عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۵ - پیدا کردن جمله اقسام نعمت و درجات آن
بدان که نعمت حقیقی سعادت آخرت است که آن مطلوب است در نفس خویش نه برای نعمتی دیگر ورای آن و آن چهار چیز است: بقایی که فنا را به وی راه نبود و شادیی که به اندوه آمیخته نبود و علمی و کشفی که اندر وی کدورت و ظلمت جهل نبود و بی نیازیی که فقر و نیاز را به وی راه نبود، و فذلک این با لذت مشاهده حضرت الهیت آید که ملال و زیان را به وی راه نبود. نعمت حقیقی این است که وسیلت و راه این است و در نفس خویش مطلوب نیست و نعمت تمام این بود که از وی وی را خواهند نه چیزی دیگر را.
و برای این گفت رسول(ص) «العیش عیش الاخره» و این کلمه یک راه رسول(ص) در غایت شدت بود. گفت تا خود را از رنج دنیا سلوت دهد. و یک راه در غایت شادی در حج وداع که دین به کمال رسیده بود و همه خلق روی به وی آورده بودند، وی بر پشت اشتر بود و از وی اعمال حج می پرسیدند. چون آن کمال بدید، این کلمه بگفت تا دل وی به لذت دنیا بازننگرد. و یکی گفت، «بار خدایا! اسئلک تمام النعمه» رسول(ص) بشنید. گفت، «دانی که تمام نعمت چه باشد؟» گفت، «نه»، گفت، «آن که در بهشت شوی».
اما آن نعمتها که در دنیا باشد هر چه وسیلت آخرت نیست، به حقیقت آن نعمت نیست، اما آنچه وسیلت آخرت است تفاریق آن با شانزده چیز آید:
چهار در دل و چهار در تن و چهار بیرون تن و چهار جمع بود میان این دوازده. اما آنچه در دل است علم مکاشفه است و علم معاملت است و عفت و عدل. اما علم مکاشفه آن است که خدای را تعالی و صفات او و ملایکه و رسل وی بشناسد و علم معاملت آن است که در این کتاب بگفته ایم که عقبات راه را چنان که در رکن مهلکات است و زاد راه چنان که در رکن عبادات و معاملات است و منازل راه چنان که در رکن منجیات است همه بشناسد بتمامی، اما عفت آن است که تمام حسن خلق حاصل کند در شکستن قوت شهوت و قوت غضب هر دو، و عدل آن است که تمام حسن خلق حاصل کند در شکستن قوت شهوت و قوت غضب هر دو. و عدل آن است که شهوت و خشم را از میان برنگیرد، که این خسران بود و مسلط نگذارد تا از حد بشود که این طغیان بود، بلکه به ترازو راست می سنجد چنان که حق تعالی گفت، «الا تطغوا فی المیزان و اقیموالوزن بالقسط و لا تخسر والمیزان».
و این هر چهار تمام نشود الا به نعمتها که در تن باشد و آن چهار است: تندرستی و قوت و جمال و عمر دراز. اما حاجت سعادت آخرت به تندرستی و قوت و عمر دراز پوشیده نیست که علم و عمل و خلق نیکو آن فضایل که در دل آدمی بگفتیم به کمال بی این به دست نیاید. اما جمال به وی حاجت کمتر افتد، ولکن حاجت نیکوروی رواتر بود و جمال نیز همچون مال و جاه بود بدین معنی. و هرچه در حاجات مهم دنیا به کار آید در آخرت به کار آمده باشد که مهمات دنیا سبب فراغ آخرت است و دنیا مزرعه آخرت است.
و دیگر نیکویی ظاهر عنوان نیکویی باطن بود. آن نور عنایتی است که در وقت ولادت بیاید و غالب آن بود که چون ظاهر بیاراست باطن نیز به خلق نیکو بیاراید، و از این گفته اند که: هیچ زشتی نبینی که نه از هرچه در وی بود روی نیکوتر بود. و رسول (ص) گفت، «حاجت از نیکورویان خواهید»، و عمر رضی الله عنه گفت، «چون رسولی جای فرستید نیکوروی و نیکونام باید که باشد».
و فقها گفته اند، «چون صفات ائمه در نماز برابر بود در علم و قرائت و ورع، نیکوروی اولی تر بود به امامت». و بدان که بدین آن می خواهم که شهوت را بجنباند که آن صفت زنان بود، لکن بالای تمام کشیده و صورت راست متناسب چنان که دلها و چشمها از وی نفرت نگیرد.
و اما نعمتهایی که بیرون تن است و وی را بدان حاجت است، مال و جاه و اهل و عشیرت و بزرگی نسب است اما حاجت آخرت به مال از آن وجه است که کسی که چیزی ندارد و همه روز به طلب قوت مشغول بود، به علم و عمل کی پردازد؟ پس قدر کفایت از مال نعمت دینی است. و اما جاه بدان حاجت است که هرکه جاه ندارد همیشه در دل او استخفاف باشد و ایمن نبود از دشمنان. لکن آفت در زیادتی مال و جاه است و برای این گفت رسول (ص)، «هرکه بامداد برخیزد و تندرست بود و ایمن و قوت روز دارد، چنان است که همه دنیا وی دارد»، و این بی مال و جاه راست نیاید.
و رسول (ص) گفت، «نعم العون علی تقوی الله المال. نیک یاوری است مال بر پرهیزگاری». اما اهل و فرزند نعمت است در دین که اهل سبب فراغت بود از مشغله بسیار و سبب ایمنی از شر شهوت. و از این گفت رسول (ص)، «نیک یاور است در دین زن شایسته». و عمر رضی الله عنه گفت، «چه جمع کنیم از مال دنیا؟» گفت، «زبان ذاکر و دل شاکر و زن مومنه». و فرزند سبب دعای نیکو بود پس از مرگ و در جمله زندگانی یاورد بود. و فرزندان نیک چون دست و پای و پر و بال مرد باشند که کارها را کفایت کنند. و این نعمت باشد، اگر از آفت ایشان روی با دنیا نیاورد.
و اما نسب محترم از نعمت است که امامت به نسب قریش مخصوص است و رسول (ص) گفته است، «تخیرو النطفکم الاکفاء و ایاکم و خضراء الدمن». گفته است که، «تخم جای شایسته نهید و از سبزه که بر سر مزبله باشد بپرهیزید»، گفتند، «این چیست؟» گفت، «زن نیکو از نسب بی اصل». و بدان که بدین نسب نسب خواجگی دنیا نمی خواهیم، بلکه نسب دین که با اهل صلاح و اهل علم شود. و این نیز نعمتی است. و اخلاق بیشتر سرایت کند از اصل. و صلاح اصل دلیل صلاح فرع بود، چنان که خدای تعالی گفت، «و کان ابوهما صالحا».
و اما آن چهار نعمت که میان این دوازده جمع کند. هدایت است و رشد و تایید و تسدید که جمله این را توفیق گویند و هیچ نعمت بی توفیق نعمت نیست. و معنی توفیق موافقت افگندن است میان قضای خدای و میان ارادت بنده و این هم در شر بود و هم در خیر، ولکن به حکم عادت به عبادت خاص گشته است.
و آن جمع کردن است میان ارادت بنده و قضای خدای در آن چیز که خیر بنده بود، و این به چهار چیز تمام شود: اول هدایت. که هیچ کس از هدایت مستغنی نیست که اگر کسی طالب سعادت آخرت باشد، چون راه آن نداند و بی راهی از راه نشناسد چه فایده ای بود؟ پس آفریدن اسباب، بی هدایت راست نیاید و برای این منت نهاد به هردو و گفت، «الذی اعطی کل شیئی خلقه ثم هدی» و گفت، «قدر فهدی».
و بدان که این هدایت بر سه درجه است: اول آن است که فرق کند میان شر و خیر، و این همه عاقلان را داده است، بعضی را به عقل و بعضی را بر زبان پیغمبران. و این که گفت، «و هدیناه النجدین» این خواسته است که راه خیر و شر به وی نمود و این که گفت، «و اما ثمود فهدیناهم فاستحبوا العمی علی الهدی» این خواست و هرکه از این هدایت محروم است یا به سبب حسد و کبر است یا به سبب شغل دنیا که گوش به انبیا و اولیا و علما ندهند، اگر نه هیچ عاقل از این عاجز نیست.
درجه دوم هدایت خاص است که در میان مجاهدت و معاملت دین اندک اندک پیدا می آید و راه حکمت گشاده می گردد. و این ثمرت مجاهدت است، چنان که گفت، «والذینی جاهدوا فینالنهدینهم سبلنا» گفت، «چون مجاهدت کنند ایشان را به راه خود هدایت کنیم». و نگفت به خود هدایت کنیم، و این که گفت، «والذین اهتدوا ازادهم هدی» هم این باشد.
درجه سوم هدایت خاص خاص است و این نور در عالم نبوت و ولایت پیدا آید و این هدایت بود به حق تعالی. و این بر وجهی بود که عقل را قوت آن نبود که به خود به وی رسد و این که گفت، «قل ان هدی الله هو الهدی» این خواست که هدای مطلق این است، و این را حیات خواند و گفت، «افمن کان میتا فاحییناه و جعلناله نورا یمشی به فی الناس».
اما رشد آن بود که با هدایت در وی تقاضای رفتن راهی که بدانست پدید آید، چنان که گفت، «ولقد اتینا ابراهیم رشده» و کودک که بالغ شود، اگر داند که مال چون نگاه دارد و ندارد، وی را رشید نگویند، اگرچه هدایت یافته است.
و اما تسدید آن بود که حرکات اعضای وی را از جانب صواب به آسانی حرکتی دهند تا بزودی به مقصود می رسد. پس از ثمرت هدایت در معرفت است و ثمرت رشد در داعیه و ثمرت تسدید در قدرت و آلات حرکت. و اما تایید عبارت است از مدد فرستادن از غیب در باطن به تیزی بصیرت و در ظاهر به قوت بطش و حرکت، چنان که گفت، «و ایدک بروح القدس». و عصمت بدین نزدیک بود. و از آن باشد که در باطن وی مانعی پدید آید از راه معصیت و شرک، اما مانع نداد بتمامی که از کجا آمد، چنان که گفت، «و لقد همت به وهم بهالولا ان رای برهان ربه».
این است نعمتهای دنیا که زاد راه آخرت است و این را به اسباب دیگر حاجت است و آن اسباب را اسباب دیگر تا آنگه که به آخر به دلیل المتحرین و رب الارباب رسد که مسبب الاسباب است و شرح جمله حلقه های سلسله اسباب دراز است و این قدر اینجا کفایت است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۷ - فصل (بر بلا نیز شکر باید کرد)
بدان که بر بلا نیز شکر باید کرد که جز کفر و معصیت هیچ بلا نیست که نه ممکن بود که اندر آن خیری باشد که تو ندانی و خدای تعالی خیر تو بهتر داند، بلکه در هر بلائی از پنج گونه شکر واجب است:
یکی آن که مصیبت که بود در تن بود و در کار دنیا. و در کار دین نبود. یکی سهل تستری را گفت، «دزد در خانه من رفت و کالا ببرد»، گفت، «اگر شیطان در دل شدی و ایمان ببردی چه کردی؟»
دوم آن که هیچ بیماری و بلا نیست که نه بتر از آن تواند بود. شکر باید کرد که بتر از آن نبود. که هرکه مستحق هزار چوب بود که بزنند چون صد بیش نزنند وی را جای شکر بود. یکی زا از مشایخ تشتی خاکستر به سر فرو کردند، گفت، «چون مستحق آتش بودم به خاکستر صلح کردند نعمتی تمام است».
سوم آن که هیچ عقوبت نیست که اگر به آخرت افتادی عظیم تر بودی، شکر باید کرد که در دنیا بودی. و این سبب آن بود که بسیاری عقوبت آخر از وی بیفتد. و رسول (ص) گفت، «هرکه را در دنیا عقوبت کردند در آخرت نکنند، چه بلا کفارت گناهان است، چون بیگناه گردد عقوبت از کجا بود؟» پس طبیب که تو را داروی تلخ دهد و فصد کند اگرچه با رنج بود جای شکر بود که بدین رنج از رنج بیماری سخت برستی.
چهارم آن که این مصیبت بر تو نبشته بود و در لوح محفوظ و در راه بود، چون از راه برخاست و بازپس کرده آمد جای شکر بود. شیخ ابوسعید از خر درافتاد. گفت، «الحمدالله» گفتند، «چرا؟» گفت، «از آن که بلا بازپس پشت افتاد». یعنی که واجب بود که این ببود که در قضای ازلی حکم کرده بود.
پنجم آن که سبب ثواب آخرت باشد از دو وجه: یکی آن که ثواب بزرگ بود چنان که در اخبار آمده است. و دیگر آن که سر همه گناهان الفت گرفتن است با دنیا، چنان که دنیا بهشت تو شود و رفتن به حضرت الهیت زندان تو شود. و هرکه را در دنیا به بلاها مبتلا کردند دل وی از دنیا نفور شود. و هیچ بلا نیست که نه تادیبی است از حق تعالی و اگر کودک عاقل بود، چون وی را ادب کنند بداند که فایده آن بسیار بود.
و در خبر است که، »خدای تعالی به بلا دوستان خویش را تعهد کند، چنان که شما بیمار را به شراب و طعام تعهد کنید». و یکی رسول (ص) را گفت که مال من ببردند گفت، «خیر نیست در کسی که مال وی نشود و تن وی بیمار نگردد که خدای تعالی چون بنده ای را دوست دارد بلا بر وی ریزد». و گفت، «بسیار درجات است در بهشت که بنده به جهد خویش بدان نتواند رسید، خدای تعال وی را به بلا رساند».
