عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابوالمعالی مجدالدین بن احمد
ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب
خطت کشیده دائرهٔ شب بر آفتاب
زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب
روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب
آنجا که زلف تست همه یکسره شب است
وانجا که روی تست همه یکسر آفتاب
باغیست چهره تو که دارد ستارهبار
سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب
بر ماه مشک داری و بر سرو بوستان
در لاله نوش داری و در عنبر آفتاب
گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست
کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب
از چهره آفتابی و از بوسه شکری
بس لایق است با شکرت همبر آفتاب
انگیختست حسن تو گل با مه تمام
وامیخته است لفظ تو با شکر آفتاب
گر نایب سپهر نشد زلف تو چرا
در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب
خالیست بر رخ تو بنامیزد آنچنانک
خواهد همی به خوبی ازو زیور آفتاب
گویی که نوک خامهٔ دستور پادشاه
ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب
مخدوم ملکپرور و صدر جهان که هست
در پیش بارگاهش خدمتگر آفتاب
فرزانه مجد دولت و دین کز برای فخر
داد ز رای روشن او رهبر آفتاب
عالی ابوالمعالی بن احمد آنکه اوست
از مخبر آسمانی و از منظر آفتاب
لشکرکشی که هستش لشکرگه آسمان
فرماندهی که هستش فرمانبر آفتاب
بر طالع قویش دعاگوی مشتری
بر طلعت شهیش ثناگستر آفتاب
هر صبحدم بسوزد بهر بخور او
مشک سیاه شب را در مجمر آفتاب
کامل ز ذات اوست خردپرور آدمی
قاهر ز جود اوست گهرپرور آفتاب
بر منبری که خطبهٔ مدحش ادا کنند
بوسد ز فخر پایهٔ آن منبر آفتاب
زیبد زمانه را که کند بهر مدح او
خامه شهاب و نقش شب و دفتر آفتاب
ای صاحبی که دایم بر آسمان ملک
دارد ز رای روشن تو مفخر آفتاب
ای از محل چنانکه زهر آفریده جان
وی از شرف چنانکه زهر اختر آفتاب
آنجا برد که رای تو باشد دل آسمان
و آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاب
از گرد موکب تو کشد سرمه حور عین
وز ماه رایت تو کند افسر آفتاب
نام شب از صحیفهٔ ایام بسترد
از رای تو اجازت یابد گر آفتاب
بر عزم آنکه ریزد خون عدوی تو
هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب
تا کیمیای خاک درت بر نیفکند
در صحن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب
سیمرغ صبح را ندهد مژدهٔ صباح
تا نام تو نبندد بر شهپر آفتاب
چون تیغ نصرت تو برآرد سر از نیام
گویی همی برآید از خاور آفتاب
با بندگانت پای ندارند سرکشان
میرد سپاه شب چو کشد لشکر آفتاب
آنجا که رزم جویی و لشکرکشی به فتح
در بحر خون بتابد بیمعبر آفتاب
از تف و تاب خنجر مردان لشکرت
در سر کشد به شکل زنان چادر آفتاب
ای آفتاب دولت عالیت بیزوال
وی در ضمیر روشن تو مضمر آفتاب
ای چاکری جاه ترا لایق آسمان
وی بندگی رای ترا در خور آفتاب
هر شعر آفتاب که نبود بر این نمط
خصمی کند هر آینه در محشر آفتاب
آیینهای که جلوهگه روی تو بود
میزیبدش هر آینه خاکستر آفتاب
نشگفت اگر نویسد این شعر انوری
بر روی روزگار به آب زر آفتاب
تا نوبهار سبز بود و آسمان کبود
تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب
سر سبز باد ناصحت از دور آسمان
پژمرده لالهوار حسودت در آفتاب
در جشن آسمانوش تو ریخته به ناز
ساقی ماه روی تو در ساغر آفتاب
خطت کشیده دائرهٔ شب بر آفتاب
زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب
روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب
آنجا که زلف تست همه یکسره شب است
وانجا که روی تست همه یکسر آفتاب
باغیست چهره تو که دارد ستارهبار
سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب
بر ماه مشک داری و بر سرو بوستان
در لاله نوش داری و در عنبر آفتاب
گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست
کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب
از چهره آفتابی و از بوسه شکری
بس لایق است با شکرت همبر آفتاب
انگیختست حسن تو گل با مه تمام
وامیخته است لفظ تو با شکر آفتاب
گر نایب سپهر نشد زلف تو چرا
در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب
خالیست بر رخ تو بنامیزد آنچنانک
خواهد همی به خوبی ازو زیور آفتاب
گویی که نوک خامهٔ دستور پادشاه
ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب
مخدوم ملکپرور و صدر جهان که هست
در پیش بارگاهش خدمتگر آفتاب
فرزانه مجد دولت و دین کز برای فخر
داد ز رای روشن او رهبر آفتاب
عالی ابوالمعالی بن احمد آنکه اوست
از مخبر آسمانی و از منظر آفتاب
لشکرکشی که هستش لشکرگه آسمان
فرماندهی که هستش فرمانبر آفتاب
بر طالع قویش دعاگوی مشتری
بر طلعت شهیش ثناگستر آفتاب
هر صبحدم بسوزد بهر بخور او
مشک سیاه شب را در مجمر آفتاب
کامل ز ذات اوست خردپرور آدمی
قاهر ز جود اوست گهرپرور آفتاب
بر منبری که خطبهٔ مدحش ادا کنند
بوسد ز فخر پایهٔ آن منبر آفتاب
زیبد زمانه را که کند بهر مدح او
خامه شهاب و نقش شب و دفتر آفتاب
ای صاحبی که دایم بر آسمان ملک
دارد ز رای روشن تو مفخر آفتاب
ای از محل چنانکه زهر آفریده جان
وی از شرف چنانکه زهر اختر آفتاب
آنجا برد که رای تو باشد دل آسمان
و آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاب
از گرد موکب تو کشد سرمه حور عین
وز ماه رایت تو کند افسر آفتاب
نام شب از صحیفهٔ ایام بسترد
از رای تو اجازت یابد گر آفتاب
بر عزم آنکه ریزد خون عدوی تو
هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب
تا کیمیای خاک درت بر نیفکند
در صحن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب
سیمرغ صبح را ندهد مژدهٔ صباح
تا نام تو نبندد بر شهپر آفتاب
چون تیغ نصرت تو برآرد سر از نیام
گویی همی برآید از خاور آفتاب
با بندگانت پای ندارند سرکشان
میرد سپاه شب چو کشد لشکر آفتاب
آنجا که رزم جویی و لشکرکشی به فتح
در بحر خون بتابد بیمعبر آفتاب
از تف و تاب خنجر مردان لشکرت
در سر کشد به شکل زنان چادر آفتاب
ای آفتاب دولت عالیت بیزوال
وی در ضمیر روشن تو مضمر آفتاب
ای چاکری جاه ترا لایق آسمان
وی بندگی رای ترا در خور آفتاب
هر شعر آفتاب که نبود بر این نمط
خصمی کند هر آینه در محشر آفتاب
آیینهای که جلوهگه روی تو بود
میزیبدش هر آینه خاکستر آفتاب
نشگفت اگر نویسد این شعر انوری
بر روی روزگار به آب زر آفتاب
تا نوبهار سبز بود و آسمان کبود
تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب
سر سبز باد ناصحت از دور آسمان
پژمرده لالهوار حسودت در آفتاب
در جشن آسمانوش تو ریخته به ناز
ساقی ماه روی تو در ساغر آفتاب
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح ضیاء الدین اکفی الکفاة مودودبن احمدالعصمی
آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات
از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات
در فراق خدمت گرد همایون موکبی
کاندر نعل از هلالست اسب را میخ از نبات
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر
خواجهٔ دنیی ضیاء دین حق اکفی الکفاة
لاجرم بادت نسیمی یافت چون باد مسیح
لاجرم آبت مزاجی یافت چون آب حیات
آنکه گردون را برو ترجیح نتواند نهاد
عقل کل در هیچ معنی جز که در تقدیم ذات
داده کلک بیقرارش کار عالم را قرار
داده رای با ثباتش ملک دنیا را ثبات
هرچه در گیتی برو نام عطا افتد کفش
جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هات
در غنایی خواهد افتاد از کفش گیتی چنانک
بر مساکین طرح باید کرد اموال زکات
ای ز شرم جاه تو سرگشته اوج اندر فلک
وی ز رشک دست تو نالنده موج اندر فرات
آمدی اندر هنر اقصی نهایات الکمال
چون محیط آسمان اعلی نهایات الجهات
از خداوندی جدا هرگز نبودستی چنانک
نفس موجود از وجود و ذات موصوف از صفات
بعد از آن والی که بنیاد وجود از جود اوست
بر خلایق چون تو والی کس نبودست از ولات
دست انصاف تو بر بدعتسرای روزگار
دست محمودست بر بتخانههای سومنات
گر حرم را چون حریم حرمتت بودی شکوه
در درون کعبه هرگز نامدی عزی و لات
هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان
هر که را در جان وفای تست فارغ از وفات
خود صلاح اهل عالم نیست اندر شرع و رسم
اعتصام الا به حبل طاعتت بعد از صلات
زانکه امروز از اولوالامری و یزدان در نبی
همچنین گفتست و حق اینست و دیگر ترهات
خون دل یابد ز باس تو چو گردون بشکند
در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات
صد عنایتنامهٔ گردون حنا بر کرده گیر
چون ز دیوانت به جان کردند خصمی را برات
خصم را گو هرچه خواهی کن تو و تدبیر ملک
این خبر دانم خداوندا که دانی کل شات
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده گر
یابد از حرمان عالی بارگاه تو نجات
بعد از این در خدمت از سر پای سازد چون قلم
زانکه گشتست از فراق تو سیهدل چون دوات
در قضای خدمت ماضیش قوتها دهد
آنکه حسرتهاش میداده است هردم بر فوات
اندرین خدمت که دارد بنده از تشویر آن
پیش فتیان خراسان دست بر رخ چون فتات
گرچه بعضی شایگانست از قوافی باش گو
عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات
بود الحق تاء چند دیگر از وجدان ولیک
چون ممات و چون قنات و چون روات و چون عدات
گفتم آخر شایگان خوش به از وجدان بد
فیالمثل چون حادثاتی از ورای حادثات
هیچکس در یک قوافی بنده را یاری نکرد
هرکه بیتی شعر دانست از رعیت وز رعات
جز جمالالدین خطیب ری که برخواند از نبی
مسلمات مؤمنات قانتات تایبات
تا کند تقطیع این یک وزن وزان سخن
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
جیش تو بادا به بلخ و جشن تو بادا به مرو
بارگاهت در نشابور و مقام اندر هرات
از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات
در فراق خدمت گرد همایون موکبی
کاندر نعل از هلالست اسب را میخ از نبات
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر
خواجهٔ دنیی ضیاء دین حق اکفی الکفاة
لاجرم بادت نسیمی یافت چون باد مسیح
لاجرم آبت مزاجی یافت چون آب حیات
آنکه گردون را برو ترجیح نتواند نهاد
عقل کل در هیچ معنی جز که در تقدیم ذات
داده کلک بیقرارش کار عالم را قرار
داده رای با ثباتش ملک دنیا را ثبات
هرچه در گیتی برو نام عطا افتد کفش
جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هات
در غنایی خواهد افتاد از کفش گیتی چنانک
بر مساکین طرح باید کرد اموال زکات
ای ز شرم جاه تو سرگشته اوج اندر فلک
وی ز رشک دست تو نالنده موج اندر فرات
آمدی اندر هنر اقصی نهایات الکمال
چون محیط آسمان اعلی نهایات الجهات
از خداوندی جدا هرگز نبودستی چنانک
نفس موجود از وجود و ذات موصوف از صفات
