عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۹ - از قصیده ای
تا روم ز هند لاجرم شاها
گیتی همه زیر باج وسا کردی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۴ - گفتگو کردن پهلوانان ایران در پیشگاه کیکاوس از برای بانوگشسب
به نام خداوند جان و جهان
بگویم سخن آشکار ونهان
نخستین سخن را به نام خدای
خداوند روزی ده رهنمای
نگارنده خرگه نیلگون
برآرنده خیمه بی ستون
فروزنده طاق فیروزه فام
برآرنده صبح ز ایوان شام
پس از آفرین جهان آفرین
درود و ثنا بر رسول امین
همیدون درود رسول خدای
بر آن شیر حق شاه خیبرگشای
به هشت وسه فرزند آن شاه دین
هزاران هزاران هزار آفرین
کنون بازگردم به گفتار خویش
بیارم یکی داستانی به پیش
زتاریخ شاهان شنیدم چنین
که کاوس در شهر ایران زمین
نشسته به تخت کئی شاد بود
به باغی درون سرو آزاد بود
سراندرسرآورده شمشاد سرو
خرامان زهرسوخروشان تذرو
گل ولاله وارغوان درچمن
ابا سوسن ویاسمن نسترن
درون چمن، انجمن، سروران
شهنشاه ایران نام آوران
زیک سو فریبرز و کاوس شاه
زدست دگر توس لشکر پناه
زیک سوی،گودرز فرخنده فر
ابا هشت وهشتاد جنگی پسر
ابا گیو کو بد به ناورد طاق
نشسته ابا سروران عراق
نشسته دگر سوی بهرام گرد
که گوی از دلیران گیتی ببرد
چورهام و گودرز کز شیر نر
فزون بد به مردی و زور وهنر
چو اشکش که بودش زترکان نژاد
که چون او دلیری زمادر نزاد
زترکان فزون بودش از سه هزار
همه شیرمردان خنجر گذار
زدست دگر زنگه شاوران
زبغدادیان پیش او سروران
چو گرگین میلاد جنگ آزمای
نشسته به پیش جهان کدخدای
چو فرهاد وخراد وبرزین گو
که بردندی از شیر شرزه گرو
بدین سان هزار ودوصد نامور
به بزم کئی با کلاه وکمر
بگسترد خوان ها وزین کوخورش
وزان خوان بدی مرد را پرورش
کشیدند خوان و بخوردند نان
پس ا زخوان بیامد میی ارغوان
طرب ساز وسازنده ورود بود
زهردل غم و درد بدرود بود
مغنی زآهنگ گفتی سرود
نفس باز کرده به آهنگ رود
صدای دف از دل همی برد درد
نماند اندر بزم رخسار زرد
نی و چنگ بودند چون تار وپود
رباب ودف ونی وهم رود بود
مغنی و ساقی به هم طمطراق
روان ساخته رودهای عراق
هرآن می که خوردی کزو در دمی
بباشد به گیتی نشان غمی
می کهنه و سرخ در جام بود
زپرمایه نیکی سرانجام بود
چوشد چهر می بر دلاور سران
رخ سروران گشته چون ارغوان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۲ - خواندن نصیحت نامه نوش زاد بن جمشید
یکی لوح زرین به بالین اوی
نوشته یکی نامه کای جنگجوی
چو من بس فراخست و لشکرپناه
جهان پر زر و سیم در سنگ گاه
تو باری فروزان میان گوان
که پاکی تن جان شدیم و روان
پدر کرد نام مرا نوش زاد
زجمشید دارم به گیتی نژاد
نیای تو یک سر پدر بر پدر
پدر ما وزاده تویی ای پسر
تو تکیه به عمر جوانی مکن
به گیتی چو ما زندگانی مکن
به روز جوانی رسیدم به مرگ
نگه کن به بالین من تیغ و ترک
بیالوده بر من همین مشک ناب
شده صید مرگ و رسیده به خواب
سمن بین که هست از نهفته تهی
شقایق شده چون یکی پر بهی
منه دل بر ای روزگار درشت
که او بشکند مهره سند وپشت
که گیتی سپنج است و ما در گذر
به غفلت مبر عمر در وی به سر
سهی سرو بینی که زین سان بلند
دو رخساره همچون دل دردمند
بسی گشته ام بر لب جویبار
بغلطید چون آب در مرغزار
شکار آهوان و گوزنان و گور
بسی دیده وهم شده بخت شور
به هامون چو رفتی به وقت شکار
زده حلقه در گرد من صدهزار
به هر چند چون شادمان آمدم
سرانجام بینم چه سان آمدم
به روز جوانی فرو خفته زار
تو در پی ز گیتی همین چشم دار
چریدم در این پهن گیتی دویست
چه سازم در این عمر کوته نویست
به ملک جهان دل مدارید شاد
نگه کن ببین پیکر نوش زاد
پدرمان که پرمایه جمشید بود
به بالین من خفته چون بید بود
نیارست منع چنین روز کرد
به ناکام ترک دل افروز کرد
بدین سان پریدم ز تخت بهی
بکنده دل از جایگاه مهی
شنیدم زگفتار هندوستان
که آیی تو از زابل و سیستان
نهاده ز بهر تو این برده رنج
رهاکن مرو را تو بردار گنج
نهان کن سردخمه ای نامجو
به ایران رو این استان را بگو
زنهصد فزونست کاین دیو گرگ
زمن پاسبان شد به گنج بزرگ
زما باد بر پهلوان آفرین
دلیر و جهانگیر و پاکیزدین
فرامرز چون تخته زر بخواند
سرشکش زدیده به رخ برفشاند
روان شد زچشم جهانجوی جوی
درآن چهره زر بمالید روی
دل پاکش از چهره او بسوخت
بنالید زار و دلش برفروخت
بفرمود تا گوهر و زر ناب
صراحی که بد پر چه در خوشاب
زچیزی که بد یک سره بار کرد
جهان پر زر و رخت و دینار کرد
نهفته برون کرد وآن شه بماند
بسی مشک و عنبربر او برفشاند
همان رخت وآن جامه خسروی
گرانمایه کوپال و تیغ گوی
همان تاج زرین و پرمایه تخت
بماندند با شاه زیبا درخت
دگر هرچه بد گنج برداشتند
به روی شرف در بپرداختند
جهانی به بالین گنج آمدند
زبردن سراسر به رنج آمدند
چو گیتی تهی شد ز درنده گرگ
به شهر آمدند آن سپاه بزرگ
چو لشکر ستوه آمد از خواسته
همه شاد زان گنج آراسته
به می برنشستند چنگ و رباب
گران شد سرمی خوران از شراب
همین بر ببخشید گنج و بره
وزو لشکری شاد شد یک سره
دو تیغ سمنکش به الماس پاک
که مانند خورشید بد تابناک
یکی زان به گستهم گودرز داد
دل شیر شد زان چنان تیغ شاد
زراسب گرانمایه را زان یکی
ببخشید تریاق پاک اندکی
به گرگین میلاد گرزم کمر
بفرمود آن گرد پرخاشخر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵۰ - جنگ گردن کید و همه هندیان با فرامرز و ایرانیان و گریختن کید و لشکراو
چو دریا به موج اندر آمد سپاه
شد از میمنه بیژن نیک خواه
سپه را بفرمود یکسر روید
همه از میان تیغ هندی کشید
چو دریا به قلب اندر آمد سپاه
زچپ گستهم شد گو رزمخواه
فرامرز،پیش و دلیران ز پس
چو مردار برکرکسان را هوس
دو رویه سپه اندر آمیختند
زمین را زخواب خوش انگیختند
شه از نیزه چو نیستان و سپهر
نهان شد به گرد اندرون ماه ومهر
بشورید گیتی چو دریای قیر
فلک، مه سپرکرد زآشوب تیر
زنیزه شد نیستان دشت هند
زمین شور بد او چو دریای سند
روان شد درآن دشت کین، جوی خون
شکسته سر ودست گردان فزون
به لرزه درآمد زمین از ستور
زالماس شیران بترسید هور
سر گاو ماهی زنعل سوار
بتوفید بر شد به گردان غبار
بیفشاند خون از تن ژنده پیل
به کردار خون بر سر رود نیل
فرامرز یل همچو درنده گرگ
درآمد به قلب سپاه بزرگ
به الماس ضحاک بنهاد دست
بسا پیکر مرد زو گشت پست
از آن تیغ آتش وش آبدار
بسی پشت شد دست خنجرگذار
به فیروز و بهروز ناگه رسید
دل هردو زان شیر نر بردمید
چو آتش دمیدند زی پهلوان
برآمد ده و گیر زان هردوان
به شمشیر هندی و کوپال و خشت
زد و خون روان شد درآن پهن دشت
به یاری بیامد سمن بر چو شیر
سیه مرد و شه مرد و چندین دلیر
زکوهه چو برشد به گردون عمود
برآمد زهر تارکی مغز و دود
سیه مرد را دست و پهلو شکست
سمن بر بیفتاد برخاک پست
همه پشت دادند و بگریختند
بدان اژدها کس نیاویختند
وز آن پس بشد بیژن دیو بند
فتاد اندر آن لشکر شاه هند
چو پیلی که او مست گردد یله
خروشد به کین و فتد در گله
ابا او دلیران ایران هزار
همه گردمرد ودلیر و سوار
سرهند باری زخنجر به بار
فکندند برکید و گشتند خوار
بزد گستهم تیز بر میمنه
شکست و ببردش یکایک بنه
همه دشت کین سربد و یال و گوش
برآمد به گردون به کینه خروش
گریزان بشد لشکر کید شاه
بسا سر کزان رزمگه شد تباه
بشد کید و بگرفت راه گریز
برآورد با لشکران رستخیز
چنین گفتشان کای همه زن، نه مرد
نزیبد شما را سلاح نبرد
بدانید کاین تیرباران بود
خروش نبرد سواران بود
نخستین نبایست رفتن به جنگ
چو رفتید چه باید زمانی درنگ
دواند کسی سوی آن رستخیز
که نوشد سنان و نگیرد گریز
بجای کباب و شرابست و رود
که گیرد می و در فرازد سرود
بگفت این وآوردشان سوی جنگ
برآمد غو پیل و شیر و پلنگ
دگر باره از نو برآمد نبرد
دورویه برافراشته پیل ومرد
یکایک زخون شد زمین لاله زار
برآمد زهر خسته ای ناله زار
چو رخشنده شد تیغ گردان کین
زجا اندرآمد تو گفتی زمین
نگون شد به هر دشت و وادی درفش
به خون غرقه شاهان زرینه کفش
فکنده سر ودست و پای دلیر
بشد روز از کینه شب اسیر
به گستهم گفت ای یل نامدار
ایا پهلوان دلیرو سوار
تو پیشم نگه دار مردانه شو
چو من تند گشتم تو دیوانه شو
که من تاج ومهد سرافرازشاه
هم اکنون فرو پیچم از گرد راه
بگفت و بشد از پسش گستهم
بیامد به کردار شیب دژم
در آن موج دریای بی دین رسید
بسا سر کزان شیر شد ناپدید
رسید اندر آن پیل و چترو علم
به یک ضرب تیغش علم شد قلم
بیفکند چتر ودرآمد به شاه
جهان شد به چشم دلیران سیاه
یکی رزم شد گرد آن مهد پیل
که گیتی سراسر شد از گرد نیل
بدان گرز گرشاسبی حمله برد
بسا سر به میدان از او گشت خورد
کشیده دوان گستهم تیغ تیز
نموده بر ایشان یکی رستخیز
که ناگه به سینه درآمد ستور
جداشد گرانمایه از پشت بور
فلارنگ و شه مرد و چندین سوار
دویدند بالین آن نامدار
پیاده درآمد دوان گستهم
به دست اندران تیغ و گشته دژم
به هرسو پیاده نبرد آورید
فرامرز یل چون بدو بنگرید
به شمشیر تیز اندرآورد چنگ
بدان سان که خیزد زدریا نهنگ
رسید اندر آن نامداران دلیر
دو تن چارکرده به یک زخم شیر
دلیران رمیدند زان نامور
برون برد گستهم پرخاشخر
سوار شکوفت بدل برفشاند
بشد کید وخون بر دوزخ برنشاند
فرامرز زین سو و زان سو دوید
وز انبوه لشکر مراو را ندید
در این بد که گرگین درآمد چو باد
بدو گفت کای شیر فرخ نژاد
کزان سو فلارنگ با سی هزار
سوی قلبگه شد چو باد بهار
برآمد ز ایران سپه دارو گیر
زمین وهوا شد چو دریای قیر
ندانم چه باشد سرانجام کار
مبادا کز ایشان زراسب سوار
بپیچد به غارت رود مهد وپیل
نبینی زمین شد به کردار نیل
چو بشنید زو پهلوان سپاه
بتازید و آمد سوی قلبگاه
زراسب گرانمایه آشفته دید
که هرگه بتازید و می بردمید
زکشته در آن قلبگاه بزرگ
به هم برفتاده سرو دست گرگ
پراکنده هر سو سر هندوان
زخون جوی گشته به هر سو روان
به میدان همی ابرش کین فکند
بسا سرکه در خاک مشکین فکند
به یک لحظه آن لشکر بی شمار
زتیغ فرامرز شد تارومار
چه افکنده چه کشته شد چه اسیر
بسا نوجوان گشته زان درد، پیر
دوان هر سویی پهلوان شیرمرد
فلارنگ جویان زدشت نبرد
چو زان بستگان باز دانست کار
نشان جست و آمد سوی کارزار
یکی دید مانند سرو چمن
دلیران به گردش بسی انجمن
چوآتش فرامرز با صد سوار
بدو زد برآمد یکی کارزار
شد از خون به هرگوشه ای آبگیر
زآهنگ پیل دمان نره شیر
درآمد،نهادند رخ در گریز
پس آن سواران فکندند نیز
فلارنگ و گرزم به هم باز خورد
زد و خون برآمد به دشت نبرد
نخستین به شمشیر کین جنگ بود
پس از وی به کوپال،آهنگ بود
وزآن پس شگفتی ز دست ستور
کشیدند و بستند و کردند زور
بپیچید گرزم میانش به کین
گرفت و ربودش بزد برزمین
زابلق گرانمایه گرگین بجست
دو دستش به نیرو بپیچید و بست
به بالین او هندوان تاختند
به کینه همه گردن افراختند
فرامرز آمد چو سرو بلند
همه لشکر هند برهم فکند
از آن پس هزیمت گرفتند پیش
گرفتند هریک ره شهر خویش
فرامرز و گردان به دنبالشان
همه ره بکردند بیچارشان
وز آن پس به لشکرگه خویش باز
فرود آمدند آن یلان سرفراز
بدین می گذارم بس روزگار
چنین داد تعلیم آموزگار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۶ - پیغام فرستادن طهمور اروند به نزدیک کید و آمدن دستور، نزدیک کید
