عبارات مورد جستجو در ۱۷۵ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۸۷
اقبال لاهوری : زبور عجم
در این صحرا گذر افتاد شاید کاروانی را
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۷
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۷۱
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۱
کجا روشن شود چشم زلیخا برتن یوسف؟
که عصمت سرزد ازیک جیب باپیراهن یوسف
محبت کرد چون دستار چشم پیر کنعان را
درآن ساعت که تهمت چاک زد پیراهن یوسف
بیاض و خط دیوانی به یکدیگر نمی خوانند
چه نسبت طره زنجیر را با گردن یوسف؟
به خون زن کجا رنگین کند سرپنجه غیرت؟
دل ازمردان رباید غمزه مردافکن یوسف
مه و خورشید را درسجده خود دیده درطفلی
کجا حسن زنان مصر گردد رهزن یوسف؟
چو از درد غریبی بندبندش درفغان آید
شود زنجیر آهن دل،شریک شیون یوسف
منال ای صاحب بیت الحزن ازچشم تاریکی
که خواهی گشت بینا ازجمال روشن یوسف
عزیز مصر عزت زحمت خواری نمی بیند
چه پیه گرگ می مالند بر پیراهن یوسف؟
چرا از تهمت ناگاه غمگین می شوی صائب ؟
نرست ازخار تهمت دامن پیراهن یوسف
که عصمت سرزد ازیک جیب باپیراهن یوسف
محبت کرد چون دستار چشم پیر کنعان را
درآن ساعت که تهمت چاک زد پیراهن یوسف
بیاض و خط دیوانی به یکدیگر نمی خوانند
چه نسبت طره زنجیر را با گردن یوسف؟
به خون زن کجا رنگین کند سرپنجه غیرت؟
دل ازمردان رباید غمزه مردافکن یوسف
مه و خورشید را درسجده خود دیده درطفلی
کجا حسن زنان مصر گردد رهزن یوسف؟
چو از درد غریبی بندبندش درفغان آید
شود زنجیر آهن دل،شریک شیون یوسف
منال ای صاحب بیت الحزن ازچشم تاریکی
که خواهی گشت بینا ازجمال روشن یوسف
عزیز مصر عزت زحمت خواری نمی بیند
چه پیه گرگ می مالند بر پیراهن یوسف؟
چرا از تهمت ناگاه غمگین می شوی صائب ؟
نرست ازخار تهمت دامن پیراهن یوسف
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۳۴
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴۱ - حکایت زلیخا که بر همه اطراف منزل خود تصویر جمال خود کرد تا یوسف به هر طرف نگرد صورت وی بیند به وی میل کند
بین زلیخا را که جان پر امید
ساخت کاخی چون دل صوفی سفید
هیچ نقش و هیچ رنگی نی در او
چون رخ آیینه زنگی نی در او
نقشبندی خواست آنگه چیره دست
تا به هر جا صورت او نقش بست
هیچ جای از نقش او خالی نماند
شادمان بنشست و یوسف را بخواند
پرده از رخسار زیبا برگرفت
وز مراد خود حکایت در گرفت
یوسف از گفت و شنیدش رو که تافت
صورت او دید رو هر سو که تافت
صورت او را چو پی در پی بدید
آمدش میلی به وصل وی پدید
بر سر آن شد که کام او دهد
شکر کامی به کام او نهد
لیک برهانی ز غیبش رو نمود
عصمت یزدانیش دریافت زود
دست خویش از کام او ناکام داشت
کامگاری را به هنگامش گذاشت
ساخت کاخی چون دل صوفی سفید
هیچ نقش و هیچ رنگی نی در او
چون رخ آیینه زنگی نی در او
نقشبندی خواست آنگه چیره دست
تا به هر جا صورت او نقش بست
هیچ جای از نقش او خالی نماند
شادمان بنشست و یوسف را بخواند
پرده از رخسار زیبا برگرفت
وز مراد خود حکایت در گرفت
یوسف از گفت و شنیدش رو که تافت
صورت او دید رو هر سو که تافت
صورت او را چو پی در پی بدید
آمدش میلی به وصل وی پدید
بر سر آن شد که کام او دهد
شکر کامی به کام او نهد
لیک برهانی ز غیبش رو نمود
عصمت یزدانیش دریافت زود
دست خویش از کام او ناکام داشت
کامگاری را به هنگامش گذاشت
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۳ - بردن برادران یوسف را از پیش پدر و در راه هدایت خود چاه ضلالت کندن و وی را بی هیچ جنایت در چاه افکندن
فغان زین چرخ دولابی که هر روز
به چاهی افکند ماهی دل افروز
غزالی در ریاض جان چرنده
نهد در پنجه گرگ درنده
چو یوسف را به آن گرگان سپردند
فلک گفتا که گرگان بره بردند
به چشمان پدر تا می نمودند
ز یکدیگر به مهرش می ربودند
گهی آن بر سر دوشش گرفتی
گه این تنگ اندر آغوشش گرفتی
چو پا بر دامن صحرا نهادند
بر او دست جفا کاری گشادند
ز دوش مرحمتبارش فکندند
میان خاره و خارش فکندند
برهنه پا قدم بر خار می زد
به گل از خار و خس مسمار می زد
فکنده کفش ره بر خاره می کرد
کف سیمین ز خاره پاره می کرد
کف پایی که می بودش ز گل ننگ
ز خون در خار و خارا گشت گلرنگ
چو ماندی پس ازان ده سخت پنجه
طپانچه کردیش رخساره رنجه
به تیغ قطع باد آن دست کوتاه
که سرپنجه زند با پنجه ماه
چو رفتی پیش کردی خم سیلی
قفایش چون رخ بدخواه نیلی
ببسته از فقا اولیست دستی
که بیند آن قفا از وی شکستی
چو با ایشان شدی پهلو به پهلو
رسیدی مالش گوشش ز هر سو
کسی کان گوش را مالد به انگشت
جز انگشتش مبادا هیچ در مشت
به زاری هر که را دامن کشیدی
به بیزاری گریبانش دریدی
به گریه هر که را در پا فتادی
به خنده بر سر او پا نهادی
به ناله هر که را آواز کردی
نواهای مخالف ساز کردی
چو شد نومید ازیشان گریه برداشت
ز خون دیده بر گل لاله می کاشت
گهی در خون و گه در خاک می خفت
ز اندوه دل صد چاک می گفت
کجایی ای پدر آخر کجایی
ز حال من چنین غافل چرایی
بیا بنگر کنیزک زادگان را
ز راه عقل و دین افتادگان را
که با کام دلت در دل چه دارند
حق الطاف تو چون می گذارند
گلی کز روضه جانت دمیده ست
بر او باران احسانت چکیده ست
چنان از تشنگی در تاب مانده
که نی رنگ اندر او نی آب مانده
نهال نازپرورد بهشتی
که در بستانسرای عمر کشتی
چنان از باد جور افتاده بر خاک
کزو جوید بلندی خار و خاشاک
مهی کز وی شبت را نور بودی
ز ظلمت های دوران دور بودی
رسیدش از فلک زانسان وبالی
که جوید لمعه نور از هلالی
بدینسان بود حالش تا سه فرسنگ
ازو صلح و وزآن سنگیندلان جنگ
ازو نرمی و زیشان سخترویی
ازو گرمی و زیشان سرد گویی
ز ناگه بر لب چاهی رسیدند
ز رفتن بر لب چاه آرمیدند
چهی چون گور ظالم تنگ و تیره
ز تاریکیش چشم عقل خیره
لب او چون دهان اژدهایی
پی قوت از برون مردم ربایی
درونش چون درون مردم آزار
برای مردم آزاری پر از مار
مدار نقطه اندوه دورش
برون از طاقت اندیشه غورش
محیطش پر کدورت مرکزش دور
هوایش پر عفونت چشمه اش شور
نفس زن گر در او یکدم نشستی
نفس را بر نفس زن ره ببستی
چو ایشان دفع آن گلچهره مه را
پسندیدند آن نابهره چه را
دگر بار از جفاشان داد برداشت
به نوعی ناله و فریاد برداشت
که گر آن سنگ را معلوم گشتی
ز سوزش نرمتر از موم گشتی
ولی آن ساز تیز آهنگ تر شد
دل چون سنگ ایشان سنگ تر شد
چه گویم کز جفا ایشان چه کردند
دلم ندهد که گویم آنچه کردند
بر آن ساعد که گر بر وی رسیدی
حریر خلد ازان آزار دیدی
رسن بستند از موی بز و میش
بر او شد هر سر مویی یکی نیش
میانش را که بودی موی مانند
به پشمین ریسمان دادند پیوند
کشیدند از بدن پیراهن او
چو گل از غنچه عریان شد تن او
به قد خود بریدند از ملامت
لباسی تا به دامان قیامت
فرو آویختند آنگه به چاهش
در آب انداختند از نیمه راهش
ز خوبی بود خورشید جهانتاب
فکندش چرخ چون خورشید در آب
برون از آب در چه بود سنگی
نشیمن ساخت آن را بی درنگی
چه دولت یافت آخر بنگر آن سنگ
که کان گوهری شد بس گرانسنگ
ز لعل بی گدازش شکر آیین
شد آن شورابه همچون شهد شیرین
شد از نور رخش آن چاه روشن
چو شب روی زمین از ماه روشن
شمیم گیسوان عطر سایش
عفونت را برون برد از هوایش
ز فر طلعت او هر گزنده
سوی سوراخ دیگر شد خزنده
به تعویذ اندرش پیراهنی بود
که جدش را ز آتش مأمنی بود
فرستادش به ابراهیم رضوان
ازان رو شد برا و آتش گلستان
رسید از سدره جبریل امین زود
ز بازوی وی آن تعویذ بگشود
برون آورد از آنجا پیرهن را
بدان پوشید آن پاکیزه تن را
ازان پس گفت ای مهجور غمناک
پیامت می رساند ایزد پاک
که روزی این خیانت پیشگان را
گروه ناصواب اندیشگان را
ز تو دلریش تر پیشت رسانم
فکنده پیش سر پیشت نشانم
بر ایشان این جفاها را شماری
وزیشان حال خود پوشیده داری
تو دانی مو به مو کایشان کیانند
سر مویی تو را ایشان ندانند
ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود
ز رنج و محنت اخوان برآسود
نمود آن تخته سنگش تختگاهی
نشست آنجا چو نیکو بخت شاهی
به تسکین دادن جان حزینش
ندیم خاص شد روح الأمینش
به چاهی افکند ماهی دل افروز
غزالی در ریاض جان چرنده
نهد در پنجه گرگ درنده
چو یوسف را به آن گرگان سپردند
فلک گفتا که گرگان بره بردند
به چشمان پدر تا می نمودند
ز یکدیگر به مهرش می ربودند
گهی آن بر سر دوشش گرفتی
گه این تنگ اندر آغوشش گرفتی
چو پا بر دامن صحرا نهادند
بر او دست جفا کاری گشادند
ز دوش مرحمتبارش فکندند
میان خاره و خارش فکندند
برهنه پا قدم بر خار می زد
به گل از خار و خس مسمار می زد
فکنده کفش ره بر خاره می کرد
کف سیمین ز خاره پاره می کرد
کف پایی که می بودش ز گل ننگ
ز خون در خار و خارا گشت گلرنگ
چو ماندی پس ازان ده سخت پنجه
طپانچه کردیش رخساره رنجه
به تیغ قطع باد آن دست کوتاه
که سرپنجه زند با پنجه ماه
چو رفتی پیش کردی خم سیلی
قفایش چون رخ بدخواه نیلی
ببسته از فقا اولیست دستی
که بیند آن قفا از وی شکستی
چو با ایشان شدی پهلو به پهلو
رسیدی مالش گوشش ز هر سو
کسی کان گوش را مالد به انگشت
جز انگشتش مبادا هیچ در مشت
به زاری هر که را دامن کشیدی
به بیزاری گریبانش دریدی
به گریه هر که را در پا فتادی
به خنده بر سر او پا نهادی
به ناله هر که را آواز کردی
نواهای مخالف ساز کردی
چو شد نومید ازیشان گریه برداشت
ز خون دیده بر گل لاله می کاشت
گهی در خون و گه در خاک می خفت
ز اندوه دل صد چاک می گفت
کجایی ای پدر آخر کجایی
ز حال من چنین غافل چرایی
بیا بنگر کنیزک زادگان را
ز راه عقل و دین افتادگان را
که با کام دلت در دل چه دارند
حق الطاف تو چون می گذارند
گلی کز روضه جانت دمیده ست
بر او باران احسانت چکیده ست
چنان از تشنگی در تاب مانده
که نی رنگ اندر او نی آب مانده
نهال نازپرورد بهشتی
که در بستانسرای عمر کشتی
چنان از باد جور افتاده بر خاک
کزو جوید بلندی خار و خاشاک
مهی کز وی شبت را نور بودی
ز ظلمت های دوران دور بودی
رسیدش از فلک زانسان وبالی
که جوید لمعه نور از هلالی
بدینسان بود حالش تا سه فرسنگ
ازو صلح و وزآن سنگیندلان جنگ
ازو نرمی و زیشان سخترویی
ازو گرمی و زیشان سرد گویی
ز ناگه بر لب چاهی رسیدند
ز رفتن بر لب چاه آرمیدند
چهی چون گور ظالم تنگ و تیره
ز تاریکیش چشم عقل خیره
لب او چون دهان اژدهایی
پی قوت از برون مردم ربایی
درونش چون درون مردم آزار
برای مردم آزاری پر از مار
مدار نقطه اندوه دورش
برون از طاقت اندیشه غورش
محیطش پر کدورت مرکزش دور
هوایش پر عفونت چشمه اش شور
نفس زن گر در او یکدم نشستی
نفس را بر نفس زن ره ببستی
چو ایشان دفع آن گلچهره مه را
پسندیدند آن نابهره چه را
دگر بار از جفاشان داد برداشت
به نوعی ناله و فریاد برداشت
که گر آن سنگ را معلوم گشتی
ز سوزش نرمتر از موم گشتی
ولی آن ساز تیز آهنگ تر شد
دل چون سنگ ایشان سنگ تر شد
چه گویم کز جفا ایشان چه کردند
دلم ندهد که گویم آنچه کردند
بر آن ساعد که گر بر وی رسیدی
حریر خلد ازان آزار دیدی
رسن بستند از موی بز و میش
بر او شد هر سر مویی یکی نیش
میانش را که بودی موی مانند
به پشمین ریسمان دادند پیوند
کشیدند از بدن پیراهن او
چو گل از غنچه عریان شد تن او
به قد خود بریدند از ملامت
لباسی تا به دامان قیامت
فرو آویختند آنگه به چاهش
در آب انداختند از نیمه راهش
ز خوبی بود خورشید جهانتاب
فکندش چرخ چون خورشید در آب
برون از آب در چه بود سنگی
نشیمن ساخت آن را بی درنگی
چه دولت یافت آخر بنگر آن سنگ
که کان گوهری شد بس گرانسنگ
ز لعل بی گدازش شکر آیین
شد آن شورابه همچون شهد شیرین
شد از نور رخش آن چاه روشن
چو شب روی زمین از ماه روشن
شمیم گیسوان عطر سایش
عفونت را برون برد از هوایش
ز فر طلعت او هر گزنده
سوی سوراخ دیگر شد خزنده
به تعویذ اندرش پیراهنی بود
که جدش را ز آتش مأمنی بود
فرستادش به ابراهیم رضوان
ازان رو شد برا و آتش گلستان
رسید از سدره جبریل امین زود
ز بازوی وی آن تعویذ بگشود
برون آورد از آنجا پیرهن را
بدان پوشید آن پاکیزه تن را
ازان پس گفت ای مهجور غمناک
پیامت می رساند ایزد پاک
که روزی این خیانت پیشگان را
گروه ناصواب اندیشگان را
ز تو دلریش تر پیشت رسانم
فکنده پیش سر پیشت نشانم
بر ایشان این جفاها را شماری
وزیشان حال خود پوشیده داری
تو دانی مو به مو کایشان کیانند
سر مویی تو را ایشان ندانند
ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود
ز رنج و محنت اخوان برآسود
