عبارات مورد جستجو در ۳۲ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۹ - دیدن کاخی آباد و گفتگوی کوش آفریننده ی جهان با پیری فرزانه
چهل روز بر گردِ آن بیشه کوش
همی تاخت، نیرو نماندش نه توش
ز ناگاه روزی به تلّی رسید
عنان تگاور بدان سو کشید
یکی کاخ آباد دید از برش
ز سنگ سیه برنهاده سرش
جهاندیده کوش از در آواز داد
که این در به ما بر بباید گشاد
برآمد یکی پیر با فرّ و هوش
بدید آن سر و روی و دیدار کوش
بدو گفت کای اهرمن روی مرد
برِ ما تو را رهنمونی که کرد؟
چه چیزی؟ بگو، وز کجا آمدی؟
بدین بیشه اندر چرا آمدی؟
خداوند روزی دهم، گفت، کوش
به دست من است از جهان زهر و نوش
بخندید دانا ز گفتار اوی
وزآن ناسزاوار دیدار اوی
بدو گفت کای مرد ناهوشیار
پس ایدر چرا آمدی و چه کار؟
چهل روز بیش است، گفتا که من
جدا ماندم از لشکر و انجمن
در این بیشه گُم کرده ام راه خویش
جدا مانده از کشور و گاه خویش
دگر باره از وی بخندید مرد
بدو گفت کوش از دلی پُر ز درد
که خندیدن تو در این جای چیست
چنین خنده ی نادلارای چیست
ورا گفت از این روی و دیدار تو
همی خنده آید ز گفتار تو
که یک بار گویی که هستم خدای
دگر باره گویی که راهم نمای
خداوند روزی دهِ مردمان
چرا راه خواهد ز مردم نهان؟
که بیراه را او به راه آورد
شب و روز و خورشید و ماه آورد
بدو گفت ای پیرِ اندک خرد
برآمد همی سالیان هشتصد
که تا من خداوند روزی دهم
ز کار جهان سربسر آگهم
بدو گفت پیر ای همه سرسری
نگویی مرا تاکنون ایدری
مرآن مردمان را که روزی دهد؟
کشان نیکی و دلفروزی دهد؟
چنین داد پاسخ که دستور هست
دبیران بسیار و گنجور هست
که روزی به مردم رساند فراخ
ز گنج من آباد دارند کاخ
بدو گفت دانا کز این پرورش
تو را داد بایست لختی خورش
که تا اندر این بی سپاه و کسی
ز ناخوردن اندُه ندیدی بسی
ز تو دور گشته ست نیروی تو
وز این شکل زشت و چنین خوی تو
کنون مرمرا بازگوی آشکار
که چون تو نبودی در آن روزگار
خداوند روزی ده مردمان
که بود و کرا دانی ای بدگمان؟
چنین داد پاسخ که دیگر بُدند
خدایان که با تخت و افسر بُدند
بدو گفت پیر، از کجا آمدند
بدین تیره گیتی چرا آمدند؟
چنین داد پاسخ که از مرد و زن
پدید آمدند آن همه تن به تن
بدو پیر گفت ای سزاوار بد
مگوی آنچه نپذیرد او را خرد
نشاید که آن کاو جهان آفرید
پدید آمد از جای تنگ و پلید
که همچون من و تو بود بی گمان
تو را کی رسد دست بر آسمان
بدو کوش گفت ای سخنگوی مرد
مرا مغز، گفتار تو خیره کرد
اگر من نه روزی دهم، پس چه ام؟
وگرنه خدای جهانم، که ام؟
یکی بندهای گفت خود کام و زشت
به تن ناسپاسی و دور از بهشت
گنهکار و بیره به فرمان دیو
کشیده دل از راه گیهان خدیو
گرفتار در خشم یزدان پاک
تو را جای در دوزخ سهمناک
بدو کوش گفت این سخنها ز چیست
که بر یافه گرفتار باید گریست
چنین پاسخش داد کای شوربخت
همی بر تو بخشایش آریم سخت
جهان را و ما را همان آفرید
که این بی کران آسمان آفرید
بر او ماه و خورشید کرده ست چند
ستاره که هرگز ندانی که چند
زمین کرد و کوه بلند از برش
درختان و آن روان در خورش
تو را بر زمین کرد سالار و شاه
بزرگی و فرمانت داد و سپاه
به گیتی چنین زندگانیت داد
همه زندگانی، جوانیت داد
بدان تا همه بندگان خدای
تو باشی سوی راه او رهنمای
تو را هرچه داد ایزد، ای اهرمن
سراسر همی بینی از خویشتن
شدن اندر این نیکوی ناسپاس
زهی بنده ی دیو ناحق شناس!
تو را گر تبی آید ای یافه گوی
میان تو گردد چو باریک موی
نبینی کس از خویشتن خوارتر
نه بیچاره تر نیز و غمخواره تر
بدین ناتوانی و بیچارگی
خدایی توان کرد یکبارگی؟
بدو گفت کای پیر ناهوشیار
برآمد مرا سالیانی هزار
که روزی تنم را نیامد تبی
نَه رنجی کشیدم، نَه دردی شبی
اگر بنده ام چون کسانی دگر
تنم دردمندی کشیدی مگر
بدو پیر گفت ای سبکسار مرد
بجای تو آن نیکوی پس که کرد؟
تن آسان شدی، مست گشتی چنان
که گویی منم کردگار جهان
کنون گر خدایی، برو، بازگرد
که سیر آمدم من ز گفتار سرد
همی تاخت، نیرو نماندش نه توش
ز ناگاه روزی به تلّی رسید
عنان تگاور بدان سو کشید
یکی کاخ آباد دید از برش
ز سنگ سیه برنهاده سرش
جهاندیده کوش از در آواز داد
که این در به ما بر بباید گشاد
برآمد یکی پیر با فرّ و هوش
بدید آن سر و روی و دیدار کوش
بدو گفت کای اهرمن روی مرد
برِ ما تو را رهنمونی که کرد؟
چه چیزی؟ بگو، وز کجا آمدی؟
بدین بیشه اندر چرا آمدی؟
خداوند روزی دهم، گفت، کوش
به دست من است از جهان زهر و نوش
بخندید دانا ز گفتار اوی
وزآن ناسزاوار دیدار اوی
بدو گفت کای مرد ناهوشیار
پس ایدر چرا آمدی و چه کار؟
چهل روز بیش است، گفتا که من
جدا ماندم از لشکر و انجمن
در این بیشه گُم کرده ام راه خویش
جدا مانده از کشور و گاه خویش
دگر باره از وی بخندید مرد
بدو گفت کوش از دلی پُر ز درد
که خندیدن تو در این جای چیست
چنین خنده ی نادلارای چیست
ورا گفت از این روی و دیدار تو
همی خنده آید ز گفتار تو
که یک بار گویی که هستم خدای
دگر باره گویی که راهم نمای
خداوند روزی دهِ مردمان
چرا راه خواهد ز مردم نهان؟
که بیراه را او به راه آورد
شب و روز و خورشید و ماه آورد
بدو گفت ای پیرِ اندک خرد
برآمد همی سالیان هشتصد
که تا من خداوند روزی دهم
ز کار جهان سربسر آگهم
بدو گفت پیر ای همه سرسری
نگویی مرا تاکنون ایدری
مرآن مردمان را که روزی دهد؟
کشان نیکی و دلفروزی دهد؟
چنین داد پاسخ که دستور هست
دبیران بسیار و گنجور هست
که روزی به مردم رساند فراخ
ز گنج من آباد دارند کاخ
بدو گفت دانا کز این پرورش
تو را داد بایست لختی خورش
که تا اندر این بی سپاه و کسی
ز ناخوردن اندُه ندیدی بسی
ز تو دور گشته ست نیروی تو
وز این شکل زشت و چنین خوی تو
کنون مرمرا بازگوی آشکار
که چون تو نبودی در آن روزگار
خداوند روزی ده مردمان
که بود و کرا دانی ای بدگمان؟
چنین داد پاسخ که دیگر بُدند
خدایان که با تخت و افسر بُدند
بدو گفت پیر، از کجا آمدند
بدین تیره گیتی چرا آمدند؟
چنین داد پاسخ که از مرد و زن
پدید آمدند آن همه تن به تن
بدو پیر گفت ای سزاوار بد
مگوی آنچه نپذیرد او را خرد
نشاید که آن کاو جهان آفرید
پدید آمد از جای تنگ و پلید
که همچون من و تو بود بی گمان
تو را کی رسد دست بر آسمان
بدو کوش گفت ای سخنگوی مرد
مرا مغز، گفتار تو خیره کرد
اگر من نه روزی دهم، پس چه ام؟
وگرنه خدای جهانم، که ام؟
یکی بندهای گفت خود کام و زشت
به تن ناسپاسی و دور از بهشت
گنهکار و بیره به فرمان دیو
کشیده دل از راه گیهان خدیو
گرفتار در خشم یزدان پاک
تو را جای در دوزخ سهمناک
بدو کوش گفت این سخنها ز چیست
که بر یافه گرفتار باید گریست
چنین پاسخش داد کای شوربخت
همی بر تو بخشایش آریم سخت
جهان را و ما را همان آفرید
که این بی کران آسمان آفرید
بر او ماه و خورشید کرده ست چند
ستاره که هرگز ندانی که چند
زمین کرد و کوه بلند از برش
درختان و آن روان در خورش
تو را بر زمین کرد سالار و شاه
بزرگی و فرمانت داد و سپاه
به گیتی چنین زندگانیت داد
همه زندگانی، جوانیت داد
بدان تا همه بندگان خدای
تو باشی سوی راه او رهنمای
تو را هرچه داد ایزد، ای اهرمن
سراسر همی بینی از خویشتن
شدن اندر این نیکوی ناسپاس
زهی بنده ی دیو ناحق شناس!
