عبارات مورد جستجو در ۸۵ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۴
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۲
ما چو پیمان با کسی بستیم دیگر نشکنیم
گر همه زهرست چون خوردیم ساغر نشکنیم
پیش ما یاقوت یاقوتست و گوهر گوهر است
دأب ما اینست یعنی قدر گوهر نشکنیم
هر متاعی را در این بازار نرخی بستهاند
قند اگر بسیار شد ما نرخ شکر را نشکنیم
عیب پوشان هنر بینیم ما طاووس را
پای پوشانیم اما هرگزش پر نشکنیم
ما درخت افکن نهایم آنها گروهی دیگرند
با وجود سد تبر، یک شاخ بی بر نشکنیم
به که وحشی را در این سودا نیازاریم دل
بیش از اینش در جراحت نوک نشتر نشکنیم
گر همه زهرست چون خوردیم ساغر نشکنیم
پیش ما یاقوت یاقوتست و گوهر گوهر است
دأب ما اینست یعنی قدر گوهر نشکنیم
هر متاعی را در این بازار نرخی بستهاند
قند اگر بسیار شد ما نرخ شکر را نشکنیم
عیب پوشان هنر بینیم ما طاووس را
پای پوشانیم اما هرگزش پر نشکنیم
ما درخت افکن نهایم آنها گروهی دیگرند
با وجود سد تبر، یک شاخ بی بر نشکنیم
به که وحشی را در این سودا نیازاریم دل
بیش از اینش در جراحت نوک نشتر نشکنیم
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۶ - وحشی بیخانمان
ای پیش همت تو متاع سرای دهر
بی قدرتر از آنکه توان رایگان فروخت
جایی که کمترین نفرت بار خود گشود
یک جنس خود به مایهٔ سد بحر و کان فروخت
هندوی تو گهی که برون آمد از حجاز
از بهر عشر حاصل هندوستان فروخت
آگه نیی که از پی وجه معاش خویش
هر چیز داشت وحشی بی خانمان فروخت
چیزی که از بلاد عراق آمدش به دست
آورد و در دیار جرون در زمان فروخت
از بهر وجه آب وضو اندر این دیار
سجاده کرد در گرو و طیلسان فروخت
دارد کنون فروختنی آبروی و بس
وان جنس نیست اینکه به هر کس توان فروخت
بی قدرتر از آنکه توان رایگان فروخت
جایی که کمترین نفرت بار خود گشود
یک جنس خود به مایهٔ سد بحر و کان فروخت
هندوی تو گهی که برون آمد از حجاز
از بهر عشر حاصل هندوستان فروخت
آگه نیی که از پی وجه معاش خویش
هر چیز داشت وحشی بی خانمان فروخت
چیزی که از بلاد عراق آمدش به دست
آورد و در دیار جرون در زمان فروخت
از بهر وجه آب وضو اندر این دیار
سجاده کرد در گرو و طیلسان فروخت
دارد کنون فروختنی آبروی و بس
وان جنس نیست اینکه به هر کس توان فروخت
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۲۴ - به مفت نیز نیرزد
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار اندر گفت و شنید غلامان شیرین با فرهاد و بردن او را به نزد شیرین مه جبین
حریص گنج بنای گهر سنج
بگفت این کار ممکن نیست بیگنج
بباید گنجی از گوهر گشادن
گره از سیم و قفل از زر گشادن
بود بر زر مدار کار عالم
به زر آسان شود دشوار عالم
اگر خواهی هنر را سخت بازو
زر بی سنگ باید در ترازو
به خلق و لطف خاطرها شود رام
زر و سیم است دام، آن دانهٔ دام
دو چیز آمد کمند هوشمندان
کز آن بندند پای ارجمندان
یکی جودی که بیمنت دهد کام
یکی خلقی که بینفرت زند گام
برو گر زین دو در ذاتت یکی نیست
که در دستت کمند زیرکی نیست
بگفتندش که ما صنعت شناسیم
هنر را پایهٔ قیمت شناسیم
تو صنعت کن که زر خود بیشمار است
به پیش ما هنر را اعتباراست
هنر کمیاب باشد زر بسی هست
هنر چیزیست کان با کم کسی هست
هر آن جوهر که نایابست کانش
چو پیدا شد بود نرخ گرانش
به زر نرخ هنر هست از هنر دور
چه نیکو گفت آن استاد مشهور
هر آن صنعت که برسنجی به مالی
بهای گوهری باشد سفالی
به گنج سیم و زر بنواختندش
به شغل خویش راضی ساختندش
به تعریف و به تحسین و به تعظیم
به انعام و به احسان زر و سیم
به مرد تیشه سنج سخت بازو
چو زر کردند گوهر در ترازو
ز کار کارفرمایان بر آشفت
گره بر گوشهٔ ابرو زد و گفت
مگر از بهر زر ما کار سنجیم
ز میل طبع خود زینسان به رنجیم
چه مایه زر که ما بر باد دادیم
از آن روزی که بازو بر گشادیم
به ذوق کارفرما کار سازیم
ز مزد کارفرما بینیازیم
بلی گفتید در پیشانی مرد
نوشته حالت پنهانی مرد
برای صورت باطن نمایی
چنین آیینهای باشد خدایی
ز گنج آسوده باشد آن هنر سنج
که پنهانش به هر بازوست سد گنج
تهی دستی خروشد از غم قوت
که او را نیست بازو بند یاقوت
به ناخن تنگدستی گو بکن کان
که الماسش نباشد در نگین دان
ترا دانیم محتاجی به زر نیست
که سد گنجت به پای یک هنر نیست
به ذوق کارفرما پیش نه پای
که خیزد ذوق کار از کارفرما
اگر تو کارفرما را بدانی
چو نقش سنگ در کارش بمانی
بگفت این کارفرما خود کدام است
که درهر نسبتی کارش تمام است
بگفتندش که آن شیرین مشهور
کزو پرویز را شوریست در شور
ز نام او قیاس کار او کن
حلاوت سنجی گفتار او کن
نه تنها دیده جاسوس جمال است
که راه گوش هم راه خیال است
به کامش درنشست آن نام چون نوش
چنان کش تلخکامی شد فراموش
از آن نامش که جنبش در زبان بود
اثر در حل و عقد استخوان بود
از آن جنبش که در ارکان فتادش
تزلزل در بنای جان فتادش
از آن نامش به جان میلی درآمد
چه میلی کز درش سیلی درآمد
از آن سیلش که در رفت از ره گوش
نگون شد سقف و طاق خانهٔ هوش
به استادی ره آن سیل میبست
دل خود را گذر بر میل میبست
بگفت آنگه بدین شغلم فتد رای
که افتد چشم من بر کارفرمای
بگفتندش چنین باشد بلی خیز
بس است این نازهای صنعتآمیز
گرت حسن هنر پرناز دارد
که یارد تا از آنت باز دارد
ز حسن آنجا که باشد نسبتی عام
بود نازی، چنین شد رسم ایام
ولی این ناز هر جا درنگیرد
بود کس کش به کاهی بر نگیرد
سخی را پرده زینسان میگشادند
غرض از پرده بیرون مینهادند
عبارت با کنایت یار می شد
به نکته مدعا اظهار میشد
از آن تخمی که میکردند در گل
وفا میرستش از جان، مهر از دل
چنانش مهر غالب شد در آن کام
که ره میخواست طی سازد به یک گام
هوای دل چو گردد رغبتانگیز
ز جان فریاد برخیزد که هان خیز
تقاضای دل امید پرورد
تن از جان طاق سازد جان ز تن فرد
هوس را در گریبان اخگر افتاد
صبوری را خسک در بستر افتاد
دلیپر آرزو، جانی هوا خواه
سراپای وجود آمادهٔ راه
به ایشان گفت اگر رفتن ضرور است
توقف از صلاح کار دور است
کسی کش عزم را بیحزم شد پیش
چو محبوسان بود در خانهٔ خویش
به زندان گر رود از باغ و بستان
درنگ بوستان بند است زندان
چو دیدندش به رفتن استواری
در آن ناسازگاری سازگاری
ستودندش به تعریف و به تحسین
به ظاهر از خود و پنهان ز شیرین
طلب را کفش پیش پا نهادند
غرض را رخت در صحرا نهادند
جهانیدند بر صحرا ز انبوه
عنان دادند بر هنجار آن کوه
به ذوق خویش هر یک نکته پیوند
سخن را بر مذاق خود ز سد بند
عمل پیوند عشق تازه آغاز
نهان از یک به یک در پوزش راز
از این پرسیدی آداب بساطش
وزان ترتیب اسباب نشاطش
که در بزمش بساط آرایی از کیست
بساطش را نشاط افزایی از کیست
مذاقش را چه زهر است و چه تریاک
هوس سوز است طبعش یا هوسناک
دلش سخت است یا نرم است چونست
عتابش بیش یا لطفش فزونست
غروری خواهدش بودن به ناچار
که اسباب غرورش هست بسیار
بگوییدم که رخش بی نیازی
کجا تازد کجا آرد به بازی
بگفتندش که آری پر غرور است
ولی جایی که استغنا ضرور است
تغافلهای او با تاجداران
تواضعهای او با خاکساران
کس ار مسکین بود مسکین نوازست
و گر نه پای استغنا دراز است
سحاب رحمت است و سخت باران
ولی بر کشتزار عجز کاران
از آن ابری که گردد قطرهانگیز
کند از رشحهٔ خود سبزه نوخیز
چو آید وقت آن کان سبزهٔ تر
رسد جایی کز آن دهقان خورد بر
فرو بارد چنان محکم تگرگی
که نی شاخش بجا ماند نه برگی
چنان ابری که گر بر خشک خاری
نم خود را دهد گاهی گذاری
چنان نشوی دهد دربار آن خار
که نخلی گردد و آرد رطب بار
وفا تخمیست رسته از گل او
فراموشی نمیداند دل او
دلی دارد که گر موری شود ریش
به سد عذرش فرستد مرهم خویش
به یک ایما بیابد یک جهان راز
به یک دیدن بگوید سد چنان باز
ز شوخیها که مخصوص جوانیست
تو گویی عاشق مرکب دوانیست
به خاصان بر نشسته صبح تا شام
ندارد هیچ جا یک ذره آرام
ازین جانب دواند تیر در شست
شود ز آنسوی مرغ کشته در دست
یکی چابک عنانش زیر زین است
که نی بر آسمان، نی بر زمین است
هر آن جنبش که بر خاطر گذشته
بدان میزان عنان انداز گشته
رود بر راه موی پر خم و پیچ
که پیچ و خم نجنبد زان شدن هیچ
گرش افتد به چشم مور رفتار
نگردد ور از آن رفتن خبردار
بتازد آنقدر روزیش کان راه
نپوید ابلق گردون به یک ماه
همان در رقص باشد زیر رانش
اگر تازد جهان اندر جهانش
برقصد چون نرقصد آری آری
که دارد آنچنان چابک سواری
سواری چون سوار لعب دانی
سواری خود سر و چابک عنانی
چو خسرو گر چو خسرو سد هزارند
چو او ره سر کند دنباله دارند
بتازد از کناره در میانه
به بالا برده دست و تازیانه
ز شوخی در پی این یک دواند
به بازی بر سر آن یک جهاند
کنون هر جا که هست اندر سواریست
شکار انداز کبک کوهساریست
بگفتا وه چه خوش باشد که ناگاه
سمندش را گذار افتد بر این راه
بگفتندش که راهی نیست بسیار
از اینجا تا به آن دامان کهسار
عجب نبود که آید از پی گشت
که نزدیک است آن صحرا به این دشت
یکی سدگشت شوق و اضطرابش
ز دل یکباره طاقت رفت و تابش
هجوم آورد رغبتهای جانی
سراپا دیده شد در دیدهبانی
نه یک دیدن همه دستش نظر گاه
نشانده سد نگه در هر گذرگاه
بلی چون آرزو در دل نهد گام
نظر گردد مجاور در ره کام
به وسواس گمان آرزومند
به راه آرزو سالی شود بند
اساسی دارد این امید دیدار
که نتوان کندنش کاهی ز دیوار
اگر سد تیشهٔ حرمان شود تیز
نگردد گرد این بی جنبشآمیز
نفرساید بنای استوارش
نسازد کهنه طول انتظارش
خوش است امید و امید خوش انجام
که در ریزد به یکبار از در و بام
خوشا امید اگر آید فرادست
خوشا بخت کسی کاین دولتش هست
تک و پوی نظر از حد گذشته
در آن صحرا نگاهش پهن گشته
بگفت این کار ممکن نیست بیگنج
بباید گنجی از گوهر گشادن
گره از سیم و قفل از زر گشادن
بود بر زر مدار کار عالم
به زر آسان شود دشوار عالم
اگر خواهی هنر را سخت بازو
زر بی سنگ باید در ترازو
به خلق و لطف خاطرها شود رام
زر و سیم است دام، آن دانهٔ دام