بعد از آن والی که بنیاد وجود از جود اوست
بر خلایق چون تو والی کس نبودست از ولات
دست انصاف تو بر بدعتسرای روزگار
دست محمودست بر بتخانههای سومنات
گر حرم را چون حریم حرمتت بودی شکوه
در درون کعبه هرگز نامدی عزی و لات
هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان
هر که را در جان وفای تست فارغ از وفات
خود صلاح اهل عالم نیست اندر شرع و رسم
اعتصام الا به حبل طاعتت بعد از صلات
زانکه امروز از اولوالامری و یزدان در نبی
همچنین گفتست و حق اینست و دیگر ترهات
خون دل یابد ز باس تو چو گردون بشکند
در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات
صد عنایتنامهٔ گردون حنا بر کرده گیر
چون ز دیوانت به جان کردند خصمی را برات
خصم را گو هرچه خواهی کن تو و تدبیر ملک
این خبر دانم خداوندا که دانی کل شات
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده گر
یابد از حرمان عالی بارگاه تو نجات
بعد از این در خدمت از سر پای سازد چون قلم
زانکه گشتست از فراق تو سیهدل چون دوات
در قضای خدمت ماضیش قوتها دهد
آنکه حسرتهاش میداده است هردم بر فوات
اندرین خدمت که دارد بنده از تشویر آن
پیش فتیان خراسان دست بر رخ چون فتات
گرچه بعضی شایگانست از قوافی باش گو
عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات
بود الحق تاء چند دیگر از وجدان ولیک
چون ممات و چون قنات و چون روات و چون عدات
گفتم آخر شایگان خوش به از وجدان بد
فیالمثل چون حادثاتی از ورای حادثات
هیچکس در یک قوافی بنده را یاری نکرد
هرکه بیتی شعر دانست از رعیت وز رعات
جز جمالالدین خطیب ری که برخواند از نبی
مسلمات مؤمنات قانتات تایبات
تا کند تقطیع این یک وزن وزان سخن
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
جیش تو بادا به بلخ و جشن تو بادا به مرو
بارگاهت در نشابور و مقام اندر هرات
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در مدح قاضی حمیدالدین بلخی
صدری که ازو دولت و دین جفت ثباتست
آن خواجهٔ شرعست که سلطان قضاتست
آن عقل مجرد که وجود به کمالش
هم قاعده جنبش وهم اصل ثباتست
از نسبت او دولت ودین هر دو حمیدند
این دانم وآن ذات که داند که چه ذاتست
اوصافت بزرگیش چه اصلی و چه مالیست
کان را همه اوصاف فلک فرع و زکاتست
گردون ز کفایت به کف آورد رکابش
آری چکند کسب شرف کار کفاتست
طوفان حوادث اگرآفاق بگیرد
بر سدهٔ او باش که جودی نجاتست
ای آنکه جهت پایهٔ جاه تو نیابد
ذات تو جهانیست که بیرون ز جهاتست
ای قبله احرار جهان خدمت میمونت
در ذمت احرار چو صوم است و صلوتست
تو کعبهٔ آمالی و ز قافلهٔ شکر
هر جا که رود ذکر تو گویی عرفاتست
گر دست به شطرنج خلاف تو برد چرخ
در بازی اول قدرش گوید ماتست
در خدمت میمون تو گو راه وفا رو
آنرا که ز سیلی قدر بیم وفاتست
ای کلک گهربار تو موصوف به وصفی
کان معجزهٔ جملهٔ اوصاف وصفاتست
آتش که بر او آب شود چیره بمیرد
وین حکم نه حکمیست که محتاج ثقاتست
کلک تو شهابیست که هرگزبنمیرد
گرچه فلکش دجله و نیلست وفراتست
فرخنده قدوم تو که کمتر اثری زو
تمکین ولاتست و مراعات رعاتست
اقبال جناب تو مرا نشو و نما داد
ابرست قدوم تو و اقبال نباتست
من بنده چنان کوفتهٔ حادثه بودم
گفتی که عظامم زلگدکوب رفاتست
بوسیدن دست تو درآورد به من جان
در قلزم دست تو مگر آب حیاتست
تا مقطع دوران فلک را به جهان در
هر روز به توقیع دگرگونه براتست
بادا به مراد تو چه تقدیر و چه دوران
تا بر اثر نعش فلک دور بناتست
این خدمت منظوم که در جلوهٔ انشاد
دوشیزهٔ شیرین حرکات و سکناتست
زان راوی خوشخوان نرسانید به خدمت
کز شعر غرض شعر نه آواز رواتست
آن خواجهٔ شرعست که سلطان قضاتست
آن عقل مجرد که وجود به کمالش
هم قاعده جنبش وهم اصل ثباتست
از نسبت او دولت ودین هر دو حمیدند
این دانم وآن ذات که داند که چه ذاتست
اوصافت بزرگیش چه اصلی و چه مالیست
کان را همه اوصاف فلک فرع و زکاتست
گردون ز کفایت به کف آورد رکابش
آری چکند کسب شرف کار کفاتست
طوفان حوادث اگرآفاق بگیرد
بر سدهٔ او باش که جودی نجاتست
ای آنکه جهت پایهٔ جاه تو نیابد
ذات تو جهانیست که بیرون ز جهاتست
ای قبله احرار جهان خدمت میمونت
در ذمت احرار چو صوم است و صلوتست
تو کعبهٔ آمالی و ز قافلهٔ شکر
هر جا که رود ذکر تو گویی عرفاتست
گر دست به شطرنج خلاف تو برد چرخ
در بازی اول قدرش گوید ماتست
در خدمت میمون تو گو راه وفا رو
آنرا که ز سیلی قدر بیم وفاتست
ای کلک گهربار تو موصوف به وصفی
کان معجزهٔ جملهٔ اوصاف وصفاتست
آتش که بر او آب شود چیره بمیرد
وین حکم نه حکمیست که محتاج ثقاتست
کلک تو شهابیست که هرگزبنمیرد
گرچه فلکش دجله و نیلست وفراتست
فرخنده قدوم تو که کمتر اثری زو
تمکین ولاتست و مراعات رعاتست
اقبال جناب تو مرا نشو و نما داد
ابرست قدوم تو و اقبال نباتست
من بنده چنان کوفتهٔ حادثه بودم
گفتی که عظامم زلگدکوب رفاتست
بوسیدن دست تو درآورد به من جان
در قلزم دست تو مگر آب حیاتست
تا مقطع دوران فلک را به جهان در
هر روز به توقیع دگرگونه براتست
بادا به مراد تو چه تقدیر و چه دوران
تا بر اثر نعش فلک دور بناتست
این خدمت منظوم که در جلوهٔ انشاد
دوشیزهٔ شیرین حرکات و سکناتست
زان راوی خوشخوان نرسانید به خدمت
کز شعر غرض شعر نه آواز رواتست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - در مدح خاقان اعظم پیروزشاه
شاها زمانه بندهٔ درگاه جاه تست
اسلام در حمایت و دین در پناه تست
فیروزشاه عادلی و بر دوام ملک
بهتر گواه عدل بود و او گواه تست
گردون غبار پایهٔ تخت بلند تو
خورشید عکس گوهر پر کلاه تست
هر آیت از عنا و عنایت که منزلست
در شان بدسگال تو و نیکخواه تست
سیر ستارگان فلک نیست در بروج
بر گوشههای کنگرهٔ بارگاه تست
چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر
بر سمت تو و رایت و گرد سپاه تست
رای تو گفت خرمن مه را که چیست آن
تقدیر گفت سایهٔ چتر سیاه تست
قدر تو گفت چرخ نهم را که کیست این
تعریف خویش کرد که خاشاک راه تست
ای خسروی که واسطهٔ عقد روزگار
تا سال و ماه دور کند سال و ماه تست
با نوبتت فلک به صدا هم سخن شده
با نوبتیت گفته که خورشید داه تست
با خاک بارگاه تو من بنده انوری
گفتم که زنده جان نژندم به جاه تست
قسمم ز خدمت تو چرا دوری اوفتاد
گفت انوری بهانه چه آری گناه تست
گفتم که آب جیحون، گفتا خری مکن
بگذر که عالمی همه آب و گیاه تست
گفتم به طالعم خللی هست گفت نیست
عیب از خیالهای دماغ تباه تست
یوسف نئی نه بیژن اگرنه بگفتمی
اندر ازای مجلس شه بلخ چاه تست
گفتم توقف من از این جمله هیچ نیست
ای حضرتی که عرش نمودارگاه تست
زان اعتمادهاست که چون روز روشنم
بر مدت کشیده و روز به گاه تست
گفتا ضمان تو که کند ای شغب فزای
گفتم که حفظ دولت تشویش کاه تست
تا کهربا چو دست تصرف برد به کاه
از عدل شه خطاب رسد کین نه کاه تست
پیروز شاه باد و ندا از زمانه این
پیروز شاه احمد بوبکر شاه تست
اسلام در حمایت و دین در پناه تست
فیروزشاه عادلی و بر دوام ملک
بهتر گواه عدل بود و او گواه تست
گردون غبار پایهٔ تخت بلند تو
خورشید عکس گوهر پر کلاه تست
هر آیت از عنا و عنایت که منزلست
در شان بدسگال تو و نیکخواه تست
سیر ستارگان فلک نیست در بروج
بر گوشههای کنگرهٔ بارگاه تست
چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر
بر سمت تو و رایت و گرد سپاه تست
رای تو گفت خرمن مه را که چیست آن
تقدیر گفت سایهٔ چتر سیاه تست
قدر تو گفت چرخ نهم را که کیست این
تعریف خویش کرد که خاشاک راه تست
ای خسروی که واسطهٔ عقد روزگار
تا سال و ماه دور کند سال و ماه تست
با نوبتت فلک به صدا هم سخن شده
با نوبتیت گفته که خورشید داه تست
با خاک بارگاه تو من بنده انوری
گفتم که زنده جان نژندم به جاه تست
قسمم ز خدمت تو چرا دوری اوفتاد
گفت انوری بهانه چه آری گناه تست
گفتم که آب جیحون، گفتا خری مکن
بگذر که عالمی همه آب و گیاه تست
گفتم به طالعم خللی هست گفت نیست
عیب از خیالهای دماغ تباه تست
یوسف نئی نه بیژن اگرنه بگفتمی
اندر ازای مجلس شه بلخ چاه تست
گفتم توقف من از این جمله هیچ نیست
ای حضرتی که عرش نمودارگاه تست
زان اعتمادهاست که چون روز روشنم
بر مدت کشیده و روز به گاه تست
گفتا ضمان تو که کند ای شغب فزای
گفتم که حفظ دولت تشویش کاه تست
تا کهربا چو دست تصرف برد به کاه
از عدل شه خطاب رسد کین نه کاه تست
پیروز شاه باد و ندا از زمانه این
پیروز شاه احمد بوبکر شاه تست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در مدح صاحب ناصرالدین و تهنیت منصب
منصب از منصبت رفیعترست
هر زمانیت منصبی دگرست
این مناصب که دیدهای جزویست
کار کلی هنوز در قدرست
باش تا صبح دولتت بدمد
کاین هنوز از نتایج سحرست
پای تشریف صاحب عادل
که جهان را به عدل صد عمرست
ذکر تشریف شاه نتوان کرد
کان ز سین سخن فراخترست
در میانست و خاک پایش را
خاک بوسیده هرکه تاجورست
ورنه حقا که گفتمی بر تو
کافرینش به جمله مختصرست
بالله ار گرد دامن تو سزد
هرچه در دامن فلک گهرست
هرچه من بنده زین سخن گویم
همه از یکدگر صوابترست
سخنآرایی و لافی نیست
خود تو بنگر عیانست یا خبرست
من نمیگویم این که میگویم
تا تو گویی هباست یا هدرست
بر زبانم قضا همی راند
پس قضا هم بدین حدیث درست
ای جوادی که پیش دست و دلت
ابر چون دود و بحر چون شمرست
استخوان ریزهای خوان تواند
هرچه بر خوان دهر ماحضرست
هرکجا از عنایتت حصنی است
مرگ چون حلقه از برون درست
هرکجا از حمایتت حرزیست
در الم چون شفا هزار اثرست
باس تو شد چنانکه کاهربای
از ملاقات کاه بر حذرست
عنصرت مایهایست از رحمت
گرچه در طی صورت بشرست
خطوانت ز راستی که بود
همه خطهای جدول هنرست
وقت گفتار و گاه دیدارت
سنگ را سمع و خاک را بصرست
هست با خامهٔ تو خام همه
هرچه صد ساله پختهٔ فکرست
ناوکت روز انتقام بدی
سپر دور فتنه و خطرست
در دو حالت که دید یک آلت
که همو ناوک و همو سپرست
با سر خامهٔ تو آمده گیر
هرچه در قبضهٔ قضا ظفرست
گردش آفتاب سایهٔ تست
زیر فیضی کز آسمان زبرست
زانکه دایم همای قدر ترا
هرچه در گردش است زیرپرست
شوخ چشمی آسمان دان اینک
بر سرت آسمان را گذرست
ورنه از شرم تو به حق خدای
کز عرق روی آفتاب ترست
گر کند دست در کمر با کوه
کینت کز پای تا به سر جگرست
بگسلد روز انتقام تو چست
هر کجا بر میان او کمرست
گر دهد خصم خواب خرگوشت
مصلحت را بخر که عشوه خرست
چرخ داند که ریشخندست آن
نه چو آن ریش گاوکون خرست
یک ره این دستبرد بنمایش
تا ببیند اگرنه کور و کرست
که به سوراخ غور کین تو در
به مثل موش ماده شیر نرست
آمدم با حدیث سیرت خویش
که نمودار مردمان سیرست
به خدایی که در دوازده میل
هفت پیکش همیشه در سفرست
تختهٔ کارگاه صنعت اوست
گر سواد مه و بیاض خورست
که مرا در وفای خدمت تو
گر به شب خواب و گر به روز خورست