تو را گر تبی آید ای یافه گوی
میان تو گردد چو باریک موی
نبینی کس از خویشتن خوارتر
نه بیچاره تر نیز و غمخواره تر
بدین ناتوانی و بیچارگی
خدایی توان کرد یکبارگی؟
بدو گفت کای پیر ناهوشیار
برآمد مرا سالیانی هزار
که روزی تنم را نیامد تبی
نَه رنجی کشیدم، نَه دردی شبی
اگر بنده ام چون کسانی دگر
تنم دردمندی کشیدی مگر
بدو پیر گفت ای سبکسار مرد
بجای تو آن نیکوی پس که کرد؟
تن آسان شدی، مست گشتی چنان
که گویی منم کردگار جهان
کنون گر خدایی، برو، بازگرد
که سیر آمدم من ز گفتار سرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۶۲ - ساختن حوضها برای درمان مصروعان
به راه بیابان به جایی رسید
که آبی که بود ایستاده بدید
کسانی که مصروع بودند و سست
به دل ناتوان و به تن نادرست
همه خنده ای خوش بر ایشان فتاد
به آب اندر افتاد مانند باد
چو مرده در آن آب بیهوش شد
ازآن آگهی چون برِ کوش شد
شتابان بیامد به دیدار آب
کشیدند بیرون هم اندر شتاب
منادیگری بانگ زد بر سپاه
که دارید از این آب خود را نگاه
مبادا کز این آب هرگز چشید
که پس چادر مرگ در سرکشید
بفرمود تا مردگان را ز آب
کشیدند هم در زمان بر شتاب
چو باد شمالی بر ایشان وزید
بهوش آمد و این شگفتی که دید؟
سبک گشته آن کس که بودی گران
به رنگ و به تن بهتر از دیگران
همه سستی و رنج از او گشته دور
شد آن ماتم سخت مانند سور
بفرمود تا ز اندلس هرکه هست
به تن سست و مصروع و بی پای و دست
بریدش برآن آب تا مرد سست
بشوید تن و زود گردد درست
بسی حوضها نام خود برنبشت
دگر کرد از این سان و دیگر بهشت
سلیمان گذر کرد روزی برآن
بدید آن همه حوضها بیکران
بفرمود تا آصف برخیا
که دانست کردن همی کیمیا
برآورد از آن شارستانی به رنج
نهاد اندر او هرچه بودش ز گنج
درآورد دیوارش از گِردِ آب
کشیده سر کنگره بر سحاب
نهادش به نیرنگ ازآن سان نهاد
که هرگز درش کس نداند گشاد
به دیوار او گر برآید همی
زند خنده بر روی مردم همی
بدان شارستان اندر افتد نگون
نداند کسی کان چرا است و چون
به گیتی مر او را نبینند باز
ندانست کس را که چون است راز
هرآن کس که او بگذرد بر درش
ز بانگ سگان خیره گردد سرش
که آبی که بود ایستاده بدید
کسانی که مصروع بودند و سست
به دل ناتوان و به تن نادرست
همه خنده ای خوش بر ایشان فتاد
به آب اندر افتاد مانند باد
چو مرده در آن آب بیهوش شد
ازآن آگهی چون برِ کوش شد
شتابان بیامد به دیدار آب
کشیدند بیرون هم اندر شتاب
منادیگری بانگ زد بر سپاه
که دارید از این آب خود را نگاه
مبادا کز این آب هرگز چشید
که پس چادر مرگ در سرکشید
بفرمود تا مردگان را ز آب
کشیدند هم در زمان بر شتاب
چو باد شمالی بر ایشان وزید
بهوش آمد و این شگفتی که دید؟
سبک گشته آن کس که بودی گران
به رنگ و به تن بهتر از دیگران
همه سستی و رنج از او گشته دور
شد آن ماتم سخت مانند سور
بفرمود تا ز اندلس هرکه هست
به تن سست و مصروع و بی پای و دست
بریدش برآن آب تا مرد سست
بشوید تن و زود گردد درست
بسی حوضها نام خود برنبشت
دگر کرد از این سان و دیگر بهشت
سلیمان گذر کرد روزی برآن
بدید آن همه حوضها بیکران
بفرمود تا آصف برخیا
که دانست کردن همی کیمیا
برآورد از آن شارستانی به رنج
نهاد اندر او هرچه بودش ز گنج
درآورد دیوارش از گِردِ آب
کشیده سر کنگره بر سحاب
نهادش به نیرنگ ازآن سان نهاد
که هرگز درش کس نداند گشاد
به دیوار او گر برآید همی
زند خنده بر روی مردم همی
بدان شارستان اندر افتد نگون
نداند کسی کان چرا است و چون
به گیتی مر او را نبینند باز
ندانست کس را که چون است راز
هرآن کس که او بگذرد بر درش
ز بانگ سگان خیره گردد سرش
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۳۲ - حکایت استاد و شاگرد
بود استادی به غایت پرهنر
داشت شاگردی چو شیطان حیله گر
خیره و بی شرم و دزد و بوالفضول
اوستاد از فعل او دایم ملول
از قضا آن مرد مسکین را هوس
شد که شیرینی خورد بی خرمگس
در دکانش کاسه ای پر شهد بود
خاطرش هر لحظه رغبت می نمود
خواست تا آواره گرداند رقیب
بعد از آن یابد ملاقات حبیب
گفت با شاگرد: کای ناسازگار
موسم عیشست و ایام بهار
هیچ کس امروز در بازار نیست
موسم عیشست و وقت کار نیست
آن پسر دانست کان استاد فرد
در تکیف پنبه کاری پیشه کرد
لیک خدمت کرد از تزویر و زرق
گفت: کای جان در کرمهای تو غرق
میل خاطر داشتم با این مراد
کز کرامت کرد ظاهر اوستاد
اهل کشفی،مقتدایی،مأمنی
گرچه استادی ولی شیخ منی
هر چه فرمایی به جان فرمان برم
پیش فرمان تو از جان چاکرم
همچو تو شیخ مکاشف کس ندید
فخرداری بر جنید و بایزید
از برون این گفت و می گفت از درون:
کای خرف نااوستادی سر نگون
پیری،اما عمر ضایع کرده ای
ای حرامت باد هر چه خورده ای
صوفییی آیا که شهدی یافتی؟
در شهادت هم چنین بشتافتی
زاهدی،آیا که شاهد دیده ای؟
یا مرا نادان و زاهد دیده ای؟
مرد دقاقی،که داری این هوس؟
یا تو در غایت خری، من خرمگس؟
در درون این گفت لیکن از برون
منقبت می گفت از غایت فزون
پس برفت از پیش و گفتا: خیر باد!
چون دکان را دید خالی اوستاد
کاسه را بنهاد پیش خویشتن
گفت: عیاری نباشد همچو من
خواست تا عیشی کند با انگبین
کز کمین گه در میان جست آن لعین
السلام علیک ای استاد کار
در امان باشی ز جور روزگار
در رهم ناگاه درد سر گرفت
از قضا در جانم آتش در گرفت
طوف نیک و نیست در طالع مرا
زان سبب گشت این مرض واقع مرا
گوشه دکان و کنج خویشتن
بهتر از آوارگی در انجمن
اوستاد خسته چون رویش بدید
از تعجب رنگ از رویش پرید
سختش آمد،لیک درمانش نبود
حیله ای می کرد و شفقت می نمود
که:مخور غم،نیک گردی عاقبت
ایزدت بخشد شفا و عافیت
بعد از آن برخاست قصد خانه کرد
گفت با شاگرد: کای داننده مرد
کاسه پر زهرست،خود را هوش دار
خون خود را خود نریزی زینهار!
گرچه می ماند عسل را نیست آن
مهلک جانست و جان زو بی روان
کودک این بشنید،خدمت کرد زود
حیلها کرد و تواضعها نمود
گفت:با زهرم چه کار؟ ای خرده دان
طالب الغالب که بیزارم ز جان
اوستاد ایمن شد و رفت از دکان
کز عسس کردم عسل را در امان
از برای حفظ پیه و دنبه را
پوز بندی ساختم آن گربه را
چونکه شاگردش ازین سان دید کار
گفت:وقت فرصتست و اقتدار
بی توقف شخص شوم ناسزا
برد مقراضش به پیش نانوا
در گرو بنهاد،یک من نان ستد
با عسلها در زمان پاکش بزد
چون زمانی رفت،آمد اوستاد
دید کان شاگرد در بانگست و داد
گریه دارد،دست بر سر می زند
آتش اندر چرخ واختر می زند
گفت با شاگرد استاد:ای پسر
چیست حالت؟ قصه بر گو مختصر
در زمان شاگرد در خاک اوفتاد
خاک بر سر کرد و گفت:ای اوستاد
ساعتی این جایگه خوابم ربود
چون شدم بیدار مقراضت نبود
سخت ترسیدم ز چوب بی امان
زهر خوردم تا بمیرم در زمان
خود نمردم،این چنین تقدیر بود
نیست با تقدیر او تدبیر سود
ای تو خود را اوستادی کرده نام
خاص کی کردی؟چو هستی دون عام
دانش شاگرد چون دستت نداد
کی توانی بود آخر اوستاد؟
تو چنان پنداری،ای مرد دغل
می توانی کرد با شیطان حیل؟
این گمانهای غلط انگیز اوست
گر بدین مغرور گردی نانکوست
غافلت سازد بفکر ناصواب
تا بدزدد آنچه داری درجراب
آنکه شاگردش تصور داشتی
بود استادت،غلط پنداشتی
در هوای خویش بیمار آمدی
بنده تزویر و پندار آمدی
از عفونت زرد شد سیمای تو
گر درین حالت بمانی،وای تو!
گر تو ترک خود کنی مردی شوی
بگذری از خار غم، وردی شوی
دوست تر دار از خود آن محبوب را
طالب رب شو،بهل مربوب را
خود برای یار خواهی کاملی
یار بهر خود مجو از جاهلی
داشت شاگردی چو شیطان حیله گر
خیره و بی شرم و دزد و بوالفضول
اوستاد از فعل او دایم ملول
از قضا آن مرد مسکین را هوس
شد که شیرینی خورد بی خرمگس
در دکانش کاسه ای پر شهد بود
خاطرش هر لحظه رغبت می نمود
خواست تا آواره گرداند رقیب
بعد از آن یابد ملاقات حبیب
گفت با شاگرد: کای ناسازگار
موسم عیشست و ایام بهار
هیچ کس امروز در بازار نیست
موسم عیشست و وقت کار نیست
آن پسر دانست کان استاد فرد
در تکیف پنبه کاری پیشه کرد
لیک خدمت کرد از تزویر و زرق
گفت: کای جان در کرمهای تو غرق
میل خاطر داشتم با این مراد
کز کرامت کرد ظاهر اوستاد
اهل کشفی،مقتدایی،مأمنی
گرچه استادی ولی شیخ منی
هر چه فرمایی به جان فرمان برم
پیش فرمان تو از جان چاکرم
همچو تو شیخ مکاشف کس ندید
فخرداری بر جنید و بایزید
از برون این گفت و می گفت از درون:
کای خرف نااوستادی سر نگون
پیری،اما عمر ضایع کرده ای
ای حرامت باد هر چه خورده ای
صوفییی آیا که شهدی یافتی؟
در شهادت هم چنین بشتافتی
زاهدی،آیا که شاهد دیده ای؟
یا مرا نادان و زاهد دیده ای؟
مرد دقاقی،که داری این هوس؟
یا تو در غایت خری، من خرمگس؟
در درون این گفت لیکن از برون
منقبت می گفت از غایت فزون
پس برفت از پیش و گفتا: خیر باد!
چون دکان را دید خالی اوستاد
کاسه را بنهاد پیش خویشتن
گفت: عیاری نباشد همچو من
خواست تا عیشی کند با انگبین
کز کمین گه در میان جست آن لعین
السلام علیک ای استاد کار
در امان باشی ز جور روزگار
در رهم ناگاه درد سر گرفت
از قضا در جانم آتش در گرفت
طوف نیک و نیست در طالع مرا
زان سبب گشت این مرض واقع مرا
گوشه دکان و کنج خویشتن
بهتر از آوارگی در انجمن
اوستاد خسته چون رویش بدید
از تعجب رنگ از رویش پرید
سختش آمد،لیک درمانش نبود
حیله ای می کرد و شفقت می نمود
که:مخور غم،نیک گردی عاقبت
ایزدت بخشد شفا و عافیت
بعد از آن برخاست قصد خانه کرد
گفت با شاگرد: کای داننده مرد
کاسه پر زهرست،خود را هوش دار
خون خود را خود نریزی زینهار!
گرچه می ماند عسل را نیست آن
مهلک جانست و جان زو بی روان
کودک این بشنید،خدمت کرد زود
حیلها کرد و تواضعها نمود
گفت:با زهرم چه کار؟ ای خرده دان
طالب الغالب که بیزارم ز جان
اوستاد ایمن شد و رفت از دکان
کز عسس کردم عسل را در امان
از برای حفظ پیه و دنبه را
پوز بندی ساختم آن گربه را
چونکه شاگردش ازین سان دید کار
گفت:وقت فرصتست و اقتدار
بی توقف شخص شوم ناسزا
برد مقراضش به پیش نانوا
در گرو بنهاد،یک من نان ستد
با عسلها در زمان پاکش بزد
چون زمانی رفت،آمد اوستاد
دید کان شاگرد در بانگست و داد
گریه دارد،دست بر سر می زند
آتش اندر چرخ واختر می زند
گفت با شاگرد استاد:ای پسر
چیست حالت؟ قصه بر گو مختصر
در زمان شاگرد در خاک اوفتاد
خاک بر سر کرد و گفت:ای اوستاد
ساعتی این جایگه خوابم ربود
چون شدم بیدار مقراضت نبود
سخت ترسیدم ز چوب بی امان
زهر خوردم تا بمیرم در زمان
خود نمردم،این چنین تقدیر بود
نیست با تقدیر او تدبیر سود
ای تو خود را اوستادی کرده نام
خاص کی کردی؟چو هستی دون عام
دانش شاگرد چون دستت نداد
کی توانی بود آخر اوستاد؟
تو چنان پنداری،ای مرد دغل
می توانی کرد با شیطان حیل؟
این گمانهای غلط انگیز اوست
گر بدین مغرور گردی نانکوست
غافلت سازد بفکر ناصواب
تا بدزدد آنچه داری درجراب
آنکه شاگردش تصور داشتی
بود استادت،غلط پنداشتی
در هوای خویش بیمار آمدی
بنده تزویر و پندار آمدی
از عفونت زرد شد سیمای تو
گر درین حالت بمانی،وای تو!
