عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : ناظر و منظور
سر آغاز
زهی نام تو سر دیوان هستی
ترا بر جمله هستی پیش دستی
زکان صنع کردی گوهری ساز
وزان گوهر محیط هستی آغاز
به سویش دیده قدرت گشادی
بنای آفرینش زو نهادی
ازو دردی و صافی ساز کردی
زمین و آسمان آغاز کردی
به روی یکدگر نه پرده بستی
ثوابت را ز جنبش پا شکستی
به تار کاکل خور تاب دادی
لباس نور در پیشش نهادی
به نور مهر مه را ره نمودی
نقاب ظلمتش از رخ گشودی
نمودی قبلهٔ کروبیان را
گشودی کام مشتی ناتوان را
به راه جستجو کردی روانشان
به سیر مختلف کردی دوانشان
جهان را چار گوهر مایه دادی
سه جوهر را از او پیرایه دادی
تک و پوی فلک دادی به نه گام
زمین را ساز کردی هفت اندام
شب و روزی عیان کردی جهان را
دو کسوت در بر افکندی زمان را
طلب کردی کف خالی زعالم
ز آب ابر لطفش ساختی نم
وز آن گل باز کردی طرفه جسمی
برای گنج عشق خود طلسمی
چو او را بر ملایک عرض کردی
ملک را سجده او فرض کردی
یکی را سجده‌اش در سر نگنجید
به گردن طوق دار لعن گردید
در گنجینه احسان گشادی
در آن ویرانه گنج جان نهادی
نهادی در دلش سد گنج بر گنج
وزان گنجش زبان کردی گهر سنج
به ده کسوت نمودی ارجمندش
به تاج عقل کردی سر بلندش
نهادی گنج اسما در دل او
ز لطفت رست این گل از گل او
به او دادی دبستان فلک را
نشاندی در دبستانش ملک را
به گلزار بهشتش ره نمودی
در آن باغ بر رویش گشودی
چو حورش برد از جا میل دانه
به عزم دانه چیدن شد روانه
ز بهر خوشه کردن ساخت چون داس
به رخش راندنش بستند قسطاس
بسان خوشه کاه افشاند بر سر
ز بی برگی لباس برگ در بر
حدیث نا امیدی بر زبان راند
قدم از روضه رضوان برون ماند
نوای ناله بر گردون رسانید
به عزم توبه اشک خون فشانید
که یارب ظلم کرده بر تن خویش
ببخشا تا نمانم زار از این بیش
از آن قیدش به احسان کردی آزار
به خلعت‌های عفوش ساختی شاد
اگر آدم بود پرورده تست
و گر عالم پدید آوردهٔ تست
تویی کز هیچ چندین نقش بستی
ز کلک صنع بر دیبای هستی
ز تو قوس قزح جا کرد بر اوج
وز او دادی محیط چرخ را موج
به راهت کیست مه رو بر زمینی
چو من دیوانه گلخن نشینی
به گلخن گرنه از دیوانگی زیست
به روی او ز خاکستر نشان چیست
فلک را داغ خور بردل نهادی
ز بذرش پنبه بهر داغ دادی
بلی رسم جهانست اینکه هر روز
بود کم پنبهٔ داغ از دگر روز
درون شیشه چرخ مدور
ز صنعت بسته‌ای گلهای اختر
ز شوقت کوه از آن از جا نجسته
که او را خارها در پا نشسته
تو بستی بر کمر گه کوه را زر
صدف را از تو درگوش است گوهر
ترا آب روان تسبیح خوانی
پی‌ذکر تو هر موجش زبانی
صدف را خنده در نیسان تو دادی
دهانش را ز در دندان تو دادی
فلک را پشت خم از بار عشقت
دل مه روشن از انوار عشقت
نهی درج دهان را گوهر نطق
دهی تیغ زبان را جوهر نطق
به کنهت فکر کس را دسترس نیست
تویی یکتا و همتای تو کس نیست
به نام تست در هر باغ و بستان
به کام جو زبان آب جنبان
که جنبش داد مفتاح زبان را
وزان بگشود در گنج بیان را
سرای چشم مردم روشن از چیست
در این منظر فتاده سایه از کیست
زهی آثار صنعت جمله هستی
بلندی از تو هستی دید و پستی
منم خاکی به پستی رو نهاده
به زیر پای نومیدی فتاده
وحشی بافقی : ناظر و منظور
نظر اعتبار بر صورت عالم گشودن و راه سخن به گام عرفان طی نمودن در سر این معنی که درون از پردهٔ موجودات واجب‌الوجودی هست و برون از حلقهٔ کاینات معبودی که حرکت هر جانداری از قدرت اوست و کثرت تغییر عالم شاهد بر وحدت او
ایا مدهوش جام خواب غفلت
فکنده رخت در گرداب غفلت
ازین خواب پریشان سر برآور
سری در جمع بیداران در آور
در این عالی مقام پر غرایب
ببین بیداری چشم کواکب
تماشا کن که این نقش عجب چیست
ز حیرت چشم انجم مانده بر کیست
که می‌گرداند این چرخ مرصع
که برمی‌آرد این دلو ملمع
که شب افروز چندین شب چراغ است
که ریحان کار این دیرینه باغ است
چه پرتو نور شمع صبحگاه است
چه قوت سیر بخش پای ماه است
چه جذب است این کزین دریای اخضر
به ساحل می‌دواند کشتی خور
چه لنگر کوه را دارد زمین گیر
فلک را هست این سیر از چه تأثیر
ز یک جنسند انگشت و زبانت
به جنبش هر دو از فرمانبرانت
زبان چون در دهان جنبش کند ساز
چه حال است این کز او می‌خیزد آواز
چرا انگشت جنبانی چو در مشت
نیاید چون زبان در حرف انگشت
ترا راه دهان و گوش و بینی
یکی گردد بهم چون نیک بینی
چرا بینی چو گیری نشنوی بوی
چرا نبود چو لب گوشت سخن گوی
چرا چون گوش گیری نشنوی هیچ
حکایت گوش کن یک دم در این پیچ
برون از عقل تا اینجا کسی هست
که او در پرده زینسان نقشها بست
درین پرده که هر جانب هزاران
فتاده همچو نقش پرده حیوان
بیا وحشی لب از گفتار دربند
سخن در پرده خواهی گفت تا چند
همان بهتر که لب بندی ز گفتار
نشینی گوشه‌ای چون نقش دیوار
وحشی بافقی : ناظر و منظور
در منشاء انشاء این نامه غریب‌المعانی و باعث تصنیف این نسخهٔ نادر بیانی
شبی سامان ده سد ماتم وغم
غم افزا چون سواد خط ماتم
به رنگ چشم آهو مهره گل
فلک بر صورت بال عنادل
ز بس تاریکی شب نور انجم
به سوی عالم گل کرده ره گم
تو گفتی از فلک انجم نمی‌تافت
به زحمت خواب راه دیده می‌یافت
بلائی خویش را شب نام کرده
ز روز من سیاهی وام کرده
چو بخت من جهانی رفته در خواب
من از افسانهٔ اندوه بی‌تاب
چراغم را نشانده صرصر آه
من و جان کندن شمع سحرگاه
چو پروانه دلم را اضطرابی
چو شمعم در رگ جان پیچ و تابی
سر افسانهٔ غم باز کردم
به روز خود شکایت ساز کردم
که از بخت بدم خاک است بستر
چه بخت است اینکه خاکش باد بر سر
نه سامانی که بینم شاد خود را
ز بند غم کنم آزاد خود را
نه سر پیداست نه سامان چه سازم
چنین افتاده‌ام حیران چه سازم
چنین یارب کسی حیران نیفتد
بدینسان بی سر و سامان نیفتد
چو خواهم خویش را از تیرگی دور
ز برق آه خشم خانه را نور
چو خواهم باکسی همدم نشینم
به خود جز سایه همزانو نبینم
چو محنت افکند بر خاک راهم
نگردد کس بسر جز دود آهم
همین جغد است در ویرانهٔ من
که گوشی می‌کند افسانهٔ من
ز من ننگ است هر کس را که بینم
به این آشفتگی تا کی نشینم
به خویشم بود زینسان گفتگویی
که ناگه این ندا آمد ز سویی
که ای مرغ ریاض نکته دانی
نوا آموز مرغان معانی
شکایت چند از گردون کند کس
چنین افتاده گردون چون کند کس
نه گردون این چنین افتاده اکنون
چنین بوده‌ست تا بوده‌ست گردون
تو آن مرغ خوش الحانی در این باغ
که از رشکت هزاران را بود داغ
چرا چون جغد در جیب آوری سر
از این ویرانه یک دم سر بر آور
چو گشتی بینوا برکش نوایی
فکن در گنبد گردون صدایی
بلند آوازه ساز از نو سخن را
نوایی نو ده این دیر کهن را
بیاور در میان دلکش بیانی
که بشناسد ترا هر نکته دانی
گهر پاشی چو تو خاموش تا چند
صدف مانند بودن گوش تا چند
در این دریا که از در نیست آثار
درون پر گهر داری صدف وار
دهن بگشا و بنما گوهر خویش
مکن لب بستگی آیین از این بیش
چو ماند در صدف بسیار گوهر
به خاک تیره می‌گردد برابر
ازین درها که در گنجینه داری
چرا گوش جهان خالی گذاری
به این درها ترا چندین الم چیست
به جیبت اینقدرها خاک غم چیست
کسی کش آنقدرها گنج باشد
چرا از روزگارش رنج باشد
متاعت گر چه کاسد گشت بسیار
هنوزت می‌شود پیدا خریدار
در این سودا تو خود بی دست و پایی
وزین بی دست و پایی در بلایی
پی این جنس بازاری طلب کن
برای خود خریداری طلب کن
متاع خویش را آور به بازار
که جنس خوب بردارد خریدار
اگر یکجا کساد افتد متاعت
چرا باشد به بخت خود نزاعت
نه یک کشور در این دیرینه کاخ است
بود جایی دگر ، عالم فراخ است
کریمی را به بخت دور خوش کن
متاع خویش او را پیشکش کن
که از اندوه دورانت رهاند
به خلوتخانهٔ عیشت رساند
وحشی بافقی : ناظر و منظور
حکایت ناقل این مقاله و شکایت قایل این رساله در بی‌وفایی یاران ریایی و دلایل بر فضیلت گوشهٔ تنهایی
دلا برخیز تا کنجی نشینیم
ز ابنای زمان کنجی گزینیم
عجب دوری و ناخوش روزگاریست
نه بر مردم نه بر دور اعتباریست
اگر سد سال باشی با کسی یار
پشیمانی کشی در آخر کار
از این بی‌مهر یاران دوری اولا
ز بزم وصلشان مهجوری اولا
بسا یاران که همدم می‌نمودند
وفادارانه خود را می‌ستودند
به اندک گفتگویی آخر کار
حدیث جور و کین کردند اظهار
گذشتند از طریق دوستداری
به دل دادند آهی یادگاری
چه عقل است این که نقد زندگانی
دهی تا در عوض آهی ستانی
خرد چون بر من مجنون بخندد
بر این سودا بخندد چون نخندد
از این سودا بغیر از شیونم نیست
بجز خوناب غم در دامنم نیست
بلی آن کس که این سوداست کارش
جز این نفعی نیاید در کنارش
مرا از سیل خون چشم خونبار
چه حاصل این زمان کز دست شد کار
غلط خود کرده‌ام جرم که باشد
سرشکم خون به دامان از چه باشد
همان به تا کنم کنجی نشیمن
چنان سازم پر از خونابه دامن
که سوی کس به عزم همزبانی
دگر نتوان شد از فرط گرانی
برآنم تا ز یاران ریایی
