عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۶۸ - ابوعمرو محمدبن ابراهیم الزُجاجی النیسابوری
و ازین طایفه بود ابوعمرو محمدبن ابراهیم الزُجاجی النیسابوری مجاور مکّه بود و وفاة او اندر سنه ثمان و اربعین و ثلثمایه بود.
ابو عمروبن نُجَیْد گوید کی ابوعمرو زُجاجی را پرسیدند که چرا چندان تغیّر اندر تو پیدا آید بوقت تکبیر احرام فریضها گفت زیرا که من افتتاح فریضه بخلاف صدق همی کنم هر که گوید اللّه اکبر و اندر دل وی چیزی بود بزرگتر از وی یا چیزی بزرگ داشته بود بروزگار گذشته بزبان خویش، خود را دروغ زن کرده باشد.
ابوعمرو زُجاجی گوید هر که سخن گوید از حالی که آنجا نرسیده باشد سخن او فتنۀ مستمع باشد و دعوی بود که اندر دل وی فرا دیدار آمده باشد و خدای بر وی حرام کند یافتن آن حال.
و سالهاء بسیار بمکّه مجاور بود و هرگز اندر مکّه طهارة نکرد، از حرم بیرون شدی و طهارة کردی حرمت داشتن حرم را.
ابو عمروبن نُجَیْد گوید کی ابوعمرو زُجاجی را پرسیدند که چرا چندان تغیّر اندر تو پیدا آید بوقت تکبیر احرام فریضها گفت زیرا که من افتتاح فریضه بخلاف صدق همی کنم هر که گوید اللّه اکبر و اندر دل وی چیزی بود بزرگتر از وی یا چیزی بزرگ داشته بود بروزگار گذشته بزبان خویش، خود را دروغ زن کرده باشد.
ابوعمرو زُجاجی گوید هر که سخن گوید از حالی که آنجا نرسیده باشد سخن او فتنۀ مستمع باشد و دعوی بود که اندر دل وی فرا دیدار آمده باشد و خدای بر وی حرام کند یافتن آن حال.
و سالهاء بسیار بمکّه مجاور بود و هرگز اندر مکّه طهارة نکرد، از حرم بیرون شدی و طهارة کردی حرمت داشتن حرم را.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۶۹ - ابومحمّد جعفر بن محمّدبن نُصَیْر
و از ایشان بود ابومحمّد جعفربن محمّدبن نُصَیْر و مولود وی ببغداد بوده و آنجا بزرگ شد و صحبت جُنَیْد کرده بود و با وی نشستی و صحبت نوری کرده بود و آنِ رُوَیْم و سمنون و صحبت طبقۀ عصر ایشان، و وفاة او اندر سنه ثمان و اربعین و ثلثمایه بود.
جعفر گوید بنده لذّت معاملة نیابد با لذّت نفس زیرا که اهل حقایق علائقها ببریدند کی ایشانرا از رتبتهاء بزرگ بازداشتی.
جعفر گوید میان بنده و میان وجود آنست کی تقوی اندر دل وی مجاور بود چون تقوی آرام گرفت اندر دل برکات علم برو فرود آمد و رغبت دنیا ازو بشد.
جعفر گوید بنده لذّت معاملة نیابد با لذّت نفس زیرا که اهل حقایق علائقها ببریدند کی ایشانرا از رتبتهاء بزرگ بازداشتی.
جعفر گوید میان بنده و میان وجود آنست کی تقوی اندر دل وی مجاور بود چون تقوی آرام گرفت اندر دل برکات علم برو فرود آمد و رغبت دنیا ازو بشد.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۱ - ابومحمّد عبداللّه بن محمّد الرازی
و از ایشان بود ابومحمّد عبداللّه بن محمّدالرازی رَحْمَةُ اللّه عَلَیْه ،مولود وی بنشابور بود و از یاران ابوعثمان حیری و یوسف بن الحسین و رُوَیْم و سمنون و پیران دیگر بود، وفات او اندر سنۀ ثلث و خمسین و ثلثمایه بود.
محمّدبن الحسین گوید کی از عبداللّه رازی شنیدم کی پرسیدند از او چون است کی مردمان عیبهاء خویش دانند و با صواب نگردند گفت زیرا که مردمان بمباهات علم مشغولند نه بعمل علم و بآراستن ظاهر و دست بداشتن آداب باطن خدای عزّوجلّ دلهاء ایشان کور بکردست و جوارح ایشان بند برنهاده است از عبادة.
محمّدبن الحسین گوید کی از عبداللّه رازی شنیدم کی پرسیدند از او چون است کی مردمان عیبهاء خویش دانند و با صواب نگردند گفت زیرا که مردمان بمباهات علم مشغولند نه بعمل علم و بآراستن ظاهر و دست بداشتن آداب باطن خدای عزّوجلّ دلهاء ایشان کور بکردست و جوارح ایشان بند برنهاده است از عبادة.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۲ - ابوعمرو اسماعیل بن نُجَیْد
و از این طایفه بود ابوعمرو اسماعیل بن نُجَیْد رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ صحبت ابوعثمان کرده بود و جنید را دیده بود، و حال او بزرگ بود، آخر کسی بود که فرمان یافت از یاران ابوعثمان، وفاة او اندر سنۀ ستّ و ستّین و ثلثمایه بود.
ابوعمروبن نُجَیْد گوید هر حال کی آن نتیجۀ علم نباشد زیان او بر صاحب آن از نفع بیشتر بود.
و گوید هر کی فریضۀ ضایع کند اندر وقتی از وقتهاء او از آنچه خدای عزّوجلّ بر وی فریضه کرده باشد لذّت آن فریضه بر وی حرام کنند.
وی را از تصوّف پرسیدند گفت صبر کردنست زیر امر و نهی.
و گوید آفت بنده آنست که بهرحال که بود از خویشتن رضا دهد.
ابوعمروبن نُجَیْد گوید هر حال کی آن نتیجۀ علم نباشد زیان او بر صاحب آن از نفع بیشتر بود.
و گوید هر کی فریضۀ ضایع کند اندر وقتی از وقتهاء او از آنچه خدای عزّوجلّ بر وی فریضه کرده باشد لذّت آن فریضه بر وی حرام کنند.
وی را از تصوّف پرسیدند گفت صبر کردنست زیر امر و نهی.
و گوید آفت بنده آنست که بهرحال که بود از خویشتن رضا دهد.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۳ - ابوالحسن علیّ بن احمدبن سهل الْبُوشَنْجی
و ازین طایفه بود ابوالحسن علیّ بن احمدبن سهل الْبُوشَنْجی رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ یکی بود از جوانمردان خراسان، ابوعثمانرا و ابن عطا و جُرَیْری و ابوعمرو دمشقی را دیده بود، وفاة او اندر سنه ثمان و اربعین و ثلثمایه بود.
بوشنجی را پرسیدند که مروّت چیست گفت دست بداشتن از آنچه بر تو حرام است با کرام الکاتبین.
کسی او را گفت مرا دعا کن گفت خدای تو را از فتنۀ تو نگاهدارد.
و گوید اوّل ایمان بآخر پیوسته بود.
بوشنجی را پرسیدند که مروّت چیست گفت دست بداشتن از آنچه بر تو حرام است با کرام الکاتبین.
کسی او را گفت مرا دعا کن گفت خدای تو را از فتنۀ تو نگاهدارد.
و گوید اوّل ایمان بآخر پیوسته بود.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۴ - ابوعبداللّه محمّدبن خفیف الشّیرازی
و از ایشان بود ابوعبداللّه محمّدبن خفیف الشّیرازی رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ، صحبت رُرَیْم و جُرَیْری و ابن عطا و پیران دیگر کرده بود و شیخ الشُیوخ بود و یگانۀ وقت، وفاة او اندر سنه احدی و سبعین و ثلثمایه بود.
ابن خفیف گوید ارادت رنج دائم است و ترک راحت.
گوید مرید را هیچ چیز بتر از مسامحۀ نفس نبود اندر رخصت فرا پذیرفتن و تأویل جستن.
پرسیدند ویرا از قرب گفت قرب تو از وی بالتزام موافقت و قرب او از تو بدوام توفیق بود.
ابوعبداللّه صوفی گوید ابوعبداللّه خفیف گوید بسیار بود کی اندر ابتدا رکعتی نماز ده هزار بار قُلْ هُوَاللّهُ اَحَدٌ برخواندمی و اندر یک رکعت همه قرآن برخواندمی و بسیار بودی که از بامداد تا نماز دیگر هزار رکعت نماز کردمی.
ابوعبداللّه گوید از ابواحمد صغیر شنیدم که روزی درویشی درآمد و فرا شیخ ابوعبداللّه خفیف گفت مرا وسواس رنجه میدارد شیخ گفت صوفیان که من دیدم بر دیو سخرّیت کردندی اکنون دیو بر صوفی سخریّت همی کند.
ابوالعباس کَرْخی گوید از ابوعبداللّه خفیف شنیدم گفت از نوافل باز ماندم اکنون بدل هر رکعتی کی مرا ورد بود اکنون دو رکعت نشسته همی کنم از آن خبر کی نماز نشسته نیمۀ نماز بر پای بود.
ابن خفیف گوید ارادت رنج دائم است و ترک راحت.
گوید مرید را هیچ چیز بتر از مسامحۀ نفس نبود اندر رخصت فرا پذیرفتن و تأویل جستن.
پرسیدند ویرا از قرب گفت قرب تو از وی بالتزام موافقت و قرب او از تو بدوام توفیق بود.
ابوعبداللّه صوفی گوید ابوعبداللّه خفیف گوید بسیار بود کی اندر ابتدا رکعتی نماز ده هزار بار قُلْ هُوَاللّهُ اَحَدٌ برخواندمی و اندر یک رکعت همه قرآن برخواندمی و بسیار بودی که از بامداد تا نماز دیگر هزار رکعت نماز کردمی.
ابوعبداللّه گوید از ابواحمد صغیر شنیدم که روزی درویشی درآمد و فرا شیخ ابوعبداللّه خفیف گفت مرا وسواس رنجه میدارد شیخ گفت صوفیان که من دیدم بر دیو سخرّیت کردندی اکنون دیو بر صوفی سخریّت همی کند.
ابوالعباس کَرْخی گوید از ابوعبداللّه خفیف شنیدم گفت از نوافل باز ماندم اکنون بدل هر رکعتی کی مرا ورد بود اکنون دو رکعت نشسته همی کنم از آن خبر کی نماز نشسته نیمۀ نماز بر پای بود.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۵ - ابوالحسین بُنْدار بن الحسین الشیرازی
و از این طایفه بود ابوالحسین بُنْداربن الحسین الشیرازی رَحْمَة اللّهِ عَلَیْه باصول عالم بود، و حال او بزرگ و صحبت شبلی کرده بود، وفات او باَرَّجان بود. اندر سنۀ ثلث و خمسین و ثلثمایه.
بنداربن الحسین گوید با نفس خصومت مکن که نه تراست و دست بدار تا آنک مالک اوست آنچه میخواهد میکند.
و گوید با مبتدعان صحبت کردن اعراض بار آرد از حق.
و گوید دست بدار از آنچه دوست داری از بهر آن که از وی بخواهی طلبیدن.
بنداربن الحسین گوید با نفس خصومت مکن که نه تراست و دست بدار تا آنک مالک اوست آنچه میخواهد میکند.
و گوید با مبتدعان صحبت کردن اعراض بار آرد از حق.
و گوید دست بدار از آنچه دوست داری از بهر آن که از وی بخواهی طلبیدن.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۶ - ابوبکر الطَّمَستانی
و از این طایفه بود ابوبکر الطَّمَستانی، صحبت ابراهیم الدّباغ و پیران دیگر کرده بود و یگانۀ وقت بود بعلم و حال، وفات او اندر نشابور بود پس از سنۀ اربعین و ثلثمایه.
ابوبکر طَمَستانی گوید نعمتِ بزرگترین، بیرون آمدنست از نفس و نفس بزرگترین حجابی است میان تو با خدای.
منصوربن عبداللّه الاصفهانی گوید ابوبکر طمستانی گفت هرگاه که دلرا همّتی بود اندر وقت ویرا عقوبت کنند.
هم او گوید راه پیداست و کتاب و سنّت در میان ماست و فضل صحابه معلومست از آنک سابق بودند بهجرت و صحبت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّمَ و هرکه از ما صحبت کتاب و سنّة کند و خویشتن و خلق را بشناسد و بدل با خدای هجرت کند او صادق و مصیب بود.
ابوبکر طَمَستانی گوید نعمتِ بزرگترین، بیرون آمدنست از نفس و نفس بزرگترین حجابی است میان تو با خدای.
منصوربن عبداللّه الاصفهانی گوید ابوبکر طمستانی گفت هرگاه که دلرا همّتی بود اندر وقت ویرا عقوبت کنند.
هم او گوید راه پیداست و کتاب و سنّت در میان ماست و فضل صحابه معلومست از آنک سابق بودند بهجرت و صحبت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّمَ و هرکه از ما صحبت کتاب و سنّة کند و خویشتن و خلق را بشناسد و بدل با خدای هجرت کند او صادق و مصیب بود.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۷ - ابوالعبّاس احمدبن محمّد الدینوری
و از این طایفه بود ابوالعبّاس احمدبن محمّدالدینوری رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ صحبت یوسف بن الحسین کرده بود و ابن عطا و جُرَیری و عالم و فاضل بود و بنشابور آمد و یک چند آنجا بماند و مردمانرا پند دادی بر زبان معرفت پس بسمرقند شد و آنجا فرمان یافت پس از سنۀ اربعین و ثلثمایه.
ابوالعبّاس گوید فروترین ذکر آنست که فراموش کنی آنچه دون ذکر است و نهایت ذکر آن بود که غائب بود ذاکر اندر ذکر از ذکر.
و گوید زبان ظاهر حکم باطن بنگرداند.
و گوید ارکان تصوّف نقض کردند و راه او ویران کردند و معنیهاء او همه بگردانیدند بنامهائی که به نوئی نهادند، طمع را زیاده نام کردند و بی ادبی را اخلاص و از حق بیرون شدن را شَطَح و لذّت جستن را بمذمومات، طیبت و متابعت هوا را ابتلا و با دنیا گشتن را وصول و بدخوئی را صولت و بخیلی را جَلدی و سؤال را عمل و پلید زبانی را ملامت و طریق قوم نه این بود.
ابوالعبّاس گوید فروترین ذکر آنست که فراموش کنی آنچه دون ذکر است و نهایت ذکر آن بود که غائب بود ذاکر اندر ذکر از ذکر.
و گوید زبان ظاهر حکم باطن بنگرداند.
و گوید ارکان تصوّف نقض کردند و راه او ویران کردند و معنیهاء او همه بگردانیدند بنامهائی که به نوئی نهادند، طمع را زیاده نام کردند و بی ادبی را اخلاص و از حق بیرون شدن را شَطَح و لذّت جستن را بمذمومات، طیبت و متابعت هوا را ابتلا و با دنیا گشتن را وصول و بدخوئی را صولت و بخیلی را جَلدی و سؤال را عمل و پلید زبانی را ملامت و طریق قوم نه این بود.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۸ - ابوعثمان سعید بن سَـّلام المغربی
و از ایشان بود ابوعثمان سعیدبن سَّلام المغربی یگانۀ عصر بود پیش از وی چون او نشان ندهند صحبت ابن کاتب و حبیب مغربی و ابوعمرو زُجاحی کرده بود و نَهْرَجوری را و ابن الصائغ و پیران دیگر دیده بود، وفاة او بنشابور بود اندر سنۀ ثلاث و سبعین و ثلثمایه، وصیّت کرد تا امام ابوبکر فورک بر وی نماز کند.
استاد ابوبکر فورک گفت که اندر نزدیک ابوعثمان مغربی شدم آنگاه که اجل وی نزدیک آمده بود و علی قوّال صغیری چیزی همی گفت چون حال بر وی بگشت اشارة کردیم علی را تا خاموش شد شیخ ابوعثمان چشم باز کرد و گفت چونست که علی هیچ چیز نمی خواند یکی را از حاضران گفتیم تا بپرسد او را که مستمع سماع بر چه می کند که من حشمت دارم از وی اندرین حال، بپرسید گفت از آنجا شنود که شنوانند و اندر ریاضت کارش بزرگ بود.
ابوعثمان گوید تقوی ایستادنست از بر حدها که اندر وی تقصیر نکند و از حد فراتر نشود.
و گوید هر کی صحبت توانگران بر صحبت درویشان اختیار کند خدای عزّوجلّ او را بمرگ دل مبتلا کند.
استاد ابوبکر فورک گفت که اندر نزدیک ابوعثمان مغربی شدم آنگاه که اجل وی نزدیک آمده بود و علی قوّال صغیری چیزی همی گفت چون حال بر وی بگشت اشارة کردیم علی را تا خاموش شد شیخ ابوعثمان چشم باز کرد و گفت چونست که علی هیچ چیز نمی خواند یکی را از حاضران گفتیم تا بپرسد او را که مستمع سماع بر چه می کند که من حشمت دارم از وی اندرین حال، بپرسید گفت از آنجا شنود که شنوانند و اندر ریاضت کارش بزرگ بود.
ابوعثمان گوید تقوی ایستادنست از بر حدها که اندر وی تقصیر نکند و از حد فراتر نشود.
و گوید هر کی صحبت توانگران بر صحبت درویشان اختیار کند خدای عزّوجلّ او را بمرگ دل مبتلا کند.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۹ - ابوالقاسم ابراهیم بن محمّد النصر آبادی
و از ایشان بود ابوالقاسم ابراهیم بن محمّدالنصر آبادی، پیر خراسان بود اندر وقت خویش صحبت شبلی و ابوعلی رودباری و مرتعش کرده بود و بمکّه مجاور بود اندر سنۀ ستّ و ستّین و ثلثمایه و وفاة او آنجا اندر سنۀ سبع و ستین و ثلثمایه و بحدیث عالم بود و روایتهاء بسیارش بود.
از شیخ ابوعبداللّه سلمی شنیدم که نصرآبادی گفت چون ترا خبری پدیدار آید از حق نگر تا ببهشت و دوزخ نگری چون از آن حال بازگردی تعظیم آنچه خدای بزرگ کرده است بجای آری.
از محمّدبن الحسین شنیدم که نصرآبادی را پرسیدند که بعضی از مردمان با زنان می نشینند و میگویند ما معصومیم اندر دیدار ایشان گفت تا این تن برجای بود امر و نهی بر او بود و از وی برنخیزد و حلال و حرام را حساب بود و دلیری نکند بر شبهتها الّا آنک از حرمت اعراض کرده باشد.
محمّدبن الحسین گفت نصرآبادی گفت اصل تصوّف ایستادنست بر کتاب و سنّت و دست بداشتن هوا و بدعت و تعظیم و حرمت پیران و خلق را معذور داشتن و بر وردها مداومت کردن و رخصت ناجستن و تأویلها نا کردن.
از شیخ ابوعبداللّه سلمی شنیدم که نصرآبادی گفت چون ترا خبری پدیدار آید از حق نگر تا ببهشت و دوزخ نگری چون از آن حال بازگردی تعظیم آنچه خدای بزرگ کرده است بجای آری.
از محمّدبن الحسین شنیدم که نصرآبادی را پرسیدند که بعضی از مردمان با زنان می نشینند و میگویند ما معصومیم اندر دیدار ایشان گفت تا این تن برجای بود امر و نهی بر او بود و از وی برنخیزد و حلال و حرام را حساب بود و دلیری نکند بر شبهتها الّا آنک از حرمت اعراض کرده باشد.
محمّدبن الحسین گفت نصرآبادی گفت اصل تصوّف ایستادنست بر کتاب و سنّت و دست بداشتن هوا و بدعت و تعظیم و حرمت پیران و خلق را معذور داشتن و بر وردها مداومت کردن و رخصت ناجستن و تأویلها نا کردن.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۸۰ - ابوالحسن علی بن ابراهیم الحُصری بصری
و از این طایفه بود ابوالحسن علی بن ابراهیم الحُصری بصری، ببغداد نشستی و حال او عجیب بود و پیر وقت بود و نسبت با شبلی کردی وفات او ببغداد بود اندر سنۀ احدی و سبعین و ثلثمایه.
حُصری گفت مردمان گویند حصری بنوافل میگوید، وردهاست مرا از حال برنائی که اگر یک رکعت دست بدارم با من عتاب کند.
و گوید هر کی دعوی کند اندر چیزی از حقیقت دروغ زن کند او را گواه آشکارا ببرهان.
حُصری گفت مردمان گویند حصری بنوافل میگوید، وردهاست مرا از حال برنائی که اگر یک رکعت دست بدارم با من عتاب کند.
و گوید هر کی دعوی کند اندر چیزی از حقیقت دروغ زن کند او را گواه آشکارا ببرهان.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۸۱ - ابوعبداللّه احمدبن عطاء الرودباری
و از ایشان بود ابوعبداللّه احمدبن عطاء الرودباری، پیر شام بود اندر وقت خویش و وفات او بصور بود اندر سنۀ تسع و ستّین و ثلثمایه.
علی بن سعیدالمَصیصی گوید از احمدبن عطا شنیدم که با شتری بر نشسته بودم و پای وی بگل و بریگ فرو شد من گفتم جَلَّ اللّهُ اشتر نیز گفت جَلَّ اللّهُ.
ابوعبداللّه الرودباری چنان بود که چون کسی از بازاریان اصحاب او را دعوت کردی و از جملۀ صوفیان نبودی خبر ندادی ایشانرا تا وی ایشانرا طعام دادی و چون فارغ شدندی با ایشان بگفتی کجا میشویم و ایشان چون طعام خورده بودندی اندک خوردندی تا مردمانرا بایشان ظنّی نیفتد کی بدان بزه مند شوند.
روزی ابوعبداللّه رودباری بر اثر درویشان همی رفت و عادت وی آن بودی که بر اثر درویشان رفتی، بقّالی زبان اندر ایشان گشاده بود که این حرام خوارگانند و آنچه بدین ماند پس این بقّال گفت یکی از این صوفیان صد درم از من وام خواست و باز نداد ندانم او را کجا جویم چون اندران دعوت شدند ابوعبداللّه رودباری این خداوند سرای را گفت صد درم بیار و این مرد از محبّان بود اگر خواهی کی دل من ساکن شود، اندر وقت آن مرد درم بیاورد بوعبداللّه یکی را از شاگردان گفت این برگیر و بنزدیک فلان بقّال برو بگو که این صد درم است که آن صوفی از تو وام ستد و اندرین تأخیر که افتاد او را عذری بود و هم اکنون بفرستاد باید کی عذر بپذیری مرد آن صد درم بگزارد چون از دعوت بازگشتند بدکان آن بقّال بگذشتند بقّال ایشانرا مدح کرد و گفت ایشان سیّدان باشند و ثقات ایشان اند و پارسایانند و نیکانند و آنچه بدین ماند.
ابوعبداللّه رودباری گوید زشترین همه زشتیها صوفی بخیل بود.
علی بن سعیدالمَصیصی گوید از احمدبن عطا شنیدم که با شتری بر نشسته بودم و پای وی بگل و بریگ فرو شد من گفتم جَلَّ اللّهُ اشتر نیز گفت جَلَّ اللّهُ.
ابوعبداللّه الرودباری چنان بود که چون کسی از بازاریان اصحاب او را دعوت کردی و از جملۀ صوفیان نبودی خبر ندادی ایشانرا تا وی ایشانرا طعام دادی و چون فارغ شدندی با ایشان بگفتی کجا میشویم و ایشان چون طعام خورده بودندی اندک خوردندی تا مردمانرا بایشان ظنّی نیفتد کی بدان بزه مند شوند.
روزی ابوعبداللّه رودباری بر اثر درویشان همی رفت و عادت وی آن بودی که بر اثر درویشان رفتی، بقّالی زبان اندر ایشان گشاده بود که این حرام خوارگانند و آنچه بدین ماند پس این بقّال گفت یکی از این صوفیان صد درم از من وام خواست و باز نداد ندانم او را کجا جویم چون اندران دعوت شدند ابوعبداللّه رودباری این خداوند سرای را گفت صد درم بیار و این مرد از محبّان بود اگر خواهی کی دل من ساکن شود، اندر وقت آن مرد درم بیاورد بوعبداللّه یکی را از شاگردان گفت این برگیر و بنزدیک فلان بقّال برو بگو که این صد درم است که آن صوفی از تو وام ستد و اندرین تأخیر که افتاد او را عذری بود و هم اکنون بفرستاد باید کی عذر بپذیری مرد آن صد درم بگزارد چون از دعوت بازگشتند بدکان آن بقّال بگذشتند بقّال ایشانرا مدح کرد و گفت ایشان سیّدان باشند و ثقات ایشان اند و پارسایانند و نیکانند و آنچه بدین ماند.
ابوعبداللّه رودباری گوید زشترین همه زشتیها صوفی بخیل بود.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب هشتم - در ورع
بوذر رَضیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت از نیکوئی مسلمانی مرد، دست بداشتن است از آنچه او را بکار نیاید.
و ورع آنست کی از شبهت ها دست بدارد همچنانک ابراهیم ادهم گفت که ورع دست بداشتن همه شبهت هاست و دست بداشتن آنچه ترا بکار نیاید و آن ترک زیادتها بود.
ابوبکر صدّیق رَضِیَ اللّهِ عَنْهُ گفت ما هفتاد گونه حلال دست بداشته ایم از بیم آنک در حرام افتیم.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت ابوهریره را با ورع باش تا عابدترین مردمان باشی.
جُنَیْد گوید از سرّی شنیدم که اهل ورع چهار تن بودند در وقت خویش حذیفة المرعشی و یوسف اسباط و ابراهیم بن ادهم و سلیمان خوّاص، اندر ورع نگاه کردند چون کار بریشان تنگ شد بآن آمدند که از هر چیز باندکی قناعت کردند.
شبلی گوید ورع آنست کی از همه چیزها بپرهیزی بجز خدای.
اسحق بن خَلَف گوید ورع اندر سخن صعب تر از آنک اندر زر و سیم و زهد اندر ریاست صعب تر از آنک اندر زر و سیم زیرا که تو آنرا بذل میکنی اندر طلب ریاست.
ابوسلیمان دارانی گوید ورع اوّلِ زهد است چنانک قناعت طرفی است از رضا.
ابوعثمان گوید ثمرۀ ورع سبکیِ شمار بود.
یحیی بن معاذ گوید ورع ایستادن بود بر حدّ علم بی تأویل.
ابوعبداللّه جّلا گوید کسی دانم که سی سالست تا بمکّه است و آنجا مقام کرد و آب زمزم نخورد مگر آنک به دلو و رسن خویش برکشید و هیچ از آنچه از مصر آوردند نخورد.
علیّ بن موسی التاهرتی گوید پشیزی از عبداللّه بن مروان بیفتاد اندر چاهی پلید، مردی بکرا بگرفت بسیزده دینار تا از آن چاه برآورد با او گفتند در این چه معنی بود گفت نام خدای برآن نبشته بود.
یحیی بن معاذ گوید ورع بر دو گونه بود ورعی بود بر ظاهر کی بنه جنبد مگر بخدای، ورعی بود در باطن و آن آن بود که اندر دلت جز خدای اندر نیاید.
گفته اند هر که اندر ورع دقیقه نگاه ندارد بعطای بزرگ اندر نرسد و گفته اند هرکی اندر دین خرده نبیند خطر وی بزرگ نبود روز قیامت.
ابن جّلا گوید هر که تقوی با درویشی وی صحبت نکند حرام محض خورد
یونس بن عُبَیْد گوید ورع بیرون آمدنست از همه شبهت ها و بهر طرفة العینی با خویش شمار کردن.
سفیان ثوری گوید هیچ چیز ندیدم آسان تر از ورع هرچه نفس آرزو کند دست بدارد.
معروف کرخی گوید زبان از مدح نگه دارید چنانک از ذمّ نگه دارید.
بشربن الحرث گوید سخترین کارها سه چیز است، بوقت دست تنگی سخاوت کردن و ورع اندر خلوت و سخن حق گفتن پیش کسی که ازو ترسی و امید داری خواهر بشر حافی بنزدیک احمدبن حنبل آمد و گفت ما بر بامها دوک ریسیم شعاع مشعلۀ طاهریان بر ما افتد بروشنائی آن دوک ریسیم روا بود یا نه احمد حنبل گفت تو کئی یا زن گفت خواهر بشر حافی گفت ورع صادق از خاندان شما بیرون آید دوک مریس اندر آن روشنائی.
علیّ العطّار گوید ببصره بگذشتم جائی چند پیر دیدم نشسته و کودکان گرد ایشان اندر بازی میکردند من گفتم ای کودکان ازین پیران شرم ندارید کودکی گفت این پیران را ورع ضعیفست هیبتشان برخاستست.
مالک دینار چهل سال ببصره بود و هرگز خرما و رطب نخورد تا بمرد و چون وقت رطب بشدی گفتی یا اهل بصره این شکم هیچ نقصان نیست اندر وی، واندر شما هیچ چیز زیادت نیست.
ابراهیم ادهم را گفتند ازین آب زمزم نخوری گفت اگر مرا دلوی بودی خوردمی.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت حارث محاسبی چون دست فرا طعام کردی اگر نه از حلال بودی رگی بر سرانگشت وی بجستی دانستی که حلال نیست نخوردی.
بشر حافی را بدعوتی خواندند طعام پیش او نهادند خواست که دست فراز کند دست وی فرمان نبرد باری چند چنان کرد مردی که آن عادت او دانست گفت دست وی فرا طعامی که اندر وی شبهت بود نرسد و فرمان نبرد، بی نیاز بود صاحب این دعوت از خواندن او شرم داشت.
سهل بن عبداللّه را پرسیدند از حلال گفت آنک در خدای عاصی نشود بدو.
و سهل گوید حلال صافی آن بود که اندر وی خدایرا فراموش نکند.
حسن بصری اندر مکّه شد غلامی را دید از فرزندان علیّ بن ابی طالب کرَّم اللّه وَجْهه پشت با کعبه گذاشته مردمانرا پند همی داد، حسن بایستاد پرسید که صلاح دین چیست؟ گفت ورع گفت آفت دین چیست؟ گفت طمع. حسن عجب بماند از وی.
حسن گوید مثقال ذرّه از ورع بهتر از آنک هزار مثقال روزه و نماز، خداوند تعالی بموسی علیه السّلام وحی فرستاد که هیچکس بمن تقرّب نکند بچیزی چنانک بورع.
ابوهریره گوید هم نشینان خدای فردا اهل ورع و زهد خواهند بود.
سهل بن عبداللّه گوید هر که ورع با وی صحبت نکند اگر سر پیل بخورد سیر نشود.
و گویند پارۀ مشک بردند بنزدیک عمربن عبدالعزیز از غنیمتی بینی فرا گرفت گفت منفعت این به بوی است و من کراهیت دارم که تنها بوی آن بشنوم، همه مسلمانان در بوی این شریک اند.
ابوعثمان حیری را پرسیدند از ورع گفت ابوصالح نزدیک دوستی بود بوقت نزع، آن مرد چون بمرد ابوصالح چراغ فرونشاند او را پرسیدند گفت تا اکنون روغن از آنِ وی بود اکنون از آنِ وارثان است روغن دیگر طلب کنید جز ازین.
کَهْمَس گوید گناهی کرده ام چهل سالست تا بدان میگریم، برادری بزیارت من آمد او را ماهی خریدم پارۀ گل از دیوار همسایه باز کردم تا دست بشوید و ازو حلالی نخواستم.
مردی نامۀ نوشت اندر سرائی که بکرا گرفته بود خواست که خاک بر آن نامه کند از دیوار آن خانه گفت خانه بکرا گرفته ام نشاید پس گفت این را خطری نباشد خاک بر آن نامه کرد هاتفی آواز داد آنک این خاک را سبک داشت فردا بداند چون باوی شمار کند. احمد حنبل سطلی گرو کرد بدکان بقّالی بمکّه چون خواست که باز ستاند، بقّال دو سطل بیاورد گفت هر کدام که آنِ تست بردار، احمد گفت مشکل شد بر من، سطل ترا و سیم ترا، بقّال گفت سطل تو اینست ترا می آزمودم گفت نخواهم سطل بگذاشت.
عبداللّه مبارک جائی میرفت وقت نماز اندر آمد از ستور فرود آمد تا نماز کند ستور اندر غلّه شد و آن دیهی سلطانی بود، عبداللّه مبارک آن ستور بگذاشت و اندر ملک خویش نگذاشت و قیمت آن بسیار بود.
و هم عبداللّه مبارک راست که از مرو باز شام شد بسبب قلمی که فرا خواسته بود و با خداوند نداده بود.
ابراهیم النّخعی ستوری با چارت فرا ستد تازیانه از دست وی بیفتاد فرود آمد و ستور ببست و بازگشت و تازیانه بستد گفتند اگر بستور بازگشتی گفت من بکرا از آن سو شده ام نه از این سو دیگر.
ابوبکر دقّاق گوید از تیه بنی اسرائیل مانده بودم پانزده روز چون بکنار آمدم یکی از لشکریان پیش من آمد و شربتی آب بمن داد اثر آن سی سال بر دلم بماند.
رابعه راست گویند بروشنائی چراغ سلطانی پیراهن وی که دریده بود باز دوخت دل وی بسته شد بروزگاری دراز، باز یاد آمد سبب آن، پیراهن بدرید آن جایگاه که دوخته بود، دلش گشاده شد.
سفیان ثوری را بخواب دیدند که دو پر داشتی، اندر بهشت ازین درخت بدان درخت همی پریدی گفتند این بچه یافتی گفت بورع بورع.
حسّان بن ابی سنان نزدیک اصحاب حسن بایستاد گفت بر شما چه سخت تر است گفتند ورع گفت بر من هیچ چیز آسانتر از آن نیست گفتند چونست گفت چهل سالست که از جوی شما آب سیر نخورده ام و چهل سالست حسّان پهلو بر زمین ننهاده بود بخواب و گوشت فربه نخورده بود و آب سیر نخورد چون فرمان یافت ویرا بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت نیکست کار من ولیکن از بهشت مرا بازداشته اند بسبب سوزنی که فراخواستم و با خداوند ندادم.
عبدالواحدرا غلامی بود او را چندین سال خدمت کرده بود و چهل سال عبادت کرده اندر ابتداء کار کیّالی کرد چون فرمان یافت او را بخواب دیدند گفت خدای با تو چه کرد گفت خیرست ولیکن از بهشت محبوسم که چهل سال قفیز از غبار پیمانه بر من بیرون آورده اند.
عیسی علیه السّلام بگورستانی بگذشت مردی از آن گورستانیان آواز داد، خدای ویرا زنده کرد گفت تو کئی گفت حمّالی بودم بارهای مردمان برگرفتمی روزی پشتۀ هیزم از آن کسی برگرفتم خلالی از آن باز کردم تا بمرده ام مرا بدان مطالبت همی کنند.
روزی ابوسعید خرّاز اندر ورع سخن همی گفت عبّاس بن المهتدی بدو بگذشت گفت یا با سعید شرم نداری کی اندر زیر بنای ابودوانیق نشینی و از حوض زبیده آب خوری و اندر ورع سخن گوئی.
و ورع آنست کی از شبهت ها دست بدارد همچنانک ابراهیم ادهم گفت که ورع دست بداشتن همه شبهت هاست و دست بداشتن آنچه ترا بکار نیاید و آن ترک زیادتها بود.
ابوبکر صدّیق رَضِیَ اللّهِ عَنْهُ گفت ما هفتاد گونه حلال دست بداشته ایم از بیم آنک در حرام افتیم.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت ابوهریره را با ورع باش تا عابدترین مردمان باشی.
جُنَیْد گوید از سرّی شنیدم که اهل ورع چهار تن بودند در وقت خویش حذیفة المرعشی و یوسف اسباط و ابراهیم بن ادهم و سلیمان خوّاص، اندر ورع نگاه کردند چون کار بریشان تنگ شد بآن آمدند که از هر چیز باندکی قناعت کردند.
شبلی گوید ورع آنست کی از همه چیزها بپرهیزی بجز خدای.
اسحق بن خَلَف گوید ورع اندر سخن صعب تر از آنک اندر زر و سیم و زهد اندر ریاست صعب تر از آنک اندر زر و سیم زیرا که تو آنرا بذل میکنی اندر طلب ریاست.
ابوسلیمان دارانی گوید ورع اوّلِ زهد است چنانک قناعت طرفی است از رضا.
ابوعثمان گوید ثمرۀ ورع سبکیِ شمار بود.
یحیی بن معاذ گوید ورع ایستادن بود بر حدّ علم بی تأویل.
ابوعبداللّه جّلا گوید کسی دانم که سی سالست تا بمکّه است و آنجا مقام کرد و آب زمزم نخورد مگر آنک به دلو و رسن خویش برکشید و هیچ از آنچه از مصر آوردند نخورد.
علیّ بن موسی التاهرتی گوید پشیزی از عبداللّه بن مروان بیفتاد اندر چاهی پلید، مردی بکرا بگرفت بسیزده دینار تا از آن چاه برآورد با او گفتند در این چه معنی بود گفت نام خدای برآن نبشته بود.
یحیی بن معاذ گوید ورع بر دو گونه بود ورعی بود بر ظاهر کی بنه جنبد مگر بخدای، ورعی بود در باطن و آن آن بود که اندر دلت جز خدای اندر نیاید.
گفته اند هر که اندر ورع دقیقه نگاه ندارد بعطای بزرگ اندر نرسد و گفته اند هرکی اندر دین خرده نبیند خطر وی بزرگ نبود روز قیامت.
ابن جّلا گوید هر که تقوی با درویشی وی صحبت نکند حرام محض خورد
یونس بن عُبَیْد گوید ورع بیرون آمدنست از همه شبهت ها و بهر طرفة العینی با خویش شمار کردن.
سفیان ثوری گوید هیچ چیز ندیدم آسان تر از ورع هرچه نفس آرزو کند دست بدارد.
معروف کرخی گوید زبان از مدح نگه دارید چنانک از ذمّ نگه دارید.
بشربن الحرث گوید سخترین کارها سه چیز است، بوقت دست تنگی سخاوت کردن و ورع اندر خلوت و سخن حق گفتن پیش کسی که ازو ترسی و امید داری خواهر بشر حافی بنزدیک احمدبن حنبل آمد و گفت ما بر بامها دوک ریسیم شعاع مشعلۀ طاهریان بر ما افتد بروشنائی آن دوک ریسیم روا بود یا نه احمد حنبل گفت تو کئی یا زن گفت خواهر بشر حافی گفت ورع صادق از خاندان شما بیرون آید دوک مریس اندر آن روشنائی.
علیّ العطّار گوید ببصره بگذشتم جائی چند پیر دیدم نشسته و کودکان گرد ایشان اندر بازی میکردند من گفتم ای کودکان ازین پیران شرم ندارید کودکی گفت این پیران را ورع ضعیفست هیبتشان برخاستست.
مالک دینار چهل سال ببصره بود و هرگز خرما و رطب نخورد تا بمرد و چون وقت رطب بشدی گفتی یا اهل بصره این شکم هیچ نقصان نیست اندر وی، واندر شما هیچ چیز زیادت نیست.
ابراهیم ادهم را گفتند ازین آب زمزم نخوری گفت اگر مرا دلوی بودی خوردمی.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت حارث محاسبی چون دست فرا طعام کردی اگر نه از حلال بودی رگی بر سرانگشت وی بجستی دانستی که حلال نیست نخوردی.
بشر حافی را بدعوتی خواندند طعام پیش او نهادند خواست که دست فراز کند دست وی فرمان نبرد باری چند چنان کرد مردی که آن عادت او دانست گفت دست وی فرا طعامی که اندر وی شبهت بود نرسد و فرمان نبرد، بی نیاز بود صاحب این دعوت از خواندن او شرم داشت.
سهل بن عبداللّه را پرسیدند از حلال گفت آنک در خدای عاصی نشود بدو.
و سهل گوید حلال صافی آن بود که اندر وی خدایرا فراموش نکند.
حسن بصری اندر مکّه شد غلامی را دید از فرزندان علیّ بن ابی طالب کرَّم اللّه وَجْهه پشت با کعبه گذاشته مردمانرا پند همی داد، حسن بایستاد پرسید که صلاح دین چیست؟ گفت ورع گفت آفت دین چیست؟ گفت طمع. حسن عجب بماند از وی.
حسن گوید مثقال ذرّه از ورع بهتر از آنک هزار مثقال روزه و نماز، خداوند تعالی بموسی علیه السّلام وحی فرستاد که هیچکس بمن تقرّب نکند بچیزی چنانک بورع.
ابوهریره گوید هم نشینان خدای فردا اهل ورع و زهد خواهند بود.
سهل بن عبداللّه گوید هر که ورع با وی صحبت نکند اگر سر پیل بخورد سیر نشود.
و گویند پارۀ مشک بردند بنزدیک عمربن عبدالعزیز از غنیمتی بینی فرا گرفت گفت منفعت این به بوی است و من کراهیت دارم که تنها بوی آن بشنوم، همه مسلمانان در بوی این شریک اند.
ابوعثمان حیری را پرسیدند از ورع گفت ابوصالح نزدیک دوستی بود بوقت نزع، آن مرد چون بمرد ابوصالح چراغ فرونشاند او را پرسیدند گفت تا اکنون روغن از آنِ وی بود اکنون از آنِ وارثان است روغن دیگر طلب کنید جز ازین.
کَهْمَس گوید گناهی کرده ام چهل سالست تا بدان میگریم، برادری بزیارت من آمد او را ماهی خریدم پارۀ گل از دیوار همسایه باز کردم تا دست بشوید و ازو حلالی نخواستم.
مردی نامۀ نوشت اندر سرائی که بکرا گرفته بود خواست که خاک بر آن نامه کند از دیوار آن خانه گفت خانه بکرا گرفته ام نشاید پس گفت این را خطری نباشد خاک بر آن نامه کرد هاتفی آواز داد آنک این خاک را سبک داشت فردا بداند چون باوی شمار کند. احمد حنبل سطلی گرو کرد بدکان بقّالی بمکّه چون خواست که باز ستاند، بقّال دو سطل بیاورد گفت هر کدام که آنِ تست بردار، احمد گفت مشکل شد بر من، سطل ترا و سیم ترا، بقّال گفت سطل تو اینست ترا می آزمودم گفت نخواهم سطل بگذاشت.
عبداللّه مبارک جائی میرفت وقت نماز اندر آمد از ستور فرود آمد تا نماز کند ستور اندر غلّه شد و آن دیهی سلطانی بود، عبداللّه مبارک آن ستور بگذاشت و اندر ملک خویش نگذاشت و قیمت آن بسیار بود.
و هم عبداللّه مبارک راست که از مرو باز شام شد بسبب قلمی که فرا خواسته بود و با خداوند نداده بود.
ابراهیم النّخعی ستوری با چارت فرا ستد تازیانه از دست وی بیفتاد فرود آمد و ستور ببست و بازگشت و تازیانه بستد گفتند اگر بستور بازگشتی گفت من بکرا از آن سو شده ام نه از این سو دیگر.
ابوبکر دقّاق گوید از تیه بنی اسرائیل مانده بودم پانزده روز چون بکنار آمدم یکی از لشکریان پیش من آمد و شربتی آب بمن داد اثر آن سی سال بر دلم بماند.
رابعه راست گویند بروشنائی چراغ سلطانی پیراهن وی که دریده بود باز دوخت دل وی بسته شد بروزگاری دراز، باز یاد آمد سبب آن، پیراهن بدرید آن جایگاه که دوخته بود، دلش گشاده شد.
سفیان ثوری را بخواب دیدند که دو پر داشتی، اندر بهشت ازین درخت بدان درخت همی پریدی گفتند این بچه یافتی گفت بورع بورع.
