عبارات مورد جستجو در ۱۰۳ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۹ - در مدح سلطان ملکشاه ثانی
شادباش ای خسرو عادل عماد دین و داد
دیر زی ای ناصر جاه امیرالموئمنین
ای ملکشاه معظم ای خداوند جهان
ای تو دارای زمان و ای هم تو دارای زمین
خسروانت زیر فرمان پهلوانان زیر حکم
آفتابت زیر رایت آسمان زیر نگین
روز بخشش آفتابی جام زرین بر یسار
وقت کوشش آسمانی تیغ هندی بر یمین
ای ترا تا مرغ و ماهی مهر بیعت بر زبان
وی ترا تا آب و آتش داغ طاعت بر سرین
ای نظام آفرینش بسته در انصاف تو
هر زمان از آفرینش بر تو بادا آفرین
دیر زی ای ناصر جاه امیرالموئمنین
ای ملکشاه معظم ای خداوند جهان
ای تو دارای زمان و ای هم تو دارای زمین
خسروانت زیر فرمان پهلوانان زیر حکم
آفتابت زیر رایت آسمان زیر نگین
روز بخشش آفتابی جام زرین بر یسار
وقت کوشش آسمانی تیغ هندی بر یمین
ای ترا تا مرغ و ماهی مهر بیعت بر زبان
وی ترا تا آب و آتش داغ طاعت بر سرین
ای نظام آفرینش بسته در انصاف تو
هر زمان از آفرینش بر تو بادا آفرین
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۱
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۶) حکایت پیغامبر و کنیزک حبشی
چنین نقلست از سلمان که یک روز
نشسته بود صدر عالم افروز
یکی حبشی کنیزک روی چون نیل
درآمد از در مسجد به تعجیل
ردای مصطفی بگرفت ناگاه
که بامن نِه زمانی پای در راه
مهمّی دارم و اکنون توان کرد
ندارم خواجه اینجا چون توان کرد
توئی هر بی کسی را یار امروز
منم بی کس فتاده کار امروز
سخن میگفت و گرم آنگاه میرفت
ردایش میکشید و راه میرفت
پیمبر دم نزد با او روان شد
وزو نستد ردا و همچنان شد
ز خُلق خود نپرسیدش پیمبر
کز اینجا تا کجا آیم به ره، بر
خوشی میرفت با او چون خموشی
که تا بُردش بر گندم فروشی
زبان بگشاد و گفت ای سیّد امروز
ز گرسنگی دلی دارم همه سوز
من اکنون رشتهام این پشم اندک
بده وز بهرِ من گندم خر اینک
پیمبر بستد و گندم خریدش
برآورد و به دوش اندر کشیدش
ببُرد آن تا وثاق آن کنیزک
به قبله کرد پس روی مبارک
که یارب! گر درین کار پرستار
مقصِّر آمدم ناکرده انگار
به فضل خود درین کار و درین رای
اگر تقصیر کردم عفو فرمای
برای بنده ای گندم خریدم
ز خُلق و حلم حمّالی گُزیدم
ز بس خجلت زبان با حق گشاده
برای عذر بر پای ایستاده
جوانمردا کَرَم بنگر وفا بین
نظر بگشای و خُلقِ مصطفی بین
درین موضع ز جان و تن چه خیزد
ز رعنایان تردامن چه خیزد
نشسته بود صدر عالم افروز
یکی حبشی کنیزک روی چون نیل
درآمد از در مسجد به تعجیل
ردای مصطفی بگرفت ناگاه
که بامن نِه زمانی پای در راه
مهمّی دارم و اکنون توان کرد
ندارم خواجه اینجا چون توان کرد
توئی هر بی کسی را یار امروز
منم بی کس فتاده کار امروز
سخن میگفت و گرم آنگاه میرفت
ردایش میکشید و راه میرفت
پیمبر دم نزد با او روان شد
وزو نستد ردا و همچنان شد
ز خُلق خود نپرسیدش پیمبر
کز اینجا تا کجا آیم به ره، بر
خوشی میرفت با او چون خموشی
که تا بُردش بر گندم فروشی
زبان بگشاد و گفت ای سیّد امروز
ز گرسنگی دلی دارم همه سوز
من اکنون رشتهام این پشم اندک
بده وز بهرِ من گندم خر اینک
پیمبر بستد و گندم خریدش
برآورد و به دوش اندر کشیدش
ببُرد آن تا وثاق آن کنیزک
به قبله کرد پس روی مبارک
که یارب! گر درین کار پرستار
مقصِّر آمدم ناکرده انگار
به فضل خود درین کار و درین رای
اگر تقصیر کردم عفو فرمای
برای بنده ای گندم خریدم
ز خُلق و حلم حمّالی گُزیدم
ز بس خجلت زبان با حق گشاده
برای عذر بر پای ایستاده
جوانمردا کَرَم بنگر وفا بین
نظر بگشای و خُلقِ مصطفی بین
درین موضع ز جان و تن چه خیزد
ز رعنایان تردامن چه خیزد
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۱۰) حکایت شاهزاده و عروس
یکی شه زادهٔ خورشید فر بود
که بینائی دو چشم پدر بود
مگر آن شاه بهرِ شاه زاده
عروسی خواست داد حُسن داده
بخوبی در همه عالم مَثَل بود
سر خوبان نقّاش ازل بود
سرائی را مزّین کرد آن شاه
سرائی نه، بهشتی بهرِ آن ماه
سرائی پای تا سر حور در حور
ز بس مهر و ز بس مه نور در نور
ز بس شمع معنبر روی در روی
معیّن گشته آن شب موی در موی
ز بحر شعر وصَوت رود هر دم
خروش بحر و رود افتاده در هم
ز سوق سبع الوانش اتّفاقا
خَجِل سَبعَ سمواتٍ طِباقا
عروسی این چنین جشنی چنین خوش
چنین جمعی همه زیبا و دلکش
نشسته منتظر یک خلدِ پر حور
که تا شه زاده کی آید بدان سور
مگر از شادئی آن شاه زاده
نشسته بود با جمعی بباده
ز بس کان شب بشادی کرد مینوش
وجودش بر دل او شد فراموش
بجست از جای سرافکنده در بر
خیال آن عروس افتاده در سر
دران غوغا ز مستی شد سواره
براند او از در دروازه باره
نه پیدا بود در پیشش طریقی
نه همبر در رکاب او رفیقی
مگر از دور دَیری دید عالی
منوّر از چراغ او را حوالی
چنان پنداشت آن سرمستِ مهجور
که آن قصر عروس اوست از دور
ولی آن دخمه گبران کرده بودند
که از هر سوی خیلی مرده بودند
دران دخمه چراغی چند میسوخت
دل آتش پرستان می بر افروخت
نهاده بود پیش دخمه تختی
بدان تخت اوفتاده شوربختی
یکی زن بود پوشیده کفن را
چو شه زاده بدید از دور زن را
چنان پنداشت از مستیِ باده
که اینست آن عروس شاه زاده
ز مستی پای از سر میندانست
ره بام از ره در میندانست
کفن از روی آن نو مرده برداشت
محلّ شهوتش را پرده برداشت
چو زیر آهنگ را در پرده افکند
زبان را در دهان مرده افکند
شبی در صحبتش بگذاشت تا روز
خوشی لب بر لبش میداشت تا روز
همه شب منتظر صد ماه پیکر
نشسته تا کی آید شاه از در
چو ناپیدا شد آن شه زادِ عالی
پدر را زو خبر دادند حالی
پدر بر خاست با خیلی سواران
بصحرا رفت همچون بیقراران
همه ارکانِ دولت در رسیدند
ز دور آن اسپ شهزاده بدیدند
پدر چون دید اسپ شاه زاده
نهاد آنجا رخ آنگه شد پیاده
پسر را دید با آن مرده بر تخت
بدلداری کشیده در برش سخت
چو خسرو با سپاه او را چنان دید
تو گفتی آتشی در قعرِ جان دید
پسر چون پارهٔ با خویش آمد
شهش با لشکری در پیش آمد
گشاد از خوابِ مستی چشم حالی
بدید آن خلوت و آن جای خالی
گرفته مردهٔ راتنگ در بر
ستاده بر سر او شاه و لشکر
بجای آورد آنچ افتاده بودش
همی بایست مرگ خویش زودش
چو الحق قصّهٔ ناکامش افتاد
ز خجلت لرزه بر اندامش افتاد
همه آن بود میَلش از دل پاک
که بشکافد زمین او را کند خاک
ولیکن کار چون افتاده بودش
نبود از خجلت و تشویر سودش
مرا هم هست صبر ای مرد غم خور
که تا آید ببالین تو لشکر
دران ساعت بدانی و به بینی
که با که کردهٔ این هم نشینی
چو ابرهیم در دین بت شکن باش
بتان آزری را راه زن باش
که ابرهیم چون آهنگِ آن کرد
خداوند جهانش امتحان کرد
ترا گر امتحان خواهند کردن
نگونسار جهان خواهند کردن
که بینائی دو چشم پدر بود
مگر آن شاه بهرِ شاه زاده
عروسی خواست داد حُسن داده
بخوبی در همه عالم مَثَل بود
سر خوبان نقّاش ازل بود
سرائی را مزّین کرد آن شاه
سرائی نه، بهشتی بهرِ آن ماه
سرائی پای تا سر حور در حور
ز بس مهر و ز بس مه نور در نور
ز بس شمع معنبر روی در روی
معیّن گشته آن شب موی در موی
ز بحر شعر وصَوت رود هر دم
خروش بحر و رود افتاده در هم
ز سوق سبع الوانش اتّفاقا
خَجِل سَبعَ سمواتٍ طِباقا
عروسی این چنین جشنی چنین خوش
چنین جمعی همه زیبا و دلکش
نشسته منتظر یک خلدِ پر حور
که تا شه زاده کی آید بدان سور
مگر از شادئی آن شاه زاده
نشسته بود با جمعی بباده
ز بس کان شب بشادی کرد مینوش
وجودش بر دل او شد فراموش
بجست از جای سرافکنده در بر
خیال آن عروس افتاده در سر
دران غوغا ز مستی شد سواره
براند او از در دروازه باره
نه پیدا بود در پیشش طریقی
نه همبر در رکاب او رفیقی
مگر از دور دَیری دید عالی
منوّر از چراغ او را حوالی
چنان پنداشت آن سرمستِ مهجور
که آن قصر عروس اوست از دور
ولی آن دخمه گبران کرده بودند
که از هر سوی خیلی مرده بودند
دران دخمه چراغی چند میسوخت
دل آتش پرستان می بر افروخت
نهاده بود پیش دخمه تختی
بدان تخت اوفتاده شوربختی
یکی زن بود پوشیده کفن را
چو شه زاده بدید از دور زن را
چنان پنداشت از مستیِ باده
که اینست آن عروس شاه زاده
ز مستی پای از سر میندانست
ره بام از ره در میندانست
کفن از روی آن نو مرده برداشت
محلّ شهوتش را پرده برداشت
چو زیر آهنگ را در پرده افکند
زبان را در دهان مرده افکند
شبی در صحبتش بگذاشت تا روز
خوشی لب بر لبش میداشت تا روز
همه شب منتظر صد ماه پیکر
نشسته تا کی آید شاه از در
چو ناپیدا شد آن شه زادِ عالی
پدر را زو خبر دادند حالی
پدر بر خاست با خیلی سواران
بصحرا رفت همچون بیقراران
همه ارکانِ دولت در رسیدند
ز دور آن اسپ شهزاده بدیدند
پدر چون دید اسپ شاه زاده
نهاد آنجا رخ آنگه شد پیاده
پسر را دید با آن مرده بر تخت
بدلداری کشیده در برش سخت
چو خسرو با سپاه او را چنان دید
تو گفتی آتشی در قعرِ جان دید
پسر چون پارهٔ با خویش آمد
شهش با لشکری در پیش آمد
گشاد از خوابِ مستی چشم حالی
بدید آن خلوت و آن جای خالی
گرفته مردهٔ راتنگ در بر
ستاده بر سر او شاه و لشکر
بجای آورد آنچ افتاده بودش
همی بایست مرگ خویش زودش
چو الحق قصّهٔ ناکامش افتاد
ز خجلت لرزه بر اندامش افتاد
همه آن بود میَلش از دل پاک
که بشکافد زمین او را کند خاک
ولیکن کار چون افتاده بودش
نبود از خجلت و تشویر سودش
مرا هم هست صبر ای مرد غم خور
که تا آید ببالین تو لشکر
دران ساعت بدانی و به بینی
که با که کردهٔ این هم نشینی
چو ابرهیم در دین بت شکن باش
بتان آزری را راه زن باش
که ابرهیم چون آهنگِ آن کرد
خداوند جهانش امتحان کرد
ترا گر امتحان خواهند کردن
نگونسار جهان خواهند کردن
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۵
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۹
آصف ثانی رشیدالحق والدین آنکه هست
آسمان عکسی ز روی عالم آرای شما
صاحبا از ماجرای حال خود من شمهای
عرض خواهم داشت بر رای اعلای شما
زان سبب بالای گردون خم شد اندر قدر صدر
کو به عکس راستی بنشست بالای شما
هر کجا عزم تو پای مردی آرد در رکاب
جز رکاب آنجا که دارد در جهان پای شما
آن تویی کز ابتدا در باب ارباب هنر
تربیت بودست و بخشش رسم آبای شما
وان منم کز گوهر نظمم مزین کردهاست
گردن و گوش جهان را مدح بابای شما
با وجود آنکه استعداد و استحقاق من
روشن است امروز بر آیینه رای شما
از برای خردهای زر جستن آزار من
بس عجب میدارم از طبع گهرزای شما
حاصل دی و پریرم همچنان تا چار ماه
صرف شد بر وعده امروز و فردای شما
سخت بی برگم بساز امروز کارم را که هست
بیش ازین ما را سر برگ تقاضای شما
آنچه انصاف است آمد شد خجل گشتم خجل
من ز خاک آستان آسمان سای شما
از قدمهای خود اکنون من خجالت میکشم
هم برین صورت کزین پیش از کرمهای شما
آسمان عکسی ز روی عالم آرای شما
صاحبا از ماجرای حال خود من شمهای
عرض خواهم داشت بر رای اعلای شما
زان سبب بالای گردون خم شد اندر قدر صدر
کو به عکس راستی بنشست بالای شما
هر کجا عزم تو پای مردی آرد در رکاب
جز رکاب آنجا که دارد در جهان پای شما
آن تویی کز ابتدا در باب ارباب هنر
تربیت بودست و بخشش رسم آبای شما
وان منم کز گوهر نظمم مزین کردهاست
گردن و گوش جهان را مدح بابای شما
با وجود آنکه استعداد و استحقاق من
روشن است امروز بر آیینه رای شما
از برای خردهای زر جستن آزار من
بس عجب میدارم از طبع گهرزای شما
حاصل دی و پریرم همچنان تا چار ماه
صرف شد بر وعده امروز و فردای شما
سخت بی برگم بساز امروز کارم را که هست
بیش ازین ما را سر برگ تقاضای شما
آنچه انصاف است آمد شد خجل گشتم خجل
من ز خاک آستان آسمان سای شما
از قدمهای خود اکنون من خجالت میکشم
هم برین صورت کزین پیش از کرمهای شما
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۴ - قطعه
بزمی که از نوای نوالش به بزم خلد
روحانیان نواله برند از برای حور
بزمی که مانده اند هم از یاد مجلسش
حوران بزم روضه فردوس در قصور
بود از فروغ باده و عکس صفای جام
سقف فلک ز زورق خور پر ز موج نور
می اندر جام زر چون زهره در ثور
قدح چون انجم و سیاره در دور
به زانو آمدی هر دم چمانه
نهادی چون قدح جان در میانه
نشسته چنگ بر یاد خوش دوست
از آن شادی نمی گنجید در پوست
ضعیف و ناتوان ز آنسان که گرباد
زدی بر وی زدی صد بانگ و فریاد
نشسته رود زن در کف چغانه
زدی بر آب هر دم صد ترانه
به هر نوبت که بشنودی سرودش
فرستادی ز چشمان جم درودش
چو دم دادی مقنی ارغنون را
گشادی از دل جم جوی خون را
بریزد لب چو ساغر خنده می کرد
دل جم در درون خونابه می خورد
ملک جمشید بر پای ایستاده
به قیصر چشم و گوش و هوش داده
زمانی در ندیمی داد دادی
سر درج لطافت بر گشادی
گهی با ساقیان دمساز بودی
گهی با مطربان انباز بودی
میان شامیان از شام تا روز
چو شمع از پای ننشست آن دل افروز
چو از تاریک شب بگذشت پاسی
زمی قیصر لبالب خواست کاسی
به شادیشاه داد آن جام روشن
ز مستی شاه نتوانست خوردن
ملک را گفت شادی شاه مست است
به جامی باده یارش کار بسته است
ز گنجور افسر عزت گهر جوی
مرصع جامه و زرین کمر جوی
درآوردند خلعتها در آغوش
ز یکسو شاه را بردند بر دوش
شه آن تاج و کمر جمشید را داد
بدو آن مایه امید را داد
ملک سرمست و شاد آمد به گلشن
به خلعتهای دامادی مزین
نشست و پیش خود مهراب را خواند
حدیث رفته با او باز می راند
بدو مهراب گفت ای شاهزاده
به شادی شد در دولت گشاده
میی خوردی که آن مشکین ختام است
هنیئاً لک ترا این می تمام است
دگر کاین جامه کو پوشید در تو
نباشد سر این پوشیده بر تو
از آن جام می و این جامه تن
چو می شد دولت و کار تو روشن
چو شاه چین ز مشرق رایت افراخت
سپاه شام قیری پرچم انداخت
ملک در بارگاه قیصر آمد
حدیث مجلس دوشین بر آمد
سخن زافتادن شهزاده برخاست
ملک جمشید عذر لنگ می خواست
که: « در مرد افکنی می بر سر آید
کسی با می به مردی بر نیاید
اگر با می کند شیری دلیری
در آخر می نماید شیر گیری
هر آنکس کو کند با باده هستی
در آخر سر نهد در پای مستی
هنوز آن شه غریب است اندرین بوم
نمی داند طریق و عادت روم
یقین دانم که امروز از خجالت
بود بر خاطرش گرد ملالت»
به ساقی گفت شاهنشه دگر بار
که خیز از می بیارا گلشن یار
رواق دیده از می ساز گلشن
هوای خانه دار از جام روشن
ز می ساقی چنان بزمی بیاراست
که از بزم جنان فریاد برخاست
ملک را خاست میل دوستکانی
ز ساقی خواست آب زندگانی
به بزم آورد ساقی کشتی می
چو دریا غوطه خوردی در دل وی
نهاد آن جام را بر دست جمشید
ز شادی خورد جم بر یاد خورشید
از دریا نمی نگذاشت باقی
دوم کشتی به شادی داد ساقی
چو چشم یار شادی بود مخمور
ز سودای غم دوشینه رنجور
به سیماب کفش بر جام چمشید
ز مخموری تنش لرزان تر از بید
همی لرزید چون در دجله مهتاب
و یا از باد کشتی بر سر آب
به کام اندر کشید آن کشتی می
زد آن دریای آتش موج در وی
درون معده جای خود نمی دید
به ناکام از ره لب باز گردید
بساط مجلس از می شد دگرگون
ز بزم قیصرش بردند بیرون
سر اندر پیش تا ایوان خود رفت
خجل تا کلبه احزان خود رفت
وزیران را به سوی بزم شاهی
فرستاد از برای عذر خواهی
زمین بوسیده گفتند: «ای جهاندار
به لطف خویشتن معذور می دار!
که شادیشاه تاب می ندارد
می اش کم ده که تاب می نیارد»
ملک گفت: «اینچنین بسیار باشد
ازین معنی چه عیب و عار باشد؟
به معده لقمه ای داد او نه در خور
نیفتادش قبول آن لقمه رد کرد
می اندک نیک باشد چون لب یار
که روح افزاید و عیش آورد بار
زمستی جز خرابی بر نخیزد
ز می بسیار آب رو بریزد»
مرصع چون قبای چرخ اخضر
چو تاج چرخ تاجی نیز بر سر
دو جام زر چو ماه و مهر عذرا
دو قرابه پر از لولوی لالا
ز هر جنسی و نوعی برگی آراست
فرستاد و از آن پس عذرها خواست
پس آنگه جام شادی بر گرفتند
سماع از پرده دیگر گرفتند
همی خوردند می تا این می زرد
ز جام زر لب مغرب فرو خورد
چو روی مشرق ار وی لاله گون شد
ملک مست از بر قیصر برون شد
به مهراب جهان گردیده می گفت
که: «با ما اختر اقبال شد جفت
سعادت یار و دولت یاور ماست
می عیش و طرب در ساغر ماست
مرا خورشید طالع نیک فال است
ولیکن ماه دشمن در وبال است»
به یاران باز گفت احوال داماد
که چون افتاد حال او زبنیاد
ز شادی شد دل مهراب خرم
ملک را گفت: «فارغ کن دل از غم
هر امیدی که دشمن دارد اکنون
به کلی خواهد از دل کد بیرون
جهان را کار خواهد شد به کامت
سعادت سکه خواهد زد به نامت»
بدین شادی همه شب باده خوردند
بدین امید دل را شاد کردند
روحانیان نواله برند از برای حور
بزمی که مانده اند هم از یاد مجلسش
حوران بزم روضه فردوس در قصور
بود از فروغ باده و عکس صفای جام
سقف فلک ز زورق خور پر ز موج نور
می اندر جام زر چون زهره در ثور
قدح چون انجم و سیاره در دور
به زانو آمدی هر دم چمانه
نهادی چون قدح جان در میانه
نشسته چنگ بر یاد خوش دوست
از آن شادی نمی گنجید در پوست
ضعیف و ناتوان ز آنسان که گرباد
زدی بر وی زدی صد بانگ و فریاد
نشسته رود زن در کف چغانه
زدی بر آب هر دم صد ترانه
به هر نوبت که بشنودی سرودش
فرستادی ز چشمان جم درودش
چو دم دادی مقنی ارغنون را
گشادی از دل جم جوی خون را
بریزد لب چو ساغر خنده می کرد
دل جم در درون خونابه می خورد
ملک جمشید بر پای ایستاده
به قیصر چشم و گوش و هوش داده
زمانی در ندیمی داد دادی
سر درج لطافت بر گشادی
گهی با ساقیان دمساز بودی
گهی با مطربان انباز بودی
میان شامیان از شام تا روز
چو شمع از پای ننشست آن دل افروز
چو از تاریک شب بگذشت پاسی
زمی قیصر لبالب خواست کاسی
به شادیشاه داد آن جام روشن
ز مستی شاه نتوانست خوردن
ملک را گفت شادی شاه مست است
به جامی باده یارش کار بسته است
ز گنجور افسر عزت گهر جوی
مرصع جامه و زرین کمر جوی
درآوردند خلعتها در آغوش
ز یکسو شاه را بردند بر دوش
شه آن تاج و کمر جمشید را داد
بدو آن مایه امید را داد
ملک سرمست و شاد آمد به گلشن
به خلعتهای دامادی مزین
نشست و پیش خود مهراب را خواند
حدیث رفته با او باز می راند
بدو مهراب گفت ای شاهزاده
به شادی شد در دولت گشاده
میی خوردی که آن مشکین ختام است
هنیئاً لک ترا این می تمام است
دگر کاین جامه کو پوشید در تو
نباشد سر این پوشیده بر تو
از آن جام می و این جامه تن
چو می شد دولت و کار تو روشن
چو شاه چین ز مشرق رایت افراخت
سپاه شام قیری پرچم انداخت
ملک در بارگاه قیصر آمد
حدیث مجلس دوشین بر آمد
سخن زافتادن شهزاده برخاست
ملک جمشید عذر لنگ می خواست
که: « در مرد افکنی می بر سر آید
کسی با می به مردی بر نیاید
اگر با می کند شیری دلیری
در آخر می نماید شیر گیری
هر آنکس کو کند با باده هستی
در آخر سر نهد در پای مستی
هنوز آن شه غریب است اندرین بوم
نمی داند طریق و عادت روم
یقین دانم که امروز از خجالت
بود بر خاطرش گرد ملالت»
به ساقی گفت شاهنشه دگر بار
که خیز از می بیارا گلشن یار
رواق دیده از می ساز گلشن
هوای خانه دار از جام روشن
ز می ساقی چنان بزمی بیاراست
که از بزم جنان فریاد برخاست
ملک را خاست میل دوستکانی
ز ساقی خواست آب زندگانی
به بزم آورد ساقی کشتی می
چو دریا غوطه خوردی در دل وی
نهاد آن جام را بر دست جمشید
ز شادی خورد جم بر یاد خورشید
از دریا نمی نگذاشت باقی
دوم کشتی به شادی داد ساقی
چو چشم یار شادی بود مخمور
ز سودای غم دوشینه رنجور
به سیماب کفش بر جام چمشید
ز مخموری تنش لرزان تر از بید
همی لرزید چون در دجله مهتاب
و یا از باد کشتی بر سر آب
به کام اندر کشید آن کشتی می
زد آن دریای آتش موج در وی
درون معده جای خود نمی دید
به ناکام از ره لب باز گردید
بساط مجلس از می شد دگرگون
ز بزم قیصرش بردند بیرون
سر اندر پیش تا ایوان خود رفت
خجل تا کلبه احزان خود رفت
وزیران را به سوی بزم شاهی
فرستاد از برای عذر خواهی
زمین بوسیده گفتند: «ای جهاندار
به لطف خویشتن معذور می دار!