در این بود دستور کید بزرگ
که آمد فرستاده همچو گرگ
زنزدیک طهمور اروند شاه
سخن ها بسی گفت زان بارگاه
که زنهار تا دل نپیچی ز درد
مکن جنگ و پیرامن بد مگرد
که خورشید با او نتابد به جنگ
سپهدار،شیر و سپه چون پلنگ
بکشت و ببخشید مان سر به سر
کلاه و قبا داد و زرین کمر
به شادی همه شب بدو می خوریم
ابا بربط و رود و رامشگریم
گر او را بدین سان ببینی به بزم
بدانی که او با نه خوبست رزم
به پیش آی وخواهشگری پیشه کن
وز آن پیش کار وی اندیشه کن
دل پاکش از بد تهی است و جنگ
خرد دارد و مردی و هوش و سنگ
گر او را چو نوشاد بندی کمر
همت گنج ماند همت تاج وزر
وگر سر بپیچی،در افتی به رنج
نه سرماند و تاج و نه تخت و گنج
مکن رزم با پهلوان کم ستیز
که در دودمان افتدت رستخیز
یکایک چو بشنید کید این پیام
به جا ماند شمشیرش اندر نیام
به خواهشگری مهتران را بخواند
در گنج بگشود و زر برفشاند
فرستاد زین گونه برگ بزرگ
به نزدیک آن پهلوان سترک
ز دیبا و دینار و خز و حریر
زر و گوهر و مشک و تاج و سریر
به پیش اندرون پاک دستور شاه
بیامد بر پهلوان سپاه
زگردن کفن ها درآویخته
زنرگس به گل خون دل ریخته
همه دل نهاده به خواهشگری
زسر دور کرده یکایک سری
فرامرز بخشید وبنواختشان
به نزدیک خود جایگه ساختشان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۰ - سخن گفتن فرامرز به جهت پذیرفتن دین یزدان و قبول نکردن کید
پس از هفته بنشست با انجمن
چو پروین گرانمایگان تن به تن
بفرمود تا هندوان سر به سر
یکایک بیایند بسته کمر
چو شد انجمن خیل هندوستان
چنین گفت پس مهتر سیستان
که ای کید هندی بگردان خدای
که او قادر و داور ورهنمای
چنان دان که او از مکان برتر است
جهان بخش روزی ده و داور است
هرآن کو ازین گفته آید فرود
تنش را روان داد خواهد درود
به شمشیر گرشاسبی پیکرش
ببرم به هامون نشانم سرش
هرآن کس که او گشت یزدان شناس
جهید از بن تیغ و رست از هراس
هرآن کس که او بت نخواهد شکست
نخواهد ز تیغ فرامرز رست
نخستین چو با دین هویدا کنم
رخ دین چو خورشید پیدا کنم
از آن پس بگوییم چیزی که هست
به جیپال سازیم شمشیر دست
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۳ - پاسخ دادن برهمن و پذیرفتن برهمن کید هندی با جمله هندوستانیان،دین یزدان را از گفته فرامرز پور رستم
به یاد آمد و پیر دیرینه گفت
که سریست کین را نیارم نهفت
نخستین چنان دان که اشیا نه بود
شب وروز واین شیب و بالا نه بود
منور یکایک خداوند بود
که بی یارو بی مثل و مانند بود
به قدرت برآورد فرش و سما
شب وروز و خورشید فرمانروا
رطب را زنخل و گل از خارکرد
دل آدمین را خرد یارکرد
فلک را شتاب و زمین را درنگ
ازویست ای شاه با هوش وسنگ
چنان دان که ما جمله گم گشته ایم
گرفته هوا و خرد هشته ایم
بدین دین شدن در نخستین منم
که زنار وناقوس را بشکنم
بگفت این و بشکست زنار خویش
پشیمان شد از زشت کردار خویش
به یزدان بنالید و پس سرنهاد
خروشی به گردان ایران فتاد
چو غلغلستان شد شبستان کید
بلرزید زین غم،دل و جان کید
پس از غلغل و گریه بی شمار
بشد کید و بشکست زنار وبار
درآمد به دین خداوند هور
که یکسان برادر بود پیل ومور
چو کید آمد و گشت یزدان پرست
ز زنار بندی بشستند دست
زروی جهان جمله بت ها شکست
همه بت گران را یکایک بخست
صلیب و چلیپا به گیتی نماند
چو بشکسته شد هم به دریا فشاند
هزاران درود وهزاران ثنا
زما تن به تن بر شه انبیاء
هزاران سلام و هزار آفرین
به دایم خداوند یکتا همین
بماناد بر تو یل شیرگیر
زنامت بماند به دفتر دبیر
فرامرز با لشکر وبا سپاه
شدند آفرین خوان ابر جان شاه
بکردند بدرود با همدگر
تدراک گرفتند به ایران به سر
فرامرز و بیژن ابا گستهم
روانه شدند سوی ایران به هم
پذیره شدش شاه کاوس کی
ابا رستم و زال فرخنده پی
فرامرز بر دست شه بوسه داد
به درگاه رستم رسیدند شاد
گرفتش به بر،رستم زال پیر
یکایک پذیرفته شد بر دبیر
چو بیژن رسیدش به درگاه شاه
ببوسید تخت و بشد با سپاه
به پا خاستند مجلس آراستند
می و رود و رامشگران خواندند
بیاورد ساقی به مجلس نشست
سرسرکشان جمله از باده مست
همه مست گشتند از جام می
و رامشگر آمد ابا دف ونی
به عیش از می لعل واز چنگ ورود
گشادند بر شاه ایران درود
که دایم شه کی جهانگیر باد
دل دشمنانش زغم پیر باد
به عیش و به عشرت زمانی گذشت
گهی چنگ گه بزم گه سوی دشت
چنین بود تا تاج کاوسی کی
فروزان زکیخسرو نیک پی
شدایام، ایام کیخسروی
جز از دادگر را نبد پیروی
چو خسرو نشست از بر تخت عاج
به هر ملک شاهان بدادند باج
بدند شاد از چشم شه ارجمند
به هر شهر خلقان شدند بی گزند
یکی روز شاه وبزرگان به هم
نشستند و گفتند از بیش وکم
تهمتن بیامد به نزدیک شاه
از ایران سخن گفت واز تاج وگاه
زواره فرامرز با او به هم
زهرگونه ای رای زد بیش وکم
چنین گفت رستم به شاه زمین
که ای نام بردار با آفرین
به زابلستانم یکی شهر بود
کزآن بوم و بر تور را بهر بود
منوچهر کرد آن زترکان تهی
یکی خوب جایست با فرهی
چو کاوس شد بی دل و پیره سر
بیفتاد از او نام و فرو هنر
گرفتند آن شهر،تورانیان
پس آنجا نماندند ایرانیان
کنون باژ و ساوش به توران برند
سوی شاه ایران همی ننگرند
فراوان دگر مرز همچون بهشت
دهستان بسیار پر باغ و کشت
جهانیست از خوبی آراسته
درو بیکران لشکرو خواسته
مر آن مرز،خرگاه خواند به نام
جهان دیده دهقان گسترده نام
زیک نیمه بر سند دارد گذر
به قنوج و کشمیر وآن بوم وبر
دگر نیمه راهش سوی مرز چین
بپیوست با مرز توران زمین
فراوان در آن مرز،پیل است و گنج
تن بی گناهان از ایشان به رنج
زبس غارت و کشتن وتاختن
سراز یاد توران برافراختن
کنون شهریاری به ایران توراست
پی مور تا چنگ شیران توراست
یکی لشکری باید اکنون بزرگ
فرستاد با پهلوانی سترگ
ایا باج نزدیک شاه آورند
دگر سر بر این بارگاه آورند
چوآن مرز یکسر به دست آوریم
به توران زمین برشکست آوریم
به رستم چنین پاسخ آورد شاه
که جاوید بادی همین است راه
تو آن نامداری که ایران سپاه
به بخت تو شادند هم پیشگاه
ببین تا سپه چند باید به کار
گزین کن زگردان همه نامدار
زمینی که پیوسته مرز توست
بهای زمین در خور ارز توست
فرامرز را ده سپاهی گران
چنان چون بباید زجنگ آوران
بگو تا ببندد بدین کین کمر
که هم پهلوانست وهم نامور
زخرگاه تا بوم هندوستان
زکشمیر تا مرز جادوستان
گشاده شود کار بر دست اوی
به کام نهنگان رسد شست اوی
چواز شاه بشنید رستم سخن
دلش تازه شد چون گل اندر چمن
فراوان بدو آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
چنین تاج و تخت تو فرخنده باد
سپهر روان پیش تو بنده باد
بفرمود خسرو به سالار بار
از آن پس که خوان خورش را بیار
می آورد و رامشگران را بخواند
وز آواز ایشان همی خیره ماند
چو خورشید تابان برآمد زکوه
سراینده آمد زگفتن ستوه
برآمد تبیره زدرگاه شاه
رده برکشیدند بر بارگاه
ببستند بر پیل،رویینه خم
برآمد خروشین گاو دم
نهادند برکوهه پیل، تخت
به بارآمد آن خسروانی درخت
بیامد نشست از بر پیل،شاه
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
همی رفت شاه از بر ژنده پیل
برآن تخت فیروزه بر سان نیل
یکی تاج بر سر ز در و گهر
به چنگ اندرون گرزه گاوسر
فروهشته از تاج،دو گوشوار
به گردنش طوقی زبرجدنگار
زخوشاب زر و زبرجد کمر
به بازو دو یاره زیاقوت و زر
همی زد میان سپه پیل گام
ابا زنگ زرین و زرین ستام
یکی مهره در جام در دست شاه
به کیوان رسیده خروش سپاه
زتیغ و زگرز و زکوس و زگرد
سیه شد زمین،آسمان لاجورد
تو گفتی به دام اندراست آفتاب
وگر گشت خم سپر اندر آب
همی چشم روشن جهان را ندید
سپهر و ستاره سنان را ندید
زدریا تو گویی که برخاست موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
سراپرده بردند از ایوان به دشت
سپهر از خروشیدن آسیمه گشت
چو بر پشت پیل آن شه نامور
زدی مهره برجام بستی کمر
نبودی به هر پادشاهی روا
نشستن مگر بر در پادشاه
از آن نامور خسرو سرکشان
چنین بود در پادشاهی نشان
همی بود بر پیل در پهن دشت
بدان تا سپه پیش او درگذشت
کشیده رده ایستاده سپاه
به روی سپهدارشان بد نگاه
نخستین فریبرز بد پیش رو
گذر کرد پیش جهاندار نو
ابا گرز و با تیغ و زرینه کفش
پس پشت خورشید پیکر درفش
یکی باره ای برنشسته سمند
به فتراک بر حلقه کرده کمند
همی رفت با ناز و با زیب و فر
سپاهی همه غرقه در سیم وزر
برو آفرین کرد شاه جهان
که بادت بزرگی و فر مهان
به هرکار،بخت تو فیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد
پسش باز گودرز کشواد بود
که گیتی برای وی آباد بود
درفش از پس پشت او شیر بود
که چنگش به گرز و به شمشیر بود
پس پشت،شیدوش بد با درفش
زمین گشته زان شیر پیکر،بنفش
هزاران پس پشت او سرفراز
عناندار با نیزه های دراز
یکی گرگ پیکر درفش سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه
نبیره پسر بود هفتاد وهشت
از ایشان نبد جای بر پهن دشت
پس هر یک اندر دگرگون درفش
همه با دل وتیغ وزرینه کفش
تو گفتی که گیتی همه زیر اوست
سر سروران زیر شمشیر اوست
چوآمد به نزدیکی تخت شاه
بسی آفرین کرد بر تاج و گاه
به گودرز بر شاه کرد آفرین
چو برگیو و بر لشکرش همچنین
پس پشت گودرز،گستهم بود
که فرزند بیدار گژدهم بود
همی نیزه بودی به چنگش به جنگ
کمان یار او بود و تیرخدنگ
زبازوش پیکان چو پران شدی
همه در دل سنگ و سندان شدی
ابا لشکر گشن آراسته
پر از گرز و شمشیر و پرخواسته
یکی ماه پیکر درفش از برش
به ابر اندرآورده تابان سرش
همی خواند بر شهریار آفرین
از او شاد شد شاه ایران زمین
پس گستهم اشکش تیزهش
که با رای ودل بود و با مغز خوش
یکی گرزدار از نژاد همای
به راهی که جستیش بودی به پای
سپاهی زگردان کوچ وبلوچ
سگالیده جنگ،مانند غوچ
که کس در جهان پشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید
سپهدارشان بود رزم آزمای
کزو بود گاه نکویی به جای
درفشی برآورده پیکر پلنگ
همی از درفشش بیازید چنگ
بسی آفرین کرد بر شهریار
برآن شادمان گردش روزگار
نگه کرد کیخسرو از پشت پیل
زده آن سپه را رده بر دومیل
پسند آمدش سخت و کرد آفرین
برآن بخت بیدار و فرخ زمین
از آن پس دگرگون سپاه گران
همه نامداران وجوشش و ران
سپاهی کز ایشان جهاندارشاه
همی بود شادان دل ونیکخواه
گزیده پس اندرش فرهاد بود
کزو لشکر خسروآباد بود
سپه را به کردار پروردگار
به هر جای بودی به هرکارزار
یکی پیکر آهو درفش از برش
بدان سایه آهو اندر سرش
همی رفت بر سان شیر دمان
ابا لشکر گشن و پیل ژیان
سپاهش همه تیغ هندی به دست
زره ترکی وزین سغدی نشست
چو دید آن نشست و سرگاه نو
بسی آفرین خواند برشاه نو
گرازه سر تخمه گیوگان
پس او همی رفت با ویژگان
به زین اندرون حلقه های کمند
از او شادمان شد که بودش پسند
درفشی پس پشت پیکر همای
همی رفت چون کوه رفته زجای
هرآن کس که از شهر بغداد بود
ابا نیزه و تیغ و فولاد بود
همه برگذشتند زیرهمای
سپهبد همی داشت برپیل جای
بسی زان که بر شاه کردآفرین
برآن برز و بالا و تیغ و نگین
پس او نبرده فرامرز بود
که با فر وبا برز وبا ارز بود
ابا کوس و پیل و سپاه گران
همه جنگجویان و کندآوران
زکشمیر و از کابل و نیمروز
همه سرفرازان گیتی فروز
