عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - مطلع ثانی
کیستم من آنکه بوسد آسمان غبرای من
به ز امروز است از الطاف حق فردای من
گیرد اسیاف ملوک اندر غلاف از بیم زنگ
از غلاف آید برون چون صارم برای من
رای من سازد شب دیجور را روشن چو روز
بر شب دیجور اگر عکسی فتد از رای من
بر زمین بیدار بختی آسمان چون من ندید
هم مگر در خواب بیند بعد از این همتای من
هفت بحر موج زن را گر فرا سنجی بوهم
قطره باشد ز بحر طبع گوهر زای من
دید چون ایوان من کیوان بحسرت گفت کاش
بود خشتی زین بنانه گنبد خضرای من
چون شنید ایوان من گفت ای زحل بیجا ملاف
کاین دنائت دور بود از فطرت بنای من
هر که را زاعیان کیهان بنگری بوده است خود
چاکر اجداد من یابنئده آبای من
میر اصطبلم ببندد از فلک پیمای مهر
گوی زرین بردم خنگ جهان پیمای من
شه نژادا کامگارا خود چه دانی کز سپهر
تا چه حد افسردگی دارد دل شیدای من
خسروی بودم که شیرینم زمشکو تاخت رخ
وامقی بودم که بر بود آسمان عذرای من
گر نگیری دست من پس دست شو از هست من
پایمردی کن اگر داری سر ابقای من
تا بود گردنده گردون تا چمد رخشند مهر
عرش گوید ای تراب درگهت ملجای من
به ز امروز است از الطاف حق فردای من
گیرد اسیاف ملوک اندر غلاف از بیم زنگ
از غلاف آید برون چون صارم برای من
رای من سازد شب دیجور را روشن چو روز
بر شب دیجور اگر عکسی فتد از رای من
بر زمین بیدار بختی آسمان چون من ندید
هم مگر در خواب بیند بعد از این همتای من
هفت بحر موج زن را گر فرا سنجی بوهم
قطره باشد ز بحر طبع گوهر زای من
دید چون ایوان من کیوان بحسرت گفت کاش
بود خشتی زین بنانه گنبد خضرای من
چون شنید ایوان من گفت ای زحل بیجا ملاف
کاین دنائت دور بود از فطرت بنای من
هر که را زاعیان کیهان بنگری بوده است خود
چاکر اجداد من یابنئده آبای من
میر اصطبلم ببندد از فلک پیمای مهر
گوی زرین بردم خنگ جهان پیمای من
شه نژادا کامگارا خود چه دانی کز سپهر
تا چه حد افسردگی دارد دل شیدای من
خسروی بودم که شیرینم زمشکو تاخت رخ
وامقی بودم که بر بود آسمان عذرای من
گر نگیری دست من پس دست شو از هست من
پایمردی کن اگر داری سر ابقای من
تا بود گردنده گردون تا چمد رخشند مهر
عرش گوید ای تراب درگهت ملجای من
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - وله
ببال ای مرکز کرمان بنال ای خطه تهران
که وارد شد به جسمت روح و بیرون شد ز جسمت جان
قم ای کرمان وزن برمه لوای اسپهانی ره
که باز اندر تو زد خرگه طراز خطه طهران
چمن آموده ازگل کن درختان پر زبلبل کن
شکن در زلف سنبل کن بیفشان بر هوا ریحان
سحابا لعل ریزان شو در اندر دشت بیزان شو
باستقبال خیزان شو که آمد ابر گنج افشان
گر از عمان به های و هوا ترا برتافت صرصر رو
فراز خنگ صرصر پوبیا راکب نگر عمان
سپهرا خاک روبی کن بدستان پای کوبی کن
بدی بگذار و خوبی کن که آمد میر عرش ارکان
بمهرش گرد یک لختا ببوسش پایه تختا
گرت رو آورد بختا شوی بر درگهش دربان
تو ای کیوان شوم آئین شرف بنگر جلالت بین
بکوی نام او بنشین شرار ننگ خود بنشان
مشو مغرور از اوجت و یاز استارگان فوجت
که این بحر ار زند موجت نه گردونست نه کیوان
الا برجیس کار آگه بیاد میر پنج شه
درین نه تو سرا صدره بسوی سدره کش دستان
از این همرتبه غازی در انجم کن سرافرازی
سزد صد قرن اگر نازی که شد این میرت از اقران
تو ای مریخ کند آور جلادت انتساب اختر
به بند افسر ربا خنجر بپوش امواج گون خفتان
سوی ایوان نهاده روز و شب این خضر داراخو
تو هم رو در رکاب او برای فخر تا ایوان
الا ای آفتاب رد خدیو چارمین گنبد
بمجمر بهر چشم بد بسوز اسپند و مشک و بان
زوی عریانی از هرسو گرفته کسوتی نیکو
تو زی ارض آی وکسوت جو بمانی تابکی عریان
تو نیز ای زهره تا هستی طرب را گرم تردستی
میفکن سنگ بدمستی از پن خیره در میزان
بکاخ شرب آن و این ترقص را مبند آئین
که در این عهد حورالعین بپوشد چهره از غلمان
بنه کلک ای عطار دهی زکرمان دست شو کزری
رسید آن کو بشیرینی (؟) گذارد نظم درکرمان
شد آندم کز چو تو ریمن به یخ بودی برات من
کنون اجرای مرد و زن زجود او بویکسان
تو ای مه کامگاری کن ابرگردون سواری کن
بنزدش اسکداری کن بشرق و غرب برفرمان
بلی پیکی چو مه باید برویی رخت بگشاید
که چون گاه وجوب آید بگردد دوره امکان
شهاب الملک شیراوژن هلاک جان اهریمن
فنای بارگاه ظن بقای افسر ایقان
بشوکت ارض را مولی بفراز آسمان اولی
بفعل انسان با معنی بدانش معنی انسان
چنان زو فتنه را هولش که دیو از فرلا حولش
به از هر گفته قولش چو زاقسام کتب قرآن
بداند هر چه زو پرسی چه از تاری چه از فرسی
بکرش عرش یک کرسی بنزدش عقل یک نادان
چو درکین بر شود گردش نیابی کس هماوردش
ظفر هنگام ناور وش دوان در سایه یکران
ببزم املاک از او اوجی برزم اجلال ازو فوجی
زبحر قهر او موجی دو صد کشتی شکن طوفان
بمیدان چونکه چهر آرد طپش در ماه آرد
گذر برنه سپر آرد چو از شستش جهد پیکان
الا ای مصدر سودد زچترت سایه برفرقد
طراز ملت احمد ملاذ دولت سلطان
توئی هرکسر را جابر تویی هر جبر را کاسر
بتو هر باطنی ظاهر زتو هر مشکلی آسان
بمهرت ما سوا شیدا برکویت ارم بیدا
ز رویت معدلت پیدا بخویت محمدت پنهان
میهن میراکت از مقدم دوباره ملک شد خرم
چه دریائی که جیحون هم بدیدار تو بد عطشان
ولی از بخت آشفته در مدحت نشد سفته
که نقصانها پذیرفته کمالات من از نیسان
جنون بر مدرکم چیره سرم سرد و دمم خیره
نسنجم صافی از تیره ندانم سود از خسران
الا تامه همی راند به هر برج وضو افشاند
که تا سالی مهی ماند درون بیت خود سرطان
شکوهت برتر از انجم جلالت موج زن قلزم
جنابت قبله مردم حضورت کعبه ارکان
که وارد شد به جسمت روح و بیرون شد ز جسمت جان
قم ای کرمان وزن برمه لوای اسپهانی ره
که باز اندر تو زد خرگه طراز خطه طهران
چمن آموده ازگل کن درختان پر زبلبل کن
شکن در زلف سنبل کن بیفشان بر هوا ریحان
سحابا لعل ریزان شو در اندر دشت بیزان شو
باستقبال خیزان شو که آمد ابر گنج افشان
گر از عمان به های و هوا ترا برتافت صرصر رو
فراز خنگ صرصر پوبیا راکب نگر عمان
سپهرا خاک روبی کن بدستان پای کوبی کن
بدی بگذار و خوبی کن که آمد میر عرش ارکان
بمهرش گرد یک لختا ببوسش پایه تختا
گرت رو آورد بختا شوی بر درگهش دربان
تو ای کیوان شوم آئین شرف بنگر جلالت بین
بکوی نام او بنشین شرار ننگ خود بنشان
مشو مغرور از اوجت و یاز استارگان فوجت
که این بحر ار زند موجت نه گردونست نه کیوان
الا برجیس کار آگه بیاد میر پنج شه
درین نه تو سرا صدره بسوی سدره کش دستان
از این همرتبه غازی در انجم کن سرافرازی
سزد صد قرن اگر نازی که شد این میرت از اقران
تو ای مریخ کند آور جلادت انتساب اختر
به بند افسر ربا خنجر بپوش امواج گون خفتان
سوی ایوان نهاده روز و شب این خضر داراخو
تو هم رو در رکاب او برای فخر تا ایوان
الا ای آفتاب رد خدیو چارمین گنبد
بمجمر بهر چشم بد بسوز اسپند و مشک و بان
زوی عریانی از هرسو گرفته کسوتی نیکو
تو زی ارض آی وکسوت جو بمانی تابکی عریان
تو نیز ای زهره تا هستی طرب را گرم تردستی
میفکن سنگ بدمستی از پن خیره در میزان
بکاخ شرب آن و این ترقص را مبند آئین
که در این عهد حورالعین بپوشد چهره از غلمان
بنه کلک ای عطار دهی زکرمان دست شو کزری
رسید آن کو بشیرینی (؟) گذارد نظم درکرمان
شد آندم کز چو تو ریمن به یخ بودی برات من
کنون اجرای مرد و زن زجود او بویکسان
تو ای مه کامگاری کن ابرگردون سواری کن
بنزدش اسکداری کن بشرق و غرب برفرمان
بلی پیکی چو مه باید برویی رخت بگشاید
که چون گاه وجوب آید بگردد دوره امکان
شهاب الملک شیراوژن هلاک جان اهریمن
فنای بارگاه ظن بقای افسر ایقان
بشوکت ارض را مولی بفراز آسمان اولی
بفعل انسان با معنی بدانش معنی انسان
چنان زو فتنه را هولش که دیو از فرلا حولش
به از هر گفته قولش چو زاقسام کتب قرآن
بداند هر چه زو پرسی چه از تاری چه از فرسی
بکرش عرش یک کرسی بنزدش عقل یک نادان
چو درکین بر شود گردش نیابی کس هماوردش
ظفر هنگام ناور وش دوان در سایه یکران
ببزم املاک از او اوجی برزم اجلال ازو فوجی
زبحر قهر او موجی دو صد کشتی شکن طوفان
بمیدان چونکه چهر آرد طپش در ماه آرد
گذر برنه سپر آرد چو از شستش جهد پیکان
الا ای مصدر سودد زچترت سایه برفرقد
طراز ملت احمد ملاذ دولت سلطان
توئی هرکسر را جابر تویی هر جبر را کاسر
بتو هر باطنی ظاهر زتو هر مشکلی آسان
بمهرت ما سوا شیدا برکویت ارم بیدا
ز رویت معدلت پیدا بخویت محمدت پنهان
میهن میراکت از مقدم دوباره ملک شد خرم
چه دریائی که جیحون هم بدیدار تو بد عطشان
ولی از بخت آشفته در مدحت نشد سفته
که نقصانها پذیرفته کمالات من از نیسان
جنون بر مدرکم چیره سرم سرد و دمم خیره
نسنجم صافی از تیره ندانم سود از خسران
الا تامه همی راند به هر برج وضو افشاند
که تا سالی مهی ماند درون بیت خود سرطان
شکوهت برتر از انجم جلالت موج زن قلزم
جنابت قبله مردم حضورت کعبه ارکان
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - وله
سپهسالار اعظم زد چو اندر مرز ری اردو
قضا را تاب شد از تن قدر را رنگ رفت از رو
ملک حیران که این داور زند آیا کدامین در
دول پژمان که این لشکر چمد آیا کدامین سو
بت من ای مه ارمن برجسم تو جانها تن
غزال آسا و شیر اوژن سنان اندام و جوشن مو
عنان پیچید باز از نو زشهر اسپهد خسرو
تو نیز اقبال آساشو روان اندر رکاب او
به هر جا بایدش خفتان که ورزد رزم در میدان
تواش بر جسم به از جان زره پوشی کن از گیسو
و گر هنگام پیکارش بشمشیر اوفتد کارش
تو برکف گهر بارش بنه تیغ از خم ابرو
ولیک ای لعبت سرکش مخیزاز کاخ بنشین خوش
کزو ار دوست مینووش نشاید فتنه در مینو
تو با این طلعت شایان چو در اردو کنی جولان
ربایندت زمو چوگان چنان کت از زنخدان گو
یکی از چشم تو گویا که هی هی اندر این صحرا
زبخت شاه شد بر ما بپای خویش صید آهو
یکی برقد تومفتون که بخ بخ اندر این هامون
شد از اقبال صدر اکنون معسکر باغی از ناژو
مهین اسپهد اعظم هز بر از دوده آدم
مسالک دان ملایک دم حقایق دان دقایق جو
برایت اندر آن شیرش که ازگردان کند سیرش
کشیده رعب شمشیرش بگرد مملکت بارو
قضا را تاب شد از تن قدر را رنگ رفت از رو
ملک حیران که این داور زند آیا کدامین در
دول پژمان که این لشکر چمد آیا کدامین سو
بت من ای مه ارمن برجسم تو جانها تن
غزال آسا و شیر اوژن سنان اندام و جوشن مو
عنان پیچید باز از نو زشهر اسپهد خسرو
تو نیز اقبال آساشو روان اندر رکاب او
به هر جا بایدش خفتان که ورزد رزم در میدان
تواش بر جسم به از جان زره پوشی کن از گیسو
و گر هنگام پیکارش بشمشیر اوفتد کارش
تو برکف گهر بارش بنه تیغ از خم ابرو
ولیک ای لعبت سرکش مخیزاز کاخ بنشین خوش
کزو ار دوست مینووش نشاید فتنه در مینو
تو با این طلعت شایان چو در اردو کنی جولان
ربایندت زمو چوگان چنان کت از زنخدان گو
یکی از چشم تو گویا که هی هی اندر این صحرا
زبخت شاه شد بر ما بپای خویش صید آهو
یکی برقد تومفتون که بخ بخ اندر این هامون
شد از اقبال صدر اکنون معسکر باغی از ناژو
مهین اسپهد اعظم هز بر از دوده آدم
مسالک دان ملایک دم حقایق دان دقایق جو
برایت اندر آن شیرش که ازگردان کند سیرش
کشیده رعب شمشیرش بگرد مملکت بارو
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - مطلع ثانی
کای باقبال جهانگیر و ممالک پیمای
وی مصور ز رخت معنی تایید خدای
تخت از صولت کام تو بود کیوان پوی
تاج از دولت فرق تو بود فرقدسای
گرد گوی دم اسبت مه افلاک مسیر
گرد نعل سم خنگت گل خورشید اندای
باد باسیر سمند تو یکی بیهده گرد
عقل با ذوق سلیم تویکی هرزه درای
هرشب از سهم کیی کاخ شکوهت مریخ
پرد از خواب چنان کش شکند طاق سرای
هردم از رعب کله گوشه قدرت کیوان
بجهد از جای چنان کش گسلد بند قبای
کلک بشکست قضا دفتر پیچید قدر
هربلد را که شد اخلاق تو فرمان فرمای
مهر خاور را در محضر تو سر برسنگ
جند اختر را درکشور تو پا درلای
کیست فردوس که نبود بر بزمت مدهوش
