عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۴ - اثبات ملک هند به حجت که جنت است حجت همه به قاعدهٔ عقل استوار
کشور هند است بهشتی به زمین
حجتش اینک به رخ صفحه ببین
حجت ثابت چو در آن نیست شکی
هفت بگویم به درستی نه یکی:
اولش این است که آدم به جنان
چون ز عصی خستگیای یافت چنان
زخم عصی خورد بد انسان ز کمین
کز فلک افتاد به سختی به زمین
عصمت حق داشت همی چون نگهش
خارهٔ کهسار شد اطلس به تهش
آمدن از خلد به هندش بد از آن
کان گل جنت که زدش باد خزان
گر به خراسان و عرب تازی و چین
یک نفسی بهره گرفتی به زمین
گرمی و سردی خراسان و عرب
وان به ری و چین عذابیست عجب
زو شده پرورده به فردوس درون
چونش بودی طاقت این دیده و خون
گشت محقق چو چنین وصف متین
کاین حد هند است به فردوس برین
هند چو از خلد نشان بود درو
ز امر خدایش قدم آسود درو
ور نه بدان نازکی از جای دگر
آمدی از رنج فتادی به ضرر
حجت دیگر که ز طاووس کشم
مرغ خرد را به زمین بوس کشم
گر نه بهشت است همین هند چرا
از پی طاووس جنان گشت سرا
نیست چنین طایر فردوسی اگر
بویی از باغ بدی جای دگر
لابد ازین جای بدان جای شدی
وز پی رفتن همه تن پای شدی
بود همین جا چوز فردوس اثری
جانب دیگر نفتادش گذری
حجتم اینست سوم گر به شکی
کامدن مار ز باغ فلکی
بود به همراهی طاوس وصفی
قصه چنین گفت فقیه حنفی
لیک جز از هند دگر یافت محل
زانکه همه نیش زدن داشت عمل
حجتش اینک به رخ صفحه ببین
حجت ثابت چو در آن نیست شکی
هفت بگویم به درستی نه یکی:
اولش این است که آدم به جنان
چون ز عصی خستگیای یافت چنان
زخم عصی خورد بد انسان ز کمین
کز فلک افتاد به سختی به زمین
عصمت حق داشت همی چون نگهش
خارهٔ کهسار شد اطلس به تهش
آمدن از خلد به هندش بد از آن
کان گل جنت که زدش باد خزان
گر به خراسان و عرب تازی و چین
یک نفسی بهره گرفتی به زمین
گرمی و سردی خراسان و عرب
وان به ری و چین عذابیست عجب
زو شده پرورده به فردوس درون
چونش بودی طاقت این دیده و خون
گشت محقق چو چنین وصف متین
کاین حد هند است به فردوس برین
هند چو از خلد نشان بود درو
ز امر خدایش قدم آسود درو
ور نه بدان نازکی از جای دگر
آمدی از رنج فتادی به ضرر
حجت دیگر که ز طاووس کشم
مرغ خرد را به زمین بوس کشم
گر نه بهشت است همین هند چرا
از پی طاووس جنان گشت سرا
نیست چنین طایر فردوسی اگر
بویی از باغ بدی جای دگر
لابد ازین جای بدان جای شدی
وز پی رفتن همه تن پای شدی
بود همین جا چوز فردوس اثری
جانب دیگر نفتادش گذری
حجتم اینست سوم گر به شکی
کامدن مار ز باغ فلکی
بود به همراهی طاوس وصفی
قصه چنین گفت فقیه حنفی
لیک جز از هند دگر یافت محل
زانکه همه نیش زدن داشت عمل
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۱ - مناجات شیرین در شب فراق
شبی تاریک چون دریائی از قیر
به دریا در چکید چشمهٔ شیر
ز جنبیدن فلک بی کار گشته
ستاره در رهش مسمار گشته
ز ظلمت گشته پنهان خانهٔ خاک
چو چاه بیژن و زندان ضحاک
سواد تیره چون سودای جانان
به دامان قیامت بسته دامان
جهان چون اژدهای پیچ در پیچ
به جز دود سیه گردش دگر هیچ
