۳۶۸ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۲

عقل چه آورد ز گردون پیام
خاصه سوی خاص نهانی ز عام؟

گفت: چو خورد نیست فلک را قرار
نیست درو نیز شما را مقام

وام جهان است تو را عمر تو
وام جان بر تو نماند دوام

دم بکشی بازدهی زانکه دهر
بازستاند ز تو می عمر وام

بازدهی بازپسین دم زدن
بی‌شک آن روز به‌ناکام و کام

گر نکنی هیچ بر این وام سود
چون تو نباشد به جهان نیز خام

وام دم توست و برو سود نیست
چونش دهی باز همی جز کلام

بازده این وام و ببر سود ازانک
سود حلالستت و مایه حرام

خوب سخن چیست تو را؟ سود عمر
خوب سخن کرد تو را خوب نام

برمکش و باز مده دم تهی
باد مپیمای چنین بر دوام

بر نفس خویش به شکر خدای
سود همی گیر به رسم کرام

جام می از دست بیفگن که نیست
حاصل آن جام مگر وای مام

خفته ازانی که نبینی ز جهل
در دل تاریک همی جز ظلام

خفته بود هرکه همی نشنود
بر دهن عقل ز گردون پیام

خفته به جانی تو ز چون و چرا
نه به تن از خورد شراب و طعام

بر ره و بر مذهب تن نیست جانت
جانت به روزه است و تنت سیر شام

حکمت و علم و خبر و پند به
ز اسپ و غلام و کمر و اوستام

از پس دنیا نرود مرد دین
جز که به دانش نبود شادکام

دنیا در دام تو آید به دین
بی‌دین دنیا نبود جز که دام

دام تو گشته است جهان و، چنه
اسپ و ستام است و ضیاع و غلام

اسپ کشنده است جهان جز به دین
کرد نداندش کسی جرد و رام

گر تو لگامش نکشی سوی دین
او ز تو خورد زود ستاند لگام

اسپ جهان را تو نگیری به تگ
خیره مرو از پس او خام‌خام

شام کنی طمع چو گیری عراق
مصرت پیش است چو رفتی به شام

ناگه روزیت به جر افگند
گر بروی بر پی او گام‌گام

ورچه رهی وارت گردن دهد
بر تو یکی برکشد آخر حسام

خوار برون راندت آخر ز در
گرچه بخواند به نوید و خرام

زود فرود افگندت سرنگون
چونت برآورد به حیلت به بام

آنچه همی جست سکندر، هگرز
کی شد یک روز مرو را تمام؟

سامه کجا یافت ز دستان او
رستم دستان و نه دستان سام

کس نشنوده است که بگرفت ازو
کار کسی تا به قیامت قوام

آنچه به چشم تو ازو شکر است
حنظل و زهر است به دندان و کام

در در خاص آی به دین و مرو
از پس دنیا چو خسان و لئام

طاعت یزدان به نظام آورد
هرچه که دنیا کندش بی‌نظام

خستهٔ دنیا و شکستهٔ جهان
جز که به طاعت نپذیرد لحام

بر من ازین پیش روا کرده بود
همچو بر این قافله دنیا دلام

از پس خویشم چو شتر می‌کشید
چشم بکوبین و گرفته زمام

منش ندیدم نه برستم ازو
جز به بزرگی و جلال امام

آنکه به‌نور پدر و جد او
نور گرفته است جهان نفام

آنکه چو گوئیش «امام است حق»
هیچ کست نیز نگوید «کدام؟»

سدره و فردوس مزخرف شود
چون بزنندش به صحاری خیام

خام نگون بخت برآید به تخت
گر برود در سخنش نام خام

چیست بزرگی؟ همه دنیا و دین
جز که مرو را نشد این هر دو تام

رایت اوی است همای و، ملوک
زیر همایش همه جغد و لجام

نیست بدین وصف زمردم مگر
مستنصر بالله علیه‌السلام

تا نپذیردت، ز تو زی خدای
نیست پذیرفته صلات و صیام

دامن او گیر وزو جوی راه
تا برهی زین همه بؤس و زحام

پورا، گر پند پذیری همی
پند من این است تو را والسلام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.