عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۴
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۵
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۷
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۱۷
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۱۹
ایرج میرزا : قصیده ها
دیدار
دیدم اندر گردش بازار عبداللّه را
این عجب نبود که در بازار بینم ماه را
مردمان آیند استهلال را بالای بام
من به زیر سقف دیدم روی عبداللّه را
یوسُفِ ثانی به بازار آمد ای نَفسِ عزیز
رو بخر او را و بر خوان اَکرِ می مَثواه مرا
هر که او را دید ماهذا بَشَر گوید همی
من درین گفته ستایش می کنم افواه را
ترسم این بازاریان از دیدن او بشکند
کاش تغییری دهد یک چند گردشگاه را
گم کند تاجر حساب ذرع و کاسب راه دخل
چون ببیند بر دُکان آن شمسۀ خرگاه را
ور بیفتد چشم زاهد بر رخش وقت نماز
لا اِله از گفته ساقط سازد اِلَا اللّه را
هر که او را دید راه خانۀ خود گم کند
بارها این قصه ثابت گشته این گمراه را
در زبانم لکنت آید چون کنم بر وی سلام
من که مفتون می کنم از صحبت خود شاه را
ای که گویی قصه از زلف پریشان دراز
رو ببین آن طرۀ فر خوردۀ کوتاه را
غبغبی دارد که دور از چشم بد بی اختیار
می کشد از سینۀ بیننده بیرون آه را
کوه نور است آن کفل در پشت آن دریای نور
راستی زیبد خزانۀ خسرو جم جاه را
هیچ کس آگه نخواهد شد ز کار عشق ما
مُغتَنَم دان صحبت این پیر کار آگاه را
گر تو عصمت خواه می باشم مَرَم از من که من
پاسبان عصمتم اطفال عصمت خواه را
من ز زلف مشک فامِ تو به بویی قانعم
سالها باشد که من بدرود گفتم باه را
این عجب نبود که در بازار بینم ماه را
مردمان آیند استهلال را بالای بام
من به زیر سقف دیدم روی عبداللّه را
یوسُفِ ثانی به بازار آمد ای نَفسِ عزیز
رو بخر او را و بر خوان اَکرِ می مَثواه مرا
هر که او را دید ماهذا بَشَر گوید همی
من درین گفته ستایش می کنم افواه را
ترسم این بازاریان از دیدن او بشکند
کاش تغییری دهد یک چند گردشگاه را
گم کند تاجر حساب ذرع و کاسب راه دخل
چون ببیند بر دُکان آن شمسۀ خرگاه را
ور بیفتد چشم زاهد بر رخش وقت نماز
لا اِله از گفته ساقط سازد اِلَا اللّه را
هر که او را دید راه خانۀ خود گم کند
بارها این قصه ثابت گشته این گمراه را
در زبانم لکنت آید چون کنم بر وی سلام
من که مفتون می کنم از صحبت خود شاه را
ای که گویی قصه از زلف پریشان دراز
رو ببین آن طرۀ فر خوردۀ کوتاه را
غبغبی دارد که دور از چشم بد بی اختیار
می کشد از سینۀ بیننده بیرون آه را
کوه نور است آن کفل در پشت آن دریای نور
راستی زیبد خزانۀ خسرو جم جاه را
هیچ کس آگه نخواهد شد ز کار عشق ما
مُغتَنَم دان صحبت این پیر کار آگاه را
گر تو عصمت خواه می باشم مَرَم از من که من
پاسبان عصمتم اطفال عصمت خواه را
من ز زلف مشک فامِ تو به بویی قانعم
سالها باشد که من بدرود گفتم باه را
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدح نصرة الدوله عم زاده ناصرالدین شاه در تبریز گفته
برخیز که باید به قدح خون رز افگند
کِامد مهِ فروردین تا شد مهِ اسفند
آورد نسیم آنچه همی باید آورد
افگند صبا آنچه همی شاید افگند
وقتست نگارا که تو هم چهره فروزی
اکنون که گل و لاله همی چهره فروزند
فضلیست مساعد چه خوش آید که درین فصل
با یارِ مساعد بزنی ساتگنی چند
من شاعرم و قدر تُرا نیک شناسم
عُشّاقِ دگر قدرِ تو چون می نشناسند
من ساده دل و باده کش و دوست پرستم
نه زهد و ورع دارم نه حیله و ترفند
نه مُبغِضِ اِنجیلَم و نه مُسلِمِ تَورات
نه منکرِ فُرقانم و نه معتقدِ زَند
من مهر و وفایم همه تو جور و جفایی
بگشای در صلح و در جنگ فروبند
هر صبح به نوعی دگرم خسته بِمَگذار
هر شام به طرزی دگرم رنجه بِمَپسند
برخیز و سمن بار از آن زلفِ سمن بار
بنشین و شکر ریز از آن لعل شکرخند
میثاق شکستن ، بتِ من آخر تا کی
پیوند گسستن ، مهِ من آخر تا چند
شایسته نباشد ، مشکن این همه میثاق
بایسته نباشد مَگُسِل این همه پیوند
تنها نه دل من ز تو خرسند نباشد
یک دل بِنَدیدَم که ز تو باشد خرسند
زود است که از جور تو آیم به تظلُّم
در حضرتِ آن کش به جهان نیست همانند
این عَمِ شه ناصرِ دین نصرتِ دولت
آن ناصرِ شرعِ نبی و دینِ خداوند
فّرخ گهر و پاک و نکوخوی و نکو روی
فّرخ سیر و راد و عدوسوز و عدو بند
فیروز و جوانبخت و جوانمرد و هنر جوی
بهروز و سخن سنج و سخندان و خردمند
عهدش همگی محکم و قولش همگی راست
گفتش همگی حکمت و لفظش همگی پند
ای خصمِ مَلِکزاده تُرا بهره خوشی نیست
در هند و خُتَن باشی یا چین و سمرقند
خاصیت زهر آرد بر جانِ تو پا زهر
کیفیّتِ سم بخشد اندر لب تو قند
پیوسته تو فیروزی ای میر ازیرک
فیروز پدر بودت و فیروزت فرزند
فرخنده و فّرخ به تو نوروز و سرِ سال
با نصرت و عزّت که نهال تو برومند
همدستِ تو بادا به حَضَر لطفِ الهی
همراه تو بادا به سفر عون خداوند
کِامد مهِ فروردین تا شد مهِ اسفند
آورد نسیم آنچه همی باید آورد
افگند صبا آنچه همی شاید افگند
وقتست نگارا که تو هم چهره فروزی
اکنون که گل و لاله همی چهره فروزند
فضلیست مساعد چه خوش آید که درین فصل
با یارِ مساعد بزنی ساتگنی چند
من شاعرم و قدر تُرا نیک شناسم
عُشّاقِ دگر قدرِ تو چون می نشناسند
من ساده دل و باده کش و دوست پرستم
نه زهد و ورع دارم نه حیله و ترفند
نه مُبغِضِ اِنجیلَم و نه مُسلِمِ تَورات
نه منکرِ فُرقانم و نه معتقدِ زَند
من مهر و وفایم همه تو جور و جفایی
بگشای در صلح و در جنگ فروبند
هر صبح به نوعی دگرم خسته بِمَگذار
هر شام به طرزی دگرم رنجه بِمَپسند
برخیز و سمن بار از آن زلفِ سمن بار
بنشین و شکر ریز از آن لعل شکرخند
میثاق شکستن ، بتِ من آخر تا کی
پیوند گسستن ، مهِ من آخر تا چند
شایسته نباشد ، مشکن این همه میثاق
بایسته نباشد مَگُسِل این همه پیوند
تنها نه دل من ز تو خرسند نباشد
یک دل بِنَدیدَم که ز تو باشد خرسند
زود است که از جور تو آیم به تظلُّم
در حضرتِ آن کش به جهان نیست همانند
این عَمِ شه ناصرِ دین نصرتِ دولت
آن ناصرِ شرعِ نبی و دینِ خداوند
فّرخ گهر و پاک و نکوخوی و نکو روی
فّرخ سیر و راد و عدوسوز و عدو بند
فیروز و جوانبخت و جوانمرد و هنر جوی
بهروز و سخن سنج و سخندان و خردمند
عهدش همگی محکم و قولش همگی راست
گفتش همگی حکمت و لفظش همگی پند
ای خصمِ مَلِکزاده تُرا بهره خوشی نیست
در هند و خُتَن باشی یا چین و سمرقند
خاصیت زهر آرد بر جانِ تو پا زهر
کیفیّتِ سم بخشد اندر لب تو قند
پیوسته تو فیروزی ای میر ازیرک
فیروز پدر بودت و فیروزت فرزند
فرخنده و فّرخ به تو نوروز و سرِ سال
با نصرت و عزّت که نهال تو برومند
همدستِ تو بادا به حَضَر لطفِ الهی
همراه تو بادا به سفر عون خداوند
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدح امیر نظام
هر که را با سرِ زلفِ سیه افتد کارش
چون سیه کاران آشفته بود بازارش
دی ز کف برد دلم دلبر کی کز درِ حسن
سِجده آرند بتانِ چِگِل و فَرخارش
واعظ ار بیند یک بار دو چشمِ سیهش
وعظ یکسو نهد ، از عشق رود گفتارش
مفتی ار بیند خالِ لبِ لعلش ، یکسر
ز کف اندازد تسبیح و زِ سر دستارش
غارتِ عقل بُوَد دو رخِ چون سرخ گُلش
آفتِ هوش بُوَد دو لبِ شِکّر بارش
دوش با عشق بگفتم که ستایَمَش به شعر
بو که با شعر و غزل حیله کنم در کارش
عشق گفتا که به شعرس نتوان رام نمود
رام نتوانی کردن مگر از دینارش
ور تُرا نبود دینار یکی چامه سُرای
عیدِ قربان چو رسد همرهِ خود بردارش
رُو به دربارِ امیر آور و پس عرضه بدار
آن که بر چرخ همی طعنه زند دربارش
آن امیری که به پیشِ نظرِ همّتِ او
کوهِ زر چون پرِکاه است همه مقدارش
آن امیری که امیرانِ جهان بی اجبار
از بُنِ دندان فرمانبر و خدمتگارش
بحر جود و کرم و فضل و ادب میر نظام
آن که چون لؤلؤِ شهوار بُوَد گفتارش
آن امیری که پیِ طاعتِ او بی اکراه
دست بر سینه ستادند همه احرارش
هر که دشواری در دل بُوَدَش از زر و سیم
کفِ رادِ وی آسان کند آن دشوارش
بختِ بد خواهش خُفتست بد انسان که دگر
نفخۀ صور به محشر نکند بیدارش
خصمِ او نیز سرافراز شود اندر دهر
لیک آن دم که زندستِ اجل بر دارش
دشمنِ او که به تن سر بُوَدش بارِ گران
سبُک از تیغ شرربار نماید بارش
هر که او را به سخن سنجی تصدیف کند
طعنه بر گوهرِ رخشنده زند گفتارش
هست از مرحمت و تربیتِ حضرتِ میر
ایرج ار محکم و سنجیده بُوَد اشعارش
«بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش»
چون سیه کاران آشفته بود بازارش
دی ز کف برد دلم دلبر کی کز درِ حسن
سِجده آرند بتانِ چِگِل و فَرخارش
واعظ ار بیند یک بار دو چشمِ سیهش
وعظ یکسو نهد ، از عشق رود گفتارش
مفتی ار بیند خالِ لبِ لعلش ، یکسر
ز کف اندازد تسبیح و زِ سر دستارش
غارتِ عقل بُوَد دو رخِ چون سرخ گُلش
آفتِ هوش بُوَد دو لبِ شِکّر بارش
دوش با عشق بگفتم که ستایَمَش به شعر
بو که با شعر و غزل حیله کنم در کارش
عشق گفتا که به شعرس نتوان رام نمود
رام نتوانی کردن مگر از دینارش
ور تُرا نبود دینار یکی چامه سُرای
عیدِ قربان چو رسد همرهِ خود بردارش
رُو به دربارِ امیر آور و پس عرضه بدار
آن که بر چرخ همی طعنه زند دربارش
آن امیری که به پیشِ نظرِ همّتِ او
کوهِ زر چون پرِکاه است همه مقدارش
آن امیری که امیرانِ جهان بی اجبار
از بُنِ دندان فرمانبر و خدمتگارش
بحر جود و کرم و فضل و ادب میر نظام
آن که چون لؤلؤِ شهوار بُوَد گفتارش
آن امیری که پیِ طاعتِ او بی اکراه
دست بر سینه ستادند همه احرارش
هر که دشواری در دل بُوَدَش از زر و سیم
کفِ رادِ وی آسان کند آن دشوارش
بختِ بد خواهش خُفتست بد انسان که دگر
نفخۀ صور به محشر نکند بیدارش
خصمِ او نیز سرافراز شود اندر دهر
لیک آن دم که زندستِ اجل بر دارش
دشمنِ او که به تن سر بُوَدش بارِ گران
سبُک از تیغ شرربار نماید بارش
هر که او را به سخن سنجی تصدیف کند
طعنه بر گوهرِ رخشنده زند گفتارش
هست از مرحمت و تربیتِ حضرتِ میر
ایرج ار محکم و سنجیده بُوَد اشعارش
«بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش»
ایرج میرزا : قصیده ها
شکوه از مرگ پدر و مدح قائم مقام
زان همه امّیدها که بودم در دل
نیست کنون غیرِ ناامیدی حاصل
گفتم هرگز فرامُشم ننماید
آن کو هرگز فرامُشش نکند دل
بود گُمانم که چون امیر ز تبریز
رفت به بختِ سعید و دولت مقبل
چامه چو بفرستمش به نامه یی از من
یاد کند آن امیر نیک خصایل
لیک دو سه بار زی امیر نمودم
چند قصاید گسیل و چند رسایل
تا حال از درگهِ امیر نگشته است
بهرِ مباهاتِ من جوابی واصل
صدرِ اجل زنده باد و باد هم او را
ز آهن و پولاد مر عروق و مفاصل
مرد همی صدرِ شاعران پدرِ من
یک دو سه مه پیش از این به ناخوشیِ سل
افسرد آن بوستانِ فضل و معانی
پژمرد آن گُلسِتانِ فهم و فضایل
معدنِ فضل و کمال بودی و لاشک
معدن در زیرِ خاک دارد منزل
بعدِ پدر از کرم مرا پدری کرد
حضرتِ قائم مقام سَیّدِ باذل
سبطِ پِیَمبَر بود به دورۀ خسرو
همچو پِیَمبَر به دورِ کِسریِ عادل
ایدون قائم مقام دارد با من
آنچه به من لطف داشتی تو اوایل
از پیِ صد هزار مَحمِل بندند
چون تو ز شهری همی ببندی مَحمِل
یاد چو از محملِ تو آرم ایدون
سر کنم افغان و ناله همچو جَلاجِل
وه که چه خالی شد از تو باغی چونانک
غیرتِ کشمیر بود و حسرتِ بابِل
هر سو کایدر قدم گذاری در باغ
ناله کنند از جداییِ تو عَنادِل
چون گذرم اوفتد به باغِ تو ایدون
گیرم چون لاله داغ هَجرِ تو بر دل
نوحه سرایم بر او چنانچه بر اَطلال
نوحه سرایی نماید اَعشیِ باهِل
هر سو گردم اَیا مَنازِل سَلمی
گویم و گریم چنان که آرَم و ابِل
گرچه رود از دل آنچه رفت زدیده
رفتی از دیده و نرفتی از دل
جای تو اندر دل است و دل به برِ ما
گو که بود صد هزار عالی و سافل
«پرده نباشد میان عاشق و معشوق
سدّ سکنر نه حاجب است و نه حایل»
خودتو نمایی نظر به هر چه نماییم
دیده و دل بس که بر تو آمده مایل
نوفل گر بازداشت مجنون از عشق
مجنون گردد کنون ز عشق تو نوفل
یادِ تو اندر روان عارف و عامی
نام تو اندر زبانِ عالم و جاهل
تا نشود نامِ فضل زایل از دهر
نام تو از دهر می نگردد زایِل
باللّه صدق است اگر بگویم بر من
مرگ پدر سهل بود و هَجرِ تو مشکل
کاش که بارِ دگر نصیبِ من افتد
تا که ببینم مر آن خجسته شَمایل
نیست کنون غیرِ ناامیدی حاصل
گفتم هرگز فرامُشم ننماید
آن کو هرگز فرامُشش نکند دل
بود گُمانم که چون امیر ز تبریز
رفت به بختِ سعید و دولت مقبل
چامه چو بفرستمش به نامه یی از من
یاد کند آن امیر نیک خصایل
لیک دو سه بار زی امیر نمودم
چند قصاید گسیل و چند رسایل
تا حال از درگهِ امیر نگشته است
بهرِ مباهاتِ من جوابی واصل
صدرِ اجل زنده باد و باد هم او را
ز آهن و پولاد مر عروق و مفاصل
مرد همی صدرِ شاعران پدرِ من
یک دو سه مه پیش از این به ناخوشیِ سل
افسرد آن بوستانِ فضل و معانی
پژمرد آن گُلسِتانِ فهم و فضایل
معدنِ فضل و کمال بودی و لاشک
معدن در زیرِ خاک دارد منزل
بعدِ پدر از کرم مرا پدری کرد
حضرتِ قائم مقام سَیّدِ باذل
سبطِ پِیَمبَر بود به دورۀ خسرو
همچو پِیَمبَر به دورِ کِسریِ عادل
ایدون قائم مقام دارد با من
آنچه به من لطف داشتی تو اوایل
از پیِ صد هزار مَحمِل بندند
چون تو ز شهری همی ببندی مَحمِل
یاد چو از محملِ تو آرم ایدون
سر کنم افغان و ناله همچو جَلاجِل
وه که چه خالی شد از تو باغی چونانک
غیرتِ کشمیر بود و حسرتِ بابِل
هر سو کایدر قدم گذاری در باغ
ناله کنند از جداییِ تو عَنادِل
چون گذرم اوفتد به باغِ تو ایدون
گیرم چون لاله داغ هَجرِ تو بر دل
نوحه سرایم بر او چنانچه بر اَطلال
نوحه سرایی نماید اَعشیِ باهِل
هر سو گردم اَیا مَنازِل سَلمی
گویم و گریم چنان که آرَم و ابِل
گرچه رود از دل آنچه رفت زدیده
رفتی از دیده و نرفتی از دل
جای تو اندر دل است و دل به برِ ما
گو که بود صد هزار عالی و سافل
«پرده نباشد میان عاشق و معشوق
سدّ سکنر نه حاجب است و نه حایل»
خودتو نمایی نظر به هر چه نماییم
دیده و دل بس که بر تو آمده مایل
نوفل گر بازداشت مجنون از عشق
مجنون گردد کنون ز عشق تو نوفل
یادِ تو اندر روان عارف و عامی
نام تو اندر زبانِ عالم و جاهل
تا نشود نامِ فضل زایل از دهر
نام تو از دهر می نگردد زایِل
باللّه صدق است اگر بگویم بر من
مرگ پدر سهل بود و هَجرِ تو مشکل
کاش که بارِ دگر نصیبِ من افتد
تا که ببینم مر آن خجسته شَمایل
ایرج میرزا : قصیده ها
سیه چشمِ نامهربان
ای سیه چشم چه دیدی تو از این دیده گناه
که نگاهت چو کنم خیره کنی چشم سیاه
هرکسی با کس در کوچه شود رویاروی
همه را چشم فُتَد بر رخ هم خواه نخواه
پیش چشم تو گنهکار همین چشم منست
چشم های دگران را نَبُود هیچ گناه
تو به نظمّیه و مُستَخدَمِ تأمیناتی
گر خطا کار مرا دانی زین گونه نگاه
جلب بر در گهِ خود کن پیِ استنطاقم
بهرِ تحقیق نگهدار مرا در درگاه
هر دو دستم را با بندِ کمر شمشیرت
سخت بر بند که از غیرِ تو گردد کوتاه
ساز تحتِ نظرِ خود دو سه مَه توفیقم
حبسِ تاریک کن اندر خَمِ آن زلفِ دوتاه
بر تنم پوش از آن جامه که دزدان پوشند
به گناهی که چرا کردم دزدیده نگاه
درردیفِ همه دزدان دو به دو چار به چار
پیِ تسطیحِ خیابان برو روبیدنِ راه
هیچ یک لحظه مشو دور ز بالایِ سرم
تا به سر نگذرد امّیدِ فرارم ناگاه
شرط باشد که ز آزادیِ خود دم نزنم
گرچه مشروطه طلب باشم و آزادی خواه
من گواهی نگرفتم که ترا دارم دوست
تا مفتّش شِنَوَد قصۀ عشقم ز گواه
داغِ مهرِ تو بود شاهد بر جبهۀ من
وین چنین داغ نباشد دگران را به جِباه
من گرفتم که ترا در دلِ خود دارم دوست
آن که بودت که ز رازِ دلِ من کرد آگاه
خوب حس کردی عاشق شدن آیینِ منست
این به من ارث رسید از پدرم طابَ ثراه
بی جهت اخم مکن ، تندمرو ، زشت مگو
که چو من بهرِ تو پیدا نشود خاطرخواه
بهرمن کج کنی ابرو برو ای چشم سفید
وه چه بی جا غلطی شد برو ای چشم سیاه
که ترا گفت که در کوچه سلامم نکنی ؟
که ترا گفت که باید نروی با من راه
آن که گوید بگریز از من و با او بنشین
خواهد از چاله برون آیی و افتی در چاه
آن رفیق تو ترا مصلحتِ خویش آموخت
به خدا می برم از دستِ رفیق تو پناه
کیست جز من که خورد باطناً از بهر تو غم
کیست جز من که کشد واقعاً از بهر تو آه
کیست جز من که اگر شهر پر از خوشگل بود
او همان شخص تو را خواهد الاللّه
کیست اُستادتر از من که کَماهی داند
که چه اُستادی در خِلقتِ تو کرد اله
کیست جز من که زند یک مهِ آزاد قلم
و آورد پیشِ تو شهریّۀ خود آخِرِ ماه
دورِ پیری را با محنت و سختی سپرد
که تو ایّامِ جوانی گذرانی به رِفاه
فی المثل گر سر و پای خود او مانَد لُخت
کُلَه و کفش خَرَد بهرِ تو با کفش و کلاه
من همان صورتِ زیبایِ تو را دارم دوست
مطمئن باش که در من نبُوَد قوۀ باه
به هوایِ تو کنم گردشِ باغِ ملّی
به سراغ تو روم مقبرۀ نادر شاه
کوه سنگی را در راهِ تو بر سینه زنم
سنگ بر سینه زدن بهتر از این دارد راه
خواهی امروز به من اخم کن و خواهی نه
عاقبت رام و دلارامِ منی خواه نخواه
حاضرم دکّۀ بالوده فروش دمِ ارگ
با تو پالوده خورم من که نخوردم با شاه
با درشکه بَرَمَت تا گُلِ خَطمی هر روز
چکنم نیست در این شهر جز این گردشگاه
گر دهد ره پدرِ دانش و صَدر التُجّار
با تو آسوده توان بود شبی در نو چاه
باش بینی که تو خود سویِ من آیی با میل
گرچه امروز به من می گذری با اکراه
باش بینی که وِفاقِ من و تو زایل کرد
مثل «وافَقَ شَنّ طَبَقَه» از اَفواه
شکرِ امروز بکن قدرِ محبّان بشناس
من نگویم که در آخِر چه شود وا اَسَفاه
دید خواهی که تو هم مثل فلان الدوله
خط برآورده یی از گِردِ بُناگوشِ چو ماه
لاجَرَم مهر کنی پیشه و پیش آری چبر
بوسد بشماریم از لطف ز یک تا پنجاه
کج مرولج مکن ایرج مشو آقایی کن
چاکرانت را نیکوتر از این دار نگاه
گاهی احوالِ مرا نیز بپرس از دمِ در
گاهی از لطف مرا نیز ببین ذر سرِ راه
نه چو من عاشقی افتد نه چو تو معشوقی
هر دو بی شبهه نداریم شَبَه از اشباه
گر به دریا شوی اندر دل تَحتُ البَحری
یا روی در شکم زیپلَن بر قلۀ ماه
ور روی در حرمِ قُدس تحصُّن جویی
عاقبت مالِ منی مالِ من اِن شاءَاللّه
که نگاهت چو کنم خیره کنی چشم سیاه
هرکسی با کس در کوچه شود رویاروی
همه را چشم فُتَد بر رخ هم خواه نخواه
پیش چشم تو گنهکار همین چشم منست
چشم های دگران را نَبُود هیچ گناه
تو به نظمّیه و مُستَخدَمِ تأمیناتی
گر خطا کار مرا دانی زین گونه نگاه
جلب بر در گهِ خود کن پیِ استنطاقم
بهرِ تحقیق نگهدار مرا در درگاه
هر دو دستم را با بندِ کمر شمشیرت
سخت بر بند که از غیرِ تو گردد کوتاه
ساز تحتِ نظرِ خود دو سه مَه توفیقم
حبسِ تاریک کن اندر خَمِ آن زلفِ دوتاه
بر تنم پوش از آن جامه که دزدان پوشند
به گناهی که چرا کردم دزدیده نگاه
درردیفِ همه دزدان دو به دو چار به چار
پیِ تسطیحِ خیابان برو روبیدنِ راه
هیچ یک لحظه مشو دور ز بالایِ سرم
تا به سر نگذرد امّیدِ فرارم ناگاه
شرط باشد که ز آزادیِ خود دم نزنم
گرچه مشروطه طلب باشم و آزادی خواه
من گواهی نگرفتم که ترا دارم دوست
تا مفتّش شِنَوَد قصۀ عشقم ز گواه
داغِ مهرِ تو بود شاهد بر جبهۀ من
وین چنین داغ نباشد دگران را به جِباه
من گرفتم که ترا در دلِ خود دارم دوست
آن که بودت که ز رازِ دلِ من کرد آگاه
خوب حس کردی عاشق شدن آیینِ منست
این به من ارث رسید از پدرم طابَ ثراه
بی جهت اخم مکن ، تندمرو ، زشت مگو
که چو من بهرِ تو پیدا نشود خاطرخواه
بهرمن کج کنی ابرو برو ای چشم سفید
وه چه بی جا غلطی شد برو ای چشم سیاه
که ترا گفت که در کوچه سلامم نکنی ؟
که ترا گفت که باید نروی با من راه
آن که گوید بگریز از من و با او بنشین
خواهد از چاله برون آیی و افتی در چاه
آن رفیق تو ترا مصلحتِ خویش آموخت
به خدا می برم از دستِ رفیق تو پناه
کیست جز من که خورد باطناً از بهر تو غم
کیست جز من که کشد واقعاً از بهر تو آه
کیست جز من که اگر شهر پر از خوشگل بود
او همان شخص تو را خواهد الاللّه
کیست اُستادتر از من که کَماهی داند
که چه اُستادی در خِلقتِ تو کرد اله
کیست جز من که زند یک مهِ آزاد قلم
و آورد پیشِ تو شهریّۀ خود آخِرِ ماه
دورِ پیری را با محنت و سختی سپرد
که تو ایّامِ جوانی گذرانی به رِفاه
فی المثل گر سر و پای خود او مانَد لُخت
کُلَه و کفش خَرَد بهرِ تو با کفش و کلاه
من همان صورتِ زیبایِ تو را دارم دوست
مطمئن باش که در من نبُوَد قوۀ باه
به هوایِ تو کنم گردشِ باغِ ملّی
به سراغ تو روم مقبرۀ نادر شاه
کوه سنگی را در راهِ تو بر سینه زنم
سنگ بر سینه زدن بهتر از این دارد راه
خواهی امروز به من اخم کن و خواهی نه
عاقبت رام و دلارامِ منی خواه نخواه
حاضرم دکّۀ بالوده فروش دمِ ارگ
با تو پالوده خورم من که نخوردم با شاه
با درشکه بَرَمَت تا گُلِ خَطمی هر روز
چکنم نیست در این شهر جز این گردشگاه
گر دهد ره پدرِ دانش و صَدر التُجّار
با تو آسوده توان بود شبی در نو چاه
باش بینی که تو خود سویِ من آیی با میل
گرچه امروز به من می گذری با اکراه
باش بینی که وِفاقِ من و تو زایل کرد
مثل «وافَقَ شَنّ طَبَقَه» از اَفواه
شکرِ امروز بکن قدرِ محبّان بشناس
من نگویم که در آخِر چه شود وا اَسَفاه
دید خواهی که تو هم مثل فلان الدوله
خط برآورده یی از گِردِ بُناگوشِ چو ماه
لاجَرَم مهر کنی پیشه و پیش آری چبر
بوسد بشماریم از لطف ز یک تا پنجاه
کج مرولج مکن ایرج مشو آقایی کن
چاکرانت را نیکوتر از این دار نگاه
گاهی احوالِ مرا نیز بپرس از دمِ در
گاهی از لطف مرا نیز ببین ذر سرِ راه
نه چو من عاشقی افتد نه چو تو معشوقی
هر دو بی شبهه نداریم شَبَه از اشباه
گر به دریا شوی اندر دل تَحتُ البَحری
یا روی در شکم زیپلَن بر قلۀ ماه
ور روی در حرمِ قُدس تحصُّن جویی
عاقبت مالِ منی مالِ من اِن شاءَاللّه
ایرج میرزا : قصیده ها
شکایت از دوری امیر نظام و مدح قائم مقام
به حکمِ آن که ز دل ها بُوَد به دل ها راه
دلِ امیر ز سوزِ دلِ من است آگاه
غم ای امیر بدان سان فرا گرفته دلم
که از فزونی بر آه بسته دارد راه
اگر گواهی بر صدقِ مدّعا باشد
دلِ امیرم بر صدقِ مُدَّعا است گواه
یکی قصیده به درگاهِ او فرستادم
که در جوابم بویی رسد از آن درگاه
به راه نامه یی آمد مرا ز حضرتِ وی
سپس که بود بسی دیدۀ امید به راه
چگونه نامه ز درگاه فر خجستۀ میر
به خطِّ فَرُّخِ عبدالحسین جُعِلت فِداه
به یک مَحَبَّت و یک مهربانیی که اگر
هزار سال دهم شرحِ آن شود کوتاه
گمان بری خُتَنی بچّهاستند خَطَش
فکنده اند به گردن ز مُشک طوقِ سیاه
مثالِ باکرۀ جنّتست هر لفظش
کسی به چشمِ تصرّف در او نکرده نگاه
فزود عزّت و جاه مرا بدین نامه
که ایزدش بفزاید به عمر و عزّت و جاه
شگفت اینکه بدین عشق ازو صبورم من
من و صبوری از او لا إِله إِلّااللّه
سعادتیست به جان گر کنم فِدایِ امیر
از آن که جان خود خواهد شدن به دهر تباه
بزرگوار امیرا تو رفتی از تبریز
ولی هنوز نرفتست نامت از اَفّواه
نشد که یاد تو افتد مرا به دل بی رغم
نشد که نام تو آید مرا به لب بی آه
سحر شکایتِ هَجرِ تُرا کنم با مِهر
به شب حِکایتِ مهر تُرا کنم با ماه
بجز به راهِ خیال تو ام نپوید دل
بجز خیال تو اندر دلم ندارد راه
کنون کمالِ بزرگی و مرحمت دارد
مرا به جای تو قائم مقام طالَ بَقاه
بزرگوار امیرا ز ناخوشیِّ مِزاج
قصیده گشت چو عمرِ عدویِ تو کوتاه
درازتر ز فِراقت قصیده ها گویم
ز حادثاتِ زمانه اگر شوم به پناه
وگر بمیرم مدحِ تو نیز خواهد گفت
هر آنچه بر سر خاکم بِرُسته است گیاه
ز ماه و سال اَلا تا بُوَد به گیتی نام
امیر خرّم و خندان زِیَد به سال و به ماه
دلِ امیر ز سوزِ دلِ من است آگاه
غم ای امیر بدان سان فرا گرفته دلم
که از فزونی بر آه بسته دارد راه
اگر گواهی بر صدقِ مدّعا باشد
دلِ امیرم بر صدقِ مُدَّعا است گواه
یکی قصیده به درگاهِ او فرستادم
که در جوابم بویی رسد از آن درگاه
به راه نامه یی آمد مرا ز حضرتِ وی
سپس که بود بسی دیدۀ امید به راه
چگونه نامه ز درگاه فر خجستۀ میر
به خطِّ فَرُّخِ عبدالحسین جُعِلت فِداه
به یک مَحَبَّت و یک مهربانیی که اگر
هزار سال دهم شرحِ آن شود کوتاه
گمان بری خُتَنی بچّهاستند خَطَش
فکنده اند به گردن ز مُشک طوقِ سیاه
مثالِ باکرۀ جنّتست هر لفظش
کسی به چشمِ تصرّف در او نکرده نگاه
فزود عزّت و جاه مرا بدین نامه
که ایزدش بفزاید به عمر و عزّت و جاه
شگفت اینکه بدین عشق ازو صبورم من
من و صبوری از او لا إِله إِلّااللّه
سعادتیست به جان گر کنم فِدایِ امیر
از آن که جان خود خواهد شدن به دهر تباه
بزرگوار امیرا تو رفتی از تبریز
ولی هنوز نرفتست نامت از اَفّواه
نشد که یاد تو افتد مرا به دل بی رغم
نشد که نام تو آید مرا به لب بی آه
سحر شکایتِ هَجرِ تُرا کنم با مِهر
به شب حِکایتِ مهر تُرا کنم با ماه
بجز به راهِ خیال تو ام نپوید دل
بجز خیال تو اندر دلم ندارد راه
کنون کمالِ بزرگی و مرحمت دارد
مرا به جای تو قائم مقام طالَ بَقاه
بزرگوار امیرا ز ناخوشیِّ مِزاج
قصیده گشت چو عمرِ عدویِ تو کوتاه
درازتر ز فِراقت قصیده ها گویم
ز حادثاتِ زمانه اگر شوم به پناه
وگر بمیرم مدحِ تو نیز خواهد گفت
هر آنچه بر سر خاکم بِرُسته است گیاه
ز ماه و سال اَلا تا بُوَد به گیتی نام
امیر خرّم و خندان زِیَد به سال و به ماه
ایرج میرزا : قصیده ها
شکایت از دوریِ یار
چندی گُزیده یار ز من دوری
افزوده شور بختِ مرا شوری
چون بیندم به خویش فزون مشتاق
از من فزون کند بتِ من دوری
آری مجرّبست که در هر باب
مشتاقی است مایۀ مهجوری
ای ماهرو که در صفِ مه رویان
داری به دست رایتِ منصوری
در خر گهِ جمالِ تو روز و شب
آیند مهر و ماه به مزدوری
آزادیَم به عقل نمی گنجد
تا هست طرّۀ تو و مقهوری
بی چشم و رو بُوَد که به خود بندد
نرگس به پیش چشمِ تو مخموری
بس نیش زد به دیدۀ من مژگان
تا جویمت پس از همه مهجوری
اَطباقِ عنکبوتیِ چشم من
شد رخنه همچو پردۀ زنبوری
من شاعری خمیده و درویشم
تو جنگجوی تُرکِ سَلَحشوری
بر خویشم ار بخوانی ممنونم
از پیشم ار برانی معذوری
خواهی نوازشم کن و خواهی نه
مختاری و مُصابی و مَأجوری
من دیده بهر دیدنِ تو خواهم
زانست اگر حذر کنم از کوری
گر نیست مال و عزّت و زورِ من
وین نیستی است علّتِ منفوری
تا با منی تو ، جمله بُوَد با من
تو عزّتی ، تو مالی و تو زوری
تو صدری و تو بدری و تو قدری
تو شاهی و تو ماهی و تو هوری
بر خانۀ گلینم پا بگذار
تا بگذرد ز خرگه تیموری
از کوزۀ سفالِ من آبی نوش
تا گیرد آبِ کاسۀ فغفوری
گردد ز عکسِ آینۀ رویت
خشتِ وِثاقم آینۀ غُوری
بنشین که تا بهشت شود خانه
بار بودن تو خوبتر از خوری
در ساده زندگانی من می بین
کِت روشنی ببخشد و مسروری
آلوده اش نبینی و چرکینش
کاسوده از عَوار بود عوری
در سادگی تهفته حَلاوت هاست
زان بیشتر که در حَلَلِ صُوری
نه کذب اندرو نه شره نی کین
نه ضَنَّت و ضَلالت و مغروری
ما پاکباز بلبلِ قَوّالیم
در ما مجوی شهوتِ عُصفوری
آسای در خرابۀ من چون گنج
بر من ببخش منصبِ گنجوری
پوشیدم در به رخ ز همه اغیار
مستی کنیم از پسِ مستوری
تو جویی از دفاترِ من اشعار
من بویَم از دو عارضِ تو سوری
مشغولیِ خیالِ ترا گویم
افسانه های کلده و آشوری