چیست دوزخ که نماند گه رزمت دروای
ابر اگر با تو رود اوج بگو باد مسنج
بحر اگر با تو زند موج بگو آب مسای
تا موالید سه و عقل ده و ارکان چار
بر درت هفت فلک یک جهتی پشت دوتای
وی مصور ز رخت معنی تایید خدای
تخت از صولت کام تو بود کیوان پوی
تاج از دولت فرق تو بود فرقدسای
گرد گوی دم اسبت مه افلاک مسیر
گرد نعل سم خنگت گل خورشید اندای
باد باسیر سمند تو یکی بیهده گرد
عقل با ذوق سلیم تویکی هرزه درای
هرشب از سهم کیی کاخ شکوهت مریخ
پرد از خواب چنان کش شکند طاق سرای
هردم از رعب کله گوشه قدرت کیوان
بجهد از جای چنان کش گسلد بند قبای
کلک بشکست قضا دفتر پیچید قدر
هربلد را که شد اخلاق تو فرمان فرمای
مهر خاور را در محضر تو سر برسنگ
جند اختر را درکشور تو پا درلای
کیست فردوس که نبود بر بزمت مدهوش
چیست دوزخ که نماند گه رزمت دروای
ابر اگر با تو رود اوج بگو باد مسنج
بحر اگر با تو زند موج بگو آب مسای
تا موالید سه و عقل ده و ارکان چار
بر درت هفت فلک یک جهتی پشت دوتای
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۳ - وله
حبذا اردوی شه کآرد سپهرش التجا
شمس را باشد قباب خیمهایش پیشوا
منتظم خیلی چو انجم در خیامی چرخ سا
گر صدا خیزد زگردون زان خیم خیزد صدا
ور خلل افتد در انجم بنگری زایشان خلل
کرده نعمای بهشت از بارگاه شه ظهور
آب گردان گرد خرگاهش چو تسنیم و طهور
خلدوش با هر خوشی نزدیک و از هر رنج دور
عیش موجود اندر او چون در ارم غلمان و حور
طیش معدوم اندر او چون در حرم لات و هبل
بند زر از خسروی خرگه بمیخ آهنا
همچو اژدرها که بر پیچد بگرد بهمنا
نی مجسم رای سام از کله روئین تنا
یا سر زلف منیژه حلقه زن بر بیژنا
یا کمند رستمی بر گردن کاموس یل
گرد اردو و از قراولهای شه مریخ گاه
نگذرد آنجا زبیم از وهم اگر افتد کلاه
آسمانرا بی اجازت بر امیری نیست راه
هرشبی گردد زمین چون چرخ پر خورشید و ماه
بس شود اطراف هر مخیم مشاعل مشتعل
زیر حبل چادرشه کهکشان را ضیف بین
در عمادش وضع محور را زکم وکیف بین
فتنه را کالا در آن مامن بمیل و حیف بین
نزهت اردی باردو در شتا و صیف بین
هان باردو رو زاردی خواهی ارنعم البدل
از سراپرده زمین چون آسمان پر دایره
دایره خط نقطه لب ماهی بهر یک نادره
میر هر خرگاه را روشن زبدری باصره
شب بوجد از بره آهو روز از آهو بره
صبح درفکر غزال و شام در فکر غزل
شاه فرماید چو عزم صید را بر خوش فرض
پر کند سهمش جهانی را زطول و عمق و عرض
پیل مست از دیده موران مفر خواهد بقرض
لنگ گردد پای در تحت الثری ازگاو ارض
تنگ گردد جای در فوق الثریا برحمل
خسرو صاحبقران روی ظفر پشت جنود
ناصرالدین شاه غازی مظهر غیب و شهود
حد انسان سد امکان صرف دل عین خلود
جان دانش کان بینش فصل جود اصل وجود
نور مطلق ظل حق ماه ملل شاه دول
نی کند تقدیر با تدبیر او چون و چرا
نی بود اوهام چون احکام او گردون گرا
نزد رایش نسبت اشراق برخور افترا
منظر لاهوترا زیبنده تختش ماورا
محضر ناسوترا فرخنده بختش ماحصل
ای شه میکال جان ای خسرو جبریل تن
وی سرافیلت بشیپور معسکر مفتتن
بردم تیغ تو عزرائیل را حب الوطن
نوک تیرک معنی الموت یاتی بغته
جان خصمت صورت قد غره طول الامل
شمس را باشد قباب خیمهایش پیشوا
منتظم خیلی چو انجم در خیامی چرخ سا
گر صدا خیزد زگردون زان خیم خیزد صدا
ور خلل افتد در انجم بنگری زایشان خلل
کرده نعمای بهشت از بارگاه شه ظهور
آب گردان گرد خرگاهش چو تسنیم و طهور
خلدوش با هر خوشی نزدیک و از هر رنج دور
عیش موجود اندر او چون در ارم غلمان و حور
طیش معدوم اندر او چون در حرم لات و هبل
بند زر از خسروی خرگه بمیخ آهنا
همچو اژدرها که بر پیچد بگرد بهمنا
نی مجسم رای سام از کله روئین تنا
یا سر زلف منیژه حلقه زن بر بیژنا
یا کمند رستمی بر گردن کاموس یل
گرد اردو و از قراولهای شه مریخ گاه
نگذرد آنجا زبیم از وهم اگر افتد کلاه
آسمانرا بی اجازت بر امیری نیست راه
هرشبی گردد زمین چون چرخ پر خورشید و ماه
بس شود اطراف هر مخیم مشاعل مشتعل
زیر حبل چادرشه کهکشان را ضیف بین
در عمادش وضع محور را زکم وکیف بین
فتنه را کالا در آن مامن بمیل و حیف بین
نزهت اردی باردو در شتا و صیف بین
هان باردو رو زاردی خواهی ارنعم البدل
از سراپرده زمین چون آسمان پر دایره
دایره خط نقطه لب ماهی بهر یک نادره
میر هر خرگاه را روشن زبدری باصره
شب بوجد از بره آهو روز از آهو بره
صبح درفکر غزال و شام در فکر غزل
شاه فرماید چو عزم صید را بر خوش فرض
پر کند سهمش جهانی را زطول و عمق و عرض
پیل مست از دیده موران مفر خواهد بقرض
لنگ گردد پای در تحت الثری ازگاو ارض
تنگ گردد جای در فوق الثریا برحمل
خسرو صاحبقران روی ظفر پشت جنود
ناصرالدین شاه غازی مظهر غیب و شهود
حد انسان سد امکان صرف دل عین خلود
جان دانش کان بینش فصل جود اصل وجود
نور مطلق ظل حق ماه ملل شاه دول
نی کند تقدیر با تدبیر او چون و چرا
نی بود اوهام چون احکام او گردون گرا
نزد رایش نسبت اشراق برخور افترا
منظر لاهوترا زیبنده تختش ماورا
محضر ناسوترا فرخنده بختش ماحصل
ای شه میکال جان ای خسرو جبریل تن
وی سرافیلت بشیپور معسکر مفتتن
بردم تیغ تو عزرائیل را حب الوطن
نوک تیرک معنی الموت یاتی بغته
جان خصمت صورت قد غره طول الامل
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۸
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱ - در عزیمت خامس آل عبا (ع)
شاه لاهوت گذر خسرو ناسوت گذار
گشت چون بیکس و شد بر زبر اسب سوار
دخت و اخت وزن و فرزند و کنیزان نزار
ازحرم زد بدو چارش صف هشتاد و چهار
همه بر دوره او اشک فشان جمع شدند
بال و پر ریخته پروانه آن شمع شدند
در یمینش بگلو بوسه زنان خواهر او
در یسارش بسم اسب رخ دختر او
در جنوبش بفغان عصمت جان پرور او
در شمالش به جزع عترت بی یاور او
آن یکی گفت مرا برکه سپاری آخر
و آن دگر گفت که خود رای چه داری آخر
شه بصد جهد برون زد علم از عالم جسم
لیکن افتاد دل از عالم روحش بطلسم
دید زارواح رسل تا بملایک همه قسم
هردمش از پی نصرت همه خوانند باسم
گفت لاحول ولا قوه الا بالله
که چو از جسم جهم روح مرا بندد راه
ملک آب بگفت امرکن ای جان دوکون
تا من این فرقه کنم غرقه چو قوم فرعون
یا بنوش آب الا آب خضر را تو زعون
بلکه درآب خضر بی تو نه رنگ است و نه لون
گفت با خالق آب این همه از آب مناز
ایملک خویش مکش پیش مران بیش متاز
ملک آتش گفت ایکه تو آن مظهر بیم
که خورد آب زجوی سخطت نار جحیم
رخصتی تا که زنم شعله برین جیش لئیم
که مرا بردن فرمان تو فخریست عظیم
گفت هان ای ملک نار عبث تند مشو
یا به تسلیم بمان یا که بتعظیم برو
ملک باد بگفت اذن ده ای لجه جود
تا بر انداز مشان نام زاقلیم وجود
خود شوند ارهمه چون طایفه عاد و ثمود
از دمی بر گسلانم من از آنجمله عقود
گفت مفریب مرا ای ملک از ملک سپنج
قصه از عاد مکن داد مزن باد مسنج
ملک خاک که در مغز بسی بودش شور
گفت ای صد چو سلیمان بحضور تو چو مور
عجز من بین و اجازت ده و برتاب ستور
تا چو قارون همه را زنده نمایم درگور
گفت نه باد ز سرای ملک خیره سرای
آتش انگیز مشو خاک مخور اب مسای
چون ملکهای عناصر باسف بازشدند
عرشیا جمله سوی فرش بپرواز شدند
نی زحق یاوریش را همه ممتازشدند
جان بکف برزده صف همدم و همراز شدند
تا بکوبند بلاد همه چون امت لوط
یا نمایند نگین آنچه زمهر است شروط
خواست تا بر رخشان صیحه زند جبرائیل
جست تا ازکفشات رزق ستد میکائیل
رفت تا بر سرشان صور دمد اسرافیل
تاخت تا از تنشان روح برد عزرائیل
شاه از عشق به حق باز نپرداخت بکس
که بدی یاری او عاطفت باری و بس
شد بمیدان و محاسن بکف دست نهاد
گفت ای قوم اگرم باز ندانید نژاد
منم آنکس که نبی بوسه بلبهایم داد
این سخن را همه بشنیده و دارید بیاد
هست آیا زشما کس که کند یاری من
یا نخواهد ز پس عزت من خواری من
عوض یاری او سنگ زدندش بجبین
خون پیشانی او رفت بگردون ز زمین
هرکماندار زدش تیر به پیکر زکمین
هر ستمکار زدش نیزه به پهلو ازکین
ناگهان خصم زدش تیغ بدانسان برفرق
که شد از ضربه وی برنس او در خون غرق
آمد از زخم فزون از بر اسب بزیر
جسمش از نیزه چو در بیشه نهان گردد شیر
بیمناکان پی خون ریختنش گشته دلیر
برق شمشیر همی تافت ببرق شمشیر
سرش از تن ببریدند و بلرزید فلک
جان جیحون زغمش عیش ربا شد زملک
گشت چون بیکس و شد بر زبر اسب سوار
دخت و اخت وزن و فرزند و کنیزان نزار
ازحرم زد بدو چارش صف هشتاد و چهار
همه بر دوره او اشک فشان جمع شدند
بال و پر ریخته پروانه آن شمع شدند
در یمینش بگلو بوسه زنان خواهر او
در یسارش بسم اسب رخ دختر او
در جنوبش بفغان عصمت جان پرور او
در شمالش به جزع عترت بی یاور او
آن یکی گفت مرا برکه سپاری آخر
و آن دگر گفت که خود رای چه داری آخر
شه بصد جهد برون زد علم از عالم جسم
لیکن افتاد دل از عالم روحش بطلسم
دید زارواح رسل تا بملایک همه قسم
هردمش از پی نصرت همه خوانند باسم
گفت لاحول ولا قوه الا بالله
که چو از جسم جهم روح مرا بندد راه
ملک آب بگفت امرکن ای جان دوکون
تا من این فرقه کنم غرقه چو قوم فرعون
یا بنوش آب الا آب خضر را تو زعون
بلکه درآب خضر بی تو نه رنگ است و نه لون
گفت با خالق آب این همه از آب مناز
ایملک خویش مکش پیش مران بیش متاز
ملک آتش گفت ایکه تو آن مظهر بیم
که خورد آب زجوی سخطت نار جحیم
رخصتی تا که زنم شعله برین جیش لئیم
که مرا بردن فرمان تو فخریست عظیم
گفت هان ای ملک نار عبث تند مشو
یا به تسلیم بمان یا که بتعظیم برو
ملک باد بگفت اذن ده ای لجه جود
تا بر انداز مشان نام زاقلیم وجود
خود شوند ارهمه چون طایفه عاد و ثمود
از دمی بر گسلانم من از آنجمله عقود
گفت مفریب مرا ای ملک از ملک سپنج
قصه از عاد مکن داد مزن باد مسنج
ملک خاک که در مغز بسی بودش شور
گفت ای صد چو سلیمان بحضور تو چو مور
عجز من بین و اجازت ده و برتاب ستور
تا چو قارون همه را زنده نمایم درگور
گفت نه باد ز سرای ملک خیره سرای
آتش انگیز مشو خاک مخور اب مسای
چون ملکهای عناصر باسف بازشدند
عرشیا جمله سوی فرش بپرواز شدند
نی زحق یاوریش را همه ممتازشدند
جان بکف برزده صف همدم و همراز شدند
تا بکوبند بلاد همه چون امت لوط
یا نمایند نگین آنچه زمهر است شروط
خواست تا بر رخشان صیحه زند جبرائیل
جست تا ازکفشات رزق ستد میکائیل
رفت تا بر سرشان صور دمد اسرافیل
تاخت تا از تنشان روح برد عزرائیل
شاه از عشق به حق باز نپرداخت بکس
که بدی یاری او عاطفت باری و بس
شد بمیدان و محاسن بکف دست نهاد
گفت ای قوم اگرم باز ندانید نژاد
منم آنکس که نبی بوسه بلبهایم داد
این سخن را همه بشنیده و دارید بیاد
هست آیا زشما کس که کند یاری من
یا نخواهد ز پس عزت من خواری من
عوض یاری او سنگ زدندش بجبین
خون پیشانی او رفت بگردون ز زمین
هرکماندار زدش تیر به پیکر زکمین
هر ستمکار زدش نیزه به پهلو ازکین
ناگهان خصم زدش تیغ بدانسان برفرق
که شد از ضربه وی برنس او در خون غرق
آمد از زخم فزون از بر اسب بزیر
جسمش از نیزه چو در بیشه نهان گردد شیر
بیمناکان پی خون ریختنش گشته دلیر
برق شمشیر همی تافت ببرق شمشیر
سرش از تن ببریدند و بلرزید فلک
جان جیحون زغمش عیش ربا شد زملک
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۵ - در تحقیق شکر ایزد ذوالمن و تعزیب قاسم ابن حسن (ع)
ای که ایزد را کنی شکر و سپاس
لفظ را بگذار و معنی را شناس
شکر هر چیزی زجنس خویش دان
وزچنین شکر اندکی را بیش دان
شکر زر وسیم اینست ای عمو
کز تو گردد مضطری با آبرو
شکر اسب خوب این است ای فگار
که شود وامانده بروی سوار
شکر این کت جامه الوان بود
پوشش بیچاره عریان بود
شکر این کت سفره پر رنگ و بوست
خوردن همسایه مسکین کوست
شکر خرمن این بود ای خوش صفات
که ببخشی خوشه چینان را زکات
شکر این کآمد زبان تو فصیح
بستن لب دان زگفتار قبیح
شکر این کت خانه خوش شد نصیب
باشی اندرخط ایتام و غریب
شکر اینکه هر دو پایت لنگ نیست
جز قدم در راه دستی تنگ نیست
شکر دستت که نشد شل ای دبیر
خود زپا افتاده را دست گیر