حسّان بن ابی سنان نزدیک اصحاب حسن بایستاد گفت بر شما چه سخت تر است گفتند ورع گفت بر من هیچ چیز آسانتر از آن نیست گفتند چونست گفت چهل سالست که از جوی شما آب سیر نخورده ام و چهل سالست حسّان پهلو بر زمین ننهاده بود بخواب و گوشت فربه نخورده بود و آب سیر نخورد چون فرمان یافت ویرا بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت نیکست کار من ولیکن از بهشت مرا بازداشته اند بسبب سوزنی که فراخواستم و با خداوند ندادم.
عبدالواحدرا غلامی بود او را چندین سال خدمت کرده بود و چهل سال عبادت کرده اندر ابتداء کار کیّالی کرد چون فرمان یافت او را بخواب دیدند گفت خدای با تو چه کرد گفت خیرست ولیکن از بهشت محبوسم که چهل سال قفیز از غبار پیمانه بر من بیرون آورده اند.
عیسی علیه السّلام بگورستانی بگذشت مردی از آن گورستانیان آواز داد، خدای ویرا زنده کرد گفت تو کئی گفت حمّالی بودم بارهای مردمان برگرفتمی روزی پشتۀ هیزم از آن کسی برگرفتم خلالی از آن باز کردم تا بمرده ام مرا بدان مطالبت همی کنند.
روزی ابوسعید خرّاز اندر ورع سخن همی گفت عبّاس بن المهتدی بدو بگذشت گفت یا با سعید شرم نداری کی اندر زیر بنای ابودوانیق نشینی و از حوض زبیده آب خوری و اندر ورع سخن گوئی.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب پانجدهم - در خشوع و تواضع
قال اللّهُ تَعالی قَدْافلَحَ الْمَْؤمِنُونَ اَلَّذینَ هُمْ فی صَلَوٰتِهِمْ خاشِعونَ.
عبداللّه گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مثقال ذرۀ کبر اندر بهشت نشود و مثقال یک ذره ایمان اندر دوزخ نشود، مردی گفت یا رسول اللّه اگر مرد دوست دارد و خواهد که جامۀ وی نیکو بود پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت خدای عزّوجلّ جمیل است و جمال دوست دارد و کبر آن بود که نظر کند بر حق و مردمانرا حقیر دارد.
انس بن مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیمارانرابپرسیدی و از پس جنازها فرا شدی و بر خر نشستی و بنده را جواب دادی و روز قُرَیْظه و نَضیر بر خری بودی، افساری از لیف و پالانی از لیف بر وی.
و خشوع فرمان بردن حق بود و تواضع گردن نهادن حق را و بر حکم او اعتراض ناکردن.
حُذَیْفه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ نخست چیزی که گم شود از دین شماخشوع بود.
کسی را از خشوع پرسیدند گفت قیام دل پیش حقّ بهمّتی مجموع.
سهلِ عبداللّه گوید هر که دل وی خاشع بود دیو گرد وی نگردد.
و گفته اند از نشانهای خشوع آنست که چون بنده را بخشم آرند یا او را مخالفت کنند خویشتن را بدان دارد که بقبول پیش آن باز شود.
و گفته اند خشوع دل، بند چشم بود از نگریستن.
محمّدبن علیّ الترمذی گوید خاشع آن بود که آتش شهوت خویش فرو کشد و دود دل خویش بنشاند و انوار تعظیم اندر دل خویش برافروزد تا شهوات مرده گردد و دل زنده گردد و اندامهای وی خاشع بود.
حسن گوید خشوع بیمی بود ایستاده اندر دل او وملازمت گرفته.
جُنَیْد را پرسیدند از خشوع گفت دلرا نرم داشتن عّلام الغیوب را.
قالَ اللّهُ تَعالی و عِبادُالرَّحمنِ الَّذینَ یَمشونَ عَلیَ الْاَرْضِ هَوْناً. و از استاد ابوعلی شنیدم که معنی آن بود که متواضع باشند.
و هم از وی شنیدم که آن باشد که شراک نعلین نیکو نکنند چون روند.
و اتّفاق کرده اند که محلّ خشوع دلست و کسی را دیدند خویشن را فراهم کشیده و شکسته و سر زانوها از سر برگذاشته. او را گفتند یا فلان خشوع اندر دل بود نه اندر سر زانو.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یکی را دید که اندر نماز با موی و روی بازی همی کرد گفت اگر دل تو خاشع بودی اندامهاء تو نیز خاشع بودی.
و گفته اند خشوع اندر نماز آنست که نداند که بر راست و چپ او کیست.
و محتمل بود که گویند خشوع خاموشیِ سرّ بود بشرط ادب اندر مشاهدت حق.
و گفته اند خشوع پژمردگیی بود اندر دل بوقت اطّلاع حق سُبْحَانَهُ.
و گفته اند خشوع گداختن دل بود و ناپیدا شدن، بوقت سلطان حقیقت.
و گقته اند خشوع مقدّمات غَلَبات هیبت بود.
و گویند خشوع بیمی بود که در دل آید ناگاه، بوقت کشف حقیقت.
فُضَیْل بنِ عیاض گوید کراهیت داشتندی که اثر خشوع دیدندی بر کسی زیادت از آنک اندر دل وی بودی.
ابوسلیمان دارانی گوید اگر همه مردمان گرد آیند تا مرا خوار کنند برین جملت که من خویشتن خوار کرده ام نتوانند.
و گفته اند هر که نزدیک خویشتن حقیر باشد نزدیک دیگران بزرگ باشد.
عمر عبدالعزیز هرگز سجود نکردی مگر بر خاک.
ابن عبّاس گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اندر بهشت نشود آنک چند مثقال سپندانی اندر دل وی کبر بود.
مجاهد گوید چون خدای تعالی قوم نوح را هلاک کرد کوهها تکبّر آوردند و جودی تواضع نمود، خدای کشتی نوح را بر وی فرود آورد.
عمر خطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ بشتاب رفتی براه گفتی چنین رفتن براه، حاجت زودتر برآید و از کبر دورتر بود.
عمر عبدالعزیز رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ شبی چیزی همی نبشت و مهمانی نزدیک او بود و چراغ را روغن درمی بایست کرد، مهمان گفت چراغ نیکو کنم گفت نه، از کرم نبود مهمانرا کار فرمودن، گفت آن غلام را بیدار گردانم، گفت نه، که نخستین خوابست، برخاست بتن خویش و چراغ را روغن کرد، مهمان گفت خودبرخاستی بنیکوکردن چراغ گفت بشدم و عمر عبدالعزیز بودم و بازآمدم و همانم.
ابوسعید خُدْری گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اشتر را بدست مبارک خویش علف دادی و خانه برُفتی و نعلین پاره بردادی و جامه بر دوختی، و گوسفندی بدوشیدی، و با خادم نان خوردی و چون آس کردی و مانده شدی یاری وی کردی و شرم، او را بازنداشتی که از بازار چیزی با سرا آوردی، درویش و توانگر را دست گرفتی و نخست سلام او کردی و بهر جای که ویرا خواندندی بشدی و حقیر نداشتی و اگر همه خرمای بد بودی، سهل مؤنت بودی، نیکوخلق، کریم طبع، نیکو عشرت، گشاده روی، تبسّم کننده، نه خندان و نه اندوهگن بودی، و نه گرفته، متواضع بودی نه از خواری، سخی بودی نه مسرِف، نازک دل بود، رحیم بر مؤمنان، هرگز بسیر خوردن مائل نبود و دست دراز نکردی بطمع.
فُضَیْلِ عیاض گوید قُرّای رحمن اصحاب خشوع و تواضع باشند و قرّای عُصاة اصحاب عجب و تکبّر.
هم فضیل گوید هر که خویشتن را قیمت داند او را اندر تواضع نصیب نباشد.
فضیل را پرسیدند از تواضع گفت حق را فروتنی کردن و فرمان بردن و از هر که حق گوید فرا پذیرفتن.
فضیل گوید خداوند تعالی وحی فرستاد بکوهها که بر من یکی از شما، با پیغامبری از آن خویش سخن خواهم گفتن، کوهها همه تکبّر کردند مگر طور سینا خداوند سُبْحانَه با موسی بر طور سخن گفت تواضع او را
جنید را پرسیدند از تواضع، گفت بال فرو داشتن بود و پهلو نرم داشتن.
وهب مُنَّبِه گوید اندر بعضی از کتابها است که خداوند عَزَّوَجَلَّ گفت من ذریه آدم بر مثال ذرّۀ از پشت آدم بیرون آوردم هیچ دل ندیدم با من متواضع تر از دل موسی، بدان سبب ویرا برگزیدم و با او سخن گفتم.
عبداللّه مبارک گوید بر توانگران تکبّر کردن و مر درویشان را متواضع بودن از تواضع بود.
ابویزید را گفتند بنده متواضع کی باشد گفت آنگه که خویشتن را مقامی نبیند و مجالی و اندر میان مردمان هیچکس را از خویشتن بتر نداند.
و گفته اند تواضع نعمتی است که اندرو حسد نکنند و کبر محنتی بود که بر وی رحمت نکنند و عزّ اندر تواضع است هر که اندر کبر طلب کند نیابد.
ابراهیمِ شیبان گوید شرف اندر تواضع است و عزّ اندر تقوی و آزادی اندر قناعت.
سفیان ثوری گوید عزیزترین خلقان پنج اند عالمی زاهد و فقیهی صوفی و توانگری متواضع و درویشی شاکر و شریفی سُنّی.
یحیی معاذ گوید تواضع اندر همگنان نیکو بود، ولیکن اندر توانگران نیکوتر و تکبّر اندر همگنان زشت بود ولیکن اندر درویشان زشتر.
ابن عطا گوید تواضع قبول حق بود از هر که بود.
گویند زیدبن ثابت بر می نشست، ابن عبّاس رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ فرا شتافت تا رکاب وی نگاه دارد، گفت مکن یا پسرعمّ رسول خدای، ابن عبّاس گفت ما را فرموده اند که با مهتران خویش چنین کنید. زید گفت دست مرا بنمای، دست بیرون کرد، دست وی بوسه داد گفت ما را چنین فرموده اند که کنیم با اهل بیت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.
عُرْوة بن زُبَیْر گوید عمربن الخطّاب را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ دیدم مشکی آب برگردن، گفتم یا امیرالمؤمنین چرا کردی این گفت زیرا که وفد بسیار آمده بودند از هر جای، بسمع و طاعت من، تکبّر اندر من آمد من خواستم که آن بر خویشتن بشکنم، و برفت و همچنان آن مشک بخانۀ زنی انصاری برد و خنبهای وی پر کرد.
روایت کنند که بوهریره را دیدند و آن روز امیر مدینه بود و پشتۀ هیزم در پشت داشت و میگفت امیر خویش را راه دهید.
عبداللّه رازی گوید تواضع ترک تمیز بود در خدمت.
بوسلیمان گوید هر که خویشتن را هیچ قیمت داند حلاوت خدمت نیابد.
یحیی بن معاذ گوید تکبّر کردن بر آنک بر تو بمال تکبّر کند تواضع بود.
مردی پیش شبلی آمد شبلی او را گفت، تو کیستی گفت یا سیّدی من آن نقطه ام که در زیر با زده بود، شبلی گفت تو مهتر منی چون خویشتن را مقامی نمی بینی.
ابن عبّاس گوید از تواضع بود، آنک مرد پس خوردۀ برادر خویش خورد.
شبلی گوید خواری من خواری جهودان ناچیز کرد.
بشر گوید سلامی بر ابناء دنیا کنید بدست بداشتن سلام بریشان.
شعیب بن حرب گوید اندر طواف بودم کسی پهلو بر من زد، باز نگریستم، فضیل بود گفت یا باصالح اگر پنداری که هیچکس اندرین موسم بتر از من و از تو هست بد پنداشته باشی.
کسی گفت اندر طواف بودم یکی را دیدم که چاکران پیش او می شدند و مردمان از طواف دور میکردند از بهر او، و پس از آن او را دیدم در زیر جسر بغداد دست بیرون کرده و چیزی میخواست، عجب بماندم مرا گفت آنجا که مردمان تواضع کنند من تکبّر کردم تا خدای تعالی مرا مبتلا کرد بتواضع کردن جائی که مردمان تکبّر کنند.
خبر بعمر عبدالعزیز رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ برداشتند که پسری از آنِ تو انگشتریی خریده است بهزار درم، نامۀ نوشت که شنیدم که انگشتریی خریدۀ بهزار درم چون نامۀ من بتو رسد آن بفروش و هزار شکم گرسنه را سیر کن، و انگشتریی ساز از دو درم، و نگین او آهن چینی و برو نویس رَحِمَ اللّهُ امْرَأً عَرَفَ قَدْرَ نَفْسِهِ. خدای رحمت کناد بر آنک اندازۀ خویش داند.
بندۀ عرض کردند بر یکی از امیران بچندین هزار درم چون بها بیاوردند، این امیر را آن بها بسیار آمد، رای وی ازین تغیّر آورد فرمود که درم باز خزینه برید، این بنده گفت مرا بخر که بهر درمی ازین درمها اندر من خصلتی است که هزار درم بهتر ارزد، گفت آن چیست گفت کمترینِ آن آنست که اگر مرا بخری و همه بندگان خویش را بفرمان می کنی و مرا برگزینی اندر غلط نیفتم بخویشتن و دانم که بندۀ توام، او را بخرید.
رجاء بن حَیْوَة گوید جامۀ عمر عبدالعزیز قیمت کردم، بر منبر بود خطبه میکرد، دوازده درم، قبا بود و عمامه و پیراهن و ایزار پای و ردا و جفتی موزه و کلاهی.
عبداللّه بن محمّدبن واسع پیش پدر رفت، رفتنی که پدرش را نیکو نیامد پدر ویرا گفت دانی که مادرت بچند خریدم بسیصد درم و پدرت که خدای تعالی چون وی اندر مسلمانان بسیار مکناد منم و تو برین جمله میروی.
حَمْدون گوید تواضع آن بود که کسی را بخویشتن حاجتی ندانی نه اندر دین و نه اندر دنیا و نه درین جهان و نه در آن جهان.
ابراهیم ادهم گوید اندر مسلمانی شاد نشدم هرگز، مگر سه بار، یکبار اندر کشتی بودم مردی مسخره در آنجا بود و میگفت بترکستان گبرانرا چنین گرفتمی و موی سرم بگرفت و بجنبانید من شاد شدم از آنک اندر کشتی هیچکس نبود بچشم او حقیرتر از من و دیگر بیمار بودم در مسجدی، مؤذّن در آمد و گفت بیرون شو، من طاقت نداشتم، پای من بگرفت و بیرون کشید، سه دیگر بشام بودم، پوستینی داشتم اندرو نگریستم موی از جنبنده باز ندانستم از بس که بودند، بدان نیز شاد شدم.
و هم از وی حکایت کنند که بهیچ چیز چنان شاد نشدم که روزی نشسته بودم، کسی بیامد و بر من شاشید.
میان بوذر و بلال لجاجی رفت بوذر بر بلال سرزنش کرد که تو سیاهی، بلال گله پیش رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ برد، رسول صَلَوات اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ گفت یا باذر ندانستم کی اندر دل تو بقیّتی از کبر جاهلیّت ماندست، بوذر روی بر زمین نهاد و سوگند خورد که از آنجا برنگیرم تا بلال پای بر روی من نهد و اندر زمین بمالد، روی برنداشت تا بلال آن چنان نکرد.
حسین بن علی علیهماالسّلام جائی رسید، چند کودک آنجا بودند، پارۀ چند نان داشتند، حسین را میزبانی کردند، بنشست و آن پارهای نان با ایشان بخورد و ایشانرا بسرای برد و طعام داد ایشانرا و جامه کرد و گفت دست، ایشانراست بر من زیرا که ایشانرا جز از آن نبود که میزبانی کردند و من زیاده از آن یابم.
عمربن الخطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ غنیمت قسمت می کرد میان صحابه حلۀ گران بها نزدیک معاذ فرستاد معاذ بفروخت و شش بنده خرید و آزاد کرد، خبر بعمر رسید پس از آن عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ حُلّه قسمت می کرد، حُلَّۀ کم بهاتر بنزدیک معاذ فرستاد، بازو عتاب کرد عمر گفت زیرا که آن حُلّه بفروختی، معاذ گفت ترا از آن چه نصیب من بمن ده بتمامی و من سوگند خورده ام که این حُلّه بر سر عمر زنم، عمر گفت اینک سر من پیش تو و پیران با پیران رفق کنند، دانم که سخت نزنی.
عبداللّه گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مثقال ذرۀ کبر اندر بهشت نشود و مثقال یک ذره ایمان اندر دوزخ نشود، مردی گفت یا رسول اللّه اگر مرد دوست دارد و خواهد که جامۀ وی نیکو بود پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت خدای عزّوجلّ جمیل است و جمال دوست دارد و کبر آن بود که نظر کند بر حق و مردمانرا حقیر دارد.
انس بن مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیمارانرابپرسیدی و از پس جنازها فرا شدی و بر خر نشستی و بنده را جواب دادی و روز قُرَیْظه و نَضیر بر خری بودی، افساری از لیف و پالانی از لیف بر وی.
و خشوع فرمان بردن حق بود و تواضع گردن نهادن حق را و بر حکم او اعتراض ناکردن.
حُذَیْفه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ نخست چیزی که گم شود از دین شماخشوع بود.
کسی را از خشوع پرسیدند گفت قیام دل پیش حقّ بهمّتی مجموع.
سهلِ عبداللّه گوید هر که دل وی خاشع بود دیو گرد وی نگردد.
و گفته اند از نشانهای خشوع آنست که چون بنده را بخشم آرند یا او را مخالفت کنند خویشتن را بدان دارد که بقبول پیش آن باز شود.
و گفته اند خشوع دل، بند چشم بود از نگریستن.
محمّدبن علیّ الترمذی گوید خاشع آن بود که آتش شهوت خویش فرو کشد و دود دل خویش بنشاند و انوار تعظیم اندر دل خویش برافروزد تا شهوات مرده گردد و دل زنده گردد و اندامهای وی خاشع بود.
حسن گوید خشوع بیمی بود ایستاده اندر دل او وملازمت گرفته.
جُنَیْد را پرسیدند از خشوع گفت دلرا نرم داشتن عّلام الغیوب را.
قالَ اللّهُ تَعالی و عِبادُالرَّحمنِ الَّذینَ یَمشونَ عَلیَ الْاَرْضِ هَوْناً. و از استاد ابوعلی شنیدم که معنی آن بود که متواضع باشند.
و هم از وی شنیدم که آن باشد که شراک نعلین نیکو نکنند چون روند.
و اتّفاق کرده اند که محلّ خشوع دلست و کسی را دیدند خویشن را فراهم کشیده و شکسته و سر زانوها از سر برگذاشته. او را گفتند یا فلان خشوع اندر دل بود نه اندر سر زانو.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یکی را دید که اندر نماز با موی و روی بازی همی کرد گفت اگر دل تو خاشع بودی اندامهاء تو نیز خاشع بودی.
و گفته اند خشوع اندر نماز آنست که نداند که بر راست و چپ او کیست.
و محتمل بود که گویند خشوع خاموشیِ سرّ بود بشرط ادب اندر مشاهدت حق.
و گفته اند خشوع پژمردگیی بود اندر دل بوقت اطّلاع حق سُبْحَانَهُ.
و گفته اند خشوع گداختن دل بود و ناپیدا شدن، بوقت سلطان حقیقت.
و گقته اند خشوع مقدّمات غَلَبات هیبت بود.
و گویند خشوع بیمی بود که در دل آید ناگاه، بوقت کشف حقیقت.
فُضَیْل بنِ عیاض گوید کراهیت داشتندی که اثر خشوع دیدندی بر کسی زیادت از آنک اندر دل وی بودی.
ابوسلیمان دارانی گوید اگر همه مردمان گرد آیند تا مرا خوار کنند برین جملت که من خویشتن خوار کرده ام نتوانند.
و گفته اند هر که نزدیک خویشتن حقیر باشد نزدیک دیگران بزرگ باشد.
عمر عبدالعزیز هرگز سجود نکردی مگر بر خاک.
ابن عبّاس گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اندر بهشت نشود آنک چند مثقال سپندانی اندر دل وی کبر بود.
مجاهد گوید چون خدای تعالی قوم نوح را هلاک کرد کوهها تکبّر آوردند و جودی تواضع نمود، خدای کشتی نوح را بر وی فرود آورد.
عمر خطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ بشتاب رفتی براه گفتی چنین رفتن براه، حاجت زودتر برآید و از کبر دورتر بود.
عمر عبدالعزیز رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ شبی چیزی همی نبشت و مهمانی نزدیک او بود و چراغ را روغن درمی بایست کرد، مهمان گفت چراغ نیکو کنم گفت نه، از کرم نبود مهمانرا کار فرمودن، گفت آن غلام را بیدار گردانم، گفت نه، که نخستین خوابست، برخاست بتن خویش و چراغ را روغن کرد، مهمان گفت خودبرخاستی بنیکوکردن چراغ گفت بشدم و عمر عبدالعزیز بودم و بازآمدم و همانم.
ابوسعید خُدْری گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اشتر را بدست مبارک خویش علف دادی و خانه برُفتی و نعلین پاره بردادی و جامه بر دوختی، و گوسفندی بدوشیدی، و با خادم نان خوردی و چون آس کردی و مانده شدی یاری وی کردی و شرم، او را بازنداشتی که از بازار چیزی با سرا آوردی، درویش و توانگر را دست گرفتی و نخست سلام او کردی و بهر جای که ویرا خواندندی بشدی و حقیر نداشتی و اگر همه خرمای بد بودی، سهل مؤنت بودی، نیکوخلق، کریم طبع، نیکو عشرت، گشاده روی، تبسّم کننده، نه خندان و نه اندوهگن بودی، و نه گرفته، متواضع بودی نه از خواری، سخی بودی نه مسرِف، نازک دل بود، رحیم بر مؤمنان، هرگز بسیر خوردن مائل نبود و دست دراز نکردی بطمع.
فُضَیْلِ عیاض گوید قُرّای رحمن اصحاب خشوع و تواضع باشند و قرّای عُصاة اصحاب عجب و تکبّر.
هم فضیل گوید هر که خویشتن را قیمت داند او را اندر تواضع نصیب نباشد.
فضیل را پرسیدند از تواضع گفت حق را فروتنی کردن و فرمان بردن و از هر که حق گوید فرا پذیرفتن.
فضیل گوید خداوند تعالی وحی فرستاد بکوهها که بر من یکی از شما، با پیغامبری از آن خویش سخن خواهم گفتن، کوهها همه تکبّر کردند مگر طور سینا خداوند سُبْحانَه با موسی بر طور سخن گفت تواضع او را
جنید را پرسیدند از تواضع، گفت بال فرو داشتن بود و پهلو نرم داشتن.
وهب مُنَّبِه گوید اندر بعضی از کتابها است که خداوند عَزَّوَجَلَّ گفت من ذریه آدم بر مثال ذرّۀ از پشت آدم بیرون آوردم هیچ دل ندیدم با من متواضع تر از دل موسی، بدان سبب ویرا برگزیدم و با او سخن گفتم.
عبداللّه مبارک گوید بر توانگران تکبّر کردن و مر درویشان را متواضع بودن از تواضع بود.
ابویزید را گفتند بنده متواضع کی باشد گفت آنگه که خویشتن را مقامی نبیند و مجالی و اندر میان مردمان هیچکس را از خویشتن بتر نداند.
و گفته اند تواضع نعمتی است که اندرو حسد نکنند و کبر محنتی بود که بر وی رحمت نکنند و عزّ اندر تواضع است هر که اندر کبر طلب کند نیابد.
ابراهیمِ شیبان گوید شرف اندر تواضع است و عزّ اندر تقوی و آزادی اندر قناعت.
سفیان ثوری گوید عزیزترین خلقان پنج اند عالمی زاهد و فقیهی صوفی و توانگری متواضع و درویشی شاکر و شریفی سُنّی.
یحیی معاذ گوید تواضع اندر همگنان نیکو بود، ولیکن اندر توانگران نیکوتر و تکبّر اندر همگنان زشت بود ولیکن اندر درویشان زشتر.
ابن عطا گوید تواضع قبول حق بود از هر که بود.
گویند زیدبن ثابت بر می نشست، ابن عبّاس رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ فرا شتافت تا رکاب وی نگاه دارد، گفت مکن یا پسرعمّ رسول خدای، ابن عبّاس گفت ما را فرموده اند که با مهتران خویش چنین کنید. زید گفت دست مرا بنمای، دست بیرون کرد، دست وی بوسه داد گفت ما را چنین فرموده اند که کنیم با اهل بیت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.
عُرْوة بن زُبَیْر گوید عمربن الخطّاب را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ دیدم مشکی آب برگردن، گفتم یا امیرالمؤمنین چرا کردی این گفت زیرا که وفد بسیار آمده بودند از هر جای، بسمع و طاعت من، تکبّر اندر من آمد من خواستم که آن بر خویشتن بشکنم، و برفت و همچنان آن مشک بخانۀ زنی انصاری برد و خنبهای وی پر کرد.
روایت کنند که بوهریره را دیدند و آن روز امیر مدینه بود و پشتۀ هیزم در پشت داشت و میگفت امیر خویش را راه دهید.
عبداللّه رازی گوید تواضع ترک تمیز بود در خدمت.
بوسلیمان گوید هر که خویشتن را هیچ قیمت داند حلاوت خدمت نیابد.
یحیی بن معاذ گوید تکبّر کردن بر آنک بر تو بمال تکبّر کند تواضع بود.
مردی پیش شبلی آمد شبلی او را گفت، تو کیستی گفت یا سیّدی من آن نقطه ام که در زیر با زده بود، شبلی گفت تو مهتر منی چون خویشتن را مقامی نمی بینی.
ابن عبّاس گوید از تواضع بود، آنک مرد پس خوردۀ برادر خویش خورد.
شبلی گوید خواری من خواری جهودان ناچیز کرد.
بشر گوید سلامی بر ابناء دنیا کنید بدست بداشتن سلام بریشان.
شعیب بن حرب گوید اندر طواف بودم کسی پهلو بر من زد، باز نگریستم، فضیل بود گفت یا باصالح اگر پنداری که هیچکس اندرین موسم بتر از من و از تو هست بد پنداشته باشی.
کسی گفت اندر طواف بودم یکی را دیدم که چاکران پیش او می شدند و مردمان از طواف دور میکردند از بهر او، و پس از آن او را دیدم در زیر جسر بغداد دست بیرون کرده و چیزی میخواست، عجب بماندم مرا گفت آنجا که مردمان تواضع کنند من تکبّر کردم تا خدای تعالی مرا مبتلا کرد بتواضع کردن جائی که مردمان تکبّر کنند.
خبر بعمر عبدالعزیز رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ برداشتند که پسری از آنِ تو انگشتریی خریده است بهزار درم، نامۀ نوشت که شنیدم که انگشتریی خریدۀ بهزار درم چون نامۀ من بتو رسد آن بفروش و هزار شکم گرسنه را سیر کن، و انگشتریی ساز از دو درم، و نگین او آهن چینی و برو نویس رَحِمَ اللّهُ امْرَأً عَرَفَ قَدْرَ نَفْسِهِ. خدای رحمت کناد بر آنک اندازۀ خویش داند.
بندۀ عرض کردند بر یکی از امیران بچندین هزار درم چون بها بیاوردند، این امیر را آن بها بسیار آمد، رای وی ازین تغیّر آورد فرمود که درم باز خزینه برید، این بنده گفت مرا بخر که بهر درمی ازین درمها اندر من خصلتی است که هزار درم بهتر ارزد، گفت آن چیست گفت کمترینِ آن آنست که اگر مرا بخری و همه بندگان خویش را بفرمان می کنی و مرا برگزینی اندر غلط نیفتم بخویشتن و دانم که بندۀ توام، او را بخرید.
رجاء بن حَیْوَة گوید جامۀ عمر عبدالعزیز قیمت کردم، بر منبر بود خطبه میکرد، دوازده درم، قبا بود و عمامه و پیراهن و ایزار پای و ردا و جفتی موزه و کلاهی.
عبداللّه بن محمّدبن واسع پیش پدر رفت، رفتنی که پدرش را نیکو نیامد پدر ویرا گفت دانی که مادرت بچند خریدم بسیصد درم و پدرت که خدای تعالی چون وی اندر مسلمانان بسیار مکناد منم و تو برین جمله میروی.
حَمْدون گوید تواضع آن بود که کسی را بخویشتن حاجتی ندانی نه اندر دین و نه اندر دنیا و نه درین جهان و نه در آن جهان.
ابراهیم ادهم گوید اندر مسلمانی شاد نشدم هرگز، مگر سه بار، یکبار اندر کشتی بودم مردی مسخره در آنجا بود و میگفت بترکستان گبرانرا چنین گرفتمی و موی سرم بگرفت و بجنبانید من شاد شدم از آنک اندر کشتی هیچکس نبود بچشم او حقیرتر از من و دیگر بیمار بودم در مسجدی، مؤذّن در آمد و گفت بیرون شو، من طاقت نداشتم، پای من بگرفت و بیرون کشید، سه دیگر بشام بودم، پوستینی داشتم اندرو نگریستم موی از جنبنده باز ندانستم از بس که بودند، بدان نیز شاد شدم.
و هم از وی حکایت کنند که بهیچ چیز چنان شاد نشدم که روزی نشسته بودم، کسی بیامد و بر من شاشید.
میان بوذر و بلال لجاجی رفت بوذر بر بلال سرزنش کرد که تو سیاهی، بلال گله پیش رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ برد، رسول صَلَوات اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ گفت یا باذر ندانستم کی اندر دل تو بقیّتی از کبر جاهلیّت ماندست، بوذر روی بر زمین نهاد و سوگند خورد که از آنجا برنگیرم تا بلال پای بر روی من نهد و اندر زمین بمالد، روی برنداشت تا بلال آن چنان نکرد.
حسین بن علی علیهماالسّلام جائی رسید، چند کودک آنجا بودند، پارۀ چند نان داشتند، حسین را میزبانی کردند، بنشست و آن پارهای نان با ایشان بخورد و ایشانرا بسرای برد و طعام داد ایشانرا و جامه کرد و گفت دست، ایشانراست بر من زیرا که ایشانرا جز از آن نبود که میزبانی کردند و من زیاده از آن یابم.
عمربن الخطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ غنیمت قسمت می کرد میان صحابه حلۀ گران بها نزدیک معاذ فرستاد معاذ بفروخت و شش بنده خرید و آزاد کرد، خبر بعمر رسید پس از آن عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ حُلّه قسمت می کرد، حُلَّۀ کم بهاتر بنزدیک معاذ فرستاد، بازو عتاب کرد عمر گفت زیرا که آن حُلّه بفروختی، معاذ گفت ترا از آن چه نصیب من بمن ده بتمامی و من سوگند خورده ام که این حُلّه بر سر عمر زنم، عمر گفت اینک سر من پیش تو و پیران با پیران رفق کنند، دانم که سخت نزنی.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی و هفتم - در جُوْد و سَخَا
قالَ اللّهُ تَعالی وَ یُْؤثِرونَ عَلی اَنْفُسِهِمْ ولَوْ کانَ بِهِم خَصَاصَةٌ.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ سخّی نزدیک بود بخدای و نزدیک بود بمردمان و دور بود از دوزخ، و بخیل دور بود از خدای و دور بود از مردمان و نزدیک بود بدوزخ و جاهلی سخّی نزدیک خدای تعالی گرامی تر از عابدی بخیل.
و بدانک بر زبان اهل علم فرقی نیست میان جود و سخا و خداوند را سبحانه و تعالی بسخا صفت نکنند زیرا که در کتاب و سنّت نیامدست و حقیقت جود آنست که بذل کردن بر تو دشخوار نباشد و بنزدیک قوم، سخا نخستین رتبت است، آنگاه از پس او جود آنگاه ایثار، هر که برخی بدهد و برخی بازگیرد، وی صاحب سخا بود و هر که بیشتر بدهد و از آن چیزی خویشتن را باز گیرد، او صاحب جود بود و آنک بر سختی بایستد و آن اندکی که دارد ایثار کند، وی صاحب ایثار بود. چنین شنیدم از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ که اسما بنت خارجه گفت از خویشتن رضا ندهم که کسی از من حاجتی خواهد ویرا نومید کنم زیرا که اگر کریم است تن ویرا صیانت کنم و اگر لئیم بود تن خود را صیانت کنم از وی.
مؤرّق الْعِجْلی گویند با مردمان رفقها کردی که هزار درم بنزدیک کسی بنهادی گفتی این نگاه دار تا من بتو رسم آنگاه کس فرستادی که ترا بّحّلّ کردم، رفقها کردی بتلطّف.
گویند مردی از اهل مَنْبِج مدینیی را دید گفت از کجائی گفت از مدینه گفت مردی از آن شما بنزدیک ما آمد، او را حَکَم بن المُطَّلِب خواندند ما را همه توانگر کرد این مدنی گفت چگونه کرد این که نزدیک شما آمد هیچ چیز نداشت مگر جبّۀ پشمین گفت ما را توانگر بمال نکرد ولیکن کرم بیاموخت ما را، ما یکدیگر همه فضل کردیم بر یکدیگر تا همه توانگر شدیم.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت چون غلام خلیل صوفیانرا بخلیفه غمز کرد فرمود که همه را گردن بزنید، امّا جُنَید در فقه گریخت و خویشتن را بدان باز پوشید و وی فتوی کردی بر مذهب بوثور. و امّا شحّام و رقّام و نوری و جماعتی را آوردند و نطع بکشیدند تا سیّاف ایشانرا سیاست کند نوری فرا پیش شد سیّاف گفت دانی که بچه می شتابی نوری گفت دانم گفت پس این شتاب زدگی چیست گفت یک ساعته زندگانی ایثار کنم بر یاران خویش، سیّاف متحیّر شد و این خبر بخلیفه رسانیدند ایشانرا بقاضی وقت فرستاد تا حال ایشانرا تعریف کند قاضی مسأله ها پرسید فقهی نوری همه را جواب داد آنگاه نوری فرا سخن آمد و گفت خدایرا عَزَّوَجَلَّ بندگانند که چون سخن گویند بخدای گویند و چون قیام کنند بخدای کنند و سخنها گفت که قاضی از آن بگریست، قاضی کس بخلیفه فرستاد که اگر این گروه زندیقند بر روی زمین هیچ مسلمان نیست.
علی بن الفضیل از بیّاعان محلّت چیزی می خرید او را گفتند اگر ببازار شوی ارزان تر یابی گفت ایشان بنزدیک ما بیستادند بامید منفعت با جائی دیگر نتوان شد.
گویند کسی جَبَله را کنیزکی فرستاد و وی اندر میان یاران بود گفت زشت بود که تنها خویشتن را برگیرم و شما حاضراید و یکی را از میان تخصیص نتوانم کرد و همگنانرا نزدیک من حق و حرمت است و این قسمت نپذیرد و ایشان هشتاد تن بودند هر یکی را کنیزکی بخشید.
عُبَیْداللّه بن ابی بکره روزی اندر راهی تشنه بود از سرای زنی آب خواست، زن کوزۀ آب بیاورد و از پس در بایستاد و گفت ازین در بازتر شوید یکی ازین غلامان شما فرا گیرید که من زنی ام از عرب، خادمی داشتم، روزی چند هست تا فرمان یافته است عبیداللّه بن ابی بکره آب بخورد غلام را گفت ده هزار درم نزدیک این زن بر، زن گفت ای سبحان اللّه با من سخریّت می کنی گفت بیست هزار درم کردم زن گفت از خدای عافیت خواهم گفت سی هزار درم نزدیک آن زن بر زن در سرای فراز کرد و گفت اف بر تو غلام بیامد و سی هزار درم نزدیک آن زن آورد، بشبانگاه نرسید که بسیار خواهندگان این زنرا پدیدار آمدند تا ویرا بزنی کنند.
و گفته اند جود اجابت کردنست اوّل خاطر را
از یکی شنیدم از شاگردان ابوالحسن بوشنجه که گفت ابوالحسن بوشنجه اندر طهارت جای بود شاگردی را آواز داد و گفت پیراهن از من برکش و بفلان کس ده که مرا افتاد که با آنکس این خلق کنم.
قیس بن سعدبن عباده را گفتند هیچکس را دیدی از خویشتن سخی تر گفت دیدم، اندر بادیه نزدیک پیرزنی فرو آمدم شوهر زن حاضر آمد، زن او را گفت مهمانان آمده است مرد اشتری آورد و بکشت و ما را گفت شما دانید، دیگر روز اشتری دیگر آورد و بکشت و گفت شما دانید با این، ما گفتیم از آنک دی کشته بود اندکی خورده شدست، گفت ما مهمانان خویش را گوشت بازمانده ندهیم، دو روز نزدیک وی بودیم یا سه روز و باران می بارید و وی همچنان میکرد چون بخواستیم آمدن، صد دینار اندر خانه وی بنهادیم، و آن زن را گفتیم عذر ما اندرو بخواه و ما برفتیم چون روز برآمد باز نگرستیم، مردی را دیدیم که از پی ما همی آمد و بانگ میکرد که باز ایستید ای لئیمان بهاء میزبانی میدهید، ما را گفت زر خویش بستانید و الّا همه را بنیزه تباه کنم زر باز داد و بازگشت.
ابوعبداللّه رودباری اندر سرای یکی شد از شاگردان خویش، آنکس غائب بود، خانۀ دید در قفل کرده گفت صوفیی باشد که در خانه قفل کند فرمود تا قفل بشکستند و هرچه اندر آن خانه بود و اندر سرا بود ببازار فرستاد تا همه بفروختند وقتی خوش بساختند از بهاء آن خداوند خانه باز آمد و هیچ چیز نتوانست گفت پس زن وی درآمد و گلیمی داشت دریشان انداخت گفت ای اصحابنا این گلیم از جملۀ آن کالاست که اندرین سرای بوده است، این نیز بفروشید شوهر گفت این تکلّف چرا کردی باختیار خویش زن او را گفت خاموش باش چون شیخ با ما گستاخی کند و بر ما حکم کند چیزی در خانه بگذاشتن نیکو نباشد.
بشربن الحارث گوید اندر بخیل نگرستن، دلرا سخت کند.
قیس بن سعدبن عباده بیمار شد، دوستان بعیادت دیر شدند، پرسید که سبب چیست ناآمدن ایشان گفتند شرم همی دارند از تو که ترا وام است برایشان مالی گفت کم و کاست بادا مالی که از دیدار دوستان و برادران باز دارد منادی فرمود که هر که ما را مالی بسیار بر وی است از جهت من بِحِل است، شبانگاه چندان مردم گرد آمدند بعیادت، خواستند که در سرای بشکنند از زحمت.
عبداللّه بن جعفر بسر ضیاعی می شد، بخرماستانی فرو آمد و در آنجا غلامی بود سیاه که کار میکرد، قوت خویش آورده بود، سگی در آن حائط آمد و بنزدیک غلام آمد قرصی بوی داد سگ بخورد، دیگر نیز به وی داد، سه دیگر نیز به وی داد، سگ همه بخورد و عبداللّه می نگریست گفت یا غلام قوت تو هر روز چنداست گفت این قدر که تو دیدی گفت چرا ایثار کردی برین سگ گفت اینجا سگ نباشد این از جای دور آمده است گرسنه بود. کراهیت داشتم که او را نان ندهم عبداللّه گفت پس تو چه خواهی خوردن گفت من امروز بسر برم، عبداللّه بن جعفر گفت مرا بر سخاوت ملامت همی کنند و این غلام سخی تر از منست آن غلام را بخرید و هرچه اندر آن حائط بود و غلام را آزاد کرد و آن حائط بدو بخشید.
گویندمردی را دوستی بود بنزدیک او آمد در بکوفت مرد بیرون شد گفت چرا آمدی گفت چهار درم، مرا وام بر آمدست، مرد اندر سرای شد و چهارصد درم بیاور و بوی داد و مرد اندر گریستن ایستاد زن وی گفت چون مرادت نبود چرا بهانه نیاوردی گفت نه از اندوه سیم می گریم از آن میگریم تا چرا حال وی نپرسیده بودم تا او را خود آن نبایستی گفت.
مُطَرِّف بن الشِّخیر گفتی چون کسی را حاجتی باشد بمن، برجائی نویسد که مرا کراهیّت آید که اندر روی او اثر ذُلِّ حاجت بینم.
گویند کسی خواست که عبداللّهِ عباّس را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ خجل کند که ویرا بازو ستیزه بود نزدیک محتشمان شهر آمد و گفت عبداللّه عبّاس میگوید که امروز رنجی برگیرید و بنزدیک ما آئید تا چاشت آنجا خورید مردمان آمدند چندانک سرای پر برآمد عبداللّه گفت این چیست گفتند فلان کس چنین گفت اندر وقت کس فرستاد تا میوه خریدند و طعام بیاوردند و مردمانرا بخورانیدند چون فارغ شدند وکیلان را گفت هر روز این بتوان ساخت از مال من، گفتند توان، گفت هر روز باید که این مردم وقت چاشت اینجا باشند.
شیخ ابوعبدالرّحمن حکایت کرد که استاد ابوسهلِ صُعْلوکی رَحِمَه اللّه روزی طهارت میکرد اندر میان سرای، سائلی در آمد و چیزی خواست و هیچ چیز حاضر نبود گفت باش تا من فارغ شوم چون فارغ شد گفت این آفتابه بردار، برداشت و بیرون شد و صبر کرد تا دور بشد آنگاه آواز داد که آفتابه کسی ببرد از پس بشدند باز نیافتند و این از آن سبب کرد که اهل سرای او را ملامت ببذل میکردند.
و هم از وی شنیدم که استاد ابوسهل صُعْلوکی رَحِمَهُ اللّهُ جبّۀ داشت و بکسی بخشید اندر میان زمستان و آنگاه بدرس آمد جبّۀ زنانه پوشیده بود که دیگر جبّه نداشت. وفدی آمد از پارس، از بزرگان اندر همه علوم، فقه و کلام و نحو اسپهسالارابوالحسن کس فرستاد که تا استاد برنشیند باستقبال ایشان، دُرّاعه بر بالای جبّۀ زنان پوشید، سپهسالار گفت امام شهر بر ما استخفاف می کند، بجامۀ زنان برمی نشیند چون حاضر آمدند با ایشان همه مناظره کرد، و همه را غلبه کرد، اندر همه علوم.
و هم از شیخ ابوعبدالرحمن شنیدم که هرگز استاد بوسهل هیچ چیز بکس ندادی بدست خویش، بر زمین افکندی تا آن کس آنرا از زمین برداشتی گفت دنیا از آن حقیرتر است که بسوی آن دست خویش زبر دست کسی بینم.
پیغامبر گفت علیه الصَّلوٰةُ والسَّلامُ اَلَیْدُ الْعُلیا خَیْرٌ مِنَ الیَدِ السُّفْلی.
گویند ابومرثد یکی بوده است از کریمان عصر، شاعری او را مدحی آورد گفت هیچ چیز ندارم که ترا دهم، مرا بقاضی بَر و بر من دعوی کن، بده هزار درم تا من اقرار دهم ترا بدان پس مرا باز دارد در زندان که اهل من مرا اندر زندان بنگذارند شاعر چنان کرد که وی فرمود شبانگاه ده هزار درم بشاعر دادند و ویرا از زندان بیرون آوردند.
مردی از حسن بن علی رَضِیَ اللّه عَنْهُما چیزی خواست، پنجاه هزار درم به وی داد و پانصد دینار گفت حمّالی بیار تا این بردارد، حمّال بیامد و وی طیلسان بحمّال داد و گفت مزد مرا باید داد.
زنی از لیث بن سعد سُکُرَّۀ انگبین خواست، خیکی انگبین فرمود، گفت زن اندکی خواست و تو چندین دادی گفت او بقدر حاجت خواست و ما بقدر خویش دادیم.