شبی این گونه تاریک و جگر سوز
ز غم بی خواب شیرین سیه روز
به آب دیده با شب راز میگفت
ز روز بد حکایت باز میگفت
همی نالید کای شب چند ازین داغ
همائی را مکش در چنگل زاغ
به پایان شو که من زین بی قراری
به خواهم مردن از شب زنده داری
چو خسبی آخر ای صبح سیه روی
به آب چشم من رخ را فرو شوی
چه شد یارب پگه خیزان شب را
که در تسبیح نگشایند لب را
مگر بشکست نای مطرب پیر
که بر می نارد امشب نالهٔ زیر
مگر بر نوبتی خواب اشتلم کرد
که امشب خاستن را وقت گم کرد
مگر شد بسته مرغ صبح در دام
که بانگی در نمیآرد به هنگام
مگر دود دلم عالم سیه کرد
دم من شمع گردون را تبه کرد
وگر نه کی شبی را این درنگ است
که گردون بسته و سیاره لنگ است
مرا زین شب سیه شد روی هستی
سیه روئیست این نی شب پرستی
گهی باشد که این شب روز گردد
دل پر سوز من بی سوز گردد
ازین ظلمات غم یابم رهائی
به چشم خویش بینم روشنائی
بسی می کرد زینسان نا امیدی
که ناگه از افق بر زد سپیدی
چو لاله گر چه بودش در جگر داغ
ز باد صبحدم بشگفت چون باغ
چه خوش بادیست باد صبح گاهی
کزو در جنبش آمد مرغ و ماهی
چو شیرین یافت نور صبح دم را
به روشن خاطری بر زد علم را
به مسکینی جبین بر خاک مالید
ز دل پیش خدای پاک نالید
که ای در هر دلی دانندهٔ راز
به بخشایش درت بر همگنان باز
ز بی کامی دلم تنگ آمد از زیست
تو میدانی که کام چون منی چیست
چو تو امید هر امیدواری
امیدم هست کامیدم بر آری
جز این در دل ندارم آرزوئی
که یابم از وصال دوست بوئی
ز حرمت داشتی چون بی وبالم
بشارت ده به کابین حلالم
درونم سوخت این حاجت نهانی
گرم حاجت بر آری میتوانی
وجودم گشت ازین درماندگی پست
تو گیری از کرم درمانده را دست
نشاطی ده کزین غم شاد گردم
ز زندان فراق آزاد گردم
به سر کبریا در پردهٔ غیب
به وحی انبیاء در حرف لاریب
به نور مخلصان در رو سپندی
به صبر مفلسان در ناامیدی
به ایمان تو اندر جان بد کیش
به پیوند کهن بر پشت درویش
بدان اشکی که شوید نامه را پاک
بدان حسرت که گردد همره خاک
بدان زندان تاریک مغاکی
به بالین فراموشان خاکی
به خون غازیان در قطع پیوند
بسوز مادران مرگ فرزند
به آهی کز سر شوری براید
به خاری کز سر گوری براید
به مهر اندوده دلهای کریمان
به گرد آلوده سرهای یتیمان
بدان غرقه که بر ناید ز آبی
بدان تشنه که باشد در سرابی
به شبهای سیاه تنگ دستان
به دلهای سپید حق پرستان
به بادی کاول اندر تن در آید
بدان دم کآخر از مردم بر آید
به عشق نو در آغاز جوانی
به غمهای کهن در دل نهانی
بدان بی دل که هستی نایدش یاد
بدان دل کو بود با نیستی شاد
بدان سینه که دارد عشق جاوید
به هجرانی که هست از وصل نومید
که برداری غم از پیراهن من
نهی مقصود من در دامن من
گرفتارم به دست نفس خود رای
به رحمت بر گرفتاری ببخشای
بر آور آرزویی را که دارم
کلید آرزو نه در کنارم
اگر چه ماجرا هست از ادب دور
توانی کز تو نتوان داشت مستور
نخستم در لباس آرزو پوش
پس این جرمم بستاری فرو پوش
چو شیرین از سر صدق این دعا کرد
خدا از صدقش آن حاجت روا کرد
به دریا در چکید چشمهٔ شیر
ز جنبیدن فلک بی کار گشته