چمن بوستان نعت ترا
خاطرم آن درخت بارورست
که ز مدح و ثنا و شکر و دعا
دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست
شعر من در جهان سمر زان شد
که شعار تو در جهان سمرست
گشتهام بینظیر تا که ترا
به عنایت به سوی من نظرست
آتش عشق سیم نیست مرا
سخنم لاجرم چو آب زرست
تا سه فرزند آخشیجان را
چار مادر چنانکه نه پدرست
ناگزیر زمانه باد بقات
تا ز چار و نه و سه ناگزرست
پای قدرت سپرده اوج فلک
تا جهان را فلک لگد سپرست
هر زمانیت منصبی دگرست
این مناصب که دیدهای جزویست
کار کلی هنوز در قدرست
باش تا صبح دولتت بدمد
کاین هنوز از نتایج سحرست
پای تشریف صاحب عادل
که جهان را به عدل صد عمرست
ذکر تشریف شاه نتوان کرد
کان ز سین سخن فراخترست
در میانست و خاک پایش را
خاک بوسیده هرکه تاجورست
ورنه حقا که گفتمی بر تو
کافرینش به جمله مختصرست
بالله ار گرد دامن تو سزد
هرچه در دامن فلک گهرست
هرچه من بنده زین سخن گویم
همه از یکدگر صوابترست
سخنآرایی و لافی نیست
خود تو بنگر عیانست یا خبرست
من نمیگویم این که میگویم
تا تو گویی هباست یا هدرست
بر زبانم قضا همی راند
پس قضا هم بدین حدیث درست
ای جوادی که پیش دست و دلت
ابر چون دود و بحر چون شمرست
استخوان ریزهای خوان تواند
هرچه بر خوان دهر ماحضرست
هرکجا از عنایتت حصنی است
مرگ چون حلقه از برون درست
هرکجا از حمایتت حرزیست
در الم چون شفا هزار اثرست
باس تو شد چنانکه کاهربای
از ملاقات کاه بر حذرست
عنصرت مایهایست از رحمت
گرچه در طی صورت بشرست
خطوانت ز راستی که بود
همه خطهای جدول هنرست
وقت گفتار و گاه دیدارت
سنگ را سمع و خاک را بصرست
هست با خامهٔ تو خام همه
هرچه صد ساله پختهٔ فکرست
ناوکت روز انتقام بدی
سپر دور فتنه و خطرست
در دو حالت که دید یک آلت
که همو ناوک و همو سپرست
با سر خامهٔ تو آمده گیر
هرچه در قبضهٔ قضا ظفرست
گردش آفتاب سایهٔ تست
زیر فیضی کز آسمان زبرست
زانکه دایم همای قدر ترا
هرچه در گردش است زیرپرست
شوخ چشمی آسمان دان اینک
بر سرت آسمان را گذرست
ورنه از شرم تو به حق خدای
کز عرق روی آفتاب ترست
گر کند دست در کمر با کوه
کینت کز پای تا به سر جگرست
بگسلد روز انتقام تو چست
هر کجا بر میان او کمرست
گر دهد خصم خواب خرگوشت
مصلحت را بخر که عشوه خرست
چرخ داند که ریشخندست آن
نه چو آن ریش گاوکون خرست
یک ره این دستبرد بنمایش
تا ببیند اگرنه کور و کرست
که به سوراخ غور کین تو در
به مثل موش ماده شیر نرست
آمدم با حدیث سیرت خویش
که نمودار مردمان سیرست
به خدایی که در دوازده میل
هفت پیکش همیشه در سفرست
تختهٔ کارگاه صنعت اوست
گر سواد مه و بیاض خورست
که مرا در وفای خدمت تو
گر به شب خواب و گر به روز خورست
چمن بوستان نعت ترا
خاطرم آن درخت بارورست
که ز مدح و ثنا و شکر و دعا
دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست
شعر من در جهان سمر زان شد
که شعار تو در جهان سمرست
گشتهام بینظیر تا که ترا
به عنایت به سوی من نظرست
آتش عشق سیم نیست مرا
سخنم لاجرم چو آب زرست
تا سه فرزند آخشیجان را
چار مادر چنانکه نه پدرست
ناگزیر زمانه باد بقات
تا ز چار و نه و سه ناگزرست
پای قدرت سپرده اوج فلک
تا جهان را فلک لگد سپرست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در مدح صدر سعید خواجه سعدالدین اسعد و عرض اخلاص
منت از کردگار دادگرست
که ترا کار با نظامترست
صدرآفاق وسعد دین که ز قدر
قدمش جای تارک قمرست
این مراتب کنون که می بینی
اثر جزو کلی قدرست
باش تا صبح دولتت بدمد
کین لطایف نتیجهٔ سحرست
ای جوادی که دست و طبع ترا
کان دعاگوی و بحر سجده برست
پیش دست و دل تو ناچیزست
هرچه در بحر و کان زر و گهرست
دم و کلک تو در بیان و بنان
گرچه بر یار و خضم نفع و ضرست
غیرت روح عیسی است این یک
خجلت چوب موسی آن دگرست
هرچه در زیر چرخ داناییست
راستی پرتوی از آن هنرست
راندهای بر جهان تو آن احکام
کز خجالت رخ زمانه ترست
پیش دست تو ابر چون دودست
بر طبع تو بحر چون شمرست
ذهن پاک تو ناطق وحی است
نوک کلک تو منشی ظفرست
در حصار حمایت حزمت
مرگ چون حلقه از برون درست
مابقی را ز خوان خود پندار
هرچه بر خوان دهر ماحضرست
مه و خورشید شوخ و بیشرمند
تا چرا بر سر توشان گذرست
جود تو آن شنیده این دیده
مه مگر کور و آفتاب کرست
به حقیقت بدان که مثل تو نیست
زیر گردون مگر که بر زبرست
آمدم با حدیث سیرت خویش
که نمودار مردمان سیرست
به خدایی که در دوازده برج
هفت پیکش همیشه در سفرست
عمل کارگاه صنعت اوست
که سواد مه و بیاض خورست
به صفای صفی حق آدم
که سر انبیا و بوالبشرست
به دعایی که کرد نوح نجی
که در آفاق از آن هنوز اثرست
به رضای خلیل ابراهیم
که به تسلیم در جهان سمرست
حق داود و لطف نعمت او
که ترا در بهشت منتظرست
به نماز و نیاز یعقوبی
در غم یوسفی کش او پسرست
به کف موسی کلیم کریم
به دم عیسیی که زندهگرست
به سر مصطفی شریف قریش
که ز جمع رسل عزیرترست
به صفا و وفا و صدق عتیق
که ز دل جان فروش و شرع خرست
به دلیری و هیبت عمری
که ظهور شریعت از عمرست
به حیا و حیات ذوالنورین
که حقیقت مؤلف سورست
به کف و ذوالفقار مرتضوی
که به حرب اندرون چو شیر نرست
حرمت جبرئیل روح امین
که به عصمت جهانش زیرپرست
حق میکال خواجهٔ ملکوت
که ز کروبیان مهینهترست
به صدا و ندای اسرافیل
که منادی و منهی حشرست
به کمال و جلال عزرائیل
که کمیندار جان جانورست
به صلوة و صیام و حج و جهاد
کاصل اسلام از این چهار درست
به حق کعبه و صفا و منی
حق آن رکن کش لقب حجرست
به کلام خدای عز و جل
که هر آیت ازو دو صد عبرست
حرمت روضه و قیامت و خلد
حق حصنی که نام آن سقرست
به عزیزی و حق نعمت تو
که زیادت ز قطرهٔ مطرست
به کریمی و لطف و رحمت حق
که گنهکار را امیدورست
که مرا در وفای خدمت تو
نه به شب خواب و نه به روز خورست
چمن بوستان نعت ترا
خاطرم آن درخت بارورست
که ز مدح و ثنا و شکر و دعا
دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست
آنچه گفتند حاسدان به غرض
به سر تو که جملگی هدرست
خاک نعل ستور تو بر من
بهتر از توتیای چشم سرست
زانکه دانم که پیش همت تو
آفرینش به جمله بیخطرست
سبب خدمت تو از دل پاک
جان من بسته بر میان کمرست
پس اگر ز اعتماد در مستی
حالتی اوفتاد کان سیرست
تو پسندی که رد کنی سخنم
چون منی را به چون تویی نظرست
چکنم بازگیرم از تو مدیح
بنده را آخر این قدر بصرست
چه حدیث است از تو برگردم
الله الله دو قول مختصرست
چون به عالم تویی مرا مقصود
از در تو بگو دگر گذرست
پس بگویند بنده را حاشاک
مردکی ریش گاو کون خرست
ای جوادی که خاک پایت را
بوسه ده گشته هرکه تاجورست
عفو فرمای گر مثل گنهم
خون شپیر و کشتن شپرست
که ترا کار با نظامترست
صدرآفاق وسعد دین که ز قدر
قدمش جای تارک قمرست
این مراتب کنون که می بینی
اثر جزو کلی قدرست
باش تا صبح دولتت بدمد
کین لطایف نتیجهٔ سحرست
ای جوادی که دست و طبع ترا
کان دعاگوی و بحر سجده برست
پیش دست و دل تو ناچیزست
هرچه در بحر و کان زر و گهرست
دم و کلک تو در بیان و بنان
گرچه بر یار و خضم نفع و ضرست
غیرت روح عیسی است این یک
خجلت چوب موسی آن دگرست
هرچه در زیر چرخ داناییست
راستی پرتوی از آن هنرست
راندهای بر جهان تو آن احکام
کز خجالت رخ زمانه ترست
پیش دست تو ابر چون دودست
بر طبع تو بحر چون شمرست
ذهن پاک تو ناطق وحی است
نوک کلک تو منشی ظفرست
در حصار حمایت حزمت
مرگ چون حلقه از برون درست
مابقی را ز خوان خود پندار
هرچه بر خوان دهر ماحضرست
مه و خورشید شوخ و بیشرمند
تا چرا بر سر توشان گذرست
جود تو آن شنیده این دیده
مه مگر کور و آفتاب کرست
به حقیقت بدان که مثل تو نیست
زیر گردون مگر که بر زبرست
آمدم با حدیث سیرت خویش
که نمودار مردمان سیرست
به خدایی که در دوازده برج
هفت پیکش همیشه در سفرست
عمل کارگاه صنعت اوست
که سواد مه و بیاض خورست
به صفای صفی حق آدم
که سر انبیا و بوالبشرست
به دعایی که کرد نوح نجی
که در آفاق از آن هنوز اثرست
به رضای خلیل ابراهیم
که به تسلیم در جهان سمرست
حق داود و لطف نعمت او
که ترا در بهشت منتظرست
به نماز و نیاز یعقوبی
در غم یوسفی کش او پسرست
به کف موسی کلیم کریم
به دم عیسیی که زندهگرست
به سر مصطفی شریف قریش
که ز جمع رسل عزیرترست
به صفا و وفا و صدق عتیق
که ز دل جان فروش و شرع خرست
به دلیری و هیبت عمری
که ظهور شریعت از عمرست
به حیا و حیات ذوالنورین
که حقیقت مؤلف سورست
به کف و ذوالفقار مرتضوی
که به حرب اندرون چو شیر نرست
حرمت جبرئیل روح امین
که به عصمت جهانش زیرپرست
حق میکال خواجهٔ ملکوت
که ز کروبیان مهینهترست
به صدا و ندای اسرافیل
که منادی و منهی حشرست
به کمال و جلال عزرائیل
که کمیندار جان جانورست
به صلوة و صیام و حج و جهاد
کاصل اسلام از این چهار درست
به حق کعبه و صفا و منی
حق آن رکن کش لقب حجرست
به کلام خدای عز و جل
که هر آیت ازو دو صد عبرست
حرمت روضه و قیامت و خلد
حق حصنی که نام آن سقرست
به عزیزی و حق نعمت تو
که زیادت ز قطرهٔ مطرست
به کریمی و لطف و رحمت حق
که گنهکار را امیدورست
که مرا در وفای خدمت تو
نه به شب خواب و نه به روز خورست
چمن بوستان نعت ترا
خاطرم آن درخت بارورست
که ز مدح و ثنا و شکر و دعا
دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست
آنچه گفتند حاسدان به غرض
به سر تو که جملگی هدرست
خاک نعل ستور تو بر من
بهتر از توتیای چشم سرست
زانکه دانم که پیش همت تو
آفرینش به جمله بیخطرست
سبب خدمت تو از دل پاک
جان من بسته بر میان کمرست
پس اگر ز اعتماد در مستی
حالتی اوفتاد کان سیرست
تو پسندی که رد کنی سخنم
چون منی را به چون تویی نظرست
چکنم بازگیرم از تو مدیح
بنده را آخر این قدر بصرست
چه حدیث است از تو برگردم
الله الله دو قول مختصرست
چون به عالم تویی مرا مقصود
از در تو بگو دگر گذرست
پس بگویند بنده را حاشاک
مردکی ریش گاو کون خرست
ای جوادی که خاک پایت را
بوسه ده گشته هرکه تاجورست
عفو فرمای گر مثل گنهم
خون شپیر و کشتن شپرست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - ایضا در وصف عمارت ممدوح
یارب این بارگاه دستورست
یا نمودار بیت معمورست
یا سپهرست و ماه مسرع او
مسرع قیصرست و فغفورست
یا بهشتست و حوض کوثر او
جام زرین و آب انگورست
بل سپهرست کاندرو شب و روز
ماه و خورشید مست و مخمورست
بل بهشتست کاندرو مه و سال
بادهکش هم فرشته هم حورست
از صدای نوای مطرب او
دایم اندر سیم فلک سورست
وز ادای روات شاعر او
گوش چون درج در منثورست
غایتی دارد اعتدال هواش
که ازو چار فصل مهجورست
تشنه را زان هوا نمیسازد
زان برنج سبات رنجورست
مرده را زنده چون کند به صریر
در او گرنه نایب صورست
بیتجلی چرا نباشد هیچ
صحن او گرنه ثانی طورست
دامن سایهٔ کشیدهٔ اوست
که ازو راز روز مستورست
مسرع صبح اگر درو نرسد
شعلهٔ آفتاب معذورست
