عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۴۶
وزان روی بهرام شد تا به مرو
بیاراست لشکر چو پر تذرو
کس آمد به خاقان که از ترک و چین
ممانتا کس آید به ایران زمین
که آگاهی ما به خسرو برند
ورا زان سخن هدیهٔ نو برند
منادیگری کرد خاقان چین
که بیمهر ماکس به ایران زمین
شود تامیانش کنم بدو نیم
به یزدان که نفروشم او را به سیم
همیبود خراد برزین سه ماه
همیداشت این رازها را نگاه
به تنگی دل اندر قلون را بخواند
بران نامور جایگاهش نشاند
بدو گفت روزی که کس در جهان
ندارد دلی کش نباشد نهان
تو نان جو و ارزن و پوستین
فراوان به جستی ز هردر به چین
کنون خوردنیهات نان و بره
همان پوششت جامههای سره
چنان بود یک چند و اکنون چنین
چه نفرین شنیدی و چه آفرین
کنون روزگار تو بر سرگذشت
بسی روز و شب دیدی و کوه و دشت
یکی کار دارم تو را بیمناک
اگرتخت یابی اگر تیره خاک
ستانم یکی مهر خاقان چین
چنان رو که اندر نوردی زمین
به نزدیک بهرام باید شدن
به مروت فراوان بباید بدن
بپوشی همان پوستین سیاه
یکی کارد بستان و بنورد راه
نگه دار از آن ماه بهرام روز
برو تا در مرو گیتی فروز
وی آن روز را شوم دارد به فال
نگه داشتیم بسیار سال
نخواهد که انبوه باشد برش
به دیبای چینی بپوشد سرش
چنین گوی کز دخت خاقان پیام
رسانم برین مهتر شادکام
همان کارد در آستین برهنه
همیدار تا خواندت یک تنه
چو نزدیک چوبینه آیی فراز
چنین گوی کان دختر سرفراز
مرا گفت چون راز گویی بگوش
سخنها ز بیگانه مردم بپوش
چو گوید چه رازست با من بگوی
تو بشتاب و نزدیک بهرام پوی
بزن کارد و نافش سراسر بدر
وزان پس ب چه گر بیابی گذر
هر آنکس که آواز او بشنود
ز پیش سهبد به آخر دود
یکی سوی فرش و یکی سوی گنج
نیاید ز کشتن بروی تو رنج
وگر خود کشندت جهاندیدهای
همه نیک و بدها پسندیدهای
همانا بتو کس نپردازی
که با تو بدانگه بدی سازدی
گر ایدون که یابی زکشتن رها
جهان را خریدی و دادی بها
تو را شاه پرویز شهری دهد
همان از جهان نیز بهری دهد
چنین گفت با مرد دانا قلون
که اکنون بباید یکی رهنمون
همانا مرا سال بر صد رسید
به بیچارگی چند خواهم کشید
فدای تو بادا تن و جان من
به بیچارگی بر جهانبان من
چو بشنید خراد برزین دوید
ازان خانه تا پیش خاتون رسید
بدو گفت کامد گه آرزوی
بگویم تو را ای زن نیک خوی
ببند اندرند این دو کسهای من
سزد گرگشاده کنی پای من
یکی مهر بستان ز خاقان مرا
چنان دان که بخشیدهای جان مرا
بدو گفت خاتون که خفتست مست
مگر گل نهم از نگینش بدست
ز خراد برزین گل مهر خواست
به بالین مست آمد از حجره راست
گل اندر زمان برنگینش نهاد
بیامد بران مرد جوینده داد
بدو آفرین کرد مرد دبیر
بیامد سپرد آن بدین مرد پیر
بیاراست لشکر چو پر تذرو
کس آمد به خاقان که از ترک و چین
ممانتا کس آید به ایران زمین
که آگاهی ما به خسرو برند
ورا زان سخن هدیهٔ نو برند
منادیگری کرد خاقان چین
که بیمهر ماکس به ایران زمین
شود تامیانش کنم بدو نیم
به یزدان که نفروشم او را به سیم
همیبود خراد برزین سه ماه
همیداشت این رازها را نگاه
به تنگی دل اندر قلون را بخواند
بران نامور جایگاهش نشاند
بدو گفت روزی که کس در جهان
ندارد دلی کش نباشد نهان
تو نان جو و ارزن و پوستین
فراوان به جستی ز هردر به چین
کنون خوردنیهات نان و بره
همان پوششت جامههای سره
چنان بود یک چند و اکنون چنین
چه نفرین شنیدی و چه آفرین
کنون روزگار تو بر سرگذشت
بسی روز و شب دیدی و کوه و دشت
یکی کار دارم تو را بیمناک
اگرتخت یابی اگر تیره خاک
ستانم یکی مهر خاقان چین
چنان رو که اندر نوردی زمین
به نزدیک بهرام باید شدن
به مروت فراوان بباید بدن
بپوشی همان پوستین سیاه
یکی کارد بستان و بنورد راه
نگه دار از آن ماه بهرام روز
برو تا در مرو گیتی فروز
وی آن روز را شوم دارد به فال
نگه داشتیم بسیار سال
نخواهد که انبوه باشد برش
به دیبای چینی بپوشد سرش
چنین گوی کز دخت خاقان پیام
رسانم برین مهتر شادکام
همان کارد در آستین برهنه
همیدار تا خواندت یک تنه
چو نزدیک چوبینه آیی فراز
چنین گوی کان دختر سرفراز
مرا گفت چون راز گویی بگوش
سخنها ز بیگانه مردم بپوش
چو گوید چه رازست با من بگوی
تو بشتاب و نزدیک بهرام پوی
بزن کارد و نافش سراسر بدر
وزان پس ب چه گر بیابی گذر
هر آنکس که آواز او بشنود
ز پیش سهبد به آخر دود
یکی سوی فرش و یکی سوی گنج
نیاید ز کشتن بروی تو رنج
وگر خود کشندت جهاندیدهای
همه نیک و بدها پسندیدهای
همانا بتو کس نپردازی
که با تو بدانگه بدی سازدی
گر ایدون که یابی زکشتن رها
جهان را خریدی و دادی بها
تو را شاه پرویز شهری دهد
همان از جهان نیز بهری دهد
چنین گفت با مرد دانا قلون
که اکنون بباید یکی رهنمون
همانا مرا سال بر صد رسید
به بیچارگی چند خواهم کشید
فدای تو بادا تن و جان من
به بیچارگی بر جهانبان من
چو بشنید خراد برزین دوید
ازان خانه تا پیش خاتون رسید
بدو گفت کامد گه آرزوی
بگویم تو را ای زن نیک خوی
ببند اندرند این دو کسهای من
سزد گرگشاده کنی پای من
یکی مهر بستان ز خاقان مرا
چنان دان که بخشیدهای جان مرا
بدو گفت خاتون که خفتست مست
مگر گل نهم از نگینش بدست
ز خراد برزین گل مهر خواست
به بالین مست آمد از حجره راست
گل اندر زمان برنگینش نهاد
بیامد بران مرد جوینده داد
بدو آفرین کرد مرد دبیر
بیامد سپرد آن بدین مرد پیر
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۴۷
قلون بستد آن مهر وت ازان چو غرو
بیامد ز شهر کشان تا به مرو
همیبود تا روز بهرام شد
که بهرام را آن نه پدارم شد
به خانه درون بود با یک رهی
نهاده برش نار و سیب و بهی
قلون رفت تنها بدرگاه اوی
به دربان چنین گفت کای نامجوی
من از دخت خاقان فرستادهام
نه جنگی کسیام نه آزادهام
یکی راز گفت آن زن پارسا
بدان تا بگویم بدین پادشا
ز مهر ورا از در بستن است
همان نیز بیمار و آبستن است
گر آگه کنی تا رسانم پیام
بدین تاجور مهتر نیک نام
بشد پرده دار گرامی دوان
چنین تا در خانه پهلوان
چننی گفت کامد یکی بدنشان
فرستاده و پوستینی کشان
همیگوید از دخت خاقان پیام
رسانم بدین مهتر شادکام
چنین گفت بهرام کورا بگوی
که هم زان در خانه بنمای روی
بیامد قلون تا به نزدیک در
بکاف در خانه بنهاد سر
چو دیدش یکی پیر بد سست و زار
بدو گفت گرنامه داری بیار
قلون گفت شاها پیامست و بس
نخواهم که گویم سخن پیش کس
ورا گفت زود اندر آی و بگوی
بگوشم نهانی بهانه مجوی
قلون رفت با کارد در آستی
پدیدار شد کژی و کاستی
همیرفت تا راز گوید بگوش
بزد دشنه وز خانه برشد خروش
چو بهرام گفت آه مردم ز راه
برفتند پویان به نزدیک شاه
چنین گفت کاین را بگیرید زود
بپرسید زو تا که راهش نمود
برفتند هرکس که بد در سرای
مران پیر سر را شکستند پای
همه کهتران زو بر آشوفتند
به سیلی و مشتش بسی کوفتند
همیخورد سیلی و نگشاد لب
هم از نیمهٔ روز تا نیم شب
چنین تا شکسته شدش دست و پای
فکندندش اندر میان سرای
به نزدیک بهرام بازآمدند
جگر خسته و پرگداز آمدند
همیرفت خون ازتن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد
بیامد هم اندر زمان خواهرش
همه موی برکند پاک از سرش
نهاد آن سر خسته را بر کنار
همیکرد با خویشتن کار زار
همیگفت زار ای سوار دلیر
کزو بیشه بگذاشتی نره شیر
که برد این ستون جهان را ز جا
براندیشهٔ بد که بد رهنما
الا ای سوار سپهبد تنا
جهانگیر و ناباک و شیر اوژنا
نه خسرو پرست و نه ایزدپرست
تن پیلوار سپهبد که خست
الا ای برآورده کوه بلند
ز دریای خوشاب بیخت که کند
که کند این چنین سبز سرو سهی
که افگند خوار این کلاه مهی
که آگند ناگاه دریا به خاک
که افگند کوه روان در مغاک
غریبیم و تنها و بی دوستدار
بشهر کسان در بماندیم خوار
همیگفتم ای خسرو انجمن
که شاخ وفا را تو از بن مکن
که از تخم ساسان اگر دختری
بماند به سر برنهد افسری
همه شهر ایرانش فرمان برند
ازان تخمهٔ هرگز به دل نگذرند
سپهدار نشنید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
برین کردهها بر پشیمان بری
گنهکار جان پیش یزدان بری
بد آمد بدین خاندان بزرگ
همه میش گشتیم و دشمن چو گرک
چو آن خسته بشنید گفتار او
بدید آن دل و رای هشیار او
به ناخن رخان خسته و کنده موی
پر از خون دل و دیده پر آب روی
به زاری و سستی زبان برگشاد
چنین گفت کای خواهر پاک وراد
ز پند تو کمی نبد هیچ چیز
ولیکن مرا خود پر آمد قفیز
همی پند بر من نبد کارگر
ز هر گونه چون دیو بد راه بر
نبد خسروی برتر از جمشید
کزو بود گیتی به بیم وامید
کجا شد به گفتار دیوان ز شاه
جهان کرد بر خویشتن بر سیاه
همان نیز بیدار کاوس کی
جهاندار نیک اختر و نیک پی
تبه شد به گفتار دیو پلید
شنیدی بدیها که او را رسید
همان به آسمان شد که گردان سپهر
ببیند پراگندن ماه و مهر
مرا نیز هم دیو بیراه کرد
ز خوبی همان دست کوتاه کرد
پشیمانم از هرچ کردم ز بد
کنون گر ببخشد ز یزدان سزد
نوشته برین گونه بد بر سرم
غم کرده های کهن چون خورم
ز تارک کنون آب برتر گذشت
غم و شادمانی همه باد گشت
نوشته چنین بود وبود آنچ بود
نوشته نکاهد نه هرگز فزود
همان پند تویادگارمنست
سخنهای توگوشوارمنست
سرآمد کنون کار بیداد و داد
سخنهات برمن مکن نیزیاد
شماروی راسوی یزدان کنید
همه پشت بربخت خندان کنید
زبدها جهاندارتان یاربس
مگویید زاندوه وشادی بکس
نبودم بگیتی جزین نیز بهر
سرآمد کنون رفتنیام ز دهر
یلان سینه راگفت یکسر سپاه
سپردم تو رابخت بیدارخواه
نگه کن بدین خواهرپاک تن
زگیتی بس اومرتو رارای زن
مباشید یک تن زدیگر جدا
جدایی مبادا میان شما
برین بوم دشمن ممانید دیر
که رفتیم وگشتیم ازگاه سیر
همه یکسره پیش خسرو شوید
بگویید و گفتار او بشنوید
گر آموزش آید شما راز شاه
جز او رامخوانید خورشید و ماه
مرا دخمه در شهرایران کنید
بری کاخ بهرام ویران کنید
بسی رنج دیدم ز خاقان چین
ندیدم که یک روز کرد آفرین
نه این بود زان رنج پاداش من
که دیوی فرستد بپرخاش من
ولیکن همانا که او این سخن
اگر بشنود سر نداند ز بن
نبود این جز از کار ایرانیان
همی دیو بد رهنمون درمیان
بفرمود پس تا بیامد دبیر
نویسد یکی نامهای بر حریر
بگوید بخاقان که بهرام رفت
به زاری و خواری و بیکام رفت
تو این ماندگان راز من یاددار
ز رنج و بد دشمن آزاد دار
که من با تو هرگز نکردم بدی
همی راستی جستم و بخردی
بسی پندها خواند بر خواهرش
ببر در گرفت آن گرامی سرش
دهن بر بنا گوش خواهر نهاد
دو چشمش پر از خون شد و جان بداد
برو هر کسی زار بگریستند
به درد دل اندر همیزیستند
همی خون خروشید خواهر ز درد
سخنهای او یک به یک یاد کرد
ز تیمار او شد دلش به دونیم
یکی تنگ تابوت کردش ز سیم
به دیبا بیاراست جنگی تنش
قصب کرد در زیر پیراهنش
همیریخت کافور گرد اندرش
بدین گونه برتا نهان شد سرش
چنین است کار سرای سپنج
چودانی که ایدر نمانی مرنج
بیامد ز شهر کشان تا به مرو
همیبود تا روز بهرام شد
که بهرام را آن نه پدارم شد
به خانه درون بود با یک رهی
نهاده برش نار و سیب و بهی
قلون رفت تنها بدرگاه اوی
به دربان چنین گفت کای نامجوی
من از دخت خاقان فرستادهام
نه جنگی کسیام نه آزادهام
یکی راز گفت آن زن پارسا
بدان تا بگویم بدین پادشا
ز مهر ورا از در بستن است
همان نیز بیمار و آبستن است
گر آگه کنی تا رسانم پیام
بدین تاجور مهتر نیک نام
بشد پرده دار گرامی دوان
چنین تا در خانه پهلوان
چننی گفت کامد یکی بدنشان
فرستاده و پوستینی کشان
همیگوید از دخت خاقان پیام
رسانم بدین مهتر شادکام
چنین گفت بهرام کورا بگوی
که هم زان در خانه بنمای روی
بیامد قلون تا به نزدیک در
بکاف در خانه بنهاد سر
چو دیدش یکی پیر بد سست و زار
بدو گفت گرنامه داری بیار
قلون گفت شاها پیامست و بس
نخواهم که گویم سخن پیش کس
ورا گفت زود اندر آی و بگوی
بگوشم نهانی بهانه مجوی
قلون رفت با کارد در آستی
پدیدار شد کژی و کاستی
همیرفت تا راز گوید بگوش
بزد دشنه وز خانه برشد خروش
چو بهرام گفت آه مردم ز راه
برفتند پویان به نزدیک شاه
چنین گفت کاین را بگیرید زود
بپرسید زو تا که راهش نمود
برفتند هرکس که بد در سرای
مران پیر سر را شکستند پای
همه کهتران زو بر آشوفتند
به سیلی و مشتش بسی کوفتند
همیخورد سیلی و نگشاد لب
هم از نیمهٔ روز تا نیم شب
چنین تا شکسته شدش دست و پای
فکندندش اندر میان سرای
به نزدیک بهرام بازآمدند
جگر خسته و پرگداز آمدند
همیرفت خون ازتن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد
بیامد هم اندر زمان خواهرش
همه موی برکند پاک از سرش
نهاد آن سر خسته را بر کنار
همیکرد با خویشتن کار زار
همیگفت زار ای سوار دلیر
کزو بیشه بگذاشتی نره شیر
که برد این ستون جهان را ز جا
براندیشهٔ بد که بد رهنما
الا ای سوار سپهبد تنا
جهانگیر و ناباک و شیر اوژنا
نه خسرو پرست و نه ایزدپرست
تن پیلوار سپهبد که خست
الا ای برآورده کوه بلند
ز دریای خوشاب بیخت که کند
که کند این چنین سبز سرو سهی
که افگند خوار این کلاه مهی
که آگند ناگاه دریا به خاک
که افگند کوه روان در مغاک
غریبیم و تنها و بی دوستدار
بشهر کسان در بماندیم خوار
همیگفتم ای خسرو انجمن
که شاخ وفا را تو از بن مکن
که از تخم ساسان اگر دختری
بماند به سر برنهد افسری
همه شهر ایرانش فرمان برند
ازان تخمهٔ هرگز به دل نگذرند
سپهدار نشنید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
برین کردهها بر پشیمان بری
گنهکار جان پیش یزدان بری
بد آمد بدین خاندان بزرگ
همه میش گشتیم و دشمن چو گرک
چو آن خسته بشنید گفتار او
بدید آن دل و رای هشیار او
به ناخن رخان خسته و کنده موی
پر از خون دل و دیده پر آب روی
به زاری و سستی زبان برگشاد
چنین گفت کای خواهر پاک وراد
ز پند تو کمی نبد هیچ چیز
ولیکن مرا خود پر آمد قفیز
همی پند بر من نبد کارگر
ز هر گونه چون دیو بد راه بر
نبد خسروی برتر از جمشید
کزو بود گیتی به بیم وامید
کجا شد به گفتار دیوان ز شاه
جهان کرد بر خویشتن بر سیاه
همان نیز بیدار کاوس کی
جهاندار نیک اختر و نیک پی
تبه شد به گفتار دیو پلید
شنیدی بدیها که او را رسید
همان به آسمان شد که گردان سپهر
ببیند پراگندن ماه و مهر
مرا نیز هم دیو بیراه کرد
ز خوبی همان دست کوتاه کرد
پشیمانم از هرچ کردم ز بد
کنون گر ببخشد ز یزدان سزد
نوشته برین گونه بد بر سرم
غم کرده های کهن چون خورم
ز تارک کنون آب برتر گذشت
غم و شادمانی همه باد گشت
نوشته چنین بود وبود آنچ بود
نوشته نکاهد نه هرگز فزود
همان پند تویادگارمنست
سخنهای توگوشوارمنست
سرآمد کنون کار بیداد و داد
سخنهات برمن مکن نیزیاد
شماروی راسوی یزدان کنید
