عبارات مورد جستجو در ۴۲ گوهر پیدا شد:
هجویری : باب المشاهدات
باب المشاهدات
قال النّبیّ، علیه السّلام «أجیعُوا بُطونَکم، دَعُوا الحِرْصَ؛ و أَعْروا أجْسادَکم، قَصْروا الأمَلَ؛ و أَظمأوا أکبادکم، دَعُوا الدُّنیا، لَعَلَّکُم تَرُونَ اللّهَ بِقُلوبِکُم.»
و نیز گفت علیه السّلام در جواب سؤال جبرئیل از احسان که: «اُعبِدُ اللّهَ کانّکَ تَراهُ، فَإنْ لَمْ تَکُنْ تَراهُ فانَّه یَراکَ.»
و وحی فرستاد به داود، علیه السّلام: «یا داود، أتَدْری ما معرفتی؟» قال «لا.» قال: «حیوةُ القَلْبِ فی مشاهدتی.»
و مراد این طایفه از عبارت مشاهدت دیدار دل است که به دل حق تعالی را می‌بیند اندر خلأ و ملأ.
و ابوالعباس عطا گوید رحمة اللّه علیه از قول خدای، عزّ و جلّ: «اِنَّ الّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ (۳۰/فصّلت)، بِالمُجاهَدَةِ، ثُمَّ اسْتَقامُوا عَلی بِساطِ المُشاهَدَةِ.»
و حقیقت مشاهدت بر دو گونه باشد: یکی از صحت یقین و دیگر از غلبهٔ محبت، که چون دوست اندر محل محبت به درجه‌ای رسد که کلیت وی همه حدیث دوست گردد جز او را نبیند؛ چنان‌که محمد بن واسع گوید، رحمة اللّه علیه: «ما رأیتُ شیئاً قطُّ إلّا وَرَأیْتُ اللّهَ فیه، أیْ بِصحّةِ الیقین. ندیدم هیچ چیز الّا که حق تعالی را در آن بدیدم.»
شبلی گوید، رحمه اللّه: «ما رأیتُ شیئاً قطُّ إلّا اللّهَ.» یعنی بغلباتِ المحبّة و غلیانِ المشاهَدَةِ.
پس یکی فعل بیند و اندر دید فعل به چشم سر فاعل بیند و به چشم سَر فعل و یکی را محبت از کل برباید تا همه فاعل بیند. پس طریق این استدلالی بود و از آنِ آن جذبی. معنی آن بود که یکی مستدل بود تا اثبات دلایل حقایق آن بر وی عیان کند و یکی مجذوب و ربوده باشد؛ یعنی دلایل و حقایق وی را حجاب آید؛ «لأنّ مَنْ عَرَفَ شیئاً لایَهابُ غَیْرَه، و مَن أحَبَّ شیئاً لایُطالِعُ غیرَه، فترکوا المنازعةَ مع اللّهِ و الاعتراضَ علیه فی احکامه و أفعاله.» آن که بشناسد با غیر نیارامد و آن که دوست دارد غیر نبیند. پس بر فعل خصومت نکند تا منازع نباشد و بر کردار اعتراض نکند تا متصرف نباشد.
و خداوند تعالی از رسول صلّی اللّه علیه و سلم و معراج وی ما را خبر داد و گفت: «مازاغَ البصرُ و ماطغی (۱۷/النّجم).» مِن شدّةِ الشّوقِ إلی اللّه، چشم به هیچ چیز باز نکرد تا آن‌چه ببایست به دل بدید. هرگاه که محب چشم از موجودات فرا کند لامحاله به دل موجد را ببیند؛ لقوله، تعالی: «لقد رَای من آیات ربّه الکبری(۱۸/النّجم)»؛ و قوله، تعالی: «قلْ لِلْمؤمنینَ یَغُضّوا مِنْ أبصارهم (۳۰/النّور)؛ ای ابصار العیونِ من الشّهواتِ و ابصارِ القلوبِ عن المخلوقات.» پس هرکه به مجاهدت چشم سر را از شهوات بخواباند، لامحاله حق را به چشم سر ببیند. «فمن کان أخْلَصَ مجاهدةً کانَ أصدَقَ مشاهدةً.» پس مشاهدت باطن مقرون مجاهدت ظاهر بود.
و سهل بن عبداللّه گوید، رحمة اللّه علیه: «من غَضَّ بَصَرَه عَنِ اللّه طَرْفَة عینٍ لایهتدی طولَ عُمْرِه.»
هرکه بصر بصیرت به یک طرفة العین از حق فرا کند هرگز راه نیابد؛ از آن که التفات به غیر را ثمره بازگذاشتن به غیر بود و هر که را به غیر بازگذاشتند هلاک شد. پس اهل مشاهدت را عمر آن بود که اندر مشاهدت بود، و آن‌چه اندر مغایبه بود آن را عمر نشمرند؛ که آن مر ایشان را مرگ بر حقیقت بود.
چنان‌که از ابویزید پرسیدند رحمة اللّه علیه که: «عمر تو چند است؟» گفت: «چهار سال.» گفتند: «این چگونه باشد؟» گفت: «هفتاد سال است تا در حجاب دنیایم، اما چهارسال است تا وی را می‌بینم و روز حجاب از عمر نشمرم.»
شبلی گفت: رحمة اللّه علیه: «اللهُمَّ اخبأ الجنّةَ و النّارَ وفی خَبایا غَیْبِکَ حتّی تُعْبَدَ بغیر واسطةٍ.»
بار خدایا، بهشت و دوزخ را به خبایای غیب خویش پنهان کن و یاد آن از دل خلق بزدای و بمحاو ای فراموش گردان تا تو را از برای آن نپرستند. چون اندر بهشت طبع را نصیب است امروز به حکم یقین غافل عبادت از برای آن می‌کند چون دل را از محبت نصیب نیست غافل را، لامحاله از مشاهدت محجوب باشد.
و مصطفی صلّی اللّه علیه و سلّم از شب معراج مر عایشه را خبر داد که: «حقّ را ندیدم.» و ابن عباس رضی اللّه عنهما روایت کند که: «رسول علیه السّلام مرا گفت: حق را بدیدم.»
خلق با این خلاف بماندند و آن‌چه بهتر بایست وی از میانه ببرد. اما آن‌چه گفت: «دیدمش»، عبارت از چشم سِرّ کرد و آن‌چه گفت: «ندیدم»، بیان از چشم سَر. یکی از این دو، اهل باطن بودند و یکی اهل ظاهر. سخن با هر یک براندازهٔ روزگار وی گفت. پس چون سرّ دید اگر واسطه چشم نباشد چه زیان؟
و جنید گفت رحمة اللّه علیه که: «اگر خداوند مرا گوید که: مرا ببین، گویم: نبینم؛ که چشم اندر دوستی، غیر بود و بیگانه و غیرت غیریت مرا از دیدار می باز دارد؛ که اندر دنیا بی واسطهٔ چشم می‌دیدمش.»