دو چیز آمد کمند هوشمندان
کز آن بندند پای ارجمندان
یکی جودی که بیمنت دهد کام
یکی خلقی که بینفرت زند گام
برو گر زین دو در ذاتت یکی نیست
که در دستت کمند زیرکی نیست
بگفتندش که ما صنعت شناسیم
هنر را پایهٔ قیمت شناسیم
تو صنعت کن که زر خود بیشمار است
به پیش ما هنر را اعتباراست
هنر کمیاب باشد زر بسی هست
هنر چیزیست کان با کم کسی هست
هر آن جوهر که نایابست کانش
چو پیدا شد بود نرخ گرانش
به زر نرخ هنر هست از هنر دور
چه نیکو گفت آن استاد مشهور
هر آن صنعت که برسنجی به مالی
بهای گوهری باشد سفالی
به گنج سیم و زر بنواختندش
به شغل خویش راضی ساختندش
به تعریف و به تحسین و به تعظیم
به انعام و به احسان زر و سیم
به مرد تیشه سنج سخت بازو
چو زر کردند گوهر در ترازو
ز کار کارفرمایان بر آشفت
گره بر گوشهٔ ابرو زد و گفت
مگر از بهر زر ما کار سنجیم
ز میل طبع خود زینسان به رنجیم
چه مایه زر که ما بر باد دادیم
از آن روزی که بازو بر گشادیم
به ذوق کارفرما کار سازیم
ز مزد کارفرما بینیازیم
بلی گفتید در پیشانی مرد
نوشته حالت پنهانی مرد
برای صورت باطن نمایی
چنین آیینهای باشد خدایی
ز گنج آسوده باشد آن هنر سنج
که پنهانش به هر بازوست سد گنج
تهی دستی خروشد از غم قوت
که او را نیست بازو بند یاقوت
به ناخن تنگدستی گو بکن کان
که الماسش نباشد در نگین دان
ترا دانیم محتاجی به زر نیست
که سد گنجت به پای یک هنر نیست
به ذوق کارفرما پیش نه پای
که خیزد ذوق کار از کارفرما
اگر تو کارفرما را بدانی
چو نقش سنگ در کارش بمانی
بگفت این کارفرما خود کدام است
که درهر نسبتی کارش تمام است
بگفتندش که آن شیرین مشهور
کزو پرویز را شوریست در شور
ز نام او قیاس کار او کن
حلاوت سنجی گفتار او کن
نه تنها دیده جاسوس جمال است
که راه گوش هم راه خیال است
به کامش درنشست آن نام چون نوش
چنان کش تلخکامی شد فراموش
از آن نامش که جنبش در زبان بود
اثر در حل و عقد استخوان بود
از آن جنبش که در ارکان فتادش
تزلزل در بنای جان فتادش
از آن نامش به جان میلی درآمد
چه میلی کز درش سیلی درآمد
از آن سیلش که در رفت از ره گوش
نگون شد سقف و طاق خانهٔ هوش
به استادی ره آن سیل میبست
دل خود را گذر بر میل میبست
بگفت آنگه بدین شغلم فتد رای
که افتد چشم من بر کارفرمای
بگفتندش چنین باشد بلی خیز
بس است این نازهای صنعتآمیز
گرت حسن هنر پرناز دارد
که یارد تا از آنت باز دارد
ز حسن آنجا که باشد نسبتی عام
بود نازی، چنین شد رسم ایام
ولی این ناز هر جا درنگیرد
بود کس کش به کاهی بر نگیرد
سخی را پرده زینسان میگشادند
غرض از پرده بیرون مینهادند
عبارت با کنایت یار می شد
به نکته مدعا اظهار میشد
از آن تخمی که میکردند در گل
وفا میرستش از جان، مهر از دل
چنانش مهر غالب شد در آن کام
که ره میخواست طی سازد به یک گام
هوای دل چو گردد رغبتانگیز
ز جان فریاد برخیزد که هان خیز
تقاضای دل امید پرورد
تن از جان طاق سازد جان ز تن فرد
هوس را در گریبان اخگر افتاد
صبوری را خسک در بستر افتاد
دلیپر آرزو، جانی هوا خواه
سراپای وجود آمادهٔ راه
به ایشان گفت اگر رفتن ضرور است
توقف از صلاح کار دور است
کسی کش عزم را بیحزم شد پیش
چو محبوسان بود در خانهٔ خویش
به زندان گر رود از باغ و بستان
درنگ بوستان بند است زندان
چو دیدندش به رفتن استواری
در آن ناسازگاری سازگاری
ستودندش به تعریف و به تحسین
به ظاهر از خود و پنهان ز شیرین
طلب را کفش پیش پا نهادند
غرض را رخت در صحرا نهادند
جهانیدند بر صحرا ز انبوه
عنان دادند بر هنجار آن کوه
به ذوق خویش هر یک نکته پیوند
سخن را بر مذاق خود ز سد بند
عمل پیوند عشق تازه آغاز
نهان از یک به یک در پوزش راز
از این پرسیدی آداب بساطش
وزان ترتیب اسباب نشاطش
که در بزمش بساط آرایی از کیست
بساطش را نشاط افزایی از کیست
مذاقش را چه زهر است و چه تریاک
هوس سوز است طبعش یا هوسناک
دلش سخت است یا نرم است چونست
عتابش بیش یا لطفش فزونست
غروری خواهدش بودن به ناچار
که اسباب غرورش هست بسیار
بگوییدم که رخش بی نیازی
کجا تازد کجا آرد به بازی
بگفتندش که آری پر غرور است
ولی جایی که استغنا ضرور است
تغافلهای او با تاجداران
تواضعهای او با خاکساران
کس ار مسکین بود مسکین نوازست
و گر نه پای استغنا دراز است
سحاب رحمت است و سخت باران
ولی بر کشتزار عجز کاران
از آن ابری که گردد قطرهانگیز
کند از رشحهٔ خود سبزه نوخیز
چو آید وقت آن کان سبزهٔ تر
رسد جایی کز آن دهقان خورد بر
فرو بارد چنان محکم تگرگی
که نی شاخش بجا ماند نه برگی
چنان ابری که گر بر خشک خاری
نم خود را دهد گاهی گذاری
چنان نشوی دهد دربار آن خار
که نخلی گردد و آرد رطب بار
وفا تخمیست رسته از گل او
فراموشی نمیداند دل او
دلی دارد که گر موری شود ریش
به سد عذرش فرستد مرهم خویش
به یک ایما بیابد یک جهان راز
به یک دیدن بگوید سد چنان باز
ز شوخیها که مخصوص جوانیست
تو گویی عاشق مرکب دوانیست
به خاصان بر نشسته صبح تا شام
ندارد هیچ جا یک ذره آرام
ازین جانب دواند تیر در شست
شود ز آنسوی مرغ کشته در دست
یکی چابک عنانش زیر زین است
که نی بر آسمان، نی بر زمین است
هر آن جنبش که بر خاطر گذشته
بدان میزان عنان انداز گشته
رود بر راه موی پر خم و پیچ
که پیچ و خم نجنبد زان شدن هیچ
گرش افتد به چشم مور رفتار
نگردد ور از آن رفتن خبردار
بتازد آنقدر روزیش کان راه
نپوید ابلق گردون به یک ماه
همان در رقص باشد زیر رانش
اگر تازد جهان اندر جهانش
برقصد چون نرقصد آری آری
که دارد آنچنان چابک سواری
سواری چون سوار لعب دانی
سواری خود سر و چابک عنانی
چو خسرو گر چو خسرو سد هزارند
چو او ره سر کند دنباله دارند
بتازد از کناره در میانه
به بالا برده دست و تازیانه
ز شوخی در پی این یک دواند
به بازی بر سر آن یک جهاند
کنون هر جا که هست اندر سواریست
شکار انداز کبک کوهساریست
بگفتا وه چه خوش باشد که ناگاه
سمندش را گذار افتد بر این راه
بگفتندش که راهی نیست بسیار
از اینجا تا به آن دامان کهسار
عجب نبود که آید از پی گشت
که نزدیک است آن صحرا به این دشت
یکی سدگشت شوق و اضطرابش
ز دل یکباره طاقت رفت و تابش
هجوم آورد رغبتهای جانی
سراپا دیده شد در دیدهبانی
نه یک دیدن همه دستش نظر گاه
نشانده سد نگه در هر گذرگاه
بلی چون آرزو در دل نهد گام
نظر گردد مجاور در ره کام
به وسواس گمان آرزومند
به راه آرزو سالی شود بند
اساسی دارد این امید دیدار
که نتوان کندنش کاهی ز دیوار
اگر سد تیشهٔ حرمان شود تیز
نگردد گرد این بی جنبشآمیز
نفرساید بنای استوارش
نسازد کهنه طول انتظارش
خوش است امید و امید خوش انجام
که در ریزد به یکبار از در و بام
خوشا امید اگر آید فرادست
خوشا بخت کسی کاین دولتش هست
تک و پوی نظر از حد گذشته
در آن صحرا نگاهش پهن گشته
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳
ای مر تورا گرفته بت خوش زبان زبون،
تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون
اندر حریم می نکند جان تو قرار
تا ناوری دل از حرم دلبران برون
برگیر دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دین
چون من غریب و زار به مازندران درون
زیرا که عیب و علت کندی کاردار
سوهان علاج داند کرد و فسان فسون
دنیا ز من بجست، چون من دین بیافتم
طاعت همیم دارد دندان کنان کنون
گر بر سر برآوری ز گریبان دین حق
با ناکسان کله زن و با خاسران سرون
با اهل خویش گوهر دین تو روشن است
اینجاست مانده در کف بیگانگان نگون
با اهل علم و مرد خردمند کن، مکن
با مردمان خس به مثل با سگان سکون
ناید ز چوب کژ ستون، گر تو راستی
دین را به جز تو نیست سوی راستان ستون
هشیار باش و راست رو و هر سوی متاز
در جوی و جر جهل چو این ماهیان هیون
مغزت تهی ز علم و معدهت از طعام پر
هل تا چو خر کنند پر این خربطان بطون
تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون
اندر حریم می نکند جان تو قرار
تا ناوری دل از حرم دلبران برون
برگیر دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دین
چون من غریب و زار به مازندران درون
زیرا که عیب و علت کندی کاردار
سوهان علاج داند کرد و فسان فسون
دنیا ز من بجست، چون من دین بیافتم
طاعت همیم دارد دندان کنان کنون
گر بر سر برآوری ز گریبان دین حق
با ناکسان کله زن و با خاسران سرون
با اهل خویش گوهر دین تو روشن است
اینجاست مانده در کف بیگانگان نگون
با اهل علم و مرد خردمند کن، مکن
با مردمان خس به مثل با سگان سکون
ناید ز چوب کژ ستون، گر تو راستی
دین را به جز تو نیست سوی راستان ستون
هشیار باش و راست رو و هر سوی متاز
در جوی و جر جهل چو این ماهیان هیون
مغزت تهی ز علم و معدهت از طعام پر
هل تا چو خر کنند پر این خربطان بطون
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴
آمد ای سید احرار! شب جشن سده
شب جشن سده را حرمت، بسیار بود
برفروز آتش برزین که درین فصل شتا
آذر برزین پیغمبر آذار بود
آتشی باید چونانکه فراز علمش
برتر از دایرهٔ گنبد دوار بود
چون ز گردون بر ازین سلسلهٔ زر اندود
قرص خورشید، فرو خفته، نگونسار بود
آتش و دود چو دنبال یکی طاووسی
که بر اندوده به طرف دم او قار بود
وان شرر گویی طاووس به گرد دم خویش
لؤلؤ خرد فتالیده به منقار بود
چون یکی خیمهٔ مرجان ز برش نافهٔ مشک
که سمنبرگ بر آن نافهٔ عطار بود
یا چو زرین شجری در شده اطراف شجر
که بر او بر ثمر از لؤلؤ شهوار بود
باغبان این شجر از جای بجنباند سخت
تا فرو بارد باری که براشجار بود
می خور ای سید احرار، شب جشن سده
باده خوردن بلی از عادت احرار بود
زان می ناب، که تا داری در دست و چراغ
باز دانستنشان از هم دشوار بود
هرکه را کیسه گران ، سخت گرانمایه بود
هرکه را کیسه سبک ، سخت سبکسار بود
من بر خواجه روم تا دهدم سیم بسی
تا مرا نیز به نزدیک تو مقدار بود
هست جبار ولیکن متواضع گه جود
متواضع که شنیدهست که جبار بود
طالب شعر و جوانمردترین همه خلق
آن جوانمردست کو طالب اشعار بود
شب جشن سده را حرمت، بسیار بود