بر بساطش اگرچه نیم شب است
سایها را گذاره از نورست
کز تباشیر صبح رای وزیر
دست آسیب شب ازو دورست
صاحب عادل افتخار جهان
که جهانش به طبع مامورست
صدر اسلام و مجد دولت و دین
که برو صدر ملک مقصورست
آنکه در کلک او مرتب شد
هرچه در سلک دهر مقدورست
آنکه در دار دولت از رایش
هرکجا رایتست منصورست
آنکه با ذکر حلم و رافت او
خاک معروف و باد مذکورست
آنکه تا هست حرص و حرمان را
کیسه مرطوب و کاسه محرورست
قلمش تا مهندس ملکست
فتح معمار و تیغ مزدورست
تا که در جلوهٔ عروس بهار
سعی خورشید سعی مشکورست
شب و روزش بهار دولت باد
تا به خورشید روز مشهورست
یا نمودار بیت معمورست
یا سپهرست و ماه مسرع او
مسرع قیصرست و فغفورست
یا بهشتست و حوض کوثر او
جام زرین و آب انگورست
بل سپهرست کاندرو شب و روز
ماه و خورشید مست و مخمورست
بل بهشتست کاندرو مه و سال
بادهکش هم فرشته هم حورست
از صدای نوای مطرب او
دایم اندر سیم فلک سورست
وز ادای روات شاعر او
گوش چون درج در منثورست
غایتی دارد اعتدال هواش
که ازو چار فصل مهجورست
تشنه را زان هوا نمیسازد
زان برنج سبات رنجورست
مرده را زنده چون کند به صریر
در او گرنه نایب صورست
بیتجلی چرا نباشد هیچ
صحن او گرنه ثانی طورست
دامن سایهٔ کشیدهٔ اوست
که ازو راز روز مستورست
مسرع صبح اگر درو نرسد
شعلهٔ آفتاب معذورست
بر بساطش اگرچه نیم شب است
سایها را گذاره از نورست
کز تباشیر صبح رای وزیر
دست آسیب شب ازو دورست
صاحب عادل افتخار جهان
که جهانش به طبع مامورست
صدر اسلام و مجد دولت و دین
که برو صدر ملک مقصورست
آنکه در کلک او مرتب شد
هرچه در سلک دهر مقدورست
آنکه در دار دولت از رایش
هرکجا رایتست منصورست
آنکه با ذکر حلم و رافت او
خاک معروف و باد مذکورست
آنکه تا هست حرص و حرمان را
کیسه مرطوب و کاسه محرورست
قلمش تا مهندس ملکست
فتح معمار و تیغ مزدورست
تا که در جلوهٔ عروس بهار
سعی خورشید سعی مشکورست
شب و روزش بهار دولت باد
تا به خورشید روز مشهورست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در مدح دستور معظم ناصرالدین طاهربن المظفر گوید
ای ملک بهین رکن ترا کلک وزیرست
کلکی که فلک قدرت و سیاره مسیرست
کلکیست که در نظم جهان خاصه ممالک
تا عدل و ستم هست بشیرست و نذیرست
کلکی که بخواند به صریر آنچه نویسد
وین سهلترین معجز آن کلک و صریرست
منسوج لعابش چه نسیجست کزو ملک
یکسر همه بر صورت فردوس و سعیرست
اقوال خرد بشنود و راز ببیند
زین روی یقین شد که سمیعست و بصیرست
در رجم شیاطین ممالک چو شهابیست
کاندر سر او مایهٔ صد چرخ اثیرست
اشک حدثان هیات او شاخ بقم کرد
هرچند به رخ زردتر از برگ زریرست
بازیست که صیدش همه مرغان دماغند
شاخیست که بارش همه مضمون ضمیرست
چون موج ستم اوج کند کشتی نوحست
چون گرد بلا نشو کند ابر مطیرست
ابریست کزو کشت امل تازه و سبزست
تیریست کزوکار جهان راست چو تیرست
نی نی چو به حق درنگری شاخ نباتیست
بس پیر و چو اطفال هنوزش غم شیرست
این مرتبه زان یافت که در نظم ممالک
جایش سر انگشت گهربار وزیرست
دستور خداوند خراسان که خراسان
در نسبت یکروزه ایادیش حقیرست
آن صدر و جلال وزرا کز وزرا هست
چونان که ز انجم مثلا بدر منیرست
هم طاعت او حرز وضیع است و شریفست
هم خدمت او حصن صغیرست و کبیرست
با ابر کفش حاملهٔ ابر عقیمست
با بحر دلش واسطهٔ بحر غدیرست
جاهش نه به اندازهٔ بالا و نشیب است
جودش نه به معیار قلیل است و کثیرست
عفوش ز پی عذر شود عذر نیوشان
حلمش به گه عفو چنان عذرپذیرست
قهرش به دم خصم شود معرکهجویان
عزمش به گه قهر چنان گمشده گیرست
کو خواجه کمالی که همی لاف علی زد
باری عمری کو به هنر صد چو مجیرست
ای بار خدایی که ز رای تو جهان را
آن صبح برآمد که ز خورشید گزیرست
انگشت اشارت به کمالت نرسد زانک
از پایهٔ او هرچه نه قدر تو قصیرست
در ملک کمال تو همه چیز بیابند
آن چیز که آن نیست ترا عیب و نظیرست
در موکب رای تو جنیبت کشیی کرد
خورشید از آن بر حشم چرخ امیرست
در حضرت عالیت به خدمت کمری بست
بهرام از آن والی اعمال خطیرست
آنجا که نه فرمان تو، بیداد و تعدیست
وانجا که نه انصاف تو، فریاد و نفیرست
بر ملک فلک حکم کند دست دوامش
ملکی که درو کلک همایونت وزیرست
هرکار که گردون نه به فرمان تو سازد
هیهات که ناساخته چون سوسن و سیرست
از معرکهٔ فتنه به عون تو برون شد
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیرست
تا دی مثل او مثل موزه و گل بود
واکنون مثل او مثل موی و خمیرست
از شیر فلک روی مگردان که حوادث
بر خصم تو آموخته چون یوز و پنیرست
این طرفه که چون دایرهها بر سر آبند
وان نقش به نزد همهشان نقش حریرست
تا مجلس و دیوان فلک را همه وقتی
ناهید زن مطربه و تیر دبیرست
در مجلس و دیوان تو صد باد چو ایشان
تا نام صریر قلم و نالهٔ زیرست
بیدار و جوان پیش تو هم دولت و هم بخت
تا بخت جوان شیفتهٔ عالم پیرست
کلکی که فلک قدرت و سیاره مسیرست
کلکیست که در نظم جهان خاصه ممالک
تا عدل و ستم هست بشیرست و نذیرست
کلکی که بخواند به صریر آنچه نویسد
وین سهلترین معجز آن کلک و صریرست
منسوج لعابش چه نسیجست کزو ملک
یکسر همه بر صورت فردوس و سعیرست
اقوال خرد بشنود و راز ببیند
زین روی یقین شد که سمیعست و بصیرست
در رجم شیاطین ممالک چو شهابیست
کاندر سر او مایهٔ صد چرخ اثیرست
اشک حدثان هیات او شاخ بقم کرد
هرچند به رخ زردتر از برگ زریرست
بازیست که صیدش همه مرغان دماغند
شاخیست که بارش همه مضمون ضمیرست
چون موج ستم اوج کند کشتی نوحست
چون گرد بلا نشو کند ابر مطیرست
ابریست کزو کشت امل تازه و سبزست
تیریست کزوکار جهان راست چو تیرست
نی نی چو به حق درنگری شاخ نباتیست
بس پیر و چو اطفال هنوزش غم شیرست
این مرتبه زان یافت که در نظم ممالک
جایش سر انگشت گهربار وزیرست
دستور خداوند خراسان که خراسان
در نسبت یکروزه ایادیش حقیرست
آن صدر و جلال وزرا کز وزرا هست
چونان که ز انجم مثلا بدر منیرست
هم طاعت او حرز وضیع است و شریفست
هم خدمت او حصن صغیرست و کبیرست
با ابر کفش حاملهٔ ابر عقیمست
با بحر دلش واسطهٔ بحر غدیرست
جاهش نه به اندازهٔ بالا و نشیب است
جودش نه به معیار قلیل است و کثیرست
عفوش ز پی عذر شود عذر نیوشان
حلمش به گه عفو چنان عذرپذیرست
قهرش به دم خصم شود معرکهجویان
عزمش به گه قهر چنان گمشده گیرست
کو خواجه کمالی که همی لاف علی زد
باری عمری کو به هنر صد چو مجیرست
ای بار خدایی که ز رای تو جهان را
آن صبح برآمد که ز خورشید گزیرست
انگشت اشارت به کمالت نرسد زانک
از پایهٔ او هرچه نه قدر تو قصیرست
در ملک کمال تو همه چیز بیابند
آن چیز که آن نیست ترا عیب و نظیرست
در موکب رای تو جنیبت کشیی کرد
خورشید از آن بر حشم چرخ امیرست
در حضرت عالیت به خدمت کمری بست
بهرام از آن والی اعمال خطیرست
آنجا که نه فرمان تو، بیداد و تعدیست
وانجا که نه انصاف تو، فریاد و نفیرست
بر ملک فلک حکم کند دست دوامش
ملکی که درو کلک همایونت وزیرست
هرکار که گردون نه به فرمان تو سازد
هیهات که ناساخته چون سوسن و سیرست
از معرکهٔ فتنه به عون تو برون شد
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیرست
تا دی مثل او مثل موزه و گل بود
واکنون مثل او مثل موی و خمیرست
از شیر فلک روی مگردان که حوادث
بر خصم تو آموخته چون یوز و پنیرست
این طرفه که چون دایرهها بر سر آبند
وان نقش به نزد همهشان نقش حریرست
تا مجلس و دیوان فلک را همه وقتی
ناهید زن مطربه و تیر دبیرست
در مجلس و دیوان تو صد باد چو ایشان
تا نام صریر قلم و نالهٔ زیرست
بیدار و جوان پیش تو هم دولت و هم بخت
تا بخت جوان شیفتهٔ عالم پیرست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در مدح کمالالدین محمود خال
اگر در حیز گیتی کمالست
ز آثار کمالالدین خالست
جهان محمدت محمود صدری
که بر مسند جهانی از رجالست
کمالی یافت عالم زو که با او
جز اندر بحر و کان نقصان محالست
ز بیم بخشش متواریانند
که دایم با تو از ایشان وصالست
یکی در حقهٔ قعر بحارست
یکی در صرهٔ جوف جبالست
به عهد او که دادیم باد عهدش
کمینه ثروت آمال مالست
طمع کی گربه در انبان فروشد
که بخل امروز با سگ در جوالست
چنان رسم سؤال از دهر برداشت
که پنداری زبان حرص لالست
سال ار میکند او میکند بس
سؤالی کان هم از بهر سؤالست
نخوانم کلک او را نال از این پس
که دریای نوالست آن نه نالست
مثال چرخ و خاک بارگاهش
حدیث تشنه و آب زلالست
چو گردونست قدرش نه که آنجا
نهایات جنوبست و شمالست
بحمدالله نه زان جنس است قدرش
که در ذاتش نهایت را مجالست
چو خورشید است رایش نه که او را
خللهای کسوفست و وبالست
معاذالله نه زان نوعست رایش
که او را در اثر تغییر حالست
خداوندا بگو لبیک هرچند
که بر خلقان خداوندی وبالست
تو آنی کز پی فرمان جزمت
میان چرخ را جوزا دوالست
کرشمهٔ همت تست آنکه دایم
ز گیتی التفاتش را ملالست
من ار گویم ثنا ورنه تو دانی
صبا را کمترین داعی نهالست
ز نیکو گفت حالش بینیاز است
کسی را کاسمان نیکو سگالست
علو سدهٔ مدح تو آن نیست
که با آن فکرتی را پر و بالست
کسی چون در سخن گنجد که مدحش
نه در اندازهٔ وهم و خیالست
خود ادراک تو بر خاطر حرامست
گرفتم شعر من سحر حلالست
کمالت چون تناندر نطق ندهد
چه جای حرف و صوت و قیل و قالست
ترا گردون سفال آید ز رتبت
اگر چند اندر اقصای کمالست
مرا از طبع سنگین آنچه زاید
صدای اصطکاک آن سفالست
پس آن بهتر که خاموشی گزینم
که اینجا از من این خیر الخصالست
الا تا سال و مه را در گذشتن
بد اختر در قیاس نیک فالست
بداختر خصم و نیکوفال بادی
همی تاکون دور ماه و سالست
هلالی را که بر گردون نسبت
ز تو امید صد جاه و جلالست
ز دوران در تزاید باد نورش
الا تا بر فلک بدر و هلالست
ز آثار کمالالدین خالست
جهان محمدت محمود صدری
که بر مسند جهانی از رجالست
کمالی یافت عالم زو که با او
جز اندر بحر و کان نقصان محالست
ز بیم بخشش متواریانند
که دایم با تو از ایشان وصالست
یکی در حقهٔ قعر بحارست
یکی در صرهٔ جوف جبالست
به عهد او که دادیم باد عهدش
کمینه ثروت آمال مالست
طمع کی گربه در انبان فروشد
که بخل امروز با سگ در جوالست
چنان رسم سؤال از دهر برداشت
که پنداری زبان حرص لالست
سال ار میکند او میکند بس
سؤالی کان هم از بهر سؤالست
نخوانم کلک او را نال از این پس
که دریای نوالست آن نه نالست
مثال چرخ و خاک بارگاهش
حدیث تشنه و آب زلالست
چو گردونست قدرش نه که آنجا
نهایات جنوبست و شمالست
بحمدالله نه زان جنس است قدرش
که در ذاتش نهایت را مجالست
چو خورشید است رایش نه که او را
خللهای کسوفست و وبالست
معاذالله نه زان نوعست رایش
که او را در اثر تغییر حالست
خداوندا بگو لبیک هرچند
که بر خلقان خداوندی وبالست
تو آنی کز پی فرمان جزمت
میان چرخ را جوزا دوالست
کرشمهٔ همت تست آنکه دایم
ز گیتی التفاتش را ملالست
من ار گویم ثنا ورنه تو دانی
