عبارات مورد جستجو در ۶۱ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصرالدین
خداوند ما شاه کشورستان
که نامی بدو گشت زاولستان
سر شهریاران ایران زمین
که ایران بدو گشت تازه جوان
یکی خانه کرده‌ست فر خاردیس
که بفروزد از دیدن او روان
جهانی و چون خانه‌های بهشت
زمینی و همسایهٔ آسمان
ز خوبی چو کردار دانشپژوه
ز خوشی چو گفتار شیرین زبان
همه زر کانی و سیم سپید
ز سر تا به بن، وز میان تا کران
نه صد یک از آن سیم در هیچ کوه
نه ده یک از آن زر در هیچ کان
نبشته درو آفرینهای شاه
ز گفتار این و ز گفتار آن
بسیجیده چون کار هر نیکخو
پسندیده چون مهر هر مهربان
چه گویی سکندر چنین جای کرد
چه گویی چنین داشت نوشیروان
به فرخترین روز بنشست شاه
درین خانهٔ خرم دلستان
بدان تا درین خانهٔ نو کند
دل لشکر خویش را شادمان
سپه را بود میزبان و بود
هزار آفرین بر چنین میزبان
یکی را بهایی به تن در کشد
یکی را نوندی کشد زیر ران
بهایی، بر آن رنگهای شگفت
نوندی، بر آن بر ستامی گران
کسی را که باشد پرستش فزون
کنون کوه زرین کشد زیر ران
به یزدان که کس در پرستیدنش
نکرده ست هرگز به مویی زیان
همه پادشاهان همی زو زنند
به شاهی و آزادگی داستان
ز شاهان چنو کس نپرورد چرخ
شنیدستم این من ز شهنامه خوان
ستوده به نام و ستوده به خوی
ستوده به جان و ستوده به خوان
جهان را به شمشیر هندی گرفت
به شمشیر باید گرفتن جهان
شهان دگر باز مانده بدو
بدادند چون سکزیان سیستان
ندادند و بستد به جنگی که خاک
زخون شد در آن جنگ چون ارغوان
به تیغ او چنان کرد وایشان چنین
چه گویی چنین به بود یا چنان
هم از کودکی بود خسرومنش
خردمند و کوشنده و کاردان
به بدروز همداستانی نکرد
که بازوش با زور بود و توان
بزرگی و نیکی نیابد هگرز
کسی کو به بد بود همداستان
همه پادشاهان که بودند، زر
به خاک اندرون داشتندی نهان
نبودی به روز و به شب ماه و سال
جز اندیشه بر گنجشان قهرمان
خداوند ما را ز کس بیم نیست
مگر ز آفرینندهٔ پاک جان
بدین دل گرفته‌ست گستاخوار
به زر و به سیم اندرون خان و مان
ز بس تودهٔ زر که در کاخ او
بهر کنج گنجی بود شایگان
کسی کو به جنگ آید آنجا ز جنگ
چنان باز گردد که سرگشته خان
هر آن دودمان کان نه زین کشورست
برآید همی دود از آن دودمان
همی تا به هر جای در هر دلی
گرامی و شیرین بود سو زیان
همی تا ز بهر فزونی بود
همیشه تکاپوی بازارگان
به شادی زیاد و جز او کس مباد
جهان را جهاندار تا جاودان
بد اندیش او گشته در روز جنگ
چو در کینهٔ اردشیر اردوان
بماناد تا مانده باشد زمین
بزرگی و شاهی درین خاندان
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح امیر طغرل تکین
از در شاهی در طغرل تکین
شحنهٔ دین خنجر طغرل تکین
نوبتی ملک به زین اندرست
تا به ابد بر در طغرل تکین
پشت زمین کرد چو روی سپهر
دست گهر گستر طغرل تکین
روی زمین شست ز گرد ستم
عدل جهان‌پرور طغرل تکین
در شب کین صبحدم فتح را
نور دهد مغفر طغرل تکین
چرخ چو سوگند بمردی خورد
دست نهد بر سر طغرل تکین
فتنه گر اندیشه شود نگذرد
بر طرف کشور طغرل تکین
غصهٔ بیغاره خورد روز بزم
ماه نو از ساغر طغرل تکین
نیست یقین را و گمان را وقوف
بر عدد لشکر طغرل تکین
دور فلک با همه فرماندهی
کیست یکی چاکر طغرل تکین
مه ز فزونی و کمی کی دهد
تا نشود افسر طغرل تکین
فتح و ظفر هر دو دو رایت کشند
در حشم صفدر طغرل تکین
تا به شرف دربود اختر قوی
باد قوی اختر طغرل تکین
پیشرو کارکنان قضا
عزم قضا پیکر طغرل تکین
چشم جهان جست بسی هم نیافت
هیچ شهی همسر طغرل تکین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸ - در مدح امیر علاء الدین اسحاق
خاص سلطان علاء دین اله
میر اسحاق صدر مجلس شاه
آسمانیست آفتابش رای
آفتابیست آسمانش گاه
آن بلنداختری که پیش درش
خاک روبند اختران به جباه
آنکه با عزمش آسمان عاجز
وانکه با رایش آفتاب سیاه