گر تو ترک خود کنی مردی شوی
بگذری از خار غم، وردی شوی
دوست تر دار از خود آن محبوب را
طالب رب شو،بهل مربوب را
خود برای یار خواهی کاملی
یار بهر خود مجو از جاهلی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۸ - ادامه ی داستان طوطی و شاه و رفتن به جزیره
باز گردم بر سر آن داستان
داستان طوطی و شاه جهان
منتظر ایستاده آن طوطی براه
تا چه فرماید دگر آن پادشاه
پادشه فرمود کای شیرین کلام
آنچه باید گفت من گفتم تمام
وقت رفتن شد کنون پرواز کن
چشم و هوش و گوش خود را باز کن
بال و پر زد طوطی و از دست شاه
کرد پرواز و نمود آهنگ راه
راهها طی کرد و منزلها برید
تا پس از قرنی به آن بنگه رسید
سبزه دید و آب صاف و مرغزار
باغ و بستان پر درخت میوه دار
هر طرف مرغان رنگین پر و بال
طایرانی جملگی پر خط و خال
طوطی مسکین شکسته بال و پر
دیده بس آسیب و محنت در سفر
گه فراز کوه و گاهی قعر چاه
گه غم منزلگه و گه بیم راه
روزها شب کرده از کهسارها
شامها سر برده اندر غارها
پس پریده در هواهای عفن
بس بریده راههای بس خشن
دیده بس بالا و پستی در طریق
زین مضیق افتاده اندر آن مضیق
رفته از یادش شه و دوران او
وسعت درگاه بی پایان او
چشمه اندر چشمه اندر زندگیش
وه چه چشمه هریک از صد دجله بیش
جدول اندر جدول از آب حیوة
وه چه جدول رشک جیحون فرات
گلشن اندر گلشن خلوتگهش
گلستان در گلستان درگهش
وان همه مرغان خوش الحان او
طایران کنگر ایوان او
طوطیان نغمه ساز خوش بیان
وان کبوترهای قدسی آشیان
ناز طاووسان باغ ناز او
نغمه ی مرغان خوش آواز او
شکرستانهای شربت خانه اش
خانه ها و نعمت شاهانه اش
زین ره آمد آن جزیره جلوه گر
پیش چشم طوطی صاحبنظر
گل شمرد آن خارهایش سربسر
بارکینش کوثر آمد در نظر
تنگنایی را گمان کرد و فراخ
آغلی را هم شمرد ایوان و کاخ
جغد شومش چون هما میمون گرفت
ماند از رفتار و زاغش در شگفت
گرگها دید و گمان کرد او غزال
غولها را هم رفیق ماه و سال
حال طوطی نیک باشد ای پسر
همچو حال پادشاه باختر
داستان طوطی و شاه جهان
منتظر ایستاده آن طوطی براه
تا چه فرماید دگر آن پادشاه
پادشه فرمود کای شیرین کلام
آنچه باید گفت من گفتم تمام
وقت رفتن شد کنون پرواز کن
چشم و هوش و گوش خود را باز کن
بال و پر زد طوطی و از دست شاه
کرد پرواز و نمود آهنگ راه
راهها طی کرد و منزلها برید
تا پس از قرنی به آن بنگه رسید
سبزه دید و آب صاف و مرغزار
باغ و بستان پر درخت میوه دار
هر طرف مرغان رنگین پر و بال
طایرانی جملگی پر خط و خال
طوطی مسکین شکسته بال و پر
دیده بس آسیب و محنت در سفر
گه فراز کوه و گاهی قعر چاه
گه غم منزلگه و گه بیم راه
روزها شب کرده از کهسارها
شامها سر برده اندر غارها
پس پریده در هواهای عفن
بس بریده راههای بس خشن
دیده بس بالا و پستی در طریق
زین مضیق افتاده اندر آن مضیق
رفته از یادش شه و دوران او
وسعت درگاه بی پایان او
چشمه اندر چشمه اندر زندگیش
وه چه چشمه هریک از صد دجله بیش
جدول اندر جدول از آب حیوة
وه چه جدول رشک جیحون فرات
گلشن اندر گلشن خلوتگهش
گلستان در گلستان درگهش
وان همه مرغان خوش الحان او
طایران کنگر ایوان او
طوطیان نغمه ساز خوش بیان
وان کبوترهای قدسی آشیان
ناز طاووسان باغ ناز او
نغمه ی مرغان خوش آواز او
شکرستانهای شربت خانه اش
خانه ها و نعمت شاهانه اش
زین ره آمد آن جزیره جلوه گر
پیش چشم طوطی صاحبنظر
گل شمرد آن خارهایش سربسر
بارکینش کوثر آمد در نظر
تنگنایی را گمان کرد و فراخ
آغلی را هم شمرد ایوان و کاخ
جغد شومش چون هما میمون گرفت
ماند از رفتار و زاغش در شگفت
گرگها دید و گمان کرد او غزال
غولها را هم رفیق ماه و سال
حال طوطی نیک باشد ای پسر
همچو حال پادشاه باختر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۴ - دنباله داستان شاه و گرفتاری او به دست زنگیان
زنگیان را چون تصور کرده شاه
دوستان مهربان نیکخواه
گفت با ایشان سخنهای نهفت
آنچه را نتوان بغیر از دوست گفت
سرّ پنهان شهنشاه جهان
زنگیان را زان سخنها شد عیان
رشته ی آزرم خود بگسیختند
فاش و بی پروا به شه آویختند
شد اسیر زنگیان آن شاه راد
ای سپهر از جور بیداد تو داد
گردنش را پالهنگ انداختند
دست او بستند و محکم ساختند
گردنش را پالهنگ پالهنگ
گرده اش وقف درفش عار و ننگ
می کشیدندش به روی خار و خاک
می زدندش حربه های سوزناک
او خیو بر روی او انداختی
وین به قتلش دم بدم پرداختی
گه به چوبش می زدند و گه به سنگ
اینچنین راندند او را تا به زنگ
پس در آنجا از پس اشکنجها
در چهی کردند سلطان را رها
چاهی آن را قعر و پایان ناپدید
نی فرج زان کام و نه رستن امید
پس روان گشتند سوی باختر
سوی ملک آن شه والاگهر
آتش ظلم و ستم افروختند
هرچه دیدند اندر آنجا سوختند
سرنگون شد تخت شاه مستطاب
قصرها ویران شد ایوانها خراب
هم رعیت هم سپه برباد رفت
نام شاه و کشورش از یاد رفت
آسمان بارید بر باغش تگرگ
ریخت از هم نخل او را شاخ و برگ
رسته گزها جای سرو و نسترن
خار و خس رویید جای یاسمن
رفت فرخ فر هما زان مرز و بوم
آشیانش شد مقام بوم شوم
عندلیب از بوستان پرواز کرد
زاغ زشت آنجا سخن آغاز کرد
شد چراگاه غزالان تتار
جوغ گوران و گوزنان را قرار
ای رفیقان حال ما بی اشتباه
سخت می ماند به حال پادشاه
می رویم از باده ی غفلت خراب
در ره دنیا به صد شور و شتاب
حزب شیطان از یسار و از یمین
بهر صید ما نشسته در کمین
هان و هان ای راهرو هشیار شو
دورتر زین راه ناهنجار شو
ای تو در اقلیم امکان پادشاه
بلکه صد شه در درونت با سپاه
ای تو زینت بخش اقلیم وجود
ای ملایک کرده در پیشت سجود
ای کمینه چاکرت چرخ بلند
گردن گردن کشانت در کمند
ای طفیل هستیت هم ماه و مهر
ای برای خدمتت گردان سپهر
ای زمینت جای چرخت زیر پای
ای سرت کوتاه و فرقت عرش سای
ای گرامی گوهر بحر وجود
ای تو محرم در غرقگاه شهود
الله الله قیمت خود را بدان
خویش را مفروش ارزان ای جوان
الله الله زود از این ره بازگرد
ساعتی با عقل و هوش انباز گرد
زنگیان اند اندرین ره در کمین
می روی تا کی بگو غافل چنین
حیف باشد چون تویی در دست زنگ
حیف باشد چون تویی در چاه تنگ
حیف باشد چون تو در قید اسار
حیف باشد چون تو گردد خاکسار
گو چه خوردستی که مستی اینچنین
آسمان را می ندانی از زمین
داروی بیهوشیت آیا که داد
قفلها بر چشم و بر گوشت نهاد
کاین چنین غافل روی ره روز و شب
می نیندازی نگاهی در عقب
نی پس ره بینی و نی پیش را
نی کسی بشناسی و نی خویش را
باز گرد ای جان از این ره باز گرد
لحظه ای با عقل خود دمساز گرد
عقل می گوید مرو این راه را
چنگ زنگی در میفکن شاه را
از کف خود ملک جاویدان مده
ملک جاویدان زکف ارزان مده
دولت سرمد تورا آماده است
خوان نعمت تا ابد بنهاده است
رو از این دولت متاب ای خوبروی
دست از این نعمت بکش ای نیکخوی
خود تو می دانی که این ره راه نیست
ور بود پایان آن جز چاه نیست
لیک شیطان دانشت از یاد برد
دفتر داناییت را باد برد
چند گویی باز گردم بعد از آن
سالها بگذشت و می گویی همان
هرچه رفتی راه برگشتن دراز
می شود کی می توانی گشت باز
راه گردد دور تن سست و ضعیف
می شود مرکب تورا لنگ و نحیف
تا بکی فردا و پس فردا کنی
خویش را رسوا از این سودا کنی
روزگاری شد که فردا گفته ای
باز در جای نخستین خفته ای
من ندانم کی بود فردای تو
وای تو ای وای تو ای وادی تو
هین مگو فردا و پس فردا دگر
بلکه آید عمر تو فردا بسر
قدر عمر خود چرا نشناختی
ضایعش کردی و مفتش باختی
مایه ی عمری که ندهی صد جهان
گر دهندت در بهای نرخ آن
اندک اندک نی بها و نی ثمن
می فروشی جمله را ای بوالحسن
دوستان مهربان نیکخواه
گفت با ایشان سخنهای نهفت
آنچه را نتوان بغیر از دوست گفت
سرّ پنهان شهنشاه جهان
زنگیان را زان سخنها شد عیان
رشته ی آزرم خود بگسیختند
فاش و بی پروا به شه آویختند
شد اسیر زنگیان آن شاه راد
ای سپهر از جور بیداد تو داد
گردنش را پالهنگ انداختند
دست او بستند و محکم ساختند
گردنش را پالهنگ پالهنگ
گرده اش وقف درفش عار و ننگ
می کشیدندش به روی خار و خاک
می زدندش حربه های سوزناک
او خیو بر روی او انداختی
وین به قتلش دم بدم پرداختی
گه به چوبش می زدند و گه به سنگ
اینچنین راندند او را تا به زنگ
پس در آنجا از پس اشکنجها
در چهی کردند سلطان را رها
چاهی آن را قعر و پایان ناپدید
نی فرج زان کام و نه رستن امید
پس روان گشتند سوی باختر
سوی ملک آن شه والاگهر
آتش ظلم و ستم افروختند
هرچه دیدند اندر آنجا سوختند
سرنگون شد تخت شاه مستطاب
قصرها ویران شد ایوانها خراب
هم رعیت هم سپه برباد رفت
نام شاه و کشورش از یاد رفت
آسمان بارید بر باغش تگرگ
ریخت از هم نخل او را شاخ و برگ
رسته گزها جای سرو و نسترن
خار و خس رویید جای یاسمن
رفت فرخ فر هما زان مرز و بوم
آشیانش شد مقام بوم شوم
عندلیب از بوستان پرواز کرد
زاغ زشت آنجا سخن آغاز کرد
شد چراگاه غزالان تتار
جوغ گوران و گوزنان را قرار
ای رفیقان حال ما بی اشتباه
سخت می ماند به حال پادشاه
می رویم از باده ی غفلت خراب
در ره دنیا به صد شور و شتاب
حزب شیطان از یسار و از یمین
بهر صید ما نشسته در کمین
هان و هان ای راهرو هشیار شو
دورتر زین راه ناهنجار شو
ای تو در اقلیم امکان پادشاه
بلکه صد شه در درونت با سپاه
ای تو زینت بخش اقلیم وجود
ای ملایک کرده در پیشت سجود
ای کمینه چاکرت چرخ بلند
گردن گردن کشانت در کمند
ای طفیل هستیت هم ماه و مهر
ای برای خدمتت گردان سپهر
ای زمینت جای چرخت زیر پای
ای سرت کوتاه و فرقت عرش سای
