عبارات مورد جستجو در ۳۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - به یکی از آشنایان خود نوشته است
کشور هند که بادا بری از خوف و خلل
آفتابیش فرازندهٔ قدر است و محل
کز شرف سایهٔ آن باج نهد برخورشید
شرف از پایهٔ او وام کند اوج زحل
آفتاب فلک اعظم دولت، دِدی دَت
کآفتاب فلکش کرده رقم، عبداقل
جلوه اش گر به صنم خانه گذار اندازد
عزّت او شکند رونق عزّی و هبل
ذوق نوشین لب او کرده به شیرین کاری
دل پرشور مرا خانهٔ زنبور عسل
شوق سودازدگان راه نفس راگیرد
نشتر غمزهٔ او،گر نگشاید اکحل
گر گرانقدری او لنگر تمکین فکند
تاگلو غرق کند گاو زمین را به وحل
خرد پیر نیارد گره از کار گشود
هست این عقده مگر نزد خرد لاینحل
از صیاح عرب و فرس و فرنگ و لُر و هند
هر چه مستعمل او نیست، شمارم مهمل
یاد آن غمزه اگر در دل بسمل گذرد
لذّت نوش دهد نشتر چون خار اجل
نیزهٔ خطی او کرده به اجرام سپهر
آن تطاول که مگر میل کند با مکحل
فیل گردون صفت او چو درآید به خرام
افکند صدمهٔ او، گاو زمین را به وحل
حبّذا این چه شکوه است و چه جاه و چه جلال؟
مرحبا، این چه علوّ است و چه شأن و چه محل؟
چون نگیرد سخنم نازکی از فکر دقیق
دارم اندیشهٔ آن موی میان را به بغل
ای سرآمد به هنر بر همه اصحاب کمال
وی سر و سرور و سردفتر ارباب محل
سخنی چند سزاوار تو دارم بشنو
در جهان ما صدق نکتهٔ ما قلَّ و دَل
کِشت دولت نشود سبز،گر از خون عدو
جوهر تیغ تو، جاری ننماید جدول
گر تو ای جان جهان پا نگذاری به میان
کار ایّام شود چون تن بی جان، مهمل
جُست در هند بسی، دیدهٔ انصاف و نیافت
جز تو شایان نثار گهر مدح و غزل
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۶
شیخ گفت: وقتک بین النَفَسین. وقت تو میان دونفس است یکی گذشته و یکی ناآمده. پس گفت دی شد و فردا کو؟ روز امروز است. الوقت سیف قاطع.
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶ - وله ایضاً در تعریف بنا و مدح حکیم الدین بانی آن
اینمنزل خجسته که بس روحپرورست
از فرخی و خوش نفسی خلد دیگرست
سوزد چو آتشی غم دلها هوای او
گوئی که خاکش از ارم آبش ز کوثرست
بس دلفریب خلق فتادست وضع او
سنگش مگر ز گوهر و خشت وی از زرست
در نزهت و لطافت و رفعت نظیر او
جائی نباشد ار بود این سبز منظرست
جام جهان نمای که خوانندش آفتاب
پیش صفای سایه جامش مکدرست
تا عکس جامهاش فتادست بر زمین
صحنش چو سقف منظر مینا پر از اخترست
گر چه نکرد بانی او هیچ صورتی
دروی که آن مخالف شرع پیمبرست
فخر رسل محمد مرسل که انبیا
جمله سرند و بر سر ایشان چو افسرست
آن سیدی که خادم او بود جبرئیل
اینجاه با جلالت او بس محقرست
شهرت مجوی ابن یمین جز بنعت او
زیرا ظهور ذره بخورشید انورست
رفتیم با تخلص این شعر آبدار
کانرا اگر چنان بگذاریم ابترست
نی نی چو از صفای گچ او چو آینه
صورت نمای تست تو گوئی مصورست
والا حکیم ملت و دین کاهل فضل را
ذات شریف او اثر لطف داورست
پیدا چو آفتاب بر رأی انورش
هر نکته کان نهفته این هفت دفترست
ای افصح زمانه که طوطی روح را
الفاظ جانفزای تو چون شیر و شکرست
خصم تو خاکسار چو باد است و زین سبب
چشم و دلش مدام پر از آب و آذرست
بخت تو پایدار بکردار قطب باد
آری بود چو سایه مهریت بر سرست
یعنی علاء دولت و دین آفتاب ملک
کاندر پناه سایه او هفت کشورست
بستند اختران کمر بندگی او
صدق مرا نگر که یکی زان دو پیکرست
جاوید عمر باد که تا در پناه او
مانی درین مقام بجائی که بهترست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١۶ - ایضاً له
حبذا آرامگاهی خوشتر از دار النعیم
وز پری رویان صدف کردار پر در یتیم
همچو چشم و چون دل عاشق پر آب و آتش است
لیک با حر جحیمش هست هم روح و نسیم
معتدل در وی هوا و متسع در وی فضا
محدثست از روی معموری ولی باشد قدیم