إنّی لأحْسُدُ ناظِریَّ عَلَیْکا
فأغُضُّ طرفِیَ إذ نَظَرْتُ اِلیْکا
دوست را خود از دیده دریغ دارند؛ که دیده بیگانه باشد.
آن پیر را گفتند: «خواهی تا خداوند را ببینی؟» گفتا: «نه.» گفتند: «چرا؟» گفت: «چون موسی بخواست ندید و محمد نخواست بدید.» پس خواست ما حجاب اعظم ما بود از دیدار حق، تعالی؛ از آن‌چه وجودِ ارادت اندر دوستی مخالفت بود و مخالفت حجاب باشد و چون ارادت اندر دنیا سپری شد مشاهدت حاصل آمد و چون مشاهدت ثبات یافت دنیا چون عقبی بود و عقبی چون دنیا.
ابویزید گوید، رحمة اللّه علیه: «إنّ لِلّه عِباداً لو حُجِبُوا عَنِ اللّهِ فی الدّنیا و الآخرةِ لَارْتدّوا.»
خداوند را تعالی بندگان‌اند که اگر در دنیا و عقبی به طرفة العینی از وی محجوب گردند مرتد شوند، ای پیوسته مر ایشان را به دوام مشاهدت می‌پرورد و به حیات محبتشان زنده می‌دارد و لامحاله چون مکاشف محجوب گردد مطرود شود.
ذوالنون گوید، رحمه اللّه: روزی در مصر می‌گذشتم. کودکانی را دیدم که سنگ بر جوانی می‌انداختند. گفتم: «از وی چه می‌خواهید؟» گفتند: «دیوانه است.» گفتم: «چه علامت دیوانگی بر وی پدید می‌آید؟» گفتند: «میگوید که: من خداوند را می‌بینم.» گفتم: «ای جوانمرد، این تو می‌گویی یا بر تو می‌گویند؟» گفتا: «نه، که من می‌گویم؛ که اگر یک لحظه من حق را نبینم و محجوب باشم طاعت ندارمش.»
اما این‌جا قومی را غلطی افتاده است از اهل این قصه، می‌پندارند که رؤیت قلوب و مشاهدت از وجهِ صورتی بود که اندر دل وهم مر آن را اثبات کند اندر حال ذکر و یا فکر و این تشبیه محض بود و ضلالت هویدا؛ از آن‌چه خداوند تعالی را اندازه نیست تا اندر دل به وهم اندازه گیرد، یا عقل بر کیفیت وی مطلع شود. هرچه موهوم بود از جنس وهم بود و هرچه معقول از جنس عقل و وی تعالی و تقدس مجانس اجناس نیست و لطایف و کثایف جمله جنس یکدگرند اندر محل مُضادّت ایشان مر یک‌دیگر را؛ از آن‌چه اندر تحقیق توحید ضد جنس بود اندر جنب قدیم؛ که اضداد محدَث‌اند و حوادث یک جنس‌اند. تعالی اللّهُ عن ذلک و عمّا یقولُ الظّالمون.
پس مشاهدت اندر دنیا چون رؤیت بود اندر عقبی. چون به اتفاق و اجماع جملهٔ صحابه اندر عقبی رؤیت روا بود، اندر دنیا نیز مشاهدت روا بود. پس فرق نباشد میان مُخبری که از رؤیت عقبی خبر دهد و میان مخبری که از مشاهدت دنیا خبر دهد. و هر که خبر دهد از این دو معنی به اجازت خبر دهد نه به دعوی؛ یعنی گوید که دیدارو مشاهدت روا بود و نگوید که مرا دیدار هست؛ از آن‌چه مشاهدت صفت سرّ بود و خبر دادن عبارت زیان و چون زیان را از سرّ خبر بود تا عبارت کند این مشاهدت نباشد که دعوی بود؛ از آن‌چه چیزی که حقیقت آن اندر عقول ثبات نیابد زبان از آن چگونه عبارت کند؟ الّا به معنی جواز؛ «لأنَّ المشاهَدَةَ قُصورُ اللِّسانِ بحضورِ الجَنان.» پس سکوت را درجه برتر از نطق باشد؛ از آن‌چه سکوت علامت مشاهدت بود و نطق نشان شهادت و بسیار فرق باشد میان شهادت بر چیزی و میان مشاهدت چیزی و از آن بود که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم اندر درجهٔ قرب و محل اعلی که حق تعالی وی را بدان مخصوص گردانیده بود «لاأحصی ثناءُ علیک» گفت؛ یعنی من ثنای تو را احصا نتوانم کرد؛ از آن‌چه اندر مشاهدت بود و مشاهدت اندر درجهٔ دوستی یگانگی بود و اندر یگانگی عبارت بیگانگی بود. آنگاه گفت: «انتَ کما أثنیتَ عَلی نَفْسِکَ. تو آنی که برخود ثنا گفته‌ای»؛ یعنی این‌جا گفتهٔ تو، گفتهٔ من باشد و ثنای تو، ثنای من. زفان را اهل آن ندارم که از حال من عبارت کند و بیان را مستحق نبینم که حال مرا ظاهر کند.
و اندر این معنی یکی گوید:
تَمنَّیْتُ مَنْ أهوی فلمّا رایتُه
بَهِتُّ فلَمْ أمْلِکْ لساناً ولا طَرْفاً
این است احکام مشاهدات به‌تمامی بر سبیل اختصار، و باللّه العونُ و التّوفیقُ.

ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۲۷
به بادافره بر مردمان کردن‌، ورندک (‌برنده - تندرو) مباش‌
به بادافره اندر مشو تند و تیز
کسی را به گیتی میازار نیز
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۵ - در بیان آنکه شرط صحبت آنست که همه اصحاب در معرض آن باشند که چون در یکدیگر عیبی بینند به قول یا فعل دفع آن بکنند
مرد باید که یار جوی بود
یار چون یافت یار شوی بود
شوید از آب لطف و ابر کرم
از ضمیرش غبار غصه و غم
گر نشیند به دامنش گردی
باشد آن گرد بر دلش دردی
تا ز دامانش آن بیفشاند
پا به دامن کشید نتواند
یار چشم است اگر ز شهوت و خشم
مویی افتاده بینی اندر چشم
زود آن موی را ز چشم بچین
موی در وی ز جهل سهل مبین
زانکه در دیده موی ناهنجار
مایه مویه گردد آخر کار
خاربست مژه به گرد بصر
بر خس و خار بسته راه گذر
کز برون رنج آفتی ناگاه
به سواد بصر نیابد راه
یار چون چشم شد تو مژگان باش
گرد او شو به پا چو مژگان فاش
دفع کن هر اذا که از هر سوی
سوی آن چشم روشن آرد روی
لحظه لحظه ز خست و دونی
مخراشش چو موی افزونی
موی افزونی آفت دیده ست
دیده زو هر دم آفتی دیده ست
گر گذاریش دیده کور کند
ور کنی درد و رنج زور کند
بلکه صد پی به کندنش چاره
گر کنی بر دمد دگر باره
نه به کندن توانی از وی رست
نه بر آزار او صبور نشست
خودپسندان ناپسندیده
موی افزونی اند در دیده
دیده از دیدشان نگه می دار
ور نبینی ز دیدشان آزار
ز آتش کیدشان بکش دامن
پیش ازان دم که سوزدت خرمن
آتش کید بر فروخته اند
خرمن بس کسان که سوخته اند
اول اظهار اعتقاد کنند
دم تسلیم و انقیاد زنند
هر کجا پا نهی به راه و گذر
به ارادت نهند آنجا سر
ور به آزارشان بر آری دست
گردن خود کنند پیش تو پست
گر زنی سنگ گوهرش خوانند
بر سر خود چو تاج بنشانند
کانچه آید ازان کف و پنجه
حاش لله که کس شود رنجه
محنت تو کلید راحت ماست
ذلت تو مزید دولت ماست
لله و فی الله است یاری ما
به غرض نیست دوستداری ما
رنج محنت ز دوستان خدای
هست راحت فزای و رنج زدای
داغشان باغ و رنجشان گنج است
گنجشان از کرم گهر سنج است
ما ز آزارشان نیازاریم
قهر ایشان به لطف برداریم
قهرشان بهر امتحان باشد
امتحان فضل و امتنان باشد
در زر خالص آن که دارد شک
زند از بهر امتحانش محک
بر محک چون بود تمام عیار
خرد آن را به قیمت بسیار
بی محک ها درین سرای مجاز
سره از قلب کی شود ممتاز
از مریدان کنند افسانه
که فلان مرد بود و مردانه
صبر بر امتحان شیخ نمود
در دولت به روی خود بگشود
زین مقوله هزار کذب و گزاف
با تو گویند و تو ز خاطر صاف
همه را راستگوی پنداری
کذبهاشان به صدق برداری
بنشینی و ریش پهن کنی
بگشایی زبان به خوش سخنی
همه را رازدار خود سازی
راز دل با همه بپردازی
با همه خواه خواجه خواه فقیر
کنی آمیزشی چو شکر و شیر
چون برآید بر این نسق یک چند
شود از هر طرف قوی پیوند
لیک از آزمون گوناگون
آید از پرده حیله ها بیرون
آن غرض ها که بودشان در سر
گردد از قول و فعلشان ظاهر
شود احوال ظاهر ایشان
یوم تبلی السرائر ایشان
خبث سیرت ز صورت و سیما
بر تو گردد یگان یگان پیدا
چون غرض ها شود تو را روشن
دوستان را شوی به جان دشمن
غرض آنجا که بار بگشاید
دوستی را مجال تنگ آید
رخت بندد ز دل وفا و وفاق
خانه گیرد به سینه بغض و نفاق
لیک بهر حقوق پیشینه
داری آن را نهفته در سینه
شرمت آید که از پس یاری
لب گشایی به بغض و کین داری
دل تو از نفاق گیرد هم
کز نفاقت رسد هزار الم
دمبدم حیله ای برانگیزی
که از ایشان به حیله بگریزی
صد دغا و دغل به پیش آرند
حیله های تو باد انگارند
هر طرف صد وسیله انگیزند
تا دگر باره با تو آمیزند
بگذری تو ازان جفا کیشان
وین عجب کز تو نگذرند ایشان
هیچ از ایشان رهید نتوانی
چون شناور به خرس درمانی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۹ - خردنامهٔ سقراط
زهی گنج حکمت که سقراط بود
مبرا ز تفریط و افراط بود
شد از جودت فکر ظلمت‌زدای
همه نور حکمت ز سر تا به پای
درین کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها یکی در شمار
به حکمت چو در ثمین سفته است
به دانا فلاطون چنین گفته است:
«بر آن دار همت ز آغاز کار،
که گردی شناسای پروردگار!
ره مرد دانا یکی بیش نیست
بجز طبع نادان دو اندیش نیست
نبینی درین شش در دیولاخ
ز شادی دل شش نفر را فراخ
یکی آن حسدور به هر کشوری
که رنجش بود راحت دیگری
دوم کینه‌ورزی که از خلق زشت
بود کینهٔ خلق‌اش اندر سرشت
سوم نوتوانگر که بهر درم
بود روز و شب در دل او دو غم
یکی آنکه: چون چیزی آرد به کف؟
دوم آنکه: ناگه نگردد تلف!
چهارم لئیمی که با گنج سیم
بود همچو نام زرش، دل دو نیم
بود پنجمین طالب پایه‌ای
که در خورد آن نبودش مایه‌ای
کند آرزوی مقامی بلند
که نتواند آنجا فکندن کمند
ششم از ادب خالی اندیشه‌ای
که باشد حریف ادب‌پیشه‌ای
زبان را چو داری به گفتن گرو،
ز هر سر، گشا گوش حکمت شنو!
خدا یک زبان‌ات بداده، دو گوش
که کم گوی یعنی وافزون نیوش!
مکش زیر ران مرکب حرص و آز!
ز گیتی به قدر کفایت بساز!
