عبارات مورد جستجو در ۷۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر محمدبن علی الترمدی قدس الله روحه العزیز
آن سلیم سنت آن عظیم ملت آن مجتهد اولیاء آن متفرد اصفیاء آن محرم حرم ایزدی شیخ وقت محمدعلی الترمدی رحمة الله علیه از محتشمان شیوخ بود و از محترمان اهل ولایت و بهمه زبانها ستوده وآیتی بود در شرح معانی و در احادیث و روایات اخبار ثقه بود و در بیان معارف و حقایق اعجوبه بود قبولی به کمال و حلمی شگرفت و شفقتی وافر و خلقی عظیم و اورا ریاضات و کرامات بسیار است ودر فنون علم کامل و در شریعت و طریقت مجتهد و ترمدیان جماعتی بوی اقتدا کنند و مذهب او بر علم بوده است که عالم ربانی بود و حکیم امت بود و مقلد کسی نبود که صاحب کشف و صاحب اسرار بود و حکمتی به غایت داشت چنانکه او را حکیم الاولیاء خواندندی و صحبت بوتراب و خضرویه و ابن جلا یافته بود با یحیی معاذ سخن گفته بود چنانکه گفت: یک روز سخنی میگفتم در مناظرهٔ امیریحیی متحیر شد در آن سخن و او را تصانیف بسیار است همه مشهور و مذکور و در وقت او در ترمد کسی نبود که سخن او فهم کردی و از اهل شهر مهجور بودی ودر ابتدا با دو طالب علم راست شد که به طلب علم روند چون عزم درست شد مادرش غمگین شد و گفت: ای جان مادر من ضعیفم و بیکس و تو متولی کار من مرا بکه میگذاری و من تنها و عاجز از آن سخن دردی بدل او فرود آمد ترک سفر کرد وآن دو رفیق او بطلب علم شدند چون چندگاه برآمد روزی در گورستان نشسته بود و زار میگریست که من اینجا مهمل و جاهل ماندم و یاران من بازآیند به کمال علم رسیده ناگاه پیری نورانی بیامد و گفت: ای پسر چرا گریانی گفت: بازگفتم پیر گفت: خواهی تا ترا هر روزی سبقی گویم تا بزودی از ایشان درگذری گفتم خواهم پس هر روز سبقم میگفت تا سه سال برآمد بعد از آن مرا معلوم شد که او خضر بوده است و این دولت برضاوالده یافتم.
ابوبکر وراق گفت: هر یک شب خضر علیه السلام به نزدیک او آمدی و واقعها از یکدیگر پرسیدندی و هم او نقل کند که روزی محمدبن علی الحکیم مرا گفت: امروز ترا جائی برم گفتم شیخ داند باوی برفتم دیری برنیامد که بیابانی دیدم سخت و صعب و تختی زرین در میان بیابان نهاده در زیر درختی سبز و چشمهٔ آب و یکی بر آن تخت لباس زیبا پوشیده چون شیخ نزدیک او شد برخاست و شیخ را بر تخت نشاند چون ساعتی زیر آمد از هر طرفی گروهی میآمدند تا چهل تن جمع شدند و اشاراتی کردند بر آسمان طعامی ظاهر شد بخوردند شیخ سئوال میکرد از آن مرد و او جواب میگفت. چنانکه من یک کلمه از آن فهم نکردم چون ساعتی برآمد دستوری خواست و بازگشت و مرا گفت: رو که سعید گشتی پس چون زمانی برآمد بترمد باز آمدم وگفتم ای شیخ آن چه بود و چه جای بود و آن مرد که بود گفت: تیه بنی اسرائیل بود و آن مرد قطب المدار بود گفتم در این ساعت چگونه رفتیم و بازآمدیم گفت: یا ابابکر چون برنده او بود توان رسیدن ترا چگونگی چه کار ترا با رسیدن کار نه با پرسیدن.
نقلست که گفت: هر چند با نفس کوشیدم تا او را بر طاعت دارم با وی برنیامدم از خود نومید شدم گفتم مگر حق تعالی این نفس را از برای دوزخ آفریده است دوزخی را چه پرورم به کنار جیحون شدم و یکی را گفتم تا دست و پای من ببست و برفت پس به پهلو غلطیدم و خود را در آب انداختم تا مگر غرقه آب شوم آب بزد و دست من بگشاد و موجی بیامد و مرا بر کنار انداخت از خودنومید گشتم گفتم سبحان الله نفسی آفریدهٔ که نه بهشت را شاید ونه دوزخ را در آن ساعت که از خود ناامید شدم به برکت آن سر من گشاده گشت بدیدیم آنچه مرا بایست و همان ساعت از خود غایب شدم تا بزیستم به برکت آن ساعت زیستم.
ابوبکر وراق گفت: شیخ روزی جزوی چند از تصانیف خود بمن داد که این را در جیحون اندازم در وی نگاه کردم همه لطایف و حقایق بود دلم نداد در خانه بنهادم و گفتم انداختم گفت: چه دیدی گفتم هیچ گفت نانداختی برو و بینداز گفتم مشکلم دوشدیکی آنکه چرا در آب میاندازد و یکی آنکه چه برهان ظاهر خواهد شد بازآمدم و درجیحون انداختم جیحون دیدم که از هم باز شد و صندوقی سرگشاده پدید آمد و آن اجزا در آن افتاد پس سربرهم آورد و جیحون به قرار باز آمد عجب داشتم از آن چون به خدمت شیخ آمدم گفت: اکنون انداختی گفتم ایهاالشیخ بعزت خدای که این سر با من بگوی گفت: چیزی تصنیف کرده بودم در علم این طایفه که کشف تحقیق آن بر عقول مشکل بود برادرم خضر از من درخواست و آن صندوق را ماهی بود که به فرمان او آورده بود و حق تعالی آب را فرمان داد تا آن را بوی رساند.
نقلست که یک بار جمله تصانیف خود را در آب انداخت خضر علیه السلام آن جمله را بگرفت و بازآورد و گفت: خود را بدین مشغول میدار سخن اوست که گفت: هرگز یک جزو تصنیف نکردهام تا گویند این تصنیف اوست ولیکن چون وقت بر من تنگ شدی مرا بدان تسلی بودی.
نقلست که گفت: در عمر خود هزار و یک بار خدای تبارک و تعالی وتقدس بخواب دیدم.
نقلست که در عهد او زاهدی بزرگ بود و پیوسته بر حکیم اعتراض کردی و حکیم کلبه داشت در همه دنیا چون سفر حجاز بازآمد سگی در آن کلبه بچه نهاده بود که در نداشت شیخ نخواست که او را بیرون کند هشتاد بار میرفت و میآمد تا باشد که سگ باختیار خود آن بچگان را بیرون برد پس همان شب آن زاهد پیغمبر علیه السلام را بخواب دید که فرمود ای فلان با کسی برابری میکنی که برای سگی هشتاد بار مساعدت کرد برو اگر سعادت ابدی میخواهی کمر خدمت او برمیان بند و آن زاهد ننگ داشتی از جواب سلام حکیم بعد از آن همه عمر در خدمت شیخ بسر برد.
نقلست که از عیال او پرسیدند که چون شیخ خشم گیرد شما دانید گفتند دانیم چون از ما بیازارد آن روز با ما نیکی بیشتر کند و نان و آب نخورد و گریه و زاری کند و گوید الهی ترا بچه آزردم تا ایشان را بر من بیرون آوری الهی توبه کردم ایشان را به صلاح بازآر ما بدانیم و توبه کنیم تا شیخ از بلا بیرون آریم.
نقلست که مدتی خضر را ندید تا روزی که کنیزک جامهٔ کودک شسته بود وطشتی پر نجاست و بول کرده و شیخ جامه پاکیزه باد ستاری پاک پوشیده بود و به جامع میرفت مگر کنیزک به سبب درخواستی درخشم شد و آن طشت برداشت بسر شیخ فرو کرد شیخ هیچ نگفت: و آن خشم فرو خورد در حال خضر را علیه السلام بیافت.
نقلست که گفتند او را چندان ادب است که پیش عیال خود بینی پاک نکرده است مردی آن بشنود و قصد زیارت اوکرد چون او را بدید در مسجد ساعتی توقف کرد تا از اوراد فارغ شد و بیرون آمد مرد بر اثر او برفت در راه گفت: کاشکی بدانستمی آنچه گفتند راست است شیخ بفراست بدانست روی بدو کرد و بینی پاک کرد اورا عجب آمد با خود گفت: آنچه مرا گفتند یا دروغ گفتند یا این تازیانهٔ است که شیخ مرا میزند تا سر بزرگان نطلبم شیخ این هم بدانست روی بدو کرد و گفت: ای پسر ترا راست گفتند و لکن اگر خواهی تا سر همه پیش تو نهند سر خلق بر خلق نگاه دار که هر که سر ملوک گوید هم سری را نشاید.
نقلست که در جوانی زنی صاحب جمال او را به خود خواند اجابت نکرد تا روزی خبر یافت که شیخ در باغی است خود را بیاراست و آنجا رفت شیخ چون بدانست بگریخت زن بر عقب میدوید و فریاد میکرد که در خون من سعی میکنی شیخ التفات نکرد و بر دیواری بلند شد و خود را فرو انداخت چون پیر شد روزی مطالعه احوال و اقوال خود میکرد آن حالش یاد آمد در خاطرش آمد که چه بودی اگر حاجت آن زن روا کردمی که جوان بودم و توبه کردمی چون این در خاطر خودبدید رنجور شد گفت: ای نفس خبیث پر معصیت بیش از چهل سال در اول جوانی ترا این خاطر نبود اکنون در پیری بعد از چندین مجاهده پشیمانی برناکرده گناه از کجا آمد اندوهگین شد و بماتم بنشست سه روز ماتم این خاطر بداشت بعد از سه روز پیغمبر را علیه السلام در خواب دید که فرموده ای محمد رنجور مشو که نه از آن است که روزگار تو تراجعی است بلکه این خاطر تو را از آن بود که از وفات ما چهل سال دیگر بگذشت و مدت ما از دنیا دورتر شد و ما نیز دورتر افتادیم نه ترا جرمی است ونه حالت ترا قصوری آنچه دیدی از دراز کشیدن مدت مفارقت ماست نه آنکه صفت تو در نقصان است.
نقلست که گفت: یک بار بیمار شدم و از اوراد زیادتی بازماندم گفتم دریغا تندرستی که ازمن چندان خیرات میآمد اکنون همه گسسته شد آوازی شنیدم که ای محمد این چه سخن بود که گفتی کاری که تو کنی نه چنان بود که ما کنیم کارتو جز سهو و غفلت نبود و کار ما جز صدق نبود گفت: از آن سخن ندم خوردم و توبه کردم.
و سخن اوست که بعد از آنکه مرد بسی ریاضت کشید و بسی ادب ظاهر بجای آورده و تهذیب اخلاق حاصل شده انوار عطاهای خدای تعالی در دل خود بازیابد و دل او بدان سبب سعتی گیرد و سینهٔ او منشرح گردد و نفس او بفضاء توحید درآیدو بدان شاد شود لاجرم اینجا ترک عزلت گیردو در سخن آید و شرح دهد فتوحی که او رادر این راه روی نموده باشد تا خلق او را به سبب سخن او و به سبب فتوح او از غیب گرامی دارند و اعزاز کنند و بزرگ شمرند تا نفس اینجا فریفته شود و همچون شیری از درون او بجهد و برگردن اونشیند و آن لذت که در ابتداء مجاهده در خود یافته باشد منبسط گردد چنانکه ماهی ازدام بجهد چگونه دردریا غوص کند و هرگز پیش او را بدام نتواند آورد نفس که بفضای توحید رسد هزار بار خبیثتر و مکارتر از آن بود که اول پیش اودر قید نیاید از آنکه در اول بسته بود و این جا گشاده و منبسط گشت و در اول از ضیق بشریت آلت خویش ساخته بود اینجا ازوسعت توحید آلت خود سازد پس از نفس ایمن مباش و گوش دار تا بر نفس ظفر یابی و از این آفت که گفتیم حذر کنی که شیطان در درون نشسته است.
چنانکه هم محمدعلی حکیم نقل کرده است که چون آدم و حوا بهم رسیدند و توبهٔ ایشان قبول افتاد روزی آدم به کاری رفت ابلیس بچه خود را خناس نام پیش حوا آورد و گفت: مرا مهمی پیش آمده است بچهٔ مرا نگاه دار تا بازآیم حوا قبول کرد ابلیس برفت چون آدم بازپس آمد پرسید که این کیست گفت: فرزند ابلیس است که بمن سپرده است آدم او راملامت کرد که چرا قبول کردی و در خشم شد و آن بچه را بکشت و پاره پاره کرد و هر پارهٔ از شاخ درختی بیاویخت و برفت ابلیس باز آمد و گفت: فرزند من کجاست حوا احوال بازگفت: و گفت: پاره پاره کرده است و هر پارهٔ از شاخ درختی آویخته ابلیس فرزند را آواز داد بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس آمد دیگرباره حوا را گفت: او را قبول کن که مهمی دیگر دارم حوا قبول نمیکرد بشفاعت و زاری پیش آمد تا قبول کرد پس ابلیس برفت و آدم بیامد و او را بدید پرسید که چیست حوا احوال بازگفت: آدم حوا را برنجانید و گفت: نمیدانم تا چه سر است درین که فرمان من نمیبری و از آندشمن خدای میبری و فریفته سخن او میشوی پس او را بگشت و بسوخت و خاکستر او را نیمی به آب انداخت و نیمی بباد برداد و برفت ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بگفت: ابلیس فرزند را آواز داد و آن اجزاء او بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس نشست پس ابلیس دگر باره حوا را گفت: او را قبول نمیکرد که آدم مرا هلاک کند پس ابلیس سوگند داد تا قبول کرد ابلیس برفت آدم بیامد دیگربار او رابدید در خشم شد و گفت: خدای داند تا چه خواهد بود که سخن او میشنوی و آن من نمیشنوی پس در خشم شد و خناس را بکشت و قلیه کرد و یک نیمه خود بخورد و یک نیمه به حوا داد و گویند آخرین بار خناس را بصفت گوسفندی آورده بود چون ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بازگفت: که او را قلیه کرد و یک نیمه من خوردم و یک نیمه آدم ابلیس گفت مقصود من این بود تا خود را در درون آدم راه دهم چون سینهٔ او مقام من شد مقصود من حاصل گشت چنانکه حق تعالی در کلام قدیم خود یاد میکند الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس من الجنة و الناس اینست.
و گفت: هر کرا یک صفت از صفات نفسانی مانده باشد چون مکاتبی بود که اگر یک درم بر وی باقی بود او آزاد نبود و بندهٔ آن یک درم بود اما آنرا که آزاد کرده باشند و بر وی هیچ نمانده بود این چنین کس مجذوب بود که حق تعالی او را از بندگی نفس آزاد کرده بود در آن وقت که او را جذب کرده بود پس آزاد حقیقی او بود کما قال الله تعالی الله یجتبی الیه من یشاء و یهدی الیه من ینیب اهل اجتبا آنکسانند که در جذبه افتادند و اهل هدایت آن قوماند که بانابت او را جویند.
و گفت: مجذوب را منازل است چنانکه بعضی را ازیشان ثلث نبوت دهند و بعضی را نصفی و بعضی را زیادت از نصف تا به جائی برسد که مجذوبی افتد که حظ او از نبوت بیش از همه مجذوبان بود و او خاتم اولیاء بود و مهتر جمله اولیاء بوده چنانکه محمد مصطفی علیه السلام مهتر جمله انبیا بود وختم نبوت بدو بود و گفت: آن مجذوب تواند بودکه مهدی بود اگر کسی گوید که اولیاء را از نبوت چون نصیب بود گویم پیغامبر علیه السلام گفت: اقتصاد و هدی صالح و سمت حسن یک جزو است از بیست و چهار جزو نبوت و مجذوب را اقتصاد و هدی صالح تواند بود و پیغمبر فرمود علیه السلام که خواب راست جزوی است از نبوت و جائی دیگر گفت: هر که یک درم از حرام بخصم باز دهد درجه از نبوت بیابد پس این همه مجذوب را تواند بود.
و گفت: درستتر نشان اولیا آنست که از اصول علم سخن گوید قائلی گفت: آن چگونه بود گفت: علم ابتدا بود و علم مقادیر و علم عهد و میثاق و علم حروف این اصول حکمت است و حکمت علما این است و این علم بر بزرگان اولیاء ظاهر شود و کسی از ایشان قبول تواند کرد که ابلیس را از ولایت او حظی نبود گفتند اولیاء از سوء خاتمت ترسند گفت: بلی ولیکن آن خوف خطرات بود و روزی نبود که حق تعالی دوست ندارد که عیش خوش را بر ایشان تیره بگرداند.
و گفت: مشغول به ذکر اوچنان بود که ازو سؤال نتواند و این مقام بزرگتر از آن مقام است که بلعمیان فهم کنند گفتند بلعمیان کدام قومند گفت: آنکه ایشان آیات الهی را اهل نه اند.
پرسیدند از تقوی و جوانمردی گفت: تقوی آنست که در قیامت هیچ کس دامنت نگیرد وجوانمردی آنکه تو دامن هیچ کس نگیری.
و گفت: عزیز کسی است که معصیت او را خوار نکرده است و آزاد کسی است که طمع او را بنده نکرده است و خواجه کسی است که شیطان او را بنده نکرده است و عاقل کسی است که پرهیزگاری برای خدای تعالی و حساب نفس خویش کند.
و گفت: هر که در طریقت افتاد او را با اهل معصیت هیچ انکار بنماید.
و گفت: هر که از چیزی بترسد ازو بگریزد و هر که از خدای ترسد در وی گریزد.
و گفت: اصل مسلمانی دو چیز است یکی دیدمنت و دوم خوف قطیعت.
و گفت: بر هیچ گم کردهٔ آن غم نباید خورد که بر گم کردهٔ نیت که هیچ کار خیر بینیت درست نیاید.
و گفت: هر کرا همت اودینی گردد همه کارها دنیائی او دینی گردد و هر کرا همت او دنیائی گردد همه کارها دینی او بشومی همت وی دنیائی گردد.
و گفت: هر که بسنده کند از علم به سخن بیزهد در زندقه افتد و هر که بسنده کند به نفقه بیورع در فسق گرفتار شود و هر کهٔ باوصاف عبودیت جاهل بود باوصاف ربوبیت جاهلتر بود.
و گفت: تو میخواهی که با بقای نفس خود حق را بشناسی ونفس تو خود را نمیشناسد و نمیتواند شناخت چگونه حق را تواند شناخت.
و گفت: بدترین خصال مرد دوستی کبراست و اختیار در کارها زیرا که کبر از کسی لایق بود که ذات او بیعیب بود و اختیار از کسی درست بود که علم او بیجهل بود.
و گفت: صد شیر گرسنه رمهٔ گوسفند چندان تباهی نکند که یک ساعت شیطان کند و صد شیطان آن تباهی نکند که یک ساعت نفس آدمی کند باوی.
و گفت: بسنده است مرد را این عیب که شاد میکند او را آنچه زیان کار اوست.
و گفت: حق تعالی ضمان رزق بندگان کرده است بندگان راضیان توکل باید کرد.
و گفت: مراقبت آنرا باید کرد که هیچ نظر او ازتو غایب نیست و شکر کسی را باید کرد که نعمت او از تو منقطع نیست و خضوع کسی را باید کرد که قدم از ملک و سلطنت او هرگز بیرون نتوان نهاد.
وگفت: جوانمردی آن بود که راه گذری ومقیم پیش تویکسان بود.
و گفت: حقیقت محبت حق تعالی دوام انس است به ذکر او.
وگفت: اینکه میگویند که دل نامتناهی است راست نیست زیرا که هر دلی را کمالی معلوم است که چون آنجا برسد بایستد امامعنی آن است که راه نامتناهی است و چنان دانم که بدین سخن صورت دل خواسته است که دل به معنی نامتناهی است چنانکه در شرح القلب بیان کردهایم.
و گفت: اسم اعظم هرگز متجلی نشد الا در عهد پیغامبر ما صلی الله علیه و علی اله و سلم: رحمة الله علیه.
ابوبکر وراق گفت: هر یک شب خضر علیه السلام به نزدیک او آمدی و واقعها از یکدیگر پرسیدندی و هم او نقل کند که روزی محمدبن علی الحکیم مرا گفت: امروز ترا جائی برم گفتم شیخ داند باوی برفتم دیری برنیامد که بیابانی دیدم سخت و صعب و تختی زرین در میان بیابان نهاده در زیر درختی سبز و چشمهٔ آب و یکی بر آن تخت لباس زیبا پوشیده چون شیخ نزدیک او شد برخاست و شیخ را بر تخت نشاند چون ساعتی زیر آمد از هر طرفی گروهی میآمدند تا چهل تن جمع شدند و اشاراتی کردند بر آسمان طعامی ظاهر شد بخوردند شیخ سئوال میکرد از آن مرد و او جواب میگفت. چنانکه من یک کلمه از آن فهم نکردم چون ساعتی برآمد دستوری خواست و بازگشت و مرا گفت: رو که سعید گشتی پس چون زمانی برآمد بترمد باز آمدم وگفتم ای شیخ آن چه بود و چه جای بود و آن مرد که بود گفت: تیه بنی اسرائیل بود و آن مرد قطب المدار بود گفتم در این ساعت چگونه رفتیم و بازآمدیم گفت: یا ابابکر چون برنده او بود توان رسیدن ترا چگونگی چه کار ترا با رسیدن کار نه با پرسیدن.
نقلست که گفت: هر چند با نفس کوشیدم تا او را بر طاعت دارم با وی برنیامدم از خود نومید شدم گفتم مگر حق تعالی این نفس را از برای دوزخ آفریده است دوزخی را چه پرورم به کنار جیحون شدم و یکی را گفتم تا دست و پای من ببست و برفت پس به پهلو غلطیدم و خود را در آب انداختم تا مگر غرقه آب شوم آب بزد و دست من بگشاد و موجی بیامد و مرا بر کنار انداخت از خودنومید گشتم گفتم سبحان الله نفسی آفریدهٔ که نه بهشت را شاید ونه دوزخ را در آن ساعت که از خود ناامید شدم به برکت آن سر من گشاده گشت بدیدیم آنچه مرا بایست و همان ساعت از خود غایب شدم تا بزیستم به برکت آن ساعت زیستم.
ابوبکر وراق گفت: شیخ روزی جزوی چند از تصانیف خود بمن داد که این را در جیحون اندازم در وی نگاه کردم همه لطایف و حقایق بود دلم نداد در خانه بنهادم و گفتم انداختم گفت: چه دیدی گفتم هیچ گفت نانداختی برو و بینداز گفتم مشکلم دوشدیکی آنکه چرا در آب میاندازد و یکی آنکه چه برهان ظاهر خواهد شد بازآمدم و درجیحون انداختم جیحون دیدم که از هم باز شد و صندوقی سرگشاده پدید آمد و آن اجزا در آن افتاد پس سربرهم آورد و جیحون به قرار باز آمد عجب داشتم از آن چون به خدمت شیخ آمدم گفت: اکنون انداختی گفتم ایهاالشیخ بعزت خدای که این سر با من بگوی گفت: چیزی تصنیف کرده بودم در علم این طایفه که کشف تحقیق آن بر عقول مشکل بود برادرم خضر از من درخواست و آن صندوق را ماهی بود که به فرمان او آورده بود و حق تعالی آب را فرمان داد تا آن را بوی رساند.
نقلست که یک بار جمله تصانیف خود را در آب انداخت خضر علیه السلام آن جمله را بگرفت و بازآورد و گفت: خود را بدین مشغول میدار سخن اوست که گفت: هرگز یک جزو تصنیف نکردهام تا گویند این تصنیف اوست ولیکن چون وقت بر من تنگ شدی مرا بدان تسلی بودی.
نقلست که گفت: در عمر خود هزار و یک بار خدای تبارک و تعالی وتقدس بخواب دیدم.
نقلست که در عهد او زاهدی بزرگ بود و پیوسته بر حکیم اعتراض کردی و حکیم کلبه داشت در همه دنیا چون سفر حجاز بازآمد سگی در آن کلبه بچه نهاده بود که در نداشت شیخ نخواست که او را بیرون کند هشتاد بار میرفت و میآمد تا باشد که سگ باختیار خود آن بچگان را بیرون برد پس همان شب آن زاهد پیغمبر علیه السلام را بخواب دید که فرمود ای فلان با کسی برابری میکنی که برای سگی هشتاد بار مساعدت کرد برو اگر سعادت ابدی میخواهی کمر خدمت او برمیان بند و آن زاهد ننگ داشتی از جواب سلام حکیم بعد از آن همه عمر در خدمت شیخ بسر برد.
نقلست که از عیال او پرسیدند که چون شیخ خشم گیرد شما دانید گفتند دانیم چون از ما بیازارد آن روز با ما نیکی بیشتر کند و نان و آب نخورد و گریه و زاری کند و گوید الهی ترا بچه آزردم تا ایشان را بر من بیرون آوری الهی توبه کردم ایشان را به صلاح بازآر ما بدانیم و توبه کنیم تا شیخ از بلا بیرون آریم.
نقلست که مدتی خضر را ندید تا روزی که کنیزک جامهٔ کودک شسته بود وطشتی پر نجاست و بول کرده و شیخ جامه پاکیزه باد ستاری پاک پوشیده بود و به جامع میرفت مگر کنیزک به سبب درخواستی درخشم شد و آن طشت برداشت بسر شیخ فرو کرد شیخ هیچ نگفت: و آن خشم فرو خورد در حال خضر را علیه السلام بیافت.
نقلست که گفتند او را چندان ادب است که پیش عیال خود بینی پاک نکرده است مردی آن بشنود و قصد زیارت اوکرد چون او را بدید در مسجد ساعتی توقف کرد تا از اوراد فارغ شد و بیرون آمد مرد بر اثر او برفت در راه گفت: کاشکی بدانستمی آنچه گفتند راست است شیخ بفراست بدانست روی بدو کرد و بینی پاک کرد اورا عجب آمد با خود گفت: آنچه مرا گفتند یا دروغ گفتند یا این تازیانهٔ است که شیخ مرا میزند تا سر بزرگان نطلبم شیخ این هم بدانست روی بدو کرد و گفت: ای پسر ترا راست گفتند و لکن اگر خواهی تا سر همه پیش تو نهند سر خلق بر خلق نگاه دار که هر که سر ملوک گوید هم سری را نشاید.
نقلست که در جوانی زنی صاحب جمال او را به خود خواند اجابت نکرد تا روزی خبر یافت که شیخ در باغی است خود را بیاراست و آنجا رفت شیخ چون بدانست بگریخت زن بر عقب میدوید و فریاد میکرد که در خون من سعی میکنی شیخ التفات نکرد و بر دیواری بلند شد و خود را فرو انداخت چون پیر شد روزی مطالعه احوال و اقوال خود میکرد آن حالش یاد آمد در خاطرش آمد که چه بودی اگر حاجت آن زن روا کردمی که جوان بودم و توبه کردمی چون این در خاطر خودبدید رنجور شد گفت: ای نفس خبیث پر معصیت بیش از چهل سال در اول جوانی ترا این خاطر نبود اکنون در پیری بعد از چندین مجاهده پشیمانی برناکرده گناه از کجا آمد اندوهگین شد و بماتم بنشست سه روز ماتم این خاطر بداشت بعد از سه روز پیغمبر را علیه السلام در خواب دید که فرموده ای محمد رنجور مشو که نه از آن است که روزگار تو تراجعی است بلکه این خاطر تو را از آن بود که از وفات ما چهل سال دیگر بگذشت و مدت ما از دنیا دورتر شد و ما نیز دورتر افتادیم نه ترا جرمی است ونه حالت ترا قصوری آنچه دیدی از دراز کشیدن مدت مفارقت ماست نه آنکه صفت تو در نقصان است.
نقلست که گفت: یک بار بیمار شدم و از اوراد زیادتی بازماندم گفتم دریغا تندرستی که ازمن چندان خیرات میآمد اکنون همه گسسته شد آوازی شنیدم که ای محمد این چه سخن بود که گفتی کاری که تو کنی نه چنان بود که ما کنیم کارتو جز سهو و غفلت نبود و کار ما جز صدق نبود گفت: از آن سخن ندم خوردم و توبه کردم.
و سخن اوست که بعد از آنکه مرد بسی ریاضت کشید و بسی ادب ظاهر بجای آورده و تهذیب اخلاق حاصل شده انوار عطاهای خدای تعالی در دل خود بازیابد و دل او بدان سبب سعتی گیرد و سینهٔ او منشرح گردد و نفس او بفضاء توحید درآیدو بدان شاد شود لاجرم اینجا ترک عزلت گیردو در سخن آید و شرح دهد فتوحی که او رادر این راه روی نموده باشد تا خلق او را به سبب سخن او و به سبب فتوح او از غیب گرامی دارند و اعزاز کنند و بزرگ شمرند تا نفس اینجا فریفته شود و همچون شیری از درون او بجهد و برگردن اونشیند و آن لذت که در ابتداء مجاهده در خود یافته باشد منبسط گردد چنانکه ماهی ازدام بجهد چگونه دردریا غوص کند و هرگز پیش او را بدام نتواند آورد نفس که بفضای توحید رسد هزار بار خبیثتر و مکارتر از آن بود که اول پیش اودر قید نیاید از آنکه در اول بسته بود و این جا گشاده و منبسط گشت و در اول از ضیق بشریت آلت خویش ساخته بود اینجا ازوسعت توحید آلت خود سازد پس از نفس ایمن مباش و گوش دار تا بر نفس ظفر یابی و از این آفت که گفتیم حذر کنی که شیطان در درون نشسته است.
چنانکه هم محمدعلی حکیم نقل کرده است که چون آدم و حوا بهم رسیدند و توبهٔ ایشان قبول افتاد روزی آدم به کاری رفت ابلیس بچه خود را خناس نام پیش حوا آورد و گفت: مرا مهمی پیش آمده است بچهٔ مرا نگاه دار تا بازآیم حوا قبول کرد ابلیس برفت چون آدم بازپس آمد پرسید که این کیست گفت: فرزند ابلیس است که بمن سپرده است آدم او راملامت کرد که چرا قبول کردی و در خشم شد و آن بچه را بکشت و پاره پاره کرد و هر پارهٔ از شاخ درختی بیاویخت و برفت ابلیس باز آمد و گفت: فرزند من کجاست حوا احوال بازگفت: و گفت: پاره پاره کرده است و هر پارهٔ از شاخ درختی آویخته ابلیس فرزند را آواز داد بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس آمد دیگرباره حوا را گفت: او را قبول کن که مهمی دیگر دارم حوا قبول نمیکرد بشفاعت و زاری پیش آمد تا قبول کرد پس ابلیس برفت و آدم بیامد و او را بدید پرسید که چیست حوا احوال بازگفت: آدم حوا را برنجانید و گفت: نمیدانم تا چه سر است درین که فرمان من نمیبری و از آندشمن خدای میبری و فریفته سخن او میشوی پس او را بگشت و بسوخت و خاکستر او را نیمی به آب انداخت و نیمی بباد برداد و برفت ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بگفت: ابلیس فرزند را آواز داد و آن اجزاء او بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس نشست پس ابلیس دگر باره حوا را گفت: او را قبول نمیکرد که آدم مرا هلاک کند پس ابلیس سوگند داد تا قبول کرد ابلیس برفت آدم بیامد دیگربار او رابدید در خشم شد و گفت: خدای داند تا چه خواهد بود که سخن او میشنوی و آن من نمیشنوی پس در خشم شد و خناس را بکشت و قلیه کرد و یک نیمه خود بخورد و یک نیمه به حوا داد و گویند آخرین بار خناس را بصفت گوسفندی آورده بود چون ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بازگفت: که او را قلیه کرد و یک نیمه من خوردم و یک نیمه آدم ابلیس گفت مقصود من این بود تا خود را در درون آدم راه دهم چون سینهٔ او مقام من شد مقصود من حاصل گشت چنانکه حق تعالی در کلام قدیم خود یاد میکند الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس من الجنة و الناس اینست.
و گفت: هر کرا یک صفت از صفات نفسانی مانده باشد چون مکاتبی بود که اگر یک درم بر وی باقی بود او آزاد نبود و بندهٔ آن یک درم بود اما آنرا که آزاد کرده باشند و بر وی هیچ نمانده بود این چنین کس مجذوب بود که حق تعالی او را از بندگی نفس آزاد کرده بود در آن وقت که او را جذب کرده بود پس آزاد حقیقی او بود کما قال الله تعالی الله یجتبی الیه من یشاء و یهدی الیه من ینیب اهل اجتبا آنکسانند که در جذبه افتادند و اهل هدایت آن قوماند که بانابت او را جویند.
و گفت: مجذوب را منازل است چنانکه بعضی را ازیشان ثلث نبوت دهند و بعضی را نصفی و بعضی را زیادت از نصف تا به جائی برسد که مجذوبی افتد که حظ او از نبوت بیش از همه مجذوبان بود و او خاتم اولیاء بود و مهتر جمله اولیاء بوده چنانکه محمد مصطفی علیه السلام مهتر جمله انبیا بود وختم نبوت بدو بود و گفت: آن مجذوب تواند بودکه مهدی بود اگر کسی گوید که اولیاء را از نبوت چون نصیب بود گویم پیغامبر علیه السلام گفت: اقتصاد و هدی صالح و سمت حسن یک جزو است از بیست و چهار جزو نبوت و مجذوب را اقتصاد و هدی صالح تواند بود و پیغمبر فرمود علیه السلام که خواب راست جزوی است از نبوت و جائی دیگر گفت: هر که یک درم از حرام بخصم باز دهد درجه از نبوت بیابد پس این همه مجذوب را تواند بود.
و گفت: درستتر نشان اولیا آنست که از اصول علم سخن گوید قائلی گفت: آن چگونه بود گفت: علم ابتدا بود و علم مقادیر و علم عهد و میثاق و علم حروف این اصول حکمت است و حکمت علما این است و این علم بر بزرگان اولیاء ظاهر شود و کسی از ایشان قبول تواند کرد که ابلیس را از ولایت او حظی نبود گفتند اولیاء از سوء خاتمت ترسند گفت: بلی ولیکن آن خوف خطرات بود و روزی نبود که حق تعالی دوست ندارد که عیش خوش را بر ایشان تیره بگرداند.
و گفت: مشغول به ذکر اوچنان بود که ازو سؤال نتواند و این مقام بزرگتر از آن مقام است که بلعمیان فهم کنند گفتند بلعمیان کدام قومند گفت: آنکه ایشان آیات الهی را اهل نه اند.
پرسیدند از تقوی و جوانمردی گفت: تقوی آنست که در قیامت هیچ کس دامنت نگیرد وجوانمردی آنکه تو دامن هیچ کس نگیری.
و گفت: عزیز کسی است که معصیت او را خوار نکرده است و آزاد کسی است که طمع او را بنده نکرده است و خواجه کسی است که شیطان او را بنده نکرده است و عاقل کسی است که پرهیزگاری برای خدای تعالی و حساب نفس خویش کند.
و گفت: هر که در طریقت افتاد او را با اهل معصیت هیچ انکار بنماید.
و گفت: هر که از چیزی بترسد ازو بگریزد و هر که از خدای ترسد در وی گریزد.
و گفت: اصل مسلمانی دو چیز است یکی دیدمنت و دوم خوف قطیعت.
و گفت: بر هیچ گم کردهٔ آن غم نباید خورد که بر گم کردهٔ نیت که هیچ کار خیر بینیت درست نیاید.
و گفت: هر کرا همت اودینی گردد همه کارها دنیائی او دینی گردد و هر کرا همت او دنیائی گردد همه کارها دینی او بشومی همت وی دنیائی گردد.
و گفت: هر که بسنده کند از علم به سخن بیزهد در زندقه افتد و هر که بسنده کند به نفقه بیورع در فسق گرفتار شود و هر کهٔ باوصاف عبودیت جاهل بود باوصاف ربوبیت جاهلتر بود.
و گفت: تو میخواهی که با بقای نفس خود حق را بشناسی ونفس تو خود را نمیشناسد و نمیتواند شناخت چگونه حق را تواند شناخت.
و گفت: بدترین خصال مرد دوستی کبراست و اختیار در کارها زیرا که کبر از کسی لایق بود که ذات او بیعیب بود و اختیار از کسی درست بود که علم او بیجهل بود.
و گفت: صد شیر گرسنه رمهٔ گوسفند چندان تباهی نکند که یک ساعت شیطان کند و صد شیطان آن تباهی نکند که یک ساعت نفس آدمی کند باوی.
و گفت: بسنده است مرد را این عیب که شاد میکند او را آنچه زیان کار اوست.
و گفت: حق تعالی ضمان رزق بندگان کرده است بندگان راضیان توکل باید کرد.
و گفت: مراقبت آنرا باید کرد که هیچ نظر او ازتو غایب نیست و شکر کسی را باید کرد که نعمت او از تو منقطع نیست و خضوع کسی را باید کرد که قدم از ملک و سلطنت او هرگز بیرون نتوان نهاد.
وگفت: جوانمردی آن بود که راه گذری ومقیم پیش تویکسان بود.
و گفت: حقیقت محبت حق تعالی دوام انس است به ذکر او.
وگفت: اینکه میگویند که دل نامتناهی است راست نیست زیرا که هر دلی را کمالی معلوم است که چون آنجا برسد بایستد امامعنی آن است که راه نامتناهی است و چنان دانم که بدین سخن صورت دل خواسته است که دل به معنی نامتناهی است چنانکه در شرح القلب بیان کردهایم.
و گفت: اسم اعظم هرگز متجلی نشد الا در عهد پیغامبر ما صلی الله علیه و علی اله و سلم: رحمة الله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر عبدالله تروغبدی قدس الله روحه العزیز
آن پاک باز ولایت آن شاه باز هدایت آن سالک بادیه تجرید آن سابق راه تفرید آن برکندهٔ بیخ خودی شیخ عبدالله تروغبدی رحمةالله علیه یگانه عهد بود و نشانهٔ وقت بود و از جمله مشایخ طوس و از کبار اصحاب و در ورع و تجرید کامل بود و او را کرامات و ریاضات شگرف است صحبت بوعثمان حیری یافته بود و بسی مشایخ دیده و ابتداء حال او چنان بود که در طوس قحطی افتادکه آدمی میخوردند و یک روز بخانه درآمد مگر دومن گندم یافت د رخمره آتش درو افتاد و گفت: این شفقت بود بر مسلمانان که ایشان از گرسنگی میمیرند و تو گندم در خمره نهادهٔ شوری بدو درآمدی روی به صحرا نهاد و ریاضت و مجاهده پیش گرفت.
یک بار باصحاب خویش به سفره نشسته بود بنان خوردن منصور حلاج از کشمیر میآمد قبائی سیاه پوشیده و دو سگ سیاه در دست شیخ اصحاب را گفت: جوانی بدن صفت میآید و باستقبال میباید رفت که کار او عظیم است اصحاب برفتند و او را دیدندی میآمد و دو سگ سیاه بر دست هم چنان روی به شیخ نهاد شیخ چون او را بدید جای خویش بدوداد تا درآمد و سگان را با خوددر سفره نشاند چون اصحاب دیدند که استقبال او فرمود و جای خویش بدو داد هیچ نتوانستند گفتن شیخ نظارهٔ او میکرد تا اونان میخورد و به سگا ن میداد و اصحاب انکار میکردند پس چون نان بخورد و برفت شیخ بوداع او برخاست چون باز گردید اصحاب گفتند شیخا این چه حالت بود که سگ را بر جای بنشانیدی و ما را باستقبال چنین کسی فرستادی که جمله سفره از نماز ببرد شیخ گفت: این سگ نفس او بود از پی او میدوید از بیرون مانده و سگ مادر درون مانده است و ما از پی او میدویم پس فرق بود از کسی که متابع سگ بود تا کسی که سگ متابع وی بود سگ او ظاهر میتوانست دیدن و بر شما پوشیده است این بتر از آن هزار بار پس گفت: این ساعت در آفرینش پادشاه او خواهد بود اگر سگ دارد و اگر ندارد کار روی بدوخواهد داشت.
نقلست که ازو پرسیدند که صفت مرید چیست گفت: مرید در رنج است ولکن آن سرور طلب است نه عنا وتعب.
و ازو پرسیدند از صوفی و زاهد گفت: صوفی به خداوند و زاهد به نفس.
و گفت: حق تعالی هر بنده را از معرفت خویش به قدر کاری بخشیده است تا معرفت او یاری دهندهٔ او بود بر بلا.
و گفت: آلات مکشوف است ومعانی مستور.
و گفت: هرکه خدمت کند در جمله عمر خویش یک روز جوانمردی را برکت یک روزه خدمت باو رسد پس حال کسی چگونه بود که جملهٔ عمر در خدمت ایشان صرف کند.
و گفت: هیچ انس نیست در اجتماع برادران به سبب وحشت فراق و هیچ کس را وسیلتی نبود به خدای جز خدای وسیلت نیست.
و گفت: هر که دنیا را ترک کند از برای دنیا از غایت حب دنیا بود، رحمةالله علیه.
یک بار باصحاب خویش به سفره نشسته بود بنان خوردن منصور حلاج از کشمیر میآمد قبائی سیاه پوشیده و دو سگ سیاه در دست شیخ اصحاب را گفت: جوانی بدن صفت میآید و باستقبال میباید رفت که کار او عظیم است اصحاب برفتند و او را دیدندی میآمد و دو سگ سیاه بر دست هم چنان روی به شیخ نهاد شیخ چون او را بدید جای خویش بدوداد تا درآمد و سگان را با خوددر سفره نشاند چون اصحاب دیدند که استقبال او فرمود و جای خویش بدو داد هیچ نتوانستند گفتن شیخ نظارهٔ او میکرد تا اونان میخورد و به سگا ن میداد و اصحاب انکار میکردند پس چون نان بخورد و برفت شیخ بوداع او برخاست چون باز گردید اصحاب گفتند شیخا این چه حالت بود که سگ را بر جای بنشانیدی و ما را باستقبال چنین کسی فرستادی که جمله سفره از نماز ببرد شیخ گفت: این سگ نفس او بود از پی او میدوید از بیرون مانده و سگ مادر درون مانده است و ما از پی او میدویم پس فرق بود از کسی که متابع سگ بود تا کسی که سگ متابع وی بود سگ او ظاهر میتوانست دیدن و بر شما پوشیده است این بتر از آن هزار بار پس گفت: این ساعت در آفرینش پادشاه او خواهد بود اگر سگ دارد و اگر ندارد کار روی بدوخواهد داشت.
نقلست که ازو پرسیدند که صفت مرید چیست گفت: مرید در رنج است ولکن آن سرور طلب است نه عنا وتعب.
و ازو پرسیدند از صوفی و زاهد گفت: صوفی به خداوند و زاهد به نفس.
و گفت: حق تعالی هر بنده را از معرفت خویش به قدر کاری بخشیده است تا معرفت او یاری دهندهٔ او بود بر بلا.
و گفت: آلات مکشوف است ومعانی مستور.
و گفت: هرکه خدمت کند در جمله عمر خویش یک روز جوانمردی را برکت یک روزه خدمت باو رسد پس حال کسی چگونه بود که جملهٔ عمر در خدمت ایشان صرف کند.
و گفت: هیچ انس نیست در اجتماع برادران به سبب وحشت فراق و هیچ کس را وسیلتی نبود به خدای جز خدای وسیلت نیست.
و گفت: هر که دنیا را ترک کند از برای دنیا از غایت حب دنیا بود، رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر خیر نساج قدس الله روحه العزیز
آن مفتی هدایت آن مهدی ولایت آن حارس عقل و شرع آن عارف اصل و فرع آن معطلی حجاج شیخ وقت خیر النساج رحمةالله علیه استاد بسیار مشایخ بوددر بغداد و پیر وقت خویش بود و در وعظ و معاملت بیان شافی داشت و عبارتی مهذب داشت وخلقی وحلمی بغایت و ورع و مجاهدهٔ تمام و نفسی موثر شبلی و ابراهیم خواص در مجلس اوتوبه کردند شبلی را پیش جنید فرستاد حفظ حرمت جنید را و او مرید سری سقطی بود و جنید او را عظیم محترم داشتی و بوحمزه بغدادی در شان اومبالغتی تمام کردی و سبب آنکه او را خیر نساج گفتند آن بود که او از مولود گاه خود به سامره رفت به عزم حج گذرش به کوفه بود چون به دروازهٔ کوفه رسید مرقعی پاره پاره پوشیده بود واو خود سیاه رنگ بود چنانکه هر که او را دیدی گفتی این مرد ابلهی مینماید یکی او را بدید گفت: روزی چند او در کار کشم پیش او رفت و گفت: تو بندهٔ گفت: آری گفت: از خداوند گریختهٔ گفت: آری گفت: ترا نگاهدارم تا بخداوند سپارم او گفت: من خود این میطلبم گفت: عمری است که در آرزوی آنم که کسی یابم که مرا به خداوند سپارد پس او را به خانه برد و گفت: نام توخیراست و او از حسن عقیده که المؤمن لایکذب او را خلاف نکرد با و برفت و او را خدمت کرد پس آنمرد خیر را نساجی آموخت و سالها کار آن مرد کرد و هرگاه که گفتی خیر او گفتی لبیک تا آنگه که آن مرد پشیمان شد که صدق و ادب و فراست او میدید و عبادت بسیار ازو مشاهدهٔ میکرد گفت: من غلط کرده بودم تو بندهٔ من نیستی برو هر جا که خواهی پس او برفت و به مکه شد تا بدان درجه رسید که جنید گفت: الخیر خیرلا ودوستر آن داشتی که او را خیر خواندندی گفتی روا نباشد که برادری مسلمان مرا نامی نهاده باشد و من آن نام بگردانم.
نقلست که گاهگاه بافندگی کردی و گاهی بلب دجله رفتی ماهیان بوی تقرب جستندی و چیزها آوردندی روزی کرباس پیرزنی میبافت پیرزن گفت: اگر من درهم بیاورم و ترا نیابم کرا دهم گفت: در دجله انداز پیرزن درهم آورد او حاضر نبود در دجله انداخت چون خیر بلب دجله رفت ماهیان آن درهم پیش او آوردند مشایخ چون این حال بشنیدند از وی نپسندیدند گفتند اورا به بازیچه مشغول کردهاند این نشان حجاب باشد و تواند بود که نشان حجاب باشد غیر او را اما او را نبود چنانکه سلیمان را علیه السلام نبود و گفت: در خانه بودم در دلم آمد که جنید بر دراست آن خاطر را نفی کردم تا سه بار این در خاطرم آمد که بعد از آن بیرون آمدم و جنید را دیدم بردر گفت: چرا بخاطر اول بیرون نیامدی.
و گفت: در مسجد شدم درویشی را دیدم در من آویخت و گفت: ای شیخ بر من بخشای که محنتی بزرگ پیشم آمده است گفتم چیست گفت: بلا ازمن بازستدهاند وعافیت بمن پیوسته کردهاند گفت: حالش نگاه کردم یک دینارش فتور شده بود.
و گفت: خوف تازیانه خداوند است بندگانی را که در بیادبی خو کرده باشند بدان راست کنند.
و گفت: نشان آنکه عمل بغایت رسیده است آنست که در آن عمل جز عجز و تقصیر نبینند.
نقل است که صد و بیست سال عمر یافت چون نزدیک وفاتش بود وقت نماز شام بود عزرائیل سایه انداخت سر از بالین برداشت وگفت: عفاک الله توقف کن که بنده ماموری و من بنده مامور ترا گفتهاند که جان او را بردارو مرا گفتهاند که چون وقت نماز آید بگزار و وقت درآمده است آنچه ترا فرمودهاند فوت نمیشود اما آنچه مرا فرمودهاند فوت میشود صبر کن تا نماز شام کنم پس طهارت کرد ونماز گزارد بعد از آن وفات یافت همان شب او را به خواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت: از من مپرسید ولکن از دنیای نجس باز رستم رحمةالله علیه.
نقلست که گاهگاه بافندگی کردی و گاهی بلب دجله رفتی ماهیان بوی تقرب جستندی و چیزها آوردندی روزی کرباس پیرزنی میبافت پیرزن گفت: اگر من درهم بیاورم و ترا نیابم کرا دهم گفت: در دجله انداز پیرزن درهم آورد او حاضر نبود در دجله انداخت چون خیر بلب دجله رفت ماهیان آن درهم پیش او آوردند مشایخ چون این حال بشنیدند از وی نپسندیدند گفتند اورا به بازیچه مشغول کردهاند این نشان حجاب باشد و تواند بود که نشان حجاب باشد غیر او را اما او را نبود چنانکه سلیمان را علیه السلام نبود و گفت: در خانه بودم در دلم آمد که جنید بر دراست آن خاطر را نفی کردم تا سه بار این در خاطرم آمد که بعد از آن بیرون آمدم و جنید را دیدم بردر گفت: چرا بخاطر اول بیرون نیامدی.
و گفت: در مسجد شدم درویشی را دیدم در من آویخت و گفت: ای شیخ بر من بخشای که محنتی بزرگ پیشم آمده است گفتم چیست گفت: بلا ازمن بازستدهاند وعافیت بمن پیوسته کردهاند گفت: حالش نگاه کردم یک دینارش فتور شده بود.
و گفت: خوف تازیانه خداوند است بندگانی را که در بیادبی خو کرده باشند بدان راست کنند.
و گفت: نشان آنکه عمل بغایت رسیده است آنست که در آن عمل جز عجز و تقصیر نبینند.
نقل است که صد و بیست سال عمر یافت چون نزدیک وفاتش بود وقت نماز شام بود عزرائیل سایه انداخت سر از بالین برداشت وگفت: عفاک الله توقف کن که بنده ماموری و من بنده مامور ترا گفتهاند که جان او را بردارو مرا گفتهاند که چون وقت نماز آید بگزار و وقت درآمده است آنچه ترا فرمودهاند فوت نمیشود اما آنچه مرا فرمودهاند فوت میشود صبر کن تا نماز شام کنم پس طهارت کرد ونماز گزارد بعد از آن وفات یافت همان شب او را به خواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت: از من مپرسید ولکن از دنیای نجس باز رستم رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوبکر کتانی قدس الله روحه العزیز
آن صاحب مقام استقامت آن عالی همت امامت آن شمع عالم توفیق آن رکن کعبه تحقیق آن قبله روحانی شیخ ابوبکر کتانی رحمةالله علیه شیخ مکه بود و پیرزمانه بودو درورع و تقوی و زهد و معرفت یگانه بود و از کبار مشایخ حجاز بود و در طریقت صاحب تصنیف و صاحب تمکین و در ولایت صاحب مقام و در فراست صاحب عمل و درمجاهدت و ریاضت سخت بزرگوار و در انواع علوم کامل خاصه در علم حقایق و معرفت صحبت جنید و ابوسعید خراز ونوری یافته بود و او را چراغ حرم گفتند و در مکه مجاور بود تا وقت وفات و اول شب تا آخر نمازکردی و قرآن ختم کردی و درطواف دوازده هزار ختم قرآن کرده بود و سی سال درحرم بزیر ناودان نشسته بود که درین سی سال در شبانروزی یکبار طهارت تازه کردی و درین مدت خواب نکرد و درابتدا دستوری از مادر خواست که به حج رود گفت: چون دربادیه شدم حالتی در من پدید آمد که موجب غسل بود با خود گفتم مگر شرط نیامدهام بازگشتم چون به درخانه رسیدم مادر در پس درنشسته بود بانتظار من گفتم ای مادر نه اجازت داده بودی گفت: بلی اما خانه را بیتو نمیتوانستم دید تا تو رفتهٔ این جا نشستهام ونیت کرده بودم تا بازنیائی برنخیزم پس چون مادر وفات کرد روی در بادیه نهاد.
گفت: در بادیه بودم درویشی را دیدم مرده ومیخندید گفتم تو مردهٔ و میخندی گفت: محبت خدای چنین بود.