همتش فتنه را گشاده کمر
حشمتش چرخ را نهاده کلاه
قدرش از قدر آسمان برتر
علمش از راز اختران آگاه
قهر او قهرمان شرع رسول
پاس او پاسبان دین اله
باز با پاس دولتش تیهو
شیر با طوق طاعتش روباه
آنکه از رای روشنش بگزارد
نور خورشید وام سایهٔ چاه
وانکه با چتر دولتش آموخت
عکس مهتاب شکل خرمن ماه
خشم او از فلک برآرد گرد
حکم او بر قضا ببندد راه
صحن درگاه دولتش را هست
گنبد چرخ کمترین درگاه
ای ز جمشید برگذشته به ملک
وی ز خورشید برگذشته به جاه
شب ادبار حاسدت را نیست
در ازل هیچ بامداد پگاه
سمر رسم تست در اقوال
شکر شکر تست در افواه
شد مطیع ترا زمانه مطیع
شد سپاه ترا ستاره سپاه
زین سپس در حمایت عدلت
طاعت کهربا ندارد کاه
دست اقبال آسمان نکشد
برتر از درگه تو یک درگاه
چرخ تا در پناه دولت تست
عالمی را شدست پشت و پناه
جز به درگاه عالی تو فلک
ننبشتست عبده و فداه
جز به عین رضا همی نکند
دیدهٔ روزگار در تو نگاه
هست بر وقف‌نامهٔ ملکت
نه سپهر و چهار طبع گواه
خشم و خصم تو آتشست و حریر
مهر و کین تو طاعتست و گناه
لطف تو دست اگر دراز کند
دست قهر اجل شود کوتاه
بدماند ز شعلهٔ آتش
فتح باب کف تو مهر گیاه
در هنر خود چنین بود که تویی
بشری لا اله الا الله
ای به تو زنده سنت پاداش
وی به تو تازه رسم بادافراه
بنده از شوق خاک درگه تو
بر سر آتش است بی‌گه و گاه
بپذیرش که بندهٔ تو سزد
او و پیوستگان او پنجاه
پیش تختت بود چو سرو به پای
تا کند چون بنفشه پشت دوتاه
گیرد از دیگران کناره چو رخ
صدرها گر بدو دهند چو شاه
تاکند اختلاف گردش چرخ
نقش بی‌رنگ روزگار تباه
هرکه چون چرخ نبودت خواهان
روزگارش مباد نیکوخواه
تابعت باد یار شادی و عز
حاسدت باد جفت ناله و آه
در نفسهای دشمنت تضمین
هر زمان صدهزار وا اسفاه
امر و نهیت روان چو حکم قضا
بر نشابور ومرو و بلخ و هراه
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - در مرثیهٔ امام محمد یحیی
خاقانیا به سوک خراسان سیاه پوش
که اصحاب فقه گرد سوادش سپاه برد
عیسی به حکم رنگرزی بر مصیبتش
نزدیک آفتاب لباس سیاه برد
دهر از سر محمد یحیی ردا فکند
گردون ز فرق دولت سنجر کلاه برد
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۴
رای تو به هیچ رای خرسند نشد
تا بر همه خسروان خداوند نشد
رایات تو از پای‌فلک بنشیند
تا ملک خراسان چو سمرقند نشد
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۱۷
ما و ماهان و خطهٔ کرمان
سعدی و لولیان شیرازی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۴ - نثار به پیشاهنگان
ای قد تو چون سرو جویباری
وی عارض تو چون گل بهاری
ای لعل تو چون خاتم بدخشی
وی زلف تو چون نافهٔ تتاری
دامان تو مانندهٔ دل من
پاکیزه‌تر از برف کوهساری
رخسار تو مانند خاطر من
تابنده‌تر از ماه ده چهاری
ای فتنهٔ مشکو به دلفریبی
وی آفت میدان به جان شکاری
برداشته در بزمگه به صحبت
زنگ ازدل یاران به‌شادخواری
برتافته در رزمگه ز غیرت
سر پنجهٔ گردان کارزاری
زیر لبت‌ اندر، شرنگ‌ و شهد است
گاه سخط و گاه بردباری
زیر نگهت دوزخ و بهشت است
هنگام درشتی و وقت یاری
حسن تو به شورشگری نهاده
در ملک دل آئین سربداری
وان خوی پلنگینت ایستاده
پیرامن حسنت به پاسداری
ای زادهٔ ایران بدان که این ملک
دارد به تو چشم امیدواری
خواهدکه ببالی به باغ کشور
آزاده ‌تر از سرو جویباری
وانگاه بپویی به بزم دشمن
پیروزتر از شیر مرغزاری
باشد نگران تا به جای او تو
نیکی چه کنی‌، حق چسان گزاری
راه خطر خود چگونه پوبی
پاس شرف خود چگونه داری
زنهار نه پویی رهی کت آید
فرجام‌، زبونی و شرمساری
ننگ بشر و آفت جوانی است
زنبارگی و فسق و میگساری
وان کاهلی و سستی و بطالت
فقر آورد و نیستی و زاری
بودند نیاکان تو سواران
شهره به دلیری و شهسواری
زنهار نجسته ز خصم‌، لیکن
بخشوده به خصمان زینهاری
آوخ که ز جهل مغان فتادند
از شاهنشاهی و شهریاری
