عبارات مورد جستجو در ۵۰۱ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب السابع: فی خصال الحمیده عن العقل و العلم و ما یحذو جذو هذا النمط
شمارهٔ ۲۶
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۱۰
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۷۵
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
آهم چو جوش زد، دل ناشاد بشکند
چون شیشه ی حباب که از باد بشکند
نزدیک شد که ناخن شوقم به بیستون
بازار تیز تیشه ی فرهاد بشکند
هرجا کرشمه شیوه ی تعلیم سر کند
شاگرد تخته بر سر استاد بشکند
این بیضه ی دو زرده که خوانندش آسمان
گر دل بود، ز بیضه ی فولاد بشکند
هرگاه پا شکسته شدم در قفس سلیم
بالم دگر برای چه صیاد بشکند
چون شیشه ی حباب که از باد بشکند
نزدیک شد که ناخن شوقم به بیستون
بازار تیز تیشه ی فرهاد بشکند
هرجا کرشمه شیوه ی تعلیم سر کند
شاگرد تخته بر سر استاد بشکند
این بیضه ی دو زرده که خوانندش آسمان
گر دل بود، ز بیضه ی فولاد بشکند
هرگاه پا شکسته شدم در قفس سلیم
بالم دگر برای چه صیاد بشکند
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۶
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۳
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۴
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۰
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۴
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۶
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۶
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۷
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲ - در ستایش دانش
بدین سر همه دانش آموز و بس
که جز دانشت نیست فریادرس
به دانش به یزدان توانی رسید
چو دانش جهان آفرین نافرید
درختی ست دانش به پروین سرش
همه راستکاری ست بار و برش
که سرمایه ی مرد دانش بود
دل دانشی پر ز رامش بود
ز دانش گریزان بود اهرمن
ز دانش فروزان بود انجمن
اگر دانش از خود بدانستمی
به مینو رسیدن توانستمی
خرد پرور و هوش و آموزگار
رسیدن بدین هر سه زی کردگار
چنین گفت شاگرد را سندباد
که شاگرد شو تا شوی اوستاد
چه گفته ست پیغمبر پاکدین
که دانش بجوی ار بیابی به چین
که جز دانشت نیست فریادرس
به دانش به یزدان توانی رسید
چو دانش جهان آفرین نافرید
درختی ست دانش به پروین سرش
همه راستکاری ست بار و برش
که سرمایه ی مرد دانش بود
دل دانشی پر ز رامش بود
ز دانش گریزان بود اهرمن
ز دانش فروزان بود انجمن
اگر دانش از خود بدانستمی
به مینو رسیدن توانستمی
خرد پرور و هوش و آموزگار
رسیدن بدین هر سه زی کردگار
چنین گفت شاگرد را سندباد
که شاگرد شو تا شوی اوستاد
چه گفته ست پیغمبر پاکدین
که دانش بجوی ار بیابی به چین
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۵۴ - هفت پند پیر فرزانه به کوش، و دادن چند دفتر دانش به او
بدو گفت خواهی که از نزد من
کنون بازگردی از آن انجمن
که گر زندگانیت مانده ست بیش
نمیری تو بی نام و فرزند خویش
بدو گفت خواهم که باشدت رای
که این مهربانی تو آری بجای
بدین از تو دارم فراوان سپاس
که از تو شدم پاک و یزدان شناس
بدو گفت کاکنون تو را هفت چیز