و یک روز رسول (ص) به آسمان می نگرید. بخندید و گفت، «عجب بماندم از قضای خدای تعالی در حق مومن که اگر به نعمت حکم کند و اگر به بلا، رضا دهد و خیر وی باشد، یعنی که بر این صبر کند و بر آن شکر. و در هر دو خیر وی بود». و گفت، «اهل عافیت در قیامت خواهند که در دنیا گوشت ایشان به ناخن پیرای ببریدندی، از بس درجات که اهل بلا را بینند»، و یکی از پیغامبران گفت، «بارخدایا! نعمت بر کافران می ریزی و بلا بر مومنان. چه سبب است؟ گفت، «بنده و بلا و نعمت همه از آن منند. مومن را گناه بود. خواهم که به وقت مرگ پاک و بی گناه مرا بیند. گناهان وی را به بلای این جهان کفارت کنم و کافر را نیکوییها بود. خواهم که مکافات آن به نعمت دنیا بازکنم تا چون مرا بیند وی را هیچ حق نمانده باشد تا عقوبت وی تمام بتوانم کرد».
و چون این آیت فرود آمد که هرکه بدی کند جزا بیند. من یعمل سوا یجزبه، صدیق گفت، «یا رسول الله! چگونه خلاص یابیم؟» گفت، «نه بیمار شوید و نه اندوهگین شوید. جزای گناه مومن این بود». سلیمان (ع) را فرزندی بود. فرمان یافت. رنجور شد. دو فریشته بر صورت خصم پیش وی آمدند. یکی گفت، «تخم در زمین افگندم. این دیگر در زیر پای آورد و تباه کرد». دیگری گفت، «تخم در شاهراه افگنده بود. چون از چپ و راست نبود راه در زیر پای آوردم». سلیمان (ع) گفت، «ندانستی که تخم در شاهراه افکنی از روندگان خالی نبود؟» گفتند، «پس تو ندانستی که آدمی در شاهراه مرگ است که به مرگ پسر جامه ماتم درپوشیدی؟» پس سلیمان (ع) توبه کرد و آمرزش خواست.
عمر بن عبدالعزیز پسر خویش را بیمار دید بر خطر مرگ. گفت، «ای پسر تو از پیش برو تا در ترازوی من باشی که من دوست تر دارم از آن که من در ترازوی تو باشم». گفت، «ای پدر من آن خواهم که تو دوست تر داری». ابن عباس را خبر دادند که دخترت بمرد. گفت، «انا لله و انا الیه راجعون، عورتی بپوشید و مونتی کفایت کرد و ثوابی نقد گشت». پس برخاست و دو رکعت نماز کرد و گفت، «چنین فرموده است که: استعینوا بالصبر و الصلوه ما هردو به جا آوردیم».
و حاتم اصل گفت، «خدای تعالی در قیامت به چهار کس بر چهار گروه حجت کند: به سلیمان بر توانگران و به یوسف بر بندگان و به عیسی بر درویشان و به ایوب بر اهل بلا». این قدر از علم شکر کفایت بود در این کتاب والله اعلم بالصواب.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۸ - اصل سیم
بدان که خوف و رجا چون دو جناح است سالک راه را که به همه مقامهای محمود که رسد به قوت وی رسد که عقبات که حجاب است از حضرت الهیت سخت بلند است تا امیدی صادق و چشمی بر لذت جمال حضرت نباشد آن عقبات قطع نتواند کرد. و شهوات بر راه دوزخ غالب است و فریبنده و کشنده است. و دام وی گیرنده و مشکل است. تا هراس بر دل وی غالب نشود، از وی حذر نتوان کرد، به سبب این است که فضل خوف و رجا عظیم است که رجا چون زمام است که بنده ای را می کشد و خوف چون تازیانه است که وی را می تازد و ما حکم رجا اول بگوییم آنگاه خوف.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۹ - فضیلت رجا
بدان که عبادت خدای تعالی بر امید کرم و فضل نیکوتر از عبادت بر هراس از عقوبت که از امید محبت خیزد و هیچ مقام از مقام محبت فراتر نیست و از خوف بیم و نفرت بود. و برای این گفت رسول (ص)، «لا تموتن احدکم الا و هو حسن الظن بربه. هیچ کس مباد که بمیرد و به خدای تعالی نیکو گمان نبرد». و گفت، «خدای تعالی می گوید: من آنجایم که بنده ام گمان برد. هر گمان که خواهی به من می بر». و رسول (ص) یکی را گفت در وقت جان کندن که خویشتن را چگونه می یابی؟ گفت، «چنان که از گناهان خویش می ترسم و به رحمت وی امید می دارم». گفت، «در دل هیچ کس این جمع نشود که نه حق تعالی وی را ایمن کند از آنچه می ترسد و بدهد آنچه بخواهد».
و حق تعالی وی را فرستاد به یعقوب (ع) که دانی که یوسف را ازتو چرا جدا کردم؟ از آن که گفتی، «اخاف یاکله الذئب و انتم غافلون» گفتی، «ترسم که گرگ وی را بخورد». از گرگ ترسیدی و به من امید نداشتی و از غفلت برادران وی اندیشیدی و از حفظ من یاد نکردی.
علی (ع) یکی را دید نومید از بسیاری گناه خویش. گفت نومید مشو که رحمت وی از گناه تو عظیمتر است. و رسول (ص) گفت که خدای تعالی روز قیامت بنده را گوید چرا منکر دیدی حسبت نکردی؟ اگر خدای تعالی حجت به زبان وی دهد و گوید از خلق ترسیدم و به تو امید رحمت می داشتم بر وی رحمت کند».
و رسول (ص) یک روز گفت، «اگر آنچه من دانم شما بدانید اندک خندید و بسیار گریید و به صحرا شوید و دست بر سینه می زنید و زاری می کنید». پس جبرئیل (ع) بیامد و گفت، «خدای تعالی می گوید چرا بندگان مرا نومید می کنی از رحمت من؟» پس بیرون آمد و امیدهای نیکو داد از فضل خدای تعالی.
و خدای تعالی وحی فرستاد به داوود (ع) که مرا دوست دار و مرا در دل بندگان دوست گردان. گفت، «چگونه دوست گردانم؟» گفت، «فضل و نعمت من با یاد ایشان ده که از من جز نیکوئی ندیده اند». و یحیی بن اکثم را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «در موقف سوال بداشت مرا و گفت: یا شیخ چنین کردی و چنین. تا ترسی عظیم بر من غالب شد. پس گفتم بارخدایا ما را از تو خبر نه چنین دادند؟ فرمان آمد که چون دادند؟ گفتم عبدالرزاق مرا خبر داد از معمر از زهری از انس از رسول الله (ص). از جبرئیل از تو که گفتی: من با بنده آن کنم که به من گمان برد و از من چشم دارد و من چشم داشتم که بر من رحمت کنی. گفت: راست گفت جبرئیل و راست گفت رسول و راست گفت انس و راست گفت زهری و راست گفت معمر و راست گفت عبدالرزاق. بر تو رحمت کردم. پس مرا خلعت پوشیدند و از خدمان بهشت پیش من می رفتند. شادیی دیدم که مثل آن نبود».
و در خبر است که یکی از بنی اسرائیل مردمان را از رحمت خدای نومید کردی و کا بر ایشان سخت گرفتی. روز قیامت خدای تعالی با وی گوید امروز تو را از رحمت چنان نومید کنم که بندگان مرا نومید کردی. و در خبر است که مردی هزار سال در دوزخ بود. پس گوید یا حنان یا منان. جبرئیل را گوید برو و بنده مرا بیاورد. گوید، «جای خویش در دوزخ چون یافتی؟» گوید، «بهترین جایها»، گوید، «وی را با دوزخ ببرید». چون با دوزخ می برند بازپس می نگرد. خدای تعالی گوید، «چرا می نگری؟» گوید، «گمان بردم که پس از آن که مرا بیرون آوی باز نفرستی». گوید، «وی را به بهشت ببرید». و بدین امید نجات یابد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۰ - حقیقت رجا
بدان که هرکه در مستقبل نیکویی چشم دارد این چشمداشت وی را باشد که رجا گویند و باشد که تمنی گویند و باشد که غرور گویند. و احمقان و ابلهان اینها از یکدیگر بازندانند و پندارند که این همه امید است و رجای محمود است، و این نه چنان است، بلکه اگر کسی تخمی نیک طلب کند و در زمین نرم افگند و خارر و گیاه پاک کند و به وقت آب دهد و چشم دارد که ارتفاع بردارد، چون خدای تعالی صواعق نگاه دارد و آفت دفع کند، این چشم داشتن را امید گویند.
و اگر تخم نیکو طلب نکند و در زمین نرم نیفکند و از خار و گیاه پاک نکند و آب ندهد و ارتفاع چشم دارد، این را غرور گویند و حماقت نه رجا. و اگر تخم نیک در زمین پاک افگند و زمین از خار و گیاه پاک کند، ولکن آب ندارد و چشم می دارد که باران آید، جایی که باران آنجا غالب نباشد، ولکن محال نیز نباشد این را تمنی گویند.
همچنین هرکه تخم ایمان درست در صحرای سینه بنهد و سینه از خار و اخلاق بد پاک بکند و به مواظبت بر طاعت درخت ایمان را آب دهد و چشم دارد از فضل خدای تعالی تا آفات دور دارد، تا به وقت مرگ همچنین بماند و ایمان به سلامت ببرد، این را امید گویند. و نشان این آن بود که در مستقبل به هرچه ممکن بود هیچ تقصیر نکند و تعهد بازنگیرد که فروگذاشت تعهد گشت از نومیدی بود نه از امید.
اما اگر تخم ایمان پوسیده بود یعنی یقین درست نبود یا درست بود، لکن سینه از اخلاق بد پاک نکند و به طاعت آب ندهد چشم داشتن رحمت از حماقت بود نه از امید، چنان که رسول (ص) گفت، «الاحمق من اتبع نفسه هواها و تمنی علی الله عزوجل، احمق آن بود که هرچه خواهد کند و رحمت چشم می دارد»، که حق تعالی می گوید، «فخلف من بعدهم خلف ورثوالکتاب یاخذون عرض هذا الادنی و یقولون سیغفرلنا» مذمت کرد کسانی را که پس از انبیا علم به ایشان رسید، ولکن به دنیا مشغول شدند و گفتند چشم داریم که خدای تعالی بر ما رحمت کند.
پس هرچه اسباب است از آنچه به اختیار بنده تعلق دارد، چون تمام شد ثمرت چشم داشتن رجا باشد و چون اسباب ویران باشد چشم داشتن حماقت بود و غرور و اگر نه ویران بود و نه آبادان آروز باشد. و رسول (ص) گفت، «لیس الدین بالتمنی کار دین به آرزو راست نیاید»، پس هرکه توبه کند باید که امید قبول دارد و هرکه توبه نکرد، لکن به سبب معصیت خود اندوهگین و رنجور بود و چشم می دارد که خدای تعالی وی را توبه دهد این رجاست که رنجوی وی سبب آن است که به توبه کشد. اما اگر رنجور نبود و توبه چشم دارد غرور بود اگرچه ابلهان امید نام کنند.
خدای تعالی می گوید، «والذین هاجروا و جاهدوا الی فی سبیل الله اولئک یرجعون رحمه الله، کسانی که ایمان آورند و آرزوی خویش در شهر و سرای خویش بگذاشتند و غربت اختیار کردند و با کفار جهاد نمودند، ایشان را جای امید است به رحمت ما»، یحیی بن معاذ گوید، «هیچ حماقت نیست بیش از آن که تخم آتش می پراکند و به بهشت چشم می دارد. و سرای مطیعان می جوید و کار عاصیان می کند. و عمل ناکرده را ثواب می بیوسد».
و یکی بود که وی را زیدالخیل گفتندی. رسول (ص) را گفت، «آمده ام تا از تو بپرسم که نشان آن که خدای تعالی به وی شر خواسته باشد چیست؟ و نشان آن که به وی خیر خواهد چیست؟» و گفت، «هر روز برخیزی به چه صفت باشی؟» گفت، «چنان که خیر را و اهل خیر را دوست دارم و اگر خیری پدید آید بزودی بکنم و ثواب آن به یقین بشناسم و اگر از من فوت شود اندوهگین باشم و در آرزوی آن بمانم». گفت، «این است نشان آن که به تو خیر خواسته است. و اگر کاری دیگر خواستی تو را بدان مشغول کردی و آنگاه باک نداشتی که در کدام وادی از وادیهای دنیا تو را هلاک کردی».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۱ - علاج حاصل کردن رجا
بدان که بدین دارو هیچ کس را حاجت نیست مگر دو بیمار را: یکی آن که از بسیاری گناه نومید شده است و توبه نمی کند و می گوید نپذیرند و دیگر آن که از بسیاری جهد و طاعت خویشتن هلاک می کند و رنج بسیار می کشد که طاقت ندارد. این دو بیمار را بدین دارو حاجت است، اما اهل غفلت را این دارو نبود بلکه زهر قاتل بود. و امید غالب به دو سبب شود: اول اعتبار است که اندیشه کند در عجایب دنیا و آفرینش نبات و حیوان و انواع نعمت، چنان که در کتاب شکر گفتیم تا رحمتی بیند و عنایتی و لطفی که ورای آن نتواند بود. که اگر در خویشتن نگرد هرچه وی را می بایست چگونه آفریده است، تا آنچه به ضرورت بود چون سر و دل، یا بدان حاجت بود بی ضرورت چون دست و پای، و آرایش بود بی حاجت چون سرخی لب و کژی ابرو و سیاهی و راستی مژه چشم چون آفریده است.
و این رحمت با حیوانات همه بکرده است، تا بر زنبوری چندان لطافت صنع است در تناسب شکل وی و در نیکویی نقش وی و در هدایت که وی را داده است تا خانه خویش بنا کند و عسل در وی جمع آورد و طاعت پادشاه خویش چون دارد و پادشاه سیاست چون کند. هرکه در چنین عجایب در ظاهر و باطن خویش و در همه آفرینش تامل کند داند که رحمت عظیم تر از آن است که نومیدی را جای بود و یا باید که خوف غالب بود، بلکه باید که خوف و رجا برابر بود، پس اگر رجا غالب باشد جای آن هست و باز لطف و رحمت حق تعالی در آفرینش نهایت ندارد.