یکی گوید بکوفه اندر مسجد اشعث نماز کردم نماز بامداد و بطلب غریمی شده بودم چون از نماز سلام دادم اندر پیش هرکسی تایی حُلّه و جفتی نعلین بنهادند پیش من نیز همچنان بنهادند گفتم چیست این گفتند اشعث از مکّه باز آمده است و این اهل مسجد او راست گفتم من بسبب غریمی آمده ام، از اهل وظیفت او نیستم گفتند این آنراست که آنجا حاضر است.
گویند چون شافعی را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ اجل نزدیک آمد گفت فلان مرد را گوئید تا مرا بشوید و آن مرد غائب بود چون مرد باز آمد او را از آن خبر دادند آن مرد جریدۀ او بخواست و هفتاد هزار درم اوام شافعی بود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ بگزارد گفت این شستن من است او را.
گویند چون شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از صنعا با مکه آمد ده هزار دینار با او بود گفتند بدین ضیاعی باید خرید یا گوسفند، از بیرون مکّه خیمه بزد و دینار ده هزار فرو ریخت، هر که درآمد یک مشت زر به وی داد چون وقت نماز پیشین بود هیچ چیز نمانده بود، برخاست و جامه بیفشاند.
و گویند سَرّی سَقَطی روز عید بیرون شد، مردی بزرگ پیش او آمد سری سلام کرد او را، سلامی ناقص. او را گفتند این مردی بزرگست گفت دانم ولیکن روایت کنند از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت چون دو مسلمان بهم رسند صد رحمت برایشان قسمت کنند، نود و نه آنرا بود که خوش منش تر بود خواستم که نصیب او بیشتر باشد.
روزی امیرالمؤمنین علی مرتضی کَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ بگریست گفتند چراست این گریستن گفت هفت روز است تا هیچ مهمان بخانۀ من نیامده است ترسم که خدای عَزَّوَجَلَّ مرا خوار بکردست.
از انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کنند که گفت زکوة سرای آنست که درو مهمان خانه سازی.
واندر معنی این آیت هَلْ اَتیکَ حَدیثُ ضَیْفِ اِبْراهیمَ اَلْمُکْرَمینَ گفته اند ابراهیم علیه السّلام خدمت بتن خویش کردی. دیگر گفته اند مهمان کریمان کریم بود.
ابراهیم بن جُنَیْد گوید چهار چیز است که کریم را از آن ننگ نباید داشت اگرچه امیری بود، پدر را بر پای خاستن و مهمانرا خدمت کردن و عالمی را که از وی علم آموخته باشی خدمت کردن و آنچه نداند پرسیدن.
ابن عبّاس گوید اندر قول خدای عَزَّوَجَلَّ لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ آنْ تَْأکُلوا جَمیعاً اَوْ اَشتاتاً گفت کراهیت داشتند تنها طعام خوردن چون این آیة فرود آمد با کی نیست شما را با کسی خوری یا تنها رخصت دادند ایشانرا اندرین.
عبداللّه بن عامر مردی را مهمان کرد، میزبانی نیکو بکرد چون بازگشت غلامان وی اندر بار بستن یاری ندادند، مرد گفت سبب این چیست گفت ایشان یاری نکنند آنرا که از نزدیک ما بازگردد.
واندرین معنی بیت مَتَنبَّی است.
شعر:
اِذا تَرَحَّلْتَ عَنْقَوْمٍ وَقَد قَدَروا
اَنْلاتُفارِقَهُمْفَالرّاحِلونَ هُمُ
عبداللّه مبارک گوید سخاوت کردن از آنچه در دست مردمانست فاضلتر از بذل کردن آنچ در دست تو است.
کسی گوید اندر نزدیک بشربن الحارث شدم، روزی سرمائی بود سخت او را دیدم برهنه و می لرزید گفتم یا بانصر مردمان اندر جامه زیادت کنند درین سرما و تو جامه برکشیدۀ گفت درویشانرا یاد کردم و آن سختی که بر ایشانست و مال نداشتم که با ایشان مواسات کنم، خواستم که بتن، باری موافقت کنم با ایشان اندر سرما.
دقّاق گوید سخا نه آنست که صاحب مال عطا دهد، سخا آنست که تهی دست از نیستی عطا دهد توانگر را.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ سخّی نزدیک بود بخدای و نزدیک بود بمردمان و دور بود از دوزخ، و بخیل دور بود از خدای و دور بود از مردمان و نزدیک بود بدوزخ و جاهلی سخّی نزدیک خدای تعالی گرامی تر از عابدی بخیل.
و بدانک بر زبان اهل علم فرقی نیست میان جود و سخا و خداوند را سبحانه و تعالی بسخا صفت نکنند زیرا که در کتاب و سنّت نیامدست و حقیقت جود آنست که بذل کردن بر تو دشخوار نباشد و بنزدیک قوم، سخا نخستین رتبت است، آنگاه از پس او جود آنگاه ایثار، هر که برخی بدهد و برخی بازگیرد، وی صاحب سخا بود و هر که بیشتر بدهد و از آن چیزی خویشتن را باز گیرد، او صاحب جود بود و آنک بر سختی بایستد و آن اندکی که دارد ایثار کند، وی صاحب ایثار بود. چنین شنیدم از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ که اسما بنت خارجه گفت از خویشتن رضا ندهم که کسی از من حاجتی خواهد ویرا نومید کنم زیرا که اگر کریم است تن ویرا صیانت کنم و اگر لئیم بود تن خود را صیانت کنم از وی.
مؤرّق الْعِجْلی گویند با مردمان رفقها کردی که هزار درم بنزدیک کسی بنهادی گفتی این نگاه دار تا من بتو رسم آنگاه کس فرستادی که ترا بّحّلّ کردم، رفقها کردی بتلطّف.
گویند مردی از اهل مَنْبِج مدینیی را دید گفت از کجائی گفت از مدینه گفت مردی از آن شما بنزدیک ما آمد، او را حَکَم بن المُطَّلِب خواندند ما را همه توانگر کرد این مدنی گفت چگونه کرد این که نزدیک شما آمد هیچ چیز نداشت مگر جبّۀ پشمین گفت ما را توانگر بمال نکرد ولیکن کرم بیاموخت ما را، ما یکدیگر همه فضل کردیم بر یکدیگر تا همه توانگر شدیم.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت چون غلام خلیل صوفیانرا بخلیفه غمز کرد فرمود که همه را گردن بزنید، امّا جُنَید در فقه گریخت و خویشتن را بدان باز پوشید و وی فتوی کردی بر مذهب بوثور. و امّا شحّام و رقّام و نوری و جماعتی را آوردند و نطع بکشیدند تا سیّاف ایشانرا سیاست کند نوری فرا پیش شد سیّاف گفت دانی که بچه می شتابی نوری گفت دانم گفت پس این شتاب زدگی چیست گفت یک ساعته زندگانی ایثار کنم بر یاران خویش، سیّاف متحیّر شد و این خبر بخلیفه رسانیدند ایشانرا بقاضی وقت فرستاد تا حال ایشانرا تعریف کند قاضی مسأله ها پرسید فقهی نوری همه را جواب داد آنگاه نوری فرا سخن آمد و گفت خدایرا عَزَّوَجَلَّ بندگانند که چون سخن گویند بخدای گویند و چون قیام کنند بخدای کنند و سخنها گفت که قاضی از آن بگریست، قاضی کس بخلیفه فرستاد که اگر این گروه زندیقند بر روی زمین هیچ مسلمان نیست.
علی بن الفضیل از بیّاعان محلّت چیزی می خرید او را گفتند اگر ببازار شوی ارزان تر یابی گفت ایشان بنزدیک ما بیستادند بامید منفعت با جائی دیگر نتوان شد.
گویند کسی جَبَله را کنیزکی فرستاد و وی اندر میان یاران بود گفت زشت بود که تنها خویشتن را برگیرم و شما حاضراید و یکی را از میان تخصیص نتوانم کرد و همگنانرا نزدیک من حق و حرمت است و این قسمت نپذیرد و ایشان هشتاد تن بودند هر یکی را کنیزکی بخشید.
عُبَیْداللّه بن ابی بکره روزی اندر راهی تشنه بود از سرای زنی آب خواست، زن کوزۀ آب بیاورد و از پس در بایستاد و گفت ازین در بازتر شوید یکی ازین غلامان شما فرا گیرید که من زنی ام از عرب، خادمی داشتم، روزی چند هست تا فرمان یافته است عبیداللّه بن ابی بکره آب بخورد غلام را گفت ده هزار درم نزدیک این زن بر، زن گفت ای سبحان اللّه با من سخریّت می کنی گفت بیست هزار درم کردم زن گفت از خدای عافیت خواهم گفت سی هزار درم نزدیک آن زن بر زن در سرای فراز کرد و گفت اف بر تو غلام بیامد و سی هزار درم نزدیک آن زن آورد، بشبانگاه نرسید که بسیار خواهندگان این زنرا پدیدار آمدند تا ویرا بزنی کنند.
و گفته اند جود اجابت کردنست اوّل خاطر را
از یکی شنیدم از شاگردان ابوالحسن بوشنجه که گفت ابوالحسن بوشنجه اندر طهارت جای بود شاگردی را آواز داد و گفت پیراهن از من برکش و بفلان کس ده که مرا افتاد که با آنکس این خلق کنم.
قیس بن سعدبن عباده را گفتند هیچکس را دیدی از خویشتن سخی تر گفت دیدم، اندر بادیه نزدیک پیرزنی فرو آمدم شوهر زن حاضر آمد، زن او را گفت مهمانان آمده است مرد اشتری آورد و بکشت و ما را گفت شما دانید، دیگر روز اشتری دیگر آورد و بکشت و گفت شما دانید با این، ما گفتیم از آنک دی کشته بود اندکی خورده شدست، گفت ما مهمانان خویش را گوشت بازمانده ندهیم، دو روز نزدیک وی بودیم یا سه روز و باران می بارید و وی همچنان میکرد چون بخواستیم آمدن، صد دینار اندر خانه وی بنهادیم، و آن زن را گفتیم عذر ما اندرو بخواه و ما برفتیم چون روز برآمد باز نگرستیم، مردی را دیدیم که از پی ما همی آمد و بانگ میکرد که باز ایستید ای لئیمان بهاء میزبانی میدهید، ما را گفت زر خویش بستانید و الّا همه را بنیزه تباه کنم زر باز داد و بازگشت.
ابوعبداللّه رودباری اندر سرای یکی شد از شاگردان خویش، آنکس غائب بود، خانۀ دید در قفل کرده گفت صوفیی باشد که در خانه قفل کند فرمود تا قفل بشکستند و هرچه اندر آن خانه بود و اندر سرا بود ببازار فرستاد تا همه بفروختند وقتی خوش بساختند از بهاء آن خداوند خانه باز آمد و هیچ چیز نتوانست گفت پس زن وی درآمد و گلیمی داشت دریشان انداخت گفت ای اصحابنا این گلیم از جملۀ آن کالاست که اندرین سرای بوده است، این نیز بفروشید شوهر گفت این تکلّف چرا کردی باختیار خویش زن او را گفت خاموش باش چون شیخ با ما گستاخی کند و بر ما حکم کند چیزی در خانه بگذاشتن نیکو نباشد.
بشربن الحارث گوید اندر بخیل نگرستن، دلرا سخت کند.
قیس بن سعدبن عباده بیمار شد، دوستان بعیادت دیر شدند، پرسید که سبب چیست ناآمدن ایشان گفتند شرم همی دارند از تو که ترا وام است برایشان مالی گفت کم و کاست بادا مالی که از دیدار دوستان و برادران باز دارد منادی فرمود که هر که ما را مالی بسیار بر وی است از جهت من بِحِل است، شبانگاه چندان مردم گرد آمدند بعیادت، خواستند که در سرای بشکنند از زحمت.
عبداللّه بن جعفر بسر ضیاعی می شد، بخرماستانی فرو آمد و در آنجا غلامی بود سیاه که کار میکرد، قوت خویش آورده بود، سگی در آن حائط آمد و بنزدیک غلام آمد قرصی بوی داد سگ بخورد، دیگر نیز به وی داد، سه دیگر نیز به وی داد، سگ همه بخورد و عبداللّه می نگریست گفت یا غلام قوت تو هر روز چنداست گفت این قدر که تو دیدی گفت چرا ایثار کردی برین سگ گفت اینجا سگ نباشد این از جای دور آمده است گرسنه بود. کراهیت داشتم که او را نان ندهم عبداللّه گفت پس تو چه خواهی خوردن گفت من امروز بسر برم، عبداللّه بن جعفر گفت مرا بر سخاوت ملامت همی کنند و این غلام سخی تر از منست آن غلام را بخرید و هرچه اندر آن حائط بود و غلام را آزاد کرد و آن حائط بدو بخشید.
گویندمردی را دوستی بود بنزدیک او آمد در بکوفت مرد بیرون شد گفت چرا آمدی گفت چهار درم، مرا وام بر آمدست، مرد اندر سرای شد و چهارصد درم بیاور و بوی داد و مرد اندر گریستن ایستاد زن وی گفت چون مرادت نبود چرا بهانه نیاوردی گفت نه از اندوه سیم می گریم از آن میگریم تا چرا حال وی نپرسیده بودم تا او را خود آن نبایستی گفت.
مُطَرِّف بن الشِّخیر گفتی چون کسی را حاجتی باشد بمن، برجائی نویسد که مرا کراهیّت آید که اندر روی او اثر ذُلِّ حاجت بینم.
گویند کسی خواست که عبداللّهِ عباّس را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ خجل کند که ویرا بازو ستیزه بود نزدیک محتشمان شهر آمد و گفت عبداللّه عبّاس میگوید که امروز رنجی برگیرید و بنزدیک ما آئید تا چاشت آنجا خورید مردمان آمدند چندانک سرای پر برآمد عبداللّه گفت این چیست گفتند فلان کس چنین گفت اندر وقت کس فرستاد تا میوه خریدند و طعام بیاوردند و مردمانرا بخورانیدند چون فارغ شدند وکیلان را گفت هر روز این بتوان ساخت از مال من، گفتند توان، گفت هر روز باید که این مردم وقت چاشت اینجا باشند.
شیخ ابوعبدالرّحمن حکایت کرد که استاد ابوسهلِ صُعْلوکی رَحِمَه اللّه روزی طهارت میکرد اندر میان سرای، سائلی در آمد و چیزی خواست و هیچ چیز حاضر نبود گفت باش تا من فارغ شوم چون فارغ شد گفت این آفتابه بردار، برداشت و بیرون شد و صبر کرد تا دور بشد آنگاه آواز داد که آفتابه کسی ببرد از پس بشدند باز نیافتند و این از آن سبب کرد که اهل سرای او را ملامت ببذل میکردند.
و هم از وی شنیدم که استاد ابوسهل صُعْلوکی رَحِمَهُ اللّهُ جبّۀ داشت و بکسی بخشید اندر میان زمستان و آنگاه بدرس آمد جبّۀ زنانه پوشیده بود که دیگر جبّه نداشت. وفدی آمد از پارس، از بزرگان اندر همه علوم، فقه و کلام و نحو اسپهسالارابوالحسن کس فرستاد که تا استاد برنشیند باستقبال ایشان، دُرّاعه بر بالای جبّۀ زنان پوشید، سپهسالار گفت امام شهر بر ما استخفاف می کند، بجامۀ زنان برمی نشیند چون حاضر آمدند با ایشان همه مناظره کرد، و همه را غلبه کرد، اندر همه علوم.
و هم از شیخ ابوعبدالرحمن شنیدم که هرگز استاد بوسهل هیچ چیز بکس ندادی بدست خویش، بر زمین افکندی تا آن کس آنرا از زمین برداشتی گفت دنیا از آن حقیرتر است که بسوی آن دست خویش زبر دست کسی بینم.
پیغامبر گفت علیه الصَّلوٰةُ والسَّلامُ اَلَیْدُ الْعُلیا خَیْرٌ مِنَ الیَدِ السُّفْلی.
گویند ابومرثد یکی بوده است از کریمان عصر، شاعری او را مدحی آورد گفت هیچ چیز ندارم که ترا دهم، مرا بقاضی بَر و بر من دعوی کن، بده هزار درم تا من اقرار دهم ترا بدان پس مرا باز دارد در زندان که اهل من مرا اندر زندان بنگذارند شاعر چنان کرد که وی فرمود شبانگاه ده هزار درم بشاعر دادند و ویرا از زندان بیرون آوردند.
مردی از حسن بن علی رَضِیَ اللّه عَنْهُما چیزی خواست، پنجاه هزار درم به وی داد و پانصد دینار گفت حمّالی بیار تا این بردارد، حمّال بیامد و وی طیلسان بحمّال داد و گفت مزد مرا باید داد.
زنی از لیث بن سعد سُکُرَّۀ انگبین خواست، خیکی انگبین فرمود، گفت زن اندکی خواست و تو چندین دادی گفت او بقدر حاجت خواست و ما بقدر خویش دادیم.
یکی گوید بکوفه اندر مسجد اشعث نماز کردم نماز بامداد و بطلب غریمی شده بودم چون از نماز سلام دادم اندر پیش هرکسی تایی حُلّه و جفتی نعلین بنهادند پیش من نیز همچنان بنهادند گفتم چیست این گفتند اشعث از مکّه باز آمده است و این اهل مسجد او راست گفتم من بسبب غریمی آمده ام، از اهل وظیفت او نیستم گفتند این آنراست که آنجا حاضر است.
گویند چون شافعی را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ اجل نزدیک آمد گفت فلان مرد را گوئید تا مرا بشوید و آن مرد غائب بود چون مرد باز آمد او را از آن خبر دادند آن مرد جریدۀ او بخواست و هفتاد هزار درم اوام شافعی بود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ بگزارد گفت این شستن من است او را.
گویند چون شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از صنعا با مکه آمد ده هزار دینار با او بود گفتند بدین ضیاعی باید خرید یا گوسفند، از بیرون مکّه خیمه بزد و دینار ده هزار فرو ریخت، هر که درآمد یک مشت زر به وی داد چون وقت نماز پیشین بود هیچ چیز نمانده بود، برخاست و جامه بیفشاند.
و گویند سَرّی سَقَطی روز عید بیرون شد، مردی بزرگ پیش او آمد سری سلام کرد او را، سلامی ناقص. او را گفتند این مردی بزرگست گفت دانم ولیکن روایت کنند از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت چون دو مسلمان بهم رسند صد رحمت برایشان قسمت کنند، نود و نه آنرا بود که خوش منش تر بود خواستم که نصیب او بیشتر باشد.
روزی امیرالمؤمنین علی مرتضی کَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ بگریست گفتند چراست این گریستن گفت هفت روز است تا هیچ مهمان بخانۀ من نیامده است ترسم که خدای عَزَّوَجَلَّ مرا خوار بکردست.
از انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کنند که گفت زکوة سرای آنست که درو مهمان خانه سازی.
واندر معنی این آیت هَلْ اَتیکَ حَدیثُ ضَیْفِ اِبْراهیمَ اَلْمُکْرَمینَ گفته اند ابراهیم علیه السّلام خدمت بتن خویش کردی. دیگر گفته اند مهمان کریمان کریم بود.
ابراهیم بن جُنَیْد گوید چهار چیز است که کریم را از آن ننگ نباید داشت اگرچه امیری بود، پدر را بر پای خاستن و مهمانرا خدمت کردن و عالمی را که از وی علم آموخته باشی خدمت کردن و آنچه نداند پرسیدن.
ابن عبّاس گوید اندر قول خدای عَزَّوَجَلَّ لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ آنْ تَْأکُلوا جَمیعاً اَوْ اَشتاتاً گفت کراهیت داشتند تنها طعام خوردن چون این آیة فرود آمد با کی نیست شما را با کسی خوری یا تنها رخصت دادند ایشانرا اندرین.
عبداللّه بن عامر مردی را مهمان کرد، میزبانی نیکو بکرد چون بازگشت غلامان وی اندر بار بستن یاری ندادند، مرد گفت سبب این چیست گفت ایشان یاری نکنند آنرا که از نزدیک ما بازگردد.
واندرین معنی بیت مَتَنبَّی است.
شعر:
اِذا تَرَحَّلْتَ عَنْقَوْمٍ وَقَد قَدَروا
اَنْلاتُفارِقَهُمْفَالرّاحِلونَ هُمُ
عبداللّه مبارک گوید سخاوت کردن از آنچه در دست مردمانست فاضلتر از بذل کردن آنچ در دست تو است.
کسی گوید اندر نزدیک بشربن الحارث شدم، روزی سرمائی بود سخت او را دیدم برهنه و می لرزید گفتم یا بانصر مردمان اندر جامه زیادت کنند درین سرما و تو جامه برکشیدۀ گفت درویشانرا یاد کردم و آن سختی که بر ایشانست و مال نداشتم که با ایشان مواسات کنم، خواستم که بتن، باری موافقت کنم با ایشان اندر سرما.
دقّاق گوید سخا نه آنست که صاحب مال عطا دهد، سخا آنست که تهی دست از نیستی عطا دهد توانگر را.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهلم - در دعا
قالَ اللّهُ تَعالی وَ قالَ رَبُّکُمْ اُدْعُونی اَسْتَجِبْ لَکُمْ.
انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت دعا مغز عبادتست.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَه اللّهُ گوید دعا کلید همه حاجتها است و راحت خداوند حاجتست و راحت درماندگان است و پناهگاه درویشان است و غمگسار نیازمندان است خداوند تعالی گروهی را بنکوهید گفت وَیَقْبِضونَ اَیْدِیَهُمْ نَسُوا اللّهَ فَنَسِیَهُم یعنی دست بما بر ندارند بحاجت خویش.
سهلِ عبداللّه گوید خدای تعالی خلق را بیافرید گفت با من راز گوئید و اگر راز نگوئید بمن نگرید و اگر این نکنید از من بشنوید و اگر این نکنید بر درگاه من باشید و اگر این همه نکنید حاجت خواهید از من.
از استاد ابوعلیِ دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که سهلِ عبداللّه گفت نزدیکترین دعاها باجابت دعاء حال بود و دعاء حال آن بود که خداوند وی مضطرّ بود که ویرا از آن چاره نباشد.
ابوعبداللّه الْمَکانِسی گوید نزدیک جُنَیْد بودم، زنی اندر آمد، گفت دعا کن که پسری از آنِ من گم شده است گفت برو صبر کن زن بشد و باز آمد و دعا خواست گفت صبر کن گفت صبرم برسید و طاقتم نماند دعا کن مرا جنید گفت اگر چنین است که تو میگوئی برو باز خانه شو که پسر تو باز آمد، زن بشد، پسرش باز آمده بود بشکر نزدیک جنید آمد جنید را گفتند بچه بدانستی آن باز آمدن گفت خدای عَزَّوَجَلَّ می گوید: اَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعَاهُ.
و بدانک خلافست میان مردمان که دعا فاضلترست یا خاموشی و رضا، گروهی گویند دعا بسر خویش عبادت است از قول پیامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که الدُّعاءُ مُخُّ العِبَادةِ آنچه عبادت بود بدو قیام کردن، اولیتر از ترک زیرا که حق حق است سُبْحَانَهُ وَتَعالی اگر بندۀ را اجابت نیاید و بمراد خویش نرسد باری بحقّ خدای قیام نموده باشد زیرا که دعا اظهار بندگی و درماندگی بود.
ابوحازِم اَعْرَج گوید اگر از دعا محروم مانم بر من دشوارتر باشد از آنک از اجابت.
و گروهی گفته اند خاموشی و مردگی در زیر حکم و رضا دادن بآنچه از پیش رفته است از اختیار حق سُبْحانَهُ وَتَعالی تمامتر و اولی.
واسطی ازین گفت اختیار آنچه در ازل رفتست ترا بهتر از معارضۀ وقت.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خبر داد از حق تعالی گفت هر که بذکر من مشغول گردد از سؤال، او را آن دهم که فاضلتر بود از آنک خواهندگانرا دهم.
و گروهی گفته اند بنده باید که بزبان صاحب سؤال بود و بدل صاحب رضا بود تا هر دوی بجای آورده باشی و آن اولیتر که گویند که وقتها مختلف است وقت بود که دعا فاضلتر از خاموشی بود و آن نیز هم ادبست و در بعضی احوال خاموشی فاضلتر از دعا و آن نیز هم ادبست و آن بوقت بتوان دانست زیرا که علم وقت اندر آن وقت بود چون اندر دل اشارتی یابد بدعا، دعا اولیتر و چون اشارت بخاموشی کنند خاموشی تمامتر و اگر گویند بنده باید که غافل نبود از مشاهدت خداوند خویش، اندر حال دعا، صحیح بود پس واجب بود که حال خویش را مراعات کند اگر از دعا زیادت بسطی یابد اندر وقت خویش دعا اولیتر و اگر در وقت دعا زجری با دل وی گردد و قبضی همی بیند ترک دعا اولیتر اندر وقت و اگر چنان بود که اندرین وقت دل خویش نه زیادت یابد و قبض و نه بسط و نه حاصل آمدن زجر. دعا کردن و ناکردن آنجا هر دو یکیست و اگر چنانست که درین وقت غلبه بر وی علم بود، دعا اولیتر از آنک دعا عبادتست و اگر غلبه درین وقت معرفت را بود خاموشی اولیتر و صحیح بود اگر گویند هرچه مسلمانان را در آن نصیبی بود یا حقّ سُبْحَانَه وَتَعالی را اندران حقّی بود دعا اولیتر. و هرچه حظّ نفس تو بود خاموشی اولیتر.
و در خبر می آید که بندۀ دعا کند خدای تعالی او را دوست تر دارد گوید ای جبرئیل اندر حاجت این بنده تأخیر کن که من دوست دارم که آواز وی شنوم و بندۀ بود که دعا کند و خداوند سُبْحَانَهُ او را دشمن دارد گوید جبرئیل حاجت او روا کن که من کراهیّت میدارم که آواز وی می شنوم.
و حکایت کنند که یحیی بن سعید الْقَطَان حقّ را سُبْحانَهُ وَتَعالی بخواب دید گفت یارب بسا که ترا بخوانم و اجابتم نکنی گفت یا یحیی زیرا که دوست دارم که آواز تو شنوم.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که بدان خدای که جان من بحکم اوست که بنده خدایرا بخواند و خدای بر وی بخشم باشد، ازو اعراض کند پس دیگر بار بخواند اعراض کند سه دیگر بار بخواند خدای تعالی فریشتگانرا گوید بندۀ من از دیگر کس حاجت نمی خواهد و از من می نگردد حاجت وی روا کردم.
انس مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ بعهد رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مردی بود بازرگانی کردی و از شام بمدینه آمدی و از مدینه بشام شدی و با قافله نرفتی و توکّل بر خدای داشتی، وقتی از شام می آمد و بمدینه می شد دزدی فرا رسید و ویرا آواز داد که بباش بازرگان بیستاد و دزد را گفت تو دانی و مال، دست از من بدار دزد گفت مال از آن منست، من ترا خواهم بازرگان گفت از کشتن من چه خواهی مال تراست گفت نه مرا قصد بتو است گفت پس مرا زمان ده تا طهارت کنم و دو رکعت نماز کنم و دعائی بکنم دزد گفت بکن بازرگان برخاست و چهار رکعت نماز کرد و دست برداشت و گفت یاوَدُودُ یا وَدُودُ یا ذاالعَرْشِ الْمَجِیدِ یا مُبْدِیءُ یا مُعیدُ یا فَعّالٌ لِما یُریدُ اَسْأَلُکَ بِنورَ وَجْهِکَ الَّذی مَلَأَ اَرْکانَ عَرْشِکَ وَ اَسْألُکَ بِقُدْرَتِکَ اللَّتی قَدَرْتَ بِها عَلی خَلْقِکَ وَبِرَحْمَتِکَ اِلَّتی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ لااِلهَ اِلّا اَنْتَ یا مٌغیثُ اَغِثْنی، یا مٌغیثُ اَغِثْنی، یا مٌغیثُ اَغِثْنی. چون از این دعا فارغ گشت سواری دید بر اسبی سپید و جامهاء سبز پوشیده و حربۀ بر دست از نور چون دزد سوار را دید دست از بازرگان بداشت و آهنگ سوار کرد چون نزدیک وی رسید سوار حمله برو برد و حربه بزد و ویرا از اسب بینداخت و نزدیک بازرگان آمد و گفت برخیز و بکش این دزد را، بازرگان گفت که تو کیستی که من هرگز هیچ کس را بنکشته ام، دلم بار ندهد بکشتن وی، این سوار با نزدیک این دزد آمد و ویرا بکشت و باز پیش بازرگان آمد و گفت بدانک من فریشته ام از آسمان سیم چون اوّل دعا کردی درهاء آسمان بجنبید گفتم کاری عظیم افتاده است بنوئی چون دیگر بار دعا کردی درهاء آسمان بگشادند و او را شراری بود همچون شرار آتش چون سه دیگر بار دعا کردی جبرئیل آمد و گفت کیست که اندوهگنی را دریابد من اندر خواستم تا من این شغل کفایت کنم و بدانک هر که این دعا بکند اندر هر اندوه و بلا و محنت که باشد خدای تعالی ویرا فرج دهد و یاری کند ویرا و بازرگان بسلامت باز مدینه آمد و بنزدیک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شد و قصّه بگفت و دعا بگفت پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت خدای عَزَّوَجَلَّ نامهای نیکوی خویش تلقین کرده است هر که این دعا بکند اجابت کنند ویرا و هرچه خواهند بدهند.
و از آداب دعا آنست که بدل حاضر بود و غافل نباشد که روایت کنند از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت بندۀ که خدایرا بغفلت خواند دعاء وی مستجاب نبود.
و از شرائط دعا آنست که لقمۀ وی حلال بود که سعد را گفت پیغامبر عَلَیْهِ الصَّلوةُ وَالسَّلامُ کسب حلال کن تا دعاء تو مستجاب بود.
و گفته اند دعا کلید حاجت است و دندانهاء او لقمۀ حلال است.
یحیی بن معاذ گوید یارب ترا چگونه خوانم و من عاصی ام و چرا ترا نخوانم و تو خداوند کریمی.
موسی عَلَیْهِ السَّلامُ بر مردی بگذشت که دعا و تضرّع همی کرد موسی گفت یارب اگر حاجت وی بدست من بودی روا کردمی، خدای تعالی وحی فرستاد به وی که من بر وی مهربان ترم از تو ولیکن او دعا می کند و گوسفندان دارد و دل وی باز آن است و من دعاء بندۀ مستجاب نکنم که دل وی بجائی دیگر باشد. موسی بدان مرد گفت مرد بدل با خدای تعالی گشت حاجت وی روا شد.
امام جعفر صادق را عَلَیْهِ السَّلامُ گفتند چونست که دعا میکنیم و اجابت نمی آید گفت زیرا که میخوانید و او را نمی دانید.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت یعقوب لیث را علّتی رسید که طبیبان در آن، همه درماندند و او را گفتند در ولایت تو نیک مردی است، او را سهل بن عبداللّه خوانند اگر او ترا دعا کند امید آن بود که خدای تعالی ترا عافیت دهد سهل را حاضر کردند ویرا گفت مرا دعا کن سهل گفت دعا چون کنم ترا و اندر زندان تو مظلومانند هر که در زندان تو است همه رها کن، همه رها کرد. سهل گفت یارب چنانک ذُلّ معصیت او را بنمودی عزّ طاعت ویرا بنمای و ویرا ازین رنج فرج فرست، در وقت شفا پدید آمد مالی بر سهل عرضه کردند نپذیرفت. گفتند اگر فرا پذیرفتی و همه بدرویشان نفقه کردی، وی اندر زمین نگریست، هرچه سنگ ریزه بود همه گوهر شد شاگردانرا گفت آنکس که او را این دهند مال یعقوب چه حاجت باشد او را.
صالح المُرّی بسیار گفتی هر که پیوسته دری کوبد زود بود که آنرا بازگشایند رابعه گفت تا کی گوئی این در بسته است بازخواهند گشاد کی بسته بود صالح گفت پیری جاهل و زنی دانا.
سری گوید در پیش معروف کرخی بودم، مردی برخاست و گفت یا با محفوظ دعا کن که کیسۀ از من دزدیده اند، هزار دینار تا خدای تعالی باز دهد مرد خاموش شد آنگاه معاودت کرد، و خاموش شد، سه دیگر بار معاودت کرد معروف گفت چه گویم با خدای عَزَّوَجَلَّ گویم آنچه از پیغمبران و اصفیاء خویش بازداشتی بازوده مرد گفت آخر دعا کن معروف گفت یارب هرچه او را به باشد تو او را بده.
لَیْث گوید عُقبة بن نافع را دیدم نابینا پس از آن دیدم بینا گفتم چشم تو بچه بازدادند گفت بخواب دیدم که مرا گفتند یاقَریبُ یامُجیبُ یاسَمیعَ الدُّعاءِ یالطیفاً لِمایَشاءُ رُدَّ عَلیِّ بَصَری این بگفتم خدای عَزَّوَجَلَّ چشم من باز داد.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت چشم من بدرد آمد اندر آن وقت که از مرو بنشابور آمدم و شش شبانروز بود تا نخفته بودم، بامدادی در خواب شدم شنیدم که کسی گفت اَلَیْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ بیدار شدم، چشم من درست شده بود و اندر وقت درد بشد و نیز هرگز چشم من بدرد نیامد.
از محمّدبن خُزَیمه حکایت کنند که گفت چون احمدِ حنبل فرمان یافت من باسکندریّه بودم و اندوهگن شدم، بخواب دیدم احمد حنبل را که می خرامید گفتم یا باعبداللّه این چه رفتن است، گفت رفتن خادمان بدارالسّلام گفتم خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید و تاج بر سر من نهاد و نعلین زرّین در پای من کرد و مرا گفت یا احمد این منزلت ترا بدانست که گفتی قرآن کلام من است ناآفریده پس مرا گفت یا احمد مرا بخوان بدان دعاها که بتو رسیده است از سفیان ثوری و تو اندر دنیا آن دعا کردی گفتم یارَبَّ کُلِّ شَیْءٍ بِقُدْرَتِکَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ اِغْفِرْلِی کُلِّ شَیْءٍ وَلا تَسْأَلْنی عَنْ شَیْءٍ. گفت یا احمد اینک بهشت اندر شو در بهشت شدم.
گویند جوانی دست اندر لباس کعبه زده بود و می گفت: اِلهی لا لَکَ شَرِیْکُ فَیُْؤتی وَلاوَزیرٌ فَیُرشی اِنْ اَطَعْتُکَ فَبِفَضْلِکَ فَلَکَ الْحَمْدُ وَاِنْ عَصَیْتُکَ فَبِجَهلی ولَکَ الحُجَّةُ عَلیَّ فَبِاِثْباتِکَ حَجَّتَکَ عَلیَّ وَاِنْقِطاعِ حُجَّتی لَدَیْکَ اِلّا غَفَرْتَنی آن شنید که هاتفی گفت ای جوانمرد آزاد شدی از آتش دوزخ.
و گفته اند فائدۀ دعا اظهار نیازست پیش خدای عَزَّوَجَلَّ و الّا خدای تعالی آنچه خواهد کند.
و گفته اند دعاء عام بگفتار بود و دعاء زاهدان بافعال بود و دعاء عارفان باحوال.
و گفته اند بهترین دعاها آنست که از اندوهی خیزد.
کسی ازین طایفه گفتست چون از خدای حاجتی خواهی بهشت خواه که بود که آن روز روز اجابت تو بود.
و گفته اند زبان مریدان گشاده بود بدعا و زبان محققّان از آن بسته بود.
واسطی را گفتند دعا کن گفت ترسم که اگر دعا کنم گویند اگر این میخواهی که ما ترا نهاده ایم ما را متّهم داشتۀ و اگر آن میخواهی که ترا نیست نزدیک ما، ثناء بد کرده باشی و اگر رضا دهی کار تو میرانیم چنانک قضا کرده ایم.
از عبداللّهِ مُنازِل حکایت کنند که وی گفت پنجاه سالست تا هیچ دعا نکرده ام و نخواسته ام تا هیچکس مرا دعا کند.
و گفته اند دعا نردبان گناه کارانست.
و گفته اند دعا رسالت دادن بود تا دوستان بیکدیگر نامه نویسند کار نیک بود.
و گفته اند زبان گناه کاران اشک بود.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت گناه کار چون بگرید بخدای تعالی نامه نبشته باشد و اندرین معنی گفته اند:
دُموعُ الفَتی عمّا یُجِنُّ تُتَرْجِمٌ
وَاَنفاسُهُ یُبْدینَ مَا القَلبُ یَکْتُمُ
کسی دیگر گوید ازین طایفه، دعا دست بداشتن گناه بود.
و گفته اند دعا زبان آرزو بود بدوست.
و گفته اند دستوری بدعا از جملۀ عطا باشد.
کتّانی گوید هرگز خدای بندگانرا زبان گشاده نکند بعذر تا در مغفرت گشاده نکند.
و گفته اند دعا، ترا بحضرت آرد و عطا، ترا از حضرت برگرداند و بر درگاه بودن تمامتر از آنک بازگشتن.
و گفته اند دعا سخن گفتن بود رویاری با حقّ تَعالی بزبان شرم.
و گفته اند شرط دعا ایستادن بود با قضا بوصف رضا.
و گفته اند از خدای اجابت چون چشم داری و راه اجابت ببستۀ بزلّتها.
یکی را گفتند مرا دعا کن. گفت ترا این بیگانگی بس که میان تو و او، واسطۀ می باید.
حکایت کنند که زنی بنزدیک تقیّ بن مَخْلَد آمد و گفت پسری از آنِ من بروم اسیر مانده است، هیچ چیز ندارم مگر سرائی و آنرا نتوانم فروخت اگر اشارتی کنی تا مگر کسی او را باز خرد که مرا بشب و روز خواب و قرار نیست تقی گفت تو بازگرد تا من بنگرم تا چه توانم کرد سر در پیش افکند و لبش می جنبید روزی چند بود این زن آمد و پسر با وی بود و شیخ را دعا میکرد گفت پسرم بسلامت بازآمد و حدیثی دارد با تو خواهد گفت این جوان گفت اندر دست یکی افتاده بودم از ملوک روم با گروهی اسیران. و وی کسی بر ما گماشته بود و هر روز ما را بصحرا بردی تا او را خدمت کردیمی پس با بند باز آوردی روزی همی آمدیم پس از نماز شام با این موکّل که بر ما بود، بند از پای من گشاده شد و بر زمین افتاد اندر فلان روز و فلان وقت و فلان ساعت موافق افتاد آن وقت را که زن، نزدیک شیخ آمده بود و دعا کرده، آنگاه آنکس که بر ما موکّل بود برخاست و مرا بانگ کرد که این بند چرا بشکستی گفتم نه، خود از پای من فرو افتاد موکّل متحیّر بماند و خداوند خویش را بگفت و آهنگر را بخواند دیگر باره بند برنهادند گامی چند فرا شدم بند از پای من بیفتاد همه عجب بماندند از آن رهبانانرا بخواندند و با من گفتند ترا مادر هست گفتم هست گفتند دعاء او اجابت بودست، خدای ترا رها کرد، ما باز نتوانیم داشت، مرا توشه بساختند و با صحبتی گسیل کردند تا بشهر مسلمانان. واللّهُ اَعْلَم.
انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت دعا مغز عبادتست.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَه اللّهُ گوید دعا کلید همه حاجتها است و راحت خداوند حاجتست و راحت درماندگان است و پناهگاه درویشان است و غمگسار نیازمندان است خداوند تعالی گروهی را بنکوهید گفت وَیَقْبِضونَ اَیْدِیَهُمْ نَسُوا اللّهَ فَنَسِیَهُم یعنی دست بما بر ندارند بحاجت خویش.
سهلِ عبداللّه گوید خدای تعالی خلق را بیافرید گفت با من راز گوئید و اگر راز نگوئید بمن نگرید و اگر این نکنید از من بشنوید و اگر این نکنید بر درگاه من باشید و اگر این همه نکنید حاجت خواهید از من.
از استاد ابوعلیِ دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که سهلِ عبداللّه گفت نزدیکترین دعاها باجابت دعاء حال بود و دعاء حال آن بود که خداوند وی مضطرّ بود که ویرا از آن چاره نباشد.
ابوعبداللّه الْمَکانِسی گوید نزدیک جُنَیْد بودم، زنی اندر آمد، گفت دعا کن که پسری از آنِ من گم شده است گفت برو صبر کن زن بشد و باز آمد و دعا خواست گفت صبر کن گفت صبرم برسید و طاقتم نماند دعا کن مرا جنید گفت اگر چنین است که تو میگوئی برو باز خانه شو که پسر تو باز آمد، زن بشد، پسرش باز آمده بود بشکر نزدیک جنید آمد جنید را گفتند بچه بدانستی آن باز آمدن گفت خدای عَزَّوَجَلَّ می گوید: اَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعَاهُ.
و بدانک خلافست میان مردمان که دعا فاضلترست یا خاموشی و رضا، گروهی گویند دعا بسر خویش عبادت است از قول پیامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که الدُّعاءُ مُخُّ العِبَادةِ آنچه عبادت بود بدو قیام کردن، اولیتر از ترک زیرا که حق حق است سُبْحَانَهُ وَتَعالی اگر بندۀ را اجابت نیاید و بمراد خویش نرسد باری بحقّ خدای قیام نموده باشد زیرا که دعا اظهار بندگی و درماندگی بود.
ابوحازِم اَعْرَج گوید اگر از دعا محروم مانم بر من دشوارتر باشد از آنک از اجابت.
و گروهی گفته اند خاموشی و مردگی در زیر حکم و رضا دادن بآنچه از پیش رفته است از اختیار حق سُبْحانَهُ وَتَعالی تمامتر و اولی.
واسطی ازین گفت اختیار آنچه در ازل رفتست ترا بهتر از معارضۀ وقت.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خبر داد از حق تعالی گفت هر که بذکر من مشغول گردد از سؤال، او را آن دهم که فاضلتر بود از آنک خواهندگانرا دهم.
و گروهی گفته اند بنده باید که بزبان صاحب سؤال بود و بدل صاحب رضا بود تا هر دوی بجای آورده باشی و آن اولیتر که گویند که وقتها مختلف است وقت بود که دعا فاضلتر از خاموشی بود و آن نیز هم ادبست و در بعضی احوال خاموشی فاضلتر از دعا و آن نیز هم ادبست و آن بوقت بتوان دانست زیرا که علم وقت اندر آن وقت بود چون اندر دل اشارتی یابد بدعا، دعا اولیتر و چون اشارت بخاموشی کنند خاموشی تمامتر و اگر گویند بنده باید که غافل نبود از مشاهدت خداوند خویش، اندر حال دعا، صحیح بود پس واجب بود که حال خویش را مراعات کند اگر از دعا زیادت بسطی یابد اندر وقت خویش دعا اولیتر و اگر در وقت دعا زجری با دل وی گردد و قبضی همی بیند ترک دعا اولیتر اندر وقت و اگر چنان بود که اندرین وقت دل خویش نه زیادت یابد و قبض و نه بسط و نه حاصل آمدن زجر. دعا کردن و ناکردن آنجا هر دو یکیست و اگر چنانست که درین وقت غلبه بر وی علم بود، دعا اولیتر از آنک دعا عبادتست و اگر غلبه درین وقت معرفت را بود خاموشی اولیتر و صحیح بود اگر گویند هرچه مسلمانان را در آن نصیبی بود یا حقّ سُبْحَانَه وَتَعالی را اندران حقّی بود دعا اولیتر. و هرچه حظّ نفس تو بود خاموشی اولیتر.
و در خبر می آید که بندۀ دعا کند خدای تعالی او را دوست تر دارد گوید ای جبرئیل اندر حاجت این بنده تأخیر کن که من دوست دارم که آواز وی شنوم و بندۀ بود که دعا کند و خداوند سُبْحَانَهُ او را دشمن دارد گوید جبرئیل حاجت او روا کن که من کراهیّت میدارم که آواز وی می شنوم.