همه پشت بربخت خندان کنید
زبدها جهاندارتان یاربس
مگویید زاندوه وشادی بکس
نبودم بگیتی جزین نیز بهر
سرآمد کنون رفتنیام ز دهر
یلان سینه راگفت یکسر سپاه
سپردم تو رابخت بیدارخواه
نگه کن بدین خواهرپاک تن
زگیتی بس اومرتو رارای زن
مباشید یک تن زدیگر جدا
جدایی مبادا میان شما
برین بوم دشمن ممانید دیر
که رفتیم وگشتیم ازگاه سیر
همه یکسره پیش خسرو شوید
بگویید و گفتار او بشنوید
گر آموزش آید شما راز شاه
جز او رامخوانید خورشید و ماه
مرا دخمه در شهرایران کنید
بری کاخ بهرام ویران کنید
بسی رنج دیدم ز خاقان چین
ندیدم که یک روز کرد آفرین
نه این بود زان رنج پاداش من
که دیوی فرستد بپرخاش من
ولیکن همانا که او این سخن
اگر بشنود سر نداند ز بن
نبود این جز از کار ایرانیان
همی دیو بد رهنمون درمیان
بفرمود پس تا بیامد دبیر
نویسد یکی نامهای بر حریر
بگوید بخاقان که بهرام رفت
به زاری و خواری و بیکام رفت
تو این ماندگان راز من یاددار
ز رنج و بد دشمن آزاد دار
که من با تو هرگز نکردم بدی
همی راستی جستم و بخردی
بسی پندها خواند بر خواهرش
ببر در گرفت آن گرامی سرش
دهن بر بنا گوش خواهر نهاد
دو چشمش پر از خون شد و جان بداد
برو هر کسی زار بگریستند
به درد دل اندر همیزیستند
همی خون خروشید خواهر ز درد
سخنهای او یک به یک یاد کرد
ز تیمار او شد دلش به دونیم
یکی تنگ تابوت کردش ز سیم
به دیبا بیاراست جنگی تنش
قصب کرد در زیر پیراهنش
همیریخت کافور گرد اندرش
بدین گونه برتا نهان شد سرش
چنین است کار سرای سپنج
چودانی که ایدر نمانی مرنج
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۴۹
چوخراد بر زین به خسرو رسید
بگفت آن کجا کرد و دید و شنید
دل شاه پرویز ازان شاد شد
کزان بد گهر دشمن آزاد شد
به درویش بخشید چندی درم
ز پوشیدنیها و از بیش وکم
بهر پادشاهی و خودکامهای
نوشتند بر پهلوی نامهای
که دارای دارنده یزدان چه کرد
ز دشمن چگونه برآورد گرد
به قیصر یکی نامه بنوشت شاه
چناچون بود درخور پیشگاه
به یک هفته مجلس بیاراستند
بهر بر زنی رود و میخواستند
به آتشکده هم فرستاد چیز
بران موبدان خلعت افگند نیز
بخراد برزین چنین گفت شاه
که زیبد تو راگر دهم تاج و گاه
دهانش پر از گوهر شاهوار
بیاگند و دینار چون صد هزار
همیریخت گنجور در پای اوی
برین گونه تا تنگ شد جای اوی
بدو گفت هرکس که پیچد ز راه
شود روز روشن برو بر سیاه
چو بهرام باشد به دشت نبرد
کزو ترک پیرش برآورد گرد
همه موبدان خواندند آفرین
که بی تو مبیناد کهتر زمین
چو بهرام باد آنک با مهر تو
نخواهد که رخشان بود چهر تو
بگفت آن کجا کرد و دید و شنید
دل شاه پرویز ازان شاد شد
کزان بد گهر دشمن آزاد شد
به درویش بخشید چندی درم
ز پوشیدنیها و از بیش وکم
بهر پادشاهی و خودکامهای
نوشتند بر پهلوی نامهای
که دارای دارنده یزدان چه کرد
ز دشمن چگونه برآورد گرد
به قیصر یکی نامه بنوشت شاه
چناچون بود درخور پیشگاه
به یک هفته مجلس بیاراستند
بهر بر زنی رود و میخواستند
به آتشکده هم فرستاد چیز
بران موبدان خلعت افگند نیز
بخراد برزین چنین گفت شاه
که زیبد تو راگر دهم تاج و گاه
دهانش پر از گوهر شاهوار
بیاگند و دینار چون صد هزار
همیریخت گنجور در پای اوی
برین گونه تا تنگ شد جای اوی
بدو گفت هرکس که پیچد ز راه
شود روز روشن برو بر سیاه
چو بهرام باشد به دشت نبرد
کزو ترک پیرش برآورد گرد
همه موبدان خواندند آفرین
که بی تو مبیناد کهتر زمین
چو بهرام باد آنک با مهر تو
نخواهد که رخشان بود چهر تو
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۰
ازآن پس چو خاقان به پردخت دل
ز خون شد همه کشور چین چوگل
چنین گفت یک روز کز مرد سست
نیاید مرگ کار نا تندرست
بدان نامداری که بهرام بود
مر ازو همه رامش و کام بود
کنون من ز کسهای آن نامدار
چرا بازماندم چنین سست و خوار
نکوهش کند هرک این بشنود
ازین پس به سوگند من نگرود
نخوردم غم خرد فرزند اوی
نه اندیشهٔ خویش و پیوند اوی
چو با ما به فرزند پیوسته شد
به مهر و خرد جان او شسته شد
بفرمود تا شد برادرش پیش
سخن گفت با او زا ندازه بیش
که کسهای بهرام یل را ببین
فراوان برایشان بخواند آفرین
بگو آنک من خود جگر خستهام
بدین سوک تا زندهام بستهام
به خون روی کشور بشستم ز کین
همه شهر نفرین بدو آفرین
بدین درد هر چند کین آورم
وگر آسمان بر زمین آورم
ز فرمان یزدان کسی نگذرد
چنین داند آنکس که دارد خرد
که او را زمانه بران گونه بود
همه تنبل دیو وارونه بود
بران زینهارم که گفتم سخن
بران عهد و پیمان نهادیم بن
سوی گردیه نامهای بد جدا
که ای پاکدامن زن پارسا
همه راستی و همه مردمی
سرشتت فزونی و دور از کمی
ز کار تو اندیشه کردم دراز
نشسته خرد با دل من براز
به از تو ندیدم کسی کدخدای
بیار ای ایوان ما را برای
بدارم تو را همچوجان و تنم
بکوشم که پیمان تو نشکنم
وزان پس بدین شهر فرمان تو راست
گروگان کنم دل بدانچت هواست
کنون هرکه داری همه گرد کن
به پیش خردمند گوی این سخن
ازین پس ببین تاچه آیدت رای
به روشن روانت خرد رهنمای
خرد را بران مردمان شاه کن
مرا زآن سگالیده آگاه کن
همیرفت برسان قمری ز سرو
بیامد برادرش تازان به مرو
جهانجوی با نامور رام شد
به نزدیک کسهای بهرام شد
بگفت آنچ خاقان بدو گفته بود
که از کین آن کشته آشفته بود
ازان پس چنین گفت کای بخردان
پسندیده و کار دیده ردان
شما را بدین مزد بسیار باد
ورا داور دادگر یار باد
یکی ناگهان مرگ بود آن نه خرد
که کس در جهان ز آن گمانی نبرد
پس آن نامه پنهان به خواهرش داد
سخنهای خاقان همه کرد یاد
ز پیوند وز پند و نیکوسخن
چه از نو چه از روزگار کهن
ز پاکی و از پارسایی زن
که هم غمگسارست و هم رای زن
جوان گفت و آن پاکدامن شنید
ز گفتار او خامشی برگزید
وزان پس چو برخواند آن نامه را
سخنهای خاقان خود کامه را
خرد را چو با دانش انباز کرد
به دل پاسخ نامه را ساز کرد
بدو گفت کاین نامه برخواندم
خرد رابر خویش بنشاندم
چنان کرد خاقان که شاهان کنند
جهاندیده و پیشگاهان کنند
بد و باد روشن جهان بین من
که چونین بجوید همی کین من
دل او ز تیمار خسته مباد
امید جهان زو گسسته مباد
مباد ایچ گیتی ز خاقان تهی
بدو شاد بادا کلاه مهی
کنون چون نشستیم با یکدگر
بخوانیم نامه همه سر به سر
بدان کو بزرگست و دارد خرد
یکایک بدین آرزو بنگرد
کنون دوده را سر به سر شیونست
نه هنگامهٔ این سخن گفتنست
چو سوک چنان مهتر آید به سر
ز فرمان خاقان نباشد گذر
مرا خود به ایران شدن روی نیست
زن پاک رابه تو راز شوی نیست
اگر من بدین زودی آیم به راه
چه گوید مرا آن خردمند شاه
خردمند بیشرم خواند مرا
چو خاقان بی آزرم داند مرا
بدین سوک چون بگذرد چار ماه
سواری فرستم به نزدیک شاه
همه بشنوم هرچ باید شنید
بگویندگان تا چه آید پدید
بگویم یکایک به نامه درون
چو آید به نزدیک او رهنمون
تو اکنون از ایدر به شادی خرام
به خاقان بگو آنچ دادم پیام
فراوان فرستاده را هدیه داد
جهاندیده از مرو برگشت شاد
ز خون شد همه کشور چین چوگل
چنین گفت یک روز کز مرد سست
نیاید مرگ کار نا تندرست
بدان نامداری که بهرام بود
مر ازو همه رامش و کام بود
کنون من ز کسهای آن نامدار
چرا بازماندم چنین سست و خوار
نکوهش کند هرک این بشنود
ازین پس به سوگند من نگرود
نخوردم غم خرد فرزند اوی
نه اندیشهٔ خویش و پیوند اوی
چو با ما به فرزند پیوسته شد
به مهر و خرد جان او شسته شد
بفرمود تا شد برادرش پیش
سخن گفت با او زا ندازه بیش
که کسهای بهرام یل را ببین
فراوان برایشان بخواند آفرین
بگو آنک من خود جگر خستهام
بدین سوک تا زندهام بستهام
به خون روی کشور بشستم ز کین
همه شهر نفرین بدو آفرین
بدین درد هر چند کین آورم
وگر آسمان بر زمین آورم
ز فرمان یزدان کسی نگذرد
چنین داند آنکس که دارد خرد
که او را زمانه بران گونه بود
همه تنبل دیو وارونه بود
بران زینهارم که گفتم سخن
بران عهد و پیمان نهادیم بن
سوی گردیه نامهای بد جدا
که ای پاکدامن زن پارسا
همه راستی و همه مردمی
سرشتت فزونی و دور از کمی
ز کار تو اندیشه کردم دراز
نشسته خرد با دل من براز
به از تو ندیدم کسی کدخدای
بیار ای ایوان ما را برای
بدارم تو را همچوجان و تنم
بکوشم که پیمان تو نشکنم
وزان پس بدین شهر فرمان تو راست
گروگان کنم دل بدانچت هواست
کنون هرکه داری همه گرد کن
به پیش خردمند گوی این سخن
ازین پس ببین تاچه آیدت رای
به روشن روانت خرد رهنمای
خرد را بران مردمان شاه کن
مرا زآن سگالیده آگاه کن
همیرفت برسان قمری ز سرو
بیامد برادرش تازان به مرو
جهانجوی با نامور رام شد
به نزدیک کسهای بهرام شد
بگفت آنچ خاقان بدو گفته بود
که از کین آن کشته آشفته بود
ازان پس چنین گفت کای بخردان
پسندیده و کار دیده ردان
شما را بدین مزد بسیار باد
ورا داور دادگر یار باد
یکی ناگهان مرگ بود آن نه خرد
که کس در جهان ز آن گمانی نبرد
پس آن نامه پنهان به خواهرش داد
سخنهای خاقان همه کرد یاد
ز پیوند وز پند و نیکوسخن
چه از نو چه از روزگار کهن
ز پاکی و از پارسایی زن
که هم غمگسارست و هم رای زن
جوان گفت و آن پاکدامن شنید
ز گفتار او خامشی برگزید
وزان پس چو برخواند آن نامه را
سخنهای خاقان خود کامه را
خرد را چو با دانش انباز کرد
به دل پاسخ نامه را ساز کرد
بدو گفت کاین نامه برخواندم
خرد رابر خویش بنشاندم
چنان کرد خاقان که شاهان کنند
جهاندیده و پیشگاهان کنند
بد و باد روشن جهان بین من
که چونین بجوید همی کین من
دل او ز تیمار خسته مباد
امید جهان زو گسسته مباد
مباد ایچ گیتی ز خاقان تهی
بدو شاد بادا کلاه مهی
کنون چون نشستیم با یکدگر
بخوانیم نامه همه سر به سر
بدان کو بزرگست و دارد خرد
یکایک بدین آرزو بنگرد
کنون دوده را سر به سر شیونست
نه هنگامهٔ این سخن گفتنست
چو سوک چنان مهتر آید به سر
ز فرمان خاقان نباشد گذر
مرا خود به ایران شدن روی نیست
زن پاک رابه تو راز شوی نیست
اگر من بدین زودی آیم به راه
چه گوید مرا آن خردمند شاه
خردمند بیشرم خواند مرا
چو خاقان بی آزرم داند مرا
بدین سوک چون بگذرد چار ماه
سواری فرستم به نزدیک شاه
همه بشنوم هرچ باید شنید
بگویندگان تا چه آید پدید
بگویم یکایک به نامه درون
چو آید به نزدیک او رهنمون
تو اکنون از ایدر به شادی خرام
به خاقان بگو آنچ دادم پیام
فراوان فرستاده را هدیه داد
جهاندیده از مرو برگشت شاد
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۱
وزان پس جوان و خردمند زن
به آرام بنشست با رای زن
چنین گفت کامد یکی نو سخن
که جاوید بر دل نگردد کهن
جهاندار خاقان بیاراستست
سخنها ز هر گونه پیراستست
ازو نیست آهو بزرگست شاه
دلیر و خداوند توران سپاه
ولیکن چو با ترک ایرانیان
بکوشد که خویشی بود در میان
ز پیوند وز بند آن روزگار
غم و رنج بیند به فرجام کار
نگر تا سیاوش از افراسیاب
چه برخورد جز تابش آفتاب
سر خویش داد از نخستین بباد
جوانی که چون او ز مادر نزاد
همان نیز پور سیاوش چه کرد
ز توران و ایران برآورد گرد
بسازید تا ما ز ترکان و نهان
به ایران بریم این سخن ناگهان
به گردوی من نامه یی کردهام
هم از پیش تیمار این خوردهام
که بر شاه پیدا کند کار ما
بگوید ز رنج و ز تیمار ما
به نیروی یزدان چنو بشنود
بدین چرب گفتار من بگرود
بو گفت هرکس که بانو توی
به ایران و چین پشت و بازو توی
نجنباندت کوه آهن ز جای
یلان را به مردی توی رهنمای
زمرد خردمند بیدارتر
ز دستور داننده هشیارتر
همه کهترانیم و فرمان تو راست
برین آرزو رای و پیمان تو راست
چو بشنید زیشان عرض رابخواند
درم داد و او را به دیوان نشاند
بیامد سپه سر به سر بنگرید
هزار و صد و شست یل برگزید
کزان هر سواری بهنگام کار
نبر گاشتندی سر از ده سوار
درم داد و آمد سوی خانه باز
چنین گفت با لشکر رزمساز
که هرکس که دید او دوال رکیب
نپیچد دل اندر فراز ونشیب
نترسد ز انبوه مردم کشان
گر از ابر باشد برو سرفشان
به توران غریبیم و بی پشت و یار
میان بزرگان چنین سست و خوار
همیرفت خواهم چو تیره شود
سر دشمن از خواب خیره شود
شما دل به رفتن مدارید تنگ
که از چینیان لشکر آید به جنگ
که خود بیگمان از پس من سران
بیایند با گرزهای گران
همه جان یکایک به کف برنهید
اگر لشکر آید دمید و دهید
وگر بر چنین رویتان نیست رای
از ایدر مجنبید یک تن زجای
به آواز گفتند ما کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم
برین برنهادند و برخاستند
همه جنگ چین را بیاراستند
یلان سینه و مهر و ایزد گشسپ
نشستند با نامداران بر اسپ
همیگفت هرکس که مردن به نام
به از زنده و چینیان شادکام
هم آنگه سوی کاروان برگذشت
شترخواست تاپیش او شد ز دشت
گزین کرد زان اشتران سه هزار
بدان تا بنه برنهادند و بار
چو شب تیره شد گردیه برنشست
چو گردی سرافراز و گرزی بدست
برافگند پر مایه بر گستوان
ابا جوشن و تیغ و ترگ گوان
همیراند چون باد لشکر به راه
به رخشنده روز و شبان سیاه
به آرام بنشست با رای زن
چنین گفت کامد یکی نو سخن
که جاوید بر دل نگردد کهن
جهاندار خاقان بیاراستست
سخنها ز هر گونه پیراستست
ازو نیست آهو بزرگست شاه
دلیر و خداوند توران سپاه
ولیکن چو با ترک ایرانیان
بکوشد که خویشی بود در میان
ز پیوند وز بند آن روزگار
غم و رنج بیند به فرجام کار
نگر تا سیاوش از افراسیاب
چه برخورد جز تابش آفتاب
سر خویش داد از نخستین بباد
جوانی که چون او ز مادر نزاد
همان نیز پور سیاوش چه کرد
ز توران و ایران برآورد گرد
بسازید تا ما ز ترکان و نهان
به ایران بریم این سخن ناگهان
به گردوی من نامه یی کردهام
هم از پیش تیمار این خوردهام
که بر شاه پیدا کند کار ما
بگوید ز رنج و ز تیمار ما
به نیروی یزدان چنو بشنود
بدین چرب گفتار من بگرود
بو گفت هرکس که بانو توی
به ایران و چین پشت و بازو توی
نجنباندت کوه آهن ز جای
یلان را به مردی توی رهنمای
زمرد خردمند بیدارتر
ز دستور داننده هشیارتر
همه کهترانیم و فرمان تو راست
برین آرزو رای و پیمان تو راست
چو بشنید زیشان عرض رابخواند
درم داد و او را به دیوان نشاند
بیامد سپه سر به سر بنگرید
هزار و صد و شست یل برگزید
کزان هر سواری بهنگام کار
نبر گاشتندی سر از ده سوار
درم داد و آمد سوی خانه باز
چنین گفت با لشکر رزمساز
که هرکس که دید او دوال رکیب
نپیچد دل اندر فراز ونشیب
نترسد ز انبوه مردم کشان
گر از ابر باشد برو سرفشان
به توران غریبیم و بی پشت و یار
میان بزرگان چنین سست و خوار
همیرفت خواهم چو تیره شود
سر دشمن از خواب خیره شود
شما دل به رفتن مدارید تنگ
که از چینیان لشکر آید به جنگ
که خود بیگمان از پس من سران
