عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : رباعیات
فکر راه
طاعت نتوان کرد، گناهی بکنیم
از مدرسه رو به خانقاهی بکنیم
فریاد اناالحق، رهِ منصور بود
یا رب مددی که فکر راهی بکنیم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۷
نقش دیوان قضا آیتی از دفتر عشق
آسمان بی سر و پائی بود از کشور عشق
نه همین سینه بر آتش زدهٔ اوست خلیل
که بهرگوشه بسی سوخته از آذر عشق
شرر سینهٔ ما گر چه گرفتی آفاق
با همه سوز بود اخگری از مجمر عشق
آب حیوان که خضر زندهٔ جاویداز اواست
هست یکقطره ای از چشمهٔ جانپرور عشق
میزند قهقهه بر مسند جمشید کسی
کوشد از خاک نشینان گدای در عشق
میرساند به مقامی که خدایش داند
بیخودی را که گذارند بسر افسر عشق
مظهر عشق نه تنهاست مقامات ظهور
کانچه در ممکن غیب است بود محضر عشق
طایر عشق همافر همایون بال است
قاف تا قاف وجود است بزیر پرعشق
هرچه او معبر هستی است بود معدن عشق
هرچه او مظهر حسن است بود مصدر عشق
عشق ساری است خدارا چو حقیقت نگری
نیست انجامش و هم نیستی آمد سرعشق
نشود هم به دم صبح قیامت هشیار
هرکه زد از کف ساقی ازل ساغر عشق
او بود دایره و مرکز او محور عشق
تاج اسرار علی قطب مدار عشق است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۷۵
اَلا یا نَفسُ غُزتُک اَلاَمانی
چو صنعان تا بکی این خوکبابی
رفیقانت کشش دارند و کوشش
و کم فیک التقاعد و التوانی
به ترسا زادهٔ طبعی گرفتار
بدار القدس یهواک الغوانی
همه اهل حرم در انتظارت
بکلیاء شیدت المبانی
کتاب دیو کردی نامهٔ حق
وقد نبذت سدی سبع المثانی
تو اینجا تن زده تنها نشسته
حمام القدس تهتف با الاغانی
تو دانی شاه قدست همنشینست
تدانی انت دیدان الادانی
دلاگر گلشن ار گلخن ز خود جوی
فنارک اوجنانک فی الجنانی
هر آنروحی که پاک از لوث طبع است
جنان فی جنان فی جنانی
دلی طبعی که دور از نور روح است
هوان فی هوان فی هوانی
بیا فرمان ببر فرمان دهی کن
اطع تطلع بمرقی کن فکانی
خریداران یوسف را ببایست
بدرالعین متنظم الحمانی
که هر کاسد قماشی نیست لایق
لیوسف ماله فی الکون ثانی
الا یا ساقیاً خمراً طهوراً
بیاد دوست بخشا دوستکانی
نیابد ره باسرار حق الا
اسیر العشق فی الاسرار فانی
ملا هادی سبزواری : سؤال و جواب
سؤال میرزا بابای گرگانی در حین توقف سبزوار از حاج ملاهادی سبزواری
ای حکیمی که چون تو فرزندی
ما در دهر در زمانه نزاد
وادی عشق را توئی هادی
سالکان طریق را تو مراد
از تو بستان معرفت خرم
وز تو ایوان معدلت آباد
بحر توحید را توئی زورق
شهر تجرید را توئی استاد
هم کنوز ورموز سر وجود
در نهاد تو کردگار نهاد
گر تو و چون توئی نبود مراد
ننمودی خدای خلق ایجاد
چیست اقرار فضل تو ایمان
کیست انکار امر توالحاد
چون کلید خزائن دانش
بر کف قدرت تو قادر داد
سر این نکته را بیان فرما
تا شود قلب مستمندان شاد
در سه جاموت دادهاند نشان
عارفان طریق را ارشاد
زان یکی ذاتی است و آندیگر
اضطراری است در جمیع عباد
واندگر هست اختیاری شخص
کو بتاراج زندگانی داد
