عبارات مورد جستجو در ۹۰۵ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : الدعوات
بخش ۱
خواجه بوطاهر شیخ ما گفت که خواجه بومنصور ورقانی یک روز به زیارت به نزدیک شیخ ما آمد و گفت یا شیخ راهی در پیش من نه. شیخ گفت آن راه نگاه دار کی خداوند تعالی بدان راه فرموده است. گفت آن کدام راهست گفت آنکه گفت وَاتَّبِعْ سَبیلَ مَنْ اَنابَ اِلَّی، نگفت واتبع سبیل من خاب، گفت متابع کسانی باش که با ما گشتند و ما را بودند نگفت متابع آن قوم باش کی راه نابکاری رفتند و نابکاران دنیا و آخرت بودند. گفت یا شیخ این راه بچه زاد رویم؟ گفت پیوسته می‌گوی یا رجاء الراجین و یا امل الآملین لاتخیب رجائی و لاتقطع املی یا ارحم الراحمین توفنی مسلما و الحقّنی بالصالحین.
محمد بن منور : فصل اول - در وصیتهای وی در وقت وفات وی
شمارهٔ ۵
شیخ در آخر عهد در وصیت روی به جمع کرد و گفت: به خدمت درویشان مشغول باید بود و خدمت ایشان را میان باید بست، کودکان را بازی نباید کرد و جوانان را بوالعجبی نباید کرد، پیران را قرایی و مرایی نباید کرد،علم هر دو جهان درین کلمات گفته شد اِنّا لله و اِنّا اِلیه راجعون قحط خدای آمد! قحط خدای آمد! قحط خدای آمد! پیش ازین قحط نان و آب بوده است اکنون قحط خدای آمد! درمانگرید کی این سخن بر ما ختم شد، و دست بروی فرود آورد و ختم کرد.
محمد بن منور : فصل اول - در وصیتهای وی در وقت وفات وی
شمارهٔ ۶
شیخ گفت در مجلس وداع که در کودکی ما پیش محمد عنازی بودیم، قرآن می‌آموختیم، چون تمام آموختیم گفتند بادیب باید شد، استاد را گفتیم ما را بحل کن. اوگفت تو ما را بحل کن و این لفظ از ما یاد دار: لان ترد همتک الی اللّه طرفة عین خیرلک مما طلعت علیه الشمس و ما شما را همین وصیت می‌کنیم، از حقّ غایب مباشید. پس حسن مؤدب را گفت برپای خیز! حسن بر پای خاست، شیخ گفت بدانید کی ما شما را بخود دعوت نکردیم شما را به نیستی شما دعوت کردیم. گفتیم هست او بس است، شما را برای نیستی آفریدست اگر کسی طاعت ثقلین بیارد در مقابل آن نیفتد کی راحتی به کسی رساند و رسول صلی اللّه علیه در وصیت اصحاب را گفته است تخلقوا باخلاق اللّه، ما شما را همین می‌گوییم، راه خدای گیرید و همه را به خدای بینید، از خدای به خلق نگرید کی: من نظر الی الخلق استراح منهم.
شیخ قدس اللّه روحه العزیز درین مجلس وداع روی به خواجه حمویه کرد وگفت یا خواجه ترا حمویه برای آن می‌خوانند تا خلق را در حمایت داری، گوش با خلق خدای دارو گوش با شغل ما دار که روز آدینه ما را اینجا خواهند آورد و روز بازار ما خواهد بود هم ازجماعتی کی بینند و هم ازجماعتی کی نبینند، تو ایمان خود نگاه دار و جهد کن تا به یکبار ما را از سرای بخاک رسانی که عقبۀ عظیم در پیش است. خواجه نجار گفت آن جماعت کی نبینند کدامند؟ شیخ گفت یا احمد بدانکه سه کس را از خلفاء رسول صلی اللّه علیه بر جنیان خلیفه کرده بودند: عمروو بحر و عقب، و عقب را با ما صحبت بود و بر سر خاک ما پس از وفات ما مجاور باشد تا وقت وفات، وی جز روز عرفه وعید اضحی غایب نبود. و جمعی بسیار از جنیان به سخن ما آسایشها داشته‌اند چه به نشابور و چه اینجا و انس ایشان با این انفاس بوده است و در سماع درویشان بخدمت ایستاده بودند و تادرویشان و شما بر سر تربت ما سماع می‌کنید ایشان به خدمت می‌آیند، حقّ ایشان نگه دارید به پاکی و در سراهای خود هر شب سپند سوزید کی جنیان کافران از بوی سپند بگریزند، و بفرمایید تا نماز دیگر رُفت و روی کنند و همۀ آلایشها به پاکی بدل کنند، و دروقت وفات ما اگر آوازی شنوید و کسی را نبینید بدانید کی ایشانند. و بدانید کی ما رفتیم و چهار چیز بر شما میراث گذاشتیم: رُفت و روی، شست و شوی، جست و جوی، گفت و گوی. تا شما برین چهار چیز باشید آبِ جوی شما روان باشد و زراعت دین شما سبز و تازه بود و شما تماشا گاه خلقان باشید، و جهد کنید تا ازین چهار اصل چیزی از شما فوت نشود که آخرِ عهدست، نماند و آنچ مانده بود نیز رفت، این کار بر ما ختم شد و ما را هزار ماه تمام شد، ورای هزار شمار نیست اِنّا لِلّه وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُون.
هم درین مجلس شیخ گفت کاغذ و دوات بیارید، بیاوردند. به بوالحسن اعرج ابیوردی اشارت کرد و او کاتب شیخ بود،گفت بنویس! او بنوشت:
الرحمن الرحیم
ابوطاهر سعید بن فضل اللّه طهره اللّه و اسعده بفضله و منته و عونه و نصرته و لاقوة الاباللّه- ابوالوفا المظفربن فضل اللّه ظفره اللّه و ایده ولاقوة الا باللّه- ابوالعلاناصربن فضل اللّه نصره اللّه و ظفره و ایده و خیره و نصره و لاقوة الا باللّه- - ابوالبقا المفضل بن فضل اللّه ابقاه اللّه و فضله علی کثیر من خلقه تفضیلا و لاقوة الاباللّه- اولاد ابی طاهر ابوالفتح طاهر بن سعید فتح اللّه له و به و منه و بجمعیته ولاقوة الا باللّه- ابوسعد اسعد بن سعید اسعده اللّه و ایده و اکرمه و سدده ولاقوة الا باللّه- ابوالعز الموفق بن سعید وفقه اللّه و نصره و ایده اللّه و خیره واد به وسد ده ولاقوة الا باللّه- ابوالفرج الفضل بن احمد العامری فرج اللّه عنه و به و منه و لاقوة الا باللّه- ابوالفتوح مسعود بن الفضل اسعده اللّه و فضله و فتح له و بجله و لاقوة الاباللّه.
پس گفت این ده تن‌اند کی پس ازما تا ازیشان یکی می‌ماند اثرها می‌باشد و طلبها می‌بوَد، چون جمله روی بخاک بپوشند این معنی از خلق پوشیده گردد، آنگاه گفت: فانما نحن به وله.
چون شیخ این کلمات درین مجلس بگفت ساعتی سر در پیش افکند، پس سر برآورد، اشک از دیده روان گشته و همۀ جمع می‌گریستند، شیخ گفت داعیۀ ما از حقّ سؤال کرد که این معنی چند مانده است؟ جواب آمد که بوی این معنی صد دیگر در میان خلق بماند، بعد از آن نه بوی ماند و نه اثر، اگر جایی معنیی بود روی در خاک آرد و طلبها منقطع گردد و این معنی را ما معاینه بدیدیم کی چون این اشارت کی شیخ فرموده بود بدین صد سال تمام شد، آغاز فترت و تشویش هم در این ماه پدید آمد تا رسید به جایی که مدتها آن بود کی کس به زیارة مشهد در میهنه نتوانست شد و فرسنگی در پس کوه بموضعی کی آنرا سر کله گویند زیارت می‌کردند چنانک این معنی روزی در مجلس بر لفظ مبارک او رفته بود کی روزگاری پدید آید کی کس به زیارت ما بمیهنه در نتواند آمد. بسر کله پوشیده ما را زیارت می‌کنند و می‌روند ودر مدت این صد سال کی شیخ فرموده بودکی خادم ماباشیم هرگز پنج نماز به جماعت و بامداد و شبنگاه سفره خالی نبود و هر روز بامداد بر سر تربت ختم بود و هر شب تا بوقت خواب و سحرگاه تا به روز شمع و ترتیب مقریان بامداد و شبانگاه و جمع صوفیان زیادت از صد کس از فرزندان و مریدان او بر سر تربت او مقیم فرود بماند و هیچ فتور وخلل بدان راه نیافت بلکه هر روز بنو فتوحی و راحتی روی نمود و هر کرا در طریقت اشکالی بودی از آن فرزندان حل شدی. و آن حرمت و رفاهیت کی درین صد سال کی فرزندان او را بود و مردمان میهنه را، در هیچ موضع کس نشان ندادو چنان شده بود کی بر لفظ مبارک شیخ رفته بود کی روزگاری بیاید کی آنچ بدرمسنگ است بسیرگردد و آنچ بسیر باشد بمن گردد یعنی خواجگی ما چنان شود کی ازین حدیث بویی نماند یعنی از فقر، آنگاه خود رود آنچ رود و این آن وقت باشد کی صد سال تمام شد کی هم در آن ماه ازین همه آثار بنماند و از فرزندان و مریدان او الاتنی چند معدود بر سر مشهد او نماند، باقی همه شهید شدند بر دست غزان و بعضی باطراف جهان بغربت افتادند و همه در آن غربت بجوار رحمت انتقال کردند. اکنون سی و چهار سالت تا بر سر روضۀ مقدس هیچ ترتیبی ظاهر نشده است. امید بدو چیز می‌داریم: یکی آنکه بر لفظ مبارک شیخ رفته است کی بعد از ما بصد و اند سال هم از ما چو ما نه چو ما کسی پدید آید کی این کار بر دست وی زنده گردد، ودیگر آنکه از پدرم نورالدین منور رحمه اللّه روایتست کی اوگفت از خواجه بوالفتح شیخ شنیدم کی شیخ گفت صد سال خادم ما باشیم و صد سال فرزندان ما و هزار سال بدارد و از خواجه عبدالکریم کی خادم شیخ بود روایت کردند کی او گفت کی شیخ گفت کی تا دامن قیامت بدارد. امید ما بدین هر دو اشارت و بشارتست تا باشد کی ما بآخر عمر این سعادت دریابیم کی روزی چند بر سر آن تربت بیاساییم.
شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز هم درین مجلس روی به خواجه عبدالکریم کرد و گفت این کودک خواست کی این راه بسپرد و لکن ای پسر اینجا که رسیدۀ قدم نگاه دار، زیادت طلب مکن کی نیابی! پس روی به فرزند بزرگ کرد و گفت یا باطاهر بر پای خیز! چون برخاست شیخ جامۀ او بگرفت و به خویشتن کشید و گفت ترا و فرزندان ترا بر خدمت درویشان وقف کردم و گفت، شعر:
عاشقی خواهی کی تا پایان بری
بس کی بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خود و انگارید قند
پس گفت قبول کردی؟ گفت کردم. شیخ گفت کسانی کی حاضراند بدان جماعت کی غایب‌اند برسانند کی خواجه بوطاهر قطبست بدو بچشم بزرگان نگرید، دو خواجه بوده‌اند صوفیان را یکی خواجه علی حسن به کرمان و دیگر خواجه علی خباز به مرو و سیم خواجۀ صوفیان بوطاهرست و پس از وی صوفیان را خواجه نبود، والسلم.
محمد بن منور : فصل دوم - در حالت وفاتِ شیخ
بخش ۱
آدینه بیست وهفتم ماه رجب سنة اربعین و اربعمائة:
دردا کی همی روی بره باید کرد
وین مفرش عاشقی دوته باید کرد
پس خواجه علیک را که از نشابور بود و مرید شیخ بود گفت بر پای باید خاست، علیک برخاست، گفت اکنون بنشابور باید رفت بسه روز و بسه روز مراجعت باید کرد و آنجا روی گر را سلام گویی و بگویی ایشان می‌گویند کی آن کرباس کی برای آخرت نهادۀ در کار ایشان کن. علیک هم در ساعت روی براه نهاد و مقصود حاصل کرد. شیخ این وصیتها بکرد در مجلس، پس هم در مجلس روی به خواجه عبدالکریم کرد و گفت در زندگانی شغل طهارت ماتو تیمار می‌داشتۀ در وفات هم ترا تیمار باید داشت. در غسل ما تقصیر مکن و با حسن یار باش و باخبر باش تا درآن دهشتی نیفتد و به شرایط و سنن قیام کنی کی ایشان محفوظند و اگر ترک سنتی رود باز نمایند. ستور زین کنید. چون اسب زین کردند برنشست و گرد میهنه می‌گشت و هرجایی کی خلوت کرده بود وداع می‌کرد. حسن مؤدب گفت کی من در رکاب شیخ می‌رفتم و می‌اندیشیدم کی بعد از وفات شیخ من خدمة چنین کنم و دلم با وام مشغول بود درین اندیشه بودم، شیخ عنان بازکشید و روی به من کرد و گفت، شعر:
آیا بر جان ما ماهر چو بر شطرنج اهوازی
چو ما را شاه مات آید ترا سپری شود بازی
من از دست بشدم، شیخ گفت ای حسن دل مشغول مدار کی بوسعد دادا می‌آید بعد از وفات ما و دل تو از وام فارغ گرداند. و چون شیخ ما را وفات در رسید بعد از آن هرگز خواجه حسن مؤدب هیچ خدمت نتوانست کرد درویشان را، خدمت درویشان خواجه بوطاهر و فرزندان او کردند چنانک اشارت شیخ بودو بعد از وفات شیخ بسه روز بوسعد دادا از غزنین برسید و وام بگزارد. پس شیخ با سرای خویش آمد و اندک مایه رنجور گشت و پیوسته مریدان و فرزندان شیخ بخدمت وی بودند و از شیخ ما سؤال کردند کی در پیش جنازۀ شما کدام آیت خوانند؟ شیخ گفت این کاری بزرگ باشد اما این بیت باید خواند:
خوبتر اندر جهان ازین چه بود کار
دوست بر دوست رفت و یار بر یار
آن همه اندوه بودو این همه شادی
آن همه گفتار بود و این همه کردار
پس آن روز کی جنازۀ شیخ از سرای بیرون آوردند این بیت برخواندند. و هم درین روز از شیخ پرسیدند کی بر تربت شما شهداللّه و آیت کرسی نویسیم یاتبارک؟ شیخ ما گفت آن کاری بلند است این قطعه باید نوشت:
سألتک بل اوصیک ان مُتّ فاکتبی
علی لوح قبری کان هذا متیّما
لعل شجیا عارفا سنن الهوی
یمر علی قبر الغریب مسلّما
و کثیر درحقّ عزه قطعۀ می‌گوید و املا کرد:
یا عز اقسم بالذی انا عبده
وله الحجیج و ما حوت عرفات
لاابتغی بدلاً سواک خلیلة
فثقی بقولی و الکرام ثقات
ولوان فوقی تربة و دعوتنی
لاجبت صوتک و العظام رفات
واذا ذکرتک ما خلوت تقطعت
کبدی علیک وزادت الحسرات
پس بعد از وفات شیخ این هر دو قطعه در سه خط بر تربت شیخ نوشتند.
و پیش از وفات شیخ ما بدو روز بر لفظ مبارک شیخ برفت بوقتی که فرزندان و مریدان پیش او نشسته بودند روی بدیشان کرد و گفت نعمة اللّه مجهولة ما دامت محصولة فاذا فقدت عرفت.
و باز پسین سخن کی شیخ گفت این بود کی گفت گوش بازدارید تا ایمان بکار خلق بزیان نیارید.
خواجه عبدالکریم گفت کی شیم روز پنجشنبه چشم باز کرد و گفت بخواجه بوطاهر: علیک آمد؟ گفت نه. شیخ چشم بر هم نهاد. من برخاستم و بیرون شدم،علیک در رسید، من بدرخانه شدم و با خواجه بوطاهر گفتم علیک آمد و کرباس آورد. بوطاهر با شیخ بگفت شیخ چشم باز کرد و با خواجه بوطاهر گفت چه می‌گویی؟ گفت علیک رسید. و شیخ گفت الحمدلله و نفس منقطع شد چهارم شعبان سنة اربعین و اربعمائة.
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
اگر مرد رهی نعلین خار سعی در پا کن
قدم از سر کن و سودای منزل را ز سر واکن
ز مجنون کم نئی، روز سیاه در هم خود را
بوادی شکیبائی خیال زلف لیلا کن
نه مرد صدمه عشقی ز سر حد هوس بگذر
هوای سیر دریا داری از ساحل تماشا کن
بحرفی می توان نی ساخت کار شور بختانرا
تبسم را بگو مشتی نمک در زخم دلها کن
طریق زندگی با دوستان بنگر چسان باشد
ترا هر گاه می گویند با دشمن مدارا کن
بهشتی جز دل آگاه در عالم نمی باشد
هوای جنت ار داری بطبع اهل دل جا کن
دلا گر چه رفیقی در ره عزلت نمی یابد
نمی گویم که تنها باش همراهی عنقا کن
بود کفر طریقت از پی گمگشته گردیدن
اگر داری دماغ جستجو آرام پیدا کن
مشو چون غنچه گل خود نگهبان خورده خود را
گرت نقد سرشکی هست در دامان صحرا کن
اگر سودا بلند افتاد ازین بهتر چه می باشد
کلیم از بهر خود رو فکر یار سرو بالا کن
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۳ - ذاالنون المصری
و از ایشان بود ابوالفیض ذاالنون المصری نام او ثوبان بن ابراهیم و گویند فیض بن ابراهیم و پدرش نوبی بود. و وفات او اندر سنۀ خمس و اربعین و ماء تین بود و یگانۀ زمان خویش بود اندر زبان این طائفه و علم ایشان و بورع و حال و ادب، او را غمز کردند بمتوکّل امیرالمؤمنین او را از مصر بیاورد و چون اندر نزدیک وی شد پندش داد متوکّل بگریست و او را عزیز و مکرّم بازگردانید. و متوکّل چنان بود کی اهل ورع را پیش او یاد کردندی بگریستی و گفتی چون اهل ورع را یاد کنید بشتابید بیاد کرد ذاالنّون. و ذاالنّون مردی نحیف بود سرخ روی و سپید ریش نبود.