آری آری شکر لفظ و قول نیست
دفع دیو از ظاهر لاحول نیست
ورنه کوفی هم نمود ای پاک ذات
شکر حق در خوردن آب فرات
شکر کوفی این بود ای نور عین
که نبندد آب بر روی حسین
چون بشاه کربلا شد کار تنگ
قاسم آمد تا ستاند اذن جنگ
هی بگریه بوسه زد بر دست شاه
گشته جانش عاشق و پا بست شاه
گاه پای شاه بوسیدی زغم
دست خود پیچید در دامان عم
از صفا بس کرد گرد شه طواف
یافت آن صید حرم اذن مصاف
آمد اندر رزم بی خفتان و خود
جز ازار و پیرهن هیچش نبود
تاخت حیدر وار باطاق وطرم
هر طرف آن ماه لم یبلغ حلم
گفت راوی نیک می آرم بیاد
که چو قاسم روی بر میدان نهاد
بندی از نعلین او بگسسته بود
وزکمال کودکی نابسته بود
بلکه از چپ بود آن هم نی زراست
وزچپ واز راست اینسان رزم خواست
بانگ زد کای ابن سعد پر گنه
اسب خود را آب دادی یا که نه
گفت آری تشنه کی مانم کمیت
گفت پس چون تشنه خواهی اهل بیت
اسب تو سیراب و ما در العطش
این یکی مدهوش و آن یک کرده غش
اسب تو سیراب و طفل شیر خوار
در دلش از تنشه کامی خارخار
اسب تو سیراب و اولاد رسول
از عطش بریان وگریان و ملول
پس برون آورد تیغ آبدار
زد همی بر خرمن جانها شرار
او پیاده آن ستم کاران سوار
او تنی تنها و ایشان صد هزار
او بظاهر کوچک و آنها بزرگ
او بباطن یوسف و آن قوم گرگ
ناگهان باران تیرش درگرفت
جسمش از پیکان چو عنقا پرگرفت
از خدنگش سینه بس سوراخ شد
روزنش سوی الهی کاخ شد
پایش از رفتار و دست ازکار ماند
اوفتاد وعم امجد را بخواند
تاخت شاه و نزد وی آنگه رسید
که تنی میخواست او را سر برید
دست حق با تیغ بهرش شد علم
دست شیطانیش گشت از بن قلم
آن دغل نالید و بر رسم عرب
از قبیله خویش شد یاری طلب
گفت الغوث ای شجاعان دلیر
که فتاده رو به اندر چنگ شیر
برسر نعش یتیم مجتبی
جنگ در پیوست باشه از عدی
کوزه گیر و ده و دو گرم شد
وز تکاپو جسم قاسم نرم شد
استخوان پشت و پیش و پای و دست
زیر سم اسبها درهم شکست
شاه چو نکرد آن جماعت را پریش
دید قاسم خفته اندر خون خویش
بس بخاک از درد سوده پاشنه
خاک را داده شکاف و پاش نه
گفت عمت راست سخت این داوری
که تواش خوانی و ندهد یا روی
باز جیحونا تلاطم میکنی
چشم مردم را چو قلزم میکنی
لفظ را بگذار و معنی را شناس
شکر هر چیزی زجنس خویش دان
وزچنین شکر اندکی را بیش دان
شکر زر وسیم اینست ای عمو
کز تو گردد مضطری با آبرو
شکر اسب خوب این است ای فگار
که شود وامانده بروی سوار
شکر این کت جامه الوان بود
پوشش بیچاره عریان بود
شکر این کت سفره پر رنگ و بوست
خوردن همسایه مسکین کوست
شکر خرمن این بود ای خوش صفات
که ببخشی خوشه چینان را زکات
شکر این کآمد زبان تو فصیح
بستن لب دان زگفتار قبیح
شکر این کت خانه خوش شد نصیب
باشی اندرخط ایتام و غریب
شکر اینکه هر دو پایت لنگ نیست
جز قدم در راه دستی تنگ نیست
شکر دستت که نشد شل ای دبیر
خود زپا افتاده را دست گیر
آری آری شکر لفظ و قول نیست
دفع دیو از ظاهر لاحول نیست
ورنه کوفی هم نمود ای پاک ذات
شکر حق در خوردن آب فرات
شکر کوفی این بود ای نور عین
که نبندد آب بر روی حسین
چون بشاه کربلا شد کار تنگ
قاسم آمد تا ستاند اذن جنگ
هی بگریه بوسه زد بر دست شاه
گشته جانش عاشق و پا بست شاه
گاه پای شاه بوسیدی زغم
دست خود پیچید در دامان عم
از صفا بس کرد گرد شه طواف
یافت آن صید حرم اذن مصاف
آمد اندر رزم بی خفتان و خود
جز ازار و پیرهن هیچش نبود
تاخت حیدر وار باطاق وطرم
هر طرف آن ماه لم یبلغ حلم
گفت راوی نیک می آرم بیاد
که چو قاسم روی بر میدان نهاد
بندی از نعلین او بگسسته بود
وزکمال کودکی نابسته بود
بلکه از چپ بود آن هم نی زراست
وزچپ واز راست اینسان رزم خواست
بانگ زد کای ابن سعد پر گنه
اسب خود را آب دادی یا که نه
گفت آری تشنه کی مانم کمیت
گفت پس چون تشنه خواهی اهل بیت
اسب تو سیراب و ما در العطش
این یکی مدهوش و آن یک کرده غش
اسب تو سیراب و طفل شیر خوار
در دلش از تنشه کامی خارخار
اسب تو سیراب و اولاد رسول
از عطش بریان وگریان و ملول
پس برون آورد تیغ آبدار
زد همی بر خرمن جانها شرار
او پیاده آن ستم کاران سوار
او تنی تنها و ایشان صد هزار
او بظاهر کوچک و آنها بزرگ
او بباطن یوسف و آن قوم گرگ
ناگهان باران تیرش درگرفت
جسمش از پیکان چو عنقا پرگرفت
از خدنگش سینه بس سوراخ شد
روزنش سوی الهی کاخ شد
پایش از رفتار و دست ازکار ماند
اوفتاد وعم امجد را بخواند
تاخت شاه و نزد وی آنگه رسید
که تنی میخواست او را سر برید
دست حق با تیغ بهرش شد علم
دست شیطانیش گشت از بن قلم
آن دغل نالید و بر رسم عرب
از قبیله خویش شد یاری طلب
گفت الغوث ای شجاعان دلیر
که فتاده رو به اندر چنگ شیر
برسر نعش یتیم مجتبی
جنگ در پیوست باشه از عدی
کوزه گیر و ده و دو گرم شد
وز تکاپو جسم قاسم نرم شد
استخوان پشت و پیش و پای و دست
زیر سم اسبها درهم شکست
شاه چو نکرد آن جماعت را پریش
دید قاسم خفته اندر خون خویش
بس بخاک از درد سوده پاشنه
خاک را داده شکاف و پاش نه
گفت عمت راست سخت این داوری
که تواش خوانی و ندهد یا روی
باز جیحونا تلاطم میکنی
چشم مردم را چو قلزم میکنی
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۷ - در شهادت حربن یزید ریاحی
چون طلیعه صبح عاشورا دمید
ازحق و باطل کتایب صف کشید
نار لاف همسری با نور زد
شرک طبل زادفی الطنبور زد
دید حر کز وضع جیش انگیختن
در دو سو کار است برخون ریختن
گفت سور من سراسر سوک شد
آنکه مالک دیدمش مملوک شد
ازعمر پرسید کای نام تو ننگ
هست گویا با حسینت رای جنگ
بهر شیطان پنجه با آدم مزن
در رضای دیو مهر از جم مزن
گفت هان الیاس احدی الراحتین
جنگ خواهم کرد اکنون با حسین
بلکه هست آنگونه رزمم در نظر
کاندکش افکندن دست است و سر
آنقدر امروز رانم جوی خون
کز زمین تا حشر خون جوشد برون
حر چو بشنید این سخن زان شور بخت
هی بخود لرزید چون شاخ درخت
آنچنان درسینه اش دل می طپید
کآنکه دراصلاب بد بانگش شنید
پس بخود گفتا که ای سرگشته حر
از پی باطل زحق برگشته حر
آنچه را تو نوش دیدی نیش بود
آنچه را جدوارخواندی بیش بود
قند می پختی شرنگ آمد پدید
صلح می جستی و جنگ آمد پدید
به که حال از کفر زی ایمان شوی
اهرمن بنهی سوی یزدان شوی
این روا نبود که دست تو بتن
اوفتد عباس را دست از بدن
تارکت را تاج عزت برجنود
تارک اکبر شکافد از عمود
پیکرت را جوشن و فر و جلال
پیکر قاسم بمیدان پایمال
گردنت را طوقی از در عدن
گردن فرزند زهرا درکفن
زانقلابش جیش گفتندی که خیر
تو جز از حق می نترسیدی زغیر
دشت کین جنگ دلیران دیده ای
کام اژدر چنگ شیران دیده ای
تیغ و تیرت سوسن وگل می نمود
کوس رزمت نای بلبل می نمود
چون شد اکنون کز غریبی کم سپاه
کوه اندامت ندارد وزن کاه
هان گر ازشمشیر ترسی عارتست
ور زکشتن می هراسی کارتست
گفت سیر خلد و دوزخ میکنم
عارفانه طی برزخ میکنم
یکطرف پیغمبر و یکسو یزید
ادخلو ها جفت با هل من مزید
پس دو دست خود زغم برسرگرفت
فطرتش هم تیغ و قرآن برگرفت
گفت ای دادار غفار الذنوب
کاشف الاسرار وستار العیوب
گر دل خاصان تو بشکسته ام
باز دل عفو عامت بسته ام
وآنگه آمد تا بنزد یک خیام
گفت ازحرمرشه دین را سلام
کی گمان کردم که کوفی بی وفاست
همچو نمرودش سر جنگ خداست
توبه کردم لیک توابم توئی
عفو خواهیم لیک وهابم توئی
مهر تو فرعون را موسی کند
جذبه ات دجال را عیسی کند
گرچه دل دارم بقرآن معتمد
هم سرم بر تیغ باشد مستعد
گر بقران بخشیم شرمنده ام
ور بتیغم سر ببری بنده ام
گر بخوانی خیمه برگردن زنم
وربرانی غوطه اندر خون زنم
چاکرم از لطف اگر بنوازیم
شاکرم از قهر اگر بگدازیم
شاه گفت اهلا و سهلا مرحبا
ای دو کونت بنده بند قبا
گر تو ببریدی ره ظاهر زما
ما ره باطن نبریم از شما
بحرکی در انتقام از قطره شد
مهرکی در انکسار از ذره شد
گر ز تو نسبت بما سر زد خطا
آن خطا اینجا بدل شد برعطا
کفر اگر با ما رود ایمان شود
طاعت اربی ما چند عصیان شود
حر چو الطاف شه اندر خویش دید
عشق واپس مانده را در پیش دید
گفت چون اول من آزردم ترا
اذن ده تاگردمت اول فدا
کز بد این قوم من درخجلتم
عزتم دادی منه در ذلتم
شاه فرمودش توئی مهمان ما
میهمان را جاست اندر جان من
چون پسندم جای در میدان کنی
تن مشبک از دم پیکان کنی
گفت شاها تو مگر مهمان نه ای
که امان از جان و خان مان نه ای
پس زشه جست اذن (و) گفتا خیز باد
شد برزم و جیش را آواز داد
کای گروه دون دور از عاقبت
بی نصیب از مبدأ و از عاقبت
رفته ام گریان و خندان آمدم
رفته ام مور و سلیمان آمدم
تن نهادم پای تا سرجان شدم
جان چه باشد جملگی جانان شدم
خالی از خود گشتم و پر از خدا
از همه بیگانه با حق آشنا
گر چه من رستم زجان لیک ای سپاه
شرم دارید از رسول و از اله
این شه لب تشنه کو مهمان ماست
از ازل خود میزبان انبیاست
میهمان را آب و نان بر رخ که بست
خاطر مهمانی اینسان را که خست
آب این شط کز بهایم نی دریغ
مظهر حق را بکف ناید به تیغ
نان این وادی که ترسا را دهند
خالق عیسی برایش درگزند
این بگفت و تیغ خصم افکن کشید
برق ما نارخت زی خرمن کشید
خورد وزد تیغ سبک گرز گران
رفت و آمدگه کنار وگه میان
ناگهانش اسب پی کردند و وی
خود پیاده رزم را افشرد پی
چون فتاد از پشت زین آن باشکوه
گفتی ازپشت نسیم افتاد کوه
شد همی تیغی بجسمش جای گیر
همچو برق اندر دل ابر مطیر
بس بتن تیرش نشست و خون بجست
ضعف برد از پای و افکندش زدست
بود او را نیمه جانی کز امام
دید بربالین خود جانی تمام
زیر لب خندان سوی جنات رفت
ازصفت بگسست و رو برذات رفت
طبع جیحون تاکه حر را بنده شد
از مقالش صفحه مشک آکنده شد
ازحق و باطل کتایب صف کشید
نار لاف همسری با نور زد
شرک طبل زادفی الطنبور زد
دید حر کز وضع جیش انگیختن
در دو سو کار است برخون ریختن
گفت سور من سراسر سوک شد
آنکه مالک دیدمش مملوک شد
ازعمر پرسید کای نام تو ننگ
هست گویا با حسینت رای جنگ
بهر شیطان پنجه با آدم مزن
در رضای دیو مهر از جم مزن
گفت هان الیاس احدی الراحتین
جنگ خواهم کرد اکنون با حسین
بلکه هست آنگونه رزمم در نظر
کاندکش افکندن دست است و سر
آنقدر امروز رانم جوی خون
کز زمین تا حشر خون جوشد برون
حر چو بشنید این سخن زان شور بخت
هی بخود لرزید چون شاخ درخت
آنچنان درسینه اش دل می طپید
کآنکه دراصلاب بد بانگش شنید
پس بخود گفتا که ای سرگشته حر
از پی باطل زحق برگشته حر
آنچه را تو نوش دیدی نیش بود
آنچه را جدوارخواندی بیش بود
قند می پختی شرنگ آمد پدید
صلح می جستی و جنگ آمد پدید
به که حال از کفر زی ایمان شوی
اهرمن بنهی سوی یزدان شوی
این روا نبود که دست تو بتن
اوفتد عباس را دست از بدن
تارکت را تاج عزت برجنود
تارک اکبر شکافد از عمود
پیکرت را جوشن و فر و جلال
پیکر قاسم بمیدان پایمال
گردنت را طوقی از در عدن
گردن فرزند زهرا درکفن
زانقلابش جیش گفتندی که خیر
تو جز از حق می نترسیدی زغیر
دشت کین جنگ دلیران دیده ای
کام اژدر چنگ شیران دیده ای
تیغ و تیرت سوسن وگل می نمود
کوس رزمت نای بلبل می نمود
چون شد اکنون کز غریبی کم سپاه
کوه اندامت ندارد وزن کاه
هان گر ازشمشیر ترسی عارتست
ور زکشتن می هراسی کارتست
گفت سیر خلد و دوزخ میکنم
عارفانه طی برزخ میکنم
یکطرف پیغمبر و یکسو یزید
ادخلو ها جفت با هل من مزید
پس دو دست خود زغم برسرگرفت
فطرتش هم تیغ و قرآن برگرفت
گفت ای دادار غفار الذنوب
کاشف الاسرار وستار العیوب
گر دل خاصان تو بشکسته ام
باز دل عفو عامت بسته ام
وآنگه آمد تا بنزد یک خیام
گفت ازحرمرشه دین را سلام
کی گمان کردم که کوفی بی وفاست
همچو نمرودش سر جنگ خداست
توبه کردم لیک توابم توئی
عفو خواهیم لیک وهابم توئی
مهر تو فرعون را موسی کند
جذبه ات دجال را عیسی کند
گرچه دل دارم بقرآن معتمد
هم سرم بر تیغ باشد مستعد
گر بقران بخشیم شرمنده ام
ور بتیغم سر ببری بنده ام
گر بخوانی خیمه برگردن زنم
وربرانی غوطه اندر خون زنم
چاکرم از لطف اگر بنوازیم
شاکرم از قهر اگر بگدازیم
شاه گفت اهلا و سهلا مرحبا
ای دو کونت بنده بند قبا
گر تو ببریدی ره ظاهر زما
ما ره باطن نبریم از شما