صبا را کمترین داعی نهالست
ز نیکو گفت حالش بینیاز است
کسی را کاسمان نیکو سگالست
علو سدهٔ مدح تو آن نیست
که با آن فکرتی را پر و بالست
کسی چون در سخن گنجد که مدحش
نه در اندازهٔ وهم و خیالست
خود ادراک تو بر خاطر حرامست
گرفتم شعر من سحر حلالست
کمالت چون تناندر نطق ندهد
چه جای حرف و صوت و قیل و قالست
ترا گردون سفال آید ز رتبت
اگر چند اندر اقصای کمالست
مرا از طبع سنگین آنچه زاید
صدای اصطکاک آن سفالست
پس آن بهتر که خاموشی گزینم
که اینجا از من این خیر الخصالست
الا تا سال و مه را در گذشتن
بد اختر در قیاس نیک فالست
بداختر خصم و نیکوفال بادی
همی تاکون دور ماه و سالست
هلالی را که بر گردون نسبت
ز تو امید صد جاه و جلالست
ز دوران در تزاید باد نورش
الا تا بر فلک بدر و هلالست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - در مدح جلالالدین احمد
ای ترک می بیار که عیدست و بهمنست
غایب مشو نه نوبت بازی و برزنست
ایام خز و خرگه گرمست و زین سبب
خرگاه آسمان همه در خز ادکنست
خالی مدار خرمن آتش ز دود عود
تا در چمن ز بیضهٔ کافور خرمنست
آن عهد نیست آنکه ز الوان گل چمن
گفتی که کارگاه حریر ملونست
سلطان دی به لشکر صرصر جهان بکند
بینی که جور لشکر دی چون جهان کنست
در خفیه گرنه عزم خروجست باغ را
چون آبگیرها همه پر تیغ و جوشنست
نفس نباتی ار به عزبخانه باز شد
عیبش مکن که مادر بستان سترونست
باد صبا که فحل بنات نبات بود
مردم گیاه شد که نه مردست و نه زنست
از جوش نشو دیگ نما تا فرو نشست
از دود تیره بر سر گیتی نهنبنست
در باغ برکه رقص تموج نمیکند
بیچاره برکه را چه دل رقص کردنست
کز دست دی چو دشمن دستور مدتیست
کز پای تا به سر همه دربند آهنست
صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک
خاک درش ملوک جهان را نشیمنست
آن پادشا نشان که ز تمکین کلک اوست
هر پادشا که بر سر ملکی ممکنست
آن کز نهیب تف سموم سیاستش
خون در عروق فتنه ز خشکی چوروینست
هر آیتی که آمده در شان کبریاست
اندر میان ناصیهٔ او مبینست
آن قبه قدر اوست که بر اوج سقف او
خورشید عنکبوت زوایاء روزنست
وان قلعه جاه اوست که گویی سپهر و مهر
در منجنیق برجش سنگ فلاخنست
جبر رکاب امر و عنان نفاذ او
زان دام که در ریاضت گردون توسنست
خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس
مریخ نرم گردن و کیوان فروتنست
آنجا که کر و فر شبیخون قهر اوست
نصرت سلاحدار و نگهبان مکمنست
کلکش چه قایلست که صاحبقران نطق
یعنی که نفس ناطقه در جنبش الکنست
صوت صریر معجزش از روی خاصیت
در قوت خیال چنان صورت افکنست
کاکنون مزاج جذر اصم در محاورات
ده گوش و ده زبان چو بنفشه است و سوسنست
ای صاحبی که نظم جهان را بساط تو
چون آفتاب و روز جهان را معینست
در شرع ملک آیت فرمان تست و بس
نصی که بیتکلف برهان مبرهنست
در نسبت ممالک جاه تو ملک کون
نه کاخ و هفت مشعله و چار گلخنست
در آستین دهر چه غث و سمین نهاد
دست قضا که آن نه ترا گرد دامنست
از جوف چرخ پر نشود دست همتت
سیمرغ همت تو نه چو مرغان ارزنست
آن ابر دست تست که خاشاک سیل او
تاریخ عهد آذر و نیسان و بهمنست
برداشت رسم موکب باران و کوس رعد
وین مختصر نمونه کنون اشک و شیونست
تنگست بر تو سکنهٔ گیتی ز کبریات
در جنب کبریاء تو این خود چه مسکنست
وین طرفهتر که هست بر اعدات نیز تنگ
پس چاه یوسف است اگر چاه بیژنست
خود در جهان که با تو دو سر شد چو ریسمان
کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزنست
ترف عدو ترش نشود زانکه بخت او
گاویست نیک شیر ولیکن لگدزنست
دشمن گریزگاه فنا زان به دست کرد
کاینجا بدیده بود که با جانش دشمنست
صدرا مرا به قوت جاه تو خاطریست
کاندر ازای فکرت او برق کودنست
وانجا که در معانی مدحت بکاومش
گویی جهازخانهٔ دریا و معدنست
گویند مردمان که بدش هست و نیک هست
آری نه سنگ و چوب همه لعل و چندنست
در بوستان گفتهٔ من گرچه جای جای
با سرو و یاسمین مثلا سیر و راسنست
در حیز زمانه شتر گربها بسیست
گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فنست
با این همه چو بنگری از شیوهای شعر
اکنون به اتفاق بهین شیوهٔ منست
باری مراست شعر من، از هر صفت که هست
گر نامرتبست و گر نامدونست
کس دانم از اکابر گردنکشان نظم
کورا صریح خون دو دیوان به گردنست
ناجلوهگاه عارض روزست و زلف شب
این تیره گل که لازم این سبز گلشنست
دور زمانه لازم عهد تو باد ازآنک
ازتست روز هرکه در این عهد روشنست
وین آبگینه خانهٔ گردون که روز و شب
از شعلهای آتش الوان مزینست
بادا چراغوارهٔ فراش جاه تو
تا هیچ در فتیلهٔ خورشید روغنست
غایب مشو نه نوبت بازی و برزنست
ایام خز و خرگه گرمست و زین سبب
خرگاه آسمان همه در خز ادکنست
خالی مدار خرمن آتش ز دود عود
تا در چمن ز بیضهٔ کافور خرمنست
آن عهد نیست آنکه ز الوان گل چمن
گفتی که کارگاه حریر ملونست
سلطان دی به لشکر صرصر جهان بکند
بینی که جور لشکر دی چون جهان کنست
در خفیه گرنه عزم خروجست باغ را
چون آبگیرها همه پر تیغ و جوشنست
نفس نباتی ار به عزبخانه باز شد
عیبش مکن که مادر بستان سترونست
باد صبا که فحل بنات نبات بود
مردم گیاه شد که نه مردست و نه زنست
از جوش نشو دیگ نما تا فرو نشست
از دود تیره بر سر گیتی نهنبنست
در باغ برکه رقص تموج نمیکند
بیچاره برکه را چه دل رقص کردنست
کز دست دی چو دشمن دستور مدتیست
کز پای تا به سر همه دربند آهنست
صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک
خاک درش ملوک جهان را نشیمنست
آن پادشا نشان که ز تمکین کلک اوست
هر پادشا که بر سر ملکی ممکنست
آن کز نهیب تف سموم سیاستش
خون در عروق فتنه ز خشکی چوروینست
هر آیتی که آمده در شان کبریاست
اندر میان ناصیهٔ او مبینست
آن قبه قدر اوست که بر اوج سقف او
خورشید عنکبوت زوایاء روزنست
وان قلعه جاه اوست که گویی سپهر و مهر
در منجنیق برجش سنگ فلاخنست
جبر رکاب امر و عنان نفاذ او
زان دام که در ریاضت گردون توسنست
خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس
مریخ نرم گردن و کیوان فروتنست
آنجا که کر و فر شبیخون قهر اوست
نصرت سلاحدار و نگهبان مکمنست
کلکش چه قایلست که صاحبقران نطق
یعنی که نفس ناطقه در جنبش الکنست
صوت صریر معجزش از روی خاصیت
در قوت خیال چنان صورت افکنست
کاکنون مزاج جذر اصم در محاورات
ده گوش و ده زبان چو بنفشه است و سوسنست
ای صاحبی که نظم جهان را بساط تو
چون آفتاب و روز جهان را معینست
در شرع ملک آیت فرمان تست و بس
نصی که بیتکلف برهان مبرهنست
در نسبت ممالک جاه تو ملک کون
نه کاخ و هفت مشعله و چار گلخنست
در آستین دهر چه غث و سمین نهاد
دست قضا که آن نه ترا گرد دامنست
از جوف چرخ پر نشود دست همتت
سیمرغ همت تو نه چو مرغان ارزنست
آن ابر دست تست که خاشاک سیل او
تاریخ عهد آذر و نیسان و بهمنست
برداشت رسم موکب باران و کوس رعد
وین مختصر نمونه کنون اشک و شیونست
تنگست بر تو سکنهٔ گیتی ز کبریات
در جنب کبریاء تو این خود چه مسکنست
وین طرفهتر که هست بر اعدات نیز تنگ
پس چاه یوسف است اگر چاه بیژنست
خود در جهان که با تو دو سر شد چو ریسمان
کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزنست
ترف عدو ترش نشود زانکه بخت او
گاویست نیک شیر ولیکن لگدزنست
دشمن گریزگاه فنا زان به دست کرد
کاینجا بدیده بود که با جانش دشمنست
صدرا مرا به قوت جاه تو خاطریست
کاندر ازای فکرت او برق کودنست
وانجا که در معانی مدحت بکاومش
گویی جهازخانهٔ دریا و معدنست
گویند مردمان که بدش هست و نیک هست
آری نه سنگ و چوب همه لعل و چندنست
در بوستان گفتهٔ من گرچه جای جای
با سرو و یاسمین مثلا سیر و راسنست
در حیز زمانه شتر گربها بسیست
گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فنست
با این همه چو بنگری از شیوهای شعر
اکنون به اتفاق بهین شیوهٔ منست
باری مراست شعر من، از هر صفت که هست
گر نامرتبست و گر نامدونست
کس دانم از اکابر گردنکشان نظم
کورا صریح خون دو دیوان به گردنست
ناجلوهگاه عارض روزست و زلف شب
این تیره گل که لازم این سبز گلشنست
دور زمانه لازم عهد تو باد ازآنک
ازتست روز هرکه در این عهد روشنست
وین آبگینه خانهٔ گردون که روز و شب
از شعلهای آتش الوان مزینست
بادا چراغوارهٔ فراش جاه تو
تا هیچ در فتیلهٔ خورشید روغنست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در مدح مودود شاه زنگی
بازآمد آنکه دولت و دین در پناه اوست
دور سپهر بندهٔ درگاه جاه اوست
مودود شه مؤید دین پهلوان شرق
کامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست
گردون غبار پایهٔ تخت بلند او
خورشید عکس گوهر پر کلاه اوست
سیر ستارگان فلک نیست در بروج
بر گوشهای کنگرهٔ بارگاه اوست
چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر
بر سمت ظل رایت و گرد سپاه اوست
ای بس همای بخت که پرواز میکند
در سایهای که بر عقب نیکخواه اوست
هم سبز خنگ چرخ کمین بارگیر او
هم دستگاه بهر کهین دستگاه اوست
بر آستان چرخ به منت قدم نهد
گردی که مایه و مددش خاک راه اوست
انصاف اگر گواه دوام است لاجرم
انصاف او به دولت دایم گواه اوست
روزش چنین که هست همیشه به کام باد
کاین ایمنی نتیجهٔ روز پگاه اوست
منصور باد رایت نصرتفزای او
کاین عافیت ز نصرت تشویش کاه اوست
دور سپهر بندهٔ درگاه جاه اوست
مودود شه مؤید دین پهلوان شرق
کامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست
گردون غبار پایهٔ تخت بلند او
خورشید عکس گوهر پر کلاه اوست
سیر ستارگان فلک نیست در بروج
بر گوشهای کنگرهٔ بارگاه اوست
چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر
بر سمت ظل رایت و گرد سپاه اوست
ای بس همای بخت که پرواز میکند
در سایهای که بر عقب نیکخواه اوست
هم سبز خنگ چرخ کمین بارگیر او
هم دستگاه بهر کهین دستگاه اوست
بر آستان چرخ به منت قدم نهد
گردی که مایه و مددش خاک راه اوست
انصاف اگر گواه دوام است لاجرم
انصاف او به دولت دایم گواه اوست
روزش چنین که هست همیشه به کام باد
کاین ایمنی نتیجهٔ روز پگاه اوست
منصور باد رایت نصرتفزای او
کاین عافیت ز نصرت تشویش کاه اوست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح امیر نصیرالدین تاجالملوک ابوالفوارس
ملک هم بر ملک قرار گرفت
روزگار آخر اعتبارگرفت
بیخ اقبال باز نشو نمود
شاخ انصاف باز بار گرفت
مدتی ملک در تزلزل بود
عاقبت بر ملک قرار گرفت
ملک تاجبخش و تاج ملوک
کز یمین ملک در یسار گرفت
آنچه ملکی به یک سوال بداد
وانکه ملکی به یک سوار گرفت
صبع تیغیش چو از نیام بتافت
آفتاب آسمان حصار گرفت
عکس بزمش چو بر سپهر افتاد
خانهٔ زهره زو نگار گرفت
رزم او را فلک تصور کرد
ساحتش تیغ آبدار گرفت
بزم او را زمانه یاد آورد
فکرتش نقش نوبهار گرفت
سایهٔ حلم بر زمین افکند