سعیدبن عثمان گوید از ذاالنون شنیدم گفت علامت دوستی خدای عزّوجلّ متابعت کردن دوست خدای است محمّدصلّی اللّه علیه وسَلَّم اندر خویها و فعلهای او و بجای آوردن امر و سنّت او.
ذاالنّون را پرسیدند که سفله کیست گفت آنک بخدای راه ندارد و نیاموزد.
یوسف بن الحسین گوید کی اندر مجلس ذوالنّون حاضر بودم و سالم مغربی بیامد و گفت یا اباالفیض سبب توبه تو چه بود گفت عجائبی بود و طاقت نداری. گفت بحق معبودت بر تو که مرا بگوئی، ذاالنّون گفت خواستم که از مصر بیرون شوم به دهی از دیههای مصر شوم اندر دشت بخفتم چشم باز کردم خولی دیدم نابینا از آشیانه بیفتاد زمین بشکافت و دو سُکُره از آن زمین برآمد یکی زرین و یکی سیمین، اندر یکی کنجد میخورد و اندر یکی آب همیخورد من گفتم اینت عبرت پس برخاستم و بدرگاه شدم تا آنگاه که مرا پذیرفتند.
ابو دجاجه گوید از ذاالنّون شنیدم گفت که حکمت اندر معدۀ قرار نگیرد کی از طعام پر بر آمده باشد.
ذاالنّون را پرسیدند از توبه گفت توبۀ عام از گناه بود و توبۀ خاص از غفلت.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۳ - ابوسلیمان عبدالرحمن بن عطیّة الدارانی
و از ایشان بود ابوسلیمان عبدالرحمن بن عطیّة الدارانی از دیهی از دیه های دمشق بود وفات او اندر سنۀ خمس عشر و مأتین بود.
احمدبن ابی الحَواری گوید کی از ابوسلیمان شنیدم که گفت هرکه اندر روز نیکوئی کند اندر شب مکافات یابد و هرکه اندر شب نیکوئی کند اندر روز مکافات یابد و هر که به صدق از شهوتی دست بدارد خدای تعالی شهوة از دلش ببرد و خدای کریمتر از آنست که از شهوتی برای او دست بداری آن دلرا دیگر باره بدان شهوة عذاب کند.
هم از وی روایت کند کی هرگاه که دوستی دنیا اندر دلی قرار گرفت دوستی آخرة از آن دل برفت.
از جنید همی آید که از ابوسلیمان شنیدم که بسیار بود که چیزی اندر دلم افتد از نکتۀ قوم بچند روز فرا نپذیرم الاّ بدو گواه عدل از کتاب و سنّت.
و ابوسلیمان گفت فاضل ترین کارها خلاف نفس است و هرچیزی را علامتی است و علامت خذلان دست بداشتن گریستن است.
ابوسلیمان گوید هر چیزی را زنگاری است و زنگار دل سیر بخوردن است.
هم او گوید کی هرچه ترا از خدای باز دارد از اهل و مال و فرزند شوم بود.
ابوسلیمان گوید شبی سرد اندر محراب بودم و از سرما آرامم نبود و من یکدست پنهان کردم از سرما و دیگر دست فرا بیرون کرده، اندر خواب شدم هاتفی مرا آواز داد که یا باسلیمان آنچه روزی این دست بود کی بیرون کرده بود به وی دادیم اگر آن دست دیگر بیرون بودی روزی خویش بیافتی، سوگند خوردم که هرگز نیز دعا نکنم مگر دو دست بیرون کرده بسرما و گرما.
ابوسلیمان گوید وقتی خفته ماندم و وِرد من خوانده نیامد. حوری دیدم مرا گفت همی خسبی و پانصد سالست تا مرا می پرورند از بهر تو درین پرده ها. احمدبن ابی الحواری گوید روزی بنزدیک ابوسلیمان شدم و وی همی گریست گفتم چرا می گرئی گفت یا احمد چرا نگریم شب تاریک شد و چشمها بخفت و دوست بدوست رسید، و اهل محبّت بپای ایستادند و اشک چشم ایشان میرود و اندر محرابها همی چکد، جلیل سبحانه جبرئیل را ندا میکند که یا جبرئیل من می بینم آنرا که از سخن من لذّة همی یابند و بذکر من براحت همی باشند، من مطّلعم بخلوتهای ایشان و نالۀ ایشان همی شنوم و گریستن ایشان همی بینم یا جبرئیل چرا آواز ندهی کی این گریستن چیست هرگز دیدی دوستی کی دوستان خویش را عذاب کند یا اندر کرم من سزد که ایشانرا بحضرت آرم تا مرا خدمت کنند آنگاه ایشانرا عذاب کنم، سوگند یاد کنم بعزّت خویش کی چون روز قیامت بود حجاب از چشم ایشان بردارم تا بمن می نگرند بیچون و بی چگونه.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۵ - ابوزکریّا یحیی بن معاذالرّازی الواعظ
و از ایشان بود ابوزکریّا یحیی بن معاذالرّازی الواعظ بی همتا بود اندربارۀ خویش و زبانی داشت اندر رجا بدان مخصوص و بسخن معرفت و به بلخ شد و آنجا بایستاد و از آنجا باز نیشابور آمد و آنجا فرمان یافت اندر شهور سنه ثمان و خمسین و مأتین.
احمدبن عیسی گوید که از یحیی شنیدم گفت زاهد چون بود آنک او را ورع نبود، متورّع باش از آنچه ترا نیست پس زاهد شو.
و هم از وی روایت کنند که گفت گرسنگی تائبان تجربت بود و گرسنگی زاهدان سیاست بود و گرسنگی صدّیقان تکرّم بود.
یحیی گوید فوت سختر بود از موت کی فوت بریدن بود از حق و موت بریدن بود از مخلوقات.
یحیی گوید زهد سه چیز است اندکی و خلوت و گرسنگی.
و هم یحیی گوید خویشتن بهیچ چیز مشغول مدار مگر بدانچه وقت بدان اولی تر بود.
یحیی ببلخ سخن گفت اندر فضل توانگری بر درویشی و سی هزار درمش دادند، یکی از پیران گفت خدای برکت مکناد او را درین مال و بیرون آمد تا بنشابور آید قطعش افتاد و مال ببردند.
الحسن بن علوّیه گوید کی از یحیی شنیدم که هر کی خیانة کند اندر سرّ خدای پرده اش بدرد بآشکارا.
علی بن محمد گوید از یحیی شنیدم که گفت تزکیت بدان کردن عیب بود بر تو و دوستی ایشان ترا عیب بود بر تو و خوار بود بر تو آنک محتاج بود نزد تو.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۷ - ابوالحسن احمدبن احمدبن ابی الحواری
و از این طایفه بود ابوالحسن احمدبن احمدبن ابی الحواری از اهل دمشق بود و صحبت سلیمان دارائی کرده بود و وفات وی اندر سنۀ ثلثین و مأتین بود.
جنید گوید که احمدبن الحواری شاهسپرم شاهست.
و هم او گفتی هر که بدنیا نگرد بنظر ارادة و دوستی آن، خدای عزّوجلّ نور یقین و زهد از دلش بیرون کند.
و هم او گوید کی هر که عملش بمتابعت سنّت نبود باطل بود.
و از وی همی آید کی هیچکس گریستن نیست فاضلتر از گریستن بنده بر آنچه بر وی فوت شده باشد از وقتهای او بر ناموافقی.
احمد گوید خدای هیچ بنده را مبتلا نکرد بچیزی سختر از غفلت و سختی دل.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۲۰ - ابومحمد عبداللّه بن خُبَیْق
و از این طایفه بود ابومحمدعبداللّه بن خُبَیْق گوید از زهّاد متصوفه بود و با یوسف اسباط صحبت کرده بود، اندر اصل کوفی بود ولیکن بانطاکیه نشستی.
فتح گوید نخست دیدار که عبداللّه خبیق را دیدم گفت یا خراسانی چهار بیش نیست، چشم است و زبان و دل و هوا، بچشم بجائی منگر که نشاید، و بزبان چیزی مگو که خدا اندر دل تو بخلاف آن داند، و دل نگاهدار از خیانة و کین بر مسلمانان، و هوا نگاهدار از شر، هیچ چیز را مجوی بهوا چون این چهار خصلت در تو نباشد خاکستر بر سر کن کی بدبخت شوی.
عبداللّه بن خبیق گوید اندوه مدار مگر از بهر چیزی کی فردا ترا مضرّت باشد از آن و شاد مباش الا بچیزی که فردا ترا شاد کند.
ابن خبیق گوید که دور شدن بندگان از راه حق دلها از ایشان وَحِش شود و اگر ایشان را انس بودی با خدای همه چیزی را با ایشان انس بودی.
هم او گوید نافع ترین خوفها آن بود کی ترا از معصیت باز دارد و نافع ترین امیدها آنست که کار بر تو آسان گرداند.
هم او راست کی هر که باطل بسیار شنود حلاوة طاعت اندر دلش بکشد.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۲۸ - ابومحمّد روُیَمْ بن احمد
و ازین طایفه ابومحمّد روُیَمْ بن احمد باصل بغدادی بود و از پیران بزرگ بود و وفات وی اندر سنۀ ثلاث و ثلثمایه بود و مقری بود و فقیه بر مذهب داود.
رُوَیْم گفت از حکم حکیم است کی حکمها بر برادران فراخ دارد و بر خویشتن تنگ فرا گیرد کی بر ایشان فراخ بکردن اتّباع علم بود و بر خویشتن تنگ بکردن از حکم ورع بود.