مهرعلی و یازده سلیلش
بنمود ترا راه رستگاری
هرچند که از دشمنان کشیدی
زندازه برون ای نگار، خواری
دین را مکن آلودهٔ تعصب
کاسلام از آلایش است عاری
بی‌دین‌، فسرد مردم زمانه
بی ‌دینی را نیست استواری
و آن فلسفه و اصل‌های در وین
علم است نه آئین ملک داری
آیین زراتشت رفت بر باد
وان فره و تایید کردگاری
وان کیش که مانی نهاد، گم شد
هم نیز خود او کشته شد به زاری
آن بدعت کاورد (‌ارد و یراف‌)
بنشست ز قرآن به سوگواری
رخ‌، گفت بشو باگمیز چون‌مهر
سر بر زند از نیلگوی عماری
فرمود نبی جای بول گاوان
دست وسر و پا شو به آب جاری
باز است در اجتهاد تا تو
نا مقتضی از مقتضی برآری
وان کینهٔ دیرین جدا ز دین است
در دین نسزد کین و دوستداری
با قوت دین خاک دشمنان را
بسپر به سم رخش نامداری
وز کتف مهانشان دوال برکش
تا کینهٔ دیرینه برگزاری
لیک این عصبیت میار در دین
گر بر خردت جهل نیست طاری
تقلید فرنگان کنی بهرکار
جز کار خرد، اینت نابکاری
دارند فرنگان ز روم و یونان
رشک و عصبیت به یادگاری
با مشرقیان ویژه با من و تو
جوینده ره و رسم بد شعاری
عیسی و حواریش بوده بودند
از مردم سامی نه قوم آری
از شرق برون آمدند و گردید
ترسایی از پدر به غرب ساری
با این همه این غربیان نمایند
فخر از قبل عیسی و حواری
بنگر که بدین اندر از من و تو
دارند فزون جد و پافشاری
خواهی اگر این ملک باز بیند
آن فر و شکوه و بزرگواری
بزدای ز دین زنگ‌های دیرین
زان پیش که‌ شد روز ملک تاری
با نیروی دانش برون کن از دین
این خرخری و جهل و زشتکاری
ایمان و شرافت به مردم آموز
تا طاعت بینی و جان سپاری
بیخ می و مستی ز ملک برکن
بنشان بن مردی و هوشیاری
در پاس تن و عرض و مال مردم
با داد و دهش کوش و پاسداری
وان‌ شمع که شد غرب از آن منور
بگمار در ایوان کامکاری
چون فقر و غنا هر دو شد ز گیتی
و آمد هنر و علم و شادخواری
پس معجزه‌ها بین برغم آنکو
گوید عظمت نیست اختیاری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۳
تا چند نقشبند تمنا شویم ما
آیینه دار جلوه عنقا شویم ما
چون موجه سراب درین دشت پر فریب
با جان بی نفس پی دنیا شویم ما
شور جنون کجاست که مانند گردباد
جاروب خارزار تمنا شویم ما
یارب نصیب کن پر و بالی که چون مسیح
زین خاکدان به عالم بالا شویم ما
با دیده ای که گوهر عبرت شناس شد
حیف است حیف خرج تماشا شویم ما
غفلت امان نداد که خود را کنیم صاف
زان پیشتر که واصل دریا شویم ما
نگشود لامکان ز دل تنگ ما گره
در تنگنای چرخ چسان وا شویم ما؟
دلهای تیره سرمه گفتار ما بود
چون طوطیان ز آینه گویا شویم ما
صبح امید از دل ما زنگ می برد
گر ملتجی به دامن شبها شویم ما
تا در میان جمعیم آشفته خاطریم
جمع آن زمان شویم که تنها شویم ما
در چشم این سیاه دلان صبح کاذبیم
در روشنی اگر ید بیضا شویم ما
هر عضوی از تو از دگری دلرباترست
چون قانع از نظاره به یک جا شویم ما؟
در زهر اگر چه غوطه زدیم از گزیدنش
صائب نشد گزیده ز دنیا شویم ما
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح سلطان محمود بن سبکتگین غزنوی
با من به شابهار به سر برد چاشتگاه
ماه من آنکه رشک برد زود و هفته ماه
گفت: این فراخ پهنا دشت گشاده چیست
گفتم: که عرضه گه شه بیعدد سپاه
گفتا: چه خوانم این شه آزاده را بنام ؟
گفتم:یمین دولت محمود دین پناه
گفتا: پناه شرع رسولست و پشت دین ؟
گفتم: بلی و پیشرو طاعت اله
گفتا: کنون کجاست مرا ده نشان ازو ؟
گفتم: که زیر سایه آن رایت سیاه
گفت : آنکه پیش عرضه گهش ایستاده است
گفتم: به پیشگاه بود جای پیشگاه
گفتا:ز هیبتش بهر اسد همی دلم
گفتم: زهیبتش دل چون که شود چو کاه
گفت: آن هزار و هفتصد و اند کوه چیست ؟
گفتم: هزارو هفتصد و اند پیل شاه
گفت: آنهمه ز پیشرو هندوان ستد ؟
گفتم: بلی و داشت به مردانگی نگاه
گفت : آن زره و ران زبر هر یکی که اند ؟
گفتم: بتان مملکت آرای رزمخواه