بیایند با گرزهای گران
همه جان یکایک به کف برنهید
اگر لشکر آید دمید و دهید
وگر بر چنین رویتان نیست رای
از ایدر مجنبید یک تن زجای
به آواز گفتند ما کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم
برین برنهادند و برخاستند
همه جنگ چین را بیاراستند
یلان سینه و مهر و ایزد گشسپ
نشستند با نامداران بر اسپ
همیگفت هرکس که مردن به نام
به از زنده و چینیان شادکام
هم آنگه سوی کاروان برگذشت
شترخواست تاپیش او شد ز دشت
گزین کرد زان اشتران سه هزار
بدان تا بنه برنهادند و بار
چو شب تیره شد گردیه برنشست
چو گردی سرافراز و گرزی بدست
برافگند پر مایه بر گستوان
ابا جوشن و تیغ و ترگ گوان
همیراند چون باد لشکر به راه
به رخشنده روز و شبان سیاه
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۳
چو پیروز شد سوی ایران کشید
بر شهریار دلیران کشید
به روز چهارم به آموی شد
ندیدی زنی کو جهانجوی شد
به آموی یک چند بنشست و بود
به دلش اندرون داوریها فزود
یکی نامه سوی برادر بدرد
نوشت و زهر کارش آگاه کرد
نخستین سخن گفت بهرام گرد
به تیمار و درد برادر بمرد
تو را و مرا مزد بسیار باد
روان وی از ما بیآزار باد
دگر گفت با شهریار بلند
بگوی آنچ از من شنیدی ز پند
پس ما بیامد سپاهی گران
همه نامداران جنگاوران
برآن گونه برگاشتمشان ز رزم
که نه رزم بینند زان پس نه بزم
بسی نامور مهتران با منند
نبادی که آید بریشان گزند
نشستم به آموی تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرخم
بر شهریار دلیران کشید
به روز چهارم به آموی شد
ندیدی زنی کو جهانجوی شد
به آموی یک چند بنشست و بود
به دلش اندرون داوریها فزود
یکی نامه سوی برادر بدرد
نوشت و زهر کارش آگاه کرد
نخستین سخن گفت بهرام گرد
به تیمار و درد برادر بمرد
تو را و مرا مزد بسیار باد
روان وی از ما بیآزار باد
دگر گفت با شهریار بلند
بگوی آنچ از من شنیدی ز پند
پس ما بیامد سپاهی گران
همه نامداران جنگاوران
برآن گونه برگاشتمشان ز رزم
که نه رزم بینند زان پس نه بزم
بسی نامور مهتران با منند
نبادی که آید بریشان گزند
نشستم به آموی تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرخم
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۴
ازآن پس به آرام بنشست شاه
چو برخاست بهرام جنگی ز راه
ندید از بزرگان کسی کینه جوی
که با او بروی اندر آورد روی
به دستور پاکیزه یک روز گفت
که اندیشه تا کی بود در نهفت
کشندهٔ پدر هر زمان پیش من
همیبگذرد چون بود خویش من
چوروشن روانم پر از خون بود
همی پادشاهی کنم چون بود
نهادند خوان و می چند خورد
هم آن روز بندوی رابند کرد
ازان پس چنین گفت با رهنما
که او را هماکنون ببردست وپا
بریدند هم در زمان او بمرد
پر از خون روانش به خسرو سپرد
چو برخاست بهرام جنگی ز راه
ندید از بزرگان کسی کینه جوی
که با او بروی اندر آورد روی
به دستور پاکیزه یک روز گفت
که اندیشه تا کی بود در نهفت
کشندهٔ پدر هر زمان پیش من
همیبگذرد چون بود خویش من
چوروشن روانم پر از خون بود
همی پادشاهی کنم چون بود
نهادند خوان و می چند خورد
هم آن روز بندوی رابند کرد
ازان پس چنین گفت با رهنما
که او را هماکنون ببردست وپا
بریدند هم در زمان او بمرد
پر از خون روانش به خسرو سپرد
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۵
وزان پس بسوی خراسان کسی
گسی کرد و اندرز دادش بسی
بدو گفت با کس مجنبان زبان
از ایدر برو تا در مرزبان
به گستهم گو ایچ گونه مپا
چو این نامه من بخوانی بیا
فرستاده چون در خراسان رسید
به درگاه مرد تن آسان رسید
بگفت آنچ فرمان پرویز بود
که شاه جوان بود و خونریز بود
چو گستهم بشنید لشکر براند
پراگنده لشکر همه باز خواند
چنین تا به شهر بزرگان رسید
ز ساری و آمل به گرگان رسید
شنید آنک شد شاه ایران درشت
برادرش را او به مستی بکشت
چوبشنید دستش به دندان بکند
فرود آمد از پشت اسپ سمند
همه جامهٔ پهلوی کرد چاک
خروشان به سر بر همیریخت خاک
بدانست کو را جهاندار شاه
به کین پدر کرد خواهد تباه
خروشان ازان جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
سپاه پراگنده کرد انجمن
همیتاخت تا بیشه نارون
چو نزدیکی کوه آمل رسید
سپه را بدان بیشه اندر کشید
همیبرد بر هر سوی تاختن
بدان تاختن بود کین آختن
به هر سو که بیکار مردم بدند
به نانی همی بندهٔ او شدند
به جایی کجا لشکر شاه بود
که گستهم زان لشکر آگاه بود
همی بر سرانشان فرود آمدی
سپه رایکایک بهم برزدی
وزان پس چو گردوی شد نزد شاه
بگفت آن کجا خواهرش با سپاه
بدان مرزبانان خاقان چه کرد
که در مرو زیشان برآورد گرد
وزان روی گستهم بشنید نیز
که بهرام یل را پر آمد قفیز
همان گردیه با سپاه بزرگ
برفت از بر نامدار سترگ
پس او سپاهی بیامد بکین
چه کرد او بدان نامداران چین
پذیره شدن را سپه برنشاند
ازان جایگه نیز لشکر براند
چو آگاه شد گردیه رفت پیش
از آموی با نامدران خویش
چو گستهم دید آن سپه را ز راه
بر انگیخت اسپ از میان سپاه
بیامد بر گردیه پر ز درد
فراوان ز بهرام تیمار خورد
همان درد بندوی او رابگفت
همی به آستین خون مژگان برفت
یلان سینه را دید و ایزد گشسپ
فرود آمد از دور گریان زاسپ
بگفت آنک بندوی را شهریار
تبه کرد و بد شد مرا روزگار
تو گفتی نه از خواهرش زاده بود
نه از بهر او تن به خون داده بود
به تارک مر او را روا داشتی
روان پیش خاکش فدا داشتی
نخستین ز تن دست و پایش برید
بران سان که از گوهر او سزید
شما را بدو چیست اکنون امید
کجا همچو هنگام با دست و بید
ابا همگنانتان بتر زان کند
به شهر اندرون گوشت ارزان کند
چو از دور بیند یلان سینه را
بر آشوبد و نو کند کینه را
که سالار بودی تو بهرام را
ازو یافتی در جهان کام را
ازو هرکه داندش پرهیز به
گلوی و را خنجر تیز به
گر ای دون که باشید با من بهم
ز نیم اندرین رای بر بیش و کم
پذیرفت ازو هر که بشنید پند
همیجست هر کس ز راه گزند
زبان تیز با گردیه بر گشاد
همیکرد کردار بهرام یاد
ز گفتار او گردیه گشت سست
شداندیشهها بر دلش بر درست
ببودند یکسر به نزدیک اوی
درخشان شد آن رای تاریک اوی
یلان سینه راگفت کاین زن بشوی
چه گوید بجوید بدین آب روی
چنین داد پاسخ که تا گویمش
به گفتار بسیار دل جویمش
یلان سینه با گردیه گفت زن
به گیتی تو را دیدهام رای زن
ز خاقان کرانه گزیدی سزید
که رای تو آزادگان را گزید
چه گویی ز گستهم یل خال شاه
توانگر سپهبد یلی با سپاه
بدو گفت شویی کز ایران بود
ازو تخمهٔ ما نه ویران بود
یلان سینه او را بگستهم داد
دلاور گوی بود فرخ نژاد
همیداشتش چون یکی تازه سیب
که اندر بلندی ندیدی نشیب
سپاهی که از نزد خسرو شدی
برو روزگار کهن نو شدی
هر آنگه که دیدی شکست سپاه
کمان را بر افراشتی تا به ماه
گسی کرد و اندرز دادش بسی
بدو گفت با کس مجنبان زبان
از ایدر برو تا در مرزبان
به گستهم گو ایچ گونه مپا
چو این نامه من بخوانی بیا
فرستاده چون در خراسان رسید
به درگاه مرد تن آسان رسید
بگفت آنچ فرمان پرویز بود
که شاه جوان بود و خونریز بود
چو گستهم بشنید لشکر براند
پراگنده لشکر همه باز خواند
چنین تا به شهر بزرگان رسید
ز ساری و آمل به گرگان رسید
شنید آنک شد شاه ایران درشت
برادرش را او به مستی بکشت
چوبشنید دستش به دندان بکند
فرود آمد از پشت اسپ سمند
همه جامهٔ پهلوی کرد چاک
خروشان به سر بر همیریخت خاک
بدانست کو را جهاندار شاه
به کین پدر کرد خواهد تباه
خروشان ازان جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
سپاه پراگنده کرد انجمن
همیتاخت تا بیشه نارون
چو نزدیکی کوه آمل رسید
سپه را بدان بیشه اندر کشید
همیبرد بر هر سوی تاختن
بدان تاختن بود کین آختن
به هر سو که بیکار مردم بدند
به نانی همی بندهٔ او شدند
به جایی کجا لشکر شاه بود
که گستهم زان لشکر آگاه بود
همی بر سرانشان فرود آمدی
سپه رایکایک بهم برزدی
وزان پس چو گردوی شد نزد شاه
بگفت آن کجا خواهرش با سپاه
بدان مرزبانان خاقان چه کرد
که در مرو زیشان برآورد گرد
وزان روی گستهم بشنید نیز
که بهرام یل را پر آمد قفیز
همان گردیه با سپاه بزرگ
برفت از بر نامدار سترگ
پس او سپاهی بیامد بکین
چه کرد او بدان نامداران چین
پذیره شدن را سپه برنشاند
ازان جایگه نیز لشکر براند
چو آگاه شد گردیه رفت پیش
از آموی با نامدران خویش
چو گستهم دید آن سپه را ز راه
بر انگیخت اسپ از میان سپاه
بیامد بر گردیه پر ز درد
فراوان ز بهرام تیمار خورد
همان درد بندوی او رابگفت
همی به آستین خون مژگان برفت
یلان سینه را دید و ایزد گشسپ
فرود آمد از دور گریان زاسپ
بگفت آنک بندوی را شهریار
تبه کرد و بد شد مرا روزگار
تو گفتی نه از خواهرش زاده بود
نه از بهر او تن به خون داده بود
به تارک مر او را روا داشتی
روان پیش خاکش فدا داشتی
نخستین ز تن دست و پایش برید
بران سان که از گوهر او سزید
شما را بدو چیست اکنون امید
کجا همچو هنگام با دست و بید
ابا همگنانتان بتر زان کند
به شهر اندرون گوشت ارزان کند
چو از دور بیند یلان سینه را
بر آشوبد و نو کند کینه را
که سالار بودی تو بهرام را
ازو یافتی در جهان کام را
ازو هرکه داندش پرهیز به
گلوی و را خنجر تیز به
گر ای دون که باشید با من بهم
ز نیم اندرین رای بر بیش و کم
پذیرفت ازو هر که بشنید پند
همیجست هر کس ز راه گزند
زبان تیز با گردیه بر گشاد
همیکرد کردار بهرام یاد
ز گفتار او گردیه گشت سست
شداندیشهها بر دلش بر درست
ببودند یکسر به نزدیک اوی
درخشان شد آن رای تاریک اوی
یلان سینه راگفت کاین زن بشوی
چه گوید بجوید بدین آب روی
چنین داد پاسخ که تا گویمش
به گفتار بسیار دل جویمش
یلان سینه با گردیه گفت زن
به گیتی تو را دیدهام رای زن
ز خاقان کرانه گزیدی سزید
که رای تو آزادگان را گزید
چه گویی ز گستهم یل خال شاه
توانگر سپهبد یلی با سپاه
بدو گفت شویی کز ایران بود
ازو تخمهٔ ما نه ویران بود
یلان سینه او را بگستهم داد
دلاور گوی بود فرخ نژاد
همیداشتش چون یکی تازه سیب
که اندر بلندی ندیدی نشیب
سپاهی که از نزد خسرو شدی
برو روزگار کهن نو شدی
هر آنگه که دیدی شکست سپاه
کمان را بر افراشتی تا به ماه
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۶
چنین تا برآمد برین چندگاه
ز گستهم پر درد شد جان شاه
برآشفت روزی به گردوی گفت
که گستهم با گردیه گشت جفت
سوی او شدند آن بزرگ انجمن
برانم که او بودشان رای زن
از آمل کس آمد ز کارآگهان
همه فاش کرد آنچ بودی نهان
همیگفت زین گونه تا تیره گشت
ز گفتار چشم یلان خیره گشت
چو سازدندگان شمع ومیخواستند
همه کاخ ا ورا بیاراستند
ز بیگانه مردم بپردخت جای
نشست از بر تخت با رهنمای
همان نیز گردوی و خسرو بهم
همیرفت از گردیه بیش و کم
بدو گفت ز ایدر فراوان سپاه
به آمل فرستادهام کینه خواه
همه خسته وکشته بازآمدند
پرازناله وبا گداز آمدند
کنون اندرین رای ما را یکیست
که از رای ما تاج و تخت اندکیست
چو بهرام چوبینه گم کرد راه
همیشه بدی گردیه نیک خواه
کنون چارهای هست نزدیک من
مگو این سخن بر سر انجمن
سوی گردیه نامه باید نوشت
چو جویی پر از می بباغ بهشت
که با تو همی دوستداری کنم
بهر جای و هر کار یاری کنم
برآمد برین روزگاری دراز
زبان بر دلم هیچ نگشاد راز
کنون روزگار سخن گفتن است
که گردوی ما رابجای تنست
نگر تا چگونه کنی چارهای
کزان گم شود زشت پتیارهای
که گستهم را زیر سنگآوری
دل وخانهٔ ما به چنگ آوری
چو این کرده باشی سپاه تو را
همان در جهان نیک خواه تو را
مر آن را که خواهی دهم کشوری
بگردد بر آن کشور اندر سری
توآیی به مشکوی زرین من
سرآورده باشی همه کین من
برین برخورم سخت سوگند نیز
فزایم برین بندها بند نیز
اگر پیچم این دل ز سوگند من
مبادا ز من شاد پیوند من
بدو گفت گردوی نوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی
تو دانی که من جان و فرزند خویش
برو بوم آباد و پیوند خویش
بجای سر تو ندارم به چیز
گرین چیزها ارجمندست نیز
بدین کس فرستم به نزدیک اوی
درفشان کنم جان تاریک اوی
یکی رقعه خواهم برو مهر شاه
همان خط او چون درخشنده ماه
به خواره فرستم زن خویش را
کنم دور زین در بد اندیش را
که چونین سخن نیست جز کارزن
به ویژه زنی کو بود رای زن
برین نیز هر چون همیبنگرم
پیام تو باید بر خواهرم
بر آید بکام تو این کار زود
برین بیش و کم بر نباید فزود
چو بشنید خسرو بران شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد
هم آنگه ز گنجور قرطاس خواست
ز مشک سیه سوده انقاس خواست
یکی نامه بنوشت چون بوستان
گل بوستان چون رخ دوستان
پر از عهد و پیوند و سوگندها
ز هر گونهای لابد و پندها
چو برگشت عنوان آن نامه خشک
نهادند مهری برو بر ز مشک
نگینی برو نام پرویز شاه
نهادند بر مهر مشک سیاه
یکی نامه بنوشت گردوی نیز
بگفت اندرو پند و بسیار چیز
سرنامه گفت آنک بهرام کرد
همه دوده و بوم بدنام کرد
که بخشایش آراد یزدان بروی
مبادا پشیمان ازان گفت وگوی
هرآنکس که جانش ندارد خرد
کم و بیشی کارها ننگرد
گر او رفت ما از پس اورویم
بداد خدای جهان بگرویم
چو جفت من آید به نزدیک تو
درخشان کند جان تاریک تو
ز گفتار او هیچ گونه مگرد
چو گردی شود بخت را روی زرد
نهاد آن خط خسرو اندر میان
بپیچید برنامه بر پرنیان
زن چاره گر بستد آن نامه را
شنید آن سخنهای خود کامه را
همیتاخت تا بیشهٔ نارون
فرستادهٔ زن به نزدیک زن
ازو گردیه شد چو خرم بهار
همان رخ پر از بوی و رنگ و نگار
زبهرام چندی سخن راندند
همی آب مژگان بر افشاندند
پس آن نامهٔ شوی با خط شاه
نهانی بدو داد و بنمود راه
چو آن شیر زن نامهٔ شاه دید
تو گفتی بر وی زمین ماه دید
بخندید و گفت این سخن رابه رنج
ندارد کسی کش بود یار پنج
بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت زان نامدار انجمن
چو بگشاد لب زود پیمان ببست
گرفت آن زمان دست او را بدست
همان پنج تن را بر خویش خواند
به نزدیکی خوابگه برنشاند
چو شب تیره شد روشنایی بکشت
لب شوی بگرفت ناگه بمشت
ازان مردمان نیز یار آمدند
به بالین آن نامدار آمدند
بکوشید بسیار با مرد مست
سر انجام گویا زبانش ببست
سپهبد به تاریکی اندر بمرد
شب و روز روشن به خسرو سپرد
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر بر زنی آتش وباد خاست
چو آواز بشنید ناباک زن
بخفتان رومی بپوشید تن
شب تیره ایرانیان رابخواند
سخنهای آن کشته چندی براند
پس آن نامهٔ شاه بنمودشان
دلیری و تندی بیفزودشان
همه سرکشان آفرین خواندند
بران نامه برگوهر افشاندند
ز گستهم پر درد شد جان شاه
برآشفت روزی به گردوی گفت