که شادیشاه تاب می ندارد
می اش کم ده که تاب می نیارد»
ملک گفت: «اینچنین بسیار باشد
ازین معنی چه عیب و عار باشد؟
به معده لقمه ای داد او نه در خور
نیفتادش قبول آن لقمه رد کرد
می اندک نیک باشد چون لب یار
که روح افزاید و عیش آورد بار
زمستی جز خرابی بر نخیزد
ز می بسیار آب رو بریزد»
مرصع چون قبای چرخ اخضر
چو تاج چرخ تاجی نیز بر سر
دو جام زر چو ماه و مهر عذرا
دو قرابه پر از لولوی لالا
ز هر جنسی و نوعی برگی آراست
فرستاد و از آن پس عذرها خواست
پس آنگه جام شادی بر گرفتند
سماع از پرده دیگر گرفتند
همی خوردند می تا این می زرد
ز جام زر لب مغرب فرو خورد
چو روی مشرق ار وی لاله گون شد
ملک مست از بر قیصر برون شد
به مهراب جهان گردیده می گفت
که: «با ما اختر اقبال شد جفت
سعادت یار و دولت یاور ماست
می عیش و طرب در ساغر ماست
مرا خورشید طالع نیک فال است
ولیکن ماه دشمن در وبال است»
به یاران باز گفت احوال داماد
که چون افتاد حال او زبنیاد
ز شادی شد دل مهراب خرم
ملک را گفت: «فارغ کن دل از غم
هر امیدی که دشمن دارد اکنون
به کلی خواهد از دل کد بیرون
جهان را کار خواهد شد به کامت
سعادت سکه خواهد زد به نامت»
بدین شادی همه شب باده خوردند
بدین امید دل را شاد کردند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در ستایش و نیایش ابولملوک ثانی جمشید جهان ثانی فتحعلی شاه قاجار طاب ثراه فرماید
اگر نظام امور جهان به دست قضاست
چرا به هرچهکند امر شهریار رضاست
شهیکه قامت یکتای دهرگشته دوتا
به پیشگوهر او کز مثال بیهمتاست
ستوده فتحعلیشاه شهریار جهان
کهاصل و فرع وجود است و مایه ی اشیاست
مگر به نعل سمندش برابریکرده
که مه ز خجلت گاهی نهان وگه پیداست
زمانه نافهٔ چین خواند مشک خلقش را
فکند چین به جبین آسمان که عین خطاست
شود ز تیغ کجش راستکار هفت اقلیم
زهی عجب که به صورت کجست و راست نماست
ز رشک طلعت او کور گشت دیدهٔ مهر
از آن ز خط شعاعی به دست مهر عصاست
دگر قبول سخن بیادله جایز نیست
مرا به صدق سخن اولین بدیههگواست
به باغ رزم سنانش نمو کند چون سرو
بلی ز اصل نباتست و مستعد نماست
فلک نباشد چون او چرا که چاکر اوست
اگرچه پایهٔ او ماورای چون و چراست
جهان به صورت معنیست اندرو مُد غم
عجب مدارکه او درجهان بهصورت ماست
یک آسمان و ازو آشکار صد خورشید
یک آفتاب و مر او را هزارگونه سناست
اگرچه صدگهر از یک محیط برخیزد
نتیجهٔ گهر صلب او دو صد دریاست
و گرچه این همه پهناورند و بیپایان
ولی ز جمله نکوتر دو بحر گوهر زاست
یکی که هستی او هست بیبها گوهر
یکی که گوهر او گوهر تمام بهاست
یکی چو نور وجو دست و دیگری پرتو
یکی چو چشمهٔ خورشید و دیگری چو ضیاست
یکی حسینعلی میرزاست خسرو عهد
یکی حسن شه عادل که معدلت فرماست
مرآن بسان مسیحا شکسته قفل سپهر
مراین بسان سلیمان کلید فتح سباست
ز شور خدمت این در سر فلک سودا
ز تف ناچخ این در مزاج خور صفر است
زگرد توسن آن تاکه بنگریکهسار
ز نعل اَبَرَش این تا نظر کنی صحراست
نطاق خدمت آن طوق گردن گردون
زمین درگه این فرق گنبد خضر است
فنا ز رافت آنگشته همنشین بقا
بقا ز سطوت این درگذار سیل فناست
جهان مسخر آن یک ز ماه تا ماهی
فضای مملکت این زارض تا به سماست
مر آن نموده سبک سنگ خصم را چون کاه
مراین به گوهر تیغش خواص کاه رباست
نقوش نامهٔ آن زیب پیکر طاووس
صریر خامهٔ این صیت شهپر عنقاست
به هرچه مخفی و غیبست ذات آن عالم
به هرچه مکمن کونست رای این داناست
به عرض لشکر آن مهر و مه بود داخل
ز دخل همت این فقر و فاقه مستثناست
هم از تفقد آن یک ستم به جای ستم
هم از تشدد این یک بلا به جان بلاست
همه نتایج آن را فلک ز دل چاکر
همه سلالهٔ این را جهان ز جان مولاست
همه نتایج آن در جمال هشت بهشت
همه سلالهٔ این از جلال هفت آباست
مر آن به مملکت چرخ حاکم محکم
مر این به کشور آفاق والی والاست
حسام صولت آن روز رزمکشورگیر
کمند سطوت این وقت عزم قلعه گشاست
ز سهم خنجر آن فتنه مختلف اوضاع
ز بیم ناوک اینچرخ مرتعشاعضاست
ز رشک طلعت آن آفتاب چون ذره
ز حسرت گهر این سهیل همچو سهاست
ثنای این دو نیاری نمود قاآنی
اگرچه پایهٔ شعر تو برتر از شعر است
چگونه گوهر توصیفشان توانی سفت
اگر چه حدت الماس فکرتت برجاست
چهسان به بادیهٔ مدحشانکنی جولان
اگرچه خنگ خیال تو آسمان پیماست
ز مدح دست بدار و برآر دست دعا
اگرچه برتو ز عجز مدیح جای دعاست
زمین درگهشان باد آسمان بلند
مدام تا که زمین زیر و آسمان بالاست
چرا به هرچهکند امر شهریار رضاست
شهیکه قامت یکتای دهرگشته دوتا
به پیشگوهر او کز مثال بیهمتاست
ستوده فتحعلیشاه شهریار جهان
کهاصل و فرع وجود است و مایه ی اشیاست
مگر به نعل سمندش برابریکرده
که مه ز خجلت گاهی نهان وگه پیداست
زمانه نافهٔ چین خواند مشک خلقش را
فکند چین به جبین آسمان که عین خطاست
شود ز تیغ کجش راستکار هفت اقلیم
زهی عجب که به صورت کجست و راست نماست
ز رشک طلعت او کور گشت دیدهٔ مهر
از آن ز خط شعاعی به دست مهر عصاست
دگر قبول سخن بیادله جایز نیست
مرا به صدق سخن اولین بدیههگواست
به باغ رزم سنانش نمو کند چون سرو
بلی ز اصل نباتست و مستعد نماست
فلک نباشد چون او چرا که چاکر اوست
اگرچه پایهٔ او ماورای چون و چراست
جهان به صورت معنیست اندرو مُد غم
عجب مدارکه او درجهان بهصورت ماست
یک آسمان و ازو آشکار صد خورشید
یک آفتاب و مر او را هزارگونه سناست
اگرچه صدگهر از یک محیط برخیزد
نتیجهٔ گهر صلب او دو صد دریاست
و گرچه این همه پهناورند و بیپایان
ولی ز جمله نکوتر دو بحر گوهر زاست
یکی که هستی او هست بیبها گوهر
یکی که گوهر او گوهر تمام بهاست
یکی چو نور وجو دست و دیگری پرتو
یکی چو چشمهٔ خورشید و دیگری چو ضیاست
یکی حسینعلی میرزاست خسرو عهد
یکی حسن شه عادل که معدلت فرماست
مرآن بسان مسیحا شکسته قفل سپهر
مراین بسان سلیمان کلید فتح سباست
ز شور خدمت این در سر فلک سودا
ز تف ناچخ این در مزاج خور صفر است
زگرد توسن آن تاکه بنگریکهسار
ز نعل اَبَرَش این تا نظر کنی صحراست
نطاق خدمت آن طوق گردن گردون
زمین درگه این فرق گنبد خضر است
فنا ز رافت آنگشته همنشین بقا
بقا ز سطوت این درگذار سیل فناست
جهان مسخر آن یک ز ماه تا ماهی
فضای مملکت این زارض تا به سماست
مر آن نموده سبک سنگ خصم را چون کاه
مراین به گوهر تیغش خواص کاه رباست
نقوش نامهٔ آن زیب پیکر طاووس
صریر خامهٔ این صیت شهپر عنقاست
به هرچه مخفی و غیبست ذات آن عالم
به هرچه مکمن کونست رای این داناست
به عرض لشکر آن مهر و مه بود داخل
ز دخل همت این فقر و فاقه مستثناست
هم از تفقد آن یک ستم به جای ستم
هم از تشدد این یک بلا به جان بلاست
همه نتایج آن را فلک ز دل چاکر
همه سلالهٔ این را جهان ز جان مولاست
همه نتایج آن در جمال هشت بهشت
همه سلالهٔ این از جلال هفت آباست
مر آن به مملکت چرخ حاکم محکم
مر این به کشور آفاق والی والاست
حسام صولت آن روز رزمکشورگیر
کمند سطوت این وقت عزم قلعه گشاست
ز سهم خنجر آن فتنه مختلف اوضاع
ز بیم ناوک اینچرخ مرتعشاعضاست
ز رشک طلعت آن آفتاب چون ذره
ز حسرت گهر این سهیل همچو سهاست
ثنای این دو نیاری نمود قاآنی
اگرچه پایهٔ شعر تو برتر از شعر است
چگونه گوهر توصیفشان توانی سفت
اگر چه حدت الماس فکرتت برجاست
چهسان به بادیهٔ مدحشانکنی جولان
اگرچه خنگ خیال تو آسمان پیماست
ز مدح دست بدار و برآر دست دعا
اگرچه برتو ز عجز مدیح جای دعاست
زمین درگهشان باد آسمان بلند
مدام تا که زمین زیر و آسمان بالاست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۰ - و له فی المدیحه
خلق را چون آفرید از لطف خلاق جهان
داد گوش و چشم و لب پا و سر و دست و زبان
تا که گوشی نشنود جز مدحت دارای عهد
تا نبیند دیدهیی جز طلعت شاه جهان
تا لبی از هم نجنبد جز به مدح شهریار
تاکه پایی نسپرد ره جز ره آن آستان
تا نباشد در سری جز شوق سلطان زمن
تا نه دستی جز که بر دامان دارای زمان
خاصه از روز ازل زان رو زبان را نطق داد
کاو نیاید در سخن الا به مدح قهرمان
قهرمان ملک جمشیدی بهادر شه حسن
آنکه زد خرگاه عزّت بر فراز لامکان
نزد او وقری نباشد رزم را با روز بزم
پیش از فرقی ندارد آشکارا یا نهان
خشتی از درگاه او را گر به صد قسمت کنند
گردد از هر پارهٔ خشتی عیان صد آسمان
با بر و بُرزش سزد برزو دهد ابراز بُرز
با توان او توان گفتن تهمتن را نوان
ای کیومرث جهان هوشنگ تهمورس نظیر
وی فریدون زمان جمشید کسری پاسبان
نی تو را در صد قران گیتی نماید یک قرین
نی تو را با صد قرین گردون رساند یک قران
ختم. را از کف عنان وز پا رود بیرون رکاب
چون کنی پا در رکاب و چون به کف گیری عنان
بذل با طبع توگویا زادهاند از یک شکم
جود با دست تو مانا آمدستی توأمان
قهر و لطفت را بود قدرت که انگیزد به فعل
آتش برزین ز دریا آب زمزم از دخان
گر ز حکم نافذت گردن بپیچد روزگار
آسمان بر گردنش بندد طناب از کهکشان
چیستدر دست تو آن لعبتکه در هنگام سیر
همچو مستسقی بود جویای آب از هر کران
تا ندری مر دهانش را نیاید در سخن
تا نبری مر زبانش را نیاید در بیان
پیکرش سقلابی است و چهره زنگی لاجرم
گه به سوی رزم تازد گه به سوی قیروان
در نظام مملکت چون تالی تیغ تو شد
هم نیغش زان سب جا دادهبی اندر بنان
شهریارا گر بدینسان تربیت فرماییم
بس نپاید کم ثنا گوید حکیم شیروان
دی که بوسیدم زمین زان پس که خواندم نظم خویش
خواشم زی بنگه ویران مد.گردم روان
دید درکریاس درگاهت مرا سردار عصر
آنکه تا جاوید باد او را حیات جاودان
بانگ زد قاآنیا بنشین زمانی تا تو را
چند مضمون در مدیح پادشه بدهم نشان
پس مسطر کرد سطری چند بر قرطاس زر
زان مضامینی که کردم نظم در صدر بیان.
وانگهم فرمود گر گفتی بدین طرز و طریق
زر فشانم این چنین و سیم بخشم آنچنان
من به پاسخ عرض کردم ای عجب کاندر تخست
گوهر افشانی به من از مدح شاه کامران
بعد بذلگوهرم منت نهی از سیم و زر
بعد جود لجهام مکنت دهی از آبدان
حق همی داند نگفتم بر امید آنچه گفت
جز ز بهر امتثال و جز ز بهر امتحان
تا پس از هر فصل دی گردد بهاری آشکار
تا که بعد از هر بهاری فصل دی گردد عیان
دشمنانت را خزانی باد لیکن بیبهار
دوستانت را بهاری باد لیکن بیخزان
داد گوش و چشم و لب پا و سر و دست و زبان
تا که گوشی نشنود جز مدحت دارای عهد
تا نبیند دیدهیی جز طلعت شاه جهان
تا لبی از هم نجنبد جز به مدح شهریار
تاکه پایی نسپرد ره جز ره آن آستان
تا نباشد در سری جز شوق سلطان زمن
تا نه دستی جز که بر دامان دارای زمان
خاصه از روز ازل زان رو زبان را نطق داد
کاو نیاید در سخن الا به مدح قهرمان
قهرمان ملک جمشیدی بهادر شه حسن
آنکه زد خرگاه عزّت بر فراز لامکان
نزد او وقری نباشد رزم را با روز بزم
پیش از فرقی ندارد آشکارا یا نهان
خشتی از درگاه او را گر به صد قسمت کنند
گردد از هر پارهٔ خشتی عیان صد آسمان
با بر و بُرزش سزد برزو دهد ابراز بُرز
با توان او توان گفتن تهمتن را نوان
ای کیومرث جهان هوشنگ تهمورس نظیر
وی فریدون زمان جمشید کسری پاسبان
نی تو را در صد قران گیتی نماید یک قرین
نی تو را با صد قرین گردون رساند یک قران
ختم. را از کف عنان وز پا رود بیرون رکاب
چون کنی پا در رکاب و چون به کف گیری عنان
بذل با طبع توگویا زادهاند از یک شکم
جود با دست تو مانا آمدستی توأمان
قهر و لطفت را بود قدرت که انگیزد به فعل
آتش برزین ز دریا آب زمزم از دخان
گر ز حکم نافذت گردن بپیچد روزگار
آسمان بر گردنش بندد طناب از کهکشان
چیستدر دست تو آن لعبتکه در هنگام سیر
همچو مستسقی بود جویای آب از هر کران
تا ندری مر دهانش را نیاید در سخن
تا نبری مر زبانش را نیاید در بیان
پیکرش سقلابی است و چهره زنگی لاجرم
گه به سوی رزم تازد گه به سوی قیروان
در نظام مملکت چون تالی تیغ تو شد
هم نیغش زان سب جا دادهبی اندر بنان
شهریارا گر بدینسان تربیت فرماییم
بس نپاید کم ثنا گوید حکیم شیروان
دی که بوسیدم زمین زان پس که خواندم نظم خویش
خواشم زی بنگه ویران مد.گردم روان
دید درکریاس درگاهت مرا سردار عصر
آنکه تا جاوید باد او را حیات جاودان
بانگ زد قاآنیا بنشین زمانی تا تو را
چند مضمون در مدیح پادشه بدهم نشان
پس مسطر کرد سطری چند بر قرطاس زر
زان مضامینی که کردم نظم در صدر بیان.
وانگهم فرمود گر گفتی بدین طرز و طریق
زر فشانم این چنین و سیم بخشم آنچنان
من به پاسخ عرض کردم ای عجب کاندر تخست
گوهر افشانی به من از مدح شاه کامران
بعد بذلگوهرم منت نهی از سیم و زر
بعد جود لجهام مکنت دهی از آبدان
حق همی داند نگفتم بر امید آنچه گفت
جز ز بهر امتثال و جز ز بهر امتحان
تا پس از هر فصل دی گردد بهاری آشکار
تا که بعد از هر بهاری فصل دی گردد عیان
دشمنانت را خزانی باد لیکن بیبهار
دوستانت را بهاری باد لیکن بیخزان
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۴۸ - صفت خوان سلطان و قیاس با بارگاه سلاطین عجم سلطان محمود و غزنوی و پسرش مسعود
صفت خوان سلطان. عادت ایشان چنین بود که سلطان در سالی به دو عید خوان نهد و بار دهد. خواص و عوام را آن خواص باشند در حضرت او باشند و آنچه عوام باشند دردیگر سراها و مواضع. و من اگر چه بسیار شنیده بودم هوس بود که به رای العین ببینم. با یکی از دبیران سلطان که مرا با او صحبتی اتفاق افتاده بود و دوستی پدید آمده گفتم من بارگاه ملوک و سلاطین عجم دیده ام چون سلطان محمود غزنوی و پسرش مسعود. ایشان پادشاهان بودند با نعمت و تجمل بسیار. اکنوئن میخواهم که مجلس امیرالمومنین را هم ببینم. او با پرده دار که صاحب الستر میگویند بگفت، سلخ رمضان سنه اربعین و اربعمایه که مجلس آراسته بودند تا دیگر روز که عید بود و سلطان از نماز به آن جا آید و به خوان بنشیند مرا آن جا برد. چون از در سرای به در شدم عمارتها و صفهها و ایوان دیدم که اگر وصف آن کنم کتاب به تطویل انجامد. دوازده قصر درهم ساخته همه مربعات که در هر یک که میرفتم از یکدیگر نیکوتر بود و هر یک به مقدار صد ارش درصد ارش و یکی از این جمله چیزی بود شصت اندر شصت و تختی بتمامت عرض خانه نهاده به علو چهار گز. از سه جهت آن تخت همه از زر بود شکارگاه و میدان و غیره بر آن تصویر کرده وکتابتی به خط پاکیزه بر آن جا نوشته وهمه فرش و طرح که در این حرم بود همه آن بودکه دیبای رومی وبوقلمون به اندازه هر موضوعی بافته بودند ودارافدینی مشبک از زر بر کناره ای نهاده که صفت آن نتوان کرد،وپس از تخت که با جانب دیوار است درجات نقره گین ساخته وآن تخت خود چنان بود که اگر این کتاب سر به سر صفت آن باشد سخن مستوفی وکافی نباشد. گفتند پنجاه هزار من شکر را تبه آن روز باشد که سلصان خوان نهد،آرایش خوان را درختی دیدم چون درخت ترنج و همه شاخ وبرگ و بار آن از شکر ساخته و اندر او هزار صورت و تمثال ساخته همه از شکر. ومطبخ سلطان بیرون از قصر است و پنجاه غلام همیشه در آن جا ملازم باشند واز کوشک راه به مطبخ است در زیر زمین وترتیب ایشان چنان مهیا بود که هر روز چهارده شتر وار برف به شراب خانه سلطان بردندی واز آن جا بیشر امرا وخواص را راتبهها بودی واگر مردم شهر جهت رنجوران طلبیدندی هم بدادندی وهمچنین هر مشروب وادویه که کسی را در شهر بایستی از حرم بخواستندی بدادندی. و همچنین روغن های دیگر چون روغن بلسان و غیره چندان که این اشیای مذکور خواستندی بدادندی. و همچنین هر مشروب و ادویه که کسی را در شهر بایستی از حرم بخواستندی منعی و عذری نبودی.
قاآنی شیرازی : قاآنی شیرازی
ترجیع بند
جشن محمودیست ساقی خیز تا ساغر زنیم
ساغری ننهاده از کف ساغر دیگر زنیم
چیست ساغر خم چه تاب آرد به کشتی ده شراب
تا به طوفان پشتپا چون نوح پیغمبر زنیم
نینی از کشتی چه خیزد ظرف می دریا خوشست
تا در آن دریا سراپا غوطه چون لنگر زنیم
ساقیان برکف میی چون جوهر دانش لطیف
دانشی مَردیم ما باید دم از جوهر زنیم
گنج بادآور ز هرسو بسته رقاصان به پشت
ما تهیدستان بیا بر گنج بادآور زنیم
ناصرالدین شاه را محمود شد نایب مناب
وقت آن آمد که آتش در بت و بتگر زنیم
ناصر دینست شه برخیز تا محمود وار
سومنات کفر را آتش به بوم و بر زنیم
تا به بزم شه ز بهر تهنیت یابیم بار
خرگه از هشتم فلک باید که بالاتر زنیم
بزم شه عرشست آنگه ما در او جوییم بار
کز جلالت پشت پا بر چرخ پر اختر زنیم
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
جشن سلطانیست ما امروز می خواهیم خورد
عیش هی خواهیم کرد و باده هی خواهیم خورد
مژده داد از جشن شاهنشه چو پیک نیک پی
می به فرخ روی پیک نیک پی خواهیم خورد
چون بود شاهنشه ما یادگار جمّ و کی
می به جشن یادگار جم و کی خواهیم خورد
تا درین نیلی خم از مستی دراندازیم شور
سر به سر خمخانهای ملک ری خواهیم خورد
ساغر و چنگ و دف و کف دمبدم خواهیم زد
شیر و شهد و شکر و می پی به پی خواهیم خورد
ما نهتنها می به یاد جشن سلطان میخوریم
کآب کوثر هم به یاد روی وی خواهیم خورد
دی بود اکنون و می نوشیم تا آید بهار
چون بهار آید علی اللّه تا به دی خواهیم خورد
جانشین محمود غازی کی نشین بالای تخت
گر نباید خورد می امروز کی خواهیم خورد
گر به یاد آن ملک محمود می خوردی ایاز
ما به یاد این ملک محمود می خواهیم خورد
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
ملک ری را باز از آیینه آیین بستهاند
یا ملایک عرش را از نور آذین بستهاند
طاق تو پرتوی رنگارنگ چون قوس قزح
خلق بر هر منظری با اطلس چین بستهاند
هرشب از سیمین رسن آویخته قندیلها
بر مجرهٔ چرخ گویی ماه و پروین بستهاند
زلف مشکین از دو سوی افکنده رقاصان به دوش
از بر یک آفرین گویی دو نفرین بستهاند
یا دو مشکین مار بر یک شاخ گل پیچیدهاند
یا دو حرز از کفر بر بازوی یک دین بستهاند
خاطبان عالم بالا عروس ملک را
عقد جاویدان برای ناصرالدین بستهاند
هشت باغ خلد را با هفت اقلیم جهان
در قبالهٔ نوعروسش شرط کابین بستهاند
شه چو بخت خویش دارد کودکی محمود نام
کآفتاب آسایش اندر مهد زرّین بستهاند
جانشین شه شود امروز اندر تهنیت
طبع و کلکم بین چسان این شعر شیرین بستهاند
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
ساقیا می ده که می در جسم جان میپرورد
قالب خاکی چه باشد کاسمان میپرورد
باده گویی از دم روحالقدس دارد نژاد
زانکه در تن دم به دم روح روان میپرورد
ناشده از لب فرو پیدا شود رنگش ز چشم
لالهای بین کاو به نرگس ارغوان میپرورد
می شفیع ماست پنداری که با چندین گناه
در دل و جانمان بهشت جاودان میپرورد
همچو خم صاحبدلی باید که داند این سخن
کانکه گل را گل کند دل را همان میپرورد
راست گویم بر خم می سجده میبایست کرد
زانکه در یکمشت گل یک مُلک جان میپرورد
وصف می زین به نیارم کرد کاندر مدح شاه
در زبان چون منی نطق و بیان میپرورد
ناصرالدین شه که دایه رأفتش در مهد ملک
کودکی شیراوژن و ملکتستان میپرورد
یک جهان جانست جود شه ز بهر خاص و عام
حبذا جودی که جان یک جهان میپرورد
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
توپهای خسروانی اینک آوا می کنند
رعد و برق و ابر خیزد چون دهان وا میکنند
بر زمین از آسمان آید مدام آواز رعد
توپها نک برخلاف رعد آوا میکنند
از زمین هرّایشان هردم رود زی آسمان
گوش گردون کر شود هر دم که هرّا میکنند
درگلوشان مار سرخ و در شکم مور سیاه
طرفه مار و مور بین کاهنگ اعدا می کنند
بنگر آن زنبورهها کز برق آتش هر زمان
همچو زنبوران خونآلوده غوغا می کنند
هرطرف جشنیست برپا چیست باعث خلق را
کاین همه رقص و طرب در باغ و صحرا می کنند
سیم و زر هرسو به دامن میبرند از گنج شاه
جود شه فرموده با خود خلق یغما کنند
آن چه کوه است این که رقاصان مجلس گاه رقص
چون مدار اخترانش زیر و بالا می کنند
جشن محمود است زان رو چون سر زلف ایاز
مشک میپاشند و صحن بزم بویا می کنند
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
تاج مینازدکه نیکو تاجداری یافتم
ملک میبالدکه فرخ شهریاری یافتم
نصرت از وجد و طرب در رقص کز بازوی شاه
کاخ دولت را ستون استواری یافتم
نخل ملکت در نماکز برگ ریز حادثات
خشکبودم تازه گشتم خوش بهاری یافتم
خاک ابران در طرب کز موج طوفان فتن
بس تلاطم داشتم اکنون قراری یافتم
ملک شهنازان که بودم در بلا و اضطراب
ایمنم تا چون اتابک پیشکاری یافتم
شاهباز همت شه هفت کشورکرد صید
باز میگوید که بس کوچک شکاری یافتم
تیغ خسرو خنده زن کز خون بدخواهان ملک
از پی مستی شراب بیخماری یافتم
لعل خندان کز تف خورشد عمری سوختم
تا ز فر افسر شه اعتباری یافتم
رخش شاهنشه ز وجد و شوق هردم شیهه زن
کز نژاد شاه نیکو شهسواری یافتم
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
بر فراز تخت شاهنشه مکان دارد همی
مهر را ماند که جا بر آسمان دارد همی
از نشاط آن که شه بنشست بر بالای آن
بس که بالد تخت گویی تخت جان دارد همی
تهنیت گویند از بس شاه را از هرکران
خاک و خشت ملک ری گویی زبان دارد همی
بس که می رقصد زمین از خوشدلی در زیر پای
جمله اجزای زمین گویی روان دارد همی
شاه عمر جاودانست از برای شخص ملک
ملک از آن نازد که عمر جاودان دارد همی
کودک مهد ار ولیعهد شهنشه شد چه باک
بخت شه طفلست و فرمان بر جهان دارد همی
بچهٔ شیرست پنداری ملک محمود از آنک
شیرخوارست و دل شیر ژیان دارد همی
در کمانهٔ مهد هر ساعت کند انگشت خویش
بس که عزم بازی تیر و کمان دارد همی
ابر و مژگان خود را دست مالد هر زمان
بس که در دل شوق شمشیر و سنان دارد همی
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
شاه ما را بخت سعد و اختر مسعود باد
اختر مسعود او را فرّ نامعدود باد
آرزوهایی که هریک هست افزون از دو کون
بر زبان ناورده پیشش حاضر و موجود باد
از وجودش جان بود خرسند و از جودش جهان
یک جهان جان خاک راه این وجود و جود باد
بر در معبود چون شاهان به طاعت صف کشند
سر صف شاهان عادل در بر معبود باد
چون همه قصدش به سوی حرمت دینست و بس
حفظ یزدان قاصد و جان و تنش مقصود باد
هرزمان کارد ملک محمود برتختش سجود
جان یک عالم فدای ساجد و مسجود باد
زین همه مولود و والد کز نتاج آدمند
آن نکوتر والد و این بهترین مولود باد
چون بود روز ولادت با ولیعهدی یکی
مر ملک محمود را کش ملک نامحدود باد
از پی تاریخ سال هردو قاآنی نگاشت
ناصرالدین را نشاط جسم و جان محمود باد
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
ساغری ننهاده از کف ساغر دیگر زنیم
چیست ساغر خم چه تاب آرد به کشتی ده شراب
تا به طوفان پشتپا چون نوح پیغمبر زنیم
نینی از کشتی چه خیزد ظرف می دریا خوشست
تا در آن دریا سراپا غوطه چون لنگر زنیم
ساقیان برکف میی چون جوهر دانش لطیف
دانشی مَردیم ما باید دم از جوهر زنیم
گنج بادآور ز هرسو بسته رقاصان به پشت
ما تهیدستان بیا بر گنج بادآور زنیم
ناصرالدین شاه را محمود شد نایب مناب
وقت آن آمد که آتش در بت و بتگر زنیم
ناصر دینست شه برخیز تا محمود وار
سومنات کفر را آتش به بوم و بر زنیم
تا به بزم شه ز بهر تهنیت یابیم بار
خرگه از هشتم فلک باید که بالاتر زنیم
بزم شه عرشست آنگه ما در او جوییم بار
کز جلالت پشت پا بر چرخ پر اختر زنیم
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
جشن سلطانیست ما امروز می خواهیم خورد
عیش هی خواهیم کرد و باده هی خواهیم خورد
مژده داد از جشن شاهنشه چو پیک نیک پی
می به فرخ روی پیک نیک پی خواهیم خورد
چون بود شاهنشه ما یادگار جمّ و کی
می به جشن یادگار جم و کی خواهیم خورد
تا درین نیلی خم از مستی دراندازیم شور
سر به سر خمخانهای ملک ری خواهیم خورد
ساغر و چنگ و دف و کف دمبدم خواهیم زد
شیر و شهد و شکر و می پی به پی خواهیم خورد
ما نهتنها می به یاد جشن سلطان میخوریم
کآب کوثر هم به یاد روی وی خواهیم خورد
دی بود اکنون و می نوشیم تا آید بهار
چون بهار آید علی اللّه تا به دی خواهیم خورد
جانشین محمود غازی کی نشین بالای تخت
گر نباید خورد می امروز کی خواهیم خورد
گر به یاد آن ملک محمود می خوردی ایاز
ما به یاد این ملک محمود می خواهیم خورد
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
ملک ری را باز از آیینه آیین بستهاند
یا ملایک عرش را از نور آذین بستهاند
طاق تو پرتوی رنگارنگ چون قوس قزح
خلق بر هر منظری با اطلس چین بستهاند
هرشب از سیمین رسن آویخته قندیلها
بر مجرهٔ چرخ گویی ماه و پروین بستهاند
زلف مشکین از دو سوی افکنده رقاصان به دوش
از بر یک آفرین گویی دو نفرین بستهاند
یا دو مشکین مار بر یک شاخ گل پیچیدهاند
یا دو حرز از کفر بر بازوی یک دین بستهاند
خاطبان عالم بالا عروس ملک را
عقد جاویدان برای ناصرالدین بستهاند
هشت باغ خلد را با هفت اقلیم جهان
در قبالهٔ نوعروسش شرط کابین بستهاند
شه چو بخت خویش دارد کودکی محمود نام
کآفتاب آسایش اندر مهد زرّین بستهاند
جانشین شه شود امروز اندر تهنیت
طبع و کلکم بین چسان این شعر شیرین بستهاند
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
ساقیا می ده که می در جسم جان میپرورد
قالب خاکی چه باشد کاسمان میپرورد
باده گویی از دم روحالقدس دارد نژاد
زانکه در تن دم به دم روح روان میپرورد
ناشده از لب فرو پیدا شود رنگش ز چشم
لالهای بین کاو به نرگس ارغوان میپرورد
می شفیع ماست پنداری که با چندین گناه
در دل و جانمان بهشت جاودان میپرورد
همچو خم صاحبدلی باید که داند این سخن
کانکه گل را گل کند دل را همان میپرورد
راست گویم بر خم می سجده میبایست کرد
زانکه در یکمشت گل یک مُلک جان میپرورد
وصف می زین به نیارم کرد کاندر مدح شاه
در زبان چون منی نطق و بیان میپرورد
ناصرالدین شه که دایه رأفتش در مهد ملک
کودکی شیراوژن و ملکتستان میپرورد
یک جهان جانست جود شه ز بهر خاص و عام
حبذا جودی که جان یک جهان میپرورد
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
توپهای خسروانی اینک آوا می کنند
رعد و برق و ابر خیزد چون دهان وا میکنند
بر زمین از آسمان آید مدام آواز رعد
توپها نک برخلاف رعد آوا میکنند
از زمین هرّایشان هردم رود زی آسمان
گوش گردون کر شود هر دم که هرّا میکنند
درگلوشان مار سرخ و در شکم مور سیاه
طرفه مار و مور بین کاهنگ اعدا می کنند
بنگر آن زنبورهها کز برق آتش هر زمان
همچو زنبوران خونآلوده غوغا می کنند
هرطرف جشنیست برپا چیست باعث خلق را
کاین همه رقص و طرب در باغ و صحرا می کنند
سیم و زر هرسو به دامن میبرند از گنج شاه
جود شه فرموده با خود خلق یغما کنند
آن چه کوه است این که رقاصان مجلس گاه رقص
چون مدار اخترانش زیر و بالا می کنند
جشن محمود است زان رو چون سر زلف ایاز
مشک میپاشند و صحن بزم بویا می کنند
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
تاج مینازدکه نیکو تاجداری یافتم
ملک میبالدکه فرخ شهریاری یافتم
نصرت از وجد و طرب در رقص کز بازوی شاه
کاخ دولت را ستون استواری یافتم
نخل ملکت در نماکز برگ ریز حادثات
خشکبودم تازه گشتم خوش بهاری یافتم
خاک ابران در طرب کز موج طوفان فتن
بس تلاطم داشتم اکنون قراری یافتم
ملک شهنازان که بودم در بلا و اضطراب
ایمنم تا چون اتابک پیشکاری یافتم
شاهباز همت شه هفت کشورکرد صید
باز میگوید که بس کوچک شکاری یافتم
تیغ خسرو خنده زن کز خون بدخواهان ملک
از پی مستی شراب بیخماری یافتم
لعل خندان کز تف خورشد عمری سوختم
تا ز فر افسر شه اعتباری یافتم
رخش شاهنشه ز وجد و شوق هردم شیهه زن
کز نژاد شاه نیکو شهسواری یافتم
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
بر فراز تخت شاهنشه مکان دارد همی
مهر را ماند که جا بر آسمان دارد همی
از نشاط آن که شه بنشست بر بالای آن
بس که بالد تخت گویی تخت جان دارد همی
تهنیت گویند از بس شاه را از هرکران
خاک و خشت ملک ری گویی زبان دارد همی
بس که می رقصد زمین از خوشدلی در زیر پای
جمله اجزای زمین گویی روان دارد همی
شاه عمر جاودانست از برای شخص ملک
ملک از آن نازد که عمر جاودان دارد همی
کودک مهد ار ولیعهد شهنشه شد چه باک
بخت شه طفلست و فرمان بر جهان دارد همی
بچهٔ شیرست پنداری ملک محمود از آنک
شیرخوارست و دل شیر ژیان دارد همی
در کمانهٔ مهد هر ساعت کند انگشت خویش
بس که عزم بازی تیر و کمان دارد همی
ابر و مژگان خود را دست مالد هر زمان
بس که در دل شوق شمشیر و سنان دارد همی
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
شاه ما را بخت سعد و اختر مسعود باد
اختر مسعود او را فرّ نامعدود باد
آرزوهایی که هریک هست افزون از دو کون
بر زبان ناورده پیشش حاضر و موجود باد
از وجودش جان بود خرسند و از جودش جهان
یک جهان جان خاک راه این وجود و جود باد
بر در معبود چون شاهان به طاعت صف کشند
سر صف شاهان عادل در بر معبود باد
چون همه قصدش به سوی حرمت دینست و بس
حفظ یزدان قاصد و جان و تنش مقصود باد
هرزمان کارد ملک محمود برتختش سجود
جان یک عالم فدای ساجد و مسجود باد
زین همه مولود و والد کز نتاج آدمند
آن نکوتر والد و این بهترین مولود باد
چون بود روز ولادت با ولیعهدی یکی
مر ملک محمود را کش ملک نامحدود باد
از پی تاریخ سال هردو قاآنی نگاشت
ناصرالدین را نشاط جسم و جان محمود باد
عاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه را
کز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی)
منظومهٔ حیدر بابا
ترجمهٔ فارسی بهروز ثروتیان
متن اصلی ترکی آذربایجانی
سلام بر حیدر بابا
حیدر بابایه سلام
۱
حیدربابا چو ابر شَخَد ، غُرّد آسمان
حیدربابا ایلدیریملار شاخاندا
سیلابهای تُند و خروشان شود روان
سئللر سولار شاققیلدییوب آخاندا
صف بسته دختران به تماشایش آن زمان
قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا
بر شوکت و تبار تو بادا سلام من
سلام اولسون شوْکتوْزه ائلوْزه !