زندهٔ مرده چون تو اندزیست
مردهٔ زنده چون کند دلشاد
ور خمولی گزیند و عزلت
هستی خویش را دهد بر باد
حکمت و عفت و شجاعت و عدل
همه افتد ز کار همچو جماد
شهوتی گر نبود عفت نیست
کافرار نیست بهر چیست جهاد
ور رضا بر قضای ربانی
داد گوید هر آنچه بادا باد
قوت اطفال و کسب رزق حلال
امر فرمود سید امجاد
ور بتحصیل رزق پردازد
در میان گروه بی بنیاد
روز و شب صاحبان نحوت و آز
فارغش کی کنند از الحاد
مرده با زندگان بخل و حسد
کی تواند نمود او اسعاد
نیست ما را چو چشم دل روشن
صد نماید بچشم ما آحاد
راه باریک و دور و ویرانست
شب تاریک و کور مادرزاد
گر ز برهان عقلی و نقلی
راه مقصود را کنی ارشاد
در دو عالم خدای هر دو جهان
قدرت افزون کند و قرب زیاد
لیک منظوم میرود مسئول
گر کنی ز التفات خود انشاد
بعد ماو شما بعمر دراز
نفع گیرند اهل علم و سداد
روحی فداک کمترین درباب حدیث موتوا قبل ان تموتواحیران و سرگردانم
ما بدین مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند
چشم بصیرت کور و راه مقصود دور مگر بهدایت هادی طریق سعادت در این ورطهٔ هلاکت جانی بسلامت بیرون برده از چاه ضلالت بدر آئیم و ببرهان عقلی و نقلی آن صاحب دانش و بینش ناسوران سوختگان آتش حسرت مرهم پذیر شود چون استدعا از بندگان عالی چنان بود که چند کلمه منظوم مرقوم فرمایند از این جهت گستاخی شد جواب سئوال منظوم استدعا نمودم و تا بحال نظم و غزلی معروض نشده این هم از التفات سرکار است.
ما چو نائیم و نوا از ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ماز تست
و اگر در سئوآل خبط و خطائی شده باشد باصلاح آن کوشیده
من هیچم و کم ز هیچ هم بسیاری
از هیچ و کم از هیچ نیاید کاری
جواب و سئوال هر دو از سرکار است (ای دعا از تو و اجابت هم ز تو)
والسلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته

وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 42
شکست گر دلت از کس مرنج ای عاقل
از آنکه خانه حق می‌شود شکست چو دل
همیشه لازمه زندگی‌ست کوشش و کار
به دهر بهره ز هستی نمی‌برد کاهل
کمال و فضل ز علم است و معرفت ای دوست
کسی کمال و فضیلت نخواهد از جاهل
درخت خشک ز سعی و عمل ثمر ندهد
مکن تلاش و حذر کن ز سعی بی‌حاصل
شود همیشه چو مرآت مقتبس از شمس
اگر غبار کدورت ز دل شود زایل
اگر به قدرت خود پی برد دمی انسان
زند چو بحر خروشنده موج بر ساحل
شوی مقرب درگاه کبریا وحدت
اگر که پاک شود لوحه دلت از غل
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 48
گفتگوی زاهد از علم است و ظن
های و هوی عارف از علم الیقین
چنگ زن در حلقه زلف بتان
تا بیابی معنی حبل المتین
غافلی غافل که صیاد اجل
با کمان کین بود اندر کمین
سرنگون شد تا ابد لات و منات
چون برآمد دست حق از آستین
هر زمانی وحدت ابراهیم‌وار
می‌سراید لا احبّ الافلین
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
عاقیل
عاقیل, گل بری, گل بری,
گیر کؤنوله, نظر ائیله,
گؤرور گؤز, ائشیدیر قولاق,
سؤیلر دیله نظر ائیله.