ای گرامی گوهر بحر وجود
ای تو محرم در غرقگاه شهود
الله الله قیمت خود را بدان
خویش را مفروش ارزان ای جوان
الله الله زود از این ره بازگرد
ساعتی با عقل و هوش انباز گرد
زنگیان اند اندرین ره در کمین
می روی تا کی بگو غافل چنین
حیف باشد چون تویی در دست زنگ
حیف باشد چون تویی در چاه تنگ
حیف باشد چون تو در قید اسار
حیف باشد چون تو گردد خاکسار
گو چه خوردستی که مستی اینچنین
آسمان را می ندانی از زمین
داروی بیهوشیت آیا که داد
قفلها بر چشم و بر گوشت نهاد
کاین چنین غافل روی ره روز و شب
می نیندازی نگاهی در عقب
نی پس ره بینی و نی پیش را
نی کسی بشناسی و نی خویش را
باز گرد ای جان از این ره باز گرد
لحظه ای با عقل خود دمساز گرد
عقل می گوید مرو این راه را
چنگ زنگی در میفکن شاه را
از کف خود ملک جاویدان مده
ملک جاویدان زکف ارزان مده
دولت سرمد تورا آماده است
خوان نعمت تا ابد بنهاده است
رو از این دولت متاب ای خوبروی
دست از این نعمت بکش ای نیکخوی
خود تو می دانی که این ره راه نیست
ور بود پایان آن جز چاه نیست
لیک شیطان دانشت از یاد برد
دفتر داناییت را باد برد
چند گویی باز گردم بعد از آن
سالها بگذشت و می گویی همان
هرچه رفتی راه برگشتن دراز
می شود کی می توانی گشت باز
راه گردد دور تن سست و ضعیف
می شود مرکب تورا لنگ و نحیف
تا بکی فردا و پس فردا کنی
خویش را رسوا از این سودا کنی
روزگاری شد که فردا گفته ای
باز در جای نخستین خفته ای
من ندانم کی بود فردای تو
وای تو ای وای تو ای وادی تو
هین مگو فردا و پس فردا دگر
بلکه آید عمر تو فردا بسر
قدر عمر خود چرا نشناختی
ضایعش کردی و مفتش باختی
مایه ی عمری که ندهی صد جهان
گر دهندت در بهای نرخ آن
اندک اندک نی بها و نی ثمن
می فروشی جمله را ای بوالحسن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۱ - حکایت شوریده ای که به کلیسای نصاری رفت
بود یک شوریده در شهر هری
از بد و از نیک این عالم بری
رسته ای از دام ننگ و قید و نام
خودپرستی را بخود کرده حرام
گه گاهی در خراباتش گذر
گاه دیگر میکده او را مقر
خلوت او سردم رندان پاک
منزل او محفل هر سینه چاک
از قدوم او فقیهی نیکنام
داد تشریف هری با احتشام
اهل شهر اندر لقایش سربسر
می ربودندی سبق از یکدگر
هم وضیع و هم شریف از هر طرف
ره سپر سویش پی درک شرف
شد روان آن مردک شوریده نیز
تا زیارتگاه آن شیخ عزیز
گوهری آرد به کف از آن صدف
تا ز فیض خدمتش یابد شرف
چونکه شیخ از مقدمش آگاه شد
جان او با صد غضب همراه شد
گفت ای ناپاک ضایع روزگار
ای که دارد دین اسلام از تو عار
با مسلمانانت آمیزش ز چیست
رو که این محفل مقام چون تو نیست
با نصاری بایدت آمیختن
خون تو اندر کلیسا ریختن
هین برو ای گبر از مسجد برون
هین برو سوی کلیسا ای زبون
رو برون راه کلیسا پیش گیر
زمره ی نصرانیان هم کیش گیر
هست ز امثال تو دین خوار و ذلیل
هست مسجد در حنین و در عویل
چونکه آن شوریده بشنید این سخن
بی سخن آمد برون زان انجمن
زمره ی یاران خود آواز کرد
ساز رفتن تا کلیسا ساز کرد
دور خود خاصان خود را گرد کرد
شد به آهنگ کلیسا ره نورد
گفت ای یاران بزرگی را سخن
بر زبان بگذشته اندر انجمن
واجب آمد امتثال امر او
کی بود مرد خدا بیهوده گو
گفته ی ارباب دین افسانه نیست
تا ببینم سر این فرموده چیست
پس به عزم آن کلیسا شد روان
بود آن شوریده در شهر ازمهان
چونکه ترسایان از این آگه شدند
در کلیسا جملگی جمع آمدند
راهب تثلیث و موسائی تمام
پادری و مادری و خاص و عام
زیور و پیرایه بیحد خواستند
زان در و دیوار دیر آراستند
وندران هم زنگ و هم ناقوسها
در خروش آورده بر ناموسها
یکطرف بر طاقها با فر و زیب
خاجها بنهاده از یکسو صلیب
صورت عیسی و مریم در فراز
آن دو صورت دیر ایشان را طراز
آن دو تمثال اندرین محفل به صدر
چون میان اختوران تابنده بدر
جمله توراسایان رده اندر رده
در برابرشان ستاده صف زده
صورتی از نسخ اصنام و ظلام
سوی آنها روی آن قوم لئام
صورتی پا تا به سر در انفعال
انفعال فعل قوم بدفعال
صورتی از شرم و خجلت در عرق
تا چرا خواندندشان مالیس حق
صورتی از جنس ما هم ینحتون
زمره ی نصرانیانش یعبدون
یعبدونها وهی بالقول الصریح
حیث یسمع من له السمع الصحیح
با زبانی کو شناسد اهل دل
نشنود آن را بغیر از گوش دل
نشهد ان الله ربی ما ولد
لا و لا کان له کفوا احد
بی زبانان جهان را صد زبان
نی سخن در پرده نی فاش و عیان
این گواهی را همه گویاستند
زین گواهی زنده و برجاستند
هیچ ذره در جهان پیدا نشد
گر به توحید خدا گویا نشد
از عدم چیزی نیامد در وجود
کو گواهی صدق بر وحدت نبود
برگها و سبزه های بوستان
هر ورق را سوره ی توحید دان
هر گیاهی کز زمین سر بر زند
فاش گوید قل هوالله احد
در فلک بین اختوران بیشمار
نور وحدت از جبین شان آشکار
هر سو مویی که بینی در جهان
جملگی باشد نشان زان بی نشان
کثرت ما شاهد یکتاییش
ربط با هم آیت داناییش
ای بزرگ آن پادشاه بی نشان
کش بود هرچیز می بینی نشان
من چه گویم این دهانم چاک باد
بر سر و مدح و ثنایم خاکباد
بی نشان ماییم و هستی های ما
وین عدمهایی که شد هستی نما
نی کسی یابد نشان از بودمان
آتشی نی گرمی و نی دودمان
نی نشانی در خود از هستی پدید
اینچنین هستی بگو یا رب که دید
ما نه خود هستیم و نی خود نیستیم
می ندانم کیستیم و چیستیم
هست اگر بودیم کی فانی شدیم
کی اسیر جهل و نادانی شدیم
کی به زندان مکان بودیم بند
کی زمان کردی بگردنمان کمند
هست را با این گرفتاری چه کار
هست را با ذلت و خواری چه کار
هست را کی نیستی تاری شود
چیزی از خود چون شود عاری شود
در عدم هستیم برگو از کجاست
این بیا و این برو این داد خواست
اینهمه فریادهای و هو زکیست
این بگیر و این بده از بهر چیست
ور بگویی شد مخمر از حکم
این نمایش از وجود و از عدم
عقل باور کی کند زیرا که نیست
ماحصل در هر مزاج هست و نیست
گر بود چیزی ورای این سه است
گرچه گویندش پی تفهیم هست
من نمی دانم ولی خود چیست آن
هرچه هست از صنع یزدانی ست آن
من نمی دانم نه تو ای یار من
این نه کار تو بود نی کار من
این مقام حیرت اندر حیرتوست
حیرت اینجا عین علم و حکمت است
این خنک آنکو بحیرت باز شد
فارغ از اوهام و از پندار شد
پای استدلال و برهان را شکست
از کمند سست و استدلال جست
لنگ باشد پای برهان و دلیل
مستدل خود زار و رنجور و علیل
مستدل رنجور و زار و مبتلا
چوب استدلالش اندر کف عصا
می رود با این عصا گامی سه چار
می فتد گاه از یمین و گه یسار
می رود افتان و خیزان چند گام
گاه باشد در قعود و گه قیام
عاقبت آید به بستر باز پس
خسته و پیچیده در حلقش نفس
نی ز سیرش منزلی گردیده طی
نی بسویش مقصد از آن برده پی
نی ز میدان برده گویی زین عصا
نی سبق بگرفته بر پیری دوتا
با خری گر سبقت اندیشی گرفت
آن خر لاغر بر آن پیشی گرفت
بایدت گر سوی مقصد تاختن
باید از کف این عصا انداختن
ترک کردن تکیه بر این چوب سست
دفع رنجوری ز خود کردن نخست
چیست رنجوری تو اوصاف تو
تیره زانها گشته آب صاف تو
بحث ما ز امراض پنهانی بود
وان مرض حمای جسمانی بود
از هوای نفس و آن طبع عفن
کشته است اخلاط نفسانی بتن
گشته وهم و شهوت و خلط و غضب
محترق از آن هوای مکتسب
نفس را عارض شده سوءالمزاج
الله الله کوششی کن در علاج
نفس بیمار است پرهیزش بده
رحم کن حلوا به نزد او منه
نفس تو مهموم و محرور است و زار
بهر حق خرما ز بهر او میار
بر سر طبع و هوایش خاک کن
نفس را ز اخلاط فاسد پاک کن
زاید از این خلطها بیحد و مر
کرمها در اندرونت ای پسر
کرم نی بل اژدهای هفت سر
هر سری را صد سر دیگر ببر
هان و هان از خلط خود را پاک کن
اژدها و کرم را در خاک کن
نفس نبود اینکه داری ای فتی
غار در غاری بود پر اژدها
نفس نبود بلکه غار اژدهاست
اندر آن از اژدها انبارهاست
هر که زین اخلاط خود را پاک کرد
سینه و طبع و هوا را چاک کرد
ای خوش آن جانی کزین اهوا برست
رستن از اینها جهاد اکبر است
نفس را کردی چه فانی زین مواد
فارغش کردی ز امراض و فساد
ده غذا او را ز اخلاق نکو
تا که گردی شیر مرد و زفت او
تا توانی شو به وی یکتا و فرد
زورمند و پهلوان و شیرمرد
وانگهی بر رخش شرعش کن سوار
هم عنانش را به بینایی سپار
پس سوی مقصد برانگیزان تو رخش
رخش سرعت می رساند تا به عرش
بر براق شرع اگر بندی رکاب
این براقت بگذراند از حجاب
از شریعت کن طریقت ای رفیق
تا حقیقت می رسی از این طریق
از شریعت رو حقیقت را ببین
ربک فاعبد فیأتیک الیقین
چون از این ره رفتی ای زیبا جوان
می شناسی آنچه دانستن تو آن
می شناسی خویش را بیتاب و پیچ
هیچ بن هیچ ابن بن هیچ بن هیچ
ای که دانستی که هستی بی نشان
نی کسی کو هم نهان شد هم عیان
از بد و از نیک این عالم بری
رسته ای از دام ننگ و قید و نام
خودپرستی را بخود کرده حرام
گه گاهی در خراباتش گذر
گاه دیگر میکده او را مقر
خلوت او سردم رندان پاک
منزل او محفل هر سینه چاک
از قدوم او فقیهی نیکنام
داد تشریف هری با احتشام
اهل شهر اندر لقایش سربسر
می ربودندی سبق از یکدگر
هم وضیع و هم شریف از هر طرف
ره سپر سویش پی درک شرف
شد روان آن مردک شوریده نیز
تا زیارتگاه آن شیخ عزیز
گوهری آرد به کف از آن صدف
تا ز فیض خدمتش یابد شرف
چونکه شیخ از مقدمش آگاه شد
جان او با صد غضب همراه شد
گفت ای ناپاک ضایع روزگار
ای که دارد دین اسلام از تو عار
با مسلمانانت آمیزش ز چیست
رو که این محفل مقام چون تو نیست
با نصاری بایدت آمیختن
خون تو اندر کلیسا ریختن
هین برو ای گبر از مسجد برون
هین برو سوی کلیسا ای زبون