گاهی رَوَد مگر به زبان تو نام من
منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه
۲
حیدربابا چو کبکِ تو پَرّد ز روی خاک
حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا
خرگوشِ زیر بوته گُریزد هراسناک
کوْل دیبینن دوْشان قالخوب قاچاندا
باغت به گُل نشسته و گُل کرده جامه چاک
باخچالارون چیچکلنوْب آچاندا
ممکن اگر شود ز منِ خسته یاد کن
بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله
دلهای غم گرفته ، بدان یاد شاد کن
آچیلمیان اوْرکلری شاد ائله
۳
چون چارتاق را فِکنَد باد نوبهار
بایرام یئلی چارداخلاری ییخاندا
نوروزگُلی و قارچیچگی گردد آشکار
نوْروز گوْلی ، قارچیچکی چیخاندا
بفشارد ابر پیرهن خود به مَرغزار
آغ بولوتلار کؤینکلرین سیخاندا
از ما هر آنکه یاد کند بی گزند باد
بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن ساغ اوْلسون
گو : درد ما چو کوه بزرگ و بلند باد
دردلریمیز قوْی دیّکلسین ، داغ اوْلسون
۴
حیدربابا چو داغ کند پشتت آفتاب
حیدربابا ، گوْن دالووی داغلاسین !
رخسار تو بخندد و جوشد ز چشمه آب
اوْزوْن گوْلسوْن ، بولاخلارون آغلاسین !
یک دسته گُل ببند برای منِ خراب
اوشاخلارون بیر دسته گوْل باغلاسین !
بسپار باد را که بیارد به کوی من
یئل گلنده ، وئر گتیرسین بویانا
باشد که بخت روی نماید به سوی من
بلکه منیم یاتمیش بختیم اوْیانا
۵
حیدربابا ، همیشه سر تو بلند باد
حیدربابا ، سنوْن اوْزوْن آغ اوْلسون !
از باغ و چشمه دامن تو فرّه مند باد
دؤرت بیر یانون بولاغ او ْلسون باغ اوْلسون !
از بعدِ ما وجود تو دور از گزند باد
بیزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون !
دنیا همه قضا و قدر ، مرگ ومیر شد
دوْنیا قضوْ-قدر ، اؤلوْم-ایتیمدی
این زال کی ز کُشتنِ فرزند سیر شد ؟
دوْنیا بوْیی اوْغولسوزدی ، یئتیمدی
۶
حیدربابا ، ز راه تو کج گشت راه من
حیدربابا ، یوْلوم سنن کج اوْلدی
عمرم گذشت و ماند به سویت نگاه من
عؤمروْم کئچدی ، گلممه دیم ، گئج اوْلدی
دیگر خبر نشد که چه شد زادگاه من
هئچ بیلمه دیم گؤزللروْن نئج اوْلدی
هیچم نظر بر این رهِ پر پرپیچ و خم نبود
بیلمزیدیم دؤنگه لر وار ، دؤنوْم وار
هیچم خبر زمرگ و ز هجران و غم نبود
ایتگین لیک وار ، آیریلیق وار ، اوْلوْم وار
۷
بر حق مردم است جوانمرد را نظر
حیدربابا ، ایگیت اَمَک ایتیرمز
جای فسوس نیست که عمر است در گذر
عؤموْر کئچر ، افسوس بَرَه بیتیرمز
نامردْ مرد ، عمر به سر می برد مگر !
نامرد اوْلان عؤمری باشا یئتیرمز
در مهر و در وفا ، به خدا ، جاودانه ایم
بیزد ، واللاه ، اونوتماریق سیزلری
ما را حلال کن ، که غریب آشیانه ایم
گؤرنمسک حلال ائدوْن بیزلری
۸
میراَژدَر آن زمان که زند بانگِ دلنشین
حیدربابا ، میراژدر سَسلننده
شور افکند به دهکده ، هنگامه در زمین
کَند ایچینه سسدن - کوْیدن دوْشنده
از بهر سازِ رستمِ عاشق بیا ببین
عاشیق رستم سازین دیللندیرنده
بی اختیار سوی نواها دویدنم
یادوندادی نه هؤلَسَک قاچاردیم
چون مرغ پرگشاده بدانجا رسیدنم
قوشلار تکین قاناد آچیب اوچاردیم
۹
در سرزمینِ شنگل آوا ، سیبِ عاشقان
شنگیل آوا یوردی ، عاشیق آلماسی
رفتن بدان بهشت و شدن میهمانِ آن
گاهدان گئدوب ، اوْردا قوْناق قالماسی
با سنگ ، سیب و بِهْ زدن و ، خوردن آنچنان !
داش آتماسی ، آلما ، هیوا سالماسی
در خاطرم چو خواب خوشی ماندگار شد
قالیب شیرین یوخی کیمین یادیمدا
روحم همیشه بارور از آن دیار شد
اثر قویوب روحومدا ، هر زادیمدا
۱۰
حیدربابا ، قُوری گؤل و پروازِ غازها
حیدربابا ، قوری گؤلوْن قازلاری
در سینه ات به گردنه ها سوزِ سازها
گدیکلرین سازاخ چالان سازلاری
پاییزِ تو ، بهارِ تو ، در دشتِ نازها
کَت کؤشنین پاییزلاری ، یازلاری
چون پرده ای به چشمِ دلم نقش بسته است
بیر سینما پرده سی دیر گؤزوْمده
وین شهریارِ تُست که تنها نشسته است
تک اوْتوروب ، سئیر ائده رم اؤزوْمده
۱۱
حیدربابا ، زجادّة شهر قراچمن
حیدربابا ، قره چمن جاداسی
چاووش بانگ می زند آیند مرد و زن
چْووشلارین گَلَر سسی ، صداسی
ریزد ز زائرانِ حَرَم درد جان وتن
کربلیا گئدنلرین قاداسی
بر چشمِ این گداصفتانِ دروغگو
دوْشسون بو آج یوْلسوزلارین گؤزوْنه
نفرین بر این تمدّنِ بی چشم و آبرو
تمدّونون اویدوخ یالان سؤزوْنه
۱۲
شیطان زده است است گول و زِ دِه دور گشته ایم
حیدربابا ، شیطان بیزی آزدیریب
کنده است مهر را ز دل و کور گشته ایم
محبتی اوْرکلردن قازدیریب
زین سرنوشتِ تیره چه بی نور گشته ایم
قره گوْنوْن سرنوشتین یازدیریب
این خلق را به جان هم انداخته است دیو
سالیب خلقی بیر-بیرینن جانینا
خود صلح را نشسته به خون ساخته است دیو
باریشیغی بلشدیریب قانینا
۱۳
هرکس نظر به اشک کند شَر نمی کند
گؤز یاشینا باخان اوْلسا ، قان آخماز
انسان هوس به بستن خنجر نمی کند
انسان اوْلان خنجر بئلینه تاخماز
بس کوردل که حرف تو باور نمی کند
آمما حئییف کوْر توتدوغون بوراخماز
فردا یقین بهشت ، جهنّم شود به ما
بهشتیمیز جهنّم اوْلماقدادیر !
ذیحجّه ناگزیر ، محرّم شود به ما
ذی حجّه میز محرّم اوْلماقدادیر !
۱۴
هنگامِ برگ ریزِ خزان باد می وزید
خزان یئلی یارپاخلاری تؤکنده
از سوی کوه بر سرِ دِه ابر می خزید
بولوت داغدان یئنیب ، کنده چؤکنده
با صوت خوش چو شیخ مناجات می کشید
شیخ الاسلام گؤزل سسین چکنده
دلها به لرزه از اثر آن صلای حق
نیسگیللی سؤز اوْرکلره دَیَردی
خم می شدند جمله درختان برای حق
آغاشلار دا آللاها باش اَیَردی
۱۵
داشلی بُولاخ مباد پُر از سنگ و خاک و خَس
داشلی بولاخ داش-قومونان دوْلماسین !
پژمرده هم مباد گل وغنچه یک نَفس
باخچالاری سارالماسین ، سوْلماسین !
از چشمه سارِ او نرود تشنه هیچ کس
اوْردان کئچن آتلی سوسوز اولماسین !
ای چشمه ، خوش به حال تو کانجا روان شدی
دینه : بولاخ ، خیرون اوْلسون آخارسان
چشمی خُمار بر افقِ آسمان شدی
افقلره خُمار-خُمار باخارسان
۱۶
حیدربابا ، ز صخره و سنگت به کوهسار
حیدر بابا ، داغین ، داشین ، سره سی
کبکت به نغمه ، وز پیِ او جوجه رهسپار
کهلیک اوْخور ، دالیسیندا فره سی
از برّة سفید و سیه ، گله بی شمار
قوزولارین آغی ، بوْزی ، قره سی
ای کاش گام می زدم آن کوه و درّه را
بیر گئدیدیم داغ-دره لر اوزونی
می خواندم آن ترانة » چوپان و برّه « را
اوْخویئدیم : » چوْبان ، قیتر قوزونی «
۱۷
در پهندشتِ سُولی یِئر ، آن رشک آفتاب
حیدر بابا ، سولی یئرین دوْزوْنده
جوشنده چشمه ها ز چمنها ، به پیچ و تاب
بولاخ قئنیر چای چمنین گؤزونده
بولاغ اوْتی شناورِ سرسبز روی آب
بولاغ اوْتی اوْزَر سویون اوْزوْنده
زیبا پرندگان چون از آن دشت بگذرند
گؤزل قوشلار اوْردان گلیب ، گئچللر
خلوت کنند و آب بنوشند و بر پرند
خلوتلیوْب ، بولاخدان سو ایچللر
۱۸
وقتِ درو ، به سنبله چین داسها نگر
بیچین اوْستی ، سونبول بیچن اوْراخلار
گویی به زلف شانه زند شانه ها مگر
ایله بیل کی ، زوْلفی دارار داراخلار
در کشتزار از پیِ مرغان ، شکارگر
شکارچیلار بیلدیرچینی سوْراخلار
دوغ است و نان خشک ، غذای دروگران
بیچین چیلر آیرانلارین ایچللر
خوابی سبک ، دوباره همان کارِ بی کران
بیرهوشلانیب ، سوْننان دوروب ، بیچللر
۱۹
حیدربابا ، چو غرصة خورشید شد نهان
حیدربابا ، کندین گوْنی باتاندا
خوردند شام خود که بخوابند کودکان
اوشاقلارون شامین ئییوب ، یاتاندا
وز پشتِ ابر غمزه کند ماه آسمان
آی بولوتدان چیخوب ، قاش-گؤز آتاندا
از غصّه های بی حدِ ما قصّه ساز کن
بیزدن ده بیر سن اوْنلارا قصّه ده
چشمان خفته را تو بدان غصّه باز کن
قصّه میزده چوخلی غم و غصّه ده
۲۰
قاری ننه چو قصّة شب ساز میکند
قاری ننه گئجه ناغیل دییَنده
کولاک ضربه ای زده ، در باز می کند
کوْلک قالخیب ، قاپ-باجانی دؤیَنده
با گرگ ، شَنگُلی سخن آغاز می کند
قورد گئچینین شنگوْلوْسون یینده
ای کاش بازگشته به دامان کودکی
من قاییدیب ، بیرده اوشاق اوْلئیدیم
یک گل شکفتمی به گلستان کودکی
بیر گوْل آچیب ، اوْندان سوْرا سوْلئیدیم
۲۱
آن لقمه های نوشِ عسل پیشِ عمّه جان
عمّه جانین بال بلله سین ییه ردیم
خوردن همان و جامه به تن کردنم همان
سوْننان دوروب ، اوْس دوْنومی گییه ردیم
در باغ رفته شعرِ مَتل خواندن آنچنان !
باخچالاردا تیرینگَنی دییه ردیم
آن روزهای نازِ خودم را کشیدنم !
آی اؤزومی اوْ ازدیرن گوْنلریم !
چو بی سوار گشته به هر سو دویدنم !
آغاج مینیپ ، آت گزدیرن گوْنلریم !
۲۲
هَچی خاله به رود کنار است جامه شوی
هَچی خالا چایدا پالتار یوواردی
مَمّد صادق به کاهگلِ بام ، کرده روی
مَمَد صادق داملارینی سوواردی
ما هم دوان ز بام و زِ دیوار ، کو به کوی
هئچ بیلمزدیک داغدی ، داشدی ، دوواردی
بازی کنان ز کوچه سرازیر می شدیم
هریان گلدی شیلاغ آتیب ، آشاردیق
ما بی غمان ز کوچه مگر سیر می شدیم !
آللاه ، نه خوْش غمسیز-غمسیز یاشاردیق
۲۳
آن شیخ و آن اذان و مناجات گفتنش
شیخ الاسلام مُناجاتی دییه ردی
مشدی رحیم و دست یه لبّاده بردنش
مَشَدرحیم لبّاده نی گییه ردی
حاجی علی و دیزی و آن سیر خوردنش
مشْدآجلی بوْز باشلاری ییه ردی
بودیم بر عروسی وخیرات جمله شاد
بیز خوْشودوق خیرات اوْلسون ، توْی اوْلسون
ما را چه غم ز شادی و غم ! هر چه باد باد !
فرق ائلَمَز ، هر نوْلاجاق ، قوْی اولسون
۲۴
اسبِ مَلِک نیاز و وَرَندیل در شکار
ملک نیاز ورندیلین سالاردی
کج تازیانه می زد و می تاخت آن سوار
آتین چاپوپ قئیقاجیدان چالاردی
دیدی گرفته گردنه ها را عُقاب وار
قیرقی تکین گدیک باشین آلاردی
وه ، دختران چه منظره ها ساز کرده اند !
دوْلائیا قیزلار آچیپ پنجره
بر کوره راه پنجره ها باز کرده اند !
پنجره لرده نه گؤزل منظره !
۲۵
حیدربابا ، به جشن عروسی در آن دیار
حیدربابا ، کندین توْیون توتاندا
زنها حنا - فتیله فروشند بار بار
قیز-گلینلر ، حنا-پیلته ساتاندا
داماد سیب سرخ زند پیش پایِ یار
بیگ گلینه دامنان آلما آتاندا
مانده به راهِ دخترکانِ تو چشمِ من
منیم ده اوْ قیزلاروندا گؤزوم وار
در سازِ عاشقانِ تو دارم بسی سخن
عاشیقلارین سازلاریندا سؤزوم وار
۲۶
از عطر پونه ها به لبِ چشمه سارها
حیدربابا ، بولاخلارین یارپیزی
از هندوانه ، خربزه ، در کشتزارها
بوْستانلارین گوْل بَسَری ، قارپیزی
از سقّز و نبات و از این گونه بارها
چرچیلرین آغ ناباتی ، ساققیزی
مانده است طعم در دهنم با چنان اثر
ایندی ده وار داماغیمدا ، داد وئرر
کز روزهای گمشده ام می دهد خبر
ایتگین گئدن گوْنلریمدن یاد وئرر
۲۷
نوروز بود و مُرغ شباویز در سُرود
بایرامیدی ، گئجه قوشی اوخوردی
جورابِ یار بافته در دستِ یار بود
آداخلی قیز ، بیگ جوْرابی توْخوردی
آویخته ز روزنه ها شالها فرود
هرکس شالین بیر باجادان سوْخوردی
این رسم شال و روزنه خود رسم محشری است !
آی نه گؤزل قایدادی شال ساللاماق !
عیدی به شالِ نامزدان چیز دیگری است !
بیگ شالینا بایراملیغین باغلاماق !
۲۸
با گریه خواستم که همان شب روم به بام
شال ایسته دیم منده ائوده آغلادیم
شالی گرفته بستم و رفتم به وقتِ شام
بیر شال آلیب ، تئز بئلیمه باغلادیم
آویخته ز روزنة خانة غُلام
غلام گیله قاشدیم ، شالی ساللادیم
جوراب بست و دیدمش آن شب ز روزنه
فاطمه خالا منه جوراب باغلادی
بگریست خاله فاطمه با یاد خانْ ننه
خان ننه می یادا سالیب ، آغلادی
۲۹
در باغهای میرزامحمد ز شاخسار
حیدربابا ، میرزَممدین باخچاسی
آلوچه های سبز وتُرش ، همچو گوشوار
باخچالارین تورشا-شیرین آلچاسی
وان چیدنی به تاقچه ها اندر آن دیار
گلینلرین دوْزمه لری ، طاخچاسی
صف بسته اند و بر رفِ چشمم نشسته اند
هی دوْزوْلر گؤزلریمین رفینده
صفها به خط خاطره ام خیمه بسته اند
خیمه وورار خاطره لر صفینده
۳۰
نوروز را سرشتنِ گِلهایِ چون طلا
بایرام اوْلوب ، قیزیل پالچیق اَزَللر
با نقش آن طلا در و دیوار در جلا
ناققیش ووروب ، اوتاقلاری بَزَللر
هر چیدنی به تاقچه ها دور از او بلا
طاخچالارا دوْزمه لری دوْزللر
رنگ حنا و فَنْدُقة دست دختران
قیز-گلینین فندقچاسی ، حناسی
دلها ربوده از همه کس ، خاصّه مادران
هَوَسله نر آناسی ، قایناناسی
۳۱
با پیک بادکوبه رسد نامه و خبر
باکی چی نین سؤزی ، سوْوی ، کاغیذی
زایند گاوها و پر از شیر ، بام و در
اینکلرین بولاماسی ، آغوزی
آجیلِ چارشنبه ز هر گونه خشک و تر
چرشنبه نین گیردکانی ، مویزی
آتش کنند روشن و من شرح داستان
قیزلار دییه ر : » آتیل ماتیل چرشنبه
خود با زبان ترکیِ شیرین کنم بیان :
آینا تکین بختیم آچیل چرشنبه «
قیزلار دییه ر : « آتیل ماتیل چرشنبه
۳۲
با تخم مرغ های گُلی رنگِ پُرنگار
یومورتانی گؤیچک ، گوللی بوْیاردیق
با کودکان دهکده می باختم قِمار
چاققیشدیریب ، سینانلارین سوْیاردیق
ما در قِمار و مادرِ ما هم در انتظار
اوْیناماقدان بیرجه مگر دوْیاردیق ؟
من داشتم بسی گل وقاپِ قمارها
علی منه یاشیل آشیق وئرردی
از دوستان علی و رضا یادگارها
ارضا منه نوروزگوْلی درردی
۳۳
نوروزعلی و کوفتنِ خرمنِ جُوَش
نوْروز علی خرمنده وَل سوْرردی
پوشال جمع کردنش و رُفتن از نُوَش
گاهدان یئنوب ، کوْلشلری کوْرردی
از دوردستها سگ چوپان و عوعوَش
داغدان دا بیر چوْبان ایتی هوْرردی
دیدی که ایستاده الاغ از صدای سگ
اوندا ، گؤردن ، اولاخ ایاخ ساخلادی
با گوشِ تیز کرده برای بلایِ سگ
داغا باخیب ، قولاخلارین شاخلادی
۳۴
وقتِ غروب و آمدنِ گلّة دَواب
آخشام باشی ناخیرینان گلنده
در بندِ ماست کُرّة خرها به پیچ و تاب
قوْدوخلاری چکیب ، وورادیق بنده
گلّه رسیده در ده و رفته است آفتاب
ناخیر گئچیب ، گئدیب ، یئتنده کنده
بر پشتِ کرّه ، کرّه سوارانِ دِه نگر
حیوانلاری چیلپاق مینیب ، قوْواردیق
جز گریه چیست حاصل این کار ؟ بِهْ نگر
سؤز چیخسایدی ، سینه گریب ، سوْواردیق
۳۵
شبها خروشد آب بهاران به رودبار
یاز گئجه سی چایدا سولار شاریلدار
در سیل سنگ غُرّد و غلتد ز کوهسار
داش-قَیه لر سئلده آشیب خاریلدار
چشمانِ گرگ برق زند در شبانِ تار
قارانلیقدا قوردون گؤزی پاریلدار
سگها شنیده بویِ وی و زوزه می کشند
ایتر ، گؤردوْن ، قوردی سئچیب ، اولاشدی
گرگان گریخته ، به زمین پوزه می کشند
قورددا ، گؤردو ْن ، قالخیب ، گدیکدن آشدی
۳۶
بر اهل ده شبانِ زمستان بهانه ای است
قیش گئجه سی طؤله لرین اوْتاغی
وان کلبة طویله خودش گرمخانه ای است
کتلیلرین اوْتوراغی ، یاتاغی
در رقصِ شعله ، گرم شدن خود فسانه ای است
بوخاریدا یانار اوْتون یاناغی
سِنجد میان شبچره با مغز گردکان
شبچره سی ، گیردکانی ، ایده سی
صحبت چو گرم شد برود تا به آسمان
کنده باسار گوْلوْب - دانیشماق سسی
۳۷
آمد ز بادکوبه پسرخاله ام شُجا
شجاع خال اوْغلونون باکی سوْقتی
با قامتی کشیده و با صحبتی رسا
دامدا قوران سماواری ، صحبتی
در بام شد سماور سوقاتیش به پا
یادیمدادی شسلی قدی ، قامتی
از بختِ بد عروسی او شد عزای او
جؤنممه گین توْیی دؤندی ، یاس اوْلدی
آیینه ماند و نامزد و های هایِ او
ننه قیزین بخت آیناسی کاس اوْلدی
۳۸
چشمانِ ننه قیز به مَثَل آهوی خُتَن
حیدربابا ، ننه قیزین گؤزلری
رخشنده را سخن چو شکر بود در دهن
رخشنده نین شیرین-شیرین سؤزلری
ترکی سروده ام که بدانند ایلِ من
ترکی دئدیم اوْخوسونلار اؤزلری
این عمر رفتنی است ولی نام ماندگار
بیلسینلر کی ، آدام گئدر ، آد قالار
تنها ز نیک و بد مزه در کام ماندگار
یاخشی-پیسدن آغیزدا بیر داد قالار
۳۹
پیش از بهار تا به زمین تابد آفتاب
یاز قاباغی گوْن گوْنئیی دؤیَنده
با کودکان گلولة برفی است در حساب
کند اوشاغی قار گوْلله سین سؤیَنده
پاروگران به سُرسُرة کوه در شتاب
کوْرکچی لر داغدا کوْرک زوْیَنده
گویی که روحم آمده آنجا ز راه دور
منیم روحوم ، ایله بیلوْن اوْردادور
چون کبک ، برفگیر شده مانده در حضور
کهلیک کیمین باتیب ، قالیب ، قاردادور
۴۰
رنگین کمان ، کلافِ رَسَنهای پیرزن
قاری ننه اوزاداندا ایشینی
خورشید ، روی ابر دهد تاب آن رسَن
گوْن بولوتدا اَییرردی تشینی
دندان گرگ پیر چو افتاده از دهن
قورد قوْجالیب ، چکدیرنده دیشینی
از کوره راه گله سرازیر می شود
سوْری قالخیب ، دوْلائیدان آشاردی
لبریز دیگ و بادیه از شیر می شود
بایدالارین سوْتی آشیب ، داشاردی
۴۱
دندانِ خشم عمّه خدیجه به هم فشرد
خجّه سلطان عمّه دیشین قیساردی
کِز کرد مُلاباقر و در جای خود فُسرد
ملا باقر عم اوغلی تئز میساردی
روشن تنور و ، دود جهان را به کام بُرد
تندیر یانیب ، توْسسی ائوی باساردی
قوری به روی سیخ تنور آمده به جوش
چایدانیمیز ارسین اوْسته قایناردی
در توی ساج ، گندم بوداده در خروش
قوْورقامیز ساج ایچینده اوْیناردی
۴۲
جالیز را به هم زده در خانه برده ایم
بوْستان پوْزوب ، گتیرردیک آشاغی
در خانه ها به تخته - طبقها سپرده ایم
دوْلدوریردیق ائوده تاختا-طاباغی
از میوه های پخته و ناپخته خورده ایم
تندیرلرده پیشیرردیک قاباغی
تخم کدوی تنبل و حلوایی و لبو
اؤزوْن ئییوْب ، توخوملارین چیتداردیق
خوردن چنانکه پاره شود خُمره و سبو
چوْخ یئمکدن ، لاپ آز قالا چاتداردیق
۴۳
از ورزغان رسیده گلابی فروشِ ده
ورزغان نان آرموت ساتان گلنده
از بهر اوست این همه جوش و خروشِ ده
اوشاقلارین سسی دوْشردی کنده
دنیای دیگری است خرید و فروش ده
بیزده بویاننان ائشیدیب ، بیلنده
ما هم شنیده سوی سبدها دویده ایم
شیللاق آتیب ، بیر قیشقریق سالاردیق
گندم بداده ایم و گلابی خریده ایم
بوغدا وئریب ، آرموتلاردان آلاردیق
۴۴
مهتاب بود و با تقی آن شب کنار رود
میرزاتاغی نان گئجه گئتدیک چایا
من محو ماه و ماه در آن آب غرق بود
من باخیرام سئلده بوْغولموش آیا
زان سوی رود ، نور درخشید و هر دو زود
بیردن ایشیق دوْشدی اوْتای باخچایا
گفتیم آی گرگ ! و دویدیم سوی ده
ای وای دئدیک قورددی ، قئیتدیک قاشدیق
چون مرغ ترس خورده پریدیم توی ده
هئچ بیلمه دیک نه وقت کوْللوکدن آشدیق
۴۵
حیدربابا ، درخت تو شد سبز و سربلند
حیدربابا ، آغاجلارون اوجالدی
لیک آن همه جوانِ تو شد پیر و دردمند
آمما حئییف ، جوانلارون قوْجالدی
گشتند برّه های فربه تو لاغر و نژند
توْخلیلارون آریخلییب ، آجالدی
خورشید رفت و سایه بگسترد در جهان
کؤلگه دؤندی ، گوْن باتدی ، قاش قَرَلدی
چشمانِ گرگها بدرخشید آن زمان
قوردون گؤزی قارانلیقدا بَرَلدی
۴۶
گویند روشن است چراغ خدای ده
ائشیتمیشم یانیر آللاه چیراغی
دایر شده است چشمة مسجد برای ده
دایر اوْلوب مسجدیزوْن بولاغی
راحت شده است کودک و اهلِ سرای ده
راحت اوْلوب کندین ائوی ، اوشاغی
منصور خان همیشه توانمند و شاد باد !
