عبارات مورد جستجو در ۸۰ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۱۳- سورة الرعد- مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً» الآیة... ابو بکر واسطی گفت: این آیت مدار علم حقیقت و معرفتست، و المعنى اوحى من العلى الى قلوب الانبیاء و اسماعهم و الهم الحکماء فى عقولهم و بصائرهم، جلال احدیّت بنعمت رحمت و رأفت فرو فرستاد از آسمان بر پیغامبران پیغام راست و وحى پاک، هم بسمع شنیدند و هم بدل دریافتند و همچنین اولیا را الهام داد و نور حکمت در دل ایشان افکند، «فَسالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها» اى ابصرت قلوب بقدر سعتها و حیاتها و استنارتها، دلهاى انبیاء روشن گشت و بیفروخت بنور وحى و رسالت و دلهاى اولیاء بچراغ حکمت و معرفت، «بِقَدَرِها» یعنى هر کس بقدر خویش بر درجات و طبقات، یکى برتر، یکى میانه، یکى فروتر، تفاضل و تفاوت بر همه پیدا. پیغامبران را مىگوید: «وَ لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِیِّینَ عَلى بَعْضٍ» اولیا را مىگوید: «هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ» یکى را بر نبوّت، رسالت افزونى، یکى را بر حکمت، نبوّت افزونى، یکى را بر علم، معرفت افزونى، یکى را بر ایمان و شهادت، ذوق حقیقت افزونى، یکى را علم الیقین با بیان، یکى را حقّ الیقین باعیان، هر کسى را آن داد که سزا بود و در هر دلى آن نهاد که جا بود، «فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَداً رابِیاً» یعنى فاصاب تلک القلوب من خطأ الآراء و دون الهفوات و ما یلقى الشیطان فى الامنیة و یختلسه من الحفظ و یلقیه من الزّلل، آن دلها اگر چه روشنست و افروخته، خالى نباشد از وساوس و هواجس و هفوات صغائر که شیطان پیوسته مترصد نشسته تا کجا در دل ایشان راهى یابد، تا شکى و سهوى افکند، دروغى برسازد، حفظى بر باید. او که مهتر عالم بود و سید ولد آدم بود و در صدف شرف بود با کمال نبوّت و بسالت رسالت وى شیطان هم از وى اختلاسى کرد، چنانک گفت: «أَلْقَى الشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ» تا از همزات وى بحق استعاذت کرد گفت: ربّ اعوذ بک من همزات الشیاطین، «وَ مِمَّا یُوقِدُونَ عَلَیْهِ فِی النَّارِ» اى و ممّا یتفکرون فیه و یتدبرونه و یستنبطون منه، «ابْتِغاءَ» استدلال او ابتغاء کشف، «زَبَدٌ» اى زیادة من الهام الحقّ و المام الملک، «مِثْلُهُ» اى مثل الخطاء الذى یلقیه الشیطان.
مىگوید آن صاحب الهام و صاحب معرفت یکى در بحر تفکّر بدست استنباط جواهر معانى از آیات و اخبار بیرون مىآرد، یکى از روى تدبّر بنعت الهام حقایق کشف مىجوید، همى در آن تفکر و تدبّر و استنباط چندان کوشش نمایند و روش کنند که اندازه در گذارند تا بر الهام حق و المام ملک افزونى جویند، این افزونى همچون آن بر آراسته شیطانست از هر دو حذر کردنى است، «فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفاءً» یعنى فامّا الخطاء و الهفوة و الطغیان تذهب تذکرا، لقوله عزّ و جلّ: «إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ»، «وَ أَمَّا ما یَنْفَعُ النَّاسَ» من استدلال للفتوى او توقف على معنى، «فَیَمْکُثُ فِی الْأَرْضِ» یرسخ فى القلب مىگوید آن خطاء رأى و هفوة لسان و طغیان از جهت شیطان پاى دار نبود، در دل مؤمن قرار نگیرد، که مؤمن یاد کرد و یاد داشت حق بر دل و زبان دارد و غوغاء شیطان با سلطان ذکر حق پاى ندارد، اینست که ربّ العالمین گفت: «تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ». و آنچ مردم را بکار آید که صلاح دل و دین در آن بود و باندازه شریعت و حقیقت بود، آن در دل راسخ گردد. درختى بود بیخ آن راسخ، شاخ آن ناضر، عود آن مثمر، بیخ آن در زمین وفا شاخ آن بر هواى رضا، میوه آن رؤیت و لقا و بر جمله اشارت آیت آنست که نور معرفت چون در دل تابد آثار ظلمت معصیت پاک ببرد و آن نورها مختلفست و آن معاصى متفاوت، نور یقین تاریکى شک ببرد، نور علم تهمت جهل ببرد، نور معرفت آثار نکرت محو کند، نور مشاهدت آثار ظلمت بشریّت ببرد، نور جمع آثار تفرقت بردارد، باز بر سر همه نور توحید است، چون خورشید یگانگى از افق غیب سر بر زند با شب دوگانگى گوید:
شب رفت تو اى صبح بیکبار بدم
تا کى ز صفات آدمى و آدم
«أَ فَمَنْ یَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ الْحَقُّ» الآیة... این استفهام بمعنى نفى است، اى لا یستوی البصیر و الضریر و المقبول بالوصلة و المردود بالحجبة، هرگز یکسان نباشد دانا و نادان، روشن دل و تاریک دل، آن یکى آراسته توحید و نواخته تقریب و این یکى بیگانه از توحید و سزاى تعذیب، آن یکى بنور معرفت افروخته و این یکى بآتش قطعیت سوخته، «إِنَّما یَتَذَکَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ» کسى داند که چنین است که دل وى پر از نور یقین است و با عقل مطبوعى او را عقل مسموعى است، آن گه صفت ایشان کرد: «الَّذِینَ یُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ» ایشان که جز وفاء عهد اللَّه ایشان را نگیرد، عهدى که کردهاند بر سر آن عهداند، نه صید این عالم شوند، نه قید آن عالم، اگر از عرش تا ثرى آب سیاه بگیرد، لباس وفاء ایشان نم نگیرد، اى جوانمرد وفا و حسن العهد از آن مرغک بیاموز که جان خویش در سر وفاء عهد سفیان ثورى کرد: در آن عهد که سفیان ثورى را بتهمتى در حبس باز داشتند بلبلى در قفسى بود، چون سفیان را بدید زار زار سرائیدن گرفت روزى سفیان آن بلبل را بخرید و بها بداد و دست بداشت تا هوا گرفت، پس از آن در مدت زندگانى سفیان هر روز بیامدى و نالهاى چند بکردى آن گه راه هوا گرفتى، چون سفیان از دنیا برفت و او را دفن کردند آن بلبل را دیدند که بر سر تربت سفیان فرو آمد و بارى چند بدرد دل و سوز جگر بسرائید و در خاک بغلتید تا قطرههاى خون از منقار وى روان شد و جان بداد.
اى مسکین تو پندارى که شربت عشق ازل خود تو نوشیدهاى یا عاشق گرم رو درین راه خود تو خاستهاى، اگر تو پندارى که خداى را جلّ جلاله درین میدان قدرت چون تو بندهاى نیست که وى را بپاکى بستاید، گمانت غلط است و اندیشه خطا، که اگر پرده قهر از باطن اصنام بى جان بردارند و لگام گنگى از سر این در و دیوار و درختان فرو کنند، چندان عجایب تسبیح و آواز تهلیل شنوى که از غیرت سر در نقاب خجلت خویش کشى و بزبان عجز گویى:
پنداشتمت که تو مرا یک تنهاى
کى دانستم که آشناى همهاى
مىگوید آن صاحب الهام و صاحب معرفت یکى در بحر تفکّر بدست استنباط جواهر معانى از آیات و اخبار بیرون مىآرد، یکى از روى تدبّر بنعت الهام حقایق کشف مىجوید، همى در آن تفکر و تدبّر و استنباط چندان کوشش نمایند و روش کنند که اندازه در گذارند تا بر الهام حق و المام ملک افزونى جویند، این افزونى همچون آن بر آراسته شیطانست از هر دو حذر کردنى است، «فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفاءً» یعنى فامّا الخطاء و الهفوة و الطغیان تذهب تذکرا، لقوله عزّ و جلّ: «إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ»، «وَ أَمَّا ما یَنْفَعُ النَّاسَ» من استدلال للفتوى او توقف على معنى، «فَیَمْکُثُ فِی الْأَرْضِ» یرسخ فى القلب مىگوید آن خطاء رأى و هفوة لسان و طغیان از جهت شیطان پاى دار نبود، در دل مؤمن قرار نگیرد، که مؤمن یاد کرد و یاد داشت حق بر دل و زبان دارد و غوغاء شیطان با سلطان ذکر حق پاى ندارد، اینست که ربّ العالمین گفت: «تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ». و آنچ مردم را بکار آید که صلاح دل و دین در آن بود و باندازه شریعت و حقیقت بود، آن در دل راسخ گردد. درختى بود بیخ آن راسخ، شاخ آن ناضر، عود آن مثمر، بیخ آن در زمین وفا شاخ آن بر هواى رضا، میوه آن رؤیت و لقا و بر جمله اشارت آیت آنست که نور معرفت چون در دل تابد آثار ظلمت معصیت پاک ببرد و آن نورها مختلفست و آن معاصى متفاوت، نور یقین تاریکى شک ببرد، نور علم تهمت جهل ببرد، نور معرفت آثار نکرت محو کند، نور مشاهدت آثار ظلمت بشریّت ببرد، نور جمع آثار تفرقت بردارد، باز بر سر همه نور توحید است، چون خورشید یگانگى از افق غیب سر بر زند با شب دوگانگى گوید:
شب رفت تو اى صبح بیکبار بدم
تا کى ز صفات آدمى و آدم
«أَ فَمَنْ یَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ الْحَقُّ» الآیة... این استفهام بمعنى نفى است، اى لا یستوی البصیر و الضریر و المقبول بالوصلة و المردود بالحجبة، هرگز یکسان نباشد دانا و نادان، روشن دل و تاریک دل، آن یکى آراسته توحید و نواخته تقریب و این یکى بیگانه از توحید و سزاى تعذیب، آن یکى بنور معرفت افروخته و این یکى بآتش قطعیت سوخته، «إِنَّما یَتَذَکَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ» کسى داند که چنین است که دل وى پر از نور یقین است و با عقل مطبوعى او را عقل مسموعى است، آن گه صفت ایشان کرد: «الَّذِینَ یُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ» ایشان که جز وفاء عهد اللَّه ایشان را نگیرد، عهدى که کردهاند بر سر آن عهداند، نه صید این عالم شوند، نه قید آن عالم، اگر از عرش تا ثرى آب سیاه بگیرد، لباس وفاء ایشان نم نگیرد، اى جوانمرد وفا و حسن العهد از آن مرغک بیاموز که جان خویش در سر وفاء عهد سفیان ثورى کرد: در آن عهد که سفیان ثورى را بتهمتى در حبس باز داشتند بلبلى در قفسى بود، چون سفیان را بدید زار زار سرائیدن گرفت روزى سفیان آن بلبل را بخرید و بها بداد و دست بداشت تا هوا گرفت، پس از آن در مدت زندگانى سفیان هر روز بیامدى و نالهاى چند بکردى آن گه راه هوا گرفتى، چون سفیان از دنیا برفت و او را دفن کردند آن بلبل را دیدند که بر سر تربت سفیان فرو آمد و بارى چند بدرد دل و سوز جگر بسرائید و در خاک بغلتید تا قطرههاى خون از منقار وى روان شد و جان بداد.
اى مسکین تو پندارى که شربت عشق ازل خود تو نوشیدهاى یا عاشق گرم رو درین راه خود تو خاستهاى، اگر تو پندارى که خداى را جلّ جلاله درین میدان قدرت چون تو بندهاى نیست که وى را بپاکى بستاید، گمانت غلط است و اندیشه خطا، که اگر پرده قهر از باطن اصنام بى جان بردارند و لگام گنگى از سر این در و دیوار و درختان فرو کنند، چندان عجایب تسبیح و آواز تهلیل شنوى که از غیرت سر در نقاب خجلت خویش کشى و بزبان عجز گویى:
پنداشتمت که تو مرا یک تنهاى
کى دانستم که آشناى همهاى
رشیدالدین میبدی : ۱۶- سورة النحل- مکیه
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً» هو اشارتست فرا ذات الّذى کنایتست از صفات، انزل اخبارست از افعال، تا بدانى که خداى را جلّ جلاله هم ذات است و هم صفات و هم افعال. در ذات قدیم، در صفات کریم، در افعال حکیم. در ذات بى شرکت، در صفات بى شبهت، در افعال بى علّت. بنده نظاره صنع وى کند، پس از صنع بگریزد نظاره صفات کند، پس از صفات بگریزد نظاره ذات کند. اینست مقامات روش سالکان و درجات معرفت عارفان. در نظاره صنع تفکّر باید و در نظاره صفات علم و در نظاره ذات تذکر.
اینست که ربّ العالمین گفت: «إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَةً لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ» ثمّ قال بعده: «لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ»، ثمّ قال بعده: «لَآیَةً لِقَوْمٍ یَذَّکَّرُونَ» اى على هذا التّرتیب تحصل المعرفة فاوّلا التّفکر ثمّ العلم ثمّ حینئذ یتذکر باستدامة العلم، یفکر اوّلا فیضع النّظر موضعه فاذا لم یقع فى نظره خلل وجب له العلم لا محالة و لا فرق بین العقل و العلم فى الحقیقة، ثمّ بعده یستدیم النّظر و استدامة النّظر هو التذکر الّذى قاله و یقال انّما قال: «لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ» على الجمع لانّه یحصل له کثیر من العلوم حتّى یصیر عارفا و کلّ جزء من العلم یحصل بآیة و دلیل آخر و للعالم حتّى یکون عارفا بربّه آیات و دلائل لان دلیل هذه المسئلة خلاف دلیل تلک المسئلة فبدلیل واحد یعلم وجوب النّظر علیه و بادلة کثیرة یصیر عارفا بربّه و بدلیل واحد یعلم انّه یجب علیه تذکّر علومه.
«وَ هُوَ الَّذِی سَخَّرَ الْبَحْرَ لِتَأْکُلُوا مِنْهُ لَحْماً طَرِیًّا» الآیة... از روى ظاهر دریاها زمین خلق را مسخر کرد کشتى بر آن روان و منافع در آن پیدا و از روى باطن در نفس آدمى دریاهایى آفریده که آدمى در آن غرق گشته: یکى دریاى شغل، دیگر دریاى غم، سوم دریاى حرص، چهارم دریاى غفلت، پنجم دریاى تفرقت. و این دریاها را کشتیها است، هر که در کشتى توکّل نشیند از دریاى شغل بساحل فراغت رسد، هر که در کشتى رضا نشیند از دریاى غم بساحل امن رسد، هر که در کشتى قناعت نشیند از دریاى حرص بساحل زهد رسد، هر که در کشتى ذکر نشیند از دریاى غفلت بساحل یقظت رسد، هر که در کشتى توحید نشیند از دریاى تفرقت بساحل جمع رسد.
و لقد انشد بعضهم:
النّاس بحر عمیق و البعد منهم سفینة
و قد نصحتک فانظر لنفسک المسکینة
«أَ فَمَنْ یَخْلُقُ کَمَنْ لا یَخْلُقُ» آفریده هرگز چون آفریدگار کى بود؟! کرده هرگز بکردگار کى ماند؟! در هفت آسمان و هفت زمین خداست که یگانه و یکتاست، در ذات بى شبیه و در قدر بى نظیر و در صفات بى همتاست، خالق را بمخلوق شبیه پنداشتن خطاست و راه تشبیه راه جفاست، امّا اثبات صفات تشبیه نیست و تقدیس در نفى صفات جز مذهب ابلیس نیست، از هست گفتن تشبیه ناید بلکه از مانند گفتن تشبیه آید، هر که تشبیه کرد کافرست همچنانک چون نیست گفت کافر است، هر که اللَّه را مانند خویش گفت او اللَّه را هزار شریک بیش گفت و هر که صفات اللَّه را تعطیل کرد او خود را در دو گیتى ذلیل کرد.
«وَ اللَّهُ یَعْلَمُ ما تُسِرُّونَ وَ ما تُعْلِنُونَ» فیه تخویف ارباب الزّلات و تشریف اصحاب الطاعات، این آیت هم ارباب زلّات را تهدید است هم اصحاب طاعات را تشریف، مىگوید: بر ما هیچ پوشیده نیست نه زلّت عاصیان نه طاعت مطیعان، فردا هر کسى را جزاء خود دهیم و بسزاى خود رسانیم.
«وَ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا یَخْلُقُونَ شَیْئاً وَ هُمْ یُخْلَقُونَ» دلیلست که هر که آفریده است، از وى آفرینش درست نیاید پس آدمى اگر چه او را حیاة و تمیز است آفریدن نتواند و این دلیلست که اعمال وى خلق حقّ است بخلاف قول معتزله و قدریّه، چون آدمى با حیاة و تمییز آفریدن نمىتواند، بتان که بى حیاةاند و بى تمیز اولیتر که نتوانند، و ربّ العزّه ایشان را مىگوید «أَمْواتٌ غَیْرُ أَحْیاءٍ» بل که آفریدگار اللَّه است که یگانه و یکتاست، و خداوندى را سزاست، و در ذات و صفات بى همتاست.
یقول اللَّه عزّ و جل: «إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ» احد فى ملکوته، صمد فى جبروته: کبریاؤه رداؤه و علاؤه سناؤه و مجده عزّه و کونه ذاته، ازله ابده و قدمه سرمده و ثبوته عینه و دوامه بقاؤه و قدره قضاؤه و جلاله جماله، سبحانه ما اعظم شأنه و اعلى سلطانه.
اینست که ربّ العالمین گفت: «إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَةً لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ» ثمّ قال بعده: «لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ»، ثمّ قال بعده: «لَآیَةً لِقَوْمٍ یَذَّکَّرُونَ» اى على هذا التّرتیب تحصل المعرفة فاوّلا التّفکر ثمّ العلم ثمّ حینئذ یتذکر باستدامة العلم، یفکر اوّلا فیضع النّظر موضعه فاذا لم یقع فى نظره خلل وجب له العلم لا محالة و لا فرق بین العقل و العلم فى الحقیقة، ثمّ بعده یستدیم النّظر و استدامة النّظر هو التذکر الّذى قاله و یقال انّما قال: «لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ» على الجمع لانّه یحصل له کثیر من العلوم حتّى یصیر عارفا و کلّ جزء من العلم یحصل بآیة و دلیل آخر و للعالم حتّى یکون عارفا بربّه آیات و دلائل لان دلیل هذه المسئلة خلاف دلیل تلک المسئلة فبدلیل واحد یعلم وجوب النّظر علیه و بادلة کثیرة یصیر عارفا بربّه و بدلیل واحد یعلم انّه یجب علیه تذکّر علومه.
«وَ هُوَ الَّذِی سَخَّرَ الْبَحْرَ لِتَأْکُلُوا مِنْهُ لَحْماً طَرِیًّا» الآیة... از روى ظاهر دریاها زمین خلق را مسخر کرد کشتى بر آن روان و منافع در آن پیدا و از روى باطن در نفس آدمى دریاهایى آفریده که آدمى در آن غرق گشته: یکى دریاى شغل، دیگر دریاى غم، سوم دریاى حرص، چهارم دریاى غفلت، پنجم دریاى تفرقت. و این دریاها را کشتیها است، هر که در کشتى توکّل نشیند از دریاى شغل بساحل فراغت رسد، هر که در کشتى رضا نشیند از دریاى غم بساحل امن رسد، هر که در کشتى قناعت نشیند از دریاى حرص بساحل زهد رسد، هر که در کشتى ذکر نشیند از دریاى غفلت بساحل یقظت رسد، هر که در کشتى توحید نشیند از دریاى تفرقت بساحل جمع رسد.
و لقد انشد بعضهم:
النّاس بحر عمیق و البعد منهم سفینة
و قد نصحتک فانظر لنفسک المسکینة
«أَ فَمَنْ یَخْلُقُ کَمَنْ لا یَخْلُقُ» آفریده هرگز چون آفریدگار کى بود؟! کرده هرگز بکردگار کى ماند؟! در هفت آسمان و هفت زمین خداست که یگانه و یکتاست، در ذات بى شبیه و در قدر بى نظیر و در صفات بى همتاست، خالق را بمخلوق شبیه پنداشتن خطاست و راه تشبیه راه جفاست، امّا اثبات صفات تشبیه نیست و تقدیس در نفى صفات جز مذهب ابلیس نیست، از هست گفتن تشبیه ناید بلکه از مانند گفتن تشبیه آید، هر که تشبیه کرد کافرست همچنانک چون نیست گفت کافر است، هر که اللَّه را مانند خویش گفت او اللَّه را هزار شریک بیش گفت و هر که صفات اللَّه را تعطیل کرد او خود را در دو گیتى ذلیل کرد.
«وَ اللَّهُ یَعْلَمُ ما تُسِرُّونَ وَ ما تُعْلِنُونَ» فیه تخویف ارباب الزّلات و تشریف اصحاب الطاعات، این آیت هم ارباب زلّات را تهدید است هم اصحاب طاعات را تشریف، مىگوید: بر ما هیچ پوشیده نیست نه زلّت عاصیان نه طاعت مطیعان، فردا هر کسى را جزاء خود دهیم و بسزاى خود رسانیم.
«وَ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا یَخْلُقُونَ شَیْئاً وَ هُمْ یُخْلَقُونَ» دلیلست که هر که آفریده است، از وى آفرینش درست نیاید پس آدمى اگر چه او را حیاة و تمیز است آفریدن نتواند و این دلیلست که اعمال وى خلق حقّ است بخلاف قول معتزله و قدریّه، چون آدمى با حیاة و تمییز آفریدن نمىتواند، بتان که بى حیاةاند و بى تمیز اولیتر که نتوانند، و ربّ العزّه ایشان را مىگوید «أَمْواتٌ غَیْرُ أَحْیاءٍ» بل که آفریدگار اللَّه است که یگانه و یکتاست، و خداوندى را سزاست، و در ذات و صفات بى همتاست.
یقول اللَّه عزّ و جل: «إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ» احد فى ملکوته، صمد فى جبروته: کبریاؤه رداؤه و علاؤه سناؤه و مجده عزّه و کونه ذاته، ازله ابده و قدمه سرمده و ثبوته عینه و دوامه بقاؤه و قدره قضاؤه و جلاله جماله، سبحانه ما اعظم شأنه و اعلى سلطانه.
رشیدالدین میبدی : ۱۶- سورة النحل- مکیه
۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ» آدمى را منزل اوّل از منازل وجود شکم مادر است: اوّل آبى، آن گه علقهاى، آن گه مضغهاى، پس استخوانى و پوستى، آن گه جانورى، چون چهار ماهه شود زنده شود، شخصى زیبا، صورتى پرنگار، درو از الطاف کرم تعبیههایى که عاقل در آن نگرد از تعجب خیر فرو ماند، در وى دماغ آفرید سه طبقه بر هم ساخته: در اوّل فهم نهاد، در دوم عقل، در رسوم حفظ، وانگه کمال حکمت را دماغ سرد و تر آفرید که مقابل وى دلست گرم و خشک تا بخار دل و حرارت دل که باو رسد او را زیان ندارد، دل بیافرید رگهاى جهنده درو پیوسته و حیاة در او روان، جگر بیافرید رگهاى آرمیده درو پیوسته غذاء همه تن درو روان، معده بیافرید امعاء درو پیوست، جاى نطفه بیافرید مثانه و انثیین درو پیوست، دماغ نرم و تر آفرید تا سخن در گیرد، پوست پیشانى سخت آفرید تا موى نرویاند، پوست ابرو میانه آفرید تا موى رویاند لکن دراز نگرداند، محلّ نور چشم پیه گردانید تا آن را تباه نکند، زبان بر محل لعاب نهاد تا زود برود، آسان سخن گوید، بر مراد وى چنانک خواهد، بر سر حلقوم حجابى آفرید تا چون طعام فرو برد سر حلقوم بسته شود طعام بمجراى نفس نرسد، آن گه طعام بحرارت جگر در معده پخته گردد و آن را بعروق و اعضاء رساند.
درنگر تا از یک قطره آب چه آفرید و چند آفرید از استخوان و گوشت و پوست و پیه و زهره و جگر و سپرز و رگ و پى و موى و ناخن و دندان، چون آن خلقت بکمال حکمت تمام شود و نه ماه بسر آید از شکم مادر بفرمان حق جلّ جلاله قصد دنیا کند اینست که ربّ العزّه گفت: «وَ اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ» چون در دنیا آید نادان و بى علم آید چنانک گفت: «لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً» ربّ العالمین بکمال لطف و رأفت و رحمت خویش او را سمعى دهد که لطایف ذکر بوى شنود، بصرى دهد که عجایب صنع بوى بیند، دلى دهد که مهر و محبّت حق را بشاید، آن گه گفت: «لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ» این همه بآن کردم تا نعمت من بر خود بشناسید و از من آزادى کنید نه چنانک دشمنان کردند که نعمت بشناختند و آن گه انکار کردند که حوالت نعمت با دیگرى بردند و آزادى از دیگرى کردند، و ذلک فى قوله تعالى: «یَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ یُنْکِرُونَها»، شناخت نعمت نیکوست و شناخت منعم نیکوتر زیرا که شناخت نعمت انکار را بوى را هست و شناخت منعم جز بر استقامت نرود، کافران را شناخت نعمت بود امّا شناخت منعم نبود، لا جرم انکار بار آورد و جحود.
یکى از پیغامبران گفت بار خدایا نعمت بر کافران بى شمار مىریزى و بر سر مؤمنان بلا مىانگیزى سبب چیست؟ فرمان آمد از جبّار کائنات که آفریدگان همه بندگان و رهیگان مناند، بلا و نعمت بارادت و مشیّت منست، مؤمن در دنیا گناه کند و آخر عهد که روى بعقبى نهد خواهم که پاک و بى گناه بر من رسد و مرا بیند، بلا بر وى گماردم در دنیا و آن را کفّاره گناهان وى کنم، و کافر در دنیا نیکوئیها کند آن نیکوئیها را در دنیا بنعمت مکافات کنم تا چون بر ما رسد وى را هیچ حق نمانده باشد و او را عقوبت تمام کنم، خواست ما اینست و ارادت ما چنین است و کس را بر خواست ما اعتراض نیست و از حکم ما اعراض نیست.
«یَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ یُنْکِرُونَها» قومى گفتند این در حق مسلمانانست که روزگارى در طاعت بسر آرند و طریق ریاضت و مجاهدت بحکم شریعت بر دست گیرند، امّا بعاقبت عجبى در ایشان آید که راه بریشان بزند و آن طاعت بر ایشان تباه کند، و عجب آنست که آن طاعت و عبادت بنزدیک حق جلّ جلاله خدمتى پسندیده داند و اهتزازى و شادیى در خود آرد که این صفت من است و قوّت من و غافل ماند از آنک نعمت خداست و فضل او بر وى وانگه از زوال نعمت نترسد و ایمن رود.
مصطفى (ص) گفت سه چیز است که هلاک مرد در آنست: یکى بخل که مرد او را فرمان بردار شود، دیگر هواى نفس که مرد فرا پى آن نشیند، سوم آن مرد که بخویشتن معجب بود. یکى از جمله بزرگان دین گفته: اگر همه شب خواب کنم و بامداد شکسته و ترسان باشم دوست تر از آن دارم که همه شب نماز کنم و بامداد بخویشتن معجب باشم. و عبد اللَّه مسعود گفت هلاک دین مرد در دو چیز است: یکى عجب، دیگر نومیدى این از آن گفت که هر که نومید شد از طلب فرو ایستاد و فترت در وى آمد نیز عبادت نکند، همچنین معجب در خود مىپندارد که از طلب بى نیازست که کار وى خود راستست و آمرزیده.
«وَ یَوْمَ نَبْعَثُ فِی کُلِّ أُمَّةٍ شَهِیداً عَلَیْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ» تأتى یوم القیامة کلّ امّة مع رسولهم فلا امّة تساوى هذه الامة کثرة و فضلا و لا رسول کرسولنا (ص) رتبة و قدرا.
... «وَ نَزَّلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ تِبْیاناً لِکُلِّ شَیْءٍ» فیه للمؤمنین شفاء و هو لهم ضیاء و على الکافرین بلاء و هو لهم سبب محنة و شقاء.