ستاره در رهش مسمار گشته
ز ظلمت گشته پنهان خانهٔ خاک
چو چاه بیژن و زندان ضحاک
سواد تیره چون سودای جانان
به دامان قیامت بسته دامان
جهان چون اژدهای پیچ در پیچ
به جز دود سیه گردش دگر هیچ
شبی این گونه تاریک و جگر سوز
ز غم بی خواب شیرین سیه روز
به آب دیده با شب راز میگفت
ز روز بد حکایت باز میگفت
همی نالید کای شب چند ازین داغ
همائی را مکش در چنگل زاغ
به پایان شو که من زین بی قراری
به خواهم مردن از شب زنده داری
چو خسبی آخر ای صبح سیه روی
به آب چشم من رخ را فرو شوی
چه شد یارب پگه خیزان شب را
که در تسبیح نگشایند لب را
مگر بشکست نای مطرب پیر
که بر می نارد امشب نالهٔ زیر
مگر بر نوبتی خواب اشتلم کرد
که امشب خاستن را وقت گم کرد
مگر شد بسته مرغ صبح در دام
که بانگی در نمیآرد به هنگام
مگر دود دلم عالم سیه کرد
دم من شمع گردون را تبه کرد
وگر نه کی شبی را این درنگ است
که گردون بسته و سیاره لنگ است
مرا زین شب سیه شد روی هستی
سیه روئیست این نی شب پرستی
گهی باشد که این شب روز گردد
دل پر سوز من بی سوز گردد
ازین ظلمات غم یابم رهائی
به چشم خویش بینم روشنائی
بسی می کرد زینسان نا امیدی
که ناگه از افق بر زد سپیدی
چو لاله گر چه بودش در جگر داغ
ز باد صبحدم بشگفت چون باغ
چه خوش بادیست باد صبح گاهی
کزو در جنبش آمد مرغ و ماهی
چو شیرین یافت نور صبح دم را
به روشن خاطری بر زد علم را
به مسکینی جبین بر خاک مالید
ز دل پیش خدای پاک نالید
که ای در هر دلی دانندهٔ راز
به بخشایش درت بر همگنان باز
ز بی کامی دلم تنگ آمد از زیست
تو میدانی که کام چون منی چیست
چو تو امید هر امیدواری
امیدم هست کامیدم بر آری
جز این در دل ندارم آرزوئی
که یابم از وصال دوست بوئی
ز حرمت داشتی چون بی وبالم
بشارت ده به کابین حلالم
درونم سوخت این حاجت نهانی
گرم حاجت بر آری میتوانی
وجودم گشت ازین درماندگی پست
تو گیری از کرم درمانده را دست
نشاطی ده کزین غم شاد گردم
ز زندان فراق آزاد گردم
به سر کبریا در پردهٔ غیب
به وحی انبیاء در حرف لاریب
به نور مخلصان در رو سپندی
به صبر مفلسان در ناامیدی
به ایمان تو اندر جان بد کیش
به پیوند کهن بر پشت درویش
بدان اشکی که شوید نامه را پاک
بدان حسرت که گردد همره خاک
بدان زندان تاریک مغاکی
به بالین فراموشان خاکی
به خون غازیان در قطع پیوند
بسوز مادران مرگ فرزند
به آهی کز سر شوری براید
به خاری کز سر گوری براید
به مهر اندوده دلهای کریمان
به گرد آلوده سرهای یتیمان
بدان غرقه که بر ناید ز آبی
بدان تشنه که باشد در سرابی
به شبهای سیاه تنگ دستان
به دلهای سپید حق پرستان
به بادی کاول اندر تن در آید
بدان دم کآخر از مردم بر آید
به عشق نو در آغاز جوانی
به غمهای کهن در دل نهانی
بدان بی دل که هستی نایدش یاد
بدان دل کو بود با نیستی شاد
بدان سینه که دارد عشق جاوید
به هجرانی که هست از وصل نومید
که برداری غم از پیراهن من
نهی مقصود من در دامن من
گرفتارم به دست نفس خود رای
به رحمت بر گرفتاری ببخشای
بر آور آرزویی را که دارم
کلید آرزو نه در کنارم
اگر چه ماجرا هست از ادب دور