منصورخانین الی-قوْلی وار اوْلسون
در سایه عنایت حق زنده یاد باد !
هاردا قالسا ، آللاه اوْنا یار اوْلسون
۴۷
حیدربابا ، بگوی که ملای ده کجاست ؟
حیدربابا ، ملا ابراهیم وار ، یا یوْخ ؟
آن مکتب مقدّسِ بر پایِ ده کجاست ؟
مکتب آچار ، اوْخور اوشاقلار ، یا یوْخ ؟
آن رفتنش به خرمن و غوغای ده کجاست ؟
خرمن اوْستی مکتبی باغلار ، یا یوْخ ؟
از من به آن آخوند گرامی سلام باد !
مندن آخوندا یتیررسن سلام
عرض ارادت و ادبم در کلام باد !
ادبلی بیر سلامِ مالاکلام
۴۸
تبریز بوده عمّه و سرگرم کار خویش
خجّه سلطان عمّه گئدیب تبریزه
ما بی خبر ز عمّه و ایل و تبار خویش
آمما ، نه تبریز ، کی گلممیر بیزه
برخیز شهریار و برو در دیار خویش
بالام ، دورون قوْیاخ گئداخ ائممیزه
بابا بمرد و خانة ما هم خراب شد
آقا اؤلدی ، تو فاقیمیز داغیلدی
هر گوسفندِ گم شده ، شیرش برآب شد
قوْیون اوْلان ، یاد گئدوْبَن ساغیلدی
۴۹
دنیا همه دروغ و فسون و فسانه شد
حیدربابا ، دوْنیا یالان دوْنیادی
کشتیّ عمر نوح و سلیمان روانه شد
سلیماننان ، نوحدان قالان دوْنیادی
ناکام ماند هر که در این آشیانه شد
اوغول دوْغان ، درده سالان دوْنیادی
بر هر که هر چه داده از او ستانده است
هر کیمسَیه هر نه وئریب ، آلیبدی
نامی تهی برای فلاطون بمانده است
افلاطوننان بیر قوری آد قالیبدی
۵۰
حیدربابا ، گروه رفیقان و دوستان
حیدربابا ، یار و یولداش دؤندوْلر
برگشته یک یک از من و رفتند بی نشان
بیر-بیر منی چؤلده قوْیوب ، چؤندوْلر
مُرد آن چراغ و چشمه بخشکید همچنان
چشمه لریم ، چیراخلاریم ، سؤندوْلر
خورشید رفت روی جهان را گرفت غم
یامان یئرده گؤن دؤندی ، آخشام اوْلدی
دنیا مرا خرابة شام است دم به دم
دوْنیا منه خرابهٔ شام اوْلدی
۵۱
قِپچاق رفتم آن شب من با پسر عمو
عم اوْغلینان گئدن گئجه قیپچاغا
اسبان به رقص و ماه درآمد ز روبرو
آی کی چیخدی ، آتلار گلدی اوْیناغا
خوش بود ماهتاب در آن گشتِ کو به کو
دیرماشیردیق ، داغلان آشیردیق داغا
اسب کبودِ مش ممی خان رقص جنگ کرد
مش ممی خان گؤی آتینی اوْیناتدی
غوغا به کوه و درّه صدای تفنگ کرد
تفنگینی آشیردی ، شاققیلداتدی
۵۲
در درّة قَره کوْل و در راه خشگناب
حیدربابا ، قره کوْلون دره سی
در صخره ها و کبک گداران و بندِ آب
خشگنابین یوْلی ، بندی ، بره سی
کبکانِ خالدار زری کرده جای خواب
اوْردا دوْشَر چیل کهلیگین فره سی
زانجا چو بگذرید زمینهای خاک ماست
اوْردان گئچر یوردوموزون اؤزوْنه
این قصّه ها برای همان خاکِ پاک ماست
بیزده گئچک یوردوموزون سؤزوْنه
۵۳
امروز خشگناب چرا شد چنین خراب ؟
خشگنابی یامان گوْنه کیم سالیب ؟
با من بگو : که مانده ز سادات خشگناب ؟
سیدلردن کیم قیریلیب ، کیم قالیب ؟
اَمیر غفار کو ؟ کجا هست آن جناب ؟
آمیرغفار دام-داشینی کیم آلیب ؟
آن برکه باز پر شده از آبِ چشمه سار ؟
بولاخ گنه گلیب ، گؤلی دوْلدورور ؟
یا خشک گشته چشمه و پژمرده کشتزار ؟
یا قورویوب ، باخچالاری سوْلدورور ؟
۵۴
آمیرغفار سرورِ سادات دهر بود
آمیر غفار سیدلرین تاجییدی
در عرصه شکار شهان نیک بهر بود
شاهلار شکار ائتمه سی قیقاجییدی
با مَرد شَهد بود و به نامرد زهر بود
مَرده شیرین ، نامرده چوْخ آجییدی
لرزان برای حق ستمدیدگان چو بید
مظلوملارین حقّی اوْسته اَسَردی
چون تیغ بود و دست ستمکار می برید
ظالم لری قیلیش تکین کَسَردی
۵۵
میر مصطفی و قامت و قدّ کشیده اش
میر مصطفا دایی ، اوجا بوْی بابا
آن ریش و هیکل چو تولستوی رسیده اش
هیکللی ،ساققاللی ، توْلستوْی بابا
شکّر زلب بریزد و شادی ز دیده اش
ائیلردی یاس مجلسینی توْی بابا
او آبرو عزّت آن خشگناب بود
خشگنابین آبروسی ، اَردَمی
در مسجد و مجالس ما آفتاب بود
مسجدلرین ، مجلسلرین گؤرکَمی
۵۶
مجدالسّادات خندة خوش می زند چو باغ
مجدالسّادات گوْلردی باغلارکیمی
چون ابر کوهسار بغُرّد به باغ و راغ
گوْروْلدردی بولوتلی داغلارکیمی
حرفش زلال و روشن چون روغن چراغ
سؤز آغزیندا اریردی یاغلارکیمی
با جَبهتِ گشاده ، خردمند دیه بود
آلنی آچیق ، یاخشی درین قاناردی
چشمان سبز او به زمرّد شبیه بود
یاشیل گؤزلر چیراغ تکین یاناردی
۵۷
آن سفره های باز پدر یاد کردنی است
منیم آتام سفره لی بیر کیشییدی
آن یاریش به ایل من انشا کردنی است
ائل الیندن توتماق اوْنون ایشییدی
روحش به یاد نیکی او شاد کردنی است
گؤزللرین آخره قالمیشییدی
وارونه گشت بعدِ پدر کار روزگار
اوْننان سوْرا دؤنرگه لر دؤنوْبلر
خاموش شد چراغ محبت در این دیار
محبّتین چیراخلاری سؤنوْبلر
۵۸
بشنو ز میرصالح و دیوانه بازیش
میرصالحین دلی سوْلوق ائتمه سی
سید عزیز و شاخسی و سرفرازیش
میر عزیزین شیرین شاخسِی گئتمه سی
میرممّد و نشستن و آن صحنه سازیش
میرممّدین قورولماسی ، بیتمه سی
امروز گفتنم همه افسانه است و لاف
ایندی دئسک ، احوالاتدی ، ناغیلدی
بگذشت و رفت و گم شد و نابود ، بی گزاف
گئچدی ، گئتدی ، ایتدی ، باتدی ، داغیلدی
۵۹
بشنو ز میر عبدل و آن وسمه بستنش
میر عبدوْلوْن آیناداقاش یاخماسی
تا کُنج لب سیاهی وسمه گسستنش
جؤجیلریندن قاشینین آخماسی
از بام و در نگاهش و رعنا نشستنش
بوْیلانماسی ، دام-دوواردان باخماسی
شاه عبّاسین دوْربوْنی ، یادش بخیر !
شاه عبّاسین دوْربوْنی ، یادش بخیر !
خشگنابین خوْش گوْنی ، یادش بخیر !
خشگنابین خوْش گوْنی ، یادش بخیر !
۶۰
عمّه ستاره نازک را بسته در تنور
ستاره عمّه نزیک لری یاپاردی
هر دم رُبوده قادر از آنها یکی به روز
میرقادر ده ، هر دم بیرین قاپاردی
چون کُرّه اسب تاخته و خورده دور دور
قاپیپ ، یئیوْب ، دایچاتکین چاپاردی
آن صحنة ربودنِ نان خنده دار بود
گوْلمه لیدی اوْنون نزیک قاپپاسی
سیخ تنور عمّه عجب ناگوار بود !
عمّه مینده ارسینینین شاپپاسی
۶۱
گویند میر حیدرت اکنون شده است پیر
حیدربابا ، آمیر حیدر نئینیوْر ؟
برپاست آن سماور جوشانِ دلپذیر
یقین گنه سماواری قئینیوْر
شد اسبْ پیر و ، می جَوَد از آروارِ زیر
دای قوْجالیب ، آلت انگینن چئینیوْر
ابرو فتاده کُنج لب و گشته گوش کر
قولاخ باتیب ، گؤزی گیریب قاشینا
بیچاره عمّه هوش ندارد به سر دگر
یازیق عمّه ، هاوا گلیب باشینا
۶۲
میر عبدل آن زمان که دهن باز می کند
خانم عمّه میرعبدوْلوْن سؤزوْنی
عمّه خانم دهن کجی آغاز می کند
ائشیدنده ، ایه ر آغز-گؤزوْنی
با جان ستان گرفتنِ جان ساز می کند
مَلْکامِدا وئرر اوْنون اؤزوْنی
تا وقت شام و خوابِ شبانگاه می رسد
دعوالارین شوخلوغیلان قاتاللار
شوخی و صلح و دوستی از راه می رسد
اتی یئیوْب ، باشی آتیب ، یاتاللار
۶۳
فضّه خانم گُزیدة گلهای خشگناب
فضّه خانم خشگنابین گوْلییدی
یحیی ، غلامِ دختر عمو بود در حساب
آمیریحیا عمقزینون قولییدی
رُخساره نیز بود هنرمند و کامیاب
رُخساره آرتیستیدی ، سؤگوْلییدی
سید حسین ز صالح تقلید می کند
سیّد حسین ، میر صالحی یانسیلار
با غیرت است جعفر و تهدید می کند
آمیرجعفر غیرتلی دیر ، قان سالار
۶۴
از بانگ گوسفند و بز و برّه و سگان
سحر تئزدن ناخیرچیلار گَلَردی
غوغا به پاست صبحدمان ، آمده شبان
قوْیون-قوزی دام باجادا مَلَردی
در بندِ شیر خوارة خود هست عمّه جان
عمّه جانیم کؤرپه لرین بَلَردی
بیرون زند ز روزنه دود تَنورها
تندیرلرین قوْزاناردی توْسیسی
از نانِ گرم و تازه دَمَد خوش بَخورها
چؤرکلرین گؤزل اییی ، ایسیسی
۶۵
پرواز دسته دستة زیبا کبوتران
گؤیرچینلر دسته قالخیب ، اوچاللار
گویی گشاده پردة زرّین در آسمان
گوْن ساچاندا ، قیزیل پرده آچاللار
در نور ، باز و بسته شود پرده هر زمان
قیزیل پرده آچیب ، ییغیب ، قاچاللار
در اوج آفتاب نگر بر جلال کوه
گوْن اوجالیب ، آرتارداغین جلالی
زیبا شود جمال طبیعت در آن شکوه
طبیعتین جوانلانار جمالی
۶۶
گر کاروان گذر کند از برفِ پشت کوه
حیدربابا ، قارلی داغلار آشاندا
شب راه گم کند به سرازیری ، آن گروه
گئجه کروان یوْلون آزیب ، چاشاندا
باشم به هر کجای ، ز ایرانِ پُرشُکوه
من هارداسام ، تهراندا یا کاشاندا
چشمم بیابد اینکه کجا هست کاروان
اوزاقلاردان گؤزوم سئچر اوْنلاری
آید خیال و سبقت گیرد در آن میان
خیال گلیب ، آشیب ، گئچر اوْنلاری
۶۷
ای کاش پشتِ دامْ قَیَه ، از صخره های تو
بیر چیخئیدیم دام قیه نین داشینا
می آمدم که پرسم از او ماجرای تو
بیر باخئیدیم گئچمیشینه ، یاشینا
بینم چه رفته است و چه مانده برای تو
بیر گورئیدیم نه لر گلمیش باشینا
روزی چو برفهای تو با گریه سر کنم
منده اْونون قارلاریلان آغلاردیم
دلهای سردِ یخ زده را داغتر کنم
قیش دوْندوران اوْرکلری داغلاردیم
۶۸
خندان شده است غنچة گل از برای دل
حیدربابا ، گوْل غنچه سی خنداندی
لیکن چه سود زان همه ، خون شد غذای دل
آمما حئیف ، اوْرک غذاسی قاندی
زندانِ زندگی شده ماتم سرای دل
زندگانلیق بیر قارانلیق زینداندی
کس نیست تا دریچة این قلعه وا کند
بو زیندانین دربچه سین آچان یوْخ
زین تنگنا گریزد و خود را رها کند
بو دارلیقدان بیرقورتولوب ، قاچان یوْخ
۶۹
حیدربابا ، تمام جهان غم گرفته است
حیدربابا گؤیلر بوْتوْن دوماندی
وین روزگارِ ما همه ماتم گرفته است
گونلریمیز بیر-بیریندن یاماندی
ای بد کسی که که دست کسان کم گرفته است
بیر-بیروْزدن آیریلمایون ، آماندی
نیکی برفت و در وطنِ غیر لانه کرد
یاخشیلیغی الیمیزدن آلیبلار
بد در رسید و در دل ما آشیانه کرد
یاخشی بیزی یامان گوْنه سالیبلار
۷۰
آخر چه شد بهانة نفرین شده فلک ؟
بیر سوْروشون بو قارقینمیش فلکدن
زین گردش زمانه و این دوز و این کلک ؟
نه ایستیوْر بو قوردوغی کلکدن ؟
گو این ستاره ها گذرد جمله زین اَلَک
دینه گئچیرت اولدوزلاری الکدن
بگذار تا بریزد و داغان شود زمین
قوْی تؤکوْلسوْن ، بو یئر اوْزی داغیلسین
در پشت او نگیرد شیطان دگر کمین
بو شیطانلیق قورقوسی بیر ییغیلسین
۷۱
ای کاش می پریدم با باد در شتاب
بیر اوچئیدیم بو چیرپینان یئلینن
ای کاش می دویدم همراه سیل و آب
باغلاشئیدیم داغدان آشان سئلینن
با ایل خود گریسته در آن ده خراب
آغلاشئیدیم اوزاق دوْشَن ائلینن
می دیدم از تبار من آنجا که مانده است ؟
بیر گؤرئیدیم آیریلیغی کیم سالدی
وین آیه فراق در آنجا که خوانده است ؟
اؤلکه میزده کیم قیریلدی ، کیم قالدی
۷۲
من هم به چون تو کوه بر افکنده ام نَفَس
من سنون تک داغا سالدیم نَفَسی
فریاد من ببر به فلک ، دادِ من برس
سنده قئیتر ، گوْیلره سال بو سَسی
بر جُغد هم مباد چنین تنگ این قفس
بایقوشوندا دار اوْلماسین قفسی
در دام مانده شیری و فریاد می کند
بوردا بیر شئر داردا قالیب ، باغیریر
دادی طَلب ز مردمِ بیداد می کند
مروّت سیز انسانلاری چاغیریر
۷۳
تا خون غیرت تو بجوشد ز کوهسار
حیدربابا ، غیرت قانون قاینارکن
تا پَر گرفته باز و عقابت در آن کنار
قره قوشلار سنن قوْپوپ ، قالخارکن
با تخته سنگهایت به رقصند و در شکار
اوْ سیلدیریم داشلارینان اوْینارکن
برخیز و نقش همّت من در سما نگر
قوْزان ، منیم همّتیمی اوْردا گؤر
برگَرد و قامتم به سرِ دارها نگر
اوردان اَییل ، قامتیمی داردا گؤر
۷۴
دُرنا ز آسمان گذرد وقت شامگاه
حیدربابا . گئجه دورنا گئچنده
کوْراوْغلی در سیاهی شب می کند نگاه
کوْراوْغلونون گؤزی قارا سئچنده
قیرآتِ او به زین شده و چشم او به راه
قیر آتینی مینیب ، کسیب ، بیچنده
من غرق آرزویم و آبم نمی برد
منده بوردان تئز مطلبه چاتمارام
ایوَز تا نیاید خوابم نمی برد
ایوز گلیب ، چاتمیونجان یاتمارام
۷۵
مردانِ مرد زاید از چون تو کوهِ نور
حیدربابا ، مرد اوْغوللار دوْغگینان
نامرد را بگیر و بکن زیر خاکِ گور
نامردلرین بورونلارین اوْغگینان
چشمانِ گرگِ گردنه را کور کن به زور
گدیکلرده قوردلاری توت ، بوْغگینان
بگذار برّه های تو آسوده تر چرند
قوْی قوزولار آیین-شایین اوْتلاسین
وان گلّه های فربه تو دُنبه پرورند
قوْیونلارون قویروقلارین قاتلاسین
۷۶
حیدربابا ، دلِ تو چو باغِ تو شاد باد !
حیدربابا ، سنوْن گؤیلوْن شاد اوْلسون
شَهد و شکر به کام تو ، عمرت زیاد باد !
دوْنیا وارکن ، آغزون دوْلی داد اوْلسون
وین قصّه از حدیث من و تو به یاد باد !
سنن گئچن تانیش اوْلسون ، یاد اوْلسون
گو شاعرِ سخنورِ من ، شهریارِ من
دینه منیم شاعر اوْغلوم شهریار
عمری است مانده در غم و دور از دیارِ من
بیر عمر دوْر غم اوْستوْنه غم قالار
متن اصلی ترکی آذربایجانی
سلام بر حیدر بابا
حیدر بابایه سلام
۱
حیدربابا چو ابر شَخَد ، غُرّد آسمان
حیدربابا ایلدیریملار شاخاندا
سیلابهای تُند و خروشان شود روان
سئللر سولار شاققیلدییوب آخاندا
صف بسته دختران به تماشایش آن زمان
قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا
بر شوکت و تبار تو بادا سلام من
سلام اولسون شوْکتوْزه ائلوْزه !
گاهی رَوَد مگر به زبان تو نام من
منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه
۲
حیدربابا چو کبکِ تو پَرّد ز روی خاک
حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا
خرگوشِ زیر بوته گُریزد هراسناک
کوْل دیبینن دوْشان قالخوب قاچاندا
باغت به گُل نشسته و گُل کرده جامه چاک
باخچالارون چیچکلنوْب آچاندا
ممکن اگر شود ز منِ خسته یاد کن
بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله
دلهای غم گرفته ، بدان یاد شاد کن
آچیلمیان اوْرکلری شاد ائله
۳
چون چارتاق را فِکنَد باد نوبهار
بایرام یئلی چارداخلاری ییخاندا
نوروزگُلی و قارچیچگی گردد آشکار
نوْروز گوْلی ، قارچیچکی چیخاندا
بفشارد ابر پیرهن خود به مَرغزار
آغ بولوتلار کؤینکلرین سیخاندا
از ما هر آنکه یاد کند بی گزند باد
بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن ساغ اوْلسون
گو : درد ما چو کوه بزرگ و بلند باد
دردلریمیز قوْی دیّکلسین ، داغ اوْلسون
۴
حیدربابا چو داغ کند پشتت آفتاب
حیدربابا ، گوْن دالووی داغلاسین !
رخسار تو بخندد و جوشد ز چشمه آب
اوْزوْن گوْلسوْن ، بولاخلارون آغلاسین !
یک دسته گُل ببند برای منِ خراب
اوشاخلارون بیر دسته گوْل باغلاسین !
بسپار باد را که بیارد به کوی من
یئل گلنده ، وئر گتیرسین بویانا
باشد که بخت روی نماید به سوی من
بلکه منیم یاتمیش بختیم اوْیانا
۵
حیدربابا ، همیشه سر تو بلند باد
حیدربابا ، سنوْن اوْزوْن آغ اوْلسون !
از باغ و چشمه دامن تو فرّه مند باد
دؤرت بیر یانون بولاغ او ْلسون باغ اوْلسون !
از بعدِ ما وجود تو دور از گزند باد
بیزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون !
دنیا همه قضا و قدر ، مرگ ومیر شد
دوْنیا قضوْ-قدر ، اؤلوْم-ایتیمدی
این زال کی ز کُشتنِ فرزند سیر شد ؟
دوْنیا بوْیی اوْغولسوزدی ، یئتیمدی
۶
حیدربابا ، ز راه تو کج گشت راه من
حیدربابا ، یوْلوم سنن کج اوْلدی
عمرم گذشت و ماند به سویت نگاه من
عؤمروْم کئچدی ، گلممه دیم ، گئج اوْلدی
دیگر خبر نشد که چه شد زادگاه من
هئچ بیلمه دیم گؤزللروْن نئج اوْلدی
هیچم نظر بر این رهِ پر پرپیچ و خم نبود
بیلمزیدیم دؤنگه لر وار ، دؤنوْم وار
هیچم خبر زمرگ و ز هجران و غم نبود
ایتگین لیک وار ، آیریلیق وار ، اوْلوْم وار
۷
بر حق مردم است جوانمرد را نظر
حیدربابا ، ایگیت اَمَک ایتیرمز
جای فسوس نیست که عمر است در گذر
عؤموْر کئچر ، افسوس بَرَه بیتیرمز
نامردْ مرد ، عمر به سر می برد مگر !
نامرد اوْلان عؤمری باشا یئتیرمز
در مهر و در وفا ، به خدا ، جاودانه ایم
بیزد ، واللاه ، اونوتماریق سیزلری
ما را حلال کن ، که غریب آشیانه ایم
گؤرنمسک حلال ائدوْن بیزلری
۸
میراَژدَر آن زمان که زند بانگِ دلنشین
حیدربابا ، میراژدر سَسلننده
شور افکند به دهکده ، هنگامه در زمین
کَند ایچینه سسدن - کوْیدن دوْشنده
از بهر سازِ رستمِ عاشق بیا ببین
عاشیق رستم سازین دیللندیرنده
بی اختیار سوی نواها دویدنم
یادوندادی نه هؤلَسَک قاچاردیم
چون مرغ پرگشاده بدانجا رسیدنم
قوشلار تکین قاناد آچیب اوچاردیم
۹
در سرزمینِ شنگل آوا ، سیبِ عاشقان
شنگیل آوا یوردی ، عاشیق آلماسی
رفتن بدان بهشت و شدن میهمانِ آن
گاهدان گئدوب ، اوْردا قوْناق قالماسی
با سنگ ، سیب و بِهْ زدن و ، خوردن آنچنان !
داش آتماسی ، آلما ، هیوا سالماسی
در خاطرم چو خواب خوشی ماندگار شد
قالیب شیرین یوخی کیمین یادیمدا
روحم همیشه بارور از آن دیار شد
اثر قویوب روحومدا ، هر زادیمدا
۱۰
حیدربابا ، قُوری گؤل و پروازِ غازها
حیدربابا ، قوری گؤلوْن قازلاری
در سینه ات به گردنه ها سوزِ سازها
گدیکلرین سازاخ چالان سازلاری
پاییزِ تو ، بهارِ تو ، در دشتِ نازها
کَت کؤشنین پاییزلاری ، یازلاری
چون پرده ای به چشمِ دلم نقش بسته است
بیر سینما پرده سی دیر گؤزوْمده
وین شهریارِ تُست که تنها نشسته است
تک اوْتوروب ، سئیر ائده رم اؤزوْمده
۱۱
حیدربابا ، زجادّة شهر قراچمن
حیدربابا ، قره چمن جاداسی
چاووش بانگ می زند آیند مرد و زن
چْووشلارین گَلَر سسی ، صداسی
ریزد ز زائرانِ حَرَم درد جان وتن
کربلیا گئدنلرین قاداسی
بر چشمِ این گداصفتانِ دروغگو
دوْشسون بو آج یوْلسوزلارین گؤزوْنه
نفرین بر این تمدّنِ بی چشم و آبرو
تمدّونون اویدوخ یالان سؤزوْنه
۱۲
شیطان زده است است گول و زِ دِه دور گشته ایم
حیدربابا ، شیطان بیزی آزدیریب
کنده است مهر را ز دل و کور گشته ایم
محبتی اوْرکلردن قازدیریب
زین سرنوشتِ تیره چه بی نور گشته ایم
قره گوْنوْن سرنوشتین یازدیریب
این خلق را به جان هم انداخته است دیو
سالیب خلقی بیر-بیرینن جانینا
خود صلح را نشسته به خون ساخته است دیو
باریشیغی بلشدیریب قانینا
۱۳
هرکس نظر به اشک کند شَر نمی کند
گؤز یاشینا باخان اوْلسا ، قان آخماز
انسان هوس به بستن خنجر نمی کند
انسان اوْلان خنجر بئلینه تاخماز
بس کوردل که حرف تو باور نمی کند
آمما حئییف کوْر توتدوغون بوراخماز
فردا یقین بهشت ، جهنّم شود به ما
بهشتیمیز جهنّم اوْلماقدادیر !