تاریخهایِ همچو لبت شیرین
از سیبِری بخوانم و مَنچوری
وز دیده های خود به شبانِ تار
اوصافِ عشق و پیری و رنجوری
چون هر دو را بغایت دارم دوست
جانِ تو و ادیبِ نِشابوری
عاشق ترا چو من نشود پیدا
ای همچو آفتاب به مشهوری
افزوده شور بختِ مرا شوری
چون بیندم به خویش فزون مشتاق
از من فزون کند بتِ من دوری
آری مجرّبست که در هر باب
مشتاقی است مایۀ مهجوری
ای ماهرو که در صفِ مه رویان
داری به دست رایتِ منصوری
در خر گهِ جمالِ تو روز و شب
آیند مهر و ماه به مزدوری
آزادیَم به عقل نمی گنجد
تا هست طرّۀ تو و مقهوری
بی چشم و رو بُوَد که به خود بندد
نرگس به پیش چشمِ تو مخموری
بس نیش زد به دیدۀ من مژگان
تا جویمت پس از همه مهجوری
اَطباقِ عنکبوتیِ چشم من
شد رخنه همچو پردۀ زنبوری
من شاعری خمیده و درویشم
تو جنگجوی تُرکِ سَلَحشوری
بر خویشم ار بخوانی ممنونم
از پیشم ار برانی معذوری
خواهی نوازشم کن و خواهی نه
مختاری و مُصابی و مَأجوری
من دیده بهر دیدنِ تو خواهم
زانست اگر حذر کنم از کوری
گر نیست مال و عزّت و زورِ من
وین نیستی است علّتِ منفوری
تا با منی تو ، جمله بُوَد با من
تو عزّتی ، تو مالی و تو زوری
تو صدری و تو بدری و تو قدری
تو شاهی و تو ماهی و تو هوری
بر خانۀ گلینم پا بگذار
تا بگذرد ز خرگه تیموری
از کوزۀ سفالِ من آبی نوش
تا گیرد آبِ کاسۀ فغفوری
گردد ز عکسِ آینۀ رویت
خشتِ وِثاقم آینۀ غُوری
بنشین که تا بهشت شود خانه
بار بودن تو خوبتر از خوری
در ساده زندگانی من می بین
کِت روشنی ببخشد و مسروری
آلوده اش نبینی و چرکینش
کاسوده از عَوار بود عوری
در سادگی تهفته حَلاوت هاست
زان بیشتر که در حَلَلِ صُوری
نه کذب اندرو نه شره نی کین
نه ضَنَّت و ضَلالت و مغروری
ما پاکباز بلبلِ قَوّالیم
در ما مجوی شهوتِ عُصفوری
آسای در خرابۀ من چون گنج
بر من ببخش منصبِ گنجوری
پوشیدم در به رخ ز همه اغیار
مستی کنیم از پسِ مستوری
تو جویی از دفاترِ من اشعار
من بویَم از دو عارضِ تو سوری
مشغولیِ خیالِ ترا گویم
افسانه های کلده و آشوری
تاریخهایِ همچو لبت شیرین
از سیبِری بخوانم و مَنچوری
وز دیده های خود به شبانِ تار
اوصافِ عشق و پیری و رنجوری
چون هر دو را بغایت دارم دوست
جانِ تو و ادیبِ نِشابوری
عاشق ترا چو من نشود پیدا
ای همچو آفتاب به مشهوری
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدح امیرنظام
جانا چه شود گر تو درِ مِهر گشایی
وز در به در آیی و چو جانم به بر آیی
دانی چه گذشتست و زِ ما حال نپرسی
وز هیچ دَردی هیچ دَرِ ما نگشایی
تایی برِ ما ، ور گذرد عمری و آیی
نشسته به پا خیزی و چون عمر نپایی
دو بیت ز خاقانیِ شروانی خوانَم
استادِ سخن رانی و ممدوح سِتایی
«هیچ افتدت امشب که برافتادگیِ من
رحم آری و در کاهِشِ جانم نَفَزایی»
«یا بر شِکَرِ خویش مرا داری مهمان
یا بر جگرِ ریش بمهمانِ من آیی»
بدخو نبُدی ، تا که بیاموختت این خو
یا تا چه خطا دیدی ای تُرکِ خطایی
همواره پسِ یکدیگر آیند مه و مهر
ای ماه ندانم که تو بی مهر چرایی
با هیچ کَسَت می نبُوَد مهر و وفا یا
با هر که ترا خواهد بی مهر و وفایی
اوّل که بِنَنمائی با ما تو رُخِ مهر
صد قِصّه به دل گیری ور زان که نمایی
خواهی که دلِ من بربایی و ندانی
کاین دل نه دلی باشد کو را بربایی
من دل به هوای میر دادستم از اول
«هرکس به هوایی شد و سعدی به هوایی»
چرخِ عظمت میر نظام آن که نگردد
الّا که به کامِ دل او چرخِ رَحایی
فرخنده خداوندا از ناخوشیِ تو
شد پیر فلک ، کرد همی پشت دوتایی
یک شهر رها گشت ز بندِ تعب و رنج
کامروز ز بندِ تعب و رنج رهایی
از ضعف رهانید دعایِ ضُعَفایت
زان روی که تو پشت و پناهِ ضعفایی
در لیل و نهارت فقرا جمله دعاگو
زیرا که تو ملجاء و مَلاذِ فقرایی
کس را نبُدی یَد که نرفتی به سویِ حقّ
کس را نبُدی لب که نکردیت دعایی
ایزد به تو در عالم دردی نپسندد
زیرا که به دردِ همه عالم تو دوایی
دادارِ جهان رنج و بلا از تو کند دفع
کز خلقِ جهان دافعِ رنجی و بلایی
حیف است که رانم به زبان نامِ عدویت
هر کس که ترا دوست بود باد فدایی
دافع بُوَدت حق ضرر از خاکی و بادی
نافع بُوَدت آن چه بود ناری و مایی
ار شاخه یی افسرده شود باک نباشد
بیخی تو ، که می باید سر سبز بپایی
پیوسته بر افراخته باشی و تن آسا
کاندر صف دولت تو فرازنده لِوایی
همواره به جا باشی و هرگز بِنَیُفتی
کاندر کفِ مُلکَت تو بَرازنده عصایی
تا ارض و سما باشد باشیّ و مصون باد
جان و تنت از آفتِ ارضیّ و سَمایی
یک رأیِ تو دو مملکت آسوده نمودی
فرخنده چنین رای و چنین صاحب رایی
دشتی که وزد رایحۀ قهرِ تو آن جا
تا حشر مرویاد در آن مهر گیایی
قارن به تو شمشیر دهد چون تو بجنگی
بهمن سپر اندازد چون تو به وَغایی
در رزم چو کوشش کنی و بزم چو بخشش
چون قهرِ خدا باشی و چون بحرِ عطایی
یک نثرِ تو بهتر ز مقاماتِ حمیدی
یک نظمِ تو خوشتر ز غزل هایِ سنایی
این بیت ز صدر الشعّرایِ پدر خویش
آرم به مدیحِ تو در این چامه گُوایی
«بر حاشیۀ مائدۀ فضلِ تو باشد
کشکولِ گدایی به کفِ شیخ بَهایی»
صدرا و وزیرا و بلند اختر میرا
صَدر الوُزَرایی و امیرُ الأُمَرایی
فَخرالشُعَرا خواندی در عیدِ عزیزم
دیدی چو کرا داعیۀ مَدح سُرایی
چونان که نکردستم از بی لقبی عار
فخری نکنم نیز به فَخرُ الشّعرایی
خود عار بُوَد ، لیکِن فخرست و مُباهات
ممدوح تو چون باشی ، ممدوح ستایی
نز با لقبی بوی و بَهایَم بفزودی
نز بی لقبی کاست ز من بوی و بهایی
فخر من از آنست که همچون تو امیری
نامم به زبان آری و گویی که مَرایی
از شاعری و شعر بَری باشم و خواهم
در سلکِ ادیبان لقبم لطف نمایی
از تربیتت هست به من ، گر به ادیبان
فضل و هنری باید و ذوقی و ذُکایی
شِعرم همه چون شعرِ بُتان چِگِل و چین
نثرم همه چون خطِّ نکویانِ خَتایی
بس سُخره نمایم من و بس ضِحکه زنم من
گر صرف مُبَرَّد بُوَد و نحوِ کِسایی
ایدون که مرا تربیت از شاه بیفزود
شاید که تو هم تربیتِ من بفزایی
گر ساعدِ مُلکِ شه اینجا بُدی امروز
تصدیق مرا کردی از پاک دَهایی
ای ساعدِ مُلک ای که تو از فرّخ حالی
بر ساعدِ مُلک اندر فرخنده همایی
اعیادِ گذشته که مدیح عرضه نمودم
اینجا بُدی امروز ندانم به کجایی
صد حیف که امروز جدا بینمت از میر
ای کاش نبودی ، به جهان نامِ جدایی
نی نی نه جدایی که تو اندر دل اویی
اندر دل او باشی و در دیده نیایی
از بسکه ترا دیده و دل خواهد و جوید
بر هر که نماییم نظر چون تو نمایی
اندر برِ میر ارچه بُوَد خالی جایت
اندر دلِ او خالی نبُوَد ز تو جایی
فرخنده دلِ میر یکی خانۀ آنست
کو را به خدا می رسدی خانه خدایی
شاید اگر از فخر بنازی و ببالی
در خانۀ اُنسی تو و همرازِ خدایی
هم مجلسِ عقلی تو و هم صحبتِ عشقی
همخوابۀ صدقی تو و همدوشِ صفایی
در کعبۀ مقصود خود اکنون به طَوافی
در مروۀ آمال خود ایدون به صفایی
کارِ دو جهان سامان زین دل بپذیرفت
زنگِ تعب از این دل یا رب بِزُدایی
ای راد امیری که به گاهِ کرم و جود
آمد به دَرَت حاتمِ طائی به گدایی
بر خِلعتِ شاهی پیِ تبریک سُرایم
فرخنده و فّرخ بُوَدَت خِلعتِ شاهی
زین پیش که بودی به امیران و وزیران
اندر سفر و غیرِ سفر مدح سُرایی
از بهرِ ستود نشان بود و ز پیِ مدح
دادندی اگر سیم و زر و برگ و نوایی
تو از پیِ مدحِ خود بر من ندهی زر
خواهی که همه مَکرُمت و جود نمایی
ناچار بُوَد طبع تو از بخشش زان روی
هر لحظه به یک واسطه و عذر برآیی
قدر تو و شأن تو فزونتر بود از این
کز مدح بیفزایی و از هجو بِکایی
من در خورِ فضلِ خود مدحِ تو سُرایم
اما نه بدان سان که بباییّ و بشایی
فرخنده امیرا پیِ این نیک قصیده
خواهم که کنم نیز یکی خوب دعایی
چون وعدۀ مهدی خان عمر تو مطوّل
چون آرزویم دولتِ تو باد بقایی
کان وعده نپندارم هرگز به سر آید
وین آرزویِ من مپذیراد فنایی
استاد منوچهری خوش گفت بدین وزن
«ای تُرکِ من امروز نگویی به کجایی؟»
وز در به در آیی و چو جانم به بر آیی
دانی چه گذشتست و زِ ما حال نپرسی
وز هیچ دَردی هیچ دَرِ ما نگشایی
تایی برِ ما ، ور گذرد عمری و آیی
نشسته به پا خیزی و چون عمر نپایی
دو بیت ز خاقانیِ شروانی خوانَم
استادِ سخن رانی و ممدوح سِتایی
«هیچ افتدت امشب که برافتادگیِ من
رحم آری و در کاهِشِ جانم نَفَزایی»
«یا بر شِکَرِ خویش مرا داری مهمان
یا بر جگرِ ریش بمهمانِ من آیی»
بدخو نبُدی ، تا که بیاموختت این خو
یا تا چه خطا دیدی ای تُرکِ خطایی
همواره پسِ یکدیگر آیند مه و مهر
ای ماه ندانم که تو بی مهر چرایی
با هیچ کَسَت می نبُوَد مهر و وفا یا
با هر که ترا خواهد بی مهر و وفایی
اوّل که بِنَنمائی با ما تو رُخِ مهر
صد قِصّه به دل گیری ور زان که نمایی
خواهی که دلِ من بربایی و ندانی
کاین دل نه دلی باشد کو را بربایی
من دل به هوای میر دادستم از اول
«هرکس به هوایی شد و سعدی به هوایی»
چرخِ عظمت میر نظام آن که نگردد
الّا که به کامِ دل او چرخِ رَحایی
فرخنده خداوندا از ناخوشیِ تو
شد پیر فلک ، کرد همی پشت دوتایی
یک شهر رها گشت ز بندِ تعب و رنج
کامروز ز بندِ تعب و رنج رهایی
از ضعف رهانید دعایِ ضُعَفایت
زان روی که تو پشت و پناهِ ضعفایی
در لیل و نهارت فقرا جمله دعاگو
زیرا که تو ملجاء و مَلاذِ فقرایی
کس را نبُدی یَد که نرفتی به سویِ حقّ
کس را نبُدی لب که نکردیت دعایی
ایزد به تو در عالم دردی نپسندد
زیرا که به دردِ همه عالم تو دوایی
دادارِ جهان رنج و بلا از تو کند دفع
کز خلقِ جهان دافعِ رنجی و بلایی
حیف است که رانم به زبان نامِ عدویت
هر کس که ترا دوست بود باد فدایی
دافع بُوَدت حق ضرر از خاکی و بادی
نافع بُوَدت آن چه بود ناری و مایی
ار شاخه یی افسرده شود باک نباشد
بیخی تو ، که می باید سر سبز بپایی
پیوسته بر افراخته باشی و تن آسا
کاندر صف دولت تو فرازنده لِوایی
همواره به جا باشی و هرگز بِنَیُفتی
کاندر کفِ مُلکَت تو بَرازنده عصایی
تا ارض و سما باشد باشیّ و مصون باد
جان و تنت از آفتِ ارضیّ و سَمایی
یک رأیِ تو دو مملکت آسوده نمودی
فرخنده چنین رای و چنین صاحب رایی
دشتی که وزد رایحۀ قهرِ تو آن جا
تا حشر مرویاد در آن مهر گیایی
قارن به تو شمشیر دهد چون تو بجنگی
بهمن سپر اندازد چون تو به وَغایی
در رزم چو کوشش کنی و بزم چو بخشش
چون قهرِ خدا باشی و چون بحرِ عطایی
یک نثرِ تو بهتر ز مقاماتِ حمیدی
یک نظمِ تو خوشتر ز غزل هایِ سنایی
این بیت ز صدر الشعّرایِ پدر خویش
آرم به مدیحِ تو در این چامه گُوایی
«بر حاشیۀ مائدۀ فضلِ تو باشد
کشکولِ گدایی به کفِ شیخ بَهایی»
صدرا و وزیرا و بلند اختر میرا
صَدر الوُزَرایی و امیرُ الأُمَرایی
فَخرالشُعَرا خواندی در عیدِ عزیزم
دیدی چو کرا داعیۀ مَدح سُرایی
چونان که نکردستم از بی لقبی عار
فخری نکنم نیز به فَخرُ الشّعرایی
خود عار بُوَد ، لیکِن فخرست و مُباهات
ممدوح تو چون باشی ، ممدوح ستایی
نز با لقبی بوی و بَهایَم بفزودی
نز بی لقبی کاست ز من بوی و بهایی
فخر من از آنست که همچون تو امیری
نامم به زبان آری و گویی که مَرایی
از شاعری و شعر بَری باشم و خواهم
در سلکِ ادیبان لقبم لطف نمایی
از تربیتت هست به من ، گر به ادیبان
فضل و هنری باید و ذوقی و ذُکایی
شِعرم همه چون شعرِ بُتان چِگِل و چین
نثرم همه چون خطِّ نکویانِ خَتایی
بس سُخره نمایم من و بس ضِحکه زنم من
گر صرف مُبَرَّد بُوَد و نحوِ کِسایی
ایدون که مرا تربیت از شاه بیفزود
شاید که تو هم تربیتِ من بفزایی
گر ساعدِ مُلکِ شه اینجا بُدی امروز
تصدیق مرا کردی از پاک دَهایی
ای ساعدِ مُلک ای که تو از فرّخ حالی
بر ساعدِ مُلک اندر فرخنده همایی
اعیادِ گذشته که مدیح عرضه نمودم
اینجا بُدی امروز ندانم به کجایی
صد حیف که امروز جدا بینمت از میر
ای کاش نبودی ، به جهان نامِ جدایی
نی نی نه جدایی که تو اندر دل اویی
اندر دل او باشی و در دیده نیایی
از بسکه ترا دیده و دل خواهد و جوید
بر هر که نماییم نظر چون تو نمایی
اندر برِ میر ارچه بُوَد خالی جایت
اندر دلِ او خالی نبُوَد ز تو جایی
فرخنده دلِ میر یکی خانۀ آنست
کو را به خدا می رسدی خانه خدایی
شاید اگر از فخر بنازی و ببالی
در خانۀ اُنسی تو و همرازِ خدایی
هم مجلسِ عقلی تو و هم صحبتِ عشقی
همخوابۀ صدقی تو و همدوشِ صفایی
در کعبۀ مقصود خود اکنون به طَوافی
در مروۀ آمال خود ایدون به صفایی
کارِ دو جهان سامان زین دل بپذیرفت
زنگِ تعب از این دل یا رب بِزُدایی
ای راد امیری که به گاهِ کرم و جود
آمد به دَرَت حاتمِ طائی به گدایی
بر خِلعتِ شاهی پیِ تبریک سُرایم
فرخنده و فّرخ بُوَدَت خِلعتِ شاهی
زین پیش که بودی به امیران و وزیران
اندر سفر و غیرِ سفر مدح سُرایی
از بهرِ ستود نشان بود و ز پیِ مدح
دادندی اگر سیم و زر و برگ و نوایی
تو از پیِ مدحِ خود بر من ندهی زر
خواهی که همه مَکرُمت و جود نمایی
ناچار بُوَد طبع تو از بخشش زان روی
هر لحظه به یک واسطه و عذر برآیی
قدر تو و شأن تو فزونتر بود از این
کز مدح بیفزایی و از هجو بِکایی
من در خورِ فضلِ خود مدحِ تو سُرایم
اما نه بدان سان که بباییّ و بشایی
فرخنده امیرا پیِ این نیک قصیده
خواهم که کنم نیز یکی خوب دعایی
چون وعدۀ مهدی خان عمر تو مطوّل
چون آرزویم دولتِ تو باد بقایی
کان وعده نپندارم هرگز به سر آید
وین آرزویِ من مپذیراد فنایی
استاد منوچهری خوش گفت بدین وزن
«ای تُرکِ من امروز نگویی به کجایی؟»
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱
قمر آن نیست که عاشق بَرَد از یاد او را
یادش آن گُل که نه از کف ببَرَد باد او را
ملَکی بود قمر پیشِ خداوند عزیز
مرتعی بود فلک خرّم و آزاد او را
چون خدا خلقِ جهان کرد به این طرز و مثال
دقّتی کرد و پسندیده نیفتاد او را
دید چیزی که به دل چنگ زند در وی نیست
لاجرم دل ز قمر کند و فرستاد او را
حسن هم داد خدا بر وی ، حُسنِ عَجَبی
گرچه بس بود همان حسنِ خداداد او را
جمله اَطوارِ نِکوهیده از او باز گرفت
هرچه اخلاقِ نکو بود و بجا ، داد او را
گرچه به شمشاد و به سوسن گذرد اندر باغ
بپرستند همه سوسن و شمشاد او را
بلبل از رشکِ صدایِ او گلو پاره کند
ورنه بهر چه بُوَد این همه فریاد او را
یادش آن گُل که نه از کف ببَرَد باد او را
ملَکی بود قمر پیشِ خداوند عزیز
مرتعی بود فلک خرّم و آزاد او را
چون خدا خلقِ جهان کرد به این طرز و مثال
دقّتی کرد و پسندیده نیفتاد او را
دید چیزی که به دل چنگ زند در وی نیست
لاجرم دل ز قمر کند و فرستاد او را
حسن هم داد خدا بر وی ، حُسنِ عَجَبی
گرچه بس بود همان حسنِ خداداد او را
جمله اَطوارِ نِکوهیده از او باز گرفت
هرچه اخلاقِ نکو بود و بجا ، داد او را
گرچه به شمشاد و به سوسن گذرد اندر باغ
بپرستند همه سوسن و شمشاد او را
بلبل از رشکِ صدایِ او گلو پاره کند
ورنه بهر چه بُوَد این همه فریاد او را
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۴
خواهم که دهم جان به تو میلِ دلم اینست
ترسم که پسندت نشود مشکلم اینست
پروا مکن از قتلِ من امروز که فردا
شرطست نگویم به کسی قاتلم اینست
منعم مکن از عشقِ بتان ناصح مشفق
دیریست که خاصیّت آب و گلم اینست
رسوایِ جهان گشتم و بدنامِ خلایق
از عشق تو ای ترک پسر حاصلم اینست
هرگز نروم جایِ دگر از سرِ کویت
تا جان بود اندر تنِ من منزلم اینست
جز وصلِ رخِ دوست نخواهم ز خدا هیچ
در دهر اُمیدی که بُوَد در دلم اینست
از جودِ تو در عدلِ ولیعهد گریزم
کز جمله شهان پادشهِ عادلم اینست
ترسم که پسندت نشود مشکلم اینست
پروا مکن از قتلِ من امروز که فردا
شرطست نگویم به کسی قاتلم اینست
منعم مکن از عشقِ بتان ناصح مشفق
دیریست که خاصیّت آب و گلم اینست
رسوایِ جهان گشتم و بدنامِ خلایق
از عشق تو ای ترک پسر حاصلم اینست
هرگز نروم جایِ دگر از سرِ کویت
تا جان بود اندر تنِ من منزلم اینست
جز وصلِ رخِ دوست نخواهم ز خدا هیچ
در دهر اُمیدی که بُوَد در دلم اینست
از جودِ تو در عدلِ ولیعهد گریزم
کز جمله شهان پادشهِ عادلم اینست
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۱
تا بر سر است سایۀ شه زاده ایرجم
گویی مگر به تاج فریدون مُتَوَّجَم
ما هر دو شاه زاده و ما هر دو ایرجیم
اما چه ایرجی بود او ، من چه ایرجم!
با خلقتش چو خلقت خود می کنم قیاس
گیرد ز مادر و پدر خویشتن لجم
گفتم قتیلِ خنجرِ ابرویِ او شوم
آوخ که سازگار نشد طالعِ کجم
گفتم مُدَرَّجی که مگر شاهزاده ای...
...رج بسپُرَد به حافظه شعر مُدَرَّجم
گویی مگر به تاج فریدون مُتَوَّجَم
ما هر دو شاه زاده و ما هر دو ایرجیم
اما چه ایرجی بود او ، من چه ایرجم!
با خلقتش چو خلقت خود می کنم قیاس
گیرد ز مادر و پدر خویشتن لجم
گفتم قتیلِ خنجرِ ابرویِ او شوم
آوخ که سازگار نشد طالعِ کجم
گفتم مُدَرَّجی که مگر شاهزاده ای...
...رج بسپُرَد به حافظه شعر مُدَرَّجم
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۴
ما خریدیم به جان عشق تو نی با زر و سیم
به زر و سیم خَرَد عشقِ بتان مردِ لئیم
عالمی پر بُوَد از رایحۀ مُشک و عبیر
مگر از پهلویِ زلفِ تو گذر کرد نسیم
بر بُناگوشِ تو آن سنبل و سوسن باشد
یا که زلفست و بُوَد سنبل و سوسن به شمیم
یا که کردست خداوندِ ادب میر نظام
امتحانِ خطِ تعلیق بصد دایره جیم
خطّ بشکستۀ او سخت تر از عهدِ درست
قولِ سنجیدۀ او بهتر از دُرِّ یتیم
آن وزیری که چو بنشیند بر مسندِ بار
مشتری را کند آدابِ وزارت تعلیم
آن امیری که چو روی آرد در پهنۀ رزم
دلِ مرّیخ ز سهمش به هراس است و به بیم
قهرِ او پوست بدرّانَد بر پیکرِ شیر
مهر او روح ببخشایَد بر عَظمِ رَمیم
عیدِ قربان را با عزّت و اقبال بر او
فر خجسته بِکُناد ایزدِ دَیّانِ رحیم
به زر و سیم خَرَد عشقِ بتان مردِ لئیم
عالمی پر بُوَد از رایحۀ مُشک و عبیر
مگر از پهلویِ زلفِ تو گذر کرد نسیم
بر بُناگوشِ تو آن سنبل و سوسن باشد
یا که زلفست و بُوَد سنبل و سوسن به شمیم
یا که کردست خداوندِ ادب میر نظام
امتحانِ خطِ تعلیق بصد دایره جیم
خطّ بشکستۀ او سخت تر از عهدِ درست
قولِ سنجیدۀ او بهتر از دُرِّ یتیم
آن وزیری که چو بنشیند بر مسندِ بار
مشتری را کند آدابِ وزارت تعلیم
آن امیری که چو روی آرد در پهنۀ رزم
دلِ مرّیخ ز سهمش به هراس است و به بیم
قهرِ او پوست بدرّانَد بر پیکرِ شیر
مهر او روح ببخشایَد بر عَظمِ رَمیم
عیدِ قربان را با عزّت و اقبال بر او
فر خجسته بِکُناد ایزدِ دَیّانِ رحیم
ایرج میرزا : مثنوی ها
عارف نامه
شنیدم من که عارف جانم آمد
رفیقِ سابقِ طهرانم آمد
شدم خوشوقت و جانی تازه کردم
نشاط و وَجدِ بیاندازه کردم
به نوکرها سپردم تا بدانند
که گر عارف رسد از در نرانند
نگویند این جَنابِ مولوی کیست
فُلانی با چنین شخص آشنا نیست
نهادم در اطاقش تختِ خوابی
چراغی، حولهٔی، صابونی، آبی
عرقهایی که با دقّت کشیدم
به دستِ خود دَرونِ گنجه چیدم
مهیّا کردمش قِرطاس و خامه
برایِ رفتنِ حمّام جامه
فراوان جوجه و تیهو خریدم
دوتایی احتیاطاً سر بریدم
نشستم منتظر کز در در آید
ز دیدارش مرا شادان نماید
*****
*****
نمیدانستم ای نامردِ کونی
که منزل میکند در باغِ خونی
نمیجویی نشانِ دوستانت
نمیخواهی که کس جوید نشانت
و گر گاهی به شهر آیی ز منزل
نبینم جایِ پایت نیز در گِل
بری با خود نشانِ جایِ پا را
کنی تقلید مرغانِ هوا را
برو عارف که واقع حرفِ مفتی
مگر بَختی که روی از من نهفتی
مگر یاد آمد از سی سال پیشت
که بر عارض نبود آثارِ ریشت
مگر از منزلِ خود قهر کردی
که منزل در کنارِ شهر کردی
مگر در باغ یک منظور داری
نشانِ نرگسِ مخمور داری
مگر نسرین تنی داری در آغوش
که کردی صحبتِ ما را فراموش
مگر با سروِ قدّان آرمیدی
که پیوند از تُهی دستان بریدی
چرا در پرده میگویم سخن را
چرا بر زنده میپوشم کفن را
بگویم صاف و پاک و پوست کنده
که علت چیست میترسی ز بنده
ترا من میشناسم بهتر از خویش
ترا من آوریدستم به این ریش
خبر دارم ز اعماقِ خیالت
به من یک ذرّه مخفی نیست حالت
تو از کونهای گرد لاله زاری
یکی را این سفر همراه داری
کنار رستورانِ قُلّا نمودی
ز کونکنهای تهران در ربودی
به کونکنها زدی کیر از زرنگی
نهادی جمله را زیر از زرنگی
چو آن گربه که دُنبه از سرِ شام
همی وَر دارد و ورمالد از بام
کنون ترسی که گر سوی من آیی
کنی با من چو سابق آشنایی
مَنَت آن دنبه از دندان بگیرم
خیالت غیر از اینه من بمیرم؟
توی میخواهی بگویی دیر جوشی
به من هم هیزمِ تر میفروشی
تو ما را بسکه صاف و ساده دانی
فلان کون را برادرزاده خوانی
چرا هر جا که یک بی ریش باشد
تو را فیالفور قوم و خویش باشد
چرا در رویِ یک خویشِ تو مو نیست
چرا هر کس که خویش تست کونیست
برو عارف که اینجا خبط کردی
مر این اندیشه را بی ربط کردی
برو عارف که ایرج پاک بازست
از این کونها و کسها بی نیاز است
من ار صیّاد باشم صید کم نیست
همانا حاجتِ صیدِ حرم نیست
شکارِ من در اتلالِ بلندست
نه عبدی کاهویِ سر در کمندست
دُرُستَست اینکه طفلان گیج و گولند
سفیه و ساده و سهلالقبولند
توان با یک تبسّم گولشان زد
گهی با پول و گه بیپولشان زد
ولی من جانِ عارف غیر آنم
که نامردی کنم با دوستانم
تو یک کون آوری از فرسنگها راه
من آن را قُر زنم؟ اَستَغفِرُالله
برو مردِ عزیز این سوءظن چیست
جنونست اینکه داری سوءظن نیست
من ار چشمم بدین غایت بُوَد شور
همانا سازدش چشمآفرین کور
اگر میآمد او در خانۀ من
معزَّز بود چون دردانۀ من
بود مهمان همیشه دلخوش اینجا
نباشد مسجدِ مهمان کُش اینجا
من و با دوستان نا دوستداری؟
تو مخلص را از این دونان شماری؟
تو حقداری که گیرد خشمت از من
که ترسیده از اوّل چشمت از من
نمیدانی که ایرج پیر گشته است
اگر چیزی ازو دیدی گذشته است
گرفتم کون کنم، من حالتم کو
برای کوه کندن آلتم کو
اگر کون زیرِ دست و پا بریزد
به جانِ تو که کیرم برنخیزد
بسانِ جوجۀ از بیضه جَسته
شود سر تا نموده راست خَسته
دوباره گردنش بر سینه چسبد
نهد سر رویِ بال خویش و خُسبَد
اگر گاهی نگیرد بولِ پیشم
نباید یادی از احلیل خویشم
پس از پروازِ بازِ تیز چنگم
به کف یک تسمه باشد با دوزنگم
چنان چسبیده احلیلم به خایه
که طفلِ مُنفَطِم بر ثَدیِ دایه
مرا کون فیالمثل چاهِ خرابی
کنارش دلوی و کوته طنابی
*****
*****
دلم زین عمرِ بیحاصل سرآمد
که ریشِ عمر هم کمکم در آمد
نه در سر عشق و نه در دل هوس ماند
نه اندر سینه یارای نَفس ماند
گهی دندان به درد آید گهی چَشم
زمانی معده میآید سرِ خشم
فزاید چینِ عارض هر دقیقه
نخوابد موی صد غَم بر شقیقه
در ایّام جوانی بد دلم ریش
که میروید چرا بر عارضم ریش
کنون پیوسته دل ریش و پریشم
کی میریزد چرا هر لحظه ریشم
بدین صورت که بارَد مویم از سر
همانا گشت خواهم اُشتُرِ کر
أ لا موت یباع فأشتریه
فهذا العیش ما لا خیر فیه
بیند ایرج ازین اظهارِ غم دَم
که غمگین میکنی خواننده را هم
گرفتم یا دو روزی زود مُردی
چرا سوقِ کلام از یاد بردی؟
که ماندَست اندر اینجا جاودانی
که میترسی تو جاویدان نمانی؟
ترا صحبت ز عارف بود در پیش
عبث رفتی سرِ بیحالیِ خویش
*****
*****
بدینجا چون رسید اشعارِ خالص
پریشان شد همه افکارِ مخلص
که یا رب بچّهبازی خود چه کارست
که بر وی عارف و عامی دُچارست
چرا این رسم جز در مُلکِ ما نیست
وگر باشد بدینسان بَرمَلا نیست
اروپایی بدان گردن فرازی
نداند راه و رسم بچّه بازی
چو باشد مُلکِ ایران محشرِ خر
خرِ نر میسِپوزَد بر خرِ نر
شنید این نکته را دارایِ هوشی
برآورد از درونِ دل خروشی
که تا این قوم در بندِ حجابند
گرفتارِ همین شَیءِ عِجابَند
حجابِ دختران ماه غَبغَب
پسرها را کند همخوابۀ شب
تو بینی آن پسر شوخست و شنگست
برایِ عشق ورزیدن قشنگست
نبینی خواهرِ بی معجرش را
که تا دیوانهگردی خواهرش را
چو این محجوبه آن مشهودِ عامست
نه بر عارف، نه بر عامی مَلامَست
اگر عارف در ایران داشت باور
که باشد در سفر مترِس میسر
به کونِ زیر سر هرگز نمیساخت
به عبدی جان و غیره دل نمیباخت
تو طعمِ کس نمیدانی که چونست
والّا تف کنی بر هر چه کونست
در آن محفل که باشد فرجِ گلگون
ز کون صحبت مکن گُه میخورد کون
ترا اصلِ وطن کس بود کون چیست
چرا حبِّ وطن اندر دلت نیست
مگر حسِّ وطن خواهی نداری
که کس را در ردیفِ کون شماری
بگو آن عارفِ عامی نما را
که گم کردی تو سوراخِ دُعا را
بود کون کردن اندر رأی کس کن
چو جلقی لیک جلقِ با تعفّن
خدایا تا کی این مردان به خوابند
زنان تا کی گرفتارِ حجابند
چرا در پرده باشد طلعتِ یار
خدایا زین معّما پرده بردار
مگر زن در میانِ ما بشر نیست؟
مگر زن در تمیزِ خیر و شرّ نیست؟
تو پنداری که چادر ز آهن و روست؟
اگر زن شیوه زن شد مانع اوست؟
چو زن خواهد که گیرد با تو پیوند
نه چادر مانعش گردد نه روبند
زنان را عصمت و عفّت ضرورست
نه چادر لازم و نه چاقچورست
زن روبسته را ادراک و هش نیست
تآتر و رِستوران ناموسکُش نیست
اگر زن را بود آهنگِ چیزی
بود یکسان تآتر و پای دیزی
بِنَشمد در تهِ انبارِ پِشگِل
چنان کاندر رواقِ برجِ ایفل
چه خوش این بیت را فرمود جامی
مِهین استادِ کُلّ بعد از نظامی:
«پری رو تابِ مستوری ندارد
در ار بندی سر از روزن درآرد»
*****
*****
بیا گویم برایت داستانی
که تا تأثیرِ چادر را بدانی
در ایّامی که صاف و ساده بودم
دَمِ کِریاسِ در اِستاده بودم
زنی بگذشت از آنجا با خَش و فَش
مرا عِرقُ النِّسا آمد به جنبش
ز زیرِ پیچه دیدم غبغبش را
کمی از چانه قدری از لبش را
چنان کز گوشۀ ابرِ سیه فام
کند یک قطعه از مَه عرضِ اندام
شدم نزدِ وی و کردم سلامی
که دارم با تو از جایی پیامی
پریرو زین سخن قدری دودل زیست
که پیغام آور و پیغام دِه کیست
بدو گفتم که اندر شارع عام
مناسب نیست شرح و بسطِ پیغام
تو دانی هر مقالی را مقامیست
برای هر پیامی احترامیست
قدم بگذار در دالانِ خانه
به رقص آراز شُعف بنیانِ خانه
پری وَش رفت تا گوید چه و چون
منش بستم زبان با مکر و افسون
سماجت کردم و اِصرار کردم
بفرمایید را تکرار کردم
به دستاویزِ آن پیغامِ واهی
به دالان بُردَمَش خواهی نخواهی
چو در دالان هم آمد شد فزون بود
اُتاقِ جنبِ دالان بردمش زود
نشست آنجا به ناز و چم و خم
گرفته رویِ خود را سخت محکم
شگفت افسانهای آغاز کردم
درِ صحبت به رویَش باز کردم
گهی از زن سخن کردم گه از مرد
گهی کان زن به مردِ خود چها کرد
سخن را گه ز خسرو دادم آیین
گهی از بی وفاییهایِ شیرین
گه از آلمان برو خواندم گه از روم
ولی مطلب از اوّل بود معلوم
مرا دل در هوایِ جستنِ کام
پری رو در خیالِ شرحِ پیغام
به نرمی گفتمش کای یارِ دمساز
بیا این پیچه را از رخ برانداز
چرا باید تو روی از من بپوشی
مگر من گربه میباشم تو موشی
من و تو هر دو انسانیم آخِر
به خلقت هر دو یکسانیم آخِر
بگو، بشنو، ببین، برخیز، بنشین
تو هم مثلِ منی ای جان شیرین
ترا کان رویِ زیبا آفریدند
برایِ دیدۀ ما آفریدند
به باغِ جان ریاحنند نِسوان
به جایِ ورد و نسرینند نِسوان
چه کم گردد ز لطفِ عارضِ گل
که بر وی بنگرد بیچاره بلبل
کجا شیرینی از شِکَّر شود دور
پَرَد گر دورِ او صد بار زنبور
چه بیش و کم شود از پرتوِ شمع
که بر یک شخص تابد یا به یک جمع
اگر پروانهٔی بر گُل نشیند
گُل از پروانه آسیبی نبیند
پری رو زین سخن بی حدّ برآشفت
زجا برجَست و با تندی به من گفت:
که من صورت به نامحرم کنم باز؟
برو این حرفها را دور انداز
چه لوطیها در این شهرند واه واه!
