عبارات مورد جستجو در ۷۰۵ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۶۶
چورای کوره و داود و نامور چیپال
چو دلهرا بخرو و دو صد هزار دگر
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۴۲
خوارزم گرد لشکرش ار بنگری همی
بینی علم علم تو بهر دشت و کردری
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۸۰
جهان خیره ماند ز فرهنگ او
از آن برز و بالا و اورنگ او
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۸۳
چو آمیغ برنا شد آراسته
دو خفته سه باشند برخاسته
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۱۰
هر که فرهنگ ازو فروهیدست
تیز مغزی ازو نکوهیدست
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۱۹
پادشاهی که با شکه باشد
حزم او چون بلند که باشد
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۶۵
ساخت آنگه یکی بیوگانی
هم بر آئین و رسم یونانی
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۹
نه تن بودند از آل سامان مشهور
هر یک به امارت خراسان مأمور
اسماعیلی و احمدی و نصری
دو نوح و دو عبدالملک و دو منصور
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱۸
بلیف خرما پیچیده خواهمت همه تن
فشرده خایه به انبر بریده کیربگاز
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳
ای اصل ملک و دولت ای تاج دین و دنیا
ای عابده چون مریم ای زاهده چو زهرا
ای قبلهٔ دو دولت هر دو پناه عالم
ای مادر دو خسرو هر دو جمال دنیا
شاه جهان محمد شاه زمانه سنجر
از دولت بلندت دارند بخت برنا
آن شاه در بزرگی صد عالم است مفرد
وین شاه در دلیری صد عالم است تنها
زین دو پسر به حشمت‌ کس با تو نیست همسر
زین دو گهر به دولت کس نیست با تو همتا
شاید که سرفرازی تا جاودان بنازی
زان پادشاه عادل زین شهریار دانا
سلطان ملک به جنّت‌ گوید همی ز شادی
شکر تو پیش آدم‌، مدح تو پیش حوّا
از جود تو جهان را خیرست و نفع و راحت
گویی‌که هست جودت خورشید و ابرو دریا
باز آوری به احسان جان رمیده از تن
احسان توست‌ گویی همچون دم مسیحا
از بس دعا که کردی پنهان به پیش ایزد
شد در میان شاهان صلح و صلاح پیدا
آن شاه زیر رایت دارد هزار بهمن
وین شاه ا‌در رکابت‌ا دارد هزار دارا
گر دهر هست سرکش با تو کند تواضع
ور چرخ هست توسن با تو کند مدارا
توقیع تو عزیزست از شام تا به غزنین
فرمان تو روان است از هند تا به صنعا
رشک آید از رکابت ناهید را به میزان
شرم آید از کلاهت خورشید را به جوزا
طوق است نعل اسبت درگردن مجره
تاج است خاک پایت بر تارک ثُریّا
کردند آشکارا معجز به عالم اندر
عیسی به بیت مَقدِس موسی به طور سینا
تو نیستی پیمبر لیکن به فرّ دولت
کردی هزار مُعجِز در عالم آشکارا
چون تافت فر بختت با مادر و برادر
رستند با سلامت هر دو ز چنگ اَعدا
زان پس که در بیابان بودند هر دو حیران
کردند با تو اکنون در باغ دین تماشا
شد کفر هر دو ایمان شد درد هر دو درمان
شد رنج هر دو راحت شد خار هر دو خرما
این داستان و قصه‌گر بنگری عجب‌تر
از داستان یوسف وز قصهٔ زلیخا
بگزید من رهی را سلطان ملک به‌خدمت
از مادحان زیرک وز ساعران دانا
سی سال پیش شاهان‌ گفتم ثنا و مدحت