از فروغ جامهای روشنش چون جام می
بر زمین او هزاران مهر و مه بینی مقیم
آهک کافوروش اندوده بر آجر همی
خشت زرین را مطلا کرده ئی گوئی بسیم
خسته از بس روح و راحت کاندر و یابد همی
گوئیا در منزل عیسی فرود آمد کلیم
چون درو امراض با صحت مبدل میشود
نیست جز دارالشفائی کرده بنیادش حکیم
از نوادر باشد اینمنزل که در وی حاصلست
هم ثواب اندر عذاب و هم نعیم اندر جحیم
گر چه میگویند در حمام باشد دیو لیک
اندرو ار یار من با من پری باشد ندیم
خیز با ابن یمین ای مه بدین منزل خرام
تا بیابد در جحیم از حسن رخسارت نعیم
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح شاه ابوالخلیل
کاخ ملک خوبتر ز خلد برین است
با همه دیدارهای خوب قرین است
پیکر او آفت بضاعت روم است
صورت او کاهش صناعت چین است
گوئی خاک اندر او بزر نهفته است
گوئی باد اندر او بمشگ عجین است
زینت خلد برین ز باده خلد است
مردم را آرزوی خلد برین است
باده او خوبتر ز باده خلد است
ساقی او خوبتر ز حورالعین است
خلد برین بخردان برین نگزینند
از پی آن کان بشک و این به یقین است
روی زمینش ز بوسه دادن میران
یکسره پر نقش روی و نقش جبین است
شاه چو مهر است و پیشگاه سپهر است
میر چو شیر است و پیش قصر عرین است
شاه جهان بوالخلیل کز کرم او
روی زمین از خوشی چو خلد برین است
حصن حصینش بکار ناید هرگز
دولت او خود هزار حصن حصین است
ناصح او شاد و کامکار و عزیز است
حاسد او زار و مستمد و حزین است
یک صلت او هزار گنج روانست
یک سخن او هزار در ثمین است
جان و دل دوستانش پرطرب و ناز
پشت و رخ دشمنانش پر خم و چین است
او بیکی زین همی هزار سوار است
دشمن او بار اسب و آفت زین است
ناز و نشاطش همیشه جفت یسارند
دولت و بختش همیشه یار یمین است
در همه کاری وفا و جود گزیده است
از پی آن کز ملوک دهر گزین است
خواسته خوار است ازو و فضل گرامی
زفتی از او لاغر است و جود سمین است
جود به نزدیک او برابر جان است
داد به نزدیک او برابر دین است
خواسته نزدیک او قرار نگیرد
گوئی با خواسته بطبع بکین است
هست هلاک سپاه خصم کمانش
مرگ بگرد کمان او به کمین است
پاسخ سائلش روز بخشش هان است
پاسخ دشمنش روز کوشش هین است
تیغش مانند بحر خونین موج است
دستش مانند ابر در آگین است
از پی جود و وفا و حلم و بزرگیش
جان همه کس بدوستیش رهین است
همچو زمان و زمینش باد بقا کو
ماه زمانست و آفتاب زمین است
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - در مدح شرف الدین و شمس الدین
مجلس است این مگر بهشت برین
که بنای بهشت است بر این
پیکر بومش از بدایع روم
نقش دیوارش از صنایع چین
این ز دلها همی زداید زنگ
وان ز رخها همی رباید چین
از بهشت برین گزیده تر است
تو بهشت برین بر این مگزین
در و دیوار آستانه آن
آنچنان ساخته است زرآگین
که همی ظن بری تو کان این کرد
مه و خورشید کار کرد در این
اندران می حلال خوردن آن
بی می و رامش اندرین منشین
ببهشت برین همی ماند
می حلالست در بهشت برین
اندر این خانه جاودانه بکام
شرف الدین زیاد و شمس الدین
آسمان بادشان بزیر رکاب
مشتری بادشان بزیر نگین
ز آسمان برتر است همت آن
باد بدخواه این بزیر زمین
دست این گوئی آب حیوانست
تیغ آن گوئی آذر برزین
نیکخواهان آن همیشه قوی
بدسگالان این همیشه حزین
ز می از جود آن نهفته بزر
فلک از خوی این بمشگ عجین
زائران را بروز بخشیدن
خانه از جود او شود زرین
دشمنان را بگاه کوشیدن
خشت گردد ز خشم آن بالین
پشت بدخواه آن بسان کمان
مرگ بر خصم این گشاده کمین
دست این را سراب بحر عمیق
تیغ آنرا خراب حصن حصین
آن یک خوشخوی و بلند منش
این یکی راستگوی و روشن بین
طبع این جای جود و فضل و کرم
دل آن کان داد و دانش و دین
شرف الدین پلنگ و شاهان میش
خسروان کبک و شمس دین شاهین
دل این با نشاط و ناز عدیل
تن آن با سرور و سور قرین
