عبارات مورد جستجو در ۴۴۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۹
دایم ز ولایت علی برخواهم گفت
چون روح قدس نادعلی خواهم گفت
تا روح شود غمی که بر جان منست
کل هم و غم سینجلی خواهم گفت
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
در فضیلت مرتضی رضی الله عنه
ز مشرق تا به مغرب گر امامست
امیرالمؤمنین حیدر تمامست
گرفته این جهان زخم سنانش
گذشته زان جهان وصف سه نانش
چو در سر عطا اخلاص او راست
سه نان را هفده آیة خاص او راست
سه قرصش چون دو قرص ماه و خورشید
دو عالم را بخوان بنشاند جاوید
ترا گر تیر باران بر دوامست
علیُّ جُنّةُ جُنّة تمامست
پیمبر گفتش ای نور دو دیده
ز یک نوریم هر دو آفریده
چنان در شهر دانش باب آمد
که جَنّت را بحق بوّاب آمد
چنان مطلق شد اودر فقر وفاقه
که زرّ و نقره دادش سه طلاقه
اگرچه سیم و زر با حرمت آمد
ولی گوسالهٔ این امّت آمد
کجا گوساله هرگز رنجه گردد
که با شیری چنین هم پنجه گردد
چنین نقلست کورا جوشنی بود
که پشت و روی جوشن روشنی بود
ازان چون روی بودش پشت جوشن
که بر بستش بدان اندام روشن
چنین گفت او که گر منبر نهندم
بدستوری حق داور دهندم
میان خلق عالم جاودانه
کنم حکم از کتاب چارگانه
چو هرچ او گفت از بهر یقین گفت
زبان بگشاد روزی وچنین گفت
که لو کشف الغطا دادست دستم
خدا را تا نبینم کی پرستم
زهی چشم و زهی علم و زهی کار
زهی خورشید علم و بحر زخّار
دم شیر خدا می‌رفت تا چین
ز علمش ناف آهو گشت مشکین
ازین گفتند مرد داد و دین شو
ز یثرب علم جستن را به چین شو
اسد کو ناف خانهٔ آفتابست
ازان آهو دمش چون مشک نابست
خطا گفتم که ازمشک خطایست
که او هم نافه و شیر خدایست
اگر علمش شدی بحری مصوّر
درو یک قطره بودی بحر اخضر
چو هیچش طاقت منّت نبودی
ز همّت گشت مزدور جهودی
کسی گفتش چرا کردی، بر آشفت
زبان بگشاد چون تیغ و چنین گفت:
لَنَقْلُ الصخر من قلل الجبال
اَحَبُّ اِلیَّ مِن مِنَنِ الرجالِ
یقول الناس لی فی الکسب عار
فقُلت العارُ فی ذُلِّ السؤالِ
همیشه چار رکن عالم آباد
ز سعی دو خُسُر بود و دو داماد
عطار نیشابوری : خسرونامه
در فضیلت امیرالمؤمنین حسن علیه السلام
امامی کو امامت را حسن بود
حسن آمد که جمله حسن ظن بود
همه حسن و همه خلق و همه حلم
همه لطف و همه جود و همه علم
زجودش هفت دریا هشت آمد
ز شوقش نه فلک در گشت آمد
سه نور بس قوی را چارم او بود
برای آن همه چیزش نکو بود
مربع زان سه آمد جوهر او
مثلث دو مثنّی در بر او
چو دو میراث مشکین زان سه تن داشت
چو جان در بر ازو با خویشتن داشت
دل پر نور او دریای دین بود
دو موی او دو شست عنبرین بود
چو در دریا فکند آن شست در راه
بشست افتاد از ماهیش تا ماه
رخی چون روز و زلفی همچو شب داشت
کسی کان هر دو دید الحق عجب داشت
چو آه از دل برآوردی بغم در
در افتادی شب و روزش بهم در
شب از موی سیاهش تیره گشته
ز رویش ماه روشن خیره گشته
لبش قایم مقام حوض کوثر
که بودی چشمهٔ نوش پیمبر
چنان نوشی بزهر آلوده کردند
جگر پر خون دلش پالوده کردند
ز زهرش چون جگر شد پاره پاره
ز غصّه گشت خونین سنگ خاره
دل خصمش نشد از خون جگر رنگ
ولی از درد او خون شد دل سنگ
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۶
بگویم با تو تا حق را که دیده است
کدامین قطره در دریا رسیده است
هر آنکس در حقیقت راه بین شد
بمعنی واقف اسرار دین شد
به دین مصطفی او راه جوید
حقیقت رو بسوی شاه جوید
تو دین مصطفی را راه میرو
ز سر مرتضی آگاه میشو
سخن از مصطفی و مرتضی گو
دلیل ره براه مرتضی جو
بدانی مظهر انوار حق را
ز پیر راه جوئی این سبق را
ترا اندر حقیقت ره نماید
ز اسرار ولی آگه نماید
چو دانی بر ره تسلیم او شو
ز هر راهی که فرماید برو شو
پس آنگه اختیار خویش بگذار
بهر امری که گوید گوش میدار
بدو ده دست و برهم نه دو دیده
که تا درحق رسی ای آفریده
بمعنی چونکه اندر حق رسیدی
بدریا همچو قطره آرمیدی
بدیدی در حقیقت روی دلدار
شوی اندر حقیقت واقف کار
شناسائی شود ناگاه حاصل
شوی چون قطره اندر بحر واصل
شناسا شو چو قطره اول بار
که تا گردی ز بحر او خبردار
ترا از هر دو عالم آفریدند
بمعنی از دو عالم برگزیدند
هر آنچه هست پیدا در دو عالم
همه موجود شد در ذات آدم
درو موجود شد پیدا و پنهان
نمودار دو عالم گشت انسان
ولی انسان کسی باشد در این دار
که او باشد ز حال خود خبردار
ز حال خویشتن آگاه باشد
بمعنی در طریق شاه باشد
درین ره خاک پاک مرتضی شو
ز خود بیگانه با او آشنا شو
محمد هست انوار شریعت
ولیکن مرتضی بحر حقیقت
سخن در راه دین مصطفی گوی
طریق راه دین از مرتضی جوی
چنین کردند دانایان حکایت
ز عبدالله عباس این روایت
که در جنگ جمل آن شاه مردان
میان هر دو صف چون شیر غران
ستاده بود و وصف خویش می‌کرد
دل آن کافران را ریش می‌کرد
نخست گفتا منم شاه دو عالم
پناه جمله آفاق و آدم
منم گفتا حقیقت بود الله
که کردم از دو عالم دست کوتاه
ظهور اولین و آخرینم
من از انوار رب العالمینم
منم بر هرچه می‌بینی همه شاه
بفرمان من از ماهیست تا ماه
محبان مرا باشد بهشتم
خوارج را به دوزخ می‌فرستم
گنه کاری که عذر آرد پذیرم
چو آرد توبه او را دست گیرم
کسی کو در ره ما برد زحمت
کنم بر وی به لطف خویش رحمت
چو کفار این سخن از وی شنیدند
به قصد شاه مردان در دویدند
کشید آن گاه حیدر تیغ کین را
سراسر کشت کفار لعین را
بجز آن کس که او آورد ایمان
نبرد از کافران دیگر کسی جان
نفرمود این سخن حیدر ببازی
ندانی این حکایت‌ها مجازی
تفکر کن در این گفتار ای یار
که باشد این سخن‌ها جمله اسرار
باسرار علی گر راه بینی
حقیقت را همه در شاه بینی
در او بینی بمعنی نور یزدان
شوی اندر ره عقبی خدا دان
هم او باشد بمعنی شاه و سرور
هم او باشت حقیقت راه و رهبر
تو او را از دل و جان باش مأمور
که تا گردد سر و پایت همه نور
مرا جان و دل از وی زنده باشد
دل و جانم مرا او را بنده باشد
مرا قدرت نباشد وصف آن شاه
که وصف او دراز و عمر کوتاه
ز وصف خود سخن را اندکی گفت
سخن از صدهزاران او یکی گفت
نیاید وصف او از صد هزاران
رود گر عمر جاویدان بپایان
اگرگویم حدیث از سر حیدر
جهان بر هم زنم جمله سراسر
بگوید نی حدیث سر آن شاه
برآید ناله و فریاد از چاه
بگوید از زبان بی زبانی
حدیث او بود سر نهانی
من آن گویم که ای نور منور
توی اندر حقیقت شاه سرور
توی بر هرچه می‌بینم همه شاه
توی از هرچه بینم جمله آگاه
توی فرمانده اندر هر دو عالم
سلیمان یافت از تو ملک و خاتم
تو دادی جنت الماوی به آدم
بطوفان نوح را بودی تو همدم
خلیل الله را نمرود بی دین
در آتش چون فکندش از ره کین
در آن دم مر ترا خواند از دل و جان
شد آتش در وجود او گلستان
ترا می‌خواند موسی در مناجات
برآوردی مر او را جمله حاجات
ترا عیسی و مریم بود بنده
به نامت مرده را می‌کرد زنده
محمد هم ترا می‌خواند ناگاه
که شق شد ماه از انگشت آن شاه
تو شاه اولین وآخرینی
تو نور آسمان و هم زمینی
تو بودی در بلندی و به پستی
تو بودی و تو باشی و تو هستی
توی در دیدهٔ من نور بینا
توی اندر زبان بنده گویا
توی اندر میان عقل و جانم
از آن گوهر فشان گشته زبانم
مرا از فضل و رحمت دستگیری
خطای رفته را اندر پذیری
در اسرار بر رویم گشادی
بکوی رحمت خود راه دادی
نپرسی از کم و از بیش ما را
رسانی در وجود خویش ما را
ترا شد بخشش و رحمت مسلم
سخن کوتاه شد والله اعلم
دگر پرسی مسلمانی کدام است
چرا در پیش دین پرنده رام است
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۶
بگویم با او سر عدل ای دوست
اگر دانی طریق عدل نیکوست
کسی را عدل باشد اندر این راه
که او باشد ز اصل کار آگاه
گزیند او طریق مصطفی را
بداند در حقیقت مرتضی را
شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
حقیقت را مقام قرب داند
وجود خود بدین منزل رساند
عدالت این بود کاگاه باشی
بمعنی بر طریق شاه باشی
عدالت آن بود کانرا بدانی
چه باشی مبتلا او را بخوانی
عدالت آن بود ای مرد آگاه
که برداری وجود خویش از راه
عدالت آن بود ای یار انوار
که باشد در دل تو حبّ حیدر
عدالت آن بود گر راز جوئی
سخن جز حیدر صفدر نگوئی
عدالت آن بود گر راز بینی
که در کونین جز حیدر نه بینی
عدالت آن بود گر خنده باشی
میان عارفان فرخنده باشی
عدالت آن بود گر راه جوئی
طریق ملت آن شاه جوئی
تو عادل دان که دارد حب حیدر
مطیع مرتضی باشد چو قنبر
تو عادل دان که راه مرتضی رفت
نه همچون جاهلان راه خطا رفت
اگر دانی علی را عادلی تو
وگر نه در حقیقت جاهلی تو
اگر عادل شوی بر راه باشی
که در ملکش بود چه دادخواهی
اگر تو عدل ورزی زنده باشی
میان عارفان فرخنده باشی
ترا گر عدل باشد راه جوئی
حقیقت مظهر الله جوئی
بخواه از عدل هر چیزی که خواهی
نهی از عدل بر سر تاج شاهی
ز جهل جاهلان این سر نهان کن
ولی نزدیک دانایان عیان کن
چه دارد این جهان اغیار بسیار
تو از اغیار سرّ خود نگهدار
بود هفتاد و سه ملت بعالم
یکی را دین حق باشد مسلم
دگر هفتاد و دو اغیار باشند
نه ایشان در خور اسرار باشند
بگفت منصور سر لو کشف را
عیان می‌کرد سرّ من عرف را
شنودی جاهلان با او چه کردند
چه نادانی به آن حق گو که کردند
اگر من باز گویم ای برادر
جهان زیر و زبر گردد سراسر
نگو دانم همه اسرارها را
طریق مصطفی و مرتضی را
باسرار معانی راه بینم
ولی این ره بسوی شاه بینم
درون پرده دل راز دارد
در رحمت برویم باز دارد
نکو بینم همه اسرار حیدر
بود نور دلم ز انوار حیدر
درون پردهٔ دل مهر حیدر
ز مهوش خانهٔ دل شد منور
درون پردهٔ دل شاه باشد
حقیقت از همه آگاه باشد
موانع از دل خود دور گردان
که تا بینی تو در دل نور یزدان
بود نزدیک او اما تو دوری
نمی‌بینی به چشم دل چه کوری
درون پردهٔ دل اوست مستور
که می‌گوید اناالحق همچو منصور
درون پردهٔ دل شهریاریست
مرا جز عشق او دیگر چه کاریست
درون دل چه خالی شد ز اغیار
نماند در دل تو غیر آن یار
پس آنگاهی بنورش محو مانی
بمانی در بقایش جاودانی
دگر پرسی بیان بحر و قطره
بگویم فاش تا یابی تو بهره
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۳
بود هادی دین بی شک پیمبر
امام انس و جن خود هست حیدر
بود حیدر حقیقت واقف حق
درو پیدا نماید وجه مطلق