چون بندگان یکدل چون چاکران یکتا
حورا به‌خلد رضوان پیرایه بر فشاند
چون شعر من بخواند در مجلس تو حَورا
ای آفتابِ عالم فخرِ نژادِ آدم
جاوید باش و خرم برکام دل توانا
شادی به تو مُخَلّد شاهی به تو مؤیّد
ملت به تو مزین دولت به تو مهنا
امروز داده دولت دادِ تو از سعادت
یزدانت کرده روزی حور و بهشت فردا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۹
ای خسروی که مشرق و مغرب بهم توراست
وی داوری که هم عرب و هم عجم تو را است
در شرق و غرب خلق خدا جمله شاکرند
فضل خدای و رحمت او لاجرم تو راست
بیش وکم است ملک جهان حون نگه‌کنی
چندانکه هست ملک جهان بیش وکم توراست
دادست کردار ز گیتی تورا دو بهر
وان بهره‌ای که ماند سزاوار هم توراست
تا همت تو زیر قدم‌ کرد فرق ماه
فرق مخالفان همه زیر قدم تو راست
بدخواه تو نهفته چو باغ‌ارم شدست
تا عالمی شکفته چو باغ ارم توراست
شاهان به دار ملک تق گشته‌اند
زیرا که دار ملک چو بیت‌ا‌لحرم تو راست
از حمل وز خراج بزرگان روز‌گار
هر روز گونه‌گونه نِعَم بر نِعَم تو راست
سیصد هزار شیر دلیرند لشکرت
چندین دلیر شیر به زیر علم تو را است
هستی تو نور بخش و گهر بخش از آن‌کجا
طبعی چو آفتاب و یمینی چو یم توراست
حجت‌ ز تیغ وز قلم آرند رزم و بزم
در رزم و بزم حجت تیغ و قلم توراست
دستور تو به دانش و تدبیر آصف است
زیراکه فر ‌دولت و تایید جم تو را است
تا کام و نام و نعمت هم محتشم ز توست
شکر و ثنا و خدمت هر محتشم توراست
هرکس به قدر خویش نماید همی‌کرم
لیکن مسلم از همه عالم ‌کرم توراست
نورست با ظُلَم همه‌کس را درین جهان
نور سعادت ابدی بی‌ظلم تو را است
هرچند خلق را نبود بی‌عدم وجود
در ملک د‌ین وجود ابد بی‌ عدم تو راست
گرد‌ون قسم نهاده به ‌ده جزو ملک را
نه جزو تا زمانه بود زان قسم تو راست
جاوید باد دولت و شاهی و ملک تو
زیراکه ملک و دولت و شاهی بهم توراست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۶
سدید ملک ملک عارض خراسان است
صفی دولت و مخدوم اهل دیوان است
پناه دین خدای و معین شرع رسول
عمر که همچو علیّ و صدیق و عثمان است
لقب سدید و صفی یافته است زانکه دلش
قرارگاه سداد و صفای ایمان است
گزیده عادت او چشم عقل را بصرست
ستوده سیرت او جسم فضل را جان است
هنر چو نقطه وکردار او چو پرگارست
ادب چو نامه و گفتار او چو عنوان است
بر آسمان معالی به برج عز و شرف
همه کفایت او بی خُسوف و نقصان است
مگر که کیوان جای بلند همت اوست
که برتر از همه اجرام جای کیوان است
سخا توقع زو کن که او سخا ورزست
سخن به مجلس او بر که او سخندان است
بهر مقام همی بارد و همی تابد
که ابر مَکرمت و آفتاب احسان است
ایا خجسته همامی‌ که با تو در همه کار
ز چرخ بیعت و از روزگار پیمان است
عبارت تو ظُرَف را علامت است و نشان
براعت تو نُکَت را دلیل و برهان است
هوای عمر تو صافی است از بخار و غبار
عقیدهٔ تو چو ماه دو هفته تابان است
به ‌هرچه کردی و گفتی میان اهل خرد
نه بر خصال تو عیب و نه بر تو تاوان است
صحیفه‌های تو قانون دولت ملک است
جریده‌های تو دستور ملک سلطان است
عراقیان بستایند خط و لفظ تو را
که خط و لفظ تو پیرایهٔ خراسان است
شگفت نادره مرغی است کلک در کف او