گفتا: که سرو خوانمشان یا مه تمام ؟
گفتم: که سرو با کمر و ماه با کلاه
گفتا: که عرضه گاه شه این دشت خرمست ؟
گفتم: بلی و نیست چنین هیچ عرضه گاه
گفتا: چنو دگر به جهان هیچ شه بود؟
گفتم: ز من مپرس به شهنامه کن نگاه
گفتا: که شاهنامه دروغست سر بسر
گفتم: تو راست گیر و دروغ از میان بکاه
گفتا: ملک به پیلان چه استاند از ملوک ؟
گفتم: ولایت و سپه و گنج و تاج و گاه
گفتا: چرا همی نبردشان بسوی روم ؟
گفتم: کنون برد که کنون آمده ست گاه
گفتا: چگونه گردد از ایشان بلاد روم ؟
گفتم: چنانکه کوه گهردار چاه چاه
گفتا: ز کفر پاک شود شهرهای روم ؟
گفتم: چنانکه سیم نفایه میان گاه
گفتا: که اسب اوبه گه رزم چون بود ؟
گفتم: میان خون اعادی کند شناه
گفتا: چسان رود چو به رودی و رسد فراز ؟
گفتم: چو مرغ برگذرد بر سرمیاه
گفتا: که برتر ازملکان چون از و گذشت ؟
گفتم: کسی که یابد ازو جاه و پایگاه
گفتا: که خدمتش ملکان را چه بردهد ؟
گفتم: که تخت و مملکت و آبروی و جاه
گفتا: گناهکار که زی وی شود به عذر؟
گفتم: ثواب و خدمت یابد بر آن گناه
گفتا: زمانه خاضع او باد روز و شب
گفتم: خدای ناصر او باد سال و ماه
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۹
نه تن بودند از آل سامان مشهور
هر یک به امارت خراسان مأمور
اسماعیلی و احمدی و نصری
دو نوح و دو عبدالملک و دو منصور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۳
تا رایت منصور تو ای خسرو منصور
از ری حرکت کرد سوی شهر نشابور
فرمان تو مالک شد و شاهان همه مملوک
شمشیر تو قاهر شد و خصمان همه مقهور
نقطه است شهنشاهی و فرمان تو پرگار
گنج است جهانداری و شمشیر تو گنجور
شیری تو و شاهان همه در جنب تو نخجیر
بازی تو و خصمان همه در پیش تو عُصْفور
ای جسم هنر را شده بهروزی تو جان
وی چشم هنر را شده پیروزی تو نور
جیش تو به بلخ است و تو در مرز خراسان
جوش تو به هندست و تو در شهر نشابور
سَهم‌ تو نهادست قدم بر سر چیپال
عزم تو فکندست فَزَع در دل فغفور
چیرست سر تیغ تو بر تارَکِ اَعدا
چونانکه بر اکناف عرب خنجر شابور
توران ز نیاکان به تو میراث رسیدست
در جستن میراث بود تیغ تو معذور
زودا که شود رزمگهت همچو قیامت
کوس تو و کرنای تو چون دم زدن صور
زودا که غبار سُمِ اسبانِ تو گیرد
ملکی که ازو مشک همی خیزد و کافور
هستند به فرّ تو غلامان تو پیروز
هستند به فتح تو سواران تو منصور
شیرند گه رزم و گه بزم همه ماه
دیو اند گه جنگ و گه صلح همه حور
بر درگهت از بس که طواف ملکان است
شد درگه معمورتو چون خانهٔ معمور
گیتی همه شهرست و به هر شهر تو داری
شایسته و بایسته یکی چاکر مشهور
این چاکر مخلص‌ که تو را هست درین شهر
هست از شرف خدمت تو مقبل و منظور
ای باغ تو و بزم تو و سور تو خرّم
می‌نوش در این‌ باغ‌ و در این بزم‌ و در این‌ سور
بنگر که چمن هست پر از عنبر سارا
بنگر که شَجَر هست پر از لؤلؤ منثور
اندر دهن قمریکان ساخته بربط
واندر گلوی فاختگان ساخته تنبور
خوشبوی بنفشه است به باغ اندر و نرگس
چون زلف به هم در شده و دیدهٔ مخمور
هرچند تو را روی سوی رزم و نبردست
اختر سزد از بزم و دل و طبع تو مسرور
آراسته بزم تو پر از بچهٔ حَوراست
از بچه ی حورا بستان بچه ی انگور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
نیکی به تو نزدیک و زتو چشم بدان دور
شاهی به تو نازنده و تو شاد به شاهی
دستور به تو خرّم و تو شاد به دستور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۱
آدینه و صبح و عید قربان
فرخنده گشاد هر سه یزدان
بر ناصر دین و تاج ملت
شاه عجم و پناه ایران
سنجر که نهیب خنجر او
در کاشغرست و زابلستان
شیری که به نوک نیزه خارد
پیشانی شیر در بیابان
شاهی که بدو رسیده میراث
شاهی و ولایت از سه سلطان
با دولت او زمانه کردست
با فتح و ظفر وفا و پیمان
زان است که تیر دولتش را
فتح و ظفرست پر و پیکان