رو برون راه کلیسا پیش گیر
زمره ی نصرانیان هم کیش گیر
هست ز امثال تو دین خوار و ذلیل
هست مسجد در حنین و در عویل
چونکه آن شوریده بشنید این سخن
بی سخن آمد برون زان انجمن
زمره ی یاران خود آواز کرد
ساز رفتن تا کلیسا ساز کرد
دور خود خاصان خود را گرد کرد
شد به آهنگ کلیسا ره نورد
گفت ای یاران بزرگی را سخن
بر زبان بگذشته اندر انجمن
واجب آمد امتثال امر او
کی بود مرد خدا بیهوده گو
گفته ی ارباب دین افسانه نیست
تا ببینم سر این فرموده چیست
پس به عزم آن کلیسا شد روان
بود آن شوریده در شهر ازمهان
چونکه ترسایان از این آگه شدند
در کلیسا جملگی جمع آمدند
راهب تثلیث و موسائی تمام
پادری و مادری و خاص و عام
زیور و پیرایه بیحد خواستند
زان در و دیوار دیر آراستند
وندران هم زنگ و هم ناقوسها
در خروش آورده بر ناموسها
یکطرف بر طاقها با فر و زیب
خاجها بنهاده از یکسو صلیب
صورت عیسی و مریم در فراز
آن دو صورت دیر ایشان را طراز
آن دو تمثال اندرین محفل به صدر
چون میان اختوران تابنده بدر
جمله توراسایان رده اندر رده
در برابرشان ستاده صف زده
صورتی از نسخ اصنام و ظلام
سوی آنها روی آن قوم لئام
صورتی پا تا به سر در انفعال
انفعال فعل قوم بدفعال
صورتی از شرم و خجلت در عرق
تا چرا خواندندشان مالیس حق
صورتی از جنس ما هم ینحتون
زمره ی نصرانیانش یعبدون
یعبدونها وهی بالقول الصریح
حیث یسمع من له السمع الصحیح
با زبانی کو شناسد اهل دل
نشنود آن را بغیر از گوش دل
نشهد ان الله ربی ما ولد
لا و لا کان له کفوا احد
بی زبانان جهان را صد زبان
نی سخن در پرده نی فاش و عیان
این گواهی را همه گویاستند
زین گواهی زنده و برجاستند
هیچ ذره در جهان پیدا نشد
گر به توحید خدا گویا نشد
از عدم چیزی نیامد در وجود
کو گواهی صدق بر وحدت نبود
برگها و سبزه های بوستان
هر ورق را سوره ی توحید دان
هر گیاهی کز زمین سر بر زند
فاش گوید قل هوالله احد
در فلک بین اختوران بیشمار
نور وحدت از جبین شان آشکار
هر سو مویی که بینی در جهان
جملگی باشد نشان زان بی نشان
کثرت ما شاهد یکتاییش
ربط با هم آیت داناییش
ای بزرگ آن پادشاه بی نشان
کش بود هرچیز می بینی نشان
من چه گویم این دهانم چاک باد
بر سر و مدح و ثنایم خاکباد
بی نشان ماییم و هستی های ما
وین عدمهایی که شد هستی نما
نی کسی یابد نشان از بودمان
آتشی نی گرمی و نی دودمان
نی نشانی در خود از هستی پدید
اینچنین هستی بگو یا رب که دید
ما نه خود هستیم و نی خود نیستیم
می ندانم کیستیم و چیستیم
هست اگر بودیم کی فانی شدیم
کی اسیر جهل و نادانی شدیم
کی به زندان مکان بودیم بند
کی زمان کردی بگردنمان کمند
هست را با این گرفتاری چه کار
هست را با ذلت و خواری چه کار
هست را کی نیستی تاری شود
چیزی از خود چون شود عاری شود
در عدم هستیم برگو از کجاست
این بیا و این برو این داد خواست
اینهمه فریادهای و هو زکیست
این بگیر و این بده از بهر چیست
ور بگویی شد مخمر از حکم
این نمایش از وجود و از عدم
عقل باور کی کند زیرا که نیست
ماحصل در هر مزاج هست و نیست
گر بود چیزی ورای این سه است
گرچه گویندش پی تفهیم هست
من نمی دانم ولی خود چیست آن
هرچه هست از صنع یزدانی ست آن
من نمی دانم نه تو ای یار من
این نه کار تو بود نی کار من
این مقام حیرت اندر حیرتوست
حیرت اینجا عین علم و حکمت است
این خنک آنکو بحیرت باز شد
فارغ از اوهام و از پندار شد
پای استدلال و برهان را شکست
از کمند سست و استدلال جست
لنگ باشد پای برهان و دلیل
مستدل خود زار و رنجور و علیل
مستدل رنجور و زار و مبتلا
چوب استدلالش اندر کف عصا
می رود با این عصا گامی سه چار
می فتد گاه از یمین و گه یسار
می رود افتان و خیزان چند گام
گاه باشد در قعود و گه قیام
عاقبت آید به بستر باز پس
خسته و پیچیده در حلقش نفس
نی ز سیرش منزلی گردیده طی
نی بسویش مقصد از آن برده پی
نی ز میدان برده گویی زین عصا
نی سبق بگرفته بر پیری دوتا
با خری گر سبقت اندیشی گرفت
آن خر لاغر بر آن پیشی گرفت
بایدت گر سوی مقصد تاختن
باید از کف این عصا انداختن
ترک کردن تکیه بر این چوب سست
دفع رنجوری ز خود کردن نخست
چیست رنجوری تو اوصاف تو
تیره زانها گشته آب صاف تو
بحث ما ز امراض پنهانی بود
وان مرض حمای جسمانی بود
از هوای نفس و آن طبع عفن
کشته است اخلاط نفسانی بتن
گشته وهم و شهوت و خلط و غضب
محترق از آن هوای مکتسب
نفس را عارض شده سوءالمزاج
الله الله کوششی کن در علاج
نفس بیمار است پرهیزش بده
رحم کن حلوا به نزد او منه
نفس تو مهموم و محرور است و زار
بهر حق خرما ز بهر او میار
بر سر طبع و هوایش خاک کن
نفس را ز اخلاط فاسد پاک کن
زاید از این خلطها بیحد و مر
کرمها در اندرونت ای پسر
کرم نی بل اژدهای هفت سر
هر سری را صد سر دیگر ببر
هان و هان از خلط خود را پاک کن
اژدها و کرم را در خاک کن
نفس نبود اینکه داری ای فتی
غار در غاری بود پر اژدها
نفس نبود بلکه غار اژدهاست
اندر آن از اژدها انبارهاست
هر که زین اخلاط خود را پاک کرد
سینه و طبع و هوا را چاک کرد
ای خوش آن جانی کزین اهوا برست
رستن از اینها جهاد اکبر است
نفس را کردی چه فانی زین مواد
فارغش کردی ز امراض و فساد
ده غذا او را ز اخلاق نکو
تا که گردی شیر مرد و زفت او
تا توانی شو به وی یکتا و فرد
زورمند و پهلوان و شیرمرد
وانگهی بر رخش شرعش کن سوار
هم عنانش را به بینایی سپار
پس سوی مقصد برانگیزان تو رخش
رخش سرعت می رساند تا به عرش
بر براق شرع اگر بندی رکاب
این براقت بگذراند از حجاب
از شریعت کن طریقت ای رفیق
تا حقیقت می رسی از این طریق
از شریعت رو حقیقت را ببین
ربک فاعبد فیأتیک الیقین
چون از این ره رفتی ای زیبا جوان
می شناسی آنچه دانستن تو آن
می شناسی خویش را بیتاب و پیچ
هیچ بن هیچ ابن بن هیچ بن هیچ
ای که دانستی که هستی بی نشان
نی کسی کو هم نهان شد هم عیان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۵ - ستمکار دیگر و سوء عاقبت ظالم
هم به سالی پیش ازین در این حدود
مرد کی پا کار استمکاره بود
زر ز مردم می گرفت از بهر میر
شد گریبان گیر درویشی فقیر
زر ازو می خواست با صد اشتلم
حمله می کرد و علم می کرد دم
چون نبودش مرد مسکین دست رس
تا شبانگه بود نزدش مقتبس
گفت اگر فردا نیاری زر بگاه
واژگونت می دراندازم به چاه
گفت آخر ز امت پیغمبرم
رحم برمن کن نباشد چون زرم
هر که هستی گفت فردا ای زبون
گه بخوردت می دهم من سرنگون
نیم شب آن مرد پرکین و ستیز
بر لب بامی نشست از بهر میز
پای او لغزید تا دیده گشاد
سرنگون در چاه مبرز اوفتاد
نی توانایی که خود آید بدر
نی کسی ز احوال او دارد خبر
سرنگون می خورد گه تا جان سپرد
جان ز دستش مردک بیچاره برد
بی ادب اینجا زنی گر یکنفس
گه بخوردت می دهند چندانکه بس
نی همین این لطف با انسان بود
از ثریا تا ثری یکسان بود
هرچه پیدا گشته از آغاز جود
هرچه هست و بود خواهد نیز بود
جمله اینها برده اند و چاکرند
تن به زیر بار فرمان اندرند
جمله ی شاهان شه ما را غلام
شاه ما را شاهی آمد اختتام
نگذرم از حق چو از حق نگذری
دم مزن جز او نباشد دیگری
هست کیوان پیر دهقان درش
طفل ابجد خوان روش در مکتبش
چارکی بهرام روز رزم او
تنقطاری مهر اندر بزم او
هرچه از عیوق تا تحت الثری است
جمله در فرمان سلطانان ماست
سر نپیچد کس ز امر و نهیشان
بر جهان از لطفشان و قهرشان
مرد کی پا کار استمکاره بود
زر ز مردم می گرفت از بهر میر
شد گریبان گیر درویشی فقیر
زر ازو می خواست با صد اشتلم
حمله می کرد و علم می کرد دم
چون نبودش مرد مسکین دست رس
تا شبانگه بود نزدش مقتبس
گفت اگر فردا نیاری زر بگاه
واژگونت می دراندازم به چاه
گفت آخر ز امت پیغمبرم
رحم برمن کن نباشد چون زرم
هر که هستی گفت فردا ای زبون
گه بخوردت می دهم من سرنگون
نیم شب آن مرد پرکین و ستیز
بر لب بامی نشست از بهر میز
پای او لغزید تا دیده گشاد
سرنگون در چاه مبرز اوفتاد
نی توانایی که خود آید بدر
نی کسی ز احوال او دارد خبر
سرنگون می خورد گه تا جان سپرد
جان ز دستش مردک بیچاره برد
بی ادب اینجا زنی گر یکنفس
گه بخوردت می دهند چندانکه بس
نی همین این لطف با انسان بود
از ثریا تا ثری یکسان بود
هرچه پیدا گشته از آغاز جود
هرچه هست و بود خواهد نیز بود
جمله اینها برده اند و چاکرند
تن به زیر بار فرمان اندرند
جمله ی شاهان شه ما را غلام
شاه ما را شاهی آمد اختتام
نگذرم از حق چو از حق نگذری
دم مزن جز او نباشد دیگری
هست کیوان پیر دهقان درش
طفل ابجد خوان روش در مکتبش
چارکی بهرام روز رزم او
تنقطاری مهر اندر بزم او
هرچه از عیوق تا تحت الثری است
جمله در فرمان سلطانان ماست
سر نپیچد کس ز امر و نهیشان
بر جهان از لطفشان و قهرشان
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۲ - شاه و وزیر و گربه دست آموز
شنیده ام که شهی با وزیر خود میگفت
که علم و فضل کلید خزانه هنر است
درخت تلخ ز پیوند تربیت در باغ
به میوه شکرین جاودانه بارور است
وزیر گفت سرشت ستوده باید از انک
به کور دادن آیینه جهد بی ثمر است
مسلم است که هیچ اوستاد نیارد ساخت
برنده جوهری از آهنی که بدگهر است
چو این شنید ملک در خفا به حاجب گفت
مرا بدست تو کاری شگرف در نظر است
پی تدارک این کار گربه ای باید
که بسته بر قدم همت تو نامور است
برفت حاجت و فی الفور گربه ای آورد
که هر که دیدش گفتی نه گربه شیر نر است
ملک به کارکنان گفت کش بیاموزند
صنایعی که نهان در طبایع بشر است
به یک دو هفته چنان شد که حاضران گفتند