نمود آن تخته سنگش تختگاهی
نشست آنجا چو نیکو بخت شاهی
به تسکین دادن جان حزینش
ندیم خاص شد روح الأمینش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۶ - به آب نیل درآمدن یوسف علیه السلام و غبار سفر از خود شستن و به قصد بارگاه پادشاه مصر در هودج نشستن
به چارم روز موعود یوسف خور
چو زد از ساحل نیل فلک سر
به یوسف گفت مالک کای دلارای
تو همچون خود کنار نیل کن جای
ز خود کن گرد ره را شست و شویی
ز خاکت نیل را ده آبرویی
به حکم مالک آن خورشید تابان
به سوی نیل شد حالی تابان
به زیر پیرهن برد از برون دست
سمن را پرده نیلوفری بست
کلاه زرفشان از فرق بنهاد
ز زرین بیضه خود زاغ شب زاد
کشید آنگه چنان پیراهن از فرق
که جیبش غرب مه شد دامنش شرق
نمود آن دوش و بر از عطف دامن
چنان کز دور گردون صبح روشن
ازار نیلگون برخاست فریاد
چو سیمین سروری آمد بر لب نیل
ز چرخ نیلگون برخاست فریاد
که شد نیل از قدوم آن مه آباد
به جای نیل من بودی چه بودی
ز پا بوسش من آسودی چه بودی
بر آن شد خور که خود را افکند پیش
به رود نیل ریزد چشمه خویش
نبیند چشمه خود چون سزایش
طفیل نیل شوید دست و پایش
به دریا پا نهاد از سوی ساحل
چو مه در برج آبی ساخت منزل
به طلعت بود خورشید جهانتاب
چو نیلوفر فرو رفت اندر آن آب
تنش در آب چون عریان درآمد
به تن آب روان را جان درآمد
گشاد از هم مسلسل گیسوان را
به رخ زنجیر بست آب روان را
مهیا ساخت بهر صید خواهی
معنبر دامی از مه تا به ماهی
گهی می ریخت آب از دست بر سر
ز پروین ماه را می بست زیور
گهی می داد از کف مالش گل
ز پنجه شانه می زد شاخ سنبل
چو گرد از روی و چرک از تن فرو شست
چو سروی از کنار نیل بر رست
ز مفرش دار مالک پیرهن خواست
به جلباب سمن گل را بیاراست
کشید آنگه به بر دیبای زرکش
به چندین نقش های خوش منقش
به زرین تاج مه را قدر بشکست
کمربند مرصع بر میان بست
فرو آویخت زلفین دلاویز
هوای مصر ازان شد عنبر آمیز
بدان خوبیش در هودج نشاندند
به قصد قصر شه مرکب براندند
نمود از قصر بیرون تختگاهی
که شاه آنجا کشیدی رخت گاهی
به پیشش خیل خوبان صف کشیده
پی دیدار یوسف آرمیده
فراز تخت هودج را نهادند
جهانی چشم بر هودج ستادند
قضا را بود ز ابر تیره آن روز
نهفته آفتاب عالم افروز
به یوسف گفت مالک کای دلارام
ز هودج نه به سوی تختگه گام
تو خورشیدی ز عارض پرده بگشای
ز نور خویش عالم را بیارای
چو یوسف برج هودج را بپرداخت
چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت
گمان شد ناظران را کافتاب است
که طالع گشته از نیلی سحاب است
نظر کردند در مهر جهانتاب
بدانستند کز وی نیست آن تاب
هنوز او در پس ابر است مستور
ز روی یوسف است آن تابش نور
ز حیرت کف زنان اهل نظاره
فغان برداشتند از هر کناره
که یا رب کیست این فرخنده اختر
که هم ماه است ازو شرمنده هم خور
بتان مصر سر در پیش ماندند
ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند
بلی هر جا شود مهر آشکارا
سها را جز نهان بودن چه یارا
چو زد از ساحل نیل فلک سر
به یوسف گفت مالک کای دلارای
تو همچون خود کنار نیل کن جای
ز خود کن گرد ره را شست و شویی
ز خاکت نیل را ده آبرویی
به حکم مالک آن خورشید تابان
به سوی نیل شد حالی تابان
به زیر پیرهن برد از برون دست
سمن را پرده نیلوفری بست
کلاه زرفشان از فرق بنهاد
ز زرین بیضه خود زاغ شب زاد
کشید آنگه چنان پیراهن از فرق
که جیبش غرب مه شد دامنش شرق
نمود آن دوش و بر از عطف دامن
چنان کز دور گردون صبح روشن
ازار نیلگون برخاست فریاد
چو سیمین سروری آمد بر لب نیل
ز چرخ نیلگون برخاست فریاد
که شد نیل از قدوم آن مه آباد
به جای نیل من بودی چه بودی
ز پا بوسش من آسودی چه بودی
بر آن شد خور که خود را افکند پیش
به رود نیل ریزد چشمه خویش
نبیند چشمه خود چون سزایش
طفیل نیل شوید دست و پایش
به دریا پا نهاد از سوی ساحل
چو مه در برج آبی ساخت منزل
به طلعت بود خورشید جهانتاب
چو نیلوفر فرو رفت اندر آن آب
تنش در آب چون عریان درآمد
به تن آب روان را جان درآمد
گشاد از هم مسلسل گیسوان را
به رخ زنجیر بست آب روان را
مهیا ساخت بهر صید خواهی
معنبر دامی از مه تا به ماهی
گهی می ریخت آب از دست بر سر
ز پروین ماه را می بست زیور
گهی می داد از کف مالش گل
ز پنجه شانه می زد شاخ سنبل
چو گرد از روی و چرک از تن فرو شست
چو سروی از کنار نیل بر رست
ز مفرش دار مالک پیرهن خواست
به جلباب سمن گل را بیاراست
کشید آنگه به بر دیبای زرکش
به چندین نقش های خوش منقش
به زرین تاج مه را قدر بشکست
کمربند مرصع بر میان بست
فرو آویخت زلفین دلاویز
هوای مصر ازان شد عنبر آمیز
بدان خوبیش در هودج نشاندند
به قصد قصر شه مرکب براندند
نمود از قصر بیرون تختگاهی
که شاه آنجا کشیدی رخت گاهی
به پیشش خیل خوبان صف کشیده
پی دیدار یوسف آرمیده
فراز تخت هودج را نهادند
جهانی چشم بر هودج ستادند
قضا را بود ز ابر تیره آن روز
نهفته آفتاب عالم افروز
به یوسف گفت مالک کای دلارام
ز هودج نه به سوی تختگه گام
تو خورشیدی ز عارض پرده بگشای
ز نور خویش عالم را بیارای
چو یوسف برج هودج را بپرداخت
چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت
گمان شد ناظران را کافتاب است
که طالع گشته از نیلی سحاب است
نظر کردند در مهر جهانتاب
بدانستند کز وی نیست آن تاب
هنوز او در پس ابر است مستور
ز روی یوسف است آن تابش نور
ز حیرت کف زنان اهل نظاره
فغان برداشتند از هر کناره
که یا رب کیست این فرخنده اختر
که هم ماه است ازو شرمنده هم خور
بتان مصر سر در پیش ماندند
ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند
بلی هر جا شود مهر آشکارا
سها را جز نهان بودن چه یارا
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۸ - به معرض بیع درآوردن مالک یوسف را علیه السلام و خریدن زلیخا وی را به اضعاف آنچه دیگران می خریدند
چه خوش وقتی و خرم روزگاری
که یاری بر خورد از وصل یاری
برافروزد چراغ آشنایی
رهایی یابد از داغ جدایی
چو یوسف شد به خوبی گرم بازار
شدندش مصریان یکسر خریدار
به هر چیزی که هر کس دسترس داشت
در آن بازار بیع او هوس داشت
شنیدم کز غمش زالی برآشفت
تنیده ریسمانی چند می گفت
همین بس گر چه بس کاسد قماشم
که در سلک خریدارانش باشم
منادی بانگ می زد از چپ و راست
که می خواهد غلامی بی کم و کاست
رخ او مطلع صبح صباحت
لب او گوهر کان ملاحت
ز سیمای صلاحش چهره پر نور
به اخلاق کرامش سینه معمور
نیارد بر زبان جز راستی هیچ
نباشد در کلام او خم و پیچ
یکی شد زان میانه اول کار
به یک بدره زر سرخش خریدار
ازان بدره که چون خواهی شمارش
بیابی از درست زر هزارش
خریداران دیگر رخش راندند
به منزلگاه صد بدره رساندند
بر آن افزود دولتمند دیگر
به قدر وزن یوسف مشک اذفر
بر آن دانای دیگر ساخت افزون
به وزنش لعل ناب و در مکنون
بدین قانون ترقی می نمودند
ز انواع نفایس می فزودند
زلیخا گشت ازین معنی خبردار
مضاعف ساخت آنها را به یک بار
خریداران دیگر لب ببستند
پس زانوی نومیدی نشستند
عزیز مصر را گفت ای نکو رای
برو بر مالک این قیمت بپیمای
بگفتا آنچه من دارم دفینه
ز مشک و گوهر و زر در خزینه
به یک نیمه بهایش برنیاید
ادای آن تمام از من کی آید
زلیخا داشت درجی پر ز گوهر
نه درجی بلکه برجی پر ز اختر
بهای هر گهر زان درج مکنون
خراج مصر بودی بلکه افزون
بگفتا کین گهرها در بهایش
بده ای گوهر جانم فدایش
عزیز آورد باز از نو بهانه
که دارد میل آن شاه زمانه
که در خیل وی این پاکیزه دامان
بود سر دفتر دیگر غلامان
بگفتا رو سوی شاه جهاندار
حق خدمتگزاری را بجا آر
بگو بر دل جز این بندی ندارم
که پیش دیده فرزندی ندارم
سرافرازی فزا زین احترامم
که آید زیر فرمان این غلامم
به برجم اختر تابنده باشد
مرا فرزند و شه را بنده باشد
چو شاه این نکته سنجیده بشنید
ز بذل التماسش سر نپیچید
اجازت داد تا حالی خریدش
ز مهر دل به فرزندی گزیدش
به سوی خانه بردش خرم و شاد
زلیخا شد ز بند محنت آزاد
به مژگان گوهر شادی همی سفت
دو چشم خود همی مالید و می گفت
به بیداریست یا رب یا به خواب است
که جان من ز جانان کامیاب است
به شبهای سیه کی بود امیدم
که گردد روزی این روز سفیدم
شبم را صبح فیروزی برآمد
غم و رنج شباروزی سرآمد
شدم با نازنین خویش همراز
سزد اکنون که بر گردون کنم ناز
درین محنتسرا بی غم چو من کیست
پس از پژمردگی خرم چو من کیست
چه بودم ماهیی در ماتم آب
طپان بر ریگ تفسان از غم آب
درآمد سیلی از ابر کرامت
به دریا برد ازان ریگم سلامت
که بودم گمره در ظلمت شب
رسیده جان ز گمراهیم بر لب
برآمد از افق رخشنده ماهی
به کوی دولتم بنمود راهی
که بودم خفته ای بر بستر مرگ
خلیده در رگ جان نشتر مرگ
درآمد ناگهان خضر از در من
به آب زندگی شد یاور من
بحمدالله که دولت یاریم کرد
زمانه ترک جان آزاریم کرد
هزاران جان فدای آن نکوکار
که آورد اینچنین نقدی به بازار
چه غم گر حقه گوهر شکستم
چو آمد معدن گوهر به دستم
به پیش نقد جان گوهر چه باشد
طفیل دوست باشد هر چه باشد
جمادی چند دادم جان خریدم
بنامیزد عجب ارزان خریدم
کی از نقد خود آن کس بهره بیند
که عیسی بدهد و خر مهره چیند
اگر خرمهره را بدرود کردم
چو عیسی آن من شد سود کردم
به شعر فکرت این اسرار می بیخت
سرشک از چشم گوهربار می ریخت
گهی در روی یوسف لال می بود
ز داغ هجر فارغ بال می بود
گه از هجر گذشته یاد می کرد
به وصلش خاطر خود شاد می کرد
که یاری بر خورد از وصل یاری
برافروزد چراغ آشنایی
رهایی یابد از داغ جدایی
چو یوسف شد به خوبی گرم بازار
شدندش مصریان یکسر خریدار
به هر چیزی که هر کس دسترس داشت
در آن بازار بیع او هوس داشت
شنیدم کز غمش زالی برآشفت
تنیده ریسمانی چند می گفت
همین بس گر چه بس کاسد قماشم
که در سلک خریدارانش باشم
منادی بانگ می زد از چپ و راست
که می خواهد غلامی بی کم و کاست
رخ او مطلع صبح صباحت
لب او گوهر کان ملاحت
ز سیمای صلاحش چهره پر نور
به اخلاق کرامش سینه معمور
نیارد بر زبان جز راستی هیچ
نباشد در کلام او خم و پیچ
یکی شد زان میانه اول کار
به یک بدره زر سرخش خریدار
ازان بدره که چون خواهی شمارش
بیابی از درست زر هزارش
خریداران دیگر رخش راندند
به منزلگاه صد بدره رساندند
بر آن افزود دولتمند دیگر
به قدر وزن یوسف مشک اذفر
بر آن دانای دیگر ساخت افزون
به وزنش لعل ناب و در مکنون
بدین قانون ترقی می نمودند
ز انواع نفایس می فزودند
زلیخا گشت ازین معنی خبردار
مضاعف ساخت آنها را به یک بار
خریداران دیگر لب ببستند
پس زانوی نومیدی نشستند
عزیز مصر را گفت ای نکو رای
برو بر مالک این قیمت بپیمای
بگفتا آنچه من دارم دفینه
ز مشک و گوهر و زر در خزینه
به یک نیمه بهایش برنیاید
ادای آن تمام از من کی آید
زلیخا داشت درجی پر ز گوهر
نه درجی بلکه برجی پر ز اختر
بهای هر گهر زان درج مکنون
خراج مصر بودی بلکه افزون
بگفتا کین گهرها در بهایش
بده ای گوهر جانم فدایش
عزیز آورد باز از نو بهانه
که دارد میل آن شاه زمانه
که در خیل وی این پاکیزه دامان
بود سر دفتر دیگر غلامان
بگفتا رو سوی شاه جهاندار
حق خدمتگزاری را بجا آر
بگو بر دل جز این بندی ندارم
که پیش دیده فرزندی ندارم
سرافرازی فزا زین احترامم
که آید زیر فرمان این غلامم
به برجم اختر تابنده باشد
مرا فرزند و شه را بنده باشد
چو شاه این نکته سنجیده بشنید
ز بذل التماسش سر نپیچید
اجازت داد تا حالی خریدش
ز مهر دل به فرزندی گزیدش
به سوی خانه بردش خرم و شاد
زلیخا شد ز بند محنت آزاد
به مژگان گوهر شادی همی سفت
دو چشم خود همی مالید و می گفت
به بیداریست یا رب یا به خواب است
که جان من ز جانان کامیاب است
به شبهای سیه کی بود امیدم
که گردد روزی این روز سفیدم
شبم را صبح فیروزی برآمد
غم و رنج شباروزی سرآمد
شدم با نازنین خویش همراز
سزد اکنون که بر گردون کنم ناز
درین محنتسرا بی غم چو من کیست
پس از پژمردگی خرم چو من کیست
چه بودم ماهیی در ماتم آب
طپان بر ریگ تفسان از غم آب
درآمد سیلی از ابر کرامت
به دریا برد ازان ریگم سلامت
که بودم گمره در ظلمت شب
رسیده جان ز گمراهیم بر لب
برآمد از افق رخشنده ماهی
به کوی دولتم بنمود راهی
که بودم خفته ای بر بستر مرگ
خلیده در رگ جان نشتر مرگ
درآمد ناگهان خضر از در من
به آب زندگی شد یاور من
بحمدالله که دولت یاریم کرد
زمانه ترک جان آزاریم کرد
هزاران جان فدای آن نکوکار
که آورد اینچنین نقدی به بازار
چه غم گر حقه گوهر شکستم
چو آمد معدن گوهر به دستم