تو گر راهی روی راه علی رو
رموز حیدر از عطار بشنو
درین ره رو که تا دلشاد باشی
زهر درد و غمی آزاد باشی
درین ره رو که تا اسرار دانی
رموز حیدر کرار دانی
درین ره اولیا جمله ستاده
درین ره انبیا هم سر نهاده
درین ره رو که تا بینی خدا را
بدانی سر جملهٔ اولیا را
درین ره محرمان افتاده بر خاک
درین ره گشته است سرگشته افلاک
درین ره عاقلان دیوانه باشند
درین ره ناقلان افسانه باشند
درین ره سر منصور است بسیار
درین ره می‌روند هم بر سر دار
درین ره رهنما همراه باشد
درین ره مرتضی آگاه باشد
درین ره غیر بعد مصطفی نیست
درین ره غیر شاه مرتضی نیست
درین ره مصطفی بهبود باشد
درین ره مرتضی مقصود باشد
درین ره مرتضی بعد محمد
درین ره مرتضی سلطان سرمد
درین ره مظهر الله باشد
دل مظهر به معنی شاه باشد
فرستادند از آن پیغمبران را
که راه حق نمایند غافلان را
بسوی ملت حق ره نمایند
زره این بیرهان آگه نمایند
ز اعلائی چرا اسفل فتادی
چه شیطان لعنتی برخود نهادی
هر آنچت مصطفی گفتا نکردی
ز جامش شربت کوثر نخوردی
چه خواهی گفت اندر روز محشر
که کردی رخنه در دین پیمبر
چه خواهی گفت فردا مصطفی را
بخواهی دید روی مرتضی را
بهمراهی شیطان میروی تو
براه گمرهان تا کی روی تو
چو گم کردی تو ره کی راه یابی
تو کی راه همه در چاه یابی
تو راه جمله ابر ار برگیر
پس آنگه مذهب عطار برگیر
که بنماید بتو آن راه حق را
ز نادانان نهان کن این سبق را
برو عطار این سر را نگه دار
که اغیارند در آفاق بسیار
چه جوش عشق باشد در روانم
مگر این عشق دارد قصد جانم
چه سنجد قطره‌ها در پیش دریا
خداوندا توای دانا و بینا
توی در راه حق پشت و پناهم
توی اندر معانی پادشاهم
مرا یک راه و یک جانست و یک دل
درین جان مرتضی کرده است منزل
حقیقت مهر او در دل سرشتم
همیشه درگل و باغ بهشتم
طریق مرتضی باشد مسلم
بگفتم راستی والله اعلم
کجا دارد تو گوئی عشق منزل
بگو با من کنون این سر مشکل
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۵
ز مظهر گوئیم آگاه گردان
مرا واقف ز پیر راه گردان
ترا واقف کنم از سر آن راه
که تا گردی ز سر راه آگاه
رسول الله پیر راه باشد
ز سر هر دو کون آگاه باشد
محمد اندرین ره پیر راهست
ولی حیدر ترا پشت و پناهست
تو پیر راه میدان مصطفی را
ز خود آگاه میدان مرتضی را
ز تو آگاه باشد او بعالم
بتو همراه باشد او بعالم
در او بینی حقیقت نور معنی
برون آئی ز فکر و کذب و دعوی
اگر او را بیابی اندرین راه
ز سرّ کارگردی خوب آگاه
که پیر تست مظهر بس عجایب
در او بینی تو آثار غرایب
ترا پیر است مظهر گر بدانی
غنیمت دانی و او را بخوانی
برو مظهر بخوان و کامران باش
بجو مظهر پس آنگه شادمان باش
که رهبر با تو از اسرار گوید
رموز حیدر کرار گوید
مرا در عشق پیر راه اوشد
درین ره سالکان را شاه او شد
تو نور او درون جان جان بین
تو او را برتر از کون و مکان بین
تو او را پیر ره دان در طریقت
تو او را مظهر حق دان حقیقت
چه می‌گویم کنون شاه ولایت
دو عالم را ازو باشد هدایت
توی اندر میان جان هویدا
توی از راه معنی در زبانها
توی مظهر توی سرور توی جان
توی گه آشکارا گاه پنهان
توی ایمان توی غفران تو در جان
توی سرور توی شاه و تو سلطان
توی نجم و توی مهر و توی ماه
توی ز اسرار هر دو کون آگاه
توی عصمت توی رحمت تو نعمت
توی اندر حقیقت دین و ملت
توی حنان توی منان تو سبحان
توی مذهب توی ملت تو ایمان
توی اول توهم آخر تو سرور
توی ظاهر توی باطن تو مظهر
توی آدم توی شیث و توی نوح
تو ابراهیم و تو موسی و توی روح
ترا می‌خواند آدم هم به آغاز
رسید او را بهشت و نعمت و ناز
خلیل الله ترا چون خواند از جان
شد آتش بر وجود او گلستان
ترا می‌خواند هم موسی عمران
مظفر گشت بر فرعون و هامان
ترا عیسی مریم بود بنده
بنامت مرده را میکرد زنده
محمد هم بنامت شد مظفر
بعالم بر تمامی اهل کافر
سلیمان یافت از تو حشمت و جاه
بفرمانش ز ماهی بود تا ماه
بدشت ارژنه سلمان ترا خواند
در آن دم کو بدست شیر درماند
شدی حاضر رهاندی از بلایش
تو بودی در ره دین رهنمایش
توی در دل تو اندر دیده بینش
ز نور تو مدار آفرینش
گهی با یوسف مصری بچاهی
گهی در مصر عزت پادشاهی
گهی طفلی و گاهی چون جوانی
گهی پنهان شوی گاهی عیانی
گهی درویشی و گه پادشاهی
برآئی تو بهر صورت که خواهی
بظاهر گه به روم و گه به چینی
به باطن در همه روی زمینی
تو ای اندر جهان پیوسته قائم
جهان می‌نازد از ذات تو دایم
توی بیشک مراد از هر دو عالم
نمی‌دانم جز این والله اعلم
دگر پرسی کدام است زندگانی
بگو با من بیان این معانی
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در مناقب حضرت امیرالمؤمنین سلام الله علیه
امیر دین و دنیا مرتضی دان
ورا بر حق ز بعد مصطفی دان
لدنی بودش آن پاکیزه گوهر
بکل علم محمد بود اودر
که در مردی سر و جان را ببخشید
که اندر کل عالم جمله حق دید
چو او دیگر نباشد در جهان مرد
که کرده است آنچه او با قلعهٔ کرد
محمد اوست او نفس محمد
بنطق خود چنین فرمود احمد
حقیقت هر که او را باز یابد
چو منصور اندر اینجا راز یابد
اگر چون مرتضی خواهی قدم زد
چو منصورت نمیباید تو دم زد
ره حیدر طلب کن همچو مردان
براه او رسی اینجا بجانان
هران کو مهر مُهر مصطفی را
نهد بر دل بیابد مرتضی را
حقیقت نفس احمد مرتضایست
که بیشک مصطفی کل مرتضایست
چگویم وصف حیدر به ازین من
که حیدر کرد در کل پیش ازین من
زهی شاه و زهی دستور جمله
توی تا جاودانی نور جمله
ترا خوانده است شیر اینجا خداوند
که شیران جهان کردی تو در بند
سخایت حاتم طائی کجا یافت
اگرچه در سخا بسیار بشتافت
بخوانت آمده زهره ز گردون
کجا وصف تو یارد کرد هر دون
صفات مصطفی یکسر توداری
حقیقت بحر و هم گوهر تو داری
دل عطار شد چون خاکراهت
بدین گفتار اکنون عذر خواهت
وصال حب حیدر به ز گنجت
وگر نه بعد ازاین در دست رنجت
علی جو و از علی دریاب اسرار
زلا اعبد بدان اسرار آن یار
علی را این چنین نتوان ستایش
نمودارش کنم در جان فدایش
هزاران جان فدای مصطفی باد
ابا یاران او جان آشنا باد
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در مناقب حضرت امام حسن و امام حسین علیهما السلام
چه گویم مدح میر دین حسن را
دگربار آن حسین پاک تن را
دو نور جوهر زهرا و حیدر
بروز رزم هر یک صد غضنفر
دو شمع از پرتو خورشید اسرار
جهان ازنور ایشان شد پدیدار
یکی در خاک و خون آغشته گشته
یکی در زهر جانش کشته گشته
نظام خطّه دنیا از ایشان
نعیم جنت و نیران و رضوان
چو ایشان کشته شو عطار کم گو
که پرگوئی ز میدان کم برد گوی
درین ره نه قدم در خون در آخر
که گردد آن زمان آن یار ظاهر
جهان هیچست و مانند رباطست
فکنده در رباط اینجا بساط است
جهان بر رهگذر هنگامه کرده است
تو بگذر زانکه این هنگامه سرد است
جهان بنگر که تا چون پنج و پنجست
ز مرکز تا محیط اندوه و رنجست
تماشاگاه دان عالم سراسر
تماشائی بکن از وی تو بگذر
گذر کن از تماشا گاه زنهار
وگرنه در بلا مانی گرفتار
ازین معدن که سر کردی تو بیرون
بسی خوردی درین خاک ای پسر خون
چو اصلت خون بود خونت بریزد
کجا پشه ابا صرصر ستیزد
بخواهد ریخت خون جملگی زار
بخون در نه قدم مانند عطار
موافق باش با اهل یقین تو
چو ایشان باش در حق پیش بین تو
موافق شد دلم با عاشقانش
فدا گشتم برای عاشقانش
درین ره صد هزاران سر چو گویست
چه جای گفتگو و جستجویست
ولی راز دگر افتاد ما را
عجب ساز دگر افتاد ما را
هر آنچ آید از آن دلدار خوبست
که او پیوسته انوار القلوب است
قلم راندست در هر چیز کور است
حقیقت اوست بشنو این سخن راست
همه آثار صنع اوست اینجا
بر ما زشت و بد نیکوست اینجا
قدم چون در نهی این بار در راه
مشوی این بار از بود خود آگاه
قدم چون در نهادی راز بینی
یقین سر رشته خود باز بینی
قدم در نه درین ره تا بیابی
جمال یار و سوی او شتابی
چرا درماندهٔ بگشاده این در
اگر مرد رهی زین در تو بگذر
چو دنیا رهگذار آن جهان است
کناری گیر کاینجا هم چنانست
کناری جوی از مردم که یارت
ز ناگاهی بیاید در کنارت
ترا زین کی خبر باشد وزین یار
مگر وقتی که یار آید پدیدار
اگر صبرت بود در آخرت دوست
نماید روی خویش از ظاهرت دوست
مترس از جان و سراینجایگه تو
که بنماید ترا دیدار شه تو
تو داری در دو عالم جوهر دوست
نمیدانی نمیبینی که کل اوست
چنان دان این سخن گر مرد راهی
که تو اویی و او در تو چه خواهی
ز تو تادوست راهی نیست بسیار
حجاب تو و جود تست برادر
تو هستی در وجود خویش دریاب
مثال جوهری در عین غرقاب
سخن با تست جمله گر بدانی
همه اسرار و انوار معانی
سخن در عشق و دل بسیار گفتم
حقیقت کل ز دید یار گفتم
سخن چون جمله جانانست اینجا
که پیدا او و پنهانست اینجا
سخن با اوست اینجا هرچه گویم
که سرگردان عشق او چه گویم
حقیقت ای دل اکنون پاک رو باش
ابا جانان تو در گفت و شنو باش
عطار نیشابوری : مظهر
در نعت سلطان سریر ارتضا علی بن موسی الرضا علیه السلام و کسب فیوضات از آستان آن حضرت
شه من در خراسان چون دفین شد
همه ملک خراسان را نگین شد
امام هشتم و نقد محمّد
رضای حق بد او در دین احمد
هم او بد قرة العین ولایت
به او همراه بد کلّ عبادت
بدان تو کعبه بر حق مرقدش را
از آنکه هست محبوب حق آنجا
بقول مصطفا حج شد طوافش
چرا کردی تو ای ملعون خلافش
ز کعبه بس مراتب دان بلندش
بگویم لیک نتوانی فکندش
درون کعبهٔ ما نقد شاه است
که او محبوب و مطلوب اله است
بحال کودکی در آستانش
به شبها خوانده‌ام ورد زبانش
مرا از روح او آمد مددها
دگر گفتا که شابورت بود جا
بوقت کودکی من هیجده سال
بمشهد بوده‌ام خوشوقت و خوشحال
دگر رفتم بنیشابور و تون هم
به آخر گشت شاپورم چو همدم
به شاپورم بدندی سالکان جمع
از ایشان داشتم اسرارها سمع
عطار نیشابوری : مظهر
در اشاره بتألیفات خود و عدد ابیات آنها فرماید
بدان خود را و خود را کن فراموش
تو جوهر ذات را میدان و بخروش
بدان خود را که تا مظهر ببینی
ز وصلت نامه‌ام اظهر ببینی
بدان خود را که حلّاجم چنین گفت
که از اسرارنامه دُر توان سفت
بدان خود را که مرغ لامکانی
کتاب طیر ما را آشیانی
بدان خود را و خسرو دان تو معنا
الهی نامه گفتست این معمّا
بدان خود را که پند من شفیق است