و حکایت کنند که یحیی بن سعید الْقَطَان حقّ را سُبْحانَهُ وَتَعالی بخواب دید گفت یارب بسا که ترا بخوانم و اجابتم نکنی گفت یا یحیی زیرا که دوست دارم که آواز تو شنوم.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که بدان خدای که جان من بحکم اوست که بنده خدایرا بخواند و خدای بر وی بخشم باشد، ازو اعراض کند پس دیگر بار بخواند اعراض کند سه دیگر بار بخواند خدای تعالی فریشتگانرا گوید بندۀ من از دیگر کس حاجت نمی خواهد و از من می نگردد حاجت وی روا کردم.
انس مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ بعهد رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مردی بود بازرگانی کردی و از شام بمدینه آمدی و از مدینه بشام شدی و با قافله نرفتی و توکّل بر خدای داشتی، وقتی از شام می آمد و بمدینه می شد دزدی فرا رسید و ویرا آواز داد که بباش بازرگان بیستاد و دزد را گفت تو دانی و مال، دست از من بدار دزد گفت مال از آن منست، من ترا خواهم بازرگان گفت از کشتن من چه خواهی مال تراست گفت نه مرا قصد بتو است گفت پس مرا زمان ده تا طهارت کنم و دو رکعت نماز کنم و دعائی بکنم دزد گفت بکن بازرگان برخاست و چهار رکعت نماز کرد و دست برداشت و گفت یاوَدُودُ یا وَدُودُ یا ذاالعَرْشِ الْمَجِیدِ یا مُبْدِیءُ یا مُعیدُ یا فَعّالٌ لِما یُریدُ اَسْأَلُکَ بِنورَ وَجْهِکَ الَّذی مَلَأَ اَرْکانَ عَرْشِکَ وَ اَسْألُکَ بِقُدْرَتِکَ اللَّتی قَدَرْتَ بِها عَلی خَلْقِکَ وَبِرَحْمَتِکَ اِلَّتی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ لااِلهَ اِلّا اَنْتَ یا مٌغیثُ اَغِثْنی، یا مٌغیثُ اَغِثْنی، یا مٌغیثُ اَغِثْنی. چون از این دعا فارغ گشت سواری دید بر اسبی سپید و جامهاء سبز پوشیده و حربۀ بر دست از نور چون دزد سوار را دید دست از بازرگان بداشت و آهنگ سوار کرد چون نزدیک وی رسید سوار حمله برو برد و حربه بزد و ویرا از اسب بینداخت و نزدیک بازرگان آمد و گفت برخیز و بکش این دزد را، بازرگان گفت که تو کیستی که من هرگز هیچ کس را بنکشته ام، دلم بار ندهد بکشتن وی، این سوار با نزدیک این دزد آمد و ویرا بکشت و باز پیش بازرگان آمد و گفت بدانک من فریشته ام از آسمان سیم چون اوّل دعا کردی درهاء آسمان بجنبید گفتم کاری عظیم افتاده است بنوئی چون دیگر بار دعا کردی درهاء آسمان بگشادند و او را شراری بود همچون شرار آتش چون سه دیگر بار دعا کردی جبرئیل آمد و گفت کیست که اندوهگنی را دریابد من اندر خواستم تا من این شغل کفایت کنم و بدانک هر که این دعا بکند اندر هر اندوه و بلا و محنت که باشد خدای تعالی ویرا فرج دهد و یاری کند ویرا و بازرگان بسلامت باز مدینه آمد و بنزدیک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شد و قصّه بگفت و دعا بگفت پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت خدای عَزَّوَجَلَّ نامهای نیکوی خویش تلقین کرده است هر که این دعا بکند اجابت کنند ویرا و هرچه خواهند بدهند.
و از آداب دعا آنست که بدل حاضر بود و غافل نباشد که روایت کنند از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت بندۀ که خدایرا بغفلت خواند دعاء وی مستجاب نبود.
و از شرائط دعا آنست که لقمۀ وی حلال بود که سعد را گفت پیغامبر عَلَیْهِ الصَّلوةُ وَالسَّلامُ کسب حلال کن تا دعاء تو مستجاب بود.
و گفته اند دعا کلید حاجت است و دندانهاء او لقمۀ حلال است.
یحیی بن معاذ گوید یارب ترا چگونه خوانم و من عاصی ام و چرا ترا نخوانم و تو خداوند کریمی.
موسی عَلَیْهِ السَّلامُ بر مردی بگذشت که دعا و تضرّع همی کرد موسی گفت یارب اگر حاجت وی بدست من بودی روا کردمی، خدای تعالی وحی فرستاد به وی که من بر وی مهربان ترم از تو ولیکن او دعا می کند و گوسفندان دارد و دل وی باز آن است و من دعاء بندۀ مستجاب نکنم که دل وی بجائی دیگر باشد. موسی بدان مرد گفت مرد بدل با خدای تعالی گشت حاجت وی روا شد.
امام جعفر صادق را عَلَیْهِ السَّلامُ گفتند چونست که دعا میکنیم و اجابت نمی آید گفت زیرا که میخوانید و او را نمی دانید.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت یعقوب لیث را علّتی رسید که طبیبان در آن، همه درماندند و او را گفتند در ولایت تو نیک مردی است، او را سهل بن عبداللّه خوانند اگر او ترا دعا کند امید آن بود که خدای تعالی ترا عافیت دهد سهل را حاضر کردند ویرا گفت مرا دعا کن سهل گفت دعا چون کنم ترا و اندر زندان تو مظلومانند هر که در زندان تو است همه رها کن، همه رها کرد. سهل گفت یارب چنانک ذُلّ معصیت او را بنمودی عزّ طاعت ویرا بنمای و ویرا ازین رنج فرج فرست، در وقت شفا پدید آمد مالی بر سهل عرضه کردند نپذیرفت. گفتند اگر فرا پذیرفتی و همه بدرویشان نفقه کردی، وی اندر زمین نگریست، هرچه سنگ ریزه بود همه گوهر شد شاگردانرا گفت آنکس که او را این دهند مال یعقوب چه حاجت باشد او را.
صالح المُرّی بسیار گفتی هر که پیوسته دری کوبد زود بود که آنرا بازگشایند رابعه گفت تا کی گوئی این در بسته است بازخواهند گشاد کی بسته بود صالح گفت پیری جاهل و زنی دانا.
سری گوید در پیش معروف کرخی بودم، مردی برخاست و گفت یا با محفوظ دعا کن که کیسۀ از من دزدیده اند، هزار دینار تا خدای تعالی باز دهد مرد خاموش شد آنگاه معاودت کرد، و خاموش شد، سه دیگر بار معاودت کرد معروف گفت چه گویم با خدای عَزَّوَجَلَّ گویم آنچه از پیغمبران و اصفیاء خویش بازداشتی بازوده مرد گفت آخر دعا کن معروف گفت یارب هرچه او را به باشد تو او را بده.
لَیْث گوید عُقبة بن نافع را دیدم نابینا پس از آن دیدم بینا گفتم چشم تو بچه بازدادند گفت بخواب دیدم که مرا گفتند یاقَریبُ یامُجیبُ یاسَمیعَ الدُّعاءِ یالطیفاً لِمایَشاءُ رُدَّ عَلیِّ بَصَری این بگفتم خدای عَزَّوَجَلَّ چشم من باز داد.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت چشم من بدرد آمد اندر آن وقت که از مرو بنشابور آمدم و شش شبانروز بود تا نخفته بودم، بامدادی در خواب شدم شنیدم که کسی گفت اَلَیْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ بیدار شدم، چشم من درست شده بود و اندر وقت درد بشد و نیز هرگز چشم من بدرد نیامد.
از محمّدبن خُزَیمه حکایت کنند که گفت چون احمدِ حنبل فرمان یافت من باسکندریّه بودم و اندوهگن شدم، بخواب دیدم احمد حنبل را که می خرامید گفتم یا باعبداللّه این چه رفتن است، گفت رفتن خادمان بدارالسّلام گفتم خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید و تاج بر سر من نهاد و نعلین زرّین در پای من کرد و مرا گفت یا احمد این منزلت ترا بدانست که گفتی قرآن کلام من است ناآفریده پس مرا گفت یا احمد مرا بخوان بدان دعاها که بتو رسیده است از سفیان ثوری و تو اندر دنیا آن دعا کردی گفتم یارَبَّ کُلِّ شَیْءٍ بِقُدْرَتِکَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ اِغْفِرْلِی کُلِّ شَیْءٍ وَلا تَسْأَلْنی عَنْ شَیْءٍ. گفت یا احمد اینک بهشت اندر شو در بهشت شدم.
گویند جوانی دست اندر لباس کعبه زده بود و می گفت: اِلهی لا لَکَ شَرِیْکُ فَیُْؤتی وَلاوَزیرٌ فَیُرشی اِنْ اَطَعْتُکَ فَبِفَضْلِکَ فَلَکَ الْحَمْدُ وَاِنْ عَصَیْتُکَ فَبِجَهلی ولَکَ الحُجَّةُ عَلیَّ فَبِاِثْباتِکَ حَجَّتَکَ عَلیَّ وَاِنْقِطاعِ حُجَّتی لَدَیْکَ اِلّا غَفَرْتَنی آن شنید که هاتفی گفت ای جوانمرد آزاد شدی از آتش دوزخ.
و گفته اند فائدۀ دعا اظهار نیازست پیش خدای عَزَّوَجَلَّ و الّا خدای تعالی آنچه خواهد کند.
و گفته اند دعاء عام بگفتار بود و دعاء زاهدان بافعال بود و دعاء عارفان باحوال.
و گفته اند بهترین دعاها آنست که از اندوهی خیزد.
کسی ازین طایفه گفتست چون از خدای حاجتی خواهی بهشت خواه که بود که آن روز روز اجابت تو بود.
و گفته اند زبان مریدان گشاده بود بدعا و زبان محققّان از آن بسته بود.
واسطی را گفتند دعا کن گفت ترسم که اگر دعا کنم گویند اگر این میخواهی که ما ترا نهاده ایم ما را متّهم داشتۀ و اگر آن میخواهی که ترا نیست نزدیک ما، ثناء بد کرده باشی و اگر رضا دهی کار تو میرانیم چنانک قضا کرده ایم.
از عبداللّهِ مُنازِل حکایت کنند که وی گفت پنجاه سالست تا هیچ دعا نکرده ام و نخواسته ام تا هیچکس مرا دعا کند.
و گفته اند دعا نردبان گناه کارانست.
و گفته اند دعا رسالت دادن بود تا دوستان بیکدیگر نامه نویسند کار نیک بود.
و گفته اند زبان گناه کاران اشک بود.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت گناه کار چون بگرید بخدای تعالی نامه نبشته باشد و اندرین معنی گفته اند:
دُموعُ الفَتی عمّا یُجِنُّ تُتَرْجِمٌ
وَاَنفاسُهُ یُبْدینَ مَا القَلبُ یَکْتُمُ
کسی دیگر گوید ازین طایفه، دعا دست بداشتن گناه بود.
و گفته اند دعا زبان آرزو بود بدوست.
و گفته اند دستوری بدعا از جملۀ عطا باشد.
کتّانی گوید هرگز خدای بندگانرا زبان گشاده نکند بعذر تا در مغفرت گشاده نکند.
و گفته اند دعا، ترا بحضرت آرد و عطا، ترا از حضرت برگرداند و بر درگاه بودن تمامتر از آنک بازگشتن.
و گفته اند دعا سخن گفتن بود رویاری با حقّ تَعالی بزبان شرم.
و گفته اند شرط دعا ایستادن بود با قضا بوصف رضا.
و گفته اند از خدای اجابت چون چشم داری و راه اجابت ببستۀ بزلّتها.
یکی را گفتند مرا دعا کن. گفت ترا این بیگانگی بس که میان تو و او، واسطۀ می باید.
حکایت کنند که زنی بنزدیک تقیّ بن مَخْلَد آمد و گفت پسری از آنِ من بروم اسیر مانده است، هیچ چیز ندارم مگر سرائی و آنرا نتوانم فروخت اگر اشارتی کنی تا مگر کسی او را باز خرد که مرا بشب و روز خواب و قرار نیست تقی گفت تو بازگرد تا من بنگرم تا چه توانم کرد سر در پیش افکند و لبش می جنبید روزی چند بود این زن آمد و پسر با وی بود و شیخ را دعا میکرد گفت پسرم بسلامت بازآمد و حدیثی دارد با تو خواهد گفت این جوان گفت اندر دست یکی افتاده بودم از ملوک روم با گروهی اسیران. و وی کسی بر ما گماشته بود و هر روز ما را بصحرا بردی تا او را خدمت کردیمی پس با بند باز آوردی روزی همی آمدیم پس از نماز شام با این موکّل که بر ما بود، بند از پای من گشاده شد و بر زمین افتاد اندر فلان روز و فلان وقت و فلان ساعت موافق افتاد آن وقت را که زن، نزدیک شیخ آمده بود و دعا کرده، آنگاه آنکس که بر ما موکّل بود برخاست و مرا بانگ کرد که این بند چرا بشکستی گفتم نه، خود از پای من فرو افتاد موکّل متحیّر بماند و خداوند خویش را بگفت و آهنگر را بخواند دیگر باره بند برنهادند گامی چند فرا شدم بند از پای من بیفتاد همه عجب بماندند از آن رهبانانرا بخواندند و با من گفتند ترا مادر هست گفتم هست گفتند دعاء او اجابت بودست، خدای ترا رها کرد، ما باز نتوانیم داشت، مرا توشه بساختند و با صحبتی گسیل کردند تا بشهر مسلمانان. واللّهُ اَعْلَم.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و هفتم - در احوال این طایفه وقت بیرون شدن از دنیا
قالَ اللّهُ تَعالی اَلَّذینَ تَتَوفّیهُمْ الْمَلائِکَةُ طَیِّبینَ. یعنی جان بذل کنند بطیبة النفس، گران نبود بر ایشان با خدای خویش گشتن.
انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر گفت صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ چون بنده اندر سکرات مرگ افتد اندامهاش یک بر دیگر سلام کنند و گویند عَلَیْکَ السَّلامُ، فراق آمد تا روز قیامت.
انس مالک گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اندر نزدیک جوانی شد و این جوان اندر حال نزع بود پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خویشتن را چون می یابی گفت امید میدارم بخدای و می ترسم از گناهان خویش پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت امید و ترس اندرین وقت، جمع نیاید اندر دل مؤمنی الّا خداوند تعالی آنچه امید میدارد بدهدش و از آنچه می ترسد ویرا ایمن گرداند.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید حال ایشان، بوقت نزع، مختلف بود بعضی از ایشان غالب حال هیبت بود و بعضی را غلبه، رجا بود و بعضی را کشف کند در آن حال که او را سکون واجب کند و ظنّ نیکو.
ابومحمّدِ جُرَیْری گوید اندر نزدیک جنید بودم بوقت نزع، روز آدینه و روز نوروز بود و وی قرآن همی خواند و قرآن ختم کرد گفتم اندرین حال یا اباالقاسم گفت اولیتر از من باین کیست و هم اکنون صحیفۀ من اندر نوردند.
ابومحمّد هروی گوید بنزدیک شبلی بودم آن شب که از دنیا بیرون شد، همه شب این بیتها همی گفت.
شعر:
کُلُّ بَیْتٍ اَنْتَ ساکِنُهُ
غَیْرُ مُحْتاجٍ اِلی السُّرُجِ
وَجْهُکَ الْمَأمولُ حُجَّتُنا
یَوْمَ یَْأتِی النّاسُ بِالْحُجَجِ
عبداللّهِ مُنازِل گوید حَمْدونِ قصّار وصیّت کرد که اندر وقت نزع مرا بمیان زنان مگذارید.
بشر حافی را گفتند اندر وقت وفات یا بانصر پنداری زندگانی درین جهان دوست میداری گفت بحضرت پادشاه شدن سخت است.
گویند هرگاه که یکی از شاگردان سفیان ثوری بسفر شدی، او را گفتی چه فرمائی گفت اگر مرگ یابید جائی، مرا بخرید، چون ویرا اجل نزدیک آمد گفت مرگ آرزو همی خواستم اکنون مرگ سخت است.
در حکایت همی آید که چون امیرالمؤمنین حسن بن علی را سَلامُ اللّهِ عَلَیْهِما اجل فرا رسید بگریست گفتند چه بگریانید ترا گفت نزدیک خداوندی میشوم که او را ندیده ام.
و چون بلال را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ اجل نزدیک آمد زن وی گفت او واحسرتاه بلال گفت واطرباه فردا محمّد را بینم صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ و یاران وی را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ.
عبداللّهِ مبارک اندر وقت نزع چشم باز کرد و گفت لِمِثْلِ هذا فَلْیَعْمَلِ الْعامِلونَ.
مَکْحول شامی را گویند غالب حال او اندوه بودی، اندر بیماری وی نزدیک او شدند، او را دیدند که همی خندید پرسیدند این چه حالست گفت چرا نخندم که نزدیک آمد که از آنچه می ترسم برهم و بآنچه امید دارم برسم.
جنید را گفتند بوسعید خرّاز بوقت مرگ تواجد بسیار نمود گفت عجب نبود اگر جان او بپریدی از شوق.
یکی ازین طائفه را اجل نزدیک آمد غلام را گفت یا غلام میان من ببند و روی من بر خاک نه که رفتن من نزدیک آمد و گناه بسیار دارم و هیچ عذر ندارم و هیچ قوّت ندارم، یارب مرا توئی و مرا جز تو هیچکس نیست و بانگی بکرد و فرمان یافت، آوازی شنیدند که بندۀ ما تواضع کرد خداوند خویش را، او را فرا پذیرفتند.
ذوالنّون مصری را پرسیدند در وقت نزع چه آرزو خواهی گفت آنک پیش از آنک بمیرم وی را یک لحظه بشناسم.
دیگری را گفتند در وقت نزع بگو اللّه گفت با که گویم که من سوختۀ وی ام.
کسی گوید نزدیک ممشاد دینوری شدم درویشی درآمد و گفت سلامٌ عَلَیْکُمْ جواب وی باز دادند. گفت اینجا هیچ جای پاکیزه هست که کسی بتواند مُرد، جائی اشارت کردند آنجا چشمۀ آب بود، درویش طهارت نو کرد و رکعتی چند نماز بکرد و آنجا شد که بدو اشارت کرده بودند و پای دراز کرد و جان بداد.
از شیخ بوعبدالرحمن سُلَمی شنیدم که گفت ابوالعبّاس دینوری سخن می گفت در مجلس، زنی آواز داد دروجدی ابوالعبّاس آن زن را گفت بمیر زن برخاست چون بدر سرای رسید بازنگریست و گفت مُردم و بیفتاد و از آنجاش مرده برگرفتند.
کسی گفت نزدیک ممشاد دینوری بودم، بوقت وفات او، گفتند علتِ تو چه گونه است، گفت علّت را از من پرسید، او را گفتند بگو لااِلهَ اَّلا اللّهُ روی بدیواری کرد و گفت همگی من بتو فانی کردم جزاء آنکس که ترا دوست دارد این بود.
ابومحمّد دَیْبُلی را گفتند در وقت نزع بگو لااِلهَ اِلّا اللّهُ گفت این چیزی است که ما این بشناخته ایم و بدین فانی همی شویم پس این بیت بگفت:
تَسَرْبَلَ ثَوْبَ التّیه لَمّا هَوِیْتُهُ
وَصَدَّ وَلَمْیَرْضَ بِاَنْاَکُ عَبْدَهُ
یکی از درویشان گوید نزدیک یحیی اصطخری بودم بوقت وفات او یکی از حاضران گفت بگو اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ برخاست و بنشست، پس دست هریکی که آنجا بود بگرفت و میگفت بگو اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ تا شهادت بر همگنان عرضه کرد آنگاه فرمان یافت.
خواهر ابوعلی رودباری گوید چون ابوعلی را اجل نزدیک آمد، سر وی اندر کنار من بود، چشم باز کرد و گفت درهای آسمان گشاده اند و بهشتها آراسته اند و منادی آواز میدهد یا باعلی برتبت بزرگترین رسانیدیم ترا اگرچه تو نخواستی و این بگفت:
وَحَقِّکَ لانَظَرْتُ اِلی سِواکا
بِعَیْنِ مَوَدَّةٍ حَتّی اَراکا
اَراکَ مُعَذِّبی بِفُتورِ لَحْظٍ
وَبِالْخَدِّ المُوَرَّدِ مِنْجَناکا
پس گفت یا فاطمه اول ظاهر است و دوم اشکالی دارد.
از یکی شنیدم از درویشان که چون وفات احمدِ نصر حاضر آمد یکی از درویشان گفت بگو اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ درو نگریست و گفت بی حرمتی مکن.
کسی گوید درویشی را دیدم جان بذل میکرد و غریب بود و مگس بسیار بر وی جمع شده بود بنشستم و مگس از وی باز میداشتم چشم باز کرد و گفت کیست این، چندین سالست تا در آرزوی این چنین وقتی بودم اتّفاق نیفتاد، اکنون چون بیافتم خویشتن از میان بیرون بر و بسلامت برو.
بوعمران اصطخری گوید ابوتراب نخشبی را دیدم در بادیه، بر پای، جان بحق تسلیم کرده و هیچ چیز او را نگاه نمیداشت.
از ابونصرِ سرّاج حکایت کنند که سبب وفات نوری این بیت بود که می گفتند
شعر:
لازِلْتُ اَنْزِلُ مِنْوَدادِک مَنْزِلاٍ
تَتَحَیَّرُ الْاَلْبابُ عِنْدَ نُزولِهِ
و چون این بیت بشنید وجدش افتاد روی بصحرا نهاد، اندر نیستانی افتاد که آن بدروده بودند و اثر آن نیها چون شمشیر تیز مانده بود او در آنجا همی گردید تا بامداد و این بیت همی گفت و خون از هر دو پاش همی دوید و هر دو پای وی آماس کرده بود پس بیفتاد چون مستی و هر دو پای وی تباه شد و در آن فرو شد او را بوقت نزع گفتند بگو لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ گفت نه با نزدیک او همی شویم.
ابراهیم خَوّاص به ری بیمار شد و علّت اسهال داشت هر مجلسی که بنشستی، اندر میان آب شدی و طهارت کردی، یکبار در میان آب شد و جان بداد.
یوسف بن الحسین در نزدیک خوّاص شد و چند روز بود تا از عیادت و تعهّد او غافل مانده بود ویرا گفت هیچ چیزت آرزو میکند گفت پارۀ جگر بریان آرزوم همی کند.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ تواند بود که اشارت اندرین مراد آن بوده باشد که دلی و جگری خواهم بریان و سوزان برغربا زیرا که یوسف تقصیر کرده بود در تعهّد او.
گویند سبب مرک ابن عطا آن بود که او را اندر نزدیک وزیر بردند. وزیر با او سخن درشت گفت. ابن عطا وزیر را گفت این با من همی گوئی ای مرد فرمود تا موزه از پای وی بیرون کردند و بر سرش همی زدند تا درگذشت.
ابوبکر دُقّی گوید بنزدیک دَقّاق بودیم بامدادی، گفت یارب تا کی خواهی داشت مرا اینجا نماز پیشین در گذشته بود.
از ابوعلی رودباری حکایت کنند که گفت در بادیه جوانی دیدم چون چشم من بر وی افتاد مرا گفت کفایت نبود که مرا بدوستی خویش مشغول بکرد تا مرا بیمار کرد چون نگاه کردم جان می داد گفتم بگو لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ این بیتها بگفت.
اَیَا مَنْلَیْسَ لی مِنْهُ
وَ اِنْعَذَّبَنیبُدٌّ
وَ یامَنْنالَ مِنْقَلْبی
مَنالاً ما لَهُ حَدٌّ
جنید را گفتند بگو لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ گفت فراموش نکرده ام تا باز یادش آرم.
جعفر نصیر، بکران دینوری را پرسید که وی خدمت شبلی کردی که چه دیدی از شبلی، گفت مرا گفت یک درم مظلمه در گردن من است و هزار درم از صاحبش بصدقه بدادم هیچ چیز بر دل صعبتر از آن نیست پس گفت مرا طهارت ده او را طهارت دادم، تخلیل محاسن او را فراموش کردم، زبانش کار نمی کرد، دست من بگرفت و میان محاسن برآورد و جان بداد. جعفر بگریست و گفت چه توان گفت اندر مردی که تا آخر عمر وی از آداب شریعت یکی ازو فوت نشد.
مَزَیِّن کبیر گوید بمکّه بودم، حرکتی اندر من فرا دید آمد بیرون شدم تا بمدینه شوم چون بچاه میمونه رسیدم جوانی را دیدم افتاده، بنزدیک او شدم، اندر نزع بود وی را گفتم لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ چشم باز کرد و این بیت بگفت
شعر:
اَنَا اِنْمِتٌّ فَالْهَوی حَشْوُ قَلْبی
وَ بِداءِ الْهَوی یَموتُ الکِرامُ.
و جان تسلیم کرد او را بشستم و اندر کفن کردم و نماز برو کردم و دفن کردم چون از کار وی فارغ شدم، ارادۀ سفر از من بشد، بازگشتم و بمکه باز آمدم.
یکی را گفتند مرگ خواهی گفت شدن باز آن بخیر امید دارم بهتر از مُقام باز آنکس که از شرّ او ایمن نباشم.
کسی گوید از درویشان که بویزید اندر وقت نزع می گفت یارب ترا یاد نکردم هرگز مگر بغفلت و اکنون که جان من می ستانی از طاعت تو غافل بودم.
ابوعلی رودباری گوید اندر مصر شدم مردمان را دیدم گرد آمده بودند گفتم سبب اجتماع چیست گفتند بجنازۀ جوانی بودیم این بیت بشنید که کسی گفت.
شعر:
کَبُرَتْهِمَّةُ عَبْدٍ
طَمِعَتْفی اَنْتَراکا
این جوان شهقۀ بزد و فرمان یافت.
جماعتی اندر نزدیک ممشاد دینوری شدند، اندر حال بیماری وی، گفتند خدای با تو چنین و چنین کناد؟ گفت نزدیک سی سالست تا بهشت بر من عرضه میکند که در آنجا ننگرستم و بوقت نزع گفتند دل خویش را چون می یابی گفت سی سالست تا دل خویش گم کرده ام.
ابویعقوب نهرجوری گوید بمکّه بودم، درویشی نزدیک من آمد و دیناری بمن داد، گفت فردا بخواهم مرد نیم دینار گور من نیکو کن، و نیم دیگر اندر جهاز من کن من با خویشتن گفتم این درویش سبک شدست از گرسنگی حجاز چون دیگر روز بود درآمد و طواف کرد و بشد و پای دراز کرد و بخفت گفتم خویشتن مرده بمن سازد: نزدیک او شدم و ویرا بجنبانیدم، او را مرده یافتم پس او را دفن کردم چنانک گفته بود.
ابوعثمان حیری اندر حال نزع افتاد، پسر وی جامۀ خویش بدرید چشم باز کرد و گفت خلاف سنّت کردن بظاهر دلیل ریای باطن بود.
ابن عطا اندر نزدیک جنید شد بوقت نزع، سلام کرد، جنید جواب دیر باز داد پس جواب داد و گفت معذورم دار که وِرْدی داشتم و جان تسلیم کرد.
ابوعلی رودباری گوید درویشی نزدیک ما آمد و فرمان یافت ویرا دفن میکردم پس می خواستم که روی وی باز کنم و برخاک نهم تا باشد که خداوندتعالی بر غریبی وی رحمت کند چشم باز کرد و مرا گفت ذلیل میکنی پیش آنک مرا عزیز کرده اند گفتم یاسیّدی پس از مرگ زندگی زبان بگشاد و گفت آری من زنده ام و محبّان خدای همه زنده باشند یاری دهم فردا بجاه خویش در قیامت یا رودباری.
از علیّ بن سهل اصفهانی حکایت کنند گفت شما پندارید که مرگ من چون مرگ دیگران خواهد بود که بیمار شوند و مردمان بعیادت شوند، مرا بخوانند، من اجابت کنم، روزی همی رفت و گفت لبّیک و فرمان یافت.
ابوالحسن مَزَیَّن گوید چون یعقوب نهرجوری بیمار شد، بیماری مرگ، ویرا گفتم بگو لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ تبسّم کرد و گفت مرا همی گوئی بعزّت آنک او را مرگ روا نیست که میان من و وی حجاب نیست مگر عزّت واندر ساعت اندر گذشت، بعد از آن مزیّن محاسن خویش بگرفتی و گفتی چون من حجّامی بود که اولیاء خدای عَزَّوَجَلَّ را شهادت تلقین کند.
واخجلتا از وی چون حکایت باز کردی بسیار بگریستی.
ابوالحسین مالکی گوید چند ین سال صحبت خیرالنسّاج کردم پیش از آنک فرمان یافت بهشت روز، مرا گفت روز پنجشبه من بمیرم و روز جمعه پیش از نماز مرا دفن کنند، و ترا این فراموش شود فراموش مکن، ابوالحسین گفت فراموش کردم تا روز آدینه کسی مرا خبر داد بمردن وی، بشدم تا بجنازه وی شوم مردمان بازگشته بودند، میگفتند که پس از نماز دفن خواهند کردن من بازگشتم چون فرا رسیدم، جنازه بیرون آورده و صلوة آواز میدادند چنانک او گفته بود.
کسی را پرسیدم از آنک بوقت وفات او حاضر بود گفت چون حال بر وی تنگ آمد از هوش بشد چون با هوش آمد گرد خانه بنگریست، گفت بباش عافاکَ اللّهُ که تو بندۀ ماموری و من بندۀ مامورم و آنچه ترا فرموده اند از تو درنمی گذرد و آنچه مرا فرموده اند از من در میگذرد و آب خواست و طهارت نو کرد و نماز کرد و پای راست فرو کرد و چشم بر هم نهاد، پس از مرگ او را بخواب دیدند گفتند حال تو چگونه است گفت مپرس ولیکن از دنیاء پلید برستم.
مصنّف کتاب بهجة الاسرار گوید چون سهلِ عبداللّه فرمان یافت مردمان همه خویشتن فرا جنازۀ وی می افکندند، و زحمت میکردند اندر شهر جهودی بود، هفتاد ساله زیادت بود، بانگ و مشغله شنید از خانه بیرون آمد تا چیست چون بجنازه نگریست بانگ کرد که ای مردمان شما می بینید آنچه من بینم گفتند چه می بینی گفت گروهی می بینم، از آسمان فرو می آیند و خویشتن اندرین جنازه همی مالند، و آن جهود شهادت آورد و مسلمانی نیکو پیش گرفت.
ابوسعید خرّاز گوید روزی اندر مکّه بباب بنی شَیْبه بگذشتم، جوانی را دیدم سخت نیکو روی مرده، اندر وی نگریستم، تبسّم کرد در روی من و مرا گفت یا باسعید دانستم که محبّان زنده باشند همیشه، اگرچه بمیرند، از سرایی بدیگر سرای شوند.
جُرَیْری گوید که ذوالنّون را بوقت نزع گفتند ما را وصیَّتی کن گفت مرا مشغول مدارید که من عجب بمانده ام از نیکوئیها و لطف او.
ابوعثمان حیری گوید که ابوحفص را پرسیدند در حال نزع که ما را چه وصیّت می کنی گفت طاقت گفتار ندارم، و پس از آن قوّتی دید اندر خویشتن من گفتم چیزی بگو تا از توحکایت کنم از پس تو گفت شکسته دل باید بودن بهمه دل بر تقصیرهای خویش. وباللّه التّوفیق.
انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر گفت صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ چون بنده اندر سکرات مرگ افتد اندامهاش یک بر دیگر سلام کنند و گویند عَلَیْکَ السَّلامُ، فراق آمد تا روز قیامت.
انس مالک گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اندر نزدیک جوانی شد و این جوان اندر حال نزع بود پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خویشتن را چون می یابی گفت امید میدارم بخدای و می ترسم از گناهان خویش پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت امید و ترس اندرین وقت، جمع نیاید اندر دل مؤمنی الّا خداوند تعالی آنچه امید میدارد بدهدش و از آنچه می ترسد ویرا ایمن گرداند.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید حال ایشان، بوقت نزع، مختلف بود بعضی از ایشان غالب حال هیبت بود و بعضی را غلبه، رجا بود و بعضی را کشف کند در آن حال که او را سکون واجب کند و ظنّ نیکو.
ابومحمّدِ جُرَیْری گوید اندر نزدیک جنید بودم بوقت نزع، روز آدینه و روز نوروز بود و وی قرآن همی خواند و قرآن ختم کرد گفتم اندرین حال یا اباالقاسم گفت اولیتر از من باین کیست و هم اکنون صحیفۀ من اندر نوردند.
ابومحمّد هروی گوید بنزدیک شبلی بودم آن شب که از دنیا بیرون شد، همه شب این بیتها همی گفت.
شعر:
کُلُّ بَیْتٍ اَنْتَ ساکِنُهُ
غَیْرُ مُحْتاجٍ اِلی السُّرُجِ
وَجْهُکَ الْمَأمولُ حُجَّتُنا
یَوْمَ یَْأتِی النّاسُ بِالْحُجَجِ
عبداللّهِ مُنازِل گوید حَمْدونِ قصّار وصیّت کرد که اندر وقت نزع مرا بمیان زنان مگذارید.
بشر حافی را گفتند اندر وقت وفات یا بانصر پنداری زندگانی درین جهان دوست میداری گفت بحضرت پادشاه شدن سخت است.
گویند هرگاه که یکی از شاگردان سفیان ثوری بسفر شدی، او را گفتی چه فرمائی گفت اگر مرگ یابید جائی، مرا بخرید، چون ویرا اجل نزدیک آمد گفت مرگ آرزو همی خواستم اکنون مرگ سخت است.
در حکایت همی آید که چون امیرالمؤمنین حسن بن علی را سَلامُ اللّهِ عَلَیْهِما اجل فرا رسید بگریست گفتند چه بگریانید ترا گفت نزدیک خداوندی میشوم که او را ندیده ام.
و چون بلال را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ اجل نزدیک آمد زن وی گفت او واحسرتاه بلال گفت واطرباه فردا محمّد را بینم صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ و یاران وی را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ.
عبداللّهِ مبارک اندر وقت نزع چشم باز کرد و گفت لِمِثْلِ هذا فَلْیَعْمَلِ الْعامِلونَ.
مَکْحول شامی را گویند غالب حال او اندوه بودی، اندر بیماری وی نزدیک او شدند، او را دیدند که همی خندید پرسیدند این چه حالست گفت چرا نخندم که نزدیک آمد که از آنچه می ترسم برهم و بآنچه امید دارم برسم.
جنید را گفتند بوسعید خرّاز بوقت مرگ تواجد بسیار نمود گفت عجب نبود اگر جان او بپریدی از شوق.
یکی ازین طائفه را اجل نزدیک آمد غلام را گفت یا غلام میان من ببند و روی من بر خاک نه که رفتن من نزدیک آمد و گناه بسیار دارم و هیچ عذر ندارم و هیچ قوّت ندارم، یارب مرا توئی و مرا جز تو هیچکس نیست و بانگی بکرد و فرمان یافت، آوازی شنیدند که بندۀ ما تواضع کرد خداوند خویش را، او را فرا پذیرفتند.
ذوالنّون مصری را پرسیدند در وقت نزع چه آرزو خواهی گفت آنک پیش از آنک بمیرم وی را یک لحظه بشناسم.
دیگری را گفتند در وقت نزع بگو اللّه گفت با که گویم که من سوختۀ وی ام.
کسی گوید نزدیک ممشاد دینوری شدم درویشی درآمد و گفت سلامٌ عَلَیْکُمْ جواب وی باز دادند. گفت اینجا هیچ جای پاکیزه هست که کسی بتواند مُرد، جائی اشارت کردند آنجا چشمۀ آب بود، درویش طهارت نو کرد و رکعتی چند نماز بکرد و آنجا شد که بدو اشارت کرده بودند و پای دراز کرد و جان بداد.
از شیخ بوعبدالرحمن سُلَمی شنیدم که گفت ابوالعبّاس دینوری سخن می گفت در مجلس، زنی آواز داد دروجدی ابوالعبّاس آن زن را گفت بمیر زن برخاست چون بدر سرای رسید بازنگریست و گفت مُردم و بیفتاد و از آنجاش مرده برگرفتند.
کسی گفت نزدیک ممشاد دینوری بودم، بوقت وفات او، گفتند علتِ تو چه گونه است، گفت علّت را از من پرسید، او را گفتند بگو لااِلهَ اَّلا اللّهُ روی بدیواری کرد و گفت همگی من بتو فانی کردم جزاء آنکس که ترا دوست دارد این بود.
ابومحمّد دَیْبُلی را گفتند در وقت نزع بگو لااِلهَ اِلّا اللّهُ گفت این چیزی است که ما این بشناخته ایم و بدین فانی همی شویم پس این بیت بگفت:
تَسَرْبَلَ ثَوْبَ التّیه لَمّا هَوِیْتُهُ
وَصَدَّ وَلَمْیَرْضَ بِاَنْاَکُ عَبْدَهُ
یکی از درویشان گوید نزدیک یحیی اصطخری بودم بوقت وفات او یکی از حاضران گفت بگو اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ برخاست و بنشست، پس دست هریکی که آنجا بود بگرفت و میگفت بگو اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ تا شهادت بر همگنان عرضه کرد آنگاه فرمان یافت.
خواهر ابوعلی رودباری گوید چون ابوعلی را اجل نزدیک آمد، سر وی اندر کنار من بود، چشم باز کرد و گفت درهای آسمان گشاده اند و بهشتها آراسته اند و منادی آواز میدهد یا باعلی برتبت بزرگترین رسانیدیم ترا اگرچه تو نخواستی و این بگفت:
وَحَقِّکَ لانَظَرْتُ اِلی سِواکا
بِعَیْنِ مَوَدَّةٍ حَتّی اَراکا
اَراکَ مُعَذِّبی بِفُتورِ لَحْظٍ
وَبِالْخَدِّ المُوَرَّدِ مِنْجَناکا
پس گفت یا فاطمه اول ظاهر است و دوم اشکالی دارد.
از یکی شنیدم از درویشان که چون وفات احمدِ نصر حاضر آمد یکی از درویشان گفت بگو اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ درو نگریست و گفت بی حرمتی مکن.
کسی گوید درویشی را دیدم جان بذل میکرد و غریب بود و مگس بسیار بر وی جمع شده بود بنشستم و مگس از وی باز میداشتم چشم باز کرد و گفت کیست این، چندین سالست تا در آرزوی این چنین وقتی بودم اتّفاق نیفتاد، اکنون چون بیافتم خویشتن از میان بیرون بر و بسلامت برو.
بوعمران اصطخری گوید ابوتراب نخشبی را دیدم در بادیه، بر پای، جان بحق تسلیم کرده و هیچ چیز او را نگاه نمیداشت.
از ابونصرِ سرّاج حکایت کنند که سبب وفات نوری این بیت بود که می گفتند
شعر:
لازِلْتُ اَنْزِلُ مِنْوَدادِک مَنْزِلاٍ
تَتَحَیَّرُ الْاَلْبابُ عِنْدَ نُزولِهِ
و چون این بیت بشنید وجدش افتاد روی بصحرا نهاد، اندر نیستانی افتاد که آن بدروده بودند و اثر آن نیها چون شمشیر تیز مانده بود او در آنجا همی گردید تا بامداد و این بیت همی گفت و خون از هر دو پاش همی دوید و هر دو پای وی آماس کرده بود پس بیفتاد چون مستی و هر دو پای وی تباه شد و در آن فرو شد او را بوقت نزع گفتند بگو لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ گفت نه با نزدیک او همی شویم.
ابراهیم خَوّاص به ری بیمار شد و علّت اسهال داشت هر مجلسی که بنشستی، اندر میان آب شدی و طهارت کردی، یکبار در میان آب شد و جان بداد.
یوسف بن الحسین در نزدیک خوّاص شد و چند روز بود تا از عیادت و تعهّد او غافل مانده بود ویرا گفت هیچ چیزت آرزو میکند گفت پارۀ جگر بریان آرزوم همی کند.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ تواند بود که اشارت اندرین مراد آن بوده باشد که دلی و جگری خواهم بریان و سوزان برغربا زیرا که یوسف تقصیر کرده بود در تعهّد او.
گویند سبب مرک ابن عطا آن بود که او را اندر نزدیک وزیر بردند. وزیر با او سخن درشت گفت. ابن عطا وزیر را گفت این با من همی گوئی ای مرد فرمود تا موزه از پای وی بیرون کردند و بر سرش همی زدند تا درگذشت.
ابوبکر دُقّی گوید بنزدیک دَقّاق بودیم بامدادی، گفت یارب تا کی خواهی داشت مرا اینجا نماز پیشین در گذشته بود.
از ابوعلی رودباری حکایت کنند که گفت در بادیه جوانی دیدم چون چشم من بر وی افتاد مرا گفت کفایت نبود که مرا بدوستی خویش مشغول بکرد تا مرا بیمار کرد چون نگاه کردم جان می داد گفتم بگو لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ این بیتها بگفت.
اَیَا مَنْلَیْسَ لی مِنْهُ
وَ اِنْعَذَّبَنیبُدٌّ
وَ یامَنْنالَ مِنْقَلْبی
مَنالاً ما لَهُ حَدٌّ
جنید را گفتند بگو لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ گفت فراموش نکرده ام تا باز یادش آرم.
جعفر نصیر، بکران دینوری را پرسید که وی خدمت شبلی کردی که چه دیدی از شبلی، گفت مرا گفت یک درم مظلمه در گردن من است و هزار درم از صاحبش بصدقه بدادم هیچ چیز بر دل صعبتر از آن نیست پس گفت مرا طهارت ده او را طهارت دادم، تخلیل محاسن او را فراموش کردم، زبانش کار نمی کرد، دست من بگرفت و میان محاسن برآورد و جان بداد. جعفر بگریست و گفت چه توان گفت اندر مردی که تا آخر عمر وی از آداب شریعت یکی ازو فوت نشد.
مَزَیِّن کبیر گوید بمکّه بودم، حرکتی اندر من فرا دید آمد بیرون شدم تا بمدینه شوم چون بچاه میمونه رسیدم جوانی را دیدم افتاده، بنزدیک او شدم، اندر نزع بود وی را گفتم لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ چشم باز کرد و این بیت بگفت
شعر:
اَنَا اِنْمِتٌّ فَالْهَوی حَشْوُ قَلْبی
وَ بِداءِ الْهَوی یَموتُ الکِرامُ.
و جان تسلیم کرد او را بشستم و اندر کفن کردم و نماز برو کردم و دفن کردم چون از کار وی فارغ شدم، ارادۀ سفر از من بشد، بازگشتم و بمکه باز آمدم.
یکی را گفتند مرگ خواهی گفت شدن باز آن بخیر امید دارم بهتر از مُقام باز آنکس که از شرّ او ایمن نباشم.
کسی گوید از درویشان که بویزید اندر وقت نزع می گفت یارب ترا یاد نکردم هرگز مگر بغفلت و اکنون که جان من می ستانی از طاعت تو غافل بودم.
ابوعلی رودباری گوید اندر مصر شدم مردمان را دیدم گرد آمده بودند گفتم سبب اجتماع چیست گفتند بجنازۀ جوانی بودیم این بیت بشنید که کسی گفت.
شعر:
کَبُرَتْهِمَّةُ عَبْدٍ
طَمِعَتْفی اَنْتَراکا
این جوان شهقۀ بزد و فرمان یافت.