بوالحسن مزین گفت: به بادیه فرو شدم بیزاد و راحله چون به کنار حوضی رسیدم بنشستم و با خود گفتم بادیه بریدم بیزاد و راحله یکی رادیدم که بانگ بر من زد که ای حجام لاتمت نفسک بالاباطیل نگاه کردم کتانی رادیدم توبه کردم و به خدای بازگشتم.
و گفت: مرا اندکی غبار بود در دل با امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه نه به جهت چیزی دیگر بلکه به جهت آن که رسول صلی الله علیه و آله وسلم فرمود لافتی الاعلی شرط فتوت آن بود که اگرچه معاویه بر باطل بودو او بر حق کاربوی بازگذاشتی تا چندان خون ریخته نشدی و گفت: میان مروه و صفا خانهٔ داشتم در آنجا مصطفی را علیه السلام به خواب دیدم با یاران او رضوان الله علیهم اجمعین که درآمدی و مرادر کنار گرفتی پس اشارت کرد بابوکر که او کیست گفتم ابوبکر پس به عمر اشارت کرد گفتم عمر پس اشارت کرد به عثمان گفتم عثمان پس اشارت کرد به علی من شرم داشتم به سب آن غبار پس سید علیه السلام مرا با علی برادری داد تا یکدیگر در کنار گرفتیم پس ایشان برفتند و من و علی بماندیم علی رضی الله عنه مرا گفت: بیا تا به کوه بوقیس رویم بسر کوه رفتیم ونظارهٔ کعبه کردیم چون بیدار شدم خود را بر کوه ابوقبیس دیدم ذرهٔ از آن غبار بر دلم نمانده بود.
وگفت: یکی با من صحبت میداشت و عظیم بر من ثقلی بود ازوی چیزی بوی بخشیدم آن ثقل زایل نشد او را به خانه بردم و گفتم پای بر روی من نه نمینهاد الحاح کردم تا پای بنهاد بروی من و میداشت چنانکه ثقل زایل شد و بدوستی بدل گشت مرا دویست درم از وجه حلال فتوح شده بود پیش او بردم و بر کنار سجادهٔ او نهادم گفتم در وجه خودصرف کن بگوشهٔ چشم در من نگریست و گفت: من این وقت را بهفتادهزار دینار خریدهام تو میخواهی که مرا بدین غره کنی پس برخاست و سجاده برفشاند و برفت و هرگز چون عزاو و دل خود ندیدم که آن ساعت که آن درمها میچیدم.
نقلست که مریدی داشت مگر در حال نزاع بود چشم باز کرد و در کعبه نگرید اشتری برسید و لگدی زد و چشمش بیرون انداخت در حال بسر شیخ ندا کردند که در این حالت ارادت غیبی و مکاشفات حقیقی بدو فرو میآمد و او به کعبه نگریست ادبش کردند که در حضور رب البیت نظاره بیت کردن روا نبود.
نقلست که روزی پیری نورانی ردا برافکنده با شکوه از باب بنی شیبه درآمد و پیش کتانی رفت و او سر فرو کشیده بود وگفت: بعد از سلام که ای شیخ چرا به مقام ابراهیم نروی که پیری بزرگ آمده است و اخبار عالی روایت میکند تا سماع کنی کتانی سر برآورد و گفت: ای شیخ از که روایت میکند گفت: از عبدالله بن معمر و از زهری و از ابوهریره و از پیغامبر صلی الله علیه و علی آله و سلم گفت: ای شیخ دراز اسنادی آوردی هرچه ایشان آنجا باسناد خبر میدهند ما اینجا بیاسناد میشنویم پیر گفت: از که میشنوی گفت: حدثنی قلبی عن ربی جل جلاله دلم از خدای میشنود پیر گفت: چه دلیل داری بدین سخن گفت: دلیل آن دارم که دلم میگوید که تو خضری خضر علیه السلام گفت: تا آن وقت میپنداشتم که خدای را هیچ ولی نیست که من او را نشناسم تا ابابکر کتانی را دیدم که من او رانشناختم و او مرا شناخت دانستم که خدای را دوستاناند که مرا شناسند و من ایشان را نشناسم.
نقلست که وقتی در نماز بود طراری بیامد و ردا ازکتف شیخ باز کرد وبه بازار برد تا بفروشد در حال دستش خشک شد او را گفتند که مصلحت تو آنست که باز بری به خدمت شیخ و شفاعت کنی تا دعا کند باشد که خدای تعالی دستت باز دهد طرار باز آمد و شیخ هم چنان در نماز بود و ردا در کتف شیخ داد و بنشست تا شیخ از نماز فارغ شد در قدمهاء او افتاد و عذر میخواست و زاری میکرد حال بگفت: شیخ گفت: بعزت و جلال خدای که نه از بردن خبر دارم و نه از آوردن پس گفت: الهی او برده بازآورد آنچه از او ستدهٔ باز ده در حال دستش نیک شد.
نقلست که گفت: جوانی به خواب دیدم به غایت صاحب جمال گفتم کیستی گفت: تقوی گفتم کجا باشی گفت: در دل اندوهگنان پس نگه کردم زنی سیاه دیدم به غایت زشت گفتم تو کیستی گفت: خنده ونشاط و خوش دلی گفتم کجا باشی گفت: در دل غافلان واهل نشاط چون بیدار شدم نیت کردم که هرگز نخندم مگر بر من غلبه کند.
و گفت: در شبی پنجاه و یک بار پیغمبر را علیه السلام به خواب دیدم و مسایل پرسیدم.
و گفت: شبی پیغامبر را علیه السلام به خواب دیدم گفتم چه دعا کنم تا حق تعالی دل مرا نمیراند گفت: هر روزی چهل بار بگوی بصدق یا حی یا قیوم یا لااله الاانت اسئلک ان تحبی قلبی بنور معرفتک ابداً.
و گفت: درویشی به نزدیک من آمد و میگریست و گفت: ده روز است تا گرسنهام با بعضی یاران از گرسنگی شکایت کردم پس به بازار شدم در مییافتم در راه که بر آننوشته بود که خدای به گرسنگی تو عالم نیست که شکایت میکنی.
و گفت: یکی ازوی وصیت خواست گفت: چنانکه فردا خدای تعالی ترا خواهد بود تو امروز او را باش.
و گفت: انس به مخلوق عقوبت است و قرب اهل دنیا معصیت و با ایشان میل کردن مذلت.
وگفت: زاهد آن باشد که هیچ نیابد دلش شاد بود بنایافتن آن وجد و جهد لازم گیرد و احتمال دل کند به صبر و راضی باشد بدین تا بمیرد.
و گفت: تصوف همه خلق است هر که را خلق بیشتر تصوف بیشتر.
و گفت: فراست پیدا شدن یقین است و دیدار غیب و آن از اثر ایمان است.
و گفت: محبت ایثار است برای محبوب.
و گفت: تصوف صفوة است و مشاهده.
و گفت: صوفی کسی است که طاعت او نزدیک او جنایت بود و از آن استغفار باید کرد.
و گفت: استغفار توبه است و توبه اسمی است جامع شش چیز را اول پشیمانی بر آنچه گذشته باشد دوم عزم کردن بدانکه بیش به گناه رجوع نکند سوم به گزاردن هر فریضه که میان او و خدای است چهارم ادا کند مظالم خلق را پنجم بگدازد هر گوشت و پوست و شحم که از حرام رسته باشد ششم تن را الم طاعت بچشاند چنانکه حلاوت معصیت چشانیده است.
و گفت: اول وجد حلواست ومیانه مر و آخر سقم.
وگفت: توکل در اصل متابعت علم است و در حقیقت کامل شدن یقین.
و گفت: عبادت هفتاد و دو باب است هفتاد ویک در حیا است از خدای تعالی.
و گفت: علم به خدای تمامتر از عبادت خدای را.
و گفت: طعامی مشتهی لقمهٔ است از ذکر خدای در دهان یقین که حالت توحید آن لقمه را از مایدهٔ رضا برگرفته باشد با گمان نیکو به کرامت حق.
وگفت: هرگز بندگان را زبان بدعا گشاده نکند و به عذر خواستن نگرداند تا در مغفرت گشاده نکند.
وگفت: چون افتقار به خدای درست شود عنایت درست شود از جهت آنکه این دو حالت تمام نشود مگر به یکدیگر.
و گفت: دردی بوقت انتباه از غفلت و انقطاعی از حظ نفسانی و لرزیدن از بیم قطیعت فاضلتر از عبادت انس و جن.
و گفت: اعمال جامهٔ بندگی است هر که او را خدای تعالی وقت قسمت از رحمت دور کرد امروز عمل راترک گیرد و هر که نزدیک گردانید بر اعمال ملازمت کند و چون پیشه گیرد.
و گفت: دنیا را بربلوی قسمت کردهاند و بهشت را بر تقوی.
و گفت: از حکم مرید سه چیز است یکی خوابش در وقت غلبه بود و خوردش در وقت فاقه بود و سخنش در وقت ضرورت.
و گفت: شهوت مهار دیو است که هر که مهار دیو گرفت با دیو بهم بود.
و گفت: بتن در دین باش و بدل در آخرت.
و گفت: چون از خدای توفیق خواهی ابتدا به عمل کن.
و گفت: مادین خدای مبنی بر سه رکن یافتیم برحق و بر عدل و بر صدق حق بر جوارح است و عدل بر قلوبست وصدق بر عقل یعنی حق جز به ظاهر نتوان داشت کماقال علیه السلام نحن نحکم بالظاهر ابلیس و ادریس در عالم باطن بودند تا ظاهر نشدند معلوم نشد که ابلیس باطل است و ادریس بر حق و عدل بر دلست قسمت به عدل دل نتواند کرد به حسب هر یکی و صدق به عقل تعلق دارد که فردا که از صدق سوال کنند عاقلان را کنند وگفت: وجود عطا از حق شهود حق است به حق ازجهت آن که حق است دلیل بر هر چیزی و هیچ چیز دون حق دلیل نیست برحق.
و گفت: خدای را بادی است که آن را بادصبیحه خوانند که آن باد مخزن است در زیر عرش وقت سحر وزیدن گیرد ونالهها و استغفار برگیرد و به ملک جبار رساند.
و گفت: شکرکردن در موضع استغفار گناه بودو استغفار در موضع شکر گناه بود.
نقلست که چون کتانی را وفات نزدیک برسید گفتند در حال حیات عمل تو چه بود تا بدین مقام رسیدی گفت: اگراجلم نزدیک نبودی نگفتمی پس گفت: چهل سال دیدبان بودم هرچه غیرخدای بود ازدل دور میکردم تا دل چنان شد که هیچ چیز دیگر ندانست جز خدای تبارک و تعالی و تقدس.
گفت: در بادیه بودم درویشی را دیدم مرده ومیخندید گفتم تو مردهٔ و میخندی گفت: محبت خدای چنین بود.
بوالحسن مزین گفت: به بادیه فرو شدم بیزاد و راحله چون به کنار حوضی رسیدم بنشستم و با خود گفتم بادیه بریدم بیزاد و راحله یکی رادیدم که بانگ بر من زد که ای حجام لاتمت نفسک بالاباطیل نگاه کردم کتانی رادیدم توبه کردم و به خدای بازگشتم.
و گفت: مرا اندکی غبار بود در دل با امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه نه به جهت چیزی دیگر بلکه به جهت آن که رسول صلی الله علیه و آله وسلم فرمود لافتی الاعلی شرط فتوت آن بود که اگرچه معاویه بر باطل بودو او بر حق کاربوی بازگذاشتی تا چندان خون ریخته نشدی و گفت: میان مروه و صفا خانهٔ داشتم در آنجا مصطفی را علیه السلام به خواب دیدم با یاران او رضوان الله علیهم اجمعین که درآمدی و مرادر کنار گرفتی پس اشارت کرد بابوکر که او کیست گفتم ابوبکر پس به عمر اشارت کرد گفتم عمر پس اشارت کرد به عثمان گفتم عثمان پس اشارت کرد به علی من شرم داشتم به سب آن غبار پس سید علیه السلام مرا با علی برادری داد تا یکدیگر در کنار گرفتیم پس ایشان برفتند و من و علی بماندیم علی رضی الله عنه مرا گفت: بیا تا به کوه بوقیس رویم بسر کوه رفتیم ونظارهٔ کعبه کردیم چون بیدار شدم خود را بر کوه ابوقبیس دیدم ذرهٔ از آن غبار بر دلم نمانده بود.
وگفت: یکی با من صحبت میداشت و عظیم بر من ثقلی بود ازوی چیزی بوی بخشیدم آن ثقل زایل نشد او را به خانه بردم و گفتم پای بر روی من نه نمینهاد الحاح کردم تا پای بنهاد بروی من و میداشت چنانکه ثقل زایل شد و بدوستی بدل گشت مرا دویست درم از وجه حلال فتوح شده بود پیش او بردم و بر کنار سجادهٔ او نهادم گفتم در وجه خودصرف کن بگوشهٔ چشم در من نگریست و گفت: من این وقت را بهفتادهزار دینار خریدهام تو میخواهی که مرا بدین غره کنی پس برخاست و سجاده برفشاند و برفت و هرگز چون عزاو و دل خود ندیدم که آن ساعت که آن درمها میچیدم.
نقلست که مریدی داشت مگر در حال نزاع بود چشم باز کرد و در کعبه نگرید اشتری برسید و لگدی زد و چشمش بیرون انداخت در حال بسر شیخ ندا کردند که در این حالت ارادت غیبی و مکاشفات حقیقی بدو فرو میآمد و او به کعبه نگریست ادبش کردند که در حضور رب البیت نظاره بیت کردن روا نبود.
نقلست که روزی پیری نورانی ردا برافکنده با شکوه از باب بنی شیبه درآمد و پیش کتانی رفت و او سر فرو کشیده بود وگفت: بعد از سلام که ای شیخ چرا به مقام ابراهیم نروی که پیری بزرگ آمده است و اخبار عالی روایت میکند تا سماع کنی کتانی سر برآورد و گفت: ای شیخ از که روایت میکند گفت: از عبدالله بن معمر و از زهری و از ابوهریره و از پیغامبر صلی الله علیه و علی آله و سلم گفت: ای شیخ دراز اسنادی آوردی هرچه ایشان آنجا باسناد خبر میدهند ما اینجا بیاسناد میشنویم پیر گفت: از که میشنوی گفت: حدثنی قلبی عن ربی جل جلاله دلم از خدای میشنود پیر گفت: چه دلیل داری بدین سخن گفت: دلیل آن دارم که دلم میگوید که تو خضری خضر علیه السلام گفت: تا آن وقت میپنداشتم که خدای را هیچ ولی نیست که من او را نشناسم تا ابابکر کتانی را دیدم که من او رانشناختم و او مرا شناخت دانستم که خدای را دوستاناند که مرا شناسند و من ایشان را نشناسم.
نقلست که وقتی در نماز بود طراری بیامد و ردا ازکتف شیخ باز کرد وبه بازار برد تا بفروشد در حال دستش خشک شد او را گفتند که مصلحت تو آنست که باز بری به خدمت شیخ و شفاعت کنی تا دعا کند باشد که خدای تعالی دستت باز دهد طرار باز آمد و شیخ هم چنان در نماز بود و ردا در کتف شیخ داد و بنشست تا شیخ از نماز فارغ شد در قدمهاء او افتاد و عذر میخواست و زاری میکرد حال بگفت: شیخ گفت: بعزت و جلال خدای که نه از بردن خبر دارم و نه از آوردن پس گفت: الهی او برده بازآورد آنچه از او ستدهٔ باز ده در حال دستش نیک شد.
نقلست که گفت: جوانی به خواب دیدم به غایت صاحب جمال گفتم کیستی گفت: تقوی گفتم کجا باشی گفت: در دل اندوهگنان پس نگه کردم زنی سیاه دیدم به غایت زشت گفتم تو کیستی گفت: خنده ونشاط و خوش دلی گفتم کجا باشی گفت: در دل غافلان واهل نشاط چون بیدار شدم نیت کردم که هرگز نخندم مگر بر من غلبه کند.
و گفت: در شبی پنجاه و یک بار پیغمبر را علیه السلام به خواب دیدم و مسایل پرسیدم.
و گفت: شبی پیغامبر را علیه السلام به خواب دیدم گفتم چه دعا کنم تا حق تعالی دل مرا نمیراند گفت: هر روزی چهل بار بگوی بصدق یا حی یا قیوم یا لااله الاانت اسئلک ان تحبی قلبی بنور معرفتک ابداً.
و گفت: درویشی به نزدیک من آمد و میگریست و گفت: ده روز است تا گرسنهام با بعضی یاران از گرسنگی شکایت کردم پس به بازار شدم در مییافتم در راه که بر آننوشته بود که خدای به گرسنگی تو عالم نیست که شکایت میکنی.
و گفت: یکی ازوی وصیت خواست گفت: چنانکه فردا خدای تعالی ترا خواهد بود تو امروز او را باش.
و گفت: انس به مخلوق عقوبت است و قرب اهل دنیا معصیت و با ایشان میل کردن مذلت.
وگفت: زاهد آن باشد که هیچ نیابد دلش شاد بود بنایافتن آن وجد و جهد لازم گیرد و احتمال دل کند به صبر و راضی باشد بدین تا بمیرد.
و گفت: تصوف همه خلق است هر که را خلق بیشتر تصوف بیشتر.
و گفت: فراست پیدا شدن یقین است و دیدار غیب و آن از اثر ایمان است.
و گفت: محبت ایثار است برای محبوب.
و گفت: تصوف صفوة است و مشاهده.
و گفت: صوفی کسی است که طاعت او نزدیک او جنایت بود و از آن استغفار باید کرد.
و گفت: استغفار توبه است و توبه اسمی است جامع شش چیز را اول پشیمانی بر آنچه گذشته باشد دوم عزم کردن بدانکه بیش به گناه رجوع نکند سوم به گزاردن هر فریضه که میان او و خدای است چهارم ادا کند مظالم خلق را پنجم بگدازد هر گوشت و پوست و شحم که از حرام رسته باشد ششم تن را الم طاعت بچشاند چنانکه حلاوت معصیت چشانیده است.
و گفت: اول وجد حلواست ومیانه مر و آخر سقم.
وگفت: توکل در اصل متابعت علم است و در حقیقت کامل شدن یقین.
و گفت: عبادت هفتاد و دو باب است هفتاد ویک در حیا است از خدای تعالی.
و گفت: علم به خدای تمامتر از عبادت خدای را.
و گفت: طعامی مشتهی لقمهٔ است از ذکر خدای در دهان یقین که حالت توحید آن لقمه را از مایدهٔ رضا برگرفته باشد با گمان نیکو به کرامت حق.
وگفت: هرگز بندگان را زبان بدعا گشاده نکند و به عذر خواستن نگرداند تا در مغفرت گشاده نکند.
وگفت: چون افتقار به خدای درست شود عنایت درست شود از جهت آنکه این دو حالت تمام نشود مگر به یکدیگر.
و گفت: دردی بوقت انتباه از غفلت و انقطاعی از حظ نفسانی و لرزیدن از بیم قطیعت فاضلتر از عبادت انس و جن.
و گفت: اعمال جامهٔ بندگی است هر که او را خدای تعالی وقت قسمت از رحمت دور کرد امروز عمل راترک گیرد و هر که نزدیک گردانید بر اعمال ملازمت کند و چون پیشه گیرد.
و گفت: دنیا را بربلوی قسمت کردهاند و بهشت را بر تقوی.
و گفت: از حکم مرید سه چیز است یکی خوابش در وقت غلبه بود و خوردش در وقت فاقه بود و سخنش در وقت ضرورت.
و گفت: شهوت مهار دیو است که هر که مهار دیو گرفت با دیو بهم بود.
و گفت: بتن در دین باش و بدل در آخرت.
و گفت: چون از خدای توفیق خواهی ابتدا به عمل کن.
و گفت: مادین خدای مبنی بر سه رکن یافتیم برحق و بر عدل و بر صدق حق بر جوارح است و عدل بر قلوبست وصدق بر عقل یعنی حق جز به ظاهر نتوان داشت کماقال علیه السلام نحن نحکم بالظاهر ابلیس و ادریس در عالم باطن بودند تا ظاهر نشدند معلوم نشد که ابلیس باطل است و ادریس بر حق و عدل بر دلست قسمت به عدل دل نتواند کرد به حسب هر یکی و صدق به عقل تعلق دارد که فردا که از صدق سوال کنند عاقلان را کنند وگفت: وجود عطا از حق شهود حق است به حق ازجهت آن که حق است دلیل بر هر چیزی و هیچ چیز دون حق دلیل نیست برحق.
و گفت: خدای را بادی است که آن را بادصبیحه خوانند که آن باد مخزن است در زیر عرش وقت سحر وزیدن گیرد ونالهها و استغفار برگیرد و به ملک جبار رساند.
و گفت: شکرکردن در موضع استغفار گناه بودو استغفار در موضع شکر گناه بود.
نقلست که چون کتانی را وفات نزدیک برسید گفتند در حال حیات عمل تو چه بود تا بدین مقام رسیدی گفت: اگراجلم نزدیک نبودی نگفتمی پس گفت: چهل سال دیدبان بودم هرچه غیرخدای بود ازدل دور میکردم تا دل چنان شد که هیچ چیز دیگر ندانست جز خدای تبارک و تعالی و تقدس.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابوعبدالله محمدبن الخفیف قدس الله روحه العزیز
آن مقرب احدیت آن مقدس صمدیت آن برکشیده درگاه آن برگزیدهٔ الله آن محقق لطیف قطب وقت ابوعبدالله محمدبن الخفیف رحمةالله علیه شیخ المشایخ عهد خویش بود ویگانه عالم بود و درعلوم ظاهر و باطن مقتدا بود ورجوع اهل طریقت در آن وقت به وی بود بینایی عظیم داشت و خاطری بزرگ و احترامی به غایت و فضائل او چندان است که بر نتوان شمردن و ذکر او نتوان کرد و مجتهد بود در طریقت و مذهبی خاص داشت در طریقت جماعتیاند از متصوفه که تولا بدو کنند ودر هرچهل روز تصنیفی از غوامض حقایق میساخت و درعالم ظاهر بسی تصنیف نفیس دارد همه مقبول و مشهود و آن مجاهدات که او کرد در وسع بشر نگنجد و آن نظر که او را بود در حقایق و اسرار در عهد اوکس را نبود وبعد ازوی در پارس خلفی نماند چنانکه نسبت بدو درست کردی و از ابناء ملوک بود و بر تجرید سفرها کرده رویم و جریری و ابن عطا ومنصور حلاج را دیده بودو جنید را یافته و در ابتدا که درد دین دامندل او بگرفت چنان شد که در رکعتی نماز ده هزار بار قل هوالله احد برخواندی و بسیار بودی که از بامداد تا شب هزار رکعت نماز کردی و بیست سال پلاس پوشیده بود وهر سال چهارچهله بداشتی و آن روز که وفات کرد چهل چهله پیاپی بداشته بود که در آن چهلهٔ آخر وفات کرد و پلاس از خود بیرون نکردی.
نقلست که در وقت او پیری محقق بود اما از علماء طریقت نبود و در پارس مقام داشت نام اومحمد ذکیری و هرگز مرقع نپوشیدی از عبدالله خفیف پرسیدند که شرط در مرقع چیست وداشتن آن کرا مسلم است گفت: شرط مرقع آنست که محمدذکیری در پیراهن سفید به جای میآورد وداشتن او را مسلم است و ما در میان پلاسی نمیدانیم تا به جای توانیم آورد یا نه و او را خفیف از آن گفتند که هر شب غذای او بوقت افطار هفت میویز بودی بیش نه سبک بار بوده است و سبک روح و سبک حساب باشد در آن جهان شبی خادم هشت میویز بداد شیخ ندانست و بخورد حلاوت طاعت بر قاعدهٔ هر شب نیافت خادم را بخواند و از آن حال سئوال کرد گفت: امشب هشت میویز ترا دادم شیخ گفت: چراگفت: ترا ضعیف دیدم و دلم به درد آمد گفتم تا ترا قوتی باشد شیخ گفت: پس تو یار من نبودهٔ بلکه خصم من بودهٔ که اگر یار من بودتی شش دادتی نه هشت پس شیخ او را ازخدمت مهجور کرد و خادمی دگر نصب کرد.
و گفت: چهل سال است تا مرا قبول است میان خاص و عام و چندان نعمت برماریختند که او را حد نبود و چنان زیستم در این مدت که زکوة فطر بر من واجب نشد.
و گفت: در ابتدا خواستم که به حج روم چون به بغداد رسیدم چندان پندار در سر من بود که بدیدن جنید نرفتم چون به بادیه فروشدم رسنی و دلوی داشتم تشنه شدم چاهی دیدم که آهوئی از وی آب میخورد چون بسر چاه رفتم آب بزیر چاه رفت گفتم خداوندا عبدالله را قدر از این آهو کمتر است آوازی شنیدم کهاین آهو دلو و رسن نداشت و اعتماد او بر ما بود وقتم خوش آمد دلو و رسن بینداختم و روانه شدم آوازی شنیدم یا عبدالله ما ترا تجربت میکردیم تا چون صبر میکنی بازگرد و آب خور بازگشتم آب برلب چاه آمده بود وضو ساختم وآب خوردم و برفتم تا به مدینه حاجتم هیچ به آب نبود به سبب طهارت چون بازگشتم به بغداد رسیدم روز آدینه به جامع شدم جنید را چشم بر من افتاد گفت: اگر صبر گردی آب از زیر قدمت بر آمدی.
نقلست که گفت: در حال جوانی درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من بدید مرا به خانه خواند و گوشتی پخته بودبوی گرفته مرا از خوردن آن کراهت میآمد و رنج میرسید تا درویش آن تعزز در من بدید شرم زده شد و من نیز خجل گشتم برخاستم و با جماعتی اصحاب نقل کردیم چون بقادسیهٔ رسیدیم راه گم کردیم و هیچ گوشه نداشتیم تا چند روز صبر کردیم تا به شرف هلاک رسیدیم تا حال چنان شد که سگی به قیمت گران بخریدیم و بریان کردیم لقمهٔ از آن به من دادند خواستم تا بخورم حال آن درویش و طعام یاد آمد با خود گفتم که این عقوبت آنست که این درویش آن روز از من خجل شد درحال توبه کردم تا راه بما نمودند چون بازآمدم از آن درویش عذر خواستم.
و گفت: یکبار شنیدم که در مصر پیری و جوانی به مراقبت نشستهاند بر دوام آنجا رفتم دو شخص رادیدم رو به قبله کرده سه بار سلام کردم جواب ندادند گفتم به خدای بر شما که سلام مرا جواب دهید آن جوان سر برآورد وگفت: یا ابن خفیف دنیا اندک است و از این اندک اندکی مانده است از این اندک نصیب بسیار بستان یا ابن خفیف مگر فارغی که به سلام ما میپردازی این بگفت: و سر فرو برد و من گرسنه و تشنه بودم گرسنگی را فراموش کردم همگی من ایشان گرفتند توقف کردم و با ایشان نماز پیشین گزاردم و نماز دیگر گزاردم وگفتم مرا پندی ده گفت: یا ابن خفیف ما اهل مصیبتیم ما را زبان پند نبود کسی باید که اصحاب مصیبت را پند دهد سه روز آنجا بودم که نه چیزی خوردیم ونه خفتیم با خود گفتم چه سوگند دهم تا مرا پندی دهند آن جوان سر برآورد وگفت: صحبت کسی طلب کن که دیدن او ترا از خدای یاد دهد و هیبت او بر دل تو افتد و ترا به زبان فعل پند دهد نه به زبان گفتار.
نقلست که گفت: یکسال بروم بودم روزی به صحرا شدم رهبانی را بیاوردند چون خیالی و بسوختند و خاکستر او را چشم کوران کشیدند به قدرت خدای تعالی بینا شدند و بیماران میخوردند و شفا مییافتند عجب داشتم که ایشان بر باطلاند این چگونه بود آن شب مصطفی را صلی الله علیه و آله و سلم به خواب دیدم گفتم یا رسول الله تو آنجا چه میکنی گفت: آمدهام برای تو گفتم یا رسول الله این چه حالت فرمود که اثر صدق و ریاضت است که رد باطل است اگردرحق بود چگونه بود.
و گفت: شبی پیغامبر را علیه السلام بخواب دیدم که بیامدی و مرا بسر پای بیدار کردی و من در وی نگاه کرد میفرمود که هر که راهی بشناسد و رفتن آن را پیش گیرد پس از سلوک بازایستد حق تعالی او را عذابی کند که هیچکس را از عالمیان چنان عذاب نکند.
نقلست که پیغامبر علیه السلام بر سر دو انگشت پای نماز گزاردی و عبدالله چنان بود که هیچ سنت پیغمبر از وی فوت نشد خواست که او نیز همچنان نماز کند چون یک رکعت نماز بر سر انگشت گزارددوم نتوانست پیغمبر علیه السلام را به خواب دید که ازمحراب درآمد و گفت: این نماز خاص مرا است و تو این مکن.
نقلست که نیمه شب خادم را گفت: که زنی حاصل که تا بخواهم خادم گفت: در این نیمه شب کجا روم اما مرا دختری هست شیخ اگر اجازت دهد بیاورم گفت: بیار پس خادم دختر بیاورد و شیخ در حال نکاح کرد چون هفت ماه برآمد طفلی بوجودآمد وفات کرد شیخ خادم را گفت: دختر را بگو تا طلاق بستاند و اگر میخواهد هم چنان میباشد خادم گفت: یا شیخ در این چه سر است گفت: آن شب که نکاح کردم قیامت را به خواب دیدم و خلق بسیار درمانده و همه درعرق غرق شده که ناگاه طفلی بیامد و دست پدر و مادر گرفت و چون باد از صراط بگذرانید من نیز خواستم تا مرا طفلی باشد چون آن طفل بیامد و برفت مقصود حاصل شد بعد از آن نقل کند که چهارصد عقد و نکاح کرده است از آنکه او از ابناء ملوک بود چون توبه کرد وحاصل او به کمال رسید بدو تقرب میکردند دوگان و سه گان درعقد میآورد و یکی چهل سال در عقد او بود و او دختر وزیر بود نقلست که از زنان او پرسیدند که شیخ با شما چون باشد در خلوت همه گفتند ما از صحبت او هیچ خبر نداریم اگر کسی را خبر باشد دختر وزیر را باشد ازوی پرسیدند گفت: چون خبر شدی که شیخ امشب به خانه من میآید طعامهاء لذیذ پختمی و خود را زینت کردمی چون بیامدی آن بدیدی مرا بخواندی و ساعتی در من نگریستی و زمانی درآن طعام نگه کردی تا شبی همچنین دست من بگرفت و در آستین کشید و بر شکم خود مالید از سینه تا ناف پانزده عقد دیدم گفت: که ای دختر بپرس که این عقد چیست پرسیدم گفت: این همه لهب و شدت صبر است که گره بر گره بستهام از چنین روی و چنین طعام که در پیش من نهاده این بگفت: و برخاست و مرا بیش از این باوی گستاخی نبوده است که او بغایت در ریاضت بوده است.
نقلست که او را دو مرید بود یکی احمدمه ویکی احمدکه و شیخ با احمد که به بودی اصحاب را از آن غیرت آمد یعنی احمدمه کارها کرده است و ریاضت کشیده شیخ را از آن معلوم شد خواست که با ایشان نماید که احمدکه بهتر است شتری بر در خانقاه خفته بود شیخ گفت: یا احمدمه گفت: لبیک گفت: آن شتر را بر بام خانقاه بر احمد گفت: یا شیخ شتر را چون بر بام توان برد شیخ گفت: اکنون رها کن پس گفت: یا احمدکه گفت: لبیک گفت: آن شتر بر بام خانقاه بر در حال میان دربست وآستین باز کرد و بیرون دوید و هر دو دست در زیر شتر کرد و قوت کرد نتوانست گرفت شیخ گفت: که تمام شد یا احمد و معلوم گشت پس اصحاب را گفت: که احمدکه از آن خودبجای آورد و به فرمان قیام نمود و باعتراض پیش نیامد و به فرمان ما نگریست نه بکار که تواند کرد یا نه و احمدمه بحجت مشغول شد و در مناظره آمد از ظاهر حال مطالعهٔ باطن میتوان کرد.
نقلست که شیخ را مسافری رسید خرقهٔ سیاه پوشیده و شملهٔ سیاه برکرده و ایزاری سیاه و پیراهنی سیاه شیخ را در باطن غیرت آمد چون مسافر دو رکعتی بگزارد و سلام کرد شیخ گفت: یا اخی چرا جامهٔ سیاهداری گفت: از آنکه خدایانم بمردهاند یعنی نفس و هوا گفت: افرأیت من اتخذالهه هواه شیخ گفت: او را بیرون کنید بیرون کنید بیرون کردند بخواری پس بفرمود که بازآرید باز آوردند بعد همچنین چهل بار فرمود که او را بخواری بیرون میکردند و باز میآوردند از آن شیخ برخاست و قبله بر سر اوداد وعذر خواست و گفت: ترا مسلم است سیاه پوشیدن که در این چهل بارخواری که به تو کردند متغیر نشدی.
نقلست که دو صوفی از جایی دور به زیارت شیخ آمدند شیخ را در خانقاه نیافتند پرسیدند که کجاست گفتند بسرای عضدالدوله گفتند شیخ را با سرای سلاطین چه کار دریغا آن ظن ما بدین شیخ پس گفتند که در شهر طوفی کنیم در بازار شدند در دکان خیاطی رفتند تا جیب خرقه بدوزند خیاط را مقراض ضایع شد ایشان را گفتند که شما گرفتهاید پس بدست سرهنگی دادند به سرای عضدالدوله بردند عضدالدوله فرمود که دست ایشان بازکنید شیخ عبدالله خفیف حاضر بود گفت: صبرکنید که این کار ایشان نیست ایشان را خلاص دادند پس با صوفیان گفت: ای جوانمردان آن ظن شما راست بود اما آمدن ما بسرای سلاطین به جهت چنین کارهاست هر دو صوفی مرید آنشدند تا بدانی که هر که دست در دامن مردان زند او را ضایع نگذارند و دست او بر باد برندهند.
نقلست که شیخ را مسافری رسید که اسهالش میآمد بدست خود آن شب طاس او برداشت و یک ساعت نخفت تا نزدیک صبح شیخ یک نفس چشم بر هم نهاد آن مسافر آواز داد و گفت: کجائی که لعنت بر تو باد شیخ در حال برجست ترسان ولرزان و طاس آنجابرد بامداد مریدان با شیخ گفتند آخر این چه مسافر است که لفظی چنین و چنین گفت: وما را طاقت تحمل نماندو تو تااین غایت صبر میکنی شیخ گفت: من چنین شنیدم که رحمت بر توباد.
و سخن اوست که حق تعالی ملایکه را بیافرید و جن و انس را و عصمت و حیلت و کفایت بیافرید پس ملایکه را گفتند اختیار کنید از اینها ایشان عصمت اختیار کردند پس جن را گفتند شما نیز اختیار کنید عصمت اختیار میکردند گفتند ملایکه سبقت نمودهاند کفایت اختیار کردند گفتند جن سبقت گرفتهاند پس حیلت اختیار کردند و به جهد خویش حیلتی میکنند.
ابواحمد صغیر شیخ را گفت: مرا وسوسه رنجه میدارد شیخ گفت: صوفیان که من دیدهام بر دیو سخریت کردندی اکنون دیو بر صوفی سخریت میکند.
و گفت: صوفی آنست که صوف پوشد بر صفا و هوا را بچشاند طعم جفا و دنیا را بیندازد از پس قفا.
و گفت: منزه بودن از دنیا عین راحت است در وقت بیرون شدن ازدنیا.
و گفت: تصوف صبر است در تحت مجاری اقتدار و فراگرفتن از دست ملک جبار و قطح کردن بیابان و کوهسار.
و گفت: رضا بر دو قسم بود رضا بدو و رضا از او رضا بدو در تدبیر بود و رضا ازو در آنچه قضا کند.
و گفت: ایمان تصدیق دل است بدانچه از غیب بروکشف افتد.
و گفت: ارادت رنج دایم است و ترک راحت.
و گفت: وصلت آنست که به محبوب اتصال پدید آید از جمله چیزها و غیبت افتد از جمله چیزها جز حق تعالی.
و گفت: انبساط برخاستن احتشام است در وقت سوال.
و گفت: تقوی دور بودن است از هرچه ترا از خدای دور کند.
و گفت: ریاضت شکستن نفس است به خدمت و منع کردن نفس از فترت در خدمت.
و گفت: قناعت طلب ناکردن است آنرا که در دست تو نیست و بینیاز شدن از آنچه در دست توست.
وگفت: زهد راحت یافتن است از بیرون آمدن از ملک.
و گفت: اندوه تن را بازدارد از طرب.
و گفت: رجا شاد شدن بود بوجود وصال او.
و گفت: فقر نیستی ملک بود و بیرون آمدن از صفات خود.
و گفت: یقین حقیقت اسرار بود بحکمتهاء غیب.
پرسیدند که عبودیت کی درست آید گفت: چون همه کارهاء خود به خدای بازگذارد و در بلاها صبر کند.
پرسیدند که درویشی که سه روز گرسنه بود بعد از آن بیرون آید و سئوال کند بدان قدر که او را کفایت بود او را چه گویند گفت: او را کذاب گویند.
و گفت: چیزی میخورید و خاموش میباشید که اگر درویشی از این در درآید همه را فضیحت کند.
نقلست که چون وفاتش نزدیک آمد خادم را گفت: که من بندهٔ عاصی گریزه پای بودم غلی بر گردن من نه و بندی بر پای من نه و همچنان رو به قبله کن و مرا بنشان باشد که در پذیرد بعد ازمرگ خادم این نصیحت شیخ آغاز کرد هاتفی آواز داد که هان ای بیخبر مکن میخواهی که عزیزکردهٔما را خوارکنی، رحمةالله علیه.
نقلست که در وقت او پیری محقق بود اما از علماء طریقت نبود و در پارس مقام داشت نام اومحمد ذکیری و هرگز مرقع نپوشیدی از عبدالله خفیف پرسیدند که شرط در مرقع چیست وداشتن آن کرا مسلم است گفت: شرط مرقع آنست که محمدذکیری در پیراهن سفید به جای میآورد وداشتن او را مسلم است و ما در میان پلاسی نمیدانیم تا به جای توانیم آورد یا نه و او را خفیف از آن گفتند که هر شب غذای او بوقت افطار هفت میویز بودی بیش نه سبک بار بوده است و سبک روح و سبک حساب باشد در آن جهان شبی خادم هشت میویز بداد شیخ ندانست و بخورد حلاوت طاعت بر قاعدهٔ هر شب نیافت خادم را بخواند و از آن حال سئوال کرد گفت: امشب هشت میویز ترا دادم شیخ گفت: چراگفت: ترا ضعیف دیدم و دلم به درد آمد گفتم تا ترا قوتی باشد شیخ گفت: پس تو یار من نبودهٔ بلکه خصم من بودهٔ که اگر یار من بودتی شش دادتی نه هشت پس شیخ او را ازخدمت مهجور کرد و خادمی دگر نصب کرد.
و گفت: چهل سال است تا مرا قبول است میان خاص و عام و چندان نعمت برماریختند که او را حد نبود و چنان زیستم در این مدت که زکوة فطر بر من واجب نشد.
و گفت: در ابتدا خواستم که به حج روم چون به بغداد رسیدم چندان پندار در سر من بود که بدیدن جنید نرفتم چون به بادیه فروشدم رسنی و دلوی داشتم تشنه شدم چاهی دیدم که آهوئی از وی آب میخورد چون بسر چاه رفتم آب بزیر چاه رفت گفتم خداوندا عبدالله را قدر از این آهو کمتر است آوازی شنیدم کهاین آهو دلو و رسن نداشت و اعتماد او بر ما بود وقتم خوش آمد دلو و رسن بینداختم و روانه شدم آوازی شنیدم یا عبدالله ما ترا تجربت میکردیم تا چون صبر میکنی بازگرد و آب خور بازگشتم آب برلب چاه آمده بود وضو ساختم وآب خوردم و برفتم تا به مدینه حاجتم هیچ به آب نبود به سبب طهارت چون بازگشتم به بغداد رسیدم روز آدینه به جامع شدم جنید را چشم بر من افتاد گفت: اگر صبر گردی آب از زیر قدمت بر آمدی.
نقلست که گفت: در حال جوانی درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من بدید مرا به خانه خواند و گوشتی پخته بودبوی گرفته مرا از خوردن آن کراهت میآمد و رنج میرسید تا درویش آن تعزز در من بدید شرم زده شد و من نیز خجل گشتم برخاستم و با جماعتی اصحاب نقل کردیم چون بقادسیهٔ رسیدیم راه گم کردیم و هیچ گوشه نداشتیم تا چند روز صبر کردیم تا به شرف هلاک رسیدیم تا حال چنان شد که سگی به قیمت گران بخریدیم و بریان کردیم لقمهٔ از آن به من دادند خواستم تا بخورم حال آن درویش و طعام یاد آمد با خود گفتم که این عقوبت آنست که این درویش آن روز از من خجل شد درحال توبه کردم تا راه بما نمودند چون بازآمدم از آن درویش عذر خواستم.
و گفت: یکبار شنیدم که در مصر پیری و جوانی به مراقبت نشستهاند بر دوام آنجا رفتم دو شخص رادیدم رو به قبله کرده سه بار سلام کردم جواب ندادند گفتم به خدای بر شما که سلام مرا جواب دهید آن جوان سر برآورد وگفت: یا ابن خفیف دنیا اندک است و از این اندک اندکی مانده است از این اندک نصیب بسیار بستان یا ابن خفیف مگر فارغی که به سلام ما میپردازی این بگفت: و سر فرو برد و من گرسنه و تشنه بودم گرسنگی را فراموش کردم همگی من ایشان گرفتند توقف کردم و با ایشان نماز پیشین گزاردم و نماز دیگر گزاردم وگفتم مرا پندی ده گفت: یا ابن خفیف ما اهل مصیبتیم ما را زبان پند نبود کسی باید که اصحاب مصیبت را پند دهد سه روز آنجا بودم که نه چیزی خوردیم ونه خفتیم با خود گفتم چه سوگند دهم تا مرا پندی دهند آن جوان سر برآورد وگفت: صحبت کسی طلب کن که دیدن او ترا از خدای یاد دهد و هیبت او بر دل تو افتد و ترا به زبان فعل پند دهد نه به زبان گفتار.
نقلست که گفت: یکسال بروم بودم روزی به صحرا شدم رهبانی را بیاوردند چون خیالی و بسوختند و خاکستر او را چشم کوران کشیدند به قدرت خدای تعالی بینا شدند و بیماران میخوردند و شفا مییافتند عجب داشتم که ایشان بر باطلاند این چگونه بود آن شب مصطفی را صلی الله علیه و آله و سلم به خواب دیدم گفتم یا رسول الله تو آنجا چه میکنی گفت: آمدهام برای تو گفتم یا رسول الله این چه حالت فرمود که اثر صدق و ریاضت است که رد باطل است اگردرحق بود چگونه بود.
و گفت: شبی پیغامبر را علیه السلام بخواب دیدم که بیامدی و مرا بسر پای بیدار کردی و من در وی نگاه کرد میفرمود که هر که راهی بشناسد و رفتن آن را پیش گیرد پس از سلوک بازایستد حق تعالی او را عذابی کند که هیچکس را از عالمیان چنان عذاب نکند.
نقلست که پیغامبر علیه السلام بر سر دو انگشت پای نماز گزاردی و عبدالله چنان بود که هیچ سنت پیغمبر از وی فوت نشد خواست که او نیز همچنان نماز کند چون یک رکعت نماز بر سر انگشت گزارددوم نتوانست پیغمبر علیه السلام را به خواب دید که ازمحراب درآمد و گفت: این نماز خاص مرا است و تو این مکن.
نقلست که نیمه شب خادم را گفت: که زنی حاصل که تا بخواهم خادم گفت: در این نیمه شب کجا روم اما مرا دختری هست شیخ اگر اجازت دهد بیاورم گفت: بیار پس خادم دختر بیاورد و شیخ در حال نکاح کرد چون هفت ماه برآمد طفلی بوجودآمد وفات کرد شیخ خادم را گفت: دختر را بگو تا طلاق بستاند و اگر میخواهد هم چنان میباشد خادم گفت: یا شیخ در این چه سر است گفت: آن شب که نکاح کردم قیامت را به خواب دیدم و خلق بسیار درمانده و همه درعرق غرق شده که ناگاه طفلی بیامد و دست پدر و مادر گرفت و چون باد از صراط بگذرانید من نیز خواستم تا مرا طفلی باشد چون آن طفل بیامد و برفت مقصود حاصل شد بعد از آن نقل کند که چهارصد عقد و نکاح کرده است از آنکه او از ابناء ملوک بود چون توبه کرد وحاصل او به کمال رسید بدو تقرب میکردند دوگان و سه گان درعقد میآورد و یکی چهل سال در عقد او بود و او دختر وزیر بود نقلست که از زنان او پرسیدند که شیخ با شما چون باشد در خلوت همه گفتند ما از صحبت او هیچ خبر نداریم اگر کسی را خبر باشد دختر وزیر را باشد ازوی پرسیدند گفت: چون خبر شدی که شیخ امشب به خانه من میآید طعامهاء لذیذ پختمی و خود را زینت کردمی چون بیامدی آن بدیدی مرا بخواندی و ساعتی در من نگریستی و زمانی درآن طعام نگه کردی تا شبی همچنین دست من بگرفت و در آستین کشید و بر شکم خود مالید از سینه تا ناف پانزده عقد دیدم گفت: که ای دختر بپرس که این عقد چیست پرسیدم گفت: این همه لهب و شدت صبر است که گره بر گره بستهام از چنین روی و چنین طعام که در پیش من نهاده این بگفت: و برخاست و مرا بیش از این باوی گستاخی نبوده است که او بغایت در ریاضت بوده است.
نقلست که او را دو مرید بود یکی احمدمه ویکی احمدکه و شیخ با احمد که به بودی اصحاب را از آن غیرت آمد یعنی احمدمه کارها کرده است و ریاضت کشیده شیخ را از آن معلوم شد خواست که با ایشان نماید که احمدکه بهتر است شتری بر در خانقاه خفته بود شیخ گفت: یا احمدمه گفت: لبیک گفت: آن شتر را بر بام خانقاه بر احمد گفت: یا شیخ شتر را چون بر بام توان برد شیخ گفت: اکنون رها کن پس گفت: یا احمدکه گفت: لبیک گفت: آن شتر بر بام خانقاه بر در حال میان دربست وآستین باز کرد و بیرون دوید و هر دو دست در زیر شتر کرد و قوت کرد نتوانست گرفت شیخ گفت: که تمام شد یا احمد و معلوم گشت پس اصحاب را گفت: که احمدکه از آن خودبجای آورد و به فرمان قیام نمود و باعتراض پیش نیامد و به فرمان ما نگریست نه بکار که تواند کرد یا نه و احمدمه بحجت مشغول شد و در مناظره آمد از ظاهر حال مطالعهٔ باطن میتوان کرد.
نقلست که شیخ را مسافری رسید خرقهٔ سیاه پوشیده و شملهٔ سیاه برکرده و ایزاری سیاه و پیراهنی سیاه شیخ را در باطن غیرت آمد چون مسافر دو رکعتی بگزارد و سلام کرد شیخ گفت: یا اخی چرا جامهٔ سیاهداری گفت: از آنکه خدایانم بمردهاند یعنی نفس و هوا گفت: افرأیت من اتخذالهه هواه شیخ گفت: او را بیرون کنید بیرون کنید بیرون کردند بخواری پس بفرمود که بازآرید باز آوردند بعد همچنین چهل بار فرمود که او را بخواری بیرون میکردند و باز میآوردند از آن شیخ برخاست و قبله بر سر اوداد وعذر خواست و گفت: ترا مسلم است سیاه پوشیدن که در این چهل بارخواری که به تو کردند متغیر نشدی.
نقلست که دو صوفی از جایی دور به زیارت شیخ آمدند شیخ را در خانقاه نیافتند پرسیدند که کجاست گفتند بسرای عضدالدوله گفتند شیخ را با سرای سلاطین چه کار دریغا آن ظن ما بدین شیخ پس گفتند که در شهر طوفی کنیم در بازار شدند در دکان خیاطی رفتند تا جیب خرقه بدوزند خیاط را مقراض ضایع شد ایشان را گفتند که شما گرفتهاید پس بدست سرهنگی دادند به سرای عضدالدوله بردند عضدالدوله فرمود که دست ایشان بازکنید شیخ عبدالله خفیف حاضر بود گفت: صبرکنید که این کار ایشان نیست ایشان را خلاص دادند پس با صوفیان گفت: ای جوانمردان آن ظن شما راست بود اما آمدن ما بسرای سلاطین به جهت چنین کارهاست هر دو صوفی مرید آنشدند تا بدانی که هر که دست در دامن مردان زند او را ضایع نگذارند و دست او بر باد برندهند.
نقلست که شیخ را مسافری رسید که اسهالش میآمد بدست خود آن شب طاس او برداشت و یک ساعت نخفت تا نزدیک صبح شیخ یک نفس چشم بر هم نهاد آن مسافر آواز داد و گفت: کجائی که لعنت بر تو باد شیخ در حال برجست ترسان ولرزان و طاس آنجابرد بامداد مریدان با شیخ گفتند آخر این چه مسافر است که لفظی چنین و چنین گفت: وما را طاقت تحمل نماندو تو تااین غایت صبر میکنی شیخ گفت: من چنین شنیدم که رحمت بر توباد.
و سخن اوست که حق تعالی ملایکه را بیافرید و جن و انس را و عصمت و حیلت و کفایت بیافرید پس ملایکه را گفتند اختیار کنید از اینها ایشان عصمت اختیار کردند پس جن را گفتند شما نیز اختیار کنید عصمت اختیار میکردند گفتند ملایکه سبقت نمودهاند کفایت اختیار کردند گفتند جن سبقت گرفتهاند پس حیلت اختیار کردند و به جهد خویش حیلتی میکنند.
ابواحمد صغیر شیخ را گفت: مرا وسوسه رنجه میدارد شیخ گفت: صوفیان که من دیدهام بر دیو سخریت کردندی اکنون دیو بر صوفی سخریت میکند.
و گفت: صوفی آنست که صوف پوشد بر صفا و هوا را بچشاند طعم جفا و دنیا را بیندازد از پس قفا.
و گفت: منزه بودن از دنیا عین راحت است در وقت بیرون شدن ازدنیا.
و گفت: تصوف صبر است در تحت مجاری اقتدار و فراگرفتن از دست ملک جبار و قطح کردن بیابان و کوهسار.
و گفت: رضا بر دو قسم بود رضا بدو و رضا از او رضا بدو در تدبیر بود و رضا ازو در آنچه قضا کند.
و گفت: ایمان تصدیق دل است بدانچه از غیب بروکشف افتد.
و گفت: ارادت رنج دایم است و ترک راحت.
و گفت: وصلت آنست که به محبوب اتصال پدید آید از جمله چیزها و غیبت افتد از جمله چیزها جز حق تعالی.
و گفت: انبساط برخاستن احتشام است در وقت سوال.
و گفت: تقوی دور بودن است از هرچه ترا از خدای دور کند.
و گفت: ریاضت شکستن نفس است به خدمت و منع کردن نفس از فترت در خدمت.
و گفت: قناعت طلب ناکردن است آنرا که در دست تو نیست و بینیاز شدن از آنچه در دست توست.
وگفت: زهد راحت یافتن است از بیرون آمدن از ملک.
و گفت: اندوه تن را بازدارد از طرب.
و گفت: رجا شاد شدن بود بوجود وصال او.
و گفت: فقر نیستی ملک بود و بیرون آمدن از صفات خود.
و گفت: یقین حقیقت اسرار بود بحکمتهاء غیب.
پرسیدند که عبودیت کی درست آید گفت: چون همه کارهاء خود به خدای بازگذارد و در بلاها صبر کند.