خدایا دور کن الله الله!
به من گوید که چادر واکُن از سر
چه پر رویست این الله اکبر
جهنم شو مگر من جِندِه باشم
که پیشِ غیر بی روبَندهِ باشم!
از این بازیت همین بود آرزویت
که رویِ من ببینی، تف به رویت!
الهی من نبینم خیرِ شوهر
اگر رو واکنم بر غیرِ شوهر
برو گم شو عجب بیچشم و رویی
چه رو داری که با من همچو گویی
برادر شوهرِ من آرزو داشت
که رویم را ببیند شوم نگذاشت
من از زنهایِ طهرانی نباشم
از آنهایی که میدانی نباشم
برو این دام بر مرغِ دگر نه
نصیحت را به مادر خواهرت ده
چو عَنقا را بلندست آشیانه
قناعت کن به تخمِ مرغِ خانه
کُنی گر قطعه قطعه بندم از بند
نیفتد روی من بیرون ز روبند
چرا یک ذرّه در چشمت حیا نیست
به سختی مثل رویت سنگِ پا نیست
چه میگویی مگر دیوانه هستی
گمان دارم عرق خوردی و مستی
عجب گیرِ خری افتادم امروز
به چنگِ اَلپَری افتادم امروز
عجب برگشته اوضاعِ زمانه
نمانده از مسلمانی نشانه
نمیدانی نظر بازی گناهست
ز ما تا قبر چهار انگشت راه است
تو میگویی قیامت هم شلوغست؟
تمامِ حرف مُلّاها دروغ است؟
تمامِ مجتهدها حرفِ مُفتند؟
همه بیغیرت و گردن کُلُفتند؟
برو یک روز بنشین پایِ مِنبَر
مسائل بشنو از مُلّای مِنبَر
شبِ اوّل که ماتحتت درآید
به بالینت نکیر و منکر آید
چنان کوبد به مغزت تویِ مَرقَد
که میرینی به سنگِ رویِ مرقد!
غرض آنقدر گفت از دین و ایمان
که از گُه خوردنم گشتم پشیمان
چو این دیدم لب از گفتار بستم
نشاندم باز و پهلویش نشستم
گشودم لب به عرضِ بیگناهی
نمودم از خطاها عذر خواهی
مکّرر گفتمش با مدّ و تشدید
که گُه خودم، غلط کردم، ببخشید!
دو ظرف آجیل آوردم ز تالار
خوراندم یک دو بادامش به اصرار
دوباره آهنش را نرم کردم
سرش را رفته رفته گرم کردم
دگر اسمِ حجاب اصلا نبردم
ولی آهسته بازویش فشردم
یقینم بود کز رفتارِ این بار
بِغُرَّد همچو شیرِ ماده در غار
جَهَد بر روی و منکوبم نماید
به زیرِ خویش کس کوبم نماید
بگیرد سخت و پیچید خایهام را
لبِ بام آورد همسایهام را
سر و کارم دگر با لنگه کفشست
تنم از لنگه کفش اینک بنفشست
ولی دیدم به عکس آن ماه رخسار
تحاشی میکند، امّا نه بسیار
تغیّر میکند، امّا به گرمی
تشدّد میکند، لیکِن به نرمی
از آن جوش و تغیُّرها که دیدم
به «عاقل باش» و «آدم شو» رسیدم
شد آن دشنامهایِ سختِ سنگین
مبدَّل بر جوان آرام بنشین!
چو دیدم خیر بند لیفه سُستَست
به دل گفتم که کار ما دُرُستَست
گشادم دست بر آن یارِ زیبا
چو مُلّا بر پلو مؤمن به حلوا
چو گُل افکندمش بر رویِ قالی
دویدم زی اَسافِل از اَعالی
چنان از هول گشتم دستپاچه
که دستم رفت از پاچین به پاچه
از او جفتک زدن از من تپیدن
از او پُر گفتن از من کم شنیدن
دو دستِ او همه بر پیچهاش بود
دو دستِ بنده در ماهیچهاش بود
بدو گفتم تو صورت را نکو گیر
که من صورت دهم کارِ خود از زیر
به زحمت جوفِ لنگش جا نمودم
درِ رحمت به رویِ خود گشودم
کُسی چون غنچه دیدم نو شکفته
گلی چون نرگس اما نیم خفته
برونش لیمویِ خوش بویِ شیراز
دَرون خرمایِ شهدآلودِ اهواز
کُسی بَشّاش تر از روی مؤمن
منزَّه تر ز خُلق و خویِ مؤمن
کُسی هرگز ندیده رویِ نوره
دهن پر آب کُن مانندِ غوره
کُسی بر عکسِ کُسهای دگر تنگ
که با کیرم ز تنگی میکند جنگ
به ضرب و زور بر وی بند کردم
جِماعی چون نبات و قند کردم
سرش چون رفت خانم نیز وا داد
تمامش را چو دل در سینه جا داد
بلی کیرست و چیز خوش خوراکست
زعشقِ اوست کاین کُس سینه چاکست
ولی چون عصمت در چهرهاش بود
از اوّل تا به آخِر چهره نگشود
دو دستی پیچه بر رخ داشت محکم
که چیزی ناید از مستوریش کَم
چو خوردم سیر از آن شیرین کُلُوچه
حرامت باد گفت و زد به کوچه
*****
*****
حجابِ زن که نادان شد چنینست
زنِ مستورۀ محجوبه اینست
به کُس دادن همانا وقع نگذاشت
که با روگیری اُلفت بیشتر داشت
بلی شرم و حیا در چَشم باشد
چو بستی چَشم باقی پَشم باشد
اگر زن را بیاموزند ناموس
زند بیپرده بر بامِ فلک کوس
به مستوری اگر پی بُرده باشد
همانا بهتر که خود بیپَرده باشد
برون آیند و با مردان بجوشند
به تهذیبِ خصالِ خود بکوشند
چو زن تعلیم دید و دانش آموخت
رواقِ جان به نورِ بینش افروخت
به هیچ افسون ز عصمت بر نگردد
به دریا گر بیفتد تر نگردد
چو خود بر عالمی پرتو فشانَد
ولی خود از تعرّض دور مانَد
زن رفته کُلِز دیده فا کُولتِه
اگر آید به پیشِ تو دِکُولتِه
چو در وی عفّت و آزرم بینی
تو هم در وی به چَشم شرم بینی
تمنّایِ غلط از وی مُحال است
خیالِ بد در او کردن خیال است
برو ای مرد فکرِ زندگی کن
نیی خر، ترکِ این خر بندگی کن
برون کن از سرِ نحست خُرافات
بجنب از جا که فِی التاخیرِ آفات
گرفتم من که این دنیا بهشتست
بهشتی حور در لفّافه زشتست
اگر زن نیست، عشق اندر میان نیست
جهان بی عشق اگر باشد جهان نیست
به قربانت مگر سیری؟ پیازی؟
که تو بُقچه و چادر نمازی؟
تو مرآتِ جمالِ ذوالجلالی
چرا مانندِ شلغم در جَوالی
سر و ته بسته چون در کوچه آیی
تو خانم جان نه، بادمجانِ مایی
بدان خوبی در این چادر کریهی
به هر چیزی بجز انسان شبیهی
کجا فرمود پیغمبر به قرآن
که باید زن شود غولِ بیابان
کدام است آن حدیث و آن خبر کو
که باید زن کند خود را چو لولو
تو باید زینت از مردان بپوشی
نه بر مردان کنی زینت فروشی
چنین کز پای تا سر در حریری
زنی آتش به جان، آتش نگیری!
به پا پوتین و در سر چادرِ فاق
نمایی طاقتِ بیطاقتان طاق
بیندازی گُل و گُلزار بیرون
ز کیف و دستکش دلها کنی خون
شود محشر که خانم رو گرفته
تعالی الله از آن رو کو گرفته!
پیمبر آنچه فرمودست آن کُن
به زینت فاش و نه صورت نهان کن
حجابِ دست و صورت خود یقینست
که ضدِّ نصِّ قرآنِ مبینست
به عصمت نیست مربوط این طریقه
چه ربطی گوز دارد با شقیقه؟
مگر در دهات و بینِ ایلات
همه رو باز باشند آن جمیلات
چرا بی عصمتی در کارشان نیست؟
رواجِ عشوه در بازارشان نیست؟
زنان در شهرها چادر نشینند
ولی چادر نشینان غیرِ اینند
در اقطارِ دگر زن یار مردست
در این محنت سراسر بارِ مردست
به هر جا زن بُوَد هم پیشه با مرد
در این جا مرد باید جان کَنَد فرد
تو ای با مشک و گل همسنگ و همرنگ
نمیگردد در این چادر دلت تنگ؟
نه آخِر غنچه در سیرِ تکامُل
شود از پرده بیرون تا شود گُل
تو هم دستی بزن این پرده بردار
کمالِ خود به عالم کن نمودار
تو هم این پرده از رُخ دور میکُن
در و دیوار را پر نور میکُن
فدای آن سر و آن سینۀ باز
که هم عصمت در او جمعست هم ناز
*****
*****
خدا یا تا به ک ی ساکت نش ینم
من ا ینها جمله از چشم تو بینم
همه ذرّاتِ عالم منترِ تست
تمامِ حُقّهها زیرِ سرِ تست
چرا پا توی کفش ما میگذاری؟
چرا دست از سرِ ما بر نداری؟
به دستِ تست وُسع و تنگ دستی
تو عزّت بخشی و ذلّت فرستی
تو این آخوند و ملّا آفریدی
تو تویِ چُرتِ ما مردم دویدی
خداوندا مگر بیکار بودی
که خلقِ مار در بُستان نمودی؟
چرا هر جا که دابی زشت د یدی
برای ما مسلمانان گُزیدی
میان مسیو و آقا چه فرقست
که او در ساحل ا ین در دِجله غرقست
به شرعِ احمدی پیرا یه بس نیست؟
زمانِ رفتنِ این خار و خس نیست؟
بیا از گردنِ ما زنگ واکن
ز زیرِ بارِ خر مُلّا رها کن
*****
*****
خدایا کی شود این خلق خسته
از این عقد و نکاحِ چشم بسته
بُوَد نزد خرد اَحلی و اَحسَن
زِنا کردن از این سان زن گرفتن
بگیری زن ندیده رویِ او را
بری نا آزموده خویِ او را
چو عصمت باشد از دیدار مانع
دگر بسته به اقبال است و طالع
به حرفِ عمّه و تعریفِ خاله
کنی یک عمر گوزِ خود نواله
بدان صورت که با تعریفِ بقّال
خریداری کنی خربوزۀ کال
و یا در خانه آری هندوانه
ندانسته که شیرین است یا نه
شب اندازی به تار یکی یکی تیر
دو روزِ دیگر از عمرت شوی سیر
سپس جویید کامِ خود ز هر کوی
تو از یک سوی و خانم از دگر سوی
نخواهی جَست چون آهو از این بند
که مغزِ خر خوراکت بوده یک چند
برو گر میشود خود را کن اَخته
که تا تُخمت نماند لایِ تخته
در ایران تا بُوَد مُلّا و مُفتی
به روزِ بدتر از این هم بیفتی
فقط یک وقت یک آزاده بینی
یکی چون آیتالله زاده بینی
دگر باره مهار از دست در رفت
مرا دیگِ سخن جوشید و سر رفت
سخن از عارف و اطوارِ او بود
شکایت در سرِ رفتارِ او بود
که چون چشمش فتد بر کونِ کم پشم
بپوشد از تمام دوستان چَشم
اگر روزی ببینم رویِ ماهش
دو دستی میزنم تویِ کلاهش
شنیدم تا شدی عارف کلاهی
گرفته حُسنت از مه تا به ماهی
ز سر تا مولوی را بر گرفتی
بساطِ خوشگلی از سر گرفتی
به هر جا میرو ی خلقند حیران
که این عارف بود یا ماهِ تابان
زن و مرد از برایت غش نمایند
برایت نعل در آتش نمایند
چو میشد با کلاهی ماه گردی
چرا این کار را زوتر نکردی؟
گرت یک نکته گویم دوستانه
به خرجت میرود آن نکته یا نه
من و تو گَر به سر مشعل فروزیم
به آن جفتِ سبیلت هر دو گوزیم
تو دیگر بعد از این آدم نگردی
ز آرایش فزون و کم نگردی
نخواهی شد پس از چل سال زیبا
تو خواهی مولوی بر سر بنه یا
نیفزاید کُلَه بر مَردیَت هیچ
تغیُّر هم مکُن بر مولوی پیچ
بیا عارف بگو چون است حالت
چه بود از مشهدی گشتن خیالت
ترا بر این سفر کی کرد تشویق
تو و مشهد، تو و این حسن توفیق؟
تو و محرم شدن در خرگهِ انس؟
تو و محرم شدن در کعبۀ قدس؟
تو و این آستانِ آسمان جاه؟
مگر شیطان به جنّت میبرد راه؟
مرنج از من که امشب مست بودم
به مستی با تو گستاخی نمودم
من امشب ای برادر مستِ مستم
چه باید کرد؟ مخلص مِی پرستم
ز فرطِ مستی از دستم فُتد کِلک
چَکد مَی گر بیَفشارَم به هم پِلک
کنارِ سفره از مستی چنانم
که دستم گُم کند راهِ دهانم
گهی بر در خورم گاهی به دیوار
به هم پیچید دو پایم لام الف وار
چو آن نو کوزههایِ آب دیده
عرق اندر مَساماتَم دویده
گَرَم در تن نبودی جامۀ کِش
شدی غرقِ عَرق بالین و بالش
اگر کبریت خواهم بر فروزم
همی ترسم که چون الکل بسوزم
چو هم کاه از من و هم کاه دانم
دلیلِ این همه خوردن ندانم
حواسم همچنان بر باده صَرفَست
که گویی قاضیم وین مالِ وَقفَست
من ایرج نیستم دیگر، شرابم
مرا جامد مپندارید آبم
الا ای عارفِ نیکو شمایل
که باشد دل به دیدارِ تو مایل
چو از دیدارِ رویت دور ماندم
ترا بی مایه و بی نور خواندم
ولی در بهترین جا خانه داری
که صاحب خانهای جانانه داری
گُوارا باد مهمانی به جانت
که باشد بهتر از جان میزبانت
رشیدُ القَد صحیحُ الفِعلِ و العَقول
فُتاده آن طرف حتّی ز لاَحول
مودَّب، با حیا، عاقل، فروتن
مُهَذَّب، پاکدل، پاکیزه دیدن
خلیق و مهربان و راست گفتار
توانا با توانایی کم آزار
ندارد با جوانی هیچ شهوت
به خُلوت پاک دامن تر ز جَلوت
چو دیده مرکزیها را همه دزد
خیانت کرده و برداشته مزد
ز مرکز رشتۀ طاعت گسسته
کمر شخصاً به اصلاحات بسته
یکی ژاندارمری بر پا نموده
که دنیا را پر از غوغا نموده
به هر جا یک جوانی با صلاحست
در این ژاندارمری تحت السِّلاحست
همه با قوّت و با استقامت
صحیح البُنیه و خوب و سلامت
چو یک گویند و پا کوبند بر خاک
بیفتد لرزه بر اندامِ افلاک
در آن ژاندارمری کردست تأسیس
منظّم مکتبی از بهرِ تدریس
گروهی بچّه ژاندارمند در وی
که الّلهُمَّ اَحفِظهُم مِنَ الُغَی
همه شِکّر دهن شیرین شمایل
همانطوری که میخواهد تو را دل
به رزمِ دشمنِ دولت چو شیرند
به خونِ عاشقان خوردن دِلیرند
عبوسانند اندر خانۀ زین
عروسانند گاهِ عزّ و تمکین
همه بر هر فنونِ حرب حایز
همه گوینده هَل مِن مُبارِز
همه دانایِ فن، دارایِ علمند
تو گویی از قشونِ ویلهلمند
به گاه جست و خیز و ژیمناستیک
تو گویی هست اعضاشان ز لاستیک
کشند ار صف ز طهران تا به تجریش
نبینیشان به صف یک مو پس و پیش
چنان با نظم و با ترتیبِ عالی
که اندر ریسمان، عِقدِ لآلی
همانا عارف این اطفال دیدست
که در ژاندارمری منزل گُزیدست
بیا عارف که ساقَت سم در آرد
میانِ لُنبَرَینَت دُم در آرد
شنیدم سوء خُلقت دبّه کرده
همان یک ذرّه را یک حَبّه کرده
ترقی کردهٔی در بد ادایی
شدستی پاک مالیخولیایی
ز منزل در نیایی همچو جوکی
کُنی با مهربانان بد سلوکی
ز گُل نازکتَرَت گویند و رَنجی
مَجُنب از جایِ خود عارف که گَنجی
یکی گوید که این عارف خیالیست
یکی گوید که مغزش پاک خالیست
یکی بی قید و حالت شناسد
یکی وردار و ورمالَت شناسد
یکی گوید که آبِ زیرِ کاهست
یکی گوید که خیر این اشتباهست
یکی اصلاً ترا دیوانه گوید
یکی هم مثل من دیوانه جوید!
سرِ راهِ حکیمی فحل و دانا
شنیدم داشت یک دیوانه ماوا
بد آن دیوانه را با عاقلان جنگ
سر و کارش همیشه بود با سنگ
ولی چشمش که بر دانا فتادی
بر او از مهر لبخندی گشادی
از این رفتارِ او دانا برآشفت
در این اندیشه شد و با خویشتن گفت
یقیناً از جنون در من نشانست
که این د یوانه با من مهربانست
همانا بایدم کردن مداوا
که تا زایل شود جنسیّت از ما
یقیناً بنده هم گمراه گشتم
که عارف جوی و عارف خواه گشتم
بود ناچار میل جنس بر جنس
مُولیتر میل میورزد به هِنسِنس
مگو عارف پرستیدن چه شیوست
که در جنگل سبیکه جز میوهست
*****
*****
بیا عارف که دنیا حرف مُفتست
گهی نازک گهی پَخ گه کُلفت است
جهان چون خویِ تو نقشِ بر آبست
زمانی خوش اُغُر گه بد لعابست
گهی ساید سرِ انسان به مِرّیخ
گهی در مقعدِ انسان کند میخ
«گهی عزت دهد گه خوار دارد
از این بازیچه ها بسیار دارد»
یکی را افکند امروز در بند
کند روزِ دگر او را خداوند
اگر کارش وِفاقی یا نِفاقیست
تمامِ کارِ عالم اتفاقیست
نه مِهر هیچکس در سینه دارد
نه با کس کینۀ دیرینه دارد
نه مِهرش را نه کینش را قرارست
نه آنش را نه اینش را مَدارَست
به دنیا نیست چیزی شرطِ چیزی
ز من بشنو اگر اهلِ تمیزی
به یونان این مَثَل مشهور باشد
که رَبُّ النوعِ روزی کور باشد
دهد بر دهخدا نعمت همان جور
که صد چندان دهد بر قاسمِ کور
به نادان آن چنان روزی رسانَد
که صد دانا در آن حیران بمانَد
در این دنیا به از آن جا نیایی
که باشد یک کتاب و یک کتابی
کتاب ار هست کمتر خور غمِ دوست
که از هر دوستی غمخوارتر اوست
نه غمّازی نه نمّامی شناسد
نه کس از او نه او از کس هراسد
چو یاران دیر جوش و زود رو نیست
رفیقِ پول و در بند پلو نیست
نشیند با تو تا هر وقت خواهی
ندارد از تو خواهشهایِ واهی
بگوید از برایت داستانها
حکایتها کند از باستانها
نه از خویِ بدش دلگیر گردی
نه چون عارف از وی سیر گردی
*****
*****
تو عارف واقعا گوساله بودی
که از من این سفر دوری نمودی
مگر کون قحط بود اینجا قلندر
که ترسیدی کنم کون ترا تر
گرفتی گوشه ژاندارمری را
به موسی برگزیدی سامری را
بیا امروز قدر هم بدانیم
که جاویدان در این عالم نمانیم
بیا تا زنده ام خود را مکن لوس
که فردا می خوری بهر من افسوس
پس از مرگم سرشک غم بباری
به قبرم لاله و سنبل بکاری
*****
*****
بگو عارف به من ز احبابِ طهران
که می بینم همه شب خوابِ طهران
بگو آن کاظمِ بد آشتیانی
اواخر با تو الفت دا شت یا نی
کما السلطنه حالش چطور است
دخو با اعتصام اندر چه شور است
به عالم خوش دل از این چار یارم
فدای خاک پای هر چهارم
ادیب السلطنه بعد از مرارات
موفق شد به جبران خسارات
چه میفرمود آقای کمالی
دمکرات، انقلابی، اعتدالی
برد جَوفِ دکان پیشی، پسی را؟
به چنگ آرد تقی خانی کسی را
سرش مویی در آوردست یا نه
بود یا نه در آن تنگ آشیانه؟
سرش بی مو و لیکن د ل پذیر است
خدا مرگم دهد این وصف کیر است
بدیدم اصفهانی زیر و هم روی
ندیدم اصفهانی من بدین خوی
اگر یک همچو او در اصفهان بود
یقینا اصفهان نصف جهان بود
کمالی نیک خوی و مهربانست
کمالی در تنِ احباب جانست
کمالی صاحبِ فضل و کمالست
کمالی مقتدایِ اهلِ حالست
کمالی صاحبِ اخلاق باشد
کمالی در فُتُوَّت طاق باشد
کمال را صفاتِ اولیاییست
کمالی در کمالِ بی ریاییست
کمالی در سخن سنجی وحیدست
ولو خود دستجردی هم ندیدست
کمالی در فنِ حکمت سرایی
بود همچون مُلِک در بی وفایی
کمالی را کمالات است بی حدّ
نداند لیک چایِ خوب از بد
تمیزِ چایِ خوب و بد ندارد
و الّا هیچ نقصی خود ندارد
اگر رفتی تو پیش از من به طهران
ز قولِ من سلامش کن فراوان
بگو محروم ماندم از جَنابَت
نخواهم دید دیگر جز به خوابت
من و رفتن از اینجا باز تا ری
میسّر کی شود هَیهات و هی هی
گر از سرچشمه تا سر تخت باشد
سفر با ضعفِ پیری سخت باشد
چو دورست از من آثارِ سلامت
فُتَد دیدار لا شک بر قیامت
ندانم در کجا این قصه دیدم
و یا از قصه پردازی شنیدم
که دو روبه یکی ماده یکی نر
به هم بودند عمری یار و هم سر
ملک با خیلُ تازان شد به نخجیر
کشیدند آن دو روبَه را به زنجیر
چو پیدا گشت آغازِ جدایی
عیان شد روزِ ختمِ آشنایی
یکی مویه کنان با جفتِ خود گفت
که دیگر در کجا خواهیم شد جفت
جوابش داد آن یک از سرِ سوز
همانا در دکانِ پوستین دوز
ز من عرضِ ارادت کن مَلِک را
به هر سلکِ شریفی منسلِک را
مَلِک آن طعنه بر مهر و وفا زن
به آیینِ مَحَبَّت پشتِ پا زن
مَلِک دارایِ آن مغزِ سیاسی
که می خندد به قانونِ اساسی
ملک دارایِ آن حدِّ فضایل
که تعدادش به من هم گشته مشکل
بگو شهزاده هاشم میرزا را
نمیپرسی چرا احوال ما را
وکالت گر دهد تغییرِ حالت
عجب چیز بدی باشد وکالت
چو بینی اقتدا ر الملک ما را
بزن یک بوسه بر رویش خدا را
الهی زنده باد آن مرد خیر
همایون پیر ما آقای نیِّر
بود شهزادۀ مرآت سلطان
مصفا از کدورتهای دوران
امیدم آن که چون در بعض اوقات
کند با نصرت الدوله ملاقات
رساند بر وی از من بندگیها
کند اظهار بس شرمندگیها
در ایران گر یک شهزاده باشد
همین شهزادۀ آزاده باشد
جوانی، کام رانی، نیک نامی
خدا دادش تمامی با تمامی
جز او ایران به کس نازش ندارد
جز این یک تیر در ترکش ندارد
پدر گر جزء آباء لئام است
پسر سرخیل ابناء کرام است
شود فیروز کار ملک آن روز
که باشد رشته اش در دست فیروز
نکرده هیچ یک دم خدمت او
تنعم می کنم از نعمت او
مرا او بر خراسان کرد مامور
از او من شاکرم تا نفخه صور
مرا باید که دارم نعمتش پاس
پیمبر گفت من لم یشکر الناس
به گیتی بیش مانی بیش بینی
زمانی نوش و گاهی نیش بینی
بمان و ببین جمادی و رجب را
که بینی العجب ثم العجب را
در این گیتی عجب دیدن عجب نیست
عجب بین جمادی و رجب نیست
از این مرد و زن شمس و قمر نام
نزاید جز عجب هر صبح و هر شام
من از عارف در این ایام آخر
بدیدم آنچه نتوان کرد باور
بیا عارف که روی کار برگشت
ورا با تو روابط تیره تر گشت
شنیدم در تیاتر باغ ملی
برون اند اختی حمق جبلی
نمود اندر تماشاخانه عام
ز اندامت خریت عرض اندام
به جای بد کشانیدی سخن را
بسی بی ربط خواندی آن دهن را
نمی گویم چه گفتی شرمم آید
ز بیآزرمیت آزرمم آید
چنین گفتند کز آن چیز عادی
همی خوردی ولی قدری زیادی
الهی می زد آواز ترا سن
که دیگر کس نمیدیدت سر سن
ترا گفتند تا تصنیف سازی
نه از شیشه اماله قیف سازی
کنی با شعر بد عرض کیاست
غزل سازی و آن هم در سیاست
تو آهویی مکن جانا گرازی
تو شاعر نیستی تصنیف سازی
عجب اشعار زشتی ساز کردی
عجب مشت خودت را باز کردی
برادر جان خراسانست اینجا
سخن گفتن نه آسان است اینجا
خراسان مردم باهوش دارد
خراسانی دو لب ده گوش دارد
همه طلاب او دارای طبعند
نه تنها پی رو قُراء سَبعند
نشسته جنب هر جمعی ادیبی
ز انواع فضایل با نصیبی
خراسان جا چو نیشابور دارد
که صد پیشی به پیشاوور دارد
نمایند اهل معنی ریشخندت
چو میخوانند اشعارِ چرتت
کسانی میزنند از بهر تو دست
که مثل تو نادانند یا مست
شود شعر تو خوش با زورِ تحریر
چو با زورِ بزک روی زن پیر
به داد تو رسیده ای دل ای دل
وگرنه کار شعرت بود مشکل
برو عارف که مهر از تو بریدم
به ریش هر چه قزوینی است ریدم
چو عارف نامه آمد تا بدن حد
یکی از دوستان از در درآمد
بگفتا گرچه عارف بدزبان است
ولیکن بر شماها میهمان است
به مهمان شفقت و اِنعام باید
ولو عارف بود ، اکرام باید
نباید بیش از این خون در دلش کرد
گهی خوردست می باید ولش کرد
بیا عارف دوباره دوست گردیم
دو مغز اندر دل یک پوست گردیم
ترا من جان عارف دوست دارم
ز مهرست این که گَه پشتت بخارم
ترا من جان عارف بنده باشم
دعا گوی تو ام تا زنده باشم
بیا تا گویمت رندانه پندی
که تا لذت بری از عمر چندی
تو این کِرم سیاست چیست داری
چرا پا بر دم افعی گذاری
برو چندی در کون را بکن چِفت
میفکن بر سر بی زخم خود زِفت
مکن اصلا سخن از نظم و یا سا
ز شر معدلت خواهی بیاسا
سیاست پیشه مردم، حیله سازند
نه مانند من و تو پاک بازند
تمامًا حقه باز و شارلاتانند
به هر جا هر چه پاش افتاد آنند
به هر تغییرِ شکلی مستعدند
گهی مشروطه گاهی مستبدند
تو هم قزوینیِ مُلّایِ رومی
به هر صورت در آ مانندِ مومی
تو هم کمتر نیی از آن رُنُودا
کَهَر کمتر نباشد ا ز کبودا
همانا گرگ بالان دیده باشی
تو خیلی پاردُم ساییده باشی
ولیکن باز گاهی چرخِ بی پیر
دهد اشخاصِ زیرک را دمِ گیر
فراوان مرغِ زیرک دیده ایّام
که افتادند بهر دانه در دام
سیاست پیشگان در هر لباسند
به خوبی همدگر را میشناسند
همه دانند زین فن سودشان چیست
به باطن مقصد و مقصودشان چیست
از این رو یکدگر را پاس دارند
یکیشان گر به چاه افتد در آرند
من و تو زود در شرش بمانیم
که هم بی دست و هم بی دوستانیم
چو ما از جنس این مردم سواییم
نشانِ کین و آماج بلاییم
نمی دانی که ایران است اینجا
حراج عقل و ایمان است اینجا
نمی دانی که ایرانی چه چیزست
نمی دانی چقدر این جنس حیزست
بزرگان وطن را از حماقه
نباشد بر وطن یک جو علاقه
یکی از انگلستان پند گیرد
یکی با رو سها پیوند گیرد
به مغزِ جمله این فکرِ خسیس است
که ایران مال روس و انگلیس است
بزرگان در میان ما چنیند
از آنها کمتران کمتر از اینند
بزرگانند دزد اختیاری
ولی این دسته دزد اضطراری
به غیر از نوکری راهی ندارند
والا در بساط آهی ندارند
تهی دستان گرفتار معاشند
برای شام شب اندر تلاشند
از آن گویند گاهی لفظ قانون
که حرف آخر قانون بود نون
اگر داخل شوند اندر سیاست
برای شغل و کار است و ریاست
تجارت نیست، صنعت نیست، ره نیست
امید جز به سردار سپه نیست
رعایا جملگی بیچارگانند
که از فقر و فنا آوارگانند
ز ظلم مالک بی دین هلاکند
به زیر پای صاحب ملک خاکند
تمام از جنس گاو و گوسفندند
نه آزادی نه قانون می پسندند
چه دانن این گروه ابله دون
که حُریت چه باشد، چیست قانون
چو ملت این سه باشند ای نکومرد
چرا باید بکو بی آهن سرد؟
به این وصف از چنین ملت چه جویی؟
به این یک مشت پرعلت چه گویی؟
برای همچو ملت همچو مردم
نباید کرد عقل خویش را گم
نباید برد اسم از رسم و آیین
به گوش خر نباید خواند یاسین
تو خود گفتی که هر کس بود بیدار
در ایران میرود آخر سر دار
چرا پس میخری بر خود خطر را
گذاری زیر پای خویش سر را
کنی با خود اعالی را اعادی
نبینی در جهان جز نامرادی
بیا عارف بکن کاری که گویم
تو با من دوستی، خیر تو جویم
اگر خواهی که کارت کار باشد
همیشه دیگ بختت بار باشد
دو ذرعی مولوی را گنده تر کن
خودت را روضه خوانی معتبر کن
چو ذوقت خوب و آوازت ستودست
سوادت هم اگر کم بود، بودست
عموم روضه خوان ها بیسوادند
ترا این موهبت تنها ندادند
مسائل کن بر از زادالمعادا
فراهم کن برای خویش زادا
بدان از بر بحار و جوهری را
نژاد جن و فامیل پری را
احادیث مزخرف جعل می کن
خران گریه خر را نعل میکن
بزن بالای منبر زیر آواز
بیفکن شور در مجلس ز شهناز
چو اشعار نکو بسیار دانی
بگیرد مجلست هر جا که خوانی
سر منبر وزیران را دعا کن
به صدق ار نیست ممکن، با ریا کن
بگو از همت این هیأت ماست
که در این فصل پیدا می شود ماست
ز سعی و فکر آن دانا و زیرست
که سالم تر غذا نان و پنیرست