درنگر تا از یک قطره آب چه آفرید و چند آفرید از استخوان و گوشت و پوست و پیه و زهره و جگر و سپرز و رگ و پى و موى و ناخن و دندان، چون آن خلقت بکمال حکمت تمام شود و نه ماه بسر آید از شکم مادر بفرمان حق جلّ جلاله قصد دنیا کند اینست که ربّ العزّه گفت: «وَ اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ» چون در دنیا آید نادان و بى علم آید چنانک گفت: «لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً» ربّ العالمین بکمال لطف و رأفت و رحمت خویش او را سمعى دهد که لطایف ذکر بوى شنود، بصرى دهد که عجایب صنع بوى بیند، دلى دهد که مهر و محبّت حق را بشاید، آن گه گفت: «لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ» این همه بآن کردم تا نعمت من بر خود بشناسید و از من آزادى کنید نه چنانک دشمنان کردند که نعمت بشناختند و آن گه انکار کردند که حوالت نعمت با دیگرى بردند و آزادى از دیگرى کردند، و ذلک فى قوله تعالى: «یَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ یُنْکِرُونَها»، شناخت نعمت نیکوست و شناخت منعم نیکوتر زیرا که شناخت نعمت انکار را بوى را هست و شناخت منعم جز بر استقامت نرود، کافران را شناخت نعمت بود امّا شناخت منعم نبود، لا جرم انکار بار آورد و جحود.
یکى از پیغامبران گفت بار خدایا نعمت بر کافران بى شمار مىریزى و بر سر مؤمنان بلا مىانگیزى سبب چیست؟ فرمان آمد از جبّار کائنات که آفریدگان همه بندگان و رهیگان مناند، بلا و نعمت بارادت و مشیّت منست، مؤمن در دنیا گناه کند و آخر عهد که روى بعقبى نهد خواهم که پاک و بى گناه بر من رسد و مرا بیند، بلا بر وى گماردم در دنیا و آن را کفّاره گناهان وى کنم، و کافر در دنیا نیکوئیها کند آن نیکوئیها را در دنیا بنعمت مکافات کنم تا چون بر ما رسد وى را هیچ حق نمانده باشد و او را عقوبت تمام کنم، خواست ما اینست و ارادت ما چنین است و کس را بر خواست ما اعتراض نیست و از حکم ما اعراض نیست.
«یَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ یُنْکِرُونَها» قومى گفتند این در حق مسلمانانست که روزگارى در طاعت بسر آرند و طریق ریاضت و مجاهدت بحکم شریعت بر دست گیرند، امّا بعاقبت عجبى در ایشان آید که راه بریشان بزند و آن طاعت بر ایشان تباه کند، و عجب آنست که آن طاعت و عبادت بنزدیک حق جلّ جلاله خدمتى پسندیده داند و اهتزازى و شادیى در خود آرد که این صفت من است و قوّت من و غافل ماند از آنک نعمت خداست و فضل او بر وى وانگه از زوال نعمت نترسد و ایمن رود.
مصطفى (ص) گفت سه چیز است که هلاک مرد در آنست: یکى بخل که مرد او را فرمان بردار شود، دیگر هواى نفس که مرد فرا پى آن نشیند، سوم آن مرد که بخویشتن معجب بود. یکى از جمله بزرگان دین گفته: اگر همه شب خواب کنم و بامداد شکسته و ترسان باشم دوست تر از آن دارم که همه شب نماز کنم و بامداد بخویشتن معجب باشم. و عبد اللَّه مسعود گفت هلاک دین مرد در دو چیز است: یکى عجب، دیگر نومیدى این از آن گفت که هر که نومید شد از طلب فرو ایستاد و فترت در وى آمد نیز عبادت نکند، همچنین معجب در خود مىپندارد که از طلب بى نیازست که کار وى خود راستست و آمرزیده.
«وَ یَوْمَ نَبْعَثُ فِی کُلِّ أُمَّةٍ شَهِیداً عَلَیْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ» تأتى یوم القیامة کلّ امّة مع رسولهم فلا امّة تساوى هذه الامة کثرة و فضلا و لا رسول کرسولنا (ص) رتبة و قدرا.
... «وَ نَزَّلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ تِبْیاناً لِکُلِّ شَیْءٍ» فیه للمؤمنین شفاء و هو لهم ضیاء و على الکافرین بلاء و هو لهم سبب محنة و شقاء.
رشیدالدین میبدی : ۱۷- سورة بنى اسرائیل- مکیة
۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «قُلْ کُونُوا حِجارَةً أَوْ حَدِیداً» الآیة...، خداوند ذو الجلال، قادر بر کمال، در ملک ایمن از زوال، در ذات و در نعت متعال، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و تعالت صفاته، درین آیت خبر میدهد بندگان را که ما مرده را زنده گردانیم بکمال قدرت و جلال عزّت خویش، چنانک در نشئه اولى نبود بیافریدم و از آغاز نو ساختم باز در نشئه اخرى پس از مردگى باز آفرینم چنانک باوّل آفریدم، من همانم که بودم، قدرت همان قدرت، عزّت همان عزّت نه نو صفتم، نه نو نعت، نه تغیّر پذیر، خالق و فاطر و جبار و حکیم و قدیر.
... «قُلِ الَّذِی فَطَرَکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ» همانست که جاى دیگر گفت: «قُلْ یُحْیِیهَا الَّذِی أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ» آن مدبر بد خلف: ابىّ بن خلف استخوانى کهن گشته ریزیده برداشت و گفت: یا محمّد أ ترى اللَّه یحیى هذا بعد ما قد رمّ؟ پس از آن که این استخوان بریزید و نیست گشت تو مىگویى که اللَّه آن را زنده گرداند؟ مصطفى (ص) گفت: نعم یبعثک و یدخلک النّار، این خود زبان تفسیر است و ظاهر آیت، اما اهل فهم را درین آیت و امثال آن سرّى دیگر است و ذوقى دیگر، میگویند که اشارت باحیاء دلهاى اهل غفلتست بنور مکاشفت و احیاء جانهاى اهل هوى و شهوت بنسیم مشاهدت و روح مواصلت و بحقیقت حیاة آن حیاتست که روح را فتوح دهد بروح ایمان، و اگر همه جانهاى عالمیان بتو دهند چون روح فتوح ایمان ندارى مردهاى، و اگر هزار سال ترا در خاک نهند چون ریحان توحید در روضه روح تو رسته است سر همه زندگان تویى، نشان این حالت آنست که بنده از ورطه فترت برخیزد و در نجات و نجاح خود کوشد، نعیم باقى بسراى فانى بنفروشد، بزبان بیدارى و بنعت هشیارى گوید:
تا کى از دار الغرورى سوختن دار السّرور
تا کى از دار الفرارى ساختن دار القرار
«یَوْمَ یَدْعُوکُمْ فَتَسْتَجِیبُونَ بِحَمْدِهِ» مؤمنان که سعداء ملتاند و امناء درگاه عزتاند در خاک نداء کرامت از روى لطافت با هزاران عنایت بشنوند، چون آن نداء کرامت بسمع ایشان رسد و نسیم آن سعادت بر روضه جان ایشان وزد بحمد جواب دهند و گویند: الحمد للَّه الّذى جعلنا من اهل دعوته، کذا قاله الجنید گویند حمد بسزا و ستایش نیکو خداى را که ما را بجاى آن کرد که ما را خواند و بنداى کرامت ما را نواخت. و گفتهاند که حمد و شکر دلیل نعمت و منت است، چون اجابت ایشان بحمد آمد از آنست که در خاک ایشان را نعمت و نواخت بوده.
و فى الخبر: یفسح للمؤمن فى قبره سبعون ذراعا فى سبعین، ثمّ ینوّر له فیه، ثمّ یقال نم کنومة الّذى لا یوقظه الّا احبّ اهله الیه.
«وَ قُلْ لِعِبادِی یَقُولُوا الَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» اى محمّد بندگان مرا گوى تا از سخنها آن گویند که نیکوتر است و راست تر و پسندیدهتر و آن ذکر و ثناء خداست و یاد کرد او بر زبان و یاد داشت او در دل.
پیر طریقت گفت: اى گشاینده زبانهاى مناجات گویان و انس افزاى خلوتهاى ذاکران و حاضر نفسهاى راز داران، جز از یاد کرد تو ما را همراه نیست و جز از یاد داشت تو ما را زاد نیست و جز از تو بتو دلیل و رهنماى نیست، خدایا نظر کن در حاجت کس کش جز از یک حاجت نیست.
و یقال: احسن القول من المذنبین الاقرار و بالجرم، و احسن قول العارفین الاقرار بالعجز عن المعرفة. قال (ص) لا احصى ثناء علیک انت کما اثنیت على نفسک، نیکوتر سخنى که مرد گنه کار گوید آنست که بجرم خود اقرار دهد و بگناه خویش معترف شود تا ربّ العزّه او را توفیق توبت کرامت کند و کار توبت بر وى تمام کند و گناهانش بیامرزد که وعده چنین داده: «وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَیِّئاً عَسَى اللَّهُ أَنْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ». و نیکوتر سخنى که مرد عارف گوید آنست که بعجز خود از معرفت حق اقرار دهد.
داند که کس او را جلّ جلاله بسزاء او، بحقیقت حقّ او، بحدود عزت او، نشناسد و نتواند.
ابو بکر صدّیق ازینجا گفت: سبحان من لم یجعل للخلق طریقا الى معرفته الّا بالعجز عن معرفته پاکست و بى عیب آن خداوند که عجز رهى از معرفت معرفت انگاشت، ابو على دقّاق گفت: الهى او که ترا شناخت نشناخت! پس چون بود حال او که خود ترا نشناخت؟! نصر آبادى و شاه با یکدیگر خلاف کردند، یکى گفت که او را توان شناخت و آن دیگر گفت که نتوان شناخت، شیخ الاسلام انصارى گفت: هر دو راست گفتند، او که گفت نتوان شناخت آن معرفت حقیقت حقّ است که هیچکس بآن نرسد مگر که او خود را بحقیقت خود داند و خود شناسد، و او که گفت توان شناخت شناخت عام است که جز از وى خداى نیست و با وى شریک و انباز نیست و نظیر و نیاز نیست و تشبیه و تعطیل نیست، همانست که ابو العبّاس عطاء گفت: معرفت دواست: معرفت حق و معرفت حقیقت حق، اما معرفت حق شناخت یگانگى و یکتایى اوست که خلق مىشناسند از اسامى و صفات، و معرفت حقیقت حق خلق را طاقت آن نیست و حدود عظمت و کیفیت او کس را بآن ادراک نیست و احاطت را بآن راه نیست، یقول اللَّه تعالى: «وَ لا یُحِیطُونَ بِهِ عِلْماً و ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ»... «وَ لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِیِّینَ عَلى بَعْضٍ» پیغامبران را کرائم احوال و خصائص قربت، یکى را صفوت و یکى را خلّت، یکى را مکالمت و یکى را معراج و شفاعت و رؤیت داد وانگه ایشان را در آن خصایص بر یکدیگر افزونى داده، انبیاء را بر عالمیان افزونى داده، و رسل را بر انبیاء افزونى داده، و اولوا العزم را بر رسل افزونى داده، و مصطفى (ص) را بر اولوا العزم افزونى داده، نهایات مقامات همه بدایت مقام مصطفى است، نهایت مقامات همه پیداست و نهایت مقام وى پیدا نیست، و او را بر سرّ همه اطلاعست و کس را جز از حق بر سرّ وى اطلاع نیست، و لذلک یقول (ص): انا سیّد ولد آدم و لا فخر، کیف افتخر بهذا و انا بائن منهم بحالى واقف مع اللَّه عزّ و جل بحسن الادب لو کنت مفتخرا لافتخرت بالحقّ و القرب و الدّنوّ، فقد قال جلّ جلاله: «ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى» فلمّا لم افتخر بمحلّ الدّنو و القرب کیف افتخر بسیادة الاجناس.
آن مهمتر عالم آفتابى بود که مشرقش مکه بود و مغربش یثرب بود، کسوفش در غار بود، لیکن آن کسوفى بود که در آن کسوف صد هزار ودایع لطایف را کشوف بود، بر پیشانى مجد او این عصابه اکرام بود که: «لَعَمْرُکَ»، بر آستین عهد او این طراز اعزاز بود که: «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ»، بر در سرا پرده سرّ او این رایت ولایت بود که: «إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً» فرش رسالت آن مهتر از شرق عالم تا بغرب عالم بیفکنده، بساط نبوّت او از قاف تا بقاف بگسترده، اعلام ظلام کفر بظهور او نگونسار گشته، سریر سرور سرّ او از عرش بنات النّعش برتر نهاده، در جمله و تفصیل اوّل همه همّت او، میانه همه حرمت او، بآخر همه سوز امّت او.
آدم عزیز و مکرّم بود لکن دیو او را وسوسه کرد تا در زلّت افکند، باز فرّ و حشمت محمّد عربى بر دیو جست در کارش آورد تا میگفت: ما من احد الّا و قد وکل به قرینة من الجنّ، قیل و لا انت یا رسول اللَّه، قال و لا انا الّا انّ اللَّه تعالى اعاننى علیه فاسلم. آدم را از در قهر در آوردند سایه قهر او بر ملکى افتاد زندیقى گشت، محمّد عربى را از در لطف در آوردند سایه لطف او بر دیوى افتاد صدّیقى گشت.
... قوله تعالى: «یَرْجُونَ رَحْمَتَهُ وَ یَخافُونَ عَذابَهُ» همانست که جاى دیگر گفت: «یَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً» اما خوف و رجا صفت مبتدیانست و رغبت و رهبت مقام منتهیان، خوف آن ترس است که عامّه مسلمانان را از معاصى باز دارد و از حرام دور کند و امل کوتاه کند، و رهبت آن ترس است که زاهدان را عیش ببرد و از جهان و جهانیان جدا کند، همه نفس خود غرامت بینند، همه سخن خود شکایت بینند، همه کرد خود جنایت بینند، مؤمن در خوف و رجا و زاهد در رغبت و رهبت معتدل باید که مصطفى (ص) گفت: لو وزن رجاء المؤمن و خوفه لاعتدلا مؤمن در دنیا امید بعافیت و نعمت میدارد و از بلاها و فتنها مىترسد، اینست که میگوید: «یَرْجُونَ رَحْمَتَهُ وَ یَخافُونَ عَذابَهُ» و عارف دل در مواصلت و قربت حق بسته و از عذاب قطعیت مىترسد، اینست که میگوید:«یَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً».
... «قُلِ الَّذِی فَطَرَکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ» همانست که جاى دیگر گفت: «قُلْ یُحْیِیهَا الَّذِی أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ» آن مدبر بد خلف: ابىّ بن خلف استخوانى کهن گشته ریزیده برداشت و گفت: یا محمّد أ ترى اللَّه یحیى هذا بعد ما قد رمّ؟ پس از آن که این استخوان بریزید و نیست گشت تو مىگویى که اللَّه آن را زنده گرداند؟ مصطفى (ص) گفت: نعم یبعثک و یدخلک النّار، این خود زبان تفسیر است و ظاهر آیت، اما اهل فهم را درین آیت و امثال آن سرّى دیگر است و ذوقى دیگر، میگویند که اشارت باحیاء دلهاى اهل غفلتست بنور مکاشفت و احیاء جانهاى اهل هوى و شهوت بنسیم مشاهدت و روح مواصلت و بحقیقت حیاة آن حیاتست که روح را فتوح دهد بروح ایمان، و اگر همه جانهاى عالمیان بتو دهند چون روح فتوح ایمان ندارى مردهاى، و اگر هزار سال ترا در خاک نهند چون ریحان توحید در روضه روح تو رسته است سر همه زندگان تویى، نشان این حالت آنست که بنده از ورطه فترت برخیزد و در نجات و نجاح خود کوشد، نعیم باقى بسراى فانى بنفروشد، بزبان بیدارى و بنعت هشیارى گوید:
تا کى از دار الغرورى سوختن دار السّرور
تا کى از دار الفرارى ساختن دار القرار
«یَوْمَ یَدْعُوکُمْ فَتَسْتَجِیبُونَ بِحَمْدِهِ» مؤمنان که سعداء ملتاند و امناء درگاه عزتاند در خاک نداء کرامت از روى لطافت با هزاران عنایت بشنوند، چون آن نداء کرامت بسمع ایشان رسد و نسیم آن سعادت بر روضه جان ایشان وزد بحمد جواب دهند و گویند: الحمد للَّه الّذى جعلنا من اهل دعوته، کذا قاله الجنید گویند حمد بسزا و ستایش نیکو خداى را که ما را بجاى آن کرد که ما را خواند و بنداى کرامت ما را نواخت. و گفتهاند که حمد و شکر دلیل نعمت و منت است، چون اجابت ایشان بحمد آمد از آنست که در خاک ایشان را نعمت و نواخت بوده.
و فى الخبر: یفسح للمؤمن فى قبره سبعون ذراعا فى سبعین، ثمّ ینوّر له فیه، ثمّ یقال نم کنومة الّذى لا یوقظه الّا احبّ اهله الیه.
«وَ قُلْ لِعِبادِی یَقُولُوا الَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» اى محمّد بندگان مرا گوى تا از سخنها آن گویند که نیکوتر است و راست تر و پسندیدهتر و آن ذکر و ثناء خداست و یاد کرد او بر زبان و یاد داشت او در دل.
پیر طریقت گفت: اى گشاینده زبانهاى مناجات گویان و انس افزاى خلوتهاى ذاکران و حاضر نفسهاى راز داران، جز از یاد کرد تو ما را همراه نیست و جز از یاد داشت تو ما را زاد نیست و جز از تو بتو دلیل و رهنماى نیست، خدایا نظر کن در حاجت کس کش جز از یک حاجت نیست.
و یقال: احسن القول من المذنبین الاقرار و بالجرم، و احسن قول العارفین الاقرار بالعجز عن المعرفة. قال (ص) لا احصى ثناء علیک انت کما اثنیت على نفسک، نیکوتر سخنى که مرد گنه کار گوید آنست که بجرم خود اقرار دهد و بگناه خویش معترف شود تا ربّ العزّه او را توفیق توبت کرامت کند و کار توبت بر وى تمام کند و گناهانش بیامرزد که وعده چنین داده: «وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَیِّئاً عَسَى اللَّهُ أَنْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ». و نیکوتر سخنى که مرد عارف گوید آنست که بعجز خود از معرفت حق اقرار دهد.
داند که کس او را جلّ جلاله بسزاء او، بحقیقت حقّ او، بحدود عزت او، نشناسد و نتواند.
ابو بکر صدّیق ازینجا گفت: سبحان من لم یجعل للخلق طریقا الى معرفته الّا بالعجز عن معرفته پاکست و بى عیب آن خداوند که عجز رهى از معرفت معرفت انگاشت، ابو على دقّاق گفت: الهى او که ترا شناخت نشناخت! پس چون بود حال او که خود ترا نشناخت؟! نصر آبادى و شاه با یکدیگر خلاف کردند، یکى گفت که او را توان شناخت و آن دیگر گفت که نتوان شناخت، شیخ الاسلام انصارى گفت: هر دو راست گفتند، او که گفت نتوان شناخت آن معرفت حقیقت حقّ است که هیچکس بآن نرسد مگر که او خود را بحقیقت خود داند و خود شناسد، و او که گفت توان شناخت شناخت عام است که جز از وى خداى نیست و با وى شریک و انباز نیست و نظیر و نیاز نیست و تشبیه و تعطیل نیست، همانست که ابو العبّاس عطاء گفت: معرفت دواست: معرفت حق و معرفت حقیقت حق، اما معرفت حق شناخت یگانگى و یکتایى اوست که خلق مىشناسند از اسامى و صفات، و معرفت حقیقت حق خلق را طاقت آن نیست و حدود عظمت و کیفیت او کس را بآن ادراک نیست و احاطت را بآن راه نیست، یقول اللَّه تعالى: «وَ لا یُحِیطُونَ بِهِ عِلْماً و ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ»... «وَ لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِیِّینَ عَلى بَعْضٍ» پیغامبران را کرائم احوال و خصائص قربت، یکى را صفوت و یکى را خلّت، یکى را مکالمت و یکى را معراج و شفاعت و رؤیت داد وانگه ایشان را در آن خصایص بر یکدیگر افزونى داده، انبیاء را بر عالمیان افزونى داده، و رسل را بر انبیاء افزونى داده، و اولوا العزم را بر رسل افزونى داده، و مصطفى (ص) را بر اولوا العزم افزونى داده، نهایات مقامات همه بدایت مقام مصطفى است، نهایت مقامات همه پیداست و نهایت مقام وى پیدا نیست، و او را بر سرّ همه اطلاعست و کس را جز از حق بر سرّ وى اطلاع نیست، و لذلک یقول (ص): انا سیّد ولد آدم و لا فخر، کیف افتخر بهذا و انا بائن منهم بحالى واقف مع اللَّه عزّ و جل بحسن الادب لو کنت مفتخرا لافتخرت بالحقّ و القرب و الدّنوّ، فقد قال جلّ جلاله: «ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى» فلمّا لم افتخر بمحلّ الدّنو و القرب کیف افتخر بسیادة الاجناس.
آن مهمتر عالم آفتابى بود که مشرقش مکه بود و مغربش یثرب بود، کسوفش در غار بود، لیکن آن کسوفى بود که در آن کسوف صد هزار ودایع لطایف را کشوف بود، بر پیشانى مجد او این عصابه اکرام بود که: «لَعَمْرُکَ»، بر آستین عهد او این طراز اعزاز بود که: «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ»، بر در سرا پرده سرّ او این رایت ولایت بود که: «إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً» فرش رسالت آن مهتر از شرق عالم تا بغرب عالم بیفکنده، بساط نبوّت او از قاف تا بقاف بگسترده، اعلام ظلام کفر بظهور او نگونسار گشته، سریر سرور سرّ او از عرش بنات النّعش برتر نهاده، در جمله و تفصیل اوّل همه همّت او، میانه همه حرمت او، بآخر همه سوز امّت او.
آدم عزیز و مکرّم بود لکن دیو او را وسوسه کرد تا در زلّت افکند، باز فرّ و حشمت محمّد عربى بر دیو جست در کارش آورد تا میگفت: ما من احد الّا و قد وکل به قرینة من الجنّ، قیل و لا انت یا رسول اللَّه، قال و لا انا الّا انّ اللَّه تعالى اعاننى علیه فاسلم. آدم را از در قهر در آوردند سایه قهر او بر ملکى افتاد زندیقى گشت، محمّد عربى را از در لطف در آوردند سایه لطف او بر دیوى افتاد صدّیقى گشت.
... قوله تعالى: «یَرْجُونَ رَحْمَتَهُ وَ یَخافُونَ عَذابَهُ» همانست که جاى دیگر گفت: «یَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً» اما خوف و رجا صفت مبتدیانست و رغبت و رهبت مقام منتهیان، خوف آن ترس است که عامّه مسلمانان را از معاصى باز دارد و از حرام دور کند و امل کوتاه کند، و رهبت آن ترس است که زاهدان را عیش ببرد و از جهان و جهانیان جدا کند، همه نفس خود غرامت بینند، همه سخن خود شکایت بینند، همه کرد خود جنایت بینند، مؤمن در خوف و رجا و زاهد در رغبت و رهبت معتدل باید که مصطفى (ص) گفت: لو وزن رجاء المؤمن و خوفه لاعتدلا مؤمن در دنیا امید بعافیت و نعمت میدارد و از بلاها و فتنها مىترسد، اینست که میگوید: «یَرْجُونَ رَحْمَتَهُ وَ یَخافُونَ عَذابَهُ» و عارف دل در مواصلت و قربت حق بسته و از عذاب قطعیت مىترسد، اینست که میگوید:«یَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً».
رشیدالدین میبدی : ۳۰- سورة الرّوم مکّیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ الآیة، اى فرزند آدم اگر میخواهى که آیات و رایات وحدانیّت اللَّه بدانى و علامات فردانیت وى بشناسى، چشم عبرت باز کن، دیده عقل بگشاى، در عالم نفس خویش جولانى کن، باصل خلقت خویش نظرى کن مشتى خاک بودى نهادى تاریک در ظلمت نکرت خود بمانده، در تاریکى صفات متحیّر شده، همى از آسمان اسرار باران انوار باریدن گرفت که: ثم رش علیهم من نوره آن خاک عبهر گشت و آن سنگ گوهر شد، آن نهاد کثیف باین پیوند لطیف عزیز شد، خاک پاک شد، ظلمت نور شد، آرى آراینده و نگارنده مائیم آن را که خواهیم بنور خود بیارائیم، بهشت بدوستان آرائیم و دوستان را بدل آرائیم و دل را بنور خود آرائیم، این بآن کنیم تا اگر بلاشه ادبار خود بسرادقات عزّت ما نرسید بپرتو اقبال نور جلال ما بما رسید.
پیرى را پرسیدند که آن نور را چه نشان است؟ گفت نشانش آنست که بنده بآن نور حق را جلّ جلاله نادر یافته بشناسد، نادیده دوست دارد، از کار و یاد خود با کار و یاد او پردازد، آرام و قرارش در کوى او بود، راز و نازش همه با دوستان او بود، بروز در کار دین. بشب در خمار بشریّت یقین بود، بروز با خلق بخلق، بشب با حق بر قدم صدق بود.
وَ مِنْ آیاتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ دلائل قدرت و شواهد فطرت او جلّ جلاله یکى آسمانست که در هوا بقدرت معلّق بداشت و مر آن را ببروج و ستارگان بیاراست و بنگاشت، دیگر زمین است که بر سر آب بىحجابى بداشت وز آب نگه داشت. آسمان بامر خود گردان کرد زمین بجبر و قهر خود بساط و میدان کرد، گردش اندر آسمان بامر و جبر او، آرام اندر زمین به اسر و قهر او، آسمان محدث اندر وى عرض گردش زمین محدث، اندر وى صفت آرامش. این جمله بتقدیر خداوند قدیر پاک دانش. روزى بیاید که آسمان درنوردند، بروج فلک فرو گشایند خورشید از مرکز خود درافتد، ماه از جاه خود معزول شود، جرم منوّر مکوّر گردد حمل را عمل نماند، ثور را دور نبود، اجزاء جوزا از هم جدا شود، سرطان از اوطان خود جدا گردد، اسد را در روش سد قهر پیدا آید، سنبله از سلسه برون آید، خزّان میزان دست از نگه داشت وى بکشند، عقرب از سیرا بعد و اقرب باز رهد، قوس را حرکت و قوس نماند، جدى را جرى قاصر شود، دلو از علو بسفل افتد، حوت را قوت بقا نماند. چون این جمله را بعد از نشر آن طى کنند عزت اهل ایمان آشکارا شود، عالم بنور الهى منوّر گردد، فردوس از نقاب بیرون آید، بجاى ستارگان رویهاى مؤمنان بود، بجاى ماه چهره انبیاء و رسل بود، بجاى خورشید جهانافروز جمال و کمال آن مهتر عالم و سیّد ولد آدم بود، آن روز خبرها عیان گردد، وعدها نقد شود، ابر لطف باران کرم ریزد.
پیر طریقت گفت: بس نماند که آنچه خبرست عیان شود، همه آرزوها نقد شود، و زیادت بىکران شود، خورشید وصال از مشرق یافت تابان شود، آب مشاهدت در جوى ملاطفت روان شود، قصّه آب و گل نهان شود، و دوست ازلى عیان شود، کارها همه چنان که دوست خواهد چنان شود، دیده و دل و جان هر سه بدوست نگران شود.
... وَ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلى اى له الصفة العلیا فى الوجود بحق القدم و نعت الکرم و فى الجبروت بنعت العزّ و الجلال و المجد و الجمال.
پنج صفت است که در هفت آسمان و هفت زمین موصوف بآن خداست و در آن صفات یگانه و یکتا و بىهمتاست: اوّل وحدانیّت که حق و صفت اوست و نعت عزّت اوست: وَ إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ یکى است یگانه و یکتا، یکى در ذات و یگانه در صفات و یکتا در سزا، از همه کس جز وز همه چیز جدا، در ذات بىشبیه، در قدر بىنظیر، در صفات بىهمتا دیگر پاکى از عیب حق و صفت اوست، پاک از زاده و از زاینده، پاک از انباز و یارىدهنده، پاک از جفت و هم ماننده پاک از کاستن و افزودن و از حال بگشتن و گردیدن و از کسى بدریافت وى رسیدن. هیچکس را نبینى که نه در وى نقصانى است یا از عیب نشانى، و حق جلّ جلاله از نقصان مقدّس و از عیب منزّه و از آفات برى، صفات او از حدوث و تغیّر و منقصت متعالى. فَتَعالَى اللَّهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْکَرِیمِ. سه دیگر صفت بقا است که حق و نعت خدا است همه فانى گردند و او ماند باقى زنده پاینده جاویدى، پیش از همه زندگان زنده، و از پس همه زندگان پاینده، و بر زندگى و زندگان خداوند. کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ. چهارم علوّ و برترى صفت و حق خداوند اکبرست که بقدر از همه براست و بذات و صفات زور است، وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ نه در صفت مشارک، نه در نعت مشابه، نه در ذات بسته آفات، نه در صفات شوب علّات، سبّوح الذّات قدّوس الصفات. پنجم قدرت است که در آسمان و زمین اللَّه را صفت است مخلوق بعضى تواند و بعضى نه و خالق بر همه چیز قادر است وَ کانَ اللَّهُ عَلى کُلِّ شَیْءٍ مُقْتَدِراً هر چه در عقل محال است اللَّه بر آن قادر بر کمال است و قدرت او بىاحتیال است، و در قیمومیت بىگشتن حال است، و در ملک ایمن از زوال است. و در ذات و نعت جاوید متعال است.
فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفاً اى اخلص قصدک الى اللَّه و احفظ عهدک مع اللَّه و افرد عملک فى سکناتک و حرکاتک و جمیع تصرفاتک للَّه حنیفا مستقیما فى دینه، مائلا الیه، معرضا عن غیره.
اى مهتر عالم اى سید ولد آدم خود را یک سر بما سپار، و قصد و همّت سوى ما دار و دل از خلق و اما پرداز، از تقاضا خاموش و دو گیتى در جنب و ایست ما فراموش. بحکم این خطاب عزّت که با آن مهتر عالم رفته بود شب معراج چون از سدره منتهى قدم در بادیه جبروت نهاد و روى بکعبه خاص خویش آورد و هر چه سرمایه اوّلین و آخرین بود همه را کسوه جمال پوشیده و بر راه او نهاده. سیّد (ص) بر گذشت و واهیچ چیز ملاطفت نکرد تا لا جرم از جناب جبروت ندا آمد که: ما زاغَ الْبَصَرُ بادب چشم داشت که وا هیچ چیز که دون حق بود ننگرست وَ ما طَغى و بهیچ چیز که وراء حدّ او بود طمع نکرد.
موسى علیه السلام قدم بر طور نهاد از آنچه حدّ بنى اسرائیل بود بقدمى چند برتر آمد دماغ او در طمع أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ بجوش آمد لا جرم بتازیانه لَنْ تَرانِی او را ادب کردند و مهتر عالم را (ص) بمقامى رسانیدند که گرد قدم او توتیاى چشم جبرئیل بود و صفت وى این بود که: ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى زیرا که موسى مىرفت و آن مهتر عالم را مىبردند. أَسْرى بِعَبْدِهِ و هرگز آمده چون آورده نبود، طوبى مر کسى را که در هام راهى حق بود که در یک نفس هزار ساله راه باز برد، شبى کت ما بریم چندان راه ببرى که بهزار ماه که خود روى نبرى، و الیه الاشارة بقوله: لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ. چون خود روى هر قدمى که برگیرى ماندهتر شوى، چون ما بریم هر قدمى که برگیرى عاشقتر شوى، چون خود روى عیاران راهت بزنند، چون ما بریم راهزنان غاشیه تو کشند:
چه کند عرش که او غاشیه من نکشد
چون بدل غاشیه حکم و رضاى تو کشم
پیرى را پرسیدند که آن نور را چه نشان است؟ گفت نشانش آنست که بنده بآن نور حق را جلّ جلاله نادر یافته بشناسد، نادیده دوست دارد، از کار و یاد خود با کار و یاد او پردازد، آرام و قرارش در کوى او بود، راز و نازش همه با دوستان او بود، بروز در کار دین. بشب در خمار بشریّت یقین بود، بروز با خلق بخلق، بشب با حق بر قدم صدق بود.
وَ مِنْ آیاتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ دلائل قدرت و شواهد فطرت او جلّ جلاله یکى آسمانست که در هوا بقدرت معلّق بداشت و مر آن را ببروج و ستارگان بیاراست و بنگاشت، دیگر زمین است که بر سر آب بىحجابى بداشت وز آب نگه داشت. آسمان بامر خود گردان کرد زمین بجبر و قهر خود بساط و میدان کرد، گردش اندر آسمان بامر و جبر او، آرام اندر زمین به اسر و قهر او، آسمان محدث اندر وى عرض گردش زمین محدث، اندر وى صفت آرامش. این جمله بتقدیر خداوند قدیر پاک دانش. روزى بیاید که آسمان درنوردند، بروج فلک فرو گشایند خورشید از مرکز خود درافتد، ماه از جاه خود معزول شود، جرم منوّر مکوّر گردد حمل را عمل نماند، ثور را دور نبود، اجزاء جوزا از هم جدا شود، سرطان از اوطان خود جدا گردد، اسد را در روش سد قهر پیدا آید، سنبله از سلسه برون آید، خزّان میزان دست از نگه داشت وى بکشند، عقرب از سیرا بعد و اقرب باز رهد، قوس را حرکت و قوس نماند، جدى را جرى قاصر شود، دلو از علو بسفل افتد، حوت را قوت بقا نماند. چون این جمله را بعد از نشر آن طى کنند عزت اهل ایمان آشکارا شود، عالم بنور الهى منوّر گردد، فردوس از نقاب بیرون آید، بجاى ستارگان رویهاى مؤمنان بود، بجاى ماه چهره انبیاء و رسل بود، بجاى خورشید جهانافروز جمال و کمال آن مهتر عالم و سیّد ولد آدم بود، آن روز خبرها عیان گردد، وعدها نقد شود، ابر لطف باران کرم ریزد.
پیر طریقت گفت: بس نماند که آنچه خبرست عیان شود، همه آرزوها نقد شود، و زیادت بىکران شود، خورشید وصال از مشرق یافت تابان شود، آب مشاهدت در جوى ملاطفت روان شود، قصّه آب و گل نهان شود، و دوست ازلى عیان شود، کارها همه چنان که دوست خواهد چنان شود، دیده و دل و جان هر سه بدوست نگران شود.
... وَ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلى اى له الصفة العلیا فى الوجود بحق القدم و نعت الکرم و فى الجبروت بنعت العزّ و الجلال و المجد و الجمال.
پنج صفت است که در هفت آسمان و هفت زمین موصوف بآن خداست و در آن صفات یگانه و یکتا و بىهمتاست: اوّل وحدانیّت که حق و صفت اوست و نعت عزّت اوست: وَ إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ یکى است یگانه و یکتا، یکى در ذات و یگانه در صفات و یکتا در سزا، از همه کس جز وز همه چیز جدا، در ذات بىشبیه، در قدر بىنظیر، در صفات بىهمتا دیگر پاکى از عیب حق و صفت اوست، پاک از زاده و از زاینده، پاک از انباز و یارىدهنده، پاک از جفت و هم ماننده پاک از کاستن و افزودن و از حال بگشتن و گردیدن و از کسى بدریافت وى رسیدن. هیچکس را نبینى که نه در وى نقصانى است یا از عیب نشانى، و حق جلّ جلاله از نقصان مقدّس و از عیب منزّه و از آفات برى، صفات او از حدوث و تغیّر و منقصت متعالى. فَتَعالَى اللَّهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْکَرِیمِ. سه دیگر صفت بقا است که حق و نعت خدا است همه فانى گردند و او ماند باقى زنده پاینده جاویدى، پیش از همه زندگان زنده، و از پس همه زندگان پاینده، و بر زندگى و زندگان خداوند. کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ. چهارم علوّ و برترى صفت و حق خداوند اکبرست که بقدر از همه براست و بذات و صفات زور است، وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ نه در صفت مشارک، نه در نعت مشابه، نه در ذات بسته آفات، نه در صفات شوب علّات، سبّوح الذّات قدّوس الصفات. پنجم قدرت است که در آسمان و زمین اللَّه را صفت است مخلوق بعضى تواند و بعضى نه و خالق بر همه چیز قادر است وَ کانَ اللَّهُ عَلى کُلِّ شَیْءٍ مُقْتَدِراً هر چه در عقل محال است اللَّه بر آن قادر بر کمال است و قدرت او بىاحتیال است، و در قیمومیت بىگشتن حال است، و در ملک ایمن از زوال است. و در ذات و نعت جاوید متعال است.
فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفاً اى اخلص قصدک الى اللَّه و احفظ عهدک مع اللَّه و افرد عملک فى سکناتک و حرکاتک و جمیع تصرفاتک للَّه حنیفا مستقیما فى دینه، مائلا الیه، معرضا عن غیره.
اى مهتر عالم اى سید ولد آدم خود را یک سر بما سپار، و قصد و همّت سوى ما دار و دل از خلق و اما پرداز، از تقاضا خاموش و دو گیتى در جنب و ایست ما فراموش. بحکم این خطاب عزّت که با آن مهتر عالم رفته بود شب معراج چون از سدره منتهى قدم در بادیه جبروت نهاد و روى بکعبه خاص خویش آورد و هر چه سرمایه اوّلین و آخرین بود همه را کسوه جمال پوشیده و بر راه او نهاده. سیّد (ص) بر گذشت و واهیچ چیز ملاطفت نکرد تا لا جرم از جناب جبروت ندا آمد که: ما زاغَ الْبَصَرُ بادب چشم داشت که وا هیچ چیز که دون حق بود ننگرست وَ ما طَغى و بهیچ چیز که وراء حدّ او بود طمع نکرد.
موسى علیه السلام قدم بر طور نهاد از آنچه حدّ بنى اسرائیل بود بقدمى چند برتر آمد دماغ او در طمع أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ بجوش آمد لا جرم بتازیانه لَنْ تَرانِی او را ادب کردند و مهتر عالم را (ص) بمقامى رسانیدند که گرد قدم او توتیاى چشم جبرئیل بود و صفت وى این بود که: ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى زیرا که موسى مىرفت و آن مهتر عالم را مىبردند. أَسْرى بِعَبْدِهِ و هرگز آمده چون آورده نبود، طوبى مر کسى را که در هام راهى حق بود که در یک نفس هزار ساله راه باز برد، شبى کت ما بریم چندان راه ببرى که بهزار ماه که خود روى نبرى، و الیه الاشارة بقوله: لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ. چون خود روى هر قدمى که برگیرى ماندهتر شوى، چون ما بریم هر قدمى که برگیرى عاشقتر شوى، چون خود روى عیاران راهت بزنند، چون ما بریم راهزنان غاشیه تو کشند:
چه کند عرش که او غاشیه من نکشد
چون بدل غاشیه حکم و رضاى تو کشم
رشیدالدین میبدی : ۸۶- سورة الطارق- مکیة
النوبة الاولى
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
وَ السَّماءِ وَ الطَّارِقِ (۱) بآسمان و بآنچه بشب پیدا مىآید.
وَ ما أَدْراکَ مَا الطَّارِقُ (۲) چون نیک دانى که آنچه بشب آید چیست؟
النَّجْمُ الثَّاقِبُ (۳) ستاره درخشان.
إِنْ کُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَیْها حافِظٌ (۴) هر کسى و هر تنى آنست که برو گوشوانى است،.
فَلْیَنْظُرِ الْإِنْسانُ مِمَّ خُلِقَ (۵) در نگرا مردم که از چه چیز آفریدند او را.
خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافِقٍ (۶) بیافریدند او را از آبى افکنده ریخته.
یَخْرُجُ مِنْ بَیْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرائِبِ (۷) بیرون میآید از پشت مرد و استخوانهاى سینه زن.
إِنَّهُ عَلى رَجْعِهِ لَقادِرٌ (۸) آفریدگار او بر باز برد او توانا است.
یَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ (۹) آن روز که بر رسند و باز نگرند پنهانها.
فَما لَهُ مِنْ قُوَّةٍ وَ لا ناصِرٍ (۱۰) او را نه نیرویى که بان تاود یا کوشد، و نه یارى که او را یارى دهد.
وَ السَّماءِ ذاتِ الرَّجْعِ (۱۱) بآسمان با باران.
وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ (۱۴) نه سست و نه گزاف.
وَ الْأَرْضِ ذاتِ الصَّدْعِ (۱۲) و بزمین با شکاف.
إِنَّهُمْ یَکِیدُونَ کَیْداً (۱۵) ایشان دستانى مىسازند نهانى ساختنى.
إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ (۱۳) که این قرآن سخنى است درست و راست.
وَ أَکِیدُ کَیْداً (۱۶) و من کارى میسازم نهانى.
فَمَهِّلِ الْکافِرِینَ این ناگرویدگان را درنگ ده أَمْهِلْهُمْ رُوَیْداً (۱۷) فرو گذار ایشان را اندک روزگار.
وَ السَّماءِ وَ الطَّارِقِ (۱) بآسمان و بآنچه بشب پیدا مىآید.
وَ ما أَدْراکَ مَا الطَّارِقُ (۲) چون نیک دانى که آنچه بشب آید چیست؟
النَّجْمُ الثَّاقِبُ (۳) ستاره درخشان.
إِنْ کُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَیْها حافِظٌ (۴) هر کسى و هر تنى آنست که برو گوشوانى است،.
فَلْیَنْظُرِ الْإِنْسانُ مِمَّ خُلِقَ (۵) در نگرا مردم که از چه چیز آفریدند او را.
خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافِقٍ (۶) بیافریدند او را از آبى افکنده ریخته.
یَخْرُجُ مِنْ بَیْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرائِبِ (۷) بیرون میآید از پشت مرد و استخوانهاى سینه زن.
إِنَّهُ عَلى رَجْعِهِ لَقادِرٌ (۸) آفریدگار او بر باز برد او توانا است.
یَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ (۹) آن روز که بر رسند و باز نگرند پنهانها.
فَما لَهُ مِنْ قُوَّةٍ وَ لا ناصِرٍ (۱۰) او را نه نیرویى که بان تاود یا کوشد، و نه یارى که او را یارى دهد.
وَ السَّماءِ ذاتِ الرَّجْعِ (۱۱) بآسمان با باران.
وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ (۱۴) نه سست و نه گزاف.
وَ الْأَرْضِ ذاتِ الصَّدْعِ (۱۲) و بزمین با شکاف.
إِنَّهُمْ یَکِیدُونَ کَیْداً (۱۵) ایشان دستانى مىسازند نهانى ساختنى.
إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ (۱۳) که این قرآن سخنى است درست و راست.
وَ أَکِیدُ کَیْداً (۱۶) و من کارى میسازم نهانى.
فَمَهِّلِ الْکافِرِینَ این ناگرویدگان را درنگ ده أَمْهِلْهُمْ رُوَیْداً (۱۷) فرو گذار ایشان را اندک روزگار.
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
بر جمال دوست ما را وجد و حالی دیگرست
عاشقان را چشم باطن بر جمالی دیگرست
بی زبان و حرفشان باشد به جان با جان سخن
در میان این جماعت قیل و قالی دیگرست
روح را با روح راح عشق از مبدای کون
هر نفس با یکدگر زان اتصالی دیگرست
تا به اکمال حقیقی کان مقام اولیاست
آن کمال نفس را در سر کمالی دیگرست
بر بهشت و حور موهوم این همه تکرار چیست
این هم ار انصاف میخواهی خیالی دیگرست
مستی ما کس نداند کز کدامین خمکدهست
در قدح مستان فطرت را زلالی دیگرست
تو چه دانی بر سماوات حقایق چون روند
مرغ این معراج را پرّی و بالی دیگرست
تو مبین خود را، همه او بین که او را در نقاب
جز به چشم معرفت دیدن خیالی دیگرست
تا نپنداری که او را انتقالی هست، نیست
ور چنان بینی چنان دان کانتقالی دیگرست
نازکان را طاقت بار گران عشق نیست
بختیان بارکش را احتمالی دیگرست
مردمان بر شیوهٔ طرز نزاری منکرند
آری آری بیزبانان را مقالی دیگرست
با کسی آخر چه میگویند کو را در حیات
از وجود خویشتن هر دم ملالی دیگرست
در مراتب نیز اگر دانی ز راه خاصیت
جام جم در جنب جام او سفالی دیگرست
عاشقان را چشم باطن بر جمالی دیگرست
بی زبان و حرفشان باشد به جان با جان سخن
در میان این جماعت قیل و قالی دیگرست
روح را با روح راح عشق از مبدای کون
هر نفس با یکدگر زان اتصالی دیگرست
تا به اکمال حقیقی کان مقام اولیاست
آن کمال نفس را در سر کمالی دیگرست
بر بهشت و حور موهوم این همه تکرار چیست
این هم ار انصاف میخواهی خیالی دیگرست
مستی ما کس نداند کز کدامین خمکدهست
در قدح مستان فطرت را زلالی دیگرست
تو چه دانی بر سماوات حقایق چون روند
مرغ این معراج را پرّی و بالی دیگرست
تو مبین خود را، همه او بین که او را در نقاب
جز به چشم معرفت دیدن خیالی دیگرست
تا نپنداری که او را انتقالی هست، نیست
ور چنان بینی چنان دان کانتقالی دیگرست
نازکان را طاقت بار گران عشق نیست
بختیان بارکش را احتمالی دیگرست
مردمان بر شیوهٔ طرز نزاری منکرند
آری آری بیزبانان را مقالی دیگرست
با کسی آخر چه میگویند کو را در حیات
از وجود خویشتن هر دم ملالی دیگرست
در مراتب نیز اگر دانی ز راه خاصیت
جام جم در جنب جام او سفالی دیگرست
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۶
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۶
قبلۀ ملائکه عرش بود تا آدم محرم آن دم نبود، چون سر وَنَفَخْتُ فیهِ مِنْ روُحی ظاهر شد ملک از عالم خود بدو ناظر شد و در تحیر افتاد یعنی عرش از عالم بی نشان نشانی داشت ثَمَّ اسْتَوی عَلَی العَرْشِ.. چون تابش نور خَلَقَ اللّهُ آدَمَ عَلی صوُرَتِهِ پدید آمد روی بدو آورد و سر پیش او بر زمین نهاد زیرا که درین وجود هم نشانی دید از عالم بی نشانی، اما آن نشان از عالم بیان بود و این نشان از عالم عیان و بیان در مقام عیان مضمحل شود بل ندر شود. آن یکی که در آن دم سِرّآن دم ندید روی بعرش نماند داغ فراق وَاِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتی... بر جبین وقتش نهادند اگر درین وقت هزار هزار بار سر بر خاک پاک او نهند قبول نکند زیرا که آن دم که آن دم بدو پیوست بکاری دیگر بود بواسطۀ علم بر سر این سر نتوانست شد دلیل بر صحت این سخن آنست که ملائکه را بعد از آن فرمان نبود به سجده کردن آدم و اگر بودی قبلۀ ایشان آدم بودی وَذلِکَ سِرٌ عَجیبٌ.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۲۷
دیدۀ بینای عاشق در این نشأة معرفتست اگر کاملست کامل و اگر ناقص است ناقص و درد دل ازاینست که کمال و نقصان به نسبت است و در این نشأة بینائی معرفتست در نشأة آخری معرفت بینائی شود. ماکانَتِ الیومَ مَعرِفَتُهُ اِنْقَلَبَتْ غَداًرؤُیتُهُ هرگز این بینائی نبود آن بینائی نبود و من کان فی هذِهِ اَعْمی فَهُوَ فی الْاخِرةِ اَعْمی وَاَضَلُ سَبیلا. یکی از رفقای خود که در معرفت نشانی داشت در واقعه بدیدم قوت باصرۀ او چون ضعیفی از آن جا پرسیدمش گفت مِنْ قِلّةِ الْمَعرِفَةِ مِنْ قِلَّةِ المَعْرِفَةِ آه و هزار آه آن را که امروز او را به بی کیفی شناسد فرداش چون بیند و چون بشناسد.
دردیدۀ من درآی تا خود بینی
کین دیدۀ من سرای دیدار تو نیست
دردیدۀ من درآی تا خود بینی
کین دیدۀ من سرای دیدار تو نیست
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۳ - فصل سوم: در یقین
بدان که نیکوترین خلعتی که حق تعالی آدمی را به آن ارزانی دارد خاصه متصوفه را خلعت یقین است، و یقین همه خلایق را فضل است و ایشان را فرض است. ازآنکه تصوف قطع علایق است و قطع علایق جز به مدد یقین حاصل نیاید که چشم دل گشاده شود به کمال قدرت جبروت. هر چه او خواهد همه آن باشد. برخلاف ارادت او هیچ کار نباشد.
یقینی در آن حاصل آید،به مدد آن یقین از همه کاری اعراض کند و بر طریق استقامت بر عتبهٔ عبودیت ملازمت نماید و راحت و فتوح از حضرت عزت وی را متواتر شود که رسول گفته است که حق تعالی راحت و فرجدر یقین نهاده است. هر که راحت آخرت میطلبد وی را ملازم یقین باید بود تا جمال ایمان ببیند و خلعت هدایت بیابد. امروزش فراغت باشد، فردا نجات و سعادت بیابد، «والذین یؤمنون بما انزل الیک و ما انزل من قبلک و بالآخرة هم یوقنون، اولئک علی هدی من ربهم و اولئک هم المفلحون».
یقین نوری است که حق تعالی در دل بنده نهد. چون خواهد که آن دل به مدد آن نور طریق رضای حق سپرد هر چه اصل سخط حق تعالی باشد از دل خود زدودن گیرد،و این نور جز در دل کسی ننهد که به مدد توفیق وی را خلعت اهلیت صدق داده باشند و جمال معرفت خود بدو نموده، تا او بدین مدد به راه یقین درآید. هرچه اندیشهٔمختلف است از دل بیرون کند، در طلب حق تعالی یک اندیشه گردد.
ابوعثمانحیری گفت‑رحمة اللّه علیه‑که یقین نفی اندیشهها است در طلب یک اندیشه از سر جمعیت.
جنیدگفته است‑رحمة اللّه علیه‑که یقین علمی است به حق تعالی که در دل تغییر و تبدیل نپذیرد، و هرگز غبار نقص بر وی ننشیند.
و جنید گفته است که یقین نفی تهمت است از شهود غیب به مدد عزت.
چون بدانست که یقین چه شرف دارد بداند که یقین سه قسم است: علمالیقین،و عینالیقین، و حقالیقین. علمالیقین در دنیا، و عینالیقین بعد از مرگ، و حقالیقین در وقت نزع.
بوعثمان حیری گوید که یقین اندوه فردا نابردن است. دیگر گوید که یقین علمی است در دل نهاده، یعنی کسبی نبود. یکیاز پیران گوید اول مقامات معرفت بود، پس اخلاص، آنگاه شهادت، پس طاعت.
و ایمان نامی است که این معانی را جمع کند. اشارت کرده است این مرد که اول واجبات معرفت باشد به خدای عز و جل.
و معرفت حاصل نیاید مگر که این شرایط که از پیش رفته باشد، و این نظر صواب بود. پسچون دلیل متواتر گردد و بیانحاصل آید نورها پیوسته گردد، پس از یکدیگر. و آن که او را علم افتاد از برهان بینیاز بود و آن حال یقین بود، پس باور داشتن حق به وقت استماع به اجابت داعی در آنچه خبر دهد، و اندر افعال او در مستقبل، از آنکه تصدیق در خبر دادن بود. پساخلاص در آنچه فرا پذیرفت از ادای فرایض. پس اظهار اجابت به شهادت نیکو. پس ادای فرمان به توحید در آنچه فرمودهاند، و باز ایستادن از آنچه نهی کردهاند.
اشارت کرد بدین معنی که استاد ایامابوبکر بن فورک‑رحمة اللّه علیه‑که ذکر زبان فضیلتی بود دلی را که بر وی قبض بود.
ذوالنون‑رحمة اللّه علیه‑گوید که یقیندعوت کند به کوتاهی امل، و کوتاهی امل به زهد، و ثمرهٔ زهد حکمت است، و از حکمت نگرستن در عواقب آید.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گوید ازسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑شنیدم که گفت یقین آرام گرفتن بود، آنگه که ارادت در دلت پدید آید از آنکه دانسته باشی که حرکت هیچ منفعت نکند ترا، و هرچه بر تو قضا کردهاند از تو باز ندارد.
بوتراب نخشبی‑رحمة اللّه علیه‑گوید در بادیه میرفتم جوانی را دیدم بیزاد میرفت. با خود اندیشیدم که این مرد بیزاد مییود هلاک شود. گفتم ای پسر در چنین موضعی بیزاد میروی؟ جوان گفت ای شیخ سر برآور و چشم باز کن و گرد عالم نگر که تا جز خدای را عز و جل هیچ کس را میبینی؟ با حق همراه بودن و زاد برگرفتن نشان ایمان نباشد.
ابراهیم خواص‑رحمة اللّه علیه‑گوید که در بادیه میرفتم جوانی را دیدم لطیف و ظریف و باوی هیچ معلومی نه. گفتم جوانا! کجامیروی؟ گفت بهمکه. گفتم بیزاد و راحله راه دراز در پیش گرفتهای؟ گفت آنکه آسمان و زمین را نگه تواند داشتن بیعدتی، این قدرت ندارد که درویشیرا بیزاد و راحله بهمکهرساند. چون به مکه رسیدم وی را دیدم گرد کعبه طوافمیکرد، هیچنقصانی و ضعفی در وی نیامده بود.
عیس‑‑را پرسیدند که به چه قوت بر آب میروی؟ گفت به ایمان و یقین. گفتند ما نیز ایمان و یقین داریم. گفت اگر دارید بر روی دریا بروید. قصد کردند که بروند نتوانستند. گفت چه بود شما را؟ گفتند از موج میترسیم. گفت صاحب یقین از خدای ترسد، از موج نترسد.
و کسی را که از خدای تعالی ترس باشد، امیدش هم به خدای تعالی باشد. پیوستهملارمت بندگی نماید. این چنین کسی صاحب یقین باشد. وی را هم در میان ایشان باز توان یافت. از آنکه حق تعالی ایشان را یقینی تمام به ارزانی داشته است. در یقین بدین قدر سخن اختصار کنیم.
یقینی در آن حاصل آید،به مدد آن یقین از همه کاری اعراض کند و بر طریق استقامت بر عتبهٔ عبودیت ملازمت نماید و راحت و فتوح از حضرت عزت وی را متواتر شود که رسول گفته است که حق تعالی راحت و فرجدر یقین نهاده است. هر که راحت آخرت میطلبد وی را ملازم یقین باید بود تا جمال ایمان ببیند و خلعت هدایت بیابد. امروزش فراغت باشد، فردا نجات و سعادت بیابد، «والذین یؤمنون بما انزل الیک و ما انزل من قبلک و بالآخرة هم یوقنون، اولئک علی هدی من ربهم و اولئک هم المفلحون».
یقین نوری است که حق تعالی در دل بنده نهد. چون خواهد که آن دل به مدد آن نور طریق رضای حق سپرد هر چه اصل سخط حق تعالی باشد از دل خود زدودن گیرد،و این نور جز در دل کسی ننهد که به مدد توفیق وی را خلعت اهلیت صدق داده باشند و جمال معرفت خود بدو نموده، تا او بدین مدد به راه یقین درآید. هرچه اندیشهٔمختلف است از دل بیرون کند، در طلب حق تعالی یک اندیشه گردد.
ابوعثمانحیری گفت‑رحمة اللّه علیه‑که یقین نفی اندیشهها است در طلب یک اندیشه از سر جمعیت.
جنیدگفته است‑رحمة اللّه علیه‑که یقین علمی است به حق تعالی که در دل تغییر و تبدیل نپذیرد، و هرگز غبار نقص بر وی ننشیند.
و جنید گفته است که یقین نفی تهمت است از شهود غیب به مدد عزت.
چون بدانست که یقین چه شرف دارد بداند که یقین سه قسم است: علمالیقین،و عینالیقین، و حقالیقین. علمالیقین در دنیا، و عینالیقین بعد از مرگ، و حقالیقین در وقت نزع.
بوعثمان حیری گوید که یقین اندوه فردا نابردن است. دیگر گوید که یقین علمی است در دل نهاده، یعنی کسبی نبود. یکیاز پیران گوید اول مقامات معرفت بود، پس اخلاص، آنگاه شهادت، پس طاعت.
و ایمان نامی است که این معانی را جمع کند. اشارت کرده است این مرد که اول واجبات معرفت باشد به خدای عز و جل.
و معرفت حاصل نیاید مگر که این شرایط که از پیش رفته باشد، و این نظر صواب بود. پسچون دلیل متواتر گردد و بیانحاصل آید نورها پیوسته گردد، پس از یکدیگر. و آن که او را علم افتاد از برهان بینیاز بود و آن حال یقین بود، پس باور داشتن حق به وقت استماع به اجابت داعی در آنچه خبر دهد، و اندر افعال او در مستقبل، از آنکه تصدیق در خبر دادن بود. پساخلاص در آنچه فرا پذیرفت از ادای فرایض. پس اظهار اجابت به شهادت نیکو. پس ادای فرمان به توحید در آنچه فرمودهاند، و باز ایستادن از آنچه نهی کردهاند.
اشارت کرد بدین معنی که استاد ایامابوبکر بن فورک‑رحمة اللّه علیه‑که ذکر زبان فضیلتی بود دلی را که بر وی قبض بود.
ذوالنون‑رحمة اللّه علیه‑گوید که یقیندعوت کند به کوتاهی امل، و کوتاهی امل به زهد، و ثمرهٔ زهد حکمت است، و از حکمت نگرستن در عواقب آید.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گوید ازسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑شنیدم که گفت یقین آرام گرفتن بود، آنگه که ارادت در دلت پدید آید از آنکه دانسته باشی که حرکت هیچ منفعت نکند ترا، و هرچه بر تو قضا کردهاند از تو باز ندارد.