به پیش نقد جان گوهر چه باشد
طفیل دوست باشد هر چه باشد
جمادی چند دادم جان خریدم
بنامیزد عجب ارزان خریدم
کی از نقد خود آن کس بهره بیند
که عیسی بدهد و خر مهره چیند
اگر خرمهره را بدرود کردم
چو عیسی آن من شد سود کردم
به شعر فکرت این اسرار می بیخت
سرشک از چشم گوهربار می ریخت
گهی در روی یوسف لال می بود
ز داغ هجر فارغ بال می بود
گه از هجر گذشته یاد می کرد
به وصلش خاطر خود شاد می کرد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۵ - فرستادن زلیخا دایه را به نزدیک یوسف علیه السلام و مطالبه مقصود کردن و ابا نمودن وی از آن
زلیخا با غم با این درازی
چو دید از دایه رحم چاره سازی
بگفت ای از تو صد یاریم بوده
به هر کاری هواداریم بوده
مرا یک بار دیگر یاریی کن
ز غمخواریم بین غمخواریی کن
قدم از تارک من کن به سویش
زبان من شو و از من بگویش
که ای سرکش نهال ناز پرورد
رخت را در لطافت ناز پرورد
ز بستان جمال و گلشن ناز
نرسته چون قدت سروری سرافراز
ز جان و دل گل و آبی سرشتند
در او شاخی ز باغ سدره کشتند
چو برگ سربلندی داد آن شاخ
سهی سرو تواش خواندند گستاخ
عروس دهر تا در زادن افتاد
ز تو پاکیزه تر فرزند کم زاد
به فرزندیت آدم چشم روشن
ز گلروییت عالم گشته گلشن
کمال حسن تو حد بشر نیست
پری از خوبی تو بهره ور نیست
پری را گر نبودی شرمساری
نماندی از تو در کنج تواری
فرشته گر چه بر چرخ برین است
به پیش روی تو سر بر زمین است
فلک زینسان بلندت ساخت پایه
فکن بر مبتلای خویش سایه
زلیخا گر چه زیبا دلرباییست
فتاده در کمندت مبتلاییست
ز طفلی داغ تو بر سینه دارد
ز سودایت غمی دیرینه دارد
به ملک خود سه بارت دیده در خواب
وز آن عمریست مانده در تب و تاب
گهی چون آب در زنجیر بوده ست
گهی چون باد در شبگیر بوده ست
کنون هم گشته زین سودا چو مویی
ندارد جز تو در دل آرزویی
بر او ناکرده نقد زندگی گم
ترحم کن خوش است آخر ترحم
به لب هستی زلال زندگانی
چه باشد قطره ای بر وی فشانی
به قد هستی نهال میوه آور
چه باشد گر خورد از میوه ات بر
رضا ده تا ز لعلت کام گیرد
بود سوز دلش آرام گیرد
قدم نه تا سراندازد به پایت
رطب چیند ز نخل دلربایت
چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی
اگر گاهی کنی سویش نگاهی
هوس دارد که با چندان عزیزی
کند پیش کنیزانت کنیزی
چو یوسف این فسون از دایه بشنود
به پاسخ لعل گوهربار بگشود
به دایه گفت کای دانا به هر راز
مشو بهر فریب من فسون ساز
زلیخا را غلام زر خریدم
بسا از وی عنایت ها که دیدم
گل و آبم عمارت کرده اوست
دل و جانم وفا پرورده اوست
اگر عمری کنم نعمت شماری
نیارم کردن او را حق گزاری
سری بر خط فرمانش نهاده
به خدمتگاریم اینک ستاده
ولی گو بر من اندیشه مپسند
که پیچم سر ز فرمان خداوند
ز بدفرمای نفس معصیت زای
نهم در تنگنای معصیت پای
به فرزندی عزیزم نام برده ست
امین خانه خویشم شمرده ست
نیم جز مرغ آب و دانه او
خیانت چون کنم در خانه او
خدای پاک را در هر سرشتی
جداگانه بود کاری و کشتی
بود پاکیزه طینت پاک کردار
زنازاده نباشد جز زناکار
ز مردم سگ ز سگ مردم نزاید
ز گندم جو ز جو گندم نیاید
به سینه سر اسرائیل دارم
به دل دانایی از جبریل دارم
اگر هستم نبوت را سزاوار
بود ز اسحاقم استحقاق این کار
گلی ام رازها در وی نهفته
ز گلزار خلیل الله شگفته
معاذالله که کاری پیشه سازم
که دارد از ره این قوم بازم
زلیخا زین هوس گو دور می دار
دل خویش و مرا معذور می دار
که من دارم ز فضل ایزد پاک
امید عصمت از نفس هوسناک
چو دید از دایه رحم چاره سازی
بگفت ای از تو صد یاریم بوده
به هر کاری هواداریم بوده
مرا یک بار دیگر یاریی کن
ز غمخواریم بین غمخواریی کن
قدم از تارک من کن به سویش
زبان من شو و از من بگویش
که ای سرکش نهال ناز پرورد
رخت را در لطافت ناز پرورد
ز بستان جمال و گلشن ناز
نرسته چون قدت سروری سرافراز
ز جان و دل گل و آبی سرشتند
در او شاخی ز باغ سدره کشتند
چو برگ سربلندی داد آن شاخ
سهی سرو تواش خواندند گستاخ
عروس دهر تا در زادن افتاد
ز تو پاکیزه تر فرزند کم زاد
به فرزندیت آدم چشم روشن
ز گلروییت عالم گشته گلشن
کمال حسن تو حد بشر نیست
پری از خوبی تو بهره ور نیست
پری را گر نبودی شرمساری
نماندی از تو در کنج تواری
فرشته گر چه بر چرخ برین است
به پیش روی تو سر بر زمین است
فلک زینسان بلندت ساخت پایه
فکن بر مبتلای خویش سایه
زلیخا گر چه زیبا دلرباییست
فتاده در کمندت مبتلاییست
ز طفلی داغ تو بر سینه دارد
ز سودایت غمی دیرینه دارد
به ملک خود سه بارت دیده در خواب
وز آن عمریست مانده در تب و تاب
گهی چون آب در زنجیر بوده ست
گهی چون باد در شبگیر بوده ست
کنون هم گشته زین سودا چو مویی
ندارد جز تو در دل آرزویی
بر او ناکرده نقد زندگی گم
ترحم کن خوش است آخر ترحم
به لب هستی زلال زندگانی
چه باشد قطره ای بر وی فشانی
به قد هستی نهال میوه آور
چه باشد گر خورد از میوه ات بر
رضا ده تا ز لعلت کام گیرد
بود سوز دلش آرام گیرد
قدم نه تا سراندازد به پایت
رطب چیند ز نخل دلربایت
چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی
اگر گاهی کنی سویش نگاهی
هوس دارد که با چندان عزیزی
کند پیش کنیزانت کنیزی
چو یوسف این فسون از دایه بشنود
به پاسخ لعل گوهربار بگشود
به دایه گفت کای دانا به هر راز
مشو بهر فریب من فسون ساز
زلیخا را غلام زر خریدم
بسا از وی عنایت ها که دیدم
گل و آبم عمارت کرده اوست
دل و جانم وفا پرورده اوست
اگر عمری کنم نعمت شماری
نیارم کردن او را حق گزاری
سری بر خط فرمانش نهاده
به خدمتگاریم اینک ستاده
ولی گو بر من اندیشه مپسند
که پیچم سر ز فرمان خداوند
ز بدفرمای نفس معصیت زای
نهم در تنگنای معصیت پای
به فرزندی عزیزم نام برده ست
امین خانه خویشم شمرده ست
نیم جز مرغ آب و دانه او
خیانت چون کنم در خانه او
خدای پاک را در هر سرشتی
جداگانه بود کاری و کشتی
بود پاکیزه طینت پاک کردار
زنازاده نباشد جز زناکار
ز مردم سگ ز سگ مردم نزاید
ز گندم جو ز جو گندم نیاید
به سینه سر اسرائیل دارم
به دل دانایی از جبریل دارم
اگر هستم نبوت را سزاوار
بود ز اسحاقم استحقاق این کار
گلی ام رازها در وی نهفته
ز گلزار خلیل الله شگفته
معاذالله که کاری پیشه سازم
که دارد از ره این قوم بازم
زلیخا زین هوس گو دور می دار
دل خویش و مرا معذور می دار
که من دارم ز فضل ایزد پاک
امید عصمت از نفس هوسناک
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۶ - رفتن زلیخا به خود پیش یوسف علیه السلام و تضرع نمودن و عذر گفتن یوسف علیه السلام از تحصیل مراد وی
چو دایه با زلیخا این خبر گفت
ز گفت او چو زلف خود برآشفت
به رخسار از مژه خون جگر ریخت
ز بادام سیه عناب تر ریخت
خرامان ساخت سرو راستین را
به سر سایه فکند آن نازنین را
بدو گفت ای سر من خاک پایت
سرم خالی مبادا از هوایت
ز مهرت یک سر مویم تهی نیست
سر مویی ز خویشم آگهی نیست
خیال توست جان اندر تن من
کمند توست طوق گردن من
اگر جان است غم پرورده توست
وگر تن جان به لب آورده توست
ز حال دل چه گویم خود که چون است
ز چشم خونفشان یک قطره خون است
چنان در لجه عشق توام غرق
کزو خالی نیم از پای تا فرق
ز من فصاد هر رگ را که کاود
به جای خون غمت بیرون تراود
چو یوسف این سخن بشنید بگریست
زلیخا آه زد کین گریه از چیست
مرا چشمی تو چون خندان نشینم
که چشم خویش را در گریه بینم
چو از مژگان شانی قطره آب
چو آتش افکند در جان من تاب
ز معجزهای حسن توست دانم
که از آب افکنی آتش به جانم
چو یوسف دید ازو اندوه بسیار
شد از لب همچو چشم خود گهربار
بگفت از گریه زانم دل شکسته
که نبود عشق کس بر من خجسته
چو زد عمه به راه مهر من گام
به دزدی در جهانم ساخت بدنام
ز اخوانم پدر چون دوستر داشت
نهال کین من در جانشان کاشت
ز نزدیک پدر دورم فکندند
به خاک مصر معجورم فکندند
شود دل دمبدم خون در بر من
که تا عشقت چه آرد بر سر من
بلی سلطان معشوقان غیور است
ز شرکت ملک معشوقیش دور است
نمی خواهد چه زانجام و چه زآغاز
درین منصب کسی را با خود انباز
به رعنایی چو سروی سرفرازد
چو سایه زیر پایش پست سازد
به زیبایی چو ماهی رخ فروزد
ز برق غیرتش خرمن بسوزد
رسد خور چون به اوج چرخ دوار
به سوی مغربش سازد نگونسار
چو مه را پر برآید قالب از نور
کند رنج محاقش زار و رنجور
زلیخا گفت کای چشم و چراغم
فروغ تو ز مه داده فراغم
نمی گویم که در چشمت عزیزم
کنیزان تو را کمتر کنیزم
نیاید زین کنیز کمترینه
به جز شوق درون و سوز سینه
ز من کز جان فزون می دارمت دوست
گمان دشمنی بردن نه نیکوست
کسی آزار جان خود نخواهد
به هیچ آفت روان خود نکاهد
مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است
تو را از کین من چندین چه بیم است
بکن لطفی و از لب کام من ده
زمانی رام شو آرام من ده
بزن یک گام در همراهی من
ببین جاوید دولتخواهی من
جوابش داد یوسف کای خداوند
منم پیشت به بند بندگی بند
برون از بندگی کاری ندارم
به قدر بندگی فرمای کارم
خداوندی مجوی از بنده خویش
بدین لطفم مکن شرمنده خویش
کیم من تا تو را دمساز گردم
درین خوان با عزیز انباز گردم
بباید پادشاه آن بنده را کشت
که زد بر یک نمکدان با وی انگشت
مرا به گر کنی مشغول کاری
که در وی بگذرانم روزگاری
ز خدمتگاریت سر بر نیارم
به صد جهدت حق خدمت گذارم
ز خدمت بندگان آزاد گردند
به منشور عنایت شاد گردند
ز نیکو خدمتان خاطر شود شاد
نگردد بنده بد خدمت آزاد
زلیخا گفت کای فرخنده گوهر
که هستم پیش تو از بنده کمتر
به هر جایی که کاری آیدم پیش
بود آنجا به پا صد کارگر بیش
نه خوش باشد که ایشان را گذارم
به هر کاری تو را در بار دارم
بود پای از برای ره سپردن
نباید دیده را چون پا شمردن
به جای پا چو ره پر خار بینی
اگر دیده نهی آزار بینی
چو یوسف این سخن بشنید ازو گفت
که ای جان و دلت با مهر من جفت
چو صبح از صادقی در مهر رویم
مزن دم جز به وفق آرزویم
مرا چون آرزو خدمتگذاریست
خلاف آن نه رسم دوستداریست
دلی کو مبتلای دوست باشد
مراد او رضای دوست باشد
رضای خود ببازد در رضایش
نهد روی رضا بر خاک پایش
ازان یوسف همی داد این سخن ساز
که تا در صحبت از خدمت رهد باز
ز صحبت داشت بیم فتنه و شور
به خدمت خواست تا گردد ازان دور
خوش آن پنبه که از آتش گریزد
چو نتواند که با آتش ستیزد
ز گفت او چو زلف خود برآشفت
به رخسار از مژه خون جگر ریخت
ز بادام سیه عناب تر ریخت
خرامان ساخت سرو راستین را
به سر سایه فکند آن نازنین را
بدو گفت ای سر من خاک پایت
سرم خالی مبادا از هوایت
ز مهرت یک سر مویم تهی نیست
سر مویی ز خویشم آگهی نیست
خیال توست جان اندر تن من
کمند توست طوق گردن من
اگر جان است غم پرورده توست
وگر تن جان به لب آورده توست
ز حال دل چه گویم خود که چون است
ز چشم خونفشان یک قطره خون است
چنان در لجه عشق توام غرق
کزو خالی نیم از پای تا فرق
ز من فصاد هر رگ را که کاود
به جای خون غمت بیرون تراود
چو یوسف این سخن بشنید بگریست
زلیخا آه زد کین گریه از چیست
مرا چشمی تو چون خندان نشینم
که چشم خویش را در گریه بینم
چو از مژگان شانی قطره آب
چو آتش افکند در جان من تاب
ز معجزهای حسن توست دانم
که از آب افکنی آتش به جانم
چو یوسف دید ازو اندوه بسیار
شد از لب همچو چشم خود گهربار
بگفت از گریه زانم دل شکسته
که نبود عشق کس بر من خجسته
چو زد عمه به راه مهر من گام
به دزدی در جهانم ساخت بدنام
ز اخوانم پدر چون دوستر داشت
نهال کین من در جانشان کاشت
ز نزدیک پدر دورم فکندند
به خاک مصر معجورم فکندند
شود دل دمبدم خون در بر من
که تا عشقت چه آرد بر سر من
بلی سلطان معشوقان غیور است
ز شرکت ملک معشوقیش دور است
نمی خواهد چه زانجام و چه زآغاز
درین منصب کسی را با خود انباز
به رعنایی چو سروی سرفرازد
چو سایه زیر پایش پست سازد
به زیبایی چو ماهی رخ فروزد
ز برق غیرتش خرمن بسوزد
رسد خور چون به اوج چرخ دوار
به سوی مغربش سازد نگونسار
چو مه را پر برآید قالب از نور
کند رنج محاقش زار و رنجور
زلیخا گفت کای چشم و چراغم
فروغ تو ز مه داده فراغم
نمی گویم که در چشمت عزیزم
کنیزان تو را کمتر کنیزم
نیاید زین کنیز کمترینه
به جز شوق درون و سوز سینه
ز من کز جان فزون می دارمت دوست
گمان دشمنی بردن نه نیکوست
کسی آزار جان خود نخواهد
به هیچ آفت روان خود نکاهد
مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است
تو را از کین من چندین چه بیم است
بکن لطفی و از لب کام من ده
زمانی رام شو آرام من ده
بزن یک گام در همراهی من