بدین حال با حکمت‌اندوزی‌ات
سلوک عمل گر شود روزی‌ات،
بری گوی دولت ز هم‌پیشگان
شوی سرور حکمت‌اندیشگان»
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
پا ز حد خویش بیرون نمی باید نهاد
گر نهادی پیش ازاین، اکنون نمی باید نهاد
فعل ناموزون را موزون نمی باید شمرد
قول ناموزون را موزون نمی باید نهاد
حد هر چیزی که دانستی وصف و نعمت او
زانچه اورا کم و افزون نمی باید نهاد
هرچه مادون حق آمد پیش مادون آن بود
نام حق را هیچ بر مادون نمی باید نهاد
آنچه از دونست از بالا نمی باید گرفت
وآنچه عالی بود، بر مادون نمی باید نهاد
عاشقان را جز رسوم خلق رسمی دیگر است
بهر ایشان رسم دیگرگون نمی باید نهاد
دل بدام دلربایان نمی باید فکند
پای در زنجیر چون مجنون نمی باید نهاد
چنگ دل در زلف دلداران نمیباید زدن
دست را بر مار بی افسون نمی باید نهاد
چون شناور نیستی بر گرد هر جیحون مگرد
بی ثنائی پای در جیحون نمی باید نهاد
دل که شد مفتون چشم فتنه جوی دلبران
هیچ دل دیگر بر آن مفتون نمی باید نهاد
ای کلیم دل، ز طور خویش پای بیرون منه
از کلیم خویش پا بیرون نمی باید نهاد
عشق و حسن دوستی را لیلی و مجنون مظهرند
تهمتی بر لیلی و مجنون نمی باید نهاد
یارِ کهِ چونست و کهِ بیچون و چون
چون و بی چون را همه بی چون نمی باید نهاد
آنچه گردانست، گرداننده گردون بدان
فعل گردش را بدین گردون نمی باید نهاد
مغربی اسرار بحر بیکرانش بیش ازین
از زبان موج بر هامون نمی باید نهاد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۹ - در بیان آنکه هر کرا در این عالم کار تمام نشد با وجود چندین آلت که حق تعالی بوی داده است بعد از آنکه آلتش نماند از او چه کار خواهد آمدن نه در قرآن میفرماید که و من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخرة اعمی. و در تقریر آنکه در افواه است که چون مرید شیخی شدی بعد از او نشاید شیخی دیگر گرفتن این سخن نزد اولیاء و اهل تحقیق خطاست.
گفت یزدان صریح در قرآن
تا پذیرند خلق از دل و جان
هر که باشد در این جهان اعمی
هم بود در جهان جان اعمی
آلتت داد تا ورا جوئی
چونکه آلت نماند چون پوئی
هیچکس ره برید بی پائی
یا که بی دست گشت گیرائی
هیچکس بی دو دیده دید سری
هیچکس بی درخت خورد بری
این محال است و جهل از این بگذر
هیچ این فکر را مکن دیگر
آن دلی کو برون آب و گل است
از تو پنهان مثال نور دل است
هیچ حظی از او نیابی تو
گرچه سویش ز جان شتابی تو
پس خطا باشد اینکه میگویند
نیست راه آنکه شیخ نو جویند
اولین شیخ را بگیر قوی
نیست مردی که سوی غیر روی
چونکه گشتی باولین خرسند
عهد را گیر و از وفا مپسند
که بگیری بر او تو شیخ دگر
نیست این راست پیش اهل نظر
باطل است این سخن بگوش مکن
این چنین زهر و نیش نوش مکن
تا نمانی ز گنج حق محروم
تا نگردی چو اشقیا مذموم
شیخ نو گیر تا رهی از غم
تا شود قطره ات ز دادش یم
لیک شیخی که باشد او کامل
صافی و پاک و عالم و عامل
مرده باشد در او صفات بشر
هیچ نبود بر او ز نقش اثر
دیدۀ او بحق بود بینا
خودیش رفته و نمانده خدا
دست در هر کسی نباید زد
چون نباشد چنین نشاید زد
صد هزار اند مدعی در راه
هریکی گفته دائما ز اله
دمبدم بخشش و عطا داریم
در ره فقر صد نواداریم
حالشان نیست آنچه میگویند
روز و شب عکس آن همیجویند
گفته این نوع و صد چنین دو نان
با خلایق ز حرص یک دونان
نیک کن احتیاط در ره دین
هر خسی را بسروری مگزین
جوی از او بوی اولین شیخت
چون بیابی بود یقین شیخت
عین شیخت بود در آن مظهر
دامنش گیر چونکه نیست دگر
کوزه گر گشت آب جوی نگشت
می خور از آب صافیش چون کشت
تا بروید درون تو گلزار
تا رهی از خودی و نفس چو خار
تا چو او چشم روح بگشائی
تا چو او هر نفس بیفزائی
تا روی بی قدم بچرخ وصال
تا ز نقصان رهی رسی بکمال
ور نگیری تو دست او ز بله
دان که گم کرده ‌ ای ز غفلت ره
زرگری را که میرد استادش
روز و شب گر کند ز جان یادش
هیچ از صنعتش نیاموزد
گرچه خود را ز ی اد او سوزد
تا نگیرد بجای او استاد
می نگردد ز زرگری دلشاد
در همه کارها و حرفت ها
چون ز استاد ماند کس تنها
بایدش جست اوستاد دگر
تا که کامل شود بعلم و هنر
ور نماید وفای سرد که من
نتوانم بر جز او رفتن
اوستاد من است در دو جهان
هستم از جان و دل ورا جویان
از چنان خر بدان که ناید کار
هیچ ناموزد و بماند خوار
چون غرض ز اوستاد صنعت اوست
صنعتش را بجو گذر از پوست
گر بصورت هزار گون باشد
تو بمعنی نگر که چون باشد
همه باشند یک چو آب از جو
منگر در نقوش خم و سبو
هرزه دان آن سخن که میگویند
این گروه پلید خام نژند
که تو بر شیخ خویش شیخ مگیر
گر کسی گویدت جز این مپذیر
گر بدی اینچنین در این عالم
یک نبی نامدی بجز آدم
همه را یاد او رسانیدی
بخدا وز غم رهانیدی
بعد از او نامدی رسول دگر
نبدی غیر آدم اندر خور
ذکر حمد و وفاش بس بودی
همه را زان طریق بگشودی
کی بدی فرض بر صغیرو کبیر
گرویدی بانبیای نذیر
نشدی خصم جانشان کافر
نبدی در جزای کفر سقر
پس بدان کان سخن کژ است و خطا
تا نگردی تمام جوی استا


رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱ - ابوسعید مهنه قُدِّسَ سِرُّه
