عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۲۳ - باب اول
بدان که خود و عیال خود را از روی خلق بی نیاز داشتن و کفایت ایشان را حلال کسب کردن از جمله جهاد است در راه دین و از بسیاری عبادات فاضلتر است که روزی رسول (ص) با اصحاب نشسته بود، برنایی با قوت، بامداد پگاه بر ایشان بگذشت و به دکان می شد، صحابه گفتند، «دریغا اگر این پگاه خاستن در راه دین بودی»، رسول (ص) گفت، «چنین مگویید که اگر از برای آن می رود تا خود را از روی خلق بی نیاز دارد، یا پدر و مادر خود را یا فرزند و اهل خود را، وی در راه تعالی است و اگر از برای تفاخر و لاف و توانگری می شود در راه شیطان است.» و رسول (ص) گفت، «هرکه دنیای حلال طلب کند تا از خلق بی نیاز شود و یا با همسایه و خویشاوندان نیکویی کند، روز قیامت می آید و روی وی چون ماه شب چهارده بود»و رسول (ص) گفت، «بازرگانان راستگوی روز قیامت با صدیقان و شهیدان برخیزند.» و گفت، «خدای تعالی مومن پیشه ور را دوست دارد»و گفت، «حلال ترین چیزی کسب پیشه ور است، چون نصیحت به جای آرد» و گفت، «تجارت کنید که روزی خلق از ده نه در تجارت است» و رسول (ص) گفت، «هرکه در سوال بر خود گشاده کند، خدای تعالی هفتاد در درویشی بر وی گشاده کند» و عیسی (ع) مردی را دید. گفت، «تو چه کار کنی؟» گفت، «عبادت کنم.» گفت، «قوت از کجا خوری؟» گفت، «مرا برادری است که وی قوت من راست دارد.» گفت، «پس برادرت از تو عابدتر است.»
و عمر گوید که دست از کسب بازمدارید و مگویید خدای تعالی روز دهد که خدای تعالی از آسمان زر و سیم نفرستند. و لقمان فرزند خود را وصیت کرد و گفت، «دست از کسب بازمدارید که هرکه درویش و حاجتمند شود به خلق، دین وی تنگ شود و عقل وی ضعیف و مروت وی باطل شود و خلق به چشم حقارت بدو نگرند.»
و یکی از بزرگان را پرسیدند که عابد فاضلتر یا بازرگان با امانت؟ گفت، «بازرگان با امانت که وی در جهاد است که شیطان از راه ترازو و دادن و ستدن قصد وی کند و وی را خلاف می کند.» و عمر گفت، «هیچ جای که مرا مرگ آید دوست تر از آن ندارم که در بازار باشم وبرای عیال خویش طلب حلال کنم.» و احمد بن حنبل را پرسیدند که چه گویی در مردی که در مسجد بنشیند به عبادت و گوید خدای تعالی روزی پدید آرد؟ گفت، «آن مردی جاهل باشد و شرع نمی داند، که رسول (ص) می گوید خدای عزوجل روزی من در سایه نیزه من بسته است، یعنی غزا کردن.»
و اوزاعی، ابراهیم ادهم را دید با حزمه ای هیزم بر گردن نهاده. گفت، «تا کی خواهد بود این کسب تو؟ برادران تو این کسب از تو کفایت کنند»، گفت، «خاموش که در خبر است که هرکه در موقف مذلت بایستد در طلب حلال، بهشت وی را واجب شود.»
سوال: اگر کسی گوید که رسول (ص) می گوید، «ما اوحی الی ان اجمع المال و کن من التاجرین، لکن الی ان: سبح بحمد ربک و کن من الساجدین و اعبد ربک حتی یاتیک الیقین گفت، مرا نگفتند مال جمع کن و از بازرگانان باشد، بلکه گفتند تسبیح کن و از ساجدان باش و عبادت کن خدای تعالی تا به آخر عمر. و این دلیل است بر آن که عبادت از کسب فاضلتر است.» جواب آن است که بدانی که هرکه کفایت خویش و عیال خویش دارد، بی خلاف وی را عبادت از کسب فاضلتر. هرکسی برای زیادت از کفایت بود در وی هیچ فضیلت نبود، بلکه نقصان بود و دل در دنیا بستن باشد و این سر همه گناهان است. و آن کس که مال ندارد، ولیکن کفایت وی از مال مصالح و اوقاف به وی می رسد، وی را کسب ناکردن اولیتر، و این چهار کس را باشد: یا کسی را که به علمی مشغول بود که خلق را از آن منفعتی دینی بود چون علوم شریعت یا منفعت دنیایی چون علم طب یا کسی که به ولایت قضا و اوقاف و مصالح خلق مشغول بود یا کسی که وی را در باطن راهی باشد به مکاشفات صوفیان یا کسی که به اوراد و عبادت ظاهر مشغول بود در خانقاه که وقف باشد، پس چنین مردمان را ناکردن اولیتر.
پس اگر قوت ایشان از دست مردمان خواهد بود و روزگاری بود که مردمان در چنین خیر راغب باشند بی آن که به سوال حاجت آید و منتی قبول باید کردن، هم ناکردن اولیتر که کسی بوده است از بزرگان که وی را سیصد و شصت دوست بوده است، میشه به عبادت مشغول بودی و هر شبی مهمان یکی بودی و سبب این عبادت دوستان وی بودندی که وی را فارغ داشتندی و این سببی بود که در خیر بر خلق گشاده گرداند و کسی بوده است که وی را سی دوست بوده است، در ماهی هر شبی نزدیکی یکی بودی. اما چون روزگار چنان بود که مردمان بی سوال کردن و مذلت احتمال کردن رغبت نکنند در کفایت وی، کسب کردن اولیتر که سوال از جمله فواحش است و به ضرورت حلال شود، مگر کسی که درجه وی بزرگ بود، علم وی را فایده بسیار بود و مذلت وی در طلب قوت اندک بود، آن گاه باشد که گوییم کسب ناکردن اولیتر مر وی را. و اما کسی که از وی جز عبادت ظاهر نیاید، وی را کسب اولیتر که حقیقت همه عبادات ذکر حق تعالی است و در میان کسب دل با خدای تعالی توان داشت.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۳۶ - باب پنجم
بدان که هر که وی را تجارت دنیا از تجارت آخرت مشغول کند وی بدبخت است. و چگونه بود حال کسی که کوزه زرین یه سیمین بدل کند؟ و مثل دنیا چون کوزه سفالین است که زشت است و زود بشکند و مثل آخرت چون کوزه زرین است که هم نیکوست و خم بسیار بماند و پاینده بود و بلکه هرگز بترسد؟. و تجارت دنیا زاد آخرت را نشاید، بلکه جهد بسیار باید تا راه دوزخ بگردد. و سرمایه آدمی دین و آخرت وی است، نباید که از آن غافل ماند بر دین خویش شفقت نبرد و همگی وی مشغله تجارت و دهقانی گیرد و این شفقت بر دین خویش آن وقت برده باشد که هفت احتیاط کند:
احتیاط اول
آن که هر روزی بامداد نیتهای نیکو بر دل تازه کند که به بازار بدان می شود که تا قوت خویش و عیال خویش به دست آرد تا از روی خلق بی نیاز بود و طمع از خلق بسته دارد. و تا چندان قوت و فراغت به دست آرد که به خدای تعالی پردازد و راه آخرت برود. و نیت کند که امروز شفقت و نصیحت و امانت با خلق نگاه دارد و نیت کند که امر معروف و نهی منکر کند و هر که خیانتی کند بر وی حسبت کند و بدان رضا ندهد. چون این نیتها بکند، این از جمله اعمال آخرت بود و سود دین بود. اگر دنیایی چیزی به دست آید زیادتی بود.
احتیاط دوم
آن که بداند که وی یک روز زندگانی نتواند کردن تا کمترین هزار کس از آدمیان، هر یکی به شغلی مشغول نباشد، چون نانبا و زرگر و جولاهه و آهنگر و حلاج و دیگر پیشه ها و همه کار وی می کنند که وی را به همه حاجت می باشد. و نشاید که دیگران در کار وی باشند و او را از همه منفعت باشد و هیچ کس را از وی منفعت نبود که همه عالم در این جهان در سفراند و مسافران باید که دست یکی دارند که یکدیگر را یار باشند. وی نیز نیت کند که من با بازار شوم و شغلی کنم تا مسلمانی را راحتی باشد، چنان که مسلمانان دیگر شغل من می کنند که جمله شغلها از فروض کفایات است. وی نیز نیت کند که به یکی از این فروض قیام نماید و نشان درستی این نیت آن بود که به کاری مشغول بود که خلق بدان حاجتمند بود که اگر آن نبود کار مردمان به خلل شود، نه چون زرگری و نقاشی و گچ و کنده گری که این همه آرایش دنیاست و به این حاجت نیست و ناکردن این بهتر است، اگر چه مباح است، اما جامه دیبا دوختن و ساخت زرکردن برای مردان، این خود حرام بود. و از پیشه ها که سلف کراهیت داشته اند فروختن طعام است و کفن و قصابی و صرافی که از دقایق ربوا خود را دشوار نگاه توان داشت و حجامی که در او جراحت کردن است آدمی را برگمان آن که سود دارد و باشد که ندارد و دباغی و کناسی که جامه پاک داشتن از آن دشوار بود و نیز دلیل خسیس همتی است و ستوربانی همچنین و دلالی که از بسیار گفتن و زیادت گفتن حذر نتوان کردن.
و در خبر است که بهترین کارها و تجارتها بزازی است و بهترین پیشه ها خرازی. آن که مشک و مطهره و امثال این دوزد. و در خبر است که اگر در بهشت بازرگانی بودی بزازی بودی و اگر در دوزخ بودی صرافی بودی. و چهار پیشه را رکیک داشته اند: جولاهکی و پنبه فروشی و دوک گری و معلمی. و سبب آن است که معاملت این قوم با کودکان و زنان است و هر که را مخالطت با ضعیف عقلان بود ضعیف عقل شود.
احتیاط سوم
آن که بازار دنیا وی را از بازار آخرت بازندارد و بازار آخرت مسجدهاست که خدای تعالی می گوید، « لاتلهکم اموالکم و لا اولادکم عن ذکرالله » می گوید، « بیدار باشید تا مشغله تجارت شما را از ذکر حق تعالی بازندارد »، آنگاه زیان کنید.
عمر گفت: « بازرگان، اول روز آخرت را بگذارد و پس از آن دنیا را ». و عادت سلف آن بوده است که بامداد و شبانگاه آخرت را داشته اند، یا در مسجد بودندی به ذکر و اوراد مشغول یا در مجلس علم. و هریسه و سر بریان با همه کودکان یا اهل ذمت فروختندی که در آن وقت مردان در مسجدها بودندی. و در خبر است که ملایکه چون صحیفه بنده به آسمان برند و در اول روز و آخر روز خیری کرده باشد، آنچه در میانه باشد به وی بخشند. و در خبر است که ملایکه شب و ملایکه روز، بامداد و شبانگاه به هم رسند. حق تعالی گوید، « چون گذاشتید بندگان مرا؟ » ملایکه گویند، « چون بگذاشتیم نماز می کردند و چون در رسیدیم نماز می کردند ». حق تعالی گوید، « گواه کردم شما را که ایشان را بیامرزیدم ». و باید که چون در میان روز بانگ نماز شنید هیچ نه ایستد و در هر کاری که بود بماند و به مسجد رود. و در تفسیر این آیت که لا تلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکر الله آمده است که قومی بودند آمده است که قومی بودند که آهنگرایشان پتک در هوا کرده بودی، چون بانگ نماز برآمدی فرو نیاوردی و خر از درفش فرو برده بودی، چون بانگ نماز شنیدی بازنکشیدی.
احتیاط چهارم
آن که در بازار از ذکر و تسبیح و یادکرد خدای تعالی غافل نباشد و چندانکه تواند زبان و دل بی کار ندارد و بداند که این سود که بدین فوت شد همه جهان در مقابله آن نیاید. و ذکر در میان غافلان ثواب آن بیش بود. و رسول (ص) گفت، «ذکر خدای تعالی در میان غافلان، چون درخت سبز باشد در میان درختان خشک و چون زنده باشد در میان مردگان و چون مبارز بود در میان گریختگان». و گفت رسول (ص)، «هرکه به بازار رسد و بگوید لااله الاالله وحده لا شریک له، له الملک و له الحمد و هو حی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شییء قدیر» وی را دو بار هزار هزار ثواب نویسند». و جنید روزی می گفت که بسیار کس است در بازار که اگر صوفی را گوش گیرد و بر جای او بایستد اهل آن باشد. و گفت، «کس دانیم که ورد وی هر روزی در بازار سیصد رکعت نماز است و سی هزار تسبیح» و چنین گفته اند که بدین خود را می خواست.
و در جمله هرکه در بازار برای قوت شود تا فراغت دین یابد، چنین بود و اصل مقصود فرو نگذارد و هرکه برای زیادت دنیا شود این از وی نیاید، بلکه اگر در مسجد شود و نماز کند، پس بشولیده دل و پراکنده بود و با حساب دکان بود.
احتیاط پنجم
آن که بر بازار حریص نباشد، چنان که نخستین کس وی بود که در شود و آخرین کس وی بود که بیرون آید و سفرهای دراز و باخطر کردن و در دریا نشستن و مانند وی. این همه دلیل غایت حرص باشد.
و معاذبن جبل رحمه الله می گوید که ابلیس را پسری است نام وی زلنبور، نایب وی است که در بازارها بود لعنه الله. وی را گوید که در بازار رو و دروغ و سوگند و مکر و خیانت در دل ایشان بیارای و با کسی که اول وی رود و آخر وی بیرون آید همراه باش. پس واجب اقتضای آن کند تا از مجلس علم و ورد بامداد و نماز چاشت نپردازد به بازار نشود. و چون چندان سود کرد که کفایت روز بود بازگردد و به مسجد شود و کفایت عمر آخرت به دست آرد که آن عمر درازتر است و حاجت بدان بیشتر است و از زاد آن مفلس تر است. حماد بن سلمه استاد ابو حنیفه رحمه الله علیهما مقنعه فروختی. چون دو حبه سود کردی سفط فراز کردی و بازگشتی. و در خبر است که بدترین جایها بازار است و بدترین ایشان آن که اول روز آید و آخر بیرون شود. ابراهیم بن بشار فرا ابراهیم بن ادهم گفت، «امروز به کار گل می روم»، گفت، «یا بن بشار تو می جویی و تو را می جویند. آن که تو را می جوید از وی درنگذری و آنچه تو می جویی از تو درنگذرد مگر هرگز حریص محروم ندیده ای و کامل مرزوق؟» گفت، «در ملک من هیچ چیز نیست مگر دانگی بر بقالی دارم». گفت، «داری و آنگاه به کار می شوی؟»
و در سلف گروهی چنین بودندی که در هفته دو روز بیش نشدندی به بازار. گروهی هر روز بشدندی و نماز پیشین برخاستندی و گروهی نماز دیگر. هر کسی چون نان روز به دست آوردندی به مسجد شدندی.
احتیاط ششم
آن که از شبهت دور باشد، اما حرام اگر گرد آن گردد، خود فاسق و عاصی بود و هرچه در آن درشک باشد، از دل خویش فتوی پرسد نه از مفتیان. اگر وی از اهل دل است و این عزیز بود. هرچه در دل خویش از آن کراهتی یابد نخرد و با ظالمان و پیوستگان ایشان معاملت نکند و هیچ ظالم را نسیه کالا نفروشد که آنگاه به مرگ وی اندوهگین شود و نشاید به مرگ ظالم اندوهگین شدن و به توانگری وی شاد نشود و هرچه به ایشان فروشد که داند ایشان بدان استعانت خواهند کردن بر ظلم، وی را در آن شریک باشد. مثلا اگر کاغذ به مستوفیان ظالمان فروشد، بدان مواخذ بود. و در جمله باید که با همه کس معاملت نکند، بلکه اهل معاملت طلب کند.
و چنین گفته اند که روزگاری بودی که هرکه در بازار شدی گفتی، «معاملت با کی کنم؟»گفتند، «با هرکه خواهی که همه اهل احتیاط اند». پس از آن روزگاری برآمد که گفتند، «با هیچ کس معاملت مکن مگر با فلان و فلان»، و بیم است که روزگاری آید با هیچ کس معاملت نتوان کرد. و این پیش از روزگار ما گفته اند. و همانا در روزگار ما چنین شده است که فرق برگرفته اند در معاملت و دلیر شده اند بدانکه از دشمنان ناقص علم و ناقص دین شنیده اند که مال دنیا همه به یک رنگ شده است و همه حرام شده است. و این خطایی بزرگ است و نه چنین است و شرط این در کتاب حلال و حرام که پس از این است یاد کرده آید، انشاءالله تعالی وحده.
احتیاط هفتم
آن که با هرکسی معاملت کند حساب خویش با وی راست می دارد در گفت و کرد و داد و ستد، و بداند که قیامت با هر یکی بخواهند داشت و انصاف هر یکی از وی طلب خواهند کرد.
یکی از بزرگان بازرگانی را به خواب دید گفت، «خدای تعالی با تو چه کرد؟»، گفت، «پنجاه هزار صحیفه در پیش من نهاد، گفتم: بار خدایا این همه صحیفه گناه است، گفت: با پنجاه هزار کس معاملت کرده ای، هر یکی صحیفه یکی است، گفت: در هر یکی صحیفه خویش دیدم با وی از اول تا آخر». و در جمله اگر دانگی در گردن وی بود که به تلبیس وی را زیان کرده باشد گرفتار شود. و هیچ چیز وی را سود ندارد تا از عهده آن بیرون نیارد.
این است طریق سلف و راه شریعت که گفته آمد در معاملت. و این سنت برخاسته است. و معاملت و علم این در این روزگارها فراموش کرده اند. هرکه از این یک سنت به جای آرد ثواب وی عظیم بود که در خبر است که رسول (ص) گفت، «روزگاری آید هرکه ده یک این احتیاط که شما می کنید بکند وی را کفایت بود». گفتند، «چرا؟» گفت، «برای آن که شما یار دارید بر خیرات. بدین سبب بر شما آسان بود و ایشان یار ندارند و غریب باشند در میان غافلان» و این بدان گفته آید تا کسی این بشنود نومید نشود و نگوید که این همه کی به جای می توان آوردن که همان قدر که به جای تواند آورد بسیار بود. بلکه هرکه ایمان دارد بدان که آخرت از دنیا بهتر، این همه به جای تواند آورد که از این احتیاط جز درویشی چیزی تولد نکند و هر درویشی که سبب پادشاهی ابد بود بتوان کشید که مردمان بر بی برگی و رنج سفر و مذلت بسیار صبر می کنند تا به مالی رسند یا به ولایتی که اگر مرگ درآید همه ضایع شود. چندین کار نباشد اگر کسی برای پادشاهی ابد را معاملتی کند. آنچه درست ندارد با وی نیز با مردمان نکند.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۳۹ - باب دوم
بدان که حلال و حرام را درجات است و همه از یک گونه نیست. بعضی حلال است و بعضی حلال پاک است و بعضی پاک تر و همچنین از حرام بعضی صعب تر است و پلید تر و بعضی کمتر، چنان که بیماری که حرارت وی را زیان دارد، آنچه گرمتر باشد زیان بیشتر دارد. و گرمی بر درجات که انگبین نه چون شکر بود، حرام نیز همچنین است.
و طبقات مسلمانی در ورع از حرام و شبهت بر پنج درجه است:
درج اول ورع عدول است و آن ورع عموم مسلمانان است. هرچه فتوای ظاهر آن را حرام دارد از آن دور باشد و این کمترین درجات است. و هرکه این ورع در دست دارد عدالت وی باطل باشد و او را فاسق و عاصی گویند. و این جای نیز درجات است که کسی که مال دیگری به عقدی فاسد به رضای وی بستاند حرام است، ولیکن آن که به غضب ستاند حرام تر و اگر از یتیم و درویشی ستاند عظیم تر و عقد فاسد چون سبب ربوا بود حرامی آن عظیم تر، اگرچه حرامی بر همه افتد. و هرچه حرام تر عاقبت بیشتر و امید عفو ضعیفتر، چنان که بیماری را که انگبین خورد، خطر وی بیشتر از آن که فانیذ و شکر خورد و چون بیشتر خورد خطر وی بیش از آن که اندک خورد.
و تفصیل آن که حرام کدام است و حلال کدام، کسی داند که همه فقه برخواند و بر کسی واجب نیست همه فقه برخواندن که آنکس که قوت وی نه از مال غنیمت و نه از گزید اهل ذمت است، او را چه حاجت بود به کتاب غنایم و جزیه خواندن ولیکن بر هر کسی آن واجب باشد که بدان محتاج است، چون دخل وی از بیع و شراست، علم بیع و شرا بر وی واجب بود و اگر مزدوری است، علم آن پیشه بر وی واجب بود آموختن.