ببین جاوید دولتخواهی من
جوابش داد یوسف کای خداوند
منم پیشت به بند بندگی بند
برون از بندگی کاری ندارم
به قدر بندگی فرمای کارم
خداوندی مجوی از بنده خویش
بدین لطفم مکن شرمنده خویش
کیم من تا تو را دمساز گردم
درین خوان با عزیز انباز گردم
بباید پادشاه آن بنده را کشت
که زد بر یک نمکدان با وی انگشت
مرا به گر کنی مشغول کاری
که در وی بگذرانم روزگاری
ز خدمتگاریت سر بر نیارم
به صد جهدت حق خدمت گذارم
ز خدمت بندگان آزاد گردند
به منشور عنایت شاد گردند
ز نیکو خدمتان خاطر شود شاد
نگردد بنده بد خدمت آزاد
زلیخا گفت کای فرخنده گوهر
که هستم پیش تو از بنده کمتر
به هر جایی که کاری آیدم پیش
بود آنجا به پا صد کارگر بیش
نه خوش باشد که ایشان را گذارم
به هر کاری تو را در بار دارم
بود پای از برای ره سپردن
نباید دیده را چون پا شمردن
به جای پا چو ره پر خار بینی
اگر دیده نهی آزار بینی
چو یوسف این سخن بشنید ازو گفت
که ای جان و دلت با مهر من جفت
چو صبح از صادقی در مهر رویم
مزن دم جز به وفق آرزویم
مرا چون آرزو خدمتگذاریست
خلاف آن نه رسم دوستداریست
دلی کو مبتلای دوست باشد
مراد او رضای دوست باشد
رضای خود ببازد در رضایش
نهد روی رضا بر خاک پایش
ازان یوسف همی داد این سخن ساز
که تا در صحبت از خدمت رهد باز
ز صحبت داشت بیم فتنه و شور
به خدمت خواست تا گردد ازان دور
خوش آن پنبه که از آتش گریزد
چو نتواند که با آتش ستیزد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۸ - رسیدن شب و عرضه کردن کنیزکان جمال خویش را بر یوسف علیه السلام تا به کدامیک از ایشان رغبت نماید
شبانگه کز سواد شعر گلریز
فلک شد نوعروس عشوه انگیز
ز پروین گوش را عقد گهر بست
گرفت از مه صقیل آیینه در دست
کنیزان جلوه گر در حله ناز
همه دستانسرای و عشوه پرداز
به گرد تخت یوسف صف کشیدند
فسون دلبری بر وی دمیدند
یکی شد از لب شیرین شکرریز
که کام خود کن از من شکر آمیز
ز تنگ شکر من بند بگشای
به سان طوطی از من شو شکرخای
یکی از غمزه سویش کرد اشارت
که ای زاوصاف تو قاصر عبارت
مقامت می کنم چشم جهان بین
بیا بنشین به چشمم مردم آیین
یکی بنمود سرو پرنیان پوش
که این سرو امشبت بادا هم آغوش
کجا در مهد عشرت شاد خسبی
اگر زین سرو ناز آزاد خسبی
یکی در زلف مشکین حلقه افکند
که هستم بی سر و پا حلقه مانند
به روی من دری از وصل بگشای
مکن چون حلقه ام بیرون در جای
یکی برداشت دست نازنین را
به بالا زد ز ساعد آستین را
که دفع چشم بد را زان شمایل
به گردن دست من بادت حمایل
یکی گرد میان مو را کمر کرد
ز مو آرایش موی دگر کرد
کمر کن دست یعنی در میانم
که بر لب آمد از دست تو جانم
بدینسان هر یکی زان لاله رویان
ز یوسف وصل را می بود جویان
ولی بود او به خوبی تازه باغی
وز آن مشت گیاه او را فراغی
بلی بودند یکسر مکر و دستان
به صورت بت به سیرت بت پرستان
دل یوسف جز این معنی نمی خواست
که گردد راهشان در بندگی راست
بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت
پی نفی شک اسرار یقین گفت
نخستین گفت کای زیبا کنیزان
به چشم مردم عالم عزیزان
درین عزت ره خواری مپویید
به جز آیین دینداری مجویید
ازین عالم برون ما را خداییست
که ره گم کردگان را رهنماییست
گل ما از نم رحمت سرشته ست
ز دانایی در آن گل دانه کشته ست
که تا زان دانه برخیزد نهالی
درین بستانسرا یابد کمالی
کشد سوی بلندی سر ز پستی
دهد بر میوه یزدان پرستی
پرستش جز خدایی را روا نیست
که غیر او پرستش را سزا نیست
بیا تا بعد ازین او را پرستیم
که بی او هر کجا هستیم پستیم
به سجده باید آن را سر نهادن
که داند سر برای سجده دادن
چرا دانا نهد پیش کسی سر
که پا و سر بود پیشش برابر
به دست خود بت سنگین تراشد
ز مهر او دل غمگین خراشد
بود معلوم کز سنگی چه خیزد
ز معبودیش جز ننگی چه خیزد
چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه
به وعظ آن غافلان را ساخت آگاه
همه لب در ثنای او گشادند
سر طاعت به پای او نهادند
یکایک را شهادت کرد تلقین
دهان جمله شد زان شهد شیرین
خوشا شهدی که هرک از وی یک انگشت
به دست آرد به هر تلخی کند پشت
نگردد کور دیو بی سعادت
به جز از خم انگشت شهادت
رهید از چشم زخمش آن خردمند
که انگشت سعادت چشم او کند
زلیخا جست وقت بامدادان
به یوسف راه خرم طبع و شادان
گروهی دید گرداگرد یوسف
پی تعلیم دین شاگرد یوسف
بتان بشکسته و بگسسته زنار
ز سبحه یافته سر رشته کار
زبان گویا به توحید خداوند
میان با عقد خدمت تازه پیوند
به یوسف گفت کای از فرق تا پای
دل آشوب و دلارام و دلارای
به رخ سیمای دیگر داری امروز
جمال از جای دیگر داری امروز
چه کردی شب که از وی حسنت افزود
دری دیگر ز خوبی بر تو بگشود
چه خوردی دوش کین زیباییت داد
ز خوبان جهان بالاییت داد
همانا صحبت این نازنینان
سمن رخسارگان سیمین سرینان
تو را حسن و جمال دیگر آورد
جمالت را کمال دیگر آورد
بلی میوه ز میوه رنگ گیرد
ز خوبان خوبرو خوبی پذیرد
بسی زین نکته با آن غنچه لب گفت
ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت
دهان را از تکلم تنگ می داشت
دو رخ را از حیا گلرنگ می داشت
سر از شرمندگی بالا نمی کرد
نگاه الا به پشت پا نمی کرد
زلیخا چون بدید آن سر کشیدن
به چشم مرحمت سویش ندیدن
ز حسرت آتشی در جانش افروخت
به داغ ناامیدی سینه اش سوخت
به ناکامی وداع جان خود کرد
رخ اندر کلبه احزان خود کرد
فلک شد نوعروس عشوه انگیز
ز پروین گوش را عقد گهر بست
گرفت از مه صقیل آیینه در دست
کنیزان جلوه گر در حله ناز
همه دستانسرای و عشوه پرداز
به گرد تخت یوسف صف کشیدند
فسون دلبری بر وی دمیدند
یکی شد از لب شیرین شکرریز
که کام خود کن از من شکر آمیز
ز تنگ شکر من بند بگشای
به سان طوطی از من شو شکرخای
یکی از غمزه سویش کرد اشارت
که ای زاوصاف تو قاصر عبارت
مقامت می کنم چشم جهان بین
بیا بنشین به چشمم مردم آیین
یکی بنمود سرو پرنیان پوش
که این سرو امشبت بادا هم آغوش
کجا در مهد عشرت شاد خسبی
اگر زین سرو ناز آزاد خسبی
یکی در زلف مشکین حلقه افکند
که هستم بی سر و پا حلقه مانند
به روی من دری از وصل بگشای
مکن چون حلقه ام بیرون در جای
یکی برداشت دست نازنین را
به بالا زد ز ساعد آستین را
که دفع چشم بد را زان شمایل
به گردن دست من بادت حمایل
یکی گرد میان مو را کمر کرد
ز مو آرایش موی دگر کرد
کمر کن دست یعنی در میانم
که بر لب آمد از دست تو جانم
بدینسان هر یکی زان لاله رویان
ز یوسف وصل را می بود جویان
ولی بود او به خوبی تازه باغی
وز آن مشت گیاه او را فراغی
بلی بودند یکسر مکر و دستان
به صورت بت به سیرت بت پرستان
دل یوسف جز این معنی نمی خواست
که گردد راهشان در بندگی راست
بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت
پی نفی شک اسرار یقین گفت
نخستین گفت کای زیبا کنیزان
به چشم مردم عالم عزیزان
درین عزت ره خواری مپویید
به جز آیین دینداری مجویید
ازین عالم برون ما را خداییست
که ره گم کردگان را رهنماییست
گل ما از نم رحمت سرشته ست
ز دانایی در آن گل دانه کشته ست
که تا زان دانه برخیزد نهالی
درین بستانسرا یابد کمالی
کشد سوی بلندی سر ز پستی
دهد بر میوه یزدان پرستی
پرستش جز خدایی را روا نیست
که غیر او پرستش را سزا نیست
بیا تا بعد ازین او را پرستیم
که بی او هر کجا هستیم پستیم
به سجده باید آن را سر نهادن
که داند سر برای سجده دادن
چرا دانا نهد پیش کسی سر
که پا و سر بود پیشش برابر
به دست خود بت سنگین تراشد
ز مهر او دل غمگین خراشد
بود معلوم کز سنگی چه خیزد
ز معبودیش جز ننگی چه خیزد
چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه
به وعظ آن غافلان را ساخت آگاه
همه لب در ثنای او گشادند
سر طاعت به پای او نهادند
یکایک را شهادت کرد تلقین
دهان جمله شد زان شهد شیرین
خوشا شهدی که هرک از وی یک انگشت
به دست آرد به هر تلخی کند پشت
نگردد کور دیو بی سعادت
به جز از خم انگشت شهادت
رهید از چشم زخمش آن خردمند
که انگشت سعادت چشم او کند
زلیخا جست وقت بامدادان
به یوسف راه خرم طبع و شادان
گروهی دید گرداگرد یوسف
پی تعلیم دین شاگرد یوسف
بتان بشکسته و بگسسته زنار
ز سبحه یافته سر رشته کار
زبان گویا به توحید خداوند
میان با عقد خدمت تازه پیوند
به یوسف گفت کای از فرق تا پای
دل آشوب و دلارام و دلارای
به رخ سیمای دیگر داری امروز
جمال از جای دیگر داری امروز
چه کردی شب که از وی حسنت افزود
دری دیگر ز خوبی بر تو بگشود
چه خوردی دوش کین زیباییت داد
ز خوبان جهان بالاییت داد
همانا صحبت این نازنینان
سمن رخسارگان سیمین سرینان
تو را حسن و جمال دیگر آورد
جمالت را کمال دیگر آورد
بلی میوه ز میوه رنگ گیرد
ز خوبان خوبرو خوبی پذیرد
بسی زین نکته با آن غنچه لب گفت
ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت
دهان را از تکلم تنگ می داشت
دو رخ را از حیا گلرنگ می داشت
سر از شرمندگی بالا نمی کرد
نگاه الا به پشت پا نمی کرد
زلیخا چون بدید آن سر کشیدن
به چشم مرحمت سویش ندیدن
ز حسرت آتشی در جانش افروخت
به داغ ناامیدی سینه اش سوخت
به ناکامی وداع جان خود کرد
رخ اندر کلبه احزان خود کرد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۹ - تضرع نمودن زلیخا پیش دایه و التماس حیله ای که سبب مواصلت یوسف گردد علیه السلام کردن
چو با آن کشته سودای یوسف
ز حد بگذشت استغنای یوسف
شبی در کنج خلوت دایه را خواند
به صد مهرش به پیش خویش بنشاند
بدو گفت ای توانبخش تن من
چراغ افروز جان روشن من
گر از جان دم زنم پرورده توست
ور از تن شیر رحمت خورده توست
ز مهر تو که از مادر ندیدم
بدین پایه که می بینی رسیدم
چه باشد کز طریق مهربانی
به منزلگاه مقصودم رسانی
ز هجران تا به کی رنجور باشم
وز آن جان و جهان مهجور باشم
چو زینسان یار بیگانه ست با من
چه حاصل زانکه همخانه ست با من
هر آن معشوق کز عاشق نفور است
به صورت گر چه نزدیک است دور است
چو پیوندی نباشد جان و دل را
چه خیزد از ملاقات آب و گل را
جوابش داد دایه کای پریزاد
که ناید با تو از حور و پری یاد
جمال دلربا دادت خداوند
که برباید دل و دین از خردمند
اگر نقاش چین از آرزویت
کشد در بتکده نقشی ز رویت
بتان یکسر به بویت زنده گردند
رخت بینند و از جان بنده گردند
به کوه از رخ نمایی آشکارا
نهی عشق نهان در سنگ خارا
چو بخرامی به باغ از عشوه کاری
درخت خشک را در جنبش آری
به صحرا آهوانت گر ببینند
به مژگان از رهت خاشاک چینند
چو افسون خوانی از لعل شکرخا
رسد مرغ از هوا ماهی ز دریا
بدین خوبی چنین درمانده چونی
چرا چندین کشی آخر زبونی
ز غمزه ناوک از ابرو کمان کن
شکار آن نگار دلستان کن
بتاب از زلف خم در خم کمندی
به پایش نه به بزم وصل بندی
رخت بنما رخش را سوی خود تاب
به همرازیش همزانوی خود یاب
به رفتار آور این نخل رطب بار
به راه لطفش آر از لطف رفتار
به لب از خنده شهد افشانیی ده
وز آن شهدش به خود چسپانیی ده
به سیمین گوی خود کن چشم او باز
چو چوگان سوی خود سازش سر انداز
به روی از مشک خال دلگسل نه
ز شوق خال خود داغش به دل نه
زلیخا گفت کای مادر چه گویم
که از یوسف چه می آید به رویم
نسازد دیده هرگز سوی من باز
چه سان جولانگری با وی کنم ساز
اگر مه گردم از دورم نبیند
وگر خور بر زمین نورم نبیند
چو مردم نور دیده گر فزایم
به چشم تنگ او مشکل درآیم
اگر کردی به سوی من نگاهی
به حال من فتادی گاه گاهی
غم من در دل او جا گرفتی
غم او کی چنین بالا گرفتی
نه تنها آفتم زیبایی اوست
بلای من ز ناپروایی اوست
اگر آن دلربا پروام کردی
کجا زین گونه ناپروام کردی
جوابش داد دیگر بار دایه
که ای حور از جمالت برده مایه
مرا در خاطر افتاده ست کاری
کزان کار تو را خیزد قراری
ولی وقتی میسر گردد آن کار
که سیم آری به اشتر زر به خروار
بسازم چون ارم دلکش بنایی
بگویم تا در او صورت گشایی
به موضع موضع از طبع هنر کوش
کشد شکل تو با یوسف هم آغوش
چو یوسف یک زمان در وی نشنید
در آغوش خودت هر جا ببیند
بجنبد در دلش مهر جمالت
شود از جان طلبگار وصالت
ز هر سو چون بجنبد مهربانی
برآید کارها زانسان که دانی
چو بشنید این حکایت را ز دایه
به هر جا زر و سیمش بود مایه
بر آن دست تصرف داد او را
بدان سرمایه کرد آباد او را
ز حد بگذشت استغنای یوسف
شبی در کنج خلوت دایه را خواند
به صد مهرش به پیش خویش بنشاند
بدو گفت ای توانبخش تن من
چراغ افروز جان روشن من
گر از جان دم زنم پرورده توست
ور از تن شیر رحمت خورده توست