برفروز آتش برزین که درین فصل شتا
آذر برزین پیغمبر آذار بود
آتشی باید چونانکه فراز علمش
برتر از دایرهٔ گنبد دوار بود
چون ز گردون بر ازین سلسلهٔ زر اندود
قرص خورشید، فرو خفته، نگونسار بود
آتش و دود چو دنبال یکی طاووسی
که بر اندوده به طرف دم او قار بود
وان شرر گویی طاووس به گرد دم خویش
لؤلؤ خرد فتالیده به منقار بود
چون یکی خیمهٔ مرجان ز برش نافهٔ مشک
که سمنبرگ بر آن نافهٔ عطار بود
یا چو زرین شجری در شده اطراف شجر
که بر او بر ثمر از لؤلؤ شهوار بود
باغبان این شجر از جای بجنباند سخت
تا فرو بارد باری که براشجار بود
می خور ای سید احرار، شب جشن سده
باده خوردن بلی از عادت احرار بود
زان می ناب، که تا داری در دست و چراغ
باز دانستنشان از هم دشوار بود
هرکه را کیسه گران ، سخت گرانمایه بود
هرکه را کیسه سبک ، سخت سبکسار بود
من بر خواجه روم تا دهدم سیم بسی
تا مرا نیز به نزدیک تو مقدار بود
هست جبار ولیکن متواضع گه جود
متواضع که شنیدهست که جبار بود
طالب شعر و جوانمردترین همه خلق
آن جوانمردست کو طالب اشعار بود
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۹
نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می
تمثالهای عزه و تصویرهای می
بستان بسان بادیه گشتهست پرنگار
از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی
صد کارگاه ششترکردهست باغ لاش
صد کارگاه تبت کردهست دشت طی
طاوس میان باغ دمان و کشیکنان
چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی
بالش بسان دامن دیبای زربفت
دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی
وین هدهد بدیع، درین موسم ربیع
برجاسوار تاجی بر سر نهاده وی
برجاس او به سربر، گه باز و گه فراز
چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری
قمری هزار نوحه کند بر سر چنار
چون اهل شیعه بر سر اصحاب نینوی
مرغ اندر آبگیر و بر او قطرههای آب
چون چهرهٔ نشسته بر او قطرههای خوی
از قهقههٔ قنینه چو می زو فروکنی
کبک دری بخندد، شبگیر تا ضحی
چون سبزهٔ بهار بود بانگ عندلیب
چون بند شهریار بود صوت طیطوی
بلبل به زخمه گیرد نی بر سر چنار
چون خواجهٔ خطیر برد دست را به می
پیروز بخت مهتر کهتر نواز نیک
مخدوم اهل مشرق کلثوم بن حیی
فرخ فری که بر سرش از ماه و آفتاب
چترست، چون دو بال همای خجسته فی
معروف گشته از کف او خاندان او
چون از سخای حاتم طی، خاندان طی
هنگام همت وی و هنگام جود وی
شیء است همچو لا شیء و لاشیء همچو شیء
دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور
شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی
با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی
با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی
با نکتهٔ مغنی و با دانش مطیع
با خاطر مبر و اغراق نفطوی
با خط ابن مقله و با حکمت زهیر
با حفظ ابن معتز و با صحبت ابی
ابر هزبرگون و تماسیح پیلخور
با دست اوست، یعنی شمشیر اوست، ای
جز بوی خلق او نشناسد سموم تیر
جز تف خشم او نبرد زمهریر دی
آن سیدی که با دو کف درفشان او
باشد خلیج رومی اندکتر از دوخی
آنجایگاه کانجمن سرکشان بود
تو بوفلانی آن دگران ابنه و بنی
هینی به گاه جنگ به تک خاسته ز کوه
هین بزرگ باز نگردد به هین و هی
ماند به ساعتی ز یکی روز خشم تو
آن روز کآسمان بنوردند همچو طی
تا اصل مردم علوی باشد از علی
تا تخم احمد قرشی باشد از قصی
همواره باش مهتر و میباش جاودان
مه باش جاودانه و همواره باش حی
تمثالهای عزه و تصویرهای می
بستان بسان بادیه گشتهست پرنگار
از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی
صد کارگاه ششترکردهست باغ لاش
صد کارگاه تبت کردهست دشت طی
طاوس میان باغ دمان و کشیکنان
چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی
بالش بسان دامن دیبای زربفت
دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی
وین هدهد بدیع، درین موسم ربیع
برجاسوار تاجی بر سر نهاده وی
برجاس او به سربر، گه باز و گه فراز
چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری
قمری هزار نوحه کند بر سر چنار
چون اهل شیعه بر سر اصحاب نینوی
مرغ اندر آبگیر و بر او قطرههای آب
چون چهرهٔ نشسته بر او قطرههای خوی
از قهقههٔ قنینه چو می زو فروکنی
کبک دری بخندد، شبگیر تا ضحی
چون سبزهٔ بهار بود بانگ عندلیب
چون بند شهریار بود صوت طیطوی
بلبل به زخمه گیرد نی بر سر چنار
چون خواجهٔ خطیر برد دست را به می
پیروز بخت مهتر کهتر نواز نیک
مخدوم اهل مشرق کلثوم بن حیی
فرخ فری که بر سرش از ماه و آفتاب
چترست، چون دو بال همای خجسته فی
معروف گشته از کف او خاندان او
چون از سخای حاتم طی، خاندان طی
هنگام همت وی و هنگام جود وی
شیء است همچو لا شیء و لاشیء همچو شیء
دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور
شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی
با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی
با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی
با نکتهٔ مغنی و با دانش مطیع
با خاطر مبر و اغراق نفطوی
با خط ابن مقله و با حکمت زهیر
با حفظ ابن معتز و با صحبت ابی
ابر هزبرگون و تماسیح پیلخور
با دست اوست، یعنی شمشیر اوست، ای
جز بوی خلق او نشناسد سموم تیر
جز تف خشم او نبرد زمهریر دی
آن سیدی که با دو کف درفشان او
باشد خلیج رومی اندکتر از دوخی
آنجایگاه کانجمن سرکشان بود
تو بوفلانی آن دگران ابنه و بنی
هینی به گاه جنگ به تک خاسته ز کوه
هین بزرگ باز نگردد به هین و هی
ماند به ساعتی ز یکی روز خشم تو
آن روز کآسمان بنوردند همچو طی
تا اصل مردم علوی باشد از علی
تا تخم احمد قرشی باشد از قصی
همواره باش مهتر و میباش جاودان
مه باش جاودانه و همواره باش حی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در شکایت از روزگار
به فلک تخته در ندوختهاند
چشم خورشید بر ندوختهاند
کوه را در هوا نداشتهاند
شمس را بر قمر ندوختهاند
دیده بانان بام عالم را
پردهها بر بصر ندوختهاند
چرخ و انجم پلاس شام هنوز
بر پرند سحر ندوختهاند
روز وشب را به عرض شام و شفق
زرد وسرخی دگر ندوختهاند
آسمان را به جای دلق کبود
ژنده تازهتر ندوختهاند
عالم آن عالم است و دهر آن دهر
از قباشان کمر ندوختهاند
پس در داد بسته چون ماندهاست
گر به مسمار در ندوختهاند
دیر گاهی است تا لباس کرم
بهر قد بشر ندوختهاند
خود به پای رضا نبافتهاند
خود به دست نظر ندوختهاند
خلعتی کان ز تار و پود وفاست
در زیان قدر ندوختهاند
بر تن ناقصان قبای کمال
به طراز هنر ندوختهاند
هنری سرفکنده چون لاله است
که کلاهش به سر ندوختهاند
بی هنر خوش چو گل که بر کمرش
کیسه جز لعل تر ندوختهاند
یک سر سفله نیست کز فلکش
بر کله صد گهر ندوختهاند
نیست آزاده را قبا نمدی
که بر او پاره بر ندوختهاند
سگ حیزی بمرد در بغداد
کفنش جز به زر ندوختهاند
ابرهٔ ما ز خام و خامان را
جز نسیج آستر ندوختهاند
صبر میکن که جز به مردی صبر
زهره را بر جگر ندوختهاند
دیده مگشا که جز برای کمال
باز را چشم بر ندوختهاند
گور چشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوختهاند
جوشن عقل دادهاند تو را
صدرهٔ کام اگر ندوختهاند
پای در دامن قناعت کش
کت لباس بطر ندوختهاند
بنگر احوال دهر خاقانی
گرت چشم عبر ندوختهاند
چشم خورشید بر ندوختهاند
کوه را در هوا نداشتهاند
شمس را بر قمر ندوختهاند
دیده بانان بام عالم را
پردهها بر بصر ندوختهاند
چرخ و انجم پلاس شام هنوز
بر پرند سحر ندوختهاند
روز وشب را به عرض شام و شفق
زرد وسرخی دگر ندوختهاند
آسمان را به جای دلق کبود
ژنده تازهتر ندوختهاند
عالم آن عالم است و دهر آن دهر
از قباشان کمر ندوختهاند
پس در داد بسته چون ماندهاست
گر به مسمار در ندوختهاند
دیر گاهی است تا لباس کرم
بهر قد بشر ندوختهاند
خود به پای رضا نبافتهاند
خود به دست نظر ندوختهاند
خلعتی کان ز تار و پود وفاست
در زیان قدر ندوختهاند
بر تن ناقصان قبای کمال
به طراز هنر ندوختهاند
هنری سرفکنده چون لاله است
که کلاهش به سر ندوختهاند
بی هنر خوش چو گل که بر کمرش
کیسه جز لعل تر ندوختهاند
یک سر سفله نیست کز فلکش
بر کله صد گهر ندوختهاند
نیست آزاده را قبا نمدی
که بر او پاره بر ندوختهاند
سگ حیزی بمرد در بغداد
کفنش جز به زر ندوختهاند
ابرهٔ ما ز خام و خامان را
جز نسیج آستر ندوختهاند
صبر میکن که جز به مردی صبر
زهره را بر جگر ندوختهاند
دیده مگشا که جز برای کمال
باز را چشم بر ندوختهاند
گور چشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوختهاند
جوشن عقل دادهاند تو را
صدرهٔ کام اگر ندوختهاند
پای در دامن قناعت کش
کت لباس بطر ندوختهاند
بنگر احوال دهر خاقانی
گرت چشم عبر ندوختهاند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - در ستایش ملک الوزرا زین الدین دستور عراق
صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکار
خنده زد اندر هوا بیرق او برقوار
بود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود
داد مس خاک را گونهٔ زر عیار
خسرو چین از افق آینهٔ چین نمود
زآینهٔ چرخ رفت زنگ شه زنگ بار
در سپر ماه راند تیغ زراندوده مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار
شد قلم از دست این، رمح به دست سماک
شد ارم از دست آن، باغ و لب جویبار
ظل صنوبر مثال گشت به مغرب نگون
مهر ز مشرق نمود مهرهٔ زر آشکار
داد غراب زمین روی به سوی غروب
تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار
سوخت شب مشک رنگ ز آتش خورشید و برد
نکهت باد سحر قیمت عود قمار
برقع زرین صبح چرخ برانداخت و کرد
پیش عروس سپهر زر کواکب نثار
تیغ زر آسمان خاک سیه پوش را
کرد منور چو رای، رای زن شهریار
آصف حاتم سخا، احنف سحبان بیان
یحیی خالد عطا، جعفر هارون شعار
خنده زد اندر هوا بیرق او برقوار
بود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود
داد مس خاک را گونهٔ زر عیار
خسرو چین از افق آینهٔ چین نمود
زآینهٔ چرخ رفت زنگ شه زنگ بار
در سپر ماه راند تیغ زراندوده مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار
شد قلم از دست این، رمح به دست سماک
شد ارم از دست آن، باغ و لب جویبار
ظل صنوبر مثال گشت به مغرب نگون
مهر ز مشرق نمود مهرهٔ زر آشکار
داد غراب زمین روی به سوی غروب
تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار
سوخت شب مشک رنگ ز آتش خورشید و برد
نکهت باد سحر قیمت عود قمار
برقع زرین صبح چرخ برانداخت و کرد
پیش عروس سپهر زر کواکب نثار
تیغ زر آسمان خاک سیه پوش را
کرد منور چو رای، رای زن شهریار
آصف حاتم سخا، احنف سحبان بیان
یحیی خالد عطا، جعفر هارون شعار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - در شکایت و عزلت و تخلص به نعت پیامبر بزرگوار
ضماندار سلامت شد دل من
که دار الملک عزلت ساخت مسکن
امل چون صبح کاذب گشت کم عمر
چو صبح صادقم دل گشت روشن
به وحدت رستم از غرقاب وحشت
به رستم رسته گشت از چاه بیژن
شدستم ز انده گیتی مسلم
چو گشتم ز انده عزلت ممکن
نشاید بردن انده جز به اندوه
نشاید کوفت آهن جز به آهن
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر گیتی سترون
چو حرص آسود چه روزه چه روزی
چو دیده رفت چه روز و چه روزن
از آتش طعمه خواهم داد دل را
چو دل خرسند شد گو خاک خور تن
ببین هر شامگاهی نسر طائر
به خوان همتم مرغ مسمن
سلیمانوار مهر حسبی الله
مرا بر خاتم دل شد مبین
نه با یاران کمر بندم چو غنچه
نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن
نخواهم چارطاق خیمهٔ دهر
وگر سازد طنابم طوق گردن
مرا یک گوش ماهی بس بود جای
دهان مار چون سازم نشیمن
جهان انباشت گوش من به سیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن
مرا دل چون تنور آتشین شد
از آن طوفان همی بارم به دامن
در این پیروزه طشت از خون چشمم
همه آفاق شد بیجاده معدن
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من
من اندر رنج و دونان بر سر گنج
مگس در گلشن و عنقا به گلخن
عجب ترسانم از هر ماده طبعی
اگرچه مبدع فحلم در این فن
لگامم بر دهان افکند ایام
که چون ایام بودم تند و توسن
زبان مار من یعنی سر کلک
کزو شد مهرهٔ حکمت معین
کشد چون مور بر کژدم دلان خیل
که خیل مور، کژدم راست دشمن
نبینی جز مرا نظمی محقق
نیابی جز مرا نثری مبرهن
نیازد جز درخت هند کافور
نیریزد جز درخت مصر روغن
نه نظم من به بیت کس مزور
نه عقد من به در کس مزین
نه پیش من دواوین است و دفتر
نه عیسی را عقاقیر است و هاون
ضمیر من امیر آب حیوان
زبان من شبان واد ایمن
کبوتر خانهٔ روحانیان را
نقطهای سر کلک من ارزن
سفال نو شود گردون چو باشد
عروس خاطرم را وقت زادن
برای قحط سال اهل معنی
همی بارم ز خاطر سلوی و من
اگر ناهید در عشرتگه چرخ
سراید شعر من بر ساز ارغن
ببخشد مشتری دستار و مصحف
دهد مریخ حالی تیغ و جوشن
ازین نورند غافل چند اعمی
بر این نطقند منکر چند الکن
ازین مشتی سماعیلی ایام
وزاین جوقی سرابیلی برزن
همه قلب وجود و شولهٔ عصر
نعایموار آتشخوار و ریمن
همه چون دیگ بیسر زاده اول
کنون سر یافته یعنی نهنبن
چون موسیجه همه سر بر هواکش
چو دمسیجه همه دم بر زمین زن
همه بیمغز و از بن یافته قدر
که از سوراخ قیمت یافت سوزن
عمود رخش را سازند قبله
نهند آنگاه تهمت بر تهمتن
حدیث کوفیان تلقین گرفته
به اسناد و بقال و قیل و عنعن
لقبشان در مصادر کرده مفعول
دو استاد این ز تبریز آن ز زوزن
فرنجک وارشان بگرفته آن دیو
که سریانی است نامش خرخجیون
نداند طبع این حاشا ز حاشا
نداند فهم آن بهمن ز بهمن
یکایک میوه دزد باغ طبعم
ولیک از شاخ بختم میوه افکن
مرا در پارسی فحشی که گویند
به ترکی چرخشان گوید که سنسن
چو من لاحول کردم طاعنان را
به گرد من کجا یارند گشتن
نه من دنبالشان دارم به پاسخ
نه جنگ حیز جوید گیو و بهمن
ز تف آه من آن دید خواهد
که از آتش نبیند هیچ خرمن
که با فیل آن کند طیر ابابیل
که نکند هیچ غضبان و فلاخن
تب ربع آمد ایشان را که نامم
به گرد ربع مسکون یافت مسکن
عجب نه گر شب میلاد احمد
نگون سار آمد اصنام برهمن
توئی خاقانیا سیمرغ اشعار
بر این کرکس شعاران بال بشکن
دهان ابلهان دارند، بر دوز
بروت روبهان دارند، برکن
برای آنکه خرازان گه خرز
کنند از سبلت روباه درزن
چو شیر از بهر صید گاو ساران
لعاب طبع گرداگرد می تن
وفا اندک طلب زین دیو مردم
جفا بسیار کش زین سبز گلشن
به درگاه رسول الله بنه بار
که درگاه رسول اعلا و اعلن
مراد کاف و نون طاها و یاسین
که عین رحمت است از فضل ذوالمن
به دستش داده هفت ایوان اخضر
کلید هشت شادروان ادکن
که دار الملک عزلت ساخت مسکن
امل چون صبح کاذب گشت کم عمر
چو صبح صادقم دل گشت روشن
به وحدت رستم از غرقاب وحشت
به رستم رسته گشت از چاه بیژن
شدستم ز انده گیتی مسلم
چو گشتم ز انده عزلت ممکن
نشاید بردن انده جز به اندوه
نشاید کوفت آهن جز به آهن
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر گیتی سترون
چو حرص آسود چه روزه چه روزی
چو دیده رفت چه روز و چه روزن
از آتش طعمه خواهم داد دل را
چو دل خرسند شد گو خاک خور تن
ببین هر شامگاهی نسر طائر
به خوان همتم مرغ مسمن
سلیمانوار مهر حسبی الله
مرا بر خاتم دل شد مبین
نه با یاران کمر بندم چو غنچه
نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن
نخواهم چارطاق خیمهٔ دهر
وگر سازد طنابم طوق گردن
مرا یک گوش ماهی بس بود جای
دهان مار چون سازم نشیمن
جهان انباشت گوش من به سیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن
مرا دل چون تنور آتشین شد
از آن طوفان همی بارم به دامن
در این پیروزه طشت از خون چشمم
همه آفاق شد بیجاده معدن
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من
من اندر رنج و دونان بر سر گنج
مگس در گلشن و عنقا به گلخن
عجب ترسانم از هر ماده طبعی
اگرچه مبدع فحلم در این فن
لگامم بر دهان افکند ایام
که چون ایام بودم تند و توسن
زبان مار من یعنی سر کلک
کزو شد مهرهٔ حکمت معین
کشد چون مور بر کژدم دلان خیل
که خیل مور، کژدم راست دشمن
نبینی جز مرا نظمی محقق
نیابی جز مرا نثری مبرهن
نیازد جز درخت هند کافور
نیریزد جز درخت مصر روغن
نه نظم من به بیت کس مزور
نه عقد من به در کس مزین
نه پیش من دواوین است و دفتر
نه عیسی را عقاقیر است و هاون
ضمیر من امیر آب حیوان
زبان من شبان واد ایمن
کبوتر خانهٔ روحانیان را
نقطهای سر کلک من ارزن
سفال نو شود گردون چو باشد
عروس خاطرم را وقت زادن
برای قحط سال اهل معنی
همی بارم ز خاطر سلوی و من
اگر ناهید در عشرتگه چرخ
سراید شعر من بر ساز ارغن
ببخشد مشتری دستار و مصحف
دهد مریخ حالی تیغ و جوشن
ازین نورند غافل چند اعمی
بر این نطقند منکر چند الکن
ازین مشتی سماعیلی ایام
وزاین جوقی سرابیلی برزن
همه قلب وجود و شولهٔ عصر
نعایموار آتشخوار و ریمن
همه چون دیگ بیسر زاده اول
کنون سر یافته یعنی نهنبن
چون موسیجه همه سر بر هواکش
چو دمسیجه همه دم بر زمین زن
همه بیمغز و از بن یافته قدر
که از سوراخ قیمت یافت سوزن
عمود رخش را سازند قبله
نهند آنگاه تهمت بر تهمتن
حدیث کوفیان تلقین گرفته
به اسناد و بقال و قیل و عنعن
لقبشان در مصادر کرده مفعول
دو استاد این ز تبریز آن ز زوزن
فرنجک وارشان بگرفته آن دیو
که سریانی است نامش خرخجیون
نداند طبع این حاشا ز حاشا
نداند فهم آن بهمن ز بهمن
یکایک میوه دزد باغ طبعم
ولیک از شاخ بختم میوه افکن
مرا در پارسی فحشی که گویند
به ترکی چرخشان گوید که سنسن
چو من لاحول کردم طاعنان را
به گرد من کجا یارند گشتن
نه من دنبالشان دارم به پاسخ
نه جنگ حیز جوید گیو و بهمن
ز تف آه من آن دید خواهد
که از آتش نبیند هیچ خرمن
که با فیل آن کند طیر ابابیل
که نکند هیچ غضبان و فلاخن
تب ربع آمد ایشان را که نامم
به گرد ربع مسکون یافت مسکن
عجب نه گر شب میلاد احمد
نگون سار آمد اصنام برهمن
توئی خاقانیا سیمرغ اشعار
بر این کرکس شعاران بال بشکن
دهان ابلهان دارند، بر دوز
بروت روبهان دارند، برکن
برای آنکه خرازان گه خرز
کنند از سبلت روباه درزن
چو شیر از بهر صید گاو ساران
لعاب طبع گرداگرد می تن
وفا اندک طلب زین دیو مردم
جفا بسیار کش زین سبز گلشن
به درگاه رسول الله بنه بار
که درگاه رسول اعلا و اعلن
مراد کاف و نون طاها و یاسین
که عین رحمت است از فضل ذوالمن
به دستش داده هفت ایوان اخضر
کلید هشت شادروان ادکن
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - در تجرید و عزلت و قناعت و بیطمعی و شکایت از روزگار
ناگذران دل است نوبت غم داشتن
جبهت آمال را داغ عدم داشتن
صاحب حالت شدن حلهٔ تن سوختن
خارج عادت شدن عدهٔ غم داشتن
سر به تمنای تاج دادن و چون بگذری
هم سر و هم تاج را نعل قدم داشتن
زین سوی جیحون توان کشتی و پل ساختن
هر دو چو ز آن سو شدی از همه کم داشتن
پیش بلا واشدن پس به میان دو تیغ
همچو نشان دو مهر خوی درم داشتن
چون به مصاف سران لاف شهادت زنی
زشت بود پیش زخم بانگ الم داشتن
نقش بت و نام شاه بر خود بستن چو زر
وآنگهی از بیم گاز رنگ سقم داشتن
تات ز هستی هنوز یاد بود کفر و دین
بتکده را شرط نیست بیت حرم داشتن
تا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنی
رو که نهای همچو صبح مرد علم داشتن
بیدم مردان خطاست در پی مردم شدن
بیکف جم احمقی است خاتم جم داشتن
شاهد دل در خراس رخصت انصاف نیست
بر ره اوباش طبع قصر ارم داشتن
تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود
لاشهٔ خر زاب خضر سیر شکم داشتن
درگذر از آب و جاه پایهٔ عزلت گزین
کز سر عزلت توان ملک قدم داشتن
چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن
عادت خورشید گیر فرد و مجرد شدن
چند به کردار ماه خیل و حشم داشتن
دیگ امانی مپز تات نیاید ز طمع
پیش خسان کفچهوار دست به خم داشتن
همت و آنگه ز غیر برگ و نوا ساختن
عیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتن
از در کم کاسگان لاف فزونی زدن
وز دم لایفلحان گوش نعم داشتن
لاف فریدون زدن و آنگه ضحاکوار
سلطنت و شیطنت هر دو بهم داشتن
صحبت ماء العنب مایهٔ نار الله است
ترک چنین آب هست آب کرم داشتن
چند پی کار آب بر ره زردشتیان
عقل که کسری فش است وقت ستم داشتن
سینه به غوغای حرص بیش میالا از آنک
نیست به فتوای عقل گرگ به رم داشتن
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانی است
از پی کشت رضا چشم به نم داشتن
از سر تسلیم دل پیش عزیزان فقر
حلقه به گوش آمدن غاشیه هم داشتن
بهر دل والدین بستهٔ شروان شدن
پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن
جبهت آمال را داغ عدم داشتن
صاحب حالت شدن حلهٔ تن سوختن
خارج عادت شدن عدهٔ غم داشتن
سر به تمنای تاج دادن و چون بگذری
هم سر و هم تاج را نعل قدم داشتن
زین سوی جیحون توان کشتی و پل ساختن
هر دو چو ز آن سو شدی از همه کم داشتن
پیش بلا واشدن پس به میان دو تیغ
همچو نشان دو مهر خوی درم داشتن
چون به مصاف سران لاف شهادت زنی
زشت بود پیش زخم بانگ الم داشتن
نقش بت و نام شاه بر خود بستن چو زر
وآنگهی از بیم گاز رنگ سقم داشتن
تات ز هستی هنوز یاد بود کفر و دین
بتکده را شرط نیست بیت حرم داشتن
تا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنی
رو که نهای همچو صبح مرد علم داشتن
بیدم مردان خطاست در پی مردم شدن
بیکف جم احمقی است خاتم جم داشتن
شاهد دل در خراس رخصت انصاف نیست
بر ره اوباش طبع قصر ارم داشتن
تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود
لاشهٔ خر زاب خضر سیر شکم داشتن
درگذر از آب و جاه پایهٔ عزلت گزین
کز سر عزلت توان ملک قدم داشتن
چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن
عادت خورشید گیر فرد و مجرد شدن
چند به کردار ماه خیل و حشم داشتن
دیگ امانی مپز تات نیاید ز طمع
پیش خسان کفچهوار دست به خم داشتن
همت و آنگه ز غیر برگ و نوا ساختن
عیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتن
از در کم کاسگان لاف فزونی زدن
وز دم لایفلحان گوش نعم داشتن
لاف فریدون زدن و آنگه ضحاکوار
سلطنت و شیطنت هر دو بهم داشتن
صحبت ماء العنب مایهٔ نار الله است
ترک چنین آب هست آب کرم داشتن
چند پی کار آب بر ره زردشتیان
عقل که کسری فش است وقت ستم داشتن
سینه به غوغای حرص بیش میالا از آنک
نیست به فتوای عقل گرگ به رم داشتن
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانی است
از پی کشت رضا چشم به نم داشتن
از سر تسلیم دل پیش عزیزان فقر
حلقه به گوش آمدن غاشیه هم داشتن
بهر دل والدین بستهٔ شروان شدن
پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - در شکایت از زمان و مذمت اقران
در این منزل اهل وفائی نیابی
مجوی اهل کامروز جائی نیابی
عجوز جهان در نکاح فلک شد
که جز عذر زادنش رائی نیابی
بلی در زناشوئی سنگ و آهن
بجز نار بنت الزنائی نیابی
اگر کیمیای وفا جستا خواهی
جز از دست هر خاکپائی نیابی
دمی خاکپائی تو را مس کند زر
پس از خاک به کیمیائی نیابی
نفس عنبرین دار و آه آتشین زن
کزین خوشتر آب و هوائی نیابی
به آب خرد سنگ فطرت بگردان
کزین تیزتر آسیائی نیابی
در این هفت ده زیر و نه شهر بالا
ورای خرد ده کیائی نیابی
ولیکن به نه شهر اگر خانه سازی
به از دل در او کد خدائی نیابی
چه باید به شهری تنشستن که آنجا
بجز هفت ده روستائی نیابی
همه شهر و ده گر براندازی الا
علفخانهٔ چارپایی نیابی
به شب شهر غوغای یاجوج گیرد
به روزش سکندر دهائی نیابی
زنی رومی آید کند کاغذین سد
که از هندی آهن بنائی نیابی
همه شهر یاجوج گیرد دگر شب
که سد زنان را بقائی نیابی
برون ران ازین شهر و ده رخش همت
که اینجاش آب و چرائی نیابی
به همت ورای خرد شو که دل را
جز این سدرة المنتهائی نیابی
به دل به رجوع تو کان پیر دین را
بجز استقامت عصائی نیابی
فلک هم دو تا پشت پیری است کورا
عصا جز خط استوائی نیابی
دلت آفتابی کز او صدق زاید
که جز صادق ابن الذکائی نیاب
به صورت دو حرف کژ آمد دل، اما
ز دل راستگوتر گوائی نیابی
الف راست صورت صواب است لیکن
اگر کژ شود هم خطائی نیابی
نه نون و القلم هم کژ است اول آنگه
بجز راستش مقتدائی نیابی
ز دل شاهدی ساز کو را چو کعبه
همه روی بینی قفائی نیابی
چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو
کم از مروهای یا صفائی نیابی
برو پیل پندار از کعبهٔ دل
برون ران کز این به وغائی نیابی
بیا کعبهٔ عزت دل ز عزی
تهی کن کز این به غزائی نیابی
گر از کعبه در دیر صادق دل آیی
به از دیر حاجت روائی نیابی
ور از دیر زی کعبه بیصدق پویی
به کعبه قبول دعائی نیابی
رفیق طرب را وداعی کن ار نه
ز داعی غم مرحبائی نیابی
در این جایگه غم مقیم است کورا
بجز پردهٔ دل وطائی نیابی
به دیماه خوف آتش غم سپر کن
که اینجا ربیع رجائی نیابی
چو سرسام سرد است قلب شتا را
دوا به ز قلب شتائی نیابی
به غم دل بنه کاینهٔ خاطرت را
جز از صیقل غم جلائی نیابی
غم دین زداید غم دنیی از تو
که بهتر ز غم غم زدائی نیابی
ولیکن ز هر غم مجوی انس زیرا
ز هر مرغ ملک سبائی نیابی
منه مهره کز راست بازان معنی
در این تخته نرد آشنائی نیابی
همه عاجز شش در و مهره در کف
به همت مششدر گشائی نیابی
اگر کم زنی هم به کم باش راضی
که دل را بیشی هوائی نیابی
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران
چو یک نقش خواهی دغائی نیابی
اگر ثلثی از ربع مسکون بجوئی
وفا و کرم هیچ جائی نیابی
عقاقیر صحرای دلهاست این دو
که سازندهتر زین دوائی نیابی
دو بر گند بر یک شجر لیکن آن را
جز از فیض قدسی نمائی نیابی
ازین دو عقاقیر صحرای دلها
در این هفت دکان گیائی نیابی
وفا باری از داعی حق طلب کن
کز این ساعیان جز جفائی نیابی
کرم هم ز درگاه حق جوی کز کس
حقوق کرم را ادائی نیابی
دم عیسوی جوی کسیب جان را
ز داروی ترسا شفائی نیابی
در یوسفی زن که کنعان دل را
ز صاع لئیمان عطائی نیابی
ببر بیخ آمال تا دل نرنجد
که بر خوان دونان صلائی نیابی
خرد را چه گوئی که بر خوان دو نان
ابا بینی ار خود ابائی نیابی
چو شل کرده باشی رگ آب دیده
بصر بستهٔ توتیائی نیابی
چو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خور
که برخوان چنان خوش لقائی نیابی
فرشته شو ارنه پری باش باری
که همکاسه الا همائی نیابی
نکوئی مجو از کس و پس نکوئی
چنان کن که از کس جزائی نیابی
جزای نکوئی است نام نکوئی
که بالای آن در فزائی نیابی
تن شمع را روشنی سربها بس
که از طشت زر سربهائی نیابی
نه خاکی که بیرون نیاری ودیعت
اگر سیم مزد از سقائی نیابی
نه نیز آتشی کز سر خام طمعی
غذا کم پزی گر غذائی نیابی
نه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشق
اگر چون شکر دلربائی نیابی
اسیران خاکند امیران اول
که چون خاک عبرت فزائی نیابی
به کم مدت از تاج داران اکنون
نبیره نبینی، نیائی نیابی
گدای مجرد صفت را که روزی
سرش رفت جز پادشائی نیابی
ولی پادشه را که یک لحظه از سر
کله گم شود جز گدائی نیابی
گرفتم فنا خسروی نقش اول
ز خسرو شدن جز فنائی نیابی
وگر نیز کیخسروی آخر آخر
کیانی کیان بی و بائی نیابی
ازین شیر سگ خورده شیری نبینی
وزین شوره مردم گیائی نیابی
ازین ریمن آید کرم؟ نی نیاید
ز ریم آهن اقلیمیائی نیابی
مجوی از جهان مردمی، کاین امانت
به نزدیک دور از خدائی نیابی
ندانی که تریاک چشم گوزنان
ز دندان هیچ اژدهائی نیابی
اگر کرم شب تاب آتش نماید
از آن آتش انس و سنائی نیابی
ز دو نان که برق سرابند از اول
به آخر سحاب سخائی نیابی
قضات از در ظالمان کرد فارغ
ازین دادگرتر قضائی نیابی
تو ویک تنه غربت و وحش صحرا
که از مرغ خانه نوائی نیابی
چو عیسی که غربت کند سوی بالا
بجز سوزنش رشتهٔ تائی نیابی
تو چون نام چوئی ز نان جوی بگسل
که جم را به مور اقتدائی نیابی
ببین همت سنگ آهنربا را
که آن همت از کهربائی نیابی
اگر کبریا بینی از نار شاید
ز کبریت هم کبریائی نیابی
ز خاقانی این منطق الطیر بشنو
که چون او معانی سرائی نیابی
لسان الطیور از دمش یابی ارچه
جهان را سلیمان لوائی نیابی
سخنهاش موزون عیار آمد آوخ
که ناقد به جز ژاژخائی نیابی
بلی ناقد مشک یا دهن مصری
بجز سیر یا گندنائی نیابی
گر این فصل بر کوه خوانی همانا
که جز بارک الله صدائی نیابی
بهاری است خوش چون گل نخل بندان
که از زخم خارش عنائی نیابی
مجوی اهل کامروز جائی نیابی
عجوز جهان در نکاح فلک شد
که جز عذر زادنش رائی نیابی
بلی در زناشوئی سنگ و آهن
بجز نار بنت الزنائی نیابی
اگر کیمیای وفا جستا خواهی
جز از دست هر خاکپائی نیابی
دمی خاکپائی تو را مس کند زر
پس از خاک به کیمیائی نیابی
نفس عنبرین دار و آه آتشین زن
کزین خوشتر آب و هوائی نیابی
به آب خرد سنگ فطرت بگردان
کزین تیزتر آسیائی نیابی
در این هفت ده زیر و نه شهر بالا
ورای خرد ده کیائی نیابی
ولیکن به نه شهر اگر خانه سازی
به از دل در او کد خدائی نیابی
چه باید به شهری تنشستن که آنجا
بجز هفت ده روستائی نیابی
همه شهر و ده گر براندازی الا
علفخانهٔ چارپایی نیابی
به شب شهر غوغای یاجوج گیرد
به روزش سکندر دهائی نیابی
زنی رومی آید کند کاغذین سد
که از هندی آهن بنائی نیابی
همه شهر یاجوج گیرد دگر شب
که سد زنان را بقائی نیابی
برون ران ازین شهر و ده رخش همت
که اینجاش آب و چرائی نیابی
به همت ورای خرد شو که دل را
جز این سدرة المنتهائی نیابی
به دل به رجوع تو کان پیر دین را
بجز استقامت عصائی نیابی
فلک هم دو تا پشت پیری است کورا
عصا جز خط استوائی نیابی
دلت آفتابی کز او صدق زاید
که جز صادق ابن الذکائی نیاب
به صورت دو حرف کژ آمد دل، اما
ز دل راستگوتر گوائی نیابی
الف راست صورت صواب است لیکن
اگر کژ شود هم خطائی نیابی
نه نون و القلم هم کژ است اول آنگه
بجز راستش مقتدائی نیابی
ز دل شاهدی ساز کو را چو کعبه
همه روی بینی قفائی نیابی
چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو
کم از مروهای یا صفائی نیابی
برو پیل پندار از کعبهٔ دل
برون ران کز این به وغائی نیابی
بیا کعبهٔ عزت دل ز عزی
تهی کن کز این به غزائی نیابی
گر از کعبه در دیر صادق دل آیی
به از دیر حاجت روائی نیابی
ور از دیر زی کعبه بیصدق پویی
به کعبه قبول دعائی نیابی
رفیق طرب را وداعی کن ار نه
ز داعی غم مرحبائی نیابی
در این جایگه غم مقیم است کورا
بجز پردهٔ دل وطائی نیابی
به دیماه خوف آتش غم سپر کن
که اینجا ربیع رجائی نیابی
چو سرسام سرد است قلب شتا را
دوا به ز قلب شتائی نیابی
به غم دل بنه کاینهٔ خاطرت را
جز از صیقل غم جلائی نیابی
غم دین زداید غم دنیی از تو
که بهتر ز غم غم زدائی نیابی
ولیکن ز هر غم مجوی انس زیرا
ز هر مرغ ملک سبائی نیابی
منه مهره کز راست بازان معنی
در این تخته نرد آشنائی نیابی
همه عاجز شش در و مهره در کف
به همت مششدر گشائی نیابی
اگر کم زنی هم به کم باش راضی
که دل را بیشی هوائی نیابی
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران
چو یک نقش خواهی دغائی نیابی
اگر ثلثی از ربع مسکون بجوئی
وفا و کرم هیچ جائی نیابی
عقاقیر صحرای دلهاست این دو
که سازندهتر زین دوائی نیابی
دو بر گند بر یک شجر لیکن آن را
جز از فیض قدسی نمائی نیابی
ازین دو عقاقیر صحرای دلها
در این هفت دکان گیائی نیابی
وفا باری از داعی حق طلب کن
کز این ساعیان جز جفائی نیابی
کرم هم ز درگاه حق جوی کز کس
حقوق کرم را ادائی نیابی
دم عیسوی جوی کسیب جان را
ز داروی ترسا شفائی نیابی
در یوسفی زن که کنعان دل را
ز صاع لئیمان عطائی نیابی
ببر بیخ آمال تا دل نرنجد
که بر خوان دونان صلائی نیابی
خرد را چه گوئی که بر خوان دو نان
ابا بینی ار خود ابائی نیابی
چو شل کرده باشی رگ آب دیده
بصر بستهٔ توتیائی نیابی
چو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خور
که برخوان چنان خوش لقائی نیابی
فرشته شو ارنه پری باش باری
که همکاسه الا همائی نیابی
نکوئی مجو از کس و پس نکوئی
چنان کن که از کس جزائی نیابی
جزای نکوئی است نام نکوئی
که بالای آن در فزائی نیابی
تن شمع را روشنی سربها بس
که از طشت زر سربهائی نیابی
نه خاکی که بیرون نیاری ودیعت
اگر سیم مزد از سقائی نیابی
نه نیز آتشی کز سر خام طمعی
غذا کم پزی گر غذائی نیابی
نه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشق
اگر چون شکر دلربائی نیابی
اسیران خاکند امیران اول
که چون خاک عبرت فزائی نیابی
به کم مدت از تاج داران اکنون
نبیره نبینی، نیائی نیابی
گدای مجرد صفت را که روزی
سرش رفت جز پادشائی نیابی
ولی پادشه را که یک لحظه از سر
کله گم شود جز گدائی نیابی
گرفتم فنا خسروی نقش اول
ز خسرو شدن جز فنائی نیابی
وگر نیز کیخسروی آخر آخر
کیانی کیان بی و بائی نیابی
ازین شیر سگ خورده شیری نبینی
وزین شوره مردم گیائی نیابی
ازین ریمن آید کرم؟ نی نیاید
ز ریم آهن اقلیمیائی نیابی
مجوی از جهان مردمی، کاین امانت
به نزدیک دور از خدائی نیابی
ندانی که تریاک چشم گوزنان
ز دندان هیچ اژدهائی نیابی
اگر کرم شب تاب آتش نماید
از آن آتش انس و سنائی نیابی
ز دو نان که برق سرابند از اول
به آخر سحاب سخائی نیابی
قضات از در ظالمان کرد فارغ
ازین دادگرتر قضائی نیابی
تو ویک تنه غربت و وحش صحرا
که از مرغ خانه نوائی نیابی
چو عیسی که غربت کند سوی بالا
بجز سوزنش رشتهٔ تائی نیابی
تو چون نام چوئی ز نان جوی بگسل
که جم را به مور اقتدائی نیابی
ببین همت سنگ آهنربا را
که آن همت از کهربائی نیابی
اگر کبریا بینی از نار شاید
ز کبریت هم کبریائی نیابی
ز خاقانی این منطق الطیر بشنو
که چون او معانی سرائی نیابی
لسان الطیور از دمش یابی ارچه
جهان را سلیمان لوائی نیابی
سخنهاش موزون عیار آمد آوخ
که ناقد به جز ژاژخائی نیابی
بلی ناقد مشک یا دهن مصری
بجز سیر یا گندنائی نیابی
گر این فصل بر کوه خوانی همانا
که جز بارک الله صدائی نیابی
بهاری است خوش چون گل نخل بندان
که از زخم خارش عنائی نیابی
خاقانی : قصاید و قطعات عربی
قصیده
بکت الرباب فقلت ای بکاء
ابکاء عهد ام بکاء اخاء
فالعهد للربع المحور بد معنا
ثم الخاء لزمرة الخلطاء
عین المهاة بکت و لیس من الهوی
دمع المهاة یفیض کالا بداء
انهمت عذری الهوی و عفانی
یستوی تهامة بهمة السوداء
فرمت بثالثة الاثافی مهجتی
و سمت برابعه الخیام دمائی
سقیالحاء العقص و الداء التی
خصب کحرف العقص فیالاقواء
صحبی تعالوا نبک فی غصص الشجی
جیران انصاف و ربع وفاء
وطوال مکرمة و رسم فتوة
و خیام معرفة و ن صفاء
قد فوضت خیم المکارم بیننا
ملائت دموعی سوی کل حیاء
حالی کماکره الاحبة بعدهم
واحب اعدائی من العدواء
جمدت دموعی فاعتدت یاقوته
نیطت بعروة برفی عفراء
فهب اللالی من اجاج اصلها
هل اصل یاقوت اجاج الماء
نبحت طیور النفس لی من بعدما
و دعت طرا السعد من اسماء
ایام فی حذو ریاض سنابل
انس طبائها وای ظباء
کرت بنات العیس مبدء نکحها
طیف الخبیث و فیه عقد بقاء
والطیف کان مع القراء مدیدة
و ابوالبنات مدیدة السوداء
ما بال لون الجفن احمر ناصعا
ادم البکارة دم النفساء
فعجبت من هندیة حبلت و قد
رضعت بصقلابیة صفراء
کاللیل ام الیوم حبلی قدرمت
ارضا ابی الیقظان بابن ذکاء
مثل العنا قید التی الوانها
سود و فیها حمرة السوداء
من فرط ما ولدت باحشائی اللظی
نار الهوی نبکی علی الاعضاء
قالوا لهوی تبکی بلاعین بلی
تبکی و هاعیناه حرف الهاء
کالشمس تقشف من خبااللیلالذی
نشفت دماء کبدی علی الاحشاء
ضحکت عروسا مقلتی لدی البکاء
والضحک حلم الطفلة العذراء
ابکی و اضحک کالسحاب واقتنی
حالی و تبع الهند فی الانواء
قالوا اتبکی قلت ابکی ود کم
کنتم اوداء فصرتم دائی
قالوا تضحک قلت اضحک منکم
هذا جواب خائف الاعداء
غدر و ابنا و استغدر الدنیا بهم
دهری یجازی الشر شر جزاء
کانوا احبائی اذا کان الغنی
فاذا افتقرت یعمل و انقضاء
یا صاحبی اصدقنی بحق اخاء
اشممت عرف السحر من شجراء
این الجواب الغرقته مدامع
ام احرقته سمائم الصعداء
قل لا سریعا قبل یختنقی البکاء
لاباس من استدعیت بعد نداء
عجل اجابة ملحف داعی الهوی
و تدارک التحقیق بالارجاء
ان صار احمر وجهه من خنقه
فا حمر وجهی من خناق بکاء
نفس الهوی بمودة لم تعدها
احد وینشد بعد فی الاحیاء
هیهات ظل دم الوفاء وفارة
ممن یرام و من له بنواء
و به الوفاء وراء احیاء من
الثقلین لالا یقال و الاحیاء
دع ذاوقد سدته نفسی قبلکم
فخشیت عن وصلة العنقاء
سمیتنی این خلا و ان توطنی
فدعوتنی فیالعروة ابن خلاء
قلبی کظیم بعد سؤل یعاتبنی
عن بلدتی و ذابح شاء
فصبی الدنیا نائبات الهوی
و تلففت بلهاء و کل بلاء
تصنع کصنع النمر لفظ کالعوی
هاتیک شیمة بلدة اسماء
غصن البلاد توفقنی فاسقها
هذا الشهاد بسرق البیداء
حتی بدا الصبح فی کم الدجی
کم من قضیب من ید شلاء
فالصبح املی الدیک سورة والضحی
بطلاب سوط صاغ فی الطلباء
حملت الی حمائمی کتب الحمی
و تبادرت کفی بفک سجاء
عنوانها نفی الکرام فویلتی
سمیت اللام لموتة الکرماء
خنقتنی العبرات حتی خلتنی
قد خیفتنی عربتی برداء
للفی حوامل مقلتی اخیته
اکفی بها و ملی لدی الالقاء
کم لی نویالنفس فی جوفالجوی
کم لی رکوب البحر فی النکباء
فارقت شروان اضطرارا فاشتهت
نفسی بتبریز اختیار سواء
عرفت موج الشعر ملک امارتی
خلقاء بی لابد من ارقاء
اختار صحراء الفراغ مخیمی
بل خیمتی حلت علی الصحراء
بتحول البحر المحیط بعمقه
لمخیمی نوی یا من من آلاناء
اطناب خیمة همتی ممدودة
حتی ظلال السدرة الزهراء
و وصلت حبلالله لکن سودت
فی غصن طوبی واسع الفیاء
اما منحی کالنوی لکن لم اقف
کالنوی حمل حیاء اهل حیاء
احدی سؤلا من مواطل بهجتی
فی نوی هذه الخیمة الزرقاء
اتاها ثم اوردت متنوع المنی
فحرمت ها ثم یمین اناء
فاذا انقلت فلیت قناعتی
عرفت سجالی ثم حدر شاء
محسود ابناء الرذیلة عائذ
من امهات الکون بالاباء
فالامهات اذا قصدت حیوتة
کیف انتظار اماتة الاحیاء
شربنی بماء العلم بل عرفی به
عرف المحیا بماء حناء
فضلت علما ان علم قائلی
والقیل احیی الذی من العلماء
کالشمع ینقص حین زاد لهیبه
ما قد نمی علی ذوی حوباء
قد هان لی مذجف روض مدامعی
غیث الکرام و ضنة البخلاء
من صار مکفوفا فسواء عنده
فی السهد لیل سدارة و سمراء
قد کنت اصلب شعره بید الفتی
انمی فبدل فی الذیول نماء
کلفت تودیع الثیاب و قیل لی
هذا النفاق نفاق الصعدة السمراء
لو کان للمنقوش حال تسقف
فالدهر قومنی و تقعدنی بفقداء
لاعیب فی عوج الفتی نفسی و انما
یغنی من التسقیف و العوجاء
لازمت حصنی قبل حصن بالفتی
و عضضت طرفی قبل ذوالحملاء
ما سمنی الجلساء لکن همتی
ذات الغناء و بفقری استغناء
طلعت دنیا کم بلبانه
من غیر رحبتها و لا استثناء
عمر قصیر لمواعید خدعته
و حدثتنی تفسیرها بالزباء
انی عیالالله فی فضل النهی
و عیال فضلی عصبة البلغاء
کالنبت یاتی السحب یستسقی الندی
و الحسب یاتی البحر باستسقاء
نسج العناکب فی الجدار مهلهلا
سیل الذباب و یصعد الافداء
ما ینسج النحل الضیاع معینا
الا علیه طراز کل شفاء
سیان لی مدح فی ریاض مطالع
عیب الکلام و خلب البخلاء
ریق بن آدم یقتل الافعی اذا
القاه فی فیها فم الحواء
فضل لذنبی و الجهل نقص کامل
کالشمس ظلمة مقلة الرمداء
ما ان اخوک مهلهلا بشواردی
شهد الشهداء و هلهل السفهاء
اسری وراء الکائنات بخاطری
ربی و همتی الغیور وراء
سبحان من اسری بخاطر عبده
لیلا الی الاقصی بذی الاسراء
ضؤ العیان کصاحب السرطان بل
غیل البیان کصاحب الجوزاء
اصبحت داود ذالفضل حنظلة
ام بل مزامیر النهی باداء
ابکاء عهد ام بکاء اخاء
فالعهد للربع المحور بد معنا
ثم الخاء لزمرة الخلطاء
عین المهاة بکت و لیس من الهوی
دمع المهاة یفیض کالا بداء
انهمت عذری الهوی و عفانی
یستوی تهامة بهمة السوداء
فرمت بثالثة الاثافی مهجتی
و سمت برابعه الخیام دمائی
سقیالحاء العقص و الداء التی
خصب کحرف العقص فیالاقواء
صحبی تعالوا نبک فی غصص الشجی
جیران انصاف و ربع وفاء
وطوال مکرمة و رسم فتوة
و خیام معرفة و ن صفاء
قد فوضت خیم المکارم بیننا
ملائت دموعی سوی کل حیاء