درفشش بسان دلاور پدر
که کس ار نبودی زرستم گذر
سرش هفت همچون سر اژدها
تو گفتی زبند آمدستی رها
بیامد بسان درختی به بار
بسی آفرین کرد بر شهریار
که جاوید بادی و روشن روان
به اندیشه تاج و تخت کیان
دل شاه گشت از فرامرز شاد
همی کرد با وی بسی پند یاد
بدو گفت برکش سوی هندوان
همان مرز خرگاه تا جاودان
بپرداز قنوج وکشمیر و سند
بگیر ای سپهبد به هندی پرند
زتوران سپه هر که آنجا بود
اگر ناتوان ور توانا بود
هرآن کس که با تو بجوید نبرد
سراسر برآور سرانشان به گرد
کسی کو به رزمت نبندد میان
چنان کن که او را نباشد زیان
تو فرزند بیدار دل رستمی
زدستان سامی واز نیرمی
کنون مرز هندوستان مر توراست
زقنوج تا مرز دستان توراست
تو را دادم این پادشاهی بدار
به هر جای خیره مکن کارزار
به هر جایگه یار درویش باش
همی راد برمردم خویش باش
ببین نیک تا دوستار تو کیست
خردمند و انده گسار تو کیست
ببخش وبیارای و فردا مگوی
چه دانی که فردا چه آید به روی
مشو در جوانی خریدار گنج
به بی رنج کس هیچ منمای گنج
مکن ایمنی در سرای فسوس
که گه سندروس است و گه آبنوس
زتو نام باید که ماند بلند
مگر دل نداری زگیتی نژند
مرا و تو را روز هم بگذرد
دمت چرخ گردان همی بشمرد
دلت شادمان باید و تندرست
سه دیگر ببین تا چه بایدت جست
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل بد سگالانت پر دود باد
چو بشنید پند جهاندار نو
پیاده شد از باره تندرو
زمین را ببوسید و بردش نماز
بتابید سر سوی راه دراز
بسی آفرین کرد بر شاه نو
که اندر فزون باش چون ماه نو
تهمتن دو فرسنگ با او برفت
همی مغزش از رفتن او بگفت
بسی پند واندرز گفتش بدوی
که ای نامور پور پرخاشجوی
به خیره میازار جان کسی
نباید که پیچی زافسر اسبی
به هر سو که باشد یکی نامجوی
نوندی فرست از برش پویه پوی
نخستین به نرمی سخنگوی باش
به داد و به کوشش بی آهوی باش
چو کارت به نرمی نگردد نکوی
درشتی کن آنگاه و پس رزم جوی
همه کارها را سرانجام بین
چو بدخواه،چینه نهد،دام بین
منه تو رهی کان نه آیین بود
که تا ماند آن بر تو نفرین بود
در داد بر دادخواهان مبند
زسوگند مگذر،نگه دار پند
چو نیکی نمایدت کیهان خدای
تو با هرکسی نیز نیکی نمای
نگیری تو بدخواه را خیره خوار
که نراژدها گردد او وقت کار
بکش آتش خورد، پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند
به کس راز مگشای در بر بسیج
بداندیش را خوار مشمر تو هیچ
دگر گفت کای نامور پهلوان
هشیوار و بیدار و روشن روان
بدان سان کجا کار پیموده اند
چنان چون نیاکان ما بوده اند
جهاندار گرشاسب چون شد کهن
نریمان زکوپال گفتی سخن
چو گرشاسب،کوپال برداشتی
به میدان کین هیچ نگذاشتی
به رزم ار سوار ار پیاده بدی
زمین از دلیرانش ساده بدی
به روم و به چین و به هند از نبرد
به مردی بکردآنچه آن کس نکرد
به گیتی درون تا که او زنده بود
به مردی،کس او را نیفکنده بود
وزآن پس چو سام یل آمد پدید
نریمان می و جام شادی کشید
دگر چون که زال آمد اندر میان
کمر بسته بد نزد تخت کیان
بآسوده شد سام از کارزار
بدین سان بود گردش روزگار
و دیگر چو من پازدم در رکیب
پدر رست از آشوب رزم و نهیب
اگر دیو پیش آمد ار اژدها
نبودند از تیغ و گرزم رها
مرا نیز هنگام آسودنست
تو را رزم بدخواه پیمودنست
به گردون گردان رسد نام تو
گرآید مر این کار برکام تو
بیاموختش رزم وبزم وخرد
همی خواست کز روز رامش بود
از آن پس به بدرود با یکدگر
بسی بوسه دادند برچشم و سر
یکایک پذیرفت گفتار اوی
از آن پس سوی راه آورد روی
ز ره باز پس گشت رستم چو شیر
از آن سو فرامرز گرد دلیر
سوی مرز خرگاه لشکر کشید
زکینه سر تیغ برخور کشید
همی راند لشکر به کردار باد
چو تنگ اندر آمد از آن مرز شاد
فرامرز گردنکش وآن سپاه
فرودآمد آنجا به سه روز راه
یکی پهلوان بود نامش طورگ
دلیر وسرافراز و گرد سترگ
بدان مرز خرگاه بد پهلوان
گو نامبردار روشن روان
همان خویش وی بود افراسیاب
یکی لشکری داشت پرخشم وتاب
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۴ - نامه نوشتن فرامرز به طورگ
فرامرز چون کرد آنجا درنگ
نویسنده ای خواند با فر وهنگ
بفرمود تا نامه ای دلپذیر
پر از پند و اندرز و با دار وگیر
نویسد به نزدیک آن نامور
زکارش دهد آگهی سربه سر
نویسنده چون کرد آهنگ نی
نخستین سرش را ببرید وپی
نی از سر بریدن سخنگوی گشت
به چوگانش اندر زمان گوی گشت
نخستین چه برکاغذ آمد قلم
زمشک سیه کرد بر وی رقم
به نام خداوند جان و جهان
نماینده آشکار و نهان
خداوند بهرام و ناهید ومهر
کزویست کین وکزویست مهر
جهاندار دارای چرخ وفلک
پرستش ورا از سما تا سمک
وزویست آرام وبیم وامید
وزویست پیدا سیاه وسفید
ازو باد برشاه ایران درود
کش از آفریدون بود تار و پود
بدان ای سرافراز جنگی طورگ
که ما را چنین گفت شاه بزرگ
که در مرز خرگاه ازین پیشتر
نبودست توران سپه را گذر
زگاه منوچهر یزدان پرست
که توران زشمشیر او گشت پست
نبودی کسی ار در این مرز، راه
زشاه و زگردان توران سپاه
کنون از چه سازند ترکان نشست
بدین مرز وبوم از چه آرند دست
چو خالی بدی بیشه از نره شیر
چرا روبه زین بیشه آمد دلیر
تو خرگاه را کن زترکان تهی
وگرنه نبینی تو روز بهی
برو بیشه از روبهان کن تهی
نخواهم که یابند روز بهی
کنون آمدم من به نزدیک شاه
بدین مرز با فیل و کوس و سپاه
که از شهر توران بدین بوم و بر
نمانم که باشد کسی را گذر
به ترکان کنم پاک خرگاه را
به خوبی نمودم به تو راه را
اگر مر تورا ره نماید خرد
بدانی زاندیشه نیکی زبد
که در عهد کیخسرو پاک رای
شما را نباشد بدین مرز پای
ترا آن به آید که گنج و سپاه
همان تخت و دیهیم وتاج وکلاه
بدین مرز بگذاری و بگذری
مبادا بدین بد تو کیفربری
زمن بشنو این پند پرترس و بیم
تو چندان بکش پا که باشد گلیم
گر از گفته من بپیچی تو سر
نمانم که باشد تنت را به سر
همان مرز خرگاه ویران کنم
ترا جایگه،کام شیران کنم
همه لشکرت جمله خورد و بزرگ
دهم مغز اوشان به شیر و به گرگ
بپیچد نامه چو گشت اسپری
جهانجوی با خشم و با داوری
بفرمود تا شیر مردی دلیر
کجا نام او بود کاهوی شیر
مرآن راه را تنگ بندد کمر
شود نزد آن مرد پرخاشخر
پسیجیده راه و به تیزی برفت
جهان دیده کاهو به خرگه تفت
چو نزدیکی مرز خرگه رسید
زگردان یکی پیشرو برگزید
بفرمود تا نزد آن مرزبان
رود خرم و شاد وروشن روان
بگوید که گردنکشی تیزویر
زنزد فرامرز با دار وگیر
به پیغام سوی تو آید همی
زمانی به ره بر نپاید همی
فرستاده مانند باد دمان
ویا همچو تیری که رست از کمان
بیامد چو نزدیک دریا رسید
سوی مرز خرگه یکی کوه دید
دژی بود بر رفته از قعر آب
به بالا کشیده سر اندر سحاب
که خور بر سرش پاسبانی نمود
زحل در برش دیده بانی نمود
چنان بود بر چرخ بر رفته تنگ
که رخسار مه را شخودی به سنگ
چنین گفت دانا خردمند گرد
که تور فریدون درو رنج برد
پر از کاخ و باغ و پرآب روان
درو مرد فرتوت گشتی جوان
سلاح و سپاه فراوان در او
ازو دشت توران پر از رنگ و بو
فرستاده آمد به پای حصار
از آن ره نشینان در خواست بار
چنین گفت کاهوی گردنفراز
زنزد فرامرز چون کردساز
ز رفتن مرا گفت رو پیشتر
وزیشان بگو حالیات و خبر
درون رفت گردی وبا او بگفت
سپهبد چو بشنید ازو در شگفت
بفرمود تا برگشادند راه
فرستاده آمد سوی بارگاه
زبان کرد چون تیر و دل چون کمان
بگفتا که کاهو بیامد دمان
چو بشنید جنگی طورگ دلیر
زگردان گزین کرد مردی چو شیر
که کاهوی یل را پذیره شود
برش با درفش و تبیره شود
محاور بدی نام آن نامدار
پذیره شدن را بیاراست کار
ابا چند مردی به کردار باد
خروشان و جوشان سوی مرد راد
به کشتی گذر کرد و آمد دوان
به نزدیک کاهوی روشن روان
چو کاهوی شیر اوژن او را بدید
محاور برابر صفی برکشید
دو مهتر رسیدند هردو به هم
بپرسید کاهوی از بیش وکم
وزآنجا برفتند نزد طورگ
رسانید پیغام گرد سترگ
درآن نامه بنهاد نزدیک او
نویسنده برخواند بشنید او
طورگ دلاور برآشفت و گفت
چرا داشت باید سخن در نهفت
فرامرز گر هست شمشیرزن
نه من کمترستم به نیروی و تن
نه شاه من از شاه او کمتر اس
گه کینه صدبار از او برتر است
دژ و لشکر و مرز و دریای آب
به گیتی کس این را نباید به خواب
که گوید که بگذار و زین دژ برو
که من بود خواهم سپهدار نو
چو بر خود ببیند جوان زور بیش
کند بیگمان تکیه بر زور خویش
نداند که پیل ارچه باشد دلیر
زبون تر بود او به چنگال شیر
به خود برنگیرم چنین نام وننگ
نه برگردم از وی به هنگام جنگ
سه روزش نگه داشت مهمان خویش
ابا سرفرازان و یاران خویش
به روز چهارم بدو گفت رو
به نزدیک آن نام بردار گو
بگویش که ای مرد بی هوش و رای
همانا که گوید چنین پاک رای
تو در کار تندی ندانی که من
برآورده ام سر به هر انجمن
نه آنم که گویی بر و بوم و راه
رهاکن برو سوی توران سپاه
برآرای کار و میاسای هیچ
که من رزم را کرد خواهم بسیچ
همانا تو را زندگانی نماند
نهانت ز ایران بدین مرز راند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۷ - نامه نوشتن طورگ به افراسیاب
طورگ آن زمان نامه از درد وتاب
نبشت او به نزدیک افراسیاب
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند پیروز و پروردگار
ازو باد بر شاه تور آفرین
خداوند ماچین و توران زمین
دگرگفت کآمد ز ایران زمین
سپاهی پر از خشم و اندوهگین
سپهبد فرامرز لشکر شکن
جهان دیده پور گو پیل تن
نخستین فرستاد بر من پیام
که بگذار مرز و بینداز نام
از ایدر به توران گذر بی درنگ
وگرنه بیا و بیارای جنگ
دریغ آمدم از چنین مرز وبوم
که جای شما را سپارم به بوم
برآراستم لشکری نامدار
پسندیده و درخور کارزار
سپاه فرامرز با آن سپاه
چو سیاره بودند بر چرخ وماه
شبیخون سگالش گرفتم نخست
مرا در دل،اندیشه ای بد درست
که من دشت از ایشان چو دریا کنم
زبالا چو آهنگ بالا کنم
به هنگام مستی و آرام و خواب
شب تیره لشکر کشیدم به تاب
سپه، خنجر کینه چون برکشید
زبختم چو یاری نیامد پدید
کمین کرده بودند ایرانیان
چوآمد سپاه من اندر میان
به ما برگشادند یکبار دست
بکشتند بسیار و کردند پست
کنون من رهی با سواری هزار
نشست در دژ که تا شهریار
چه فرمایدم پیش گیرم همان
که ترسم که چیره شود بدگمان
فرستاده ای جست مردی دلیر
بدو گفت ای مرد با هوش و ویر
نباید که جایی درنگ آوری
مگر نامه من به خسرو بری
فرستاده برجست مانند باد
پراندیشه سر سوی توران نهاد
وز این سو فرامرز با یال و فر
نگه کرد در رزمگه سر به سر
جهانی زدشمن پر از کشته دید
زکشته همه دشت چون پشته دید
که ایرانیان شیرمردان کار
همه کشته بودند در کارزار
همه دشت خرگاه بد خواسته
چو بازار چین بود و آراسته
همان تازی اسپان زهر سو گله
کجا کرده بودند ترکان یله
سراسر ببخشید بر لشکرش
مر او را بدان سان که بد درخورش
چنین گفت پس با دلیران جنگ
که ای شیرمردان باهوش و هنگ
طورگ بداندیش و چندی سوار
برفتند در اندرون حصار
زدریا به کشتی گذر یافته است
چو از رزم ما روی بر تافته است
چو دشمن گریزان شود در حصار
نیابد زپیکار او هیچ کار
گمانم که از کار من سربه سر
فرستاده باشد به توران خبر
زمان تا زمان لشکر آمد برش
زپستی به گردون برآید سرش
بباید گذر کرد ما را زآب
از آن پیشتر کو زافراسیاب
سپاه آید و کار بدتر شود
کزان دژ دگر پر زلشکر شود