ز مهر تو که از مادر ندیدم
بدین پایه که می بینی رسیدم
چه باشد کز طریق مهربانی
به منزلگاه مقصودم رسانی
ز هجران تا به کی رنجور باشم
وز آن جان و جهان مهجور باشم
چو زینسان یار بیگانه ست با من
چه حاصل زانکه همخانه ست با من
هر آن معشوق کز عاشق نفور است
به صورت گر چه نزدیک است دور است
چو پیوندی نباشد جان و دل را
چه خیزد از ملاقات آب و گل را
جوابش داد دایه کای پریزاد
که ناید با تو از حور و پری یاد
جمال دلربا دادت خداوند
که برباید دل و دین از خردمند
اگر نقاش چین از آرزویت
کشد در بتکده نقشی ز رویت
بتان یکسر به بویت زنده گردند
رخت بینند و از جان بنده گردند
به کوه از رخ نمایی آشکارا
نهی عشق نهان در سنگ خارا
چو بخرامی به باغ از عشوه کاری
درخت خشک را در جنبش آری
به صحرا آهوانت گر ببینند
به مژگان از رهت خاشاک چینند
چو افسون خوانی از لعل شکرخا
رسد مرغ از هوا ماهی ز دریا
بدین خوبی چنین درمانده چونی
چرا چندین کشی آخر زبونی
ز غمزه ناوک از ابرو کمان کن
شکار آن نگار دلستان کن
بتاب از زلف خم در خم کمندی
به پایش نه به بزم وصل بندی
رخت بنما رخش را سوی خود تاب
به همرازیش همزانوی خود یاب
به رفتار آور این نخل رطب بار
به راه لطفش آر از لطف رفتار
به لب از خنده شهد افشانیی ده
وز آن شهدش به خود چسپانیی ده
به سیمین گوی خود کن چشم او باز
چو چوگان سوی خود سازش سر انداز
به روی از مشک خال دلگسل نه
ز شوق خال خود داغش به دل نه
زلیخا گفت کای مادر چه گویم
که از یوسف چه می آید به رویم
نسازد دیده هرگز سوی من باز
چه سان جولانگری با وی کنم ساز
اگر مه گردم از دورم نبیند
وگر خور بر زمین نورم نبیند
چو مردم نور دیده گر فزایم
به چشم تنگ او مشکل درآیم
اگر کردی به سوی من نگاهی
به حال من فتادی گاه گاهی
غم من در دل او جا گرفتی
غم او کی چنین بالا گرفتی
نه تنها آفتم زیبایی اوست
بلای من ز ناپروایی اوست
اگر آن دلربا پروام کردی
کجا زین گونه ناپروام کردی
جوابش داد دیگر بار دایه
که ای حور از جمالت برده مایه
مرا در خاطر افتاده ست کاری
کزان کار تو را خیزد قراری
ولی وقتی میسر گردد آن کار
که سیم آری به اشتر زر به خروار
بسازم چون ارم دلکش بنایی
بگویم تا در او صورت گشایی
به موضع موضع از طبع هنر کوش
کشد شکل تو با یوسف هم آغوش
چو یوسف یک زمان در وی نشنید
در آغوش خودت هر جا ببیند
بجنبد در دلش مهر جمالت
شود از جان طلبگار وصالت
ز هر سو چون بجنبد مهربانی
برآید کارها زانسان که دانی
چو بشنید این حکایت را ز دایه
به هر جا زر و سیمش بود مایه
بر آن دست تصرف داد او را
بدان سرمایه کرد آباد او را
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۳ - پیش رسیدن عزیز یوسف را بر بیرون آن خانه و پنهان داشتن آنچه میان وی و زلیخا گذشته بود و افشای زلیخا آن را
چنین زد خانه نقش این فسانه
که چون یوسف برون آمد ز خانه
برون خانه پیش آمد عزیزش
گروهی از خواص خانه نیزش
چو در حالش عزیز آشفتگی دید
در آن آشفتگی حالش بپرسید
جوابی دادش از حسن ادب باز
تهی از تهمت افشای آن راز
عزیزش دست بگرفت از سر مهر
درون بردش به سوی آن پریچهر
چو با هم دیدشان با خویشتن گفت
که یوسف با عزیز احوال من گفت
به حکم آن گمان آواز برداشت
نقاب از چهره آن راز برداشت
که ای میزان عدل آن را سزا چیست
که با اهلت نه بر کیش وفا زیست
به کار خویش بی اندیشگی کرد
درین پرده خیانت پیشگی کرد
عزیزش داد رخصت کای پریروی
که کرد این کج نهادی راست بر گوی
بگفت این بنده عبرتی کز آغاز
به فرزندی شد از لطفت سرافراز
درین خلوت به راحت خفته بودم
درون از گرد محنت رفته بودم
چون دزدان بر سر بالینم آمد
به قصد خرمن نسرینم آمد
خیالش آنکه من از وی نه آگاه
به خرم گلستانم آورد راه
به اذن باغبان ناگشته محتاج
برد سنبل به غارت گل به تاراج
چو دست آورد پیش آن ناخردمند
که بگشاید ز گنج وصل من بند
من از خواب گران بیدار گشتم
ز جام بیخودی هشیار گشتم
هراسان گشت از بیداری من
گریزان شد ز خدمتگاری من
رخ از شرمندگی سوی در آورد
به روی نیکبختی در برآورد
شتابان از قفای وی دویدم
برون ننهاده پا در وی رسیدم
گرفتم دامنش را چست و چالاک
چو گل افتاد در پیراهنش چاک
گشاده چاک پیراهن دهانی
کند قول مرا روشن بیانی
کنون آن به که همچون ناپسندان
کنی یکچند محبوسش به زندان
و یا خود بر تن و اندام پاکش
نهی دردی که سازد دردناکش
پسندی بر وی این رنج گران را
که گردد عبری مر دیگران را
عزیز از وی چو بشنید این سخن را
نه بر جا دید دیگر خویشتن را
دلش گشت از طریق استقامت
زبان را ساخت شمشیر ملامت
به یوسف گفت چون گشتم گهرسنج
پی بیع تو خالی شد دو صد گنج
به فرزندی گرفتم بعد از آنت
ز حشمت ساختم عالی مکانت
زلیخا را هوادار تو کردم
کنیزان را پرستار تو کردم
غلامان حلقه در گوش تو گشتند
صفاکیش و وفاکوش تو گشتند
به مال خویش دادم اختیارت
نکردم رنجه دل در هیچ کارت
نه دستور خرد بود این که کردی
عفاک الله چه بد بود این که کردی
نمی شاید درین دیر پر آفات
جز احسان اهل احسان را مکافات
تو احسان دیدی و کفران نمودی
به کافر نعمتی طغیان نمودی
ز کوی حق گذاری رخت بستی
نمک خوردی نمکدان را شکستی
چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید
چو موی از گرمی آتش بپیچید
بدو گفت ای عزیز این داوری چند
گناهی نی بدین خواریم مپسند
زلیخا هر چه می گوید دروغ است
دروغ او چراغی بی فروغ است
زن از پهلوی چپ شد آفریده
کس از چپ راستی هرگز ندیده
بداند هر که بشناسد چپ از راست
که از چپ راستی مشکل توان خواست
مرا تا دیده دارد در پیم سر
که گردد کام وی از من میسر
گهی از پس درآید گه ز پیشم
بهر مکر و فسون خواند به خویشم
ولی هرگز بر او نگشاده ام چشم
به خوان وصل او ننهاده ام چشم
که باشم من که با خلق کریمت
نهم پای خیانت در حریمت
بد آن بنده که چون مولا نبیند
رود در مسند مولا نشیند
ز غربت داشتم بر سینه داغی
گرفته از همه کنج فراغی
زلیخا قاصدی سویم فرستاد
به رویم صد در اندیشه بگشاد
به افسون های شیرین از رهم برد
به همراهی درین خلوتگهم برد
قضای حاجت خود خواست از من
سکون عافیت برخاست از من
گریزان رو به سوی در دویدم
به صد درماندگی آنجا رسیدم
گرفت اینک قفای دامنم را
درید از سوی پس پیراهنم را
مرا با وی جز این کاری نبوده ست
برون زین کار بازاری نبوده ست
گرت نبود قبول این بی گناهی
بکن بسم الله اینک هر چه خواهی
زلیخا چون شنید این ماجرا را
به پاکی یاد کرد اول خدا را
وز آن پس خورد سوگندان دیگر
به فرق شاه مصر و تاج و افسر
به اقبال عزیز و عز و جاهش
که دولت ساخت از خاصان شاهش
بلی چون افتد اندر دعویی بند
گواه بی گواهان چیست سوگند
کند سوگند بسیار آشکاره
دروغ اندیشی سوگند خواره
پس از سوگند آب از دیدگان ریخت
که یوسف از نخست این فتنه انگیخت
چراغ کذب را کافروزدش زن
به جز اشک دروغین نیست روغن
ازان روغن چراغش چون فروزد
به یک ساعت جهانی را بسوزد
عزیز آن گریه و سوگند چون دید
بساط راست بینی در نوردید
به سرهنگی اشارت کرد تا زود
زند بر جان یوسف زخمه چون عود
به زخم غم رگ جانش خراشد
ز لوحش آیت راحت تراشد
به زندانش کند محبوس چندان
که گردد آشکار آن سر پنهان
که چون یوسف برون آمد ز خانه
برون خانه پیش آمد عزیزش
گروهی از خواص خانه نیزش
چو در حالش عزیز آشفتگی دید
در آن آشفتگی حالش بپرسید
جوابی دادش از حسن ادب باز
تهی از تهمت افشای آن راز
عزیزش دست بگرفت از سر مهر
درون بردش به سوی آن پریچهر
چو با هم دیدشان با خویشتن گفت
که یوسف با عزیز احوال من گفت
به حکم آن گمان آواز برداشت
نقاب از چهره آن راز برداشت
که ای میزان عدل آن را سزا چیست
که با اهلت نه بر کیش وفا زیست
به کار خویش بی اندیشگی کرد
درین پرده خیانت پیشگی کرد
عزیزش داد رخصت کای پریروی
که کرد این کج نهادی راست بر گوی
بگفت این بنده عبرتی کز آغاز
به فرزندی شد از لطفت سرافراز
درین خلوت به راحت خفته بودم
درون از گرد محنت رفته بودم
چون دزدان بر سر بالینم آمد
به قصد خرمن نسرینم آمد
خیالش آنکه من از وی نه آگاه
به خرم گلستانم آورد راه
به اذن باغبان ناگشته محتاج
برد سنبل به غارت گل به تاراج
چو دست آورد پیش آن ناخردمند
که بگشاید ز گنج وصل من بند
من از خواب گران بیدار گشتم
ز جام بیخودی هشیار گشتم
هراسان گشت از بیداری من
گریزان شد ز خدمتگاری من
رخ از شرمندگی سوی در آورد
به روی نیکبختی در برآورد
شتابان از قفای وی دویدم
برون ننهاده پا در وی رسیدم
گرفتم دامنش را چست و چالاک
چو گل افتاد در پیراهنش چاک
گشاده چاک پیراهن دهانی
کند قول مرا روشن بیانی
کنون آن به که همچون ناپسندان
کنی یکچند محبوسش به زندان
و یا خود بر تن و اندام پاکش
نهی دردی که سازد دردناکش
پسندی بر وی این رنج گران را
که گردد عبری مر دیگران را
عزیز از وی چو بشنید این سخن را
نه بر جا دید دیگر خویشتن را
دلش گشت از طریق استقامت
زبان را ساخت شمشیر ملامت
به یوسف گفت چون گشتم گهرسنج
پی بیع تو خالی شد دو صد گنج
به فرزندی گرفتم بعد از آنت
ز حشمت ساختم عالی مکانت
زلیخا را هوادار تو کردم
کنیزان را پرستار تو کردم
غلامان حلقه در گوش تو گشتند
صفاکیش و وفاکوش تو گشتند
به مال خویش دادم اختیارت
نکردم رنجه دل در هیچ کارت
نه دستور خرد بود این که کردی
عفاک الله چه بد بود این که کردی
نمی شاید درین دیر پر آفات
جز احسان اهل احسان را مکافات
تو احسان دیدی و کفران نمودی
به کافر نعمتی طغیان نمودی
ز کوی حق گذاری رخت بستی
نمک خوردی نمکدان را شکستی
چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید
چو موی از گرمی آتش بپیچید
بدو گفت ای عزیز این داوری چند
گناهی نی بدین خواریم مپسند
زلیخا هر چه می گوید دروغ است
دروغ او چراغی بی فروغ است
زن از پهلوی چپ شد آفریده
کس از چپ راستی هرگز ندیده
بداند هر که بشناسد چپ از راست
که از چپ راستی مشکل توان خواست
مرا تا دیده دارد در پیم سر
که گردد کام وی از من میسر
گهی از پس درآید گه ز پیشم
بهر مکر و فسون خواند به خویشم
ولی هرگز بر او نگشاده ام چشم
به خوان وصل او ننهاده ام چشم
که باشم من که با خلق کریمت
نهم پای خیانت در حریمت
بد آن بنده که چون مولا نبیند
رود در مسند مولا نشیند
ز غربت داشتم بر سینه داغی
گرفته از همه کنج فراغی
زلیخا قاصدی سویم فرستاد
به رویم صد در اندیشه بگشاد
به افسون های شیرین از رهم برد
به همراهی درین خلوتگهم برد
قضای حاجت خود خواست از من
سکون عافیت برخاست از من
گریزان رو به سوی در دویدم
به صد درماندگی آنجا رسیدم
گرفت اینک قفای دامنم را
درید از سوی پس پیراهنم را
مرا با وی جز این کاری نبوده ست
برون زین کار بازاری نبوده ست
گرت نبود قبول این بی گناهی
بکن بسم الله اینک هر چه خواهی
زلیخا چون شنید این ماجرا را
به پاکی یاد کرد اول خدا را
وز آن پس خورد سوگندان دیگر
به فرق شاه مصر و تاج و افسر
به اقبال عزیز و عز و جاهش
که دولت ساخت از خاصان شاهش
بلی چون افتد اندر دعویی بند
گواه بی گواهان چیست سوگند
کند سوگند بسیار آشکاره
دروغ اندیشی سوگند خواره
پس از سوگند آب از دیدگان ریخت
که یوسف از نخست این فتنه انگیخت
چراغ کذب را کافروزدش زن
به جز اشک دروغین نیست روغن
ازان روغن چراغش چون فروزد
به یک ساعت جهانی را بسوزد
عزیز آن گریه و سوگند چون دید
بساط راست بینی در نوردید
به سرهنگی اشارت کرد تا زود
زند بر جان یوسف زخمه چون عود
به زخم غم رگ جانش خراشد
ز لوحش آیت راحت تراشد
به زندانش کند محبوس چندان
که گردد آشکار آن سر پنهان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۵ - در دست از دهن باز داشتن زنان مصر و زبان طعن بر زلیخا کشیدن و به تیغ غیرت عشق دست و زبان ایشان بریدن
نسازد عشق را کنج سلامت
خوشا رسوایی و کوی ملامت
غم عشق از ملامت تازه گردد
وز این غوغا بلند آوازه گردد
ملامت شحنه بازار عشق است
ملامت صیقل زنگار عشق است
ملامت های عشق از هر کرانه
بود کاهل تنان را تازیانه
چو باشد مرکب رهرو گران خیز
شود زان تازیانه سیر او تیز
زلیخا را چو بشکفت آن گل راز
جهانی شد به طعنش بلبل آواز
زنان مصر ازان آگاه گشتند
ملامت را حوالتگاه گشتند
به هر نیک و بدش در پی فتادند
زبان سرزنش بر وی گشادند
که شد فارغ ز هر ننگی و نامی
دلش مفتون عبرانی غلامی
چنان در مغز جانش جا گرفته ست
که دست از دین و دانش وا گرفته ست
عجب گمراهیی پیش آمد او را
که رو در بنده خویش آمد او را
عجب تر کان غلام از وی نفور است
ز دمسازی و همرازیش دور است