اسم آن جناب فضل اللّه ابن ابوالخیر است. از صغر سن ریاضات شاقه می‌کشید و شراب ذوق و حال می‌چشید. لقمان سرخسی که ازمجانین عاقل و مجاذیب کامل بود، او را به شیخ ابوالفضل سرخسی سپرده، تا تربیت نمود. به صحبت جمعی از بزرگان رسیده و زحمت بسیار از ابنای زمان دیده. چهارده سال در ابتدای حال مجذوب بود و به وادی دشت خاوران راه می‌پیمود. در سختی و رنج قدم می‌افشرد و خار صحرا می‌خورد. بالاخره کارش به جایی رسید که از هدایا که سلاطین به وی فرستاده بودند چهارصد اسب با زین و ستام در پیشاپیشش جنیبت می‌کشیدند. در معرفت، سخنان نیکو دارد. از جمله می‌فرماید: که حجاب، در میان خلق و خالق زمین و آسمان و غیره نیست. پندار و معنی ما حجاب است. اگر از میان برگیریم به او رسیم. هم او گفته است: تصوف آن است که آنچه در سر داری بنهی و آنچه در کف داری بدهی. و از آنچه بر تو آید بجهی. هم گفته است که مرد کامل آن است که در میان خلق نشیند و زن گیرد و داد و ستد کند و با همه آمیزد و یک دم از خدا غافل نباشد. مدت عمر آن جناب هزار ماه بوده ودر سنهٔ ۴۴۰ رحلت نموده. این بیت و رباعیات از آثار آن جناب ثبت شده:
به زیر قبّهٔ تقدیس، مست مستانند
که هرچه هست، همه صورت خدا دانند
مِنْ رباعیّات نَوَّرَ اللّهُ مَرقَدَهُ:
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست
در عشق تو بی جسم، همی باید زیست
از من اثری نماند، این عشق از چیست
چون من، همه معشوق شدم، عاشق کیست
٭٭٭
سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده، بر آن رنگی نیست
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست
کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست
٭٭٭
آن روز که آتش محبّت افروخت
عاشق روش سوز ز معشوق آموخت
از جانب دوست سرزد این سوز و گداز
تا در نگرفت شمع، پروانه نسوخت
راه تو به هر قدم که پویند خوش است
وصل تو به هر سبب که جویند خوش است
روی تو به هر دیده که بینند نکوست
نام تو به هر زبان که گویند خوش است
٭٭٭
غازی به ره شهادت اندر تک و پوست
غافل که شهید عشق، فاضل‌تر از اوست
در روز قیامت این بدان کی ماند
کاین کشتهٔ دشمن است و آن کشتهٔ دوست
٭٭٭
از کعبه، رهی است تا به مقصد پیوست
وز جانب میخانه ره دیگر هست
لیکن ره میخانه ز آبادانی
راهی است که کاسه می‌توان داد به دست
٭٭٭
پی در گاو است و گاو در کهسار است
ماهی سریشمی به دریابار است
بز در کوه است و توز در بلغار است
زه کردن این کمان بسی دشوار است
٭٭٭
فردا که زوال شش جهت خواهد بود
قدر تو به قدر معرفت خواهد بود
در حسن صفت کوش که در روز جزا
حشر تو به صورت صفت خواهد بود
٭٭٭
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز
جز محنت ودرد تو نجوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی در آن نروید هرگز
٭٭٭
آنانکه به نام نیک می‌خوانندم
احوال درون بد نمی‌دانندم
گر زانکه درون برون بگردانندم
مستوجب آنم که بسوزانندم
ای روی تو مهر عالم آرای همه
وصل تو شب و روز تمنای همه
گر باد گران به از منی وای به من
ور با همه کس همچو منی وای همه
٭٭٭
در کوی خودم منزل و مأوا دادی
در بزم وصال خود مرا جا دادی
القصه به صد کرشمه و ناز مرا
عاشق کردی و سر به صحرا دادی
٭٭٭
در کوی تو می‌دهند جانی به جوی
جانی چه بود که کاروانی به جوی
از وصل تو یک جو به جهانی ارزد
زین نقد که ماراست جهانی به جوی
٭٭٭
گفتم که کرایی تو بدین زیبایی
گفتا خود را که من خودم یکتایی
هم عشقم و هم عاشقم و هم معشوقم
هم آینه، هم جمال هم بینایی
٭٭٭
بردارم دل، گر از جهان فرمایی
بر هم زنم از سود و زیان فرمایی
بنشینم اگر بر سر آتش گویی
برخیزم اگر از سر جان فرمایی
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۹۶
خواجه امام بوعلی فارمدی گفت، قدس اللّه روحه العزیز، کچون من بخدمت شیخ بوالقسم گرگانی رسیدم و او مرا بانواع ریاضتها فرمود و مهذب و مؤدب شدم، او مرا بابوبکر عبداللّه برادری فرمود و هر دو را به خدمت شیخ بوسعید فرستاد بمیهنه. چون بمیهنه رسیدیم و سنن و شرایط بجای آوردیم و به خدمت شیخ در رفتیم حسن مؤدب را شیخ بفرمود کی ایزاری بیاورد و بمن داد، شیخ بمن فرمود کی بدین ایزار گرد را از دیوار دور می‌کن و بوبکر عبداللّه را فرمود که کفش درویشان راست می‌دار. چون سه روز مقام کردیم و این خدمت بجای آوردیم روز چهارم شیخ فرمود کی بخدمت شیخ بوالقسم باید رفت. چون به خدمت شیخ بوالقسم آمدیم ومدتی برین گذشت و هر دو شیخ برحمت حقّ سبحانه و تعالی نقل کردند سخن بر من گشاده گشت و مریدان پدید آمدند وصیت و آوازۀ من در جهان منتشر گشت و شیخ بوبکر عبداللّه را بآن بزرگواری در میان خلق شهرتی وصیتی نبود وذکر او سایر نگشت. یک روز بوبکر عبداللّه گفت کی شیخ بوسعید فرمود شیخ بوعلی را که بایزار گرد را از دیوار پاک می‌کن تا همۀ عمر بایزار سخن گرد معصیت از دیوار دل بندگان حقّ پاک می‌کند و ما را فرمود تا کفش درویشان راست می‌کردیم تا همۀ عمر در پایگاه بماندیم و کسی ما را نشناخت و ذکر ما نکرد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۰۳
وقتی درویشی در پیش شیخ خانقاه می‌رُفت، شیخ گفت ای اَخی چون گوی می‌باش در پیش جاروب، چون کوهی مباش در پس جاروب.
