عبارات مورد جستجو در ۱۴۰۲ گوهر پیدا شد:
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
در صفت سفر
پدر گفت اگرت ازشدن چـاره نیست
بدین دیگر اندرز بـــــــاری بایست
بیا کـــــــــس که او جُست راه دراز
چو شد نیز نامد ســــــوی خانه باز
یکی از پـــی مرگ و از روز تنگ
دگــــــر از پی دشمن و نام و ننگ
شدن دانـــــــی از خانه روز نخست
ولیک آمــــــــــدن را ندانی درست
بلایی ز دوزخ سفــــــــــر کردنست
غم چیز و تیمار جـــان خوردنست
درو رنج باید کشیدن بســـــــــــــــی
جفا بردن از دست هــــــــر ناکسی
به ره چون شوی هیچ تنها مپـــــوی
نخستین یکی نیک همــــــره بجوی
کجـــــــــــا رفت خواهی ببر بردنی
بپرهیز و مَستان ز کـــس خوردنی
چــــــــــــو تنها بُوی رنج دیده بسی
مده اسپ را بــــــــــــر نشیند کسی
مشـــــــــو در ره تنگ هرگز سوار
ز دزدان بپرهیز در دهــــــــــگذار
مکن تیـــــــــــــره شب آتش تابناک
وگر چاره نبود فـــــــکن در مغاک
به هر ره مشــــــــو تا ندانی درست
هر آبی مخور نازمـــــــوده نخست
همی تا بــــــــــود دشت و آباد جای
به ویرانی اندر مکن هیـــــــچ رأی
به کاری چو در ره درایی ز زیـــن
نخست از پس و پیش هر سو ببین
به هنجار ره چــــــــو درافتی ز راه
همی کن به ره داغ هر پی نــــگاه
کجا گم شدی چـــون فرو رفت هور
بر آن برنشــــــــــــان ستاره ستور
وگر جــــــــــــای آرام در خور بود
بُوی تا گه روز بهـــــــــــــــتر بود
به رفتن مرنــــــــــجان چنان بارگی
که آرد گه کار بیچــــــــــــــــارگی
ز یک روزه دو روزه ره ســــاختن
به از اسپ کشتن ز بـــــــس تاختن
به هر جــــای از اسپ مگذار چنگ
همیشه عنــــــــــــان دار یا پالهنگ
به ره خوب جــــایی گزین بی گزند
بَر خویش دار اسپ و گرز و کمند
همیشه کمان بــــــــر زه آورده باش
پسیچ کمین گاه‌ها کـــــــــــرده باش
پیاده ممـــــــــــــان کت بگیرد عنان
ز خود دور دارش بــه تیر و سنان
ز چیز کســــــــــان و ز بد انگیختن
بپرهیز و ز خیره خــــــون ریختن
مشو شب به شهر انــدر از ره فراز
بر چشمه و آب منزل مســـــــــــاز
مدار اسپ و ناآزموده رهـــــــــــــی
مکن جز که با مهربان همـــــرهی
به شهری که بـــــــد باشد آب و هوا
مجوی و مخــــور هر چت آید هوا
بـــــــــــه بیماری اندیشه را تیز کن
ز هــــــر خوردنی زود پرهیز کن
چوبینی‌خورش‌های‌خوش گردخویش
بیندیش تلخـــــــــــــی دارو ز پیش
مشـــــــــــو یار بدخواه و همکار بد
که تنها بســــــــــی به که با یار بد
نباید که بــــــــد پیشه باشدت دوست
که هرکس چنانت شمارد که اوست
مخــــــــور باده چندان کت اید گزند
مشو مست از و، خــرّمی کن پسند
مگو راز با زفت و بیچــــــــاره دل
مخـــــــــواه آرزو تا نگردی خجل
ز پنهان مــــــــردم به دل ترس دار
که پنهان مردم فــــــزون ز آشکار
همه جانور در جهــــــان گونه گون
برون پیسه باشنـــد و، مردم درون
مشو ســـــوی رودی که نانی به در
به یک ماه دیــــر آی و بر پل گذر
به گرداب در، غرقگان را دلیــــــر
مگیر ار نباشــــــی بر آن آب چیر
شنا بر چو بــــــــــــــی آشنا را گرد
چو زیرک نباشـــد، نخست او مُرد
چو در دشمنــــــی جایی افتدت رأی
درآن دشمنی دوســـــــــتی را بپای
چنان بر ســـــــــوی دوستی نیز راه
که مر دشمنی را بود جـــــــــایگاه
به دشمن چـــو داری به چیزی نیاز
زی‌اوخوش‌چوزی‌دوستان سرفراز
گــــــر از خواسته نام جویی و لاف
بخور بی نکوهش بــــده بی گزاف
چنان خـــــور که نایدت درد و گداز
چنان بخش کــــــــت نفکند در نیاز
خوری و بپوشی ز روی خـــــــــرد
از آن بـــه که بنهی و دشمن خورد
ز بهر خـــــــــــور و پوش باید درم
چو این دو نباشد چه بیش و چه کم
مبر غم به چیزی که رفتت ز دست
مرین را نگه‌ دار اکنون کــه هست
چو اندک بـــــــــود خواسته با کسی
ز رادیش زفتی نکوتر بســـــــــــی
درم زیر خــــــــــــاک اندر انباشتن
به از دست پیــــــــش کشان داشتن
بــــــــــه خانه در از یافتن زرّ ناب
چنان است کنـــــــــدر جهان آفتاب
همه کارها را ســـــــــــــرانجام بین
چـــــــــــو بدخواه چینه نهد دام بین
مخند ار کســی را رخ از درد زرد
که آگه نیـــی زو تو او راست درد
چـو از سخت کاری برستی ز بخت
دگر تــــن میفکن در آن کار سخت
خـــــــوی آن که نشانی و رأی اوی
نهان راز و تدبیر با او مـــــــگوی
که گر نیــــــــــک باشد بود نیکساز
وگر بد بود بد سگالدت بــــــــــــاز
مکن دزدی و چیـــــز دزدان مخواه
تن از طمع مکفن به زندان و چـاه
زدزدان هرآن کـس که پذیرفت چیز
بـــــــــه دزدی ورا زود گیرند نیز
چـو خواهی که چیزی ندزددت کس
جهان را همه دزد پندار و بـــــــس
به گفتار با مهـــــــــتران بر مجوش
به زور آنکه پیش ازتوبااو مکوش
مزن رأی با تنـــــــگ دست از نیاز
که جز راه بـــــــد ناردت پیش باز
ز بهر گلو پارسابب مــــــــــــــــکن
به خــــــــوان کسان کدخدایی مکن
مشـــــــــو یار بخت و کم بوده چیز
که از شومی‌اش بهره یابی تــو نیز
مکن خــــــو به پُر خفتن اندر نهفت
که باکاهلی خواب شب هست جفت
برین باش یکــــــــسر که دادمت پند
گرفتش به بر دیر و بگریست چند
سپهبد دل از هـــــــر بدی ساده کرد
بدین پند کار ره آماده کـــــــــــــرد
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رسیدن گرشاسب به یاری اثرط و شبیخون او
پس که چو خور ساز رفتن گرفت
رخش اندک اندک نهفتن گرفت
غو دیده بان از برِ مه رسید
که آمد درفش سپهبد پدید
خروش یلان شد ز شادی بر ابر
ستد ناله ی کوس هوش هژبر
سپه را دل آمد همه باز جای
یکی مرد ده را بیفشرد پای
بر آن بود دشمن که شب در نهان
گریزند زاول گره ناگهان
ز گرشاسب آگه نبودند کس
شب آمد ز پیکار کردند بس
یل پهلوان داشت کآمد ز راه
تنی ده هزار از یلان سپاه
که هر کز گریزندگان یافت زود
عنانشان ز ره باز برتافت زود
هم از ره که آمد نشد زی پدر
به کین بست بر جنگ جستن کمر
سران سپه و اثرط سرافراز
به صد لابه بردندش از پیش باز
ببد تا برآسود و چیزی بخورد
ز لشکر بپرسید پس وز نبرد
جز از کشتگان هر که را نام برد
همه خسته دید از بزرگان وخرد
ز بس خشم وکین کرد سوگند یاد
که بدهم من امشب بدین جنگ داد
زنم تیغ چندان که از جوش خون
رخ قیر گون شب کنم لاله گون
شب تار وشبرنگ در زیر من
که تا بد بر ِ گرز وشمشیر من
طلایه فرستاد هم در شتاب
زمانی گران کرد مژگان به خواب
شبی همچو زنگی سه تر ز زاغ
مه نو چو در دست زنگی چراغ
سیاهیش بر هم سیاهی پذیر
چو موج از بر موج دریای قیر
چو هندو به قار اندر اندوده روی
سیه جامه وز رخ فروهشته موی
چنان تیره گیتی که از لب خروش
ز بس تیرگی ره نبردی به گوش
میان هوا جای جای ابر ونم
چو افتاده بر چشم تاریک تم
جهان گفتیی دوزخی بود تار
به هر گوشه دیو اندراو صدهزار
از انگشت بدشان همه پیرهن
دمان باد تاریک ودود از دهن
زمین را که از غار دیدار نه
زمان را ره و روی رفتار نه
به زندان شب در به بند آفتاب
فروهشته بر دیده ها پرده خواب
فرشته گرفته ز بس بیم پاس
پری در نهیب ، اهرمن در هراس
بسان تنی بی روان بُد زمین
هوا چون دژم سوکیی دل غمین
بدان سوک برکرده گردون ز رشک
رخ نیلگون پُر ز سیمین سرشک
چو خم گاه چوگانی از سیم ماه
درآن خم پدیدار گویی سیاه
تو گفتی سپهر آینست از فراز
ستاره درو چشم زنگیست باز
درین شب سپهبد چو لختی غنود
ز بهر شبیخون بر آراست زود
همان نامور ویژگان را که داشت
برون برد وز ره عنان بازگاشت
چو نزدیکی خیل دشمن رسید
سواری صد آمد طلایه پدید
کشید ابر بیجاده باز از نیام
برانگیخت شبرنگ وبرگفت نام
ز زین کرد مر چند را سرنشیب
گرفتند دیگر گریز از نهیب
سپهدار با ویژگان گفت هین
گرید از پس ام گرز وشمشیر کین
همه گوش دارید آوای من
گراییدن گرز سرسای من
بزد نعره ای کز جهان خاست جوش
زدشمن چهل مُرد وصد شد زهوش
به یک ره بر انبوه لشکر زدند
سپه با طلایه به هم برزدند
سپه برهم افتاد شیب وفراز
رکیب از عنان کس ندانست باز
رمیدند پیلان و اپان زجای
سپردند مر خیمه خا را به پای
همی تاخت هرکس درآن جنگ وشور
یکی زی سلیح ویکی زی ستور
دلیران زاول چو پیلان مست
دوان هر سوی گرز وخنجر به دست
سراپرده ز آتش برافروختند
بسی خرگه وخمیه ها سوختند
شد از تابش تیغ ها تیره شب
چو زنگی که بگشاید از خنده لب
تو گفتی به دوزخ درون اهرمن
دمد هر سوی آتش همی از دهن
به کم یک زمان خاست صد جا فزون
ز گردان تل کشته و جوی خون
یکی را فکنده ز تن پای ودست
یکی را سر ومغز از گرز پست
یکی دوزخی وار تن سوخته
سلیح وسلب ز آتش افروخته
چو سیم روان برزد از چرخ سر
برآن سیم خورشیذ بر ریخت زر
بد از رنگ خورشید وز خون مرد
همه دشت چون دیبه ی سرخ و زرد
سپهبد سوی صف پیلان دمان
چو باد از کمین تاخت بر زه کمان
به تیر اندرآن حمله بفکند تفت
ز پیلان برگستوان دارهفت
به ترگ و به جوشن ز کابل گرو
یکی دیده بان دید بر تیغ کوه
زدش بر بر ودل خدنگی درشت
چنان کز دلش جست بیرون زپشت
بشد تیر پنهان به سنگ اندرون
فتاد از کمر مرد بی جان نگون
وز آن جای با ویژگان رفت چیر
سوی لشکرش همچو ارغنده شیر
به شادی برآمد ز لشکر خروش
فتاد از غو کوس در چرخ جوش
ز کابل سپه کشته شد شش هزار
ندانست کس خستگان را شمار
نبد کشته از خیل گرشاسب کس
شمردند، یک مرد کم بود وبس
رسید آن یکی نیز تازان نوند
گرفته سواری به خم کمند
همه خیل کابل شدند انجمن
برآن کشته پیلان پولادتن
به یک تیر بد هریک افکنده خوار
براین سو زده کرده زآن برز کوه
همیدون بر آن دیده بان یک گروه
شدند انبه از زیر کرده ز آن سو گذار
بدیدند در سنگ نادیده تیر
یلان را همه روی شد چون زریر
بدانست هرکس به فرهنگ زود
که آن زخم از شست گرشاسب بود
زد اسپ از میان شاه کابل چو باد
سوی لشکر زابل آواز داد
ز گرشاسب پرسید گفتا کجاست
دهیدم ازو مژده گر باشماست
که با او به جنگ بهو بوده ام
همه کشور هند پیموده ام
شنیدم که زاول بپرداختست
به شهریست کآنرا کنون ساختست
یکی گفت نشناسی ای رفته هوش
که گرشاسب کرد این همه رزم دوش
هم از ره که آمد فکند این سران
برآرد کنون گرد ازین دیگران
به هنگام از ایدر گریزید زار
از آن پیش کآرد کنون کارزار
شه کابل آمد دو رخساره زرد
به لشکر بر آن راز پیدا نکرد
مترسید، گفتا که گرشاسب نیست
سری نامدارست ومردی دویست
شب این تیرها را وی انداختست
همین تاختن ناگه او ساختست
به گرشاسب یاور نباید کسم
اگر اوست تنها من او را بسم
شبیخون بود پیشه ی بد دلان
ازین ننگ دارند جنگی یلان
اگر ما برایشان شبیخون کنیم
همه آب ها در شبی خون کنیم
بگفت این ولشکر همه گرد کرد
بزد کوس و برخاست صف نبرد
سپه را سبک پهلوان صف کشید
جدا جای هر سرکشی برگزید
همه خستگان را ز پس بازداشت
به جنگ آنکه شایسته بد برگماشت
درآورد پیش اژدهافش درفش
شد از تیغ هامون چو گردون بنفش
دم نای رویین ز مه برگذشت
غو کوس دشت و که اندر نوشت
به حمله یلان در فراز ونشیب
عنان گرد کردند تازان رکیب