گریزم سوی اقلیم جدایی
اگر باشد ز خنجر خار آن راه
نهم بر خویشتن آزار آن راه
به رفتن گام همت بر گشایم
تهی‌پا آن بیابان طی نمایم
کنم از آب چشم شور خونبار
به دور خویش سد در سد نمکزار
که روز طاقتم را گر شب آید
ز درد بی کسی جان بر لب آید
به ره نتوان نهادن پای افکار
به عزلت خانه باید ساخت ناچار
دلا از پای همت بگسل این بند
نشینی در میان دور بلا چند
بیا چون ما کناری زین میان گیر
برو ترک وصال این و آن گیر
ازین ناجنس یاران ریایی
بسی بیگانگی به ز آشنایی
نه‌ای از مردمان دیده بهتر
به کنج خانه ساز و سر فرو بر
نظر بر مردمان دیده افکن
که چون کردند در کنجی نشیمن
چنان دیدند صاف آیینه خویش
که بینند آنچه باید دید از پیش
از آنرو طالب گنجند مردم
که شد در گوشهٔ ویرانه‌ای گم
چنین آب روان بیقدر از آنست
که او ناخوانده هر جانب روانست
طریق گوشه گیری چون کمان گیر
به دستت سر پیی دادم جهان گیر
کشندت گر به سوی خویش سد بار
طریق گوشه گیری را نگه دار
مکن بهر شکم اوقات ضایع
بهر چیزی که باشد باش قانع
چراغ از داغ داران بهر آنست
که پر از لقمهٔ چربش دهانست
به اندک خاک چون قانع شود مار
بود پیوسته با گنجش سروکار
از آن رو صیت کوس افتد به عالم
که او پیوسته خالی دارد اشکم
خم می برکند خود را سر از تن
که او را شد شکم پر تا به گردن
پی نان بر در اهل زمانه
چه سر مالی چو سگ بر آستانه
تو آن شیری که عالم بیشهٔ تست
کجا رفتن به هر در پیشهٔ تست
نیاید زان به پهلو شیر را سنگ
که از رفتن به هر در باشدش ننگ
چو سگ تا چند بر هر در فتادن
پی نانی عذاب خویش دادن
به ا ین سگ طبعی از خود باد ننگت
که بهر لقمه‌ای کافتد به چنگت
بود هر دم سرت بر آستانی
کشی هر لحظه جور پاسبانی
وحشی بافقی : ناظر و منظور
رسیدن رسولان قیصر به زمین بوس شاه مصر کشور و حرف ناامیدی شنیدن و پا از سر بزم خسروی کشیدن و مقدمهٔ جدال و آغاز قتال
صف آرایندهٔ این طرفه لشکر
چنین لشکر کشد کشور به کشور
که هر صبح اینچنین تا شام منظور
نمی‌گشت از حریم خسروی دور
ز چشمش اهل مجلس مست حیرت
گریبان کرده چاک از دست حیرت
ز دانش یافت قدری آن خرد کیش
که شاهش داد جا در پهلوی خویش
بلی هر جا که باشد صاحب هوش
عروس دولتش آید در آغوش
گدا از هوشمندی شاه گردد
فقیر از هوش صاحب جاه گرد
بسا شاهان که دور از کسوت هوش
زمانه خرقه‌شان افکنده بر دوش
بسا درویش را کز هوشمندی
سریر جاه بخشد سربلندی
چو روزی چند شد القصه زین حال
که می‌بودند با هم فارغ البال
درآمد ناگه از در حاجب شاه
ستاد از پیش شادروان درگاه
که ای شاهان به راهت سر نهاده
رسول روم بر در ایستاده
درآید یا رود فرمان شه چیست
درین در بنده با او چون کند زیست
اجازت داد خسرو کاو در آید
به رنگ خاک بوسانش درآید
زمین بوسید و خسرو را دعا کرد
پس آنگه رو به عرض مدعا کرد
به سوی تخت شه شد نامه بر کف
به تشریف قبول آمد مشرف
چو خسرو دید سوی نامهٔ روم
در آن مکتوم بود این شرح مرقوم
که دارد شاه شمعی در شبستان
عذارش در نقاب غنچه پنهان
کند از وصل او خوشحال ما را
دهد پروانهٔ اقبال ما را
کند زودش به سوی ما روانه
نسازد در فرستادن بهانه
اگر بر عکس این کاری کشد پیش
بسا کید چو شمعش گریه برخویش
چو شاه آگه شد از مضمون نامه
به خود پیچید همچون نال خامه
که قیصر را چه حد این تمناست
ازو این آرزو بسیار بیجاست
سزد گر جغد را نبود تمنا
که چون بازش بود دست شهان جا
کجا با بوم گردد جفت تاووس
نداند اینقدر افسوس افسوس
گرفتم اینکه من بسیار پستم
نه آخر پادشاه مصر هستم
سخن کوته رسول قیصر روم
چو حرف ناامیدی کرد معلوم
زمین بوسید و رفت از منزل شاه
به عزم شهر خویش افتاد در راه
به سوی بارگاه قیصر آمد
به آیینی که می‌باید درآمد
چو قیصر کرد حرف مصریان گوش
چو نیل مصر زد خون در دلش جوش
به کین مصریان زد خیمه بیرون
پر از میخ و ستون شد روی هامون
سپاهی همره او از عدد بیش
شمارش از حساب نیک و بد بیش
سراسر آهنین دل همچو پیکان
به خونریزی چو نیزه تیزدندان
به خون چون تیغ خود را گرم کرده
بسان گرز سرها نرم کرده
چو نیزه خود آهن مانده بر سر
چو ششپر جوشن پولاد در بر
ازین معنی چو شد خسرو خبردار
چو شمعش کرد سوزی در جگر کار
فتادش در رگ جان پیچ و تابی
وز آتش گشت پیدا اضطرابی
که آیا فتح از پیش که باشد
نمک ایام بر ریش که پاشد
چو رایت از دو جانب بر فرازند
سران از هر دو جانب سرفرازند
گروهی چون سنان نیزه خویش
ز اهل صف قدمها مانده در پیش
پی پشتش صفی را ناوک آسا
نهاده برعقب از جای خود پا
کرا گردون زند از تخت بر خاک
کرا دوران رساند سر برافلاک
چو خسرو را پریشان دید منظور
بگفت ای چشم بد از دولتت دور
اگر رخصت دهی با لشکر مصر
زنم خرگه برون از کشور مصر
چنان جنگی کنم با قیصر روم
که گردد او ز تاج و تخت محروم
چنان تخمی به خاک روم کارم
که گرد از خرمن قیصر برآرم
دم صبحی که خیل روم سر کرد
سپاه زنگ را زیر و زبر کرد
نفیر سرکشان در عالم افتاد
برآمد از نهاد کوس فریاد
سپاه از هر دو سو شد حمله آور
پی خونریز برهم ریخت لشکر
خدنگ از ترکش ترکان خون دوست
برون آمد بسان مار از پوست
ز هر شمشیر جویی آشکاره
به جای سبزه زهرش در کناره
کمان تخش از هر سوی میدان
لب زه می‌گرفت از کین به دندان
ز بیداد تفنگ خصم بد کیش
یلان را مانده در دل سد گره بیش
سپرها برفراز خود زره کار
به روی گنج گفتی حلقه زد مار
تبرزین ریخت چندان خون لشکر
که پیش انداخت از شرمندگی سر
یلان را نرم گشت از گرز گردن
نهاده سر به سینه همچو کسکن
سپر را بخیه‌ها از هم گشاده
گریبان وار بر گردون فتاده
به نیزه کلهٔ درنده شیران
به جای گرز بردوش دلیران
ز پیکان کمان داران لشکر
شده چون خود آهن کاسهٔ سر
ز بس پیکان که بر دل کرده منزل
شده چون کورهٔ پیکان گران دل
کمند سرکشان از هر کناره
به گردنها چو شهرگ آشکاره
محیطی شد ز خون دشت ستیزه
در او شد مار آبی چوب نیزه
پناه خیل گردان قوی تن
سپر مانند بر سر خود آهن
به روی خون سرگردان سرکش
چو دیگی سرنگون برروی آتش
ز قسطاس ستوران زال عالم
ز هم گیسو گشاده بهر ماتم
علم در مرگ سرداران عزادار
به گردن شقه‌اش گردیده دستار
به فوت گردن افرازان سرکش
تفنگ از غصه برخود می‌زد آتش
به ماتم کوس طرح شیون انداخت
سنان شال سیه در گردن انداخت
چنین تا شامگاهی جنگ کردند
ز خون گاوه زمین را رنگ کردند
چو عالم پر سپاه زنگ گردید
جهان برخیل رومی تنگ گردید
نگه می‌کرد از هر گوشه منظور
نظر بر قیصرش افتاد از دور
شدش دست از عنان رخش کوتاه
بر او بست از طریق کین سر راه
چو قیصر دید دشمن در برابر
بر اوشد از سر کین حمله آور
علم چون کرد دست و تیغ خونبار
که سازد از طریق کینه‌اش کار
چنان شهزاده‌اش زد بر کمر تیغ
که بگذشتش ز پهلوی دگر تیغ
ز راه کین بلارک را علم کرد
علم را با علمدارش قلم کرد
چو قیصر کشته گشت و شد علم پست
سپه را شد عنان کینه از دست
به صحرای هزیمت پا نهادند
گریزان روی در صحرا نهادند
ز پی می‌رفت و می‌زد تیغ منظور
چنین تا شد جهان بر لشکری دور
چو بر رخش فلک بر بست دوران
سر رومی در این فرسوده میدان
ز پی‌شان با سپاهی بازکردند
به بزم عیش و عشرت ساز کردند
بلی اینست قانون زمانه
نه امروز است در دور این ترانه
یکی ماتم گزیند دیگری سور
یکی را تخت منزل دیگری گور
یکی را بهر ماتم کاه پاشند
یکی را زر به مسندگاه پاشند
یکی را خود زر بر کوهه زین
چو طفلان کرده جا بر اسب چوبین
یکی بر اسب جولانی نشسته
به زین زر رکاب سیم بسته
یکی بر فرق تاج زر نهاده
یکی خشت لحد برسرنهاده
یکی را زیر تخت خاک مسکن
یکی را روی تخت زر نشیمن
ندارد اعتباری کار عالم
منه زنهار بر دل بار عالم
اگر شادی مکن خوشحال خود را
مدار از دور فارغبال خود را
که خیل مرگ در دنبال داری
خطرها در پی اقبال داری
وگر درویش بی‌شامی در این راه
چرا از غم کشی آه سحرگاه
تصور کن که عالم کشور تست
تویی شاه و جهان فرمانبر تست
قبای آب و رنگ تست افلاک
پر از زر مخزن تو خانهٔ خاک
کلاه زر به تارک آفتابت
برین لاجوردی در رکابت
ترا در سیر یکرا نیست هر پا
به کوی شادمانی راه پیما
ترا سلطانی از مه تا به ماهی‌ست
کهن ویرانه‌ات ایوان شاهی‌ست
ز روزنهاش خورشید جهانتاب
فکنده هر طرف خشت زر ناب
بر ایوان داشتی پر تاجداری
به فرمان تو هر یک شد به کاری
سپاهت رفته تا کشور گشایند
به ملکت کشور دیگر فزایند
ترا بر تخت شاهی خواب برده
سراسر رخت هوشت آب برده
به عین خواب می‌بینی که دوران
بدینسان ساختت محتاج یک نان
چو شد القصه از بی‌مهری بخت
جدا سلطان روم از تاج و از تخت
رقم زد شاهزاده نامهٔ فتح
که چون شد گرم ازو هنگامهٔ فتح
چو قاصد نامه پیش خسرو آورد
به خسرو مژدهٔ عمر نو آورد
منادی کرد تا آزاد و بنده
ز اهل ثروت و ارباب ژنده
به استقبال پا بیرون نهادند
قدم در عرصه هامون نهادند
ز شهر مصر خسرو هم برون رفت
به استقبال یک منزل فزون رفت
به خسرو چون نظر افکند منظور