ابوعبداللّه خفیف گوید روُیَمْ را گفتم مرا وصیّتی کن گفت این کار نیابی مگر ببذل روح، اگر این توانی والّا مشغول مباش بترّهات صوفیان و ترّهات بترین چیزها بود که خلقان همه رسم نگاه دارند و این طایفه حقیقت.
رُوَیْم گفت کی نشستن تو با هر گروهی که بود از مردمان بسلامت تر از آنک با صوفیان، بحکم آنک همه خلق مطالبت ایشان ظاهر شرع بود مگر این طائفه که مطالبت ایشان حقیقت ورع بود و دوام صدق و هرکه با ایشان نشیند و خلاف کند ایشان را بر آنچه ایشان بدان متحقّق اند خدای تعالی نور ایمان از دلش بازستاند.
رُوَیْم گوید اندر بغداد روزی بوقت گرمگاه بکوئی بگذشتم تشنگی بر من غلبه کرد آب خواستم از سرائی و کودکی در بگشاد و کوزۀ آب اندر دست، چون مرا دید گفت صوفی به روز آب خورد پس ازان به روز هرگز روزه نگشادم.
رُوَیْم گوید چون خدای ترا گفتار و کردار روزی کند و گفتارت باز ستاند و کردار بتو بگذارد آن نعمتی بود، چون کردارت بازستاند و گفتارت بگذارد آن مصیبتی بود و چون هر دو بازستاند نقمتی بود نَعوذُبِاللّهِ.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۵۱ - ابوحمزة الخراسانی
و از این طایفه بود ابوحمزة الخراسانی نشابوری بود از محلّت مُلْقاباد از اقران جنید و آن خرّاز و آنِ ابوتراب بود و دین دار و با ورع بود.
ابوحمزه گوید هر که دوستی مرگ اندر دل گیرد هرچه باقیست بر وی دوست کنند و هرچه فانیست بر وی دشمن کنند.
و گوید عارف زندگانی خویش همی دفع کند روز به روز و زندگانی همی ستاند روز به روز.
ابوالحسن مصری گوید که ابو حمزۀ خراسانی گوید مُحْرِم بماندم در میان گلیمی هر سال هزار فرسنگ برفتمی و به روز آفتاب بر من می تافتی و فرو می شدی هرگاه که از احرام بیروم آمدمی، احرام از سر گرفتمی و وفاة وی اندر سنۀ تسعین و مأتین بود.
مردی او را گفت مرا وصِیّتی کن گفت توشۀ بسیار برگیر این سفر را کی فرا پیش داری.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۵۶ - ابوعلی محمّدبن عبدالوهّاب الثَقَفی
و ازین طایفه بود ابوعلی محمّدبن عبدالوهّاب الثَقَفی امام وقت بود و صحبت ابوحفص کرده بود و آنِ حَمْدون قصّار و تصوّف به وی آشکار شد بنشابور و وفاة او اندر سنه ثمان و عشرین و ثلثمایه بود.
منصوربن عبداللّه گوید که ابوعلی ثقفی گفت اگر مردی همه علمها حاصل کند و طریقتهاء مردان بداند بجایگاه مردان نرسد مگر بریاضت از پیری یا امامی یا مؤدّبی نصیحت کننده و هر کی ادب از استادی فرا نگرفته باشد کی عیبهای وی بازو نماید و رعونتهای نفس، بدو اقتدا کردن روا نبود اندر درست کردن معاملات.
ابوعلی ثقفی گوید که زمانۀ آید برین امّت کی زندگانی مؤمن اندرو خوش نباشد مگر خویشتن اندر منافقی بسته باشند.
هم او گوید اُفّ ازین شغلهای دنیا چون بر کسی اقبال کند و اُفّ از حسرت وی چون برگردد و عاقل آنست کی میل بچیزی نکند که چون اقبال کند مشغله باشد و چون برگردد حسرت بود.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۶۲ - مُظَفَّر قَرْمیسینی
و از ایشان بود مُظَفَّرقَرْمیسینی از پیران کوهستان بود و صحبت عبداللّه خرّاز و پیران دیگر کرده بود.
مظفّر قَرْمیسنی گوید روزه بر سه گونه باشد، روزۀ روح بود بکوتاهی امل، و روزۀ عقل بود بمخالفت هوا و روزۀ نفس بود بازایستادن از طعام و محارمها.
و گوید بدترین رفقها رفق زنان باشد بر هر گونه که باشد.
هم او راست گوید گرسنگی چون قناعت باز و مساعدة کند نتیجۀ فکرت بود و چشمۀ حکمت و زندگانی دانش و چراغ دل بود.
هم او راست کی گوید کی فاضلترین عمل بندگان نگاهداشتن وقت ایشان است واین آن بود کی اندر عمل تقصیر نکنند و از حد فراتر نشوند.
هم او گوید که هر کی ادب از حکیم فرا نگرفته باشد هیچ مرید به وی بادب نگردد.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۶۴ - ابوالحسین بن بُنان
و از ایشان بود ابوالحسین بن بُنان رَحْمَةُ اللّه عَلَیْهِ، نسبت بابوسعید خرّاز کردی، از بزرگان و پیران مصر بود.
ابن بُنان گوید هر صوفی کی اندوه روزی در دل دارد ویرا کسب اولی تر.
و گوید نشان آرام دل با خدای عزّوجلّ آنست کی بدانچه نزدیک خدایست ایمن تر باشد از آنک اندر دست او بود.
و گوی از خویهای دنی دور باشید همچنانک از حرام.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۶۵ - ابواسحق ابراهیم بن شیبان القَرمیسینئ
و از ایشان بود ابواسحق ابراهیم بن شیبان القَرمیسینئ رَحْمَةُ اللّه عَلَیْهِ، پیر وقت خویش بود و صحبت ابوعبداللّه مغربی کرده بود و صحبت خوّاص و پیران دیگر.
ابراهیم شیبان گوید هر کی خواهد که از جملۀ بطّالان بود گو رخصت را ملازم گیر.
و گوید علم فنا و بقا بر اخلاص وحدانیّت گردد و درستی عبودیّت و هرچه جز این بود آنست کی ترا بغلط افکند و زندقه آرد.
و گوید سفله آن بود که در خدای عزّوجلّ عاصی شود.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب هشتم - در ورع
بوذر رَضیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت از نیکوئی مسلمانی مرد، دست بداشتن است از آنچه او را بکار نیاید.
و ورع آنست کی از شبهت ها دست بدارد همچنانک ابراهیم ادهم گفت که ورع دست بداشتن همه شبهت هاست و دست بداشتن آنچه ترا بکار نیاید و آن ترک زیادتها بود.
ابوبکر صدّیق رَضِیَ اللّهِ عَنْهُ گفت ما هفتاد گونه حلال دست بداشته ایم از بیم آنک در حرام افتیم.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت ابوهریره را با ورع باش تا عابدترین مردمان باشی.
جُنَیْد گوید از سرّی شنیدم که اهل ورع چهار تن بودند در وقت خویش حذیفة المرعشی و یوسف اسباط و ابراهیم بن ادهم و سلیمان خوّاص، اندر ورع نگاه کردند چون کار بریشان تنگ شد بآن آمدند که از هر چیز باندکی قناعت کردند.
شبلی گوید ورع آنست کی از همه چیزها بپرهیزی بجز خدای.
اسحق بن خَلَف گوید ورع اندر سخن صعب تر از آنک اندر زر و سیم و زهد اندر ریاست صعب تر از آنک اندر زر و سیم زیرا که تو آنرا بذل میکنی اندر طلب ریاست.
ابوسلیمان دارانی گوید ورع اوّلِ زهد است چنانک قناعت طرفی است از رضا.
ابوعثمان گوید ثمرۀ ورع سبکیِ شمار بود.
یحیی بن معاذ گوید ورع ایستادن بود بر حدّ علم بی تأویل.
ابوعبداللّه جّلا گوید کسی دانم که سی سالست تا بمکّه است و آنجا مقام کرد و آب زمزم نخورد مگر آنک به دلو و رسن خویش برکشید و هیچ از آنچه از مصر آوردند نخورد.
علیّ بن موسی التاهرتی گوید پشیزی از عبداللّه بن مروان بیفتاد اندر چاهی پلید، مردی بکرا بگرفت بسیزده دینار تا از آن چاه برآورد با او گفتند در این چه معنی بود گفت نام خدای برآن نبشته بود.
یحیی بن معاذ گوید ورع بر دو گونه بود ورعی بود بر ظاهر کی بنه جنبد مگر بخدای، ورعی بود در باطن و آن آن بود که اندر دلت جز خدای اندر نیاید.
گفته اند هر که اندر ورع دقیقه نگاه ندارد بعطای بزرگ اندر نرسد و گفته اند هرکی اندر دین خرده نبیند خطر وی بزرگ نبود روز قیامت.
ابن جّلا گوید هر که تقوی با درویشی وی صحبت نکند حرام محض خورد
یونس بن عُبَیْد گوید ورع بیرون آمدنست از همه شبهت ها و بهر طرفة العینی با خویش شمار کردن.
سفیان ثوری گوید هیچ چیز ندیدم آسان تر از ورع هرچه نفس آرزو کند دست بدارد.
معروف کرخی گوید زبان از مدح نگه دارید چنانک از ذمّ نگه دارید.