پرسیدند که درویشی که سه روز گرسنه بود بعد از آن بیرون آید و سئوال کند بدان قدر که او را کفایت بود او را چه گویند گفت: او را کذاب گویند.
و گفت: چیزی میخورید و خاموش میباشید که اگر درویشی از این در درآید همه را فضیحت کند.
نقلست که چون وفاتش نزدیک آمد خادم را گفت: که من بندهٔ عاصی گریزه پای بودم غلی بر گردن من نه و بندی بر پای من نه و همچنان رو به قبله کن و مرا بنشان باشد که در پذیرد بعد ازمرگ خادم این نصیحت شیخ آغاز کرد هاتفی آواز داد که هان ای بیخبر مکن میخواهی که عزیزکردهٔما را خوارکنی، رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابراهیم خواص رحمةالله علیه
ذکر متأخران از مشایخ کبار رحمته الله علیهم اجمعین
بسم الله الرحمن الرحیم
ذکر ابراهیم خواص رحمةالله علیه
آن سالک بادیهٔ تجرید آن نقطهٔ دایرهٔ توحید آن محتشم علم و عمل آن محترم حکم ازل آن صدیق توکل و اخلاص قطب وقت ابراهیم خواص رحمةالله علیه یگانه عهد بود و گزیدهٔ اولیاء وبزرگوار عصر و در طریقت قدمی عظیم داشت و در حقیقت دمی شگرفت و به همه زبانها ممدوح بود و او را رئیس المتوکلین گفتهاند و قدم در توکل بجائی رسانیده بود که به بوی سیبی او بادیهٔ قطع کردید و بسیاری مشایخ را یافته بود و از اقران جنید ونوری بود و صاحب تصنیف در معاملات و حقایق و او را خواص از آن گفتند که زنبیل بافتی و بادیه بر توکل قطع کردی و او را گفتند از عجایب اسفار خود ما را چیزی بگوی گفت: عجیبتر بود که وقتی خضر ازمن صحبت خواست من نخواستم در آن ساعت که بدون حق کسی را در دل حظ ومقدار باشد در توکل یگانه بود و باریک فراگرفتی و با اینهمه هرگز سوزن وریسمان ورکوه و مقراض از وی غایب نبودی گفتند چرا داری گفت: زیرا که این مقدار در توکل زیان نکند.
نقلست که گفت: در بادیه همی شدم کنیزکی را دیدم در غلبات وجد سوری در وی سر برهنه گفتم ای کنیزک سر بپوش گفت: ای خواص چشمم نگه دار گفتم من عاشقم و عاشق چشم نپوشد اما خود بیاختیار چشم بر تو افتاد کنیزک گفت: من مستم مست سر نپوشد گفتم از کدام شراب خانه مست شدی گفت: ای خواص زنهار دورم میداری هل فی الدارین غیر الله گفتم ای کنیزک مصاحبت من میخواهی گفت: ای خواص خام طمعی مکن که از آن نیم که مرد جویم.
نقلست که پرسیدند از حقیقت ایمان گفت: اکنون این جواب ندارم از آنکه هرچه گویم عبارت بود مرا باید که به معاملت جواب گویا ما من قصد مکه دارم و تو نیز برین عزی در این راه با من صحبت دار تا جواب مسئله خود بیابی مردگفت: چنان کردم چون به بادیه فرو رفتیم هر روز دو قرص و دو شربت آب پدید آمدی یکی به من دادی و یکی خود را نگه داشتی تا روزی در میان بادیه پیری بما رسید چون خواص را بدید از اسب فرو آمد ویکدیگر را بپرسیدند و زمانی سخن گفتند پیر برنشست و بازگشت گفتم ای شیخ این پیر که بود گفت: جواب سئوال تو گفتم چگونه گفت: آن خضر بود علیه السلام از من صحبت خواست من اجابت نکردم ترسیدم که توکل برخیزد و اعتمادم بردون حق پدید آید.
نقلست که گفت وقتی خضر را دیدم علیه السلام در بادیه بصورت مرغی همی پرید چون او را چنان دیدم سر در پیش انداختم تا توکلم باطل نشود او در حال نزدیک من آمد گفت: اگردر من نگرستی بر تو فرو نیامد میومن بر او سلام نکردم که تا نپاید که توکلم خلل گیرد.
و گفت: وقتی در سفری بودم تشنه شدم چنانکه از تشنگی بیفتادم یکی را دیدم که آب برروی من همی زد چشم بازکردم مردی را دیدم نیکو روی بر اسبی خنک مرا آب داد و گفت: در پس من نشین و من به حجاز بودم چون اندکی از روز بگذشت مرا گفت: چه میبینی گفتم مدینه گفت: فرو آی و پیغامبر را علیه السلام از من سلام کن.
گفتدر بادیه یک روز به درختی رسیدم که آن جا آب بود شیری دیدم عظیم روی به من نهاد حکم حق را گردن نهادم چون نزدیک من رسید میلنگید بیامد و در پیش من بخفت و مینالید بنگریستم دست او آماس گرفته بود و خوره کرده چوبی برگرفتن و دست او بشکافتم تا تهی شد از آن چه گرد آمده بود و خرقه بروی بستم و برخاست و برفت و ساعتی بودمی آمد و بچه خود را همی آورد و ایشان در گرد من همی گشتند و دنبال میجنبانیدند و گردهٔ آوردند و در پیش من نهادند.
نقلست که وقتی با مریدی در بیابان میرفت آواز غریدن شیر بخاست مرید را رنگ از روی بشد درختی بجست وبرآنجا شد و همی لرزید خواص همچنان ساکن سجاده بیفکند و در نماز استاد شیر فرارسید دانست که توقیع خاص دارد چشم درو نهاد تا روز نظاره میکرد و خواص بکار مشغول پس چنان از آنجا برفت پشهٔ او را بگزید فریاد درگرفت مرید گفت: خواجه عجب کاریست دوش از شیر نمیترسیدی امروز از پشهٔ فریادمیکنی گفت: زیرا که دوش مرا از من ربوده بودند و امروز بخودم باز دادهاند.
حامداسود گفت: با خواص در سفر بودم به جائی رسیدم که آنجا ماران بسیار بودند رکوه بنهاد و بنشست چون شب ردآمد ماران برون آمدند شیخ را آواز دادم و گفتم خدای را یاد کن همچنان کرد ماران همه بازگشتند برین حال همانجا شب بگذاشتم چون روز روشن شد نگاه کردم ماری برو طای شیخ حلقه کرده بود فرو افتاد گفتم یا شیخ توندانستی گفت: هرگز مرا شبی از دوش خوشتر نبوده است.
و یکی گفت: کژدمی دیدم بردامن خواص همیرفت خواستم تا او را بکشم گفت: دست ازو بدار که همه چیزی را بما حاجت بود و ما را بهیچ حاجت نیست نقلست که گفت: وقتی در بادیهٔ راه گم کردم بسی برفتم و راه نیافتم همچنان چند شبانه روز براه میرفتم تاآخر آواز خروسی شنیدم شاد گشتم و روی بدانجانب نهادم آنجا شخصی دیدم بدوید مرا قفایی بزد چنانکه رنجور شدم گفتم خداوندا کسی که بر تو توکل کند باوی این کنند آوازی شنودم که تا توکل بر ما داشتی عزیز بودی اکنون توکل بر آواز خروس کردی اکنون آن قفا بدان خوردی همچنان رنجور همی رفتم آوازی شنودم که خواص از این رنجور شدی اینک ببین بنگرستم سر آن قفا زننده را دیدم در پیش من انداخته و گفت: وقتی در راه شام برنائی دیدم نیکو روی و پاکیزه لباس مرا گفت: صحبت خواهی گفتم مرا گرسنگی باشد گفت: بگرسنگی با تو باشم پس چهار روز با هم بودیم فتوحی پدید آمد گفتم فراتر گفت: اعتقاد من آن است که آنچه واسطه در میان باشد نخورم گفتم یا غلام باریک آوردی گفت: یا ابراهیم دیوانگی مکن ناقد بصیر است از توکل بدست تو هیچ نیست پس گفت: کمترین توکل آنست که چون وارد فاقد بر تو پدید آید حیلتی نجو، جز بدانکه کفایت تو بدوست.
نقلست که گفت: وقتی نذر کردم که بادیه را بگذارم بیزاد و راحله چون به بادیه درآمدم جوانی بعد از من همی آمد و مرا بانگ همی کرد که السلام علیک یا شیخ باستادم وجواب بازدادم نگاه کردم جوان ترسا بود گفت: دستوری هست تا با تو صحبت دارم گفتم آن جا که من میروم ترا راه نیست درین صحبت چه فایده یا بی گفت: آخر بیابم و تبرکی باشد یک هفته همچنین برفتیم روز هشتم گفت: یا زاهد حنیفی گستاخی کن با خداوند خویش که گرسنهام و چیزی بخواه خواص محمد علیه السلام که مرا در پیش بیگانه خجل نگردانی و از غیب چیزی آوری در حال طبقی دیدم پرنان و ماهی بریان و رطب و کوزه آب پدید آمد هر دو بنشستیم و بکار بردیم چون هفت روز دیگر برفتیم روز هشتم بدو گفتم ای راهب تو هم قدرت خویش بنمای که گرسنه گشتم جوان تکیه بر عصا زد و لب بجنبانید دو خوان پدید آمد پرآراسته بحلوا و ماهی و رطب ودو کوزهٔ آب من متحیر شدم مرا گفت: ای زاهد بخور من از خجالت نمیخوردم گفت: بخور تا ترا بشارت دهم گفتم نخورم تا بشارتم ندهی گفت: بشارت نخست آنست که زنار میبرم پس زنار ببرید و گفت: اشهدان لااله الاالله و اشهد ان محمداً رسول الله دیگر بشارت آنست که گفتم الهی بحق این پیر که او را به نزدیک تو قدری هست ودین وی حق است طعام فرستی تا من در وی خجل نگردم و این نیز به برکت تو بود چون نان بخوردیم و برفتیم تا مکه او همانجا مجاور بنشست تا اجلش نزدیک آمد.
ومریدی نقل کرد که با خواص در بادیه بودم هفت روز بر یک حال همی رفتیم چون روز هشتم بود ضعیف شدیم شیخ مرا گفت: کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب گفت: اینک از پس پشت است بخور بازنگرستم آبی دیدم چون شیر تازه و بخوردم وطهارت کردم و او همی نگریست وآنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پارهٔ بردارم مرا گفت: دست بدار که آن آب از آن نیست که توان داشت.
و گفت: وقتی در بادیه راه گم کردم شخصی دیدم فراز آمد و سلام کردو گفت: تو راه گم کرده گفتیم بلی گفت: راه بتو نمایم و گاهی چند برفت از پیش و از چشم ناپدید شد بنگرستم بر شاه راه بودم پس از آن دیگر راه گم نکردم در سفر و گرسنگی و تشنگیام نبود.
و گفت: وقتی در سفر بودم بویرانی درشدم شب بود شیری عظیم دیدم بترسیدم سخت هاتفی آواز داد که مترس که هفتادهزار فرشته باتست ترا نگه میدارند.
و گفت: وقتی در راه مکه شخصی دیدم عظیم منکر گفتم تو کیستی گفت: من پریام گفتم کجا میشوی گفت: به مکه گفتم بیزاد و راحله گفت: از ما نیز کس بود که بر توکل برود چنانکه از شما گفتم توکل چیست گفت: از خدای تعالی فراستدن.
و درویشی گفت: ازخواص صحبت خواستم گفت: امیری باید از ما و فرمانبرداری اکنون تو چه خواهی امیر تو باشی یا من گفتم امیر تو باش گفت: اکنون تو از فرمان من قدم برون منه گفتم روا باشد چون به منزل رسیدیم گفت: بنشین بنشستم هوای سرد بود آب برکشید و هیزم بیاورد وآتش برکرد تا گرم شدیم و در راه هرگاه که من قصد آن کردمی تا قیام نمایم مرا گفتی شرط فرمان دار چون شب درآمد باران عظیم باریدن گرفت شیخ مرقعهٔ خود بیرون کرد تا بامداد بر سر من ایستاده بود مرقعه بردو دست خود انداخته و من خجل بودم وبه حکم شرط هیچ نمیتوانستم گفت: چون بامداد شد گفتم امروز امیر من باشم گفت: صواب آید چون به منزل رسیدم او همان خدمت بر دست گرفت گفتم از فرمان امیر بیرون مرو گفت: از فرمان امیر بیرون رفتن آن باشد که امیر خود را خدمت فرمائی هم بدین صفت با من صحبت داشت تا به مکه من آنجا از شرم ازو بگریختم تا بمنی بمن رسید گفت: بر تو باد ای پسر که با دوستان صحبت چنان داری که من داشتم.
و گفت: روزی به نواحی شام میگذشتم درختان نار دیدم مرا آرزو کرد اما صبر میکردم و نخوردم که انارش ترش بود و من شیرین خواستم پس بوادی رسیدم یکی را دیدم دست و پای نه ضعیف گشته و کرم درافتاده و زنبوران بر گرد او جمع آمده و او را میگزیدند و مرا بر وی شفقت آمد از بیچارگی او چون بدو رسیدم گفت: خواهی که دعا کنم تا مگر از این بلا برهی گفت: نه گفتم چرا گفت: لان العافیه اختیاری و البلاء اختیاره و انا لااختار اختیاری علی اختیاره یعنی: اختیار من است و بلااختیار دوست من اختیار خویش بر اختیار او اختیار نکنم گفتم باری این زنبوران را از تو بازدارم گفت: ای خواص آرزوی نار شیرین از خود دور دار مرا چه رنجه میداری و خود را دل به سلامت خواه مرا تن درست چه میخواهی گفتم بچه شناختی که من خواصم گفت: هر که او را داند هیچ بر وی پوشیده نماند گفتم حال تو با این زنبوران چگونه است گفت: تا این زنبورانم میگزند و کرمانم میخورند خوش است.
وگفت: وقتی در بادیه یکی را دیدم گفتم از کجا میآئی گفت: از بلاد ساغون گفتم بچه کار آمدهٔ گفت: لقمهٔ در دهن میگردم دستم آلوده شده است آمدهام تا به آب زمزم بشویم گفتم چه عزم داری گفت: آنکه شب را بازگردم و جامهٔ خواب ما در راست کنم.
و گفت: وقتی شنودم که در روم راهبی هفتاد سال است تا در دیریست به حکم رهبانیت نشسته گفتم ای عجب شرط رهبانیت چهل سالست قصد او کردم چون نزدیک او رسیدم دریچه باز کردو گفت: یا ابراهیم بچه آمدهٔ که اینجا من ننشستهام برهبانی که من سگی دارم که در خلق میافتد اکنون در اینجا نشستهام و سگبانی میکنم و شر از خلق باز میدارم والا من نه آنم که تو پنداشتهای چون این سخن بشنیدم گفتم الهی قادری که در عین ضلالت بندهٔ را طریق صواب دهی مرا گفت: ای ابراهیم چند مردمان را طلبی برو و خود را طلب و چون یافتی پاسبان خود باش که هر روز این هوا سیصد وشصت گونه لباس الهیت درپوشد و بنده را به ضلالت دعوت کند.
نقلست که ممشاد شبی برخاست نه بوقت و باز بخفت خوابش نمیبرد طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و بخفت هم خوابش نمیبرد گفت: یا رب مرا چه میشود بدلش درآمد که برخیز و بیرون رو و برفی عظیم بود در میان برف میرفت تا از شهر بیرون شد تلی بود که هر که توبه کردی آنجا رفتی بر آن تل شد ابراهیم را دید بر آن تل نشسته پیراهنی کوتاه پوشیده و برف گرداگرد او میگداخت و خشک میشد پس گفت: ای مشماد دست به من ده دست بدودادم دستم عرق کرد از حرارت دست او و بیتی تازی بر خواند.
ابوالحسن علوی مرید خواص بود گفت: شبی مرا گفت: بجائی خواهم رفت با من مساعدت میکنی گفتم تا به خانه شوم ونعلین در پاء کنم چون به خانه شدم خایگینه ساخته بودند پارهٔ بخوردم و بازگشتم تا بدو رسیدم آبی پیش آمد پای بر آب نهاد و برفت من نیز پای فرو نهادم به آب فرو رفتم شیخ روی از پس کرد گفت: تو خایگینه بر پای بستهٔ گفتم ندانم کدام ازین دو عجبتر بر روی آب رفتن یا سر من بدانستن.
نقلست که گفت: وقتی در بادیه بودم به غایت گرسنه شدم اعرابیی پیش من آمد و گفت: ای فراخ شکم این چیست که تو میکنی گفتم آخر چندین روزست که هیچ نخوردهام گفت: تو نمیدانی که دعوی پردهٔ مدعیان بدرد ترا با توکل چه کار.
و گفت: یکبار نزدیک وی رسیدم و گرسنه بودم در دلم آمد که چون اینجا برسم معارف شهر مرا طعامها آرند پس در راه میشدم منکری دیدم احتساب کردم بدان سبب بسیارم بزدند گفتم با چنین جوعی این ضرب درخور بود بسرم نداکردند که بیک تمنا که با خود کردی که چون بشهر برسم مرا مراعات کنند و طعام آورند تا بخورم این بخوردی گفتم الهی من توکل بر تو کردم آوازی آمد که سبحان آن خدائی که روی زمین از متوکلان پاک گردانید اندیشهٔ طعام معارف ری و آنگاه توکل.
نقلست که وقتی خواص در کار خود متحیر شد به صحرائی بیرون رفت خرماستانی دید وآبی روان آنجا مقام کرد و از برگ خرما زنبیل میبافت و در آن آب میانداخت چهار روز همین میکرد بعد ازین گفت: اکنون بر اثر این زنبیلها بروم تا خود چو بینم و حق را در این چه تعبیه است میرفتم تا پیرزنی را دیدم بر لب آب نشسته میگریست گفتم چه بوده است گفت: پنج یتیم دارم و هیچ ندارم روزی دو سه برکنار این آب بودم آب هر روز زنبیلی چند بیاوردی آن بفروختمی و بر یتیمان خرج کردمی امروز نمیآرد بدان سبب گریانم امروز چه خوریم خواص گفت: خانه خود را بمن نمای بنمود خواص گفت: اکنون دل فارغ دار که تا زندهام آن چه توانم از اسباب تو راست دارم.
و گفت: وقتی طلب معاش خود از حلال میکردم دام در دریا انداختم ماهی بگرفتم هاتفی آواز داد که ایشان را از ذکر ما بازمیداری معاش دیگر نمییابی ایشان از ذکر ما برگشته بودند که تو ایشان را همی کشتی گفت: دام بینداختم ودست از کار نیز بداشتم.
نقلست که گفت: مرا از خدای عمر ابدی میباید در دنیا تا همه خلق در نعمت بهشت مشغول شوند و حق را فراموش کنند و من در بلاء دنیا بحفظ آداب شریعت قیام مینمایم وحق را یاد میکنم.
و گفت: هیچ چیز نبود که در چشم من صعب نمود الابا او راه گرفتم.
و گفتی دستی فارغ و دل ساکن و هر جا که خواهی میشود.
و گفت: هر که حق را بشناسد بوفاء عهد لازم بود آن شناخت را که آرام گیرد با خداء تعالی و اعتماد کند بروی.
و گفت: عالمی بسیار روایت نیست عالم آنست که متابعت علم کند وبدان کار کند و اقتدا به سنتها کند و اگر چه علم او اندک بود.
وگفت: علم به جملگی در دوکلمه مجتمع است یکی آنکه خدای تعالی اندیشهٔ آن چه از دل تو برداشته است در آن تکلف نکنی و دیگر آنچه ترا میباید کرد و بر تو فریضه است آنرا ضایع نگردانی.
وگفت: هر که اشارت کند به خدای و سکونت گیرد با غیر حق تعالی او را مبتلا گرداند و اگر از آن با خدا گردد هر بلا که دارد ازو دور کند و اگر با غیر او سکونت اودایم شود حق تعالی رحمت از دل خلق ببرد و لباس طمع درو بپوشد تا پیوسته خلق را مطالبت میکند و خلق را برو رحمت و شفقت نبود تا کارش به جائی رسد که حیوة او به سختی و ناکامی بود و مرگ او بدشواری و حیرت و رنج و بلا و آخرت او پشیمانی و تأسف.
و گفت: هر که نه چنان بود که دنیا بر او بگیرند آخرت بر اوخندان بود و هر که ترک شهوت کند و آن در دل خود عوض نیابد در آن ترک کاذب بوده باشد.
و گفت: هر که توکل درخویش درست آید در غیر نیز درست آید.
وگفت: توکل چیست ثبات در پیش محیی الاموات.
و گفت: صبر ثبات است بر احکام کتاب و سنت.
و گفت: مراعات مراقبت آرد و مراقبت اخلاص سرو علانیه.
و گفت: محبت محو ارادت است و احتراق جمله صفت بشریت وحاجات.
و گفت: داروء دل پنج چیز است قرآن خواندن و اندر او نگاه کردن و شکم تهی داشتن و قیام شب و تضرع کردن به وقت سحرگاه و با نیکان نشستن.
و گفت: این حدیث در تضرع سحرگاه جویند اگر آنجا نیابند هیچ جاء دیگر نجویند که نیابند.
نقلست که بر سینهٔ خویش میزد و میگفت: واشوقاه به کسی که مرا دید و من او را ندیدم.
نقلست که از او پرسیدند که تو از کجا میخوری گفت: از آنجا که طفل در شکم مادر خود خورد و از آنجا که ماهی خورد در دریا و وحوش در صحرا قال الله تعالی و یرزقه من حیث لایحتسب.
پرسیدند که متوکل را طمع بود گفت: از آنجا که طبع است خاطرها درآید و لیکن زیان ندارد زیرا که او را قوت بود بربیفکندن طمع بنومیدی از آنچه در دست مردمان است.
و گفتهاند که در آخر عمر مبطون گشت در جامع ری یک شبانروز شصت بارغسل کرده بود و بهر باری که غسل کردی دو رکعت نماز کردمی باز بقضا بیامدی یکی در آنحال از او پرسید که هیچت آرزو میکند گفت: پارهٔ جگر بریان پس آخر در میان آب غسل کرد و جان بداد او را به خانه بردند بزرگی درآمد پارهٔ نان دید در زیر بالین او گفت: اگر این پارهٔ نان ندیدمی برو نماز نکردمی که نشان آن بودی که هم در آن توکل نمرده است و از آنجاعبور نکرده است مرد باید که بر هیچ صفت ناستد تا رونده باشد ونه در توکل مقام کند و نه در صفت دگر که ایستادن روی ندارد.
یکی از مشایخ او را به خواب دید گفت: خدای تعالی با تو چه کرد گفت: اگرچه عبادت بسیار کردم و طریق توکل سپردم و چون ازدنیا برفتم با طهارت وضو رفتم بهر عبادت که کرده بودم ثواب میدادند اما به سبب طهارت مرا به منزلی فرو آوردند که ورای آن همه درجات بهشت بود پس ندا کردند که یا ابراهیم این زیادتی مکرمت که باتو کردیم از آن بود که پاک به حضرت ما آمدی پاکان را درین محل و مرتبهٔ عظیمست رحمةالله علیه.
بسم الله الرحمن الرحیم
ذکر ابراهیم خواص رحمةالله علیه
آن سالک بادیهٔ تجرید آن نقطهٔ دایرهٔ توحید آن محتشم علم و عمل آن محترم حکم ازل آن صدیق توکل و اخلاص قطب وقت ابراهیم خواص رحمةالله علیه یگانه عهد بود و گزیدهٔ اولیاء وبزرگوار عصر و در طریقت قدمی عظیم داشت و در حقیقت دمی شگرفت و به همه زبانها ممدوح بود و او را رئیس المتوکلین گفتهاند و قدم در توکل بجائی رسانیده بود که به بوی سیبی او بادیهٔ قطع کردید و بسیاری مشایخ را یافته بود و از اقران جنید ونوری بود و صاحب تصنیف در معاملات و حقایق و او را خواص از آن گفتند که زنبیل بافتی و بادیه بر توکل قطع کردی و او را گفتند از عجایب اسفار خود ما را چیزی بگوی گفت: عجیبتر بود که وقتی خضر ازمن صحبت خواست من نخواستم در آن ساعت که بدون حق کسی را در دل حظ ومقدار باشد در توکل یگانه بود و باریک فراگرفتی و با اینهمه هرگز سوزن وریسمان ورکوه و مقراض از وی غایب نبودی گفتند چرا داری گفت: زیرا که این مقدار در توکل زیان نکند.
نقلست که گفت: در بادیه همی شدم کنیزکی را دیدم در غلبات وجد سوری در وی سر برهنه گفتم ای کنیزک سر بپوش گفت: ای خواص چشمم نگه دار گفتم من عاشقم و عاشق چشم نپوشد اما خود بیاختیار چشم بر تو افتاد کنیزک گفت: من مستم مست سر نپوشد گفتم از کدام شراب خانه مست شدی گفت: ای خواص زنهار دورم میداری هل فی الدارین غیر الله گفتم ای کنیزک مصاحبت من میخواهی گفت: ای خواص خام طمعی مکن که از آن نیم که مرد جویم.
نقلست که پرسیدند از حقیقت ایمان گفت: اکنون این جواب ندارم از آنکه هرچه گویم عبارت بود مرا باید که به معاملت جواب گویا ما من قصد مکه دارم و تو نیز برین عزی در این راه با من صحبت دار تا جواب مسئله خود بیابی مردگفت: چنان کردم چون به بادیه فرو رفتیم هر روز دو قرص و دو شربت آب پدید آمدی یکی به من دادی و یکی خود را نگه داشتی تا روزی در میان بادیه پیری بما رسید چون خواص را بدید از اسب فرو آمد ویکدیگر را بپرسیدند و زمانی سخن گفتند پیر برنشست و بازگشت گفتم ای شیخ این پیر که بود گفت: جواب سئوال تو گفتم چگونه گفت: آن خضر بود علیه السلام از من صحبت خواست من اجابت نکردم ترسیدم که توکل برخیزد و اعتمادم بردون حق پدید آید.
نقلست که گفت وقتی خضر را دیدم علیه السلام در بادیه بصورت مرغی همی پرید چون او را چنان دیدم سر در پیش انداختم تا توکلم باطل نشود او در حال نزدیک من آمد گفت: اگردر من نگرستی بر تو فرو نیامد میومن بر او سلام نکردم که تا نپاید که توکلم خلل گیرد.
و گفت: وقتی در سفری بودم تشنه شدم چنانکه از تشنگی بیفتادم یکی را دیدم که آب برروی من همی زد چشم بازکردم مردی را دیدم نیکو روی بر اسبی خنک مرا آب داد و گفت: در پس من نشین و من به حجاز بودم چون اندکی از روز بگذشت مرا گفت: چه میبینی گفتم مدینه گفت: فرو آی و پیغامبر را علیه السلام از من سلام کن.
گفتدر بادیه یک روز به درختی رسیدم که آن جا آب بود شیری دیدم عظیم روی به من نهاد حکم حق را گردن نهادم چون نزدیک من رسید میلنگید بیامد و در پیش من بخفت و مینالید بنگریستم دست او آماس گرفته بود و خوره کرده چوبی برگرفتن و دست او بشکافتم تا تهی شد از آن چه گرد آمده بود و خرقه بروی بستم و برخاست و برفت و ساعتی بودمی آمد و بچه خود را همی آورد و ایشان در گرد من همی گشتند و دنبال میجنبانیدند و گردهٔ آوردند و در پیش من نهادند.
نقلست که وقتی با مریدی در بیابان میرفت آواز غریدن شیر بخاست مرید را رنگ از روی بشد درختی بجست وبرآنجا شد و همی لرزید خواص همچنان ساکن سجاده بیفکند و در نماز استاد شیر فرارسید دانست که توقیع خاص دارد چشم درو نهاد تا روز نظاره میکرد و خواص بکار مشغول پس چنان از آنجا برفت پشهٔ او را بگزید فریاد درگرفت مرید گفت: خواجه عجب کاریست دوش از شیر نمیترسیدی امروز از پشهٔ فریادمیکنی گفت: زیرا که دوش مرا از من ربوده بودند و امروز بخودم باز دادهاند.
حامداسود گفت: با خواص در سفر بودم به جائی رسیدم که آنجا ماران بسیار بودند رکوه بنهاد و بنشست چون شب ردآمد ماران برون آمدند شیخ را آواز دادم و گفتم خدای را یاد کن همچنان کرد ماران همه بازگشتند برین حال همانجا شب بگذاشتم چون روز روشن شد نگاه کردم ماری برو طای شیخ حلقه کرده بود فرو افتاد گفتم یا شیخ توندانستی گفت: هرگز مرا شبی از دوش خوشتر نبوده است.
و یکی گفت: کژدمی دیدم بردامن خواص همیرفت خواستم تا او را بکشم گفت: دست ازو بدار که همه چیزی را بما حاجت بود و ما را بهیچ حاجت نیست نقلست که گفت: وقتی در بادیهٔ راه گم کردم بسی برفتم و راه نیافتم همچنان چند شبانه روز براه میرفتم تاآخر آواز خروسی شنیدم شاد گشتم و روی بدانجانب نهادم آنجا شخصی دیدم بدوید مرا قفایی بزد چنانکه رنجور شدم گفتم خداوندا کسی که بر تو توکل کند باوی این کنند آوازی شنودم که تا توکل بر ما داشتی عزیز بودی اکنون توکل بر آواز خروس کردی اکنون آن قفا بدان خوردی همچنان رنجور همی رفتم آوازی شنودم که خواص از این رنجور شدی اینک ببین بنگرستم سر آن قفا زننده را دیدم در پیش من انداخته و گفت: وقتی در راه شام برنائی دیدم نیکو روی و پاکیزه لباس مرا گفت: صحبت خواهی گفتم مرا گرسنگی باشد گفت: بگرسنگی با تو باشم پس چهار روز با هم بودیم فتوحی پدید آمد گفتم فراتر گفت: اعتقاد من آن است که آنچه واسطه در میان باشد نخورم گفتم یا غلام باریک آوردی گفت: یا ابراهیم دیوانگی مکن ناقد بصیر است از توکل بدست تو هیچ نیست پس گفت: کمترین توکل آنست که چون وارد فاقد بر تو پدید آید حیلتی نجو، جز بدانکه کفایت تو بدوست.
نقلست که گفت: وقتی نذر کردم که بادیه را بگذارم بیزاد و راحله چون به بادیه درآمدم جوانی بعد از من همی آمد و مرا بانگ همی کرد که السلام علیک یا شیخ باستادم وجواب بازدادم نگاه کردم جوان ترسا بود گفت: دستوری هست تا با تو صحبت دارم گفتم آن جا که من میروم ترا راه نیست درین صحبت چه فایده یا بی گفت: آخر بیابم و تبرکی باشد یک هفته همچنین برفتیم روز هشتم گفت: یا زاهد حنیفی گستاخی کن با خداوند خویش که گرسنهام و چیزی بخواه خواص محمد علیه السلام که مرا در پیش بیگانه خجل نگردانی و از غیب چیزی آوری در حال طبقی دیدم پرنان و ماهی بریان و رطب و کوزه آب پدید آمد هر دو بنشستیم و بکار بردیم چون هفت روز دیگر برفتیم روز هشتم بدو گفتم ای راهب تو هم قدرت خویش بنمای که گرسنه گشتم جوان تکیه بر عصا زد و لب بجنبانید دو خوان پدید آمد پرآراسته بحلوا و ماهی و رطب ودو کوزهٔ آب من متحیر شدم مرا گفت: ای زاهد بخور من از خجالت نمیخوردم گفت: بخور تا ترا بشارت دهم گفتم نخورم تا بشارتم ندهی گفت: بشارت نخست آنست که زنار میبرم پس زنار ببرید و گفت: اشهدان لااله الاالله و اشهد ان محمداً رسول الله دیگر بشارت آنست که گفتم الهی بحق این پیر که او را به نزدیک تو قدری هست ودین وی حق است طعام فرستی تا من در وی خجل نگردم و این نیز به برکت تو بود چون نان بخوردیم و برفتیم تا مکه او همانجا مجاور بنشست تا اجلش نزدیک آمد.
ومریدی نقل کرد که با خواص در بادیه بودم هفت روز بر یک حال همی رفتیم چون روز هشتم بود ضعیف شدیم شیخ مرا گفت: کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب گفت: اینک از پس پشت است بخور بازنگرستم آبی دیدم چون شیر تازه و بخوردم وطهارت کردم و او همی نگریست وآنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پارهٔ بردارم مرا گفت: دست بدار که آن آب از آن نیست که توان داشت.
و گفت: وقتی در بادیه راه گم کردم شخصی دیدم فراز آمد و سلام کردو گفت: تو راه گم کرده گفتیم بلی گفت: راه بتو نمایم و گاهی چند برفت از پیش و از چشم ناپدید شد بنگرستم بر شاه راه بودم پس از آن دیگر راه گم نکردم در سفر و گرسنگی و تشنگیام نبود.
و گفت: وقتی در سفر بودم بویرانی درشدم شب بود شیری عظیم دیدم بترسیدم سخت هاتفی آواز داد که مترس که هفتادهزار فرشته باتست ترا نگه میدارند.
و گفت: وقتی در راه مکه شخصی دیدم عظیم منکر گفتم تو کیستی گفت: من پریام گفتم کجا میشوی گفت: به مکه گفتم بیزاد و راحله گفت: از ما نیز کس بود که بر توکل برود چنانکه از شما گفتم توکل چیست گفت: از خدای تعالی فراستدن.
و درویشی گفت: ازخواص صحبت خواستم گفت: امیری باید از ما و فرمانبرداری اکنون تو چه خواهی امیر تو باشی یا من گفتم امیر تو باش گفت: اکنون تو از فرمان من قدم برون منه گفتم روا باشد چون به منزل رسیدیم گفت: بنشین بنشستم هوای سرد بود آب برکشید و هیزم بیاورد وآتش برکرد تا گرم شدیم و در راه هرگاه که من قصد آن کردمی تا قیام نمایم مرا گفتی شرط فرمان دار چون شب درآمد باران عظیم باریدن گرفت شیخ مرقعهٔ خود بیرون کرد تا بامداد بر سر من ایستاده بود مرقعه بردو دست خود انداخته و من خجل بودم وبه حکم شرط هیچ نمیتوانستم گفت: چون بامداد شد گفتم امروز امیر من باشم گفت: صواب آید چون به منزل رسیدم او همان خدمت بر دست گرفت گفتم از فرمان امیر بیرون مرو گفت: از فرمان امیر بیرون رفتن آن باشد که امیر خود را خدمت فرمائی هم بدین صفت با من صحبت داشت تا به مکه من آنجا از شرم ازو بگریختم تا بمنی بمن رسید گفت: بر تو باد ای پسر که با دوستان صحبت چنان داری که من داشتم.
و گفت: روزی به نواحی شام میگذشتم درختان نار دیدم مرا آرزو کرد اما صبر میکردم و نخوردم که انارش ترش بود و من شیرین خواستم پس بوادی رسیدم یکی را دیدم دست و پای نه ضعیف گشته و کرم درافتاده و زنبوران بر گرد او جمع آمده و او را میگزیدند و مرا بر وی شفقت آمد از بیچارگی او چون بدو رسیدم گفت: خواهی که دعا کنم تا مگر از این بلا برهی گفت: نه گفتم چرا گفت: لان العافیه اختیاری و البلاء اختیاره و انا لااختار اختیاری علی اختیاره یعنی: اختیار من است و بلااختیار دوست من اختیار خویش بر اختیار او اختیار نکنم گفتم باری این زنبوران را از تو بازدارم گفت: ای خواص آرزوی نار شیرین از خود دور دار مرا چه رنجه میداری و خود را دل به سلامت خواه مرا تن درست چه میخواهی گفتم بچه شناختی که من خواصم گفت: هر که او را داند هیچ بر وی پوشیده نماند گفتم حال تو با این زنبوران چگونه است گفت: تا این زنبورانم میگزند و کرمانم میخورند خوش است.
وگفت: وقتی در بادیه یکی را دیدم گفتم از کجا میآئی گفت: از بلاد ساغون گفتم بچه کار آمدهٔ گفت: لقمهٔ در دهن میگردم دستم آلوده شده است آمدهام تا به آب زمزم بشویم گفتم چه عزم داری گفت: آنکه شب را بازگردم و جامهٔ خواب ما در راست کنم.
و گفت: وقتی شنودم که در روم راهبی هفتاد سال است تا در دیریست به حکم رهبانیت نشسته گفتم ای عجب شرط رهبانیت چهل سالست قصد او کردم چون نزدیک او رسیدم دریچه باز کردو گفت: یا ابراهیم بچه آمدهٔ که اینجا من ننشستهام برهبانی که من سگی دارم که در خلق میافتد اکنون در اینجا نشستهام و سگبانی میکنم و شر از خلق باز میدارم والا من نه آنم که تو پنداشتهای چون این سخن بشنیدم گفتم الهی قادری که در عین ضلالت بندهٔ را طریق صواب دهی مرا گفت: ای ابراهیم چند مردمان را طلبی برو و خود را طلب و چون یافتی پاسبان خود باش که هر روز این هوا سیصد وشصت گونه لباس الهیت درپوشد و بنده را به ضلالت دعوت کند.
نقلست که ممشاد شبی برخاست نه بوقت و باز بخفت خوابش نمیبرد طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و بخفت هم خوابش نمیبرد گفت: یا رب مرا چه میشود بدلش درآمد که برخیز و بیرون رو و برفی عظیم بود در میان برف میرفت تا از شهر بیرون شد تلی بود که هر که توبه کردی آنجا رفتی بر آن تل شد ابراهیم را دید بر آن تل نشسته پیراهنی کوتاه پوشیده و برف گرداگرد او میگداخت و خشک میشد پس گفت: ای مشماد دست به من ده دست بدودادم دستم عرق کرد از حرارت دست او و بیتی تازی بر خواند.
ابوالحسن علوی مرید خواص بود گفت: شبی مرا گفت: بجائی خواهم رفت با من مساعدت میکنی گفتم تا به خانه شوم ونعلین در پاء کنم چون به خانه شدم خایگینه ساخته بودند پارهٔ بخوردم و بازگشتم تا بدو رسیدم آبی پیش آمد پای بر آب نهاد و برفت من نیز پای فرو نهادم به آب فرو رفتم شیخ روی از پس کرد گفت: تو خایگینه بر پای بستهٔ گفتم ندانم کدام ازین دو عجبتر بر روی آب رفتن یا سر من بدانستن.
نقلست که گفت: وقتی در بادیه بودم به غایت گرسنه شدم اعرابیی پیش من آمد و گفت: ای فراخ شکم این چیست که تو میکنی گفتم آخر چندین روزست که هیچ نخوردهام گفت: تو نمیدانی که دعوی پردهٔ مدعیان بدرد ترا با توکل چه کار.
و گفت: یکبار نزدیک وی رسیدم و گرسنه بودم در دلم آمد که چون اینجا برسم معارف شهر مرا طعامها آرند پس در راه میشدم منکری دیدم احتساب کردم بدان سبب بسیارم بزدند گفتم با چنین جوعی این ضرب درخور بود بسرم نداکردند که بیک تمنا که با خود کردی که چون بشهر برسم مرا مراعات کنند و طعام آورند تا بخورم این بخوردی گفتم الهی من توکل بر تو کردم آوازی آمد که سبحان آن خدائی که روی زمین از متوکلان پاک گردانید اندیشهٔ طعام معارف ری و آنگاه توکل.
نقلست که وقتی خواص در کار خود متحیر شد به صحرائی بیرون رفت خرماستانی دید وآبی روان آنجا مقام کرد و از برگ خرما زنبیل میبافت و در آن آب میانداخت چهار روز همین میکرد بعد ازین گفت: اکنون بر اثر این زنبیلها بروم تا خود چو بینم و حق را در این چه تعبیه است میرفتم تا پیرزنی را دیدم بر لب آب نشسته میگریست گفتم چه بوده است گفت: پنج یتیم دارم و هیچ ندارم روزی دو سه برکنار این آب بودم آب هر روز زنبیلی چند بیاوردی آن بفروختمی و بر یتیمان خرج کردمی امروز نمیآرد بدان سبب گریانم امروز چه خوریم خواص گفت: خانه خود را بمن نمای بنمود خواص گفت: اکنون دل فارغ دار که تا زندهام آن چه توانم از اسباب تو راست دارم.
و گفت: وقتی طلب معاش خود از حلال میکردم دام در دریا انداختم ماهی بگرفتم هاتفی آواز داد که ایشان را از ذکر ما بازمیداری معاش دیگر نمییابی ایشان از ذکر ما برگشته بودند که تو ایشان را همی کشتی گفت: دام بینداختم ودست از کار نیز بداشتم.
نقلست که گفت: مرا از خدای عمر ابدی میباید در دنیا تا همه خلق در نعمت بهشت مشغول شوند و حق را فراموش کنند و من در بلاء دنیا بحفظ آداب شریعت قیام مینمایم وحق را یاد میکنم.
و گفت: هیچ چیز نبود که در چشم من صعب نمود الابا او راه گرفتم.
و گفتی دستی فارغ و دل ساکن و هر جا که خواهی میشود.
و گفت: هر که حق را بشناسد بوفاء عهد لازم بود آن شناخت را که آرام گیرد با خداء تعالی و اعتماد کند بروی.
و گفت: عالمی بسیار روایت نیست عالم آنست که متابعت علم کند وبدان کار کند و اقتدا به سنتها کند و اگر چه علم او اندک بود.
وگفت: علم به جملگی در دوکلمه مجتمع است یکی آنکه خدای تعالی اندیشهٔ آن چه از دل تو برداشته است در آن تکلف نکنی و دیگر آنچه ترا میباید کرد و بر تو فریضه است آنرا ضایع نگردانی.
وگفت: هر که اشارت کند به خدای و سکونت گیرد با غیر حق تعالی او را مبتلا گرداند و اگر از آن با خدا گردد هر بلا که دارد ازو دور کند و اگر با غیر او سکونت اودایم شود حق تعالی رحمت از دل خلق ببرد و لباس طمع درو بپوشد تا پیوسته خلق را مطالبت میکند و خلق را برو رحمت و شفقت نبود تا کارش به جائی رسد که حیوة او به سختی و ناکامی بود و مرگ او بدشواری و حیرت و رنج و بلا و آخرت او پشیمانی و تأسف.
و گفت: هر که نه چنان بود که دنیا بر او بگیرند آخرت بر اوخندان بود و هر که ترک شهوت کند و آن در دل خود عوض نیابد در آن ترک کاذب بوده باشد.
و گفت: هر که توکل درخویش درست آید در غیر نیز درست آید.
وگفت: توکل چیست ثبات در پیش محیی الاموات.
و گفت: صبر ثبات است بر احکام کتاب و سنت.
و گفت: مراعات مراقبت آرد و مراقبت اخلاص سرو علانیه.
و گفت: محبت محو ارادت است و احتراق جمله صفت بشریت وحاجات.
و گفت: داروء دل پنج چیز است قرآن خواندن و اندر او نگاه کردن و شکم تهی داشتن و قیام شب و تضرع کردن به وقت سحرگاه و با نیکان نشستن.
و گفت: این حدیث در تضرع سحرگاه جویند اگر آنجا نیابند هیچ جاء دیگر نجویند که نیابند.
نقلست که بر سینهٔ خویش میزد و میگفت: واشوقاه به کسی که مرا دید و من او را ندیدم.
نقلست که از او پرسیدند که تو از کجا میخوری گفت: از آنجا که طفل در شکم مادر خود خورد و از آنجا که ماهی خورد در دریا و وحوش در صحرا قال الله تعالی و یرزقه من حیث لایحتسب.
پرسیدند که متوکل را طمع بود گفت: از آنجا که طبع است خاطرها درآید و لیکن زیان ندارد زیرا که او را قوت بود بربیفکندن طمع بنومیدی از آنچه در دست مردمان است.
و گفتهاند که در آخر عمر مبطون گشت در جامع ری یک شبانروز شصت بارغسل کرده بود و بهر باری که غسل کردی دو رکعت نماز کردمی باز بقضا بیامدی یکی در آنحال از او پرسید که هیچت آرزو میکند گفت: پارهٔ جگر بریان پس آخر در میان آب غسل کرد و جان بداد او را به خانه بردند بزرگی درآمد پارهٔ نان دید در زیر بالین او گفت: اگر این پارهٔ نان ندیدمی برو نماز نکردمی که نشان آن بودی که هم در آن توکل نمرده است و از آنجاعبور نکرده است مرد باید که بر هیچ صفت ناستد تا رونده باشد ونه در توکل مقام کند و نه در صفت دگر که ایستادن روی ندارد.
یکی از مشایخ او را به خواب دید گفت: خدای تعالی با تو چه کرد گفت: اگرچه عبادت بسیار کردم و طریق توکل سپردم و چون ازدنیا برفتم با طهارت وضو رفتم بهر عبادت که کرده بودم ثواب میدادند اما به سبب طهارت مرا به منزلی فرو آوردند که ورای آن همه درجات بهشت بود پس ندا کردند که یا ابراهیم این زیادتی مکرمت که باتو کردیم از آن بود که پاک به حضرت ما آمدی پاکان را درین محل و مرتبهٔ عظیمست رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ جعفر خلدی رحمةالله علیه
آن صاحب همت آن ثابت امت آن کوه حلم آن بهر علم آن دولت بازازلی و ابدی شیخ جعفر خلدی رحمةالله علیه عالم زمانه بود و در علم طریقت یگانه بود و از کبرای اصحاب جنید بود و از قدمای ایشان و در انواع علوم متبحر و در اصناف حقایق متعین و او را کلماتی عالی است حوالهٔ آن با کسی دیگر کرد وقتی میگفت: صد و سی واند دیوان اهل تصوف نزدیک من است گفتند از کتب محمد ترمدی هیچ هست ترا گفت: نه که او را از شمار صوفیان ندانم که او آرایش مشایخ بود ومقبول بود.
نقلست که شصت حج بکرده بود مریدی داشت او را حمزه علوی گفتند شبی حمزه قصد کرد که به خانه شیخ برود شیخ گفت: امشب اینجا باش مگر حمزه طعامی به مرغ در تنور خواست نهاد تا فرزندانش بخورند گفت: اگر امشب اینجا باشم فردا نماز بامداد اینجا بباید کرد و بباید بود تا نماز بامداد و چاشتگاه با شیخ بگذارم و دیر شود و طفلان گرسنه بمانند و در بند من باشند پس گفت: شیخا بروم گفت: امشب اینجا بباش گفت: مهمی دارم گفت: تو دانی به خانه آمد و آن طعام به مرغ در تنور نهاد پس دیگر روز کنیزک را گفت: آن طعام بیار کنیزک آن طعام را از تنور برآورد و در راه که میامد پایش بر سنگ افتاد و تابه بر زمین افتاد و بشکست و طعام بریخت مرغ بر راهگذر بیفتاد حمزه گفت: بازرو آن مرغ بیار تا بشوم و بکار بریم درین بودند که ناگاه سگی از در درآمد و مرغ را ببرد گفت: اکنون چون اینهمه از دست بشد باری برخیزم و صحبت شیخ از دست ندهم و به نزدیک شیخ آمد شیخ را چون چشم برو افتاد گفت: هرکه گوشت پارهٔ دل مشایخ گوشت ندارد گوشت او بسگ دهند حمزه پشیمان شد و توبه کرد.
نقلست که یک روز پیغامبر را علیه السلام به خواب دید گفت: تصوف چیست گفت: ترک دعوی و پنهان داشتن معنی.
و از او پرسیدند که تصوف چیست گفت: حالتی که درو ظاهر شود عین ربوبیت و مضمحل گردد عین عبودیت.
و گفت: تصوف طرح نفس است در عبودیت و بیرون آمدن از بشریت و نظر کردن به خدای تعالی به کلیت و ازو پرسیدند از تلوین فقر گفت: تلوین ایشان تلوینی برای زیادتی از بهر آنکه هر که را تلوین نبود زیادتی نبود.
و گفت: چون درویش را بینی که بسی خورد بدانکه او از سه چیز خالی نبود یا وقتی که برو گذشته است ونه در آن وقت چنان بوده است که باید یا بعد از این خواهد بود چنانکه نه بر جاده بود یا درحال موافقتی ندارد.
او را پرسیدند از توکل گفت: توکل آنست که اگر چیزی بود و اگر نبود دل در دو حالت یکسان بود بلکه اگر نبود طرب درو بود واگر بود او طرب در او نبود بلکه توکل استقامت است با خدای تعالی در هر دو حالت.
و گفت: خیر دنیا و آخرت در صبر یک ساعت است.
و گفت: فتوت حقیر داشتن نفس است و بزرگ داشتن حرمت مسلمانان.
وگفت: عقل آنست که ترا دور کند ازمواضع هلاک.
و گفت: بندهٔ خاص باش خدای را تا از اغیار نگردی.
و گفت: سعی احرار از بهر نفس خویش نبود بلکه برای برادران بود.
و گفت: شریف همت باش که به همت شریف به مقام مردان توان رسید نه بمجاهدت.
و گفت: لذت معامله نیابند با لذت نفس از جهة آنکه اهل حقایق خود را دور کردهاند از اهل علایق و قطع کردهاند آن علایق که ایشان را قاطع است از حق پیش از آنکه آن علایق بر ایشان راه بریده گرداند.
و گفت: هر که جهد نکند د رمعرفت خویش قبول نکنند خدمت او.
و گفت: روح صلاح بهر که رسد لازم گیرد مطالبه نفس به صدق در جملهٔ احوال و هرکه روح معرفت بوی رسد او بشناسد موارد و مصادر کارها و هر که روح مشاهده بدو رسد مکرم گردد بعلم لدنی.
نقلست که اودعایی داشت آزموده وقتی او رانگینی در دجله افتاد آن دعا بر خواند حالی نگاه کرد نگین در میان کتاب بازیافت شیخ ابونصر سراج گوید آندعا این بود یا جامع الناس لیوم لاریب فیه اجمع ضالتی چون وفاتش نزدیک آمد به بغداد بود و خاک بشونیزیه است آنجا که سری سقطی و جنید رحمة الله علیه.
نقلست که شصت حج بکرده بود مریدی داشت او را حمزه علوی گفتند شبی حمزه قصد کرد که به خانه شیخ برود شیخ گفت: امشب اینجا باش مگر حمزه طعامی به مرغ در تنور خواست نهاد تا فرزندانش بخورند گفت: اگر امشب اینجا باشم فردا نماز بامداد اینجا بباید کرد و بباید بود تا نماز بامداد و چاشتگاه با شیخ بگذارم و دیر شود و طفلان گرسنه بمانند و در بند من باشند پس گفت: شیخا بروم گفت: امشب اینجا بباش گفت: مهمی دارم گفت: تو دانی به خانه آمد و آن طعام به مرغ در تنور نهاد پس دیگر روز کنیزک را گفت: آن طعام بیار کنیزک آن طعام را از تنور برآورد و در راه که میامد پایش بر سنگ افتاد و تابه بر زمین افتاد و بشکست و طعام بریخت مرغ بر راهگذر بیفتاد حمزه گفت: بازرو آن مرغ بیار تا بشوم و بکار بریم درین بودند که ناگاه سگی از در درآمد و مرغ را ببرد گفت: اکنون چون اینهمه از دست بشد باری برخیزم و صحبت شیخ از دست ندهم و به نزدیک شیخ آمد شیخ را چون چشم برو افتاد گفت: هرکه گوشت پارهٔ دل مشایخ گوشت ندارد گوشت او بسگ دهند حمزه پشیمان شد و توبه کرد.
نقلست که یک روز پیغامبر را علیه السلام به خواب دید گفت: تصوف چیست گفت: ترک دعوی و پنهان داشتن معنی.
و از او پرسیدند که تصوف چیست گفت: حالتی که درو ظاهر شود عین ربوبیت و مضمحل گردد عین عبودیت.