که طعمه او را همواره قیر و قَطران است
اگر بود همه قطران و قیر طعمهٔ او
لعاب او ز چه معنی چو درّ و مرجان است
به شمع ماند و او را چو عنبر است دُخان
به‌ابر ماند و او را ز مشک باران است
غذای او شبه رنگ است و این غریب ترست
که در بنان تو بر سیم گوهر افشان است
بلند بختا با تو به یک دو بیت مرا
حدیث حادثهٔ تیر شاه ایران است
اگرچه بر تنم آثار عافیت پیداست
هنوز پیکان در کنج سینه پنهان است
خزانهٔ سخن است از قیاس سینهٔ من
که اندرو گهر قیمتی فراوان است
همی برند به هر جا ازین خزینه گهر
چنین خزینه دریغا که جای پیکان است
من از لطافت تو شاکرم که درد مرا
لطافت تو به جای علاج و درمان است
خدای عرش نگهبان بخت و عمر تو باد
که دست و خامهٔ تو ملک را نگهبان است
ز هیچ‌کار پشیمان مبادیا هرگز
که دشمنت ز همه ‌کارها پشیمان است
علاج سینهٔ من ‌گرچه صَعب و دشوارست
بر آن که خالق خلق است سهل و آسان است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۵
چون خُلد شد خراسان با شادی مُخلٌد
از شاه با سعادت محمودِ بن محمد
شاهی که بود خواهد تا دامن قیامت
هم ملک او مُهَنّا هم بخت او مؤیّد
شاهی که در سخاوت صد خسروست تنها
شاهی‌که در شجاعت صد لشکرست مفرد
از بهر افسر او زاید ز آب لؤلؤ
وز بهر ساغر او خیزد ز خاک عَسجَد
لعل و زَبَرجَد از کان آرد پدید گردون
تا برکمر نشاند هم لعل و هم زَبَرجَد
اسبش به گاه جولان ماند به چرخ گردون
وز فَرْقَدست و شِعری او را لگام و مِقود
شاهی است او که دارد در خاندان شاهی
دولت زیادت از مر حشمت زیادت از حد
هست از بلند بختی چون عم و چون برادر
هست از بزرگواری مانندهٔ أب و جد
شاه جهان محمد زو شاکرست و راضی
زیر درخت طوبی در جنت مخلّد
با ناز و شادمانی امروز آمد ایدر
با عزّ و کامرانی فردا رسد به مقصد
سلطان عالم او را بر تخت پادشاهی
هر روز در خراسان مجدی دهد مجدد
باغ مراد سلطان گردد بدو مزین
کاخ نشاط لشکر گردد بدو مُشَیّد
وز رای روشن او دلها شود منور
وز فر طلعت او رخها شود مورّد
ای خسروی که پیشت گر شیر حمله آرد
دستت به زخم خنجر آن حمله را کند رد
هرکس‌که با تو دل را چون تیر راست دارد
در پیش تو به‌ خدمت همچون کمان‌ کند قد
چون مهر آسمان را مهرت شود قلاده
بوسد زمین به‌ خدمت منت‌ کند مخلّد
چون بر سر تو باشد آن افسر مُرَصّع
چون درید تو باشد آن خنجر مُهَنّد
خورشید را تو گویی داری نهاده بر سر
مریخ را تو گویی داری گرفته در ید
بتوان شمرد آسان اسباب دولت تو
گر قطره‌های باران هرگز سود مُعدّد
دولت به سان نصرت کردست با تو پیمان
تا عالم است باشد پیمان او موکّد
از لفظ مدح گویان در حق پادشاهان
گر فال سعد باسد فال رهیت اسعد
این مدح‌گوی مخلص زودا که در خراسان
در مدح و آفرینت سازد بسی مُجَلّد
تا آفرین و مدحت از برکنند شاهان
چون کودکان مکتب از برکنند اَبجَد
خوانند و یادگیرند آن شعرهای زیبا
هم عالمان افضل هم فاضلان اَوحد
تا گرد زهره و مه بر روی خوبرویان
باشد ز عنبر و ندّ زنجیرها مُعَقّد
تابنده باد رایت همتای زهره و مه
خوشبوی باد بزمت مانند عنبر و نَدّ
از فرّ بخت بادا عیشت همه مُهَنّا
وز مهر شاه بادا کارت همه مُمَهّد
پیوسته جان مادح در شکر تو مغرّق