ذیحجّه ناگزیر ، محرّم شود به ما
ذی حجّه میز محرّم اوْلماقدادیر !
۱۴
هنگامِ برگ ریزِ خزان باد می وزید
خزان یئلی یارپاخلاری تؤکنده
از سوی کوه بر سرِ دِه ابر می خزید
بولوت داغدان یئنیب ، کنده چؤکنده
با صوت خوش چو شیخ مناجات می کشید
شیخ الاسلام گؤزل سسین چکنده
دلها به لرزه از اثر آن صلای حق
نیسگیللی سؤز اوْرکلره دَیَردی
خم می شدند جمله درختان برای حق
آغاشلار دا آللاها باش اَیَردی
۱۵
داشلی بُولاخ مباد پُر از سنگ و خاک و خَس
داشلی بولاخ داش-قومونان دوْلماسین !
پژمرده هم مباد گل وغنچه یک نَفس
باخچالاری سارالماسین ، سوْلماسین !
از چشمه سارِ او نرود تشنه هیچ کس
اوْردان کئچن آتلی سوسوز اولماسین !
ای چشمه ، خوش به حال تو کانجا روان شدی
دینه : بولاخ ، خیرون اوْلسون آخارسان
چشمی خُمار بر افقِ آسمان شدی
افقلره خُمار-خُمار باخارسان
۱۶
حیدربابا ، ز صخره و سنگت به کوهسار
حیدر بابا ، داغین ، داشین ، سره سی
کبکت به نغمه ، وز پیِ او جوجه رهسپار
کهلیک اوْخور ، دالیسیندا فره سی
از برّة سفید و سیه ، گله بی شمار
قوزولارین آغی ، بوْزی ، قره سی
ای کاش گام می زدم آن کوه و درّه را
بیر گئدیدیم داغ-دره لر اوزونی
می خواندم آن ترانة » چوپان و برّه « را
اوْخویئدیم : » چوْبان ، قیتر قوزونی «
۱۷
در پهندشتِ سُولی یِئر ، آن رشک آفتاب
حیدر بابا ، سولی یئرین دوْزوْنده
جوشنده چشمه ها ز چمنها ، به پیچ و تاب
بولاخ قئنیر چای چمنین گؤزونده
بولاغ اوْتی شناورِ سرسبز روی آب
بولاغ اوْتی اوْزَر سویون اوْزوْنده
زیبا پرندگان چون از آن دشت بگذرند
گؤزل قوشلار اوْردان گلیب ، گئچللر
خلوت کنند و آب بنوشند و بر پرند
خلوتلیوْب ، بولاخدان سو ایچللر
۱۸
وقتِ درو ، به سنبله چین داسها نگر
بیچین اوْستی ، سونبول بیچن اوْراخلار
گویی به زلف شانه زند شانه ها مگر
ایله بیل کی ، زوْلفی دارار داراخلار
در کشتزار از پیِ مرغان ، شکارگر
شکارچیلار بیلدیرچینی سوْراخلار
دوغ است و نان خشک ، غذای دروگران
بیچین چیلر آیرانلارین ایچللر
خوابی سبک ، دوباره همان کارِ بی کران
بیرهوشلانیب ، سوْننان دوروب ، بیچللر
۱۹
حیدربابا ، چو غرصة خورشید شد نهان
حیدربابا ، کندین گوْنی باتاندا
خوردند شام خود که بخوابند کودکان
اوشاقلارون شامین ئییوب ، یاتاندا
وز پشتِ ابر غمزه کند ماه آسمان
آی بولوتدان چیخوب ، قاش-گؤز آتاندا
از غصّه های بی حدِ ما قصّه ساز کن
بیزدن ده بیر سن اوْنلارا قصّه ده
چشمان خفته را تو بدان غصّه باز کن
قصّه میزده چوخلی غم و غصّه ده
۲۰
قاری ننه چو قصّة شب ساز میکند
قاری ننه گئجه ناغیل دییَنده
کولاک ضربه ای زده ، در باز می کند
کوْلک قالخیب ، قاپ-باجانی دؤیَنده
با گرگ ، شَنگُلی سخن آغاز می کند
قورد گئچینین شنگوْلوْسون یینده
ای کاش بازگشته به دامان کودکی
من قاییدیب ، بیرده اوشاق اوْلئیدیم
یک گل شکفتمی به گلستان کودکی
بیر گوْل آچیب ، اوْندان سوْرا سوْلئیدیم
۲۱
آن لقمه های نوشِ عسل پیشِ عمّه جان
عمّه جانین بال بلله سین ییه ردیم
خوردن همان و جامه به تن کردنم همان
سوْننان دوروب ، اوْس دوْنومی گییه ردیم
در باغ رفته شعرِ مَتل خواندن آنچنان !
باخچالاردا تیرینگَنی دییه ردیم
آن روزهای نازِ خودم را کشیدنم !
آی اؤزومی اوْ ازدیرن گوْنلریم !
چو بی سوار گشته به هر سو دویدنم !
آغاج مینیپ ، آت گزدیرن گوْنلریم !
۲۲
هَچی خاله به رود کنار است جامه شوی
هَچی خالا چایدا پالتار یوواردی
مَمّد صادق به کاهگلِ بام ، کرده روی
مَمَد صادق داملارینی سوواردی
ما هم دوان ز بام و زِ دیوار ، کو به کوی
هئچ بیلمزدیک داغدی ، داشدی ، دوواردی
بازی کنان ز کوچه سرازیر می شدیم
هریان گلدی شیلاغ آتیب ، آشاردیق
ما بی غمان ز کوچه مگر سیر می شدیم !
آللاه ، نه خوْش غمسیز-غمسیز یاشاردیق
۲۳
آن شیخ و آن اذان و مناجات گفتنش
شیخ الاسلام مُناجاتی دییه ردی
مشدی رحیم و دست یه لبّاده بردنش
مَشَدرحیم لبّاده نی گییه ردی
حاجی علی و دیزی و آن سیر خوردنش
مشْدآجلی بوْز باشلاری ییه ردی
بودیم بر عروسی وخیرات جمله شاد
بیز خوْشودوق خیرات اوْلسون ، توْی اوْلسون
ما را چه غم ز شادی و غم ! هر چه باد باد !
فرق ائلَمَز ، هر نوْلاجاق ، قوْی اولسون
۲۴
اسبِ مَلِک نیاز و وَرَندیل در شکار
ملک نیاز ورندیلین سالاردی
کج تازیانه می زد و می تاخت آن سوار
آتین چاپوپ قئیقاجیدان چالاردی
دیدی گرفته گردنه ها را عُقاب وار
قیرقی تکین گدیک باشین آلاردی
وه ، دختران چه منظره ها ساز کرده اند !
دوْلائیا قیزلار آچیپ پنجره
بر کوره راه پنجره ها باز کرده اند !
پنجره لرده نه گؤزل منظره !
۲۵
حیدربابا ، به جشن عروسی در آن دیار
حیدربابا ، کندین توْیون توتاندا
زنها حنا - فتیله فروشند بار بار
قیز-گلینلر ، حنا-پیلته ساتاندا
داماد سیب سرخ زند پیش پایِ یار
بیگ گلینه دامنان آلما آتاندا
مانده به راهِ دخترکانِ تو چشمِ من
منیم ده اوْ قیزلاروندا گؤزوم وار
در سازِ عاشقانِ تو دارم بسی سخن
عاشیقلارین سازلاریندا سؤزوم وار
۲۶
از عطر پونه ها به لبِ چشمه سارها
حیدربابا ، بولاخلارین یارپیزی
از هندوانه ، خربزه ، در کشتزارها
بوْستانلارین گوْل بَسَری ، قارپیزی
از سقّز و نبات و از این گونه بارها
چرچیلرین آغ ناباتی ، ساققیزی
مانده است طعم در دهنم با چنان اثر
ایندی ده وار داماغیمدا ، داد وئرر
کز روزهای گمشده ام می دهد خبر
ایتگین گئدن گوْنلریمدن یاد وئرر
۲۷
نوروز بود و مُرغ شباویز در سُرود
بایرامیدی ، گئجه قوشی اوخوردی
جورابِ یار بافته در دستِ یار بود
آداخلی قیز ، بیگ جوْرابی توْخوردی
آویخته ز روزنه ها شالها فرود
هرکس شالین بیر باجادان سوْخوردی
این رسم شال و روزنه خود رسم محشری است !
آی نه گؤزل قایدادی شال ساللاماق !
عیدی به شالِ نامزدان چیز دیگری است !
بیگ شالینا بایراملیغین باغلاماق !
۲۸
با گریه خواستم که همان شب روم به بام
شال ایسته دیم منده ائوده آغلادیم
شالی گرفته بستم و رفتم به وقتِ شام
بیر شال آلیب ، تئز بئلیمه باغلادیم
آویخته ز روزنة خانة غُلام
غلام گیله قاشدیم ، شالی ساللادیم
جوراب بست و دیدمش آن شب ز روزنه
فاطمه خالا منه جوراب باغلادی
بگریست خاله فاطمه با یاد خانْ ننه
خان ننه می یادا سالیب ، آغلادی
۲۹
در باغهای میرزامحمد ز شاخسار
حیدربابا ، میرزَممدین باخچاسی
آلوچه های سبز وتُرش ، همچو گوشوار
باخچالارین تورشا-شیرین آلچاسی
وان چیدنی به تاقچه ها اندر آن دیار
گلینلرین دوْزمه لری ، طاخچاسی
صف بسته اند و بر رفِ چشمم نشسته اند
هی دوْزوْلر گؤزلریمین رفینده
صفها به خط خاطره ام خیمه بسته اند
خیمه وورار خاطره لر صفینده
۳۰
نوروز را سرشتنِ گِلهایِ چون طلا
بایرام اوْلوب ، قیزیل پالچیق اَزَللر
با نقش آن طلا در و دیوار در جلا
ناققیش ووروب ، اوتاقلاری بَزَللر
هر چیدنی به تاقچه ها دور از او بلا
طاخچالارا دوْزمه لری دوْزللر
رنگ حنا و فَنْدُقة دست دختران
قیز-گلینین فندقچاسی ، حناسی
دلها ربوده از همه کس ، خاصّه مادران
هَوَسله نر آناسی ، قایناناسی
۳۱
با پیک بادکوبه رسد نامه و خبر
باکی چی نین سؤزی ، سوْوی ، کاغیذی
زایند گاوها و پر از شیر ، بام و در
اینکلرین بولاماسی ، آغوزی
آجیلِ چارشنبه ز هر گونه خشک و تر
چرشنبه نین گیردکانی ، مویزی
آتش کنند روشن و من شرح داستان
قیزلار دییه ر : » آتیل ماتیل چرشنبه
خود با زبان ترکیِ شیرین کنم بیان :
آینا تکین بختیم آچیل چرشنبه «
قیزلار دییه ر : « آتیل ماتیل چرشنبه
۳۲
با تخم مرغ های گُلی رنگِ پُرنگار
یومورتانی گؤیچک ، گوللی بوْیاردیق
با کودکان دهکده می باختم قِمار
چاققیشدیریب ، سینانلارین سوْیاردیق
ما در قِمار و مادرِ ما هم در انتظار
اوْیناماقدان بیرجه مگر دوْیاردیق ؟
من داشتم بسی گل وقاپِ قمارها
علی منه یاشیل آشیق وئرردی
از دوستان علی و رضا یادگارها
ارضا منه نوروزگوْلی درردی
۳۳
نوروزعلی و کوفتنِ خرمنِ جُوَش
نوْروز علی خرمنده وَل سوْرردی
پوشال جمع کردنش و رُفتن از نُوَش
گاهدان یئنوب ، کوْلشلری کوْرردی
از دوردستها سگ چوپان و عوعوَش
داغدان دا بیر چوْبان ایتی هوْرردی
دیدی که ایستاده الاغ از صدای سگ
اوندا ، گؤردن ، اولاخ ایاخ ساخلادی
با گوشِ تیز کرده برای بلایِ سگ
داغا باخیب ، قولاخلارین شاخلادی
۳۴
وقتِ غروب و آمدنِ گلّة دَواب
آخشام باشی ناخیرینان گلنده
در بندِ ماست کُرّة خرها به پیچ و تاب
قوْدوخلاری چکیب ، وورادیق بنده
گلّه رسیده در ده و رفته است آفتاب
ناخیر گئچیب ، گئدیب ، یئتنده کنده
بر پشتِ کرّه ، کرّه سوارانِ دِه نگر
حیوانلاری چیلپاق مینیب ، قوْواردیق
جز گریه چیست حاصل این کار ؟ بِهْ نگر
سؤز چیخسایدی ، سینه گریب ، سوْواردیق
۳۵
شبها خروشد آب بهاران به رودبار
یاز گئجه سی چایدا سولار شاریلدار
در سیل سنگ غُرّد و غلتد ز کوهسار
داش-قَیه لر سئلده آشیب خاریلدار
چشمانِ گرگ برق زند در شبانِ تار
قارانلیقدا قوردون گؤزی پاریلدار
سگها شنیده بویِ وی و زوزه می کشند
ایتر ، گؤردوْن ، قوردی سئچیب ، اولاشدی
گرگان گریخته ، به زمین پوزه می کشند
قورددا ، گؤردو ْن ، قالخیب ، گدیکدن آشدی
۳۶
بر اهل ده شبانِ زمستان بهانه ای است
قیش گئجه سی طؤله لرین اوْتاغی
وان کلبة طویله خودش گرمخانه ای است
کتلیلرین اوْتوراغی ، یاتاغی
در رقصِ شعله ، گرم شدن خود فسانه ای است
بوخاریدا یانار اوْتون یاناغی
سِنجد میان شبچره با مغز گردکان
شبچره سی ، گیردکانی ، ایده سی
صحبت چو گرم شد برود تا به آسمان
کنده باسار گوْلوْب - دانیشماق سسی
۳۷
آمد ز بادکوبه پسرخاله ام شُجا
شجاع خال اوْغلونون باکی سوْقتی
با قامتی کشیده و با صحبتی رسا
دامدا قوران سماواری ، صحبتی
در بام شد سماور سوقاتیش به پا
یادیمدادی شسلی قدی ، قامتی
از بختِ بد عروسی او شد عزای او
جؤنممه گین توْیی دؤندی ، یاس اوْلدی
آیینه ماند و نامزد و های هایِ او
ننه قیزین بخت آیناسی کاس اوْلدی
۳۸
چشمانِ ننه قیز به مَثَل آهوی خُتَن
حیدربابا ، ننه قیزین گؤزلری
رخشنده را سخن چو شکر بود در دهن
رخشنده نین شیرین-شیرین سؤزلری
ترکی سروده ام که بدانند ایلِ من
ترکی دئدیم اوْخوسونلار اؤزلری
این عمر رفتنی است ولی نام ماندگار
بیلسینلر کی ، آدام گئدر ، آد قالار
تنها ز نیک و بد مزه در کام ماندگار
یاخشی-پیسدن آغیزدا بیر داد قالار
۳۹
پیش از بهار تا به زمین تابد آفتاب
یاز قاباغی گوْن گوْنئیی دؤیَنده
با کودکان گلولة برفی است در حساب
کند اوشاغی قار گوْلله سین سؤیَنده
پاروگران به سُرسُرة کوه در شتاب
کوْرکچی لر داغدا کوْرک زوْیَنده
گویی که روحم آمده آنجا ز راه دور
منیم روحوم ، ایله بیلوْن اوْردادور
چون کبک ، برفگیر شده مانده در حضور
کهلیک کیمین باتیب ، قالیب ، قاردادور
۴۰
رنگین کمان ، کلافِ رَسَنهای پیرزن
قاری ننه اوزاداندا ایشینی
خورشید ، روی ابر دهد تاب آن رسَن
گوْن بولوتدا اَییرردی تشینی
دندان گرگ پیر چو افتاده از دهن
قورد قوْجالیب ، چکدیرنده دیشینی
از کوره راه گله سرازیر می شود
سوْری قالخیب ، دوْلائیدان آشاردی
لبریز دیگ و بادیه از شیر می شود
بایدالارین سوْتی آشیب ، داشاردی
۴۱
دندانِ خشم عمّه خدیجه به هم فشرد
خجّه سلطان عمّه دیشین قیساردی
کِز کرد مُلاباقر و در جای خود فُسرد
ملا باقر عم اوغلی تئز میساردی
روشن تنور و ، دود جهان را به کام بُرد
تندیر یانیب ، توْسسی ائوی باساردی
قوری به روی سیخ تنور آمده به جوش
چایدانیمیز ارسین اوْسته قایناردی
در توی ساج ، گندم بوداده در خروش
قوْورقامیز ساج ایچینده اوْیناردی
۴۲
جالیز را به هم زده در خانه برده ایم
بوْستان پوْزوب ، گتیرردیک آشاغی
در خانه ها به تخته - طبقها سپرده ایم
دوْلدوریردیق ائوده تاختا-طاباغی
از میوه های پخته و ناپخته خورده ایم
تندیرلرده پیشیرردیک قاباغی
تخم کدوی تنبل و حلوایی و لبو
اؤزوْن ئییوْب ، توخوملارین چیتداردیق
خوردن چنانکه پاره شود خُمره و سبو
چوْخ یئمکدن ، لاپ آز قالا چاتداردیق
۴۳
از ورزغان رسیده گلابی فروشِ ده
ورزغان نان آرموت ساتان گلنده
از بهر اوست این همه جوش و خروشِ ده
اوشاقلارین سسی دوْشردی کنده
دنیای دیگری است خرید و فروش ده
بیزده بویاننان ائشیدیب ، بیلنده
ما هم شنیده سوی سبدها دویده ایم
شیللاق آتیب ، بیر قیشقریق سالاردیق
گندم بداده ایم و گلابی خریده ایم
بوغدا وئریب ، آرموتلاردان آلاردیق
۴۴
مهتاب بود و با تقی آن شب کنار رود
میرزاتاغی نان گئجه گئتدیک چایا
من محو ماه و ماه در آن آب غرق بود
من باخیرام سئلده بوْغولموش آیا
زان سوی رود ، نور درخشید و هر دو زود
بیردن ایشیق دوْشدی اوْتای باخچایا
گفتیم آی گرگ ! و دویدیم سوی ده
ای وای دئدیک قورددی ، قئیتدیک قاشدیق
چون مرغ ترس خورده پریدیم توی ده
هئچ بیلمه دیک نه وقت کوْللوکدن آشدیق
۴۵
حیدربابا ، درخت تو شد سبز و سربلند
حیدربابا ، آغاجلارون اوجالدی
لیک آن همه جوانِ تو شد پیر و دردمند
آمما حئییف ، جوانلارون قوْجالدی
گشتند برّه های فربه تو لاغر و نژند
توْخلیلارون آریخلییب ، آجالدی
خورشید رفت و سایه بگسترد در جهان
کؤلگه دؤندی ، گوْن باتدی ، قاش قَرَلدی
چشمانِ گرگها بدرخشید آن زمان
قوردون گؤزی قارانلیقدا بَرَلدی
۴۶
گویند روشن است چراغ خدای ده
ائشیتمیشم یانیر آللاه چیراغی
دایر شده است چشمة مسجد برای ده
دایر اوْلوب مسجدیزوْن بولاغی
راحت شده است کودک و اهلِ سرای ده
راحت اوْلوب کندین ائوی ، اوشاغی
منصور خان همیشه توانمند و شاد باد !
منصورخانین الی-قوْلی وار اوْلسون
در سایه عنایت حق زنده یاد باد !
هاردا قالسا ، آللاه اوْنا یار اوْلسون
۴۷
حیدربابا ، بگوی که ملای ده کجاست ؟
حیدربابا ، ملا ابراهیم وار ، یا یوْخ ؟
آن مکتب مقدّسِ بر پایِ ده کجاست ؟
مکتب آچار ، اوْخور اوشاقلار ، یا یوْخ ؟
آن رفتنش به خرمن و غوغای ده کجاست ؟
خرمن اوْستی مکتبی باغلار ، یا یوْخ ؟
از من به آن آخوند گرامی سلام باد !
مندن آخوندا یتیررسن سلام
عرض ارادت و ادبم در کلام باد !
ادبلی بیر سلامِ مالاکلام
۴۸
تبریز بوده عمّه و سرگرم کار خویش
خجّه سلطان عمّه گئدیب تبریزه
ما بی خبر ز عمّه و ایل و تبار خویش
آمما ، نه تبریز ، کی گلممیر بیزه
برخیز شهریار و برو در دیار خویش
بالام ، دورون قوْیاخ گئداخ ائممیزه
بابا بمرد و خانة ما هم خراب شد
آقا اؤلدی ، تو فاقیمیز داغیلدی
هر گوسفندِ گم شده ، شیرش برآب شد
قوْیون اوْلان ، یاد گئدوْبَن ساغیلدی
۴۹
دنیا همه دروغ و فسون و فسانه شد
حیدربابا ، دوْنیا یالان دوْنیادی
کشتیّ عمر نوح و سلیمان روانه شد
سلیماننان ، نوحدان قالان دوْنیادی
ناکام ماند هر که در این آشیانه شد
اوغول دوْغان ، درده سالان دوْنیادی
بر هر که هر چه داده از او ستانده است
هر کیمسَیه هر نه وئریب ، آلیبدی
نامی تهی برای فلاطون بمانده است
افلاطوننان بیر قوری آد قالیبدی
۵۰
حیدربابا ، گروه رفیقان و دوستان
حیدربابا ، یار و یولداش دؤندوْلر
برگشته یک یک از من و رفتند بی نشان
بیر-بیر منی چؤلده قوْیوب ، چؤندوْلر
مُرد آن چراغ و چشمه بخشکید همچنان
چشمه لریم ، چیراخلاریم ، سؤندوْلر
خورشید رفت روی جهان را گرفت غم
یامان یئرده گؤن دؤندی ، آخشام اوْلدی
دنیا مرا خرابة شام است دم به دم
دوْنیا منه خرابهٔ شام اوْلدی
۵۱
قِپچاق رفتم آن شب من با پسر عمو
عم اوْغلینان گئدن گئجه قیپچاغا
اسبان به رقص و ماه درآمد ز روبرو
آی کی چیخدی ، آتلار گلدی اوْیناغا
خوش بود ماهتاب در آن گشتِ کو به کو
دیرماشیردیق ، داغلان آشیردیق داغا
اسب کبودِ مش ممی خان رقص جنگ کرد
مش ممی خان گؤی آتینی اوْیناتدی
غوغا به کوه و درّه صدای تفنگ کرد
تفنگینی آشیردی ، شاققیلداتدی
۵۲
در درّة قَره کوْل و در راه خشگناب
حیدربابا ، قره کوْلون دره سی
در صخره ها و کبک گداران و بندِ آب
خشگنابین یوْلی ، بندی ، بره سی
کبکانِ خالدار زری کرده جای خواب
اوْردا دوْشَر چیل کهلیگین فره سی
زانجا چو بگذرید زمینهای خاک ماست
اوْردان گئچر یوردوموزون اؤزوْنه
این قصّه ها برای همان خاکِ پاک ماست
بیزده گئچک یوردوموزون سؤزوْنه
۵۳
امروز خشگناب چرا شد چنین خراب ؟
خشگنابی یامان گوْنه کیم سالیب ؟
با من بگو : که مانده ز سادات خشگناب ؟
سیدلردن کیم قیریلیب ، کیم قالیب ؟
اَمیر غفار کو ؟ کجا هست آن جناب ؟
آمیرغفار دام-داشینی کیم آلیب ؟
آن برکه باز پر شده از آبِ چشمه سار ؟
بولاخ گنه گلیب ، گؤلی دوْلدورور ؟
یا خشک گشته چشمه و پژمرده کشتزار ؟
یا قورویوب ، باخچالاری سوْلدورور ؟
۵۴
آمیرغفار سرورِ سادات دهر بود
آمیر غفار سیدلرین تاجییدی
در عرصه شکار شهان نیک بهر بود
شاهلار شکار ائتمه سی قیقاجییدی
با مَرد شَهد بود و به نامرد زهر بود
مَرده شیرین ، نامرده چوْخ آجییدی
لرزان برای حق ستمدیدگان چو بید
مظلوملارین حقّی اوْسته اَسَردی
چون تیغ بود و دست ستمکار می برید
ظالم لری قیلیش تکین کَسَردی
۵۵
میر مصطفی و قامت و قدّ کشیده اش
میر مصطفا دایی ، اوجا بوْی بابا
آن ریش و هیکل چو تولستوی رسیده اش
هیکللی ،ساققاللی ، توْلستوْی بابا
شکّر زلب بریزد و شادی ز دیده اش
ائیلردی یاس مجلسینی توْی بابا
او آبرو عزّت آن خشگناب بود
خشگنابین آبروسی ، اَردَمی
در مسجد و مجالس ما آفتاب بود
مسجدلرین ، مجلسلرین گؤرکَمی
۵۶
مجدالسّادات خندة خوش می زند چو باغ
مجدالسّادات گوْلردی باغلارکیمی
چون ابر کوهسار بغُرّد به باغ و راغ
گوْروْلدردی بولوتلی داغلارکیمی
حرفش زلال و روشن چون روغن چراغ
سؤز آغزیندا اریردی یاغلارکیمی
با جَبهتِ گشاده ، خردمند دیه بود
آلنی آچیق ، یاخشی درین قاناردی
چشمان سبز او به زمرّد شبیه بود
یاشیل گؤزلر چیراغ تکین یاناردی
۵۷
آن سفره های باز پدر یاد کردنی است
منیم آتام سفره لی بیر کیشییدی
آن یاریش به ایل من انشا کردنی است
ائل الیندن توتماق اوْنون ایشییدی
روحش به یاد نیکی او شاد کردنی است
گؤزللرین آخره قالمیشییدی
وارونه گشت بعدِ پدر کار روزگار
اوْننان سوْرا دؤنرگه لر دؤنوْبلر
خاموش شد چراغ محبت در این دیار
محبّتین چیراخلاری سؤنوْبلر
۵۸
بشنو ز میرصالح و دیوانه بازیش
میرصالحین دلی سوْلوق ائتمه سی
سید عزیز و شاخسی و سرفرازیش
میر عزیزین شیرین شاخسِی گئتمه سی
میرممّد و نشستن و آن صحنه سازیش
میرممّدین قورولماسی ، بیتمه سی
امروز گفتنم همه افسانه است و لاف
ایندی دئسک ، احوالاتدی ، ناغیلدی
بگذشت و رفت و گم شد و نابود ، بی گزاف
گئچدی ، گئتدی ، ایتدی ، باتدی ، داغیلدی
۵۹
بشنو ز میر عبدل و آن وسمه بستنش
میر عبدوْلوْن آیناداقاش یاخماسی
تا کُنج لب سیاهی وسمه گسستنش
جؤجیلریندن قاشینین آخماسی
از بام و در نگاهش و رعنا نشستنش
بوْیلانماسی ، دام-دوواردان باخماسی
شاه عبّاسین دوْربوْنی ، یادش بخیر !
شاه عبّاسین دوْربوْنی ، یادش بخیر !
خشگنابین خوْش گوْنی ، یادش بخیر !
خشگنابین خوْش گوْنی ، یادش بخیر !
۶۰
عمّه ستاره نازک را بسته در تنور
ستاره عمّه نزیک لری یاپاردی
هر دم رُبوده قادر از آنها یکی به روز
میرقادر ده ، هر دم بیرین قاپاردی
چون کُرّه اسب تاخته و خورده دور دور
قاپیپ ، یئیوْب ، دایچاتکین چاپاردی
آن صحنة ربودنِ نان خنده دار بود
گوْلمه لیدی اوْنون نزیک قاپپاسی
سیخ تنور عمّه عجب ناگوار بود !