آن موالی نوازد از بر تخت
این معادی گدازد از برزین
رادئی کان ز معتصم خبر است
مردئی کان گمان بود افشین
آن خبر شد ز دست هر دو عیان
وین گمان شد ز تیغ هر دو یقین
تا کند باز در هوا پرواز
تا بتابد بر آسمان پروین
این بشادی زیاد در بر آن
آن برامش زیاد در بر این
خصمشان زار و بختشان بیدار
چرخشان یار و کردگار معین
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱ - کوه الوند و شهر همدان
کوه الوند که شهر همدان دامنش است
جامه سبز به بر دارد و طوطی منش است
صبحدم تازه چو خورشید، بدو تابد نور
سنگ هایش زر و آبش همه سو نقره وش است
آبشار از کمر کوه، چو ریزد به نظر
نقره ذوب شده، از سر زر در پرش است
دور شهر از دو طرف، رشته کهساری آن
چون دودستی است که معشوقه، در آغوش کش است
در پناه صف کهسار، طبیعت همه سوی
از زمرد قلمی در کفش و نقشه کش است
همه سو دایه جوئیست، که در تربیت است
همه جا طفل گیاهیست که در پرورش است
وه! از آنگه که یکی تند نسیم، از پس که
تند و چالاک چو یک دشت سپه، در یورش است
هر درختی به مصافش، سری آورد فرود
یا که در کرنش و یا درصدد کشمکش است
وه! چه سخت است که انسان به زبانش آرد
آنچه از نقشه ایوان جهان، در سرش است
تپه (پیر مصلی)، ز جوانی یادش
از فر سنجر و از شوکت اهخامنش است
خفته با بالش و با ناله چنین می گوید
گر چه اندر نظر ساده دهان خمش است
که نیرزد به همه لذت پیری خوشی ای
در جوانی که چراغانی مشتی کلش است
نوشی از لذت آنی خوانی نیش است
تو چه دانی همه عمرت پس از آن در عطش است
در چنین خرگه خوش، خیمه زشت همدان
همچو در سینه گرجی، دل خلق حبش است
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۹ - تاریخ بنای مهتابی نواب خان
مه برج اقبال، «نواب خان »
که بادا الهی جهانش بکام
ز آوازه عدل و احسان او
بود گوش این نه صدف، پرمدام
بمیدان هستی، ز لطف حقش
بود توسن نیله چرخ رام
بنا کرد، مهتابیی دلنشین
که روز از شب آن کند نور وام
ز بس خوشدلی راست آنجا هجوم
نیابد در آن راه، اندوه شام
در آن فرش، دیگر تکلف بود
که فرش است مهتاب آنجا مدام
از این فکر هر ماه کاهد قمر
که چون بگذرد زین مبارک مقام؟!
بحدی است کیفیت آن، که هست
دز آن یاد کیفیت می حرام!
در آن شام دارد ز بس فیض صبح
شود بر زبان شب بخیرم، سلام
زهر سو شد اندیشه تاریخ جو
چو شد آن خجسته نشین تمام
دعا کرد واعظ به اخلاص و گفت:
«الهی نشیند در آن شادکام »
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۶ - منکرات مساجد
آن بود که کسی نماز کند و رکوع و سجود تمام به جای نیاورد یا قرآن خواند و لحن و خطا کند. یا موذنان که قومی بانگ نماز به هم کنند و به الحان بسیار همی کنند که آن منهی است و در وقت حی علی الفلاح جمله تن از قبله بگردانند. و دیگر آن که خطیب جامه سیاه ابریشمین پوشد و شمشیر به زر دارد که این حرام است. و دیگر نشاید که در مسجدها هنگامه گیرند و قصه گویند و شعر خوانند یا تعویذ فروشند یا چیزی دیگر. و دیگر آمدن دیوانگان و مستان در مسجد چون آواز بردارند و اهل مسجد را از ایشان رنج رسد، اما کودکی که خاموش بود و دیوانه ای که از او رنج نبود و مسجد آلوده نکند، روا بود که در شود، اما اگر کودک به نادر در مسجد بازی کند منع واجب نیاید که زنگیان در مسجد مدینه به حربت و درق بازی می کردند. و عایشه رضی الله عنها نظاره می کرد. ولیکن اگر بازی گاه گیرند منع باید کرد. و اگر کسی درزی کند یا چیزی نویسد که مردم را از آن رنجی نباشد روا بود. ولیکن اگر به دکان گیرد و همیشه از آن رنجی نباشد، روا بود، ولیکن اگر به دکان گیرد همیشه مکروه بود. اما کاری که به سبب آن غلبه در مسجد پدید آید: چون حکم کردن بر دوام و قباله نبشتن، نشاید مگر گاه گاه که حکمی فرارسد که رسول (ص) گاه گاه کرده است.