به زخم سر تیغ الماس چهر
همی خون فشاندند برماه ومهر
شل وخشت چون پود وچون تاربود
چکاکاک برخاست از ترگ وخود
زهفتم زمین گرد پیکار خاست
ز دیو و پری بانگ زنهار خاست
عقیقین شد ازخون به فرسنگ سنگ
فروریخت از چرخ خرچنگ چنگ
ز بس خنجر و نیزه ی جان ستان
زمین همچو آتش بد و نیستان
نگارنده ازخون سنان ها زمین
گشاینده مرگ از کمان ها کمین
شده تیغ ها در سر انداختن
چو بازیگر از گوی ها باختن
بد آتش ز هر حلقه ی درع پوش
زبانه زبانه برآورده جوش
تو گفتی ز بگداخته زرّ کار
هوا شفشفه سازد همی صدهزار
چو گرشاسب آن رزم و پیکار دید
جهان پرسوار صف او بار دید
به شبرنگ ِ مه نعل گردون نورد
درآمد ، برافروخت گرز نبرد
دو دستی همی کوفت بر مغز وترگ
همی ریخت ز الماس کین زهر مرگ
گه انداخت خرطوم پیلان به تیغ
برافشاند گه مغز گردان به میغ
کجا گرز بر زخم بگماشتی
زمین از بر گاو برگاشتی
زگردان به خم کمند از کمین
به هر حمله دو دو ربودی ز زین
سم اسپش از گرد سنگ سیاه
همی کرد چون سرمه در چشم ماه
دل کوه تعلش همی چاک زد
زخون خرمن لاله بر خاک زد
یکی پیل چون کوه هامون سپر
خمش کرد خرطوم گرد کمر
بکوشید کز زینش آرد به زیر
نجنبید از جای گرد دلیر
زدش گرز وخونش از گلو برفشاند
ز سر مغزش و چشم بیرون جهاند
بیفکند دیگر ز پیلان چهار
همی تاخت غران چو ابر بهار
رمیدند پیلان از آن جنگجوی
سوی لشکر خویش دادند روی
فکندند بسیار و کردند پست
درفش دلیران نگون شد ز دست
بدانست هر کس که گرشاسبست
سخن گفتن شاه گوشاسبست
که و دشت از افکنده بُد ناپدید
گریزنده کس دو به یک جا ندید
سواران رمان گشته بی هوش و هال
پیاده ز پیلان شده پایمال
به راهی دگر هر یکی گشته گم
ز بر کرکس وغول تازان به دم
چوشب قطره قطره خوی سندروس
پراکند بر گنبد آبنوس
ده وشش هزار آزموده سوار
گرفته شد و کشته پنجه هزار
سراپرده وخیمه و خواسته
سلیح و ستوران آراسته
همه گرد کردند از اندازه بیش
جدا برد ازو هر کسی به خویش
گرفتاریان با همه هر چه بود
سپهبد به زاول فرستاد زود
ده ودو هزار از دلیران گرد
گزین کرد ودیگر به اثرط سپرد
مرورا به زاول فرستاد باز
شد او سوی کاول به کین رزم ساز
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
نامه گرشاسب به شاه قیروان
وز آن سو جهان پهلوان با سپاه
بیآمد به یک منزلی کینه خواه
به خیمه بپوشید روی زمین
دبیر نویسنده را گفت هین
گشای از خرد با سر خامه راز
به افریقی از من یکی نامه ساز
سخن ها درشت آر از اندازه بیش
بخوانش به فرمان کمربسته پیش
نویسنده کرد از سخن رستخیز
به انگشت مر خامه را گفت خیز
شد آن خامه چون کش بتی دلپذیر
پرستنده دست چابک دبیر
ز دیده همی ریخت باران مشک
به مژگان همی رفت کافور خشک
گهی شد سوی خانه آبنوس
گهی روی سیمین زمین داد بوس
نخست از سخن نام یزدان نگاشت
که گشت زمان بر دو گونه بداشت
سرانجام گیتی در آغاز بست
روان را به باد روان بازبست
خم چرخ جای خور و ماه کرد
زمین گوهران را گره گاه کرد
دگر گفت ضحاک شاه جهان
شنیدست کردارت اندر نهان
که خوبربد و جنگ و خون کرده ای
ز بند خرد سر به برون کرده ای
مرا مارکش خواندی و بدسرشت
ورا نام بردی به دشنام زشت
شدی سرکش ایدون که چون اهرمن
نبینی همی کس بر از خویشتن
کنون کآمدم رزم را خاستی
جز آن دیدی آخر که خود خواستی
به چونین سپه رزم سازی همی
به زور تن خویش نازی همی
ز کژی نشد راست کار کسی
به ناموس رستن نشاید بسی
نگه کن که بر منهراس دلیر
چه آوردم از گرز و بازوی چیر
گرفتمش تنها چو جنگ آمدم
که در جنگش از یار ننگ امدم
همه کشور روم تا بوم هند
به هم بر زدم تا به دریای سند
نه کس دید یارست برز مرا
نه برتافت که باد گرز مرا
کنون گر نگیری ره کهتری
نیایی بَر شه به فرمانبری
به خاک آرم از ماه گاه ترا
براندازم این بارگاه ترا
تنت پیش جنگال شیران برم
سرت بر سنان سوی ایران برم
به قرطاس بر شد پراکنده حرف
بسان صف ماغ بر سوی برف
چو نامه ز خامه به پایان رسید
سپهبد فرستاده ای برگزید
دگر داد چندی پیام درشت
فرستاده پوینده نامه به مشت
چو آمد به نزد شه قیروان
ورا دید خندان و روشن روان
در ایوانی از درّ تابان چو هور
زمین جزع و دیور زرّ و بلو
دو صد کنگره گردش افراشته
به یاقوت و در پاک بنگاشته
برابرش یک صفّه دیگر ز زر
زمین سیم و بامش ز جزع و گهر
چهل تخت زرین درو شاهوار
چه از زرّش پایه چه از زرّ نگار
میانش ستون چار بفراخته
سپید و بنفش از گهر ساخته
چنان هر ستونی که از رنگ و تاب
گرفتی ز دیدار او دیده آب
مهین مسجد قیروان را کنون
بماندست گویند از آن دو ستون
نهفته به زربفت چینی طراز
گشایندشان روز آدینه باز
برافراز تختی ز زر بود شاه
به کف گرز و بر سر ز گوهر کلاه
فرسته چو بایست نامه بداد
نویسنده بر شه همی کرد یاد
به چوگان فرهنگ پیر کهن
به میدان درافکند گوی سخن
بگفت آنچه بود از پیام درشت
تو گفتی که شمشیر دارد به مشت
برافروخت افریقی از کین و خشم
بپرداخت دل بر فرسته ز چشم
بفرمود تا دست سیلی کنند
به سیلی قفاگهش نیلی کنند
درودش سمن برگ پیری ز بن
برید از دهانش درخت سخن
به خواری و دشنام و زخمش براند
دو سالار بودش ز لشکر بخواند
دو ره صد هزار از دلیران خویش
بدیشان سپرد و فرستاد پیش
فرسته بر پهلوان شست پگاه
خبر دادش از کار شاه و سپاه
ز کینه به خون پهلوان شست چنگ
سبک با سپه شد پذیره به جنگ
دو لشکر برابر چو صف ساختند
درفش از بر مه برافراختند
شد از مهره بر مهر گردون خروش
دم نای در گیتی افکند جوش
زمین با مه از گرد انباز گشت
ز خاور ز بس بیم خور بازگشت
شد از سهم پیچان نهنگ اندر آب
به که بچه بگذاشت پرّان عقاب
دو لشکر به یک ره به هم بر زدند
گهی گرز کین گاه خنجر زدند
ز بس کشته چرخ انبه جان گرفت
ز بس خون دل خاره مرجان گرفت
ز گردان خاور سواری چون ابر
برون تاخت با خشت و با خود و گبر
صف خیل ایران پراکنده کرد
کجا تاخت هامون پرافکنده کرد
چو آمد بر پهلوان سپاه
ورا دید بر پیل در قلبگاه
بر او خشتی از گرد بنداخت تفت
تو گفتی ستاره ز گردون برفت
نیامد گزندی به گرد دلیر
هم آن گه ز پیل ژیان جست زیر
گربیانش با دست و خنجر به مشت
گرفت و ، ز زین زد بکشت
هم از جای تن بر سپه برفکند
همه شیب و بالا تن و سر فکند
بدین دست نیزه، بدان تیغ تیز
به هر دو همی جست رزم و ستیز
به نیزه ز پیل و ، به خنجر ز زین
پلان را همی زد نگون بر زمین
دو سالار افریقی از جنگ او
بماندند بیچاره در چنگ او
سپه نیز ترسنده گشتند پاک
ز خون همچو شنگرف شد روی خاک
یکی زآن دو سالار هشیارتر
خردمند تر بود بیدار تر
به دل گفت کز شاه شد تاج و تخت
همین پهلوانست پیروز بخت
کنون پیش از این کاین کآشفته سپاه
شکست آرد و کار گردد تباه
بَر پهلوان رفت باید مرا
کز او هر چه خواهم برآید مرا
هر آن کاو به هر کار بیند ز پیش
پشیمان نگردد ز کردار خویش
بتر کار را چاره باید گزید
که آسان ترین چاره آید پدید
سبک با تنی صد سران سپاه
بَر پهلوان رفت زنهار خواه
بسی چیز دادش جهان پهلوان
پذیرفت شاهیش بر قیروان
همان گه به کین با سپه حمله برد
هر آن کس که بود از دلیران گرد
ز کشته چنان گشت بالا و پست
که هامون ز مرکز فروتر نشست
به قلب آنکه سالار بد کشته شد
بداندیش را بخت برگشته شد
سواران بریدند بر گستوان
فکندند خفتان و خنجر گران
یکی خواست زنهار و دیگر گریخت
دلاور ز بد دل فزونتر گریخت
چنین تا در قیروان ز اسب ومرد
همه کشته بد راه پر خون و گرد
ز بس خون که هر جای پاشیده شد
زمین همچو روی خراشیده بود
چو آورد چرخ از ستاره سپاه
شب قیرگون شد گروس سیاه
مه اندر کمان برد سیمین سپر
میان بست جوزا به زرین کمر
سپهبد بر مرز شهر ودود
بزد خیمه تا لشگر آمد فرود
بر افریقی از غم جهان تنگ شد
دگر ره سوی چارهء جنگ شد
همه شب به کار سپه ساختن
نپرداخت از گنج پرداختن
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
بازگشتن گرشاسب و دیدن شگفتی‌ها
پر از نخل خرما یکی بیشه دید
چنان کآسمان بد درو ناپدید
تو گفتی مگر هر درختی ز بار
عروسیست آراسته حوروار
از آهو همه بیشه بیش از گزاف
از آن آب کافورش آمد ز ناف
به مرز بیابان و ریگ روان
گذر کرد از اندوه رسته روان
بسی زرّ از آن ریگ برداشتند
که یک گام بی زرّ نگذاشتند
چو از ریگ بگذشت و راه دراز
بَر مرغزاری خوش آمد فراز
پر از مرغ رنگین همه مرغزار
به دستان خروشنده هرمرغ زار
از آن خیل مرغان جدا هر کسی
گرفتند از بهر کشتن بسی
به آهن همی حلقشان هر که کشت
بریده نشد جز به سنگ درشت
از آن پس کهی دید برتر ز میغ
که از تیغ او بر زدی ماه تیغ
هر آن مرغ پرّنده اندر هوا
که کردی بر آن کوه رفتن هوا
توانش نبودی پریدن ز جای
مگر همچو پیکان دویدن به پای
همان جا دگر سنگ بد جزع رنگ
ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ
که هر سنگ اگر پاره شد صد هزار
به هر سنگ بر بد پلنگی نگار
از آن هر که بستی یکی بر میان
نکردی پلنگ ژیانش زیان
دگر جای در ره دهی چند دید
بَر کوهی از تازه گل ناپدید
بر آن کوه بتخانه ای ساده سنگ
چو دیبا همه سنگ اورنگ رنگ
یکی تخت پیروزه اندر میان
همه تخت بر پیکر چینیان
ز زرّ و ز یاقوت و درّ و جمست
درو چاربت دست داده به دست
سخنگوی هر چار با یکدگر
نماینده انگشت و پیچنده سر
نبدشان دل و جان و، بدشان سخن
ندانست کس گفت ایشان ز بن
ولیک ار بدی ده تن از مردمان
جدا هر یکی زو به دیگر زبان
ز هر چاربت گفتگوی و خروش
چو گفتار خویش آمدیشان به گوش
دگر شهری آمدش کوچک ز پیش
در او مردم انبوه از اندازه بیش
به نزدش یکی چشمهء آبگیر
که پهناش نگذاشتی کس به تیر
از آن چشمه شبگیر تا گاه شام
همی ماهی آورد هر کس به دام
بکردندی آن را به خورشید خشک
چو کافور بد رنگ و ، بویش چو مشک
جدا هر کسی رشته ز آن تافتی
چو از پنبه زو جامه ها بافتی
به کوه اندرش چشمه بد نیز چند
به کام اندرون آب هر یک چو قند
به گرما بدی گشته آن آب یخ
به سرما روان از بَر ریگ و شخ
دگر دید بتخانه از زرّ خام
سپیدش در و بام چون سیم خام
میانش یکی تخت سیمینه ساز
بدان تخت زرین بتی خفته باز
سَر سال چو آفتاب از بره
فروزنده کردی جهان یکسره
برآن تخت بت بر سر افراشتی
بجَستی و یک نعره برداشتی
گر آب از دهانش آمدی شاخ شاخ
بر میوه آن سال بودی فراخ
و گر نامدی، داشتندی به فال
که ناچار برخاستی تنگسال
از آن هر کس آگاه گشتی ز پیش
مر آن سال را ساختی کار خویش
برابرش میلی بد انگیخته
از آن میل طبلی در آویخته
کرا دور بودی کس و خویش ویار
به نامش چو بردی زدی کف دو بار
شدی طبل اگر مرده بودی خموش
و گر زنده بودی گرفتی خروش
از آن چند منزل دگر برگذشت
به نخچیر گه بود روزی به دشت
زمین دید یکسر همه ساده ریگ
بر و بوم از او همچو بر جوش دیگ
فروزان در آن ریگ با تف و تاب
دوان ماهیان دید همچون در آب
به اهواز گویند باشد همین
نیابند جایی به دیگر زمین
به بومی بود خشک و از نم تهی
خورندش زنان از پی فربهی
به جایی دگر دید بر سنگلاخ
درختی گشن برگ بسیار شاخ
برو پشم رسته ز میشان فزون
به نرمی چو خز و به سرخی چو خون
یکی شهر بد نزدش آراسته
پر از خوبی و مردم و خواسته