مصیبت نامه‌ات این دم رفیقست
بدان خود را که بلبل نامه‌داری
به اشترنامه کی همخانه داری
بدان خود را اگر تذکیره خوانی
جمیع اولیا را دیده دانی
بدان خود را که این معراج نامه
به هفتم آسمان دارد علامه
بدان خود را که این مختارنامه است
دو عالم را از و دانه و دام است
بدان خود را جواهر نامه کن کوش
بشرح القلب من فی الحال می نوش
بدان خود را که این هفده کتب را
نهادم بر طریق علم اسما
شمار بیت اینها را بگویم
من از کشف معانی تخم جویم
دویست و دو هزار و شصت بیت است
برای سالکان هر بیت بیت است
مرا در علم و حکمت بس کتبها است
ولیکن آن به پیش مرد داناست
هر آن شخصی که خواند او تمامش
بهشت عدن می‌باشد مقامش
همه علمی به پیش او مکمل
همه حکمت به پیش او مسجل
هر آن دانا که آن جمله نیابد
بجهد وسعی خود دو سه بیابد
تمام علم و حکمت اندرین دوست
طریق اولیا میدان در این کوست
همه در این کتب پیدا ببیند
ازو مقصود هر دو کون چیند
کدامند این کتب ای یار شبخیز
که دارد او دمی همچون قمر تیز
کتاب جوهر الذاتست و مظهر
بود در پیش دانای مطّهر
همه در پیش دانا هست روشن
به پیش عارفانش همچو گلشن
هر آنکس را که دولت بختیار است
مراورا این کتبها در کنار است
هر آنکس کو بحیدر راه بین شد
بجوهر ذات و مظهر همنشین شد
هر آنکس کو محبّ هر دو پور است
مراورا این کتبها همچو نور است
دو پور و دو کتب از بهر شاه است
دگرها غرق دریای گناه است
هر آنکس کو ازین بحر است آگاه
صفات ذات او شد قل هوالله
محمّد بود از بهر حق آگاه
نمی‌دانی از آن گم کردهٔ راه
به ره از هستی خود شو گریزان
که تایابی مقام قرب جانان
ترا چندانکه گفتم غیر کردی
بمعنی خویش را در دیر کردی
دریغا سی ونه سال تمامت
بکردم درمعانیها سلامت
همه اوقات من در پیش نادان
برفت از دست کو مرد صفادان
ولیکن شکر گویم صد هزاری
که دارد ملک اسرارم مداری
دوعالم گر ازین اسرار گویند
نه براین شیوهٔ عطّار گویند
بحمدالله که عارف راز دار است
چو اشترهای مستم در قطار است
مرا ملک سلیمان درنگین است
که انسانم بمعنی همنشین است
ز بهر عارفان دارم کتبها
که گویندم دعا در صبح اعلا
هلا ای عاشق مست سخندان
ترا باشد همه اسرار در جان
بگویم با تو حال دین و تقوا
اگرداری دمی با من مدارا
ز آدم تا به این دم علم دارم
چو تخم عشق درجانت بکارم
ز آدم نور عرفان گشت پیدا
ولی در پرده پنهان بود آنجا
بدور مصطفی کرد اوظهوری
بجان حیدر آمد او چو نوری
ز حیدر شاه بشنید و نبی گفت
به همراهان اهل فسق کی گفت
ز آدم تا بایندم سر همو گفت
یکی منصور بی دانش فرو گفت
سرش اندر سر اینکار رفت او
مرا خود او همی گوید که رو گو
وگرنه من کیم یک مستمندی
چو صیدی اوفتاده درکمندی
کمندم او فکند و صید اویم
ز چوگانش در این میدان چو گویم
رو ای درویش سالک راه او گیر
شنو اسرار معنیهاش از پیر
برو در لو کشف بنگر زمانی
اگر داری بکویش آشیانی
که تا حل گرددت اسرار مشکل
شوی اندر طریقت مرد کامل
ترا انسان کامل می‌توان گفت
منافق را چو جاهل می‌توان گفت
اگرداری ز علم دین تونوری
تو داری در دو عالم خوش حضوری
تو داری آنچه مقصود جهان است
از آن جایت بچارم آسمانست
بیا این گنج را سرپوش بردار
که تا بینی تو روی خوب دلدار
بیک صورت بیک معنی بیک حال
همو باشد درون این زمان قال
ولیکن خاص دیگر یار دیگر
برون پرده خود اغیار دیگر
بیک جوزی که نامش چار مغز است
تو اصل روغنش میدان که نغز است
دگرها را بباید سوختن زود
که تا از وی برآید بوی چون دود
دگر آن روغنش گر در چراغی
بمانی و بسوزیش چو داغی
ازو مقصود دیگر نیز زاید
که پیش اهل معنی رو نماید
شعاع او نمی‌دانی و رفتی
همان بهتر که اندر خاک خفتی
تو این خورشید انور را نبینی
چو کوران بر سر رهها نشینی
کسی کو روز این خورشید نادید
بشب او شمع ما را او کجا دید
جهان اندر جهان خورشید و نور است
وگراندر جنان رضوان و حور است
مرا با اصل اینها کار باشد
هم اویم دلبرو دلدارباشد
چو بد اصلی ندانی اصل خود را
ترا کی باشد اندر کوی ما جا
تو ناپاکی و هم ناپاک زاده
ز حتّ شهسوار ما پیاده
هر آنکس را که حبّ حیدری نیست
شعاع روی او خود انوری نیست
هر آنکس کو باین ره راه برده
ز عرش هفتمین خرگاه برده
بیا در راه حق جان را فدا کن
پس آنگه کار خود با او رها کن
بیا و صدق خود بر صادقان خوان
تو حال معنوی بر عاشقان خوان
میا درخانهٔ مستان تو هشیار
اگر هستی تو واقف خود ز اسرار
اگر آئی چو ایشان مست گردی
بدور مالکان پابست گردی
ولیکن هر که صالح نیست چون ما
ندارد او میان اولیا جا
اگر هستی تو قابل جای داری
تو بی‌شک در بهشت خود پای داری
وگرنه میشوی همچون حماری
به انسانت نباشد هیچ کاری
دریغا و دریغا و دریغا
که کردی خویش را در دین تو رسوا
تو انسان بودی و انسان تو بودی
میان اولیا برهان تو بودی
تو انسان بودی و انسان رفیقت
محمّد بود در عقبی شفیقت
تو انسان بودی و انسانت میثاق
ولیکن در معانی گشتهٔ عاق
تو انسان بودی و انسان امیرت
امیرالمؤمنین بُد دستگیرت
ولیکن خویش را نشناختی تو
تو ایمان را بیک جو باختی تو
دریغا نام فرزندیّ آدم
که باشد بر تو این نام مسلّم
تو شرعش را چو من دان ای برادر
بکن از لفظ عطّار این تو باور
بهر چه الله گفت احمد چنان کرد
نماز خویش را بر آسمان کرد
بخاطر هیچ غیر او میآور
تمامی ورد او الله اکبر
تو گر اندر نمازی خواب داری
ز رحمت روی خود بی آب داری
نماز و روزه‌ات بر هیچ باشد
ز طوق لعنتت صد پیچ باشد
بخاطر فکر دنیا همچو نمرود
شدستی پیش اهل الله مردود
اگر خواهی که با مقدار باشی
به این عالم تو با اسرار باشی
بکن پیشه تو عزلت را بعالم
که گویندت توئی فرزند آدم
بکن همره تو علم عارفان را
که تا همره شوی تو صالحان را
بکن با علم معنی آشنائی
که تا آید به قلبت روشنائی
بکن اصلاح ملکت ای برادر
اگر هستی تو خود ازنسل بوذر
ز نسل بوذر غفّار دیدم
بتون از وی معانیها شنیدم
ازو احوال جانان گشت معلوم
نبد پیش من این اسرار مفهوم
هر آنکس کو ز اسرارش خبر یافت
چو جبریل آسمان در زیر پر یافت
هر آنکس کو معانی را بداند
کلام الله را از بر بخواند
مرا مقصود معنیهاش باشد
میان جان من غوغاش باشد
ز معنیّ کلام الله محوم
نه چون مفتی بیمعنی است صحوم
مرا فتوی ز حکم این کلام است
نه ازگفتار شیخ و شرح عامست
ز شرح عام بگذر شرح او خوان
که تا گردی معانی دان قرآن
به پیشم کفر باشد قول مفتی
بدام زرق و سالوسش نیفتی
تو گرد فشّ و دستار بلندش
نگردی تا نیفتی در کمندش
تو ایشان را مدان انسان عاقل
که ایشانند مثل خر در آن گل
تو از ایشان مجو معنی قرآن
از ایشان گرروایت هست برخوان
روایت حقّ ایشان شد به تقلید
مرا خود نطق قرآنست و توحید
تو گرد عارفان راه حق گرد
بدین مصطفی میباش خود فرد
تو شرع مصطفی چون شاه من دان
که او بوده است نصّ و بطن قرآن
امیرالمؤمنین انسان کامل
به پیشش هر دوعالم یک منازل
تو منزلگاه شاه ما چه دانی
وگردانی چرا مظهر نخوانی
ز مظهر گرددت روشن شریعت
معانی دان شوی در سرّ وحدت
ز مظهر تو طریقت را بیابی
بجوهر ذات من خود نور یابی
ز جوهر ذات من ذات خدابین
حقیقت در وجود انما بین
مرا دانای اسرار معانی
بگفتا ای رفیق من چه خوانی
بگفتم سورهٔ یوسف ز اوّل
به آخر سورهٔ طاها مکمّل
بیا ای نور خود را نیک بشناس
ز شیطانان دنیا زود بهراس
تو این خلقان دنیا را شناسی
که ایشانند چون شیطان لباسی
کسی کو زین چنین شیطان جداشد
مراو را طوق ازگردن رها شد
ولیکن این چنین دولت که یابد
کسی کز جاه دنیا روی تابد
بگویم اصل درویشی کدام است
که این معنی بعالم نی بعام است
بگویم با تو ای درویش کن گوش
مکن ما را در این معنی فراموش
به اوّل آنکه پیش نور باشی
دوم آنکه ز دنیا دور باشی
سیم آنکه ز خلق این جهان تو
کناره گیری و باشی تو نیکو
ز اوّل نور میدانی چه باید
بود پیری که از وی علم زاید
نه آن علمی که زرّاقان بخوانند
نه آن علمی که سالوسان بدانند
بنور آن علم آموزد که حق گفت
نه آن علمی که او وی را سبق گفت
بتو از معنی قرآن بگوید
ز سرّ مَن عرف عرفان بگوید
بروای یار ازدنیا جدا شو
پس آنگه در معانی رهنما شو
هر آنکس کو خبر از بود دارد
همه دنیا و دین نابود دارد
مر او را با اناالحق کار باشد
چه پروایش ز پای دار باشد
ز اصل و وصل دارم من خبرها
که تا گردی تو واقف از خطرها
که این دنیا خطر بسیار دارد
بسی را همچو خود افگار دارد
خداوندا ازین جمله خطرها
نگهداری تو درویشان دین را
که درویشان ترا دانند و خوانند
ز اسرار تو خود درها فشاند
ز درویشی تو سلطانی و برهان
ترا باشد مراد از وصل جانان
توئی آنکه بحکمت همنشینی
طریق شرع را در خویش بینی
شریعت خانهٔ دان همچو این بند
طریقت اندرو هم قفل و هم بند
حقیقت یار در خانه نشانده
همه مستان حق جانها فشانده
همه کرّوبیان لبیّک گویان
بگرد خانه خود از بهر جانان
بیا ای دوست بنشین باهم آنجا
میفکن این چنین روزی بفردا
هر آنکس کو چنین نقدی ز کف داد
به نسیه عمر خود بر هیچ بنهاد
بنقد این سود در بازار عشق است
برای عاشقان اذکار عشق است
بذکر دوست مست مست مستم
بهشیاریّ او از جای جستم
تو هم پاداری و گوش و بصر هم
بکن از غیر حق این دم حذر هم
بجه از جوی این دریای پرخون
وگرنه اوفتی دروی هم اکنون
هر آنکس کو زجوی این جهان جست
بدریای جنانش هست صد شصت
بهر شستی هزاران ماهی حور
فتاده هم ز رضوان با چنان نور
اگر تو ای برادر هوشداری
سخنهای معانی گوش داری
در آیینی نهان صد بحر اسرار
بهر بحری هزاران درّ شهوار
تو آن دُر در همه الفاظ من دان
که تا گردد معانی بر تو آسان
هر آنکس کو معانی دان چو من شد
ملایک پیش او بی‌خویشتنشد
هر آنکو کو بداند سرّ جانان
برد همراه خود او کلّ ایمان
هر آنکس را که ایمان نیست مرده است
به آخر خویش با شیطان سپرده است
هرآنکس راکه حقّ شد رهنمایش
دو عالم شد تمامی زیر پایش
هرآنکس کو بحکمت پیش دیده
طریق شرع را در خویش دیده
هر آنکس کو نظاره کرد جان را
طلاقی داد او ملک جهان را
تو اندر این جهان تا چند باشی
به این مشت دغل در بند باشی
شکن این بند از دنیا برون شو
بکوی آخرت چون من درون شو
که تا بینی کیانند مست جبّار
ولی درخلوت یارند هشیار
ز هشیاران عقبایت خبر نیست
بشیطانان دنیایت ظفر نیست
تو شیطان را بگیر و دور انداز
