عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۴۸
سر فرو بردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۶۸
چون که زن را دید فغ، کرد اشتلم
همچو آهن گشت و نداد ایچ خم
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۷۵
چون بگردد پای او از پایدان
خود شکوخیده بماند هم چنان
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۷۶
مار و غنده کربشه با کژدمان
خورد ایشان گوشت روی مردمان
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۸۲
تنگ شد عالم برو از بهر گاو
شور شور اندر فگند و کاو کاو
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۹۴
پس بیو بارید ایشان را همه
نی شبان را میش زنده، نی رمه
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب
پاره ۱۲
زهر خاشه‌ای خویشتن پرورد
که جز خاش وی را چه اندر خورد؟
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب
پاره ۱۹
به دامم نیامد بسان تو گور
رهایی نیابی، بدین سان مشور
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب
پاره ۲۲
تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب
پاره ۳۲
که هرگه که تیره بگرددجهان
بسوزد چو دوزخ شود با دران
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۴
اشتر گرسنه کسیمه برد
کی شکوهد ز خار؟ چیره خورد
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۶
دیوه هر چند کابرشم بکند
هرچه آن بیشتر به خویش تند
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۷
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید؟
وز بد زاغ بوم را چه رسید؟
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۲۳
چون نهاد او پهند را نیکو
قید شد در پهند او آهو
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر هزج
پاره ۱
شبی دیرند و ظلمت را مهیا
چو نابینا درو دو چشم بینا
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱ - قصیده
ذات رومی محرم آمد پاک دل کرباس را
امتحان واجب نیامد سفتن الماس را
تو کمان راستی را بشکنی در زیر زه
تیر مقصود تو کی بیند رخ برجاس را
موج دریا کی رسد در اوج صحرای خضر
در بیابان راه کمتر گم کند الیاس را
گر هوا را می‌نخواهی دیبه را بستر مکن
دانه‌ها را می نسنگی سنگ بر زن طاس را
از یکی رو ای اخی پیش ریاست می‌روی
وز دگر سو ای ولی می‌پروری ریواس را
بر مخندان بر درر آب رخ لبلاب را
بر مگریان بر خرد چشم سر سیواس را
از برای پاکبازی چاک بر زن پیله را
وز برای خاکبازی خاک برزن پاس را
تا گران حنجر شوی در صومعهٔ تحقیق باش
چون سبک‌سر تر شوی لاحول کن خناس را
گر هوا را چون سکندر سد همی سازی چه سود
چون سکندر هر زمان در سینه کن احواس را
بی بصر چون نرگس اندر بزم نااهلان مشو
رتبت مردم نباشد مردم اجباس را
رو آن داری که از بر بربیاری یک زمان
آن گروه بد که غارت می‌کنند انفاس را
رنگرز را گر کمال جهد و جد باشد رواست
که به کوشش مدتی احمر کند الماس را
چون ضمانی می‌دهی در حق خود مشهور ده
و آنچه ثابت می‌کند حجت بود قرطاس را
از برای کشتنی می‌کند بینی پای را
وز برای خوشه دزدی تیز داری داس را
تا تهی باشد به پیش پردلان خالی مباش
آتش افزایی چو خالی می‌کشی دستاس را
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹
گفتی به پیش خواجه که این غزنوی غرست
زان رو که تا مرا ببری پیش خواجه آب
گر تو دروغ گفتی دادت به راستی
هم لفظ غزنوی به مصحف ترا جواب
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰ - در مذمت بخیلی گوید
دیگ خواجه ز گوشت دوشیزه‌ست
مطبخ او ز دود پاکیزه‌ست
خواجه چون نان خورد در آن موضع
مور در آرزوی نان ریزه‌ست
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۴
آمد آن حور و دست من بربست
زده استادوار نیش به دست
زنخ او به دست بگرفتم
چون رگ دست من ز نیش بخست
گفت هشیار باش و آهسته
دست هر جا مزن چون مردم مست
گفتمش گر به دست بگرفتم
زنخ سادهٔ تو عذرم هست
زان که هنگام رگ زدن شرطست
گوی سیمین گرفتن اندر دست
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۱
با سنایی سره بود او چو یکی دانگ نداشت
چون دو دانگش به هم افتاد به غایت بد شد
به قبول دو سه نسناس به نزدیک خران
گر چه دی بی‌خردی بود کنون بخرد شد
راست چون تا که جز آحاد شماریش نبود
چون مگس بر سر او رید نهش نهصد شد