درجه دوم ورع نیک مردان است که ایشان را صالحان گویند و این آن بود که هرچه مفتی گوید حرام نیست ولیکن از شبهتی خالی نیست. از آن نیز دست بازدارد.
و شبهت بر سه قسم است: بعضی آن است که واجب بود از وی حذر کردن و بعضی است که واجب نبود ولیکن مستحب بود. از واجب حذر کردن درجه اول است و از مستحب درجه دوم. و سیم آن است که حذر کردن از وی وسوسه باشد و به کار نیاید، چنان که کسی گوشت صید نخورد و گوید که باشد که این ملک دیگری بوده باشد و از وی بجسته باشد یا سرای به عاریت دارد، بیرون شود که باشد که خداوند بمیرد و ملک به وارث افتد. این چنین بی آبی که نشان بر وی دلیل کند، وسواس بود و به کار نیاید.
درجه سوم ورع پرهیزگاران است که ایشان را متقیان گویند و این آن بود که آنچه نه حرام بود و نه شبهت، بلکه حلال مطلق باشد، ولیکن بیم آن بود که از آن در شبهتی دیگر افتد یا در حرامی، از آن نیز دست بدارد.
رسول (ص) گفت، «بنده به درجه متقیان نرسد تا آن که چیزی که بدان هیچ باک نبود دست بندازد از بیم چیزی که بدان باک بود». و عمر گفت، «ما از حلال از ده نه دست بداشتیم از بیم آن که در حرام افتیم». و به سبب این بود که صد درم بر کسی داشتی نود و نه پیش نستاندی که نباید که اگر تمام ستاند چربتر ستاند.
علی بن معبد می گوید، «سرایی به کرا داشتم. نامه ای نوشتم و خواستم که آن را به خاک دیوار خشک کنم، پس گفتم دیوار ملک من نیست، نکنم. پس گفتم اینرا قدری نباشد. اندکی بر وی نوشته کردم. به خواب دیدم شخصی را که با من گفتی کسانی که گویند خاک دیواری را چه در باشد فردا از قیامت بدانند». و کسانی که در این درجه باشند، از هرچه اندک بود و در محل مسامحت بود حذر کنند که باشد که چون راه گشاد شود به زیادت آن بکنند، دیگر آن که از درجه متقیان نیز بیفتد در آخرت.
و برای این بود که چون حسین بن علی از مال صدقه خرمایی در دهان نهاد و کودک بود، رسول (ص) گفت، «کخ کخ القها» یعنی بینداز. و از غنیمت مشک آورده بودند پیش عمر بن عبدالعزیز، بینی بگرفت و گفت، «منفعت بوی وی باشد و این همه حق مسلمانان است». و یکی از بزرگان پیشین بر بالین بیماری بود، چون فرمان یافت چراغ بکشت و گفت، «وارث را در روغن حق افتاد». و عمر مشک غنیمت در خانه بگذاشته بود تا زن وی برای مسلمانان می فروشد. یک روز درآمد از مقنع وی بوی مشک آمد. گفت، «این چیست؟» گفت، «مشک می سختم دستم بوی گرفت در مقنع مالیدم»، عمر مقنع از وی بستند و می شست و در خاک می مالید و می بویید تا هیچ بوی نماند و آنگاه به وی داد. و این مقدار در محل مسامحت باشد، ولیکن عمر خواست که در این بسته دارد تا به چیزی دیگر نیفتد و تا از بیم حرامی حلال گذاشته باشد و ثواب متقیان بیابد.
و از احمد بن حنبل پرسیدند که کسی در مسجد باشد بخور می سوزند از مال سلطان؟ گفت، «بیرون باید آمد تا بوی نشنوند و این خود به حرام نزدیک بود که آن مقدار بوی که به وی رسد و در جامه گیرد به مقصود بود که در محل مسامحت نیاید» و ورا پرسیدند که کسی ورقی یابد از احادیث، روا باشد که بنویسد بی دستوری؟، گفت، «نی».
و عمر را زنی بود که وی را دوست داشتی. چون خلافت به وی رسید زن را طلاق داد از بیم آن که نباید که در کاری شفاعت کند و از خویش آن قوت نیاید که آن را خلاف کند. و بدان که هر مباحی که بر نیت دنیا بازگردد از این بود که چون بدان مشغول شود وی را به کارهای دیگر افکند. بلکه هرکه از حلال سیر بخورد از درجه متقیان محروم ماند، برای آن که حلال که سیر بخورد شهوت را بجنباند و آنگاه در طلب افکند، بیم آن بود که به اندیشه ناشایست درآید و بیم آن بود که نظر پدید آید و نگریستن در مال اهل دنیا و باغ و کوشک ایشان. از این بود که آن حرص دنیا را بجنباند و آنگاه در طلب افکند و به حرام ادا کند.
و برای این گفت رسول (ص)، «حب الدنیا رأس کل خطیئه دوستی دنیا سر همه خطاهاست»،و بدان دنیای مباح خواست که دوست داشتن دنیای مباح است که همگی دل تو را بستاند تا در طلب دنیای بسیار افکند و بی معصیت راست نیاید تا ذکر خدای تعالی را از دل زحمت کند و سر همه شقاوتها این بود که غفلت از خدای تعالی بر دل غلبه گیرد و برای این بود که سفیان ثوری به در سرای بلند از آن محتشمی بگذشت. یکی با وی بود و درآنجا نگریست. وی را نهی کرد و گفت، «اگر شما این نظر نکنید، ایشان این اسراف نکنندی. شما شریک باشید در مظلمت آن اسراف». احمد بن نحیل را پرسیدند از دیوار مسجد و سرای به گچ کردن، گفت، «اما زمین روا باشد تا خاک نخیزد، اما گچ کردن دیوار را کاره ام که آن آرایش بود» و چنین گفته اند بزرگان سلف که هرکه را جامه تنگ و باریک، دین وی تنگ و باریک بود، و جمله این باب آن است که از حلال پاک دست بدارد، از بیم آن که در حرام کشد.
درجه چهارم ورع صدیقان است که حذر ار چیزی که حلال بود و به حرامی ادا نکند نیز، ولیکن در سببی از اسباب حاصل شدن آن معصیتی رفته باشد. مثال این آن بود که بشر حافی آب نخوردی از جویی که سلطان کنده بودی و گروهی در راه حج آب نخوردندی، از آن حوضها که سلطانیان کنده بودند و گروهی انگور نخوردندی که در جویی رفته بودی که سلطان کنده بودی. و احمد بن حنبل کراهیت داشتی که در مسجددرزیی کنند و کسب وی دوست نداشتی و پرسیدند از دوک گر که در گنبد گورخانه بنشیند، کراهیت داشت و گفت، «گورخانه برای آخرت است».
لامی چراغی افروخت از خانه سلطان. خداوند آن خانه چراغ را بکشت و دوال نعلین یکی بگسست، مشعله سلطان می بردند. از آن روشنایی حذر کرد که آن دوال نیکو کند. و زنی دوک می رشت. مشعله سلطانی گذر کرد. آن زن از آن دوک رشتن بازایستاد تا در آن روشنایی دوک نرشته باشد. و ذون النون مصری را باز داشتند در زندان. چند روز گرسنه بود. زنی پارسا که مرید وی بود از ریسمان حلال خویش طعامی فرستاد، نخورد. پس آن زن با وی عتاب کرد و گفت، «دانسته ای که آنچه من فرستم حلال باشد و تو گرسنه بودی، چرا نخوردی؟» گفت، «از آن که بر طبق ظالمی به من رسید و از دست زندانبان بود»، و این از آن حذر کرد که سبب رسیدن به وی قوت دست ظالمی بود و آن قوت از حرام حاصل آمده باشد. و این عظیمترین درجه ورع است اندر این باب و کسی که تحقیق این نشناسد، باشد که این به وسوسه کشد تا از دست هیچ فاسق طعام نخورد و این نه چنین است که این به ظالم مخصوص بود که وی حرام خورد و قوت وی از حرام بود، اما آن که زنا کند مثلا، قوت وی از زنا نبود، پس سبب رسیدن قوتی نباشد که از حرام بود.
و سری السقطی می گوید، «روزی در دشت به آبی رسیدم و گیاهی دیدم. گفتم این بخورم که اگر هرگز حلال خواهم خورد این خواهد بود. هاتفی آواز داد که آن قوت که تو را اینجا رسانید از کجا آمد؟ گفت پشیمان شدم و استغفار کردم». این است درجه صدیقان و ایشان اندیشه باریک در چنین احتیاطها کردندی و اکنون این بدل افتاده است با احتیاط در جامه شستن و آب پاک به یقین طلب کردن و ایشان آن آسان گرفتندی و پای برهنه رفتندی و از هر آبی که یافتندی طهارت کردندی، ولیکن طهارت آرایش بیرون است و نظاره گاه خلق است، اندر آن نفس را شرفی عظیم است. به تلبیس مسلمانی را بدان مشغول می دارد و این آرایش باطن است و نظرگاه حق است، از آن دشوار باشد.
درجه پنجم ورع مقربان است و موحدان که هرچه جز برای خدای تعالی بود، از خوردن و خفتن و گفتن، همه بر خود حرام دانند و این قومی باشند که ایشان یک همت و یک صفت شده باشند و موحد به کمال ایشان باشند.
از یحیی بن یحیی حکایت کنند که دارو خورده بود. زن وی گفت گامی چند برو در میان سرای. گفت این رفتن را وجهی ندانم و سی سال سال است تا من حساب خویش نگاه می دارم تا جز برای دین حرکتی نکنم. چون این قوم را نیتی دینی فراز نیاید هیچ حرکت نکنند و اگر بخورند آن مقدار خورند که عقل و حیات ایشان بر جای بماند برای قوت عبادت و اگر بگویند آن گویند که راه دین ایشان بود و هرچه جز این بود، همه بر خود حرام دانند.
این است درجات ورع کمتر از آن نبود باری که بشنوی و بدانی خویشتن را و ناکسی خویش بدانی و اگر خواهی در درجه اول که آن ورع عدول مسلمان است. باشی تا نام فاسقی بر تو نیفتد، از آن عاجز آیی و چون کار به حدیث رساند، دهان فراخ بازکنی و سخن همه از ملکوت گویی و از سخن ظاهر که در علم شرع است ننگ داری، بلکه همه خواهی که طامات و سخنهای بلند گویی. و در خبر است که رسول (ص) گفت، «بدترین خلق قومی اند که تن ایشان بر نعمت راست ایستاده باشدو. طعام های گوناگون می خورند و جامه های گوناگون می پوشند و آنگاه دهان فراخ باز کنند و حدیثهای نیکو می گویند» ایزد سبحانه و تعالی، ما را از این فتنه نگاه دارد بمنه و توفیقه.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۲ - فصل (در حالهای مردمان با سلاطین و عمال سلاطین)
بدان که علما را و غیر علما را با سلاطین و عمال سه حال است:
حالت اول آن که نه نزدیک ایشان شوند و نه ایشان به وی نزدیک وی شوند و سلامت دین در این باشد.
حالت دوم آن که به نزدیک سلطان شوند و بر ایشان سلام کنند و این در شریعت مذموم است عظیم، مگر به ضرورتی که بود که رسول(ص) صفت امرای ظالم می گفت، پس گفت، «هرکه از ایشان دوری جوید رم است و هرکه با ایشان به هم در دنیا افتد، وی هم از ایشان است». و گفت، «از پس من سلطانان ظالم باشند، هرکه بر دروغ و ظلم ایشان اغضا کند و راضی باشد از من نیست، وی را به حوض من در قیامت راه نیست». و گفت، «دشمن ترین علما نزد خدای تعالی علمایی اند که به نزدیک امرا شوند». و گفت، «بهترین امرا آنانند که به نزدیک علما شوند و بدترین علما آنانند که به نزدیک امیران شدند». و گفت، «علما امانت داران پیغمبران اند تا با امرا مخالطت نکنند، چون کردند خیانت کردند و در امانت، از ایشان حذر کنید و دور باشید».
و ابوذر گفت مر سلمه را که دور باش از درگاه سلطان که از دنیاوی وی به تو هیچ نرسد الا زیادت از آن که از دین تو بشود. و گفت، «در دوزخ وادی است که هیچ کس در آنجا نشود مگر علمایی که به زیارت سلطانان شوند».
و عباده بن الصامت می گوید، «به دوستی علما و پارسایان امرا را دلیل نفاق بود و دوستی ایشان با توانگران دلیل ریا بود. و ابن مسعود رحمه االله می گوید که مرد باشدکه با دین درست بر سلطان رود و بی دین بیرون آید. گفتند، «چگونه؟» گفت، «رضای ایشان جوید به چیزی که سخط خدای تعالی در آن باشد». فضیل می گوید که به خدای که همچند آن که عالم به سلطان نزدیک می شود، از خدای تعالی دور می شود. و وهب بن منبه می گوید که این علما که به نزدیک سلطان می شوند، ضرر ایشان بر مسلمانان بیش است از ضرر مقامران و محمد بن سلمه می گوید که مگس بر نجاست آدمی نکوتر از آن که عالم بر درگاه سلطان.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۳ - فصل (معصیتهای نزدیک شدن به ظالمان)
بدان که سبب این تشدیدها آن است که هرکه به نزدیک سلطان شد، در خطر معصیت افتاد اما در کردار و اما در گفتار و اما در خاموشی و اما در اعتقاد:
اما معصیت کردار آن بود که غالب آن بود که سرای ایشان مغضوب بود و نشاید در آنجا درآمدن و اگر به مثل در صحرا و دشت باشد خیمه و فرش ایشان حرام بود، نشاید درشدن و پای بران نهادن. و اگر به مثل در زمین مباح بود بی فرش و خیمه، اگر خدمت کند و سر فرود آورد ظالمی را تواضع کرده باشد، این نشاید، بلکه در خبر است که هرکه توانگری را تواضع کند، اگرچه ظالم نبود، برای توانگری وی دو بهر از دین وی بشود. پس جز سلام روا نبود؛ اما دست بوسه دادن و پشت دوتاکردن و سر فرود آوردن، این همه نشاید، مگر که سلطان عادل را یا عالم را یا کسی را که به سبب دینی مستحق تواضع بود. و بعضی از سلف مبالغت کرده اند و جواب سلام ظالمان نداده اند تا استخاف کرده باشند بر ایشان به سبب ظلم.
اما معصیت در گفتار بدان بود که وی را دعا کند و گوید مثلا خدای تو را زندگانی دراز دهاد، و به ما ارزانی داراد، و امثال این نشاید که رسول (ص) می گوید، «هرکه ظالم را دعا کند به طول بقا، دوست داشته باشد که همیشه در زمین کسی باشد که خدای را تعالی معصیت می کند»، پس هیچ دعا و ثنا روا نباشد مگر گوید، «اصلحک الله و فقک الله للخیرات، اوطول الله عمرک فی طاعته»، و چون از دعا فارغ شود، غالب آن بود که اشتیاق خویش به خدمت وی بازنماید و گوید که همیشه می خواهم که به خدمت رسم. اگر این اشتیاق در دل ندارد، دروغی گفته باشد و نفاقی کرده بی ضرورتی، و اگر در دل دارد، هر دلی که به دیدار ظالمان مشتاق بود، از نور مسلمانی خالی باشد، بلکه هرکه خدای را تعالی خلاف کند، باید که دیدار وی را همچنان کاره باشی که تو را خلاف کند. و چون از این فارغ شود ثنا گفتن گیرد به عدل و انصاف و کرم و آنچه بدین ماند و این از دروغ و نفاق خالی نبود و کمترین آن باشد که دل ظالمی شاد کرده باشد، و این نشاید و چون از این فارغ شود، غالب آن بود که آن ظالم محال می گوید و وی را سر می باید در جنبانیدن و تصدیق باید کرد و این همه معصیت است.
اما معصیت خاموشی آن باشد که درسرای وی فرش و دیبا بیند و بر دیوار صورت بیند و با وی جامه ابریشمین بیند و انگشتری زرین و کوزه سیمین بیند و باشد که از زبان وی فحش شنود، و دروغ شنود و در این همه حسبت واجب بود و خاموشی نشاید و چون ترسد از حسبت معذور بود، ولیکن در شدن بی ضرورتی معذور نباشد که نشاید بی ضرورتی در جایی شدن که معصیت کنند و حسبت نتوان کرد.
اما معصیت دل و اعتقاد آن بود که به وی میل کند و وی را دوست دارد و تواضع وی اعتقاد کند و در نعمت وی نگرد و رغبت وی در دنیا بجنبد. رسول (ص) می گوید، «یا معشر المهاجرین»، در نزدیک اهل دنیا مشوید که بر روزی که خدای تعالی داده است شما را خشم گیرد». و عیسی (ع) می گوید، «در مال این دنیا منگرید که روشنایی دنیایی ایشان، شیرینی ایمان از دل شما ببرد».
پس از این جمله باید که بدانی که در نزدیک هیچ ظالم شدن رخصت نیست مگر به دو عذر. یکی آن که فرمانی باشد از سلطان به الزام. که اگر فرمان نبری بیم آن باشد که برنجانند یا حشمت سلطان باطل شود و رعیت دلیر گردند، دیگر عذر آن که به تظلم شود در حق خویش یا شفاعت در حق مسلمانی، اندر این رخصت بود، به شرط آن که دروغ نگوید و ثنا نگوید و نصیحت درشت بازنگیرد و اگر ترسد، نصیحت به تلطف بازنگیرد، و اگر دارند که قبول نباشد، باری از ثنا و دروغ گفتن حذر کند. و کس باشد که خود را عشوه دهد که من برای شفاعت می روم و اگر آن به شفاعت دیگری برآید یادگیری را قبول با دیدار آید رنجور شود. و این نشان آن است که به ضرورت نمی شود.
حالت سیم آن که به نزدیک سلاطین نشود، ولیکن سلاطین نزدیک وی آیند و شرط این آن است که اگر سلام کنند جواب دهد و اگر اکرام کند و بر پای خیزد روا باشد که آمدن وی اکرام علم است و بدین نیکویی مستحق اکرام است. چنان که بر ظلم مستحق اهانت است. اما اگر نخیزد و حقارت دنیا بنماید اولیتر بود مگر که ترسد که وی را برنجانند یا حشمت سلطان در میان رعیت باطل شود. و چون بشیند سه نوع نصیحت واجب شود: یکی آن که اگر چیزی می کند که نداند که حرام است تعریف کند و دیگر آن که اگر چیزی می کند که بداند حرام است، چون ظلم و فسق، تخویف کند و پند دهد و بگوید که لذت دنیا بدان نه ارزد که مملکت آخرت بدان به زیان آید. و آنچه بدان ماند، سیم آن که اگر وجهی می داند در مراعات مصلحت خلق که وی از آن غافل است اگر بداند که قبول کند، برآن تنبیه کند. و این هرسه واجب است بر کسی که سلطان به وی نزدیک شود، چون امید قبول بود و چون عالم به شرط بود، سخن وی از قبول خالی نباشد، اما اگر بر دنیای ایشان حریص باشد ورا خاموشی اولیتر که جز از آن که بر وی خندند فایده دیگر نبود.
مقاتل بن صالح گوید که نزدیک حماد بن سلمه بودم و در همه خانه وی مصحفی بود و حصیری و انبانی و مطهره ای. کسی دربزد. گفتند محمد بن سلیمان است. خلیفه روزگار درآمد و بنشست و گفت، «از چه سبب است که هرگه تو را بینم درون من پر هیبت شود؟» گفت، «از آن که رسول (ص) گفته است، «عالم که مقصود وی از علم خدای بود، همه کس از وی بترسد و چون مقصود وی از دنیا بود، وی از همه بترسد». پس چهل هزار درم در پیش او نهاد و گفت، «این در وجهی صرف کن». گفت، «برو و به خداوندان ده». سوگند خورد که این از میراث حلال یافته ام. گفت، «مرا بدین حاجت نیست». گفت، «قسمت کن بر مستحقان». گفت، «باشد که به انصاف قسمت کنم». و کسی گوید انصاف نگاه نداشت و بزهکار گردم، این نیز نخواهم. و آن از وی نستد.»
حال و سخن علما با سلاطین چنین بوده است، و چون در نزدیک ایشان شدندی، چنان شدندی که طاووس شد در نزدیک هشام بن عبدالملک که خلیفه بود. چون هشام به مدینه رسید گفت، «کسی از صحابه نزدیک من آرید»، گفتند، «همه مرده اند». گفت، «از تابعین طلب کنید». طاووس را نزدیک وی آوردند. چون درشد نعلین بیرون کرد و گفت، «السلام علیک یا هشام. چگونه ای یا هشام؟» پس هشام خشمگین شد عظیم و قصد آن کرد که او را هلاک کند. گفتند، «این حرم رسول (ص) است و این مرد از بزرگان علماست. این نتوان کرد.»