بوتراب نخشبی‑رحمة اللّه علیه‑گوید در بادیه میرفتم جوانی را دیدم بیزاد میرفت. با خود اندیشیدم که این مرد بیزاد مییود هلاک شود. گفتم ای پسر در چنین موضعی بیزاد میروی؟ جوان گفت ای شیخ سر برآور و چشم باز کن و گرد عالم نگر که تا جز خدای را عز و جل هیچ کس را میبینی؟ با حق همراه بودن و زاد برگرفتن نشان ایمان نباشد.
ابراهیم خواص‑رحمة اللّه علیه‑گوید که در بادیه میرفتم جوانی را دیدم لطیف و ظریف و باوی هیچ معلومی نه. گفتم جوانا! کجامیروی؟ گفت بهمکه. گفتم بیزاد و راحله راه دراز در پیش گرفتهای؟ گفت آنکه آسمان و زمین را نگه تواند داشتن بیعدتی، این قدرت ندارد که درویشیرا بیزاد و راحله بهمکهرساند. چون به مکه رسیدم وی را دیدم گرد کعبه طوافمیکرد، هیچنقصانی و ضعفی در وی نیامده بود.
عیس‑‑را پرسیدند که به چه قوت بر آب میروی؟ گفت به ایمان و یقین. گفتند ما نیز ایمان و یقین داریم. گفت اگر دارید بر روی دریا بروید. قصد کردند که بروند نتوانستند. گفت چه بود شما را؟ گفتند از موج میترسیم. گفت صاحب یقین از خدای ترسد، از موج نترسد.
و کسی را که از خدای تعالی ترس باشد، امیدش هم به خدای تعالی باشد. پیوستهملارمت بندگی نماید. این چنین کسی صاحب یقین باشد. وی را هم در میان ایشان باز توان یافت. از آنکه حق تعالی ایشان را یقینی تمام به ارزانی داشته است. در یقین بدین قدر سخن اختصار کنیم.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۶ - اصل دوم: در احوال باطن و درو پنج فصل است - فصل اول: در معرفت
بدان که اول چیزی که بر بنده واجب است معرفت است،علی الخصوص متصفه را که تصوف سفر است از خلق به حق و این سفر آنگه درست آید که مقصود شناخت باشد، هر چند شناخت حق تعالی چنانکه حقیقت شناخت است درست نیاید. امابه قدر وسع خود واجب است شناختن حق تعالی.
و هیچ کار مهمتر از معرفت نیست که رسول گفته است چنانکه سقف برستون نگاه توان داشت دین در دل به معرفت نگاه توان داشت. معرفت عماد دین است.
و به حقیقت معرفت نتوان رسید از آن که نه بادیهای است که به قدم توان بریدن. حالتی است به توفیق باز بسته، تا حق تعالی به کدام بنده ارزانی دارد و چه قدرروزی کند.
اما عارف در معرفت به کنه آن نرسد که «و ما قدروا اللّه حق قدره. ای ما عرفوه حق معرفته». چون معرفت حق تعالی عطاء اوست جز به توفیق او بدان نتوا رسیدن.
ذوالنون‑قدس اللّه روحه‑گوید که خدای را به خدا شناختم. و اگر مدد نبودی هرگز وی را نشناختمی.
بزرگی گفته است خدا را به خدا بشناختم و هر چه دون خدا بود به نور او بشناختم.
ابتداء معرفت نوری است که از حضرت او چون به دلی پیوندد به مدد آن نور راه معرفت پیش گیرد.
بزرگان گفتهاند چراغ جهان آفتاب است، و معرفت چراغ دلها است و بر حق تعالی هیچ دوستتر از عرفان نیست، و اسرار خود جز در معرفت تعبیه نکند.
رسول خبر داده است که هر چیزی «را» معدنی است و دلهای عارفان معدن جوهر تقوی است، و هر پادشاهی را حمایتی است و حق تعالی ایشان را در حمایت گرفته باشد از همهٔ آفات زمانه، و هیچ اندوه بدان دل نرساند و بند قبض ازو بردارد.
هر دلکه ذوق معرفت یافت هرگز تنگ دل و غمگین نشود.
بزرگی گفته است بیشتر اهل دنیا بیرون شدند، ذوق آنچه خوشتر است نایافته. گفتندآن چیست؟ گفت معرفت حق تعالی.
عارفان را چهار علامت است: ذکر معرفت، و صدق همت، و مواظبت خدمت، و خوف از فرفت.
امیرالمؤمنین علی‑رضیاللّه عنه‑گفته است رحمت کنید بر کسی که دل او غرق معرفت نیست.
و معرفت متفاوت است. قومی او را به دلیل شناختهاند، و قومی به عقل، و قومی به تأیید و توفیق الهیت. و این از همه نیکوتر است و در میان متصوفه این محمود است که هر که حق را به چیزی شناسد برای چیزی شناسد.
لاجرم چون در شناخت متفاوت آمدند در طلب خود از آن شناخت مطلوب دارند: بعضی سلامتی دنیا طلبند، بعضی سعادت درجهٔ آخرت طلبند، و این کسانی دانند که وی را به واسطه شناسند.
اما آنها که وی را به وی شناسد همیشه رضای او طلبند. شهود وی خواهد. و این کس در معرفت راسخ قدم باشد. اهل صفه چنین باشند.
فتح موصلی‑رحمة اللّه علیه‑چنین گوید که نشان عارف صادق آن است که حرکت و سکون، و نطق و سکوت، و خوف و رجاء او همه از خدا باشد.
عارف محقق آن است که به چشم اعتبار در دنیا نگرد، و به چشم انتظار به آخرت، و به چشم احتقار به خود و طاعت خود. و داند که همه فرع است و ناقص. اصل کامل معرفت معبود عالمیان است. از همهٔ جهان انفصال طلبد و به مقصود اتصال جوید. این چنین نور جهان باشد.
احمد بن عاصم الانطاکی‑رحمة اللّه علیه‑گوید هر که به خدا عارفتر ترس او از خدا بیشتر.
و گفتهاند هر که خدای را بشناخت عیش او صافی گشت و زندگانی او خوش شد. همه چیزها از وی بترسد و ترس مخلوقات از دل وی برخیزد و انس او با حق باشد.
و گفتهاند هر که خدای را بشناخت از بقاء خود سیر برآمد و دنیا با فراخی آن بر وی تنگ شد.
و گفتهاند هر که خداوند را بشناخت رغبت همه چیزها از دل وی برخاست، وی را نه فصل بود نه وصل.
و گفتهاندمعرفت شرم و تعظیم آرد، چنانکه توحید رضا و تسلیم آرد.
رویمگوید عارف را آیینهای باشد که چون در آنجا نگرد تجلی مولی او تجلی کند.
ذوالنونگوید ارواح انبیا‑‑اسب در میدان افکندند، روح رسول از پیش همه برفت به روضهٔ وصال رسید.
حسین منصورگوید چون بنده به مقام معرفت رسد به خاطر او وحی فرستند و سر او نگاه دارند تا وی را هیچ در خاطر نیاید مگر خاطر حق.
و گفتهاند علامت عارف آن است که از دنیا و آخرت فارغ بود.
سهل بن عبداللّهگوید غایت معرفت دو چیز است: دهشت و حیرت.
ذوالنونگوید عارفترینمردم به خدای تعالی آن است که تحیر او بیش باشد.
گفتهاند به عالم اقتدا کنید و به عارف راه بیابید.
بوسلیمان دارانیگوید عارف را در بستر فتوحها بود که در نمازش نبود.
بوتراب نخشبیگفته است عارف چنان باشد که به هیچچیز مکدر نشود و همه چیزها بدو صافی شود. عارف را حاجت و اختیار نباشد که حق تعالی هر چه بدیشان دهد بیاختیار ایشان دهد، بلکه به ارادت خود دهد. کسیکه به ارادت معبودخودزنده و مرده بود وی را اوصاف انسانیت نبود و در مقابله ارادت خود نماید.
یحیی معاذگفته است چون در مقابلهٔ معروف خود به ترک ادب بگوید هلاک شود چون مخاطبان.
اگر عارف در همهٔ عمر خود یک نفس از مقصود حق بازگردد مخذول ابد گردد و اگر شرح معرفت خود با کسی بگوید مهجور معرفت گردد.
عارف نیست کسی که وصف معرفت کند پیش طالبان آخرت، فکیف پیش طالبان دنیا.
معرفت جوهری است از اسرار که حق تعالی در دل بندهٔ خود نهاده است. شرط آن است که پیوسته به خدمت آن مشغول باشد و برکسی ظاهر نکند که خاین شود و عارف خاین نباشد.
استاد ابوعلی دقاق گفته است عارف در بحر تحقیق غرق است. خود را به کس نتواند نمود و از خودباکس نتواند گفت و در همه احوال معروف خودش باید شناخت.
در جمله حقیقت معرفت و صفت عارف بسیار است، بدین قدر اختصار کردیم، واللّه اعلم.
و هیچ کار مهمتر از معرفت نیست که رسول گفته است چنانکه سقف برستون نگاه توان داشت دین در دل به معرفت نگاه توان داشت. معرفت عماد دین است.
و به حقیقت معرفت نتوان رسید از آن که نه بادیهای است که به قدم توان بریدن. حالتی است به توفیق باز بسته، تا حق تعالی به کدام بنده ارزانی دارد و چه قدرروزی کند.
اما عارف در معرفت به کنه آن نرسد که «و ما قدروا اللّه حق قدره. ای ما عرفوه حق معرفته». چون معرفت حق تعالی عطاء اوست جز به توفیق او بدان نتوا رسیدن.
ذوالنون‑قدس اللّه روحه‑گوید که خدای را به خدا شناختم. و اگر مدد نبودی هرگز وی را نشناختمی.
بزرگی گفته است خدا را به خدا بشناختم و هر چه دون خدا بود به نور او بشناختم.
ابتداء معرفت نوری است که از حضرت او چون به دلی پیوندد به مدد آن نور راه معرفت پیش گیرد.
بزرگان گفتهاند چراغ جهان آفتاب است، و معرفت چراغ دلها است و بر حق تعالی هیچ دوستتر از عرفان نیست، و اسرار خود جز در معرفت تعبیه نکند.
رسول خبر داده است که هر چیزی «را» معدنی است و دلهای عارفان معدن جوهر تقوی است، و هر پادشاهی را حمایتی است و حق تعالی ایشان را در حمایت گرفته باشد از همهٔ آفات زمانه، و هیچ اندوه بدان دل نرساند و بند قبض ازو بردارد.
هر دلکه ذوق معرفت یافت هرگز تنگ دل و غمگین نشود.
بزرگی گفته است بیشتر اهل دنیا بیرون شدند، ذوق آنچه خوشتر است نایافته. گفتندآن چیست؟ گفت معرفت حق تعالی.
عارفان را چهار علامت است: ذکر معرفت، و صدق همت، و مواظبت خدمت، و خوف از فرفت.
امیرالمؤمنین علی‑رضیاللّه عنه‑گفته است رحمت کنید بر کسی که دل او غرق معرفت نیست.
و معرفت متفاوت است. قومی او را به دلیل شناختهاند، و قومی به عقل، و قومی به تأیید و توفیق الهیت. و این از همه نیکوتر است و در میان متصوفه این محمود است که هر که حق را به چیزی شناسد برای چیزی شناسد.
لاجرم چون در شناخت متفاوت آمدند در طلب خود از آن شناخت مطلوب دارند: بعضی سلامتی دنیا طلبند، بعضی سعادت درجهٔ آخرت طلبند، و این کسانی دانند که وی را به واسطه شناسند.
اما آنها که وی را به وی شناسد همیشه رضای او طلبند. شهود وی خواهد. و این کس در معرفت راسخ قدم باشد. اهل صفه چنین باشند.
فتح موصلی‑رحمة اللّه علیه‑چنین گوید که نشان عارف صادق آن است که حرکت و سکون، و نطق و سکوت، و خوف و رجاء او همه از خدا باشد.
عارف محقق آن است که به چشم اعتبار در دنیا نگرد، و به چشم انتظار به آخرت، و به چشم احتقار به خود و طاعت خود. و داند که همه فرع است و ناقص. اصل کامل معرفت معبود عالمیان است. از همهٔ جهان انفصال طلبد و به مقصود اتصال جوید. این چنین نور جهان باشد.
احمد بن عاصم الانطاکی‑رحمة اللّه علیه‑گوید هر که به خدا عارفتر ترس او از خدا بیشتر.
و گفتهاند هر که خدای را بشناخت عیش او صافی گشت و زندگانی او خوش شد. همه چیزها از وی بترسد و ترس مخلوقات از دل وی برخیزد و انس او با حق باشد.
و گفتهاند هر که خدای را بشناخت از بقاء خود سیر برآمد و دنیا با فراخی آن بر وی تنگ شد.
و گفتهاند هر که خداوند را بشناخت رغبت همه چیزها از دل وی برخاست، وی را نه فصل بود نه وصل.
و گفتهاندمعرفت شرم و تعظیم آرد، چنانکه توحید رضا و تسلیم آرد.
رویمگوید عارف را آیینهای باشد که چون در آنجا نگرد تجلی مولی او تجلی کند.
ذوالنونگوید ارواح انبیا‑‑اسب در میدان افکندند، روح رسول از پیش همه برفت به روضهٔ وصال رسید.
حسین منصورگوید چون بنده به مقام معرفت رسد به خاطر او وحی فرستند و سر او نگاه دارند تا وی را هیچ در خاطر نیاید مگر خاطر حق.
و گفتهاند علامت عارف آن است که از دنیا و آخرت فارغ بود.
سهل بن عبداللّهگوید غایت معرفت دو چیز است: دهشت و حیرت.
ذوالنونگوید عارفترینمردم به خدای تعالی آن است که تحیر او بیش باشد.
گفتهاند به عالم اقتدا کنید و به عارف راه بیابید.
بوسلیمان دارانیگوید عارف را در بستر فتوحها بود که در نمازش نبود.
بوتراب نخشبیگفته است عارف چنان باشد که به هیچچیز مکدر نشود و همه چیزها بدو صافی شود. عارف را حاجت و اختیار نباشد که حق تعالی هر چه بدیشان دهد بیاختیار ایشان دهد، بلکه به ارادت خود دهد. کسیکه به ارادت معبودخودزنده و مرده بود وی را اوصاف انسانیت نبود و در مقابله ارادت خود نماید.
یحیی معاذگفته است چون در مقابلهٔ معروف خود به ترک ادب بگوید هلاک شود چون مخاطبان.
اگر عارف در همهٔ عمر خود یک نفس از مقصود حق بازگردد مخذول ابد گردد و اگر شرح معرفت خود با کسی بگوید مهجور معرفت گردد.
عارف نیست کسی که وصف معرفت کند پیش طالبان آخرت، فکیف پیش طالبان دنیا.
معرفت جوهری است از اسرار که حق تعالی در دل بندهٔ خود نهاده است. شرط آن است که پیوسته به خدمت آن مشغول باشد و برکسی ظاهر نکند که خاین شود و عارف خاین نباشد.
استاد ابوعلی دقاق گفته است عارف در بحر تحقیق غرق است. خود را به کس نتواند نمود و از خودباکس نتواند گفت و در همه احوال معروف خودش باید شناخت.
در جمله حقیقت معرفت و صفت عارف بسیار است، بدین قدر اختصار کردیم، واللّه اعلم.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۷ - فصل دوم: در فراست
بدان که هیچ حالت دل را بعد از معرفت نیکوتر از فراست نیست. آینهای است که حق تعالی در دل بندگان خود نهد تا در آن آیینه جمال حق تعالی بیند و اسرار معرفت و حقایق ربوبیت کسی دریابد که آینیهٔ فراست در دل دارد که «ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب»، و جایی دیگر میگوید: «ان فی ذلک لآیات للمؤمنین».
هرچه آن در عبارت نتوان آورد و به حواس بدان نتوان رسید نور عزت است، و هر چه به مددها در نشاید یافت دب به مدد فراست در یک نفس معلوم کند. وبرای این بود که رسول فرمود که «اتقوا فراسة المؤمن، فانه ینظر بنور اللّه تعالی».
ابوسعید خرازگفته است بر صاحب فراست سهو و غفلت نرود. از آنکه به نور حق نگرد، و همه جمال حق بیند. آنکس که چنین باشد بر نظر وی سهو و غفلت نرود و درفطرت نباشد و در کنف نظر کسی باشد که از قرب خاطرخود گوید، یا به مدد بصر خود نگرد.
اما چون فراست کسی را موافقت کرد هر چه به زبان بگوید حکم تعالی باشد که این معنی به زبان براند، لاجرم خطا نیفتد.
امیرالمؤمنین عمر‑رضیاللّه عنه‑گفت رسول به ابتدا در آن متوقف بود. پسجبرئیل‑‑بیامد و گفت هر چه عمرمیگوید بشنو که ما میگوییم: «له الحق ینطق علی لسان عمر».
واسطیگفته است فراست نوری است از حق تعالی «که» بر دل تابد و به مدد معرفت بار اسرار حق برگیرد. از غیب به غیب برد.
نساج‑رحمة اللّه علیه‑گوید در خانه بودم، به دلم افتاد که جنید بر در سرای است. آنخاطر از دل بیرون کردم. دیگر بار همان باز آمد. سوم بار هم همچنین. پسبیرون شدم جنید را دیدم ایستاده. گفت چرا به نخست خاطر بیرون نیامدی؟
درویشی گوید دربغدادبودم. در دلم افتاد کهمرتعشپانزده درم میآورد مرا، تا بدان رکوهای خرم و رسنی و نعلینی، و اندر بادیه شوم. در حال یکی در بزد. فراز شدم،مرتعشرا دیدم خرقهایبه دست. گفت بگیر! گفتمنخواهم. گفت مرا رنجه مدار! چندخواسته بودی؟ گفتم: پانزده درم. گفت بگیر که پانزده درم است.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑مجلس میداشت.غلامی ترسا بر لباسی منکر بیامد و گفت ایهاالشیخ، معنی قول رسول چیست که گفت «اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بنور اللّه».
جنیدسربرآورد گفت وقت اسلام تو آمد. غلام مسلمان شد.
ابوبکر کتانی‑رحمة اللّه علیه‑گفت فراست مکاشفهٔ نفس است و معاینهٔ غیب.
شافعی و محمد بن الحسن،‑رحمهما اللّه‑درمسجد حرامنشسته بودند نشسته بودند. مردی از در مسجد درآمد. محمدبن الحسن گفت مرا در فراست چنین میآید کهکه این مرد درود گراست. شافعی گفت مرا چنان مینماید که آهنگر است. این مرد را بخواندند و از وی پرسیدند. گفت وقتی آهنگری کردمی، اکنون درودیگر کنم.
در میانبوعثمان جاثری‑رحمة اللّه علیه‑زکریا نامی بود. او را با زنی کاری افتاده بود در آن روز توبت کرد. روزی برسربوعثمانایستاده بود، خاطر او به واقعهٔ آن زن سفر کرد، و در آن تفکر بود.بوعثمانسربرآورد و گفت شرم نداری که از گذشته باز اندیشی!
ابوالقاسم قشیری، حکایت کرد که در اول عهد کهابوعلی دقاقمرا درمسجد مطرزمجلس نهاده بود بعد ازان به چند روز مرا عزمنساافتاد. دستوریخواستم. دستور داد. چون بیرون شدم او به تشییع من بیرون آمد. در راه میرفتم، به خاطرم درآمد که کاشکی استاد به نوبت مجلس من داشتی. استادروی به من کرد.
گفت یا اباالقسم نوبتهای مجلس تو میدارم، تا که بازرسی.ساعتی دیگر بود، اندیشیدم که او ضعیف است در هفتهآی دو بار مجلس بدارد، رنجش رسد. کاشکی در هفتهای یک بار قناعت کردی. استاد روی به من کرد گفت یا اباالقسم اگر دو نوبت رنجم رسد در هفتهای یک نوبت بدارم.
و مثل این کرامات بسیار است مشایخ را.
حسین منصور‑رحمة اللّه علیه‑گفته است چون حق تعالی بر سر بندهای مستولی گردد جمله اسرار را مملوک او گرداند تا همه میبیند و چنانکه خواهد خبر میدهد.
پیری را از فراست پرسیدند؟ گفت گردش روح در ملکوت، و اشراف در معانی اسرار غیب، و حکایت کردن بعد ازان نظر به نطق مشاهدت، و نفس زدن به نطق خبر و گمان، و دولت فراست عطا است نه کسبی.
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند که فراست نتیجه چیست؟ گفت نتیجهٔ «و نفخت فیه من روحی». هر که را نصیب از آن دولت بیشتر حضور او تمامتر، و صدق فراست او محکمتر.
و این دولتی است متصوفه را موافقت کرده. اگر چه سببی ندارد، تربیتی نخواهد از قطع علایق و نفی اشتغال، تا در فراغت قوت حیات منفرس گردد به حق تعالی و مخبر شود از اسرار.
شاه کرمانی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است هر که چشم از محرمات ببندد و باطن خود را به مراقبت عمارت کند ظاهر را به اتباع سنت تربیت دهد و لقمهٔ حلال دارد، هرگز فراست او خطا نشود.
متصوفه این طریق را ملازماند. لاجرم دولت فراست حق تعالی ایشان را ارزانی داشته است. اگر ازیشان این حالت بینند، انکار دور باید داشت که ممکن است.
هرچه آن در عبارت نتوان آورد و به حواس بدان نتوان رسید نور عزت است، و هر چه به مددها در نشاید یافت دب به مدد فراست در یک نفس معلوم کند. وبرای این بود که رسول فرمود که «اتقوا فراسة المؤمن، فانه ینظر بنور اللّه تعالی».
ابوسعید خرازگفته است بر صاحب فراست سهو و غفلت نرود. از آنکه به نور حق نگرد، و همه جمال حق بیند. آنکس که چنین باشد بر نظر وی سهو و غفلت نرود و درفطرت نباشد و در کنف نظر کسی باشد که از قرب خاطرخود گوید، یا به مدد بصر خود نگرد.
اما چون فراست کسی را موافقت کرد هر چه به زبان بگوید حکم تعالی باشد که این معنی به زبان براند، لاجرم خطا نیفتد.
امیرالمؤمنین عمر‑رضیاللّه عنه‑گفت رسول به ابتدا در آن متوقف بود. پسجبرئیل‑‑بیامد و گفت هر چه عمرمیگوید بشنو که ما میگوییم: «له الحق ینطق علی لسان عمر».
واسطیگفته است فراست نوری است از حق تعالی «که» بر دل تابد و به مدد معرفت بار اسرار حق برگیرد. از غیب به غیب برد.
نساج‑رحمة اللّه علیه‑گوید در خانه بودم، به دلم افتاد که جنید بر در سرای است. آنخاطر از دل بیرون کردم. دیگر بار همان باز آمد. سوم بار هم همچنین. پسبیرون شدم جنید را دیدم ایستاده. گفت چرا به نخست خاطر بیرون نیامدی؟
درویشی گوید دربغدادبودم. در دلم افتاد کهمرتعشپانزده درم میآورد مرا، تا بدان رکوهای خرم و رسنی و نعلینی، و اندر بادیه شوم. در حال یکی در بزد. فراز شدم،مرتعشرا دیدم خرقهایبه دست. گفت بگیر! گفتمنخواهم. گفت مرا رنجه مدار! چندخواسته بودی؟ گفتم: پانزده درم. گفت بگیر که پانزده درم است.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑مجلس میداشت.غلامی ترسا بر لباسی منکر بیامد و گفت ایهاالشیخ، معنی قول رسول چیست که گفت «اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بنور اللّه».
جنیدسربرآورد گفت وقت اسلام تو آمد. غلام مسلمان شد.
ابوبکر کتانی‑رحمة اللّه علیه‑گفت فراست مکاشفهٔ نفس است و معاینهٔ غیب.
شافعی و محمد بن الحسن،‑رحمهما اللّه‑درمسجد حرامنشسته بودند نشسته بودند. مردی از در مسجد درآمد. محمدبن الحسن گفت مرا در فراست چنین میآید کهکه این مرد درود گراست. شافعی گفت مرا چنان مینماید که آهنگر است. این مرد را بخواندند و از وی پرسیدند. گفت وقتی آهنگری کردمی، اکنون درودیگر کنم.
در میانبوعثمان جاثری‑رحمة اللّه علیه‑زکریا نامی بود. او را با زنی کاری افتاده بود در آن روز توبت کرد. روزی برسربوعثمانایستاده بود، خاطر او به واقعهٔ آن زن سفر کرد، و در آن تفکر بود.بوعثمانسربرآورد و گفت شرم نداری که از گذشته باز اندیشی!
ابوالقاسم قشیری، حکایت کرد که در اول عهد کهابوعلی دقاقمرا درمسجد مطرزمجلس نهاده بود بعد ازان به چند روز مرا عزمنساافتاد. دستوریخواستم. دستور داد. چون بیرون شدم او به تشییع من بیرون آمد. در راه میرفتم، به خاطرم درآمد که کاشکی استاد به نوبت مجلس من داشتی. استادروی به من کرد.
گفت یا اباالقسم نوبتهای مجلس تو میدارم، تا که بازرسی.ساعتی دیگر بود، اندیشیدم که او ضعیف است در هفتهآی دو بار مجلس بدارد، رنجش رسد. کاشکی در هفتهای یک بار قناعت کردی. استاد روی به من کرد گفت یا اباالقسم اگر دو نوبت رنجم رسد در هفتهای یک نوبت بدارم.
و مثل این کرامات بسیار است مشایخ را.
حسین منصور‑رحمة اللّه علیه‑گفته است چون حق تعالی بر سر بندهای مستولی گردد جمله اسرار را مملوک او گرداند تا همه میبیند و چنانکه خواهد خبر میدهد.
پیری را از فراست پرسیدند؟ گفت گردش روح در ملکوت، و اشراف در معانی اسرار غیب، و حکایت کردن بعد ازان نظر به نطق مشاهدت، و نفس زدن به نطق خبر و گمان، و دولت فراست عطا است نه کسبی.
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند که فراست نتیجه چیست؟ گفت نتیجهٔ «و نفخت فیه من روحی». هر که را نصیب از آن دولت بیشتر حضور او تمامتر، و صدق فراست او محکمتر.
و این دولتی است متصوفه را موافقت کرده. اگر چه سببی ندارد، تربیتی نخواهد از قطع علایق و نفی اشتغال، تا در فراغت قوت حیات منفرس گردد به حق تعالی و مخبر شود از اسرار.
شاه کرمانی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است هر که چشم از محرمات ببندد و باطن خود را به مراقبت عمارت کند ظاهر را به اتباع سنت تربیت دهد و لقمهٔ حلال دارد، هرگز فراست او خطا نشود.
متصوفه این طریق را ملازماند. لاجرم دولت فراست حق تعالی ایشان را ارزانی داشته است. اگر ازیشان این حالت بینند، انکار دور باید داشت که ممکن است.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۳۸
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۳ - علم الیقین و عین الیقین و حقّ الیقین
و از آن جمله علم الیقین و عین الیقین و حقّ الیقین است. این عبارتهائیست از علمهای آشکارا، یقین علمی بود کی خداوند او را شک نیفتد در آن بر عرف و عادت و یقین اندر وصف حق سبحانه و تعالی اطلاق نکنند زانک توقیف نیامدست، علم یقین بیقین بود. و همچنین عین الیقین نفس یقین بود و حقّ الیقین نفس الیقین باشد، علم الیقین بر موجب اصطلاح ایشانست آنچه بشرط برهان بود و عین الیقین بحکم بیان بود و حق الیقین بر نعت عیان بود.
علم الیقین ارباب عقول را بود و عین الیقین اصحاب علوم را بود و حقّ الیقین خداوندان معرفت را بود و سخن را اندرو باز پژوهیدن محالست و تحقیق این بازاین آید که یاد کردیم و برین قدر اختصار کردیم بر روی تنبیه.
علم الیقین ارباب عقول را بود و عین الیقین اصحاب علوم را بود و حقّ الیقین خداوندان معرفت را بود و سخن را اندرو باز پژوهیدن محالست و تحقیق این بازاین آید که یاد کردیم و برین قدر اختصار کردیم بر روی تنبیه.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب بیست و دوم - در یقین
قالَ اللّهُ تَعالی وَالَّذِینَ یُْؤمِنونَ بِما اُنْزِلَ اِلَیْکَ وَما اُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ وَ بِالْآخِرَةِ هُم یُوقِنُونَ.
سلیمان از خَیْثَمه روایت کند از عبداللّه مسعود که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت نگر رضاء مردمان نجوئی بخشم خدای و نگر شکر نکنی کسی را بر فضل خدای عَزَّوَجَلَّ و نگر کسی را نکوهش نکنی بر آنچه خدای ترا ننهاده باشد که روزیِ خدای عَزَّوَجَلَّ بحرص حریصان زیادت نشود و بکراهیتِ کس رد نشود خداوند تعالی بعدل خویش راحت اندر رضا و یقین نهاد و اندوه و اندیشه اندر شک و خشم.
ابوعبداللّه انطاکی گوید اندکی یقین چون بدل رسد دلرا پر از نور کند و شکها از دل ببرد و دلرا پر از شکر گرداند و خوف، از خدای تعالی عَزَّوعَلا.