قدم کرد از رکاب بارگی دور
به پایش سایه وار افکند خود را
غبار راه اسبش ساخت خود را
ز توسن گشت خسرو هم پیاده
چو او را دید رو بر ره نهاده
کشید از غایت مهرش در آغوش
نهادش خلعت اقبال بر دوش
بسی لعل و گهر بر وی فشانید
میان گوهر و لعلش نشانید
چو از هر گفتگویی باز رستند
به مرکبهای تازی بر نشستند
به سوی بارگه راندند توسن
دلی وارسته از اندوه دشمن
دلا اندوه دشمن گر نخواهی
ز درویشی طلب کن پادشاهی
چه خوش گفتند ارباب فصاحت
خوشا درویشی و کنج قناعت
وحشی بافقی : ناظر و منظور
آمدن ناظر و منظور به لشگرگاه اقبال و آگاهی شاه جهان‌پناه از صورت احوال و استقبال ایشان کردن و شرایط اعزاز بجای آوردن
دلا بر عکس ابنای زمان باش
به روز بینوایی شادمان باش
غم خود خور به روز شادمانی
که دارد مرگ در پی زندگانی
نبیند بی‌خزان کس لاله زاری
خزان تا نگذرد ناید بهاری
به بی‌برگی چو سازد شاخ یکچند
کند سر سبزش این شاخ برومند
کشد چون ژاله در جیب صدف سر
شود آخر شهان را زیب افسر
گهر گر زخم مثقب برنتابد
به بازوی بتان کی دست یابد
نباشد غنچه تا یکچند دلتنگ
ز دل کی خنده‌اش از خود برد زنگ
بلی هر کار وقتی گشته تعیین
چو خرما خام باشد نیست شیرین
ز ناکامی چه می‌نالی در این کاخ
ثمر چون پخته شد خود افتد از شاخ
به سنگ از شاخ افتد میوهٔ خام
ولیکن تلخ سازد خوردنش کام
شود از غوره دندان کند چندان
که از حلوا بباید کند دندان
دهد درد شکم حلوای خامت
ز دارو تلخ باید کرد کامت
چنین می‌گوید آن از کار آگه
چو با ناظر بشد منظور همره
به سوی دشت شد منظور با یار
دلی پرخنده و لب پر ز گفتار
عنان رخش در دستی گرفته
به دستی دست پا بستی گرفته
ز هجر و وصل می‌گفتند با هم
گهی بودند خندان گاه خرم
که سرکردند نا گه خیل منظور
ز غوغاشان جهان گردید پر شور
نظر کردند سوی شاهزاده
ز اسب خویش دیدندش پیاده
به دستش دست مجنون غریبی
عجب ژولیده مو شخصی عجیبی
بهم گفتند کاین شخص عجب کیست
به دستش دست منظور از پی چیست
چو شد نزدیک ایشان شاهزاده
همه گشتند از توسن پیاده
ز روی عجز در پایش فتادند
به عجزش رو به خاک ره نهادند
اشارت کرد تا رخشی گزیدند
به تعظیمش سوی ناظر کشیدند
به ناظر همعنان گردید منظور
ز حیرت در میان لشکری دور
به هم منظور و ناظر گرم گفتار
چنین تا طرف آن فرخنده گلزار
به طرف چشمه‌ای بنشست ناظر
به پیشش سر تراشی گشت حاضر
ز سر موی جنون بردش به پا کی
به بردش پاک چرک از جرم خاکی
بدن آراست از تشریف جانان
چو گل آمد سوی منظور خندان
یکی از جملهٔ خاصان منظور
بگفت ای دیده را از دیدنت نور
چه باشد گر گشایی پرده زین راز
به ما گویی حدیث این جوان باز
از او منظور چون این حرف بشنید
ز درج لعل گوهر بار گردید
حدیث خویش و شرح حال ناظر
بیان فرمود ز اول تا به آخر
نمی‌دانست لشکر تا به آن روز
که در چین شهریار است آن دل افروز
ز حال هر دو چون گشتند آگاه
یکی بهر نوید آمد سوی شاه
شنید آن مژده چون شاه جهانبان
به استقبال آمد با بزرگان
دعای شاه ناظر بر زبان راند
به او شاه جهاندان آفرین خواند
به پوزش رفت خسرو سوی منظور
که گر بیراهیی شد دار معذور
رخ خود ماند بر در شاهزاده
که‌ای در عرصه‌ات شاهان پیاده
چسان عذر کرمهایت توان خواست
چه می‌گویم نه جای این سخنهاست
در آنجا چند روز القصه بودند
وطن در بزم عشرت می‌نمودند
اشارت کرد شاه مصر کشور
کز آنجا رو نهد بر شهر لشکر
به عزم مصر گردیدند راهی
شه و منظور و ناظر با سپاهی
برای خود در شادی گشودند
به بزم شادمانی جا نمودند
وحشی بافقی : ناظر و منظور
نشستن شاهزاده بر تخت شهریاری و بلند آوازه گشتن در خطبهٔ کامکاری و در اختصار قصه کوشیدن و لباس تمامی بر شاهد فسانه پوشیدن
چنین از یاری کلک جوانبخت
نشیند شاه بیت فکر بر تخت
که مدتها بهم منظور و ناظر
طریق مهر می‌کردند ظاهر
نه بی‌هم صبر و نی آرامشان بود
همین دمسازی هم کارشان بود
حریف هم به بزم میگساری
رفیق هم به کوی دوستداری
ز رنگ آمیزی باد خزانی
چو شد برگ درختان زعفرانی
به گلشن لشکر بهمن گذر کرد
درخت سبز کار زال زر کرد
برای خندهٔ برق درخشان
خزان پر زعفران می‌کرد پستان
عیان گردید یخ بر جای نسرین
فکنده بر لب جو خشت سیمین
ز سرما آب را حال تباهی
ز یخ خود را کشیده در پناهی
سحاب از تاب سرمای زمستان
به یکدیگر زدی از ژاله دندان
ز ابروی نمد بر دوش افلاک
ز سرما خشک گشته پنجهٔ تاک
به رفتن آب از آن کم داشت آهنگ
که یخ در راه او زد شیشه بر سنگ
شکست از سنگ ژاله جام لاله
به خاک افتاد نرگس را پیاله
شده غارتگر دی سوی سبزه
به گلشن خسته رنگ از روی سبزه
ز تاب تب خزانی شد رخ شاه
به بستر تکیه زد از پایهٔ گاه
به دل کردش بدانسان آتشی کار
که می‌کاهید هر دم شمع کردار
بزرگان را به سوی خویشتن خواند
به صف در صد گاه خویش بنشاند
به بالینش نشسته شاهزاده
ز غم سر بر سر زانو نهاده
به سوی دیگرش ناظر نشسته
ز دلتنگی لب از گفتار بسته
به روی شه نشان مرگ و ظاهر
بزرگان درغمش آشفته خاطر
به سوی اهل مجلس شاه چون دید
سرشک حسرتش در دیده گردید
اشارت کرد تا دستور برخاست
به گوهر تخت عالی را بیاراست
پس آنگه گفت تا شهزاده چین
برآید بر فراز تخت زرین
به سوی مصریان رو کرد آنگاه
که تا امروز بودم بر شما شاه
شه اکنون اوست خدمتکار باشید
به خدمتکاریش درکار باشید
چو بر تخت زر خویشش نشانید
به دست خود بر او گوهر فشانید
بزرگانش مبارکباد گفتند
غبار راه او از چهره رفتند
بلی اینست قانون زمانه
به عالم هست اکنون این ترانه
نبندد تاکسی از تختگه رخت
نیاید دیگری بر پایه بخت
دو سر هرگز نگنجد در کلاهی
دو شه را جا نباشد تختگاهی
چو روزی چند شد شه رخت بربست
به جای تخت بر تابوت بنشست
بزرگانش الف بر سر کشیدند
سمند سرکشش را دم بریدند
الف قدان بسی با لعل چون نوش
چو شمعی پیش تابوتش سیه پوش
ز یکسو جامه کرده چاک منظور
فتاده از خروشش در جهان شور
ز سوی دیگرش ناظر فغان ساز
به عالم ناله‌اش افکنده آواز
به سوی خاک بردندش به اعزاز
خروشان آمدند از تربتش باز
همه در بر پلاس غم گرفتند
به فوتش هفته‌ای ماتم گرفتند
بزرگان را به بهشتم روز دستور
تمامی برد با خود سوی منظور
که تا آورد بیرونشان ز ماتم
به بزم عیش بنشستند با هم
جهان را شیوه آری اینچنین است
نشاط و محنتش با هم قرین است
اگر غم شد، نماند نیز شادی
بود در ره مراد و نامرادی
اگر درویش بد حال است اگر شاه
گذر خواهد نمودن زین گذرگاه
دم مردن بچندان لشکر خویش
به مخزنهای لعل و گوهر خویش
میسر کی شدش تا زان تمامی
خرد یک لحظه از عمر گرامی
چنین عمری که کس نفروخت یکدم
ز دورانش به گنج هر دو عالم
ببین تا چون فنا کردیمش آخر
خلل در کار آوردیمش آخر
چو آن کودک که او بی‌رنج عالم
به دست آورد کلید گنج عالم
کند هر لحظه دامانی پر از در
وز آن هر گوشه سوراخی کند پر
از این درها که ما در خاک داریم
بسا فریاد کز حسرت بر آریم
چو شد القصه شاه مصر منظور
به عالم عدل و دادش گشت مشهور
به ناظر داد آیین وزارت
چواز دورش به شاهی شد بشارت
در گنجینهٔ احسان گشادند
به عالم داد عدل و داد دادند
یکی بودند تا از جان اثر بود
بهمشان میل هردم بیشتر بود
ز یاران بی‌وفایی بد جفاییست
خوشا یاران که ایشان را جفا نیست
فغان از بی‌وفایان زمانه
به افسون جفا کاری فسانه
مجو وحشی وفا از مردم دهر
که کار شهد ناید هرگز از زهر
از این عقرب نهادان وای و سد وای
که بر دل جای زخمی ماند سد جای
چنین یاران که اندر روزگارند
بسی آزارها در پرده دارند
بسی عریان تنان را جای بیم است
از آن عقرب که در زیر گلیم است
نه یی نقش گلیم آخر چنین چند
توانی بود در یک جای پیوند
به کس عنقا صفت منمای دیدار
ز مردم رو نهان کن کیمیا وار
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در ستایش پروردگار
به نام چاشنی بخش زبانها
حلاوت سنج معنی در بیانها
شکرپاش زبانهای شکر ریز
به شیرین نکته‌های حالت انگیز
به شهدی داده خوبان را شکر خند
که دل با دل تواند داد پیوند
نهاد از آتشی بر عاشقان داغ
که داغ او زند سد طعنه بر باغ
یکی را ساخت شیرین کار و طناز
که شیرین تو شیرین ناز کن ناز
یکی را تیشه‌ای بر سر فرستاد
که جان می‌کن که فرهادی تو فرهاد
یکی را کرد مجنون مشوش
به لیلی داد زنجیرش که می‌کش
به هر ناچیز چیزی او دهد او
عزیزان را عزیزی او دهد او
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاریست دشوار
گرت عزت دهد رو ناز می‌کن
و گرنه چشم حسرت باز می‌کن
چو خواهد کس به سختی شب کند روز
ازو راحت رمد چون آهو از یوز
وگر خواهد که با راحت فتد کار
نهد پا بر سر تخت از سردار
بلند آن سر که او خواهد بلندش
نژند آن دل که او خواهد نژندش
به سنگی بخشد آنسان اعتباری
که بر تاجش نشاند تاجداری
به خاک تیره‌ای بخشد عطایش
چنان قدری که گردد دیده جایش
ز گل تا سنگ وز گل گیر تا خار
ازو هر چیز با خاصیتی یار
به آن خاری که در صحرا فتاده