پس گفت، «ای طاووس، این به چه دلیری کردی؟» گفت، «چه کردم؟» خشم وی زیاد شد. گفت، «چهار ترک ادب کردی. یکی آن که نعلین بر کنار بساط من بیرون کردی و این نزدیک ایشان زشت بود که پیش ایشان با موزه و نعلین به هم باید نشست و تاکنون در سرای خلفا رسم این بوده و دیگر آن که مرا امیر المومنین نگفتی و دیگر آن که در پیش من بنشستی بی دستوری و دست من بوسه ندادی». طاووس گفت، «اما آن که نعلین بیرون کردم پیش تو، هر روز پنج بار پیش رب الغره که خداوند همه است بیرون کنم و بر من خشم نگیرد و اما آن که امیر المومنین نگفتم، آن بود که همه مردمان به امیری تو راضی نه اند، ترسیدم که دروغی گفته باشم، و اما آن که تو را به نام خواندم به کنیت نخواندم، خدای تعالی دوستان خود را به نام خوانده است. گفت یا داوود و یا یحیی و یا عیسی. و دشمن خود را به کنیت خواند، گفت تبت یدا ابی لهب. اما آن که دست به بوسه ندادم، از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «روا نیست دست هیچ کس را بوسه دادن، مگر دست زن خویش به شهوت و دست فرزند به رحمت»، اما آن که پیش از تو نبشتم، از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «هرکه خواهد که مردی را بیند از اهل دوزخ، در مردی نگرد که نشسته باشد و در پیش وی قومی بر پای ایستاده». هشام را خوش آمد. گفت، «مرا پندی ده. گفت از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «در دوزخ ماران اند، هر یکی چند کوهی و کژدم است، هر یکی چند شتری. منتظر امیری اند که با رعیت خویش عدل نکند». این بگفت و برخاست و برفت.
و سلیمان بن عبدالملک خلیفه بود. چون به مدینه رسید، بوحازم را که از بزرگان علما بود بخواند و با وی گفت، «چه سبب است که ما مرگ را کاره ایم؟» گفت، «ازآن که دنیا آبادان کردید و آخرت خراب. و هرکه را از آبادانی به ویرانی بند به رنج باشد». بگفت، «حال خلق چون خواهد بود پیش خدای تعالی شوند؟» گفت، «نیکوکار چون کسی بود که از سفر بازآید به نزدیک عزیزان خویش رسد، اما بدکار چون بند گریخته باشد که او را بگیرند و به قهر پیش خداوند برند». گفت، «کاشکی بدانستمی که حال من چون خواهد بود؟» گفت، «خود را بر قرآن عرضه کن تا بدانی که در قرآن می گوید ان الابرار لفی نعیم و ان الفجار لفی جحیم». گفت، «پس رحمت خدای کجا شود؟» گفت، «ان رحمه الله قریب من المحسنین. نزدیک بود به نیکوکاران.»
و سخن علمای دین با سلاطین چنین بوده است و علمای دنیا را سخن با ایشان از دعا و ثنا بود. و در طلب آن باشد که چیزی گویند که ایشان را خوش آید و حیلتی و رخصتی جویند تا مراد ایشان حاصل شود و آن که پند دهد مقصود ایشان قبول افتد و نشان آن بود که اگر پند دیگری دهد ایشان را حسد آید.
و به هر صفت که باشد، نادیدن ظالمان اولیتر. با ایشان مخالطت نباید کردن و با کسانی که با ایشان مخالطت کنند هم نباید کردن و اگر کسی قادر نباشد بر آن که با ایشان مخالطت نکند و تا آنگهکه زاویه ای نگیرد و از دیگران نبرد، باید که زاویه ای گیرد و مخالطت با همه در باقی کند. رسول (ص) می گوید، «همیشه این امت در کنف حمایت باری باشند تا آنگه که علمای ایشان با امرا مخالطت نکنند» و در جمله سبب فساد رعیت از فساد ملوک و سلاطین بود و فساد سلاطین از علما بود که ایشان را اصلاح نکنند و بر ایشان انکار نکنند.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۴ - فصل (در شرایط ستدن مال از سلطان)
اگر سلطانی مالی به نزدیک عالمی فرستد تا تفرقه کند بر خیرات، اگر داند که آن را مالکی است معین، نشاید که تفرقه کند البته، بلکه باید گفت تا به خداوند دهد و اگر مالک پدیدار نباشد، گروهی از علما امتناع کرده اند از ستدن و تفرقه کردن و نزدیک ما اولیتر آن بود که از ایشان بستاند و تفرقه کند بر خیرات تا از دست ایشان بیرون شود و آلت ظلم ایشان نگردد و تا درویشان را راحتی بود که حکم این مال آن است که به درویشان باید داد، ولیکن به سه شرط بود:
شرط اول آن که به سبب ستدن وی سلطان اعتقاد نکند که مال وی خود حلال است و اگر نبودی وی نستدی که آن دلیر گردد بر کسب حرام و شر این از خیر تفرقه بیش بود.
شرط دوم آن که این عالم در محل آن نباشد که دیگران در فراستدن وی به وی اقتدا کنند و از تفرقه کردن وی غافل مانند، چنان که گروهی حجت گرفته اند شافعی مال خلفا فراستد و از این غافل باشند که وی آن همه تفرقه کردی. وهب بن منبه و طاووس هردو در نزدیک برادر حجاج شدند. بامدادی سرد بود و طاووس پند می داد وی را. بفرمود تا طیلسانی بر کتف طاووس افکندند و طاووس سخن می گفت و می جنبید تا آن طیلسان از وی بیفتاد. برادر حجاج بدانست. خشمگین شد و چون بیرون آمدند وهب گفت، «یا طاووس، اگر این طیلسان بستدی و به درویشی دادی بهتر از آن بود که او را به خشم آوردی». گفت، «ایمن نبودم بدانکه کس به من اقتدا کند و مال ایشان بستاند و نداند که من به درویشی دادم».
شرط سیم آن که دوستی آن ظالم در دل تو پدید آید و به سبب آن که مال به تو فرستاد تا تفرقه کنی که دوستی ظالمان سبب معصیتها بود که سبب مداهنت بود و سبب آن باشد که بر مرگ و عزل وی اندوهگین شوی و به سبب زیادت حشمت و ولایت وی شاد شوی. و برای این گفت رسول (ص) که بارخدایا هیچ فاجر را دست مده تا با من نیکویی کند که آن گاه دل من به وی میل کند. و این برای این گفت که دل به ضرورت میل کند به هرکه نیکویی کند با تو. خدای تعالی می گوید، «و لا ترکنوا الی الذین ظلموا فتسکم النار» و بعضی از خلفا ده هزار درم به نزدیک مالک دینار فرستاد. همه تفرقه کرد که یک درم بازنگرفت. محمد بن واسع بدید، گفت، «راست بگوی تا دل تو هیچ میلی گرفت به دوستی وی بدین سبب؟» گفت، «گرفت». گفت، «از این می ترسیدم، آخر شومی آن مال کار خویش کرد با تو.»
و یکی از بزرگان بصره مال سلطان بستدی و تفرقه کردی. وی را گفتند، «نترسی که دوستی ایشان در دل تو بجنبد؟» گفت، «اگر کسی دست من بگیرد و در بهشت برد آنگاه که معصیت کند، وی را دشمن دارم و آن کس دشمن دارم که ورا مسخر کرد تا دست من بگرفت و در بهشت برد. چون کسی را این قوت بود، باکی نبود اگر مال ایشان تفرقه کند».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۵ - اصل پنجم
در گزاردن حق صحبت با خلق و نگاهداشتن حق خویشاوند و همسایه و بنده و حق درویشان و برادران خدایی
بدان که دنیا منزلی است از منازل راه خدای تعالی و همگنان در این منزل مسافرند. و قافله مسافران چون مقصد سفر ایشان یکی باشد، جمله چون یکی باشد. باید که میان ایشان الفت و اتحاد و معاونت باشد و حق یکدیگر نگاه دارند. و ما شرح صحبت با خلق در سه باب یاد کنیم:
باب اول در حقوق دوستان و برادران خدایی
باب دوم در حقوق دوستان
باب سوم در حقوق مسلمانان و خویشان و بندگان و غیر آن.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۶ - باب اول
بدان که با کسی برادری و دوستی داشتن از بهر خدای تعالی از عبادتهای فاضل است و از معاملات بزرگ در دین. رسول (ص) گفت، «هرکه خدای تعالی به وی خبری خواسته باشد، وی را دوستی شایسته روزی کند تا اگر خدای تعالی را فراموش کند یادش دهد و اگر یاد کند یار وی باشد». و گفت (ص)، «هیچ دو مومن به یکدیگر نرسند که نه یکی را از آن فایده ای باشد در دین»، و گفت، «هرکه کسی را در راه خدای تعالی به برادری گیرد وی را در بهشت درجه رفیع بدهند که به هیچ عمل دیگر بدان درجه نرسد.» و ابو ادریس خولانی، معاذ را گفت، «من تو را دوست دارم برای خدای تعالی»، گفت، «بشارت تو را که از رسول (ص) شنیدم که روز قیامت کرسیها بنهند گرداگرد عرش. گروهی را که رویهای ایشان چون ماه شب چهارده بود، همه خلق در هول قیامت باشند و ایشان ایمن و همه در بیم باشند و ایشان ساکن و ایشان اولیای خدای تعالی باشند که ایشان را نه بیم بود و نه اندوه گفتند، «یا رسول الله این قوم کیانند؟» گفت، «المتحابون فی الله، ایشان کسانی اند که یکدیگر را برای خدای تعالی دوست دارند». و رسول (ص) گفت، «هیچ دو کس برای خدای تعالی دوستی نگرفتند، که نه دوست ترین ایشان نزد خدای تعالی آن بود که آن دیگر را دوست تر داشت»، و گفت، «خدای می گوید حق است دوستی من کسانی را که زیارت یکدیگر کنند برای من و با یکدیگر دوستی کنند برای من و با یکدیگر دوستی کنند برای من و با یکدیگر در مال مسامحت کنند برای من و یکدیگر را نصرت کنند برای من»، و گفت، «خدای تعالی گوید در روز قیامت کجایند آن کسانی که برای من با یکدیگر دوستی گرفتند تا امروز که هیچ سایه ای نیست که پناه خلق باشد ایشان را در سایه خویش بدارم؟» و گفت، «هفت تن، روز قیامت که هیچ کس را سایه ای نباشد، در ظل خدای تعالی باشند: یکی امیر عادل، دوم جوانی که در ابتدای جوانی در عبادت برآمده باشد، سیم مردی که از مسجد بیرون آید دل او به مسجد آویخته بود تا به مسجد برسد، چهارم دو تن که برای خدای تعالی با یکدیگر دوستی دارند، بر آن گرد آیند و بر آن جدا شوند، پنجم کسی که در خلوت خدای تعالی را یاد کند و چشم وی پرآب شود، ششم مردی که زنی با حشمت و جمال وی را به خویشتن خواند وی از ترس خدای تعالی اجابت نکند، هفتم مردی که صدقه بدهد به دست راست که دست چپ وی از آن آگاه نباشد». و گفت، «هیچ کس زیارت برادری نکند از برای خدای تعالی، الا فرشته ای منادی می کند از پس وی که فرخ و مبارک باد تو را بهشت خدای تعالی». و گفت، «مردی به زیارت می شد به نزدیک دوستی، خدای تعالی فرشته ای را بر راه او فرستاد تا گفت کجا می روی؟» گفت، «به زیارت فلان برادر». گفت، «حاجتی داری به نزدیک وی؟» گفت، «نه». گفت، «پس چرا می روی؟» گفت، «برای خدای تعالی وی را دوست دارم»، پس گفت، «خدای تعالی مرا به نزدیک تو فرستاد تا تو را بشارت دهم که خدای تعالی تو را دوست می دارد به سبب دوستی تو وی را. و بهشت تو را واجب کرد بر خود». و رسول (ص) گفت، «استوارترین دستاویزی در ایمان، دوستی و دشمنی است برای خدای تعالی».
و خدای تعالی وحی فرستاد به بعضی از انبیاء که این زهد که پیش گرفته ای، بدین راحت خویش تعجیل کردی که از دنیا و رنج وی برستی و اما آن که به عبادت من مشغول شود، بدین عز خویش حاصل کردی، لیک بنگر تا هرگز برای من دوستان مرا دوست داشتی و با دشمنان من دشمن گردی؟ و به عیسی(ع) وحی فرستاد که اگر همه عبادتهای اهل آسمان و زمین به جای آری و در میان دوستی و دشمنی برای من نباشد، آن همه صورت ندارد. و عیسی (ع) گفت، «خویشتن دوست گردانید نزدیک خدای تعالی به دشمن داشتن عاصیان و نزدیک گردانید خود را به خدای تعالی به دور بودن از ایشان و رضای خدای تعالی طلب کنید به خشم گرفتن با ایشان»، گفتند، «یا روح الله، با که نشینیم؟» گفت، «با کسی که دیدار ایشان خدای را با یاد شما دهد و سخن ایشان در علم شما زیادت کند و کردار ایشان شما را در آخرت راغب تر کند». و خدای تعالی وحی فرستاد به داوود که یا داوودچرا از مردمان رمیده ای و تنها نشسته ای؟ گفت، «بارخدایا دوستی تو یاد خلق از دل من ببرد و از همه نفور شدم». گفت، «یا داوود بیدار باش و خود را برادران به دست آر و هرکه یار تو نباشد در راه دین، از وی دور باش که دلت سیاه کند و از من ات دور کند».
و رسول (ص) ما گفت، «خدای تعالی را فرشته ای است یک نیمه وی از آتش و یک نیمه وی از برف. می گوید: بارخدایا چنان که میان آتش و برف الفت افکندی، میان دل بندگان شایسته خویش الفت افکن». و گفت، «کسانی که دوستی دارند برای خدای تعالی، برای ایشان عمودی بزنند از یاقوت سرخ، بر سر آن هفتاد هزار کوشک. از آنجا به اهل بهشت فرو نگرند، نور روی ایشان بر اهل بهشت افتد، چنان که نور آفتاب در دنیا. اهل بهشت گویند بیایید تا به نظاره ایشان رویم، ایشان را بینند جامه های سندس سبز پوشیده و بر پیشانی ایشان نوشته، «المتحابون فی الله. اینها دوستان خدای تعالی اند عزوجل» و ابن السماک در وقت مرگ می گفت، «بارخدایا! دانی که در آن وقت که معصیت می کردم اهل طاعت تو را دوست می داشتم؟ این را کفارت آن کن» و مجاهد گوید که دوستان خدای تعالی چون در روی یکدیگر خندند، همچنان که برگ از درخت فرو ریزد، گناه ایشان فرو ریزد.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۸ - پیدا کردن دشمنی برای خدای تعالی که کدام بود
بدان که هرکه مطیعان را دوست دارد برای خدای تعالی، به ضرورت کافران را و فاسقان را و ظالمان را دشمن دارد که هرکه کسی را دوست دارد، دوست وی را دوست دارد و دشمن وی را دشمن دارد. و خدای تعالی این قوم را دشمن دارد، پس اگر مسلمانی باشد فاسق، باید که برای مسلمانی وی را دوست دارد و برای فسق وی را دشمن دارد و میان دوستی و دشمنی جمع کند، چنان که اگر کسی یک فرزند وی را خلعتی دهد و یک فرزند را جفا کند و بزند، از وجهی وی را دوست دارد و از وجهی دشمن دارد و این محال نبود. چه اگر کسی سه فرزند دارد، یکی زیرک و فرمانبردار و یکی ابله و نافرمانبردار و یکی ابله فرمانبردار، یکی را دوست دارد و یکی را دشمن. و این سوم را از وجهی دوست دارد از وجهی دشمن و اثر آن به معاملت پدید آید تا یکی را اکرام می کند و یکی را اهانت و آن دیگر را میان اکرام و اهانت می دارد.
و در جمله هرکه با خدای تعالی خلاف کند به معصیت، باید که همچنان بود که با تو کند. به مقدار مخالفت وی را دشمن داری و به مقدار موافقت دوست می داری. باید که اثر آن در سخن و مخالطت و معاملت پیدا آید تا با عاصی گرفته روی باشی و سخن درشت گویی و با کسی که فسقش بیش بود گرفته تر باشی.
و چون از حد بیرون شود زبان بازگیری و اعراض کنی و در حق ظالم مبالغت بیشتر کنی از آن که در حق فاسق، مگر کسی که ظلم بر خاص تو کند، آنگاه عفو کردن و احتمال نیکوتر بود. و سیرت سلف در این مختلف بوده است و گروهی مبالغت کرده اند در درشتی برای صلابت و سیاست شرع را.
و احمد بن حنبل از این بود که با حارث محاسبی خشم گرفت که تصنیف کرد در کلام و بر معتزله رد کردو گفت، «در کتاب بیشتر شبهت ایشان را بیان کنی، آنگاه جواب دهی باشد که کسی آن شبهت برخواند و دل وی افتد»و یحیی بن معین گفت، «من از کسی چیزی نخواهم، اما اگر سلطان چیزی به من دهد بستانم» با وی خشم گرفت و زبان بازگرفت تا از وی عذر خواست و گفت، «طیبت و مزاح می کردم». گفت، «خوردن آن از دین است و با دین بازی نکنند.» و گروهی بوده اند که همه را به چشم مرحمت نگردیده اند و این به نیت و اندیشه بگردد که کسی که نظر وی از توحید بود، همه را در قبضه قهر ربوست مضطر بیند، به چشم رحمت نگرد، و این نیز بزرگ است، ولیکن جای غره شدن احمقان است که کسی باشد که مداهنت باشد در باطن وی و پندارد که توحید است. و نشان توحید آن بود که اگر وی را بزند و مال وی ببرد و استخفاف کند و زبان به وی دراز کند، خشم نگیرد و هم به چشم شفقت نگرد چون از توحید و ضرورت خلق می نگرد چنان که رسول (ص) را دندان بشکستند و خون به روی وی فرو می دوید و وی می گفت، «اللهم اهد قومی فانهم لا یعلمون»، چون در حق خویش خاموش نگرد و در حق خدای تعالی خاموش گردد این مداهنت و نفاق و حماقت باشد نه توحید پس هرکه توحید، چنین بر وی غالب نباشدو فسق فاسق وی را در دل وی دشمن نگرداند دلیل ضعیف ایمان و دوستی وی باشد، چنان که اگر کسی دوست تو را بد گوید و تو خشم نگیری، دلیل آن بود که اصلی ندارد.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۹ - فصل (درجات خشم با مخالفان خدای تعالی)
بدان که درجه مخالفان خدای تعالی متفاوت است و خشم و تشدید با ایشان باید که متفاوت بود:
درجه اول کافرانند: اگر اهل حرب باشند، خود دشمنی ایشان فریضه است و معاملت با ایشان کشتن و بنده گرفتن است.
درجه دوم اهل ذمت اند: دشمنی با ایشان نیز فریضه است و معاملت با ایشان آن است که ایشان را حقیر دارند و اکرام نکنند و راه بر ایشان تنگ کنند در رفتن. اما دوستی با ایشان بغایت مکروه است و باشد که به درجه تحریم رسد که خدای تعالی می گوید، «لاتجد قوما یومنو نبالله و الیوم الاخر، یوادون من حادالله و رسوله... الایه» و رسول (ص) می گوید، «هرکه به خدای تعالی و به قیامت ایمان دارد، با دشمنان خدای تعالی دوست نباشد». اما بر ایشان اعتماد کردن و ایشان را به عمل و ولایت بر مسلمانان مسلط کردن، استخفاف بود بر مسلمانی و از جمله کبایر بود.
درجه سوم مبتدع باشد: که خلق را به بدعت دعوت کند. اظهار دشمنی وی مهم باشد، تا خلق از وی نفرت گیرند و اولیتر آن بود که وی را سلام نکنند و با وی سخن نگویندو سلام وی را جواب ندهند که چون دعوت کند شر او متعدی باشد. اما اگر عامی بود دعوت نکند، کار وی سهل باشد.
درجه چهارم: معصیتی است که در آن رنج خلق باشد، چون ظلم و گواهی به دروغ و حکم به میل و هجاکردن در شعر و غیبت کردن و تخلیط کردن میان مردمان. از این قوم اعراض کردن و با ایشان درشتی کردن سخت نیکو بود و دوستی داشتن با ایشان سخت مکروه بود و به درجه حرامی برسد در ظاهر فتوی که این در ضبط تکلیف نیاید.