درون بوتهٔ دنیاش بگداز
که تا ایمن شوی از مکرش ای یار
وگرنه درجهان گردی تو مردار
هر آنکس کو شود مردار خواره
وجود او جراحت گشت و پاره
ز مردار جهان بگذر چو مردان
که تا گردی مطهّر بهر جانان
هرآنکس کو ز آلایش برونست
هم او مقصود کلّ کاف ونونست
ز بهر تو سخن بسیار گفتم
دو صد من گوهر اسرار سفتم
دو عالم راز بهرت راست کردم
ز دوزخ من ترا در خواست کردم
چه حاصل چونکه ننیوشی تو پندم
برین اوقات بی معنیت خندم
ز اوقاتت هزاران گریه زاید
رهت مالک بدوزخ میگشاید
پس آنگه خط مردودی کشندت
بقعر دوزخ تابان برندت
ببین اوقات خود را ای برادر
مکن تو گفت شیطان هیچ باور
هزاران آدمی کو علم خوانده
بگرد خویشتن خطّی کشانده
که من در علم خود ناجی شدستم
میان عالمان عالی شدستم
همی گوید دماغم پر ز علمست
همه اجسام من خود کان حلمست
مرا از علم و حلمت حال باید
نه همچون آن مدرّس قال باید
ز حال انسان کامل نور گردد
ز قال بد مدرّس کور گردد
غلطهای حماران درس گویند
میان مدرسه خود قرس گویند
ز قرس و درس بگذر راه او گیر
پس آنگه رو بخاک راه اومیر
وگرنه کور گردی اندرین راه
نگردد هیچکس از حالت آگاه
هرآنکس کو بباطن کور باشد
بباطن خود زعلمم عور باشد
هر آن کز علم معنی دیده کور است
باو این علم دنیا نیز زور است
بیا از علم معنی پرس ما را
اگرداری بحال خویش پروا
برو تو مظهرم را سرّ کلّ دان
درو گفتم همه اسرار آسان
برو او را ز سر تا پا بخوانش
که تا گردی تو نور آسمانش
بتابی بر جمیع خلق عالم
منوّر باشی همچون نور آدم
بدانش خود کلید علم معنا
بدانش خود تونور روح عیسی
کلید جمله توحید الاه است
بر این معنی شه مردان گواه است
شه مردانست علم وحال و گفتم
ازو من درّ هر اسرار سفتم
اگر صد قرن باشد عمر نوحت
بدنیا دمبدم باشد فتوحت
چو اسرارش ندانی خود تو گیجی
میان عارفان بر مثل هیجی
برو عارف شو و اسرار او دان
پس آنگه مظهر انوار او دان
که تاکشفت شود اسرار مبهم
شوی در پیش اهل الله محرم
مرا شوقش ز عالم کرد بیرون
بعشقش آمدم در عالم اکنون
بعشقش زنده باشم در جهان من
شدم دانای سرّ لامکان من
زنم لبّیک منصوری بعالم
به دانا ختم شد والله اعلم
هر آنکس را که دانا همنشین است
بر او علم معانی خود یقین است
هر آنکس کو ز دانا روی تابد
به آخر او جزای خویش یابد
ترا دانا رفیق نیک باشد
که تا از چاه کفرت خود برآرد
ترا دانا رفیق ملک جانست
که در شهر معانی او زبان است
ترا دانا بسوی خویش خواند
بمحشر از صراطت بگذراند
ترا دانا دهد از حوض کوثر
شرابی همچو روح جان مطهّر
ترا دانا کند واقف ز اسلام
مرو در کوی نادان کالأنعام
ترا دانا ز دانش راز گوید
طریق علم معنی بازگوید
ترا دانا کند ازحال آگاه
برو تو فکر خود کن اندرین راه
ترا دانا بحقّ واصل کند زود
اگر صافی کنی این جسم مقصود
ترا دانا همه توحید گوید
ز نوروز محبّت عید گوید
ترا دانا کند خود عقل همراه
ترا دانا کند از حالت آگاه
ترا دانا بحکمت رهنمون کرد
پس آنگه روح حیوانی برون کرد
ترا دانا زاصل کار گوید
میان شرع و حکمت یار گوید
ترا دانا براه فقر آرد
درون توبه عشقت گذارد
ترا دانا زند از عشق اکسیر
که تا آرد ز غشّ فسق تطهیر
ترا دانا کند از من خبردار
که تا آئی بسوی من دگر بار
ترا دانا هم از عطّار گوید
نه از قاضیّ و از طرّار گوید
ترا دانا برون آرد ز تقلید
نماید خود ترا این راه توحید
ترا دانا ز فکر و شیخ و مفتی
برون آرد مثال نوح و کشتی
ترا دانا ز مکر او رهاند
چو نوحت اندر آن کشتی نشاند
ترا دانا مثال بحر باید
که لب خشک آید و خوش رخ گشاید
ترا دانا دهد از عشق بهره
تو باشی در معانیهاش شهره
ترا دانا رهاند از بدیها
مکن خود را چو شیخ بدتورسوا
ترا دانا بشرع مصطفی خواند
دگر بر تو طریق مرتضی خواند
طریق مرتضی ایمان کل دان
وزو هر دم کتاب عاشقان خوان
طریق مرتضی یک راه دارد
حقیقت را بمعنی شاه دارد
شریعت کرد او شد در طریقت
طریقت ورد او شد در حقیقت
حقیقت غیر او من غیر دانم
چو منصور این معانی من بخوانم
از آن درجسم عطّار آمدی تو
که برگوئی اناالحق را تو نیکو
اناالحق هم توئیّ و هم تو باشی
میان عاشقان محرم تو باشی
درون شمع احمد راه دیدم
شه مردان از آن آگاه دیدم
کسی بهتر ازو این ره نرفته
وگر رفته رهش از وی شنفته
کسی دیگر ندارد حدّ این قرب
وگر گوید بحلقش ریز خود سرب
مرا تیز است مظهر سرب ریزان
میان جان دشمن نار سوزان
تو سربش ریز در حلق و برون شو
بجوهر ذات من چون درون شو
که تا گردی همچون شیخ مردان
از آنکو نخوتی دارد چو شیطان
هر آنکس را که نخوت یار باشد
امیر ما ازو بیزار باشد
امیرم آنکه مدّاحش خلیل است
تولّدگاه او خانهٔ جلیل است
بکعبه زاد از مادر امیرم
از آن شد حلقهٔ او دستگیرم
بدانستم من این دم راه خود را
از آن گشتم بعالم مست و شیدا
هر آنکس را که حیدر راهبر شد
درون جنّت او همچون قمر شد
هر آنکس را که حیدر دوستار است
محمّد خود شفیعش در شمار است
هر آنکس را که حیدر میر دین شد
خوارج بیشکی با او بکین شد
هر آنکس را که حیدر مقتدایست
تمام جان و تن نور صفایست
هر آنکس را که حیدر میر باشد
چه پروایش ز شاه و میر باشد
هر آنکس را که حیدر پیش خواند
بدرب هیچکس او را نراند
هر آنکس را که حیدر خود شفیق است
خداوندش بمعنی دان رفیق است
هر آنکس را که حیدر شد طلبکار
هزارش یوسف مصری خریدار
هر آنکس را که حیدر شد امامش
همه اسرار معنی شد تمامش
هر آنکس را که حیدر یار غار است
چه پروایش ز زهر و نیش مار است
هر آنکس را که حیدر لطف دارد
بجنت حوریانش عطف دارد
هر آنکس را که حیدر کرد بیرون
خدا بیزار گشت ازوی هم اکنون
هر آنکس را که حیدر نور تن شد
مر او را حلّهٔ ایمان کفن شد
هر آنکس را که حیدر جام دارد
در او مستی حقّ آرام دارد
هر آنکس را که حیدر شد زبانش
بخواند مظهر وداند بیانش
هر آنکس را که حیدر گفت سلمان
تو او را بوذر و غفّار میخوان
هر آنکس را که حیدر شد محبّش
طبیب حاذق آمد کلّ طبّش
هر آنکس را که حیدر حقّ نماید
درخت دید از ذاتش برآید
برو ای یار برخطّش بنه سر
که تا آزاد گردی همچو بوذر
برو ای یار گفتم گوش کن تو
میان عارفان خاموش کن تو
اگر خاموش بنشینی چو مردان
نباشد خود ترا ز اسرار نقصان
وگرگوئی بکشتن می‌کشندت
بگویندت توئی رافض برندت
ندانستی که رافض کیست ای سگ
بگویم تا شود خود خشکت این لب
روافض آنکه دین شه ندارد
بکوی مرتضی این ره ندارد
روافض آنکه ملعون شد در اسلام
ندارد او براه شاهم اقدام
روافض آنکه دین غیر دارد
بکوی غیر حیدر سیر دارد
روافض آنکه حق بیزار زو شد
بدوزخ مالکان دل زار ازو شد
روافض آنکه دین تغییر داده است
بغیر راه حق راهی نهاده است
روافض آنکه او اغیار دیده است
تمام آل احمد خار دیده است
روافض آنکه ازتوحید دور است
بعلم چار مذهب خود کفور است
مرا نام احد بس دل پسند است
که ایمانم بسی شیرین چو قنداست
مرا احمد بشرعش ره یکی داد
نهادی تو مراو را چار بنیاد
خدا و مصطفی را دور کردی
بهر دو کون خود را کور کردی
امیرمؤمنان را دین چو تو نیست
ویا چون حنبل و شافع نکو نیست
همه را راه راه احمدی هست
ولی در ذات بعضی بس بدی هست
ابابکر و عمر را دوست دارید
همه را پیرو احمد شمارید
همه را دین حق یک شد نه دو شد
ترا خار مغیلان در گلو شد
ترا ایمان سلمانیت باید
که تا خورشید از کوهت برآبد
ترا ایمان بایشان هست محکم
که ایشانند نورذات آدم
چرا غافل شدی از حال ایشان
مگر رفته است از ذات تو ایمان
مرا ایمان علیّ مرتضایست
که او در دین احمد مقتدایست
مرا دین نبی از وی مسلّم
که او بد مصطفی را یارو همدم
مرا تعلیم دین مصطفی کرد
همه مذهب ز دین او جدا کرد
مرا کرد او اشارت خود بجعفر
که ازگفت ولیّ حقّ بمگدز
بگفتا گفت او گفت نبیّ است
بمعنی و بتقوی او ولیّ است
بزهد و پاکی او حق گواه است
تمام اولیآ را عذر خواه است
باو ختمست ایمان و توکّل
تو بر غیرش مکن چنگ توسّل
که دارد چون تو شاهی پاک و معصوم؟
مرا از لطف خود مگذار محروم
تو بحر حلم و کان جود و علمی
تو مست بادهٔ صافی و سلمی
ترا باده ز دست باب دادند
تمام اهل حق را آب دادند
کرا قدرت که آن باده بنوشد
مگر او جامهٔ شاهی بپوشد
کرا قدرت که پا بر کتف احمد
نهد غیر از تو ای سلطان سرمد
کرا قدرت که گوید لو کشف را
و یا داند وجود من عرف را
کرا قدرت که گویدحق بدیدم
و یا گوید که از او این شنیدم
کرا قدرت که استادیّ جبریل
کند در علم قرآن تا به انجیل
کرا قدرت که او اسرار داند
به پیش او مگر عطّار داند
چو عطار این زمان از سرگذشته‌است
به جان جان جان مهرت نوشته است
بگوید سرّ اسرارت به هر کو
برآرد نعرهٔ یاهو و من هو
ورای ذکر تو ذکری ندارم
ورای فکر تو فکری ندارم
توئی مظهر نمای کل مظهر
توی اندر وجود من منوّر
جهان از نور تو روشن شناسم
همین باشد بمعنی خود لباسم
به پیش احمق نادان چگویم
که یک گامی نرفته او بکویم
مرا از احمق نادان گریز است
که کار احمقان جنگ و ستیز است
برو بر گفت دانایان عمل کن
نه همچو احمقان مکر و دغل کن
مرا باشد زبان چون نور روشن
ترا باشد زبان گفت الکن
بمظهر گفته‌ام آنچه خدا گفت
که او در گوش جان من ندا گفت
که من روشن ترم از نور خورشید
گرفته همچو عاشق ملک جاوید
من این مظهر بلفظ عام گفتم
گهی پخته و گه خود خام گفتم
که فهم خلق دروی خوش برآید
ز جهل و کبر خود بیرون درآید
وگرنه خود بالفاظ شریفش
همی گفتم که می‌آید حریفش
دل درویش ازو محروم ماند
به پیش خادم و مخدوم ماند
بچشم دانش اندر وی نظر کرد
همه عبّاد عالم را خبر کن
درو گم کرده‌ای من علم عالم
ز دور خویشتن تا دور آدم
تو ختم این معمّا کن که بسیار
سخن دارم من از اسرار دلدار
عطار نیشابوری : دفتر اول
درامامت امیرالمؤمنین و امام المتقین علی(ع)کرّم اللّه وجهه فرماید
امام است او یقین بعد محمد(ص)
بیاب این راز و بیشک شو مؤیّد
امام است او یقین در هر دو عالم
کز او پیداست اسرار دمادم
امام است او و بیشک او امام است
که او را جبرئیل از جان غلام است
امام است او حقیقت مؤمنان را
برد فردا ابر سوی جنان را
امام است و حقیقت حوض کوثر
بدست اوست میدار این تو باور
امام است او ز قول مصطفی دین
بدان تا باشدت پاک و یقین دین
امام است وز بعد مصطفی او
اگر این میندانی نیست نیکو
امام است او زاحمد بازدان تو