گوهر خاک ازو وقار گرفت
شعلهٔ باس بر اثیر کشید
گنبد چرخ ازو شرار گرفت
ملکا، خسروا، خداوندا
این سه نام از تو افتخار گرفت
نه به انگشت عد و حصر قضا
چرخ جود ترا شمار گرفت
نه به معیار جزو و کل قدر
بار حلم ترا عیار گرفت
همه عالم شعار عدل تو داشت
ملک عالم همان شعار گرفت
پای ملک استوار اکنون گشت
که رکاب تو استوار گرفت
روز چند از سر خطا بینی
ملک ازین خطه گر کنار گرفت
سایه بر کار خصم نفکندی
گرچه زاندازه بیش کار گرفت
خجل اینک به عذر باز آمد
سر بخت تو در کنار گرفت
همتت بیضرورتی دو سه روز
انفرادی به اختیار گرفت
گوشهای از جهان بدو بگذاشت
گوشهٔ تخت شهریار گرفت
تا به پایش زمانه خار سپرد
تا به دستش زمانه مار گرفت
روز هیجا که از طرادهٔ لعل
موکبت شکل لالهزار گرفت
کارزار از هزاهز سپهت
صورت قهر کردگار گرفت
از نهیب تو شیر گردون را
آب ناخورده پیشیار گرفت
فتنه را زارزوی خواب امان
هوس کوک و کوکنار گرفت
ای به خواری فتاده هر خصمی
کاثر خصمی تو خوار گرفت
خصم اگر غره شد به مستی ملک
چون دماغش ز می بخار گرفت
پای در دامن امل بنداشت
دامن ملک پایدار گرفت
ملک در خواب غفلتش بگذاشت
ملکی چون تو هوشیار گرفت
خیز و رای صبوح دولت کن
هین که خصمانت را خمار گرفت
تا در امثال مردمان گویند
دی چو بگذشت حکم پار گرفت
روزگار تو باد در ملکی
که نه گیتی نه روزگار گرفت
روزگار آخر اعتبارگرفت
بیخ اقبال باز نشو نمود
شاخ انصاف باز بار گرفت
مدتی ملک در تزلزل بود
عاقبت بر ملک قرار گرفت
ملک تاجبخش و تاج ملوک
کز یمین ملک در یسار گرفت
آنچه ملکی به یک سوال بداد
وانکه ملکی به یک سوار گرفت
صبع تیغیش چو از نیام بتافت
آفتاب آسمان حصار گرفت
عکس بزمش چو بر سپهر افتاد
خانهٔ زهره زو نگار گرفت
رزم او را فلک تصور کرد
ساحتش تیغ آبدار گرفت
بزم او را زمانه یاد آورد
فکرتش نقش نوبهار گرفت
سایهٔ حلم بر زمین افکند
گوهر خاک ازو وقار گرفت
شعلهٔ باس بر اثیر کشید
گنبد چرخ ازو شرار گرفت
ملکا، خسروا، خداوندا
این سه نام از تو افتخار گرفت
نه به انگشت عد و حصر قضا
چرخ جود ترا شمار گرفت
نه به معیار جزو و کل قدر
بار حلم ترا عیار گرفت
همه عالم شعار عدل تو داشت
ملک عالم همان شعار گرفت
پای ملک استوار اکنون گشت
که رکاب تو استوار گرفت
روز چند از سر خطا بینی
ملک ازین خطه گر کنار گرفت
سایه بر کار خصم نفکندی
گرچه زاندازه بیش کار گرفت
خجل اینک به عذر باز آمد
سر بخت تو در کنار گرفت
همتت بیضرورتی دو سه روز
انفرادی به اختیار گرفت
گوشهای از جهان بدو بگذاشت
گوشهٔ تخت شهریار گرفت
تا به پایش زمانه خار سپرد
تا به دستش زمانه مار گرفت
روز هیجا که از طرادهٔ لعل
موکبت شکل لالهزار گرفت
کارزار از هزاهز سپهت
صورت قهر کردگار گرفت
از نهیب تو شیر گردون را
آب ناخورده پیشیار گرفت
فتنه را زارزوی خواب امان
هوس کوک و کوکنار گرفت
ای به خواری فتاده هر خصمی
کاثر خصمی تو خوار گرفت
خصم اگر غره شد به مستی ملک
چون دماغش ز می بخار گرفت
پای در دامن امل بنداشت
دامن ملک پایدار گرفت
ملک در خواب غفلتش بگذاشت
ملکی چون تو هوشیار گرفت
خیز و رای صبوح دولت کن
هین که خصمانت را خمار گرفت
تا در امثال مردمان گویند
دی چو بگذشت حکم پار گرفت
روزگار تو باد در ملکی
که نه گیتی نه روزگار گرفت
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در مدح خاقان اعظم سلطان سنجر
ملک اکنون شرف و مرتبه و نام گرفت
که جهان زیر نگین ملک آرام گرفت
خسرو اعظم دارای عجم وراث جم
که ازو رسم جم و ملک عجم نام گرفت
سایهٔ یزدان کز تابش خورشید سپهر
دامن بیعت او دامن هر کام گرفت
آنکه در معرکها ملک به شمشیر ستد
وانکه بر منهزمان راه به انعام گرفت
لمعهٔ خنجرش از صبح ظفر شعله کشید
همه میدان فلک خنجر بهرام گرفت
ساقی همتش از جام کرم جرعه بریخت
آز دستارکشان راه در و بام گرفت
حرم کعبهٔ ملکش چو بنا کرد قضا
شیر لبیک زد آهوبره احرام گرفت
داغ فرمانش چو تفسیده شد آرایش تن
نسخهٔ اول ازو شانهٔ ایام گرفت
نامش از سکه چو بر آینهٔ چرخ افتاد
حرف حرفش همه در چهرهٔ اجرام گرفت
برق در خاره نهان گشت جز آن چاره ندید
چون به کف تیغ زراندود و لب جام گرفت
کورهٔ دوزخ مرگ آتش از آن تیغ ستد
کوزهٔ جنت جان مایه از آن جام گرفت
ای سکندر اثری کانچه سکندر بگشاد
کارفرمای نفاذت بدو پیغام گرفت
هرچه ناکردهٔ عزم تو، قضا فسخ شمرد
هرچه ناپختهٔ حزم تو، قدر خام گرفت
بارهٔ عدل تو یک لایه همی شد که جهان
گرگ را در رمه از جملهٔ اغنام گرفت
جامهٔ جنگ تو یک دور همی گشت که خصم
نطفه را در رحم از جملهٔ ایتام گرفت
حرف تیغ تو الفوار کجا کرد قیام
که نه در عرصه الف خفتگی لام گرفت
بر که بگشاد سنان تو به یک طعنه زبان
که نه در سکنه زبانش همه در کام گرفت
صبح ملکی که نه در مشرق حزم تو دمید
تا برآمد چو شفق پس روی شام گرفت
تا جنین کسوت حفط تو نپوشید نخست
کی تقاضای وجع دامن ارحام گرفت
بس جنین خنصر چپ عقد ایادیت گذاشت
به لب از بهر مکیدن سر ابهام گرفت
ای عجب داعی احسانت عطا وام نداد
شکر احسانت جهان چون همه در وام گرفت
هرچه در شاخ هنر باغ سخن طوطی داشت
همه را داعیهٔ بر تو در دام گرفت
دست خصمت به سخا زان نشود باز که بخل
دستهاشان به رحم در همه در خام گرفت
همه زین سوی سراپردهٔ تایید تواند
هرچه زانسوی فلک لشکر اوهام گرفت
تا ظفریافتگان منهزمان را گویند
که سرخویش فلانی چه به هنگام گرفت
عام بادا ظفرت برهمه کس در همه وقت
که ز تیغ تو جهان ایمنی عام گرفت
خیز و با چشم چو بادام به بستان می خواه
که همه ساحت بستان گل بادام گرفت
که جهان زیر نگین ملک آرام گرفت
خسرو اعظم دارای عجم وراث جم
که ازو رسم جم و ملک عجم نام گرفت
سایهٔ یزدان کز تابش خورشید سپهر
دامن بیعت او دامن هر کام گرفت
آنکه در معرکها ملک به شمشیر ستد
وانکه بر منهزمان راه به انعام گرفت
لمعهٔ خنجرش از صبح ظفر شعله کشید
همه میدان فلک خنجر بهرام گرفت
ساقی همتش از جام کرم جرعه بریخت
آز دستارکشان راه در و بام گرفت
حرم کعبهٔ ملکش چو بنا کرد قضا
شیر لبیک زد آهوبره احرام گرفت
داغ فرمانش چو تفسیده شد آرایش تن
نسخهٔ اول ازو شانهٔ ایام گرفت
نامش از سکه چو بر آینهٔ چرخ افتاد
حرف حرفش همه در چهرهٔ اجرام گرفت
برق در خاره نهان گشت جز آن چاره ندید
چون به کف تیغ زراندود و لب جام گرفت
کورهٔ دوزخ مرگ آتش از آن تیغ ستد
کوزهٔ جنت جان مایه از آن جام گرفت
ای سکندر اثری کانچه سکندر بگشاد
کارفرمای نفاذت بدو پیغام گرفت
هرچه ناکردهٔ عزم تو، قضا فسخ شمرد
هرچه ناپختهٔ حزم تو، قدر خام گرفت
بارهٔ عدل تو یک لایه همی شد که جهان
گرگ را در رمه از جملهٔ اغنام گرفت
جامهٔ جنگ تو یک دور همی گشت که خصم
نطفه را در رحم از جملهٔ ایتام گرفت
حرف تیغ تو الفوار کجا کرد قیام
که نه در عرصه الف خفتگی لام گرفت
بر که بگشاد سنان تو به یک طعنه زبان
که نه در سکنه زبانش همه در کام گرفت
صبح ملکی که نه در مشرق حزم تو دمید
تا برآمد چو شفق پس روی شام گرفت
تا جنین کسوت حفط تو نپوشید نخست
کی تقاضای وجع دامن ارحام گرفت
بس جنین خنصر چپ عقد ایادیت گذاشت
به لب از بهر مکیدن سر ابهام گرفت
ای عجب داعی احسانت عطا وام نداد
شکر احسانت جهان چون همه در وام گرفت
هرچه در شاخ هنر باغ سخن طوطی داشت
همه را داعیهٔ بر تو در دام گرفت
دست خصمت به سخا زان نشود باز که بخل
دستهاشان به رحم در همه در خام گرفت
همه زین سوی سراپردهٔ تایید تواند
هرچه زانسوی فلک لشکر اوهام گرفت
تا ظفریافتگان منهزمان را گویند
که سرخویش فلانی چه به هنگام گرفت
عام بادا ظفرت برهمه کس در همه وقت
که ز تیغ تو جهان ایمنی عام گرفت
خیز و با چشم چو بادام به بستان می خواه
که همه ساحت بستان گل بادام گرفت
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در مدح ملک عادل یوسف
ملک یوسف ای حاتم طی غلامت
ملوک جهان جمله در اهتمامت
خداوند خاص و خداوند عامی
از آن بندگی میکند خاص و عامت
جهان کیست پروردهٔ اصطناعت
فلک چیست دروازهٔ احتشامت
نه جز بذل از شهریاری مرادت
نه جز عدل در پادشاهی امامت
رخ خطبه رخشان ز تعظیم ذکرت
لب سکه خندان ز شادی نامت
اجل پرتو شعلهای سنانت
ظفر ماهی چشمهای حسامت
بر اطراف گردون غبار سپاهت
در اوتاد عالم طناب خیامت
بزن بر در خسروی کوس کسری
که زد بینیازی علم گرد بامت
زهی فتنه و عافیت را همیشه
قیام و قعود از قعود و قیامت
سلامت ز گیتی به پیش تو آمد
پگه زان کند بامدادان سلامت
تو آن ابر دستی که گر هفت دریا
همه قطره گردد نیاید تمامت
عطا وام ندهی عجب اینکه دایم
جهانیست از شکر در زیر وامت
گروهی نهند از کرام ملوکت
گروهی نهند از ملوک کرامت
من آنها ندانم همین دانم و بس
که زیبند اینها و آنها غلامت
اگر لای توحید واجب نبودی
صلیبش به هم در شکستی کلامت
منافع رسان در زمین دیر ماند
بس است این یک آیت دلیل دوامت
چو از تست نفع مقیمان عالم
درو تا مقیمست باشد مقامت
جهانی تو گویی که هرگز ندارد
جهانآفرین ساعتی بینظامت
چو در رزم رانی مواکب فزونت
چو در بزم باشی خزاین حطامت
به فردوس بزم تو کوثر درآمد
برون شد ز در چون درآمد مدامت
چو از روی معنی بهشتست بزمت
تو می خور چرا، می نباشد حرامت
فلک ساغر ماه نو پیش دارد
چو ساقی جرع باز ریزد ز جامت
همی بینم ای آفتاب سلاطین
اگر سوی گردون شود یک پیامت
که خاتم یمانی شود در یمینت
که گوهر ثریا شود بر ستامت
تو خورشید گردون ملکی و چترت
که خیره است ازو خرمن مه غمامت
عجب آنکه نور تو هرگز نپوشد
اگر چند در سایه گیرد مدامت
نهای منتقم زانکه امکان ندارد
چو خلق عدم علت انتقامت
کجا شد عنان عناد تو جنبان
که حالی نشد توسن چرخ رامت
کجا شد رکاب جهاد تو ساکن
که حالی نشد کار ملکی به کامت
بود هیچ ملکی که صیدت نگردد
چو باشد سخا دانه و عدل دامت
الا تا که صبح است در طی شامی
مدار جهان باد بر صبح و شامت
مبادا که یک لالهٔ فتح روید
نه در سبزهٔ خنجر سبز فامت
مبادا که خورشید نصرت برآید
جز از سایهٔ زردهٔ تیزکامت
ملوک جهان جمله در اهتمامت
خداوند خاص و خداوند عامی
از آن بندگی میکند خاص و عامت
جهان کیست پروردهٔ اصطناعت
فلک چیست دروازهٔ احتشامت
نه جز بذل از شهریاری مرادت
نه جز عدل در پادشاهی امامت
رخ خطبه رخشان ز تعظیم ذکرت
لب سکه خندان ز شادی نامت
اجل پرتو شعلهای سنانت
ظفر ماهی چشمهای حسامت
بر اطراف گردون غبار سپاهت
در اوتاد عالم طناب خیامت
بزن بر در خسروی کوس کسری
که زد بینیازی علم گرد بامت
زهی فتنه و عافیت را همیشه
قیام و قعود از قعود و قیامت
سلامت ز گیتی به پیش تو آمد
پگه زان کند بامدادان سلامت
تو آن ابر دستی که گر هفت دریا
همه قطره گردد نیاید تمامت
عطا وام ندهی عجب اینکه دایم
جهانیست از شکر در زیر وامت
گروهی نهند از کرام ملوکت
گروهی نهند از ملوک کرامت
من آنها ندانم همین دانم و بس
که زیبند اینها و آنها غلامت
اگر لای توحید واجب نبودی