درجه پنجم: کس بود که به شراب خوردن و فسق کردن مشغول بود و کسی را از وی رنجی نباشد. کار وی سهلتر بود و با وی تلطف و نصیحت اولیتر، اگر امید قبول بود و اگر نه، اعراض کردن از وی نیکوتر. اما جواب سلام باز باید دادن و لعنت نباید کردن. یکی در روزگار رسول (ص) چند بار شراب خورد و وی را حد زدند. یکی از صحابه وی را لعنت کرد و گفت، «چند خواهد بودن از فساد وی؟» رسول (ص) وی را نهی کرد و گفت، «وی را خود شیطانی خصم بس است، تو نیز یاور شیطان مباش بر وی».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۰ - باب دوم
بدان که هر کسی دوستی و صحبت را نشاید، بلکه باید که صحبت با کسی داری که در وی سه خصلت بود:
اول عقل بود که در صحبت هیچ فایده نبود و به آخر به وحشت کشد که احمق آن وقت که خواهد که با تو نیکویی کند، باشد که کاری کند به احمقی که زیان تو در آن بود و نداند و گفته اند، «از احمق دور بودن قربت است. و در روی احمق نگریدن خطیئت است». و احمق آن بود که حقیقت کارها نداند و چون با وی نگویی فهم نکند.
خصلت دوم خلق نیکو بود که از بدخو سلامت نبود و چون آن خوی بد وی بجنبد، حق تو فرو ماند و باک ندارد.
خصلت سوم آن که به صلاح بود که هرکه بر معصیت مصر بود از خدای تعالی نترسد، و هرکه از خدای تعالی نترسد بر وی اعتماد نباشد. و خدای تعالی می گوید، «و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا و اتبع هویه. طاعت مدار کسی را که از ذکر خود غافل کرده ایم و از پس هوای خویش است»؛ و اگر مبتدع بود، از وی دور باید بود که بدعت وی سرایت کند و شومی وی به تو برسد. و هیچ بدعت عظیم تر از آن نبوده است که اکنون پدید آمده است. گروهی اند که می گویند با خلق خدای تعالی داوری نباید کردن و هیچ کس را از فسق و معصیت بازنباید داشت که ما را با خلق خدای تعالی خصومت نیست و در ایشان تصرف نیست. و این سخن تخم اباحت است و سر زندقه است و از بدعت عظیم تر است البته. با این قوم هیچ مخالطت نباید کردن که این سخنی است که موافق طبع است و شیطان به معاونت آن برخیزد و این را در دل بیاراید و بزودی به اباحت صریح کشد.
و جعفر الصادق (ع) گفته است که از صحبت پنج تن حذر کنید: یکی دروغ زن که همیشه با وی در غرور باش و دیگر احمق که آن وقت که سود تو خواهد، زیان کند و نداند و بخیل که بهترین وقت تو از تو ببرد و بددل که در وقت حاجت تو را ضایع بماند و فاسق که تو را به یک لقمه بفروشد و به کمتر از یک لقمه، گفتند، « آن چیست؟ » گفت، « طمع در آن ».
و جنید می گوید که صحبت با فاسق نیکوخو، دوست تر دارم از آن که با قرای بدخو.
و بدان که جمله این خصال کمتر جمع شود، ولیکن باید غرض صحبت بشناسی. اگر مقصود انس است، خلق نیکوتر طلب کنی و اگر مقصود دنیاست، سخاوت و کرم طلب کنی و اگر مقصود دین است علم و پرهیزگاری طلب کنی و هر یکی را شرطی دیگر است.
بدان که خلق از سه جنس است: بعضی چون غذایند که از وی نگزیرد و بعضی چون دارواند که در بعضی احوال بدیشان حاجت افتد و بس. و بعضی چون علت اند، که به هیچ وقت با ایشان حاجت نبود، ولیکن مردم بدیشان مبتلا شوند و مدارا می باید کرد تا برهد. و در جمله، صحبت با کسی باید کرد که او را از تو فایده دینی بود یا تو را از وی.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۱ - پیدا کردن حقوق صحبت و دوستی
بدان که عقد برادری و صحبت چون بسته شد، همچون عقد نکاح است که وی را حقوق است. رسول (ص) می گوید، « مثل دو برادر چون مثل دو دوست است که یکدیگر را می شویند ». و این حقوق از ده جنس است.
حق اول
در مال است و درجه بزرگترین آن است که حق وی را تقدیم کند و ایثار کند، چنان که در حق انصار آمده است، « ویوثرون علی انفسهم و لوکان بهم خساصه » دوم آن که وی را همچون خویشتن دارد و مال میان خویش و وی مشترک دارد. و درجه بازپسین آن است که او را چون غلام و خادم خویش داند، آن که از وی فزون آید در کار و حاجت وی کند بی آن که ورا بباید خواست، چون خواست و به گفتار حاجت افکند، این از درجه دوستی بیرون شد که اندیشه و تیمار وی از دل وی برخاست. این صجبت عادتی باشد که آن را قدری نباشد.
عتبه الغلام را دوستی بود. گفت، « مرا به چهار هزار درم حاجت است ». گفت، « بیا و دوهزار درم بگیر ». از وی اعراض کرد و گفت، « شرم نداری دعوی دوستی خدایی کنی، آنگاه دنیا را ایثار نکنی؟ » و قومی را از صوفیان غمز کردند به نزدیک یکی از خلفا. شمشیر بیاوردند تا همه را بکشند. ابو الحسن نوری در آن میان بود. از پیش درآمد تا وی را بکشند نخست. آن خلیفه گفت، « چرا چنین کردی؟ » گفت، « ایشان برادران منند اندر دین، خواستم که جان پیش ایشان نثار کنم ». گفت، « کسانی که ایشان چنین باشند ایشان را نتوان کشت » و همه را رها کرد.
و فتح موصلی به خانه دوستی شد. حاضر نبود کنیزک وی را گفت تا صندوقچه ای بیاورد تا آنچه خواست برگرفت. چون در شب به خانه بازآمد و بشنید که چه کرد، کنیزک را از شادی آزاد کرد. و یکی به نزدیک ابوهریره رضی الله عنه آمد و گفت، « می خواهم که با تو دوستی و برادری کنم ». گفت، « دانی که حق برادری چیست؟ » گفت، « آن که تو به زر و سیم خویش اولیتر از من نباشی ». گفت، « بدین درجه نرسیده ام ». گفت، « پس برو که این کار تو نیست ».
ابن عمر گوید، « یکی را از صحابه سر بریان فرستاد. گفت فلان برادر من از من اولیتر و حاجتمندتر است. بر وی فرستاد. و آنکس به برادری دیگر فرستاد و همچنین به چند دست بگشت تا آنگاه که به اول باز رسید ». و میان مسروق و خمیثه برادری بود و هر یکی وام داشتند. این وام آن بگزارد چنان که آن ندانست و آن وام این بگزارد چنان که این ندانست.
و علی می گوید، « بیست درم در حق برادری کنم، دوست تر دارم از آن که صد درم به درویشان دهم ». و رسول (ص) در بیشه ای شد و دو مسواک باز کرد، یکی کژ و دیگر راست و یکی از صحابه با وی بود. آن راست با وی داد و کوثر نگاه داشت. گفت، « یا رسول الله! تو بدین اولیتری ». گفت، « هیچ کس یک ساعت با کسی صحبت نکند که نه وی را سوال کنند از حق صحبت وی که نگاه داشت یا ضایع گذاشت ». اشارت کرد بدان که حق صحبت ایثار است. و گفت، « هیچ دو تن با یکدیگر صحبت نکنند که نه دوست تر نزد خدای تعالی آن بود که رفیق تر بود ».
حق دوم
یاری دادن بود در همه حاجتها پیش از آن که در خواهد و بگوید و قیام کردن به مهمات به دلی خوش و پیشانی گشاده. و سلف چنین بوده اند. چون به در سرای دوست شدندی، هر روز اهل خانه بپرسیدندی که چه کار و چه شغل است، هیزمتان هست و نمکتان هست و نان و روغن هست؟ و کار ایشان همچون کار خویش مهم داشتندی و بکردندی منت نداشتندی.
و حسن بصری می گوید، « برادران بر ما عزیزتر از اهل و فرزندانند که ایشان دین به یاد می دهند و فرزندان دنیا به باد می دهند » و عطا گفته است که پس از سه روز برادران طلب کنید اگر بیمار باشند عیادت کنید، و اگر مشغول باشند یاری دهید و اگر فراموش کرده باشند یاد دهید.
و جعفر بن محمد گوید، « من شتاب کنم تا حاجت دشمنی روا شود تا از من بی نیاز نباشد در حق دوست چه کنم؟ » و کس بوده است در سلف که پس از مرگ برادر چهل سال اهل و فرزند وی را تیمار می داشته است نگاهداشت حق صحبت را.
حق سیم
بر زبان است که در حق برادران نیکو گوید و عیوب ایشان پوشیده دارد و اگر کسی در غیبت حدیث ایشان کند جواب ندهد و چنان انگارد که وی از پس دیوار می شنود، چنان که خواهد که وی باشد در غیبت او، وی نیز در غیبت او همچنان باشد و مداهنت نکند. و چون سخن گوید بشنود و باوی خلاف و مناظره نکند و هیچ سر وی آشکار نکند، اگر چه پس از وحشت بود که لییم طبعی باشد و زبان از غیبت اهل و فرزند و اسباب وی کوتاه دارد و اگر کسی بر وی قدح کند با وی نگوید که رنج وی از رساننده بود و چون وی را نیکو گویند از وی پنهان ندارد که آن از حسد بود. واگر در وی تقصیری رود گله نکند و وی را معذور دارد و از تقصیر خویش باز اندیشد ک هدر طاعت خدای می کند تا ار آن عجب ندارد که کسی در حق وی تقصیر کند و بداند که اگر کسی طلب کند که در وی هیچ تقصیر نبود هرگز نیابد و آنگاه از صحبت خلق بیوفتد.
و در خبر است که مومن همه عذر جوید و منافق همه عیب جوید و باید که یک نیکویی ده تقصیر بپوشاند که رسول (ص) می گوید، « پناه کنید از یار بد که چون شری بیند آشکارا کند و چون خیری بیند بپوشد »، و باید که هرگاه تقصیر را عذز تواند نهاد، عذر نهد و بر وجه نیکوترین عمل کند و گمان بد نبرد که گمان بد حرام است.
رسول (ص) گفت، « خدای تعالی از مومن چهار چیز حرام است: مال و خون و عرض و آن که به وی گمان بد برند » و عیسی (ع) می گوید، « چه گویی از کسی که برادر خویش را خفته بیند، جامه از عورت وی بازکند تا برهنه ماند؟ » گفتند، « یا رسول الله که روا دارد که این کند؟ » گفت، « شما که آن عیب برادر خود بدانید آشکار کنید و بگویید تا دیگران بدانند ».
و چنین گفته اند که چون با کسی دوستی خواهی گرفت، او را به خشم آر و آنگاه کسی را پنهان به وی فرست تا حدیث تو کند. اگر هیچ سر تو آشکارا کند، بدان که دوست را نشاید و گفته اند که محبت با کسی کن که هر چه خدای تعالی از تو بداند، وی اگر نداند، چنان که خدای تعالی بر تو پوشانیده است وی بپوشاند. ». و یکی سری با دوستی بگفت. گفت، « یادگرفتی؟» گفت، « نه، فراموش کردم ». و گفته اند، « هر که با تو در چهار وقت بگردد، وی دوستی را نشاید، در وقت رضا و در خشم و در وقت طمع و در وقت هوا و شهوت، بلکه باید که بدین سببها حق تو فرو ننهد ».
و عباس پسر خویش عبدالله را گفت که « عمر تو را به خود نزدیک می دارد و بر پیران تقدیم میکند. زنهار تا پنج چیز نگاه داری. هیچ سر وی آشکارا مکن و در پیش وی غیبت مکن و با وی هیچ دروغ مگوی و هر چه فرماید خلاف مکن و باید که هرگز از تو هیچ خیانت و خلاف نبیند ». و بدان که هیچ چیز دوستی را چنان تباه نکند که مناظره و خلاف کردن در هر حدیثی و معنی رد کردن سخن بر دوست آن بود که ورا جاهل و احمق گفته باشی و خود را عاقل و فاضل و بر وی تکبر کرده باشی و به چشم حقارت در وی نگریسته و این به دشمنی نزدیک بود نه به دوستی.
و رسول (ص) می گوید، «با برادر خویش در آنچه گوید خلاف مکن و با وی مزاح مکن و در وعده ای که دهی خلاف مکن». و بزرگان چنین گفته اند، «چون برادر خویش را گویی برخیز، وی گوید تا کجا می روی، صحبت را نشاید، بلکه باید که برخیزد و نپرسد»، ابوسلیمان دارانی می گوید، «دوستی داشتم، هرچه خواستمی بدادی. یک بار گفتم به چه چیزی حاجت است؟ گفت چند می باید؟ دوستی وی از دل من بیرون شد.» و در جمله بدانکه قوام محبت به موافقت است، در هرچه موافقت توان کرد.
حق چهارم
آن که به زبان شفقت و دوستی اظهار کند. رسول (ص) می گوید، «اذا احب احدکم اخاه فلیخبره هر که کسی را که دوست دارد باید که خبر دهد»، برای آن گفت تا دوستی تو نیز در دل آن کس پدید آید و آنگاه از دیگر جانب دوستی مضاعف بود، پس باید که از همه احوال وی به زبان بپرسد و در شادی و اندوه بازنماید که با وی شریک است و اندوه و شادی وی چون اندوه و شادی خود داند و چون وی را آواز دهد به نام نیکوترین باید که بخواند، و اگر او را خطابی باشد آن گوید که دوست دارد.
عمر گفت، «برادری به سه چیز صافی شود. آن که او را به نام نیکوترین خوانی و به سلام ابتدا کنی و در نشست وی را تقدیم کنی»، و از این جمله آن بود که بر وی ثنا گویی در غیبت وی، چنان که وی دوست دارد و همچنین بر اهل و فرزند و احوال وی و هرچه به وی تعلق دارد ثنا گویی که این اثری عظیم دارد در دوستی و به هر نیکویی که کند شکر کنی که علی رضی الله عنه می گوید که هرکه برادر خویش را بر نیت نیکو شکر نکند، بر کار نیکو هم شکر نکند. و باید که در غیبت وی را نصرت کند و سخن متعنت بر وی رد کند و وی را همچون خویش داند و جفای عظیم باشد که در پیش وی سخن دوست وی گویند بزشتی و وی خاموش باشد و این همچنان باشد که بیند که وی را می زنند و وی را یاری نکند و خاموش باشد که زخم سخن عظیم تر است. و یکی می گوید، «هرگز از دوست من کسی سخن نگفت که نه تقدیر کردم که وی حاضر است و می شنود تا آن خفتم که خواستم که وی بشنود». ابوالدردا رضی الله عنه دو گاو را دید که در زمین بسته بودند. چون یکی بایستادی دیگری بایستادی، بگریست و گفت، «برادران خدایی همچنین باشند، با یکدیگر در ایستادن و رفتن موافقت کنند».
حق پنجم
آن که هرچه بدان حاجتمند باشد در علم و دین وی را بیاموزد که برادران را از آتش نگاه داشتن اولیتر از آن که از رنج دنیا. و اگر بیاموخت و بدان کار نکرد باید که نصیحت کند و پند دهد و وی را به خدای تعالی بترساند، لکن باید که این نصیحت در خلوت بود تا از شفقت باشد که نصیحت برملا فضیحت بود و آنچه گویی به لطف گویی نه به عنف که رسول (ص) می گوید، «مومن آئینه مومن بود یعنی که عیب و نقصان خویش را از وی بداند». و چون برادر تو به شفقت عیب تو در خلوت با تو بگوید، باید که منت داری و خشم نگیری که این همچنان بود که تو را خبر دهد که در درون جامه تو ماری است یا کژدمی. از این سخن خشم نگیری بلکه منت داری و همه صفتهای بد در آدمی مار و کژدم است، لیکن زخم آن در گور پدید آید و زخم آن بر روح بود و از آن صعب تر از مار و کژدم این جهانی است که زخم وی بر تن بود.
و عمر گفتی، «رحمت خدای تعالی بر آن کس باد که عیب مرا به هدیه پیش من آرد»، و چون سلمان نزدیک وی آمد گفت، «یا سلمان! راست بگوی تا چه دیدیو چه شنیدی از احوال من که آن را کاره بودی؟» گفت، «مرا عفو کن از این حدیث»، گفت، «لابد است». چون الحاح کرد، گفت، «شنیدم که بر خوان تو دو نان خورش بود به یک بار و دو پیراهن داری، یکی شب را و یکی روز را»، گفت، «این هردو نیز نباشد، دیگر هیچ چیز شنیدی؟» گفت، «نه».
و حدیقه بن عیسی بر یوسف اسباط نامه نوشت که شنیدم که دین خویش را به دو حبه بفروختی در بازار چیزی خریداری کردی. آنکس گفت بدانگی و تو گفتی به سه تسو و آنکس داد که تو را می دانست. آن مسامحت برای دین و صلاح تو کرد. قناع غفلت از سر باز کن و از خواب بیدار شود».
و بدان که هرکه علم قرآن حاصل کرد و آنگاه رغبت دنیا کرد، ایمن نباشیم که از جمله مستهزیان باشد به آیات خدای تعالی، پس نشان رغبت دین آن بود که از چنین چیزها منت دارد و خدای تعالی می گوید، «و لاکن لا تحبون الناصحین» در صفت دروغ زنان و هرکه ناصح را دوست ندارد از آن بود که رعونت و کبر بر دین وی غلبه دارد.
و این همه جایی باشد که آنکس عیب خویش نداند. چون بداند، پند باید داد به تعریض و آشکارا نباید کرد. و اگر آن عیب بدان بود که در حق تو تقصیر کرده باشد، اولیتر پوشیدن و نادانسته انگاشتن به شرط آن که دل متغیر نشود در دوستی. اگر متغیر خواهد شد، عتاب کردن در سر اولیتر از قطعیت و قطعیت بهتر از وقعیت و زبان دراز کردن.
و باید که مقصود تو از صحبت آن بود که خلق خویش را مهذب کنی به احتمال کردن از برادران نه آن که از ایشان نیکویی چشم داری. ابوبکر کتانی رحمهم الله گوید، «مردی با من صحبت کرد و بر دل من گران بود، وی را چیزی بخشیدم تا آن گرانی از دل برخیزد، برنخاست. وی را بگرفتم و به خانه بردم و گفتم کف پای بر روی من نه! گفت البته زینهار. گفتم، لابد چنین باید کرد. چنان کرد تا آن گرانی از دل من برخاست».
و بوعلی رباطی گوید، «با عبدالله رازی همراه شدم در بادیه. او گفت امیر من باشم در راه یا تو؟ گفتم تو. گفت باید که به هرچه بگویم طاعت داری. گفتم سمعا و طاعه، گفت، آن توبره بیاور. بیاوردم و زاد و جامه و هرچه هردو داشتیم در آنجا نهاد و برپشت خود نهاد و می برد. هرچند که گفتمی مراده، مانده شوی، گفتا نه با تو بگفته ام که امیر منم؟ تو فرمانبردار باش. دیگر شب باران آمد تا روز وی بر پای ایستاد و گلیمی زیر من می داشت تا باران بر من نیاید و چون حدیث کردمی گفتی امیر منم، تو طاعت دار باش. گفتم کاشکی هرگز او را امیر نکردمی».
حق ششم
عفو کردن از زلت و تقصیر و بزرگان گفته اند، «اگر برادری تقصیری در حق تو کند، هفتاد گونه عذر وی از خویش بخواه. اگر نفس تو نپذیرد، با خویشتن گوی، اینت بدخویی و بدگوهر کسی که توئی که برادر تو هفتاد عذر بخواست و نپذیرفتی؟» و اگر تقصیر بدان بود که بر وی معصیتی رود وی را به لطف نصیحت کن تا دست بازدارد و اگر دست ندارد و اصرار نکند خود نادیده انگار و اگر اصرار کند نصیحت کن، و اگر فایده ندارد، صحابه را در این مسئله اختلاف است که چه باید کرد. مذهب ابوذر آن است که وی از وی بباید برید که می گوید برای خدای تعالی وی را دوست داشتی، اکنون برای خدای تعالی وی را دشمن دار». و ابو دردا و جماعتی از صحابه گفته اند که قطعیت نباید کرد که امید آن باشد که از آن بگردد، اما در ابتدا برادری نباید بست، چون بسته شد بدین قطع نباید کرد. و ابراهیم نخعی می گوید، «به گناهی که برادرت کند ورا مهجور مکن که اگر امروز بکند فردا دست بدارد». و در خبر است ک حذر کنید از زلت عالم و از وی مبرید و چشم می دارید که زود از آن بازگردد.