که گستهم با گردیه گشت جفت
سوی او شدند آن بزرگ انجمن
برانم که او بودشان رای زن
از آمل کس آمد ز کارآگهان
همه فاش کرد آنچ بودی نهان
همیگفت زین گونه تا تیره گشت
ز گفتار چشم یلان خیره گشت
چو سازدندگان شمع ومیخواستند
همه کاخ ا ورا بیاراستند
ز بیگانه مردم بپردخت جای
نشست از بر تخت با رهنمای
همان نیز گردوی و خسرو بهم
همیرفت از گردیه بیش و کم
بدو گفت ز ایدر فراوان سپاه
به آمل فرستادهام کینه خواه
همه خسته وکشته بازآمدند
پرازناله وبا گداز آمدند
کنون اندرین رای ما را یکیست
که از رای ما تاج و تخت اندکیست
چو بهرام چوبینه گم کرد راه
همیشه بدی گردیه نیک خواه
کنون چارهای هست نزدیک من
مگو این سخن بر سر انجمن
سوی گردیه نامه باید نوشت
چو جویی پر از می بباغ بهشت
که با تو همی دوستداری کنم
بهر جای و هر کار یاری کنم
برآمد برین روزگاری دراز
زبان بر دلم هیچ نگشاد راز
کنون روزگار سخن گفتن است
که گردوی ما رابجای تنست
نگر تا چگونه کنی چارهای
کزان گم شود زشت پتیارهای
که گستهم را زیر سنگآوری
دل وخانهٔ ما به چنگ آوری
چو این کرده باشی سپاه تو را
همان در جهان نیک خواه تو را
مر آن را که خواهی دهم کشوری
بگردد بر آن کشور اندر سری
توآیی به مشکوی زرین من
سرآورده باشی همه کین من
برین برخورم سخت سوگند نیز
فزایم برین بندها بند نیز
اگر پیچم این دل ز سوگند من
مبادا ز من شاد پیوند من
بدو گفت گردوی نوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی
تو دانی که من جان و فرزند خویش
برو بوم آباد و پیوند خویش
بجای سر تو ندارم به چیز
گرین چیزها ارجمندست نیز
بدین کس فرستم به نزدیک اوی
درفشان کنم جان تاریک اوی
یکی رقعه خواهم برو مهر شاه
همان خط او چون درخشنده ماه
به خواره فرستم زن خویش را
کنم دور زین در بد اندیش را
که چونین سخن نیست جز کارزن
به ویژه زنی کو بود رای زن
برین نیز هر چون همیبنگرم
پیام تو باید بر خواهرم
بر آید بکام تو این کار زود
برین بیش و کم بر نباید فزود
چو بشنید خسرو بران شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد
هم آنگه ز گنجور قرطاس خواست
ز مشک سیه سوده انقاس خواست
یکی نامه بنوشت چون بوستان
گل بوستان چون رخ دوستان
پر از عهد و پیوند و سوگندها
ز هر گونهای لابد و پندها
چو برگشت عنوان آن نامه خشک
نهادند مهری برو بر ز مشک
نگینی برو نام پرویز شاه
نهادند بر مهر مشک سیاه
یکی نامه بنوشت گردوی نیز
بگفت اندرو پند و بسیار چیز
سرنامه گفت آنک بهرام کرد
همه دوده و بوم بدنام کرد
که بخشایش آراد یزدان بروی
مبادا پشیمان ازان گفت وگوی
هرآنکس که جانش ندارد خرد
کم و بیشی کارها ننگرد
گر او رفت ما از پس اورویم
بداد خدای جهان بگرویم
چو جفت من آید به نزدیک تو
درخشان کند جان تاریک تو
ز گفتار او هیچ گونه مگرد
چو گردی شود بخت را روی زرد
نهاد آن خط خسرو اندر میان
بپیچید برنامه بر پرنیان
زن چاره گر بستد آن نامه را
شنید آن سخنهای خود کامه را
همیتاخت تا بیشهٔ نارون
فرستادهٔ زن به نزدیک زن
ازو گردیه شد چو خرم بهار
همان رخ پر از بوی و رنگ و نگار
زبهرام چندی سخن راندند
همی آب مژگان بر افشاندند
پس آن نامهٔ شوی با خط شاه
نهانی بدو داد و بنمود راه
چو آن شیر زن نامهٔ شاه دید
تو گفتی بر وی زمین ماه دید
بخندید و گفت این سخن رابه رنج
ندارد کسی کش بود یار پنج
بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت زان نامدار انجمن
چو بگشاد لب زود پیمان ببست
گرفت آن زمان دست او را بدست
همان پنج تن را بر خویش خواند
به نزدیکی خوابگه برنشاند
چو شب تیره شد روشنایی بکشت
لب شوی بگرفت ناگه بمشت
ازان مردمان نیز یار آمدند
به بالین آن نامدار آمدند
بکوشید بسیار با مرد مست
سر انجام گویا زبانش ببست
سپهبد به تاریکی اندر بمرد
شب و روز روشن به خسرو سپرد
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر بر زنی آتش وباد خاست
چو آواز بشنید ناباک زن
بخفتان رومی بپوشید تن
شب تیره ایرانیان رابخواند
سخنهای آن کشته چندی براند
پس آن نامهٔ شاه بنمودشان
دلیری و تندی بیفزودشان
همه سرکشان آفرین خواندند
بران نامه برگوهر افشاندند
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۷
دوان و قلم خواست ناباک زن
ز هرگونه انداخت با رای زن
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
ز بدخواه وز مردم نیک خواه
سر نامه کرد آفرین از نخست
بر آنکس که او کینه از دل بشست
دگر گفت کاری که فرمود شاه
بر آمد بکام دل نیک خواه
پراگنده گشت آن سپاه سترگ
به بخت جهاندار شاه بزرگ
ازین پس کنون تا چه فرمان دهی
چه آویزی از گوشوار رهی
چو آن نامه نزدیک خسرو رسید
از آن زن و را شادی نو رسید
فرستادهای خواست شیرین سخن
که داند همه داستان کهن
یکی نامه برسان ارژنگ چین
نوشتند و کردند چند آفرین
گرانمایه زن را به درگاه خواند
به نامه و را افسر ماه خواند
فرستاده آمد بر زن چوگرد
سخنهای خسرو بدو یادکرد
زن شیر زان نامهٔ شهریار
چو رخشنده گل شد به وقت بهار
سپه را به در خواند و روزی بداد
چو شد روز روشن بنه برنهاد
چو آمد به نزدیکی شهریار
سپاهی پذیره شدش بیشمار
زره چون بدرگاه شد بار یافت
دل تاجور پر ز تیمار یافت
بیاورد زان پس نثاری گران
هر آنکس که بودند با اوسران
همان گنج و آن خواسته پیش برد
یکایک به گنجور اوبرشمرد
ز دینار وز گوهر شاهوار
کس آن را ندانست کردن شمار
ز دیبای زر بفت و تاج و کمر
همان تخت زرین و زرین سپر
نگه کرد خسرو بران زاد سرو
برخ چون بهار و برفتن تذرو
به رخساره روز و به گیسو چو شب
همی در بارد تو گویی ز لب
ورا در شبستان فرستاد شاه
ز هر کس فزون شد و را پایگاه
فرستاد نزد برادرش کس
همان نزد دستور فریادرس
بر آیین آن دین مر او رابخواست
بپذرفت با جان همیداشت راست
بیارانش بر خلعت افگند نیز
درم داد و دینار و هرگونه چیز
ز هرگونه انداخت با رای زن
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
ز بدخواه وز مردم نیک خواه
سر نامه کرد آفرین از نخست
بر آنکس که او کینه از دل بشست
دگر گفت کاری که فرمود شاه
بر آمد بکام دل نیک خواه
پراگنده گشت آن سپاه سترگ
به بخت جهاندار شاه بزرگ
ازین پس کنون تا چه فرمان دهی
چه آویزی از گوشوار رهی
چو آن نامه نزدیک خسرو رسید
از آن زن و را شادی نو رسید
فرستادهای خواست شیرین سخن
که داند همه داستان کهن
یکی نامه برسان ارژنگ چین
نوشتند و کردند چند آفرین
گرانمایه زن را به درگاه خواند
به نامه و را افسر ماه خواند
فرستاده آمد بر زن چوگرد
سخنهای خسرو بدو یادکرد
زن شیر زان نامهٔ شهریار
چو رخشنده گل شد به وقت بهار
سپه را به در خواند و روزی بداد
چو شد روز روشن بنه برنهاد
چو آمد به نزدیکی شهریار
سپاهی پذیره شدش بیشمار
زره چون بدرگاه شد بار یافت
دل تاجور پر ز تیمار یافت
بیاورد زان پس نثاری گران
هر آنکس که بودند با اوسران
همان گنج و آن خواسته پیش برد
یکایک به گنجور اوبرشمرد
ز دینار وز گوهر شاهوار
کس آن را ندانست کردن شمار
ز دیبای زر بفت و تاج و کمر
همان تخت زرین و زرین سپر
نگه کرد خسرو بران زاد سرو
برخ چون بهار و برفتن تذرو
به رخساره روز و به گیسو چو شب
همی در بارد تو گویی ز لب
ورا در شبستان فرستاد شاه
ز هر کس فزون شد و را پایگاه
فرستاد نزد برادرش کس
همان نزد دستور فریادرس
بر آیین آن دین مر او رابخواست
بپذرفت با جان همیداشت راست
بیارانش بر خلعت افگند نیز
درم داد و دینار و هرگونه چیز
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۸
دو هفته برآمد بدو گفت شاه
به خورشید و ماه و به تخت و کلاه
که برگویی آن جنگ خاقانیان
ببندی کمر همچنان بر میان
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به دیدار توشه بدی
بفرمای تا اسپ و زین آورند
کمان و کمند و کمین آورند
همان نیزه و خود و خفتان جنگ
یکی ترکش آگنده تیر خدنگ
پرستندهای را بفرمود شاه
که درباغ گلشن بیارای گاه
برفتند بیدار دل بندگان
ز ترک و ز رومی پرستندگان
ز خوبان رومی هزار و دویست
تو گفتی به باغ اندرون راه نیست
چو خورشید شیرین به پیش اندرون
خرامان به بالای سیمین ستون
بشد گردیه تا به نزدیک شاه
زره خواست از ترک و رومی کلاه
بیامد خرامان ز جای نشست
کمر بر میان بست و نیزه بدست
بشاه جهان گفت دستور باش
یکی چشم بگشا ز بد دور باش
بدان پر هنر زن بفرمود شاه
زن آمد به نزدیک اسپ سیاه
بن نیزه را بر زمین برنهاد
ز بالا بزین اندرآمد چوباد
به باغ اندر آورد گاهی گرفت
چپ وراست بیگانه راهی گرفت
همی هر زمان باره برگاشتی
وز ابر سیه نعره برداشتی
بدو گفت هنگام جنگ تبرگ
بدین گونه بودم چوغر نده گرگ
چنین گفت شیرین که ای شهریار
بدشمن دهی آلت کار زار
تو با جامه پاک بر تخت زر
ورا هر زمان برتو باشد گذر
بخنده به شیرین چنین گفت شاه
کزین زن جز از دوستداری مخواه
همیتاخت گرد اندرش گردیه
برآورد گاهی برش گردیه
بدو مانده بد خسرو اندر شگفت
بدان برز و بالا و آن یال و کفت
چنین گفت با گردیه شهریار
که بیعیبی از گردش روزگار
کنون تا ببینم که با جام می
یکی سست باشی اگر سخت پی
بگرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهبان من
ابا هریکی زان ده و دو هزار
ز ایران بپای اند جنگی سوار
چنین هم به مشکوی زرین من
چه در خانهٔ گوهر آگین من
پرستار باشد ده و دو هزار
همه پاک با طوق و با گوشوار
ازان پس نگهدار ایشان توی
که با رنج و تیمار خویشان توی
نخواهم که گویند زیشان سخن
جز از تو اگر نو بود گر کهن
شنید آن سخن گردیه شاد شد
ز بیغارهٔ دشمن آزاد شد
همیرفت روی زمین را بروی
همی آفرین خواند بر فر اوی
به خورشید و ماه و به تخت و کلاه
که برگویی آن جنگ خاقانیان
ببندی کمر همچنان بر میان
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به دیدار توشه بدی
بفرمای تا اسپ و زین آورند
کمان و کمند و کمین آورند
همان نیزه و خود و خفتان جنگ
یکی ترکش آگنده تیر خدنگ
پرستندهای را بفرمود شاه
که درباغ گلشن بیارای گاه
برفتند بیدار دل بندگان
ز ترک و ز رومی پرستندگان
ز خوبان رومی هزار و دویست
تو گفتی به باغ اندرون راه نیست
چو خورشید شیرین به پیش اندرون
خرامان به بالای سیمین ستون
بشد گردیه تا به نزدیک شاه
زره خواست از ترک و رومی کلاه
بیامد خرامان ز جای نشست
کمر بر میان بست و نیزه بدست
بشاه جهان گفت دستور باش
یکی چشم بگشا ز بد دور باش
بدان پر هنر زن بفرمود شاه
زن آمد به نزدیک اسپ سیاه
بن نیزه را بر زمین برنهاد
ز بالا بزین اندرآمد چوباد
به باغ اندر آورد گاهی گرفت
چپ وراست بیگانه راهی گرفت
همی هر زمان باره برگاشتی
وز ابر سیه نعره برداشتی
بدو گفت هنگام جنگ تبرگ
بدین گونه بودم چوغر نده گرگ
چنین گفت شیرین که ای شهریار
بدشمن دهی آلت کار زار
تو با جامه پاک بر تخت زر
ورا هر زمان برتو باشد گذر
بخنده به شیرین چنین گفت شاه
کزین زن جز از دوستداری مخواه
همیتاخت گرد اندرش گردیه
برآورد گاهی برش گردیه
بدو مانده بد خسرو اندر شگفت
بدان برز و بالا و آن یال و کفت
چنین گفت با گردیه شهریار
که بیعیبی از گردش روزگار
کنون تا ببینم که با جام می
یکی سست باشی اگر سخت پی
بگرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهبان من
ابا هریکی زان ده و دو هزار
ز ایران بپای اند جنگی سوار
چنین هم به مشکوی زرین من
چه در خانهٔ گوهر آگین من
پرستار باشد ده و دو هزار
همه پاک با طوق و با گوشوار
ازان پس نگهدار ایشان توی
که با رنج و تیمار خویشان توی
نخواهم که گویند زیشان سخن
جز از تو اگر نو بود گر کهن
شنید آن سخن گردیه شاد شد
ز بیغارهٔ دشمن آزاد شد
همیرفت روی زمین را بروی
همی آفرین خواند بر فر اوی
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۵۹
برآمد برین روزگاری دراز
نبد گردیه را به چیزی نیاز
چنین می همیخورد با بخردان
بزرگان و رزم آزموده ردان
بدان مجلس اندر یکی جام بود
نوشته برو نام بهرام بود
بفرمود تا جام بنداختند
وزان هرکسی دل بپرداختند
گرفتند نفرین به بهرام بر
بران جام و آرندهٔ جام بر
چنین گفت که اکنون بر بوم ری
به کوبند پیلان جنگی بپی
همه مردم از شهر بیرون کنند
همه ری بپی دشت و هامون کنند
گرانمایه دستور با شهریار
چنین گفت کای از کیان یادگار
نگه کن که شهری بزرگست ری
نشاید که کوبند پیلان بپی
که یزدان دران کار همداستان
نباشد نه هم بر زمین راستان
به دستور گفت آن زمان شهریار
که بد گوهری باید و نابکار
که یک چند باشد بری مرزبان
یکی مرد بی دانش و بد زبان
بدو گفت بهمن که گر شهریار
بخواهد نشان چنین نابکار
بجوییم و این را بجا آوریم
نباید که بیرهنما آوریم
چنین گفت خسرو که بسیارگوی
نژند اختری بایدم سرخ موی
تنش سرخ و بینی کژ وروی زشت
همان دوزخی روی دور از بهشت
یکی مرد بدنام و رخساره زرد
بد اندیش و کوتاه دل پر ز درد
همان بد دل و سفله و بیفروغ
سرش پر ز کین و زبان پر دروغ
دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ
بران اندرون کژ رود همچو گرگ
همه موبدان مانده زو در شگفت
که تا یاد خسرو چنین چون گرفت
همیجست هرکس بگرد جهان
ز شهر کسان از کهان و مهان
چنان بد که روزی یکی نزد شاه
بیامد کزین گونه مردی به راه
بدیدم بیارم به فرمان کی
بدان تا فرستدش خسرو بری
بفرمود تا نزد او آورند
وز آنگونه بازی بکو آورند
ببردند زین گونه مردی برش
بخندید زو کشور و لشکرش
بدو گفت خسرو ز کردار بد
چه داری بیاد ای بد بیخرد
چنین گفت با شاه کز کار بد
نیاسایم و نیست با من خرد
سخن هرچ گویی دگرگون کنم
تن و جان مردم پر از خون کنم
سرمایهٔ من دروغست و بس
سوی راستی نیستم دست رس
بدو گفت خسرو که بد اخترت
نوشته مبادا جزین بر سرت
به دیوان نوشتند منشور ری
ز زشتی بزرگی شد آن شوم پی
سپاه پراگنده او را سپرد
برفت از درو نام زشتی ببرد
چوآمد بری مرد ناتندرست
دل و دیده از شرم یزدان بشست
بفرمود تا ناودانهای بام
بکندند و او شد بران شادکام
وزان پس همه گربکان رابکشت
دل کد خدایان ازو شد درشت
به هرسو همیرفت با رهنمای
منادیگری پیش او بر بپای
همیگفت گر ناودانی بجای
ببینی و گر گربهای در سرای
بدان بوم وبر آتش اندر زنم
ز برشان همی سنگ بر سرزنم
همیجست جایی که بد یک درم
خداوند او را فگندی به غم
همه خانه از موش بگذاشتند
دل از بوم آباد برداشتند
چو باران بدی ناودانی نبود
به شهر اندرون پاسبانی نبود
ازان زشت بد کامهٔ شوم پی
که آمد ز درگاه خسرو بری
شد آن شهر آباد یکسر خراب
به سر بر همیتافتی آفتاب
همه شهر یکسر پر از داغ و درد
کس اندر جهان یاد ایشان نکرد
نبد گردیه را به چیزی نیاز
