عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 فیاض لاهیجی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۴
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۸
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۰
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۱
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۴
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۵
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۶
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۷
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۹
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۰
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۴
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۶
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۸
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۲
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۰۲
                            
                            
                            
                        
                                 جیحون یزدی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴ - در منقبت اسدالله الغالب علی بن ابیطالب (ع)
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای بررخ رنگینت زآن طره مشکینا
                                    
در دامن روح القدس یک گله شیاطینا
افزون رخت ازخورشید کمتر لبت از ذره
وآن ذره ات آبستن از خوشه پروینا
مشنو که دلم یابد بی وصف لبت آرام
فرهاد کی آرامد بی قصه شیرینا
حاشاکه رهد عاشق از مژه خون ریزت
کی صرفه برد گنجشگ از پنجه شاهینا
تا کس ننماید باز از نافه سخن آغاز
بگشا گرهی از ناز زان سنبل پرچینا
بنشین که زنم جامی بریاد خطت آری
می بیش دهد مستی برطرف ریاحینا
سر پنجه ات از نرمی آرد بمن آن گرمی
کز وصل سقنقوراست در مردم عنینا
گر از غم لیلی گشت مجنون هم اندر دشت
عشق لب تو انباشت شهری ز مجانینا
افسونگریم نبود لیک از غم زلفینت
پیچم همه شب با مار تا صبح به بالینا
ای داغ دل لاله در گلشن رعنائی
وی شعله جواله اندر زبر زینا
هرگز نکند نسرین خون در دل کس چندین
گیرم که توئی از حسن نوباوه نسرینا
ایمه که خورد سوگند بر شکر لعلت قند
وی روی تو را پیوند با روح بساتینا
تا چند بسیر باغ پیچی تو عنان از راغ
ترسم ننماید فرق گل را زتو گلچینا
تو زاده از حوری تو لمعه از نوری
بگذار که با غ آید نزدت پی تزیینا
خود سبزه چه حد دارد کز کام تو یابد کام
جائیکه بود نرگس با چشم تو مسکینا
گر باغ همی خواهی تا بهره بری از گل
در آینه بین گلها زان چهره رنگینا
نی آینه را منگرکو آلت خود بینی است
بیزار بود حیدر از مردم خود بینا
شاه ملکوتی صدر خورشید جنود بدر
آن کاسر اهل غدر آن صفدر صفینا
نامد حرم ار زاول شایسته میلادش
قومی نشد از سجیل رخت افکن سجینا
در نعمت او موسی زد مائده از سلوی
در ملکت او یونس پرورده یقطینا
در مهد درید اژدر بی شبهه زدم تا دم
گوباش خوارج را اهمال بتحسینا
آن دست که شست دیونا گشته تولد بست
نشگفت شد ار در مهد درنده تنینا
گر آذر شمشیرش نگداخت روان شرک
بد کعبه کنون همسنگ با آذر برزینا
گر طینتش از جان نیست عالم بدوجو چون داد
نگذشت زیک گندم آدم که بد از طینا
ای کز بر اشباه نازند هدات راه
همچون کلمات الله از سوره یاسینا
تدبیر حبیب تو هم پله با تقدیر
تمجید عدوی تو هم رتبه توهینا
بر جای تو کش راکع جان فلک تاسع
هر کس که بحق ننشست شد باذل تسعینا
ذاتت نتوان سنجید کاین گوهر قدوسی
تن در ندهد هرگز در حیز تخمینا
در کعبه اگر رکنی است از فخر قدوم تست
ورنه چه ثمر گفتن ارکان با ساتینا
یکذره زمهر تو سنجند اگر در حشر
صد بار دهد میزان اشکست بشاهینا
اندر ره تو سالک هرگز نشود هالک
غسلش دهد ارمالک اندر خم غسلینا
منظور کلیم الله درکوی تو ماندن بود
با آنکه نهادش نام میقات ثلاثینا
در امت او چون کس نشناخت خدا از گاو
در وصف تو نتوانست اعلان مضامینا
الحمد که در ظلت مرا امت احمد راست
هوشی که شود تکمیل هر ساعت ازو دینا
سر حلقه این امت شاهی است که از همت
بخشد کف او نعمت بر خیل سلاطینا
شه ناصر دین راد فرخنده بدید و زاد
کش کاخ فلک بنیاد مسجود خواقینا
در دهر ز اعلامش تا بنده علاماتا
در ملک زیاسایش پاینده قوانینا
هر نکته که کس تا حال تبیان نتوانستش
او نیک برون آمد از عهد تبیینا
بزمش که باهل ارض شد خدمت بر وی فرض
ویسی است که افلاکش از جان شده رامینا
بخشی است زلطف حق بخشی که بود او را
این نیست عروسی کش گیرند بکابینا
ایشاه ملایک جان وی خسرو چرخ ارکان
کز دور تو شد دوران مشحون زمیامینا
تو کافل ارزا قی اندر ملکان طاقی