تا یکی از بزرگان می گوید، «هیچ آیت در قرآن امیدوارتر از آیت مداینت نیست که حق تعالی درازترین آیتی در قرآن فرو فرستاده است تا مال چون نگاه دارند و چگونه با وام دهند که ضایع نشود. چگونه ممکن گردد با چنین عنایتی از آمرزش ما قاصر بود تا همه به دوزخ رویم؟ این یک علاج بود حاصل کردن رجا را. و سخت عظیم و بی نهایت است و هر کسی بدین درجه نرسد.
سبب دوم تامل است در آیات و اخبار رجا که آن نیز از حد بیرون است چنان که در قرآن است که همی گوید، «هیچ کس از رحمت من نومید مشوید لاتقنطوا من رحمه الله» فرشتگان آمرزش می خواهند «یستغفرون لمن فی الارض» و «دوزخ برای آن است تا کفار را آنجا فرو آرند، اما شما را بدان ترسانند. ذلک یخوف الله به عباده و رسول (ص) هرگز از آمرزش خواستن امت خویش نیاسود تا این آیت فرود آمد، «و ان ربک لذو مغفره للناس علی ظلمهم» و چون این آیت فرود آمد که «و لسوف یعطیک ربک فترضی»، گفت، «محمد راضی نباشد تا از امت وی در دوزخ یک تن بود».
و چنین آیات بسیار است و اما اخبار آن است که رسول (ص) می گوید، «امت من امتی مرحوم است، عذاب ایشان در دنیا باشد، فتنه و زلزله، و چون روز قیامت آید به دست هریکی کافری بازدهند و گویند این فدای توست از دوزخ».
و گفت، «تب از جوش دوزخ است و نصیب مومن از دوزخ آن است». و انس می گوید که رسول (ص) گفت، «بارخدایا! حساب امت من به من کن تا کسی مسادی ایشان نبیند». گفت، «ایشان امت تواند و بندگان منند و من بر ایشان رحیم ترم. نخواهم که مساوی ایشان کسی بیند، نه تو و نه دیگری». و گفت، (ص) که حیات من خیر شماست اگر زنده باشم شریعت به شما می آموزم و اگر مرده باشم اعمال شما بر من عرضه می کنند. آنچه نیک بود حمد و شکر می کنم. و آنچه بد بواد آمرزش می خواهم.
و یک روز رسول (ص) گفت، «یا کریم العفو!» جبرئیل گفت، «دانی که معنی این چه بود؟ آن که زشتی عفو کند و به نیکویی بدل کند». و گفت، «چون بنده گناه کند و استغفار کند، خدای تعالی گوید: ای فرشتگان نگاه کنید که بنده من گناهی کرد و دانست که وی را خداوندی است که به گناه بگیرد و به استغفار بیامرزد. گواه گرفتم شما را که وی را بیامرزیدم». و گفت، «خدای تعالی می گوید: اگر بنده من گناه کند به پری آسمان، چون استغفار می کند امید می دارد، وی را می آمرزم». و گفت، «اگر بنده به پُری زمین گناه دارد، من به پری زمین برای او رحمت دارم». و گفت، «فرشته گناه بنده ننویسد تا شش ساعت، اگر گناه را استغفار کند اصلا ننویسد و چون توبه نکند و طاعت نکند، فریشته دست راست گوید آن دیگر را که گناه از دیوان وی بیفگن تا من نیز یک حسنت بیفگنم عوض آن. و هر حسنی به ده سیئه بود، نه وی را بماند»، و گفت، «چون بنده گناه کند بر وی نویسند». اعرابیی گفت، «اگر توبه کند؟» گفت، «محو کنند»، گفت، «اگر با سر شود؟» گفت، «بنویسند»، گفت، «اگر توبه کند؟» گفت، «محو کنند»، گفت، «تا کی؟» گفت، «تا استغفار می کند».
خدای تعالی را از آمرزش ملال نگیرد تا بنده را از استغفار ملال نگیرد. و چون قصد نیکی کند فریشته حسنت بنویسد پیش از آن که بکند. اگر بکند به ده بنویسد و آنگاه زیادت همی کند تا به هفتصد. و چون قصد معصیت کند ننویسد. اگر بکند یکی بنویسد و وی را عفو خدای بود.
و مردی رسول (ص) را گفت که من ماه رمضان روزه دارم و بس و پنج نماز کنم و بر این نیفزایم. و خدای را تعالی بر من زکوه و حج نیست که مال ندارم، فردا کجا باشم؟ رسول (ص) بخندید و گفت، «با من باشی اگر دل از دو چیز نگاه داری. از غل و حسد و زبان از دو چیز نگاه داری. غیبت و دروغ. و چشم از دو چیز نگاه داری: به نامحرم نگریدن و به خلق خدای به چشم حقارت نگاه کردن، با من در بهشت به هم باشی براین کف دست خود عزیزت دارم».
و اعرابیی رسول (ص) را گفت که حساب خلق فردا که کند؟ گفت، «خدای تعالی»، گفت، «به خودی خود؟» گفت، «آری»، اعرابی بخندید. رسول (ص) گفت، «ای اعرابی! بخندیدی؟» گفت، «آری کریم چون دست بیابد عفو کند و چون حساب کند مسامحت کند». رسول (ص) گفت، «راست گفت. هیچ کس کریم تر از خدای نیست». پس گفت، «این اعرابی فقیه است».
پس گفت که خدای کعبه را شریف و بزرگ کرده است. اگر بنده ای آن را ویران کند و سنگ از سنگ جدا گرداند و بسوزد، جرم وی بدان درجه نبود که به ولی ای از اولیای خدای استخفاف نماید. اعرابی گفت، «اولیای خدای کیانند؟» گفت، «همه مومنان اولیای ویند، نشنیده ای این آیت «الله ولی الذین آمنوا»؟
گفت، «خدای می گوید: خلق را برای آن آفریده ام تا بر من سود کنند نه تا من بر ایشان سود کنم». و گفت، «خدای تعالی بر خود نبشته است پیش از آن که خلق را بیافرید که رحمت من بر خشم من غلبه دارد». و گفت، «هرکه لااله الاالله بگفت در بهشت شود. و هرکه آخر کلمه وی این بود آتش وی را نبیند. و هرکه بی شرک در آن جهان رود در آتش نشود».
و گفت، «اگر شما گناه نکردید خدای تعالی خلقی دیگر بیافریدی تا گناه کنند تا بر ایشان رحمت کند». و گفت، «خدای تعالی بر بنده رحیم تر از ان است که مادر مشفق بر فرزند» و گفت، «خدای تعالی چندان رحمت اظهار کند که روز قیامت که هرگز در دل نگذشته است تا به جایی که ابلیس گردن برافروزد امید رحمت را» و گفت، «خدای را تعالی صد رحمت است. نود و نه نهاده است قیامت را و یک رحمت بیش اظهار نکرده است در این عالم. همه دلها بدان یک رحمت رحیم است تا رحمت مادر بر فرزند و استور بر بچه هم از آن رحمت است».
و روز قیامت این رحمت بازان نود و نه جمع کنند و بر خلق بگسترند. هر رحمت چند اطباق آسمان و زمین. و در آن روز هیچ کس هلاک نشود مگر آن که اندرز ازل هلاک بود». و گفت، «شفاعت خویش نهاده ام اهل کبایر را از امت خویش. پندارید که برای مطیعان و پرهیزگاران است، بلکه برای آلودگان و مخلطان است».
سعد بن بلال گفت، «دو مرد را از دوزخ بیرون آورند. خدای تعالی گوید آنچه دیدید از فعل خویش دیدید که من ظلم نکنم بر بندگان و بفرماید تا ایشان را به دوزخ برند. یکی شتاب برود و با سلاسل و اغلال و دیگر بازپس می ایستد. هردو را باز آورند و پرسند که چرا چنین کردید؟ آن که شتاب کرده باشد گوید وبال نافرمانی و تقصیر چشیدم اکنون از آن بترسیدم و دیگر گوید گمان نیکو بردم امید داشتم که چون بیرون آوردی باز دوزخ بازنفرستی. پس هر دو را به بهشت فرستند».
و رسول (ص) گفت که منادی روز قیامت ندا کند که یا امت محمد! من حق خویش را در کار شما کردم و حقوق شما بر یکدیگر بماند. در کار یکدیگر کنید و همه به بهشت شوید». و گفت، «یکی را از امت من حاضر کنند روز قیامت بر سر خلایق و نود و نه سجل هریکی چندان که چشم بکشد، همه گناهان بر وی عرضه کنند و گویند از این همه هیچ انکار می کنی؟ فریشتگان از نوشتن اینها هیچ ظلم کرده اند؟ گوید: نه یارب. بازگویند: هیچ عذر داری؟ گوید: نه یارب. و دل بر دوزخ نهد، خدای تعالی گوید: تو را نزد من حسنتی هست بر تو ظلم نکنم. پس رقعتی بیاورند و بر آن نوشته: «اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمد رسول الله»، بنده گوید این رقعت با این سجلات کجا کفارت کند؟ گوید بر تو ظلم نکنند. آن همه سجلات در یک کفه نهند و آن رقعه در آن دیگر. رقعه همه را از جای برگیرد و از همه گران تر آید که هیچ در مقابله توحید خدای تعالی نیاید».
و گفت، «خدای تعالی فریشتگان را فرماید که هرکه در دل وی یک مثقال خیر است از دوزخ بیرون آرید. بیرون آورند خلق بسیار را. پس گویند که هیچ کس نماند. پس گوید: هرکه را در دل مثقال یک ذره خیر است از دوزخ بیرون آرید. بیرون آورند و گویند هیچ کس نماند که یک ذره خیر داشته است. گویند شفاعت پیغامبران و شفاعت مومنان همه برسید و اجابت کرده شد. نماند مگر رحمت ارحم الراحمین. یک قبضه از دوزخ فراگیرد و قومی را بیرون آورد که هرگز هیچ خیر نکرده باشند به قدر یک ذره و همچون انگشت شده. ایشان را در جویی افکند از جویهای بهشت که آن را نهر الحیوه خوانند. از آنجا بیرون آیند و پاک و روشن چنان که سبزه از میان سیلاب بیرون آید. هم چون مروارید روشن مهره ها در گردن که اهل بهشت همه بشناسند و گویند اینها آزاد کردگان حق تعالی اند که هرگز هیچ خیر نکرده اند. پس گویند در بهشت شوید و هرچیز که بیند شماراست. گویند بارخدایا ما را آن دادی که هیچ کس را ندادی در عالم. گوید شما را نزدیک من از این بزرگتر هست. گویند چه باشد از این بزرگتر؟ گوید رضای من که از شما خشنود باشم که هرگز ناخشنود نشوم».
و این خبر در صحیح بخاری و مسلم است. و عمرو بن حیزم گوید که سه روز رسول (ص) غایب می بود که جز به نماز فریضه بیرون نیامدی. چون روز چهارم بود بیرون آمد و گفت، «خدای تعالی مرا وعده داد که هفتاد هزار از امت تو بی حساب بیامرزم و در بهشت شوند. و من در این سه روز زیادت خواستم. خدای تعالی را کریم و بزرگوار یافتم به هر یکی از این هفتاد هزار دیگر داد مرا. گفتم: بارخدایا! امت من چندین باشند؟ گفت این عدد تمام کنم از جمله اعراب.
و روایت کرده اند که کودکی را در بعضی از غزوات اسیر گرفته بودند و در من یزید نهاده در روزی گرم بغایت. زنی را از خیمه چشم بر وی افتاد، می دوید و اهل آن خیمه از پس وی می دویدند تا کودک را بگرفت و به سینه خویش بازنهاد و خویشتن را سایه بان وی کرد تا گرما به کودک نرسد و می گفت این پسر من است. مردمان بگریستند که این بدیدند و دست از کارها بداشتند از عظیمی شفقت وی. پس دل رسول (ص) آنجا فرا رسید و قصه با وی بگفتند و شاد شد از رحیم دلی ایشان و از گریستن ایشان برای کودک. و گفت، «عجب آمد شما را از شفقت و رحمت این زن؟» گفتند، «آری»، گفت، «حق تعالی بر همگنان شما رحیم تر است از آن که این زن بر پسر خویش». و مسلمانان از آنجا پراکنده شدند به شادی تمام که مثل آن نبوده بود.
و ابراهیم بن ادهم رحمهم الله گفت، «شبی در طواف خالی بماندم و باران می آمد. گفتم بارخدایا! مرا از گناه نگاه دار تا هیچ معصیت نکنم. آوازی شنیدم از خانه کعبه که تو عصمت می خواهی و همه بندگان همین می خواهند، اگر همه را از گناه نگاه دارم فضل و رحمت خویش بر که آشکارا کنم؟»
و بدان که چنین اخبار بسیار است و کسی که خوف بر وی غالب بود این شفای وی است. و کسی که غفلت بر وی غالب بود باید که بداند با این همه اخبار که معلوم است که بعضی از مومنان در دوزخ خواهند شد و بازپسین کس آن بود که پس از هفت هزار سال بیرون آید و اگر همه یک کس بیش، در دوزخ نخواهد شد، چون در حق هر کسی ممکن است که آن وی باشد، باید که راه حزم و احتیاط گیرد و آنچه بتواند کرد از جهد بکند تا وی آن کس نباشد که اگر همه لذات دنیا بباید گذاشت تا یک شب در دوزخ نباید بود جای آن باشد تا به هفت هزار سال چه رسد.