از آن با کّله در کار اداره
فرنگی ها نمایند استعاره
زبس داناست آن یک در وزارت
برند اسم شریفش با طهارت
فلان یک دیپلم اصلاح دارد
ز سر تا پای او اصلاح بارد
در این فن اولین شخص جهانست
نه آرشاک آنچنان نه خاصه خانست
ز اصلاحش چه هی خواهی از این بیش
که نبود در وزارتخانه یک ریش
به جای پیرهای مهمل زار
جوانان مجرب را دهد کار
به تخمش گر همه پیران بمیرند
اگر مُردند هم مُردند، پیرند
ز استحکام سُم وز سختی پوز
کند صد عضو را ناقص به یک روز
شب و روز آن یکی قانون نویسد
ببیند هر چه گه کاری بلیسد
کثافت کاری پیشینیان را
نگویم تا نیالایم دهان را
از آن روزی که این عالی مقامست
تمام آن کثافت ها تمامست
وکیلان را بگو روح الامینند
ز عرش افتاده پابند زمینند
مقدس زاده اند از مادر خویش
گناهست از کنی مرغانشان کیش
یقینًا گر ز بی چیزی بمیرند
به رشوت از کسی چیزی نگیرند
به جز شهریه مقصودی ندارند
به هیچ اسم دگر سودی ندارند
فقط از بهر ما هی چند غاز است
که این بیچاره ها را چشم باز است
غم ملت ز بس خوردند مُردند
ورم کردند از بس غصه خوردند
ز مشروطیت و قانون مزن دم
مکن هرگز ز وضع مملکت ذم
بزرگان چون بینند این عجب را
که عارف بسته از تعییب لب را
کنند آجیل و ماجیل تو را کوک
نه مستأسل شوی دیگر نه مفلوک
نه دیگر حبس میبینی نه تبعید
نه دیگر بایدت هر سو فرارید
بخور با بچه خوشگلها عرق را
بشوی از حرف بی معنی ورق را
اگر داری بتی شیرین و شنگول
که وافورت دهد با دست مقبول
بکش تریاک و بر زلفش بده دود
تماشا کن به صنع حی مَودود
بزن با دوستان در بوستان سور
ببر سور از نکورویان پاسور
به عشق خَد خوب و قد موزون
بخوان گاهی نوا، گاهی همایون
چو تصنیفت بلند آوازه گردد
روان اهل معنی تازه گردد
خدا روزی کند عیشی چنین را
عموم مؤمنات و مؤمنین را
جلایرنامۀ قائم مقامست
که سرمشق من اندر این کلامست
اگر قائم مقام این نامه دیدی
جلایرنامۀ خود را دریدی
جلایر را جلایر بنده کردم
جلایرنامه را من زن ده کردم
به شوخی گفت هام گر یاوه یی چند
مبادا دوستان از من برنجند
بیارم از عرب بیتی دو مشهور
که اهل دانشم دارند معذور
اذا شاهَدت فی نظمی فتورًا
و وهنًا فی بیانی لِلمعانی
فلا تنسب لِنقصی اِن رقصی
علی تنشیطِ ابناءِ الزَّمان
رفیقِ سابقِ طهرانم آمد
شدم خوشوقت و جانی تازه کردم
نشاط و وَجدِ بیاندازه کردم
به نوکرها سپردم تا بدانند
که گر عارف رسد از در نرانند
نگویند این جَنابِ مولوی کیست
فُلانی با چنین شخص آشنا نیست
نهادم در اطاقش تختِ خوابی
چراغی، حولهٔی، صابونی، آبی
عرقهایی که با دقّت کشیدم
به دستِ خود دَرونِ گنجه چیدم
مهیّا کردمش قِرطاس و خامه
برایِ رفتنِ حمّام جامه
فراوان جوجه و تیهو خریدم
دوتایی احتیاطاً سر بریدم
نشستم منتظر کز در در آید
ز دیدارش مرا شادان نماید
*****
*****
نمیدانستم ای نامردِ کونی
که منزل میکند در باغِ خونی
نمیجویی نشانِ دوستانت
نمیخواهی که کس جوید نشانت
و گر گاهی به شهر آیی ز منزل
نبینم جایِ پایت نیز در گِل
بری با خود نشانِ جایِ پا را
کنی تقلید مرغانِ هوا را
برو عارف که واقع حرفِ مفتی
مگر بَختی که روی از من نهفتی
مگر یاد آمد از سی سال پیشت
که بر عارض نبود آثارِ ریشت
مگر از منزلِ خود قهر کردی
که منزل در کنارِ شهر کردی
مگر در باغ یک منظور داری
نشانِ نرگسِ مخمور داری
مگر نسرین تنی داری در آغوش
که کردی صحبتِ ما را فراموش
مگر با سروِ قدّان آرمیدی
که پیوند از تُهی دستان بریدی
چرا در پرده میگویم سخن را
چرا بر زنده میپوشم کفن را
بگویم صاف و پاک و پوست کنده
که علت چیست میترسی ز بنده
ترا من میشناسم بهتر از خویش
ترا من آوریدستم به این ریش
خبر دارم ز اعماقِ خیالت
به من یک ذرّه مخفی نیست حالت
تو از کونهای گرد لاله زاری
یکی را این سفر همراه داری
کنار رستورانِ قُلّا نمودی
ز کونکنهای تهران در ربودی
به کونکنها زدی کیر از زرنگی
نهادی جمله را زیر از زرنگی
چو آن گربه که دُنبه از سرِ شام
همی وَر دارد و ورمالد از بام
کنون ترسی که گر سوی من آیی
کنی با من چو سابق آشنایی
مَنَت آن دنبه از دندان بگیرم
خیالت غیر از اینه من بمیرم؟
توی میخواهی بگویی دیر جوشی
به من هم هیزمِ تر میفروشی
تو ما را بسکه صاف و ساده دانی
فلان کون را برادرزاده خوانی
چرا هر جا که یک بی ریش باشد
تو را فیالفور قوم و خویش باشد
چرا در رویِ یک خویشِ تو مو نیست
چرا هر کس که خویش تست کونیست
برو عارف که اینجا خبط کردی
مر این اندیشه را بی ربط کردی
برو عارف که ایرج پاک بازست
از این کونها و کسها بی نیاز است
من ار صیّاد باشم صید کم نیست
همانا حاجتِ صیدِ حرم نیست
شکارِ من در اتلالِ بلندست
نه عبدی کاهویِ سر در کمندست
دُرُستَست اینکه طفلان گیج و گولند
سفیه و ساده و سهلالقبولند
توان با یک تبسّم گولشان زد
گهی با پول و گه بیپولشان زد
ولی من جانِ عارف غیر آنم
که نامردی کنم با دوستانم
تو یک کون آوری از فرسنگها راه
من آن را قُر زنم؟ اَستَغفِرُالله
برو مردِ عزیز این سوءظن چیست
جنونست اینکه داری سوءظن نیست
من ار چشمم بدین غایت بُوَد شور
همانا سازدش چشمآفرین کور
اگر میآمد او در خانۀ من
معزَّز بود چون دردانۀ من
بود مهمان همیشه دلخوش اینجا
نباشد مسجدِ مهمان کُش اینجا
من و با دوستان نا دوستداری؟
تو مخلص را از این دونان شماری؟
تو حقداری که گیرد خشمت از من
که ترسیده از اوّل چشمت از من
نمیدانی که ایرج پیر گشته است
اگر چیزی ازو دیدی گذشته است
گرفتم کون کنم، من حالتم کو
برای کوه کندن آلتم کو
اگر کون زیرِ دست و پا بریزد
به جانِ تو که کیرم برنخیزد
بسانِ جوجۀ از بیضه جَسته
شود سر تا نموده راست خَسته
دوباره گردنش بر سینه چسبد
نهد سر رویِ بال خویش و خُسبَد
اگر گاهی نگیرد بولِ پیشم
نباید یادی از احلیل خویشم
پس از پروازِ بازِ تیز چنگم
به کف یک تسمه باشد با دوزنگم
چنان چسبیده احلیلم به خایه
که طفلِ مُنفَطِم بر ثَدیِ دایه
مرا کون فیالمثل چاهِ خرابی
کنارش دلوی و کوته طنابی
*****
*****
دلم زین عمرِ بیحاصل سرآمد
که ریشِ عمر هم کمکم در آمد
نه در سر عشق و نه در دل هوس ماند
نه اندر سینه یارای نَفس ماند
گهی دندان به درد آید گهی چَشم
زمانی معده میآید سرِ خشم
فزاید چینِ عارض هر دقیقه
نخوابد موی صد غَم بر شقیقه
در ایّام جوانی بد دلم ریش
که میروید چرا بر عارضم ریش
کنون پیوسته دل ریش و پریشم
کی میریزد چرا هر لحظه ریشم
بدین صورت که بارَد مویم از سر
همانا گشت خواهم اُشتُرِ کر
أ لا موت یباع فأشتریه
فهذا العیش ما لا خیر فیه
بیند ایرج ازین اظهارِ غم دَم
که غمگین میکنی خواننده را هم
گرفتم یا دو روزی زود مُردی
چرا سوقِ کلام از یاد بردی؟
که ماندَست اندر اینجا جاودانی
که میترسی تو جاویدان نمانی؟
ترا صحبت ز عارف بود در پیش
عبث رفتی سرِ بیحالیِ خویش
*****
*****
بدینجا چون رسید اشعارِ خالص
پریشان شد همه افکارِ مخلص
که یا رب بچّهبازی خود چه کارست
که بر وی عارف و عامی دُچارست
چرا این رسم جز در مُلکِ ما نیست
وگر باشد بدینسان بَرمَلا نیست
اروپایی بدان گردن فرازی
نداند راه و رسم بچّه بازی
چو باشد مُلکِ ایران محشرِ خر
خرِ نر میسِپوزَد بر خرِ نر
شنید این نکته را دارایِ هوشی
برآورد از درونِ دل خروشی
که تا این قوم در بندِ حجابند
گرفتارِ همین شَیءِ عِجابَند
حجابِ دختران ماه غَبغَب
پسرها را کند همخوابۀ شب
تو بینی آن پسر شوخست و شنگست
برایِ عشق ورزیدن قشنگست
نبینی خواهرِ بی معجرش را
که تا دیوانهگردی خواهرش را
چو این محجوبه آن مشهودِ عامست
نه بر عارف، نه بر عامی مَلامَست
اگر عارف در ایران داشت باور
که باشد در سفر مترِس میسر
به کونِ زیر سر هرگز نمیساخت
به عبدی جان و غیره دل نمیباخت
تو طعمِ کس نمیدانی که چونست
والّا تف کنی بر هر چه کونست
در آن محفل که باشد فرجِ گلگون
ز کون صحبت مکن گُه میخورد کون
ترا اصلِ وطن کس بود کون چیست
چرا حبِّ وطن اندر دلت نیست
مگر حسِّ وطن خواهی نداری
که کس را در ردیفِ کون شماری
بگو آن عارفِ عامی نما را
که گم کردی تو سوراخِ دُعا را
بود کون کردن اندر رأی کس کن
چو جلقی لیک جلقِ با تعفّن
خدایا تا کی این مردان به خوابند
زنان تا کی گرفتارِ حجابند
چرا در پرده باشد طلعتِ یار
خدایا زین معّما پرده بردار
مگر زن در میانِ ما بشر نیست؟
مگر زن در تمیزِ خیر و شرّ نیست؟
تو پنداری که چادر ز آهن و روست؟
اگر زن شیوه زن شد مانع اوست؟
چو زن خواهد که گیرد با تو پیوند
نه چادر مانعش گردد نه روبند
زنان را عصمت و عفّت ضرورست
نه چادر لازم و نه چاقچورست
زن روبسته را ادراک و هش نیست
تآتر و رِستوران ناموسکُش نیست
اگر زن را بود آهنگِ چیزی
بود یکسان تآتر و پای دیزی
بِنَشمد در تهِ انبارِ پِشگِل
چنان کاندر رواقِ برجِ ایفل
چه خوش این بیت را فرمود جامی
مِهین استادِ کُلّ بعد از نظامی:
«پری رو تابِ مستوری ندارد
در ار بندی سر از روزن درآرد»
*****
*****
بیا گویم برایت داستانی
که تا تأثیرِ چادر را بدانی
در ایّامی که صاف و ساده بودم
دَمِ کِریاسِ در اِستاده بودم
زنی بگذشت از آنجا با خَش و فَش
مرا عِرقُ النِّسا آمد به جنبش
ز زیرِ پیچه دیدم غبغبش را
کمی از چانه قدری از لبش را
چنان کز گوشۀ ابرِ سیه فام
کند یک قطعه از مَه عرضِ اندام
شدم نزدِ وی و کردم سلامی
که دارم با تو از جایی پیامی
پریرو زین سخن قدری دودل زیست
که پیغام آور و پیغام دِه کیست
بدو گفتم که اندر شارع عام
مناسب نیست شرح و بسطِ پیغام
تو دانی هر مقالی را مقامیست
برای هر پیامی احترامیست
قدم بگذار در دالانِ خانه
به رقص آراز شُعف بنیانِ خانه
پری وَش رفت تا گوید چه و چون
منش بستم زبان با مکر و افسون
سماجت کردم و اِصرار کردم
بفرمایید را تکرار کردم
به دستاویزِ آن پیغامِ واهی
به دالان بُردَمَش خواهی نخواهی
چو در دالان هم آمد شد فزون بود
اُتاقِ جنبِ دالان بردمش زود
نشست آنجا به ناز و چم و خم
گرفته رویِ خود را سخت محکم
شگفت افسانهای آغاز کردم
درِ صحبت به رویَش باز کردم
گهی از زن سخن کردم گه از مرد
گهی کان زن به مردِ خود چها کرد
سخن را گه ز خسرو دادم آیین
گهی از بی وفاییهایِ شیرین
گه از آلمان برو خواندم گه از روم
ولی مطلب از اوّل بود معلوم
مرا دل در هوایِ جستنِ کام
پری رو در خیالِ شرحِ پیغام
به نرمی گفتمش کای یارِ دمساز
بیا این پیچه را از رخ برانداز
چرا باید تو روی از من بپوشی
مگر من گربه میباشم تو موشی
من و تو هر دو انسانیم آخِر
به خلقت هر دو یکسانیم آخِر
بگو، بشنو، ببین، برخیز، بنشین
تو هم مثلِ منی ای جان شیرین
ترا کان رویِ زیبا آفریدند
برایِ دیدۀ ما آفریدند
به باغِ جان ریاحنند نِسوان
به جایِ ورد و نسرینند نِسوان
چه کم گردد ز لطفِ عارضِ گل
که بر وی بنگرد بیچاره بلبل
کجا شیرینی از شِکَّر شود دور
پَرَد گر دورِ او صد بار زنبور
چه بیش و کم شود از پرتوِ شمع
که بر یک شخص تابد یا به یک جمع
اگر پروانهٔی بر گُل نشیند
گُل از پروانه آسیبی نبیند
پری رو زین سخن بی حدّ برآشفت
زجا برجَست و با تندی به من گفت:
که من صورت به نامحرم کنم باز؟
برو این حرفها را دور انداز
چه لوطیها در این شهرند واه واه!
خدایا دور کن الله الله!
به من گوید که چادر واکُن از سر
چه پر رویست این الله اکبر
جهنم شو مگر من جِندِه باشم
که پیشِ غیر بی روبَندهِ باشم!
از این بازیت همین بود آرزویت
که رویِ من ببینی، تف به رویت!
الهی من نبینم خیرِ شوهر
اگر رو واکنم بر غیرِ شوهر
برو گم شو عجب بیچشم و رویی
چه رو داری که با من همچو گویی
برادر شوهرِ من آرزو داشت
که رویم را ببیند شوم نگذاشت
من از زنهایِ طهرانی نباشم
از آنهایی که میدانی نباشم
برو این دام بر مرغِ دگر نه
نصیحت را به مادر خواهرت ده
چو عَنقا را بلندست آشیانه
قناعت کن به تخمِ مرغِ خانه
کُنی گر قطعه قطعه بندم از بند
نیفتد روی من بیرون ز روبند
چرا یک ذرّه در چشمت حیا نیست
به سختی مثل رویت سنگِ پا نیست
چه میگویی مگر دیوانه هستی
گمان دارم عرق خوردی و مستی
عجب گیرِ خری افتادم امروز
به چنگِ اَلپَری افتادم امروز
عجب برگشته اوضاعِ زمانه
نمانده از مسلمانی نشانه
نمیدانی نظر بازی گناهست
ز ما تا قبر چهار انگشت راه است
تو میگویی قیامت هم شلوغست؟
تمامِ حرف مُلّاها دروغ است؟
تمامِ مجتهدها حرفِ مُفتند؟
همه بیغیرت و گردن کُلُفتند؟
برو یک روز بنشین پایِ مِنبَر
مسائل بشنو از مُلّای مِنبَر
شبِ اوّل که ماتحتت درآید
به بالینت نکیر و منکر آید
چنان کوبد به مغزت تویِ مَرقَد
که میرینی به سنگِ رویِ مرقد!
غرض آنقدر گفت از دین و ایمان
که از گُه خوردنم گشتم پشیمان
چو این دیدم لب از گفتار بستم
نشاندم باز و پهلویش نشستم
گشودم لب به عرضِ بیگناهی
نمودم از خطاها عذر خواهی
مکّرر گفتمش با مدّ و تشدید
که گُه خودم، غلط کردم، ببخشید!
دو ظرف آجیل آوردم ز تالار
خوراندم یک دو بادامش به اصرار
دوباره آهنش را نرم کردم
سرش را رفته رفته گرم کردم
دگر اسمِ حجاب اصلا نبردم
ولی آهسته بازویش فشردم
یقینم بود کز رفتارِ این بار
بِغُرَّد همچو شیرِ ماده در غار
جَهَد بر روی و منکوبم نماید
به زیرِ خویش کس کوبم نماید
بگیرد سخت و پیچید خایهام را
لبِ بام آورد همسایهام را
سر و کارم دگر با لنگه کفشست
تنم از لنگه کفش اینک بنفشست
ولی دیدم به عکس آن ماه رخسار
تحاشی میکند، امّا نه بسیار
تغیّر میکند، امّا به گرمی
تشدّد میکند، لیکِن به نرمی
از آن جوش و تغیُّرها که دیدم
به «عاقل باش» و «آدم شو» رسیدم
شد آن دشنامهایِ سختِ سنگین
مبدَّل بر جوان آرام بنشین!
چو دیدم خیر بند لیفه سُستَست
به دل گفتم که کار ما دُرُستَست
گشادم دست بر آن یارِ زیبا
چو مُلّا بر پلو مؤمن به حلوا
چو گُل افکندمش بر رویِ قالی
دویدم زی اَسافِل از اَعالی
چنان از هول گشتم دستپاچه
که دستم رفت از پاچین به پاچه
از او جفتک زدن از من تپیدن
از او پُر گفتن از من کم شنیدن
دو دستِ او همه بر پیچهاش بود
دو دستِ بنده در ماهیچهاش بود
بدو گفتم تو صورت را نکو گیر
که من صورت دهم کارِ خود از زیر
به زحمت جوفِ لنگش جا نمودم
درِ رحمت به رویِ خود گشودم
کُسی چون غنچه دیدم نو شکفته
گلی چون نرگس اما نیم خفته
برونش لیمویِ خوش بویِ شیراز
دَرون خرمایِ شهدآلودِ اهواز
کُسی بَشّاش تر از روی مؤمن
منزَّه تر ز خُلق و خویِ مؤمن
کُسی هرگز ندیده رویِ نوره
دهن پر آب کُن مانندِ غوره
کُسی بر عکسِ کُسهای دگر تنگ
که با کیرم ز تنگی میکند جنگ
به ضرب و زور بر وی بند کردم
جِماعی چون نبات و قند کردم
سرش چون رفت خانم نیز وا داد
تمامش را چو دل در سینه جا داد
بلی کیرست و چیز خوش خوراکست
زعشقِ اوست کاین کُس سینه چاکست
ولی چون عصمت در چهرهاش بود
از اوّل تا به آخِر چهره نگشود
دو دستی پیچه بر رخ داشت محکم
که چیزی ناید از مستوریش کَم
چو خوردم سیر از آن شیرین کُلُوچه
حرامت باد گفت و زد به کوچه
*****
*****
حجابِ زن که نادان شد چنینست
زنِ مستورۀ محجوبه اینست
به کُس دادن همانا وقع نگذاشت
که با روگیری اُلفت بیشتر داشت
بلی شرم و حیا در چَشم باشد
چو بستی چَشم باقی پَشم باشد
اگر زن را بیاموزند ناموس
زند بیپرده بر بامِ فلک کوس
به مستوری اگر پی بُرده باشد
همانا بهتر که خود بیپَرده باشد
برون آیند و با مردان بجوشند
به تهذیبِ خصالِ خود بکوشند
چو زن تعلیم دید و دانش آموخت
رواقِ جان به نورِ بینش افروخت
به هیچ افسون ز عصمت بر نگردد
به دریا گر بیفتد تر نگردد
چو خود بر عالمی پرتو فشانَد
ولی خود از تعرّض دور مانَد
زن رفته کُلِز دیده فا کُولتِه
اگر آید به پیشِ تو دِکُولتِه
چو در وی عفّت و آزرم بینی
تو هم در وی به چَشم شرم بینی
تمنّایِ غلط از وی مُحال است
خیالِ بد در او کردن خیال است
برو ای مرد فکرِ زندگی کن
نیی خر، ترکِ این خر بندگی کن
برون کن از سرِ نحست خُرافات
بجنب از جا که فِی التاخیرِ آفات
گرفتم من که این دنیا بهشتست
بهشتی حور در لفّافه زشتست
اگر زن نیست، عشق اندر میان نیست
جهان بی عشق اگر باشد جهان نیست
به قربانت مگر سیری؟ پیازی؟
که تو بُقچه و چادر نمازی؟
تو مرآتِ جمالِ ذوالجلالی
چرا مانندِ شلغم در جَوالی
سر و ته بسته چون در کوچه آیی
تو خانم جان نه، بادمجانِ مایی
بدان خوبی در این چادر کریهی
به هر چیزی بجز انسان شبیهی
کجا فرمود پیغمبر به قرآن
که باید زن شود غولِ بیابان
کدام است آن حدیث و آن خبر کو
که باید زن کند خود را چو لولو
تو باید زینت از مردان بپوشی
نه بر مردان کنی زینت فروشی
چنین کز پای تا سر در حریری
زنی آتش به جان، آتش نگیری!
به پا پوتین و در سر چادرِ فاق
نمایی طاقتِ بیطاقتان طاق
بیندازی گُل و گُلزار بیرون
ز کیف و دستکش دلها کنی خون
شود محشر که خانم رو گرفته
تعالی الله از آن رو کو گرفته!
پیمبر آنچه فرمودست آن کُن
به زینت فاش و نه صورت نهان کن
حجابِ دست و صورت خود یقینست
که ضدِّ نصِّ قرآنِ مبینست
به عصمت نیست مربوط این طریقه
چه ربطی گوز دارد با شقیقه؟
مگر در دهات و بینِ ایلات
همه رو باز باشند آن جمیلات
چرا بی عصمتی در کارشان نیست؟
رواجِ عشوه در بازارشان نیست؟
زنان در شهرها چادر نشینند
ولی چادر نشینان غیرِ اینند
در اقطارِ دگر زن یار مردست
در این محنت سراسر بارِ مردست
به هر جا زن بُوَد هم پیشه با مرد
در این جا مرد باید جان کَنَد فرد
تو ای با مشک و گل همسنگ و همرنگ
نمیگردد در این چادر دلت تنگ؟
نه آخِر غنچه در سیرِ تکامُل
شود از پرده بیرون تا شود گُل
تو هم دستی بزن این پرده بردار
کمالِ خود به عالم کن نمودار
تو هم این پرده از رُخ دور میکُن
در و دیوار را پر نور میکُن
فدای آن سر و آن سینۀ باز
که هم عصمت در او جمعست هم ناز
*****
*****
خدا یا تا به ک ی ساکت نش ینم
من ا ینها جمله از چشم تو بینم
همه ذرّاتِ عالم منترِ تست
تمامِ حُقّهها زیرِ سرِ تست
چرا پا توی کفش ما میگذاری؟
چرا دست از سرِ ما بر نداری؟
به دستِ تست وُسع و تنگ دستی
تو عزّت بخشی و ذلّت فرستی
تو این آخوند و ملّا آفریدی
تو تویِ چُرتِ ما مردم دویدی
خداوندا مگر بیکار بودی
که خلقِ مار در بُستان نمودی؟
چرا هر جا که دابی زشت د یدی
برای ما مسلمانان گُزیدی
میان مسیو و آقا چه فرقست
که او در ساحل ا ین در دِجله غرقست
به شرعِ احمدی پیرا یه بس نیست؟
زمانِ رفتنِ این خار و خس نیست؟
بیا از گردنِ ما زنگ واکن
ز زیرِ بارِ خر مُلّا رها کن
*****
*****
خدایا کی شود این خلق خسته
از این عقد و نکاحِ چشم بسته
بُوَد نزد خرد اَحلی و اَحسَن
زِنا کردن از این سان زن گرفتن
بگیری زن ندیده رویِ او را
بری نا آزموده خویِ او را
چو عصمت باشد از دیدار مانع
دگر بسته به اقبال است و طالع
به حرفِ عمّه و تعریفِ خاله
کنی یک عمر گوزِ خود نواله
بدان صورت که با تعریفِ بقّال
خریداری کنی خربوزۀ کال
و یا در خانه آری هندوانه
ندانسته که شیرین است یا نه
شب اندازی به تار یکی یکی تیر
دو روزِ دیگر از عمرت شوی سیر
سپس جویید کامِ خود ز هر کوی
تو از یک سوی و خانم از دگر سوی
نخواهی جَست چون آهو از این بند
که مغزِ خر خوراکت بوده یک چند
برو گر میشود خود را کن اَخته
که تا تُخمت نماند لایِ تخته
در ایران تا بُوَد مُلّا و مُفتی
به روزِ بدتر از این هم بیفتی
فقط یک وقت یک آزاده بینی
یکی چون آیتالله زاده بینی
دگر باره مهار از دست در رفت
مرا دیگِ سخن جوشید و سر رفت
سخن از عارف و اطوارِ او بود
شکایت در سرِ رفتارِ او بود
که چون چشمش فتد بر کونِ کم پشم
بپوشد از تمام دوستان چَشم
اگر روزی ببینم رویِ ماهش
دو دستی میزنم تویِ کلاهش
شنیدم تا شدی عارف کلاهی
گرفته حُسنت از مه تا به ماهی
ز سر تا مولوی را بر گرفتی
بساطِ خوشگلی از سر گرفتی
به هر جا میرو ی خلقند حیران
که این عارف بود یا ماهِ تابان
زن و مرد از برایت غش نمایند
برایت نعل در آتش نمایند
چو میشد با کلاهی ماه گردی
چرا این کار را زوتر نکردی؟
گرت یک نکته گویم دوستانه
به خرجت میرود آن نکته یا نه
من و تو گَر به سر مشعل فروزیم
به آن جفتِ سبیلت هر دو گوزیم
تو دیگر بعد از این آدم نگردی
ز آرایش فزون و کم نگردی
نخواهی شد پس از چل سال زیبا
تو خواهی مولوی بر سر بنه یا
نیفزاید کُلَه بر مَردیَت هیچ
تغیُّر هم مکُن بر مولوی پیچ
بیا عارف بگو چون است حالت
چه بود از مشهدی گشتن خیالت
ترا بر این سفر کی کرد تشویق
تو و مشهد، تو و این حسن توفیق؟
تو و محرم شدن در خرگهِ انس؟
تو و محرم شدن در کعبۀ قدس؟
تو و این آستانِ آسمان جاه؟
مگر شیطان به جنّت میبرد راه؟
مرنج از من که امشب مست بودم
به مستی با تو گستاخی نمودم
من امشب ای برادر مستِ مستم
چه باید کرد؟ مخلص مِی پرستم
ز فرطِ مستی از دستم فُتد کِلک
چَکد مَی گر بیَفشارَم به هم پِلک
کنارِ سفره از مستی چنانم
که دستم گُم کند راهِ دهانم
گهی بر در خورم گاهی به دیوار
به هم پیچید دو پایم لام الف وار
چو آن نو کوزههایِ آب دیده
عرق اندر مَساماتَم دویده
گَرَم در تن نبودی جامۀ کِش
شدی غرقِ عَرق بالین و بالش
اگر کبریت خواهم بر فروزم
همی ترسم که چون الکل بسوزم
چو هم کاه از من و هم کاه دانم
دلیلِ این همه خوردن ندانم
حواسم همچنان بر باده صَرفَست
که گویی قاضیم وین مالِ وَقفَست
من ایرج نیستم دیگر، شرابم
مرا جامد مپندارید آبم
الا ای عارفِ نیکو شمایل
که باشد دل به دیدارِ تو مایل
چو از دیدارِ رویت دور ماندم
ترا بی مایه و بی نور خواندم
ولی در بهترین جا خانه داری
که صاحب خانهای جانانه داری
گُوارا باد مهمانی به جانت
که باشد بهتر از جان میزبانت
رشیدُ القَد صحیحُ الفِعلِ و العَقول
فُتاده آن طرف حتّی ز لاَحول
مودَّب، با حیا، عاقل، فروتن
مُهَذَّب، پاکدل، پاکیزه دیدن
خلیق و مهربان و راست گفتار
توانا با توانایی کم آزار
ندارد با جوانی هیچ شهوت
به خُلوت پاک دامن تر ز جَلوت
چو دیده مرکزیها را همه دزد
خیانت کرده و برداشته مزد
ز مرکز رشتۀ طاعت گسسته
کمر شخصاً به اصلاحات بسته
یکی ژاندارمری بر پا نموده
که دنیا را پر از غوغا نموده
به هر جا یک جوانی با صلاحست
در این ژاندارمری تحت السِّلاحست
همه با قوّت و با استقامت
صحیح البُنیه و خوب و سلامت
چو یک گویند و پا کوبند بر خاک
بیفتد لرزه بر اندامِ افلاک
در آن ژاندارمری کردست تأسیس
منظّم مکتبی از بهرِ تدریس
گروهی بچّه ژاندارمند در وی
که الّلهُمَّ اَحفِظهُم مِنَ الُغَی
همه شِکّر دهن شیرین شمایل
همانطوری که میخواهد تو را دل
به رزمِ دشمنِ دولت چو شیرند
به خونِ عاشقان خوردن دِلیرند
عبوسانند اندر خانۀ زین
عروسانند گاهِ عزّ و تمکین
همه بر هر فنونِ حرب حایز
همه گوینده هَل مِن مُبارِز
همه دانایِ فن، دارایِ علمند
تو گویی از قشونِ ویلهلمند
به گاه جست و خیز و ژیمناستیک
تو گویی هست اعضاشان ز لاستیک
کشند ار صف ز طهران تا به تجریش
نبینیشان به صف یک مو پس و پیش
چنان با نظم و با ترتیبِ عالی
که اندر ریسمان، عِقدِ لآلی
همانا عارف این اطفال دیدست
که در ژاندارمری منزل گُزیدست
بیا عارف که ساقَت سم در آرد
میانِ لُنبَرَینَت دُم در آرد
شنیدم سوء خُلقت دبّه کرده
همان یک ذرّه را یک حَبّه کرده
ترقی کردهٔی در بد ادایی
شدستی پاک مالیخولیایی
ز منزل در نیایی همچو جوکی
کُنی با مهربانان بد سلوکی
ز گُل نازکتَرَت گویند و رَنجی
مَجُنب از جایِ خود عارف که گَنجی
یکی گوید که این عارف خیالیست
یکی گوید که مغزش پاک خالیست
یکی بی قید و حالت شناسد
یکی وردار و ورمالَت شناسد
یکی گوید که آبِ زیرِ کاهست
یکی گوید که خیر این اشتباهست
یکی اصلاً ترا دیوانه گوید
یکی هم مثل من دیوانه جوید!