جود کف تو از سبع نشناخته سبعینا
دانی تو سرایر را گوئی تو ضمایر را
مانا که شود از غیب بر نطق تو تلقینا
روزی که چو برق از میغ بکشی زنیام آن تیغ
بهرام فروخشکد چون هیکل چوبینا
آنرا که بطبع اندر رعب تو کند تبرید
دوزخ شودش عاجز زاندیشه تسخینا
رمح تو نیندیشد از بارقه ابطال
ثعبان نکند پروا از سعی خراطینا
شاها نگر از رحمت کاین بنده ات از زحمت
آراست حجال نظم زین بکر خواتینا
تا مهر چمد بر عکس از دور فلک چونان
موری که رود وارون از سیر طواحینا
سازند دعایت ورد هم ثابت وهم سیار
جبریل امین هم نیز گوینده آمینا
                                                                    
                            در دامن روح القدس یک گله شیاطینا
افزون رخت ازخورشید کمتر لبت از ذره
وآن ذره ات آبستن از خوشه پروینا
مشنو که دلم یابد بی وصف لبت آرام
فرهاد کی آرامد بی قصه شیرینا
حاشاکه رهد عاشق از مژه خون ریزت
کی صرفه برد گنجشگ از پنجه شاهینا
تا کس ننماید باز از نافه سخن آغاز
بگشا گرهی از ناز زان سنبل پرچینا
بنشین که زنم جامی بریاد خطت آری
می بیش دهد مستی برطرف ریاحینا
سر پنجه ات از نرمی آرد بمن آن گرمی
کز وصل سقنقوراست در مردم عنینا
گر از غم لیلی گشت مجنون هم اندر دشت
عشق لب تو انباشت شهری ز مجانینا
افسونگریم نبود لیک از غم زلفینت
پیچم همه شب با مار تا صبح به بالینا
ای داغ دل لاله در گلشن رعنائی
وی شعله جواله اندر زبر زینا
هرگز نکند نسرین خون در دل کس چندین
گیرم که توئی از حسن نوباوه نسرینا
ایمه که خورد سوگند بر شکر لعلت قند
وی روی تو را پیوند با روح بساتینا
تا چند بسیر باغ پیچی تو عنان از راغ
ترسم ننماید فرق گل را زتو گلچینا
تو زاده از حوری تو لمعه از نوری
بگذار که با غ آید نزدت پی تزیینا
خود سبزه چه حد دارد کز کام تو یابد کام
جائیکه بود نرگس با چشم تو مسکینا
گر باغ همی خواهی تا بهره بری از گل
در آینه بین گلها زان چهره رنگینا
نی آینه را منگرکو آلت خود بینی است
بیزار بود حیدر از مردم خود بینا
شاه ملکوتی صدر خورشید جنود بدر
آن کاسر اهل غدر آن صفدر صفینا
نامد حرم ار زاول شایسته میلادش
قومی نشد از سجیل رخت افکن سجینا
در نعمت او موسی زد مائده از سلوی
در ملکت او یونس پرورده یقطینا
در مهد درید اژدر بی شبهه زدم تا دم
گوباش خوارج را اهمال بتحسینا
آن دست که شست دیونا گشته تولد بست
نشگفت شد ار در مهد درنده تنینا
گر آذر شمشیرش نگداخت روان شرک
بد کعبه کنون همسنگ با آذر برزینا
گر طینتش از جان نیست عالم بدوجو چون داد
نگذشت زیک گندم آدم که بد از طینا
ای کز بر اشباه نازند هدات راه
همچون کلمات الله از سوره یاسینا
تدبیر حبیب تو هم پله با تقدیر
تمجید عدوی تو هم رتبه توهینا
بر جای تو کش راکع جان فلک تاسع
هر کس که بحق ننشست شد باذل تسعینا
ذاتت نتوان سنجید کاین گوهر قدوسی
تن در ندهد هرگز در حیز تخمینا
در کعبه اگر رکنی است از فخر قدوم تست
ورنه چه ثمر گفتن ارکان با ساتینا
یکذره زمهر تو سنجند اگر در حشر
صد بار دهد میزان اشکست بشاهینا
اندر ره تو سالک هرگز نشود هالک
غسلش دهد ارمالک اندر خم غسلینا
منظور کلیم الله درکوی تو ماندن بود
با آنکه نهادش نام میقات ثلاثینا
در امت او چون کس نشناخت خدا از گاو
در وصف تو نتوانست اعلان مضامینا
الحمد که در ظلت مرا امت احمد راست
هوشی که شود تکمیل هر ساعت ازو دینا
سر حلقه این امت شاهی است که از همت
بخشد کف او نعمت بر خیل سلاطینا
شه ناصر دین راد فرخنده بدید و زاد
کش کاخ فلک بنیاد مسجود خواقینا
در دهر ز اعلامش تا بنده علاماتا
در ملک زیاسایش پاینده قوانینا
هر نکته که کس تا حال تبیان نتوانستش
او نیک برون آمد از عهد تبیینا
بزمش که باهل ارض شد خدمت بر وی فرض
ویسی است که افلاکش از جان شده رامینا
بخشی است زلطف حق بخشی که بود او را
این نیست عروسی کش گیرند بکابینا
ایشاه ملایک جان وی خسرو چرخ ارکان
کز دور تو شد دوران مشحون زمیامینا
تو کافل ارزا قی اندر ملکان طاقی
جود کف تو از سبع نشناخته سبعینا
دانی تو سرایر را گوئی تو ضمایر را
مانا که شود از غیب بر نطق تو تلقینا
روزی که چو برق از میغ بکشی زنیام آن تیغ
بهرام فروخشکد چون هیکل چوبینا
آنرا که بطبع اندر رعب تو کند تبرید
دوزخ شودش عاجز زاندیشه تسخینا
رمح تو نیندیشد از بارقه ابطال
ثعبان نکند پروا از سعی خراطینا
شاها نگر از رحمت کاین بنده ات از زحمت
آراست حجال نظم زین بکر خواتینا
تا مهر چمد بر عکس از دور فلک چونان
موری که رود وارون از سیر طواحینا
سازند دعایت ورد هم ثابت وهم سیار
جبریل امین هم نیز گوینده آمینا
                                 جیحون یزدی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵ - وله
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کی نرم میتوان دل جانان را
                                    