نه گاهی می کند در وی نگاهی
نه گامی می زند با وی به راهی
به هر جا آن رود این ایستد باز
به هر جا ایستد رفتن کند ساز
به هر جا آن کشد برقع ز رخسار
زند این از مژه بر دیده مسمار
ز هر غم کو بگرید این بخندد
هر آن در کو گشاید این ببندد
همانا پیش چشم او نکو نیست
ازان رو خاطرش را میل او نیست
گر آن دلبر گهی با ما نشستی
ز ما دیگر کجا تنها نشستی
ره ناکامی ما کم گرفتی
به ما هم کام دادی هم گرفتی
به مقبولی کسی را دسترس نیست
قبول خاطر اندر دست کس نیست
بسازیبا رخ نیکو شمایل
که سویش طبع مردم نیست مایل
بسا لولی وش شیرین کرشمه
که ریزد خون ز دل ها چشمه چشمه
زلیخا چون شنید این داستان را
فضیحت خواست آن ناراستان را
روان فرمود جشنی ساز کردند
زنان مصر را آواز کردند
چه جشنی بزمگاه خسروانه
هزارش ناز و نعمت در میانه
ز شربت های رنگارنگ صافی
چو نور از عکس در ظلمت شکافی
بلورین جام ها لبریز کرده
به مائالورد عطرآمیز کرده
ز زرین خوان زمینش مطرح خور
ز سیمین کاسه ها برجی پر اختر
به طعم و بوی خوش آن کاسه و خوان
طعامش قوت جسم و قوت جان
در او از خوردنی ها هر چه خواهی
ز مرغ آورده حاضر تا به ماهی
پی حلواش داده نیکوان وام
ز لب شکر ز دندان مغز بادام
ز تخته تخته حلواهای رنگین
بنای قصر جشنش بود شیرین
برای فرش در صحن وی افکند
هزاران خشت از پالوده قند
دهان تنگان به لب های شکرخا
نداده در دهان لوزینه را جا
چو گشته کامجو لوزینه زانها
به حشوش نام رفته بر زبانها
ز تازه میوه های تر نایاب
سبدها باغبان پر کرده از آب
نکرده هیچ نادربین تصور
کز آب آید برون زانسان سبد پر
روان هر سو کنیزان و غلامان
به خدمت همچو طاووسان خرامان
پریرویان مصری حلقه بسته
به مسندهای زرکش خوش نشسته
ز هر خوان آنچه می بایست خوردند
ز هر کار آنچه می شایست کردند
چو خوان برداشتند از پیش آنان
زلیخا شکرگویان مدح خوانان
نهاد از طبع حیلت ساز پر فن
ترنج و گزلکی بر دست هر تن
به یک کف گزلکی در کار خود تیز
به دیگر کف ترنجی شادی انگیز
ترنجی رنگ آن صفراء فاقع
پی صفراییان درمان نافع
بدیشان گفت پس کای نازنینان
به بزم نیکویی بالانشینان
چرا دارید ازینسان تلخ کامم
به طعن عشق عبرانی غلامم
اگر دیده ز وی پر نور دارید
به دیدارش مرا معذور دارید
اجازت گر بود آرم برونش
بدین اندیشه کردم رهنمونش
همه گفتند کز هر گفت و گویی
به جز وی نیست ما را آرزویی
بفرما تا برون آید خرامان
کشد بر فرق ما از ناز دامان
که ما از جان و دل مشتاق اوییم
رخش نادیده از عشاق اوییم
ترنجی کز تو اکنون بر کف ماست
پی صفراییان داروی صفراست
بریدن بی رخش نیکو نیاید
نمی برد کسی تا او نیاید
زلیخا دایه را سویش فرستاد
که بگذر سوی ما ای سرو آزاد
برون نه پا که در پای تو افتیم
به پیش قد رعنای تو افتیم
بود غمخانه دل تکیه گاهت
بیا تا دیده گردد فرش راهت
به قول دایه یوسف در نیامد
چو گل ز افسون او خوش برنیامد
به پای خود زلیخا سوی او شد
در آن کاشانه همزانوی او شد
به زاری گفت کای نور دو دیده
تمنای دل محنت رسیده
ز خود کردی نخست امیدوارم
به نومیدی فتاد آخر قرارم
فتادم در زبان مردم از تو
شدم رسوا میان مردم از تو
گرفتم آنکه در چشم تو خوارم
به نزدیک تو بس بی اعتبارم
مده زین خواری و بی اعتباری
ز خاتونان مصرم شرمساری
دل ریشم نمکخوار لب توست
نمکریزی بر او کار لب توست
مده ره در وفاداریم شک را
نگه می دار حق این نمک را
شد از افسون آن افسونگر گرم
دل یوسف به بیرون آمدن نرم
پی تزیین او چون باد برخاست
چو سرو از حله سبزش بیاراست
فرو آویخت گیسوی معنبر
به پیش حله اش چون عنبر تر
تو پنداری که بود از مشک ماری
کشیده خویش را در سبزه زاری
میانش را که با مو همبری کرد
ز زرین منطقه زیورگری کرد
ز چندان گوهر و لعل گرانسنگ
عجب دارم که نامد آن میان تنگ
به سر تاج مرصع از جواهر
ز هر جوهر هزارش لطف ظاهر
به پا نعلین از لعل و گهر پر
بر او بسته دوال از رشته در
ردایی از قصب کرده حمایل
به هر تارش گره صد جان و صد دل
به دستش داد زرین آفتابه
کنیزی از پیش زرکش عصابه
یکی طشتش به کف از نقره خام
به سان سایه او را گام بر گام
بدانسان هر که دیدش چابک و چست
نخست از جان شیرین دست خود شست
نیارم بیش ازین گفتن که چون بود
که از هر وصف کاندیشم برون بود
ز خلوتخانه آن گنج نهفته
برون آمد چو گلزار شگفته
زنان مصر کان گلزار دیدند
ز گلزارش گل دیدار چیدند
به یک دیدار کار از دستشان رفت
زمام اختیار از دستشان رفت
ز زیبا شکل او حیران بماندند
ز حیرت چون تن بی جان بماندند
چو هر یک را در آن دیدار دیدن
تمنا شد ترنج خود بریدن
ندانسته ترنج از دست خود باز
ز دست خود بریدن کرد آغاز
یکی از تیغ انگشتان قلم کرد
بدان حرف وفای او رقم کرد
قلم دیدی که با تیغ ار ستیزد
ز هر بندش برون شنگرف ریزد
یکی پر ساخت کف از صفحه سیم
کشیدش جدول از سرخی چو تقویم
به هر جدول روانه سیلی از خون
ز حد خود نهاده پای بیرون
چو دیدندش که جز والا گهر نیست
برآمد بانگ زیشان کین بشر نیست
نه چون آدم ز آب و گل سرشته ست
ز بالا آمده قدسی فرشته ست
زلیخا گفت هست این آن یگانه
کز اویم سرزنش ها را نشانه
ملامت کز شما بر جان من بود
همه از عشق این نازک بدن بود
مراد جان و تن من خواندم او را
به وصل خویشتن من خواندم او را
ولی او سر به کارم در نیاورد
امید روزگارم بر نیاورد
اگر ننهد به کام من دگر پای
ازین پس کنج زندان سازمش جای
رسد کارش در آن زندان به خواری
گذارد عمر در محنت گذاری
ز زندان خوی سرکش نرم گردد
دلش در نیکخویی گرم گردد
نگردد مرغ وحشی جز بدان رام
که گیرد در قفس یکچند آرام
گروهی زان زنان کف بریده
ز عقل و صبر و هوش و دل رمیده
ز تیغ عشق یوسف جان نبردند
ازان مجلس نرفته جان سپردند
گروهی از خرد بیگانه گشتند
ز عشق آن پری دیوانه گشتند
برهنه پای و سر بیرون دویدند
دگر روی خردمندی ندیدند
گروهی آمدند آخر به خود باز
ولی با سوز و درد عشق دمساز
زلیخاوار مست از جام یوسف
فتاده مرغ دل در دام یوسف
جمال یوسف آمد خمی از می
به قدر خود نصیب هر کس از وی
یکی را بهره مخموری و مستی
یکی را رستن از پندار هستی
یکی را جان فشاندن بر جمالش
یکی را لال ماندن در خیالش
نباید جز بر آن بی بهره بخشود
کزان می بهره اش بی بهرگی بود
خوشا رسوایی و کوی ملامت
غم عشق از ملامت تازه گردد
وز این غوغا بلند آوازه گردد
ملامت شحنه بازار عشق است
ملامت صیقل زنگار عشق است
ملامت های عشق از هر کرانه
بود کاهل تنان را تازیانه
چو باشد مرکب رهرو گران خیز
شود زان تازیانه سیر او تیز
زلیخا را چو بشکفت آن گل راز
جهانی شد به طعنش بلبل آواز
زنان مصر ازان آگاه گشتند
ملامت را حوالتگاه گشتند
به هر نیک و بدش در پی فتادند
زبان سرزنش بر وی گشادند
که شد فارغ ز هر ننگی و نامی
دلش مفتون عبرانی غلامی
چنان در مغز جانش جا گرفته ست
که دست از دین و دانش وا گرفته ست
عجب گمراهیی پیش آمد او را
که رو در بنده خویش آمد او را
عجب تر کان غلام از وی نفور است
ز دمسازی و همرازیش دور است
نه گاهی می کند در وی نگاهی
نه گامی می زند با وی به راهی
به هر جا آن رود این ایستد باز
به هر جا ایستد رفتن کند ساز
به هر جا آن کشد برقع ز رخسار
زند این از مژه بر دیده مسمار
ز هر غم کو بگرید این بخندد
هر آن در کو گشاید این ببندد
همانا پیش چشم او نکو نیست
ازان رو خاطرش را میل او نیست
گر آن دلبر گهی با ما نشستی
ز ما دیگر کجا تنها نشستی
ره ناکامی ما کم گرفتی
به ما هم کام دادی هم گرفتی
به مقبولی کسی را دسترس نیست
قبول خاطر اندر دست کس نیست
بسازیبا رخ نیکو شمایل
که سویش طبع مردم نیست مایل
بسا لولی وش شیرین کرشمه
که ریزد خون ز دل ها چشمه چشمه
زلیخا چون شنید این داستان را
فضیحت خواست آن ناراستان را
روان فرمود جشنی ساز کردند
زنان مصر را آواز کردند
چه جشنی بزمگاه خسروانه
هزارش ناز و نعمت در میانه
ز شربت های رنگارنگ صافی
چو نور از عکس در ظلمت شکافی
بلورین جام ها لبریز کرده
به مائالورد عطرآمیز کرده
ز زرین خوان زمینش مطرح خور
ز سیمین کاسه ها برجی پر اختر
به طعم و بوی خوش آن کاسه و خوان
طعامش قوت جسم و قوت جان
در او از خوردنی ها هر چه خواهی
ز مرغ آورده حاضر تا به ماهی
پی حلواش داده نیکوان وام
ز لب شکر ز دندان مغز بادام
ز تخته تخته حلواهای رنگین
بنای قصر جشنش بود شیرین
برای فرش در صحن وی افکند
هزاران خشت از پالوده قند
دهان تنگان به لب های شکرخا
نداده در دهان لوزینه را جا
چو گشته کامجو لوزینه زانها
به حشوش نام رفته بر زبانها
ز تازه میوه های تر نایاب
سبدها باغبان پر کرده از آب
نکرده هیچ نادربین تصور
کز آب آید برون زانسان سبد پر
روان هر سو کنیزان و غلامان
به خدمت همچو طاووسان خرامان
پریرویان مصری حلقه بسته
به مسندهای زرکش خوش نشسته
ز هر خوان آنچه می بایست خوردند
ز هر کار آنچه می شایست کردند
چو خوان برداشتند از پیش آنان
زلیخا شکرگویان مدح خوانان
نهاد از طبع حیلت ساز پر فن
ترنج و گزلکی بر دست هر تن
به یک کف گزلکی در کار خود تیز
به دیگر کف ترنجی شادی انگیز
ترنجی رنگ آن صفراء فاقع
پی صفراییان درمان نافع
بدیشان گفت پس کای نازنینان
به بزم نیکویی بالانشینان
چرا دارید ازینسان تلخ کامم
به طعن عشق عبرانی غلامم
اگر دیده ز وی پر نور دارید
به دیدارش مرا معذور دارید
اجازت گر بود آرم برونش
بدین اندیشه کردم رهنمونش
همه گفتند کز هر گفت و گویی
به جز وی نیست ما را آرزویی
بفرما تا برون آید خرامان
کشد بر فرق ما از ناز دامان
که ما از جان و دل مشتاق اوییم
رخش نادیده از عشاق اوییم
ترنجی کز تو اکنون بر کف ماست
پی صفراییان داروی صفراست
بریدن بی رخش نیکو نیاید
نمی برد کسی تا او نیاید
زلیخا دایه را سویش فرستاد
که بگذر سوی ما ای سرو آزاد
برون نه پا که در پای تو افتیم
به پیش قد رعنای تو افتیم
بود غمخانه دل تکیه گاهت
بیا تا دیده گردد فرش راهت
به قول دایه یوسف در نیامد
چو گل ز افسون او خوش برنیامد
به پای خود زلیخا سوی او شد
در آن کاشانه همزانوی او شد
به زاری گفت کای نور دو دیده
تمنای دل محنت رسیده
ز خود کردی نخست امیدوارم
به نومیدی فتاد آخر قرارم
فتادم در زبان مردم از تو
شدم رسوا میان مردم از تو
گرفتم آنکه در چشم تو خوارم
به نزدیک تو بس بی اعتبارم
مده زین خواری و بی اعتباری
ز خاتونان مصرم شرمساری
دل ریشم نمکخوار لب توست
نمکریزی بر او کار لب توست
مده ره در وفاداریم شک را
نگه می دار حق این نمک را
شد از افسون آن افسونگر گرم
دل یوسف به بیرون آمدن نرم
پی تزیین او چون باد برخاست
چو سرو از حله سبزش بیاراست
فرو آویخت گیسوی معنبر
به پیش حله اش چون عنبر تر
تو پنداری که بود از مشک ماری
کشیده خویش را در سبزه زاری
میانش را که با مو همبری کرد
ز زرین منطقه زیورگری کرد
ز چندان گوهر و لعل گرانسنگ
عجب دارم که نامد آن میان تنگ
به سر تاج مرصع از جواهر
ز هر جوهر هزارش لطف ظاهر
به پا نعلین از لعل و گهر پر
بر او بسته دوال از رشته در
ردایی از قصب کرده حمایل
به هر تارش گره صد جان و صد دل
به دستش داد زرین آفتابه
کنیزی از پیش زرکش عصابه
یکی طشتش به کف از نقره خام
به سان سایه او را گام بر گام
بدانسان هر که دیدش چابک و چست
نخست از جان شیرین دست خود شست
نیارم بیش ازین گفتن که چون بود
که از هر وصف کاندیشم برون بود
ز خلوتخانه آن گنج نهفته
برون آمد چو گلزار شگفته
زنان مصر کان گلزار دیدند
ز گلزارش گل دیدار چیدند
به یک دیدار کار از دستشان رفت
زمام اختیار از دستشان رفت
ز زیبا شکل او حیران بماندند
ز حیرت چون تن بی جان بماندند
چو هر یک را در آن دیدار دیدن
تمنا شد ترنج خود بریدن
ندانسته ترنج از دست خود باز
ز دست خود بریدن کرد آغاز
یکی از تیغ انگشتان قلم کرد
بدان حرف وفای او رقم کرد
قلم دیدی که با تیغ ار ستیزد
ز هر بندش برون شنگرف ریزد
یکی پر ساخت کف از صفحه سیم
کشیدش جدول از سرخی چو تقویم
به هر جدول روانه سیلی از خون
ز حد خود نهاده پای بیرون
چو دیدندش که جز والا گهر نیست
برآمد بانگ زیشان کین بشر نیست
نه چون آدم ز آب و گل سرشته ست
ز بالا آمده قدسی فرشته ست
زلیخا گفت هست این آن یگانه
کز اویم سرزنش ها را نشانه
ملامت کز شما بر جان من بود
همه از عشق این نازک بدن بود
مراد جان و تن من خواندم او را
به وصل خویشتن من خواندم او را
ولی او سر به کارم در نیاورد
امید روزگارم بر نیاورد
اگر ننهد به کام من دگر پای
ازین پس کنج زندان سازمش جای
رسد کارش در آن زندان به خواری
گذارد عمر در محنت گذاری
ز زندان خوی سرکش نرم گردد