سرِ راهِ حکیمی فحل و دانا
شنیدم داشت یک دیوانه ماوا
بد آن دیوانه را با عاقلان جنگ
سر و کارش همیشه بود با سنگ
ولی چشمش که بر دانا فتادی
بر او از مهر لبخندی گشادی
از این رفتارِ او دانا برآشفت
در این اندیشه شد و با خویشتن گفت
یقیناً از جنون در من نشانست
که این د یوانه با من مهربانست
همانا بایدم کردن مداوا
که تا زایل شود جنسیّت از ما
یقیناً بنده هم گمراه گشتم
که عارف جوی و عارف خواه گشتم
بود ناچار میل جنس بر جنس
مُولیتر میل میورزد به هِنسِنس
مگو عارف پرستیدن چه شیوست
که در جنگل سبیکه جز میوهست
*****
*****
بیا عارف که دنیا حرف مُفتست
گهی نازک گهی پَخ گه کُلفت است
جهان چون خویِ تو نقشِ بر آبست
زمانی خوش اُغُر گه بد لعابست
گهی ساید سرِ انسان به مِرّیخ
گهی در مقعدِ انسان کند میخ
«گهی عزت دهد گه خوار دارد
از این بازیچه ها بسیار دارد»
یکی را افکند امروز در بند
کند روزِ دگر او را خداوند
اگر کارش وِفاقی یا نِفاقیست
تمامِ کارِ عالم اتفاقیست
نه مِهر هیچکس در سینه دارد
نه با کس کینۀ دیرینه دارد
نه مِهرش را نه کینش را قرارست
نه آنش را نه اینش را مَدارَست
به دنیا نیست چیزی شرطِ چیزی
ز من بشنو اگر اهلِ تمیزی
به یونان این مَثَل مشهور باشد
که رَبُّ النوعِ روزی کور باشد
دهد بر دهخدا نعمت همان جور
که صد چندان دهد بر قاسمِ کور
به نادان آن چنان روزی رسانَد
که صد دانا در آن حیران بمانَد
در این دنیا به از آن جا نیایی
که باشد یک کتاب و یک کتابی
کتاب ار هست کمتر خور غمِ دوست
که از هر دوستی غمخوارتر اوست
نه غمّازی نه نمّامی شناسد
نه کس از او نه او از کس هراسد
چو یاران دیر جوش و زود رو نیست
رفیقِ پول و در بند پلو نیست
نشیند با تو تا هر وقت خواهی
ندارد از تو خواهشهایِ واهی
بگوید از برایت داستانها
حکایتها کند از باستانها
نه از خویِ بدش دلگیر گردی
نه چون عارف از وی سیر گردی
*****
*****
تو عارف واقعا گوساله بودی
که از من این سفر دوری نمودی
مگر کون قحط بود اینجا قلندر
که ترسیدی کنم کون ترا تر
گرفتی گوشه ژاندارمری را
به موسی برگزیدی سامری را
بیا امروز قدر هم بدانیم
که جاویدان در این عالم نمانیم
بیا تا زنده ام خود را مکن لوس
که فردا می خوری بهر من افسوس
پس از مرگم سرشک غم بباری
به قبرم لاله و سنبل بکاری
*****
*****
بگو عارف به من ز احبابِ طهران
که می بینم همه شب خوابِ طهران
بگو آن کاظمِ بد آشتیانی
اواخر با تو الفت دا شت یا نی
کما السلطنه حالش چطور است
دخو با اعتصام اندر چه شور است
به عالم خوش دل از این چار یارم
فدای خاک پای هر چهارم
ادیب السلطنه بعد از مرارات
موفق شد به جبران خسارات
چه میفرمود آقای کمالی
دمکرات، انقلابی، اعتدالی
برد جَوفِ دکان پیشی، پسی را؟
به چنگ آرد تقی خانی کسی را
سرش مویی در آوردست یا نه
بود یا نه در آن تنگ آشیانه؟
سرش بی مو و لیکن د ل پذیر است
خدا مرگم دهد این وصف کیر است
بدیدم اصفهانی زیر و هم روی
ندیدم اصفهانی من بدین خوی
اگر یک همچو او در اصفهان بود
یقینا اصفهان نصف جهان بود
کمالی نیک خوی و مهربانست
کمالی در تنِ احباب جانست
کمالی صاحبِ فضل و کمالست
کمالی مقتدایِ اهلِ حالست
کمالی صاحبِ اخلاق باشد
کمالی در فُتُوَّت طاق باشد
کمال را صفاتِ اولیاییست
کمالی در کمالِ بی ریاییست
کمالی در سخن سنجی وحیدست
ولو خود دستجردی هم ندیدست
کمالی در فنِ حکمت سرایی
بود همچون مُلِک در بی وفایی
کمالی را کمالات است بی حدّ
نداند لیک چایِ خوب از بد
تمیزِ چایِ خوب و بد ندارد
و الّا هیچ نقصی خود ندارد
اگر رفتی تو پیش از من به طهران
ز قولِ من سلامش کن فراوان
بگو محروم ماندم از جَنابَت
نخواهم دید دیگر جز به خوابت
من و رفتن از اینجا باز تا ری
میسّر کی شود هَیهات و هی هی
گر از سرچشمه تا سر تخت باشد
سفر با ضعفِ پیری سخت باشد
چو دورست از من آثارِ سلامت
فُتَد دیدار لا شک بر قیامت
ندانم در کجا این قصه دیدم
و یا از قصه پردازی شنیدم
که دو روبه یکی ماده یکی نر
به هم بودند عمری یار و هم سر
ملک با خیلُ تازان شد به نخجیر
کشیدند آن دو روبَه را به زنجیر
چو پیدا گشت آغازِ جدایی
عیان شد روزِ ختمِ آشنایی
یکی مویه کنان با جفتِ خود گفت
که دیگر در کجا خواهیم شد جفت
جوابش داد آن یک از سرِ سوز
همانا در دکانِ پوستین دوز
ز من عرضِ ارادت کن مَلِک را
به هر سلکِ شریفی منسلِک را
مَلِک آن طعنه بر مهر و وفا زن
به آیینِ مَحَبَّت پشتِ پا زن
مَلِک دارایِ آن مغزِ سیاسی
که می خندد به قانونِ اساسی
ملک دارایِ آن حدِّ فضایل
که تعدادش به من هم گشته مشکل
بگو شهزاده هاشم میرزا را
نمیپرسی چرا احوال ما را
وکالت گر دهد تغییرِ حالت
عجب چیز بدی باشد وکالت
چو بینی اقتدا ر الملک ما را
بزن یک بوسه بر رویش خدا را
الهی زنده باد آن مرد خیر
همایون پیر ما آقای نیِّر
بود شهزادۀ مرآت سلطان
مصفا از کدورتهای دوران
امیدم آن که چون در بعض اوقات
کند با نصرت الدوله ملاقات
رساند بر وی از من بندگیها
کند اظهار بس شرمندگیها
در ایران گر یک شهزاده باشد
همین شهزادۀ آزاده باشد
جوانی، کام رانی، نیک نامی
خدا دادش تمامی با تمامی
جز او ایران به کس نازش ندارد
جز این یک تیر در ترکش ندارد
پدر گر جزء آباء لئام است
پسر سرخیل ابناء کرام است
شود فیروز کار ملک آن روز
که باشد رشته اش در دست فیروز
نکرده هیچ یک دم خدمت او
تنعم می کنم از نعمت او
مرا او بر خراسان کرد مامور
از او من شاکرم تا نفخه صور
مرا باید که دارم نعمتش پاس
پیمبر گفت من لم یشکر الناس
به گیتی بیش مانی بیش بینی
زمانی نوش و گاهی نیش بینی
بمان و ببین جمادی و رجب را
که بینی العجب ثم العجب را
در این گیتی عجب دیدن عجب نیست
عجب بین جمادی و رجب نیست
از این مرد و زن شمس و قمر نام
نزاید جز عجب هر صبح و هر شام
من از عارف در این ایام آخر
بدیدم آنچه نتوان کرد باور
بیا عارف که روی کار برگشت
ورا با تو روابط تیره تر گشت
شنیدم در تیاتر باغ ملی
برون اند اختی حمق جبلی
نمود اندر تماشاخانه عام
ز اندامت خریت عرض اندام
به جای بد کشانیدی سخن را
بسی بی ربط خواندی آن دهن را
نمی گویم چه گفتی شرمم آید
ز بیآزرمیت آزرمم آید
چنین گفتند کز آن چیز عادی
همی خوردی ولی قدری زیادی
الهی می زد آواز ترا سن
که دیگر کس نمیدیدت سر سن
ترا گفتند تا تصنیف سازی
نه از شیشه اماله قیف سازی
کنی با شعر بد عرض کیاست
غزل سازی و آن هم در سیاست
تو آهویی مکن جانا گرازی
تو شاعر نیستی تصنیف سازی
عجب اشعار زشتی ساز کردی
عجب مشت خودت را باز کردی
برادر جان خراسانست اینجا
سخن گفتن نه آسان است اینجا
خراسان مردم باهوش دارد
خراسانی دو لب ده گوش دارد
همه طلاب او دارای طبعند
نه تنها پی رو قُراء سَبعند
نشسته جنب هر جمعی ادیبی
ز انواع فضایل با نصیبی
خراسان جا چو نیشابور دارد
که صد پیشی به پیشاوور دارد
نمایند اهل معنی ریشخندت
چو میخوانند اشعارِ چرتت
کسانی میزنند از بهر تو دست
که مثل تو نادانند یا مست
شود شعر تو خوش با زورِ تحریر
چو با زورِ بزک روی زن پیر
به داد تو رسیده ای دل ای دل
وگرنه کار شعرت بود مشکل
برو عارف که مهر از تو بریدم
به ریش هر چه قزوینی است ریدم
چو عارف نامه آمد تا بدن حد
یکی از دوستان از در درآمد
بگفتا گرچه عارف بدزبان است
ولیکن بر شماها میهمان است
به مهمان شفقت و اِنعام باید
ولو عارف بود ، اکرام باید
نباید بیش از این خون در دلش کرد
گهی خوردست می باید ولش کرد
بیا عارف دوباره دوست گردیم
دو مغز اندر دل یک پوست گردیم
ترا من جان عارف دوست دارم
ز مهرست این که گَه پشتت بخارم
ترا من جان عارف بنده باشم
دعا گوی تو ام تا زنده باشم
بیا تا گویمت رندانه پندی
که تا لذت بری از عمر چندی
تو این کِرم سیاست چیست داری
چرا پا بر دم افعی گذاری
برو چندی در کون را بکن چِفت
میفکن بر سر بی زخم خود زِفت
مکن اصلا سخن از نظم و یا سا
ز شر معدلت خواهی بیاسا
سیاست پیشه مردم، حیله سازند
نه مانند من و تو پاک بازند
تمامًا حقه باز و شارلاتانند
به هر جا هر چه پاش افتاد آنند
به هر تغییرِ شکلی مستعدند
گهی مشروطه گاهی مستبدند
تو هم قزوینیِ مُلّایِ رومی
به هر صورت در آ مانندِ مومی
تو هم کمتر نیی از آن رُنُودا
کَهَر کمتر نباشد ا ز کبودا
همانا گرگ بالان دیده باشی
تو خیلی پاردُم ساییده باشی
ولیکن باز گاهی چرخِ بی پیر
دهد اشخاصِ زیرک را دمِ گیر
فراوان مرغِ زیرک دیده ایّام
که افتادند بهر دانه در دام
سیاست پیشگان در هر لباسند
به خوبی همدگر را میشناسند
همه دانند زین فن سودشان چیست
به باطن مقصد و مقصودشان چیست
از این رو یکدگر را پاس دارند
یکیشان گر به چاه افتد در آرند
من و تو زود در شرش بمانیم
که هم بی دست و هم بی دوستانیم
چو ما از جنس این مردم سواییم
نشانِ کین و آماج بلاییم
نمی دانی که ایران است اینجا
حراج عقل و ایمان است اینجا
نمی دانی که ایرانی چه چیزست
نمی دانی چقدر این جنس حیزست
بزرگان وطن را از حماقه
نباشد بر وطن یک جو علاقه
یکی از انگلستان پند گیرد
یکی با رو سها پیوند گیرد
به مغزِ جمله این فکرِ خسیس است
که ایران مال روس و انگلیس است
بزرگان در میان ما چنیند
از آنها کمتران کمتر از اینند
بزرگانند دزد اختیاری
ولی این دسته دزد اضطراری
به غیر از نوکری راهی ندارند
والا در بساط آهی ندارند
تهی دستان گرفتار معاشند
برای شام شب اندر تلاشند
از آن گویند گاهی لفظ قانون
که حرف آخر قانون بود نون
اگر داخل شوند اندر سیاست
برای شغل و کار است و ریاست
تجارت نیست، صنعت نیست، ره نیست
امید جز به سردار سپه نیست
رعایا جملگی بیچارگانند
که از فقر و فنا آوارگانند
ز ظلم مالک بی دین هلاکند
به زیر پای صاحب ملک خاکند
تمام از جنس گاو و گوسفندند
نه آزادی نه قانون می پسندند
چه دانن این گروه ابله دون
که حُریت چه باشد، چیست قانون
چو ملت این سه باشند ای نکومرد
چرا باید بکو بی آهن سرد؟
به این وصف از چنین ملت چه جویی؟
به این یک مشت پرعلت چه گویی؟
برای همچو ملت همچو مردم
نباید کرد عقل خویش را گم
نباید برد اسم از رسم و آیین
به گوش خر نباید خواند یاسین
تو خود گفتی که هر کس بود بیدار
در ایران میرود آخر سر دار
چرا پس میخری بر خود خطر را
گذاری زیر پای خویش سر را
کنی با خود اعالی را اعادی
نبینی در جهان جز نامرادی
بیا عارف بکن کاری که گویم
تو با من دوستی، خیر تو جویم
اگر خواهی که کارت کار باشد
همیشه دیگ بختت بار باشد
دو ذرعی مولوی را گنده تر کن
خودت را روضه خوانی معتبر کن
چو ذوقت خوب و آوازت ستودست
سوادت هم اگر کم بود، بودست
عموم روضه خوان ها بیسوادند
ترا این موهبت تنها ندادند
مسائل کن بر از زادالمعادا
فراهم کن برای خویش زادا
بدان از بر بحار و جوهری را
نژاد جن و فامیل پری را
احادیث مزخرف جعل می کن
خران گریه خر را نعل میکن
بزن بالای منبر زیر آواز
بیفکن شور در مجلس ز شهناز
چو اشعار نکو بسیار دانی
بگیرد مجلست هر جا که خوانی
سر منبر وزیران را دعا کن
به صدق ار نیست ممکن، با ریا کن
بگو از همت این هیأت ماست
که در این فصل پیدا می شود ماست
ز سعی و فکر آن دانا و زیرست
که سالم تر غذا نان و پنیرست
از آن با کّله در کار اداره
فرنگی ها نمایند استعاره
زبس داناست آن یک در وزارت
برند اسم شریفش با طهارت
فلان یک دیپلم اصلاح دارد
ز سر تا پای او اصلاح بارد
در این فن اولین شخص جهانست
نه آرشاک آنچنان نه خاصه خانست
ز اصلاحش چه هی خواهی از این بیش
که نبود در وزارتخانه یک ریش
به جای پیرهای مهمل زار
جوانان مجرب را دهد کار
به تخمش گر همه پیران بمیرند
اگر مُردند هم مُردند، پیرند
ز استحکام سُم وز سختی پوز
کند صد عضو را ناقص به یک روز
شب و روز آن یکی قانون نویسد
ببیند هر چه گه کاری بلیسد
کثافت کاری پیشینیان را
نگویم تا نیالایم دهان را
از آن روزی که این عالی مقامست
تمام آن کثافت ها تمامست
وکیلان را بگو روح الامینند
ز عرش افتاده پابند زمینند
مقدس زاده اند از مادر خویش
گناهست از کنی مرغانشان کیش
یقینًا گر ز بی چیزی بمیرند
به رشوت از کسی چیزی نگیرند
به جز شهریه مقصودی ندارند
به هیچ اسم دگر سودی ندارند
فقط از بهر ما هی چند غاز است
که این بیچاره ها را چشم باز است
غم ملت ز بس خوردند مُردند
ورم کردند از بس غصه خوردند
ز مشروطیت و قانون مزن دم
مکن هرگز ز وضع مملکت ذم
بزرگان چون بینند این عجب را
که عارف بسته از تعییب لب را
کنند آجیل و ماجیل تو را کوک
نه مستأسل شوی دیگر نه مفلوک
نه دیگر حبس میبینی نه تبعید
نه دیگر بایدت هر سو فرارید
بخور با بچه خوشگلها عرق را
بشوی از حرف بی معنی ورق را
اگر داری بتی شیرین و شنگول
که وافورت دهد با دست مقبول
بکش تریاک و بر زلفش بده دود
تماشا کن به صنع حی مَودود
بزن با دوستان در بوستان سور
ببر سور از نکورویان پاسور
به عشق خَد خوب و قد موزون
بخوان گاهی نوا، گاهی همایون
چو تصنیفت بلند آوازه گردد
روان اهل معنی تازه گردد
خدا روزی کند عیشی چنین را
عموم مؤمنات و مؤمنین را
جلایرنامۀ قائم مقامست
که سرمشق من اندر این کلامست
اگر قائم مقام این نامه دیدی
جلایرنامۀ خود را دریدی
جلایر را جلایر بنده کردم
جلایرنامه را من زن ده کردم
به شوخی گفت هام گر یاوه یی چند
مبادا دوستان از من برنجند
بیارم از عرب بیتی دو مشهور
که اهل دانشم دارند معذور
اذا شاهَدت فی نظمی فتورًا
و وهنًا فی بیانی لِلمعانی
فلا تنسب لِنقصی اِن رقصی
علی تنشیطِ ابناءِ الزَّمان
ایرج میرزا : مثنوی ها
زهره و منوچهر
صبح نتابیده هنوز آفتاب
وانشده دیدۀ نرگس ز خواب
تازه گُلِ آتَشیِ مُشک بوی
شُسته ز شبنم به چمن دست و روی
منتظرِ حولۀ بادِ سَحَر
تا که کند خشک بدان رویِ تر
ماه رُخی چشم و چراغ سپاه
نایب اوّل به وِجاهت چو ماه
صاحبِ شمشیر و نشان در جمال
بندۀ مِهمیزِ ظریفش هِلال
نجم فلک عاشق سردوشیاش
زهره طلبکارِ همآغوشیاش
نَیِّر و رَخَشان چو شَبه چَکمهاش
خفته یکی شیر به هر تُکمهاش
دوخته بر دورِ کلاهش لبه
وان لبه بر شکلِ مَهِ یک شبه
بافته بر گردنِ جانها کمند
نامِ کمندش شده واکسیل بند
کرده منوچهر پدر نامِ او
تازهتر از شاخِ گل اندامِ او
چشم بمالید و برآمد ز خواب
با رخِ تابندهتر از آفتاب
روز چو روزِ خوشِ آدینه بود
در گروِ خدمتِ عادی نبود
خواست به میلِ دل و وفقِ مرام
روزِ خوشِ خویش رسانَد به شام
چون ز هوسهایِ فزون از شمار
هیچنبودش هوسی جز شکار
اسب طلب کرد و تفنگ و فشنگ
تاخت به صحرا پیِ نخجیر و رنگ
رفت کند هرچه مَرال است و میش
برخیِ بازویِ توانایِ خویش
از طَرَفی نیز در آن صبحگاه
زُهره مِهین دخترِ خالویِ ماه
آلهۀ عشق و خداوندِ ناز
آدمیان را به مَحَبّت گداز
پیشۀ وی عاشقی آموختن
خرمنِ اَبناء بشر سوختن
خسته و عاجز شده در کارِ خود
واله و آشفته جو افکارِ خود
خواست که برخستگی آرد شکست
یک دو سه ساعت کشد از کار دست
سیرِ گلُ و گردشِ باغی کند
تازه ز گلُ گَشت دِماغی کند
کند ز بر کِسوَتِ افلاکیان
کرد به سر مِقنَعه خاکیان
خویشتن آراست به شکلِ بشر
سویِ زمین کرد ز کیهان گذر
آمد از آرامگهِ خود فرود
رفت بدان سو که منوچهر بود
زیرِ درختی به لبِ چشمه سار
چشمِ وی افتاد به چشمِ سوار
تیرِ نظر گشت در او کارگر
کارگرست آری تیرِ نظر
لرزه بیفتاد در اعصابِ او
رنگ پرید از رخِ شادابِ او
گشت به یک دل نه به صد دل اسیر
در خمِ فتراکِ جوانِ دِلیر
رفت که یک باره دهد دل به باد
بادِ اُلوهّیتِ خویش اوفتاد
گفت به خود خلقتِ عشق از منست
این چه ضعیفّی و زبون گشتن است
من که یکی عُنصُرِ اَفلاکیَم
از چه زبونِ پسری خاکیم
آلهۀ عشق منم در جَهان
از چه به من چیره شود این جوان
من اگر آشفته و شدا شوم
پیشِ خدایان همه رسوا شوم
عشق که از پنجۀ من زاده است
وز شکنِ زلفِ من افتاده است
با من اگر دعویِ کَشتی کند
با دگران پس چه دُرُشتی کند؟
خوابگهِ عشق بود مشت من
زادۀ من چون گَزَد انگشتِ من؟
تاری از آن دام که دایم تنم
در رهِ این تازه جوان افکنم
عشق نهم در وی و زارش کنم
طُرفه غزالی است شکارش کنم
دست کشم بر کَل و بر گوشِ او
تا بپرد از سرِ او هوشِ او
جنبشِ یک گوشۀ ابرویِ من
میکَشَدَش سایه صفت سویِ من
من که بشر را به هم انداختم
عاشق و دلدادۀ هم ساختم
خوب توانم که کنم کارِ خویش
سازمش از عشق گرفتارِ خویش
گرچه نظامی است غلامش کنم
منصرِف از شغلِ نظامش کنم
این همه را گفت و قوی کرد دل
داد به خود جرأت و شد مستقلّ
کرد نهان عَجز و عیان نازِ خویش
هیمنه پی داد به آوازِ خویش
گفت سلام ای پسرِ ماه و هور
چشمِ بد از رویِ نکویِ تو دور
ای ز بشر بهتر و بگزیده تر
بلکه ز من نیز پسندیده تر
ای که پس از خَلقِ تو خَلاّقِ تو
همچو خلایق شده مُشتاقِ تو
ای تو بهین میوۀ باغِ بِهی
غنچۀ سرخِ چمنِ فَرّهی
چینِ سرِ زلفِ عروسِ حیات
خالِ دلارایِ رخِ کاینات
در چمنِ حسن گل و فاخته
سرخ و سفیدی به رُخَت تاخته
بسکه تو خِلقت شدهٔی شوخ و شنگ
گشته به خلقت کُنِ تو عرصه تنگ
کز پسِ تو باز چه رنگ آوَرَد
حسنِ جهان را به چه قالب بَرَد
بی تو جهان هیچ صفایی نداشت
باغی اُمید آب و هوایی نداشت
قصدِ کجا داری و نامِ تو چیست
در دلِ این کوه مرامِ تو چیست
کاش فرود آیی از آن تیز کام
کز لبِ این چشمه ستانیم کام
در سرِ این سبزه من و تو به هم
خوش به هم آییم در این صبحدم
مُغتَنم است این چمنِ دلفریب
این شهِ من پای در آر از رکیب
شاخِ گلی پا به سرِ سبزه نه
شاخِ گل اندر وسطِ سبزه به
بند کن آن رشه به قربوسِ زین
جفت بزن از سرِ زین بر زمین
خواهی اگر پنجه به هم افکنیم
ور دو کفِ دست رکابی کنم
تا تو نهی بر کفِ من پای خود
گرم کنی در دل من جایِ خود
یا که بنه پا به سرِ دوشِ من
سر بخور از دوش در آغوشِ من
نرم و سبک روح بیا در بَرَم
تات چو سبزه به زمین گسترم
بوسۀ شیرین دهمت بی شمار
قصۀ شیرین کنمت صد هزار
کوه و بیابان پیِ آهو مَبُر
غصۀ هم چشمیِ آهو مخور
گرم بُوَد روز دلِ کوهسار
آهُوَکا دست بدار از شکار
حیف بُوَد کز اثر آفتاب
کاهَد از آن رویِ چو گُل آب و تاب
یا ز دمِ بادِ جنایت شِعار
بر سرِ زلفت بنشیند غبار
خواهی اگر با دلِ خود شور کن
هرچه دلت گفت همانطور کن
این همه بشنید منوچهر از او
هیچ نیامد به دلش مِهر از او
روحِ جوان همچو دلش ساده بود
منصرِف از میلِ بت و باده بود
گرچه به قد اندکی افزون نمود
سالِ وی از شانزده افزون نبود
کشمکشِ عشق ندیده هنوز
لَذَّت مستی نچشیده هنوز
با همۀ نوش لبی ای عجب
کز میِ نوشش نرسیده به لب
بود در او روحِ سپاهیگری
مانعِ دل باختن و دلبری
لاجَرَم از حُجب جوابی نداد
یافت خِطابی و خِطابی نداد
گویی چسبیده ز شَهد زیاد
لب به لبِ آن پسرِ حور زاد
زُهره دگر باره سخن ساز کرد
زمزمۀ دلبری آغاز کرد
کای پسرِ خوب تعلّل مکن
در عملِ خیر تأمّل مکن
مهر مرا ای به تو از من دُرود
بینی و از اسب نیایی فرود؟!
صبح به این خُرَّمی و این چمن
با چمن آرا صنمی همچو من
حیف نباشد که گِرانی کنی
صابِری و سخت کَمانی کنی
لب مَفِشار اینهمه بر یکدگر
رنگِ طبیعی کند از وی فرار
یا برسد سرخیِ او را شکست
یا کندش سرختر از آنچه هست
آنکه ترا این دهنِ تنگ داد
وان لبِ جان پرورِ گلرنگ داد
داد که تا بوسه فَشانی همی
گه بدهی گه بِسِتانی همی
گاه به ده ثانیه بی بیش و کم
گیری سی بوسه زمن پشتِ هم
گاه یکی بوسه ببخشی ز خویش
مدّتش از مدّت سی بوسه بیش
بوسۀ اوّل ز لب آید به در
بوسۀ ثانی کشد از ناف سر
حال ببین میلِ کدامین تراست
هر دو هم ارمیل تو باشد رواست
باز چو این گفت و جوابی ندید
زورِ خدایی به تن اندر دمید
دست زد و بندِ رکابش گرفت
ریشۀ جان و رگِ خوابش گرفت
خواه نخواه از سرِ زینش کشید
در بغلِ خود به زمینش کشید
هر دو کشیده سرِ سبزه دراز
هر دو زده تکیه بر آرنجِ ناز
قد متوازی و مُحاذی دو خَد
گویی کاندازه بگیرند قد
عارضِ هر دو شده گلگون و گَرم
این یکی از شهوت و آن یک ز شرم
عشق به آزرم مقابل شده
بر دو طرف مسأله مشکل شده
زهرۀ طناز به انواعِ ناز
کرد بر او دستِ تمتّع دراز
تُکمه به زیر گلویش هرچه بود
با سرِ انگشتِ عَطوفت گشود
یافت چو با بی کُلَهی خوشترش
کج شد و برداشت کلاه از سرش
دست به دو قسمتِ فرقش کشید
برقی از آن فرق به قلبش رسید
موی که نرم افتد و تیمار گرم
برق جهد آخر از آن موی نرم
از کفِ آن دست که با مهر زد
برقِ لطیفی به منوچهر زد
رفت که بوسد ز رخِ فرّخش
رنگِ منوچهر پرید از رُخَش
خورد تکان جملۀ اعضایِ او
از نُکِ سر تا به نُکِ پای او
دید کز آن بوسه فنا میشود
بوالهوس و سر بهوا میشود
دید که آن بوسه تمامش کند
منصرِف از شغلِ نظامش کند
بر تنِ او چِندِشی آمد پدید
پسر عَرَقی گرم به چانش دوید
بُرد کمی صورتِ خود را عقب
طرفی دلی داشته یا للعجب!
زُهره از این واقعه بی تاب شد
بوسه میان دو لبش آب شد
هر رُطَبی را که نچینی به وقت
آب شود بعد به شاخِ درخت
گفت ز من رخ ز چه بر تافتی؟
بلکه ز من خوب تری یافتی
دل به هوایِ دگری داشتی؟
یا لبِ من بی نمک انگاشتی
بر رُخَم ار آخته بودی تو تیغ
به که ز من بوسه نمایی دِریغ
جز تو کس از بوسۀ من سر نخورد
هیچکس این طور به من بر نخورد
از چه کنی اَخم مگر من بَدَم
بلکه ملولی که چرا آمدم؟
من که به این خوبی و رعناییم
دختَرَکی عشقی و شیداییم
گیرِ تو افتادهام ای تازه کار
بهتر از این گیر نیاید شکار
خوب ببین بد به سراپام هست؟
یک سرِ مو عیب در اعضام هست؟
هیچ خدا نقص به من داده است؟
هیچ کسی مثل من افتاده است؟
این سر و سیمایِ فرح زایِ من
این فرح افزا سر و سیمایِ من
این لب و این گونه و این بینیم
بینیِ همچون قلمِ چینیم
این سر و این سینه و این ساقِ من
این کفِ نرم این کفلِ چاقِ من
این کَل و این گردن و این نافِ من
این شکمِ بی شکنِ صافِ من
این سر و این شانه و این سینهام
سینۀ صافی تر از آیینهام
باز مرا هست دو چیزِ دگر
کِت ندهم هیچ از آنها خبر
زازِ درونِ دلِ با چین مپرس
از صفتِ ناف به پایین مپرس
هست در این پرده بس آوازهها
نغمۀ دیگر زند این سازها
چون بنهم پای طرب بر بِساط
از در و دیوار ببارد نَشاط
بر سرِ این سبزه برقسم چنان
کز اثرِ پام نماند نشان
زیرِ پیِ من نشود سبزه لِه
نرمترم من به تن از کُرکِ بِه
چون ز طرب به سرِ گُل پا نهم
در سبکی تالیِ پروانه ام
گر بِجَهَم از سرِ این گُل بر آن
هیچ به گُلها نرسانم زیان
رقصِ من اندر سرِ گُلهایِ باغ
رقصِ شعاع است به رویِ چراغ
بسکه بود نَیِّر و رَخشان تَنَم
نور دهد از پسِ پیراهنم
زانچه ترا خوب بُوَد در نظر
بوسۀ من باشد از آن خوبتر
هرچه ز جنس عسل و شِکّر است
بوسۀ من از همه شیرین تر است
تا دو سه بوسه نسِتانی همی
لَذَّتِ این کار ندانی همی
تو بستان بوسهٔی از من فَرِه
بد شد اگر، باز سرِ چاش نِه!
ناز مکن! من ز تو خوشگلترم
من ز تو در حسن و وجاهت سَرَم
نی غلط افتاد تو خوشگلتری
در همه چیز از همه عالم سری
اخم مکن! گوش به عرضم بده
مَفت نخواهم ز تو، قرضم بده!
نیست در این گفتۀ من سوسهٔی
گر تو بمن قرض دهی بوسهٔی
بوسۀ دیگر سر آن مینهم
لحظۀ دیگر، به تو پس میدهم
من نه ترا بیهده وِل میکنم
گر ندهی بوسه دُوئِل میکنم!
گر ندهی بوسه عذابت کنم
از عَطَشِ عشق کبابت کنم
نی غلطی رفت، ببخشا به من
دور شد از حَدِّ نِزاکت سخن
بر تو اگر گفتۀ من جور کرد
من چه کنم عشقِ تو این طور کرد
من که نگفتم تو بده بوسه مفت
طاق بده بوسه و برگیر جفت
از چه کنی سد درِ داد و ستد؟
فایده در داد و ستد میرسد!
قرض بده منفعتش را بگیر
زود هم این قرض گزارم نه دیر
از لب من بوسه مکرّر بگیر
چون که به آخِر رسد از سر بگیر
از سرِ من تا به قدم یک سره
هست چراگاهِ تو آهو بره
از تو بود درّه و ماهورِ آن
چشمۀ نزدیک و تلِ دور آن
هر طرفش را که بخواهی بچر
هر گُلِ خوبی که بیابی بخور
عیشِ ترا مانع و مخظور نیست
تَمر بود یانِع و ناطور نیست
ور تو ندانی چه کنی، یادگیر!
یاد از این زُهره استاد گیر
خیز تو صیّاد شو و من شکار
من بدوم سر به پیِ من گذار
من نه شکارم که ز تو رم کنم
زحمت پایِ تو فراهم کنم
تیر بینداز که من از هوا
گیرم و در سینه کنم جابجا
من ز پِی تیرِ تو هر سوم دَوَم
تیرِ تو هر سو رود آن سو رَوَم!
چشم من هم نِه که نبینی مرا
من ز تو پنهام شوم این گوشهها
گر تو مرا آیی و پیدا کنی
میدهمت هر چه تمناّ کنی
ریگ بیاور که زنی طاق و جفت
با گروِ بوسه، نه یا حرف مفت
جِر بزنی یا نزنی پَردهٔی
خوب رخی، هرچه کنی کردهٔی!
گاه یکی نیز از آن ریگها
بین دو انگشت بنه در خِفا
بی خبر از من بپران سوی من
نرم بزن بر هدفِ روفِ من
کج شو وزین جویِ روان پشتِ هم
آب بپاش از سرِ من تا قدم
مشت خود از چشمه پر از آب کن
سر به پیِ من نه و پرتاب کن
غصّه مخور گر تنِ من خیس شد
رختِ اتو کردۀ من کیس شد
آب بپاش از سرِ من تا به پا
هست در این کار بسی نکتهها
نازک و تنگ است مرا پیرهن
تر که شود نیک بچسبد به تن
پست و بلندی همه پیدا شود
آنچه نهفته است هویدا شود
کشف بسی سرِّ نهانت کند
رازِ بسِ پرده عیانت کند
گاه بکش دست بر ابرویِ من
گاه به هم زن سرِ گیسویِ من
گاه بیا پیش که بوسی مرا
رخ چو برم پیش تو وا پس گرا
گر گذر از بوسه کند مطلبت
میزنم انگشتِ ادب بر لبت
گر ببری دست به پایینِ من
ترکه خوری از کفِ سیمینِ من
ناف به پایین نبری دست را
نشکنی از بیخِرَدی بست را
گر بِبری دست تَخَطّی به بست
ترکه گُل میزنمت پشتِ دست
گاه بیا روی و زمانی به زیر
گاه بده کولی و کولی بگیر
گه به لبِ کوه برآریم های
تا به دل کوه بپیچد صَدای
سبزه نگر تازه به بار آمده
صافی و پیوسته و روغن زده
سُرسُرۀ فصلِ بهاران بُوَد
وز پی سُر خوردنِ یاران بُوَد
همچو دو پروانۀ خوش بال و پر
داده عِنان بر کفِ بادِ سحر
دست به هم داده بر آن سُر خوریم
گاه به هم گاه ز هم بگذریم
بلکه ز اجرامِ زمین رد شویم
هر دو یکی روحِ مجرَّد شویم
سیر نماییم در آفاقِ نور
از نظرِ مردمِ خاکی به دور
باش تو چون گربه و من موشِ تو
موشِ گرفتار در آغوشِ تو
گربه صفت وَرجِه و گازَم بگیر
وِل ده و پَرتَم کن و بازم بگیر
طفل شو و خُسب به دامانِ من
شیر بنوش از سرِ پستانِ من
از سرِ زلفم طلبِ مُشک کن
با نَفَسِ من عَرَقت خُشک کن
ورجِه و شادی کن و بشکن بزن
گُل بِکن از شاخه و بر من بزن
دست بکش بر شکمِ صافِ من
بوسه بزن بر دهنِ نافِ من
ماچ کن از سینۀ سیمینِ من
گاز بگیر از لبِ شیرینِ من
همچو کَلم بو کن و چون مُل بنوش
بفکن و لُختم کُن و بازم بپوش
غنچه صفت خنده کن و باز شو
عشوه شو و غمزه شو و ناز شو
قِلقِلَکَم میده و نِشکان بگیر
من چه بگویم چه بکن، جان بگیر!
گفت و دگر باره طلب کرد بوس
باز شد آن چهرۀ خندان عَبوس
از غضب افکنده بر ابرو گِرِه
از پیِ پیکار کمان کرده زه
خواست چو با زُهره کند گفتگو
رویِ هم افتاد دو مژگانِ او
خفتنِ مژگانش نه از ناز بور
بلکه در آن خفتگی یک راز بود
امر طبیعی است که در بینِ راه
چون برسد مرد لبِ پرتگاه
خواهد از این سو چو به آن سو جهد
چشمِ خود از واهمه بر جم نِهَد
تازه جوان عاقبت اندیش بود
با خبر از عاقبتِ خویش بود
دید رسیدست لبِ پرتگاه
واهمه از چشم ببست از نگاه
آه چه خو خلبِ مَهیبی است عشق!