دو برادر بودند از بزرگان دین. یکی به هوای دل بر مخلوقی مبتلا شد. آن دیگر برادر را گفت، «دل من بیمار شد، اگر خواهی که عقد برادری قطع کنی بکن»، گفت، «معاذ الله که من به یک گناه از تو قطع کنم» و با خود عزم کرد که هیچ طعام و شراب نخورد تا آنگاه که خدای تعالی او را از این بلا عافیت دهد. چهل روز هیچ نخورد. پس پرسید که حال چیست؟ گفت همچنان، و او صبر کرد بر گرسنگی و تن وی بگداخت تا آنگاه که وی بیامد و گفت، «خدای تعالی کفایت کرد و دل من از آن عشق سرد کرد». پس از آن وی طعام خورد.
و یکی را گفتند، «برادر تو از دین بگردید و در معصیتی افتاد. چرا از وی نبری؟» گفت، «وی را به برادری امروز حاجت است که افتاده است. دست از وی چون بازدارم، بلکه دست وی گیرم تا ورا به تلطف از دوزخ برهانم». و در بنی اسرائیل دو دوست بودند، بر سر کوه عبادت کردندی. یکی به شهر آمد تا چیزی خرد، چشم وی بر زنی خراباتی افتاد و عاشق شد و درمانده. با وی بنشست. چون چند روز برآمد، آن دیگر به طلب وی آمد و حال وی بشنید. به نزدیک وی شد. وی از شرم گفت، «من خود تو را نمی دانم». گفت، «ای برادر دل مشغول مدار که مرا بر تو هرگز آن شفقت و دوستی نبوده است که اکنون هست». و برخاست و توبه کرد و با وی برفت. پس طریق بوذر به سلامت نزدیکتر است، اما این طریقت لطیف تر است و فقیه تر است که این لطف راهی بود به توبه وی و در روز درماندگی به برادران دینی حاجت بود. چگونه فروگذارند؟
اما وجه فقه آن است که عقد دوستی چون بسته شد همچون قرابت است و نشاید قطع رحم کردن به معصیت. و برای این گفت خدای تعالی، «فان عصوک فقل انی بریء منا تعلمون. اگر عشیرت و خویشان تو عاصی شوند در تو، بگوی بیزارم از عمل شما، نه از شما بیزارم» و ابوالدرا رضی الله عنه را گفتند، «برادرت معصیت کرد، ورا دشمن نداری؟» گفت، «معصیت ورا دشمن دارم اما وی برادر من است.» اما در ابتدا با چنین کسی برادری نباید کردن که برادری ناکردن جنایتی نیست، اما قطع کردن جنایتی است و فروگذاشتن حقی است که ثابت شده است، اما خلاف این نیست که اگر تقصیر در حق تو کند عفو اولیتر و چون عذر خواهد اگرچه دانی که دروغ گوید بباید پذیرفت، چه رسول (ص) می گوید، «هرکه برادر وی از وی عذر خواهد و نپذیرد، بزه وی همچون بزه ای باشد که در راه از مسلمانان باج ستاند». و رسول (ص) گفت، «مومن زود خشمگین شود و زود خشنود شود». و ابو سلیمان دارانی گوید مرید خویش را که چون از دوست جفا بینی عتاب مکن، که باشد که در عتاب سخنی شنوی که از آن جفا عظیم تر بود؟ گفت، «چون بیاموزدم همچنین دیدم».
حق هفتم
آن که دوست خویش را به دعا یاد داری در زندگانی و هم پس از مرگ و همچنین اهل و فرزندان وی را و چنان که خود را دعا کنی، همچنان وی را دعا کنی که به حقیقت آن خود را کرده باشی که رسول (ص) می گوید که هرکه برارد خویش را دعا کند در غیبت، فرشته ای گوید تو را نیز همچنین. و در یک روایت خدای تعالی می گوید، «ابتدا کنم به تو» و گفت، «دعای دوستان در غیبت رد نکنند». ابوالدردا می گوید، «هفتاد دوست را نام بردم در سجود و همه را دعا کنم یک یک و گفته اند که برادر آن بود که پس از مرگ تو همگنان به میراث تو مشغول شوند و وی به دعا و حال تو مشغول باشد و دل در آن بسته که حق تعالی با تو چه می کند و رسول (ص) می گوید که مثل مرده چون کسی باشد که غرق شده باشد و دست به هرجایی می زند، وی نیز منتظر دعایی باشد از اهل و فرزندان و دوستان و آن دعای زندگان چون کوههای نور به گور مردگان رسد». و در خبر است که هدیه دعا بر مردگان عرض می کنند بر طبقها و می گویند این هدیه فلان است، همچنان شاد می شوند که زنده به هدیه.
حق هشتم
وفای دوستی نگاه داشتن و معنی وفاداری یکی آن بود که پس از مرگ از اهل و فرزندان و دوستان وی غافل نباشی. پیرزنی به نزدیک رسول (ص) آمد. رسول (ص) وی را اکرام کرد. عجب داشتند گفت، «وی در روزگار خدیجه به نزدیک ما آمدی و کرم عهد از ایمان است». و دیگر وفا آن بود که هرکه به دوست وی تعلق دارد، از فرزند و بنده و شاگرد، بر همه به شفقت بود و اثر آن در دل بیش بود و دیگر آن که اگر جاهی و حشمتی و ولایتی باشد، همان تواضع که می کرد نگاه دارد و بر دوستان تکبر نکند. و دیگر وفا آن نیست که دوستی بر دوام نگاه دارد و به هیچ چیز نبرد که شیطان را هیچ کار مهم تر از آن نیست که میان برادران وحشت افکند، چنان که خدای تعالی می گوید، «ان الشیطان ینزع بینهم» و یوسف (ع) گفت، «من بعد ان نزع الشیطان بینی و بین اخوتی». و دیگر وفا آن بود که با دشمن وی دوستی نکند، بلکه دشمن وی را خود دشمن خویش داند که هرکه با کسی دوست بود و با دشمن وی نیز دشمن بود، آن دوستی ضعیف بود. و دیگر وفا آن بود که تخلیط هیچ کس در حق او نشنود و نمام را دروغ زن دارد.
حق نهم
آن که تکلف از میان برگیرد و با دوست همچنان باشد که تنها. اگر از یکدیگر هیچ حشمت دارند آن دوستی ناقص بود. و علی می گوید، «بدترین دوستان آن بود که تو را حاجت بود به عذر خواستن از وی و تکلف کردن برای وی». و جنید می گوید، «بسیار دیدم برادران، هیچ دو برادر ندیدم که در میان حشمتی بود که نه از آن بود که در یکی از ایشان علتی بود»؛ و گفته اند، «زندگانی با اهل دنیا به ادب کن و با اهل آخرت به علم و با اهل معرفت چنان که خواهی». و گروهی از صوفیان با یکدیگر صحبت داشته اند بر آن شرط که اگر یکی بر دوام روزه دارد یا نان نخورد یا همه شب نماز کند یا نخسبد؛ آن دیگر نگوید که چرا بود.
و در جمله معنی دوستی خدایی یگانگی است و در یگانگی تکلف نباشد.
حق دهم
آن که خود را از همه دوستان کمتر شناسد و از ایشان هیچ چیز چشم ندارد و هیچ مراعات نپوشد و به همه حقها قیام کند. یکی پیش جنید می گفت که برادران در این روزگار عزیز شده اند و نایفات. چند بار بگفت. جنید گفت، «اگر کسی می خواهی که مونث و رنج تو می کشد، عزیز است و اگر کسی می خواهی که تو رنج و مونث وی کشی، این چنین بسیارند نزدیک من». و بزرگان چنین گفته اند که هرکه خویشتن را فوق دوستان دارد بزهکار شود و ایشان نیز بزهکارشوند در حق وی و اگر خود مثل ایشان داند، هم او رنجور شود و هم ایشان و اگر دون ایشان داند به راحت و سلامت باشد، هم وی و هم ایشان. و ابو معاویه الاسودگفت، «دوستان من همه از من بهترند که مرا مقدم دارند بر خویشتن و فضل مرا می دانند».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۲ - باب سیم
بدان که حق هر کسی بر قدر نزدیکی وی بود و نزدیکی را درجات است و حقوق بر مقدار آن بود و رابطه قوی ترین برادری خدایی است و حقوق این گفته آمده است و با کسی که دوستی نبود، ولیکن قرابت اسلام بود، این را نیز حقوق است:
حق اول
آن که هرچه به خویشتن نپسندد، به هیچ مسلمان نپسندد. رسول (ص) می گوید، «مثل مومنان همچون یک تن است. چون یک اندام را رنجی رسد، همه اندامها آگاهی یابد و رنجور شود»، و گفت، «هرکه خواهد که از دوزخ خلاص یابد، باید که چون مرگ او را دریابد بر کلمه شهادت دریابد و هرچه نپسندد که با وی کنند، با هیچ مسلمان نکند» و موسی (ع) گفت، «یا رب از بندگان تو کدام عادل تر؟» گفت، «آن که انصاف از خویشتن بدهد».
حق دوم
آن که هیچ مسلمان از دست و زبان وی نرنجد. رسول (ص) گفت، «دانید که مسلمان که بود؟» گفتند، «خدای و رسول وی بهتر داند». گفت، «آن که مسلمانان از دست و زبان وی سلامت یابند». گفتند، «پس مومن که بود؟» گفت، «آن که مسلمانان را بر وی ایمنی بود در تن و مال خویش». گفتند، «پس مهاجر که بود؟» گفت، «آن که از کار بد برنده بود». و گفت، «حلال نیست هیچ کس را که به یک نظر اشارت کند که مسلمانی از آن برنجد و حلال نیست که چیزی کند که مسلمانی بترسد».
مجاهد گوید، رضی الله عنه خدای تعالی خارش وگر بر اهل دوزخ مسلط کند تا خویشتن می خوارند چنان که استخوان پدید آید. پس منادی کند که این رنجها چگونه است؟ گویند، «صعب است». گوید، «این بدان است که مسلمانان را می رنجانیدید در دنیا». و رسول (ص) گفت، «یکی را دیدم در بهشت می گشت چنان که می خواست که درختی از راه مسلمانان ببریده بود تا کسی را رنجی نرسد».
حق سیم
آن که بر هیچ حق تکبر نکند که خدای تعالی متکبر را دشمن دارد. و رسول (ص) گفت که وحی آمد به من که تواضع کن تا بر هیچ کس فخر نکند. و از این بود که رسول (ص) با زن بیوه و مسکین می رفتی تا آنگاه که حاجت ایشان روا کردی. و نباید که به هیچ کس به چشم حقارت نگرد که باشد که آن کس ولی خدای بود و وی نداند که خدای تعالی اولیای خویش را پوشیده کرده است تا کس راه به ایشان نبرد.
حق چهارم
آن که سخن نمام بر هیچ مسلمان نشنود، که سخن از عادل باید شنید و نمام فاسق است. و در خبر است که هیچ نمام در بهشت نشود و بباید دانست که هرکه کسی را پیش تو بدگوید، تو را نیز پیش دیگری بد گوید، از وی دور باید بود و وی را باید دروغ زن باید داشت.
حق پنجم
آن که زبان از هیچ آشنا بازنگیرد بیش از سه روز که رسول (ص) می گوید، «حلال نیست از برادر مسلمان بریدن بیش از سه روز.» و بهترین ایشان آن بود که به سلام ابتدا کند. و عکرمه گوید، «خدای تعالی یوسف را گفت: درجه تو و نام تو از آن بزرگ گردانیدم که از برادران عفو کردی». و در خبر است که آن که از برادر عفو کند، وی را جز عز و بزرگی نیفزاید.
حق ششم
آن که با هرکه باشد نیکویی کند بدانچه تواند و فرق نکند میان نیک و بد که در خبر است که «نیکویی کن با هرکه توانی که اگر آنکس اهل آن نباشد، تو اهل آنی.» و در خبر است که «اصل عقل پس از ایمان، دوستی نمودن است با خلق و نیکویی کردن است با پارسا و ناپارسا». و ابوهریره گوید، «هرکه دست رسول (ص) بگرفتی تا با وی سخن گوید، هرگز دست از وی جدا نکردی تا آن وقت که آنکس دست بداشتی و هرکه با وی سخن گفتی، جمله روی به وی آوردی و صبر کردی تا تمام بگفتی».
حق هفتم
آن که پیران را حرمت دارد و بر کودکان رحمت کند. رسول (ص) گفت، «هرکه پیران را حرمت ندارد و بر کودک رحمت نکند از ما نیست». و گفت، «اجلال موی سپید اجلال خدای تعالی است.» و گفت، «هیچ جوانی پیری را حرمت نداشت که نه خدای تعالی جوانی را برانگیخت در وقت پیری وی تا حرمت وی نگاه دارد»، و این بشارت است به عمر دراز که هرکه توفیق توقیر مشایخ یابد، دلیل آن بود که به پیری خواهد رسید تا مکافات آن ببیند. و رسول (ص) چون از سفر باز آمدی، کودکان را پیش او باز بردندی و ایشان را پیش خویش بر ستور نشاندی و بعضی را از پس خویش و ایشان با یکدیگر فخر کردندی که رسول (ص) مرا در پیش نشاند و وی را بازپس و کودک خرد پیش وی بردندی تا نام نهد و دعا کند. به کنار گرفتی و بودی که آن کودک بول کردی و ایشان بانگ برزدندی و قصد آن کردندی که از وی بستانند، پیغمبر (ص) گفتی بگذارید تا بول تمام کند و بر وی بریده مکنید و آنگاه در پیش آنکس نشستی تا رنجه نشود، و چون بیرون شدندی آن را بشستی.»
حق هشتم
آن که با همه مسلمانان روی خوش و گشاده دارد و در روی همگنان خندان باشد. رسول (ص) گفت، «خدای تعالی گشاده روی آسانگیر را دوست دارد». و گفت، «نیکوکاری که موجب مغفرت است آسان است: پیشانی گشاده و زبانی خوش».
انس گوید، «زنی در راه رسول (ص) آمد و گفت: مرا با تو کاری است. گفت: در این کوی هرکجا که خواهی بنشین تا با تو بنشینم. آنگاه در کوی برای وی بنشست، تا سخن خویش جمله بگفت».
حق نهم
آن که هیچ مسلمان را وعده خلاف ندهد. در خبر است که سه خصلت است که در هرکه بود منافق است، اگرچه نماز گزارد و روزه دارد، آن که در حدیث دروغ گوید و در وعده خلاف کند و در امانت خیانت کند».
حق دهم
آن که حرمت هرکس به درجه او دارد، هرکه عزیزتر بود، وی را در میان مردمان عزیزتر دارد. و باشد که چون جامه نیکو دارد و اسب و تجمل دارد، بدان بداند که وی گرامی تر است. عایشه رضی الله عنه در سفری بود. سفره بنهادند. درویشی بگذشت. گفت، «قرصی به وی دهید». سواری بگذشت، گفت، «وی را بخوانید». گفتند، «درویشی را بگذاشتی و توانگری را بخواندی؟» گفت، «خدای تعالی هر کسی را درجه ای داده است. ما را نیز حق آن درجه نگاه باید داشت. درویشی به قرصی شاد شود و زشت بود با توانگر چنان کنند. آن باید که وی نیز شاد شود».
و در خبر است که چون عزیز قومی به نزدیک شما آید، وی را عزیز دارید»، و کس بود که رسول (ص) ردای خود را به وی داد تا بر وی نشیند. و پیرزنی که وی را شیر داده بود به نزدیک وی آمد. بر ردای خویش نشاند و وی را گفت، «مرحبا یا مادر! شفاعت کن و بخواه هرچه خواهی تا بدهم». پس حصه ای که وی را از غنیمت رسیده بود به وی داد و آن به صد هزار درم به عثمان رضی الله عنه فروخت.
حق یازدهم
آن که هردو مسلمانی که با یکدیگر به وحشت باشند، جهد کند تا میان ایشان صلح افکند. رسول (ص) گفت، «بگویم شما را که چیست از روزه وصدقه و نماز فاضلتر؟» گفتند، «بگوی» گفت، «صلح افکندن در میان مسلمانان».
انس گوید که رسول (ص) روزی نشسته بود. بخندید. عمر رضی الله عنه گفت، «یا رسول االه پدر و مادر من فدای تو باد. از چه خندیدید؟» گفت، «مردی از امت من پیش رب العزه به زانو درافتد. یکی گوید، «حق من از وی بستان، بارخدایا بر من ظلم کرده است، انصاف من از وی بده». خدای تعالی گوید، «حق وی بده». گوید، «بارخدایا حسنات من همه خصمان بردند و مرا هیچ نماند». خدای تعالی متظلم را گوید، «چه کن که حسنه می ندارد؟» گوید، «معصیتهای من به وی حواله کن». پس معصیت وی بر وی نهند و هنوز مظلمتی بماند. آنگاه رسول (ص) بگریست و گفت، «این است عظیم روزی که هرکسی حاجتمند آن باشد که باری از وی برگیرند، آنگاه خدای تعالی متظلم را گوید، «درنگر تا چه بینی؟» گوید، «یا رب شهرها می بینم از سیم. و کوشکها می بینم از زر مرصع و مروارید. آیا از آن کدام پیمبر است یا کدام صدیق را یا کدام شهید راست؟» حق تعالی گوید، «این آن راست که بخرد و بها بدهد». گوید، «یا رب بهای آن که تواند داد؟» گوید، «تو»، گوید، «بارخدایا به چه؟» گوید، «بدانکه از این برادر عفو کنی»، گوید، «بارخدایا عفو کردم»، گوید، «خیز. دست وی بگیر و هردو در بهشت شوید». آنگاه رسول (ص) گفت، «از خدای تعالی بترسید و در میان خلق صلح افکنید که خدای تعالی در روز قیامت در میان مسلمانان صلح افکند».
حق دوازدهم
آن که همه عیبها و عورتهای مسلمانان را پوشیده دارد که در خبر است که هرکه در این جهان ستر بر مسلمان نگاه دارد، خدای تعالی ستر در قیامت بر گناهان او نگاه دارد.
و صدیق می گوید، «هرکه را بگیرم، اگر دزد بود و اگر میخواره بود، آن خواهم که خدای تعالی آن فاحشه بر وی بپوشد». و رسول (ص) گفت، «یا کسانی که به زبان ایمان دارید، و هنوز ایمان در دل شما نشده است، مردمان را غیبت مکنید و عورت ایشان را تجسس مکنید که هرکه عورت مسلمانی بردارد تا آشکارا کند، خدای تعالی عورت وی را بردارد تا فضیحت شود، اگرچه در درون خانه خویش باشد».
ابن مسعود گوید که یاد دارم که اول کسی که به دزدی گرفتند، نزدیک رسول (ص) آوردند تا دست وی ببرد. رسول (ص) ازلون بشد. گفتند، «یا رسول الله کراهیت آمد تو را از این کار؟» گفت، «چرا نیاید؟ چرا یار شیطان باشم در خصمی برادران خویش؟ اگر خواهید که خدای شما را عفو کند و گناه شما بیامرزد و بپوشاند، شما نیز گناه مردمان بپوشانید که چون پیش سلطان رود، چاره نباشد از حد اقامت کردن».
و عمر به عسس می گشتی. آواز سرود شنید. به بام برشد. چون فرو شدی مردی را دید و زنی با وی و خمر دید. گفت، «یا دشمن خدای تعالی؟ پنداشتی که خدای تعالی چنین معصیتی بر تو بپوشد؟» گفت، «یا امیر المومنین شتاب مکن که اگر من یک معصیت کردم تو سه معصیت کردی.» خدای تعالی می گوید، «و لا تجسسوا» و تو تجسس کردی و گفته است، «واتو البیوت من ابوابها» و تو از بام درآمدی و گفت، «لا تدخلوا بیوتا غیر بیوتکم حتی تستانسوا» گفته است، «بی دستوری به خانه کس درمشوید و سلام کنید. و تو بی دستوری درآمدی و سلام نکردی.» عمر گفت، «اکنون اگر عفو کنم توبه کنی؟» گفت، «کنم. اگر عفو کنی هرگز به سر این گناه بازنشوم». پس وی عفو کرد و وی توبه کرد.
و رسول (ص) گفت، «هرکه گوش دارد به سخن مردمان که بی وی چه گویند روز قیامت سرب گداخته در گوش وی ریزند.»