دلش در نیکخویی گرم گردد
نگردد مرغ وحشی جز بدان رام
که گیرد در قفس یکچند آرام
گروهی زان زنان کف بریده
ز عقل و صبر و هوش و دل رمیده
ز تیغ عشق یوسف جان نبردند
ازان مجلس نرفته جان سپردند
گروهی از خرد بیگانه گشتند
ز عشق آن پری دیوانه گشتند
برهنه پای و سر بیرون دویدند
دگر روی خردمندی ندیدند
گروهی آمدند آخر به خود باز
ولی با سوز و درد عشق دمساز
زلیخاوار مست از جام یوسف
فتاده مرغ دل در دام یوسف
جمال یوسف آمد خمی از می
به قدر خود نصیب هر کس از وی
یکی را بهره مخموری و مستی
یکی را رستن از پندار هستی
یکی را جان فشاندن بر جمالش
یکی را لال ماندن در خیالش
نباید جز بر آن بی بهره بخشود
کزان می بهره اش بی بهرگی بود
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۷ - انگیز کردن زنان مصر زلیخا را بر فرستادن یوسف علیه السلام به زندان و فرمان بردن زلیخا ایشان را
چو از دستان آن ببریده دستان
همه از خودپرستی بت پرستان
دل یوسف نگشت از عصمت خویش
بسی از پیشتر شد عصمتش بیش
همه خفاش آن خورشید گشتند
ز نور قرب وی نومید گشتند
زلیخا را غبارانگیز کردند
به زندان کردن او تیز کردند
بدو گفتند کای مسکین مظلوم
نبوده مستحقی چون تو محروم
چو یوسف گر چه نبود حورزادی
نیابی هرگز از وصلش مرادی
شدیم از پند گویی سخت کشتی
زبان کردیم سوهان از درشتی
ولی سوهان نگیرد آهن او
نباشد غیر رو سختی فن او
چو کوره ساز زندان را بر او گرم
بود زان کوره گردد آهنش نرم
چو گردد نرم از آتش طبع پولاد
ازو چیزی تواند ساخت استاد
ز گرمی نرم اگر نتواندش کرد
چه حاصل زانکه کوبد آهن سرد
زلیخا را چو زان جادوزبانان
شد از زندان امید وصل جانان
برای راحت خود رنج از خواست
در آن ویران مقام گنج او ساخت
چو نبود عشق عاشق را کمالی
نبندد جز مراد خود خیالی
طفیل خویش خواهد یار خود را
به کام خویش سازد کار خود را
به بوی یک گل از بستان معشوق
زند صد خار غم بر جان معشوق
زلیا با عزیز آمیخت یک شب
ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب
که گشتم زین پسر بدنام در مصر
شدم رسوای خاص و عام در مصر
درین قولند مرد و زن موافق
که من بر وی ز جانم گشته عاشق
درین هامون شکار تیر اویم
به خاک و خون طپان نخجیر اویم
به جانم تیر او چندان نشسته ست
که پیکان بر سر پیکان نشسته ست
سر یک مویم از عشقش تهی نیست
به عشق او ز خویشم آگهی نیست
در آن فکرم که دفع این گمان را
سوی زندان فرستم آن جوان را
به هر کویش به عجز و نامرادی
بگردانم منادی در منادی
که این باشد سزای آن بداندیش
که انبازی کند با خواجه خویش
نیندیشد ز قهر جانخراشش
نهد پای تمنا در فراشش
چو مردم قهر من با او ببینند
ازان ناخوش گمان یکسو نشینند
عزیز اندیشه او را پسندید
ز استصواب آن طبعش بخندید
بگفتا من تفکر پیشه کردم
درین معنی بسی اندیشه کردم
نچیدم گوهری به زانکه سفتی
نیامد در دلم به زانچه گفتی
به دست توست اکنون اختیارش
ز راه خویشتن بنشان غبارش
زلیخا از وی این رخصت چو بشنید
سوی یوسف عنان کید پیچید
که ای کام دل و مقصود جانم
به عالم جز تو مقصودی ندانم
عزیزم با تو بالا دست کرده ست
سرت را زیر حکمم پست کرده ست
اگر خواهم به زندان سازمت جای
وگر خواهم به گردون سایمت پای
بنه سر سرکشی تا چند با من
برآ خوش ناخوشی تا چند با من
قدم زن در مقام سازگاری
مرا از غم رهان خود را ز خواری
اگر کامم دهی کامت برآرم
به اوج کبریا نامت برآرم
وگر نی صد در محنت گشاده
پی زجر تو زندان ایستاده
به رویم خرم و خندان نشینی
ازان بهتر که در زندان نشینی
زبان بگشاد یوسف در خطابش
بداد آنسان که می دانی جوابش
زلیخا از جواب او برآشفت
به سرهنگان بی فرهنگ خود گفت
که زرین افسرش از سر فکندند
خشن پشمینه اش در بر فکندند
ز آهن بند بر سیمش نهادند
به گردن طوق تسلیمش نهادند
به سان عیسی اش بر خر نشاندند
به هر کویی ز مصر آن خر براندند
منادی زن منادی بر کشیده
که هر سرکش غلام شوخ دیده
که گیرد شیوه بی حرمتی پیش
نهد پا در فراش خواجه خویش
بود لایق که همچون ناپسندان
بدین خواری برندش سوی زندان
ولی خلقی ز هر سو در تماشا
همی گفتند حاشا ثم حاشا
کزین روی نکو بدکاری آید
وز این دلدار دل آزاری آید
فرشته ست این به صد پاکی سرشته
نیاید کار شیطان از فرشته
نکو رو می کشد از خوی بد پای
چه خوش گفت آن نکو روی نکورای
که هر کس در جهان نیکوست رویش
بسی بهتر ز روی اوست خویش
به صورت هر که زشت آمد سرشتش
به است از خوی زشتش روی زشتش
چنان کز زشت نیکویی نیاید
ز نیکو نیز بدخویی نیاید
بدینسان تا به زندانش ببردند
به عیاران زندانش سپردند
چو آن دل زنده در زندان درآمد
به جسم مرده گویی جان درآمد
در آن محنتسرا افتاد جوشی
برآمد زان گرفتاران خروشی
شدند از مقدم آن شاه خوبان
همه زنجیریان زنجیر کوبان
به پا شد بندشان قید ارادت
به گردن غلشان طوق سعادت
به شادی شد به دل اندوه ایشان
کم از کاهی غم چون کوه ایشان
بلی هر جا رسد حورا سرشتی
اگر دوزخ بود گردد بهشتی
به هر جا یار گلرخسار گردد
اگر گلخن بود گلزار گردد
چو در زندان گرفت از جنبش آرام
به زندانبان زلیخا داد پیغام
کزین پس محنتش مپسند بر دل
ز گردن غل ز پایش بند بگسل
تن سیمینش از پشمین مفرسای
به زرکش حله سروش را بیارای
بشوی از فرق او گرد نژندی
ز تاج حشمتش ده سربلندی
یکی خانه برای او جدا کن
جدا از دیگران آنجاش جا کن
معطر دار دیوار و درش را
منور ساز طاق و منظرش را
زمینش را ز سندس مفرش انداز
ز استبرق بساط دلکش انداز
در آن خانه چو منزل ساخت یوسف
بساط بندگی انداخت یوسف
رخ آورد آنچنان کش بود عادت
در آن منزل به محرات عبادت
چون مردان در مقام صبر بنشست
به شکر آنکه از کید زنان رست
نیفتد در جهان کس را بلایی
که ناید زان بلا بوی عطایی
اسیری کز بلا باشد هراسان
کند بوی عطا دشوارش آسان
همه از خودپرستی بت پرستان
دل یوسف نگشت از عصمت خویش
بسی از پیشتر شد عصمتش بیش
همه خفاش آن خورشید گشتند
ز نور قرب وی نومید گشتند
زلیخا را غبارانگیز کردند
به زندان کردن او تیز کردند
بدو گفتند کای مسکین مظلوم
نبوده مستحقی چون تو محروم
چو یوسف گر چه نبود حورزادی
نیابی هرگز از وصلش مرادی
شدیم از پند گویی سخت کشتی
زبان کردیم سوهان از درشتی
ولی سوهان نگیرد آهن او
نباشد غیر رو سختی فن او
چو کوره ساز زندان را بر او گرم
بود زان کوره گردد آهنش نرم
چو گردد نرم از آتش طبع پولاد
ازو چیزی تواند ساخت استاد
ز گرمی نرم اگر نتواندش کرد
چه حاصل زانکه کوبد آهن سرد
زلیخا را چو زان جادوزبانان
شد از زندان امید وصل جانان
برای راحت خود رنج از خواست
در آن ویران مقام گنج او ساخت
چو نبود عشق عاشق را کمالی
نبندد جز مراد خود خیالی
طفیل خویش خواهد یار خود را
به کام خویش سازد کار خود را
به بوی یک گل از بستان معشوق
زند صد خار غم بر جان معشوق
زلیا با عزیز آمیخت یک شب
ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب
که گشتم زین پسر بدنام در مصر
شدم رسوای خاص و عام در مصر
درین قولند مرد و زن موافق
که من بر وی ز جانم گشته عاشق
درین هامون شکار تیر اویم
به خاک و خون طپان نخجیر اویم
به جانم تیر او چندان نشسته ست
که پیکان بر سر پیکان نشسته ست
سر یک مویم از عشقش تهی نیست
به عشق او ز خویشم آگهی نیست
در آن فکرم که دفع این گمان را
سوی زندان فرستم آن جوان را
به هر کویش به عجز و نامرادی
بگردانم منادی در منادی
که این باشد سزای آن بداندیش
که انبازی کند با خواجه خویش
نیندیشد ز قهر جانخراشش
نهد پای تمنا در فراشش
چو مردم قهر من با او ببینند
ازان ناخوش گمان یکسو نشینند
عزیز اندیشه او را پسندید
ز استصواب آن طبعش بخندید
بگفتا من تفکر پیشه کردم
درین معنی بسی اندیشه کردم
نچیدم گوهری به زانکه سفتی
نیامد در دلم به زانچه گفتی
به دست توست اکنون اختیارش
ز راه خویشتن بنشان غبارش
زلیخا از وی این رخصت چو بشنید
سوی یوسف عنان کید پیچید
که ای کام دل و مقصود جانم
به عالم جز تو مقصودی ندانم
عزیزم با تو بالا دست کرده ست
سرت را زیر حکمم پست کرده ست
اگر خواهم به زندان سازمت جای
وگر خواهم به گردون سایمت پای
بنه سر سرکشی تا چند با من
برآ خوش ناخوشی تا چند با من
قدم زن در مقام سازگاری
مرا از غم رهان خود را ز خواری
اگر کامم دهی کامت برآرم
به اوج کبریا نامت برآرم
وگر نی صد در محنت گشاده
پی زجر تو زندان ایستاده
به رویم خرم و خندان نشینی
ازان بهتر که در زندان نشینی
زبان بگشاد یوسف در خطابش
بداد آنسان که می دانی جوابش
زلیخا از جواب او برآشفت
به سرهنگان بی فرهنگ خود گفت
که زرین افسرش از سر فکندند
خشن پشمینه اش در بر فکندند
ز آهن بند بر سیمش نهادند
به گردن طوق تسلیمش نهادند
به سان عیسی اش بر خر نشاندند
به هر کویی ز مصر آن خر براندند
منادی زن منادی بر کشیده
که هر سرکش غلام شوخ دیده
که گیرد شیوه بی حرمتی پیش
نهد پا در فراش خواجه خویش
بود لایق که همچون ناپسندان
بدین خواری برندش سوی زندان
ولی خلقی ز هر سو در تماشا
همی گفتند حاشا ثم حاشا
کزین روی نکو بدکاری آید
وز این دلدار دل آزاری آید
فرشته ست این به صد پاکی سرشته
نیاید کار شیطان از فرشته
نکو رو می کشد از خوی بد پای
چه خوش گفت آن نکو روی نکورای
که هر کس در جهان نیکوست رویش
بسی بهتر ز روی اوست خویش
به صورت هر که زشت آمد سرشتش
به است از خوی زشتش روی زشتش
چنان کز زشت نیکویی نیاید
ز نیکو نیز بدخویی نیاید
بدینسان تا به زندانش ببردند
به عیاران زندانش سپردند
چو آن دل زنده در زندان درآمد
به جسم مرده گویی جان درآمد
در آن محنتسرا افتاد جوشی
برآمد زان گرفتاران خروشی
شدند از مقدم آن شاه خوبان
همه زنجیریان زنجیر کوبان
به پا شد بندشان قید ارادت
به گردن غلشان طوق سعادت
به شادی شد به دل اندوه ایشان
کم از کاهی غم چون کوه ایشان
بلی هر جا رسد حورا سرشتی
اگر دوزخ بود گردد بهشتی
به هر جا یار گلرخسار گردد
اگر گلخن بود گلزار گردد
چو در زندان گرفت از جنبش آرام
به زندانبان زلیخا داد پیغام
کزین پس محنتش مپسند بر دل
ز گردن غل ز پایش بند بگسل
تن سیمینش از پشمین مفرسای
به زرکش حله سروش را بیارای
بشوی از فرق او گرد نژندی
ز تاج حشمتش ده سربلندی
یکی خانه برای او جدا کن
جدا از دیگران آنجاش جا کن
معطر دار دیوار و درش را
منور ساز طاق و منظرش را
زمینش را ز سندس مفرش انداز
ز استبرق بساط دلکش انداز
در آن خانه چو منزل ساخت یوسف
بساط بندگی انداخت یوسف
رخ آورد آنچنان کش بود عادت
در آن منزل به محرات عبادت
چون مردان در مقام صبر بنشست
به شکر آنکه از کید زنان رست
نیفتد در جهان کس را بلایی
که ناید زان بلا بوی عطایی
اسیری کز بلا باشد هراسان
کند بوی عطا دشوارش آسان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۵ - آمدن زلیخا به سر راه یوسف علیه السلام و از نی خانه ای ساختن تا از آواز گذشتن سپاه وی خرسندی یابد
زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست
به راه یوسف از نی خانه ای خواست
بدو کردند نی بستی حواله
چو موسیقار پر فریاد و ناله
چو کردی از جدایی ناله آغاز
جدا برخاستی از هر نی آواز
چو از هجر آتش اندر وی گرفتی
ز آهش شعله در هر نی گرفتی
در آن نی بست بود افتاده خسته
چو صیدی تیرها گردش نشسته
ولی از ذوق عشقش چون اثر بود
بر او هر تیرگویی نیشکر بود
بر آخر داشت یوسف دیوزادی
سپهر اندازه ای گردون نهادی
تکاور ابلقی چون چرخ فیروز
ز شب بسته هزاران وصله بر روز
ز نور و ظلمت اندر وی نشانه
برابر چون شب و روز زمانه
گره بر خوشه چرخ از دم او
شکن در کاسه بدر از سم او
به هر سمش هلالی بسته از زر
ز سیم اختر رخشان مسمر
به زخم سم چو سنگ خاره خستی
ز هر ماه نوش سیاره جستی
اگر نعلش پریدی در تک و دو
به چرخ اندر نشستی چون مه نو
گذشتی در شکارستان نخجیر
پران از پهلوی نخجیر چون تیر
گرش میدان شدی از غرب تا شرق
به یک جستن پریدی گرم چون برق
اگر گردش نه پا زو پس کشیدی
به گردش باد صرصر کی رسیدی
به راه ار چه شدی پر قطره از خوی
ندیدی هیچ کس یک قطره از وی
به خوش رفتن در آن خوی بودیش میل
چو آن گرد آمده از قطره ها سیل
چو گنجی بود از گوهر روانه
بری ز آسیب مار تازیانه
بر آخر گر شدی رام و فروتن
گرفتی خدمتش گردون به گردن
بدادیش ار درآوردی به آن سر
به سطل ماه آب از چشمه خور
مهیا ساختی در هر شبانگاه
جوش از سنبله وز کهکشان کاه
ز شعر چشمه دار شب مه و سال
پی جو کردیش آماده غربال
ز سدره سبحه خوان مرغان گزیدی
که تا سنگ از جوش چون دانه چیدی