اما آن که گازران جامه در مسجد خشک کنند و رنگرزان جامه رنگ کنند یا خشک کنند، این همه منکر باشد. بلکه کسانی که در مسجد مجلس گویند و قصه گویند که در آن زیاده و نقصان بود و از کتب حدیث که معتمد است بیرون بود، ایشان را نیز بیرون باید کرد که سلف چنین کرده اند. اما کسانی که خویشتن را بیارایند و شهوت بر ایشان غالب بود و سخنها به سجع و سرودها می گویند و زنان جوان در مجلس حاضر باشند، این از کبایر بود و بیرون مسجد هم نشاید. بلکه واعظ کسی باید که ظاهر صلاح بود. وزی و هیات اهل دین و وقار دارد و به هر صفت که بود روا نیست که زنان جوان و مردان در مسجد بنشیند و میان ایشان حایلی نباشد، چنان که عایشه رضی الله عنها در روزگار خود زنان را از مسجد منع کرد و در روزگار رسول (ص) ممنوع نبودند. گفت، «اگر رسول بدیدی که امروز حال چیست منع کردی» و از جمله منکرات آن است که در مسجد دیوان دارند و قسمت کنند و معامله روستایی راست دارند یا تماشاگاه سازند و به غیبت و بیهوده گفتن مشغول شوند. این همه از منکرات است و بر خلاف حرمت مسجد است.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۷ - به دوستی نوشته
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
سفری حکم آبشخورم از سمنان رخت اقامت به ری کشید، به دستور اسفار سابقه در جوار مرحوم فاضل خان که مرا مهربان خداوند بود واین بنده خاکسار نیز مملوکی ارادتمند مقامت جستم از سعایت ارباب کید و اصحاب حسد پاک روان و صافی ضمیر شهریاری از وی مکدر بود و خانه و مستغلاتش به ضبط دیوان مقرر. با چهل نفر بسته و پیوسته در طرفی از عمارات خارجه میرزا زین العابدین کاشی منزل داشت. ظرفیت مکان با خویشان کاشانه وفا نکردی تا به زحمت مهمان و بیگانه چه رسد. از باب ضرورت و تشویر دولت حضورش بر خود حرام کردم و بی اجازت و رضای سرکارش به تبدیل مقام فرمود، امشب با تو کاری واجب دارم، اگر تا نیم ساعت از شب گذشته فراغت خواست، البته شرفیاب حضور خواهم گشت، والا فردا صبح دولت دست بوس حاصل خواهد شد. نمیدانم مجال مقالی که قرار بود از باب سرکار سیف الدوله میرزا و کمترین با نواب بهاء الدوله در میان آرند بر زبان آمد یا نه؟ به مرتضی علی قسم می خواهم رابطه ارادت خاکسار و التفات ایشان استوار ماند، والا با وجود بی گناهی سر موئی تزلزل و اندیشه ندارم و مخاصمه با ابنای ملوک عار کس نیست، زهی سعادت آن کوچک که خصم بزرگ دارد، گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف.
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - متوجه شدن خان جنت آشیان از ولایت فاطر بخارا به طوف مزار فیض آثار حضرت شاه نقشبند و عنان عزیمت به جانب آقتاچ کشیدن از آنجا به دارالسلطنه سمرقند خرامیدن
رقم سنج این دفتر پر نهیب
ز زلف سخن صفحه را داد زیب
گره باز کرد از زبان بیان
چنین کرد انشاء این داستان
که شاه جوان بخت عبدالعزیز
عروس جهان بودش او را کنیز
ز نامش شرف دولت و بخت را
ز پا بوس او آبرو تخت را
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه نور
به بالای تخت آن شه کامران
تو گویی که عیسی است بر آسمان
به دستار آن شهپری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
سعادت بنازد به فرخنده گیش
سرافراز اقبال از بنده گیش
یکی روز هنگامه ساز کرد
در انجام هنگامه آغاز کرد
که ای سینه صافان اخلاص پاک
ز فکر سمرقندم اندیشه ناک
در آن ناحیت جمعی از بندگان
ز درگاه عالی کشیده عنان
به آن گمرهان رهنمایی کنیم
نخستین سخن ز آشنایی کنیم
اگر سر درآرند مالش دهیم
چو تابند سر گوشمالش دهیم
جنیبت طلب کرد آن کامجوی