و گفت: تصوف طرح نفس است در عبودیت و بیرون آمدن از بشریت و نظر کردن به خدای تعالی به کلیت و ازو پرسیدند از تلوین فقر گفت: تلوین ایشان تلوینی برای زیادتی از بهر آنکه هر که را تلوین نبود زیادتی نبود.
و گفت: چون درویش را بینی که بسی خورد بدانکه او از سه چیز خالی نبود یا وقتی که برو گذشته است ونه در آن وقت چنان بوده است که باید یا بعد از این خواهد بود چنانکه نه بر جاده بود یا درحال موافقتی ندارد.
او را پرسیدند از توکل گفت: توکل آنست که اگر چیزی بود و اگر نبود دل در دو حالت یکسان بود بلکه اگر نبود طرب درو بود واگر بود او طرب در او نبود بلکه توکل استقامت است با خدای تعالی در هر دو حالت.
و گفت: خیر دنیا و آخرت در صبر یک ساعت است.
و گفت: فتوت حقیر داشتن نفس است و بزرگ داشتن حرمت مسلمانان.
وگفت: عقل آنست که ترا دور کند ازمواضع هلاک.
و گفت: بندهٔ خاص باش خدای را تا از اغیار نگردی.
و گفت: سعی احرار از بهر نفس خویش نبود بلکه برای برادران بود.
و گفت: شریف همت باش که به همت شریف به مقام مردان توان رسید نه بمجاهدت.
و گفت: لذت معامله نیابند با لذت نفس از جهة آنکه اهل حقایق خود را دور کردهاند از اهل علایق و قطع کردهاند آن علایق که ایشان را قاطع است از حق پیش از آنکه آن علایق بر ایشان راه بریده گرداند.
و گفت: هر که جهد نکند د رمعرفت خویش قبول نکنند خدمت او.
و گفت: روح صلاح بهر که رسد لازم گیرد مطالبه نفس به صدق در جملهٔ احوال و هرکه روح معرفت بوی رسد او بشناسد موارد و مصادر کارها و هر که روح مشاهده بدو رسد مکرم گردد بعلم لدنی.
نقلست که اودعایی داشت آزموده وقتی او رانگینی در دجله افتاد آن دعا بر خواند حالی نگاه کرد نگین در میان کتاب بازیافت شیخ ابونصر سراج گوید آندعا این بود یا جامع الناس لیوم لاریب فیه اجمع ضالتی چون وفاتش نزدیک آمد به بغداد بود و خاک بشونیزیه است آنجا که سری سقطی و جنید رحمة الله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابو اسحق شهریار کازرونی
آن متقی مشهور آن منتهی مذکور آن شیخ عالم اخلاص آن محرم حرم خاص آن مشتاق بیاختیار ابواسحق شهریار رحمةالله علیه یگانهٔ عهد بود ونفسی موثر داشت و سخنی جان گیر و صدقی بغایت و سوزی بینهایت و در ورع کمالی داشت و در طریقت دوربین و تیز فراست بود و از کازرون بود و صحبت مشایخ بسیار یافته بود و تربت شیخ را تریاک اکبر میگویند از آنکه هرچه از حضرت وی طلبند حق تعالی بفضل خود آن مقصود روا گرداند.
نقلست که آن شب که شیخ بوجود آمده بود از آن خانه نوری دیدند چون عمودی که به آسمان پیوسته بود و شاخها داشت و بهر اطرافی شاخی از آن نور میرفت و پدر و مادر شیخ مسلمان بودند اما جدش گبر بود.
نقلست که در طفلی پدر شیخ را پیش معلم فرستاد تا قرآن آموزد وجدش مانع میشد و میگفت: صنعتی آموختن او را اولیتر باشد که به غایت درویش بودند و شیخ میخواست تا قرآن آموزد شیخ با پدر و مادر و جد ماجراها کرد تا راضی شدند و شیخ در تحصیل علم چنان حریص بود که پیش از همه کودکان حاضر میشد تا بر همه سابق آمد.
و گفت: هر که در طفلی وجوانی مطیع حق باشد در پیری همچنان مطیع باطن او بنور معرفت منور باشد و ینابیع حکمت از دل او بر زبان او روان باشد و هر که در طفلی و جوانی عصیان کند و در پیری توبه کند او را مطیع خوانند اما کمال شایستگی حکمت او را دیردست دهد و کمتر.
و گفت: در ابتدا که تحصیل میکردم خواستم تا طریقت از شیخی بگیرم و خدمت و طریق آن شیخ را ملازم باشم دو رکعتی استخاره کردم و سر به سجده نهادم وگفتم خدایا مرا آگاه گردان از سه شیخ یکی عبدالله خفیف وحارث محاسبی و ابوعمروبن علی رحمهم الله که رجوع به کدام شیخ کنم و در خواب شدم چنان دیدم که شیخ بیامد و اشتری باوی بود وحمل آن خرواری کتاب و مرا گفت: این کتابها از آن شیخ ابی عبدالله خفیف است و تمام با این اشتر از بهر تو فرستاده است چون بیدار شدم دانستم که حواله به خدمت ویست بعد از آن شیخ حسین اکار رحمه الله بیامد و کتابهای شیخ ابی عبدالله پیش شیخ آورد یقین زیادت شد و طریقت او برگزیدم و متابعت او اختیار کردم.
نقلست که پدرش گفت: تو درویشی و استطاعت آن نداری که هر مسافر که برسد او رامهمان کنی مبادا که در اینکار عاجز شوی شیخ هیچ نگفت: تا در ماه رمضان جماعتی مسافران برسیدند و هیچ موجود نبود و شام نزدیک ناگاه یکی درآمد و ده خروار نان پخته و مویز و انجیر بیاورد و گفت: این را به درویشان و مسافران صرف کن چون پدر شیخ آن بدید ترک ملامت کرد و قوی دل شد و گفت: چندان که توانی خدمت خلائق میکن که حق تعالی ترا ضایع نگذارد.
نقلست که چون خواست که عمارات مسجد کند مصطفی را صلی الله علیه و سلم به خواب دید که آمد بود و بنیاد مسجد مینهاد روز دیگر سه صف از مسجد بنیاد کرد مصطفی را صلی الله علیه و سلم در خواب دید که با صحابه آمده بود و مسجد را فراختر از آن عمارت میفرمود بعد از آن شیخ از آن فراختر کرد.
نقلست که چون شیخ عزم حج کرد در بصره جمعی از مشایخ حاضر شدند و سفره در میان آوردند گوشت پخته در آن بود شیخ گوشت نخورد ایشان گمان بردند که شیخ گوشت نمیخورد بعد از آن شیخ گفت: چون ایشان چنین گمان بردند گوشت نتوان خورد با نفس گفت: چون در میان جمع نمودی که گوشت نمیخورم چون خالی شوی به تنها خواهی خورد و عهد کرد که تا زنده بود گوشت نخورد و خرما نیز نذرکرده بود و نمیخورد و شکر نیز نذرکرده بود ونمیخورد وقتی شیخ رنجور بود طبیب شکر فرمود چندانکه جهد کردند نخورد و هرگز از جوی خورشید مجوسی که حاکم کازرون بود آب نخورد.
نقلست که شیخ وصیت کرده بود مریدان را که هرگز هیچ چیز تنها مخورید.
نقلست که مریدی اجازت خواست که خویشان را پرسشی کند شیخ او را اجازت نداد پس اتفاق چنان افتاد که برفت وخویشان تباهه پخته بودند وی نیز بموافقت ایشان لقمهٔ چند بخورد چون به خدمت شیخ آمد اتفاقا او را با درویشی مناظره افتاد و جرم به طرف وی شد و جامها که پوشیده بود به غرامت به درویشان داد و برهنه بماند شیخ چون او را بدید گفت: تباهه بود که کار تو تباه بکرد.
نقلست که به جهت قوت شیخ قدری غله از قدس آورده بودند و آنرا تخم ساخته و در زمینهای مباح بکشتندی و بقدم حاجت قوت شیخ از آن بودی و در جامه نیز احتیاجی تمام کرده و تخم آن از حلال حاصل کرده و هر سال زرع کردندی و جامه شیخ از آن بودی و گاه بودی که صوف پوشیدی و بغایت متورع و متقی بوده است.
نقلست که در ابتدا اصحاب شیخ از غایت فقر و اضطرار گیاه میخوردند چنانکه سبزی گیاه از زیر پوست ایشان پیدا بودی و جامه پارههای کهنه برچیدندی و نمازی کردندی و از آن ستر عورت ساختندی و وفات شیخ در روز یکشنبه ثامن ذیقعده سنه ست و عشرین وار بعمائه بود عمر شیخ هفتاد ودو سال بود وگویند هفتاد و سه سال قدس الله سره.
نقلست که دانشمندی درمجلس شیخ حاضر بود چون شیخ ازمجلس پرداخت دانشمند بیامد و در دست و پای شیخ افتاد و گفت: چه بودت گفت: بوقتی که مجلس میگفتی در خاطرم آمد که علم من از او زیادتست و من قوت بجهد میابم و بزحمت لقمه بدست میآورم و این شیخ با اینهمه جاه و قبول ومال بسیار که بر دست او گذر میکند آیا درین چه حکمتست چون این در خاطر من بگذشت در حال تو چشم در قندیل افکندی و گفتی که آب و روغن درین قندیل با یکدیگر مفاخرة کردند آب گفت: من از تو عزیزتر و فاضلتر و حیات تو و همه چیز به من است چرا تو بر سر من نشینی روغن گفت: برای آنکه من رنجهاء بسیار دیدم از کشتن و درودن و کوفتن و فرشدن که تو ندیدهٔ و با اینهمه در نفس خود میسوزم و مردمان را روشنائی میدهم و تو بر مراد خود روی و اگر چیزی در بر تو اندازند فریاد وآشوب کنی بدین سبب بالای تو استادهام.
و گفت: آنچه من میپوشم برای خدا میپوشم.
و گفت: روزی اندیشه کردم که چرا مشغولم بستدن صدقات و به درویشان مقیم و مسافر صرف کردم مرا باستدن و داد چه کار است مبادا که تقصیری رود و در قیامت به عتاب و حساب آن در مانم خواستم که درویشان را بگویم که تا هرکس باز به وطن خود روند و به عبادت مشغول شوند در خواب شدم مصطفی صلی الله علیه و سلم دیدم که مرا گفت: که یا ابراهیم بستان و بده و مترس.
نقلست که دو کس به خدمت شیخ آمدند و هر یک را از دنیائی طمع بود و شیخ بر منبر وعظ میگفت. در میانهٔ سخن فرمود که هر که زیارت ابراهیم کند باید که حسبة لله را بود و هیچ طمع دنیاوی در میان نباشد و هر که بطمع و غرض دنیائی پیش او رود هیچ ثوابی نخواهد بود پس جزوی از قرآن در دست داشت فرمود که بحق آن خدای که این کلام ویست که آنچه درین کتاب فرموده است از اوامر ونواهی به جای آوردهام قاضی طاهر در آن مجلس حاضر بود درخاطرش بگذشت که شیخ زن نخواسته است چگونه او همه اوامر و نواهی بجای آورده باشد شیخ روی بوی کرد و گفت: حق تعالی این یکی از من عفو کرده است.
و گفت: وقتها در صحرا عبادت میکنم چون در سجده سبحان ربی الاعلی میگویم از رمل و کلوخ آن زمین میشنوم که به موافقت من تسبیح میکنند.
نقلست که جهودی به مسافری شیخ آمده بود ودر پس ستون مسجد نشسته و پنهان میداشت شیخ هر روز سفره بوی میفرستاد بعد از مدتی اجازت خواست که برود گفت: ای جهود چرا سفر میکنی جایت خوش نیست جهود شرم زده شد و گفت: ای شیخ چون میدانستی که جهودم این اعزاز و اکرام چرا میکردی شیخ فرمود که هیچ سری نیست که بدو نان نه ارزد.
نقلست که امیر ابوالفضل دیلمی به زیارت شیخ آمد فرمود که از خمر خوردن توبه کن گفت: یا شیخ من ندیم وزیرم فخر الملک مباداکه توبهٔ من شکسته شود شیخ فرمود توبه کن اگر بعد از آن در مجمع ایشان ترا زحمت دهند و فرمانی مرا یاد کن پس توبه کرد و برفت بعد از آن روزی در مجلس خمرخوارگان حاضر بود پیش وزیر الحال میکردند تا خمر خورد پس گفت: ای شیخ کجائی در حال گربهٔ در میان دوید و آن آلت خمر بشکست و بریخت ومجلس ایشان بهم برآمد ابوالفضل چون کرامات بدید بسیار نگریست وزیر گفت: سبب گریهٔ تو چیست حال خود باوزیر بگفت: وزیر او را گفت: همچنان بر توبه میباش و دیگر او را زحمت نداد.
نقلست که پدری و پسری پیش شیخ آمدند تا توبه کنند شیخ فرمود که هر که پیش ما توبه کند و توبه بشکند وی را در دنیا و آخرت عذاب و عقوبت باشد پس ایشان توجه کردند اتفاق چنان افتاد که توبه بشکستند روزی آتشی میافروختند آتش در ایشان افتاد و هر دو بسوختند.
نقلست که روزی مرغی بیامد و بر دست شیخ نشست شیخ فرمود که این مرغ چون از من ایمن است بر دست من نشست و همچنین روزی آهوئی بیامد و از میان مردم بگذشت تا به خدمت شیخ رسید شیخ دست مبارک بر سر آهوی بمالید و گفت: قصد ما کرده است پس خادم را فرمود تا آهو به صحرا برد و رها کرد.
نقلست که از شیخ بوی خوش آمدی که نه بوی مشک و عود بود هرجا که بگذشتی بوی آن باقی بماندی.
نقلست که روزی میگفت: عجب دارم از آن کس که جامه پاک دارد و آنرا به رنگی میکند که در آن شبهت است یعنی رنگ نیل و چون این میفرمود طیلسانی برنگ نیل داشت پس گفت: رنگ نیل این طیلسان از نیل حلال است که از برای من از کرمان آوردهاند.
و گفت: هر که حساب خود نکند درخوردن وآشامیدن و پوشیدن حال وی چون حال بهائم باشد.
و گفت: ذکر حق تعالی بدل فراگیر و دنیا را بدست چنان مباش که ذکر را بر زبان گیری و دنیا را بدل.
و گفت: بینائی مؤمن به نور دل بود از آنکه آخرت غیب است و نور دل غیب و غیب را بغیب توان دید و گفت: کمترین عقوبت عارف آنست که حلاوت ذکر از وی بربایند.
و گفت: دنیاداران بندگان را بعیب جوارح رد کنند وبه ظاهر وی نگرند و حق تعالی بندگان را بعیب دل رد کند و به باطن وی نگرد و اذارایتهم تعجبک اجسامهم.
و گفت: ای قوم چه بوده است بازگردید از هر چه هست و روی با خداوند خود کنید که شما را در دنیا و آخرت از وی گزیر نیست.
وگفت: امروز در کازرون بیشتر گبرند و مسلمان اند کند چنانکه ایشان را میتوان شمرد اما زود باشد که بیشتر مسلمان باشند و گبر اندک شوند.
نقلست که بیست و چهار هزار گبر و جهود بر دست او مسلمان شدند.
نقلست که مالداری از لشکری بود و بارها شیخ را میگفت تا چیزی از دنیا قبول کند او نمیکرد آخر به شیخ کس فرستاد که چندین بنده بنام تو آزاد کردم و ثواب آن بتو دادم شیخ گفت: مذهب ما نه بنده آزاد کردنست بلکه آزاد بنده کردنست برفق و مدارا.
وگفت: مرد آنست که بستاند و بدهد و نیم مرد آنست که بدهد و نستاند ونامرد آنست که ندهد و نستاند.
و گفت درخواب دیدم که ازین مسجد به آسمان معراجی پیوسته بودی مردم میآمدند و بدان معراج به آسمان میشدند.
و گفت: حق تعالی این بقعه را کرامتی داده است که هر که قصد زیارت این بقعه کند مقصودی که دارد دینی و دنیائی حق تعالی او را کرامت کند.
گفت: درین روزی چند در این دنیا اگر ترا برهنگی و گرسنگی و ذل وفاقه برسد صبر کن که بزودی بگذرد و بنعیم آخرت رسی.
و گفت: سه گروه فلاح نیابند بخیلان و ملولان وکاهلان.
و گفت: جهد کنید که چون از سابقان نتوانید بودن باری از دوستان ایشان باشید المرء مع من احب و گفت: جهد کن در دنیا تا از غفلت بیدار شوی که در آخرت پشیمانی سود ندارد.
وگفت: در راه که روی برادران را از خود در پیش دار تا خدا ترا در پیش دارد.
و گفت: هیچ گناه عظیمتر از آن نیست که کسی برادر مسلمان را حقیر دارد.
و گفت: مومن تا لذات دنیا ترک نکند لذت ذکر حق تعالی نیابد.
و گفت: حق تعالی هر بنده را عطائی داد و مرا حلاوت مناجات داد و هر کسی را انس به چیزی داد و مرا انس به خود داد.
و گفت: بار خدایا همه کس ترا میخوانند و میطلبند تو کرائی و با کیستی پس گفت: ان الله مع الذین اتقوا والذین هم محسنون حق تعالی بآنکس است که در خلا و ملا از ذکروی غافل نشود چون فرمان وی بشنود در ادای آن بشتابد و چون نهی بیند از آن باز ایستد.
و گفت: جهد آن کن که در میانهٔ شب برخیزی و وضو سازی و چهار رکعت نماز کنی و اگر نفس مطاوعت نکند دو رکعت بکن و اگر نتوانی چون بیدار شوی بگو لااله الاالله محمد رسول الله.
نقل است که روزی شیری بسته در پیش رباط می گذرانیدند شیخ چون بدید گفت: ای شیر تا چه گناه کرده که بدین بند و دام گرفتاری شدی پس گفت: ای قوم برحال خود تکیه مکنید که شیطان را دامهاء بسیار است که ما آنرا نمیشناسیم بسی شیران طریقت که در دام شیطان گرفتار شدهاند اصحاب بگریستند.
و گفت: خداوندا اگر در قیامت با من نیکوئی خواهی کرد مرا بر بالائی بدار و همه دوستان و یاران مرا به من نمای تا خرم شوند و به فضل و رحمت تو همه با یکدیگر در بهشت شویم و اگر حال بگونهٔ دیگرست مرا براهی فرست بدوزخ که کس مرا نبیند تا دشمنان من شادمانی نکنند.
و گفت: هر آنکس که هوای شهوت بر وی غالب است باید که زن کند تا در فتنه نیفتد و اگر دیوار و زن پیش من یکسان نبودی زن کردمی.
و گفت: من همچو غرقهام در دریا که گاهگاه امید خلاص میدارم و گاه از خوف هلاک میترسم.
و گفت: حق تعالی میفرماید ای بنده من از همه عالم اعراض کن و روی به حضرت ما آور که ترا از من در کل حال ناگزیر است تا چند از من گریزی و روی از من بگردانی.
و گفت: بدبخت کسی باشد که ازدنیا برود و لذت انس و مناجات حق تعالی نچشیده باشد و هر که این چشیده پیوسته سلم سلم میگوید.
و گفت: چگونه نترسد بنده که او را نفس از یک جانب و شیطان از یک جانب و او در میانه عاجز.
و گفت: هر که او را کار دنیا با نظام باشد کار آخرتش بینظام بود و هرگز هر دو حیوتش نیک نبود.
و گفت: هرکه بر سلطان دنیا دلیری کند مالش برود و هر که با صالحان دلیر کند و مخالفت ایشان ورزد بنیادش برود و ایمانش با خطر باشد.
وگفت: پرهیزید از آنکه فریفته شوید بدانکه مردم به شما تقرب کنند و دست شما بوسه دهند که شما ندانید که در آن چه آفتست.
و گفت: سخی را سر کیسه گشاده باشد و دستهای وی گشاده و درهای بهشت گشاده بر وی و بخیل را سر کیسه بسته باشد و دست وی از عطا دادن بسته و درهای بهشت بسته بروی.
و گفت: خداوندا نعمتهاء تو بر ما بیشمارست از جملهٔ آن توفیق دادی تا به زبان ذکر تو میکنم و بدل شکر تو میگویم و تو خداوند قادر کریم و ما بندگان عاجز مسکین سپاس ترا و شکر ترا و نعمتها همه از فضل تو است.
و گفت: هر که دست دراز کندتا برادری مسلمان را بزند از من نیست.
و گفت: پیش چهار کس دست تهی مروید پیش عیال و بیمار صوفی وسلطان.
و گفت: چون دست خودبینی که به مخالفت مشغول است و زبان به کذب و غیبت و دیگر جوارح به موافقت هوای نفس الهام و کشف غطا از کجا حاصل شود ترا.
و گفت: حق تعالی عقوبت کند عام را و عتاب کند خاص را و تامادام که عتاب میکند هنوز محبت باقی است.
نقلست که چون کسی به خدمت شیخ آمدی تا طریق سلوک سپرد شیخ او را گفتی ای فرزندتصوف کاری سخت است گرسنگی باید کشید و برهنگی و خواری و با این همه روی تازه داری اگر سر اینهمه داری بطریقت درآی و اگر نه بکار خود مشغول باش.
و گفت: پیری گفته است در اخلاص یک ساعت رستگاری جاوید است ولیکن عزیز است.
و گفت: بترسید و با هیچ کس بدمکنید که اگر کسی با کسی بدی کند حق تعالی کسی بگمارد تا با وی مکافات آن کند در بدی کما قال الله تعالی ان احسنتم احسنتم لانفسکم و ان أساتم فلها.
و گفت: حق تعالی را شراب است در غیب که در سحر اولیا را بدهد و چون از آن شراب بیاشامند از طعام و شراب مستغنی گردند.
و گفت: دوست خدا هرگز دوست دنیا نبود و دوست دنیا هرگز دوست خدا نبود و شیخ این دعا گفت: اللهم اجعل هذه البقعة عامرة بذکرک و اولیائک و اصفیائک الی الابد و اجعل قوتنا یوم بیوم من الحلا من حیث لایحتسب اللهم اجعلنا من المتحابین فیک و من المتباذ لین فیک و من المتزاورین فیک بحرمت نبیک محمد المصطفی صلوات الله و سلامه علیه و انظر الی حوائجه کما ینظر الارباب فی حوائج العبید و الی ما یعمله من الذنوب، اللهم اغننا بحلالک عن حرامک و بفضلک عمن سواک و طاعتک عن معصیتک یا من اذادعی اجاب و اذاسئل اعطی هب لنا من لدنک رحمة وهی لنا من امرنا رشداً، اللهم اغننا عن باب الاطباء و عن باب الامراء و عن باب الاغینا، اللهم لاتجعلنا بثناء الناس مغرورین ولاعن خدمتک مهجورین ولاعن بابک مطرودین و لابنعمتک مستد رجین ولامن الذین یاکلون الدنیا بالدین و ارحمنا یا ارحم الراحمین و صلی الله علیه خیر خلقه محمد و آله اجمعین الطیبین الطاهرین و سلم تسلیما دائما ابداً کثیرا برحمتک یا ارحم الراحمین.
و گفت: الهی ابراهیم خلیل تو علیه السلام ازحضرت تو درخواست که ربنا انی اسکنت من ذریتی بواد غیر ذی زرع عند بیتک المحرم ربنا لیقموا الصلوه فاجعل افئدة من الناس تهوی الیهم و ارزقهم من الثمرات لعلهم یشکرون و دعای وی اجابت کردی و اگر من ابراهیم خلیل نیستم تو رب جلیل هستی من نیز دعا میکنم و از تو در میخواهیم اللهم ان تجعل هذا الوادی الفقر و المکان الوعراهلاعامرابذکرک و اولیائک من عبادک و اصفیائک واگر این مکان مکان مکه نیست باری از وادی فقرا خالی نیست از خیراتش خالی مگردان و اهل این بقعه را ایمن گردان در دنیا و آخرت و از مکر شیطان نگاهدار اللهم اجعل دعائی مرفوعاوندائی مسموعا واجعل وافئد فمن الناس تهوی الیهم وهممهم واقفه علیه حتی یتصل فیه الخیرات ویدوم اقامة الطاعات.
و گفت: من چگونه از حق تعالی نترسم و حبیب وخلیل و کلیم صلوات الله علیهم اجمعین ترسیده بودند و روح علیه السلام ترسنده است.
و گفت: اهل دنیا مطاع دنیا دوست میدارند و من ذکر خدای و قرآن خواندن دوست میدارم.
و گفت: در معنی این حدیث که ان الشیطان یجری مجری الدم گفت: از آنکه شیطان پلید است و خون پلید پلید در پلید گذرد اما ذکر حق تعالی پاکست و روح پاک پاک در پاک گذرد.
و گفت: کرامت هر کس آنست که حق تعالی بر دست او براند از خیرات و هر آنکس که بر دست وی چیزی رود از خیرات که بر دست دیگری نرود آن کرامت ویست.
و پرسیدند که دوست نجاست و پلیدی از دوست باز میدارد چونست که حق تعالی بندهٔ مؤمن را به گناه آلوده میکند چه سرست درین گفت: این از جملهٔ حکمت حق تعالی است که بنده گناه کند و توبه کند تا لطف و رحمت حق تعالی آشکارا شود و قدر طاعت بشناسد و چون تشنه و گرسنه شود قدر طعام و شراب بداند و چون رنجور شود قدر صحت و عافیت بداند.
و گفت: عبارت حظ نفس است واشارت حظ روح عبارت از آن بدنست و اشارت از آن روح.
و پرسیدند که چون رزق مقسومت سؤال و طلب ازحق تعالی چراست گفت: تا عز و شرف مؤمن ظاهر شود کما قال لواعطیتک من غیر مسئلة لم یظهر کمال شرفک فامرتک بالدعاء لتدعونی فاجیبک.
و گفت: لباس تقوی مرقع است از آنکه از دیدن صاحب مرقع امنی وذوقی حاصل میشود.
نقلست که روزی شیخ میگذشت و مردم زیارت میکردند طفلکان نیز زیارت میکردند گفتند یا شیخ کودکان بیعقل ترا چگونه میشناسند زیارت میکنند گفت: از آنکه در شب این طفلکان درخواهند من به دعای خیر و صلاح ایشان استادهام.
و گفت: نهایت مجاهد آنست که ببخشند هر جدی که دارند هر آنکس که هیچ جدی ندارد یعنی حق تعالی وغایت آن بذل روح است.
و گفت: ایمان خاص است و اسلام عام است و پرسیدند اگر اصحاب سلاطین و متعلقان ایشان چیزی به شیخ آورند و گویند از وجه حلال است قبول فرمائی گفت: نه از آنکه ایشان ترک صلاح خود کردهاند چون در بند صلاح نیند چگونه صلاح دیگری نگاه دارند.
وگفت: هرکه بغیر از حق تعالی وخدمت وی عزتی طلبد از دنیا نرود تا هم بدان طلب عزت خوار شود و شیخ این شعر بسیار خواندی
مصاحبة الغریب مع الغریب
کمن بنی البناء علی الثلوج
فذاب الثلج و انهدم البناء
و قد عزم الغریب علی الخروج
کازرونی دلی دو مهر نورزت دو دل فدلی نبوت خوش بود مهر آن فرما گشت گوشت و پوست فبروت.
و گفت: باید که اندر میان شب چون روی به حضرت کنی بگوئی ای توکت لوش چون من هست وی من کم کس چون تو نیست وگفتی بهت بود ارتوئی من الست مکرم فبودا یکی ردین.
و گفت: باید که پیوسته به تحصیل علوم شرعی مشغول باشی که اهل طریقت و حقیقت را در همه حال از علوم گزیر نیست بعد از آن چون علم آموختی از ریا و سمعت پرهیز کن و هرچه دانی پنهان مکن و پیوسته در طلب رضا، حق تعالی باش و جهد کن تا آن علم بعمل آوری و اگر نه چون کالبدی بیروح زینهار و صد زینهار تا به علم هیچ چیز از حطام دنیا طلب نکنی و بپرهیز از آنکه عمل و علم ترا پیشه بود و بدان جذب کنی و مصطفی صلی الله علیه و سلم فرمود که هر که بعمل آخرت طلب دنیا کند آبرویش برود ونامش به نیکی نبرند و نام وی در میان اهل دوزخ ثبت کنند و هرکه بکار دنیا طلب آخرت کند او را در آخرت هیچ نصیب کم نبود و بعد از علم خواندن هیچ چیز فاضلتر از طلب حلال کردن نیست در طعام و لباس که عمل حرام خوار قبول نکنند و دعای وی اجابت نکنند و باید که پیوسته در طلب مسکنت باشی و ترک زینت و تجمل کنی و بدان که عز تو در طلب طاعت وبندگی حق تعالی است و باید که پیوسته قناعت پیش گیری و مصطفی صلی الله علیه و سلم فرمود که بدترین امت من آن گروهند که تنها ایشان در نعمت رسته باشد و در بند پرورش اعضا باشند و جهد کن که پیوسته صحبت با صالحان و درویشان داری که مصطفی صلی الله علیه و سلم فرمود که حق تعالی پیوسته نگاهدار این امت است تا مادام که سه کار نکرده باشند یکی نیکان به زیارت بدان نشده باشند و بهتران مربدتران را بزرگ نداشته باشند واز اقاربان اهل طریقت و اهل متابعت سنت با امیران و ظالمان میل نکرده باشند و اگر این افعالها کنند حق تعالی خواری و درویشی و رسوائی بدیشان گمارد و جباری بدیشان مسلط کند تا پیوسته ایشان را میرنجاند و زینهار تا به زنان نامحرم و امردان نظر نکنی که آن تیریست از تیرهای شیطان و قطعا با اهل بدعت صحبت مکن و پیوسته امر به معروف فرو مگذار و نصیحت اصحاب میکن و جهد کن که بامداد و شبانگاه به قرآن خواند مشغول باشی و رحمت برخواننده قرآن و مستمع میبارد و جهد کن که بر نماز شب مواظبت نمائی که فضیلت و اثری عظیم دارد بر تو باد که پیوسته ازمردمان عزلت گیری و در عزلت جهد کن تا شیطان ترا در بیداریها و رسوائیها نیفکند و اگر نتوانی میان دربند چون مردان و به خدمت خلق خدای مشغول باش.
نقلست که چون وفات شیخ نزدیک رسید اصحاب جمع شدند در خدمت شیخ و شیخ فرمود که بزودی از دنیا رحلت خواهم کرد اکنون چهارچیز وصیت میکنیم آنرا قبول کنید و به جای آورید که اول هر آنکس که به خلافت به جای من بنشیند او را با وقار و تمکین دارید و فرمان او برید و در بامداد مداومت درس قرآن کنید و اگر غریبی و مسافری برسد جهد کنید تا وی را باعزاز و تمکین فرود آرید و رها مکنید که به گوشهٔ دیگرنشیند و دل با یکدیگر راست کنید.
نقلست که جریده داشت که نام تو به کاران و مریدان و دوستان بر آن نوشته بود وصیت کرد تا با شیخ در قبر نهادند.
نقلست که بعد از وفات شیخ را در خواب دیدند گفتند حق تعالی با تو چه کرد گفت: اول کرامتی که با من کردآن بود آن کسانی که نامهای ایشان را در آن تذکره نوشته بودم جمله را به من بخشید و شیخ گفتی خداوندا هر آنکس که به حاجتی نزدیک من آید و زیارت من دریابد مقصود و مطلوب وی روان گردان و بروی رحمت کن قدس الله روح العزیز.
نقلست که آن شب که شیخ بوجود آمده بود از آن خانه نوری دیدند چون عمودی که به آسمان پیوسته بود و شاخها داشت و بهر اطرافی شاخی از آن نور میرفت و پدر و مادر شیخ مسلمان بودند اما جدش گبر بود.
نقلست که در طفلی پدر شیخ را پیش معلم فرستاد تا قرآن آموزد وجدش مانع میشد و میگفت: صنعتی آموختن او را اولیتر باشد که به غایت درویش بودند و شیخ میخواست تا قرآن آموزد شیخ با پدر و مادر و جد ماجراها کرد تا راضی شدند و شیخ در تحصیل علم چنان حریص بود که پیش از همه کودکان حاضر میشد تا بر همه سابق آمد.
و گفت: هر که در طفلی وجوانی مطیع حق باشد در پیری همچنان مطیع باطن او بنور معرفت منور باشد و ینابیع حکمت از دل او بر زبان او روان باشد و هر که در طفلی و جوانی عصیان کند و در پیری توبه کند او را مطیع خوانند اما کمال شایستگی حکمت او را دیردست دهد و کمتر.
و گفت: در ابتدا که تحصیل میکردم خواستم تا طریقت از شیخی بگیرم و خدمت و طریق آن شیخ را ملازم باشم دو رکعتی استخاره کردم و سر به سجده نهادم وگفتم خدایا مرا آگاه گردان از سه شیخ یکی عبدالله خفیف وحارث محاسبی و ابوعمروبن علی رحمهم الله که رجوع به کدام شیخ کنم و در خواب شدم چنان دیدم که شیخ بیامد و اشتری باوی بود وحمل آن خرواری کتاب و مرا گفت: این کتابها از آن شیخ ابی عبدالله خفیف است و تمام با این اشتر از بهر تو فرستاده است چون بیدار شدم دانستم که حواله به خدمت ویست بعد از آن شیخ حسین اکار رحمه الله بیامد و کتابهای شیخ ابی عبدالله پیش شیخ آورد یقین زیادت شد و طریقت او برگزیدم و متابعت او اختیار کردم.
نقلست که پدرش گفت: تو درویشی و استطاعت آن نداری که هر مسافر که برسد او رامهمان کنی مبادا که در اینکار عاجز شوی شیخ هیچ نگفت: تا در ماه رمضان جماعتی مسافران برسیدند و هیچ موجود نبود و شام نزدیک ناگاه یکی درآمد و ده خروار نان پخته و مویز و انجیر بیاورد و گفت: این را به درویشان و مسافران صرف کن چون پدر شیخ آن بدید ترک ملامت کرد و قوی دل شد و گفت: چندان که توانی خدمت خلائق میکن که حق تعالی ترا ضایع نگذارد.
نقلست که چون خواست که عمارات مسجد کند مصطفی را صلی الله علیه و سلم به خواب دید که آمد بود و بنیاد مسجد مینهاد روز دیگر سه صف از مسجد بنیاد کرد مصطفی را صلی الله علیه و سلم در خواب دید که با صحابه آمده بود و مسجد را فراختر از آن عمارت میفرمود بعد از آن شیخ از آن فراختر کرد.
نقلست که چون شیخ عزم حج کرد در بصره جمعی از مشایخ حاضر شدند و سفره در میان آوردند گوشت پخته در آن بود شیخ گوشت نخورد ایشان گمان بردند که شیخ گوشت نمیخورد بعد از آن شیخ گفت: چون ایشان چنین گمان بردند گوشت نتوان خورد با نفس گفت: چون در میان جمع نمودی که گوشت نمیخورم چون خالی شوی به تنها خواهی خورد و عهد کرد که تا زنده بود گوشت نخورد و خرما نیز نذرکرده بود و نمیخورد و شکر نیز نذرکرده بود ونمیخورد وقتی شیخ رنجور بود طبیب شکر فرمود چندانکه جهد کردند نخورد و هرگز از جوی خورشید مجوسی که حاکم کازرون بود آب نخورد.
نقلست که شیخ وصیت کرده بود مریدان را که هرگز هیچ چیز تنها مخورید.
نقلست که مریدی اجازت خواست که خویشان را پرسشی کند شیخ او را اجازت نداد پس اتفاق چنان افتاد که برفت وخویشان تباهه پخته بودند وی نیز بموافقت ایشان لقمهٔ چند بخورد چون به خدمت شیخ آمد اتفاقا او را با درویشی مناظره افتاد و جرم به طرف وی شد و جامها که پوشیده بود به غرامت به درویشان داد و برهنه بماند شیخ چون او را بدید گفت: تباهه بود که کار تو تباه بکرد.
نقلست که به جهت قوت شیخ قدری غله از قدس آورده بودند و آنرا تخم ساخته و در زمینهای مباح بکشتندی و بقدم حاجت قوت شیخ از آن بودی و در جامه نیز احتیاجی تمام کرده و تخم آن از حلال حاصل کرده و هر سال زرع کردندی و جامه شیخ از آن بودی و گاه بودی که صوف پوشیدی و بغایت متورع و متقی بوده است.
نقلست که در ابتدا اصحاب شیخ از غایت فقر و اضطرار گیاه میخوردند چنانکه سبزی گیاه از زیر پوست ایشان پیدا بودی و جامه پارههای کهنه برچیدندی و نمازی کردندی و از آن ستر عورت ساختندی و وفات شیخ در روز یکشنبه ثامن ذیقعده سنه ست و عشرین وار بعمائه بود عمر شیخ هفتاد ودو سال بود وگویند هفتاد و سه سال قدس الله سره.
نقلست که دانشمندی درمجلس شیخ حاضر بود چون شیخ ازمجلس پرداخت دانشمند بیامد و در دست و پای شیخ افتاد و گفت: چه بودت گفت: بوقتی که مجلس میگفتی در خاطرم آمد که علم من از او زیادتست و من قوت بجهد میابم و بزحمت لقمه بدست میآورم و این شیخ با اینهمه جاه و قبول ومال بسیار که بر دست او گذر میکند آیا درین چه حکمتست چون این در خاطر من بگذشت در حال تو چشم در قندیل افکندی و گفتی که آب و روغن درین قندیل با یکدیگر مفاخرة کردند آب گفت: من از تو عزیزتر و فاضلتر و حیات تو و همه چیز به من است چرا تو بر سر من نشینی روغن گفت: برای آنکه من رنجهاء بسیار دیدم از کشتن و درودن و کوفتن و فرشدن که تو ندیدهٔ و با اینهمه در نفس خود میسوزم و مردمان را روشنائی میدهم و تو بر مراد خود روی و اگر چیزی در بر تو اندازند فریاد وآشوب کنی بدین سبب بالای تو استادهام.
و گفت: آنچه من میپوشم برای خدا میپوشم.
و گفت: روزی اندیشه کردم که چرا مشغولم بستدن صدقات و به درویشان مقیم و مسافر صرف کردم مرا باستدن و داد چه کار است مبادا که تقصیری رود و در قیامت به عتاب و حساب آن در مانم خواستم که درویشان را بگویم که تا هرکس باز به وطن خود روند و به عبادت مشغول شوند در خواب شدم مصطفی صلی الله علیه و سلم دیدم که مرا گفت: که یا ابراهیم بستان و بده و مترس.
نقلست که دو کس به خدمت شیخ آمدند و هر یک را از دنیائی طمع بود و شیخ بر منبر وعظ میگفت. در میانهٔ سخن فرمود که هر که زیارت ابراهیم کند باید که حسبة لله را بود و هیچ طمع دنیاوی در میان نباشد و هر که بطمع و غرض دنیائی پیش او رود هیچ ثوابی نخواهد بود پس جزوی از قرآن در دست داشت فرمود که بحق آن خدای که این کلام ویست که آنچه درین کتاب فرموده است از اوامر ونواهی به جای آوردهام قاضی طاهر در آن مجلس حاضر بود درخاطرش بگذشت که شیخ زن نخواسته است چگونه او همه اوامر و نواهی بجای آورده باشد شیخ روی بوی کرد و گفت: حق تعالی این یکی از من عفو کرده است.
و گفت: وقتها در صحرا عبادت میکنم چون در سجده سبحان ربی الاعلی میگویم از رمل و کلوخ آن زمین میشنوم که به موافقت من تسبیح میکنند.
نقلست که جهودی به مسافری شیخ آمده بود ودر پس ستون مسجد نشسته و پنهان میداشت شیخ هر روز سفره بوی میفرستاد بعد از مدتی اجازت خواست که برود گفت: ای جهود چرا سفر میکنی جایت خوش نیست جهود شرم زده شد و گفت: ای شیخ چون میدانستی که جهودم این اعزاز و اکرام چرا میکردی شیخ فرمود که هیچ سری نیست که بدو نان نه ارزد.
نقلست که امیر ابوالفضل دیلمی به زیارت شیخ آمد فرمود که از خمر خوردن توبه کن گفت: یا شیخ من ندیم وزیرم فخر الملک مباداکه توبهٔ من شکسته شود شیخ فرمود توبه کن اگر بعد از آن در مجمع ایشان ترا زحمت دهند و فرمانی مرا یاد کن پس توبه کرد و برفت بعد از آن روزی در مجلس خمرخوارگان حاضر بود پیش وزیر الحال میکردند تا خمر خورد پس گفت: ای شیخ کجائی در حال گربهٔ در میان دوید و آن آلت خمر بشکست و بریخت ومجلس ایشان بهم برآمد ابوالفضل چون کرامات بدید بسیار نگریست وزیر گفت: سبب گریهٔ تو چیست حال خود باوزیر بگفت: وزیر او را گفت: همچنان بر توبه میباش و دیگر او را زحمت نداد.
نقلست که پدری و پسری پیش شیخ آمدند تا توبه کنند شیخ فرمود که هر که پیش ما توبه کند و توبه بشکند وی را در دنیا و آخرت عذاب و عقوبت باشد پس ایشان توجه کردند اتفاق چنان افتاد که توبه بشکستند روزی آتشی میافروختند آتش در ایشان افتاد و هر دو بسوختند.
نقلست که روزی مرغی بیامد و بر دست شیخ نشست شیخ فرمود که این مرغ چون از من ایمن است بر دست من نشست و همچنین روزی آهوئی بیامد و از میان مردم بگذشت تا به خدمت شیخ رسید شیخ دست مبارک بر سر آهوی بمالید و گفت: قصد ما کرده است پس خادم را فرمود تا آهو به صحرا برد و رها کرد.
نقلست که از شیخ بوی خوش آمدی که نه بوی مشک و عود بود هرجا که بگذشتی بوی آن باقی بماندی.
نقلست که روزی میگفت: عجب دارم از آن کس که جامه پاک دارد و آنرا به رنگی میکند که در آن شبهت است یعنی رنگ نیل و چون این میفرمود طیلسانی برنگ نیل داشت پس گفت: رنگ نیل این طیلسان از نیل حلال است که از برای من از کرمان آوردهاند.
و گفت: هر که حساب خود نکند درخوردن وآشامیدن و پوشیدن حال وی چون حال بهائم باشد.
و گفت: ذکر حق تعالی بدل فراگیر و دنیا را بدست چنان مباش که ذکر را بر زبان گیری و دنیا را بدل.
و گفت: بینائی مؤمن به نور دل بود از آنکه آخرت غیب است و نور دل غیب و غیب را بغیب توان دید و گفت: کمترین عقوبت عارف آنست که حلاوت ذکر از وی بربایند.
و گفت: دنیاداران بندگان را بعیب جوارح رد کنند وبه ظاهر وی نگرند و حق تعالی بندگان را بعیب دل رد کند و به باطن وی نگرد و اذارایتهم تعجبک اجسامهم.
و گفت: ای قوم چه بوده است بازگردید از هر چه هست و روی با خداوند خود کنید که شما را در دنیا و آخرت از وی گزیر نیست.
وگفت: امروز در کازرون بیشتر گبرند و مسلمان اند کند چنانکه ایشان را میتوان شمرد اما زود باشد که بیشتر مسلمان باشند و گبر اندک شوند.
نقلست که بیست و چهار هزار گبر و جهود بر دست او مسلمان شدند.
نقلست که مالداری از لشکری بود و بارها شیخ را میگفت تا چیزی از دنیا قبول کند او نمیکرد آخر به شیخ کس فرستاد که چندین بنده بنام تو آزاد کردم و ثواب آن بتو دادم شیخ گفت: مذهب ما نه بنده آزاد کردنست بلکه آزاد بنده کردنست برفق و مدارا.
وگفت: مرد آنست که بستاند و بدهد و نیم مرد آنست که بدهد و نستاند ونامرد آنست که ندهد و نستاند.
و گفت درخواب دیدم که ازین مسجد به آسمان معراجی پیوسته بودی مردم میآمدند و بدان معراج به آسمان میشدند.
و گفت: حق تعالی این بقعه را کرامتی داده است که هر که قصد زیارت این بقعه کند مقصودی که دارد دینی و دنیائی حق تعالی او را کرامت کند.
گفت: درین روزی چند در این دنیا اگر ترا برهنگی و گرسنگی و ذل وفاقه برسد صبر کن که بزودی بگذرد و بنعیم آخرت رسی.
و گفت: سه گروه فلاح نیابند بخیلان و ملولان وکاهلان.
و گفت: جهد کنید که چون از سابقان نتوانید بودن باری از دوستان ایشان باشید المرء مع من احب و گفت: جهد کن در دنیا تا از غفلت بیدار شوی که در آخرت پشیمانی سود ندارد.
وگفت: در راه که روی برادران را از خود در پیش دار تا خدا ترا در پیش دارد.
و گفت: هیچ گناه عظیمتر از آن نیست که کسی برادر مسلمان را حقیر دارد.
و گفت: مومن تا لذات دنیا ترک نکند لذت ذکر حق تعالی نیابد.
و گفت: حق تعالی هر بنده را عطائی داد و مرا حلاوت مناجات داد و هر کسی را انس به چیزی داد و مرا انس به خود داد.
و گفت: بار خدایا همه کس ترا میخوانند و میطلبند تو کرائی و با کیستی پس گفت: ان الله مع الذین اتقوا والذین هم محسنون حق تعالی بآنکس است که در خلا و ملا از ذکروی غافل نشود چون فرمان وی بشنود در ادای آن بشتابد و چون نهی بیند از آن باز ایستد.
و گفت: جهد آن کن که در میانهٔ شب برخیزی و وضو سازی و چهار رکعت نماز کنی و اگر نفس مطاوعت نکند دو رکعت بکن و اگر نتوانی چون بیدار شوی بگو لااله الاالله محمد رسول الله.
نقل است که روزی شیری بسته در پیش رباط می گذرانیدند شیخ چون بدید گفت: ای شیر تا چه گناه کرده که بدین بند و دام گرفتاری شدی پس گفت: ای قوم برحال خود تکیه مکنید که شیطان را دامهاء بسیار است که ما آنرا نمیشناسیم بسی شیران طریقت که در دام شیطان گرفتار شدهاند اصحاب بگریستند.
و گفت: خداوندا اگر در قیامت با من نیکوئی خواهی کرد مرا بر بالائی بدار و همه دوستان و یاران مرا به من نمای تا خرم شوند و به فضل و رحمت تو همه با یکدیگر در بهشت شویم و اگر حال بگونهٔ دیگرست مرا براهی فرست بدوزخ که کس مرا نبیند تا دشمنان من شادمانی نکنند.
و گفت: هر آنکس که هوای شهوت بر وی غالب است باید که زن کند تا در فتنه نیفتد و اگر دیوار و زن پیش من یکسان نبودی زن کردمی.
و گفت: من همچو غرقهام در دریا که گاهگاه امید خلاص میدارم و گاه از خوف هلاک میترسم.
و گفت: حق تعالی میفرماید ای بنده من از همه عالم اعراض کن و روی به حضرت ما آور که ترا از من در کل حال ناگزیر است تا چند از من گریزی و روی از من بگردانی.
و گفت: بدبخت کسی باشد که ازدنیا برود و لذت انس و مناجات حق تعالی نچشیده باشد و هر که این چشیده پیوسته سلم سلم میگوید.
و گفت: چگونه نترسد بنده که او را نفس از یک جانب و شیطان از یک جانب و او در میانه عاجز.
و گفت: هر که او را کار دنیا با نظام باشد کار آخرتش بینظام بود و هرگز هر دو حیوتش نیک نبود.
و گفت: هرکه بر سلطان دنیا دلیری کند مالش برود و هر که با صالحان دلیر کند و مخالفت ایشان ورزد بنیادش برود و ایمانش با خطر باشد.
وگفت: پرهیزید از آنکه فریفته شوید بدانکه مردم به شما تقرب کنند و دست شما بوسه دهند که شما ندانید که در آن چه آفتست.
و گفت: سخی را سر کیسه گشاده باشد و دستهای وی گشاده و درهای بهشت گشاده بر وی و بخیل را سر کیسه بسته باشد و دست وی از عطا دادن بسته و درهای بهشت بسته بروی.
و گفت: خداوندا نعمتهاء تو بر ما بیشمارست از جملهٔ آن توفیق دادی تا به زبان ذکر تو میکنم و بدل شکر تو میگویم و تو خداوند قادر کریم و ما بندگان عاجز مسکین سپاس ترا و شکر ترا و نعمتها همه از فضل تو است.
و گفت: هر که دست دراز کندتا برادری مسلمان را بزند از من نیست.
و گفت: پیش چهار کس دست تهی مروید پیش عیال و بیمار صوفی وسلطان.
و گفت: چون دست خودبینی که به مخالفت مشغول است و زبان به کذب و غیبت و دیگر جوارح به موافقت هوای نفس الهام و کشف غطا از کجا حاصل شود ترا.
و گفت: حق تعالی عقوبت کند عام را و عتاب کند خاص را و تامادام که عتاب میکند هنوز محبت باقی است.
نقلست که چون کسی به خدمت شیخ آمدی تا طریق سلوک سپرد شیخ او را گفتی ای فرزندتصوف کاری سخت است گرسنگی باید کشید و برهنگی و خواری و با این همه روی تازه داری اگر سر اینهمه داری بطریقت درآی و اگر نه بکار خود مشغول باش.
و گفت: پیری گفته است در اخلاص یک ساعت رستگاری جاوید است ولیکن عزیز است.
و گفت: بترسید و با هیچ کس بدمکنید که اگر کسی با کسی بدی کند حق تعالی کسی بگمارد تا با وی مکافات آن کند در بدی کما قال الله تعالی ان احسنتم احسنتم لانفسکم و ان أساتم فلها.
و گفت: حق تعالی را شراب است در غیب که در سحر اولیا را بدهد و چون از آن شراب بیاشامند از طعام و شراب مستغنی گردند.
و گفت: دوست خدا هرگز دوست دنیا نبود و دوست دنیا هرگز دوست خدا نبود و شیخ این دعا گفت: اللهم اجعل هذه البقعة عامرة بذکرک و اولیائک و اصفیائک الی الابد و اجعل قوتنا یوم بیوم من الحلا من حیث لایحتسب اللهم اجعلنا من المتحابین فیک و من المتباذ لین فیک و من المتزاورین فیک بحرمت نبیک محمد المصطفی صلوات الله و سلامه علیه و انظر الی حوائجه کما ینظر الارباب فی حوائج العبید و الی ما یعمله من الذنوب، اللهم اغننا بحلالک عن حرامک و بفضلک عمن سواک و طاعتک عن معصیتک یا من اذادعی اجاب و اذاسئل اعطی هب لنا من لدنک رحمة وهی لنا من امرنا رشداً، اللهم اغننا عن باب الاطباء و عن باب الامراء و عن باب الاغینا، اللهم لاتجعلنا بثناء الناس مغرورین ولاعن خدمتک مهجورین ولاعن بابک مطرودین و لابنعمتک مستد رجین ولامن الذین یاکلون الدنیا بالدین و ارحمنا یا ارحم الراحمین و صلی الله علیه خیر خلقه محمد و آله اجمعین الطیبین الطاهرین و سلم تسلیما دائما ابداً کثیرا برحمتک یا ارحم الراحمین.
و گفت: الهی ابراهیم خلیل تو علیه السلام ازحضرت تو درخواست که ربنا انی اسکنت من ذریتی بواد غیر ذی زرع عند بیتک المحرم ربنا لیقموا الصلوه فاجعل افئدة من الناس تهوی الیهم و ارزقهم من الثمرات لعلهم یشکرون و دعای وی اجابت کردی و اگر من ابراهیم خلیل نیستم تو رب جلیل هستی من نیز دعا میکنم و از تو در میخواهیم اللهم ان تجعل هذا الوادی الفقر و المکان الوعراهلاعامرابذکرک و اولیائک من عبادک و اصفیائک واگر این مکان مکان مکه نیست باری از وادی فقرا خالی نیست از خیراتش خالی مگردان و اهل این بقعه را ایمن گردان در دنیا و آخرت و از مکر شیطان نگاهدار اللهم اجعل دعائی مرفوعاوندائی مسموعا واجعل وافئد فمن الناس تهوی الیهم وهممهم واقفه علیه حتی یتصل فیه الخیرات ویدوم اقامة الطاعات.