یکی ز آدمیان در لباس جانور است
سپس بخواست شهنشه وزیر را و بگفت
ببین به جانوری کز بشر بلندتر است
ببین به گربه که در پیش تخت من برپای
ستاده شمع به کف از غروب تا سحر است
رها نموده عنان طبیعت از تعلیم
گسسته بند شباهت ز مادر و پدر است
وزیر گفت کلام شه است شاه کلام
دل ملوک به فرمان حی دادگر است
ولی به تربیت گربه غره نتوان بود
که چون سرشت مساعد نه تربیت هدر است
سرشت تلخ چو دارد درخت اگر آبش
ز جوی خلد دهی تیره رنگ و تلخ بر است
ملک به پاسخ وی گفت طرح معقولات
قبیح دان چو مخالف به حس و با نظر است
دلیل عقل اگر بر هوا کند پرواز
چو شد مخالف حس و نظر شکسته پر است
ببین به گربه و صحبت بنه که انکارت
در این قضیه چو انکار ضؤ در قمر است
در این میانه ز سوراخ خانه موشی جست
که گربه موش چو بیند ز هوش بیخبر است
فکند گربه ز کف شمع را و در پی موش
دوید هر سو چونانکه خوی جانور است
فتاد شعله آتش ز شمع در ایوان
چنانکه گفتی ایوان تنور پر شرر است
برهنه پای شد اندر گریز و خاصانش
یکی فتاده ز ایوان یکی دوان ز در است
وزیر دامنش اندر گرفت و گفت شها
ببین که تربیت بدسرشت بی اثر است
به تربیت نشود گربه آدمی زیرا
سرشت گربه دگر طبع آدمی دگر است
نه زر توان برد از سنگ وآهن و پولاد
نه آهن آید از آنسر زمین که کان زر است
کسی شکر زنی بوریا طمع نکند
بصورت ارچه نی بوریا چو نیشکر است
حکایت پسر پاره دوز در صف روم
طراز صفحه تاریخ و دفتر سیر است
در این قضیه به بوزرجمهر انوشروان
بخشم رانده حدیثی که در جهان ثمر است
چه گفت گفت بنا پاک زاده تکیه مکن
که اصل فتنه و بیخ فساد و کان شر است
نعوذبالله اگر سفله ای به جاه رسید
عدوی شهری و دهقان بلای خشک و تر است
چو با وسیله فکرت زمام بخت گرفت
پی هلاک بزرگان قوم رهسپر است
باصل تیره بود تربیت چو نقش بر آب
ولی بلوح مصفا چو نفش بر حجر است
براه مرو، چو خوش گفت کاروان سالار
که استر ارچه چو اسبست از نتاج خر است
اگر چو گاو خرانرا دو شاخ تیز بدی
سرین هیچکس از زخم نابکار نرست
تو ای به چاه طبیعت فتاده یوسف وار
بیا که تاج ملوکت در انتظار سر است
برا ز چاه که با چنین مالک
به مصر عالم فوق الطبیعتت سفر است
درون مهد طبیعت غنوده ای شب و روز
دلائلت همه ذوق است و سمع یا بصر است
طبیعت این در و پیکر بهم چنان پیوست
که خود تو گوئی استاد هر درودگر است
ز ماوراء طبیعت خبر نداری هیچ
درون خانه چه داند کسی که پشت در است
که علم و فضل کلید خزانه هنر است
درخت تلخ ز پیوند تربیت در باغ
به میوه شکرین جاودانه بارور است
وزیر گفت سرشت ستوده باید از انک
به کور دادن آیینه جهد بی ثمر است
مسلم است که هیچ اوستاد نیارد ساخت
برنده جوهری از آهنی که بدگهر است
چو این شنید ملک در خفا به حاجب گفت
مرا بدست تو کاری شگرف در نظر است
پی تدارک این کار گربه ای باید
که بسته بر قدم همت تو نامور است
برفت حاجت و فی الفور گربه ای آورد
که هر که دیدش گفتی نه گربه شیر نر است
ملک به کارکنان گفت کش بیاموزند
صنایعی که نهان در طبایع بشر است
به یک دو هفته چنان شد که حاضران گفتند
یکی ز آدمیان در لباس جانور است
سپس بخواست شهنشه وزیر را و بگفت
ببین به جانوری کز بشر بلندتر است
ببین به گربه که در پیش تخت من برپای
ستاده شمع به کف از غروب تا سحر است
رها نموده عنان طبیعت از تعلیم
گسسته بند شباهت ز مادر و پدر است
وزیر گفت کلام شه است شاه کلام
دل ملوک به فرمان حی دادگر است
ولی به تربیت گربه غره نتوان بود
که چون سرشت مساعد نه تربیت هدر است
سرشت تلخ چو دارد درخت اگر آبش
ز جوی خلد دهی تیره رنگ و تلخ بر است
ملک به پاسخ وی گفت طرح معقولات
قبیح دان چو مخالف به حس و با نظر است
دلیل عقل اگر بر هوا کند پرواز
چو شد مخالف حس و نظر شکسته پر است
ببین به گربه و صحبت بنه که انکارت
در این قضیه چو انکار ضؤ در قمر است
در این میانه ز سوراخ خانه موشی جست
که گربه موش چو بیند ز هوش بیخبر است
فکند گربه ز کف شمع را و در پی موش
دوید هر سو چونانکه خوی جانور است
فتاد شعله آتش ز شمع در ایوان
چنانکه گفتی ایوان تنور پر شرر است
برهنه پای شد اندر گریز و خاصانش
یکی فتاده ز ایوان یکی دوان ز در است
وزیر دامنش اندر گرفت و گفت شها
ببین که تربیت بدسرشت بی اثر است
به تربیت نشود گربه آدمی زیرا
سرشت گربه دگر طبع آدمی دگر است
نه زر توان برد از سنگ وآهن و پولاد
نه آهن آید از آنسر زمین که کان زر است
کسی شکر زنی بوریا طمع نکند
بصورت ارچه نی بوریا چو نیشکر است
حکایت پسر پاره دوز در صف روم
طراز صفحه تاریخ و دفتر سیر است
در این قضیه به بوزرجمهر انوشروان
بخشم رانده حدیثی که در جهان ثمر است
چه گفت گفت بنا پاک زاده تکیه مکن
که اصل فتنه و بیخ فساد و کان شر است
نعوذبالله اگر سفله ای به جاه رسید
عدوی شهری و دهقان بلای خشک و تر است
چو با وسیله فکرت زمام بخت گرفت
پی هلاک بزرگان قوم رهسپر است
باصل تیره بود تربیت چو نقش بر آب
ولی بلوح مصفا چو نفش بر حجر است
براه مرو، چو خوش گفت کاروان سالار
که استر ارچه چو اسبست از نتاج خر است
اگر چو گاو خرانرا دو شاخ تیز بدی
سرین هیچکس از زخم نابکار نرست
تو ای به چاه طبیعت فتاده یوسف وار
بیا که تاج ملوکت در انتظار سر است
برا ز چاه که با چنین مالک
به مصر عالم فوق الطبیعتت سفر است
درون مهد طبیعت غنوده ای شب و روز
دلائلت همه ذوق است و سمع یا بصر است
طبیعت این در و پیکر بهم چنان پیوست
که خود تو گوئی استاد هر درودگر است
ز ماوراء طبیعت خبر نداری هیچ
درون خانه چه داند کسی که پشت در است
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۷ - کشته شدن حارث بد نهاد به فرمان ابن زیاد بد بنیاد
ببر این جفا جوی راسوت دشت
بدانجا که این هر دوتن کشته گشت
سرشوم اورا ز ناپاک تن
جدا کن بیاور به نزدیک من
ودیگر سر کودکان را ببر
بدانجا کشان حارث افکند بر
بپیوند با پیکر پاکشان
نهان کن پس آنگاه درخاکشان
زفرمانده آن مرد چون این شنید
گریبان حارث گرفت و کشید
زدرگه ببردش سوی رودبار
کشان دست بربسته تن خسته خوار
هرآنکس که دیده بر او برگشود
به رویش تفو کرد و نفرین نمود
ابا مرد بهر تماشا به دشت
گروهی روان بیش ازاندازه گشت
چو آن مرد آمد بر رودبار
کشید ازمیان خنجر آبدار
ببست و به شاخ درختش کشید
دو چشمش بکند و دو گوشش برید
جدا کردش ازتن دوپا و دو دست
به خاک اندرش فرستاد آن اهرمن
برآورد جانش ز تاریک تن
به دوزخ فرستاد آن اهرمن
تنش را درافکند در رودبار
بیفکند آبش زخود برکنار
گزین مرد چون این شگفتی بدید
نهان کرد در خاک جسم پلید
بینداخت خاک آن تن شوم زشت
برون کرد و اندر برخود نهشت
چو این دید مرد آتشی برفروخت
مرآن دوزخی را به آتش بسوخت
سپس داد خاکسترش را به باد
براو بر –زدادار نفرین رساد
شوم برخی آن دست و شمشیر را
که کشت آن بداندیش ادبیر را
من ایکاش برجای او بودمی
زخونش دم تیغ آلودمی
چو پرداخت ازکار حارث جوان
بیفکند سرها به آب روان
همان گه به فرمان پروردگار
برون شد دو خونین تن ازرودبار
سر پاک خود هر تنی برگرفت
بماندند ازآن مردمان درشگفت
به آب اندرون شد تن پاکشان
ندانم سپردند درخاکشان
ویا درتک آب تنشان بماند
کسی زین فزون راز از آنها نراند
بدانجا که این هر دوتن کشته گشت
سرشوم اورا ز ناپاک تن
جدا کن بیاور به نزدیک من
ودیگر سر کودکان را ببر
بدانجا کشان حارث افکند بر
بپیوند با پیکر پاکشان
نهان کن پس آنگاه درخاکشان
زفرمانده آن مرد چون این شنید
گریبان حارث گرفت و کشید
زدرگه ببردش سوی رودبار
کشان دست بربسته تن خسته خوار
هرآنکس که دیده بر او برگشود
به رویش تفو کرد و نفرین نمود
ابا مرد بهر تماشا به دشت
گروهی روان بیش ازاندازه گشت
چو آن مرد آمد بر رودبار
کشید ازمیان خنجر آبدار
ببست و به شاخ درختش کشید
دو چشمش بکند و دو گوشش برید
جدا کردش ازتن دوپا و دو دست
به خاک اندرش فرستاد آن اهرمن
برآورد جانش ز تاریک تن
به دوزخ فرستاد آن اهرمن
تنش را درافکند در رودبار
بیفکند آبش زخود برکنار
گزین مرد چون این شگفتی بدید
نهان کرد در خاک جسم پلید
بینداخت خاک آن تن شوم زشت
برون کرد و اندر برخود نهشت
چو این دید مرد آتشی برفروخت
مرآن دوزخی را به آتش بسوخت
سپس داد خاکسترش را به باد
براو بر –زدادار نفرین رساد
شوم برخی آن دست و شمشیر را
که کشت آن بداندیش ادبیر را
من ایکاش برجای او بودمی
زخونش دم تیغ آلودمی
چو پرداخت ازکار حارث جوان
بیفکند سرها به آب روان
همان گه به فرمان پروردگار
برون شد دو خونین تن ازرودبار
سر پاک خود هر تنی برگرفت
بماندند ازآن مردمان درشگفت
به آب اندرون شد تن پاکشان
ندانم سپردند درخاکشان
ویا درتک آب تنشان بماند
کسی زین فزون راز از آنها نراند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۶ - مشورت کردن عمرسعد با پسران خود در جنگ نمودن با امام علیه السلام
کهین داشت نام نیا از پدر
به کردار بهتر زمهتر پسر
بداختر پدر گفت با آن دوتن
که هان ای دوفرزند دلبند من
شمارا دراین داوری چیست رای؟
سپه برکشم یا بمانم به جای؟
مهین گفت: تیغ ستم تیز کن
کهین گفت: زین کار پرهیز کن
مهین گفت: رو- زین جهان کام گیر
کهین گفت: درخانه ام آرام گیر
مهین گفت: مگذر ز رای امیر
کهین گفت: فرمان احمد پذیر
مهین گفت:برملک سالارباش
کهین گفت:ترسان زدادارباش
مهین گفت: درتاز رخش یلی
کهین گفت: آزرم دار ازعلی
مهین گفت: ازین ره مکن واهمه
کیهن گفت:آزرمی ازفاطمه
مهین گفت: فرماندهی خوشتر است
کهین گفت: دوزخ تورا کیفر است
مهین گفت: بشنو یکی پند من