توانی کز تو نتوان داشت مستور
نخستم در لباس آرزو پوش
پس این جرمم بستاری فرو پوش
چو شیرین از سر صدق این دعا کرد
خدا از صدقش آن حاجت روا کرد
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۱
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۲ - در مذمت اسب خود
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۹ - مادر می
مادر می را بکرد باید قربان
بچهٔ او را گرفت و کرد به زندان
بچهٔ او را ازو گرفت ندانی
تاش نکویی نخست و زو نکشی جان
جز که نباشد حلال دور بکردن
بچهٔ کوچک ز شیر مادر و پستان
تا نخورد شیر هفت مه به تمامی
از سر اردیبهشت تا بن آبان
آن گه شاید ز روی دین و ره داد
بچه به زندان تنگ و مادر قربان
چون بسپاری به حبس بچهٔ او را
هفت شباروز خیره ماند و حیران
باز چو آید به هوش و حال ببیند
جوش بر آرد، بنالد از دل سوزان
گاه زبر زیر گردد از غم و گه باز
زیر زبر، همچنان ز انده جوشان
زر بر آتش کجا بخواهی پالود
جوشد، لیکن ز غم نجوشد چندان
باز به کردار اشتری که بود مست
کفک بر آرد ز خشم و راند سلطان
مرد حرس کفکهاش پاک بگیرد
تا بشود تیرگیش و گردد رخشان
آخر کارام گیرد و نچخد تیز
درش کند استوار مرد نگهبان
چون بنشیند تمام و صافی گردد
گونهٔ یاقوت سرخ گیرد و مرجان
چند ازو سرخ چون عقیق یمانی
چند ازو لعل چون نگین بدخشان
ورش ببویی، گمان بری که گل سرخ
بوی بدو داد و مشک و عنبر با بان
هم به خم اندر همی گدازد چونین
تا به گه نوبهار و نیمهٔ نیسان
آن گه اگر نیم شب درش بگشایی
چشمهٔ خورشید را ببینی تابان
ور به بلور اندرون ببینی گویی:
گوهر سرخست به کف موسی عمران
زفت شود رادمرد و سست دلاور
گر بچشد زوی و روی زرد گلستان
وانک به شادی یکی قدح بخورد زوی
رنج نبیند از آن فراز و نه احزان
انده ده ساله را به طنجه براند
شادی نو را ز ری بیارد و عمان
بامی چونین که سالخورده بود چند
جامه بکرده فراز پنجه خلقان
مجلس باید بساخته، ملکانه
از گل و از یاسمین و خیری الوان
نعمت فردوس گستریده ز هر سو
ساخته کاری که کس نسازد چونان
جامهٔ زرین و فرشهای نو آیین
شهره ریاحین و تختهای فراوان
بربط عیسی و لونهای فؤادی
چنگ مدک نیر و نای چابک جانان
یک صف میران و بلعمی بنشسته
یک صف حران و پیر صالح دهقان
خسرو بر تخت پیشگاه نشسته
شاه ملوک جهان، امیر خراسان
ترک هزاران به پای پیش صف اندر
هر یک چون ماه بر دو هفته درفشان
هر یک بر سر بساک مورد نهاده
روش می سرخ و زلف و جعدش ریحان
باده دهنده بتی بدیع ز خوبان
بچهٔ خاتون ترک و بچهٔ خاقان
چونش بگردد نبیذ چند به شادی
شاه جهان شادمان و خرم و خندان
از کف ترکی سیاه چشم پریروی
قامت چون سرو و زلفکانش چوگان
زان می خوشبوی ساغری بستاند
یاد کند روی شهریار سجستان
خود بخورد نوش و اولیاش همیدون
گوید هر یک چو می بگیرد شادان:
شادی بو جعفر احمد بن محمد
آن مه آزادگان و مفخر ایران
آن ملک عدل و آفتاب زمانه
زنده بدو داد و روشنایی گیهان
آنکه نبود از نژاد آدم چون او
نیز نباشد، اگر نگویی بهتان
حجت یکتا خدای و سایهٔ اوی است
طاعت او کرده واجب آیت فرقان