حالی کماکره الاحبة بعدهم
واحب اعدائی من العدواء
جمدت دموعی فاعتدت یاقوته
نیطت بعروة برفی عفراء
فهب اللالی من اجاج اصلها
هل اصل یاقوت اجاج الماء
نبحت طیور النفس لی من بعدما
و دعت طرا السعد من اسماء
ایام فی حذو ریاض سنابل
انس طبائها وای ظباء
کرت بنات العیس مبدء نکحها
طیف الخبیث و فیه عقد بقاء
والطیف کان مع القراء مدیدة
و ابوالبنات مدیدة السوداء
ما بال لون الجفن احمر ناصعا
ادم البکارة دم النفساء
فعجبت من هندیة حبلت و قد
رضعت بصقلابیة صفراء
کاللیل ام الیوم حبلی قدرمت
ارضا ابی الیقظان بابن ذکاء
مثل العنا قید التی الوانها
سود و فیها حمرة السوداء
من فرط ما ولدت باحشائی اللظی
نار الهوی نبکی علی الاعضاء
قالوا لهوی تبکی بلاعین بلی
تبکی و هاعیناه حرف الهاء
کالشمس تقشف من خبااللیلالذی
نشفت دماء کبدی علی الاحشاء
ضحکت عروسا مقلتی لدی البکاء
والضحک حلم الطفلة العذراء
ابکی و اضحک کالسحاب واقتنی
حالی و تبع الهند فی الانواء
قالوا اتبکی قلت ابکی ود کم
کنتم اوداء فصرتم دائی
قالوا تضحک قلت اضحک منکم
هذا جواب خائف الاعداء
غدر و ابنا و استغدر الدنیا بهم
دهری یجازی الشر شر جزاء
کانوا احبائی اذا کان الغنی
فاذا افتقرت یعمل و انقضاء
یا صاحبی اصدقنی بحق اخاء
اشممت عرف السحر من شجراء
این الجواب الغرقته مدامع
ام احرقته سمائم الصعداء
قل لا سریعا قبل یختنقی البکاء
لاباس من استدعیت بعد نداء
عجل اجابة ملحف داعی الهوی
و تدارک التحقیق بالارجاء
ان صار احمر وجهه من خنقه
فا حمر وجهی من خناق بکاء
نفس الهوی بمودة لم تعدها
احد وینشد بعد فی الاحیاء
هیهات ظل دم الوفاء وفارة
ممن یرام و من له بنواء
و به الوفاء وراء احیاء من
الثقلین لالا یقال و الاحیاء
دع ذاوقد سدته نفسی قبلکم
فخشیت عن وصلة العنقاء
سمیتنی این خلا و ان توطنی
فدعوتنی فیالعروة ابن خلاء
قلبی کظیم بعد سؤل یعاتبنی
عن بلدتی و ذابح شاء
فصبی الدنیا نائبات الهوی
و تلففت بلهاء و کل بلاء
تصنع کصنع النمر لفظ کالعوی
هاتیک شیمة بلدة اسماء
غصن البلاد توفقنی فاسقها
هذا الشهاد بسرق البیداء
حتی بدا الصبح فی کم الدجی
کم من قضیب من ید شلاء
فالصبح املی الدیک سورة والضحی
بطلاب سوط صاغ فی الطلباء
حملت الی حمائمی کتب الحمی
و تبادرت کفی بفک سجاء
عنوانها نفی الکرام فویلتی
سمیت اللام لموتة الکرماء
خنقتنی العبرات حتی خلتنی
قد خیفتنی عربتی برداء
للفی حوامل مقلتی اخیته
اکفی بها و ملی لدی الالقاء
کم لی نویالنفس فی جوفالجوی
کم لی رکوب البحر فی النکباء
فارقت شروان اضطرارا فاشتهت
نفسی بتبریز اختیار سواء
عرفت موج الشعر ملک امارتی
خلقاء بی لابد من ارقاء
اختار صحراء الفراغ مخیمی
بل خیمتی حلت علی الصحراء
بتحول البحر المحیط بعمقه
لمخیمی نوی یا من من آلاناء
اطناب خیمة همتی ممدودة
حتی ظلال السدرة الزهراء
و وصلت حبلالله لکن سودت
فی غصن طوبی واسع الفیاء
اما منحی کالنوی لکن لم اقف
کالنوی حمل حیاء اهل حیاء
احدی سؤلا من مواطل بهجتی
فی نوی هذه الخیمة الزرقاء
اتاها ثم اوردت متنوع المنی
فحرمت ها ثم یمین اناء
فاذا انقلت فلیت قناعتی
عرفت سجالی ثم حدر شاء
محسود ابناء الرذیلة عائذ
من امهات الکون بالاباء
فالامهات اذا قصدت حیوتة
کیف انتظار اماتة الاحیاء
شربنی بماء العلم بل عرفی به
عرف المحیا بماء حناء
فضلت علما ان علم قائلی
والقیل احیی الذی من العلماء
کالشمع ینقص حین زاد لهیبه
ما قد نمی علی ذوی حوباء
قد هان لی مذجف روض مدامعی
غیث الکرام و ضنة البخلاء
من صار مکفوفا فسواء عنده
فی السهد لیل سدارة و سمراء
قد کنت اصلب شعره بید الفتی
انمی فبدل فی الذیول نماء
کلفت تودیع الثیاب و قیل لی
هذا النفاق نفاق الصعدة السمراء
لو کان للمنقوش حال تسقف
فالدهر قومنی و تقعدنی بفقداء
لاعیب فی عوج الفتی نفسی و انما
یغنی من التسقیف و العوجاء
لازمت حصنی قبل حصن بالفتی
و عضضت طرفی قبل ذوالحملاء
ما سمنی الجلساء لکن همتی
ذات الغناء و بفقری استغناء
طلعت دنیا کم بلبانه
من غیر رحبتها و لا استثناء
عمر قصیر لمواعید خدعته
و حدثتنی تفسیرها بالزباء
انی عیالالله فی فضل النهی
و عیال فضلی عصبة البلغاء
کالنبت یاتی السحب یستسقی الندی
و الحسب یاتی البحر باستسقاء
نسج العناکب فی الجدار مهلهلا
سیل الذباب و یصعد الافداء
ما ینسج النحل الضیاع معینا
الا علیه طراز کل شفاء
سیان لی مدح فی ریاض مطالع
عیب الکلام و خلب البخلاء
ریق بن آدم یقتل الافعی اذا
القاه فی فیها فم الحواء
فضل لذنبی و الجهل نقص کامل
کالشمس ظلمة مقلة الرمداء
ما ان اخوک مهلهلا بشواردی
شهد الشهداء و هلهل السفهاء
اسری وراء الکائنات بخاطری
ربی و همتی الغیور وراء
سبحان من اسری بخاطر عبده
لیلا الی الاقصی بذی الاسراء
ضؤ العیان کصاحب السرطان بل
غیل البیان کصاحب الجوزاء
اصبحت داود ذالفضل حنظلة
ام بل مزامیر النهی باداء
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴ - در مدح رکنالدین مفتی گفته در وقتی که حکیم با تاج عمزاد نزاع و دعوایی داشته و مایل بوده که آن مرافعه پیش او برند و تاج عمزاد به مفتی دیگر میل داشته است
در دین چو اعتصام به حبل متین کنند
آن به که مطلع سخن از رکن دین کنند
دینپروری که داغ ستورش مقربان
از بهر کسب مرتبه نقش نگین کنند
ارواح انبیا ز مقامات آخرت
بر دست و کلک و فتوی او آفرین کنند
از شرم رای او رخ خورشید خوی کند
هرگه که بر سپهر حدیث زمین کنند
اطراف مدرسهاش به زبان صدا چو دید
هرشب مذکریش شهور و سنین کنند
خورشید کیست چاکر رایش از این سبب
هر بامدادش ابلق ایام زین کنند
نقدیست نکتهاش که دارد عیار وحی
در گنج خانهٔ خردش زان دفین کنند
ای تاج با کسی که مدار شریعتست
در شرع از طریق تهاون کمین کنند
صاحبقران شرع به جایی توان شدن
کانجات با مخنث و مطرب قرین کنند
مجلس به دوش گربه شکاران چرا شوی
چون نسبتت به خدمت شیر عرین کنند
یک التفات او ز تو گر منقطع شدی
زان التفاتها که به صوت حزین کنند
منکر مشو ازین که درین پوست نیستی
کازادگان به خیره ترا پوستین کنند
ای نایب محمد مرسل روا مدار
تا با من این مکاوحت از راه کین کنند
چندان بقات باد که تاثیر لطف صنع
از برگ اطلس وز گیا انگبین کنند
شرع از تو سرخرو تو چو گل تازهروی تا
تشبیه چهرها به گل و یاسمین کنند
آن به که مطلع سخن از رکن دین کنند
دینپروری که داغ ستورش مقربان
از بهر کسب مرتبه نقش نگین کنند
ارواح انبیا ز مقامات آخرت
بر دست و کلک و فتوی او آفرین کنند
از شرم رای او رخ خورشید خوی کند
هرگه که بر سپهر حدیث زمین کنند
اطراف مدرسهاش به زبان صدا چو دید
هرشب مذکریش شهور و سنین کنند
خورشید کیست چاکر رایش از این سبب
هر بامدادش ابلق ایام زین کنند
نقدیست نکتهاش که دارد عیار وحی
در گنج خانهٔ خردش زان دفین کنند
ای تاج با کسی که مدار شریعتست
در شرع از طریق تهاون کمین کنند
صاحبقران شرع به جایی توان شدن
کانجات با مخنث و مطرب قرین کنند
مجلس به دوش گربه شکاران چرا شوی
چون نسبتت به خدمت شیر عرین کنند
یک التفات او ز تو گر منقطع شدی
زان التفاتها که به صوت حزین کنند
منکر مشو ازین که درین پوست نیستی
کازادگان به خیره ترا پوستین کنند
ای نایب محمد مرسل روا مدار
تا با من این مکاوحت از راه کین کنند
چندان بقات باد که تاثیر لطف صنع
از برگ اطلس وز گیا انگبین کنند
شرع از تو سرخرو تو چو گل تازهروی تا
تشبیه چهرها به گل و یاسمین کنند
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در مدح امیر عزالدین طوطی بک
خراب کرد به یکبار بخل کشور جود
نماند در صدف مکرمات گوهر جود
وبال گشت همه فضل و علم و راحت و مال
شرنگ گشت همه نوش و شهد و شکر جود
برفت باد مروت بگشت خاک وفا
ببست آب فتوت بمرد آدر جود
نخفت فتنه و بیجفت خفت شخص هنر
نماند همت و بیشوی ماند دختر جود
فلک به مهر نشد یک نفس مطیع خرد
جهان به کام نشد یک زمان مسخر جود
دریده گشت به زوبین ناکسی دل لطف
بریده گشت به شمشیر ممسکی سر جود
نمیدمد به مشامم نسیم سنبل عدل
نمیدهد به دماغم بخار عنبر جود
به صدق نیست در این عهد بخت ناصر جاه
به طبع نیست در این عصر ملک غمخور جود
هلاک گشت عقات امل ز گرسنگی
مگر نماند به برج شرف کبوتر جود
چرا فروغ نیابد هوای سال امید
که آفتاب هنر رفت در دو پیکر جود
وجود جود عدم گشت و نیست هیچ شکی
که در جهان کرم کس ندید منظر جود
کنون که صبح خساست به شرق بخل دمید
درون پرده شود آفتاب خاور جود
سهیل عدل نتابد به طرف قطب شرف
سپهر ملک نگردد به گرد محور جود
در این هوس که خرامنده ماه من برسید
به شکل عربده بر من کشید خنجر جود
لبش به نوش بیاکنده لطف صانع لطف
رخش به مشک نگاریده صنع داور جود
به خشم گفت که چندین به رسم بیادبان
مگوی مرثیهٔ جود در برابر جود
امید جود مبر از جهان کنون که گشاد
فلک به طالع فرخنده بر جهان در جود
به عون همت سلطان عصر و شاه جهان
شجاع دولت و سالار ملک و صفدر جود
خدایگان سلاطین ستوده عزالدین
کمال ملت و دیهیم عدل و مفخر جود
جهانگشای ولی نعمتی که همت او
همیشه هست به انعام روحپرور جود
طری به مکرمت جود اوست سوسن ملک
قوی به تقویت کلک اوست لشکر جود
به فهم حکمت او حاصل است مشکل علم
به وهم همت اوظاهر است مضمر جود
نهفته در دل داهیش بخت ذات کرم
سرشته در کف کافیش طبع جوهر جود
به یمن دولت او گشت چرخ خادم ملک
به عون همت او هست دهر چاکر جود
زهی به حزم و فراست کمال رتبت و جاه
خهی به عزم و سیاست کمال و زیور جود
تویی به طالع میمون مدام بابت ملک
تویی به رای همایون همیشه در خور جود
به احتشام تو فرخنده گشت طالع سعد
به احترام تو رخشنده گشت اختر جود
ز عکس تیغ تو تایید یافت بازوی عدل
به نوک کلک تو تشریف یافت محضر جود
غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف
عروس بخت تو بر روی بست معجر جود
ندید مثل تو هنگام عدل چشم خرد
نزاد شبه تو هنگام لطف مادر جود
بنازنید ترا افتخار بر سر تخت
بپرورید ترا روزگار بر بر جود
صفات حمد تو در ابتدای مصحف مجد
مثال نعت تو در انتهای دفتر جود