حق سیزدهم
آن که از راه تهمت دور باشد تا دل مسلمانان را از گمان بد و زبان ایشان را از غیبت صیانت کرده باشد که هرکه سبب معصیت دیگری باشد در آن معصیت شریک بود. رسول (ص) می گوید، «چگونه بود کسی که مادر و پدر خویش را دشنام دهد؟» گفت، «کسی که مادر و پدر دیگری را دشنام دهد تا مادر و پدر وی را دشنام دهند، آن دشنام وی داده باشد.» و عمر می گوید،رضی الله عنه «هرکه به جای تهمت بایستد، وی را نیست که ملامت کند کسی را که گمان بد برد بر وی» و رسول (ص) در آخر رمضان با صفیه سخن می گفت در مسجد. دو مرد به وی بگذشتند. ایشان را بخواند و گفت، «این زن من است صفیه».، گفتند، «یا رسول الله اگر کسی گمان بد برد باری بر تو نبرد»، گفت، «شیطان در تن آدمی روان است چون خون.» و عمر مردی را دید که در راه سخن می گفت با زنی. ورا بدره بزد. گفت، «این زن من است.» گفت، «چرا سخن جای دیگر نگویی که کسی نبیند؟»
حق چهاردهم
آن که اگر وی را جاهی باشد شفاعت دریغ ندارد در حق هیچ کس. رسول (ص) صحابه را گفت که از من حاجت خواهید که در دل دارم که بدهم و تاخیر کنم تا کسی از شما شفاعت کند تا وی را مزد بود، شفاعت کنید تا ثواب بودتان و گفت، «صدقه ای فاضلتر از صدقه زبان نیست» گفتند، «چگونه؟» گفت، «شفاعتی که بدان خونی معصوم ماند یا منفعتی به کسی رسد یا رنجی از کسی بازدارد».
حق پانزدهم
آن که چون بشنود که کسی در مسلمانی زبان دراز می کند و به وی و یا به مال وی قصد می کند و وی غایب است، نایب آن غایب باشد در جواب و آن ظلم از وی باز دارد که رسول (ص) می گوید، «هیچ مسلمانی نیست که نصرت کند مسلمانی را، جایی که سخن وی گویند به زشتی و حرمت وی فرو نهند که نه خدای تعالی وی را نصرت کند آنجا که حاجتمندتر بود و هیچ مسلمانی نیست که نصرت فرو گذارد و خصمی نکند که خدای تعالی وی را ضایع نگذارد جایی که دوست تر دارد.»
حق شانزدهم
آن که چون به صحبت کسی بد مبتلا شود، مجاملت و مدارا می کند تا برهد و با وی درشتی نکند مشافهه. ابن عباس می گوید در معنی این آیت که«ویدروون برالحسنه السیئه» که فحش را به سلام و مدارا مقابله کنید. و عایشه می گوید، «مردی دستوری خواست تا به نزدیک رسول (ص) درآید. گفت، «دستوری دهید که بد مردی است در میان قوم خویش» چون درآمد چندان مراعات و مردمی کرد مر ورا که پنداشتم که او را نزدیک وی منزلتی بزرگ است. چون بیرون شد گفتم، «گفتی بد مرد است و مراعات کردی». گفت، «یا عایشه بدترین مردمان نزد خدای تعالی در قیامت کسی است که از بیم شر وی را مراعات کنند». و در خبر است که هرچه بدان عرض خویش از زبان بدگویان نگاه داری، آن صدقه باشد و ابوالسدرا رحمهم الله گوید که بسیار کس است که ما در روی وی می خندیم و دل ما او را لعنت می کند.
حق هفدهم
آن که نشست و خاست و دوستی با درویشان دارد و از مجالست توانگران حذر کند. رسول (ص) گفت، «با مردگان منشینید». گفتند، «آن کیانند؟» گفت، «توانگران». و سلیمان (ع) در مملکت خویش هرکجا مسکینی دیدی با وی بنشستی و گفتی مسکینی با مسکینی بنشست. و عیسی (ع) هیچ نام دوست تر از آن نداشتی که گفتندی «یا مسکین» تا رسول ما (ص) گفت، «بارخدایا تا زنده داری مرا مسکین دار، چون بمیرانی مکسین میران و چون حشر کنی با مسکینان کن». و موسی (ع) گفت، «بارخدایا تو را کجا طلب کنم؟» گفت، «نزد شکسته دلان».
حق هجدهم
آن که جهد کند تا شادی به دل مسلمانی رساند و حاجتی از آن وی قضا کند رسول می گوید (ص)، «هرکه حاجت مسلمانی روا کند، همچنان باشد که همه عمر خدای تعالی را خدمت کرده است» و گفت، «هرکه چشم مومنی روشن کند، خدای تعالی در روز قیامت چشم وی روشن کند» و گفت، «هرکه در حاجت مسلمانی برود، یک ساعت از روز یا از شب، اگر حاجت برآید یا نه برآید، ورا بهتر از آن که دو ماه در مسجد معتکف نشیند و گفت، «هرکه اندوهگینی را فرح دهد یا مظلومی را برهاند، خدای تعالی وی را هفتاد و سه مغفرت کرامت کند»، و گفت، «برادر خویش را نصرت کن، اگر ظالم بود یا مظلوم» گفتند، «چون ظالم بود چگونه نصرت کنیم؟» گفت، «بازداشتن وی از ظلم نصرت بود» و گفت، «خدای تعالی هیچ طاعت دوست تر از آن ندارد که شادی به دل مسلمانی رسانی» و گفت، «دو خصلت است که هیچ شر ورای آن نیست. شرک آوردن و خلق را رنجانیدن و دو خصلت است که هیچ عبادت ورای آن نیست؛ ایمان آوردن و راحت خلق جستن» و گفت، «هرکه را غم مسلمانی نیست از ما نیست».
و فضیل را دیدند که می گریست گفتند، «چرامی گری؟» گفت، «از اندوه آن مسلمان بیچاره که بر من ظلم کرده است که در قیامت سوال کنندش و رسوا شود و هیچ عذر و حجت ندارد.» معروف کرخی می گوید، «هرکه هر روز سه بار بگوید اللهم اصلح امه محمد؛ اللهم ارحم امه محمد؛ اللهم فرج عن امه محمد نام وی از جمله ابدال نویسند.»
حق نوزدهم
آن که به هرکه رسد به سلام ابتدا کند پیش از سخن و دست وی بگیرد. رسول گفت (ص)، «هرکه سخن گوید پیش از سلام، جواب مدهید تا نخست سلام کند». و یکی به نزدیک رسول آمد (ص) و سلام نکرد. گفت، «بیرون رو و باز درآی و سلام کن» و انس می گوید، «چون هشت سال خدمت کردم رسول را (ص) گفت، «یا انس، طهارت تمام کن تا عمرت دراز شود و به که رسی سلام کن تا حسنات تو بسیار شود و چون در خانه خود شوی بر اهل خانه سلام کن تا خیر در خانه تو بسیار شود.»
و یکی به نزدیک رسول آمد (ص) و گفت، «سلام علیکم یا رسول الله» گفت، «وی را ده حسنه نبشتند». دیگری درآمد و گفت، «سلام علیکم و رحمه الله» گفت، «بیست حسنه نبشتند.» دیگری درآمد و گفت، «سلام علیکم و رحمه الله و برکاته» گفت، «سی حسنه نوشتند.» و رسول گفت (ص)، «چون در جایی شوید سلام کنید و چون بیرون آیید سلام کنید که پیشین اولیتر از بازپسین نیست.»
و چون دو مومن دست یکدیگر بگیرند هفتاد رحمت میان این قسمت کنند، شصت و نه آن را بود که خندان تر و گشاده روی تر بود. و چون دو مسلمان به هم رسند که سلام کنند بر یکدیگر، صد رحمت میان ایشان قسمت کنند، نود و نه آن را که ابتدا کند و ده آن را که جواب دهد. و بزرگان دین را بوسه بر دست دادن سنت است. بوعبیده جراح بوسه بر دست عمرخطاب داد. انس گوید که پرسیدم از رسول (ص) که چون به یکدیگر رسیم پشت را خم دهیم؟ گفت، «نه»، گفتم بوسه دهیم؟ گفت نه. گفتم دست گیریم؟ گفت آری اما بوسه بر روی دادن در وقت رسیدن از سفر و معانقه کردن سنت است. انس رحمهم الله می گوید که هیچ کس را از وی دوست تر نداشتیم و وی را بر پای نخاستیم. چه دانستیم که آن را کاره باشد. پس اگر کسی بر سبیل اکرام کند جایی که عادت شده باشد باکی نبود، اما بر پای ایستادن در پیش کسی این نهی است. رسول گفت (ص)، «هرکه دوست دارد که مردمان در پیش وی بر پای ایستند و وی نشسته، گو جای خویش در دوزخ بگیر.»
حق بیستم
آن که کسی را عطسه آید گوید، «الحمدلله». ابن مسعود رحمهم الله گوید، «رسول (ص) ما را بیاموخت که کسی را چون عطسه آید، باید گوید که الحمدلله رب العالمین، چون این بگفت، کسی که بشنود بگوید، یرحمک الله. چون گفتند وی گوید: یغفرالله لی و لکم و چون کسی الحمد نگوید، مستحق یرحمک الله نباشد».
و رسول را (ص) چون عطسه آمدی آواز فرو داشتی و دست بر روی باز نهادی. و اگر کسی را در میان قضای حاجت عطسه آید، بدل الحمدالله بباید گفت. و ابراهیم نخعی گفته است، «اگر به زبان نیز بگوید باک نیست». کعب اخبار می گوید که موسی گفت که یا رب! نزدیکی تا سخن به راز گویم یا دوری تا به آواز گویم؟ گفت، «هرکه مرا یاد کند من همنشین ویم.» گفت، «بارخدایا ما را حالهاست چون جنابت و قضای حاجت که تو را در آن حالت از یاد کرد خویش اجلال کنیم.» گفت، «به هر حال که باشی مرا یاد می کن و باک مدار».
حق بیست و یکم
آن که به بیمار پرسان شود کسی را که آشنا بود، اگرچه دوست نبود. رسول گفت (ص)، هرکه عیادت بیماری کند در میان بهشت نشست و چون بازگردد، هفتاد هزار فرشته بر وی موکل کنند تا بر وی صلوات می دهند تا شب» و سنت است که دست در دست بیمار نهد یا بر پیشانی و بپرسد که چگونه ای؟ و بگوید، «بسم الله الرحمن الرحیم؛ اعیذک بالله الاحد الصمد الذی لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد من شر ما یجد». و عثمان می گوید، «بیمار بودم، رسول (ص) درآمد و صدبار این بگفت». و سنت بیمار آن است که بگوید، «اعوذ بعزه الله و قدرته من شر ما اجد» و چون کسی گوید که چگونه ای، گله نکند.
و در خبر است که چون بنده ای بیمار شود، خدای تعالی دو فرشته بر وی موکل کند تا چون کسی به عبادت شود شکر کند یا شکایت گوید. اگر شکر کند و گوید خیر است و الحمدلله، خدای تعالی گوید، «بر من است بنده مرا که اگر ببرم به رحمت خویش برم و به بهشت برسانم و اگر عافیت دهم گناهان وی را بدین بیماری کفارت کنم و گوشتی و خونی بهتر از آن که داشت بازدهم.»
و علی (ع) می گوید که هرکه را درد شکم کند، از زن خویش چیزی بخواهد از کابین وی و بدان انگبین بخرد و با آب باران بیامیزد و بخورد، شفا یابد که خدای تعالی باران را مبارک خوانده است و انگبین را شفا و کابین زنان را که ببخشند هنی و مری یعنی نوش و گوارنده، تا این سه به هم آید ناچار شفا یابد.»
و در جمله ادب بیمار آن است که گله نکند و جزع نکند و امید بدان دارد که بیماری کفارت گناه وی باشد و چون دارو خورد توکل بر آفریدگار دارد نه بر دارو و ادب عیادت کننده آن است که بسیار ننشیند و بسیار نپرسد و دعا کند به عافیت و از خویشتن فرا نماید که رنجور است به سبب بیماری وی و چشم از خانه ها و درها که در سرای باشد نگاه دارد و چون به در سرای رسد دستوری خواهد و در مقابله در نه ایستد، بلکه یک سو بایستد و در به رفق زند و نگوید یا غلام و چون گویند کیست؟ نگوید که منم، لیکن به جای ای غلام بگوید سبحان الله و الحمدلله و هرکه در وی بزند، همچنین باید کرد.
حق بیست و دوم
آن که از پس جنازه وی برود. و رسول می گوید (ص) که «هرکه از پس جنازه رود، وی را قیراطی مزد است و اگر بایستد تا دفن کنند دو قیراط و هر قیراط چند کوه احد».
و ادب تشییع آن است که خاموش باشد و نخندد و به عبرت مشغول باشد و از مرگ خویش اندیشه کند. اعمش گوید، «از پس جنازه رفتمی و ندانستمی که که را تعزیت کنم که همه از یکدیگر اندوهگین تر بودندی» و قومی بر مرده اندوه می بردند. یکی از بزرگان گفت، «اندوه خویش برید، که وی سه هول از پس انداخت. روی ملک الموت دید و تلخی مرگ چشید و از بیم خاتمت بیرون گذشت.»
و رسول (ص) گفت، «سه چیز از پس جنازه فرا شود، اهل و مال و کردار. اهل و مال بازگردد و کردار با او بماند و بس».
حق بیست و سوم
آن که به زیارت گورها رود تا دعا کند ایشان را و بدان عبرت گیرد و بداند که ایشان از پیش برفتند و وی به زودی برود و جای وی همچون جای ایشان باشد. و سفیان ثوری می گوید که هر که از گور بسیار یاد کند، گور خویش را روضه ای یابد از روضه های بهشت و هر که فراموش کند غاری یابد از غارهای دوزخ. و ربیع خثیم که تربت او به طوس است، از بزرگان تابعین است. وی گوری کنده بود در خانه. هرگه که از دل خویش فترتی یافتی در گور خفتی و ساعتی بودی و آنگه گفتی، «یا رب مرا به دنیا فرست تا تقصیرها را تدارک کنم»، و آنگاه برخاستی و گفتی، «هان ای ربیع! بازت فرستادند، جهد کن پیش از آن که یک بار بود که بازت نفرستند.»
عمر گوید که رسول (ص) به گورستان شد و بر سر گوری بنشست و بسیار بگریست و من به وی نزدیکتر بودم. گفتم، «چرا گریستی یا رسول الله؟» گفت، «این گور مادر من است. از خدای تعالی چنین دستوری خواستم تا زیارت کنم و ورا آمرزش خواهم. در زیارت دستوری داد و در دعا نداد. شفقت فرزندی در دل من بجنبید. بر وی بگریستم.»
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۳ - حقوق همسایگان
این است تفصیل جمله حقوق مسلمانان که نگاه باید داشت به مجرد مسلمانی. اما حقوق همسایگان در وی زیادتها است. و رسول (ص) گفته که همسایه است که وی را یک حق است و آن همسایه کافر است و همسایه هست که وی را دو حق است و آن همسایه مسلمان است و همسایه هست وی را سه حق است و آن همسایه مسلمان و خویشاوند است». و گفت، «جبرییل مرا همیشه به حق همسایه و صیت می کرد تا پنداشتم که وی را میراث خواهد افتاد از من» و گفت، «هر که به خدای و قیامت ایمان دارد، گو همسایه خویش را گرامی دار». و گفت، «مومن نبود کسی که همسایه وی از رنج وی ایمن نبود». و گفت، «هر که سنگی در سگ همسایه انداخت وی را برنجاند».
و رسول را گفتند (ص)، «فلان زن روزه دارد و شب نماز کند، لیکن همسایه برنجاند». گفت، «جای وی دوزخ است». و گفت، «تا چهل سرای همسایه بود». زهری گفته است، «چهل از راست و چهل از چپ و چهل از پیش و چهل از پس».
و بدان که حق همسایه نه آن بود که وی را نرنجانی و بس، بلکه با وی نیکویی کنی که در خبر است که در قیامت همسایه درویش در توانگر آویزد و گوید، «بارخدایا ورا بپرس تا چرا با من نیکویی نکردو در سرای از من ببست؟» و یکی از بزرگان به رنج بود از موش بسیار. گفتند که چرا گربه نداری؟ گفت، ترسم که موش آواز گربه بشنود، به خانه همسایه شود، آنگاه چیزی که خود نپسندم وی را بپسندم». و رسول گفت (ص)، «دانی که حق همسایه چیست؟ آن که از تو یاری خواهد یاری دهی، اگر وام خواهد وام دهی، اگر درویش باشد مدد کنی و اگر بیمار شود عیادت کنی و اگر بمیرد از پس جنازه وی بروی و اگر شادی رسدش تهنیت کنی و اگر اندوهی رسدش تعزیت کنی و دیوار خویش بلندی برنداری تا راه باد از وی بسته نگردانی و چون میوه ای خوری وی را بفرستی، اگر نتوانی پنهان خوری و نپسندی که فرزند تو را در دست گیرد و بیرون شود تا فرزند وی را خشم نیابید. وی را به دود طبخ خویش نرنجانی، مگر که وی را از طبخ خویش بفرستی» و گفت، «دانی که حق همسایه چیست؟ بدان خدایی که جان من در ید قدرت اوست که به حق همسایه نرسد الا کسی که خدای تعالی بر وی رحمت کرده باشد».
و بدان که از جمله حقوق وی آن است که از بام خانه او ننگری و اگر چوبی بر دیوار تو نهد منع نکنی و راه ناودان او بسته نداری و اگر خاک پیش در سرای تو افکند جنگ نکنی و هرچه از عورات وی خبر یابی پوشیده کنی و حدیث وی را گوش نداری و چشم از محرم وی نگاه داری و در کنیزک وی بسیار ننگری. این همه بیرون از حقوقی که در حق مسلمانان گفتیم نگاه داری.
ابوذر غفاری رحمهم الله می گوید که مرا دوست من رسول (ص) وصیت کرده است که چون طبخی کنی آن بسیار درکن و همسایه را از آن بفرست. و یکی از عبدالله مبارک پرسید که همسایه من از غلام من گله کند. اگر او را بی جهتی بزنم بزهکار شوم، و اگر نزنم همسایه رنجور شود، چه کنم؟ گفت، «بباش تا غلام بیخردی بکند که مستوجب ادب باشد، آن ادب را تاخیر کن تا همسایه گله کند. آنگاه وی را ادب کن تا حوق هردو نگاه داشته باشی».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۴ - حقوق خویشاوندان
بدان که رسول (ص) گفت که خدای تعالی می گوید، «من رحمانم و خویشی بر من رحم است، نام وی از نام خود شکافتم. هرکه خویشی پیوسته دارد با وی پیوندم و هرکه بریده دارد از وی ببرم». و گفت، «هرکه خواهد که عمر وی دراز شود و روزی وی فراخ شود، گو خویشاوندان را نیکو دار. هیچ طاعت را بیش از آن ثواب نیست که صلت رحم تا باشد که اهل بیتی باشد که به فسق و فجور مشغول باشد، چون صله رحم کنند، مال ایشان و فرزندان ایشان از برکت آن می افزایند». و گفت، «هیچ صدقه فاضلتر از آن نبود که به خویشاوندی دهی که با تو به خصومت بود».
و بدان که پیوستن رحم آن بود که چون ایشان از تو قطع کنند تو بپیوندی و هرکه تو را محروم دارد تو او را عطا دهی و هرکه بر تو ظلم کند تو از وی درگذاری.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۵ - حقوق پدر و مادر
بدان که حق ایشان عظیمتر است که نزدیکی ایشان بیشتر است. رسول گفت (ص) که هیچ کس حق پدر نگذارد تا آنگاه که وی را بنده ای یابد، بخرد و آزاد کند. و گفت، «نیکویی کردن با پدر و مادر فاضلتر از نماز و روزه و حج و عمره و غزا» وگفت، «بوی بهشت از پانصد ساله راه بیاید و عاق و قاطع رحم نیابد». و خدای تعالی وحی فرستاد به موسی که هرکه فرمان مادر و پدر برد و فرمان من نبرد، وی را فرمانبردار نویسم و هرکه فرمان من برد و فرمان ایشان نبرد، وی را نافرمانبردار نویسم. و گفت رسول ما (ص)، «چه زیان دارد اگر کسی صدقه ای بدهد به مزد پدر و مادر تا ایشان را مزد بود و از مزد وی هیچ کم نشود؟»
یکی به نزدیک رسول آمد (ص) گفت، «مرا پدر و مادر مرده اند. چه حق مانده است ایشان را بر من تا بگذارم؟» گفت، «برایشان نماز کنی و آمرزش خواهی و عهد و وصیت ایشان به جای آری و دوستان ایشان را گرامی داری و خویشاوندان ایشان را نیکو داری» و گفت، «حق مادر دو چند حق پدر است».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۶ - حقوق فرزندان
یکی از رسول (ص) پرسید که نیکویی با که کنم؟ گفت، «با مادر و پدر». گفت، «مرده اند». گفت، «با فرزند که همچنان که پدر را حق است فرزند را حق است و یکی از حقوق فرزند آن است که ورا به بدخویی خویش در عقوق نداری». رسول (ص) گفت، «خدای تعالی رحمت کناد برپدری که پسر خویش را به نافرمانی نیارد». انس می گوید که رسول گفت (ص)، «پسری را که هفت روزه شد او را عقیقه کنید و نام و کنیت نیکو نهید و چون شش ساله شد ادب کنید و چون هفت ساله شد به نماز فرمایید و چون نه ساله شد جامه خواب سوا کنید، چون سیزده ساله شد به سبب نماز بزنید، چون شانزده ساله شد، پدر وی را زن دهد و دست وی گیرد و گوید، «ادبت کردم و آموختم و زن دادم. به خدای تعالی در پناهم از فتنه تو در دنیا و از عذاب تو در آخرت».