و در جمله باید که خوف و رجا معتدل بود، چنان که عمر رضی الله عنه گفت، «اگر منادی کنند که هیچ کس در بهشت نخواهد شد مگر یک کس، گمان برم که آن من باشم و اگر گویند که هیچ کس در دوزخ نخواهد شد مگر یک کس، ترسم که آن من باشم».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۲ - پیدا کردن فضیلت خوف و حقیقت و اقسام آن
بدان که خوف از مقامات بزرگ است و فضیلت وی در خور اسباب و ثمرات وی است. اما سبب وی علم و معرفت است، چنان که شرح کرده آید و برای این گفت حق تعالی، «انها یخشی الله من عباده العلما» و رسول (ص) گفت، «راس الحکمه مخافه الله». و اما ثمرات وی عفت است و ورع و تقوی. و این همه تخم سعادت است که بی ترک شهوات و صبر از آن راه آخرت نتوان یافت و هیچ چیز شهوت را چنان نسوزد که خوف. و برای این است که حق تعالی خایفان را هدی و رحمت و علم و رضوان جمع کرد در سه آیت و گفت، «هدی و رحمه للذین هم لربهم یرهبون، و انما یخشی الله من عباده العلماء، رضی الله عنهم و رضوا عنه ذلک لمن خشی ربه»، و تقوی که ثمرت خوف است حق تعالی با خود اضافت کرد و گفت، «ولکن یناله التقوی منکم».
و رسول (ص) گفت، «آن روز که خلق را صعید قیامت جمع کنند، منادی فرماید ایشان را به آوازی چنان که دور و نزدیک بشنوند و گوید: یا مردمان! سخن شما همه بشنیدم از آن روز شما را آفریدم تا امروز سخن من بشنوید و گوش دارید که کارهای شما در پیش شما خواهم نهاد. یا مردمان! نسبی شما نهادید و نسبی من. نسب خویش برکشیدند و نسب من فرو نهادید. گفتم، «ان اکرمکم عندالله اتقیکم» بزرگترین شما آن است که پرهیزگارتر است، شما گفتید نه که بزرگ آن است که فلان بن فلان است. امروز نسب خویش بر می کشم و نسب شما فرو نهم. این المتقون؟ کجایند پرهیزگاران؟
پس علمی به پای کنند و در پیش می برند و پرهیزگاران پس آن می روند تا جمله بی حساب در بهشت شوند» و بدین سبب است که ثواب خایفان مضاعف است که گفت، «و لمن خاف مقام ربه جنتان» و رسول (ص) گفت که خدای تعالی می گوید، «به عزت من که دو خوف و دو امن در یک بنده جمع نکنم. اگر از من ترسد در دنیا و آخرت ایمن دارمش، و اگر ایمن باشد در آخرت در خوف دارمش». و رسول (ص) گفت، «هرکه از خدای ترسد همه چیزی از وی ترسد. و هرکه از خدای نترسد وی را به همه چیزی بترساند». و گفت، «تمام عقل ترین شما ترسنده ترین شماست از خدای تعالی». و گفت، «هیچ مومن نیست که یک قطره اشک از چشم وی بیاید، اگر همه چند پرمگسی باشد که آن بر روی وی رسد که نه روی وی بر آتش حرام شود». و گفت، «چون بنده را از بیم خدای تعالی موی به تن برخیزد و براندیشد، گناهان وی همچنان فرو ریزد که برگ از درخت». و گفت، «هرکس که وی از بیم حق تعالی بگریست در آتش نشود تا شیر که از پستان بیرون آمده باشد در پستان نشود».
و عایشه رضی الله عنه گوید که مصطفی (ص) را گفتم، «هیچ کس از امت تو در بهشت شود بی حساب؟» گفت، «شود. آن که از گناه خویش یاد آرد و بگرید». و گفت رسول (ص) که هیچ قطره نزد خدای تعالی دوست تر از قطره اشک نبود از بیم خدای تعالی و از قطره خون که در راه حق تعالی بریزد. و گفت، «هفت کس در سایه خدای تعالی باشند، یکی آن کس بود که خدای را تعالی در خلوت یاد کند و آب از چشم وی بریزد».
و حنظله می گوید که نزدیک رسول (ص) بودم و ما را پند می داد چنان که دلها تنگ شد و آب از چشمها روان گشت. پس با خانه آمدم. اهل با من در حدیث آمد و با حدیث دنیا فرو افتادیم. پس مرا آن سخن رسول (ص) یاد آمد و از گریستن خود بیرون آمدم و فریاد همی کردم که آه حنظله منافق شد. ابوبکر مرا پیش آمد. گفت، «نه منافق شدی». در نزدیک رسول (ص) رفتم و گفتم، «حنظله منافق شد». گفت، «کلا لم ینافق حنظله» پس حنظله گوید این حال وی را حکایت کردم. گفت، «یا حنظله! اگر بر آن که در پیش ما یافتی بماندی فریشتگان آسمان با شما مصاحفه کردندی در راهها و در خانه ها، ولکن حنظله ساعتی و ساعتی»
آثار: شبلی می گوید، «هیچ روزی نبود که خوف بر من غالب شد که نه آن روز دری از رحمت و عبرت بر دل من گشاده شد». یحیی بن معاذ رحمهم الله گوید، «گناه مومن میان بیم و عقوبت و امید رحمت چون روباهی بود میان دو شیر». و هم وی گفت، «مسکین آدمی! اگر از دوزخ چنان بترسیدی که از درویشی، در بهشت شدی» وی را گفتند، «فردا که ایمن تر؟» گفت، «آن که امروز ترسان تر». یکی حسن را گفت، «چه گوی در مجلس قومی که ما را چندین می ترسانند که دلهای ما را پاره می شود؟» گفت، «امروز با قومی صحبت کنید که شما را بترساند و فردا به امن رسید بهتر از آن که با قومی صحبت کنید که شما را ایمن دارند و فردا به خوف رسید».
ابوسلیمان دارانی رحمهم الله می گوید، «هیچ دل از خوف خالی نشد که نه ویران شد». و عایشه رضی الله عنه گفت که رسول (ص) را گفتم، «این چیست که در قرآن می گوید که می کنند و می ترسند، والذین یوتون ما اتوا و قلوبهم و جله»، این دزدی و زناست؟ گفت، «نه. نماز و روزه و صدقه می کنند و می ترسند که نپذیرند». و محمد بن المنکدر چون بگریستی اشک در روی مالیدی و گفتی، «شنیدم که هرکجا که اشک به وی رسد هرگز نسوزد». و صدیق می گوید، «بگریید و اگر نتوانید خویشتن گریان سازید». و کعب الاخبار گوید که به خدای که بگریم چندان که آب به روی من فرو ریزد دوست تر دارم از آن که به مقدار کوهی زر صدقه بدهم. و عبدالرحمن عمر گوید، «قطره ای از اشک که از بیم خدای تعالی فرو ریزد دوست تر دارم از هزار دینار صدقه».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۳ - حقیقت خوف
بدان که خوف حالتی است از احوال دین و آن آتش دور نیست که اندر دل پدید آید و آن را سببی است و ثمره ای. اما سبب وی علم و معرفت است بدان که خطر کار آخرت بیند و اسباب هلاک خویش حاضر و غالب بیند، لابد این آتش در میان جان وی پدید آید. و این از دو معرفت خیزد. یکی آن که خود را و عیوب و گناهان خود را و آفت طاعات و خباثت اخلاق خود را به حقیقت ببیند و با این تقصیرها نعمت حق تعالی بر خویشتن بیند. مثل وی چون کسی بود که از پادشاهی نعمت و خلعت بسیار یافته بود، آنگاه در حرم و خزانه وی خیانتها کند، پس ناگاه بداند که پادشاه وی را در آن خیانت می دیده است و داند که ملک عبور است و منتقم است و بی باک و خود را نزدیک وی هیچ شفیع نداند و هیچ وسیلت و قربت ندارد. لابد آتش در میان جان وی پدید آید چون خطر کار خویش بیند.
اما معرفت دوم آن بود که از صفت وی نخیزد، لکن از بی باکی و قدرت آن خیزد که از وی می ترسد، چنان که کسی در چنگال شیر افتد و ترسد نه از گناه خویش، لکن از آن که صفت شیر می داند که طبع وی هلاک کردن وی است و آن که به وی و ضعیفی وی هیچ باک ندارد. و این خوف تمامتر و فاضلتر و هرکه صفات حق تعالی شناخت و جلال و بزرگی وی و توانائی و بی باکی وی بدانست که اگر همه عالم را هلاک کند و جاوید در دوزخ دارد یک ذره از مملکت وی کم نشود و آن چه آن را رقت و شفقت گویند از حقیقت آن ذات وی منزه است، جای آن بود که ترسد و این خوف انبیاء را باشد، اگرچه دانند که از معاصی معصومند.
و هرکه به خدای تعالی عارف تر بود ترسان تر بود. و رسول (ص) از این گفت، «عارف ترین شمایم و ترسان ترین». و از این گفت، «انما یخشی الله من عباده العلماء». و هرکه جاهل تر بود ایمن تر بود. و به داوود (ع) وحی آمد که یا داوود! از من چنان ترس که از شیر خشمگین ترسی.
سبب خوف این است، اما ثمره وی در دست و در تن و در جوارح. اما در دل آن که شهوات دنیا منغص کند و پروای آن ببرد که اگر کسی را شهوت زنی یا طعامی باشد، چون در چنگال اسیر افتاد یا در زندان سلطان قاهر افتاد، وی را پروای شهوت نماند. بل حال دل در خوف همه خضوع و خشوع بود و همه مراقب و محاسبت بود و نظر در عاقبت بود، نه کین ماند و نه حسد و نه شر و نه دنیا و نه غفلت. اما ثمرات وی در تن وی شکستگی و نزاری و زردی بود. و ثمرت وی در جوارح پاک داشتن بود از معاصی و به ادب داشتن در طاعات.
و درجات خوف متفاوت بود. اگر از شهوات بازدارد نام وی عفت بود و اگر از حرام بازدارد نام وی ورع بود و اگر از شبهات بازدارد و یا از حلال بازدارد که از وی بیم حرام بود نام وی تقوی بواد و اگر از هر چه جز زاد راه است بازدارد نام وی صدق بود و نام آن کس صدیق بود. و عفت و ورع در زیر تقوی آید و این همه در زیر صدق آید. خوف به حقیقت این باشد.
اما آن که اشکی فرود آورد و بسترد و گوید، «لاحول و لاقوه الابالله العلی العظیم» با سر غفلت شود این را تنک دلی زنان گویند. این خوف نباشد که هرکه از چیزی ترسد از آن بگریزد. و کسی چیزی در آستین دارد و نگاه کند ماری باشد . ممکن نبود که بر لاحول ولاقوه الا بالله اقتصار کند، بلکه بیندازد. و ذوالنون را گفتند، «بنده خایف که باشد؟» گفت، «آن که خویشتن را بیمار می بیند که از همه شهوات حذر می کند از بیم مرگ».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۶ - پیدا کردن سوء خاتمت
بدان که بیشتر خایفان از خاتمت ترسیده اند، برای آن که دل آدمی گردان است و وقت مرگ وقتی عظیم است. و نتوان دانست که دل بر چه قرار گیرد در آن وقت تا یکی از عارفان می گوید، «اگر کسی را پنجاه سال به توحید بدانسته باشم، چون چندان از من غایب شد که از پس دیواری شد، گواهی ندهم وی را به توحید که حال دل گردان است. ندانم به چه گردد؟» و دیگری می گوید، «اگر گویند که شهادت بر در سرای دوست تر داری یا مرگ بر مسلمانی بر در حجره؟ گویم مرگ بر در حجره که ندانم تا به در سرای اسلام ماند یا نه». و ابوالدردا سوگند خوردی که هیچ کس ایمن نباشد از آن که ایمان وی به وقت مرگ بازستانند. و سهل تستری می گوید، «صدیقان در هر نفسی از سوء خاتمت می ترسند».و سفیان رضی الله عنه به وقت مرگ جزع می کرد و می گریست. گفتند، «مگری که عفو خدای تعالی از گناه تو عظیم تر است». گفت،«اگر دانمی که بر توحید بمیرم باک ندارم، اگر چند کوهها گناه دارمی». و یکی از بزرگان وصیت کرد و چیزی که داشت کسی را دید و گفت، «نشان آن که بر توحید بمیرم فلان چیز است. اگر آن نشان بینید بدین مال شکر و مغز بادام بخر و بر کودکان شهر افشان و بگوی که این عرس فلان است که به سلامت بجست و اگر این نبینی مردمان را بگوی تا بر من نماز نکنند و غره نشوند به من. تا پس از مرگ باری مرایی نباشم».
و سهل تستری گوید که مرید از آن ترسد که در معصیت افتد و عارف از آن که در کفر افتد. ابوزید گوید، «چون به مسجدی شوم بر میان خویش زنّاری بینم که ترسم که مرا به کلیسا برد. تا آنگاه که در مسجد روم و هرروز پنج بار همچنین باشم». و عیسی (ع) حواریان را گفت، «شما از معصیت ترسید و ما پیغامبران از کفر ترسیم». و یکی از پیغامبران به گرسنگی و تشنگی و برهنگی و محنت بسیار مبتلا بود سالهای بسیار. پس به خدای تعالی بنالید. حق گفت، «دلت از کفر نگاه می دارم. بدین خرسند نه ای که دنیا می خواهی؟» گفت، «بارخدایا! توبه کردم و خرسند شدم». و خاک بر سر کرد از تشویر سوال خویش. و یکی از دلایل سوء خاتمت نفاق بود و ازاین بود که صحابه همیشه بر خویشتن می ترسیدند از نفاق. و حسن بصری گوید، اگر بدانمی که در من نفاق نیست از هرچه در روی زمین است دوست تر دارمی». و گفت، «اختلاف باطن و ظاهر و دل و زبان از نفاق است».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۷ - فصل (اسباب سوء خاتمت)
بدان که معنی سوء خاتمت که همه از آن ترسند آن است که ایمان وی بازستانند به وقت رفتن و این را اسباب بسیار است و علم این پوشیده است، ولکن آنچه اندر این کتاب بتوان گفت آن است که این از دو سبب خیزد: یکی آن که بدعتی باطل اعتقاد کند و عمر بر آن بگذارد و گمان نبرد که آن خود خطا تواند بود، در نزدیکی مرگ کارها کشف افتد، باشد که وی را خطای وی کشف کنند، و بدان سبب در دیگر اعتقادها که داشته است نیز به شک افتد که اعتماد برخیزد از اعتقاد خویش و بر این شک برود و این خطر مبتدع را بود. و کسی را که راه کلام و دلیل سپرد اگرچه با ورع و پارسا باشد. اما ابلهان و اهل سلامت که مسلمانی به ظاهر، چنان که در قرآن و اخبار است، بگرفته باشند، از این ایمن باشند.