و گفت: من چگونه از حق تعالی نترسم و حبیب وخلیل و کلیم صلوات الله علیهم اجمعین ترسیده بودند و روح علیه السلام ترسنده است.
و گفت: اهل دنیا مطاع دنیا دوست میدارند و من ذکر خدای و قرآن خواندن دوست میدارم.
و گفت: در معنی این حدیث که ان الشیطان یجری مجری الدم گفت: از آنکه شیطان پلید است و خون پلید پلید در پلید گذرد اما ذکر حق تعالی پاکست و روح پاک پاک در پاک گذرد.
و گفت: کرامت هر کس آنست که حق تعالی بر دست او براند از خیرات و هر آنکس که بر دست وی چیزی رود از خیرات که بر دست دیگری نرود آن کرامت ویست.
و پرسیدند که دوست نجاست و پلیدی از دوست باز میدارد چونست که حق تعالی بندهٔ مؤمن را به گناه آلوده میکند چه سرست درین گفت: این از جملهٔ حکمت حق تعالی است که بنده گناه کند و توبه کند تا لطف و رحمت حق تعالی آشکارا شود و قدر طاعت بشناسد و چون تشنه و گرسنه شود قدر طعام و شراب بداند و چون رنجور شود قدر صحت و عافیت بداند.
و گفت: عبارت حظ نفس است واشارت حظ روح عبارت از آن بدنست و اشارت از آن روح.
و پرسیدند که چون رزق مقسومت سؤال و طلب ازحق تعالی چراست گفت: تا عز و شرف مؤمن ظاهر شود کما قال لواعطیتک من غیر مسئلة لم یظهر کمال شرفک فامرتک بالدعاء لتدعونی فاجیبک.
و گفت: لباس تقوی مرقع است از آنکه از دیدن صاحب مرقع امنی وذوقی حاصل میشود.
نقلست که روزی شیخ میگذشت و مردم زیارت میکردند طفلکان نیز زیارت میکردند گفتند یا شیخ کودکان بیعقل ترا چگونه میشناسند زیارت میکنند گفت: از آنکه در شب این طفلکان درخواهند من به دعای خیر و صلاح ایشان استادهام.
و گفت: نهایت مجاهد آنست که ببخشند هر جدی که دارند هر آنکس که هیچ جدی ندارد یعنی حق تعالی وغایت آن بذل روح است.
و گفت: ایمان خاص است و اسلام عام است و پرسیدند اگر اصحاب سلاطین و متعلقان ایشان چیزی به شیخ آورند و گویند از وجه حلال است قبول فرمائی گفت: نه از آنکه ایشان ترک صلاح خود کردهاند چون در بند صلاح نیند چگونه صلاح دیگری نگاه دارند.
وگفت: هرکه بغیر از حق تعالی وخدمت وی عزتی طلبد از دنیا نرود تا هم بدان طلب عزت خوار شود و شیخ این شعر بسیار خواندی
مصاحبة الغریب مع الغریب
کمن بنی البناء علی الثلوج
فذاب الثلج و انهدم البناء
و قد عزم الغریب علی الخروج
کازرونی دلی دو مهر نورزت دو دل فدلی نبوت خوش بود مهر آن فرما گشت گوشت و پوست فبروت.
و گفت: باید که اندر میان شب چون روی به حضرت کنی بگوئی ای توکت لوش چون من هست وی من کم کس چون تو نیست وگفتی بهت بود ارتوئی من الست مکرم فبودا یکی ردین.
و گفت: باید که پیوسته به تحصیل علوم شرعی مشغول باشی که اهل طریقت و حقیقت را در همه حال از علوم گزیر نیست بعد از آن چون علم آموختی از ریا و سمعت پرهیز کن و هرچه دانی پنهان مکن و پیوسته در طلب رضا، حق تعالی باش و جهد کن تا آن علم بعمل آوری و اگر نه چون کالبدی بیروح زینهار و صد زینهار تا به علم هیچ چیز از حطام دنیا طلب نکنی و بپرهیز از آنکه عمل و علم ترا پیشه بود و بدان جذب کنی و مصطفی صلی الله علیه و سلم فرمود که هر که بعمل آخرت طلب دنیا کند آبرویش برود ونامش به نیکی نبرند و نام وی در میان اهل دوزخ ثبت کنند و هرکه بکار دنیا طلب آخرت کند او را در آخرت هیچ نصیب کم نبود و بعد از علم خواندن هیچ چیز فاضلتر از طلب حلال کردن نیست در طعام و لباس که عمل حرام خوار قبول نکنند و دعای وی اجابت نکنند و باید که پیوسته در طلب مسکنت باشی و ترک زینت و تجمل کنی و بدان که عز تو در طلب طاعت وبندگی حق تعالی است و باید که پیوسته قناعت پیش گیری و مصطفی صلی الله علیه و سلم فرمود که بدترین امت من آن گروهند که تنها ایشان در نعمت رسته باشد و در بند پرورش اعضا باشند و جهد کن که پیوسته صحبت با صالحان و درویشان داری که مصطفی صلی الله علیه و سلم فرمود که حق تعالی پیوسته نگاهدار این امت است تا مادام که سه کار نکرده باشند یکی نیکان به زیارت بدان نشده باشند و بهتران مربدتران را بزرگ نداشته باشند واز اقاربان اهل طریقت و اهل متابعت سنت با امیران و ظالمان میل نکرده باشند و اگر این افعالها کنند حق تعالی خواری و درویشی و رسوائی بدیشان گمارد و جباری بدیشان مسلط کند تا پیوسته ایشان را میرنجاند و زینهار تا به زنان نامحرم و امردان نظر نکنی که آن تیریست از تیرهای شیطان و قطعا با اهل بدعت صحبت مکن و پیوسته امر به معروف فرو مگذار و نصیحت اصحاب میکن و جهد کن که بامداد و شبانگاه به قرآن خواند مشغول باشی و رحمت برخواننده قرآن و مستمع میبارد و جهد کن که بر نماز شب مواظبت نمائی که فضیلت و اثری عظیم دارد بر تو باد که پیوسته ازمردمان عزلت گیری و در عزلت جهد کن تا شیطان ترا در بیداریها و رسوائیها نیفکند و اگر نتوانی میان دربند چون مردان و به خدمت خلق خدای مشغول باش.
نقلست که چون وفات شیخ نزدیک رسید اصحاب جمع شدند در خدمت شیخ و شیخ فرمود که بزودی از دنیا رحلت خواهم کرد اکنون چهارچیز وصیت میکنیم آنرا قبول کنید و به جای آورید که اول هر آنکس که به خلافت به جای من بنشیند او را با وقار و تمکین دارید و فرمان او برید و در بامداد مداومت درس قرآن کنید و اگر غریبی و مسافری برسد جهد کنید تا وی را باعزاز و تمکین فرود آرید و رها مکنید که به گوشهٔ دیگرنشیند و دل با یکدیگر راست کنید.
نقلست که جریده داشت که نام تو به کاران و مریدان و دوستان بر آن نوشته بود وصیت کرد تا با شیخ در قبر نهادند.
نقلست که بعد از وفات شیخ را در خواب دیدند گفتند حق تعالی با تو چه کرد گفت: اول کرامتی که با من کردآن بود آن کسانی که نامهای ایشان را در آن تذکره نوشته بودم جمله را به من بخشید و شیخ گفتی خداوندا هر آنکس که به حاجتی نزدیک من آید و زیارت من دریابد مقصود و مطلوب وی روان گردان و بروی رحمت کن قدس الله روح العزیز.
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در وصف آیتالله صدر
رسول گفت گرت دیدن خدای هواست
باولیای خدا بین که شان جمال خداست
هم اولیا راگر زانکه دید خواهی روی
ببین سوی علمای شریعت از ره راست
بدین دلیل و بدین حجُِ و بدین برهان
درست مظهر روی خدا، رخ علماست
به ویژه آنکه به جز گفتهٔ خدای، نگفت
به خاصه آنکه به جز خواهش خدای، نخواست
بسان حضرت صدرالانام، اسمعیل
که عکس چهرهاش آئینهٔ خداینماست
گشاده دست وگشاده دل وگشاده جبین
ستوده خوی و ستوده رخ و ستوده لقاست
به جز رضای خدا چون نخواست چیزدگر
خدای نیز بدادش هرآنچه خود میخواست
جلال داد و شرف داد و علم داد و عمل
بدین فضایلش از پای تا به سر آراست
مداد تیرهاش از بهر سرخ روبی دین
به جاه و رتبه چو خون مطهر شهداست
به راه دین مبین نامهاش سخن گستر
به کار شرع متین خامهاش زبانآراست
جلالت نسب از نام نامیش ظاهر
سیادت و شرف از عکس چهرهاش پیداست
خجسته عکس بدیعی که از تجلی او
سراسر آینه دهرپرفروغ و ضیاست
جمال آیت حق جلوه کرد و ز هر سوی
به بندگیش کمر بسته خلقی از چپ و راست
نمازگاهش چون آسمان و او چون بدر
موالیانش صف بسته چو نجوم سماست
بهار مدحسرا در مدیح حضرت اوی
به امر زادهٔ احمد چکامهای آراست
به جای باد دوام و بقای عزت او
همیشه تا مه و خورشید را دوام و بقاست
دعای اهل دعا باد حافظ تن او
همیشه عکسش تا قبله گاه اهل دعاست
باولیای خدا بین که شان جمال خداست
هم اولیا راگر زانکه دید خواهی روی
ببین سوی علمای شریعت از ره راست
بدین دلیل و بدین حجُِ و بدین برهان
درست مظهر روی خدا، رخ علماست
به ویژه آنکه به جز گفتهٔ خدای، نگفت
به خاصه آنکه به جز خواهش خدای، نخواست
بسان حضرت صدرالانام، اسمعیل
که عکس چهرهاش آئینهٔ خداینماست
گشاده دست وگشاده دل وگشاده جبین
ستوده خوی و ستوده رخ و ستوده لقاست
به جز رضای خدا چون نخواست چیزدگر
خدای نیز بدادش هرآنچه خود میخواست
جلال داد و شرف داد و علم داد و عمل
بدین فضایلش از پای تا به سر آراست
مداد تیرهاش از بهر سرخ روبی دین
به جاه و رتبه چو خون مطهر شهداست
به راه دین مبین نامهاش سخن گستر
به کار شرع متین خامهاش زبانآراست
جلالت نسب از نام نامیش ظاهر
سیادت و شرف از عکس چهرهاش پیداست
خجسته عکس بدیعی که از تجلی او
سراسر آینه دهرپرفروغ و ضیاست
جمال آیت حق جلوه کرد و ز هر سوی
به بندگیش کمر بسته خلقی از چپ و راست
نمازگاهش چون آسمان و او چون بدر
موالیانش صف بسته چو نجوم سماست
بهار مدحسرا در مدیح حضرت اوی
به امر زادهٔ احمد چکامهای آراست
به جای باد دوام و بقای عزت او
همیشه تا مه و خورشید را دوام و بقاست
دعای اهل دعا باد حافظ تن او
همیشه عکسش تا قبله گاه اهل دعاست
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۷ - قصه حکیمی که به واسطه مشاهده خرق عادت از اولیاء علم وی به جهل برآمد
یافت ناگاه آن حکیمک راه
پیش جمعی از اولیاء الله
فصل دی بود و منقلی آتش
شعله می زد میان ایشان خوش
شد بتقریب آتش و منقل
از خلیل بری ز نقص و خلل
ذکر آن قصه کهن به تمام
که بر او نار گشت برد و سلام
آن حکیمک ز جهل و استنکار
گفت بالطبع محرق آمد نار
آنچه بالطبع محرق است کجا
گردد از مقتضای طبع جدا
یکی از حاضران ز غیرت دین
گفت هین دامنت بیار و ببین
منقل آتشین به دامان ریخت
آتش خجلتش ز جان انگیخت
گفت در کن میان آتش دست
هیچ گرمی ببین در آتش هست
چون نه دستش بسوخت نی دامن
شد ازان جهل او بر او روشن
طبع را هم مسخر حق دید
جانش از تیرگی جهل رهید
اگر آن علم او یقین بودی
قصه او کی اینچنین بودی
علم کامد یقین ز بیم زوال
به یقین ایمن است در همه حال
پیش جمعی از اولیاء الله
فصل دی بود و منقلی آتش
شعله می زد میان ایشان خوش
شد بتقریب آتش و منقل
از خلیل بری ز نقص و خلل
ذکر آن قصه کهن به تمام
که بر او نار گشت برد و سلام
آن حکیمک ز جهل و استنکار
گفت بالطبع محرق آمد نار
آنچه بالطبع محرق است کجا
گردد از مقتضای طبع جدا
یکی از حاضران ز غیرت دین
گفت هین دامنت بیار و ببین
منقل آتشین به دامان ریخت
آتش خجلتش ز جان انگیخت
گفت در کن میان آتش دست
هیچ گرمی ببین در آتش هست
چون نه دستش بسوخت نی دامن
شد ازان جهل او بر او روشن
طبع را هم مسخر حق دید
جانش از تیرگی جهل رهید
اگر آن علم او یقین بودی
قصه او کی اینچنین بودی
علم کامد یقین ز بیم زوال
به یقین ایمن است در همه حال
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۱۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ إِذْ أَخَذْنا مِیثاقَکُمْ لا تَسْفِکُونَ دِماءَکُمْ الآیة سیاق این آیت تهدید ظالمانست و تخویف ناپاکان که بر مسلمانان ستم کنند، و در خون و مال ایشان سعى کنند، و بدست و زبان خود ایشان را برنجانند تا از خان و مان بیفتند، نقدى در مسلمانى ایشان خلل است که مصطفى ع گفت: «المسلم من سلم المسلمون من لسانه و یده»
و در دنیا لعنت خداوند بریشان و در عقبى جاى ایشان آتش سوزان. یقول اللَّه تعالى: أَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِینَ یَوْمَ لا یَنْفَعُ الظَّالِمِینَ مَعْذِرَتُهُمْ وَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ تَرَى الظَّالِمِینَ مُشْفِقِینَ مِمَّا کَسَبُوا وَ هُوَ واقِعٌ بِهِمْ وَ یَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى یَدَیْهِ
وَ الظَّالِمِینَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً أَلِیماً وَ الظَّالِمُونَ ما لَهُمْ مِنْ وَلِیٍّ وَ لا نَصِیرٍ. و در قرآن فراوان است ازین تهدید ظالمان و انذار مجرمان. روى انّ داود ع نظر الى منجل من نار یهوى بین السماء و الارض، فقال یا رب ما هذا قال هذا لعنتى تدخل بیت کلّ ظالم. و قال سعید بن المسیب: «لا تملئوا اعینکم من اعوان الظلمة الّا بانکار من قلوبکم، لکیلا تحبط اعمالکم الصالحة. و قال الحسن من دعا الظلم بالبقاء فقد احبّ ان یعصى اللَّه عز و جل، الظالم و المعین على الظلم و المحبّ له سواء.» و قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: «قال اللَّه تعالى لا تدخلوا بیتا من بیوتى و لاحد من عبادى عند احد منکم ظلامة فانّى العنه ما دام قائما یصلّى حتى یردّ تلک الظلامة الى اهلها.
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم لا یقفن احدکم على رجل یقتل ظلما فانّ اللعنة تنزل من اللَّه على من یحضره اذا لم یدفعوا عنه.
و قال ابو الدرداء «ایاک و دعوات المظلوم فانهنّ یصعدن الى اللَّه تعالى کانهن شرارات نار.» و قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: «ایها النّاس اتقوا اللَّه، فلا یظلم مؤمن مؤمنا الّا انتقم اللَّه من الظالم یوم القیامة و ذلک اذا کان عزّ و جل بالمرصاد، و هو القنطرة الاعلى من الصراط، یقول و عزتى لا یمرّ بى الیوم ظلم ظالم.
گفتهاند این ظلم ظالم از حرص وى خیزد بر دنیا و راندن شهوات، که چون همگى وى دوستى دنیا بگرفت و شهوات بروى مستولى شد دل وى تاریک گردد، و رقت و سوز در وى نماند. پس شفقت برخیزد و بر خلق خدا ظلم کند، و اثر این تاریکى فردا در قیامت پدید آید، چنانک مصطفى ع گفت: الظلم ظلمات یوم القیامة نه یک ظلمة خواهد بود بل ظلمات بسیار خواهد بود، چنانک امروز نه یک شهوتست بلکه شهوات بسیار است، پس چون سر همه ظلم دوستى دنیا است هر کس که دوستى دنیا از دل خود بیرون کند شهوات بروى مستولى نشود، و در دل وى رقت و سوز بماند، و بر همه خلق خدا مهربان بود، تا اگر سگى بیند شفقت از وى باز نگیرد، و او را نیازارد بلکه او را بنوازد، چنانک عیسى ع کان یسیح ببعض بلاد الشام اذا اشتد به المطر و الرعد و البرق فجعل یطلب شیئا یلجأ الیه، فرفعت له بخیمة من بعید، فاتاها فاذا فیها امرأة، فحاد عنها فاذا هو بکهف فى جبل، فاتاه فاذا فى الکهف اسد، ثم قال الهى جعلت لکل شىء مأوى ثم لم تجعل لى مأوى، فاجابه الجلیل مأواک عندى فى مستقر رحمتى، لازوّجنّک یوم القیمة مائة حوراء و لأطعمنّک فى عرسک اربعة آلاف عام یوم منها کعمر الدنیا، و لآمرنّ منادیا ینادى این الزهاد فى دار الدنیا و راوا عرس الزاهد عیسى بن مریم ع ثُمَّ أَنْتُمْ هؤُلاءِ اهل معانى درین آیت لطیفههاى نیکو گفتهاند: یکى آنست که تَقْتُلُونَ أَنْفُسَکُمْ اشارت میکند که شما بعمل ناپسندیده و فعل نکوهیده خود را در گرداب عقوبت مىاوکنید و آن عقوبت شما را بجاى قتل نفس است، یعنى مکنید چنین و تن خود را بدست خویش مکشید، همانست که جاى دیگر گفت وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ.
و آنچه گفت: تُخْرِجُونَ فَرِیقاً مِنْکُمْ مِنْ دِیارِهِمْ اشارت میکند که شما بعضى قوتها از نهاد خود و از مقتضى آفرینش خویش مىبگردانید، و آن را ضایع میگذارید، چنانک مثلا قوت عامله از بهر آن در نهاد آدمى آفریدند تا بدان عمل کند و بجاى خویش استعمال نماید، پس اگر تقصیر کند یا نه بر جاى خویش استعمال کند از محل خویش بگردانیده باشد. راست چنان باشد که کسى را از سراى خویش بیرون کنند.
و آنچه گفت: وَ إِنْ یَأْتُوکُمْ أُسارى تُفادُوهُمْ اشارت میکند که دیگران را راه مىنمائید و خود گمراه میشوید، دیگران را پند میدهید و خود پند مى نه پذیرید. چنانک جاى دیگر گفت أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَکُمْ.
أُولئِکَ الَّذِینَ اشْتَرَوُا الْحَیاةَ الدُّنْیا بِالْآخِرَةِ در قرآن نظائر این فراوانست منها قوله تعالى: وَ رَضُوا بِالْحَیاةِ الدُّنْیا وَ اطْمَأَنُّوا بِها أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ آثَرَ الْحَیاةَ الدُّنْیا بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیاةَ الدُّنْیا میگوید ایشان که دنیا خرند و عقبى فروشند و هواء نفس بر رضاء مولى اختیار کنند فَلا یُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ عذاب ایشان را پایان پدید نکنند، و آن عذاب بریشان سبک نکنند نه در دنیا و نه در عقبى، در دنیا عذاب ایشان جمع مال است و طلب حرمت و جاه و شره و حرص نفس امّاره و هو المشار الیه بقوله إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ بِها فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا و آن طلب و شره ایشان را غایتى نیست، تا در آن غایت خفتى پدید آید.
آن گه گفت وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ ایشان را در آن مال نصرتى نیست نه در دنیا نه در عقبى: در دنیا آنست که صاحب مال بوقت مرگ گوید ما أَغْنى عَنِّی مالِیَهْ و در عقبى آنست که رب العالمین گفت: مِنْ وَرائِهِمْ جَهَنَّمُ وَ لا یُغْنِی عَنْهُمْ ما کَسَبُوا شَیْئاً.
وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسَى الْکِتابَ اشارتست بنواخت موسى بن عمران.
میگوید وى را کتاب توریة دادیم که هم نورست و هم ضیاء و هم فرقان، ضیاء دل مؤمنان، نور دل دوستان، آرام جان مریدان.
آن گه گفت وَ قَفَّیْنا مِنْ بَعْدِهِ بِالرُّسُلِ پیغامبران را فرستادیم پس از وى فرا پى یکدیگر داشته و هر یکى را نو تشریفى و دیگر خاصیتى و نواختى داده: آدم را در خلقت کرامت، ادریس را زندگانى تا قیامت، نوح را اجابت دعوت، ابراهیم را خلعت خلت، اسماعیل را فدا کبش بکرامت، داود را آواز بنغمت و ملک و نبوت، سلیمان را ملک عظیم و علم و رسالت و سخن گفتن وا مرغان و جن و شیاطین و باد را اطاعت، یحیى بن زکریا را عصمت، موسى را مکالمت بى واسطه، پیغامبر ما را سید اهل زمین و سما را، مهتر و پیش رو انبیا را، هر چه جمله پیغامبران را داد از نواخت و کرامت آن همه مصطفى را ارزانى داشت، وانگه او را بریشان افزونى و برترى داد.
اگر آدم را در خلقت کرامت بود که ید صنعت اللَّه بوى رسید، مصطفى را همین نواخت بود و بر آدم فضل داشت، که آدم هنوز از آب و گل بود، هنوز در و نه فهم بود نه فطنت نه استیناس بود نه مشاهدت که ید صنعت حق بوى رسید، باز مصطفى شب معراج با دانش و عقل بود، با مشاهدت و مؤانست بود، که ید صنعت حق بوى رسید. چنانک در خبرست: فوضع یده بین کتفى فوجدت بردها بین ثدیى و اگر ادریس را مکان عالى داد عالىتر از مقام مصطفى نبود، که اللَّه گفت فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى.
و اگر نوح را بر کشتى نشاند و دشمن را بدعاء وى هلاک گردانید، مصطفى را بر براق نشاند و از براق بر معراج و از معراج بر رفرف تا بدید عجائب ملکوت عزت و بیافت اجابت دعوت و قبول شفاعت در حق امت، و اگر ابراهیم را ملکوت آسمان و زمین بنمود و نام وى خلیل نهاد، مصطفى را جلال و جمال بر کمال خود بنمود، و نام وى حبیب نهاد، و اگر موسى بر طور سخن حق بشنید، مصطفى بر عرش عظیم با حق هام راز بود و هام گفتار و هام دیدار، خلوت گاهى بود او را که نه فرشته مقرّب را ور آن اطلاع بود نه پیغامبر مرسل را در آن جاى، چنانک گفت لى مع اللَّه وقت لا یسعنى فیه ملک مقرب و لا نبى مرسل.
مقام لدى سدرة المنتهى
لاحمد لا شکّ للمصطفى
فقد کان بالقرب من ربّه
على قاب قوسین لما دنا
فما مثل احمد فیمن مضى
من الرسل فى سالف من ورى
أَ فَکُلَّما جاءَکُمْ رَسُولٌ سخن باز بوعید و تهدید جهودان باز آورد گفت هر چند این پیغامبران ما نشانهاى روشن نمودند و معجزههاى صادق آشکارا کردند، امّا آن جهودان از خود رائى قدم بیرون ننهادند، بر آنچه دل ایشان خواست قبول کردند و آنچه نخواست بگذاشتند و نه پذیرفتند، لا جرم بد سرانجامى که سرانجام ایشانست و بد جایگاهى که مقام ایشانست. مصطفى ع گفت: «اشتدّ غضب اللَّه على من قتل نبیّا و على من قتله نبى»
و قال «کل ذنب عسى اللَّه ان یغفره الا من مات مشرکا، او مؤمن یقتل مؤمنا متعمدا»
و قال ع «لزوال الدنیا اهون عند اللَّه من قتل رجل مسلم و لو انّ اهل السّماء و الارض اشترکوا فى دم مؤمن لاکبّهم اللَّه فى النار، یجیء المقتول بالقاتل یوم القیمة ناصیته و رأسه بیده و أوداجه تشخب دما یقول یا رب قتلنى حتى یدنیه من العرش.»
وَ قالُوا قُلُوبُنا غُلْفٌ اشارت آیت آنست که دل بیگانگان در پرده شقاوت است رب العزة چون کسى را مهر شقاوت بر دل نهد، و رقم نابایست بروى کشد، از اول دل وى سخت گرداند. چنانک گفت ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ پس سیاه گرداند کَلَّا بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ پس غاشیه بى دولتى بسر او در کشد قُلُوبُنا غُلْفٌ پس قفل بیگانگى بر آن زند أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها پس بمهر نومیدى ختم کند، خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ آن گه بسکّه جدایى ضرب کند بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَیْها بِکُفْرِهِمْ آن گه بیکبارگى واخودش برگرداند وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ. آن گه ندا در عالم دهد که ما این دل را نخواهیم و نمىپسندیم أُولئِکَ الَّذِینَ لَمْ یُرِدِ اللَّهُ أَنْ یُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ نعوذ باللّه من سخطه و نقمته.
و در دنیا لعنت خداوند بریشان و در عقبى جاى ایشان آتش سوزان. یقول اللَّه تعالى: أَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِینَ یَوْمَ لا یَنْفَعُ الظَّالِمِینَ مَعْذِرَتُهُمْ وَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ تَرَى الظَّالِمِینَ مُشْفِقِینَ مِمَّا کَسَبُوا وَ هُوَ واقِعٌ بِهِمْ وَ یَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى یَدَیْهِ
وَ الظَّالِمِینَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً أَلِیماً وَ الظَّالِمُونَ ما لَهُمْ مِنْ وَلِیٍّ وَ لا نَصِیرٍ. و در قرآن فراوان است ازین تهدید ظالمان و انذار مجرمان. روى انّ داود ع نظر الى منجل من نار یهوى بین السماء و الارض، فقال یا رب ما هذا قال هذا لعنتى تدخل بیت کلّ ظالم. و قال سعید بن المسیب: «لا تملئوا اعینکم من اعوان الظلمة الّا بانکار من قلوبکم، لکیلا تحبط اعمالکم الصالحة. و قال الحسن من دعا الظلم بالبقاء فقد احبّ ان یعصى اللَّه عز و جل، الظالم و المعین على الظلم و المحبّ له سواء.» و قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: «قال اللَّه تعالى لا تدخلوا بیتا من بیوتى و لاحد من عبادى عند احد منکم ظلامة فانّى العنه ما دام قائما یصلّى حتى یردّ تلک الظلامة الى اهلها.
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم لا یقفن احدکم على رجل یقتل ظلما فانّ اللعنة تنزل من اللَّه على من یحضره اذا لم یدفعوا عنه.
و قال ابو الدرداء «ایاک و دعوات المظلوم فانهنّ یصعدن الى اللَّه تعالى کانهن شرارات نار.» و قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: «ایها النّاس اتقوا اللَّه، فلا یظلم مؤمن مؤمنا الّا انتقم اللَّه من الظالم یوم القیامة و ذلک اذا کان عزّ و جل بالمرصاد، و هو القنطرة الاعلى من الصراط، یقول و عزتى لا یمرّ بى الیوم ظلم ظالم.
گفتهاند این ظلم ظالم از حرص وى خیزد بر دنیا و راندن شهوات، که چون همگى وى دوستى دنیا بگرفت و شهوات بروى مستولى شد دل وى تاریک گردد، و رقت و سوز در وى نماند. پس شفقت برخیزد و بر خلق خدا ظلم کند، و اثر این تاریکى فردا در قیامت پدید آید، چنانک مصطفى ع گفت: الظلم ظلمات یوم القیامة نه یک ظلمة خواهد بود بل ظلمات بسیار خواهد بود، چنانک امروز نه یک شهوتست بلکه شهوات بسیار است، پس چون سر همه ظلم دوستى دنیا است هر کس که دوستى دنیا از دل خود بیرون کند شهوات بروى مستولى نشود، و در دل وى رقت و سوز بماند، و بر همه خلق خدا مهربان بود، تا اگر سگى بیند شفقت از وى باز نگیرد، و او را نیازارد بلکه او را بنوازد، چنانک عیسى ع کان یسیح ببعض بلاد الشام اذا اشتد به المطر و الرعد و البرق فجعل یطلب شیئا یلجأ الیه، فرفعت له بخیمة من بعید، فاتاها فاذا فیها امرأة، فحاد عنها فاذا هو بکهف فى جبل، فاتاه فاذا فى الکهف اسد، ثم قال الهى جعلت لکل شىء مأوى ثم لم تجعل لى مأوى، فاجابه الجلیل مأواک عندى فى مستقر رحمتى، لازوّجنّک یوم القیمة مائة حوراء و لأطعمنّک فى عرسک اربعة آلاف عام یوم منها کعمر الدنیا، و لآمرنّ منادیا ینادى این الزهاد فى دار الدنیا و راوا عرس الزاهد عیسى بن مریم ع ثُمَّ أَنْتُمْ هؤُلاءِ اهل معانى درین آیت لطیفههاى نیکو گفتهاند: یکى آنست که تَقْتُلُونَ أَنْفُسَکُمْ اشارت میکند که شما بعمل ناپسندیده و فعل نکوهیده خود را در گرداب عقوبت مىاوکنید و آن عقوبت شما را بجاى قتل نفس است، یعنى مکنید چنین و تن خود را بدست خویش مکشید، همانست که جاى دیگر گفت وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ.
و آنچه گفت: تُخْرِجُونَ فَرِیقاً مِنْکُمْ مِنْ دِیارِهِمْ اشارت میکند که شما بعضى قوتها از نهاد خود و از مقتضى آفرینش خویش مىبگردانید، و آن را ضایع میگذارید، چنانک مثلا قوت عامله از بهر آن در نهاد آدمى آفریدند تا بدان عمل کند و بجاى خویش استعمال نماید، پس اگر تقصیر کند یا نه بر جاى خویش استعمال کند از محل خویش بگردانیده باشد. راست چنان باشد که کسى را از سراى خویش بیرون کنند.
و آنچه گفت: وَ إِنْ یَأْتُوکُمْ أُسارى تُفادُوهُمْ اشارت میکند که دیگران را راه مىنمائید و خود گمراه میشوید، دیگران را پند میدهید و خود پند مى نه پذیرید. چنانک جاى دیگر گفت أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَکُمْ.
أُولئِکَ الَّذِینَ اشْتَرَوُا الْحَیاةَ الدُّنْیا بِالْآخِرَةِ در قرآن نظائر این فراوانست منها قوله تعالى: وَ رَضُوا بِالْحَیاةِ الدُّنْیا وَ اطْمَأَنُّوا بِها أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ آثَرَ الْحَیاةَ الدُّنْیا بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیاةَ الدُّنْیا میگوید ایشان که دنیا خرند و عقبى فروشند و هواء نفس بر رضاء مولى اختیار کنند فَلا یُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ عذاب ایشان را پایان پدید نکنند، و آن عذاب بریشان سبک نکنند نه در دنیا و نه در عقبى، در دنیا عذاب ایشان جمع مال است و طلب حرمت و جاه و شره و حرص نفس امّاره و هو المشار الیه بقوله إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ بِها فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا و آن طلب و شره ایشان را غایتى نیست، تا در آن غایت خفتى پدید آید.
آن گه گفت وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ ایشان را در آن مال نصرتى نیست نه در دنیا نه در عقبى: در دنیا آنست که صاحب مال بوقت مرگ گوید ما أَغْنى عَنِّی مالِیَهْ و در عقبى آنست که رب العالمین گفت: مِنْ وَرائِهِمْ جَهَنَّمُ وَ لا یُغْنِی عَنْهُمْ ما کَسَبُوا شَیْئاً.
وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسَى الْکِتابَ اشارتست بنواخت موسى بن عمران.
میگوید وى را کتاب توریة دادیم که هم نورست و هم ضیاء و هم فرقان، ضیاء دل مؤمنان، نور دل دوستان، آرام جان مریدان.
آن گه گفت وَ قَفَّیْنا مِنْ بَعْدِهِ بِالرُّسُلِ پیغامبران را فرستادیم پس از وى فرا پى یکدیگر داشته و هر یکى را نو تشریفى و دیگر خاصیتى و نواختى داده: آدم را در خلقت کرامت، ادریس را زندگانى تا قیامت، نوح را اجابت دعوت، ابراهیم را خلعت خلت، اسماعیل را فدا کبش بکرامت، داود را آواز بنغمت و ملک و نبوت، سلیمان را ملک عظیم و علم و رسالت و سخن گفتن وا مرغان و جن و شیاطین و باد را اطاعت، یحیى بن زکریا را عصمت، موسى را مکالمت بى واسطه، پیغامبر ما را سید اهل زمین و سما را، مهتر و پیش رو انبیا را، هر چه جمله پیغامبران را داد از نواخت و کرامت آن همه مصطفى را ارزانى داشت، وانگه او را بریشان افزونى و برترى داد.
اگر آدم را در خلقت کرامت بود که ید صنعت اللَّه بوى رسید، مصطفى را همین نواخت بود و بر آدم فضل داشت، که آدم هنوز از آب و گل بود، هنوز در و نه فهم بود نه فطنت نه استیناس بود نه مشاهدت که ید صنعت حق بوى رسید، باز مصطفى شب معراج با دانش و عقل بود، با مشاهدت و مؤانست بود، که ید صنعت حق بوى رسید. چنانک در خبرست: فوضع یده بین کتفى فوجدت بردها بین ثدیى و اگر ادریس را مکان عالى داد عالىتر از مقام مصطفى نبود، که اللَّه گفت فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى.
و اگر نوح را بر کشتى نشاند و دشمن را بدعاء وى هلاک گردانید، مصطفى را بر براق نشاند و از براق بر معراج و از معراج بر رفرف تا بدید عجائب ملکوت عزت و بیافت اجابت دعوت و قبول شفاعت در حق امت، و اگر ابراهیم را ملکوت آسمان و زمین بنمود و نام وى خلیل نهاد، مصطفى را جلال و جمال بر کمال خود بنمود، و نام وى حبیب نهاد، و اگر موسى بر طور سخن حق بشنید، مصطفى بر عرش عظیم با حق هام راز بود و هام گفتار و هام دیدار، خلوت گاهى بود او را که نه فرشته مقرّب را ور آن اطلاع بود نه پیغامبر مرسل را در آن جاى، چنانک گفت لى مع اللَّه وقت لا یسعنى فیه ملک مقرب و لا نبى مرسل.
مقام لدى سدرة المنتهى
لاحمد لا شکّ للمصطفى
فقد کان بالقرب من ربّه
على قاب قوسین لما دنا
فما مثل احمد فیمن مضى
من الرسل فى سالف من ورى
أَ فَکُلَّما جاءَکُمْ رَسُولٌ سخن باز بوعید و تهدید جهودان باز آورد گفت هر چند این پیغامبران ما نشانهاى روشن نمودند و معجزههاى صادق آشکارا کردند، امّا آن جهودان از خود رائى قدم بیرون ننهادند، بر آنچه دل ایشان خواست قبول کردند و آنچه نخواست بگذاشتند و نه پذیرفتند، لا جرم بد سرانجامى که سرانجام ایشانست و بد جایگاهى که مقام ایشانست. مصطفى ع گفت: «اشتدّ غضب اللَّه على من قتل نبیّا و على من قتله نبى»
و قال «کل ذنب عسى اللَّه ان یغفره الا من مات مشرکا، او مؤمن یقتل مؤمنا متعمدا»
و قال ع «لزوال الدنیا اهون عند اللَّه من قتل رجل مسلم و لو انّ اهل السّماء و الارض اشترکوا فى دم مؤمن لاکبّهم اللَّه فى النار، یجیء المقتول بالقاتل یوم القیمة ناصیته و رأسه بیده و أوداجه تشخب دما یقول یا رب قتلنى حتى یدنیه من العرش.»
وَ قالُوا قُلُوبُنا غُلْفٌ اشارت آیت آنست که دل بیگانگان در پرده شقاوت است رب العزة چون کسى را مهر شقاوت بر دل نهد، و رقم نابایست بروى کشد، از اول دل وى سخت گرداند. چنانک گفت ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ پس سیاه گرداند کَلَّا بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ پس غاشیه بى دولتى بسر او در کشد قُلُوبُنا غُلْفٌ پس قفل بیگانگى بر آن زند أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها پس بمهر نومیدى ختم کند، خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ آن گه بسکّه جدایى ضرب کند بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَیْها بِکُفْرِهِمْ آن گه بیکبارگى واخودش برگرداند وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ. آن گه ندا در عالم دهد که ما این دل را نخواهیم و نمىپسندیم أُولئِکَ الَّذِینَ لَمْ یُرِدِ اللَّهُ أَنْ یُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ نعوذ باللّه من سخطه و نقمته.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ الآیة... روى عن وهب بن منبه قال: اوحى اللَّه عز و جل الى آدم ع أنا اللَّه ذو بکة اهلها جیرتى، و زوارها و فدى و اضیافى و فى کنفى، اعمّره باهل السماء و اهل الارض، یأتونه افواجا شعثا غبرا، یعجّون بالتکبیر عجیجا، و یضجّون بالتلبیة ضجیجا، و شجون الدماء شجا، فمن اعتمره لا یرید غیره، فقد زارنى و ضافنى و وفد الىّ، و نزل بى، و حق لى ان اتحفه بکرامتى، اجعل ذلک البیت و شرفه و ذکره و سناه و مجده لنبى من ولدک یقال له ابراهیم ارفع به قواعده، و اقضى على یدیه عمارته، و انبط له سقایته، و اریه حلّه و حرمه، و اعلمه مشاعره، ثم یعمّره الامم من بعده حتى ینتهى الى نبىّ من ولدک یقال له محمد، هو خاتم النبیین فاجعله من سکّانه و ولاته و حجّابه و سقاته، فمن سأل عنّى یومئذ فانا مع الشعث الغبر الموفین بنذورهم، المقبلین الى ربهم.» معنى حدیث آنست که خداوند بزرگوار کردگار نامبردار بآدم صفى وحى فرستاد، که اى آدم منم خداوند جهان و جهانیان، آفریدگار همگان، پادشاه کامران، منم خداوند بکة، نشینندگان در آن همسایگان منند، و زوّار آن وفد مناند، و مهمانان من اند، و در پناه من اند، باهل آسمان و زمین آبادان دارم و بزرگ گردانم این بقعه، تا از هر سویى و هر قطرى جوک جوک مىآیند مویهاشان از هم بر کرده، و رویها گرد گرفته از رنج راه، تکبیر گویان و لبیک زنان، روى بدان صحراى مبارک نهاده، و بخون قربان زمین آن رنگین کرده، اى آدم! هر که این خانه را زیارت کند، و در آن مخلص بود، وى مهمان منست، و از کسان منست، و از نزدیکان بمن است. سزاى جلال من آنست که وى را گرامى کنم، و با تحفه رحمت و عطاء مغفرت باز گردانم، اى آدم! در فرزندان تو پیغامبریست نام وى ابراهیم، خلیل من و گزیده من، بدست وى بنیاد این خانه بر آرم، و عمارت فرمایم، و شرف آن پیدا کنم، و سقایه آن پدید آرم، و حرم آن را نشان کنم، و پرستش خود در آن وى را بیاموزم. پس از وى جهانیان را فرا عمارت آن دارم، و توقیر و تعظیم آن در دلشان نهم، تا نوبت به محمد عربى رسد، خاتم پیغامبران، و چراغ زمین و آسمان، مولد و منشأ وى گردانم، مهبط وحى منزل کرامت وى کنم، سقایة و نقابة و ولایت آن بدست وى مقرر کنم، وانگه مؤمنانرا از اطراف عالم عشق آن در دل نهم، تا سر و پاى برهنه، ضیاع و اسباب بگذاشته، جان بر کف دست نهاده، مویها از هم بر کرده، رویها گرد گرفته، همى روند و گرد آن خانه طواف میکنند، و از ما آمرزش میخواهند. اى آدم! هر که ترا پرسد از ما که تا با ایشان چکنم؟ گوى که من بعلم با ایشانم، موجود نفس و حاضر دل ایشانم، و آن درد ایشان را درمانم، از دیدههاشان نهانم، اما جانهاى ایشان را عیانم.
اندر دل من بدین عیانى که تویى
وز دیده من بدین نهانى که تویى!
وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ الآیة... حج عوام دیگرست، و حج خواص دیگر، حجّ عوام قصد کوى دوست است، و حج خواص قصد روى دوست، آن رفتن بسراى دوست، و این رفتن براى دوست!
در دم نه ز کعبه بود کز روى تو بود
مستى نه ز باده بود کز بوى تو بود.
عوام بنفس رفتند در و دیوار دیدند، خواص بجان رفتند گفتار و دیدار یافتند، روش خاصگیان درین راه چنانست که آن جوانمرد گفته:
خون صدّیقان بپالودند و زان ره ساختند
جز بجان رفتن درین ره یک قدم را بار نیست
او که بنفس رود رنج یابد و بار کشد، تا گرد کعبه بر آید، و این که بجان رود بیارامد و بیاساید، و کعبه خود گرد سرایش برآید. و اندرین معنى حکایت ابراهیم خواص است قدس اللَّه روحه، گفتا: «وقتى از سر محرومى خود بروم افتادم، گردان گردان، چنانک افتادهاند بهر جاى مردان، متحیر و سرگشته، بیچارهوار گم کرده سر رشته!
مردان جهان شدند سرگشته تو
مىباز نیابند سر رشته تو
خبر در روم افتاد که ملک روم را دخترى دیوانه گشته، و پدر مر آن دختر را به بند دیوانگان بسته، و اطباء بجملگى از علاج آن بیمار درمانده، زمان تا زمان نفس سرد مىآرد، و اشک گرم مىبارد، گهى گرید و گهى خندد! بجاى آوردم که آنجا تعبیه ایست، رفتم بدر سراى ملک و گفتم بعلاج بیمار آمدم. چون دیده ملک بر من افتاد گفت «مانا که بعلاج دخترم آمده؟ و گمان برم که طبیبى؟» گفتم آرى خداوندى دارم طبیب، من آمدهام تا دخترت را علاج کنم گفتا بر کنگرههاى قصر ما نگر تا چه بینى؟ گفت بر نگرستم سرها دیدم بریده، و بر آن کنگرهها نهاده! گفت هر که او را علاج نکند مکافاتش اینست که مىبینى! گفتم باکى نیست!
گویند مرا که خویشتن کرد هلاک
عاشق ز هلاک خویش کى دارد باک
ملک چون دید که من آن سرها بر آن کنگره دیدم و ناندیشیدم، خانه باشارت بمن نمود، و دختر در آن خانه بود. گفتا در رفتم، هنوز قدم در خانه ننهاده که این آواز شنیدم قُلْ لِلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ همانجا بماندم، سر سیمه وقت وى گشتم، و متحیر حال وى شدم، دیگر باره آواز آمد که اى پسر خواص شراب لا یزید الّا العطش، و طعام لا یزید الّا الدهش! از پس پرده گفتم یا امة اللَّه! این چه حال است و این چه وجه؟ گفت «اى شیخ وقتى در میان ناز و نعمت نشسته بودم با کنیزکان و خاصگیان خویش، ناگاه دردى بدلم فرو آمد، و اندوهى بجانم رسید، از خود فانى گشتم و واله شدم. هنوز بخانه فرو ناآمده تمام که آن درد مستحکم شد و آن کار تمام!
اى راه ترا دلیل دردى
فردى تو و آشنات فردى
از جام تو دانه و عصرى
وز جام تو قطره و مردى!
گفتا: چون از آن وجد و وله آسوده تر شدم، خود را در بند و زنجیر یافتم، حکمش را پسند کردم، و بقضاش رضا دادم، دانستم که وى دوستان خود را بد نخواهد تا خود سرانجام این کار بچه رسد. گفتم چه گویى اگر تدبیر کنیم و حیلت سازیم تا بدار الاسلام شویم؟ و اسلام را تربیت کنیم که دریغ آید مرا چون تو عزیزى را بدار الکفر بگذاشتن! گفت یا ابن الخواص چه مردى بود بدار الاسلام اسلام را پرورش دادن، مرد آنست که بدار الکفر اسلام را در بر گیرد! و بجان و دل به پرورد، و در دار الاسلام چیست که اینجا نیست؟ گفتم کعبه مشرف معظم مکرم که مقصد زائرانست و مشهد مشتاقان! گفت کعبه را زیارت کرده؟ گفتم زیارت کردهام آن را هفتاد بار. گفت بر نگر! برنگرستم، کعبه را دیدم بر سر سراى وى ایستاده! آن گه گفت اى پسر خواص! هر که بپاى رود کعبه را زیارت کند، و هر که بدل رود کعبه بزیارت وى شود! گفتم بآن خداى که ترا بعز اسلام عزیز گردانید. که سرّ این با من بگوى! این منزلت بچه یافتى؟ گفت نکردهام کارى که آن حضرت را بشاید، اما حکمش را پسند کردم و بقضاء وى رضا دادم! گفتم اکنون مرا تدبیر چیست که ازینجا بیرون شوم گفت چنانک ایستاده روى فرا راه کن و مىرو تا بمقصد خود رسى! گفتا بکرامت وى راهى پدید آمد که در آن هیچ حجاب و منع نبود و کس را بر من اطلاع نه، تا از سراى وى بیرون آمدم و از دار الکفر بدار السلام باز آمدم.»
قوله تعالى: الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُوماتٌ الآیة... حاء اشارتست بحلم خداوند با رهیکان خود، جیم اشارتست بجرم بندگان و آلودگى ایشان، چنانستى که اللَّه گفتى «بنده من! اکنون که جرم کردى بارى دست در حبل حلم من زن و مغفرت خواه تا بیامرزم، که هر کس آن کند که سزاى وى باشد، سزاى تو نابکارى و سزاى من آمرزگارى! قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى شاکِلَتِهِ بنده من! گر زانک عذرخواهى، عذر از تو و عفو از من، جرم از تو و ستر از من، ضعف از تو و برّ از من، عجز از تو و لطف از من، جهد از تو و عون از من، قصد از تو و حلم از من. بنده من! چندان دارد که عذرى بر زبان آرى، و هراسى در دل، و قطره آب گردیده بگردانى، پس کار وا من گذار، بنده من! وعده که دادم راست کردن بر من، کار که پیوستم تمام کردن بر من، بنا که نهادم داشتن بر من، تخم که پر کندم به برآوردن بر من، چراغ که افروختم روشن داشتن بر من، در که گشادم بار دادن بر من، اکنون که فرا گذاشتم در گذاشتن بر من، اکنون که بدعا فرمودم نیوشیدن بر من، اکنون که بسؤال فرمودم بخشیدن بر من! هر چه کردم کردم، هر چه نکردم باقى بر من! قال رسول اللَّه «مرّ رجل من بنى اسرائیل بجمجمة، فوقع ساجدا فقال اللهم انت انت و انا انا، انا العوّاد بالذنوب، و انت العواد بالمغفرة، فسمع صوتا من ناحیة السماء: ارفع رأسک فان اللَّه عز و جل قد استجاب لک.» و یحکى عن بشر و کان رجلا قد حج کثیرا، و کان عارفا بالطرق و المواقف و المشاهد، قال فاتنى سنة من السنین الوقوف بعرفة مع الامام، فلما ادرکت کان الناس قد انصرفوا الى المزدلفة، و کنت اعرف الطریق و صرت الى الموقف، فلما وقفت بالموقف کان الموقف کله عذرات و قذرات فقلت «انا للَّه الیه راجعون» فاتنى الحج لان الموقف یکون نظیفا، و هذا لیس هو الموقف، قال فجلست کثیبا حزینا لفوت الحج، و غلبنى النوم، فسمعت هاتفا یقول هذا الذى انت فیه هو الموقف، و لکن هذه ذنوب الناس ترکوها هاهنا! و مرّوا، قال فجلست حتى أصبحت و کنت بالموقف و لم اکن ارى من ذلک شیئا.
اندر دل من بدین عیانى که تویى
وز دیده من بدین نهانى که تویى!
وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ الآیة... حج عوام دیگرست، و حج خواص دیگر، حجّ عوام قصد کوى دوست است، و حج خواص قصد روى دوست، آن رفتن بسراى دوست، و این رفتن براى دوست!
در دم نه ز کعبه بود کز روى تو بود
مستى نه ز باده بود کز بوى تو بود.
عوام بنفس رفتند در و دیوار دیدند، خواص بجان رفتند گفتار و دیدار یافتند، روش خاصگیان درین راه چنانست که آن جوانمرد گفته:
خون صدّیقان بپالودند و زان ره ساختند
جز بجان رفتن درین ره یک قدم را بار نیست
او که بنفس رود رنج یابد و بار کشد، تا گرد کعبه بر آید، و این که بجان رود بیارامد و بیاساید، و کعبه خود گرد سرایش برآید. و اندرین معنى حکایت ابراهیم خواص است قدس اللَّه روحه، گفتا: «وقتى از سر محرومى خود بروم افتادم، گردان گردان، چنانک افتادهاند بهر جاى مردان، متحیر و سرگشته، بیچارهوار گم کرده سر رشته!
مردان جهان شدند سرگشته تو
مىباز نیابند سر رشته تو
خبر در روم افتاد که ملک روم را دخترى دیوانه گشته، و پدر مر آن دختر را به بند دیوانگان بسته، و اطباء بجملگى از علاج آن بیمار درمانده، زمان تا زمان نفس سرد مىآرد، و اشک گرم مىبارد، گهى گرید و گهى خندد! بجاى آوردم که آنجا تعبیه ایست، رفتم بدر سراى ملک و گفتم بعلاج بیمار آمدم. چون دیده ملک بر من افتاد گفت «مانا که بعلاج دخترم آمده؟ و گمان برم که طبیبى؟» گفتم آرى خداوندى دارم طبیب، من آمدهام تا دخترت را علاج کنم گفتا بر کنگرههاى قصر ما نگر تا چه بینى؟ گفت بر نگرستم سرها دیدم بریده، و بر آن کنگرهها نهاده! گفت هر که او را علاج نکند مکافاتش اینست که مىبینى! گفتم باکى نیست!
گویند مرا که خویشتن کرد هلاک
عاشق ز هلاک خویش کى دارد باک
ملک چون دید که من آن سرها بر آن کنگره دیدم و ناندیشیدم، خانه باشارت بمن نمود، و دختر در آن خانه بود. گفتا در رفتم، هنوز قدم در خانه ننهاده که این آواز شنیدم قُلْ لِلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ همانجا بماندم، سر سیمه وقت وى گشتم، و متحیر حال وى شدم، دیگر باره آواز آمد که اى پسر خواص شراب لا یزید الّا العطش، و طعام لا یزید الّا الدهش! از پس پرده گفتم یا امة اللَّه! این چه حال است و این چه وجه؟ گفت «اى شیخ وقتى در میان ناز و نعمت نشسته بودم با کنیزکان و خاصگیان خویش، ناگاه دردى بدلم فرو آمد، و اندوهى بجانم رسید، از خود فانى گشتم و واله شدم. هنوز بخانه فرو ناآمده تمام که آن درد مستحکم شد و آن کار تمام!
اى راه ترا دلیل دردى
فردى تو و آشنات فردى
از جام تو دانه و عصرى
وز جام تو قطره و مردى!