جماعتی اندر نزدیک ممشاد دینوری شدند، اندر حال بیماری وی، گفتند خدای با تو چنین و چنین کناد؟ گفت نزدیک سی سالست تا بهشت بر من عرضه میکند که در آنجا ننگرستم و بوقت نزع گفتند دل خویش را چون می یابی گفت سی سالست تا دل خویش گم کرده ام.
ابویعقوب نهرجوری گوید بمکّه بودم، درویشی نزدیک من آمد و دیناری بمن داد، گفت فردا بخواهم مرد نیم دینار گور من نیکو کن، و نیم دیگر اندر جهاز من کن من با خویشتن گفتم این درویش سبک شدست از گرسنگی حجاز چون دیگر روز بود درآمد و طواف کرد و بشد و پای دراز کرد و بخفت گفتم خویشتن مرده بمن سازد: نزدیک او شدم و ویرا بجنبانیدم، او را مرده یافتم پس او را دفن کردم چنانک گفته بود.
ابوعثمان حیری اندر حال نزع افتاد، پسر وی جامۀ خویش بدرید چشم باز کرد و گفت خلاف سنّت کردن بظاهر دلیل ریای باطن بود.
ابن عطا اندر نزدیک جنید شد بوقت نزع، سلام کرد، جنید جواب دیر باز داد پس جواب داد و گفت معذورم دار که وِرْدی داشتم و جان تسلیم کرد.
ابوعلی رودباری گوید درویشی نزدیک ما آمد و فرمان یافت ویرا دفن میکردم پس می خواستم که روی وی باز کنم و برخاک نهم تا باشد که خداوندتعالی بر غریبی وی رحمت کند چشم باز کرد و مرا گفت ذلیل میکنی پیش آنک مرا عزیز کرده اند گفتم یاسیّدی پس از مرگ زندگی زبان بگشاد و گفت آری من زنده ام و محبّان خدای همه زنده باشند یاری دهم فردا بجاه خویش در قیامت یا رودباری.
از علیّ بن سهل اصفهانی حکایت کنند گفت شما پندارید که مرگ من چون مرگ دیگران خواهد بود که بیمار شوند و مردمان بعیادت شوند، مرا بخوانند، من اجابت کنم، روزی همی رفت و گفت لبّیک و فرمان یافت.
ابوالحسن مَزَیَّن گوید چون یعقوب نهرجوری بیمار شد، بیماری مرگ، ویرا گفتم بگو لا اِلهَ اِلَّا اللّهُ تبسّم کرد و گفت مرا همی گوئی بعزّت آنک او را مرگ روا نیست که میان من و وی حجاب نیست مگر عزّت واندر ساعت اندر گذشت، بعد از آن مزیّن محاسن خویش بگرفتی و گفتی چون من حجّامی بود که اولیاء خدای عَزَّوَجَلَّ را شهادت تلقین کند.
واخجلتا از وی چون حکایت باز کردی بسیار بگریستی.
ابوالحسین مالکی گوید چند ین سال صحبت خیرالنسّاج کردم پیش از آنک فرمان یافت بهشت روز، مرا گفت روز پنجشبه من بمیرم و روز جمعه پیش از نماز مرا دفن کنند، و ترا این فراموش شود فراموش مکن، ابوالحسین گفت فراموش کردم تا روز آدینه کسی مرا خبر داد بمردن وی، بشدم تا بجنازه وی شوم مردمان بازگشته بودند، میگفتند که پس از نماز دفن خواهند کردن من بازگشتم چون فرا رسیدم، جنازه بیرون آورده و صلوة آواز میدادند چنانک او گفته بود.
کسی را پرسیدم از آنک بوقت وفات او حاضر بود گفت چون حال بر وی تنگ آمد از هوش بشد چون با هوش آمد گرد خانه بنگریست، گفت بباش عافاکَ اللّهُ که تو بندۀ ماموری و من بندۀ مامورم و آنچه ترا فرموده اند از تو درنمی گذرد و آنچه مرا فرموده اند از من در میگذرد و آب خواست و طهارت نو کرد و نماز کرد و پای راست فرو کرد و چشم بر هم نهاد، پس از مرگ او را بخواب دیدند گفتند حال تو چگونه است گفت مپرس ولیکن از دنیاء پلید برستم.
مصنّف کتاب بهجة الاسرار گوید چون سهلِ عبداللّه فرمان یافت مردمان همه خویشتن فرا جنازۀ وی می افکندند، و زحمت میکردند اندر شهر جهودی بود، هفتاد ساله زیادت بود، بانگ و مشغله شنید از خانه بیرون آمد تا چیست چون بجنازه نگریست بانگ کرد که ای مردمان شما می بینید آنچه من بینم گفتند چه می بینی گفت گروهی می بینم، از آسمان فرو می آیند و خویشتن اندرین جنازه همی مالند، و آن جهود شهادت آورد و مسلمانی نیکو پیش گرفت.
ابوسعید خرّاز گوید روزی اندر مکّه بباب بنی شَیْبه بگذشتم، جوانی را دیدم سخت نیکو روی مرده، اندر وی نگریستم، تبسّم کرد در روی من و مرا گفت یا باسعید دانستم که محبّان زنده باشند همیشه، اگرچه بمیرند، از سرایی بدیگر سرای شوند.
جُرَیْری گوید که ذوالنّون را بوقت نزع گفتند ما را وصیَّتی کن گفت مرا مشغول مدارید که من عجب بمانده ام از نیکوئیها و لطف او.
ابوعثمان حیری گوید که ابوحفص را پرسیدند در حال نزع که ما را چه وصیّت می کنی گفت طاقت گفتار ندارم، و پس از آن قوّتی دید اندر خویشتن من گفتم چیزی بگو تا از توحکایت کنم از پس تو گفت شکسته دل باید بودن بهمه دل بر تقصیرهای خویش. وباللّه التّوفیق.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب پنجاه و یکم - در نگاه داشت دل مشایخ و بگذاشتن خلاف ایشان
قالَ اللّهُ تَعالی فی قِصَّةِ موسی مَعَ الْخِضْرِ عَلَیْهِماالسَّلامُ هَلْ اَتَّبِعُکَ عَلَی اَنْ تُعَلِّمَنی مِمّا عُلِّمْتَ رُشداً.
چون موسی عَلَیْهِ السَّلام خواست که صحبت با خضر عَلَیْهِ السَّلامُ کند شرط ادب بجای آورد نخست دستوری خواست اندر صحبت پس خضر عَلَیْهِ السَّلامُ شرط کرد با او که اندر هیچ چیز او را معارضه نکند و با او بر حکم اعتراض نکند پس چون موسی عَلَیْهِ السَّلامُ بازو مخالفت کرد یکبار، از وی اندر گذاشت و دیگر بار نیز در گذاشت تا سه بار و سه، آخِرْ حَدِّ اندکی بود، و اوّل حدِّ بسیاری پس ویرا فراق بود چنانک گفت هذا فِرَاقٌ بَیْنی وَبَیْنَکَ.
انس بن مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که هیچ برنا نبود که پیری را گرامی دارد الّا که خدای تعالی کس فرا کند تا گرامی گرداند او را بوقت پیری او.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت ابتداء همه فرقتها مخالفت بود یعنی که هر که خلاف شیخ خویش کند بر طریقت او بنماند و علاقه میان ایشان بریده گردد و اگرچه در یک بقعه باشند و هر که صحبت پیری کند از پیران پس بدل اعتراض کند برو، عقدِ صحبت بشکست و توبه بر وی واجب شد باز آنک گفته اند پیران که عقوق استادان را توبه نباشد.
از شیخ بو عبدالرّحمن سُلَمی شنیدم که گفت بوقت استاد امام ابوسهل صُعْلوکی بمرو شدم او را بامداد روز آدینه مجلس دور قرآن بودی و ختم، چون باز آمدم دور قرآن برگرفته بود و مجلس قول بنهاده مرا از آن چیزی بدل اندر آمد با خویشتن گفتم مجلس ختم قرآن بمجلس قول بدل کردن چون بود روزی مرا گفت یا باعبدالرحمن مردمان مرا چه می گویند گفتم میگویند مجلس قرآن بمجلس قول بدل کرده است گفت هر که استاد خویش را گوید چرا، فلاح از وی برخیزد.
و این حکایت معروفست که جنید گوید که اندر نزدیک سری شدم روزی مرا شغلی فرمود برفتم و آن شغل بکردم چون باز نزدیک او آمدم رقعۀ بمن داد گفت این بدانست که حاجت من زود روا کردی، اندر آن رقعه نبشته بود که از یکی شنیدم که حُدا همی کرد اندر بادیه و این شعر میگفت:
اَبْکی وَهَلْتَدْرینَ ما یُبْکینی
اَبْکی حِذارَ اَنْتُفارقینی
و تَقْطَعی حَبْلی و تَهْجُرینی
ابوالحسن همدانی علوی گوید شبی نزدیک جعفر خُلدی بودم و فرموده بودم تا در خانه مرغی در تنور نهاده بودند، دلم باز آن بود جعفر گفت امشب با ما باش بهانۀ آوردم تا بخانه بازآمدم، مرغ از تنور برآوردند و پیش من بنهادند، سگی درآمد و مرغ برگرفت و ببرد و هر که حاضر بود همه از آن غافل ماندند آن دیگ که اندر آن مرغ بود بیاوردند که در پیش من نهند، دامن خادمه در آنجا آمد و همه بریخت بامداد با نزدیک جعفر شدم چون چشم وی بر من افتاد گفت هر که دل پیران نگاه ندارد سگی را بر وی مسلّط کنند تا او را برنجاند.
حکایت کنند که شقیق بلخی و ابوتراب نخشبی پیش بویزید بسطامی آمدند رَحِمَهُمُ اللّهُ سفره پیش آوردند جوانی بود که خدمت بویزید میکرد گفت با من موافقت کن جوان گفت روزه دارم گفتند بخور تا مزد یک ماهه روزه بیابی، نخورد. شقیق گفت یکساله مزد روزه داران بیابی، نخورد بویزید گفت دست بدارید از کسی که رعایت خدای تعالی ازو برخاستست آن جوان پس از آن دست بدزدی برآورد پس از سالی ویرا بیاوردند و دست وی ببریدند.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت سهل بنِ عبداللّه وصف کرد مردی خبّاز را ببصره بولایت، مردی از اصحاب سهل قصۀ او بشنید، خواست که او را ببیند ببصره شد، او را دید، بر عادت نان پزان، غِلافی در محاسن کشیده این مرد با خویشتن گفت اگر او ولی بودی موی او نسوختی فرا شد و بر وی سلام کرد و از وی چیزی پرسید گفت تو مرا حقیر داشتی سخن من ترا برندهد و سخن نگفت.
عبداللّه رازی گوید ابوعثمان حیری حدیث محمّدبن الفضل البلخی میکرد و مدح او میگفت عبداللّه را آرزوی او گرفت، بزیارت شد چون او را دید، اندر دل وی بدان موقع نبود که ظنّ او بود و اعتقاد کرده، باز نزدیک ابوعثمان آمد، پرسید از وی که چون یافتی او را گفت چنانش نیافتم که می پنداشتم گفت زیرا که ویرا حقیر داشتی و هیچکس نبود که کسی را حقیر دارد که نه محروم ماند از فائدۀ او گفت بازگرد بنزدیک او بحرمت، بازگشتم و فائدۀ یافتم از وی.
عمروبن عثمان المکّی حسین منصور را دید چیزی می نوشت گفت این چیست گفت قرآنرا معارضه میکنم، دعاء بد کرد بر وی و مهجورش کرد، پیران گفتند هرچه بحسین رسید از بلاها همه بدعاء آن پیر بود.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت چون اهل بلخ محمّدبن الفضل را از بلخ بیرون کردند دعا کرد برایشان و گفت یارب صدق از ایشان باز دار، هرگز پس ازو از بلخ پیر صدّیق نخاست.
از احمد یحیی باوَرْدی شنیدم که گفت هر که پیر وی از وی خشنود بود اندر حال زندگانی، پیر ویرا مکافات نکند تا تعظیم او از دل او برنخیزد ولیکن چون بمیرد خدای تعالی جزاء رضاء او برو ظاهر کند و هرکه پیر را بر وی تغیّری افتد با هم اندر حال زندگانی مکافات نیابد زیرا که سرشت ایشان بر کرم است چون پیر بمیرد از وی مکافات یابد، وَبِاللّهِ التَّوفیقُ...
چون موسی عَلَیْهِ السَّلام خواست که صحبت با خضر عَلَیْهِ السَّلامُ کند شرط ادب بجای آورد نخست دستوری خواست اندر صحبت پس خضر عَلَیْهِ السَّلامُ شرط کرد با او که اندر هیچ چیز او را معارضه نکند و با او بر حکم اعتراض نکند پس چون موسی عَلَیْهِ السَّلامُ بازو مخالفت کرد یکبار، از وی اندر گذاشت و دیگر بار نیز در گذاشت تا سه بار و سه، آخِرْ حَدِّ اندکی بود، و اوّل حدِّ بسیاری پس ویرا فراق بود چنانک گفت هذا فِرَاقٌ بَیْنی وَبَیْنَکَ.
انس بن مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که هیچ برنا نبود که پیری را گرامی دارد الّا که خدای تعالی کس فرا کند تا گرامی گرداند او را بوقت پیری او.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت ابتداء همه فرقتها مخالفت بود یعنی که هر که خلاف شیخ خویش کند بر طریقت او بنماند و علاقه میان ایشان بریده گردد و اگرچه در یک بقعه باشند و هر که صحبت پیری کند از پیران پس بدل اعتراض کند برو، عقدِ صحبت بشکست و توبه بر وی واجب شد باز آنک گفته اند پیران که عقوق استادان را توبه نباشد.
از شیخ بو عبدالرّحمن سُلَمی شنیدم که گفت بوقت استاد امام ابوسهل صُعْلوکی بمرو شدم او را بامداد روز آدینه مجلس دور قرآن بودی و ختم، چون باز آمدم دور قرآن برگرفته بود و مجلس قول بنهاده مرا از آن چیزی بدل اندر آمد با خویشتن گفتم مجلس ختم قرآن بمجلس قول بدل کردن چون بود روزی مرا گفت یا باعبدالرحمن مردمان مرا چه می گویند گفتم میگویند مجلس قرآن بمجلس قول بدل کرده است گفت هر که استاد خویش را گوید چرا، فلاح از وی برخیزد.
و این حکایت معروفست که جنید گوید که اندر نزدیک سری شدم روزی مرا شغلی فرمود برفتم و آن شغل بکردم چون باز نزدیک او آمدم رقعۀ بمن داد گفت این بدانست که حاجت من زود روا کردی، اندر آن رقعه نبشته بود که از یکی شنیدم که حُدا همی کرد اندر بادیه و این شعر میگفت:
اَبْکی وَهَلْتَدْرینَ ما یُبْکینی
اَبْکی حِذارَ اَنْتُفارقینی
و تَقْطَعی حَبْلی و تَهْجُرینی
ابوالحسن همدانی علوی گوید شبی نزدیک جعفر خُلدی بودم و فرموده بودم تا در خانه مرغی در تنور نهاده بودند، دلم باز آن بود جعفر گفت امشب با ما باش بهانۀ آوردم تا بخانه بازآمدم، مرغ از تنور برآوردند و پیش من بنهادند، سگی درآمد و مرغ برگرفت و ببرد و هر که حاضر بود همه از آن غافل ماندند آن دیگ که اندر آن مرغ بود بیاوردند که در پیش من نهند، دامن خادمه در آنجا آمد و همه بریخت بامداد با نزدیک جعفر شدم چون چشم وی بر من افتاد گفت هر که دل پیران نگاه ندارد سگی را بر وی مسلّط کنند تا او را برنجاند.
حکایت کنند که شقیق بلخی و ابوتراب نخشبی پیش بویزید بسطامی آمدند رَحِمَهُمُ اللّهُ سفره پیش آوردند جوانی بود که خدمت بویزید میکرد گفت با من موافقت کن جوان گفت روزه دارم گفتند بخور تا مزد یک ماهه روزه بیابی، نخورد. شقیق گفت یکساله مزد روزه داران بیابی، نخورد بویزید گفت دست بدارید از کسی که رعایت خدای تعالی ازو برخاستست آن جوان پس از آن دست بدزدی برآورد پس از سالی ویرا بیاوردند و دست وی ببریدند.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت سهل بنِ عبداللّه وصف کرد مردی خبّاز را ببصره بولایت، مردی از اصحاب سهل قصۀ او بشنید، خواست که او را ببیند ببصره شد، او را دید، بر عادت نان پزان، غِلافی در محاسن کشیده این مرد با خویشتن گفت اگر او ولی بودی موی او نسوختی فرا شد و بر وی سلام کرد و از وی چیزی پرسید گفت تو مرا حقیر داشتی سخن من ترا برندهد و سخن نگفت.
عبداللّه رازی گوید ابوعثمان حیری حدیث محمّدبن الفضل البلخی میکرد و مدح او میگفت عبداللّه را آرزوی او گرفت، بزیارت شد چون او را دید، اندر دل وی بدان موقع نبود که ظنّ او بود و اعتقاد کرده، باز نزدیک ابوعثمان آمد، پرسید از وی که چون یافتی او را گفت چنانش نیافتم که می پنداشتم گفت زیرا که ویرا حقیر داشتی و هیچکس نبود که کسی را حقیر دارد که نه محروم ماند از فائدۀ او گفت بازگرد بنزدیک او بحرمت، بازگشتم و فائدۀ یافتم از وی.
عمروبن عثمان المکّی حسین منصور را دید چیزی می نوشت گفت این چیست گفت قرآنرا معارضه میکنم، دعاء بد کرد بر وی و مهجورش کرد، پیران گفتند هرچه بحسین رسید از بلاها همه بدعاء آن پیر بود.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت چون اهل بلخ محمّدبن الفضل را از بلخ بیرون کردند دعا کرد برایشان و گفت یارب صدق از ایشان باز دار، هرگز پس ازو از بلخ پیر صدّیق نخاست.
از احمد یحیی باوَرْدی شنیدم که گفت هر که پیر وی از وی خشنود بود اندر حال زندگانی، پیر ویرا مکافات نکند تا تعظیم او از دل او برنخیزد ولیکن چون بمیرد خدای تعالی جزاء رضاء او برو ظاهر کند و هرکه پیر را بر وی تغیّری افتد با هم اندر حال زندگانی مکافات نیابد زیرا که سرشت ایشان بر کرم است چون پیر بمیرد از وی مکافات یابد، وَبِاللّهِ التَّوفیقُ...
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۹ - فصل
اگر گویند که چه چیز باید که غالب بود بر ولی در اوقات که با خویشتن بود گوئیم صدق او درگزارد حقوق حق تَعالی پس رفق او و شفقت او بر خلق در جملۀ احوال و رحمت خواستن او جمله خلق را و تحمّل کردن او از خلق بخوئی نیکو و نیکوئی خواستن او از حق تعالی خلقانرا بی آنک التماسی کند از ایشان و همّت او در رستگاری خلق بود و از ایشان اگر رنجی بدو رسد انتقام نکشد و خویشتن را از حقد برایشان نگاه دارد و دست از مال ایشان کوتاه دارد و بهمه وجهی طمع از ایشان بریده دارد و زبان ببد گفتن ازیشان کشیده دارد و غیبت ایشان نکند و خصم هیچکس نباشد در دنیا و آخرت.
و بدانک اصل بزرگترین کرامت اولیا یکی دوام توفیق است بر طاعات و عصمت از معصیتها و مخالفتها.
و آنچه در قرآن مجید گواهی دهد بر اظهار کرامات که اولیا راست حق تَعالی همی گوید اندر صفت مریم عَلَیْهَاالسَّلامُ که وی نه پیغمبر بود و نه رسول هرگاه که زکرّیا نزدیک او شدی، طعام بودی پیش او، و چنین گویند تابستان میوۀ زمستانی بودی و زمستان میوۀ تابستانی بودی زکریّا گفتی این از کجا، مریم گفتی از نزدیک خدای تعالی و دیگر جای مریم را گفت وَهُزِّی اِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنِیّاً. و این آن وقت بود که رطب نبود.
و همچنین قصِّۀ اصحاب کهف و عجائبها که ظاهر شد بر ایشان از سخن گفتن سگ با ایشان و چیزهای دیگر بر ایشان.
و دیگر قصّۀ ذوالقرنین و تمکین حق تعالی او را که دیگرانرا نبود.
و دیگر آنک بر دست خضر عَلَیْهِ السَّلامُ ظاهر شد از راست کردن دیوار و عجائبهاء دیگر و چیزها که او دانست و موسی عَلَیْهِ السَّلامُ ندانست، این همه کار ها ناقض عادت بود که خضر عَلَیْهِ السَّلامُ بدان مخصوص بود و بیک قول گویند پیغامبر نبود.
و آنچه درین باب روایت کنند یکی حدیث جُرَیْج راهب است.
ابوهریره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اندر گهواره هیچکس سخن نگفت مگر سه تن یکی عیسی بن مریم عَلَیْهِ السَّلامُ و دیگر کودکی بروزگار جریج راهب و کودکی دیگر در زمان یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ امّا حدیث عیسی خود معروفست.
امّا آن جریج عابدی بود در بنی اسرائیل روزی نماز می کرد مادرش آرزوی دیدار او گرفت، گفت یا جریج، گفت یارب نماز به یا آنک نزدیک او شوم پس همچنان نماز میکرد و دیگر بار مادرش بخواند هم این گفت و نماز میکرد تا مادر او را میخواند و وی برین عادت همی بود، مادرش دلتنگ شد، گفت یارب جریج را مرگ مده تا زنانش به بینند، زنی بود زانیه، اندر بنی اسرائیل، ایشانرا گفت من جریج راهب را بخویشتن خوانم تا با من زنِی کند، آمد نزدیک او و هیچ مقصود برنیامد، زانیه را شبانی بود، در نزدیکی صومعۀ جریج و ویرا بخویشتن خواند تا با وی زنا کرد، زن بار گرفت و بزاد و گفت این کودک از جریج راهب است، بنی اسرائیل همه بیامدند و آن صومعۀ وی خراب کردند و ویرا دشنام دادند و خواری کردند جریج نماز کرد و دعا کرد و بکودک گفت پدرت کیست گفت شبان، ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که گوئی کی اندر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ می نگرم که گفت ای غلام پدرت کیست گفت فلان شبان، مردمان پشیمان شدند بدانچه کردند پس جریج را گفتند صومعۀ تو از زر باز کنیم گفت نخواهم گفتند از سیم بکنیم گفت نخواهم همچنان که بود من خود باز کنم.
و کودک دیگر زنی بود که کودکی داشت، او را شیر میداد، جوانی نیکو روی بر وی بگذشت این زن گفت یارب پسر من چون این جوان کن کودک گفت یارب مرا چون وی مکن، ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید گوئی که اندر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ می نگرم که حکایت این غلام همی کرد پس زنی برین زن بگذشت گفت این زن دزدی و زنا کند و ویرا عقوبت کرده بودند مادر کودک گفت یارب این پسر مرا چنین مکن، این کودک شیرخواره گفت یارب مرا چون وی کن مادر بدین پسر گفت این چرا گفتی پسر گفت زیرا که این جوان نیکو روی جبّاریست از جبّاران و این زن آنچه در وی است زور و بهتان بود و وی میگفت حَسْبِیَ اللّهُ و این خبر اندر صحیح بیاورده اند.
و ازین جمله حدیث غار است و آن مشهور است و مذکور در صحیح که سالم روایت کند از پدر خویش که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت سه تن را از پیشینگان بسفری رفتند چون شب اندر آمد با غاری شدند، سنگی عظیم از آن کوه برفت و درِ آن غار بیکبار ببست ایشان با یکدیگر گفتند ما را ازین غار نرهاند مگر هرکسی را خدایرا بخوانیم بصدق و بکرداری نیکو که ما را بوده است.
یکی ازیشان گفت مرا مادر و پدر بودند، هر دو پیر و عادت من آن بودی که تعهّد ایشان کردمی و هیچکس را هیچ خوردنی ندادمی تا ایشان فارغ شدندی، روزی بطلب شیر شده بودم چون باز آمدم ایشان خفته مانده بودند من کراهیّت داشتم ایشانرا از خواب بیدار کردن، آن قدح شیر بر دست نگاه داشتم تا ایشان بیدار شدند و آن بخوردند، یارب اگر دانی که آن برای تو کردم ما را ازین بلا راحت ده، آن سنگ پارۀ باز شد چنانک روشنائی پدید آمد.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت آن دیگر گفت یارب دانی که مرا دختر عمی بود و من او را دوست میداشتم او را بخویشتن خواندم و خویشتن از من بازداشت پس قحط سالی پیش آمد و حال وی تنگ شد نزدیک من آمد و صد و بیست دینار بوی دادم تا مرا بخود راه دهد چون برو قادر شدم گفت من ترا حلال نباشم که این مُهر بشکنی مگر چنانک خدای فرموده است، من از وی بپرهیزیدم و با وی فساد نکردم و هیچ اندر جهان بر من از وی دوستر نبود و آن مال بوی بگذاشتم یارب اگر میدانی که برای تو بود ما را ازین بلا راحت فرست که بدو گرفتار آمده ایم آن سنگ پارۀ دیگر از در غار باز شد لیکن نچنانک ما بیرون توانستیم آمدن.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت سه دیگر گفت یارب مزدوری چند گرفته بودم و همه را مزد بدادم مگر یک مرد که مزد خویش بگذاشت و نستد و من آن مزد او بسیار کردم و مالی عظیم شد، وقتی آن مرد آمد و گفت آن مزد بمن بده، ویرا گفتم هرچه می بینی از اشتر و گاو و گوسفند و بَرْده همه آن تو است گفت بر من استهزا مکن گفتم استهزا نمی کنم، آن چهارپایان آنچه بود همه براند و هیچ چیز آنجا بنگذاشت، یارب اگر دانی از بهر تو کردم ما را ازین بلا برهان. سنگ از در غار بیکبار باز شد و ایشان همه بیرون شدند و برفتند و این حدیث درست است و بر درستی این حدیث اتّفاق کرده اند.
و دیگر حدیث آنک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که گاو با ایشان سخن گفت.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مردی گاو می راند بار برنهاده، گاو بازنگریست و گفت مرا نه از بهر بار کشیدن آفریدند، مرا از بهر کشت و ورز آفریده ا ند، مردمان گفتند سُبْحانَ اللّهِ پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت من بدین ایمان آوردم و ابوبکر و عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما.
و دیگر حدیث اُوَیْس قَرَنی و آنچه عمربن الخطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ، دید، از حال اویس و آنچه رفت میان او و هِرم بن حیّان و سلام کردن ایشان بر یکدیگر پیش از آنک معرفتی سابق بوده بود و آن حالها همه ناقض عادت بود و شرح قصّۀ او فرو گذاشتم که آن معروفست و صحابه و تابعین را کرامات بودست چنانک بحدّ استفاضت رسیده است و اندرین تصنیفها بسیار کرده اند و ما بطرفی از آن اشارت کنیم بر وجه کوتاهی اِنْ شَاءَاللّهُ.
و از جملۀ آن، حدیث عبداللّهِ عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما است اندر سفری بود، جماعتی را دید بر راه بمانده از بیم شیر، او شیر را براند از راه، گفت هرچه فرزند آدم ازو بترسد، بر وی مسلّط کنند و اگر از چیزی نترسیدی بدون خدای هیچ چیز بر وی مسلّط نکردندی و این خبر معروفست.
و روایت کنند که پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ علاءبن الْحَضْرَمی را بغزا فرستاد، دریایی پیش آمد که ایشانرا از آن بازداشت، آن مرد نام مهین دانست، دعا کرد و بر آب همه برفتند.
و روایت کند عَتّاب بن بشیر و اُسَیْدبن حُضَیْر از نزدیک پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیرون شدند، هر دو پیش رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بودند، مشورتی میکردند چون بیرون شدند شبی تاریک بود، سر عصای هریکی می درخشید چون چراغ.
و روایت کنند که میان سلمان و ابودَردا رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما کاسۀ نهاده بودند کاسه تسبیح کرد چنانک ایشان هر دو بشنیدند.
روایت کنند از رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ گفت رُبَّ اَشْعَثَ اَغْبَرَ ذی طِمْرَیْنِ لا یُؤ ْبَهُ لَهُ لَوْ اَقْسمَ عَلَی اللّهَ لاَبَرَّه.
از سهلِ عبداللّه حکایت کنند که گفت هر که اندر دنیا چهل روز زاهد گردد بصدق و چهل روز باخلاص، او را کرامات پدیدار آید و اگر پدیدار نیاید خلل اندر زهد او افتاده باشد و گفتند چگونه پدیدار آید او را کرامت گفت فراگیرد هرآنچه خواهد از آنجا که خواهد چنانک خواهد.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مردی بود که سخن میگفت با کسی آواز رعدی بشنید، از میان ابری که اندر میان آن گفتندی بوستان فلانرا آب ده، آن میغ بیامد ببستان آن مرد، آب بریخت، از پسِ میغ فرا شد مردی اندر میان بستان ایستاده بود گفت نام تو چیست گفت فلان بن فلان گفت این غلّۀ بستان چه کنی گفت چرا می پرسی گفت آوازی شنیدم ازین ابر که میغ را گفتند بستان فلانرا آب ده گفت اکنون چون میپرسی من ارتفاع این بستان بسه قسمت بکنم قسمتی خویشتن را و اهل را بازگیرم و قسمتی بعمارت بستان کنم بر مسکینان و راه گذران بکار دارم.
حمزة بن عبداللّه العلوی گوید نزدیک ابوالخیر تینانی شدم و اعتقاد کرده بودم که بر وی سلام کنم و هیچ چیز نخورم چون از نزدیک او بیرون آمدم، پارۀ فرا شدم، وی از پس من می آمد و طبقی طعام بر دست گفت ای جوان مرد بخور ازین طعام ما که از نیّت تو راست شد و ابوالخیر تینانی مشهور بود بکرامات.
ابونصرِ سرّاج گفت کی ما بتستر رسیدیم آنجا خانۀ دیدیم در جایگاه که سهل بن عبداللّه خود را ساخته بود مردمان آن خانه را خانۀ شیر همی خواندند، ما بپرسیدیم که چرا چنین میخوانند، گفتند شیران پیش سهل عبداللّه آمدندی و ایشانرا درین خانه فرستادی و ایشانرا گوشت دادی و میزبانی کردی پس ایشانرا رها کردی تا برفتندی و اهل تستر بدین سخن متّفق بودند.
از ابراهیم رَقّی حکایت کنند که او گفت بسلام ابوالخیر تیتانی شدم، نماز شام می کرد، سورت فاتحه راست برنتوانست خواند، با خویشتن گفتم رنج من ضایع شد چون نماز را سلام دادم، بطهارت بیرون شدم شیری عظیم بیامد و قصد من کرد باز نزدیک وی شدم و بگفتم شیری قصد من کرد بیرون آمد و بانگ بر شیر زد و گفت نگفته بودم شما را که مهمانان مرا رنجه مدارید شیر برفت و من طهارت کردم و بازآمدم گفت شما بر راست کردن ظاهر مشغول شدید از شیر بترسیدید و ما باطن راست کردیم شیر از ما بترسید.
جعفر خُلْدی را گویند نگینی بود روزی اندر دجله افتاد و وی دعائی دانست آزموده، آن دعا بخواند، نگین اندر میان برگی چند که در میان آب می آمد بازیافت.
ابونصرِ سرّاج گوید دعا این بود که گفت یا جامِعَ النّاسِ لِیَوْمٍ لارَیْبَ فیهِ اجْمَعْ عَلیَّ ضالَّتی.
ابونصر گوید ابوطیّب عَکّی جزوی بمن نمود این دعا درو نبشته بود که هرکس که این دعا برخواند گم شده بازیابد و آن جزو اوراق بسیار بودند.
از احمد طابرانی سرخسی پرسیدم که ترا هیچ کرامات بوده است گفت اندر ابتداء ارادت بسیار بودی که مرا سنگی یا آبی بایستی که بدان استنجا کنم نیافتمی چیزی از هوا فرا گرفتمی، گوهری بودی، بدان استنجا کردمی و بینداختمی پس گفت کرامات را چه خطر بود مقصود از وی زیادت یقین بود اندر توحید هرکه بجز ازو خدای، آفریدگار نداند اگر چیزی بیند بعادت یا ناقض عادت هر دو یکی بود پیش او.
ابوالخیرِ بصری گوید بعبّادان مردی بود سیاه، اندر ویرانها بودی، وقتی چیزی خوردنی برگرفتم و بطلب او شدم چون ویرا چشم بر من افتاد تبسّم کرد و بدست اشارت کرد بزمین همه روی زمین زر بود که همی درفشید گفت بیار تا چه داری، بوی دادم آنچه داشتم و من از حال او بترسیدم و بگریختم.
احمدبن عطاء رودباری گوید که مرا در طهارت وسواس بودی شبی آب بسیار بریختم تا بحدّی که دل من تنگ شد از بسیاری که آب می ریختم، دل من آرام نمی گرفت گفتم خداوندا عفو کن مرا، آوازی شنیدم که کسی مرا گفتی عفو در علم است چون این سخن بگوش من رسید آن از من زائل شد.
منصور مغربی گوید بعد از آن روزی ابن عطا را دیدم که در صحرا بر زمینی نشسته بود که بر آنجا آثار گوسفند بود، بی سجّاده، گفتم ای شیخ این آثار گوسفند است گفت فقها اندرین خلاف کرده اند.
ابوسلیمان خوّاص گوید وقتی بر درازگوشی نشسته بودم، و مگس ویرا می رنجانید و سر در میان دو دست می کرد چوبی در دست داشتم بر سر وی میزدم در آن میان سر برآورد گفت بزن که بر سر خویش می زنی.
حسین بن احمد رازی گوید ابوسلیمانرا گفتم این ترا افتاده است، همچنین گفت آری چنانست که میشنوی.
ابوالحسین نوری گوید چیزی اندر دل من بود، از کرامات پاره نیی از کودکی فرا ستدم و در میان دو زورق میان دریا بایستادم و گفت بعزّت تو اگر ماهیی برنیاید مرا، سه رطل، خویشتن غرق کنم ماهی برآمد سه رطل، خبر بجنید رسید گفت حکم وی آن بودی که اژدهائی برآمدی و او را بگزیدی.
ابوجعفرِ حدّاد گوید استاد جنید که بمکّه بودم، موی سرم دراز شده بود مرا هیچ چیز نبود که بحجّام دادمی که موی من باز کردی، من بحجّامی رسیدم که در روی وی اثر خیر دیدم، او را گفتم این موی من باز کنی خدایرا گفت نَعَمْ وَکَرامَةً در پیش او یکی از ابناء دنیا نشسته بود تا موی باز کند او را برانگیخت و مرا بنشاند و موی من باز کرد پس کاغذی بمن داد، درمی چند در آنجا، گفت باشد که ترا این بکار آید، بخرج کن من این بستدم و اعتقاد کردم با خویشتن که اوّل چیزی که مرا فتوح باشد بدان حجّام آرم، در مسجد رفتم، یکی مرا پیش آمد از برادران و گفت برادری از آن تو ترا صُرّۀ فرستیده است از بصره، در آنجا سیصد دینار، من برفتم و آن بستدم و پیش حجّام بردم و گفتم که این بخرج کن حجّام مرا گفت ای شیخ شرم نداری گفتی موی من برای خدای باز کن پس بمثل این باز پیش من آیی بازگرد عافاکَ اللّهُ.
ابن سالم گوید که چون اسحق بن احمد فرمان یافت سهل بن عبداللّه اندر صومعۀ او شد سَفَطی یافت، دو شیشه در آنجا، یکی چیزی سرخ در آنجا بود و یکی چیزی سفید و شوشهای زر و سیم بود در صومعه، آن شوشها بدجله انداخت و آنچه در آن شیشها بود با خاک بیامیخت و بر اسحق اوام بود، ابن سالم گوید سهل را گفتم چه بود اندر آن شیشها گفت آنک یک شیشه اگر درم سنگی از آن برچندین مثقال مس افکنی زر گردد و از آن دیگر، درم سنگی بر چندین مس افکنی سیم گردد گفتم پس چرا اوام وی بندادی ای دوست گفت از ایمان خود ترسیدم.
حکایت کنند از نوری که وقتی بکنار دجله آمد تا باز گذرد، هر دو کنارۀ دجله باز یکدیگر آمدند پیوسته شده، نوری باز گردید گفت بعزّت تو که نگذرم الّا در زورق.
احمدبن یوسف بنّا حکایت کند که ابوتراب نخشبی صاحب کرامات بود، وقتی بازو بسفری بیرون شدم و ما چهل کس بودیم و ما را فاقه رسید در راه، ابوتراب از یکسو شد، می آمد و یک خوشه انگور بیاورد ما از آن بخوردیم در میان ما جوانی بود از آن نخورد ابوتراب او را گفت بخور جوان گفت که اعتقاد من با خدای آنست که بترک معلوم بگویم، اکنون تو معلوم من شدی، بعد با تو صحبت نخواهم کرد ابوتراب گفت او را با خود ساز.
از ابونصر سرّاج حکایت کنند که ابویزید گفت ابوعلی سِنْدی نزدیک من آمد انبانی بدست داشت پیش من بریخت همه گوهر بود گفتم ویرا از کجا آوردی گفت بوادیی رسیدم، این دیدم چون چراغ می تافت، این برداشتم گفتم حال تو چگونه بود اندر آن وقت که در آن وادی شدی گفت وقت فترت بود از آنچه من اندرو بودم پیش از آن.
ابویزید را گفتند فلان کس بشبی بمکّه شود گفت ابلیس بساعتی از مشرق بمغرب شود و اندر لعنت خدایست. گفتند فلانکس بر آب میرود و در هوا می پرد گفت ماهی نیز بر آب میرود و مرغ در هوا می پرد.
ابن سالم گوید از پدر خویش شنیدم که مردی بود، در صحبت سهلِ عبداللّه، عبدالرّحمن بن احمد نام داشت، روزی سهل عبداللّه را گفت که وقت می باشد که وضوئی کنم برای نماز را اندکی آب از اعضاء من جدا میشود همچون سبیکهای زر و سیم، بر زمین می آید سهل گفت که تو ندانی کودکان چون بگریند ایشانرا چیزی در پیش نهند تا بدان مشغول شوند و بازی کنند.
سهلِ عبداللّه گوید فاضلترین کرامتهای تو آنست که خوی مذموم بدل کنی بخوی محمود.
جنید حکایت کند که روزی در نزدیک سری شدم، سری گفت گنجشگی نزدیک من آمد هر روز و بر دست من نشستی، نانی یا چیزی دیگر فرا پیش او داشتمی بخوردی یکبار فرو آمد و بر دست من ننشست، با خود اندیشیدم تا چه سبب بود ست یادم آمد که نمک خوش خورده بودم که بهمه گونه تکلّف کرده بودند از تخمها گفتم توبه کردم که بعد ازین نخورم گنجشگ بیامد و بر دست من نشست و چیزی بخورد.
ابوبکر دقّاق گوید اندر تیه بنی اسرائیل میرفتم بر خاطر من درآمد که علم حقیقت جدا بود از علم شریعت هاتفی آواز داد که هر حقیقت که با شریعت موافق نبود کفرست.
کسی گوید پیش خیرالنّساج بودم، مردی بیامد و گفت یاشیخ دی دیدم ترا که ریسمان بفروختی بدو درم از پس تو بیامدم و از گوشۀ ازارت بگشادم اکنون دستم فراهم امده است خیرالنّساج بخندید و اشارت بدست او کرد، گشاده شد دستهاء او، پس گفت برو بدین درم چیزی برای عیال و دیگر این مکن.
احمدبن محمّدالسُلَمی گوید نزدیک ذوالنّون مصری شدم روزی طشتی زرین در پیش او دیدم، گردبرگرد اوبر، طیبها از عنبر و مشک و آنچه بدین ماند، مرا گفت توئی که اندر نزدیک ملوک شوی اندر حال بسط ایشان پس درمی بمن داد تا ببلخ از آن درم نفقه میکردم.
ابوسعید خرّاز گوید اندر سفری بودم، هر سه روز چیزی پدیدار آمدی، بخوردمی و برفتمی، یکبار سه بگذشت هیچ چیز پدید نیامد ضعیف شدم، هاتفی آواز داد که سَبَبی دوستر داری یا قوّتی گفتم قوّتی برخاستم حالی و برفتم و تا دوازده روز هیچ نیافتم و ضعیف نشدم.
مُرْتَعِش گوید از خوّاص شنیدم که گفت وقتی، راه بادیه گم کردم، اندر بادیه شخصی را دیدم فراز آمد و مرا گفت سَلامٌ عَلَیْکَ تو راه گم کردۀ گفتم آری، گفت ترا راه نمایم و گامی چند اندر پیش من برفت و از چشم من غائب شد چون بنگریستم بر شاه راه بودم، هرگز نیز، پس از آن راه گم نکردم و در سفر، گرسنگی و تشنگی مرا نبود.
ابوعُبَیْد بُسْری چون ماه رمضان آمدی زنرا گفتی درِ خانه بگل ببندای و هر شب یک گرده بِرَوْزَن خانه درافکن و در خانه می بودی چون عید درآمدی، زن درِ خانه بازکردی سی گرده آنجا نهاده بودی، نه بخفتی و نه طعام خوردی و نه رکعتی نماز از وی فوت شدی.
ابن الْجَلا گوید چون پدر من وفات یافت، بعد از وفات بخندید و هیچکس دلیری نداشت که ویرا بشستی گفتند او زنده است تا یکی از پیران که از اقران وی بود بیامد و او را بشست.
و گویند سهل عبداللّه چون طعام خوردی ضعیف شدی و چون گرسنه بودی قوی شدی و هر بهفتاد روز یکبار طعام خوردی.
هم او را گویند در آخر عمر بر زمین بماند و بر نتوانستی خاست چون وقت نماز درآمدی دست و پایش راست شدی تا نماز کردی بر پای چون نماز بگزاردی هم بازان عادت شدی.
ابوالحارث اولاسی گوید سی سال چنان بودم که زبان من سخن نگفتی مگر از سِرّ من پس حال از آن بگردید، سی سال سِرّ من نشنید مگر از خدای تعالی.
ابوعمران واسطی گوید اندر کشتی بودم، با اهل خویش، کشتی بشکست و من و زن بر تختۀ بماندم و آن زنرا وقت فرا رسید که بار بنهد، اندر حال کودکی بوجود آمد و آن زن بانگ همی کرد از تشنگی و من میگفتم همین ساعت راحتی پدیدار آید، سربرداشتم و مردی را دیدم اندر هوا نشسته، زنجیری زرین در دست و کوزۀ یاقوت اندر وی بسته گفت بگیرید و آب خورید کوزه بستدم و آب خوردیم، بویاتر از مشک و سردتر از برف و شیرین تر از شکر بود، گفتم تو کیستی رَحِمَکَ اللّهُ گفت بندۀ ام از خداوندِ تو، گفتم بچه رسیدی بدین جایگاه گفت برای او از هوای خویش دست بداشتم، مرا بر هوا نشاند و از چشم من غائب شد.
ذوالنّون مصری گوید جوانی دیدم در کعبه، بسیار نماز میکرد بنزدیک او شدم و گفتم نماز بسیار میکنی گفت منتظر دستوری ام ببازگشتن، رقعۀ دیدم که پیش او فرو آمد، بر وی نبشته که مِنَ الْعَزیزِ الْغَفورِ اِلَی عَبْدِی الصّادقِ باز گرد هرچه کردی گذشته و آینده آمرزیدم همه.