ره چاره بر وی بگیریم زود
از آن لشکر و دژبرآریم دود
به پاسخ بگفتند نام آوران
که ای نامدار و جهان پهلوان
به فرمان و رایت کمر بسته ایم
اگر تندرستیم و گر خسته ایم
چنان کن که رای تو باشدبدان
چو بشنید پاسخ زکند آوران
بیامد دمان تا به دریا کنار
به کشتی گذرکرد و برساخت کار
به پای دژ آمد هم از گرد راه
به خیره همی کرد در وی نگاه
مگر جایگاهی به دست آیدش
که آن دژ چوماهی به شست آیدش
به هر چند گردش بگردید بیش
به دژ در نبد راه بیرون و پیش
ندید از برش جای پرواز باز
از آن جایگه خیره برگشت باز
پراندیشه بد جان مرد دلیر
سگالید تدبیر و بنشست دیر
که این رزم را چاره چون آورد
مگر دشمنان را نگون آورد
در ایران و زابلستان مرد کار
سواره پیاده بدش سی هزار
سپه را سراسر به سه بخش کرد
دو مرد سرافراز با داد و برد
گزیده دو لشکر بدیشان سپرد
چنین گفت ای نامداران گرد
سه راهست از ایدر به توران زمین
که آن را همی داشت باید کمین
وزین سه سپردم شما را دو راه
مباشید کامل به بیگاه و گاه
به تندی بباید کنون تاختن
دل از خواب و خورد پرداختن
طلایه شب و روز با دیده بان
به آگاه بودن به روز و شبان
مبادا که ناگه سپه در رسد
شما را از آن رنج بر سر رسد
که من بی گمانم که چونین حصار
گشاده نگردد به صدکارزار
مگر پاک یزدان بود رهنمای
برآرم من این حصن و باره زپای
از آن پس برفتند دو پهلوان
بدان راه بستند از کین میان
سپاه دگر خویشتن برگرفت
بمانده از آن باره اندر شگفت
بیامد به راه سیم درنشست
دل پرخرد را در اندیشه بست
طلایه فرستاد هر سو هزار
بدان تا دهد آگهی از حصار
جوان خردمند با فر وهوش
گشاده به فرزانگی چشم وگوش
وزآن سو چو نامه به توران رسید
به شه گفت حاجب از آن چون سزید
که آمد فرستاده ای از طورگ
به نزد سرافراز شاه سترگ
بگفتا بیارش بدین جایگاه
ببینیمش آیین گفتار و راه
چوآمد زمین را ببوسید و گفت
که با شاه توران بود بخت،جفت
بدو داد نامه چو برخواند شاه
پراز خشم و کین شد زکار سپاه
بغرید از آن پس چو خیره بماند
فرستاده را سخت گفت و براند
از آن پس چنین گفت کان بی خرد
نداند به اندیشه نیکی برد
کسی را که باشد حصاری چنان
بزرگ وبلندیش تا آسمان
زخورد و خورش هر چه آید به کار
بود اندر آن دژ فزون از شمار
هم آب روان و همان کشتمند
سواران گردنکش دیو بند
چرا سوی هامون گذارد سپاه
کند کار برخویش تنگ وسیاه
که نفرین برآن بی خرد مرد باد
برآن ناکس بدرگ بدنژاد
یکی بود نام آور سرفراز
به مردی بسی دیده شیب وفراز
به نامش همی خواندی شیرمرد
که پیوسته با شیر کردی نبرد
شه تور فرمود تا شیرمرد
ببندد کمر سوی جنگ ونبرد
از آن نامداران خنجر گذار
سپردش گزیده دو ره ده هزار
بدو گفت درکار،هشیار باش
سپه را زدشمن نگهدار باش
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۸ - نامه افراسیاب به سوی طورگ و فرستادن شیر مرد
یکی نامه فرمود سوی طورگ
به دشنام،کای دیو خونخوارگرگ
تو را از چنان جایگاه و حصار
که گفتست لشکر به هامون گذار
همی بود بایست برجای خویش
نه بنهادن از دژ یکی پای پیش
که گر بدکنش دشمن بد گمان
نشستی بدین بوم تا سالیان
نبودیش جز کوه خارا به دست
نه نیز آمدی بر شما هم شکست
به بی دانشی ای بد بدنژاد
سپاهی بدین گونه دادی به باد
کنون چون بباید برت شیرمرد
تو پیرامن لشکر و دژ مگرد
سپاه و دژ و مرز،او را سپار
تو برگرد و با کس مکن کارزار
چو آن نامه را مهر کرد و بداد
بدان نامور شیر شیرونژاد
بدوگفت ای شیر مرد دلیر
سرافراز گردنکش ونره شیر
سوی مرز خرگات باید شدن
نباید به راه اندرون دم زدن
نگهدار آن مرز و لشکر تو باش
برآن بوم وبر،شاه و مهتر تو باش
به رفتن شو آگاه تا برتو راه
نگیرد فرامرز یل با سپاه
که همچون دلیری به گیتی کمست
زپشت یل پیل تن رستمست
امیدم به دادار روزشمار
که باشی سرافراز از این کارزار
چو بشنید ازو شیرمرد دلیر
سرافراز و گردنکش و نره شیر
نیاسود روز و شب از تاختن
ابا نامداران آن انجمن
سه روز وسه شب راند لشکر چو باد
بدان سان کسی را نیامدش یاد
چهارم شب تیره گون در رسید
به بی راه،لشکر فرود آورید
فرود آمدنشان بدان مرز بود
که آنجا سپاه فرامرز بود
سپاه فرامرز آگه شدند
به دیدار لشکر سوی ره شدند
بدان تا بدانند کیشان کیند
از آن تاختن نیمه شب از چه اند
چو دیدند گفتند با پهلوان
که آمد سپاهی چو پیل دمان
بدانست کان لشکر کینه خواه
که آمد شب تیره زان جایگاه
زتوران سپاهند بهرحصار
شتابنده اند از پی کارزار
بفرمود تا لشکرش برنشست
کمر بر میان تاختن را ببست
بیامد شب تیره مانند کوه
چو ابر سیه بر سر آن گروه
ببارید از آن ابر،باران تیر
همی گفت برکس ده ودار وگیر
چو از خواب بیدار شد شیر مرد
سراسیمه گردید و تدبیرکرد
به اسپ تکاور بیاورد پای
برانگیخت بر سان آتش زجای
خروشی برآورد برسان شیر
تو گفتی زگیتی برآمد نفیر
به گرز و به زوبین و شمشیر تیز
برآورد از ایرانیان رستخیز
فراوان تبه گشت از ایران سپاه
کسی را نبد تاب آن رزمخواه
فرامرز از آن سو نه آگاه بود
به کینه ابا رزم بدخواه بود
بگفتند با پهلوان سپاه
یلانی که بودند در رزمگاه
که بر دست آن دیو بی ترس وباک
فراوان شد از نامداران هلاک
سپهبد برانگیخت خنگ نبرد
یکی حمله آورد بر شیرمرد
به دستش بدی گرز،بر زه،کمان
چو دیدش بدو گفت ای بدگمان
تهی دیده ای بیشه از نره شیر
که ای دون به جنگ آمدستی دلیر
ببینی تو آورد مردان جنگ
اگر زنده مانی مترس از نهنگ
جوابش چنین داد پس شیرمرد
که ای مرد بی هوش بی دار و برد
نبینمت آیین مردانگی
نباشد زتو فر و فرزانگی
به پای خود ایدر به دام آمدی
پی رزم جستن زنام آمدی
بگفت این و انگیخت اسبش زجای
به دستش یکی نیزه جان ربای
یکی نیزه زد بر کمرگاه شیر
ببرید خفتان مرد دلیر
فرامرز یل،آب داده سنان
بزد در بر و سینه پهلوان
چواز نیزه هردو نگشتند رام
کشیدند پس تیغ تیز از نیام
یکی تیغ زد شیر مرد دلیر
به فرق فرامرز چون نره شیر
سپر بر سر آورد گرد جوان
نشد کارگر تیغ آن پهلوان
فرامرز،باره برانگیخت زود
بغرید چون شیر و خشمش فزود
به گردن برآورد پولاد گرز
چنان بر سرش زد زبالای برز
که با ترک در گردنش خورد کرد
بیفکندش اندر زمین نبرد
چو پرداخت از کار آن مرد خام
چو تندر بغرید و برگفت نام
بزد خویش را بر سپاه گران
تو گفتی که شیر است و دشمن رمان
بدان آبگون تیغ آتش نثار
همی کرد چون بادشان خاکسار
هم ایدون سوارای ایران سران
چو دیدند آن نامور پهلوان
کشیدند از کین همه تیغ تیز
نموده به تورانیان رستخیز
چو دیدند تورانیان،شیرمرد
بشد کشته در دشت جنگ و نبرد
گریزان برفتند همچون رمه
ازآن رزمگاه پر از همهمه
پس اندر سواران ایران سپاه
فراوان بکردند از ایشان تباه
بکردند تاراج بنگاهشان
همه خیمه و اسب و خرگاهشان
سپهبد فرامرز روشن روان
ابا نامداران و کند آوران
چو از رزم دشمن بپرداختند
سوی منزل خویشتن تاختند
یکی نامداری ز ایرانیان
بیامد بر خیمه پهلوان
که از منزل ترک ناورد خواه
یکی نامه دید فکنده به راه
بیاورد و برخواند فرخ دلیر
نوشته یکی نامه ای بر حریر
پراز خشم و کین و پر از جوش و تاب
زسالار توران شه افراسیاب
به نزد سرافراز جنگی طورگ
که چون پیشت آید سپاه بزرگ
تو باید که مرد و سپاه نبرد
سپاری بدین نامور شیرمرد
چو برخواند نامه بر پهلوان
دل پهلوان شد پر اندیشه زان
کجا چاره دژ به چنگ آیدش
اگر چه از آن کار ننگ آیدش
ولیکن خردمند گوید که کار
چو تنگ اندر آید در آن گیرودار
چودست از هنر ماند خواند تهی
دل آن به که بر چاره جستن نهی
به چاره،خردمند بسیار هوش
به بند اندر آرد پلنگ و وحوش
یکی نامه نزدیک هردو سپاه
که بنوشته بودند در پیش راه
نوشت و چنین گفت کای بخردان
سواران و کار آزموده ردان
بدانید کز گردش روزگار
به نزدیک ما اندر آن کارزار
یکی لشکر آمد زتوران زمین
کشیدیم بر یکدیگر تیغ کین
سرانجام،یزدان مرا یار شد
سربخت توران نگونسار شد
من ایدون گمانم که سوی حصار
همی رفت آن لشکر نامدار
کنون در دژ اندیشه دارم همی
که لشکر بدان سو گذارم همی
چو از من شما را رسد آگهی
از این لشکر گشن با فرهی
شما هم به آیین جنگ ونبرد
بیارید واز ره برآرید گرد
چو با لشکر من برآیید جنگ
زمانی به تندی بسازید جنگ
از آن پس گریزان شوید از برم
بدان تا که من پیشتان بگذرم
چو از دژ ببیند سپاه طورگ
که ترسنده شد زی سپاه بزرگ
کمان باشدش کآن دلاور سپاه
زتوران همی آید از پیش شاه
در دژ گشایند تا من دمان
سپه را در آن دژ برم در زمان
بدین چاره بستانم آن دژ مگر
که چاره جز این نیست ما را دگر
فرستاده رفت و سپهدار گرد
یکایک سپه را همه برشمرد
بفرمودشان تا کلاه و قبا
بپوشند بر رسم توران سپاه
همه جوشن و اسب و هم تیغ کین
بدان سان که باشد زتوران زمین
بسازند و اندیشه ره کنند
ره رنج بر خویش کوته کنند
فرامرز،خود جوشن شیرمرد
همان خود و اسب وسلیح نبرد
بپوشید پس اسب را برنشست
همان خنجر خونفشانش به دست
دمان با سپه سر سوی راه کرد
بدان تا برآرد از آن باره گرد
وز آن سو فرستاده پهلوان
بیامد به نزدیک آن سروران
چو آن نامه خواندند برخاستند
به نزد فرامرز یل تاختند
مر آن هردو لشکر چو نزدیک شد
به گرد اندرون مرز تاریک شد
سه لشکر بدان سان به هم بر زدند
که بر سر همه گرز و خنجر زدند
زمانی ببودند هردو سپاه
گریزان برفتند زآوردگاه
به بیغاره گردنکش سرفراز
بشد نیم فرسنگ و برگشت باز
چو از دور دیدند گردان دژ
خروش آمد از شیرمردان دژ
گمانشان چنان بد که از کارزار
چو زین گونه بگریخت ایران سوار
که از لشکر شاه تورانیان
گریزان برفتند ایرانیان
چوما نیز آهنگ هامون کنیم
بن وبیخ ایرانیان برکنیم
سپاه و سپهبد در این گفتگوی
که لشکر سوی دژ نهادند روی
جوان خردمند خورشید فر
سرافراز و گردنکش و نامور
فکنده عنان از بر یال اسب
دمنده به کردار آذرگشسب
بیامد به درگاه دژ در شتاب
چنین گفت کز شاه افراسیاب
یکی نامه دارم به گرد سترگ
سپهدار جنگی دلاور طورگ
همیدون نهانی سرافرازشاه
سخن گفت با من زبهر سپاه
چنین گفت کز کار ایرانیان
سرم گشت پرتاب و دل پرگران
در آن کار مرز و حصار و سپاه
برایشان بسی دل گران گشت شاه
سپاهی بدین گونه کرده گزین
مرا داد شاهنشه پیش بین
به یاری مرا گفت باید شدن
به دژ با سپه رای نیکو زدن
نگهدار دژباش و هم یارمند
از ایران مبادا که آید گزند
بدادند نامه چو برخواندند
زشادی همه جان برافشاندند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۹ - گرفتن فرامرز،حصار را و کشتن طورگ ونامه نوشتن به شاه کیخسرو و پاسخ یافتن
ز دژ در گشادند و شیر دمان
بیامد به بالای دژ در زمان
چنین گفت با بچه،جنگی پلنگ
که ای پرهنر بچه تیز چنگ
ندانسته در کار،تیزی مکن
بیندیش و بنگر زسر تا به بن
به گفتار شیرین بیگانه مرد
بویژه به هنگام جنگ و نبرد
شتاب،آن زمان بازدان از درنگ
مشو ایمن و سر میاور به تنگ
پژوهش نما و بترس از کمین
به ژرفی نهاد سخن بازبین
که در پرده دوستی،دشمنی
توان کرد هنگام مرد افکنی
زبیگانگی،مهتر تیزمغز
پژوهش چو ننمود در کار نغز
زنیرنگ دشمن نکرد هیچ یاد
حصاری بدان گونه بر باد داد
فرامرز گردنکش زورمند
بدین چاره خود را به دژ درفکند
کشیدند شمشیر بر تیغ کوه
سپهدار و جنگ آوران هم گروه
فکندند بسیار از ایشان به تیغ
نه روی درنگ و نه راه گریغ