چنین می همیخورد با بخردان
بزرگان و رزم آزموده ردان
بدان مجلس اندر یکی جام بود
نوشته برو نام بهرام بود
بفرمود تا جام بنداختند
وزان هرکسی دل بپرداختند
گرفتند نفرین به بهرام بر
بران جام و آرندهٔ جام بر
چنین گفت که اکنون بر بوم ری
به کوبند پیلان جنگی بپی
همه مردم از شهر بیرون کنند
همه ری بپی دشت و هامون کنند
گرانمایه دستور با شهریار
چنین گفت کای از کیان یادگار
نگه کن که شهری بزرگست ری
نشاید که کوبند پیلان بپی
که یزدان دران کار همداستان
نباشد نه هم بر زمین راستان
به دستور گفت آن زمان شهریار
که بد گوهری باید و نابکار
که یک چند باشد بری مرزبان
یکی مرد بی دانش و بد زبان
بدو گفت بهمن که گر شهریار
بخواهد نشان چنین نابکار
بجوییم و این را بجا آوریم
نباید که بیرهنما آوریم
چنین گفت خسرو که بسیارگوی
نژند اختری بایدم سرخ موی
تنش سرخ و بینی کژ وروی زشت
همان دوزخی روی دور از بهشت
یکی مرد بدنام و رخساره زرد
بد اندیش و کوتاه دل پر ز درد
همان بد دل و سفله و بیفروغ
سرش پر ز کین و زبان پر دروغ
دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ
بران اندرون کژ رود همچو گرگ
همه موبدان مانده زو در شگفت
که تا یاد خسرو چنین چون گرفت
همیجست هرکس بگرد جهان
ز شهر کسان از کهان و مهان
چنان بد که روزی یکی نزد شاه
بیامد کزین گونه مردی به راه
بدیدم بیارم به فرمان کی
بدان تا فرستدش خسرو بری
بفرمود تا نزد او آورند
وز آنگونه بازی بکو آورند
ببردند زین گونه مردی برش
بخندید زو کشور و لشکرش
بدو گفت خسرو ز کردار بد
چه داری بیاد ای بد بیخرد
چنین گفت با شاه کز کار بد
نیاسایم و نیست با من خرد
سخن هرچ گویی دگرگون کنم
تن و جان مردم پر از خون کنم
سرمایهٔ من دروغست و بس
سوی راستی نیستم دست رس
بدو گفت خسرو که بد اخترت
نوشته مبادا جزین بر سرت
به دیوان نوشتند منشور ری
ز زشتی بزرگی شد آن شوم پی
سپاه پراگنده او را سپرد
برفت از درو نام زشتی ببرد
چوآمد بری مرد ناتندرست
دل و دیده از شرم یزدان بشست
بفرمود تا ناودانهای بام
بکندند و او شد بران شادکام
وزان پس همه گربکان رابکشت
دل کد خدایان ازو شد درشت
به هرسو همیرفت با رهنمای
منادیگری پیش او بر بپای
همیگفت گر ناودانی بجای
ببینی و گر گربهای در سرای
بدان بوم وبر آتش اندر زنم
ز برشان همی سنگ بر سرزنم
همیجست جایی که بد یک درم
خداوند او را فگندی به غم
همه خانه از موش بگذاشتند
دل از بوم آباد برداشتند
چو باران بدی ناودانی نبود
به شهر اندرون پاسبانی نبود
ازان زشت بد کامهٔ شوم پی
که آمد ز درگاه خسرو بری
شد آن شهر آباد یکسر خراب
به سر بر همیتافتی آفتاب
همه شهر یکسر پر از داغ و درد
کس اندر جهان یاد ایشان نکرد
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۱
ازان پس چو گسترده شد دست شاه
سراسر جهان شد ورا نیک خواه
همه تاجدارانش کهتر شدند
همه کهتران زو توانگر شدند
گزین کرد از ایران چل و هشت هزار
جهاندیده گردان و جنگی سوار
در گنجای کهن برگشاد
که بنهاد پیروز و فرخ قباد
جهان را ببخشید بر چار بهر
یکایک همه نامزد کرد شهر
از آن نامدران ده و دو هزار
گزین کرد ز ایران و نیران سوار
فرستاد خسرو سوی مرز روم
نگهبان آن فرخ آزاد بوم
بدان تا ز روم اندر ایران سپاه
نیاید که کشور شود زو تباه
مگر هرکسی برکند مرز خویش
بداند سر مایه و ارز خویش
هم از نامداران ده و دو هزار
سواران هشیار خنجرگزار
بدان تا سوی ز ابلستان شوند
ز بوم سیه در گلستان شوند
بدیشان چنین گفت هرکو ز راه
بگردد ندارد زبان را نگاه
به خوبی مر او را به راه آورید
کزین بگذرد بند و چاه آورید
به هرسو فرستید کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان
طلایه بباید به روز و شبان
مخسپید در خیمه بیپاسبان
ز لشکر ده و دو هزار دگر
دلاور سواران پرخاشخر
بخواند و بسی هدیهها دادشان
به راه الانان فرستادشان
بدیشان سپرد آن در باختر
بدان تا نیاید ز دشمن گذر
بدان سرکشان گفت بیدار بید
همه در پناه جهاندار بید
ده ودو هزار دگر برگزید
ز مردان جنگی چنان چون سزید
به سوی خراسان فرستادشان
بسی پند و اندرزها دادشان
که از مرز هیتال تا مرزچین
نباید که کس پی نهد بر زمین
مگر به آگهی و بفرمان ما
روان بسته دارد به پیمان ما
بهر کشوری گنج آگنده هست
که کس را نباید شدن دوردست
چو باید بخواهید و خرم بوید
خردمند باشید و بی غم بوید
در گنج بگشاد و چندی درم
که بودی ز هرمز برو بر رقم
بیاورد و گریان به درویش داد
چو درویش پیوسته بد بیش داد
از آنکس که او یار بندوی بود
به نزدیک گستهم و زنگوی بود
که بودند یازان به خون پدر
ز تنهای ایشان جدا کرد سر
چو از کین و نفرین به پردخت شاه
بدانش یکی دیگر آورد راه
از آن پس شب و روز گردنده دهر
نشست و ببخشید بر چار بهر
از آن چار یک بهر موبد نهاد
که دارد سخنهای نیکو بیاد
ز کار سپاه و ز کار جهان
به گفتی به شاه آشکار و نهان
چو در پادشاهی به دیدی شکست
ز لشکر گر از مردم زیر دست
سبک دامن داد بر تافتی
گذشته بجستی و دریافتی
دگر بهر شادی و رامشگران
نشسته به آرام با مهتران
نبودی نه اندیشه کردی ز بد
چنان کز ره نامداران سزد
سیم بهره گاه نیایش بدی
جهان آفرین را ستایش بدی
چهارم شمار سپهر بلند
همی بر گرفتی چه و چون و چند
ستاره شمر پیش او بر بپای
که بودی به دانش ورا رهنمای
وزین بهره نیمی شب دیر یاز
نشستی همی با بتان طراز
همان نیز یک ماه بر چار بهر
ببخشید تا شاد باشد ز دهر
یکی بهره میدان چوگان و تیر
یکی نامور پیش او یادگیر
دگر بهره زو کوه و دشت شکار
ازان تازه گشتی ورا روزگار
هر آنگه که گشتی ز نخچیر باز
به رخشنده روز و شب دیر یاز
هر آنکس که بودی و را پیش گاه
ببستی به شهر اندر آیین و راه
دگر بهره شطرنج بودی و نرد
سخن گفت از روزگار نبرد
سه دیگر هر آنکس که داننده بود
فزایندهٔ چیز و خواننده بود
به نوبت و را پیش بنشاندی
سخنهای دیرینه برخواندی
چهارم فرستادگان را ز راه
همیخواندندی به نزدیک شاه
نوشتی همه پاسخ نامه باز
بدادی بدان مرد گردن فراز
فرستاده با خلعت و کام خویش
ز در بازگشتی به آرام خویش
همه روز منشور هر کشوری
نوشتی سپردی بهر مهتری
چو بودی سر سال نو فوردین
که رخشان شدی در دل از هور دین
نهادی یکی گنج خسرو نهان
که نشناختی کهتری در جهان
سراسر جهان شد ورا نیک خواه
همه تاجدارانش کهتر شدند
همه کهتران زو توانگر شدند
گزین کرد از ایران چل و هشت هزار
جهاندیده گردان و جنگی سوار
در گنجای کهن برگشاد
که بنهاد پیروز و فرخ قباد
جهان را ببخشید بر چار بهر
یکایک همه نامزد کرد شهر
از آن نامدران ده و دو هزار
گزین کرد ز ایران و نیران سوار
فرستاد خسرو سوی مرز روم
نگهبان آن فرخ آزاد بوم
بدان تا ز روم اندر ایران سپاه
نیاید که کشور شود زو تباه
مگر هرکسی برکند مرز خویش
بداند سر مایه و ارز خویش
هم از نامداران ده و دو هزار
سواران هشیار خنجرگزار
بدان تا سوی ز ابلستان شوند
ز بوم سیه در گلستان شوند
بدیشان چنین گفت هرکو ز راه
بگردد ندارد زبان را نگاه
به خوبی مر او را به راه آورید
کزین بگذرد بند و چاه آورید
به هرسو فرستید کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان
طلایه بباید به روز و شبان
مخسپید در خیمه بیپاسبان
ز لشکر ده و دو هزار دگر
دلاور سواران پرخاشخر
بخواند و بسی هدیهها دادشان
به راه الانان فرستادشان
بدیشان سپرد آن در باختر
بدان تا نیاید ز دشمن گذر
بدان سرکشان گفت بیدار بید
همه در پناه جهاندار بید
ده ودو هزار دگر برگزید
ز مردان جنگی چنان چون سزید
به سوی خراسان فرستادشان
بسی پند و اندرزها دادشان
که از مرز هیتال تا مرزچین
نباید که کس پی نهد بر زمین
مگر به آگهی و بفرمان ما
روان بسته دارد به پیمان ما
بهر کشوری گنج آگنده هست
که کس را نباید شدن دوردست
چو باید بخواهید و خرم بوید
خردمند باشید و بی غم بوید
در گنج بگشاد و چندی درم
که بودی ز هرمز برو بر رقم
بیاورد و گریان به درویش داد
چو درویش پیوسته بد بیش داد
از آنکس که او یار بندوی بود
به نزدیک گستهم و زنگوی بود
که بودند یازان به خون پدر
ز تنهای ایشان جدا کرد سر
چو از کین و نفرین به پردخت شاه
بدانش یکی دیگر آورد راه
از آن پس شب و روز گردنده دهر
نشست و ببخشید بر چار بهر
از آن چار یک بهر موبد نهاد
که دارد سخنهای نیکو بیاد
ز کار سپاه و ز کار جهان
به گفتی به شاه آشکار و نهان
چو در پادشاهی به دیدی شکست
ز لشکر گر از مردم زیر دست
سبک دامن داد بر تافتی
گذشته بجستی و دریافتی
دگر بهر شادی و رامشگران
نشسته به آرام با مهتران
نبودی نه اندیشه کردی ز بد
چنان کز ره نامداران سزد
سیم بهره گاه نیایش بدی
جهان آفرین را ستایش بدی
چهارم شمار سپهر بلند
همی بر گرفتی چه و چون و چند
ستاره شمر پیش او بر بپای
که بودی به دانش ورا رهنمای
وزین بهره نیمی شب دیر یاز
نشستی همی با بتان طراز
همان نیز یک ماه بر چار بهر
ببخشید تا شاد باشد ز دهر
یکی بهره میدان چوگان و تیر
یکی نامور پیش او یادگیر
دگر بهره زو کوه و دشت شکار
ازان تازه گشتی ورا روزگار
هر آنگه که گشتی ز نخچیر باز
به رخشنده روز و شب دیر یاز
هر آنکس که بودی و را پیش گاه
ببستی به شهر اندر آیین و راه
دگر بهره شطرنج بودی و نرد
سخن گفت از روزگار نبرد
سه دیگر هر آنکس که داننده بود
فزایندهٔ چیز و خواننده بود
به نوبت و را پیش بنشاندی
سخنهای دیرینه برخواندی
چهارم فرستادگان را ز راه
همیخواندندی به نزدیک شاه
نوشتی همه پاسخ نامه باز
بدادی بدان مرد گردن فراز
فرستاده با خلعت و کام خویش
ز در بازگشتی به آرام خویش
همه روز منشور هر کشوری
نوشتی سپردی بهر مهتری
چو بودی سر سال نو فوردین
که رخشان شدی در دل از هور دین
نهادی یکی گنج خسرو نهان
که نشناختی کهتری در جهان
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۲
چو بر پادشاهیش شد پنجسال
به گیتی نبودش سراسر همال
ششم سال زان دخت قیصر چو ماه
یکی پورش آمد همانند شاه
نبود آن زمان رسم بانگ نماز
به گوش چنان پروریده بناز
یکی نام گفتی مر او را پدر
نهانی دگر آشکارا دگر
نهانی به گفتی بگوش اندرون
همیخواندی آشکارا برون
بگوش اندرون خواند خسرو قباد
همیگفت شیر وی فرخ نژاد
چو شب کودک آمد گذشته سه پاس
بیامد بر خسرو اخترشناس
از اخترشناسان بپرسید شاه
که هرکس که دارند اختر نگاه
بدیدی که فرجام این کار چیست
ز زیچ اختر این جهاندار چیست
چنین داد پاسخ ستاره شمر
که بر چرخ گردان نیابی گذر
ازین کودک آشوب گیرد زمین
نخواند سپاهت برو آفرین
هم از راه یزدان بگردد به نیز
ازین بیشتر چون سراییم چیز
دل شاه غمگین شد از کارشان
وزان ناسزاوار گفتارشان
چنین گفت با مرد داننده شاه
که نیکو کنید اندر اختر نگاه
نگر تا نگردد زبانتان برین
به پیش بزرگان ایران زمین
همیداشت آن اختران را نگاه
نهاده بران بسته بر مهر شاه
پر اندیشه بد زان سخن شهریار
بران هفته کس را ندادند بار
ز نخچیر و از می به یکسو کشید
بدان چندگه روی کس را ندید
همه مهتران سوی موبد شدند
ز هر گونهای داستانها زدند
بدان تا چه بد نامور شاه را
که بربست بر کهتران راه را
چو بشنید موبد بشد نزد شاه
بدو داد یکسر پیام سپاه
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که من تنگ دل گشتم از روزگار
ز گفتار این مرد اخترشناس
ز گردون گردان شدم ناسپاس
به گنجور گفت آن یکی پرنیان
بیاور یکی رقعه اندر میان
بیاورد گنجور و موبد بدید
دلش تنگ شد خامشی برگزید
ازان پس بدو گفت یزدان بس است
کجا برتر از دانش هر کس است
گر ای دون که ناچار گردان سپهر
دگرگون نماید به جوینده چهر
به تیمار کی باز گردد ز بد
چنین گفته از دانشی کی سزد
جز از شادمانیت هرگز مباد
ز گفتار ایشان مکن هیچ یاد
ز موبد چو بشنید خسرو سخن
بخندید و کاری نو افگند بن
دبیر پسندیده را خواند پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش
به گیتی نبودش سراسر همال
ششم سال زان دخت قیصر چو ماه
یکی پورش آمد همانند شاه
نبود آن زمان رسم بانگ نماز
به گوش چنان پروریده بناز
یکی نام گفتی مر او را پدر
نهانی دگر آشکارا دگر
نهانی به گفتی بگوش اندرون
همیخواندی آشکارا برون
بگوش اندرون خواند خسرو قباد
همیگفت شیر وی فرخ نژاد
چو شب کودک آمد گذشته سه پاس
بیامد بر خسرو اخترشناس
از اخترشناسان بپرسید شاه
که هرکس که دارند اختر نگاه
بدیدی که فرجام این کار چیست
ز زیچ اختر این جهاندار چیست
چنین داد پاسخ ستاره شمر
که بر چرخ گردان نیابی گذر
ازین کودک آشوب گیرد زمین
نخواند سپاهت برو آفرین
هم از راه یزدان بگردد به نیز
ازین بیشتر چون سراییم چیز
دل شاه غمگین شد از کارشان
وزان ناسزاوار گفتارشان
چنین گفت با مرد داننده شاه
که نیکو کنید اندر اختر نگاه
نگر تا نگردد زبانتان برین
به پیش بزرگان ایران زمین
همیداشت آن اختران را نگاه
نهاده بران بسته بر مهر شاه
پر اندیشه بد زان سخن شهریار
بران هفته کس را ندادند بار
ز نخچیر و از می به یکسو کشید
بدان چندگه روی کس را ندید
همه مهتران سوی موبد شدند
ز هر گونهای داستانها زدند
بدان تا چه بد نامور شاه را
که بربست بر کهتران راه را
چو بشنید موبد بشد نزد شاه
بدو داد یکسر پیام سپاه
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که من تنگ دل گشتم از روزگار
ز گفتار این مرد اخترشناس
ز گردون گردان شدم ناسپاس
به گنجور گفت آن یکی پرنیان
بیاور یکی رقعه اندر میان
بیاورد گنجور و موبد بدید
دلش تنگ شد خامشی برگزید
ازان پس بدو گفت یزدان بس است
کجا برتر از دانش هر کس است
گر ای دون که ناچار گردان سپهر
دگرگون نماید به جوینده چهر
به تیمار کی باز گردد ز بد
چنین گفته از دانشی کی سزد
جز از شادمانیت هرگز مباد
ز گفتار ایشان مکن هیچ یاد
ز موبد چو بشنید خسرو سخن
بخندید و کاری نو افگند بن
دبیر پسندیده را خواند پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۳
به قیصر یکی نامه فرمود شاه
که برنه سزاوار شاهی کلاه
که مریم پسر زاد زیبا یکی
که هرگز ندیدی چنو کودکی
نشاید مگر دانش و تخت را
وگر در هنر بخشش و بخت را
چو من شادمانم تو شادان بزی
که شاهی و گردنکشی را سزی
چو آن نامه نزدیک قیصر رسید
نگه کرد و توقیع پرویز دید
بفرمود تا گاو دم بر درش
دمیدند و پر بانگ شد کشورش
ببستند آیین به بیراه و راه
پر آواز شیر وی پرویز شاه
برآمد هم آواز رامشگران
همه شهر روم از کران تا کران
بدرگاه بردند چندی صلیب
نسیم گلان آمد و بوی طیب
بیک هفته زین گونه با رود و می
ببودند شادان ز شیروی کی
بهشتم بفرمود تا کاروان