هرگه ‌که شود به طلعت او
آراسته بارگاه و ایوان
گوید ملک از فلک که یارب
چشم بد ازین ملک بگردان
باریدن ابر در دو فصل است
در فصل بهار و در زمستان
ابری است سخای او که بر خلق
بارد به چهار فصل باران
هرکس که به جود او بنالد
از رنج نیاز و درد حرمان
آن رنج بدل سود به ‌راحت
و آن درد بدل شود به درمان
زان سان که خدای کالبد را
زندان دارد به قهر بر جان
دارد سر تیغ او جهان را
بر کالبد عدو چو زندان
هر خصم که خواست تا نماید
با دولت او فریب و دستان
شد کشته به‌ دست بندگانش
چو پور به‌ دست پور دستان
قومی که عنان اسب طاعت
تابند همی به‌ راه عصیان
از خنجر سنجر ملکشاه
بی‌قدر شوند چون قَدَر خان
هرگز نبود چنین جهاندار
هرگز نبود چنین جهانبان
کز بعد چهار سال تازه است
آثار مصاف او به‌توران
از کفر بشست عالم آنگاه
کامد به دعای نوح طوفان
نگذاشت به شرق و غرب دیار
از اهل ضلال و اهل خِذلان
طوفان که ز تیغ شاه بارید
از شرّ و بلا بِشُست کیهان
بر روی زمین ز دشمنانش
دیار رها نکرد و دیان
چون‌ گوی زند ملک به‌ صحرا
خوشید شود به‌گَرد پنهان
ترسد که ملک بگیرد او را
گردون کندش به زخم چوگان
یک قطره ز جرعهٔ شرابش
گر برچکد از قدم به سندان
سندان به مثال چشمهٔ خضر
زآن قطره شود پرآب حیوان
ای شاه ز بهر نصرت دین
گر روی نهی به کافرستان
گردد به سعادت تو پیدا
از ظلمت کفر نور ایمان
قیصر بَدَل بت و چلیپا
سی پاره دهد به دست رهبان
در خدمت تو به‌ جای زنار
بندد کمر و شود مسلمان
ور تاختنی کنی فلک‌وار
تا گرگان از حدود جرجان
از جنگ به آشتی‌گرایند
گرگ و بره بر زمین‌ گرگان
مرغ است خدنگ تو به هیجا
بادست سمند تو به میدان
چون معجزهٔ تو مرغ و بادست
گویم که مگر تویی سلیمان
بر ملک همه جهان ز عدلت
بفزود مفاخر خراسان
کز عدل تو دارد این ولایت
آرایش روضه‌های رضوان
کیوان چو به طالع تو آمد
دارندهٔ عرش داد فرمان
تا آمد مشتری به خدمت
از خانهٔ خویش پیش کیوان
چون بحر شدست جای‌گوهر
در مدح تو خاطر ثناخوان
در مجلس تو زبان و کلکش
ز آب است چو ابر گوهرافشان
تا باشد بر سپهر هر ماه
نقصان و محاق ماه یکسان
نام و لقب تو باد جاوید
بر نامهٔ دین و ملک عنوان
روزت همه عید باد و نوروز
ماهت همه فرودین و نیسان
قربان شده همچو اشتر و گاو
پیش تو عدو به عید قربان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۰
به دارالملک باز آمد تن آسان
خداوندِ بزرگانِ خراسان
بهای ملت حق فخر امّت
قوام ملک صدر دین یزدان
سپهر جاه و خورشید محامِد
مُحمد کدخدای شاه ایران
خداوندی که خشنودی و خشمش
کلید نصرت است و قفل خِذلان
عذاب و رحمت است از کین و مهرش
که کین و مهر او کفرست و ایمان
اگر چه نیست میزان‌ همتش را
سخن را خاطر او هست میزان
بدان میزان همی سنجد سخن را
سخن سنجد بلی مرد سخندان
ز دست او شگفت آید خرد را
جو بارد کلک او بر سیم قطران
خرد را زان شگفت آید که دستش
همی سازد ز قطران آب حیوان
چنان چون بگذرد سوزن ز مُلحَم
به هیجا بگذرد تیرش ز خُفتان
کمان چون پیش تیرش خَم دهد پشت
سعادت روی بنماید ز پیکان
حُسامش را لقب دادست نُصرت
پرند آب رنگ آتش افشان
که رنگ آب دارد در نمایش
ولیکن آتش افشاند به میدان
سمندش را همی خواند زمانه
بُراق بَحر موجِ چرخِ دوران
که موج بحر دارد گاه کوشش
که دور چرخ دارد روز جولان
ز فعل او مُقَمَّر پشت ماهی
ز گوش او مُنَقَّط روی کیوان
به پیکر هست همچون طور سینا
بر او صدر اجل موسی عمران
چو گیرد مِقرَعه در دست‌ گویی
که موسی مر عصا را کرد ثعبان
چو بِدرَفشد کَفَش گویی که موسی
ید بیضا برآورد از گریبان
قوی و روشن است از دو محمد
دل اسلام و چشم هر مسلمان
یکی پیغمبری را بود حجت
یکی نیک‌اختری را هست برهان
یکی شد در عرب مختار سادات
یکی شد در عجم مخدوم اعیان
یکی آورد قرآن معجز خویش
یکی را شد سخن معجز چو قرآن
یکی از خُلد رضوان آگهی داد
