۱۶۲ بار خوانده شده
وقتی درویشی در پیش شیخ خانقاه میرُفت، شیخ گفت ای اَخی چون گوی میباش در پیش جاروب، چون کوهی مباش در پس جاروب.
: یک روز شیخ با جمعی صوفیان بدر آسیایی رسیدند، اسب باز داشت و ساعتی توقف کرد، پس گفت میدانید کی این آسیا چه میگوید؟ میگوید کی تصوف اینست کی من دارم درشت میستانم و نرم باز میدهم و گرد خود طواف میکنم، سفر خود در خود میکنم تا آنچ نباید از خوددور میکنم. همۀ جمع را وقت خوش شد ازین رمز.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
: یک روز شیخ با جمعی صوفیان بدر آسیایی رسیدند، اسب باز داشت و ساعتی توقف کرد، پس گفت میدانید کی این آسیا چه میگوید؟ میگوید کی تصوف اینست کی من دارم درشت میستانم و نرم باز میدهم و گرد خود طواف میکنم، سفر خود در خود میکنم تا آنچ نباید از خوددور میکنم. همۀ جمع را وقت خوش شد ازین رمز.
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۱۰۲
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۱۰۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.