و از حقوق فرزندان آن است که میان ایشان در عطا و بوسه دادن و در همه نیکویی برابر دارند و کودک خرد را نواختن و بوسه دادن سنت رسول (ص) است. حسن را بوسه می داد. اقرع بن حابس گفت، «مرا ده فرزند است، هیچ کدام را بوسه نداده ام». رسول (ص) گفت، «هرکه بر فرزند رحمت نکند، بر وی رحمت نکنند.» و رسول (ص)، بر منبر بود. حسن بر وی درافتاد. در حال از منبر فرو دوید و وی را برگرفت و این آیت برخواند که انما اموالکم و اولادکم فتنه و یک بار رسول (ص) نماز می کرد، چون به سجود شد، حسن پای به گردن وی درآورد، رسول (ص) چندان توقف کرد که صحابه پنداشتند که مگر وحی آمده است که سجود را دراز می باید کرد. چون سلام داد باز پرسیدند که وحی آمده است در سجود؟ گفت، «نی! حسن مرا شتر خوش ساخته بود، خواستم که بر وی بریده نکنم».
و در جمله حق مادر و پدر موکدتر است که تعظیم ایشان بر فرزند واجب است. خدای تعالی آن را با عبادت خود یاد کرده است، گفت، «و قضی ربک الاتعبدا الا ایاه و بالوادین احسانا» و از عظیمی حق ایشان دو چیز واجب شده است. یکی آن که بیشتر علما برآنند که اگر طعامی باشد از شبهت ولیکن حرام محض نباشد که پدر و مادر فرمایند به خوردن آن، طاعت باید داشت و بباید خورد که خشنودی ایشان مهمتر است از شبهت حذر کردن. دیگر آن که به هیچ سفر نشاید شدن بی دستوری ایشان، مگر آن که فرض عین شده باشد، چون علم نماز و روزه چون آنجا کسی نیابد و درست آن است که به حج اسلام نشاید شدن بی دستوری ایشان که تاخیر آن مباح است، اگرچه فریضه است.
و یکی از رسول (ص) دستوری خواست تا به غزوه رود. گفت، «والده داری؟» گفت، «دارم» گفت، «به نزدیک و بنشین که بهشت تو در زیر قدم وی است». و یکی از یمن بیامد و دستوری خواست در غزوه. گفت، «مادر و پدر داری به یمن؟» گفت، «دارم» گفت، «باز رو و نخست دستوری خواه، اگر ندهند فرمان ایشان کن که پس از توحید هیچ قربتی نبری به نزد خدای تعالی بهتر از آن.» و بدان که حق برادر مهین به حق پدر نزدیک است و در خبر است، «حق برادر مهین برکهین چون حق پدر است بر فرزند».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۹ - فواید عزلت
بدان که در عزلت شش فایده است:
فایده اول
فراغت ذکر و فکرت که بزرگترین عبادات فکرت است در عجایب صنع حق تعالی و در ملکوت آسمان و زمین و شناختن اسرار ایزد تعالی در دنیا و آخرت. بلکه بزرگترین آن است که همگی خویش به حق تعالی دهد تا از هرچه جز وی خبر است بی خبر شود و از خود نیز بی خبر شود و جز با حق تعالی نماند و این جز خلوت و عزلت راست نیاید که هرچه جز حق تعالی است شاغل است از حق تعالی، خاصه کسی را که آن قوت ندارد که در میان خلق با حق بود و بی خلق بود چون انبیاء (ع).
و از این بود که رسول (ص) در ابتدای کار خویش عزلت گرفت در کوه و به کوه حرا شد و از خلق برید تا آنگاه که نور نبوت قوت گرفت و بدان درجه رسید که به تن با خلق بود و به دل با حق، و گفت، «اگر کسی را به دوستی گرفتمی ابوبکر را گرفتمی، ولیکن دوستی حق جای هیچ دوستی دیگر نگذاشته است». و مردمان پنداشتند که وی را با هر کسی دوستی است و نه عجب اگر اولیا نیز بدین درجه رسند که سهل تستری می گوید که سی سال است که من با حق تعالی سخن می گویم و مردمان می پندارند که با خلق می گویم و این محال نیست که کس باشد که وی را عشق مخلوقی چنان بگیرد که سر میان مردمان باشد و سخن کس نشنود و مردمان را نبیند از دوستی و مشغولی ولیکن هر کسی را بدین غره نباید شدن، که بیشتر آن باشد که در میان خلق از سر کار بیفتد. یکی مر رهبانی را گفت که نهمار صبوری بر تنهایی! گفت، «من تنها نه ام. همنشین حق ام. چون خواهم که با وی راز گویم نماز کنم و چون خواهم که با من راز گوید قرآن خوانم». و یکی را پرسیدند که این قوم از خلوت چه فایده گرفته اند؟ گفت، «انس به حق تعالی».
و حسن بصری را گفتند، «اینجا مردیست همیشه تنها در پس ستونی نشسته باشد». گفت، «چون حاضر بود مرا خبر دهید». وی را خبر کردند. نزدیک وی شد. گفت، «همیشه تنها می نشینی، چرا با خلق مخالطت نکنی؟» گفت، «مرا کاری افتاده است که آن مرا از خلق مشغول کرده است.» گفت، «چرا به نزدیک حسن نشوی و سخن وی نشنوی؟» گفت، «این کار مرا از حسن و مردمان مشغول کرده». گفت، «آن چه کار است؟» گفت، «هیچ وقت نیست که نه از خدای تعالی بر من نعمتی است و نه از من گناهی است. آن نعمت را شکری می کنم و آن گناه را استغفار می کنم. نه به حسن می پردازم و نه به مردمان.» گفت، «جای نگاهدار که تو از حسن فقیه تری.»
وهرم بن حیان به نزدیک اویس قرنی شد.اویس گفت، «به چه آمدی؟» گفت، «آمده ام تا با تو بیاسایم.» گفت، «هرگز ندانستم که کسی باشد که خدای تعالی را بداند و به دیگری بیاساید.»
فضیل گفت، «چون تاریکی درآید، شادی بر دل من درآید. گویم تا روز در خلوت نشینم با خدای تعالی. چون روشنایی روز پدیدار آید، گویم: اکنون مردمان مرا از وی مشغول کنند.» مالک دینار گوید که «هرکه حدیث کردن با خدای تعالی به مناجات دوست تر ندارد از حدیث کردن با مخلوقات، علم وی اندک است و دلش نابیناست و عمرش ضایع است». و یکی از حکما می گوید، «هرکه را تقاضا آن بود که کسی را بیند و با وی بنشیند، آن نقصان وی است که دل وی از آنچه می باید خالی است، از بیرون مدد می خواهد». و گفته اند، «هرکه را انس به مردمان است، وی از جمله مفلسان است.»
پس از این جمله بدانی که هرکه وی را قدرت آن است که به دوام ذکر انس حاصل کند به حق تعالی یا به دوام فکر علم و معرفت حاصل کند به جلال و جمال وی،این از هر عبادتی که به خلق تعلق دارد بهتر و بزرگتر است که غایت همه سعادتها آن است که کسی بدان جهان شود و انس و محبت حق تعالی بر وی غالب باشد و انس به ذکر تمام شود و محبت ثمره معرفت استو معرفت ثمره فکرت و این همه به خلوت راست آید.
فایده دوم
آن که به سبب عزلت از بسیاری معصیت برهد. و چهار معصیت است در مخالطت، که از آن هر کسی نجهد:
معصیت اول غیبت کردن یا شنیدن و این هلاک دین است.
معصیت دوم امر به معروف و نهی از منکر که اگر خاموش بود فاسق و عاصی شود و اگر انکار کند در بسیاری خصومت و وحشت افتد.
معصیت سیم ربا و نفاق که در مخالطت آن لازمآید که اگر با خلق مدارا نکند وی را برنجانند و اگر مدارا کند زود به ریا افتد که جدا کردن مدارا و ریا و مداهنت سخت دشوار است. و اگر با دوست و دشمن سخن گوید، اگر با یکی موافقت کند دو رویی باشد و اگر نکند از دشمنی ایشان خلاص نیابد. و کمترین آن باشد که هرکه را بیند می گوید که همیشه آرزومندم و غالب آن بود که دروغ گوید و اگر مثل آن نگوید مستوحش شوند و از تو نیز نفاق و دروغ باشد و کمترین آن باشد که از هر کسی می پرسد که چگونه ای و قومت چگونه اند؟ و باطن از اندوه ایشان تا چگونه اند فارغ باشد و این نفاق محض باشد.
ابن مسعود رحمهم الله گوید، «کس بود که بیرون شود، با کسی کاری دارد، چندان ثنا و مردمی بگوید که آن کس را دین در سر آن کند و به خانه آید، حاجت روا ناشده و خدا را تعالی به خشم آورده»، و سری سقطی گوید، «اگر برادری به نزدیک من آید، دست به محاسن فرود آرم تا راست شود. بترسم که نام من در جریده منافقان ثبت کنند» و فضیل تنها نشسته بود. یکی به نزدیک وی آمد و گفت، «به چه آمده ای؟» گفت، «برای آسایش و موانست به دیدار تو»، گفت، «به خدای که این به وحشت نزدیکتر است، نیامده ای الا برای آن تا تو مرا مردمی کنی به دروغ و من تو را مردمی کنم به دروغ و تو دروغی بر من بپیمایی و من یکی بهر تو تا از اینجا بازگردی یا من از اینجا برخیزم و هرکه از چنین سخنها حذر تواند کرد، مخالطت کند زیان ندارد».
سلف چون یکدیگر را بدیدندی، از حال دنیا نپرسیدندی، از دین پرسیدندی. حاتم اصم، حامد لفاف را گفت، «چگونه ای؟» گفت، «به سلام و عافیت» گفت، «سلامت پس از آن بود که بر صراط بگذری و عافیت آن وقت بود که در بهشت شوی.» و چون عیسی را گفتند چگونه ای؟ گفت، «آنچه سود من در آن است در دست من نیست و آنچه زیان من در آن است بر دفع آن قادر نیستم و من گروکار خویشم و کار به دست دیگری است، پس هیچ درویشی نیست درویش تر از من». و چون ربیع خیثم را گفتندی چگونه ای؟ گفت، «ضعیف و گناهکار. روزی خود را می خورم و اجل خود را چشم می دارم.» و ابودردا را گفتندی چگونه؟ گفتی خیر است، اگر از دوزخ ایمن شوم و اویس قرنی را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کسی که بامداد برخیزد و نداند که شبانگاه خواهد زیست یا نه و شبانگاه نداند بامداد را خواهد زیست یا نی.»
و مالک دینار را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کس که عمرش می کاهد و گناهش می افزاید». و حکیمی را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چنان که روزی خدای تعالی می خورم و فرمان دشمن وی ابلیس می برم.» و محمد واسع را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کسی که هر روز به آخرت نزدیکتر می شود و بر گناه دلیرتر می باشد.» و حامد لفاف را گفتند چگونه ای؟ گفت، «چگونه بود حال کسی که به سفر دراز می شود و زاد ندارد و به گوری تاریک می شود و مونس ندارد و بر پادشاه عادل می شود و حجت ندارد.»
و حسان بن سنان را گفتند چگونه ای؟ گفت، «در آرزوی آنم که یکی روز به عافیت باشم.» گفتند، «نه به عافیتی؟» گفت، «عافیت روزی باشد که بر من معصیت نرود.» و یکی را وقت مرگ پرسیدند که چگونه ای؟ گفت، «چگونه باشد کسی که لابد است ورا که بمیرد و وی را برانگیزند و حساب خواهند.» و ابن سیرین یکی را گفت چگونه ای؟ گفت، «چگونه بود کسی که پانصد درم وام دارد و عیال دارد و هیچ چیز ندارد». ابن سیرین در خانه شد و هزار درم بیاورد و به وی داد و گفت، «پانصد درم با وام ده و پانصد درم بر عیال نفقه کن و عهد کردم که نیز کسی را نگویم که چگونه ای.» و این از آن کرد که ترسید که اگر تیمار وی ندارد، در پرسیدن منافق بوده باشد.
و بزرگان گفته اند که کسانی را دیدیم که هرگز را سلام نکردندی و اگر یکی بر دیگری حکم کردی، به هرچه داشتی منع نکردی و اکنون قومی اند که یکدیگر را زیارت کنند و تا مرغ خانه می پرسند و اگر به یک درم با یکدیگر گستاخی کنند، جز منع نبینند و این نباشد الا انفاق، پس چون خلق بدین صفت شده اند، هرکه با ایشان مخالطت کند، اگر موافقت کند در این نفاق و دروغ شریک بود و اگر مخالفت کند وی را دشمن گیرند و گران جان دانند و همه به غیبت وی مشغول شوند، و دین وی در سر ایشان شود و دین ایشان در سر وی.
معصیت چهارم که به سبب مخالطت لازم آید، آن است که با هر که بنشینی صفت وی بر تو سرایت کند، چنان که تو را خبر نبود و طبع تو از وی بدزدد، چنان که تو ندانی و آن باشد که تخم بسیار معصیت باشد. چون نشست با اهل غفلت بود که هرکه اهل دنیا را بیند و حرص ایشان در دنیا، مثل آن در وی پدید آید و هرکه اهل فسق را بیند، اگرچه آن را منکر باشد، آن فسق چون بسیار بیند در چشم وی سبکتر شود و هر معصیتی که بسیار بیند انکار آن از دل بیوفتد.
و از این است که اگر عالمی را با جبه دیبا بینند همه دلها انکار کنند و باشد که این عالم همه روز غیبت کند و از آن انکار نکنند و غیبت از ابریشم پوشیدن بتر است، بلکه از زنا کردن صعبتر است، ولیکن خوشده است از بسیاری که رود. بلکه شنیدن احوال اهل غفلت زیان دارد، چنان که شنیدن احوال صحابه و بزرگان سود دارد. و به وقت ذکر ایشان رحمت بارد از آسمان، چنان که در خبر است «عند ذکر الصالحین تنزل الرحمه» و سبب رحمت آن است که رغبت دین بجنبد و رغبت دنیا کمتر شود چون کسی احوال ایشان بشنود و همچنین به وقت ذکر اهل غفلت لعنت بارد که سبب لعنت غفلت و رغبت دنیاست و ذکر ایشان سبب این بود، پس دیدار ایشان عظیمتر بود. و برای این گفت رسول (ص) که مثل ما همنشین بد چون آهنگر است که اگر جامه نسوزد دود در تو گیرد و مثل همنشینی نیک چون عطار است که اگر مشک بر تو ندهد به بوی تو را درگیرد.» پس بدان که تنهایی به از همنشینی بد و همنشینی نیک بهتر از تنهایی، چنان که در خبر است. پس هرکه مجالست وی رغبت دنیا از تو ببرد و تو را به خدای تعالی دعوت کند، مخالطت با وی غنیمتی بزرگ بود. ملازم با وی باش و هرکه حال وی به خلاف این بود، از وی دور باش، خاصه عالمی که بر دنیا حریص بود و کردار وی با گفتار راست نبود که آن زهر قاتل باشد و حرمت مسلمانی از دل ببرد پاک، چه با خود گوید، «اگر مسلمانی اصلی داشتی وی بدان اولیتر بودی.» که اگر کسی اوزینه در پیش دارد و به حرصی تمام می خورد و فریاد می کند که ای مسلمانان دور باشید که این همه زهر است، هیچ کس وی را باور ندارد و دلیری وی در خوردن حجتی گردد بدان که در وی زهر نیست. و بسیار کس است که در حرام خوردن و معصیت کردن دلیر نباشد، چون بشنود که عالمی آن می کند دلیر شود. و بدین سبب است که زلت عالم حرام است حکایت کردن به دو سبب، یکی آن که غیبت بود، دوم آن که مردمان را دلیر کند که آن حجت گیرند و بدان اقتدا کنند و شیطان به نصرت آن برخیزد و گوید آخر تو از فلان قراتر و پرهیزگارتر نخواهی بود.
و شرط عامی آن است که چون از عالم تقصیر بیند دو چیز بیندیشد، یکی آن که بداند که اگر عالم تقصیر می کند باشد که علم وی کفارت آن باشد که علم شفیعی بزرگ است و عامی را علم نیست، چون عمل نکند بر چه اعتماد کند؟ و دیگر آن که بداند که دانستن عالم که حرام خوردن نشاید همچون دانستن عامی است که خمر و زنا نشاید و هر کسی در این قدر که خمر و زنا نشاید عالم است و خمر خوردن عامی حجت نگردد تا بدان کسی دلیر گردد، حرام خوردن عالم همچنان باشد. و بیشتر دلیری حرام کسانی کنند که ایشان به نام عالم باشند و از حقیقت علم هیچ خبر ندارند و غافل باشند و یا آن را که می کنند عذری و تاویلی دانند که عوام فهم نکنند، باید که عامی بدین چشم ننگرد تا هلاک نشود.
و مقصود آن است که روزگار چنان است که از صحبت بیشتر خلق حذر باید کرد. و مثل موسی و خضر (ع) که خضر کشتی را سوراخ کرد و موسی انکار کرد، در قرآن برای این آورده اند، پس عزلت و زاویه گرفتن اولیتر، بیشتر خلق را.
فایده سوم
آن که هیچ شهر، الا ماشاأالله از فتنه و خصومت و تعصب خالی نبود و هرکه عزلت گرفت رست و چون مخالطت کند در خطر افتد. عبدالله بن عمروعاص گوید که رسول (ص) گفت، «چون مردمان را بینی که چنین به هم درآیند و انگشتان در هم افکند، درون خانه ملازم گیر و زبان نگاه دار و آنچه دانی می کن و آنچه ندانی می انداز و به کار خویش خاصه مشغول شو و دست از کار عامه بدار» و عبدالله مسعود روایت می کند که رسول (ص) گفت که روزگاری آید بر مردمان که مرد دین سلامت نیابد، مگر که می گریزد از ایی و از کوهی به کوهی و از سوراخی به سوراخی، چون روباهی که خویشتن از خلق می دزدد. گفتند، «یا رسول الله این کی باشد؟» گفت، «چون معشیت بی معصیت به دست نتوان آورد، آنگاه عزب بودن حلال شود.» گفتند، «یا رسول الله چگونه بود ما را به نکاح فرموده ای؟» گفت، «آنگاه هلاک مرد بر دست مادر و پدر وی بود، اگر مرده باشند بر دست زن و فرزند بود، اگر نباشد بر دست قرابت بود.» گفتند، «چرا یا رسول الله؟» گفت، وی را به تنگدستی و درویشی ملامت کنند. و چیزی که طاقت آن ندارد که وی درخواهند تا وی در هلاکت خویش افتد.» و این حدیث، اگرچه در عزوبت است، عزلت نیز از این معلوم شود و این زمان که وعده داده است رسول (ص) پیش از این به مدتی دراز درآمده است. سفیان ثوری رحمهم الله در روزگار خویش می گفت، «والله لقد حلت العزوبه، به خدای که عزب بودن اکنون حلال گشت».
فایده چهارم
آن که از شر مردمان خلاص یابد و آسوده باشد که تا در میان خلق باشد از رنج غیبت و گمان بد ایشان خالی نباشد و از طمعهای محال خلاص نشود و از آن خالی نباشد که از وی چیزی بینند که عقل ایشان بدان نرسد و زبان دراز کنند و اگر خواهد که به حق همه مردمان از تهنیت و تعزیت و مهمانی قیام کند، همه روزگار در آن شود و به کار خود نپردازد و اگر تخصیص کند، بعضی را، دیگران مستوحش شوند و وی را برنجانند و چون گوشه ای گرفت از همه برهد و همه خشنود باشند و یکی بود که همیشه از گورستان و دفتری خالی نبودی و تنها نشستی. وی را گفتند، «چرا چنین کنی؟» گفت، «هیچ جای به سلامت تر از تنهایی ندیدم و هیچ واعظ چون گور ندیدم و هیچ مونس به از دفتر ندیدم.»
و ثابت بنانی از جمله اولیا بود. به حسن بصری نوشت که شنیدم که به حج می روی، می خواهم گاه گاه در صحبت تو باشم. حسن گفت، «بگذار تا در ستر خدای تعالی زندگانی می کنیم که بود که چون به هم باشیم از یکدیگر چیزی ببینیم و یکدیگر را دشمن گیریم.» و این نیز یکی از فواید عزلت است تا پرده مروت برجای بماند و باطنها برهنه نگردد که باشد که چیزهایی که ندیده است پدیدار آید.