بحرکی در انتقام از قطره شد
مهرکی در انکسار از ذره شد
گر ز تو نسبت بما سر زد خطا
آن خطا اینجا بدل شد برعطا
کفر اگر با ما رود ایمان شود
طاعت اربی ما چند عصیان شود
حر چو الطاف شه اندر خویش دید
عشق واپس مانده را در پیش دید
گفت چون اول من آزردم ترا
اذن ده تاگردمت اول فدا
کز بد این قوم من درخجلتم
عزتم دادی منه در ذلتم
شاه فرمودش توئی مهمان ما
میهمان را جاست اندر جان من
چون پسندم جای در میدان کنی
تن مشبک از دم پیکان کنی
گفت شاها تو مگر مهمان نه ای
که امان از جان و خان مان نه ای
پس زشه جست اذن (و) گفتا خیز باد
شد برزم و جیش را آواز داد
کای گروه دون دور از عاقبت
بی نصیب از مبدأ و از عاقبت
رفته ام گریان و خندان آمدم
رفته ام مور و سلیمان آمدم
تن نهادم پای تا سرجان شدم
جان چه باشد جملگی جانان شدم
خالی از خود گشتم و پر از خدا
از همه بیگانه با حق آشنا
گر چه من رستم زجان لیک ای سپاه
شرم دارید از رسول و از اله
این شه لب تشنه کو مهمان ماست
از ازل خود میزبان انبیاست
میهمان را آب و نان بر رخ که بست
خاطر مهمانی اینسان را که خست
آب این شط کز بهایم نی دریغ
مظهر حق را بکف ناید به تیغ
نان این وادی که ترسا را دهند
خالق عیسی برایش درگزند
این بگفت و تیغ خصم افکن کشید
برق ما نارخت زی خرمن کشید
خورد وزد تیغ سبک گرز گران
رفت و آمدگه کنار وگه میان
ناگهانش اسب پی کردند و وی
خود پیاده رزم را افشرد پی
چون فتاد از پشت زین آن باشکوه
گفتی ازپشت نسیم افتاد کوه
شد همی تیغی بجسمش جای گیر
همچو برق اندر دل ابر مطیر
بس بتن تیرش نشست و خون بجست
ضعف برد از پای و افکندش زدست
بود او را نیمه جانی کز امام
دید بربالین خود جانی تمام
زیر لب خندان سوی جنات رفت
ازصفت بگسست و رو برذات رفت
طبع جیحون تاکه حر را بنده شد
از مقالش صفحه مشک آکنده شد
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۸ - در شهادت عابس بن شبیب شاکری
ای چو زنها کرده تکمیل جمال
کن چو مردان عزم تحصیل کمال
چند از این مال و منالت افتخار
کاین منال و مال را نی اعتبار
کس بمال ارمرد کارآگه بدی
بی سخن قارون کلیم الله بدی
گر به اسبت نازی این نازش در اوست
که اصیل و چابک و نغز و نکوست
خلق ز اسب و استر ارآدم شدند
اهل اصطبل افسر عالم شدند
گر ترا نازش بجامه اطلس است
همچو تو این جامه با صد ناکس است
مرد اطلس پوش اگر ز اطیاب بود
کرم ابریشم یک از اقطاب بود
بگذر از اینها که رطب و یابس است
فخر زیبا بر جناب عابس است
چونکه شه را در وغا بی یار دید
زندگانی برتن خود عار دید
با غلام خود که شوذب داشت نام
گفت رایت چیست درکار امام
شوذب او را داد پاسخ کای دلیر
هرچه زودش جان سپارم هست دیر
گفت طوبی لک چنین خوش دیدمت
زآن سبب بر مشورت بگزیدمت
پس به نزد شه شد و بوسید خاک
گفت ای گردون زعشقت سینه چاک
نیست کس پیشم زتو محبوب تر
دادمت گر بودم از جان خوب تر
دارم اینک عزم رزم این سپاه
نزد پیغمبر تو باش از من گواه
وانکه اسب انگیخت سوی آن گروه
همچو سیلی کو نشیب آید ز کوه
گفت چون دیدش ربیع بن تمیم
کای سپه حقت لنا نارالجحیم
الحذر که شیر شیران است این
گاه کین مرگ دلیرانست این
پور پرشور شبیب شاکریست
بر دم تیغش اجل را چاکریست
کس بتنها سوی او ننهد قدم
که رود ز اول قدم سوی عدم
لشکر از بیم آنچنان پیچان شدند
که ندیده رزم از او بیجان شدند
لیک عابس تاخت هر سو جنگ جو
لفظ چون قندش مکرر مرد کو
چون عمر یک تن هماوردش نیافت
گفت باید جمله بر حربش شتافت
لشکر از جا کرد جنبش یکسره
ماند او چون نقطه اندر دایره
تیغ جز نزدیک چون ناید بکار
بیم جیش از دور کردش سنگسار
در شکستن سنگ هر پولاد مشت
گاه سینه گاه پهلو گاه پشت
شد چو زان بیشرم نامردم نژند
جوشن از بر کند و خود ازسرفکند
گفت من کز سرگذشتم سر ز هوش
خود بار سر بود سربار دوش
چون نمودم ترک جان تن گو مباش
تن چو بیجان گشت جوشن گو مباش
بر تن استم بارش سنگ وکلوخ
همچو گل از دست یاری شنگ و شوخ
مرد کش تاب کلوخ و سنگ نیست
جز زنی رعنا و شوخ و شنگ نیست
الغرض میکشت ده ده بیست بیست
تا بخاک افکند افزون از دویست
لیک از هر جانبش سنگی گران
پوست را با گوشت کند از استخوان
خاک ره با خون او بسرشته گشت
گوشتش با خاک ره آغشته گشت
بسکه خونش ریخته ازسنگ شد
سنگ دشت کینه مرجان رنگ شد
چون ز ضعف از زین نگون شد پیکرش
جیش ببریدند از پیکر سرش
پس ز فخر کشتن آن نامور
شد خصومت جیش را نزد عمر
این همی گفت اوفتاد ازسنگ من
وان دگر گفتا نرست ازچنگ من
گفت ابن سعد از تدبیر شوم
کو نشد مقتول الا از هجوم
جمله را باید بناوردش ستود
زآنکه یک یک کس هماوردش نبود
یاد عابس کز دل جیحون گذشت
موج اشکش از سر گردون گذشت
کن چو مردان عزم تحصیل کمال
چند از این مال و منالت افتخار
کاین منال و مال را نی اعتبار
کس بمال ارمرد کارآگه بدی
بی سخن قارون کلیم الله بدی
گر به اسبت نازی این نازش در اوست
که اصیل و چابک و نغز و نکوست
خلق ز اسب و استر ارآدم شدند
اهل اصطبل افسر عالم شدند
گر ترا نازش بجامه اطلس است
همچو تو این جامه با صد ناکس است
مرد اطلس پوش اگر ز اطیاب بود
کرم ابریشم یک از اقطاب بود
بگذر از اینها که رطب و یابس است
فخر زیبا بر جناب عابس است
چونکه شه را در وغا بی یار دید
زندگانی برتن خود عار دید
با غلام خود که شوذب داشت نام
گفت رایت چیست درکار امام
شوذب او را داد پاسخ کای دلیر
هرچه زودش جان سپارم هست دیر
گفت طوبی لک چنین خوش دیدمت
زآن سبب بر مشورت بگزیدمت
پس به نزد شه شد و بوسید خاک
گفت ای گردون زعشقت سینه چاک
نیست کس پیشم زتو محبوب تر
دادمت گر بودم از جان خوب تر
دارم اینک عزم رزم این سپاه
نزد پیغمبر تو باش از من گواه
وانکه اسب انگیخت سوی آن گروه
همچو سیلی کو نشیب آید ز کوه
گفت چون دیدش ربیع بن تمیم
کای سپه حقت لنا نارالجحیم
الحذر که شیر شیران است این
گاه کین مرگ دلیرانست این
پور پرشور شبیب شاکریست
بر دم تیغش اجل را چاکریست
کس بتنها سوی او ننهد قدم
که رود ز اول قدم سوی عدم
لشکر از بیم آنچنان پیچان شدند
که ندیده رزم از او بیجان شدند
لیک عابس تاخت هر سو جنگ جو
لفظ چون قندش مکرر مرد کو
چون عمر یک تن هماوردش نیافت
گفت باید جمله بر حربش شتافت
لشکر از جا کرد جنبش یکسره
ماند او چون نقطه اندر دایره
تیغ جز نزدیک چون ناید بکار
بیم جیش از دور کردش سنگسار
در شکستن سنگ هر پولاد مشت
گاه سینه گاه پهلو گاه پشت
شد چو زان بیشرم نامردم نژند
جوشن از بر کند و خود ازسرفکند
گفت من کز سرگذشتم سر ز هوش
خود بار سر بود سربار دوش
چون نمودم ترک جان تن گو مباش
تن چو بیجان گشت جوشن گو مباش
بر تن استم بارش سنگ وکلوخ
همچو گل از دست یاری شنگ و شوخ
مرد کش تاب کلوخ و سنگ نیست
جز زنی رعنا و شوخ و شنگ نیست
الغرض میکشت ده ده بیست بیست
تا بخاک افکند افزون از دویست
لیک از هر جانبش سنگی گران
پوست را با گوشت کند از استخوان
خاک ره با خون او بسرشته گشت
گوشتش با خاک ره آغشته گشت
بسکه خونش ریخته ازسنگ شد
سنگ دشت کینه مرجان رنگ شد
چون ز ضعف از زین نگون شد پیکرش
جیش ببریدند از پیکر سرش
پس ز فخر کشتن آن نامور
شد خصومت جیش را نزد عمر
این همی گفت اوفتاد ازسنگ من
وان دگر گفتا نرست ازچنگ من
گفت ابن سعد از تدبیر شوم
کو نشد مقتول الا از هجوم
جمله را باید بناوردش ستود
زآنکه یک یک کس هماوردش نبود
یاد عابس کز دل جیحون گذشت
موج اشکش از سر گردون گذشت
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۹ - شهادت وهب بن عبدالله
چند نازی ای حکیم از فرط عقل
که حق از عقل تو در ناید بنقل
تو محاط و حق محیط است ای عمو
از علی خوان کلما میزتمو
کی بصا نع میبرد مصنوع پی
کی کند ادراک نائی فکرنی
هرچه را خوانی خدا آن خود توئی
که بموصوف از صفت افتد دوئی
شرکرا توحید پنداری که چه
جهل را تو علم انگاری که چه
کی ابوذر بوی صرف اشنیده بود
یا که سلمان نحو و منطق دیده بود
جذب حق مخصوص توفیق است و بس
نی دوام ذکر یا حبس نفس
گر تو مشتاق حقی بگذر ز غیر
که خدا جوئی چه درکعبه چه دیر
آن شنیدم کز نصارا بد وهب
وز صلیب و دیر نامد محتجب
سالها ثالث ثلاثه گفته بود
خاک راه راهب از جان رفته بود
لیک چون توفیق زد طبل وفاق
شد حسینش هادی راه عراق
زد دم از تکبیر و از ناقوس راست
برمیان زنار یا قدوس بست
رسته شد از قید قسیس وکنشت
بسته شد برقید غلمان و بهشت
با زن و با مادر ازصدق و صفا
شاه را تا کربلا کرد اقتفا
چون صباح روز عاشورا دمید
وز فلک سری غریب آمد پدید
دید کز جور سپاهی کینه کش
یاوران مقتول و طفلان درعطش
یکطرف جوش و خروش اندر حرم
یکطرف شه مانده بی خیل و حشم
مادرش گفت ای وهب چندین درنگ
خیز و برنه زین باسب و شو بجنگ
از سکونت در دلم آن واهمه
که خجل گردم ز روی فاطمه
از جوانمردی شنو زین پیر زن
برصف این روبهان چون شیر زن
چون وهب گفتار مادر گوش کرد
جست و تن بر رزم جوشن پوش کرد
نو عروسش چون بعزم رزم دید
چنگ زد در دامن و اشکش چکید
گفت کای شور سر سودائیم
رحم کن بر غربت و تنهائیم
من هنوز از وصل تو ناسوده ام
عقده از طره ات نگشوده ام
اندر این کشور که نشناسند کیش
چون پسندی طاق مانده جفت خویش
گفت با او کای عروس نامراد
زین جدائی سلب ناید اتحاد
وصل ما و تو فتاد اندر جنان
که وصال اندر جنان به کز جهان
جامه دامادی من شد کفن
شد بگور از حجله عیشم وطن
تیغ ابروی توام کی ره زند
که سرم بر تیغ آهن می تند
تیر مژگان تو اندرکیش به
که مرا از تیر کین دل ریش به
از سرم شد شوق بالینت رمان
که فتاده در سرم عشق سنان
دوری از گلگون رخت محبوب تر
که مرا گل گونه از خون خوبتر
پس سوی شه رفت و جست اذن جهاد
شاه گفت ای سرو بستان رشاد
تو مسلمانی و مهمان منی
در پناه عهد و پیمان منی
میهمان و نو مسلمان ای دریغ
هیچکس نسپاردش برتیر و تیغ
گفت ای اسلام را تو مبتدع
بل ضیافت را وجودت مخترع
تو که هم مهمانی وهم اصل دین
ازچه برقتلت زده صف مشرکین
وانگهی خاک ره شه بوس کرد
شد برزم و بانگ همچون کوس کرد
کای سپه گر می ندانیدم نسب
پورعبداللهم و نامم وهب
گرز من البرز را هامون کند
برق تیغم چرخ را کانون کند
تاب کوپال من اندر قاف نیست
با سم رخشم زمین را ناف نیست
زان گره می کشت و می افکند هی
وزعروسش ناله ارجع الی
مادرش می گفت بگذرین عروس
ترسمت کآخر فریبد از فسوس
ناگهان گشتش دو دست از تن جدا
مادراندر نصرتش شد در وغا
با عمود خیمه کاندر دست داشت
چندتن را خیمه در دوزخ فراشت
گفت شاهش بازگرد ای شیر زن
که جهاد از زن نخواهد ذوالمنن
بازگشت اما وهب چون کشته شد
جانب شوهر زن سرگشته شد
خون ز رخسارش همی میکرد پاک
کز اشاره شمر ناگه شد هلاک
وین نخستین زن بد ازجیش امام
کز شهادت شد سوی دارالسلام
دیگری ز اهل خبر گوید چنین
گه وهب چون خورد و زد در دشت کین
زنده بگرفتند و بردندش چو شیر
نزد ابن سعد گفتش کای دلیر
سخت ما را سست عنصر دیده
خصم را کم خویش را پر دیده
پس سرش ببرید وزی مادر فکند
مادرش هم باز زی لشکر فکند
آنچنان پراند سر را سویشان
که تنی شد کشته از اردویشان
گفت آنسر کو نثار یار گشت
برتن خود بار و بر ما عار گشت
این وهب بر شاهدین موهوب شد
گر به تو بد رفت بر وی خوب شد
طبع را جیحون چو نظم اندیش کرد
عرش را کرسی بزم خویش کرد
که حق از عقل تو در ناید بنقل
تو محاط و حق محیط است ای عمو
از علی خوان کلما میزتمو
کی بصا نع میبرد مصنوع پی
کی کند ادراک نائی فکرنی
هرچه را خوانی خدا آن خود توئی
که بموصوف از صفت افتد دوئی
شرکرا توحید پنداری که چه
جهل را تو علم انگاری که چه
کی ابوذر بوی صرف اشنیده بود
یا که سلمان نحو و منطق دیده بود
جذب حق مخصوص توفیق است و بس
نی دوام ذکر یا حبس نفس
گر تو مشتاق حقی بگذر ز غیر
که خدا جوئی چه درکعبه چه دیر
آن شنیدم کز نصارا بد وهب
وز صلیب و دیر نامد محتجب
سالها ثالث ثلاثه گفته بود
خاک راه راهب از جان رفته بود
لیک چون توفیق زد طبل وفاق
شد حسینش هادی راه عراق
زد دم از تکبیر و از ناقوس راست
برمیان زنار یا قدوس بست
رسته شد از قید قسیس وکنشت
بسته شد برقید غلمان و بهشت
با زن و با مادر ازصدق و صفا