کسی حکایت کند گوید بمدینۀ رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بودم، سخنها همی رفت مردی نابینا بنزدیک ما نشسته بود سخن ما سماع میکرد، بنزدیک ما آمد و گفت بسخن شما بیاسودم، بدانید که مرا عیال و فرزند بود روزی ببقیع شدم بهیزم چیدن، جوانی دیدم پیراهنی کتان پوشیده و نعلین اندر انگشت آویخته من پنداشتم که راه گم کرده است، قصد او کردم تا جامه از وی بستانم فرا شدم و گفتم جامه بکش گفت برو بسلامت دو سه بار بگفتم گفت ناچار باید جامه بکنم گفتم آری گفت چون چاره نیست اشارت کرد بدو انگشت بچشم از دور و هر دو چشم من فرو ریخت در حال، گفتم بخدای بر تو که بگوئی تا تو کئی گفت ابراهیم خوّاص ام.
ذوالنّون مصری گوید وقتی اندر کشتی بودم گوهری بدزدیدند، کسی را تهمت کردند از آن مردمان من گفتم دست از وی بدارید تا من باز بگویم برفق فرا شدم وی گلیمی بر سر کشیده بود و بخفته سر از گلیم بیرون آورد اندرین معنی با وی اشارتی کردم، گفت بمن همی گوئی، سوگند بر تو دهم یارب که یکماهی بنگذاری اندرین دریا تا بر سر آب بیاید الّا هریکی با گوهری گفت بنگریستم روی دریا همه ماهی بود هریکی با گوهری اندر دهان آن جوان برخاست و خویشتن اندر دریا افکند و با کناره شد.
ابراهیم خوّاص گفت وقتی اندر بادیه شدم، ترسائی دیدم، زُنّار بر میان بسته با من هم راهی خواست اجابت کردم و هر دو رفتیم بهفت روز، مرا گفت یا راهب حنیفی بیار از انبساط تا چه داری که گرسنه ام گفتم یارب مرا فضیحت مگردان پیش این کافر اندر وقت طبقی دیدم، پر از نان و بریان و رطب و کوزۀ آب، بیاوردم و هر دو بخوردیم و برفتیم هفت روز دیگر پس من شتاب کردم و گفتم یا راهب ترسایان بیار تا چه داری که نوبت تو است، عصا بزد و تکیه بر آن کرد و دعا کرد و طبقی دیدم، بر آنجا طعامها، اضعاف آنک بر طبق من بود گفت تغیّری اندر من آمد و متحیّر شدم گفتم ازین طعام نخورم، الحاح کرد بر من و مرا گفت بخور که ترا دو بشارت دارم یکی آنکه بگویم اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلّا اللّهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللّهِ و زُنّار از میان بگشاد دیگر گفت گفتم یارب اگر این بنده خطری دارد بنزدیک تو، فتوحی پدیدار آور ما را این بر من بگشاد و این چه می بینی بفرستاد ابراهیم گفت طعام بخوردیم و برفتیم و حج بکردیم و آن مرد سالی بمکّه بنشست و آنگاه فرمان یافت و در بطحاء مکّه او را دفن کردند.
محمّدبن المبارک الصوری گوید که با ابراهیم ادهم بودم اندر راه بیت المقدّس وقت قیلوله اندر زیر درختی انار فرو آمدیم و رکعتی چند نماز کردیم و آوازی شنیدم از آن درخت که یا ابااسحق ما را کرامی کن و ازین بار من چیزی بخور ابراهیم سر در پیش افکند تا سه بار چنین بگفت پس این درخت گفت یا محمّد شفاعت کن تا از بار من چیزی بخورد. گفتم یا ابااسحق می شنوی برخاست و دونار باز کرد یکی بخورد و یکی بمن داد بخوردم و ترش بود و آن درختی کوتاه بود چون بازگشتم و آنجا فرا رسیدیم آن درخت نار بزرگ شده بود و نار وی شیرین و در هر سالی دو بار برآوردی و او را رُمّان العابدین نام کردند عابدان در سایۀ او شدندی.
جابر رَحْبی گوید بیشتر اهل رَحْبه منکر بودند کرامات را، روزی بر شیری نشستم و در رحبه شدم و گفتم کجااند ایشان که اولیاء خدا را بدروغ دارند پس از آن هیچ چیز نگفتند.
منصور مغربی گوید یکی از بزرگان از خضر عَلَیْهِ السَّلامُ پرسید که هیچکس دیدۀ بزرگتر از خود در رتبت گفت دیده ام عبدالرّزاق الصَنعانی، حدیث روایت میکرد اندر مدینه و مردمان گرد او در آمده بودند و می شنیدند، جوانی دیدم از دور نشسته، سر بر زانو نهاده، نزدیک او شدم، گفتم عبدالرزّاق حدیث رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ روایت میکند و تو از وی می نشنوی گفت او روایت از گذشته میکند و من از حق، غائب نیستم. گفتم او را اگر چنین است که میگوئی من کیستم سربرآورد و گفت تو برادر من ابوالعبّاس خضر، بدانستم که خدایرا بندگانی اند که من ایشانرا نشناسم.
گویند که ابراهیم ادهم را رفیقی بود یحیی نام، بهم عبادت کردندی و این رفیق را غرفۀ بود که در آنجا نشستی و آنرا نردبان نبود، چون خواستی که طهارت کند بدر غرفه آمدی گفتی لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ الّابِاللّهِ و در هوا بپریدی هم چنانک مرغ، تا بر سر آب شدی و چون از وضو فارغ شدی گفتی لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ الّابِاللّهِ و باز غرفه پریدی.
ابومحمّد جعفر الحذّا گوید که شاگردی ابوعمرو و اصطرخی میکردم و چون مرا خاطری افتادی باصطرخ آمدمی و از وی بپرسیدمی و بسیار خاطر بودی تا آنجا نشدمی چون بسرّم درآمدی وی از اصطرخ جواب باز دادی.
حکایت کنند که درویشی فرمان یافت در خانۀ تاریک، چراغ می بایست طلب چراغ میکردیم از ناگه روشنائی از روزن خانه پدیدار آمد تا ویرا بشستیم چون فارغ شدیم روشنائی بشد گفتی که هرگز نبوده است.
آدم بن ابی ایاس گوید بعسقلان بودم، جوانی نزدیک ما آمد و حدیث میکردیم چون از حدیث فارغ شدیمی اندر نماز ایستادیمی، روزی مرا وداع کرد و گفت باسکندریّه خواهم شد از پس او فراز شدم درمکی چند به وی دادم نستد با وی الحاح کردم، دست فرا کرد کفی ریگ اندر رکوه افکند و پارۀ آب از دریا در آنجا ریخت و مرا گفت بخور چون بنگریستم پست و شکر بود گفت آنک حال او چنین باشد درم تو بچه کار آید او را، و این بیتها بخواند.
شعر:
لَیْسَ فی الْقَلْبِ وَالْفُؤادِ جَمیعاً
موضعٌ فارغٌ لِغَیْرِ الْحَبیبِ
هُوَ سُؤْلی وَ هِمَّتی وَ حَبیبی
وَ بِهِ ما حَبِیْتُ عَیْشی یَطِیبُ
وَ اِذا ما السَّقامُ حَلَّ بِقَلْبی
لَمْاجِدْغَیْرَهُ لِسُقْمی طَبیبُ
از ابراهیم آجُرّی حکایت کنند که او گفت جهودی بنزدیک من آمد بتقاضاء اوامی که بر من داشت و من بر در تونِ خشت پخته نشسته بودم و آتش در زیر خشت پخته میکردم، جهود گفت مرا، یا ابراهیم برهانی مرا بنمای تا بر دست تو مسلمان شوم گفتم راست میگوئی گفت گویم، گفتم جامه بیرون کن جامه بیرون کرد و جامۀ او در میان جامۀ خویش پیچیدم و اندر تون انداختم و بدین در در شدم و بدیگر دری بیرون آمدم و باز نزدیک جهود آمدم، جامۀ مرا هیچ الم نرسیده بود و جامۀ جهود اندر میان جامۀ من همه بسوخته بود جهود در ساعت مسلمان شد.
گویند حبیب عجمی روز ترویه، او را ببصره دیدندی و روز عرفه بعرفات.
آورده اند که عبّاس مهتدی زنی را بزنی کرد چون شب زفاف بود پشیمانی بر وی افتاد چون خواست که با وی نزدیکی کند زجری و نفرتی از آن زن بدو باز آمد از پیش وی برخاست و بیرون شد بعد از سه روز شوهری آمد آن زنرا.
استاد امام گوید قُدِّسَ سِرُّهُ که کرامات اینست که علم را برو نگاه داشتند.
و گویند فُضَیْل بر کوهی بود از کوههاء منا و گفت که اگر ولیّی از اولیاء خدای، این کوه را گوید که برو، برود، کوه در حرکت آمد فُضَیْل گفت ساکن باش که بدین نه ترا میخواهم، کوه ساکن شد.
عبدالواحد زید بابو عاصم بصری گفت چه کردی آن وقت که حجّاج ترا می جست گفت من اندر منظری بودم، در سرای بزدند و در آمدند و مرا از آنجا برداشتند چون بنگریستم خویشتن را بر کوه بوقُبَیْس دیدم بمکّه گفتم طعام از کجا آوردی گفت چون وقت روزه گشودن بودی پیرزنی بیامدی بر آنجا و آن دو قرص که ببصره روزه گشادمی بیاوردی، عبدالواحد گفت آن دنیا بود خدای تعالی فرموده بود که ابوعاصم را خدمت کن.
گویند عامرِ عبدقیس از خلیفه عطای خوش بستدی و هیچکس پیش او نیامدی که نه او را چیزی دادی چون بخانه رسیدی، بازکشیدندی، همان قدر بودی که گرفته بودی هیچ کم نیامدی.
ابواحمد کبیر گوید از شیخ ابوعبداللّهِ خفیف شنیدم که گفت بوعمرو زُجاجی حکایت کرد که نزدیک جنید شدم، خواستم که بحجّ شوم، جنید مرا درمی داد آن بر میزْر خویش بستم و هیچ منزل نرسیدم الّا که در آن منزل رفقی یافتم و بدان درم محتاج نشدم چون حجّ کردم و بازآمدم، در پیش جنید شدم دست بیرون کرد و گفت بیار آن درم پس گفت چه گونه بود گفتم مُهْر بجای خویش است.
ابوجعفرِ اعور گوید نزدیک ذوالنّون مصری بودم، حدیث همی کردم از اطاعت چیزها که اولیا را باشد ذوالنّون گفت اگر من خواهم این تخت را بگویم تا گرد چهارگوشۀ این خانه برآید و باز جای خویش شود گفت در ساعت فرا رفتن آمد و بچهارگوشۀ خانه بگشت و باز جای خویش آمد جوانی در آن خانه بود گریستن بر وی افتاد میگریست تا بمرد.
گویند واصِلِ اَحْدَب این آیه برخواند که وَفی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَما توعَدونَ گفت رزق من در آسمانست و من در زمین میطلبم واللّه که بعد ازین طلب نکنم، در خرابۀ شد، دو روز آنجایگاه بود هیچ چیز نیامد چون روز سیم بود کار بر وی سخت شد یکی درآمد و خوشۀ رطب درآورد و او را برادری بود، ازو نیکو اندرون تر، باز پیش او آمد روز دیگر دو خوشه بیاوردند و هم بر آنجا می بودند در آن خرابه تا ایشانرا وفات رسید.
کسی حکایت کرد که ابراهیم ادهم را در بستانی دیدم، بنگاه بانی و وی اندر خواب شده بود و ماری شاخی نرگس در دهان گرفته بود و باد همی کرد او را.
گویند جماعتی با ایّوب سَخْتِیانی در سفر بودند، چند روز آب نیافتند، رنجور شدند ایّوب گفت اگر بر من بپوشید تا زنده باشم، شما را آب دهم گفتیم بپوشیم، دائرۀ درکشید، از میان دائره آب برآمد، همه آب خوردند چون باز بصره آمدیم، حمّادِ زید را از آن خبر دادیم عبدالواحد حاضر بود آنجایگاه، گفت چنانست که میگوید من نیز آنجا حاضر بودم.
بَکْرِ عبدالرّحمن گوید با ذوالنّون مصری بودیم، در بادیه، در زیر درخت اُمُّ غِیلان فرو آمدیم چون بیاسودیم گفتیم چه خوش است این جایگاه اگر آنجا رطب بودی ذوالنّون بخندید و گفت شما رطب آرزو میکنید، لب بجنبانید و دعا بگفت و درخت اُمُّ غِیلان بجنبانید و رطب از آنجا فرو ریخت چندانک سیر بخوردیم پس بخفتیم چون بیدار شدیم دیگر باره درخت بجنبانیدیم خار فرو ریخت.
ابوالقاسمِ مردان نهاوندی گوید من و ابوبکر ورّاق با بوسعید خرّاز میرفتیم بر ساحل، قصد صیدا داشتیم شخصی پدیدار آمد از دور، گفت بنشینیدکه ولیّی باشد از اولیاء خدای گفت بس چیزی برنیامد که جوانی می آمد نیکو روی و محْبَرۀ بدست گرفته بود و مُرَقَّعی پوشیده، ابوسعید اندر وی نگریست با انکاری که مِحْبَره با رَکْوَه برگرفتست ابوسعید گفت ای جوانمرد راه چگونه است بخدای عَزَّوَجَلَّ گفت یا باسعید دو راه دانم بخدای تعالی راهی خاصّ و راهی عامّ امّا راه عام آنست که تو میروی و امّا راه خاص بیا تا ببینی و بر سر آب برفت تا از چشم ما غائب شد. ابوسعید متحیّر بماند.
جنید گفت بمسجد شونیزیّه آمدم، جماعتی دیدم از درویشان که سخن میگفتند در آیات و کرامات، درویشی از میان ایشان گفت که من کس دانم اگر اشارت کند بدین ستون که نیمی زر شود و نیمی نقره در حال چنان شود جنید گفت در ستون نگرستم نیمۀ زر بود و نیمۀ نقره.
گویند سفیان ثَوْری با شَیْبان راعی، بحج میرفت، فرا راه آمد سفیان گفت مر شیبانرا، شیر نمی بینی گفت مترس شیبان گوش شیر بگرفت و بمالید شیر دنبال می جنبانید سفیان گفت این چیست این خویشتن شهره بکردن است شیبان گفت اگر نه از بیم شهره بودی زاد خویش بر پشت او نهادمی تا بمکّه.
حکایت کنند که چون سری دست از تجارت بداشت، خواهر وی دوک رشتی و بر وی نفقه کردی روزی دیر آمد سَری گفت چرا دیر آمدی گفت زیرا که ریسمان بنخریدند گفتند آمیخته است سری نیز طعام، نخورد پس روزی خواهر وی اندر نزدیک او شد پیرزنی را دید که خانۀ وی میرفت و هر روز دو گره آوردی، خواهرش از آن اندوهگن شد، بنزدیک احمد حنبل شد و گله کرد احمد حنبل فرا سری گفت، سری گفت چون از طعام وی باز ایستادم خدای تعالی دنیا را مسخّر من کرد تا بر من نفقه می کند و مرا خدمت می کند.
محمّدِ منصورالطوّسی گوید که نزدیک معروف کرخی بودم، مرا خواند، دیگر روز باز نزدیک او شدم، اثری بر روی او بود یکی گفت یا بامحفوظ دی نزدیک تو بودم، این نشان نبود بر روی تو، اکنون این چیست معروف گفت چیزی که از آن بی نیازی مپرس. از آن پرس که ترا بکار آید گفت بحقّ معبودت که بگوی، گفت دوش نماز میکردم اینجا، خواستم که بمکّه شوم و طواف کنم، بمکّه شدم و طواف بکردم، باز سر زمزم شدم تا آب خورم پای من بخزید و بروی در آمدم این نشان از آنست.
عُتْبَة الغلام گویند آواز دادی ای کبوتر اگر چنانست که خدایرا مطیع تری از من، بیا و بر دست من نشین. کبوتر بیامدی و بر دست وی نشستی.
حکایت کنند از ابوعلی رازی که او گفت روزی بر فرات می گذشتم مرا آرزوی ماهی خاست ماهیی خویشتن را از آب بدر انداخت در پیش من، مردی از قفاء من اندر آمد، گفت ای شیخ این بریان کنم ترا گفتم بکن، بریان به کرد، بنشستم و بخوردم.
و گویند ابراهیم ادهم در کاروانی بود شیری پیش آمد ایشانرا، ابراهیم را گفتند شیر آمد و راه گرفت ابراهیم در پیش شد گفت ای شیر اگر ترا فرموده اند که از ما چیزی ببری کار را باش و اگر نه بازگرد، شیر بازگشت و ایشان برفتند.
حامد اسود گوید با خوّاص بودم در راهی، بنزدیک درختی رسیدیم، شب بود، شیری بیامد، من بر درخت برفتم، از بیم تا بامداد هیچ نخفتم و ابراهیم در زیر درخت بخفت و شیر از سر تا پای او بوئید، او ساکن، بامداد از آنجا برفتیم، شبی دیگر در مسجدی بودیم در دیهی، پشۀ بر روی او نشست، او را بزد، نالۀ عظیم بکرد من گفتم ای عجب دوش از شیر هیچ آوازی نکردی امشب از پشۀ چنین بانگ میداری گفت دوش در حالتی بودیم که در آن حالت با خدای تعالی بودیم امشب در حالتی ایم که در آن حالت با خویشتن ایم.
عطاء ازرق گویند زن وی دو درم سیم بوی داد که از بهای ریسمان استده بود ببازار برو آرد خر از خانه بیرون شد خادمۀ را دید که میگریست گفت ترا چه بودست گفت خداوندم دو درم بمن داده بوده تا چیزی خرم و اکنون سیم بیو کنده ام می ترسم که مرا بزند، عطا آن دو درم خویش بوی داد و آمد ببازار و دوستی داشت شقّاقی کردی، بر دکان او بنشست و قصّا بازو بگفت و حال بدخوئی زن خویش، این دوست او را گفت این سبوسۀ چوب درین انبان کن مگر شما را بکار آید، تنور تاب کنید که اندرین وقت هیچ چیز ندارم و دست من بچیزی دیگر نمی رسد، عطا سبوسه در انبان کرد و برگرفت و آورد تا بدر سرای، در بگشاد و انبان آنجا بیفکند و در فراز کرد و بمسجد شد تا آنگه که نماز خفتن بکرد و گفت چون من باز خانه شوم زن در خواب رفته باشد تا بر من زبان درازی نکند چون در بگشاد، زن را دید که نان می پخت گفت ای زن این آرد از کجاست گفت از آنجا که تو آوردی. نیک آردی است، بعد ازین همه ازین بخر گفت چنین کنم اِنْ شاءاللّهُ.
بو جعفر ترکان گوید با درویشان نشستمی، روزی مرا دیناری فتوح بود خواستم که بدیشان دهم، با خویشتن گفتم مگر مرا بکار آید درد دندانم برخاست یک دندان بکندم دیگری بدرد آمد آن نیز بکندم. هاتفی آواز داد اگر آن دینار بدرویشان ندهی اندر دهان تو یک دندان نماند و این اندر باب کرامت تمام تر است از آنک بسیار دینار فتوح بود بنقض عادت.
ابوسلیمان دارانی گوید عامربن عبدقیس بشام می شد، با او مطهرۀ بود هرگاه که وضو خواستی کردن از آنجا آب بیرون آمدی و چون طعام خواستی شیر بدر آمدی.
عثمان بن ابی عاتِکه گوید اندر غزائی بودیم، اندر زمین روم، آن امیر، لشکری سَریّه می فرستاد بجائی رعدۀ کرد که فلان روز باز آیند آن وعده بگذشت لشکر باز نیامد، ابومسلم نیزۀ بر زمین فرو زده بود در زیر او نماز میکرد، مرغی بیامد و بر سر آن نیزه نشست و گفت لشکر بسلامت است و غنیمت بسیار یافته اند فلان روز و فلان وقت رسند ابومسلم این مرغ را گفت تو کیئی گفت من آنم که اندوه از دل مسلمانان ببرم ابومسلم پیش آن امیر آمد و ویرا از آن خبر داد که مرغ چنین گفت آن وقت که مرغ گفت اندر آن وقت لشکر برسیدند.
از یکی از این جوانمردان حکایت کنند که گفتند اندر دریا بودیم یکی با ما بود بمرد، ما همه قوم جهاز او می ساختیم و چنان می ساختیم که بدریا اندازیم، آن دریا خشک شد و کشتی بر خشک بیستاد تا ما او را گور به کندیم و ویرا دفن کردیم چون فارغ شدیم آب غلبه کرد و دریا با حال خود شد و کشتی برفت.
گویند وقتی قحطی بود اندر بصره، حبیب عجمی طعام بسیار خرید بنسیه و به درویشان داد و کیسۀ بدوخت و در زیر سر کرد چون بتقاضا آمدندی کیسه برگرفتی، پر از درم بودی وا وامهاء ایشان بدادی.
گویند ابراهیم ادهم وقتی اندر کشتی خواست نشست، سیم نداشت گفتند هرکسی که در کشتی نشیند، دیناری بباید داد، او دو رکعت نماز کرد و گفت یارب از من چیزی میخواهند من ندارم، در وقت آن ریگ همه دینار شد.
ابومعاویة الاسود را گویند چشم بشد چون خواستی که قرآن برخواند مصحف بازکردی خدای چشم وی باز دادی و چون مصحف فراهم کردی نابینا شدی.
احمد هَیْثَم المتطیّب گوید بشر حافی مرا گفت معروف کرخی را بگوی چون نماز بکنم نزدیک تو خواهم آمدن، من پیغام بدادم و منتظر می بودم، نماز پیشین بکردیم نیامد، نماز دیگر کردیم، هم نیامد نماز شام و خفتن بکردیم هم نیامد من با خویشتن گفتم سُبْحانَ اللّهِ چون بِشْر چیزی گوید و خلاف کند این عجب است و چشم میداشتم من و بر در مسجد بودم، بشر آمد و بر آب برفت و آمد و حدیث کردند تا وقت سحر و بازگشت و همچنان بر آب رفت من خویشتن را از بام بیفکندم و آمدم و دست و پای وی را بوسه دادم و گفتم مرا دعائی کن دعا کرد و گفت این آشکارا مکن. تا او زنده بود با هیچکس نگفتم.
قاسم جَرْعی گوید مردی دیدم، اندر طواف، هیچ چیز نگفت الّا آنک گفت اَللّهُمَّ قَضَیْتَ حَوائِجَ الْکُلِّ وَلَمْ تَقْضِ حاجَتی یارب حاجت همگنان روا کردی مگر حاجت من، گفتم چونست که تو هیچ دعا نکنی جز این گفت بگویم ترا، بدانک ما هفت تن بودیم از شهرهاء پراکنده بغزا شدیم بروم ما را اسیر بردند و خواستند که ما را بکشند، هفت در دیدیم که از آسمان بگشادند، بر هر دری کنیزکی از حورالعین، یکی از ما فرا پیش شد، گردن وی بزدند، از آن جمله کنیزکی فرو آمد، دستاری بدست، جانش فرا گرفت تا شش تن را گردن بزدند یکی از آن کافران مرا بخواست، بوی بخشیدند مرا، آن کنیزک گفت یا مرحوم ندانی که چه از تو درگذشت و درها ببستند، اکنون من در آن حسرت بمانده ام، قاسم جرعی گوید چنان واجب کند که فاضلترین ایشان باشد زیرا که آنچه بودند ایشان هیچ ندیدند و او بدان آرزو کار میکند پس از ایشان.
ابوبکر کتّانی گوید که در راه مکّه بودم تنها در میان سال، همیانی یافتم پر از زر سرخ، اندیشه کردم که برگیرم و بمکّه برم و بر درویشان تفرقه کنم هاتفی آواز داد که اگر برگیری درویشی از تو بازگیرم بگذاشتم و برفتم.
ابوالعبّاس شرقی گوید با ابوتراب نخشبی در مکّه بودم، از راه بگشت، یکی از یاران گفت مرا تشنه است، پای بر زمین زد چشمۀ آب روشن و سرد و خوش پدیدار آمد آن جوان مرد گفت چنان آرزو است که بقدح خورم پای بر زمین زد قدحی برآمد، از آبگینۀ سپید که از آن نیکوتر نباشد، آب خورد و ما را آب داد و آن قدح تا بمکّه با ما بود ابوتراب گفت روزی، اصحاب تو چه گویند اندرین کار که خدای تعالی باولیا کرامت کند گفتم هیچکس ندیدم الّا که بدین ایمان آرد گفت هر که ایمان نیارد بدان کافر بود، من ترا از طریق احوال پرسیدم گفت هیچ چیز ندانم که گفته اند در آن، گفت که اصحاب تو میگویند فریفته شدنست از حق، نه چنان است، فریفتن اندر حال سکون بود، با کرامت و هر که اقتراح نکند کرامت را و باز آن ننگرد آن مرتبت ربّانیان بود.
ابوعبداللّهِ جَلّا گوید اندر غرفۀ سری سقطی بودم ببغداد چون پارۀ از شب بگذشت پیراهنی پاکیزه اندر پوشید و سراویلی و ردا برافکند و نعلین اندر پای کرد و برخاست تا بیرون شود گفتم تا کجا اندرین وقت گفت بعیادت فتح موصلی خواهم شد چون بیرون شد در کویهای بغداد او را عسس بگرفت و بزندان بردند چون دیگر روز بود ویرا فرمودند تا با محبوسان دیگر بزنند چون جّلاد دست برداشت تا او را بزند دست جّلاد هم آنجا در هوا بماند چنانک نتوانست جنبانیدن، جّلاد را گفتند چرا نزنی گفت پیری برابر من ایستاده است و میگوید مزن و دست من کار نمی کند، نگرستند تا این پیر کیست فتح موصلی بود سری را رها کردند.
گویند گروهی از قریش با عبدالواحد بن زید نشستندی روزی پیش او آمدند و گفتند ما از تنگی همی ترسیم سر برداشت بسوی آسمان و گفت اللّهُمَّ انّی اَسْألُکَ بِاسْمِکَ الْمُرتَفِعِ الَّذی تُکْرِمُ بِهِ مَن شِئْتَ مِنْ اَوْلِیائِکَ وَتُلْهِمُهُ الصَّفِیَّ مِنْ اَحِبّائِکَ اَنْ تَأتِینَا بِرِزْقٍ مِنْ عِنْدِکَ تَقْطَعُ بِهِ عَلائِقَ الشَّیْطانِ مِنْ قُلوبِنا وَقُلوبِ اَصْحابِنا هَؤ ُلاءِ فَاَنْتَ الْحنَّانُ الْمنَّانُ الْقَدیمُ الْاِحْسانُ اَللّهُمَّ السَّاعَةَ السَّاعَةَ آن شنیدم که آن سقف فرا بانگ آمد و دِرْهَم می ریخت بر ما عبدالواحد گفت بی نیازی بخدای جویند از دیگران، ایشان برگرفتند و وی از آن هیچ چیز برنگرفت.
کتّانی گوید یکی را دیدم از صوفیان، بر در کعبه که او را نمی شناختم، غریب بود و میگفت خداوندا من نمی دانم که دیگران چه میگویند و چه میخواهند امّا درین رقعۀ من نگر، رقعۀ در دست داشت چون این بگفت آن رقعه از دست وی بهوا در پرید و غائب شد.
ابوعبداللّهِ جَلا گوید وقتی والدۀ من ماهیی چند خواست از پدر من، ببغداد پدر من ببازار شد من با او بودم، ماهی بخرید، یکی را طلب میکرد که بخانه آرد کودکی فراز آمد و گفت میخواهی که این بخانه برم گفت آری کودک برگرفت و با ما همی آمد در راه پیش از آنک بخانه آمدیم بانگ نماز آمد کودک گفت بانگ نماز می آید، مرا طهارت می باید کرد و نماز، وگر دستوری دهی که بطهارت مشغول شوم و الّا ماهی برگیر و برو کودک ماهی بنهاد و بوضو ساختن مشغول شد پدر گفت بمن که ما اولی تریم بدانک در مسجد شویم و نماز کنیم، ماهی آنجا بگذاشتیم و در مسجد شدیم و نماز کردیم کودک نیز بیامد و نماز کرد پس بیامد و ماهی برگرفت و بیاورد تا بخانه چون بخانه رسیدیم پدر این حکایت با والده بگفت والده گفت او را بگوئید تا بنشیند و با ما لقمۀ بکار برد، او را بگفتیم کودک گفت روزه دارم گفتیم پس نماز شام افطار اینجا کن گفت من چون در روز یکی کار بکردم هیچ کار دیگر نکنم گفتم پس در مسجد شو تا نماز شام پس آنگه پیش ما آی، بشد، چون نماز شام بود باز آمد، با ما طعام خورد چون فارغ شدیم او را دلالت کردیم بر جایگاه طهارت، در وی چنان دیدیم که او خلوت دوستر میدارد، او را در خانه بگذاشتیم تنها، در خانۀ ما دخترکی بود بر زمین مانده، از خویشاوندی از آنِ ما، بشب دیدیم که همی آمد درست شده، او را بپرسیدیم از آن حال، گفت من گفتم خداوند را بحرمت این مهمان که مرا عافیت دهی در حال برپای خاستم چون بشنیدیم برخاستیم بطلب کودک، درها دیدیم بسته و کودک را باز نیافتیم. پدرم گفت فَمِنْهُمْ صَغیرٌ وَ مِنْهُمُ کبیرٌ.
سعیدبن یحیی البصری گوید نزدیک عبدالواحدِ زید شدیم، او را دیدم در سایه نشسته گفتم اگر از خدای بخواهی تا روزی بر تو فراخ کند، امید دارم که اجابت بکند عبدالواحد گفت خدای من بمصالح بندگان داناتر پس پارۀ گچ از زمین برگرفت و گفت خداوندا اگر تو خواهی این را زر گردانی، زر شود چون بنگرستم در دست او زر شده بود بمن انداخت و گفت این را نفقه کن که در دنیا خیر نیست مگر آخرت را.
از ابویعقوب سوسی حکایت کنند گفت وقتی مریدی را همی شستم، انگشت مرا بگرفت و وی بر تن شوی بود گفتم ای پسر دست من رها کن که من همی دانم که تو مرده نه ای، از این سرای باز آن سرای انتقال میکنی، دست من رها کرد.
ابراهیم شیبان گوید جوانی نیکو ارادت با ما صحبت همی کرد، فرمان یافت، دل من بدو مشغول شد عظیم، و خود، او را همی شستم چون خواستم که دست او بشویم ابتدا بچپ کردم از دهشتی که مرا بود، دست از من درکشید و دست راست بمن داد گفتم که راست گفتی ای پسر من غلط کردم.
ابویعقوب سوسی گوید مردی بنزدیک من آمد بمکّه گفت ای استاد من فردا وقت نماز پیشین از دنیا بخواهم شد، این دینار از من بستان نیمی بگور کُن و نیمی بکفن، روز دیگر بیامد همان وقت طواف کرد پس سر باز نهاد و جان تسلیم کرد، او را بشستم و در لحد نهادم.
چشم باز کرد گفتم زندگی پس از مرگ گفتا من زنده ام و هر محبّی که خدای راست همه زنده اند.
ابوعلی مُؤ َدِّب گوید که سهل بن عبداللّه روزی در ذکر سخن میگفت و گفت ذاکر حق تعالی بحقیقت آن بود که اگر خواهد که مرده زنده کند زنده شود، بیماری آنجا افتاده بود دست درو مالید در ساعت بهتر شد و برپای خاست.
بشربن الحارِث گوید عمروبن عُتبه چون نماز کردی در صحرا، ابر بر سر او سایه افکندی و وحوش پیرامون او بیستادندی.
جنید گوید چهار درم سیم داشتم، در پیش سری رفتم، گفتم چهار درم دارم، آورده ام بسوی تو گفت بشارت ترا باد ای غلام که تو از جمله رستگارانی که من محتاج بودم بچهار درم، دعا کردم گفتم خداوندا این چهار درم بر دست کسی بمن فرست که نزدیک تو از جملۀ رستگارانست.
ابوابراهیم یمانی گوید با ابراهیم ادهم همی رفتم، بر کنار دریا به بیشۀ رسیدیم در آن بیشه هیزم بسیار بود خشک، و بنزدیک این بیشه قلعۀ بود ابراهیم را گفتم اگر امشب اینجا بباشی ازین هیزم آتش کنیم گفت چنین کنیم آنجا فرود آمدیم و از آن قلعه آتش آوردیم و برافروختیم و با ما نان بود بیرون کردیم تا بخوریم یکی گفت این آتش سخت نیکو است اگر ما را گوشت بودی کباب کردیمی ابراهیم ادهم گفت خدای تعالی قادرست که بشما رساند ما درین سخن بودیم که شیری پیدا آمد آهوئی در پیش کرده، همی دوانید چون نزدیک ما رسید آهوی بر وی درآمد و گردن او بشکست ابراهیم برخاست و گفت او را بکشید که خداوند تعالی شما را گوشت داد او را بکشتیم و از گوشت او کباب میکردیم و شیر از دور ایستاده بود در ما می نگریست.
حامد الاسود گوید با ابراهیم خوّاص بودم اندر بادیه، هفت روز بر یک حال، چون روز هفتم بود ضعیف شدم، بنشستم، با من نگریست گفت چه بود گفتم ضعیف شدم، گفت کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب، گفت آنک آب، باز پسِ پشت تست بازنگریستم چشمۀ دیدم چون شیر، بخوردم و طهارت کردم و ابراهیم می نگریست، فرا آنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پارۀ بردارم گفت دست بدار که آب چنان نیست که بر توان داشت.
فاطمه خواهر ابوعلی رودباری گوید از زیتونه خادمۀ ابوالحسین نوری شنیدم و این زیتونه خدمت ابوحمزه و جنید و جمله بزرگان کرده بود و از جملۀ اولیاء بود و گفت روزی سرد بود، نوری را گفتم چه میخوری گفت نان و شیر، بیاوردم و پیش او بنهادم، او بر کنار آتش نشسته بود و پیش او انگشت بود، بدست بر میگرفت و بر آتش می نهاد، دست او از آن سیاه شده بود و شیر که در پیش او نهاده بود از آن سیاه می شد من با خویشتن گفتم چه بشحشم اند اولیاء تو، خداوندا در میان ایشان یکی پاکیزه نیست پس بیرون آمدم از نزدیک او، زنی در من آویخت، گفت رِزْمۀ جامه از آن من بدزدیدی، مرا بدر شحنه بردند، خواستند که مرا چوب زنند نوری را خبر دادند از آن، بیامد مرد شحنه را گفت او را رنجه مدار که او ولیّۀ است از اولیاء خدای تعالی مرد شحنه گفت چگونه کنم و این زن دعوی میکند، درین بودیم که کنیزکی بیامد و آن رِزْمۀ جامه بیاورد، باز آن زن دادم نوری او را برگرفت و باز خانه آوردو گفت دیگر سخن در حقّ اولیاء خدا گوئی گفتم توبه کردم.
خیرالنّساج گوید از خوّاص شنیدم که اندر سفری بودم، تشنه شدم چنانک از تشنگی بیفتادم، کسی دیدم که آب بر روی من همی زد، و چشم باز کردم، مردی دیدم نیکو روی، بر اسبی خنگ نشسته، مرا آب داد و گفت که بر پس اسب من نشین و من بحجاز بودم، اندکی روز بگذشت گفت مرا، چه بینی گفتم مدینه را می بینم گفت فرو آی و پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ از من سلام گوی و بگو که خضر سلامت میکرد.
مظفّر جَصّاص گوید که من و نصر خرَّاط، شبی در جائی بودیم و بمذاکرۀ علم مشغول بودیم خرّاط در میانه گوید که یاد کنندۀ خدایرا جَلَّ جَلالُهُ فائدۀ او در اوّل ذکر، آن بود که داند که حق تعالی او را یاد کرده است تا آنکه او را یاد می تواند کرد گفت من او را خلاف کردم درین سخن، گفت اگر خضر اینجا حاضر بودی بر درستی این سخن گواهی دادی، درین بودیم که پیری از هوا درآمد تا پیش ما رسید و گفت راست همی گوید که یاد کنندۀ خدایرا، ذکر حق تعالی او را پیش از ذکر او بود ما بدانستیم که آن خضر است عَلَیْهِ السَّلامُ.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت کسی نزدیک سهل بن عبداللّه آمد و گفت میگویند تو بر سر آب بروی گفت از مؤذّن مسجد بپرس که مردی راست گوی است از مؤذّن پرسیدم مؤذّن گفت من این ندانم ولیکن اندرین روزها اندر حوض شد که طهارت کند، در آنجا افتاد اگر من در آنجا نبودمی، در آنجا بماندی.
استاد ابوعلی گفت سهل را آن پایگاه بود ولیکن خدایرا عَزَّوَجَلَّ خواست چنان بُوَد که اولیاء خویش را پوشیده دارد و سهل صاحب کرامات بود.
نزدیک بدین معنی آنچه حکایت کنند از ابوعثمان مغربی که گفت وقتی خواستم که بمصر روم، در کشتی نشینم پس بخاطرم درآمد که مرا آنجا شناسند، از شهرگی خویش بترسیدم، کشتی برفت بعد از آن دیگر بخاطرم چنان آمد که بروم، بر آب برفتم تا بکشتی رسیدم و در کشتی شدم و مردمان مرا می دیدند و هیچکس نگفت از ایشان که این خلاف عادتست یا نیست هیچکس هیچ چیز نگفت من بدانستم که ولی مستور بُوَد در میان خلق اگرچه مشهور بُوَد.
و از آن چه ما دیدیم معاینه، از حال استاد امام ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ حُرْقَت بول داشت و اندر یک ساعت چندین بار، وی برخاستی چنانک دو رکعت نماز کردی چند بار طهارت بایستی کرد و با خویشتن شیشۀ داشتی، اندر راه مجلس و بودی که در راه چندین بار بنشستی، اندر آمد و شد و چون بر کرسی شدی و سخن گفتی از آن علّت رسته بودی اگرچه دراز بکشیدی و سالها می دیدیم و نه پنداشتیم که این نقض عادتست پس از مرگ او بدانستیم.
و مشهورست که عبداللّه وزّان بر زمین مانده بود چون اندر سماع بودی، وجدی پدید آمدی ویرا، برپای خاستی.
احمدبن ابی الحواری گوید با بوسلیمان دارانی پیر خویش بحجّ می رفتم در راه که می رفتیم آب جامه که با ما بود از من بیفتاد ابوسلیمانرا گفتم آب جامه گم کردم و بی آب بماندیم و سرما سخت بود ابوسلیمان گفت یا رادَّ الضَّالَّةِ و یا هادِیَ مِنَ الضَّلالَة اُرُدُدْ عَلَیْنا الضَّالَّةَ درین بود که یکی آواز داد که این آب جامۀ کیست که افتاده است گفتم آنِ من، بازگرفتیم و ما پوستینها در خویشتن گرفته بودیم از سختی سرما، در این میانه یکی را دیدیم که پیش ما آمد کهنۀ پوشیده و عرق همی ریخت ابوسلیمان ویرا گفت ای درویش چیزی بتو دهیم ازین جامها که ما داریم گفت ای ابوسلیمان اشارت بزهد میکنی و سرد می یابی نزدیک سی سالست که من درین صحرا ام هرگز از سرما و گرما بنلرزیده ام، چون زمستان آید لباسی از حرارت محبّت خویش درما پوشانند و چون تابستان آید از راحت محبّت بر ما پوشانند بگذشت و بر ما التفات نکرد.
ابراهیم خوّاص گوید وقتی اندر بادیه می رفتیم اندر میان روز بدرختی رسیدیم و در نزدیکی آب بود فرود آمدم و شیری دیدم عظیم، روی فرا من کرده من خویشتن را تسلیم کردم و حکم را گردن نهادم تا چون بود چون بمن نزدیک شد می لنگید حَمْحَمۀ بکرد و پیش من بخفت و دست بیرون کرد و دست وی آماس کرده بود و آب گرفته من چوبی برگرفتم و دست وی بشکافتم ریم و خون بسیار از وی بیرون آمد پس رکویی بر دست وی بستم بشد و ساعتی بود می آمد با دو بچه، گرد من میگشتند و دنبال می جنباندند و قرصی آوردند پیش من نهادند.
از احمدبن ابی الحَواری حکایت کنند که گفت ابن سمّاک نالنده شد، دلیل ویرا فرا گرفتیم، بطبیبی ترسا بردین تا او را ببیند چون میان حیره و کوفه رسیدیم مردی پیش ما آمد نیکوروی، پاکیزه جامه، خوش بوی گفت کجا می روید قصّۀ ویرا بگفتم گفت ای سُبْحانَ اللّهِ بدشمن خدای استعانت خواهند بر ولیّ خدای این دلیل بر زمین زنید و با نزدیک ابن السمّاک شوید و ویرا بگوئید که دست بر آنجا نه که درد میکند و بگو وَبِالْحَقِّ اَنْزَلْناهُ وَبِالْحَقِّ نَزَلَ و از چشم ما ناپدید شد ما از آنجا بازگشتیم با نزدیک ابن السمّاک آمدیم و خبر بازو بگفتیم، دست بر آن موضع نهاد و این بگفت در وقت عافیت پدید آمد گفتند آن خضر بود عَلَیْهِ السَّلامُ.
عَمّی بسطامی گوید اندر نزدیک بویزید بسطامی بودم اندر مسجد گفت برخیزید تا باستقبال ولییّ شویم از اولیاء خدای تعالی، رفتیم بازو چون بدروازه رسیدیم، ابراهیم سِتَنْبۀ هریوه را دیدیم بویزید گفت برخاطرم همی گذشت که باستقبال تو آیم و شفیعی کنم ترا بخدای تعالی ابراهیم سِتَنْبه گفت اگر همه خلق را بشفاعت تو بخشد بس کاری نبود، کفی خاک بُوَد ابویزید متحیّر شد از جواب او استاد امام گوید کرامات ابراهیم اندر حقیر داشتن آن، بزرگتر بود از کرامات بویزید در آنچه ویرا حاصل آمد از فراست و آنچه او را نمود از صدق حال در باب شفاعت.
عبدالواحدِ زید را فالج رسید چون وقت نماز اندر آمد ویرا طهارت می بایست کرد آواز داد که کیست اینجا، هیچکس جواب نداد گفت یارب مرا ازین بند رها کن تا طهارت بکنم آنگاه فرمان تراست گویند درست شد، در وقت طهارت بکرد و باز آن حال شد که بود بر بستر بخفت.
ایّوب حمّال گوید ابوعبداللّه دیلمی چون در سفر جایگاهی فرود آمدی، در گوش خر گفتی، میخواستم که ترا ببندم اکنون نخواهم بستن، اندرین صحرا فرا گذارم تا علف همی خوری چون وقت آن بود که بار نهیم با نزدیک من آی چون وقت رفتن آمدی خر بازآمدی.
گویند بو عبداللّه دیلمی دختر خویش را بشوهر داد، خواست که او را جهازی کند او را جامۀ بود، وقتی ببازار برده بود آنرا بدیناری قیمت کرده بودند، همان جامه، همان ببازار برد بیّاع گفت که این جامه امروز بهتر ارزد در مَنْ یَزید همی گردانیدند تا بهاء آن بصد دینار شد چندانک جهاز دختر او از آن راست شد.
نصربن شُمَیْل گوید ازاری خریدم، کوتاه بود گفتم یارب یک گز دیگر زیادت کن، گزی درازتر شد، اگر بیش تر خواستمی بیش بکردی.
گویند عامربن عبدقیس از خداوندتعالی درخواست که برو آسان گرداند طهارت کردن در زمستان، او را اجابت کرد هرگه که وضو کردی در زمستان، آن آب که بدان وضو همی کردی گرم یافتی و از آن بخار همی آمدی و از خداوندتعالی بخواست که شهوت زنان از دل او برگیرد، چنان شد که او میخواست و درخواست از حقّ تعالی که شیطانرا از دل او باز دارد در حال نماز، و او را در آن اجابت نکرد.