: یک روز شیخ با جمعی صوفیان بدر آسیایی رسیدند، اسب باز داشت و ساعتی توقف کرد، پس گفت می‌دانید کی این آسیا چه می‌گوید؟ می‌گوید کی تصوف اینست کی من دارم درشت می‌ستانم و نرم باز می‌دهم و گرد خود طواف می‌کنم، سفر خود در خود می‌کنم تا آنچ نباید از خوددور می‌کنم. همۀ جمع را وقت خوش شد ازین رمز.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۷۶
شیخ را پرسیدند کی اگر کسی خواهد کی راه بی‌پیری برود تواند؟ شیخ گفت نتواند از آنکه کسی باید کی بدان راه رسیده تا او را بدان دلالت کند و در هر منزل می‌گوید این فلان منزلست، اینجا زیادت مقام باید کرد و اگر مهلکه جایی باشد بگوید کی حذر باید کرد و او را برفق دل می‌دهد تا او بقوّت دل آن راه می‌رود تا به مقصود رسد. و آنکس کی تنها رود چون دیوی باشد در میان بیابانی فرو مانده، نداند کی راه ازکدام جانب است چنانک حقّ عزّ و جلّ می‌فرماید کَالَّذِی اِستَهْوَتْه الشَّیاطِینُ فِی الَاْرضِ حَیرانَ و اصل این راه فرمان بردن پیر بود فان تطیعوه تهتدوا چون مرید پیر را فرمان بردار باشد همچنان بود کی خدای را طاعت دارد وَمَنْ یُطِعِ الرَّسُولَ فَقَد اَطاعَ اللّه، و الشیخ فی قومه کالنبی فی امته.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۴۱ - احمد بن محمَّد بن سهل بن عطا اَلْاَدَمِی
و از ایشان بود ابوالعبّاس احمدبن محمَّدبن سهل بن عطااَلْاَدَمِیّ از بزرگان و پیران متصوّفه بود و از علمای ایشان بود. خرّاز او را بزرگ داشتی و از اقران جُنَیْد بود، صحبت ابراهیم مارستانی کرده بود و وفات او اندر سنۀ تسع و ثلثمایه بود.
ابوسعید قُرَشی گوید ابن عطا گفت هر کی خویشتن بآداب سنّت آراسته دارد دل ویرا خدای عزّوجلّ بنور معرفت منوّر گرداند و هیچ مقام نیست برتر از مقام متابعت دوست اندر فرمانها و افعالها و اخلاقهاء او.
ابن عطا گوید بزرگترین غفلتها غفلت بنده ایست که از خدای غافل بود و از فرمان وی و آداب معاملات وی.
ابن عطا گوید از هرچه ترا پرسند اندر میدان علم بجوی و اگر آنجا نیابی اندر میدان حکمت بجوی و اگر نیابی بتوحید وزن کن و اگر این سه جای نیابی بروی دیو باز زن.
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ای قناعت مژده ای ده شاه هفت اقلیم را
از کلاه فقر و بردارش ز سر دیهیم را
می دود گر جانب گرداب دایم همچو موج
از معلم کشتی ما دارد این تعلیم را
جان فدای آن رسولی کآورد پیغام دوست
بت برای این به پا افتاد ابراهیم را
از سبکروحی ز جا خیزم برای هر نسیم
چون غبار آموز از من شیوه ی تعظیم را
هر که چشم او ز نیش اختران ترسیده است
خانه ی زنبور داند صفحه ی تقویم را
نغمه ی آزادگی زان کس بود خارج سلیم
کز طمع دارد چو مطرب در کشاکش سیم را
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - معالجه غضب
چون مفاسد غضب را دانستی بدان که علاج آن موقوف است بر چند چیز:
اول آنکه سعی کند در ازاله اسبابی که باعث هیجان غضب می شود، مثل: فخر و کبر و عجب و غرور و لجاج و مراء و استهزاء و حرص و دشمنی و حب و جاه و مال و امثال اینها، که همه آنها اخلاق ردیه و صفات مهلکه هستند، و خلاصی از غضب با وجود آنها ممکن نیست پس باید ابتدا ازاله آنها را کرد تا ازاله غضب سهل و آسان باشد.
دوم آنکه ملاحظه اخبار و آثاری کند که در مذمت غضب رسیده چنانچه شمه ای از آنها گذشت.
سوم آنکه متذکر اخبار و احادیثی گردد که در مدح و ثواب نگاهداشتن خود از غضب وارد شده است، و فوائد آن را به نظر درآورد.
همچنان که از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هر که غضب خود را از مردم باز دارد، خداوند تبارک و تعالی نیز در روز قیامت عذاب خود را از او باز می دارد» و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که «در تورات نوشته شده است که از جمله چیزهائی که خدا به موسی علیه السلام فرمود این بود که نگاهدار غضب خود را از کسی که من تو را صاحب اختیار او کرده ام، تا من نیز غضب خود را از تو نگاه دارم» و حضرت صادق علیه السلام فرمودند که «خدا وحی فرستاد به بعضی از پیغمبران خود که ای فرزند آدم: در وقتی که غضبناک گردی مرا یاد کن تا من هم تو را یاد کنم و در وقت غضبم و تو را هلاک نسازم» و باز از آن حضرت علیه السلام مروی است که «مردی از اهل بادیه به خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم آمد و عرض کرد که من مردی هستم بادیه نشین، مرا کلمه ای یاد ده که جامع خیر دنیا و آخرت باشد آن حضرت فرمودند که هرگز غضب مکن و سه مرتبه آن اعرابی عرض خود را اعاده کرد، حضرت همین جواب را فرمود» و نیز از آن بزرگوار روایت شده که «هر که غضب خود را باز دارد از کسی، خدا عیوب او را می پوشاند» و اخبار در این خصوص بی حد و نهایت است چهارم آنکه ملاحظه فواید ضد غضب را که حلم باشد بکند، و مدحی را که در این خصوص وارد شده است ببیند، پس خود را خواهی نخواهی بر آن بدارد و حلم و بردباری را بر خود ببندد و غضب و خشم را بر خود ظاهر نسازد، اگر چه در دل خشمناک باشد و اگر کسی مدتی چنین کند، به تدریج عادت می شود و حسن خلق از برای او حاصل می شود.
پنجم آنکه هر قول و فعلی که از او سر می زند ابتدا در آن فکر کند و خود را از صدور آثار غضب محافظت نماید
ششم آنکه اجتناب کند از مصاحبت کسانی که قوه غضبیه ایشان غالب و از فضلیت حلم خالی هستند و در صدد انتقام و تشفی غیظ خود می باشند، و این را مردی و شجاعت می نامند و می گویند ما از کسی متحمل درشتی و سختی نمی شویم، و بر فلان امر صبر نمی کنیم بلکه مجالست کند با اهل علم و حلم و وقار، و کسانی که مانند کوه پا بر جای با هر باد ضعیفی از جای در نمی آیند.
هفتم آنکه تأمل نماید و بداند که هر چه در عالم واقع می شود همه به قضا و قدر الهی است و جمیع موجودات، مسخر قبضه قدرت او، و همه امور در ید کفایت اوست و خدا هر چه از بنده مقرر کرده است، البته خیر و صلاح آن بنده در آن است و بسا باشد که مصلحت او در گرسنگی و بیماری، یا فقر و احتیاج، یا ذلت و خواری، یا قتل یا امثال اینها باشد.
و چون این را دانست، می داند که دیگر غضب کردن بر دیگران، و خشم گرفتن بر ایشان راهی ندارد، چرا که هر امری هست از جانب پروردگار خیرخواه او می رسد.