شاه را تا کربلا کرد اقتفا
چون صباح روز عاشورا دمید
وز فلک سری غریب آمد پدید
دید کز جور سپاهی کینه کش
یاوران مقتول و طفلان درعطش
یکطرف جوش و خروش اندر حرم
یکطرف شه مانده بی خیل و حشم
مادرش گفت ای وهب چندین درنگ
خیز و برنه زین باسب و شو بجنگ
از سکونت در دلم آن واهمه
که خجل گردم ز روی فاطمه
از جوانمردی شنو زین پیر زن
برصف این روبهان چون شیر زن
چون وهب گفتار مادر گوش کرد
جست و تن بر رزم جوشن پوش کرد
نو عروسش چون بعزم رزم دید
چنگ زد در دامن و اشکش چکید
گفت کای شور سر سودائیم
رحم کن بر غربت و تنهائیم
من هنوز از وصل تو ناسوده ام
عقده از طره ات نگشوده ام
اندر این کشور که نشناسند کیش
چون پسندی طاق مانده جفت خویش
گفت با او کای عروس نامراد
زین جدائی سلب ناید اتحاد
وصل ما و تو فتاد اندر جنان
که وصال اندر جنان به کز جهان
جامه دامادی من شد کفن
شد بگور از حجله عیشم وطن
تیغ ابروی توام کی ره زند
که سرم بر تیغ آهن می تند
تیر مژگان تو اندرکیش به
که مرا از تیر کین دل ریش به
از سرم شد شوق بالینت رمان
که فتاده در سرم عشق سنان
دوری از گلگون رخت محبوب تر
که مرا گل گونه از خون خوبتر
پس سوی شه رفت و جست اذن جهاد
شاه گفت ای سرو بستان رشاد
تو مسلمانی و مهمان منی
در پناه عهد و پیمان منی
میهمان و نو مسلمان ای دریغ
هیچکس نسپاردش برتیر و تیغ
گفت ای اسلام را تو مبتدع
بل ضیافت را وجودت مخترع
تو که هم مهمانی وهم اصل دین
ازچه برقتلت زده صف مشرکین
وانگهی خاک ره شه بوس کرد
شد برزم و بانگ همچون کوس کرد
کای سپه گر می ندانیدم نسب
پورعبداللهم و نامم وهب
گرز من البرز را هامون کند
برق تیغم چرخ را کانون کند
تاب کوپال من اندر قاف نیست
با سم رخشم زمین را ناف نیست
زان گره می کشت و می افکند هی
وزعروسش ناله ارجع الی
مادرش می گفت بگذرین عروس
ترسمت کآخر فریبد از فسوس
ناگهان گشتش دو دست از تن جدا
مادراندر نصرتش شد در وغا
با عمود خیمه کاندر دست داشت
چندتن را خیمه در دوزخ فراشت
گفت شاهش بازگرد ای شیر زن
که جهاد از زن نخواهد ذوالمنن
بازگشت اما وهب چون کشته شد
جانب شوهر زن سرگشته شد
خون ز رخسارش همی میکرد پاک
کز اشاره شمر ناگه شد هلاک
وین نخستین زن بد ازجیش امام
کز شهادت شد سوی دارالسلام
دیگری ز اهل خبر گوید چنین
گه وهب چون خورد و زد در دشت کین
زنده بگرفتند و بردندش چو شیر
نزد ابن سعد گفتش کای دلیر
سخت ما را سست عنصر دیده
خصم را کم خویش را پر دیده
پس سرش ببرید وزی مادر فکند
مادرش هم باز زی لشکر فکند
آنچنان پراند سر را سویشان
که تنی شد کشته از اردویشان
گفت آنسر کو نثار یار گشت
برتن خود بار و بر ما عار گشت
این وهب بر شاهدین موهوب شد
گر به تو بد رفت بر وی خوب شد
طبع را جیحون چو نظم اندیش کرد
عرش را کرسی بزم خویش کرد
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۶ - در منقبت شاه ولایت اساس و رثاء برحضرت عباس علیه السلام
در دهر دلا تا کی گه هالک وگه ناجی
از صولت آن مایوس بر دولت این راجی
جز قلزم وحدت نیست کافتاده بمواجی
هان از نظر کثرت ابلیس شد اخراجی
شو بنده شاه دین چند این همه محتاجی
تا عرش بجان گردد برفرش رهت محتاج
مصباح سبل حیدر مصداق کلام الله
آن واجب ممکن سیر آن وحدت کثرت کاه
هم در زمنش خرگه هم برفلکش خرگاه
ادراک حضورش را ارواح بواشوقاه
شاهی که چو قد افراخت از بهر بروز جاه
درخانه یزدان ساخت از دوش نبی معراج
شیریکه حدوثش راست صحرای قدم بیشه
چون ذات خدا افزون از حیز اندیشه
ایزد زغدیری خم پرکرده ورا شیشه
بر ریشه تاک شرک زد عصمت او تیشه
باقی بر امرا و ممدوح ترین پیشه
فانی بر نهی او مرجوح ترین منهاج
چون او بکمند و تیغ دربست وگشود آید
از جسم روان خصم نزدش بدرود آید
جیریل ورا ساجد بر شمسة خود آید
رخساره عزرائیل از بیم کبود آید
تیرش زهوا صدصد چون نیزه فرود آید
خواهد چو نخستین را بهر دومین آماج
ای سرکنوز غیب از ناصیه ات مشهود
وی حکم تو برمعدوم بخشد شرف موجود
برخالق و در مخلوق هم عابد و هم معبود
بر واجب و در امکان هم ساجد و هم مسجود
بی عاطفتت برتخت مقهور بود نمرود
با دوستیت بردار منصور بود حلاج
آنجا که ولای تست تشریف ده آمال
نشگفت که با عیسی هم چشم بود دجال
تو معنی وجه الله ازچهر بدایع فال
هالک همه غیر از تو کت هست فری لازال
با عزم تو همچون سیل پوینده شود اجبال
باحزم تو همچون کوه پاینده شود امواج
از چون تو پسر در فخر ازصبح ازل اجداد
وز چون تو پدر در ناز تا شام ابد اولاد
جز حق نتواند کس اوصاف ترا تعداد
در بزم تو مات اقطاب بر رزم تو محو اوتاد
از نیزه تو ازواج اندر شمر افراد
وز صارم تو افراد در مرتبه ازواج
شاها تو بدین قدرت برصبر که گفتت پاس
چون نزد برادر رفت بر رخصت کین عباس
گفت ای زکفت سیراب صد چون خضر و الیاس
از تشنگی اطفال اندر جگرم الماس
وقتست که خواهم آب زین فرقه حق نشناس
من زنده و تو عطشان وین شط ز دو سو مواج
ده گوش براین فریاد کاندر حرم افتاده است
گوئی شرر نیران اندر ارم افتاده است
یک طفل زسوز دل برخاک نم افتاده است
یکزن ز غم فرزند اشکش بیم افتاده است
نه دست من از پیکر نزکف علم افتاده است
پس ازچه نرانم اسب اندر پی استعلاج
سنگ محنم امروز پیمانه صبر اشکست
آب ارنه بدست آرم با راست بدوشم دست
خود پای شکیبم نیست تا دست بجسمم هست
این گفت و سپند آسا از مجمر طاقت جست
راه شط و دست خصم با نیزه گشود و بست
وز هیبت او بگریخت افواج پس افواج
زده نعره که ایمردم ما نیز مسلمانیم
گر منکر اسلامید ما بنده یزدانیم
ور دشمن یزدانید ما وارد و مهمانیم
گر رنجه ز مهمانید ما از چه گروگانیم
ور زانکه گروگانیم آخر ز چه عطشانیم
ای میر شما بی تخت وی شاه شما بی تاج
ما را که بخاک درکوثر پی آب روست
افتاد عطش در دل چون شعله که در مینوست
نه روشنی اندر چشم نه قوت در زا نوست
تفتیده بسرها مغز خشکیده به تن ها پوست
آن خیمه که بیت الله در طوف حریم اوست
دارید چرا محصور خواهید چرا تاراج
آنگه بفرات افکند چون توسن قهاری
میخواست که نوشد آب تا بیش کند یاری
گفتا بخودای عباس کو رسم وفاداری
تو آب خوری و اطفال در العطش و زاری
پس مشک گران بردن دید اصل سبکباری
انگیخت سوی شه اسب ازخصم گرفته باج
ناگاه کج آئینیش زد تیغ بدست راست
بگرفت سوی چپ مشک و آئین جدال آراست
جانش زخدا افزود جسمش زخودی گرکاست
دست چپش از تن نیز افتاد ولی میخواست
برخیمه رساند آب تا سر به تنش برجاست
بگرفت بدندان مشک وز خون بدنش امواج (؟)
بردوخت خدنگش تن او باز فرس میراند
آشفت عمودش مغز او نیز رجز میخواند
با نوک رکاب از زین گردان بهوا پراند
ناگاه کمانداری آبش بزمین افشاند
پس خواند برادر را وز یاس همانجا ماند
نی نی که به وی آنجا بود از جهتی معراج
شه شیفته دل برخواست بر مرکب کین بنشست
صد صف ز سپه بگسست تا جانب او پیوست
دیدش که سهی بالا افتاده بجائی پست
نه سینه نه رو نه پشت نه پای نه سر نه دست
گفتا که کنون ای چرخ پشتم ز الم بشکست
هان برکه گذارم دل یا با که کنم کنکاج
ایشاه نجف بر ما دور از تو شکست افتاد
بس زهر به شهد آمیخت بس نیست به هست افتاد
بدرالشهدا عباس تا آنکه زدست افتاد
تاج الشعرا جیحون از اوج به پست افتاد
این مهر توام در دل ازعهد الست افتاد
پاید چو سواد از مشک ماند چو بیاض ازعاج
از صولت آن مایوس بر دولت این راجی
جز قلزم وحدت نیست کافتاده بمواجی
هان از نظر کثرت ابلیس شد اخراجی
شو بنده شاه دین چند این همه محتاجی
تا عرش بجان گردد برفرش رهت محتاج
مصباح سبل حیدر مصداق کلام الله
آن واجب ممکن سیر آن وحدت کثرت کاه
هم در زمنش خرگه هم برفلکش خرگاه
ادراک حضورش را ارواح بواشوقاه
شاهی که چو قد افراخت از بهر بروز جاه
درخانه یزدان ساخت از دوش نبی معراج
شیریکه حدوثش راست صحرای قدم بیشه
چون ذات خدا افزون از حیز اندیشه
ایزد زغدیری خم پرکرده ورا شیشه
بر ریشه تاک شرک زد عصمت او تیشه
باقی بر امرا و ممدوح ترین پیشه
فانی بر نهی او مرجوح ترین منهاج
چون او بکمند و تیغ دربست وگشود آید
از جسم روان خصم نزدش بدرود آید
جیریل ورا ساجد بر شمسة خود آید
رخساره عزرائیل از بیم کبود آید
تیرش زهوا صدصد چون نیزه فرود آید
خواهد چو نخستین را بهر دومین آماج
ای سرکنوز غیب از ناصیه ات مشهود
وی حکم تو برمعدوم بخشد شرف موجود
برخالق و در مخلوق هم عابد و هم معبود
بر واجب و در امکان هم ساجد و هم مسجود
بی عاطفتت برتخت مقهور بود نمرود
با دوستیت بردار منصور بود حلاج
آنجا که ولای تست تشریف ده آمال
نشگفت که با عیسی هم چشم بود دجال
تو معنی وجه الله ازچهر بدایع فال
هالک همه غیر از تو کت هست فری لازال
با عزم تو همچون سیل پوینده شود اجبال
باحزم تو همچون کوه پاینده شود امواج
از چون تو پسر در فخر ازصبح ازل اجداد
وز چون تو پدر در ناز تا شام ابد اولاد
جز حق نتواند کس اوصاف ترا تعداد
در بزم تو مات اقطاب بر رزم تو محو اوتاد
از نیزه تو ازواج اندر شمر افراد
وز صارم تو افراد در مرتبه ازواج
شاها تو بدین قدرت برصبر که گفتت پاس
چون نزد برادر رفت بر رخصت کین عباس
گفت ای زکفت سیراب صد چون خضر و الیاس
از تشنگی اطفال اندر جگرم الماس
وقتست که خواهم آب زین فرقه حق نشناس
من زنده و تو عطشان وین شط ز دو سو مواج
ده گوش براین فریاد کاندر حرم افتاده است
گوئی شرر نیران اندر ارم افتاده است
یک طفل زسوز دل برخاک نم افتاده است
یکزن ز غم فرزند اشکش بیم افتاده است
نه دست من از پیکر نزکف علم افتاده است
پس ازچه نرانم اسب اندر پی استعلاج
سنگ محنم امروز پیمانه صبر اشکست
آب ارنه بدست آرم با راست بدوشم دست
خود پای شکیبم نیست تا دست بجسمم هست
این گفت و سپند آسا از مجمر طاقت جست
راه شط و دست خصم با نیزه گشود و بست
وز هیبت او بگریخت افواج پس افواج
زده نعره که ایمردم ما نیز مسلمانیم
گر منکر اسلامید ما بنده یزدانیم
ور دشمن یزدانید ما وارد و مهمانیم
گر رنجه ز مهمانید ما از چه گروگانیم
ور زانکه گروگانیم آخر ز چه عطشانیم
ای میر شما بی تخت وی شاه شما بی تاج
ما را که بخاک درکوثر پی آب روست
افتاد عطش در دل چون شعله که در مینوست
نه روشنی اندر چشم نه قوت در زا نوست
تفتیده بسرها مغز خشکیده به تن ها پوست
آن خیمه که بیت الله در طوف حریم اوست
دارید چرا محصور خواهید چرا تاراج
آنگه بفرات افکند چون توسن قهاری
میخواست که نوشد آب تا بیش کند یاری
گفتا بخودای عباس کو رسم وفاداری
تو آب خوری و اطفال در العطش و زاری
پس مشک گران بردن دید اصل سبکباری
انگیخت سوی شه اسب ازخصم گرفته باج
ناگاه کج آئینیش زد تیغ بدست راست
بگرفت سوی چپ مشک و آئین جدال آراست
جانش زخدا افزود جسمش زخودی گرکاست
دست چپش از تن نیز افتاد ولی میخواست
برخیمه رساند آب تا سر به تنش برجاست
بگرفت بدندان مشک وز خون بدنش امواج (؟)
بردوخت خدنگش تن او باز فرس میراند
آشفت عمودش مغز او نیز رجز میخواند
با نوک رکاب از زین گردان بهوا پراند
ناگاه کمانداری آبش بزمین افشاند
پس خواند برادر را وز یاس همانجا ماند
نی نی که به وی آنجا بود از جهتی معراج
شه شیفته دل برخواست بر مرکب کین بنشست
صد صف ز سپه بگسست تا جانب او پیوست
دیدش که سهی بالا افتاده بجائی پست
نه سینه نه رو نه پشت نه پای نه سر نه دست
گفتا که کنون ای چرخ پشتم ز الم بشکست
هان برکه گذارم دل یا با که کنم کنکاج
ایشاه نجف بر ما دور از تو شکست افتاد
بس زهر به شهد آمیخت بس نیست به هست افتاد
بدرالشهدا عباس تا آنکه زدست افتاد
تاج الشعرا جیحون از اوج به پست افتاد
این مهر توام در دل ازعهد الست افتاد
پاید چو سواد از مشک ماند چو بیاض ازعاج
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۰ - در مرثیت سیدالشهدا علیه السلام و ذکر مصائب آن حضرت و اهل بیت او گوید
روز دهم ز ماه محرم به کربلا
ظلمی صریح رفت بر اولاد مصطفی
هرگز مباد روز چو عاشور در جهان
کان روز بود قتل شهیدان به کربلا
آن تشنگان آل محمد اسیروار
بر دشت کربلا به بلا گشته مبتلی
اطفال و عورتان پیمبر برهنه تن
ازپرده رضا همه افتاده بر قضا