از آن پشم هر کس همی تافتند
وز او فرش و هم جامه ها بافتند
هر آن گه خّرم بهار آمدی
گل آن درخت آشکار آمدی
چو گاوی یکی جانور تیزپوی
ز دریا کنار آمدی نزد اوی
شدی گه گهش پیش غلتان به خاک
چو خواهشگری پیش یزدان پاک
همی تا بدی گل ز نزدش سه ماه
نرفتی، مگر زی چراگاه گاه
چو گلهاش یکسر فرو ریختی
خروشیدن و ناله انگیختی
زدی بر زمین سر ز پیش درخت
همی تا بکردی سرو لخت لخت
شدی باز و تا گل ندیدی به بار
نگشتی به نزد درخت آشکار
از آن جایگه رفت خّرم روان
به پیش آمدش ژرف رودی روان
چو خور برکشیدی به خاور فرود
سوی باختر رفتی آن ژرف زود
چو از باختر باز برتافتی
سوی خاور آن آب بشتافتی
مر آن را ندانست کز چیست کس
شدن روز و شب، بازگشتن ز پس
دو روز از شگفتی همان جا بماند
چو لختی برآسود لشکر براند
یکی پشته دید از گیا حله پوش
بر او سبز مرغی گرفته خروش
خوش آواز مرغی فزون از عقاب
کجا خشک دشتی بدو دور از آب
وی از بهر مرغی بدی آبکش
شدی حوصله کرده پر آب خوش
یکی پشته جستی سراندر هوا
نشستی براو بر کشیدی نوا
که تا هر که مرغی بدی آب جوی
برش تاختندی به آواز اوی
مر آن مرغکان را همه آب سیر
بکردی، پس از پیشه رفتی به زیر
دگر چند که دید یک سو ز راه
نمک سر به سر سرخ و زرد و سیاه
به یک رنگ هر کوه بر گرد اوی
هم از رنگش استاده آبی به جوی
بر راغشان نیستان و غیش
رَم شیر هر سونش از اندازه بیش
یکی گلبن تازه در نیستان
گلش چون قدح در کف می ستان
هر آن غمگنی کآمدی نزد اوی
شدی شاد کآن گل گرفتی به بوی
گرش بیم بودی ز شیر نژند
چو بر شیر رفتی نکردی گزند
اگر چه بدی گلش پژمرده سخت
چو شاخی بریدی کسی ز آن درخت
به می درفکندی شکفته شدی
دگر باره گلهاش کفته شدی
همه نیسان گشت گرد دلیر
به شمشیر بفکند بسیار شیر
دگر مرغکان دید همچون چکاو
همه بانگ رفت از بر چرخ گاو
میان آتشی بر کشیده بلند
خروشان و غلتان درو بی گزند
از آن پهلوان را دو رخ برفروخت
کز آتش همی پّر ایشان نسوخت
به ژوها شنیدم که باشد چنین
جز از بیم شروان دگر نیست این
چنین گفت داننده ای زآن سپاه
که شهری است ایدر به یک روزه راه
به بام آنکه دارد ز هیزم پسیچ
گشادن نیارند از این مرغ هیچ
که آتش براو برفروزدش زود
گرد نعره ز آن آتش تیز و دود
دو هفته چنان چون سمندر بود
ندارد غم ار بآتش اندر بود
کشندش سبک هر که آرد به دست
بدان شهر خوانندش آتش پرست
از آن برد چندی ز بهر شگفت
وز آن دشت روز دگر برگرفت
شد آنجا که گیرد همی روی بوم
ز بهر محیط آب دریای روم
ازین سو بدان سوی دیگر کشید
سوی مرز شیزر سپه در کشید
چنان دید دریا ز بس موج تیز
که بر هم زدی گیتی از رستخیز
تو گفتی زمین رزم سازد همی
سپه ساخت بر چرخ بازد همی
شدست ابر گردش به کین تاختن
سوارانش کوه اند در تاختن
ز شبگیر تانیم شب در خروش
دریدی همی چرخ را موج گوش
ستادی گه نیمشب چون زمین
بدی تاسپیده دمان همچنین
در آن شورش آمد همی زی کنار
شکسته شدی خایهء بی شمار
که هر یک سر موج را تاج بود
به بالا مه از گنبد عاج بود
نه آن خایه دانست کس کز کجاست
نه آن مرغ کز وی چنان خایه خاست
همان جا دگر دید چند آبگیر
پر از مردم خرد همرنگ قیر
که گرز آن یکی ساعتی دور از آب
بماندی، بمردی هم اندر شتاب
دگر جانور دید چندان هزار
که میگشت بر گرد دریا کنار]
شنیدم که شب هم بر آن بوم و بر
ز دریا برآید یکی جانور
ز زردی همه پیکرش زرّ فام
درفشان چو خورشید هنگام بام
تن آنجا که خارد به سنگ اندرون
زمین گردد از موی او زرّ گون
برد هر کسی جامه بافد از وی
چو آتش دهد تاب و چون مشک بوی
ز صد گونه هزمان بدو گرد گرد
کس اش باز نشناسد از زرّ زرد
از او کمترین جامه شاهوار
به ارزد به دینار گنجی هزار
یکی جامه ز آن تا ببردی به گنج
به کف نآمدی جز به بسیار رنج
جهان پهلوان داشت ز آن جامه شست
که ناید به عمری یکی ز آن به دست
چهل روز نزدیک دریا کنار
شب از بزم ناسود و روز از شکار
در آن مرز بد بیشه بید وغرو
میانش بنی نوژ برتر ز سرو
درو رسته گل صدهزاران فزون
سپیدش گل و برگ زنگارگون
هر آن کس کز آن گل گرفتی به بوی
شدی مست وخواب او فتادی بر اوی
چو بغنودی آن کار دیدی به خواب
کزو شست باید همی تن به آب
ببوئید و شد هر کس از خواب سست
وز آن خواب تنشان ببایست شست
سوی اندلس برد از آن جا سپاه
که آرام نآورد روزی به راه
بر اندلس باز دل شادکام
برآسود یک هفته با بزم و جام
سر هفته برداشت و جایی رسید
کهی چند راهمبر مه بدید
پر از برف هر که ز بن تا به تیغ
برافراز هر که یکی تیره میغ
به سرما و گرمای سخت شگرف
بر آن کوه ها میغ بودی و برف
بر آن برف بد جانور مه ز پیل
چو مشکی پر از آب همرنگ نیل
گشادند و خوردند هر کس همی
از آن آب خوش شان نبد بس همی
سپه گرد هر کوه بشتافتند
بسی کان سیم سره یافتند
همه در دل سنگ بگداخته
چو آب فسرده برون تاخته
به خروار بردند از آن هر کسی
دگر نیز از ایشان سرآمد بسی
سپهبد هیونان سرکش هزار
به صندوق ها کرد از آن نقره بار
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
بازگشت گرشاسب به ایران
پذیره فرستاد بر چند میل
بر آراست گاه از بر زنده پیل
ز دیبا زده سایبان بر سرش
بزرگان پیاده به پیش اندرش
چو نزدیک شد شادمان رفت پیش
نشاندش سوی راست بر تخت خویش
ببوسیدش از مهر و پرسید چند
گرفت آفرین پهلوان بلند
خراج همه خاور و باژ روم
هرآنچ آورید از دگر مرز و بوم
همه با دگر هدیه ها پیش برد
همه سرگذشتش براو برشمرد
سخن راند از افریقی و منهراس
بسی یاد کرد از جهانبان سپاس
مر آن دیو را بسته پیش سیاه
بیاورد، تا دید ضحاک شاه
دو دندانش از یشک پیلان فزون
بیفکند پیشش چو عاجین ستون
سپاه و شه از سهم آن نره دیو
بماندند با یاد کیهان خدیو
که پاکا توانا خدای بزرگ
که دیوی چنین آفریند سترگ
هم او سرکشی زورمند آورد
کزاین گونه دیوی به بند آورد
بفرمود شه چاردار بلند
مر آن زشت پتیاره کرده به بند
همه تن به زنجیرهای دراز
به میدان بدآن دارها بست باز
ز نظاره کشور پر از جوش گشت
بسا کس ز دیدارش بی هوش گشت
بی اندازه هر کس خورش ز آزمون
همی تاخت از پیش او گونه گون
دو چندان که یک مرد برداشتی
وی آسان به یک دَم بیوباشتی
وزآن پس مهان را همه خواند شاه
به بگماز با پهلوان سپاه
نشاندش بر خویش بر دست راست
به شادیش با جام بر پای خاست
بفرمود تا هر که جستند نام
همیدون به یادش گرفتند جام
یکی مهش هر روزنوچیز داد
جدا هر دمی پایه ای نیز داد
سَر ماه دادش کلاه و کمر
یکی مهر مجوق و زرین سپر
خراج همه بوم خاور زمین
دگر هرچه آورده بد همچنین
سراسر بدو داد بسیار چیز
به طنجه دگر هر چه بگذاشت نیز
فرستاد بازش سوی سیستان
بشد شاد دل گرد گیتی ستان
به دیدار جفت و پدر چند گاه
همی زیست آسوده از رنج راه
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
جنگ نریمان با پسر فغفور چین
نریمان سپاه از ره آورد بود
همان گاه خواندش سپهدار زود
یل زاولی ده هزار از شمار
گزین کرد وز ایرانیان شش هزار
بدو داد و کارش همه کرد راست
بدو گفت کاین رزم دیگر تراست
نریمان یل رفت و لشکر کشید
برابر چو نزدیک خاقان رسید
بزد خیمه و صد سوار از سران
گزین کرد کین جوی و کند آوران
به رسم طلایه برفت از سپاه
همی کرد مر چینیان را نگاه
سواری هزار از دلیران چین
طلایه بُدند اندر آن دشت کین
به هم باز خوردند و رزمی بخاست
که گیتی به زیر و زبر گشت خواست
همه درع گردان شد از ریز خون
چه بر چشمه نو حله لاله گون
نریمان میان بست مر جنگ را
عنان داده مه نعل شبرنگ را
گرفت از دلیران یکی را کمر
برآورد و زد بر سواری دگر
بکشت آن دو را و دگر ره به کین
دو تن را گریبان گرفت از کمین
به هم بر سر و گردن هر دو گرد
همی کوفت تا مغزشان کرد خرد
همی تاخت زینسان چو غرّنده میغ
نه بایست گرزش نه خشت و نه تیغ
به چشم مه اندر همی گرد زد
ز زین مرد بربود و بر مرد زد
گریبان سی مرد زینسان به مشت
گرفت و چهل تن بدان سی بکشت
بماندند بیچاره ترکان ز کار
ندیدیم گفتند از ینسان سوار
چو زینسان کشد مرد جنگی به مرد
چه آرد به شمشیر و گرز نبرد
یکی نیمه شد کشته بی تیغ تیز
نهادند دیگر سراندر گریز
خبر یافت خاقان سبک بر نشست
دژم شد چو دید از طلایه شکست
همه گیتی از خون در آغاز بود
اگر کوه اگر دشت اگر غار بود
ندید از بنه رزم را رای و روی
که بنهفت شب روی گیتی به موی
نریمان ز سوی دگر باز گشت
ببودند تا تیره شب در گذشت
چو گشت آینه رنگ روی سپر
دراو مهر رخشنده بنمود چهر
گرفتند هر دو سپه تاختن
کمین کردن و صفّ کین ساختن
ز منجوق و از گونه گونه درفش
شد آذین زده روی چرخ بنفش
به ابر اندر از کوس فریاد خاست
ز هر سو چکاکاک پولاد خاست
همه آسمان گرد لشکر گرفت
همه دشت خنجیر و خنجر گرفت
ز خون عیبه ها لاله کردار شد
سنان ارغوان تیغ گلنار شد
به هر گوشه بُد گنبدی خاسته
هوا را به گلشن بیاراسته
همه گنبد از گرد گردنکشان
گلشن قطرهٔ خنجر سر فشان
ز بس ترگ پاشیده هامون به چهر
درفشان چو در شب ستاره سپهر
زده کله بر کشته کرکس در ابر
طمع کرده روبه به مغز هژبر
ز کُه دیدبان دیده بگماشته
به هامون یلان نعره برداشته
بدینگونه تا شب نیامد فراز
نچیدند کس دامن رزم باز
چو آن آتشین گوی را تیره شب
فرو خورد چو هندی بوالعجب
دو لشکر ز جنگ آرمیدند و جوش
طلایه همی داشت هر گوشه گوش
تن خسته بستند و شستند پاک
نهفتند مر کشته را زیر خاک
سُته بود دشمن ز جنگ و ستیز
گرفتند هم در دل شب گریز
نیارست بودن در آن دشت کس
نشستند یک روزه ره باز پس
بر آن مرز شهری دلارام بود
که آن شهر را خامجو نام بود
در شهر لشکر بیاراستند
ز هر گوشه دیگر سپه خواستند
چو زد آتش از کورهٔ سبز تاب
شد آن تازه گلهای گردون گلاب
طلایه رسانید زود آگهی
که از چینیان گشت گیتی تهی
ز چندان سپه نیست بر جای کس
مگر خیمه ای چند بر پای و بس
خروش از دلیران ایران بخاست
پس گردشان برگرفتند راست
به روز دگر ناگهان گرمگاه
رسیدند در لشکر کینه خواه
طلایه نخستین به هم برزدند
پس آن گه بر انبوه لشکر زدند
چنان سخت شد جنگ هر دو گروه
که در لرزه افتاد از آن دشت و کوه
جهان شد ز صندوق پیلان جنگ
پر از آتش انداز و تیر خدنگ
همی زهر زخم پرند آوران
برآمیخت با مغز کند آوران
شد از تفّ خنجر دل خاره موم
ز زهر سنان باد گیتی سموم
فروهشت دامن ز خورشید گرد
بلا بر نوشت آستین نبرد
در ایران بُد آشوب و در روم جوش
به چین خاست گرد و به خاور خروش
چو دریای خون شد سپهر برین
درو کوه کشتی و لنگر زمین
تو گفتی شبست از سیاهی زمان
سنان ها ستارست گرد آسمان
نریمان برون تاخت از صف سمند
به یکدست تیغ و به دیگر کمند
چو دیوی که گردد ز دوزخ رها
بدین دستش آتش بدان اژدها
چپ و راست هامون نوشتن گرفت
به گرد هم آورد گشتن گرفت
سر تیغش از دل دم آشام شد
کمندش بر اندامها دام شد
گهی کشت یک یک از اندازه بیش
گهی خیل خیل اندر افکند پیش
ز کشته همه دشت پر پشته کرد
یلان را ز بس زخم سر گشته کرد
بدانست خاقان که یک یک به جنگ
ندارند در رزم با او درنگ
دو صد تن گزید از دلیران چین
به یک سوی لشکر شد اندر کمین
سواری بفرمود تا جنگجوی