همه کوه از کشته چون پشته گشت
به خون،سنگ و گل یکسر آغشته گشت
به تندی برآمد سپهبد طورگ
بکوشید با پهلوان بزرگ
فرامرز یک تیغ زد بر سرش
دو نیمه بشد در زمان پیکرش
به زخمی که زد بر سرنامدار
برآورد از اسب و مردش دمار
زدریای تیغش چو برخاک،موج
مه خون رسانید مه را به اوج
چو از بحرالماس،خون شد روان
روان گشت با خون زتن ها روان
روان گشت از خون،یکی رودبار
زخون،سرخ گشته دژ و کوهسار
بدان گونه تا تیره شب در رسید
نه دژ بد نه دژبان نه گردان پدید
همه باره دژ بینداختند
بکندند و یکسر بپرداختند
زن و کودکان زینهاری شدند
به نزد سپهبد به زاری شدند
ببخشودشان مهتر نامدار
بفرمود تا بازبستند بار
برفتند و از دژ برآورده گرد
به هامون از آن باره تیزگرد
به شادی به زیرآمد آن شیردل
به خنجر ز سنگ سیه کرده گل
سپهبد چو پردخت گشت از حصار
بزد خیمه در جانب چشمه سار
از آن رزم،کام دل اندوخته
زشادی دو چشم عنان سوخته
به فیروزی مرز و دژ سوی شاه
یکی نامه فرمود با رسم وراه
چو مرغ سیه روی سیمین دهن
به پرواز شد در هوای سخن
زمنقار بر روی کافور خشک
بیامیخت در معانی به مشک
ببارید بر روی کاغذ روان
زدریای فکرت به سر شد روان
زبانش چو از روز بنمود شب
به نام جهاندار بگشاد لب
خداوند دارنده کامکار
جهاندار و جانبخش و پروردگار
که مهر و سپهر و زمان آفرید
زمان وزمین و مکان آفرید
ازو باد بر شاه ایران درود
که دارد زفرش جهان تار و پود
جهانگیر شیر اوژن نامدار
به هر هفت کشور زمین شهریار
شنیده بود شاه خورشید فر
حصاری که بود اندرآن بوم وبر
کجا نسر طایر چو بشتافتی
به دشواری ازوی گذر یافتی
جهاندار تا کرد گیتی پدید
چنان دژ نه کس دید و هرگز شنید
یکی پهلوان بود نامش طورگ
ستبر و قوی و دلیر و سترگ
جهاندار و از خسروان یادگار
پدر بر پدر،خسرو تاجدار
بد از تخمه شاه با آفرین
فریدون شه آن خسرو پاک دین
هم از مرز خرگاه،سالار بود
سپه را ز دشمن نگهداربود
درآن دژ بدان مهتر نامور
نگهدار مرز و دژ و بوم و بر
چواز کار ما آگهی شد براو
زدریا گذشت و به ما کرد رو
سپاهش همه جنگ را ساخته
دل از بیم و اندیشه پرداخته
شبیخون سگالید و آمد دمان
به فر شهنشاه نیکو گمان
بدان گونه از جای برداشتم
که دریا از ایشان به انباشتم
بدان گونه از جای برکندمش
که بی هش به دریا برافکندمش
سرانجام،آن بد بد بدکنش
زدریا به بیغاره و سرزنش
گذشت و تن خویش با چند مرد
به دژ اندر افکند ودر بند کرد
فراوان بگشتیم گرد حصار
نبد جای آویزش و کارزار
چو نومید گشتم از آن سخت جای
مراپاک دادار شد رهنمای
یکی لشکری نزد افراسیاب
بیامد به ناگاه از پیچ وتاب
زکار سپهدارشان شیرمرد
وآن چاره حصن و گاه نبرد
یکایک به نامه درون کرد یاد
نوندی روان کرد مانند باد
دگر گفت از این ها چو پرداختم
سوی هندوان لشکری ساختم
نشینم در این مرز چندان که شاه
چو فرمان دهد برگراییم راه
فراوان از آن مرز با باج و ساو
هم از در ویاقوت، ده چرم گاو
که بود اندر آن دژ نهاده به گنج
فراز آوریده زهرجا به رنج
فرستاد نزدیک شاه زمین
زبان یلان زو پر از آفرین
فرستاده پیمود راه دراز
ابا کاروانی پراز برگ و ساز
چوآمد به درگاه فرخنده شاه
برشاه بردندش از گرد راه
به چهره ببوسید روی زمین
بسی خواند بر تخت و تاج آفرین
به شه داد پس نامه پهلوان
چو برخواند شد شاد و روشن روان
فراوان زدل آفرین کرد شاه
بدان نامور گرد لشکر پناه
هم از رستم و زال وآن دودمان
کزآن گونه پیروز وبخت جوان
بفرمود تا در زمان پس دبیر
یکی پاسخ نامه سازد حریر
بدان پهلوان زاده پرهنر
زدشمن ربوده به شمشیر سر
سرافراز و گردنکش ونامور
زگردان گیتی برآورده سر
سپهدار و پور یل پیلتن
ستون گوان،نازش انجمن
درود از خداوند روزی رسان
به گرشسب و سام نریمان همان
کزین گونه دارند تخم و نژاد
بمانند خوش بخت و فیروز و راد
به ما از تو آمد درود و سلام
زما همچنین باد بر تو پیام
نوشتی هر آنچه تو ای پرهنر
به نامه درون خواندم سربه سر
زتو پهلوان زاده ایدون سزد
نیاید زکردار تو کاربد
چو برخوانی این نامه را بی درنگ
برآرای و برکش سپه سوی جنگ
برو تیز بر هندوان برگذر
به خنجر بشوی آن همه بوم وبر
تهی کن زمین یکسر از جاودان
جهان را برون کن زدست بدان
بخواه آنچه باید زگنج و سپاه
زخواهش نبستست کس بر تو راه
نهاد از بر نامه مهری چو قیر
زعنبر برآمیخته از عبیر
فرستاده را خلعتی داد شاه
کزآن خیره گشتند یکسر سپاه
زاسب و سلاح و زتیغ و کمر
همان یاره و طوق با تاج زر
زخوبی فراوان پیامش بداد
فرستاده را شد دل از شاه،شاد
زمین را ببوسید و برجست و رفت
بسیجید سوی فرامرز تفت
بیامد بزودی بر پهلوان
ابا نامه خسرو خسروان
ببوسید و بنهاد نامه برش
ثنا خواند بر شاه و بر لشکرش
چو برخواند نامه،سرافراز مرد
بسی آفرین بر جهاندار کرد
بخندید و گشت از شهنشاه شاد
که جاوید بادا بدو تخت وداد
همان مهتران و سران سپاه
شدند آفرین خوان بدان پیشگاه
برآن شادی از جای برخاستند
یکی بزم خرم بیاراستند
می ارغوان بود و دل شادمان
جهانی دگر بود ودولت،جوان
فرامرز در دست،جام شراب
به رخ داده از رنگ می جام آب
رخش عکس افکنده بر جام می
گل ولاله و نسترن زیرپی
زخورد و زبخشش به روز دراز
نیاسود یک دم دل سرفراز
یکی ماه زین سان ببخشید و خورد
به دل نامدش رنج و تیمار و درد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۰ - رفتن فرامرز به هندوستان ونشاندن دستور در مرز خرگاه و نامه نوشتن به رای هند
سرماه فرمود تا کرنای
دمیدند و برداشت لشکر زجای
جوانی سرافراز با رای وکام
ابا پهلوان، خویش و دستور نام
همه مرز خرگاه، او را سپرد
یکی لشکرش داد مردان و گرد
بدو گفت پیوسته بیدار باش
سپه را زدشمن نگهدار باش
گرآرند ترکان یکی تاختن
نباید تو را جای پرداختن
به زابل به دستان فرست آگهی
کزویست پاینده تخت مهی
به هرکار،یاری فرستد برت
برآرد به گردون گردان سرت
ور ایدون که باشد جهان پهلوان
به زابل تو را خود چه بیم از بدان
بگفت این و پس سرسوی راه کرد
از آن ره برآورد از ماه،گرد
بیامد دمان سوی هندوستان
بدید آن بر و بوم و جادوستان
یکی مرد بودی سپهدار هند
که حکمش روان بود تا مرز سند
به نام ونشان بود آن مرد، رای
یکی دانش افروز پاکیزه رای
همش لشکر وپیل و اسباب بود
شب و روز با جنگ وبا تاب بود
همی گفت چون من به روی زمین
نباشد به مردی گه رزم وکین
زهندوستان،سی و شش پادشاه
ورا تاج دادی به سال و به ماه
شمار سپاهش نیامد پدید
از اندازه بگذشت گفت و شنید
فرامرز یل چون بدان جا رسید
دبیری خردمند پیش آورید
یکی نامه فرمود نزدیک رای
بدان تا بداند به پاکیزه رای
نخست ا زجهان آفرین کرد یاد
در داد و دانش برو برگشاد
خداوند بی یار و انباز و جفت
کزویست پیدا نهان و نهفت
جهان آفریننده بی نیاز
به فرمان او دان نشیب وفراز
به قدرت زناچیز،چیزآفرید
هم از خاک،گوهر پدید آورید
به فرمان اویند خورشید و ماه
وزو دارد آرام، خاک سیاه
خداوند،اویست و ما بندگان
به فرمان و رایش سرافکندگان
دگرگفت ای شاه با دستگاه
همت مهر و گنجست و تخت وکلاه
تویی شاه گردنفرازان هند
به فرمانت از مرز چین تا به سند
همانا شنیدی که از آب و خاک
زباد و زآتش جهاندار پاک
همی تا جهان و مکان آفرید
که تا آدمی از درش برکشید
چو کیخسرو پاک دل در جهان
نبد پادشاهی پدید از مهان
به چهر و به مهر و به خوبی و داد
به نیرو و فرهنگ و فر ونژاد
ز فرش جهان گشت پرایمنی
شده پست کردار اهریمنی
شهان جهانش همه بنده اند
به فرمان او گردن افکنده اند
از آنگه که پروردگار جهان
ورا برگزید از میان مهان
به شاهی،زمین یکسر او را سپرد
کسی نام دیگر به شاهی نبرد
بزرگان و شاهان روی زمین
سراسر بدو خواندند آفرین
جهاندار،تخم سیاوش بود
نژاد فریدون باهش بود
که ضحاک بدگوهر بدنژاد
بکشت و برآورد تخمش به باد
تو هرگز نرفتی بدان بوم و بر
نکردی به درگاه او برگذر
اگر سر به فرمان درآری رواست
که او در جهان سر به سر پادشاست
فرستی به درگاه او باج وساو
بدانی که با او تو را نیست تاو
وگرنه من این مرز هندوستان
بر وبوم این دشت جادوستان
زشمشیر تیز آتش اندر زنم
بن وبیخ هندی زبن برکنم
یکی داستان دارم از شاه یاد
به اندرز بر من زبان برگشاد
که مرد خردمند پاکیزه دین
کرانه پذیرد زبیداد و کین
بدان گفتم این تا نگویی که من
به هند آورم بهر رزم و شکن
وگر نشنوی هر چه در نامه است
پشیمان شوی باد ماند به دست
کنون گر خردمندی و هوشیار
به هرکار باشد تورا هوش دار
زجنگ و ز پیکار یکسو شوی
به آسودگی در جهان بغنوی
بماند به تو مرز و گنج و سپاه
بزرگی و شاهی و تخت و کلاه
خردمند داننده پیش بین
بداند که نفرین به از آفرین
همان به که دل را به اندوه و رنج
کنی شادمان در سرای سپنج
چو از باد بر روی کافور مشک
نوشتند شد نامه یکباره خشک
فرامرز،مهری برآن برنهاد
یکی دانشی خواند با رای وداد
یکی نامور بد کیانوش نام
جهان دیده و گرد وبا رای وکام
چنین گفت مهتر،کیانوش را
که از زهر،کردن جدا نوش را
ببر نامه من به رای برین
شه هند و کشمیر و والی چین
سخن ها از آنی که رای آیدت
پس نامه برگو چو کارآیدت
کیانوش باهوش،ره ساز کرد
در دانش و زیرکی باز کرد
بسیچید وآمد به هندوستان
شتابان بر رای روشن روان
به قنوج بودی نشستنگهش
همان گنج و لشکرگه و بنگهش
از آنجا که بد پهلوان سپاه
کشیدی به قنوج یک ماهه راه
دلاور کیانوش فرخنده رای
بیامد به درگاه،نزدیک رای
یکی را فرستاده نامور
زنزد فرامرز والاگهر
چو در نزد سالار،پیغام گفت
دلاور کیانوش پاکیزه جفت
بشد پرده دار و بگفتا به شاه
که آمد فرستاده با کلاه
چوآگه ازو گشت رای گزین
زکار کیانوش پاکیزه دین
به آیین بفرمود تا کوس وپیل
برآراستند از زمین،پنج میل
پذیره شدندش دلیران هند
دلاور سواران و شیراه هند
ببردند پیلان و رویینه خم
همان تاج زرین و زرین شرار
به شهراندر آمد جهاندیده مرد
بیامد به درگاه،با دار و برد
به نزدیک رای اندر آمد دوان
ثنا خواند بر پیشگاه و ردان
بدو داد پس نامه پهلوان
از آن پس که بنشست روشن روان
درودش رسانید و بردش نماز
ستایش نمودش زمانی دراز
یکی تخت همچون سپهری ز زر
نهاده مرصع به در و گهر
همی پایه تخت زرین،بلور
برو پیکر شیر و آهو و گور
نشسته بدو خسرو هندوان
ابا یاره و طوق شاه جوان
یکی کرسی زر بفرمود شاه
زبهر کیانوش در بارگاه
نهادند بر کرسی زر نشست
کمر برمیان، دست بر نشست
دبیر خردمند روشن روان
به خود خواند آن شهریار جوان
دبیرآمد و نامور رای هند
به او داد آن نامه دل پسند
سرنامه چون برگشاد آن دبیر
تو گفتی که بد مشک و عود و عبیر
فروخواند نامه بدان سان که بود
به هندی زبان گفت و خسرو شنود
زمانی برآشفت رای برین
به ابرو ز خشم اندر آورد چین
به هندی زبان گفت با ترجمان
که هرگز که دیدست کایرانیان
به هندوستان این دلیری کنند
سترگی نمایند و شیری کنند
به ایران اگر شاه،کیخسرو است
نه تاج من اندر زمانه نو است
پدر به پدر،شاه کشمیر و هند
به شاهی منم در جهان بی گزند
زتهدید و اندرز و بیم و امید
زهندوستان،باج دارم امید
همانا نداند که من کیستم
بدین بوم و بر از پی چیستم
اگر لشکرآرم سوی کارزار
زپیلان ایران برآرم دمار
کیانوش،پاسخ چنین داد باز
که تندی نه خوب آید از سرفراز
سخن گویمت بشنو از راه داد
بود گاه،کین گفتن آید به یاد
تو شاهی و برهندوان مهتری