فرزند مصطفی و جگر گوشه رسول
سر بر سر سنان و بدن بر سر ملا
عریان بمانده پردگیان سرای وحی
مقتول گشته شاه سراپرده عبا
قتل حسین و بردگی اهل بیت او
هست اعتبار «و» موعظه ما و غیرما
دل در جهان مبند کزو جان نبرده اند
پرورده پیمبر و فرزند پادشا
هرگه که یادم آید از آن سید شهید
عیشم شود منغض و عمرم شود هبا
ای بس بلا و رنج که برجان او رسید
از جور و ظلم امت بی رحم و بی حیا
در آرزوی آب چنوئی به داد جان
لعنت برین جهان بنفرین بی وفا
آن روزها که بود در آن شوم جایگاه
مانده چو مرغ در قفس از خوف بی رجا
باهرکسی همی به تلطف حدیث کرد
آن سید کریم نکو خلق خوش لقا
تا آن شبی که روز دگر بود قتل او
می دادشان نوید و همی گفتشان ثنا
گویند کاین قدر شب عاشور گفته بود
آمد شب وداع چو تاریک شد هوا
روز دگر چنانکه شنیدی مصاف کرد
حاضر شده ز پیش و پس اعدا و اولیا
بر تن زره کشیده و بر دل گره زده
رویش ز غبن تافته پشتش ز غم دو تا
از آسمان دولت او ماه گشته گم
وز آفتاب صورت او گم شده ضیا
در بوستان چهره و شاخ زبان او
از گل برفته رنگ و ز بلبل شده نوا
خونش چکیده از سرشمشیر بر زمین
یاقوت درفشانده ز مینا به کهربا
از بهر شربتی ببر لشکر یزید
بر «من یزید» داشته جان گران بها
لب خشک از آتش دل و رخ ز آب دیده تر
دل با خدای برده و تن داده در قضا
بگرفته روی آب سپاه یزید شوم
بی آب چشم و سینه پر از آتش هوا
از نیزه ها چو بیشه شده حرب گاهشان
ایشان درو خروشان چون شیر و اژدها
بر آهوان خوب مسلط سگان زشت
بر عدل ظلم چیره شده بر بقا فنا
اینها در آب تشنه و ایشان به خونشان
از مهر سیر گشته و ز کینه ناشتا
بر قهر خاندان نبوت کشیده تیغ
تا چون کنندشان به جفا سر ز تن جدا
آهخته تیغ بر پسر شیر کردگار
آن باغیان باقی شمشیر مرتضا
ایشان قوی ز آلت و ساز و سلاح و اسب
و اینها ضعیف و تشنه و بی برگ و بی نوا
میر و امام شرع حسین علی که بود
خورشید آسمان هدی شاه اوصیا
از چپ و راست حمله همی کرد چون پدر
تابود در تنش نفسی و رگی به جا
خویش و تبار او شده از پیش او شهید
فرد و وحید مانده در آن موضع بلا
افتاده غلغل ملکوت اندر آسمان
برداشته حجاب افق امر کبریا
بر خلد منقطع شده انفاس حورعین
بر عرش مضطرب شده ارواح انبیا
خورشید و ماه تیره و تاریک برفلک
آرامش زمین شده چون جنبش سما
زهرا و مصطفی و علی سوخته ز درد
ماتم سرای ساخته برسد ره منتها
در پیش مصطفی شده زهرای تنگدل
گویان که چیست درد حسین مرا دوا
تا کی ز امت تو به ما رنجها رسد
دانم که ای پدر ندهی تو بدین رضا
فرزند من که هست تو را آشنای جان
در خون همی کند به مصاف اندر آشنا
از تشنگی روانش بی صبر و بی شکیب
گرمای کربلا شده بی حدو منتها
او در میان آن همه تیغ و سنان و تیر
دانی همی که جان و جگر خون شود مرا
زنده نمانده هیچ کس از دوستان او
در دست دشمنانش چرا کرده ای رها
یک ره بنال پیش خداوند دادگر
تا از شفاعت تو کند حاجتم روا
گفتا رسول باش که جان شریف او
زان قتلگاه زود خرامد بر شما
ایشان درین که کرد حسین علی سلام
جدش جواب داد و پدر گفت مرحبا
زهرا ز جای جست و به رویش در اوفتاد
گفت ای عزیز ما تو کجائی و ما کجا
چون رستی از مصاف و چه کردند باتو قوم
مادر در انتظار تو دیر آمدی چرا؟
کار چو تو بزرگ نه کاری بود حقیر
قتل چو تو شهید نه قتلی بود خطا
فرزند آن کسی که ز ایزد برای اوست
در باغ وحی جلوه طاوس «هل اتی »
در خانه نبوت و عصمت برای تو
سادات را جمال شد اسلام را بها
شاه امام نسل پیمبر نسب توئی
کشته به تیغ قهر تو را لشکر جفا
آب فرات بر تو ببستند ناکسان
آمیختند خون تو با خاک کربلا
بر جان تو گشاده کمین دشمنان کین
باتو نمانده هیچ کس از دوست و آشنا
نه هیچ مهربان که تولا کند به تو
نه هیچ سنگدل که محابا کند تو را
سینه دریده حلق بریده فکنده دست
غلتان به خون و خاک سر از تن شده جدا
بر سینه عزیز تو بر اسب تاخته
ای هم چو مصطفی ز همه عالم اصطفا
اندام تو چگونه بود زیر نعل اسب
کز روی لعل تو نزدی گرد گل صبا
رخت و بنه به غارت و فرزند و زن اسیر
در دست آن جماعت پر زرق و کیمیا
اولاد و آل تو متحیر شده ز بیم
وز آه سردشان متغیر شده هوا
ظلمی صریح رفت بر اولاد مصطفی
هرگز مباد روز چو عاشور در جهان
کان روز بود قتل شهیدان به کربلا
آن تشنگان آل محمد اسیروار
بر دشت کربلا به بلا گشته مبتلی
اطفال و عورتان پیمبر برهنه تن
ازپرده رضا همه افتاده بر قضا
فرزند مصطفی و جگر گوشه رسول
سر بر سر سنان و بدن بر سر ملا
عریان بمانده پردگیان سرای وحی
مقتول گشته شاه سراپرده عبا
قتل حسین و بردگی اهل بیت او
هست اعتبار «و» موعظه ما و غیرما
دل در جهان مبند کزو جان نبرده اند
پرورده پیمبر و فرزند پادشا
هرگه که یادم آید از آن سید شهید
عیشم شود منغض و عمرم شود هبا
ای بس بلا و رنج که برجان او رسید
از جور و ظلم امت بی رحم و بی حیا
در آرزوی آب چنوئی به داد جان
لعنت برین جهان بنفرین بی وفا
آن روزها که بود در آن شوم جایگاه
مانده چو مرغ در قفس از خوف بی رجا
باهرکسی همی به تلطف حدیث کرد
آن سید کریم نکو خلق خوش لقا
تا آن شبی که روز دگر بود قتل او
می دادشان نوید و همی گفتشان ثنا
گویند کاین قدر شب عاشور گفته بود
آمد شب وداع چو تاریک شد هوا
روز دگر چنانکه شنیدی مصاف کرد
حاضر شده ز پیش و پس اعدا و اولیا
بر تن زره کشیده و بر دل گره زده
رویش ز غبن تافته پشتش ز غم دو تا
از آسمان دولت او ماه گشته گم
وز آفتاب صورت او گم شده ضیا
در بوستان چهره و شاخ زبان او
از گل برفته رنگ و ز بلبل شده نوا
خونش چکیده از سرشمشیر بر زمین
یاقوت درفشانده ز مینا به کهربا
از بهر شربتی ببر لشکر یزید
بر «من یزید» داشته جان گران بها
لب خشک از آتش دل و رخ ز آب دیده تر
دل با خدای برده و تن داده در قضا
بگرفته روی آب سپاه یزید شوم
بی آب چشم و سینه پر از آتش هوا
از نیزه ها چو بیشه شده حرب گاهشان
ایشان درو خروشان چون شیر و اژدها
بر آهوان خوب مسلط سگان زشت
بر عدل ظلم چیره شده بر بقا فنا
اینها در آب تشنه و ایشان به خونشان
از مهر سیر گشته و ز کینه ناشتا
بر قهر خاندان نبوت کشیده تیغ
تا چون کنندشان به جفا سر ز تن جدا
آهخته تیغ بر پسر شیر کردگار
آن باغیان باقی شمشیر مرتضا
ایشان قوی ز آلت و ساز و سلاح و اسب
و اینها ضعیف و تشنه و بی برگ و بی نوا
میر و امام شرع حسین علی که بود
خورشید آسمان هدی شاه اوصیا
از چپ و راست حمله همی کرد چون پدر
تابود در تنش نفسی و رگی به جا
خویش و تبار او شده از پیش او شهید
فرد و وحید مانده در آن موضع بلا
افتاده غلغل ملکوت اندر آسمان
برداشته حجاب افق امر کبریا
بر خلد منقطع شده انفاس حورعین
بر عرش مضطرب شده ارواح انبیا
خورشید و ماه تیره و تاریک برفلک
آرامش زمین شده چون جنبش سما
زهرا و مصطفی و علی سوخته ز درد
ماتم سرای ساخته برسد ره منتها
در پیش مصطفی شده زهرای تنگدل
گویان که چیست درد حسین مرا دوا
تا کی ز امت تو به ما رنجها رسد
دانم که ای پدر ندهی تو بدین رضا
فرزند من که هست تو را آشنای جان
در خون همی کند به مصاف اندر آشنا
از تشنگی روانش بی صبر و بی شکیب
گرمای کربلا شده بی حدو منتها
او در میان آن همه تیغ و سنان و تیر
دانی همی که جان و جگر خون شود مرا
زنده نمانده هیچ کس از دوستان او
در دست دشمنانش چرا کرده ای رها
یک ره بنال پیش خداوند دادگر
تا از شفاعت تو کند حاجتم روا
گفتا رسول باش که جان شریف او
زان قتلگاه زود خرامد بر شما
ایشان درین که کرد حسین علی سلام
جدش جواب داد و پدر گفت مرحبا
زهرا ز جای جست و به رویش در اوفتاد
گفت ای عزیز ما تو کجائی و ما کجا
چون رستی از مصاف و چه کردند باتو قوم
مادر در انتظار تو دیر آمدی چرا؟
کار چو تو بزرگ نه کاری بود حقیر
قتل چو تو شهید نه قتلی بود خطا
فرزند آن کسی که ز ایزد برای اوست
در باغ وحی جلوه طاوس «هل اتی »
در خانه نبوت و عصمت برای تو
سادات را جمال شد اسلام را بها
شاه امام نسل پیمبر نسب توئی
کشته به تیغ قهر تو را لشکر جفا
آب فرات بر تو ببستند ناکسان
آمیختند خون تو با خاک کربلا
بر جان تو گشاده کمین دشمنان کین
باتو نمانده هیچ کس از دوست و آشنا
نه هیچ مهربان که تولا کند به تو
نه هیچ سنگدل که محابا کند تو را
سینه دریده حلق بریده فکنده دست
غلتان به خون و خاک سر از تن شده جدا
بر سینه عزیز تو بر اسب تاخته
ای هم چو مصطفی ز همه عالم اصطفا
اندام تو چگونه بود زیر نعل اسب
کز روی لعل تو نزدی گرد گل صبا
رخت و بنه به غارت و فرزند و زن اسیر
در دست آن جماعت پر زرق و کیمیا
اولاد و آل تو متحیر شده ز بیم
وز آه سردشان متغیر شده هوا
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱ - به شاهد لغت بسیچیدن، بمعنی ساز کار کردن
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵۲ - به شاهد لغت توفید، بمعنی حسد و آواز از غلبه و جوش در افتاد
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵۵ - به شاهد لغت گرازد، به معنی از روی ناز و تکبر خرامد
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵۸ - به شاهد لغت غرشیده، بمعنی خشم آلوده
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
دل به دام کاکل آن دلربا افتاده است
این فسونگر در دهان اژدها افتاده است
نیست ممکن از سر کوی تو جای رفتنم
بنده ها از کنده زانو به پا افتاده است
غنچه دل وا شود از صحبت روشندلان
خانه آئینه باغ دلگشا افتاده است
اهل همت را نظر برچینی و فغفور نیست
بر زمین این کاسه از دست گدا افتاده است
بی مربی می کند اندیشه آسودگی
خانه بر دوشی که دور از متکا افتاده است
روزیی خود از زمین و آسمان گیرد به زور
سخت رو هر کس چو سنگ آسیا افتاده است
میوه یی هرگز نچیدم از نهال آرزو
این ثمر ناپخته از شاخ هوا افتاده است
با سبکروحان کنم از ناتوانی پیروی
اختیارم بر کف باد صبا افتاده است
قوت از اعضای من عمریست بیرون رفته است
روزگاری شد ز دستم این عصا افتاده است
دیده دریانشینان روز و شب بر ناخداست
کار من در کشتی تن با خدا افتاده است
نی گریبانی رفو کردم نه چاک دامنی
آستین کوتاه دستم نارسا افتاده است
بر در ارباب دولت سعی چندان کرده ام
دستم از خود رفته و کفشم ز پا افتاده است
بر متاع کس میاب من خریداری نماند
در ته گردی کسادی از بها افتاده است
سبزه زار من به برگ کاه پهلو می زند
کارم از خشکی به آب کهربا افتاده است
در میان نفس شیطان سیدا باشد غریب
چون حسین این تشنه لب در کربلا افتاده است
این فسونگر در دهان اژدها افتاده است
نیست ممکن از سر کوی تو جای رفتنم
بنده ها از کنده زانو به پا افتاده است
غنچه دل وا شود از صحبت روشندلان
خانه آئینه باغ دلگشا افتاده است
اهل همت را نظر برچینی و فغفور نیست
بر زمین این کاسه از دست گدا افتاده است
بی مربی می کند اندیشه آسودگی
خانه بر دوشی که دور از متکا افتاده است
روزیی خود از زمین و آسمان گیرد به زور
سخت رو هر کس چو سنگ آسیا افتاده است
میوه یی هرگز نچیدم از نهال آرزو
این ثمر ناپخته از شاخ هوا افتاده است
با سبکروحان کنم از ناتوانی پیروی
اختیارم بر کف باد صبا افتاده است
قوت از اعضای من عمریست بیرون رفته است
روزگاری شد ز دستم این عصا افتاده است
دیده دریانشینان روز و شب بر ناخداست
کار من در کشتی تن با خدا افتاده است
نی گریبانی رفو کردم نه چاک دامنی
آستین کوتاه دستم نارسا افتاده است
بر در ارباب دولت سعی چندان کرده ام
دستم از خود رفته و کفشم ز پا افتاده است
بر متاع کس میاب من خریداری نماند
در ته گردی کسادی از بها افتاده است
سبزه زار من به برگ کاه پهلو می زند
کارم از خشکی به آب کهربا افتاده است
در میان نفس شیطان سیدا باشد غریب
چون حسین این تشنه لب در کربلا افتاده است
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - عریضه فرستادن عبدالکریم بی از ولایت سمرقند به شاه جم نشان یعنی حضرت عبدالعزیز خان و عزیمت کردن خان از بخارا به کرمینه و آمدن اورگنجی و به شهر بخارا درآمده و غارت کردن و شرح آن
دم صبح با شاه خیرالبشر