ز هول جود تو لاغر شدست فربه بخل
ز امن بر تو فربه شدست لاغر جود
شدست نام تو مجموع بر وجود کرم
بدین صفات شدی در زمانه سرور جود
نماند در صدف مکرمات گوهر جود
وبال گشت همه فضل و علم و راحت و مال
شرنگ گشت همه نوش و شهد و شکر جود
برفت باد مروت بگشت خاک وفا
ببست آب فتوت بمرد آدر جود
نخفت فتنه و بیجفت خفت شخص هنر
نماند همت و بیشوی ماند دختر جود
فلک به مهر نشد یک نفس مطیع خرد
جهان به کام نشد یک زمان مسخر جود
دریده گشت به زوبین ناکسی دل لطف
بریده گشت به شمشیر ممسکی سر جود
نمیدمد به مشامم نسیم سنبل عدل
نمیدهد به دماغم بخار عنبر جود
به صدق نیست در این عهد بخت ناصر جاه
به طبع نیست در این عصر ملک غمخور جود
هلاک گشت عقات امل ز گرسنگی
مگر نماند به برج شرف کبوتر جود
چرا فروغ نیابد هوای سال امید
که آفتاب هنر رفت در دو پیکر جود
وجود جود عدم گشت و نیست هیچ شکی
که در جهان کرم کس ندید منظر جود
کنون که صبح خساست به شرق بخل دمید
درون پرده شود آفتاب خاور جود
سهیل عدل نتابد به طرف قطب شرف
سپهر ملک نگردد به گرد محور جود
در این هوس که خرامنده ماه من برسید
به شکل عربده بر من کشید خنجر جود
لبش به نوش بیاکنده لطف صانع لطف
رخش به مشک نگاریده صنع داور جود
به خشم گفت که چندین به رسم بیادبان
مگوی مرثیهٔ جود در برابر جود
امید جود مبر از جهان کنون که گشاد
فلک به طالع فرخنده بر جهان در جود
به عون همت سلطان عصر و شاه جهان
شجاع دولت و سالار ملک و صفدر جود
خدایگان سلاطین ستوده عزالدین
کمال ملت و دیهیم عدل و مفخر جود
جهانگشای ولی نعمتی که همت او
همیشه هست به انعام روحپرور جود
طری به مکرمت جود اوست سوسن ملک
قوی به تقویت کلک اوست لشکر جود
به فهم حکمت او حاصل است مشکل علم
به وهم همت اوظاهر است مضمر جود
نهفته در دل داهیش بخت ذات کرم
سرشته در کف کافیش طبع جوهر جود
به یمن دولت او گشت چرخ خادم ملک
به عون همت او هست دهر چاکر جود
زهی به حزم و فراست کمال رتبت و جاه
خهی به عزم و سیاست کمال و زیور جود
تویی به طالع میمون مدام بابت ملک
تویی به رای همایون همیشه در خور جود
به احتشام تو فرخنده گشت طالع سعد
به احترام تو رخشنده گشت اختر جود
ز عکس تیغ تو تایید یافت بازوی عدل
به نوک کلک تو تشریف یافت محضر جود
غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف
عروس بخت تو بر روی بست معجر جود
ندید مثل تو هنگام عدل چشم خرد
نزاد شبه تو هنگام لطف مادر جود
بنازنید ترا افتخار بر سر تخت
بپرورید ترا روزگار بر بر جود
صفات حمد تو در ابتدای مصحف مجد
مثال نعت تو در انتهای دفتر جود
ز هول جود تو لاغر شدست فربه بخل
ز امن بر تو فربه شدست لاغر جود
شدست نام تو مجموع بر وجود کرم
بدین صفات شدی در زمانه سرور جود
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
خلاصهٔ سخن
اوحدی مراغهای : جام جم
در حال پیشه کاران راست کردار
خنک آن پیشه کار حاجتمند
به کم و بیش ازین جهان خرسند
گشته قانع به رزق و روزی خویش
دست در کار کرده، سر در پیش
کرده بر عجز خویشتن اقرار
بر قصور گذشته استغفار
به دل از یاد حق نباشد دور
حاضرش داند از هدایت و نور
چند سال از برای کار و هنر
خورده سیلی ز اوستاد و پدر
رنج خود بر گرفته از مردم
کرده از دست رنج خود پی گم
دیده دیدار فتح حالت خود
کرده بر لطف حق حوالت خود
دل او دارد از امانت نور
دست او باشد از خیانت دور
بگزارد به وقت پنج نماز
سر نگرداند از خضوع و نیاز
عجب در روی خود رها نکند
طاعت خویش پر بها نکند
شب شود، سر به سوی خانه نهد
هر چه حق داد در میانه نهد
چون ز خورد و خورش بپردازد
شکر رزاق ورد خود سازد
خردهٔ نان به عاجز و درویش
برساند هم از نصیبهٔ خویش
گر چه اهل هنر بسی باشد
رستگار اینچنین کسی باشد
مظهر صنع رای اینانست
جنت عدم جای اینانست
زانکه نظم جهان ز پیشه ورست
هر نظامی که هست در هنرست
مرد را کار به ز بیکاریست
کاربد خبث و مردم آزاریست
خلق را از همست حاجت و خواست
آنکه محتاج خلق نیست خداست
گر چه سرهنگ آلت قهرست
خسته را نوش و جسته را زهرست
ور چه کناس را نجس خوانی
آنچه او میکند تو نتوانی
حرفت خوب داشتست آن مرد
که ازو خاطری نخفت به درد
آنچه آزار نیست عصیان نیست
مردم آزار مرد ایمان نیست
دانش آموز و تخم نیکی کار
تا دهد میوههای خوبت بار
خوب گفت این سخن چو در نگری:
کار علمست و پیشه برزگری
پادشاه و وزیر و لشکر و میر
زاهد و عامی و امام و دبیر
آنکه از بهر دانه میپویند
وانکه آب و علف همی جویند
همه را برزگر جواب دهد
و آن او ابر و آفتاب دهد
آفتابی ز علم روشنتر
نیست، بیعلم روزگار مبر
گر نخواهی تو نور علم افروخت
در تنور اثیر خواهی سوخت
به کم و بیش ازین جهان خرسند
گشته قانع به رزق و روزی خویش
دست در کار کرده، سر در پیش
کرده بر عجز خویشتن اقرار
بر قصور گذشته استغفار
به دل از یاد حق نباشد دور
حاضرش داند از هدایت و نور
چند سال از برای کار و هنر
خورده سیلی ز اوستاد و پدر
رنج خود بر گرفته از مردم
کرده از دست رنج خود پی گم
دیده دیدار فتح حالت خود
کرده بر لطف حق حوالت خود
دل او دارد از امانت نور
دست او باشد از خیانت دور
بگزارد به وقت پنج نماز
سر نگرداند از خضوع و نیاز
عجب در روی خود رها نکند
طاعت خویش پر بها نکند
شب شود، سر به سوی خانه نهد
هر چه حق داد در میانه نهد
چون ز خورد و خورش بپردازد
شکر رزاق ورد خود سازد
خردهٔ نان به عاجز و درویش
برساند هم از نصیبهٔ خویش
گر چه اهل هنر بسی باشد
رستگار اینچنین کسی باشد
مظهر صنع رای اینانست
جنت عدم جای اینانست
زانکه نظم جهان ز پیشه ورست
هر نظامی که هست در هنرست
مرد را کار به ز بیکاریست
کاربد خبث و مردم آزاریست
خلق را از همست حاجت و خواست
آنکه محتاج خلق نیست خداست
گر چه سرهنگ آلت قهرست
خسته را نوش و جسته را زهرست
ور چه کناس را نجس خوانی
آنچه او میکند تو نتوانی
حرفت خوب داشتست آن مرد
که ازو خاطری نخفت به درد
آنچه آزار نیست عصیان نیست
مردم آزار مرد ایمان نیست
دانش آموز و تخم نیکی کار
تا دهد میوههای خوبت بار
خوب گفت این سخن چو در نگری:
کار علمست و پیشه برزگری
پادشاه و وزیر و لشکر و میر
زاهد و عامی و امام و دبیر
آنکه از بهر دانه میپویند
وانکه آب و علف همی جویند
همه را برزگر جواب دهد
و آن او ابر و آفتاب دهد
آفتابی ز علم روشنتر
نیست، بیعلم روزگار مبر
گر نخواهی تو نور علم افروخت
در تنور اثیر خواهی سوخت
اوحدی مراغهای : جام جم
در کسب علم و شرف علما
چو به کسب علوم داری میل
از همه لذتی فرو چین ذیل
تن به دود چراغ و بیخوابی
ننهادی، هنر کجا یابی؟
از پی علم دین بباید رفت
اگرت تا به چین بباید رفت
علم بهر کمال باید خواند
نه به سودای مال باید خواند
علم کان از پی تمامی نیست
موجب نشر نیک نامی نیست
هر که علم از برای زر طلبد
دانش از بهر نفع و ضر طلبد
یا خطیب دهی شود پر جهل
که ندانند اهل از نااهل
یا ادیب محلتی پر شور
تا کند علم خویشتن در گور
یا در افتد به وعظ و دقاقی
تا نماند ز علم او باقی
یا دهندش نیابت قاضی
تا فراموش گرددش ماضی
داد این چار فن چو داده شود
لوح جانش ز علم ساده شود
چون اساس از برای حق ننهاد
هر چه دادند باز باید داد
دین سر عالمی به ماه کشد
که سر جاهلی به راه کشد
علم داری، ز کس مدار دریغ
بر دل تشنگان ببار چو میغ
میده، ار زانکه مایهای داری
مستعد کمال را یاری
عالمی کش به داد میل بود
مال خود پیش او طفیل بود
شافعی گر به مال کردی میل
دجله پر مال او شدی و دجیل
چون به جز نشر دین نبودش کام
فاش گردید جاودانش نام
آنچنان علم خود چه کرد کند؟
گر نه زر بر دل تو سرد کند
علم را چند چیز میباید
اگر آن بشنوی ز من شاید
طلبی صادق و ضمیری پاک
مدد کوکبی ازین افلاک
اوستادی شفیق و نفسی حر
روزگاری دراز و مالی پر
با کسی چون شد این معانی جمع
به جهان روشنی دهد چون شمع
سال ها درد و رنج باید دید
از ریاضت شکنج باید دید
تا یکی زین میانه برخیزد
فاضلی از زمانه بر خیزد
ترکمان شیخ شد بده گز برد
صدورق خواند و جاهلست آن کرد
چیست شیخی؟ بغیر ازین گرمی
قد و ریشی دراز و بیشرمی
خرقها گر چه میرسد به علی
کس نگردد به نام خرقه ولی
نسبتش با علی درست نشد
هر که چون او به علم چست نشد
از همه لذتی فرو چین ذیل
تن به دود چراغ و بیخوابی
ننهادی، هنر کجا یابی؟
از پی علم دین بباید رفت
اگرت تا به چین بباید رفت
علم بهر کمال باید خواند
نه به سودای مال باید خواند
علم کان از پی تمامی نیست
موجب نشر نیک نامی نیست
هر که علم از برای زر طلبد
دانش از بهر نفع و ضر طلبد
یا خطیب دهی شود پر جهل
که ندانند اهل از نااهل
یا ادیب محلتی پر شور
تا کند علم خویشتن در گور
یا در افتد به وعظ و دقاقی
تا نماند ز علم او باقی
یا دهندش نیابت قاضی
تا فراموش گرددش ماضی
داد این چار فن چو داده شود
لوح جانش ز علم ساده شود
چون اساس از برای حق ننهاد
هر چه دادند باز باید داد
دین سر عالمی به ماه کشد
که سر جاهلی به راه کشد
علم داری، ز کس مدار دریغ
بر دل تشنگان ببار چو میغ
میده، ار زانکه مایهای داری
مستعد کمال را یاری
عالمی کش به داد میل بود
مال خود پیش او طفیل بود
شافعی گر به مال کردی میل
دجله پر مال او شدی و دجیل
چون به جز نشر دین نبودش کام
فاش گردید جاودانش نام
آنچنان علم خود چه کرد کند؟
گر نه زر بر دل تو سرد کند
علم را چند چیز میباید
اگر آن بشنوی ز من شاید
طلبی صادق و ضمیری پاک
مدد کوکبی ازین افلاک
اوستادی شفیق و نفسی حر
روزگاری دراز و مالی پر
با کسی چون شد این معانی جمع
به جهان روشنی دهد چون شمع
سال ها درد و رنج باید دید
از ریاضت شکنج باید دید
تا یکی زین میانه برخیزد
فاضلی از زمانه بر خیزد
ترکمان شیخ شد بده گز برد
صدورق خواند و جاهلست آن کرد
چیست شیخی؟ بغیر ازین گرمی
قد و ریشی دراز و بیشرمی
خرقها گر چه میرسد به علی
کس نگردد به نام خرقه ولی
نسبتش با علی درست نشد
هر که چون او به علم چست نشد
ملکالشعرای بهار : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