به سوی سمرقند آورد روی
عنان تاب شد آن شه ارجمند
به طوف مزار شه نقشبند
چه مرقد یکی روضه پر ز نور
چراغ شب جمعه اش شمع طور
ز چوگان او ماه نو در حجاب
ز قندیل او منفعل آفتاب
زمینش جبین سای آزادگان
هوایش فرح بخش افتادگان
بزرگی ز طاقش شده سربلند
ز خاک درش آرزو بهره مند
به اطراف او جلوه گر سایلان
چو بر گرد کوی بتان عاشقان
بسر حوض او نخل شیرین نبات
بود حضرت خضر و آب حیات
ستونش بر ایوان آن خوش مکان
خط کهکشانیست بر آسمان
به مژگان رهش رفته فراش باد
گدای درش قیصر و کیقباد
به شب زنده داری در آن خوش حریم
شه بحر و بر کرده خود را مقیم
چو مرغ سحر عزم پرواز کرد
در فتح از هر طرف باز کرد
خبرهای خوش از یمین و یسار
دم صبح آورده از هر دیار
مدد خواست آن خسرو ارجمند
ز ارواح پاک شه نقشبند
پس آنگه درآورد پا در رکاب
به برج اسد جای کرد آفتاب
از آن ناحیت شاه با تخت و تاج
قدم زد سوی قلعه آقتاچ
چه قلعه یکی کوه از هفت جوش
عروجش نگه را ربودست هوش
صبا تا قیامت کند جست و خیز
سر خود نبردارد از خاک ریز
به اطراف او خندق بیکران
زده پشت پا بر سر آسمان
فلک آب و خورشید مه زورقش
کواکب بود ماهی خندقش
بنا کرده آنجا یکی بارگاه
که سازد دمی گرم آرامگاه
نشسته ز رخ گرد راه سفر
نکرده به بالین راحت گذر
یکی مرد عریان سراسر شتاب
نفس همچو سیماب در اضطراب
بگفتا گروهی به غارتگری
نهادند روی سوی کین آوری
چو صرصر به تاراج اهل بساط
گذر ساختند از ره توز رباط
در آن ناحیت شور انگیختند
کشیدند شمشیر و خون ریختند
شه قهرمان قدر گردون مقیم
طلب کرد غازی و عبدالکریم
بگفتا به چند ز نام آوران
ببندید چون نی ز صدجامیان
بجوئید از دولت ما مدد
سر راه یأجوج بندید سد
نهادند بر سینه دست قبول
گرفتند ازین سرفرازی حصول
نشستند بر پشت زین چون علم
نهادند سوی بیابان قدم
سر ره برایشان گرفتند تنگ
کشیدند در راه سیلاب سنگ
چو آن قوم کردند تاراج خویش
ره آمد خود گرفتند پیش
سری پر ز کبر و تنی پر غرور
لب پر تبسم دلی پر حضور
ز اموال با یکدگر در حساب
به ذوق عجب در سئوال و جواب
بناگه برآمد فغان نفیر
زمین و زمان شد پر از داروگیر
ز سوی دگر تیغ ها جلوه گر
درآمد به چرخ آفتاب سپر
کمان خورد از دست او گوشمال
به یک جلوه چون ماه پر شد هلال
سنان حریفان در آن کارزار
شده تیز مانند دندان مار
تبرزین ز خون شد چو دست عروس
نمایان چو گلهای تاج خروس
رحیم بیگ نام از جلایر یکی
به کف نیزه در پشت آهو یکی
رسانیده خود را به یک مرد زود
به یک حمله از پشت زین در ربود
به قوم مخالف در آن رسته خیز
بیابان نشان داد راه گریز
یکی خورد بر پشت تیر درشت
بیفتاد بر خاک چون خار پشت
یکی را شده کاسه سر جدا
سفالی فتاده ز دست گدا
یکی خفته در خاک بی پیرهن
کفن دزد آخر نیابد کفن
یکی دست و پا غنچه کرده چو مشت
به زیر سپر خفته چون سنگ پشت
ز سرها و تن ها زمین نبرد
شده پشته شلغم و سرخ مرد
سر و ریش گلگون ز بهر اساس
ببستند بر زین چو زنگ قطاس
نکرده در آن سهمگین بحر خون
به جز مرگ دیده کسی پاستون
به هر کس دهد آبرو یاوری
به دریای آتش کند همسری
ز هر کس که رو تافت بخت بلند
گریبان شود بر گلویش کمند
به فتح و ظفر این دو رستم لقب
رسیدند بر آستان ادب
شه از لطف بسیار بنواختش
به انعام و احسان سرافراختش
دگرباره شاه فلک آشیان
شد از یاریی بخت خود کامران
به طبال فرموده بهر خروج
زند بر سر لشکری طبل کوچ
ز فریاد کوس و ز بانگ ستور
زمین سر گران شد ملک بی حضور
به دشت ملک شد چو شه ره نورد
نمایان شد از دور سیلاب گرد
چه گردی که در وی نهان صد علم
پی هر علم اژدهای دژم
برآمد از آن گرد شه بیگ بی
چو اهل مدینه بر آل نبی