شدش پیش و بنداخت خشتی بروی
پس از وی گریزان سر اندر کشید
بیآمد چو نزد کمینگه رسید
همان گاه خاقان کمین بر گشاد
سپه زی نریمان به کین سرنهاد
ز گردش چو دیوار پولاد بست
گرفتند و بروی گشادند دست
ببارید چندان برو گرز و تیغ
که در سال باران نبارد ز میغ
نترسید و خنجر برآهخت گرد
به خاقان نخست از همه حمله برد
تنش را به یک زخم ماند از کمین
یکی نیمه بر زرین یکی بر زمین
از آن پس تن افکند بر دیگران
همی زد به تیغ و به گرز گران
همه دشت از ایشان سرافکند و دست
به یک بار بر قلبشان بر شکست
دلیران ایران پس گرد چیر
همی حمله کردند غرّان چو شیر
سر کشته خاقان ز پیش سپاه
ببردند بر نیزه تا قلبگاه
به ترکان غریو اندر افتاد پاک
فکندند یکسر تن از زین به خاک
کلاه و کمرها بینداختند
خروشیدن و مویه بر ساختند
فکندند منجوق و کوس نبرد
گریزان برفتند پر خون و گرد
دو بهره شده کشته و دستگیر
دگر خستهٔ خنجر و گرز و تیر
در شهر بستند یک باره تنگ
ز دروازه بردند بر باره جنگ
ز پیرامن شهر صف زد سپاه
نهادند هر سو یکی رزمگاه
ببد باره پر دایره سر به سر
ز بس جوشن و گونه گون سپر
بپوشید باران سنگ آفتاب
ز پیکان فرو ریخت پرّ عقاب
چنان نوک ناوک همی مغز دوخت
که بر سر همی ترگ ازو برفروخت
ز پولاد بد پنجه ها بی شمار
کمندی ز هر پنجه در استوار
کجا باره ز انبه بپرداختند
خم پَنجه در باره انداختند
به دو مرد جنگی به دیوار بر
همی تاخت چون غنده بر تار بر
نریمان سپر زود بر سر گرفت
بَرِ در شد و گرز کین برگرفت
همی کوفت تا در همه پاره شد
تن افکند در شهر و بر باره شد
بپرداخت دیوار از انبوه مرد
فرو زد به باره درفش نبرد
نهادند لشکر به تاراج سر
همه شهر کردند زیر و زبر
بکشتند چندان از آن جایگاه
ز کشته بُد از بوم و بر بام راه
همه کاخ و بتخانه ها گشت پست
شکسته بت و سرنگون بت پرست
به هر کس یکی گنج آراسته
رسید از بت و گونه گون خواسته
چو بردند پاک آنچه بایسته بود
زدند آتش اندر همه شهر زود
به هر کاخی اندر هوا باد تفت
شراعی زد از دیبهٔ زرّ بفت
جهان پاک از آتش چنان بر فروخت
که زیر زمین گاو و ماهی بسوخت
بر آمد ز هامون به چرخ بنفش
دفشنده هر سو درفشان درفش
چو باغی شد آن شهر پر نوسمن
عقیقین درختان و سیمین چمن
به زیرش زر و پوش سوسن نشان
زبر ابری از مشک بُسّد فشان
چو جوشنده دریائی از سندروس
بخارش همه زیرهٔ آبنوس
تو گفتی زمین زر گدازد همی
هوا زرد بیرم طرازد همی
چو از شهر جز خاک چیزی نماند
نریمان دگر روز لشکر براند
به یک روزه ره بر فرو آرمید
ببد تا جهان پهلوان در رسید
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
آمدن فغفور به جنگ نریمان
سوی لشکرش پهلوان رفت باز
به پیکار فغفور بر کرد ساز
وز آن سو سپه را چو فغفور شاه
فرستاد زی پهلوان کینه خواه
به در بر همیشه هزاران هزار
سپه داشت گردان خنجر گزار
هزار و صد و شصت شه پیش اوی
بدند از سپاهش همه خویش اوی
ازو چارصد را به پرده سرای
زدندی همه کوس و زرّینه نای
بدش رسم هر روز فرشی دگر
ز شاهانه دیبای چینی به زر
یکی دست زیبای او جامه نیز
یکی خوب دوشیزه دلبر کنیز
بد از شهر ها سیصد و شست و پنج
ز گردش سراسر چو آکنده گنج
خراج یکی شهر هر بامداد
رسیدی بدو از ره رسم و داد
هر آن کار و رایی که انداختی
بگفت ستاره شمر ساختی
بخوان برش هر روز چون شش هزار
بدی مرد در بزم هم زین شمار
به جایی که رفتی برون با سپاه
به رزم ، ار به بزم ، ار به نخچیرگاه
ز خویشان و از ویژگان هفت کس
بدندی ز پیرامنش پیش و پس
چنان یکسر از جامه و اسپ ساز
بدان تا کس از بُن نداندش باز
بدش کوشکی یکسر از آبنوس
بدان کوشک از زرّ هفتاد کوس
چو از شب شدی روی گیتی دژم
مر آن کوس ها را زدندی به هم
همه شهر از آواز آن سر به سر
کس از خانها شب نرفتی به در
که هر سو کس شاه بشتافتی
بکشتی روان هر که را یافتی
به رزم نریمان چو شد کار سخت
در گنج بگشاد و بر بست رخت
هیونان بختی ده و شش هزار
به هم ساخت با آلت کارزار
چهل گاو گردون ز زر بار کرد
دو صد دیگر از دیبه انبار کرد
بفرمود تا هر که در کشورش
شهی بود با لشکر آمد برش
ببستند بر پیل صندوق و کوس
ز گرد آبگون چرخ گشت آبنوس
سپاهی فراز آمد از چین ستان
به رزم از یلان هر یکی کین ستان
نه از مرگشان باک نز تیغ تیز
نه از آب بیم و نه زآتش گریز
به مردی یگانه به کوشش گروه
بر زخم سندان برِ حمله کوه
به دل شیر تند و به تن پیل مست
به کین برق تیز و به تیر ابردست
فزون ز ابرشان ناوک انداختن
هم از بادشان تیزتر تاختن
بد اسپ از گیا بیش وز ریگ مرد
از اختر سپاهش بد از چرخ گرد
ز رنگین سپرها در و دشت و راغ
چنان گشت کز گل به نوروز باغ
ز هر پیکری بود چندان درفش
که از سایه شد روز تابان بنفش
یکی نیستان بود پر پیل و کرگ
ز نیزه نی اش پاک وز تیغ برگ
ز پیروزه تختی به زر کرده بند
نهادند بر چار پیل بلند
بر آن تخت بنشست فغفور شاه
ز بَر چتر و بر سر ز گوهر کلاه
فرازش درفشی درفشان چو شید
به پیکر طرازیده پیل سپید
سرش طغری و تنش یکسر ز زرّ
ز یاقوت چشم از زبرجدش بر
بتی بودش از زرّ گوهر نگار
فراوان بر او برده لؤلؤ به کار
ببردش که تا گر شود کار سخت
کندش او گه رزم پیروز بخت
ز پیش سپه پیل تیرست و شست
شده زیر پی شان سر کوه پست
همه پشت پیلان رویینه تن
پُر از ناوک انداز و آتش فکن
ز لشکر همی خواست گرد سوار
بر آن سان که خیزد ز دریا بخار
ز جندان به ده روزه راه دراز
بیآمد بر ژرف رودی فراز
ستاره شمر گفت از آن سوی رود
مرو لشکر آور هم ایدر فرود
که گر کودکی زان سوی رود پای
مرو لشکر آواره گردد ز جای
بُد از یک سوی رود فغفور شاه
دگر سو نریمان به یک روزه راه
شه آگه ز فغفور کآمد به جنگ
بیار است لشکر چو شد کار تنگ
به ایرانیان گفت گردان چین
هراسیده اند از شما روز کین
نباید که امشب شبیخون کنند
به کین از شما دشت پر خون کنند
چو آید شب آتش مسوزید کس
نه آواز باید نه بانگ جرس
بوید از کمین دیده بگماشته
زره در بر ، اسپان به زین داشته
به آذرشن و ارفش شیرفش
سپرد از دو لشکر کینه کش
فرستادشان بر چپ و دست راست
کمین کرد خود هم بدان سو که خاست
چو پوشید شب عاج گیتی بشیز
پراکند بر سبز مینا پشیز
تو گفتی که بر تخت پیروزه پوش
گهر ریخت هندوی گوهر فروش
ز ترکان شهی بود فرمانگزار
سپه داشت از جنگیان سی هزار
سوی رزم ایرانیان با شتاب
شبیخون سگالید و بگذشت از آب
بیآمد بی آگاهی شاه چین
کمین کرد و آگه نبود از کمین
سپه دید در خیمها بی هراس
نه جایی طلایه نه آواز پاس
بزد کوس و تن بر سپه برفکند
خروش یلان شد به ابر بلند
درآمد ز چپ ارفش کابلی
سوی راست آذرشن زابلی
پس اندر نریمان و ایرانیان
گرفتند بدخواه را در میان
شب قیرگون شد ز گرد سپاه
چو زنگی که پوشد پرند سیاه
جهان پاک چون تیره دوزخ نمود
در او تیغ چون آتش و شب چو دود
دلیران دشمن به بند کمند
چو دیوان شب تیره گردن به بند
ز ترکان نرستند جز اندکی
نشد باز جای از دو صدشان یکی
چو از دامن ژرف دریای قار
سپیده برآمد چو سیمین بخار
گیاها بد از خون تبرخون شده
دل خاره زیر تبر خون شده
گریزندگان نزد فغفور باز
رسیدند ، با رنج و گرم و گداز
ستاره شمر شد غمی ز آن شتاب
که لشکر گذر کرد نا گه ز آب
بدانست کافتاد خواهد شکست
سبک نزد شه رفت زیجی به دست
بدو گفت بر تیغ این کُه یکی
شوم بنگرم راز چرخ اندکی
بدین چاره بگریخت شد نا پدید
دگر تا شه چین بُد او را ندید
به دُمّ گریزندگان بر دمان
بیآمد نریمان هم اندر زمان
دو ره گُرد بودش ده و شش هزار
برآراست از گرد ره کارزار
ببد تند فغفور هم در شتاب
بیآمد به پیکار ازین سوی آب
دو لشکر رده ساختند از دو روی
جهان گشت پر گرد پرخاشجوی
غوکوس با مهره بر شد به هم
ز شیپور و از نای برخاست دم
بپوشید پهنای هامون ز مرد
ببد خشک دریای گردون ز گرد
ز خون گشت روی زمین پرنگار
ز پیکان دل و چشم کیوان فکار
زمین آنکه از بر بُد از زیر شد
جهان را دل از خویشتن سیر شد
ز بس گونه گونه درفش سپاه
بهاریست گفتی همه رزمگاه
ز تیغ اندرون برق و باران ز تیر
ز گرد ابر تیره ز خون آبگیر
چنان رود خون بُد که بر کوه و دشت
سوار آشناوار بر خون گذشت
ز بس نعل پاشیده بر دشت کین
زره داشت پوشیده گفتی زمین
سواران به کین گردن افراخته
یلان نیزه بر نیزه انداخته
ز کُه تا کُه از گرد پیوسته میغ
ز کشور به کشور چکاکاک تیغ
سنان را دل زنده زندان شده
بر امید ها مرگ خندان شده
ز خون پرندآوران پشت پیل
چو شنگرف پاشیده بر کوه نیل
همی تا بشد خور پس تیغ کوه
بدین گونه بُد رزم هر دو گروه
چو موج درفشان فرو برد سر
پراکنده بر روی دریا گهر
نمود از سر کوه خمیده ماه
چو از زرّ زین بر سیاه اسپ شاه
فروهشت شب دامن از روی جنگ
سپه بازگشت از دو سو بی درنگ
ببستند راه شبیخون به پیل
طلایه پراکنده شد بر دو میل
ز بس کز دو رو آتش افروختند
شب تیره را دیده بر دوختند
همی هر کسی مردم خویش جست
یکی کشته برد و یکی مرده شست
چو روز از جهان کارسازی گرفت
دمید آتش و زر گدازی گرفت
سپیده دمش گشت و کوره سپهر
هوا بوته زرّ گدازیده مهر
دگر باره هر دو سپه ساخته
کشیده صف و تیغ و خشت آخته
ز پولاد ده میل دیوار بود
بدو بر ز خشت و سنان خار بود
زمین پاک جنبان از آشوب و شور
زمان خیره از نعرهٔ خنگ و بور
هوا از درفشان درفش سران
چو باغ بهار از کران تا کران
چو زلف بتان شاخ منجوق باد
گهش برنوشت و گهی برگشاد
تو گفتی که هر یک عروسیست مست
نوان و آستیها فشانان به دست
گرفتند رزمی گران همگروه
هوا گرد چون قیر شد کوه کوه
چنان کشته بر هر سوی انبار گشت
که هر جا که بُد دشت دیوار گشت
ز بس نعره هر کوه نیمی بکاست
به هرکشور از خون دو صد چشمه خاست
زمانه شب و تیغ مهتاب شد
دل مرد چشم و سنان خواب شد
برافروخت از نعل اسپان گیا
بگردید بر کُه ز خون آسیا
بغرّید کوس و بدرّید کوه
زمین گشت تار و زمان شد ستوه
بجوشید گردون بپوشید ماه
بشورید قلب و بجنبید شاه
یلان را جگر بُد ز کین تافته
شده بانگ سست و لبان کافته
ز سر سوده تیغ و ز کین زیر ترگ
ز تن جان ستوه و ز جان سیر مرگ
همه کوه درع و همه دشت نعل
دل خور کبود و رخ ماه لعل
درفشی فراز مه افروخته
درفشی به خاک اندر انداخته
ز بس خشت گردان پیکار ساز
شده پیل چون در نیستان گراز
به قلب اندر استاده فغفور چین
به گردان لشکر همی گفت هین
به هر کاو فکندی یکی کینه خواه
همی زرّ بدادی به ترگ و کلاه
نریمان چپ و راست اندر نبرد
همی تاخت بر گرد گردان چو گرد
زمین گفتی از وی بگردد همی
سمندش جهان بر نوردد همی
از اسپش همه دشت آوردگاه
ز ناورد بد چرخ و از نعل ماه
به تیغ از یکی تا بپرداختی
به نیزه سرش بر مه انداختی
به کین پاشنه خیز کرده سمند
بر قلب شد با کمان و کمند
بیفکند ده پیل و سیصد سوار
سوی شاه چین حمله برد ابروار
سوارانش را یکسر آواره کرد
درفشش به نیزه همه پاره کرد
شد افکنده چندان ز گردان چین
که بیش از گیا کشته بُد بر زمین
ز بس جان که از مرگ پالوده شد
تنش سست و چنگال فرسوده شد
ز کشته چه گویم بر آن کس که زیست
ببخشید چرخ و ستاره گریست
همه شاه را خوار بگذاشتند
گریزان ز پس راه برداشتند