گفتا: چون از آن وجد و وله آسوده تر شدم، خود را در بند و زنجیر یافتم، حکمش را پسند کردم، و بقضاش رضا دادم، دانستم که وى دوستان خود را بد نخواهد تا خود سرانجام این کار بچه رسد. گفتم چه گویى اگر تدبیر کنیم و حیلت سازیم تا بدار الاسلام شویم؟ و اسلام را تربیت کنیم که دریغ آید مرا چون تو عزیزى را بدار الکفر بگذاشتن! گفت یا ابن الخواص چه مردى بود بدار الاسلام اسلام را پرورش دادن، مرد آنست که بدار الکفر اسلام را در بر گیرد! و بجان و دل به پرورد، و در دار الاسلام چیست که اینجا نیست؟ گفتم کعبه مشرف معظم مکرم که مقصد زائرانست و مشهد مشتاقان! گفت کعبه را زیارت کرده؟ گفتم زیارت کردهام آن را هفتاد بار. گفت بر نگر! برنگرستم، کعبه را دیدم بر سر سراى وى ایستاده! آن گه گفت اى پسر خواص! هر که بپاى رود کعبه را زیارت کند، و هر که بدل رود کعبه بزیارت وى شود! گفتم بآن خداى که ترا بعز اسلام عزیز گردانید. که سرّ این با من بگوى! این منزلت بچه یافتى؟ گفت نکردهام کارى که آن حضرت را بشاید، اما حکمش را پسند کردم و بقضاء وى رضا دادم! گفتم اکنون مرا تدبیر چیست که ازینجا بیرون شوم گفت چنانک ایستاده روى فرا راه کن و مىرو تا بمقصد خود رسى! گفتا بکرامت وى راهى پدید آمد که در آن هیچ حجاب و منع نبود و کس را بر من اطلاع نه، تا از سراى وى بیرون آمدم و از دار الکفر بدار السلام باز آمدم.»
قوله تعالى: الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُوماتٌ الآیة... حاء اشارتست بحلم خداوند با رهیکان خود، جیم اشارتست بجرم بندگان و آلودگى ایشان، چنانستى که اللَّه گفتى «بنده من! اکنون که جرم کردى بارى دست در حبل حلم من زن و مغفرت خواه تا بیامرزم، که هر کس آن کند که سزاى وى باشد، سزاى تو نابکارى و سزاى من آمرزگارى! قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى شاکِلَتِهِ بنده من! گر زانک عذرخواهى، عذر از تو و عفو از من، جرم از تو و ستر از من، ضعف از تو و برّ از من، عجز از تو و لطف از من، جهد از تو و عون از من، قصد از تو و حلم از من. بنده من! چندان دارد که عذرى بر زبان آرى، و هراسى در دل، و قطره آب گردیده بگردانى، پس کار وا من گذار، بنده من! وعده که دادم راست کردن بر من، کار که پیوستم تمام کردن بر من، بنا که نهادم داشتن بر من، تخم که پر کندم به برآوردن بر من، چراغ که افروختم روشن داشتن بر من، در که گشادم بار دادن بر من، اکنون که فرا گذاشتم در گذاشتن بر من، اکنون که بدعا فرمودم نیوشیدن بر من، اکنون که بسؤال فرمودم بخشیدن بر من! هر چه کردم کردم، هر چه نکردم باقى بر من! قال رسول اللَّه «مرّ رجل من بنى اسرائیل بجمجمة، فوقع ساجدا فقال اللهم انت انت و انا انا، انا العوّاد بالذنوب، و انت العواد بالمغفرة، فسمع صوتا من ناحیة السماء: ارفع رأسک فان اللَّه عز و جل قد استجاب لک.» و یحکى عن بشر و کان رجلا قد حج کثیرا، و کان عارفا بالطرق و المواقف و المشاهد، قال فاتنى سنة من السنین الوقوف بعرفة مع الامام، فلما ادرکت کان الناس قد انصرفوا الى المزدلفة، و کنت اعرف الطریق و صرت الى الموقف، فلما وقفت بالموقف کان الموقف کله عذرات و قذرات فقلت «انا للَّه الیه راجعون» فاتنى الحج لان الموقف یکون نظیفا، و هذا لیس هو الموقف، قال فجلست کثیبا حزینا لفوت الحج، و غلبنى النوم، فسمعت هاتفا یقول هذا الذى انت فیه هو الموقف، و لکن هذه ذنوب الناس ترکوها هاهنا! و مرّوا، قال فجلست حتى أصبحت و کنت بالموقف و لم اکن ارى من ذلک شیئا.
رشیدالدین میبدی : ۶- سورة الانعام
۸ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ گشاینده دلها اوست. نماینده راهها اوست. نهنده داغها اوست. افروزنده چراغها اوست. یکى را چراغ هدایت افروزد. یکى را داغ ضلالت نهد. عنایتیان حضرت را چراغ سعادت افروزد. در رحمت گشاید.
بساط بقا گستراند. بر تخت رعایت نشاند. بزیور کرامت بیاراید که: «یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ».
باز راندگان ازل را داغ شقاوت نهد. در خذلان گشاید. زخم «لا بُشْرى» زند که: «نَسُوا اللَّهَ فَنَسِیَهُمْ». آرى! کلید غیب بنزدیک اوست، و علم غیب خاصیّت اوست، هر کس را سزاى خود دادن و جاى وى ساختن کار اوست، ابن عطا گفت: کلیدها بنزدیک اوست، چنان که خود خواهد گشاید، و آنچه خود خواهد نماید. بر دلها در هدایت گشاید، بر همّتها در رعایت، بر زبانها در روایت، بر جوارح در طاعت. اهل ولایت را در کرامت گشاید. اهل مهر را در قربت گشاید. اهل تمکین را در جذب گشاید.
مؤمنان را در طاعت گشاید. اولیا را در مکاشفات، انبیا را در معاینات.
بو سعید خرّاز گفت: این پیغامبر ما را است على الخصوص: وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ میگوید: کلید خزینه اسرار فطرت محمّد مرسل بنزدیک حق است جل جلاله. ربوبیّت او را بنعت کرم در مهد محبّت اندر قبه غیرت بپرورد، و اسرار فطرت و عزّت وى از خلق بپوشید، تا صد هزار و بیست و چهار هزار پیغامبر همه باین درد بخاک فرو شدند، بطمع آنکه تا ایشان را بر یک سرّ از اسرار فطرت وى اطلاع افتد، و هرگز نیفتاد، و بندانستند، و چگونه دانستندى و قرآن مجید قصّه وى سربسته میگوید، و از آن اسرار خبر مىدهد که: فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى:
زان گونه شرابها که او پنهان داد
یک ذره بصد هزار جان نتوان داد.
آرى! ما آن خزینه اسرار فطرت و محبّت وى مهرى برنهادیم، و طمعها از دریافت آن باز بریدیم که: وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لا یَعْلَمُها إِلَّا هُوَ. حسین منصور حلاج شمهاى از دور بیافت، فریاد برآورد: سراج من نور الغیب بدا و غار، و جاوز السرج و سار:
اى ماه برآمدى و تابان گشتى
گرد فلک خویش خرامان گشتى!
چون دانستى برابر جان گشتى
ناگاه فرو شدى و پنهان گشتى!
انبیا و اولیا و شهدا و صدّیقان چندان که توانستند از اوّل عمر تا آخر تاختند، و مرکبها دوانیدند، و بعاقبت به اوّل قدم وى رسیدند: «نحن الآخرون السّابقون». آن مقام که زبر خلائق آمد، زیر پاى خود نپسندید، بسدره منتهى، و جنّات مأوى، و طوبى و زلفى، که غایت رتبت صدیقان است خود ننگرید: «ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى». قال بعضهم: من مفاتح غیبه ما قذف فى قلبک من نور معرفته، و بسط فیه بساط الرّضا بقضائه، و جعله موضع نظره. جریرى گفت: «لا یَعْلَمُها إِلَّا هُوَ»، و من یطلقه علیها من صفىّ و خلیل و حبیب و ولىّ. بو على کاتب فرا بو عثمان مغربى گفت که: ابن البرقى بیمار بود. شربتى آب بدو دادند نخورد، گفت: در مملکت حادثهاى افتاده است تا بجاى نیارم که چه افتاد نیاشامم. سیزده روز هیچ نخورد تا خبر آمد که قرامطه در حرم افتادند، و خلقى را بکشتند، و رکن حجر را بشکستند. بو عثمان گفت: درین بس کارى نیست، من امروز شما را خبر دهم که در مکه چیست؟ در مکه میغ است امروز، چنان که همه مکّه در زیر میغ است، و میان مکّیان و طلحیان جنگ است، و مقدمه طلحیان مردى است بر اسپى سیاه، بر سر وى دستارى سرخ. این چنین بنوشتند، و بر رسیدند راست آن روز هم چنان بود که گفت. پس بو عثمان گفت: هر که حق را اجابت کرد مملکت وى را اجابت کرد. عبد اللَّه انصارى گفت: «بر عبودیت آن نهند که برتابد.
دانستن غیب همه برنتابد و نتواند. بلى بعضى و بعضى چیزى نه همه، که همه اللَّه داند و بس. همى گوید جل جلاله: فَلا یُظْهِرُ عَلى غَیْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ.
وَ یَعْلَمُ ما فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ الایة اى هو المتفرد بالاحاطة بکلّ معلوم قطعا لا یشد عنه شیء، و لا یخفى علیه شیء. وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ یُرْسِلُ عَلَیْکُمْ حَفَظَةً این حفظه کرام الکاتبیناند که بر بندگان موکلاند، و اعمال ایشان مىشمارند و مینویسند، و این فریشتگان بر بندگان آشکارا نشوند مگر در آن دم زدن باز پسین. در خبر است که: بنده بآخر عهد که از دنیا بیرون مىشود آن دو فریشته در دیدار وى آیند.
اگر بنده مطیع بوده گویند: جزاک اللَّه خیرا. اى بنده نیکبخت فرمان بردار! بسى طاعت که کردى، و بوى خوش و راحت از آن طاعت بما رسید، و اگر عاصى و بد کردار بوده گویند: لا جزاک اللَّه خیرا. بسى فضائح و معاصى که از تو آمد، و بسى بوى ناخوش و گند معصیت که از آن بما رسید. گفتا: این در آن وقت بود که چشم مرده بهوا بیرون نگرد که نیز بر هم نزند.
حَتَّى إِذا جاءَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا از داهیهاى جان کندن یکى آنست که: ملک الموت را و اعوان وى را در وقت قبض روح بیند. اگر بنده مطیع بود بصورتى نیکو بود، و اگر عاصى بود بصورتى منکر. در خبر است که ابراهیم (ع) ملک الموت را گفت: خواهم که ترا در آن صورت که جان گنهکاران و بدکاران ستانى بینم.
گفت: یا ابراهیم! طاقت ندارى؟ گفت: لا بد است. پس خویشتن را بدان صورت فرا وى نمود. شخصى دید سیاه منکر، مویها برخاسته، و جامه سیاه در پوشیده، و آتش و دود از بینى و دهن وى بیرون مىآید، و بوى ناخوش از وى مىدمد. ابراهیم را غشى رسید. ساعتى بیفتاد، چون بهوش باز آمد، و ملک الموت بصورت خویش باز آمده، گفت: یا ملک الموت! اگر عاصى را خود عذاب اینست که ترا در آن صورت خواهد دید تمام است، و هم چنان که عاصى را دیدن وى عذابى تمام است، مطیع را دیدن وى بآن صورت نیکو که خواهد بود راحتى و لذّتى تمام است.
وهب منبه گفت: در روزگار پیش پادشاهى بود سخت بزرگ، ملک وى عظیم، نعمت وى تمام، و فرمان وى روان. چون عمر وى بآخر رسید، ملک الموت قبض جان وى بکرد. چون بآسمان رسید فریشتگان گفتند: هرگز ترا بر هیچ کس رحمت نیامده بجان شدن؟ گفت: آرى، زنى در بیابان بود آبستن، کودک بنهاد. در آن حال مرا فرمودند که مادر آن کودک را جان بستان. جان وى بستدم، و آن کودک را در آن بیابان ضایع گذاشتم. بر آن مادر مرا رحمت آمد از غریبى وى، و بر آن کودک از تنهایى و بیکسى وى. گفتند: یا ملک الموت! این پادشاه را دیدى که جان وى ستدى آن کودک بود که در آن بیابان بگذاشتى. گفت: سبحان اللَّه اللطیف لما شاء.
ثُمَّ رُدُّوا إِلَى اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ قال بعضهم هى ارجى آیة فى کتاب اللَّه عزّ و جل، لأنه لا مردّ للعبد اعز من ان یکون مردّه الى مولاه.
بساط بقا گستراند. بر تخت رعایت نشاند. بزیور کرامت بیاراید که: «یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ».
باز راندگان ازل را داغ شقاوت نهد. در خذلان گشاید. زخم «لا بُشْرى» زند که: «نَسُوا اللَّهَ فَنَسِیَهُمْ». آرى! کلید غیب بنزدیک اوست، و علم غیب خاصیّت اوست، هر کس را سزاى خود دادن و جاى وى ساختن کار اوست، ابن عطا گفت: کلیدها بنزدیک اوست، چنان که خود خواهد گشاید، و آنچه خود خواهد نماید. بر دلها در هدایت گشاید، بر همّتها در رعایت، بر زبانها در روایت، بر جوارح در طاعت. اهل ولایت را در کرامت گشاید. اهل مهر را در قربت گشاید. اهل تمکین را در جذب گشاید.
مؤمنان را در طاعت گشاید. اولیا را در مکاشفات، انبیا را در معاینات.
بو سعید خرّاز گفت: این پیغامبر ما را است على الخصوص: وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ میگوید: کلید خزینه اسرار فطرت محمّد مرسل بنزدیک حق است جل جلاله. ربوبیّت او را بنعت کرم در مهد محبّت اندر قبه غیرت بپرورد، و اسرار فطرت و عزّت وى از خلق بپوشید، تا صد هزار و بیست و چهار هزار پیغامبر همه باین درد بخاک فرو شدند، بطمع آنکه تا ایشان را بر یک سرّ از اسرار فطرت وى اطلاع افتد، و هرگز نیفتاد، و بندانستند، و چگونه دانستندى و قرآن مجید قصّه وى سربسته میگوید، و از آن اسرار خبر مىدهد که: فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى:
زان گونه شرابها که او پنهان داد
یک ذره بصد هزار جان نتوان داد.
آرى! ما آن خزینه اسرار فطرت و محبّت وى مهرى برنهادیم، و طمعها از دریافت آن باز بریدیم که: وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لا یَعْلَمُها إِلَّا هُوَ. حسین منصور حلاج شمهاى از دور بیافت، فریاد برآورد: سراج من نور الغیب بدا و غار، و جاوز السرج و سار:
اى ماه برآمدى و تابان گشتى
گرد فلک خویش خرامان گشتى!
چون دانستى برابر جان گشتى
ناگاه فرو شدى و پنهان گشتى!
انبیا و اولیا و شهدا و صدّیقان چندان که توانستند از اوّل عمر تا آخر تاختند، و مرکبها دوانیدند، و بعاقبت به اوّل قدم وى رسیدند: «نحن الآخرون السّابقون». آن مقام که زبر خلائق آمد، زیر پاى خود نپسندید، بسدره منتهى، و جنّات مأوى، و طوبى و زلفى، که غایت رتبت صدیقان است خود ننگرید: «ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى». قال بعضهم: من مفاتح غیبه ما قذف فى قلبک من نور معرفته، و بسط فیه بساط الرّضا بقضائه، و جعله موضع نظره. جریرى گفت: «لا یَعْلَمُها إِلَّا هُوَ»، و من یطلقه علیها من صفىّ و خلیل و حبیب و ولىّ. بو على کاتب فرا بو عثمان مغربى گفت که: ابن البرقى بیمار بود. شربتى آب بدو دادند نخورد، گفت: در مملکت حادثهاى افتاده است تا بجاى نیارم که چه افتاد نیاشامم. سیزده روز هیچ نخورد تا خبر آمد که قرامطه در حرم افتادند، و خلقى را بکشتند، و رکن حجر را بشکستند. بو عثمان گفت: درین بس کارى نیست، من امروز شما را خبر دهم که در مکه چیست؟ در مکه میغ است امروز، چنان که همه مکّه در زیر میغ است، و میان مکّیان و طلحیان جنگ است، و مقدمه طلحیان مردى است بر اسپى سیاه، بر سر وى دستارى سرخ. این چنین بنوشتند، و بر رسیدند راست آن روز هم چنان بود که گفت. پس بو عثمان گفت: هر که حق را اجابت کرد مملکت وى را اجابت کرد. عبد اللَّه انصارى گفت: «بر عبودیت آن نهند که برتابد.
دانستن غیب همه برنتابد و نتواند. بلى بعضى و بعضى چیزى نه همه، که همه اللَّه داند و بس. همى گوید جل جلاله: فَلا یُظْهِرُ عَلى غَیْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ.
وَ یَعْلَمُ ما فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ الایة اى هو المتفرد بالاحاطة بکلّ معلوم قطعا لا یشد عنه شیء، و لا یخفى علیه شیء. وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ یُرْسِلُ عَلَیْکُمْ حَفَظَةً این حفظه کرام الکاتبیناند که بر بندگان موکلاند، و اعمال ایشان مىشمارند و مینویسند، و این فریشتگان بر بندگان آشکارا نشوند مگر در آن دم زدن باز پسین. در خبر است که: بنده بآخر عهد که از دنیا بیرون مىشود آن دو فریشته در دیدار وى آیند.
اگر بنده مطیع بوده گویند: جزاک اللَّه خیرا. اى بنده نیکبخت فرمان بردار! بسى طاعت که کردى، و بوى خوش و راحت از آن طاعت بما رسید، و اگر عاصى و بد کردار بوده گویند: لا جزاک اللَّه خیرا. بسى فضائح و معاصى که از تو آمد، و بسى بوى ناخوش و گند معصیت که از آن بما رسید. گفتا: این در آن وقت بود که چشم مرده بهوا بیرون نگرد که نیز بر هم نزند.
حَتَّى إِذا جاءَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا از داهیهاى جان کندن یکى آنست که: ملک الموت را و اعوان وى را در وقت قبض روح بیند. اگر بنده مطیع بود بصورتى نیکو بود، و اگر عاصى بود بصورتى منکر. در خبر است که ابراهیم (ع) ملک الموت را گفت: خواهم که ترا در آن صورت که جان گنهکاران و بدکاران ستانى بینم.
گفت: یا ابراهیم! طاقت ندارى؟ گفت: لا بد است. پس خویشتن را بدان صورت فرا وى نمود. شخصى دید سیاه منکر، مویها برخاسته، و جامه سیاه در پوشیده، و آتش و دود از بینى و دهن وى بیرون مىآید، و بوى ناخوش از وى مىدمد. ابراهیم را غشى رسید. ساعتى بیفتاد، چون بهوش باز آمد، و ملک الموت بصورت خویش باز آمده، گفت: یا ملک الموت! اگر عاصى را خود عذاب اینست که ترا در آن صورت خواهد دید تمام است، و هم چنان که عاصى را دیدن وى عذابى تمام است، مطیع را دیدن وى بآن صورت نیکو که خواهد بود راحتى و لذّتى تمام است.
وهب منبه گفت: در روزگار پیش پادشاهى بود سخت بزرگ، ملک وى عظیم، نعمت وى تمام، و فرمان وى روان. چون عمر وى بآخر رسید، ملک الموت قبض جان وى بکرد. چون بآسمان رسید فریشتگان گفتند: هرگز ترا بر هیچ کس رحمت نیامده بجان شدن؟ گفت: آرى، زنى در بیابان بود آبستن، کودک بنهاد. در آن حال مرا فرمودند که مادر آن کودک را جان بستان. جان وى بستدم، و آن کودک را در آن بیابان ضایع گذاشتم. بر آن مادر مرا رحمت آمد از غریبى وى، و بر آن کودک از تنهایى و بیکسى وى. گفتند: یا ملک الموت! این پادشاه را دیدى که جان وى ستدى آن کودک بود که در آن بیابان بگذاشتى. گفت: سبحان اللَّه اللطیف لما شاء.
ثُمَّ رُدُّوا إِلَى اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ قال بعضهم هى ارجى آیة فى کتاب اللَّه عزّ و جل، لأنه لا مردّ للعبد اعز من ان یکون مردّه الى مولاه.
رشیدالدین میبدی : ۹- سورة التوبة- مدنیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا آباءَکُمْ وَ إِخْوانَکُمْ... الایة علامة الصدق فى التّوحید قطع العلاقات و مفارقة العادات و هجران المعارف و الاکتفاء باللّه على دوام الحالات. هر که حلقه انقیاد شرع در گوش فرمان کند به بهشت رسد هر که دیده حرص بناوک فقر و فاقة بدوزد از دوزخ برهد، هر که صفات خود قربان مهر ازل کند اسرار علوم حقیقت از دل وى سر برزند، هر که یعقوبوار در بیت الاحزان عشق نشیند. و از علایق و خلایق ببرّد بصحبت مولى رسد. از خداوندان همّت یکى خلیل بود، ابراهیم در بدایت کار دنیا را بر مثال ستاره پیش دیده وى در آوردند، پس عقبى بینى اندر صورت ماه جمال خود بر دیده خلّت وى جلوه کرد پس نفس امّاره و مهر اسماعیل بحکم بعضیّت بر صفت آفتاب خود را بدو نمود. خلیل در نگرست بر هیچ چیز از موجودات آثار عزّ فقر و نشان ازل ندید گفت: نخواهم لا أُحِبُّ الْآفِلِینَ همى بیکبار از کل کون اعراض کرد دنیا بداد و دل از فرزند برداشت و نفس خود را بآتش نمرود سپرد گفت: فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِی إِلَّا رَبَّ الْعالَمِینَ. هر که خواهد که در کوى موافقت بر بساط محبّت منزل کند مرکب علاقت را یکبارگى پىکند.
پیر طریقت از اینجا گفته: کوى دست علاقت از دامن حقیقت کى رهان شود تا خورشید وصال از مشرق یافت تابان شود و زیادت بىکران شود و دل و جان هر سه بدوست نگران شود. احمد یحیى دمشقى روزى پیش پدر و مادر نشسته بود، گفتند، یا احمد! از پیش ما بر خیز و هر کجا خواهى رو و ما ترا در کار خدا کردیم. احمد آب حسرت در دیده بگردانید بر پاى خاست روى سوى قبله کرد، گفت: الهى تا کنون پدرى و مادرى داشتم اکنون جز تو ندارم از شهر دمشق بدر آمد، روى بجانب کعبه نهاد و آنجا مقیم شد تا بیست و چهار موقف دریافت، بعد از آن خواست تا قصد زیارت پدر و مادر کند بشهر دمشق باز آمد بدر سراى رسید حلقه در بجنبانید ما در آواز داد که: من على الباب؟ قال انا احمد. مادر گفت: ما را فرزندى بود او را در کار خدا کردیم، احمد و محمد را با ما چه کار. و حکایت ابراهیم ادهم معروفست که آن فرزند وى آرزوى دیدار پدر کرد، از بلخ برخاست و بحج شد چون بموسم رسید ابراهیم او را دید ازو برگشت و بگوشه باز شد بسیار بگریست و آن گه گفت:
هجرت الخلق طرا فى هواکا
و ایتمت الولید لکى اراکا
قُلْ إِنْ کانَ آباؤُکُمْ وَ أَبْناؤُکُمْ وَ إِخْوانُکُمْ الى قوله أَحَبَّ إِلَیْکُمْ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ.
مصطفى گفت: لا یؤمن احدکم حتى اکون احبّ الیه من والده و ولده و الناس اجمعین، و قال ص: ثلث من کنّ فیه وجد حلاوة الایمان من کان اللَّه و رسوله احبّ الیه من سواهما و من احبّ عبد الا لحبّه الّا للَّه و من یکره ان یعود الى الکفر بعد اذا نقذه اللَّه منه کما یکره ان یلقى فى النّار.
هر که عیال و فرزند خویش و پیوند و مال و ضیاع و اسباب از خداى و رسول دوستتر دارد بهره وى از مسلمانى جز نامى نیست و از حقیقت ایمان او را بویى نیست، مسکین آن کس که عمرى بسر آورد و او را ازین حدیث بویى نه.
ترا از دریا گمان چیست که ترا جویى نه. عبد الرحمن بن ابى بکر روز احزاب بیرون آمد در صف کافران باستاد و هنوز در اسلام نیامده بود مبارز خواست ابو بکر بیرون آمد بر عزم آن که با وى جنک کند، عبد الرحمن چون روى پدر دید برگشت و روى برگردانید. و از بهر حشمت ابو بکر کس از یاران وى بیرون نشد. ابو بکر را گفتند اگر پسرت حرب کردى تو چه خواستى کرد. گفت: بان خدایى که محمد را براستى بخلق فرستاد که بر نگشتمى تا او مرا بکشتى یا من او را بکشتمى.
لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ فِی مَواطِنَ کَثِیرَةٍ وَ یَوْمَ حُنَیْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْکُمْ کَثْرَتُکُمْ. عجب غول راهست و آفت دین و سبب زوال نعمت و کلید فرقت و مایه غفلت. عجب آنست که طاعت خود، بزرگ داند و خدمت از خود شناسد و بچشم پسند، درونگرد بحکم خبر، بفتوى نبوّت طاعت این چنین کس هرگز بر فرق وى برنگذرد. پیر طریقت گفت: الهى از دو دعوى بزینهارم و زهر دو بفضل تو فریاد خواهم از آنکه پندارم که بخود چیزى دارم یا پندارم که بر تو حقّى دارم. الهى از آنجا که بودیم برخاستیم لکن بآنجا نرسیدیم که میخواستیم. الهى هر که نه کشته بىخودى است مردار است مغبون اوست که نصیب او از دوستى گفتار است. او را که دین راه جان و دل بکار است او را با دوست چه کار است. مصطفى ص گفت لو لم تذنبوا، لخشیت علیکم ما هو اشدّ من الذّنب العجب العجب، و قال ص بئس العبد عبد تخیّل و اختال و نسى الکبیر المتعال بئس العبد عبد تجبّر و اعتدى و نسى الجبّار الاعلى. بئس العبد عبد سهى و لهى و نسى المقابر و البلى.
بئس العبد عبد غناء و طغا و نسى المبتدا و المنتهى.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ. کافران خبیثاند دلهاشان بنجاست کفر آلوده و بدود شرک سیاه گشته هرگز آب توحید بآن نرسیده که عنایت ازل ایشان را در نیافته باین خبث و نجاست سزاء مسجد کى باشد که مشهد قرب حق است و مخیم الطاف کرم. جاى پاک جز پاکان را بخود راه ندهد. ان اللَّه تعالى طیّب لا یقبل الّا الطیب. بهشت جاى پاکان است، چنان که گفت: وَ مَساکِنَ طَیِّبَةً فِی جَنَّاتِ عَدْنٍ: جز پاکان و مؤمنان را بخود راه ندهد. نُورِثُ مِنْ عِبادِنا مَنْ کانَ تَقِیًّا و دلهاى مؤمنان که بآب توحید شسته و بجاروب حسرت رفته و بساط مهر ازل در آن گسترده و از علائق و اغیار در حقیقت افراد خالى گشته لا جرم مخلّ خرگاه قدس عزّت گشته و میدان مواصلت حقّ شده که انا عند المنکسرة قلوبهم من اجلى.
پیر طریقت گفت: الهى نزدیک نفسهاء دوستانى حاضر دل ذاکرانى از نزدیک نشانت میدهند و برتر از آنى، و از دورت میجویند و نزدیکتر از جانى، ندانم که در جانى یا جان را جانى نه اینى و نه آنى جان را زندگى مىباید تو آنى. نیکو گفت آن جوانمرد که گفت:
بمیر اى حکیم از چنین زندگانى
کزین زندگانى چو ماندى بمانى
از این کلبه جیفه مرگت رهاند
که مرگست سرمایه زندگانى
کند عقل را فارغ از لا ابالى
کند روح را ایمن از لن ترانى.
وَ قالَتِ الْیَهُودُ عُزَیْرٌ ابْنُ اللَّهِ الایه. اگر خطاب از مخلوق رفتى عین شکوى بودى و گله بدوستان کردن از دشمنان تحقیق وصلت و تشریف دوستان بود. فکم بین من یشکو الیه و بین من یشکو عنه. میگوید بیگانگان و دشمنان ما را بسزاى ما صفت نکردند و حق خداوندى ما نشناختند و حرمت نداشتند. همانست که مصطفى ص گفت: حکایت از کردگار قدیم جلّ جلاله: کذّبنى ابن آدم و لم یکن له ذلک و شتمنى و لم یکن له ذلک فامّا تکذیبه ایّاى فقوله لن یعیدنى و لیس اوّل الخلق باهون علىّ من اعادته و امّا شتمه ایّاى فقوله اتخذ اللَّه ولدا و انا الاحد الصمد لم الد و لم اولد و لم یکن لى کفوا احد. گفت: فرزند آدم مرا دروغ زن گرفت و نرسد او را که مرا دروغ زنگیرد، و ناسزا گفت و نرسد او را که مرا ناسزا گوید امّا آنچه دروغ زن گرفت آنست که گفت: پس از آنکه مردیم ما را نیافریند باز و من همانم که اوّل بودم در اول نبود بیافریدم و از آغاز نو ساختم بآخر باز آفرینم چنان که اوّل آفریدم که نه اول بر من آسانتر از آخر، من همانم که بودم قادر بر کمال مقدر ذو الجلال لم یزل و لا یزال.
و امّا ناسزا که فرزند آدم گفت: آنست که گفت: اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً. خداى فرزند گرفت و نه چنان است که وى گفت، که من یگانه و یکتاام بىزن و بىفرزند بىخویش و بى پیوند بىنظیر و بىمانند، آن گه صفت خود، خود کرد گفت: انا الاحد الصّمد. منم خداوند یکتا در ذات یکتا در صفات بىهمتا. قدوس و بىعیب. پاک از وصفهاء ناسزا. صمدم نه خورنده و نه خوابگیر. خود بىعیب و معیوب پذیر. جبار حکیم و دانا و قدیر لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ.
پیر طریقت از اینجا گفته: کوى دست علاقت از دامن حقیقت کى رهان شود تا خورشید وصال از مشرق یافت تابان شود و زیادت بىکران شود و دل و جان هر سه بدوست نگران شود. احمد یحیى دمشقى روزى پیش پدر و مادر نشسته بود، گفتند، یا احمد! از پیش ما بر خیز و هر کجا خواهى رو و ما ترا در کار خدا کردیم. احمد آب حسرت در دیده بگردانید بر پاى خاست روى سوى قبله کرد، گفت: الهى تا کنون پدرى و مادرى داشتم اکنون جز تو ندارم از شهر دمشق بدر آمد، روى بجانب کعبه نهاد و آنجا مقیم شد تا بیست و چهار موقف دریافت، بعد از آن خواست تا قصد زیارت پدر و مادر کند بشهر دمشق باز آمد بدر سراى رسید حلقه در بجنبانید ما در آواز داد که: من على الباب؟ قال انا احمد. مادر گفت: ما را فرزندى بود او را در کار خدا کردیم، احمد و محمد را با ما چه کار. و حکایت ابراهیم ادهم معروفست که آن فرزند وى آرزوى دیدار پدر کرد، از بلخ برخاست و بحج شد چون بموسم رسید ابراهیم او را دید ازو برگشت و بگوشه باز شد بسیار بگریست و آن گه گفت:
هجرت الخلق طرا فى هواکا
و ایتمت الولید لکى اراکا
قُلْ إِنْ کانَ آباؤُکُمْ وَ أَبْناؤُکُمْ وَ إِخْوانُکُمْ الى قوله أَحَبَّ إِلَیْکُمْ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ.
مصطفى گفت: لا یؤمن احدکم حتى اکون احبّ الیه من والده و ولده و الناس اجمعین، و قال ص: ثلث من کنّ فیه وجد حلاوة الایمان من کان اللَّه و رسوله احبّ الیه من سواهما و من احبّ عبد الا لحبّه الّا للَّه و من یکره ان یعود الى الکفر بعد اذا نقذه اللَّه منه کما یکره ان یلقى فى النّار.
هر که عیال و فرزند خویش و پیوند و مال و ضیاع و اسباب از خداى و رسول دوستتر دارد بهره وى از مسلمانى جز نامى نیست و از حقیقت ایمان او را بویى نیست، مسکین آن کس که عمرى بسر آورد و او را ازین حدیث بویى نه.
ترا از دریا گمان چیست که ترا جویى نه. عبد الرحمن بن ابى بکر روز احزاب بیرون آمد در صف کافران باستاد و هنوز در اسلام نیامده بود مبارز خواست ابو بکر بیرون آمد بر عزم آن که با وى جنک کند، عبد الرحمن چون روى پدر دید برگشت و روى برگردانید. و از بهر حشمت ابو بکر کس از یاران وى بیرون نشد. ابو بکر را گفتند اگر پسرت حرب کردى تو چه خواستى کرد. گفت: بان خدایى که محمد را براستى بخلق فرستاد که بر نگشتمى تا او مرا بکشتى یا من او را بکشتمى.
لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ فِی مَواطِنَ کَثِیرَةٍ وَ یَوْمَ حُنَیْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْکُمْ کَثْرَتُکُمْ. عجب غول راهست و آفت دین و سبب زوال نعمت و کلید فرقت و مایه غفلت. عجب آنست که طاعت خود، بزرگ داند و خدمت از خود شناسد و بچشم پسند، درونگرد بحکم خبر، بفتوى نبوّت طاعت این چنین کس هرگز بر فرق وى برنگذرد. پیر طریقت گفت: الهى از دو دعوى بزینهارم و زهر دو بفضل تو فریاد خواهم از آنکه پندارم که بخود چیزى دارم یا پندارم که بر تو حقّى دارم. الهى از آنجا که بودیم برخاستیم لکن بآنجا نرسیدیم که میخواستیم. الهى هر که نه کشته بىخودى است مردار است مغبون اوست که نصیب او از دوستى گفتار است. او را که دین راه جان و دل بکار است او را با دوست چه کار است. مصطفى ص گفت لو لم تذنبوا، لخشیت علیکم ما هو اشدّ من الذّنب العجب العجب، و قال ص بئس العبد عبد تخیّل و اختال و نسى الکبیر المتعال بئس العبد عبد تجبّر و اعتدى و نسى الجبّار الاعلى. بئس العبد عبد سهى و لهى و نسى المقابر و البلى.
بئس العبد عبد غناء و طغا و نسى المبتدا و المنتهى.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ. کافران خبیثاند دلهاشان بنجاست کفر آلوده و بدود شرک سیاه گشته هرگز آب توحید بآن نرسیده که عنایت ازل ایشان را در نیافته باین خبث و نجاست سزاء مسجد کى باشد که مشهد قرب حق است و مخیم الطاف کرم. جاى پاک جز پاکان را بخود راه ندهد. ان اللَّه تعالى طیّب لا یقبل الّا الطیب. بهشت جاى پاکان است، چنان که گفت: وَ مَساکِنَ طَیِّبَةً فِی جَنَّاتِ عَدْنٍ: جز پاکان و مؤمنان را بخود راه ندهد. نُورِثُ مِنْ عِبادِنا مَنْ کانَ تَقِیًّا و دلهاى مؤمنان که بآب توحید شسته و بجاروب حسرت رفته و بساط مهر ازل در آن گسترده و از علائق و اغیار در حقیقت افراد خالى گشته لا جرم مخلّ خرگاه قدس عزّت گشته و میدان مواصلت حقّ شده که انا عند المنکسرة قلوبهم من اجلى.
پیر طریقت گفت: الهى نزدیک نفسهاء دوستانى حاضر دل ذاکرانى از نزدیک نشانت میدهند و برتر از آنى، و از دورت میجویند و نزدیکتر از جانى، ندانم که در جانى یا جان را جانى نه اینى و نه آنى جان را زندگى مىباید تو آنى. نیکو گفت آن جوانمرد که گفت:
بمیر اى حکیم از چنین زندگانى
کزین زندگانى چو ماندى بمانى
از این کلبه جیفه مرگت رهاند
که مرگست سرمایه زندگانى
کند عقل را فارغ از لا ابالى
کند روح را ایمن از لن ترانى.
وَ قالَتِ الْیَهُودُ عُزَیْرٌ ابْنُ اللَّهِ الایه. اگر خطاب از مخلوق رفتى عین شکوى بودى و گله بدوستان کردن از دشمنان تحقیق وصلت و تشریف دوستان بود. فکم بین من یشکو الیه و بین من یشکو عنه. میگوید بیگانگان و دشمنان ما را بسزاى ما صفت نکردند و حق خداوندى ما نشناختند و حرمت نداشتند. همانست که مصطفى ص گفت: حکایت از کردگار قدیم جلّ جلاله: کذّبنى ابن آدم و لم یکن له ذلک و شتمنى و لم یکن له ذلک فامّا تکذیبه ایّاى فقوله لن یعیدنى و لیس اوّل الخلق باهون علىّ من اعادته و امّا شتمه ایّاى فقوله اتخذ اللَّه ولدا و انا الاحد الصمد لم الد و لم اولد و لم یکن لى کفوا احد. گفت: فرزند آدم مرا دروغ زن گرفت و نرسد او را که مرا دروغ زنگیرد، و ناسزا گفت و نرسد او را که مرا ناسزا گوید امّا آنچه دروغ زن گرفت آنست که گفت: پس از آنکه مردیم ما را نیافریند باز و من همانم که اوّل بودم در اول نبود بیافریدم و از آغاز نو ساختم بآخر باز آفرینم چنان که اوّل آفریدم که نه اول بر من آسانتر از آخر، من همانم که بودم قادر بر کمال مقدر ذو الجلال لم یزل و لا یزال.
و امّا ناسزا که فرزند آدم گفت: آنست که گفت: اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً. خداى فرزند گرفت و نه چنان است که وى گفت، که من یگانه و یکتاام بىزن و بىفرزند بىخویش و بى پیوند بىنظیر و بىمانند، آن گه صفت خود، خود کرد گفت: انا الاحد الصّمد. منم خداوند یکتا در ذات یکتا در صفات بىهمتا. قدوس و بىعیب. پاک از وصفهاء ناسزا. صمدم نه خورنده و نه خوابگیر. خود بىعیب و معیوب پذیر. جبار حکیم و دانا و قدیر لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ.
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ أَخْبَتُوا إِلى رَبِّهِمْ الایة.
از روى اشارت بر ذوق جوانمردان طریقت میگوید: فردا ساکنان حظیره قدس و ملوک مقعد صدق و اشراف درجات علیّین ایشان خواهند بود که امروز حلقه فرمان ما در گوش بندگى دارند، در سراى اخبات آرام گرفته، در شاهراه رضا بحکم بندگى گوش بفرمان داشته، و از راه معارضه برخاسته. گفتهاند: حقیقت بندگى دو خصلت است: آن کنى که او پسندد، و آن پسندى که او کند، اى مسکین، نمرود طاغى در کافرى یک بار تیر انکار در روى ایمان زد، تو در مسلمانى بروزى چندین بار تیر انکار و اعتراض بر روى احکام تقدیر زنى، صفت بندگیت کجا درست آید، رضا و تسلیم چون بود؟
بندگى آنست که در کوى حقیقت کمر وفا بر میان بندى، و دست در بند شریعت دهى، که تا دست در بند مىبود هرگز بگشادن کمر نرسد تو بندهاى و راه آزادان میروى، تو بندهاى و مراد خداوندان میجویى، بنده هرگز چون خداوند نبود، آزادى و بندگى هر دو بهم نیایند.
راحت مشرّقة و رحت مغرّبا
و متى التقاء مشرّق و مغرّب
اینست که ربّ العالمین میگوید: مَثَلُ الْفَرِیقَیْنِ کَالْأَعْمى وَ الْأَصَمِّ وَ الْبَصِیرِ وَ السَّمِیعِ هَلْ یَسْتَوِیانِ مَثَلًا نابیناى بحقیقت اوست که نه دیده عبرت دارد، تا از روى استدلال بآیات آفاق نظر کند، نه دل فکرت دارد تا در آیات انفس تأمّل کند، نه بصیرت حقیقت دارد تا بنور فراست مکاشفات اسرار غیبى بیند، و بیناى بحقیقت اوست که بعلم الیقین شواهد افعال نگرد. که أَ وَ لَمْ یَنْظُرُوا فِی مَلَکُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ باز بعین الیقین حقائق صفات بیند که أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ باز بحق الیقین جلال ذات بیند. که أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّکَ علم الیقین بشرط برهانست، عین الیقین بحکم بیانست، حق الیقین بنعت عیانست، علم الیقین مؤمنان راست، عین الیقین پیغامبران راست، حق الیقین مصطفى راست (ص)، از آن است که عالمیان با خبراند و او باعیان. همه عالم صدفاند و او جوهر، همه عالم طفیلاند و او مقصود.
گرنه سبب تو بودى اى درّ خوشاب
آدم نزدى دمى درین کوى خراب
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ الآیة. آوردهاند که نوح (ع) روزى بسگى برگذشت بر زبان وى برفت که: ما اقبحه، چه زشت است این سگ و چه ناخوش این صورت سگ. ربّ العزّة آن از وى در نگذاشت، تازیانه عتاب آمد، که اى نوح مى عیب کنى بر آفریده ما؟ اخلق انت احسن من هذا؟ نوح از سیاست این عتاب بگریست، روزگار دراز بر خود نوحه کرد، تا نام وى نوح نهادند، وحى آمد که: یا نوح کم تنوح؟ اى مسکین! نوح با درازى عمر یک بار کلمهاى گفت نه پسند خالق، بنگر که چه زارى کرد و چند گریست؟ پس ترا با این زلّات نهمار، و معصیت بىشمار، خود چه باید کرد، و حالت گویى چون بود و سرانجام بچه رسد. نوح پدر عالمیان بود، و مایه جهانیان بود، و پیر پیغامبران بود، و نواخته خداى جهان بود، با این همه کان حسرت و مایه درد و معدن اندهان بود.
پیر طریقت گفت: الهى! کان حسرت است این دل من، مایه درد و غم است این تن من، الهى! نیارم گفت که این همه چرا بهره من، نه دست رسد مرا بمعدن چاره من، نهصد و پنجاه سال بر زخم و ضرب و بلا و عناء قوم خویش صبر همى کرد و خداى را شکر همیگفت، نه آن بلا و رنج ازو بکاست، نه وى از سر آن صبر و شکر برخاست، دانست که بلا بستر انبیاست، و قرین اولیاست، و هر که درو صبر کند، دوستى را سزاست: مصطفى (ص) گفت: «انّ اللَّه تعالى اذا احبّ عبدا ابتلاه، فان صبر اقتناه»
چون اللَّه تعالى بندهاى را دوست دارد، بلاها بدو فرستد، تا پرواى دیگرانش نبود، اگر صبر کند بر بلا، از خاصگیان حضرتش کند. نوح آن همه بار بلاى قوم خویش همى کشید که او را گفته بودند هر که لباس جوانمردى پوشد، ناچار تیر جفاى ناجوانمردان خورد، و در راه ریاضت زخمهاى زهر آلود چشد و ننالد.
در عشق تو از ملامت بىخبران
در جان و جگر خدنگها دارم من
پیر طریقت گفت: چون بندهاى را بدوستى خود بپسندد و شایسته حضرت عنایت گرداند، نخست بار بلا بر وى نهد تا بنده رام شود در زخم بلا، پس آن گه قوت خورد از حقیقت رضا، پس چنان گردد که خود شود عاشق بلا. چنان که بو یزید بسطامى روزى که بلایى بدو نرسیدى گفتى: بار خدایا طعام بى ادام چون خورند؟ خلق مىپنداشتند که او طعام وابلا میخورد، خود ندانستند که و ارضا میخورد، و خود رضا میجوید که در منازل دوستى منزلى برتر از منزلت رضا نیست، و ثمرهاى بزرگوارتر از ثمره رضا نیست. و ذلک قوله: وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَکْبَرُ
از روى اشارت بر ذوق جوانمردان طریقت میگوید: فردا ساکنان حظیره قدس و ملوک مقعد صدق و اشراف درجات علیّین ایشان خواهند بود که امروز حلقه فرمان ما در گوش بندگى دارند، در سراى اخبات آرام گرفته، در شاهراه رضا بحکم بندگى گوش بفرمان داشته، و از راه معارضه برخاسته. گفتهاند: حقیقت بندگى دو خصلت است: آن کنى که او پسندد، و آن پسندى که او کند، اى مسکین، نمرود طاغى در کافرى یک بار تیر انکار در روى ایمان زد، تو در مسلمانى بروزى چندین بار تیر انکار و اعتراض بر روى احکام تقدیر زنى، صفت بندگیت کجا درست آید، رضا و تسلیم چون بود؟
بندگى آنست که در کوى حقیقت کمر وفا بر میان بندى، و دست در بند شریعت دهى، که تا دست در بند مىبود هرگز بگشادن کمر نرسد تو بندهاى و راه آزادان میروى، تو بندهاى و مراد خداوندان میجویى، بنده هرگز چون خداوند نبود، آزادى و بندگى هر دو بهم نیایند.
راحت مشرّقة و رحت مغرّبا
و متى التقاء مشرّق و مغرّب
اینست که ربّ العالمین میگوید: مَثَلُ الْفَرِیقَیْنِ کَالْأَعْمى وَ الْأَصَمِّ وَ الْبَصِیرِ وَ السَّمِیعِ هَلْ یَسْتَوِیانِ مَثَلًا نابیناى بحقیقت اوست که نه دیده عبرت دارد، تا از روى استدلال بآیات آفاق نظر کند، نه دل فکرت دارد تا در آیات انفس تأمّل کند، نه بصیرت حقیقت دارد تا بنور فراست مکاشفات اسرار غیبى بیند، و بیناى بحقیقت اوست که بعلم الیقین شواهد افعال نگرد. که أَ وَ لَمْ یَنْظُرُوا فِی مَلَکُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ باز بعین الیقین حقائق صفات بیند که أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ باز بحق الیقین جلال ذات بیند. که أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّکَ علم الیقین بشرط برهانست، عین الیقین بحکم بیانست، حق الیقین بنعت عیانست، علم الیقین مؤمنان راست، عین الیقین پیغامبران راست، حق الیقین مصطفى راست (ص)، از آن است که عالمیان با خبراند و او باعیان. همه عالم صدفاند و او جوهر، همه عالم طفیلاند و او مقصود.
گرنه سبب تو بودى اى درّ خوشاب
آدم نزدى دمى درین کوى خراب
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ الآیة. آوردهاند که نوح (ع) روزى بسگى برگذشت بر زبان وى برفت که: ما اقبحه، چه زشت است این سگ و چه ناخوش این صورت سگ. ربّ العزّة آن از وى در نگذاشت، تازیانه عتاب آمد، که اى نوح مى عیب کنى بر آفریده ما؟ اخلق انت احسن من هذا؟ نوح از سیاست این عتاب بگریست، روزگار دراز بر خود نوحه کرد، تا نام وى نوح نهادند، وحى آمد که: یا نوح کم تنوح؟ اى مسکین! نوح با درازى عمر یک بار کلمهاى گفت نه پسند خالق، بنگر که چه زارى کرد و چند گریست؟ پس ترا با این زلّات نهمار، و معصیت بىشمار، خود چه باید کرد، و حالت گویى چون بود و سرانجام بچه رسد. نوح پدر عالمیان بود، و مایه جهانیان بود، و پیر پیغامبران بود، و نواخته خداى جهان بود، با این همه کان حسرت و مایه درد و معدن اندهان بود.
پیر طریقت گفت: الهى! کان حسرت است این دل من، مایه درد و غم است این تن من، الهى! نیارم گفت که این همه چرا بهره من، نه دست رسد مرا بمعدن چاره من، نهصد و پنجاه سال بر زخم و ضرب و بلا و عناء قوم خویش صبر همى کرد و خداى را شکر همیگفت، نه آن بلا و رنج ازو بکاست، نه وى از سر آن صبر و شکر برخاست، دانست که بلا بستر انبیاست، و قرین اولیاست، و هر که درو صبر کند، دوستى را سزاست: مصطفى (ص) گفت: «انّ اللَّه تعالى اذا احبّ عبدا ابتلاه، فان صبر اقتناه»
چون اللَّه تعالى بندهاى را دوست دارد، بلاها بدو فرستد، تا پرواى دیگرانش نبود، اگر صبر کند بر بلا، از خاصگیان حضرتش کند. نوح آن همه بار بلاى قوم خویش همى کشید که او را گفته بودند هر که لباس جوانمردى پوشد، ناچار تیر جفاى ناجوانمردان خورد، و در راه ریاضت زخمهاى زهر آلود چشد و ننالد.
در عشق تو از ملامت بىخبران
در جان و جگر خدنگها دارم من
پیر طریقت گفت: چون بندهاى را بدوستى خود بپسندد و شایسته حضرت عنایت گرداند، نخست بار بلا بر وى نهد تا بنده رام شود در زخم بلا، پس آن گه قوت خورد از حقیقت رضا، پس چنان گردد که خود شود عاشق بلا. چنان که بو یزید بسطامى روزى که بلایى بدو نرسیدى گفتى: بار خدایا طعام بى ادام چون خورند؟ خلق مىپنداشتند که او طعام وابلا میخورد، خود ندانستند که و ارضا میخورد، و خود رضا میجوید که در منازل دوستى منزلى برتر از منزلت رضا نیست، و ثمرهاى بزرگوارتر از ثمره رضا نیست. و ذلک قوله: وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَکْبَرُ
رشیدالدین میبدی : ۱۳- سورة الرعد- مکیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «الَّذِینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ» قوم اطمأنّت قلوبهم بذکرهم للَّه و قوم اطمأنّت قلوبهم بذکر اللَّه لهم و لذکر اللَّه اکبر، بر لسان اهل اشارت این آیت از دو کس خبر مىدهد: یکى مرید و دیگر مراد. یکى اوقات خویش مستغرق دارد بذکر زبان، گهى نماز و گه تسبیح و گه خواندن قرآن.
یکى مىنازد بذکر حق در میان جان، از غرقى که هست در بحر عیان، او را پرداخت نیست با ذکر زبان، همى گوید الهى تا یاد تو رهى را یادست، جان وى از همه یادها بفریادست، و تا دل رهى بپیدایى تو شادست، شادى دو جهان نزدیک وى باد است، آن یکى در راه دین رونده، در بند ذکر خویش بمانده، با وى همى گویند ذکر نگه دار و امر و نهى گوش دار. و این یکى بر بساط قربت از اسباب و خلق ربوده و بجذبه الهى مخصوص گشته، ذکر را مىگویند که او را گوش دار. این هم چنان است که گروهى در آرزوى بهشتاند و بهشت خود در آرزوى گروهى است، و ذلک فى
قول النبى (ص): انّ الجنّة تشتاق الى اربعة نفر: صائم رمضان و تالى القرآن و حافظ اللسان و مطعم السّغبان.
و روى ان الجنّة لتشتاق الى سلمان.
آن مرید را دیده برین آمد که: «فَاذْکُرُونِی» و مراد را این نمودند که «أَذْکُرْکُمْ»، مرید طالب ذکر است و ذکر طالب مراد، مرید طالب وقتست و وقت طالب مراد، مرید در طلب دلست و دل در طلب مراد، میدان نظر مرید عالم جعلیّت است در غشاوت خلقیت، میدان نظر مراد هواى وحدانیّت است و فضاء فردانیّت.
لقمان سرخسى و بو الفضل سرخسى دو پیر بودند در عصر خویش فرید روزگار و یگانه وقت، هر دو در سماع بودند، بو الفضل از دست خود رها شد، بارى چند بگردید همچون چرخى گردان، آن گه بروى دیوار بر شد، روى با لقمان کرد که نیایى تا درین هواء جعلیّت پروازى کنیم؟ لقمان بانگ بر وى زد گفت نامردى مکن، آفرینش میدانى تنگ است، پرواز ما را نشاید. اشارتى عظیم است بنقطه جمع، کسى را که در دل آشنایى است و در جان روشنایى.