یکی ‌کرد از خراسان خلد رضوان
یکی انسان عین اندر نبوّت
یکی اندر وزارت‌ عین انسان
یکی را از مَلَک تَنزیل و تأویل
یکی را از مَلَک تمکین و امکان
بدان افروخته محراب و منبر
بدین آراسته درگاه و ایوان
به عقبی آن شفیع زَلّت این
به دنیا این پناه ملت آن
ایا از عدل تو شاهِ عَجَم شاد
خلیفه شاکر و خشنود سلطان
رهین منت تو میر غزنین
غریق نعمت تو خان توران
به ملک اندر نکردی هیچ کاری
که به بود آن‌ کار بر عقل تو تاوان
نگفتی یک سخن در هیچ معنی
که ‌گشتی زان سخن وقتی پشیمان
همیشه همت و رای تو آن است
که‌ کاری را دهی ترتیب و سامان
کنی آزاده‌ای را صیدِ منت
کشی گردن کشی را زیر فرمان
به کین تو نیارد دست بردن
اگر باز آید اکنون پور دستان
اگر دستان جادو زنده گردد
نیارد کرد با تو مکر و دستان
کجا داغ ستوران تو بیند
پلنگ و شیر در کوه و بیابان
شوند از حشمت تو سست چنگال
شوند از هیبت تو کُند دندان
جمال توست پیدا در وزارت
اگر شد فرّ فخرالملک پنهان
کرا درد و دریغش بود در دل
ز دیدار تو گشت آن درد درمان
اگر شد چشم ما گریان ز هجرش
ز وصل تو لب ما گشت خندان
ز اقبال تو فخر آورد بر خلد
زمین مرو در فصل زمستان
ز فرّ تو کنون شهر نشابور
همی فخر آورد بر مرو شهجان
خراسان چون یکی نامه است‌ گویی
در آن نامه هنرهای تو عنوان
چرا نازس به ایوان کرد کسری
حرا فخر از خُوَرنَق ‌کرد نعمان
که نعمان رفت و فانی شد خُوَرنَق
که کسری رفت و باطل گشت ایوان
بنای شکر و مدح تو نکوتر
که هستش لفظ و معنی اصل و ارکان
بنای تو که آن را تا قیامت
نیارد کرد گردون پست و ویران
نه بامش راگزند از ابر و خورشید
نه بومش را نهیب از باد و باران
نه رنگ و نقش آن آفت پذیرد
اگر گیرد همه آفاق طوفان
خردمندان ا‌چنین‌ا باشند بانی
خداوندان ا‌چنین ا سازند بنیان
به ‌گیتی زیرکان بسیار دیدم
به عالم مقبلان دیدم فراوان
ندیدم هیچ زیرک را بدین حال
ندیدم هیج مقبل را بدین‌سان
خداوندا همان کردی تو با من
که با حَسّان پیمبر کرد احسان
من اندر مدح تو آن‌ گویم اکنون
که در مدح پیمبر گفت حَسّان
چنان خواهم کجا مدح تو خوانم
که بفشانم به ‌خدمت پیش تو جان
چو جان افشان همی ممکن نگردد
کنم پیشت زخاطر گوهر افشان
چو کردم مَدحِ اَسْلافِ تو مجموع
به مدح تو مزین‌ گشت دیوان
روان شد شعر من در آلِ اسحاق
چو شعر رودکی در آل سامان
فلک تاخیر و نسیان پیشه دارد
نبندم دل در آن تأخیر و نسیان
که هرکاری که دشوارست بر من
به یک ساعت‌ کند رای تو آسان
همیشه تا سیاه و تیره باشد
به عاشق بر شب هجران جانان
ز محنت روزهای دشمنت باد
سیاه و تیره چون شبهای هجران
همیشه تا که نقصان و زیادت
بود بر ماه و بر گردون گردان
قبولت در زیادت باد هر روز
عدو را زان زیادت باد نقصان
همه روز تو فرّخ باد و میمون
به ایلول و به ‌کانون و به نیسان
تو در صدر وزارت همچو آصف
ملک بر تخت شاهی چون سلیمان
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۶ - صفت ممالک بهشت نشان ایران عَمَّره اللّه
بهشت برین است ایران زمین
بسیطش سلیمان وشان را نگین
بهشت برین باد جان را وطن
مبادا نگین در کف اهرمن
بود تا بر افلاک، تابنده هور
ز بوم و برش، چشم بد باد دور
کسی کو به بینش بود دیده ور
جهان را صدف داند، ایران گهر
زمین سرخوش از ابر نیسان اوست
عشق را بی معرفت معنی مکن
دماغ خرد، از هوایش تر است
نَمِ چشمه ساران او، کوثر است
مسیحای خاکش به تن جان دهد
ز هر خشت او، نور ایمان دمد
نظر در تماشای آن بوم و بر
بود چشم یعقوب و روی پسر
هویش می ناب هشیار دل
کبابش غزالان چین و چگل
خزد بزدلی گر به ویرانه اش
کند دلدهی، خاک مردانه اش
کهن قلعه هایش چو حصن فلک
کبوتر مثالان برجش، ملک
سوادش بود دیدهٔ روزگار
یک از خانه زادان او نوبهار
گر از فخر بالد به کیوان، کم است
که اصطخر او تختگاه جم است
فریدون، یک از خوشه چینان اوست
سلیمان هم، از خوش نشینان اوست