بوجعفر حدّاد گوید ابوتراب نخشبی مرا دید اندر بادیه بر سر حوضی نشسته بودم و شازده روز بود تا چیزی نخورده بودم، مرا گفت ترا چه نشانده است گفتم میان علم و یقین بمانده ام انتظار میکشم تا چه غلبه کند اگر غلبه علم را باشد آب خورم و اگر غلبه یقین را باشد بگذرم گفت زود بود که ترا کاری پیدا آید.
ابوعثمان حیری را گوید یقین آن بود که اندوه فردا نخوری.
سهل عبداللّه گوید که یقین از زیادت ایمان بود و از تحقیق آن در دل.
و هم او گوید که یقین شاخی است از ایمان فروتر از تصدیق.
بعضی گویند از پیران، یقین علمی بود از حق سُبْحانَهُ وَتَعالی که در دل پیدا شود.
استاد امام قُدِّسَ سِرُّهُ گوید این لفظ اشارتست بدان که یقین مُکْتَسَب نیست.
و سهل گوید ابتداء یقین مکاشفه بود و از بهر این گفته اند بزرگان لَوْکُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقیناً و پس ازان معاینت و مشاهدت.
ابوعبداللّه خفیف گوید یقین بینا شدن سِرّ بود باحکام غیبت.
ابوبکر طاهر گوید که علم آن بود که شک بردارد و یقین آن بود که در وی شک نبود.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ بدین اشارت بعلم کسبی کند و در یقین آنچه بر بدیهه در دل حاصل شود و علوم قوم برین جمله بود در ابتدا کسبی بود و در انتها بدیهی.
و بعضی از پیران گفته اند که اوّل مقامات، معرفتست پس یقین پس تصدیق پس اخلاص پس شهادت پس طاعت و ایمان نامی است که برین همه افتد.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که اشارت گویندۀ این لفظ بدانست که اوّل چیزی که بر بنده واجب شود معرفت حق سُبْحانَهُ وَتَعالی است و معرفت حاصل نشود مگر بتقّدم شرائط آن و آن نظر راستست در مخلوقات و دلائل توحید پس چون دلیل بدانست و بیان حاصل شد ایمان در دل ظاهر شود، محتاج نباشد بعد ازان بطلب کردن برهان. این حال را یقین خوانند پس حق سُبْحانَهُ وَتَعالی را باور دارد بدانچه خبر داد بر زبان انبیا صَلَواتُ اللّه عَلَیْهِم اَجمَعِین. زیرا که تصدیق آن بود که خبر را باور دارد پس اخلاص در آنچه فرمان باشد بجای آرد و زبان اجابت فرمان را آشکارا کند و در آنچه فرموده اند بطاعت بایستند و از آنچه نهی کرده اند بازایستند و بدین معنی اشارت کرده است استاد امام ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ که گوید ذکر زبان، زیادتی نور دلست که بر زبان ظاهر میشود.
سهل بن عبداللّه گوید که حرامست بر دلی که بوی یقین شنیده باشد که بعد از آن بغیر حق سُبْحانَهُ وَتَعالی التفات کند.
ذوالنّون مصری گوید یقین بکوتاهی امل خواند و کوتاهی امل، بزهد خواند و زهد، حکمت میراث دهد و حکمت، نظر در عواقب کار اقتضا کند.
هم او گوید سه چیزست از نشان یقین، با مردمان مخالطت کم کردن و چون عطا بتو رسد از مخلوقی مدح ناکردن و چون چیزی نرسد ذم نا کردن.
و سه چیز از نشان یقینِ یقین بود دیدن همه چیزها از حق تعالی و رجوع کردن با وی در همه کارها و استعانت کردن به وی در همه حالها.
جنید گوید که یقین قرار گرفتن علمی بود در دل که تغیّر بدان راه نیابد.
ابن عطا گوید هرکسی را یقین در دل بمقدار نزدیکی او بود در تقوی و اصل تقوی آن بود که از مناهی اعراض کنی و اعراض کردن از مناهی جدا شدن بود از نفس، پس از جدا شدن ایشان از نفس بیقین رسند.
و بعضی گفته اند از پیران، یقین مکاشفه بود و مکاشفه بر سه وجه بود مکاشفۀ در خبر بود و مکاشفۀ بود باظهار قدرت و مکاشفۀ دل بود بحقایق ایمان.
استاد امام رحمه اللّه گوید مکاشفه در سخن ایشان عبارت از ظاهر شدن چیزی بود دل ایشانرا بغلبه گرفتن ذکر آن چیز بر دل ایشان بی آنک در آن هیچ شکی بود و باشد که بکاشفه آن خواهند که میان خواب و بیداری چیزی بیند و ازین حالت عبارت بسیار کنند بخواب.
استاد امام گوید از امام ابوبکر فورک شنیدم که از بو عثمان مغربی پرسیدم که آنچه شما گوئید که شخصی را دیدم معاینه بود یا بر طریق مکاشفه گفت بر طریق مکاشفه.
عامربن عبدالقیس گوید یقین دیدن چیزها بود بقوّت ایمان.
جنید گوید یقین برخاستن شک بود بمشهد غیب.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت در قول پیغامبر عَلَیْهِ السَّلامُ در حق عیسی عَلَیْهِ السَّلامُ که اگر یقین بیفزودی در هوا برفتی اشارت بحال خویش کرد شب معراج که در لطائف معراج است که گفت براق را دیدم که بماند و من همی شدم.
جنید گوید از سری شنیدم که او را پرسیدند از یقین گفت آرام گرفتن بود آنگاه که واردات اندر دلت آید از آنک یقین بدانسته باشی که حرکت تو هیچ منفعت نکند در آن ترا و هرچه بر تو قضا کردند از تو بازدارند.
علیّ بن سهل گوید حضور فاضلترین از یقین زیرا که حضور، وطنهاست و یقین خطرهاست، یقین از ابتداء حضور نهادست و حضور دوام آن بود که گوئی روا میدارد حصول یقین، خالی از حضور و روا ندارد حضور بی یقین و از بهر این گفت نوری که یقین مشاهده بود یعنی که اندر مشاهده یقین بود که درو شک نه، زیرا که مشاهده نبود آنرا که باور ندارد آنچه ازو بود.
ابوبکر ورّاق گوید یقین قاعدۀ دلست و کمال ایمان بدوست و بیقین بشناسند خدایرا عَزَّوَجَلَّ و بعقل بدانند آنچه از خدای بود و غیر او را از وی بعقل بدانند.
جنید گوید خداوندان یقین بر سر آب برفتند و آنک یقین وی از آنِ ایشان بیش بود از تشنگی بمرد.
ابراهیم خوّاص گوید غلامی را دیدم در تیه بنی اسرائیل گفتم یا غلام تا کجا گفت بمکّه همی روم گفتم بی زاد و راحله مرا گفت ای ضعیف یقین آنک هفت آسمان و هفت زمین بی ستون نگاه تواند داشت، قادر نیست که مرا بی علاقتی بمکّه رساند چون در مکّه شدم او را دیدم اندر طواف و همی گفت.
یا عینُ سَحّی ابداً
یا نَفْسُ موتی کَمَداً
ولا تُحِبّی اَحَداَ
اِلَّا الْجَلیلَ الصَّمَدا
چون مرا دید گفت یا شیخ هنوز بر آن ضعف یقینی که من دیدم.
ابویعقوب نهرجوری گوید بنده چون بکمال رسد از حقیقت یقین، بلانزدیک او نعمت گردد و رخا مصیبت گردد.
ابوبکر روّاق گوید یقین بر سه وجه باشد یقینِ خبر است و یقینِ دلالتست و یقینِ مشاهدتست.
ابوتراب گوید غلامی را دیدم اندر بادیه همی رفت بی زاد و راحله گفتم اگر یقین نیست با او هلاک شود گفتم ویرا یا غلام اندر چنین جای بی زاد همی روی گفت ای پیر سربردار تا جز خدای هیچکس را بینی گفتم اکنون هرکجا خواهی رو
ابوسعید خرّاز گوید علم ترا کار فرماید و یقین ترا برگیرد.
ابراهیم خوّاص گوید طلب معاش حلال همی کردم، ماهی میگرفتم، روزی ماهیی اندر دام افتاد، برآوردم و دام اندر آب افکندم یکی دیگر درافتاد آن نیز برآوردم و دام دیگر باره در آب افکندم گفت هاتفی آواز داد که معاشی دیگر یابی که دیگری را از ذکر ما باز نداری، دلم بشکست و دست از آن بداشتم.
سلیمان از خَیْثَمه روایت کند از عبداللّه مسعود که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت نگر رضاء مردمان نجوئی بخشم خدای و نگر شکر نکنی کسی را بر فضل خدای عَزَّوَجَلَّ و نگر کسی را نکوهش نکنی بر آنچه خدای ترا ننهاده باشد که روزیِ خدای عَزَّوَجَلَّ بحرص حریصان زیادت نشود و بکراهیتِ کس رد نشود خداوند تعالی بعدل خویش راحت اندر رضا و یقین نهاد و اندوه و اندیشه اندر شک و خشم.
ابوعبداللّه انطاکی گوید اندکی یقین چون بدل رسد دلرا پر از نور کند و شکها از دل ببرد و دلرا پر از شکر گرداند و خوف، از خدای تعالی عَزَّوعَلا.
بوجعفر حدّاد گوید ابوتراب نخشبی مرا دید اندر بادیه بر سر حوضی نشسته بودم و شازده روز بود تا چیزی نخورده بودم، مرا گفت ترا چه نشانده است گفتم میان علم و یقین بمانده ام انتظار میکشم تا چه غلبه کند اگر غلبه علم را باشد آب خورم و اگر غلبه یقین را باشد بگذرم گفت زود بود که ترا کاری پیدا آید.
ابوعثمان حیری را گوید یقین آن بود که اندوه فردا نخوری.
سهل عبداللّه گوید که یقین از زیادت ایمان بود و از تحقیق آن در دل.
و هم او گوید که یقین شاخی است از ایمان فروتر از تصدیق.
بعضی گویند از پیران، یقین علمی بود از حق سُبْحانَهُ وَتَعالی که در دل پیدا شود.
استاد امام قُدِّسَ سِرُّهُ گوید این لفظ اشارتست بدان که یقین مُکْتَسَب نیست.
و سهل گوید ابتداء یقین مکاشفه بود و از بهر این گفته اند بزرگان لَوْکُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقیناً و پس ازان معاینت و مشاهدت.
ابوعبداللّه خفیف گوید یقین بینا شدن سِرّ بود باحکام غیبت.
ابوبکر طاهر گوید که علم آن بود که شک بردارد و یقین آن بود که در وی شک نبود.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ بدین اشارت بعلم کسبی کند و در یقین آنچه بر بدیهه در دل حاصل شود و علوم قوم برین جمله بود در ابتدا کسبی بود و در انتها بدیهی.
و بعضی از پیران گفته اند که اوّل مقامات، معرفتست پس یقین پس تصدیق پس اخلاص پس شهادت پس طاعت و ایمان نامی است که برین همه افتد.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که اشارت گویندۀ این لفظ بدانست که اوّل چیزی که بر بنده واجب شود معرفت حق سُبْحانَهُ وَتَعالی است و معرفت حاصل نشود مگر بتقّدم شرائط آن و آن نظر راستست در مخلوقات و دلائل توحید پس چون دلیل بدانست و بیان حاصل شد ایمان در دل ظاهر شود، محتاج نباشد بعد ازان بطلب کردن برهان. این حال را یقین خوانند پس حق سُبْحانَهُ وَتَعالی را باور دارد بدانچه خبر داد بر زبان انبیا صَلَواتُ اللّه عَلَیْهِم اَجمَعِین. زیرا که تصدیق آن بود که خبر را باور دارد پس اخلاص در آنچه فرمان باشد بجای آرد و زبان اجابت فرمان را آشکارا کند و در آنچه فرموده اند بطاعت بایستند و از آنچه نهی کرده اند بازایستند و بدین معنی اشارت کرده است استاد امام ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ که گوید ذکر زبان، زیادتی نور دلست که بر زبان ظاهر میشود.
سهل بن عبداللّه گوید که حرامست بر دلی که بوی یقین شنیده باشد که بعد از آن بغیر حق سُبْحانَهُ وَتَعالی التفات کند.
ذوالنّون مصری گوید یقین بکوتاهی امل خواند و کوتاهی امل، بزهد خواند و زهد، حکمت میراث دهد و حکمت، نظر در عواقب کار اقتضا کند.
هم او گوید سه چیزست از نشان یقین، با مردمان مخالطت کم کردن و چون عطا بتو رسد از مخلوقی مدح ناکردن و چون چیزی نرسد ذم نا کردن.
و سه چیز از نشان یقینِ یقین بود دیدن همه چیزها از حق تعالی و رجوع کردن با وی در همه کارها و استعانت کردن به وی در همه حالها.
جنید گوید که یقین قرار گرفتن علمی بود در دل که تغیّر بدان راه نیابد.
ابن عطا گوید هرکسی را یقین در دل بمقدار نزدیکی او بود در تقوی و اصل تقوی آن بود که از مناهی اعراض کنی و اعراض کردن از مناهی جدا شدن بود از نفس، پس از جدا شدن ایشان از نفس بیقین رسند.
و بعضی گفته اند از پیران، یقین مکاشفه بود و مکاشفه بر سه وجه بود مکاشفۀ در خبر بود و مکاشفۀ بود باظهار قدرت و مکاشفۀ دل بود بحقایق ایمان.
استاد امام رحمه اللّه گوید مکاشفه در سخن ایشان عبارت از ظاهر شدن چیزی بود دل ایشانرا بغلبه گرفتن ذکر آن چیز بر دل ایشان بی آنک در آن هیچ شکی بود و باشد که بکاشفه آن خواهند که میان خواب و بیداری چیزی بیند و ازین حالت عبارت بسیار کنند بخواب.
استاد امام گوید از امام ابوبکر فورک شنیدم که از بو عثمان مغربی پرسیدم که آنچه شما گوئید که شخصی را دیدم معاینه بود یا بر طریق مکاشفه گفت بر طریق مکاشفه.
عامربن عبدالقیس گوید یقین دیدن چیزها بود بقوّت ایمان.
جنید گوید یقین برخاستن شک بود بمشهد غیب.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت در قول پیغامبر عَلَیْهِ السَّلامُ در حق عیسی عَلَیْهِ السَّلامُ که اگر یقین بیفزودی در هوا برفتی اشارت بحال خویش کرد شب معراج که در لطائف معراج است که گفت براق را دیدم که بماند و من همی شدم.
جنید گوید از سری شنیدم که او را پرسیدند از یقین گفت آرام گرفتن بود آنگاه که واردات اندر دلت آید از آنک یقین بدانسته باشی که حرکت تو هیچ منفعت نکند در آن ترا و هرچه بر تو قضا کردند از تو بازدارند.
علیّ بن سهل گوید حضور فاضلترین از یقین زیرا که حضور، وطنهاست و یقین خطرهاست، یقین از ابتداء حضور نهادست و حضور دوام آن بود که گوئی روا میدارد حصول یقین، خالی از حضور و روا ندارد حضور بی یقین و از بهر این گفت نوری که یقین مشاهده بود یعنی که اندر مشاهده یقین بود که درو شک نه، زیرا که مشاهده نبود آنرا که باور ندارد آنچه ازو بود.
ابوبکر ورّاق گوید یقین قاعدۀ دلست و کمال ایمان بدوست و بیقین بشناسند خدایرا عَزَّوَجَلَّ و بعقل بدانند آنچه از خدای بود و غیر او را از وی بعقل بدانند.
جنید گوید خداوندان یقین بر سر آب برفتند و آنک یقین وی از آنِ ایشان بیش بود از تشنگی بمرد.
ابراهیم خوّاص گوید غلامی را دیدم در تیه بنی اسرائیل گفتم یا غلام تا کجا گفت بمکّه همی روم گفتم بی زاد و راحله مرا گفت ای ضعیف یقین آنک هفت آسمان و هفت زمین بی ستون نگاه تواند داشت، قادر نیست که مرا بی علاقتی بمکّه رساند چون در مکّه شدم او را دیدم اندر طواف و همی گفت.
یا عینُ سَحّی ابداً
یا نَفْسُ موتی کَمَداً
ولا تُحِبّی اَحَداَ
اِلَّا الْجَلیلَ الصَّمَدا
چون مرا دید گفت یا شیخ هنوز بر آن ضعف یقینی که من دیدم.
ابویعقوب نهرجوری گوید بنده چون بکمال رسد از حقیقت یقین، بلانزدیک او نعمت گردد و رخا مصیبت گردد.
ابوبکر روّاق گوید یقین بر سه وجه باشد یقینِ خبر است و یقینِ دلالتست و یقینِ مشاهدتست.
ابوتراب گوید غلامی را دیدم اندر بادیه همی رفت بی زاد و راحله گفتم اگر یقین نیست با او هلاک شود گفتم ویرا یا غلام اندر چنین جای بی زاد همی روی گفت ای پیر سربردار تا جز خدای هیچکس را بینی گفتم اکنون هرکجا خواهی رو
ابوسعید خرّاز گوید علم ترا کار فرماید و یقین ترا برگیرد.
ابراهیم خوّاص گوید طلب معاش حلال همی کردم، ماهی میگرفتم، روزی ماهیی اندر دام افتاد، برآوردم و دام اندر آب افکندم یکی دیگر درافتاد آن نیز برآوردم و دام دیگر باره در آب افکندم گفت هاتفی آواز داد که معاشی دیگر یابی که دیگری را از ذکر ما باز نداری، دلم بشکست و دست از آن بداشتم.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و هشتم - در مَعْرِفَتْ
قال اللّه تعالی و ماقَدَر واللّهَ حَقّ قَدْرِهِ.
اندر تفسیر چنین آمده است که خداوند عَزَّوَجَلَّ را نشناختند بسزای شناخت او.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ستون خانه، اساس او بود و ستون دین، شناخت خدای بود و عقلی قامع. گفتم یا رسول اللّه پدر و مادرم فداء تو باد عقل قامع چیست گفت باز ایستادن از معصیتها و حریص بودن بر طاعت خدای تَعالی.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ بر زبان علما، معرفت علم بود و همه علم معرفت بود و هر که بخدای عَزَّوَجَلَّ عالم بود عارف بود و هر که عارف بود عالم بود و بنزدیک این گروه معرفت صفت آنکس بود که خدایرا بشناسد باسماء و صفات او پس صدق در معاملت با خدای تَعالی بجای آرد پس از خویهای بد دست بدارد پس دائم بر درگاه بود و بدل همیشه معتکف بود تا از خدای بهره یابد ازو بجمیل اقبال او و در همه کارها با خدای صدق ورزد و از اندیشهاء نفس و خاطرهای بد بپرهیزد و با خاطری که او را بغیر خدای خواند آرام نگیرد چون با خلق بیگانه گردد و از آفات نفس بیزار شود و از آرام و نگرستن بآنچه او را از خدای باز دارد ببُرد و دائم بسرّ با خدای مناجات همی کند و بهر لحظتی رجوع با وی کند و مُحَدَّث بود از قبل حق بشناخت اسرار او و بر آنچه می رود برو از تصرّف قدرت آن هنگام او را عارف خوانند، و نام کنند او را و حال او را معرفت و اندر جمله بدان قدر که از نفس خویش بیرون آید معرفتش حاصل آید بخدای عَزَّوَجَلَّ.
و هرکسی اندر معرفت سخنها گفته اند بر اندازۀ خویش.
از استاد ابوعلی دَقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت معرفت هیبت داشتن است از خدای عَزَّوَجَلَّ هر که معرفتش بیش بود ویرا هیبت بیش بود.
و هم از وی شنیدم که معرفت آرام بار آرد چنانک علم در دل سکون واجب کند و هرکه را معرفت بیش سکون ویرا بیش بود.
شبلی گوید عارف را علاقت نبود و محبّ را گله نبود و بنده را دعوی نبود و ترسنده را قرار نبود و کس از خدای نتواند گریخت محمّدبن عبدالوهّاب گوید شبلی را پرسیدند از معرفت گفت اوّلش خدای بود و آخرش را نهایت نباشد.
ابوالعبّاس دینوری گوید ابوحفص گفت تا خدایرا بشناخته ام در دلم نه حق درآمده است و نه باطل.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ اندرین سخن کی ابوحفص گفتست اشکالی دَرَست و بر آن حمل توان کرد که نزدیک این قوم، معرفت، غیبت بنده واجب کند از نفس او، باستیلاء ذکر حقّ سُبْحانَهُ وَتَعالی بر وی تا جز حق را نبیند و رجوع با هیچ چیز دیگر نکند چنانک عاقل رجوع باز دل و تفکّر خویش کند چون او را کاری درپیش آید، عارف همچنین رجوع او با حق بود جَلَّ جَلالُهُ و چون عارف را بازگشت در کارها نبود الّا بخداوند خویش، باز دل نتواند گردیدن و چگونه باز دل گردد آنکس که او را دل نبود و فرق بود میان آنکس که زندگانیش بدل بود و میان آنکس که بخدای خویش زنده باشد.
بویزید را پرسیدند از معرفت گفت اِنَّ الْمُلُوکَ اِذا دَخَلُو قَریَةً اَفْسَدُوها وجَعَلُوا اَعِزَّةَ اَهْلِهَا اَذِلّةً.
استاد امام گوید این همان معنیست که ابوحفص بدان اشارت کرده است.
وهم ابویزید گوید خلق را احوال بود و عارف را حال نبود زیرا که رسمهای او همه محو بود و هستی او بهستی غیر او فانی گشته بود و اثرهاء او غایب شده باشد اندر آثار غیر او.
واسطی گوید بنده را معرفت درست نیاید، و در بنده استغنا بود بخدای یا بخدای نیازمند بود.
استاد امام گوید واسطی بدین گفتار آن خواست که استغنا و افتقار از علامت صحو بنده بود و مانند رسمهای او، زیرا که این هر دو از صفات او باشد. و عارف ازین همه محو بود از معرفت او پس چگونه درست آید او را این، و او مستهلک است در وجود او یا مستغرق در شهود او که بوجود نرسد، ربوده از حسّ او، بهر صفت که او راست از بهر این گفتست واسطی که هرکه خدایرا بشناخت منقطع شد بلکه گنگ شد و فرماند پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لااُحْصِی ثَناءً عَلَیْکَ و این سخن آن قوم است که حال ایشان دور بود امّا آنک ازین درجه فروتر باشد بسیار سخنها گفته اند اندر معرفت.
احمدبن عاصِم الاَنْطاکی گوید هر که بخدای عارف تر او ترسان تر.
و گفته اند هر که خدا را نشناخت ببقا متبرّم گردد و دنیا با فراخی بر وی تنگ شود.
و گفته اند هر که خدای را بشناخت عیش او صافی گشت و زندگانی برو خوش شد و همه چیزها از وی بترسد و بخدا مستأنس شود.
و گفته اند هر که خدای را بشناسد رغبت چیزها از وی بشود و ویرا نه فصل بود و نه وصل.
و گفته اند معرفت حیا و تعظیم واجب کند چنانک توحید، رضا و تسلیم واجب کند.
رُوَیْم گوید عارف را آینۀ باشد چون در آنجا نگرد مولی او را تجلّی کند.
ذوالنّون مصری گوید ارواح انبیا عَلَیْهمُ السَّلامُ اسب اندر میدان معرفت افکندند، روح پیغمبر ما صَلَواتُ اللّهُ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ از پیش همه روحها بشد و بروضۀ وصال برسید.
هم ذوالنّون گوید معاشرت عارف چون معاشرت خدای بود از تو فرو برد و از تو در گزارد.
ابن یزدانیار را پرسیدند که عارف کی حق را بیند گفت چون شاهد پدید آید و شواهد فانی شود و حواس بشود و اخلاص مضمحلّ شود.
حسین منصور گوید چون بنده بمقام معرفت رسد بخاطر او وحی فرستند و سر او را نگاه دارند تا هیچ خاطر در نیاید او را مگر خاطر حق.
و گفته اند علامت عارف آنست که از دنیا و آخرت فارغ بود.
سهل بن عبداللّه گوید غایت معرفت دو چیزست دهشت است و حیرت.
ذوالنّون گوید عارف ترین کسی بخدای متحیّرترین کسی است در وی.
کسی بنزدیک جنید آمد و گفت از اهل معرفت گروهی اند که ترک اعمال بگویند جنید گفت این قول گروهی باشد که بترک اعمال گویند و این بنزدیک من بزرگست و آنکس که دزدی کند و زنا کند حال او نزدیک من نیکوتر از حال آنکس که او این گوید و عارفان بخدای کارها از خدای فرا گیرند و رجوع با خدای کنند اندر آن و اگر من بهزار سال بزیم، از اعمال، یک ذرّه کم نکنم.
بویزید را گفتند این معرفت بچه یافتی گفت بشکمی گرسنه و تنی برهنه.
ابویعقوب نهرجوری گوید ابویعقوب سوسی را گفتم عارف بر هیچ چیز تأسّف خورد جز خدای گفت او خود هیچ چیز نبیند جز او که تأسّف خورد برو گفتم بکدام چشم نگرد بچیزها گفت بچشم زوال و فنا.
و هم بویزید گوید عارف پرنده است و زاهد رونده.
و گفته اند چشم عارف گریان باشد و دل وی خندان.
یحیی بن معاذ گوید عارف از دنیا بیرون شود و از دو چیز مراد وی حاصل نشده باشد از گریستن بر خویشتن و از ثنا کردن بر خدای عَزَّوَجَلَّ.
بویزید گوید که ایشان معرفت بدان یافتند که هرچه نصیب نفس ایشان در آن بود رها کردند و بر فرمان او بیستادند.
جنید گوید که عارف، عارف نباشد تا همچون زمین نبود که نیک و بد برو بروند و چون ابر که سایه بر همه چیز افکند و چون باران که بهمه جای برسد.
یوسف بن علی گوید عارف عارف نبود تا آنگاه که اگر مملکت سلیمان به وی دهند بدان از خدای مشغول نگردد طَرْفَةَ الْعَیْنی.
ابن عطا گوید که معرفت را سه رکن بود، هیبت و حیا و انس.
ذوالنّون را گفتند که خدای را بچه شناختی گفت خدای را بخدای بشناختم و اگر فضل خدای نبودی هرگز او را بنشناختمی.
و گفته اند بعالم اقتدا کنند و بعارف راه یابند.
شبلی گوید عارف بغیر ازو ننگرد و سخن غیر او نشنود و خویشتن را جز از وی نگهبان نبیند.
و گویند عارف انس گرفت بذکر خدای تعالی و از خلق مستوحش شد، نیاز بخدای تعالی برد و از خلق بی نیاز شد و خداوند را تواضع نمود تا در میان خلق عزیز شد.
بوطیّب سامرّی گوید معرفت برآمدن حق است بر اسرار بمواصلت پیوستگی انوار.
ابوسلیمان دارانی گوید که عارف را اندر بستر فتوحها بود که اندر نماز ویرا آن نبود.
جنید گوید عارف آنست که حق از سرّ او سخن گوید و وی خاموش بود
رُوَیْم گوید ریاء عارفان فاضلتر از اخلاص مریدان.
ابوبکر ورّاق گوید خاموشی عارف نافع تر بود و کلام وی خوشتر بود.
ذوالنّون گوید زاهدان امیر آخرت باشند و ایشان درویشان عارفانند.
جنید را پرسیدند از عارف گفت اندر خواب جز خدایرا نبیند و با کس جز او موافقت نکند و سرّ خویش جز بر وی نگشاید.
بعضی را از مشایخ پرسیدند که خدای را بچه بشناختید این بیت گفت:
نَطَقْتُ بِلا نُطْقٍ هُو النُّطْقُ اِنَّهُ
لَکَا النُّطْقِ لَفْظاً اَوْیَبینُ عَنِ النُّطْقِ
تَراءَیْتَ کَیْاَخفی وَقَدْکُنْتُ خافِیاً
وَاَلْمَعْتَ لی بَرْقاً فاَنْطَقْتَ بِالْبَرْقِ
جُرَیْری گوید که بوتراب را از صفت عارف پرسیدند گفت آنکه هیچ او را تیره نکند و همه تیرگی به وی صافی شود.
و بو عثمان مغربی گوید عارف را نور علم روشنایی دهد بدان روشنایی عجائبِ غیب بیند.
ذوالنّون گوید علامت عارف سه چیزست، نور معرفت وی نور وَرَع ویرا فرو نکُشد و اندر باطن، علمی اعتقاد نکند که حکم ظاهر برو نقض کند و بسیاری نعمت، خدایرا عَزَّوَجَلَّ برو، او را بدان ندارد تا پردۀ محارم خدای بدرد.
و گفته اند عارف نباشد آنک صفت معرفت کند نزدیک اهل آخرت فَکَیْفَ نزدیک ابناء دنیا.
بوسعید خرّاز گوید معرفت از عین جود آید و بذل مجهود.
جنید را پرسیدند از قول ذوالنّون که گفت در صفت عارف اینجا بود بشد، جنید گفت عارف را حالی از حالی باز ندارد و منزلی او را از منزلی دیگر باز ندارد و وی با اهل هر مکانی بود، آنچه ایشانرا بود، او را همچنان بود و اندران معنی سخن گوید تا فایده بود از وی.