و در خبر مىآید که ایمان هفتاد و اند بابست، کمتر بابى آنست که از نهاد تو همتى سر بر زند که دنیا و عقبى را بپشت پاى از یک سو اندازى، چون این خاشاک از پیش قدم تو بر داشتند جمال ایمان آن گه بر دل تو تجلّى کند که: «وَ الْباقِیاتُ الصَّالِحاتُ خَیْرٌ عِنْدَ رَبِّکَ ثَواباً وَ خَیْرٌ أَمَلًا» همانست که آن جوانمرد گفته:
جمال حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دار الملک ایمان را مجرّد بیند از غوغا
«الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ» مىگوید آن مؤمنان و جوانمردان که صفت ایشان اینست خوشا عیشا که عیش ایشانست، امروز طوبى و زلفى در دل ایشان است و فردا طوبى و حسنى نزل ایشانست، امروز ذوق معرفت و انس محبّت بهره ایشانست و فردا سماع و شراب و دیدار حاصل ایشانست، طوبى ایشان وقتست و بهشت ایشان نقد است و راحت ایشان در درد است. اى جوانمرد هفت کشور آراسته بطلعت خداوندان درد است، ملک هشت بهشت یک شاخ از درخت در دست، اگر یک ذره از آن درد و اندوه که در دلهاى صدیقان و عارفانست، بر کلّ کائنات آشکارا گردد، اهل آفرینش از نشاط آن ذره عین طرب شوند، خارستان همه بوستان گردد، زنّارها کمر عشق دین شود، اگر هرگز طلعت خویش نماید، آن ساعت نماید که واجدان در وجد باشند.
جعفر خلدى گوید که شاه طریقت جنید بغدادى با جماعتى مشایخ قصد زیارت طور کردند، چون بمناجات گاه موسى رسیدند، جنید را وقت خوش گشت و در وجد آمد، درویشى دست بهم وازد، این بیت بر گفت:
انّ آثارنا تدلّ علینا
فانظروا بعدنا الى الآثار
جماعت از روى موافقت بتواجد در آمدند، هر کسى در شورى افتاده، و از هر گوشهاى نعرهاى همىآمد، راهبى آنجا در غارى نشسته، چون ایشان را بر آن صفت دید، زار بگریست و از درد دل و سوز جگر بنالید، آواز بر آورد که یا امّة محمد اجیبونى، جنید پیش آن راهب رفت، راهب گفت اى شیخ این تواجد شما بر عموم باشد یا بر خصوص؟ گفت بر خصوص، گفت چون مرد مقهور گشت بچه نیّت بر پاى خیزد، گفت نشانى از حق بدلهاى ایشان رسد بر پاى خیزند، نبینى که جمعى نشسته باشند مهترى در آید همه بر پاى خیزند و بتواضع درآیند، ما را از حق نشانى آید و در آن نشان پیمانى بود، وجد ما از آنست، گفتا چه باشد که ایشان را از آن وا ستاند، گفتا خوف خطر و بیم فراق، راهب گفت صدقت یا جنید، در انجیل صورت این سعادت دیدهایم و خواندهایم، راستست و درست، راهب آن ساعت زنّار بگشاد و ایمان قبول کرد، پس درخواست تا همان بیت باز گفتند، بر پاى خاست و همچون چرخى همىگشت، آخر بانگى بکرد و جان بحضرت فرستاد.
«وَ هُمْ یَکْفُرُونَ بِالرَّحْمنِ قُلْ هُوَ رَبِّی لا إِلهَ إِلَّا هُوَ» اى محمد این کافران قدر نام ما نمىدانند، این بى حرمتان بنام ما کافر مىشوند، اى محمد تو بگوى: «لا إِلهَ إِلَّا هُوَ» ما را بپاکى بستاى و به یگانگى یاد کن ما ذکر تو و ثناء تو بعالمى برگرفتیم و ترا بجاى جهانیان پسندیدیم، اى محمد مقصود کائنات و نقطه دائره حادثات خود تویى، لولاک ما خلقت الکون، اگر نه جاه و جلال تو بودى، ما این عالم را خود نیافریدیمى، و لقد انشد مخلوق فى مخلوق:
و کنت ذخرت افکارى لوقت
فکان الوقت وقتک و السّلام
و کنت اطالب الدّنیا بحر
فانت الحرّ و انقطع الکلام
«وَ هُمْ یَکْفُرُونَ بِالرَّحْمنِ» اى محمّد اگر عتبه و شیبه و ولید مغیره و بو جهل و بو لهب حرمت نام ما نمىدارند و تعظیم آن در دل خود راه نمىدهند، تو دل تنگ مکن و باین معنى غم مخور که مادر خزائن غیب خویش جوانمردانى داریم از امّت تو که پس از این روزگار ایشان را سر بدین عالم در دهیم و از خزائن غیب ایشان را بیرون آریم، مونس دل ایشان نام ما بود، غذاى جان ایشان مهر ما بود.
شبلى وقتى هفت روز در وجد خویش رفته بود که هیچ طعامى و شرابى نخورد، غریق دریاى محبت گشته و سر در سرّ خود گم کرده، این کلمات پیوسته بزبان مىگفت: ذکر ربّى طعام نفسى و ثناء ربّى لباس نفسى و الحیاء من ربّى شراب نفسى، نفسى فداء قلبى قلبى فداء روحى، روحى فداء ربّى، آخر چون آتش وجد وى ساکن گشت، او را پرسیدند که هفت روز بى طعام و شراب بسر آوردى این چه حالست، گفت اى مسکین، کسى که او را با نام و ذکر دوست خوش بود، طعام و شرابش کجا یاد آید، آن گه گفت:
جئتمانى لتعلما سرّ سعدى
تجدانى بسرّ سعدى شحیحا
آوردهاند که عیسى بن مریم (ع) شصت روز در مناجات حق بود که طعام و شراب بخاطر وى نگذشت، بعد از شصت روز در دلش آمد که اگر رغیفى بودى ما بکار بردیمى، آن ساعت مناجات منقطع گشت و آن رغیف دید پیش وى نهاده، عیسى بآنک از مناجات باز ماند همىگریست، پیرى بر وى بگذشت که بر وى سیماى نیکان بود، گفت اى شیخ مرا چنین حالى افتاد: در مناجات حق بودم بخاطر من طعام بگذشت آرزوى رغیفى در سینه من حرکت کرد آن مناجات منقطع گشت دعائى کن در کار من، آن پیر گفت: الهى ان کان الخبز خطر ببالى فى وقت من الاوقات فلا تغفر لی، باین حکایت نگر، اعتقاد نکنى که آن ولى را بر عیسى فضل بود که عیسى نبى بود و هیچ رتبت بالاى نبوّت نیست، نهایت کار اولیاء بدایت کار انبیاء است و در تحت این سرّى است که بیان آن ناچارست و دانستن آن مهم: بدانک پیغامبران را قوّتى باشد از تأیید الهیّت و تأثیر نبوّت که اولیا را آن قوّت نبود و بآن قوّت حظّ نفس ایشان را از تعظیم در گاه الهیّت و پرورش دین و دیانت و موجبات نبوّت باز ندارد، ازین جهت طلب حظّ نفس کنند و ایشان را هیچ زیان ندارد، بآن قوت و تأیید الهیّت که یافتهاند، و اولیا را آن قوّت نیست، اگر در حظوظ نفس شوند، در تراجع افتند، ازینجا بود که موسى (ع) با آن همه کرامات و آیات که از حق تعالى دیده بود و یافته از وى طعام خواست گفت: ربّ انّى لما انزلت الیه من خیر فقیر، و همچنین پیغامبران حظّ نفس طلب کردهاند از طعام و شراب و نکاح زنان و مخالطت ایشان، فهذا نبینا (ص) ربّما یکون مع عائشة فى الفراش و الوحى ینزل علیه و ما کان یشغله هیبة الوحى عن حظوظ نفسه. و هم ازین باب است آنچ ربّ العزّه گفت: «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلًا مِنْ قَبْلِکَ وَ جَعَلْنا لَهُمْ أَزْواجاً وَ ذُرِّیَّةً» کافران بعیب باز گفتند که اگر محمّد پیغامبر بودى از شغل نبوّت با شغل زن و فرزند نپرداختى، ربّ العزّه ایشان را جواب داد که همه پیغامبران چنین بودهاند، زن و فرزند داشتهاند، و ایشان را زن و فرزند از شغل نبوّت و اداء رسالت باز نداشت و امیر المؤمنین على (ع) ازینجا گفت: خیار هذه الامة الذین لا یشغلهم دنیاهم عن آخرتهم و لا آخرتهم عن دنیاهم.
و قال النبى علیه افضل الصلوات لو تعلمون ما اعلم لضحکتم قلیلا و لبکیتم کثیرا و لما تلذّذتم بالنساء على الفراش و لخرجتم الى الصّعدات تجارون الى اللَّه.
فکان هو (ص) علم هذه الاشیاء و لکن من قوّته و امکانه و انبساطه مع اللَّه عزّ و جل لم یشغله حظّ نفسه عن حظّ ربّه و لا حظّ ربّه عن حظّ نفسه.
قوله: «لِکُلِّ أَجَلٍ کِتابٌ» قال جعفر الصادق (ع) لکلّ رؤیة وقت و قال ابن عطاء لکلّ علم بیان و لکلّ بیان لسان و لکلّ لسان عبارة و لکلّ عبارة طریقة و لکلّ طریقة اجل فمن لم یمیز بین هذه الاحوال فلیس له ان یتکلّم.
یکى مىنازد بذکر حق در میان جان، از غرقى که هست در بحر عیان، او را پرداخت نیست با ذکر زبان، همى گوید الهى تا یاد تو رهى را یادست، جان وى از همه یادها بفریادست، و تا دل رهى بپیدایى تو شادست، شادى دو جهان نزدیک وى باد است، آن یکى در راه دین رونده، در بند ذکر خویش بمانده، با وى همى گویند ذکر نگه دار و امر و نهى گوش دار. و این یکى بر بساط قربت از اسباب و خلق ربوده و بجذبه الهى مخصوص گشته، ذکر را مىگویند که او را گوش دار. این هم چنان است که گروهى در آرزوى بهشتاند و بهشت خود در آرزوى گروهى است، و ذلک فى
قول النبى (ص): انّ الجنّة تشتاق الى اربعة نفر: صائم رمضان و تالى القرآن و حافظ اللسان و مطعم السّغبان.
و روى ان الجنّة لتشتاق الى سلمان.
آن مرید را دیده برین آمد که: «فَاذْکُرُونِی» و مراد را این نمودند که «أَذْکُرْکُمْ»، مرید طالب ذکر است و ذکر طالب مراد، مرید طالب وقتست و وقت طالب مراد، مرید در طلب دلست و دل در طلب مراد، میدان نظر مرید عالم جعلیّت است در غشاوت خلقیت، میدان نظر مراد هواى وحدانیّت است و فضاء فردانیّت.
لقمان سرخسى و بو الفضل سرخسى دو پیر بودند در عصر خویش فرید روزگار و یگانه وقت، هر دو در سماع بودند، بو الفضل از دست خود رها شد، بارى چند بگردید همچون چرخى گردان، آن گه بروى دیوار بر شد، روى با لقمان کرد که نیایى تا درین هواء جعلیّت پروازى کنیم؟ لقمان بانگ بر وى زد گفت نامردى مکن، آفرینش میدانى تنگ است، پرواز ما را نشاید. اشارتى عظیم است بنقطه جمع، کسى را که در دل آشنایى است و در جان روشنایى.
و در خبر مىآید که ایمان هفتاد و اند بابست، کمتر بابى آنست که از نهاد تو همتى سر بر زند که دنیا و عقبى را بپشت پاى از یک سو اندازى، چون این خاشاک از پیش قدم تو بر داشتند جمال ایمان آن گه بر دل تو تجلّى کند که: «وَ الْباقِیاتُ الصَّالِحاتُ خَیْرٌ عِنْدَ رَبِّکَ ثَواباً وَ خَیْرٌ أَمَلًا» همانست که آن جوانمرد گفته:
جمال حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دار الملک ایمان را مجرّد بیند از غوغا
«الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ» مىگوید آن مؤمنان و جوانمردان که صفت ایشان اینست خوشا عیشا که عیش ایشانست، امروز طوبى و زلفى در دل ایشان است و فردا طوبى و حسنى نزل ایشانست، امروز ذوق معرفت و انس محبّت بهره ایشانست و فردا سماع و شراب و دیدار حاصل ایشانست، طوبى ایشان وقتست و بهشت ایشان نقد است و راحت ایشان در درد است. اى جوانمرد هفت کشور آراسته بطلعت خداوندان درد است، ملک هشت بهشت یک شاخ از درخت در دست، اگر یک ذره از آن درد و اندوه که در دلهاى صدیقان و عارفانست، بر کلّ کائنات آشکارا گردد، اهل آفرینش از نشاط آن ذره عین طرب شوند، خارستان همه بوستان گردد، زنّارها کمر عشق دین شود، اگر هرگز طلعت خویش نماید، آن ساعت نماید که واجدان در وجد باشند.
جعفر خلدى گوید که شاه طریقت جنید بغدادى با جماعتى مشایخ قصد زیارت طور کردند، چون بمناجات گاه موسى رسیدند، جنید را وقت خوش گشت و در وجد آمد، درویشى دست بهم وازد، این بیت بر گفت:
انّ آثارنا تدلّ علینا
فانظروا بعدنا الى الآثار
جماعت از روى موافقت بتواجد در آمدند، هر کسى در شورى افتاده، و از هر گوشهاى نعرهاى همىآمد، راهبى آنجا در غارى نشسته، چون ایشان را بر آن صفت دید، زار بگریست و از درد دل و سوز جگر بنالید، آواز بر آورد که یا امّة محمد اجیبونى، جنید پیش آن راهب رفت، راهب گفت اى شیخ این تواجد شما بر عموم باشد یا بر خصوص؟ گفت بر خصوص، گفت چون مرد مقهور گشت بچه نیّت بر پاى خیزد، گفت نشانى از حق بدلهاى ایشان رسد بر پاى خیزند، نبینى که جمعى نشسته باشند مهترى در آید همه بر پاى خیزند و بتواضع درآیند، ما را از حق نشانى آید و در آن نشان پیمانى بود، وجد ما از آنست، گفتا چه باشد که ایشان را از آن وا ستاند، گفتا خوف خطر و بیم فراق، راهب گفت صدقت یا جنید، در انجیل صورت این سعادت دیدهایم و خواندهایم، راستست و درست، راهب آن ساعت زنّار بگشاد و ایمان قبول کرد، پس درخواست تا همان بیت باز گفتند، بر پاى خاست و همچون چرخى همىگشت، آخر بانگى بکرد و جان بحضرت فرستاد.
«وَ هُمْ یَکْفُرُونَ بِالرَّحْمنِ قُلْ هُوَ رَبِّی لا إِلهَ إِلَّا هُوَ» اى محمد این کافران قدر نام ما نمىدانند، این بى حرمتان بنام ما کافر مىشوند، اى محمد تو بگوى: «لا إِلهَ إِلَّا هُوَ» ما را بپاکى بستاى و به یگانگى یاد کن ما ذکر تو و ثناء تو بعالمى برگرفتیم و ترا بجاى جهانیان پسندیدیم، اى محمد مقصود کائنات و نقطه دائره حادثات خود تویى، لولاک ما خلقت الکون، اگر نه جاه و جلال تو بودى، ما این عالم را خود نیافریدیمى، و لقد انشد مخلوق فى مخلوق:
و کنت ذخرت افکارى لوقت
فکان الوقت وقتک و السّلام
و کنت اطالب الدّنیا بحر
فانت الحرّ و انقطع الکلام
«وَ هُمْ یَکْفُرُونَ بِالرَّحْمنِ» اى محمّد اگر عتبه و شیبه و ولید مغیره و بو جهل و بو لهب حرمت نام ما نمىدارند و تعظیم آن در دل خود راه نمىدهند، تو دل تنگ مکن و باین معنى غم مخور که مادر خزائن غیب خویش جوانمردانى داریم از امّت تو که پس از این روزگار ایشان را سر بدین عالم در دهیم و از خزائن غیب ایشان را بیرون آریم، مونس دل ایشان نام ما بود، غذاى جان ایشان مهر ما بود.
شبلى وقتى هفت روز در وجد خویش رفته بود که هیچ طعامى و شرابى نخورد، غریق دریاى محبت گشته و سر در سرّ خود گم کرده، این کلمات پیوسته بزبان مىگفت: ذکر ربّى طعام نفسى و ثناء ربّى لباس نفسى و الحیاء من ربّى شراب نفسى، نفسى فداء قلبى قلبى فداء روحى، روحى فداء ربّى، آخر چون آتش وجد وى ساکن گشت، او را پرسیدند که هفت روز بى طعام و شراب بسر آوردى این چه حالست، گفت اى مسکین، کسى که او را با نام و ذکر دوست خوش بود، طعام و شرابش کجا یاد آید، آن گه گفت:
جئتمانى لتعلما سرّ سعدى
تجدانى بسرّ سعدى شحیحا
آوردهاند که عیسى بن مریم (ع) شصت روز در مناجات حق بود که طعام و شراب بخاطر وى نگذشت، بعد از شصت روز در دلش آمد که اگر رغیفى بودى ما بکار بردیمى، آن ساعت مناجات منقطع گشت و آن رغیف دید پیش وى نهاده، عیسى بآنک از مناجات باز ماند همىگریست، پیرى بر وى بگذشت که بر وى سیماى نیکان بود، گفت اى شیخ مرا چنین حالى افتاد: در مناجات حق بودم بخاطر من طعام بگذشت آرزوى رغیفى در سینه من حرکت کرد آن مناجات منقطع گشت دعائى کن در کار من، آن پیر گفت: الهى ان کان الخبز خطر ببالى فى وقت من الاوقات فلا تغفر لی، باین حکایت نگر، اعتقاد نکنى که آن ولى را بر عیسى فضل بود که عیسى نبى بود و هیچ رتبت بالاى نبوّت نیست، نهایت کار اولیاء بدایت کار انبیاء است و در تحت این سرّى است که بیان آن ناچارست و دانستن آن مهم: بدانک پیغامبران را قوّتى باشد از تأیید الهیّت و تأثیر نبوّت که اولیا را آن قوّت نبود و بآن قوّت حظّ نفس ایشان را از تعظیم در گاه الهیّت و پرورش دین و دیانت و موجبات نبوّت باز ندارد، ازین جهت طلب حظّ نفس کنند و ایشان را هیچ زیان ندارد، بآن قوت و تأیید الهیّت که یافتهاند، و اولیا را آن قوّت نیست، اگر در حظوظ نفس شوند، در تراجع افتند، ازینجا بود که موسى (ع) با آن همه کرامات و آیات که از حق تعالى دیده بود و یافته از وى طعام خواست گفت: ربّ انّى لما انزلت الیه من خیر فقیر، و همچنین پیغامبران حظّ نفس طلب کردهاند از طعام و شراب و نکاح زنان و مخالطت ایشان، فهذا نبینا (ص) ربّما یکون مع عائشة فى الفراش و الوحى ینزل علیه و ما کان یشغله هیبة الوحى عن حظوظ نفسه. و هم ازین باب است آنچ ربّ العزّه گفت: «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلًا مِنْ قَبْلِکَ وَ جَعَلْنا لَهُمْ أَزْواجاً وَ ذُرِّیَّةً» کافران بعیب باز گفتند که اگر محمّد پیغامبر بودى از شغل نبوّت با شغل زن و فرزند نپرداختى، ربّ العزّه ایشان را جواب داد که همه پیغامبران چنین بودهاند، زن و فرزند داشتهاند، و ایشان را زن و فرزند از شغل نبوّت و اداء رسالت باز نداشت و امیر المؤمنین على (ع) ازینجا گفت: خیار هذه الامة الذین لا یشغلهم دنیاهم عن آخرتهم و لا آخرتهم عن دنیاهم.
و قال النبى علیه افضل الصلوات لو تعلمون ما اعلم لضحکتم قلیلا و لبکیتم کثیرا و لما تلذّذتم بالنساء على الفراش و لخرجتم الى الصّعدات تجارون الى اللَّه.
فکان هو (ص) علم هذه الاشیاء و لکن من قوّته و امکانه و انبساطه مع اللَّه عزّ و جل لم یشغله حظّ نفسه عن حظّ ربّه و لا حظّ ربّه عن حظّ نفسه.
قوله: «لِکُلِّ أَجَلٍ کِتابٌ» قال جعفر الصادق (ع) لکلّ رؤیة وقت و قال ابن عطاء لکلّ علم بیان و لکلّ بیان لسان و لکلّ لسان عبارة و لکلّ عبارة طریقة و لکلّ طریقة اجل فمن لم یمیز بین هذه الاحوال فلیس له ان یتکلّم.
رشیدالدین میبدی : ۱۸- سورة الکهف- مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ» اینت شرف بزرگوار و کرامت تمام و نواخت بى نهایت که ربّ العالمین بر اصحاب کهف نهاد که ایشان را جوانمردان خواند گفت: «إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ» با ایشان همان کرامت کرد که با خلیل خویش ابراهیم (ع) که او را جوانمرد خواند: «قالُوا سَمِعْنا فَتًى یَذْکُرُهُمْ یُقالُ لَهُ إِبْراهِیمُ» و یوشع بن نون را گفت: «وَ إِذْ قالَ مُوسى لِفَتاهُ» و یوسف صدّیق را که گفت: «تُراوِدُ فَتاها». و سیرت و طریقت جوانمردان آنست که مصطفى (ص) با على (ع) گفت: یا على جوانمرد راست گوى بود، وفادار و امانت گزار و رحیم دل، درویش دار و پر عطا و مهمان نواز و نیکوکار و شرمگین.
و گفتهاند سرور همه جوانمردان یوسف صدّیق بود علیه السلام که از برادران بوى رسید آنچ رسید از انواع بلیّات، آن گه چون بر ایشان دست یافت گفت: «لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ».
و در خبر است که رسول (ص) نشسته بود سائلى برخاست و سؤال کرد، رسول (ص) روى سوى یاران کرد گفت: با وى جوانمردى کنید، على (ع) برخاست و رفت، چون باز آمد یک دینار داشت و پنج درم و یک قرص طعام، رسول (ص) گفت یا على این چه حالست؟ گفت یا رسول اللَّه چون سائل سؤال کرد، بر دلم بگذشت که او را قرصى دهم، باز در دلم آمد که پنج درم بوى دهم، باز بخاطرم بگذشت که یک دینار بوى دهم، اکنون روا نداشتم که آنچ بخاطرم فراز آمد و بر دلم بگذشت نکنم، رسول (ص) گفت: «لا فتى الّا على» جوانمرد نیست مگر على.
... «وَ زِدْناهُمْ هُدىً» خلعتى که بناء آن بر کمال دولت محبّت بود و درو بیان عنایت ازلى بود کم ازین نشاید که آن جوانمردان را گفته: «وَ زِدْناهُمْ هُدىً».
«وَ رَبَطْنا عَلى قُلُوبِهِمْ» ایشان را بربطه عصمت ببستیم و بر بساط معرفت بداشتیم و بقید محبت استوار کردیم، در وادى عنایت ایشان را شمع رعایت افروختیم و در دبیرستان ازل، ادب صحبت آموختیم تا در عین قدس روان گشتند و در خلوت غار با راز حقیقت پرداختند، هر چیزى که عزتى دارد آن را در نقاب بسته دارند، در حجب عزت تا هر نامحرمى بدو ننگرد و دست هر متعنّتى بدو نرسد، آن جوانمردان بر درگاه احدیّت ارجمند بودند، بنور ایمان و صفاء توحید افروخته بودند و دیدههاى اهل آن روزگار برمص کفر و شرک آلوده بود، غیرت دین ایشان را در حجاب غار برد تا آن دیدههاى آلوده برمص کفر ایشان را نبیند.
فرمان آمد از جناب جبروت و درگاه عزت که: «فَأْوُوا إِلَى الْکَهْفِ» درین غار غیرت روید، در ظلّ عنایت، در کنف ولایت، در عالم حمایت، «یَنْشُرْ لَکُمْ رَبُّکُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ» تا اللَّه تعالى شما را در پرده عصمت نگه دارد و لباس رحمت بپوشاند، در کنف عزت جاى دهد. اى حبّذا روزگار کسى که در راهى مىرود، ناگاه موکّل این حدیث در آید و کمندى از طلب در گردن وى افکند و مىکشد که: «وَ أَلْزَمَهُمْ کَلِمَةَ التَّقْوى» اگر خواهى و اگر نه، تو آن منى و من آن تو: کن لى کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل.
«وَ تَرَى الشَّمْسَ إِذا طَلَعَتْ» کسى که انوار اسرار ازل بباطن وى روى نهد، انوار آفتاب صورت چه زهره آن دارد که شعاع خود بر وى افکند؟ یا سلطنت خود بر وى براند، این آفتاب صورت که هست استضائت خلق راست و آن انوار اسرار که هست معرفت حق راست، این نور صورتست و آن نور سریرت، این آفتاب جهان افروز و آن انوار دل افروز، این روشن دارنده جهان تا خلق بدو نگرند، و آن روشن دارنده دل دوستان تا حق بایشان نگرد، انوار اسرار آن جوانمردان در آن غار درخشى بیرون داد از بریق شعاع آن انوار اسرار، خورشید تابنده، دامن در خود چید که: «تَتَزاوَرُ عَنْ کَهْفِهِمْ ذاتَ الْیَمِینِ» و کسى را که سینه وى محلّ انوار اسرار غیبى کنند، صفت وى اینست که ربّ العزّه گفت در حقّ جوانمردان: «وَ تَحْسَبُهُمْ أَیْقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ» چون ظواهر ایشان نگرى ایشان را بینى مشغول در میدان اعمال، چون سرایر ایشان نگرى ایشان را بینى فارغ در بستان لطف ذو الجلال، بظاهر در عمل، بباطن در نظاره لطف ازل، از «إِیَّاکَ نَعْبُدُ» کمر مجاهدت بر میان بسته، و از «إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ» تاج مشاهدت بر سر نهاده، در زیر قرطه تسلیم پوشیده، بر زبر درّاعه عمل فرو کشیده، کردارى موافق امر، دیدارى موافق حکم.
پیرى را پرسیدند که ایمان بى عمل تمام نیست و اصحاب کهف را عمل نبود که چون در روش آمدند در حال بخفتند، پیر جواب داد که کدام عمل ازین بزرگوارتر که ربّ العزّه ایشان را گفت: «إِذْ قامُوا». بر لسان اهل اشارت معنى آنست که از خود برخاستند، و حاصل اعمال بندگان بدان باز آید که از خود برخیزند، چون از خود برخاستند بحق رسیدند، آن گه واسطه از میان برخیزد، تصرّف در ایشان خود کند، کار ایشان خود سازد چنانک جوانمردان را گفت: «وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْیَمِینِ وَ ذاتَ الشِّمالِ» اى نقلّبهم بین حالتى الفناء و البقاء و الکشف و الاحتجاب و التجلّی و الاستتار.
پیر طریقت چند کلمه گفته اشارت بمراتب این احوال و رموز این حقائق: الهى چند نهان باشى و چند پیدا؟ که دلم حیران گشت و جان شیدا، تا کى از استتار و تجلّى، کى بود آن تجلّى جاودانى؟ الهى چند خوانى و رانى؟
بگداختم در آرزوى روزى که در آن روز تو مانى، تا کى افکنى و برگیرى؟ این چه وعدست بدین درازى و بدین دیرى؟ سبحان اللَّه ما را برین درگاه همه نیاز، روزى چه بود که قطرهاى از شادى بر دل ما ریزى؟! تا کى ما را مى آب و آتش بر هم آمیزى؟! اى بخت ما از دوست رستخیزى.
... «وَ کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ» چون فرا راه بودند، آن سگ بر پى ایشان افتاد که شما مهمانان عزیزید و مهمان عزیز طفیلى بر تابد، آن سگ در موافقت گامکى چند برداشت، تا بقیامت مؤمنان در قرآن قصّه وى میخوانند و او را جلوه میکنند که: «وَ کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالْوَصِیدِ»، پس چه گویى کسى که همه عمر خویش در صحبت اولیاء بسر آرد و در موافقت ایشان قدم باز پس ننهد، گویى در قیامت اللَّه تعالى او را از ایشان جدا کند؟ کلّا و لمّا، پاکست و بى عیب آن خداوندى که آن کند که خود خواهد. بلعام را که اسم اعظم دانست و از عرش تا ثرى بدید سگ خواند و از درگاه خود راند و با سگ اصحاب الکهف آن همه کرامت کند که با دوستان خود فرا راه خود دارد، بجهانیان مىنماید که قرب بنواخت ماست نه بعلّت خدمت و بعد باهانت ماست نه بعلّت معصیت، «لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَیْهِمْ لَوَلَّیْتَ مِنْهُمْ فِراراً» مطّلع کسى را گویند که از زبر نگرد و مقام وى برتر بود، میگوید اى محمد اگر تو بایشان نگرستى ازیشان بگریختى و دل تو بهم بر شدى. اینجا محلّ اشکالست، چه! گویى: حال اصحاب الکهف بدان جاى بود که خاتم النّبیّین را که: نصرت بالرّعب، عنوان نامه مجد و جلالت او بود ازیشان بیم بودى؟ کلّا و حاشا، این خطاب با مصطفى (ص) است و مراد غیر او، و نظایر این بسیار است: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ اتَّقِ اللَّهَ لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ» هذا و اشباهه. و روا باشد که گویى مراد ازین کلام نه تخویف مصطفى (ص) است بلکه تعظیم حالت ایشانست، و این در متعارف هست که گویند: فلان در بلائى بود که اگر تو بدیدى بیهوش گشتى، و ازین گفت تعظیم آن کار خواهند نه تحقیق این کلمت، و مثال این آنست که مصطفى (ص) گفت: «لا تفضلونی على اخى یونس بن متى»
و قال (ص) من قال انا خیر منه فقد کذب.
و خلاف نیست میان امت که مصطفى (ص) از یونس (ع) فاضلتر بود، لکن حکمت نبوّت درین کلمه آن بود که حق تعالى در مصحف مجید در قصّه یونس چیزها یاد کرد که بیم باشد که بندگان باو گمان بد برند، چنانک گفت: «وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً» رسول (ص) گفت نباید که چون امت من این آیت بشنوند گمان بد برند و بوى بچشم حقارت نگرند و آن بدگمانى دین ایشان را زیان دارد. هر چند که مصطفى (ص) فاضلتر بود از وى و از همه پیغامبران گفت: «لا تفضلونى» مرا بر یونس فضل منهید، نه مراد تحقیق بود بلکه مراد تعظیم یونس بود تا همگنان بوى بچشم تعظیم نگرند نه بدیده تحقیر.
همچنین حق تعالى خواست تا اولیاء خود را بزرگ گرداند تا خلق بچشم تعظیم بایشان نگرند با پیغامبر خود این خطاب کرد که: «لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَیْهِمْ لَوَلَّیْتَ مِنْهُمْ فِراراً» تا خلق بدیده تعظیم بایشان نگرند و دین ایشان را زیان ندارد.
علماء طریقت و خداوندان معرفت گفتهاند که بناء کار تصوّف بر روش و سیرت اصحاب الکهف نهادهاند و نیک ماند آداب طریقت و حلیت اینان باحوال و سیرت ایشان، از تحقیق قصد و تجرید ارادت و همت و عزلت از خلق و اسقاط علاقت و اخلاص در دعوت و انابت، از خود بیزار و از عالم آزاد و بحق شاد، از تحکم خویش و پسند خویش باز رسته و دست نیاز ببرّ اللَّه تعالى زده، گهى از صولت هیبت سوزان و گدازان، گهى در نسیم انس شادان و نازان.
و گفتهاند ربّ العالمین با اصحاب کهف آن کرد که مادر مهربان با فرزند کند: اول او را گهواره سازد، پس بخواباند، پس بجنباند، آن گه مگس براند. آن گه شیر دهد تا بیارامد: اللَّه تعالى با ایشان همان کرد، اول کار ایشان بساخت غار بر ایشان چون مهد کرد: «وَ یُهَیِّئْ لَکُمْ مِنْ أَمْرِکُمْ مِرفَقاً»، پس بخوابانید: «فَضَرَبْنا عَلَى آذانِهِمْ فِی الْکَهْفِ»، آن گه بجنبانید: «وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْیَمِینِ وَ ذاتَ الشِّمالِ»، آن گه رنج آفتاب از ایشان باز داشت: «وَ تَرَى الشَّمْسَ إِذا طَلَعَتْ تَتَزاوَرُ عَنْ کَهْفِهِمْ ذاتَ الْیَمِینِ»، آن گه ایشان را شربت رحمت فرستاد تا آرام گرفتند: «یَنْشُرْ لَکُمْ رَبُّکُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ».
قوله: «فَابْعَثُوا أَحَدَکُمْ بِوَرِقِکُمْ هذِهِ إِلَى الْمَدِینَةِ فَلْیَنْظُرْ أَیُّها أَزْکى طَعاماً» فیه اشارتان: احدیهما انّ المأخوذ على العبد المؤمن و ان بلغ الغایة القصوى فى الحقیقة ان یحفظ احکام الشّریعة لانّ کلّ حقیقة لا یشهد لها ظاهر الشّریعة فهى مکر الشّیطان و غروره و الاصل فى ذلک انّ الفتیة بعثوا احدهم لیشترى لهم طعاما و أمروه بالبحث و الفحص عن وجهه کى لا تحمله الغفلة على الوقوع فى محظور، و الأخرى ما قاله یوسف بن الحسین لبعض اصحابه اذا حملت الى الفقراء او الى اهل المعرفة شیئا او اشتریت لهم طعاما فلیکن اطیب شىء و الطفه فانّ الّذى بلغ المعرفة لا یوافقه الّا کلّ لطیف و لا یستأنس الّا بکلّ ملیح. و الاصل فیه قوله تعالى: «فَلْیَنْظُرْ أَیُّها أَزْکى طَعاماً»، قال و اذا اشتریت للزهاد و العبّاد فاشتر کلّ ما تجده فانّهم بعد فى تذلیل انفسهم و منعها من الشّهوات.
و گفتهاند سرور همه جوانمردان یوسف صدّیق بود علیه السلام که از برادران بوى رسید آنچ رسید از انواع بلیّات، آن گه چون بر ایشان دست یافت گفت: «لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ».
و در خبر است که رسول (ص) نشسته بود سائلى برخاست و سؤال کرد، رسول (ص) روى سوى یاران کرد گفت: با وى جوانمردى کنید، على (ع) برخاست و رفت، چون باز آمد یک دینار داشت و پنج درم و یک قرص طعام، رسول (ص) گفت یا على این چه حالست؟ گفت یا رسول اللَّه چون سائل سؤال کرد، بر دلم بگذشت که او را قرصى دهم، باز در دلم آمد که پنج درم بوى دهم، باز بخاطرم بگذشت که یک دینار بوى دهم، اکنون روا نداشتم که آنچ بخاطرم فراز آمد و بر دلم بگذشت نکنم، رسول (ص) گفت: «لا فتى الّا على» جوانمرد نیست مگر على.
... «وَ زِدْناهُمْ هُدىً» خلعتى که بناء آن بر کمال دولت محبّت بود و درو بیان عنایت ازلى بود کم ازین نشاید که آن جوانمردان را گفته: «وَ زِدْناهُمْ هُدىً».
«وَ رَبَطْنا عَلى قُلُوبِهِمْ» ایشان را بربطه عصمت ببستیم و بر بساط معرفت بداشتیم و بقید محبت استوار کردیم، در وادى عنایت ایشان را شمع رعایت افروختیم و در دبیرستان ازل، ادب صحبت آموختیم تا در عین قدس روان گشتند و در خلوت غار با راز حقیقت پرداختند، هر چیزى که عزتى دارد آن را در نقاب بسته دارند، در حجب عزت تا هر نامحرمى بدو ننگرد و دست هر متعنّتى بدو نرسد، آن جوانمردان بر درگاه احدیّت ارجمند بودند، بنور ایمان و صفاء توحید افروخته بودند و دیدههاى اهل آن روزگار برمص کفر و شرک آلوده بود، غیرت دین ایشان را در حجاب غار برد تا آن دیدههاى آلوده برمص کفر ایشان را نبیند.
فرمان آمد از جناب جبروت و درگاه عزت که: «فَأْوُوا إِلَى الْکَهْفِ» درین غار غیرت روید، در ظلّ عنایت، در کنف ولایت، در عالم حمایت، «یَنْشُرْ لَکُمْ رَبُّکُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ» تا اللَّه تعالى شما را در پرده عصمت نگه دارد و لباس رحمت بپوشاند، در کنف عزت جاى دهد. اى حبّذا روزگار کسى که در راهى مىرود، ناگاه موکّل این حدیث در آید و کمندى از طلب در گردن وى افکند و مىکشد که: «وَ أَلْزَمَهُمْ کَلِمَةَ التَّقْوى» اگر خواهى و اگر نه، تو آن منى و من آن تو: کن لى کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل.
«وَ تَرَى الشَّمْسَ إِذا طَلَعَتْ» کسى که انوار اسرار ازل بباطن وى روى نهد، انوار آفتاب صورت چه زهره آن دارد که شعاع خود بر وى افکند؟ یا سلطنت خود بر وى براند، این آفتاب صورت که هست استضائت خلق راست و آن انوار اسرار که هست معرفت حق راست، این نور صورتست و آن نور سریرت، این آفتاب جهان افروز و آن انوار دل افروز، این روشن دارنده جهان تا خلق بدو نگرند، و آن روشن دارنده دل دوستان تا حق بایشان نگرد، انوار اسرار آن جوانمردان در آن غار درخشى بیرون داد از بریق شعاع آن انوار اسرار، خورشید تابنده، دامن در خود چید که: «تَتَزاوَرُ عَنْ کَهْفِهِمْ ذاتَ الْیَمِینِ» و کسى را که سینه وى محلّ انوار اسرار غیبى کنند، صفت وى اینست که ربّ العزّه گفت در حقّ جوانمردان: «وَ تَحْسَبُهُمْ أَیْقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ» چون ظواهر ایشان نگرى ایشان را بینى مشغول در میدان اعمال، چون سرایر ایشان نگرى ایشان را بینى فارغ در بستان لطف ذو الجلال، بظاهر در عمل، بباطن در نظاره لطف ازل، از «إِیَّاکَ نَعْبُدُ» کمر مجاهدت بر میان بسته، و از «إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ» تاج مشاهدت بر سر نهاده، در زیر قرطه تسلیم پوشیده، بر زبر درّاعه عمل فرو کشیده، کردارى موافق امر، دیدارى موافق حکم.
پیرى را پرسیدند که ایمان بى عمل تمام نیست و اصحاب کهف را عمل نبود که چون در روش آمدند در حال بخفتند، پیر جواب داد که کدام عمل ازین بزرگوارتر که ربّ العزّه ایشان را گفت: «إِذْ قامُوا». بر لسان اهل اشارت معنى آنست که از خود برخاستند، و حاصل اعمال بندگان بدان باز آید که از خود برخیزند، چون از خود برخاستند بحق رسیدند، آن گه واسطه از میان برخیزد، تصرّف در ایشان خود کند، کار ایشان خود سازد چنانک جوانمردان را گفت: «وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْیَمِینِ وَ ذاتَ الشِّمالِ» اى نقلّبهم بین حالتى الفناء و البقاء و الکشف و الاحتجاب و التجلّی و الاستتار.
پیر طریقت چند کلمه گفته اشارت بمراتب این احوال و رموز این حقائق: الهى چند نهان باشى و چند پیدا؟ که دلم حیران گشت و جان شیدا، تا کى از استتار و تجلّى، کى بود آن تجلّى جاودانى؟ الهى چند خوانى و رانى؟
بگداختم در آرزوى روزى که در آن روز تو مانى، تا کى افکنى و برگیرى؟ این چه وعدست بدین درازى و بدین دیرى؟ سبحان اللَّه ما را برین درگاه همه نیاز، روزى چه بود که قطرهاى از شادى بر دل ما ریزى؟! تا کى ما را مى آب و آتش بر هم آمیزى؟! اى بخت ما از دوست رستخیزى.
... «وَ کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ» چون فرا راه بودند، آن سگ بر پى ایشان افتاد که شما مهمانان عزیزید و مهمان عزیز طفیلى بر تابد، آن سگ در موافقت گامکى چند برداشت، تا بقیامت مؤمنان در قرآن قصّه وى میخوانند و او را جلوه میکنند که: «وَ کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالْوَصِیدِ»، پس چه گویى کسى که همه عمر خویش در صحبت اولیاء بسر آرد و در موافقت ایشان قدم باز پس ننهد، گویى در قیامت اللَّه تعالى او را از ایشان جدا کند؟ کلّا و لمّا، پاکست و بى عیب آن خداوندى که آن کند که خود خواهد. بلعام را که اسم اعظم دانست و از عرش تا ثرى بدید سگ خواند و از درگاه خود راند و با سگ اصحاب الکهف آن همه کرامت کند که با دوستان خود فرا راه خود دارد، بجهانیان مىنماید که قرب بنواخت ماست نه بعلّت خدمت و بعد باهانت ماست نه بعلّت معصیت، «لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَیْهِمْ لَوَلَّیْتَ مِنْهُمْ فِراراً» مطّلع کسى را گویند که از زبر نگرد و مقام وى برتر بود، میگوید اى محمد اگر تو بایشان نگرستى ازیشان بگریختى و دل تو بهم بر شدى. اینجا محلّ اشکالست، چه! گویى: حال اصحاب الکهف بدان جاى بود که خاتم النّبیّین را که: نصرت بالرّعب، عنوان نامه مجد و جلالت او بود ازیشان بیم بودى؟ کلّا و حاشا، این خطاب با مصطفى (ص) است و مراد غیر او، و نظایر این بسیار است: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ اتَّقِ اللَّهَ لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ» هذا و اشباهه. و روا باشد که گویى مراد ازین کلام نه تخویف مصطفى (ص) است بلکه تعظیم حالت ایشانست، و این در متعارف هست که گویند: فلان در بلائى بود که اگر تو بدیدى بیهوش گشتى، و ازین گفت تعظیم آن کار خواهند نه تحقیق این کلمت، و مثال این آنست که مصطفى (ص) گفت: «لا تفضلونی على اخى یونس بن متى»
و قال (ص) من قال انا خیر منه فقد کذب.
و خلاف نیست میان امت که مصطفى (ص) از یونس (ع) فاضلتر بود، لکن حکمت نبوّت درین کلمه آن بود که حق تعالى در مصحف مجید در قصّه یونس چیزها یاد کرد که بیم باشد که بندگان باو گمان بد برند، چنانک گفت: «وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً» رسول (ص) گفت نباید که چون امت من این آیت بشنوند گمان بد برند و بوى بچشم حقارت نگرند و آن بدگمانى دین ایشان را زیان دارد. هر چند که مصطفى (ص) فاضلتر بود از وى و از همه پیغامبران گفت: «لا تفضلونى» مرا بر یونس فضل منهید، نه مراد تحقیق بود بلکه مراد تعظیم یونس بود تا همگنان بوى بچشم تعظیم نگرند نه بدیده تحقیر.
همچنین حق تعالى خواست تا اولیاء خود را بزرگ گرداند تا خلق بچشم تعظیم بایشان نگرند با پیغامبر خود این خطاب کرد که: «لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَیْهِمْ لَوَلَّیْتَ مِنْهُمْ فِراراً» تا خلق بدیده تعظیم بایشان نگرند و دین ایشان را زیان ندارد.
علماء طریقت و خداوندان معرفت گفتهاند که بناء کار تصوّف بر روش و سیرت اصحاب الکهف نهادهاند و نیک ماند آداب طریقت و حلیت اینان باحوال و سیرت ایشان، از تحقیق قصد و تجرید ارادت و همت و عزلت از خلق و اسقاط علاقت و اخلاص در دعوت و انابت، از خود بیزار و از عالم آزاد و بحق شاد، از تحکم خویش و پسند خویش باز رسته و دست نیاز ببرّ اللَّه تعالى زده، گهى از صولت هیبت سوزان و گدازان، گهى در نسیم انس شادان و نازان.
و گفتهاند ربّ العالمین با اصحاب کهف آن کرد که مادر مهربان با فرزند کند: اول او را گهواره سازد، پس بخواباند، پس بجنباند، آن گه مگس براند. آن گه شیر دهد تا بیارامد: اللَّه تعالى با ایشان همان کرد، اول کار ایشان بساخت غار بر ایشان چون مهد کرد: «وَ یُهَیِّئْ لَکُمْ مِنْ أَمْرِکُمْ مِرفَقاً»، پس بخوابانید: «فَضَرَبْنا عَلَى آذانِهِمْ فِی الْکَهْفِ»، آن گه بجنبانید: «وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْیَمِینِ وَ ذاتَ الشِّمالِ»، آن گه رنج آفتاب از ایشان باز داشت: «وَ تَرَى الشَّمْسَ إِذا طَلَعَتْ تَتَزاوَرُ عَنْ کَهْفِهِمْ ذاتَ الْیَمِینِ»، آن گه ایشان را شربت رحمت فرستاد تا آرام گرفتند: «یَنْشُرْ لَکُمْ رَبُّکُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ».
قوله: «فَابْعَثُوا أَحَدَکُمْ بِوَرِقِکُمْ هذِهِ إِلَى الْمَدِینَةِ فَلْیَنْظُرْ أَیُّها أَزْکى طَعاماً» فیه اشارتان: احدیهما انّ المأخوذ على العبد المؤمن و ان بلغ الغایة القصوى فى الحقیقة ان یحفظ احکام الشّریعة لانّ کلّ حقیقة لا یشهد لها ظاهر الشّریعة فهى مکر الشّیطان و غروره و الاصل فى ذلک انّ الفتیة بعثوا احدهم لیشترى لهم طعاما و أمروه بالبحث و الفحص عن وجهه کى لا تحمله الغفلة على الوقوع فى محظور، و الأخرى ما قاله یوسف بن الحسین لبعض اصحابه اذا حملت الى الفقراء او الى اهل المعرفة شیئا او اشتریت لهم طعاما فلیکن اطیب شىء و الطفه فانّ الّذى بلغ المعرفة لا یوافقه الّا کلّ لطیف و لا یستأنس الّا بکلّ ملیح. و الاصل فیه قوله تعالى: «فَلْیَنْظُرْ أَیُّها أَزْکى طَعاماً»، قال و اذا اشتریت للزهاد و العبّاد فاشتر کلّ ما تجده فانّهم بعد فى تذلیل انفسهم و منعها من الشّهوات.
رشیدالدین میبدی : ۲۱- سورة الانبیاء- مکیة
۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ داوُدَ وَ سُلَیْمانَ إِذْ یَحْکُمانِ فِی الْحَرْثِ» الایه، داود و سلیمان بحکم نبوّت مشترکند لکن در درجه و فضیلت متفاوتند، نبینى که سلیمان را درین یک مسأله افزونى داد بعلم، فهم او را مخصوص کرد و گفت: «فَفَهَّمْناها سُلَیْمانَ»، ملکى بدان عظیمى بوى داد بر وى منت ننهاد بلکه حقارت آن بوى نمود بآنچه گفت: «هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ» اى اعط من شئت لحقارته و خسته. چون بعلم و فهم رسید تشریف داد و منت بر نهاد که: «فَفَهَّمْناها سُلَیْمانَ»، علم فهم وراء علم تفسیر و تأویلست، تفسیر بواسطه تعلیم و تلقین است، تأویل بارشاد و توفیقست، فهم بىواسطه بالهام ربّانیست، و تفسیر بى استاد بکار نیست، تأویل بىاجتهاد راست نیست، و صاحب فهم را معلم جز حق نیست، تفسیر و تأویل بدانش است و کوشش، و فهم یافتست و کشش. حسن بصرى گفت حذیفه یمان را پرسیدم از علم باطن یعنى علم فهم، حذیفه گفت: از رسول خدا پرسیدم و گفت: علم بین اللَّه و بین اولیائه لم یطّلع علیه ملک مقرّب و لا احد من خلقه.
فهم این مردان در اسرار کتاب و سنت بجایى رسیدست که وهم ارباب ظواهر زهره ندارد که گرد آن حرم محترم گردد، ایشان را در هر حرفى مقامى است.
و از هر کلمهاى پیغامى، از هر آیتى ولایتى، و از هر سورتى سوزى و سورى، وعید در راه ایشان وعد است، و وعد در حق ایشان نقد است، بهشت و دوزخ بر راه ایشان منزل است، و هر چه دون حق بنزدیک ایشان باطل است، دنیا و آخرت در بادیه وقت ایشان دو میل است، روز در منزل را زند و شب در محمل نازند، روز در نظر صنایعند و شب در مشاهده جمال صانعند، روز با خلق در خلقند و شب با حق در قدم صدقند، روز در کارند و شب در خمارند، بروز راه جویند و بشب راز گویند.
لیلى من وجهک شمس الضحى
و انّما الظلمة فى الجوّ
و النّاس فى الظلمة من لیلهم
و نحن من وجهک بالضوء.
«وَ لِسُلَیْمانَ الرِّیحَ عاصِفَةً»، سلیمان پیغامبر با آن همه مرتبت و منزلت او را گفتند اى سلیمان بدست تو جز بادى نیست و آن باد نیز بدست سلیمان نبود، بلکه بامر خداوند جهان بود، بامداد مسافت یک ماهه راه مىبرید و شبانگاه هم چنان، و اگر سلیمان خواستى که بر آن مسافت بقدر یک گز بیفزاید نتوانستى و بدست وى نبودى، زیرا که آن تقدیر الهى بود نه تدبیر سلیمانى، مملکتى بدان عظیمى بر هوا مىبرد و بکشتزارى بر گذشتى یک پره کاه نجنبانیدى. و گفتهاند که سلیمان بر مرکب باد، روزى به پیرى بر گذشت که در مزرعه خویش کشاورزى میکرد آن پیر چون مملکت سلیمان دید گفت: «لقد اوتى آل داود ملکا عظیما»، باد آن سخن بگوش سلیمان افکند سلیمان فرو آمد و پیر را گفت من سخن تو شنیدم و بدان آمدم تا با تو بگویم این ملک بدین عظیمى که تو مىبینى بنزدیک اللَّه تعالى آن را قدرى و محلى نیست. لتسبیحة واحدة یقبّلها اللَّه تعالى خیر ممّا اوتى آل داود. یک تسبیح راست که از بنده مؤمن بیاید و اللَّه تعالى آن را بپذیرد به است ازین ملک و مملکت که آل داود را دادند.
پیر گفت: اذهب اللَّه همّک کما اذهبت همّى.
«وَ أَیُّوبَ إِذْ نادى رَبَّهُ»، عادت خلق چنانست که هر که را بدوستى اختیار کنند همه راحت آن دوست خود خواهند و روا ندارند که باد هوا بر وى گذر کند، لکن سنت الهى بخلاف اینست هر کرا بدوستى اختیار کرد شربت محنت با خلعت محبت بوى فرستد، هر کرا درجه وى در مقام محبت عالىتر، بلاى او عظیمتر، اینست که مصطفى (ص) گفت: «انّ اشد الناس بلاء الانبیاء ثم الاولیاء ثم الامثل فالامثل».