دوای درد بیماری نهاده
نروید از زمین شاخ گیایی
که ننوشته‌ست بر برگش دوایی
در نابسته احسان گشاده‌ست
به هر کس آنچه می‌بایست داده‌ست
ضروریات هر کس از کم وبیش
مهیا کرده و بنهاده‌اش پیش
به ترتیبی نهاده وضع عالم
که نی یک موی باشد بیش و نی کم
تمنا بخش هر سرکش هواییست
جرس جنبان هر دلکش نواییست
چراغ افروز ناز جان گدازان
نیازآموز طور عشق بازان
کلید قفل و بند آرزوها
نهایت بین راه جستجوها
اگر لطفش قرین حال گردد
همه ادبارها اقبال گردد
وگر توفیق او یک سو نهد پای
نه از تدبیر کار آید نه از رای
در آن موقف که لطفش روی پیچ است
همه تدبیرها هیچ است، هیچ است
خرد را گر نبخشد روشنایی
بماند تا ابد در تیره رایی
کمال عقل آن باشد در این راه
که گوید نیستم از هیچ آگاه
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در راز و نیاز با خداوند
خداوندا نه لوح و نه قلم بود
حروف آفرینش بی رقم بود
ارادت شد به حکمت تیز خامه
به نام عقل نامی کرد نامه
ز حرف عقل کل تا نقطهٔ خاک
به یک جنبش نوشت آن کلک چالاک
ورش خواهی همان نابود و ناباب
شود نابودتر از نقش بر آب
اگر نه رحمتت کردی قلم تیز
که دیدی اینهمه نقش دلاویز
نقوش کارگاه کن فکانی
به طی غیب بودی جاودانی
که دانستی که چندین نقش پر پیچ
کسی داند نمود از هیچ بر هیچ
زهی رحمت که کردی تیز دستی
زدی بر نیستی نیرنگ هستی
هر آن صورت که فرمودیش نیرنگ
زدش سد بوسه بر پا نقش ارژنگ
ز هر پرده که از ته کردیش باز
نهفتی سد هزاران چهرهٔ راز
کشیدی پرده‌هایی بر چه و چون
که از پرده نیفتد راز بیرون
ز هر پرده که بستی یا گشادی
دو سد راز درون بیرون نهادی
اگر بیرون پرده ور درون است
بتو از تو خرد را رهنمون است
شناسا گر نمی‌کردی خرد را
که از هم فرق کردی نیک و بد را
یکی بودی بد و نیک زمانه
تفاوت پاکشیدی از میانه
همای و بوم بودندی بهم جفت
به یک بیضه درون همخواب و همخفت
نه با اقبال آن را کار بودی
نه این را طعنهٔ ادبار بودی
ز تو اندوخته عقل این محک را
که می‌سنجد عیار یک به یک را
ز چندین زادهٔ قدرت که داری
کفی برداشتی از خاک خواری
به دان عزت سرشتی آن کف خاک
که زیب شرفه شد بر بام افلاک
طراز پیکری بستی بر آن گل
که آمد عاشق او جان به سد دل
به ده جا خادمانش داشتی باز
که گفتی خاک و چندین قدر اعزاز
به خاک این قدر دادن رمز کاریست
که عزت پیش ما در خاکساریست
چه شد گو خاک باش از جمله در پس
منش برداشتم، این عزتش بس
بر آن خادمان کش داشتی پیش
دوانیدی به خدمت سد حشر بیش
همه فرمان برانی کارفرمای
همه در راه خدمت پای برجای
از آن ده خادم ده جا ستاده
مهیا هر چه فرماید اراده
چه ده خادم که ده مخدوم عالم
مبادا از سر ما سایه شان کم
نشاندی پنج از آنها بر در بار
ز احوال همه عالم خبردار
گذر داران جسم و عالم جسم
بر ایشان راه صورتها ز هر قسم
ز خاصان پنج با او گاه و بیگاه
ندیده هیچگه بیرون درگاه
شده هر یک به شغل خاص مأمور
به یک جا جمع لیک از یکدیگر دور
همه ثابت قدم در راز داری
همه با یکدیگر درسازگاری
یکی آیینه ایشان را سپردی
که خود دانی که زنگش چون ستردی
ز بیرون هر چه برقع برگشاده
در آن آیینه عکسش اوفتاده
چنین آیینه‌ای آنرا که پیش است
اگر خود بین شود برجای خویش است
دماغش را به مغز آراستی پوست
دلی دادیش کاین خلوتگه دوست
ز دل راهی گشادی در دماغش
فکندی آتش دل در چراغش
چراغش را خرد پروانه کردی
ز رشکش عالمی دیوانه کردی
اگر عقل است اگر طبع است اگر هوش
لوای خدمتش دارند بر دوش
به خدمت عقل و نفس و چرخ و اختر
همه پیشش ستاده دست در بر
چه لطف است‌اله اله با کفی خاک
که بربستی سر چرخش به فتراک
اگر جسمانید ار جان پا کند
همه در خدمت این مشت خاکند
همه از بهر ما هر یک به کاری
دریغا نیست چشم اعتباری
ز ما گر آشکارا ور نهان است
ز لطف و رحمتت شرح و بیان است
بکردیم از تمام هستی خویش
نیامد هیچ جز لطفت فرا پیش
اگر لطف تو دامن برفشاند
ز ما جز نیستی چیزی نماند
بود بی‌رحمتت اجزای مردم
صفتهای بد اندر نیستی گم
ره هستی سراپا گر نپویند
عدم یابند ما را گر بجویند
عدم بلک از عدم هم لختی آنسوی
بدیهای نهفته در عدم روی
ز ما ناید به جز بد نیک دانیم
تو ما را نیک کن تا نیک مانیم
کسی کو گریه برخود کن شب و روز
که بگذاری بدو آتش بدآموز
ولی آن گریه را سودی نباشد
که از تو در جگر دودی نباشد
شراری باید از تو در میانه
که دوزخ سوخت بتوان زان زبانه
بدیها در خودی خس پوش داریم
بده برقی که دود از خود برآریم
درخشی شمع راه ماکن از خود
تو خود ما را شو و مارا کن از خود
کسی کو را ز خود کردی خوشش حال
برو گو بر فلک زن کوی اقبال
خوشا حال دل آن کس در این کوی
که چوگان تو می‌گرداندش گوی
فلک گوی سر میدان آنست
که گویش در خم آن صولجانست
به چوگان هوا داریم گویی
هوس گرداندش هر دم به سویی
بکش از دست چوگان هوا را
شکن بر سر هوا جنبان ما را
ببر از ما هوا را دست بسته
که ما را سخت دارد سر شکسته
هواهایی که آن ما را بتانند
بهشت جسم و دوزخ تاب جانند
دل چون کعبه را بتخانه مپسند
حریم تست با بیگانه مپسند
کنشتی پر صنم شد دل سد افسوس
در و بامش پر از زنار و ناقوس
هوایت شد هوس زنار ما را
ازین زنار و بت باز آر مارا
بت و زنار این کیشی‌ست باطل
بت ما بشکن و زنار بگسل
زبان مزدور ذکر تست، زشت است
که خدمتکار ناقوس کنشت است
فکن سنگی به ناقوسش که تن زن
وگر بد جنبد او را بر دهن زن
به تاراج کنشت ما برون تاز
صلیب هستی ما سر نگون ساز
نه در بگذار و نه دیوار این دیر
بسوزان هر چه پیش آید در و غیر
ز ما درکش لباس بت پرستی
هم این را سوز و هم زنار هستی
اشارت کن که انگشت ارادات
برآریم از پی عرض شهادت
به ما تعلیم نفی «ماسوا» کن
شهادت ورد سرتا پای ماکن
شهادت غیر نفی «ماسوا» چیست
ز بعد لای نفی الا خدا چیست
به این خلوت کسی کو محرمی یافت
به تلقین رسول هاشمی یافت
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در ستایش حضرت پیغمبر«ص»
حکیم عقل کز یونان زمین است
اگر چه بر همه بالانشین است
به هر جا شرع بر مسند نشیند
کسش جز در برون در نبیند
بلی شرع است ایوان الاهی
نبوت اندر او اورنگ شاهی
بساطی کش نبوت مجلس آراست
کجا هر بوالفضولی را در او جاست
خرد هر چند پوید گاه و بیگاه
نیابد جای جز بیرون درگاه
بکوشد تا کند بیرون در جای
چو نزدیک در آید گم کند پای
چه شد گو باش گامی تا در کام
چو پا نبود چه یک فرسخ چه یک گام
بسا کوری که آید تا در بار
چو چشمش نیست سر کوبد به دیوار
مگر هم از درون بانگی برآید
که چشمی لطف کردیمش، درآید
در این ایوان که با طغرای جاوید
برون آرند حکم بیم و امید
نبوت مسند آرایان تقدیر
وز او اقلیم جان کردند تسخیر
به عالی خطبهٔ «الملک لله»
ز ماهی صیتشان بررفت تا ماه
جهان را در صلای کار جمهور
به لطف و قهر تو کردند منشور
نه شاهانی که تخت و تاج خواهند
ازین ده‌های ویران باج خواهند
از آن شاهان که کشور گیر جانند
ولایت بخش ملک جاودانند
عطاهاشان به هر بی‌برگ و بی ساز
هزاران روضهٔ پرنعمت و ناز
بود ملک ابد کمتر عطاشان
اگر باور نداری شو گداشان
شهانی فارغ از خیل وخزانه
طفیل پادشاهیشان زمانه
همه از آفرینش برگزیده
همه از نور یک ذات آفریده
چه ذاتی عین نور ذوالجلالی
چه نوری اله اله لایزالی
ز نورش هر کجا آثار روحی‌ست
به خدمت اندرش هر جا فتوحی‌ست
جهان را علت غائی وجودش
وجود جمله موج بحر جودش
محمد تاجدار تخت کونین
دو کون از وی پر از زیب و پر از زین
چراغ چشم چرخ انجم افروز
ز نامش حرز تو مار شب و روز
فلک میدان سوار لامکان پوی
مجره صولجان آسمان کوی
شکست آموز کار لات و عزا
نگونسازی از او در طاق کسری
شده ز آب وضوی آو به یک مشت
به گردون دود از آتشگاه زردشت
شکوه او صلیب از پا در افکند
کزان هیزم بسوزد زند و پازند
عرب را زو برآمد آفتابی
که از وی صبح هستی بود تابی
نه خورشیدی که چون پنهان کند روی
گذارد دهر را ظلمت ز هر سوی
فروزان نیری کاندر نقاب است
ازو عالم سراسر آفتاب است
ز شرع او که مهر انور آمد
جهان را مهر بالای سر آمد
چنان شد ظلمت کفر از جهان دور
که ناگه خال بت رویان شود نور
ز عزت مولدش با مکه آن کرد
که اندر هر شبان روزی زن ومرد
سجود از چار حد مرکز گل
برندش پنج نوبت در مقابل
هزاران راه را یک راه کرده
سخن بر رهروان کوتاه کرده
سپرده ره به ره داران مقصود
همه غولان ره را کرده نابود
میان آب و گل آدم نهان بود
که او پیغمبر آخر زمان بود
نداده با نفس یک حرف پیوند
که نقش زر نگشته سکه مانند
ز جنبش گیر از وی تا به آرام
نبود الا رموز وحی و الهام
چو شد قلب آزمای آفرینش
به معیاری که دانند اهل بینش
نخست آورد سوی آسمان دست
فلک را سیم قلب ماه بشکست
ز نقد خود چو دیدش شرمساری
درستی دادش و کامل عیاری
که یعنی آمدم ای قلب کاران
به کامل کردن ناقص عیاران
کرا قلبیست تا بعد از شکستن
درستش کرده بسپارم به دستش