بشربن الحرث گوید سخترین کارها سه چیز است، بوقت دست تنگی سخاوت کردن و ورع اندر خلوت و سخن حق گفتن پیش کسی که ازو ترسی و امید داری خواهر بشر حافی بنزدیک احمدبن حنبل آمد و گفت ما بر بامها دوک ریسیم شعاع مشعلۀ طاهریان بر ما افتد بروشنائی آن دوک ریسیم روا بود یا نه احمد حنبل گفت تو کئی یا زن گفت خواهر بشر حافی گفت ورع صادق از خاندان شما بیرون آید دوک مریس اندر آن روشنائی.
علیّ العطّار گوید ببصره بگذشتم جائی چند پیر دیدم نشسته و کودکان گرد ایشان اندر بازی میکردند من گفتم ای کودکان ازین پیران شرم ندارید کودکی گفت این پیران را ورع ضعیفست هیبتشان برخاستست.
مالک دینار چهل سال ببصره بود و هرگز خرما و رطب نخورد تا بمرد و چون وقت رطب بشدی گفتی یا اهل بصره این شکم هیچ نقصان نیست اندر وی، واندر شما هیچ چیز زیادت نیست.
ابراهیم ادهم را گفتند ازین آب زمزم نخوری گفت اگر مرا دلوی بودی خوردمی.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت حارث محاسبی چون دست فرا طعام کردی اگر نه از حلال بودی رگی بر سرانگشت وی بجستی دانستی که حلال نیست نخوردی.
بشر حافی را بدعوتی خواندند طعام پیش او نهادند خواست که دست فراز کند دست وی فرمان نبرد باری چند چنان کرد مردی که آن عادت او دانست گفت دست وی فرا طعامی که اندر وی شبهت بود نرسد و فرمان نبرد، بی نیاز بود صاحب این دعوت از خواندن او شرم داشت.
سهل بن عبداللّه را پرسیدند از حلال گفت آنک در خدای عاصی نشود بدو.
و سهل گوید حلال صافی آن بود که اندر وی خدایرا فراموش نکند.
حسن بصری اندر مکّه شد غلامی را دید از فرزندان علیّ بن ابی طالب کرَّم اللّه وَجْهه پشت با کعبه گذاشته مردمانرا پند همی داد، حسن بایستاد پرسید که صلاح دین چیست؟ گفت ورع گفت آفت دین چیست؟ گفت طمع. حسن عجب بماند از وی.
حسن گوید مثقال ذرّه از ورع بهتر از آنک هزار مثقال روزه و نماز، خداوند تعالی بموسی علیه السّلام وحی فرستاد که هیچکس بمن تقرّب نکند بچیزی چنانک بورع.
ابوهریره گوید هم نشینان خدای فردا اهل ورع و زهد خواهند بود.
سهل بن عبداللّه گوید هر که ورع با وی صحبت نکند اگر سر پیل بخورد سیر نشود.
و گویند پارۀ مشک بردند بنزدیک عمربن عبدالعزیز از غنیمتی بینی فرا گرفت گفت منفعت این به بوی است و من کراهیت دارم که تنها بوی آن بشنوم، همه مسلمانان در بوی این شریک اند.
ابوعثمان حیری را پرسیدند از ورع گفت ابوصالح نزدیک دوستی بود بوقت نزع، آن مرد چون بمرد ابوصالح چراغ فرونشاند او را پرسیدند گفت تا اکنون روغن از آنِ وی بود اکنون از آنِ وارثان است روغن دیگر طلب کنید جز ازین.
کَهْمَس گوید گناهی کرده ام چهل سالست تا بدان میگریم، برادری بزیارت من آمد او را ماهی خریدم پارۀ گل از دیوار همسایه باز کردم تا دست بشوید و ازو حلالی نخواستم.
مردی نامۀ نوشت اندر سرائی که بکرا گرفته بود خواست که خاک بر آن نامه کند از دیوار آن خانه گفت خانه بکرا گرفته ام نشاید پس گفت این را خطری نباشد خاک بر آن نامه کرد هاتفی آواز داد آنک این خاک را سبک داشت فردا بداند چون باوی شمار کند. احمد حنبل سطلی گرو کرد بدکان بقّالی بمکّه چون خواست که باز ستاند، بقّال دو سطل بیاورد گفت هر کدام که آنِ تست بردار، احمد گفت مشکل شد بر من، سطل ترا و سیم ترا، بقّال گفت سطل تو اینست ترا می آزمودم گفت نخواهم سطل بگذاشت.
عبداللّه مبارک جائی میرفت وقت نماز اندر آمد از ستور فرود آمد تا نماز کند ستور اندر غلّه شد و آن دیهی سلطانی بود، عبداللّه مبارک آن ستور بگذاشت و اندر ملک خویش نگذاشت و قیمت آن بسیار بود.
و هم عبداللّه مبارک راست که از مرو باز شام شد بسبب قلمی که فرا خواسته بود و با خداوند نداده بود.
ابراهیم النّخعی ستوری با چارت فرا ستد تازیانه از دست وی بیفتاد فرود آمد و ستور ببست و بازگشت و تازیانه بستد گفتند اگر بستور بازگشتی گفت من بکرا از آن سو شده ام نه از این سو دیگر.
ابوبکر دقّاق گوید از تیه بنی اسرائیل مانده بودم پانزده روز چون بکنار آمدم یکی از لشکریان پیش من آمد و شربتی آب بمن داد اثر آن سی سال بر دلم بماند.
رابعه راست گویند بروشنائی چراغ سلطانی پیراهن وی که دریده بود باز دوخت دل وی بسته شد بروزگاری دراز، باز یاد آمد سبب آن، پیراهن بدرید آن جایگاه که دوخته بود، دلش گشاده شد.
سفیان ثوری را بخواب دیدند که دو پر داشتی، اندر بهشت ازین درخت بدان درخت همی پریدی گفتند این بچه یافتی گفت بورع بورع.
حسّان بن ابی سنان نزدیک اصحاب حسن بایستاد گفت بر شما چه سخت تر است گفتند ورع گفت بر من هیچ چیز آسانتر از آن نیست گفتند چونست گفت چهل سالست که از جوی شما آب سیر نخورده ام و چهل سالست حسّان پهلو بر زمین ننهاده بود بخواب و گوشت فربه نخورده بود و آب سیر نخورد چون فرمان یافت ویرا بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت نیکست کار من ولیکن از بهشت مرا بازداشته اند بسبب سوزنی که فراخواستم و با خداوند ندادم.
عبدالواحدرا غلامی بود او را چندین سال خدمت کرده بود و چهل سال عبادت کرده اندر ابتداء کار کیّالی کرد چون فرمان یافت او را بخواب دیدند گفت خدای با تو چه کرد گفت خیرست ولیکن از بهشت محبوسم که چهل سال قفیز از غبار پیمانه بر من بیرون آورده اند.
عیسی علیه السّلام بگورستانی بگذشت مردی از آن گورستانیان آواز داد، خدای ویرا زنده کرد گفت تو کئی گفت حمّالی بودم بارهای مردمان برگرفتمی روزی پشتۀ هیزم از آن کسی برگرفتم خلالی از آن باز کردم تا بمرده ام مرا بدان مطالبت همی کنند.
روزی ابوسعید خرّاز اندر ورع سخن همی گفت عبّاس بن المهتدی بدو بگذشت گفت یا با سعید شرم نداری کی اندر زیر بنای ابودوانیق نشینی و از حوض زبیده آب خوری و اندر ورع سخن گوئی.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب یازدهم - در خوف
قالَ اللّهُ تَعالی یَدْعونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً و طَمَعَاً بوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اندر دوزخ نشود آنک بگرید از بیم خدای تا آنگه که آن شیر که از پستان بیرون آمده باشد باز پستان شود و هرگز دود دوزخ و گَرد جهاد اندر بینی بندۀ مسلمان گِرد نیاید.
وانَسَ گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اگر شما آن دانید که من دانم خندۀ شما اندک بودی و گریستن بسیار.
و خوف معنیی بود که بمستقبل تعلّق دارد زیرا که از آن ترسد که خواهد بود از مکروهها یا فوت دوستی چیزی بود که در آینده امید میدارد که به وی رسد امّا آنچه اندر حال موجود بود خوف به وی تعلّق ندارد.
و خوف از خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی آن بود که ترسند از عقوبت او اندر دنیا یا اندر آخرت و خداوند سبحانه خوف فریضه بکرده است بر بندگان چنانکه گفت وَخافونِ اِنْ کُنْتُم مْؤمِنینَ. دیگر جای گفت فَاِیّایَ فَارْهَبونِ. و مؤمنان را بستود بخوف آنجا که گفت یَخافونَ رَبَّهُم مِنْ فَوْقِهِمْ.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که خوف را مرتبهاست خوف است و خشیت و هیبة، خوف از شرط ایمان بود و حکم او قالَ اللّهُ تَعالی وَخافون اِنْ کُنْتُمْ مُْؤمنینَ و خشیت از طریق علم بود قالَ اللّهُ تَعالی اِنَّما یَخْشیَ اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ. و هیبت از شرط معرفت بود قالَ اللّهُ تَعالی وَیُحَذِّرُکُمُ اللّهُ نَفْسَهُ.
ابوحفص گوید خوف تازیانۀ خدایست تادیب کند آنرا که از درگاه او رمیده باشد.