ابوسعید خرّاز را پرسیدند که عارف را هیچ حال بود که گریستن او را جفا بود گفت آری گریستن ایشان در راه بود، چون بحقایق قرب رسند و طعم وصال بیابند از برّ او آن ازیشان زائل شود.
اندر تفسیر چنین آمده است که خداوند عَزَّوَجَلَّ را نشناختند بسزای شناخت او.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، ستون خانه، اساس او بود و ستون دین، شناخت خدای بود و عقلی قامع. گفتم یا رسول اللّه پدر و مادرم فداء تو باد عقل قامع چیست گفت باز ایستادن از معصیتها و حریص بودن بر طاعت خدای تَعالی.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ بر زبان علما، معرفت علم بود و همه علم معرفت بود و هر که بخدای عَزَّوَجَلَّ عالم بود عارف بود و هر که عارف بود عالم بود و بنزدیک این گروه معرفت صفت آنکس بود که خدایرا بشناسد باسماء و صفات او پس صدق در معاملت با خدای تَعالی بجای آرد پس از خویهای بد دست بدارد پس دائم بر درگاه بود و بدل همیشه معتکف بود تا از خدای بهره یابد ازو بجمیل اقبال او و در همه کارها با خدای صدق ورزد و از اندیشهاء نفس و خاطرهای بد بپرهیزد و با خاطری که او را بغیر خدای خواند آرام نگیرد چون با خلق بیگانه گردد و از آفات نفس بیزار شود و از آرام و نگرستن بآنچه او را از خدای باز دارد ببُرد و دائم بسرّ با خدای مناجات همی کند و بهر لحظتی رجوع با وی کند و مُحَدَّث بود از قبل حق بشناخت اسرار او و بر آنچه می رود برو از تصرّف قدرت آن هنگام او را عارف خوانند، و نام کنند او را و حال او را معرفت و اندر جمله بدان قدر که از نفس خویش بیرون آید معرفتش حاصل آید بخدای عَزَّوَجَلَّ.
و هرکسی اندر معرفت سخنها گفته اند بر اندازۀ خویش.
از استاد ابوعلی دَقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت معرفت هیبت داشتن است از خدای عَزَّوَجَلَّ هر که معرفتش بیش بود ویرا هیبت بیش بود.
و هم از وی شنیدم که معرفت آرام بار آرد چنانک علم در دل سکون واجب کند و هرکه را معرفت بیش سکون ویرا بیش بود.
شبلی گوید عارف را علاقت نبود و محبّ را گله نبود و بنده را دعوی نبود و ترسنده را قرار نبود و کس از خدای نتواند گریخت محمّدبن عبدالوهّاب گوید شبلی را پرسیدند از معرفت گفت اوّلش خدای بود و آخرش را نهایت نباشد.
ابوالعبّاس دینوری گوید ابوحفص گفت تا خدایرا بشناخته ام در دلم نه حق درآمده است و نه باطل.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ اندرین سخن کی ابوحفص گفتست اشکالی دَرَست و بر آن حمل توان کرد که نزدیک این قوم، معرفت، غیبت بنده واجب کند از نفس او، باستیلاء ذکر حقّ سُبْحانَهُ وَتَعالی بر وی تا جز حق را نبیند و رجوع با هیچ چیز دیگر نکند چنانک عاقل رجوع باز دل و تفکّر خویش کند چون او را کاری درپیش آید، عارف همچنین رجوع او با حق بود جَلَّ جَلالُهُ و چون عارف را بازگشت در کارها نبود الّا بخداوند خویش، باز دل نتواند گردیدن و چگونه باز دل گردد آنکس که او را دل نبود و فرق بود میان آنکس که زندگانیش بدل بود و میان آنکس که بخدای خویش زنده باشد.
بویزید را پرسیدند از معرفت گفت اِنَّ الْمُلُوکَ اِذا دَخَلُو قَریَةً اَفْسَدُوها وجَعَلُوا اَعِزَّةَ اَهْلِهَا اَذِلّةً.
استاد امام گوید این همان معنیست که ابوحفص بدان اشارت کرده است.
وهم ابویزید گوید خلق را احوال بود و عارف را حال نبود زیرا که رسمهای او همه محو بود و هستی او بهستی غیر او فانی گشته بود و اثرهاء او غایب شده باشد اندر آثار غیر او.
واسطی گوید بنده را معرفت درست نیاید، و در بنده استغنا بود بخدای یا بخدای نیازمند بود.
استاد امام گوید واسطی بدین گفتار آن خواست که استغنا و افتقار از علامت صحو بنده بود و مانند رسمهای او، زیرا که این هر دو از صفات او باشد. و عارف ازین همه محو بود از معرفت او پس چگونه درست آید او را این، و او مستهلک است در وجود او یا مستغرق در شهود او که بوجود نرسد، ربوده از حسّ او، بهر صفت که او راست از بهر این گفتست واسطی که هرکه خدایرا بشناخت منقطع شد بلکه گنگ شد و فرماند پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ لااُحْصِی ثَناءً عَلَیْکَ و این سخن آن قوم است که حال ایشان دور بود امّا آنک ازین درجه فروتر باشد بسیار سخنها گفته اند اندر معرفت.
احمدبن عاصِم الاَنْطاکی گوید هر که بخدای عارف تر او ترسان تر.
و گفته اند هر که خدا را نشناخت ببقا متبرّم گردد و دنیا با فراخی بر وی تنگ شود.
و گفته اند هر که خدای را بشناخت عیش او صافی گشت و زندگانی برو خوش شد و همه چیزها از وی بترسد و بخدا مستأنس شود.
و گفته اند هر که خدای را بشناسد رغبت چیزها از وی بشود و ویرا نه فصل بود و نه وصل.
و گفته اند معرفت حیا و تعظیم واجب کند چنانک توحید، رضا و تسلیم واجب کند.
رُوَیْم گوید عارف را آینۀ باشد چون در آنجا نگرد مولی او را تجلّی کند.
ذوالنّون مصری گوید ارواح انبیا عَلَیْهمُ السَّلامُ اسب اندر میدان معرفت افکندند، روح پیغمبر ما صَلَواتُ اللّهُ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ از پیش همه روحها بشد و بروضۀ وصال برسید.
هم ذوالنّون گوید معاشرت عارف چون معاشرت خدای بود از تو فرو برد و از تو در گزارد.
ابن یزدانیار را پرسیدند که عارف کی حق را بیند گفت چون شاهد پدید آید و شواهد فانی شود و حواس بشود و اخلاص مضمحلّ شود.
حسین منصور گوید چون بنده بمقام معرفت رسد بخاطر او وحی فرستند و سر او را نگاه دارند تا هیچ خاطر در نیاید او را مگر خاطر حق.
و گفته اند علامت عارف آنست که از دنیا و آخرت فارغ بود.
سهل بن عبداللّه گوید غایت معرفت دو چیزست دهشت است و حیرت.
ذوالنّون گوید عارف ترین کسی بخدای متحیّرترین کسی است در وی.
کسی بنزدیک جنید آمد و گفت از اهل معرفت گروهی اند که ترک اعمال بگویند جنید گفت این قول گروهی باشد که بترک اعمال گویند و این بنزدیک من بزرگست و آنکس که دزدی کند و زنا کند حال او نزدیک من نیکوتر از حال آنکس که او این گوید و عارفان بخدای کارها از خدای فرا گیرند و رجوع با خدای کنند اندر آن و اگر من بهزار سال بزیم، از اعمال، یک ذرّه کم نکنم.
بویزید را گفتند این معرفت بچه یافتی گفت بشکمی گرسنه و تنی برهنه.
ابویعقوب نهرجوری گوید ابویعقوب سوسی را گفتم عارف بر هیچ چیز تأسّف خورد جز خدای گفت او خود هیچ چیز نبیند جز او که تأسّف خورد برو گفتم بکدام چشم نگرد بچیزها گفت بچشم زوال و فنا.
و هم بویزید گوید عارف پرنده است و زاهد رونده.
و گفته اند چشم عارف گریان باشد و دل وی خندان.
یحیی بن معاذ گوید عارف از دنیا بیرون شود و از دو چیز مراد وی حاصل نشده باشد از گریستن بر خویشتن و از ثنا کردن بر خدای عَزَّوَجَلَّ.
بویزید گوید که ایشان معرفت بدان یافتند که هرچه نصیب نفس ایشان در آن بود رها کردند و بر فرمان او بیستادند.
جنید گوید که عارف، عارف نباشد تا همچون زمین نبود که نیک و بد برو بروند و چون ابر که سایه بر همه چیز افکند و چون باران که بهمه جای برسد.
یوسف بن علی گوید عارف عارف نبود تا آنگاه که اگر مملکت سلیمان به وی دهند بدان از خدای مشغول نگردد طَرْفَةَ الْعَیْنی.
ابن عطا گوید که معرفت را سه رکن بود، هیبت و حیا و انس.
ذوالنّون را گفتند که خدای را بچه شناختی گفت خدای را بخدای بشناختم و اگر فضل خدای نبودی هرگز او را بنشناختمی.
و گفته اند بعالم اقتدا کنند و بعارف راه یابند.
شبلی گوید عارف بغیر ازو ننگرد و سخن غیر او نشنود و خویشتن را جز از وی نگهبان نبیند.
و گویند عارف انس گرفت بذکر خدای تعالی و از خلق مستوحش شد، نیاز بخدای تعالی برد و از خلق بی نیاز شد و خداوند را تواضع نمود تا در میان خلق عزیز شد.
بوطیّب سامرّی گوید معرفت برآمدن حق است بر اسرار بمواصلت پیوستگی انوار.
ابوسلیمان دارانی گوید که عارف را اندر بستر فتوحها بود که اندر نماز ویرا آن نبود.
جنید گوید عارف آنست که حق از سرّ او سخن گوید و وی خاموش بود
رُوَیْم گوید ریاء عارفان فاضلتر از اخلاص مریدان.
ابوبکر ورّاق گوید خاموشی عارف نافع تر بود و کلام وی خوشتر بود.
ذوالنّون گوید زاهدان امیر آخرت باشند و ایشان درویشان عارفانند.
جنید را پرسیدند از عارف گفت اندر خواب جز خدایرا نبیند و با کس جز او موافقت نکند و سرّ خویش جز بر وی نگشاید.
بعضی را از مشایخ پرسیدند که خدای را بچه بشناختید این بیت گفت:
نَطَقْتُ بِلا نُطْقٍ هُو النُّطْقُ اِنَّهُ
لَکَا النُّطْقِ لَفْظاً اَوْیَبینُ عَنِ النُّطْقِ
تَراءَیْتَ کَیْاَخفی وَقَدْکُنْتُ خافِیاً
وَاَلْمَعْتَ لی بَرْقاً فاَنْطَقْتَ بِالْبَرْقِ
جُرَیْری گوید که بوتراب را از صفت عارف پرسیدند گفت آنکه هیچ او را تیره نکند و همه تیرگی به وی صافی شود.
و بو عثمان مغربی گوید عارف را نور علم روشنایی دهد بدان روشنایی عجائبِ غیب بیند.
ذوالنّون گوید علامت عارف سه چیزست، نور معرفت وی نور وَرَع ویرا فرو نکُشد و اندر باطن، علمی اعتقاد نکند که حکم ظاهر برو نقض کند و بسیاری نعمت، خدایرا عَزَّوَجَلَّ برو، او را بدان ندارد تا پردۀ محارم خدای بدرد.
و گفته اند عارف نباشد آنک صفت معرفت کند نزدیک اهل آخرت فَکَیْفَ نزدیک ابناء دنیا.
بوسعید خرّاز گوید معرفت از عین جود آید و بذل مجهود.
جنید را پرسیدند از قول ذوالنّون که گفت در صفت عارف اینجا بود بشد، جنید گفت عارف را حالی از حالی باز ندارد و منزلی او را از منزلی دیگر باز ندارد و وی با اهل هر مکانی بود، آنچه ایشانرا بود، او را همچنان بود و اندران معنی سخن گوید تا فایده بود از وی.
ابوسعید خرّاز را پرسیدند که عارف را هیچ حال بود که گریستن او را جفا بود گفت آری گریستن ایشان در راه بود، چون بحقایق قرب رسند و طعم وصال بیابند از برّ او آن ازیشان زائل شود.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل هشتم
قال الله تعالی: «و یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربی»
و قال النبی صلی الله علیهو سلم: «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
بدانک روح انسان از عالم امرست و اختصاص قربی دارد بحضرت که هیچ موجود ندارد چنانک شرح آن در فصول گذشته آمده است.
و عالم امر عبارت از عالمی است که مقدار و کمیت و مساحت نپذیرد بر ضد عالم خلق که آن مقدار و کمیت و مساحت پذیرد و اسم امر بر عالم ارواح ازان معنی افتاد که باشارت «کن» ظاهر شد بیتوقف زمانی و بیواسطه ماده و اگرچه عالم خلق هم باشارت «کن» پدید میآید اما بواسطه مواد و امتداد ایام «خلق السموات و الارض فی سته ایام». و آن اشارت که میفرماید «قل الروح من امر ربی» یعنی از منشا کاف و نون خطاب «کن» برخاسته ببدیع فطرت بیماده و هیولا حیات از صفت «هوالحی» یافته قایم بصفت قیومی گشته او ماده عالم ارواح آمده و عالم ارواح منشا عالم ملکوت شده و عالم ملکوت مصدر عالم ملک بوده جملگی عالم ملک بملکوت قایم و ملکوت بارواح قایم و ارواح بروح انسانی قایم و روح بصفت قیومی قایم «فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی و الیه ترجعون».
هر چ در عالم ملک و ملکوت پدید میآید جمله بوسایط پدید میآید الاوجود انسانی که ابتدا روح او باشارت «کن» پدید آمد بیواسطه و صورت قالب او تخمیر هم بیواسطه یافت که «خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا» و در وقت ازدواج روح و قالب تشریف «و نفخت فیه» بیواسطه ارزانی داشت و اختصاص اضافت «من روحی» کرامت فرمود یعنی «روح حی بحیونی». چنانک ایجاد وجود روح از امر او بود اضافت وجود روح هم بامر خود کرد که «من امر ربی». چون ایجاد حیات روح از صفت محییی حق بود اضافت هم بحضرت کرد که «من روحی» و این دقیقهای عظیم است.
پس کمال مرتبه روح در تحلیه روح آمده است بصفات ربوبیت تا خلافت آن حضرت را شاید و درین معنی مذاهب مختلف است. روندگان را طایفهای بر آنندکه تا تزکیه نفس حاصل نیاید تحلیه روح میسر نشود و طایفهای گفتهاند: بی تحلیه روح تزکیه نفس میسر نگردد هم بران منوال که در فصل تصفیه دل شرح رفت.
مشایخ ما- قدسالله ارواحهم- برانند که اگر مدت عمر در تزکیه نفس بسر برند نفس تمام مزکی نگردد و کس بتحلیه روح نپردازد ولیکن چون اول نفس را بقید شرع محکم کردند و روی بتصفیه دل و تحلیه روح آوردند بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» الطاف خداوندی باستقبال کرم پدید آید و تصرفات جذبات عنایت و فیض فضل الوهیت متواتر گردد که «من اتانی یمشی اتیته اهرول» بیک لحظه چندان تزکیه نفس را حاصل شود که بمجاهده همه عمر حاصل نیامدی «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین».
ولیکن دربدایت حال روح طفل صفت است او را تربیتی باید تا مستحق تحلیه گردد. زیراک روح تا در اماکن روحانی بود هنوز بجسم انسانی تعلق ناگرفته بر مثال طفلی بود در رحم مادر که آنجا غذایی مناسب آن مکان باید و او را علمی و شناختی باشد لایق آن مقام ولیکن از غذاهای متنوع و علوم و معارف مختلف که بعد از ولادت تواند یافت محروم و بیخبر باشد.
همچنین روح را در عالم ارواح از حضرت جلت غذایی که مدد حیات او کند میبود مناسب حوصله و همت روح در آن مقام و بر کلیات علوم و معارف اطلاعی روحانی داشت ولیکن از غذاهای گوناگون «ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی» محروم بود و از معارف و علوم جزویات عالم شهادت که بواسطه آلات حواس انسانی و قوای بشری و صفات نفسانی حاصل توان کرد بیخبر بود. و در ان وقت که بقالب پیوست چون طفل بودکه از رحم بمهد آید اگر پرورش بوجه خویش نیابد زود هلاک شود.
پس مادر مهربان او را گهواره نهد و دست و پای او بر بندد تا حرکات طبعی نکند که دست و پای بشکند یا کژ کند. و آنگه او را غذاهای این عالم که او هنوز غریب آن است نگاه دارد که هنوز معده او قوت هضم غذای این عالم ندارد او را هم بغذایی پروراند از ان عالم که نه ماه درو بوده است و با غذاهای آنجایی خو کرده و آن شیرست. تا چون مدتی بر آید و با هوای این عالم خوگر شود بتدریج او را بغذاهای لطیف این عالم پرورش دادن گیرد تا معده او بدین غذاها قوت یابد آنگه غذاهای کثیف را مستعد شود که حرکت و قوت و کارهای عنیف کردن را مدد از ان بود.
همچنین طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام دست و پای تصرف وی را ببربند اوامر و نواهی شرع بباید بست تا حرکات بر مقتضای طبع حیوانی نکند که خود را هلاک کند یا دست و پای صفات روحانی کژ کند یعنی مبدل کند بصفات نفسانی.
و او را از دو پستان طریقت و حقیقت شیر تصفیه و تحلیه میدادن که آن هم غذایی است از ان عالم که او چندین هزار سال آنجا مقیم بوده است و از ان نوع غذا پرورش یافته تا دل که او را بمثابت معده است طفل را بدان غذا قوت یابد و مستعد آن گردد که اگر در عالم شهادت از غداهای متنوع معاملات خلافت که «وجعلکم خلایف الارض» تناول کند- که قوت تحمل اعبا امانت بدان توان یافت- او را مضر نباشد بل که مقوی و مغذی او گردد.
و چنانک آنجا طفل آن شیر از پستان مادر خورد یا از پستان دایه و پرورش بواسطه ایشان یابد والا هلاک گردد اینجا طفل روح شیر طریقت و حقیقت از سر پستان مادر نبوت تواند خورد یا از دایه ولایت و پرورش از نبی یا شیخ که قایم مقام نبی است تواند گرفت والا هلاک شود.
و آنچ گفتیم طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام این تمامی آن است که بوقت بلاغت حاصل آید که وقت ظهور آثار عقل است. و روح از عهد آنک بتصرف نفخه حق در شکم مادر بطفل میپیوندد تا آنگه که بحد بلاغت میرسد آن نسبت دارد که وقت ولادت طفل بعضی اعضا بیرون آمده و بعضی هنوز نیامده تا آنگه که اعضای طفل تمام از مشیمه بیرون آید و بدست قابله رسد. زیرا که روح را تعلق با قالب بتدریج پدید میآید تا قالب در رحم باشد تعلق روح با او بحیات بود که حرکت نتیجه آن است تعلق او بحواس تمام پدید نیامده است بدین چشم نبیند و بدین گوش نشنود. چون از رحم بیرون آید تعلق او بحواس تمام پدید آید اما بقوای بشری بتدریج پدید آید.
همچنین بهر موضع از قالب که محل صفتی از صفات انسانی است تعلق تمام نگیرد الا بعد از ظهور آن صفت در آن محل چنانک حرص و غضب و شهوت و دیگر صفات هریک را موضعی و محلی معین است تا آن صفت در آن محل ظاهر نشود روح بدان موضع تعلق تمام پدید نیاورد.
آخرین صفتی که انسان را ظاهر شود تا او انسان مکلف و مخاطب تواند بود شهوت است. چون شهوت ظاهر گشت و روح بدان صفت ومحل تعلق گرفت از مشیمه غیب تمام بعالم شهادت بیرون آمد. اگر صاحب سعادت است در حال بدست قابله نبوت رسد او را در مهد شریعت دست و پای به بربند اوامر و نواهی بربندد و بپستان طریقت و حقیقت میپرورد.
و پرورش او در آن است که هر تعلق که روح از ازدواج قالب یافته است به واسطه حواس وقوای بشری و دیگر صفات جمله بتدریج باطل کند. زیراک او را این هر یکی واسطه حجابی و بعدی شده است از حضرت عزت و با هر چیز که انس گرفته است و بخوش آمد طبع در او آویخته آن چیز بند پای او شده است و سلسله گردن او آمده و وحشتی با حق پدید آورده و از ذوق شهود آن جمال بازمانده چون هریک از آن تعلقات باطل میکند حجابی و بندی و غلی ازو برمیخیزد و قربی بادید میآید و نسیم صبای سعادت بوی انس حضرت بمشام جانش میرساند فریاد میکند که:
نسیم الصبا اهدی الی نسیما
من بلده فیها الحبیب مقیما
باد آمد و بوی زلف جانان آورد
وان عشق کهن ناشده ما تو کرد
ای باد تو بوی آشنایی داری
زنهار بگرد هیچ بیگانه مگرد
اینجا طفل روح پرورده دو مادر شود: ازیک جانب از پستان طریقت شیر قطع تعلقات مألوفات طبع میخورد و ازیک جانب از پستان حقیقت شیر واردات غیبی و لوایح و لوامع انوار حضرتی میخورد و او «بین روضه و غدیر» تا آنگه که بتصرفات واردات و تجلیهای انوار روحانی روح از بند تعلقات جسمانی آزاد شود و از حبس صفات بشری خلاص یابد و باسر حد فطرت اولی رسد و باز مستحق استماع خطاب «الست بربکم» گردد و بجواب «بلی» قیام نماید.
اینجا چون روح از لباس بشریت بیرون آمد و آفت تصرف و هم و خیال ازو منقطع شد هرچ چه در ملک و ملکوت است بر و عرضه دارند تا در ذرات آفاق و آینه انفس جمله بینات حق مطالعه کند.
درین حالت اگر بدریچه حواس بیرون نگرد در هر چیز که نگاه کند اثر آیت حق درو مشاهده کند آن بزرگ ازینجا گفت «ما نظرت فی شیء الا و رایت الله فیه». اینجا عشق صافی گردد و از حجب عین و شین و قاف بیرون آید. هم روح بعشق درآویزد هم عشق بروح درآمیزد و از میان عشق و روح دوگانگی برخیزد یگانگی پدید آید هر چند روح خود را طلبدف عشق را یابد. بیت
بس کز غم عشق ماهرویی خوردم
خود را بمیان عشق در گم کردم
تا اکنون زندگی قالب بروح بود اکنون زندگی روح بعشق بود. بیت
گر زنده همی بینیم ای عشوهپرست
تا ظن نبری که در تنم جانی هست
من زنده بعشقم نه بجان زیراجان
اندر طلبت نهادهام بر کف دست
درین مقام عشق قایم مقام روح گردد و در قالب نیابت او میدارد و روح پروانه شمع جمال صمدیت شود و بدان دو شهپر ظلومی و جهولی که از تعلق عناصر حاصل کرده است و فایده تعلق عناصر خود همین بود – گرد سرادقات بارگاه احدیت پرواز کردن گیرد و همچون عاشقان سرمست نعره زنان این بیت میسر آید: بیت
شمع است رخ خوب تو پروانه منم
دل خویش غمان تست بیگانه منم
زنجیر سر زلف که بر گردن تست
بر گردن بنده نه که دیوانه منم
درین مقام الطاف ربوبیت بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» استقبال کند و روح را بر بساط انبساط راه دهد و ملاطفه و معاشقه «یحبهم و یحبونه» در میان آرد و مخاطبات و مکالمات عاشقانه آغاز نهد و مناسب معنی این بیت خطاب پرعتاب میرسد. چنانک مولف گوید بیت
ای عاشق اگر بکوی ما گام زنی
هر دم باید که ننگ بر نام زنی
سر رشته روشنی بدست تو دهند
گر تو آتش چو شمع در کام زنی
چون رطلهای گران شراب معاتبات «انا سنلقی علیک قولا ثقیلا» بکام روح رسد و تاثیر آن باجزای وجود او تاختن آرد از سطوات آن شراب هستی روح روی در نیستی نهد و از آبادی وجود روی در خرابی خرابات فنا آرد. بیت
دوش میگویند پیری در خرابات آمدست
آب چشمش با صراحی در مناجات آمدست
می عسل گردد ز دستش بتکده مسجد شود
پیر فاسق بین که چون صاحب کرامات آمدست
روح را یک چند درین منزل اعراف صفت که میان بهشت عالم صفات خداوندی است و دوزخ عالم هستی بدارند و بشراب شهود بقایای صفات وجود ازو محو میکنند. آن معنی شنودهای که یوسف را علیهالصلوه پانصد سال بر در بهشت بدارند و در بهشت نگذراند تا آلایش ملک دنیا از وی بکلی محو شود «و نزعنا مافی صدورهم من غل» همین اشارت است.
پس در احتباس روح و غلبات شوق او بحضرت و تصرفات واردات غیبی انواع کرامات بر ظاهر و باطن پدید آمدن گیرد «و اسبغ علیکم نعمه ظاهره و باطنه».
اگر رونده درین مقام بدین نعمتها باز نگرد بچشم خوش آمد از حضرت منعم بازماند و اگر خاک متابعت در دیده جان کشد و بحلیه «مازاغ البصر و ماطغی» متحلی شود مستحق مطالعه آیات کبری گردد «هاهنا تسکب العبرات». این آن عتبه است که خون صدهزار صدیق بر خاک امتحان ریخته شد و آب بآب برنیامد.
ای بس روندگان صادق و طالبان عاشق که در خرابات ارواح بجام کرامات مست طافح شدند و ذوق شرب آن شراب باز یافتند و در مستی عجب و غرور افتادند و هرگز روی هشیاری و بیداری ندیدند. بیت
نه میخورده نه در خرابات شده
بر خوانده قباله رزی مات شده
در حجب «اصحاب الکرامات کلهم محجوبون» بماندند و آن کرامات را بت وقت خود ساختند و زنار خوش آمد آن بربستند و روی از حق بگردانیدند و فرا خلق آوردند. نعوذ بالله من الحور بعدالکور. بیت
ای قبله هر که مقبل آمد کویت
روی دل جمله بختیاران سویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی
فردا بکدام دیده بیند رویت
اما صاحب دولتان «انالذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» در نعمت کرامات نظر بر منعم نهند نه بر نعمت و ادای شکر نعمت به دید منعم گذارند تا بر قضیه «لئن شکرتم لا زیدنکم» مستحق نعمت وجود منعم گردند. بیت
حاشا که دلم از تو جدا داند شد
یا با کس دیگر آشنا داند شد
از مهر تو بگسلد کرادارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا داند شد
وظیفه عبودیت روح درین مقام آن است که ملازمت این عتبه نماید و از جمله اغیار دامن همت درکشد و سه طلاق بر گوشه چادر دنیا و آخرت بندد و بدرجات علیا و نعیم هشت بهشت سر فرو نیارد وبیت این ضعیف را ورد وقت خویش سازد. بیت
تا بر سرما سایه شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر در که ماست
گلزار بهشت و حور خار ره ماست
زیراک برون کون منزلگه ماست
و اگر مقامات صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت برو عرضه کنند بهیچ التفات نکند و همه را پشت پای زند و محمدوار سر کوچه فقر نگاه دارد و اگر هزار بار خطاب میرسد که ای بنده چه خواهی؟ گوید بنده را خواست نباشد زیرا که خواست روی در هستی دارد و ما در نیستی میزنیم این راه پشتاپشت افتد و اگر هزار سال برین آستانه تا ملتفت بماند باید که ملول نگردد و روی ازین درگاه نتابد. بیت
ز کوش ای دل پردرد پای باز مکش
وگر چه دانم کاین بادیه بپای تو نیست
و آستانه سر درد بر زمین میزن
که پیشگاه سرای جلال جای تو نیست
جملگی انبیا و اولید درین مقام عاجز و متحیر شدند که ازینجا بقدم انسانیت را نمیشاید سپرد و ببازوی رجولیت گوی نمیتوان برد بیت
گنجی است وصل دوست و خلقی است منتظر
وین کار دولت است کنون تا کرار رسد
درین مقام هر تیر جد که در جعبه جهد بود انداخته شد و هیچ بر نشانه قبول نیامد. اینجا چون گل سپر باید انداخت چون چنار دست بدعا برداشت. نه چون بیدخنجر توان کشید و نه چون نیلوفر سپر بر سر آب افکند. چون سوسن بده زبان خاموش باید بود و چون نرگس چشم نهادن، و چون بنفشه بعجز سر افکنده بودن و چون لاله با جگر سوخته دمی مشکوار زدن.