نه در دستش همین شق قمر بود
به هر انگشت از اینش سد هنر بود
به تخت هستی ار خاص است اگر عام
همه در حیطهٔ فرمان او رام
زمانه خانه زاد مدت اوست
ز خردی باز اندر خدمت اوست
ز رویش روز تابی وام کرده
زمانه آفتابش نام کرده
چه می‌گویم به جنب رحمت عام
بود بیهوده وام و نسبت وام
به شب از گیسوی خود داده تاری
بر او هر شب کواکب را نثاری
هم از گنجینهٔ جودش ستانند
گهرهایی که بر مویش فشانند
دویده آسمان عمری به راهش
که کرده ذروهٔ خود تختگاهش
چه مایه ابر کرده اشکباری
که گشته خاصه شغل چترداری
زر شک شغل او خورشید افلاک
زند هر شام چتر خویش بر خاک
سحابش بود بر سر تازیانه
چو دید آن خلق و حسن جاودانه
سپندی سوخت در دفع گزندش
به بالا جمع شد دود سپندش
کسی از چشم بد خود نیستش باک
که خواند «ان یکاد»ش ایزد پاک
در آن عرصه که نور جاودانست
براق جان در او چابک عنانست
جنیبت تا به حدی پیش رانده
که از پی سایه نیزش بازمانده
به هر جا کآفتاب آنجا نهد پای
پس دیوار باشد سایه را جای
فتادی سایه‌اش گر بر سر خاک
زمین سر برزدی از جیب افلاک
چو راه خدمتش نسپرد سایه
در آن پستی که بودش ماند مایه
گرش سایه زمین بوسیدی از دور
دویدی چون غلامان از پیش نور
به ذوق بزم قرب وحدت انجام
بدانسان قالبی بودش سبک گام
که گرنه بر شکم می‌بست سنگش
ندیدی کس به دیگر جا درنگش
تعالی الله چه قالب اصل جانها
دوان درسایهٔ لطفش روانها
زهی قالب نه قالب جان عالم
نه تنها جان و بس جانان عالم
ز جسمش گوخرد اندازه بردار
حدیث جان همان در پرده بگذار
که ترسم گر شود بی‌پرده آن راز
نباشد کس حریف وهم غماز
در آن قالب کسی کاین جانش باشد
به گردون برشدن آسانش باشد
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار در آرایش و نکویی سخن
سخن صیقلگر مرآت روح است
سخن مفتاح ابواب فتوح است
سخن گنج است و دل گنجور این گنج
وز او میزان عقل و جان گهرسنج
در این میزان گنج و عقل سنجان
که عقلش کفه‌ای شد کفهٔ جان
سخن در کفه ریزد آنقدر در
که چون خالی شود عالم کند پر
نه گوهرهاش کانی لامکانی
ز دیگر بوم و بر نی این جهانی
گهرها نی صدف نی حقه دیده
نه از ترکیب عنصر آفریده
صدف مادر نه و عمان پدر نه
چو این درها یتیم و دربدر نه
در گفتار عمانی صدف نیست
صدف را غیر بادی زو به کف نیست
درین فانی دیار خشک قلزم
مجو این در که خود هم می‌شوی گم
ز شهر و بحر این عالم بدر شو
به شهری دیگر و بحری دگر شو
دیاری هست نامش هستی آباد
در او بحری ز خود موجش نه از باد
در آن دریا مجال غوص کس نی
کنار و قعر راه پیش و پس نی
چو این دریا بجنبد زو بخاری
به امکان از قدم آرد نثاری
ز در لامکانی هر مکانی
ز ایثارش شود گوهر ستانی
بدان سرحد مشرف گر کنی پای
بدانی پایهٔ نطق گهر زای
سخن خورده‌ست آب زندگانی
نمرده‌ست و نمیرد جاودانی
سپهر کهنه و خاک کهن زاد
سخن نازاده دارد هر دو را یاد
اگر خاک است در راهش غباریست
و گر چرخ است پیشش پرده داریست
تواریخ حدوثش تا قدم یاد
که چون در بطن قدرت بود و کی زاد
سخن گر طی نکردی شقهٔ عیب
کجا هستی برآوردی سر از جیب
سخن طغراست منشور قدم را
معلم شد سخن لوح و قلم را
دبستان ازل را در گشاده
قلم را لوح در دامن نهاده
جهان او را دبستانی پر اطفال
«الف ، بی » خوان عقل او کهن سال
سخن را با سخن گفت و شنود است
نمود بود و بود بی‌نمود است
سخن را رشته زان چرخ است رشته
که آمد پره‌اش بال فرشته
سر این رشته گم دارد خردمند
که چون این رشته با جان یافت پیوند
ازین پیوند باید سد گره بیش
خورد هر دم به تار حکمت خویش
نیارد سر برون مضراب فرهنگ
که پیوند از کجا شد تار این چنگ
نوایی کاندر این قانون راز است
ز مضراب زبانها بی‌نیاز است
در این موسیقی روحانی ارشاد
چو موسیقار حرف مابود باد
از این نخلی که شد بر جان رطب بار
نماید نوش جان گر خود خورد خار
ازین شاخ گل بستان جاوید
خوش آید خار هم در جیب امید
از آن خاری که آید بوی این گل
به عشق او نهد سد داغ بلبل
گل خودروست تا رست از گل که
که داند تا زند سر از دل که
هما پرواز عنقا آشیانی‌ست
زبانش چتر شاهی رایگانی‌ست
گدایی گر برش سرمایه یابد
به پایش هر که افتد پایه یابد
ز ابر بال او در پر فشانی
ببارد ز آسمان تاج کیانی
ز پایش چون سری عیوق سا شد
به تعظیمش سر عیوق تا شد
کسی را کاین هما بر سر نشیند
به بالادست اسکندر نشیند
ز تاجش خسروی معراج یابد
جهان در سایهٔ آن تاج یابد
فلک در خطبه‌اش جایی نهد پا
که هست از منبرش سد پایه بالا
به منشوری که طغرا شد به نامش
نویسند از امیران کلامش
سخن را من غلام خانه زادم
ولیکن اندکی کاهل نهادم
به خدمت دیر دیر آیم از آنست
که با من گاهگاهی سرگرانست
کنم این خدمت شایسته زین پس
که نبود پیشخدمت تر ز من کس
بر این آفتابم ایستاده
قرار ذرگی با خویش داده
کمال است او همه، من جمله نقصم
قبولم کرده اما زان به رقصم
بدین خورشید اگر چه ذره مانند
نخواهم یافت تا جاوید پیوند
ولی این نام بس زین جستجویم
که در سلک هواداران اویم
چه شد کاین کور طبعان نظر پست
کزین خورشید کوری دیده‌شان بست
کنندم زین هواداری ملامت
من و این شیوه تا روز قیامت
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
حکایت
به حربا گفت خفاشی که تا چند
سوی خورشید بینی دیده دربند
ازین پیکر که سازد چشم خیره
چرا عالم کنی بر خویش تیره
ز نشترهاش کاو الماس دیده‌ست
به غیر از تیرگی چشمت چه دیده‌ست
چه دیدی کاینچنین بی‌تابی از وی
تپان چون ماهی بی‌آبی از وی
ترا جا در مغاک ، او را در افلاک
برو کوتاه کن دستش ز فتراک
چو پروانه طلب یاری که آن یار
گهی پیرامن خویشت دهد بار
چو نیلوفر از این سودای باطل
نمی‌دانم چه خواهی کرد حاصل
بگفتش کوتهی افسوس افسوس
تو پا می‌بینی و من پر تاووس
تو شبهای سیه دیدی چه دانی
فروغ این چراغ آسمانی
گرت روشن شدی یک چشم سوزن
بر او می‌دوختی سد دیده چون من
تو می پیما سواد شام دیجور
نداری کفه میزان این نور
ترازویی که باشد بهر انگشت
بود سنجیدن کافور از او زشت
همین بس حاصلم زین شغل سازی
که با خورشید دارم عشقبازی
ازین به دولتی خواهم در ایام
که تا خورشید باشد باشدم نام
بیا وحشی ز حربایی نیی کم
که شد این نسبت و نامش مسلم
به خورشید سخن نه دیدهٔ دل
مشو خفاش ظلمت خانه گل
گر این نسبت بیابی تا به جاوید
بماند سکه‌ات بر نقد خورشید
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار در چگونگی عشق
یکی میل است با هر ذره رقاص
کشان هر ذره را تا مقصد خاص
رساند گلشنی را تا به گلشن
دواند گلخنی را تا به گلخن
اگر پویی ز اسفل تا به عالی
نبینی ذره‌ای زین میل خالی
ز آتش تا به باد از آب تا خاک
ز زیر ماه تا بالای افلاک
همین میل است اگر دانی ، همین میل
جنیبت در جنیبت ، خیل در خیل
سر این رشته‌های پیچ در پیچ
همین میل است و باقی هیچ بر هیچ
از این میل است هر جنبش که بینی
به جسم آسمانی یا زمینی
همین میل است کهن را درآموخت
که خود را برد و بر آهن ربا دوخت
همین میل آمد و با کاه پیوست
که محکم کار را بر کهرباست
به هر طبعی نهاده آرزویی
تک و پو داده هر یک را به سویی
برون آورده مجنون را مشوش
به لیلی داده زنجیرش که می‌کش
ز شیرین کوهکن را داده شیون
فکنده بیستون پیشش که می‌کن
ز تاب شمع گشته آتش افروز
زده پروانه را آتش که می‌سوز
ز گل بر بسته بلبل را پر و بال
شکسته خار در جانش که می‌نال
غرض کاین میل چون گردد قوی پی
شود عشق و درآید در رگ و پی
وجود عشق کش عالم طفیل است
ز استیلای قبض و بسط میل است
نبینی هیچ جز میلی در آغاز
ز اصل عشق اگر جویی نشان باز
اگر یک شعله در خود سد هزار است
به اصلش بازگردی یک شرار است
شراری باشد اول آتش انگیز
کز استیلاست آخر آتش تیز
تف این شعله ما را در جگر باد
از این آتش دل ما پر شرر باد
ازین آتش دل آن را که داغیست
اگر توفان شود او را فراغیست
کسی کش نیست این آتش فسرده‌ست
سراپا گر همه جانست مرده‌ست
اگر سد آب حیوان خورده باشی
چو عشقی در تو نبود مرده باشی
مدار زندگی بر چیست برعشق
رخ پایندگی در کیست در عشق
ز خود بگسل ولی زنهار زنهار
به عشق آویز و عشق از دست مگذار
به عین عشق آنکو دیده‌ور شد
همه عیب جهان پیشش هنر شد
هنر سنجی کند سنجیدهٔ عشق
نبیند عیب هرگز دیدهٔ عشق
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
حکایت
به مجنون گفت روزی عیب جویی
که پیدا کن به از لیلی نکویی
که لیلی گر چه در چشم تو حوریست
به هر جزوی ز حسن او قصوریست
ز حرف عیب‌جو مجنون برآشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت
اگر در دیدهٔ مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی
تو کی دانی که لیلی چون نکویی است
کزو چشمت همین بر زلف و روی است
تو قد بینی و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو، او اشارت‌های ابرو
دل مجنون ز شکر خنده خونست
تو لب می‌بینی و دندان که چونست