همواره پای حاسد در بند تو مقید
دیدار تو مبارک ایام تو همایون
تایید تو مُخَلّد اقبال تو مؤیّد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۳
ای آمده ناگه به نشابور ز بغداد
همراه تو هم دولت و هم دانش و هم داد
بر گردون‌ خدمتگر چتر تو شده ماه
بر هامون‌ فرمان بر اسب تو شده باد
از بخت مساعد خبر آمد به نشابور
آن روز که از آمدن تو خبر افتاد
گفتند مگر یزدان عیسی نبی را
از چرخ چهارم به زمین باز فرستاد
دل بر تو نهادند دگر باره خلایق
تا بخت همه رخت بَرِ تخت تو بنهاد
تا باز به سلطانی بر تخت نشستی
شد جان ملکشاه به سلطانی تو شاد
فهرست بدایع شد و قانون عجایب
این طالع مسعود که معبود تو را داد
در دل سبب مهر و وفای تو سه چیزست
گفتار خوش و روی‌ گشادست وکفِ راد
تاکی سخن آراستی از بهمن و بهرام
تا چند خبر خواستی از خسرو و فرهاد
آن قوّت و مردی که به یک سال توکردی
آن قوم نکردند به هفتاد و به هشتاد
ای باخته گوی هنر و ساخته تدبیر
ای تاخته شاهانه و مردانه به بغداد
از پشت پدر خسرو و سلطان چو تو باید
در باختن و ساختن و تاختن استاد
بس آهن و پولاد که از عزم تو شد موم
بس موم‌ که از حزم تو شد آهن و پولاد
گرد تو کشیدست حصاری مَلَکُ‌ا‌لعَرش
از نصرت دیوارش و از عصمت بنیاد
گر نام تو بر آزرُ خرّاد بخوانند
نسرین و سمن بر دمد از آزر خرّاد
ور اسب تو بر خاره و بر خار نهد سمّ
از خاره و از خار بروید گل و شمشاد
ایام تو از قهر ز بیداد مصون است
کار تو الهی است نه قهرست و نه بیداد
عدل تو چنان است که هرگز نپسندی
کایند رعیت ز سپاه تو به‌فریاد
آورد تو را دولت تو سوی خراسان
تا بوم خراسان شود از عدل تو آباد
تا شکر کنند از نِعَمَت کهتر و مهتر
تا شاد شوند ازکَرَمت بنده و آزاد
امروز همه کار چنان شد که تو خواهی
از مشغله و رنج‌ گذشته چه‌ کنی یاد
یک ربع ز هشتاد شمردی به سلامت
باشد که شماری به سعادت صد و هفتاد
بگشای دل و دست که بر عمر توگردون
در بست در رنج و در راحت بگشاد
آن ملک‌ گرانمایه عروسی است‌ که او را
انصاف توکابین شد و اقبال تو داماد
چون در مه خرداد بدین ملک رسیدی
تاریخ معالی و شرف شد مه خرداد
آراسته شد باغ چو بتخانهٔ مُشکوی
وافروخته شد راغ چو بتخانهٔ نوشاد
کردند به‌ هم عهد که در بزم تو باشند
سیسنبر و سیب و سمن و سوسن آزاد
از خُلد نگه‌ کرد به تو حور بهشتی
بگریخت زرضوان و برِ تختِ تو اِستاد
در خوردن باده مکن امروز توّقف
تا ساقی خاص تو بود حور پریزاد
تا شیر گه جنگ بود چیره‌تر از یوز
تا بازگه صید بود نغز تر از خاد
حکم تو همی باد به ملک اندر جاری
امر تو همی باد به دهر اندر نفاذ
نام تو جمال و شرف خطبه و سکه است
هم خطبه و هم سکه به ‌نام تو بماناد
شادست به تو دولت و تو شاد به‌ دولت
همواره چنین خواهم و همواره چنین باد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۶
بقای شهریار تاجور باد
پناهش کردگار دادگر باد
دلیلش دولت و بخت جوان باد
ندیمش نصرت و فتح و ظفر باد
ز رزم شاه در مشرق نشان باد
ز بزم شاه در مغرب خبر باد
خدنگ شاه را هنگام رفتن
ز مرگ دشمنان پیکان و پر باد
کجا بندد کمر بر کینِ دشمن
میان دشمنش همچون کمر باد
بر آن‌ گونه که شارستان لوط است