هشتم آنکه متذکر شود که غضب نیست مگر از بیماری دل و نقصان عقل، که باعث آن ضعف نفس است، نه شجاعت و قوت نفس و از این جهت است که دیوانه زودتر از عاقل غضبناک می گردد و مریض از تندرست زودتر به غضب می آید و همچنین پیران ضعیف المزاج زودتر از جوانان، و زنان زودتر از مردان از جا در می آیند و صاحبان اخلاق بد زودتر از ارباب ملکات فاضله به خشم می آیند چنانکه می بینی که کسی که رذل است به فوت یک لقمه خشمناک می گردد و بخیل به تلف شدن یک حبه از مالش غضب می کند، حتی بر دوستان و عزیزان خود اما صاحبان نفوس قویه، شأن ایشان از آن بالاتر، و رتبه ایشان از آن والاتر است که به امثال این امور، متغیر و مضطرب گردند.
و اگر در آنچه گفتیم تشکیکی داشته باشی، دیده بگشا و نظر به صفات و اخلاق مردم کن و کتب سیر و تواریخ را مطالعه نمای و حکایات گذشتگان را استماع کن، تا ببینی که حلم و بردباری و خود را در وقت غضب نگاهداری کردن طریقه انبیا و اولیا و دانایان و حکما و نیکان و عقلا و پادشاهان ذو الاقتدار و شهریاران کامکار بوده و غضب و اضطراب و از جا درآمدن، خصلت اراذل و اوباش و نادانان و جهال است.
نهم آنکه به یادآوری که تسلط و قدرت خدا بر تو، قوی تر و بالاتر است از قدرت تو بر این ضعیفی که بر او غضب می کنی، و تو در جنب قوه قاهره الهیه غیر متناهیه به مراتب ضعیف تر و ذلیل تری از این ضعیف ناتوان که در جنب قدرت توست پس بترس و حذر کن از اینکه چون تو غضب خود را بر جاری سازی خداوند قهار نیز در دنیا و آخرت غضب خود را بر تو جاری بکند.
غم زیر دستان بخور زینهار
بترس از زبردستی روزگار
لب خشک مظلوم را گو بخند
که دندان ظالم بخواهند کند
در آثار پیشینیان رسیده که هیچ پادشاهی در بنی اسرائیل نبود مگر اینکه حکیمی دانشمند با او بود و صحیفه ای در دست داشت که بر آن نوشته بود که بر زیردستان رحم کن، و از مرگ بترس، و روز جزا را فراموش مکن و هر وقت که پادشاه غضبناک شد آن حکیم، صحیفه را به دست او دادی تا خواندی و غضب او ساکن شدی.
دهم آنکه متذکر گردی که شاید روزگار، روزی آن ضعیفی را که تو بر او غضب می کنی قوت دهد و کار او بالا گیرد و بر تو زبردست شود و در صدد انتقام و مکافات برآید.
لا تهین الفقیر علک ان
ترکع یوما و الدهر قد رفعه
یازدهم آنکه بدانی که هر حلیم و بردباری غالب و قاهر، و در نظر اولی البصائر عزیز و محترم می باشد و هر غضبناک مضطرب الحالی پیوسته مغلوب، و در دیده ها بی وقع می گردد.
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر
بل ز صد لشکر ظفر انگیزتر
دوازدهم آنکه تصور کنی که در وقت غضب، صورت تو چه نوع قبیح و متغیر، و اعضای تو متحرک و مضطرب، و کردارت از نظم طبیعی بیرون، و گفتارت غیر مطابق قاعده و قانون می شود.
و از جمله معالجات غضب آن است که آدمی در وقت هیجان، به خدا پناه برد از شر شیطان، و بگوید «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم» و اگر ایستاده باشد بنشیند، و اگر نشسته باشد بخوابد و وضو گرفتن و غسل کردن با آب سرد از برای تسکین آتش غضب مفیدند و اگر غضب بر کسی باشد که قرابت رحم با یکدیگر داشته باشند، دست به بدن او گذارد، غضب او ساکن می گردد چنانچه در اخبار وارد شده.
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
طالب یار، اول او را یار می باید شدن
بعد از آن با عشق او، در کار می باید شدن
تا نماند جز وجود یار چیزی در میان
از وجود خویشتن بیزار می باید شدن
خلوت صوفی چو خالی نیست از زرق و ریا
منزوی در خانه خمار می باید شدن
تا ابد، سرگشته، گر جویای سر نقطه ای
در طلب چون چرخ نه پرگار می باید شدن
ای که می گویی مرا هشیار گرد و می مخور
از می غفلت تو را هشیار می باید شدن
گر سر بازار عشقش داری ای جان جهان
تشنه لب چون اهل این بازار می باید شدن
تا ز روی شاهد غیبی کنی کشف حجاب
اولت پوشیده چون اسرار می باید شدن
از اناالحق هر که خواهد کو بماند پایدار
همچو منصورش به پای دار می باید شدن
تا چو موسی لن ترانی نشونی زان لب جواب
قابل توفیق آن دیدار می باید شدن
خانه اصلی ما چون در جهان از عشق اوست
زین سرای شش جهت ناچار می باید شدن
همچو عیسی شو مجرد کز دو عالم پیش حق
پاکبازان را قلندروار می باید شدن
چون نسیمی بر درش گر عزتی خواهی مدام
در نظر چون خاک راهت خوار می باید شدن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
گر طالب بقایی اول فنا طلب کن
واندر فنای مطلق عین بقا طلب کن
بر طور حق چو موسی گر عاشق لقایی
بگشا تو چشم باطن وز حق لقا طلب کن
ای طالب هویت فانی شو از انیت
اینجا ببین خدا را، آنجا خدا طلب کن
گم کرده ای گر او را، ایمن مباش و می جو
کم گو کجاش جویم، در جمله جا طلب کن
ای زاهد ریایی آمد بیان قرآن
بنمای جوهر خود، قدر و بها طلب کن
گر درد عشق داری وز اهل درد عشقی
پیوسته درد او را بهر دوا طلب کن
گفتم دل غریبم در شهر عشق گم شد
زلفش شنید و گفتا: در دام ما طلب کن
آیینه صاف باید تا رو به تو نماید
آیینه را جلا ده یعنی صفا طلب کن
چون هرچه کاری اینجا فردا تو راست آنجا
اینجا برای کشتن تخم وفا طلب کن
در ملک بی نیازی سلطان گداست ای دل!