باشدیر - گؤودیی گؤتورن,
آیاق - منزیله یئتیرن,
دورلو مصلحت بیتیرن,
ایکی اله نظر ائیله.
صوفی ایسن, آلیب ساتما,
هلالینا حرام قاتما,
یولون ایریسینه گئتمه,
دوبرو یولا نظر ائیله.
ایکی الین قیزیل قاندا,
چوخ گوناهلار واردیر منده,
یا ایلاهی, کرم سنده,
دوشگون قولا نظر ائیله.
خطای عیدور: یا بانی,
وئرن مؤولا آلیر جانی,
اول کندی-کندین تانی,
سونرا ائله نظر ائیله!
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۳
و هو معکم اینما کنتم نگر
ورنه خواندی رو تو در قرآن نگر
قرب حق با تو چنان دارد یقین
تو همیدانی که ازما دور تر
کاشکی از قرب او واقف شوی
تا نه گردی گرد دنیا در بدر
یار منزل دوستان خود دور نیست
چشم باید تا شوی صاحب نظر
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۷
حب دنیا راس آمد کل خطاء
تا نه پنداری که این باشد عطاء
کی عطا باشد که باشد بی بقا
بی بقا را تا نگوئی خود عطاء
با قلیل الفهم گر گوید کسی
این عطا هرگز مگو، باشد خطاء
بسته دل با وی نشاید مطلقا
بستگی دل با خطا باشد خطاء
یار با وی دوستی هرگز مکن
لا تقل هذا عطا الا خطاء
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۳
انما اموالکم و اولاد کم فتنه تمام
فاحذروالا خیر فیهم واسمعوا هذا لکلام
مال و اولاد ابن آدم را جهنم می برد
کس نباشد ایمن از وی گرچه باشد خاص و عام
کس نه ورزد دوستی با وی که باشد اهل حق
اهل حق را دوستی با غیر حق باشد حرام
غیر مفرد کس نیابد بار در درگاه دوست
هان تو از اموال و از اولاد فارغ شو تمام
کس نگردد بهره ور با دوستی این هر دو چیز
قصه کوته مرد مفلس باش باری والسلام
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۸
دنیا ست عین جیفه، کلاب اند طالبان
این قول واضح ست ز نبی آخرالزمان
از بهر جیفه محنت ، در وی چرا کشی
توکل تو بر خدا کن هُو الله ست مهربان
بی رنج و محنت تو چو روزی دهد خدا
جیفه است پی جیفه چه گردی تو چون سگان
هان سگ نهء تو انسان ، پی جیفه چیست غم
انسان انیس حق شو، حق را بحق رسان
غو غو سگی مکن تو درین دار الفناء
این جیفه ء حرامست سگی را بسگ رسان
ای یار بهر جیفه تو دندان چو سگ مزن
این جیفه ءِ حَرام ست چو غدود قصابگان
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۲
تارها زنار در گردن کنم
خویش را باید که من کافر کنم
راه مسلمانی ندانم راه چیست
زان سبب زنار در گردن کنم
ننگ می آید مرا ز ایمان خویش
بالیقین من خویش را کافر کنم
بسته ام زنار کافر گشته ام
مومنان را هر زمان کافر کنم
یار کافر گشت ایمان خود فروخت
وای این زنار در گردن کُنم
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۳
کفر اول را ندانی راه چیست
کفر ثانی کی شناسی هان که چیست
کفر اول نزد اهل بالبصر
گشت واضح هان سخن دروی که چیست
کفر ثانی گر بدانی بالیقین
تا نه پرسی بار دیگر کفر چیست
کفر ثالث را ز حق جان مرا
جز موحد کس نداند کُفر چیست
رمز در زنار می بینم بسی
یار کافر شو تو این ایمان چیست
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۶
یاران ره عشق بجز جور و جفا نیست
کس لایق این راه بجز اهل صفا نیست
گر راه صفا می طلبی راه جفا جو
کین راه مصفا ست بجز اهل صفا نیست
ای مرد خدا گر طلبی راه خدا را