ز عین دید حیدر راز دان تو
امام است او و من دانم امامش
که بشنیدم ز جان و دل پیامش
امام است اگر این مینبینی
کجا در دین من صاحب یقینی
امام است او و در عین حقیقت
سپرده راه کلّ را در طریقت
عیان حق حقیقت مرتضایست
که در دیدارنفس مصطفایست
عیان سرّ حقیقت اوست در جان
از او دیدم تمامت راز پنهان
امامم حیدر است و پیشوایم
درون جان و دل او رهنمایم
امامم حیدر است وعین تحقیق
بجان هم دوست دارم دید صدیق
امامم حیدر است و واصلم کرد
ز دید دید خود هم حاصلم کرد
امامم حیدر است و جان ازویم
درون دل نموده گفتگویم
علی دیدست بیشک وصل جانان
مرا بنمود بیشک سر سُبحان
علی دیدست بیشک قل هواللّه
نبودستم بجان و دل سوی اللّه
علی درجان عطّارست رهبر
که او بر شهر علم آمد یقین در
در علمم گشود و شهردیدم
حقیقت لطف او بی قهر دیدم
در علمم گشود از عین جانان
وز او پیدا شدم اسرار پنهان
مرا بنمود اندر حق یقین را
بدیدم اوّلین و آخرین را
مرا بنمود اسرار الهی
رسیدم ازگدائی من بشاهی
مرا بنمود در خود حق شناسی
بدان این راز را علم قیاسی
مرا بنمود وصل و اصل دیدم
ز اصل او حقیقت وصل دیدم
مرا بنمود وصل و واصلم کرد
عیانِ علم کلّی حاصلم کرد
مرا بنمود اینجا ذات یزدان
نمودم بیشکی در دار برهان
بهر نوعی که میگویم یکی است
مرا دیدار حیدر بیشکی هست
مرا دیدار حیدر بس ز عالم
که بنماید مرا سّر دمادم
مرا دیدار حیدر بس ز دنیا
که دارم از محمد(ص) جمله عقبی
از ایشان هر دو بس باشد مرا حق
که ایشانند دید دوست الحق
تو ای عطار از ایشان سخن گوی
که بردستی ز میدان سخن گوی
تو ای عطّار سرّ زیشان ندیدی
ابا ایشان تو در گفت و شنیدی
که با ایشان بود در پردهٔ راز
ببیند عاقبت انجام و آغاز
تو هم انجام و هم آغاز دیدی
حقیقت نزد ایشان در رسیدی
از ایشان برگشاد این در بیک بار
از آنی گوهر افشان تو در اسرار
گهرها می فشانی تو بعالم
چو تو نامد دگر در دور آدم
تو صافی دل شدی اندر قناعت
همیشه راز دانی در سعادت
قناعت کردی و ایشان بدیدی
تو سالک بودی و جانان بدیدی
ز معنی رو نمودی راز ایشان
حقیقت باز دیدی جان و جانان
توئی واصل در این دور زمانه
تو خواهی بود در خود جاودانه
توئی واصل ز عهد ذات قربت
رسیدی از نمود اندر ولایت
توئی واصل میان اهل تمکین
که داری مهر کل بگذشته از کین
توئی واصل که جز جانان نبینی
نه همچون دیگران ضایع نشینی
توئی واصل درون چرخ گردان
ز دید جُمله مردان رخ مگردان
توئی واصل بتوفیق الهی
که یکسانت سپیدی در سیاهی
توئی واصل که دیدی جمله یکسان
ز یکی میکنی پیوسته برهان
تو برهانی و گفتارت یقین است
که جان و دل ترا خود پیش بین است
ز برهان حقیقی راز گفتی
همه با اهل عرفان باز گفتی
ز برهان حقیقی اهل عرفان
حقیقت می طلب دارند برهان
تو برهان داری از عین سوی اللّه
نمیبینی تو غیری جز هواللّه
تو برهان داری اندر عین توحید
نمیگنجد سخن اینجا به تقلید
تو برهان داری و تقلید مشنو
از این پس جز که بر توحید مگرو
ره توحید بی نام ونشانست
که بیشک اندر او عین العیانست
ره توحید جز مالک نداند
که تقلیدی در او حیران نماند
ره توحید اگرچه بیشمارست
ولیتوحید صرفت پایدارست
ره توحید ذرّات دوعالم
همه کردند در اقسام آدم
ره توحید از او اینجا پدید است
اگرچه جز یکی واصل ندیداست
عیان تو نباشد در یکی هم
نمود قل هواللّه بیشکی هم
یکی ره بود چندین اندر این راه
کجا غافل از او گردید آگاه
کسی کاگاه این معنی درآید
که از جان دوستدار حیدر آید
ره توحید حیدر دید و بسپرد
بزرگانند پیش ذات او خُرد
ره توحید حیدر کل بدیدست
اگر دیدی تو هم زان دید دیدست
تو در توحید او آگاه او شو
ز بهر دید اوآنجا نکو شد
تو در توحید ای مؤمن بیائی
ز صورت گرچه تو اهل فنائی
فنا باشد بقا گر بازدانی
کجا اندر فنا توراز دانی
تو در راه فنا دیدار یکتا
که تو اندر فنائی نیز پیدا
فنا بودی از اوّل در فنا تو
بدیدی عاقبت عین لقا تو
فنا خواهی شدن هم سوی آخر
که اینجا درنگنجد موی آخر
فنا خواهی شدن تا بازدانی
که جز عین لقا را حق نخوانی
فنا خواهی شدن زین عین صورت
بقا جوی اندر این عین کدورت
فناخواهی شدن اینجا تو در یار
سر موئی نگنجد هیچ در کار
فنا خواهی شدن و اندر فنائی
فنا را جو که در عین بقائی
فنا جُستند مردان زین نمودار
از آن دیدند بیشک دیدن یار
فنا بودست اینجا در وجودت
فنا بنگر حقیقت بود بودت
فنا برگویم اینجا آشکاره
اگر بیشک کنندم پاره پاره
فنا جویم من و گردم فنا زود
که من در این فنا خواهم لقا زود
فنا جویم در این تحقیق مردان
چو دیدم در جهان توفیق ایشان
فنا باشد جدایی تن زنم من
در این مر نفس دون گردن زنم من
فنا باشد عیان دید حقیقت
نیابی این به جز راه شریعت
فنا در شرع عین مرگ آمد
که آن در عاقبت کل ترک آمد
فنا شو تا لقای دوست یابی
حقیقت مغز جان بی پوست یابی
فنا در شرع باشد آن جهانی
ترا میگویم این سرّ گر بدانی
فنا شو چون همه مردان فنایند
که در عین فنا عین بقایند
فنا شو چون نخواهی شد تو از خویش
حجاب صورتی بردار از پیش
نه صورت در فنا آمد پدیدار
فنا خواهی شدن در آخر کار
چو گردی ناگهان روزی فنا تو
که باشد ابتدا این رهنما تو
فنا عین حقیقت دان سراسر
بقای خود از او بین زین تو بگذر
بدو بشناس او را و فنا شو
که باشد ابتدا این رهنما تو
بدو بشناس او را در فنا باز
کز او یابی لقا و هم بقا باز
بدو بشناس او را راهت اینست
طریق جان معنی خواهت این است
بدو بشناس او را تا توانی
که چون فانی شوی حق را بدانی
بدو بشناس اورا بی صور تو
که او را ماندهٔ در رهگذر تو
بدو بشناس عین آن فنا کل
که در عین فنا باشد لقا کل
فنا بد راز در انجام و آغاز
کسی اینجا نداند آن فنا باز
که بیند مر فنا اینجا چه گوئی
که چرخ اندر فنا مانند گوئی
همی گردد زعشق آن فنا او
که دیدست از فنا عین لقا او
عطار نیشابوری : دفتر اول
درخواست کردن آدم از حضرت حق نشان خاتم النبّیین علیه السّلام را
خطابی کرد آدم کای دل و جان
بگو با من کنون این راز پنهان
که خاتم کیست تا من باز دانم
که شد تازه از این روح و روانم
که باشد مصطفی یا رب مرا گوی
که در میدان عشق او منم گوی
بدو گفتا که ای آدم بدان هان
محمد(ص) راز اسم آمد ز اعیان
طفیل او ترا من آفریدم
ز نسل او ترا من برگزیدم
طفیل اوست این جنّت که دیدی
ولیکن اسم او اکنون شنیدی
طفیل اوست ماه و چرخ و انجم
همه در پرتو رویش بود گم
طفیل اوست این اشیا سراسر
ز دیدارش در این جنات برخور
اگر می او نبودی تونبودی
که گفتی اندر اینجاگه شنودی
اگر او مینبودی خود دم تو
کجا بودی اسامی آدم تو
طفیل اوست دنیا آخرت هم
طفیل ذات او حوّا و آدم
مرا محبوب اوست ای آدم اینجا
از او پیدا نمودم جمله اشیا
ز بهر او تمامت آفریدم
ترا از بهر او من برگزیدم
پس آنگه داد آدم نیز صلوات
خروش افتاد در حوران جنات
خروش افتاد اندر عرش و افلاک
ز هیبت لرزهٔ افتاد بر خاک
خروش افتاد در ذرّات عالم
از آن هیبت زبان در بست آدم
ملایک بر فلک در عین صلوات
تمامت غلغه افکنده ذرّات
چو آدم آنچنان اغراض حق دید
درون جان خود او مصطفی دید
درون جان عیان نور محمّد
همی دید او مصوّر یا مؤیّد
دعا کرد آن زمان بگشاد او دست
ز عجز خویشتن شد نیز در هست
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در نعت شاه اولیا علی علیه السلام
دین اگر خواهی سخن راراست گو
باش تابع بر امام راستگو
شهسوار لو کشف شیر خدا
از خدا دانی جهان را رهنما
آن امامی کو بحق اسرار گفت
گفت با منصور و هم با دارگفت
مصطفی سرّ خدا با او بگفت
از حقایق ذرّه‌ای کی او نهفت
مصطفی اسرار حق از وی شنفت
هم از او بشنید و هم با او بگفت
او همیدانست سرّ من لدن
زان همی فرمود ز اسرار او سخن
سرّ اسرار خدائی او بود
نور انوار عطائی او بود
سرّ اسرار محمد دان که اوست
خود بدانستی که آخر هم خود اوست
تو مگر قرآن نخواندی ای پسر
یا مگر از حق نداری تو خبر
سالها در جهل و ظلمت رفته‌ای
وز تعصّب گرد دوزخ تفته‌ای
ای تو را دنیا و دین بس نادرست
چون تو را ناپاکیی از اصل رست
ای تو مردود ضروری آمده
در صور کوشیده صوری آمده
روز صورت بگذر و حق را ببین
تا شود این صورتت حقّ الیقین
حق نخواهی دید الاّ با علی
رهبر کلّ جهانست آن ولیّ
باز گویم سرّ اسرارت تمام
گر تو هستی واقف سرّ کلام
نی خدا گفته است با او هل اتی
نی خدا گفته است با او انّما
نی خدا گفته است بلّغ در کلام
گر بدانی علم تو گردد تمام
گفت با آدم خدا که برمگیر
گندم و درعالم جان تو ممیر
حیدر کرّار گندم را نخورد
زان سبب در ملک معنی او نمرد
این سخن را بی زبان عطّار گفت
و اینچنین درّ یقین عطّار سفت
گر تو مرد حقّی این سرّ گوش کن
در زبان خامشی خاموش کن
کین زبان را خود زبانی دیگر است
وین سخن را خود بیانی دیگر است
این سخن در مدرسه با درس نیست
در میان عاشقان خود ترس نیست
چار عنصر راگذارو فرد باش
در میان عاشقان خود مرد باش
اولیا با انبیاء هر دو یکند
هر دونور ذات بیچون بی شکند
مصطفی ختم رسل شد در جهان
مرتضی ختم ولایت در عیان
جمله فرزندان حیدر ز اولیا
جمله یک نورند حق کرد این ندا
پاک و معصوم و مطّهر چون نبی
این سخن را می نداند هر صبی
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در نعت اولادمرتضی علیهم السلام که قرةالعین رسولند
ای به دنیا جمله مقصود آمده
پرتوی از نور معبود آمده
ای ز انوار حقیقت نور تو
وی ز اسرار حقیقت پورتو
هر حقیقت را که گفته بایزید
آن معانی را زجعفر او شنید
ای ز تو هم آسمان و هم زمین
رحمت حقّ نور ربّ العالمین
ای ز تو دو نور مشتق آمده
هر دو عالم ز آن برونق آمده
این دو نور از نور حقّ پیدا شده
عالمی ز آن نورها شیدا شده
سالکان کار حقّ ایشان بدند
مظهر انوار حقّ ایشان بدند
پیشوای خلقشان میدان یقین
آنکه ایشانند شمع راه دین
از حسن میپرس سرّ اوّلین
وز حسین از اولین و آخرین
زین دو مظهر ای پسر گر حاضری
جوی سرّ باطنی و ظاهری
ای دو چشم مصطفی و مرتضی
وی دو نور انبیاء و اولیا
در حقایق قرّةالعین رسول
در معارف زبدهٔنقد بتول
جبرئیل از جان و دلتان چاکر است
جملهٔ کرّ وبیان خاک در است
ز اوّل آدم یکایک ز انبیا
از خدا در یوزه دارند این دعا
کای الها جرم ما برما مگیر
وز گناهان گذشته در پذیر