پدر بُد که خسته پسر را به پای
سپردی همی چشم و ماندی به جای
زره دار بُد کز تن خویش پوست
همی کند و پنداشتی درع اوست
تنش بنگریدی که بر پای هست
به سر دست بردی که بر جای هست
چو دل جستی از تن سنان یافتی
پر از ناوک تیردان یافتی
دم خون چو رو مهین هین گرفت
ز غم چهرهٔ شاه چین چین گرفت
بُتش را که آورده بُد پیش باز
به صد لابه هر گاه بردی نماز
همی خواست پیروزی اندر نبرد
نبد هیچ سودش فزون لابه کرد
چو لشکرش بگریخت او نیز تفت
در اسپ نبرد آمد از پیل و رفت
به جندان شد و هر چه باید به کار
بیاراست از ساز جنگ و حصار
ز ترکان ز صد مرد ده رسته بود
وزآن ده که بُد رسته نه خسته بود
همه کوه و غار و در و دشت و تیغ
بُدافنده ترگ و سر و دست و تیغ
مرا فکنده را گرگ دل کرد پاش
گریزنده را غول گفتی که باش
سرا پرده و خیمه و ساز چنگ
همان جوشن و ترکش و نیملنگ
بت و تخت فغفور و پیلان رمه
گرفتند گردان ایران همه
چنین است بخش سپهر روان
یکی زو توانا دگر نا توان
یکی جفت تخته یکی جفت تخت
یکی تیره روز و یکی نیک بخت
جهان را ز تو خوی بد راز نیست
همی گویدت گرچش آواز نیست
نهان با تو صد گونه رنگ آورد
زبون گیردت گر به چنگ آورد
به خواری کشد چون به مهرت ببست
به پای افکند چون کشیدت به دست
چو میشت دهد پوشش و خورد و ساز
پس آن گه چو گرگان به دردت باز
از آهوش تا بیشتر آگهیم
به مهرش درون بیشتر گمرهیم
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
سپری شدن روزگار گرشاسب
از آن پس جهان پهلوان گاه چند
همی زیست خرم دل و بی گزند
چو بر هفتصدش شد سی و سه سال
ز تن مرغ عمرش بیفکند بال
جهان کند بیخ درنگش ز جای
سر زندگانیش را زد به پای
به نخچیر بُد روزی آمد ز دشت
هم از پی بیفتاد و بیمار گشت
بدانست کش بست بند سپهر
جهان خواهد از جانش بگسست مهر
بفرمود تا بیند اختر شمار
که بهره چه ماندستش از روزگار
ستاره شمر دید و آن گه به درد
چنین گفت گریان و رخساره زرد
که ده روز اگر بگذرد بی زیان
زید شاد با کام دل سالیان
سپهبد بدانست راز سپهر
که از وی جهان پاک ببرید مهر
هر آنکس که بودش ز پیوند و خویش
همه خواند و بنشاند بر گرد خویش
چنین گفت کای نامداران من
همه نیکدل غمگساران من
مرا زایزد آمد به رفتن پیام
بر اسپ شدن کردم اکنون لگام
چه بر اژدها و چه بر دیو و شیر
به مردی بُدم گاه پیکار چیر
کنون با کسی خواستم کارزار
که پیشش نتابد چو من صدهزار
چرا خوار شد مرگ و ما چون چرا
به جان خوردنش نیست چون و چرا
دمان اژدهاییست ریزنده خون
سر و دست سیصد هزارش فزون
به هر سرش بر صد دهانست پیش
به هر دست بر چنگ سیصد چو بیش
به هر جانور چنگ تیزش دراز
به هر سرش چون دیده بان دیده باز
نتابد ز پیل و نترسد ز شیر
نه از کین شود مانده نز خورد سیر
نه بر شاه و بر بنده آرایشش
نه بر خوب و بیچاره بخشایشش
ز هر دوده کانگیخت او دود زود
دگر ناید از کاخ آن دوده دود
یکی تند تیر افکنست از کمان
که تیرش نیفتد خطا بی گمان
چو در باختر راند تیر از کمین
زند بر نشانه به خاور زمین
کنون چون نهادم سوی راه گوش
کِه ومِه نیوشید پندم به هوش
پس از من همه راه داد آورید
به نیکیم گه گاه یاد آورید
ز دل جز به یزدان منازید کس
همه نیک و بد زو شناسید و بس
ز یزدان و فرمان شاه و خرد
مگردید کز بن نه اندر خورد
مجویید همسایگی با بدان
مدارید افسوس بر بخردان
به درد کسان دل مدارید شاد
که گردون همیشه نگردد به داد
بسازید با خوی هرکس به مهر
ز نیکان به تندی متابید چهر
ممانید بر کهتران کار خوار
نکوهیدگان را مگیرید یار
به مست و به دیوانه مدهید پند
مخندید بر پیر و بر دردمند
مبرّید پیوند خویشان ز بن
مگویید درویش را بد سُخن
همه دوستان را به مهر اندرون
گه خشم و سختی کنید آزمون
سزاوار درخور گزینید جفت
به چیز کسان کش مباشید و زفت
کس از گنده پیران و بیگانه نیز
ممانید در خانه و دزد چیز
به نرمی چو کاری توان برد پیش
درشتی مجویید از اندازه بیش
مبندید دل در سرای سپنج
کش انجام مرگست و آغاز رنج
دو روی و فریبنده و زشت خوست
به کردار دشمن به دیدار دوست
یکی شادی آن گه رساند به مرد
که پیش آورد ده غم و رنج و درد
چنان کز نیاکان مرا هست یاد
شما را ز من یکسر این پند باد
شدم من، به اندرز من بگروید
ز من پاک بدرود و خشنو بوید
چو روز پدر یکسر آید به سر
به جایش نشاید کسی جز پسر
نریمان مرا از پسر برتریست
چو من رفتم او مر شمارا سرست
شمارید پیمانش پیمان من
که فرمان او هست فرمان من
بخواهید چیزی که دارید رای
از آن پیش کِم رفتن آید ز جای
شد آن انجمن زار و گریان بروی
برآمد غریویدن های و هوی
همه زار گفتند هرگز مباد
که ما بی تو باشیم یک روز شاد
چو ما خشندیم از تو فرزانه رای
تو جاوید خشنود باش از خدای
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ستایش امیرالمؤمنین عمر الفاروق رضی‌اللّٰه عنه
ذکر امیرالمؤمنین ابی حفض عمربن الخطاب المذکور بافضل الخطاب الحاوی للثواب الماحی للعقاب الذی فرق بین الحق و الباطل و القتیل والقاتل الذی انزل‌اللّٰه تعالی فی شانه: یا ایها النبی حسبک‌اللّٰه و من اتبعک من‌المؤمنین یعنی عمر رضی‌اللّٰه عنه و قال النبی صلّی اللّٰه علیه و سلم: عمر سراج اهل الجنة ولو کان بعدی نبیّاً لکان عمر، و قال علیه‌السلام: ان الشیطان لیفرّ من ظل عمر، من احب عمر امن‌الخطر من احب عمر فقد اوضح الطریق، و قال: انا مدینة العدل و عمر بابها.
بود عدل عمر ز بی‌مکری
آینهٔ صدق روی بوبکری
کان اسلام و زین ایمان بود
صدق او عقل و عدل را کان بود
دین به وقت عتیق بود هلال
پس به فاروق یافت عزّ و کمال
زانکه بگشاد پای بر عیّوق
دست اسلان عقدهٔ فاروق
طا طلب کرد مر عمر را یافت
از میان طفاوه بر وی تافت
دل او چون ز حق محقّق شد
صدف درّ رؤیت حق شد
آنکه کامل به وقت او شد کار
به سرِ نقطه باز شد پرگار
دین نهاده برای چونان شاه
پای دامی ز طا و ها در راه
آنکه طه طهارتش داده
آنکه طاسین امارتش داده
داده دستش به صدق طاء طلب
بسته پایش به عشق‌های هرب
کرده بر چرخ حق به نور یقین
طا و ها ماه چارده‌اش در دین
شوقش آورده سوی مهتر خویش
طرقوا طرقوا کنان در پیش
دیده ز طا همه طهارتها
کرده از ها همه امارتها
عمری عمر خود بیفشانده
عمری رفته فرّ حق مانده
شاهد حق روانش در خفتن
نایب حق زبانش در گفتن
کرده در عزّ و دولت سرمد
عمری را بدل به عمر ابد
بود میر عمر شهنشه دین
جان فدا کرد و مال در ره دین
از پی دیو در زمانهٔ او
سایهٔ او سلاح خانهٔ او
کرده عقلش در این سرای مجاز
آروز را به خاک سیر جواز
کرده پیوند دلق خویش از برگ
دیده زان برگ دیو آزش مرگ
گر بگفتی زبانش عاهد حق
ور بخفتی روانش شاهد حق
کرده بهر رسول یزدانش
حسبک اللّٰه ردیف ایمانش
در ره دین و دل فراغ از وی
باغ فردوس را چراغ از وی
در ده دین صلاح دِرّهٔ او
کرده خونها مباح در ره او
از پی حکم نافذش بشتاب
نامهٔ او بخوانده آب چو آب
خون دل با دم وفا بسرشت
نیل را نامه بر سفال نوشت
نیل تا نامهٔ عمر بر خواند
آب چون رنگ از دو دیده براند
راندنی کاندرو نبود وقوف
خواندتی کاندرو نبود حروف
زده عدلش درین سرای مجاز
آتش اندر سرای پردهٔ راز
دست شسته ز حضرتش تلبیس
کوچ کرده ز کوی او ابلیس
چرخ مالیدگان نکوخو ازو
عمر پالیدگان بنیرو ازو
کرده خورشید را جدا ز منیش
سایهٔ نور دلق هفده منیش
برِ فهمش ستاره کرده خروش
پیش سهمش سریش کرده سروش
گشت قیصر نگون ز تخت رفیع
دِرّه در دست او و او به بقیع
کرده تلقین بی‌ضرورت را
سورة سنّت اهل صورت را
از پی مؤمنان به تیغ و کمند
خار شبهت ز راه ایمان کند
روح کرده ز راح سرمستش
امر حق داده دِرّه در دستش
ز احتسابش در اعتدال بهار
گل پیاده بماند و باده سوار
تیغ شاهان فرس پر خطری
بود کمتر ز دِرّه عمری
خانهٔ یزدگرد زوست خراب
کرده تاراج جمله آن اسباب
شاخ و بیخ ضلالت او برکند
کفر را دست و پای کرد به بند
روی چون سوی احتساب آورد
مل چو گل در پای در رکاب آورد
نفس حسی ز هفت بند بجست
عقل انسان ز چار میخ برست
ور بخواهی کرامتی به شکوه
قصهٔ ساریه بخوان بر کوه
بر پسر حد براند از پی دین
شد روان پسر به علّیّین
آری این زخم هم ز دین من است
ورچه فرزند نازنین من است
از عمر عالمی منوّر شد
همه آفاق پر ز منبر شد
روی او مسند عتیق آراست
رای او سرو باغ دین پیراست
هست پیدا ز بهر تصحیحش
در تراویح پر مصابیحش
شده از غیرتش فریشم تن
زَهرهٔ زِهرهٔ بریشم‌زن
دِرّه‌وار از پی اقامتِ حد
در ره احمد از برای احد
ذره‌ای را برای مستوری
نزده درّه جز به دستوری
خانهٔ می خراب گشته ازو
زَهرهٔ زُهره آب گشته ازو
ناصراللّٰه در رعایت حق
حکم حق کرده در ولایت حق
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در عدل وی رضی‌اللّٰه عنه
عدل او بود با قضا همبر
حکم او بود تیز رو چو قدر
بیشه بر گور کرد همچو حرم
تله بر مرغ کرده همچو ارم
کرده از امر او به دستوری
از همه ناپسندها دوری
کرده از عدل او به دل سوزی
گرگ با جان میش خوش پوزی
بر بزرگان چو حکم دین راندی
چرخ بر حکمش آفرین خواندی
زَهرهٔ او به روز رستاخیز
بوده چون زُهره خرّمی انگیز
بوده در زیر نور پیش از نشر
عدل او بابت ترازوی حشر
کرده کم بیش شمسی و قمری
متساوی خلافت عمری
عجم و شام را به پاس و ز داد
چون دل و دست خویشتن بگشاد
بوده جانش معانی انصاف
مایه و پایه‌اش نبوده گزاف
حبذّا عدل او و شوکت او
خرّما روزگار دولت او
به صلابت گشاده شام و عجم
بستد از روم حمل زرّ و درم
سعد وقاص و عمرو معدی را
آن دو آزاده و آن دو هادی را
به عجم هر دو را فرستاده
بدل ظلم دادها داده
در نهاوند چون قوی شد حرب
کفر و اسلام در شده در ضرب
او به فرط کیاست از سرِ درد
آنچنان خدعه را به جای آورد
حیلت کافران بدید از دور
از فراست بدان دل پر نور
روز آدینه بر سرِ منبر
گفت یا ساریه ز خصم حذر
الجبل الجبل که لشکر کفر
حیله کرده‌ست حیله بر درِ کفر
سعدِ وقّاص لفظ او بشنید
وان کمینگاه کفر جمله بدید
کوه بشکافت و سعد و عمرو آواز
بشنیدند و فاش گشت آن راز
زان کمینگاهشان شدند آگاه
بازگشتند از آن مضیق سپاه
کافران زان سبب شکسته شدند
هم به بد کشته زار و بسته شدند
مختصر کردم این مناقب را
بهر آن روی و رای ثاقب را
به دو حرف از برای یک ایجاز
سه سخن گویم از زبان نیاز
به عمر گشت عمر ملک دراز
به عمر شد درِ شریعت باز
از عمر یافت دین بها و شرف
اینت دین را شده گزیده خلف
پیش دین بود چون سپر عمّر
بود در شرع راهبر عمّر
روز محشر دو چشم او روشن
به خدا و رسول و عدل و سنن
صد ترحّم زما در این ساعت
بر روانش رسان پر از طاعت
ملک را در امان و در ایمان
بوده فرزند عدل او عثمان
دین بدو بود شاد و با تمکین
وز وفاتش فزود رونق دین
هرچه از لفظ و فضل با عمرست
سنّت محض و منّت امر است
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ستایش امام شافعی رضی‌اللّٰه عنه
ذکر الامام العالم العارف جمال‌الدّین کمال الاسلام مفتی الشرق والغرب سیّدالعلماء والفقهاء مفتاح الشریعة سراج‌السنّه کنوز الاحادیث ابی‌عبداللّٰه محمّدبن ادریس شافعی رحمة‌اللّٰه علیه.