و ابوالقاسم حکیم گوید خوف بر دو رتبت بود رَهْبَت و خَشْیَت، صاحب رهبت چون بترسد بگریزد چون بگریزد پس هواء خود رود چون رهبانان که متابع هواء خویش باشند چون لگام علم ایشان را باز کشد بحق شرع قیام نماید آن خشیت باشد
ابوحفص گوید خوف چراغ دل بود آنچه درو بود بدو بتوان دید از خیر و شر.
استاد ابوعلی گوید خوف آن بود که بهانه نسازی خویشتن را بعسی و سوفَ، باشد کی چنین بود، باشد که چنان بود.
ابوعمرو دمشقی گوید خائف آن بود که از نفس خویش بیش از آن ترسد که از شیطان.
ابن جّلا گوید خائف آن بود که بیمها او را ایمن گفته اند خائف نه آنست که بگرید و چشم بسترد، خائف آنست که از آنچه ترسد که بدان عذاب کنند دست بدارد.
فضیل را گفتند چونست که ما خائفی را نبینیم گفت اگر ترسان بودی این ترسگاران بر شما پوشیده نبودی، خائف را نبیند مگر خائف، خداوند مصیبت آن خواهد که خداوند مصیبت را ببیند.
یحیی بن معاذ گوید مسکین فرزند آدم اگر از دوزخ بترسیدی چنانک از درویشی بترسد اندر بهشت شدی.
شاه کرمانی گفت نشان ترسگاری اندوه دائم است.
ابوالقاسم حکیم گفت هر که از چیزی ترسد ازو بگریزد و آنک از خدای ترسد بازو گریزد.
ذوالنّون مصری را پرسیدند که کی آسان گردد بنده را راه خوف؟ گفت آنگاه خویشتن را بیمار شمرد از همه چیزها پرهیز کند از بیم بیماری دراز.
معاذ جبل گوید مؤمن را هرگز دل آرام نگیرد و بیم وی ساکن نشود تا پل دوزخ بگذارد.
بشر حافی گوید خوف ملکی است آرام نگیرد مگر در دل پرهیزگاران.
ابوعثمان حیری گوید عیب خائف آن بود که بخوف خویش مائل بود و بازو آرام گیرد زیرا که آن ایمنی بود پنهان.
واسطی گوید خوف حجابی بود میان بنده و خدای تعالی و اندرین لفظ اشکالی هست و معنیش آن است که خائف وقت ثانی چشم میدارد و ابناء وقت انتظار مستقبل نکنند و حسنات ابرار سیّآت مقرّبان باشد.
نوری گوید خائف از خدای با خدای گریزد.
یکی دیگر گوید علامت خوف تحیّر بود بر در غیب.
جنید را پرسیدند از خوف، گفت چشم داشتن عقوبت است با مجاری انفاس.
ابوسلیمان دارانی گوید خوف از هیچ دل مفارقت نکند مگر که آن دل ویران شود.
ابوعثمان گوید صدق خوف، پرهیزدنست از گناهان ظاهر و باطن.
ذوالنّون گوید مردمان تا ترسگار باشند بر راه باشند چون ترس از دلهای ایشان بشد راه گم کردند.
حاتم اصمّ گوید هر چیزی را زینتی است، زینت عبادت خوف است و علامت خوف کوتاهی امید است.
مردی بشر حافی را گفت از مرگ عظیم میترسی گفت بحضرت پادشاه شدن صعبست.
استاد ابوعلی دقّاق گوید اندر نزدیک استاد امام ابی بکر فورک شدم بعبادت چون مرا دید اشک از چشم وی فرو ریخت من گفتم خدای شفا فرستد و عافیت دهد ترا گفت مگر نه پنداری که از مرگ همی ترسم از آن همی ترسم که از پس مرگ باشد.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که بپیغامبر صَلَّی اللّهُ علیه وَسلّم گفتم وَالَّذینَ یُْؤتُونَ ما أتَوْا وَقُلُوبهُم وَجِلةُ. این کسی بود که زنا کند و دزدی کند و خمر خورد گفت نه، این آن بود که نماز کند و روزه دارد و صدقه دهد، ترسد که از وی نپذیرند.
ابن المبارک گوید آنچه خوف انگیزد تا اندر دل قرار گیرد، دوام مراقبت بود پنهان و آشکارا.
ابراهیم شیبان گوید چون خوف اندر دلی قرار گیرد مواضع شهوات بسوزد اندر وی و رغبت دنیا از وی براند.
و گفته اند خوف قوّت علم بود بمجاری احکام.
و گفته اند خوف حرکت دل بود از هیبت خدای.
ابوسلیمان گوید دل باید که هیچ چیز بر وی غلبه نگیرد مگر خوف زیرا که چون رجاء بر دل غلبه گیرد دل تباه شود پس گفت با مرید خویش احمد یا احمد پایگاه بلند بخوف یافتند اگر ضایعش کنند وافرو آیند.
واسطی گوید چون حق ظاهر گردد بر اسرار، آنجا نه خوف ماند و نه رجا و اندرین اشکال است و ومعنیش آن بود که چون سرّها پاک شود بشواهد حق و شواهد حق همۀ سرّ فرا گیرد اندرو هیچ نصیب نبود ذکر مخلوق را و خوف و رجاء از آثار بقاء حسّ بود باحکام بشریّت و هم واسطی گوید که خوف و رجا دو مهارند نفس را تا او را از رعونات بازدارند.
جُنَیْد گوید هر که ترسد از چیزی جز خدای و بچیزی امید دارد جز خدای همه درها بر وی بسته شود و بیم را بر وی مسلّط کنند و اندر هفتاد حجاب پوشیده گردد که کمترین آن حجابها شک بود و شدّت خوف ایشان از فکر ایشان بود اندر عاقبت احوال خویش و ترسیدن از تغیّر احوال. قالَ اللّهُ تَعالی وَبَدالَهُمْ مِنَ اللّهِ مالَمْ یَکُونُوا یَحْتَسِبونَ. و دیگر جای گوید قُلْ هَلْ نُنَبِئُکُمْ بِالْاَخْسَرینَ اَعْمالاً اَلَّذینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فی الْحیوةِ الدُّنیا وَهُمْ یَحْسَبونَ اَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً. بسیار کسا که بروزگار و وقت خویش شاد شدند چون حال برگشته است کار برعکس بودست انس بوحشت بدل شده است و حضورش بغیبت.
و از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم این بیت:
اَحْسَنْتَ ظَنَّکَ بِالْاَیّامِ اِذْحَسُنَتْ
وَلَمْتَخَفْسُوءَ ما یَْأتی بِهِ الْقَدَرُ
وَسالَمَتْکَ اللَّیالی فَاغْتَرَرَتَ بِها
وَعِنْدَصَفْوِ اللَّیالی یَحْدُثُ الْکَدَرُ
از منصوربن خلف المغربی شنیدم گفت دو مرد صحبت کردند اندر ارادت با یکدیگر مدّتی پس یکی از ایشان بسفر شد، روزگار برآمد و از هیچ چیز خبر نشنیدند اتّفاق چنان افتاد که این دیگر دوست با غازیان به غزا شد به روم، چون حرب سخت شد یکی بیرون آمد از کافران و مبارز خواست اندر سلاح پنهان شده یکی از مبارزان مسلمانان بیرون شد، بر دست رومی کشته شد، دوم و سه دیگر بیرون شد، او نیز کشته شد، این صوفی کی رفیق او بود بیرون شد، اندر کارزار ایستاد، رومی روی بگشاد، آن یار او بود که چندین سال بر ارادت بازو صحبت کرده بود گفت این چه چیز است و این چه حال است گفت او مرتدّ شدست و با این قوم اندر آمیخته است و چندین مال جمع کرده است و فرزند آورده. صوفی او را گفت تو قرآن دانستی بچندین قراءت، گفت یک حرف یاد ندارم این صوفی گفت مکن و از این بازگرد گفت بازنگردم که مرا اندر میان ایشان جاه و مالست تو بازگرد و الّا با تو آن کنم که با یاران تو کردم صوفی گفت تو سه کس از مسلمانان کشتی و اندر بازگشتن بر تو ننگی نیست تو بازگرد تا من ترا مهلت دهم مرد برگشت و برفت چون برگشت صوفی از پس اندر شد، نیزۀ بزد ویرا بکشت. از پس این مجاهدتها و رنجها که برده بود اندر ریاضت بر ترسائی کشته شد.
و گویند چون ابلیس را لَعَنَهُ اللّهُ این چنین حال پیش آمد جبرئیل و میکائیل بروزگار دراز می گریستند، خدای عزّوجلّ وحی کرد با ایشان که چه چیز بگریستن آورده است شما را، گفتند بار خدایا از مکر تو ایمن نه ایم خداوند تعالی گفت چنین باشید از مکر من ایمن مباشید.
سری گفت روزی چندین بار اندر بینی نگرم تا روی من سیاه شده است یا نه از آنک می ترسم از عقوبت.
ابوحفص گفت چهل سال است تا چنان همی دانم که نظر خداوند بمن نظر خشم است و کارهاء من همه دلیل بر این می کند.