خلق ز خاک و ز آب و آتش و بادند
وین ملک از آفتاب گوهر ساسان
فر بدو یافت ملک تیره و تاری
عدن بدو گشت تیر گیتی ویران
گر تو فصیحی همه مناقب او گوی
ور تو دبیری همه مدایح او خوان
ور تو حکیمی و راه حکمت جویی
سیرت او گیر و خوب مذهب او دان
آن که بدو بنگری به حکمت گویی:
اینک سقراط و هم فلاطن یونان
ور تو فقیهی و سوی شرع گرایی
شافعی اینکت و بوحنیفه و سفیان
گر بگشاید زبان به علم و به حکمت
گوش کن اینک به علم و حکمت لقمان
مرد ادب را خرد فزاید و حکمت
مرد خرد را ادب فزاید و ایمان
ور تو بخواهی فرشته ای که ببینی
اینک اوی است آشکارا رضوان
خوب نگه کن بدان لطافت و آنروی
تا تو ببینی بر این که گفتم برهان
پاکی اخلاق او و پاک نژادی
با نیت نیک و با مکارم احسان
ور سخن او رسد به گوش تو یک راه
سعد شود مر ترا نحوست کیوان
ورش به صدر اندرون نشسته ببینی
جزم بگویی که: زنده گشت سلیمان
سام سواری، که تا ستاره بتابد
اسب نبیند چنو سوار به میدان
باز به روز نبرد و کین و حمیت
گرش ببینی میان مغفر و خفتان
خوار نمایدت ژنده پیل بدانگاه
ورچه بود مست و تیز گشته و غران
ورش بدیدی سفندیار گه رزم
پیش سنانش جهان دویدی و لرزان
گرچه به هنگام حلم کوه تن اوی
کوه سیام است که کس نبیند جنبان
دشمن اگر اژدهاست، پیش سنانش
گردد چون موم پیش آتش سوزان
ور به نبرد آیدش ستارهٔ بهرام
توشهٔ شمشیر او شود به گروگان
باز بدان گه که می به دست بگیرد
ابر بهاری چنو نبارد باران
ابر بهاری جز آب تیره نبارد
او همه دیبا به تخت و زر به انبان
با دو کف او، ز بس عطا که ببخشد
خوار نماید حدیث و قصهٔ توفان
لاجرم از جود و از سخاوت اوی است
نرخ گرفته حدیث و صامت ارزان
شاعر زی او رود فقیر و تهیدست
با زر بسیار بازگردد و حملان
مرد سخن را ازو نواختن و بر
مرد ادب را ازو وظیفهٔ دیوان
باز به هنگام داد و عدل بر خلق
نیست به گیتی چنو نبیل و مسلمان
داد بیابد ضعیف همچو قوی زوی
جور نبینی به نزد او و نه عدوان
نعمت او گستریده بر همه گیتی
آنچه کس از نعمتش نبینی عریان
بستهٔ گیتی ازو بیابد راحت
خستهٔ گیتی ازو بیابد درمان
با رسن عفو آن مبارک خسرو
حلقهٔ تنگ است هر چه دشت و بیابان
پوزش بپذیرد و گناه ببخشد
خشم نراند، به عفو کوشد و غفران
آن ملک نیمروز و خسرو پیروز
دولت او یوز و دشمن آهوی نالان
عمر بن اللیث زنده گشت بدو باز
با حشم خویش و آن زمانهٔ ایشان
رستم را نام گر چه سخت بزرگ است
زنده بدویست نام رستم دستان
رودکیا، برنورد مدح همه خلق
مدحت او گوی و مهر دولت بستان
ورچه بکوشی، به جهد خویش بگویی
ورچه کنی تیز فهم خویش به سوهان،
ورچه دو صد تابعه فریشته داری
نیز پری باز و هر چه جنی و شیطان
گفت ندانی سزاش و خیز و فراز آر
آن که بگفتی چنان که گفتن نتوان
اینک مدحی، چنانکه طاقت من بود
لفظ همه خوب و هم به معنی آسان
جز به سزاوار میر گفت ندانم
ور چه جریرم به شعر و طایی و حسان
مدح امیری که مدح زوست جهان را
زینت هم زوی و فر و نزهت و سامان
سخت شکوهم که عجز من بنماید
ورچه صریعم ابا فصاحت سحبان
برد چنین مدح و عرضه کرد زمانی
ورچه بود چیره بر مدایح شاهان