از این گفت رسول (ص)، «علیکم بدین العجائز» و «اکثر اهل الجنه البله»، و سلف بدین سبب بود که از کلام و بحث و جست و جوی حقیقت کارها منع کردندی که دانستندی که هرکسی طاقت آن ندارد و در بدعتی افتد. سبب دیگر آن بود که ایمان در اصل ضعیف باشد و دوستی دنیا غالب و دوستی خدای تعالی ضعیف باشد. به وقت مرگ چون بیند که همه شهوتهای وی از وی بازمی ستانند و از دنیا وی را به قهر بیرون می برند و جایی می برند که نمی خواهد، باشد که بدین سبب کراهتی از آن که با وی این می کند با وی بازگردد. و آن دوستی ضعیف نیز باطل شود، چون کسی که فرزندی را دوست دارد ولکن دوستی ضعیف. چون فرزند چیزی راکه معشوق وی بود و از فرزند دوست تر دارد از وی بازستاند، فرزند را دشمن گیرد و آن مقدار دوستی که بود باطل شود.
و برای این است که درجه شهادت عظیم است که در آن وقت دنیا از پیش برخاسته باشد و حب خدای تعالی غالب شده و دل بر مرگ نهاده. در چنین حال مرگ درسد و داند غنیمتی بزرگ بود، چه این چنین حال زود بگردد و دل بر آن صفت نماند. پس هرکه را دوستی حق تعالی غالب تر شود از هر چیزی، لابد وی را از آن بازداشته باشد که همگی خویش به دنیا دهد، وی از این خطر ایمن تر بود و چون به وقت مرگ رسد و داند که وقت دیدار دوست آمد مرگ را کاره نباشد و دوستی حق تعالی غالب تر شود و دوستی دنیا باطل و ناپیدا شود. این نشان حسن خاتمت بود. پس هرکه خواهد که از این خطر دور باشد باید که از بدعت دور گردد. و بدان چه در قرآن و اخبار است ایمان آورد. و هرچه بداند قبول کند و هرچه نداند تسلیم کند و به جمله ایمان آورد و جهد آن کند تا دوستی خدای تعالی بر وی غالب شود و دوستی دنیا ضعیف شود.
و این به آن ضعیف شود که حدود شرع نگاه می دارد تا دنیا بر وی منغص شود و از وی نفرت گیرد و دوستی خدای تعالی در دل قوت گردد که همیشه ذکر وی همی کند و صحبت با دوستان وی دارد نه با دوستان دنیا. پس اگر دوستی دنیا غالب تر بود کار در خطر بود، چنان که در قرآن گفت که اگر پدر و مادر و مال و نعمت دوست تر دارید از خدای ساخته باشید تا فرمان خدای تعالی دررسد فتربصوا حتی یاتی الله بامره.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۸ - علاج خوف به دست آوردن
بدان که اول مقام از مقامات دین یقین است و معرفت، پس از معرفت خوف خیزد و از خوف زهد و صبر و توبه و صدق و اخلاص و مواظبت بر ذکر و فکر بر دوام پدید آید. و از آن انس و محبت خیزد و این نهایت مقامات است. و رضا و تفویض و شوق این همه خود تبع محبت باشد. پس کیمیای سعادت پس از یقین و معرفت که خود را و خدا را بشناخت، خوف است و هرچه پس از آن است بی وی راست نیاید و این به سه طریق به دست آید:
یکی به علم و معرفت که چون خود را و حق تعالی را بشناخت به ضرورت بترسد که هرکه در چنگال شیر افتاد و شیر را بشناسد، او را به هیچ علاج و حیله حاجت نباشد تا بترسد، بلکه عین خوف گردد و هرکه خدای را تعالی به کمال و جلال و قدرت و بی نیازی از خلق بشناخت و خود را به بیچارگی و درماندگی بشناخت، خویشتن را به حقیقت در چنگال شیر بدید، بلکه هرکه حکم خدای تعالی بشناخت که هرچه خواهد بود تا به قیامت حکم بکرده است، بعضی را سعادت بی وسیلتی و بعضی را شقاوت بی جنایتی، بلکه چنان که خواست و آن هرگز بنگردد، لابد ترسد.
و برای این گفت رسول (ص) که موسی (ع) با آدم (ع) حجت آورد. آدم موسی را نیز آورد. موسی گفت، «خدای تو را در بهشت فرود آورد و با تو چنین و چنین کرد. چرا عاصی شدی تا خود را و ما را در بلا افکندی؟» آدم گفت، «آن معصیت بر من نبشته بود و در اول حکم وی را خلاف نتوانستم کرد. فحاج آدم، موسی». سخن موسی در دست آدم منقطع شد و جواب نداشت.
و ابواب معرفت که از آن خوف خیزد بسیار است و هرکه عارف تر خایف تر تا در روایت است که جبرئیل و رسول (ص) هردو می گریستند. وحی آمد که چرا می گریید و شما را ایمن کرده ام؟ گفتند، «بارخدایا! از مکر تو ایمن نه ایم». گفت، «همچنین می باشید». و از کمال معرفت ایشان بود که گفتند نباید که آنچه ما را گفته اند که ایمن باشید آزمایشی باشد و در تحت وی سری باشد که ما از دریافت آن عاجز باشیم.
و در روز بدر ابتدا لشکر مسلمانان ضعیف شدند. رسول (ص) ترسید و گفت، «بارخدایا! اگر این مسلمانان هلاک شوند بر روی زمین کسی نماند که تو را بپرستد». صدیق گفت، «سوگند بر خدای تعالی چه دهی که تو را به نصرت وعده داده است. لابد وعده خود راست کند». مقام صدیق در این وقت اعتماد بود بر وعده به کرم و مقام رسول (ص) خوف بود از مکر. و این تمامتر بود که دانست که کسی اسرار کارهای الهی و تعبیه وی در تدبیر مملکت و سررشته تقدیر وی بازنیابد.
طریق دوم آن است که چون از معرفت عاجز آید صحبت با اهل خوف کند تا خوف ایشان به وی سرایت کند و از اهل غفلت دور باشد و از این خوف حاصل آید اگرچه به تقلید بود. چون خوف کودک از مار که پدر را دیده باشد که از آن می گریزد، وی نیز بترسد و بگریزد، اگرچه صفت مار نداند. و این ضعیف تر بود از خوف عارف که اگر کودک باری چند معزم را بیند که دست به مار می برد، چنان که به تقلید ترسد هم به تقلید ایمن شود و دست بدان برد. و آن که صفت مار داند ازاین ایمن بود. پس باید که مقلد در خوف از صحبت اهل امن و غفلت حذر کند، خاصه از کسی که به صورت اهل علم باشد.
طریق سیم آن که چون این قوم نیابد که با ایشان صحبت کند که در این روزگار کمتر مانده اند، حال ایشان بشنود و کتب ایشان برخواند و ما بدین سبب بعضی از احوال انبیا و اولیا در خوف کایت کنیم تا هرکه اندک مایه خرد دارد بداند که ایشان عاقل ترین و عارف ترین خلق بودند و چنان ترسیدند، دیگران را اولی تر بود که بترسند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۹ - حکایات پیغامبران و ملایکه
روایت است که چون ابلیس ملعون شد، جبرئیل و میکائیل دایم می گریستند. خدای تعالی به ایشان وحی فرستاد، «چرا می گریید؟» گفتند، «از مکر تو ایمن نه ایم!» گفت، «چنین باید، ایمن مباشید». و محمد بن المنکدر می گوید، «چون دوزخ بیافرید همه فریشتگان به گریستن ایستادند. چون آدمیان را بیافرید آنگاه خاموش شدند، دانستند که نه برای ایشان آفرید».
و رسول (ص) گفت، «هرگز جبرئیل بر من نیامد الا لرزه بر وی از بیم خدای تعالی». انس گوید که رسول (ص) گفت، «از جبرئیل پرسیدم که چرا میکائیل را هرگز خندان نبینم؟» گفت، «تا آتش را بیافریده است وی هرگز نخندیده است».
و چون خلیل (ع) در نماز ایستادی، جوش دل وی از دو میل بشنیدندی. مجاهد گوید که داوود (ع) چهل روز می گریست سر بر سجود تا گیاه از اشک وی برست. ندا آمد که یا داوود! چرا می گریی؟ اگر گرسنه ای نانت دهم و اگر برهنه ای تا جامه ات فرستم. یک نالیدنی بنالید که آتش نفس وی چوب را بسوخت. پس خدای تعالی توبه وی بپذیرفت. گفت، «بارخدایا! گناه من بر کف دست من نقش کن تا گناه فراموش نکنم». اجابت کرد. دست به هیچ طعام و شراب نکردی که نه آن به اول بدیدی و بگریستی. و گاه بودی که قدح آب به وی دادندی، پر نبودی از اشک وی پر شد.
و روایت است که داوود (ع) چنان بگریست که طاقتش نماند. گفت، «بارخدایا! بر گریستن من رحمت نکنی؟» وحی آمد که حدیث گریستن می کنی؟ مگر گناه فراموش کردی؟ گفت، «بارخدایا چگونه فراموش کنم که پیش از گناه چون زبور خواندمی آب روان در جوی بایستادی و مرغان بر سر من آمدندی و وحوش صحرا به محراب آمدندی، اکنون از این همه هیچ چیز نیست. بارخدایا! این چه وحشت است؟» گفت، «آن از انس طاعت بود و این از وحشت معصیت است. یا داوود! آدم بنده من بود وی را به قدرت خود بیافریدم و روح خود در وی دمیدم و ملایکه را سجود وی فرمودم و خلعت کرامت در وی پوشیدم و تاج وقار بر سرش نهادم. از تنهایی خود گله کرد. حوا را بیافریدم و هردو را در بهشت فرود آوردم. یک گناه کرد خوار و برهنه از حضرت خود براندم. یا داوود! بشنو و به حق بشنو. طاعت ما داشتی. طاعت تو داشتیم و از آنچه خواستی بدادیم. گناه کردی، مهلت دادیم. اکنون به این همه به ما بازگردی قبول کنیم».
یحیی بن ابی کثیر گوید که روایت است که داوود (ع) چون خواستی که بر گناه خویش نوحه کند هفت روز هیچ نخوردی و گرد زنان نگشتی. پس به صحرا آمدی و سلیمان را بفرمودی تا منادی کردی تا خلق خدای هرکه خواهد که نوحه داوود شنود بیاید. پس آدمیان از شهرها و مرغان از آشیانه ها و وحوش از بیابانها و کوهها روی بدانجا نهادندی، وی ابتدا کردی به ثنای خدای تعالی و خلق فریاد همی کردندی. آنگاه صفت بهشت و دوزخ بگفتی. آنگاه نوحه گناه خویش بکردی تا خلق بسیار بمردندی از خوف و هراس. آنگاه سلیمان بر سر وی بایستادی و گفتی یا پدر! بس که خلق بسیار هلاک شدند. و منادی فرمودندی تا جنازه ها بیاوردندی و هرکس مرده خویش برگرفتی تا یک روز چهل هزار مرد در مجلس بود سی هزار مرده بودند. و وی را دو کنیزک بود، کار ایشان آن بودی که در وقت خوف وی را فرو گرفتندی و نگاه داشتندی تا اعضای وی از هم نشود.
و یحیی بن زکریا (ع) در بیت المقدس عبادت کردی و کودک بود. چون کودکان وی را به بازی خواندندی، گفتی مرا برای بازی نیافریده اند. چون پانزده ساله شد به صحرا رفت و از میان خلق دور شد. یک روز پدرش از پس وی برفت. وی را دید پای در آب نهاده و از تشنگی هلاک می شد و می گفت به عزت تو که آب نخورم تا ندانم که جای من به نزدیک تو چیست. و چندان گریسته بود که بر روی وی گوشت نمانده بود و دندانها پیدا آمده و پاره ای نمد بر روی نشاندی تا خلق نبینند. و امثال این احوال در حکایات پیغامبران بسیار است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۰ - حکایات صحابه و سلف
بدان که چون صدیق با بزرگی وی مرغی را دیدی گفتی کاشکی تو من بودمی و بوذر گفت کاشکی من درختی بودمی. و عایشه گفتی کاشکی مرا نام و نشان نبودی و عمر گاه بودی که آیت قرآن بشنیدی بیفتادی و از هوش بشدی و چند روز مردمان به عیادت وی رفتندی. و بر روی او دو خط سیاه بودی از گریستن و گفتی کاشکی هرگز عمر را مادر نزادی. و یک راه به در سرایی بگذشت. یکی قرآن همی خواند در نماز. اینجا رسیده بود، «ان عذاب ربک لواقع» از ستور خویش درافکند از بی طاقتی و وی را به خانه بردند. یک ماه بیمار بود که کسی سبب بیماری وی ندانست.