این راه چنین ست که جز جور و جفا نیست
با صدق دل خود شنو وانگه قدم نه
زیرا که ره عشق بجز صدق و صفا نیست
ای یار بجز کار جفا خود دگری چیست
این راه صفا نیست ، بجز اهل صفا نیست
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱۶
نبی صدیق و سلمان، قاسم است و جعفر و طیفور
که بعد از بوالحسن شد بوعلی و یوسفش گنجور
ز عبدالخالق آمد عارف و محمود را بهره
کز ایشان شد شد دیار ماوراءالنهر کوه طور
علی، بابا، کلال و نقشبند است و علاءالدین
پس از یعقوب چرخی، خواجه احرار شد مشهور
محمد زاهد و درویش محمد، خواجگی، باقی
مجدد، عروه الوثقی و سیف الدین و سید نور
حبیب الله مظهر، شاه عبدالله، پیر ما
از ینها رشک صبح عید شد ما را شب دیجور
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۴ (هنگام ترک مشهد مقدس و وداع با حضرت رضا علیه السلام)
خالد بیا و عزم سفر زین مقام کن
بر روضه رضا به دل و جان سلام کن
از گفتگوی خام روافض دلم گرفت
بر بند بار و قطع سخنهای خام کن
بدعت سرای طوس نه جای اقامت است
برخیز و روی دل به در پیر جام کن
از خاک قندهار و هری نیز درگذر
مقصود دل چو خاص بود ترک عام کن
وز شام و مکه ات گره از کار وا نشد
من بعد صبح را به ره هند شام کن
خود را به خاک پای غلام علی فکن
محو هوای روضه دارالسلام کن
در کار خواجگی همه عمرم به باد رفت
خود را دمی به خدمت آن شه غلام کن
خالد چو هیچکس به سخن مرد ره نشد
بگذر ز هر چه هست و سخن را تمام کن
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۳۲
بود پیش از کار حارث، نام دیو بد سرشت
پس به هر گردون ورا نام دگر شد سرنوشت
عابد و زاهد، مودب در چهارم مستحیب
خاشع و شاکر مطیع است و عزازل در بهشت
خواند ابلیس خدا، یعنی ز رحمت ناامید
چون ز گلزار بهشتش راند، در نفرین بهشت
ایرج میرزا : مثنوی ها
حُرمتِ ربا
گفت روزی به جعفرِ صادق
حیله بازی منافقی فاسِق
کز حرامِ رِبا چه مقصود است
گفت زان رو که مانعِ جود است
ایرج میرزا : قطعه ها
شراب
ابلیس شبی رفت به بالین جوانی
آراسته با شکل مهیبی سَر و بَر را
گفتا که منم مرگ و اگر خواهی زنهار
باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را
یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار
یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را
یا خود ز می ناب کشی یک دو سه ساغر
تا آنکه بپوشم ز هلاک تو نظر را
لرزید از این بیم جوان بر خود و جا داشت
کز مرگ فتد لرزه به تن ضَیَغمِ نَر را
گفتا پدر و خواهر من هر دو عزیزند
هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را
لیکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد
مِی نوشم و با وی بکنم چاره شر را
جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی
هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را
ای کاش شود خشک بنِ تاک و خداوند
زین مایه شر حفظ کند نوع بشر را
ایرج میرزا : قطعه ها
دوزخ
به قدر فهم تو کردند وصف دوزخ را
که مار هفت سر و عقرب دو سر دارد
خدای خواهد اگر بنده را عذاب کند
ز مار و عقرب و آتش گزنده تر دارد
از آن گروه چه خواهی که از هزار نفر
اَقَلّ دویست نفر روضه خوان خَر دارد
دویست دیگر جن گیر و شاعر ورَمّال
دویست واعظ از روضه خوان بَتَر دارد