حصار خصم او زیر و زبر باد
به نعمت مختصر شد خصم سلطان
کنون زین پس به‌ دولت مختصر باد
ز خشم شاه چشم خصم‌ کورست
ز کوس شاه گوش خصم کر باد
شه آفاق هست اندر خراسان
نهیب و بیم او در کاشْغر باد
هر آن کوکب کزو باشد سعادت
به‌سوی طالع شاهش نظر باد
شعار دیدهٔ شاهیّ و شادی
مبارک رای تو همچون بصر باد
چو آبی کاندرو آتش فروزد
ز خون دشمنان تیغ تو تَر باد
جهانداران و شاهان جهان را
کجا پای تو باشد فرق سر باد
تن اقبال را جود تو جان باد
درخت ملک را جُود تو بر باد
ز اقبال تو طبع بنده دریاست
در آن دریا ز مدح تو گهر باد
اگر روزه تو را فرخنده بودست
ز روز عید تو فرخنده‌تر باد
تویی سازندهٔ کار همه خلق
خدایت کارساز و راهبر باد
تورا نصرت برادر باد جاوید
تورا دولت همه ساله پدر باد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۷
همیشه دولت و اقبال شاه سنجر باد
به بزم و رزم ‌کفش جفت جام و خنجر باد
ز جشن عید همه جشنهاش خوبترست
ز روز عید همه روزهاش خوشتر باد
همیشه کُنیت و نام و خطاب و القابش
جمال خطبه و فخر خطیب و منبر باد
بلند همت او از فلک گذشته شدست
بلند رایت او با فلک برابر باد
ز دار ملک به هر مملکت ‌که روی نهد
چو نام خواجه بر آن مملکت مظفر باد
خدایگان جهان حقورست و مُلک حق است
ز بهر امن جهان حق به‌دست حقور باد
به خسروی و شهنشاهی از خلیفهٔ حق
سزای خاتم و عهد ولوا و افسر باد
ز نیکبختی و نیک‌اختریش در دو جهان
تفاخر پدر و نازش برادر باد
چنانکه هست زمانه منور از خورشید
ز فر طلعت او ملک و دین منور باد
به شرق و غرب‌ کجا ظالمی و مظلومی است
میان هر دو به ‌انصاف و عدل داور باد
رسوم او شرف دولت سلاطین باد
فتوح او علم ملت پیمبر باد
سِنان نیزهٔ او را قضا مُتابع باد
عنان مرکب او را صبا مسخر باد
به روز رزم چوگردون تنش توانا بود
به روز بزم چو دریا دلش توانگر باد
به ترک و روم یسار غنیمت و سپهش
زگنجخانه ی خانان و قصر قیصر باد
بر آن زمین‌ که جنود عدو مقام‌ کنند
ز چرخ تا گه محشر نهیب محشر باد
در سعادت و دولت گشاده باد بر او
عدوی او ز مذلت چو حلقه بر در باد
اگر زمانه چو بحرست و ملک چون صدف است
فضایل و هنرش در صدف چو گوهر باد
چو جد و چون پدر از مردی و هنرمندی
کجا به رزم نهد روی پشت لشکر باد
شعاع رایت رایش به هفت گردون باد
شکوه نامه و نامش به ‌هفت کشور باد
سریر بارگه او ز شاخ طوبی باد
شراب بزمگه او ز آب کوثر باد
نگار مجلس میمون و جشن فرخ او
چو نقش آزر و عید خلیل آزر باد
منم ثناگر او روز و شب به جان و به دل
هزار بنده چو من پیش او ثناگر باد
بقاش باد و همه خلق خود همی‌گویند
که تا بقاست جهان را بقای سنجر باد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۹
خدایگان جهانی خدای یار تو باد
سعادت ابدی جفت روزگار توباد
چو روز رزم بُوَد یُمن بر یَمین تو باد
چو روز بزم بود یُسْر بر یَسار تو باد
به هر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد
به هرکجا که نهی پای، کا‌ر کار تو باد
تو اختیار خدایی و پادشاه جهان
همیشه عدل و نکوکاری اختیار تو باد
کنون ‌که سوی خراسان همی سپاه کشی
هزار شاه چو کسری سپاه‌دار تو باد
چو باز سوی سپاهان نهی به نصرت روی