و علی بن حسین زین العابدین (ع) چون طهارت کردی روی وی زرد شدی، گفتندی این چیست؟ گفت، «نمی دانید که پیش که خواهم رفت». و مسور بن مخربه طاقت قرآن شنیدن نداشتی. یک روز مردی غریب ندانست. این آیت را برخواند، «یوم نحشر المتقین الی الرحمن وفدا و نسوق المجرمین الی جهنم وردا» گفت من از مجرمانم نه از متقیان، یک را دیگر برخوان. برخواند. بانگی بکرد و جان بداد.
حاتم اصم گوید، «به جایگاه نیک غره مشو که هیچ جای بهتر از بهشت نیست. دانی که آدم چه دید؟ و به بسیاری عبادت غرن مشو که دانی که ابلیس چه دید که چندین هزار سال عبادت کرده بود؟ و به علم بسیار غره مشو که بعلم با عور در علم به جایی بود که نام مهین خدا دانست و در حق وی چنین آمد، «کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث» و به یار نیک مردمان غره مشو که خویشاوند رسول (ص) وی را بسیار بدیدند و صحبت کردند و مسلمان نشدند».
سری سقطی گوید، «هر روز چند بار در بینی خویش نگاه کنم. گویم مگر رویم سیاه شده است». و عطا سلمی از خایفان بود. چهل سال نخندید و به آسمان بر ننگرید. یک راه بر آسمان نگرید از بیم نیفتاد. و هر شب چند بار دست به خویشتن فرود آوردی تا مسخ شده است یا نه و چون قحطی و بلائی به خلق رسیدی گفتی همه از شومی نیست. اگر من بمردمی خلق پرستندی. احمد بن حنبل گوید، «دعا کردم تا یک باب از خوف بر من گشاده کند. اجابت افتاد. بترسیدم و از عقل جدا خواستم شد و گفتم بارخدایا به قدر طاقت، پس ساکن شدم». و یکی را دیدند از عباد که می گریست. گفتند، «چرا می گریی؟» گفت، «از بیم آن ساعت که منادی کنند که خلق را عرض خواهند داد در قیامت». یکی از حسن بصری پرسید که چگونه ای؟ گفت، «چگونه بود حال کسی که با قومی در کشتی باشد و کشتی بشکند و هرکسی بر تخته ای بماند؟» گفت، «صعب»، گفت، «حال من چنان است».
و هم او گفته که در خبر است که یکی از دوزخ بیرون آوردند پس از هزار سال. و کاشکی من آن کس بودمی. و این از آن گفت که از بیم سوء خاتمت از دوزخ جاوید می ترسید و کنیزکی بود عمر عبدالعزیز را. یک روز از خواب برخاست. گفت، «یا امیرالمومنین! خوابی عجیب دیدم»، گفت، «هین بگوی»، گفت، «دیدم که دوزخ بتافتندی و صراط بر سر وی بردندی و خلفا را بیاوردند. اول عبدالملک مروان را دیدم که بیاوردند و گفتند برو. پس نرفت که در دوزخ افتاد. گفت: هین. گفت: پس پسر وی را ولید بن عبدالملک بیاوردند. و هم چنین برفت و در حال بیفتاد. گفت: هین! گفت: سلیمان بن عبدالملک را بیاوردند و هم چنین بیفتاد. گفت: هین. گفت پس تو را یا امیرالمومنین بیاوردند». و این بگفت و عمر یک نعره بزد از هوش بشد و بیفتاد. کنیزک فریاد همی کرد که به خدای تو را دیدم که به سلامت بگذشتی. کنیزک بانگ همی کرد و وی افتاده بود و دست و پای همی زد.
حسن بصری سالهای بسیار نخندید و چون اسیری بود که آورده باشند تا گردن بزنند. وی را گفتندی چرا چنین سوخته ای با این همه عبادت و جهد؟ گفتی ایمن نیم که حق تعالی از من کاری دیده باشد که مرا دشمن گرفته باشد. گوید هرچه خواهی بکن که بر تو رحمت نخواهم کرد. من جان بی فایده می کنم.
این و امثال این حکایت بسیار است. اکنون نگاه کن که ایشان می ترسیدند و تو ایمنی. یا از آن است که ایشان را معصیت بسیار بود و تو را نیست. یا از آن که ایشان را معرفت بسیار بود و تو را نیست و تو به حکم ابلهی و غافلی ایمنی با معصیت بسیار و ایشان به حکم بصیرت و معرفت هراسان بودند به اطاعت بسیار.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۲ - اصل چهارم
بدان که مدار راه دین بر چهار اصل است که در عنوان مسلمانی گفته ایم. نفس تو و حق تعالی و دنیا و آخرت از چهار دو جستن است و دو جستن از نفس خود برای جستن حق تعالی و جستن از دنیا برای جستن آخرت. پس تراز وی از نفس خود به حق تعالی می باید آورد و روی از دنیا به آخرت می باید آورد و صبر و خوف و توبه همه مقامات این است. و دوستی دنیا از مهلکات است چنان که علاج آن گفته ایم و دشمنی وی و بریدن از وی از منجیات است و اکنون شرح این خواهیم گفت. و عبارت از این فقر است و زهد. پس باید که اول فضیلت وی و حقیقت وی بشناسی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۳ - حقیقت فقر و زهد
بدان که فقیر آن بود که چیزی که وی را بدان حاجت بود ندارد و به دست وی نبود و آدمی را اول به وجود خود حاجت است، آنگاه به بقای خود حاجت است، آنگاه به غذا و به مال و به چیزهای بسیار، و از این همه چیز به دست وی نیست. وی در این همه نیازمند است و غنی آن بود که از غیر خود بی نیاز بود. و این جز یکی نیست جل جلاله.
و دیگر هرکه در وجود آِد از جن و انس و ملایکه و شیاطین همه هستی ایشان و بقای ایشان به ایشان نیست، پس به حقیقت همه فقیرند. و برای این گفت، «والله الغنی و انتم الفقراء بی نیاز خدای تعالی است و شما همه درویشید». و عیسی (ع) فقر را بدین تفسر کرد و گفت، «اصحبت مرتهنا بعلمی و الامربید غییری، فلا فقیر منی» گفت، «من گرو کردار خویشم و کلید کردار من به دست دیگری است. کدام درویش است درویش تر را از من؟» بلکه خدای تعالی بیان این همی کرد و گفت، «وربک الغنی ذوالرحمه ان یشایذهبکم و یستخلف من بعدکم ما یشاء» گفت، «غنی آن است که اگر خواهد همه هلاک کند و قومی دیگر را بیافریند». پس همه خلق فقیرند.
ولکن نام فقر بر زبان اهل تصوف بر کسی افتد که خود را بر این صفت بیند. و این حالت بر وی غالب باشد که بداند که هیچ چیز به دست وی نیست در این جهان و در آن جهان، نه در اصل آفرینش و نه در دوام آفرینش. اما این که گروهی از احمقان می گویند فقیر آن وقت فقیر باشد که هیچ طاعت نکند که چون طاعت کند ثواب آن خود را بیند، آنگاه وی را چیزی باشد و فقیر نباشد، این تخم زندقه و اباحت است که شیطان در دل ایشان افگنده است. و شیطان ابلهان را که دعوی زیرکی کنند از راه بدین بیفگند که بد را بر لفظ نیکو بندد تا ابله بدان غره شود و پندارد که این خود زیرکی است.
و این چنان بود که کسی گوید که هرکه خدای را دارد همه چیز را دارد، باید که از خدای بیزار شود تا فقیر شود. بلکه فقیر آن بود که طاعت می کند. چنان که عیسی (ع) می گوید که طاعت نیز از من نیست و به دست من نیست و من گرو آنم. و در جمله بیان معنی فقر که صوفیان خواهند در این موضع مقصود نیست و نه نیز بیان فقر آدمی در همه چیزها، بلکه فقر از مال شرح خواهیم کرد. و از هزاران حاجت که آدمی راست که از همه فقیر است مال یکی از آن است. پس بدان که نابودن مال یا از آن بود که مرد دست از وی بدارد به اختیار، یا از آن بود که به دست نیاید. اگر دست از آن بدارد این را زهد گویند و اگر خود به دست نیاید این را فقر گویند.
و فقیر را سه حالت است: یکی آن که مال ندارد، ولکن چندان که تواند طلب می کند و این را فقیر حریص گویند. دوم آن که طلب نکند و اگر به وی دهند نستاند و آن را کاره باشد و این را زاهد گویند و سیم آن که نه طلب کند و نه رد کند. اگر بدهند بستاند و اگر نه خرسند بود. این را فقیر قانع گویند. و ما اول فضیلت فقر بگوییم، آنگاه فضیلت زهد، چه نابودن مال را اگرچه مرد بر آن حریص بود هم فضیلتی باشد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۴ - فضیلت درویشی
بدان که خدای تعالی می گوید، «للفقراء المهاجرین»، درویشی را فراپیش داشت از هجرت. و رسول (ص) گفت، «خدای تعالی دوست دارد درویش معیل و پارسا را»، و گفت، «یا بلال! جهد کن تا چون بخواهی رفت از این جهان، درویش باشی نه توانگر»، و گفت، «درویشان امت من پیش از توانگران به پانصد سال در بهشت شدند». و در یک روایت به چهل سال. و مگر بدین درویش حریص خواسته باشد و بدان دیگر درویش خرسند و راضی و گفت، «بهترین امت من درویشانند و زودتر کسی که در بهشت بگردد، ضعیفانند». و گفت، «مرا دو پیشه است. هرکه از آن هردو دست نداشته است مرا دوست داشته است: درویشی و غزا».
و روایت است که جبرئیل (ع) گفت، «یا محمد! خدای تعالی تو را سلا می کند و می گوید: می خواهی که کوههای روی زمین زر گردانم تا هرکجا تو می روی با تو آیند؟» گفت، «یا جبرئیل! نه که دنیا سرای بی سرایان است و مال بی مالان است و جمع مال در وی کار بی عقلان است». گفت، «یا محمد! ثبتک الله بالقول الثابت».
و عیسی (ع) به خفته ای بگذشت. گفت، «برخیز و خدای تعالی را یاد کن!» گفت، «از من چه خواهی؟ من دنیا به اهل دنیا بگذاشته ام». پس گفت، «بخسب و خوش بخسب». و موسی (ع) بر خفته ای بگذشت بر خاک خفته و خشتی به زیر سر نهاده و جز گلیمی نداشت. گفت، «بارخدایا! این بنده تو ضایع است هیچ چیز ندارد». وحی آمد که یا موسی! ندانی که هرکه به همه روی بر من اقبال کند دنیا از وی بازدارم».
ابورافع می گوید که رسول (ص) را مهمانی برسید و هیچ نداشت. گفت نزدیک فلان جهود رو و بگوی تا ما را پاره ای آرد وام دهد تا به اول رجب. برفتم و بگفمت. جهود گفت، «لا والله! جز به گرو ندهم». با رسول (ص) بگفتم. گفت، به خدای که امینم در آسمان و در زمین. اگر بدادی بازدادمی. اکنون برو و این زره من گرو کن». برفتم و گرو کردم. برای دلخوشی وی این آیت فرود آمد، «و لا تمدن عینک الی ما متعنا به ازواجهم زهره الحیوه الدنیا ... الآیه»، گفت، «به گوشه چشم نباید که به دنیا و اهل دنیا نگری که آن همه فتنه ایشان است و آنچه تو را نهاده است، نزد خدای تعالی بهتر و باقی تر است».
و کعب الاخبار گوید: وحی آمد به موسی (ع) که چون درویشی روی به تو نهد گوی، «مرحبا بشعار الصالحین»، و رسول (ص) گفت، «بهشت به من نمودند. بیشتر اهل بهشت درویشان بودند و دوزخ به من نمودند. بیشتر اهل دوزخ توانگران بودند». و گفت، «در بهشت زنان را کمتر دیدم و گفتم، «کجایند؟» گفتند، «شغلبن الاحمران: الذهب و الزعفران. ایشان را مشغول بکرده است زرینه و دربند کرده است جامه رنگین». و روایت است که پیامبری به کنار دریا بگذشت، صیادی را دید که دامی بینداخت و گفت، «به نام شیطان، ماهی بسیار درافتاد. و یکی دیگر دامی درانداخت و گفت، «به نام رحمن. ماهی اندک درافتاد. گفت، «بارخدایا! این همه به توست ولکن این چیست؟» خدای تعالی فرشتگان را گفت حال این هردو بهشت و دوزخ بر وی عرضه کنید، چون بدید گفت راضی شدم.
و رسول (ص) ما گفت، «بازپسین کس از پیغامبران که در بهشت شود سلیمان بود و بازپسین صحابه من که در بهشت شود عبدالرحمن بن عوف بود به سبب توانگری ایشان». و عیسی (ع) گفت، «توانگر بسختی تمام در بهشت شود». و رسول (ص) گفت، «خدای تعالی بنده ای را که دوست دارد وی را به بلا مبتلا گرداند. و اگر دوستی تمامتر بود اقتنا کند. گفتند، «یارسول الله! اقتنا چه باشد؟ گفت، «آن که وی را نه مال گذارد و نه اهل». و موسی (ع) گفت، «بارخدایا! دوستان تو از خلق کیستند تا ایشان را به دوستی گیرم؟» گفت، «هرکجا درویشی هست. درویش یعنی در درویشی تمام». و رسول (ص) گفت، «درویشی را روز قیامت بیاورند و چنان که مردمان از یک دیگر عذر خواهند خدای تعالی از وی عذر خواهد و گوید: بنده من، نه از خواری تو بود که دنیا از تو بازداشتم، ولکن از آن تا خلعتها و کرامتهای من بیابی، میان صف خلایق در رو و هرکه تو را برای من طعامی داد یا جامه ای داد دست وی گیر که وی را در کار تو کردم و خلق آن روز در عرق غرق باشند درشود و هرکه با وی نیکوئی کرده است دست وی گیرد و برون آورد».