ز سوی سمرقند آمد خبر
که ای دادرس گوش کن داد ما
تویی مرجع آه و فریاد ما
گروهی ز قیچاق و قوم خطا
ز اندازه بیرون نهادند پا
همه تافته رو ز فرمان بری
جبین ها پر از چین غارتگری
به ظاهر چو غنچه زبانها خموش
به باطن بر سوار دل در خروش
هنوزش که این قوم نااعتماد
در ایام ظاهر نگردد فساد
سر نیش ایشان بباید شکست
به نوعی که بر خاک گردند پست
به عالم فتادست این گفتگوی
به سوی میانکال دارند روی
شد بحر و بر شاه عبدالعزیز
چو بشنید این قصه پرستیز
طلب کرد میران و میرزادگان
به ایشان بیان کرد این داستان
در آن روز گردان رستم لقب
به کنگاش کردن کشادند لب
بگفتند با هم پس از گفتگوی
به کرمینه باید نهادند روی
به روز دگر پادشاه و سپاه
نهادند پای عزیمت به راه
ز قلعه برون شد شه نیک رای
نظر کرد سوی سکندر سرای
بگفتا تویی شهریان را پدر
ازین قلعه و ارک شو با خبر
ندارم به اورگنجیان اعتماد
غباریست ز ایشان مرا در نهاد
به تحقیق ز ایشان چو یابی خبر
فرستان به ما قاصد تیز پر
دعا کرده برگشت از پیش شاه
در ارک را کرد آرامگاه
شب و روز بر عیش و عشرت نشست
ز غفلت می شادمانی به دست
به ناگه رسید اول شب خبر
رسید اینک اورگنجی خیره سر
قیامت شد آن شب به شهر آشکار
خلایق پریشان تر از زلف یار
بیفتاد در شهر و صحرا خروش
زمین شد به جنبش زمان شد به جوش
دم صبح کین مرغ آتش نفس
برآمد برین لاجوردی قفس
فلک جامه نو چو در بر کشید
جهان خویش را زیور و زر کشید
نمایان شد از قبله گرد سپاه
غبارش گرفته رخ مهر و ماه
سپاهی چو مور و ملخ بی حساب
به هم متصل گشته چون موج آب
رسیدند صف صف بر اطراف شهر
نمودار از رویشان کین و قهر
به نزدیک قلعه یکی باغ بود
ازو چار باغ ارم داغ بود
شه محترم کرده بودش بنا
نهاده فلک نام او دلکشا
هماندم در آنجا فرود آمدند
بنای اقامت شب آنجا زدند
منادی بینداخت زین گفتگوی
خلایق سوی قلعه آرند روی
دوان بزرگان سوی دروازه ها
سوی رخنه ها صاحب آوازه ها
به هر گرد برهی گروه دگر
ز هر کنگری آدمی کرده سر
مسلح سراسر به تیر و تفنگ
به خود کرده آماده اسباب جنگ
همه شب درین فکر خورد و کلان
که فردا چه پیش آید از آسمان
که را فتح و نصرت دهد یاوری
که افتد به گرداب غارتگری
که را خانه ایمن شود زین بلا
که گردد به این درد و غم مبتلا
که از شهر تن جان سلامت برد
که خود را برون زین قیامت برد
که را سر ز دستار گردد جدا
که را سازد ایام بی دست و پا
که را خویش و فرزند گردد اسیر
که گردد غنی و که گردد فقیر
چو شب را رساندند مردم به روز
برافراخت قد فتنه خانه سوز
ز جا جمله اورگنجیان خاستند
پی قلعه گیری صف آراستند
گروهی پیاده شدند از سمند
به یک دست ملتق به دیگر کمند
لب دامن اندر میان بر زده
روان سوی دروازه ها سرزده
رسیدند غوغاکنان چون شغال
به دنبالشان قوم دیگر کشال
کمان های پرتاب کهنه به مشت
به کف تیرها از پر خارپشت
ز غربال در بر کشیده ز ره
سرا پای خفتانشان پر گره
بود تیغشان اره و رنده ها
نی و نیزه از تیغ بافنده ها
کمربندشان ریسمان درشت
کله خودها کاسه سنگ پشت
کمربند شمشیرشان کهنه زه
ز کفگیر اشکسته تو بی زره
ز دم های روباه پرها به سر
طبقهای چوبین کهنه پسر
پر تیرشان از پر ماکیان
به پهلو یک آویزشان استخوان
تبرزینشان شانه گوسفند
ز قمچینشان منفعل پایبند
به بر جامه ها پر ز زخم درفش
ندیده کف پایشان روی کفش
همه قاق لنج و گرسنه شکم
چو بوق سر آسیا سیر دم
همه ریگ ریز و همه جوی کن
به ده پشت نداف و دیوار زن
چو خرگوش گشتند در جست و خیز
رسیدند بر قلعه چون خاک ریز
چو یأجوج بر قلعه ماندند دست
درآمد به سد سکندر شکست
برآمد ز مردم فغان چون نفیر
فتادند آخر همه از صفیر
سکندر که بودی تمام اشتلم
چو دید این بلا دست و پا کرد گم
خلایق دوان سوی کاشانه ها
نفس سوخته جانب خانه ها
ز دنبال این مردم آن قوم شوم
رسیدند پرواز کرده چو بوم
به کف تیغ هر جانبی تاختند
بریدند دست و سرانداختند
به جوبار رفتند مانند سیل
به ویرانی خانه ها کرده میل
به بازار خواجه گروه دگر
گروهی گل آباد را کرده سر
گروهی روان جانب اطلمش
بکپان همه قوم کهنه کشش
کشیدند تیر و کشادند شصت
نهادند دیگر به تاراج دست
شکسته در کوی ها بی ابا
دوان صاحب خانه در کوچه ها
چو آئینه عریان همه منعمان
گریزان سوی خانه مفلسان
ز کاشانه خواجه ها تا گدا
پلاسی نماندند به جز بوریا
زن و مرد یکسان در آن ترکتاز
فقیر و غنی را نماند امتیاز
سراها چو دست گدا شد تهی
بود لاغری آخر فربهی
یکی پیرهن می کشید از بری
مقید به تنبان کشی دیگری
یکی بر سر کوچه ملتق به دست
به خون ریختن مستعد همچو مست
یکی بر سر دست برنده تیغ
دوان بر سر بامها بی دریغ
بغل را یکی کرده پر سیم و زر
یکی جامه شال صوفی به بر
یکی تنگ کرباس مخمل به دوش
یکی دیگری گشته زربفت پوش
یکی را به کف اشتر پر ز بار
ز حیرت روان ساربان در قطار
ز کجبازیی دهر نابرده رنج
فتادند چون مار جمله به گنج
ز تاراج دلهایشان بر حضور
به خرمن درافتاده مانند مور
گرفتند از خانه مالی که بود
شکستند هر جا سفالی که بود
به اسپان تازی هم جلوه گر
ندیده پدرهایشان روی خر
یتیمانشان صاحب اشتران
ببر جامه ها همچو سوداگران
به خدمت غلامان و داهان همه
چو سوداگران صفاهان همه
سرایی که نبود نگهبان درو
درآیند دزدانش آسان درو
به شهری که نبود درو پادشاه
کشاید به غارتگران قلعه راه
کشید این ستم تا نماز دگر
مگس دیر گردد جدا از شکر
چو از حد گذشت آن جفا و ستم
به رحم آمد این چرخ پر پیچ و خم
انوشه یکی قاصد سوی شهر
فرستاد پرورده با قهر و زهر
بگفتا برو جانب خواجه ها
پس آنگه بگو بر سکندر سرا
به هم متفق گشته خورد و کلان
رسانند خود را برین آستان
ز ما گوی دیگر به خورد و بزرگ
که ما هم شبانیم و همه کهنه گرگ
اگر سر درآرند و یاور شوند
به ما جانب شهر رهبر شوند
به ایشان شبانیم تا زنده ایم
وگرنه همان گرگ درنده ایم
ز بیچارگی مردم و خواجه ها
مهیا به خود ساخته تحفه ها
به ناچار رفتند بیرون شهر
برون آشتی و درون پر ز قهر
یکی با انوشه رساند این پیام
که بادا تو را تخت و دولت به کام
رسیدند اینک بزرگان عهد
چبین ها پر از تحفه و قند و شهد
طلب کرد آن ساعت و بار داد
به ایشان در مشورت را کشاد
به تسلیم از جا قد آراستند
ببستند عهد و امان خواستند
به نامش خطیبان کشادند لب
شد آن روز هنگامه بوالعجب
همه خلق گشتند حیران کار
دگر تا چه سازد به ما روزگار
بیا ساقی آن باده فیل زور
که موجش بود پای تا سر غرور
به من ده که سازد مرا پادشاه
ربایم ز خورشید زرین کلاه
ز سوی سمرقند آمد خبر
که ای دادرس گوش کن داد ما
تویی مرجع آه و فریاد ما
گروهی ز قیچاق و قوم خطا
ز اندازه بیرون نهادند پا
همه تافته رو ز فرمان بری
جبین ها پر از چین غارتگری
به ظاهر چو غنچه زبانها خموش
به باطن بر سوار دل در خروش
هنوزش که این قوم نااعتماد
در ایام ظاهر نگردد فساد
سر نیش ایشان بباید شکست
به نوعی که بر خاک گردند پست
به عالم فتادست این گفتگوی
به سوی میانکال دارند روی
شد بحر و بر شاه عبدالعزیز
چو بشنید این قصه پرستیز
طلب کرد میران و میرزادگان
به ایشان بیان کرد این داستان
در آن روز گردان رستم لقب
به کنگاش کردن کشادند لب
بگفتند با هم پس از گفتگوی
به کرمینه باید نهادند روی
به روز دگر پادشاه و سپاه
نهادند پای عزیمت به راه
ز قلعه برون شد شه نیک رای
نظر کرد سوی سکندر سرای
بگفتا تویی شهریان را پدر
ازین قلعه و ارک شو با خبر
ندارم به اورگنجیان اعتماد
غباریست ز ایشان مرا در نهاد
به تحقیق ز ایشان چو یابی خبر
فرستان به ما قاصد تیز پر
دعا کرده برگشت از پیش شاه
در ارک را کرد آرامگاه
شب و روز بر عیش و عشرت نشست
ز غفلت می شادمانی به دست
به ناگه رسید اول شب خبر
رسید اینک اورگنجی خیره سر
قیامت شد آن شب به شهر آشکار
خلایق پریشان تر از زلف یار
بیفتاد در شهر و صحرا خروش
زمین شد به جنبش زمان شد به جوش
دم صبح کین مرغ آتش نفس
برآمد برین لاجوردی قفس
فلک جامه نو چو در بر کشید
جهان خویش را زیور و زر کشید
نمایان شد از قبله گرد سپاه
غبارش گرفته رخ مهر و ماه
سپاهی چو مور و ملخ بی حساب
به هم متصل گشته چون موج آب
رسیدند صف صف بر اطراف شهر
نمودار از رویشان کین و قهر
به نزدیک قلعه یکی باغ بود
ازو چار باغ ارم داغ بود
شه محترم کرده بودش بنا
نهاده فلک نام او دلکشا
هماندم در آنجا فرود آمدند
بنای اقامت شب آنجا زدند
منادی بینداخت زین گفتگوی
خلایق سوی قلعه آرند روی
دوان بزرگان سوی دروازه ها
سوی رخنه ها صاحب آوازه ها
به هر گرد برهی گروه دگر
ز هر کنگری آدمی کرده سر
مسلح سراسر به تیر و تفنگ
به خود کرده آماده اسباب جنگ
همه شب درین فکر خورد و کلان
که فردا چه پیش آید از آسمان
که را فتح و نصرت دهد یاوری
که افتد به گرداب غارتگری
که را خانه ایمن شود زین بلا
که گردد به این درد و غم مبتلا
که از شهر تن جان سلامت برد
که خود را برون زین قیامت برد
که را سر ز دستار گردد جدا
که را سازد ایام بی دست و پا
که را خویش و فرزند گردد اسیر
که گردد غنی و که گردد فقیر
چو شب را رساندند مردم به روز
برافراخت قد فتنه خانه سوز
ز جا جمله اورگنجیان خاستند
پی قلعه گیری صف آراستند
گروهی پیاده شدند از سمند
به یک دست ملتق به دیگر کمند
لب دامن اندر میان بر زده
روان سوی دروازه ها سرزده
رسیدند غوغاکنان چون شغال
به دنبالشان قوم دیگر کشال
کمان های پرتاب کهنه به مشت
به کف تیرها از پر خارپشت
ز غربال در بر کشیده ز ره
سرا پای خفتانشان پر گره
بود تیغشان اره و رنده ها
نی و نیزه از تیغ بافنده ها
کمربندشان ریسمان درشت
کله خودها کاسه سنگ پشت
کمربند شمشیرشان کهنه زه
ز کفگیر اشکسته تو بی زره
ز دم های روباه پرها به سر
طبقهای چوبین کهنه پسر
پر تیرشان از پر ماکیان
به پهلو یک آویزشان استخوان
تبرزینشان شانه گوسفند
ز قمچینشان منفعل پایبند
به بر جامه ها پر ز زخم درفش
ندیده کف پایشان روی کفش
همه قاق لنج و گرسنه شکم
چو بوق سر آسیا سیر دم
همه ریگ ریز و همه جوی کن
به ده پشت نداف و دیوار زن
چو خرگوش گشتند در جست و خیز
رسیدند بر قلعه چون خاک ریز
چو یأجوج بر قلعه ماندند دست
درآمد به سد سکندر شکست
برآمد ز مردم فغان چون نفیر
فتادند آخر همه از صفیر
سکندر که بودی تمام اشتلم
چو دید این بلا دست و پا کرد گم
خلایق دوان سوی کاشانه ها
نفس سوخته جانب خانه ها
ز دنبال این مردم آن قوم شوم
رسیدند پرواز کرده چو بوم
به کف تیغ هر جانبی تاختند
بریدند دست و سرانداختند
به جوبار رفتند مانند سیل
به ویرانی خانه ها کرده میل
به بازار خواجه گروه دگر
گروهی گل آباد را کرده سر
گروهی روان جانب اطلمش
بکپان همه قوم کهنه کشش
کشیدند تیر و کشادند شصت
نهادند دیگر به تاراج دست
شکسته در کوی ها بی ابا
دوان صاحب خانه در کوچه ها
چو آئینه عریان همه منعمان
گریزان سوی خانه مفلسان
ز کاشانه خواجه ها تا گدا
پلاسی نماندند به جز بوریا
زن و مرد یکسان در آن ترکتاز
فقیر و غنی را نماند امتیاز
سراها چو دست گدا شد تهی
بود لاغری آخر فربهی
یکی پیرهن می کشید از بری
مقید به تنبان کشی دیگری
یکی بر سر کوچه ملتق به دست
به خون ریختن مستعد همچو مست
یکی بر سر دست برنده تیغ
دوان بر سر بامها بی دریغ
بغل را یکی کرده پر سیم و زر
یکی جامه شال صوفی به بر
یکی تنگ کرباس مخمل به دوش
یکی دیگری گشته زربفت پوش
یکی را به کف اشتر پر ز بار
ز حیرت روان ساربان در قطار
ز کجبازیی دهر نابرده رنج
فتادند چون مار جمله به گنج
ز تاراج دلهایشان بر حضور
به خرمن درافتاده مانند مور
گرفتند از خانه مالی که بود
شکستند هر جا سفالی که بود
به اسپان تازی هم جلوه گر
ندیده پدرهایشان روی خر
یتیمانشان صاحب اشتران
ببر جامه ها همچو سوداگران
به خدمت غلامان و داهان همه
چو سوداگران صفاهان همه
سرایی که نبود نگهبان درو
درآیند دزدانش آسان درو
به شهری که نبود درو پادشاه
کشاید به غارتگران قلعه راه
کشید این ستم تا نماز دگر
مگس دیر گردد جدا از شکر
چو از حد گذشت آن جفا و ستم
به رحم آمد این چرخ پر پیچ و خم
انوشه یکی قاصد سوی شهر