عمّه مینده ارسینینین شاپپاسی
۶۱
گویند میر حیدرت اکنون شده است پیر
حیدربابا ، آمیر حیدر نئینیوْر ؟
برپاست آن سماور جوشانِ دلپذیر
یقین گنه سماواری قئینیوْر
شد اسبْ پیر و ، می جَوَد از آروارِ زیر
دای قوْجالیب ، آلت انگینن چئینیوْر
ابرو فتاده کُنج لب و گشته گوش کر
قولاخ باتیب ، گؤزی گیریب قاشینا
بیچاره عمّه هوش ندارد به سر دگر
یازیق عمّه ، هاوا گلیب باشینا
۶۲
میر عبدل آن زمان که دهن باز می کند
خانم عمّه میرعبدوْلوْن سؤزوْنی
عمّه خانم دهن کجی آغاز می کند
ائشیدنده ، ایه ر آغز-گؤزوْنی
با جان ستان گرفتنِ جان ساز می کند
مَلْکامِدا وئرر اوْنون اؤزوْنی
تا وقت شام و خوابِ شبانگاه می رسد
دعوالارین شوخلوغیلان قاتاللار
شوخی و صلح و دوستی از راه می رسد
اتی یئیوْب ، باشی آتیب ، یاتاللار
۶۳
فضّه خانم گُزیدة گلهای خشگناب
فضّه خانم خشگنابین گوْلییدی
یحیی ، غلامِ دختر عمو بود در حساب
آمیریحیا عمقزینون قولییدی
رُخساره نیز بود هنرمند و کامیاب
رُخساره آرتیستیدی ، سؤگوْلییدی
سید حسین ز صالح تقلید می کند
سیّد حسین ، میر صالحی یانسیلار
با غیرت است جعفر و تهدید می کند
آمیرجعفر غیرتلی دیر ، قان سالار
۶۴
از بانگ گوسفند و بز و برّه و سگان
سحر تئزدن ناخیرچیلار گَلَردی
غوغا به پاست صبحدمان ، آمده شبان
قوْیون-قوزی دام باجادا مَلَردی
در بندِ شیر خوارة خود هست عمّه جان
عمّه جانیم کؤرپه لرین بَلَردی
بیرون زند ز روزنه دود تَنورها
تندیرلرین قوْزاناردی توْسیسی
از نانِ گرم و تازه دَمَد خوش بَخورها
چؤرکلرین گؤزل اییی ، ایسیسی
۶۵
پرواز دسته دستة زیبا کبوتران
گؤیرچینلر دسته قالخیب ، اوچاللار
گویی گشاده پردة زرّین در آسمان
گوْن ساچاندا ، قیزیل پرده آچاللار
در نور ، باز و بسته شود پرده هر زمان
قیزیل پرده آچیب ، ییغیب ، قاچاللار
در اوج آفتاب نگر بر جلال کوه
گوْن اوجالیب ، آرتارداغین جلالی
زیبا شود جمال طبیعت در آن شکوه
طبیعتین جوانلانار جمالی
۶۶
گر کاروان گذر کند از برفِ پشت کوه
حیدربابا ، قارلی داغلار آشاندا
شب راه گم کند به سرازیری ، آن گروه
گئجه کروان یوْلون آزیب ، چاشاندا
باشم به هر کجای ، ز ایرانِ پُرشُکوه
من هارداسام ، تهراندا یا کاشاندا
چشمم بیابد اینکه کجا هست کاروان
اوزاقلاردان گؤزوم سئچر اوْنلاری
آید خیال و سبقت گیرد در آن میان
خیال گلیب ، آشیب ، گئچر اوْنلاری
۶۷
ای کاش پشتِ دامْ قَیَه ، از صخره های تو
بیر چیخئیدیم دام قیه نین داشینا
می آمدم که پرسم از او ماجرای تو
بیر باخئیدیم گئچمیشینه ، یاشینا
بینم چه رفته است و چه مانده برای تو
بیر گورئیدیم نه لر گلمیش باشینا
روزی چو برفهای تو با گریه سر کنم
منده اْونون قارلاریلان آغلاردیم
دلهای سردِ یخ زده را داغتر کنم
قیش دوْندوران اوْرکلری داغلاردیم
۶۸
خندان شده است غنچة گل از برای دل
حیدربابا ، گوْل غنچه سی خنداندی
لیکن چه سود زان همه ، خون شد غذای دل
آمما حئیف ، اوْرک غذاسی قاندی
زندانِ زندگی شده ماتم سرای دل
زندگانلیق بیر قارانلیق زینداندی
کس نیست تا دریچة این قلعه وا کند
بو زیندانین دربچه سین آچان یوْخ
زین تنگنا گریزد و خود را رها کند
بو دارلیقدان بیرقورتولوب ، قاچان یوْخ
۶۹
حیدربابا ، تمام جهان غم گرفته است
حیدربابا گؤیلر بوْتوْن دوماندی
وین روزگارِ ما همه ماتم گرفته است
گونلریمیز بیر-بیریندن یاماندی
ای بد کسی که که دست کسان کم گرفته است
بیر-بیروْزدن آیریلمایون ، آماندی
نیکی برفت و در وطنِ غیر لانه کرد
یاخشیلیغی الیمیزدن آلیبلار
بد در رسید و در دل ما آشیانه کرد
یاخشی بیزی یامان گوْنه سالیبلار
۷۰
آخر چه شد بهانة نفرین شده فلک ؟
بیر سوْروشون بو قارقینمیش فلکدن
زین گردش زمانه و این دوز و این کلک ؟
نه ایستیوْر بو قوردوغی کلکدن ؟
گو این ستاره ها گذرد جمله زین اَلَک
دینه گئچیرت اولدوزلاری الکدن
بگذار تا بریزد و داغان شود زمین
قوْی تؤکوْلسوْن ، بو یئر اوْزی داغیلسین
در پشت او نگیرد شیطان دگر کمین
بو شیطانلیق قورقوسی بیر ییغیلسین
۷۱
ای کاش می پریدم با باد در شتاب
بیر اوچئیدیم بو چیرپینان یئلینن
ای کاش می دویدم همراه سیل و آب
باغلاشئیدیم داغدان آشان سئلینن
با ایل خود گریسته در آن ده خراب
آغلاشئیدیم اوزاق دوْشَن ائلینن
می دیدم از تبار من آنجا که مانده است ؟
بیر گؤرئیدیم آیریلیغی کیم سالدی
وین آیه فراق در آنجا که خوانده است ؟
اؤلکه میزده کیم قیریلدی ، کیم قالدی
۷۲
من هم به چون تو کوه بر افکنده ام نَفَس
من سنون تک داغا سالدیم نَفَسی
فریاد من ببر به فلک ، دادِ من برس
سنده قئیتر ، گوْیلره سال بو سَسی
بر جُغد هم مباد چنین تنگ این قفس
بایقوشوندا دار اوْلماسین قفسی
در دام مانده شیری و فریاد می کند
بوردا بیر شئر داردا قالیب ، باغیریر
دادی طَلب ز مردمِ بیداد می کند
مروّت سیز انسانلاری چاغیریر
۷۳
تا خون غیرت تو بجوشد ز کوهسار
حیدربابا ، غیرت قانون قاینارکن
تا پَر گرفته باز و عقابت در آن کنار
قره قوشلار سنن قوْپوپ ، قالخارکن
با تخته سنگهایت به رقصند و در شکار
اوْ سیلدیریم داشلارینان اوْینارکن
برخیز و نقش همّت من در سما نگر
قوْزان ، منیم همّتیمی اوْردا گؤر
برگَرد و قامتم به سرِ دارها نگر
اوردان اَییل ، قامتیمی داردا گؤر
۷۴
دُرنا ز آسمان گذرد وقت شامگاه
حیدربابا . گئجه دورنا گئچنده
کوْراوْغلی در سیاهی شب می کند نگاه
کوْراوْغلونون گؤزی قارا سئچنده
قیرآتِ او به زین شده و چشم او به راه
قیر آتینی مینیب ، کسیب ، بیچنده
من غرق آرزویم و آبم نمی برد
منده بوردان تئز مطلبه چاتمارام
ایوَز تا نیاید خوابم نمی برد
ایوز گلیب ، چاتمیونجان یاتمارام
۷۵
مردانِ مرد زاید از چون تو کوهِ نور
حیدربابا ، مرد اوْغوللار دوْغگینان
نامرد را بگیر و بکن زیر خاکِ گور
نامردلرین بورونلارین اوْغگینان
چشمانِ گرگِ گردنه را کور کن به زور
گدیکلرده قوردلاری توت ، بوْغگینان
بگذار برّه های تو آسوده تر چرند
قوْی قوزولار آیین-شایین اوْتلاسین
وان گلّه های فربه تو دُنبه پرورند
قوْیونلارون قویروقلارین قاتلاسین
۷۶
حیدربابا ، دلِ تو چو باغِ تو شاد باد !
حیدربابا ، سنوْن گؤیلوْن شاد اوْلسون
شَهد و شکر به کام تو ، عمرت زیاد باد !
دوْنیا وارکن ، آغزون دوْلی داد اوْلسون
وین قصّه از حدیث من و تو به یاد باد !
سنن گئچن تانیش اوْلسون ، یاد اوْلسون
گو شاعرِ سخنورِ من ، شهریارِ من
دینه منیم شاعر اوْغلوم شهریار
عمری است مانده در غم و دور از دیارِ من
بیر عمر دوْر غم اوْستوْنه غم قالار
محمود شبستری : کنز الحقایق
التعظیم لامر الله و الشفقه علی خلق الله
به جان تعظیم امر حق به جا آر
بدل بر خلق شفقت نیز میدار
شریعت ورز کان تعظیم امر است
که شفقت نیکوی با زید و عمرو است
برای خود به امرش کار میکن
مسلمانی خود اظهار میکن
هر آنچت گفت حق کلی به جا آر
نه بهر نفس خود بهر خدا آر
که تعظیم آن بود کان را کنی کار
نداری کار او بر جان خود بار
رها کن بوالفضولی و هوس را
مرنج از کس مرنجان نیز کس را
به ناخوانده مشو مهمان مردم
منه باری ز خود بر جان مردم
وگر آیند مهمانان به ناگاه
گرامی دا و عذرش نیز میخواه
وگر داری تو وامی باز ده زود
کز این رو شد خدا و خلق خشنود
مده وام ار دهی دیگر مخواهش
به سختی تقاضا جان مکاهش
مگو درد دلت با خلق بسیار
وگر گویند با تو گوش میدار
ز کس چیزی مخواه و گر بخواهند
بده گر باشدت هرچند کاهند
مگو غیب کسان ور زانکه ایشان
کنندت عیب کمتر شو پریشان
مکن غیبت وگر گویند مشنو
چو میدانی تفاوت نیست یک جو
منه بهتان که آن جرمی عظیمست
مزن بر روی کودک چون یتیم است
یتیمان را پدر باش و برادر
بدان حق پدر با حق مادر
ضعیفان را فرو مگذار در راه
که افتد اینچنین بسیار در راه
مکن با دیگری کاری که آنت
اگر با تو کنند باشد گرانت
مکن بهر طمع با کس نکوئی
که رنجور است مطمع از دو روئی
بدان تعظیمت افشای سلام است
یقین دان شفقتت بذل طعام است
چو کردی با کسی احسان نعمت
بر او منت منه زو دار منت
دگر گر با کسی کردی نکوئی
نباشد نیکوئی چون باز گوئی
بدل بر خلق شفقت نیز میدار
شریعت ورز کان تعظیم امر است
که شفقت نیکوی با زید و عمرو است
برای خود به امرش کار میکن
مسلمانی خود اظهار میکن
هر آنچت گفت حق کلی به جا آر
نه بهر نفس خود بهر خدا آر
که تعظیم آن بود کان را کنی کار
نداری کار او بر جان خود بار
رها کن بوالفضولی و هوس را
مرنج از کس مرنجان نیز کس را
به ناخوانده مشو مهمان مردم
منه باری ز خود بر جان مردم
وگر آیند مهمانان به ناگاه
گرامی دا و عذرش نیز میخواه
وگر داری تو وامی باز ده زود
کز این رو شد خدا و خلق خشنود
مده وام ار دهی دیگر مخواهش
به سختی تقاضا جان مکاهش
مگو درد دلت با خلق بسیار
وگر گویند با تو گوش میدار
ز کس چیزی مخواه و گر بخواهند
بده گر باشدت هرچند کاهند
مگو غیب کسان ور زانکه ایشان
کنندت عیب کمتر شو پریشان
مکن غیبت وگر گویند مشنو
چو میدانی تفاوت نیست یک جو
منه بهتان که آن جرمی عظیمست
مزن بر روی کودک چون یتیم است
یتیمان را پدر باش و برادر
بدان حق پدر با حق مادر
ضعیفان را فرو مگذار در راه
که افتد اینچنین بسیار در راه
مکن با دیگری کاری که آنت
اگر با تو کنند باشد گرانت
مکن بهر طمع با کس نکوئی
که رنجور است مطمع از دو روئی
بدان تعظیمت افشای سلام است
یقین دان شفقتت بذل طعام است
چو کردی با کسی احسان نعمت
بر او منت منه زو دار منت
دگر گر با کسی کردی نکوئی
نباشد نیکوئی چون باز گوئی
اسدی توسی : گرشاسپنامه
رفتن گرشاسب به نزد ضحاک
سپهبد چو پندش سراسر شنود
پذیرفت و ره را پسیچید زود
هزار از یل نیزه زن زابلی
گزین کرد با خنجر کابلی
یلانی دلاور هزار از شمار
ولیکن گهِ جنگ هر یک هزار
همه چرخ ناورد و اختر سنان
همه حمله را با زمان هم عنان
ره و رایشان رزم و کین ساختن
هوا ریزش خون و خوی تاختن
زره جامهشان روزوشب جای زین
زمین پشت اسپ، آسمان گرد کین
بزد نای و لشکر سوی شاه بُرد
به راه از شدن گرد بر ماه بُرد
دو منزل پدر بُدش رامش فزای
ورا کرد بدرود و شد باز جای
به دژ هوخت گنگ آمد از راه شام
که خوانیش بیتالمقدس به نام
بدان گه که ضحاک بد پادشا
همی خواند آن خانه را ایلیا
چو بشنید کآمد سپهبد ز راه
بهنّوی بیاراست ایوان و گاه
همه لشکر و کوس و بالا و پیل
پذیره فرستاد بر چند میل
چو آمد، نشاندش بَرِ تخت شاد
یکی هفته بُد با می و رود و باد
گهر دادش و چیز چندان ز گنج
که ماند از شمارش مهندس به رنج
سر هفته گفتا سوی هند زود
به یارّی مهراج برکش چو دود
سرندیب برگرد و کین ساز کن
ز کین گوش کشور پر آواز کن
بهو را ببند و همانجا بدار
به درگاه مهراج برکن بدار
و گر چین شود یار هندوستان
تو مردی کن و کین و زهردوستان
گرت گنج باید به تن رنج بر
که در رنج تن یابی از گنج بر
بفرمودهام تا به دریا کنار
بیارند کشتی دوباره هزار
مهان پوشش لشکر و خورد و ساز
به هر منزلی پیشت آرند باز
چو سیصد هزار از یلان سترگ
گزیدم دلاور سپاهی بزرگ
گوِ پهلوان گفت چندین سپاه
نباید، که دشخوار و دورست راه
مرا لشکری کازمون کردهام
همین بس که از زاول آوردهام
سپاهست و سازست و مردان مرد
دگر کار بختست روز نبرد
کی ِ نامور گفت کای جنگجوی
بدین لشکر آنجا شدن نیست روی
که دارد بهو گرد ریزنده خون
دوباره هزاران هزاران فزون
به لشکر بود نام و نیروی شاه
سپهبد چه باشد چه نبود سپاه
ز گنج آنچه باید همه بار کن
گران لشکری را به خود یار کن
دل از دیری کار غمگین مدار
تو نیکی طلب کن نه زودی ز کار
سپهبد کنارنگ گردان گرد
ده و دو هزار از یلان برشمرد
گزیده همه کار دیده گوان
سر هر هزاری یکی پهلوان
به هر صد سواری درفشی دگر
دگرگونه ساز و سلیح و سپر
وزآن نیزهداران زوال گروه
بیاراست زیبا سپاهی چو کوه
کمند و کمان دادشان ساز جنگ
زره زیر و زافراز پرم پلنگ
ز بهر نشان بسته بر نیزه موی
به پولاد یک لخت پوشیده روی
هیون دو کوهه دگر ششهزار
همه بارشان آلت کارزار
زره گرد برخاست وز شهر جوش
ز مهره فغان وز تبیره خروش
برون شد سپاهی که بالاو شیب
بجنبید و دریا ببست از نهیب
سپاهی چو یکّی درفشان سپهر
که باشد مرو را ز پولاد چهر
بروجش همه گونهگونه درفش
ستاره همه تیغهای بنفش
جهان گفتی از کرز و ز تیغ شد
چو دریا زمین گرد چون میغ شد
سنانها همی کرد در گرد تاب
چو آتش زبانه زبانه در آب
زبس خشت و جوشن که بُد در سپاه
ز بس ترگ زرّین چو تابنده ماه
هوا گفتی از عکس شد زرپوش
زمین سیم شد پاک و آمد به جوش
چنین هر یکی همچو شیر یله
همی رفت و شد تا به شهر کله
به دریاست این شهر پیوسته باز
گذرگاه کشتیست کآید فراز
چنان شد همه کار بد ساخته
به کشتی نشستند پرداخته
به شش ماهه یکساله ره برنوشت
بیآزار و خّرم به خشکی گذشت
همان هفته کو رفت مهراج شاه
ز دست بهو جسته بُد با سپاه
یکی شهر بودش دلارام و خوش
درازا و پهناش فرسنگ شش
همی کرد کار دژ و باره راست
سپه رابهشهر اندرون برد خواست
چو بشنید کآمد یل سرفراز
برون زد سراپرده و خیمه باز
همه لشکر و پیل و بالای خویش
به شادی پذیره فرستاد پیش
پیاده به دهلیز پرده سرای
بیامد یکی چتر بر سر به پای
نشاندش بَر ِ خویش بر پیشگاه
بپرسیدش از شاه وز رنج راه
نشستنگهش بُد سرا پرده هفت
همه گونهگون دبیه زَرّ بفت
درو شش ستون خیمه نیلگون
ز سیمش همه میخ و زر ستون
ز گوهر همه روی او چون سپهر
ستاره نگاریده و ماه و مهر
بگسترده فرشی ز دیبای چین
برو پیکر هفت کشور زمین
یکی تخت پیروزه همرنگ نیل
ز دو سوی ِ تخت ایستاده دو پیل
تن پیل یاقوت رخشان چو هور
زبرجدش خرطوم و دندان بلور
ز درّ و ز بیجاده دو شیر زیر
همان تخت را پایه بر پشت شیر
فرازش یکی نغز طاووس نر
طرازیده از گونهگونه گهر
به هر ساعتی کز شب و روز کم
ببودی شدی تخت جنبان ز هم
بجستندی آن نّره شیران به پای
به سر تخت برداشتندی ز جای
نهادی دو سه پیل زی شاه پی
یکی نقل دادی یکی جام می
گنیزی برون تاختی زیر تخت
به باغی درون زیر زرّین درخت
به پای ایستادی و بُردی نماز
زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز
ز بر پّر طاووس بفراختی
به بانگ آمدی، جلوه برساختی
ز دُم ریختی گرد کافور خشک
ز منقار یاقوت و از پَرّ مشک
درین بزمگه شادی آراستند
مهانرا بخواندند و می خواستند
نمودند مهر و فزودند کام
گزیدند باد و گرفتند جام
هوا شد ز بس دود عود آبنوس
زمین چون لـَب دلبران جای بوس
ز بس بلبله گونه گل گرفت
بم و زیر آوای بلبل گرفت
به دست سیاهان می چون چراغ
همی تافت چون لاله درچنگ زاغ
به خرمن فروریخت مهراج زر
به خروار دینار و درّ و گهر
سراسر به گرشاسب و ایرانیان
ببخشید و آنکس که ارزانیان
یکی هفته زینسان به بزم شهی
همی کرد هر روز گنجی تهی
بپرسید گرشاسب کای شاه راست
سپاه بهو چند و اکنون کجاست
بدو گفت مردان جنگیش پیش
دوباره هزاران هزارند بیش
ده و شش هزارند پیل نبرد
که برمه ز ماهی برآرند گرد
از آن زنده پیلان ده و دو هزار
ز من بستدش درگه کارزار
کنون با سپه کینه خواه آمدست
به نزدیک یک هفته راه آمدست
سپهدار گفتا چه سازی درنگ
بیارای رفتن پذیره به جنگ
نه نیکو بود بددلی شاه را
نه بگذاشتن خوار بدخواه را
چو کشور شود پر ز بیداد و کین
بود همچو بیماری اندوهگین
نباشد پزشکش کسی جز که شاه
که درمانش سازد به گنج و سپاه
من ایدر به پیکار و رزم آمدم
نه از بهر شادی و بزم آمدم
چو بر هوش میخواره می چیر شد
سران را سر از خرّمی زیر شد
جهان پهلوان مست با کام و ناز
به لشکر گه خویشتن رفت باز
بدان سروران گفت مهراج شاه
چه سازم که بس اندکست این سپاه
به هر یک ازیشان ز دشمن هزار
همانا بود گر بجویی شمار
ثبزرگانش گفتند کز بیش و کم
اگر بخت یاور بود نیست غم
گه رزم پیروزی از اختر است
نه از گنج بسیار وز لشکر است
بس اندک سپاها که روز نبرد
ز بسیار لشکر برآورد گرد
چو لشکر بود اندک و یار بخت
به از بیکران لشکر و کار سخت
سپاهیست این کاسمان و زمین
بترسد ز پیکارشان روز کین
کس این پهلوان را همآورد نیست
همه لشکر او را یکی مرد نیست
به نوک سنان برگرد زنده پیل
به تیغ آتش آرد ز دریای نیل
به بک مرد گردد شکسته سپاه
همیدونش یک مرد دارد نگاه
یکی مرد نیک از در کارزار
به جنگ اندرون بهز بد دل هزار
به صد لابه ضحاک ازو خواستست
که این مایه لشکر بیاراستست
وگرنه همی او ز گردان خویش
فزون از هزاران نیاورد بیش
مر آن اژدها را به گردی و بُرز
شنیدی کهچون کوفت گردن بهگرز
ببد شاد و مهراج لشکر بخاست
به یک هفته کار سپه کرد راست
برون برد لشکر چو بایست برد
همیدون برون شد سپهدار گرد
طلایه به پیش اندر ایرانیان
بُنه از بس و لشکر اندر میان
سپهبد بَر ِ کوهی آمد فرود
که بد مرغزار و نیستان و رود
دژم گشت مهراج کآمد فراز
چنین گفت کآی گرد گردنفراز
درین بیشه بیش مگذار گام
که ببر بیان دارد آنجا کنام
دژ آگه ددی سهمگین منکرست
به زور و دل ازهر ددان برتراست
رمد شیر ازو هرکجا بگذرد
به یک زخم پیل ژیان بشکرد
چنان داستان آمد از گفت شیر
که شاه ددانست ببر دلیر
گو پهلوان گفت شاید رواست
که دیریست تا جنگ ببرم هواست
هم اکنون به پیشت شکار آورم
چو با گرز کین کارزار آورم
ندانی که شاه ددان سربهسر
بر شاه مردان ندارد هنر
بگفت این و با گرز و تیر و کمان
سوی ببر جستن شد اندر زمان
بگشت آن همه مرغ و گند آب و نی
ندید از ددان هیچ جز داغی پی
چو روی خور از بیم شب زرد شد
ز گردون سر روز پر گرد شد
بیآمد سوی خیمه هنگام خواب
ز نادیدن ببر پُر خشم و تاب
پذیرفت و ره را پسیچید زود
هزار از یل نیزه زن زابلی
گزین کرد با خنجر کابلی
یلانی دلاور هزار از شمار
ولیکن گهِ جنگ هر یک هزار
همه چرخ ناورد و اختر سنان
همه حمله را با زمان هم عنان
ره و رایشان رزم و کین ساختن
هوا ریزش خون و خوی تاختن
زره جامهشان روزوشب جای زین
زمین پشت اسپ، آسمان گرد کین
بزد نای و لشکر سوی شاه بُرد
به راه از شدن گرد بر ماه بُرد
دو منزل پدر بُدش رامش فزای
ورا کرد بدرود و شد باز جای
به دژ هوخت گنگ آمد از راه شام
که خوانیش بیتالمقدس به نام
بدان گه که ضحاک بد پادشا
همی خواند آن خانه را ایلیا
چو بشنید کآمد سپهبد ز راه
بهنّوی بیاراست ایوان و گاه
همه لشکر و کوس و بالا و پیل
پذیره فرستاد بر چند میل
چو آمد، نشاندش بَرِ تخت شاد
یکی هفته بُد با می و رود و باد
گهر دادش و چیز چندان ز گنج
که ماند از شمارش مهندس به رنج
سر هفته گفتا سوی هند زود
به یارّی مهراج برکش چو دود
سرندیب برگرد و کین ساز کن
ز کین گوش کشور پر آواز کن
بهو را ببند و همانجا بدار
به درگاه مهراج برکن بدار
و گر چین شود یار هندوستان
تو مردی کن و کین و زهردوستان
گرت گنج باید به تن رنج بر
که در رنج تن یابی از گنج بر
بفرمودهام تا به دریا کنار
بیارند کشتی دوباره هزار
مهان پوشش لشکر و خورد و ساز
به هر منزلی پیشت آرند باز
چو سیصد هزار از یلان سترگ
گزیدم دلاور سپاهی بزرگ
گوِ پهلوان گفت چندین سپاه
نباید، که دشخوار و دورست راه
مرا لشکری کازمون کردهام
همین بس که از زاول آوردهام
سپاهست و سازست و مردان مرد
دگر کار بختست روز نبرد
کی ِ نامور گفت کای جنگجوی
بدین لشکر آنجا شدن نیست روی
که دارد بهو گرد ریزنده خون
دوباره هزاران هزاران فزون
به لشکر بود نام و نیروی شاه
سپهبد چه باشد چه نبود سپاه
ز گنج آنچه باید همه بار کن
گران لشکری را به خود یار کن
دل از دیری کار غمگین مدار
تو نیکی طلب کن نه زودی ز کار
سپهبد کنارنگ گردان گرد
ده و دو هزار از یلان برشمرد
گزیده همه کار دیده گوان
سر هر هزاری یکی پهلوان
به هر صد سواری درفشی دگر
دگرگونه ساز و سلیح و سپر
وزآن نیزهداران زوال گروه
بیاراست زیبا سپاهی چو کوه
کمند و کمان دادشان ساز جنگ
زره زیر و زافراز پرم پلنگ
ز بهر نشان بسته بر نیزه موی
به پولاد یک لخت پوشیده روی
هیون دو کوهه دگر ششهزار
همه بارشان آلت کارزار
زره گرد برخاست وز شهر جوش
ز مهره فغان وز تبیره خروش
برون شد سپاهی که بالاو شیب
بجنبید و دریا ببست از نهیب
سپاهی چو یکّی درفشان سپهر
که باشد مرو را ز پولاد چهر
بروجش همه گونهگونه درفش
ستاره همه تیغهای بنفش
جهان گفتی از کرز و ز تیغ شد
چو دریا زمین گرد چون میغ شد
سنانها همی کرد در گرد تاب
چو آتش زبانه زبانه در آب
زبس خشت و جوشن که بُد در سپاه
ز بس ترگ زرّین چو تابنده ماه
هوا گفتی از عکس شد زرپوش
زمین سیم شد پاک و آمد به جوش
چنین هر یکی همچو شیر یله
همی رفت و شد تا به شهر کله
به دریاست این شهر پیوسته باز
گذرگاه کشتیست کآید فراز
چنان شد همه کار بد ساخته
به کشتی نشستند پرداخته
به شش ماهه یکساله ره برنوشت
بیآزار و خّرم به خشکی گذشت
همان هفته کو رفت مهراج شاه
ز دست بهو جسته بُد با سپاه
یکی شهر بودش دلارام و خوش
درازا و پهناش فرسنگ شش
همی کرد کار دژ و باره راست
سپه رابهشهر اندرون برد خواست
چو بشنید کآمد یل سرفراز
برون زد سراپرده و خیمه باز
همه لشکر و پیل و بالای خویش
به شادی پذیره فرستاد پیش
پیاده به دهلیز پرده سرای
بیامد یکی چتر بر سر به پای
نشاندش بَر ِ خویش بر پیشگاه
بپرسیدش از شاه وز رنج راه
نشستنگهش بُد سرا پرده هفت
همه گونهگون دبیه زَرّ بفت
درو شش ستون خیمه نیلگون
ز سیمش همه میخ و زر ستون
ز گوهر همه روی او چون سپهر
ستاره نگاریده و ماه و مهر
بگسترده فرشی ز دیبای چین
برو پیکر هفت کشور زمین
یکی تخت پیروزه همرنگ نیل
ز دو سوی ِ تخت ایستاده دو پیل
تن پیل یاقوت رخشان چو هور
زبرجدش خرطوم و دندان بلور
ز درّ و ز بیجاده دو شیر زیر
همان تخت را پایه بر پشت شیر
فرازش یکی نغز طاووس نر
طرازیده از گونهگونه گهر
به هر ساعتی کز شب و روز کم
ببودی شدی تخت جنبان ز هم
بجستندی آن نّره شیران به پای
به سر تخت برداشتندی ز جای
نهادی دو سه پیل زی شاه پی