هزار بنده چو قیصر امیر بار تو باد
شکار تو همه شیر است و یار تو همه فتح
اگرچه شیر شود خصم تو شکار تو باد
ز سنگ و آهن اگر خصم تو حصارکند
خجسته دولت تو گِرد تو حِصار تو باد
وگر به‌سان سکندر برآورد سدّی
بلند سدّ تو شمشیر آبدار تو باد
همه سلامت عمر جهانفروز تو باد
همه سعادت بخت بزرگوار توباد
خدای داد تو را ملک وکامکاری و بخت
هزار رحمت بر بخت کامکار تو باد
نثار کردی بر زایران خزانهٔ خویش
خزانهٔ ملکان سربسر نثار تو باد
به روز رزم کجا کارزار خواهی کرد
شکسته خصم تو از پیش کارزار تو باد
همیشه تا به فلک بر بود قرار نجوم
به تخت دولت و اقبال برقرار تو باد
اگر شویّ وگراییّ و هرکجا باشی
ظفر ندیم تو باد و خدای یار تو باد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹
برمعین دین پیغمبر مبارک باد عید
چشم بد باد از جمال و ازکمال او بعید
صاحب دنیا ابونصر احمد آن کز طلعتش
هست فال و طالع آزادگان سعد و سعید
عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست
امر او اثبات عدل و نهی او نفی و وعید
پیش شاهنشه مَحَلّ و جاه او افزونترست
از محلّ و جاه مأمون پیش هارون‌الرشید
چون دگر اصحاب دیوان پیش او خدمت کنند
گر شوند امروز راجع صاحب و اِبن العَمید
در جهان چون پایهٔ او را بلندی و شرف
می ندانم پایه‌ای جز بایهٔ عرش مجید
همت او در بزرگی در دوگیتی نَنْگرد
گر دو گیتی پیش چشم او بود بر من‌ یزید
ور ببخشد هر چه از دور فلک پیدا شود
همت عالیْش‌ْ گوید ای فلک هل مِن مزید
چون براند کلک فخر آرد به‌کلک او قَصَب
چون بگیرد تیغ فخر آرد به ‌تیغ او حدید
آمد اندر شأن‌کلک و تیغ اوگویی مگر
سورهٔ نون و القلم یا آیه بأساً شدید
عمر خلق از مَدِّکلک او همی یابد مدد
هرکه بیند مدّ کلکش عمر او گردد مدید
خاک پایش هست نافعتر ز باران و درخت
کایزد آن را گفت در قرآن لها طلع نضید
بدسِگال و نیکخواه او دو مسکن یافتند
آن یکی ‌بئر معطّل و آن دگر قصر مشید
از هنرمندان عصر او را کسی مانند نیست
زانکه هست او از هنرمندی به عصر اندر وحید
وز جوانمردی هِمال او نبیند چشم دهر
تخت او زیبد مراد و آسمان باید مرید
تاکه‌گردون پیر باشد بخت او باشد جوان
تاکهن باشد جهان اقبال او باشد جدید
شاکرند از همت او مادحان روزگار
نیست ممدوحی که دارد ماد‌حان را مستزید
گر بتابد دولت او بر دل مرد بخیل
ور برافتد سایهٔ او بر سر مرد بلید
آن بخیل اندر سخاوت حاتم و نُعمان شود
وین بلید اندر فصاحت‌ گردد ا‌عشی و لبید
گر بود باران مفید اندر بهاران‌کشت را
هست ‌کشت ملک را کلک تو چون باران مفید
ای موکد درکف احباب تو حبل‌ا‌لمتین
ای معطل در تن اعدای تو حبل‌الورید
تا دلیل قوت است و تا نشان قدرت است
یفعل الله مایشاء ‌یحکم الله ما یرید
بر زمین بادند امرت را طبایع چون خدم
بر فلک بادند حکمت ‌را کواکب چون عبید
بر تو فرخ باد روز عید از اقبال شاه
روزگارت باد سرتاسر همه چون ‌روز عید
خرم و شاد از تو در انشاء و استیفاء و عرض
روز و شب هم فخر ملک وهم نصیر و هم سدید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷
فرخنده باد عید شهنشاه دادگر
سلطان شرق و غرب و شهنشاه بحر و بر
صاحبقران عالم و دارندهٔ زمین
آموزگار دولت و فرماندهٔ بشر