فرستاد پرورده با قهر و زهر
بگفتا برو جانب خواجه ها
پس آنگه بگو بر سکندر سرا
به هم متفق گشته خورد و کلان
رسانند خود را برین آستان
ز ما گوی دیگر به خورد و بزرگ
که ما هم شبانیم و همه کهنه گرگ
اگر سر درآرند و یاور شوند
به ما جانب شهر رهبر شوند
به ایشان شبانیم تا زنده ایم
وگرنه همان گرگ درنده ایم
ز بیچارگی مردم و خواجه ها
مهیا به خود ساخته تحفه ها
به ناچار رفتند بیرون شهر
برون آشتی و درون پر ز قهر
یکی با انوشه رساند این پیام
که بادا تو را تخت و دولت به کام
رسیدند اینک بزرگان عهد
چبین ها پر از تحفه و قند و شهد
طلب کرد آن ساعت و بار داد
به ایشان در مشورت را کشاد
به تسلیم از جا قد آراستند
ببستند عهد و امان خواستند
به نامش خطیبان کشادند لب
شد آن روز هنگامه بوالعجب
همه خلق گشتند حیران کار
دگر تا چه سازد به ما روزگار
بیا ساقی آن باده فیل زور
که موجش بود پای تا سر غرور
به من ده که سازد مرا پادشاه
ربایم ز خورشید زرین کلاه
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - متوجه شدن خان جنت آشیان از ولایت فاطر بخارا به طوف مزار فیض آثار حضرت شاه نقشبند و عنان عزیمت به جانب آقتاچ کشیدن از آنجا به دارالسلطنه سمرقند خرامیدن
رقم سنج این دفتر پر نهیب
ز زلف سخن صفحه را داد زیب
گره باز کرد از زبان بیان
چنین کرد انشاء این داستان
که شاه جوان بخت عبدالعزیز
عروس جهان بودش او را کنیز
ز نامش شرف دولت و بخت را
ز پا بوس او آبرو تخت را
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه نور
به بالای تخت آن شه کامران
تو گویی که عیسی است بر آسمان
به دستار آن شهپری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
سعادت بنازد به فرخنده گیش
سرافراز اقبال از بنده گیش
یکی روز هنگامه ساز کرد
در انجام هنگامه آغاز کرد
که ای سینه صافان اخلاص پاک
ز فکر سمرقندم اندیشه ناک
در آن ناحیت جمعی از بندگان
ز درگاه عالی کشیده عنان
به آن گمرهان رهنمایی کنیم
نخستین سخن ز آشنایی کنیم
اگر سر درآرند مالش دهیم
چو تابند سر گوشمالش دهیم
جنیبت طلب کرد آن کامجوی
به سوی سمرقند آورد روی
عنان تاب شد آن شه ارجمند
به طوف مزار شه نقشبند
چه مرقد یکی روضه پر ز نور
چراغ شب جمعه اش شمع طور
ز چوگان او ماه نو در حجاب
ز قندیل او منفعل آفتاب
زمینش جبین سای آزادگان
هوایش فرح بخش افتادگان
بزرگی ز طاقش شده سربلند
ز خاک درش آرزو بهره مند
به اطراف او جلوه گر سایلان
چو بر گرد کوی بتان عاشقان
بسر حوض او نخل شیرین نبات
بود حضرت خضر و آب حیات
ستونش بر ایوان آن خوش مکان
خط کهکشانیست بر آسمان
به مژگان رهش رفته فراش باد
گدای درش قیصر و کیقباد
به شب زنده داری در آن خوش حریم
شه بحر و بر کرده خود را مقیم
چو مرغ سحر عزم پرواز کرد
در فتح از هر طرف باز کرد
خبرهای خوش از یمین و یسار
دم صبح آورده از هر دیار
مدد خواست آن خسرو ارجمند
ز ارواح پاک شه نقشبند
پس آنگه درآورد پا در رکاب
به برج اسد جای کرد آفتاب
از آن ناحیت شاه با تخت و تاج
قدم زد سوی قلعه آقتاچ
چه قلعه یکی کوه از هفت جوش
عروجش نگه را ربودست هوش
صبا تا قیامت کند جست و خیز
سر خود نبردارد از خاک ریز
به اطراف او خندق بیکران
زده پشت پا بر سر آسمان
فلک آب و خورشید مه زورقش
کواکب بود ماهی خندقش
بنا کرده آنجا یکی بارگاه
که سازد دمی گرم آرامگاه
نشسته ز رخ گرد راه سفر
نکرده به بالین راحت گذر
یکی مرد عریان سراسر شتاب
نفس همچو سیماب در اضطراب
بگفتا گروهی به غارتگری
نهادند روی سوی کین آوری
چو صرصر به تاراج اهل بساط
گذر ساختند از ره توز رباط
در آن ناحیت شور انگیختند
کشیدند شمشیر و خون ریختند
شه قهرمان قدر گردون مقیم
طلب کرد غازی و عبدالکریم
بگفتا به چند ز نام آوران
ببندید چون نی ز صدجامیان
بجوئید از دولت ما مدد
سر راه یأجوج بندید سد
نهادند بر سینه دست قبول
گرفتند ازین سرفرازی حصول
نشستند بر پشت زین چون علم
نهادند سوی بیابان قدم
سر ره برایشان گرفتند تنگ
کشیدند در راه سیلاب سنگ
چو آن قوم کردند تاراج خویش
ره آمد خود گرفتند پیش
سری پر ز کبر و تنی پر غرور
لب پر تبسم دلی پر حضور
ز اموال با یکدگر در حساب
به ذوق عجب در سئوال و جواب
بناگه برآمد فغان نفیر
زمین و زمان شد پر از داروگیر
ز سوی دگر تیغ ها جلوه گر
درآمد به چرخ آفتاب سپر
کمان خورد از دست او گوشمال
به یک جلوه چون ماه پر شد هلال
سنان حریفان در آن کارزار
شده تیز مانند دندان مار
تبرزین ز خون شد چو دست عروس
نمایان چو گلهای تاج خروس
رحیم بیگ نام از جلایر یکی
به کف نیزه در پشت آهو یکی
رسانیده خود را به یک مرد زود
به یک حمله از پشت زین در ربود
به قوم مخالف در آن رسته خیز
بیابان نشان داد راه گریز
یکی خورد بر پشت تیر درشت
بیفتاد بر خاک چون خار پشت
یکی را شده کاسه سر جدا
سفالی فتاده ز دست گدا
یکی خفته در خاک بی پیرهن
کفن دزد آخر نیابد کفن
یکی دست و پا غنچه کرده چو مشت
به زیر سپر خفته چون سنگ پشت
ز سرها و تن ها زمین نبرد
شده پشته شلغم و سرخ مرد
سر و ریش گلگون ز بهر اساس
ببستند بر زین چو زنگ قطاس
نکرده در آن سهمگین بحر خون
به جز مرگ دیده کسی پاستون
به هر کس دهد آبرو یاوری
به دریای آتش کند همسری
ز هر کس که رو تافت بخت بلند
گریبان شود بر گلویش کمند
به فتح و ظفر این دو رستم لقب
رسیدند بر آستان ادب
شه از لطف بسیار بنواختش
به انعام و احسان سرافراختش
دگرباره شاه فلک آشیان
شد از یاریی بخت خود کامران
به طبال فرموده بهر خروج
زند بر سر لشکری طبل کوچ
ز فریاد کوس و ز بانگ ستور
زمین سر گران شد ملک بی حضور
به دشت ملک شد چو شه ره نورد
نمایان شد از دور سیلاب گرد
چه گردی که در وی نهان صد علم
پی هر علم اژدهای دژم
برآمد از آن گرد شه بیگ بی
چو اهل مدینه بر آل نبی
بر اطراف عالم فتاد این خبر
رسید اینک آن شاه با کر و فر
ظفر همرکاب و سعادت قرین
عنان در عنان فتح و نصرت معین
به هر جا که بود آتشی شعله ریز
به خود کرد اندیشه راه گریز
به جمعیت سرکشان این خبر
پریشانی بوالعجب کرده سر
ندیدند غیر از اطاعت علاج
به گردن گرفتند باج و خراج
نهادند از بهر فرمان بری
ز سر باز قلپاق غارتگری
به گردن همه ترکش آویخته
به لبهای خود عند آمیخته
کمانهایشان شد ز شرمندگی
به گوش همه حلقه بندگی
به جمعی ز سوی دگر با شمان
سرافگنده آمد سوی آسمان
رسیدند گردنکشان فوج فوج
به دنبال هم همچو زنجیر موج
به هر منزل افروختی آتشی
به پابوس او آمد سرکشی
ز کرمینه تا بر سر پل شدند
همه بنده اش بی تأمل شدند
بیار ساقی آن ساغر لاله رنگ
که باشد می اش فارغ از صلح و جنگ
به من ده زمانی فراغت کنم
درین دشت پرفتنه راحت کنم
ز زلف سخن صفحه را داد زیب
گره باز کرد از زبان بیان
چنین کرد انشاء این داستان
که شاه جوان بخت عبدالعزیز
عروس جهان بودش او را کنیز
ز نامش شرف دولت و بخت را
ز پا بوس او آبرو تخت را
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه نور
به بالای تخت آن شه کامران
تو گویی که عیسی است بر آسمان
به دستار آن شهپری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
سعادت بنازد به فرخنده گیش
سرافراز اقبال از بنده گیش
یکی روز هنگامه ساز کرد
در انجام هنگامه آغاز کرد
که ای سینه صافان اخلاص پاک
ز فکر سمرقندم اندیشه ناک
در آن ناحیت جمعی از بندگان
ز درگاه عالی کشیده عنان
به آن گمرهان رهنمایی کنیم
نخستین سخن ز آشنایی کنیم
اگر سر درآرند مالش دهیم
چو تابند سر گوشمالش دهیم
جنیبت طلب کرد آن کامجوی
به سوی سمرقند آورد روی
عنان تاب شد آن شه ارجمند
به طوف مزار شه نقشبند
چه مرقد یکی روضه پر ز نور
چراغ شب جمعه اش شمع طور
ز چوگان او ماه نو در حجاب
ز قندیل او منفعل آفتاب
زمینش جبین سای آزادگان
هوایش فرح بخش افتادگان
بزرگی ز طاقش شده سربلند
ز خاک درش آرزو بهره مند
به اطراف او جلوه گر سایلان
چو بر گرد کوی بتان عاشقان
بسر حوض او نخل شیرین نبات
بود حضرت خضر و آب حیات
ستونش بر ایوان آن خوش مکان
خط کهکشانیست بر آسمان
به مژگان رهش رفته فراش باد
گدای درش قیصر و کیقباد
به شب زنده داری در آن خوش حریم
شه بحر و بر کرده خود را مقیم
چو مرغ سحر عزم پرواز کرد
در فتح از هر طرف باز کرد
خبرهای خوش از یمین و یسار
دم صبح آورده از هر دیار
مدد خواست آن خسرو ارجمند
ز ارواح پاک شه نقشبند
پس آنگه درآورد پا در رکاب
به برج اسد جای کرد آفتاب
از آن ناحیت شاه با تخت و تاج
قدم زد سوی قلعه آقتاچ
چه قلعه یکی کوه از هفت جوش
عروجش نگه را ربودست هوش
صبا تا قیامت کند جست و خیز
سر خود نبردارد از خاک ریز
به اطراف او خندق بیکران
زده پشت پا بر سر آسمان
فلک آب و خورشید مه زورقش
کواکب بود ماهی خندقش
بنا کرده آنجا یکی بارگاه
که سازد دمی گرم آرامگاه
نشسته ز رخ گرد راه سفر
نکرده به بالین راحت گذر
یکی مرد عریان سراسر شتاب
نفس همچو سیماب در اضطراب
بگفتا گروهی به غارتگری
نهادند روی سوی کین آوری
چو صرصر به تاراج اهل بساط
گذر ساختند از ره توز رباط
در آن ناحیت شور انگیختند
کشیدند شمشیر و خون ریختند
شه قهرمان قدر گردون مقیم
طلب کرد غازی و عبدالکریم
بگفتا به چند ز نام آوران
ببندید چون نی ز صدجامیان
بجوئید از دولت ما مدد
سر راه یأجوج بندید سد
نهادند بر سینه دست قبول
گرفتند ازین سرفرازی حصول
نشستند بر پشت زین چون علم
نهادند سوی بیابان قدم
سر ره برایشان گرفتند تنگ
کشیدند در راه سیلاب سنگ
چو آن قوم کردند تاراج خویش
ره آمد خود گرفتند پیش
سری پر ز کبر و تنی پر غرور
لب پر تبسم دلی پر حضور
ز اموال با یکدگر در حساب
به ذوق عجب در سئوال و جواب
بناگه برآمد فغان نفیر
زمین و زمان شد پر از داروگیر
ز سوی دگر تیغ ها جلوه گر
درآمد به چرخ آفتاب سپر
کمان خورد از دست او گوشمال
به یک جلوه چون ماه پر شد هلال
سنان حریفان در آن کارزار
شده تیز مانند دندان مار
تبرزین ز خون شد چو دست عروس
نمایان چو گلهای تاج خروس
رحیم بیگ نام از جلایر یکی
به کف نیزه در پشت آهو یکی
رسانیده خود را به یک مرد زود
به یک حمله از پشت زین در ربود
به قوم مخالف در آن رسته خیز
بیابان نشان داد راه گریز
یکی خورد بر پشت تیر درشت
بیفتاد بر خاک چون خار پشت
یکی را شده کاسه سر جدا
سفالی فتاده ز دست گدا
یکی خفته در خاک بی پیرهن
کفن دزد آخر نیابد کفن
یکی دست و پا غنچه کرده چو مشت
به زیر سپر خفته چون سنگ پشت
ز سرها و تن ها زمین نبرد
شده پشته شلغم و سرخ مرد
سر و ریش گلگون ز بهر اساس
ببستند بر زین چو زنگ قطاس
نکرده در آن سهمگین بحر خون
به جز مرگ دیده کسی پاستون
به هر کس دهد آبرو یاوری
به دریای آتش کند همسری
ز هر کس که رو تافت بخت بلند
گریبان شود بر گلویش کمند
به فتح و ظفر این دو رستم لقب
رسیدند بر آستان ادب
شه از لطف بسیار بنواختش
به انعام و احسان سرافراختش
دگرباره شاه فلک آشیان
شد از یاریی بخت خود کامران
به طبال فرموده بهر خروج
زند بر سر لشکری طبل کوچ
ز فریاد کوس و ز بانگ ستور
زمین سر گران شد ملک بی حضور
به دشت ملک شد چو شه ره نورد
نمایان شد از دور سیلاب گرد
چه گردی که در وی نهان صد علم
پی هر علم اژدهای دژم
برآمد از آن گرد شه بیگ بی
چو اهل مدینه بر آل نبی
بر اطراف عالم فتاد این خبر
رسید اینک آن شاه با کر و فر
ظفر همرکاب و سعادت قرین
عنان در عنان فتح و نصرت معین
به هر جا که بود آتشی شعله ریز
به خود کرد اندیشه راه گریز
به جمعیت سرکشان این خبر
پریشانی بوالعجب کرده سر
ندیدند غیر از اطاعت علاج
به گردن گرفتند باج و خراج
نهادند از بهر فرمان بری
ز سر باز قلپاق غارتگری
به گردن همه ترکش آویخته
به لبهای خود عند آمیخته
کمانهایشان شد ز شرمندگی
به گوش همه حلقه بندگی
به جمعی ز سوی دگر با شمان
سرافگنده آمد سوی آسمان
رسیدند گردنکشان فوج فوج
به دنبال هم همچو زنجیر موج
به هر منزل افروختی آتشی
به پابوس او آمد سرکشی
ز کرمینه تا بر سر پل شدند
همه بنده اش بی تأمل شدند
بیار ساقی آن ساغر لاله رنگ
که باشد می اش فارغ از صلح و جنگ
به من ده زمانی فراغت کنم
درین دشت پرفتنه راحت کنم