بیامد بدرگاه با ساروان
صد اشتر ز گنج درم بار کرد
چو پنجه شتر بار دینار کرد
ز دیبای زربفت رومی دویست
که گفتی ز زر جامه با رزیکیست
چهل خوان زرین پایه بسد
چنان کز در شهر یاران سزد
همان چند زرین و سیمین دده
بگوهر بر و چشمشان آژده
بمریم فرستاد چندی گهر
یکی نره طاوس کرده بزر
چه از جامهٔ نرم رومی حریر
ز در و زبرجد یکی آبگیر
همان باژ کشور که تا چار بار
ز دینار رومی هزاران هزار
فرستاد چون مرد رومی چهل
کجا هر چهل بود بیدار دل
گوی پیش رو نام او خانگی
که همتا نبودش به فرزانگی
همیشد برین گونه با ساروان
شتربار دینار ده کاروان
چوآگاهی آمد به پرویز شاه
که پیغمبر قیصر آمد ز راه
به فرخ بفرمود تا برنشست
یکی مرزبان بود خسروپرست
که سالار او بود بر نیمروز
گرانمایه گردی و گیتی فروز
برفتند با او سواران شاه
به سر برنهادند زرین کلاه
چو از دور دید آن سپه خانگی
به پیش اندر آمد به بیگانگی
چنین تا به نزدیک شاه آمدند
بران نامور پیشگاه آمدند
چو دیدند زیبا رخ شاه را
بران گونه آراستهگاه را
نهادند همواره سر بر زمین
برو بر همیخواندند آفرین
بمالید پس خانگی رخ بخاک
همیگفت کای داور داد وپاک
ز پیروزگر آفرین بر تو باد
مبادی همیشه مگر شاه و راد
بزرگانش از جای برخاستند
به نزدیک شه جایش آراستند
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد به فرزانگی
ز خورشید بر چرخ تابندهتر
ز جان سخنگوی پایندهتر
مبادا جهان بیچنین شهریار
برومند بادا برو روزگار
مبیناد کس روز بیکام تو
نوشته بخورشید بر نام تو
جهان بی سر و افسر تو مباد
بر و بوم بی لشکر تو مباد
ز قیصر درود و ز ما آفرین
برین نامور شهریار زمین
کسی کو درین سایهٔ شاه شاد
نباشد ورا روشنایی مباد
ابا هدیه و باژ روم آمدم
برین نامبردار بوم آمدم
برفتیم با فیلسوفان بهم
بران تا نباشد کس از ما دژم
ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز
که با باژ و چیز آفرینست نیز
بخندید از آن پر هنر مرد شاه
نهادند زرین یکی پیشگاه
فرستاد پس چیزها سوی گنج
بدو گفت چندین نبایست رنج
بخراد بر زین چنین گفت شاه
که این نامه برخوان به پیش سپاه
به عنوان نگه کرد مرد دبیر
که گویندهای بود و هم یادگیر
چنین گفت کاین نامه سوی مهست
جهاندار پرویز یزدان پرست
جهاندار و بیدار و پدرام شهر
که یزدانش تاج و خرد داد بهر
جهاندار فرزند هرمزد شاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه
ز قیصر پدر مادر شیر نام
که پاینده بادا بدو نام و کام
ابا فر و با برز و پیروز باد
همه روزگارانش نوروز باد
به ایران و تورانش بر دست رس
به شاهی مباداش انباز کس
همیشه به دل شاد و روشن روان
همیشه خرد پیر و دولت جوان
گران مایه شاهی کیومرثی
همان پور هوشنگ طهمورثی
پدر بر پدر و پسر بر پسر
مبادا که این گوهر آید به سر
برین پاک یزدان کند آفرین
بزرگان ملک و بزرگان دین
نه چون تو خزان و نه چون تو بهار
نه چون تو بایوان چین بر نگار
همه مردمی و همه راستی
مبیناد جانت بد کاستی
به ایران و توران و هندوستان
همان ترک تا روم و جا دوستان
تو را داد یزدان به پاکی نژاد
کسی چون تو از پاک مادر نزاد
فریدون چو ایران بایرج سپرد
ز روم و ز چین نام مردی ببرد
برو آفرین کرد روز نخست
دلش را ز کژی و تاری بشست
همه بی نیازی و نیک اختری
بزرگی و مردی و افسونگری
تو گویی که یزدان شما را سپرد
وزان دیگران نام مردی ببرد
هنر پرور و راد و بخشنده گنج
ازین تخمهٔ هرگز نبد کس به رنج
نهادند بر دشمنان باژ و ساو
بد اندیشتان بارکش همچو گاو
ز هنگام کسری نوشین روان
که بادا همیشه روانش جوان
که از ژرف دریا برآورد پی
بران گونه دیوار بیدار کی
ز ترکان همه بیشهٔ نارون
بشستند وبی رنج گشت انجمن
ز دشمن برستند چندی جهان
برو آفرین از کهان و مهان
ز تازی و هندی و ایرانیان
ببستند پیشش کمر بر میان
روا رو چنین تا به مرز خزر
ز ارمینیه تا در باختر
ز هیتال و ترک و سمرقند و چاچ
بزرگان با فر او اورند وتاج
همه کهتران شما بودهاند
برین بندگی بر گوا بودهاند
که شاهان ز تخم فریدون بدند
دگر یکسر از داد بیرون بدند
بدین خویشی اکنون که من کردهام
بزرگی به دانش برآوردهام
بدان گونه شادم که تشنه بر آب
وگر سبزهٔ تیره بر آفتاب
جهاندار بیدار فرخ کناد
مرا اندرین روز پاسخ کناد
یکی آرزو خواهم از شهریار
کجا آن سخن نزد او هست خوار
که دار مسیحا به گنج شماست
چو بینید دانید گفتار راست
برآمد برین سالیان دراز
سزد گر فرستد بما شاه باز
بدین آرزو شهریار جهان
ببخشاید از ما کهان و مهان
ز گیتی برو بر کنند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
بدان من ز خسرو پذیرم سپاس
نیایش کنم روز و شب در سه پاس
همان هدیه و باژ و ساوی که من
فرستم به نزدیک آن انجمن
پذیرد پذیرم سپاسی بدان
مبیناد چشم تو روی بدان
شود فرخ این جشن و آیین ما
درخشان شود در جهان دین ما
همان روزهٔ پاک یک شنبدی
ز هر در پرستندهٔ ایزدی
برو سوکواران بمالند روی
بروبر فراوان بسایند موی
شود آن زمان بر دل ما درست
که از کینه دلها بخواهیم شست
که بود از گه آفریدون فراز
که با تور و سلم اندر آمد براز
شود کشور آسوده از تاختن
بهر گوشهای کینها ساختن
زن و کودک رومیان بردهاند
دل ما ز هر گونه آزردهاند
برین خویشی ما جهان رام گشت
همه کار بیهوده پدرام گشت
درود جهان آفرین بر تو باد
همان آفرین زمین بر تو باد
چو آن نامهٔ قیصر آمد ببن
جهاندار بشنید چندان سخن
ازان نامه شد شاه خرم نهان
برو تازه شد روزگار مهان
بسی آفرین کرد برخانگی
بدو گفت بس کن ز بیگانگی
گرانمایه را جایگه ساختند
دو ایوان فرخ بپرداختند
ببردند چیزی که بایست برد
به نزدیک آن مرد بیدار گرد
بیامد بدید آن گزین جایگاه
وزان پس همیبود نزدیک شاه
بخوان و نبید و شکار و نشست
همیبود با شاه مهتر پرست
برین گونه یک ماه نزدیک شاه
همیبود شادان دل و نیک خواه
که برنه سزاوار شاهی کلاه
که مریم پسر زاد زیبا یکی
که هرگز ندیدی چنو کودکی
نشاید مگر دانش و تخت را
وگر در هنر بخشش و بخت را
چو من شادمانم تو شادان بزی
که شاهی و گردنکشی را سزی
چو آن نامه نزدیک قیصر رسید
نگه کرد و توقیع پرویز دید
بفرمود تا گاو دم بر درش
دمیدند و پر بانگ شد کشورش
ببستند آیین به بیراه و راه
پر آواز شیر وی پرویز شاه
برآمد هم آواز رامشگران
همه شهر روم از کران تا کران
بدرگاه بردند چندی صلیب
نسیم گلان آمد و بوی طیب
بیک هفته زین گونه با رود و می
ببودند شادان ز شیروی کی
بهشتم بفرمود تا کاروان
بیامد بدرگاه با ساروان
صد اشتر ز گنج درم بار کرد
چو پنجه شتر بار دینار کرد
ز دیبای زربفت رومی دویست
که گفتی ز زر جامه با رزیکیست
چهل خوان زرین پایه بسد
چنان کز در شهر یاران سزد
همان چند زرین و سیمین دده
بگوهر بر و چشمشان آژده
بمریم فرستاد چندی گهر
یکی نره طاوس کرده بزر
چه از جامهٔ نرم رومی حریر
ز در و زبرجد یکی آبگیر
همان باژ کشور که تا چار بار
ز دینار رومی هزاران هزار
فرستاد چون مرد رومی چهل
کجا هر چهل بود بیدار دل
گوی پیش رو نام او خانگی
که همتا نبودش به فرزانگی
همیشد برین گونه با ساروان
شتربار دینار ده کاروان
چوآگاهی آمد به پرویز شاه
که پیغمبر قیصر آمد ز راه
به فرخ بفرمود تا برنشست
یکی مرزبان بود خسروپرست
که سالار او بود بر نیمروز
گرانمایه گردی و گیتی فروز
برفتند با او سواران شاه
به سر برنهادند زرین کلاه
چو از دور دید آن سپه خانگی
به پیش اندر آمد به بیگانگی
چنین تا به نزدیک شاه آمدند
بران نامور پیشگاه آمدند
چو دیدند زیبا رخ شاه را
بران گونه آراستهگاه را
نهادند همواره سر بر زمین
برو بر همیخواندند آفرین
بمالید پس خانگی رخ بخاک
همیگفت کای داور داد وپاک
ز پیروزگر آفرین بر تو باد
مبادی همیشه مگر شاه و راد
بزرگانش از جای برخاستند
به نزدیک شه جایش آراستند
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد به فرزانگی
ز خورشید بر چرخ تابندهتر
ز جان سخنگوی پایندهتر
مبادا جهان بیچنین شهریار
برومند بادا برو روزگار
مبیناد کس روز بیکام تو
نوشته بخورشید بر نام تو
جهان بی سر و افسر تو مباد
بر و بوم بی لشکر تو مباد
ز قیصر درود و ز ما آفرین
برین نامور شهریار زمین
کسی کو درین سایهٔ شاه شاد
نباشد ورا روشنایی مباد
ابا هدیه و باژ روم آمدم
برین نامبردار بوم آمدم
برفتیم با فیلسوفان بهم
بران تا نباشد کس از ما دژم
ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز
که با باژ و چیز آفرینست نیز
بخندید از آن پر هنر مرد شاه
نهادند زرین یکی پیشگاه
فرستاد پس چیزها سوی گنج
بدو گفت چندین نبایست رنج
بخراد بر زین چنین گفت شاه
که این نامه برخوان به پیش سپاه
به عنوان نگه کرد مرد دبیر
که گویندهای بود و هم یادگیر
چنین گفت کاین نامه سوی مهست
جهاندار پرویز یزدان پرست
جهاندار و بیدار و پدرام شهر
که یزدانش تاج و خرد داد بهر
جهاندار فرزند هرمزد شاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه
ز قیصر پدر مادر شیر نام
که پاینده بادا بدو نام و کام
ابا فر و با برز و پیروز باد
همه روزگارانش نوروز باد
به ایران و تورانش بر دست رس
به شاهی مباداش انباز کس
همیشه به دل شاد و روشن روان
همیشه خرد پیر و دولت جوان
گران مایه شاهی کیومرثی
همان پور هوشنگ طهمورثی
پدر بر پدر و پسر بر پسر
مبادا که این گوهر آید به سر
برین پاک یزدان کند آفرین
بزرگان ملک و بزرگان دین
نه چون تو خزان و نه چون تو بهار
نه چون تو بایوان چین بر نگار
همه مردمی و همه راستی
مبیناد جانت بد کاستی
به ایران و توران و هندوستان
همان ترک تا روم و جا دوستان
تو را داد یزدان به پاکی نژاد
کسی چون تو از پاک مادر نزاد
فریدون چو ایران بایرج سپرد
ز روم و ز چین نام مردی ببرد
برو آفرین کرد روز نخست
دلش را ز کژی و تاری بشست
همه بی نیازی و نیک اختری
بزرگی و مردی و افسونگری
تو گویی که یزدان شما را سپرد
وزان دیگران نام مردی ببرد
هنر پرور و راد و بخشنده گنج
ازین تخمهٔ هرگز نبد کس به رنج
نهادند بر دشمنان باژ و ساو
بد اندیشتان بارکش همچو گاو
ز هنگام کسری نوشین روان
که بادا همیشه روانش جوان
که از ژرف دریا برآورد پی
بران گونه دیوار بیدار کی
ز ترکان همه بیشهٔ نارون
بشستند وبی رنج گشت انجمن
ز دشمن برستند چندی جهان
برو آفرین از کهان و مهان
ز تازی و هندی و ایرانیان
ببستند پیشش کمر بر میان
روا رو چنین تا به مرز خزر
ز ارمینیه تا در باختر
ز هیتال و ترک و سمرقند و چاچ
بزرگان با فر او اورند وتاج
همه کهتران شما بودهاند
برین بندگی بر گوا بودهاند
که شاهان ز تخم فریدون بدند
دگر یکسر از داد بیرون بدند
بدین خویشی اکنون که من کردهام
بزرگی به دانش برآوردهام
بدان گونه شادم که تشنه بر آب
وگر سبزهٔ تیره بر آفتاب
جهاندار بیدار فرخ کناد
مرا اندرین روز پاسخ کناد
یکی آرزو خواهم از شهریار
کجا آن سخن نزد او هست خوار
که دار مسیحا به گنج شماست
چو بینید دانید گفتار راست
برآمد برین سالیان دراز
سزد گر فرستد بما شاه باز
بدین آرزو شهریار جهان
ببخشاید از ما کهان و مهان
ز گیتی برو بر کنند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
بدان من ز خسرو پذیرم سپاس
نیایش کنم روز و شب در سه پاس
همان هدیه و باژ و ساوی که من
فرستم به نزدیک آن انجمن
پذیرد پذیرم سپاسی بدان
مبیناد چشم تو روی بدان
شود فرخ این جشن و آیین ما
درخشان شود در جهان دین ما
همان روزهٔ پاک یک شنبدی
ز هر در پرستندهٔ ایزدی
برو سوکواران بمالند روی
بروبر فراوان بسایند موی
شود آن زمان بر دل ما درست
که از کینه دلها بخواهیم شست
که بود از گه آفریدون فراز
که با تور و سلم اندر آمد براز
شود کشور آسوده از تاختن
بهر گوشهای کینها ساختن
زن و کودک رومیان بردهاند
دل ما ز هر گونه آزردهاند
برین خویشی ما جهان رام گشت
همه کار بیهوده پدرام گشت
درود جهان آفرین بر تو باد
همان آفرین زمین بر تو باد
چو آن نامهٔ قیصر آمد ببن
جهاندار بشنید چندان سخن
ازان نامه شد شاه خرم نهان
برو تازه شد روزگار مهان
بسی آفرین کرد برخانگی
بدو گفت بس کن ز بیگانگی
گرانمایه را جایگه ساختند
دو ایوان فرخ بپرداختند
ببردند چیزی که بایست برد
به نزدیک آن مرد بیدار گرد
بیامد بدید آن گزین جایگاه
وزان پس همیبود نزدیک شاه
بخوان و نبید و شکار و نشست
همیبود با شاه مهتر پرست
برین گونه یک ماه نزدیک شاه
همیبود شادان دل و نیک خواه
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۵ - گفتار اندر داستان خسرو و شیرین
کهن گشته این نامهٔ باستان
ز گفتار و کردار آن راستان
همی نوکنم گفتهها زین سخن
ز گفتار بیدار مرد کهن
بود بیست شش بار بیور هزار
سخنهای شایسته و غمگسار
نبیند کسی نامهٔ پارسی
نوشته به ابیات صدبار سی
اگر بازجویی درو بیت بد
همانا که کم باشد از پانصد
چنین شهریاری و بخشندهای
به گیتی ز شاهان درخشندهای
نکرد اندرین داستانها نگاه
ز بدگوی و بخت بد آمد گناه
حسد کرد بدگوی در کار من
تبه شد بر شاه بازار من
چو سالار شاه این سخنهای نغز
بخواند ببیند به پاکیزه نغز
ز گنجش من ایدر شوم شادمان
کزو دور بادا بد بدگمان
وزان پس کند یاد بر شهریار
مگر تخم رنج من آید ببار
که جاوید باد افسر و تخت اوی
ز خورشید تابندهتر بخت اوی
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر
غم و شادمانی بباید کشید
ز هر شور و تلخی بباید چشید
جوانان داننده و باگهر
نگیرند بی آزمایش هنر
چو پرویز ناباک بود و جوان
پدر زنده و پور چون پهلوان
ورا در زمین دوست شیرین بدی
برو بر چو روشن جهان بین بدی
پسندش نبودی جزو در جهان
ز خوبان وز دختران مهان
ز شیرن جدا بود یک روزگار
بدان گه که بد در جهان شهریار
بگرد جهان در بیآرام بود
که کارش همه رزم بهرام بود
چو خسرو به پردخت چندی به مهر
شب و روز گریان بدی خوبچهر
ز گفتار و کردار آن راستان
همی نوکنم گفتهها زین سخن
ز گفتار بیدار مرد کهن
بود بیست شش بار بیور هزار
سخنهای شایسته و غمگسار
نبیند کسی نامهٔ پارسی
نوشته به ابیات صدبار سی
اگر بازجویی درو بیت بد
همانا که کم باشد از پانصد
چنین شهریاری و بخشندهای
به گیتی ز شاهان درخشندهای
نکرد اندرین داستانها نگاه
ز بدگوی و بخت بد آمد گناه
حسد کرد بدگوی در کار من
تبه شد بر شاه بازار من
چو سالار شاه این سخنهای نغز
بخواند ببیند به پاکیزه نغز
ز گنجش من ایدر شوم شادمان
کزو دور بادا بد بدگمان
وزان پس کند یاد بر شهریار
مگر تخم رنج من آید ببار
که جاوید باد افسر و تخت اوی
ز خورشید تابندهتر بخت اوی
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر
غم و شادمانی بباید کشید
ز هر شور و تلخی بباید چشید
جوانان داننده و باگهر
نگیرند بی آزمایش هنر
چو پرویز ناباک بود و جوان
پدر زنده و پور چون پهلوان
ورا در زمین دوست شیرین بدی
برو بر چو روشن جهان بین بدی
پسندش نبودی جزو در جهان
ز خوبان وز دختران مهان
ز شیرن جدا بود یک روزگار
بدان گه که بد در جهان شهریار
بگرد جهان در بیآرام بود
که کارش همه رزم بهرام بود
چو خسرو به پردخت چندی به مهر
شب و روز گریان بدی خوبچهر
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۶
چنان بد که یک روز پرویز شاه
همی آرزو کرد نخچیرگاه
بیاراست برسان شاهنشهان
که بوند ازو پیشتر در جهان
چو بالای سیصد به زرین ستام
ببردند با خسرو نیک نام
هزار و صد و شست خسرو پرست
پیاده همیرفت ژوپین بدست
هزار و چهل چوب و شمشیر داشت
که دیبای در بر زره زیر داشت
پس اندر بدی پانصد بازدار
هم از واشه و چرغ و شاهین کار
ازان پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران با یوزدار
به زنجیر هفتاد شیروپلنگ
به دیبای چین اندرون بسته تنگ
پلنگان و شیران آموخته
به زنجیر زرین دهن دوخته
قلاده بزر بسته صد بود سگ
که دردشت آهو گرفتی بتگ
پس اندر ز رامشگران دوهزار
همه ساخته رود روز شکار
به زیر اندرون هریکی اشتری
به سر برنهاده ز زر افسری
ز کرسی و خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخر چارپای
شتر بود پیش اندرون پانصد
همه کرده آن بزم را نامزد
ز شاهان برنای سیصد سوار
همیراند با نامور شهریار
ابا یاره و طوق و زرین کمر
بهر مهرهای در نشانده گهر
دوصد برده تامجمر افروختند
برو عود و عنبر همیسوختند
دوصد مرد برنای فرمانبران
ابا هریکی نرگس و زعفران
همه پیش بردند تا باد بوی
چو آید ز هر سو رساند بدوی
همه پیش آنکس که با بوی خوش
همیرفت با مشک صد آبکش
که تا ناورد ناگهان گرد باد
نشاند بران شاه فرخ نژاد
چو بشنید شیرین که آمد سپاه
به پیش سپاه آن جهاندار شاه
یکی زرد پیراهن مشک بوی
بپوشید و گلنارگون کرد روی
یکی از برش سرخ دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
به سر برنهاد افسر خسروی
نگارش همه پیکر پهلوای
از ایوان خسرو برآمد ببام
به روز جوانی نبد شادکام
همیبود تاخسرو آنجا رسید
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
چو روی ورا دید برپای خاست
به پرویز بنمود بالای راست
زبان کرد گویا بشیرین سخن
همیگفت زان روزگار کهن
به نرگس گل و ارغوان را بشست
که بیمار بد نرگس وگل درست
بدان آبداری و آن نیکوی
زبان تیز بگشاد برپهلوی
که تهما هژب را سپهبدتنا
خجسته کیاگرد شیراوژنا
کجا آن همه مهر و خونین سرشک
که دیدار شیرین بد او را پزشک
کجا آن همه روز کردن به شب
دل و دیده گریان و خندان دو لب
کجا آن همه بند و پیوندما
کجا آن همه عهد و سوگند ما
همیگفت وز دیده خوناب زرد
همیریخت برجامهٔ لاژورد
به چشم اندر آورد زو خسرو آب
به زردی رخش گشت چون آفتاب
فرستاد بالای زرین ستام
ز رومی چهل خادم نیک نام
که او را به مشکوی زرین برند
سوی خانهٔ گوهر آگین برند
ازان جایگه شد به دشت شکار
ابا باده ورود و با میگسار
چو از کوه وز دشت برداشت بهر
همیرفت شادی کنان سوی شهر
ببستند آذین بشهر و به راه
که شاه آمد از دشت نخچیرگاه
ز نالیدن بوق و بانگ سرود
هوا گشت ز آواز بیتار و پود
چنان خسروی برز و شاخ بلند
ز دشت اندر آمد به کاخ بلند
ز مشکوی شیرین بیامد برش
ببوسید پای و زمین و برش
به موبد چنین گفت شاه آن زمان
که بر ما مبر جز به نیکی گمان
مرین خوب رخ را به خسرو دهید
جهان را بدین مژدهٔ نو دهید
مر او را به آیین پیشی بخواست
که آن رسم و آیین بد آنگاه راست
همی آرزو کرد نخچیرگاه
بیاراست برسان شاهنشهان
که بوند ازو پیشتر در جهان
چو بالای سیصد به زرین ستام
ببردند با خسرو نیک نام
هزار و صد و شست خسرو پرست
پیاده همیرفت ژوپین بدست
هزار و چهل چوب و شمشیر داشت
که دیبای در بر زره زیر داشت
پس اندر بدی پانصد بازدار
هم از واشه و چرغ و شاهین کار
ازان پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران با یوزدار
به زنجیر هفتاد شیروپلنگ
به دیبای چین اندرون بسته تنگ
پلنگان و شیران آموخته
به زنجیر زرین دهن دوخته
قلاده بزر بسته صد بود سگ
که دردشت آهو گرفتی بتگ
پس اندر ز رامشگران دوهزار
همه ساخته رود روز شکار
به زیر اندرون هریکی اشتری
به سر برنهاده ز زر افسری
ز کرسی و خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخر چارپای
شتر بود پیش اندرون پانصد
همه کرده آن بزم را نامزد
ز شاهان برنای سیصد سوار
همیراند با نامور شهریار
ابا یاره و طوق و زرین کمر
بهر مهرهای در نشانده گهر
دوصد برده تامجمر افروختند
برو عود و عنبر همیسوختند
دوصد مرد برنای فرمانبران
ابا هریکی نرگس و زعفران
همه پیش بردند تا باد بوی
چو آید ز هر سو رساند بدوی
همه پیش آنکس که با بوی خوش
همیرفت با مشک صد آبکش
که تا ناورد ناگهان گرد باد
نشاند بران شاه فرخ نژاد
چو بشنید شیرین که آمد سپاه
به پیش سپاه آن جهاندار شاه
یکی زرد پیراهن مشک بوی
بپوشید و گلنارگون کرد روی
یکی از برش سرخ دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
به سر برنهاد افسر خسروی
نگارش همه پیکر پهلوای
از ایوان خسرو برآمد ببام
به روز جوانی نبد شادکام
همیبود تاخسرو آنجا رسید
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
چو روی ورا دید برپای خاست
به پرویز بنمود بالای راست
زبان کرد گویا بشیرین سخن
همیگفت زان روزگار کهن
به نرگس گل و ارغوان را بشست
که بیمار بد نرگس وگل درست
بدان آبداری و آن نیکوی
زبان تیز بگشاد برپهلوی
که تهما هژب را سپهبدتنا
خجسته کیاگرد شیراوژنا
کجا آن همه مهر و خونین سرشک
که دیدار شیرین بد او را پزشک
کجا آن همه روز کردن به شب
دل و دیده گریان و خندان دو لب
کجا آن همه بند و پیوندما
کجا آن همه عهد و سوگند ما
همیگفت وز دیده خوناب زرد
همیریخت برجامهٔ لاژورد
به چشم اندر آورد زو خسرو آب
به زردی رخش گشت چون آفتاب
فرستاد بالای زرین ستام
ز رومی چهل خادم نیک نام
که او را به مشکوی زرین برند
سوی خانهٔ گوهر آگین برند
ازان جایگه شد به دشت شکار
ابا باده ورود و با میگسار
چو از کوه وز دشت برداشت بهر
همیرفت شادی کنان سوی شهر
ببستند آذین بشهر و به راه
که شاه آمد از دشت نخچیرگاه
ز نالیدن بوق و بانگ سرود
هوا گشت ز آواز بیتار و پود
چنان خسروی برز و شاخ بلند
ز دشت اندر آمد به کاخ بلند
ز مشکوی شیرین بیامد برش
ببوسید پای و زمین و برش
به موبد چنین گفت شاه آن زمان
که بر ما مبر جز به نیکی گمان
مرین خوب رخ را به خسرو دهید
جهان را بدین مژدهٔ نو دهید
مر او را به آیین پیشی بخواست
که آن رسم و آیین بد آنگاه راست
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۷
چو آگاهی آمد ز خسرو به راه
به نزد بزرگان و نزد سپاه
که شیرین به مشکوی خسرو شدست
کهن بود کار جهان نوشدست
همه شهر زان کار غمگین شدند
پر اندیشه و درد و نفرین شدند
نرفتند نزدیک خسرو سه روز
چهارم چوب فروخت گیتی فروز
فرستاد خسرو مهان را بخواند
بگاه گران مایگان برنشاند
بدیشان چنین گفت کاین روز چند
ندیدم شما را شدم مستمند
بیازردم از بهر آزارتان
پراندیشه گشتم ز تیمارتان
همیگفت و پاسخ نداد ایچکس
ز گفتن زبانها ببستند بس
هرآنکس که او داشت آزار و خشم
یکایک به موبد نمودند چشم
چو موبد چنان دید برپای خاست
به خسرو چنین گفت کای راد وراست
به روز جوانی شدی شهریار
بسی نیک و بد دیدی از روزگار
شنیدی بسی نیک و بد در جهان
ز کار بزرگان و کار مهان
کنون تخمهٔ مهتر آلوده شد
بزرگی ازین تخمهٔ پالوده شد
پدر پاک و مادر بود بیهنر
چنان دان که پاکی نیاید ببر
ز کژی نجوید کسی راستی
که از راستی برکنی کاستی
دل ما غمی شد ز دیو سترگ
که شد یار با شهریار بزرگ
به ایران اگر زن نبودی جزین
که خسرو بدو خواندی آفرین
نبودی چو شیرین به مشکوی او
بهر جای روشن بدی روی او
نیاکانت آن دانشی راستان
نکردند یاد از چنین داستان
چوگشت آن سخنهای موبد دراز
شهنشاه پاسخ نداد ایچباز
چنین گفت موبد که فردا پگاه
بیاییم یکسر بدین بارگاه
مگر پاسخ شاه یابیم باز
که امروزمان شد سخنها دراز
دگر روز شبگیر برخاستند
همه بندگی را بیاراستند
یکی گفت موبد ندانست گفت
دگر گفت کان با خرد بود جفت
سیوم گفت که امروز پاسخ دهد
سزد زو که آواز فرخ نهد
همه موبدان برگرفتند راه
خرامان برفتند نزدیک شاه
بزرگان گزیدند جای نشست
بیامد یکی مرد تشتی بدست
چو خورشید رخشنده پالوده گشت
یکایک بران مهتران برگذشت
بتشت اندرون ریختش خون گرم
چو نزدیک شد تشت بنهاد نرم
از آن تشت هرکس بپیچید روی
همه انجمن گشت پر گفت و گوی
همیکرد هر کس به خسرو نگاه
همه انجمن خیره از بیم شاه
به ایرانیان گفت کاین خون کیست
نهاده بتشت اندر از بهر چیست
بدو گفت موبد که خون پلید
کزو دشمنش گشت هرکش بدید
چوموبد چنین گفت برداشتش
همه دست بردست بگذاشتش
ز خون تشت پر مایه کردند پاک
ببستند روشن به آب و به خاک
چو روشن شد و پاک تشت پلید
بکرد آنک او شسته بد پرنبید
بمی بر پراگند مشک وگلاب
شد آن تشت بیرنگ چون آفتاب
ز شیرین بران تشت بد رهنمون
که آغاز چون بود و فرجام چون
به موبد چنین گفت خسرو که تشت
همانا بد این گر دگرگونه گشت
بدو گفت موبد که نوشه بدی
پدیدار شد نیکوی از بدی
بفرمان ز دوزخ توکردی بهشت
همان خوب کردی تو کردار زشت
چنین گفت خسرو که شیرین بشهر
چنان بد که آن بیمنش تشت زهر
کنون تشت می شد به مشکوی ما
برین گونه پربو شد ازبوی ما
ز من گشت بدنام شیرین نخست
ز پرمایگان نامداری نجست
همه مهتران خواندند آفرین
که بیتاج وتختت مبادا زمین
بهی آن فزاید که تو به کنی
مه آن شد بگیتی که تومه کنی
که هم شاه وهم موبد وهم ردی
مگر بر زمین سایهٔ ایزدی
به نزد بزرگان و نزد سپاه
که شیرین به مشکوی خسرو شدست
کهن بود کار جهان نوشدست
همه شهر زان کار غمگین شدند
پر اندیشه و درد و نفرین شدند
نرفتند نزدیک خسرو سه روز
چهارم چوب فروخت گیتی فروز
فرستاد خسرو مهان را بخواند
بگاه گران مایگان برنشاند
بدیشان چنین گفت کاین روز چند
ندیدم شما را شدم مستمند
بیازردم از بهر آزارتان
پراندیشه گشتم ز تیمارتان
همیگفت و پاسخ نداد ایچکس
ز گفتن زبانها ببستند بس
هرآنکس که او داشت آزار و خشم
یکایک به موبد نمودند چشم
چو موبد چنان دید برپای خاست
به خسرو چنین گفت کای راد وراست
به روز جوانی شدی شهریار
بسی نیک و بد دیدی از روزگار
شنیدی بسی نیک و بد در جهان
ز کار بزرگان و کار مهان
کنون تخمهٔ مهتر آلوده شد
بزرگی ازین تخمهٔ پالوده شد
پدر پاک و مادر بود بیهنر
چنان دان که پاکی نیاید ببر
ز کژی نجوید کسی راستی
که از راستی برکنی کاستی
دل ما غمی شد ز دیو سترگ
که شد یار با شهریار بزرگ
به ایران اگر زن نبودی جزین
که خسرو بدو خواندی آفرین
نبودی چو شیرین به مشکوی او
بهر جای روشن بدی روی او
نیاکانت آن دانشی راستان
نکردند یاد از چنین داستان
چوگشت آن سخنهای موبد دراز
شهنشاه پاسخ نداد ایچباز
چنین گفت موبد که فردا پگاه
بیاییم یکسر بدین بارگاه
مگر پاسخ شاه یابیم باز
که امروزمان شد سخنها دراز
دگر روز شبگیر برخاستند
همه بندگی را بیاراستند
یکی گفت موبد ندانست گفت
دگر گفت کان با خرد بود جفت
سیوم گفت که امروز پاسخ دهد
سزد زو که آواز فرخ نهد
همه موبدان برگرفتند راه
خرامان برفتند نزدیک شاه
بزرگان گزیدند جای نشست
بیامد یکی مرد تشتی بدست
چو خورشید رخشنده پالوده گشت
یکایک بران مهتران برگذشت
بتشت اندرون ریختش خون گرم
چو نزدیک شد تشت بنهاد نرم
از آن تشت هرکس بپیچید روی
همه انجمن گشت پر گفت و گوی
همیکرد هر کس به خسرو نگاه
همه انجمن خیره از بیم شاه
به ایرانیان گفت کاین خون کیست
نهاده بتشت اندر از بهر چیست
بدو گفت موبد که خون پلید
کزو دشمنش گشت هرکش بدید
چوموبد چنین گفت برداشتش
همه دست بردست بگذاشتش
ز خون تشت پر مایه کردند پاک
ببستند روشن به آب و به خاک
چو روشن شد و پاک تشت پلید
بکرد آنک او شسته بد پرنبید
بمی بر پراگند مشک وگلاب
شد آن تشت بیرنگ چون آفتاب
ز شیرین بران تشت بد رهنمون
که آغاز چون بود و فرجام چون
به موبد چنین گفت خسرو که تشت
همانا بد این گر دگرگونه گشت
بدو گفت موبد که نوشه بدی
پدیدار شد نیکوی از بدی
بفرمان ز دوزخ توکردی بهشت
همان خوب کردی تو کردار زشت
چنین گفت خسرو که شیرین بشهر
چنان بد که آن بیمنش تشت زهر
کنون تشت می شد به مشکوی ما
برین گونه پربو شد ازبوی ما
ز من گشت بدنام شیرین نخست
ز پرمایگان نامداری نجست
همه مهتران خواندند آفرین
که بیتاج وتختت مبادا زمین
بهی آن فزاید که تو به کنی
مه آن شد بگیتی که تومه کنی
که هم شاه وهم موبد وهم ردی
مگر بر زمین سایهٔ ایزدی
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۸
ازان پس فزون شد بزرگی شاه
که خورشید شد آن کجا بود ماه
همه روز با دخت قیصر بدی
همو بر شبستانش مهتر بدی
ز مریم همیبود شیرین بدرد
همیشه ز رشکش دو رخساره زرد
به فرجام شیرین ورا زهر داد
شد آن نامور دخت قیصرنژاد
ازان چاره آگه نبد هیچکس
که او داشت آن راز تنها و بس
چو سالی برآمد که مریم بمرد
شبستان زرین به شیرین سپرد
چو شیرویه را سال شد بر دو هشت
به بالا زسی سالگان برگذشت
بیاورد فرزانگان را پدر
بدان تا شود نامور پر هنر
همیداشت موبد مر او را نگاه
شب و روز شادان به فرمان شاه
چنان بد که یک روز موبد ز تخت
بیامد به نزدیک آن نیک بخت
چو آمد به نزدیک شیرویه باز
همیشه به بازیش بودی نیاز
یکی دفتری دید پیش اندرش
نوشته کلیله بران دفترش
بدست چپ آن جوان سترگ
بریده یکی خشک چنگال گرگ
سروی سر گاومیشی براست
همی این بران بر زدی چونک خواست
غمی شد دل موبد از کاراوی
ز بازی و بیهوده کردار اوی
به فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ
شخ گاو و رای جوان سترگ
ز کار زمانه غمی گشت سخت
ازان برمنش کودک شور بخت
کجا طالع زادنش دیده بود
ز دستور وگنجور بشنیده بود
سوی موبد موبد آمد بگفت
که بازیست باآن گرانمایه جفت
بشد زود موبد بگفت آن به شاه
همیداشت خسرو مر او را نگاه
ز فرزند رنگ رخش زرد شد
ز کار زمانه پراز درد شد
ز گفتار مرد ستاره شمر
دلش بود پر درد و پیچان جگر
همیگفت تا کردگار سپهر
چگونه نماید بدین کرده چهر
چو بر پادشاهیش بیست وسه سال
گذر کرد شیرویه به فراخت یال
بیازرد زو شهریار بزرگ
که کودک جوان بود و گشته سترگ
پر از درد شد جان خندان اوی
وز ایوان او کرد زندان اوی
هم آن را که پیوستهٔ اوبدند
گه رای جستن براو شدند