جرم ما را بخش بر آل علی
تا شود آئینهٔ ما منجلی
تو چه میدانی که ایشان خود کیند
رهبران آدمان خاکیند
آن یکی را زهر مقبول آمده
و آن دگر از تیغ مقتول آمده
آنکه کرد این جمله باشد لعنتی
تا ابد در نار باشد محنتی
چون بظاهر این چنین هاکرده‌اند
خویشتن را خود بدوزخ برده‌اند
لیک ایشان را چه نقصان از کمال
نور حقّ را کی بود آخر زوال
ای تو نورذات یزدان آمده
ای تو عین کلّ عرفان آمده
اوّل و آخر شما بودید عین
باطن و ظاهر شما بودید عین
از شما یک نوردیگر شد پدید
زین عباد آن در دریای دید
اوست باب اولیا عین الیقین
اوست اسرار معانی را معین
اوست در جانهای صدّیقان دین
نور او بوده است خود در آن و این
اوست دانا در همه روی زمین
اوست بینا بر همه اسرار دین
اوست عالم بر علوم اوّلین
اوست ظاهر بر ظهور آخرین
او ز دانش برتر از کرّ و بیان
او ز بینش رفته چون رفتار جان
او بدیده حقّ عیان اندر جهان
او بحقّ دانا و بینا بی گمان
ای ز تو سرّ الهی آشکار
وز محمد وز علی تو یادگار
باز نقد اوست سرّ اولیا
بوده نام او محمد زاتقیا
نام اونام محمد آمده
خلق او چون خلق احمد آمده
باقر و صادق دو گوهر بوده‌اند
که علوم حیدری بربوده‌اند
جفر حیدر را عمل می‌کرده‌اند
پی با سرار لدنی برده‌اند
راه در طور شریعت برده‌اند
آنچه حق گفته است ایشان کرده‌اند
گر تو اندر راه ایشان مرده‌ای
از ملک گوی معانی برده‌ای
از خدا درجان ایشان راه بود
زین سخن دانای حقّ آگاه بود
هر که او از دیدشان آگاه نیست
گمره است او بریقین در راه نیست
همچو کوران چند تو بی‌ره روی
همچو غولان چند تو گمره شوی
راه حق راه علی دان ای پسر
این بود ره گر بدانی سر بسر
جعفر صادق امام خاص و عام
چون ندانستی چه گویم والسلام
او جمیع اولیاء را راهبر
از معارف گفته او بی‌حدّ ومر
ای چو عطارت هزاران خوشه چین
کشتزار معنیت رادر یقین
ای چو عطّارت هزاران بنده بیش
دشمنانت را رسد بر سینه ریش
ای ز تو روشن شده اسرار دین
دشمنان باشند با ما گو بکین
لیک از مظهر سخنها گویمت
در عجایبهای عرفان جویمت
زین سخن حاسد اگر دلگیر شد
همچو خرّ لاغر ما پیر شد
روی دشمن در دو دنیا شد سیاه
ز آنکه او رانیست در دل حبّ شاه
جام اسرار معانی نوش کن
همچو اصحاب حسینی جوش کن
یک سخن در گوش منصور او بگفت
هستی منصور را چون گرد رفت
گفت منصور این سخن را پایدار
گشت منصور و بشد تا پای دار
هر که او اسرار حقّ را فاش کرد
در جهان بیخودی او گشت فرد
ای تو خاص کبریای ذوالجلال
وز تو روشن گشته خود نور کمال
هست فرزند تو ماه آسمان
موسی کاظم امام راستان
رهبر راه طریقت بود او
در حقیقت جملگی مقصود او
شهسوار دین پیغمبر بُد او
در حقیقت هادی و رهبر بُد او
ای تو باب مظهر و سرّ کلام
هم بتو گفته است حقّ خود را سلام
ای تو راه و رهبر و ره بین شده
خویشتن را پیشوای دین شده
راه تو راه محمد بیشکی
از علی نور تو آمد بیشکی
هرکه راه تو نرفت او عور بود
کور رفت و کور دید و کور بود
پس علی موسی الرضا هست او سلیم
ملک عالم زوست جنات النعیم
کرد مأمون سعی و آوردش بریو
خود برآورد از محبّانش غریو
آمد او اندر چنین ملکی عجیب
هست در ملک خراسان او غریب
تاکندوالی ملک خود ورا
ز آنکه حقّ اوست جمله ملکها
ملک چبود جمله عالم ز آن اوست
اوّلین و آخرین دیوان اوست
طوف او مانند حج مطلق است
حج اکبر دان که گفت او حق است
هست امام جن و انس و وحش و طیر
این سخن باور ندارد مرد غیر
غیر خود مردود دلها آمده است
تاابد در عین ذلها آمده است
یا علی عطّار را اسرار گو
از زبان خود ورا انوار گو
تا شود روشن دل و اسرار دان
نعرهٔمستان برآرددر جهان
وصف تو هم از زبان تو کند
گفت تو هم با کسان تو کند
ای تو اسرافیل در صور آمده
همچو عزرائیل منصور آمده
ای تو چون جبریل امین مؤمنان
همچو میکائیل صاحب سرّجان
ای تو خود نور الهی آمده
واقف سرّ کماهی آمده
هم تقیّ و هم نقی دان نور ذات
ذات ایشان جامع آمد بر صفات
گر تو حقّ خواهی از ایشان می‌طلب
تا بیابی راه حقّ را بی تعب
راه شرع مصطفی اینان روند
نه چو تو دنبال بی دینان روند
راهزن بسیار داری ای پسر
خویشتن را تو نگهدار از خطر
الحذر زنهار از ایشان الحذر
تا نمانی سالها اندر سقر
بوالحسن دان عسکری را در جهان
بوالحکم دان مهر او در جان جان
مهر او بر جان مؤمن هست پاک
می‌برم من مهر ایشان را بخاک
ای بمحشر تو شفاعت خواه من
قرّةالعین رسول و شاه من
ای ز تو روشن جهان نور و علم
هم ولایت داری و هم کان حلم
صد هزاران اولیاء رو برزمین
از خدا خواهند مهدی را یقین
یا الهی مهدیی از غیب آر
تا جهان عدل گردد آشکار
مهدی و هادی و تاج انبیاء
بهترین خلق و برج اولیا
ای ولای تو معین آمده
بر دل و بر جان روشن آمده
ای تو ختم اولیا اندر جهان
در همه جانها نهان چون جان جان
ای تو هم پیدا و پنهان آمده
بنده عطّارت ثنا خوان آمده
آنچه من دیدم همه دید تو بود
وآنچه من کردم ز تقلید تو بود
ای بهر قرنی تو پیدا آمده
در میان جان مصّفا آمده
عاشقان را عشق تو کرده است مست
عارفان را جام عرفان ده بدست
ای تو هم معشوق و هم عشق الست
عشق تو برده است خود ما را ز دست
دست ما ودامن تو ای امیر
این فقیر مبتلا رادستگیر
من پناه خود بتو آورده‌ام
حب تو با شیر مادر خورده‌ام
هر که او شرک آورد در دین تو
مست گردد عاقبت از کین تو
هر کرا حبّ تو باشد پیشوا
خلق را باشد یقین او رهنما
حبّ تو میراث باشد بنده را
چون ننازم طالع فرخنده را
بازآیم با سر احوال خویش
تا کنم خود شرح قیل و قال خویش
این کتابم از غرایب آمده است
مظهر سرّ عجایب آمده است
گفتم از سرّ عجایبهای خویش
ساختم مرهم پی دلهای ریش
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
***
این سخن نقلست از سلطان دین
از امام متقیین ایمان دین
آن امامی کو حقیقت یاب بود
در میان بحر دین گرداب بود
اسم او خواهی که دانی ز اولیا
هست نام او علی موسی الرضا
آن امامی کو طریق دید حق
جمله اهل الله را داده سبق
آن امامی کو بغیر از حق ندید
عالمی انوار از او آمد پدید
گفت تو خواهی که ایمانت بود
انس و جنّ جمله بفرمانت بود
تو ز دین مصطفی جاهل مباش
در طریق مرتضی غافل مباش
در ره دین ذکر حق را کن نثار
تخم حبّ مرتضی در دل بکار
هست ذکر حق حصار و شرط آن
حبّ آل مصطفی باشد بدان
گفت پیغمبر حدیثی بر ملا
هست این معنی خود از پیش خدا
رو تو از عطّار پرس اسرار او
ز آنکه دارد مظهر انوار او
من بتو اسرارگویم پایدار
گر تو منصوری سخن را پاسدار
ای زانوارت جهان روشن شده
قرص خور، شمعی از آن روزن شده
چند گویم من بتو اسرار را
خود ز کل نشناختی انوار را
هست از نور خدا روشن دلم
حلّ شده از نور حیدر مشکلم
گشته روشن این ضمیر پاک من
شد زیارت گاه مردان خاک من
ز آنکه من عطّار ثانی آمدم
وز وجود خویش فانی آمدم
خود مرا مولد به نیشابور بود
لیک اصل من بکوه طور بود
طور چبود مظهر اسرار او
نور چبود واصل انوار او
نور طور خود در اودیدم عیان
گر تو می‌بینی بیا نزدیک مان
ز آنکه چون منصور واصل آمدیم
نی چو زرّاقان جاهل آمدیم
بیعت ما بیعتی باشد نخست
گشته این بیعت بدین ما درست
دین خود را می‌کنم من آشکار
گر برندم این زمان در پای دار
دین من دین امیرالمؤمنین
راه من راه امام المتقین
ما بدین حیدری داریم رو
یک جهت باشیم ما در دین او
تو زدین لفظی برآری برزبان
خودنمی‌دانی معانی را عیان
رو، ز قرآن مغز گیر و پوست مان
پوست را انداز پیش کرکسان
روغن این مغز جان اولیاست
این چنین معنی بیان اولیاست
رو، ز قرآن صورت و معنی ببین
تا شود روشن ترا دنیا و دین
خود نمی‌دانی که قرآن نطق راست
ناطق او را نمی‌دانی کجاست
ناطق او خود امیرمؤمنان
در کلام الله نطق او بیان
او بود قرآن ناطق در یقین
زانکه او گفته است نطقم را ببین
ناطق من خود محمّد بود شاه
رو تو واقف شو ز اسرار اله
جمله اسرار خدا آموختم
جامه از انّا عطینا دوختم
گر هزاران سال باشی در طلب
ور هزاران جام گیری تا به لب
ور بهر روزی گزاری صد نماز
ور شوی با روزه در عمری دراز
گر شوی غزّالی طوسی به دهر
ور برون آری بسی درها ز بحر
گر اویس خاص باشی مصطفا
ور حسن گردی به سیرت با صفا
ور چو مالک تو نهٔ دینار جو
چون محمد واسعی تو یار جو
گر تو باشی همچو ایشان درروش
ور بیابی در طریقت پرورش
ور حبیب اعجمی باشی بحال
ور چو بوخالد شوی در عمروسال
ور شوی تو همچو عتبه ذکر گوی
ور بیابی تو در آن سیر آبروی
ور تو همچون رابعه باشی خموش
ور فضیلی خود بعالم در خروش
گر چو ابراهیم ادهم در جهان
ور چو بشر حافی آیی راز دان
گر شوی ذوالنون مصری پرمحن
بایزیدی گر شوی بسطام فنّ
ور چو عبدالله مبارک آمدی
ور چو لقمان نور تارک آمدی
گر شوی داود طائی با وفا
ور چو حارث شد جنابت باصفا
ور سلیمانی و دارائی بدرد
ور محمد این سمّاکی تو فرد
گر محمد اسلم و اعلم شوی
احمد حرب اندرین عالم شوی
گر چو حاتم کو اصم بدعالمی
ور ابوسهلی و در دین مکرمی
گر شوی معروف کرخی در کرم
ور چو سرّی سقطی گردی تو هم
گر شوی تو همچو فتح موصلی
ور شوی چون احمد حواری ولی
گر چو سلطان احمد خضرویه راه
یابی و گردی بملک فقر شاه
یا بگردی بوتراب نخشبی
یا شوی تو همچو شیخ مغربی
یا چو یحیی معاذو شه شجاع
کین دوشه کردند عالم را وداع
گر چو یوسف بن حسین راز دان
باشی و عبدالله حیری روان
یا تو چون بوحفص حدادی شوی
از علوم دین دل آبادی شوی
یا تو چون حمدون قصاری شوی
یا تو چون منصور عمّاری شوی
گر شوی چو احمد عاصم به علم
ور شوی همچون جنید محترم
عمر و عبدالله مکّی گر شوی
بر همه مردان عالم سرشوی
گر تو چون خراز باشی سرّ پوش
چون حسین نوری آیی در خروش
یا ابوعثمان حیری در حرم
در طریق عشق باشی محترم
چون محمد گر بود اسمش رویم
بر سر ارباب عرفان بود غیم
گر شوی ابن عطا در کار حق
ور چو ابراهیم رقی یار حق
یوسف اسباط یا یعقوب پیر
نهر جوری آنکه بود او بی‌نظیر
چون محمد کو حکیم سرمدی است
آنکه او سرور بملک بیخودیست
بوالحسن آن شیخ بوشنجی شوی
یا تو چون ورّاق راه دین روی
گر چو بوحمزه خراسانی شوی
ور براه حق بآسانی شوی
ور شوی عبدالله ابن الجلا
ور تو باشی چون علیّ مرحبا
جملگی کردند کار راه حق
تو بری در معرفت ز آنها سبق
احمد مسروق اگر باشی بدهر
ور شوی سمنون مجنون نورشهر