بشر حارث گوید اندر خانه رفتم، مردی دیدم آنجا نشسته، گفتم تو کیستی که بی دستوری من در ین جا آمدۀ گفت برادر تو خضر گفتم مرا دعا کن گفت خداوندتعالی طاعت خویش را بر تو آسان کناد، گفتم زیادت کن گفت آنرا بر تو بپوشاناد.
ابراهیم خوّاص گفت اندر سفری بودم، بویرانی اندر شدم، بشب، شیری عظیم دیدم، بترسیدم سخت، هاتفی آواز داد مترس که هفتاد هزار فریشته با تواند و ترا نگاه میدارند.
گویند نوری در میان آب شده بود، دزدی بیاند و جامۀ وی ببرد پس دزد آمد و جامه بازآورد که دست وی خشک شده بود نوری گفت جامه باز داد، یارب تو دست وی باز ده دست دزد بهتر شد.
شبلی گفت وقتی نیّت کردم که من هیچ چیز نخورم مگر حلال، اندر بیابانی میرفتم یک بُنِ انجیر دیدم، دست فراز کردم تا انجیری باز کنم انجیر بسخن آمد و گفت وقت خویش نگاه دار که ملک جهودی ام.
بو عبداللّهِ خفیف گوید در بغداد شدم، بحج خواستم شد، تکبّری صوفیی اندر سر من بود چهل روز بود تا نان نخورده بودم، در نزدیک جنید نشدم، از بغداد برفتم تا بزُباله آب نخوردم، بر یک طهارت بودم آهوی دیدم، بر سر چاهی، آب بر سر آمده بود آهو آب می خورد، من تشنه بودم چون نزدیک چاه رسیدم آهو بشد و آب باز بُنِ چاه شد من برفتم و گفتم یارب مرا محلّ از آن آهو کمتر است از پسِ پشت شنیدم که ترا بیازمودیم، صابر نیافتیم، بازگرد و آب بردار، بازگشتم، چاه پرآب بود، رکوۀ برکشیدم و از آن میخوردم و طهارت میکردم تا بمدینه شدم بنرسید، چون آب برکشیدم هاتفی آواز داد آهوی بی رکوه و بی رسن آمد تو با رِکْوَه آمدی چون از حج بازآمدم در نزدیک جنید شدم چون چشم او بر من افتاد گفت اگر صبر کردی یک ساعت آب از زیر پای تو برآمدی.
محمّدبن سعیدالبصری گوید اندر راه بصره همی رفتم، مردی دیدم اشتری می راند، اشتر بیفتاد و بمرد و مرد و پالانرا بیفکند من میرفتم بازنگرستم اعرابی می گفت یامُسَبِّبَ کُلِّ سَبَبٍ ویامَأمُولَ مَنْ طَلَب رُدَّ عَلَیَّ مَا ذَهَبَ یَحْمِلُ الرَحْلَ والقَتَب، اشتر برپای خاست و مرد برنشست و برفت.
شِبْل مروزی گوید وقتی مرا آرزوی گوشت کرد، بنیم درم گوشت خریدم، در راه که بخانه رفتم زغنی درآمد و از دست خادم بربود، شبل در مسجدی شد نماز میکرد تا بشبانگاه چون باز خانه آمد زن او بیامد، گوشت پیش او آورد گفت این از کجا آوردی زن گفت دو زغن در هوا با یکدیگر جنگ میکردند این از میان ایشان بیفتاد، شبل گفت شکر آن خدایرا که شبل را فراموش نکرد و اگرچه شبل او را فراموش میکند.
گویند بوعُبَیْد بُسْری وقتی بغزا رفته بود با لشگری چون بروم رسید اسبی که در زیر او بود بیفتاد و بمرد گفت خداوندا این را بعاریت بما ده تا باز وطن خویش رویم، بُسْر، چون این بگفت اسب برخاست و برنشست و چون از غزا فارغ شد و باز وطن خویش آمد پسری را گفت ای پسر زین اسب فروگیر پسر گفت اسب عرق کرده است نباید که زیان دارد گفت ای پسر آن عاریتی است زین بازگیر درساعت که زین بازگرفت اسب بیفتاد و بمرد.
وقتی زنی بمرد مردمان بجنازۀ او شدند، نبّاشی بود او نیز بجنازۀ او شد تا بنگرد حال گور تا نبش کند، بر وی نماز کردند و همه بازگشتند چون شب درآمد نبّاش بیامد و گور بشکافت چون بدو رسید این زن گفت سُبْحانَ اللّهِ آمرزیدۀ کفن آمرزیدۀ باز کند، نبّاش گفت اگر ترا آمرزیدند مرا باری چیست سبب آمرزش که برین حالم که تو میدانی، گفت خداوندتعالی هر که بمن نماز کرد همه را بیامرزید و تو بر من نماز کردی، دست بداشت و گور راست کرد و توبه کرد و حال آنکس نیکو شد.
نعمان بن موسی حیری گوید ذوالنّون مصری را دیدم دو مرد با یکدیگر خصومت کرده بودند یکی لشگری و یکی رعیّت این رعیّت، یکی بر روی این مرد سلطانی زد دندان او بشکست لشگری اندرین مرد آویخت و گفت میان من و تو امیر، انصاف دهد، خواستند که بدر امیر روند ذوالنّون ایشانرا بخواند و آن دندان از دست آن مرد بستد و بآب دهن خویش تر کرد و باز جای خویش نهاد و لب بجنبانید و در ساعت درست شد آن مرد لشگری متحیّر بماند، زبان گرد دهان برمی آورد دندانهاء خویش راست دید چنانک بود.
وقتی مردی از یمن بیرون آمد، خری داشت در راه خرش بمرد، مرد برخاست و طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و گفت یارب من بجهاد می شدم اندر سبیل تو و رضاء تو می جستم و می دانم و گواهی دهم که تو مرده مرا زنده کنی و آنچه در گورست برانگیزی، امروز مرا در تحت مِنَّت کس مکن، از تو میخواهم تا خر مرا زنده کنی، چون بگفت خر برخاست و گوش می افشاند.
ابوبکر همدانی گوید اندر بیابان حجاز بماندم، روزی چند، چیزی نیافتم مرا نان آرزو بود و باقلی گرم از باب الطّاق، با خویشتن گفتم میان من و عراق چندین روزه راه است چون بُوَد، هنوز این خاطرم تمام نشده بود که یکی آواز داد که نان و باقلی گرم، بنزدیک او شدم گفتم نان و باقلی گرم تو داری گفت آری، ازاری بازکشید و نان و باقلی بر وی، گفت بخور، بخوردم دیگر بار گفت بخور بخوردم، همچنین باری چند بگفت بار چهارم گفت بحقّ آنک ترا فرستاد بگوئی تا تو کیی گفت من خضرم و در وقت ناپیدا شد.
ابوجعفر حدّاد گوید بحجّ میرفتم چون بثَعْلَبِیَّه رسیدم، آنرا خراب یافتم و هفت روز بود که هیچ نخورده بودم، بر در گنبد، خویشتن را بیفکندم، اعرابی بیامد بر اشتر، خرمائی چند بیاورد و پیش ایشان بریخت، ایشان بدان مشغول شدند و مرا هیچ چیز نگفتند اعرابی مرا ندید و بشد چون ساعتی برآمد باز آمد، با ایشان گفت یکی دیگر با شما است گفتند آری یکی درین گنبد است اعرابی درآمد، مرا گفت تو چه کسی که اینجائی چرا سخن نمی گوئی، من برفتم بخاطرم درآمد که یکی گذاشته اندکه او را چیزی نداده اند، هرچند جهد کردم که بروم نتوانستم رفت، راه بر من دراز کردی تا از چندین میل باز گردیدم از بهر تو، خرمائی چند آنجا بریخت و برفت من دیگرانرا بخواندم تا بخورند من نیز بخوردم.
احمدبن عطا گوید اشتری با من سخن گفت اندر راه مکّه، اشتری بود بار برنهاده و اشتربان بر وی نشسته شتر گردن دراز کرد اندر شب، من گفتم سُبْحَانَ مَنْ یَحْمِلُ عَنها اشتر با من نگریست و مرا گفت بگوی جَلَّ اللّهُ من گفتم جَلَّ اللّهُ.
ابوزُرْعۀ چنین گوید زنی با من مکری کرد مرا گفت اندرین سرای نیائی تا بیماری را عیادت کنی من در شدم، در سرای بر من ببست و اندر سرای هیچ نبود من دانستم که مراد او چیست گفتم یارب روی وی سیاه گردان، در وقت روی او سیاه شد متحیّر بماند، در بازگشاد من بیرون شدم گفتم یارب او را باز همان حال کن که اوّل بود و در وقت سپید شد.
خلیل صیّاد گوید پسر من غائب شد از ما و ندانستیم که کجا شدست من و مادرش اندوهگن شدیم صعب و مادر جزع می کرد، از حد بیرون، بنزدیک معروف کرخی شدم و گفتم یا بامحفوظ پسر من محمّد از من غائب شده است و هیچ خبر نمی یابیم از وی و مادر وی سخت اندوهگن است و جزع می کند معروف گفت چه خواهی گفتم دعا کن مگر خداوندتعالی او را باز ما دهد معروف گفت اَللّهُمَّ اِنَّ السَّماءَ سَماؤُکَ وَالْاَرْض اَرْضُکَ وَما بَیْنَهُما لَکَ اِیْتِ بِمُحَمَّدِ، خلیل گوید بدرشام آمدم، و او را دیدم آنجا ایستاده گفتم یا محمّد گفت ای پدر همین ساعت در شهر انبار بودم، بدانک حکایت اندرین باب بسیار است و زیادت ازین که یاد کردیم اگر بدان مشغول باشیم از حدّ اختصار بیرون شود و اندرین مقدار که یاد کرده آمد نفع و کفایت است اِنْ شاءَ اللّهُ تَعالی.
و بدانک اصل بزرگترین کرامت اولیا یکی دوام توفیق است بر طاعات و عصمت از معصیتها و مخالفتها.
و آنچه در قرآن مجید گواهی دهد بر اظهار کرامات که اولیا راست حق تَعالی همی گوید اندر صفت مریم عَلَیْهَاالسَّلامُ که وی نه پیغمبر بود و نه رسول هرگاه که زکرّیا نزدیک او شدی، طعام بودی پیش او، و چنین گویند تابستان میوۀ زمستانی بودی و زمستان میوۀ تابستانی بودی زکریّا گفتی این از کجا، مریم گفتی از نزدیک خدای تعالی و دیگر جای مریم را گفت وَهُزِّی اِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنِیّاً. و این آن وقت بود که رطب نبود.
و همچنین قصِّۀ اصحاب کهف و عجائبها که ظاهر شد بر ایشان از سخن گفتن سگ با ایشان و چیزهای دیگر بر ایشان.
و دیگر قصّۀ ذوالقرنین و تمکین حق تعالی او را که دیگرانرا نبود.
و دیگر آنک بر دست خضر عَلَیْهِ السَّلامُ ظاهر شد از راست کردن دیوار و عجائبهاء دیگر و چیزها که او دانست و موسی عَلَیْهِ السَّلامُ ندانست، این همه کار ها ناقض عادت بود که خضر عَلَیْهِ السَّلامُ بدان مخصوص بود و بیک قول گویند پیغامبر نبود.
و آنچه درین باب روایت کنند یکی حدیث جُرَیْج راهب است.
ابوهریره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اندر گهواره هیچکس سخن نگفت مگر سه تن یکی عیسی بن مریم عَلَیْهِ السَّلامُ و دیگر کودکی بروزگار جریج راهب و کودکی دیگر در زمان یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ امّا حدیث عیسی خود معروفست.
امّا آن جریج عابدی بود در بنی اسرائیل روزی نماز می کرد مادرش آرزوی دیدار او گرفت، گفت یا جریج، گفت یارب نماز به یا آنک نزدیک او شوم پس همچنان نماز میکرد و دیگر بار مادرش بخواند هم این گفت و نماز میکرد تا مادر او را میخواند و وی برین عادت همی بود، مادرش دلتنگ شد، گفت یارب جریج را مرگ مده تا زنانش به بینند، زنی بود زانیه، اندر بنی اسرائیل، ایشانرا گفت من جریج راهب را بخویشتن خوانم تا با من زنِی کند، آمد نزدیک او و هیچ مقصود برنیامد، زانیه را شبانی بود، در نزدیکی صومعۀ جریج و ویرا بخویشتن خواند تا با وی زنا کرد، زن بار گرفت و بزاد و گفت این کودک از جریج راهب است، بنی اسرائیل همه بیامدند و آن صومعۀ وی خراب کردند و ویرا دشنام دادند و خواری کردند جریج نماز کرد و دعا کرد و بکودک گفت پدرت کیست گفت شبان، ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که گوئی کی اندر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ می نگرم که گفت ای غلام پدرت کیست گفت فلان شبان، مردمان پشیمان شدند بدانچه کردند پس جریج را گفتند صومعۀ تو از زر باز کنیم گفت نخواهم گفتند از سیم بکنیم گفت نخواهم همچنان که بود من خود باز کنم.
و کودک دیگر زنی بود که کودکی داشت، او را شیر میداد، جوانی نیکو روی بر وی بگذشت این زن گفت یارب پسر من چون این جوان کن کودک گفت یارب مرا چون وی مکن، ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید گوئی که اندر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ می نگرم که حکایت این غلام همی کرد پس زنی برین زن بگذشت گفت این زن دزدی و زنا کند و ویرا عقوبت کرده بودند مادر کودک گفت یارب این پسر مرا چنین مکن، این کودک شیرخواره گفت یارب مرا چون وی کن مادر بدین پسر گفت این چرا گفتی پسر گفت زیرا که این جوان نیکو روی جبّاریست از جبّاران و این زن آنچه در وی است زور و بهتان بود و وی میگفت حَسْبِیَ اللّهُ و این خبر اندر صحیح بیاورده اند.
و ازین جمله حدیث غار است و آن مشهور است و مذکور در صحیح که سالم روایت کند از پدر خویش که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت سه تن را از پیشینگان بسفری رفتند چون شب اندر آمد با غاری شدند، سنگی عظیم از آن کوه برفت و درِ آن غار بیکبار ببست ایشان با یکدیگر گفتند ما را ازین غار نرهاند مگر هرکسی را خدایرا بخوانیم بصدق و بکرداری نیکو که ما را بوده است.
یکی ازیشان گفت مرا مادر و پدر بودند، هر دو پیر و عادت من آن بودی که تعهّد ایشان کردمی و هیچکس را هیچ خوردنی ندادمی تا ایشان فارغ شدندی، روزی بطلب شیر شده بودم چون باز آمدم ایشان خفته مانده بودند من کراهیّت داشتم ایشانرا از خواب بیدار کردن، آن قدح شیر بر دست نگاه داشتم تا ایشان بیدار شدند و آن بخوردند، یارب اگر دانی که آن برای تو کردم ما را ازین بلا راحت ده، آن سنگ پارۀ باز شد چنانک روشنائی پدید آمد.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت آن دیگر گفت یارب دانی که مرا دختر عمی بود و من او را دوست میداشتم او را بخویشتن خواندم و خویشتن از من بازداشت پس قحط سالی پیش آمد و حال وی تنگ شد نزدیک من آمد و صد و بیست دینار بوی دادم تا مرا بخود راه دهد چون برو قادر شدم گفت من ترا حلال نباشم که این مُهر بشکنی مگر چنانک خدای فرموده است، من از وی بپرهیزیدم و با وی فساد نکردم و هیچ اندر جهان بر من از وی دوستر نبود و آن مال بوی بگذاشتم یارب اگر میدانی که برای تو بود ما را ازین بلا راحت فرست که بدو گرفتار آمده ایم آن سنگ پارۀ دیگر از در غار باز شد لیکن نچنانک ما بیرون توانستیم آمدن.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت سه دیگر گفت یارب مزدوری چند گرفته بودم و همه را مزد بدادم مگر یک مرد که مزد خویش بگذاشت و نستد و من آن مزد او بسیار کردم و مالی عظیم شد، وقتی آن مرد آمد و گفت آن مزد بمن بده، ویرا گفتم هرچه می بینی از اشتر و گاو و گوسفند و بَرْده همه آن تو است گفت بر من استهزا مکن گفتم استهزا نمی کنم، آن چهارپایان آنچه بود همه براند و هیچ چیز آنجا بنگذاشت، یارب اگر دانی از بهر تو کردم ما را ازین بلا برهان. سنگ از در غار بیکبار باز شد و ایشان همه بیرون شدند و برفتند و این حدیث درست است و بر درستی این حدیث اتّفاق کرده اند.
و دیگر حدیث آنک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که گاو با ایشان سخن گفت.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مردی گاو می راند بار برنهاده، گاو بازنگریست و گفت مرا نه از بهر بار کشیدن آفریدند، مرا از بهر کشت و ورز آفریده ا ند، مردمان گفتند سُبْحانَ اللّهِ پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت من بدین ایمان آوردم و ابوبکر و عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما.
و دیگر حدیث اُوَیْس قَرَنی و آنچه عمربن الخطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ، دید، از حال اویس و آنچه رفت میان او و هِرم بن حیّان و سلام کردن ایشان بر یکدیگر پیش از آنک معرفتی سابق بوده بود و آن حالها همه ناقض عادت بود و شرح قصّۀ او فرو گذاشتم که آن معروفست و صحابه و تابعین را کرامات بودست چنانک بحدّ استفاضت رسیده است و اندرین تصنیفها بسیار کرده اند و ما بطرفی از آن اشارت کنیم بر وجه کوتاهی اِنْ شَاءَاللّهُ.
و از جملۀ آن، حدیث عبداللّهِ عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما است اندر سفری بود، جماعتی را دید بر راه بمانده از بیم شیر، او شیر را براند از راه، گفت هرچه فرزند آدم ازو بترسد، بر وی مسلّط کنند و اگر از چیزی نترسیدی بدون خدای هیچ چیز بر وی مسلّط نکردندی و این خبر معروفست.
و روایت کنند که پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ علاءبن الْحَضْرَمی را بغزا فرستاد، دریایی پیش آمد که ایشانرا از آن بازداشت، آن مرد نام مهین دانست، دعا کرد و بر آب همه برفتند.
و روایت کند عَتّاب بن بشیر و اُسَیْدبن حُضَیْر از نزدیک پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیرون شدند، هر دو پیش رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بودند، مشورتی میکردند چون بیرون شدند شبی تاریک بود، سر عصای هریکی می درخشید چون چراغ.
و روایت کنند که میان سلمان و ابودَردا رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما کاسۀ نهاده بودند کاسه تسبیح کرد چنانک ایشان هر دو بشنیدند.
روایت کنند از رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ گفت رُبَّ اَشْعَثَ اَغْبَرَ ذی طِمْرَیْنِ لا یُؤ ْبَهُ لَهُ لَوْ اَقْسمَ عَلَی اللّهَ لاَبَرَّه.
از سهلِ عبداللّه حکایت کنند که گفت هر که اندر دنیا چهل روز زاهد گردد بصدق و چهل روز باخلاص، او را کرامات پدیدار آید و اگر پدیدار نیاید خلل اندر زهد او افتاده باشد و گفتند چگونه پدیدار آید او را کرامت گفت فراگیرد هرآنچه خواهد از آنجا که خواهد چنانک خواهد.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مردی بود که سخن میگفت با کسی آواز رعدی بشنید، از میان ابری که اندر میان آن گفتندی بوستان فلانرا آب ده، آن میغ بیامد ببستان آن مرد، آب بریخت، از پسِ میغ فرا شد مردی اندر میان بستان ایستاده بود گفت نام تو چیست گفت فلان بن فلان گفت این غلّۀ بستان چه کنی گفت چرا می پرسی گفت آوازی شنیدم ازین ابر که میغ را گفتند بستان فلانرا آب ده گفت اکنون چون میپرسی من ارتفاع این بستان بسه قسمت بکنم قسمتی خویشتن را و اهل را بازگیرم و قسمتی بعمارت بستان کنم بر مسکینان و راه گذران بکار دارم.
حمزة بن عبداللّه العلوی گوید نزدیک ابوالخیر تینانی شدم و اعتقاد کرده بودم که بر وی سلام کنم و هیچ چیز نخورم چون از نزدیک او بیرون آمدم، پارۀ فرا شدم، وی از پس من می آمد و طبقی طعام بر دست گفت ای جوان مرد بخور ازین طعام ما که از نیّت تو راست شد و ابوالخیر تینانی مشهور بود بکرامات.
ابونصرِ سرّاج گفت کی ما بتستر رسیدیم آنجا خانۀ دیدیم در جایگاه که سهل بن عبداللّه خود را ساخته بود مردمان آن خانه را خانۀ شیر همی خواندند، ما بپرسیدیم که چرا چنین میخوانند، گفتند شیران پیش سهل عبداللّه آمدندی و ایشانرا درین خانه فرستادی و ایشانرا گوشت دادی و میزبانی کردی پس ایشانرا رها کردی تا برفتندی و اهل تستر بدین سخن متّفق بودند.
از ابراهیم رَقّی حکایت کنند که او گفت بسلام ابوالخیر تیتانی شدم، نماز شام می کرد، سورت فاتحه راست برنتوانست خواند، با خویشتن گفتم رنج من ضایع شد چون نماز را سلام دادم، بطهارت بیرون شدم شیری عظیم بیامد و قصد من کرد باز نزدیک وی شدم و بگفتم شیری قصد من کرد بیرون آمد و بانگ بر شیر زد و گفت نگفته بودم شما را که مهمانان مرا رنجه مدارید شیر برفت و من طهارت کردم و بازآمدم گفت شما بر راست کردن ظاهر مشغول شدید از شیر بترسیدید و ما باطن راست کردیم شیر از ما بترسید.
جعفر خُلْدی را گویند نگینی بود روزی اندر دجله افتاد و وی دعائی دانست آزموده، آن دعا بخواند، نگین اندر میان برگی چند که در میان آب می آمد بازیافت.
ابونصرِ سرّاج گوید دعا این بود که گفت یا جامِعَ النّاسِ لِیَوْمٍ لارَیْبَ فیهِ اجْمَعْ عَلیَّ ضالَّتی.
ابونصر گوید ابوطیّب عَکّی جزوی بمن نمود این دعا درو نبشته بود که هرکس که این دعا برخواند گم شده بازیابد و آن جزو اوراق بسیار بودند.
از احمد طابرانی سرخسی پرسیدم که ترا هیچ کرامات بوده است گفت اندر ابتداء ارادت بسیار بودی که مرا سنگی یا آبی بایستی که بدان استنجا کنم نیافتمی چیزی از هوا فرا گرفتمی، گوهری بودی، بدان استنجا کردمی و بینداختمی پس گفت کرامات را چه خطر بود مقصود از وی زیادت یقین بود اندر توحید هرکه بجز ازو خدای، آفریدگار نداند اگر چیزی بیند بعادت یا ناقض عادت هر دو یکی بود پیش او.
ابوالخیرِ بصری گوید بعبّادان مردی بود سیاه، اندر ویرانها بودی، وقتی چیزی خوردنی برگرفتم و بطلب او شدم چون ویرا چشم بر من افتاد تبسّم کرد و بدست اشارت کرد بزمین همه روی زمین زر بود که همی درفشید گفت بیار تا چه داری، بوی دادم آنچه داشتم و من از حال او بترسیدم و بگریختم.
احمدبن عطاء رودباری گوید که مرا در طهارت وسواس بودی شبی آب بسیار بریختم تا بحدّی که دل من تنگ شد از بسیاری که آب می ریختم، دل من آرام نمی گرفت گفتم خداوندا عفو کن مرا، آوازی شنیدم که کسی مرا گفتی عفو در علم است چون این سخن بگوش من رسید آن از من زائل شد.
منصور مغربی گوید بعد از آن روزی ابن عطا را دیدم که در صحرا بر زمینی نشسته بود که بر آنجا آثار گوسفند بود، بی سجّاده، گفتم ای شیخ این آثار گوسفند است گفت فقها اندرین خلاف کرده اند.
ابوسلیمان خوّاص گوید وقتی بر درازگوشی نشسته بودم، و مگس ویرا می رنجانید و سر در میان دو دست می کرد چوبی در دست داشتم بر سر وی میزدم در آن میان سر برآورد گفت بزن که بر سر خویش می زنی.
حسین بن احمد رازی گوید ابوسلیمانرا گفتم این ترا افتاده است، همچنین گفت آری چنانست که میشنوی.
ابوالحسین نوری گوید چیزی اندر دل من بود، از کرامات پاره نیی از کودکی فرا ستدم و در میان دو زورق میان دریا بایستادم و گفت بعزّت تو اگر ماهیی برنیاید مرا، سه رطل، خویشتن غرق کنم ماهی برآمد سه رطل، خبر بجنید رسید گفت حکم وی آن بودی که اژدهائی برآمدی و او را بگزیدی.
ابوجعفرِ حدّاد گوید استاد جنید که بمکّه بودم، موی سرم دراز شده بود مرا هیچ چیز نبود که بحجّام دادمی که موی من باز کردی، من بحجّامی رسیدم که در روی وی اثر خیر دیدم، او را گفتم این موی من باز کنی خدایرا گفت نَعَمْ وَکَرامَةً در پیش او یکی از ابناء دنیا نشسته بود تا موی باز کند او را برانگیخت و مرا بنشاند و موی من باز کرد پس کاغذی بمن داد، درمی چند در آنجا، گفت باشد که ترا این بکار آید، بخرج کن من این بستدم و اعتقاد کردم با خویشتن که اوّل چیزی که مرا فتوح باشد بدان حجّام آرم، در مسجد رفتم، یکی مرا پیش آمد از برادران و گفت برادری از آن تو ترا صُرّۀ فرستیده است از بصره، در آنجا سیصد دینار، من برفتم و آن بستدم و پیش حجّام بردم و گفتم که این بخرج کن حجّام مرا گفت ای شیخ شرم نداری گفتی موی من برای خدای باز کن پس بمثل این باز پیش من آیی بازگرد عافاکَ اللّهُ.
ابن سالم گوید که چون اسحق بن احمد فرمان یافت سهل بن عبداللّه اندر صومعۀ او شد سَفَطی یافت، دو شیشه در آنجا، یکی چیزی سرخ در آنجا بود و یکی چیزی سفید و شوشهای زر و سیم بود در صومعه، آن شوشها بدجله انداخت و آنچه در آن شیشها بود با خاک بیامیخت و بر اسحق اوام بود، ابن سالم گوید سهل را گفتم چه بود اندر آن شیشها گفت آنک یک شیشه اگر درم سنگی از آن برچندین مثقال مس افکنی زر گردد و از آن دیگر، درم سنگی بر چندین مس افکنی سیم گردد گفتم پس چرا اوام وی بندادی ای دوست گفت از ایمان خود ترسیدم.
حکایت کنند از نوری که وقتی بکنار دجله آمد تا باز گذرد، هر دو کنارۀ دجله باز یکدیگر آمدند پیوسته شده، نوری باز گردید گفت بعزّت تو که نگذرم الّا در زورق.
احمدبن یوسف بنّا حکایت کند که ابوتراب نخشبی صاحب کرامات بود، وقتی بازو بسفری بیرون شدم و ما چهل کس بودیم و ما را فاقه رسید در راه، ابوتراب از یکسو شد، می آمد و یک خوشه انگور بیاورد ما از آن بخوردیم در میان ما جوانی بود از آن نخورد ابوتراب او را گفت بخور جوان گفت که اعتقاد من با خدای آنست که بترک معلوم بگویم، اکنون تو معلوم من شدی، بعد با تو صحبت نخواهم کرد ابوتراب گفت او را با خود ساز.
از ابونصر سرّاج حکایت کنند که ابویزید گفت ابوعلی سِنْدی نزدیک من آمد انبانی بدست داشت پیش من بریخت همه گوهر بود گفتم ویرا از کجا آوردی گفت بوادیی رسیدم، این دیدم چون چراغ می تافت، این برداشتم گفتم حال تو چگونه بود اندر آن وقت که در آن وادی شدی گفت وقت فترت بود از آنچه من اندرو بودم پیش از آن.
ابویزید را گفتند فلان کس بشبی بمکّه شود گفت ابلیس بساعتی از مشرق بمغرب شود و اندر لعنت خدایست. گفتند فلانکس بر آب میرود و در هوا می پرد گفت ماهی نیز بر آب میرود و مرغ در هوا می پرد.
ابن سالم گوید از پدر خویش شنیدم که مردی بود، در صحبت سهلِ عبداللّه، عبدالرّحمن بن احمد نام داشت، روزی سهل عبداللّه را گفت که وقت می باشد که وضوئی کنم برای نماز را اندکی آب از اعضاء من جدا میشود همچون سبیکهای زر و سیم، بر زمین می آید سهل گفت که تو ندانی کودکان چون بگریند ایشانرا چیزی در پیش نهند تا بدان مشغول شوند و بازی کنند.
سهلِ عبداللّه گوید فاضلترین کرامتهای تو آنست که خوی مذموم بدل کنی بخوی محمود.
جنید حکایت کند که روزی در نزدیک سری شدم، سری گفت گنجشگی نزدیک من آمد هر روز و بر دست من نشستی، نانی یا چیزی دیگر فرا پیش او داشتمی بخوردی یکبار فرو آمد و بر دست من ننشست، با خود اندیشیدم تا چه سبب بود ست یادم آمد که نمک خوش خورده بودم که بهمه گونه تکلّف کرده بودند از تخمها گفتم توبه کردم که بعد ازین نخورم گنجشگ بیامد و بر دست من نشست و چیزی بخورد.
ابوبکر دقّاق گوید اندر تیه بنی اسرائیل میرفتم بر خاطر من درآمد که علم حقیقت جدا بود از علم شریعت هاتفی آواز داد که هر حقیقت که با شریعت موافق نبود کفرست.
کسی گوید پیش خیرالنّساج بودم، مردی بیامد و گفت یاشیخ دی دیدم ترا که ریسمان بفروختی بدو درم از پس تو بیامدم و از گوشۀ ازارت بگشادم اکنون دستم فراهم امده است خیرالنّساج بخندید و اشارت بدست او کرد، گشاده شد دستهاء او، پس گفت برو بدین درم چیزی برای عیال و دیگر این مکن.
احمدبن محمّدالسُلَمی گوید نزدیک ذوالنّون مصری شدم روزی طشتی زرین در پیش او دیدم، گردبرگرد اوبر، طیبها از عنبر و مشک و آنچه بدین ماند، مرا گفت توئی که اندر نزدیک ملوک شوی اندر حال بسط ایشان پس درمی بمن داد تا ببلخ از آن درم نفقه میکردم.
ابوسعید خرّاز گوید اندر سفری بودم، هر سه روز چیزی پدیدار آمدی، بخوردمی و برفتمی، یکبار سه بگذشت هیچ چیز پدید نیامد ضعیف شدم، هاتفی آواز داد که سَبَبی دوستر داری یا قوّتی گفتم قوّتی برخاستم حالی و برفتم و تا دوازده روز هیچ نیافتم و ضعیف نشدم.
مُرْتَعِش گوید از خوّاص شنیدم که گفت وقتی، راه بادیه گم کردم، اندر بادیه شخصی را دیدم فراز آمد و مرا گفت سَلامٌ عَلَیْکَ تو راه گم کردۀ گفتم آری، گفت ترا راه نمایم و گامی چند اندر پیش من برفت و از چشم من غائب شد چون بنگریستم بر شاه راه بودم، هرگز نیز، پس از آن راه گم نکردم و در سفر، گرسنگی و تشنگی مرا نبود.
ابوعُبَیْد بُسْری چون ماه رمضان آمدی زنرا گفتی درِ خانه بگل ببندای و هر شب یک گرده بِرَوْزَن خانه درافکن و در خانه می بودی چون عید درآمدی، زن درِ خانه بازکردی سی گرده آنجا نهاده بودی، نه بخفتی و نه طعام خوردی و نه رکعتی نماز از وی فوت شدی.
ابن الْجَلا گوید چون پدر من وفات یافت، بعد از وفات بخندید و هیچکس دلیری نداشت که ویرا بشستی گفتند او زنده است تا یکی از پیران که از اقران وی بود بیامد و او را بشست.
و گویند سهل عبداللّه چون طعام خوردی ضعیف شدی و چون گرسنه بودی قوی شدی و هر بهفتاد روز یکبار طعام خوردی.
هم او را گویند در آخر عمر بر زمین بماند و بر نتوانستی خاست چون وقت نماز درآمدی دست و پایش راست شدی تا نماز کردی بر پای چون نماز بگزاردی هم بازان عادت شدی.
ابوالحارث اولاسی گوید سی سال چنان بودم که زبان من سخن نگفتی مگر از سِرّ من پس حال از آن بگردید، سی سال سِرّ من نشنید مگر از خدای تعالی.
ابوعمران واسطی گوید اندر کشتی بودم، با اهل خویش، کشتی بشکست و من و زن بر تختۀ بماندم و آن زنرا وقت فرا رسید که بار بنهد، اندر حال کودکی بوجود آمد و آن زن بانگ همی کرد از تشنگی و من میگفتم همین ساعت راحتی پدیدار آید، سربرداشتم و مردی را دیدم اندر هوا نشسته، زنجیری زرین در دست و کوزۀ یاقوت اندر وی بسته گفت بگیرید و آب خورید کوزه بستدم و آب خوردیم، بویاتر از مشک و سردتر از برف و شیرین تر از شکر بود، گفتم تو کیستی رَحِمَکَ اللّهُ گفت بندۀ ام از خداوندِ تو، گفتم بچه رسیدی بدین جایگاه گفت برای او از هوای خویش دست بداشتم، مرا بر هوا نشاند و از چشم من غائب شد.
ذوالنّون مصری گوید جوانی دیدم در کعبه، بسیار نماز میکرد بنزدیک او شدم و گفتم نماز بسیار میکنی گفت منتظر دستوری ام ببازگشتن، رقعۀ دیدم که پیش او فرو آمد، بر وی نبشته که مِنَ الْعَزیزِ الْغَفورِ اِلَی عَبْدِی الصّادقِ باز گرد هرچه کردی گذشته و آینده آمرزیدم همه.
کسی حکایت کند گوید بمدینۀ رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بودم، سخنها همی رفت مردی نابینا بنزدیک ما نشسته بود سخن ما سماع میکرد، بنزدیک ما آمد و گفت بسخن شما بیاسودم، بدانید که مرا عیال و فرزند بود روزی ببقیع شدم بهیزم چیدن، جوانی دیدم پیراهنی کتان پوشیده و نعلین اندر انگشت آویخته من پنداشتم که راه گم کرده است، قصد او کردم تا جامه از وی بستانم فرا شدم و گفتم جامه بکش گفت برو بسلامت دو سه بار بگفتم گفت ناچار باید جامه بکنم گفتم آری گفت چون چاره نیست اشارت کرد بدو انگشت بچشم از دور و هر دو چشم من فرو ریخت در حال، گفتم بخدای بر تو که بگوئی تا تو کئی گفت ابراهیم خوّاص ام.
ذوالنّون مصری گوید وقتی اندر کشتی بودم گوهری بدزدیدند، کسی را تهمت کردند از آن مردمان من گفتم دست از وی بدارید تا من باز بگویم برفق فرا شدم وی گلیمی بر سر کشیده بود و بخفته سر از گلیم بیرون آورد اندرین معنی با وی اشارتی کردم، گفت بمن همی گوئی، سوگند بر تو دهم یارب که یکماهی بنگذاری اندرین دریا تا بر سر آب بیاید الّا هریکی با گوهری گفت بنگریستم روی دریا همه ماهی بود هریکی با گوهری اندر دهان آن جوان برخاست و خویشتن اندر دریا افکند و با کناره شد.
ابراهیم خوّاص گفت وقتی اندر بادیه شدم، ترسائی دیدم، زُنّار بر میان بسته با من هم راهی خواست اجابت کردم و هر دو رفتیم بهفت روز، مرا گفت یا راهب حنیفی بیار از انبساط تا چه داری که گرسنه ام گفتم یارب مرا فضیحت مگردان پیش این کافر اندر وقت طبقی دیدم، پر از نان و بریان و رطب و کوزۀ آب، بیاوردم و هر دو بخوردیم و برفتیم هفت روز دیگر پس من شتاب کردم و گفتم یا راهب ترسایان بیار تا چه داری که نوبت تو است، عصا بزد و تکیه بر آن کرد و دعا کرد و طبقی دیدم، بر آنجا طعامها، اضعاف آنک بر طبق من بود گفت تغیّری اندر من آمد و متحیّر شدم گفتم ازین طعام نخورم، الحاح کرد بر من و مرا گفت بخور که ترا دو بشارت دارم یکی آنکه بگویم اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلّا اللّهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللّهِ و زُنّار از میان بگشاد دیگر گفت گفتم یارب اگر این بنده خطری دارد بنزدیک تو، فتوحی پدیدار آور ما را این بر من بگشاد و این چه می بینی بفرستاد ابراهیم گفت طعام بخوردیم و برفتیم و حج بکردیم و آن مرد سالی بمکّه بنشست و آنگاه فرمان یافت و در بطحاء مکّه او را دفن کردند.
محمّدبن المبارک الصوری گوید که با ابراهیم ادهم بودم اندر راه بیت المقدّس وقت قیلوله اندر زیر درختی انار فرو آمدیم و رکعتی چند نماز کردیم و آوازی شنیدم از آن درخت که یا ابااسحق ما را کرامی کن و ازین بار من چیزی بخور ابراهیم سر در پیش افکند تا سه بار چنین بگفت پس این درخت گفت یا محمّد شفاعت کن تا از بار من چیزی بخورد. گفتم یا ابااسحق می شنوی برخاست و دونار باز کرد یکی بخورد و یکی بمن داد بخوردم و ترش بود و آن درختی کوتاه بود چون بازگشتم و آنجا فرا رسیدیم آن درخت نار بزرگ شده بود و نار وی شیرین و در هر سالی دو بار برآوردی و او را رُمّان العابدین نام کردند عابدان در سایۀ او شدندی.
جابر رَحْبی گوید بیشتر اهل رَحْبه منکر بودند کرامات را، روزی بر شیری نشستم و در رحبه شدم و گفتم کجااند ایشان که اولیاء خدا را بدروغ دارند پس از آن هیچ چیز نگفتند.
منصور مغربی گوید یکی از بزرگان از خضر عَلَیْهِ السَّلامُ پرسید که هیچکس دیدۀ بزرگتر از خود در رتبت گفت دیده ام عبدالرّزاق الصَنعانی، حدیث روایت میکرد اندر مدینه و مردمان گرد او در آمده بودند و می شنیدند، جوانی دیدم از دور نشسته، سر بر زانو نهاده، نزدیک او شدم، گفتم عبدالرزّاق حدیث رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ روایت میکند و تو از وی می نشنوی گفت او روایت از گذشته میکند و من از حق، غائب نیستم. گفتم او را اگر چنین است که میگوئی من کیستم سربرآورد و گفت تو برادر من ابوالعبّاس خضر، بدانستم که خدایرا بندگانی اند که من ایشانرا نشناسم.
گویند که ابراهیم ادهم را رفیقی بود یحیی نام، بهم عبادت کردندی و این رفیق را غرفۀ بود که در آنجا نشستی و آنرا نردبان نبود، چون خواستی که طهارت کند بدر غرفه آمدی گفتی لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ الّابِاللّهِ و در هوا بپریدی هم چنانک مرغ، تا بر سر آب شدی و چون از وضو فارغ شدی گفتی لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ الّابِاللّهِ و باز غرفه پریدی.
ابومحمّد جعفر الحذّا گوید که شاگردی ابوعمرو و اصطرخی میکردم و چون مرا خاطری افتادی باصطرخ آمدمی و از وی بپرسیدمی و بسیار خاطر بودی تا آنجا نشدمی چون بسرّم درآمدی وی از اصطرخ جواب باز دادی.
حکایت کنند که درویشی فرمان یافت در خانۀ تاریک، چراغ می بایست طلب چراغ میکردیم از ناگه روشنائی از روزن خانه پدیدار آمد تا ویرا بشستیم چون فارغ شدیم روشنائی بشد گفتی که هرگز نبوده است.
آدم بن ابی ایاس گوید بعسقلان بودم، جوانی نزدیک ما آمد و حدیث میکردیم چون از حدیث فارغ شدیمی اندر نماز ایستادیمی، روزی مرا وداع کرد و گفت باسکندریّه خواهم شد از پس او فراز شدم درمکی چند به وی دادم نستد با وی الحاح کردم، دست فرا کرد کفی ریگ اندر رکوه افکند و پارۀ آب از دریا در آنجا ریخت و مرا گفت بخور چون بنگریستم پست و شکر بود گفت آنک حال او چنین باشد درم تو بچه کار آید او را، و این بیتها بخواند.
شعر:
لَیْسَ فی الْقَلْبِ وَالْفُؤادِ جَمیعاً
موضعٌ فارغٌ لِغَیْرِ الْحَبیبِ
هُوَ سُؤْلی وَ هِمَّتی وَ حَبیبی
وَ بِهِ ما حَبِیْتُ عَیْشی یَطِیبُ
وَ اِذا ما السَّقامُ حَلَّ بِقَلْبی
لَمْاجِدْغَیْرَهُ لِسُقْمی طَبیبُ
از ابراهیم آجُرّی حکایت کنند که او گفت جهودی بنزدیک من آمد بتقاضاء اوامی که بر من داشت و من بر در تونِ خشت پخته نشسته بودم و آتش در زیر خشت پخته میکردم، جهود گفت مرا، یا ابراهیم برهانی مرا بنمای تا بر دست تو مسلمان شوم گفتم راست میگوئی گفت گویم، گفتم جامه بیرون کن جامه بیرون کرد و جامۀ او در میان جامۀ خویش پیچیدم و اندر تون انداختم و بدین در در شدم و بدیگر دری بیرون آمدم و باز نزدیک جهود آمدم، جامۀ مرا هیچ الم نرسیده بود و جامۀ جهود اندر میان جامۀ من همه بسوخته بود جهود در ساعت مسلمان شد.
گویند حبیب عجمی روز ترویه، او را ببصره دیدندی و روز عرفه بعرفات.
آورده اند که عبّاس مهتدی زنی را بزنی کرد چون شب زفاف بود پشیمانی بر وی افتاد چون خواست که با وی نزدیکی کند زجری و نفرتی از آن زن بدو باز آمد از پیش وی برخاست و بیرون شد بعد از سه روز شوهری آمد آن زنرا.
استاد امام گوید قُدِّسَ سِرُّهُ که کرامات اینست که علم را برو نگاه داشتند.
و گویند فُضَیْل بر کوهی بود از کوههاء منا و گفت که اگر ولیّی از اولیاء خدای، این کوه را گوید که برو، برود، کوه در حرکت آمد فُضَیْل گفت ساکن باش که بدین نه ترا میخواهم، کوه ساکن شد.
عبدالواحد زید بابو عاصم بصری گفت چه کردی آن وقت که حجّاج ترا می جست گفت من اندر منظری بودم، در سرای بزدند و در آمدند و مرا از آنجا برداشتند چون بنگریستم خویشتن را بر کوه بوقُبَیْس دیدم بمکّه گفتم طعام از کجا آوردی گفت چون وقت روزه گشودن بودی پیرزنی بیامدی بر آنجا و آن دو قرص که ببصره روزه گشادمی بیاوردی، عبدالواحد گفت آن دنیا بود خدای تعالی فرموده بود که ابوعاصم را خدمت کن.
گویند عامرِ عبدقیس از خلیفه عطای خوش بستدی و هیچکس پیش او نیامدی که نه او را چیزی دادی چون بخانه رسیدی، بازکشیدندی، همان قدر بودی که گرفته بودی هیچ کم نیامدی.