و گفت (ع)، «با درویشان آشنایی گیرید و با ایشان نیکوئی کنید که ایشان را دولت در راه است»، گفتند، «آن چیست؟» گفت، «روز قیامت ایشان را گویند هرکه شما را پاره ای نان داد و خرقه ای داد و شربتی آب داد، دست ایشان گیرید و در بهشت برید». و امیر المومنین علی (ع) روایت کند از رسول (ص) که هرگاه که خلق روی به جمع دنیا و عمارت آن آورند و درویشان را دشمن دارند، خدای تعالی ایشان را به چهار خصلت مبتلا کند: قحط زمان و جور سلطان و خیانت قاضیان و شوکت و قوت کافران و دشمنان.
و ابن عباس رحمهم الله گوید، «ملعون است کسی که به سبب درویش کسی را خوار دارد و به سبب توانگری عزیز. و گویند: توانگر در هیچ مجلس خوارتر نبودی که در مجلس سفیان ثوری. ایشان را فراپیش نگذاشتی، در پست ترین صف بودندی و درویشی را نزدیک نشاندی. و لقمان پسر را گفت، یا پسر! بدان که کسی جامه کهن دارد وی را حقیر مدار که خدای تو و آن وی هردو یکی است.
و یحیی بن معاذ گوید، «مسکین آدمی اگر از دوزخ چنان ترسیدی که از درویش از هردو ایمن بودی و اگر طلب بهشت چنان کردی که طلب دنیا به هردو برسیدی. و اگر در باطن از خدای تعالی چنان ترسیدی که در ظاهر از خلق، در هر سرای نیک بخت بودی». و یکی ده هزار درم پیش ابراهیم ادهم آورد. نستد. الحاح بسیار کرد. گفت، «می خواهی که بدین نام خویش از دیوان درویشان بیفگنم؟ هرگز این نکنم». و رسول (ص) عایشه را گفت، «اگر خواهی که مرا دریابی درویش وار زندگی کن و از نشست با توانگران دور باش و هیچ پیراهن بیرون مکن تا پاره برندوزی».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۵۴ - پیدا کردن آنچه زاهد را بدان قناعت باید کرد در دنیا
بدان که خلق در هاویه افتاده اند و وادیها را نهایت نیست، لکن مهم در دنیا شش چیز است: خوردنی و پوشیدنی و مسکن و خنور خانه و زن و مال و جاه.
مهم اول طعام است
در جنس و قدر و نان خورش نظر است، اما جنس کمترین چیزی بود که غذا دهد و اگر همه سبوس بود. و میانه نان جوین و گاورسین. و مهین نان گندمین بود نابیخته. چون بیخته شد از زهد بیرون شد و به تنعم رسید. اما مقدار کمترین ده سیر بود و میانه نیم من و اقصر مدی. و تقدیر شرع در حق درویش این است. اگر بر این زیادت کند زهد در معده فوت شود. و اما نگاه داشتن مستقبل را بزرگترین درجه آن است که بیش از آن که گرسنگی دفع کند هیچ چیز نگاه ندارد که اصل زهد کوتاهی امل است. و میانه آن بود که قوت ماهی یا چهل روز نگاه دارد. و کمترین درجه آن است که یک سال نگاه دارد. اگر زیادت یک سال نگاه دارد از زهد محروم ماند که هرکه امید عمر بیش از یک سال دارد از وی زهد راست نیاید.
و رسول (ص) یک ساله برای عیال بنهادی از آن که ایشان طاقت یک ساله نداشتندی، اما برای خویش شبانگاه هیچ نگذاشتی. و نان خورش کمترین سرکه و تره است. و میانه روغن و آنچه از وی کنند. و مهین گوشت و اگر بر دوام خورد زهد رفت و اگر در هفته یک یا دو بار بیش نخورد از درجه زهد به کلیت بیرون نیفتد.
اما وقت خوردن: باید که دو روزی یک بار بیش نخورد و اگر در روز یک بار خورد تمامتر بود. اما چون روزی دو بار خورد این زهد نبود. و هرکه خواهد که زهر بداند، باید که احوال رسول (ص) بداند. عایشه می گوید که وقت بودی که به چهل شب در خانه رسول(ص) چرا نبودی و طعام نبودی، مگر خرما و آب. و عیسی (ع) گفت، «هرکه طلب فردوس کند، وی را نان جوین و خفتن بر سرگین دان با سگان بسیار بود». و با حواریان گفتی، «نان جوین و تره خورید و گرد گندم نگرید که به شکر آن قیام نتوانید کرد».
مهم دوم جامه است
زاهد را باید که جامه یکی بیش نبود. چون بشوید باید که برهنه بود. چون دو شد زاهد نبود و کمترین این پیراهنی و کلاهی و کفشی بود، و بیشترین آن که باز این دستاری و ازارپایی بود. و اما جنس کمترین پلاس بود و میانه پشم درشت و اعلی پنبه بود درشت. چون نرم و باریک باشد زهد نبود. و در آن وقت که رسول (ص) فرمان یافت، عایشه گلیمی و ازاری بیاورد و گفت این بوده است خاصه وی و بس»، و در خبر است که هیچ کس جامه شهوت در نپوشد که نه خدای تعالی از وی اعراض کند، اگر چه دوست بود نزدیک وی، تا آنگاه که بیرون نکند. و قیمت دو جامه رسول (ص) پانزده درهم بیش نبودی. و گاه بودی که جامه وی چنان شوخگن بودی چون جامه روغن گر، و یک راه جامه ای آوردند وی را به هدیه و بر آن علمی بود. درپوشید و پس بگفت، «این به نزدیک ابوجهم برید و آن گلیم وی بیاورید که این علم چشم مرا مشغول بکرد».
و یک بار شراک نعلین وی نوبکردند. گفت آن کهنه باز آورید که این نخواهم که در نماز چشم من بدین بازنگرید. و بر منبر انگشتری از انگشت بینداخت، بدان که چشمش بر آن افتاد. و یک بار او را نعلین نیکو آوردند. خدای را تعالی سجده کرد و بیرون آمد و اول درویشی را که بدید بدو داد. و گفت نیکو آمد به چشم من، ترسیدم که خدای تعالی مرا دشمن گیرد و سجود از آن کردم. و عایشه را گفت، «اگر خواهی که مرا دریابی به قدر زاد مسافری قناعت کن. هیچ پیراهن بیرون مکن تا پاره ننهی بر جامه».
عمررضی الله عنه چهارده پاره بر دوخته بود. و علی علیه السلام به روزگار خلافت به سه درم پیراهن خرید و از آستین هرچه از دست گذشته بود دور کرد و گفت شکر آن خدای را که این خلعت اوست. یکی می گوید، «هرجامه که بر سفیان ثوری بود قیمت کردند یک درم و چهار دانگ برآمد». و در خبر است که هرکه بر جامه تجمل قادر بود و تواضع خدای را دست بدارد، حق است بر خدای تعالی که وی را عبقری بهشت بر تختهای یاقوت به دل دهد. و علی علیه السلام گفت، «خدای تعالی عهد فرو گرفت بر ائمه هدی که جامه ایشان جامه کمترین مردمان بود تا توانگر بدو اقتدا کند و درویش دل شکسته نشود». فضاله بن عمیر امیر مصر بود. وی را دیدند پای برهنه می رفت با جامه ای مختصر. گفتند، «تو امیر شهری. چنین مکن!» گفت، «رسول (ص) ما را از تنعم نهی کرده است و فرموده است که گاه گاه پای برهنه روید». محمد بن واسع در نزدیک قتیبه بم مسلم رفت با جامه صوف، گفت، «چرا صوف پوشیدی؟» خاموش بود. گفت، «چرا جواب ندهی؟» گفت، «نخواهم گویم از زهد که بر خویشتن ثنا کرده باشم، یا از درویشی که از خدای تعالی گله کرده باشم». سلیمان (ع) را گفتند، «چرا نیکو نپوشی؟» گفت، «بنده را جامه نیکو چه کار؟ چون فردا آزاد شوم از جامه نیکو درنمانم». عمر بن عبدالعزیز پلاسی داشت به شب که نماز کردی و به روز نداشتی تا خلق نبینند. حسن بصری، فرقد سبخی را گفت، «می پنداری که تو را بدین گلیمی که درپوشیدی فضل است بر دیگران؟ شنیدم که دوزخیان بیشتر گلیم پوشان باشند».
مهم سوم مسکن است
و کمترین این آن است که به رسم خاص هیچ جایی ندارد و به گوشه مسجدی و رباطی قناعت کند. و بیشتر آن که حجره ای دارد به ملک یا به اجارت به قدر حاجت که بلند نبود و نگار کرده نبود و بیش از مقدار حاجت نبود و چون سقف بیش از شش گز رفع کرد و به گچ کرد از زهد بیفتاد. و در جمله مقصود مسکن آن است که سرما و گرما و باران بازدارد، جز این طلب نباید کرد. گفته اند که اول چیزی که از طول امل پس از رسول (ص) پدید آمد، بنا کردن به گچ بود و درز جامه بازنوشتن که در آن عهد بیش از یک درز نبودی. و عباس رضی الله عنه منظره ای بلند کرده بود. رسول (ص) بفرمود تا بازکرد و یک راه به گنبدی بلند بگذشت. گفت، «این که راست؟» گفتند، «فلان را». پس از آن مرد به نزدیک رسول (ص) آمد. در وی نمی نگریست. تا آن کس سبب آن بازپرسید. به او بگفتند. آن گنبد را باز کرد. آنگاه رسول با او دل خوش کرد و او را دعا گفت.
و حسن (ع) می گوید که رسول (ص) در همه عمر خشتی بر خشتی ننهاد یا چوبی بر چوبی. و رسول (ص) گفت، «هرکه خدای تعالی با وی شری خواهد مال وی در آب و خاک هلاک کند». و عبدالله بن عمر می گوید که رسول (ص) به من برگذشت. گفت، «این چیست که می کنی؟» گفتم، «خانه ای است تباه شده. مرمت می کنم». گفت، «کار از آن نزدیکتر است که مهلت پذیرد». یعنی که مرگ. و رسول (ص) گفت، «هرکه بنا کند بیش از حاجت، در قیامت وی را تکلیف کنند تا آن برگیرد». و گفت، «در همه نفقتها مزد است الا در آنچه بر آب و خاک کنند». و نوح (ع) خانه ای کرد از نی. گفتند، «اگر از خشم بودی چه بودی؟» گفت، کسی را که می بباید مرد این بسیار است».
و رسول (ص) گفت، «هر بنایی که بنده کند در قیامت بر وی وبال است، الا آن که وی را از گرما و سرما نگاه دارد». و عمر رضی الله عنه در راه شام کوشکی دید از خشت پخته. گفت، «هرگز ندانستم که در این امت این بنا کنند که هامان کرد از بهر فرعون که خشت پخته او خواست». و گفت، «اوقدلی یا هامان علی الطین». و در اثر است که چون بنده بنا از شش گز زیادت بالا نهد فریشته ای منادی کند از آسمان که یا فاسق ترین همه فاسقان کجا می آیی؟ یعنی که تو را به زمین فرود می باید شد به گور، از جانب آسمان کجا می آیی؟»
و حسن می گوید، «در خانه های رسول (ص) همه دست به سقف رسیدی». و فضیل می گوید، «عجب از آن ندارم که بنا کنند و می گذارند. از آن عجب دارم که می بینند و عبرت نمی گیرند».
مهم چهارم خنور خانه است
درجه اعلی در آن درجه عیسی (ع) بوده است که هیچ نداشت مگر شانه ای و کوزه ای. یکی را دید که به انگشتان محاسن شانه می کرد شانه بینداخت. یکی دیگر را دید به دست می خورد و کوزه بینداخت. و میانه آن که از هرچه مهم بود یکی دارد از چوب و سفال. و اگر از مس و برنج بود نه زهد بود، و سلف جهد کردند تا یک چیز در چند چیز به کار دارند. و رسول (ص) را بالشی از ادیم بود و حشو آن لیف بود و فرش وی گلیمی دو تو کرده. و عمر رضی الله عنه یک روز پهلوی وی دید نشان حصیر خرما گرفته. بگریست. گفت، «چرا می گریی؟» گفت، قیصر و کسری در نعمتهای خداوند تعالی و دشمنان وی و تو رسول و دوست خدای در این دشخواریها». گفت، «خرسند نباشی بدان که ما را در آخرت بود و ایشان را در دنیا؟» گفت، «باشم»، گفت، «پس بدان که چنین است».
و یکی در خانه بوذر شد و در همه خانه هیچ چیز نبود. گفت، «در این خانه تو هیچ چیز نیست؟» گفت، «ما را خانه ای است که هرچه به دست آید آنجا فرستیم، یعنی آن جهان». گفت، «تا در این منزل باشید چاره نباشد از متاعی». گفت، «خداوند خانه ما را اینجا نخواهد گذاشت».
و چون عمر بن سعد امیر حمص بود با نزدیک عمر رسید. گفت، «چیست از دنیا با تو؟» گفت، عصایی دارم که بر وی تکیه زنم و مار را بدان بکشم و انبانی دارم که طعام در وی نهم و کاسه ای دارم که از آنجا آب خورم و طهارت کنم، چه هرچه جز این است از دنیا همه تبع این است که من دارم». و رسول (ص) از سفری باز آمد. به در خانه فاطمه (س) شد. پرده ای دید در خانه وی و حلقه ای سیمین در دست وی. بازگردید از کراهیت آن، چون فاطمه بدانست آن حلقه را به درمی و نیم بفروخت و باز آن پرده به هم به صدقه بداد. پس رسول (ص) دل بر وی خوش کرد و گفت، «نیکو کردی».