که آن را ندانیم هشتم بنیز
ز من یاد داری که اندر نخست
که گنجی رون است هریک درست
اگر کاربندی تو این هفت پند
تو باشی به هر دو جهان سودمند
چنانچون شدی بهره ور زین سرای
بدان سر بیابی بهشت خدای
بدو گفت فرخنده فرمان تو
که یارد برون شد ز پیمان تو
همه هرچه گویی بجای آورم
ز فرمان و رای تو بر نگذرم
بدو گفت فرزانه کاکنون نخست
تو باید که این کار داری درست
چو باشد مرا و تو را کردگار
خداوند ما باشد از هر شمار
چو باشد خداوند، ما بنده ایم
همه بنده ی آفریننده ایم
به فرمان او باش در بندگی
نگهدارِ راهِ پرستندگی
سپاسش بجای آر بر بدخوی
که کرد او بجای تو این نیکوی
که از نیست، هستی چنین آفرید
در او کرد پس جان روشن پدید
دو دیده تو را داد و گوش و زبان
روانی بدین کالبد پاسبان
پس آن به که تو نیکوی را سپاس
بجای آری، از دل شوی حق شناس
سخنهای فرزانه بشنید کوش
خوش آمدش یکسر بدو داد هوش
بدو گفت برگشتم از کار خویش
پشیمانم از زشت گفتار خویش
شد آن بادساری ز مغزم برون
همی بندگی کرد خواهم کنون
بدو گفت فرزانه کاکنون بدان
که مردم نماند همی جاودان
به گیتی چنان بود باید همی
که دانی که بر تو سرآید همی
یکی راه باریک پیش اندر است
چو رفتی، جهانی جز این، دیگر است
به پاداش کردار هر خوب و زشت
دهند آتش تیز و خرّم بهشت
چو زشتی نمایی تو کیفر بری
همان یابی آن جا کز ایدر بری
پس آن به که آن مایه ور هفت چیز
به هر دو جهان تا تو باشی بنیز
که مردم بدین گوهران مردم است
گر این نیست، از مردمی او کم است
ازاین گر یکی نیست در آدمی
ندارد همی مایه ی مردمی
خرددان که تاج خرد برتر است
ز خورشید کآرایش کشور است
نگهبان جان و تن آمد خرد
نماند که بفریبدش دیو بد
که داند که پاداش روز شمار
رساند به جان و به تن کردگار
بپرهیزد از کار و کردار زشت
رساند روان را به خرّم بهشت
دوم گوهر مایه ور، دانش است
کجا یار دانش همه رامش است
به دانش توان یافت راه خرد
................................
که انجام دانش شناسد همی
ز پاداش دانش هراسد همی
به دانش نیارد فریبنده دیو
نَه بدخواه از ترس گیهان خدیو
سوم هوش، کز هوش زاید خرد
بجوید همی کار را نیک و بد
چو کاریش پیش آید از کمّ و کاست
بداند که آغاز آن از کجاست
چهارم گهر، راستی بهتر است
کجا راستی بهتر از گوهر است
چو گفتار تو راست و کردار تو
همه راه تو راست و گفتار تو
روانت بدان راستی کام یافت
دل مردمان بر تو آرام یافت
به پنجم ز پاکی گشایم سخن
که آلودگی دور دارد ز تن
ششم مهر هر کاو بود مهربان
به خوشی و خوبی گشاید زبان
زمان تا زمان خواهد آن نیکدل
که خواهد به خود تا نماند خجل
ز کس هیچ نیکی ندارد دریغ
به سگ بر دریغ آیدش زخم تیغ
ز داد است و آزادگی هفتمین
کزاین هر دو آباد بینم زمین
وزاین هر دو آزاده را بی گمان
چو خواهی به هر ره بردن توان
کجا این همه را نیاید بجای
چو رخنه بود در حصاری سرای
نه در آدمی باشد آن کس تمام
نه مردم بود زو به دل شادکام
چو برگردی از بیشه و مرز من
نگهدار گفتار و اندرز من
جز از دانشش، چند دفتر بداد
شد از دانش و دفترش کوش شاد
کنون بازگردی از آن انجمن
که گر زندگانیت مانده ست بیش
نمیری تو بی نام و فرزند خویش
بدو گفت خواهم که باشدت رای
