عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۸
این روزگار بیخطر و کار بینظام
وام است بر تو گر خبرت هست، وام، وام
بر تو موکلند بدین وام روز و شب
بایدت باز داد به ناکام یا به کام
دل بر تمام توختن وام سخت کن
با این دو وامدار تو را کی رود کلام؟
اندر جهان تهیتر ازان نیست خانهای
کز وام کرد مرد درو فرش و اوستام
شوم است مرغ وام، مرو را مگیر صید
بیشام خفته به که چو از وام خورده شام
رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام
جوی است و جر بر ره عمرت ز دردها
ره پر ز جر و جوی و هوا سرد و، تار بام
لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن
زین جر و جوی کوفتن و راه بینظام
هر روز روزگار نویدی دگر دهدت
کان را هگرز دید نخواهی همی خرام؟
ای روزگار، چونکه نویدت حلال گشت
ما را و، گشت پاک خرامت همه حرام؟
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک
فردا برو به چنگ و جفا بر کشی حسام؟
هر کو قرین توست نبیند ز تو مگر
کردارهای ناخوش و گفتارهای خام
گفتارهات من به تمامی شنودهام
زیرا که من زبان تو دانم همه تمام
بیزارم از تو و همه یارانت، مر مرا
تا حشر با شما نه علیک است و نه سلام
در کار خویش عاجز و درمانده نیستم
فضل مرا به جمله مقرند خاص و عام
لیکن مرا به گرسنگی صبر خوشتر است
چون یافتن ز دست فرومایگان طعام
با آبروی تشنه بمانی ز آب جوی
به چون ز بهر آب زنی با خران لطام
از چاشت تا به شام تو را نیست ایمنی
گر مر تو راست مملکت از چاچ تا به شام
آزاده و کریم بیالاید از لئیم
چون دامن قبات نیفشانی از لئام
مامیز با خسیس که رنجه کند تو را
پوشیده نرم نرم چو مر کام را ز کام
جز رنجگی هگرز چه بینی تو از خسیس
جز رنجگی چه دید هگرز از ز کام کام؟
بدخو شدی ز خوی بد یار بد، چنانک
خنجر خمیده گشت چو خمیده شد نیام
گر شرمت است از آنکه پس ناکسی روی
پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام
شهوت فرو نشان و به کنجی فرو نشین
منشین بر اسپ غدر و طمع را مده لگام
در نامهٔ طمع ننوشته است دست دهر
ز اول مگر که ذل و سرانجام وای مام
ای بیوفا زمانه مرا با تو کار نیست
زیرا که کارهای تو دام است، دام، دام
بیباک و بدخوی که ندانی به گاه خشم
مر نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام
من دست خویش در رسن دین حق زدم
از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام
تدبیر آن همی کنم اکنون که بر شوم
زین چاه زشت و ژرف بدین بیقرار بام
سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم
یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام
ای بر سر دو راه نشسته در این رباط
از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لکام؟
از طاعت تمام شود، ای پسر، تو را
این جان ناتمام سرانجام کار تام
ایزد پیام داد به تو کاهلی مکن
در کار، اگر تمام شنودهستی آن پیام
گفتا که «کارهای جهان جمله بازی است
جای مقام نیست، مجو اندرو مقام»
دست از جهان سفله به فرمان کردگار
کوتاه کن، دراز چه افگندهای زمام؟
گر عمر خویش نوح تو را داد و سام نیز
زایدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام
سنگی زده است پیری بر طاس عمر تو
کان را به هیچ روی نیابد کسی لحام
پیری و سستی آمد و کشتیم خفت و خیز
زین بیشتر نساخت کسی مرگ را طعام
فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان
فرجامجوی روی ندارد به رود و جام
وز گشت روزگار مشو تنگ دل که چرخ
بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام
وام است بر تو گر خبرت هست، وام، وام
بر تو موکلند بدین وام روز و شب
بایدت باز داد به ناکام یا به کام
دل بر تمام توختن وام سخت کن
با این دو وامدار تو را کی رود کلام؟
اندر جهان تهیتر ازان نیست خانهای
کز وام کرد مرد درو فرش و اوستام
شوم است مرغ وام، مرو را مگیر صید
بیشام خفته به که چو از وام خورده شام
رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام
جوی است و جر بر ره عمرت ز دردها
ره پر ز جر و جوی و هوا سرد و، تار بام
لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن
زین جر و جوی کوفتن و راه بینظام
هر روز روزگار نویدی دگر دهدت
کان را هگرز دید نخواهی همی خرام؟
ای روزگار، چونکه نویدت حلال گشت
ما را و، گشت پاک خرامت همه حرام؟
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک
فردا برو به چنگ و جفا بر کشی حسام؟
هر کو قرین توست نبیند ز تو مگر
کردارهای ناخوش و گفتارهای خام
گفتارهات من به تمامی شنودهام
زیرا که من زبان تو دانم همه تمام
بیزارم از تو و همه یارانت، مر مرا
تا حشر با شما نه علیک است و نه سلام
در کار خویش عاجز و درمانده نیستم
فضل مرا به جمله مقرند خاص و عام
لیکن مرا به گرسنگی صبر خوشتر است
چون یافتن ز دست فرومایگان طعام
با آبروی تشنه بمانی ز آب جوی
به چون ز بهر آب زنی با خران لطام
از چاشت تا به شام تو را نیست ایمنی
گر مر تو راست مملکت از چاچ تا به شام
آزاده و کریم بیالاید از لئیم
چون دامن قبات نیفشانی از لئام
مامیز با خسیس که رنجه کند تو را
پوشیده نرم نرم چو مر کام را ز کام
جز رنجگی هگرز چه بینی تو از خسیس
جز رنجگی چه دید هگرز از ز کام کام؟
بدخو شدی ز خوی بد یار بد، چنانک
خنجر خمیده گشت چو خمیده شد نیام
گر شرمت است از آنکه پس ناکسی روی
پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام
شهوت فرو نشان و به کنجی فرو نشین
منشین بر اسپ غدر و طمع را مده لگام
در نامهٔ طمع ننوشته است دست دهر
ز اول مگر که ذل و سرانجام وای مام
ای بیوفا زمانه مرا با تو کار نیست
زیرا که کارهای تو دام است، دام، دام
بیباک و بدخوی که ندانی به گاه خشم
مر نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام
من دست خویش در رسن دین حق زدم
از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام
تدبیر آن همی کنم اکنون که بر شوم
زین چاه زشت و ژرف بدین بیقرار بام
سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم
یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام
ای بر سر دو راه نشسته در این رباط
از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لکام؟
از طاعت تمام شود، ای پسر، تو را
این جان ناتمام سرانجام کار تام
ایزد پیام داد به تو کاهلی مکن
در کار، اگر تمام شنودهستی آن پیام
گفتا که «کارهای جهان جمله بازی است
جای مقام نیست، مجو اندرو مقام»
دست از جهان سفله به فرمان کردگار
کوتاه کن، دراز چه افگندهای زمام؟
گر عمر خویش نوح تو را داد و سام نیز
زایدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام
سنگی زده است پیری بر طاس عمر تو
کان را به هیچ روی نیابد کسی لحام
پیری و سستی آمد و کشتیم خفت و خیز
زین بیشتر نساخت کسی مرگ را طعام
فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان
فرجامجوی روی ندارد به رود و جام
وز گشت روزگار مشو تنگ دل که چرخ
بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۹
اگر کار بوده است و رفته قلم
چرا خورد باید به بیهوده غم؟
وگر ناید از تو نه نیک و نه بد
روا نیست بر تو نه مدح و نه ذم
عقوبت محال است اگر بتپرست
به فرمان ایزد پرستد صنم
ستم گار زی تو خدای است اگر
به دست تو او کرد بر من ستم
کتاب و پیمبر چه بایست اگر
نشد حکم کرده نه بیش و نه کم؟
وگر جمله حق است قول خدای
بر این راه پس چون گزاری قدم؟
نگه کن که چون مذهب ناصبی
پر از باد و دم است و پر پیچ و خم
مرو از پس این رمهٔ بی شبان
ز هر هایهائی چو اشتر مرم
مخور خام کاتش نه دور است سخت
به خاکستر اندر بخیره مدم
سخن را به میزان دانش بسنج
که گفتار بی علم باد است و دم
سخن را به نم کن به دانش که خاک
نیامد بهم تا ندادیش نم
نهادهٔ خدای است در تو خرد
چو در نار نور و چو در مشک شم
خرددوست جان سخن گوی توست
که از نیک شاد است و از بد دژم
تو را جانت نامه است و کردار خط
به جان برمکن جز به نیکی رقم
به نامه درون جمله نیکی نویس
که در دست توست ای برادر قلم
به گفتار خوب و به کردار نیک
چراغی شو اندر سنان علم
شبان گشت موسی به کردار نیک
چنان چون شنودی بر این خفته رم
به فعل نکو جمله عاجز شدند
فرومایه دیوان ز پر مایه جم
فسونگر به گفتار نیکو همی
برون آرد از دردمندان سقم
الم چون رسانی به من خیره خیر
چو از من نخواهی که یابی الم؟
اگر آرزوت است کازادگان
تو را پیشکاران بوند و خدم
به جز فعل نیکو و گفتار خوب
نه بگزار دست و نه بگشای دم
به داد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم
از آغاز بودش به داد آورید
خدای این جهان را پدید از عدم
اگر داد کردهاست پس تا ابد
خدای است و ما بندگان، لاجرم
اگر داد و بیداد دارو شوند
بود داد تریاک و بیداد سم
ندانی همی جستن از داد نفع
ازیرا حریصی چنین بر ستم
به مردی و نیروی بازو مناز
که نازش به علم است و فضل و کرم
شنودی که با زور و بازوی پیل
رهی بود کاووس را روستم
به دین جوی حرمت که مرد خرد
به دین شد سوی مردمان محترم
به دین کرد فخر آنکه تا روز حشر
بدو مفتخر شد عرب بر عجم
خسیس است و بیقدر بیدین اگر
فریدونش خال است و جمشید عم
ز بی دین مکن خیره دانش طمع
که دین شهریار است و دانش حشم
دهن خشک ماند به گاه نظر
اگر در دهانش نهی رود زم
درم پیشت آید چو دین یافتی
ازیرا که بنده است دین را درم
گر از دین و دانش چرا بایدت
سوی معدن دین و دانش بچم
سوی ترجمان کتاب خدای
امام الانام است و فخر الامم
نکرد از بزرگان عالم جز او
کسی علم و ملک سلیمان بهم
امام تمام جهان بو تمیم
که بیرون شد از دین بدو تار و تم
بر آهخته از بهر دین خدای
به تیغ از سر سرکشان آشتم
مر او را گزید احکم الحاکمین
به حکمت میان خلایق حکم
نه جز بر زبانش «نعم» را مکان
نه جز در عطاهاش کان نعم
نه جز قول اومر قضا را مرد
نه جز ملک او مر حرم را حرم
کف راد او مر نعم را مقر
سر تیغ او مستقر نقم
مشهر شدهاست از جهان حضرتش
چو خورشید و عالم سراسر ظلم
ز دانش مرا گوش دل بود کر
ز گوشم به علمش برون شد صمم
دل از علم او شد چو دریا مرا
چو خوردم ز دریای او یک فخم
به جان و دلم در ز فرش کنون
بهشت برین است و باغ ارم
اگر تهمتم کرد نادان چه باک
از آن پس که کور است و گنگ و اصم؟
از آن پاکتر نیست کس در جهان
که هست او سوی متهم متهم
چرا خورد باید به بیهوده غم؟
وگر ناید از تو نه نیک و نه بد
روا نیست بر تو نه مدح و نه ذم
عقوبت محال است اگر بتپرست
به فرمان ایزد پرستد صنم
ستم گار زی تو خدای است اگر
به دست تو او کرد بر من ستم
کتاب و پیمبر چه بایست اگر
نشد حکم کرده نه بیش و نه کم؟
وگر جمله حق است قول خدای
بر این راه پس چون گزاری قدم؟
نگه کن که چون مذهب ناصبی
پر از باد و دم است و پر پیچ و خم
مرو از پس این رمهٔ بی شبان
ز هر هایهائی چو اشتر مرم
مخور خام کاتش نه دور است سخت
به خاکستر اندر بخیره مدم
سخن را به میزان دانش بسنج
که گفتار بی علم باد است و دم
سخن را به نم کن به دانش که خاک
نیامد بهم تا ندادیش نم
نهادهٔ خدای است در تو خرد
چو در نار نور و چو در مشک شم
خرددوست جان سخن گوی توست
که از نیک شاد است و از بد دژم
تو را جانت نامه است و کردار خط
به جان برمکن جز به نیکی رقم
به نامه درون جمله نیکی نویس
که در دست توست ای برادر قلم
به گفتار خوب و به کردار نیک
چراغی شو اندر سنان علم
شبان گشت موسی به کردار نیک
چنان چون شنودی بر این خفته رم
به فعل نکو جمله عاجز شدند
فرومایه دیوان ز پر مایه جم
فسونگر به گفتار نیکو همی
برون آرد از دردمندان سقم
الم چون رسانی به من خیره خیر
چو از من نخواهی که یابی الم؟
اگر آرزوت است کازادگان
تو را پیشکاران بوند و خدم
به جز فعل نیکو و گفتار خوب
نه بگزار دست و نه بگشای دم
به داد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم
از آغاز بودش به داد آورید
خدای این جهان را پدید از عدم
اگر داد کردهاست پس تا ابد
خدای است و ما بندگان، لاجرم
اگر داد و بیداد دارو شوند
بود داد تریاک و بیداد سم
ندانی همی جستن از داد نفع
ازیرا حریصی چنین بر ستم
به مردی و نیروی بازو مناز
که نازش به علم است و فضل و کرم
شنودی که با زور و بازوی پیل
رهی بود کاووس را روستم
به دین جوی حرمت که مرد خرد
به دین شد سوی مردمان محترم
به دین کرد فخر آنکه تا روز حشر
بدو مفتخر شد عرب بر عجم
خسیس است و بیقدر بیدین اگر
فریدونش خال است و جمشید عم
ز بی دین مکن خیره دانش طمع
که دین شهریار است و دانش حشم
دهن خشک ماند به گاه نظر
اگر در دهانش نهی رود زم
درم پیشت آید چو دین یافتی
ازیرا که بنده است دین را درم
گر از دین و دانش چرا بایدت
سوی معدن دین و دانش بچم
سوی ترجمان کتاب خدای
امام الانام است و فخر الامم
نکرد از بزرگان عالم جز او
کسی علم و ملک سلیمان بهم
امام تمام جهان بو تمیم
که بیرون شد از دین بدو تار و تم
بر آهخته از بهر دین خدای
به تیغ از سر سرکشان آشتم
مر او را گزید احکم الحاکمین
به حکمت میان خلایق حکم
نه جز بر زبانش «نعم» را مکان
نه جز در عطاهاش کان نعم
نه جز قول اومر قضا را مرد
نه جز ملک او مر حرم را حرم
کف راد او مر نعم را مقر
سر تیغ او مستقر نقم
مشهر شدهاست از جهان حضرتش
چو خورشید و عالم سراسر ظلم
ز دانش مرا گوش دل بود کر
ز گوشم به علمش برون شد صمم
دل از علم او شد چو دریا مرا
چو خوردم ز دریای او یک فخم
به جان و دلم در ز فرش کنون
بهشت برین است و باغ ارم
اگر تهمتم کرد نادان چه باک
از آن پس که کور است و گنگ و اصم؟
از آن پاکتر نیست کس در جهان
که هست او سوی متهم متهم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰
دام است جهان تو، ای پسر، دام
زین دام ندارد خبر دد و دام
در دام به دانه مباش مشغول
دانهٔ تو چه چیز است جز می و جام؟
خور خوار شدهستی چو مرغ لیکن
ناچاره پشیمان شوی به فرجام
امید چه داری که کام یابی؟
در دام کسی کام یابد ای خام؟
کامستی اگر پایدی، ولیکن
کامی که نپاید نباشد آن کام
زین قد چو تیر و الف چه لافی؟
کین زود شود چون کمان و چون لام
جان وام خدای است در تن تو
یک روز ز تو باز خواهد این وام
گر باز دهی وام او به خوشی،
ور نی بستاند به کام و ناکام
اندر طلب وام تازیان است
همواره چنین سال و ماه و ایام
چون با پدرت چاشت خورد گیتی
ناچار خورد با تو ای پسر شام
خوش است جهان از ره چشیدن
چون شکر و چون شیر و مغز بادام
لیکن سوی مرد خرد خوشیهاش
زهر است همه چون فروشد از کام
گیتی چو دو در خانه است، او را
آغاز یکی در، دگر در انجام
زین در چو در آئی بدان برون شو
در سر چنین گفت نوح با سام
بیهوده چه داری طمع در این جای
آرام؟ که این نیست جای آرام
بس بی خطر و خوار کام یابی
زین جای بیاندام و عمر سوتام
دل را ز جهان بازکش که گیهان
بسیار کشیده است چون تو در دام
ای بس ملکان را که او فرو خورد
با ملکت و با چاکران و خدام
بهرام کجا رفت و اردوان کو؟
گیرم که توی اردوان و بهرام
از بهر چه اندر سرای فانی
بردی علم ای خام خیره بر بام؟
ناتام در این جایت آوریدند
تا روزی از این جا برون شوی تام
اسلام دبستان توست و عالم
مانند سرائی است خوش پر اصنام
در خانهٔ استاد علم و دینت
پیغمبرت استاد و چوب صمصام
اسلام دبستان توست، پورا،
بتخانه پر اسپ است و مال و استام
بنگر که چگونه از این دبستان
بگریخته سوی بتان شد این عام
اینها که همه فتنهٔ بتانند
از دین چه به کارستشان مگر نام؟
آنک او بدود پیش میر ده میل
هرگز نرود زی نماز ده گام
این غاشیه کش گشته پیش غالب
وان بسته میانک به پیش بسطام
زی عامه چو تو مال و ملک داری
خواهی علوی باش و خواه حجام
این دیو سران را مدار مردم
گر هیچ بدانی لطف ز دشنام
گر رام شدند این خران بتان را
باری تو اگر خر نهای مشو رام
دانی که محال است اگر بماند
ارواح چنین در سرای اجسام
دانی که چون این جای نیست جائی است
روحی که مجرد شده است از اندام
یک یک چو برون میروند از این جا
این کار به آخر رسد سرانجام
آن گاه بیابند داد هر کس
مظلوم بگیرد گلوی ظلام
آن روز بباید ستمگران را
داد ضعفا داد و داد ایتام
غایب نشده است ایچ از اول کار
تا آخر چیزی ز علم علام
هرگز نپسندد ز خلق بیداد
آنک این فلک او آفرید و اجرام
این حکم د راین کارکرد پیداست
با آنکه رسول آمده است و پیغام
لیکن نکند حکم حاکم عدل
تا وقت نیاید فراز و هنگام
امروز بد و نیک مینویسند
بیکار نمانده است و یافه اقلام
غره چه شدهستی به عمر فانی
مشتاب به کار و ز دیگ ماشام
کاین گنبد گردان گرد بدرام
شوریده بسی کرد کار پدرام
گر حاکم حکام را مقری
در خلق چرائی چو گرگ و ضرغام؟
«ای مام» یتیمان سوی تو خواراست
لیکن تو بسی کرد خواهی «ای مام»
امروز بده داد خویش کایزد
فردا همه بر حق راند احکام
وز تو نپذیرند اگر تو فردا
گوئی که چنین بود قسم قسام
از حجت بشنو سخن به حجت
بر حجت حجت به دل بیارام
زین دام ندارد خبر دد و دام
در دام به دانه مباش مشغول
دانهٔ تو چه چیز است جز می و جام؟
خور خوار شدهستی چو مرغ لیکن
ناچاره پشیمان شوی به فرجام
امید چه داری که کام یابی؟