ور شوی در رتبه چون شیخ کبیر
در میان اهل عرفان بی نظیر
ور چو بواسحق گردی کاردان
بو محمد مرتعش را همزبان
ور تو منصوری و حلاج اسم تست
جمله انوار خدا در جسم تست
همچو فضل ار صاحب سیری شوی
بوسعید بن ابوالخیری شوی
ور چو شیخ مغربی گردی عیان
چون ابوالقاسم شوی شیخ کلان
گر شوی تو همچو نجم الدین ما
از تو گیرد عالمی نور و صفا
ور چو سیف الدین و مجدالدین شوی
چون علی لالا توهم ره بین شوی
ور هزاران سال تو شیخی کنی
ور شوی در ملک عرفان تو غنی
گر کتبهای سماوی بشنوی
ور تو عمری در ره عرفان شوی
راه یک دان نه دو باشد راه حق
این سخن را گوش کن از شاه حق
این جماعت جمله از خورد و کلان
راه بین باشند و جمله راه دان
راه این جمله یقین میدان یکیست
کور باشد آنکه رادر این شکیست
بود اینها را مسلّم راه شرع
باخبر بودند جمله اصل و فرع
همچو ایشان باش در دین پایدار
تخم ایمان در زمین دل بکار
تخم ایمان را بعالم زرع دان
تا که گردد سیر ایمانت عیان
چونکه گردد سبز باز آرد ثمر
رو تو این بررا چو جان خود شمر
بعد از آن جان را بجانان وصل کن
دست و رو از جمله دینها غسل کن
گرچه مردم دین بسی دارند لیک
تو نمی‌دانی که این دین نیست نیک
راه دانانی که بر حقّ رفته‌اند
راه حقّ را راست مطلق رفته‌اند
جمله یک دینند پیش شاه خود
چون بدانستند ایشان راه خود
ای تو گم کرده ز ایمان راه را
روشناس آخر چو ایشان شاه را
جمله دانند این جماعت شاه را
گم نکردند از حقیقت راه را
هر که در راه ولایت انور است
او بشهر دین احمد چون دراست
هر که در راه علی ره دان شده
در میان جان ما ایمان شده
هر که در راه علی از جان گذشت
تیر او از هفتمین ایمان گذشت
هر که در راه علی دارد قدم
هست در دار بهشت او محترم
گر تو مردی سرّ شاه از من شنو
مظهر حقّ را بدان با او گرو
هست عطّار این زمان خود حیدری
یافته در دین حیدر سروری
هست عطار این زمان با شه درست
دامن او گیر ای طالب تو چست
ز آنکه همچون او نداری رهبری
رهبر عطّار آمد سروری
سرور مردان عالم شاه ماست
در حقیقت دید او همراه ماست
من بدیدم دید او در خویشتن
ز آن بنالم همچو بلبل در چمن
بلیل طبعم از او گویا شد
چشم دید من از او بینا شده
عالمی روشن شده از نور او
و آنکه هست انسان کامل پور او
هر که راه او رود فرزند اوست
رشتهٔ جانهای ما پیوند اوست
گمره است آنکس که غیر او بود
وز خدا دور است آنکو بشنود
بشنود هر کس بجان این را ز ما
در جهان جان شود انبازما
زو شنیدم نطق و نطقم او بداد
این همه اسرار در جانم گشاد
این چنین مظهر همه از غیب دان
بعد از این عطّار گشته غیب دان
در میان جان من او بوده است
خود همو گفته همو بشنو ده است
من چه گویم من چه دانم من که‌ام
در شنیدن در سخن گفتن که‌ام
هست او گویا چو نور اندر تنم
کز زبان او حکایت می‌کنم
این سخنها را روایت می‌کنم
خلق عالم را هدایت می‌کنم
من ازو گویم ازو دانم از او
می‌کنم دایم ز مظهر گفتگو
بعد از این گویم حقایق بیشمار
گر تو ره دانی بسویم گوشدار
من معانی با تو گویم بیشمار
شمّه‌ای را ز آن معانی گوشدار
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
نقل سخنی از شیخ عبدالله خفیف شیرازی معروف بشیخ کبیر
این سخن نقلست از شیخ کبیر
آنکه در آفاق بوده بی‌نظیر
گرچه مولودش بشیراز اوفتاد
همچو او مردی ز مادر هم نزاد
او تصوّف را نکو دانسته بود
او زغیریت تمامی رسته بود
در تصوّف او بسی در سفته بود
سی کتاب اندر تصوّف گفته بود
گفت روز عید سیّد نزد شاه
آمد ودید او زماهی تا بماه
گفت با شاه ولایت کاین زمان
دیده‌ام اسرارها در خود عیان
حال من امروز میدان حال تست
سرّ معنی مختفی در قال تست
آن دو فرزندش چو دونور الاه
آن یکی خورشید و آن دیگر چو ماه
خویشتن را هر دو خادم ساختند
پیش سید سر به پیش انداختند
پس بیامد فاطمه خیرالنسا
همچو خورشیدی که باشد در سما
پیش سیّد آمد و کردش سلام
گفت ای مقصود جان خیرالأنام
ای تو مقصود زمین و آسمان
در میان جان نهان چون جان جان
ای ز عالم جملگی مقصود تو
عبد و عابد گشته و معبود تو
پس نبی گفتا توئی چون جان من
هردو فرزندان تو ایمان من
پس علی یار و برادر از یقین
زو همه گشته عیان اسرار دین
گشته ظاهر زو همه اسرار حقّ
دیده‌ام در وی همه انوار حق
او علوم شرع من دانسته است
نه چو دیگر مردمان بربسته است
هیچ میدانی که اینها کیستند
در جهان معرفت چون زیستند
دان که این آل عبا هستند پنج
پنج اسرار خدا و پنج گنج
پنج تن آل عبا اینها بدند
در درون یک قبا یکتا بدند
گنج اسرار خدا این پنج تن
راهدان و رهنما این پنج تن
خود همین ها مقصد و مقصود حقّ
خود همین‌ها آمده از بود حقّ
ناگهان جبریل از حقّ در رسید
نزدشان بهر مبارک باد عید
گفت این فرصت زحقّ می‌خواستم
تحفه‌ای بهر شما آراستم
تحفه‌ای دارم که داده بی سخن
پیشتر از آفرینش پیرمن
ز آن زمان تا این زمان سال کهن
چل هزاری سال رفت از این سخن
هر یکی روزی از آن سال عیان
هست پانصد سال این دنیا بدان
من بر آن بودم بسی ای نیکخو
تحفه را آرم برون در پیش تو
لیک امر ایزدی این روز بود
لازم آمد بر من این فرمان شنود
این چنین تحفه یدالله داده است
از درخت طوبیم شه داده است
بود یک سیبی بسی زیبا و خوب
بوی از او دریافته هر دم قلوب
این ثمرها جمله از بود وی است
این شجرها جمله از جودوی است
این جهان از بوی او روشن شده
گوئی از فردوس یک روزن شده
عالمی از بوی او رنگین شده
حوریان از نور او خودبین شده
این چنین سیبی که گفتم از وداد
زود پیش حضرت سیّد نهاد
گفت ای سیّد ز حق این تحفه دان
ز آنکه هست اسرار حق دروی نهان
پس گرفت از وی نبی آن سیب را
بوی کرد و گفت بیچون را ثنا
حمد و شکر حضرت حق را بگفت
درّ شکر و حمد ایزد را بسفت
سرّ تو از تو توان دید ای الاه
وی ز تو روشن شده خورشید و ماه
ای بصورت سیب و در معنی چو نور
کرده اسرار خدا در تو ظهور
ای ز تو روشن شده خورشید و ماه
خود تو باشی سایه و نور الاه
تو مبین صورت بمعنی کن نظر
گر نمی‌خواهی که یابی کان زر
تو مبین صورت خدا را بین همه
ز آنکه از صورت نیابی دین همه
تو مبین صورت که صورت هیچ نیست
گر بصورت میروی جز پیچ نیست
تو مبین صورت بفرمان راه بین
وین دل خود را زجان آگاه بین
گر همی خواهی که عطّارت بود
و آنگهی با شاه گفتارت بود
از دو عالم بگذر و منصور پرس
وآنگهی نور ورااز طور پرس
طور ما و نور ما حیدر بود
ز آنکه دین ما ازو انور بود
من نیم دکان و دکّاندار هم
همچو خارج با سر و افسار هم
پس بدست شاه سیّد سیب داد
او ببوسید و بچشم خود نهاد
پس بدست فاطمه آن شاه داد
فاطمه بوسید و ازوی گشت شاد
گفت در این سیب باشد سرّ غیب
این بدنیا خود ندارد هیچ عیب
پس حسن بگرفت از او آن تحفه را
گفت دیدم سرّ بس بنهفته را
هست در وی سرّ اسرار خدا
ای برادر گیر از من سیب را
پس حسین آن سیب بستد از امام
گفت من دیدم در او سرّ کلام
گفت سیّد ای شما چون جان من
محکم از حبّ شما ایمان من
هست ازین حقّ را ظهور مظهری
می‌نماید زین هدیّه جوهری
جوهر شه را از این ظاهر کند
مظهر شه در جهان حاضر کند
این تحف را حق فرستاده بمن
ز آنکه می‌بینم درو سرّ لدن
بوده مقصود خدا خود مظهری
می‌نماید اندرو خود جوهری
گر نمی‌خواهی که مظهر خوان شوی
ورهمی خواهی که مظهر دان شوی
رو طلب کن کلبهٔ عطّار را
تانماید بر تو این اسرار را
هست اسرار خدا در جان من
مظهر سرّ خدا ایمان من
ای تو غافل گشته از اسرار من
خود گرفته عالمی انوار من
ای تو غافل گشته از اسرار شاه
حبّ دنیا برده‌ات آخر ز راه
چند گویم مظهر حق را بدان
ور نمی‌دانی برو مظهر بخوان
تا ترامعلوم گردد سرّ دید
رو بجوهر ذات فکری کن بعید
تا که گردی مست در اسرار او
یا چو صنعان رو ببین دیدار او
گر هزاران سال تو این ره روی
بی دلیل راهبر گمره شوی
چون ندانستی که اصل کار چیست
وین همه در پرده پود و تار چیست
تو ندانستی که تو خود چیستی
وندرین دنیا برای کیستی
هست دنیا خاکدانی بس خراب
واندرو افتاده خلقی مست خواب
پس کسی باید که بیدارت کند
نکته‌ای از شرع در کارت کند
آنگهی گوید طریق ما بگیر
تا نگردی تو در این عالم اسیر
بعد از آن چشم معانی برگشا
تا ببینی ذات او را بی لقا
تو نبینی نور حق بی راهبر
از وجود خویش کی یابی خبر
رهبری باید که تو در ره روی
ور تو بی رهرو روی گمره شوی
چون درین دنیا بکردی گم تو ره
همچو قارون زمان رفتی به چه
چون شوی گمره تو اندر راه حق
گمرهی باشی به پیش شاه حق
گر همی خواهی که رهبر گویمت
و از وجود خویش جوهر گویمت
رو بخوان خود جوهر و مظهر بدان
تا خلاصی یابی از رفتار جان
صد هزاران راه سوی حق بود
لیک یک راهیست کان ملحق بود
رو نشان راه از جوهر بدان
گر ندانستی برو مظهر بخوان
هر که در دین علی نبود درست
رافضی دانم ورا خود از نخست
هست معنی شاه و صورت دین تو
ز آن درین دنیا همه خودبین تو
تو مبین بت را که بت صورت بود
و از وجود او بسی نفرت بود
دور کن از خود تو نفرت ای عزیز
هست دنیای کدورت ای عزیز
نفرت دنیا همه مالست و جاه
بعد از آن کبراست در سرکاه کاه
کبر را از سر برون کن همچو من
هم درین دنیا مگیر آخر وطن
خود چه کردند انبیا در این جهان
خود چها کردند با ایشان بدان
خود چه کردند با نبیّ المرسلین
ز آنکه او گفته ره باطل مبین
بعد از آن با شاه مردان تیغها
خود کشیدند آن همه مشتی دغا
بین چه کردند با دو فرزند رسول
آن دو معصوم مطّهر با بتول
بعد از آن با اولیا یک یک تمام
خود چها کردند این مشتی عوام
هرکه او خود راست رفت و راست گفت
در جهان راندند بر او تیغ مفت
خود چه کردند اولیا در این جهان
راه بنمودند خلقان را عیان
خود طمع در ملک ایشان را نبود
نه زر و نقره چو پرّ کاه بود
رو تو جام ازمعنی ما نوش کن
وین سخن از راه معنی گوش کن
راه راه مصطفی و آل اوست
وین همه گفت و شنفت از قال اوست
رو تو راه مصطفا رو همچو من
تا که صافی گرددت هم جان و تن
گر تو می‌خواهی که یابی این مقام
چند کاری بایدت کردن تمام
اوّلاً مهر امامان بایدت
بعد از آن اسرار عرفان بایدت
بعد ازینها بایدت بیرون شدن
از میان خلق دنیا همچو من
دیگر از افراط خوردن ترک کن
با خلایق نیز کم باید سخن
دیگر از خفتن بشب بیزار شو
وآنگهی با یاداو در کارشو
گر خوری از کسب خود باری بخور