ولی کارها را مدان سرسری
تو دانی و بشنیده باشی مگر
که کیخسرو آن شاه فیروزگر
جهانگیر و شاه بلند اختر است
زدانش ز چرخ برین برتر است
به تنها تن خود ز توران زمین
چو شیری بیامد به ایران زمین
دو لشکر زتوران بیامد پیش
جز از بخت،یاری نبودی کسش
ازو آن دو لشکر چنان بازگشت
که گریان شد آهو بدیشان به دشت
به فر بزرگی و شاهنشهی
زمین،بنده شد آسمانش رهی
گذر کرد از آب جیحون بر اسب
به ایران زمین شد چو آذرگشسب
دژی بود در شهر آبادکان
از آن بد غم ورنج آزادگان
کجا جاودان را بر آن برزکوه
بدی جایگاشان و مردم ستوه
یکی آدمی اندر آن بوم و بر
به کاری نیارست کردن گذر
به فر کیانی و نیک اختری
به مردی و گردی و کند آوری
همه بوم و برکرد از ایشان تهی
به گردون برافراخت تاج مهی
سراسر همه جاودان را بکشت
به مردی و شمشیر وبا گرز و مشت
زخاور زمین تا در باختر
همه بسته دارند پیشش کمر
سپهدار او توس نوذر نژاد
سپه کش چو گودرز با فر وداد
چو لهراسب و اشکش دو گرد دلیر
برفتند مانند نره شیر
به کین پدر تا بسی روزگار
برآورد از شهر توران دمار
زبس دیرکاید شما را خبر
که آن مرز کردند زیر وزبر
بدین مرز،پور جهان پهلوان
سپهبد فرامرز روشن روان
به خوبی فرستاد نزدت پیام
مگر تیغ کین ماند اندر نیام
که مرد خردمند باهوش و هنگ
نجوید زبیداد،پیکار و جنگ
تو با وی به پرخاش گویی سخن
نه سر بینم این گفتگو را نه بن
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۶ - سخن گفتن فرامرز با رای هندی و پاسخ یافتن
چنین گفت با خسرو هندوان
که ای نامور شاه روشن روان
فرامرز رستم یل بافرین
مرا گفت رو نزد شاه گزین
بگویش که ای نامداربزرگ
سزد گر نه تندی به گرد سترگ
که ما را شهنشاه ایران زمین
جهاندار کیخسرو پاک دین
چنین داد فرمان که برهند وسند
گذر کن به نیروی چینی پرند
نخستین که رفتی بگو رای را
که از مردمی برمکش پای را
تودانی که شاهان ایران زمین
زجم و ز تهمورث بافرین
زشاه آفریدون فرخ نژاد
چنین تا منوچهر و تا کی قباد
که بودند یکسر نیاکان من
بزرگان گیتی به هر انجمن
روان بوده فرمانشان در جهان
چه بر چین و روم و چه بر هندوان
به فرجهاندار کیهان خدای
جهان آفریننده رهنمای
من امروز از ایشان همه برترم
برای بزرگان تواناترم
فزونم به گنج و به فر وهنر
همیدون به گردان پرخاشخر
کنون ای شهنشاه ودارای هند
منم بر همه سروران ارجمند
گرآیی به درگاه حق بنده وار
خرد کار بندی و ادراک،یار
زسر بفکنی بیشی و سروری
گزینی برین مهتری چاکری
به تو ماند این مرز و گنج روان
زتو دور شد خنجر پهلوان
وگرنه سپاه من از مرز هند
هم از بوم کشمیر تا مرز سند
به نیروی دادار یزدان پاک
برآرنده چرخ گردنده خاک
ببرم پیت را به هندوستان
نماند یکی گل در این بوستان
زجان سپاهت برآرم دمار
پشیمانی آنگه نیاید به کار
از آنجا چومن آمدم پیش تو
چنان چون سزد نامور خویش تو
فرستادم اول کیانوش را
خردمند و بیدار و خاموش را
به گفتار چرب و سخن های نرم
به اندرز شیرین وآوای نرم
که گر زین بزرگی بگرداندت
زپرخاش واز کینه برهاندت
نگفتی سخن هیچ بر راه راست
به پاسخ بدان گونه دادی که خاست
از آن پس که برگشت از پیش تو
به دل رنج از گفته و کیش تو
سپه کردی و کینه آراستی
بدیدی همی آنچه خود خواستی
تو را گویم ای مهتر هندوان
که اندیشه دارم به روشن روان
سبکباری و تندی از شهریار
نه خوب آید از مردم هوشیار
شنیدی همانا که بر لشکرت
همان بوم و برشهر و بر کشورت
چه آمد ز گرز جهان پهلوان
وزآن نامداران فرخ گوان
چوآمد بدیدی همه نیک وبد
کنون آن گزین کت پسندد خرد
تو را گاو مردی به چرم اندر است
از آنت چنین داوری در سر است
روا باشد از کین و رزم آوری
پس از کین بسیار رزم آوری
از آن رزم ها دل بپرداختی
همه کار بر آرزو ساختی
که از نو دگر لشکر آورده ای
درفش بزرگی برآورده ای
زکار تو اندیشه ننمود چهر
نبینم تو را برتن خویش مهر
چنین گفت شیر ژیان با پلنگ
که بر غرم چون روز شد تار وتنگ
به نیک و بد کار خود ننگرد
بیاید روان پیش ما بگذرد
تو را هم بدان گونه بینم همی
خرد در سر تو نبینم همی
پس اندیشه او بدین کار کرد
به پاسخ فروبایدت یاد کرد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۷ - پاسخ دادن رای هندی، فرامرز را
چو این گفته بشنید ازو شاه رای
شگفتی درآمد بدل کرد رای
از آن تندی و چرب گفتار نغز
وز آن نامداران دل پاک و مغز
که بی بیم واندیشه چندین سخن
بگوید چنین اندر آن انجمن
زمانی به رویش نگه کرد دیر
پسندید کینست مردی دلیر
به دلش اندر اندیشه آمد دراز
که این شیردل گرد گردن فراز
گمانی برم من که اسپهبد است
سپهبد خود است و پرسته خود است
بدان آمدست او که تا بنگرد
ببیند سپه را وهم بشمرد
ازیرا که چندین سخن های تند
که شد پیش او تیغ الماس کند
زمرد فرومایه ناید برون
فرومایه ماند بر شه زبون
نباشد بجز پهلوان زاده ای
ویا بی نیازی کیان زاده ای
خطا نیست اندیشه من برین
که اینست سالار ایران زمین
ازآن پس بدو گفت ای سرفراز
مرا در دل اندیشه آمد فراز
که تو پور شیر ژیان رستمی
زدستان سامی واز نیرمی
بدین کین سپهدار ایران تویی
سرافراز گردان و شیران تویی
زمردی و دانش نباید که راه
بپویی ازین نامور پیشگاه
بدو داد پاسخ که این خود مگوی
که تیره شود زین سخن آبروی
چو نام سپهبد به من برنهی
شود تن زجان گرامی تهی
فرامرز رستم از آن برتر است
پیام آوری را نه اندر خور است
چومن یک هزارند بر درگهش
بیایند در پیش لشکر گهش
به درگاه او من یکی کهترم
زنام آوران نیز من کمترم
بدو رای گفت ای هنرمند مرد
سخن گویم از رای من برمگرد
به دل مهربانم به دیدار تو
همین فر و رخسار و گفتار تو
بنه دل بر این بوم هندوستان
در این جایگه با چنین دوستان
ندارم به تو گنج و گوهر دریغ
همان تاج و هم کشور و تخت و تیغ
شوی بر همه هند فرمان روا
جهاندار و فرمان ده و پادشاه
منت چون پدر باشم و دیگران
به فرمانت بسته کمر بر میان
دهم دخترخویشتن مرتو را
به نیکی بباشی و خرم سرا
چنین داد پاسخ فرامرز باز
که مرد خردمند گردن فراز
پسنده ندارد که از داد و دین
بپیچد سر از شاه ایران زمین
بویژه که هم اسب و اسباب و گنج
ازو یافته در سرای سپنج
مگو این سخن ای شه هندوان
که ای نامور پهلوان جهان
درآنگه پیام تو پاسخ کنم
به پاسخ همه رای فرخ کنم
مرا ده مبارز به لشکر درند
که ایشان سپاه مرا افسرند
همان ده مبارز به هنگام کار
بکوشند هریک ابا ده هزار
کنون آزمایش کنم مر تو را
ببینم به خوبی و نیک اخترا
کزین ده به نزدت گریزان شوند
زگرز تو چون برگ ریزان شوند
درآریم گردن به فرمان تو
زجان برگزینیم پیمان تو
بهانه همی جست سالار هند
که آن شیرفش را زپیکار سند
مگر بازدارد بر خویشتن
کند پهلوانش درآن انجمن
سپهبد بدو گفت آری رواست
زمن گر هنر چند خواهی سزاست
به پیمان که گر من شکسته شوم
زتیغ یلان تو خسته شوم
من و این سپه بندگان توییم
به خواری سرافکندگان توییم
وگر من کشم ده مبارز به زار
به کینه نجویی به ما کارزار
شوی تابع حکم ایرانیان
به همراهی آیی بر پهلوان
بدین عهد بستند و برخاستند
یکی رزمگاهی بیاراستند
سوی دشت آمد سپهدارهند
ابا سی هزار از سواران سند
به پیش اندرون ده یل شیر گیر
ابا گرز و زوبین و شمشیر وتیر
سواران ایران کشیدند صف
زخون جگر بر لب آورده کف
به پیش اندرون بدگو پهلوان
پس و پشت او رزم دیده گوان
خروشید کوس و بانگ نبرد
برآمد چو مرد اندر آمد به مرد
چنان گشت گردون زگرد سپاه
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
به پیش فرامرز تازان شدند
به بیشه تو گویی گرازان شدند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۹ - طلب کردن فرامرز،همایون را
سپهبد دو پرمایه مرد دلیر
فرستاد نزد همایون شیر
بدان تا بگویند کز جایگاه
بزودی ابا پیل و کوس و سپاه
به تنگ اندرآید زی هندوان
که گر بدکنش دشمن بد گمان
ز روی فریب و ره مکر و رنگ
کمین کرده باشند بر دشت جنگ
وی آگاه باشد زکردار ما
بزودی شود با سپه یارما
برفتند ایشان وایرانیان
به رامش نشستند با پهلوان
سپهبد چنین گفت یارانش را
دلیران گرد و سوارانش را
که ای شیرمردان فرخنده پی
به اندازه باید که نوشید می
چنان چون که تان هوش برتن بود
نباید که از دشمن ایمن بود
چنین گفت روشن دل پرهنر
بدان گه که اندرز کردش پدر
که ای شیرمرد خردمند گو
به مهمانی دشمن ایمن مشو
تو آنگه زدشمن حذرکن که او
سوی دوستی آورد با تو روی
بگفت این و بنشست وساغر گرفت
زکردار گیتی بمانده شگفت
که چون گشت بر سرش خواهد سپهر
چگونه نماید ورا بخت،چهر
برآراست بزمی سپهدار هند
سپاهی زقنوج و کشمیر وسند
همه دیبه خسروانی فکند
زگستردنی پرنیان و پرند
همه دشت پربانگ رود و سرود
جهان داشت از خرمی تار و پود
بتان پری پیکر مشک بوی
نگاران سیمین بر خوب روی
به پا ایستاده به کف جام می
گل وسنبل ولاله در زیر پی
می خوشگوار و زمین پرنگار
بنالید ابریشم از زیر زار
بفرمود پس خسرو هندوان
به گردان و خویشان و نام آوران
که چون شیر دل بچه پیلتن
کند رای زی لشکر خویشتن
کمینگه گشایند بر وی کمین
مگر کشته گردد یل پاک دین
سه گرد گرانمایه و پهلوان
ابا هرکسی سی هزار از گوان
گزین کرد رای از در کارزار
سواران جنگی خنجر گذار
زپرنده مرغان بفرمود چند
که باخود به سوی کمینگه برند
به اندرز با نامداران بگفت
که لشکر سه بهره بباید نهفت
چو گاه کمین برگشادن بود
نه آگاهی کاردادن بود
میان سه لشکر نشان باشد آن
که مرغان بپرند برآسمان
ببیند و لشکر گشاده شوند
سپاه و سپهدار کشته شوند
بدین سان سگالیده و ساخته
برفتند از کینه سرآخته
وز آن سو فرامرز تا نیمه شب
به بزم وبه رامش گشاده دولب
چو هنگام آسایش آمد فراز
یل دانش افروز با کام وناز
سوی خیمه خویشتن شد به بزم
دلش پر زاندیشه گاه رزم
نیاسود یک تن زایرانیان
همه شب زپیکار بسته میان
چو خورشید بر چرخ زنگارگون
زخرگاه تیره شب آمد برون
نشست از بر چرخ زنگارگون
زخرگاه تیره شب آمد برون
نشست از بر چرخ فیروزه رنگ
به پیروزی آمد سوی برج رنگ
سپهبد بیامد بر شاه هند
بدو گفت ای سرور ارجمند
پیام مرا زود پاسخ گذار
همان باج بپذیر وبرساز کار
نگه دار پیمان و زان برنگرد
که پیمان شکن زود آید به گرد
شنیدی که آن پیردهقان چه گفت
که پیدا نموده ز راه نهفت
که پیمان شکن مردم پر دروغ
نیابد بر مرد دانا فروغ
چنین پاسخش داد سالارهند
که ای نامور پهلوان بلند
تورا هر چه گویی به جای آورم
ز پیمان نگردم چو رای آورم
دگرگفت پس مهتر هندوان
که ای پیلتن گرد روشن روان
پذیرفتم از نامور باج وساو
که با ین ایران نداریم تاو
ولیکن دو هفته بدین بوم و بر
بیاسا وز ایدر مرو پیشتر
که در مرز ما هست نخجیرگاه
به هامون و کوه و به بی راه و راه
همان مرغ پرنده اندر هوا
شما را بدین بوم سازد هوا
همه جای یوز است و پرواز باز
شما را بدین مرز باشد نیاز
بدان تا من از کشورم زر وگنج
فراز آورم شادمان یا به رنج
فرستم بر شاه ایران زمین
به یک سونهم خشم و پیکار وکین
که گیتی فسوس است و پر باد و دم
زمهرش چه داریم جان را دژم
چنین گفت پرمایه مرد خررد
که هرکو شناسد ره نیک وبد
بداند که گیتی فسوس است و باد
به دل ناورد از غم و رنج یاد
همان به که اندر سرای سپنج
شود شادمان مرد از درد و رنج
بگفت این و چند اشتر از سیم و زر