در دام کسی کام یابد ای خام؟
کامستی اگر پایدی، ولیکن
کامی که نپاید نباشد آن کام
زین قد چو تیر و الف چه لافی؟
کین زود شود چون کمان و چون لام
جان وام خدای است در تن تو
یک روز ز تو باز خواهد این وام
گر باز دهی وام او به خوشی،
ور نی بستاند به کام و ناکام
اندر طلب وام تازیان است
همواره چنین سال و ماه و ایام
چون با پدرت چاشت خورد گیتی
ناچار خورد با تو ای پسر شام
خوش است جهان از ره چشیدن
چون شکر و چون شیر و مغز بادام
لیکن سوی مرد خرد خوشیهاش
زهر است همه چون فروشد از کام
گیتی چو دو در خانه است، او را
آغاز یکی در، دگر در انجام
زین در چو در آئی بدان برون شو
در سر چنین گفت نوح با سام
بیهوده چه داری طمع در این جای
آرام؟ که این نیست جای آرام
بس بی خطر و خوار کام یابی
زین جای بیاندام و عمر سوتام
دل را ز جهان بازکش که گیهان
بسیار کشیده است چون تو در دام
ای بس ملکان را که او فرو خورد
با ملکت و با چاکران و خدام
بهرام کجا رفت و اردوان کو؟
گیرم که توی اردوان و بهرام
از بهر چه اندر سرای فانی
بردی علم ای خام خیره بر بام؟
ناتام در این جایت آوریدند
تا روزی از این جا برون شوی تام
اسلام دبستان توست و عالم
مانند سرائی است خوش پر اصنام
در خانهٔ استاد علم و دینت
پیغمبرت استاد و چوب صمصام
اسلام دبستان توست، پورا،
بتخانه پر اسپ است و مال و استام
بنگر که چگونه از این دبستان
بگریخته سوی بتان شد این عام
اینها که همه فتنهٔ بتانند
از دین چه به کارستشان مگر نام؟
آنک او بدود پیش میر ده میل
هرگز نرود زی نماز ده گام
این غاشیه کش گشته پیش غالب
وان بسته میانک به پیش بسطام
زی عامه چو تو مال و ملک داری
خواهی علوی باش و خواه حجام
این دیو سران را مدار مردم
گر هیچ بدانی لطف ز دشنام
گر رام شدند این خران بتان را
باری تو اگر خر نهای مشو رام
دانی که محال است اگر بماند
ارواح چنین در سرای اجسام
دانی که چون این جای نیست جائی است
روحی که مجرد شده است از اندام
یک یک چو برون میروند از این جا
این کار به آخر رسد سرانجام
آن گاه بیابند داد هر کس
مظلوم بگیرد گلوی ظلام
آن روز بباید ستمگران را
داد ضعفا داد و داد ایتام
غایب نشده است ایچ از اول کار
تا آخر چیزی ز علم علام
هرگز نپسندد ز خلق بیداد
آنک این فلک او آفرید و اجرام
این حکم د راین کارکرد پیداست
با آنکه رسول آمده است و پیغام
لیکن نکند حکم حاکم عدل
تا وقت نیاید فراز و هنگام
امروز بد و نیک مینویسند
بیکار نمانده است و یافه اقلام
غره چه شدهستی به عمر فانی
مشتاب به کار و ز دیگ ماشام
کاین گنبد گردان گرد بدرام
شوریده بسی کرد کار پدرام
گر حاکم حکام را مقری
در خلق چرائی چو گرگ و ضرغام؟
«ای مام» یتیمان سوی تو خواراست
لیکن تو بسی کرد خواهی «ای مام»
امروز بده داد خویش کایزد
فردا همه بر حق راند احکام
وز تو نپذیرند اگر تو فردا
گوئی که چنین بود قسم قسام
از حجت بشنو سخن به حجت
بر حجت حجت به دل بیارام
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱
به راه دین نبی رفت ازان نمییاریم
که راه با خطر و ما ضعیف و بییاریم
چون روز دزد ره ما گرفت اگر به سفر
بجز به شب نرویم، ای پسر، سزاواریم
ازین به ستان ستاره به روز پنهانیم
ز چشم خلق و به شب رهبریم و بیداریم
وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم
به حکمت است و خرد بر فرود مردان را
و گرنه ما همه از روی شخص همواریم
یکی ز ما چو گل است و یکی چو خار به طبع
اگرچه یکسره جمله به سان گلزاریم
سخن به علم بگوئیم تا ز یکدیگر
جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بیسخن من و تو هردو نقش دیواریم
جهان، خدای جهان را مثل چوبستانی است
که ما به جمله بدین بوستان در اشجاریم
بیای تا من و تو هر دو، ای درخت خدا،
ز بار خویش یکی چاشنی فرو باریم
لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گوئیم
که ما ز مشغلهٔ تو ز خانه آواریم
اگر تو ای بخرد ناصبی مسلمانی
تو را که گفت که ما شیعت اهل زناریم؟
محمد و علی از خلق بهترند چه بود
گر از فلان و فلان شان بزرگتر داریم؟
خزینهدار خدایندو، سرهای خدای
همی به ما برسانند کاهل اسراریم
به غار سنگین در نه، به غار دین اندر
رسول را، ز دل پاک صاحب الغاریم
ز علم بهرهٔ ما گندم است و بهر تو کاه
گمان مبر که چو تو ماستور و که خواریم
به خمر دین چو تو خر، مست گشتهای شاید
که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم
ز بهر تو که همی خویشتن هلاک کنی
به بی هشی، همگان روز و شب به تیماریم
چو آگهیم که مستی و بیخرد، ما را
اگرچه سخت بیازاری از تو نازاریم
وز آن قبل که تو حکمت شنود نتوانی
همیشه با تو به حکمت دهان به مسماریم
تو را که مار گزیدهاست حیله تریاق است
ز ما بخواه، گمان چون بری که ما ماریم؟
تو گرد چون و چرا گر همی نیاری گشت
چرا و چون تو را ما به جان خریداریم
خرد ز بهر چه دادندمان، که ما به خرد
گهی خدایپرست و گهی گنهکاریم؟
«مکن بدی تو و نیکی بکن» چرا فرمود
خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم؟
چرا که گرگ ستمگاره نیست سوی خدای
به فعل خویش گرفتار و ، ما گرفتاریم؟
چرا به بانگ و خروش و فغان بی معنی
کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم؟
چرا بر آهو و نخچیر روزه نیست و نماز؟
چرا من و تو بدین کارها گرانباریم؟
چه داد یزدان ما را ز جملگی حیوان
مگر خرد که بدان بر ستور سالاریم؟
اگر به فضل و خرد بر خران خداوندیم
همان به فضل و خرد بندگان جباریم
خرد تواند جستن ز کار چون و چرا
که بیخرد به مثل ما درخت بیباریم
خرد چرا که نجوید که ما به امر خدای
چرا که یک مه تا شب به روز ناهاریم؟
به خون ناحق ما را چرا نمیراند
خدای، گر سوی او خونی و ستمگاریم؟
وگر گناه نخواهد ز ما و ما بکنیم
نه بندهایم خداوند را که قهاریم
وگر به خواست وی آید همی گناه از ما
نهایم عاصی بل نیک و خوب کرداریم
اگر مر این گره سخت را تو بگشائی
حقت به جان به دل بندهوار بگزاریم
وگر تو گرد چنین کارها نیاری گشت
مگرد، وز بر ما دور شو، که ما یاریم
وگر بپرسی از این مشکلات مر ما را
به پیش حملهٔ تو پای، سخت بفشاریم
به دست خاطر روشن بنای مشکل را
برآوریم به چرخ و به زر بنگاریم
مبارزان سپاه شریعتیم و قران
از آنکه شیعت حیدر، سوار کراریم
به نزد مردم بیمار ناخوش است شکر
شگفت نیست که ما نزد تو ز کفاریم
یکی ز ما و هزار از شما اگر چه شما
چو مار و مورچه بسیار و ما نه بسیاریم
سپه نباشد پانصد ستور بر یک مرد
روا بود که شما را سپاه نشماریم
که راه با خطر و ما ضعیف و بییاریم
چون روز دزد ره ما گرفت اگر به سفر
بجز به شب نرویم، ای پسر، سزاواریم
ازین به ستان ستاره به روز پنهانیم
ز چشم خلق و به شب رهبریم و بیداریم
وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم
به حکمت است و خرد بر فرود مردان را
و گرنه ما همه از روی شخص همواریم
یکی ز ما چو گل است و یکی چو خار به طبع
اگرچه یکسره جمله به سان گلزاریم
سخن به علم بگوئیم تا ز یکدیگر
جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بیسخن من و تو هردو نقش دیواریم
جهان، خدای جهان را مثل چوبستانی است
که ما به جمله بدین بوستان در اشجاریم
بیای تا من و تو هر دو، ای درخت خدا،
ز بار خویش یکی چاشنی فرو باریم
لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گوئیم
که ما ز مشغلهٔ تو ز خانه آواریم
اگر تو ای بخرد ناصبی مسلمانی
تو را که گفت که ما شیعت اهل زناریم؟
محمد و علی از خلق بهترند چه بود
گر از فلان و فلان شان بزرگتر داریم؟
خزینهدار خدایندو، سرهای خدای
همی به ما برسانند کاهل اسراریم
به غار سنگین در نه، به غار دین اندر
رسول را، ز دل پاک صاحب الغاریم
ز علم بهرهٔ ما گندم است و بهر تو کاه
گمان مبر که چو تو ماستور و که خواریم
به خمر دین چو تو خر، مست گشتهای شاید
که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم
ز بهر تو که همی خویشتن هلاک کنی
به بی هشی، همگان روز و شب به تیماریم
چو آگهیم که مستی و بیخرد، ما را
اگرچه سخت بیازاری از تو نازاریم
وز آن قبل که تو حکمت شنود نتوانی
همیشه با تو به حکمت دهان به مسماریم
تو را که مار گزیدهاست حیله تریاق است
ز ما بخواه، گمان چون بری که ما ماریم؟
تو گرد چون و چرا گر همی نیاری گشت
چرا و چون تو را ما به جان خریداریم
خرد ز بهر چه دادندمان، که ما به خرد
گهی خدایپرست و گهی گنهکاریم؟
«مکن بدی تو و نیکی بکن» چرا فرمود
خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم؟
چرا که گرگ ستمگاره نیست سوی خدای
به فعل خویش گرفتار و ، ما گرفتاریم؟
چرا به بانگ و خروش و فغان بی معنی
کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم؟
چرا بر آهو و نخچیر روزه نیست و نماز؟
چرا من و تو بدین کارها گرانباریم؟
چه داد یزدان ما را ز جملگی حیوان
مگر خرد که بدان بر ستور سالاریم؟
اگر به فضل و خرد بر خران خداوندیم
همان به فضل و خرد بندگان جباریم
خرد تواند جستن ز کار چون و چرا
که بیخرد به مثل ما درخت بیباریم
خرد چرا که نجوید که ما به امر خدای
چرا که یک مه تا شب به روز ناهاریم؟
به خون ناحق ما را چرا نمیراند
خدای، گر سوی او خونی و ستمگاریم؟
وگر گناه نخواهد ز ما و ما بکنیم
نه بندهایم خداوند را که قهاریم
وگر به خواست وی آید همی گناه از ما
نهایم عاصی بل نیک و خوب کرداریم
اگر مر این گره سخت را تو بگشائی
حقت به جان به دل بندهوار بگزاریم
وگر تو گرد چنین کارها نیاری گشت
مگرد، وز بر ما دور شو، که ما یاریم
وگر بپرسی از این مشکلات مر ما را
به پیش حملهٔ تو پای، سخت بفشاریم
به دست خاطر روشن بنای مشکل را
برآوریم به چرخ و به زر بنگاریم
مبارزان سپاه شریعتیم و قران
از آنکه شیعت حیدر، سوار کراریم
به نزد مردم بیمار ناخوش است شکر
شگفت نیست که ما نزد تو ز کفاریم
یکی ز ما و هزار از شما اگر چه شما
چو مار و مورچه بسیار و ما نه بسیاریم
سپه نباشد پانصد ستور بر یک مرد
روا بود که شما را سپاه نشماریم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲
بسی رفتم پس آز اندر این پیروزه گون پشکم
کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم
فرو بارید مروارید گرد این سیه دیبا
که بر دو عارض من بست دست بیوفا عالم
به مروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من
که دیبای بناگوشم به مروارید شد معلم
بگریم من بر این نرگس که بر عارض پدید آمد
مرا، زیرا که بفزاید چو نرگس را بیاید نم
درخت مردمی را نیست اسپرغم به جز پیری
خرد بار درخت اوست شکر طعم و عنبر شم
ز بر خمد درخت، آری، ولیکن بر درخت تو
شکوفه هست و باری نیست، بی بر چون گرفتی خم؟
به چشم دل ببین بستان یزدان را گشن گشته
به گوناگون درختانی که بنشاندهستشان آدم
گرفته بر یکی خنجر یکی مرهم یکی نشتر
یکی هپیون یکی عنبر یکی شکر یکی علقم
یکی چون مرغ پرنده ولیک پرش اندیشه
یکی مانندهٔ گزدم ولیکن نیش او در فم
یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان
یکی را سر نشاید جز به زیر سنگ چون ارقم
یکی را بیخ فضل و، برگ علم و، بار او رحمت
همه گفتار او حکمت همه کردار او محکم
یکی را روی کفر و، دست جور و، پای او تهمت
همه کردار او فاسد همه گفتار او مبهم
یکی چون آب زیر که به قول خوش فریبنده
چو شاخی بار او نشتر ولیکن برگ او مبرم
یکی گوید شریفم من عرابی گوهر و نسبت
یکی گوید عجم را پادشا مر جد من بد جم
شرف در علم و فضل است ای پسر، عالم شو و فاضل
تو علم آور نسب، ماور چو بیعلمان سوی بلعم
نه چون موسی بود هر کس که عمرانش پدر باشد
نه چون عیسی بود هر کس که باشد مادرش مریم
ز راه شخص مانندهاست نادان مرد با دانا
چنان کز دور جمع سور ماننده است با ماتم
به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت بر مردم
ز ترک و روم و روس و هند و سند و گیلی و دیلم
اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد
یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم
اگر دانش بیلفنجی به فضل تو شرف یابد
پدرت و مادر و فرزند و جد خویش و خال و عم
چو چشم از نور و ماه از خور به دانش گشت دل زیبا
چو جسم از جان و باغ از نم به دانش گشت جان خرم
شریعت کان دانش گشت و فرقان چشمهٔ حکمت
یکی مر زر دین را که یکی مر آب دین را یم
مکان علم فرقان است و جان جان تو علم است
از این جان دوم یک دم به جان اولت بر دم
اگر با سر شبان خلق صحبت کرد خواهی تو
کناره کرد بایدت ای پسر زین بی کرانه رم
سخن با سر شبان جز سخته و پخته مگو از بن
ولیکن با رم از هر گونهای کاید همی بر چم
سخن چون تار توزی خوب و باریک و لطیف آور
سخن چون تار باید تا برون آئی ز تار و تم
پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمی
چو فردا این سخن گویان برون آیند از این پیشکم
تو را بر بام زاری زود خواهد کرد نوحهگر
تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم
سوی رود و سرود آسان دوی لیکنت مزدوران
سوی محراب نتوانند جنبانید به بیرم
سبک باشی به رقص اندر، چو بانگ مذنان آید
به زانو در پدید آیدت ناگه علت بلغم
ستمگاری و اندر جان خود تخم ستم کاری
ولیکن جانت را فردا گزاید تخم بار سم
تو را فردا ندارد سود آبروی دنیائی
اگر بر رویت ای نادان برانی آب رود زم
تو را غم کم نیاید تا به دین دنیا همی جوئی
چو دنیا را به دین دادی همان ساعت شوی کم غم
تو را دیوی است اندر طبع رستمخو ستم پیشه
به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم
در این پیروزه گون طارم مجوی آرام و آسایش
که نارامد به روز و، شب همی ناساید این طارم
اگر حکمت به دست آری به آسانی روی زین جا
وگر حکمت نیلفنجی برون شد بایدت به ستم
نیاید با تو زین طارم برون جز طاعت و حکمت
بچر وز بهر طاعت چر، بچم وز بهر حکمت چم
ز بهر آنچه کاید با تو گر غمگین بوی شاید
ز بهر آنچه کایدر ماند خواهد چون بوی مغتم؟
ز بهر چیز بیحاصل نرنجی به بود، زیرا
بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخای ابکم
گشادهستی به کوشش دست، بر بسته دهان و دل
دهن بر هم نهادهستی مگر بنهی درم بر هم
نباید نرم کردن گردن از بهر درم کس را
نبشتهاست این سخن در پندنامه سام را نیرم
گهر یابد به شعر حجت اندر طبع خواننده
اگر هرگز به شعر اندر گهر یابد کسی مدغم
کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم
فرو بارید مروارید گرد این سیه دیبا
که بر دو عارض من بست دست بیوفا عالم
به مروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من
که دیبای بناگوشم به مروارید شد معلم
بگریم من بر این نرگس که بر عارض پدید آمد
مرا، زیرا که بفزاید چو نرگس را بیاید نم
درخت مردمی را نیست اسپرغم به جز پیری
خرد بار درخت اوست شکر طعم و عنبر شم
ز بر خمد درخت، آری، ولیکن بر درخت تو
شکوفه هست و باری نیست، بی بر چون گرفتی خم؟
به چشم دل ببین بستان یزدان را گشن گشته
به گوناگون درختانی که بنشاندهستشان آدم
گرفته بر یکی خنجر یکی مرهم یکی نشتر
یکی هپیون یکی عنبر یکی شکر یکی علقم
یکی چون مرغ پرنده ولیک پرش اندیشه
یکی مانندهٔ گزدم ولیکن نیش او در فم
یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان
یکی را سر نشاید جز به زیر سنگ چون ارقم
یکی را بیخ فضل و، برگ علم و، بار او رحمت
همه گفتار او حکمت همه کردار او محکم
یکی را روی کفر و، دست جور و، پای او تهمت
همه کردار او فاسد همه گفتار او مبهم
یکی چون آب زیر که به قول خوش فریبنده
چو شاخی بار او نشتر ولیکن برگ او مبرم
یکی گوید شریفم من عرابی گوهر و نسبت
یکی گوید عجم را پادشا مر جد من بد جم
شرف در علم و فضل است ای پسر، عالم شو و فاضل
تو علم آور نسب، ماور چو بیعلمان سوی بلعم
نه چون موسی بود هر کس که عمرانش پدر باشد
نه چون عیسی بود هر کس که باشد مادرش مریم
ز راه شخص مانندهاست نادان مرد با دانا
چنان کز دور جمع سور ماننده است با ماتم
به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت بر مردم
ز ترک و روم و روس و هند و سند و گیلی و دیلم
اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد
یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم
اگر دانش بیلفنجی به فضل تو شرف یابد
پدرت و مادر و فرزند و جد خویش و خال و عم
چو چشم از نور و ماه از خور به دانش گشت دل زیبا
چو جسم از جان و باغ از نم به دانش گشت جان خرم
شریعت کان دانش گشت و فرقان چشمهٔ حکمت
یکی مر زر دین را که یکی مر آب دین را یم
مکان علم فرقان است و جان جان تو علم است
از این جان دوم یک دم به جان اولت بر دم
اگر با سر شبان خلق صحبت کرد خواهی تو
کناره کرد بایدت ای پسر زین بی کرانه رم
سخن با سر شبان جز سخته و پخته مگو از بن
ولیکن با رم از هر گونهای کاید همی بر چم
سخن چون تار توزی خوب و باریک و لطیف آور
سخن چون تار باید تا برون آئی ز تار و تم
پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمی
چو فردا این سخن گویان برون آیند از این پیشکم
تو را بر بام زاری زود خواهد کرد نوحهگر
تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم
سوی رود و سرود آسان دوی لیکنت مزدوران
سوی محراب نتوانند جنبانید به بیرم
سبک باشی به رقص اندر، چو بانگ مذنان آید
به زانو در پدید آیدت ناگه علت بلغم
ستمگاری و اندر جان خود تخم ستم کاری
ولیکن جانت را فردا گزاید تخم بار سم
تو را فردا ندارد سود آبروی دنیائی
اگر بر رویت ای نادان برانی آب رود زم
تو را غم کم نیاید تا به دین دنیا همی جوئی
چو دنیا را به دین دادی همان ساعت شوی کم غم
تو را دیوی است اندر طبع رستمخو ستم پیشه
به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم
در این پیروزه گون طارم مجوی آرام و آسایش
که نارامد به روز و، شب همی ناساید این طارم
اگر حکمت به دست آری به آسانی روی زین جا
وگر حکمت نیلفنجی برون شد بایدت به ستم
نیاید با تو زین طارم برون جز طاعت و حکمت
بچر وز بهر طاعت چر، بچم وز بهر حکمت چم
ز بهر آنچه کاید با تو گر غمگین بوی شاید
ز بهر آنچه کایدر ماند خواهد چون بوی مغتم؟
ز بهر چیز بیحاصل نرنجی به بود، زیرا
بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخای ابکم
گشادهستی به کوشش دست، بر بسته دهان و دل
دهن بر هم نهادهستی مگر بنهی درم بر هم
نباید نرم کردن گردن از بهر درم کس را
نبشتهاست این سخن در پندنامه سام را نیرم
گهر یابد به شعر حجت اندر طبع خواننده
اگر هرگز به شعر اندر گهر یابد کسی مدغم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۳
گر مستمند و با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم
زیرا که تا به صبح شب دوشین
بیدار داشت بادک نوشینم
حیران و دل شکسته چنین امروز
از رنج وز تفکر دوشینم
زنهار ظن مبر که چنین مسکین
اندر فراق زلفک مشکینم
یا ز انده و غم الفی سیمین
ایدون چنین چو نونی زرینم
نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون
کز عارضین چو خوشهٔ نسرینم؟
بل روز و شب به قولی پوشیده
پندی همی دهند به هر حینم
آئین این دو مرغ در این گنبد
پریدن و شتاب همی بینم
پس من به زیر پر دو مرغ اندر
ظن چون بری که ساکن بنشینم
در مسکنی که هیچ نفرساید
فرسوده گشت هیکل مسکینم
در لشکر زمانه بسی گشتم
پر گرد ازین شده است ریاحینم
از دیدن دگر دگر آئینش
دیگر شدهاست یکسره آئینم
بازی گری است این فلک گردان
امروز کرد تابعه تلقینم
زیرا که دی به جلوه برون آورد
آراسته به حلهٔ رنگینم
بر بستر جهالت و آگنده
یکسر به خواب غفلت بالینم
و امروز باز پاک ز من بربود
آن حلهای خوب و نوآئینم
یکچند پیشگاه همی دیدی
در مجلس ملوک و سلاطینم
آزرده این و آن به حذر از من
گفتی مگر نژادهٔ تنینم
آهو خجل ز مرکب رهوارم
طاووس زشت پیش نمد زینم
واکنون ز گشت دهر دگر گشتم
گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم
زین گونه کرد با من بازیها
پرکین دل از جفای فلک زینم
واکنون که چون شناختمش زین پس
برگردم و ازو بکشم کینم
نندیشم از ملوک و سلاطینش
دیگر کنم رسوم و قوانینم
با زخم دیو دنیا بس باشد
پرهیز جوشن و زرهم دینم
سلطان بس است بر فلک جافی
فخر تبار طاها و یاسینم
«مستنصر از خدای» دهد نصرت
زین پس بر اولیای شیاطینم
ارجو که باز بنده شود پیشم
آن بیوفا زمانهٔ پیشینم
مجلس به فر دولت او فردا
جز در کنار حورا نگزینم
خورشید پیشکار و قمر ساقی
لاله سماک و نرگس پروینم
منگر بدان که در درهٔ یمگان
محبوس کردهاند مجانینم
مغلوب گشت از اول ازاین دیوان
نوح رسول، من نه نخستینم
فخرم بس آنکه در ره دین حق
بر مذهب امام میامینم
بر حب آل احمد شاید گر
لعنت همی کنند ملاعینم
گر اهل آفرین نیمی هرگز
جهال چون کنندی نفرینم؟
از جان پاک رفته به علیین
وز جسم تیره مانده به سجینم
شاید اگر ز جسم به زندانم
کز علم دین شکفته بساتینم
سقراط اگر به رجعت باز آید
عشری گمانبریش ز عشرینم
بازی است پیش حکمت یونانم
زیرا که ترجمان طواسینم
گر ناصبی مثل مگسی گردد
بگذشت نارد از سر عرنینم
چون من سخن به شاهین برسنجم
آفاق و انفساند موازینم
نپسندم ار بگردد و بگراید
بر ذرهای زبانهٔ شاهینم
زیرا که بر گرفت به دست عقل
ایزد غشاوت از دو جهان بینم
زی جوهری علوی رهبر گشت
این جوهر کثیف فرودینم
زانم به عقل صافی کاندر دین
بر سیرت مبارز صفینم
نزدیک عاقلان عسل النحلم
واندر گلوی جاهل غسلینم
از من چو خر ز شیر مرم چندین
ساکن سخن شنو که نه سنگینم
افسانها به من بر چون بندی
گوئی که من به چین و به ماچینم؟
بر من گذر یکی که به یمگان در
مشهورتر از آذر برزینم
شهد و طبرزدم ز ره معنی
گرچه به نام تیغ و تبرزینم
خیره مکن ملامت چندینم
زیرا که تا به صبح شب دوشین
بیدار داشت بادک نوشینم
حیران و دل شکسته چنین امروز
از رنج وز تفکر دوشینم
زنهار ظن مبر که چنین مسکین
اندر فراق زلفک مشکینم
یا ز انده و غم الفی سیمین
ایدون چنین چو نونی زرینم
نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون
کز عارضین چو خوشهٔ نسرینم؟
بل روز و شب به قولی پوشیده
پندی همی دهند به هر حینم
آئین این دو مرغ در این گنبد
پریدن و شتاب همی بینم
پس من به زیر پر دو مرغ اندر
ظن چون بری که ساکن بنشینم
در مسکنی که هیچ نفرساید
فرسوده گشت هیکل مسکینم
در لشکر زمانه بسی گشتم
پر گرد ازین شده است ریاحینم
از دیدن دگر دگر آئینش
دیگر شدهاست یکسره آئینم
بازی گری است این فلک گردان
امروز کرد تابعه تلقینم
زیرا که دی به جلوه برون آورد
آراسته به حلهٔ رنگینم
بر بستر جهالت و آگنده
یکسر به خواب غفلت بالینم
و امروز باز پاک ز من بربود
آن حلهای خوب و نوآئینم
یکچند پیشگاه همی دیدی
در مجلس ملوک و سلاطینم
آزرده این و آن به حذر از من
گفتی مگر نژادهٔ تنینم
آهو خجل ز مرکب رهوارم
طاووس زشت پیش نمد زینم
واکنون ز گشت دهر دگر گشتم
گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم
زین گونه کرد با من بازیها
پرکین دل از جفای فلک زینم
واکنون که چون شناختمش زین پس
برگردم و ازو بکشم کینم
نندیشم از ملوک و سلاطینش
دیگر کنم رسوم و قوانینم
با زخم دیو دنیا بس باشد
پرهیز جوشن و زرهم دینم
سلطان بس است بر فلک جافی
فخر تبار طاها و یاسینم
«مستنصر از خدای» دهد نصرت
زین پس بر اولیای شیاطینم
ارجو که باز بنده شود پیشم
آن بیوفا زمانهٔ پیشینم
مجلس به فر دولت او فردا
جز در کنار حورا نگزینم
خورشید پیشکار و قمر ساقی
لاله سماک و نرگس پروینم
منگر بدان که در درهٔ یمگان
محبوس کردهاند مجانینم
مغلوب گشت از اول ازاین دیوان
نوح رسول، من نه نخستینم
فخرم بس آنکه در ره دین حق
بر مذهب امام میامینم
بر حب آل احمد شاید گر
لعنت همی کنند ملاعینم
گر اهل آفرین نیمی هرگز
جهال چون کنندی نفرینم؟
از جان پاک رفته به علیین
وز جسم تیره مانده به سجینم
شاید اگر ز جسم به زندانم
کز علم دین شکفته بساتینم
سقراط اگر به رجعت باز آید
عشری گمانبریش ز عشرینم
بازی است پیش حکمت یونانم
زیرا که ترجمان طواسینم
گر ناصبی مثل مگسی گردد
بگذشت نارد از سر عرنینم
چون من سخن به شاهین برسنجم
آفاق و انفساند موازینم
نپسندم ار بگردد و بگراید
بر ذرهای زبانهٔ شاهینم
زیرا که بر گرفت به دست عقل
ایزد غشاوت از دو جهان بینم
زی جوهری علوی رهبر گشت
این جوهر کثیف فرودینم
زانم به عقل صافی کاندر دین
بر سیرت مبارز صفینم
نزدیک عاقلان عسل النحلم
واندر گلوی جاهل غسلینم
از من چو خر ز شیر مرم چندین
ساکن سخن شنو که نه سنگینم
افسانها به من بر چون بندی
گوئی که من به چین و به ماچینم؟
بر من گذر یکی که به یمگان در
مشهورتر از آذر برزینم
شهد و طبرزدم ز ره معنی
گرچه به نام تیغ و تبرزینم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴
دل ز افتعال اهل زمانه ملا شدم
زایشان به قول و فعل ازیرا جدا شدم
تا همچو زید و عمرو مرا کور بود دل
عیبم نکرد هیچ کسی هر کجا شدم
گاهی ز درد عشق پس خوب چهرگان
گاهی ز حرص مال پس کیمیا شدم
نه باک داشتم که همی عمر شد به باد
نه شرم داشتم که ضمیری خطا شدم
وقت خزان به بار رزان شد دلم خراب
وقت بهار شاد به آب و گیا شدم
وین آسیا دوان و درو من نشسته پست
ایدون سپید سار در این آسیا شدم
پنداشتم که دهر چراگاه من شدهاست
تا خود ستوروار مر او را چرا شدم
گر جور کرد، باز دگر باره سوی او
میخوارهوار از پس هیهایها شدم
یک چندگاه داشت مرا زیر بند خویش
گه خوبحال و باز گهی بینوا شدم
وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت
یک چند با ثنا به در پادشا شدم
گفتم مگر که داد بیابم ز دیو دهر
چون بنگریستم ز عنا در بلا شدم
صد بندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید کزو میروا شدم
جز درد و رنج چیز نیامد بهحاصلم
زان کس که سوی او به امید شفا شدم
وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم
زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم
گفتم که راه دین بنمایند مر مرا
زیرا که ز اهل دنیا دل پرجفا شدم
گفتند «شاد باش که رستی زجور دهر
تا شاد گشت جانم و اندر دعا شدم
گفتم چو نامشان علما بود و حال خوب
کز دست جهل و فقر چو ایشان رها شدم
تا چون به قال و قیل و مقالات مختلف
از عمر چند سال میانشان فنا شدم
گفتم، چو رشوه بود و ریا مال و زهدشان،
«ای کردگار باز به چه مبتلا شدم؟»
از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم
کز بیم مور در دهن اژدها شدم
مکر است بیشمار و دها مر زمانه را
من زو چنین رمیده به مکر و دها شدم
چون غدر کرد حیله نماندم جز انک ازو
فریادخواه سوی نبی مصطفی شدم
فریاد یافتم ز جفا و دهای دیو
چون در حریم قصر امام اللوا شدم
دانی که چون شدم چو ز دیوان گریختم ؟
ناگاه با فریشتگان آشنا شدم
بر جان من چو نور امامالزمان بتافت
لیل السرار بودم شمس الضحی شدم
«نام بزرگ» امام زمان است، از این قبل
من از زمین چو زهره بدو بر سما شدم
دنیا به قهر حاجت من می روا کند
از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم
فرعون روزگار زمن کینهجوی گشت
چون من به علم در کف موسی عصا شدم
اعدای اولیای خدایم عدو شدند
چون اولیاء او را من ز اولیا شدم
ای امتی ز جهل عدوی رسول خویش
حیران من از جهالت و شومیی شما شدم
گر گفتم از رسول علی خلق را وصیاست
سوی شما سزای مساوی چرا شدم؟
ور گفتم اهل مدح و ثنا آل مصطفاست
چون زی شما سزای جفا و هجا شدم؟
عیبم همی کنند بدانچهم بدوست فخر
فخرم بدانکه شیعت اهل عبا شدم
از بهر دین زخانه براندند مر مرا
تا با رسول حق به هجرت سوا شدم
معروف و ناپدید سها بود بر فلک
من بر زمین کنون به مثال سها شدم
شکر آن خدای را که به یمگان زفضل او
برجان و مال شیعت فرمانروا شدم
تا میر مؤمنان جهان مرحبام گفت
نزدیک مؤمنان ز در مرحبا شدم
نه پیش جز خدای جهان ایستادهام
زان پس، نه هیچ نیز کسی را دو تا شدم
احرار روزگار رضاجوی من شدند
چون من گزیدهٔ علی مرتضی شدم
احمد لوای خویش علی را سپرده بود
من زیر این بزرگ و مبارک لوا شدم
زایشان به قول و فعل ازیرا جدا شدم
تا همچو زید و عمرو مرا کور بود دل
عیبم نکرد هیچ کسی هر کجا شدم
گاهی ز درد عشق پس خوب چهرگان
گاهی ز حرص مال پس کیمیا شدم
نه باک داشتم که همی عمر شد به باد
نه شرم داشتم که ضمیری خطا شدم
وقت خزان به بار رزان شد دلم خراب
وقت بهار شاد به آب و گیا شدم
وین آسیا دوان و درو من نشسته پست
ایدون سپید سار در این آسیا شدم
پنداشتم که دهر چراگاه من شدهاست
تا خود ستوروار مر او را چرا شدم
گر جور کرد، باز دگر باره سوی او
میخوارهوار از پس هیهایها شدم
یک چندگاه داشت مرا زیر بند خویش
گه خوبحال و باز گهی بینوا شدم
وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت
یک چند با ثنا به در پادشا شدم
گفتم مگر که داد بیابم ز دیو دهر
چون بنگریستم ز عنا در بلا شدم
صد بندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید کزو میروا شدم
جز درد و رنج چیز نیامد بهحاصلم
زان کس که سوی او به امید شفا شدم
وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم
زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم
گفتم که راه دین بنمایند مر مرا
زیرا که ز اهل دنیا دل پرجفا شدم
گفتند «شاد باش که رستی زجور دهر
تا شاد گشت جانم و اندر دعا شدم
گفتم چو نامشان علما بود و حال خوب
کز دست جهل و فقر چو ایشان رها شدم
تا چون به قال و قیل و مقالات مختلف
از عمر چند سال میانشان فنا شدم
گفتم، چو رشوه بود و ریا مال و زهدشان،
«ای کردگار باز به چه مبتلا شدم؟»
از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم
کز بیم مور در دهن اژدها شدم
مکر است بیشمار و دها مر زمانه را
من زو چنین رمیده به مکر و دها شدم
چون غدر کرد حیله نماندم جز انک ازو
فریادخواه سوی نبی مصطفی شدم
فریاد یافتم ز جفا و دهای دیو
چون در حریم قصر امام اللوا شدم
دانی که چون شدم چو ز دیوان گریختم ؟
ناگاه با فریشتگان آشنا شدم
بر جان من چو نور امامالزمان بتافت
لیل السرار بودم شمس الضحی شدم
«نام بزرگ» امام زمان است، از این قبل
من از زمین چو زهره بدو بر سما شدم
دنیا به قهر حاجت من می روا کند
از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم
فرعون روزگار زمن کینهجوی گشت
چون من به علم در کف موسی عصا شدم
اعدای اولیای خدایم عدو شدند
چون اولیاء او را من ز اولیا شدم
ای امتی ز جهل عدوی رسول خویش
حیران من از جهالت و شومیی شما شدم
گر گفتم از رسول علی خلق را وصیاست
سوی شما سزای مساوی چرا شدم؟
ور گفتم اهل مدح و ثنا آل مصطفاست
چون زی شما سزای جفا و هجا شدم؟
عیبم همی کنند بدانچهم بدوست فخر
فخرم بدانکه شیعت اهل عبا شدم
از بهر دین زخانه براندند مر مرا
تا با رسول حق به هجرت سوا شدم
معروف و ناپدید سها بود بر فلک
من بر زمین کنون به مثال سها شدم
شکر آن خدای را که به یمگان زفضل او
برجان و مال شیعت فرمانروا شدم
تا میر مؤمنان جهان مرحبام گفت
نزدیک مؤمنان ز در مرحبا شدم
نه پیش جز خدای جهان ایستادهام
زان پس، نه هیچ نیز کسی را دو تا شدم
احرار روزگار رضاجوی من شدند
چون من گزیدهٔ علی مرتضی شدم
احمد لوای خویش علی را سپرده بود
من زیر این بزرگ و مبارک لوا شدم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۵
از بهر چه این کبود طارم
پر گرد شده است باز و مغتم؟
زیرا که درو خزان به زر آب
بر دشت نبشت سبز مبرم
گشت آب پر از تم و کدر صاف
گر گشت هوای صاف پرتم
ور گشت شمیده گلبن زرد
داده است به سیب گونه وشم
ور بلبل را شکسته شد زیر
بربست غراب بیمزه بم
چون باد خزان بتاخت بر باغ
زو ریخته گشت لاله را دم
وز درد چو گشت زرد و پر گرد
رخسار ترنج و سیب از این غم
پوشیده لباس خز ادکن
بر ماتم لاله چرخ اعظم
آن نار نگر چو حلق سهراب
وان آب بنگر چو تیغ رستم
بربود خزان ز باغ رونق
بستد ز جهان جمال بستم
وز جهل و جنون خویش بنهاد
بر تارک نرگس افسر جم
این بود همیشه رسم گیتی
شادیش غم است و شکرش سم
گه خرم زید و، عمرو غمگین
گه غمگین زید و، عمرو خرم
چونانکه از این چهار خواهر
کاین نظم ازان گرفت عالم
دو نرم و بلند و بیقرارند
دو پست و خموش و سخت و محکم
وز خلق یکی به سان میش است
پر خیر و یکی به شر ضیغم
این در خور عذر و خواندن حمد
وان از در غدر و راندن ذم
وز قول یکی چو نیش تیز است
در جان و، یکی چو نرم مرهم
این ناخوش و خوار همچو خون است
وان خوش و عزیز همچو زمزم
بسیار مگوی هرچه یابی
با خار مدار گل رمارم
ناگفته سخن خیوی مرد است
خوش نیست خیو مگر که در فم
بگسل طمع از وفای جاهل
هرچند که بینیش مقدم
زیرا که اگر چو ابر بر شد
از دود سیه نیایدت نم
مردم مشمار بیوفا را
هرچند نسب برد به آدم
زیرا که زشاخ رست خرما
با خار و نیامدند چون هم
خواراست ز فعل زشت خودخار
خرما زخوشی چو دست مکرم
کس همچو مسیح نیست هر چند
مادرش بود به نام مریم
واندر شرف رسول کی بود
همسایه و یار او چون بن عم
از غدر حذر کن و میازار
کس را پنهان چو مار ارقم
کردار مدار خار و سوزن
گفتار حریر و خز و ملحم
وز عقل ببین به فعل پیداش
اندر دل دهر راز مبهم
زیرا که جهان از آزمایش
بس نادره ناطقی است ابکم
از جنبش بیقرار یک حال
افتاده بر این بلند پشکم
وین تاختن شب از پس روز
چون از پس نقره خنگ ادهم
آواز همی دهد خرد را
کاین کار هنوز نیست مبرم
رازی است که میبگفت خواهد
با تیره بساط سبز طارم
کان راز کند رمیده آخر
گرگان رمیده را از این رم
وان راز کند زمین اعدا
از خون دل و دو دیدهشان یم
وان راز برد به جان شیطان
از جان رسول حق ماتم
ای فرد و محیط هر دو عالم
آن نور لطیف، این مجسم
بر قهر عدوی خود برون آر
مر حجت خویش را از این خم
پر گرد شده است باز و مغتم؟
زیرا که درو خزان به زر آب
بر دشت نبشت سبز مبرم
گشت آب پر از تم و کدر صاف
گر گشت هوای صاف پرتم
ور گشت شمیده گلبن زرد
داده است به سیب گونه وشم
ور بلبل را شکسته شد زیر
بربست غراب بیمزه بم
چون باد خزان بتاخت بر باغ
زو ریخته گشت لاله را دم
وز درد چو گشت زرد و پر گرد
رخسار ترنج و سیب از این غم
پوشیده لباس خز ادکن
بر ماتم لاله چرخ اعظم
آن نار نگر چو حلق سهراب
وان آب بنگر چو تیغ رستم
بربود خزان ز باغ رونق
بستد ز جهان جمال بستم
وز جهل و جنون خویش بنهاد