صلیبش به هم در شکستی کلامت
منافع رسان در زمین دیر ماند
بس است این یک آیت دلیل دوامت
چو از تست نفع مقیمان عالم
درو تا مقیمست باشد مقامت
جهانی تو گویی که هرگز ندارد
جهانآفرین ساعتی بینظامت
چو در رزم رانی مواکب فزونت
چو در بزم باشی خزاین حطامت
به فردوس بزم تو کوثر درآمد
برون شد ز در چون درآمد مدامت
چو از روی معنی بهشتست بزمت
تو می خور چرا، می نباشد حرامت
فلک ساغر ماه نو پیش دارد
چو ساقی جرع باز ریزد ز جامت
همی بینم ای آفتاب سلاطین
اگر سوی گردون شود یک پیامت
که خاتم یمانی شود در یمینت
که گوهر ثریا شود بر ستامت
تو خورشید گردون ملکی و چترت
که خیره است ازو خرمن مه غمامت
عجب آنکه نور تو هرگز نپوشد
اگر چند در سایه گیرد مدامت
نهای منتقم زانکه امکان ندارد
چو خلق عدم علت انتقامت
کجا شد عنان عناد تو جنبان
که حالی نشد توسن چرخ رامت
کجا شد رکاب جهاد تو ساکن
که حالی نشد کار ملکی به کامت
بود هیچ ملکی که صیدت نگردد
چو باشد سخا دانه و عدل دامت
الا تا که صبح است در طی شامی
مدار جهان باد بر صبح و شامت
مبادا که یک لالهٔ فتح روید
نه در سبزهٔ خنجر سبز فامت
مبادا که خورشید نصرت برآید
جز از سایهٔ زردهٔ تیزکامت
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در مدح ملکالامرا طغرل تگین
طغرل تگین به تیغ جهان را نظام داد
زو بیشتر گرفت و به کمتر غلام داد
جیشش خراج خطهٔ چین و ختا ستد
امنش قرار مملکت مصر و شام داد
ناموس جور و فتنه به خنجر قوی شکست
آرام ملک و دین به سیاست تمام داد
جودش کفاف عمر به خرد و بزرگ برد
عدلش حیات تازه به خاص و به عام داد
از خسروان به سمع و به طاعت جواب یافت
از هر مهم به هر که بدیشان پیام داد
کوسش به حربگاه چو تکبیر فتح گفت
خصمش نماز خیر و سلامت سلام داد
از عکس تیغ شعله بر آتش وبال کرد
وز نور رای نور به خورشید وام داد
چون سد ایمنی لگد چرخ رخنه کرد
آن رخنه را به تیغ و به رای التیام کرد
دید آسمان که غرهٔ هر ماه چتر اوست
زین روی ماه یک شبه را شکل جام داد
یارب دوام دولت و ملک و بقاش ده
چونان که ایمنی را دورش دوام داد
ای خوب زخمه مطرب خوشخوان مزن جز این
طغرل تگین به تیغ جهان را نظام داد
زو بیشتر گرفت و به کمتر غلام داد
جیشش خراج خطهٔ چین و ختا ستد
امنش قرار مملکت مصر و شام داد
ناموس جور و فتنه به خنجر قوی شکست
آرام ملک و دین به سیاست تمام داد
جودش کفاف عمر به خرد و بزرگ برد
عدلش حیات تازه به خاص و به عام داد
از خسروان به سمع و به طاعت جواب یافت
از هر مهم به هر که بدیشان پیام داد
کوسش به حربگاه چو تکبیر فتح گفت
خصمش نماز خیر و سلامت سلام داد
از عکس تیغ شعله بر آتش وبال کرد
وز نور رای نور به خورشید وام داد
چون سد ایمنی لگد چرخ رخنه کرد
آن رخنه را به تیغ و به رای التیام کرد
دید آسمان که غرهٔ هر ماه چتر اوست
زین روی ماه یک شبه را شکل جام داد
یارب دوام دولت و ملک و بقاش ده
چونان که ایمنی را دورش دوام داد
ای خوب زخمه مطرب خوشخوان مزن جز این
طغرل تگین به تیغ جهان را نظام داد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح ملک بدرالدین سنقر
عید بر بدر دین مبارک باد
سنقر آن آفتاب دولت و داد
آنکه شغل نظام عالم را
چرخ از عدل او نهد بنیاد
وانکه قصر خراب دولت را
دهر از دست او کند آباد
برق تیغش چو برق روشن و تیز
ابر جودش چو ابر معطی و راد
سنگ حلمش ببرده سنگ از خاک
سیر حکمش ربوده گوی از باد
همتش آنچنان که از سر عجز
امر او را زمانه گردن داد
در شجاعت به روز حرب و مصاف
آنکه شاگرد اوست هست استاد
پای چون بر فلک نهاد ز قدر
عدل او بر زمانه دست گشاد
ای ترا رام بوده هر توسن
وی ترا بنده گشته هر آزاد
بنده را گرنه حشمتت بودی
کاندرین حادثه شفیع افتاد
که گشادیش در زمانه ز بند
که رسیدیش در زمین فریاد
کاندر اطراف خاوران از وی
هیچکس را همی نیاید یاد
گرنه عدل تو داد او دادی
آه تا کی برستی از بیداد
چکنم از شب جهان که جهان
این نخستین جفا نبود که زاد
همتت چون گشاد دست به عدل
قدر تو بر سپهر پای نهاد
تا بود ز اختلاف جنبش چرخ
یکی اندوهناک و دیگر شاد
هیچ شادیت را مباد زوال
هیچ اندوهت از زمانه مباد
سنقر آن آفتاب دولت و داد
آنکه شغل نظام عالم را
چرخ از عدل او نهد بنیاد
وانکه قصر خراب دولت را
دهر از دست او کند آباد
برق تیغش چو برق روشن و تیز
ابر جودش چو ابر معطی و راد
سنگ حلمش ببرده سنگ از خاک
سیر حکمش ربوده گوی از باد
همتش آنچنان که از سر عجز
امر او را زمانه گردن داد
در شجاعت به روز حرب و مصاف
آنکه شاگرد اوست هست استاد
پای چون بر فلک نهاد ز قدر
عدل او بر زمانه دست گشاد
ای ترا رام بوده هر توسن
وی ترا بنده گشته هر آزاد
بنده را گرنه حشمتت بودی
کاندرین حادثه شفیع افتاد
که گشادیش در زمانه ز بند
که رسیدیش در زمین فریاد
کاندر اطراف خاوران از وی
هیچکس را همی نیاید یاد
گرنه عدل تو داد او دادی
آه تا کی برستی از بیداد
چکنم از شب جهان که جهان
این نخستین جفا نبود که زاد
همتت چون گشاد دست به عدل
قدر تو بر سپهر پای نهاد
تا بود ز اختلاف جنبش چرخ
یکی اندوهناک و دیگر شاد
هیچ شادیت را مباد زوال
هیچ اندوهت از زمانه مباد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در مدح ابوالفتح ناصرالدین طاهر
آفرین بر حضرت دستور و بر دستور باد
جاودان چشم بد از جاه و جلالش دور باد
ملک را از رایت اقبال و رای روشنش
تا که نور و سایه باشد سایه باد و نور باد
رایت و رایش که در نظم ممالک آیتی است
تا نزول آیت نصرت بود منصور باد
من نگویم کز پی تفویض ملک روم و چین
بر درش دایم رسول قیصر و فغفور باد
گویم از بهر نظام ملک سلطان سپهر
در رکابش ز اختران پیوسته صد مذکور باد
هرکه همچون دانهٔ انگور با او شد دودل
ریخته خونش چو خون خوشهٔ انگور باد
تیغ زنگ از آب گیرد ملک نقصان از غرور
زین سپس رایش به ملک و جاه نامغرور باد
از برای پاسبان قصر او یعنی زحل
در نه اقلیم فلک تا روز هر شب سور باد
مشتری را از شرف دولتسرای طالعش
چون کلیمالله را خلوت سرای طور باد
در کنار بارگاهش در صف حجاب بار
والی عقرب کمر بربسته چون زنبور باد
آفتاب ار کلبهٔ بدخواه او روشن کند
روز دوران از کسوف کل شب دیجور باد
زهره گر در مجلس بزمش نباشد بربطی
در میان اختران چون زاد فی الطنبور باد
گر وزیر آفتاب از خدمتش گردن کشد
از جمالی کافتابش می دهد مهجور باد
منشی ملک فلک در هرچه منشوری نوشت
کلکش اندر عهدهٔ توقیع آن منشور باد
در زوایای عدم گر بر خلافش واردیست
همچنان در طی ستر نیستی مستور باد
هرچه در الواح گردونست از اسرار غیب
در ورقهای وقوفش بر ولا مسطور باد
آسمان از نیک و بد هر آیتی کامل کند
شان او بر اقتضای رای او مقصور باد
ای به تدبیر آصف ملک سلیمان دوم
جبر امرت را چو انس و جان فلک مجبور باد
ملک معمورست تا معمار او تدبیر تست
تا جهان باقیست این معمار و آن معمور باد
در عمارتهای عالم کز تو خواهد شد تمام
هرکجا رایت مهندس آسمان مزدور باد
نعمت جاه تو عالم را مهنا نعمتیست
حظ برخورداری عالم ازو موفور باد
فتنه را بخت بداندیشت نکو همخوابهایست
هر دو را امکان بیداری به نفخ صور باد
هرکجا گنجی نهد در کان و دریا آفتاب
مه که بیتالمال او دارد ترا گنجور باد
گر به جز کام تو زاید شب که آبستن بود
شب عزب ورنه سقنقور قدر کافور باد
هرکرا در سر نه از جام وفاقت مستی است
جانش از درد اجل تا جاودان مخمور باد
خواستم گفتن جهان مامور امرت باد و باز
گفتم او مامور و آنگه گویمش مامور باد
وهم با وصف تو چون خورشید و خفاشند راست
در چنین حیرت گرش سهوی فتد معذور باد
خصم بد عهدت که کهف ملک را هشتم کسست
گر کند خدمت همش جل باد و هم ساجور باد
ورنه دایم چار چشمش در غم یک استخوان
بر در قصاب جان اندر سرش ساطور باد
شاعران از دشمن ممدوح چون ذکری کنند
رسم را گویند کز قهر اجل مقهور باد
بنده میگوید مبادش مرگ بل عمر دراز
همچنان مقهور این دارالغرور زور باد
لیکن از جاه تو هر دم زیر بار غصهای
کاندران راحت شمارد مرگ را رنجور باد
باغ دولت را که آب آن لعاب کلک تست
با نمای عهد نیسان حاصل باحور باد
وین چهار آزاد سروت را که تعیین شرط نیست
از جمال هریکی هردم دلت مسرور باد
تاکه بر هر هفت کشور سایهشان شامل شود
نشو در بلخ و هری و مرو و نیشابور باد
تا که «المقدورکائن» شرط کار عالمست
کلک و رایت کار ساز کائن و مقدور باد
پیش صدر و مسند عالیت هر عیدی چنین
از فحول شاعران صد شاعر مشهور باد
وانگه از پیرایهٔ عدل تو تا عید دگر
گردن و گوش جهان پر لؤلؤ منثور باد
بارگاهت کعبه، مردم حاج و درگاهت حرم
مجلست فردوس و کوثر جام و ساقی حور باد
احتیاجی نیست جاهت را به سعی روزگار
ور کند نوعی بود از بندگی مشکور باد
جاودان چشم بد از جاه و جلالش دور باد
ملک را از رایت اقبال و رای روشنش
تا که نور و سایه باشد سایه باد و نور باد
رایت و رایش که در نظم ممالک آیتی است
تا نزول آیت نصرت بود منصور باد
من نگویم کز پی تفویض ملک روم و چین
بر درش دایم رسول قیصر و فغفور باد
گویم از بهر نظام ملک سلطان سپهر
در رکابش ز اختران پیوسته صد مذکور باد
هرکه همچون دانهٔ انگور با او شد دودل
ریخته خونش چو خون خوشهٔ انگور باد
تیغ زنگ از آب گیرد ملک نقصان از غرور
زین سپس رایش به ملک و جاه نامغرور باد
از برای پاسبان قصر او یعنی زحل
در نه اقلیم فلک تا روز هر شب سور باد
مشتری را از شرف دولتسرای طالعش
چون کلیمالله را خلوت سرای طور باد
در کنار بارگاهش در صف حجاب بار
والی عقرب کمر بربسته چون زنبور باد
آفتاب ار کلبهٔ بدخواه او روشن کند
روز دوران از کسوف کل شب دیجور باد
زهره گر در مجلس بزمش نباشد بربطی
در میان اختران چون زاد فی الطنبور باد
گر وزیر آفتاب از خدمتش گردن کشد
از جمالی کافتابش می دهد مهجور باد
منشی ملک فلک در هرچه منشوری نوشت
کلکش اندر عهدهٔ توقیع آن منشور باد
در زوایای عدم گر بر خلافش واردیست
همچنان در طی ستر نیستی مستور باد
هرچه در الواح گردونست از اسرار غیب
در ورقهای وقوفش بر ولا مسطور باد
آسمان از نیک و بد هر آیتی کامل کند
شان او بر اقتضای رای او مقصور باد
ای به تدبیر آصف ملک سلیمان دوم
جبر امرت را چو انس و جان فلک مجبور باد
ملک معمورست تا معمار او تدبیر تست
تا جهان باقیست این معمار و آن معمور باد
در عمارتهای عالم کز تو خواهد شد تمام
هرکجا رایت مهندس آسمان مزدور باد
نعمت جاه تو عالم را مهنا نعمتیست
حظ برخورداری عالم ازو موفور باد
فتنه را بخت بداندیشت نکو همخوابهایست
هر دو را امکان بیداری به نفخ صور باد
هرکجا گنجی نهد در کان و دریا آفتاب
مه که بیتالمال او دارد ترا گنجور باد
گر به جز کام تو زاید شب که آبستن بود
شب عزب ورنه سقنقور قدر کافور باد
هرکرا در سر نه از جام وفاقت مستی است
جانش از درد اجل تا جاودان مخمور باد