بر اطراف عالم فتاد این خبر
رسید اینک آن شاه با کر و فر
ظفر همرکاب و سعادت قرین
عنان در عنان فتح و نصرت معین
به هر جا که بود آتشی شعله ریز
به خود کرد اندیشه راه گریز
به جمعیت سرکشان این خبر
پریشانی بوالعجب کرده سر
ندیدند غیر از اطاعت علاج
به گردن گرفتند باج و خراج
نهادند از بهر فرمان بری
ز سر باز قلپاق غارتگری
به گردن همه ترکش آویخته
به لبهای خود عند آمیخته
کمانهایشان شد ز شرمندگی
به گوش همه حلقه بندگی
به جمعی ز سوی دگر با شمان
سرافگنده آمد سوی آسمان
رسیدند گردنکشان فوج فوج
به دنبال هم همچو زنجیر موج
به هر منزل افروختی آتشی
به پابوس او آمد سرکشی
ز کرمینه تا بر سر پل شدند
همه بنده اش بی تأمل شدند
بیار ساقی آن ساغر لاله رنگ
که باشد می اش فارغ از صلح و جنگ
به من ده زمانی فراغت کنم
درین دشت پرفتنه راحت کنم
مفاتیح الجنان : زیارت امامزادگان عظام
زیارت حضرت عبد العظیم (ع)
امامزاده ی لازم التعظیم، جناب عبدالعظیم که نَسَب شریفش به چهار واسطه، به سبط جلیل حضرت خیر الوری، امام حسن مجتبی(علیه السلام) به این طریق منتهی می گردد: عبدالعظیم بن عبدالله بن علی بن الحسن بن زید بن الحسن بن علی بن ابی طالب.
قبر شریفش در منطقه ری معلوم و مشهور و مأوی و پناهگاه عموم مردم است و بلندی مقام و جلالت شأن آن حضرت، روشن تر از آفتاب است، چه آن بزرگوار، علاوه بر آنکه از دودمان حضرت خاتم النبیین(صلی الله علیه وآله) می باشد، از بزرگان راویان و معتبرترین علما و زاهدان و عابدان و صاحب تقوا و پرهیز و از اصحاب حضرت جواد(علیه السلام) و حضرت هادی(علیه السلام) است و به خدمت ایشان، نهایت توسّل و سراپا پیوند و اتصال را داشته است و از آن بزرگواران، احادیث بسیار روایت کرده.
صاحب کتاب «خطب امیرالمؤمنین» و کتاب «یوم و لیله» است و اوست که دین خود را بر امام زمانش حضرت هادی(علیه السلام) عرضه کرد و حضرت او را تصدیق کرد و فرمود:
یا أَبَا الْقَاسِمِ، هَذَا وَ اللَّهِ دِینُ اللَّهِ الَّذِی ارْتَضَاهُ لِعِبَادِهِ، فَاثْبُتْ عَلَیهِ، ثَبَّتَک اللَّهُ بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ.
صاحب بن عبّاد، رساله مختصری در حالات آن جناب نوشته که شیخ ما، مرحوم ثقة الاسلام نوری، در خاتمه «مستدرک»، آن را نقل کرده؛ در آن کتاب و در رجال شیخ نجاشی آمده: که حضرت عبدالعظیم از سلطان زمان خود ترسید و گریخت و به عنوان آنکه پیام رسان و پیک است، در شهرها گردش می کرد تا به ری آمد و در میان ساربانان مخفی شد و بنا بر روایت نجاشی در سردابی در خانه یکی از شیعیان، در سکة الموالی پنهان گشت.
و در آنجا عبادت خدا می کرد و روزها را روزه می داشت و شب ها به نماز می ایستاد و پنهان از دید مردم بیرون می آمد و قبری را که در برابر قبر او به فاصله یک راهرو است زیارت می کرد و می گفت: این قبر مردی از فرزندان موسی بن جعفر است و پیوسته در آنجا بود و یکی دو نفر از شیعه، از احوال او باخبر شدند تا آنکه بیشتر مردم ری او را شناختند.
پس شخصی از شیعیان، حضرت رسالت پناه را در خواب دید که فرمود: مردی از فرزندان مرا، از سکة الموالی بر خواهند داشت و کنار درخت سیب، در باغ عبدالجبّار بن عبدالوّهاب، دفن خواهند کرد و اشاره فرمود به همان مکانی که در آنجا دفن شد، بیننده خواب نزد صاحب باغ رفت تا آن درخت و جایش را از صاحب باغ بخرد؛ مالک باغ به او گفت: این درخت و جایش را برای چه می خری؟ خریدار خوابش را تعریف کرد، صاحب باغ گفت: من نیز چنین خوابی دیده ام و جای این درخت را با تمام باغ وقف بر آن سید و سایر شیعیان کرده ام که اموات خود را در آنجا دفن کنند.