حاتم اصم گوید نگر بجایگاه نیک غرّه نشوی که هیچ جای بهتر از بهشت نبود آدم دید آنچه دید و دیگر به بسیاری عبادت غرّه نشوید که ابلیس باز آن همه عبادت دید آنچه دید و نگر که به بسیاری علم غرّه نشوید که بَلْعام باز آن همه علم دید آنچه دید و نام بزرگ حق دانست و نگر بدیدار پارسایان غرّه نشوید که هیچکس بزرگتر از پیغامبر صَلَّی اللّهَ عَلَیْهِ وَسَلَّم نبود، خویشاوندان ویرا و دشمنان ویرا دیدار او سود نداشت.
عبداللّه مبارک روزی نزدیک یاران رفت گفت دوش دلیری بکرده ام بر خدای و بهشت ازو خواسته ام.
گویند عیسی مریم روزی بیرون آمد یکی از صالحان بنی اسرائیل بازو بود، فاسقی بفسق مشهور با ایشان همی شد سرافکنده و شکسته دل، دعا کرد و گفت اللّهُم اَغْفِرْلی و این مرد صالح دعا کرد و گفت یارب فردا جمع مکن میان من و این عاصی، خداوند تعالی وحی فرستاد بعیسی علیه السّلام که دعای هر دو اجابت کردم این صالح را رد کردم و این مجرم را بیامرزیدم.
ذوالنّون گوید بدیوانۀ گفتم ترا دیوانه چرا خوانند گفت مرا از خود بازداشته است دیوانه شده ام از بیم فراق وی، و اندرین معنی آورده اند. شعر:
لَو اَنَّ مابی عَلی صَخْرِ لَأَنْحَلَهُ
فَکَیْفَ یَحْمِلُهُ خَلْقٌ مِنَ الطّینِ
کسی ازین مردمان گوید هرگز کسی ندیده ام رجاء او این امّت را بزرگتر و بیم او بر تن خویش به نیروتر از ابن سیرین.
سفیان ثوری بیمار شد دلیل وی بر طبیب عرضه کردند گفت این آب مردیست که خوف جگر وی پاره کرده است پس طبیب بیامد و نبض وی بنگریست گفت ندانستم که در دین حنیفی چنین کسی بود.
شبلی را پرسیدند که چون بود که آفتاب بوقت فرو شدن زرد شود گفت زیرا که از درجۀ تمام بگشته است، از هول مقام زرد شود و مؤمن همچنین باشد چون بیرون شدن وی از دنیا نزدیک آید لون او زرد شود از بیم مقام، چون آفتاب برآید روشن بود، مؤمن همچنین بود که از گور برخیزد روشن روی بود.
احمد حنبل گوید از خدای درخواستم تا دری از خوف بر من باز کند چون باز کرد ترسیدم که عقلم زایل شود دعا کرد که یارب بطاقت من فرست آن خوف ساکن شد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهاردهم - در گرسنگی و بگذاشتن شهوت
قالَ اللّهُ تَعالی وَلَنَبْلُونَّکُمْ بِشَیءٍ مِنَ الخَوْفِ وَاالجوعِ.
پس بآخر آیه گفت وَبَشِّر الصّابِرینَ. مژده داد ایشانرا بثواب بر صبر و برکشیدن گرسنگی و قال اللّه تعالی وَیُْؤثِرونَ عَلی اَنْفُسِهِمْ و لَو کانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ.
انس بن مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که فاطمه علیها السّلام بنزدیک پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ آمد و پارۀ نان آورد، گفت چیست این نان یا فاطمه گفت قرصی پخته بودم، دلم خوش نبود تا این پاره بنزدیک تو آوردم گفت این اوّل طعامیست که اندر دهن پدرت میرسد از سه روز باز.
و اندر دیگر روایت همی آید که فاطمه علیها السّلام قرصی آورد جوین رسول را صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ.
و بدانک گرسنگی از صفات این قوم است و این یکی است از ارکان مجاهدت و سالکان این طریق بگرسنگی بدین درجه رسیدند و از طعام باز ایستادند و چشمه های حکمت اندر گرسنگی یافتند و حکایت بسیار است ایشانرا اندرین.
ابن سالم گوید گرسنگی آنست که از عادت خویش کم نکند مگر چندِ گوش گربۀ.
گویند سهل بن عبداللّه هر پانزده روز یکبار خوردی چون ماه رمضان درآمدی تا ماه ندیدندی طعام نخوردی هر شب روزه بآب تنها گشادی.
یحیی بن معاذ گوید اگر گرسنگی بفروختندی در بازار، اصحاب آخرت هیچ چیز واجب نکند که خریدندی مگر آنرا.
سهلِ عبداللّه گوید چون خدای دنیا را بیافرید معصیت اندر سیری نهاد و جهل و اندر گرسنگی علم وحکمت نهاد.
یحیی بن معاذ گوید گرسنگی مریدانرا از ریاضت بود و تائبانرا تجربت بود و زاهدانرا سیاست و عارفانرا مکرمت بود.
از استاد ابوعلی شنیدم که یکی از مردان اندر نزدیک پیری شد او را دید که می گریست، گفت چه بودت گفت گرسنه ام گفت چون توئی از گرسنگی بگرید گفت خاموش، ندانی که مراد او از گرسنه داشتن من، گریستن منست.
مخلد گوید حجّاج بن الفُرافِصه با ما بود بِشام بپنجاه شب هیچ آب نخورد و طعام همی خورد.
بوتراب نخشبی از بادیۀ بصره بمکّه شد پرسیدند که طعام کجا خوردی گفت از بصره به نباج آمدم طعام خوردم، پس بذات العِرْق و از ذات العرق اینجا، در بادیه دو بار طعام خورده بود.
عبدالعزیزبن عُمَیْر گوید نوعی از مرغان چهل روز گرسنگی کشیدند پس اندر هوا بپریدند پس از چند روز باز آمدند، بوی مشک همی آمد از ایشان.
سهل بن عبداللّه چون گرسنه بودی قوی بودی، چون چیزی خوردی ضعیف شدی.
ابوعثمان مغربی گفت رَبّانی بچهل روز نخورد وصَمَدانی بهشتاد روز نخورد.
ابوسلیمان دارانی گفت کلید دنیا سیر خوردن است و کلید آخرت گرسنگی.
کسی فرا سهلِ عبداللّه گفت چه گوئی اندر شبانروزی یکبار خوردن، گفت خوردن صدیّقانست گفت دو بار خوردن چه گوئی گفت اکل مؤمنان است گفت سه بار خوردن گفت اهل خویش را بگوی تا علف جائی، بکند ترا.
یحیی بن معاذ گوید گرسنگی نور بود و سیر خوردن نار و شهوت همچون هیزم، ازو آتش تولّد کند، آن آتش فرو ننشیند تا خداوند ویرا بسوزد.
ابونصر سرَّاج طوسی گوید کسی اندر نزدیک پیری شد طعامی پیش آورد گفت چندست تا هیچ نخوردۀ گفت پنج روز گفت گرسنگی تو گرسنگی بخل بودست، جامه داشتی و گرسنگی بردی این گرسنگیِ درویشی نبوده است.
ابوسلیمان دارانی گوید اگر از شام خویش لقمۀ دست بدارم دوستر دارم از آنک آن شب تا روز قیام کنم.
ابوالقاسم جعفربن احمد الرازی گوید ابوالخیر عَسْقَلانی را ماهی آرزوی همی آمد بچندین سال، چون از جائی پدیدار آمد حلال، دست فرا کرد تا بخورد استخوانی از استخوانهای ماهی بانگشت وی فرا شد بدان سبب دست از وی بداشت، گفت یارب کسی دست بشهوت حلال دراز کند چنین کنی آنک دست بشهوت حرام دراز کند با وی چکنی.
استاد ابوبکر فورک گوید رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ شغل عیال نتیجۀ متابعت شهوت حلال بود، اندر یافتن شهوت حرام چگوئی.
ابوعبداللّهِ خفیف اندر دعوتی بود، یکی از شاگردان او دست دراز کرد بطعامی پیش از شیخ، از آنک فاقه کشیده بود یکی از شاگردان شیخ خواست که بی ادبی او باز نماید که پیش دستی کرد، طعام پیش این درویش به نهاد، درویش دانست که او را مالش می دهد به بی ادبی که کرده بود، نیّت کرد که پانجده روز هیچ چیز نخورد عقوبت خویش را و اظهار توبه را اندر بی ادبی و پیش از آن فاقه کشیده بود.
مالک بن دینار گوید هر که بر شهوات دنیا غلبه گیرد دیو از وی بترسد.
ابوعلی رودباری گوید هرگاه که صوفی پس از پنج روز از گرسنگی گله کند وی را ببازار فرست تا کسب کند.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که حکایت کرد از بعضی مشایخ که گفتند اهل دوزخ آنها اند که شهوت ایشان غلبه کرده است برَحِمْیَت ایشان از بهر آن فضیحت شدند.
و هم از وی شنیدم که که بکسی گفتند هیچ چیز ترا آرزو کند گفت کند ولیکن خویشتن را نگاه دارم.
دیگر را گفتند هیچ چیز آرزوت کند گفت آرزوم آن کند که آرزو باشد و گویند این در معنی تمامتر است.
ابوعبداللّه بن احمد الصغیر گوید ابوعبداللّه خفیف مرا فرمود که هر شب ده دانه میویز نزد من آر، روزه گشادن را، من یک شب شفقت کردم پانجده دانه پیش وی بردم، اندر من نگریست و گفت ترا این که فرموده است آنگاه ده دانه بخورد و باقی بگذاشت.