کسی کاو را تو لیلی کرده‌ای نام
نه آن لیلی‌ست کز من برده آرام
اگر می‌بود لیلی بد نمی‌بود
ترا رد کردن او حد نمی‌بود
مزاج عشق بس مشکل پسند است
قبول عشق برجایی بلند است
شکار عشق نبود هر هوسنانک
نبندد عشق هر صیدی به فتراک
عقاب آنجا که در پرواز باشد
کجا از صعوه صید انداز باشد
گوزنی بس قوی بنیاد باید
که بر وی شیر سیلی آزماید
مکن باور که هرگز تر کند کام
ز آب جو نهنگ لجه آشام
دلی باید که چون عشق آورد زور
شکیبد با وجود یک جهان شور
اگر داری دلی در سینه تنگ
مجال غم در او فرسنگ فرسنگ
صلای عشق درده ورنه زنهار
سر کوی فراغ از دست مگذار
در آن توفان که عشق آتش انگیز
کند باد جنون را آتش آمیز
اساسی گر نداری کوه بنیاد
غم خود خور که کاهی در ره باد
یکی بحر است عشق بی کرانه
در او آتش زبانه در زبانه
اگر مرغابیی اینجا مزن پر
در این آتش سمندر شو سمندر
یکی خیل است عشق عافیت سوز
هجومش در ترقی روز در روز
فراغ بال اگر داری غنیمت
ازین لشکر هزیمت کن هزیمت
ز ما تا عشق بس راه درازیست
به هر گامی نشیبی و فرازیست
نشیبش چیست خاک راه گشتن
فراز او کدام از خود گذشتن
نشان آنکه عشقش کارفرماست
ثبات سعی در قطع تمناست
دلیل آنکه عشقش در نهاد است
وفای عهد بر ترک مراد است
چه باشد رکن عشق و عشقبازی ؟
ز لوث آرزو گشتن نمازی
غرضها را همه یک سو نهادن
عنان خود به دست دوست دادن
اگر گوید در آتش رو، روی خوش
گلستان دانی آتشگاه و آتش
وگر گوید که در دریا فکن رخت
روی با رخت و منت دار از بخت
به گردن پاس داری طوق تسلیم
نیابی فرق از امید تا بیم
نه هجرت غم دهد نی وصل شادی
یکی دانی مراد و نامرادی
اگر سد سال پامالت کند درد
نیامیزد به طرف دامنت گرد
به هر فکر و به هر حال و به هر کار
چه در فخر و چه در ننگ و چه در عار
به هر صورت که نبود نا گزیرت
بجز معشوق نبود در ضمیرت
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار در ستایش عشق
زبان دان رموز کیمیا کیست
که گویم حل و عقد کیمیا چیست
نه بحث ما در آن امر محال است
که در اثبات و نفیش قیل و قال است
سخن در کیمیای جسم و جانست
که گر خود کیمیایی هست آنست
بیا زین کیمیا زر کن مست را
غنی گردان وجود مفلست را
مراد از کیمیا تأثیر عشق است
که اکسیر وجود اکسیر عشق است
بر این اکسیر اگر خود را زند خاک
طلایی گردد از هر تیرگی پاک
اگر زین کیمیا بویی برد سنگ
عیار سنگ را باشد ز زر ننگ
صفات عشق را اندازه‌ای نیست
کجا کز عشق حرف تازه‌ای نیست
خواص عشق بسیار است، بسیار
جهان را عشق در کار است، در کار
ز جام عشق اگر مدخل خورد می
کند منسوخ جود حاتم طی
نهیب عشق اگر باشد ز دنبال
زند زالی به سد چون رستم زال
گدا را سر فرو ناید به شاهی
اگر عشقش دهد صاحب کلاهی
ز بحر عشق اگر بارد بخاری
شود هر شوره زاری مرغزاری
ز کوی عشق اگر آید نسیمی
شود هر گلخنی باغ نعیمی
همه دشوارها آسان کند عشق
غم وشادی همه یکسان کند عشق
گرت سد قلزم آید در گذرگاه
به هر گامی نهنگی بر سر راه
توجه کن به عشق و پیش نه گام
ببین اعجاز عشق قلزم آشام
ورت سد بند بر هر دست و پایی‌ست
که هر بندی از آن دام بلایی‌ست
مدد از عشق جو و ز عشق یاری
ببین وارستگی و رستگاری
منادی می‌کند عشق از چپ و راست
که حد هر کمال اینجاست اینجاست
کمال اینجاست، دیگر جا، چه پویی
زهی ناقص ز دیگر جا چه جویی
اگر اینجا زن آید مرد گردد
رسد بی‌درد صاحب درد گردد
به یاقوتی برآید سنگ را نام
بر او یک جرعه‌گر ریزی ازین جام
مگو نتوان دوباره زندگانی
که گر عشقت مدد بخشد توانی
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار اندر طلب نمودن شیرین استادان پرهنر را برای بنا نمودن قصر شیرین و یافتن خادمان فرهاد را
بنایی را که باشد حسن بانی
نهد اول پیش بر مهربانی
به یک روزش رساند تا بجایی
که گردد چون فلک عالی بنایی
چو وقت آید که بر مسند نهد گام
شراب عیش باید ریخت در جام
کشد یک خشت از بنیاد سستش
کند ویرانتر از روز نخستش
بنای حسن را سست است بنیاد
اساس عشق یارب بی‌خلل باد
گذشته سال‌ها از عصر شیرین
همان برجاست نام قصر شیرین
اساسی کاینچنین آباد مانده‌ست
ز محکم کاری فرهاد مانده‌ست
چنین گفت آنکه این طرح نو انداخت
که چون شیرین به هامون بارگی تاخت
فضایی دید و خوش آب و هوایی
برای کار او فرمود جایی
نه بادش را غباری بود بر روی
نه آبش را گلی آلوده در جوی
بساطش را هوایی رغبت انگیز
طرب ریز و طرب خیز و طرب بیز
طلب فرمود خاصان هنر سنج
در افشان شد ز یاقوت گهر سنج
که می‌خواهم دو استاد و چه استاد
دو استاد هنرورز و هنرزاد
همه کار بزرگان ساز داده
به دولتخانه‌ها در برگشاده
به دست و کار ایشان میمنت یار
بدیشان میمنت همدست و همکار
نخستین پر هنر صنعت نمایی
که از دست آیدش عالی بنایی
شماری رفته با صنعت شناسش
برون ز انگشت رد طرح اساسش
همه طرحش به وضع هندسی راست
فزونی نیزش اندر هر کم و کاست
ولی باید که شیرین کار باشد
به شیرینیش حسنی یار باشد
دگر آهن تنی فولاد جانی
که بربندد مشقت را میانی
بود از سخت جانی سنگ فرسای
به پرکاری سبک دست و سبک پای
به ذوق خود کند این سخت کوشی
بود مستغنی از صنعت فروشی
قیاسی از اساس کارشان کرد
به قدر کار زر در بارشان کرد
به قطع ره درنگ از یاد بردند
گرو ز آتش، سبق از باد بردند
گزیدند از هنرمندان نامی
دو استاد هنرمند گرامی
به کار خویش هر یک سد هنرمند
به هر انگشت هر یک سد هنر بند
یکی از خشت و گل معجز نمایی
خورنق پیش او بی قدر جایی
عجب پاکیزه دست و سخت استاد
خودش چست و بنایش سخت بنیاد
اگربام فلک کردی گل اندود
سرانگشتش نگردیدی گل آلود
بنایی بر سر آب ار نهادی
اساسش تا قیامت ایستادی
به اعجاز هنر بر یک کف دست
هزاران سقف بر یک پایه می‌بست
در آن کاری که با فکرش گرو بود
چنان دستش به صنعت تیز رو بود
که تا در ذهن می‌زد فکر پر کار
به خارج خشت آخر بود در کار
دگر پر صنعتی کز تیشه بر سنگ
نمودی طرح سد چون نقش ارژنگ
قوی بازو قوی گردن، قوی پشت
به فریاد آهن و فولادش از مشت
سر پا گر زدی بر سنگ خاره
چو تیشه کردی آنرا پاره پاره
سبک کردی چو دست تیشه فرسای
تراشیدی مگس را شهد از پای
اگر گشتی گران بر تیشه‌اش دست
به باد دست کوهی ساختی پست
هنرمندی که گاه خورده کاری
چو دادی تیشه را پیکر نگاری
پریدی پشه گر پیشش به تعجیل
نمودی بر پرش سد پیکر پیل
بر آن صنعتگران دانش اندیش
برون دادند زینسان قصهٔ خویش
که زیر پرده ما را حکمرانی‌ست
که چون پرویز او را همعنانی‌ست
به ارمن سکهٔ شاهی به نامش
ولی از ماه تا ماهی غلامش
همایون پیکری تاووس تمثال
بسی باز سپید او را به دنبال
ز خور در پیش روی نور پاشش
بگردد راه مه از دور باشش
جهان در قبضهٔ تسخیر دارد
بسا شاهان که در زنجیر دارد
در آن مجلس که با احسان فتد کار
کسی باید که آنجا زر کند بار
به میلی چند از این آب وهوا دور
بهشتی هست در وی جلوهٔ حور
خوش افتاده‌ستش آنجا عیش رانی
فروچیده بساط شادمانی
هوس دارد یکی قصر دل افروز
به بی‌مثلان صنعت صنعت‌آموز
ز خاره پایه‌اش را زیر پایی
ز استادان در او کار آزمایی
ازین صنعت نگارانی که دیدیم
به این صنعت شما را بر گزیدیم
ندارد دیگری این خط پرگار
شما را رنجه باید شد در این کار
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار اندر گفت و شنید غلامان شیرین با فرهاد و بردن او را به نزد شیرین مه جبین
حریص گنج بنای گهر سنج
بگفت این کار ممکن نیست بی‌گنج
بباید گنجی از گوهر گشادن
گره از سیم و قفل از زر گشادن
بود بر زر مدار کار عالم
به زر آسان شود دشوار عالم
اگر خواهی هنر را سخت بازو
زر بی سنگ باید در ترازو
به خلق و لطف خاطرها شود رام
زر و سیم است دام، آن دانهٔ دام
دو چیز آمد کمند هوشمندان
کز آن بندند پای ارجمندان
یکی جودی که بی‌منت دهد کام
یکی خلقی که بی‌نفرت زند گام
برو گر زین دو در ذاتت یکی نیست
که در دستت کمند زیرکی نیست
بگفتندش که ما صنعت شناسیم
هنر را پایهٔ قیمت شناسیم
تو صنعت کن که زر خود بی‌شمار است
به پیش ما هنر را اعتباراست
هنر کمیاب باشد زر بسی هست
هنر چیزیست کان با کم کسی هست
هر آن جوهر که نایابست کانش
چو پیدا شد بود نرخ گرانش
به زر نرخ هنر هست از هنر دور
چه نیکو گفت آن استاد مشهور
هر آن صنعت که برسنجی به مالی
بهای گوهری باشد سفالی
به گنج سیم و زر بنواختندش
به شغل خویش راضی ساختندش
به تعریف و به تحسین و به تعظیم
به انعام و به احسان زر و سیم
به مرد تیشه سنج سخت بازو
چو زر کردند گوهر در ترازو
ز کار کارفرمایان بر آشفت
گره بر گوشهٔ ابرو زد و گفت
مگر از بهر زر ما کار سنجیم
ز میل طبع خود زینسان به رنجیم
چه مایه زر که ما بر باد دادیم
از آن روزی که بازو بر گشادیم
به ذوق کارفرما کار سازیم
ز مزد کارفرما بی‌نیازیم
بلی گفتید در پیشانی مرد
نوشته حالت پنهانی مرد
برای صورت باطن نمایی
چنین آیینه‌ای باشد خدایی
ز گنج آسوده باشد آن هنر سنج