بر تارک نرگس افسر جم
این بود همیشه رسم گیتی
شادیش غم است و شکرش سم
گه خرم زید و، عمرو غمگین
گه غمگین زید و، عمرو خرم
چونانکه از این چهار خواهر
کاین نظم ازان گرفت عالم
دو نرم و بلند و بیقرارند
دو پست و خموش و سخت و محکم
وز خلق یکی به سان میش است
پر خیر و یکی به شر ضیغم
این در خور عذر و خواندن حمد
وان از در غدر و راندن ذم
وز قول یکی چو نیش تیز است
در جان و، یکی چو نرم مرهم
این ناخوش و خوار همچو خون است
وان خوش و عزیز همچو زمزم
بسیار مگوی هرچه یابی
با خار مدار گل رمارم
ناگفته سخن خیوی مرد است
خوش نیست خیو مگر که در فم
بگسل طمع از وفای جاهل
هرچند که بینیش مقدم
زیرا که اگر چو ابر بر شد
از دود سیه نیایدت نم
مردم مشمار بیوفا را
هرچند نسب برد به آدم
زیرا که زشاخ رست خرما
با خار و نیامدند چون هم
خواراست ز فعل زشت خودخار
خرما زخوشی چو دست مکرم
کس همچو مسیح نیست هر چند
مادرش بود به نام مریم
واندر شرف رسول کی بود
همسایه و یار او چون بن عم
از غدر حذر کن و میازار
کس را پنهان چو مار ارقم
کردار مدار خار و سوزن
گفتار حریر و خز و ملحم
وز عقل ببین به فعل پیداش
اندر دل دهر راز مبهم
زیرا که جهان از آزمایش
بس نادره ناطقی است ابکم
از جنبش بیقرار یک حال
افتاده بر این بلند پشکم
وین تاختن شب از پس روز
چون از پس نقره خنگ ادهم
آواز همی دهد خرد را
کاین کار هنوز نیست مبرم
رازی است که میبگفت خواهد
با تیره بساط سبز طارم
کان راز کند رمیده آخر
گرگان رمیده را از این رم
وان راز کند زمین اعدا
از خون دل و دو دیدهشان یم
وان راز برد به جان شیطان
از جان رسول حق ماتم
ای فرد و محیط هر دو عالم
آن نور لطیف، این مجسم
بر قهر عدوی خود برون آر
مر حجت خویش را از این خم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸
ای عجب ار دشمن من خود منم
خیره گله چون کنم از دشمنم؟
دشمن من این تن بد مهر مست
کرده گره دامن بر دامنم
وایم از این دشمن بدخو که هیچ
زو نشود خالی پیراهنم
جامه بدرند از اعدا و آنک
جامهش بدرید ز خود، خود منم
دشمن من چاهی و تیره است و من
برتر از این تیزرو روشنم
این فلکی جان مرا شصت سال
داشت در این زندان چاهی تنم
گر نشدم عاشق و بیدل چرا
مانده به چاه اندر چون بیژنم؟
چونکه در این چاه چو نادان به باد
داده تبر در طلب سوزنم
نیست جز آن روی که دل زین خسیس
خوش خوش بیرنج و جفا برکنم
پیش ازین سفله به چاه اوفتد
من سر از این چه به فلک برکنم
در طلب دانش و دین چند گاه
دامن مردان به کمر در زنم
گرد کسی گردم کز بند جهل
طاعتش آزاد کند گردنم
آنکه چو آب خوش علمش بکرد
از تعب آتش جهل ایمنم
تا تن من گشت به پیرامنش
دیو نگشته است به پیرامنم
تا دل من طاعت او یافته است
طاعت من دارد آهرمنم
پیشرو خلق پس از مصطفی
کز پس او فخر بود رفتنم
بوالحسن آن معدن احسان کزو
دل به سخن گشته است آبستنم
گرت به سیم و زر دین حاجت است
بر سر هر دو من ازو خازنم
عالم و افلاک نیرزد همی
بیسخن او به یکی ارزنم
آتشم ار آهن و روئی وگر
آب شوی آب تورا آهنم
بیخ سفاهت ز دل تو به پند
برکنم و حکمت بپراگنم
وز سر جاهل به سخن تاج فخر
پیش خردمند به پای افگنم
مرد تؤی گر نه چنین یابیم
ور نه چنینم که بگفتم زنم
شاد شدی چون بشنیدی که پار
بیران شد گوشهای از مسکنم
شادیت انده شود امسال اگر
برگذری بر درو بر برزنم
نیستم آن من که سلاح فلک
کار کند بر زره و جوشنم
چرخ مرا بنده بود چون ازو
ایزد دادار بود ضامنم
شاد من از دین هدی گشتهام
پس که تواند که کند غمگنم؟
گر تنم از جامه برهنه شود
علم و خرد گرد تنم بر تنم
گرچه زمان عهدم بشکست من
عهد خداوند زمان نشکنم
روی خدا و دل عالم معد
کز شرفش حکمت را معدنم
آنکه چو بگذارم نامش به دل
فرخ نوروز شود بهمنم
خلق به رنج است و من از فر او
هم به دل و هم به جسد ساکنم
خلق مرا گفت نیارد که خیز
جز به گه «قدقامت» مذنم
میوهٔ معقول به دست خرد
از شجر حکمت او میچنم
سوزن سوزانم در چشم جهل
لیکن در باغ خرد سوسنم
گوئی ک«ز خلق جدا چون شدی؟»
زشت نشایدت بدین گفتم
روغن و کنجاره بهم خوب نیست
ویشان کنجاره و من روغنم
از فلک ریمن باکیم نیست
رام بسی بود همین ریمنم
گر تنم از گلشن دورست من
از دل پر حکمت در گلشنم
دهر بفرسود و بفرسودمان
بر فلک جافی ازین خشمنم
شصت و دو سال است که بکوبد همی
روز و شبان در فلکی هاونم
چشم همی دارم همواره تا
کی بود از کوفتنش رستنم
تاش نسائی ندهد مشک بوی
فضل ازین است فرو سودنم
خیره گله چون کنم از دشمنم؟
دشمن من این تن بد مهر مست
کرده گره دامن بر دامنم
وایم از این دشمن بدخو که هیچ
زو نشود خالی پیراهنم
جامه بدرند از اعدا و آنک
جامهش بدرید ز خود، خود منم
دشمن من چاهی و تیره است و من
برتر از این تیزرو روشنم
این فلکی جان مرا شصت سال
داشت در این زندان چاهی تنم
گر نشدم عاشق و بیدل چرا
مانده به چاه اندر چون بیژنم؟
چونکه در این چاه چو نادان به باد
داده تبر در طلب سوزنم
نیست جز آن روی که دل زین خسیس
خوش خوش بیرنج و جفا برکنم
پیش ازین سفله به چاه اوفتد
من سر از این چه به فلک برکنم
در طلب دانش و دین چند گاه
دامن مردان به کمر در زنم
گرد کسی گردم کز بند جهل
طاعتش آزاد کند گردنم
آنکه چو آب خوش علمش بکرد
از تعب آتش جهل ایمنم
تا تن من گشت به پیرامنش
دیو نگشته است به پیرامنم
تا دل من طاعت او یافته است
طاعت من دارد آهرمنم
پیشرو خلق پس از مصطفی
کز پس او فخر بود رفتنم
بوالحسن آن معدن احسان کزو
دل به سخن گشته است آبستنم
گرت به سیم و زر دین حاجت است
بر سر هر دو من ازو خازنم
عالم و افلاک نیرزد همی
بیسخن او به یکی ارزنم
آتشم ار آهن و روئی وگر
آب شوی آب تورا آهنم
بیخ سفاهت ز دل تو به پند
برکنم و حکمت بپراگنم
وز سر جاهل به سخن تاج فخر
پیش خردمند به پای افگنم
مرد تؤی گر نه چنین یابیم
ور نه چنینم که بگفتم زنم
شاد شدی چون بشنیدی که پار
بیران شد گوشهای از مسکنم
شادیت انده شود امسال اگر
برگذری بر درو بر برزنم
نیستم آن من که سلاح فلک
کار کند بر زره و جوشنم
چرخ مرا بنده بود چون ازو
ایزد دادار بود ضامنم
شاد من از دین هدی گشتهام
پس که تواند که کند غمگنم؟
گر تنم از جامه برهنه شود
علم و خرد گرد تنم بر تنم
گرچه زمان عهدم بشکست من
عهد خداوند زمان نشکنم
روی خدا و دل عالم معد
کز شرفش حکمت را معدنم
آنکه چو بگذارم نامش به دل
فرخ نوروز شود بهمنم
خلق به رنج است و من از فر او
هم به دل و هم به جسد ساکنم
خلق مرا گفت نیارد که خیز
جز به گه «قدقامت» مذنم
میوهٔ معقول به دست خرد
از شجر حکمت او میچنم
سوزن سوزانم در چشم جهل
لیکن در باغ خرد سوسنم
گوئی ک«ز خلق جدا چون شدی؟»
زشت نشایدت بدین گفتم
روغن و کنجاره بهم خوب نیست
ویشان کنجاره و من روغنم
از فلک ریمن باکیم نیست
رام بسی بود همین ریمنم
گر تنم از گلشن دورست من
از دل پر حکمت در گلشنم
دهر بفرسود و بفرسودمان
بر فلک جافی ازین خشمنم
شصت و دو سال است که بکوبد همی
روز و شبان در فلکی هاونم
چشم همی دارم همواره تا
کی بود از کوفتنش رستنم
تاش نسائی ندهد مشک بوی
فضل ازین است فرو سودنم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۶
من دگرم یا دگر شدهاست جهانم
هست جهانم همان و من نه همانم
تاش همی جستم او به طبع همی جست
از من و من زو کنون به طبع جهانم
پس نه همانم من و جهان نه همان است
زانکه جهان چون من است من چو جهانم
عالم کان بود و منش زر و کنون من
زر سخن را به نفس ناطقه کانم
ای عجبی خلق را چه بود که ایدون
سخت بترسند می ز نام و نشانم؟
آب کسی ریخته نشد زپی من
نان به ستم من همی ز کس نستانم
هیچ جوان را به قهر پیر نکردم
پس به چه دشمن شدند پیر و جوانم؟
خطبه نجستم به کاشغر نه به بغداد
بد به چه گوید همی خلیفت و خانم؟
گر طمعی نیستم به خون و به مردار
چونکه چنین دشمنان شدند سگانم؟
گرت نخوانم مدیح، تو که امیری
نیز به مهمان و خان خویش مخوانم
گر تو بخوانی مرا، امیر ندانمت
ورت بخوانم مدیح، مرد مدانم
نامهٔ آزادی آمده است سوی من
پنهان در دل زخالق دل و جانم
بند ز من برگرفته آمد، ازین است
کایچ نجبند همی به پیش میانم
تا به من این منت از خدای نپیوست
بنده همی داشتی فلان و فلانم
رنج و عنای جهان کشیدم و اکنون
نیز نتابد سوی عناش عنانم
تو که ندانیش هم برو سپس او
من که بدانستمش چگونه ندانم؟
سفله نگردد مطیع تاش نرانی
سفله جهان را ازین همیشه برانم
سفله جهان را به سفلگان بسپردم
کو به سرایش چنانکه زو به فغانم
ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ
گم شده انگار از میان و کرانم
تو به شتاب از پس زمانه دوانی
من به ستور از در زمانه رمانم
نه چو من از غم به دم تو باد خزانی
نه چو تو من مدحگوی حسن خزانم
وانکه دهان تو خوش بدو شود و تر
خشک کند باد او ز بیم دهانم
روز ندامت ز بد بس است ندیمم
شب به عبادت قرین بس است قرانم
ای همه ساله دنان بگرد دنان در
من نه بگرد دنانم و نه دنانم
من که زخون حسین پرغم و دردم
شاد چگونه کنند خون رزانم؟
از تو بدین کارها بماندم شاید
گرچه نشاید همی که از تو بمانم
من ز تو دورم چو هرچه کرد ز افعال
دست و زبانت، نکرد دست و زبانم
نفس لطیفم رها شدهاست اگر چند
زیر زمان است این کثیف و گرانم
سوی حکیمان فریشته است روانم
ورچه به چشم تو مردم است عیانم
هیکل من دان علم فریشتگان را
ورچه به یمگان ز شر دیو نهانم
ملک سلیمان اگر ببرد یکی دیو
با سپهی دیو، من چه کرد توانم؟
بر رمهٔ علم خوار در شب دنیی
از قبل موسی زمانه شبانم
هیچ شبان بیعصا و کاسه نباشد
کاسهٔ من دفتر و عصاست لسانم
نان شریعت خوری چو پیش من آئی
نرم بیاغشته زیر شیر بیانم
ای بسوی خویش کرده صورت من زشت
من نه چنانم که میبرند گمانم
آینهام من، اگر تو زشتی زشتم
ور تو نکوئی نکوست صورت و سانم
علم بیاموز تام عالم یابی
تیغ گهردار شو که منت فسانم
در سخنم تخم مردمی بسرشته است
دست خدای جهان امام زمانم
زیر درخت من آی اگرت مراد است
کهت زبر شاخ مردمی بنشانم
کشت خرد را به باغ دین حق اندر
تازه کنم کز سخن چو آب روانم
ور بنشیند برو غبار شیاطین
گرد به پندی چو در ازو بفشانم
دیو هگرز آبروی من نبرد زانک
روی بدو دارد آب داده سنانم
تیر مرا جز سخن نباشد پیکان
تیر قلم را بنان بس است کمانم
گر عدوی من به مشرق است ز مغرب
تیر خود آسان بدو روان برسانم
هست جهانم همان و من نه همانم
تاش همی جستم او به طبع همی جست
از من و من زو کنون به طبع جهانم
پس نه همانم من و جهان نه همان است
زانکه جهان چون من است من چو جهانم
عالم کان بود و منش زر و کنون من
زر سخن را به نفس ناطقه کانم
ای عجبی خلق را چه بود که ایدون
سخت بترسند می ز نام و نشانم؟
آب کسی ریخته نشد زپی من
نان به ستم من همی ز کس نستانم
هیچ جوان را به قهر پیر نکردم
پس به چه دشمن شدند پیر و جوانم؟
خطبه نجستم به کاشغر نه به بغداد
بد به چه گوید همی خلیفت و خانم؟
گر طمعی نیستم به خون و به مردار
چونکه چنین دشمنان شدند سگانم؟
گرت نخوانم مدیح، تو که امیری
نیز به مهمان و خان خویش مخوانم
گر تو بخوانی مرا، امیر ندانمت
ورت بخوانم مدیح، مرد مدانم
نامهٔ آزادی آمده است سوی من
پنهان در دل زخالق دل و جانم
بند ز من برگرفته آمد، ازین است
کایچ نجبند همی به پیش میانم
تا به من این منت از خدای نپیوست
بنده همی داشتی فلان و فلانم
رنج و عنای جهان کشیدم و اکنون
نیز نتابد سوی عناش عنانم
تو که ندانیش هم برو سپس او
من که بدانستمش چگونه ندانم؟
سفله نگردد مطیع تاش نرانی
سفله جهان را ازین همیشه برانم
سفله جهان را به سفلگان بسپردم
کو به سرایش چنانکه زو به فغانم
ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ
گم شده انگار از میان و کرانم
تو به شتاب از پس زمانه دوانی
من به ستور از در زمانه رمانم
نه چو من از غم به دم تو باد خزانی
نه چو تو من مدحگوی حسن خزانم
وانکه دهان تو خوش بدو شود و تر
خشک کند باد او ز بیم دهانم
روز ندامت ز بد بس است ندیمم
شب به عبادت قرین بس است قرانم
ای همه ساله دنان بگرد دنان در
من نه بگرد دنانم و نه دنانم
من که زخون حسین پرغم و دردم
شاد چگونه کنند خون رزانم؟
از تو بدین کارها بماندم شاید
گرچه نشاید همی که از تو بمانم
من ز تو دورم چو هرچه کرد ز افعال
دست و زبانت، نکرد دست و زبانم
نفس لطیفم رها شدهاست اگر چند
زیر زمان است این کثیف و گرانم
سوی حکیمان فریشته است روانم
ورچه به چشم تو مردم است عیانم
هیکل من دان علم فریشتگان را
ورچه به یمگان ز شر دیو نهانم
ملک سلیمان اگر ببرد یکی دیو
با سپهی دیو، من چه کرد توانم؟
بر رمهٔ علم خوار در شب دنیی
از قبل موسی زمانه شبانم
هیچ شبان بیعصا و کاسه نباشد
کاسهٔ من دفتر و عصاست لسانم
نان شریعت خوری چو پیش من آئی
نرم بیاغشته زیر شیر بیانم
ای بسوی خویش کرده صورت من زشت
من نه چنانم که میبرند گمانم
آینهام من، اگر تو زشتی زشتم
ور تو نکوئی نکوست صورت و سانم
علم بیاموز تام عالم یابی
تیغ گهردار شو که منت فسانم
در سخنم تخم مردمی بسرشته است
دست خدای جهان امام زمانم
زیر درخت من آی اگرت مراد است
کهت زبر شاخ مردمی بنشانم
کشت خرد را به باغ دین حق اندر
تازه کنم کز سخن چو آب روانم
ور بنشیند برو غبار شیاطین
گرد به پندی چو در ازو بفشانم
دیو هگرز آبروی من نبرد زانک
روی بدو دارد آب داده سنانم
تیر مرا جز سخن نباشد پیکان
تیر قلم را بنان بس است کمانم
گر عدوی من به مشرق است ز مغرب
تیر خود آسان بدو روان برسانم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۲
عقل چه آورد ز گردون پیام
خاصه سوی خاص نهانی ز عام؟
گفت: چو خورد نیست فلک را قرار
نیست درو نیز شما را مقام
وام جهان است تو را عمر تو
وام جان بر تو نماند دوام
دم بکشی بازدهی زانکه دهر
بازستاند ز تو می عمر وام
بازدهی بازپسین دم زدن
بیشک آن روز بهناکام و کام
گر نکنی هیچ بر این وام سود
چون تو نباشد به جهان نیز خام
وام دم توست و برو سود نیست
چونش دهی باز همی جز کلام
بازده این وام و ببر سود ازانک
سود حلالستت و مایه حرام
خوب سخن چیست تو را؟ سود عمر
خوب سخن کرد تو را خوب نام
برمکش و باز مده دم تهی
باد مپیمای چنین بر دوام
بر نفس خویش به شکر خدای
سود همی گیر به رسم کرام
جام می از دست بیفگن که نیست
حاصل آن جام مگر وای مام
خفته ازانی که نبینی ز جهل
در دل تاریک همی جز ظلام
خفته بود هرکه همی نشنود
بر دهن عقل ز گردون پیام
خفته به جانی تو ز چون و چرا
نه به تن از خورد شراب و طعام
بر ره و بر مذهب تن نیست جانت
جانت به روزه است و تنت سیر شام
حکمت و علم و خبر و پند به
ز اسپ و غلام و کمر و اوستام
از پس دنیا نرود مرد دین
جز که به دانش نبود شادکام
دنیا در دام تو آید به دین
بیدین دنیا نبود جز که دام
دام تو گشته است جهان و، چنه
اسپ و ستام است و ضیاع و غلام
اسپ کشنده است جهان جز به دین
کرد نداندش کسی جرد و رام
گر تو لگامش نکشی سوی دین
او ز تو خورد زود ستاند لگام
اسپ جهان را تو نگیری به تگ
خیره مرو از پس او خامخام
شام کنی طمع چو گیری عراق
مصرت پیش است چو رفتی به شام
ناگه روزیت به جر افگند
گر بروی بر پی او گامگام
ورچه رهی وارت گردن دهد
بر تو یکی برکشد آخر حسام
خوار برون راندت آخر ز در
گرچه بخواند به نوید و خرام
زود فرود افگندت سرنگون
چونت برآورد به حیلت به بام
آنچه همی جست سکندر، هگرز
کی شد یک روز مرو را تمام؟
سامه کجا یافت ز دستان او
رستم دستان و نه دستان سام
کس نشنوده است که بگرفت ازو
کار کسی تا به قیامت قوام
آنچه به چشم تو ازو شکر است
حنظل و زهر است به دندان و کام
در در خاص آی به دین و مرو
از پس دنیا چو خسان و لئام
طاعت یزدان به نظام آورد
هرچه که دنیا کندش بینظام
خستهٔ دنیا و شکستهٔ جهان
جز که به طاعت نپذیرد لحام
بر من ازین پیش روا کرده بود
همچو بر این قافله دنیا دلام
از پس خویشم چو شتر میکشید
چشم بکوبین و گرفته زمام
منش ندیدم نه برستم ازو
جز به بزرگی و جلال امام
آنکه بهنور پدر و جد او
نور گرفته است جهان نفام
آنکه چو گوئیش «امام است حق»
هیچ کست نیز نگوید «کدام؟»
سدره و فردوس مزخرف شود
چون بزنندش به صحاری خیام
خام نگون بخت برآید به تخت
گر برود در سخنش نام خام
چیست بزرگی؟ همه دنیا و دین
جز که مرو را نشد این هر دو تام
رایت اوی است همای و، ملوک
زیر همایش همه جغد و لجام
نیست بدین وصف زمردم مگر
مستنصر بالله علیهالسلام
تا نپذیردت، ز تو زی خدای
نیست پذیرفته صلات و صیام
دامن او گیر وزو جوی راه
تا برهی زین همه بؤس و زحام
پورا، گر پند پذیری همی
پند من این است تو را والسلام
خاصه سوی خاص نهانی ز عام؟
گفت: چو خورد نیست فلک را قرار
نیست درو نیز شما را مقام
وام جهان است تو را عمر تو
وام جان بر تو نماند دوام
دم بکشی بازدهی زانکه دهر
بازستاند ز تو می عمر وام
بازدهی بازپسین دم زدن
بیشک آن روز بهناکام و کام
گر نکنی هیچ بر این وام سود
چون تو نباشد به جهان نیز خام
وام دم توست و برو سود نیست
چونش دهی باز همی جز کلام
بازده این وام و ببر سود ازانک
سود حلالستت و مایه حرام
خوب سخن چیست تو را؟ سود عمر
خوب سخن کرد تو را خوب نام
برمکش و باز مده دم تهی
باد مپیمای چنین بر دوام