یکی نقل دادی یکی جام می
گنیزی برون تاختی زیر تخت
به باغی درون زیر زرّین درخت
به پای ایستادی و بُردی نماز
زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز
ز بر پّر طاووس بفراختی
به بانگ آمدی، جلوه برساختی
ز دُم ریختی گرد کافور خشک
ز منقار یاقوت و از پَرّ مشک
درین بزمگه شادی آراستند
مهانرا بخواندند و می خواستند
نمودند مهر و فزودند کام
گزیدند باد و گرفتند جام
هوا شد ز بس دود عود آبنوس
زمین چون لـَب دلبران جای بوس
ز بس بلبله گونه گل گرفت
بم و زیر آوای بلبل گرفت
به دست سیاهان می چون چراغ
همی تافت چون لاله درچنگ زاغ
به خرمن فروریخت مهراج زر
به خروار دینار و درّ و گهر
سراسر به گرشاسب و ایرانیان
ببخشید و آنکس که ارزانیان
یکی هفته زینسان به بزم شهی
همی کرد هر روز گنجی تهی
بپرسید گرشاسب کای شاه راست
سپاه بهو چند و اکنون کجاست
بدو گفت مردان جنگیش پیش
دوباره هزاران هزارند بیش
ده و شش هزارند پیل نبرد
که برمه ز ماهی برآرند گرد
از آن زنده پیلان ده و دو هزار
ز من بستدش درگه کارزار
کنون با سپه کینه خواه آمدست
به نزدیک یک هفته راه آمدست
سپهدار گفتا چه سازی درنگ
بیارای رفتن پذیره به جنگ
نه نیکو بود بددلی شاه را
نه بگذاشتن خوار بدخواه را
چو کشور شود پر ز بیداد و کین
بود همچو بیماری اندوهگین
نباشد پزشکش کسی جز که شاه
که درمانش سازد به گنج و سپاه
من ایدر به پیکار و رزم آمدم
نه از بهر شادی و بزم آمدم
چو بر هوش میخواره می چیر شد
سران را سر از خرّمی زیر شد
جهان پهلوان مست با کام و ناز
به لشکر گه خویشتن رفت باز
بدان سروران گفت مهراج شاه
چه سازم که بس اندکست این سپاه
به هر یک ازیشان ز دشمن هزار
همانا بود گر بجویی شمار
ثبزرگانش گفتند کز بیش و کم
اگر بخت یاور بود نیست غم
گه رزم پیروزی از اختر است
نه از گنج بسیار وز لشکر است
بس اندک سپاها که روز نبرد
ز بسیار لشکر برآورد گرد
چو لشکر بود اندک و یار بخت
به از بیکران لشکر و کار سخت
سپاهیست این کاسمان و زمین
بترسد ز پیکارشان روز کین
کس این پهلوان را همآورد نیست
همه لشکر او را یکی مرد نیست
به نوک سنان برگرد زنده پیل
به تیغ آتش آرد ز دریای نیل
به بک مرد گردد شکسته سپاه
همیدونش یک مرد دارد نگاه
یکی مرد نیک از در کارزار
به جنگ اندرون بهز بد دل هزار
به صد لابه ضحاک ازو خواستست
که این مایه لشکر بیاراستست
وگرنه همی او ز گردان خویش
فزون از هزاران نیاورد بیش
مر آن اژدها را به گردی و بُرز
شنیدی کهچون کوفت گردن بهگرز
ببد شاد و مهراج لشکر بخاست
به یک هفته کار سپه کرد راست
برون برد لشکر چو بایست برد
همیدون برون شد سپهدار گرد
طلایه به پیش اندر ایرانیان
بُنه از بس و لشکر اندر میان
سپهبد بَر ِ کوهی آمد فرود
که بد مرغزار و نیستان و رود
دژم گشت مهراج کآمد فراز
چنین گفت کآی گرد گردنفراز
درین بیشه بیش مگذار گام
که ببر بیان دارد آنجا کنام
دژ آگه ددی سهمگین منکرست
به زور و دل ازهر ددان برتراست
رمد شیر ازو هرکجا بگذرد
به یک زخم پیل ژیان بشکرد
چنان داستان آمد از گفت شیر
که شاه ددانست ببر دلیر
گو پهلوان گفت شاید رواست
که دیریست تا جنگ ببرم هواست
هم اکنون به پیشت شکار آورم
چو با گرز کین کارزار آورم
ندانی که شاه ددان سربهسر
بر شاه مردان ندارد هنر
بگفت این و با گرز و تیر و کمان
سوی ببر جستن شد اندر زمان
بگشت آن همه مرغ و گند آب و نی
ندید از ددان هیچ جز داغی پی
چو روی خور از بیم شب زرد شد
ز گردون سر روز پر گرد شد
بیآمد سوی خیمه هنگام خواب
ز نادیدن ببر پُر خشم و تاب
اسدی توسی : گرشاسپنامه
خبر یافتن فریدون از آمدن نریمان
ازین مژده چون آگهی یافت شاه
بر افروخت از ماه برتر کلاه
هزار اسپ بالای زرینه ساز
فرستاد با لشکر از پیشباز
دو ره پیل سیصد چو دریا به جوش
ز برگستوان دار و از درع پوش
ز صندوق پیلان خروشنده نای
غریوان شده زنگ و کوس و درای
دو صد پیل در دیبه رنگ رنگ
ز برشان درفش دلیران جنگ
همه پیلبانان به زرین کمر
ز دُر تاجستان ، گوشوار از گهر
پلنگان به زنجیر زرّینه بند
همان گرگ و شیر ژیان در کمند
شد آمل بهشتی نو آراسته
درم ریز و دیبا فشان خواسته
سه منزل سپه داده زی راه روی
دورویه زده صف به کردار کوی
تبیره زنان پیش و بازیگران
سران می دهنده به یکدیگران
سپر در سپر گیل مشکین کله
خروشان همه چون هژیر یله
ز رنگین سپرها چنان بُد زمین
کجا چرخ در چرخ دیبای چین
همه مردم شهر بی راه و راه
زده صف به دیدار فغفور شاه
طرازیده بر پیل اورنگ اوی
ز گوهر گرفته جهان رنگ اوی
یکی چتر طاووس رنگ از برش
ابر سر ز یاقوت و دُر افسرش
بَر درگه شه چو آمد فراز
چنان کش همی دید شاه از فراز
ز پیل زیان آوریدند زیر
زمانی بماندند بر جای دیر
ببردند زی کاخ شاه بلند
نهادند بر پایش از زرّ بند
فریدون نیاورد ازو هیچ یاد
نپرسیدش از بُن نه امید داد
برش نیز یک هفته نگذاشت کس
بباد فرهش بد همین کرد بس
نریمان بر شه شد از گرد راه
گرفت آفرین داد نامه به شاه
نخست از نثار آنچه بُد پیش برد
پس آن گه دگر هدیه ها برشمرد
به یک هفته در هفتصد بار شش
بُد از پیش شه مردم بارکش
همی گفت چون کشور چین که دید
که چندین شگفت از وی آمد پدید
نه در گنج ماند و نه در کاخ جای
نه در باغ و ایوان و نه در سرای
کشنده سته مانده بی پای و پی
شمارنده از رنج خون گشت خوی
از آن پس نریمان به پای ایستاد
فروبست دست و زبان برگشاد
به بوسه نشان کرد مر خاک را
گرفت آفرین خسرو پاک را
ز فغفور و آرایش کشورش
سخن راند و از گنج و از لشکرش
که شاهی سزا افسر و گاه را
ندیدم چو او جز شهنشاه را
اگر بر خرد خیره بیداد کرد
شدش گنج و رنجش همه باد کرد
نپیچد شه از مردمی رأی خویش
فرستدش دلخوش سوی جای خویش
نباید بُد ایمن به بخت ارچه چیر
که دولت نماندست یک جای دیر
که داند که این چرخ بدساز چیست
نهانیش با هر کسی راز چیست
به رنجست آنکش هنرها مِهست
نکوکاری و نیکنامی بهست
که ماند نکونامی ایدر به جای
بود با تو نیکی به دیگر سرای
شمر یافه تر زندگانی تو آن
که نکنی نکویی و داری توان
بود دوری از بد ره بخردی
بهی نیکی و دوریت از بدی
به تلخی چو ز هست خشم از گزند
ولیکن چو خوردیش نوشست و قند
ببخشود شه ز آن سخن ها و گفت
بزرگی فغفور نتوان نهفت
ورا این بزرگیش بی راه کرد
که با ما به کین دست بر ماه کرد
ازین نیست باد فره اکنونش بیش
که یک هفته شد تا نخواندمش پیش
ببر خلعت و بند بردار ازوی
به پوزش دلش پاک از اندُه بشوی
بگویش گناه از تو آمد نخست
که فرمان ما داشتی خوار و سست
کمان ، گاه ضحاک بنداختی
چو گاه من آمد به زه ساختی
من این بد مکافات آن ساختم
نه ز آن کارج تو شاه نشناختم
کنون بودنی بود مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش پسیچ
مر این خانه را خانه خویش دان
مرا گرچه بیگانه از خویش دان
به تو گر بدی کردم از آزمون
به هر بد کنم صد نکویی فزون
ز دیدار تو شرم دارم همی
بدین کرده ها پوزش آرم همی
ز خواری و رنجی کت آمد مشیب
گه گیتی چنینست بالا و شیب
سپهر روان با کسی رام نیست
ز نیک و بد و ماش آرام نیست
چو پرّنده مرغیست فرخنده بخت
جهان باغ و ماها سراسر درخت
به باغ اندرون مرغ پرّان ز جای
نشیند بر آن شاخ کآندیش رأی
بر آن باش فردا که هر دو به کام
نشینیم یک جای و گیرم جام
نریمان شد و برد خلعت پگاه
بپوشید و شد شاد فغفور شاه
گرفت آفرین پشت را داد خم
ز شادی به چشم اندر آورد نم
چو شاه فروزندگان از سپهر
ز پیروزه گون تخت خود دید چهر
فریدون پگه کرد سوری پسیچ
کز آن سان نبد دیده فغفور هیچ
به گلشن گهی کز دو سو داشت در
نمودند دیدار با یکدیگر
ز هر در درآمد یکی ، تا ز جای
نه برخاست باید یکی را به پای
به بر یکدیگر را گرفتند شاد
به پوزش سخن چند کردند یاد
نخستین گرفتند بر خوان نشست
پس از آن گه به بگماز بردند دست
نشستنگهی بود ایوان چهار
ز هر گونه آراسته چون بهار
میان اندرون خانه رنگ رنگ
ز مینا گِل او ز بیجاده سنگ
همه بومش از صندل و چوب عود
بدو اندر از زرّ سیصد عمود
معلق بدو چارصد کنگره
ز جزع و بلور و گهر یکسره
بساطش سراسر زبر جد نگار
همه شفشه زرّ بد پود و تار
ابر پیشگه تختی از لاژورد
گهر در گهر ساخته سرخ و زرد
دو صد طاس پر عنبر از پیش تخت
زده در میانشان ز مرجان درخت
ز زرّ بی کران نار و نارنج بود
که هر یک بهای یکی گنج بود
همه دانه نار یاقوت و دُر
ز کافور نارنج ها کرده پُر
طبق های نقل از عقیق یمن
پُر از مشک کرده بلورین لگن
ز هر سو یکی باد بیزن ز بر
فروهشته از پرّ طاووس نر
ز کافور شمامها ریخته
تل عود و آتش برآمیخته
پر از درّ و یاقوت هر جای جام
خمی پخته می هر سوی از سیم خام
به هر گوشه جز عین یکی آب گیر
گلاب آب و دُر سنگ و ریگش عبیر
ز سیم و ز زر مرغ و پیل و دده
به نیرنگ کرده روان بر رده
چو نخچیرگاهی به وقت بهار
در او هم گلستان و هم گل به بار
هزار از بزرگان خسرو پرست
تکوک بلورین و بالغ به دست
بتان سرایی میان بسته تنگ
به کف جام وز جامه طاووس رنگ
همه سرو سیمین به زرّین کمر
همه میگسار آهوی مشک سر
به شمشاد پوینده عنبر فروش
به یاقوت گوینده در خنده نوش
فروزان به مجمر یکی عود خشک
فشانان به باد آن دگر گرد مشک
می زرد بد در بلورین ایاغ
چو در آب پاک از نمایش چراغ
نوا پیشگان بر گرفتند رود
همی جام می داد جان را درود
بدینسان فریدون مهی بیشتر
همی ساخت هر روز بزمی دگر
همه یاد فغفور چین خواستی
به شادیش با جام برخاستی
ز هر تحفه چندانش آورد پیش
که هم چین شدش خوار و هم گنج خویش
از آن پس نریمان یل را نواخت
ز بهرش بسی خسروی هدیه ساخت
صدش بدره بخشید دینار گنج
ز هر دیبه رخت پنجاه و پنج
دو صد ریدگ ترک با اسپ و ساز
پری چهره سی خادم دلنواز
ز شمشیر و ترگ و سپر بی شمار
ز خفتان و از درع و جوشن هزار
ز گستردنی بار سیصد هیون
شراع و ستاره ده از گونه گون
زرنج و همه غور و زابلستان
هم از بلخ تا بوم کابلستان
بدو داد پیوسته تا مرز سند
نبشته همین عهدها بر پرند
سزا هر که را بود با او بهم
گهر داد و بالا و زرّ و درم
دگر هر چه بُد اندر آن بزمگاه
ز خوبان و از فرش وز تخت و گاه
ببخشود یکسر به فغفور چین
یکی کرسی نغز دادش جز این
ز زر بر سرش کودکی میگسار
به کف جامی از گوهر شاهوار
هر آن گه که شه دست بفراشتی
وی آن جام می پیش او داشتی
چو خوردی به آواز گفتی که نوش
ازو بستدی باز بودی خموش
شراعی که از پرّ سیمرغ بود
بدادش پُر از گوهر نابسود
دگر تاجی از گوهر شاهوار
که شب شمع با او نبودی به کار
بدادش ز بیچاره تختی دگر
طرازیده بر پشت شیری ز زر
که هر ساعت آن شیر جستی ز جای
زدی نعره آن گه نشستی ز پای
به کام اندر آتش دمیدی ز دور
شدی زو هوا پُر بخار بخور
دو یاقوت دادش دگر لعل رنگ
صد و بیست مثقال هر یک به سنگ
چهل دّر دیگر همه نابسود
که هر یک مِه از خایه باز بود
به مثقال سی سرخ گوگرد پاک
به یکپاره چون اختری تابناک
دگر هر چه از چین بُد آورده چیز
سراسر بدو باز بخشید نیز
به درگاه او باز فغفور شاه
ببخشید یک یک همه بر سپاه
جز آن افسرین گوهر شاهوار
دگر آنچه در راهش آمد به کار
شه گیتی از بهر گرشاسب باز
بسی هدیه گونه گون کرد ساز
هم از کوس و منجوق وز تخت زر
هم از پیل و بالا و تیغ و کمر
قبا و کلاه گهربفت خویش
دگر هدیه هر چیز دَر گنج بیش
همه بوم ماهان و جای مهان
هم از قهستان تا در اصفهان
بدو داد تا مرز قزوین و ری
یکی عهد بر نامش افکند پی
مهانی که بودند با او به چین
سزا هدیه ها داد نو هم چنین
بر افروخت از ماه برتر کلاه
هزار اسپ بالای زرینه ساز
فرستاد با لشکر از پیشباز
دو ره پیل سیصد چو دریا به جوش
ز برگستوان دار و از درع پوش
ز صندوق پیلان خروشنده نای
غریوان شده زنگ و کوس و درای
دو صد پیل در دیبه رنگ رنگ
ز برشان درفش دلیران جنگ
همه پیلبانان به زرین کمر
ز دُر تاجستان ، گوشوار از گهر
پلنگان به زنجیر زرّینه بند
همان گرگ و شیر ژیان در کمند
شد آمل بهشتی نو آراسته
درم ریز و دیبا فشان خواسته
سه منزل سپه داده زی راه روی
دورویه زده صف به کردار کوی
تبیره زنان پیش و بازیگران
سران می دهنده به یکدیگران
سپر در سپر گیل مشکین کله
خروشان همه چون هژیر یله
ز رنگین سپرها چنان بُد زمین
کجا چرخ در چرخ دیبای چین
همه مردم شهر بی راه و راه
زده صف به دیدار فغفور شاه
طرازیده بر پیل اورنگ اوی
ز گوهر گرفته جهان رنگ اوی
یکی چتر طاووس رنگ از برش
ابر سر ز یاقوت و دُر افسرش
بَر درگه شه چو آمد فراز
چنان کش همی دید شاه از فراز
ز پیل زیان آوریدند زیر
زمانی بماندند بر جای دیر
ببردند زی کاخ شاه بلند
نهادند بر پایش از زرّ بند
فریدون نیاورد ازو هیچ یاد
نپرسیدش از بُن نه امید داد
برش نیز یک هفته نگذاشت کس
بباد فرهش بد همین کرد بس
نریمان بر شه شد از گرد راه
گرفت آفرین داد نامه به شاه
نخست از نثار آنچه بُد پیش برد
پس آن گه دگر هدیه ها برشمرد
به یک هفته در هفتصد بار شش
بُد از پیش شه مردم بارکش
همی گفت چون کشور چین که دید
که چندین شگفت از وی آمد پدید
نه در گنج ماند و نه در کاخ جای
نه در باغ و ایوان و نه در سرای
کشنده سته مانده بی پای و پی
شمارنده از رنج خون گشت خوی
از آن پس نریمان به پای ایستاد
فروبست دست و زبان برگشاد
به بوسه نشان کرد مر خاک را
گرفت آفرین خسرو پاک را
ز فغفور و آرایش کشورش
سخن راند و از گنج و از لشکرش
که شاهی سزا افسر و گاه را
ندیدم چو او جز شهنشاه را
اگر بر خرد خیره بیداد کرد
شدش گنج و رنجش همه باد کرد
نپیچد شه از مردمی رأی خویش
فرستدش دلخوش سوی جای خویش
نباید بُد ایمن به بخت ارچه چیر
که دولت نماندست یک جای دیر
که داند که این چرخ بدساز چیست
نهانیش با هر کسی راز چیست
به رنجست آنکش هنرها مِهست
نکوکاری و نیکنامی بهست
که ماند نکونامی ایدر به جای
بود با تو نیکی به دیگر سرای
شمر یافه تر زندگانی تو آن
که نکنی نکویی و داری توان
بود دوری از بد ره بخردی
بهی نیکی و دوریت از بدی
به تلخی چو ز هست خشم از گزند
ولیکن چو خوردیش نوشست و قند
ببخشود شه ز آن سخن ها و گفت
بزرگی فغفور نتوان نهفت
ورا این بزرگیش بی راه کرد
که با ما به کین دست بر ماه کرد
ازین نیست باد فره اکنونش بیش
که یک هفته شد تا نخواندمش پیش
ببر خلعت و بند بردار ازوی
به پوزش دلش پاک از اندُه بشوی
بگویش گناه از تو آمد نخست
که فرمان ما داشتی خوار و سست
کمان ، گاه ضحاک بنداختی
چو گاه من آمد به زه ساختی
من این بد مکافات آن ساختم
نه ز آن کارج تو شاه نشناختم
کنون بودنی بود مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش پسیچ
مر این خانه را خانه خویش دان
مرا گرچه بیگانه از خویش دان
به تو گر بدی کردم از آزمون
به هر بد کنم صد نکویی فزون
ز دیدار تو شرم دارم همی
بدین کرده ها پوزش آرم همی
ز خواری و رنجی کت آمد مشیب
گه گیتی چنینست بالا و شیب
سپهر روان با کسی رام نیست
ز نیک و بد و ماش آرام نیست
چو پرّنده مرغیست فرخنده بخت
جهان باغ و ماها سراسر درخت
به باغ اندرون مرغ پرّان ز جای
نشیند بر آن شاخ کآندیش رأی
بر آن باش فردا که هر دو به کام
نشینیم یک جای و گیرم جام
نریمان شد و برد خلعت پگاه
بپوشید و شد شاد فغفور شاه
گرفت آفرین پشت را داد خم
ز شادی به چشم اندر آورد نم
چو شاه فروزندگان از سپهر
ز پیروزه گون تخت خود دید چهر
فریدون پگه کرد سوری پسیچ
کز آن سان نبد دیده فغفور هیچ
به گلشن گهی کز دو سو داشت در
نمودند دیدار با یکدیگر
ز هر در درآمد یکی ، تا ز جای
نه برخاست باید یکی را به پای
به بر یکدیگر را گرفتند شاد
به پوزش سخن چند کردند یاد
نخستین گرفتند بر خوان نشست
پس از آن گه به بگماز بردند دست
نشستنگهی بود ایوان چهار
ز هر گونه آراسته چون بهار
میان اندرون خانه رنگ رنگ
ز مینا گِل او ز بیجاده سنگ
همه بومش از صندل و چوب عود
بدو اندر از زرّ سیصد عمود
معلق بدو چارصد کنگره
ز جزع و بلور و گهر یکسره
بساطش سراسر زبر جد نگار
همه شفشه زرّ بد پود و تار
ابر پیشگه تختی از لاژورد
گهر در گهر ساخته سرخ و زرد
دو صد طاس پر عنبر از پیش تخت
زده در میانشان ز مرجان درخت
ز زرّ بی کران نار و نارنج بود
که هر یک بهای یکی گنج بود
همه دانه نار یاقوت و دُر
ز کافور نارنج ها کرده پُر
طبق های نقل از عقیق یمن
پُر از مشک کرده بلورین لگن
ز هر سو یکی باد بیزن ز بر
فروهشته از پرّ طاووس نر
ز کافور شمامها ریخته
تل عود و آتش برآمیخته
پر از درّ و یاقوت هر جای جام
خمی پخته می هر سوی از سیم خام
به هر گوشه جز عین یکی آب گیر
گلاب آب و دُر سنگ و ریگش عبیر
ز سیم و ز زر مرغ و پیل و دده
به نیرنگ کرده روان بر رده
چو نخچیرگاهی به وقت بهار
در او هم گلستان و هم گل به بار
هزار از بزرگان خسرو پرست
تکوک بلورین و بالغ به دست
بتان سرایی میان بسته تنگ
به کف جام وز جامه طاووس رنگ
همه سرو سیمین به زرّین کمر
همه میگسار آهوی مشک سر
به شمشاد پوینده عنبر فروش
به یاقوت گوینده در خنده نوش
فروزان به مجمر یکی عود خشک
فشانان به باد آن دگر گرد مشک
می زرد بد در بلورین ایاغ
چو در آب پاک از نمایش چراغ
نوا پیشگان بر گرفتند رود
همی جام می داد جان را درود
بدینسان فریدون مهی بیشتر
همی ساخت هر روز بزمی دگر
همه یاد فغفور چین خواستی
به شادیش با جام برخاستی
ز هر تحفه چندانش آورد پیش
که هم چین شدش خوار و هم گنج خویش
از آن پس نریمان یل را نواخت
ز بهرش بسی خسروی هدیه ساخت
صدش بدره بخشید دینار گنج
ز هر دیبه رخت پنجاه و پنج
دو صد ریدگ ترک با اسپ و ساز
پری چهره سی خادم دلنواز
ز شمشیر و ترگ و سپر بی شمار
ز خفتان و از درع و جوشن هزار
ز گستردنی بار سیصد هیون
شراع و ستاره ده از گونه گون
زرنج و همه غور و زابلستان
هم از بلخ تا بوم کابلستان
بدو داد پیوسته تا مرز سند
نبشته همین عهدها بر پرند
سزا هر که را بود با او بهم
گهر داد و بالا و زرّ و درم
دگر هر چه بُد اندر آن بزمگاه
ز خوبان و از فرش وز تخت و گاه
ببخشود یکسر به فغفور چین
یکی کرسی نغز دادش جز این
ز زر بر سرش کودکی میگسار
به کف جامی از گوهر شاهوار
هر آن گه که شه دست بفراشتی
وی آن جام می پیش او داشتی
چو خوردی به آواز گفتی که نوش
ازو بستدی باز بودی خموش
شراعی که از پرّ سیمرغ بود
بدادش پُر از گوهر نابسود
دگر تاجی از گوهر شاهوار
که شب شمع با او نبودی به کار
بدادش ز بیچاره تختی دگر
طرازیده بر پشت شیری ز زر
که هر ساعت آن شیر جستی ز جای
زدی نعره آن گه نشستی ز پای
به کام اندر آتش دمیدی ز دور
شدی زو هوا پُر بخار بخور
دو یاقوت دادش دگر لعل رنگ
صد و بیست مثقال هر یک به سنگ
چهل دّر دیگر همه نابسود
که هر یک مِه از خایه باز بود
به مثقال سی سرخ گوگرد پاک
به یکپاره چون اختری تابناک
دگر هر چه از چین بُد آورده چیز
سراسر بدو باز بخشید نیز
به درگاه او باز فغفور شاه
ببخشید یک یک همه بر سپاه
جز آن افسرین گوهر شاهوار
دگر آنچه در راهش آمد به کار
شه گیتی از بهر گرشاسب باز
بسی هدیه گونه گون کرد ساز
هم از کوس و منجوق وز تخت زر
هم از پیل و بالا و تیغ و کمر
قبا و کلاه گهربفت خویش
دگر هدیه هر چیز دَر گنج بیش
همه بوم ماهان و جای مهان
هم از قهستان تا در اصفهان
بدو داد تا مرز قزوین و ری
یکی عهد بر نامش افکند پی
مهانی که بودند با او به چین
سزا هدیه ها داد نو هم چنین
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۱۶
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۱
خاکساری در بلندی ها رسا افتاده است
آسمان این پشته را در زیر پا افتاده است
عاشقان را نیست جز تسلیم دیگر مطلبی
دیده قربانیان بی مدعا افتاده است
در چنین فصلی که نتوان جام می از دست داد
از گل اخگر در گریبان صبا افتاده است
نیست جز تیری که بر ما خاکساران خورده است
بر زمین تیری که از شست قضا افتاده است
بر لب دریا زبان بر خاک می مالم چو موج
بخت من در نارسایی ها رسا افتاده است
از غریبان است در چشمش نگاه آشنا
بس که چشم ظالمش ناآشنا افتاده است
می گذارد آستین بر دیده خونبار من
دیده هر کس بر آن گلگون قبا افتاده است
می کند از دیده یعقوب روشن خانه را
تا ز یوسف بوی پیراهن جدا افتاده است
عیب از آیینه بی زنگ برگردد به نقش
عیبجو بیهوده در دنبال ما افتاده است
دارد از افتادگی صائب همان نقش مراد
هر که در راه طلب چون نقش پا افتاده است
آسمان این پشته را در زیر پا افتاده است
عاشقان را نیست جز تسلیم دیگر مطلبی
دیده قربانیان بی مدعا افتاده است
در چنین فصلی که نتوان جام می از دست داد
از گل اخگر در گریبان صبا افتاده است
نیست جز تیری که بر ما خاکساران خورده است
بر زمین تیری که از شست قضا افتاده است
بر لب دریا زبان بر خاک می مالم چو موج
بخت من در نارسایی ها رسا افتاده است
از غریبان است در چشمش نگاه آشنا
بس که چشم ظالمش ناآشنا افتاده است
می گذارد آستین بر دیده خونبار من
دیده هر کس بر آن گلگون قبا افتاده است
می کند از دیده یعقوب روشن خانه را
تا ز یوسف بوی پیراهن جدا افتاده است
عیب از آیینه بی زنگ برگردد به نقش
عیبجو بیهوده در دنبال ما افتاده است
دارد از افتادگی صائب همان نقش مراد
هر که در راه طلب چون نقش پا افتاده است
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸ - در توصیف باغ امیر یوسف سپهسالار گوید
باغیست دلفروز و سراییست دلگشای
فرخنده بادبر ملک این باغ و این سرای
زین گونه باغ هیچ ندیدم به هیچ شهر
زین گونه جای هیچ ندیدم به هیچ جای
باغی چنان که بر در او بگذری اگر
ازهر گلی ندا همی آید که اندرآی
این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میر یوسف ایچ خداوندو کدخدای
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلند همت و میر بلند رای
پاینده بادمیر به شادی و فرخی