بسی دیگر از مهتر و کهتران
که بودند با او ببندگران
همیبرگرفتند زیشان شمار
که پرسه فزون آمد از سه هزار
همه کاخها رایک اندر دگر
برید آنک بد شاه را کارگر
ز پوشیدنیها و از خوردنی
ز بخشیدنی هم ز گستردنی
به ایوانهاشان بیاراستند
پرستنده و بندگان خواستند
همان میفرستاد و رامشگران
همه کاخ دینار بد بیکران
به هنگامشان رامش و خورد بود
نگهبان ایشان چهل مرد بود
که خورشید شد آن کجا بود ماه
همه روز با دخت قیصر بدی
همو بر شبستانش مهتر بدی
ز مریم همیبود شیرین بدرد
همیشه ز رشکش دو رخساره زرد
به فرجام شیرین ورا زهر داد
شد آن نامور دخت قیصرنژاد
ازان چاره آگه نبد هیچکس
که او داشت آن راز تنها و بس
چو سالی برآمد که مریم بمرد
شبستان زرین به شیرین سپرد
چو شیرویه را سال شد بر دو هشت
به بالا زسی سالگان برگذشت
بیاورد فرزانگان را پدر
بدان تا شود نامور پر هنر
همیداشت موبد مر او را نگاه
شب و روز شادان به فرمان شاه
چنان بد که یک روز موبد ز تخت
بیامد به نزدیک آن نیک بخت
چو آمد به نزدیک شیرویه باز
همیشه به بازیش بودی نیاز
یکی دفتری دید پیش اندرش
نوشته کلیله بران دفترش
بدست چپ آن جوان سترگ
بریده یکی خشک چنگال گرگ
سروی سر گاومیشی براست
همی این بران بر زدی چونک خواست
غمی شد دل موبد از کاراوی
ز بازی و بیهوده کردار اوی
به فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ
شخ گاو و رای جوان سترگ
ز کار زمانه غمی گشت سخت
ازان برمنش کودک شور بخت
کجا طالع زادنش دیده بود
ز دستور وگنجور بشنیده بود
سوی موبد موبد آمد بگفت
که بازیست باآن گرانمایه جفت
بشد زود موبد بگفت آن به شاه
همیداشت خسرو مر او را نگاه
ز فرزند رنگ رخش زرد شد
ز کار زمانه پراز درد شد
ز گفتار مرد ستاره شمر
دلش بود پر درد و پیچان جگر
همیگفت تا کردگار سپهر
چگونه نماید بدین کرده چهر
چو بر پادشاهیش بیست وسه سال
گذر کرد شیرویه به فراخت یال
بیازرد زو شهریار بزرگ
که کودک جوان بود و گشته سترگ
پر از درد شد جان خندان اوی
وز ایوان او کرد زندان اوی
هم آن را که پیوستهٔ اوبدند
گه رای جستن براو شدند
بسی دیگر از مهتر و کهتران
که بودند با او ببندگران
همیبرگرفتند زیشان شمار
که پرسه فزون آمد از سه هزار
همه کاخها رایک اندر دگر
برید آنک بد شاه را کارگر
ز پوشیدنیها و از خوردنی
ز بخشیدنی هم ز گستردنی
به ایوانهاشان بیاراستند
پرستنده و بندگان خواستند
همان میفرستاد و رامشگران
همه کاخ دینار بد بیکران
به هنگامشان رامش و خورد بود
نگهبان ایشان چهل مرد بود
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۹
کنون داستان گوی در داستان
ازان یک دل ویک زبان راستان
ز تختی که خوانی ورا طاق دیس
که بنهاد پرویز دراسپریس
سرمایهٔ آن ز ضحاک بود
که ناپارسا بود و ناپاک بود
بگاهی که رفت آفریدون گرد
وزان تا زیان نام مردی ببرد
یکی مرد بد در دماوند کوه
که شاهش جدا داشتی ازگروه
کجا جهن بر زین بدی نام اوی
رسیده بهر کشوری کام اوی
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گرد بر گرد او در نشاخت
که شاه آفریدون بدوشاد بود
که آن تخت پرمایه آزاد بود
درم داد مر جهن را سیهزار
یکی تاج زرین و دو گوشوار
همان عهد ساری و آمل نوشت
که بد مرز منشور او چون بهشت
بدانگه که ایران به ایرج رسید
کزان نامداران وی آمد پدید
جهاندار شاه آفریدون سه چیز
بران پادشاهی برافزود نیز
یکی تخت و آن گرزهٔ گاوسار
که ماندست زو در جهان یادگار
سدیگر کجا هفت چشمه گهر
همیخواندی نام او دادگر
چو ایرج بشد زو بماند این سه چیز
همان شاد بد زو منوچهر نیز
هر آنکس که او تاج شاهی به سود
بران تخت چیزی همیبرفزود
چو آمد به کیخسرو نیک بخت
فراوان بیفزود بالای تخت
برین هم نشان تا به لهراسپ شد
وزو همچنان تا به گشتاسپ شد
چو گشتاسپ آن تخت رادید گفت
که کار بزرگان نشاید نهفت
به جاماسپ گفت ای گرانمایه مرد
فزونی چه داری به دین کارکرد
یکایک ببین تا چه خواهی فزود
پس از مرگ ما راکه خواهد ستود
چو جا ماسپ آن تخت رابنگرید
بدید از در گنج دانش کلید
برو بر شمار سپهر بلند
همیکرد پیدا چه و چون وچند
ز کیوان همه نقشها تا به ماه
بران تخت کرد او به فرمان شاه
چنین تابگاه سکندر رسید
ز شاهان هر آنکس که آن گاه دید
همیبرفزودی برو چند چیز
ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز
مر آن را سکندر همه پاره کرد
ز بی دانشی کار یکباره کرد
بسی از بزرگان نهان داشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
بدین گونه بد تا سر اردشیر
کجا گشته بد نام آن تخت پیر
ازان تخت جایی نشانی نیافت
بران آرزو سوی دیگر شتاف
بمرد او و آن تخ ازو بازماند
ازان پس که کام بزرگی براند
بدین گونه بد تا به پرویزشاه
رسید آن گرامی سزاوار گاه
ز هر کشوری مهتران رابخواند
وزان تخت چندی سخنها براند
ازیشان فراوان شکسته بیافت
به شادی سوی گرد کردن شتافت
بیاورد پس تخت شاه اردشیر
ز ایران هر آنکس که بد تیزویر
بهم بر زدند آن سزاوار تخت
به هنگام آن شاه پیروزبخت
ورا درگر آمد ز روم و ز چین
ز مکران و بغداد و ایران زمین
هزار و صد و بیست استاد بود
که کردار آن تختشان یادبود
که او را بنا شاه گشتاسپ کرد
برای و به تدبیر جاماسپ کرد
ابا هریکی مرد شاگرد سی
ز رومی و بغدادی و پارسی
نفرمود تا یک زمان دم زدند
بدو سال تا تخت برهم زدند
چوبر پای کردند تخت بلند
درخشنده شد روی بخت بلند
برش بود بالای صد شاه رش
چو هفتاد رش برنهی ازبرش
صد و بیست رش نیز پهناش بود
که پهناش کمتر ز بالاش بود
بلندیش پنجاه و صد شاه رش
چنان بد که بر ابر سودی سرش
همان شاه رش هر رشی زو سه رش
کزان سر بدیدی بن کشورش
بسی روز در ماه هر بامداد
یکی فرش بودی به دیگر نهاد
همان تخت به دوازده لخت بود
جهانی سراسر همه تخت بود
بروبش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر کرده نگار
همه نقرهٔ خام بد میخ بش
یکی صد به مثقال با شست و شش
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش باغ
چوخورشید درشیرگشتی درشت
مرآن تخت را سوی او بود پشت
چو هنگامهٔ تیر ماه آمدی
گه میوه و جشنگاه آمدی
سوی میوه و باغ بودیش روی
بدان تا بیابد زهرمیوه بوی
زمستان که بودی گه با دونم
بر آن تخت برکس نبودی دژم
همه طاقها بود بسته ازار
ز خز و سمور از در شهریار
همان گوی زرین و سیمین هزار
بر آتش همیتافتی جامهدار
به مثقال ازان هریکی پانصد
کز آتش شدی سرخ همچون به سد
یکی نیمه زو اندر آتش بدی
دگر پیش گردان سرکش بدی
شمار ستاره ده و دو و هفت
همان ماه تابان ببرجی که رفت
چه زو ایستاده چه مانده بجا
بدیدی به چشم سر اخترگرا
ز شب نیز دیدی که چندی گذشت
سپهر از بر خاک بر چند گشت
ازان تختها چند زرین بدی
چه مایه ز زر گوهر آگین بدی
شمارش ندانست کردن کسی
اگر چند بودیش دانش بسی
هرآن گوهری کش بهاخوار بود
کمابیش هفتاد دینار بود
بسی نیز بگذشت بر هفتصد
همیگیر زین گونه از نیک و بد
بسی سرخ گوگرد بدکش بها
ندانست کس مایه و منتها
که روشن بدی در شب تیره چهر
چوناهید رخشان شدی بر سپهر
دو تخت از بر تخت پرمایه بود
ز گوهر بسی مایه بر مایه بود
کهین تخت را نام بد میش سار
سر میش بودی برو بر نگار
مهین تخت راخواندی لاژورد
که هرگز نبودی بر و باد و گرد
سه دیگر سراسر ز پیروزه بود
بدو هر که دیدیش دلسوزه بود
ازین تابدان پایه بودی چهار
همه پایه زرین و گوهرنگار
هرآنکس که دهقان بد و زیردست
ورامیش سر بود جای نشست
سواران ناباک روز نبرد
شدندی بران گنبد لاژورد
به پیروزه بر جای دستور بود
که از کدخداییش رنجور بود
چو بر تخت پیروزه بودی نشست
خردمند بودی و مهترپرست
چو رفتی به دستوری رهنمای
مگر یافتی نزد پرویز جای
یکی جامه افکنده بد زربفت
برش بود وبالاش پنجاه و هفت
بگوهر همه ریشهها بافته
زبر شوشهٔ زر برو تافته
بدو کرده پیدانشان سپهر
چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر
ز کیوان و تیر و ز گردنده ماه
پدیدار کرده ز هر دستگاه
هم از هفت کشور برو بر نشان
ز دهقان و از رزم گردنکشان
برو بر نشان چل و هشت شاه
پدیدار کرده سر تاج و گاه
برو بافته تاج شاهنشهان
چنان جامه هرگز نبد درجهان
به چین دریکی مرد بد بیهمال
همیبافت آن جامه راهفت سال
سرسال نو هرمز فوردین
بیامد بر شاه ایران زمین
ببرد آن کیی فرش نزدیک شاه
گران مایگان برگرفتند راه
به گسترد روز نو آن جامه را
ز شادی جداکرد خوکامه را
بران جامه بر مجلس آراستند
نوازندهٔ رود و می خواستند
همی آفرین خواند سرکش برود
شهنشاه را داد چندی درود
بزرگان به رو گوهر افشاندند
که فرش بزرگش همیخواندند
ازان یک دل ویک زبان راستان
ز تختی که خوانی ورا طاق دیس
که بنهاد پرویز دراسپریس
سرمایهٔ آن ز ضحاک بود
که ناپارسا بود و ناپاک بود
بگاهی که رفت آفریدون گرد
وزان تا زیان نام مردی ببرد
یکی مرد بد در دماوند کوه
که شاهش جدا داشتی ازگروه
کجا جهن بر زین بدی نام اوی
رسیده بهر کشوری کام اوی
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گرد بر گرد او در نشاخت
که شاه آفریدون بدوشاد بود
که آن تخت پرمایه آزاد بود
درم داد مر جهن را سیهزار
یکی تاج زرین و دو گوشوار
همان عهد ساری و آمل نوشت
که بد مرز منشور او چون بهشت
بدانگه که ایران به ایرج رسید
کزان نامداران وی آمد پدید
جهاندار شاه آفریدون سه چیز
بران پادشاهی برافزود نیز
یکی تخت و آن گرزهٔ گاوسار
که ماندست زو در جهان یادگار
سدیگر کجا هفت چشمه گهر
همیخواندی نام او دادگر
چو ایرج بشد زو بماند این سه چیز
همان شاد بد زو منوچهر نیز
هر آنکس که او تاج شاهی به سود
بران تخت چیزی همیبرفزود
چو آمد به کیخسرو نیک بخت
فراوان بیفزود بالای تخت
برین هم نشان تا به لهراسپ شد
وزو همچنان تا به گشتاسپ شد
چو گشتاسپ آن تخت رادید گفت
که کار بزرگان نشاید نهفت
به جاماسپ گفت ای گرانمایه مرد
فزونی چه داری به دین کارکرد
یکایک ببین تا چه خواهی فزود
پس از مرگ ما راکه خواهد ستود
چو جا ماسپ آن تخت رابنگرید
بدید از در گنج دانش کلید
برو بر شمار سپهر بلند
همیکرد پیدا چه و چون وچند
ز کیوان همه نقشها تا به ماه
بران تخت کرد او به فرمان شاه
چنین تابگاه سکندر رسید
ز شاهان هر آنکس که آن گاه دید
همیبرفزودی برو چند چیز
ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز
مر آن را سکندر همه پاره کرد
ز بی دانشی کار یکباره کرد
بسی از بزرگان نهان داشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
بدین گونه بد تا سر اردشیر
کجا گشته بد نام آن تخت پیر
ازان تخت جایی نشانی نیافت
بران آرزو سوی دیگر شتاف
بمرد او و آن تخ ازو بازماند
ازان پس که کام بزرگی براند
بدین گونه بد تا به پرویزشاه
رسید آن گرامی سزاوار گاه
ز هر کشوری مهتران رابخواند
وزان تخت چندی سخنها براند
ازیشان فراوان شکسته بیافت
به شادی سوی گرد کردن شتافت
بیاورد پس تخت شاه اردشیر
ز ایران هر آنکس که بد تیزویر
بهم بر زدند آن سزاوار تخت
به هنگام آن شاه پیروزبخت
ورا درگر آمد ز روم و ز چین
ز مکران و بغداد و ایران زمین
هزار و صد و بیست استاد بود
که کردار آن تختشان یادبود
که او را بنا شاه گشتاسپ کرد
برای و به تدبیر جاماسپ کرد
ابا هریکی مرد شاگرد سی
ز رومی و بغدادی و پارسی
نفرمود تا یک زمان دم زدند
بدو سال تا تخت برهم زدند
چوبر پای کردند تخت بلند
درخشنده شد روی بخت بلند
برش بود بالای صد شاه رش
چو هفتاد رش برنهی ازبرش
صد و بیست رش نیز پهناش بود
که پهناش کمتر ز بالاش بود
بلندیش پنجاه و صد شاه رش
چنان بد که بر ابر سودی سرش
همان شاه رش هر رشی زو سه رش
کزان سر بدیدی بن کشورش
بسی روز در ماه هر بامداد
یکی فرش بودی به دیگر نهاد
همان تخت به دوازده لخت بود
جهانی سراسر همه تخت بود
بروبش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر کرده نگار
همه نقرهٔ خام بد میخ بش
یکی صد به مثقال با شست و شش
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش باغ
چوخورشید درشیرگشتی درشت
مرآن تخت را سوی او بود پشت
چو هنگامهٔ تیر ماه آمدی
گه میوه و جشنگاه آمدی
سوی میوه و باغ بودیش روی
بدان تا بیابد زهرمیوه بوی
زمستان که بودی گه با دونم
بر آن تخت برکس نبودی دژم
همه طاقها بود بسته ازار
ز خز و سمور از در شهریار
همان گوی زرین و سیمین هزار
بر آتش همیتافتی جامهدار
به مثقال ازان هریکی پانصد
کز آتش شدی سرخ همچون به سد
یکی نیمه زو اندر آتش بدی
دگر پیش گردان سرکش بدی
شمار ستاره ده و دو و هفت
همان ماه تابان ببرجی که رفت
چه زو ایستاده چه مانده بجا
بدیدی به چشم سر اخترگرا
ز شب نیز دیدی که چندی گذشت
سپهر از بر خاک بر چند گشت
ازان تختها چند زرین بدی
چه مایه ز زر گوهر آگین بدی
شمارش ندانست کردن کسی
اگر چند بودیش دانش بسی
هرآن گوهری کش بهاخوار بود
کمابیش هفتاد دینار بود
بسی نیز بگذشت بر هفتصد
همیگیر زین گونه از نیک و بد
بسی سرخ گوگرد بدکش بها
ندانست کس مایه و منتها
که روشن بدی در شب تیره چهر
چوناهید رخشان شدی بر سپهر
دو تخت از بر تخت پرمایه بود
ز گوهر بسی مایه بر مایه بود
کهین تخت را نام بد میش سار
سر میش بودی برو بر نگار
مهین تخت راخواندی لاژورد
که هرگز نبودی بر و باد و گرد
سه دیگر سراسر ز پیروزه بود
بدو هر که دیدیش دلسوزه بود
ازین تابدان پایه بودی چهار
همه پایه زرین و گوهرنگار
هرآنکس که دهقان بد و زیردست
ورامیش سر بود جای نشست
سواران ناباک روز نبرد
شدندی بران گنبد لاژورد
به پیروزه بر جای دستور بود
که از کدخداییش رنجور بود
چو بر تخت پیروزه بودی نشست
خردمند بودی و مهترپرست
چو رفتی به دستوری رهنمای
مگر یافتی نزد پرویز جای
یکی جامه افکنده بد زربفت
برش بود وبالاش پنجاه و هفت
بگوهر همه ریشهها بافته
زبر شوشهٔ زر برو تافته
بدو کرده پیدانشان سپهر
چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر
ز کیوان و تیر و ز گردنده ماه
پدیدار کرده ز هر دستگاه
هم از هفت کشور برو بر نشان
ز دهقان و از رزم گردنکشان
برو بر نشان چل و هشت شاه
پدیدار کرده سر تاج و گاه
برو بافته تاج شاهنشهان
چنان جامه هرگز نبد درجهان
به چین دریکی مرد بد بیهمال
همیبافت آن جامه راهفت سال
سرسال نو هرمز فوردین
بیامد بر شاه ایران زمین
ببرد آن کیی فرش نزدیک شاه
گران مایگان برگرفتند راه
به گسترد روز نو آن جامه را
ز شادی جداکرد خوکامه را
بران جامه بر مجلس آراستند
نوازندهٔ رود و می خواستند
همی آفرین خواند سرکش برود
شهنشاه را داد چندی درود
بزرگان به رو گوهر افشاندند
که فرش بزرگش همیخواندند