بر نفس خویش به شکر خدای
سود همی گیر به رسم کرام
جام می از دست بیفگن که نیست
حاصل آن جام مگر وای مام
خفته ازانی که نبینی ز جهل
در دل تاریک همی جز ظلام
خفته بود هرکه همی نشنود
بر دهن عقل ز گردون پیام
خفته به جانی تو ز چون و چرا
نه به تن از خورد شراب و طعام
بر ره و بر مذهب تن نیست جانت
جانت به روزه است و تنت سیر شام
حکمت و علم و خبر و پند به
ز اسپ و غلام و کمر و اوستام
از پس دنیا نرود مرد دین
جز که به دانش نبود شادکام
دنیا در دام تو آید به دین
بیدین دنیا نبود جز که دام
دام تو گشته است جهان و، چنه
اسپ و ستام است و ضیاع و غلام
اسپ کشنده است جهان جز به دین
کرد نداندش کسی جرد و رام
گر تو لگامش نکشی سوی دین
او ز تو خورد زود ستاند لگام
اسپ جهان را تو نگیری به تگ
خیره مرو از پس او خامخام
شام کنی طمع چو گیری عراق
مصرت پیش است چو رفتی به شام
ناگه روزیت به جر افگند
گر بروی بر پی او گامگام
ورچه رهی وارت گردن دهد
بر تو یکی برکشد آخر حسام
خوار برون راندت آخر ز در
گرچه بخواند به نوید و خرام
زود فرود افگندت سرنگون
چونت برآورد به حیلت به بام
آنچه همی جست سکندر، هگرز
کی شد یک روز مرو را تمام؟
سامه کجا یافت ز دستان او
رستم دستان و نه دستان سام
کس نشنوده است که بگرفت ازو
کار کسی تا به قیامت قوام
آنچه به چشم تو ازو شکر است
حنظل و زهر است به دندان و کام
در در خاص آی به دین و مرو
از پس دنیا چو خسان و لئام
طاعت یزدان به نظام آورد
هرچه که دنیا کندش بینظام
خستهٔ دنیا و شکستهٔ جهان
جز که به طاعت نپذیرد لحام
بر من ازین پیش روا کرده بود
همچو بر این قافله دنیا دلام
از پس خویشم چو شتر میکشید
چشم بکوبین و گرفته زمام
منش ندیدم نه برستم ازو
جز به بزرگی و جلال امام
آنکه بهنور پدر و جد او
نور گرفته است جهان نفام
آنکه چو گوئیش «امام است حق»
هیچ کست نیز نگوید «کدام؟»
سدره و فردوس مزخرف شود
چون بزنندش به صحاری خیام
خام نگون بخت برآید به تخت
گر برود در سخنش نام خام
چیست بزرگی؟ همه دنیا و دین
جز که مرو را نشد این هر دو تام
رایت اوی است همای و، ملوک
زیر همایش همه جغد و لجام
نیست بدین وصف زمردم مگر
مستنصر بالله علیهالسلام
تا نپذیردت، ز تو زی خدای
نیست پذیرفته صلات و صیام
دامن او گیر وزو جوی راه
تا برهی زین همه بؤس و زحام
پورا، گر پند پذیری همی
پند من این است تو را والسلام
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳
ای تن تیره اگر شریفی اگر دون
نبسهٔ گردونی و نبیرهٔ گردون
نیست به نسبت بس افتخار که هرگز
نبسهٔ گردون دون نبود مگر دون
آنکه شریف است همچو دون نه به ترکیب
از رگ و موی است و استخوان و پی و خون؟
گر تو شریفی و بهتری تو ز خویشان
چونکه بری سوی خویش خویش شبیخون؟
بلکه به جان است، نه به تن، شرف مرد
نیست جسدها همه مگر گل مسنون
تن صدف است ای پسر، به دین و به دانش
جانت بپرور درو چو لؤلؤ مکنون
اهرون از علم شد سمر به جهان در
گر تو بیاموزی، ای پسر، تی اهرون
نیک و بد و دیوی و فریشتگی را
سوی خردمند هست مایه و قانون
مادر دیوان یکی فریشته بوده است
فعل بدش کرد زشت و فاسق و ملعون
راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده است
خواهی ایدون گرای و خواهی ایدون
دیو و فرشته به خاک و آب درون شد
دیو مغیلان شد و فریشته زیتون
داد کن ار نام نیک خواهی ازیراک
نامور از داد گشت شهره فریدون
هزل ز کس مشنو و مگوی ازیراک
عقل تو را دشمن است هزل، چو هپیون
چند بنالی که بد شدهاست زمانه؟
عیب تنت بر زمانه برفگنی چون؟
هرگز کی گفت این زمانه که «بد کن»؟
مفتون چونی به قول عامهٔ مفتون؟
تو شدهای دیگر، این زمانه همان است،
کی شود ای بیخرد زمانه دگرگون؟
دل به یقین ای پسر خزینهٔ دین است
چشم تو چون روزن است و گوش چو پرهون
گوهر دین چون در این خزینه نهادی
روزن و پرهون رو تو سخت کن اکنون
روزن و پرهون چو بسته گشت، خیانت
راه نیابد بسوی گوهر مخزون
منگر سوی حرام و جز حق مشنو
تا نبرد دیو دزد سوی تو آهون
توبه کن از هر بدی به تربیت دین
جانت چو پیراهن است و توبه چو صابون
زنده به آبند زندگان که چنین گفت
ایزد سبحان بیچگونه و بیچون
هرکه مر این آب را ندید، در این آب
تشنه چو هاروت ماند غرقه چو ذوالنون
زنده نباشد حقیقت آنکه بمیرد
گرچه به خاک اندرون نباشد مدفون
زنده ز ما ای پسر نه این تن خاکی است
سوی پیامبر، نه نیز سوی فلاطون
بلکه ز ما زنده و شریف و سخن گوی
نیست مگر جان بر خجسته و میمون
زنده به آب خدای خواهی گشتن
نه تو به جیحون مرده و نه به سیحون
هر که بدین آب مرده زنده شد، او را
زنده نخواند مگر که جاهل و مجنون
مردم اگر ز آب مرده زنده بماندی
خلق نمردی هگرز برلب جیحون
آب خدای آنکه مرده زنده بدو کرد
آن پسر بیپدر برادر شمعون
در دهن پاک خویش داشت مر آن را
وز دهنش جز به دم نیامد بیرون
اصل سخنها دم است سوی خردمند
معنی، باشد سخن به دم شده معجون
گر به فسون زنده کرد مرده مسیحا
جز سخن خوب نیست سوی من، افسون
بنگر نیکو تو، از پی سخن، ادریس
چون به مکانالعلی رسید ز هامون
گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب
خوار شود پیش تو خزانهٔ قارون
گرچه عزیز است زر زرت ندهد میر
چون سخنت خوب و خوش نیامد و موزون
گفتهٔ دانا چو ماه نو به فزون است
گفتهٔ نادان چنان کهن شده عرجون
فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز
گرچه زدیدن چو سنجد است طبرخون
فضل سخن کی شناسد آنکه نداند
فضل اساس و امام و حجت و ماذون؟
طبع تو ای حجت خراسان در زهد
در همی درکشد به رشته همیدون
چون دلت از بلخ شد به یمگان خرسند
پس چه فریدون به سوی تو چه فریغون
نبسهٔ گردونی و نبیرهٔ گردون
نیست به نسبت بس افتخار که هرگز
نبسهٔ گردون دون نبود مگر دون
آنکه شریف است همچو دون نه به ترکیب
از رگ و موی است و استخوان و پی و خون؟
گر تو شریفی و بهتری تو ز خویشان
چونکه بری سوی خویش خویش شبیخون؟
بلکه به جان است، نه به تن، شرف مرد
نیست جسدها همه مگر گل مسنون
تن صدف است ای پسر، به دین و به دانش
جانت بپرور درو چو لؤلؤ مکنون
اهرون از علم شد سمر به جهان در
گر تو بیاموزی، ای پسر، تی اهرون
نیک و بد و دیوی و فریشتگی را
سوی خردمند هست مایه و قانون
مادر دیوان یکی فریشته بوده است
فعل بدش کرد زشت و فاسق و ملعون
راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده است
خواهی ایدون گرای و خواهی ایدون
دیو و فرشته به خاک و آب درون شد
دیو مغیلان شد و فریشته زیتون
داد کن ار نام نیک خواهی ازیراک
نامور از داد گشت شهره فریدون
هزل ز کس مشنو و مگوی ازیراک
عقل تو را دشمن است هزل، چو هپیون
چند بنالی که بد شدهاست زمانه؟
عیب تنت بر زمانه برفگنی چون؟
هرگز کی گفت این زمانه که «بد کن»؟
مفتون چونی به قول عامهٔ مفتون؟
تو شدهای دیگر، این زمانه همان است،
کی شود ای بیخرد زمانه دگرگون؟
دل به یقین ای پسر خزینهٔ دین است
چشم تو چون روزن است و گوش چو پرهون
گوهر دین چون در این خزینه نهادی
روزن و پرهون رو تو سخت کن اکنون
روزن و پرهون چو بسته گشت، خیانت
راه نیابد بسوی گوهر مخزون
منگر سوی حرام و جز حق مشنو
تا نبرد دیو دزد سوی تو آهون
توبه کن از هر بدی به تربیت دین
جانت چو پیراهن است و توبه چو صابون
زنده به آبند زندگان که چنین گفت
ایزد سبحان بیچگونه و بیچون
هرکه مر این آب را ندید، در این آب
تشنه چو هاروت ماند غرقه چو ذوالنون
زنده نباشد حقیقت آنکه بمیرد
گرچه به خاک اندرون نباشد مدفون
زنده ز ما ای پسر نه این تن خاکی است
سوی پیامبر، نه نیز سوی فلاطون
بلکه ز ما زنده و شریف و سخن گوی
نیست مگر جان بر خجسته و میمون
زنده به آب خدای خواهی گشتن
نه تو به جیحون مرده و نه به سیحون
هر که بدین آب مرده زنده شد، او را
زنده نخواند مگر که جاهل و مجنون
مردم اگر ز آب مرده زنده بماندی
خلق نمردی هگرز برلب جیحون
آب خدای آنکه مرده زنده بدو کرد
آن پسر بیپدر برادر شمعون
در دهن پاک خویش داشت مر آن را
وز دهنش جز به دم نیامد بیرون
اصل سخنها دم است سوی خردمند
معنی، باشد سخن به دم شده معجون
گر به فسون زنده کرد مرده مسیحا
جز سخن خوب نیست سوی من، افسون
بنگر نیکو تو، از پی سخن، ادریس
چون به مکانالعلی رسید ز هامون
گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب
خوار شود پیش تو خزانهٔ قارون
گرچه عزیز است زر زرت ندهد میر
چون سخنت خوب و خوش نیامد و موزون
گفتهٔ دانا چو ماه نو به فزون است
گفتهٔ نادان چنان کهن شده عرجون
فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز
گرچه زدیدن چو سنجد است طبرخون
فضل سخن کی شناسد آنکه نداند
فضل اساس و امام و حجت و ماذون؟
طبع تو ای حجت خراسان در زهد
در همی درکشد به رشته همیدون
چون دلت از بلخ شد به یمگان خرسند
پس چه فریدون به سوی تو چه فریغون
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴
ای ستمگر فلک ای خواهر آهرمن
چون نگوئی که چه افتاد تو را با من؟
نرم کردهستیم و زرد چو زردآلو
قصد کردی که بخواهیم همی خوردن
اینکه شد زرد و کهن پیرهن جان است
پیرهن باشد جان را و خرد را تن
عاریت داشتم این را از تو تا یک چند
پیش تو بفگنم این داشته پیراهن
من ز حرب چو تو آهرمن کی ترسم
که مرا طاعت تیغ است و خرد جوشن
من دل از نعمت و عز تو چو بر کندم
تو دل از طاعت و از خدمت من بر کن
زن جادوست جهان، من نخرم زرقش
زن بود آنکه مرو را بفریبد زن
زرق آن زن را با بیژن نشنودی
که چه آورد به آخر به سر بیژن؟
همچو بیژن به سیه چاه درون مانی
ای پسر، گر تو به دنیا بنهی گردن
چون همی بر ره بیژن روی ای نادان
پس چه گوئی که نبایست چنان کردن؟
صحبت این زن بدگوهر بدخو را
گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن
صحبت او مخر و عمر مده، زیرا
جز که نادان نخرد کسی به تبر سوزن
طمع جانت کند گر چه بدو کابین
گنج قارون بدهی یا سپه قارن
مر مرا بر رس از این زن، که مرا با او
شست یا بیش گذشته است دی و بهمن
خوی او این است ای مرد، که دانا را
نفروشد همه جز مکر و دروغ و فن
کودن و خوار و خسیس است جهان و خس
زان نسازد همه جز با خس و با کودن
خاصه امروز نبینی که همی ایدون
بر سر خلق خدائی کند آهرمن؟
به خراسان در تا فرش بگسترده است
گرد کرده است ازو عهد و وفا دامن
خلق را چرخ فرو بیخت، نمیبینی
خس مانده است همه بر سر پرویزن؟
زین خسان خیر چه جوئی چو همی دانی
که به ترب اندر هرگز نبود روغن
خویشتن دار چو احوال همی بینی
خیره بیرشته و هنجار مکش هنجن
این خسان باد عذابند، چو نادانان
باد ایشان مخر و باد مکن خرمن
چون طمع داری افروختن آتش
به شب اندر زان پر وانگک روشن
دل بخیره چه کنی تنگ چو آگاهی
که جهان سایهٔ ابر است و شب آبستن؟
این جهان معدن رنج و غم و تاریکی است
نور و شادی و بهی نیست در این معدن
معدن نور بر این گنبد پیروزه است
که چو باغی است پر از لاله و پر سوسن
گر به شب بنگری اندر فلک و عالم
بر سرت گلشن بینی و تو در گلخن
تو مر این گلخن بیرونق تاری را
جز که از جهل نینگاشتهای گلشن
مسکن شخص توست این فلک ای مسکین
جانت را بهتر ازین هست یکی مسکن
اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟
آب کوبی همی، ای بیهده، در هاون
کهت بگفته است که اندیشه مدار از جان
هرچه یابی همه بر تنت همی برتن؟
دشمن توست تن بد کنش ای غافل
به شب و روز مباش ایمن از این دشمن
همه شادی و طرب جوید و مهمانی
که بیارندش از این برزن و زان برزن
گوید « از عمر وز شادی چه بود خوشتر؟
مکن اندیشه ز فردا، بخور و بشکن»
لیکن این نیست روا گر تو همی خواهی
ای تن کاهل بیحاصل هیکلافگن
چه کنی دنیا بیدین و خرد زیرا
خوش نباشد نان بیزیره و آویشن
مرد بیدین چو خر است، ار تو نهای مردم
چو خران بیدین شو، روز و شبان میدن
خری آموختت آن کس که بفرمودت
که «همیشه شکم و معده همی آگن»
نیک بندیش که از بهر چه آوردت
آنکهت آورد در این گنبد بیروزن
چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت
بر مکافاتش دامن به کمر در زن
آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم
چون ببینیش در آن معدن پاداشن
پیش ازان کهت بشود شخص پراگنده
تخم و بیخ بد و به برکن و بپراگن
بس که بگذشت جهان بر تو و جز عصیان
سوی تو نامد و نگذشت به پیرامن
از بد کرده پشیمان شو و طاعت کن
خیره بر عمر گذشته چه کنی شیون؟
سخن حجت بشنو که همی بافد
نرم و با قیمت و نیکو چو خز ادکن
سخن حکمتی و خوب چنین باید
صعب و بایسته و در بافته چون آهن
چون نگوئی که چه افتاد تو را با من؟
نرم کردهستیم و زرد چو زردآلو
قصد کردی که بخواهیم همی خوردن
اینکه شد زرد و کهن پیرهن جان است
پیرهن باشد جان را و خرد را تن
عاریت داشتم این را از تو تا یک چند
پیش تو بفگنم این داشته پیراهن
من ز حرب چو تو آهرمن کی ترسم
که مرا طاعت تیغ است و خرد جوشن
من دل از نعمت و عز تو چو بر کندم
تو دل از طاعت و از خدمت من بر کن
زن جادوست جهان، من نخرم زرقش
زن بود آنکه مرو را بفریبد زن
زرق آن زن را با بیژن نشنودی
که چه آورد به آخر به سر بیژن؟
همچو بیژن به سیه چاه درون مانی
ای پسر، گر تو به دنیا بنهی گردن
چون همی بر ره بیژن روی ای نادان
پس چه گوئی که نبایست چنان کردن؟
صحبت این زن بدگوهر بدخو را
گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن
صحبت او مخر و عمر مده، زیرا
جز که نادان نخرد کسی به تبر سوزن
طمع جانت کند گر چه بدو کابین
گنج قارون بدهی یا سپه قارن
مر مرا بر رس از این زن، که مرا با او
شست یا بیش گذشته است دی و بهمن
خوی او این است ای مرد، که دانا را
نفروشد همه جز مکر و دروغ و فن
کودن و خوار و خسیس است جهان و خس
زان نسازد همه جز با خس و با کودن
خاصه امروز نبینی که همی ایدون
بر سر خلق خدائی کند آهرمن؟
به خراسان در تا فرش بگسترده است
گرد کرده است ازو عهد و وفا دامن
خلق را چرخ فرو بیخت، نمیبینی
خس مانده است همه بر سر پرویزن؟
زین خسان خیر چه جوئی چو همی دانی
که به ترب اندر هرگز نبود روغن
خویشتن دار چو احوال همی بینی
خیره بیرشته و هنجار مکش هنجن
این خسان باد عذابند، چو نادانان
باد ایشان مخر و باد مکن خرمن
چون طمع داری افروختن آتش
به شب اندر زان پر وانگک روشن
دل بخیره چه کنی تنگ چو آگاهی
که جهان سایهٔ ابر است و شب آبستن؟
این جهان معدن رنج و غم و تاریکی است
نور و شادی و بهی نیست در این معدن
معدن نور بر این گنبد پیروزه است
که چو باغی است پر از لاله و پر سوسن
گر به شب بنگری اندر فلک و عالم
بر سرت گلشن بینی و تو در گلخن
تو مر این گلخن بیرونق تاری را
جز که از جهل نینگاشتهای گلشن
مسکن شخص توست این فلک ای مسکین
جانت را بهتر ازین هست یکی مسکن
اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟
آب کوبی همی، ای بیهده، در هاون
کهت بگفته است که اندیشه مدار از جان
هرچه یابی همه بر تنت همی برتن؟
دشمن توست تن بد کنش ای غافل
به شب و روز مباش ایمن از این دشمن
همه شادی و طرب جوید و مهمانی
که بیارندش از این برزن و زان برزن
گوید « از عمر وز شادی چه بود خوشتر؟
مکن اندیشه ز فردا، بخور و بشکن»
لیکن این نیست روا گر تو همی خواهی
ای تن کاهل بیحاصل هیکلافگن
چه کنی دنیا بیدین و خرد زیرا
خوش نباشد نان بیزیره و آویشن
مرد بیدین چو خر است، ار تو نهای مردم
چو خران بیدین شو، روز و شبان میدن
خری آموختت آن کس که بفرمودت
که «همیشه شکم و معده همی آگن»
نیک بندیش که از بهر چه آوردت
آنکهت آورد در این گنبد بیروزن
چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت
بر مکافاتش دامن به کمر در زن
آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم
چون ببینیش در آن معدن پاداشن
پیش ازان کهت بشود شخص پراگنده
تخم و بیخ بد و به برکن و بپراگن
بس که بگذشت جهان بر تو و جز عصیان
سوی تو نامد و نگذشت به پیرامن
از بد کرده پشیمان شو و طاعت کن
خیره بر عمر گذشته چه کنی شیون؟
سخن حجت بشنو که همی بافد
نرم و با قیمت و نیکو چو خز ادکن
سخن حکمتی و خوب چنین باید
صعب و بایسته و در بافته چون آهن
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶
ای شده مشغول به کار جهان
غره چرائی به جهان جهان؟
پیگ جهانی تو بیندیش نیک
سخره گرفته است تو را این جهان
از پس خویشت بدواند همی
گه سوی نوروز و گهی زی خزان
گر تو نه دیوی به همه عمر خویش
از پس این دیو چرائی دوان؟
پیش تو در میرود او کینهور
تو زپس او چه دوی شادمان؟
هیچ نترسی که تو را این نهنگ
ناگه یک روز کشد در دهان؟
گرت به مغز اندر هوش است و رای
روی بگردان ز دروغ زمان
آزت هر روز به فردا دهد
وعدهٔ چیزی که نباشد چنان
پیر شدت بر غم و سختی و رنج
بر طمع راحت شخص جوان
بر تو به امید بهی، روز روز
چرخ و زمان میشمرد سالیان
دشمن توست ای پسر این روزگار
نیست به تو در طمعش جز به جان
کژدم دارد بسی از بهر تو
کرده نهان زیر خز و پرنیان
ای شده غره به جهان، زینهار
کایمن بنشینی از این بدنشان
تو به در او شده زنهار خواه
دشنه همی مالدت او بر فسان
چون تو بسی خورده است این اژدها
هان به حذرباش ز دندانش، هان!