دو پیکر بود از زینش مثالی
رکاب از هر طرف تابان هلالی
چو یوسف در هلالش پای کردی
چو ماه اندر دو پیکر جای کردی
کشیدی زیر ران او صهیلی
که رفتی هر طرف اضعاف میلی
به هر جا هر که بشنیدی صهیلش
نبودی حاجت کوس رحیلش
شتابان سوی آن شاه آمدندی
چو سیاره پی ماه آمدندی
زلیخا نیز چون آن را شنیدی
ازان نی بست خود بیرون خزیدی
به حسرت بر سر راهش نشستی
خروشان بر گذرگاهش نشستی
چو بی یوسف رسیدی خیلی از راه
به طنزش کودکان کردندی آگاه
که اینک در رسید از راه یوسف
به رویی رشک مهر و ماه یوسف
زلیخا گفتی از یوسف در اینان
نمی یابم نشان ای نازنینان
به دل زین طنز مپسندید داغم
که ناید بوی یوسف در دماغم
به هر منزل که آن دلدار گردد
جهان پر نافه تاتار گردد
به هر محمل که آن جانان نشیند
شمیمش در مشام جان نشیند
چو یوسف در رسیدی با گروهی
کز ایشان در دل افتادی شکوهی
بگفتندی که از یوسف خبر نیست
درین قوم از قدوم او اثر نیست
بگفتی در فریب من مکوشید
قدوم دوست را از من مپوشید
بتی کش شاه ملک جان توان داشت
قدومش را کجا پنهان توان داشت
نسیمش باغ جان را تازه سازد
نه تنها جان جهان را تازه سازد
چو جان را تازگی همراه گردد
ازان جان تازه کن آگاه گردد
چو کردی گوش آن حیران مهجور
ز چاووشان صدای دور شو دور
زدی افغان که من عمریست دورم
به صد محنت درین دوری صبورم
نباشد بیش ازینم تاب دوری
نجویم دوری الا از صبوری
ز جانان تا به کی مهجور باشم
همان بهتر که از خود دور باشم
بگفتی این و بیهوش اوفتادی
ز خود کرده فراموش اوفتادی
ز جام بیخودی از دست رفتی
چنان بیخود به آن نی بست رفتی
در آن نیها چو دم از جان ناشاد
دمیدی خاستی افغان و فریاد
بدین دستور بودی روزگاری
نبودی غیر ازینش کار و باری
به راه یوسف از نی خانه ای خواست
بدو کردند نی بستی حواله
چو موسیقار پر فریاد و ناله
چو کردی از جدایی ناله آغاز
جدا برخاستی از هر نی آواز
چو از هجر آتش اندر وی گرفتی
ز آهش شعله در هر نی گرفتی
در آن نی بست بود افتاده خسته
چو صیدی تیرها گردش نشسته
ولی از ذوق عشقش چون اثر بود
بر او هر تیرگویی نیشکر بود
بر آخر داشت یوسف دیوزادی
سپهر اندازه ای گردون نهادی
تکاور ابلقی چون چرخ فیروز
ز شب بسته هزاران وصله بر روز
ز نور و ظلمت اندر وی نشانه
برابر چون شب و روز زمانه
گره بر خوشه چرخ از دم او
شکن در کاسه بدر از سم او
به هر سمش هلالی بسته از زر
ز سیم اختر رخشان مسمر
به زخم سم چو سنگ خاره خستی
ز هر ماه نوش سیاره جستی
اگر نعلش پریدی در تک و دو
به چرخ اندر نشستی چون مه نو
گذشتی در شکارستان نخجیر
پران از پهلوی نخجیر چون تیر
گرش میدان شدی از غرب تا شرق
به یک جستن پریدی گرم چون برق
اگر گردش نه پا زو پس کشیدی
به گردش باد صرصر کی رسیدی
به راه ار چه شدی پر قطره از خوی
ندیدی هیچ کس یک قطره از وی
به خوش رفتن در آن خوی بودیش میل
چو آن گرد آمده از قطره ها سیل
چو گنجی بود از گوهر روانه
بری ز آسیب مار تازیانه
بر آخر گر شدی رام و فروتن
گرفتی خدمتش گردون به گردن
بدادیش ار درآوردی به آن سر
به سطل ماه آب از چشمه خور
مهیا ساختی در هر شبانگاه
جوش از سنبله وز کهکشان کاه
ز شعر چشمه دار شب مه و سال
پی جو کردیش آماده غربال
ز سدره سبحه خوان مرغان گزیدی
که تا سنگ از جوش چون دانه چیدی
دو پیکر بود از زینش مثالی
رکاب از هر طرف تابان هلالی
چو یوسف در هلالش پای کردی
چو ماه اندر دو پیکر جای کردی
کشیدی زیر ران او صهیلی
که رفتی هر طرف اضعاف میلی
به هر جا هر که بشنیدی صهیلش
نبودی حاجت کوس رحیلش
شتابان سوی آن شاه آمدندی
چو سیاره پی ماه آمدندی
زلیخا نیز چون آن را شنیدی
ازان نی بست خود بیرون خزیدی
به حسرت بر سر راهش نشستی
خروشان بر گذرگاهش نشستی
چو بی یوسف رسیدی خیلی از راه
به طنزش کودکان کردندی آگاه
که اینک در رسید از راه یوسف
به رویی رشک مهر و ماه یوسف
زلیخا گفتی از یوسف در اینان
نمی یابم نشان ای نازنینان
به دل زین طنز مپسندید داغم
که ناید بوی یوسف در دماغم
به هر منزل که آن دلدار گردد
جهان پر نافه تاتار گردد
به هر محمل که آن جانان نشیند
شمیمش در مشام جان نشیند
چو یوسف در رسیدی با گروهی
کز ایشان در دل افتادی شکوهی
بگفتندی که از یوسف خبر نیست
درین قوم از قدوم او اثر نیست
بگفتی در فریب من مکوشید
قدوم دوست را از من مپوشید
بتی کش شاه ملک جان توان داشت
قدومش را کجا پنهان توان داشت
نسیمش باغ جان را تازه سازد
نه تنها جان جهان را تازه سازد
چو جان را تازگی همراه گردد
ازان جان تازه کن آگاه گردد
چو کردی گوش آن حیران مهجور
ز چاووشان صدای دور شو دور
زدی افغان که من عمریست دورم
به صد محنت درین دوری صبورم
نباشد بیش ازینم تاب دوری
نجویم دوری الا از صبوری
ز جانان تا به کی مهجور باشم
همان بهتر که از خود دور باشم
بگفتی این و بیهوش اوفتادی
ز خود کرده فراموش اوفتادی
ز جام بیخودی از دست رفتی
چنان بیخود به آن نی بست رفتی
در آن نیها چو دم از جان ناشاد
دمیدی خاستی افغان و فریاد
بدین دستور بودی روزگاری
نبودی غیر ازینش کار و باری
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۲ - به خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار سوم
زلیخا یک شبی نی صبر و نی هوش
به غم همراز و با محنت هم آغوش
کشید از مقنعه موی معنبر
فشاند از آتش دل، خاک بر سر
به سجده پشت سرو ناز خم کرد
زمین را رشک گلزار ارم کرد
شد از غمگین دل خود غصهپرداز
به یار خویش کرد این قصه آغاز
که: «ای تاراج تو هوش و قرارم!
پریشان کردهای تو روزگارم
مبادا کس به خون آغشته چون من!
میان خلق رسوا گشته چون من!
دل مادر ز بد پیوندیام تنگ
پدر را آید از فرزندیام ننگ
زدی آتش به جان، چون من خسی را
نسوزد کس بدین سان بیکسی را»
به آن مقصود جان و دل خطابش
بدینسان بود، تا بربود خواباش
چو چشمش مست گشت از ساغر خواب
به خوابش آمد آن غارتگر خواب
به شکلی خوبتر از هر چه گویم
ندانم بعد از آن دیگر چه گویم
به زاری دست در دامانش آویخت
به پایش از مژه خون جگر ریخت
که: «ای در محنت عشقت رمیده
قرارم از دل و خوابم ز دیده!
به پاکی کاینچنین پاک آفریدت
ز خوبان دو عالم برگزیدت
که اندوه را کوتاهیای ده!
ز نام و شهر خویش آگاهیای ده!»
بگفتا: «گر بدین کارت تمام است،
عزیز مصرم و مصرم مقام است
به مصر از خاصگان شاه مصرم
عزیزی داد عز و جاه مصرم»
زلیخا چون ز جانان این نشان یافت
تو گویی مردهٔ صد ساله جان یافت
رسیدش باز از آن گفتار چون نوش
به تن زور و به جان صبر و به دل هوش
از آن خوابی که دید از بخت بیدار
اگر چه خفت مجنون، خاست بیدار
کنیزان را ز هر سو داد آواز
که: «ای با من درین اندوه دمساز!
پدر را مژدهٔ دولت رسانید
دلش را ز آتش محنت رهانید
که آمد عقل و دانش سوی من باز
روان شد آب رفتهٔ جوی من باز
بیا بردار بند زر ز سیمام
که نبود از جنون من بعد، بیمام»
پدر را چون رسید این مژده در گوش
به استقبال آن رفت از سرش هوش
به رسم عاشق اول ترک خود کرد
وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد
دهان بگشاد آن مار دو سر را
رهاند از بند زر آن سیمبر را
پرستاران به پایش سر نهادند
به زیر پاش تخت زر نهادند
پریرویان ز هر جا جمع گشتند
همه پروانهٔ آن شمع گشتند
به همزادان چو در مجلس نشستی
چو طوطی لعل او شکر شکستی
سر درج حکایت باز کردی
ز هر شهری سخن آغاز کردی
حدیث مصریان کردی سرانجام
که تا بردی عزیز مصر را نام
چو این نامش گرفتی بر زبان جای
درافتادی به سان سایه از پای
ز ابر دیده سیل خون فشاندی
نوای ناله بر گردون رساندی
به روز و شب همه این بود کارش
سخن از یار راندی وز دیارش
به غم همراز و با محنت هم آغوش
کشید از مقنعه موی معنبر
فشاند از آتش دل، خاک بر سر
به سجده پشت سرو ناز خم کرد
زمین را رشک گلزار ارم کرد
شد از غمگین دل خود غصهپرداز
به یار خویش کرد این قصه آغاز
که: «ای تاراج تو هوش و قرارم!
پریشان کردهای تو روزگارم
مبادا کس به خون آغشته چون من!
میان خلق رسوا گشته چون من!
دل مادر ز بد پیوندیام تنگ
پدر را آید از فرزندیام ننگ
زدی آتش به جان، چون من خسی را
نسوزد کس بدین سان بیکسی را»
به آن مقصود جان و دل خطابش
بدینسان بود، تا بربود خواباش
چو چشمش مست گشت از ساغر خواب
به خوابش آمد آن غارتگر خواب
به شکلی خوبتر از هر چه گویم
ندانم بعد از آن دیگر چه گویم
به زاری دست در دامانش آویخت
به پایش از مژه خون جگر ریخت
که: «ای در محنت عشقت رمیده
قرارم از دل و خوابم ز دیده!
به پاکی کاینچنین پاک آفریدت
ز خوبان دو عالم برگزیدت
که اندوه را کوتاهیای ده!
ز نام و شهر خویش آگاهیای ده!»
بگفتا: «گر بدین کارت تمام است،
عزیز مصرم و مصرم مقام است
به مصر از خاصگان شاه مصرم
عزیزی داد عز و جاه مصرم»
زلیخا چون ز جانان این نشان یافت
تو گویی مردهٔ صد ساله جان یافت
رسیدش باز از آن گفتار چون نوش
به تن زور و به جان صبر و به دل هوش
از آن خوابی که دید از بخت بیدار
اگر چه خفت مجنون، خاست بیدار
کنیزان را ز هر سو داد آواز
که: «ای با من درین اندوه دمساز!
پدر را مژدهٔ دولت رسانید
دلش را ز آتش محنت رهانید
که آمد عقل و دانش سوی من باز
روان شد آب رفتهٔ جوی من باز
بیا بردار بند زر ز سیمام
که نبود از جنون من بعد، بیمام»
پدر را چون رسید این مژده در گوش
به استقبال آن رفت از سرش هوش
به رسم عاشق اول ترک خود کرد
وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد
دهان بگشاد آن مار دو سر را
رهاند از بند زر آن سیمبر را
پرستاران به پایش سر نهادند
به زیر پاش تخت زر نهادند
پریرویان ز هر جا جمع گشتند
همه پروانهٔ آن شمع گشتند
به همزادان چو در مجلس نشستی
چو طوطی لعل او شکر شکستی
سر درج حکایت باز کردی
ز هر شهری سخن آغاز کردی
حدیث مصریان کردی سرانجام
که تا بردی عزیز مصر را نام
چو این نامش گرفتی بر زبان جای
درافتادی به سان سایه از پای
ز ابر دیده سیل خون فشاندی
نوای ناله بر گردون رساندی
به روز و شب همه این بود کارش
سخن از یار راندی وز دیارش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۸ - تمنا کردن یوسف شبانی را
به حکم آنکه امتپروری را
شبان لایق بود پیغمبری را
ز یوسف با هزاران کامرانی
همی زد سر تمنای شبانی
زلیخا آن تمنا را چو دریافت
به تحصیل تمنایش عنان تافت
نخستین خواست ز استادان آن فن
که کردند از برایش یک فلاخن
رسن همچون خور از زر تافتندش
چو گیسوی معنبر بافتندش
زلیخا نیز میپخت آرزویی
که: گنجانم در او خود را چو مویی
چو نتوان بیسبب خود را در او بست
ببوسم گاه گاهاش ز آن سبب دست
دگر میگفت: این را چون پسندم
که یک مو بار خود بر وی ببندم؟
وز آن پس داد فرمان تا شبانان
رمه در کوه و در صحراچرانان
جدا سازند نادر برهای چند
چو گردون چر بره، بیمثل و مانند
چو آهوی ختن سنبلچریده
ز گرگان هرگز آسیبی ندیده
زرهسان پشمشان چون موی زنگی
ز ابریشم فزون در تازهرنگی
میان آن رمه یوسف شتابان
چو در برج حمل، خورشید تابان
زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را
سگ دنبالهکش کرده، شبان را
نگهبانان موکل ساخت چندی
که دارندش نگاه از هر گزندی
بدینسان بود تا میخواست کارش
نبود از دست بیرون اختیارش
اگر میخواست در صحرا شبان بود
وگر میخواست شاه ملک جان بود
ولی در ذات خود بود آن پریزاد
ز شاهی و شبانی هر دو آزاد
شبان لایق بود پیغمبری را
ز یوسف با هزاران کامرانی
همی زد سر تمنای شبانی
زلیخا آن تمنا را چو دریافت
به تحصیل تمنایش عنان تافت
نخستین خواست ز استادان آن فن
که کردند از برایش یک فلاخن
رسن همچون خور از زر تافتندش
چو گیسوی معنبر بافتندش
زلیخا نیز میپخت آرزویی
که: گنجانم در او خود را چو مویی
چو نتوان بیسبب خود را در او بست
ببوسم گاه گاهاش ز آن سبب دست
دگر میگفت: این را چون پسندم
که یک مو بار خود بر وی ببندم؟
وز آن پس داد فرمان تا شبانان
رمه در کوه و در صحراچرانان
جدا سازند نادر برهای چند
چو گردون چر بره، بیمثل و مانند
چو آهوی ختن سنبلچریده
ز گرگان هرگز آسیبی ندیده
زرهسان پشمشان چون موی زنگی
ز ابریشم فزون در تازهرنگی
میان آن رمه یوسف شتابان
چو در برج حمل، خورشید تابان
زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را
سگ دنبالهکش کرده، شبان را
نگهبانان موکل ساخت چندی
که دارندش نگاه از هر گزندی
بدینسان بود تا میخواست کارش
نبود از دست بیرون اختیارش
اگر میخواست در صحرا شبان بود
وگر میخواست شاه ملک جان بود
ولی در ذات خود بود آن پریزاد
ز شاهی و شبانی هر دو آزاد