بود لرزه، درکشور روم و روس
ز روزی که می کوفت کاووس کوس
کهن کاخش، ایوان کیخسروی ست
کمین طاق او، غرفهٔ کسروی ست
دهد بیستونش، ز فرهاد یاد
همان کارپرداز عشق اوستاد
بود غنچهٔ لاله ای در حساب
به دامان الوند او، آفتاب
دهد جوی شیرش، ز شیرین نشان
شکرخیز خاکش بود اصفهان
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۷
کس تیغ چو پهلوان ایران نزدست
خنجر به ازو رستم دستان نزدست
زخمی که سپهبد جهان حیدر زد
حقا که ابو لولوئه به زان نزدست
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح سپهسالار بوحلیم زریر شیبانی سپهسالار سلطان مسعود بن سلطان ابراهیم
ز کسب جاه پدر شاد باد و برخوردار
زریر نجم سپه پروری سپهسالار
عزیز نامی و اصلی که شاخ نسبت او
به جای میوه و گل عز و رفعت آرد بار
سپهر همت او را به اوج برده علم
زمانه حشمت او را بر آب کرده نگار
گه مظالم او حق بلند و باطل پست
بر صلابت او دین عزیز و دنیا خوار
ز گنج او شره و آز فانی او باقی
ز بخت او شغب و فتنه خفته او بیدار
کند به خشم همه عنف ذاتش الا ظلم
کشد به حلم همه رنج عرضش الاعار
ازو لطیف تر اندر عیار چیست بگو
از او شجاع تر اندر مصاف کیست بیار
ببخشد و ننهد منت و نخواهد شکر
بکوشد و ندهد مهلت و نپیچد کار
صهیل تازی کوشای او به قلعه نای
حنین بختی دوشای او به قلعه نار
هنوز رایت منصور او به ظاهر هند
رسید هیبت شمشیر او به دریا بار
ز اصل مولد او طالعی نگاشته یافت
منجمی و فروشد به غور آن هشیار
چه گفت گفت که این شرزه شیر زود نه دیر
به نعل باره بکوبد زمین سکندروار
نه منهال جهد دونه صدومه دینال
نه با سلیق جهد زو نه به شکر و مه بار
فرا شود بسراندیب و رای زرین را
به میخ سیمین دوزد چو نقش بر دیوار
به حرب بار ملک تازد و به نیزه فتح
ز اسک بار برآرد به قهر . . .
یکی خرامد و از فتح زود پیل آرد
چه پیل کرگدن پیل گیر شیر شکار
به پشت عرش سلیمان به سینه هیکل دیو
به گوش قالب صرصر به چشم روژان نار
به کوشش اندر خرطوم او پلنگ افکن
به جوشش اندر حلقوم او نهنگ اوبار
سلاح نصرت و دندانشان فساد صلاح
حصار دولت و بالایشان مترس حصار
نهال فال منجم درخت طوبی گشت
به آب تربیت شهریار گیتی دار
نظام دولت مسعودیان ملک مسعود
که اختیار خدای ست و افتخار تبار
صدای دولت عالی ز کوس او اکنون
به شرق و غرب رساند برید لیل و نهار
اگر مخالف ملکش فرو خزد به زمین
برآرد او را اطراف بسته چون کفتار
کراست از همه شاهان و خسروان جهان
چنین سپهبد رزم آزمای نیزه گذار
روان رستم دستان بسود نتواند
غبار حلقه آورد او گه پیکار
چو نقره خنگ برانگیزد و به خصم رسد
چه یک سوار زره دار خصم او چه هزار
به تیر تلخ کند چشمه مسام زره
به تیغ شور نهد مهره قفای سوار
بزرگ طبعا گردن کشا خداوندا
توئی که فضل تو عام است بر صغار و کبار
توئی که بی تو عطارانه اصل هست و نه فرع
توئی که بی تو سخارانه پود هست و نه تار
خطیب رحم تو گوید دعای مستغفر
طبیب مهر تو داند دوای استغفار
به عون کس نشود بنده تو مستظهر
اگر به عون تو او را نباشد استظهار
همیشه تا به زمین گونه گونه باشد گل
همیشه تا به زمین تیز تیز گردد خار
منش به عیش فرست و هوا به لذت دان
روان به رامش پیوند و دل به لهو سپار
جهان گشای و بر او داغ کامرانی نه
زمین نورد و در او تخم نیکنامی کار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۳ - داستان ایران وایرانیان گوید که با هم مکدر داشتند اوشان را
کنون داستانی زایرانیان
شنو تا بگویم به روشن روان
زگردان ایران وبانو گشسب
به میدان دانش بتازید اسب
به میدان دانش سواری کنم
به عقل و خرد استواری کنم
زخود یادگاری گذارم به دهر
کزان هوشمندان بگیرند بهر
به الطاف خوانند تحسین من
که در دست دارم زجای سخن
سخن در جهان فرو زیب از تو یافت
چو خورشید نور سخن از تو یافت
که نطق تو تا نظم گوینده شد
زبان زبان آوران بنده شد.