کهین گفت: نفریبدت اهرمن
چوگفتارشان اندرآمد به پای
برآمد غو ویله زاهل سرای
عمر آن ستمگستر زشت کیش
شگفتی فرو ماند درکار خویش
به خود گفت با شاه یثرب دیار
گل باغ پیغمبر تاجدار
نشاید که پیکار وجنگ آورم
سردوده در زیر ننگ آورم
دگر باخداوند دنیا ودین
نپویم ره جنگ و پرخاش وکین
نباشد مرا حکمرانی به ری
هم آخر یزیدم بتازد ز پی
درآخر زایین حق بازگشت
به دیو فسون پیشه انباز گشت
همانا چه دری گرانمایه سفت
دراین ره خداوند شهنامه گفت:
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید به کار
شنیدم به روزی ز مردی بزرگ
جهاندیده وسرفرازی سترگ
به کردار بهتر زمهتر پسر
بداختر پدر گفت با آن دوتن
که هان ای دوفرزند دلبند من
شمارا دراین داوری چیست رای؟
سپه برکشم یا بمانم به جای؟
مهین گفت: تیغ ستم تیز کن
کهین گفت: زین کار پرهیز کن
مهین گفت: رو- زین جهان کام گیر
کهین گفت: درخانه ام آرام گیر
مهین گفت: مگذر ز رای امیر
کهین گفت: فرمان احمد پذیر
مهین گفت:برملک سالارباش
کهین گفت:ترسان زدادارباش
مهین گفت: درتاز رخش یلی
کهین گفت: آزرم دار ازعلی
مهین گفت: ازین ره مکن واهمه
کیهن گفت:آزرمی ازفاطمه
مهین گفت: فرماندهی خوشتر است
کهین گفت: دوزخ تورا کیفر است
مهین گفت: بشنو یکی پند من
کهین گفت: نفریبدت اهرمن
چوگفتارشان اندرآمد به پای
برآمد غو ویله زاهل سرای
عمر آن ستمگستر زشت کیش
شگفتی فرو ماند درکار خویش
به خود گفت با شاه یثرب دیار
گل باغ پیغمبر تاجدار
نشاید که پیکار وجنگ آورم
سردوده در زیر ننگ آورم
دگر باخداوند دنیا ودین
نپویم ره جنگ و پرخاش وکین
نباشد مرا حکمرانی به ری
هم آخر یزیدم بتازد ز پی
درآخر زایین حق بازگشت
به دیو فسون پیشه انباز گشت
همانا چه دری گرانمایه سفت
دراین ره خداوند شهنامه گفت:
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید به کار
شنیدم به روزی ز مردی بزرگ
جهاندیده وسرفرازی سترگ
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۱
پری چهری از پرده دامغان
نه دیرینه روز و نه تازه جوان
به مردی کهن از در همسری
جوان ساخت مهر زناشوهری(زن و شوهری)
نکو خورد و خفتی برانگیختند
چو شیر و شکر در هم آمیختند
ز انداز جفتی و پیوستنی
پدید آمدش رنگ آبستنی
دمی گفت پهلو دمی گفت دل
گهی خفت بر خاک و گه خورد گل
چنان خیک از باد مغز از ورم
همی تا به نه مه برآمد شکم
به ناف اندرش درد زادن گرفت
فرا پشت و پهلو فتادن گرفت
بر او گرد گردیده همسایگان
به درگاه بر دیده ی دایگان
پدر چون فزون مهر فرزند داشت
سر و سیم در راه دلبند داشت
پی برخی رود والانشان
روان بر سر بزم گوهرفشان
کند تا یکی سور انده نورد
به رامشگران زر فرستاد مرد
بیاراست بام و در از گسترش
بپرداخت بس خسروانی خورش
سرایندگان با نی و چنگ و رود
به ناهید یازان نوای سرود
شد از گوهر جام و یاقوت می
سرا شرم مشکوی جمشید و کی
بر و بوم از گونه گون خواسته
زمین آسمانی شد آراسته
چو گردید زاینده را درد بیش
بخواندند ماماچگان را به پیش
شتاب از پی پاس فرزند را
بخواندند ماماچه ای چند را
یکی دست و دیگر گرفتش کران
نشاندندش با رنج های گران
به دستی که آمد زنان را سرشت
گشادند خشتک، نهادند خشت
فراخشت با یک جهان درد و داد
همی زور کرد آن زن مردزاد
به صد زاری و زور از آن شوربخت
جدا شد یکی باد بدبوی سخت
چه باد آنکه نتوان به هیچش ستود
تو گوئی که آوای خمپاره بود
زن و مرد مشکوی از آن گوزگند
به دیوار رخ، لب پر از پوزخند
شکم ساخت چو از باد خاتون تهی
پرستار زی خواجه برد آگهی
که آن مایه اندوه و تیمار و رنج
که بردیم بر بانوی بادسنج
ز بی مهری خاک آتش نهاد
چو بی آب گوهر بر آمد به باد
سزدگر دلت شاد و خرسند نیست
که جز باد نه ماهه فرزند نیست
چو بشنید پیر از پرستار گفت
گران گشت با درد و تیمار جفت
بپیچید از تاب تیمار و درد
به چشم آب خونین به لب باد سرد
که چون من به گیتی بد افتاد کیست
مرا زاد باید همی باد چیست
کهن پیری از خاک خاور زمین
به رای و خرد پس نگر، پیش بین
خداوند مهر و نوا و نواخت
هنرور خردمند و مردم شناخت
بخندید و با خواجه گفت ای شگفت
همه بوده ها باد باید گرفت
جز آنان که سردار یل با درود
در آن نامه نامی از ایشان سرود
بکاوی اگر تخمه ی آدمی
نیابی در او گوهر مردمی
به گوهر یکی باد رامش فزای
به از یک جهان رود مردم گزای
نه دیرینه روز و نه تازه جوان
به مردی کهن از در همسری
جوان ساخت مهر زناشوهری(زن و شوهری)
نکو خورد و خفتی برانگیختند
چو شیر و شکر در هم آمیختند
ز انداز جفتی و پیوستنی
پدید آمدش رنگ آبستنی
دمی گفت پهلو دمی گفت دل
گهی خفت بر خاک و گه خورد گل
چنان خیک از باد مغز از ورم
همی تا به نه مه برآمد شکم
به ناف اندرش درد زادن گرفت
فرا پشت و پهلو فتادن گرفت
بر او گرد گردیده همسایگان
به درگاه بر دیده ی دایگان
پدر چون فزون مهر فرزند داشت
سر و سیم در راه دلبند داشت
پی برخی رود والانشان
روان بر سر بزم گوهرفشان
کند تا یکی سور انده نورد
به رامشگران زر فرستاد مرد
بیاراست بام و در از گسترش
بپرداخت بس خسروانی خورش
سرایندگان با نی و چنگ و رود
به ناهید یازان نوای سرود
شد از گوهر جام و یاقوت می
سرا شرم مشکوی جمشید و کی
بر و بوم از گونه گون خواسته
زمین آسمانی شد آراسته
چو گردید زاینده را درد بیش
بخواندند ماماچگان را به پیش
شتاب از پی پاس فرزند را
بخواندند ماماچه ای چند را
یکی دست و دیگر گرفتش کران
نشاندندش با رنج های گران
به دستی که آمد زنان را سرشت
گشادند خشتک، نهادند خشت
فراخشت با یک جهان درد و داد
همی زور کرد آن زن مردزاد
به صد زاری و زور از آن شوربخت
جدا شد یکی باد بدبوی سخت
چه باد آنکه نتوان به هیچش ستود
تو گوئی که آوای خمپاره بود
زن و مرد مشکوی از آن گوزگند
به دیوار رخ، لب پر از پوزخند
شکم ساخت چو از باد خاتون تهی
پرستار زی خواجه برد آگهی
که آن مایه اندوه و تیمار و رنج
که بردیم بر بانوی بادسنج
ز بی مهری خاک آتش نهاد
چو بی آب گوهر بر آمد به باد
سزدگر دلت شاد و خرسند نیست
که جز باد نه ماهه فرزند نیست
چو بشنید پیر از پرستار گفت
گران گشت با درد و تیمار جفت
بپیچید از تاب تیمار و درد
به چشم آب خونین به لب باد سرد
که چون من به گیتی بد افتاد کیست
مرا زاد باید همی باد چیست
کهن پیری از خاک خاور زمین
به رای و خرد پس نگر، پیش بین
خداوند مهر و نوا و نواخت
هنرور خردمند و مردم شناخت
بخندید و با خواجه گفت ای شگفت
همه بوده ها باد باید گرفت
جز آنان که سردار یل با درود
در آن نامه نامی از ایشان سرود
بکاوی اگر تخمه ی آدمی
نیابی در او گوهر مردمی
به گوهر یکی باد رامش فزای
به از یک جهان رود مردم گزای
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۴ - قصه دزد رخت را بشنو
بامدادی سر از جامه خواب برگرفتم و چون صبح گوی گریبان بر سینه بگشودم و در مزاد رخت معانی سخن پردازان بگذشتم. از جامهای قصاره زده و طراز خراسانی خروش برخاسته بود و بازار لباسها چون دستار آشفتگان بهم برآمده. جامهای روغن ریخته خاک بر سر کنان و مقنعها سنگ بر سینه زنان. خرقه دامن چاک میکرد. عمامه دست مندیله بسر میزد. پوستین ریش بر باد میداد. پیش شاخ یقه بدندان دگمه در میگرفت. که (الفتنه نائمه لعن الله من ایقظها) مگر دزدی کیسه برآمده و در رختخانه قاری بمقدار قواره جیب نقبی بریده و از نفایس معنی بضاعتی چند برده.
بسعی و رنج متاعی کسی بدست آرد
دگر کس آید و بیسعی و رنج بردارد
بهمت بدامک سربستند که کمندی دارد. بعضی گفتند کار عیاران جبه و جوشن وزره است.دیگری گفت این همه صندلی وقتلی که بقچه نهاده آنزمان کجا بود. بعضی گفتند کناه لحاف کت است رسن نوار در گردن او باید کرد که سردار بقچه کشان اوست. دیگری گفت که این کار خیاطیست که از وصله دزدی پاره پاره خود را باینجا رسانیده.
زپیر خرقه شنیدم که شادی اعدا
هزار بار زنقصان مال هست بتر
امیدواریم که برکت خرقه مشایخ نگذارد که این مخفی ماند. از جامهای منبر وصوف سرقبر همت و مدد باید خواست که (اذا تحیرتم فی الامور فاستعینوا من اهل القبور). دیگری گفت گناه حاجب پرده درست که در آستان ایستاده. دیگری گفت گناه چادر شبست که خوابش برده. دیگری گفت پاسبان والای مشعل و فانوس رامگر چراغ مرده بود. بعضی گفتند چه دانید اگر این عمل پوستین نکرده باشد که تیغی چون الماس با اوست.
بیک ناتراشیده در مجلسی
برنجددل هوشمندان بسی
دیگری گفت (ساترالدین کرباس ضاعف گتکه) درین قضیه چرا تن با خود گرفته است. هر چند که از برای مهر مال تمغا میدزد و پنهان میشود و در قدکها هر لحظه برنگی دیگر بر میآید تا نشناسندش چرا خود او نکرده باشد. بعضی گفتند.(بابا نمد بارانی دام پشما کنده) را اگر پشمی در کلاه بودی ایندست درازی چون آستین کپنک از و واقع نمیشد.(علم الدین پوشی لازال پوشه) از آنمیان گفت اینقصه چون قصه دستار دراز کشید از رختهای گریبان گرد کرفته خاک انداز کنید وطاس عرقچین بگردانید باشد که ظاهر شود.برک سفید میگفت(اصبحت فی جوارالله) پشمینه سیاه میگفت(امسیت فی امان الله) طیلسان (والضحی) میخواند. پریخوان شرب زرکش را بخواندند از جیب مشک و عبیر و عنبر گشته بر آتش اطلس قرمزی نهاد و بوی برد که این رختهای برده در محفل الباس که تشریف نو پوشند یادر مجلس سور یا عروسی یابینه حمام بلکه بدست شما خواهد افتاد. رمال مختم را حاضر کردند که دزد را بازدید کن. طبع صوفی کرد او را بمیلکی خشنود کردند. مصرع: مانده دزد فالگیر ببرد.