دو صد از غلامان زرین کمر
بدو گفت ای شیر با دستبرد
مر این پای رنج سپهدار گرد
تو اکنون ابا نیکویی بازگرد
نجویی تو با لشکر من نبرد
دگر هرکه بودند با پهلوان
همه خلعت آراست پیر وجوان
به اندازه مر هر یکی را بداد
زاسب و غلام فرستنده شاد
سپهبد بدین گونه خرسند کرد
زنیرنگ و افسون رهش بند کرد
گمانش چنین بدکه آن شیر مرد
به روز نبرد اندر آید به گرد
درآمد فرامرز با فر و زور
سوی بازگشتن ز پشت ستور
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۰ - بازگشتن فرامرز و کمین گشادن لشکربرو
همان نامور شیر مردان هزار
که بودند با او درآن کارزار
همی راند چون باد،لشکر به راه
نه آگه زکار کمین گاه شاه
وزین سو همایون ابا سرکشان
زگفت سپهدار گردنکشان
روان بود وآمد سوی رای هند
نه آگاه از کار مردان سند
چونزد کمینگه رسیدند باز
فرامرز از آن سو بیامد فراز
سواران دشمن چوآگه شدند
پذیره همه سوی راه آمدند
کمین برگشادند هردو سپاه
چو پرواز مرغان برآمد زراه
همه صف کشیدند بهر نبرد
بدان تا زایران برآرند گرد
به گردان ایران فرامرز گفت
که امروز مردی نشاید نهفت
بکوشید و چون شیر جنگ آورید
مگرنام نیکو به چنگ آورید
نمردست هر کو میان مهان
برآورده نام نکودر جهان
برآمد ده ودار گردان جنگ
جهان گشت بر هندوان کار تنگ
جزآن گونه بد کار کاندیشه بود
ولیکن نیامد زپرهیز سود
به ناچار با هم درآویختند
ز ایران و هندی برانگیختند
کسی را که بختش بود نوجوان
چه غم از کمین و سپاه گران
بویژه که باشد خرد یاورش
برآید به گردون گردان سرش
چودید آن همایون یل پهلوان
بگفتا به گردان نام آوران
که ای شیرمردان با دار و برد
بکوشید در دشت جنگ و نبرد
گه رزم نام نکو جستن است
رخ تیغ هندی به خون شستن است
همه خنجر کینه بیرون کنید
زدشمن همه دشت پرخون کنید
که دشمن چو نیرنگ پیش آورد
دلیرش زنام آوران نشمرد
کمین و فریبش زبیچارگیست
بدین کار ایشان بباید گریست
برانگیختند اسب وبرخاست گرد
برآمد خروش از دلیران مرد
چکاچاک شمشیر و گرز سپاه
برآمد بپوشید خورشید وماه
شب از روز روشن پدیدار شد
سران،زیر خنجر گرفتارشد
کمان ور نبود اندر آن رزم،کس
همه نیزه و گرزشان بود بس
زیک دست،پور گو پیلتن
به دیگر همایون شمشیرزن
فکندند بر یال اسپان عنان
به زخم تبرزین و گرز سنان
بکشتند از آن هندوان بی شمار
ببارید آتش در آن کارزار
هرآنگه که ایشان زبالای برز
فرو ریختندی زآورد گرز
یکی لشکری کرد آن نامدار
زنام آوران پنج ره صد هزار
ابا پیل و کوس وهمان ساز جنگ
همان نامداران با فرو هنگ
روان کرد لشکر گروها گروه
از آن کوه وهامون گرفته ستوه
طلایه فرستاد از پیشتر
سپه ده هزاری ز پرخاشخر
سر وترک و جوشن ابا اسپ و مرد
چنان خورد گشتی به دشت نبرد
که از خاک بشتافتی کرکسی
بدان خاک خون بنگریدی بسی
چنین باشد انجام کردار بد
بداندیش را بی گمان بد رسد
یکی داستان زد بدین سالخورد
هشیوار وداننده کارکرد
هرآن کس که افکند دامی ز راه
نخستین خود افتند در آن دامگاه
به بیداد چون بر رهی چه کنی
سر بخت خود را در آن افکنی
تو تا زنده ای یار یکرنگ باش
به مردانگی از درجنگ باش
بدین گونه تا گشت خورشید،زرد
نیاسود لشکر زجنگ و نبرد
زچندان سپردار هندی سوار
نماندند جز اندکی در شمار
وگر بد،فکنده گروها گروه
به هرگوشه ای تل تل و کوه کوه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۳ - رزم کردن رای هندی با فرامرز
زمشرق چو خورشید بفراخت سر
بگسترد زرآب بر کوه و در
زعکسش جهان کان یاقوت گشت
شب قیرگون روز را توت گشت
بیامد سپهدار هندوستان
به سوی فرامرز کشورستان
برآراست رای برین لشکری
زهندوستان هرکجا مهتری
ابا هفتصد پیل ومردان کار
زنام آوران پنج ره صدهزار
به تن،پیل ها چون که بیستون
که از خشمشان آتش آمدبرون
زگرز و ز شمشیر زهر آبدار
زخفتان و وز خنجر کارزار
جهان شد زپولاد،چون کوه قاف
تبیره به دلش اندر افتاد کاف
چوآمد به نزدیک ایران سپاه
برآراست لشکر چو کوه سیاه
یکی صف کشیدند از بهر جنگ
یکی همچو شیر و دگر چون پلنگ
سپهبد چو دشمن بدین گونه دید
روان شد بر کوه و صف برکشید
همایون به قلب اندرون جای کرد
دلیرو سرافراز روز نبرد
ابر میسره گرد شیروی بود
دلاور سوار جهانجوی بود
سوی میمنه بد کیانوش گرد
که رنگ از رخ خور به شمشیر برد
پس و پشتشان گرد جنگی تخوار
به پیش اندرون خود برآراست کار
چو شد راست قلب و جناح سپاه
شد از گرد،رخسار گردون سیاه
به مغز سپهر اندرون زلزله
تن بد دلان کرد جان را یله
بتوفید کوه و بجوشید دشت
زمانه زهیبت دگرگونه گشت
سپاه اندرآمد به پیش سپاه
ده و گیر برخاست زآوردگاه
سپهبد به لشکر نگه کرد وگفت
که کمی و بیشی نشاید نهفت
شمار سپاه تن دشمنان
اگر رای سازم ابا همگنان
به مانند دریا به تل ژرف اوی
ندانم که چون سازم و چیست روی
مگربخت فرخنده یاری دهد
مرا بر عدو کامکاری دهد
زهندوستان،مرد پانصدهزار
همه نامداران خنجر گذار
زپیش اندرون هفتصد ژنده پیل
زمین گشت از گرد ایشان چو نیل
کنون مرد باشید ای سروران
بکوشید با نامور مهتران
همی نام بهتر که ماند به جای
به مردی بکوشیم و داریم پای
همه نامداران ایران زمین
فرامرز را خواندند آفرین
که تا سر دراین کار ندهیم و جان
نگردیم از لشکر هندوان
چو بشنید پورگو پیلتن
به دل شادمان گشت از آن انجمن
یکی بانگ زد بر شهنشاه هند
که ای بدنژاد فرومایه سند
تو بر رای شیران کمین آوری
ببین تاکنون چون کنم داوری
من و گرز وشمشیر در دشت کین
زخونت کنم سرخ روی زمین
برآرم زفرمان یزدان پاک
روان سیاهت یکایک به خاک
برآشفت ازو سرور هندوان
بدو گفت ای سگزی تیره جان
ترا حد کجا تا چنین گفتگوی
هم اکنون برانم زخون تو جوی
زجا اندر آمد چو کوه سیاه
یکی حمله کردند شاه و سپاه
چو دریای جوشان که آید به موج
سراندازد از آب ماهی به اوج
به ایرانیان نیزه بگذاردند
سپه را سوی کوه بفشاردند
ابر دامن کوه بردندشان
به زیر پی اندر سپردندشان
زپیلان و آن لشکر بی شمار
شکست اندر آمد به ایران سوار
بکشتند از ایران سپه ده هزار
سواران گردنکش نامدار
سرنامداران ازآن تیره گشت
چو رخساره بختشان خیره گشت
بدادند یکبارگی جای خویش
بکندند از آوردگه پای خویش
فرامرز فرخنده پاک رای
به آوردگه بر بیفشرد پای
همی کشت از نامداران هند
زچنگش زبون بود کوه بلند
یکی ژنده پیلی برو تخت زر
نهاده مرصع به در و گهر
نشسته برو خسرو هندوان
چنین گفت با نامور جادوان
بکوشید و پیکار و جنگ آورید
مگر دشمن من به چنگ آورید
فرامرز را پیش من بسته دست
گرفته بیارید برسان مست
چو بشنید لشکر ز رای این سخن
گرفتند گرد یل پیلتن
چو دیوار،گرد اندرش جاودان
ببستند و کردندش اندر میان
فراوان برو تیر بگذاردند
به نوک سنانش بیفشارند
فرامرز چون رزم،آن گونه دید
خروشید چون شیر واندر دمید
پرندآور سرفشان از نیام
برآورد غرنده و گفت نام
بزد خویشتن بر سپاه گران
بیفکند بسیار نام آوران
به یک حمله زان لشکر بی شمار
بیفکند بر خاک و خون یک هزار
ازآن قلبگه،تن فراتر کشید
زگردان ایران یکی را ندید
یکی بانگ زد بر همایون گرد
نکوهش بکرد او بدان دستبرد
بدو گفت کای نامور پهلوان
یکی لشکرآور بر من دمان
همایون سپه را همه گرد کرد
سوی پهلوان اندرآمد چو گرد
فرامرز چون دید،گفت ای سران
نه هنگام تیغ است و گرز گران
نسازید کس را رزم را جز به تیر
زمین را زپیکان کنید آبگیر
چو آرید سوفار زه را به شست
سوی پیل دارید یکباره دست
بدوزید خرطوم هاشان به تیر
که از تیر سازید پیلان اسیر
کمان برگرفتند گردان جنگ
به پیکان پولاد و تیر خدنگ
چو شست از بر زه فکندی گره
کمان چین برو بر نهادی زره
چو تنگ آمدی گوش نزدیک گوش
زپیکان شدی قبه،پولاد پوش
به یکبار تیرازکمان سی هزار
برفتی به سان تگرگ از بهار
زخرطوم پیلان بکردی گذر
زسینه نهادی سر اندر جگر
سه نوبت بدین گونه انداختند
زمین را زپیلان بپرداختند
از آوردگه،پیل برتافت روی
زپیکان پولاد شد چاره جوی
سراسر سپه را به هم برزدند
بکشتند و بستند وبر سر زدند
چوآوردگه شد زپیلان تهی
فرامرز فرمود تا آنگهی
سوی گرز و شمشیر دست آورند
به خنجر بر ایشان شکست آورند
گرفتند کوپال و خنجر به دست
برآمد هیاهوی،بر سان مست
چکاچاک شمشیر و گرز و تبر
خروش سواران پرخاشخر
زمین و زمان را زهم بردرید
فلک،دامن از بیم درهم کشید
سپهبد،کمندی زفتراک در
دلش پرزکین و پر از جنگ سر
به تیغ و سنان و به گرز و به مشت
زهندو فراوان دلیران بکشت
کیانوش شیراوژن از میسره
ابا لشکر خویشتن یکسره
برآمد چو ابری پر از گرز و تیغ
ببارید زوبین و خنجر زمیغ
شکسته شد از میسره میمنه
یله کرد هندو سلاح و بنه
چو از میمنه دید شیروی گرد
کیانوش را با چنان دستبرد
برون تاخت با لشکر از دست راست
سنان بر دل هندوان کرد راست
به اندک زمان زان سپاه بزرگ
نماندند یک تن دلیر و سترگ
چه کشته چه افکنده در راه پست
همه سرنگون گشته مانند مست
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۶ - بخشیدن کیخسرو،رای هندی را به فرامرز
سپیده چو از باختر زد درفش
چوکافور شد روی چرخ بنفش
زمین،تازه شد کوه چون سندروس
زدرگاه برخاست آواز کوس
فرامرز با رستم پهلوان
برفتند نزدیک شاه جهان
فرامرز در باره شاه شد
سخن گفتن شاه همراه شد
که با من نکویی بسی کرد رای
هنر در دل خویشتن کرد جای
بدان گه که من اوفتادم برش
یکی نامداری ببد لشکرش
بسی نیکویی ها از او دیده ام
به دانش مر او را پسندیده ام
کنون چشم دارم زشاه جهان
که بخشد برو ملک هندوستان
بدان کو مرا دوستداری نمود
نباید بدو رنج و خواری نمود
چو بشنید شاهنشه دادگر
ورا گفت بخشیدمش سربه سر
ببر همچنانش به هندوستان
به سوی بر و بوم جادوستان
به خوبیش بر تخت شاهی نشان
از ایدر فراوان ببر سرکشان
که آن بوم و بر تا به دریای چین
به شاهی تو را دادم ای پاک دین
به خوبی بساز و میازار کس
نه از کارداران برنجید بس
کشاورز را نیکی آور به جای
زتو نام باید که ماند به جای
فرامرز،روی زمین داد بوس
بدو گفت ای شاه با پیل وکوس
یکی بنده ام پیش تختت به پای
چنان چون بفرمایی آرم به جای
شه هندوان را طلب کردشاه
بدو خلعتی داد زیبای گاه
نوازید بسیار و اندرزکرد
سپهدار هندی آن مرز کرد
بدو گفت من شاه را بنده ام
به فرمان و رایش سرافکنده ام
نپیچم من از چاکران تو سر
گرم دیده خواهند ای نامور
زمین را ببوسید وآمد به در
ره هند را تنگ بسته کمر
از آن پس که آمد برون شاه هند
سپهبد فرامرز نیکی پسند
ورا بر در خیمه خویشتن
ابا نامداران یکی انجمن
به می خوردن اندر نشستند شاد
یکی شب ببودند تا بامداد
چوخورشید بر چرخ بگذارد پای
خروش جرس خاست با بانگ نای
روان شد فرامرز با رای هند
سوی شهر خود از ره مرز سند
چو تنگ اندرآمد سوی هندوان
یکی آگهی آمد از پهلوان
که بر هندوان دیگری خسرو است
شهنشاهی ونامداری گو است
سرافراز مردی مهارک به نام
سپهدار و گردنکش وخویش کام
از آن گه که آن پهلوان سترگ
ازیدر بشد نزد شاه بزرگ
بزرگان هندوستان همچنان
گزیدند شاهی دلیر و جوان
نشاندند بر تخت و بر تاج زر
به فرمانش بستند یکسر کمر
همه عهد کردند مردان هند
بزرگان و گردان و شیران سند
که گر تیغ بارد به ما از سپهر
نسازیم با رای از روی مهر
همانا که کیخسرو از راه کین
ورا کرده باشد نهان در زمین
وگر زنده باشد در این بارگاه