اینجا مقام ناز معشوق و کمال نیاز عاشق است تا این غایت روح را با هر چ پیوند داشت همه درششدر عشق میباخت چون مفلس و بیچاره گشت اکنون دست خون است و جان میباید باخت. بیت
جان باز که وصل او بدستان ندهند
شیر از قدح شرع بمستان ندهند
آنجا که مجردان بهم می نوشند
یک جرعه بخویشتن پرستان ندهند
هر وقت چون نسیم نفحات الطاف حق از مهب عنایت بمشام روح میرسد یعقوب وار با دل گرم و دم سر میگوید: «انی لا جد ریح یوسف لولا ان تفندون» بیت
چون یوسف باغ در چمن میآید
بویی ز زلیخا سوی من میآید
یعقوب دلم نعره زنان میگوید
فریاد که بوی پیرهن میآید
چندان غلبات شوق و قلق عشق روح را پدید آید که از خودی خود ملول گردد. و از وجود سیر آید و در هلاک خود کوشد و حسین منصوروار فریاد میکند:
اقتلونی یا ثقاتی
ان فی قتلی حیاتی
و حیاتی فی مماتی
و مماتی فی حیاتی
ای دوست بمرگ آن چنان خرسندم
صد تحفه دهم اگر کنون بکشندم
درین مدت که روح را بر آستانه عزت باز دارند و بشکنجه فراق و درد اشتیاق مبتلا کنند دیوانگی پروانگی در او پدید آید گوید:
هر حیله که در تصرف عقل آمد
کردیم کنون نوبت دیوانگی است
درین اضطرار و عجز و انکسار روح از خود و معامله خود مأیوس گردد و حقیقت بداند که «الطلب رد والسبیل سد» خود را بیندازد و ازو نالد شعر
قد تحیرت فیک خد بیدی
یا دلیلا لمن تحیر فیکا
جانم از درد تو خونین بود دوش
مونسم تا روز پروین بود دوش
ناله من تا بوقت صبحدم
یا غیاثالمستغیثین بود دوش
چون دود ناله آن سوخته در مقام اضطرار بحضرت رحیم باز رسد بر قضیه «امن یجیب المضطر اذا دعاه» تتق عزت از پیش جمال صمدیت بر اندازد. و عاشق سوخته خود را بهزار لطف بنوازد. بیت
برخیز و بیا که خانه پرداختهام
وزبهر ترا پرده برانداختهایم
چون شمع جمال صمدیت در تجلی آید روح پروانه صفت پر و بال بگشاید. جذبات اشعه شمع هستی پروانه برباید پرتو نور تجلی وجود پروانه را بتحلیه صفات شمعی بیاراید زبانه شمع جلال احدیت چون شعله برآرد یک کاه در خرمن پروانه روح بنگذارد. بیت
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند
یک نور تجلی توم کرد چنان
کز نیک وبد و بیش و کمم هیچ نماند
اینجا نور جمال صمدی روح روح گردد «اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه» اگر آن جان باخته شد اینک جانی که باخته نشود. بیت
عشق آمد و جان من فراجانان داد
معشوقه ز جان خویش ما راجان داد
عتبه عالم فناست و سر حد عالم بقاء بعد ازین کار تربیت روح بتحلیه جذبات الوهیت مبدل شود اکنون یک نفس از انفاس او بمعالمه ثقلین براید «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین.»
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک نکته بصدهزار جان نتوان داد
«دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی فاوحی الی عبده ما اوحی».
و صلیالله علی محمد و آله.
و قال النبی صلی الله علیهو سلم: «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
بدانک روح انسان از عالم امرست و اختصاص قربی دارد بحضرت که هیچ موجود ندارد چنانک شرح آن در فصول گذشته آمده است.
و عالم امر عبارت از عالمی است که مقدار و کمیت و مساحت نپذیرد بر ضد عالم خلق که آن مقدار و کمیت و مساحت پذیرد و اسم امر بر عالم ارواح ازان معنی افتاد که باشارت «کن» ظاهر شد بیتوقف زمانی و بیواسطه ماده و اگرچه عالم خلق هم باشارت «کن» پدید میآید اما بواسطه مواد و امتداد ایام «خلق السموات و الارض فی سته ایام». و آن اشارت که میفرماید «قل الروح من امر ربی» یعنی از منشا کاف و نون خطاب «کن» برخاسته ببدیع فطرت بیماده و هیولا حیات از صفت «هوالحی» یافته قایم بصفت قیومی گشته او ماده عالم ارواح آمده و عالم ارواح منشا عالم ملکوت شده و عالم ملکوت مصدر عالم ملک بوده جملگی عالم ملک بملکوت قایم و ملکوت بارواح قایم و ارواح بروح انسانی قایم و روح بصفت قیومی قایم «فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی و الیه ترجعون».
هر چ در عالم ملک و ملکوت پدید میآید جمله بوسایط پدید میآید الاوجود انسانی که ابتدا روح او باشارت «کن» پدید آمد بیواسطه و صورت قالب او تخمیر هم بیواسطه یافت که «خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا» و در وقت ازدواج روح و قالب تشریف «و نفخت فیه» بیواسطه ارزانی داشت و اختصاص اضافت «من روحی» کرامت فرمود یعنی «روح حی بحیونی». چنانک ایجاد وجود روح از امر او بود اضافت وجود روح هم بامر خود کرد که «من امر ربی». چون ایجاد حیات روح از صفت محییی حق بود اضافت هم بحضرت کرد که «من روحی» و این دقیقهای عظیم است.
پس کمال مرتبه روح در تحلیه روح آمده است بصفات ربوبیت تا خلافت آن حضرت را شاید و درین معنی مذاهب مختلف است. روندگان را طایفهای بر آنندکه تا تزکیه نفس حاصل نیاید تحلیه روح میسر نشود و طایفهای گفتهاند: بی تحلیه روح تزکیه نفس میسر نگردد هم بران منوال که در فصل تصفیه دل شرح رفت.
مشایخ ما- قدسالله ارواحهم- برانند که اگر مدت عمر در تزکیه نفس بسر برند نفس تمام مزکی نگردد و کس بتحلیه روح نپردازد ولیکن چون اول نفس را بقید شرع محکم کردند و روی بتصفیه دل و تحلیه روح آوردند بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» الطاف خداوندی باستقبال کرم پدید آید و تصرفات جذبات عنایت و فیض فضل الوهیت متواتر گردد که «من اتانی یمشی اتیته اهرول» بیک لحظه چندان تزکیه نفس را حاصل شود که بمجاهده همه عمر حاصل نیامدی «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین».
ولیکن دربدایت حال روح طفل صفت است او را تربیتی باید تا مستحق تحلیه گردد. زیراک روح تا در اماکن روحانی بود هنوز بجسم انسانی تعلق ناگرفته بر مثال طفلی بود در رحم مادر که آنجا غذایی مناسب آن مکان باید و او را علمی و شناختی باشد لایق آن مقام ولیکن از غذاهای متنوع و علوم و معارف مختلف که بعد از ولادت تواند یافت محروم و بیخبر باشد.
همچنین روح را در عالم ارواح از حضرت جلت غذایی که مدد حیات او کند میبود مناسب حوصله و همت روح در آن مقام و بر کلیات علوم و معارف اطلاعی روحانی داشت ولیکن از غذاهای گوناگون «ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی» محروم بود و از معارف و علوم جزویات عالم شهادت که بواسطه آلات حواس انسانی و قوای بشری و صفات نفسانی حاصل توان کرد بیخبر بود. و در ان وقت که بقالب پیوست چون طفل بودکه از رحم بمهد آید اگر پرورش بوجه خویش نیابد زود هلاک شود.
پس مادر مهربان او را گهواره نهد و دست و پای او بر بندد تا حرکات طبعی نکند که دست و پای بشکند یا کژ کند. و آنگه او را غذاهای این عالم که او هنوز غریب آن است نگاه دارد که هنوز معده او قوت هضم غذای این عالم ندارد او را هم بغذایی پروراند از ان عالم که نه ماه درو بوده است و با غذاهای آنجایی خو کرده و آن شیرست. تا چون مدتی بر آید و با هوای این عالم خوگر شود بتدریج او را بغذاهای لطیف این عالم پرورش دادن گیرد تا معده او بدین غذاها قوت یابد آنگه غذاهای کثیف را مستعد شود که حرکت و قوت و کارهای عنیف کردن را مدد از ان بود.
همچنین طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام دست و پای تصرف وی را ببربند اوامر و نواهی شرع بباید بست تا حرکات بر مقتضای طبع حیوانی نکند که خود را هلاک کند یا دست و پای صفات روحانی کژ کند یعنی مبدل کند بصفات نفسانی.
و او را از دو پستان طریقت و حقیقت شیر تصفیه و تحلیه میدادن که آن هم غذایی است از ان عالم که او چندین هزار سال آنجا مقیم بوده است و از ان نوع غذا پرورش یافته تا دل که او را بمثابت معده است طفل را بدان غذا قوت یابد و مستعد آن گردد که اگر در عالم شهادت از غداهای متنوع معاملات خلافت که «وجعلکم خلایف الارض» تناول کند- که قوت تحمل اعبا امانت بدان توان یافت- او را مضر نباشد بل که مقوی و مغذی او گردد.
و چنانک آنجا طفل آن شیر از پستان مادر خورد یا از پستان دایه و پرورش بواسطه ایشان یابد والا هلاک گردد اینجا طفل روح شیر طریقت و حقیقت از سر پستان مادر نبوت تواند خورد یا از دایه ولایت و پرورش از نبی یا شیخ که قایم مقام نبی است تواند گرفت والا هلاک شود.
و آنچ گفتیم طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام این تمامی آن است که بوقت بلاغت حاصل آید که وقت ظهور آثار عقل است. و روح از عهد آنک بتصرف نفخه حق در شکم مادر بطفل میپیوندد تا آنگه که بحد بلاغت میرسد آن نسبت دارد که وقت ولادت طفل بعضی اعضا بیرون آمده و بعضی هنوز نیامده تا آنگه که اعضای طفل تمام از مشیمه بیرون آید و بدست قابله رسد. زیرا که روح را تعلق با قالب بتدریج پدید میآید تا قالب در رحم باشد تعلق روح با او بحیات بود که حرکت نتیجه آن است تعلق او بحواس تمام پدید نیامده است بدین چشم نبیند و بدین گوش نشنود. چون از رحم بیرون آید تعلق او بحواس تمام پدید آید اما بقوای بشری بتدریج پدید آید.
همچنین بهر موضع از قالب که محل صفتی از صفات انسانی است تعلق تمام نگیرد الا بعد از ظهور آن صفت در آن محل چنانک حرص و غضب و شهوت و دیگر صفات هریک را موضعی و محلی معین است تا آن صفت در آن محل ظاهر نشود روح بدان موضع تعلق تمام پدید نیاورد.
آخرین صفتی که انسان را ظاهر شود تا او انسان مکلف و مخاطب تواند بود شهوت است. چون شهوت ظاهر گشت و روح بدان صفت ومحل تعلق گرفت از مشیمه غیب تمام بعالم شهادت بیرون آمد. اگر صاحب سعادت است در حال بدست قابله نبوت رسد او را در مهد شریعت دست و پای به بربند اوامر و نواهی بربندد و بپستان طریقت و حقیقت میپرورد.
و پرورش او در آن است که هر تعلق که روح از ازدواج قالب یافته است به واسطه حواس وقوای بشری و دیگر صفات جمله بتدریج باطل کند. زیراک او را این هر یکی واسطه حجابی و بعدی شده است از حضرت عزت و با هر چیز که انس گرفته است و بخوش آمد طبع در او آویخته آن چیز بند پای او شده است و سلسله گردن او آمده و وحشتی با حق پدید آورده و از ذوق شهود آن جمال بازمانده چون هریک از آن تعلقات باطل میکند حجابی و بندی و غلی ازو برمیخیزد و قربی بادید میآید و نسیم صبای سعادت بوی انس حضرت بمشام جانش میرساند فریاد میکند که:
نسیم الصبا اهدی الی نسیما
من بلده فیها الحبیب مقیما
باد آمد و بوی زلف جانان آورد
وان عشق کهن ناشده ما تو کرد
ای باد تو بوی آشنایی داری
زنهار بگرد هیچ بیگانه مگرد
اینجا طفل روح پرورده دو مادر شود: ازیک جانب از پستان طریقت شیر قطع تعلقات مألوفات طبع میخورد و ازیک جانب از پستان حقیقت شیر واردات غیبی و لوایح و لوامع انوار حضرتی میخورد و او «بین روضه و غدیر» تا آنگه که بتصرفات واردات و تجلیهای انوار روحانی روح از بند تعلقات جسمانی آزاد شود و از حبس صفات بشری خلاص یابد و باسر حد فطرت اولی رسد و باز مستحق استماع خطاب «الست بربکم» گردد و بجواب «بلی» قیام نماید.
اینجا چون روح از لباس بشریت بیرون آمد و آفت تصرف و هم و خیال ازو منقطع شد هرچ چه در ملک و ملکوت است بر و عرضه دارند تا در ذرات آفاق و آینه انفس جمله بینات حق مطالعه کند.
درین حالت اگر بدریچه حواس بیرون نگرد در هر چیز که نگاه کند اثر آیت حق درو مشاهده کند آن بزرگ ازینجا گفت «ما نظرت فی شیء الا و رایت الله فیه». اینجا عشق صافی گردد و از حجب عین و شین و قاف بیرون آید. هم روح بعشق درآویزد هم عشق بروح درآمیزد و از میان عشق و روح دوگانگی برخیزد یگانگی پدید آید هر چند روح خود را طلبدف عشق را یابد. بیت
بس کز غم عشق ماهرویی خوردم
خود را بمیان عشق در گم کردم
تا اکنون زندگی قالب بروح بود اکنون زندگی روح بعشق بود. بیت
گر زنده همی بینیم ای عشوهپرست
تا ظن نبری که در تنم جانی هست
من زنده بعشقم نه بجان زیراجان
اندر طلبت نهادهام بر کف دست
درین مقام عشق قایم مقام روح گردد و در قالب نیابت او میدارد و روح پروانه شمع جمال صمدیت شود و بدان دو شهپر ظلومی و جهولی که از تعلق عناصر حاصل کرده است و فایده تعلق عناصر خود همین بود – گرد سرادقات بارگاه احدیت پرواز کردن گیرد و همچون عاشقان سرمست نعره زنان این بیت میسر آید: بیت
شمع است رخ خوب تو پروانه منم
دل خویش غمان تست بیگانه منم
زنجیر سر زلف که بر گردن تست
بر گردن بنده نه که دیوانه منم
درین مقام الطاف ربوبیت بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» استقبال کند و روح را بر بساط انبساط راه دهد و ملاطفه و معاشقه «یحبهم و یحبونه» در میان آرد و مخاطبات و مکالمات عاشقانه آغاز نهد و مناسب معنی این بیت خطاب پرعتاب میرسد. چنانک مولف گوید بیت
ای عاشق اگر بکوی ما گام زنی
هر دم باید که ننگ بر نام زنی
سر رشته روشنی بدست تو دهند
گر تو آتش چو شمع در کام زنی
چون رطلهای گران شراب معاتبات «انا سنلقی علیک قولا ثقیلا» بکام روح رسد و تاثیر آن باجزای وجود او تاختن آرد از سطوات آن شراب هستی روح روی در نیستی نهد و از آبادی وجود روی در خرابی خرابات فنا آرد. بیت
دوش میگویند پیری در خرابات آمدست
آب چشمش با صراحی در مناجات آمدست
می عسل گردد ز دستش بتکده مسجد شود
پیر فاسق بین که چون صاحب کرامات آمدست
روح را یک چند درین منزل اعراف صفت که میان بهشت عالم صفات خداوندی است و دوزخ عالم هستی بدارند و بشراب شهود بقایای صفات وجود ازو محو میکنند. آن معنی شنودهای که یوسف را علیهالصلوه پانصد سال بر در بهشت بدارند و در بهشت نگذراند تا آلایش ملک دنیا از وی بکلی محو شود «و نزعنا مافی صدورهم من غل» همین اشارت است.
پس در احتباس روح و غلبات شوق او بحضرت و تصرفات واردات غیبی انواع کرامات بر ظاهر و باطن پدید آمدن گیرد «و اسبغ علیکم نعمه ظاهره و باطنه».
اگر رونده درین مقام بدین نعمتها باز نگرد بچشم خوش آمد از حضرت منعم بازماند و اگر خاک متابعت در دیده جان کشد و بحلیه «مازاغ البصر و ماطغی» متحلی شود مستحق مطالعه آیات کبری گردد «هاهنا تسکب العبرات». این آن عتبه است که خون صدهزار صدیق بر خاک امتحان ریخته شد و آب بآب برنیامد.
ای بس روندگان صادق و طالبان عاشق که در خرابات ارواح بجام کرامات مست طافح شدند و ذوق شرب آن شراب باز یافتند و در مستی عجب و غرور افتادند و هرگز روی هشیاری و بیداری ندیدند. بیت
نه میخورده نه در خرابات شده
بر خوانده قباله رزی مات شده
در حجب «اصحاب الکرامات کلهم محجوبون» بماندند و آن کرامات را بت وقت خود ساختند و زنار خوش آمد آن بربستند و روی از حق بگردانیدند و فرا خلق آوردند. نعوذ بالله من الحور بعدالکور. بیت
ای قبله هر که مقبل آمد کویت
روی دل جمله بختیاران سویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی
فردا بکدام دیده بیند رویت
اما صاحب دولتان «انالذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» در نعمت کرامات نظر بر منعم نهند نه بر نعمت و ادای شکر نعمت به دید منعم گذارند تا بر قضیه «لئن شکرتم لا زیدنکم» مستحق نعمت وجود منعم گردند. بیت
حاشا که دلم از تو جدا داند شد
یا با کس دیگر آشنا داند شد
از مهر تو بگسلد کرادارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا داند شد
وظیفه عبودیت روح درین مقام آن است که ملازمت این عتبه نماید و از جمله اغیار دامن همت درکشد و سه طلاق بر گوشه چادر دنیا و آخرت بندد و بدرجات علیا و نعیم هشت بهشت سر فرو نیارد وبیت این ضعیف را ورد وقت خویش سازد. بیت
تا بر سرما سایه شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر در که ماست
گلزار بهشت و حور خار ره ماست
زیراک برون کون منزلگه ماست
و اگر مقامات صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت برو عرضه کنند بهیچ التفات نکند و همه را پشت پای زند و محمدوار سر کوچه فقر نگاه دارد و اگر هزار بار خطاب میرسد که ای بنده چه خواهی؟ گوید بنده را خواست نباشد زیرا که خواست روی در هستی دارد و ما در نیستی میزنیم این راه پشتاپشت افتد و اگر هزار سال برین آستانه تا ملتفت بماند باید که ملول نگردد و روی ازین درگاه نتابد. بیت
ز کوش ای دل پردرد پای باز مکش
وگر چه دانم کاین بادیه بپای تو نیست
و آستانه سر درد بر زمین میزن
که پیشگاه سرای جلال جای تو نیست
جملگی انبیا و اولید درین مقام عاجز و متحیر شدند که ازینجا بقدم انسانیت را نمیشاید سپرد و ببازوی رجولیت گوی نمیتوان برد بیت
گنجی است وصل دوست و خلقی است منتظر
وین کار دولت است کنون تا کرار رسد
درین مقام هر تیر جد که در جعبه جهد بود انداخته شد و هیچ بر نشانه قبول نیامد. اینجا چون گل سپر باید انداخت چون چنار دست بدعا برداشت. نه چون بیدخنجر توان کشید و نه چون نیلوفر سپر بر سر آب افکند. چون سوسن بده زبان خاموش باید بود و چون نرگس چشم نهادن، و چون بنفشه بعجز سر افکنده بودن و چون لاله با جگر سوخته دمی مشکوار زدن.
اینجا مقام ناز معشوق و کمال نیاز عاشق است تا این غایت روح را با هر چ پیوند داشت همه درششدر عشق میباخت چون مفلس و بیچاره گشت اکنون دست خون است و جان میباید باخت. بیت
جان باز که وصل او بدستان ندهند
شیر از قدح شرع بمستان ندهند
آنجا که مجردان بهم می نوشند
یک جرعه بخویشتن پرستان ندهند
هر وقت چون نسیم نفحات الطاف حق از مهب عنایت بمشام روح میرسد یعقوب وار با دل گرم و دم سر میگوید: «انی لا جد ریح یوسف لولا ان تفندون» بیت
چون یوسف باغ در چمن میآید
بویی ز زلیخا سوی من میآید
یعقوب دلم نعره زنان میگوید
فریاد که بوی پیرهن میآید
چندان غلبات شوق و قلق عشق روح را پدید آید که از خودی خود ملول گردد. و از وجود سیر آید و در هلاک خود کوشد و حسین منصوروار فریاد میکند:
اقتلونی یا ثقاتی
ان فی قتلی حیاتی
و حیاتی فی مماتی
و مماتی فی حیاتی
ای دوست بمرگ آن چنان خرسندم
صد تحفه دهم اگر کنون بکشندم
درین مدت که روح را بر آستانه عزت باز دارند و بشکنجه فراق و درد اشتیاق مبتلا کنند دیوانگی پروانگی در او پدید آید گوید:
هر حیله که در تصرف عقل آمد
کردیم کنون نوبت دیوانگی است
درین اضطرار و عجز و انکسار روح از خود و معامله خود مأیوس گردد و حقیقت بداند که «الطلب رد والسبیل سد» خود را بیندازد و ازو نالد شعر
قد تحیرت فیک خد بیدی
یا دلیلا لمن تحیر فیکا
جانم از درد تو خونین بود دوش
مونسم تا روز پروین بود دوش
ناله من تا بوقت صبحدم
یا غیاثالمستغیثین بود دوش
چون دود ناله آن سوخته در مقام اضطرار بحضرت رحیم باز رسد بر قضیه «امن یجیب المضطر اذا دعاه» تتق عزت از پیش جمال صمدیت بر اندازد. و عاشق سوخته خود را بهزار لطف بنوازد. بیت
برخیز و بیا که خانه پرداختهام
وزبهر ترا پرده برانداختهایم
چون شمع جمال صمدیت در تجلی آید روح پروانه صفت پر و بال بگشاید. جذبات اشعه شمع هستی پروانه برباید پرتو نور تجلی وجود پروانه را بتحلیه صفات شمعی بیاراید زبانه شمع جلال احدیت چون شعله برآرد یک کاه در خرمن پروانه روح بنگذارد. بیت
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند
یک نور تجلی توم کرد چنان
کز نیک وبد و بیش و کمم هیچ نماند
اینجا نور جمال صمدی روح روح گردد «اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه» اگر آن جان باخته شد اینک جانی که باخته نشود. بیت
عشق آمد و جان من فراجانان داد
معشوقه ز جان خویش ما راجان داد
عتبه عالم فناست و سر حد عالم بقاء بعد ازین کار تربیت روح بتحلیه جذبات الوهیت مبدل شود اکنون یک نفس از انفاس او بمعالمه ثقلین براید «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین.»
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک نکته بصدهزار جان نتوان داد
«دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی فاوحی الی عبده ما اوحی».
و صلیالله علی محمد و آله.
نجمالدین رازی : باب پنجم
فصل هشتم
قالالله تعالی: «یا ایهاالذین امنوا انفقوا من طیبات ما کسبتم» الایه.
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده.»
بدانک حرفت و صنعت نتیجه علم و قدرت و شناخت روح است که تا این شایت دروی بقوت بوده است اکنون بواسطه استعمال آلات و ادوات جسمانی بکار فرمایی عقل که وزیر روح است و نایب او از قوت بفعل میآید و از غیب بشهادت میپیوندد.
عاقل صاحب بصیرت بدین دریچه بصانعی و صنع تواند نگریست تا همچنان که ذات روح خویش را بدین صفات موصوف شناخت و دانست که روح او حی بود که اگر حی نبودی فعل ازو صادر نشدی و دانست که عالم است که اگر عالم نبودی این صنعتهای لطیف مناسب ازو در وجود نیامدی و دانست که مرید است که بیارادت فعل از فاعل در وجود نیاید خاصه در زمانی دون زمانی تخصیص زمان در ایجاد فعل از فاعل اختیار و ارادت اثبات کند نه چنانک فلسفی سرگشته گوید که «صانع عالم را در ایجاد فعل ارادت و اختیار نیست» کفری بدین صریحی و جهلی بدین غایت و دلیری و گستاخیی بدین عظیمی «علیهم لعاینالله و علی محبیهم و مستبعیهم الی یومالدین» و دانست که روح سمیع و بصیر و متکلم است و اگر نه این صفات در قالب پدید نیامدی. و دانست که قادرست که بیقدرت فعل محال بود و دانست که باقی است که بقای قالب نتیجه بقای روح است.
و چون این هشت صفت ذاتی روح شناخت واثر این صفات در قالب خویش مشاهده کرد و از نتیجه این صفات قالب خودرا متحرک و متصرف دید تا چندین حرفتهای لطیف و صنعتهای ظریف از وی در وجود میاید و روح را هر روز علمی میافزاید بداند که روح را مکملی باید وجود او بدو نیست و او نبود پس ببود و او را موجدی باید که او را از عدم بوجود آورد و آن موجد حضرت خداوندی است جل وعلا.
و او – سبحانه و تعالی – باید که بدین هشت صفت که صفات کمال است موصوف باشدتاایجاد موجودات تواند کرد و باید که ذات او بخود قایم بود و الا باحتیاج و تسلسل انجامد. و این صفات باید که بذات او قایم بود و ازلی و ابدی باشد و الا از قبیل اعراض بود و ذات محل حوادث گردد و تباهی لازم آید و این روا نبود.
پس فاعل و قادر و صانع مطلقا حضرت خداوندی را شناسد و روح را بنیابت و خلافت حق در عالم صغری که قالب میخوانند بر کار کرده حق داند و افاعیل حق از دو نوع داند: یکی بواسطه شخص انسانی که خلیفه حق است و یکی بیواسطه. آنچ بواسطه است هم دو قسم است: یکی در عالم صغری دوم در عالم کبری آنچ در عالم صغری است و آن قالب انسان است بواسطه روح است و آلات و ادوات نفسانی روح چون نفس نامیه و نفس حیوانی و قوای بشری و اما آنچ در عالم کبری است که جهاین میخوانند بواسطه روح است و آلات و ادوات نفسانی چانک گفتیم. و جسمانی چون حواس پنجگانه و جوارح و اعضا. این حرفتها و صنعتها که ظاهر میشود از آدمی نتیجه آن افاعیل است و اما آنچ بیواسطه شخص انسانی است از افاعیل حق آن است که نتیجه آن در آفاق و انفس ظاهر میشود. اما در آفاق آسمانی بدین بلندی آراسته بدان کواکب درخشان که «وزیناها للناظرین» و از عکس آن کواکب در خاک تیره چندین گلها ولالهها وآبهای روشن وانواع اشجار و ازهار و اثمار و نبات و حیوان و عناصر مفرد و مرکب و معادن و غیر آن که «ان فی خلق السموات والارض و اختلاف اللیل و النهار و الفلک التی تجری فیالبحر...» الایه. و اما در انفس از یک قطره آب شخصی بدین ظریفی باسمع و بصر و کلام و جوارح و اعضای بدین لطیفی پدید آورده که «انا خلقنا الانسان من نطفه امشاج بنتلیه فجعلناه سمیعا بصیرا».
چون صاحب دولت صاحب بصیرت بنور ارائت حق که «سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم» آیات حق را که نتیجه افاعیل اوست در آینه نفس خویش مشاهده کند و این قالب که جهان کوچک است و نبود پس ببود ساخته و پرداخته حق شناسد و روح را بخلافت در وی بر کار کرده حق داند و بیند که چون تصرف روح از وی منقطع میشود این قالب بر جای قایم نمیماند میافتد و خراب میشود یقین شناسد که در عالم بزرگ که جهان است صانعی فاعلی میباید که بر کار بود تا از نتیجه افاعیل او چندین احوال و آثار مختلف پدید میآید و صنعتهای بدین لطیفی آشکارا میشود که اگر متصرفی قادر کامل حکیم در وی بر کار نبودی چنین قایم نبودی و نماندی و هر وقت که تصرف قدرت قادر از ان منقطع شود در حال فرو افتد و خراب گردد و از وی اثر نماند. درین مقام حقیقت «من عرف نفسه فقد عرف ربه» روی نماید و سر «و فی انفسکم افلا تبصرون» کشف افتد.
پس محقق گشت که چون محترفه و اهل صنایع را دیده بصیرت گشاده شود بدریچه صنع و صانعی خویش بیرون نگرند جمال صنع و صانعی بر نظر ایشان تجلی کند چنانک آن بزرگ گفت «ما نظرت فی شیء الا و رأیت الله فیه» ودیده بصیرت ایشان آنگاه گشاده شود که دیده هوای نفس از مطالعه مزخرفات دنیاوی و مستلذات نفسانی وشهوات حیوانی بربندند و بحقیقت بداند که جهان بر مثال خانقاهی است و حضرت خداوندی در وی بمثابت شیخ و خادم آن خواجه علیهالصلوه ازینجا فرمود «سیدالقوم خادمهم» و باقی خلایق بر دو نوعاند: یا خدمتکاران یا مخدومان. چنانک در خانقاه ازین دونوع بیرون نباشد یا عمله خانقاه باشند که شیخ هر یک را بخدمتی نصب کرده باشد و عهده آن در گردن او کرده یا جمعی طالبان مجد باشند که از غلبات شوق محبت و دردطلب پروای هیچ کار و هیچ کس ندارند و روی از خلق وهوای نفس بگردانیده باشند و سوی دیوار ریاضت و مجاهدت آورده.