حضرت عبدالعظیم پس از مدتی بیمار شد و بر اثر آن بیماری به رحمت ایزدی پیوست، چون او را برای غسل دادن برهنه کردند، در جیب لباسش ورقه ای یافتند که نسب شریف خود را در آن نوشته بود: منم ابوالقاسم عبدالعظیم فرزند عبدالله، فرزند علی، فرزند حسن، فرزند زید، فرزند امام حسن، فرزند علی بن ابی طالب.
صاحب بن عبّاد، در وصف دانش عبدالعظیم فرموده: ابوتراب رویانی روایت کرده که گفت: از ابو حمّاد رازی شنیدم که می گفت: در شهر «سُرَّمن رأی» بر حضرت امام علی النقی(علیه السلام) وارد شدم، پس پاره ای از مسائل حلال و حرام خود را، از آن حضرت پرسیدم. سؤالات مرا پاسخ دادند، زمانی که برای بیرون آمدن از «سرّمن رای» با آن حضرت وداع کردم به من فرمودند: ای حمّاد هرگاه چیزی از امور دینت بر تو مشکل شد، در ناحیه خود، یعنی در شهر ری، از عبدالعظیم بن عبدالله حسنی بپرس و سلام مرا به او برسان.
محققّ داماد در کتاب «رواشح» گفته: احادیث بسیاری در فضیلت زیارت حضرت عبدالعظیم روایت شده، از جمله آمده است: هرکه قبر او را زیارت کند، بهشت بر او واجب می شود و شیخ بزرگوار شهید ثانی در حواشی کتاب «خلاصه» همین روایت را از بعض نَسَب شناسان نقل فرموده.
و ابن بابویه و ابن قولویه به سند معتبر روایت کرده اند: که مردی از اهل ری، خدمت حضرت امام علی النقی(علیه السلام) رفت، حضرت پرسید کجا بودی؟ عرض کرد به زیارت امام حسین(علیه السلام) رفته بودم، فرمود: اگر قبر عبدالعظیم را که نزد شماست، زیارت می کردی، هرآینه مانند کسی بودی که امام حسین(علیه السلام) را زیارت کرده باشد.
فقیر گوید: علما برای آن بزرگوار زیاراتی نقل نکرده اند، مگر فخر المحققین آقا جمال الدین که در کتاب «مزار» خود فرموده: زیارت آن حضرت به این صورت مناسب است:
السَّلامُ عَلَی آدَمَ صَِفْوَةِ اللّهِ، السَّلامُ عَلَی نُوحٍ نَبِی اللّهِ، السَّلامُ عَلَی إِبْراهِیمَ خَلِیلِ اللّهِ، السَّلامُ عَلَی مُوسَی کلِیمِ اللّهِ، السَّلامُ عَلَی عِیسَی رُوحِ اللّهِ، السَّلامُ عَلَیک یا رَسُولَ اللّهِ، السَّلامُ عَلَیک یا خَیرَ خَلْقِ اللّهِ، السَّلامُ عَلَیک یا صَفِی اللّهِ، السَّلامُ عَلَیک یا مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِ اللّهِ خاتَمَ النَّبِیینَ،
السَّلامُ عَلَیک یا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ عَلِی بْنَ أَبِی طالِبٍ وَصِی رَسُولِ اللّهِ، السَّلامُ عَلَیک یا فاطِمَةُ سَیدَةَ نِساءِ الْعالَمِینَ، السَّلامُ عَلَیکما یا سِبْطَی الرَّحْمَةِ وَسَیدَی شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، السَّلامُ عَلَیک یا عَلِی بْنَ الْحُسَینِ سَیدَ الْعابِدِینَ وَقُرَّةَ عَینِ النَّاظِرِینَ، السَّلامُ عَلَیک یا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِی باقِرَ الْعِلْمِ بَعْدَ النَّبِی، السَّلامُ عَلَیک یا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ الصَّادِقَ الْبارَّ الْأَمِینَ؛