فایده پنجم
آن که طمع مردمان از وی گسسته شود و طمع وی از مردمان و از این هردو طمع بسیاری به رنج و معصیت تولید شود که هرکه اهل دنیا را ببیند حرص در وی پدید آید و طمع تبع حرص است و خواری تبع طمع و از این سبب گفت خدای تعالی، «و لا تمدن عینیک الی ما متعنابه ازواجا منهم...الآیه» گفت، «منگرید به آن دنیای آراسته، ایشان که آن فتنه ایشان است» و رسول گفت (ص)، «هرکه فوق شماست در دنیا، به وی منگرید که نعمت خدای تعالی در چشم شما حقیر شود و هرکه نعمت توانگران بیند، اگر در طلب آن افتد، خود به دست نیاید و آخرت به زیان آید و اگر طلب نکند، در مجاهدت و صبر افتد و آن نیز دشوار است.»
فایده ششم
آن که از دیدار گرانان و احمقان و کسانی که دیدار ایشان به طبع مکروه باشد برهد. اعمش را گفتند، «چرا چشمت چنین به خلل شد؟» گفت، «از بس که در گرانان نگریستم.» جالینوس می گوید، «چنان که تن را تب است جان را نیز تب است و تب جان دیدارگرانان است»، و شافعی می گوید، «با هیچ گرانی ننشستم که نه آن جانب که با سوی وی بود گران تر یافتم.»
و این فایده، اگرچه دنیایی است، لیکن دین نیز به وی پیوسته است که چون کسی بود که دیدار وی با وحشت بود، به زبان یا به دل غیبت کردن گیرد و چون تنها بود از این همه سلامت ماند.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۶۰ - آفات عزلت
بدان که از مقاصد دینی و دنیایی بعضی است که جز از دیگران حاصل نمی آید، و جز به مخالطت راست نشود و در عزلت فوت آن است و فوات آن آفت عزلت است، و آن شش است.
آفت اول
بازماندن از علم خواندن و تعلیم کردن. بدان که هرکه علمی که بر وی فریضه است نیاموخته باشد او را عزلت حرامت است و اگر فریضه آموخت و فهم نتواندکرد و خواهد که عزلت گیرد برای عبادت، روا باشد و اگر تواند که علوم شرع تمام بیاموزد، وی را عزلت گرفتن خسرانی عظیم باشد، چه هرکه پیش از علم حاصل کردن عزلت گیرد، بیشتر اوقات به خواب و بیکاری و اندیشه پراکنده ضایع کند و اگر همه روز به عبادت مشغول بود، چون علم محکم نکرده باشد، از غرور و مکر خالی نباشد در عبادت و از اندیشه خطا و محال خالی نباشد در اعتقاد و خواطری که وی را درآید در حق خدای تعالی، باشد که کفر باشد یا بدعت، و وی نداند.
و در جمله عزلت علما را شاید، نه عوام را که عامی چون بیمار بود، وی را نشاید که از طبیب بگریزد و خود طبیبی خویش کند که زود هلاک شود.
اما تعلیم کردن، درجه آن بزرگ است. عیسی می گوید (ع) که «هرکه علم داند و بدان کار کند و دیگران را بیاموزد، وی را در ملکوت آسمان عظیم خوانند.» و تعلیم با عزلت راست نیاید، پس تعلیم از عزلت اولیتر و این به شرط آن بود که نیت وی نیت متعلم بود نه طلب جاه و مال و باید که علمی تعلیم کند که در دین نافع بود. و آن که مهم تر بود پیش دارد، مثلا چون به طهارت ابتدا کرد بگوید که طهارت جامه و پوست مختصر است و مقصود از وی طهارت دیگر است ورای آن و آن طهارت چشم و گوش و زبان و دست و جمله اندامهاست از معاصی و تفصیل آن بگوید و بفرماید تا بدان کار کند و اگر کار نکند و علمی دیگر طلب کند، مقصود وی جاه است و چون از طهارت فارغ شد بگوید که مقصود از این طهارت طهارتی دیگر است ورای آن و طهارت دل است از دوستی دنیا و از هرچه جز حق است تعالی.
و حقیقت لااله الاالله این است که وی را هیچ معبود نیست مگر خدای تعالی را و هرکه در بند هوای خویش است، فقد اتخذ الهه هو ایه، هوای خویش را به خدایی کرده است و از حقیقت لااله الاالله محروم است و وجه گسستن از هوا نشناسد تا هر چه ما در رکن منجیات و مهلکات آورده ایم برنخواند و این فرض عین همه خلق است و چون شاگرد پیش از آن که از این علم فارغ شد، علم حیض و طلاق و خراج و فتاوی خصومات طلب کند، یا مذهب یا علم کلام و جدل و مناظره طلب کند با معتزله و کرامیان، بدان که جاه و مال طلب می کند نه دین، از وی دور باید بود که شر وی عظیم بود.
و چون با شیطان که وی را به هلاک وی دعوت می کند مناظره نکند و با نفس خویش که دشمن وی است خصومت نکند، و خواهد که مناظره و خصمی با ابوحنیفه و شافعی و معتزله کند، دلیل آن است که وی را شیطان به دست خویش گرفته است و بر وی می خندد و صفاتی که در درون وی است،چون حسد و کبر و ریا و دوستی دنیا و شره جاه و مال همه پلیدیهاست که سبب هلاک وی است. چون دل خود را از آن پاک نکند و بدان مشغول شود که در فتاوای نکاح و طلاق و سلم و اجارت کدام درست تر است و اگر کسی در آن خطا کرده است پیش از آن که نیست که مزد وی از دو به یکی آید که رسول (ص) گفته است که هرکه اجتهاد کرد و صواب کرد مزد وی دواست و اگر خطا کرد یکی، پس اگر مذهب شافعی گیرد یا آن ابوحنیفه صرفه پیش از این نیست و چون این صفات از خویش محو نکند، صرفه این هلاک دین وی است. و روزگار چنان شده است که در شهری بزرگ دو تن بیش نیابد که رغبت کند در تعلیم بر این وجه، پس مدرس را نیز عزلت گرفتن اولیتر است که هرکه علم کسی را آموزد که وی را قصد دنیا بود، همچنان بود که شمشیر به کسی فروشد که وی را قصد راه زدن بود، اگر گوید که باشد که روزی قصد دین کند، همچنان بود که گوید شاید این قاطع طریق روزی توبه کند و به عزا شود. و اگر گوید شمشیر وی را به توبه نخواند و علم وی را به خدای خواند، این هم غلط است که علم فتاوی خصومات و معاملات و علم کلام و نحو و لغت هیچ کس را به خدای نخواند که اندر این تحریص و ترغیب در دین نباشد، بلکه هریکی تخم حسد و مباهات و کبر و تعصب در دل وی می کارد و می پرورد، و لیس الخبر کالمعاینه نگاه کن تا کسانی که به چنین علم مشغول بودند چگونه بودند و چگونه مردند؟
آن علم که به آخرت دعوت کند و از دنیا بازخواند، علم حدیث و علم و تفسیر و این علوم باشد که در منجیات و مهلکات آورده ایم، لاجرم این علم را مندوب باید داشت که در همه کس اثر کند. الا به نادر کسی که بغایت سخت دل باشد. پس اگر بدین شرط که گفته آمد علم طلب کند، از وی عزلت گرفتن از کبایر عظیم باشد.
پس اگر علم حدیث و تفسیر و آنچه مهم باشد برخواند و هم طلب جاه بر خود غالب بیند، باید که از تعلیم بگریزد، چه اگر در تعلیم وی دیگران را خبر بسیار بود، لیکن هلاکت وی بود و وی فدای دیگران باشد. و از آن جمله بود که رسول (ص) گفت که خدای تعالی این دین را نصرت کند به کسانی که ایشان را از آن هیچ نصیب نبود. و مثل وی چون شمع بود که سرای به وی روشن بود و وی در سوختن و کاستن بود و بدین سبب بود که بشر حافی هفت قمطره از کتب حدیث که سماع داشت در زیر خاک دفن کرد و حدیث روایت نکرد و گفت، «از آن روایت نمی کنم که شهوت روایت می بینم از خویشتن، اگر شهوت خاموشی یافتمی، روایت کردمی». و چنین گفته اند بزرگان که حدثنا بابی است از دنیا و هرکه گوید حدثنا، می گوید مرا در پیشگاه نشانید.
و امیر المومنین علی (ع) به یکی بگذشت، بر کرسی مجلس می کرد گفت، «این می گوید اعرفونی مرا بشناسید». یکی از عمر دستوری خواست تا بامداد پس از نماز صبح مردمان را پند دهد. دستوری نداد. گفت، «از پند دادن نهی می کنی؟» گفت، «آری ترسم که چنان باد تکبر در خویشتن افکنی که به ثریا رسی.»
و رابعه عدویه، سفیان ثوری را گفتی، «نیک مردی اگر نه آنستی که دنیا دوست داری.» گفت، «آن چیست؟» گفت، «روایت حدیث دوست داری». و ابوسلیمان خطابی می گوید، «هرکه خواهد که با شما صحبت کند و علم آموزد در این روزگار، از ایشان حذر کنید و دور باشید که در ایشان نه مال است و نه جمال، به ظاهر دوست باشند و به باطن دشمن در وی ثنا گویند و به غیبت زشت گویند. همه اهل نفاق و سخن چیدن و مکر و فریفتن باشند. غرض ایشان آن بود که از تو نردبان خویش سازند به اغراض فاسد خویش و از تو خری سازند تا در هوای ایشان گرد شهر می برآیی و آمدن خویش نزدیک تو منتی دانند و خواهند که عز و جاه و مال خویش فدای ایشان کنی و به عوض آن که به نزدیک تو آیند به همه حقوق ایشان و خویشاوندان و پیوستگان ایشان قیام کنی و سفیه ایشان باشی با دشمنان ایشان و اگر در یکی از این خلاف کنی، آنگاه بینی که چه گویند در تو و در علم تو و چگونه دشمنی آشکارا شوند.» و حقیقت چنان است که وی گفت که هیچ شاگرد رایگان امروز استاد را قبول می نکند. اول اجرا خواهد که روان بود و مسکین مدرس نه طاقت آن دارد که به ترک شاگرد بگوید که آنگاه در چشم مردمان محتشم ننماید و نه اجرای ایشان راست تواند کرد بی خدمت ظالمان و مداهنت با ایشان و مسلمانی به سرایشان در دهد و از ایشان خود هیچ چیز نیابد، پس هرکه تعلیم تواند کرد و از این آفات دور تواند بود تعلیم از عزلت فاضلتر».
و اکنون شرط عامی آن است که هر عالمی را که بیند که مجلس و درس می کند، بر وی گمان بد نبرد که این برای جاه و مال می کند، بلکه باید که گمان برد که برای خدای تعالی می کند که فریضه وی این است که گمان چنین برد و چون باطن پلید باشد، گمان نیک را جای نباشد که هر کسی از مردمان آن پندارد که در درون وی است، پس این سخن برای آن می رود تا عالم شرط خویش بداند و عامی به حماقت این بهانه نگیرد و در حرمت علما تقصیر نکند که وی نیز هلاک شده باشد بدین گمان بد که به وی برد.
آفت دوم
آن است که از منفعت گرفتن و منفعت رسانیدن بازماند. اما منفعت گرفتن کسب بود که بی مخالطت راست نیاید و هرکه عیال دارد و به کسب مشغول نشود و عزلت گیرد نشاید که ضایع گذاشتن عیال از کبایر بود و اگر قدر کفایت دارد یا عیال ندارد، عزلت اولیتر.
اما منفعت رسانیدن صدقه دادن بود و به حق مسلمانان قیام کردن و اگر در عزلت جز به عبادت ظاهر مشغول نخواهد شد، کسب حلال و صدقه دادن وی را از عزلت فاضلتر باشد و اگر در باطن وی را راه گشاده است به معرفت جلال حق تعالی و انس به مناجات وی، این از همه صدقات فاضلتر که مقصود همه عبادتها این است.
آفت سیم
آن است که از مجاهدت و ریاضت که به سبب صبر کردن بر اخلاق مردمان حاصل آید بازماند و این فایده بزرگ است کسی را که هنوز تمام ریضات نیافته باشد که خوی نیکو اصل همه عبادتهاست و بی مخالطت پیدا نیاید که خوی نیکو بود که بر محالات مردمان صبر کند و خادمان صوفیان مخالطت بدین کنند تا به سوال از عوام رعونت و کبر بشکنند و به نفقه صوفیان بخل را بشکنند و به احتمال از ایشان بدخویی از خویشتن ببرند و به خدمت ایشان برکت دعا و همت ایشان حاصل کنند. اول کار این بوده است، اگرچه اکنون نیت و اندیشه بگردیده است و بعضی را مقصود جاه و مال شده است. پس اگر کسی ریاضت یافته است، وی را عزلت فاضلتر که مقصود از ریاضت نه آن است که همیشه رنج می کشند، چنان که مقصود از دارو تلخی نیست، بلکه آن است که علت بشود، چون علت برفت همیشه خویشتن در تلخی دارو داشتن شرط نیست، بلکه مقصود ورای ریاضت است و آن همان حاصل کردن انس است به ذکر خدای تعالی و مقصود ریاضت آن است که هرچه وی را شاغل است از انس از خود دور کند تا بدان پردازد.
و بدان که چنان که ریاضت کردن لابد است، ریاضت دادن و تادیب کردن دیگران را هم از ارکان دین است و این با عزلت راست نیاید، بلکه شیخ را زا مخالطت با مریدان چاره نباشد و عزلت وی از ایشان شرط نبود. ولیکن چنان که از آفت ریا و طلب جاه حذر باید کرد علما را، شیوخ را نیز حذر باید کرد. چون به شرط باشد، مخالطت ایشان اولیتر از عزلت.
آفت چهارم
آن است که در عزلت وسواس غلبه کند و باشد که دل نفرت گیرد از ذکر و ملال افزاید و آن جز به موانست با مردمان برنخیزد. و ابن عباس می گوید رضی الله عنهما که اگر از وسواس نترسمی با مردمان ننشینمی و علی (ع)می گوید که راحت دل از دل بازمگیرید که چون دل را به یک بار اکراه کنی نابینا شود. پس باید که هر روزی یک ساعت باشد که به موانست وی استراحتی باشد که آن در نشاط بیفزاید، ولیکن باید که آن کسی باشد که با وی همه حدیث دین بود و احوال خویش در تقصیر دین و در تدبیر تیسیر اسباب گویند. اما با اهل غفلت نشستن، اگر همه یک ساعت بود، زیان کار بود و آن صفاتی که در جمله روز پدید آمده باشد تیره گرداند. رسول (ص) گفت، «هرکه به صفت دوست و همنشین خویش باشد، باید که گوش دارد که دوستی با که می دارد.»
آفت پنجم
آن که ثواب عبادت و تشییع جنازه و شدن به دعوت و تهنیت و تعزیت و حقوق مردمان فوت شود و اندر این کارها نیز آفات است و رسم نفاق و تکلف به وی راه یافته است. و کس بود که خویشتن از آفات نگاه نتواند داشتو به شرط قیام نتواند نمود، آن کس را عزلت اولیتر. و بسیار کس از سلف چنین کرده اند و این همه در باقی کرده که سلامت خویش در آن دیده اند.
آفت ششم
آن که در مخالطت کردن و قیام به حقوق مردمان نوعی از تواضع بود. در عزلت نوعی از تکبر باشد و بود که باعث از عزلت خواجگی و تکبر بود و آن که خواهد به زیارت مردمان نرود و مردمان نیز به زیارت وی نیایند. روایت کرده اند که در بنی اسرائیل حکیمی بود بزرگ و سیصد و شصت تصنیف کرده بود در حکمت تا پنداشت که نزد خدای تعالی ورا محلی پیدا آمد. وحی آمد پیمبر آن روزگار را که وی را بگوید که روی زمین بربقبقه و بانک و نام خویش کردی و من این بقبقه تو را قبول نکنم، پس بترسید و دست از آن بداشت و در سنبی بنشست خالی. گفت، «اکنون خدای تعالی از من خشنود شد.» وحی آمد که خشنود نشده ام از وی. پس بیرون آمد و به بازارها رفتن اندر گرفت و با خلق مخالطت کرد و با ایشان می نشست و بر می خاست و طعام می خورد. وحی آمد که اکنون خشنودی من یافتی. پس بدان که باشد که کسی خود عزلت از تکبر کند که ترسد که در مجامع وی را حرمت ندارند یا ترسد که نقصان وی در علم یا در عمل بینند، آن زاویه را پرده نقصان خویش سازد و همیشه در آرزوی آن باشد که مردمان به زیارت وی روند و به وی تبرک کنند و دست وی بوسه دهند و این چنین عزلت عین نفاق باشد. و نشان آن که عزلت به حق بود به دو چیز بود: یکی آن که در زاویه هیچ بیکار نباشد، بل به ذکر و تفکر مشغول باشد یا به علم و عبادت مشغول باشد. دیگر آن که زیارت مردمان را کاره باشد که به نزدیک وی روند، مگر کسی که از وی فایده دینی بود.
ابوالحسن حاتمی از خواجگان طوس به سلام شیخ ابوالقاسم گرگانی شد و وی از اولیای بزرگ بود. عذر خواستن گرفت که تقصیر می کنم که کمتر می رسم. گفت، «ای خواجه عذر مخواه که همه از آمدن منت دارند و ما از نا آمدن منت داریم که ما را خود از آمدن مهتر پروای کس نیست، یعنی ملک الموت.»
امیری به نزدیک حاتم اصم شد. گفت، «چه حاجت داری؟» گفت، «آن که تو مرا نبینی و من تو را» و بدان که در زاویه نشستن برای آن که تا مردمان تعظیم کنند، جهلی بزرگ بود که اقل درجات آن است که بداند که از کار وی هیچ چیز به دست خلق نیست. و بدان که اگر بر سر کوهی شود، عیب جوی گوید که نفاق می کند و اگر به خرابات شود آن که دوست و مرید وی باشد گوید راه ملامت می رود تا خود را از چشم مردمان بیفکند. و در هرچه باشد، مردمان در حق وی دو گروه باشند. باید که دل در دین خود بندد نه در مردمان.
سهل تستری مریدی را دید کاری فرمود. گفت، «نتوانم از بیم مردمان». سهل روی به اصحاب کرد و گفت، «کس به حقیقت این کار نرسد تا از دو صفت یکی حاصل نکند. یا خلق از چشم وی بیفتد که جز خالق را نبیند، یا نفس وی از چشم وی بیفتد که باک ندارد به هر صفت که خلق وی را ببینند.» حسن بصری را گفتند که قومی به مجلس می آیند و سخنها یاد می گیرند تا بدان اعتراض کنند و عیب آن می کنند. گفت، «من نفس خود را دیده ام که طمع فردوس اعلی و مجاورت حق تعالی می کند و هرگز طمع سلامت از مردان نکند که آفریدگار از زبان ایشان سلامت می نیابد.»
پس از این جمله آفات و فواید عزلت پدید آمد هرکسی باید حساب خویش برگیرد و خود را بر این عرضه کند تا بداند که وی را کدام اولیتر است.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۶۲ - اصل هفتم
بدان که سفر دو است: یکی به باطن و یکی به ظاهر. سفر باطن سفر دل است در ملکوت آسمان و زمین و عجایب صنع ایزد تعالی و منازل راه دین و سفر مردان این است که به تن در خانه نشسته باشند و در بهشتی که پهنای وی هفت آسمان و زمین است جولاهان می کنند، چه عالمهای ملکوت بهشت عارفان است. آن بهشتی که منع و قطع را به وی راه نیست و حق تعالی بدین سفر دعوت می کند بدین آیت که می گوید، «اولم ینظروا فی ملکوت السموات و الارض و ما خلق الله من شییء»
و کسی که از این سفر عاجز آید، باید که به ظاهر سفر کند و کالبد را برد تا از جایی فایده ای گیرد. و مثل این چون کسی بود که به پای خویش به کعبه رسد و مثل آن دیگر چون کسی بود که بر جای نشسته، کعبه وی آید و گرد وی طواف می کند و اسرار خویش با وی می گوید و تفاوت میان این و آن بسیار است. و از این بود که شیخ ابو سعید ابوالخیر رحمهم الله گفتی که نامردان را پای آبله گردد و مردان را سرین و ما آداب سفر ظاهر در این کتاب یاد کنیم در دو باب که شرح سفر باطن دقیق بود و در چنین کتاب شرح نپذیرد:
باب اول در نیت سفر و آداب و انواع آن
باب دوم در علم رخصتهای سفر.