و در خانه عایشه پرده ای بود، رسول (ص) گفت، «هرگاه که چشم من بر این پرده افتد دنیا با یاد آمدن گیرد. ببرید و به فلان کس دهید». عایشه رضی الله عنه می گوید که رسول (ص) بر گلیمی دوتو خفتی. یک شب فراشی نو فرو کردم. همه شب بر خویشتن همی پیچید. دیگر روز گفت، «دوش خواب از من ببرد. همان گلیم بازآور». و یک راه زر آورده بودند همه قسمت کرد. شش دینار بماند. همه شب بی خواب بود تا به آخر شب. آن به کسی فرستاد و به خواب خوش درشد. آنگاه گفت، «چگونه بودی حال من اگر بمردی و این شش دینار با من؟» حسن بصری می گوید، «هفتاد کس را از صحابه دریافتم که هیچ کس جز از یک جامه نداشت که پوشیده بود و هرگز میان خویش و خاک حجاب نکردندی. پهلو بر خاک نهادندی که بخفتندی و آن جامه بر خویشتن افگندی».
مهم پنجم نکاح است
سهل تستری گوید و سفیان بن عبینه و جمعی گفته اند که در نکاح زهد نیست، چه زاهدترین خلق رسول (ص) بود و زنان را دوست داشتی و نه زن داشت. و علی (ع) با زهد وی چهار زن داشت و دو دوازده سریّت و بدان که بدین آن خواسته باشد که روا نبود که کسی دست از نکاح بدارد تا وی را لذت مباشرت نبود بر طریق زهد که نکاح سبب فرزند است و در وی فایده بسیار و بقای نسل است، این همچنان بود که کسی نان و آب نخورد اصلا تا وی را لذتی نباشد و بدین وی هلاک شود و بدان نسل منقطع شود.
اما اگر کسی را نکاح از خدای تعالی بازخواهد داشت ناکردن اولی تر و اگر شهوت غالب بود، زهد آن بود که زنی خواهد که با جمال نباشد و شهوت نشان باشد نه شهوت انگیز. احمد بن حنبل را زنی می دادند نیکو و گفتند، «این زن خواهری دارد از این عاقل تر لکن یک چشم دارد». آن عاقل ترین بخواست. جنید می گوید، «آن دوست تر می دارم که مرید مبتدی دل نگاه دارد از سه چیز: کسب و نکاح و نبشتن حدیث». و گفت، «دوست ندارم که صوفی خواند و نویسد که اندیشه پراگنده شود».
مهم ششم مال و جاه است
ولکن در مهلکات بگفته ایم که این هر دو زهر قاتل است و آن قدر که حاجت است تریاق است، و آنِ دنیا نیست، بلکه هرچه لابدِ دین است هم از دین است. خلیل (ع) از دوستی وامی خواست. وحی آمد که چرا از خلیل خود نخواستی؟ گفت، «بارخدایا! دانستم که دنیا دشمن داری. ترسیدم که از تو دنیا خواهم». گفت، «هرچه بدان حاجت بود از دنیا نبود».
و در جمله چون شهوات و زیادتها در باقی کرد و از مال و جاه به قدر لابد کفایت کرد و دل وی از آن گسسته بود، دنیا را دوست نداشته باشد. و مقصود این است که چون بدان جهان شود سرش نگونسار نبود و روی بازپس نبود که با دنیا می نگرد، و کسی بازنگرد که دنیا آسایشگاه وی بوده باشد، اما چون در حق وی همچون طهارت جای باشد که جز به وقت حاجت وی را نخواهد، که وی به مرگ از این حاجت گاه برست، کجا به وی التفات کند؟
اما کسی که دل در دنیا می بندد، مثل وی چون کسی باشد که جایی که وی را نخواهند گذاشت سلسله ها از آنجا بر گردن خویش محکم می کند یا موی سر خویش بر آنجا می بندد و محکم تر می کند. تا چون از آنجا برگیرد به موی خویش آویخته بماند. تا آنگاه که همه از بیخ کنده نیاید از آنجا نرهد. و آنگاه جراحت آن با وی بماند. حسن می گوید، «قومی را دریافتم که ایشان به بلا شادتر از آن بودند که شما به نعمت. و اگر شما را دیدندی گفتند: نی اند الا شیطان و اگر شما ایشان را دیدید: گفتید: نه اند الا دیوانگان و این قوم رغبت در بلا از آن می کردند تا دل ایشان از دنیا و خواسته گسسته شود تا به وقت مرگ به هیچ آویخته نباشند».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۵۶ - باب اول
اول باید که فضل نیت بدانی که روح همه اعمال نیت است و حکم وی راست و نظر حق تعالی از عمل به نیت است. و رسول (ص) از این گفت که: «خدای تعالی به صورت و مال شما ننگرد، به دل و کردار شما نگرد»، و نظر به دل از آن است که محل نیت اوست و گفت (ص) که کار به نیت است و هرکسی را از عبادت خود آن است که نیت آن دارد. هرکه هجرت کند یعنی که شهر خویش بگذارد و به غزا شود یا به حج شود برای خدای تعالی، هجرت وی برای خداست، و هرکه برای آن کند تا مالی به دست آرد یا زنی نکاح کند هجرت وی برای خدا نیست، بدان است که می جوید».
و گفت، «بیشتر شهیدان امت من بر بستر و بالین میرند». و گفت، «بنده بسیار کردارهای نیکو کند و ملایکه آن رفع کنند. خدای تعالی گوید از صحیفه وی بیفگنید که نه برا من کرده است. فلان عمل و فلان عمل وی را بنویسید. گویند بارخدایا وی این نکرده است. گوید نیت این کرده است».
و گفت، «مردمان چهاراند: یکی مالی دارد به حکم خرج می کند. دیگری گوید اگر من نیز داشتمی چنین کردمی. هردو در مزد برابرند. و دیگری مالی دارد نه به شرط نفقه می کند. دیگری گوید اگر من نیز داشتمی چنین کردمی. هردو در بزه برابرند، یعنی که نیت همچنان است که با عمل به هم»، و انس رحمهم الله می گوید که رسول (ص) در غزای تبوک بیرون آمد و گفت، «در مدینه مردمان بسیارند که در مزد با ما شریک اند از آن که به عذر بازمانده اند و نیت ایشان هم چون نیت ماست».
و در بنی اسرائیل یکی به کوهی ریگ بگذشت. وقت قحط بود. گفت، «اگر این همه گندم بودی من همه به درویشان دادمی». وحی آمد به رسول آن روزگار که بگوی وی را که خدای تعالی صدقات تو پذیرفت و چندان ثواب داد تو را که اگر تو داشتی و صدقه بدادی همان بودی. و رسول (ص) گفت، «هرکه را نیت و همت وی دنیا بود، درویشی در پیش چشم وی باشد. و از دنیا بشود عاشق دنیا. و هرکه را همت و نیت آخرت باشد، خدای تعالی وی را نگاه دارد و از دنیا بشود و زاهد بود در وی». و گفت، «چون مسلمانان به مصاف بایستند با کفار، فریشتگان نامها نبشتن گیرند که فلان کس جنگ به تعصب می کند، فلان کس به حمیت آن همی کند که گویند که فلان در راه خدای کشته شد، هرکه جنگ برای آن کند تا ظلمت توحید غالب شود وی در راه خداست». و گفت، «هرکه نکاح کند و در نیت دارد که کابین ندهد زانی است و هرکه وام خواهد و نیت کند که بازندهد دزد است».
و بدان که علما گفته اند که اول نیت عمل بیاموزید آنگاه عمل کنید. و یکی می گفت مرا عملی بیاموزید که شب و روز بدان مشغول باشم تا هیچوقت از خیر خالی نباشم، گفتند، «چون خیر نمی توانی کرد نیت خیر می کن بر دوام تا ثواب آن حاصل می آید». و ابوهریره می گوید، «خلق را روز قیامت بر نیتهای ایشان حشر خواهند کرد». و حسن بصری می گوید، «بهشت جاوید بی آخر بدین عمل روزی چند نیست. بر نیت نیکوست که آن را آخر نیست».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۵۸ - فصل (چرا نیت مومن بهتر از کردار وی است؟)
بدان که رسول (ص) گفته است، «نیه المومن خیر من عمله. نیت مومن بهتر از کردار وی است» و بدین آن نخواسته است که نیت بی کردار بهتر از کردار بی نیت که این خود پوشیده نماند که کردار بی نیت عبادت بود و نیت بی کردار طاعت، بلکه معنی آن است که طاعت وی به تن است و به دل و این دو جزو است، و از این هردو آن یکی که به دل است بهتر، و سبب این آن است که مقصود از عمل این است تا صفت دل بگردد، و مقصود از نیت و عمل دل آن نیست تا صفت تن بگردد.
و مردمان چنان پندارند که نیت برای عمل می باید و حقیقت آن است که عمل برای نیت می باید که مقصود همه گردش دل است و سعادت و شقاوت وی راست و تن اگرچه در میان خواهد بود ولکن تبع است، همچون اشتر اگرچه حج بی وی نیست ولکن حاجی وی نیست. و گردش دل خود یک چیز بیش نیست. آن که روی از دنیا به آخرت آورد، بلکه از دنیا و آخرت به خدای تعالی آورد.
و روی دل بیش از خواست و ارادت وی نیست، چون غالب بر دل وی دنیا بود روی با دنیا بود. و علاقت وی به دنیا خواست وی بود و در ابتدای آفرینش چنین است. چون خواست حق تعالی و دیدار آخرت غالب شد صفت وی بگشت و روی با دیگر جانب کرد، پس از همه اعمال مقصود گردش دل است. از سجود نه مقصود آن است که پیشانی بگردد تا از هوا بر زمین رسد، بل آن که صفت بگردد و از تکبر به تواضع میل کند و مقصود از الله اکبر نه آن است که زبان بگردد و بجنبد، بل آن که دل از تعظیم خویش بگردد و معظم خدای تعالی شود. و مقصود از سنگ انداختن در حج نه آن است تا جای سنگریزه زیادت شود یا دست حرکت کند، بلکه آن که دل بر بندگی راست بایستد و متابعت و تصرف عقل خویش در باقی کند و طوع فرمان شود و عنان خویش از دست خویش بیرون آرد و به دست فرمان دهد.
چنان که گفت، «لبیک بحجه حقا و تعبدا ورقا» و مقصود از قربان آن نیست تا جان گوسپند بشود، بل آن که پلیدی بخل از سینه تو بشود. و شفقت به جانوران به حکم طبع نداری و به حکم فرمان داری. که چون گویند گوسپند بکش نگویی که این بیچاره چه کرده است و تعذیب وی را چرا کنم، لکن آن خویشتن جمله در باقی کنی و به حقیقت نیست شوی که خود نیستی، چه بنده در حق خویش نیست بود و هست خداوند بود به حقیقت.
و همچنین جمله عبادات چنین است، لکن دل را چنان آفریدند که چون در وی ارادتی و خواستی پدید آید چون تن به موافقت آن برخیزد، چون دست سر او فرود آورد، آن رحمت قوی تر شود و آگاهی دل زیادت شود، و چون معنی تواضع آن صفت در دل ثابت تر و محکمتر شود مثلا چون رحمت یتیم پدید آید سر نیز تواضع خویش بکند و به زمین نزدیک شود، آن تواضع در دل موکد تر گردد. و نیت همه عبادات خواست خیرات است که روی به دنیا ندارد به آخرت دارد و عمل بدان نیت آن خواست را ثابت و موکد بکند، پس عمل برای تاکید خواست و نیت است اگرچه همه از نیت خیزد.
و چون چنین است پیدا بود که نیت بهتر از عمل بود، چه نیت خود در نفس دل است و عمل از جای دیگر سرایت خواهد کرد به دل. اگر سرایت کند به کار آید و اگر نکند و به غفلت بود حبطه بود و نیت بی عمل از این بود که حبطه نباشد. و این همچنان بود که در معده دردی باشد، چون دارو بخورد به وی رسد، و اگر بر سینه طلا کند تا اثر به وی سرایت کند هم سود دارد، لکن آنچه به نفس معده رسد لابد بهتر باشد که آنچه به سینه رسد. مقصود از وی نه سینه است بلکه معده است. لاجرم حبطه بود اگر به وی سرایت نکند و آنچه به معده رسد اگرچه به سینه نرسد حبطه نباشد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۱ - قسم دوم طاعات
و نیت در این از دو درجه اثر دارد: یکی آن که اصل وی به نیت درست آید. و دیگر آن که هرچند نیت بیشتر می شود ثواب مضاعف همی شود. و هرکه علم نیت بیاموزد به یک طاعت چند نیت نیکو بتواند کرد تا آن جمله طاعت شود. مثلا چون در مسجد اعتکاف کرد نیت کند که این خانه خدای است و هرکه در اینجا شود به زیارت خدای شده بود. که رسول (ص) گفته است، «هرکه در مسجد شد به زیارت خدای رفت». و حق است بر همه کس که زایر را اکرام کند.
دوم آن که انتظار دیگر نماز همی کند که در خبر است که منتظر نماز در نماز است. سیم آن که نیت کند که بدین چشم و گوش و زبان و دست و پای از حرکات بازدارد و این نوعی از روزه است. که در خبر است که نشستن در مسجد رهبانیت امت من است. چهارم آن که شغلها از خویشتن دور کند تا همگی خود به حق تعالی دهد و به فکر و ذکر مناجات مشغول شود. پنجم آن که از مخالطت و شر مردمان سلامت یابد.
ششم آن که اگر در مسجدی منکری بیند نهی کند و اگر خیری بیند بفرماید و اگر کسی نماز بد کند او را بیاموزد. هفتم آن که باشد که اهل دینی را بیند با وی برادری گیرد در دین. که مسجد آرامگاه دین است. هشتم آن که از خدای تعالی شرم دارد که در خانه وی گناه کند و بد اندیشد و بدین قیاس کن جمله طاعات را که در هر یکی نیت بسیار تون کرد تا ثواب مضاعف شود.