السَّلامُ عَلَیک یا مُوسَی بْنَ جَعْفَرٍ الطَّاهِرَ الْطُّهْرَ، السَّلامُ عَلَیک یا عَلِی بْنَ مُوسَی الرِّضَا الْمُرْتَضی، السَّلامُ عَلَیک یا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِی التَّقِی، السَّلامُ عَلَیک یا عَلِی بْنَ مُحَمَّدٍ النَّقِی النَّاصِحَ الْأَمِینَ، السَّلامُ عَلَیک یا حَسَنَ بْنَ عَلِی، السَّلامُ عَلَی الْوَصِی مِنْ بَعْدِهِ.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی نُورِک وَسِراجِک، وَوَلِی وَ لِیک، وَوَصِی وَصِیک، وَحُجَّتِک عَلَی خَلْقِک. السَّلامُ عَلَیک أَیهَا السَّیدُ الزَّکی وَالطَّاهِرُ الصَّفِی، السَّلامُ عَلَیک یا ابْنَ السَّادَةِ الْأَطْهارِ، السَّلامُ عَلَیک یا ابْنَ الْمُصْطَفَینَ الْأَخْیارِ، السَّلامُ عَلَی رَسُولِ اللّهِ وَعَلَی ذُرِّیةِ رَسُولِ اللّهِ وَرَحْمَةُ اللّهِ وَبَرَکاتُهُ؛ السَّلامُ عَلَی الْعَبْدِ الصَّالِحِ الْمُطِیعِ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ وَ لِرَسُولِهِ وَلِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ،
السَّلامُ عَلَیک یا أَبَا الْقاسِمِ ابْنَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ الْمُجْتَبَی، السَّلامُ عَلَیک یا مَنْ بِزِیارَتِهِ ثَوابُ زِیارَةِ سَیدِ الشُّهَداءِ یرْتَجی، السَّلامُ عَلَیک عَرَّفَ اللّهُ بَینَنا وَبَینَکمْ فِی الْجَنَّةِ، وَحَشَرَنا فِی زُمْرَتِکمْ، وَأَوْرَدَنا حَوْضَ نَبِیکمْ، وَسَقَانا بِکأْسِ جَدِّکمْ مِنْ یدِ عَلِی بْنِ أَبِی طالِبٍ صَلَواتُ اللّهِ عَلَیکمْ، أَسْأَلُ اللّهَ أَنْ یرِینا فِیکمُ السُّرُورَ وَالْفَرَجَ، وَأَنْ یجْمَعَنا وَ إِیاکمْ فِی زُمْرَةِ جَدِّکمْ مُحَمَّدٍ صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَآلِهِ، وَأَنْ لَا یسْلُبَنا مَعْرِفَتَکمْ إِنَّهُ وَلِی قَدِیرٌ؛
أَتَقَرَّبُ إِلَی اللّهِ بِحُبِّکمْ، وَالْبَراءَةِ مِنْ أَعْدائِکمْ، وَالتَّسْلِیمِ إِلَی اللّهِ راضِیاً بِهِ غَیرَ مُنْکرٍ وَلَا مُسْتَکبِرٍ وَعَلَی یقِینِ مَا أَتی بِهِ مُحَمَّدٌ نَطْلُبُ بِذلِک وَجْهَک یا سَیدِی اللّهُمَّ وَرِضاک وَالدَّارَ الْآخِرَةَ، یا سَیدِی وَابْنَ سَیدِی اشْفَعْ لِی فِی الْجَنَّةِ فَإِنَّ لَک عِنْدَ اللّهِ شَأْناً مِنَ الشَّأْنِ.
اللّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُک أَنْ تَخْتِمَ لِی بِالسَّعادَةِ فَلَا تَسْلُبْ مِنِّی مَا أَنَا فِیهِ، وَلَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِاللّهِ الْعَلِی الْعَظِیمِ. اللّهُمَّ اسْتَجِبْ لَنا وَتَقَبَّلْهُ بِکرَمِک وَعِزَّتِک وَبِرَحْمَتِک وَعافِیتِک، وَصَلَّی اللّهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِهِ أَجْمَعِینَ وَسَلَّمَ تَسْلِیماً یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.
فخر المحققین فرموده: در پاره ای از اخبار ذکر شده که امام زاده عبدالعظیم، در هنگام اقامت در شهرری، به طور پنهان از منزل بیرون می آمد و قبری که برابر قبر او به فاصله یک راهرو قرار دارد، زیارت می کرد و می فرمود: این قبر مردی از فرزندان موسی بن جعفر(علیه السلام) است و اکنون قبری در آنجاست، منسوب به امام زاده حمزه، فرزند موسی بن جعفر(علیه السلام) و ظاهراً همان قبری است که امام زاده عبدالعظیم آن را زیارت می نمود.
ان شاء الله او را هم باید زیارت کرد و در زیارتش، «همین زیارت» [حضرت عبدالعظیم] را تا «الْمُطِیعِ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ» می توان خواند و دنباله زیارت را که خاص حضرت عبدالعظیم است نباید خواند، پایان سخن فخرالمحققّین.
در صحن امام زاده حمزه [و حضرت عبدالعظیم در شهر ری]، قبر شیخ جلیل سعید، قدوة المفسّرین، جمال الدین ابو الفتوح حسین بن علی خزاعی صاحب تفسیر معروف قرار دارد، باید آن جناب را هم زیارت کرد و همچنین از زیارت جناب شیخ صدوق رئیس المحدثین، معروف به ابن بابویه که در نزدیکی شهر حضرت عبدالعظیم است، نباید غفلت کرد.