خواستم گفتن جهان مامور امرت باد و باز
گفتم او مامور و آنگه گویمش مامور باد
وهم با وصف تو چون خورشید و خفاشند راست
در چنین حیرت گرش سهوی فتد معذور باد
خصم بد عهدت که کهف ملک را هشتم کسست
گر کند خدمت همش جل باد و هم ساجور باد
ورنه دایم چار چشمش در غم یک استخوان
بر در قصاب جان اندر سرش ساطور باد
شاعران از دشمن ممدوح چون ذکری کنند
رسم را گویند کز قهر اجل مقهور باد
بنده میگوید مبادش مرگ بل عمر دراز
همچنان مقهور این دارالغرور زور باد
لیکن از جاه تو هر دم زیر بار غصهای
کاندران راحت شمارد مرگ را رنجور باد
باغ دولت را که آب آن لعاب کلک تست
با نمای عهد نیسان حاصل باحور باد
وین چهار آزاد سروت را که تعیین شرط نیست
از جمال هریکی هردم دلت مسرور باد
تاکه بر هر هفت کشور سایهشان شامل شود
نشو در بلخ و هری و مرو و نیشابور باد
تا که «المقدورکائن» شرط کار عالمست
کلک و رایت کار ساز کائن و مقدور باد
پیش صدر و مسند عالیت هر عیدی چنین
از فحول شاعران صد شاعر مشهور باد
وانگه از پیرایهٔ عدل تو تا عید دگر
گردن و گوش جهان پر لؤلؤ منثور باد
بارگاهت کعبه، مردم حاج و درگاهت حرم
مجلست فردوس و کوثر جام و ساقی حور باد
احتیاجی نیست جاهت را به سعی روزگار
ور کند نوعی بود از بندگی مشکور باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در مدح امیرالامرا عزالدین طغر لتگین
ایام زیر رایت رای امیر باد
ایام او همیشه چو رایش منیر باد
روزش به فرخی همه نوروز باد و عید
ماهش ز خرمی همه نیسان و تیر باد
میزان آسمان را عدلش عدیل گشت
سلطان اختران را رایش نظیر باد
در بارگاه حضرتش از احترام و جاه
مریخ قهرمان و عطارد دبیر باد
آنرا که دست حادثه از پای بفکند
دست عنایت و کرمش دستگیر باد
وانرا که راه در شب ادبار گم شود
خورشید رای او به هدایت مشیر باد
بهر نظام عالم سفلی به سوی او
هر ساعتی ز عالم علوی سفیر باد
آنجا که از بلندی قدرش سخن رود
چرخ بلند با همه رفعت قصیر باد
وانجا که از احاطت علمش مثل زنند
بحر محیط با همه وسعت غدیر باد
ای دولت جوان تو فرماندهٔ جهان
گردون پیر پیش تو فرمانپذیر باد
آنجا که ظل دامن بخت جوان تست
از جان جیب پیرهن چرخ پیر باد
گردون ز رفعت تو به پایه بلند گشت
در پای همت تو به عبره عسیر باد
جود تو فتح بابست در خشکسال آز
زان فتح باب دست تو ابر مطیر باد
حلم ترا چو مرکز ارکان قرار داد
حکم ترا چو انجم گردون مسیر باد
گرم و ترست وعدهٔ وصلت چو روح و می
امید من به منزلت شهد و شیر باد
سردست و خشک طبع سنانت چو طبع مرگ
در طبع بدسگالت ازو زمهریر باد
با دیو دولت تو به دیوان ملک در
کلک ترا مزاج شهاب اثیر باد
وان رازها که در سر افلاک و انجمست
از نحس و سعد رای ترا در ضمیر باد
آن خاصیت که از پی نشر خلایقست
تا نفخ صور کلک ترا در صریر باد
تا زیرکان ز زیر به ناله مثل زنند
دایم ز چرخ نالهٔ خصمت چو زیر باد
از رشک اشک حاسد تو چون بقم شدست
از رنج روی دشمن تو چون زریر باد
از جنبش سپهر یکی باد بیقرار
وز نفرت زمانه یکی با نفیر باد
تیر تو بر نشانهٔ اقبال و کار تو
دایم به راستی و روانی چو تیر باد
وز یاد کرد تیر و کمان تو جان خصم
دایم چو در کمان فلک جرم تیر باد
ایام او همیشه چو رایش منیر باد
روزش به فرخی همه نوروز باد و عید
ماهش ز خرمی همه نیسان و تیر باد
میزان آسمان را عدلش عدیل گشت
سلطان اختران را رایش نظیر باد
در بارگاه حضرتش از احترام و جاه
مریخ قهرمان و عطارد دبیر باد
آنرا که دست حادثه از پای بفکند
دست عنایت و کرمش دستگیر باد
وانرا که راه در شب ادبار گم شود
خورشید رای او به هدایت مشیر باد
بهر نظام عالم سفلی به سوی او
هر ساعتی ز عالم علوی سفیر باد
آنجا که از بلندی قدرش سخن رود
چرخ بلند با همه رفعت قصیر باد
وانجا که از احاطت علمش مثل زنند
بحر محیط با همه وسعت غدیر باد
ای دولت جوان تو فرماندهٔ جهان
گردون پیر پیش تو فرمانپذیر باد
آنجا که ظل دامن بخت جوان تست
از جان جیب پیرهن چرخ پیر باد
گردون ز رفعت تو به پایه بلند گشت
در پای همت تو به عبره عسیر باد
جود تو فتح بابست در خشکسال آز
زان فتح باب دست تو ابر مطیر باد
حلم ترا چو مرکز ارکان قرار داد
حکم ترا چو انجم گردون مسیر باد
گرم و ترست وعدهٔ وصلت چو روح و می
امید من به منزلت شهد و شیر باد
سردست و خشک طبع سنانت چو طبع مرگ
در طبع بدسگالت ازو زمهریر باد
با دیو دولت تو به دیوان ملک در
کلک ترا مزاج شهاب اثیر باد
وان رازها که در سر افلاک و انجمست
از نحس و سعد رای ترا در ضمیر باد
آن خاصیت که از پی نشر خلایقست
تا نفخ صور کلک ترا در صریر باد
تا زیرکان ز زیر به ناله مثل زنند
دایم ز چرخ نالهٔ خصمت چو زیر باد
از رشک اشک حاسد تو چون بقم شدست
از رنج روی دشمن تو چون زریر باد
از جنبش سپهر یکی باد بیقرار
وز نفرت زمانه یکی با نفیر باد
تیر تو بر نشانهٔ اقبال و کار تو
دایم به راستی و روانی چو تیر باد
وز یاد کرد تیر و کمان تو جان خصم
دایم چو در کمان فلک جرم تیر باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - در مدح صاحب ناصرالدین طاهر
صاحبا جنبشت همایون باد
عید و نوروز بر تو میمون باد
طالع اختیار مسعودت
زبدهٔ شکلهای گردون باد
صولت و سرعت زمین و زمان
با رکاب و عنانت مقرون باد
در زوایای ظل رایت تو
فتنه بر خواب امن مفتون باد
دفع سؤ المزاج دولت را
لطف تدبیرهات معجون باد
خاک و خاشاک منزلت ز شرف
طور سینین و تین و زیتون باد
از تراکم غبار موکب تو
حصن سکان ربع مسکون باد
وز پی غوطهٔ حوادث را
موج فوجت چو موج جیحون باد
گرد جیشت که متصل مددست
مدد سمک و کوه و هامون باد
روز خصمت که منفصل عقبست
متصل بر در شبیخون باد
تن که بیداغ طاعتت زاید
از مراعات نشو بیرون باد
زر که بی مهر خازنت روید
قسم میراثخوار قارون باد
گرنه لاف از دلت زند دریا
گوهرش در دل صدف خون باد
ورنه بر امر تو رود گردون
همچو گردون بارکش دون باد
دست سرو ار دعای تو نکند
الف استقامتش نون باد
ور کمر جز به خدمتت بندد
نیشکر آبش آب افیون باد
وقت توجیه رزق آدمیان
آسمان را کف تو قانون باد
جادوان از ترازوی عدلت
حل و عقد زمانه موزون باد
در مصاف قضا به خون عدوت
تا به شمشیر بید گلگون باد
در کمین عدم گرت خصمیست
دهر در انتقامش اکنون باد
در جهان تا کمی و افزونیست
کمی دشمنت بر افزون باد
به ضمان خزینهدار ابد
عز و عمرت همیشه مخزون باد
اجر اعمال صالح بنده
از ایادیت غیر ممنون باد
وز قبول تو پیش آب سخنش
خاک در چشم در مکنون باد
ور مشرف شود به تشریفی
قصبش پایمزد اکسون باد
صاحبا بنده را اجازت ده
تا بگویم که دشمنت چون باد
خار در چشم و کلک در ناخن
تیز در ریش و کیر در کون باد
عید و نوروز بر تو میمون باد
طالع اختیار مسعودت
زبدهٔ شکلهای گردون باد
صولت و سرعت زمین و زمان
با رکاب و عنانت مقرون باد
در زوایای ظل رایت تو
فتنه بر خواب امن مفتون باد
دفع سؤ المزاج دولت را
لطف تدبیرهات معجون باد
خاک و خاشاک منزلت ز شرف
طور سینین و تین و زیتون باد
از تراکم غبار موکب تو
حصن سکان ربع مسکون باد
وز پی غوطهٔ حوادث را
موج فوجت چو موج جیحون باد
گرد جیشت که متصل مددست
مدد سمک و کوه و هامون باد
روز خصمت که منفصل عقبست
متصل بر در شبیخون باد
تن که بیداغ طاعتت زاید
از مراعات نشو بیرون باد
زر که بی مهر خازنت روید
قسم میراثخوار قارون باد
گرنه لاف از دلت زند دریا
گوهرش در دل صدف خون باد
ورنه بر امر تو رود گردون
همچو گردون بارکش دون باد
دست سرو ار دعای تو نکند
الف استقامتش نون باد
ور کمر جز به خدمتت بندد
نیشکر آبش آب افیون باد
وقت توجیه رزق آدمیان
آسمان را کف تو قانون باد
جادوان از ترازوی عدلت
حل و عقد زمانه موزون باد
در مصاف قضا به خون عدوت
تا به شمشیر بید گلگون باد
در کمین عدم گرت خصمیست
دهر در انتقامش اکنون باد
در جهان تا کمی و افزونیست
کمی دشمنت بر افزون باد
به ضمان خزینهدار ابد
عز و عمرت همیشه مخزون باد
اجر اعمال صالح بنده
از ایادیت غیر ممنون باد
وز قبول تو پیش آب سخنش
خاک در چشم در مکنون باد
ور مشرف شود به تشریفی
قصبش پایمزد اکسون باد
صاحبا بنده را اجازت ده
تا بگویم که دشمنت چون باد
خار در چشم و کلک در ناخن
تیز در ریش و کیر در کون باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - در مدح سلطان سلیمان شاه
ملکا مملکت به کام تو باد
ملک هم نام تو به نام تو باد
ساحت آسمان زمین تو گشت
خواجهٔ اختران غلام تو باد
حشمت از حشمت تو محتشم است
همه حشمت ز احتشام تو باد
هرچه قائم به ذات جز اول
همه را قوت از قوام تو باد
مشرق آفتاب ملت و ملک
شرف قصر و طرف بام تو باد
روز می خوردن تو بدر و هلال
خوان نقل تو باد و جام تو باد
تیر چون تیر در هوای تو راست
طرفه چون طرف بر ستام تو باد
اشهب روز و ادهم شب را
پیشه خاییدن لگام تو باد
گرهی کان قضا بنگشاید
سخرهٔ دست اهتمام تو باد
زرهی کان قدر نفرساید
خرقهٔ تیر انتقام تو باد
هرچه در تختهٔ ازل سریست
همه در دفتر و کلام تو باد
هرچه در حربهٔ اجل قهریست
همه در قبضهٔ حسام تو باد
ای چو عنقا ز دام دهر برون
شیر گردون شکار دام تو باد
وی چو کیوان زکام خصم بری
اوج کیوان به زیر کام تو باد
از پی آنکه تا نگردد کند
نصل تقدیر در سهام تو باد
وز پی آنکه تا نگیرد زنگ
تیغ مریخ در نیام تو باد
چشم ایام بر اشارت تست
گوش افلاک بر پیام تو باد
در جهان گر مقیم نیست مقام
ذروهٔ قدر تو مقام تو باد
ور حطام زمانه باقی نیست
نعمت فضل تو حطام تو باد
تا که فرجام صبح شام بود
صبح بدخواه تو چو شام تو باد
در همه کاری از وقار و ثبات
پختهٔ روزگار خام تو باد
ملک هم نام تو به نام تو باد
ساحت آسمان زمین تو گشت
خواجهٔ اختران غلام تو باد
حشمت از حشمت تو محتشم است
همه حشمت ز احتشام تو باد
هرچه قائم به ذات جز اول
همه را قوت از قوام تو باد
مشرق آفتاب ملت و ملک
شرف قصر و طرف بام تو باد
روز می خوردن تو بدر و هلال
خوان نقل تو باد و جام تو باد
تیر چون تیر در هوای تو راست
طرفه چون طرف بر ستام تو باد
اشهب روز و ادهم شب را
پیشه خاییدن لگام تو باد
گرهی کان قضا بنگشاید
سخرهٔ دست اهتمام تو باد
زرهی کان قدر نفرساید
خرقهٔ تیر انتقام تو باد
هرچه در تختهٔ ازل سریست
همه در دفتر و کلام تو باد
هرچه در حربهٔ اجل قهریست
همه در قبضهٔ حسام تو باد
ای چو عنقا ز دام دهر برون
شیر گردون شکار دام تو باد
وی چو کیوان زکام خصم بری
اوج کیوان به زیر کام تو باد
از پی آنکه تا نگردد کند
نصل تقدیر در سهام تو باد
وز پی آنکه تا نگیرد زنگ
تیغ مریخ در نیام تو باد
چشم ایام بر اشارت تست
گوش افلاک بر پیام تو باد
در جهان گر مقیم نیست مقام
ذروهٔ قدر تو مقام تو باد
ور حطام زمانه باقی نیست
نعمت فضل تو حطام تو باد
تا که فرجام صبح شام بود
صبح بدخواه تو چو شام تو باد
در همه کاری از وقار و ثبات
پختهٔ روزگار خام تو باد