چون فروشد چراغ دین نبی
روی بنمود ماه مطّلبی
از پس بدرِ دین نه دیر چه زود
آفتابِ زمانه چهره نمود
رَو بجو ار ز دیده در طلبی
راهِ شرع از امام مطلبی
اصل او در قواعد و بنیان
فرع نسل مُعد بن عدنان
نسبش با رسول پیوسته
ادبش از فضول بگسسته
درسِ دین ساخت از پی تقدیس
صدر سنّت محمّد ادریس
از پی طالبان نورِ یقین
خویشتن وقف کرده بر درِ دین
بر خود از عقل خویش هیچ نساخت
در ره شرع خویشتن درباخت
مصطفی گفته او شنیده به جان
زان نموده به شرع او برهان
تا حدیثِ پیمبر او خوانده
بر خودش اعتماد نامانده
آنکه نارد چنو صنایع دهر
کرده خصمان دینِ حق را قهر
بوده در راهِ دین امام به حق
که امامت ورا سزد مطلق
همّتش دین فروز و عرش گذار
فطنتش فتنه سوز و شغل گزار
کرده شاگردی حدیث نبی
غاشیه بر کتف ز پیش وصی
راکبانِ درش اثیر فرس
همرهانِ دمش عبیر نفس
جود او همچو کعبه انبه جوی
خُلق او چون بهار خندان روی
شرع تا کدخدای این خانه است
عقلها را قبا غلامانه است
در تراجع ز خلق و خلقش جین
در ترّفع ز علم و حلمش دین
دین مرفّه به خوب گفتارش
همه عالم رسیده آثارش
بخشش از حق بهانه بر سعدست
جود از ابرولاف بر رعدست
گر پراگنده زو شدند اوباش
سنّت مصطفی از او شد فاش
هر حدیثی که مصطفی برگفت
شرحش او داد و علم آن ننهفت
کلک او شد خزانهٔ اسرار
درس او را فرشته شد نظّار
گاه تدریس و گاه شرحِ علوم
حاکم او بود و عالمی محکوم
گام و کامش چو مرکبانِ شکار
نَور و نُورش چو روزگار بهار
ظاهر طاهرش مدبّر بِر
خاطر عاطرش مفسّر سرّ
واعظِ عقل و حافظِ تنزیل
مُحرمِ عشق و مَحرم تأویل
خیلِ طالوت را سکینهٔ حلم
اُمّتِِ نوح را سفینهٔ علم
صورتش عین علم و دانش بود
زانکه بس پاک خاندانش بود
خاندانی که از قریش بُوَد
بیشکی سرفرازِ جیش بُوَد
هست کوته ز بهر شرع و شعار
دست او همچو زیر پوش بهار
سخنش بکر و لفظ دوشیزه
مذهب او درست و پاکیزه
یافته حلّهٔ صفا و صفات
دست و کلکش به کار شرع ثبات
از غرورِ سپهر مؤمن ظن
وز مرور زمانه ایمن تن
گرچه کژ سیرتم بگویم راست
که سخا و مروت ایشان راست
دین از او یافت زینت و رونق
در تبع متفق شدند فِرق
بندهٔ او شده وضیع و شریف
عالم و عارف و وجیه و عفیف
علم دین تا بدو سپرد قضا
جهل ز اسلام برگرفت فنا
زندقه از علم او هزیمت گشت
طالبِ علم با غنیمت گشت
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
التمثیل فی‌تعلیم الاب‌الغافل لابن الجاهل فی‌التصوّف
پسری داشت شیخ ناهموار
گنج پرداز و رنج نابردار
پیر روزی ز بهر نصح و نیاز
گشت راضی به صلح نان و پیاز
بر سر مجمع از سرِ آزار
گفت پورا سر از کبود برآر
رو چو زر بایدت سفیهی کن
ور سریت آرزو فقیهی کن
وز زر و سر همی بخواهی راست
مال و جان پدر بجمله تراست
تا ترا کسب و جای و جاه دهد
زانکه این صوفیی خدای دهد
او هدایت دهد تو جهد بکن
کار کن کار و بر میار سخن
جان ندید از جهان پر دردی
با تو جز نقد ناجوانمردی
با چنین نقد زیف و روی نه خوب
یوسفی کی فروشدت یعقوب
نرهد یک نصیبه‌جوی از نار
زانکه رشوت دهست رشوت خوار
تو به صفو و صفات صوفی باش
پوست کو کوفیی و کوفی باش
باش همچو چراغ در ماتم
مرگ با دلق و سوک هر سه بهم
پیش مردن بمیر تا برهی
ورنه مردی ازو به جان نجهی
همچنین باش در نقاب سرشت
تا نریزد جمالت آب بهشت
سوی اصل از سرای محنت و داغ
با لباس کبود رو چو چراغ
چون نداری مناهی اندر پیش
ز احتساب خرد بجو مندیش
مفلسی مایه ساز تا برهی
از بلاها و زشتی و تبهی
عاشقان آن زمان که رای آرند
هر دو عالم به زیر پای آرند
ملکوت این چنین گدایی را
جان دهند از پی رضایی را
هرکه برتر ز جان مکان دارد
خانه بر فرق فرقدان دارد
هرکه برتر ز جان مقر دارد
کی فرودش نهد چو بردارد
خویشتن را فدای یاران کن
کشت بیگانه پر ز باران کن
خود عباپوش و خز به یاران ده
جو تو خور گندمی به ایشان ده
سقری گرسنه‌ست بر گذرت
مال و جاهست هیزم سقرت
گرچه هستت چنین سقر در پیش
هیزم او مشو و زو مندیش
هیزم این سقر ز جاه بُوَد
وانچه داری به جاه چاه بُوَد
گرچه هستی کنون ز غفلت خوش
سرنگون در فتی در آن آتش
گرچه نمرود آتشی بر کرد
نه چو آتش علف نیافت نخورد
چون شنید او خطاب حق با نار
سرد و خوش طبع شد چو دانهٔ نار
زر نداری چه غم خوری ز امیر
خر نداری چه ترسی از خر گیر
ای فرومایگان شطّ قدم
وی فروماندگان بحرِ عدم
باش تا در رسد بهار شما
تا چه گلها دمد ز خار شما
دستِ مشاطهٔ بهارِ ازل
تا چه آراید از عروس عمل
لیک آن ره ببین که داری پیش
از درِ نفس تا دَرِ دل خویش
هرکه از جاه خویش درماند
چوب ردّش به صدر حق راند
وان کسانی که مرد این راهند
از نهاد زمانه آگاهند
بنیوش این حدیث بی‌زرقی
دل منه بر فروغ هر برقی
صفت و حال صوفیان این است
راه دین این و صدق جان این است
هجویری : باب ذکر اهل الصّفّة
باب ذکر اهل الصّفّة
بدان که امت کثّرهم اللّه مجتمع‌اند بر آن که پیغامبر را علیه السّلام گروهی بوده‌اند از صحابه رضوان اللّه علیهم اجمعین که اندر مسجد وی ملازم بودند و مهیا مر عبادت را و دست از دنیا بداشته بودند واز کسب اعراض کرده بودند،و خدای عزو جل از برای ایشان را با پیغمبر علیه السّلام عتاب کرد، عزّ مِنْ قائلٍ: «ولاتَطْرُدِ الَّذینَ یَدْعُونَ ربَّهم بِالغَدوةِ والعَشیِّ... الآیه (۵۲/الانعام)». و کتاب خدای عزّ و جلّ به فضایل ایشان ناطق است و پیغمبر را علیه السّلام اندر مناقب ایشان اخبار بسیار که به ما رسیده است اندر ذکر ایشان، رضی اللّه عنهم اجمعین و ما طرفی اند رمقدمهٔ این کتاب گفته‌ایم.
ابن عباس رضی اللّه عنه روایت کند از پیغمبر، علیه السّلام: «وقفَ رسولُ اللّهِ صلَّی اللّهُ علیه و سلّم علی اصحابِ الصّفَّةِ، فرأی فقرَهم وجُهْدَهُم و طیبَ قُلُوبِهم، فقال: اَبشروا یا اصحابَ الصّفَّة، فمَن بقی مِنْ أَمَّتی علی النَّعْتِ الّذی أَنْتُم علیه راضیاً بمافیه، فانّه من رفقائی فی الجنَّةِ.»
معنی این خبر آن بود که: «چون پیغمبر علیه السّلام بر ایشان برگذشت و مر ایشان را بدید باستاد و خرمی دل ایشان اندر فقر و مجاهدت بدیدگفت: بشارت مر شما را و آن که از پس شما بیایند به صفت شما و اندر فقر خود راضی باشند، ایشان نیز از رفیقان من‌اند اندر بهشت.»
عددهم، از ایشان:
۱- یکی منادی حضرت جبار و گزیدهٔ محمد مختار، بِلال بن ریاح، رضی اللّه عنه.
۲- و دیگر، دوست خداوند داور، و محرم احوال پیامبر، ابوعبداللّه سلمان الفارسی، رضی اللّه عنه
۳- و دیگر، سرهنگ مهاجر و انصار، و متوجه خداوند غفار، ابوعُبیدة عامربن عبداللّه الجرّاح، رضی اللّه عنه
۴- ودیگر، گزیدهٔ اصحاب و زینت ارباب، ابوالیَقظان عمّار بن یاسر، رضی اللّه عنه
۵- و دیگر، گنج علم و خزینهٔ حلم، ابومسعود عبداللّه بن مسعود الهُذَلی، رضی اللّه عنه
۶- و دیگر، متمسک درگاه حرمت و پاک از عیب و آفت، عُتْبة بن مسعود، برادر عبداللّه، رضی اللّه عنه
۷- ودیگر، سالک طریق عزلت، و مُعرض از عصایب زلت، المقدادبن الاسود، رضی اللّه عنه
۸- و دیگر، راعی مقام تقوی، و راضی به بلا و بلوی، خباب بن الأَرَتّ، رضی اللّه عنه
۹- و دیگر قاصد درگاه رضا و طالب لقا اندر بقا، صُهَیب بن سنان، رضی اللّه عنه
۱۰- و دیگر، دُرج سعادت، و بحر قناعت عتبة بن غَزْوان، رضی اللّه عنه
۱۱- و دیگر برادر فاروق و مُعرض از کونین و مخلوق، زید بن الخطّاب، رضی اللّه عنه
۱۲- و دیگر، خداوند مجاهدات، اندر طلب مشاهدات، ابوکَبْشَه، مولی پیغمبر، رضی اللّه عنه
۱۳- و دیگر، عزیز تائب و از کل به حق آیب، ابوالمَرْثد کنّازبن الحُصَین غنویّ، رضی اللّه عنه
۱۴- و دیگر، عامر طریق تواضع و سپرندهٔ محجّهٔ تقاطع، سالم، مولی ابی حُذَیفة، رضی اللّه عنه
۱۵- و دیگر، خائف از عقوبت و هارب از مخالفت، عُکّاشة بن المِحْصّن، رضی اللّه عنه
۱۶- و دیگر، زین مهاجر و انصار و سید بنی قار، مسعود بن ربیع القاری، رضی اللّه عنه
۱۷- و دیگر، حافظ انفاس پیغامبر و مر جملهٔ خیرات را در، عبداللّه عمر، رضی اللّه عنه
۱۸- و دیگر اندر زهد مانندهٔ عیسی و اندر شوق به درجهٔ موسی، ابوذرّ جُندب بن جُنادة الغفاری، رضی اللّه عنه
۱۹- و دیگر، اندر استقامت مقیم و مر اصحاب را خادم و ندیم، صَفْوان ابن بیضاء، رضی اللّه عنه
۲۰- و دیگر، صاحب همت و خالی از تهمت، ابودرداء عُوَیمر بن عامر، رضی اللّه عنه
۲۱- ودیگر، مر کیمیای دین را شرف و مر درّ توکل را صدف، عبداللّه بن بدر الجُهَنی، رضی اللّه عنه
۲۲- و دیگر، متعلق درگاه رجا، و گزیدهٔ رسول پادشا، ابولُبابة عبدالمُنْذِر، رضی اللّه عنه
و اگر جملهٔ ایشان را یاد کنم دراز گردد و شیخ ابوعبدالرّحمان محمدبن حسین السُّلمیرضی اللّه عنه که نقال طریقت و کلام مشایخ بوده است، تاریخی کرده است مر اهل صفه را مفرد و مناقب و فضایل و اسامی و کنیت بیاورده؛ و اما مِسْطَح ابن اُثاثة بن عَبّاد را از جملهٔ ایشان گفته است و من به دل ورا دوست ندارم که ابتدای اِفک امّ المؤمنین عایشه رضی اللّه عنها وی کرده بود؛ اما ابوهُرَیره و ثَوْبان و مُعاذبن الحارث و سائب وبن الخَلّاد و ثابت بن الودیعة و ابوعَبْس و عُوَیم بن ساعدة و سالم بن عُمَیر بن ثابت و ابوالیَسَر کعب بن عمرو و سُهَیب بن سیّاف و عبداللّه بن اُنَیْس و حجّاج بن عمر الاسلمی رضوان اللّه علیهم اجمعین از جملهٔ ایشان بوده‌اند. گاه گاه به سببی تعلق کردندی؛ اما جمله اندر یک درجه بوده‌اند.
و به‌حقیقت قرن صحابه خیر قرون بود و اندر همه درجه که بوده‌اند اندر هر فنّ بهترین و فاضل‌ترین همه خلق بودهاند؛ از بعد آن که خداوند سبحانه و تعالی ایشان را صحبت پیغمبر علیه السّلام به ارزانی داشت و اسرار ایشان از جملهٔ عیوب نگاه داشت؛ کما قال رسول اللّه، صلّی اللّه علیه و سلّم: «خیرُ النّاسِ قَرْنی ثُمّ الّذینَ یلونَهم ثمّ الّذینَ یَلونَهم.» و قال اللّه، تعالی: «و السّابقونَ الأوّلون من المهاجرینَ و الانصارِ و الّذینَ اتّبَعُوهُم باحسانٍ (۱۰۰/ التّوبة).»
اکنون ذکر بعضی از تابعین اندر این کتاب اثبات کنم تا فایده تمام‌تر شود و قرون به یک‌دیگر متصل گردد، ان شاء اللّه العزیز.

هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
۳- ابوالحسن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، رضی اللّه عنهم
و منهم: وارث نبوت و چراغ امت، سید مظلوم و امام مرحوم، زین العُبّاد و شمع الاوتاد، ابوالحسن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، رضی اللّه عنهم
اکرم و اعبد اهل زمانهٔ خود بود و وی مشهور است به کشف حقایق و نشر دقایق. از وی پرسیدند که: «سعیدترین دنیا و آخرت کیست؟»
گفت: «مَنْ إذا رَضِیَ لَمْ یَحْمِلْهُ رِضاهُ عَلَی الباطِلِ، و إذا سخِطَ لَمْ یَخْرِجْه سَخَطُه مِن الحقِّ. آن که بر باطل راضی نبود چون راضی شود و خشمش از حق بیرون نیارد چون خشمگین گردد.»