ابوتراب نخشبی گوید هرگز تن از من هیچ آرزو نخواست مگر یکبار نان سپید خواست و سپیدۀ مرغ و من در سفر بودم و آهنگ دیهی کردم یکی بیامد و در من آویخت که این با دزدان بوده است، مرا هفتاد چوب بزدند، یکی مرا بازشناخت، گفت این ابوتراب است، از من عذر خواستند، یکی مرا بازخانه برد و نان سپید و سپیدۀ مرغ آورد، نفس خویش را گفتم بخور پس از هفتاد چوب که بخوردی.
ابونصر تمّار گوید که شبی بشر حافی بخانۀ من آمد گفتم اَلْحَمْدُللّهِ که خدای تعالی ترا بخانۀ من آورد که مرا در خانه پنبه آورده بودند از خراسان از وجهی حلال و اهل خانه برشتند و بفروختند و از بهاء آن گوشت خریدند، امشب بهم روزه گشائیم، بشر گفت اگر نزدیک کس طعام خوردمی اینجا خوردمی، پس گفت چندین سالست تا مرا آرزوی بادنجان می کند هنوز اتّفاق نیفتاد گفتم درین دیگ بادنجانست حلالی گفت صبر کن تا دوستی بادنجان مرا درست شود آنگاه میخورم.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب شانزدهم - در مخالفت نفس و ذکر عیبهاء او
قالَ اللّهُ تَعالی وَاَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّه وَنَهیَ النَّفْسَ عَنِ الهَوی فَاِنَّ الجَنَّةَ هِیَ الْمَأوی.
جابربن عبداللّه گوید که پیغامبر صَلی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که بیشترین چیزی که بر امّت خویش بترسم متابعت هواست و درازی امل امّا متابعت هوا مرد را از راه حق بیفکند و درازی امل آخرت را فراموش کند.
و بدانک مخالفت نفس سَرِ همه عبادتهاست. از پیران پرسیدند از اسلام گفتند نفس را بشمشیر مخالفت بکش و بدانک چون جویندگان نفس پدیدار آیند روشنائی انس فرو شود.
ذوالنّون مصری گوید فکرت کلید عبادتست و علامت صواب، مخالفت نفس و هواست و مخالفت نفس، دست بداشتن شهوتهاست.
ابن عطا گوید سرشت نفس بر بی ادبی است و بنده مأمورست بر ملازمت ادب پس نفس بدانچه او را سرشته اند می رود اندر میدان مخالفت و بنده او را بجهد می باز دارد از مطالبت بد، هر که عنان باز گذارد شریک او بود اندر معاملت بد و فساد وی.
جنید گوید نفس ببدی فرماینده است، بهلاک خواند و یاری دشمنان کند، متابع هوی بود، بهمه بدی متّهم بود.
ابوحفص گوید هر که نفس خویش را متّهم ندارد اندر همه وقتها و اندر همه حالها مخالفت وی نکند و خویشتن را بر مکروهها ندارد، در جمله اوقات مغرور بود و هر که بعین رضا بدو نگریست هلاک کرد ویرا و چون درست آید که خردمند از نفس راضی بود و کریم ابن کریم یوسف صدّیق گوید وَ ما اُبَرَّیءُ نَفْسِی اِنَّ النَفْسَ لاَمّارَةٌ بِالسوءِ.
جُنَیْد گوید شبی بیخواب بودم برخاستم که ورد تمام کنم، آن حلاوت نیافتم که پیشتر یافتم، خواستم که بخسبم توانائی نداشتم، بنشستم، طاقت نشستن نبود در باز کردم و بیرون آمدم مردی دیدم خویشتن در گلیمی پیچیده و در راه افتاده، چون بدانست سر برداشت، گفت یااباالقاسم نزدیک من آی گفتم یا سیّدی بی وعده گفت آری اندر خواستم از مُحَرِّکُ القلوب تا دل ترا بحرکت آرد از بهر من. جنید گفت چه حاجت گفت کی بود که بیماریِ بیمار داروِ بیمار گردد من گفتم آنگه که مخالفت هوای خویش کند بیماری وی داروی وی گردد، فراخویشتن گفت یا تن بشنو، هفت بار جواب دادم، فرا نپذیرفتی اکنون از جنید بشنو و از من برگشت و ندانستم که کیست.
ابوبکر طَمَستانی گوید نعمت بزرگترین، بیرون آمدنست از نفس زیرا که نفس بزرگترین حجابی است میان تو و خدای عزَّوجَلَّ.
و گفته اند مخالفت نفس شیرین تر از آن بود که نفس بدو مائل بود.
سهل گوید خدایرا هیچ عبادت نکنند مانند مخالفت هوا و نفس.
ابن عطا را پرسیدند که بر خدای تعالی چه دشمن تر گفت رؤیت نفس و حالهای او و ازین دشمن تر عوض جستن بر فعل خود.
خوّاص گوید اندر کوه لکام می رفتم نارُبنی دیدم، مرا آرزو آمد، فرا شدم و یکی باز کردم، بشکستم، ترش بود، بیو کندم فراتر شدم، مردی دیدم افتاده زنبور بر وی جمع شده، گفتم سلامٌ عَلَیْکُمْ گفت وَعَلَیْکَ السَّلامُ یا اِبراهیمُ گفتم مرا چه دانی گفت هر که خدایرا داند، هیچ بر وی پوشیده نباشد گفتم ترا حالی می بینم با خدای، اگر بخواهی تا ترا نگاه دارد ازین زنبوران و رنج این از تو بازدارد گفت من نیز ترا حالی می بینم با خدای، اگر دعا کنی تا خدای تعالی آرزوِ انار از تو باز دارد که گزیدن انار، الم آخرت یابد و الم گزیدن زنبور اندر دنیا بود او را بگذاشتم و برفتم.
از ابراهیم بن شیبان حکایت کنند که گفت چهل سالست تا اندر زیر هیچ نهفت نبوده ام شب، و بهیچ جای نیز که پوششی بودست، وقتی مرا آرزوی عدس بود از آن بخوردم و بیرون شدم، شیشها دیدم آویخته مانند نمودگارها، من پنداشتم سرکه است کسی مرا گفت چه فکری اندرین نمودگارها، می است و این خنبها می است گفتم فریضه بر من لازم آمد، اندر دکان خمّار شدم و از آن همی ریختم و آن مرد پنداشت که بفرمان سلطان همی ریزم، چون بدانست که بذات خود می ریزم مرا بگرفتند و بنزدیک ابن طولون بردند، فرمود تا دویست چوب بزدند و مرا اندر زندان بازداشتند و مدّتی دراز اندر آن زندان بودم تا آنگاه که ابوعبداللّه مغربی استاد من بدان شهر آمد و مرا شفاعت کرد، چون چشم وی بر من افتاد گفت چه کرده بودی گفتم عدس خوردم و دویست چوب، گفت از آن جستی.
سرّی سقطی گوید سی سال بود یا چهل سال تا نفس من از من همی خواست تا گَزَری اندر دوشاب زنم و بخورم و نخوردم.
کسی دیگر گوید آفت بنده اندر آن بود که از خویشتن رضا دهد اندر حالی که بود.
عِصام بن یوسف امیر بلخ چیزی فرستاد نزدیک حاتم اصمّ، فرا پذیرفت، او را گفتند چونست که بستدی گفت اندر گرفتن آن ذلّ خویش دیدم و عزّ او و اندر باز فرستادن عزّ خویش دیدم و ذلّ او، ذلّ خود بر عزّ خویش اختیار کردم.
کسی را گفتند که من میخواهم که حج کنم بتجرید گفت نخست دلت را مجرّد کن از نفس و نفست را از لهو و زبانت را از لغو، پس هر جا که خواهی رو.
ابوسلیمان دارانی گوید که هر که بشب نیکوئی کند به روزش مکافات کنند و هر که به روز نیکوئی کند بشبش مکافات کنند، و هر که بصدق، شهوتی دست بدارد مؤنت آن او را کفایت کنند و خدای کریم تر از آنست که عذاب کند دلی را که برای حق از شهوتی دست بداشت.
و خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی بداود علیه السّلام وحی کرد که قوم خویش را بترسان و بیم کن از خوردن شهوات دنیا که دلها که در شهوت دنیا بسته بود، عقل آن دل، از من محجوب بود.
مردی را دیدند اندر هوا نشسته گفتند این بچه یافتی گفت هوا داشتم هوا مرا مسخّر کردند.
و گفته اند اگر هزار شهوت بر مؤمنی عرضه کنند خویشتن را بخوف از آن باز دارد و اگر یک شهوت بر فاجر عرضه کنند او را از خوف بیرون آرد.
و گفته اند لگام خویش اندر دست هوا منه که ترا بتاریکی کشد.
جعفر نصیر گوید جنید درمی فرا من داد که انجیر وزیری بخر بخریدم و بیاوردم چون روزه بگشاد یکی برگرفت و اندر دهان نهاد و پس بیو کند و بگریست و گفت برگیر، از وی پرسیدم سبب آن، گفت هاتفی اندر دلم گوید شرم نداری که از بهر ما دست بداشته بودی ازان و باز سر آن شدی. و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
نُونُ الْهَوانِ مِنَ الهوی مَسْروقَةٌ
وَصَریعٌ کُلِّ هَویً صَریعٌ هَوانِ
و بدان که نفس را خویهای زشتست، یکی از آن خوی حسد است. نَعوذُ باللّهِ مِنْهُ.