نامهٔ شاهان عجم پیش خواه
یک ره و بر خود به تامل بخوان
کوت فریدون و کجا کیقباد؟
کوت خجسته علم کاویان؟
سام نریمان کو و رستم کجاست
پیشرو لشکر مازندران؟
بابک ساسان کو و کو اردشیر؟
کوست؟ نه بهرام نه نوشیروان!
این همه با خیل و حشم رفتهاند
نه رمه مانده است کنون نه شبان
رهگذر است این نه سرای قرار
دل منه اینجا و مرنجان روان
ایزد زی خویش همی خواندت
ای شده فتنه به زمین و زمان
چند چپ و راست بتابی ز راه
چون نروی راست در این کاروان؟
چند ربودی و ربائی هنوز
توشه در این ره ز فلان و فلان؟
باک نداری که در این ره به زرق
که بفروشی بدل زعفران
فردا زین خواب چه آگه شوی
سود نداردت خروش و فغان
چونکه نیندیشی از آن روز جمع
کانجا باشند کهان و مهان؟
آنجا آن روز نگیردت دست
نه پسر و نه پدر مهربان
زیر گناهان گران و وبال
سست شدت گردن و پشت و میان
خیره چه گوئی تو که «بادی است این
در شکم و پشت و میانم روان؟
نیست مرا وقت ضعیفی هنوز
بشکند این را شکر و بادیان»
روی نخواهی که به قبله کنی
تات نخوابند چو تخته ستان
جز به گه بازپسین دم زدن
از تو نجبند به شهادت زبان
چونکه به پرهیز و به توبه، سبک
نفگنی از گردن بار گران؟
تا تو یکی خانهٔ نو ساختی
یکسره همسایهت بیخان و مان
در سپه جهل بسی تاختی
اکنون یک چند گران کن عنان
دیو قرین تو چرا گشت اگر
دل به گمان نیست تو را در قران
گر به گمانی ز قران کریم
خود ببری کیفر از این بدگمان
سود نداردت پشیمان شدن
خود شود آن روز گمانت عیان
جان تو از بهر عبادت شده است
بسته در این خانه پر استخوان
کان تو است ای تن و طاعت گهر
گوهر بیرون کن از این تیره کان
جانت سوار است و تنت اسپ او
جز به سوی خیر و صلاحش مران
خود سپس آرزوی تن مرو
چون خره بد سپس ماکیان
گیتی دریا و تنت کشتی است
عمر تو باد است و تو بازارگان
این همه مایه است که گفتم تو را
مایه به باد از چه دهی رایگان
ای پسر خسرو حکمت بگو
تات بود طاقت و توش و توان
ای به خراسان در سیمرغوار
نام تو پیدا و تن تو نهان
در سپه علم حقیقت تو را
تیر کلام است و زبانت کمان
روز و شب از بحر سخن همچنین
در همی جوی و همی برفشان
تا ز تو میراث بماند سخن
چون بروی زی سفر جاودان
خیز به فرمان امام جهان
برکش در بحر سخن بادبان
غره چرائی به جهان جهان؟
پیگ جهانی تو بیندیش نیک
سخره گرفته است تو را این جهان
از پس خویشت بدواند همی
گه سوی نوروز و گهی زی خزان
گر تو نه دیوی به همه عمر خویش
از پس این دیو چرائی دوان؟
پیش تو در میرود او کینهور
تو زپس او چه دوی شادمان؟
هیچ نترسی که تو را این نهنگ
ناگه یک روز کشد در دهان؟
گرت به مغز اندر هوش است و رای
روی بگردان ز دروغ زمان
آزت هر روز به فردا دهد
وعدهٔ چیزی که نباشد چنان
پیر شدت بر غم و سختی و رنج
بر طمع راحت شخص جوان
بر تو به امید بهی، روز روز
چرخ و زمان میشمرد سالیان
دشمن توست ای پسر این روزگار
نیست به تو در طمعش جز به جان
کژدم دارد بسی از بهر تو
کرده نهان زیر خز و پرنیان
ای شده غره به جهان، زینهار
کایمن بنشینی از این بدنشان
تو به در او شده زنهار خواه
دشنه همی مالدت او بر فسان
چون تو بسی خورده است این اژدها
هان به حذرباش ز دندانش، هان!
نامهٔ شاهان عجم پیش خواه
یک ره و بر خود به تامل بخوان
کوت فریدون و کجا کیقباد؟
کوت خجسته علم کاویان؟
سام نریمان کو و رستم کجاست
پیشرو لشکر مازندران؟
بابک ساسان کو و کو اردشیر؟
کوست؟ نه بهرام نه نوشیروان!
این همه با خیل و حشم رفتهاند
نه رمه مانده است کنون نه شبان
رهگذر است این نه سرای قرار
دل منه اینجا و مرنجان روان
ایزد زی خویش همی خواندت
ای شده فتنه به زمین و زمان
چند چپ و راست بتابی ز راه
چون نروی راست در این کاروان؟
چند ربودی و ربائی هنوز
توشه در این ره ز فلان و فلان؟
باک نداری که در این ره به زرق
که بفروشی بدل زعفران
فردا زین خواب چه آگه شوی
سود نداردت خروش و فغان
چونکه نیندیشی از آن روز جمع
کانجا باشند کهان و مهان؟
آنجا آن روز نگیردت دست
نه پسر و نه پدر مهربان
زیر گناهان گران و وبال
سست شدت گردن و پشت و میان
خیره چه گوئی تو که «بادی است این
در شکم و پشت و میانم روان؟
نیست مرا وقت ضعیفی هنوز
بشکند این را شکر و بادیان»
روی نخواهی که به قبله کنی
تات نخوابند چو تخته ستان
جز به گه بازپسین دم زدن
از تو نجبند به شهادت زبان
چونکه به پرهیز و به توبه، سبک
نفگنی از گردن بار گران؟
تا تو یکی خانهٔ نو ساختی
یکسره همسایهت بیخان و مان
در سپه جهل بسی تاختی
اکنون یک چند گران کن عنان
دیو قرین تو چرا گشت اگر
دل به گمان نیست تو را در قران
گر به گمانی ز قران کریم
خود ببری کیفر از این بدگمان
سود نداردت پشیمان شدن
خود شود آن روز گمانت عیان
جان تو از بهر عبادت شده است
بسته در این خانه پر استخوان
کان تو است ای تن و طاعت گهر
گوهر بیرون کن از این تیره کان
جانت سوار است و تنت اسپ او
جز به سوی خیر و صلاحش مران
خود سپس آرزوی تن مرو
چون خره بد سپس ماکیان
گیتی دریا و تنت کشتی است
عمر تو باد است و تو بازارگان
این همه مایه است که گفتم تو را
مایه به باد از چه دهی رایگان
ای پسر خسرو حکمت بگو
تات بود طاقت و توش و توان
ای به خراسان در سیمرغوار
نام تو پیدا و تن تو نهان
در سپه علم حقیقت تو را
تیر کلام است و زبانت کمان
روز و شب از بحر سخن همچنین
در همی جوی و همی برفشان
تا ز تو میراث بماند سخن
چون بروی زی سفر جاودان
خیز به فرمان امام جهان
برکش در بحر سخن بادبان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۷
سوار سخن را ضمیر است میدان
سوارش چه چیز است؟ جان سخن دان
خرد را عنان ساز و اندیشه را زین
براسپ زبان اندر این پهن میدان
به میدان خویش اندر اسپ سخن را
اگر خوب و چابک سواری بگردان
به میدان تنگ اندرون اسپ کره
نگر تا نتازی به پیش سواران
سواران تازنده را نیک بنگر
در این پهن میدان ز تازی و دهقان
عرب بر ره شعر دارد سواری
پزشکی گزیدند مردان یونان
ره هندوان سوی نیرنگ و افسون
ره رومیان زی حساب است و الحان
مسخر نگار است مر چینیان را
چو بغدادیان را صناعات الوان
یکی باز جوید نهفته ز پیدا
یکی باز داند گران را ز ارزان
طلب کردن جای و تدبیر مسکن
طرازیدن آب و تقدیر بنیان
در این هر طریقی که بر تو شمردم
سواران جلدند و مردان فراوان
که دانست از اول، چه گوئی که ایدون
زمان را بپیمود شاید به پنگان؟
که دانست کز نور خورشید گیرد
همی روشنی ماه و برجیس و کیوان؟
که دانست کاندر هوا بیستونی
ستاده است دریا و کوه و بیابان؟
که دانست چندین زمین را مساحت
صد و شصت چند اوست خورشید تابان؟
که کرد اول آهنگری؟ چون نبودهاست
از اول نه انبر نه خایسک و سندان
که دانست کاین تلخ و ناخوش هلیله
حرارت براند ز ترکیب انسان؟
که فرمود از اول که درد شکم را
پرز باید از چین و از روم والان؟
که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی
ز گوگرد خشک و ز سیماب لرزان
که دانست کافزون شود روشنائی
به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان؟
که بود آنکه بر سیم فضل او نهادهاست
مر این زر کان را چنین گرد گیهان؟
که بود آنکه کمتر به گفتار او شد
عقیق یمانی ز لعل بدخشان؟
اگر جانور کان عزیز است بر ما
که بسیار نفع است ما را ز حیوان
همی خویشتن را نبینیم نفعی
نه در سیم و زر و نه در در و مرجان
در اینها به چشم دلت ژرف بنگر
که این را به چشم سرت دید نتوان
به درمان چشم سر اندر بماندی
بکن چشم دل را یکی نیز درمان
ز چشم سرت گر نهان است چیزی
نماند ز چشم دل آن چیز پنهان
نهان نیست چیزی زچشم سر و دل
مگر کردگار جهان فرد و سبحان
خرد هدیهٔ اوست ما را که در ما
به فرمان او شد خرد جفت با جان
خرد گوهر است و دل و جانش کان است
بلی، مر خرد را دل و جان سزد کان
خرد کیمیای صلاح است و نعمت
خرد معدن خیر و عدل است و احسان
به فرمان کسی را شود نیکبختی
به دو جهان که باشد خرد را به فرمان
نگهبان تن جان پاک است لیکن
دلت را خرد کرد بر جان نگهبان
به زندان دنیا درون است جانت
خرد خواهدش کرد بیرون ز زندان
خرد سوی هر کس رسولی نهفته
که در دل نشسته به فرمان یزدان
همی گوید اندر نهان هر کسی را
که چون آن چنین است و این نیست چونان
از آغاز چون بود ترکیب عالم
چه چیز است بیرون از این چرخ گردان؟
اگر گرد این چرخ گردان تو گوئی
تهی جایگاهی است بیحد سامان
چه گوئی در آن جای گردنده گردون
روان است یا ایستاده است ازین سان؟
خدای جهان آنکه نابوده داند
خداوند این عالم آباد و ویران
چرا آفرید این جهان را چو دانست
که کم بود خواهد ز کافر مسلمان؟
خرد کو رسول خدای است زی تو
چه خوانده است بر تو از این باب؟ برخوان
از این در به برهان سخن گوی با من
نخواهم که گوئی فلان گفت و بهمان
گر این علمها را بدانند قومی
تو نیز ای پسر مردمی همچو ایشان
بیاموز اگر چند دشوارت آید
که دشوار از آموختن گردد آسان
بیاموز از آن کهش بیاموخت ایزد
سر از گرد غفلت به دانش بیفشان
بیاموز تا همچو سلمان بباشی
که سلمان از آموختن گشت سلمان
ز برهان و حجت سپر ساز و جوشن
به میدان مردان برون مای عریان
به میدان حکمت بر اسپ فصاحت
مکن جز به تنزیل و تاویل جولان
مدد یابی از نفس کلی به حجت
چو جوئی به دل نصرت اهل ایمان
نبینی که پولاد را چون ببرد،
چو صنعت پذیرد ز حداد، سوهان؟
تو را نفس کلی، چو بشناسی او را،
نگه دارد از جهل و عصیان و نسیان
بر آن سان که رنگین گل و یاسمین را
نشانده است دهقانش بر طرف بستان
گل از نفس کل یافتهاست آن عنایت
که تو خوش منش گشتهای زان و شادان
زر و سیم و گوهر شد ارکان عالم
چو پیوسته شد نفس کلی به ارکان
اگر جان نبودی به سیم و زر اندر
به صد من درم کس ندادی یکی نان
وگر جان نبودی به سیم و زر اندر
بدو جان تو چون شادی شاد و خندان؟
به نرمی ظفر جوی بر خصم جاهل
که که را به نرمی کند پست باران
سخن چون حکیمان نکوگوی و کوته
که سحبان به کوته سخن گشت سحبان
نبینی که بدرید صد من زره را
بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان؟
خرد را به ایمان و حکمت بپرور
که فرزند خود را چنین گفت لقمان
چو جانت قوی شد به ایمان و حکمت
بیاموزی آنگه زبانهای مرغان
بگویند با تو همان مور و مرغان
که گفتند ازین پیشتر با سلیمان
در این قبهٔ گوهر نامرکب
ز بهر چه کردهاست یزدانت مهمان؟
تو را بر دگر زندگان زمینی
چه گوئی، ز بهر چه دادهاست سلطان؟
حکیما، ز بهر تو شد در طبایع
جواهر، نه از بهر ایشان، پریشان
ز بهر تو شد مشک و کافور و عنبر
سیه خاک در زیر زنگاری ایوان
تو را بر جهانی جزین، این عجایب
که پیداست اینجا، دلیل است و برهان
جهانی است آن پاک و پرنور و راحت
تمام و مهیا و بیعیب و نقصان
اثرهای آن عالم است این کزوئی
در این تنگ زندان تو شادان و خندان
اگر نیستی آن جهان، خاک تیره
شکر کی شدی هرگز و عنبر و بان؟
به امید آن عالم است، ای برادر،
شب و روز بیخواب و با روزه رهبان
مکان نعیم است و جای سلامت
چنین گفت یزدان، فروخوان ز فرقان
گر آن را نبینی همی، همچو عامه
سزای فسار و نواری و پالان
نگر تات نفریبد این دیو دنیا
حذردار از این دیو، هان ای پسر هان
از این دیو تعویذ کن خویشتن را
سخنهای صاحب جزیرهٔ خراسان
چنین چند گردی در این گوی گردان؟
کز این گوی گردان شدت پشت چوگان
به چنگال و دندان جهان را گرفتی
ولیکن شدت کند چنگال و دندان
کنون زانکه کردی و خوردی، به توبه
همی کن ستغفار و میخور پشیمان
از این چاه برشو به سولان دانش
به یک سو شو از جوی و از جر عصیان
سوارش چه چیز است؟ جان سخن دان
خرد را عنان ساز و اندیشه را زین
براسپ زبان اندر این پهن میدان
به میدان خویش اندر اسپ سخن را
اگر خوب و چابک سواری بگردان
به میدان تنگ اندرون اسپ کره
نگر تا نتازی به پیش سواران
سواران تازنده را نیک بنگر
در این پهن میدان ز تازی و دهقان
عرب بر ره شعر دارد سواری
پزشکی گزیدند مردان یونان
ره هندوان سوی نیرنگ و افسون
ره رومیان زی حساب است و الحان
مسخر نگار است مر چینیان را
چو بغدادیان را صناعات الوان
یکی باز جوید نهفته ز پیدا
یکی باز داند گران را ز ارزان
طلب کردن جای و تدبیر مسکن
طرازیدن آب و تقدیر بنیان
در این هر طریقی که بر تو شمردم
سواران جلدند و مردان فراوان
که دانست از اول، چه گوئی که ایدون
زمان را بپیمود شاید به پنگان؟
که دانست کز نور خورشید گیرد
همی روشنی ماه و برجیس و کیوان؟
که دانست کاندر هوا بیستونی
ستاده است دریا و کوه و بیابان؟
که دانست چندین زمین را مساحت
صد و شصت چند اوست خورشید تابان؟
که کرد اول آهنگری؟ چون نبودهاست
از اول نه انبر نه خایسک و سندان
که دانست کاین تلخ و ناخوش هلیله
حرارت براند ز ترکیب انسان؟
که فرمود از اول که درد شکم را
پرز باید از چین و از روم والان؟
که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی
ز گوگرد خشک و ز سیماب لرزان
که دانست کافزون شود روشنائی
به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان؟
که بود آنکه بر سیم فضل او نهادهاست
مر این زر کان را چنین گرد گیهان؟
که بود آنکه کمتر به گفتار او شد
عقیق یمانی ز لعل بدخشان؟
اگر جانور کان عزیز است بر ما
که بسیار نفع است ما را ز حیوان
همی خویشتن را نبینیم نفعی
نه در سیم و زر و نه در در و مرجان
در اینها به چشم دلت ژرف بنگر
که این را به چشم سرت دید نتوان
به درمان چشم سر اندر بماندی
بکن چشم دل را یکی نیز درمان
ز چشم سرت گر نهان است چیزی
نماند ز چشم دل آن چیز پنهان
نهان نیست چیزی زچشم سر و دل
مگر کردگار جهان فرد و سبحان
خرد هدیهٔ اوست ما را که در ما
به فرمان او شد خرد جفت با جان
خرد گوهر است و دل و جانش کان است
بلی، مر خرد را دل و جان سزد کان
خرد کیمیای صلاح است و نعمت
خرد معدن خیر و عدل است و احسان
به فرمان کسی را شود نیکبختی
به دو جهان که باشد خرد را به فرمان
نگهبان تن جان پاک است لیکن
دلت را خرد کرد بر جان نگهبان
به زندان دنیا درون است جانت
خرد خواهدش کرد بیرون ز زندان
خرد سوی هر کس رسولی نهفته
که در دل نشسته به فرمان یزدان
همی گوید اندر نهان هر کسی را
که چون آن چنین است و این نیست چونان
از آغاز چون بود ترکیب عالم
چه چیز است بیرون از این چرخ گردان؟
اگر گرد این چرخ گردان تو گوئی
تهی جایگاهی است بیحد سامان
چه گوئی در آن جای گردنده گردون
روان است یا ایستاده است ازین سان؟
خدای جهان آنکه نابوده داند
خداوند این عالم آباد و ویران
چرا آفرید این جهان را چو دانست
که کم بود خواهد ز کافر مسلمان؟
خرد کو رسول خدای است زی تو
چه خوانده است بر تو از این باب؟ برخوان
از این در به برهان سخن گوی با من
نخواهم که گوئی فلان گفت و بهمان
گر این علمها را بدانند قومی
تو نیز ای پسر مردمی همچو ایشان
بیاموز اگر چند دشوارت آید
که دشوار از آموختن گردد آسان
بیاموز از آن کهش بیاموخت ایزد
سر از گرد غفلت به دانش بیفشان
بیاموز تا همچو سلمان بباشی
که سلمان از آموختن گشت سلمان
ز برهان و حجت سپر ساز و جوشن
به میدان مردان برون مای عریان
به میدان حکمت بر اسپ فصاحت
مکن جز به تنزیل و تاویل جولان
مدد یابی از نفس کلی به حجت
چو جوئی به دل نصرت اهل ایمان
نبینی که پولاد را چون ببرد،
چو صنعت پذیرد ز حداد، سوهان؟
تو را نفس کلی، چو بشناسی او را،
نگه دارد از جهل و عصیان و نسیان
بر آن سان که رنگین گل و یاسمین را
نشانده است دهقانش بر طرف بستان
گل از نفس کل یافتهاست آن عنایت
که تو خوش منش گشتهای زان و شادان
زر و سیم و گوهر شد ارکان عالم
چو پیوسته شد نفس کلی به ارکان
اگر جان نبودی به سیم و زر اندر
به صد من درم کس ندادی یکی نان
وگر جان نبودی به سیم و زر اندر
بدو جان تو چون شادی شاد و خندان؟
به نرمی ظفر جوی بر خصم جاهل
که که را به نرمی کند پست باران
سخن چون حکیمان نکوگوی و کوته
که سحبان به کوته سخن گشت سحبان
نبینی که بدرید صد من زره را
بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان؟
خرد را به ایمان و حکمت بپرور