مدح همه خلق را کرانه پدید است
مدحت او را کرانه نی و نه پایان
نیست شگفتی که رودکی به چنین جای
خیره شود بیروان و ماند حیران
ورنه مرا بو عمر دلاور کردی
وان گه دستوری گزیدهٔ عدنان
زهره کجا بودمی به مدح امیری؟
کز پی او آفرید گیتی یزدان
ورم ضعیفی و بیبدیم نبودی
وآن که نبود از امیر مشرق فرمان
خود بدویدی بسان پیک مرتب
خدمت او را گرفته چامه به دندان
مدح رسول است، عذر من برساند
تا بشناسد درست میر سخندان
عذر رهی خویش ناتوانی و پیری
کو به تن خویش از این نیامد مهمان
دولت میرم همیشه باد بر افزون
دولت اعدای او همیشه به نقصان
سرش رسیده به ماه بر، به بلندی
و آن معادی به زیر ماهی پنهان
طلعت تابندهتر ز طلعت خورشید
نعمت پایندهتر ز جودی و ثهلان
بچهٔ او را گرفت و کرد به زندان
بچهٔ او را ازو گرفت ندانی
تاش نکویی نخست و زو نکشی جان
جز که نباشد حلال دور بکردن
بچهٔ کوچک ز شیر مادر و پستان
تا نخورد شیر هفت مه به تمامی
از سر اردیبهشت تا بن آبان
آن گه شاید ز روی دین و ره داد
بچه به زندان تنگ و مادر قربان
چون بسپاری به حبس بچهٔ او را
هفت شباروز خیره ماند و حیران
باز چو آید به هوش و حال ببیند
جوش بر آرد، بنالد از دل سوزان
گاه زبر زیر گردد از غم و گه باز
زیر زبر، همچنان ز انده جوشان
زر بر آتش کجا بخواهی پالود
جوشد، لیکن ز غم نجوشد چندان
باز به کردار اشتری که بود مست
کفک بر آرد ز خشم و راند سلطان
مرد حرس کفکهاش پاک بگیرد
تا بشود تیرگیش و گردد رخشان
آخر کارام گیرد و نچخد تیز
درش کند استوار مرد نگهبان
چون بنشیند تمام و صافی گردد
گونهٔ یاقوت سرخ گیرد و مرجان
چند ازو سرخ چون عقیق یمانی
چند ازو لعل چون نگین بدخشان
ورش ببویی، گمان بری که گل سرخ
بوی بدو داد و مشک و عنبر با بان
هم به خم اندر همی گدازد چونین
تا به گه نوبهار و نیمهٔ نیسان
آن گه اگر نیم شب درش بگشایی
چشمهٔ خورشید را ببینی تابان
ور به بلور اندرون ببینی گویی:
گوهر سرخست به کف موسی عمران
زفت شود رادمرد و سست دلاور
گر بچشد زوی و روی زرد گلستان
وانک به شادی یکی قدح بخورد زوی
رنج نبیند از آن فراز و نه احزان
انده ده ساله را به طنجه براند
شادی نو را ز ری بیارد و عمان
بامی چونین که سالخورده بود چند
جامه بکرده فراز پنجه خلقان
مجلس باید بساخته، ملکانه
از گل و از یاسمین و خیری الوان
نعمت فردوس گستریده ز هر سو
ساخته کاری که کس نسازد چونان
جامهٔ زرین و فرشهای نو آیین
شهره ریاحین و تختهای فراوان
بربط عیسی و لونهای فؤادی
چنگ مدک نیر و نای چابک جانان
یک صف میران و بلعمی بنشسته
یک صف حران و پیر صالح دهقان
خسرو بر تخت پیشگاه نشسته
شاه ملوک جهان، امیر خراسان
ترک هزاران به پای پیش صف اندر
هر یک چون ماه بر دو هفته درفشان
هر یک بر سر بساک مورد نهاده
روش می سرخ و زلف و جعدش ریحان
باده دهنده بتی بدیع ز خوبان
بچهٔ خاتون ترک و بچهٔ خاقان
چونش بگردد نبیذ چند به شادی
شاه جهان شادمان و خرم و خندان
از کف ترکی سیاه چشم پریروی
قامت چون سرو و زلفکانش چوگان
زان می خوشبوی ساغری بستاند
یاد کند روی شهریار سجستان