مهلکۀ پر ز نهیبی است عشق
کیست که با عشق بچوشد همی
وز دو جهان دیده نپوشد همی
باری از آن بوسه جوانِ دِلیر
واهمه بگرفت و سرافکند زیر
گفت که ای نسخه بَدَل از پَری
جلدِ سوم از قمر و مشتَری
عطفِ بیان از گل و سرو و سَمَن
جملۀ تأکید ز باغ و چمن
دانست از جنس بشر برتری
لیک ندانم بشری یا پری؟
عشوه از این بیش به کارم مکن
صرف مساعی به شکارم مکن
بر لبم آنقدر تِلَنگُر مزن
جاش بماند به لبم، پُر مزن
شوخ مشو، شَعبَده بازی مکن
پیش میا دست درازی مکن
دست مزن تا نشود زینهار
عارضِ من لاله صفت داغدار
گر اثری مانَد از انگشتِ تو
باز شود مشتِ من و مشتِ تو
عذر چه آرد به کسان رویِ من
یک منم و چشمِ همه سویِ من
ظهر که در خانه نهم پای خود
بگذرم از موقفِ لالای خود
آن که قدش چِفته چو شمشیر شد
تا قدِ من راست تر از تیر شد
بیند اگر در رخِ من لکّه پی
بی شک از آن لکّه خورد یکّهٔی
تا دلِ شب غُرغُر و غوغا کند
مُغتَنَمَم سازد و رُسوا کند
خلق چه دانند که این داغ چیست
بر رخ من داغِ تو یا داغِ کیست
کیست که این ظلم به من کرده است
مرد بَرَد تهمت و زن کرده است
شهد لبِ من نَمَکیده است کس
در قُرُقِ من نَچَریده است کس
هیچ خیالی نزده راهِ من
بَدرَقه کس نشده آهِ من
زاغچه کس ننشستم به بام
باد به گوشم نرسانده پیام
سیر ندیده نظری در رُخَم
شاد نگشته دلی از پاسُخَم
هیچ پریشان نشده خواب من
ابر ندیده شبِ مهتابِ من
آینۀ من نپذیرفته رنگ
پایِ نَباتم نرسیده به سنگ
خوردهام از خوب رُخان مشتها
سوزنِ نِشکان ز سر انگشتها
خوب رُخان خوش روشان خیل خیلی
سویِ من آیند همه همچو سیل
عصر گذر کن طَرَفِ لاله زار
سرو قدان بین همه لاله عِذار
هر زن و مردی که به من بنگرد
یک قدم از پهلوی من نگذرد
عشوه کنان بگذرد از سویِ من
تا زند آرنج به بازویِ من
گرچه جوانم من و صاحب جَمال
مهر بتان را نکنم احتمال
زن نکند در دل جنگی مقام
عشقِ زنان است به جنگی حرام
عاشقی و مردِ سپاهی کجا
دادنِ دل دست مناهی کجا؟
جایگهِ من شده قلبِ سپاه
قلبِ زنان را نکنم جایگاه
مردمِ بی اسلحه چون گوسفند
در قُرُقِ غیرتِ ما میچَرَند
گرگ شناسیم و شبانیم ما
حافظِ ناموسِ کسانیم ما
تا که بر این گلّه بزرگی کنیم
نیست سَزاوار که گُرگی کنیم
خون که چَکَد بهرِ وطن رویِ خاک
حیف بُوَد گر نبُوَد خونِ پاک
قلبِ سپاه است چو مأوایِ من
قلبِ فلان زن نشود جایِ من
مکرِ زنان مراندهام اندر رُمان
عشقِ زنان دیدهام از این و آن
دیده و دانسته نیفتم به چاه
کج نکنم پای خود از شاهراه
شاه پرستی است همه دینِ من
حُبِّ وطن پیشه و آیینِ من
بیند اگر حضرتِ اشرف مرا
آید و بیرون کند از صف مرا
گر شنود شاه غضب میکند
بی ادبان را شه ادب میکند
هر چه میانِ من و تو بگذرد
باد برِ شاه خبر میبرد
باد بر شاه بَرَد از هوا
کوه بگوید به زبانِ صَدا
بر سرِ ما فکری اگر ره کند
خلقتِ آن فکر، خودِ شه کند
فُرمِ نظام است چو در بر مرا
صحبتِ زن نیست مُیَسَّر مرا
بعد که آیم به لباسِ سِویل
از تو فحاشی نکنم بی دلیل
ناز خیاموز تو سرباز را
بهرِ خود اندوخته کن ناز را
خیز و برو دست بدار از سرم
نیز مَبَر دست به پایین ترم!
زُهره که در موقعِ گفتارِ او
بود فنا در لبِ گلنارِ او،
مانده در او خیره چو صورتگری
در قلمِ صورتِ بُهت آوری
یا چو کسی هیچ ندیده نَذَرو
دیده نَذَروی به سرِ شاخِ سرو
دید چو انکارِ منوچهر را
کرد فزون در طلبش مهر را
پنجۀ عشقست و قوی پنجهٔی است
کیست کز این پنجه در اشکنجه نیست
منع بُتان عشق فزون تر کند
در دلِ خون شده خون تر کند
هر چه به آن دیر بود دست رس
بیش بُوَد طالبِ آن را هوس
هرچه که تحصیلِ وی آسان بُوَد
قدر کم و قیمتش ارزان بُوَد
لعل همان سنگ بُوَد لیک سرخ
هست با سنگ چو او نیک سرخ
لعل ز معدن چو کم آید به دَر
لاجَرم از سنگ گران سنگتر
گر رادیوم نیز فراوان بُدی
قیمتِ آن اجرتِ تحصیلِ اوست
الغرض آن انجمن آرایِ عشق
مانعیِ مستغرِق دریایِ عشق
آتشِ مِهرِ ابد اندوخته
در شررِ آتشِ خود سوخته
گرچه از او آیتِ حِرمان شنید
بیش شدش محرص و فزون شد اُمید
گفت جوان هر چه بُوَد ساده تر
هست به دل باختن آماده تر
مرغِ رمیده نشود زود رام
دام ندیده است که افتد به دام
جَست ز جا با قدِ چون سلسله
طعنه و تشویق و عِتاب و گِلِه
گفت چه ترسوست، جوان را ببین!
صاحبِ شمشیر و نشان را ببین!
آن که ز یک زن بود اندر گریز
در صف مردان چه کند جَست و خیز
مردِ سپاهی و به این کم دلی!
بچّه به این جاهلی و کاهلی!
بسکه ستم بر دلِ عاشق کند
عاشقِ بیچاره دلش دق کند
گرچه به خوبّی رُخَت وَرد نیست
بینِ جوانان چو تو خونمرد نیست
مرد رشید اینهمه وَسواس چیست
مردِ رشیدی، ز کست پاس چیست
پلک چرا رویِ هم انداختی
روز به خود بهرِ چه شب ساختی؟
جز من و تو هیچ کس اینجا که نیست
پاسِ که داری و هراست ز چیست؟
سبزه تو ترسی که گُواهی دهد
نامه به ارکانِ سپاهی دهد
سبزه که جاسوس نباشد به باغ
دادنِ راپورت نداند کلاغ
قلعه بگی نیست که جَلبَت کند
حاکم شرعی نه که حُدَّت زند
نیست در اینجا ماژُری، محبَسی
منصبِ تو از تو نگیرد کسی
بیهُده از شاه مترسان مرا
جانِ من آن قدر مرنجان مرا
در تو نیابد غضبِ شاه راه
هیچ مَتَرس از غضبِ پادشاه
عشق فکن در سرِ مردم منم
عشقِ ترا در سرِ شاه افکنم
چون گلِ رخسارِ تو وا میشود
شاه هم از زُهره رضا میشود
این همه محبوب شدن بیخود است
حُجب ز اندازه فزون تر بد است
مرد که در کار نباشد جَسور
دور بُود از همه لذات، دور!
هر که نهند پایِ جَلادت به پیش
عاقبت از پیش بَرَد کار خویش
آن که بود شرم و حیا رهبرش
خلق رُبایند کلاه از سرش
هر که کند پیشۀ خود را ادب
در همه کار از همه مانَد عقب
کام طلب، نام طلب میشود
شاخِ گُلِ خشک، خَطَب میشود
زندگیِ ساده در این روزگار
ساده مشو، هیچ نیاید به کار!
گر تو هم این قدر شوی گول و خام
هیچ ترقّی نکنی در نظام
آتَشِ سرخی تو، خُمُودت چرا
آبِ روانی تو، جُمُودت چرا
تازه جوانی تو، جوانیت کو؟
عید بُوَد، خانه تکانیت کو؟
لعلِ ترا هیچ به از خنده نیست
اخم به رخسارِ تو زیبنده نیست
گر نه پیِ عشق و هوا دادهاند
این همه حسن از چه ترا دادهاند؟
کان ز پیِ بذلِ زر آمد پدید
شاخه برای ثمر آمد پدید
نور فشانی است غرض از چراغ
بهر تفرّج بُود آیینِ باغ
دُرِّ ثمین از پیِ تزیین بُوَد
دخترِ بکر از پیِ کابین بود
غنچه که در طرف چمن وا شود
می نتوان گفت که رسوا شود
مه که ز نورش همه را قسمتست
می نتوان گفت که بی عصمتست
حسنِ تو بر حدِّ نصاب آمده
بیشتر از حدّ و حساب و آمده
حیف نباشد تو بدین خَطّ و خال
بر نخوری، بر ندهی از جمال
عشق که نَبوَد به تو، تنها گلی
عشق که شد، هم گل و هم بلبلی
زندگیِ عشق عجب زندگیست
زنده که عاشق نبُوَد زنده نیست
حسنِ بِلا عشق ندارد صفا
لازم و ملزومِ همند این دو تا
قدرِ جوانی که ندانی بدان
چند صباحی که جوانی بدان
بعد که ریشِ تو رسد تا کمر
با تو کسی عشق نورزد دگر
عشق به هر دل که کند انتخاب
همچو رود نرم که دردیده خواب
عشق بدین مرتبه سهلُالقبول
بر تو گِران آمده ای بوالفضول
گر تو نداری صفتِ دلبری
مرد نیی صفحهٔی از مرمِری
پردۀ نقّاشیِ الوانیا
ساخته از زر بُتِ بی جانیا
از تو همان چشم شود بهره ور
عضوِ دگر بهره نبیند دگر
عکسِ تو در چَشمِ من افتاده است
مستیِ چشم من از آن باده است
این که تو گفتی که ز مِهری بَری
فارغی از رسم و ره دلبری
آن لبِ لعلِ تو هم اندر نهفت
وصفِ ترا با من این گونه گفت
گفت و نگفته است یقیناً دروغ
تازه رسیدی تو به حدِّ بلوغ
شاخ تو پیوند نخورده هنوز
طوطیِ تو قند نخورده هنوز
جمع نگشتست هنوز از عِفاف
دامنِ پیراهنِ تو رویِ ناف
وصلِ تو بر شیفتگان نوبر است
نوبر هر میوه گرامیتر است
من هم از آن سویِ تو بشتافتم
کاشهبِ تو تازه نفس یافتم
از تو توان لذّتی بسیار بُرد
با تو توان تخته زد و باده خورد
با تو توان خوب هم آغوش شد
خوب در آغوشِ تو بیهوش شد
میگذرد وقت، غنیمت شمار!
بر خور از این سفرۀ بی انتظار!
چون سخنِ زُهره به این جا رسید
کارِ منوچهر به سختی کشید
دید به گِل رفته فرو پای او
شورشی افتاده بر اعضای او
دل به برش زیر و زبر می شود
عضو دِگر طَورِ دگر میشود!
گویی جامی در کشیده است می
نشوه شده داخلِ شریانِ وی
یا مگر از رخنۀ پیراهنش
مورچِگان یافته ره بر تنش
رفت از این غُصّه فرو در خیال
کاین چه خیالست و چه تغییرِ حال
از چه دلش در تپش افتاده است
حوصله در کشمکش افتاده است
گرسنه بودش دل و سیرش نگاه
ظاهرِ او معنی خواه و نخواه
شرم بر او راهِ نَفس میگرفت
رنگ به رخ داده و پس می گرفت
رنگ پریده اگر اندر هوا
قابلِ حسّ بودی و نشو و نما
زان همه الوان که از آن رخ پرید
قوسِ قُزَح میشدی آن جا پدید
خواست نیفتاده به دامِ بلا
خیزد و زان ورطه زند ور حلا
گفت دِریغا که نکرده شکار
هیچ نیفتاده تفنگم به کار
گور و گوزنی نزده بر زمین
کبک نیاویخته بر قاچِ زین
سایه برفت و بپرید آفتاب
شد سرِ ما گرم چو این جویِ آب
سوخت ز خورشید رخِ روشنم
غرقِ عرق شد ز حرارت تنم
خانگبانم نگرانِ منند
چشم به ره منتظرانِ منند
صحبتِ عشق و هوس امروز بس
منتظران را به لب آمد نفس
جمعۀ دیگر لبِ این سنگِ جو
باد میانِ من و تو رانندهوو
زهره چو بشنید نوایِ فِراق
طاقتش از غصّه و غم گشت طاق
دید که مرغِ دل آسیمه سر
در قفسِ سینه زند بال و پر
خواهد از آن تنگ مکان برجهد
بال زنان سر به بیابان نهد
رویِ هم افکند دو کف از اسف
باز سویِ سینۀ خود برد کف
داد بر آرامگهِ دل فشار
تا نکند مرغِ دل از وی فرار
اشک به دورِ مژهاش حلقه بست
ژاله به پیراهنِ نرگس نشست
گفت که آه ای پسرِ سنگ دل
از ز دلِ سنگِ تو خارا خَجِل
مادری تو گر چو تو مَنّاعه بود
هیچ نبودی تو کنون در وجود
ای عجبا آن که ز زن آفرید
چون ز زن این گونه تواند برید!
حیف بُوَد از گهرِ پاکِ تو
این همه خودخواهی و امساکِ تو
این چه دلست ای پسرِ بی نظیر
سخت تر از سنگ و سیه تر زفیر
تا به کی آرم به تو عجز و نیاز
وای که یک بوسه و این قدر ناز!؟
این همه هم جور و ستم میشود
از تو ز یک بوسه چه کم میشود
گرچه مرا بی تو روا کام نیست
بی تو مرا لحظهٔی آرام نیست
گر تو مَحَبَّت گُنَه انگاشتی
این همه حسن از چه نگه داشتی
کاش شود با تو دو روزی ندیم
نایبِ هم قدِّ تو عبدالرّحیم
یک دو شبی باش به پهلویِ او
تا که کند در تو اثر خویِ او
تا تو بیاموزی از آن خوش خِصال
طرزِ نظر بازی و غنج و دلال
بین که خداوند چه خوبش نمود
پادشهِ مُلکِ قلوبش نمود
مکتبِ عشق است سپرده به او
اوست که از جمله بُتان برده گو
آنچه ندانی تو ازو یاد گیر
مشقِ نکو کاری از اُستاد گیر
خوب ببین خوب رُخان چون کنند
صیدِ خَواطِر به چه افسون کنند
اهلِ نظر جمله دعایش کنند
شیفتگان جان به فدایش کنند
خلق بسوزند به راهش سپند
تا نرسد خویِ خوشش را گزند
وه چه بسا سیم رخ و سیم ساق
بهرِ وی از شوی گرفته طلاق
این همه از عشق فحاشی مکن
سفسطه و عذرتراشی مکن
جمعه و تعطیل، شتابت ز چیست
با همه تعجیل اَیابَت ز چیست؟
رنج چو عادت شود آسودگیست
قید بیآلایشی آلودگیست
گر تو نخواهی که دمد آفتاب
باز کن آن لعلِ لب و گو متاب
گر به رُخَت مهر رساند زیان
دامنِ پاچین کنمت سایبان
جا دهمت همچو روان در تنم
گیرمت اندر دلِ پیراهنم
در شکنِ زلف نهانت کنم
مخفی و محفوظ چو جانت کنم
دسته یی از طرّۀ خود بر چِنَم
بادزنی سازم و بادت زنم
اشک بیارم به رخت آن قَدَر
تا نکند در تو حرارت اثر
سازمت از چشمۀ چَشمِ زُلال
چالۀ لب چاهِ زنخ مال مال
آن دو کبوتر که به شاخ اندرند
حاملِ تختِ منِ نام آورند
چون سفر و سیر کنم در هوا
تختِ مرا حمل دهند آن دو تا
پر شوم از خاک به سویِ سپهر
تندتر از تابشِ اَنوارِ مهر
گویمشان آمده پر وا کنند
بر سرِ تو سایه مُهیّا کنند
این که گَه از شاه بترسانیَم
گه زَنِ مردم به غلط خوانیَم
هیچ ندانی تو که من کیستم
آمده این جا ز پیِ چیستم
من که تو بینی به تو دل باختم
رویِ ترا قبلۀ خود ساختم
حجله نشینِ فلکِ سوّمم
عاشق و معشوق کُنِ مردمم
شور به ذرّاتِ جهان میدهم
حسن به این، عشق به آن میدهم
چشم به هر کس که بدوزم همی
خرمنِ هستیش بسوزم همی
عشقِ یکی بیش و یکی کم کنم
بیش و کمِ آن دو مُنَظَّم کنم
هرکه ببینم به جنون میرود
دارد از اندازه برون میرود
عشق عنان جانبِ خون می کشد
کارِ مَحَبَّت به جُنون میکشد
مختصری رحم به حالش کنم
راه نمایی به وِصالش کنم
چاشنی خوانِ طبیعت منم
زین سبب از بین خدایان زنم
گرچه همه عشق بود دینِ من
باد بر او لعنت و نفرینِ من
داد به من چون غم و زحمت زیاد
قسمت او جز غم و زحمت مباد!
تا بُوَد، افسرده و ناکام باد!
عشق خوش آغاز و بد انجام باد!
یا ز خوشی میرد و یا از ملال
هیچ مبیناد رُخِ اعتدال
باد چو اطفال همیشه عَجول
بی سببی خوش دل و بی خود ملول
خانه خدایی کند آن را به روز
خادمِ مستی به لقب خانه سوز
پهن کند بسترِ خوابش به شام
خادمه بی بوالهوس آشفته نام
باد گرفتار به لا و نِعَم
خوف و رَجا چیره بر او دمبدم
صبر و شکیبایی از و دور باد
با گله و دَغدَغه محشور باد
آن که خداوند خدایان بُوَد
خالقِ ما و همه کیهان بُوَد
عشق چو در قالبِ من آفرید
قالبِ من قالبِ زن آفرید
گر تو شوی با منِ جاوید مَع
زندۀ جاوید شوی بِالتَّبع
نیست فنا چون به من اندر ز مَن
زندۀ جاوید شوی همچو من
من نه ز جنسِ بشرم نه پَری
دارم از این هر دو گهر برتری
رَبَّهِ نَوعَم به زبانِ عرب
داور حسنم به لِسانِ ادب
اوّلِ اسمِ تو چو باشد مَنُو
هست مرا خواندنِ مینو نِکو
مینویِ عشقم من و عشقم فن است
وان همه شیدایی و شور از من است
گر نَبُدی مرتعِ من در فلک
سفرۀ هستی نشدی با نمک
سر به سرِ عشق نهادن خطاست
آلهه عشق بسی ناقُلاست
حکم به درویش و به سلطان کند
هرچه کند با همه یک سان کند
گر تو نخندی به رُخم این سفر
بر لبِ خود خنده نبینی دگر
گر چه تو در حسن امیرِ منی
عاقبهالامر اسیرِ منی
آلهۀ عشق بسی زیرک است
پیرِ خرد در برِ او کودک است
حسن شما آدمیان کم بقاست
عشق بود باقی و باقی فناست
جملۀ عُشّاق مطیعِ من اند
مظهرِ افکارِ بدیعِ من اند
هرچه لطیف است در این روزگار
وانچه بود زینت و نقش و نگار
آنچه بُوَد عشرتِ رویِ زَمی
وانچه از او کیف کند آدمی
شعرِ خوش و صوتِ خوش و رویِ خوش
سازِ خوش و نازِ خوش و بویِ خوش
فکرِ بدیعِ همه دانشوران
نغمۀ جان پرورِ رامش گران
جمله برون آید از این کارگاه
کز اثرِ سعیِ من افتد به راه
جمله ز آثارِ شریفِ من اند
یکسره مصنوعِ ظریفِ مناند
بذرِ مَحَبَّت را من داشتم
کامده و رویِ زمین کاشتم
روی زمین است چو کانوایِ من
طرح کنم بر رخش انواعِ فن
رویِ زمین هرچه مرا بند ماند
شاعر و نقّاش و نویسندهاند
گه رافائل گه میکِلانژ آورم
گاه هُومر گه هِرُودت پرورم
گاه کمالُ المُلک آرم پدید
رویِ صنایع کنم از وی سفید
گاه قلم در کفِ دشتیِ دِهَم
بر قلمش رویِ بهشتی دِهَم
گاه به خیلِ شعرا لج کنم
خلقتِ فرزانۀ ایرَج کنم
تار دهم در کفِ درویش خان
تا بدهد بر بدنِ مُرده جان
گاه زنی همچو قمر پروَرَم
در دهنش تَنگِ شکر پرورم
من کُلُنِل را کُلُنِل کرده ام
پنجۀ وی رهزنِ دل کرده ام
نام مجازیش عَلیِّ نَقی است
نامِ حقیقیش ابُوالموسِقی است
دقّتِ کامل شده در سازِ او
بی خبرم لیک ز آوازِ او
پیشِ خود آموخته آواز را
لیک من آموختمش ساز را
من شده ام ماشطۀ خَطّ و خال
تا تو شدی همچو بَدیعُ الجمال
من به رُخَت بردم از آغاز دست
تا شدم امروز به تو پای بست
من چو به حُسنِ تو نبردم حَسَد
نَوبرِ حسنِ تو به من می رسد
من چو ترا خوب بیاراستم
از پی حَظِّ دلِ خود خواستم
من گُلِ روی تو نمودم پدید
خارِ تو بر پایِ خودِ من خلید
آن که خداوند بُوَد بر سپاه
بر فلکِ پنجمش آرامگاه
نامش مرّیخ خداوندِ عزم
کارش پروردنِ مردانِ رزم
معبد او ساخته از سنگ وروست
تربیتِ مردِ سلحشور از اوست
بینِ خدایان به همه غالب است
طاعت او بر همه کس واجب است
با همه ارباب در ا نداخته
نزدِ من اما سپر انداخته
خیمۀ جنگش شده بالینِ من
معرکهاش سینۀ سیمینِ من
مِغفَرِ او جامِ شرابِ من است
نیزۀ او سیخِ کبابِ من است
بر همه دعویّ خدایی کند
وز لبِ من بوسه گدایی کند
مایلِ بی عاری و مستی شده
شخصِ بدان هَیمَنه دستی شده
بر لبِ او خنده نمیدید کس
مشغله اش خوردنِ خون بود و بس
عاقبت الامر ادب کردمش
معتدل و صلح طلب کردمش
صد من از او سیم و زر اندوختم
تاش کمی عاشقی آموختم
حال غرور و ستمش کم شده
مختصری مَردِ کِه آدم شده
طبلِ بزرگش که اگر دم زدی
صلحِ دُوَل را همه بر هم زدی
گوشهٔی افتاده و وارو شده
میزِ غذا خوردنِ یارو شده
خواهم اگر بیش لَوَندی کنم
مفتضحش چون بُزِ قندی کنم
مسخرۀ عالم بالا شود
حاج زکی خانِ خداها شود!
بود به بند تو خداوند عشق
خواست نَبُرَّد گلویت بندِ عشق
باش که حالا به تو حالی کنم
دِقِّ دل خود به تو خالی کنم
ثانیه یی چند بر او چشم بست
برقی از این چشم به آن چشم جَست
یکدوسه نوبت به رُخَش دست بر
گرچه نزد بر رُخِ او دستبرد
کند بِنایِ دلِ او را ز بُن
کرد به وی عشق خوداَنژِکسیُون
باز جوان عذر تراشی گرفت
راهِ تبّریّ و فحاشی گرفت
گفت که ای دخترکِ با جمال
تعبیه در نُطقِ تو سِحرِ حلال
با چه زبان از تو تقاضا کنم
شرِّ ترا از سرِ خود وا کنم
گر به یکی بوسه تمام است کار
این لبِ من آن لبِ تو هان بیار!
گر بکَشَد مِهرِ تو دست از سرم
من سرِ تسلیم به پیش آورم
گر شوی از من به یکی بوسه سیر
خیز، علی الله، بیا و بگیر
عقل چو از عشق شنید این سخن
گفت که: یا جای تو یا جای من!
عقل و محَبَّت بِهَم آویختند
خون ز سر و صورتِ هم ریختند
چون که کمی خون ز سر عقل ریخت
جَست وز میدان مَحَبّت گُریخت
گفت برو آن تو آن یارِ تو
آن به کف یارِ تو افسارِ تو
رو که خدا بر تو مددکار باد
حافظت از این زنِ بدکارباد
زُهره پی بوسه چو رُخصَت گرفت
بوسۀ خود از سر فرصت گرفت
همچو جوانی که شبان گاه مست
کوزۀ آبِ خنک آرد به دست
جَست و گرفت از عقب او را به بر
کرد دو پا حلقه بر او چون کمر
داد سرش را به دل سینه جا
به به از آن متّکی و متّکا
دست به زیر زنخش جای داد
دستِ دگر بر سرِ دُوشَش نهاد
تارِ دو گیسوش کشیدن گرفت
لب به لبش هِشت و مَکیدن گرفت
زُهره یکی بوسه ز لعلش رُبود
بوسه مگو آتشِ سوزنده بود
بوسه یی از ناف در آمد برون
رفت دگر باره به ناف اندرون
هوش ز هم برده و مدهوشِ هم
هر دو فُتادند در آغوش هم
کوه صَدا داد از آن بانگِ بوس
نوبتیِ عشق فرو کوفت کوس
داد یکی زان دو کبوتر صغیر
آه که شد کودکِ ما بوسه گیر!
آن دگری گفت که شادیم شاد
بوسه ده و بوسه ستان شاد باد!
یک وَجَب از شاخه بجستند باز
بوسه که رد شد بنشستند باز
خود ز شَعَف بود که این پر زدند
یار اَسَف دست به هم بر زدند؟
گفت برو! کارِ تو را ساختم
در رهِ لاقیدیت انداختم
بارِ مَحَبَّت نکشیدی، بکش!
زحمتِ هِجران نچشیدی، بچَش!
چاشنیِ وصل ز دوری بُوَد
مختصری هَجر ضَروری بُوَد
تا سَخَطِ هَجر بیابی همی
با دگران سخت نتابی همی
زُهره چو بنمود به گردون صعود
باز منوچهر در آن نقطه بود
مست صفت سست شد اعصابِ او
برد در آن حال کمی خوابِ او
از پسِ یک لحظه ز خمیازه پی
جست ز جا بر صفتِ تازه یی
چشم چوزان خوابِ گران بر گشود
غیرِ منوچهرِ شبِ پیش بود
دید کمی کوفتگی در تنش
لیک نَشاطی به دلِ روشنش
گفتی از آن عالم تن در شده
وارد یک عالَم دیگر شده
در دلِ او هست نَشاط دگر
دور و بر اوست بِساطِ دگر
جملۀ اعضای تنش تر شده
قالبش از قلب سَبُکتر شده
لحظه یی این گونه تَعاریف داشت
پس تنش آسود و عرق واگذاشت
چشم چو بِگشود در آن دامنه
دید که جا تر بود و بچّه نِه
خواست رود دید که دل مانع است
پای هم البتّه به دل تابع است
عشقِ شکار از دلِ او سلب شد
رفت و شکارِ تپشِ قلب شد
هیچ نمی کَند از آن چشمه دل
جان و دِلَش گشته بدان مُتّصِل
همچو لئیمی که سرِ سبزهها
گُم کند انگشتریِ پر بَها
گویی مانده است در آن جا هنوز
چیزَکی از زُمرۀ گیتی فُروز
بر رُخِ آن سبزۀ نیلی فِراش
رفته و مانده است به جا جایی پاش
از اثرِ پا که بر آن هِشته بود
سبزه چو او داغ به دل گشته بود
می دهد امّا به طریقی بَدَش
سبزۀ خوابیده نشانِ قَدَش
گفت که گر گیرمش اندر بَغَل
نقشِ رخِ سبزه پذیرد خَلَل
این سرو این سینه و این رانِ او
این اثرِ پایِ دُر افشانِ او
گر بزنم بوسه بر آن جایِ پای
سبزۀ خوابیده بجنبد ز جای
حیف بُوَد دست بر این سبزه سود
به که بمانَد به همان سان که بود
این گره آن است که او بسته است
بر گِرِهِ او نتوان بُرد دست
بستۀ او را به چه دل وا کنم
به که بر این سبزه تماشا کنم
آه چه غرقابِ مَهیبی است عشق!
مهلکۀ پر ز نَهیبی است عشق
غمزۀ خوبان دلِ عالَم شکست!
شیر دل است آن که از این غمزه رَست
وانشده دیدۀ نرگس ز خواب
تازه گُلِ آتَشیِ مُشک بوی
شُسته ز شبنم به چمن دست و روی
منتظرِ حولۀ بادِ سَحَر
تا که کند خشک بدان رویِ تر
ماه رُخی چشم و چراغ سپاه
نایب اوّل به وِجاهت چو ماه
صاحبِ شمشیر و نشان در جمال
بندۀ مِهمیزِ ظریفش هِلال
نجم فلک عاشق سردوشیاش
زهره طلبکارِ همآغوشیاش
نَیِّر و رَخَشان چو شَبه چَکمهاش
خفته یکی شیر به هر تُکمهاش
دوخته بر دورِ کلاهش لبه
وان لبه بر شکلِ مَهِ یک شبه
بافته بر گردنِ جانها کمند
نامِ کمندش شده واکسیل بند
کرده منوچهر پدر نامِ او
تازهتر از شاخِ گل اندامِ او
چشم بمالید و برآمد ز خواب
با رخِ تابندهتر از آفتاب
روز چو روزِ خوشِ آدینه بود
در گروِ خدمتِ عادی نبود
خواست به میلِ دل و وفقِ مرام
روزِ خوشِ خویش رسانَد به شام
چون ز هوسهایِ فزون از شمار
هیچنبودش هوسی جز شکار
اسب طلب کرد و تفنگ و فشنگ
تاخت به صحرا پیِ نخجیر و رنگ
رفت کند هرچه مَرال است و میش
برخیِ بازویِ توانایِ خویش
از طَرَفی نیز در آن صبحگاه
زُهره مِهین دخترِ خالویِ ماه
آلهۀ عشق و خداوندِ ناز
آدمیان را به مَحَبّت گداز
پیشۀ وی عاشقی آموختن
خرمنِ اَبناء بشر سوختن
خسته و عاجز شده در کارِ خود
واله و آشفته جو افکارِ خود
خواست که برخستگی آرد شکست
یک دو سه ساعت کشد از کار دست
سیرِ گلُ و گردشِ باغی کند
تازه ز گلُ گَشت دِماغی کند
کند ز بر کِسوَتِ افلاکیان
کرد به سر مِقنَعه خاکیان
خویشتن آراست به شکلِ بشر
سویِ زمین کرد ز کیهان گذر
آمد از آرامگهِ خود فرود
رفت بدان سو که منوچهر بود
زیرِ درختی به لبِ چشمه سار
چشمِ وی افتاد به چشمِ سوار
تیرِ نظر گشت در او کارگر
کارگرست آری تیرِ نظر
لرزه بیفتاد در اعصابِ او
رنگ پرید از رخِ شادابِ او
گشت به یک دل نه به صد دل اسیر
در خمِ فتراکِ جوانِ دِلیر
رفت که یک باره دهد دل به باد
بادِ اُلوهّیتِ خویش اوفتاد
گفت به خود خلقتِ عشق از منست
این چه ضعیفّی و زبون گشتن است
من که یکی عُنصُرِ اَفلاکیَم
از چه زبونِ پسری خاکیم
آلهۀ عشق منم در جَهان
از چه به من چیره شود این جوان
من اگر آشفته و شدا شوم
پیشِ خدایان همه رسوا شوم
عشق که از پنجۀ من زاده است
وز شکنِ زلفِ من افتاده است
با من اگر دعویِ کَشتی کند
با دگران پس چه دُرُشتی کند؟
خوابگهِ عشق بود مشت من
زادۀ من چون گَزَد انگشتِ من؟
تاری از آن دام که دایم تنم
در رهِ این تازه جوان افکنم
عشق نهم در وی و زارش کنم
طُرفه غزالی است شکارش کنم
دست کشم بر کَل و بر گوشِ او
تا بپرد از سرِ او هوشِ او
جنبشِ یک گوشۀ ابرویِ من
میکَشَدَش سایه صفت سویِ من
من که بشر را به هم انداختم
عاشق و دلدادۀ هم ساختم
خوب توانم که کنم کارِ خویش
سازمش از عشق گرفتارِ خویش
گرچه نظامی است غلامش کنم
منصرِف از شغلِ نظامش کنم
این همه را گفت و قوی کرد دل
داد به خود جرأت و شد مستقلّ
کرد نهان عَجز و عیان نازِ خویش
هیمنه پی داد به آوازِ خویش
گفت سلام ای پسرِ ماه و هور
چشمِ بد از رویِ نکویِ تو دور
ای ز بشر بهتر و بگزیده تر
بلکه ز من نیز پسندیده تر
ای که پس از خَلقِ تو خَلاّقِ تو
همچو خلایق شده مُشتاقِ تو
ای تو بهین میوۀ باغِ بِهی
غنچۀ سرخِ چمنِ فَرّهی
چینِ سرِ زلفِ عروسِ حیات
خالِ دلارایِ رخِ کاینات
در چمنِ حسن گل و فاخته
سرخ و سفیدی به رُخَت تاخته
بسکه تو خِلقت شدهٔی شوخ و شنگ
گشته به خلقت کُنِ تو عرصه تنگ
کز پسِ تو باز چه رنگ آوَرَد
حسنِ جهان را به چه قالب بَرَد
بی تو جهان هیچ صفایی نداشت
باغی اُمید آب و هوایی نداشت
قصدِ کجا داری و نامِ تو چیست
در دلِ این کوه مرامِ تو چیست
کاش فرود آیی از آن تیز کام
کز لبِ این چشمه ستانیم کام
در سرِ این سبزه من و تو به هم
خوش به هم آییم در این صبحدم
مُغتَنم است این چمنِ دلفریب
این شهِ من پای در آر از رکیب
شاخِ گلی پا به سرِ سبزه نه
شاخِ گل اندر وسطِ سبزه به
بند کن آن رشه به قربوسِ زین
جفت بزن از سرِ زین بر زمین
خواهی اگر پنجه به هم افکنیم
ور دو کفِ دست رکابی کنم
تا تو نهی بر کفِ من پای خود
گرم کنی در دل من جایِ خود
یا که بنه پا به سرِ دوشِ من
سر بخور از دوش در آغوشِ من
نرم و سبک روح بیا در بَرَم
تات چو سبزه به زمین گسترم
بوسۀ شیرین دهمت بی شمار
قصۀ شیرین کنمت صد هزار
کوه و بیابان پیِ آهو مَبُر
غصۀ هم چشمیِ آهو مخور
گرم بُوَد روز دلِ کوهسار
آهُوَکا دست بدار از شکار
حیف بُوَد کز اثر آفتاب
کاهَد از آن رویِ چو گُل آب و تاب
یا ز دمِ بادِ جنایت شِعار
بر سرِ زلفت بنشیند غبار
خواهی اگر با دلِ خود شور کن
هرچه دلت گفت همانطور کن
این همه بشنید منوچهر از او
هیچ نیامد به دلش مِهر از او
روحِ جوان همچو دلش ساده بود
منصرِف از میلِ بت و باده بود
گرچه به قد اندکی افزون نمود
سالِ وی از شانزده افزون نبود
کشمکشِ عشق ندیده هنوز
لَذَّت مستی نچشیده هنوز
با همۀ نوش لبی ای عجب
کز میِ نوشش نرسیده به لب
بود در او روحِ سپاهیگری
مانعِ دل باختن و دلبری
لاجَرَم از حُجب جوابی نداد
یافت خِطابی و خِطابی نداد
گویی چسبیده ز شَهد زیاد
لب به لبِ آن پسرِ حور زاد
زُهره دگر باره سخن ساز کرد
زمزمۀ دلبری آغاز کرد
کای پسرِ خوب تعلّل مکن
در عملِ خیر تأمّل مکن
مهر مرا ای به تو از من دُرود
بینی و از اسب نیایی فرود؟!