که پنهانش به هر بازوست سد گنج
تهی دستی خروشد از غم قوت
که او را نیست بازو بند یاقوت
به ناخن تنگدستی گو بکن کان
که الماسش نباشد در نگین دان
ترا دانیم محتاجی به زر نیست
که سد گنجت به پای یک هنر نیست
به ذوق کارفرما پیش نه پای
که خیزد ذوق کار از کارفرما
اگر تو کارفرما را بدانی
چو نقش سنگ در کارش بمانی
بگفت این کارفرما خود کدام است
که درهر نسبتی کارش تمام است
بگفتندش که آن شیرین مشهور
کزو پرویز را شوریست در شور
ز نام او قیاس کار او کن
حلاوت سنجی گفتار او کن
نه تنها دیده جاسوس جمال است
که راه گوش هم راه خیال است
به کامش درنشست آن نام چون نوش
چنان کش تلخکامی شد فراموش
از آن نامش که جنبش در زبان بود
اثر در حل و عقد استخوان بود
از آن جنبش که در ارکان فتادش
تزلزل در بنای جان فتادش
از آن نامش به جان میلی درآمد
چه میلی کز درش سیلی درآمد
از آن سیلش که در رفت از ره گوش
نگون شد سقف و طاق خانهٔ هوش
به استادی ره آن سیل می‌بست
دل خود را گذر بر میل می‌بست
بگفت آنگه بدین شغلم فتد رای
که افتد چشم من بر کارفرمای
بگفتندش چنین باشد بلی خیز
بس است این نازهای صنعت‌آمیز
گرت حسن هنر پرناز دارد
که یارد تا از آنت باز دارد
ز حسن آنجا که باشد نسبتی عام
بود نازی، چنین شد رسم ایام
ولی این ناز هر جا درنگیرد
بود کس کش به کاهی بر نگیرد
سخی را پرده زینسان می‌گشادند
غرض از پرده بیرون می‌نهادند
عبارت با کنایت یار می شد
به نکته مدعا اظهار می‌شد
از آن تخمی که می‌کردند در گل
وفا می‌رستش از جان، مهر از دل
چنانش مهر غالب شد در آن کام
که ره می‌خواست طی سازد به یک گام
هوای دل چو گردد رغبت‌انگیز
ز جان فریاد برخیزد که هان خیز
تقاضای دل امید پرورد
تن از جان طاق سازد جان ز تن فرد
هوس را در گریبان اخگر افتاد
صبوری را خسک در بستر افتاد
دلی‌پر آرزو، جانی هوا خواه
سراپای وجود آمادهٔ راه
به ایشان گفت اگر رفتن ضرور است
توقف از صلاح کار دور است
کسی کش عزم را بی‌حزم شد پیش
چو محبوسان بود در خانهٔ خویش
به زندان گر رود از باغ و بستان
درنگ بوستان بند است زندان
چو دیدندش به رفتن استواری
در آن ناسازگاری سازگاری
ستودندش به تعریف و به تحسین
به ظاهر از خود و پنهان ز شیرین
طلب را کفش پیش پا نهادند
غرض را رخت در صحرا نهادند
جهانیدند بر صحرا ز انبوه
عنان دادند بر هنجار آن کوه
به ذوق خویش هر یک نکته پیوند
سخن را بر مذاق خود ز سد بند
عمل پیوند عشق تازه آغاز
نهان از یک به یک در پوزش راز
از این پرسیدی آداب بساطش
وزان ترتیب اسباب نشاطش
که در بزمش بساط آرایی از کیست
بساطش را نشاط افزایی از کیست
مذاقش را چه زهر است و چه تریاک
هوس سوز است طبعش یا هوسناک
دلش سخت است یا نرم است چونست
عتابش بیش یا لطفش فزونست
غروری خواهدش بودن به ناچار
که اسباب غرورش هست بسیار
بگوییدم که رخش بی نیازی
کجا تازد کجا آرد به بازی
بگفتندش که آری پر غرور است
ولی جایی که استغنا ضرور است
تغافلهای او با تاجداران
تواضعهای او با خاکساران
کس ار مسکین بود مسکین نوازست
و گر نه پای استغنا دراز است
سحاب رحمت است و سخت باران
ولی بر کشتزار عجز کاران
از آن ابری که گردد قطره‌انگیز
کند از رشحهٔ خود سبزه نوخیز
چو آید وقت آن کان سبزهٔ تر
رسد جایی کز آن دهقان خورد بر
فرو بارد چنان محکم تگرگی
که نی شاخش بجا ماند نه برگی
چنان ابری که گر بر خشک خاری
نم خود را دهد گاهی گذاری
چنان نشوی دهد دربار آن خار
که نخلی گردد و آرد رطب بار
وفا تخمی‌ست رسته از گل او
فراموشی نمی‌داند دل او
دلی دارد که گر موری شود ریش
به سد عذرش فرستد مرهم خویش
به یک ایما بیابد یک جهان راز
به یک دیدن بگوید سد چنان باز
ز شوخیها که مخصوص جوانیست
تو گویی عاشق مرکب دوانیست
به خاصان بر نشسته صبح تا شام
ندارد هیچ جا یک ذره آرام
ازین جانب دواند تیر در شست
شود ز آنسوی مرغ کشته در دست
یکی چابک عنانش زیر زین است
که نی بر آسمان، نی بر زمین است
هر آن جنبش که بر خاطر گذشته
بدان میزان عنان انداز گشته
رود بر راه موی پر خم و پیچ
که پیچ و خم نجنبد زان شدن هیچ
گرش افتد به چشم مور رفتار
نگردد ور از آن رفتن خبردار
بتازد آنقدر روزیش کان راه
نپوید ابلق گردون به یک ماه
همان در رقص باشد زیر رانش
اگر تازد جهان اندر جهانش
برقصد چون نرقصد آری آری
که دارد آنچنان چابک سواری
سواری چون سوار لعب دانی
سواری خود سر و چابک عنانی
چو خسرو گر چو خسرو سد هزارند
چو او ره سر کند دنباله دارند
بتازد از کناره در میانه
به بالا برده دست و تازیانه
ز شوخی در پی این یک دواند
به بازی بر سر آن یک جهاند
کنون هر جا که هست اندر سواری‌ست
شکار انداز کبک کوهساری‌ست
بگفتا وه چه خوش باشد که ناگاه
سمندش را گذار افتد بر این راه
بگفتندش که راهی نیست بسیار
از اینجا تا به آن دامان کهسار
عجب نبود که آید از پی گشت
که نزدیک است آن صحرا به این دشت
یکی سدگشت شوق و اضطرابش
ز دل یکباره طاقت رفت و تابش
هجوم آورد رغبتهای جانی
سراپا دیده شد در دیده‌بانی
نه یک دیدن همه دستش نظر گاه
نشانده سد نگه در هر گذرگاه
بلی چون آرزو در دل نهد گام
نظر گردد مجاور در ره کام
به وسواس گمان آرزومند
به راه آرزو سالی شود بند
اساسی دارد این امید دیدار
که نتوان کندنش کاهی ز دیوار
اگر سد تیشهٔ حرمان شود تیز
نگردد گرد این بی جنبش‌آمیز
نفرساید بنای استوارش
نسازد کهنه طول انتظارش
خوش است امید و امید خوش انجام
که در ریزد به یکبار از در و بام
خوشا امید اگر آید فرادست
خوشا بخت کسی کاین دولتش هست
تک و پوی نظر از حد گذشته
در آن صحرا نگاهش پهن گشته
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در ستایش معرفت و مقام عشق
هزاران پرده بر قانون عشق است
به هر یک نغمه‌ها ز افسون عشق است
به هر دم عشق پر افسون و نیرنگ
ز هر پرده نوایی دارد آهنگ
ز هر یک پرده‌ای عشق فسون ساز
به قانونی برآرد هردم آواز
ولی داند کسی کاهل خطا نیست
که هر یک نغمه زان قانون جدا نیست
یکی میخانه باشد عشق دلکش
در او می‌ها همه صافی و بی‌غش
چه از خم چه سبو چه شیشه چه جام
دهد مستی به رندن می‌آشام
اگر در ظرف ان می فرق باشد
میان باده‌ها کی فرق باشد
کسی کش دیده بر خم یا سبو نیست
و را در وحدت می گفتگو نیست
به جام و شیشه کی پابست گردد
ز هر جامی خورد سرمست گردد
اگر گوش تو بر اسرار عشق است
همه گفتارها گفتار عشق است
مرا ز افسانه گفتن نیست کامی
که بر نظم کسان بد هم نظامی
سری دارم سراسر شور و سودا
به مشغولی دهم خود را دل آسا
ندارم ننگ از این گر گفت دشمن
گل از باغ کسان داری به دامن
هجوم عشق دل را تنگ دارد
کجا پروای نام و ننگ دارد
به شیرینم نیازی نیست دانی
که بس شیرین لبان دارم نهانی
هزاران بکرها در پرده دارم
که خاطرها فریبم گر برآرم
پی مشغولی این جان غمگین
به بکر دیگران می‌بندم آیین
چه حاجت گستراندن خوان خود را
خورم بر خوان مردم نان خود را
غرض عشق است و اوصاف کمالش
اگر وحشی سراید یا وصالش
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در بیان گرفتاری فرهاد به کمند عشق شیرین
چو دید آن نوش لب شوخ پریزاد
که فرهاد است در آن صنعت استاد
صلاح آن دید چشم شیر گیرش
که با تیر نگه سازد اسیرش
به مشکین طره سازد پای بستش
دهد کاری که می‌شاید به دستش
غرورش مصلحت را آنچنان دید
که باید مایه دید و پایه بخشید
نخستین شرط عشق است آزمودن
نشاید هرکسی را در گشودن
بسا کس کز هوس باشد نظر باز
بسا کز عشق باشد خانه پرداز
بباید آزمودش تا کدام است
هوس یا عاشقی او را چه کام است
به او گر نرد یاری می‌توان باخت
نگه را گرم جولان می‌توان ساخت
وگر دست هوس باشد درازش
توان از سر به آسان کرد بازش
خصوصا چون منی از بخت بدکار
مدامم با هوسناکان فتد کار
مرا نتوان هوس زد بعد از این راه
که خسرو کرده زین نیرنگم آگاه
وزان پس با هزاران دلستانی
شد آن مه بر سر شیرین زبانی
ز شرم پرده داران هوا خواه
سخن در پرده راند آن ماه آگاه
که آیین هنرور آنچنان است
که او را دل موافق با زبان است
مرا چشم از پی آن صنعت آراست
که از زر چشم او بر کار فرماست
چو مزدوران نظر نبود به سیمش
نباشد دیه بر امید و بیمش
نه رنجش از پی پا رنج باشد
کند کاری که صاحب گنج باشد
به لعلی قانع ار کانی نباشد
به نانی فارغ ار خوانی نباشد
نگردد مانعش یک گل ز گلزار
نبندد دیدهٔ اندک ز بسیار
بنایی کرد باید عشق مانند
که نتوان دور گردونش ز جا کند
به سان همت عشاق عالی
چون عهد عشق بازان لایزالی
ز پابرجایی و پر استواری
چو عاشق گاه رنج و گاه خواری
فضایش چون دل آزادگان پاک
رواقش چون خیال اهل ادراک
نه قصر و کاخ در کار است ما را
که از این نوع بسیار است مارا
غرض مشغولی و خاطر گشاییست
از این بگذشته صنعت آزماییست
اگر داری سر این کارفرما
هر آن صنعت که داری کارفرما
یکایک گفتنی‌ها را چو بشمرد
ز لب جان داد و از گفتار دل برد