که فرزند خود را چنین گفت لقمان
چو جانت قوی شد به ایمان و حکمت
بیاموزی آنگه زبانهای مرغان
بگویند با تو همان مور و مرغان
که گفتند ازین پیشتر با سلیمان
در این قبهٔ گوهر نامرکب
ز بهر چه کردهاست یزدانت مهمان؟
تو را بر دگر زندگان زمینی
چه گوئی، ز بهر چه دادهاست سلطان؟
حکیما، ز بهر تو شد در طبایع
جواهر، نه از بهر ایشان، پریشان
ز بهر تو شد مشک و کافور و عنبر
سیه خاک در زیر زنگاری ایوان
تو را بر جهانی جزین، این عجایب
که پیداست اینجا، دلیل است و برهان
جهانی است آن پاک و پرنور و راحت
تمام و مهیا و بیعیب و نقصان
اثرهای آن عالم است این کزوئی
در این تنگ زندان تو شادان و خندان
اگر نیستی آن جهان، خاک تیره
شکر کی شدی هرگز و عنبر و بان؟
به امید آن عالم است، ای برادر،
شب و روز بیخواب و با روزه رهبان
مکان نعیم است و جای سلامت
چنین گفت یزدان، فروخوان ز فرقان
گر آن را نبینی همی، همچو عامه
سزای فسار و نواری و پالان
نگر تات نفریبد این دیو دنیا
حذردار از این دیو، هان ای پسر هان
از این دیو تعویذ کن خویشتن را
سخنهای صاحب جزیرهٔ خراسان
چنین چند گردی در این گوی گردان؟
کز این گوی گردان شدت پشت چوگان
به چنگال و دندان جهان را گرفتی
ولیکن شدت کند چنگال و دندان
کنون زانکه کردی و خوردی، به توبه
همی کن ستغفار و میخور پشیمان
از این چاه برشو به سولان دانش
به یک سو شو از جوی و از جر عصیان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۸
بر جستن مراد دل ای مسکین
چوگانت گشت پشت و رخان پرچین
بسیار تاختی به مراد، اکنون
زین مرکب مراد فرو نه زین
تا کی کشی به ناز و گشی دامن
دامن یکی زناز و گشی برچین
یاد آمد آنچه منت بگفتم دی
کاین دهر کین کشد ز تو نادان، کین
از صحبت زمانهٔ بیحاصل
حاصل کنون بیار، چه داری؟ هین
دنیا و دین شدند ز تو زیرا
دنیا نیافتی و نجستی دین
زیبا به دین شدهاست چنین دنیا
آن را بجوی اگرت بباید این
دین بوی عنبر است و جهان عنبر
بیبوی خوش چه عنبر و چه سرگین
دنیا عروسوار بیاراید
پیشت چو یافت از تو به دین کابین
از خر به دین شدهاست جدا مردم
شین را سه نقطه کرد جدا از سین
سرخ است قند چون رخپین لیکن
شیرینیش جدا کند از رخپین
دین است جان جان تو، تا جان را
جان نوی ز دین ندهی منشین
پرچین شود ز درد رخ بیدین
چون گرد خود کنی تو ز دین پرچین
دلسوز چند بود همی خواهی
خیره بر این خسیس تن ای مسکین؟
زندان جان توست تن ای نادان
تیمار کار او چه خوری چندین؟
تنین توست تنت حذر کن زو
زیرا بخورد خواهدت این تنین
تو بر مراد او به چه میتازی
گاهی به چین و گاه به قسطنطین؟
بنگر که چیست بسته در این زندان
زنده و روان به چیست چنین این طین
نیکو ببین که روی کجا داری
یک سو فگن ز چشم خرد کو بین
بگزین طریق حکمت و مر تن را
بر دین و بر جان و خرد مگزین
نیکو نگر درین کو نکو ناید
از کوه قاف جغدی را بالین
گر نیست مست مغزت بشناسی
زر مجرد از درم روئین
جستی بسی ز بهر تن جاهل
سقمونیا و تربد و افسنتین
دل در نشاط بسته و تن داده
گاهی به مهر و گاه به فروردین
گفتی مگر که دور نباید شد
زین تلخ و شور و چرب و خوش و شیرین
آخر وفا نکرد جهان با تو
برانگبینت ریخت چنین غسلین
این بود خوی پیشین عالم را
کی باز گردد او ز خوی پیشین
و اکنون ز خوی او چو شدی آگه
بر دم به جان خویش یکی یاسین
دست علاج جان سخن دان بر
سوی نعیم تاب ره از سجین
کندی مکن، بکن چو خردمندان
صفرای جهل را به خرد تسکین
زان دیو بیوفا چو شدی نومید
اکنون بگیر دامن حورالعین
بر تخت علم و حکمت بنشانش
وز پند گوشوار کنش زرین
علم است کیمیای همه شادی
ایدون همی کند خردم تلقین
با نور ماه شب نبود تاری
با علم حق دل نبود غمگین
مستان سخن مگر که همه سخته
زیرا سخن زر است و خرد شاهین
مستان سخن گزافه و چون مستان
گر خر نهای مکن کمر نالین
گر گوهر سخنت همی باید
از دین چراغ کن ز خرد میتین
آنگه یقین بدان که برون آید
از کوه من بجای گهر پروین
گر در شود خرد به دل سندان
شمشاد ازو برون دمد اندر حین
ای خوانده کتب و کرده روشن دل
بسته زعلم و حکمت و پند آذین
اشعار پند و زهد بسی گفتهاست
این تیره چشم شاعر روشنبین
آن خواندهای بخوان سخن حجت
رنگین به رنگ معنی و پند آگین
گر در نماز شعرش برخوانی
روحالامین کند سپست آمین
حجت به شعر زهد مناقب جز
بر جان ناصبی نزند ژوپین
چوگانت گشت پشت و رخان پرچین
بسیار تاختی به مراد، اکنون
زین مرکب مراد فرو نه زین
تا کی کشی به ناز و گشی دامن
دامن یکی زناز و گشی برچین
یاد آمد آنچه منت بگفتم دی
کاین دهر کین کشد ز تو نادان، کین
از صحبت زمانهٔ بیحاصل
حاصل کنون بیار، چه داری؟ هین
دنیا و دین شدند ز تو زیرا
دنیا نیافتی و نجستی دین
زیبا به دین شدهاست چنین دنیا
آن را بجوی اگرت بباید این
دین بوی عنبر است و جهان عنبر
بیبوی خوش چه عنبر و چه سرگین
دنیا عروسوار بیاراید
پیشت چو یافت از تو به دین کابین
از خر به دین شدهاست جدا مردم
شین را سه نقطه کرد جدا از سین
سرخ است قند چون رخپین لیکن
شیرینیش جدا کند از رخپین
دین است جان جان تو، تا جان را
جان نوی ز دین ندهی منشین
پرچین شود ز درد رخ بیدین
چون گرد خود کنی تو ز دین پرچین
دلسوز چند بود همی خواهی
خیره بر این خسیس تن ای مسکین؟
زندان جان توست تن ای نادان
تیمار کار او چه خوری چندین؟
تنین توست تنت حذر کن زو
زیرا بخورد خواهدت این تنین
تو بر مراد او به چه میتازی
گاهی به چین و گاه به قسطنطین؟
بنگر که چیست بسته در این زندان
زنده و روان به چیست چنین این طین
نیکو ببین که روی کجا داری
یک سو فگن ز چشم خرد کو بین
بگزین طریق حکمت و مر تن را
بر دین و بر جان و خرد مگزین
نیکو نگر درین کو نکو ناید
از کوه قاف جغدی را بالین
گر نیست مست مغزت بشناسی
زر مجرد از درم روئین
جستی بسی ز بهر تن جاهل
سقمونیا و تربد و افسنتین
دل در نشاط بسته و تن داده
گاهی به مهر و گاه به فروردین
گفتی مگر که دور نباید شد
زین تلخ و شور و چرب و خوش و شیرین
آخر وفا نکرد جهان با تو
برانگبینت ریخت چنین غسلین
این بود خوی پیشین عالم را
کی باز گردد او ز خوی پیشین
و اکنون ز خوی او چو شدی آگه
بر دم به جان خویش یکی یاسین
دست علاج جان سخن دان بر
سوی نعیم تاب ره از سجین
کندی مکن، بکن چو خردمندان
صفرای جهل را به خرد تسکین
زان دیو بیوفا چو شدی نومید
اکنون بگیر دامن حورالعین
بر تخت علم و حکمت بنشانش
وز پند گوشوار کنش زرین
علم است کیمیای همه شادی
ایدون همی کند خردم تلقین
با نور ماه شب نبود تاری
با علم حق دل نبود غمگین
مستان سخن مگر که همه سخته
زیرا سخن زر است و خرد شاهین
مستان سخن گزافه و چون مستان
گر خر نهای مکن کمر نالین
گر گوهر سخنت همی باید
از دین چراغ کن ز خرد میتین
آنگه یقین بدان که برون آید
از کوه من بجای گهر پروین
گر در شود خرد به دل سندان
شمشاد ازو برون دمد اندر حین
ای خوانده کتب و کرده روشن دل
بسته زعلم و حکمت و پند آذین
اشعار پند و زهد بسی گفتهاست
این تیره چشم شاعر روشنبین
آن خواندهای بخوان سخن حجت
رنگین به رنگ معنی و پند آگین
گر در نماز شعرش برخوانی
روحالامین کند سپست آمین
حجت به شعر زهد مناقب جز
بر جان ناصبی نزند ژوپین
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۰
حکمتی بشنو به فضل ای مستعین
پاک چون ماء معین از بومعین
چون بهشتت کی شود پر نور دل
تا درو ناید ز حکمت حور عین؟
دل به حورالعین حکمت کی رسد
تا نگردد خالی از دیو لعین؟
دل خزینهٔ علم دین آمد، تو را
نیست برتر گوهری از علم دین
مکر دیوان و هوسها را منه
در خزینهٔ علم ربالعالمین
جان تو بر عالم علوی رسد
چون کنی مر علم را باجان عجین
دین و دنیا هر دوان مر راست راست
راستی را دار دین راستین
اسپ دنیا دست ندهد مر تو را
تا ز علم و راستی ننهیش زین
گرم و خشک و سرد و تر چون راست شد
راستیشان کرد شیر و انگبین
راستی با علم چون همبر شدند
این ازان پیدا نباشد آن ازین
دین چه باشد جز که عدل و راستی؟
چیز باشد جز که خاک و آب طین؟
علم را فرمودمان جستن رسول
جست بایدت ار نباشد جز به چین
«قیمت هر کس به قدر علم اوست»
همچنین گفته است امیرالمؤمنین
خوب گفتن پیشه کن با هر کسی
کاین برون آهنجد از دل بیخ کین
مر سخن را گندمین و چرب کن
گر نداری نان چرب و گندمین
خوب گفتار، ای پسر، بیرون برد
از میان ابروی دشمنت چین
با عمل مر قول خود را راستدار
این چنان باید که باشد آن چنین
مر مرا شکر چرا وعده کنی
گرت سنگ است، ای پسر، در آستین؟
مر مرا آن ده که بستانی همان
گاه چونی کور و گاهی دور بین؟
دادخواهی ور بخواهند از تو داد
پس به خاک اندر چه مالی پوستین؟
از قرین بد حذر بایدت کرد
کز قرین بد بیالاید قرین
زر ندیدهستی که بیقیمت شود
چون بیندائیش بر چیزی مسین
گاه نیک و بد هگرز ایمن مباش
بر زمانهٔ بیقرار ناامین
آسیائی زود گرد است این و تیز
زو نه شاید بود شاد و نه حزین
جز که محدث نیست چیزی جز خدای
نه زمان و نه مکان و نه مکین
گر مسلمانی به دین اندر برو
بر طریق و راه خیر المرسلین
بر ره آن رو به دین کوت آفرید
خود برای خویش دینی مافرین
مافرین دینی به نادانی کزان
بر تنت نفرین کند جان آفرین
از محمد عیب اگر نامد تو را
چون کنی هزمان امامی به گزین؟
خشم را طاعت مدار ایرا که خشم
زیر دامن در بلا دارد دفین
بر پشیمانی خوری از تخم خشم
خود مکار این تخم و زو این بر مچین
پارسائی را کم آزاری است جفت
شخص دین را این شمال است آن یمین
گر نخواهی کهت بیازارد کسی
بر سر گنج کمآزاری نشین
خوی نیکو را حصار خویش گیر
وز قناعت بر درش زن زوفرین
علم جوی و طاعتآور تا به جان
زین تن لاغر برون آئی سمین
نازنین جان را کن، ای نادان، به علم
تن چه باشد گر نباشد نازنین؟
چون از اینجا جان تو فربی رود
تن چه فربی چه نزار اندر زمین
خامشی به چون ندانی گفت نیک
نانهاده به بخوان نان ارزنین
خود زبان از هردوان کوتاه کن
چون همی نفرین ندانی ز افرین
حکمت از هر کس که گوید گوش دار
گر مثل طوغانش گوید یا تگین
یاسمین را خوش ببوید هر کسی
گرچه از سرگین برآید یاسمین
پند خوب و شعر حجت را بدار
یادگار از بومعین ای مستعین
پاک چون ماء معین از بومعین
چون بهشتت کی شود پر نور دل
تا درو ناید ز حکمت حور عین؟
دل به حورالعین حکمت کی رسد
تا نگردد خالی از دیو لعین؟
دل خزینهٔ علم دین آمد، تو را
نیست برتر گوهری از علم دین
مکر دیوان و هوسها را منه
در خزینهٔ علم ربالعالمین
جان تو بر عالم علوی رسد
چون کنی مر علم را باجان عجین
دین و دنیا هر دوان مر راست راست
راستی را دار دین راستین
اسپ دنیا دست ندهد مر تو را
تا ز علم و راستی ننهیش زین
گرم و خشک و سرد و تر چون راست شد
راستیشان کرد شیر و انگبین
راستی با علم چون همبر شدند
این ازان پیدا نباشد آن ازین
دین چه باشد جز که عدل و راستی؟
چیز باشد جز که خاک و آب طین؟
علم را فرمودمان جستن رسول
جست بایدت ار نباشد جز به چین
«قیمت هر کس به قدر علم اوست»
همچنین گفته است امیرالمؤمنین
خوب گفتن پیشه کن با هر کسی
کاین برون آهنجد از دل بیخ کین
مر سخن را گندمین و چرب کن
گر نداری نان چرب و گندمین
خوب گفتار، ای پسر، بیرون برد
از میان ابروی دشمنت چین
با عمل مر قول خود را راستدار
این چنان باید که باشد آن چنین
مر مرا شکر چرا وعده کنی
گرت سنگ است، ای پسر، در آستین؟
مر مرا آن ده که بستانی همان
گاه چونی کور و گاهی دور بین؟
دادخواهی ور بخواهند از تو داد
پس به خاک اندر چه مالی پوستین؟
از قرین بد حذر بایدت کرد
کز قرین بد بیالاید قرین
زر ندیدهستی که بیقیمت شود
چون بیندائیش بر چیزی مسین
گاه نیک و بد هگرز ایمن مباش
بر زمانهٔ بیقرار ناامین
آسیائی زود گرد است این و تیز
زو نه شاید بود شاد و نه حزین
جز که محدث نیست چیزی جز خدای
نه زمان و نه مکان و نه مکین
گر مسلمانی به دین اندر برو
بر طریق و راه خیر المرسلین
بر ره آن رو به دین کوت آفرید
خود برای خویش دینی مافرین
مافرین دینی به نادانی کزان
بر تنت نفرین کند جان آفرین
از محمد عیب اگر نامد تو را
چون کنی هزمان امامی به گزین؟
خشم را طاعت مدار ایرا که خشم
زیر دامن در بلا دارد دفین
بر پشیمانی خوری از تخم خشم
خود مکار این تخم و زو این بر مچین
پارسائی را کم آزاری است جفت
شخص دین را این شمال است آن یمین
گر نخواهی کهت بیازارد کسی
بر سر گنج کمآزاری نشین
خوی نیکو را حصار خویش گیر
وز قناعت بر درش زن زوفرین
علم جوی و طاعتآور تا به جان
زین تن لاغر برون آئی سمین
نازنین جان را کن، ای نادان، به علم
تن چه باشد گر نباشد نازنین؟
چون از اینجا جان تو فربی رود
تن چه فربی چه نزار اندر زمین
خامشی به چون ندانی گفت نیک
نانهاده به بخوان نان ارزنین
خود زبان از هردوان کوتاه کن
چون همی نفرین ندانی ز افرین
حکمت از هر کس که گوید گوش دار
گر مثل طوغانش گوید یا تگین
یاسمین را خوش ببوید هر کسی
گرچه از سرگین برآید یاسمین
پند خوب و شعر حجت را بدار
یادگار از بومعین ای مستعین
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲
بشنو که چه گوید همیت دوران
پیغام ازین چرخ گرد گردان
زین قبهٔ پر چشمهای بیدار
زین طارم پر شمعهای رخشان
این سبز بیابان که چون شب آید
پر لاله شود همچو باغ نیسان
وین بحر بیآرامش نگونسار
آراسته قعرش به در و مرجان
زین کلهٔ نیلی کزو نمایند
رخشنده رخان دختران ریان
پیغام فلک بر زبان دوران
آن است به سوی نبات و حیوان
کای نو شدگانی که میفزائید
یک روز بکاهید هم بر این سان
چونان که همی بامداد روشن
تاریک شود وقت شامگاهان
نابوده که بوده شود نپاید
زین است جهان در زوال و سیلان
جنبنده همه جمله بودگانند
برهانت بس است بر فنای گیهان
اولاد جهان چون همی نپایند
پاینده نباشد همان پدرشان
تو عالم خردی ضعیف و دانا
وین عالم مردی بزرگ و نادان
عمر تو چو تو خرد و، عمر عالم
مانند کلان شخص او فراوان
آن عمر که آخر فنا پذیرد
پیوسته بود به ابتداش پایان
فرسودن اشخاص بودشی را
ایام بسنده است تیز سوهان
هرچ آن به زمان باقی است بودش
سوهان زمانش بساید آسان
پس عالم گر بیزمانه بوده است
نابود شود بیزمان به فرمان
آباد که کردهاست این جهان را؟
ناچار همان کس کندش ویران
از بهر که کرد آنکه کرد، گوئی،
این پر ز نعیم و فراخ بستان؟
از بهر چه کرد آنکه کرد پنهان
در خاک سیه زر و، سیم در کان؟
زندان تو است این اگرت باغ است
بستان نشناسی همی ز زندان؟
بر خویشتن این بندهای بسته
بنگر به رسنهای سخت و الوان
بنگر که بدین بند بسته در، چیست
در بند چرا بسته گشت پنهان؟
در بند بود مستمند بندی
تو شاد چرائی به بند و خندان؟
بندی که شنوده است مانده هموار
بر هر که رها شد ز بند گریان؟
این قفل که داند گشادن از خلق؟
آن کیست که بگشاد قفل یزدان؟
چون باز نجوئی که اندر این باب
تازیت چه گفت و چه گفت دهقان؟
یا از طلب این چنین معانی
مشغول شدهستی به فرج و دندان؟
وان را که همی جوید این چنینها
می چیز نبخشند ترکمانان
گویدت فلان ک «ز چنین سخنها
مانده است به زندان فلان به یمگان
منگر به سخنهای او ازیرا
ترکانش براندند از خراسان
نه میر خراسان پسندد او را
نه شاه کرکان نه میر جیلان
گر مذهب او حق و راست بودی
در بلخ بدی به اتفاق اعیان
این بیهدهها را اگر ندانی
در کار نیایدت هیچ نقصان»
ای کرده تو را فتنه اهل باطل
بر حدثنا عن فلان و بهمان
گر جهل تو را درد کردی، از تو
بر گنبد کیوان رسیدی افغان
مغز است تو را ریم گرچه شوئی
دستار به صابون و تن به اشنان
طعنه چه زنی مر مرا بدان کهم
از خانه براندند اهل عصیان؟
زیرا که براندند مصطفی را
ذریت شیطان از اهل و اوطان
بر نوح همی سرزنش نیامد
کو رفت به کوه از میان طوفان
من بستهٔ آداب و فضل خویشم
در تنگ زمینی زجور دیوان
از لحن فراوان و خوش بماند
در تنگ قفسها هزاردستان
وز بهر هنر گوز را به خردی
بیرون فگنند از میان اغصان
چون من به بیان بر زبان گشادم
لرزان شود آفاق و لولو ارزان
خورشید به آواز خاطرم را
گوید که فگندی مرا ز سرطان