نه دیهیم یابد نه تخت و نه گاه
چو این گفته بشنید مردی ژیان
شگفتی نمودش بیامد دمان
بر رای هند این سخن بازگفت
چو بشنید از او رای پاسخ بگفت
که آن بدرگ بدتن بدنژاد
مهارک که بر نخت من کرده یاد
یکی بنده ای بود باب مرا
پرستنده خاک و آب مرا
زفرمان من شاه کشمیر بود
بدان کشور و مرز،او میربود
من از جان گرامی ترش داشتم
سراو زهرکس برافراشتم
کنون او ز بدخویی و بد تنی
پدیدار کرده است اهریمنی
ره ایزدی هشت و از راه شد
چو بد گوهری کرده گمراه شد
نکو گفت دانای آموزگار
که از بدگهر،چشم نیکی مدار
به نوش ار کسی زهر را پرورد
مه و سال ها رنج و سختی برد
سرشتش دهد از می واز انگبین
به کام اندرش شیر و ماء معین
سرانجام،راز آشکارا کند
همان گونه خویش پیدا کند
فرامرز گفت ای جهان دیده شاه
توزان بدکنش،دل مگردان ز راه
به توفیق دادار فیروزگر
زتختش نگون اندرآرم به سر
یکی نامه باید نوشتن بدو
به نامه شود گونه این گفتگو
اگر رام گردد بدین بارگاه
بیاید سپارد تو را جایگاه
وگرنه به گرز وبه شمشیر تیز
برانگیزم از جان او رستخیز
بدو رای گفتا که فرمان،توراست
دلم بسته رای وفرمان،توراست
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۹ - رزم فرامرز با مهارک هندی
چه خورشید با تیغ و زرین سپر
نشست از بر تخت و دیهیم زر
سراسر درخشنده شد زو زمین
دو لشکر نشستند بر پشت زین
مهارک سپه را به هامون کشید
زگرد سپه شد جهان ناپدید
چو رعد بهاران بغرید کوس
زمین،تیره گشت و سپهر،آبنوس
دمید آتشی اندر آن کارزار
شرارش سنان بود و خنجر،شرار
همی گرد بر رفت مانند دود
زآسیب،رخساره مه کبود
مهارک چنان ساخت مانند کوه
زمین بود از لشکر او ستوه
بدش هفت گرد دلاور جوان
همه کار دیده چو پیل ژیان
به تن هریکی همچو کوهی سیاه
به مردی فزون هریک از صد سپاه
به تندی چوباد وبه پویه چو برق
سراپای ایشان به پولاد،غرق
بیاورد پیش سپه شان بداشت
پس هر یکی لشکری بدگماشت
به پیلان بیاراست پس میمنه
پس و پشت لشکرش جای بنه
بیاراست چون میمنه میسره
به پیلان جنگ آزما یکسره
باستاد در قبلگه خویشتن
ابا او یکی نامدار انجمن
سپهبد نگه کرد و خیره بماند
به دل برهمی نام یزدان بخواند
همی گفت کاندر جهان کس ندید
بدین گونه لشکر نه هم کس شنید
بدو رای گفت ای چهان پهلوان
بمان تا هم اکنون به روشن روان
فرستم به هر گوشه ای مهتری
به هرجا که مردیست درکشوری
دگر نامداران که با من بدند
کنون پیش آن بد کنش ریمن اند
بخوانم یکایک دهم شان نوید
به گنج و به کشور به خوبی امید
بدان تا بیایند نزدیک من
برافروزد این رای تاریک من
سپهبد بدوگفت کاین خود مباد
که من یارخواهم ز هندو نژاد
همی چشم دارم به روز نبرد
مگر در زمانه نماندست مرد
تواین لشکر اندک من مبین
هنر باید از مرد،هنگام کین
توای نامور شاه،دلشاد باش
زتیمار این لشکر آزادباش
دلاور بیاراست لشکرش را
گزیده سواران در خورش را
ابر میمنه اشکش شیردل
که از خاک کردی به شمشیر گل
سوی میسره گردنستور بود
زتیغش دل دیو،رنجور بود
چو با میمنه میسره برگماشت
به قلب اندرون رای را بازداشت
به پیش اندرون جای خود برگزید
زآوردگه گرد کین بردمید
سپاه از دو رویه کشیدند صف
همه خنجر و گرز و نیزه به کف
چنان بر زدند و برآویختند
که از خاک و خون،گل برانگیختند
برون کرد از آن سپه هفت گرد
که بنماید اندر هنر دستبرد
به پیش آمدش پهلو شیردل
به دست اندرش خنجر جان گسل
بیاویخت آن دیو با پهلوان
خروشی برآمد زهردو جوان
خروشید هندو بر کردار ابر
به دست اندرش تیغ و بر تنش گبر
حواله نمود از سر گرد تیغ
سپهبد به کردار غرنده میغ
سپر بر سرآورد چون شیر نر
فرو برد چنگش به بند کمر
گرفت و برآورد و زد بر زمین
برو رای هندی بکرد آفرین
چو او کشته شد دیگری همچو دیو
که بود از نهیبش جهان پر غریو
بیامد بر نامور پهلوان
به زین اندر افکند گرز گران
سنان بر سپهدار یل راست کرد
برافشاند بر چرخ گردنده گرد
بزد نیزه بر سینه پهلوان
سوار هنرمند روشن روان
به تن برش جوشن همه بردرید
فرامرز یل تیغ کین برکشید
زهندو غمی گشته و دل دژم
بزد خنجر و نیزه کردش قلم
دگر ره برآورد و زد بر سرش
به خون غرقه شد دوش و یال و برش
یکی شادی آمد زایرانیان
کزآن درد بفزود بر هندوان
بیامد بر او تیغ کین کارگر
زجای اندر آمد یل پرهنر
بزد تیغ بر گردن نامدار
به دو نیمه شد اسب و جنگی سوار
دگر هندوی همچو کوه سیاه
زآهن قبا و زآهن کلاه
بیامد گرازان بر پهلوان
زمین گشته در زیر اسبش نوان
به دست اندرش نیزه آهنین
دلش پر ز خشم و رخش پر زچین
به نیزه بر آن شیردل حمله کرد
زگردش رخ هور شد لاجورد
سپهبد بیامد برش تازیان
برو راست کرده به تندی سنان
چو آمد بزد بر کمربند اوی
ز زین در ربودش به کردار گوی
زپشت تکاور برافراشتش
به کردار مرغی بینداختش
همه پشت و یال و برش کرد خورد
روان پلیدش به دوزخ سپرد
بیامد دگر هندوی چون هیون
لبان پر زکف،دیده ها پر زخون
همی آتش افشاند گفتی زابر
خروشش بدرید گوش هژبر
یکی خشت زهرآبداده به چنگ
دمان و ژیان همچو جنگی پلنگ
بگردید با پهلوان دلیر
یکی باره ای همچو کوهی به زیر
بینداخت رخشنده خشت گران
برآمد به بازوی شیرژیان
سپهبد برآشفت چون پیل مست
چوبازوش از خشت هندو بخست
از این گونه برداشت کوپال را
به گردون برافراشته یال را
برآورد و زد سخت بر مغفرش
چو گو زیر پا اندرآمد سرش
بیامد زهندو دگر سروری
به زیر اندرش بادپا اشقری
همیدون براویخت با نامور
سرافراز با خود ودرع و سپر
زکینه پرند آوری برکشید
خروشید و جوشید واندر دمید
بزد بر سمند سپهدار گرد
سر بادپا بر زمین را سپرد
چو اسپ گرانمایه آمد به گرد
زپشت سمند،آن یل شیر مرد
بجست و دم اسب هندو گرفت
بگرداند و زد بر زمین ای شگفت
چنان زد که شد خورد در کارزار
همان اسب جنگی و نامی سوار
پیاده چو دیدند ایرانیان
فرامرز را همچو شیر ژیان
ببردند یک خنگ پولاد سم
خروشید با نای رویینه خم
نشست از بر اسب و پولاد تیغ
گرفت وبیامد چو غرنده میغ
برآن لشکر هندوان حمله کرد
بزرگش نبود هیچ پیدا نه خورد
زتیغش زمین گشت دریای خون
پس سروران اوفتاده نگون
به هفتم دگر هندوی سرفراز
به دست اندرش خنجر جان گداز
بیامد بغرید چون دیو زوش
گرانمایه خنجر نهاده به دوش
بزد خنجر آبگون بر سرش
به دو نیمه شد کتف و یال و برش
چو از هفت سرور بینداخت سر
سپاهش ابر هندوان گشت فر
به جنگ اندرآمد سراسر سپاه
برآمد همه خاک آوردگاه
وز آن سو مهارک بزد کوس ونای
بجنبید و برداشت لشکر زجای
به پیش اندر آورد پیلان مست
کجا زیر پیشان شدی کوه،پست
به ایران سپه برفکندند پیل
زگرد سپه شد هوا همچو نیل
دلاور سواران ایرانیان
کمان بر زه و تنگ بسته میان
یکی تیره باران بکردند سخت
تو گفتی فروریخت شاخ درخت
زمین شد زباران تیر خدنگ
ابر پیل و بر پیلبان تار وتنگ
بدوزید خرطوم پیلان به تیر
شد از تیر،روی زمین،آبگیر
زتیر یلان روی برگاشتند
همه رزمگه خوار بگذاشتند
سپردند لشکر همه زیر پای
زهندو نماندند لشکر به جای
فکندند و گشتند و خستند شان
گرفتند و بردند و بستندشان
از ایشان بسی خواسته یافتند
چو در جستن نام بشتافتند
ز اسب و زدیبا و در و گهر
زپیل و ز تخت و ز تاج و کمر
به غارت هرآن چیز،هرکس که داشت
فرامرز یکسر به ایشان گذاشت
شب آمد به خرم دلی بازگشت
ابا بخت فرخنده دمساز گشت
چنین است آیین جنگ ونبرد
سری بر سپهر و سری زیر گرد
گهی شادکامی دهد گاه رنج
بود شادی و رنج،هردو سپنج
چو بر مرد،سر خواهد آمد زمان
نخواهد به گیتی بدن جاودان
همان به که با نام نیکو رود
به مردی زگیتی بی آهو رود
وز آن سو چو هندو سپه برشکست
کس از نامداران هندو نرست
بزرگی ابا سی هزار از سران
ابا پیل و با تیغ و گرز و کمان
گریزان شداز مهرک بدنژاد
بیامد بر رای نیکو نهاد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۳ - کشتن فرامرز، مهارک هندی را
مهارک چو دید آن سپاه نبرد
گریزا شد آهنگ دروازه کرد
همی خواست کان شهر سازد حصار
مگر رسته گردد از آن گیر ودار
زکارش کسی با فرامرز گفت
سپهدار از این قصه اندر شگفت
عنان را به جنگ فرامرزداد
بتازید و شد از پی بدنژاد
چنان شد که بگذشت ازو نامدار
سر راه بگرفت شیر شکار
مهارک چو تنگ اندر آمد به روی
برآویخت با او یل جنگجوی
سنان را همانگه برو کرد راست
خروش از سوار دلاور بخاست
بزد نیزه بر پشت اسب نبرد
به زیر اندر آورد او را به گرد
همیدون به نیزه برافراختش
چو بر باب زن مرغ برداشتش
چو سوگند یادآمدش در زمان
زدش بر زمین همچو کوه گران
سنان از روانش برآورد دود
تو گفتی مهارک به گیتی نبود
چنین است کردار این تیز گرد
یکی تاج بخشد یکی دار برد
خردمند اندر جهان دل نبست
که آخر زود بی گمانش زدست
مهارک چو شد کشته و ناپدید
خبر زو به شهر بزرگان رسید
یکی انجمن نامداران شهر
کسی را کجا از خرد بود بهر
به زنهار پیش سپهبد شدند
به رای هشیوار وبخرد شدند
به زاری بگفتند با پهلوان
که ای شیردل مهتر کامران
تودانی که ما سخت بیچاره ایم
همه بر تن خود ستمکاره ایم
ببخشا و ترسان شو از روزگار
مباش ایمن از چرخ ناسازگار
که گاهیت شادی دهد گاه غم
گهی داد پیش آورد گه ستم
فرامرز بشنید و بنواختشان
به خوبی همه کار برساختشان
یکی هندوی بود نامش تهون
که از رای او شیر گشتی زبون
ورا کرد بر شهر کشمیر شاه
برآورد نام بزرگی به ماه
دو هفته در آن مرز بد شادکام
شب وروز با باده و رود و جام
وزآن جا به قنوج شد با سپاه
به شاهی به سربر نهاده کلاه
پذیره شدش با بزرگان خویش
ابا کوس وپیلان زاندازه بیش
نبیره زنان هفت منزل به راه
برفتند پیش یل رزمخواه
چو روی فرامرز یل را بدید
پیاده شد و آفرین گسترید
بزرگان زاسبان فرود آمدند
زبان ها همه پر درود آمدند
سپهبد فرودآمداز بارگی
چو با هم رسیدند یکبارگی
گرفتند مر یکدگر را کنار
نشستند با رامش و میگسار
به شادی بر ایشان گذرکرد روز
چو درکه نهان گشت گیتی فروز
بخفتند خرم،بی اندوه ودرد
چو خورشید بر گنبد لاجورد
زشادی بیاراست گیتی به رنگ
زرنگش همه کوه شد لاله رنگ
نشستند بر باره راه جوی
سوی شهر قنوج کردند روی
همه شهر قنوج و بی راه راه
ببستند آذین به آیین و گاه
به شادی سوی بارگاه آمدند
به دل،خرم و نیکخواه آمدند
یکی بزمگه ساخت رای گزین
که بر وی حسد برد خلد برین
سمن برنگاران خورشید روی
بتان پری چهره مشک بوی
به رامش همه عود و ساغر به دست
دو نرگس همه دل ربا نیم مست
هوا پرخروش و زمین پر درود
همی داد ناهید،جان را درود
گل ونرگس و سنبل و نسترن
به هر جای بر توده بد یاسمن
سپهر اندر آن بزمگه خیره ماند
زبس خرمی،جان همی برفشاند
گرفتند و خوردند و گشتند مست
خوش این زندگانی گرآید به دست
بدین گونه یک ماه با کام دل
ببودند شادان به آرام دل
سر مه، جهان پهلوان کرد ساز
زهندوستان آنچه آید فراز
زپیل و زفیروزه و تخت و تاج
زدیبا و اطلس هم از عاج وساج
زلؤلؤ واز گوهر و بوی مشک
زیاقوت و عنبر زکافور خشک
کنیزان کشمیری و خلخی
غلامان مه روی با فرخی
زچینی و هندی واز بربری
برآراسته خوبی وبرتری
زداور واز زعفران،بی حساب
زهندی همه جام ها مشک ناب
هم از تیغ هندی و گرز گران
زپرمایه اسپان و از گوهران
همان خود و بر گستوان بی شمار
زپیلان جنگی ده و دو هزار
چنین باج هندوستان سر به سر
دو ساله بر شاه فیروزگر
فرستاد با صدهزار آفرین
یل شیردل پهلوان گزین