ز شیرین نکته‌های دلفریبش
ز جان آرام برد ، از دل شکیبش
زمین بوسید فرهاد هنرمند
سخن را با نیاز افکند پیوند
که تا گل زینت گلزار باشد
به پیش عارضت گل خوار باشد
شکر را تا به شیرینی بود نام
کند شیرینی از لعل لبت وام
فلک را تا فروغ از اختران است
زمین را تا طراز از دلبران است
مباد ای اختر خوبی وبالت
طراز دلبری بادا جمالت
نشایم خدمتی را ور توانم
کلاه فخر بر گردون رسانم
نباشد قابلیت چون منی را
قبول خاطر سیمین تنی را
ولی چون التفات مقبلان است
چه غم آنرا که از ناقابلان است
ببینی پرتو خورشید رخشان
کز او سنگی شود لعل بدخشان
چو سعی ما و لطف کارفرماست
به خوبی کارها چون زر شود راست
مرا گفتی که از زر دیده بردار
که کارت همچو زر گردد در این کار
نیازم هست اما نی به گوهر
امیدم هست نی بر سیم و بر زر
به مسکینی سر گوهر ندارم
ولی از گوهری دل برندارم
چو لطف کارفرما هست یارم
اگر کوهی بود از جا برآرم
توان با شوق کوهی را زجا کند
فسرده خار نتواند ز پا کند
گل افسرده را آبی نباشد
دل افسرده را تابی نباشد
به خود این کار را مشکل توانم
وگر بتوان ز شوق دل توانم
در این کار ار دلم گیرد ثباتی
نگیرد جز به اندک التفاتی
کنیزان حرف شیرین چون شنیدند
نیاز مرد صنعت پیشه دیدند
تمامی همزبان گشتند یکبار
به فرهاد آگهی دادند از کار
که این بانوی ما بس ناصبور است
مزاجش نازک و طبعش غیور است
به رنجش چون دل او هیچ دل نیست
سرشتش گویی از این آب و گل نیست
به خونریزی عتابش بس دلیر است
که هم پیمان شکن هم زود سیر است
اساسی را به گردون گر برآرد
به اندک رنجشی از پا در آرد
ز بس نازک که طبع آن یگانه‌ست
مدامش از پی رنجش بهانه‌ست
ز بی‌پرواییش طبعی‌ست مغرور
به عاشق سوزیش خویی‌ست مشهور
چو خویش آتشین کین بر فروزد
جهان را خرمن هستی بسوزد
اگر آهن دلی پولاد پنجه
نه از کار و نه از بیداد رنجه
در این سودا قدم نه ، ورنه زنهار
سر خود گیر و وقت خود نگه دار
گرت از عاشقی پیرایه‌ای هست
کرا زاین نغزتر سرمایه‌ای هست
مراد خاطرش جوی و میندیش
گرت مرهم فرستد ور زند نیش
و گر مزدوری او را نیز کار است
درم بسیار و گوهر بی‌شمار است
چو میل خاطرت با غم نباشد
ورا چندان که خواهی کم نباشد
بزد آهی ز دل فرهاد مسکین
که ای شکر لبان خیل شیرین
مرا کاری که اول بار فرمود
فریب چشم شیرین عاشقی بود
چه مزدی بهتر از این دارم امید
که شیرین بهر این کارم پسندید
به من بخشید ای من خاک راهش
هزاران سال مزد اول نگاهش
اگر شکرانه را جان برفشانم
همانا قدر این نعمت ندانم
مگوییدم که از خویش بیندیش
گرت مرهم فرستد ور زند نیش
کجا زان طبع نازک باک دارم
اگر از او زهر من تریاک دارم
در این سودا چرا باشد زیانم
که او نازک دل و من سخت جانم
در این کار او سزد کاندیشه دارد
مرا دربار سنگ ، او شیشه دارد
هوسناک است آن کز رنجش یار
بیندیشد که با هجران فتد کار
هوس چون راه ناکامی نپوید
به هر کاری مراد خویش جوید
مرا کام دلی زان دلستان نیست
چه کام دل دلی اندر میان نیست
اگر رنجد و گر یاری نماید
هم از خود کاهد و برخود فزاید
ولی چون از میان برخاست عاشق
همان خواهد که دلبر خواست عاشق
به دل خواهش بود دل نیست با او
وگر آسان و مشکل نیست با او
ور از هجرش خمار از وصل مستی است
نباشد عشقبازی خود پرستی‌ست
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در توصیف دشتی که رشک گلزار بهشت بود و تفرج شیرین در آن دشت و رسیدن نامهٔ خسرو به او
بهار دلکش و باغ معانی
چنین پیدا کند راز نهانی
که شیرین آن بهار گلشن راز
بهاران شد به دشتی غصه پرداز
بهشتی کوثر اندر چشمه سارش
دم عیسی نهان در نوبهارش
فضایش چون سرای می‌فروشان
هوایش چون دماغ باده نوشان
همه صحرا گرفته لاله و گل
خروش ساری و دستان بلبل
زبان سوسنش از گفت خاموش
که آهنگ تذوراتش کند گوش
به پای چشمه با گلهای شاداب
فروغ آتش افزون گشته از آب
ز سنگش لاله‌های آتشین رنگ
برآورده برون چون آتش از سنگ
در او رضوان به منت گشته مزدور
ز خاکش برده عطر طره حور
گلش یکسر به رنگ ارغوان بود
ولیکن با نشاط زعفران بود
ز خاکش سبزه چون خنجر دمیده
به قصد جان غم خنجر کشیده
ز بس در وی درخت سایه گستر
نبودش جز سیاه سایه پرور
نگون بید موله در سمن زار
سمن را سجده می‌بردی شمن زار
از آن ساغر که نرگس داده پیوست
شقایق خورده و افتاده سرمست
از آن لحنی که موزون کرده شمشاد
شنیده سرو و گشته از غم آزاد
نگون از کوه سیل از ابر آزار
توگفتی کوهکن گرید به کهسار
چمن از باد گشته عنبر آگین
تو گفتی طره بگشاده‌ست شیرین
چمان در آن چمن شیرین مه رو
چو شاخ طوبی اندر باغ مینو
ز قامت سرو بن را جلوه آموز
شقایق را ز عارض چهره افروز
ز درویش ارغوان را آب رفته
ز مویش سنبل اندر تاب رفته
سر زلف آشنا با شانه کرده
ز سنبل باد را بیگانه کرده
دو نرگس را نمود از سرمه مشکین
چمن کرد از دو آهو صفحهٔ چین
تبسم را درون غنچه ره داد
به دست غمزه تیری از نگه داد
بهم بر زد کمند صید پرویر
بلای زهر گشت آشوب پرهیز
عدوی کوهکن را کرده سرمست
هزاران دشنه‌اش بنهاد در دست
بلای عقل را آموخت رفتار
عدوی صبر را فرمود گفتار
تفرج را سوی سرو و سمن شد
گلستانی به تاراج چمن شد
به پای سرو گه آرام بگرفت
به زیر یاسمن گه جام بگرفت
نگویی میل سرو و یاسمن داشت
که سرو و یاسمی در پیرهن داشت
خرام آموختی سرو و چمن را
طراوت وام دادی یاسمن را
ز چشم آموخت نرگس را فریبی
ز طرز دلبری دادش نصیبی
به سنبل شد ز گیسو داد گستر
که گر دل می‌بری باری چنین بر
به گلگشت از رخ خویش آتش افکن
که آتش در دل بلبل چنین زن
به جان سرو تالی داد سروش
که داد آگاهی از جان تذورش
چو لختی جان شیرین آرمیدش
به سوی باده میل دل کشیدش
یکی زان ماهرویان گشت ساقی
به جامش کیمیای عمر باقی
بپیمود آتش اندیشه سوزش
فروزان کرد ماه شب فروزش
به لب چون برد راح ارغوانی
به کوثر داد آب زندگانی
چو آتش گشت از می‌روی شیرین
نمود از روی شیرین خوی شیرین
چو سر خوش گشت از جام پیاپی
بزد آهی وگفت ای بخت تا کی
اسیر محنت ایام بودن
به کام دشمنان نا کام بودن
کجا شیرین کجا آن دشت و وادی
کجا شیرین و کوی نامردای
کجا شیرین و زهر غم چشیدن
کجا شیرین و بار غم کشیدن
کجا شیرین کجا این درد و این سوز
کجا شیرین کجا این صبح و این روز
نه از کس آتشم در خرمن افتاد
که این آتش هم از من در من افتاد
گرفتم دشمنی را دوست داری
شمردم خود سری را حق گزاری
محبت خواستم از خود پرستی
نهادم نام هشیاری به مستی
وفا کردم طلب از بیوفایی
سزای من که جستم ناسزایی
به تلخی روز شیرین می‌رود سر
لب خسرو شکر خاید ز شکر
گهی انصاف دادی کاین چه راه است
به کس بستن گناه خود گناه است
تو صیدی افکنی بر خاک چالاک
نبندی از غرور او را به فتراک
چو صیاد دگر گیرد ز راهش
گنهکار از چه خوانی بیگناهش
ترا در دست ز آب صاف جامی
ننوشی تا بنوشد تشنه کامی
اگر درهم شوی بس ناصواب است
نه جرم تشنه و نه جرم آب است
ترا پا در شود ناگه به کنجی
ز استغنا به یک دانگش نسنجی
چو از وی مفلسی کامی برآرد
پیشمان گر شوی سودی ندارد
چو در دست تو شمعی شب فروز است
تو گویی چهره‌ام خورشید روز است
از او گر بی‌کسی محفل فروزد
اگر سوزد دلت آن به که سوزد
وگر بهر فریب خاطر خویش
نمودی معذرت را مرهم ریش
که گر چه سینه از غم ریش کردم
سپاس من که پاس خویش کردم
نهان کردم ز دزد خانه کالا
به گنج خویش بستم راه یغما
به گلچینان در گلزار بستم
هوس‌را آرزو در دل شکستم
ببستم چنگل شاهین ز دراج
ندادم گنج گوهر را به تاراج
نهفتم غنچه‌ای از باد شبگیر
گرفتم آهویی از پنجه شیر
حذر از دشمن خون خواره کردم
رطب را پاس از افیون خواره کردم
چنین با خویشتن می‌گفت و می‌گشت
که آمد برق خرمن سوزی از دشت
سواری چون شرر ز آتش جهیده
ز خسرو در بر شیرین رسیده
به دستش نامهٔ سر بسته شاه
جگر سوز و درون آشوب و جانکاه
عباراتی به زهر آلوده پیکان
بدل آتش برآتش گشته دامان
اشاراتی همه چون خنجر تیز
جگر سوراخ کن، خونابه انگیز
چو شیرین حرف حرف نامه را دید
به خویش از تاب دل چون نامه پیچید
به یاران گفت جشن ای سوگواران
که آمد نامه یاران به یاران
کرا لب تشنه اینک آب حیوان
کرا شب تیره اینک مهر تابان
کرا برجست چشم این شادمانی
کرا خارید کام این ارمغانی
که گفتی شه ز شیرین کی کند یاد
بگو این نامهٔ شه کوریت باد
که فالی زد که این شادی برآمد
که آهی زد که این اندر سر آمد
کدامین طالع این امداد کرده‌ست
که شاه از مستمندان یاد کرده‌ست
پرستاری ز شه بیمار گشته‌ست
که بخت بی کسان بیدار گشته‌ست
شکر را آسمان خاری به پا کرد
که خسرو صدقه بخشید فدا کرد
ازین بی شبهه شه را مدعایی‌ست
ز مسکینان طلبکار دعایی‌ست
همیشه خوش ز دور آسمانی
شکر از طالع و شاه از جوانی
پس آنگه نامه شه را بینداخت
ز نرگس یاسمن را ارغوان ساخت
چو لختی ارغوان بر یاسمن کشت
به تلخی پاسخ این نامه بنوشت