ما پشت سوی جهان شادی کردیم
زین پس رخ زرد ما و دیوار غمش
و این هر دو طایفه را شیخ بخادم سپرده
تا هریک را در مقام خویش
برکار میدارد و مدد و معاونت مینماید. و دلالت و ارشاد میفرماید. تاآنها که عملهاند خدمت طلبه میکنند و طلبه بفراغت و جمعیت بطاعت و عبودیت مشغول میباشند. که اگر در خانقاه جمله طلبه بودندی هریک را خدمت خویش بایستی کرد همه مشغول ماندندی و از طلب فرو افتادندی زیراک طلب کار فارغان است. چنانک حق تعالی خواجه را علیهالصلوه والسلم فرمود «فاذا فرغت فآنصب».
در عشق تو برخاستهام از همه کار
کین کار کسی نیست که کاری دارد
پس در خانقاه دنیا خلق دو طایفهاند: یکی مخدومان که روی بعالم آخرت و خدمت حق آوردهاند حق تعالی که شیخ این خانقاه است دنیا را با هر که دروست خدمت ایشان فرموده است که «یا دنیای اخدمی من خدمنی و استخدمی من خدمک» و دیگر طایفه دنیا طلبانند که بمثابت عملهاند هر یک را درین خانقاه بخدمتی نصب کردهاند از پادشاهان تا بازاریان هر که هستند مگر آن طایفه که بعبودیت خاص مشغولاند و خلاصه آفرینشاند که «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون». معنی این آیت چنان بود که از جن وانس هر که بر کاری و در کاریاند جمله از برای آنند تا آن مخلصان که از محبت دنیا و هوای نفس وتصرف شیطان خلاص یافتهاند بفراغت بعبودیت حق و پرورش دین مشغول باشند که و ما امروا الا لیعبدوالله مخلصین له الدین». پس چنانک در خانقاه عمله بکار طلبه مشغول باشند و آن را وسیلت تقرب بحق سازند حق تعالی از آنچ بدان خواص میرساند از الطاف خداوندی نصیبی بعمله که خدمتکارانند میرساند.
وقتی این ضعیف در خراسان جمعی درویشان را بخلوت نشانده بود و درویشی را بخدمت ایشان نصب کرده در بعضی مکاشفات چنان میدید که از حضرت خداوندی امداد لطف بهر یک از خلوتیان میرسید و از هر خلوتیی نصیبی خاص بدان خادم میرسید که خدمت ایشان میکرد.
همچنین اهل دنیا که عمله خانقاه جهانند اگر دران حرفت و صنعت خویش هریک نیت چنان کند که این شغل از برای بندگان خدای میکنم که بدین حرفت محتاج باشند تا قضای حاجت مسلمانی براید و مطیعی بفراغت بحق مشغول شود که اگر هر کسی بمایحتاج خویش از حرفتها و صنعتها مشغول شد از کار دین و دنیا بازماندی دنیا خراب گشتی و کس را فراغت طاعت و جمعیت مخلصانه نماندی.
حضرت خداوندی از کمال حکمت و غایت قدرت هر شخصی را بخدمتی و حرفتی نصب کرده است که پنجاه سال و صد سال بدان خدمت و حرفت مشغول باشند که زهره ندارند که یک روز کاری دیگر کنند. و چون اهل هر حرفت و صنعت که درین خانقاه بدان خدمت قیام مینماید آنچ کند بر وفق فرمان شیخ کند که حضرت جلت است و بدلالت و هدایت و ارشاد خادم که محمد رسولالله است صلیالله علیه و سلم و شفقت و امانت و دیانت بجای آرد ودر کل احوال بر جاده شریعت ثابتقدم باشد و کسب خویش را از مال حرام و مال با شبهت محفوظ دارد چنانک زیادت نستاند و کم ندهد. و با کسی که مال او حرام باشد معامله نکند مگر که نداند و هرگز در حرفت و صنعت خویش کار معیوب و روی کشیده نکند وانصاف نگاه دارد و چون کسی را یابد که در ان حرفت نداند و بهای آن متاع نشناسد بر وی اسب ندواند و بقیمت افزون بدو نفروشد الا بهمان که بشناسنده فروشد. و از غل و غش نیک احتراز کند که خواجه علیهالسلام روزی در بازار میرفت قدری گندم دید ریخته و میفروختند. دست مبارک در میان گندم برآورد دستش تر ببود. گفت: این چیست؟ صاحب گندم گفت یا رسولالله بارانش رسیده است خواجه علیهالصلوه فرمود: چرا آنچتر بود بر روی نکردی تا همه کس بدیدی آنگه فرمود که «من غشنا فلیس منا» یعنی هر که با امتان من خیانت اندیشید و کار مغشوش کند از امت من نیست.
و در آن کوشد که از دسترنج و کسب او نصیبی بعزیزی و راحتی بدرویشی رسد. در روایت میآید که داود علیهالسلام با حق تعالی مناجات کرد گفت: خداوندا میخواهم که همنشین خویش را در بهشت ببینم. حق تعالی فرمود فردا از شهر بیرون رو اول کسی که ترا پیش آید او بود. چون داود علیهالسلام بیرون رفت شخصی را دید که پشتواری هیزم در پشت میامد. بر وی سلام کرد و از احوال پرسید که معامله تو با حضرت خداوندی چه چیز است که بدان وسیلت مرتبه مرافقت و مجالست انبیا یافتهای در بهشت؟ گفت من هر روز ازین پشتواری هیزم بدست خویش جمع کنم و بر پشت بشهر آرم و بیک درم بفروشم. مادری دارم ودودانگ در وجه نفقه اونهم و دودانگ در وجه نفقه عیال و دودانگ بر درویشان و محتاجان صرف کنم. داود علیهالسلام گفت برو که حق است ترا که رفیق انبیا باشی. پس داود علیهالسلام گفت بیا بنزدیک من میباش تامن هر روز یک درم بتو میدهم و تو چنانک در بهشت رفیق من خواهی بود اینجا هم رفیق من باشی.
آن درویش گفت من این مرتبه که در بهشت رفیق تو خواهم بود بکسب دست و رنجبری و بارکشی یافتهام چون دست ازان بدارم این مرتبه نماند. من هم برین منوال بار میکشم و خدمت خدای و بندگان خدای میکنم تا اجل در رسد مرا درین یابد.
و حق تعالی بندگان خویش را بلطف خداوندی هم برین مرتبه دلالت میکند و این وظیفه در پیش مینهد که «یا ایهاالذین آمنوا انفقوا من طیبات ما کسبتم». میفرماید نفقه کنید از مال حلال که شما کسب کردهاید. و اینجا نفقه بمعنی صدقه است یعنی از آنچ کسب میکنید هم نفقه خویش میکنید و هم بدرویشان صدقه میدهید. و تاکید این معنی جایی دیگر میفرماید «فکلوا منها و اطعموا البائس الفقیر» و خواجه علیهالسلام کسب را حلالترین مالها نهاده چنانک فرمود «ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده».
چون محترفه که عمله خانقاه جهانند بدین شرایط که نمودیم قیام نمایند حضرت خداوندی از هر ثواب و درجه ومقام که بخاصگان و مقربان و محبوبان خویش دهد از انبیا و اولیا علیهمالسلام نصیبی از آن بدین جماعت دهد که خدمتکاران و محبان ایشان بودهاند و فردا ایشان را با آن بزرگان حشر کنند. چنانک میفرماید «فاولئک مع الذین انعمالله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء والصالحین و حسن اولئک رفیقا».
اما هر چند که ازین جماعت طوایف مختلف که درین باب بر هشت صنف نهادیم و در هشت فصل شرح سلوک واحوال ایشان دادیم خواهند که از ذوق مشارب مردان و مقامات مقربان با نصیبهتر باشند در اوراد طاعات و ظایف ذکر و بیداری شب و تجرد باطن از محبت دنیا و تقلیل طعام و کسر نفس و ترک شهوات و مراقبه دل و ترک رعونات میافزایند و بدانچ از تزکیت نفس و تصفیه دل و تحلیه روح در فصول آن بیان کردهایم قیام مینمایند بقدر وسع و یقین دانند که هر چند رنج بیش برد ثمره بیش یابد.
برنج اندرست ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج
و اگر از اتفاقات حسنه آن اقبال دست دهد که بخدمت شیخی از مشایخ طریقت که سلوک این راه بعنایت حق یافته است و طبیب حاذق وقت گشته مشرف گردد و معالجت دینی بنظر و استصواب او کند تا بر شهپر همت او و پناه دولت او بادیه خونخوار نفس اماره قطع کند که در هر منزل و مرحله صدهزار هزار صادق و صدیق چون بیدلیل رفتند جان نازنین بباد دادند و جمال کعبه مقصود در نیافتند و چنین مشایخ که طبیبان حاذقاند و دلیلی و رهبری راشایند اگرچه در هر قرن و عصر عزیز الوجود و عدیمالنظیر بودهاند اما درین روزگار بیکبارگی کبریت احمر و عنقای مغرب گشتهاند. و عجبتر آنک اگر نبادری آن کبریت احمر یافته شود در آن موضع از خاک تیره نامتلفت ترست و آن عنقای مغرب از غراب غربت محرومتر از غایت بینظری اهل روزگار و استغراق خلق بدنیا و بیخبری از مرگ و کار آخرت و حساب وصراط و ثواب و عقاب و مرجع و معاد «یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عن الاخره هم غافلون» در نظر نابینا کحل اغبر چه قیمت آرد و جال خرشد چه قدر دارد. و مع هذا از غیرتی که حق را بر خاصگان خویش است تتق عزت بواسطه مدعیان کذاب که درین عصر خود را چون کابلی ناک ده بطبیبی حاذق فرا مینمایند بر روی خواص خویش فرو گذاشته است ومدعی را قبه غیرت صاحب معنی گردانیده تا از نظر نامحرمان این حدیث محفوظ مانند که «اولیائی تحت قبایی لا یعرفهم غیری».
خلیلی مالی لااری غیر شاعر
فکم منهم الدعوی و منی القصاید
اجل فاعلما ان الیوف کثیره
ولکن سیف الدوله الیوم واحد
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بیجمال یوسف و بیعشق یعقوب از گزاف
تو تیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
ولیکن هر صاحب سعادت را که بمیل عنایت از مکحله هدایت کحل درد طلب در دیده جان کشند باد عاطفت را از مهب رأفت بحاجبی بفرستند تا پرده غیرت از درخرگاه عزت براندازد و جمال کمال آن طبیب حاذق دین و دلیل و رهبر عالم یقین بر نظر او عرضه کنند و اگر طالب صادق در مشرق بود و طبیب حاذق در مغرب که یا طالب را بسر مطلوب رساند یا مطلوب را بدر طالب آرد.
گر دولت درد دین ترا دست دهد
یا باد ارادت و طلب بر تو جهد
یا موی کشان ترا بر شیخ برد
یا او بدواسبه روی سوی تو نهد
«اللهم اجعلنا من عبادک الصالحین و خواصک المقربین الهادین المهدیین و انزلنا حظیره قدسک مع اهل انسک من الانبیاء و المرسلین و اختم لنا ولامه محمد علیه الصلوه السلام بخاتمه الفائزین» و صلی الله علی محمد و آله اجمعین آمین ربالعالمین.
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده.»
بدانک حرفت و صنعت نتیجه علم و قدرت و شناخت روح است که تا این شایت دروی بقوت بوده است اکنون بواسطه استعمال آلات و ادوات جسمانی بکار فرمایی عقل که وزیر روح است و نایب او از قوت بفعل میآید و از غیب بشهادت میپیوندد.
عاقل صاحب بصیرت بدین دریچه بصانعی و صنع تواند نگریست تا همچنان که ذات روح خویش را بدین صفات موصوف شناخت و دانست که روح او حی بود که اگر حی نبودی فعل ازو صادر نشدی و دانست که عالم است که اگر عالم نبودی این صنعتهای لطیف مناسب ازو در وجود نیامدی و دانست که مرید است که بیارادت فعل از فاعل در وجود نیاید خاصه در زمانی دون زمانی تخصیص زمان در ایجاد فعل از فاعل اختیار و ارادت اثبات کند نه چنانک فلسفی سرگشته گوید که «صانع عالم را در ایجاد فعل ارادت و اختیار نیست» کفری بدین صریحی و جهلی بدین غایت و دلیری و گستاخیی بدین عظیمی «علیهم لعاینالله و علی محبیهم و مستبعیهم الی یومالدین» و دانست که روح سمیع و بصیر و متکلم است و اگر نه این صفات در قالب پدید نیامدی. و دانست که قادرست که بیقدرت فعل محال بود و دانست که باقی است که بقای قالب نتیجه بقای روح است.
و چون این هشت صفت ذاتی روح شناخت واثر این صفات در قالب خویش مشاهده کرد و از نتیجه این صفات قالب خودرا متحرک و متصرف دید تا چندین حرفتهای لطیف و صنعتهای ظریف از وی در وجود میاید و روح را هر روز علمی میافزاید بداند که روح را مکملی باید وجود او بدو نیست و او نبود پس ببود و او را موجدی باید که او را از عدم بوجود آورد و آن موجد حضرت خداوندی است جل وعلا.
و او – سبحانه و تعالی – باید که بدین هشت صفت که صفات کمال است موصوف باشدتاایجاد موجودات تواند کرد و باید که ذات او بخود قایم بود و الا باحتیاج و تسلسل انجامد. و این صفات باید که بذات او قایم بود و ازلی و ابدی باشد و الا از قبیل اعراض بود و ذات محل حوادث گردد و تباهی لازم آید و این روا نبود.
پس فاعل و قادر و صانع مطلقا حضرت خداوندی را شناسد و روح را بنیابت و خلافت حق در عالم صغری که قالب میخوانند بر کار کرده حق داند و افاعیل حق از دو نوع داند: یکی بواسطه شخص انسانی که خلیفه حق است و یکی بیواسطه. آنچ بواسطه است هم دو قسم است: یکی در عالم صغری دوم در عالم کبری آنچ در عالم صغری است و آن قالب انسان است بواسطه روح است و آلات و ادوات نفسانی روح چون نفس نامیه و نفس حیوانی و قوای بشری و اما آنچ در عالم کبری است که جهاین میخوانند بواسطه روح است و آلات و ادوات نفسانی چانک گفتیم. و جسمانی چون حواس پنجگانه و جوارح و اعضا. این حرفتها و صنعتها که ظاهر میشود از آدمی نتیجه آن افاعیل است و اما آنچ بیواسطه شخص انسانی است از افاعیل حق آن است که نتیجه آن در آفاق و انفس ظاهر میشود. اما در آفاق آسمانی بدین بلندی آراسته بدان کواکب درخشان که «وزیناها للناظرین» و از عکس آن کواکب در خاک تیره چندین گلها ولالهها وآبهای روشن وانواع اشجار و ازهار و اثمار و نبات و حیوان و عناصر مفرد و مرکب و معادن و غیر آن که «ان فی خلق السموات والارض و اختلاف اللیل و النهار و الفلک التی تجری فیالبحر...» الایه. و اما در انفس از یک قطره آب شخصی بدین ظریفی باسمع و بصر و کلام و جوارح و اعضای بدین لطیفی پدید آورده که «انا خلقنا الانسان من نطفه امشاج بنتلیه فجعلناه سمیعا بصیرا».
چون صاحب دولت صاحب بصیرت بنور ارائت حق که «سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم» آیات حق را که نتیجه افاعیل اوست در آینه نفس خویش مشاهده کند و این قالب که جهان کوچک است و نبود پس ببود ساخته و پرداخته حق شناسد و روح را بخلافت در وی بر کار کرده حق داند و بیند که چون تصرف روح از وی منقطع میشود این قالب بر جای قایم نمیماند میافتد و خراب میشود یقین شناسد که در عالم بزرگ که جهان است صانعی فاعلی میباید که بر کار بود تا از نتیجه افاعیل او چندین احوال و آثار مختلف پدید میآید و صنعتهای بدین لطیفی آشکارا میشود که اگر متصرفی قادر کامل حکیم در وی بر کار نبودی چنین قایم نبودی و نماندی و هر وقت که تصرف قدرت قادر از ان منقطع شود در حال فرو افتد و خراب گردد و از وی اثر نماند. درین مقام حقیقت «من عرف نفسه فقد عرف ربه» روی نماید و سر «و فی انفسکم افلا تبصرون» کشف افتد.
پس محقق گشت که چون محترفه و اهل صنایع را دیده بصیرت گشاده شود بدریچه صنع و صانعی خویش بیرون نگرند جمال صنع و صانعی بر نظر ایشان تجلی کند چنانک آن بزرگ گفت «ما نظرت فی شیء الا و رأیت الله فیه» ودیده بصیرت ایشان آنگاه گشاده شود که دیده هوای نفس از مطالعه مزخرفات دنیاوی و مستلذات نفسانی وشهوات حیوانی بربندند و بحقیقت بداند که جهان بر مثال خانقاهی است و حضرت خداوندی در وی بمثابت شیخ و خادم آن خواجه علیهالصلوه ازینجا فرمود «سیدالقوم خادمهم» و باقی خلایق بر دو نوعاند: یا خدمتکاران یا مخدومان. چنانک در خانقاه ازین دونوع بیرون نباشد یا عمله خانقاه باشند که شیخ هر یک را بخدمتی نصب کرده باشد و عهده آن در گردن او کرده یا جمعی طالبان مجد باشند که از غلبات شوق محبت و دردطلب پروای هیچ کار و هیچ کس ندارند و روی از خلق وهوای نفس بگردانیده باشند و سوی دیوار ریاضت و مجاهدت آورده.
ما پشت سوی جهان شادی کردیم
زین پس رخ زرد ما و دیوار غمش
و این هر دو طایفه را شیخ بخادم سپرده
تا هریک را در مقام خویش
برکار میدارد و مدد و معاونت مینماید. و دلالت و ارشاد میفرماید. تاآنها که عملهاند خدمت طلبه میکنند و طلبه بفراغت و جمعیت بطاعت و عبودیت مشغول میباشند. که اگر در خانقاه جمله طلبه بودندی هریک را خدمت خویش بایستی کرد همه مشغول ماندندی و از طلب فرو افتادندی زیراک طلب کار فارغان است. چنانک حق تعالی خواجه را علیهالصلوه والسلم فرمود «فاذا فرغت فآنصب».
در عشق تو برخاستهام از همه کار
کین کار کسی نیست که کاری دارد
پس در خانقاه دنیا خلق دو طایفهاند: یکی مخدومان که روی بعالم آخرت و خدمت حق آوردهاند حق تعالی که شیخ این خانقاه است دنیا را با هر که دروست خدمت ایشان فرموده است که «یا دنیای اخدمی من خدمنی و استخدمی من خدمک» و دیگر طایفه دنیا طلبانند که بمثابت عملهاند هر یک را درین خانقاه بخدمتی نصب کردهاند از پادشاهان تا بازاریان هر که هستند مگر آن طایفه که بعبودیت خاص مشغولاند و خلاصه آفرینشاند که «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون». معنی این آیت چنان بود که از جن وانس هر که بر کاری و در کاریاند جمله از برای آنند تا آن مخلصان که از محبت دنیا و هوای نفس وتصرف شیطان خلاص یافتهاند بفراغت بعبودیت حق و پرورش دین مشغول باشند که و ما امروا الا لیعبدوالله مخلصین له الدین». پس چنانک در خانقاه عمله بکار طلبه مشغول باشند و آن را وسیلت تقرب بحق سازند حق تعالی از آنچ بدان خواص میرساند از الطاف خداوندی نصیبی بعمله که خدمتکارانند میرساند.
وقتی این ضعیف در خراسان جمعی درویشان را بخلوت نشانده بود و درویشی را بخدمت ایشان نصب کرده در بعضی مکاشفات چنان میدید که از حضرت خداوندی امداد لطف بهر یک از خلوتیان میرسید و از هر خلوتیی نصیبی خاص بدان خادم میرسید که خدمت ایشان میکرد.
همچنین اهل دنیا که عمله خانقاه جهانند اگر دران حرفت و صنعت خویش هریک نیت چنان کند که این شغل از برای بندگان خدای میکنم که بدین حرفت محتاج باشند تا قضای حاجت مسلمانی براید و مطیعی بفراغت بحق مشغول شود که اگر هر کسی بمایحتاج خویش از حرفتها و صنعتها مشغول شد از کار دین و دنیا بازماندی دنیا خراب گشتی و کس را فراغت طاعت و جمعیت مخلصانه نماندی.
حضرت خداوندی از کمال حکمت و غایت قدرت هر شخصی را بخدمتی و حرفتی نصب کرده است که پنجاه سال و صد سال بدان خدمت و حرفت مشغول باشند که زهره ندارند که یک روز کاری دیگر کنند. و چون اهل هر حرفت و صنعت که درین خانقاه بدان خدمت قیام مینماید آنچ کند بر وفق فرمان شیخ کند که حضرت جلت است و بدلالت و هدایت و ارشاد خادم که محمد رسولالله است صلیالله علیه و سلم و شفقت و امانت و دیانت بجای آرد ودر کل احوال بر جاده شریعت ثابتقدم باشد و کسب خویش را از مال حرام و مال با شبهت محفوظ دارد چنانک زیادت نستاند و کم ندهد. و با کسی که مال او حرام باشد معامله نکند مگر که نداند و هرگز در حرفت و صنعت خویش کار معیوب و روی کشیده نکند وانصاف نگاه دارد و چون کسی را یابد که در ان حرفت نداند و بهای آن متاع نشناسد بر وی اسب ندواند و بقیمت افزون بدو نفروشد الا بهمان که بشناسنده فروشد. و از غل و غش نیک احتراز کند که خواجه علیهالسلام روزی در بازار میرفت قدری گندم دید ریخته و میفروختند. دست مبارک در میان گندم برآورد دستش تر ببود. گفت: این چیست؟ صاحب گندم گفت یا رسولالله بارانش رسیده است خواجه علیهالصلوه فرمود: چرا آنچتر بود بر روی نکردی تا همه کس بدیدی آنگه فرمود که «من غشنا فلیس منا» یعنی هر که با امتان من خیانت اندیشید و کار مغشوش کند از امت من نیست.
و در آن کوشد که از دسترنج و کسب او نصیبی بعزیزی و راحتی بدرویشی رسد. در روایت میآید که داود علیهالسلام با حق تعالی مناجات کرد گفت: خداوندا میخواهم که همنشین خویش را در بهشت ببینم. حق تعالی فرمود فردا از شهر بیرون رو اول کسی که ترا پیش آید او بود. چون داود علیهالسلام بیرون رفت شخصی را دید که پشتواری هیزم در پشت میامد. بر وی سلام کرد و از احوال پرسید که معامله تو با حضرت خداوندی چه چیز است که بدان وسیلت مرتبه مرافقت و مجالست انبیا یافتهای در بهشت؟ گفت من هر روز ازین پشتواری هیزم بدست خویش جمع کنم و بر پشت بشهر آرم و بیک درم بفروشم. مادری دارم ودودانگ در وجه نفقه اونهم و دودانگ در وجه نفقه عیال و دودانگ بر درویشان و محتاجان صرف کنم. داود علیهالسلام گفت برو که حق است ترا که رفیق انبیا باشی. پس داود علیهالسلام گفت بیا بنزدیک من میباش تامن هر روز یک درم بتو میدهم و تو چنانک در بهشت رفیق من خواهی بود اینجا هم رفیق من باشی.
آن درویش گفت من این مرتبه که در بهشت رفیق تو خواهم بود بکسب دست و رنجبری و بارکشی یافتهام چون دست ازان بدارم این مرتبه نماند. من هم برین منوال بار میکشم و خدمت خدای و بندگان خدای میکنم تا اجل در رسد مرا درین یابد.
و حق تعالی بندگان خویش را بلطف خداوندی هم برین مرتبه دلالت میکند و این وظیفه در پیش مینهد که «یا ایهاالذین آمنوا انفقوا من طیبات ما کسبتم». میفرماید نفقه کنید از مال حلال که شما کسب کردهاید. و اینجا نفقه بمعنی صدقه است یعنی از آنچ کسب میکنید هم نفقه خویش میکنید و هم بدرویشان صدقه میدهید. و تاکید این معنی جایی دیگر میفرماید «فکلوا منها و اطعموا البائس الفقیر» و خواجه علیهالسلام کسب را حلالترین مالها نهاده چنانک فرمود «ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده».
چون محترفه که عمله خانقاه جهانند بدین شرایط که نمودیم قیام نمایند حضرت خداوندی از هر ثواب و درجه ومقام که بخاصگان و مقربان و محبوبان خویش دهد از انبیا و اولیا علیهمالسلام نصیبی از آن بدین جماعت دهد که خدمتکاران و محبان ایشان بودهاند و فردا ایشان را با آن بزرگان حشر کنند. چنانک میفرماید «فاولئک مع الذین انعمالله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء والصالحین و حسن اولئک رفیقا».
اما هر چند که ازین جماعت طوایف مختلف که درین باب بر هشت صنف نهادیم و در هشت فصل شرح سلوک واحوال ایشان دادیم خواهند که از ذوق مشارب مردان و مقامات مقربان با نصیبهتر باشند در اوراد طاعات و ظایف ذکر و بیداری شب و تجرد باطن از محبت دنیا و تقلیل طعام و کسر نفس و ترک شهوات و مراقبه دل و ترک رعونات میافزایند و بدانچ از تزکیت نفس و تصفیه دل و تحلیه روح در فصول آن بیان کردهایم قیام مینمایند بقدر وسع و یقین دانند که هر چند رنج بیش برد ثمره بیش یابد.
برنج اندرست ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج
و اگر از اتفاقات حسنه آن اقبال دست دهد که بخدمت شیخی از مشایخ طریقت که سلوک این راه بعنایت حق یافته است و طبیب حاذق وقت گشته مشرف گردد و معالجت دینی بنظر و استصواب او کند تا بر شهپر همت او و پناه دولت او بادیه خونخوار نفس اماره قطع کند که در هر منزل و مرحله صدهزار هزار صادق و صدیق چون بیدلیل رفتند جان نازنین بباد دادند و جمال کعبه مقصود در نیافتند و چنین مشایخ که طبیبان حاذقاند و دلیلی و رهبری راشایند اگرچه در هر قرن و عصر عزیز الوجود و عدیمالنظیر بودهاند اما درین روزگار بیکبارگی کبریت احمر و عنقای مغرب گشتهاند. و عجبتر آنک اگر نبادری آن کبریت احمر یافته شود در آن موضع از خاک تیره نامتلفت ترست و آن عنقای مغرب از غراب غربت محرومتر از غایت بینظری اهل روزگار و استغراق خلق بدنیا و بیخبری از مرگ و کار آخرت و حساب وصراط و ثواب و عقاب و مرجع و معاد «یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عن الاخره هم غافلون» در نظر نابینا کحل اغبر چه قیمت آرد و جال خرشد چه قدر دارد. و مع هذا از غیرتی که حق را بر خاصگان خویش است تتق عزت بواسطه مدعیان کذاب که درین عصر خود را چون کابلی ناک ده بطبیبی حاذق فرا مینمایند بر روی خواص خویش فرو گذاشته است ومدعی را قبه غیرت صاحب معنی گردانیده تا از نظر نامحرمان این حدیث محفوظ مانند که «اولیائی تحت قبایی لا یعرفهم غیری».
خلیلی مالی لااری غیر شاعر
فکم منهم الدعوی و منی القصاید
اجل فاعلما ان الیوف کثیره
ولکن سیف الدوله الیوم واحد
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بیجمال یوسف و بیعشق یعقوب از گزاف
تو تیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
ولیکن هر صاحب سعادت را که بمیل عنایت از مکحله هدایت کحل درد طلب در دیده جان کشند باد عاطفت را از مهب رأفت بحاجبی بفرستند تا پرده غیرت از درخرگاه عزت براندازد و جمال کمال آن طبیب حاذق دین و دلیل و رهبر عالم یقین بر نظر او عرضه کنند و اگر طالب صادق در مشرق بود و طبیب حاذق در مغرب که یا طالب را بسر مطلوب رساند یا مطلوب را بدر طالب آرد.
گر دولت درد دین ترا دست دهد
یا باد ارادت و طلب بر تو جهد
یا موی کشان ترا بر شیخ برد
یا او بدواسبه روی سوی تو نهد
«اللهم اجعلنا من عبادک الصالحین و خواصک المقربین الهادین المهدیین و انزلنا حظیره قدسک مع اهل انسک من الانبیاء و المرسلین و اختم لنا ولامه محمد علیه الصلوه السلام بخاتمه الفائزین» و صلی الله علی محمد و آله اجمعین آمین ربالعالمین.