که این مهربانی تو آری بجای
بدین از تو دارم فراوان سپاس
که از تو شدم پاک و یزدان شناس
بدو گفت کاکنون تو را هفت چیز
که آن را ندانیم هشتم بنیز
ز من یاد داری که اندر نخست
که گنجی رون است هریک درست
اگر کاربندی تو این هفت پند
تو باشی به هر دو جهان سودمند
چنانچون شدی بهره ور زین سرای
بدان سر بیابی بهشت خدای
بدو گفت فرخنده فرمان تو
که یارد برون شد ز پیمان تو
همه هرچه گویی بجای آورم
ز فرمان و رای تو بر نگذرم
بدو گفت فرزانه کاکنون نخست
تو باید که این کار داری درست
چو باشد مرا و تو را کردگار
خداوند ما باشد از هر شمار
چو باشد خداوند، ما بنده ایم
همه بنده ی آفریننده ایم
به فرمان او باش در بندگی
نگهدارِ راهِ پرستندگی
سپاسش بجای آر بر بدخوی
که کرد او بجای تو این نیکوی
که از نیست، هستی چنین آفرید
در او کرد پس جان روشن پدید
دو دیده تو را داد و گوش و زبان
روانی بدین کالبد پاسبان
پس آن به که تو نیکوی را سپاس
بجای آری، از دل شوی حق شناس
سخنهای فرزانه بشنید کوش
خوش آمدش یکسر بدو داد هوش
بدو گفت برگشتم از کار خویش
پشیمانم از زشت گفتار خویش
شد آن بادساری ز مغزم برون
همی بندگی کرد خواهم کنون
بدو گفت فرزانه کاکنون بدان
که مردم نماند همی جاودان
به گیتی چنان بود باید همی
که دانی که بر تو سرآید همی
یکی راه باریک پیش اندر است
چو رفتی، جهانی جز این، دیگر است
به پاداش کردار هر خوب و زشت
دهند آتش تیز و خرّم بهشت
چو زشتی نمایی تو کیفر بری
همان یابی آن جا کز ایدر بری
پس آن به که آن مایه ور هفت چیز
به هر دو جهان تا تو باشی بنیز
که مردم بدین گوهران مردم است
گر این نیست، از مردمی او کم است
ازاین گر یکی نیست در آدمی
ندارد همی مایه ی مردمی
خرددان که تاج خرد برتر است
ز خورشید کآرایش کشور است
نگهبان جان و تن آمد خرد
نماند که بفریبدش دیو بد
که داند که پاداش روز شمار
رساند به جان و به تن کردگار
بپرهیزد از کار و کردار زشت
رساند روان را به خرّم بهشت
دوم گوهر مایه ور، دانش است
کجا یار دانش همه رامش است
به دانش توان یافت راه خرد
................................
که انجام دانش شناسد همی
ز پاداش دانش هراسد همی
به دانش نیارد فریبنده دیو
نَه بدخواه از ترس گیهان خدیو
سوم هوش، کز هوش زاید خرد
بجوید همی کار را نیک و بد
چو کاریش پیش آید از کمّ و کاست
بداند که آغاز آن از کجاست
چهارم گهر، راستی بهتر است
کجا راستی بهتر از گوهر است
چو گفتار تو راست و کردار تو
همه راه تو راست و گفتار تو
روانت بدان راستی کام یافت
دل مردمان بر تو آرام یافت
به پنجم ز پاکی گشایم سخن
که آلودگی دور دارد ز تن
ششم مهر هر کاو بود مهربان
به خوشی و خوبی گشاید زبان
زمان تا زمان خواهد آن نیکدل
که خواهد به خود تا نماند خجل
ز کس هیچ نیکی ندارد دریغ
به سگ بر دریغ آیدش زخم تیغ
ز داد است و آزادگی هفتمین
کزاین هر دو آباد بینم زمین
وزاین هر دو آزاده را بی گمان
چو خواهی به هر ره بردن توان
کجا این همه را نیاید بجای
چو رخنه بود در حصاری سرای
نه در آدمی باشد آن کس تمام
نه مردم بود زو به دل شادکام
چو برگردی از بیشه و مرز من
نگهدار گفتار و اندرز من
جز از دانشش، چند دفتر بداد
شد از دانش و دفترش کوش شاد
قاسم انوار : مثنویات
شمارهٔ ۵