سلطانی و امیری دارد گدا، طلب کن
گر چشم و گوش داری می زن تو دست و پایی
بی چشم و گوش می جو، بی دست و پا طلب کن
حق را به ظن راجح نتوان شناخت ای جان
بر رفرف نبوت سیر سما طلب کن
(سی و دو حرف حق را گرد رخش نیابی
در شق ماه رویش بر استوا طلب کن)
از زلف او نسیمی گر خواهی ای پریشان
(در چین سنبل او راه خطا طلب کن)
اسرار کدخدایی در خانه دو عالم
در خانه کدخدا شو وز کدخدا طلب کن
دارد دم نسیمی بوی دم نعیمی
او داشت این دم آندم، این دم ز ما طلب کن
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۸۶
نبود گرت عطا، برخ سائلان بخند
روی گشاده نایب دست گشاده است
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
از هر که دهد پند شنودن باید
با هر که بود رفق نمودن باید
بد کاستن ونیک فزودن باید
زیرا که همی کشته درودن باید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۴ - العبره
ز عبرت گویمت تعبیر باهر
ز حال خلق بینی هر چه ظاهر
ز خیر و شر و از اقبال و نکبت
بر آن باشد تو را همواره عبرت
بمردم هر چه شد جاری بدنیا
بر ایشان منتقل گردد بعقبی
چو برگشت امور و حال خلقان
بسوی اوست در پیدا و پنهان
شود روشن بر او حال عواقب
ز آثاری که بیند در مراتب
شناسد هر چه از وی در نهان بود
قیام او بر آن واجب توان بود
عبور از ظاهر خلقت برؤیت
نماید بر حکیم از روی حکمت
ز آثار وجود و ظاهر آن
بسوی باطن بس قاهر آن
به بیند تا در اشیاء وجهاتش
ظهور حق و آثار و صفاتش
زهر چیزی که بیند در خلایق
کند عبرت مگر مرد حقایق
اگر جنبد ز بادی پرکاهی
ز عبرت سوی او دارد نگاهی
درخت از باد سبز و بارور گشت
جدار از جنبش او بیخبر گشت
بجائی باد ابر و بارش آورد
بجائی بهر خشکی جنبشی کرد
زوی هر شاخ خشکی خشکتر شد
درخت سبز و تر ز او بارور شد
تو عبرت‌گیر از بادی دمادم
که از وی چون شد این افزون و آن کم
چرا یابد یکی ز انفاس رحمان
کمالی وان دگر یک ضعف و نقصان
یکی از فیض رحمانی شقی شد
یکی رحمت نصیب و متقی شد
ثمرها را نظرها کن در شجرها
چو آثار مؤثر در اثرها
کجا بود این ثمرها در کمون بود
که ظاهر شد نبد یا بود چون بود
نهان بد در میان آب یا خاک
و یا آمد ز باغستان افلاک
رز از هم ریخت چون آشوب دی شد
پس از اردیبهشت انگو رومی شد
فکندی دانه را روید نباتی
نواها حق تو را داد از نواتی
میان آب و گل پوسید و بد شد
و زان پس ریشه گشت و دانه صد شد
شد از میل طبیعت اندر آدم
عیان نسلی و زان برپاست عالم
ز حیوان بالتبع هم زوج زوجند
که هر نوعی بعالم فوج فوجند
میان مرد و زن رفت اتصالی
نمود از نقطه‌ئی یوسف جمالی
تو گو آن آب و خون را حال چون شد
گذشت از عرش و عقل ذوفنون شد
حجر بی سیر نبود بین هم او را
تحرکهاست مخفی هر دم او را
تو رفتارش بمعنی جوهری دان
من این تنها نگویم دفتری دان
خود آن کوهی که کان زر و لعل است
دلیل آنکه چرخش زیر نعل است
جبال جامد از حق در خطاب است
که در سیر و مرور او چون سحاب است
نمود آنکوه چون از قعر جوشی‌
مزین شد ز لعلش تاج و گوشی
هزاران نکته در یک سنگ بنهاد
که عبرت راست کافی گر کنی یاد
بود گر چشم عبرت بین بروئی
کند عبرت ز هر مژگان و موئی
ز ملک عقل تا شهر هیولا
نظرها را بعبرت کن مهیا
پس از معقول روی‌آور بمحسوس
در اشیاء دل بعزت دار مأنوس
به بین بر پرده هر جائی که نقاش
چسان مینا گری فرموده برجاش
اگر هم تیز بین باشی و هشیار
نبینی نقشی‌ الا نقش دلدار
خود او بود آنکه شد رنگ و رقم بست
مخالف نقش خویش اندر قلم بست
بجائی لوح و در جائی قلم شد
بجائی قطره جائی شط و بم شد
ظهوری کرد و عالم گشت نامش
مهمی گردید و شد بالای بامش
بآن قامت که دانی درمیان شد
قیامت کرد بر پا و نهان شد
بشور افتاد هر کس کو کجا رفت
پی او هر کس از راهی جدا رفت
ز جائی او نشد بر جای دیگر
نماید هر زمان بالای دیگر
از آن بالا هر آنکس درگمان شد
که این آن نیست کاول در میان شد
خود او از اول و آخر برونست
ز هر شیئی ظهور او فزونست
نما در بحر عبرت ارتماسی
که تا بشناسیش از هر لباسی
میان جمع باشد در تماشا
که چون درهر سری افکنده سودا
چه می‌گویند خلق از وصف رویش
که نوشد می بتعظیم از کدویش
که اندر جستجویش باشتاب است
که قانع از جمالش بر نقاب است
میان انجمن افکنده آشوب
باو هر کس بنوعی گشته منسوب
خود آن نسبت بر او باشد اضافی
تعین نیست با قدسش منافی
تعین هیچ آنجا در قلم نیست
نمایش با وجودش جز عدم نیست
بهر جائیست او را خاصه اسمی
تعینها ز گنجش چون طلسمی
بعبرت گر دمی با خود نشینی
جز او رخسار موجودی نبینی
یکی از خود سفر در بحر و بر کن
بهر موجودی از عبرت نظر کن
چو گشتی کامیاب از سیر آفاق
برخسارش شدی ز آئینه مشتاق
باینمعنی که دیدی عکس رویش
نما سر را قدم در جستجویش
بنه در سیر نفس خویش گامی
ازین ره کن بوصلش اهتمامی
چو او خود گر چه با هر قطره یاراست
ز ما تا او هزاران بحر ناراست
عملهاهست در راه وصالش
یکی عبرت بود در اشتغالش
بعبرت ره بسوی او توان برد
به بحرش پی ز جوی او توان برد
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۴۶ - نرم خویی
هر که با تو بدی کند روزی
تو به پاداش او نکویی کن
با تو هر کس درشت خویی کرد
در مقابل، تو نرم خویی کن
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
درس معلم
در کلاس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن

در کنار این معلمان و درسها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست : مرگ
و آنچه را که درس می دهد
زندگی است