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷۵ - زادن سام از دختر فرطورتوش و زادن آذربرزین از دختر شاه کهیلا
چو یک سال بگذشت از روزگار
بدو داد جان آفرین کردگار
از آن دختر شاه فرطورتوش
یکی پورش آمد چو فرخ سروش
ورا نام کردند سام دلیر
سرافراز وفرخ پی ودلپذیر
تو گفتی مگر زنده شد سام گرد
بزرگی و گردی مر او را سپرد
پس از سال دیگر ورا همچنین
همان پاک یزدان جهان آفرین
ازآن دخت شه کهیلا یکی
پدید آمدش خوب رخ کودکی
تو گویی که گرشسب یل زنده شد
فلک پیش آن نامور بنده شد
و یا رستم زال،مردی و زور
ببخشید بر نامور گرد پور
به آذار برزینش کردند نام
هم از فر او یافت آرام وکام
فرامرز چون نام اوکرد زود
فرستاده ای کرد مانند دود
به نزدیک زال زر پهلوان
یک نامه بنوشت روشن روان
که دارای جان وجهان آفرین
دو بنده فزود از شما پاک دین
یک آذاربرزین دگر سام گرد
بدانم که باشند با دستبرد
امیدم به دادار روز شمار
که زیبند بر درگه شهریار
چو نامه بر نامداران رسید
زشادی روانشان به جان آرمید
فراوان به درگاه جان آفرین
ستایش نمودند رخ بر زمین
کزان سان دو فرزند گرد سترگ
پدید آمد از پهلوان بزرگ
چوازآفرین گشته پرداخته
نشستند با رود ومی ساخته
سپهبد یل نامور پیل تن
نگهدار گیتی،سرانجمن
یکی عهد بنوشت با رای وداد
به نام دو فرزند والانژاد
همه بهره از شهر کابلستان
هم ازکاخ وایوان زابلستان
بدان دو گرامی پس داد وگفت
که همواره با کام باشند جفت
فرستاده را خلعت افکند و رفت
به پیش سپهبد فرامرز،تفت
مرآن نامه بوسید و بنهاد پیش
برآن نامور آفرین کرد بیش
فرامرز درهندوان بازماند
همه روز با رامش وناز ماند
به دیدار آن هر دو پور جوان
همی بود شادان و روشن روان
ابر هندوان،شاه بد شصت سال
که درگیتی اندر نبودش همال
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۶ - اشاره به نظم بهمن نامه
یکی داستان گفته بودم ز پیش
چنانچون شنیدم ز کمّ و ز بیش
چنان داستانی ز رنگ و ز بوی
همه پادشاهی بهمن در اوی
به شعرش چو گنجی بیاراستم
به نقشش چو باغی بپیراستم
به نام شهنشاه والا گهر
پدر بر پدر خسرو و تاجور
به دست جگر گوشه ای دادمش
به درگاه خسرو فرستادمش
نهانی فرستادمش نزد شاه
ز بیم بداندیش، با نیکخواه
چو بردند در پیش تخت بلند
بخواندند و دیدند و آمد پسند
به من خلعت خسروی داد شاه
مرا جامه و زر فرستاد شاه
ز دیبا شد ایوان من چون بهار
ز دینار شد کار من چون نگار
ز رازم چو آگاه شد انجمن
ز کردار شاه و ز گفتار من
وز آن فرّ و آن خسروی بارگاه
وز آن زینت اندر میان سپاه
وز آن زینت و بخشش و داد او
وز آن همت و ز آن دل راد او
به نامش شب تیره برخاستم
ز یزدان همه کام او خواستم
یکی فال گفتم که این تاج و گاه
نه زو بازگردد نه تا دیرگاه
همانا درست آمد این فال من
که برتر شده ست از چهل سال من
کنون کام و آیین و آرام او
پراگنده اندر جهان نام او
جهان را جز او هیچ دیگر مباد
جز او هیچ خسرو به لشکر مباد
نیاز مرا جودِ خسرو بسوخت
دلم باز چون آتشی برفروخت
بجوشید طبعم چو دریا ز باد
همی آمدم بیت بی رنج یاد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۰۶ - بخش کردن فریدون زمین را بین سلم و تور و ایرج
چو بگذشت صد سال و هشتاد و یک
دگر باره سورش نمود از فلک
فریدون فرّخ سه فرزند داشت
که از مهر هر سه به دل بند داشت
بر ایشان زمین را به سه بخش کرد
ز شاهی رخ هر یکی رخش کرد
به سلم دلیر آمد از بخش روم
همه کشور خاور و مرز و بوم
دگر ماورالنهر و ترکان و چین
به تور دلیر اوفتاد آن زمین
وزآن بخش ایران به ایرج رسید
کجا تخت ایران مر او را سزید
ز جیحون برو تا به دریای پارس
همان کوفه از مرز ایران شناس
دگر آذرآبادگان هرچه هست
از ایران شمارد هشیوار و مست