و این از اوصاف کمال مستقیمان است؛ زانچه رضا دادن به باطل باطل بود و دست بداشتن حق اندر حال خشم، باطل؛ و مؤمن مبطل نباشد.
ونیز می‌آید که چون حسین علی را با فرزندان وی رضوان اللّه علیهم اندر کربلا بکشتند، جز وی کسی نماند که بر عورات قیم بودی و او بیمار بود و امیرالمؤمنین حسین رُضِیَ عنهم وی را علی اصغر خواندی. چون ایشان را بر اشتران برهنه به دمشق اندر آورند پیش یزید بن معاویه اخزاه اللّه یکی ورا گفت: «کَیْفَ أصْبَحْتُم یا علی و یا أهلَ بَیْتِ الرَّحْمةِ؟ قال: «أصْبَحنا مِنْ قَوْمِنا بِمَنْزِلَةِ قَوْمٍ مُوسی مِنْ آلِ فرعون، یُذّبِّحونَ أبْناءَنا و یَسْتَحیُونَ نِساءَنا، فلا نَدْری صَباحَنا من مَساءِنا، و هذا مِنْ حَقیقةِ بلاءِنا.»: «بامدادتان چون بود، یا علی و یا اهل بیت رحمت؟» گفت: «بامداد ما از جفای قوم خود، چون بامداد قوم موسی از بلای قوم فرعون بود که فرزندان ایشان را می‌کشتند و عوراتشان را برده می‌گرفتند؛ تا نه بامداد و نه شبانگاه می‌شناسیم و این از حقیقت بلای ماست و ما مر خداوند را جل جلاله شکر گوییم بر نعمتهای وی و صبر کنیم بر بلیات وی.»
و اندر حکایات است که هشام بن عبدالملک بن مروان سالی به حج آمد، خانه را طواف می‌کرد، خواست تا حجر ببوسد از زحمت خلق راه نیافت. آنگاه بر منبر شد و خطبه کرد. آنگاه زین العابدین، علی بن الحسین رضی اللّه عنه به مسجد اندر آمد با رویی مقمر و خدی منور و جامه‌ای معطر، و ابتدای طواف کرد چون به نزدیک حجر فراز رسید، مردمان مر تعظیم ورا حجر خالی کردند که تا وی مر آن را ببوسید.
مردی از اهل شام، چون آن هیبت بدید با هشام گفت: «یا امیرالمؤمنین، تو را به حجره راه ندادند که امیری، آن جوان خوبروی که بود که بیامد مردمان جمله از حجر در رمیدند و جای خالی کردند؟»
هشام گفت: «من ورانشناسم.» و مرادش آن بود تا اهل شام مر او را نشناسند و بدو تولا نکنند و به امارت وی رغبت ننمایند.
فرزدق شاعر آن‌جا استاده بود، گفت: «من او را شناسم.» گفتند: «آن کیست، یابافراس؟ ما را خبرده، که سخت مهیب جوانی دیدیم وی را.» فرزدق گفت: «شما گوش دارید تا به ارتجال صفت نسبت وی کنم:
هذَا الّذی تَعْرِفُ البَطْحاءُ وَطْأَتَهُ
والبیتُ یعرِفُه و الحِلُّ وَالْحَرَمُ
هذَا بنُ خیرِ عبادِ اللّه کُلِّهُمُ
هذَا التّقیُّ النّقیُّ الطّاهِرُ الْعَلَمُ
هذَا ابنُ فاطمةِ الزّهراءِ، وَیْحَکُمُ
وَابنُ الوصیِّ علیٍّ خیرُکم قَدَمُ
إذا رَأَتْهُ قُرَیشٌ قالَ قائلُها
إلی مَکارمِ هذا یَنْتَهی الکَرَمُ
یُنْمَی إلی ذِرْوةِ العزِّ الَّتی قَصُرَتْ
عَنْ نَیْلِها عَرَبُ الإسلامِ و العجمُ
مَنْ جَدُّه دانَ فضلُ الأنبیاءِ لَه
و فضلُ اُمّتهِ دانَتْ له الأمَمُ
یَنْشقُّ نُورُ الدّجی عَن نورِ طَلْعَتِه
کَالشَّمْسِ ینجابُ عَنْ إشْراقِهَا الظُّلَمُ
یکادُ یُمْسِکُه عِرْفانَ راحتِه
رُکنُ الحطیم إذا ما جاءَ یَسْتَلِمُ
یُغْضی حیاءً و یُغْضی مِنْ مَهابَتهِ
فَما یُکَلَّمُ إلَّا حینَ یَبْتَسِمُ
فی کفِّه خَیْزُروانٌ ریحُها عَبِقٌ
مِنْ کفِّ أروعَ فی عِرْنینِهِ شَمَمُ
مُشْتَقُّةٌ مِنْ رَسُولِ اللّهِ نَبْعَتُه
طابَتْ عناصِرُه والخِیمُ والشِّیَمُ
کِلْتا یَدَیْهِ غِیاثٌ عَمَّ نَفْعُهُما
تُستوکَفانِ وَلایَعْرُوهُما العَدَمُ
عمّ البریّةَ بِالاحسانِ فَانْقَشَعَتْ
عنهُ الغیابةُ والإملاقُ والظُّلَمُ
لایَسْتَطیعُ جوادٌ بُعْدَ غایَتِهم
ولایُدانِیهِم قومٌ وَ إنْ کَرُموا
هُمُ الغُیوثُ إذا ما أزمةٌ أَزَمَتْ
وَالأُسْدُ أسْدُ الشَّری و البأس یحتدمُ
مِنْ مَعْشَرٍ حبُّهُم دینٌ وَبُغْضُهُمُ
کُفْرٌ وَ قُرْبُهم مَنْجیً و مُعْتَصَمُ
ان عُدَّ اهلُ التُّقی کانُوا ائمّتَهم
اوقیلَ مَنْ خیرُ أهلِ الأرضِ قیلَ هُمُ»
و مانند این در مدح وی بیتی چند بگفت و وی را و اهل بیت پیغمبر را علیهم السّلام بستود. هشام با وی خشم گرفت و بفرمود تا وی را به عُسفان حبس کردند؛ و آن، جایی است میان مکه و مدینه. این خبر، همچنان که بود، بعینه بدو نقل کردند بفرمود تا دوازده هزار درم بدو بردند. گفت: «ورا بگویید: یا بافراس، ما را معذور دار؛ که ما ممتحنانیم و بیش از این چیزی معلوم نداشتیم که به تو فرستادیمی.» فرزدق آن سیم باز فرستاد و گفت: «یا پسر پیغامبر خدای، من از برای سیم، اشعار بسیار گفته بودم و اند آن مدایح دروغ آورده. این ابیات مر کفارت بعضی از آن را گفتم از برای خدای و دوستی رسول و فرزندان وی را.» چون پیغام به زین العابدین بردند، گفت: «بازگردید و این سیم بازبرید و بگویید: یا بافراس، اگر ما را دوست داری مپسند که ما بازگردیم بدان چیزی که بداده باشیم و از ملک خود بیرون کرده.» آنگاه فرزدق آن سیم بستد و بپذیرفت.
و مناقب آن سید بیش از آن است که آن را جمع توان کرد و اللّه اعلم.

هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
۴- ابوجعفر محمدبن علی بن احلسین بن علی بن ابی طالب، کرّم اللّه وجهه و رضی عنهم
و منهم: حجت بر اهل معاملت، و برهان ارباب مشاهدت، امام اولاد نبی و گزیدهٔ نسل علی، ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، کرّم اللّه وجهه و رَضِیَ عنهم
و نیز گویند کنیت وی ابوعبداللّه بود، و به لقب وی را باقر خواندندی. مخصوص بود وی به دقایق علوم و به لطایف اشارات اندر کتاب خدای، عزّ و جلّ. وی را کرامات مشهور بود و آیات ازهر و براهین انور.
و گویند ملکی وقتی قصد هلاک وی کرد. کس فرستاد بدو. چون به نزدیک وی اندر آمد از وی عذر خواست و هدیه داد و به نیکویی بازگردانید. گفتند: «ایها الملک، قصد هلاک وی داشتی، تو را با وی دیگرگونه دیدیم، حال چه بود؟» گفت: «چون وی به نزدیک من اندر آمد دو شیر دیدم یکی بر راست و یکی بر چپ وی، و مرا می‌گفتند که: اگر تو بدو قصد کنی ما تو را هلاک کنیم.»
و از وی روایت آرند که وی گفت اندر تفسیر کلام خدای، عزّ و جل: «فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ و یُؤمِنْ باللّه (۲۵۶/ البقره)»، قال: «مَنْ شَغَلَکَ عَنْ مُطالَعَةِ الحقِّ فَهُوَ طاغُوتُکَ.» بازدارندهٔ تو از مطالعت حق طاغوت توست. نگر به چه چیز محجوبی، بدان چیز بازمانده‌ای و آن حجاب توست. به ترک ان حجاب بگوی تا به کشف اندر رسی و محجوب ممنوع باشد و ممنوع را نباید که دعوی قربت کند.
و از خواص وی یکی روایت کند که: چون از شب لختی برفتی و وی از اوراد فارغ گشتی، آواز بلند برگرفتی به مناجات و گفتی:
«الهی و سیدی، شب اندر آمد و ولایت تصرف مملوکان به سر آمد و ستارگان بر آسمان هویدا شدند و خلق بجمله بخفتند و ناپیدا شدند. صوت مردمان بیارامید و چشمشان بخفت، و از بنوامیه رمیدند و بایستهای خود نهفت، و بنو امیه درهای خود اندر بستند و پاسبانان برگماشتند و آنان که بدیشان حاجتی داشتند حاجت خود فرو گذاشتند. بار خدایا، تو زنده‌ای و پاینده و داننده‌ای و بیننده. غنودن و خواب بر تو روا نیست، و آن که تو را بدین صفت نشناسد هیچ نعمت را سزا نیست. ای آن که چیزی تو را از چیز دیگر باز ندارد و شب و روز اندر بقای تو خلل نیارد. درهای رحمتت گشاده است و مواید نعمتت نهاده است. اجابتت سزای آن که دعا کند و نعمتت برای آن که ثنا گوید. تو آن خداوندی که رد سائل بر تو روا نباشد آن که دعا کند از مؤمنان، و بر درگاهت سائل را بازدارنده‌ای نباشد. از خلق زمین و آسمان بار خدایا، چون مرگ و گور و حساب را یاد کنم، چگونه دل را به دنیا شاد کنم؟ و چون نامه را یاد کنم، چگونه با چیزی ازدنیا قرار کنم؟ و چون ملک الموت را یاد کنم، چگونه از دنیا بهره پذیرم؟ پس از تو خواهم؛ از آن‌چه تو را دانم، و از تو جویم؛ از آن‌چه تو را می‌خوانم: راحتی اندر حال مرگ بی عذاب، و عیشی اندر حال حساب بی عقاب.»
این جمله می‌گفتی و می‌گریستی. تا شبی وی را گفتم: «ای سیدی و سید ابائی، چند گریی و تا چند خروشی؟» گفت: «ای دوست، یعقوب را یکی پسر گم شد چندان بگریست تا چشمهاش سفید گشت و من هژده کس را با پدر خود یعنی حسین و قتیلان کربلا گم کرده‌ام، کم از آن باری که بر فراق ایشان چشم‌ها سفید کنم؟»
این مناجات به عربیت سخت فصیح است،اما ترک تطویل را به پارسی بیاوردم تا مکرر نشود و باز به جایی دیگر آن را بیارم، ان شاء اللّه ربُّ العالمین.

هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
۵- ابومحمدجعفربن محمدبن علی بن الحسین بن علی، الصادق، رضوان اللّه علیهم اجمعین
و منهم: سیف سنت، و جمال طریقت، و معبر معرفت و مُزیِّن صفوت، ابومحمد جعفربن محمدبن علی بن الحسین بن علی، الصادق، رضوان اللّه علیهم اجمعین
عالی حال و نیکوسیرت بود. آراسته ظاهر و آبادان باطن. و وی را اشارات جمیل است اندر جملهٔ علوم، و مشهور است دقت کلام وی و قوت معانی اندر میان مشایخ، رضی اللّه عنهم اجمعین و وی را کتب معروف است اندر بیان این طریقت.
از وی روایت آرند که گفت: «من عَرَفَ اللّهَ أعْرَضَ عَمّا سَواهُ.»
عارف مُعرض بود از غیر و منقطع از اسباب؛ از آن‌چه معرفت وی عین نکرت بود از غیر، که نکرت جز وی معرفت وی باشد و معرفت جز وی نکرت وی باشد. پس عارف از خلق گسسته بود و به حق پیوسته. غیر را اندر دلش مقدار آن نباشد که بدیشان التفات کند و یا وجود ایشان را چندان خطر نهد که اندر خاطر ذکر ایشان را عقد کند.
و هم از وی روایت آرند که گفت: «لاتَصِحُّ العبادةُ بالتّوبةِ. فَقَدِّمِ التَّوْبَةَ عَلَی العِبادةِ، وقال اللّه، تعالی: التّائبونَ العابدونَ (۱۱۲/ التوبه).»
عبادت جز به توبه راست نیاید، تا خداوند تعالی مقدم کرد توبه را بر عبادت؛ ازیرا که توبه بدایت مقامات است و عبودیت نهایت آن و چون خداوند جل جلاله ذکر عاصیان کرد به توبه فرمود و گفت: «وتوبوا الی اللّه جمیعاً (۳۱/النّور)»، و چون رسول را علیه السّلام یاد کرد، به عبودیت یاد کرد و گفت: «فأوْحی إلی عَبْدِه ما أوحی (۱۰/النّجم).»
و اندر حکایات یافتم که داود طائی رحمة اللّه علیه به نزدیک وی آمد و گفت: «یا پسر رسول خدای، مرا پندی ده که دلم سیاه شده است.» گفت: «یا با سلیمان، تو زاهد زمانهٔ خویشی، تو را به پند من چه حاجت؟» گفت: «ای فرزند پیغمبر، شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن تو مر همه خلایق را واجب.» گفت: «یا باسلیمان، من از آن می‌ترسم که به قیامت جد من اندر من آویزد که: چرا حق متابعت من نگزاردی؟ و این کار به نسبت صحیح و سبب قوی نیست. این کار به معاملت خوب است اندر حضرت حق، تعالی.» داود فرا گریستن آمد و گفت: «بار خدایا، آن که معجون طینت وی از آب نبوت است و ترکیب طبیعت از اصل برهان و حجت، جدش رسول است و مادرش بتول است وی بدین حیرانی است؛ داود که باشد که به معاملت خود معجب گردد؟»
و هم از وی می‌اید که روزی با موالی خود نشسته بود و ایشان را می‌گفت: «بیایید تا بیعت کنیم و عهد بندیم که هر که ازمیان ما رستگاری یابد، اندر قیامت همه را شفاعت کند.» گفتند: «یاابن رسول اللّه، تو را به شفاعت ما چه حاجت؟ که جد تو شفیع جمله خلقان است.» وی گفت:«من با این افعال شرم دارم که اندر قیامت به روی جد خود نگرم.»