قرعه مسواک بینداختند. رمال خشتکی از جامه اطلس ماوی بعوض پیروزک سبز برداشت و بقلم دو گل که دگمه بر آن مینهند کشی چون خط ابیاری بکشید وگفت. قبض الخارج در نقش نشسته است. این کار بنا گوش زردیست. نه عجب اگر خود رنک باشد که کیسه تهیست و از لباس معنی عاری. چون بازرگانان مایه در باخته اندیشه مدارید که بخیه اش باروی کار خواهد افتاد. کفشش بروزی مباد هر که این عمل کرده. همکنان نذر کردندکه اکر بیابند بر هنگانرا بکپنک و کرباس بپوشانند.(من ستر مسلما سترالله فی الدنیا و الآخره) مع القصه شحنه کلاه نوروزی و امیر قطیفه و عسس شب کلاه و پا کار موزه و جاسوس حنین و غماز لنگوته در کمین بودند و تفحص و تجسس مینمودند که (مصراع) جویندگی عین یابند گیست. دبیر صاحب تدبیر قلمی عرضه داشتی بخط مخفی بسلطان سقرلاط نوشت که چنین صورتی روی نموده. پیک نیمتنه را بطلب منادی زن چرخ ابریشم دوانیدند تا بیامد و در چارسوی بزازان بازار بلند این ندا کرد که. بشنوید ایجامه داران عبارت و رخت پوشان دکان بصارت بشنوید. جامه در مصر طبیعت بافته و بجندره ریاضت چندره پرداخته و بازرگان عالم غیب آورده و اهل شیراز و دیگر ممالک آنرا دیده و شناخته اند و پسند افتاده. رن ش از خیال خاصست و نشان از اختراع خواص در کاغذ معانی پیچیده.
درزیش درزی معنی و خرد استادست
رنگرز دست خیالست و تفکر قصار
هر که نشان بیاورد کلاه واری بوصله نشیند. و هر که پوشیده دارد گناهکار دیوان باشد. بیاورید و بدرخانه صاحب البسه برسایند. از ستر بی ستر مبادکه گوید این جامها یارب بصاحب برسان.آخر الامر بهمت مردان در قبا پنهان که عبارت از پنبه است و پیران کمان حلاجی و پاکان رختهای شسته و راستان کز پرده از روی کار دزد بر افتاد ودست قضا سترازو برداست. در خوابگاهی او را از زیر بالا افکن مجرح و دال سرخ بیرون کشیدند. بحکم انکه تنبان از ملک ما کسی بیرون نبرد خوار و نگونسار چون چشم آویز و موی بند دستش بقفا بستند و قسم بلفیفه و شمط سرسی پاره میخورد که هیچ ازینها پوشیده ندارم. از صندوق آواز بر آمد که دزد را رسوا کنید(اذالم تستحیی فاصنع ماشئت) تا ازان چوب که کرد از موئینه بدان افشانند بسیارش بزدند. بعد ازان بزیر چماق میان پای پهلوان پنبه انداختند و بدست کتک قصار باز دادند. مدتی در سیه چال نمد محبوس بود.(بعدالثیا و اللتی) بتلبیس اقرار این لباسات از و بستدند. قماشهای قلب را چون لرزوک دل میلرزید که مبادا ایشانرا بوجه باز دهد. و گفته اند(الخاین خائف).
چنان دزدی که او چیزی که دزدید
زخود آنچیز را دیگر بدزدد
رختها را از و طلب داشتند. یکیک طاهر میشد. چندی را از قد انداخته. چندی را بلکه خراب کرده. چندی را چشم زخم رسانیده. بعضی را چون تشریفی ناقص کرده. از آنجمله ارمکی بخیاطی بیسروپای چون خود داده که جامه دوزد از نادانی بغیبت او پیموده و بعد از فکر یک گز یک گز کرده و باز بر سر هم دوخته. مصرع: چنین باشد که او کاری نیاموخت.
آن نکوت بخت بعد از چند روز آمد که جامه بپوشد خیاط ارمکرا بآن علامت حاضر کرد. دزد گفت این چیست . خیاط گفت اینجامه بقد تو نمیرسید و از پشمین شلوار زیادت بود جهت تو بدستاری سر دو ختم.
اینچنین کارهاش پیش آید
هر کسی را که بخت برکردد
قصه بر پادشاه سقرلاط عرضه کردند. حال جامها بگفتند. نشان والا صادر شد که بند حمل در گردن او کنند. از میلاق چپ و راست نمد بیاویزند. زردک و میلک و ریشه بسحاقی که همجامه او بودند و غالب آنست که با او همدست شده سجاده و علم مرشدی برگرفتند و تسبیح گوی گریبانرا دست پیچ کردند و بسالوس دستار سالو برگرفتند و چون کفش بر زمین افتادندو گفتند. ما خاک بر گرفته شمائیم. این البسه که روغنی بآن نریخته او را ببخشید. پادشاه سقرلاط آستین غضب بر ایشان افشاند و گفت. معاذالله که او را چون فش فرو گذارم. بر آن اقتصار کردند که دستش چون آستین دگله کوتاه کنند تا دیگر کالای خاص مردم نبرد.
هان مهل قاری که دزدند از تو شعر البسه
پاسبان خویش باش و کرد رخت خویش کرد
بسعی و رنج متاعی کسی بدست آرد
دگر کس آید و بیسعی و رنج بردارد
بهمت بدامک سربستند که کمندی دارد. بعضی گفتند کار عیاران جبه و جوشن وزره است.دیگری گفت این همه صندلی وقتلی که بقچه نهاده آنزمان کجا بود. بعضی گفتند کناه لحاف کت است رسن نوار در گردن او باید کرد که سردار بقچه کشان اوست. دیگری گفت که این کار خیاطیست که از وصله دزدی پاره پاره خود را باینجا رسانیده.
زپیر خرقه شنیدم که شادی اعدا
هزار بار زنقصان مال هست بتر
امیدواریم که برکت خرقه مشایخ نگذارد که این مخفی ماند. از جامهای منبر وصوف سرقبر همت و مدد باید خواست که (اذا تحیرتم فی الامور فاستعینوا من اهل القبور). دیگری گفت گناه حاجب پرده درست که در آستان ایستاده. دیگری گفت گناه چادر شبست که خوابش برده. دیگری گفت پاسبان والای مشعل و فانوس رامگر چراغ مرده بود. بعضی گفتند چه دانید اگر این عمل پوستین نکرده باشد که تیغی چون الماس با اوست.
بیک ناتراشیده در مجلسی
برنجددل هوشمندان بسی
دیگری گفت (ساترالدین کرباس ضاعف گتکه) درین قضیه چرا تن با خود گرفته است. هر چند که از برای مهر مال تمغا میدزد و پنهان میشود و در قدکها هر لحظه برنگی دیگر بر میآید تا نشناسندش چرا خود او نکرده باشد. بعضی گفتند.(بابا نمد بارانی دام پشما کنده) را اگر پشمی در کلاه بودی ایندست درازی چون آستین کپنک از و واقع نمیشد.(علم الدین پوشی لازال پوشه) از آنمیان گفت اینقصه چون قصه دستار دراز کشید از رختهای گریبان گرد کرفته خاک انداز کنید وطاس عرقچین بگردانید باشد که ظاهر شود.برک سفید میگفت(اصبحت فی جوارالله) پشمینه سیاه میگفت(امسیت فی امان الله) طیلسان (والضحی) میخواند. پریخوان شرب زرکش را بخواندند از جیب مشک و عبیر و عنبر گشته بر آتش اطلس قرمزی نهاد و بوی برد که این رختهای برده در محفل الباس که تشریف نو پوشند یادر مجلس سور یا عروسی یابینه حمام بلکه بدست شما خواهد افتاد. رمال مختم را حاضر کردند که دزد را بازدید کن. طبع صوفی کرد او را بمیلکی خشنود کردند. مصرع: مانده دزد فالگیر ببرد.
قرعه مسواک بینداختند. رمال خشتکی از جامه اطلس ماوی بعوض پیروزک سبز برداشت و بقلم دو گل که دگمه بر آن مینهند کشی چون خط ابیاری بکشید وگفت. قبض الخارج در نقش نشسته است. این کار بنا گوش زردیست. نه عجب اگر خود رنک باشد که کیسه تهیست و از لباس معنی عاری. چون بازرگانان مایه در باخته اندیشه مدارید که بخیه اش باروی کار خواهد افتاد. کفشش بروزی مباد هر که این عمل کرده. همکنان نذر کردندکه اکر بیابند بر هنگانرا بکپنک و کرباس بپوشانند.(من ستر مسلما سترالله فی الدنیا و الآخره) مع القصه شحنه کلاه نوروزی و امیر قطیفه و عسس شب کلاه و پا کار موزه و جاسوس حنین و غماز لنگوته در کمین بودند و تفحص و تجسس مینمودند که (مصراع) جویندگی عین یابند گیست. دبیر صاحب تدبیر قلمی عرضه داشتی بخط مخفی بسلطان سقرلاط نوشت که چنین صورتی روی نموده. پیک نیمتنه را بطلب منادی زن چرخ ابریشم دوانیدند تا بیامد و در چارسوی بزازان بازار بلند این ندا کرد که. بشنوید ایجامه داران عبارت و رخت پوشان دکان بصارت بشنوید. جامه در مصر طبیعت بافته و بجندره ریاضت چندره پرداخته و بازرگان عالم غیب آورده و اهل شیراز و دیگر ممالک آنرا دیده و شناخته اند و پسند افتاده. رن ش از خیال خاصست و نشان از اختراع خواص در کاغذ معانی پیچیده.
درزیش درزی معنی و خرد استادست
رنگرز دست خیالست و تفکر قصار
هر که نشان بیاورد کلاه واری بوصله نشیند. و هر که پوشیده دارد گناهکار دیوان باشد. بیاورید و بدرخانه صاحب البسه برسایند. از ستر بی ستر مبادکه گوید این جامها یارب بصاحب برسان.آخر الامر بهمت مردان در قبا پنهان که عبارت از پنبه است و پیران کمان حلاجی و پاکان رختهای شسته و راستان کز پرده از روی کار دزد بر افتاد ودست قضا سترازو برداست. در خوابگاهی او را از زیر بالا افکن مجرح و دال سرخ بیرون کشیدند. بحکم انکه تنبان از ملک ما کسی بیرون نبرد خوار و نگونسار چون چشم آویز و موی بند دستش بقفا بستند و قسم بلفیفه و شمط سرسی پاره میخورد که هیچ ازینها پوشیده ندارم. از صندوق آواز بر آمد که دزد را رسوا کنید(اذالم تستحیی فاصنع ماشئت) تا ازان چوب که کرد از موئینه بدان افشانند بسیارش بزدند. بعد ازان بزیر چماق میان پای پهلوان پنبه انداختند و بدست کتک قصار باز دادند. مدتی در سیه چال نمد محبوس بود.(بعدالثیا و اللتی) بتلبیس اقرار این لباسات از و بستدند. قماشهای قلب را چون لرزوک دل میلرزید که مبادا ایشانرا بوجه باز دهد. و گفته اند(الخاین خائف).
چنان دزدی که او چیزی که دزدید
زخود آنچیز را دیگر بدزدد
رختها را از و طلب داشتند. یکیک طاهر میشد. چندی را از قد انداخته. چندی را بلکه خراب کرده. چندی را چشم زخم رسانیده. بعضی را چون تشریفی ناقص کرده. از آنجمله ارمکی بخیاطی بیسروپای چون خود داده که جامه دوزد از نادانی بغیبت او پیموده و بعد از فکر یک گز یک گز کرده و باز بر سر هم دوخته. مصرع: چنین باشد که او کاری نیاموخت.
آن نکوت بخت بعد از چند روز آمد که جامه بپوشد خیاط ارمکرا بآن علامت حاضر کرد. دزد گفت این چیست . خیاط گفت اینجامه بقد تو نمیرسید و از پشمین شلوار زیادت بود جهت تو بدستاری سر دو ختم.
اینچنین کارهاش پیش آید
هر کسی را که بخت برکردد
قصه بر پادشاه سقرلاط عرضه کردند. حال جامها بگفتند. نشان والا صادر شد که بند حمل در گردن او کنند. از میلاق چپ و راست نمد بیاویزند. زردک و میلک و ریشه بسحاقی که همجامه او بودند و غالب آنست که با او همدست شده سجاده و علم مرشدی برگرفتند و تسبیح گوی گریبانرا دست پیچ کردند و بسالوس دستار سالو برگرفتند و چون کفش بر زمین افتادندو گفتند. ما خاک بر گرفته شمائیم. این البسه که روغنی بآن نریخته او را ببخشید. پادشاه سقرلاط آستین غضب بر ایشان افشاند و گفت. معاذالله که او را چون فش فرو گذارم. بر آن اقتصار کردند که دستش چون آستین دگله کوتاه کنند تا دیگر کالای خاص مردم نبرد.
هان مهل قاری که دزدند از تو شعر البسه
پاسبان خویش باش و کرد رخت خویش کرد