شاهی‌ که هست در شرف و اصل خویشتن
افراسیاب صورت و آلب ارسلان گهر
سلطان عادل است و جهان جمله آن اوست
واندر کمال و عقل جهانی است مختصر
بگشاد بخت فرخ او پّر و بال خویش
فتح است زیر بالش و عدل است زیر پر
عالم به دست اوست‌ گمان می‌برم‌ که هست
یکدست او قضا و دگر دست او قَدَر
بس شاه و میرلشکر و بس خصم جنگجوی
کز دولت و سعادت سلطان دادگر
آن شاه شد مسخر و آن میر شد رهی
آن خصم شد مزور و آن جنگ شد هدر
شاها تو را خدای هنر داد و بخت نیک
زیرا که بخت نیک بود مایهٔ هنر
با جان بی‌بصر نبود هیچکس عزیز
جان است خدمت تو و دیدار تو بصر
خواهد که جان خویش فروشد به زرّ و سیم
هر خسروی که نام تو خواند ز سیم و زر
دیدار توست حج همه خلق روز عید
ایوان توست کعبه و درگاه تو حَجَر
از صد هزار حج پذیرفته بهترست
این عدل کردن تو و این همت و نظر
گرچه ز بهر طاعت و خشنودی خدا
هستند حاجیان به سوی ‌کعبه راهبر
پیش تو آمدی به زیارت هزار بار
گر سنگ کعبه راه پُرستیّ و جانور
عیدت به فال نیک بشارت همی دهد
کامسال کار توست همه نصرت و ظفر
بر خور همی ز شادی و شاهی و خرمی
کز صد هزار عید چنین برخوری دگر
جاوید شاد باش و خداوند و شاه باش
عالم همی ‌گذار و ز عالم مکن ‌گذر
کین توز و دین فروز و طرب ساز و خصم سوز
زرّ بخش وجود پرور و می‌ گیر و نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶
ای ز روی تو جهان را همه فیروزی و فر
ای ز رای تو شهان را همه تایید و ظفر
همه عالم به دو دست تو سپردست خدای
که به یک دست قضایی به دگر دست قدر
در جهانی تو و لیکن ز جهان قَدْ‌ر تو بیش
راست‌ گویی‌ که جهان چون صدف است و تو گهر
گر دل و خاطر شاهان ز هنر گیرد نام
از دل و خاطر تو نام‌ گرفته است هنر
نظر و همت تو دولت و دین را مدد است
که تویی شاه نکوهمت و فرخنده نظر
نیست شهری و شهی ‌کز نظر و همت تو
نرسیدست به آن شهر و به آن شاه خبر
رسمهای تو همه یک ز دگر خوبتر است
کارهای تو همه یک ز دگر زیباتر
نامداران چو شنیدند خداوندی تو
همه‌ کردند شها نامه و نام تو ز بر
بگشادند و ببستند چو دیدند تو را
به ثنای تو زبان و به وفای تو کمر
زیر تخت تو و زیر حجر اندر همه سال
ملک و دین را دو قباله است به فیروزی و فر
لاجرم فخر نمایند کجا بوسه دهند
ملکان پایهٔ تخت تو و حجاج حجر
شر و شور عدو از هیبت تو گشت هبا
لاجرم در همه آفاق نه شورست و نه شر
دامن دولت و اقبال گرفته است به چنگ
هر که یک روز به درگاه تو کردست گذر
بندگان تو خداوند هنرمندانند
پیش تخت تو به طاعت همه را خدمتگر
ز بقای تو شدستند همه روزافزون
ز لقای تو شده استند همه نیک‌اختر
وز حضور تو به این باغ گرفته است امروز
شرف‌الملک هزاران شرف و جاه و خطر
میزبانی است که از دل رهی و چاکر توست
اینت زیبا رهی و اینت به آیین چاکر
هر زمانی ز نشاط تو بیفروزد جان
هر زمانی ز قبول تو بیفرازد سر
گر پسندی و پذیری دل و جان هدیه‌ کند
بهتر از جان و دل ای شاه چه چیز است دگر
تا که در اول مه ماه بود همچو کمان
تاکه در نیمهٔ مه ماه شود همچو سپر
از مه رایت تو نور ظفر تابان باد
بر همه مملکت روی زمین سرتاسر
همچنین بادی پیوسته به‌ کام دل خویش
مَلِک دهر و شه عالم و سلطان بشر