من خیره مشت کوبم سندانرا
نی نی بدین همه سختی نیست (؟)
در شیشه نازکی دل جانانرا
چون طره اش بکف نفتد ازچه
قوت دهم خیال پریشانرا
پیش لبش کسی که بود انسان
جوید چگونه چشمه حیوانرا
نزد رخش تنی که بود آدم
ننهد مقام روضه رضوانرا
جان رقصدم بتن چو ببر گیرم
آن پیکر لطیف تر از جانرا
کتان گهی بپوشد و من ترسم
کآید مصادم آن مه تابانرا
کآن نازنین بدن که بوی دانم
مشکل کند تحمل کتانرا
زد خنده برق وش برهم چون من
کردم وداع خطه طهرانرا
با آن خضاب کرده دو سیمین دست
بگرفت تنگ مقود یکرانرا
گفتی یگانه ایزدم اندر راه
بگشود در هزار گلستانرا
تا گوش توسنم بگهر آمیخت
بس ریخت اشک چون در غلطانرا
تا یال مرکبم بعبیر آکند
بس کند موی غالیه افشانرا
گفت از چو من حبیب غزلخوانی
بگذشته بین ادیب سخندانرا
هرگز که دید ادیب سخندانی
دل بر کند حبیب غزلخوان را
دانستم ارکه آخر کار این است
با تو نبستم اول پیمان را
غلمان بدلفریبی من نبود
بعد ازمن ار گزینی غلمانرا
کنعان مهی ندارد مانندم
جای من آری ارمه کنعانرا
بی من بود سیاه شبستانت
گر پرکنی ز مهر شبستانرا
آنم که چین هندوی گیسویم
درچین شکسته صولت خاقانرا
بس شد که بهر شام سر زلفم
چون صبح بر دریده گریبانرا
بس تا جور که بی گل رخسارم
بر پر نیان گزیده مغیلان را
در حیرتم که نیستی ارمسحور
بر وصل چون پسندی هجرانرا
گفتم بتا سری که از تو پیچد
رخ تافته است قادر سبحانرا
لیکن ز چشمها که تو داری من
ترسم فساد عرصه امکان را
گر بهر دزدی دل اهل راه
نگشا ئی آن دو سنبل پیچانرا
هین رو سوار بر یدک من شو
تا با هم اسپریم بیابانرا
ناچار کرد عهد و چو راکب شد
راندیم آن دو ابرش ختلانرا
هر منزلی که قصد اقامت رفت
حسنش قیامتی بنمود آن را
این بانگ زد بدان که بیا بنگر
جبریل همسفر شده شیطانرا
آن چون پری گرفته فغانها کرد
کاهریمنی ربوده سلیمان را
گه شد هجوم طا یفه کاین ترک
کشت از مژه رعیت سلطانرا
گاهی یکی دوان که بگو این بت
دل پس دهد گروه مسلمانرا
من با هزار جنگ وگریز آخر
کردم حصار آن مه زنجانرا
اینک دلم طپد که نشوراند
اقلیم غم خسرو ایران را
رکن جهان مهین عضدالدوله
کز افسرش قوام است ارکانرا
کیوان خدم شهی که زاورنگش
خجلت کلاه گوشه کیوانرا
ایوان طراز بدری کز قدرش
پر از سپهر بینی ایوانرا
محکم دل است بسکه بگاه کین
گوئی بسینه دارد ثهلانرا
بر یک وجب زبان سنان بسته
هفت اژدری زبانه نیرانرا
در بیشه از صلابت رمح وی
ناخن فتد ضیاغم غژمانرا
مانا که از کمندش برقربوس
ز البرز کرده آون ثعبانرا
گردون کند پذیره احکامش
چونان که گوی طاعت چوگانرا
بر ملک شه زتندی صمصام
دم کند شد صوارم برانرا
ای آنکه بازوان تو دارد گرم
پشت مهین خدیو جهانبانرا
چونان که از برادری هارون
دل گرم بود موسی عمرانرا
خفتان چو بهر کین به بدن پوشی
پر اژدها نمائی خفتانرا
شاها بسبک فکرت جیحون بین
کآزرم داده لؤلؤ عمانرا
با میزبانی کرمت دریاب
این کهنه رند نادره مهمانرا
                                                                    
                            من خیره مشت کوبم سندانرا
نی نی بدین همه سختی نیست (؟)
در شیشه نازکی دل جانانرا
چون طره اش بکف نفتد ازچه
قوت دهم خیال پریشانرا
پیش لبش کسی که بود انسان
جوید چگونه چشمه حیوانرا
نزد رخش تنی که بود آدم
ننهد مقام روضه رضوانرا
جان رقصدم بتن چو ببر گیرم
آن پیکر لطیف تر از جانرا
کتان گهی بپوشد و من ترسم
کآید مصادم آن مه تابانرا
کآن نازنین بدن که بوی دانم
مشکل کند تحمل کتانرا
زد خنده برق وش برهم چون من
کردم وداع خطه طهرانرا
با آن خضاب کرده دو سیمین دست
بگرفت تنگ مقود یکرانرا
گفتی یگانه ایزدم اندر راه
بگشود در هزار گلستانرا
تا گوش توسنم بگهر آمیخت
بس ریخت اشک چون در غلطانرا
تا یال مرکبم بعبیر آکند
بس کند موی غالیه افشانرا
گفت از چو من حبیب غزلخوانی
بگذشته بین ادیب سخندانرا
هرگز که دید ادیب سخندانی
دل بر کند حبیب غزلخوان را
دانستم ارکه آخر کار این است
با تو نبستم اول پیمان را
غلمان بدلفریبی من نبود
بعد ازمن ار گزینی غلمانرا
کنعان مهی ندارد مانندم
جای من آری ارمه کنعانرا
بی من بود سیاه شبستانت
گر پرکنی ز مهر شبستانرا
آنم که چین هندوی گیسویم
درچین شکسته صولت خاقانرا
بس شد که بهر شام سر زلفم
چون صبح بر دریده گریبانرا
بس تا جور که بی گل رخسارم
بر پر نیان گزیده مغیلان را
در حیرتم که نیستی ارمسحور
بر وصل چون پسندی هجرانرا
گفتم بتا سری که از تو پیچد
رخ تافته است قادر سبحانرا
لیکن ز چشمها که تو داری من
ترسم فساد عرصه امکان را
گر بهر دزدی دل اهل راه
نگشا ئی آن دو سنبل پیچانرا
هین رو سوار بر یدک من شو
تا با هم اسپریم بیابانرا
ناچار کرد عهد و چو راکب شد
راندیم آن دو ابرش ختلانرا
هر منزلی که قصد اقامت رفت