خود بخورد نوش و اولیاش همیدون
گوید هر یک چو می بگیرد شادان:
شادی بو جعفر احمد بن محمد
آن مه آزادگان و مفخر ایران
آن ملک عدل و آفتاب زمانه
زنده بدو داد و روشنایی گیهان
آنکه نبود از نژاد آدم چون او
نیز نباشد، اگر نگویی بهتان
حجت یکتا خدای و سایهٔ اوی است
طاعت او کرده واجب آیت فرقان
خلق ز خاک و ز آب و آتش و بادند
وین ملک از آفتاب گوهر ساسان
فر بدو یافت ملک تیره و تاری
عدن بدو گشت تیر گیتی ویران
گر تو فصیحی همه مناقب او گوی
ور تو دبیری همه مدایح او خوان
ور تو حکیمی و راه حکمت جویی
سیرت او گیر و خوب مذهب او دان
آن که بدو بنگری به حکمت گویی:
اینک سقراط و هم فلاطن یونان
ور تو فقیهی و سوی شرع گرایی
شافعی اینکت و بوحنیفه و سفیان
گر بگشاید زبان به علم و به حکمت
گوش کن اینک به علم و حکمت لقمان
مرد ادب را خرد فزاید و حکمت
مرد خرد را ادب فزاید و ایمان
ور تو بخواهی فرشته ای که ببینی
اینک اوی است آشکارا رضوان
خوب نگه کن بدان لطافت و آنروی
تا تو ببینی بر این که گفتم برهان
پاکی اخلاق او و پاک نژادی
با نیت نیک و با مکارم احسان
ور سخن او رسد به گوش تو یک راه
سعد شود مر ترا نحوست کیوان
ورش به صدر اندرون نشسته ببینی
جزم بگویی که: زنده گشت سلیمان
سام سواری، که تا ستاره بتابد
اسب نبیند چنو سوار به میدان
باز به روز نبرد و کین و حمیت
گرش ببینی میان مغفر و خفتان
خوار نمایدت ژنده پیل بدانگاه
ورچه بود مست و تیز گشته و غران
ورش بدیدی سفندیار گه رزم
پیش سنانش جهان دویدی و لرزان
گرچه به هنگام حلم کوه تن اوی
کوه سیام است که کس نبیند جنبان
دشمن اگر اژدهاست، پیش سنانش
گردد چون موم پیش آتش سوزان
ور به نبرد آیدش ستارهٔ بهرام
توشهٔ شمشیر او شود به گروگان
باز بدان گه که می به دست بگیرد
ابر بهاری چنو نبارد باران
ابر بهاری جز آب تیره نبارد
او همه دیبا به تخت و زر به انبان
با دو کف او، ز بس عطا که ببخشد
خوار نماید حدیث و قصهٔ توفان
لاجرم از جود و از سخاوت اوی است
نرخ گرفته حدیث و صامت ارزان
شاعر زی او رود فقیر و تهیدست
با زر بسیار بازگردد و حملان
مرد سخن را ازو نواختن و بر
مرد ادب را ازو وظیفهٔ دیوان
باز به هنگام داد و عدل بر خلق
نیست به گیتی چنو نبیل و مسلمان
داد بیابد ضعیف همچو قوی زوی
جور نبینی به نزد او و نه عدوان
نعمت او گستریده بر همه گیتی
آنچه کس از نعمتش نبینی عریان
بستهٔ گیتی ازو بیابد راحت
خستهٔ گیتی ازو بیابد درمان
با رسن عفو آن مبارک خسرو
حلقهٔ تنگ است هر چه دشت و بیابان
پوزش بپذیرد و گناه ببخشد
خشم نراند، به عفو کوشد و غفران
آن ملک نیمروز و خسرو پیروز
دولت او یوز و دشمن آهوی نالان
عمر بن اللیث زنده گشت بدو باز
با حشم خویش و آن زمانهٔ ایشان
رستم را نام گر چه سخت بزرگ است
زنده بدویست نام رستم دستان
رودکیا، برنورد مدح همه خلق
مدحت او گوی و مهر دولت بستان
ورچه بکوشی، به جهد خویش بگویی
ورچه کنی تیز فهم خویش به سوهان،
ورچه دو صد تابعه فریشته داری
نیز پری باز و هر چه جنی و شیطان
گفت ندانی سزاش و خیز و فراز آر
آن که بگفتی چنان که گفتن نتوان