در دین به خراسان که شست جز من
رخسارهٔ دعوی به آب برهان
پیغام فلک مر تو را نمایم
بر خاک نبشته به خط رحمان
چشمیت گشایم کزو ببینی
بنوشته به خط خدای فرقان
لیکن ننمایت راه هارون
تا باز نگردی ز راه هامان
دیوان برمیدند چون بدیدند
در دست من انگشتریی سلیمان
زین است که ایدون خران دین را
از من بفشرده است سخت پالان
من شیعت اولاد مصطفیام
در دین نروم جز به راه ایشان
پیغام ازین چرخ گرد گردان
زین قبهٔ پر چشمهای بیدار
زین طارم پر شمعهای رخشان
این سبز بیابان که چون شب آید
پر لاله شود همچو باغ نیسان
وین بحر بیآرامش نگونسار
آراسته قعرش به در و مرجان
زین کلهٔ نیلی کزو نمایند
رخشنده رخان دختران ریان
پیغام فلک بر زبان دوران
آن است به سوی نبات و حیوان
کای نو شدگانی که میفزائید
یک روز بکاهید هم بر این سان
چونان که همی بامداد روشن
تاریک شود وقت شامگاهان
نابوده که بوده شود نپاید
زین است جهان در زوال و سیلان
جنبنده همه جمله بودگانند
برهانت بس است بر فنای گیهان
اولاد جهان چون همی نپایند
پاینده نباشد همان پدرشان
تو عالم خردی ضعیف و دانا
وین عالم مردی بزرگ و نادان
عمر تو چو تو خرد و، عمر عالم
مانند کلان شخص او فراوان
آن عمر که آخر فنا پذیرد
پیوسته بود به ابتداش پایان
فرسودن اشخاص بودشی را
ایام بسنده است تیز سوهان
هرچ آن به زمان باقی است بودش
سوهان زمانش بساید آسان
پس عالم گر بیزمانه بوده است
نابود شود بیزمان به فرمان
آباد که کردهاست این جهان را؟
ناچار همان کس کندش ویران
از بهر که کرد آنکه کرد، گوئی،
این پر ز نعیم و فراخ بستان؟
از بهر چه کرد آنکه کرد پنهان
در خاک سیه زر و، سیم در کان؟
زندان تو است این اگرت باغ است
بستان نشناسی همی ز زندان؟
بر خویشتن این بندهای بسته
بنگر به رسنهای سخت و الوان
بنگر که بدین بند بسته در، چیست
در بند چرا بسته گشت پنهان؟
در بند بود مستمند بندی
تو شاد چرائی به بند و خندان؟
بندی که شنوده است مانده هموار
بر هر که رها شد ز بند گریان؟
این قفل که داند گشادن از خلق؟
آن کیست که بگشاد قفل یزدان؟
چون باز نجوئی که اندر این باب
تازیت چه گفت و چه گفت دهقان؟
یا از طلب این چنین معانی
مشغول شدهستی به فرج و دندان؟
وان را که همی جوید این چنینها
می چیز نبخشند ترکمانان
گویدت فلان ک «ز چنین سخنها
مانده است به زندان فلان به یمگان
منگر به سخنهای او ازیرا
ترکانش براندند از خراسان
نه میر خراسان پسندد او را
نه شاه کرکان نه میر جیلان
گر مذهب او حق و راست بودی
در بلخ بدی به اتفاق اعیان
این بیهدهها را اگر ندانی
در کار نیایدت هیچ نقصان»
ای کرده تو را فتنه اهل باطل
بر حدثنا عن فلان و بهمان
گر جهل تو را درد کردی، از تو
بر گنبد کیوان رسیدی افغان
مغز است تو را ریم گرچه شوئی
دستار به صابون و تن به اشنان
طعنه چه زنی مر مرا بدان کهم
از خانه براندند اهل عصیان؟
زیرا که براندند مصطفی را
ذریت شیطان از اهل و اوطان
بر نوح همی سرزنش نیامد
کو رفت به کوه از میان طوفان
من بستهٔ آداب و فضل خویشم
در تنگ زمینی زجور دیوان
از لحن فراوان و خوش بماند
در تنگ قفسها هزاردستان
وز بهر هنر گوز را به خردی
بیرون فگنند از میان اغصان
چون من به بیان بر زبان گشادم
لرزان شود آفاق و لولو ارزان
خورشید به آواز خاطرم را
گوید که فگندی مرا ز سرطان
در دین به خراسان که شست جز من
رخسارهٔ دعوی به آب برهان
پیغام فلک مر تو را نمایم
بر خاک نبشته به خط رحمان
چشمیت گشایم کزو ببینی
بنوشته به خط خدای فرقان
لیکن ننمایت راه هارون
تا باز نگردی ز راه هامان
دیوان برمیدند چون بدیدند
در دست من انگشتریی سلیمان
زین است که ایدون خران دین را
از من بفشرده است سخت پالان
من شیعت اولاد مصطفیام
در دین نروم جز به راه ایشان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۳
چرخ پنداری بخواهد شیفتن
زان همی پوشد لباس پر درن
شاخ را بنگر چو پشت دل شده
برگ را بنگر چو روی ممتحن
ابر آشفته برآمد وز دمن
بوستان پرگشت از اطلال و دمن
زیر میغ تیره قرص آفتاب
چون نشسته گرد بر زرین لگن
باد مهر مهرگان چون برفگند
چرخ را از ابر تیره پیرهن
آفتاب از اوج زی دریا شتافت
تا بشوید گرد و خاک از خویشتن
شاه رومی چون هزیمت شد ز ما
شاه زنگی کینه خواهد آختن
زین قبل می کرد باید هر شبی
دختران آسمان را انجمن
دوش نامد چشمم از فکرت فراز
تا چه میخواهد ز من جافی زمن
شب سیاه و چرخ تیره من چو مور
گرد گردان اندر این پر قیر دن
چون زشب نیمی بشد گفتم مگر
باز شد مر دهر داهی را دهن
زهر تابنده ز چرخ تیره جرم
همچو خالی از یقین بر روی ظن
نور راه کهکشان تابان درو
چون به سوده لاجورد اندر لبن
وان ثریا چون ز دست جبرئیل
مانده نوری بر قفای اهرمن
جیش چرخ از نور پوشیده سلاح
فوج خاک از قیر پوشیده کفن
ای سپاهی کز سر خاور بود
هر شبی تا باخترتان تاختن
از نهیب تیرتان هر شب زمین
ز ابر تیره پیش روی آرد مجن
لرز لرزنده غضنفر در عرین
ترس ترسنده عقاب اندر و کن
از چه میترسد به شب هر جانور؟
از بد این دهر پر مکر و محن
ای به غفلت خفته زیر دام دهر
ایمنی چون یافتی زین مفتنن؟
دام و دد را دام میسازی و باز
دام توست این گنبد بسیار فن
روز و شب را دهر حبلی ساخته است
کشت خواهدمان بدین پیسه رسن
خویشتندار، ای جوان، از پیر دهر
تات نفریبد به غدر این پیرزن
من ندیدم گنده پیری همچنین
مرگ ریس و شر باف و مکر تن
نیستش کار، ای برادر، روز و شب
جز که خالی کردن از شویان وطن
گر ندانی کوچه خواهد با تو کرد
نیک بنگر تا چه کرد از بد به من
بر سرم یک دسته مرزنگوش بود
کرد مرزنگوش را سحرش سمن
مر مرا بفریفت از آغاز کار
تا شدم بریان به مهرش جان و تن
تن بدو دادم چنین تا گوشتم
خورد و اکنون می بسوزد باب زن
دل بگردان زو و گرد او مگرد
سربکش زین بدنشان و دل بکن
آفتاب آز اگر رنجه کندت
از نمیدی چترکی بر سر فگن
لشکر آز و نیاز و حرص را
خواردار و بشکر و بر هم شکن
خلق یکسر بتپرستان گشتهاند
جانهاشان چون شمن شد، بت بدن
بتبرست از بتپرست و تو همی
رست نتوانی از این ملعون و ثن
بت نشسته در میان پیرهنت
تو همی لعنت کنی بر برهمن
خویشتن بشناس و بر خود باز کن
چشم دل وز سرت بیرون کن وسن
ور به دین اندر بخواهی داد داد
عهد بوالقاسم بگیز از بوالحسن
زان همی پوشد لباس پر درن
شاخ را بنگر چو پشت دل شده
برگ را بنگر چو روی ممتحن
ابر آشفته برآمد وز دمن
بوستان پرگشت از اطلال و دمن
زیر میغ تیره قرص آفتاب
چون نشسته گرد بر زرین لگن
باد مهر مهرگان چون برفگند
چرخ را از ابر تیره پیرهن
آفتاب از اوج زی دریا شتافت
تا بشوید گرد و خاک از خویشتن
شاه رومی چون هزیمت شد ز ما
شاه زنگی کینه خواهد آختن
زین قبل می کرد باید هر شبی
دختران آسمان را انجمن
دوش نامد چشمم از فکرت فراز
تا چه میخواهد ز من جافی زمن
شب سیاه و چرخ تیره من چو مور
گرد گردان اندر این پر قیر دن
چون زشب نیمی بشد گفتم مگر
باز شد مر دهر داهی را دهن
زهر تابنده ز چرخ تیره جرم
همچو خالی از یقین بر روی ظن
نور راه کهکشان تابان درو
چون به سوده لاجورد اندر لبن
وان ثریا چون ز دست جبرئیل
مانده نوری بر قفای اهرمن
جیش چرخ از نور پوشیده سلاح
فوج خاک از قیر پوشیده کفن
ای سپاهی کز سر خاور بود
هر شبی تا باخترتان تاختن
از نهیب تیرتان هر شب زمین
ز ابر تیره پیش روی آرد مجن
لرز لرزنده غضنفر در عرین
ترس ترسنده عقاب اندر و کن
از چه میترسد به شب هر جانور؟
از بد این دهر پر مکر و محن
ای به غفلت خفته زیر دام دهر
ایمنی چون یافتی زین مفتنن؟
دام و دد را دام میسازی و باز
دام توست این گنبد بسیار فن
روز و شب را دهر حبلی ساخته است
کشت خواهدمان بدین پیسه رسن
خویشتندار، ای جوان، از پیر دهر
تات نفریبد به غدر این پیرزن
من ندیدم گنده پیری همچنین
مرگ ریس و شر باف و مکر تن
نیستش کار، ای برادر، روز و شب
جز که خالی کردن از شویان وطن
گر ندانی کوچه خواهد با تو کرد
نیک بنگر تا چه کرد از بد به من
بر سرم یک دسته مرزنگوش بود
کرد مرزنگوش را سحرش سمن
مر مرا بفریفت از آغاز کار
تا شدم بریان به مهرش جان و تن
تن بدو دادم چنین تا گوشتم
خورد و اکنون می بسوزد باب زن
دل بگردان زو و گرد او مگرد
سربکش زین بدنشان و دل بکن
آفتاب آز اگر رنجه کندت
از نمیدی چترکی بر سر فگن
لشکر آز و نیاز و حرص را
خواردار و بشکر و بر هم شکن
خلق یکسر بتپرستان گشتهاند
جانهاشان چون شمن شد، بت بدن
بتبرست از بتپرست و تو همی
رست نتوانی از این ملعون و ثن
بت نشسته در میان پیرهنت
تو همی لعنت کنی بر برهمن
خویشتن بشناس و بر خود باز کن
چشم دل وز سرت بیرون کن وسن
ور به دین اندر بخواهی داد داد
عهد بوالقاسم بگیز از بوالحسن
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴
دیر بماندم در این سرای کهن من
تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن
خسته ازانم که شست سال فزون است
تا به شبانروزها همی بروم من
ای به شبان خفته ظن مبر که بیاسود
گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن
خویشتن خویش را رونده گمان بر
هیچ نشسته نه نیز خفته مبر ظن
گشتن چرخ و زمانه جانوران را
جمله کشنده است روز و شب سوی گشتن
ای بخرد، با جهان مکن ستد و داد
کو بستاند ز تو کلند به سوزن
جستم من صحبتش ولیکن از این کار
سود ندیدم ازانکه سوده شدم تن
گر تو نخواهی که زیرپای بسایدت
دست نبایدت با زمانه پسودن
نو شدهای،نو شده کهن شود آخر
گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن
گرت جهان دوست است دشمن خویشی
دشمن تو دوست است دوست تو دشمن
گر بتوانی ز دوستی جهان رست
بنگر کز خویشتن توانی رستن ؟
وای بر آن کو زخویشتن نه برآید
سوخته بادش به هردو عالم خرمن
دوستی این جهان نهنبن دلهاست
از دل خود بفگن این سپاه نهنبن
مسکن تو عالمی است روشن وباقی
نیست تو را عالم فرودین مسکن
شمع خرد برفروز در دل و بشتاب
با دل روشن به سوی عالم روشن
چون به دل اندر چراغ خواهی افروخت
علم و عمل بایدت فتیله و روغن
در ره عقبی بهپای رفت نباید
بلکه به جان و به عقل باید رفتن
خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان
دامن با آستینت برکش و برزن
توشهٔ تو علم و طاعت است در این راه
سفره دل را بدین دو توشه بیاگن
آن خوری آنجا که با تو باشد از ایدر
جای ستم نیست آن و گر بزی و فن
گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار
تخم خس و خار در زمین مپراگن
بار گران بینمت، به توبه و طاعت
بار بیفگن، امل دراز میفگن
کردهاست ایزد زلیفنت به قران در
عذر بیفتاد از آنکه کرد زلیفن
جمله رفیقانت رفتهاند و تو نادان
پست نشستهستی و کنار پر ارزن
گوئی بهمان زمن مهست و نمردهاست
آب همی کوبی ای رفیق به هاون
تا تو بدین برزنی نگاه کن، ای پیر
چند جوانان برون شدند ز برزن
گر به قیاس من و تو بودی، مطرب
زنده بماندی به گیتی از پس مؤذن
راست نیاید قیاس خلق در این باب
زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن
علم اجلها به هیچ خلق نداده است
ایزد دانای دادگستر ذوالمن
خلق همه یکسره نهال خدایاند
هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن
دست خداوند باغ و خلق دراز است
بر حسک و خار همچو بر گل و سوسن
خون بناحق نهال کندن اوی است
دل ز نهال خدای کندن برکن
گر نپسندی هم که خونت بریزند
خون دگر کس چرا کنی تو به گردن؟
گرت تب آید یکی ز بیم حرارت
جستن گیری گلاب و شکر و چندن
وانگه نندیشی ایچ گاه معاصی
زاتش دوزخ که نیستش در و روزن
شد گل رویت چو کاه و تو به حریصی
راست همی کن نگار خانه و گلشن
راست چگونه شودت کار، چو گردون
راست نهادهاست بر تو سنگ فلاخن
دام به راهت پرست، شو تو چو آهو
زان سو و زین سو گیا همی خور و میدن
روی مکن سوی مزگت ایچ و همی رو
روزی ده ره دنان دنان به سوی دن
دمنه به کار اندر است و گاو نه آگاه
جز که تو را این مثل نشاید گفتن
کو نبود آنکه دن پرستد هرگز
دن که پرستد مگر که جاهل و کودن؟
گلشن عقل است مغز تو مکن، ای پور،
گلشن او را به دود خمر چو گلخن
معدن علم است دل چرا بنشاندی
جور و جفا را در این مبارک معدن؟
چون نبود دلت نرم سود ندارد
با دل چون سنگ پیرهن خز ادکن
جهلت را دور کن زعقلت ازیراک
سور نباشد نکو به برزن شیون
بررس نیکو به شعر حکمت حجت
زانکه بلند و قوی است چون که قارن
خوب سخنهاش را به سوزن فکرت
بر دل و جان لطیف خویش بیاژن
تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن
خسته ازانم که شست سال فزون است
تا به شبانروزها همی بروم من
ای به شبان خفته ظن مبر که بیاسود
گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن
خویشتن خویش را رونده گمان بر
هیچ نشسته نه نیز خفته مبر ظن
گشتن چرخ و زمانه جانوران را
جمله کشنده است روز و شب سوی گشتن
ای بخرد، با جهان مکن ستد و داد
کو بستاند ز تو کلند به سوزن
جستم من صحبتش ولیکن از این کار
سود ندیدم ازانکه سوده شدم تن
گر تو نخواهی که زیرپای بسایدت
دست نبایدت با زمانه پسودن
نو شدهای،نو شده کهن شود آخر
گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن
گرت جهان دوست است دشمن خویشی
دشمن تو دوست است دوست تو دشمن
گر بتوانی ز دوستی جهان رست
بنگر کز خویشتن توانی رستن ؟
وای بر آن کو زخویشتن نه برآید
سوخته بادش به هردو عالم خرمن
دوستی این جهان نهنبن دلهاست
از دل خود بفگن این سپاه نهنبن
مسکن تو عالمی است روشن وباقی
نیست تو را عالم فرودین مسکن
شمع خرد برفروز در دل و بشتاب
با دل روشن به سوی عالم روشن
چون به دل اندر چراغ خواهی افروخت
علم و عمل بایدت فتیله و روغن
در ره عقبی بهپای رفت نباید
بلکه به جان و به عقل باید رفتن
خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان
دامن با آستینت برکش و برزن
توشهٔ تو علم و طاعت است در این راه
سفره دل را بدین دو توشه بیاگن
آن خوری آنجا که با تو باشد از ایدر
جای ستم نیست آن و گر بزی و فن
گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار
تخم خس و خار در زمین مپراگن
بار گران بینمت، به توبه و طاعت
بار بیفگن، امل دراز میفگن
کردهاست ایزد زلیفنت به قران در
عذر بیفتاد از آنکه کرد زلیفن
جمله رفیقانت رفتهاند و تو نادان
پست نشستهستی و کنار پر ارزن
گوئی بهمان زمن مهست و نمردهاست
آب همی کوبی ای رفیق به هاون
تا تو بدین برزنی نگاه کن، ای پیر
چند جوانان برون شدند ز برزن
گر به قیاس من و تو بودی، مطرب
زنده بماندی به گیتی از پس مؤذن
راست نیاید قیاس خلق در این باب
زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن
علم اجلها به هیچ خلق نداده است
ایزد دانای دادگستر ذوالمن
خلق همه یکسره نهال خدایاند
هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن
دست خداوند باغ و خلق دراز است
بر حسک و خار همچو بر گل و سوسن
خون بناحق نهال کندن اوی است
دل ز نهال خدای کندن برکن
گر نپسندی هم که خونت بریزند
خون دگر کس چرا کنی تو به گردن؟
گرت تب آید یکی ز بیم حرارت
جستن گیری گلاب و شکر و چندن
وانگه نندیشی ایچ گاه معاصی
زاتش دوزخ که نیستش در و روزن
شد گل رویت چو کاه و تو به حریصی
راست همی کن نگار خانه و گلشن
راست چگونه شودت کار، چو گردون
راست نهادهاست بر تو سنگ فلاخن
دام به راهت پرست، شو تو چو آهو
زان سو و زین سو گیا همی خور و میدن
روی مکن سوی مزگت ایچ و همی رو
روزی ده ره دنان دنان به سوی دن
دمنه به کار اندر است و گاو نه آگاه
جز که تو را این مثل نشاید گفتن
کو نبود آنکه دن پرستد هرگز
دن که پرستد مگر که جاهل و کودن؟
گلشن عقل است مغز تو مکن، ای پور،
گلشن او را به دود خمر چو گلخن
معدن علم است دل چرا بنشاندی
جور و جفا را در این مبارک معدن؟
چون نبود دلت نرم سود ندارد
با دل چون سنگ پیرهن خز ادکن
جهلت را دور کن زعقلت ازیراک
سور نباشد نکو به برزن شیون
بررس نیکو به شعر حکمت حجت
زانکه بلند و قوی است چون که قارن
خوب سخنهاش را به سوزن فکرت
بر دل و جان لطیف خویش بیاژن