حسنش قیامتی بنمود آن را
این بانگ زد بدان که بیا بنگر
جبریل همسفر شده شیطانرا
آن چون پری گرفته فغانها کرد
کاهریمنی ربوده سلیمان را
گه شد هجوم طا یفه کاین ترک
کشت از مژه رعیت سلطانرا
گاهی یکی دوان که بگو این بت
دل پس دهد گروه مسلمانرا
من با هزار جنگ وگریز آخر
کردم حصار آن مه زنجانرا
اینک دلم طپد که نشوراند
اقلیم غم خسرو ایران را
رکن جهان مهین عضدالدوله
کز افسرش قوام است ارکانرا
کیوان خدم شهی که زاورنگش
خجلت کلاه گوشه کیوانرا
ایوان طراز بدری کز قدرش
پر از سپهر بینی ایوانرا
محکم دل است بسکه بگاه کین
گوئی بسینه دارد ثهلانرا
بر یک وجب زبان سنان بسته
هفت اژدری زبانه نیرانرا
در بیشه از صلابت رمح وی
ناخن فتد ضیاغم غژمانرا
مانا که از کمندش برقربوس
ز البرز کرده آون ثعبانرا
گردون کند پذیره احکامش
چونان که گوی طاعت چوگانرا
بر ملک شه زتندی صمصام
دم کند شد صوارم برانرا
ای آنکه بازوان تو دارد گرم
پشت مهین خدیو جهانبانرا
چونان که از برادری هارون
دل گرم بود موسی عمرانرا
خفتان چو بهر کین به بدن پوشی
پر اژدها نمائی خفتانرا
شاها بسبک فکرت جیحون بین
کآزرم داده لؤلؤ عمانرا
با میزبانی کرمت دریاب
این کهنه رند نادره مهمانرا
                                 جیحون یزدی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶ - در مدح قاطع برهان و شریک قرآن واهب الفتح و النصرحجت عصر (ع)
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جز او که وسمه بر ابروی دلستان کشدا!
                                    
گمان مدار که صد رستم این کمان کشدا!
هر آنکه نقش وجودم و عدم کشد شیرین
سزد که آیتی از آن لب و دهان کشدا
مصوری که کشد شکل هیچ را نازک
روا بود که مثالی از آن میان کشدا
ور از تنش هوس مشق میکند نقاش
نخست باید بی حرف طرح جان کشدا
ولی گر از ذقنش نسخه جوست صورتگر
عبث بچاه فتد کاین نمیتوان کشدا
بباغ اگر بفروزد جمال خلد مثال
چه طعنه ها که گل از دست باغبان کشدا
زسعتری خط اولاف زد مگر سوسن
که گلشنش ببرون از قفا زبان کشدا
مها بیا و بکش پرده زان رخی کزحسن
سهیل را بزمین بوس از آسمان کشدا
نمای چهره چو غلمان که حور از رضوان
برای سجده ات از خلدمو کشان کشدا
بلند طره تو عمر جاودان و مرا
دلم بعشق تو بر عمر جاودان کشدا
شگرف چهره تو باغ ارغوان و رواست
گرم هوای توزی باغ ارغوان کشدا
به خور کسی نکشد چتر و سایه بان وترا
زنافه زلف بخور چتر و سایه بان کشدا!
کشد زنور کتان پوش پیکر تو قمر
همان ستم که زنور قمر کتان کشدا
رخت جنان و مرا زاشتیاق اوست جنون
خوش آن جنون که کسی را سوی جنان کشدا
گر اعتدال قدت سرو بوستان یابد
دلم به بندگی سرو بوستان کشدا
وگر نسائم جعدت بضیمران گذرد
سرم بچنبر سودای ضیمران کشدا
چنین که صاحب مشک است هر زمان گیسوت
یقین بخاک ره صا حب الزمان کشدا
امام قائم بر حق خلیفه مطلق
که عهد وی زلل از مهد کن فکان کشدا
شهی که از حجر الاسودش حرم عمریست
که بهر محفل وی سنگ آستان کشدا
وزان حجر بود اسود که پیش درگاهش
سیاه روئی از آن کاخ عرش سان کشدا
سلیل آدم و صد جد چو آدم خاکی
زکلک صنع بر این لوح خاکدان کشدا
زهی چنین پسری کز اراده صد چو پدر
عیان بامرکن از پرده نهان کشدا
ظهور او بر دانا بود بروز خدای
چو رایتش زنهان مهچه بر عیان کشدا
میان ممکن و واجب عقول راذاتش
گهی براه یقین گه سوی گمان کشدا
چو ممکنش نگری ذوق هی رکاب زند
چو واجبش شمری عقل پس عنان کشدا
بطیلسان غیاب است و برتر از مکان
تو واجبش شمر ارسر زطیلسان کشدا
شها توئی که نفاذت در اهتدای معاد
دوباره جلد غریری بر استخوان کشدا
مکان مظهر حقی و بلکه مظهر حق
وزان تتق زتو انوار لامکان کشدا
غبار رایض خنگ تو گاو زرین را
زغیب سوی شهود افصح البیان کشدا
تحیر جبر و تت کلیم یزدان را
زنیست جانب هست اخرس اللسان کشدا
عجوزی از در تو صد هزار یوسف را
بطوق بیع خود از یک دو ریسمان کشدا
شگفت نه که دهد دیو را سلیمانی
ز هدهدی که ببام تو آشیان کشدا
هوای کوی تو داود را زملک عدم
سوی وجود چو عشاق نغمه خوان کشدا
زنسل باب قضا در مشیمه مام قدر
اوامر تو و حق را بتوامان کشدا
بهر زمین که تو دست خدای بنهی پای
چه طنزها که ازو فرق فرقدان کشدا
زمهر تو نه عجب گر خلیل را نمرود
ببارگه پی خدمت دوان دوان کشدا
شها منم که ز یمن مدایح تو ملک
بعرش شعر من از فرش ارمغان کشدا
بر بداعت اشعار نغز من شعری
سزد که خط بمقالات باستان کشدا
ولی زجود تو ارجو که زورق جیحون
بسمت جودی اجلال بادبان کشدا
همیشه تا که ذقن را خمیده زلف بتان
همان گوی بلورین به صولجان کشدا
سری که نیست به جولانگه ولای تو گوی
به صولجان اجلش جان مستهان کشدا
                                                                    
                            گمان مدار که صد رستم این کمان کشدا!
هر آنکه نقش وجودم و عدم کشد شیرین
سزد که آیتی از آن لب و دهان کشدا
مصوری که کشد شکل هیچ را نازک
روا بود که مثالی از آن میان کشدا
ور از تنش هوس مشق میکند نقاش
نخست باید بی حرف طرح جان کشدا
ولی گر از ذقنش نسخه جوست صورتگر
عبث بچاه فتد کاین نمیتوان کشدا
بباغ اگر بفروزد جمال خلد مثال
چه طعنه ها که گل از دست باغبان کشدا
زسعتری خط اولاف زد مگر سوسن
که گلشنش ببرون از قفا زبان کشدا
مها بیا و بکش پرده زان رخی کزحسن
سهیل را بزمین بوس از آسمان کشدا
نمای چهره چو غلمان که حور از رضوان
برای سجده ات از خلدمو کشان کشدا
بلند طره تو عمر جاودان و مرا
دلم بعشق تو بر عمر جاودان کشدا
شگرف چهره تو باغ ارغوان و رواست
گرم هوای توزی باغ ارغوان کشدا
به خور کسی نکشد چتر و سایه بان وترا
زنافه زلف بخور چتر و سایه بان کشدا!
کشد زنور کتان پوش پیکر تو قمر
همان ستم که زنور قمر کتان کشدا
رخت جنان و مرا زاشتیاق اوست جنون
خوش آن جنون که کسی را سوی جنان کشدا
گر اعتدال قدت سرو بوستان یابد
دلم به بندگی سرو بوستان کشدا
وگر نسائم جعدت بضیمران گذرد
سرم بچنبر سودای ضیمران کشدا
چنین که صاحب مشک است هر زمان گیسوت
یقین بخاک ره صا حب الزمان کشدا
امام قائم بر حق خلیفه مطلق
که عهد وی زلل از مهد کن فکان کشدا
شهی که از حجر الاسودش حرم عمریست
که بهر محفل وی سنگ آستان کشدا
وزان حجر بود اسود که پیش درگاهش
سیاه روئی از آن کاخ عرش سان کشدا
سلیل آدم و صد جد چو آدم خاکی
زکلک صنع بر این لوح خاکدان کشدا
زهی چنین پسری کز اراده صد چو پدر
عیان بامرکن از پرده نهان کشدا
ظهور او بر دانا بود بروز خدای
چو رایتش زنهان مهچه بر عیان کشدا
میان ممکن و واجب عقول راذاتش
گهی براه یقین گه سوی گمان کشدا
چو ممکنش نگری ذوق هی رکاب زند
چو واجبش شمری عقل پس عنان کشدا
بطیلسان غیاب است و برتر از مکان
تو واجبش شمر ارسر زطیلسان کشدا
شها توئی که نفاذت در اهتدای معاد
دوباره جلد غریری بر استخوان کشدا
مکان مظهر حقی و بلکه مظهر حق
وزان تتق زتو انوار لامکان کشدا
غبار رایض خنگ تو گاو زرین را
زغیب سوی شهود افصح البیان کشدا
تحیر جبر و تت کلیم یزدان را
زنیست جانب هست اخرس اللسان کشدا
عجوزی از در تو صد هزار یوسف را
بطوق بیع خود از یک دو ریسمان کشدا
شگفت نه که دهد دیو را سلیمانی
ز هدهدی که ببام تو آشیان کشدا
هوای کوی تو داود را زملک عدم
سوی وجود چو عشاق نغمه خوان کشدا
زنسل باب قضا در مشیمه مام قدر
اوامر تو و حق را بتوامان کشدا
بهر زمین که تو دست خدای بنهی پای
چه طنزها که ازو فرق فرقدان کشدا
زمهر تو نه عجب گر خلیل را نمرود
ببارگه پی خدمت دوان دوان کشدا
شها منم که ز یمن مدایح تو ملک
بعرش شعر من از فرش ارمغان کشدا
بر بداعت اشعار نغز من شعری
سزد که خط بمقالات باستان کشدا
ولی زجود تو ارجو که زورق جیحون
بسمت جودی اجلال بادبان کشدا
همیشه تا که ذقن را خمیده زلف بتان
همان گوی بلورین به صولجان کشدا
سری که نیست به جولانگه ولای تو گوی
به صولجان اجلش جان مستهان کشدا
                                 جیحون یزدی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵ - در مدح کنزالامجاد و فخرالاوتاد مروج الادباء آقا علی آقا زید عزه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بسکه شیرین حرکات آن پسر سیمبر است
                                    
پای تا سر همه قند است و سراپا شکر است
گنجی از نقره نهان کرده به پیراهن خویش
بنگرید آن پسر از حسن عجب معتبر است
برکمر تازده آن موی میان دست غرور
هر کرا دست بود از غم او بر کمر است
تازه رخساره تر از لاله نباشد در باغ
گل رخسار وی از لاله بسی تازه تر است
بشکفد لاله و پژمرده شود دیگر روز
گل او تازه بهر روز ز روز دگر است
خطر عشق ورا بین که مرا در پی او
پای اندر گل وگل بر سر و سر در خطر است
از زبر تا که بریز آمده زلف کج او
خانه فکرتم از وی همه زیر و زبر است
بشر این گونه ندیدم بلباس ملکی
او همانا ملک اندر بلباس بشراست
تیر مژگان ورا دیده عشاق هدف
تیغ ابروی ورا سینه رندان سپر است
لیک صد حیف که آن خوب رخ از بدخوئی
در عیان همچو بهشت و بنهان چون سقر است
خاصه اکنون که رسد موکب نوروز از راه
وین کهن دهر پی رنگی و بوئی دگر است
طفلها بینی با جامه الوان و حریر
راست چون نغز معانی که به نیکو صور است
پیرها یابی اندر قصب تازه نورد
راست چون عقل که از جیب جنون جلوه گر است
گیرم ابنا زمان ازهم تقلید کنند
هر درختی نگری رخت نوش زیب براست
لعبت سرو قدم نیز زمن خواهد رخت
کادمی را نتوان گفت که کم از شجر است
هم دلش در طلب تخت مرصع پایه
هم سرش در هوس تاج مشعشع گهر است
کرته گر جوید زآن برد که اندر یمن است
جامه گر خواهد زآن دیبه که در شوشتر است
وعده ها داده ام او را بدروغ از پی آن
کز من ار پای کشد خاک جهانم بسراست
گاه گویم که در این سال نو و جشن کهن
مرقبایت را خور ابره و مه آستر است
گاه گویم که دراین جشن جم و عید عجم
کفش و دستار تو آراسته از سیم و زر است
ولی اینگونه مواعید من او را در عید
زاعتمادی است که بر خواجه نیکو سیر است
علی آقای فلک فر ملک العرش هنر
که جهان در نظر همت او مختصر است
دهر را پایه او منتی از ذوالمنن است
خلق را سایه او نعمتی از دادگر است
همچو برجیس در اصناف ملل مستعد است
همچو خورشید در اکناف دول مشتهر است
آنچه یکروزه کند خرج مساکین کف او
دخل صد سال سلاطین فلک فال و فر است
چون بنالد بفزونی برابناء ملوک
کش چو رکن الامرا ایده الله پدر است
حاجی اسماعیل آن پیر جوان بخت کز او
نخل آمال امم را بموائد ثمر است
یزد را مظهر سلمان بود آن زبده فارس
که زخیرش دل هر طایفه ایمن ز شر است
اندر آن ملک که دانائی او عقده گشاست
آنچه خیزد ز میان حکم قضا و قدر است
واندر آن مرز که آگاهی او کار نماست
آنچه آید بزبان مژده فتح وظفر است
صاحبا هیچ نپرسی که بجیحون چه رسد
اندر این بوم که هر مفتخوری مفتخر است
اهل فهمش دو سه مخمور سری (؟) از تلبیس
اهل ذوقش دو سه واپو کشی بی بصر است
مرمرا نیز ازین فرقه بی شور و شعور
شهد سم عیش ستم بلکه تبر زد تبر است
می انگور چو هست ازنی وافور چه سود
مرد تا کم نه ز تریاک کزو جان کدر است
هم مگر گنج نوالت بردم رنج ملال
ورنه هر مویم از این قوم بتن نیشتر است
تاکه پاینده زتاثیر نجوم است ارکان
تا که تابنده براطباق فلک ماه و خور است
قایم محفل تو هر که بدولت مشهور
زیور حضرت تو هر چه به نیکی سمر است
                                                                    
                            پای تا سر همه قند است و سراپا شکر است
گنجی از نقره نهان کرده به پیراهن خویش
بنگرید آن پسر از حسن عجب معتبر است
برکمر تازده آن موی میان دست غرور
هر کرا دست بود از غم او بر کمر است
تازه رخساره تر از لاله نباشد در باغ
گل رخسار وی از لاله بسی تازه تر است
بشکفد لاله و پژمرده شود دیگر روز
گل او تازه بهر روز ز روز دگر است
خطر عشق ورا بین که مرا در پی او
پای اندر گل وگل بر سر و سر در خطر است
از زبر تا که بریز آمده زلف کج او
خانه فکرتم از وی همه زیر و زبر است
بشر این گونه ندیدم بلباس ملکی
او همانا ملک اندر بلباس بشراست
تیر مژگان ورا دیده عشاق هدف
تیغ ابروی ورا سینه رندان سپر است
لیک صد حیف که آن خوب رخ از بدخوئی
در عیان همچو بهشت و بنهان چون سقر است
خاصه اکنون که رسد موکب نوروز از راه
وین کهن دهر پی رنگی و بوئی دگر است
طفلها بینی با جامه الوان و حریر
راست چون نغز معانی که به نیکو صور است
پیرها یابی اندر قصب تازه نورد
راست چون عقل که از جیب جنون جلوه گر است
گیرم ابنا زمان ازهم تقلید کنند
هر درختی نگری رخت نوش زیب براست
لعبت سرو قدم نیز زمن خواهد رخت
کادمی را نتوان گفت که کم از شجر است
هم دلش در طلب تخت مرصع پایه
هم سرش در هوس تاج مشعشع گهر است
کرته گر جوید زآن برد که اندر یمن است
جامه گر خواهد زآن دیبه که در شوشتر است
وعده ها داده ام او را بدروغ از پی آن
کز من ار پای کشد خاک جهانم بسراست
گاه گویم که در این سال نو و جشن کهن
مرقبایت را خور ابره و مه آستر است
گاه گویم که دراین جشن جم و عید عجم
کفش و دستار تو آراسته از سیم و زر است
ولی اینگونه مواعید من او را در عید
زاعتمادی است که بر خواجه نیکو سیر است
علی آقای فلک فر ملک العرش هنر
که جهان در نظر همت او مختصر است
دهر را پایه او منتی از ذوالمنن است
خلق را سایه او نعمتی از دادگر است
همچو برجیس در اصناف ملل مستعد است
همچو خورشید در اکناف دول مشتهر است
آنچه یکروزه کند خرج مساکین کف او
دخل صد سال سلاطین فلک فال و فر است
چون بنالد بفزونی برابناء ملوک
کش چو رکن الامرا ایده الله پدر است
حاجی اسماعیل آن پیر جوان بخت کز او
نخل آمال امم را بموائد ثمر است
یزد را مظهر سلمان بود آن زبده فارس
که زخیرش دل هر طایفه ایمن ز شر است
اندر آن ملک که دانائی او عقده گشاست
آنچه خیزد ز میان حکم قضا و قدر است
واندر آن مرز که آگاهی او کار نماست
آنچه آید بزبان مژده فتح وظفر است
صاحبا هیچ نپرسی که بجیحون چه رسد
اندر این بوم که هر مفتخوری مفتخر است
اهل فهمش دو سه مخمور سری (؟) از تلبیس
اهل ذوقش دو سه واپو کشی بی بصر است
مرمرا نیز ازین فرقه بی شور و شعور
شهد سم عیش ستم بلکه تبر زد تبر است
می انگور چو هست ازنی وافور چه سود
مرد تا کم نه ز تریاک کزو جان کدر است
هم مگر گنج نوالت بردم رنج ملال
ورنه هر مویم از این قوم بتن نیشتر است
تاکه پاینده زتاثیر نجوم است ارکان
تا که تابنده براطباق فلک ماه و خور است
قایم محفل تو هر که بدولت مشهور
زیور حضرت تو هر چه به نیکی سمر است
                                 جیحون یزدی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷ - وله
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رخشد از چهره همی جلوه شمس و قمرت
                                    
مگر از مهر بود ما در و از مه پدرت
پدر و مادرت از ماه و زمهر است مگر
که برخساره بود جلوه شمس و قمرت
تو بدین طره و رخسار بهر جا گذری
سنبل و لاله همی بردمد از رهگذرت
دل صد خیل بموی تو و مو بر بن گوش
وین عجب تر که نی از ناله ایشان خبرت
من بیک دل جگرم خون شده ازغصه تو
چون کنی با دل صد خیل بنازم جگرت
تو بمن دشمن و من زان رخ نیکو که تراست
دوست تر دارم هر روز ز روز دگرت
همه دم بیشتر از پیشترم دل ببری
چون نخواهم همه دم بیشتر از پیشترت
سروی اما ننهی پای بهر گلشن و کوی
مهی اما نتوان دید بهر بام و درت
گرنه مه زچه در کف نفتد دامن تو
ورنه سرو چرا بر نخوریم از ثمرت
در بهر پرده بدین مو که که تو داری مگریز
که شود بوی به از نافه او پرده درت
گر بمغرب تو بدین موی گریزی ازمن
که بمشرق من از او بوی برم بر اثرت
با وصالت بزمستان نفروزم آتش
که بگرمی نگرم ثانی سوزان شررت
در حضورت ببهاران نکنم یاد چمن
که بنرمی شمرم تالی نسرین ترت
خواهمت بوسه زنم گه بقدم گاه بفرق
کز خدا ختم نکوئی است بسیمینه برت
پای تا سرهمگی درخور بوسی وکنار
نه شگفت ارنکنم فرق زپا تا بسرت
چند گوئی که مجو از لب شیرینم کام
ورنه گویم سخنی تلخ و بد و جان شکرت
تو کجا و سخن تلخ که شیرین گردد
چون برآید زمیان لب همچون شکرت
یاد داری که بمستی شبکی پرسیدی
که من و ماه کدامیم به اندر نظرت
گفتم ازمه تو بهی لیک اگر بپسندد
از پی خدمت خود داور والا گهرت
راد شهزاده آراسته سیف الدوله
که شود چرخ غلامت بگزیند اگرت
وارث تخت شهی آنکه سپهرش گوید
کای مه و منطقه قربان کلاه وکمرت
دید تیغش چو ببر دهر بدو داد پیام
که بزی خوش که بود تابع فرمان ظفرت
یافت کلکش چو بکف چون بدو برد نماز
که بمان شاد که شد سخره قدرت قدرت
که زمن مژده بسوی عضدالدوله برد
کز نیاکان تو افزود شکوه پسرت
این پسر را که تو داری نه عجب گر رضوان
آید از خلد پی تهنیت از بوالبشرت
ای محمد سیر و نام کز اخلاق نکو
گشته ضرب المثل اندر همه عالم سیرت
توئی آن دوحه گلزار فتوت که بود
مردمی شاخ و شرف برگ و فتوحات برت
ور بدنیاست وجود تو بعقبی مانند
واندر او لطف و غضب جای جنان و سقرت
جانب کوه وری چند بکین تازی اسب
که دمد نام خدا چرخ بدفع خطرت
سینه اسب تو پرشد مگر ازکشتی نوح
که جهانیش بطوفان و نباشد حذرت
گرتو با این دل و این زهره سوی بیشه چمی
روبهم گر ننهد پنجه همی شیر نرت
سخت تر از تو دلیری نشنیدم به نبرد
خلق کرده است مگر بار خدای از حجرت
که برازنده تر از تست بهیجا که بود
توسن از چرخ و سپر ازمه و مغفر زخورت
توئی آن سرو سهی قامت فرخنده لقا
که بود کاخ فلک ناصردین کاشمرت
چشم شه بر رخ تو گوش تو برگفته شاه
که ایازیست بنزد شه محمود فرت
داورا چاکر دیهیم تو تاج الشعر است
که خجل ماند ه زالطاف برون ازشمرت
لطف تو پیش ملک پایه من بس بفزود
که بسی پایه فزاید ملک دادگرت
شه کجا بنده کجا بحر کجا قطره کجا
لطفها میکنی ای تاج سرم خاک درت
تا بود ارض وسما باش تو چون بحر وسحاب
گفت دلکش گهرت بخش فراوان مطرت
                                                                    
                            مگر از مهر بود ما در و از مه پدرت
پدر و مادرت از ماه و زمهر است مگر
که برخساره بود جلوه شمس و قمرت
تو بدین طره و رخسار بهر جا گذری
سنبل و لاله همی بردمد از رهگذرت
دل صد خیل بموی تو و مو بر بن گوش
وین عجب تر که نی از ناله ایشان خبرت
من بیک دل جگرم خون شده ازغصه تو
چون کنی با دل صد خیل بنازم جگرت
تو بمن دشمن و من زان رخ نیکو که تراست
دوست تر دارم هر روز ز روز دگرت
همه دم بیشتر از پیشترم دل ببری
چون نخواهم همه دم بیشتر از پیشترت
سروی اما ننهی پای بهر گلشن و کوی
مهی اما نتوان دید بهر بام و درت
گرنه مه زچه در کف نفتد دامن تو
ورنه سرو چرا بر نخوریم از ثمرت
در بهر پرده بدین مو که که تو داری مگریز
که شود بوی به از نافه او پرده درت
گر بمغرب تو بدین موی گریزی ازمن
که بمشرق من از او بوی برم بر اثرت
با وصالت بزمستان نفروزم آتش
که بگرمی نگرم ثانی سوزان شررت
در حضورت ببهاران نکنم یاد چمن
که بنرمی شمرم تالی نسرین ترت
خواهمت بوسه زنم گه بقدم گاه بفرق
کز خدا ختم نکوئی است بسیمینه برت
پای تا سرهمگی درخور بوسی وکنار
نه شگفت ارنکنم فرق زپا تا بسرت
چند گوئی که مجو از لب شیرینم کام
ورنه گویم سخنی تلخ و بد و جان شکرت
تو کجا و سخن تلخ که شیرین گردد
چون برآید زمیان لب همچون شکرت
یاد داری که بمستی شبکی پرسیدی
که من و ماه کدامیم به اندر نظرت
گفتم ازمه تو بهی لیک اگر بپسندد
از پی خدمت خود داور والا گهرت
راد شهزاده آراسته سیف الدوله
که شود چرخ غلامت بگزیند اگرت
وارث تخت شهی آنکه سپهرش گوید
کای مه و منطقه قربان کلاه وکمرت
دید تیغش چو ببر دهر بدو داد پیام
که بزی خوش که بود تابع فرمان ظفرت
یافت کلکش چو بکف چون بدو برد نماز
که بمان شاد که شد سخره قدرت قدرت
که زمن مژده بسوی عضدالدوله برد
کز نیاکان تو افزود شکوه پسرت
این پسر را که تو داری نه عجب گر رضوان
آید از خلد پی تهنیت از بوالبشرت
ای محمد سیر و نام کز اخلاق نکو
گشته ضرب المثل اندر همه عالم سیرت
توئی آن دوحه گلزار فتوت که بود
مردمی شاخ و شرف برگ و فتوحات برت
ور بدنیاست وجود تو بعقبی مانند
واندر او لطف و غضب جای جنان و سقرت
جانب کوه وری چند بکین تازی اسب
که دمد نام خدا چرخ بدفع خطرت
سینه اسب تو پرشد مگر ازکشتی نوح
که جهانیش بطوفان و نباشد حذرت
گرتو با این دل و این زهره سوی بیشه چمی
روبهم گر ننهد پنجه همی شیر نرت
سخت تر از تو دلیری نشنیدم به نبرد
خلق کرده است مگر بار خدای از حجرت
که برازنده تر از تست بهیجا که بود
توسن از چرخ و سپر ازمه و مغفر زخورت
توئی آن سرو سهی قامت فرخنده لقا
که بود کاخ فلک ناصردین کاشمرت
چشم شه بر رخ تو گوش تو برگفته شاه
که ایازیست بنزد شه محمود فرت
داورا چاکر دیهیم تو تاج الشعر است
که خجل ماند ه زالطاف برون ازشمرت
لطف تو پیش ملک پایه من بس بفزود
که بسی پایه فزاید ملک دادگرت
شه کجا بنده کجا بحر کجا قطره کجا
لطفها میکنی ای تاج سرم خاک درت
تا بود ارض وسما باش تو چون بحر وسحاب
گفت دلکش گهرت بخش فراوان مطرت