اینک مدحی، چنانکه طاقت من بود
لفظ همه خوب و هم به معنی آسان
جز به سزاوار میر گفت ندانم
ور چه جریرم به شعر و طایی و حسان
مدح امیری که مدح زوست جهان را
زینت هم زوی و فر و نزهت و سامان
سخت شکوهم که عجز من بنماید
ورچه صریعم ابا فصاحت سحبان
برد چنین مدح و عرضه کرد زمانی
ورچه بود چیره بر مدایح شاهان
مدح همه خلق را کرانه پدید است
مدحت او را کرانه نی و نه پایان
نیست شگفتی که رودکی به چنین جای
خیره شود بیروان و ماند حیران
ورنه مرا بو عمر دلاور کردی
وان گه دستوری گزیدهٔ عدنان
زهره کجا بودمی به مدح امیری؟
کز پی او آفرید گیتی یزدان
ورم ضعیفی و بیبدیم نبودی
وآن که نبود از امیر مشرق فرمان
خود بدویدی بسان پیک مرتب
خدمت او را گرفته چامه به دندان
مدح رسول است، عذر من برساند
تا بشناسد درست میر سخندان
عذر رهی خویش ناتوانی و پیری
کو به تن خویش از این نیامد مهمان
دولت میرم همیشه باد بر افزون
دولت اعدای او همیشه به نقصان
سرش رسیده به ماه بر، به بلندی
و آن معادی به زیر ماهی پنهان
طلعت تابندهتر ز طلعت خورشید
نعمت پایندهتر ز جودی و ثهلان
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۳
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۱
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲
رخ برفروز و زلف مسلسل گره بزن
تا بشکند جمال تو به آزرم و هر
مه را به روی خوب تو نسبت کجا رسد
ای رویت آفتاب و لبت شکرور
شکر شد از خجالت لعل تو آب ور
برش و ک و ر چو کشیدی تو رخ وط
خط معنبر تو چود و قمر گرفت
کردند عاشقان تو تررو و وح
روح مجسمی تو نه عقل مصوری
ای روح عقل مثل تو نادیده ب و ت
بنگر چو دید پیش رخ و قامت توکرد
از شرم کار خانهٔ صد ساله ط و ی
طی کن حدیث دور زمان جام می بیار
تا باغ روح را دهم آبی ز م وی
می خور مخور غم دل و دین خسروا دگر
بگشا به مدح خسروا فاق ل و ب
تا بشکند جمال تو به آزرم و هر
مه را به روی خوب تو نسبت کجا رسد
ای رویت آفتاب و لبت شکرور
شکر شد از خجالت لعل تو آب ور
برش و ک و ر چو کشیدی تو رخ وط
خط معنبر تو چود و قمر گرفت
کردند عاشقان تو تررو و وح
روح مجسمی تو نه عقل مصوری
ای روح عقل مثل تو نادیده ب و ت
بنگر چو دید پیش رخ و قامت توکرد
از شرم کار خانهٔ صد ساله ط و ی
طی کن حدیث دور زمان جام می بیار
تا باغ روح را دهم آبی ز م وی
می خور مخور غم دل و دین خسروا دگر
بگشا به مدح خسروا فاق ل و ب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۰۸
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۴۶
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۵
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۶
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۵
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۵
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۸۸
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۲۵
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳۴
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴۱