عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : رباعیات
قبله
ابروی تو قبله نمازم باشد
یاد تو گره ‏گشای رازم باشد
از هر دو جهان، برفکنم روی نیاز
گر گوشه چشمت به نیازم باشد
امام خمینی : رباعیات
جفا
فولاد دلی که آه، نرمش نکند
یا ناله دلسوخته گرمش نکند
طوقی ز جفا فکنده بر گردن خویش
آزار دلم، دچار شرمش نکند
امام خمینی : رباعیات
فروغ رخ
آن کس که رخش ندید، خفاش بُوَد
خورشیدْ، فروغ رخ زیباش بُوَد
سرّ است و هر آنچه هست اندر دو جهان
از جلوه ی نورِ روی او فاش بُوَد
امام خمینی : رباعیات
آن کیست؟
آن کیست که روی تو به هر کوی ندید؟
آوای تو در هر در و منزل نشنید؟
کو آنکه سخن ز هرکه گفت، از تو نگفت؟
آن کیست که از می وصالت نچشید؟
امام خمینی : رباعیات
بی‌قرار
یاران، دل دردمندِ ما را نگرید
طوفانِ کُشنده بلا را نگرید
از ما دلِ بیقرار و پرشور و نوا
فارغْ، دلِ یارِ بی‏وفا را نگرید
امام خمینی : رباعیات
رسوای تو
پروانه ی شمعِ رُخِ زیبای توام
دلباخته ی قامت رعنای توام
آشفته ‏ام از فراقت، ای دلبر حُسن
برگیر حجاب من که رسوای توام
امام خمینی : رباعیات
باغ زیبایی
ای روی تو نور بخش خلوتگاهم
یادِ تو فروغِ دلِ ناآگاهم
آن سرو بلند باغ زیبایی را
دیدن نتوان، با نظر کوتاهم
امام خمینی : رباعیات
سایه
ای فرّ هما، بر سر من سایه فکن
فریاد رس و وجودم از پایه فکن
طوقی که به گردنم فکنده است، هوس
یارا، تو به گردن فرومایه فکن
امام خمینی : رباعیات
طوفان
فاش است به نزد دوست، راز دلِ من
آشفته دلیّ و رنج بی‏حاصل من
طوفان فزاینده‏ ای اندر دل ماست
یا رب! ز چه خاکی بسرشتی گِل من؟
امام خمینی : رباعیات
بنمای نظری
ای شادی من، غصّه من، ای غم من
ای زخم درون من و ای مرهم من
بنما نظری، به ذرّه ای بی‏مقدار
تا بر سر آفاق رود، پرچم من
امام خمینی : رباعیات
چراغ
ای عقده‏ گشای دلِ دیوانه من
ای نوِر رخت، چراغ کاشانه من
بردار حجاب از میان تا یابد
راهی به رخ تو چشم بیگانه من
امام خمینی : رباعیات
یاد تو
ای یاد تو، مایه ی غم و شادی من
سرو قد تو نهال آزادی من
بردار حجاب از رخ و رو بگشای
ای اصل همه خراب و آبادی من
امام خمینی : رباعیات
ای مهر
ای مهر، طلوع کن که خوابیم، همه
در هجر رُخت در تب و تابیم، همه
هر برزن و بام از رخت روشن و ما
خفّاش وشیم و در حجابیم، همه
امام خمینی : رباعیات
کوی غم
ای دوست، به عشق تو دچاریم، همه
در یاد رُخ تو داغداریم، همه
گر دور کنی یا بپذیری ما را
در کوی غم تو پایداریم، همه
امام خمینی : رباعیات
فرزانه من
از دیده عاشقان، نهان کی بودی؟
فرزانه من، جدا ز جان کی بودی؟
طوفان غمت ریشه هستی برکند
یارا، تو بریده از روان کی بودی؟
امام خمینی : رباعیات
فریاد رس
در هیچ دلی، نیست بجز تو هوسی
ما را نبود به غیر تو دادرسی
کس نیست که عشق تو ندارد در دل
باشد که به فریاد دل ما برسی
امام خمینی : مسمط
حدیث دل
بر سر کوی تو ای می زده، دیوانه شدم
عقل را راندم و وابسته ی میخانه شدم
دور آن شمع دل افروز چو پروانه شدم
به هوای شکن گیسوی تو شانه شدم
درد دل را به که گویم که دوایی بدهد
من که درویشم، میخانه بود منزل من
دوستیّ رُخش آمیخته اندر گِل من
از همه مُلک جهان، میکده شد حاصل من
حق سرافکنده شود در قِبَل باطل من
کاش میخانه به این تشنه صفایی بدهد
مژده ای ساکن بتخانه که پیروز تویی
یارِ آتشکده مستِ جهانسوز تویی
خادم صومعه فتنه برافروز تویی
واقفِ سرّ صنمخانه مرموز تویی
شاید آن شاه، نوایی به گدایی بدهد
س و سرّی است مرا با صنم باده فروش
گفت و گویی است که نایش برسد بر دل گوش
پیر صاحبدل ما گفت: ازین رمز، خموش !