بر کف گرفته باده رنگین غمزدای
شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک
وز دوسوی سرا همه ترکان دلربای
او تکیه کرده بر چمن باغ و پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان به پای
بت چهرگان چابک چونان که زلفشان
باشد همیشه برسمن ساده مشکسای
زین روی باغ صف بتان ملک پرست
زان روی صف رود زنان غزلسرای
با چنگ چنگ و بر بط بونصر در عتاب
وندر میان باغ خوش اندر گرفته پای
میر اندر آن میان بنشاط و نهاده گوش
گاهی به رود و گه به زبان ملک ستای
هر روز دولتی دگر و نو ولایتی
وان دولت وولایت درخشندی خدای
هر جایگه که رای کند دولتش رفیق
هر جایگه که روی نهد بخت رهنمای
شاهان به وقت بخشش ازآن شاه یافته
گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای
در جنگ ودر سفر ز دو سایه جدا مباد
از سایه علامت واز سایه همای
فرخنده بادبر ملک این باغ و این سرای
زین گونه باغ هیچ ندیدم به هیچ شهر
زین گونه جای هیچ ندیدم به هیچ جای
باغی چنان که بر در او بگذری اگر
ازهر گلی ندا همی آید که اندرآی
این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میر یوسف ایچ خداوندو کدخدای
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلند همت و میر بلند رای
پاینده بادمیر به شادی و فرخی
بر کف گرفته باده رنگین غمزدای
شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک
وز دوسوی سرا همه ترکان دلربای
او تکیه کرده بر چمن باغ و پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان به پای
بت چهرگان چابک چونان که زلفشان
باشد همیشه برسمن ساده مشکسای
زین روی باغ صف بتان ملک پرست
زان روی صف رود زنان غزلسرای
با چنگ چنگ و بر بط بونصر در عتاب
وندر میان باغ خوش اندر گرفته پای
میر اندر آن میان بنشاط و نهاده گوش
گاهی به رود و گه به زبان ملک ستای
هر روز دولتی دگر و نو ولایتی
وان دولت وولایت درخشندی خدای
هر جایگه که رای کند دولتش رفیق
هر جایگه که روی نهد بخت رهنمای
شاهان به وقت بخشش ازآن شاه یافته
گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای
در جنگ ودر سفر ز دو سایه جدا مباد
از سایه علامت واز سایه همای
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳۸ - ثنای ابوالرشد رشید
پیرگشته جهان به فضل خزان
شد به اقبال خاص شاه جوان
بوستانیست بزم فرخ او
برده مایه ز رتبت نیسان
دیدگانند نسترن چهره
مطربانند عندلیب الحان
گل و لاله ست باده سوری
یافته بوی این و گونه آن
دست خاص ملک چو ابر بهار
کرده بر باغ مکرمت باران
عمده مملکت رشید که ملک
زو بیفروخت چون ز مهر جهان
آنکه پیشش زمانه بست و گشاد
خدمت و مدح را میان و دهان
داده دعوی جود را انصاف
کرده درد نیاز را درمان
شب کینش ندیده تابش صبح
سود مهرش ندیده بوی زیان
تا ترش گشت روی هیبت او
کند شد شیر چرخ را دندان
هر چه ویران کند سیاست او
نکند روزگارش آبادان
وانچه آباد کرده همت او
کرد نتواندش فلک ویران
کرد جودش چو میزبانی کرد
آرزوهای خلق را مهمان
زین سبب تیغ همتش کردست
ای شگفتی نیاز را قربان
ای ستوده جواد هر مجلس
وی نبرده سوار هر میدان
تحفه بس بدیعی از گردون
هدیه بس شریفی از گیهان
بهتر از خدمت تو نیست پناه
برتر از مدحت تو نیست بیان
ساخته در تن از هوای تواند
این مخالف شده چهار ارکان
گر نبودی ز حرص خدمت تو
کالبد کی قبول کردی جان
روشن از تست عالم اقبال
تازه از تست روضه احسان
محمدمت را ز جاه تو تمکین
مکرمت را ز طبع تو امکان
از سخای تو می بگرید ابر
از عطای تو می بگرید کان
پای قدرت کبود کرد و سیاه
به لگد روی و تارک کیوان
هر که جوید ز دست تو روزی
نیست ممکن که باشدش حرمان
وانکه قرب جوار جاه تو داشت
هیچ باکی ندارد از حدثان
وانکه از بأس و سطوت تو بخست
داد نتواندش زمانه امان
وانکه از نصرت تو خالی ماند
به هزیمت گریزد از خذلان
بر نکو خواه تو ظلام ضیاست
بر بداندیش تو هوا زندان
تند کوهی است حزم تو که فکند
لرزه بر کوه بابل و سهلان
تیز تیغی است عزم تو کآن را
نصرت و فتح صیقل است و فسان
عدل را جامه ایست حشمت تو
که نگرداندش فلک خلقان
ملک را نامه ایست سیرت تو
از هنر سطر و از خرد عنوان
صورت هر خبر که در گیتی است
دیده تدبیر تو به چشم عیان
هدف هر یقین که عالم راست
دوخته رای تو به تیر کمان
تویی آن راد کف کجا رادی
کرده ای بر همه جهان تاوان
جود هر دعویئی که خواهد کرد
به ز کف تو نیستش برهان
در جهان جست امید نعمت را
جو به درگاه تو نیافت نشان
چون در آن نعمت کثیر افتاد
بحر کردار ازو ندید کران
از برای تو آفریده مگر
هر چه نیکی است ایزد سبحان
همه الهام ایزدی باشد
هر چه در خلق تو دهند نشان
گفته و کرده تو را لایق
نص اخبار و آیت قرآن
چون کند تیز دشنه پیکار
روز بازار خنجر و پیکان
به کتف در جهد درخش حسام
به جگر بر زند شهاب سنان
این گران سر شود به زخم سبک
وان سبک دل شود به زخم گران
پشت را خم دهد شکنج زره
گوش را کر کند صریر کمان
تاب گیرد حسام چون آتش
سوی بالا کشد روان چو دخان
بر هوا ترس مرگ بنگارد
دهن شیر و دیده ثعبان
تو برانگیزی آفتاب نهاد
آن هیون هیکل فلک جولان
دل نداند که او چه خواهد کرد
او بداند که می چه خواهد ران
باد ساکن کنی به پای و رکاب
کوه گردان کنی به دست و عنان
به کف آن آبدار آتش زخم
کآب او دل کند چو آتشدان
بزنی بر میانه مغفر
بکشی تا به دامن خفتان
و این چنین معجزه تو دانی و بس
شاد باش ای سپهبد سلطان
پادشا بوالمظفر ابراهیم
که نیارد چو او هزار قران
شده زو تازه عزم اسکندر
مانده زو زنده عدل نوشروان
خشم او تف آتش دوزخ
عفو او آب چشمه حیوان
هر چه اندر جهان همه شاهیست
پیش او بوسه داده شادروان
گشته بر بد سکال دولت او
هر گلستان که بود خارستان
حاسدش در سؤال خشک دهن
دشمنش در جواب گنگ زبان
هر که دل کج کند بر او گردد
سوخته دل همچو لاله نعمان
ور به بد بنگرد بر او گردد
چشم او چشم نرگس از یرقان
گر ز ادبار خویش طایفه ای
به هوس گشته اند بی سامان
از سراسیمگی نمی بینند
کام آشفته اژدهای دمان
تو نگه کن که جان ایشان را
چه رساند به عاقبت طغیان
رمه را گرگ زود دریابد
چون کند گم رده سپرده شبان
مگر از بهر طوق طاعت شاه
گشته پرورده گردن عصیان
مگر از بهر حق نعمت شاه
عالمی را فرو خورد کفران
ای جهان را ز تو پدید شده
همه آثار رستم دستان
تو بسی با هزار ببر شمند
تو بسی با هزار شیر ژیان
دل بر این و بر آن مبند که چرخ
همه این ملک را برد فرمان
کرده اند اختران سیاره
به ثباتش هزار سال ضمان
به سر آرد تمام زود نه دیر
لشکر شاه ملک ایلک و خان
بزدوده حسام آب چو باد
بر چمن حله ای فکنده خزان
باغ را چون کنار سایل تو
پر ز دینار کرد باد بزان
هر چه گردش بهار سوزن کرد
تیر ماهش همی کند یکسان
همه از دیده خود بپالاید
دختر رز به خانه دهقان
می بخواه و به خرمی بنشین
وآنکه خواهی ز بندگان بنشان
داد گیتی بدادی اندر جود
داد سرما ز خز و می بستان
دشمنان را به موج مرگ انداز
دوستان را به اوج چرخ رسان
لشکری را ز مفلسی برکش
عالمی را ز نیستی برهان
مرغزار نشاط را بنیاد
به وزیر آن هزبر هندستان
آنکه از گوهرش به چرخ رسید
رتبت گوهر بنی شیبان
شرح احوال من ز من بشنو
چه شنوی از فلان و از بهمان
بنده ام تو را به طوع و به طبع
برسیده ز تو به نام و بنان
مدحت تو مرا عروس ضمیر
صفت تو مرا نگارستان
تحفه و هدیه منت همه روز
درج در و طویله مرجان
بس گران می فروشمش به بها
گرچه من می خرم به طبع ارزان
شرف مجلس تو می خواهم
نه کفایت من از بهای گران
گر جهانی به ساعتی بدهی
در نیاید به چشم جود تو آن
جامه افزون دهی ز سیم و ز زر
که بود بر عیارشان حملان
از تو پیش خدای می گویم
شکرهای مکارم الوان
نیست چیزی جز آنکه از بحرم
به گهر موج زد زمین و زمان
شعر من گشته فخر هر دفتر
نام من گشته تاج هر دیوان
حاسدان گشته خاسر و خائب
دشمنان مانده خیره و حیران
آنچه گفتم همه حقیقت دان
وآنچه گویم همی مجاز مدان
شب بی روز و درد بی داروست
حسد دون و کینه نادان
تا بود بر فلک طلوع و غروب
تا بود در زمین مکین و مکان
بر همه جنس دست نصرت یاب
بر همه نوع کام نهمت ران
در شرف چون شرف بتاب و بگرد
در طرب چون جهان بپا و بمان
به سخن ابروار لؤلؤ بار
به سخا مهروار زر افشان
گوش تو گه به لحن خنیاگر
هوش تو گه به قول مدحت خوان
بسته پیشت کمر دو پیکروار
بت مشکوی و لعبت کاشان
شد به اقبال خاص شاه جوان
بوستانیست بزم فرخ او
برده مایه ز رتبت نیسان
دیدگانند نسترن چهره
مطربانند عندلیب الحان
گل و لاله ست باده سوری
یافته بوی این و گونه آن
دست خاص ملک چو ابر بهار
کرده بر باغ مکرمت باران
عمده مملکت رشید که ملک
زو بیفروخت چون ز مهر جهان
آنکه پیشش زمانه بست و گشاد
خدمت و مدح را میان و دهان
داده دعوی جود را انصاف
کرده درد نیاز را درمان
شب کینش ندیده تابش صبح
سود مهرش ندیده بوی زیان
تا ترش گشت روی هیبت او
کند شد شیر چرخ را دندان
هر چه ویران کند سیاست او
نکند روزگارش آبادان
وانچه آباد کرده همت او
کرد نتواندش فلک ویران
کرد جودش چو میزبانی کرد
آرزوهای خلق را مهمان
زین سبب تیغ همتش کردست
ای شگفتی نیاز را قربان
ای ستوده جواد هر مجلس
وی نبرده سوار هر میدان
تحفه بس بدیعی از گردون
هدیه بس شریفی از گیهان
بهتر از خدمت تو نیست پناه
برتر از مدحت تو نیست بیان
ساخته در تن از هوای تواند
این مخالف شده چهار ارکان
گر نبودی ز حرص خدمت تو
کالبد کی قبول کردی جان
روشن از تست عالم اقبال
تازه از تست روضه احسان
محمدمت را ز جاه تو تمکین
مکرمت را ز طبع تو امکان
از سخای تو می بگرید ابر
از عطای تو می بگرید کان
پای قدرت کبود کرد و سیاه
به لگد روی و تارک کیوان
هر که جوید ز دست تو روزی
نیست ممکن که باشدش حرمان
وانکه قرب جوار جاه تو داشت
هیچ باکی ندارد از حدثان
وانکه از بأس و سطوت تو بخست
داد نتواندش زمانه امان
وانکه از نصرت تو خالی ماند
به هزیمت گریزد از خذلان
بر نکو خواه تو ظلام ضیاست
بر بداندیش تو هوا زندان
تند کوهی است حزم تو که فکند
لرزه بر کوه بابل و سهلان
تیز تیغی است عزم تو کآن را
نصرت و فتح صیقل است و فسان
عدل را جامه ایست حشمت تو
که نگرداندش فلک خلقان
ملک را نامه ایست سیرت تو
از هنر سطر و از خرد عنوان
صورت هر خبر که در گیتی است
دیده تدبیر تو به چشم عیان
هدف هر یقین که عالم راست
دوخته رای تو به تیر کمان
تویی آن راد کف کجا رادی
کرده ای بر همه جهان تاوان
جود هر دعویئی که خواهد کرد
به ز کف تو نیستش برهان
در جهان جست امید نعمت را
جو به درگاه تو نیافت نشان
چون در آن نعمت کثیر افتاد
بحر کردار ازو ندید کران
از برای تو آفریده مگر
هر چه نیکی است ایزد سبحان
همه الهام ایزدی باشد
هر چه در خلق تو دهند نشان
گفته و کرده تو را لایق
نص اخبار و آیت قرآن
چون کند تیز دشنه پیکار
روز بازار خنجر و پیکان
به کتف در جهد درخش حسام
به جگر بر زند شهاب سنان
این گران سر شود به زخم سبک
وان سبک دل شود به زخم گران
پشت را خم دهد شکنج زره
گوش را کر کند صریر کمان
تاب گیرد حسام چون آتش
سوی بالا کشد روان چو دخان
بر هوا ترس مرگ بنگارد
دهن شیر و دیده ثعبان
تو برانگیزی آفتاب نهاد
آن هیون هیکل فلک جولان
دل نداند که او چه خواهد کرد
او بداند که می چه خواهد ران
باد ساکن کنی به پای و رکاب
کوه گردان کنی به دست و عنان
به کف آن آبدار آتش زخم
کآب او دل کند چو آتشدان
بزنی بر میانه مغفر
بکشی تا به دامن خفتان
و این چنین معجزه تو دانی و بس
شاد باش ای سپهبد سلطان
پادشا بوالمظفر ابراهیم
که نیارد چو او هزار قران
شده زو تازه عزم اسکندر
مانده زو زنده عدل نوشروان
خشم او تف آتش دوزخ
عفو او آب چشمه حیوان
هر چه اندر جهان همه شاهیست
پیش او بوسه داده شادروان
گشته بر بد سکال دولت او
هر گلستان که بود خارستان
حاسدش در سؤال خشک دهن
دشمنش در جواب گنگ زبان
هر که دل کج کند بر او گردد
سوخته دل همچو لاله نعمان
ور به بد بنگرد بر او گردد
چشم او چشم نرگس از یرقان
گر ز ادبار خویش طایفه ای
به هوس گشته اند بی سامان
از سراسیمگی نمی بینند
کام آشفته اژدهای دمان
تو نگه کن که جان ایشان را
چه رساند به عاقبت طغیان
رمه را گرگ زود دریابد
چون کند گم رده سپرده شبان
مگر از بهر طوق طاعت شاه
گشته پرورده گردن عصیان
مگر از بهر حق نعمت شاه
عالمی را فرو خورد کفران
ای جهان را ز تو پدید شده
همه آثار رستم دستان
تو بسی با هزار ببر شمند
تو بسی با هزار شیر ژیان
دل بر این و بر آن مبند که چرخ
همه این ملک را برد فرمان
کرده اند اختران سیاره
به ثباتش هزار سال ضمان
به سر آرد تمام زود نه دیر
لشکر شاه ملک ایلک و خان
بزدوده حسام آب چو باد
بر چمن حله ای فکنده خزان
باغ را چون کنار سایل تو
پر ز دینار کرد باد بزان
هر چه گردش بهار سوزن کرد
تیر ماهش همی کند یکسان
همه از دیده خود بپالاید
دختر رز به خانه دهقان
می بخواه و به خرمی بنشین
وآنکه خواهی ز بندگان بنشان
داد گیتی بدادی اندر جود
داد سرما ز خز و می بستان
دشمنان را به موج مرگ انداز
دوستان را به اوج چرخ رسان
لشکری را ز مفلسی برکش
عالمی را ز نیستی برهان
مرغزار نشاط را بنیاد
به وزیر آن هزبر هندستان
آنکه از گوهرش به چرخ رسید
رتبت گوهر بنی شیبان
شرح احوال من ز من بشنو
چه شنوی از فلان و از بهمان
بنده ام تو را به طوع و به طبع
برسیده ز تو به نام و بنان
مدحت تو مرا عروس ضمیر
صفت تو مرا نگارستان
تحفه و هدیه منت همه روز
درج در و طویله مرجان
بس گران می فروشمش به بها
گرچه من می خرم به طبع ارزان
شرف مجلس تو می خواهم
نه کفایت من از بهای گران
گر جهانی به ساعتی بدهی
در نیاید به چشم جود تو آن
جامه افزون دهی ز سیم و ز زر
که بود بر عیارشان حملان
از تو پیش خدای می گویم
شکرهای مکارم الوان
نیست چیزی جز آنکه از بحرم
به گهر موج زد زمین و زمان
شعر من گشته فخر هر دفتر
نام من گشته تاج هر دیوان
حاسدان گشته خاسر و خائب
دشمنان مانده خیره و حیران
آنچه گفتم همه حقیقت دان
وآنچه گویم همی مجاز مدان
شب بی روز و درد بی داروست
حسد دون و کینه نادان
تا بود بر فلک طلوع و غروب
تا بود در زمین مکین و مکان
بر همه جنس دست نصرت یاب
بر همه نوع کام نهمت ران
در شرف چون شرف بتاب و بگرد
در طرب چون جهان بپا و بمان
به سخن ابروار لؤلؤ بار
به سخا مهروار زر افشان
گوش تو گه به لحن خنیاگر
هوش تو گه به قول مدحت خوان
بسته پیشت کمر دو پیکروار
بت مشکوی و لعبت کاشان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴۹ - هم در مدح آن بزرگ
فراخت رایت ملک و ملک به علیین
کفایت ثقت الملک طاهربن علی
که قوت تن دادست و شادی دل دین
بهار کرد زمان و بهشت کرد زمین
سپهر قدر بزرگی که بر عدو و ولی
بضر و نفع بگردد همی سپهر آیین
حریم ملک چنان شد ز امن و حشمت او
که بنده وار برد سجده کبک را شاهین
نمونه ای ز فروزنده عفو او فردوس
نشانه ای از گدازنده خشم او سجین
هوای جان بفروزد گرش بتابد مهر
بنای عمر بسوزد گرش بجوشد کین
نه بی ثناش دهد طبع عقل را امکان
نه بی هواش کند شخص روح را تمکین
گمان او دل او را گواهی ندهد
که نه سجل کند او را به وقت علم یقین
به هر سپیده دمی و به هر شبانگاهی
عروس روز که گیتی ازو برد تزیین
ز حرص طلعت او بر زند ز گردون سر
ز شوق خدمت او برنهد به خاک جبین
زهی زدوده و افزوده دین و دولت را
به رأی های صواب و به عزم های متین
هزار جوی گشاده به پیش جود روان
هزار حصن کشیده به پیش ملک حصین
بکرد حشمت تو کار رایت و مرکب
نمود خامه تو فعل خنجر و زوبین
ذکا و ذهن تو در سبق وامق و عذرا
سخا و طبع تو در عشق خسرو و شیرین
در آفرینش اگر مرکبی شدی اقبال
به نام جاه تو بودیش داغ گرد سرین
وگرنه مهر فراوان شدی و این نه رواست
به نقش نام تو زادی ز کان و کوه نگین
درنگ حزم تو در مغز کوه گیرد جای
شتاب عزم تو بر پشت باد بندد زین
اگر بسنجد حلم تو را سپهر کند
ز کوه قافش پا سنگ پله شاهین
دل ولی و عدوی تو را امید و نهیب
که هست اصل حیات و ممات از آن و ازین
همی نوازد چون زیر رود از زخمه
همی شکافد چون مغز سنگ از میتین
اگر نباشد رای تو را سپهر دلیل
وگر نگردد عز تو را ستاره معین
شکسته بینی جرم صحیفه گردون
گسسته یابی عقد طویله پروین
به قبض و بسط ممالک ندید چون تو ثقه
بحل و عقد خزاین نیافت چون تو امین
زبان بخت همی آفرین کند بر تو
که آفرین همه دشمنانت شد نفرین
بدین ثنا که فرستاده ام تو را زیبد
که تو ز خلق گزینی و این ز حسن گزین
معانی هنرت داد فهم را تعلیم
معالی شرفت کرد ذهن را تلقین
به فال اختر سعدست و نور چشمه مهر
به ارج زر عیارست و قدر در ثمین
یقین بدانی چون بنگری که در هر بیت
یکانگی به هوای تو کرده شد تضمین
تو شاه محتشمانی و از تو نستاند
عروس خاطر من جز رضای تو کابین
شود به دولت مخصوص اگر شود مخصوص
به گاه انشاد از لفظ تو به یک تحسین
چنان کنم پس ازین مجلس تو در مه دی
که دشت گشته ست اکنون ز ماه فروردین
خدای داند گر آرزو جز این دارم
که در دو دیده کشم خاک حضرت غزنین
ز لفظ و طلعت تو گرددم خوش و روشن
دو گوش صوت نیوش و دو چشم صورت بین
به مجلس تو که پیوسته جای دولت باد
بیان کنم همه احوال خویش غث و سمین
بزرگوارا پشت زمین و روی هوا
به رنگ و بوی دگر شد ز دور چرخ برین
ز باد و ابر نشیب و فراز ساده و کوه
به رنگ دیبه روم است و نقش بیرم چین
چمان تذروان بر فرش های بوقلمون
نوان درختان در حله های حورالعین
به باغ عاشق و معشوق را چو مست شوند
همه شکوفه و سبزه ست بستر و بالین
نثارها ز دل و جان و طبعت آوردند
نشاط و لهو و طرب لاله و گل و نسرین
به شادکامی بنشین و زاده انگور
بخواه و بستان از دست بچه تسکین
به صف و جرم هوا و به بوی مشک تبت
به رنگ چشم خروش و به طبع ماء معین
لطیف باده شادی ز دست لهوستان
لذیذ میوه نهمت ز شاخ دولت چین
ز قدر و قدرت بر تارک سپهر خرام
به فرو بسطت بر دیده زمانه نشین
همه سیادت و رز و همه سخاوت کن
همه سعادت یاب و همه جلالت بین
مخالف تو ز آفت چو باد سرگردان
منازع تو ز انده چو آب رخ پرچین
ز من ثنا و ز لفظ ممیزان احسنت
ز من دعا و ز لفظ مسبحان آمین
کفایت ثقت الملک طاهربن علی
که قوت تن دادست و شادی دل دین
بهار کرد زمان و بهشت کرد زمین
سپهر قدر بزرگی که بر عدو و ولی
بضر و نفع بگردد همی سپهر آیین
حریم ملک چنان شد ز امن و حشمت او
که بنده وار برد سجده کبک را شاهین
نمونه ای ز فروزنده عفو او فردوس
نشانه ای از گدازنده خشم او سجین
هوای جان بفروزد گرش بتابد مهر
بنای عمر بسوزد گرش بجوشد کین
نه بی ثناش دهد طبع عقل را امکان
نه بی هواش کند شخص روح را تمکین
گمان او دل او را گواهی ندهد
که نه سجل کند او را به وقت علم یقین
به هر سپیده دمی و به هر شبانگاهی
عروس روز که گیتی ازو برد تزیین
ز حرص طلعت او بر زند ز گردون سر
ز شوق خدمت او برنهد به خاک جبین
زهی زدوده و افزوده دین و دولت را
به رأی های صواب و به عزم های متین
هزار جوی گشاده به پیش جود روان
هزار حصن کشیده به پیش ملک حصین
بکرد حشمت تو کار رایت و مرکب
نمود خامه تو فعل خنجر و زوبین
ذکا و ذهن تو در سبق وامق و عذرا
سخا و طبع تو در عشق خسرو و شیرین
در آفرینش اگر مرکبی شدی اقبال
به نام جاه تو بودیش داغ گرد سرین
وگرنه مهر فراوان شدی و این نه رواست
به نقش نام تو زادی ز کان و کوه نگین
درنگ حزم تو در مغز کوه گیرد جای
شتاب عزم تو بر پشت باد بندد زین
اگر بسنجد حلم تو را سپهر کند
ز کوه قافش پا سنگ پله شاهین
دل ولی و عدوی تو را امید و نهیب
که هست اصل حیات و ممات از آن و ازین
همی نوازد چون زیر رود از زخمه
همی شکافد چون مغز سنگ از میتین
اگر نباشد رای تو را سپهر دلیل
وگر نگردد عز تو را ستاره معین
شکسته بینی جرم صحیفه گردون
گسسته یابی عقد طویله پروین
به قبض و بسط ممالک ندید چون تو ثقه
بحل و عقد خزاین نیافت چون تو امین
زبان بخت همی آفرین کند بر تو
که آفرین همه دشمنانت شد نفرین
بدین ثنا که فرستاده ام تو را زیبد
که تو ز خلق گزینی و این ز حسن گزین
معانی هنرت داد فهم را تعلیم
معالی شرفت کرد ذهن را تلقین
به فال اختر سعدست و نور چشمه مهر
به ارج زر عیارست و قدر در ثمین
یقین بدانی چون بنگری که در هر بیت
یکانگی به هوای تو کرده شد تضمین
تو شاه محتشمانی و از تو نستاند
عروس خاطر من جز رضای تو کابین
شود به دولت مخصوص اگر شود مخصوص
به گاه انشاد از لفظ تو به یک تحسین
چنان کنم پس ازین مجلس تو در مه دی
که دشت گشته ست اکنون ز ماه فروردین
خدای داند گر آرزو جز این دارم
که در دو دیده کشم خاک حضرت غزنین
ز لفظ و طلعت تو گرددم خوش و روشن
دو گوش صوت نیوش و دو چشم صورت بین
به مجلس تو که پیوسته جای دولت باد
بیان کنم همه احوال خویش غث و سمین
بزرگوارا پشت زمین و روی هوا
به رنگ و بوی دگر شد ز دور چرخ برین
ز باد و ابر نشیب و فراز ساده و کوه
به رنگ دیبه روم است و نقش بیرم چین
چمان تذروان بر فرش های بوقلمون
نوان درختان در حله های حورالعین
به باغ عاشق و معشوق را چو مست شوند
همه شکوفه و سبزه ست بستر و بالین
نثارها ز دل و جان و طبعت آوردند
نشاط و لهو و طرب لاله و گل و نسرین
به شادکامی بنشین و زاده انگور
بخواه و بستان از دست بچه تسکین
به صف و جرم هوا و به بوی مشک تبت
به رنگ چشم خروش و به طبع ماء معین
لطیف باده شادی ز دست لهوستان
لذیذ میوه نهمت ز شاخ دولت چین
ز قدر و قدرت بر تارک سپهر خرام
به فرو بسطت بر دیده زمانه نشین
همه سیادت و رز و همه سخاوت کن
همه سعادت یاب و همه جلالت بین
مخالف تو ز آفت چو باد سرگردان
منازع تو ز انده چو آب رخ پرچین
ز من ثنا و ز لفظ ممیزان احسنت
ز من دعا و ز لفظ مسبحان آمین