ابواحمد کبیر گوید از شیخ ابوعبداللّهِ خفیف شنیدم که گفت بوعمرو زُجاجی حکایت کرد که نزدیک جنید شدم، خواستم که بحجّ شوم، جنید مرا درمی داد آن بر میزْر خویش بستم و هیچ منزل نرسیدم الّا که در آن منزل رفقی یافتم و بدان درم محتاج نشدم چون حجّ کردم و بازآمدم، در پیش جنید شدم دست بیرون کرد و گفت بیار آن درم پس گفت چه گونه بود گفتم مُهْر بجای خویش است.
ابوجعفرِ اعور گوید نزدیک ذوالنّون مصری بودم، حدیث همی کردم از اطاعت چیزها که اولیا را باشد ذوالنّون گفت اگر من خواهم این تخت را بگویم تا گرد چهارگوشۀ این خانه برآید و باز جای خویش شود گفت در ساعت فرا رفتن آمد و بچهارگوشۀ خانه بگشت و باز جای خویش آمد جوانی در آن خانه بود گریستن بر وی افتاد میگریست تا بمرد.
گویند واصِلِ اَحْدَب این آیه برخواند که وَفی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَما توعَدونَ گفت رزق من در آسمانست و من در زمین میطلبم واللّه که بعد ازین طلب نکنم، در خرابۀ شد، دو روز آنجایگاه بود هیچ چیز نیامد چون روز سیم بود کار بر وی سخت شد یکی درآمد و خوشۀ رطب درآورد و او را برادری بود، ازو نیکو اندرون تر، باز پیش او آمد روز دیگر دو خوشه بیاوردند و هم بر آنجا می بودند در آن خرابه تا ایشانرا وفات رسید.
کسی حکایت کرد که ابراهیم ادهم را در بستانی دیدم، بنگاه بانی و وی اندر خواب شده بود و ماری شاخی نرگس در دهان گرفته بود و باد همی کرد او را.
گویند جماعتی با ایّوب سَخْتِیانی در سفر بودند، چند روز آب نیافتند، رنجور شدند ایّوب گفت اگر بر من بپوشید تا زنده باشم، شما را آب دهم گفتیم بپوشیم، دائرۀ درکشید، از میان دائره آب برآمد، همه آب خوردند چون باز بصره آمدیم، حمّادِ زید را از آن خبر دادیم عبدالواحد حاضر بود آنجایگاه، گفت چنانست که میگوید من نیز آنجا حاضر بودم.
بَکْرِ عبدالرّحمن گوید با ذوالنّون مصری بودیم، در بادیه، در زیر درخت اُمُّ غِیلان فرو آمدیم چون بیاسودیم گفتیم چه خوش است این جایگاه اگر آنجا رطب بودی ذوالنّون بخندید و گفت شما رطب آرزو میکنید، لب بجنبانید و دعا بگفت و درخت اُمُّ غِیلان بجنبانید و رطب از آنجا فرو ریخت چندانک سیر بخوردیم پس بخفتیم چون بیدار شدیم دیگر باره درخت بجنبانیدیم خار فرو ریخت.
ابوالقاسمِ مردان نهاوندی گوید من و ابوبکر ورّاق با بوسعید خرّاز میرفتیم بر ساحل، قصد صیدا داشتیم شخصی پدیدار آمد از دور، گفت بنشینیدکه ولیّی باشد از اولیاء خدای گفت بس چیزی برنیامد که جوانی می آمد نیکو روی و محْبَرۀ بدست گرفته بود و مُرَقَّعی پوشیده، ابوسعید اندر وی نگریست با انکاری که مِحْبَره با رَکْوَه برگرفتست ابوسعید گفت ای جوانمرد راه چگونه است بخدای عَزَّوَجَلَّ گفت یا باسعید دو راه دانم بخدای تعالی راهی خاصّ و راهی عامّ امّا راه عام آنست که تو میروی و امّا راه خاص بیا تا ببینی و بر سر آب برفت تا از چشم ما غائب شد. ابوسعید متحیّر بماند.
جنید گفت بمسجد شونیزیّه آمدم، جماعتی دیدم از درویشان که سخن میگفتند در آیات و کرامات، درویشی از میان ایشان گفت که من کس دانم اگر اشارت کند بدین ستون که نیمی زر شود و نیمی نقره در حال چنان شود جنید گفت در ستون نگرستم نیمۀ زر بود و نیمۀ نقره.
گویند سفیان ثَوْری با شَیْبان راعی، بحج میرفت، فرا راه آمد سفیان گفت مر شیبانرا، شیر نمی بینی گفت مترس شیبان گوش شیر بگرفت و بمالید شیر دنبال می جنبانید سفیان گفت این چیست این خویشتن شهره بکردن است شیبان گفت اگر نه از بیم شهره بودی زاد خویش بر پشت او نهادمی تا بمکّه.
حکایت کنند که چون سری دست از تجارت بداشت، خواهر وی دوک رشتی و بر وی نفقه کردی روزی دیر آمد سَری گفت چرا دیر آمدی گفت زیرا که ریسمان بنخریدند گفتند آمیخته است سری نیز طعام، نخورد پس روزی خواهر وی اندر نزدیک او شد پیرزنی را دید که خانۀ وی میرفت و هر روز دو گره آوردی، خواهرش از آن اندوهگن شد، بنزدیک احمد حنبل شد و گله کرد احمد حنبل فرا سری گفت، سری گفت چون از طعام وی باز ایستادم خدای تعالی دنیا را مسخّر من کرد تا بر من نفقه می کند و مرا خدمت می کند.
محمّدِ منصورالطوّسی گوید که نزدیک معروف کرخی بودم، مرا خواند، دیگر روز باز نزدیک او شدم، اثری بر روی او بود یکی گفت یا بامحفوظ دی نزدیک تو بودم، این نشان نبود بر روی تو، اکنون این چیست معروف گفت چیزی که از آن بی نیازی مپرس. از آن پرس که ترا بکار آید گفت بحقّ معبودت که بگوی، گفت دوش نماز میکردم اینجا، خواستم که بمکّه شوم و طواف کنم، بمکّه شدم و طواف بکردم، باز سر زمزم شدم تا آب خورم پای من بخزید و بروی در آمدم این نشان از آنست.
عُتْبَة الغلام گویند آواز دادی ای کبوتر اگر چنانست که خدایرا مطیع تری از من، بیا و بر دست من نشین. کبوتر بیامدی و بر دست وی نشستی.
حکایت کنند از ابوعلی رازی که او گفت روزی بر فرات می گذشتم مرا آرزوی ماهی خاست ماهیی خویشتن را از آب بدر انداخت در پیش من، مردی از قفاء من اندر آمد، گفت ای شیخ این بریان کنم ترا گفتم بکن، بریان به کرد، بنشستم و بخوردم.
و گویند ابراهیم ادهم در کاروانی بود شیری پیش آمد ایشانرا، ابراهیم را گفتند شیر آمد و راه گرفت ابراهیم در پیش شد گفت ای شیر اگر ترا فرموده اند که از ما چیزی ببری کار را باش و اگر نه بازگرد، شیر بازگشت و ایشان برفتند.
حامد اسود گوید با خوّاص بودم در راهی، بنزدیک درختی رسیدیم، شب بود، شیری بیامد، من بر درخت برفتم، از بیم تا بامداد هیچ نخفتم و ابراهیم در زیر درخت بخفت و شیر از سر تا پای او بوئید، او ساکن، بامداد از آنجا برفتیم، شبی دیگر در مسجدی بودیم در دیهی، پشۀ بر روی او نشست، او را بزد، نالۀ عظیم بکرد من گفتم ای عجب دوش از شیر هیچ آوازی نکردی امشب از پشۀ چنین بانگ میداری گفت دوش در حالتی بودیم که در آن حالت با خدای تعالی بودیم امشب در حالتی ایم که در آن حالت با خویشتن ایم.
عطاء ازرق گویند زن وی دو درم سیم بوی داد که از بهای ریسمان استده بود ببازار برو آرد خر از خانه بیرون شد خادمۀ را دید که میگریست گفت ترا چه بودست گفت خداوندم دو درم بمن داده بوده تا چیزی خرم و اکنون سیم بیو کنده ام می ترسم که مرا بزند، عطا آن دو درم خویش بوی داد و آمد ببازار و دوستی داشت شقّاقی کردی، بر دکان او بنشست و قصّا بازو بگفت و حال بدخوئی زن خویش، این دوست او را گفت این سبوسۀ چوب درین انبان کن مگر شما را بکار آید، تنور تاب کنید که اندرین وقت هیچ چیز ندارم و دست من بچیزی دیگر نمی رسد، عطا سبوسه در انبان کرد و برگرفت و آورد تا بدر سرای، در بگشاد و انبان آنجا بیفکند و در فراز کرد و بمسجد شد تا آنگه که نماز خفتن بکرد و گفت چون من باز خانه شوم زن در خواب رفته باشد تا بر من زبان درازی نکند چون در بگشاد، زن را دید که نان می پخت گفت ای زن این آرد از کجاست گفت از آنجا که تو آوردی. نیک آردی است، بعد ازین همه ازین بخر گفت چنین کنم اِنْ شاءاللّهُ.
بو جعفر ترکان گوید با درویشان نشستمی، روزی مرا دیناری فتوح بود خواستم که بدیشان دهم، با خویشتن گفتم مگر مرا بکار آید درد دندانم برخاست یک دندان بکندم دیگری بدرد آمد آن نیز بکندم. هاتفی آواز داد اگر آن دینار بدرویشان ندهی اندر دهان تو یک دندان نماند و این اندر باب کرامت تمام تر است از آنک بسیار دینار فتوح بود بنقض عادت.
ابوسلیمان دارانی گوید عامربن عبدقیس بشام می شد، با او مطهرۀ بود هرگاه که وضو خواستی کردن از آنجا آب بیرون آمدی و چون طعام خواستی شیر بدر آمدی.
عثمان بن ابی عاتِکه گوید اندر غزائی بودیم، اندر زمین روم، آن امیر، لشکری سَریّه می فرستاد بجائی رعدۀ کرد که فلان روز باز آیند آن وعده بگذشت لشکر باز نیامد، ابومسلم نیزۀ بر زمین فرو زده بود در زیر او نماز میکرد، مرغی بیامد و بر سر آن نیزه نشست و گفت لشکر بسلامت است و غنیمت بسیار یافته اند فلان روز و فلان وقت رسند ابومسلم این مرغ را گفت تو کیئی گفت من آنم که اندوه از دل مسلمانان ببرم ابومسلم پیش آن امیر آمد و ویرا از آن خبر داد که مرغ چنین گفت آن وقت که مرغ گفت اندر آن وقت لشکر برسیدند.
از یکی از این جوانمردان حکایت کنند که گفتند اندر دریا بودیم یکی با ما بود بمرد، ما همه قوم جهاز او می ساختیم و چنان می ساختیم که بدریا اندازیم، آن دریا خشک شد و کشتی بر خشک بیستاد تا ما او را گور به کندیم و ویرا دفن کردیم چون فارغ شدیم آب غلبه کرد و دریا با حال خود شد و کشتی برفت.
گویند وقتی قحطی بود اندر بصره، حبیب عجمی طعام بسیار خرید بنسیه و به درویشان داد و کیسۀ بدوخت و در زیر سر کرد چون بتقاضا آمدندی کیسه برگرفتی، پر از درم بودی وا وامهاء ایشان بدادی.
گویند ابراهیم ادهم وقتی اندر کشتی خواست نشست، سیم نداشت گفتند هرکسی که در کشتی نشیند، دیناری بباید داد، او دو رکعت نماز کرد و گفت یارب از من چیزی میخواهند من ندارم، در وقت آن ریگ همه دینار شد.
ابومعاویة الاسود را گویند چشم بشد چون خواستی که قرآن برخواند مصحف بازکردی خدای چشم وی باز دادی و چون مصحف فراهم کردی نابینا شدی.
احمد هَیْثَم المتطیّب گوید بشر حافی مرا گفت معروف کرخی را بگوی چون نماز بکنم نزدیک تو خواهم آمدن، من پیغام بدادم و منتظر می بودم، نماز پیشین بکردیم نیامد، نماز دیگر کردیم، هم نیامد نماز شام و خفتن بکردیم هم نیامد من با خویشتن گفتم سُبْحانَ اللّهِ چون بِشْر چیزی گوید و خلاف کند این عجب است و چشم میداشتم من و بر در مسجد بودم، بشر آمد و بر آب برفت و آمد و حدیث کردند تا وقت سحر و بازگشت و همچنان بر آب رفت من خویشتن را از بام بیفکندم و آمدم و دست و پای وی را بوسه دادم و گفتم مرا دعائی کن دعا کرد و گفت این آشکارا مکن. تا او زنده بود با هیچکس نگفتم.
قاسم جَرْعی گوید مردی دیدم، اندر طواف، هیچ چیز نگفت الّا آنک گفت اَللّهُمَّ قَضَیْتَ حَوائِجَ الْکُلِّ وَلَمْ تَقْضِ حاجَتی یارب حاجت همگنان روا کردی مگر حاجت من، گفتم چونست که تو هیچ دعا نکنی جز این گفت بگویم ترا، بدانک ما هفت تن بودیم از شهرهاء پراکنده بغزا شدیم بروم ما را اسیر بردند و خواستند که ما را بکشند، هفت در دیدیم که از آسمان بگشادند، بر هر دری کنیزکی از حورالعین، یکی از ما فرا پیش شد، گردن وی بزدند، از آن جمله کنیزکی فرو آمد، دستاری بدست، جانش فرا گرفت تا شش تن را گردن بزدند یکی از آن کافران مرا بخواست، بوی بخشیدند مرا، آن کنیزک گفت یا مرحوم ندانی که چه از تو درگذشت و درها ببستند، اکنون من در آن حسرت بمانده ام، قاسم جرعی گوید چنان واجب کند که فاضلترین ایشان باشد زیرا که آنچه بودند ایشان هیچ ندیدند و او بدان آرزو کار میکند پس از ایشان.
ابوبکر کتّانی گوید که در راه مکّه بودم تنها در میان سال، همیانی یافتم پر از زر سرخ، اندیشه کردم که برگیرم و بمکّه برم و بر درویشان تفرقه کنم هاتفی آواز داد که اگر برگیری درویشی از تو بازگیرم بگذاشتم و برفتم.
ابوالعبّاس شرقی گوید با ابوتراب نخشبی در مکّه بودم، از راه بگشت، یکی از یاران گفت مرا تشنه است، پای بر زمین زد چشمۀ آب روشن و سرد و خوش پدیدار آمد آن جوان مرد گفت چنان آرزو است که بقدح خورم پای بر زمین زد قدحی برآمد، از آبگینۀ سپید که از آن نیکوتر نباشد، آب خورد و ما را آب داد و آن قدح تا بمکّه با ما بود ابوتراب گفت روزی، اصحاب تو چه گویند اندرین کار که خدای تعالی باولیا کرامت کند گفتم هیچکس ندیدم الّا که بدین ایمان آرد گفت هر که ایمان نیارد بدان کافر بود، من ترا از طریق احوال پرسیدم گفت هیچ چیز ندانم که گفته اند در آن، گفت که اصحاب تو میگویند فریفته شدنست از حق، نه چنان است، فریفتن اندر حال سکون بود، با کرامت و هر که اقتراح نکند کرامت را و باز آن ننگرد آن مرتبت ربّانیان بود.
ابوعبداللّهِ جَلّا گوید اندر غرفۀ سری سقطی بودم ببغداد چون پارۀ از شب بگذشت پیراهنی پاکیزه اندر پوشید و سراویلی و ردا برافکند و نعلین اندر پای کرد و برخاست تا بیرون شود گفتم تا کجا اندرین وقت گفت بعیادت فتح موصلی خواهم شد چون بیرون شد در کویهای بغداد او را عسس بگرفت و بزندان بردند چون دیگر روز بود ویرا فرمودند تا با محبوسان دیگر بزنند چون جّلاد دست برداشت تا او را بزند دست جّلاد هم آنجا در هوا بماند چنانک نتوانست جنبانیدن، جّلاد را گفتند چرا نزنی گفت پیری برابر من ایستاده است و میگوید مزن و دست من کار نمی کند، نگرستند تا این پیر کیست فتح موصلی بود سری را رها کردند.
گویند گروهی از قریش با عبدالواحد بن زید نشستندی روزی پیش او آمدند و گفتند ما از تنگی همی ترسیم سر برداشت بسوی آسمان و گفت اللّهُمَّ انّی اَسْألُکَ بِاسْمِکَ الْمُرتَفِعِ الَّذی تُکْرِمُ بِهِ مَن شِئْتَ مِنْ اَوْلِیائِکَ وَتُلْهِمُهُ الصَّفِیَّ مِنْ اَحِبّائِکَ اَنْ تَأتِینَا بِرِزْقٍ مِنْ عِنْدِکَ تَقْطَعُ بِهِ عَلائِقَ الشَّیْطانِ مِنْ قُلوبِنا وَقُلوبِ اَصْحابِنا هَؤ ُلاءِ فَاَنْتَ الْحنَّانُ الْمنَّانُ الْقَدیمُ الْاِحْسانُ اَللّهُمَّ السَّاعَةَ السَّاعَةَ آن شنیدم که آن سقف فرا بانگ آمد و دِرْهَم می ریخت بر ما عبدالواحد گفت بی نیازی بخدای جویند از دیگران، ایشان برگرفتند و وی از آن هیچ چیز برنگرفت.
کتّانی گوید یکی را دیدم از صوفیان، بر در کعبه که او را نمی شناختم، غریب بود و میگفت خداوندا من نمی دانم که دیگران چه میگویند و چه میخواهند امّا درین رقعۀ من نگر، رقعۀ در دست داشت چون این بگفت آن رقعه از دست وی بهوا در پرید و غائب شد.
ابوعبداللّهِ جَلا گوید وقتی والدۀ من ماهیی چند خواست از پدر من، ببغداد پدر من ببازار شد من با او بودم، ماهی بخرید، یکی را طلب میکرد که بخانه آرد کودکی فراز آمد و گفت میخواهی که این بخانه برم گفت آری کودک برگرفت و با ما همی آمد در راه پیش از آنک بخانه آمدیم بانگ نماز آمد کودک گفت بانگ نماز می آید، مرا طهارت می باید کرد و نماز، وگر دستوری دهی که بطهارت مشغول شوم و الّا ماهی برگیر و برو کودک ماهی بنهاد و بوضو ساختن مشغول شد پدر گفت بمن که ما اولی تریم بدانک در مسجد شویم و نماز کنیم، ماهی آنجا بگذاشتیم و در مسجد شدیم و نماز کردیم کودک نیز بیامد و نماز کرد پس بیامد و ماهی برگرفت و بیاورد تا بخانه چون بخانه رسیدیم پدر این حکایت با والده بگفت والده گفت او را بگوئید تا بنشیند و با ما لقمۀ بکار برد، او را بگفتیم کودک گفت روزه دارم گفتیم پس نماز شام افطار اینجا کن گفت من چون در روز یکی کار بکردم هیچ کار دیگر نکنم گفتم پس در مسجد شو تا نماز شام پس آنگه پیش ما آی، بشد، چون نماز شام بود باز آمد، با ما طعام خورد چون فارغ شدیم او را دلالت کردیم بر جایگاه طهارت، در وی چنان دیدیم که او خلوت دوستر میدارد، او را در خانه بگذاشتیم تنها، در خانۀ ما دخترکی بود بر زمین مانده، از خویشاوندی از آنِ ما، بشب دیدیم که همی آمد درست شده، او را بپرسیدیم از آن حال، گفت من گفتم خداوند را بحرمت این مهمان که مرا عافیت دهی در حال برپای خاستم چون بشنیدیم برخاستیم بطلب کودک، درها دیدیم بسته و کودک را باز نیافتیم. پدرم گفت فَمِنْهُمْ صَغیرٌ وَ مِنْهُمُ کبیرٌ.
سعیدبن یحیی البصری گوید نزدیک عبدالواحدِ زید شدیم، او را دیدم در سایه نشسته گفتم اگر از خدای بخواهی تا روزی بر تو فراخ کند، امید دارم که اجابت بکند عبدالواحد گفت خدای من بمصالح بندگان داناتر پس پارۀ گچ از زمین برگرفت و گفت خداوندا اگر تو خواهی این را زر گردانی، زر شود چون بنگرستم در دست او زر شده بود بمن انداخت و گفت این را نفقه کن که در دنیا خیر نیست مگر آخرت را.
از ابویعقوب سوسی حکایت کنند گفت وقتی مریدی را همی شستم، انگشت مرا بگرفت و وی بر تن شوی بود گفتم ای پسر دست من رها کن که من همی دانم که تو مرده نه ای، از این سرای باز آن سرای انتقال میکنی، دست من رها کرد.
ابراهیم شیبان گوید جوانی نیکو ارادت با ما صحبت همی کرد، فرمان یافت، دل من بدو مشغول شد عظیم، و خود، او را همی شستم چون خواستم که دست او بشویم ابتدا بچپ کردم از دهشتی که مرا بود، دست از من درکشید و دست راست بمن داد گفتم که راست گفتی ای پسر من غلط کردم.
ابویعقوب سوسی گوید مردی بنزدیک من آمد بمکّه گفت ای استاد من فردا وقت نماز پیشین از دنیا بخواهم شد، این دینار از من بستان نیمی بگور کُن و نیمی بکفن، روز دیگر بیامد همان وقت طواف کرد پس سر باز نهاد و جان تسلیم کرد، او را بشستم و در لحد نهادم.
چشم باز کرد گفتم زندگی پس از مرگ گفتا من زنده ام و هر محبّی که خدای راست همه زنده اند.
ابوعلی مُؤ َدِّب گوید که سهل بن عبداللّه روزی در ذکر سخن میگفت و گفت ذاکر حق تعالی بحقیقت آن بود که اگر خواهد که مرده زنده کند زنده شود، بیماری آنجا افتاده بود دست درو مالید در ساعت بهتر شد و برپای خاست.
بشربن الحارِث گوید عمروبن عُتبه چون نماز کردی در صحرا، ابر بر سر او سایه افکندی و وحوش پیرامون او بیستادندی.
جنید گوید چهار درم سیم داشتم، در پیش سری رفتم، گفتم چهار درم دارم، آورده ام بسوی تو گفت بشارت ترا باد ای غلام که تو از جمله رستگارانی که من محتاج بودم بچهار درم، دعا کردم گفتم خداوندا این چهار درم بر دست کسی بمن فرست که نزدیک تو از جملۀ رستگارانست.
ابوابراهیم یمانی گوید با ابراهیم ادهم همی رفتم، بر کنار دریا به بیشۀ رسیدیم در آن بیشه هیزم بسیار بود خشک، و بنزدیک این بیشه قلعۀ بود ابراهیم را گفتم اگر امشب اینجا بباشی ازین هیزم آتش کنیم گفت چنین کنیم آنجا فرود آمدیم و از آن قلعه آتش آوردیم و برافروختیم و با ما نان بود بیرون کردیم تا بخوریم یکی گفت این آتش سخت نیکو است اگر ما را گوشت بودی کباب کردیمی ابراهیم ادهم گفت خدای تعالی قادرست که بشما رساند ما درین سخن بودیم که شیری پیدا آمد آهوئی در پیش کرده، همی دوانید چون نزدیک ما رسید آهوی بر وی درآمد و گردن او بشکست ابراهیم برخاست و گفت او را بکشید که خداوند تعالی شما را گوشت داد او را بکشتیم و از گوشت او کباب میکردیم و شیر از دور ایستاده بود در ما می نگریست.
حامد الاسود گوید با ابراهیم خوّاص بودم اندر بادیه، هفت روز بر یک حال، چون روز هفتم بود ضعیف شدم، بنشستم، با من نگریست گفت چه بود گفتم ضعیف شدم، گفت کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب، گفت آنک آب، باز پسِ پشت تست بازنگریستم چشمۀ دیدم چون شیر، بخوردم و طهارت کردم و ابراهیم می نگریست، فرا آنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پارۀ بردارم گفت دست بدار که آب چنان نیست که بر توان داشت.
فاطمه خواهر ابوعلی رودباری گوید از زیتونه خادمۀ ابوالحسین نوری شنیدم و این زیتونه خدمت ابوحمزه و جنید و جمله بزرگان کرده بود و از جملۀ اولیاء بود و گفت روزی سرد بود، نوری را گفتم چه میخوری گفت نان و شیر، بیاوردم و پیش او بنهادم، او بر کنار آتش نشسته بود و پیش او انگشت بود، بدست بر میگرفت و بر آتش می نهاد، دست او از آن سیاه شده بود و شیر که در پیش او نهاده بود از آن سیاه می شد من با خویشتن گفتم چه بشحشم اند اولیاء تو، خداوندا در میان ایشان یکی پاکیزه نیست پس بیرون آمدم از نزدیک او، زنی در من آویخت، گفت رِزْمۀ جامه از آن من بدزدیدی، مرا بدر شحنه بردند، خواستند که مرا چوب زنند نوری را خبر دادند از آن، بیامد مرد شحنه را گفت او را رنجه مدار که او ولیّۀ است از اولیاء خدای تعالی مرد شحنه گفت چگونه کنم و این زن دعوی میکند، درین بودیم که کنیزکی بیامد و آن رِزْمۀ جامه بیاورد، باز آن زن دادم نوری او را برگرفت و باز خانه آوردو گفت دیگر سخن در حقّ اولیاء خدا گوئی گفتم توبه کردم.
خیرالنّساج گوید از خوّاص شنیدم که اندر سفری بودم، تشنه شدم چنانک از تشنگی بیفتادم، کسی دیدم که آب بر روی من همی زد، و چشم باز کردم، مردی دیدم نیکو روی، بر اسبی خنگ نشسته، مرا آب داد و گفت که بر پس اسب من نشین و من بحجاز بودم، اندکی روز بگذشت گفت مرا، چه بینی گفتم مدینه را می بینم گفت فرو آی و پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ از من سلام گوی و بگو که خضر سلامت میکرد.
مظفّر جَصّاص گوید که من و نصر خرَّاط، شبی در جائی بودیم و بمذاکرۀ علم مشغول بودیم خرّاط در میانه گوید که یاد کنندۀ خدایرا جَلَّ جَلالُهُ فائدۀ او در اوّل ذکر، آن بود که داند که حق تعالی او را یاد کرده است تا آنکه او را یاد می تواند کرد گفت من او را خلاف کردم درین سخن، گفت اگر خضر اینجا حاضر بودی بر درستی این سخن گواهی دادی، درین بودیم که پیری از هوا درآمد تا پیش ما رسید و گفت راست همی گوید که یاد کنندۀ خدایرا، ذکر حق تعالی او را پیش از ذکر او بود ما بدانستیم که آن خضر است عَلَیْهِ السَّلامُ.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت کسی نزدیک سهل بن عبداللّه آمد و گفت میگویند تو بر سر آب بروی گفت از مؤذّن مسجد بپرس که مردی راست گوی است از مؤذّن پرسیدم مؤذّن گفت من این ندانم ولیکن اندرین روزها اندر حوض شد که طهارت کند، در آنجا افتاد اگر من در آنجا نبودمی، در آنجا بماندی.
استاد ابوعلی گفت سهل را آن پایگاه بود ولیکن خدایرا عَزَّوَجَلَّ خواست چنان بُوَد که اولیاء خویش را پوشیده دارد و سهل صاحب کرامات بود.
نزدیک بدین معنی آنچه حکایت کنند از ابوعثمان مغربی که گفت وقتی خواستم که بمصر روم، در کشتی نشینم پس بخاطرم درآمد که مرا آنجا شناسند، از شهرگی خویش بترسیدم، کشتی برفت بعد از آن دیگر بخاطرم چنان آمد که بروم، بر آب برفتم تا بکشتی رسیدم و در کشتی شدم و مردمان مرا می دیدند و هیچکس نگفت از ایشان که این خلاف عادتست یا نیست هیچکس هیچ چیز نگفت من بدانستم که ولی مستور بُوَد در میان خلق اگرچه مشهور بُوَد.
و از آن چه ما دیدیم معاینه، از حال استاد امام ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ حُرْقَت بول داشت و اندر یک ساعت چندین بار، وی برخاستی چنانک دو رکعت نماز کردی چند بار طهارت بایستی کرد و با خویشتن شیشۀ داشتی، اندر راه مجلس و بودی که در راه چندین بار بنشستی، اندر آمد و شد و چون بر کرسی شدی و سخن گفتی از آن علّت رسته بودی اگرچه دراز بکشیدی و سالها می دیدیم و نه پنداشتیم که این نقض عادتست پس از مرگ او بدانستیم.
و مشهورست که عبداللّه وزّان بر زمین مانده بود چون اندر سماع بودی، وجدی پدید آمدی ویرا، برپای خاستی.
احمدبن ابی الحواری گوید با بوسلیمان دارانی پیر خویش بحجّ می رفتم در راه که می رفتیم آب جامه که با ما بود از من بیفتاد ابوسلیمانرا گفتم آب جامه گم کردم و بی آب بماندیم و سرما سخت بود ابوسلیمان گفت یا رادَّ الضَّالَّةِ و یا هادِیَ مِنَ الضَّلالَة اُرُدُدْ عَلَیْنا الضَّالَّةَ درین بود که یکی آواز داد که این آب جامۀ کیست که افتاده است گفتم آنِ من، بازگرفتیم و ما پوستینها در خویشتن گرفته بودیم از سختی سرما، در این میانه یکی را دیدیم که پیش ما آمد کهنۀ پوشیده و عرق همی ریخت ابوسلیمان ویرا گفت ای درویش چیزی بتو دهیم ازین جامها که ما داریم گفت ای ابوسلیمان اشارت بزهد میکنی و سرد می یابی نزدیک سی سالست که من درین صحرا ام هرگز از سرما و گرما بنلرزیده ام، چون زمستان آید لباسی از حرارت محبّت خویش درما پوشانند و چون تابستان آید از راحت محبّت بر ما پوشانند بگذشت و بر ما التفات نکرد.
ابراهیم خوّاص گوید وقتی اندر بادیه می رفتیم اندر میان روز بدرختی رسیدیم و در نزدیکی آب بود فرود آمدم و شیری دیدم عظیم، روی فرا من کرده من خویشتن را تسلیم کردم و حکم را گردن نهادم تا چون بود چون بمن نزدیک شد می لنگید حَمْحَمۀ بکرد و پیش من بخفت و دست بیرون کرد و دست وی آماس کرده بود و آب گرفته من چوبی برگرفتم و دست وی بشکافتم ریم و خون بسیار از وی بیرون آمد پس رکویی بر دست وی بستم بشد و ساعتی بود می آمد با دو بچه، گرد من میگشتند و دنبال می جنباندند و قرصی آوردند پیش من نهادند.
از احمدبن ابی الحَواری حکایت کنند که گفت ابن سمّاک نالنده شد، دلیل ویرا فرا گرفتیم، بطبیبی ترسا بردین تا او را ببیند چون میان حیره و کوفه رسیدیم مردی پیش ما آمد نیکوروی، پاکیزه جامه، خوش بوی گفت کجا می روید قصّۀ ویرا بگفتم گفت ای سُبْحانَ اللّهِ بدشمن خدای استعانت خواهند بر ولیّ خدای این دلیل بر زمین زنید و با نزدیک ابن السمّاک شوید و ویرا بگوئید که دست بر آنجا نه که درد میکند و بگو وَبِالْحَقِّ اَنْزَلْناهُ وَبِالْحَقِّ نَزَلَ و از چشم ما ناپدید شد ما از آنجا بازگشتیم با نزدیک ابن السمّاک آمدیم و خبر بازو بگفتیم، دست بر آن موضع نهاد و این بگفت در وقت عافیت پدید آمد گفتند آن خضر بود عَلَیْهِ السَّلامُ.
عَمّی بسطامی گوید اندر نزدیک بویزید بسطامی بودم اندر مسجد گفت برخیزید تا باستقبال ولییّ شویم از اولیاء خدای تعالی، رفتیم بازو چون بدروازه رسیدیم، ابراهیم سِتَنْبۀ هریوه را دیدیم بویزید گفت برخاطرم همی گذشت که باستقبال تو آیم و شفیعی کنم ترا بخدای تعالی ابراهیم سِتَنْبه گفت اگر همه خلق را بشفاعت تو بخشد بس کاری نبود، کفی خاک بُوَد ابویزید متحیّر شد از جواب او استاد امام گوید کرامات ابراهیم اندر حقیر داشتن آن، بزرگتر بود از کرامات بویزید در آنچه ویرا حاصل آمد از فراست و آنچه او را نمود از صدق حال در باب شفاعت.
عبدالواحدِ زید را فالج رسید چون وقت نماز اندر آمد ویرا طهارت می بایست کرد آواز داد که کیست اینجا، هیچکس جواب نداد گفت یارب مرا ازین بند رها کن تا طهارت بکنم آنگاه فرمان تراست گویند درست شد، در وقت طهارت بکرد و باز آن حال شد که بود بر بستر بخفت.
ایّوب حمّال گوید ابوعبداللّه دیلمی چون در سفر جایگاهی فرود آمدی، در گوش خر گفتی، میخواستم که ترا ببندم اکنون نخواهم بستن، اندرین صحرا فرا گذارم تا علف همی خوری چون وقت آن بود که بار نهیم با نزدیک من آی چون وقت رفتن آمدی خر بازآمدی.
گویند بو عبداللّه دیلمی دختر خویش را بشوهر داد، خواست که او را جهازی کند او را جامۀ بود، وقتی ببازار برده بود آنرا بدیناری قیمت کرده بودند، همان جامه، همان ببازار برد بیّاع گفت که این جامه امروز بهتر ارزد در مَنْ یَزید همی گردانیدند تا بهاء آن بصد دینار شد چندانک جهاز دختر او از آن راست شد.
نصربن شُمَیْل گوید ازاری خریدم، کوتاه بود گفتم یارب یک گز دیگر زیادت کن، گزی درازتر شد، اگر بیش تر خواستمی بیش بکردی.
گویند عامربن عبدقیس از خداوندتعالی درخواست که برو آسان گرداند طهارت کردن در زمستان، او را اجابت کرد هرگه که وضو کردی در زمستان، آن آب که بدان وضو همی کردی گرم یافتی و از آن بخار همی آمدی و از خداوندتعالی بخواست که شهوت زنان از دل او برگیرد، چنان شد که او میخواست و درخواست از حقّ تعالی که شیطانرا از دل او باز دارد در حال نماز، و او را در آن اجابت نکرد.
بشر حارث گوید اندر خانه رفتم، مردی دیدم آنجا نشسته، گفتم تو کیستی که بی دستوری من در ین جا آمدۀ گفت برادر تو خضر گفتم مرا دعا کن گفت خداوندتعالی طاعت خویش را بر تو آسان کناد، گفتم زیادت کن گفت آنرا بر تو بپوشاناد.
ابراهیم خوّاص گفت اندر سفری بودم، بویرانی اندر شدم، بشب، شیری عظیم دیدم، بترسیدم سخت، هاتفی آواز داد مترس که هفتاد هزار فریشته با تواند و ترا نگاه میدارند.
گویند نوری در میان آب شده بود، دزدی بیاند و جامۀ وی ببرد پس دزد آمد و جامه بازآورد که دست وی خشک شده بود نوری گفت جامه باز داد، یارب تو دست وی باز ده دست دزد بهتر شد.
شبلی گفت وقتی نیّت کردم که من هیچ چیز نخورم مگر حلال، اندر بیابانی میرفتم یک بُنِ انجیر دیدم، دست فراز کردم تا انجیری باز کنم انجیر بسخن آمد و گفت وقت خویش نگاه دار که ملک جهودی ام.
بو عبداللّهِ خفیف گوید در بغداد شدم، بحج خواستم شد، تکبّری صوفیی اندر سر من بود چهل روز بود تا نان نخورده بودم، در نزدیک جنید نشدم، از بغداد برفتم تا بزُباله آب نخوردم، بر یک طهارت بودم آهوی دیدم، بر سر چاهی، آب بر سر آمده بود آهو آب می خورد، من تشنه بودم چون نزدیک چاه رسیدم آهو بشد و آب باز بُنِ چاه شد من برفتم و گفتم یارب مرا محلّ از آن آهو کمتر است از پسِ پشت شنیدم که ترا بیازمودیم، صابر نیافتیم، بازگرد و آب بردار، بازگشتم، چاه پرآب بود، رکوۀ برکشیدم و از آن میخوردم و طهارت میکردم تا بمدینه شدم بنرسید، چون آب برکشیدم هاتفی آواز داد آهوی بی رکوه و بی رسن آمد تو با رِکْوَه آمدی چون از حج بازآمدم در نزدیک جنید شدم چون چشم او بر من افتاد گفت اگر صبر کردی یک ساعت آب از زیر پای تو برآمدی.
محمّدبن سعیدالبصری گوید اندر راه بصره همی رفتم، مردی دیدم اشتری می راند، اشتر بیفتاد و بمرد و مرد و پالانرا بیفکند من میرفتم بازنگرستم اعرابی می گفت یامُسَبِّبَ کُلِّ سَبَبٍ ویامَأمُولَ مَنْ طَلَب رُدَّ عَلَیَّ مَا ذَهَبَ یَحْمِلُ الرَحْلَ والقَتَب، اشتر برپای خاست و مرد برنشست و برفت.
شِبْل مروزی گوید وقتی مرا آرزوی گوشت کرد، بنیم درم گوشت خریدم، در راه که بخانه رفتم زغنی درآمد و از دست خادم بربود، شبل در مسجدی شد نماز میکرد تا بشبانگاه چون باز خانه آمد زن او بیامد، گوشت پیش او آورد گفت این از کجا آوردی زن گفت دو زغن در هوا با یکدیگر جنگ میکردند این از میان ایشان بیفتاد، شبل گفت شکر آن خدایرا که شبل را فراموش نکرد و اگرچه شبل او را فراموش میکند.
گویند بوعُبَیْد بُسْری وقتی بغزا رفته بود با لشگری چون بروم رسید اسبی که در زیر او بود بیفتاد و بمرد گفت خداوندا این را بعاریت بما ده تا باز وطن خویش رویم، بُسْر، چون این بگفت اسب برخاست و برنشست و چون از غزا فارغ شد و باز وطن خویش آمد پسری را گفت ای پسر زین اسب فروگیر پسر گفت اسب عرق کرده است نباید که زیان دارد گفت ای پسر آن عاریتی است زین بازگیر درساعت که زین بازگرفت اسب بیفتاد و بمرد.
وقتی زنی بمرد مردمان بجنازۀ او شدند، نبّاشی بود او نیز بجنازۀ او شد تا بنگرد حال گور تا نبش کند، بر وی نماز کردند و همه بازگشتند چون شب درآمد نبّاش بیامد و گور بشکافت چون بدو رسید این زن گفت سُبْحانَ اللّهِ آمرزیدۀ کفن آمرزیدۀ باز کند، نبّاش گفت اگر ترا آمرزیدند مرا باری چیست سبب آمرزش که برین حالم که تو میدانی، گفت خداوندتعالی هر که بمن نماز کرد همه را بیامرزید و تو بر من نماز کردی، دست بداشت و گور راست کرد و توبه کرد و حال آنکس نیکو شد.
نعمان بن موسی حیری گوید ذوالنّون مصری را دیدم دو مرد با یکدیگر خصومت کرده بودند یکی لشگری و یکی رعیّت این رعیّت، یکی بر روی این مرد سلطانی زد دندان او بشکست لشگری اندرین مرد آویخت و گفت میان من و تو امیر، انصاف دهد، خواستند که بدر امیر روند ذوالنّون ایشانرا بخواند و آن دندان از دست آن مرد بستد و بآب دهن خویش تر کرد و باز جای خویش نهاد و لب بجنبانید و در ساعت درست شد آن مرد لشگری متحیّر بماند، زبان گرد دهان برمی آورد دندانهاء خویش راست دید چنانک بود.
وقتی مردی از یمن بیرون آمد، خری داشت در راه خرش بمرد، مرد برخاست و طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و گفت یارب من بجهاد می شدم اندر سبیل تو و رضاء تو می جستم و می دانم و گواهی دهم که تو مرده مرا زنده کنی و آنچه در گورست برانگیزی، امروز مرا در تحت مِنَّت کس مکن، از تو میخواهم تا خر مرا زنده کنی، چون بگفت خر برخاست و گوش می افشاند.
ابوبکر همدانی گوید اندر بیابان حجاز بماندم، روزی چند، چیزی نیافتم مرا نان آرزو بود و باقلی گرم از باب الطّاق، با خویشتن گفتم میان من و عراق چندین روزه راه است چون بُوَد، هنوز این خاطرم تمام نشده بود که یکی آواز داد که نان و باقلی گرم، بنزدیک او شدم گفتم نان و باقلی گرم تو داری گفت آری، ازاری بازکشید و نان و باقلی بر وی، گفت بخور، بخوردم دیگر بار گفت بخور بخوردم، همچنین باری چند بگفت بار چهارم گفت بحقّ آنک ترا فرستاد بگوئی تا تو کیی گفت من خضرم و در وقت ناپیدا شد.
ابوجعفر حدّاد گوید بحجّ میرفتم چون بثَعْلَبِیَّه رسیدم، آنرا خراب یافتم و هفت روز بود که هیچ نخورده بودم، بر در گنبد، خویشتن را بیفکندم، اعرابی بیامد بر اشتر، خرمائی چند بیاورد و پیش ایشان بریخت، ایشان بدان مشغول شدند و مرا هیچ چیز نگفتند اعرابی مرا ندید و بشد چون ساعتی برآمد باز آمد، با ایشان گفت یکی دیگر با شما است گفتند آری یکی درین گنبد است اعرابی درآمد، مرا گفت تو چه کسی که اینجائی چرا سخن نمی گوئی، من برفتم بخاطرم درآمد که یکی گذاشته اندکه او را چیزی نداده اند، هرچند جهد کردم که بروم نتوانستم رفت، راه بر من دراز کردی تا از چندین میل باز گردیدم از بهر تو، خرمائی چند آنجا بریخت و برفت من دیگرانرا بخواندم تا بخورند من نیز بخوردم.
احمدبن عطا گوید اشتری با من سخن گفت اندر راه مکّه، اشتری بود بار برنهاده و اشتربان بر وی نشسته شتر گردن دراز کرد اندر شب، من گفتم سُبْحَانَ مَنْ یَحْمِلُ عَنها اشتر با من نگریست و مرا گفت بگوی جَلَّ اللّهُ من گفتم جَلَّ اللّهُ.
ابوزُرْعۀ چنین گوید زنی با من مکری کرد مرا گفت اندرین سرای نیائی تا بیماری را عیادت کنی من در شدم، در سرای بر من ببست و اندر سرای هیچ نبود من دانستم که مراد او چیست گفتم یارب روی وی سیاه گردان، در وقت روی او سیاه شد متحیّر بماند، در بازگشاد من بیرون شدم گفتم یارب او را باز همان حال کن که اوّل بود و در وقت سپید شد.
خلیل صیّاد گوید پسر من غائب شد از ما و ندانستیم که کجا شدست من و مادرش اندوهگن شدیم صعب و مادر جزع می کرد، از حد بیرون، بنزدیک معروف کرخی شدم و گفتم یا بامحفوظ پسر من محمّد از من غائب شده است و هیچ خبر نمی یابیم از وی و مادر وی سخت اندوهگن است و جزع می کند معروف گفت چه خواهی گفتم دعا کن مگر خداوندتعالی او را باز ما دهد معروف گفت اَللّهُمَّ اِنَّ السَّماءَ سَماؤُکَ وَالْاَرْض اَرْضُکَ وَما بَیْنَهُما لَکَ اِیْتِ بِمُحَمَّدِ، خلیل گوید بدرشام آمدم، و او را دیدم آنجا ایستاده گفتم یا محمّد گفت ای پدر همین ساعت در شهر انبار بودم، بدانک حکایت اندرین باب بسیار است و زیادت ازین که یاد کردیم اگر بدان مشغول باشیم از حدّ اختصار بیرون شود و اندرین مقدار که یاد کرده آمد نفع و کفایت است اِنْ شاءَ اللّهُ تَعالی.