و بر وفق این قاعده قضیه ایوب پیغامبر علیه السلام است، هرگز هیچکس بلا چنان بر نداشت که ایوب برداشت، گفتند کسى که پیش سلطانى سنگى نیکو بردارد چکنند خلعتى درو پوشانند ایوب چون سنگ بلا نیکو برداشت جلال احدیت این خلعت درو پوشانید که: نعم العبد. صد هزار هزاران جام زهر بلا بر دست ایوب نهادند گفتند: این جامهاى زهر بلا نوش کن، گفت ما جام زهر بى تریاق صبر نوش نتوانیم کرد، تا هم از وجود او جام پا زهر ساختند که: «إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ» اینت عجب قصهاى که قصه ایوب است، در سراى عافیت آرام گرفته حله ناز پوشیده. سلسله نعمت وى منتظم، اسباب دنیا مهیّا در راحت و انس بر وى گشاده، قبله اقبال قبول گشته. ناگاه متقاضى این حدیث بدر سینه وى آمد شورى و آشوبى در روزگار وى افتاد احوال همه منعکس. گشت نعمت از ساخت وى بار بر بست لشکر محنت خیمه بزد و نام و ننگ برفت، سلامت با ملامت گشت، عافیت هزیمت شد، بلا روى نهاد، مهجور قوم گشت تا او را از شهر بیرون کردند و در همه عالم یک تن با وى بگذاشتند عیال وى رحمه، و آن نیز هم سبب بلا گشت که در قصص منقول چنین است که آن سرپوشیده هر روز در آن دیه رفتى و مردمان آن دیه را کار کردى تا دو قرص بوى دادندى و بایوب بردى، ابلیس در آن میان تلبیسى بر آورد اهل دیه را گفت شما او را بخود راه مدهید و در خانهها مگذارید که وى تعهد بیمارى میکند مشکل نباید که آن علت بشما تولّد کند پس از آن چنان گشت که کس را بر وى رحمت نیامد و هیچکس او را کار نفرمود و هیچ چیز نداد، دلتنگ و تهى دست از دیه بیرون آمد، ابلیس را دید بر سر راه نشسته، گفت چرا دلتنگى؟ گفت از بهر آنکه امروز از بهر بیمار هیچ پدید نکردم و کس را بر ما رحمت نیامد ابلیس گفت اگر آن دو گیسوى خویش بمن فروشى ترا دو قرص دهم تا بسر بیمار برى، رحمه گیسو بفروخت و دو قرص بستد ابلیس بتعجیل نزد ایوب رفت گفت خبر دارى که رحمه را چه واقعه افتاد، او را بناسزایى گرفتند و هر دو گیسوى وى ببریدند، و ایوب را عادت چنان بود که هر گاه برخاستى دست بگیسوى وى زدى تا بر توانستى خاستن، آن روز گیسو ندید تلبیس ابلیس باور کرد و رحمه را مهجور کرد، آن ساعت رنج دلش بیفزود بیت المال صبرش تهى گشت فریاد برآورد که: «مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ». اى جوانمرد ایوب آن همه بلا بقوت شربتى میتوانست کشد که از حضرت عزت ذو الجلال بامداد و شبانگاه پیاپى میرسید که: دوش شب بر بلاء ما چگونه گذاشتى؟ امروز در بلاء ما چون بسر آوردى.
خرسند شدم بدان که گویى یک بار
اى خسته روزگار دوشت چون بود؟
فهم این مردان در اسرار کتاب و سنت بجایى رسیدست که وهم ارباب ظواهر زهره ندارد که گرد آن حرم محترم گردد، ایشان را در هر حرفى مقامى است.
و از هر کلمهاى پیغامى، از هر آیتى ولایتى، و از هر سورتى سوزى و سورى، وعید در راه ایشان وعد است، و وعد در حق ایشان نقد است، بهشت و دوزخ بر راه ایشان منزل است، و هر چه دون حق بنزدیک ایشان باطل است، دنیا و آخرت در بادیه وقت ایشان دو میل است، روز در منزل را زند و شب در محمل نازند، روز در نظر صنایعند و شب در مشاهده جمال صانعند، روز با خلق در خلقند و شب با حق در قدم صدقند، روز در کارند و شب در خمارند، بروز راه جویند و بشب راز گویند.
لیلى من وجهک شمس الضحى
و انّما الظلمة فى الجوّ
و النّاس فى الظلمة من لیلهم
و نحن من وجهک بالضوء.
«وَ لِسُلَیْمانَ الرِّیحَ عاصِفَةً»، سلیمان پیغامبر با آن همه مرتبت و منزلت او را گفتند اى سلیمان بدست تو جز بادى نیست و آن باد نیز بدست سلیمان نبود، بلکه بامر خداوند جهان بود، بامداد مسافت یک ماهه راه مىبرید و شبانگاه هم چنان، و اگر سلیمان خواستى که بر آن مسافت بقدر یک گز بیفزاید نتوانستى و بدست وى نبودى، زیرا که آن تقدیر الهى بود نه تدبیر سلیمانى، مملکتى بدان عظیمى بر هوا مىبرد و بکشتزارى بر گذشتى یک پره کاه نجنبانیدى. و گفتهاند که سلیمان بر مرکب باد، روزى به پیرى بر گذشت که در مزرعه خویش کشاورزى میکرد آن پیر چون مملکت سلیمان دید گفت: «لقد اوتى آل داود ملکا عظیما»، باد آن سخن بگوش سلیمان افکند سلیمان فرو آمد و پیر را گفت من سخن تو شنیدم و بدان آمدم تا با تو بگویم این ملک بدین عظیمى که تو مىبینى بنزدیک اللَّه تعالى آن را قدرى و محلى نیست. لتسبیحة واحدة یقبّلها اللَّه تعالى خیر ممّا اوتى آل داود. یک تسبیح راست که از بنده مؤمن بیاید و اللَّه تعالى آن را بپذیرد به است ازین ملک و مملکت که آل داود را دادند.
پیر گفت: اذهب اللَّه همّک کما اذهبت همّى.
«وَ أَیُّوبَ إِذْ نادى رَبَّهُ»، عادت خلق چنانست که هر که را بدوستى اختیار کنند همه راحت آن دوست خود خواهند و روا ندارند که باد هوا بر وى گذر کند، لکن سنت الهى بخلاف اینست هر کرا بدوستى اختیار کرد شربت محنت با خلعت محبت بوى فرستد، هر کرا درجه وى در مقام محبت عالىتر، بلاى او عظیمتر، اینست که مصطفى (ص) گفت: «انّ اشد الناس بلاء الانبیاء ثم الاولیاء ثم الامثل فالامثل».
و بر وفق این قاعده قضیه ایوب پیغامبر علیه السلام است، هرگز هیچکس بلا چنان بر نداشت که ایوب برداشت، گفتند کسى که پیش سلطانى سنگى نیکو بردارد چکنند خلعتى درو پوشانند ایوب چون سنگ بلا نیکو برداشت جلال احدیت این خلعت درو پوشانید که: نعم العبد. صد هزار هزاران جام زهر بلا بر دست ایوب نهادند گفتند: این جامهاى زهر بلا نوش کن، گفت ما جام زهر بى تریاق صبر نوش نتوانیم کرد، تا هم از وجود او جام پا زهر ساختند که: «إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ» اینت عجب قصهاى که قصه ایوب است، در سراى عافیت آرام گرفته حله ناز پوشیده. سلسله نعمت وى منتظم، اسباب دنیا مهیّا در راحت و انس بر وى گشاده، قبله اقبال قبول گشته. ناگاه متقاضى این حدیث بدر سینه وى آمد شورى و آشوبى در روزگار وى افتاد احوال همه منعکس. گشت نعمت از ساخت وى بار بر بست لشکر محنت خیمه بزد و نام و ننگ برفت، سلامت با ملامت گشت، عافیت هزیمت شد، بلا روى نهاد، مهجور قوم گشت تا او را از شهر بیرون کردند و در همه عالم یک تن با وى بگذاشتند عیال وى رحمه، و آن نیز هم سبب بلا گشت که در قصص منقول چنین است که آن سرپوشیده هر روز در آن دیه رفتى و مردمان آن دیه را کار کردى تا دو قرص بوى دادندى و بایوب بردى، ابلیس در آن میان تلبیسى بر آورد اهل دیه را گفت شما او را بخود راه مدهید و در خانهها مگذارید که وى تعهد بیمارى میکند مشکل نباید که آن علت بشما تولّد کند پس از آن چنان گشت که کس را بر وى رحمت نیامد و هیچکس او را کار نفرمود و هیچ چیز نداد، دلتنگ و تهى دست از دیه بیرون آمد، ابلیس را دید بر سر راه نشسته، گفت چرا دلتنگى؟ گفت از بهر آنکه امروز از بهر بیمار هیچ پدید نکردم و کس را بر ما رحمت نیامد ابلیس گفت اگر آن دو گیسوى خویش بمن فروشى ترا دو قرص دهم تا بسر بیمار برى، رحمه گیسو بفروخت و دو قرص بستد ابلیس بتعجیل نزد ایوب رفت گفت خبر دارى که رحمه را چه واقعه افتاد، او را بناسزایى گرفتند و هر دو گیسوى وى ببریدند، و ایوب را عادت چنان بود که هر گاه برخاستى دست بگیسوى وى زدى تا بر توانستى خاستن، آن روز گیسو ندید تلبیس ابلیس باور کرد و رحمه را مهجور کرد، آن ساعت رنج دلش بیفزود بیت المال صبرش تهى گشت فریاد برآورد که: «مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ». اى جوانمرد ایوب آن همه بلا بقوت شربتى میتوانست کشد که از حضرت عزت ذو الجلال بامداد و شبانگاه پیاپى میرسید که: دوش شب بر بلاء ما چگونه گذاشتى؟ امروز در بلاء ما چون بسر آوردى.
خرسند شدم بدان که گویى یک بار
اى خسته روزگار دوشت چون بود؟
رشیدالدین میبدی : ۲۷- سورة النمل- مکیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: قالَ یا أَیُّهَا الْمَلَؤُا أَیُّکُمْ یَأْتِینِی بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ یَأْتُونِی مُسْلِمِینَ بدانکه این آیات دلائل روشنند و برهان صادق بر اثبات کرامات اولیا، که اگر نه از روى کرامت بودى و از خصایص قدرت اللَّه کجا بعقل صورت بندد یا در وسع بشر باشد. عرشى بدان عظیمى و مسافتى بدان دورى بیک طرفة العین حاضر کردن، مگر که ولىّ دعا کند و رب العالمین اجابت دعاء وى را بقدرت خویش آن را حاضر کند، بر آن وجد که میان عرش و منزل سلیمان زمین درنوردد و مسافت کوتاه کند، و این جز در قدرت اللَّه نیست و جز دلیل کرامات اولیاء نیست.
در آثار بیارند که مصطفى (ص) از دنیا بیرون شد، زمین باللّه نالید که: بقیت لا یمشى علىّ نبىّ الى یوم القیامة. بوفات مصطفاى عربى زمین باللّه نالید که نیز پیغامبرى بر من نرود که خاتم پیغمبران آمد و درگذشت. اللَّه گفت عزّ جلاله من ازین امّت محمد مردانى پدید آرم که دلهاى ایشان بر دلهاى پیغامبران باشد. و ایشان نیستند مگر اصحاب کرامات، و بدان که این کرامات اولیا ملتحق است بمعجزات انبیاء، اذ لو لم یکن النبىّ صادقا فى نبوّته لم تکن الکرامة تظهر على من یصدّقه و یکون من جملة امته.
و فرق میان معجزت و کرامت آنست که بر پیغامبر واجب است که بقطع دعوى نبوّت کند و خلق را دعوت کند و اظهار معجزت کند. و بر ولى واجب است که کرامات بپوشد و قطعى دعوى ولایت نکند و دعوت خلق نکند و جایز دارد که آنچه بر او میرود مکر است چنان که از سرى سقطى حکایت کنند که گفت: لو انّ واحدا دخل بستانا فیه اشجار کثیرة و على کل شجرة طیر یقول له بلسان فصیح: السلام علیک یا ولى اللَّه فلو لم یخف انّه مکر لکان ممکورا. امّا اگر در احایین چیزى از آن کرامات بر اهل خویش اظهار کند روا باشد. لکن نه همه وقت این کرامت باختیار ولى باشد. فقد یحصل باختیاره و دعائه و قد لا یحصل و قد یکون بغیر اختیاره فى بعض الاوقات بخلاف معجزه که باختیار نبى باشد و درخواست او. و روا نباشد که پیغامبر نداند که پیغامبرست، و روا باشد که ولى نداند که و لیست. و پیغامبر را معجزت ناچارست و واجب، که وى مبعوث است بخلق و خلق را حاجتست بمعرفت و صدق وى و راه صدق وى معجزتست بخلاف ولى که بر خلق واجب نیست که بدانند که او و لیست و نه نیز بر ولى واجبست که بداند که و لیست.
امّا شرط ولى آنست که بسته کرامت نشود، طالب استقامت باشد نه طالب کرامت. بو على جوزجانى گفته: کن طالب الاستقامة لا طالب الکرامة فانّ نفسک متحرکة فى طلب الکرامة و ربک یطالبک بالاستقامة، و این استقامت که از کرامت مه آمد آنست که توفیق طاعت بر دوام رفیق وى باشد و بر اداء حقوق و لوازم بىکسل مواظب باشد و از معاصى بپرهیزد و مخالفت از هیچ روى بخود راه ندهد و بر عموم احوال و اوقات شفقت از خلق بازنگیرد و در دنیا و آخرت هیچکس را خصمى نکند و بار همه بکشد و بار خود بر هیچکس ننهد. و ممّا روى من الاخبار فى اثبات کرامات الاولیاء ما روى ابو هریرة عن النبى (ص) قال بینا رجل یسوق بقرة قد حمل علیها التفتت البقرة و قالت: انّى لم اخلق لهذا انّما خلقت للحرث، فقال الناس: سبحان اللَّه فقال النبى (ص) آمنت بهذا و ابو بکر و عمر.
و من ذلک حدیث عمر بن الخطاب حیث قال فى حال خطبته: یا ساریة! الجبل الجبل، و هو حدیث معروف مشهور. و روى انّ رسول اللَّه (ص) بعث العلاء الحضرمىّ فى غزاة فحال بینهم و بین الموضع قطعة من البحر فدعا اللَّه باسمه الاعظم و مشوا على الماء.
و روى انّ عباد بن بشر و اسید بن حضیر خرجا من عند رسول اللَّه (ص) فاضاء لهما رأس عصا احدهما کالسّراج. و روى انّه کان بین سلمان و ابى الدّرداء قصعة فسبّحت حتى سمعا التسبیح. و روى عن النبى (ص) انّه قال: کم من اشعث اغبر ذى طمرین لا یؤوله لو اقسم على اللَّه لابره و لم یفرق بین شىء و شىء فیما یقسم به على اللَّه.
و قال سهل بن عبد اللَّه: من زهد فى الدنیا اربعین یوما صادقا من قلبه مخلصا فى ذلک یظهر له من الکرامات و من لم یظهر له فلانّه عدم الصدق فى زهده، فقیل له کیف تظهر له الکرامة فقال یأخذ ما یشاء کما یشاء من حیث یشاء. و حکى عن ابى حاتم السجستانى یقول سمعت ابا نصر السراج یقول: دخلنا تستر فرأینا فى قصر سهل بن عبد اللَّه بیتا کان الناس یسمّونه: بیت السبع؟ فسألنا الناس عن ذلک فقالوا، کان السّباع تجىء الى سهل فکان یدخلهم هذا البیت و یضیفهم و یطعمهم اللّحم، ثمّ یخلّیهم. قال ابو نصر و رأیت اهل تستر کلّهم متّفقین على ذلک لا ینکرونه و هم الجمع الکثیر.
و قیل کان سهل بن عبد اللَّه اصابته زمانة فى آخر عمره، فکان اذا حضر وقت الصلاة انتشر یداه و رجلاه، فاذا فرغ من الفرض عاد الى حال الزمانة و کان لسهل بن عبد اللَّه مرید، فقال له یوما: ربّما أتوضّأ للصّلوة فیسیل الماء بین یدىّ کقضبان ذهب و فضة.
فقال سهل اما علمت انّ الصّبیان اذا بکوا یعطون خشخاشة لیشتغلوا بها؟
پیرى بود در طوس نام وى بو بکر بن عبد اللَّه از طوس بیرون آمد تا غسلى کند، جامه ور کشید بر کنار سردابه نهاد و بآب فرو شد، بىادبى بیامد و جامه شیخ ببرد. شیخ در میان آب بماند، گفت: بار خدایا اگر دانى که این غسل بر متابعت شریعت رسول میکنم دست ازو بستان تا جامه من باز آرد هم در ساعت آن مرد مىآمد و جامه شیخ مىآورد و دست او خشک گشته جامه بر کنار سردابه نهاده شیخ گفت بار خدایا اکنون که جامه باز رسانید دست او باز رسان. دست وى نیکو شد.
و بسیار افتد که کرامت پس از مرگ ظاهر شود چنان که چون جنازه جنید برگرفتند مرغى سپید بیامد، بر گوشه جنازه نشست. قومى از اهل او که نزدیک جنازه بودند آستین مىفشاندند، تا مگر برخیزد. مرغ برنخاست. هم چنان مىبود، و خلق در تعجب بمانده. فتح شخرف از قدیمان مشایخ خراسان بود. عبد اللَّه بن احمد بن حنبل گفت: از خاک خراسان کس برنخاست چو فتح شخرف. سیزده سال در بغداد بود و از بغداد قوت نخورد از انطاکیه سویق مىآوردند و آن مىخورد بوقت نزع با خود ترنّمى میکرد باو نیوشیدند مىگفت: الهى اشتدّ شوقى الیک فعجّل قدومى علیک. چون او را مىشستند بر ساق وى دیدند نوشته، چنانک از پوست بر خاسته: الفتح للَّه.
سألتک بل اوصیک ان متّ فاکتبى
على لوح قبرى: کان هذا متیّما
لعلّ شجیّا عارفا سنن الهوى
یمرّ على قبر الغریب فسلمّا
هزار سال بامید تو توانم بود
هر آن گهى کت بینم هنوز باشد زود
هنوز از تو چه دیدم از آنچه خواهم دید
ز شیر صورت او دیدم و ز آتش دود
اگر چه در غم تو جان و دل زیان کردم
من این زیان نفروشم بصد هزاران سود
امّا جوانمردان طریقت و سالکان راه حقیقت در بند کرامات نشوند و آرزوى آن نکنند، زیرا که کرامت ظاهر از مکر ایمن نبود، و از غرور خالى نباشد.
درویشى در بادیه تشنه گشت از هوا قدحى زرّین فرا دید آمد پر آب سرد.
درویش گفت: بعزت و جلال تو که نخورم اعرابیى باید که مرا سیلى زند و شربتى آب دهد و رنه بکراماتم آب نباید. تو خود قادرى که آب در جوف من پدید آرى. درویش این سخن از بیم غرور میگفت دانست که کرامات از مکر و غرور خالى نباشد.
شیخ الاسلام انصارى گفت: حقیقت نه بکرامات مىدرست شود، که حقیقت خود کرامتست. از کرامات مکرم باید دید و از عطا معطى، هر که با کرامات بنگرد او را بآن بازگذارند، هر که با عطا گراید از معطى باز ماند. بو عمرو زجاجى گفت: اگر بشریّت من ذرّهاى کم شود دوستر از آن دارم که بر آب بروم.
در آثار بیارند که مصطفى (ص) از دنیا بیرون شد، زمین باللّه نالید که: بقیت لا یمشى علىّ نبىّ الى یوم القیامة. بوفات مصطفاى عربى زمین باللّه نالید که نیز پیغامبرى بر من نرود که خاتم پیغمبران آمد و درگذشت. اللَّه گفت عزّ جلاله من ازین امّت محمد مردانى پدید آرم که دلهاى ایشان بر دلهاى پیغامبران باشد. و ایشان نیستند مگر اصحاب کرامات، و بدان که این کرامات اولیا ملتحق است بمعجزات انبیاء، اذ لو لم یکن النبىّ صادقا فى نبوّته لم تکن الکرامة تظهر على من یصدّقه و یکون من جملة امته.
و فرق میان معجزت و کرامت آنست که بر پیغامبر واجب است که بقطع دعوى نبوّت کند و خلق را دعوت کند و اظهار معجزت کند. و بر ولى واجب است که کرامات بپوشد و قطعى دعوى ولایت نکند و دعوت خلق نکند و جایز دارد که آنچه بر او میرود مکر است چنان که از سرى سقطى حکایت کنند که گفت: لو انّ واحدا دخل بستانا فیه اشجار کثیرة و على کل شجرة طیر یقول له بلسان فصیح: السلام علیک یا ولى اللَّه فلو لم یخف انّه مکر لکان ممکورا. امّا اگر در احایین چیزى از آن کرامات بر اهل خویش اظهار کند روا باشد. لکن نه همه وقت این کرامت باختیار ولى باشد. فقد یحصل باختیاره و دعائه و قد لا یحصل و قد یکون بغیر اختیاره فى بعض الاوقات بخلاف معجزه که باختیار نبى باشد و درخواست او. و روا نباشد که پیغامبر نداند که پیغامبرست، و روا باشد که ولى نداند که و لیست. و پیغامبر را معجزت ناچارست و واجب، که وى مبعوث است بخلق و خلق را حاجتست بمعرفت و صدق وى و راه صدق وى معجزتست بخلاف ولى که بر خلق واجب نیست که بدانند که او و لیست و نه نیز بر ولى واجبست که بداند که و لیست.
امّا شرط ولى آنست که بسته کرامت نشود، طالب استقامت باشد نه طالب کرامت. بو على جوزجانى گفته: کن طالب الاستقامة لا طالب الکرامة فانّ نفسک متحرکة فى طلب الکرامة و ربک یطالبک بالاستقامة، و این استقامت که از کرامت مه آمد آنست که توفیق طاعت بر دوام رفیق وى باشد و بر اداء حقوق و لوازم بىکسل مواظب باشد و از معاصى بپرهیزد و مخالفت از هیچ روى بخود راه ندهد و بر عموم احوال و اوقات شفقت از خلق بازنگیرد و در دنیا و آخرت هیچکس را خصمى نکند و بار همه بکشد و بار خود بر هیچکس ننهد. و ممّا روى من الاخبار فى اثبات کرامات الاولیاء ما روى ابو هریرة عن النبى (ص) قال بینا رجل یسوق بقرة قد حمل علیها التفتت البقرة و قالت: انّى لم اخلق لهذا انّما خلقت للحرث، فقال الناس: سبحان اللَّه فقال النبى (ص) آمنت بهذا و ابو بکر و عمر.
و من ذلک حدیث عمر بن الخطاب حیث قال فى حال خطبته: یا ساریة! الجبل الجبل، و هو حدیث معروف مشهور. و روى انّ رسول اللَّه (ص) بعث العلاء الحضرمىّ فى غزاة فحال بینهم و بین الموضع قطعة من البحر فدعا اللَّه باسمه الاعظم و مشوا على الماء.
و روى انّ عباد بن بشر و اسید بن حضیر خرجا من عند رسول اللَّه (ص) فاضاء لهما رأس عصا احدهما کالسّراج. و روى انّه کان بین سلمان و ابى الدّرداء قصعة فسبّحت حتى سمعا التسبیح. و روى عن النبى (ص) انّه قال: کم من اشعث اغبر ذى طمرین لا یؤوله لو اقسم على اللَّه لابره و لم یفرق بین شىء و شىء فیما یقسم به على اللَّه.
و قال سهل بن عبد اللَّه: من زهد فى الدنیا اربعین یوما صادقا من قلبه مخلصا فى ذلک یظهر له من الکرامات و من لم یظهر له فلانّه عدم الصدق فى زهده، فقیل له کیف تظهر له الکرامة فقال یأخذ ما یشاء کما یشاء من حیث یشاء. و حکى عن ابى حاتم السجستانى یقول سمعت ابا نصر السراج یقول: دخلنا تستر فرأینا فى قصر سهل بن عبد اللَّه بیتا کان الناس یسمّونه: بیت السبع؟ فسألنا الناس عن ذلک فقالوا، کان السّباع تجىء الى سهل فکان یدخلهم هذا البیت و یضیفهم و یطعمهم اللّحم، ثمّ یخلّیهم. قال ابو نصر و رأیت اهل تستر کلّهم متّفقین على ذلک لا ینکرونه و هم الجمع الکثیر.
و قیل کان سهل بن عبد اللَّه اصابته زمانة فى آخر عمره، فکان اذا حضر وقت الصلاة انتشر یداه و رجلاه، فاذا فرغ من الفرض عاد الى حال الزمانة و کان لسهل بن عبد اللَّه مرید، فقال له یوما: ربّما أتوضّأ للصّلوة فیسیل الماء بین یدىّ کقضبان ذهب و فضة.
فقال سهل اما علمت انّ الصّبیان اذا بکوا یعطون خشخاشة لیشتغلوا بها؟
پیرى بود در طوس نام وى بو بکر بن عبد اللَّه از طوس بیرون آمد تا غسلى کند، جامه ور کشید بر کنار سردابه نهاد و بآب فرو شد، بىادبى بیامد و جامه شیخ ببرد. شیخ در میان آب بماند، گفت: بار خدایا اگر دانى که این غسل بر متابعت شریعت رسول میکنم دست ازو بستان تا جامه من باز آرد هم در ساعت آن مرد مىآمد و جامه شیخ مىآورد و دست او خشک گشته جامه بر کنار سردابه نهاده شیخ گفت بار خدایا اکنون که جامه باز رسانید دست او باز رسان. دست وى نیکو شد.
و بسیار افتد که کرامت پس از مرگ ظاهر شود چنان که چون جنازه جنید برگرفتند مرغى سپید بیامد، بر گوشه جنازه نشست. قومى از اهل او که نزدیک جنازه بودند آستین مىفشاندند، تا مگر برخیزد. مرغ برنخاست. هم چنان مىبود، و خلق در تعجب بمانده. فتح شخرف از قدیمان مشایخ خراسان بود. عبد اللَّه بن احمد بن حنبل گفت: از خاک خراسان کس برنخاست چو فتح شخرف. سیزده سال در بغداد بود و از بغداد قوت نخورد از انطاکیه سویق مىآوردند و آن مىخورد بوقت نزع با خود ترنّمى میکرد باو نیوشیدند مىگفت: الهى اشتدّ شوقى الیک فعجّل قدومى علیک. چون او را مىشستند بر ساق وى دیدند نوشته، چنانک از پوست بر خاسته: الفتح للَّه.
سألتک بل اوصیک ان متّ فاکتبى
على لوح قبرى: کان هذا متیّما
لعلّ شجیّا عارفا سنن الهوى
یمرّ على قبر الغریب فسلمّا
هزار سال بامید تو توانم بود
هر آن گهى کت بینم هنوز باشد زود
هنوز از تو چه دیدم از آنچه خواهم دید
ز شیر صورت او دیدم و ز آتش دود
اگر چه در غم تو جان و دل زیان کردم
من این زیان نفروشم بصد هزاران سود
امّا جوانمردان طریقت و سالکان راه حقیقت در بند کرامات نشوند و آرزوى آن نکنند، زیرا که کرامت ظاهر از مکر ایمن نبود، و از غرور خالى نباشد.
درویشى در بادیه تشنه گشت از هوا قدحى زرّین فرا دید آمد پر آب سرد.
درویش گفت: بعزت و جلال تو که نخورم اعرابیى باید که مرا سیلى زند و شربتى آب دهد و رنه بکراماتم آب نباید. تو خود قادرى که آب در جوف من پدید آرى. درویش این سخن از بیم غرور میگفت دانست که کرامات از مکر و غرور خالى نباشد.
شیخ الاسلام انصارى گفت: حقیقت نه بکرامات مىدرست شود، که حقیقت خود کرامتست. از کرامات مکرم باید دید و از عطا معطى، هر که با کرامات بنگرد او را بآن بازگذارند، هر که با عطا گراید از معطى باز ماند. بو عمرو زجاجى گفت: اگر بشریّت من ذرّهاى کم شود دوستر از آن دارم که بر آب بروم.
رشیدالدین میبدی : ۳۸- سورة ص- مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله: وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَیْمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ اى نعم العبد لانه اوّاب الى اللَّه، رجّاع فى جمیع الاحوال فى النعمة بالشکر و فى المحنة بالصبر. نیکو بندهاى که سلیمان بود، بازگشت وى در همه حال با اللَّه بود، در نعمت شاکر و در محنت صابر بود، بظاهر ملک و مملکت میراند و بباطن فقر و فاقت همىراند و مىپرورد، و یعجبنى فقرى الیک و لم اکن لیعجبنى لولا محبّتک الفقر. سلیمان روزى تمنّى کرد گفت: بار خدایا جن و انس و طیور و وحوش بفرمان من کردى چه بود گر ابلیس را نیز بفرمان من کنى تا او را در بند کنم؟ گفت: اى سلیمان این تمنّى مکن که در آن مصلحت نیست، گفت: بار خدایا گر هم دو روز باشد این مراد من بده، گفت دادم. سلیمان ابلیس را در بند کرد و معاش سلیمان با آن همه ملک و مملکت از دست رنج خویش بود، هر روز زنبیلى ببافتى و بدو قرص بدادى و در مسجد با درویشى بهم بخوردى و گفتى: مسکین جالس مسکینا. آن روز که ابلیس را در بند کرد، زنبیل ببازار فرستاد و کس نخرید که در بازار آن روز هیچ معاملت و تجارت نبود و مردم همه بعبادت مشغول بودند، آن روز سلیمان هیچ طعامى نخورد، دیگر روز هم چنان بر عادت زنبیل بافت و کس نخرید، سلیمان گرسنه شد باللّه نالید گفت: بار خدایا گرسنهام و کس زنبیل نمىخرد، فرمان آمد که اى سلیمان نمیدانى که تو چون مهتر بازاریان در بند کنى در معاملت بر خلق فرو بسته شود و مصلحت خلق نباشد، او معمار دنیاست و مشارک خلق در اموال و اولاد، یقول اللَّه تعالى: وَ شارِکْهُمْ فِی الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ.
قوله: إِذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ... این آیت بآیت اول متصل است، یعنى: نعم العبد اذ عرض علیه. سلیمان نیک بندهایست که در راه خدا آن همه اسبان فدا کرد و دل از ان زینت و آرایش دنیا برداشت و با عبادت اللَّه پرداخت، لا جرم ربّ العزّة او را به از ان عوض داد، بجاى اسبان باد رخا مرکب او ساخت و بسبب آن اندوه که بوى رسید بر فوت عبادت، فریشته قرص آفتاب از مغرب باز گردانید از بهر وى تا نماز دیگر بوقت خویش بگزارد و آن وى را معجزهاى گشت، و چنانک این معجزه از بهر سلیمان پیغامبر پیدا گشت، درین امّت از بهر امیر المؤمنین على بن ابى طالب (ع) از روى کرامت پیدا گشت.
در خبر است که مصطفى صلوات اللَّه و سلامه علیه سر بر کنار على نهاد و بخفت، على (ع) نماز دیگر نکرده بود، نخواست که خواب بر رسول قطع کند، مرد عالم بود گفت: نماز طاعت حقّ و حرمت داشت رسول طاعت حق، هم چنان مىبود تا قرص آفتاب بمغرب فرو شد. مصطفى (ص) از خواب در آمد، على گفت: یا رسول اللَّه وقت نماز دیگر فوت شد و من نماز نکردم، رسول گفت: اى على چرا نماز نکردى؟ گفت: نخواستم که لذّت خواب بر تو قطع کنم، جبرئیل آمد که یا محمد حق تعالى مرا فرمود تا قرص آفتاب را از مغرب باز آرم تا على نماز دیگر بوقت بگزارد، بعضى یاران گفتند: قرص آفتاب را چندان باز آورد که شعاع آفتاب دیدیم که بر دیوارهاى مدینه میتافت.
«قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ هَبْ لِی مُلْکاً لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی» لم یطلب الملک الظاهر و انّما اراد به ان یملک نفسه فانّ الملک على الحقیقة من یملک نفسه و من ملک نفسه لم یتّبع هواه. سلیمان باین دعا ملک خواست بر نفس خویش گفت: بار خدایا چنانک خلق عالم را زیر دست من کردى این نفس را زیر دست من کن تا در طاعت وى نباشم و بر پى هواى وى نروم، طاعت نفس و طاعت حقّ ضد یکدیگراند، و الضّدّان لا یجتمعان. نکو گفت آن جوانمرد:
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضاى دوست باید یا هواى خویشتن
مصطفى علیه الصلاة و السلام پیوسته گفتى: «اللّهم لا تکلنا الى انفسنا طرفة عین و لا اقلّ من ذلک».
یوسف صدیق را علیه السلام آن همه بلا رسید از چاه و زندان و غیر آن و از هیچ بلا بفریاد نیامد چنانک از نفس امّاره آمد تا میگفت: «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی»، و آنچه گفت: «تَوَفَّنِی مُسْلِماً» از بیم نفس اماره میگفت نه از بیم شیطان که شیطان ار چه خصم است از مؤمن طمع معصیت دارد نه طمع کفر و نفس طمع کفر دارد میکوشد و بر هواها و بدعتها میخواند تا او را بکفر کشد. ربّ العالمین در قرآن دو چیز یاد کرد و نگفت که چیست: نفس را یاد کرد و نفرمود که چیست، دنیا را یاد کرد و نفرمود که چیست. امّا علماى دین دنیا را بسه حرف بیان کردهاند گفتند: ما صدّک عن مولاک فهو دنیاک هر چه ترا از خدا باز دارد آن دنیاست، اگر نان یک شبه ندارى و بخود معجب باشى، آن عجب تو دنیاست، و اگر ملک شرق و غرب دارى و بخدا مشغول باشى آن نه دنیاست که آن عقبى است. امّا نفس آنست که مصطفى (ص) گفت: «اعدى عدوّک نفسک الّتى بین جنبیک».
نفس خواهنده هواست و دل خواهنده بلا، نفس نظرگاه شیطان است و دل نظرگاه رحمن، نفس مصطبه دیو است و دل خزینه معرفت، این خزینه معرفت در کنار دشمن نهاد امّا بحفظ خود بداشت و از دشمن نگاه داشت.
موسى را با بنى اسرائیل در آورد و ایشان را در حفظ خود بداشت تا یک دامن ایشان تر نشد، ابراهیم را در آتش آورد و یک رشته از جامه وى نسوخت، همچنین دل که خزینه معرفت است در کنار نفس نهاد و آن گه بحمایت و رعایت خود بداشت تا دشمن بران دست نیافت. روى انّ عامر بن عبد قیس کان من افضل العابدین ففرض على نفسه کلّ یوم الف رکعة یقوم عند طلوع الشمس فلا یزال قائما الى العصر ثمّ ینصرف و قد انتفخت ساقاه و قدماه فیقول: یا نفس انما خلقت للعبادة یا امّارة بالسّوء فو اللَّه لاعملنّ بک عملا یأخذ الفراش منک نصیبا.
قوله: لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی لم یضنّ به على الانبیاء علیهم السلام و لکن قال «لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی» من الملوک لا من الانبیاء، و انما سأل الملک لسیاسة النّاس و انصاف الناس بعضهم من بعض لما فیه من القیام بحقّ اللَّه و لم یسئله لاجل میله الى الدنیا و هو کقول یوسف علیه السلام: «اجْعَلْنِی عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ».
قوله: فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّیحَ تَجْرِی بِأَمْرِهِ رُخاءً سلیمان را علیه السلام باد مسخر کردند تا در روزى مسافت دو ماهه باز برید، و این کرامتى عظیم است و شرفى تمام. امّا مقام مصطفى (ص) بزرگوارتر و منزلت وى شریفتر که حشمت و جاه او را و شرف و منزلت او را در امّت وى از چاکران و پس روان وى کس هست که بیک ساعت بادیهاى بدان درازى باز برد تا بکعبه رسد، و این در کرامات اولیا معروفست و حکایات مشایخ در آن فراوان است.
«وَ اذْکُرْ عَبْدَنا أَیُّوبَ...» الآیة قال ابن مسعود: ایّوب علیه السلام رأس الصّابرین الى یوم القیمة، در هر دورى بار بلا را حمّالى برخاست و هیچ حمّالى چون ایوب پیغامبر برنخاست. از جبّار کائنات وحى آمد که این بلا بستر انبیاست و ذخیره اولیا و اختیار اصفیا، هر یکى بنوعى ممتحن بودند: نوح بدست قوم خویش گرفتار، ابراهیم بآتش نمرود، اسحاق بفتنه ذبح، یعقوب بفراق یوسف، زکریا و یحیى بمحنت قتل، موسى بدست فرعون و قبطیان، و على هذا اولیا و اصفیا یکى را محنت غربت بود و مذلت، یکى را گرسنگى و فاقت، یکى را بیمارى و علّت، یکى را قتل و شهادت. مصطفى (ص) گفت: «انّ اللَّه عزّ و جلّ ادّخر البلاء لأولیائه کما ادّخر الشّهادة لاحبّآئه».
ایوب چون جام زهر بلا بر دست وى نهادند، گفت: بار خدایا ما جام زهر با پا زهر صبر نوش توانیم کرد، رب العالمین هم از وجود او جام پا زهر ساخت که: «إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ»، ایوب گفت: اکنون که از بارگاه قدم ما را این خلعت کرامت دادند که «نِعْمَ الْعَبْدُ» تا امروز بار بلا بتن کشیدیم، از امروز باز بجان و دل کشیم. در خبر آمده که چون ربّ العزّة آن بلاها از ایوب کشف کرد، روزى بخاطر وى بگذشت که نیک صبر کردم در آن بلا، ندا آمد که: انت صبرت ام نحن صبّرناک یا ایّوب لولا انّا وضعنا تحت کلّ شعرة من الباء جبلا من الصّبر لم تصبر؟ جنید گفت: من شهد البلاء بالبلاء ضجّ من البلاء و من شهد البلاء من المبلى حنّ الى البلاء قوله: وَ اذْکُرْ عِبادَنا إِبْراهِیمَ وَ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ أُولِی الْأَیْدِی وَ الْأَبْصارِ اى اولى القوّة و البصائر فى مقاساة البلایا و المحن تعزیت و تسلیت مصطفى (ص) است و تسکین دل وى در ان رنجها و محنتها که میکشید از کفّار قریش. اسما دختر ابو بکر روایت کند که: مصطفى (ص) روزى در انجمن قریش بگذشت، یکى ازیشان برخاست گفت: تویى که خدایان ما را بد مىگویى و دشنام میدهى؟ رسول خدا گفت: من میگویم که معبود عالمیان و خداوند جهانیان یکیست بىشریک و بىانباز، بىنظیر و بىنیاز و شما در پرستش اصنام بر باطلاید. ایشان همه بیکبار هجوم کردند و در رسول آویختند و او را میزدند، اسما گفت: آن ساعت یکى آمد بدر سراى بو بکر و گفت: ادرک صاحبک صاحب خویش را دریاب که در زخم دشمنان گرفتار است، بو بکر بشتاب رفت و با ایشان گفت: ویلکم أ تقتلون رجلا ان یقول ربى اللَّه و قد جاءکم البیّنات من ربکم. ایشان رسول را بگذاشتند و با ابو بکر گردیدند و او را بىمحابا زدند و ابو بکر گیسوان داشت، چون بخانه باز آمد دست بگیسوان فرو مىآورد و موى بدست وى باز مىآمد و میگفت: تبارکت و تعالیت یا ذا الجلال و الاکرام. ربّ العالمین این همه بلا و رنج بر دوستان نهد که ازیشان دو چیز دوست دارد: چشمى گریان و دلى بریان دوست دارد، که بنده میگرید و او را در آن گریه مىستاید که: «تَرى أَعْیُنَهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ»، و دوست دارد که بنده مینالد و بر درگاه او مىزارد و او را در ان مىستاید که: «وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ».
پیر طریقت گفت در مناجات: اى یار مهربان بارم ده تا قصه درد خود بتو پردازم، و بر درگاه تو میزارم و در امید بیمآمیز مىنازم، الهى! فاپذیرم تا با تو پردازم، یک نظر در من نگر تا دو گیتى بآب اندازم.
«هذا ذِکْرٌ...» اینست قصه پیغامبران و سرگذشت ایشان. آن گه بیان کرد ثواب و درجات در ان جهان بآن رنجها که کشیدند و بلاها که در دنیا چشیدند گفت: «وَ إِنَّ لِلْمُتَّقِینَ لَحُسْنَ مَآبٍ، جَنَّاتِ عَدْنٍ...» متقیان را بر عموم گفت تا دانى که نه خود پیغامبران را میگوید بر خصوص بلکه همه مؤمنانرا میگوید بر عموم.
«جَنَّاتِ عَدْنٍ مُفَتَّحَةً لَهُمُ الْأَبْوابُ» اى اذا جاءوها لا یلحقهم ذلّ الحجاب و لا کلفة الاستیذان تستقبلهم الملائکة بالتبجیل و الترحیب و الاکرام یقولون: سَلامٌ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.
روى ابو سعید الخدرىّ قال قال رسول اللَّه (ص): «انّ اللَّه تعالى بنى جنّة عدن بیده و بناها بلبنة من ذهب و لبنة من فضّة و جعل ملاطها المسک و و ترابها الزّعفران و حصباءها الیاقوت، ثمّ قال لها: تکلّمى، فقالت: «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ» قالت الملائکة: طوبى لک منزل الملوک.
قوله: إِذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ... این آیت بآیت اول متصل است، یعنى: نعم العبد اذ عرض علیه. سلیمان نیک بندهایست که در راه خدا آن همه اسبان فدا کرد و دل از ان زینت و آرایش دنیا برداشت و با عبادت اللَّه پرداخت، لا جرم ربّ العزّة او را به از ان عوض داد، بجاى اسبان باد رخا مرکب او ساخت و بسبب آن اندوه که بوى رسید بر فوت عبادت، فریشته قرص آفتاب از مغرب باز گردانید از بهر وى تا نماز دیگر بوقت خویش بگزارد و آن وى را معجزهاى گشت، و چنانک این معجزه از بهر سلیمان پیغامبر پیدا گشت، درین امّت از بهر امیر المؤمنین على بن ابى طالب (ع) از روى کرامت پیدا گشت.
در خبر است که مصطفى صلوات اللَّه و سلامه علیه سر بر کنار على نهاد و بخفت، على (ع) نماز دیگر نکرده بود، نخواست که خواب بر رسول قطع کند، مرد عالم بود گفت: نماز طاعت حقّ و حرمت داشت رسول طاعت حق، هم چنان مىبود تا قرص آفتاب بمغرب فرو شد. مصطفى (ص) از خواب در آمد، على گفت: یا رسول اللَّه وقت نماز دیگر فوت شد و من نماز نکردم، رسول گفت: اى على چرا نماز نکردى؟ گفت: نخواستم که لذّت خواب بر تو قطع کنم، جبرئیل آمد که یا محمد حق تعالى مرا فرمود تا قرص آفتاب را از مغرب باز آرم تا على نماز دیگر بوقت بگزارد، بعضى یاران گفتند: قرص آفتاب را چندان باز آورد که شعاع آفتاب دیدیم که بر دیوارهاى مدینه میتافت.
«قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ هَبْ لِی مُلْکاً لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی» لم یطلب الملک الظاهر و انّما اراد به ان یملک نفسه فانّ الملک على الحقیقة من یملک نفسه و من ملک نفسه لم یتّبع هواه. سلیمان باین دعا ملک خواست بر نفس خویش گفت: بار خدایا چنانک خلق عالم را زیر دست من کردى این نفس را زیر دست من کن تا در طاعت وى نباشم و بر پى هواى وى نروم، طاعت نفس و طاعت حقّ ضد یکدیگراند، و الضّدّان لا یجتمعان. نکو گفت آن جوانمرد:
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضاى دوست باید یا هواى خویشتن
مصطفى علیه الصلاة و السلام پیوسته گفتى: «اللّهم لا تکلنا الى انفسنا طرفة عین و لا اقلّ من ذلک».
یوسف صدیق را علیه السلام آن همه بلا رسید از چاه و زندان و غیر آن و از هیچ بلا بفریاد نیامد چنانک از نفس امّاره آمد تا میگفت: «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی»، و آنچه گفت: «تَوَفَّنِی مُسْلِماً» از بیم نفس اماره میگفت نه از بیم شیطان که شیطان ار چه خصم است از مؤمن طمع معصیت دارد نه طمع کفر و نفس طمع کفر دارد میکوشد و بر هواها و بدعتها میخواند تا او را بکفر کشد. ربّ العالمین در قرآن دو چیز یاد کرد و نگفت که چیست: نفس را یاد کرد و نفرمود که چیست، دنیا را یاد کرد و نفرمود که چیست. امّا علماى دین دنیا را بسه حرف بیان کردهاند گفتند: ما صدّک عن مولاک فهو دنیاک هر چه ترا از خدا باز دارد آن دنیاست، اگر نان یک شبه ندارى و بخود معجب باشى، آن عجب تو دنیاست، و اگر ملک شرق و غرب دارى و بخدا مشغول باشى آن نه دنیاست که آن عقبى است. امّا نفس آنست که مصطفى (ص) گفت: «اعدى عدوّک نفسک الّتى بین جنبیک».
نفس خواهنده هواست و دل خواهنده بلا، نفس نظرگاه شیطان است و دل نظرگاه رحمن، نفس مصطبه دیو است و دل خزینه معرفت، این خزینه معرفت در کنار دشمن نهاد امّا بحفظ خود بداشت و از دشمن نگاه داشت.
موسى را با بنى اسرائیل در آورد و ایشان را در حفظ خود بداشت تا یک دامن ایشان تر نشد، ابراهیم را در آتش آورد و یک رشته از جامه وى نسوخت، همچنین دل که خزینه معرفت است در کنار نفس نهاد و آن گه بحمایت و رعایت خود بداشت تا دشمن بران دست نیافت. روى انّ عامر بن عبد قیس کان من افضل العابدین ففرض على نفسه کلّ یوم الف رکعة یقوم عند طلوع الشمس فلا یزال قائما الى العصر ثمّ ینصرف و قد انتفخت ساقاه و قدماه فیقول: یا نفس انما خلقت للعبادة یا امّارة بالسّوء فو اللَّه لاعملنّ بک عملا یأخذ الفراش منک نصیبا.
قوله: لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی لم یضنّ به على الانبیاء علیهم السلام و لکن قال «لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی» من الملوک لا من الانبیاء، و انما سأل الملک لسیاسة النّاس و انصاف الناس بعضهم من بعض لما فیه من القیام بحقّ اللَّه و لم یسئله لاجل میله الى الدنیا و هو کقول یوسف علیه السلام: «اجْعَلْنِی عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ».
قوله: فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّیحَ تَجْرِی بِأَمْرِهِ رُخاءً سلیمان را علیه السلام باد مسخر کردند تا در روزى مسافت دو ماهه باز برید، و این کرامتى عظیم است و شرفى تمام. امّا مقام مصطفى (ص) بزرگوارتر و منزلت وى شریفتر که حشمت و جاه او را و شرف و منزلت او را در امّت وى از چاکران و پس روان وى کس هست که بیک ساعت بادیهاى بدان درازى باز برد تا بکعبه رسد، و این در کرامات اولیا معروفست و حکایات مشایخ در آن فراوان است.
«وَ اذْکُرْ عَبْدَنا أَیُّوبَ...» الآیة قال ابن مسعود: ایّوب علیه السلام رأس الصّابرین الى یوم القیمة، در هر دورى بار بلا را حمّالى برخاست و هیچ حمّالى چون ایوب پیغامبر برنخاست. از جبّار کائنات وحى آمد که این بلا بستر انبیاست و ذخیره اولیا و اختیار اصفیا، هر یکى بنوعى ممتحن بودند: نوح بدست قوم خویش گرفتار، ابراهیم بآتش نمرود، اسحاق بفتنه ذبح، یعقوب بفراق یوسف، زکریا و یحیى بمحنت قتل، موسى بدست فرعون و قبطیان، و على هذا اولیا و اصفیا یکى را محنت غربت بود و مذلت، یکى را گرسنگى و فاقت، یکى را بیمارى و علّت، یکى را قتل و شهادت. مصطفى (ص) گفت: «انّ اللَّه عزّ و جلّ ادّخر البلاء لأولیائه کما ادّخر الشّهادة لاحبّآئه».
ایوب چون جام زهر بلا بر دست وى نهادند، گفت: بار خدایا ما جام زهر با پا زهر صبر نوش توانیم کرد، رب العالمین هم از وجود او جام پا زهر ساخت که: «إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ»، ایوب گفت: اکنون که از بارگاه قدم ما را این خلعت کرامت دادند که «نِعْمَ الْعَبْدُ» تا امروز بار بلا بتن کشیدیم، از امروز باز بجان و دل کشیم. در خبر آمده که چون ربّ العزّة آن بلاها از ایوب کشف کرد، روزى بخاطر وى بگذشت که نیک صبر کردم در آن بلا، ندا آمد که: انت صبرت ام نحن صبّرناک یا ایّوب لولا انّا وضعنا تحت کلّ شعرة من الباء جبلا من الصّبر لم تصبر؟ جنید گفت: من شهد البلاء بالبلاء ضجّ من البلاء و من شهد البلاء من المبلى حنّ الى البلاء قوله: وَ اذْکُرْ عِبادَنا إِبْراهِیمَ وَ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ أُولِی الْأَیْدِی وَ الْأَبْصارِ اى اولى القوّة و البصائر فى مقاساة البلایا و المحن تعزیت و تسلیت مصطفى (ص) است و تسکین دل وى در ان رنجها و محنتها که میکشید از کفّار قریش. اسما دختر ابو بکر روایت کند که: مصطفى (ص) روزى در انجمن قریش بگذشت، یکى ازیشان برخاست گفت: تویى که خدایان ما را بد مىگویى و دشنام میدهى؟ رسول خدا گفت: من میگویم که معبود عالمیان و خداوند جهانیان یکیست بىشریک و بىانباز، بىنظیر و بىنیاز و شما در پرستش اصنام بر باطلاید. ایشان همه بیکبار هجوم کردند و در رسول آویختند و او را میزدند، اسما گفت: آن ساعت یکى آمد بدر سراى بو بکر و گفت: ادرک صاحبک صاحب خویش را دریاب که در زخم دشمنان گرفتار است، بو بکر بشتاب رفت و با ایشان گفت: ویلکم أ تقتلون رجلا ان یقول ربى اللَّه و قد جاءکم البیّنات من ربکم. ایشان رسول را بگذاشتند و با ابو بکر گردیدند و او را بىمحابا زدند و ابو بکر گیسوان داشت، چون بخانه باز آمد دست بگیسوان فرو مىآورد و موى بدست وى باز مىآمد و میگفت: تبارکت و تعالیت یا ذا الجلال و الاکرام. ربّ العالمین این همه بلا و رنج بر دوستان نهد که ازیشان دو چیز دوست دارد: چشمى گریان و دلى بریان دوست دارد، که بنده میگرید و او را در آن گریه مىستاید که: «تَرى أَعْیُنَهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ»، و دوست دارد که بنده مینالد و بر درگاه او مىزارد و او را در ان مىستاید که: «وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ».
پیر طریقت گفت در مناجات: اى یار مهربان بارم ده تا قصه درد خود بتو پردازم، و بر درگاه تو میزارم و در امید بیمآمیز مىنازم، الهى! فاپذیرم تا با تو پردازم، یک نظر در من نگر تا دو گیتى بآب اندازم.
«هذا ذِکْرٌ...» اینست قصه پیغامبران و سرگذشت ایشان. آن گه بیان کرد ثواب و درجات در ان جهان بآن رنجها که کشیدند و بلاها که در دنیا چشیدند گفت: «وَ إِنَّ لِلْمُتَّقِینَ لَحُسْنَ مَآبٍ، جَنَّاتِ عَدْنٍ...» متقیان را بر عموم گفت تا دانى که نه خود پیغامبران را میگوید بر خصوص بلکه همه مؤمنانرا میگوید بر عموم.
«جَنَّاتِ عَدْنٍ مُفَتَّحَةً لَهُمُ الْأَبْوابُ» اى اذا جاءوها لا یلحقهم ذلّ الحجاب و لا کلفة الاستیذان تستقبلهم الملائکة بالتبجیل و الترحیب و الاکرام یقولون: سَلامٌ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.
روى ابو سعید الخدرىّ قال قال رسول اللَّه (ص): «انّ اللَّه تعالى بنى جنّة عدن بیده و بناها بلبنة من ذهب و لبنة من فضّة و جعل ملاطها المسک و و ترابها الزّعفران و حصباءها الیاقوت، ثمّ قال لها: تکلّمى، فقالت: «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ» قالت الملائکة: طوبى لک منزل الملوک.