صبح به این خُرَّمی و این چمن
با چمن آرا صنمی همچو من
حیف نباشد که گِرانی کنی
صابِری و سخت کَمانی کنی
لب مَفِشار اینهمه بر یکدگر
رنگِ طبیعی کند از وی فرار
یا برسد سرخیِ او را شکست
یا کندش سرختر از آنچه هست
آنکه ترا این دهنِ تنگ داد
وان لبِ جان پرورِ گلرنگ داد
داد که تا بوسه فَشانی همی
گه بدهی گه بِسِتانی همی
گاه به ده ثانیه بی بیش و کم
گیری سی بوسه زمن پشتِ هم
گاه یکی بوسه ببخشی ز خویش
مدّتش از مدّت سی بوسه بیش
بوسۀ اوّل ز لب آید به در
بوسۀ ثانی کشد از ناف سر
حال ببین میلِ کدامین تراست
هر دو هم ارمیل تو باشد رواست
باز چو این گفت و جوابی ندید
زورِ خدایی به تن اندر دمید
دست زد و بندِ رکابش گرفت
ریشۀ جان و رگِ خوابش گرفت
خواه نخواه از سرِ زینش کشید
در بغلِ خود به زمینش کشید
هر دو کشیده سرِ سبزه دراز
هر دو زده تکیه بر آرنجِ ناز
قد متوازی و مُحاذی دو خَد
گویی کاندازه بگیرند قد
عارضِ هر دو شده گلگون و گَرم
این یکی از شهوت و آن یک ز شرم
عشق به آزرم مقابل شده
بر دو طرف مسأله مشکل شده
زهرۀ طناز به انواعِ ناز
کرد بر او دستِ تمتّع دراز
تُکمه به زیر گلویش هرچه بود
با سرِ انگشتِ عَطوفت گشود
یافت چو با بی کُلَهی خوشترش
کج شد و برداشت کلاه از سرش
دست به دو قسمتِ فرقش کشید
برقی از آن فرق به قلبش رسید
موی که نرم افتد و تیمار گرم
برق جهد آخر از آن موی نرم
از کفِ آن دست که با مهر زد
برقِ لطیفی به منوچهر زد
رفت که بوسد ز رخِ فرّخش
رنگِ منوچهر پرید از رُخَش
خورد تکان جملۀ اعضایِ او
از نُکِ سر تا به نُکِ پای او
دید کز آن بوسه فنا میشود
بوالهوس و سر بهوا میشود
دید که آن بوسه تمامش کند
منصرِف از شغلِ نظامش کند
بر تنِ او چِندِشی آمد پدید
پسر عَرَقی گرم به چانش دوید
بُرد کمی صورتِ خود را عقب
طرفی دلی داشته یا للعجب!
زُهره از این واقعه بی تاب شد
بوسه میان دو لبش آب شد
هر رُطَبی را که نچینی به وقت
آب شود بعد به شاخِ درخت
گفت ز من رخ ز چه بر تافتی؟
بلکه ز من خوب تری یافتی
دل به هوایِ دگری داشتی؟
یا لبِ من بی نمک انگاشتی
بر رُخَم ار آخته بودی تو تیغ
به که ز من بوسه نمایی دِریغ
جز تو کس از بوسۀ من سر نخورد
هیچکس این طور به من بر نخورد
از چه کنی اَخم مگر من بَدَم
بلکه ملولی که چرا آمدم؟
من که به این خوبی و رعناییم
دختَرَکی عشقی و شیداییم
گیرِ تو افتادهام ای تازه کار
بهتر از این گیر نیاید شکار
خوب ببین بد به سراپام هست؟
یک سرِ مو عیب در اعضام هست؟
هیچ خدا نقص به من داده است؟
هیچ کسی مثل من افتاده است؟
این سر و سیمایِ فرح زایِ من
این فرح افزا سر و سیمایِ من
این لب و این گونه و این بینیم
بینیِ همچون قلمِ چینیم
این سر و این سینه و این ساقِ من
این کفِ نرم این کفلِ چاقِ من
این کَل و این گردن و این نافِ من
این شکمِ بی شکنِ صافِ من
این سر و این شانه و این سینهام
سینۀ صافی تر از آیینهام
باز مرا هست دو چیزِ دگر
کِت ندهم هیچ از آنها خبر
زازِ درونِ دلِ با چین مپرس
از صفتِ ناف به پایین مپرس
هست در این پرده بس آوازهها
نغمۀ دیگر زند این سازها
چون بنهم پای طرب بر بِساط
از در و دیوار ببارد نَشاط
بر سرِ این سبزه برقسم چنان
کز اثرِ پام نماند نشان
زیرِ پیِ من نشود سبزه لِه
نرمترم من به تن از کُرکِ بِه
چون ز طرب به سرِ گُل پا نهم
در سبکی تالیِ پروانه ام
گر بِجَهَم از سرِ این گُل بر آن
هیچ به گُلها نرسانم زیان
رقصِ من اندر سرِ گُلهایِ باغ
رقصِ شعاع است به رویِ چراغ
بسکه بود نَیِّر و رَخشان تَنَم
نور دهد از پسِ پیراهنم
زانچه ترا خوب بُوَد در نظر
بوسۀ من باشد از آن خوبتر
هرچه ز جنس عسل و شِکّر است
بوسۀ من از همه شیرین تر است
تا دو سه بوسه نسِتانی همی
لَذَّتِ این کار ندانی همی
تو بستان بوسهٔی از من فَرِه
بد شد اگر، باز سرِ چاش نِه!
ناز مکن! من ز تو خوشگلترم
من ز تو در حسن و وجاهت سَرَم
نی غلط افتاد تو خوشگلتری
در همه چیز از همه عالم سری
اخم مکن! گوش به عرضم بده
مَفت نخواهم ز تو، قرضم بده!
نیست در این گفتۀ من سوسهٔی
گر تو بمن قرض دهی بوسهٔی
بوسۀ دیگر سر آن مینهم
لحظۀ دیگر، به تو پس میدهم
من نه ترا بیهده وِل میکنم
گر ندهی بوسه دُوئِل میکنم!
گر ندهی بوسه عذابت کنم
از عَطَشِ عشق کبابت کنم
نی غلطی رفت، ببخشا به من
دور شد از حَدِّ نِزاکت سخن
بر تو اگر گفتۀ من جور کرد
من چه کنم عشقِ تو این طور کرد
من که نگفتم تو بده بوسه مفت
طاق بده بوسه و برگیر جفت
از چه کنی سد درِ داد و ستد؟
فایده در داد و ستد میرسد!
قرض بده منفعتش را بگیر
زود هم این قرض گزارم نه دیر
از لب من بوسه مکرّر بگیر
چون که به آخِر رسد از سر بگیر
از سرِ من تا به قدم یک سره
هست چراگاهِ تو آهو بره
از تو بود درّه و ماهورِ آن
چشمۀ نزدیک و تلِ دور آن
هر طرفش را که بخواهی بچر
هر گُلِ خوبی که بیابی بخور
عیشِ ترا مانع و مخظور نیست
تَمر بود یانِع و ناطور نیست
ور تو ندانی چه کنی، یادگیر!
یاد از این زُهره استاد گیر
خیز تو صیّاد شو و من شکار
من بدوم سر به پیِ من گذار
من نه شکارم که ز تو رم کنم
زحمت پایِ تو فراهم کنم
تیر بینداز که من از هوا
گیرم و در سینه کنم جابجا
من ز پِی تیرِ تو هر سوم دَوَم
تیرِ تو هر سو رود آن سو رَوَم!
چشم من هم نِه که نبینی مرا
من ز تو پنهام شوم این گوشهها
گر تو مرا آیی و پیدا کنی
میدهمت هر چه تمناّ کنی
ریگ بیاور که زنی طاق و جفت
با گروِ بوسه، نه یا حرف مفت
جِر بزنی یا نزنی پَردهٔی
خوب رخی، هرچه کنی کردهٔی!
گاه یکی نیز از آن ریگها
بین دو انگشت بنه در خِفا
بی خبر از من بپران سوی من
نرم بزن بر هدفِ روفِ من
کج شو وزین جویِ روان پشتِ هم
آب بپاش از سرِ من تا قدم
مشت خود از چشمه پر از آب کن
سر به پیِ من نه و پرتاب کن
غصّه مخور گر تنِ من خیس شد
رختِ اتو کردۀ من کیس شد
آب بپاش از سرِ من تا به پا
هست در این کار بسی نکتهها
نازک و تنگ است مرا پیرهن
تر که شود نیک بچسبد به تن
پست و بلندی همه پیدا شود
آنچه نهفته است هویدا شود
کشف بسی سرِّ نهانت کند
رازِ بسِ پرده عیانت کند
گاه بکش دست بر ابرویِ من
گاه به هم زن سرِ گیسویِ من
گاه بیا پیش که بوسی مرا
رخ چو برم پیش تو وا پس گرا
گر گذر از بوسه کند مطلبت
میزنم انگشتِ ادب بر لبت
گر ببری دست به پایینِ من
ترکه خوری از کفِ سیمینِ من
ناف به پایین نبری دست را
نشکنی از بیخِرَدی بست را
گر بِبری دست تَخَطّی به بست
ترکه گُل میزنمت پشتِ دست
گاه بیا روی و زمانی به زیر
گاه بده کولی و کولی بگیر
گه به لبِ کوه برآریم های
تا به دل کوه بپیچد صَدای
سبزه نگر تازه به بار آمده
صافی و پیوسته و روغن زده
سُرسُرۀ فصلِ بهاران بُوَد
وز پی سُر خوردنِ یاران بُوَد
همچو دو پروانۀ خوش بال و پر
داده عِنان بر کفِ بادِ سحر
دست به هم داده بر آن سُر خوریم
گاه به هم گاه ز هم بگذریم
بلکه ز اجرامِ زمین رد شویم
هر دو یکی روحِ مجرَّد شویم
سیر نماییم در آفاقِ نور
از نظرِ مردمِ خاکی به دور
باش تو چون گربه و من موشِ تو
موشِ گرفتار در آغوشِ تو
گربه صفت وَرجِه و گازَم بگیر
وِل ده و پَرتَم کن و بازم بگیر
طفل شو و خُسب به دامانِ من
شیر بنوش از سرِ پستانِ من
از سرِ زلفم طلبِ مُشک کن
با نَفَسِ من عَرَقت خُشک کن
ورجِه و شادی کن و بشکن بزن
گُل بِکن از شاخه و بر من بزن
دست بکش بر شکمِ صافِ من
بوسه بزن بر دهنِ نافِ من
ماچ کن از سینۀ سیمینِ من
گاز بگیر از لبِ شیرینِ من
همچو کَلم بو کن و چون مُل بنوش
بفکن و لُختم کُن و بازم بپوش
غنچه صفت خنده کن و باز شو
عشوه شو و غمزه شو و ناز شو
قِلقِلَکَم میده و نِشکان بگیر
من چه بگویم چه بکن، جان بگیر!
گفت و دگر باره طلب کرد بوس
باز شد آن چهرۀ خندان عَبوس
از غضب افکنده بر ابرو گِرِه
از پیِ پیکار کمان کرده زه
خواست چو با زُهره کند گفتگو
رویِ هم افتاد دو مژگانِ او
خفتنِ مژگانش نه از ناز بور
بلکه در آن خفتگی یک راز بود
امر طبیعی است که در بینِ راه
چون برسد مرد لبِ پرتگاه
خواهد از این سو چو به آن سو جهد
چشمِ خود از واهمه بر جم نِهَد
تازه جوان عاقبت اندیش بود
با خبر از عاقبتِ خویش بود
دید رسیدست لبِ پرتگاه
واهمه از چشم ببست از نگاه
آه چه خو خلبِ مَهیبی است عشق!
مهلکۀ پر ز نهیبی است عشق
کیست که با عشق بچوشد همی
وز دو جهان دیده نپوشد همی
باری از آن بوسه جوانِ دِلیر
واهمه بگرفت و سرافکند زیر
گفت که ای نسخه بَدَل از پَری
جلدِ سوم از قمر و مشتَری
عطفِ بیان از گل و سرو و سَمَن
جملۀ تأکید ز باغ و چمن
دانست از جنس بشر برتری
لیک ندانم بشری یا پری؟
عشوه از این بیش به کارم مکن
صرف مساعی به شکارم مکن
بر لبم آنقدر تِلَنگُر مزن
جاش بماند به لبم، پُر مزن
شوخ مشو، شَعبَده بازی مکن
پیش میا دست درازی مکن
دست مزن تا نشود زینهار
عارضِ من لاله صفت داغدار
گر اثری مانَد از انگشتِ تو
باز شود مشتِ من و مشتِ تو
عذر چه آرد به کسان رویِ من
یک منم و چشمِ همه سویِ من
ظهر که در خانه نهم پای خود
بگذرم از موقفِ لالای خود
آن که قدش چِفته چو شمشیر شد
تا قدِ من راست تر از تیر شد
بیند اگر در رخِ من لکّه پی
بی شک از آن لکّه خورد یکّهٔی
تا دلِ شب غُرغُر و غوغا کند
مُغتَنَمَم سازد و رُسوا کند
خلق چه دانند که این داغ چیست
بر رخ من داغِ تو یا داغِ کیست
کیست که این ظلم به من کرده است
مرد بَرَد تهمت و زن کرده است
شهد لبِ من نَمَکیده است کس
در قُرُقِ من نَچَریده است کس
هیچ خیالی نزده راهِ من
بَدرَقه کس نشده آهِ من
زاغچه کس ننشستم به بام
باد به گوشم نرسانده پیام
سیر ندیده نظری در رُخَم
شاد نگشته دلی از پاسُخَم
هیچ پریشان نشده خواب من
ابر ندیده شبِ مهتابِ من
آینۀ من نپذیرفته رنگ
پایِ نَباتم نرسیده به سنگ
خوردهام از خوب رُخان مشتها
سوزنِ نِشکان ز سر انگشتها
خوب رُخان خوش روشان خیل خیلی
سویِ من آیند همه همچو سیل
عصر گذر کن طَرَفِ لاله زار
سرو قدان بین همه لاله عِذار
هر زن و مردی که به من بنگرد
یک قدم از پهلوی من نگذرد
عشوه کنان بگذرد از سویِ من
تا زند آرنج به بازویِ من
گرچه جوانم من و صاحب جَمال
مهر بتان را نکنم احتمال
زن نکند در دل جنگی مقام
عشقِ زنان است به جنگی حرام
عاشقی و مردِ سپاهی کجا
دادنِ دل دست مناهی کجا؟
جایگهِ من شده قلبِ سپاه
قلبِ زنان را نکنم جایگاه
مردمِ بی اسلحه چون گوسفند
در قُرُقِ غیرتِ ما میچَرَند
گرگ شناسیم و شبانیم ما
حافظِ ناموسِ کسانیم ما
تا که بر این گلّه بزرگی کنیم
نیست سَزاوار که گُرگی کنیم
خون که چَکَد بهرِ وطن رویِ خاک
حیف بُوَد گر نبُوَد خونِ پاک
قلبِ سپاه است چو مأوایِ من
قلبِ فلان زن نشود جایِ من
مکرِ زنان مراندهام اندر رُمان
عشقِ زنان دیدهام از این و آن
دیده و دانسته نیفتم به چاه
کج نکنم پای خود از شاهراه
شاه پرستی است همه دینِ من
حُبِّ وطن پیشه و آیینِ من
بیند اگر حضرتِ اشرف مرا
آید و بیرون کند از صف مرا
گر شنود شاه غضب میکند
بی ادبان را شه ادب میکند
هر چه میانِ من و تو بگذرد
باد برِ شاه خبر میبرد
باد بر شاه بَرَد از هوا
کوه بگوید به زبانِ صَدا
بر سرِ ما فکری اگر ره کند
خلقتِ آن فکر، خودِ شه کند
فُرمِ نظام است چو در بر مرا
صحبتِ زن نیست مُیَسَّر مرا
بعد که آیم به لباسِ سِویل
از تو فحاشی نکنم بی دلیل
ناز خیاموز تو سرباز را
بهرِ خود اندوخته کن ناز را
خیز و برو دست بدار از سرم
نیز مَبَر دست به پایین ترم!
زُهره که در موقعِ گفتارِ او
بود فنا در لبِ گلنارِ او،
مانده در او خیره چو صورتگری
در قلمِ صورتِ بُهت آوری
یا چو کسی هیچ ندیده نَذَرو
دیده نَذَروی به سرِ شاخِ سرو
دید چو انکارِ منوچهر را
کرد فزون در طلبش مهر را
پنجۀ عشقست و قوی پنجهٔی است
کیست کز این پنجه در اشکنجه نیست
منع بُتان عشق فزون تر کند
در دلِ خون شده خون تر کند
هر چه به آن دیر بود دست رس
بیش بُوَد طالبِ آن را هوس
هرچه که تحصیلِ وی آسان بُوَد
قدر کم و قیمتش ارزان بُوَد
لعل همان سنگ بُوَد لیک سرخ
هست با سنگ چو او نیک سرخ
لعل ز معدن چو کم آید به دَر
لاجَرم از سنگ گران سنگتر
گر رادیوم نیز فراوان بُدی
قیمتِ آن اجرتِ تحصیلِ اوست
الغرض آن انجمن آرایِ عشق
مانعیِ مستغرِق دریایِ عشق
آتشِ مِهرِ ابد اندوخته
در شررِ آتشِ خود سوخته
گرچه از او آیتِ حِرمان شنید
بیش شدش محرص و فزون شد اُمید
گفت جوان هر چه بُوَد ساده تر
هست به دل باختن آماده تر
مرغِ رمیده نشود زود رام
دام ندیده است که افتد به دام
جَست ز جا با قدِ چون سلسله
طعنه و تشویق و عِتاب و گِلِه
گفت چه ترسوست، جوان را ببین!
صاحبِ شمشیر و نشان را ببین!
آن که ز یک زن بود اندر گریز
در صف مردان چه کند جَست و خیز
مردِ سپاهی و به این کم دلی!
بچّه به این جاهلی و کاهلی!
بسکه ستم بر دلِ عاشق کند
عاشقِ بیچاره دلش دق کند
گرچه به خوبّی رُخَت وَرد نیست
بینِ جوانان چو تو خونمرد نیست
مرد رشید اینهمه وَسواس چیست
مردِ رشیدی، ز کست پاس چیست
پلک چرا رویِ هم انداختی
روز به خود بهرِ چه شب ساختی؟
جز من و تو هیچ کس اینجا که نیست
پاسِ که داری و هراست ز چیست؟
سبزه تو ترسی که گُواهی دهد
نامه به ارکانِ سپاهی دهد
سبزه که جاسوس نباشد به باغ
دادنِ راپورت نداند کلاغ
قلعه بگی نیست که جَلبَت کند
حاکم شرعی نه که حُدَّت زند
نیست در اینجا ماژُری، محبَسی
منصبِ تو از تو نگیرد کسی
بیهُده از شاه مترسان مرا
جانِ من آن قدر مرنجان مرا
در تو نیابد غضبِ شاه راه
هیچ مَتَرس از غضبِ پادشاه
عشق فکن در سرِ مردم منم
عشقِ ترا در سرِ شاه افکنم
چون گلِ رخسارِ تو وا میشود
شاه هم از زُهره رضا میشود
این همه محبوب شدن بیخود است
حُجب ز اندازه فزون تر بد است
مرد که در کار نباشد جَسور
دور بُود از همه لذات، دور!
هر که نهند پایِ جَلادت به پیش
عاقبت از پیش بَرَد کار خویش
آن که بود شرم و حیا رهبرش
خلق رُبایند کلاه از سرش
هر که کند پیشۀ خود را ادب
در همه کار از همه مانَد عقب
کام طلب، نام طلب میشود
شاخِ گُلِ خشک، خَطَب میشود
زندگیِ ساده در این روزگار
ساده مشو، هیچ نیاید به کار!
گر تو هم این قدر شوی گول و خام
هیچ ترقّی نکنی در نظام
آتَشِ سرخی تو، خُمُودت چرا
آبِ روانی تو، جُمُودت چرا
تازه جوانی تو، جوانیت کو؟
عید بُوَد، خانه تکانیت کو؟
لعلِ ترا هیچ به از خنده نیست
اخم به رخسارِ تو زیبنده نیست
گر نه پیِ عشق و هوا دادهاند
این همه حسن از چه ترا دادهاند؟
کان ز پیِ بذلِ زر آمد پدید
شاخه برای ثمر آمد پدید
نور فشانی است غرض از چراغ
بهر تفرّج بُود آیینِ باغ
دُرِّ ثمین از پیِ تزیین بُوَد
دخترِ بکر از پیِ کابین بود
غنچه که در طرف چمن وا شود
می نتوان گفت که رسوا شود
مه که ز نورش همه را قسمتست
می نتوان گفت که بی عصمتست
حسنِ تو بر حدِّ نصاب آمده
بیشتر از حدّ و حساب و آمده
حیف نباشد تو بدین خَطّ و خال
بر نخوری، بر ندهی از جمال
عشق که نَبوَد به تو، تنها گلی
عشق که شد، هم گل و هم بلبلی
زندگیِ عشق عجب زندگیست
زنده که عاشق نبُوَد زنده نیست
حسنِ بِلا عشق ندارد صفا
لازم و ملزومِ همند این دو تا
قدرِ جوانی که ندانی بدان
چند صباحی که جوانی بدان
بعد که ریشِ تو رسد تا کمر
با تو کسی عشق نورزد دگر
عشق به هر دل که کند انتخاب
همچو رود نرم که دردیده خواب
عشق بدین مرتبه سهلُالقبول
بر تو گِران آمده ای بوالفضول
گر تو نداری صفتِ دلبری
مرد نیی صفحهٔی از مرمِری
پردۀ نقّاشیِ الوانیا
ساخته از زر بُتِ بی جانیا
از تو همان چشم شود بهره ور
عضوِ دگر بهره نبیند دگر
عکسِ تو در چَشمِ من افتاده است
مستیِ چشم من از آن باده است
این که تو گفتی که ز مِهری بَری
فارغی از رسم و ره دلبری
آن لبِ لعلِ تو هم اندر نهفت
وصفِ ترا با من این گونه گفت
گفت و نگفته است یقیناً دروغ
تازه رسیدی تو به حدِّ بلوغ
شاخ تو پیوند نخورده هنوز
طوطیِ تو قند نخورده هنوز
جمع نگشتست هنوز از عِفاف
دامنِ پیراهنِ تو رویِ ناف
وصلِ تو بر شیفتگان نوبر است
نوبر هر میوه گرامیتر است
من هم از آن سویِ تو بشتافتم
کاشهبِ تو تازه نفس یافتم
از تو توان لذّتی بسیار بُرد
با تو توان تخته زد و باده خورد
با تو توان خوب هم آغوش شد
خوب در آغوشِ تو بیهوش شد
میگذرد وقت، غنیمت شمار!
بر خور از این سفرۀ بی انتظار!
چون سخنِ زُهره به این جا رسید
کارِ منوچهر به سختی کشید
دید به گِل رفته فرو پای او
شورشی افتاده بر اعضای او
دل به برش زیر و زبر می شود
عضو دِگر طَورِ دگر میشود!
گویی جامی در کشیده است می
نشوه شده داخلِ شریانِ وی
یا مگر از رخنۀ پیراهنش
مورچِگان یافته ره بر تنش
رفت از این غُصّه فرو در خیال
کاین چه خیالست و چه تغییرِ حال
از چه دلش در تپش افتاده است
حوصله در کشمکش افتاده است
گرسنه بودش دل و سیرش نگاه
ظاهرِ او معنی خواه و نخواه
شرم بر او راهِ نَفس میگرفت
رنگ به رخ داده و پس می گرفت
رنگ پریده اگر اندر هوا
قابلِ حسّ بودی و نشو و نما
زان همه الوان که از آن رخ پرید
قوسِ قُزَح میشدی آن جا پدید
خواست نیفتاده به دامِ بلا
خیزد و زان ورطه زند ور حلا
گفت دِریغا که نکرده شکار
هیچ نیفتاده تفنگم به کار
گور و گوزنی نزده بر زمین
کبک نیاویخته بر قاچِ زین
سایه برفت و بپرید آفتاب
شد سرِ ما گرم چو این جویِ آب
سوخت ز خورشید رخِ روشنم
غرقِ عرق شد ز حرارت تنم
خانگبانم نگرانِ منند
چشم به ره منتظرانِ منند
صحبتِ عشق و هوس امروز بس
منتظران را به لب آمد نفس
جمعۀ دیگر لبِ این سنگِ جو
باد میانِ من و تو رانندهوو
زهره چو بشنید نوایِ فِراق
طاقتش از غصّه و غم گشت طاق
دید که مرغِ دل آسیمه سر
در قفسِ سینه زند بال و پر
خواهد از آن تنگ مکان برجهد
بال زنان سر به بیابان نهد
رویِ هم افکند دو کف از اسف
باز سویِ سینۀ خود برد کف
داد بر آرامگهِ دل فشار
تا نکند مرغِ دل از وی فرار
اشک به دورِ مژهاش حلقه بست
ژاله به پیراهنِ نرگس نشست
گفت که آه ای پسرِ سنگ دل
از ز دلِ سنگِ تو خارا خَجِل
مادری تو گر چو تو مَنّاعه بود
هیچ نبودی تو کنون در وجود
ای عجبا آن که ز زن آفرید
چون ز زن این گونه تواند برید!
حیف بُوَد از گهرِ پاکِ تو
این همه خودخواهی و امساکِ تو
این چه دلست ای پسرِ بی نظیر
سخت تر از سنگ و سیه تر زفیر
تا به کی آرم به تو عجز و نیاز
وای که یک بوسه و این قدر ناز!؟
این همه هم جور و ستم میشود
از تو ز یک بوسه چه کم میشود
گرچه مرا بی تو روا کام نیست
بی تو مرا لحظهٔی آرام نیست
گر تو مَحَبَّت گُنَه انگاشتی
این همه حسن از چه نگه داشتی
کاش شود با تو دو روزی ندیم
نایبِ هم قدِّ تو عبدالرّحیم
یک دو شبی باش به پهلویِ او
تا که کند در تو اثر خویِ او
تا تو بیاموزی از آن خوش خِصال
طرزِ نظر بازی و غنج و دلال
بین که خداوند چه خوبش نمود
پادشهِ مُلکِ قلوبش نمود
مکتبِ عشق است سپرده به او
اوست که از جمله بُتان برده گو
آنچه ندانی تو ازو یاد گیر
مشقِ نکو کاری از اُستاد گیر
خوب ببین خوب رُخان چون کنند
صیدِ خَواطِر به چه افسون کنند
اهلِ نظر جمله دعایش کنند
شیفتگان جان به فدایش کنند
خلق بسوزند به راهش سپند
تا نرسد خویِ خوشش را گزند
وه چه بسا سیم رخ و سیم ساق
بهرِ وی از شوی گرفته طلاق
این همه از عشق فحاشی مکن
سفسطه و عذرتراشی مکن
جمعه و تعطیل، شتابت ز چیست
با همه تعجیل اَیابَت ز چیست؟
رنج چو عادت شود آسودگیست
قید بیآلایشی آلودگیست
گر تو نخواهی که دمد آفتاب
باز کن آن لعلِ لب و گو متاب
گر به رُخَت مهر رساند زیان
دامنِ پاچین کنمت سایبان
جا دهمت همچو روان در تنم
گیرمت اندر دلِ پیراهنم
در شکنِ زلف نهانت کنم
مخفی و محفوظ چو جانت کنم
دسته یی از طرّۀ خود بر چِنَم
بادزنی سازم و بادت زنم
اشک بیارم به رخت آن قَدَر
تا نکند در تو حرارت اثر
سازمت از چشمۀ چَشمِ زُلال
چالۀ لب چاهِ زنخ مال مال
آن دو کبوتر که به شاخ اندرند
حاملِ تختِ منِ نام آورند
چون سفر و سیر کنم در هوا
تختِ مرا حمل دهند آن دو تا
پر شوم از خاک به سویِ سپهر
تندتر از تابشِ اَنوارِ مهر
گویمشان آمده پر وا کنند
بر سرِ تو سایه مُهیّا کنند
این که گَه از شاه بترسانیَم
گه زَنِ مردم به غلط خوانیَم
هیچ ندانی تو که من کیستم
آمده این جا ز پیِ چیستم
من که تو بینی به تو دل باختم
رویِ ترا قبلۀ خود ساختم
حجله نشینِ فلکِ سوّمم
عاشق و معشوق کُنِ مردمم
شور به ذرّاتِ جهان میدهم
حسن به این، عشق به آن میدهم
چشم به هر کس که بدوزم همی
خرمنِ هستیش بسوزم همی
عشقِ یکی بیش و یکی کم کنم
بیش و کمِ آن دو مُنَظَّم کنم
هرکه ببینم به جنون میرود
دارد از اندازه برون میرود
عشق عنان جانبِ خون می کشد
کارِ مَحَبَّت به جُنون میکشد
مختصری رحم به حالش کنم
راه نمایی به وِصالش کنم
چاشنی خوانِ طبیعت منم
زین سبب از بین خدایان زنم
گرچه همه عشق بود دینِ من
باد بر او لعنت و نفرینِ من
داد به من چون غم و زحمت زیاد
قسمت او جز غم و زحمت مباد!
تا بُوَد، افسرده و ناکام باد!
عشق خوش آغاز و بد انجام باد!
یا ز خوشی میرد و یا از ملال
هیچ مبیناد رُخِ اعتدال
باد چو اطفال همیشه عَجول
بی سببی خوش دل و بی خود ملول
خانه خدایی کند آن را به روز
خادمِ مستی به لقب خانه سوز
پهن کند بسترِ خوابش به شام
خادمه بی بوالهوس آشفته نام
باد گرفتار به لا و نِعَم
خوف و رَجا چیره بر او دمبدم
صبر و شکیبایی از و دور باد
با گله و دَغدَغه محشور باد
آن که خداوند خدایان بُوَد
خالقِ ما و همه کیهان بُوَد
عشق چو در قالبِ من آفرید
قالبِ من قالبِ زن آفرید
گر تو شوی با منِ جاوید مَع
زندۀ جاوید شوی بِالتَّبع
نیست فنا چون به من اندر ز مَن
زندۀ جاوید شوی همچو من
من نه ز جنسِ بشرم نه پَری
دارم از این هر دو گهر برتری
رَبَّهِ نَوعَم به زبانِ عرب
داور حسنم به لِسانِ ادب
اوّلِ اسمِ تو چو باشد مَنُو
هست مرا خواندنِ مینو نِکو
مینویِ عشقم من و عشقم فن است
وان همه شیدایی و شور از من است
گر نَبُدی مرتعِ من در فلک
سفرۀ هستی نشدی با نمک
سر به سرِ عشق نهادن خطاست
آلهه عشق بسی ناقُلاست
حکم به درویش و به سلطان کند
هرچه کند با همه یک سان کند
گر تو نخندی به رُخم این سفر
بر لبِ خود خنده نبینی دگر
گر چه تو در حسن امیرِ منی
عاقبهالامر اسیرِ منی
آلهۀ عشق بسی زیرک است
پیرِ خرد در برِ او کودک است
حسن شما آدمیان کم بقاست
عشق بود باقی و باقی فناست
جملۀ عُشّاق مطیعِ من اند
مظهرِ افکارِ بدیعِ من اند
هرچه لطیف است در این روزگار
وانچه بود زینت و نقش و نگار
آنچه بُوَد عشرتِ رویِ زَمی
وانچه از او کیف کند آدمی
شعرِ خوش و صوتِ خوش و رویِ خوش
سازِ خوش و نازِ خوش و بویِ خوش
فکرِ بدیعِ همه دانشوران
نغمۀ جان پرورِ رامش گران
جمله برون آید از این کارگاه
کز اثرِ سعیِ من افتد به راه
جمله ز آثارِ شریفِ من اند
یکسره مصنوعِ ظریفِ مناند
بذرِ مَحَبَّت را من داشتم
کامده و رویِ زمین کاشتم
روی زمین است چو کانوایِ من
طرح کنم بر رخش انواعِ فن
رویِ زمین هرچه مرا بند ماند
شاعر و نقّاش و نویسندهاند
گه رافائل گه میکِلانژ آورم
گاه هُومر گه هِرُودت پرورم
گاه کمالُ المُلک آرم پدید
رویِ صنایع کنم از وی سفید
گاه قلم در کفِ دشتیِ دِهَم
بر قلمش رویِ بهشتی دِهَم
گاه به خیلِ شعرا لج کنم
خلقتِ فرزانۀ ایرَج کنم
تار دهم در کفِ درویش خان
تا بدهد بر بدنِ مُرده جان
گاه زنی همچو قمر پروَرَم
در دهنش تَنگِ شکر پرورم
من کُلُنِل را کُلُنِل کرده ام
پنجۀ وی رهزنِ دل کرده ام
نام مجازیش عَلیِّ نَقی است
نامِ حقیقیش ابُوالموسِقی است
دقّتِ کامل شده در سازِ او
بی خبرم لیک ز آوازِ او
پیشِ خود آموخته آواز را
لیک من آموختمش ساز را
من شده ام ماشطۀ خَطّ و خال
تا تو شدی همچو بَدیعُ الجمال
من به رُخَت بردم از آغاز دست
تا شدم امروز به تو پای بست
من چو به حُسنِ تو نبردم حَسَد
نَوبرِ حسنِ تو به من می رسد
من چو ترا خوب بیاراستم
از پی حَظِّ دلِ خود خواستم
من گُلِ روی تو نمودم پدید
خارِ تو بر پایِ خودِ من خلید
آن که خداوند بُوَد بر سپاه
بر فلکِ پنجمش آرامگاه
نامش مرّیخ خداوندِ عزم
کارش پروردنِ مردانِ رزم
معبد او ساخته از سنگ وروست
تربیتِ مردِ سلحشور از اوست
بینِ خدایان به همه غالب است
طاعت او بر همه کس واجب است
با همه ارباب در ا نداخته
نزدِ من اما سپر انداخته
خیمۀ جنگش شده بالینِ من
معرکهاش سینۀ سیمینِ من
مِغفَرِ او جامِ شرابِ من است
نیزۀ او سیخِ کبابِ من است
بر همه دعویّ خدایی کند
وز لبِ من بوسه گدایی کند
مایلِ بی عاری و مستی شده
شخصِ بدان هَیمَنه دستی شده
بر لبِ او خنده نمیدید کس
مشغله اش خوردنِ خون بود و بس
عاقبت الامر ادب کردمش
معتدل و صلح طلب کردمش
صد من از او سیم و زر اندوختم
تاش کمی عاشقی آموختم
حال غرور و ستمش کم شده
مختصری مَردِ کِه آدم شده
طبلِ بزرگش که اگر دم زدی
صلحِ دُوَل را همه بر هم زدی
گوشهٔی افتاده و وارو شده
میزِ غذا خوردنِ یارو شده
خواهم اگر بیش لَوَندی کنم
مفتضحش چون بُزِ قندی کنم
مسخرۀ عالم بالا شود
حاج زکی خانِ خداها شود!