زینهار از نان مردم تو ببُر
زینهار از جامهٔ نیکو حذر
تا نیفتی همچو ایشان در خطر
بعد از آن کن صحبت نیک اختیار
تا بیابی درّ و گوهر بی‌شمار
دایم از گفتار درویشان بخوان
تا که حاصل گردد این راز نهان
رو تو درویشی گزین و راه شرع
تا بیابی در جهان خود اصل و فرع
سرّ این تحفه ز من بشنو کنون
زآنکه هستم راز دار کاف و نون
پس نبی گفتا که ای فرزند من
درمیان جان تو پیوند من
خیز پیش مرتضی نه تحفه را
تا که ظاهر سازد آن سرّ را بما
پس حسین آن تحفه پیش شه نهاد
پیش سیّد آمد و برپا ستاد
پس ز دست مرتضی آن سیب جست
بر زمین افتاد دونیم درست
نیمهٔ آن را حسن برداشت زود
نیمهٔ دیگر حسین آمد ربود
در میان هر یکی ز آن نیمه‌ها
خطّ سبزی بد نوشته بابها
گفت پیغمبر که ای شیر خدا
خطّ عبری را بخوان در پیش ما
پس امیرالمؤمنین آن خط بخواند
بر زبان سرّ الهی را براند
بد نوشته این سلام و این دعا
بر ولیّ الله امام رهنما
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
سلام الله یا غالب یا علی بن ابیطالب
چون محمد این ندا از حق شنید
گفت هستی نور حق از عین دید
ای تو را حق در کلام خویشتن
خوانده صد جایت بنام خویشتن
ای ز تو ایوان شرع افروخته
جمله بدعتها ز قهرت سوخته
ای ز تو راه طریقت آشکار
وی ز تو نور حقیقت آشکار
راه تو هر کس نرفت ایمان نبرد
کور بود و در ره شیطان بمرد
ای تو از مهر حقیقت نور نور
پیش تو روشن شده احوال صور
ای ز تو روشن شده روی زمین
رهنمای اولیای راه بین
در حقیقت واصل اندر راه حق
از تو در عالم نبرده کس سبق
هر که او با سرّ تو همراز شد
در میان عاشقان ممتاز شد
هر که در راهت نباشد سر براه
هست ملعون و مقلّد روسیاه
هر که او از دین تو برگشته شد
در ره معنیّ ما سرگشته شد
هر که او از پیرویت عار داشت
در گلستان شریعت خار کاشت
این معانی را نگویم من چنین
گفت احمد آن نبیّ المرسلین
یا نبیّ المرسلین عطّار را
زنده دل کن وانما اسرار را
تا شود او راه بین شرع تو
در زمین جان کند او زرع تو
هست عطّار از ضعیفی رشته‌ای
در میان خاک و خون آغشته‌ای
هست عطّار اندر این ره خاک راه
از تو می‌جوید ز بی‌دینان پناه
هست عطار این زمان بی‌خویش و کس
خود تو را دارد بهر دو کون و بس
یا أمیرالمؤمنین دستم بگیر
ز آنکه سلطان جهانی ای امیر
یا أمیرالمؤمنین جانم بسوخت
در میان کفر و ایمانم بسوخت
با چنین جمعی منافق چون کنم
غیر مهر تو ز دل بیرون کنم
یا امیر این قوم بی‌ره گشته‌اند
از طریق افتاده در چه گشته‌اند
یا علی این جمع مردود آمدند
بر طریق قوم نمرود آمدند
یا امیر این قوم سرگردان شدند
همچو قوم لوط بس بیجان شدند
یا امیر این قوم که می‌نگروند
از پی مردار چون سگ می‌روند
یا امیر از دست اینان چون کنم
خود قبای صبر را بیرون کنم
دیگرم صبری نماند از جورشان
ظلمها پیدا شده در دورشان
قاضی و مفتی و اهل احتساب
مکرها ورزند جمله بی‌حساب
زینهار ای راهرو زیشان گریز
تا نیابی هول روز رستخیز
جمله بگذارند اصل و فرع را
حیله پندارند ایشان شرع را
یا علی زین خلق یارانت چو من
پیش تو ماندند آخر هفده تن
دیگر از اصحاب وقوم روزگار
از دمشق و کوفه بد پانصد هزار
از مقام مکّه تا اقصای روم
وز بلاد مصر تا سرحدّ فوم
پس خراسانست و ترکستان زمین
پس بلاد ترک تا سرحدّ چین
ازولایت تا ولایت مردمان
بود در شرع محمّد آن زمان
جملگی باطور ایشان گشته‌اند
از امیرمؤمنان برگشته‌اند
رفته‌اند ایشان زشهر دین بدر
میر خوددانند گر را با مگر
بعد بهمان دین ایشان شد درست
با فلان کز نسل بی ایمان برست
همچو شمر نابکار و چون یزید
آید از حقّ لعن بر وی برمزید
پورنادان پورعاصی بیعتی است
پس فلان بن فلان لعنتی است
جملگی گفتند چون بهمان بُد او
در طریق کفر با ایمان بد او
خط بهمان دارد اندر دست او
گر باو بیعت کنیم آید نکو
چون خلیفه بود عثمان در جهان
خوانده ذوالنورین خلق او را عیان
پور بوسفیان پس از وی خوب بود
در امیری چون از او منسوب بود
این جماعت جملگی از ره شدند
سوی او رفتند پس ابله شدند
وین زمان هم مردمان آگه شدند
بر طریق جدّ خود بی‌ره شدند
می‌روند این جمله تا دار جزا
رو بایشان باش گر داری روا
خلق عالم ره بکوری رفته‌اند
راه شرع احمدی بنهفته‌اند
همچو من در شرع و در دینش بکوش
تا بیایی از همه مستی بهوش
این همه تصنیف بین از عالمان
آنچه حق بوده نکردندی عیان
من عیان و آشکارا گفته‌ام
وین همه درها بمظهر سفته‌ام
من نمی‌ترسم ز کشتن همچو تو
ز آنکه اسرارم علی گفتا بگو
من از او گفتم شه عرفان من
همچو نوری در میان جان من
ای بدنیا دشمنت را چند روز
پرورش دادی بخوردی همچو یوز
گرچه او بر تو بسی زینت فروخت
عاقبت دنیا بچشمش میخ دوخت
ای پسر از قوم خود بیزار شو
بازگرد از غفلت و بیدار شو
رو تو گفت مصطفی را گوش کن
جام از ساقی کوثر نوش کن
نی محمّد گفت باب علم اوست
انّما در شأن حیدر خود نکوست
تو زغفلت گشته‌ای دنیاپرست
هر کرا غفلت نباشداو برست
این کتبها غفلت آرد این بدان
روز غفلت دور شو مظهر بخوان
تا تو را روشن شود اسرار دین
وین نماز و روزه‌ات گردد یقین
گر تورا عمر دو صد باشد بسال
وندران عمرت بخوانی قیل و قال
ور تو در روزه شوی عمری دراز
ور بشب دایم گذاری تو نماز
بی ولای او نیابی هیچ نور
رو سیه باشی تو اندر روز صور
پیرو شرع محمّد باش چست
در طریق شاه مردان رو درست
هست امّیدم بشاه اولیا
ز آنکه هست او تاجدار انّما
همچو او آن را که شاهی باشدش
دردو کون آن را پناهی باشدش
ای ز دین مصطفی بیرون شده
همچو حجّاج لعین ملعون شده
خیز و همچون مؤمنان دیندار شو
وآنگهی در کلبهٔ عطار شو
هست عطار اندراین ره سربلند
ز آنکه هست ابیات شیرینش چو قند
نی شکر دانی چرا شیرین بود
ز آنکه مهر شه در او تعیین بود
کمتر از چوبی نه‌ای در راه عشق
گوش کن معنیّ آن از شاه عشق
تا که گردد روشنت اسرار عشق
بعد از آن گردی تو خود انوار عشق
این مراتب از تو خود ظاهر شده
وین معانی از تو خود باهر شده
لیک باید جسم خود را سوختن
وآنگهی خرقه زعرفان دوختن
رو تو درخرقه خدا را کن طلب
وآنگهی دم درکش و نه لب بلب
ای تو اندر جسم صورت بین شده
بعد از آن هم صحبت سرگین شده
جهد کن خود را بعرفان پاک ساز
تا شوی در ملک عرفان پاکباز
رو درون را پاک ساز از کندگی
تا ترا روشن شود فرخندگی
کندگی مهر پلیدان با شدت
پیروی نفس شیطان با شدت
رو تو از فعل بد شیطان ببر
ریسمان مهر بد کیشان ببر
هیچ میدانی که تو خود کیستی
آمده در دهر بهر چیستی
ظاهر از آثار ذات حق توئی
واندرین عالم صفات حق توئی
هیچ میدانی کزین عالم ترا
جز جفا و جور نبود خود دوا
ترک دنیا کن چو حیدر مردوار
تا شوی واصل بلطف کردگار
هر که او در آتش محنت بسوخت
همچو بوذر جامه‌ای از صدق دوخت
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «کنت مع الانبیاء سراومعی جهراً»
چون ولایت کرد در عالم ظهور
دید او را موسی اندر کوه طور
بوده مخفی باتمام انبیا
گشته ظاهربا من آن شیر خدا
غیر حیدر نیست با من در وجود
زآنکه کرده او بحق دایم سجود
غیر حیدر نیست مقصودم کسی
گفته این اسرار معبودم بسی
کن بحیدر رشتهٔ ایمان درست
باب شهر علم من او شد نخست
کرده‌ام ختم نبوّت در جهان
شد بر او ختم ولایت این بدان
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله: «انا مدینة العلم و علی بابها»
مرتضی و آل او یک مظهرند
حیدر و اولاد از یک گوهرند
حبّ ایشان دار دایم در ضمیر
تا شوی روشن تر از مهر منیر
حبّ ایشان دار و راه شرع رو
تاکنی در مزرع ایمان درو
حبّ ایشان دار و از غم شادرو
جان وایمان را بجانان کن گرو
جان جانان آنکه او را مصطفی
خود شفیع آورده است اندر دعا
جان جانان آنکه در دل نور از اوست
دیده و جان نبی مسرور ازوست
جان جانان آنکه با او هل اتی است
در بر او خلعتی از انّماست
جان جانان آنکه جبریل امین
سالها بوده است با او همنشین
جان جانان آنکه چون روح است او
در حقیقت کشتی نوح است او
جان جانان آنکه در دل دین ازوست
صبرو آرام دل مسکین ازوست
جان جانان کیست با جانم یقین
آنکه مهر اوست ایمانم یقین
جان جانان آنکه نام او علی است
هم بظاهر هم بباطن او ولی است
جان جانان آنکه او را قدرتست
هم یدالله است و عین رحمت است
جان جانان آنکه علم من از اوست
بلکه خود عطّار در معنی هم اوست
جان جانان مرتضی باشد مرا
چون بدانستی براه او درا
جان جانان کرده در جانم وطن
آید این دم بوی منصوری ز من
بود منصور آنکه سرّ را فاش کرد
نقش بود او خویش را نقّاش کرد
نقش این مظهر ندیده هیچکس
دم نگه دار و مزن با کس نفس
من چو جان خویش پنهان دارمش
در میان جان چو جانان دارمش
زانکه مقصودم ز معنی خودهم اوست
هست دریائی که این گوهر در اوست
من که عطّارم ز شک برخاستم
نخل معنی از یقین آراستم
اصل معنی را بگفتم من عیان
لیک از ارباب صورت شد نهان
هست این عالم پر از غوغا و شور
هر کسی دینی گرفته خود بزور
واندر آن دین می‌کند عقبی خراب
حاصل از دینش بودآخر عذاب
هر که در دنیای دون آلوده شد
او به کفگیر بلا پالوده شد
هر که او اسرار سبحانی شنفت
در حقیقت راه انسانی گرفت
هر که با او اهل معنی یار شد
عارف تحقیق چون عطّار شد
هر که اسرار ولی خواهد شنید
دل ز غیر او همی باید برید
آن یکی خانه است جای دو مکن
تیره دل از نقش غیر او مکن
هر که او را دل به صد جا بند شد
پیش او اسرار من کی پند شد
هر که او را دیدهٔ احول بود
در دو عالم کار او مهمل بود
هر کرا با مصطفی ایمان بود
حبّ شاهش در میان جان بود
هر کرا باشد محمّد پیشوا
او علی را داند آخر رهنما
هرکه را باشد علی خود رهنما
او رسیده خود بشهر هل اتی
هرکرا باشد کمال ودانشی
ایّها النّاسش بود خود پرسشی
هرکرا باشد بقرآن التجا
از درون او برآید انّما
هرکه را باشد بشه قبله درست
علم صورت را بکلّی او بشست
هرکرا گشته سعادت یار او
شهسوار دین بود سردار او
هرکرا گردد سعادت رهنمون
منزل او هست نیشابور و تون
هرکرا باشد سعادت همنشین
شد بسوی مشهد سلطان دین
اصلم از تون است ونیشابور جای
باشدم در مشهد سلطان سرای
گشته‌ام از خادمان درگهش
بلکه گردی هستم از خاک رهش
فخرها دارد ملک ازخادمیش
حور جنّت یافت راه محرمیش
در ره کعبه کنی بر خود حرج
یک طوافش بهتر از هفتاد حج