هر دو عالم نکشد ب-ار امانت بر دوش
دست‏تقدیر به میخواره نوایی بدهد
ای گل باغ وفا، درد مرا درمان کن
جرعه ای ریز و مرا بنده نافرمان کن
راز میخوارگی‏ام از همه کس پنهان کن
گوشه چشم به حال من بی‏سامان کن
باشد آن شاهد دلدار سرایی بدهد
یادگاری که در آن منزل درویشان است
درد عشاق قلندر به همین درمان است
طایر قدس بر این منزلِ دل، دربان است
حضرت روحِ قُدُس منتظر فرمان است
تا که درویش خرابات صلایی بدهد
پرده برداشت ز اسرار ازل، پیر مغان
باز شد در برِ رندان، گره فاشِ نهان
راز هستی بگشود از کرم درویشان
غم فرو ریخت ز دامان بلند ایشان
دوست شاید که به دریوزه ردایی بدهد
ساغر از دست من افتاد، دوایی برسان
راه پیدا نکنم، راهنمایی برسان
گر وفایی نبود در تو، جفایی برسان
از من غمزده ب-ر پیر، ندایی برسان
که به این می زده در میکده جایی بدهد
امام خمینی : ترجیع‌بند
نقطه عطف
خم را بگشا به روی مستان
بیزار شو از هوا پرستان
از من بپذیر رمز مستی
چون طفل صبور، در دبستان
آرام ده گُل صفا باش
چون ابر بهار در گلستان
تاریخچه ی جمال او شو
بشنو خبر هزار دستان
بردار پیاله و فرو خوان
بر می زدگان و تنگدستان
ای نقطه عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
من شاهد شهر آشنایم
من شاهم و عاشق گدایم
فرمانده ی جمع عاشقانم
فرمانبر یار بیوفایم
از شهر گذشت نام و ننگم
بازیچه ی دور و آشنایم
مست از قدح شراب نابم
دور از برِ یار دلربایم
سازنده دیر عاشقانم
بازنده ب رند بینوایم
این نغمه بر آمد از روانم
از جان و دل و زبان و نایم
ای نقطه ی عطف راز هستی
برگیر ز دوست، جام مستی
رازی است درون آستینم
رمزی است برون ز عقل و دینم
در زمره ی عاشقان سر مست
بی قید ز عار صلح و کینم
در جرگه ی طیر آسمانم
در حلقه ی نمله ی زمینم
در دیده ی عاشقان، چنانم
در منظر سالکان، چنینم
دلباخته ی جمال یارم
وارسته ز روضه برینم
با غمزه ی چشم گلعذاران
بیزار ز ناز حور عینم
گویم به زبان بی‏زبانی
در جمع بتان نازنینم
ای نقطه عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
برخاست ز عاشقی، صفیری
می خواست ز دوست دستگیری
او را به شرابخانه آورد
تا توبه کند به دست پیری
از عشق، دگر سخن نگوید
تا زنده کند دلش فقیری
درویش صفت، اگر نباشی
از دوری دلبرت بمیری
میخانه، نه جای افتخار است
جای گنه است و سر به زیری
با عشوه بگو به جمع یاران
آهسته، و لیک با دلیری
ای نقطه عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
ای صوت رسای آسمانی،
ای رمز ندای جاودانی،
ای قله ی کوه عشق و عاشق،
وی مرشد ظاهر و نهانی،
ای جلوه ی کامل اناالحق
در عرش مُرفّع جهانی،
ای موسی صَعْق دیده در عشق
از جلوه ی طور لامکانی،
ای اصل شجر، ظهوری از تو
در پرتو سرّ سَرمدانی،
بر گوی به عشق، سرّ لاهوت
در جمع قلندران فانی
ای نقطه عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
ای دورنمای پور آزر،
نادیده افول حق ز منظر
ای نار فراق، بر تو گلشن
شد بَرد و سلام از تو آذر
بردار حجاب یار از پیش
بنمای رُخش چو گل مصوّر
از چهره ی گلعذار دلدار
شد شهر قلندران، منّور
آشفته چه گشت پیچ زلفش
شد هر دو جهان، چو گل معطّر
بر گوش دل و روان درویش
برگوی به صد زبان مکرّر
ای نقطه ی عطف راز هستی
برگیر ز دوست، جام مستی
در حلقه ی سالکان درویش
رندان صبور دوراندیش
راهب صفتان جام بر کف
آن می زدگان فارغ از خویش
در جمله زاهدان و می‏نوش
در صورت عالمان و بد کیش
در راه رسیدن به دلدار
بیگانه بود ز نوش یا نیش
فارغ بود از جهان، به جامی
در خلوت می‏خورانِ دلریش
فریاد زند ز عشق و مستی
بر پاکدلان مرده از پیش
ای نقطه ی عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
جام چشم
تاراج کرد روی گلش، هستی مرا
افزود چشم می ‏زده ‏اش، مستی مرا
افروخت آتشی به روانم، ز غمزه ‏اش
بر باد داد سرکشی و پستی مرا
افشاند زلف خم خم و چین چین خویش را
خم کرد قامت من و تردستی مرا
آن دم که با صراحی می، سوی من دوید
برکند هستی من و سرمستی مرا
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
مایه ناز
دست من بر سر زلفیْن تو بند است، امشب
با خبر باش که پایم به کمند است، امشب
جان من درخور یک بوسه ای از لعل تو نیست
قدس من! باز بگو بوسه به چند است امشب؟
لب من بر لب چون لعل تو ای مايه‌ی ناز
مگسی سوخته بنشسته به قند است، امشب