بود به بند تو خداوند عشق
خواست نَبُرَّد گلویت بندِ عشق
باش که حالا به تو حالی کنم
دِقِّ دل خود به تو خالی کنم
ثانیه یی چند بر او چشم بست
برقی از این چشم به آن چشم جَست
یکدوسه نوبت به رُخَش دست بر
گرچه نزد بر رُخِ او دستبرد
کند بِنایِ دلِ او را ز بُن
کرد به وی عشق خوداَنژِکسیُون
باز جوان عذر تراشی گرفت
راهِ تبّریّ و فحاشی گرفت
گفت که ای دخترکِ با جمال
تعبیه در نُطقِ تو سِحرِ حلال
با چه زبان از تو تقاضا کنم
شرِّ ترا از سرِ خود وا کنم
گر به یکی بوسه تمام است کار
این لبِ من آن لبِ تو هان بیار!
گر بکَشَد مِهرِ تو دست از سرم
من سرِ تسلیم به پیش آورم
گر شوی از من به یکی بوسه سیر
خیز، علی الله، بیا و بگیر
عقل چو از عشق شنید این سخن
گفت که: یا جای تو یا جای من!
عقل و محَبَّت بِهَم آویختند
خون ز سر و صورتِ هم ریختند
چون که کمی خون ز سر عقل ریخت
جَست وز میدان مَحَبّت گُریخت
گفت برو آن تو آن یارِ تو
آن به کف یارِ تو افسارِ تو
رو که خدا بر تو مددکار باد
حافظت از این زنِ بدکارباد
زُهره پی بوسه چو رُخصَت گرفت
بوسۀ خود از سر فرصت گرفت
همچو جوانی که شبان گاه مست
کوزۀ آبِ خنک آرد به دست
جَست و گرفت از عقب او را به بر
کرد دو پا حلقه بر او چون کمر
داد سرش را به دل سینه جا
به به از آن متّکی و متّکا
دست به زیر زنخش جای داد
دستِ دگر بر سرِ دُوشَش نهاد
تارِ دو گیسوش کشیدن گرفت
لب به لبش هِشت و مَکیدن گرفت
زُهره یکی بوسه ز لعلش رُبود
بوسه مگو آتشِ سوزنده بود
بوسه یی از ناف در آمد برون
رفت دگر باره به ناف اندرون
هوش ز هم برده و مدهوشِ هم
هر دو فُتادند در آغوش هم
کوه صَدا داد از آن بانگِ بوس
نوبتیِ عشق فرو کوفت کوس
داد یکی زان دو کبوتر صغیر
آه که شد کودکِ ما بوسه گیر!
آن دگری گفت که شادیم شاد
بوسه ده و بوسه ستان شاد باد!
یک وَجَب از شاخه بجستند باز
بوسه که رد شد بنشستند باز
خود ز شَعَف بود که این پر زدند
یار اَسَف دست به هم بر زدند؟
گفت برو! کارِ تو را ساختم
در رهِ لاقیدیت انداختم
بارِ مَحَبَّت نکشیدی، بکش!
زحمتِ هِجران نچشیدی، بچَش!
چاشنیِ وصل ز دوری بُوَد
مختصری هَجر ضَروری بُوَد
تا سَخَطِ هَجر بیابی همی
با دگران سخت نتابی همی
زُهره چو بنمود به گردون صعود
باز منوچهر در آن نقطه بود
مست صفت سست شد اعصابِ او
برد در آن حال کمی خوابِ او
از پسِ یک لحظه ز خمیازه پی
جست ز جا بر صفتِ تازه یی
چشم چوزان خوابِ گران بر گشود
غیرِ منوچهرِ شبِ پیش بود
دید کمی کوفتگی در تنش
لیک نَشاطی به دلِ روشنش
گفتی از آن عالم تن در شده
وارد یک عالَم دیگر شده
در دلِ او هست نَشاط دگر
دور و بر اوست بِساطِ دگر
جملۀ اعضای تنش تر شده
قالبش از قلب سَبُکتر شده
لحظه یی این گونه تَعاریف داشت
پس تنش آسود و عرق واگذاشت
چشم چو بِگشود در آن دامنه
دید که جا تر بود و بچّه نِه
خواست رود دید که دل مانع است
پای هم البتّه به دل تابع است
عشقِ شکار از دلِ او سلب شد
رفت و شکارِ تپشِ قلب شد
هیچ نمی کَند از آن چشمه دل
جان و دِلَش گشته بدان مُتّصِل
همچو لئیمی که سرِ سبزهها
گُم کند انگشتریِ پر بَها
گویی مانده است در آن جا هنوز
چیزَکی از زُمرۀ گیتی فُروز
بر رُخِ آن سبزۀ نیلی فِراش
رفته و مانده است به جا جایی پاش
از اثرِ پا که بر آن هِشته بود
سبزه چو او داغ به دل گشته بود
می دهد امّا به طریقی بَدَش
سبزۀ خوابیده نشانِ قَدَش
گفت که گر گیرمش اندر بَغَل
نقشِ رخِ سبزه پذیرد خَلَل
این سرو این سینه و این رانِ او
این اثرِ پایِ دُر افشانِ او
گر بزنم بوسه بر آن جایِ پای
سبزۀ خوابیده بجنبد ز جای
حیف بُوَد دست بر این سبزه سود
به که بمانَد به همان سان که بود
این گره آن است که او بسته است
بر گِرِهِ او نتوان بُرد دست
بستۀ او را به چه دل وا کنم
به که بر این سبزه تماشا کنم
آه چه غرقابِ مَهیبی است عشق!
مهلکۀ پر ز نَهیبی است عشق
غمزۀ خوبان دلِ عالَم شکست!
شیر دل است آن که از این غمزه رَست
ایرج میرزا : مثنوی ها
انقلاب ادبی
ای خدا باز شبِ تار آمد
نه طبیب و نه پرستار آمد
باز یاد آمدم آن چَشمِ سیاه
آن سرِ زلف و بُناگوشِ چو ماه
دردم از هر شبِ پیش افزون است
سوزشِ عشق ز حد بیرون است
تندتر گشته ز هر شب تبِ من
بدتر از هر شبِ من امشبِ من
نکند یادِ من آن شوخ پسر
نه به زور و نه به زاری نه به زر
کارِ هر دردِ دگر آسان است
آه از این درد که بی درمان است
یا رب آن شوخ دگر باز کجاست
کاتش از جانِ من امشب برخاست
با چشمِ که بر او افتاده است
که دلم در تک و بو افتاده است
به بِساطِ که نهاده است قدم؟
که من امشب نشکیبم یک دم
بر دلم دایم از او بیم آمد
تِلِگرافات که بی سیم آمد
ساعتِ ده شد و جانم به لب است
آخر ای شوخ بیا نصف شب است
گر نیایی تو شوم دیوانه
عاشقم بر تو، شنیدی یا نه
هرچه گفتی تو اطاعت کردم
صرفِ جان، بذلِ بِضاعت کردم
حق تو را نیز چو من خوار کند
به یکی چون تو گرفتار کند
دوری و بی مَزِگی باز چرا
من که مُردم ز فِراقت دِ بیا
بکشی همچو من آهِ دگری
تا تو هم لَذّتِ دوری نَچَشی
دست از کشتنِ عاشق نَکَشی
این سخنها به که میگویم من
چارة دل ز که میجویم من
دایم اندیشه و تشویش کنم
که چه خاکی به سر خویش کنم
یک طرف خوبیِ رفتار خودم
یک طرف زحمتِ همکارِ بدم
یک طرف پیری و ضعفِ بَصَرم
یک طرف خرجِ فرنگِ پِسَرَم
دایم افکنده یکی خوان دارم
زائر و شاعر و مهمان دارم
هرچه آمد به کَفَم گُم کردم
صرفِ آسایشِ مردُم کردم
بعدِ سی سال قلم فرسایی
نوکری، کیسه بُری، مُلاّیی
گاه حاکم شدن و گاه دبیر
گه ندیمِ شه و گه یارِ وزیر
با سفرهایِ پیاپی کردن
ناقۀ راحت خود پی کردن
گَردِ سرداریِ سلطان رُفتن
بله قربان بله قربان گفتن
گفتنِ این که ملکِ ظِلِّ خُداست
سینهاش آینة غیب نماست
مدّتی خلوتیِ خاصّ شدن
همسرِ لوطی و رقاّص شدن
مرغ ناپُخته ز دَوری بُردَن
رویِ نان هِشتَن و فوری خوردن
ساختن با کمک و غیر کمک
از برایِ رفقا دوز و کلک
باز هم کیسهام از زر خالی است
کیسهام خالی و همّت عالی است
با همه جُفت و جَلا و تَک و پو
دان ما پُش ایل نیامِم اَن سُلسو
نه سری دارم و نه سامانی
نه دهی، مزرعهٔی، دُکاّنی
نه سر و کار به یک بانک مراست
نه به یک بانک یکی دانگ مراست
بگریزد ز من از نیمه راه
پول غول آمد و من بسمالله
من به بی سیم و زری مأنوسم
لیک از جایِ دگر مأیوسم
کارِ امروزة من کارِ بدی است
کارِ انسانِ قلیل الخردی است
انقلابِ ادبی محکم شد
فارسی با عربی توأم شد
درِ تجدید و تجدّد وا شد
ادبّیات شَلَم شُوربا شد
تا شد از شعر برون وزن ورَوی
یافت کاخِ ادبیّات نُوی
میکُنم قافیهها را پس و پیش
تا شوم نابغة دورة خویش
گلة من بود از مشغَلهام
باشد از مشغَلة من گِلِهام
همه گویند که من اُستادم
در سخن دادِ تجدّد دادم
هر ادیبی به جَلالّت نرسد
هر خَری هم به وکالت نرسد
هر دَبَنگُوز که والی نشود
دامَ اِجلالهُ العالی نشَود
هرکه یک حرف بزد ساده وراست
نتوان گفت رئیس الوزراست
تو مپندار که هر احمقِ خر
مُقبِلُ السَّلطَنِه گردد آخَر
کارِ این چرخِ فلک تو در توست
کس نداند که چه در باطنِ اوست
نقدِ این عمر که بسیار کم است
راستی بد گذراندن ستم است
این جوانان که تجدّد طلبند
راستی دشمن علم و ادبند
شعر را در نظرِ اهلِ ادب
صَبر باشد وَتَد و عشق سَبَب
شاعری طبعِ روان میخواهد
نه معانی نه بیان میخواهد
آن که پیشِ تو خدایِ ادبند
نکته چینِ کلماتِ عربند
هچه گویند از آن جا گویند
هرچه جویند از آن جا جویند
یک طرف کاسته شأن و شرفم
یک طرف با همه دارد طرفم
من از این پیش معاون بودم
نه غلط کار نه خائن بودم
جاکِشی آمد و معزولم کرد
............ آواره و بی پولم کرد
چه کنم؟ مرکزیان رِشوَه خورند
همگی کاسه بر و کیسه بُرند
بعد گفتند که این خوبنشد
لایقِ خادمِ محبوب نشد
پیش خود فکر به حالم کردند
اَنپِکتُر زِلزالَم کردند
چند مه رفت و مازرهال آمد
شُشَم از آمدنش حال آمد
یک معاون هم از آن کج کَلَهان
پرورش دیده در امعاء شَهان
جَسته از بینیِ دولت بیرون
شده افراطیِ اِفراطیّون
آمد از راه و مزَن بر دِل شد
کارِ اهلِ دل از او مشکِل شد
چه کُند گر مُتِفَرعِن نشود
پس بگو هیچ معاون نشود!
الغرض باز مرا کار افزود
که مرا تجربه افزونتر بود
چه بگویم که چه همّت کردم
با ماژُرهال چه خدمت کردم
بعد چون ار به سامان افتاد
آدژُوان تازه به کوران افتاد
رشتة کار به دست آوردند
در صفِ بنده شکست آوردند
دُم علم کرد معاوِن که منم
من در اطرافِ ماژر مؤتمنم
کار با مَن بُوَد از سَر تا بُن
بنده گفتم به جهنم تو بِکُن
داد ضمناً ماژرم دلداری
که تو هر کار که بودت داری
باز شد مشغله تفتیش مرا
دارد این مشغله دل ریش مرا
کاین اداره به غلط دایره شد
چون یکی از شُعَبِ سایره شد
اندر این دایره یک آدم نیست
پِرسُنِل نیز به آن منعم نیست
شُعَبِ دایرة من کم شد
شیرِ بی یال و دُم و اِشکم شد
من رئیسِ همه بودم وقتی
مایة واهمه بودم وقتی
آن زمان شعر جلوداریم بود
اَسبَحی کاتبِ اَسرارم بود
رؤسا جمله مطیعم بودند
تابعِ امرِ منیعم بودند
حالیا گوش به عرضم نکنند
جز یکی چون همه فرضم نکنند
آن کسانی که بُدند اَذنابم
کار برگشت و شدند اربابم
با حقوقِ کم و با خرجِ زیاد
جِقّة چوبیم از رُعب افتاد
روز و شب یک دم آسوده نیم
من دگر ای رفقا مُردَنِیَم
بسکه ردر لیوِر و هنگام لِتِه
دوسیه کردم و کارتُن تِرتِه
بسکه نُت دادم و آنکِت کردم
اشتباه بروت و نت کردم
سوزن آوردم و سنجاق زدم
پونز و پَنس و به اوراق زدم
هی نشستم به مناعت پسِ میز
هی تپاندم دوسیه لایِ شُمیز
هی پاراف هِشتَم و امضا کردم
خاطرِ مُدّعی ارضا کردم
گاه با زنگ و زمانی یا هو
پیشخدمت طلبیدم به بورو
تو بمیری ز آمور افتادم
از شر و شور و شعور افتادم
چه کنم زان همه شیفر و نومِرو
نیست در دست مرا غیر زِرو
هر بده کارتُن و بستان دوسیه
هی بیار از درِ دکّان نسیه
شد گذارِ عَزَبی از درِ باغ
دید در باغ یکی ماده الاغ
باغبان غایب و شهوت غالب
ماده خر بسته به میلِ طالب
سردَرون گرد و به هر سو نگریست
تا بداند به یقین خر خرِ کیست
اندکی از چپ و از راست دَوید
باغ را از سرِ خر خالی دید
ور کسی نیز به باغ اندر بود
هوشِ خربنده به پیشِ خر بود
اری آن گم شده را سمع و بصر
بود اندر گروِ کادنِ خر
آدمی پیشِ هوس کور و کر است
هرکه دنبال هوس رفت خر است
او چه دانند که چه بدیا خوب است
بیند آن را که بر او مطلوب اس
الغرض بند ز شلوار گرفت
ماده خر را به دمِ کار گرفت
بود غافل که فلک پرده دَر است
پردهها در پسِ این پرده دَر است
ندهد شربتِ شیرین به کسی
که در آن یافت نگردد مگسی
نوش بینیش میسّر نشود
نیست صافی که مُکَدّر نشود
ناگهان صاحبِ خر پیدا شد
مشت بیچاره خَرگاه وا شد
بانگ برداشت بر او کای جاپیچ
چه کنی با خرمن؟ گفتا: هیچ!
گفت أَامِنَّهُ لِلّه دیدم
معنیِ هیچ کنون فهمیدم
نگذارد فلکِ مینایی
که خری هم به فراغت گایی
گوش کن کامدم امشب به نظر
قصة دیگر از این با مزهتر
اندر آن سال که از جانبِ غرب
شد روان سیل سفت آتشِ حرب
انگلیس از دلِ دریا برخاست
آتشی از سرِ دنیا برخاست
پای بگذاشت به میدانِ وَغا
حافظِ صلحِ جهان آمریکا
گاریِ لیره ز آلمان آمد
به تنِ مردمِ ری جان آمد
جنبش افتاد در احزابِ غیور
آب داخل شد در لانه مور
رشتة طاعت ژاندارم گسیخت
عدّهٔی ماند و دگر عدّه گریخت
همه گفتند که از وحدتِ دین
کرد باید کمکِ متّحدین
اهل ری عرضِ شهامت کردند
چه بگویم چه قیامت کردند
لیک از آن ترس که محصور شوند
بود لازم که ز ری دور شوند
لاجرم روی نهادند به قم
یک یک و ده ده و صد صد مردم
مقصدِ عدّة معدودی پول
مقصدِ باقیِ دیگر مجهول
من هم از جملة ایشان بودم
جزءِ آن جمعِ پریشان بودم
من هم از دردِ وطن با رفقا
میروم لیک ندانم به کجا
من و یک جمعِ دگر از احباب
شب رسیدیم به یک دیهِ خراب
کلبهٔی یافته مَأوا کردیم
پا و پاتاوه ز هم وا کردیم
خسته و کوفته و مست و خراب
این به فکرِ خورو آن در پیِ خواب
یکی افسرده و آن یک در جوش
عدّهٔی ناطق و جمعی خاموش
هر کسی هر چه در انبانش بود
خورد و در یک طرفِ حُجر .....
همه خفتند و مرا خواب نبُرد
خواب در منزِل ناباب نبرد
ساعتی چند چو از شب بگذشت
خواب بر چشم همه غالب گشت
دیدم آن سیّدة نرّه خره
رفته در زیرِ لحافِ پسره
گوید آهسته به گوشش که امیر
مرگِ من لفت بده، تخت بگیر!
این چه بحسّی و بد اخلاقی است
رفته یک ثلث و دو ثلثش باقی است!
تو که همواره خوش اخلاق بدی
چه شد این طور بداخلاق شدی
من چو بشنیدم از او این تقریر
شد جوان در نظرم عالَمِ پیر
هرچه از خُلق نکو بشنیدم
عملاً بینِ رفقیقان دیدم
معنی خلق در ایران این است!
بد بُوَد هر که بما بدبین است!
هر که دم بیشتر از خُلق زند
قصدش این است که تا بیخ کُند
گفت آن چاه کن اندر بُنِ چاه
کای خدا تا به کی این چاهِ سیاه
نه از این دلو شود پاره رسن
نه مرا جان به در آید ز بدن
رفت از دست به کلّی بدنم
تا به کی کار؟ مگر من چُدنم
کاش چرخ از حرکت خسته شود
درِ فابریکِ فلک بسته شود
موتورِ ناحیه از کار افتد
ترنِ رُشد ز رفتار افتد
زین زلازل که در این فرش افتد
کاش یک زلزله در عرش افتد
تا که بردارد دست از سرِ ناس
شرِّ این خلقت بیاصل و اساس
گر بود زندگی این، مردن چیست
این همه بردن و آوردن چیست
تو چو ان کوزه گرِ بوالهوسی
که کند کوزه به هر روز بسی
خوب چون سازد و آماده کند
به زمین کوبد و در هم شکند
باز مرغِ هوسش پر گیرد
عملِ لغوِ خود از سر گیرد
آخدا خوب که سنجیدم من
از تو هم هیچ نفهمیدم من
تو گر آن ذاتِ قدیمِ فردی
....................... نامردی
یا تو آن نیستی ای خالقِ کُلّ
که به ما وصف نمودند
رُسُل
کاش مرغی شده پر باز کنم
تا لبِ بامِ تو پرواز کنم
این بزرگان که طلبکارِ من اند
طالبِ طبعِ گهربار من اند
کس نشد کِم ز غم آزاده کند
فکر حالِ من افتاده کند
در دهی گوشة باغی بدهد
گوسفندی و الاغی بدهد
نگذارد که من آزرده شوم
با چنین ذوق دل افسرده شوم
فتنهها در سرِ دین و وطن است
این دو لفظ است که اصلِ فِتُن است
صحبتِ دین و وطن یعنی چه؟
دینِ تو موطن من یعنی چه؟
همه عالم همه کس را وطن است
همه جا موطنِ هر مرد و زن است
چیست در کلّة تو این دو خیال
که کند خونِ مرا بر تو حلال
گر چه در مالیهام حالیه من
متأذّی شدم از مالیه من
حیف باشد که مرا فکرِ بلند
صرف گردد به خُرافاتی چند
حیف امروز گرفتارم من
ورنه مجموعة افکارم من
جهل از ملّتِ خود بردارم
منتی بر سرشان بگذارم
آنچه را گفتهام از زشت و نفیس
نیست فرصت که کنم پاک نویس
نه طبیب و نه پرستار آمد
باز یاد آمدم آن چَشمِ سیاه
آن سرِ زلف و بُناگوشِ چو ماه
دردم از هر شبِ پیش افزون است
سوزشِ عشق ز حد بیرون است
تندتر گشته ز هر شب تبِ من
بدتر از هر شبِ من امشبِ من
نکند یادِ من آن شوخ پسر
نه به زور و نه به زاری نه به زر
کارِ هر دردِ دگر آسان است
آه از این درد که بی درمان است
یا رب آن شوخ دگر باز کجاست
کاتش از جانِ من امشب برخاست
با چشمِ که بر او افتاده است
که دلم در تک و بو افتاده است
به بِساطِ که نهاده است قدم؟
که من امشب نشکیبم یک دم
بر دلم دایم از او بیم آمد
تِلِگرافات که بی سیم آمد
ساعتِ ده شد و جانم به لب است
آخر ای شوخ بیا نصف شب است
گر نیایی تو شوم دیوانه
عاشقم بر تو، شنیدی یا نه
هرچه گفتی تو اطاعت کردم
صرفِ جان، بذلِ بِضاعت کردم
حق تو را نیز چو من خوار کند
به یکی چون تو گرفتار کند
دوری و بی مَزِگی باز چرا
من که مُردم ز فِراقت دِ بیا
بکشی همچو من آهِ دگری
تا تو هم لَذّتِ دوری نَچَشی
دست از کشتنِ عاشق نَکَشی
این سخنها به که میگویم من
چارة دل ز که میجویم من
دایم اندیشه و تشویش کنم
که چه خاکی به سر خویش کنم
یک طرف خوبیِ رفتار خودم
یک طرف زحمتِ همکارِ بدم
یک طرف پیری و ضعفِ بَصَرم
یک طرف خرجِ فرنگِ پِسَرَم
دایم افکنده یکی خوان دارم
زائر و شاعر و مهمان دارم
هرچه آمد به کَفَم گُم کردم
صرفِ آسایشِ مردُم کردم
بعدِ سی سال قلم فرسایی
نوکری، کیسه بُری، مُلاّیی
گاه حاکم شدن و گاه دبیر
گه ندیمِ شه و گه یارِ وزیر
با سفرهایِ پیاپی کردن
ناقۀ راحت خود پی کردن
گَردِ سرداریِ سلطان رُفتن
بله قربان بله قربان گفتن
گفتنِ این که ملکِ ظِلِّ خُداست
سینهاش آینة غیب نماست
مدّتی خلوتیِ خاصّ شدن
همسرِ لوطی و رقاّص شدن
مرغ ناپُخته ز دَوری بُردَن
رویِ نان هِشتَن و فوری خوردن
ساختن با کمک و غیر کمک
از برایِ رفقا دوز و کلک
باز هم کیسهام از زر خالی است
کیسهام خالی و همّت عالی است
با همه جُفت و جَلا و تَک و پو
دان ما پُش ایل نیامِم اَن سُلسو
نه سری دارم و نه سامانی
نه دهی، مزرعهٔی، دُکاّنی
نه سر و کار به یک بانک مراست
نه به یک بانک یکی دانگ مراست
بگریزد ز من از نیمه راه
پول غول آمد و من بسمالله
من به بی سیم و زری مأنوسم
لیک از جایِ دگر مأیوسم
کارِ امروزة من کارِ بدی است
کارِ انسانِ قلیل الخردی است
انقلابِ ادبی محکم شد
فارسی با عربی توأم شد
درِ تجدید و تجدّد وا شد
ادبّیات شَلَم شُوربا شد
تا شد از شعر برون وزن ورَوی
یافت کاخِ ادبیّات نُوی
میکُنم قافیهها را پس و پیش
تا شوم نابغة دورة خویش
گلة من بود از مشغَلهام
باشد از مشغَلة من گِلِهام
همه گویند که من اُستادم
در سخن دادِ تجدّد دادم
هر ادیبی به جَلالّت نرسد
هر خَری هم به وکالت نرسد
هر دَبَنگُوز که والی نشود
دامَ اِجلالهُ العالی نشَود
هرکه یک حرف بزد ساده وراست
نتوان گفت رئیس الوزراست
تو مپندار که هر احمقِ خر
مُقبِلُ السَّلطَنِه گردد آخَر
کارِ این چرخِ فلک تو در توست
کس نداند که چه در باطنِ اوست
نقدِ این عمر که بسیار کم است
راستی بد گذراندن ستم است
این جوانان که تجدّد طلبند
راستی دشمن علم و ادبند
شعر را در نظرِ اهلِ ادب
صَبر باشد وَتَد و عشق سَبَب
شاعری طبعِ روان میخواهد
نه معانی نه بیان میخواهد
آن که پیشِ تو خدایِ ادبند
نکته چینِ کلماتِ عربند
هچه گویند از آن جا گویند
هرچه جویند از آن جا جویند
یک طرف کاسته شأن و شرفم
یک طرف با همه دارد طرفم
من از این پیش معاون بودم
نه غلط کار نه خائن بودم
جاکِشی آمد و معزولم کرد
............ آواره و بی پولم کرد
چه کنم؟ مرکزیان رِشوَه خورند
همگی کاسه بر و کیسه بُرند
بعد گفتند که این خوبنشد
لایقِ خادمِ محبوب نشد
پیش خود فکر به حالم کردند
اَنپِکتُر زِلزالَم کردند
چند مه رفت و مازرهال آمد
شُشَم از آمدنش حال آمد
یک معاون هم از آن کج کَلَهان
پرورش دیده در امعاء شَهان
جَسته از بینیِ دولت بیرون
شده افراطیِ اِفراطیّون
آمد از راه و مزَن بر دِل شد
کارِ اهلِ دل از او مشکِل شد
چه کُند گر مُتِفَرعِن نشود
پس بگو هیچ معاون نشود!
الغرض باز مرا کار افزود
که مرا تجربه افزونتر بود
چه بگویم که چه همّت کردم
با ماژُرهال چه خدمت کردم
بعد چون ار به سامان افتاد
آدژُوان تازه به کوران افتاد
رشتة کار به دست آوردند
در صفِ بنده شکست آوردند
دُم علم کرد معاوِن که منم
من در اطرافِ ماژر مؤتمنم
کار با مَن بُوَد از سَر تا بُن
بنده گفتم به جهنم تو بِکُن
داد ضمناً ماژرم دلداری
که تو هر کار که بودت داری
باز شد مشغله تفتیش مرا
دارد این مشغله دل ریش مرا
کاین اداره به غلط دایره شد
چون یکی از شُعَبِ سایره شد
اندر این دایره یک آدم نیست
پِرسُنِل نیز به آن منعم نیست
شُعَبِ دایرة من کم شد
شیرِ بی یال و دُم و اِشکم شد
من رئیسِ همه بودم وقتی
مایة واهمه بودم وقتی
آن زمان شعر جلوداریم بود
اَسبَحی کاتبِ اَسرارم بود
رؤسا جمله مطیعم بودند
تابعِ امرِ منیعم بودند
حالیا گوش به عرضم نکنند
جز یکی چون همه فرضم نکنند
آن کسانی که بُدند اَذنابم
کار برگشت و شدند اربابم
با حقوقِ کم و با خرجِ زیاد
جِقّة چوبیم از رُعب افتاد
روز و شب یک دم آسوده نیم
من دگر ای رفقا مُردَنِیَم
بسکه ردر لیوِر و هنگام لِتِه
دوسیه کردم و کارتُن تِرتِه
بسکه نُت دادم و آنکِت کردم
اشتباه بروت و نت کردم
سوزن آوردم و سنجاق زدم
پونز و پَنس و به اوراق زدم
هی نشستم به مناعت پسِ میز
هی تپاندم دوسیه لایِ شُمیز
هی پاراف هِشتَم و امضا کردم
خاطرِ مُدّعی ارضا کردم
گاه با زنگ و زمانی یا هو
پیشخدمت طلبیدم به بورو
تو بمیری ز آمور افتادم
از شر و شور و شعور افتادم
چه کنم زان همه شیفر و نومِرو
نیست در دست مرا غیر زِرو
هر بده کارتُن و بستان دوسیه
هی بیار از درِ دکّان نسیه
شد گذارِ عَزَبی از درِ باغ
دید در باغ یکی ماده الاغ
باغبان غایب و شهوت غالب
ماده خر بسته به میلِ طالب
سردَرون گرد و به هر سو نگریست
تا بداند به یقین خر خرِ کیست
اندکی از چپ و از راست دَوید
باغ را از سرِ خر خالی دید
ور کسی نیز به باغ اندر بود
هوشِ خربنده به پیشِ خر بود
اری آن گم شده را سمع و بصر
بود اندر گروِ کادنِ خر
آدمی پیشِ هوس کور و کر است
هرکه دنبال هوس رفت خر است
او چه دانند که چه بدیا خوب است
بیند آن را که بر او مطلوب اس
الغرض بند ز شلوار گرفت
ماده خر را به دمِ کار گرفت
بود غافل که فلک پرده دَر است
پردهها در پسِ این پرده دَر است
ندهد شربتِ شیرین به کسی
که در آن یافت نگردد مگسی
نوش بینیش میسّر نشود
نیست صافی که مُکَدّر نشود
ناگهان صاحبِ خر پیدا شد
مشت بیچاره خَرگاه وا شد
بانگ برداشت بر او کای جاپیچ
چه کنی با خرمن؟ گفتا: هیچ!
گفت أَامِنَّهُ لِلّه دیدم
معنیِ هیچ کنون فهمیدم
نگذارد فلکِ مینایی
که خری هم به فراغت گایی
گوش کن کامدم امشب به نظر
قصة دیگر از این با مزهتر
اندر آن سال که از جانبِ غرب
شد روان سیل سفت آتشِ حرب
انگلیس از دلِ دریا برخاست
آتشی از سرِ دنیا برخاست
پای بگذاشت به میدانِ وَغا
حافظِ صلحِ جهان آمریکا
گاریِ لیره ز آلمان آمد
به تنِ مردمِ ری جان آمد
جنبش افتاد در احزابِ غیور
آب داخل شد در لانه مور
رشتة طاعت ژاندارم گسیخت
عدّهٔی ماند و دگر عدّه گریخت
همه گفتند که از وحدتِ دین
کرد باید کمکِ متّحدین
اهل ری عرضِ شهامت کردند
چه بگویم چه قیامت کردند
لیک از آن ترس که محصور شوند
بود لازم که ز ری دور شوند
لاجرم روی نهادند به قم
یک یک و ده ده و صد صد مردم
مقصدِ عدّة معدودی پول
مقصدِ باقیِ دیگر مجهول
من هم از جملة ایشان بودم
جزءِ آن جمعِ پریشان بودم
من هم از دردِ وطن با رفقا
میروم لیک ندانم به کجا
من و یک جمعِ دگر از احباب
شب رسیدیم به یک دیهِ خراب
کلبهٔی یافته مَأوا کردیم
پا و پاتاوه ز هم وا کردیم
خسته و کوفته و مست و خراب
این به فکرِ خورو آن در پیِ خواب
یکی افسرده و آن یک در جوش
عدّهٔی ناطق و جمعی خاموش
هر کسی هر چه در انبانش بود
خورد و در یک طرفِ حُجر .....
همه خفتند و مرا خواب نبُرد
خواب در منزِل ناباب نبرد
ساعتی چند چو از شب بگذشت
خواب بر چشم همه غالب گشت
دیدم آن سیّدة نرّه خره
رفته در زیرِ لحافِ پسره
گوید آهسته به گوشش که امیر
مرگِ من لفت بده، تخت بگیر!
این چه بحسّی و بد اخلاقی است
رفته یک ثلث و دو ثلثش باقی است!
تو که همواره خوش اخلاق بدی
چه شد این طور بداخلاق شدی
من چو بشنیدم از او این تقریر
شد جوان در نظرم عالَمِ پیر
هرچه از خُلق نکو بشنیدم
عملاً بینِ رفقیقان دیدم
معنی خلق در ایران این است!
بد بُوَد هر که بما بدبین است!
هر که دم بیشتر از خُلق زند
قصدش این است که تا بیخ کُند
گفت آن چاه کن اندر بُنِ چاه
کای خدا تا به کی این چاهِ سیاه
نه از این دلو شود پاره رسن
نه مرا جان به در آید ز بدن
رفت از دست به کلّی بدنم
تا به کی کار؟ مگر من چُدنم
کاش چرخ از حرکت خسته شود
درِ فابریکِ فلک بسته شود
موتورِ ناحیه از کار افتد
ترنِ رُشد ز رفتار افتد
زین زلازل که در این فرش افتد
کاش یک زلزله در عرش افتد
تا که بردارد دست از سرِ ناس
شرِّ این خلقت بیاصل و اساس
گر بود زندگی این، مردن چیست
این همه بردن و آوردن چیست
تو چو ان کوزه گرِ بوالهوسی
که کند کوزه به هر روز بسی
خوب چون سازد و آماده کند
به زمین کوبد و در هم شکند
باز مرغِ هوسش پر گیرد
عملِ لغوِ خود از سر گیرد
آخدا خوب که سنجیدم من
از تو هم هیچ نفهمیدم من
تو گر آن ذاتِ قدیمِ فردی
....................... نامردی
یا تو آن نیستی ای خالقِ کُلّ
که به ما وصف نمودند
رُسُل
کاش مرغی شده پر باز کنم
تا لبِ بامِ تو پرواز کنم
این بزرگان که طلبکارِ من اند
طالبِ طبعِ گهربار من اند
کس نشد کِم ز غم آزاده کند
فکر حالِ من افتاده کند
در دهی گوشة باغی بدهد
گوسفندی و الاغی بدهد
نگذارد که من آزرده شوم
با چنین ذوق دل افسرده شوم
فتنهها در سرِ دین و وطن است
این دو لفظ است که اصلِ فِتُن است
صحبتِ دین و وطن یعنی چه؟
دینِ تو موطن من یعنی چه؟
همه عالم همه کس را وطن است
همه جا موطنِ هر مرد و زن است
چیست در کلّة تو این دو خیال
که کند خونِ مرا بر تو حلال
گر چه در مالیهام حالیه من
متأذّی شدم از مالیه من
حیف باشد که مرا فکرِ بلند
صرف گردد به خُرافاتی چند
حیف امروز گرفتارم من
ورنه مجموعة افکارم من
جهل از ملّتِ خود بردارم
منتی بر سرشان بگذارم
آنچه را گفتهام از زشت و نفیس
نیست فرصت که کنم پاک نویس