این جمله رؤیت عیوب نفس است و این صفت از اوصاف کمال است. جملهٔ متمکنان حضرت خداوند جل جلاله بر این بودند از اولیا و انبیا و رسل. و پیغمبر گفت، علیه السّلام: «اذا أرادَ اللّهُ بعَبْدٍ خیراً بصّرَه بعیوبِ نَفْسِه و عُیوبِ الدُّنیا.» و «هر که از روی تواضع عبودیت سر فرود ارد خداوند تعالی ذکر وی اندر دو جهان بلند گرداند.»
و اگر جملهٔ اهل بیت را یاد کنم و مناقب یک یک برشمرم، این کتاب، بل کتب بسیار حمل عُشر عَشیری از آن نکند. پس این مقدار کفایت بود هدایت قومی را که عقل ایشان را لباس ادراک باشد از مریدان و منکران این طریقت.
اکنون ذکر اصحاب صفّهٔ رسول علیه السّلام بر سبیل ایجاز و اختصار اندر این کتاب بیارم و ما پیش از این کتابی ساخته‌ایم و مر آن را «منهاج الدّین» نام کرده و اندر وی مناقب هر یک به تفصیل بیان کرده؛ اما این‌جا اسامی و کنیتی مفرد بیاریم تا مقصود تو أعزَّکَ اللّه به حصول بود. و باللّه التّوفیقُ.

هجویری : بابٌ فی ذکر ائمّتهم من التّابعین، رضوان اللّه علیهم
۱- اویس قرنی، رضی اللّه عنه
و منهم: آفتاب امت، و شمع دین و ملت، اویس قرنی، رضی اللّه عنه
از کبار مشایخ اهل تصوّف بود و اندر عهد رسول علیه السّلام بود؛ اما ممنوع گشت از دیدار پیغمبر علیه السّلام به دو چیز: یکی به غلبهٔ حال و دیگر به حق والده و پیغمبر علیه السّلام مر صحابه را گفت: «مردی است از قَرَن، اویس نام که او را به قیامت همچون ربیعه و مُضر شفاعت بباشد اندر امت من.» و روی به عمرو علی رضی اللّه عنهما کرد و گفت: «شما مر او را ببینید، و وی مردی است بسته و میانه بالا و شَعرانی، و بر پهلوی وی چون یک درم سفید است و بر کف دستش سفیدی است جز بَرَص، و وی را به عدد ربیعه و مُضَر شفاعت باشد اندر امت من. چون ببینیدش سلام من بدو برسانید و بگویید تا امت مرا دعا گوید.»
و چون عمر رضی اللّه عنه از بعد وفات پیغمبر علیه السّلام به مکه آمد و امیرالمؤمنین علی با وی بود، اندر میان خطبه گفت: «یا أهلَ نجدٍ، قُومُوا.» اهل نجد برخاستند. گفت: «از قَرَن کسی هست میان شما؟» گفتند: «بلی.» قومی را بدو فرستادند. امیرالمؤمنین عمر رضی اللّه عنه خبر اویش از ایشان بپرسید. گفتند: «دیوانه‌ای هست، اویس نام، که اندر آبادانی‌ها نیاید و با کس صحبت نکند و آن‌چه مردمان خورند نخورد و غم و شادی نداند. چون مردمان بخندند وی بگرید و چون بگریند، وی بخندد.» گفت: «وی را می‌خواهم». گفتند: «به صحراست به نزدیک اشتران ما.» امیرین رضی اللّه عنهما برخاستند و به نزدیک وی شدند. وی را یافتند در نماز استاده. بنشستند تا فارغ شد و بر ایشان سلام گفت و نشان پهلو و کف دست بدیشان نمود تا ایشان را معلوم شد. از وی دعا خواستند و سلام پیغمبر علیه السّلام بدو برسانیدند و به دعای امت وصیت کردند، و زمانی پیش وی ببودند. تا گفت: «رنجه گشتید. اکنون بازگردید که قیامت نزدیک است. آنگاه ما را دیدار بود که مر آن را بازگشتن نبود؛ که من اکنون به ساختن برگ راه قیامت مشغولم.»
و چون اهل قَرَن بازگشتند وی را حرمتی و جاهی پدیدار آمد اندر میانهٔ ایشان. وی از آن‌جا برفت و به کوفه آمد و هَرِم بن حیان رضی اللّه عنه روزی وی را بدید و از پس آن هیچ کسش دیگر ندید، تا به وقت فِتَنِ حُروب امیرالمؤمنین علی کرّم اللّه وجهه بیامد و بر موافقت علی با اعدای وی حرب همی‌کرد تا روز حرب صفین شهادت یافت. عاش حمیداً و مات شهیداً.
از وی روایت آرند که گفت: «السَّلامَةُ فی الوَحْدَهِ.»
سلامت اندر تنهایی بود؛ از آن که دل کسی که تنها بود از اندیشهٔ غیر رسته بود و اندر جملهٔ احوال از خلق نومید گشته؛ تا از جملهٔ آفت ایشان سلامت یافته و روی از جملهٔ ایشان برتافته، اما اگر کسی پندارد که وحدت تنها زیستن بود، محال باشد؛ که تا شیطان را با دل کسی صحبت بود و نفس را اندر صدر وی سلطان و تا دنیا و عقبی را بر فکرت وی گذر بود و تا اندیشهٔ خلق بر سر وی می‌گذرد هنوز وحدت نباشد؛ ازیرا که عین چیز و اندیشهٔ چیز هر دو یکی باشد. پس آن که وحید بود، اگر صحبت کند صحبت مزاحم وحدت وی نباشد؛ و آن که مشغول بود عزلت سبب فراغت وی نباشد. پس انقطاع از انس جز به اُنس نباشد. آن را که با حق اُنس بود، مخالطت اِنس اُنس را مُضادت نکند آن را که مؤانست اِنس بود اُنس را بر دلش گذر نباشد و وی را از اُنس حق خبر نباشد؛ «لأنّ الوحْدَةَ صِفَةُ عبدٍ صافٍ سَمِعَ قَوْلَه، تعالی: ألیسَ اللّه بکافٍ عبدَه (۳۶/الزّمر).»

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱- حبیب العجمی، رضی اللّه عنه
منهم: شجاع طریقت و متمکن اندر شریعت، حبیب العجمی، رضی اللّه عنه
بلند همت و با قیمت بود و اندر مرتبه گاهِ مردان قیمتی و خطری عظیم داشت. توبهٔ وی ابتدا بر دست خواجه حسن بصری رحمة اللّه علیه بود وی اندر اول عهد ربا دادی و فساد کردی. خدای عزّ وجل به کمال لطف خود او را توبهٔ نَصوح داد و توفیق ارزانی داشت تا به درگاه وی جل جلاله بازگشت و لختی از علم بیاموخت از حسن.
زبانش عجمی بود بر عربیت جاری نگشته بود. خداوند تعالی و تقدس وی را به کرامات بسیار مخصوص گردانید، تا به درجتی که نماز شامی، حسن به در صومعهٔ وی بگذشت، وی قامت نماز شام گفته بود و اندر نماز استاده. حسن اندر آمد و اقتدا بدو نکرد؛ از آن‌چه زبان وی برخواندن قرآن جاری نبود و به شب که بخفت، خداوند را سبحانه و تعالی به خواب دید گفت: «بار خدایا، رضای تو اندر چه چیز است؟» گفت: «یا حسن، رضای ما یافته بودی قدرش ندانستی.» گفت: «بارخدایا آن چه چیز بود؟» گفت:«اگر تو از پس حبیب دوش نماز بکردی و صحت نیتش را از امکان عبارتش بازنداشتی ما از تو راضی شدیمی.»
و اندر میان این طایفه معروف است که چون حسن از کسان حَجّاج بگریخت به صومعهٔ حبیب اندر شد. ایشان بیامدند و گفتند: «یاحبیب، حسن را جایی دیدی؟» گفتا: «بلی.» گفتند: «کجاست؟» گفت: «اینک در صومعهٔ من است.» به صومعه اندر آمدند، کس را ندیدند و پنداشتند که حبیب بر ایشان استهزا می‌کند. وی را جفا گفتند که: «راست نمی‌گویی.» و وی سوگند یاد کرد که: «راست می‌گویم و اینک در صومعهٔ من است.» دیگر باره و سدیگر باره اندر آمدند و نیافتندش، برفتند. حسن بیرون آمد و گفت: «یا حبیب، دانم که خدای تعالی به برکات تو مرا بدین ظالمان ننمود. چرا گفتی با ایشان که وی در این جای است؟» گفت: «ای استاد، نه به برکات من بود که تو را ننمودند بدیشان، بل که به برکهٔ راست گفتن، تو را ندیدند. اگر من دروغ گفتمی مرا و تو را هر دو رسوا کردندی.»
و وی را از این جنس کرامات بسیار است.
از وی پرسیدند که: «رضای خداوند تعالی اندر چه چیز است؟» گفت: «فی قَلْبٍ لیسَ فیهِ غُبارُ النّفاق.» : اندر دلی که اندر او غبار نفاق نباشد؛ از آن‌چه نفاق خلاف وفاق باشد و رضا عین وفاق و محبت را با نفاق هیچ تعلق نیست و محلش رضاست. پس رضا صفت دوستان بود و نفاق صفت دشمنان.
و این سخنی بزرگ است، به جای دیگر بیان کنم، ان شاء اللّه.


هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲- مالک بن دینار، رضی اللّه عنه
و منهم: بقیهٔ اهل انس و زین جمله جن و انس، مالک بن دینار، رضی اللّه عنه
صاحب حسن بصری بود و از بزرگان این طریقت. وی را کرامات بسیار مشهور است و اندر ریاضت، خصال مذکور. و دینار بنده بوده است، و مولود وی اندر حال عبودیت پدر بود.
و ابتدای حالت وی آن بود که شبی که صبح دولت الهی شعله‌ای از انوار خود بر جان مالک دینار نثار خواست کرد، وی آن شب در میان گروهی حریفان به طرب مشغول بود. چون جمله بخفتند، حق جل جلاله بختش بیدار گردانید؛ تا از میان رودی که می‌زدی این چنین آوازی برآمد که: «یا مالِکُ، مالَکَ أنْ لاتَتُوب؟ یا مالک، تو را چه بوده است که توبه می‌نکنی؟» دست از آن جمله بداشت و به نزدیک حسن آمد و اندر توبه قدمی درست کرد و منزلتش به جایی رسید که وقتی در کشتی نشسته بود. جوهری اندر کشتی غایب شد. وی مجهول تر همه قوم می‌نمود. وی را به بردن آن تهمت کردند. سر سوی آسمان کرد، اندر ساعت هر چه اندر دریا ماهی بود همه بر سر آب آمدند و هر یک جوهری اندر دهان گرفته از آن جمله یکی بستد و بدان مرد داد و خود قدم بر سر آب نهاد و بر روی آب خوشی برفت تا به ساحل بیرون شد.
و از وی می‌آید که گفت: «أحَبُّ الأعمالِ إلیَّ الإخلاصُ فی الاعمال.» دوست‌ترین کردارها بر من اخلاص است اندر کردارها؛ از آن‌چه عمل به اخلاص عمل گردد و اخلاص مر عمل را به درجهٔ روح بود مر جسد را؛ چنان‌که جسد بی روح جمادی بود، عمل بی اخلاص هبایی بود. اما اخلاص از جملهٔ اعمال باطن است و طاعات از اعمال ظاهر، و اعمال ظاهر با اعمال باطن تمام شود و اعمال باطن به اعمال ظاهر قیمت گیرد؛ چنان‌که اگر کسی هزار سال به دل مخلص بود تا عمل به اخلاص نکند اخلاص نباشد و اگر کسی به ظاهر هزار سال عملی می‌آرد تا اخلاص به عمل وی نپیوندد آن عمل وی عمل نگردد.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۳- ابوحلیم حبیب بن سُلَیم الرّاعی، رضی اللّه عنه
و منهم: فقیر خطیر، و بر همه اولیا امیر، ابوحلیم حبیب بن سُلَیم الرّاعی، رضی اللّه عنه
اندر میان مشایخ منزلتی بزرگ داشت و وی را آیات و براهین روشن بسیار است اندر جملهٔ احوال. و صاحب سلمان فارسی بود، رضی اللّه عنه. روایت کند از پیغمبر علیه السّلام که گفت: «نیّةُ المؤمنِ خیرٌ مِنْ عَمَله.»
صاحب گوسفند بود، بر کرانهٔ فرات نشستی و طریقتش عزلت بود.
یکی از مشایخ روایت کند که: بر او برگذشتم. وی را یافتم اندر نماز و گرگی گوسفندان وی نگاه می‌داشت. گفتم این پیر را زیارتی کنم؛ که علامتی بزرگ می‌بینم بر وی. زمانی ببودم تا از نماز فارغ شد. بر وی سلام گفتم. گفت: «ای پسر، به چه کار آمدی؟» گفتم: «به زیارت تو.» گفت: «جَبَرَک اللّه.» گفتم: «ایّها الشیخ، گرگ با میش موافق می‌بینم.» گفت: «از آن که راعی میش با حق موافق است.» این بگفت و کاسه‌ای چوبین زیر سنگی داشت دو چشمه روان شد: یکی شیر و یکی عسل گفتم:«ایها الشیخ، این درجه به چه یافتی؟» گفت: «به متابعت محمد، علیه السّلام، ای پسر، قوم موسی مر او را مخالف بود مع هذا سنگ، ایشان را آب داد و موسی نه به درجهٔ محمد بود. چون من محمد را متابع باشم سنگ مرا انگبین و شیر دهد، بس عجب نبود.»
گفتمش: «مرا پندی بده.» گفت: «لاتجعلْ قلبَکَ صُندوقَ الحِرْصِ و بَطْنَکَ وِعاءَ الحرامِ.»
دل را محل حرص مگردان و معده را جای حرام مساز؛ که هلاک خلق اندر این دو جوف است و نجات اندر حفظ این دو.
و شیخ مرا از وی رضی اللّه عنهما روایات بسیار بود، اما در این وقت بیش از این ممکن نگشت؛ که کتب به حضرت غزنین حرّسها اللّه مانده بود، و من اندر دیار هند، اندر میان ناجنسان مانده و الحمدللّه ربِّ العالمین.