عبارات مورد جستجو در ۱۹۳ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۳۲ - این نامه را معلوم نیست قائم مقام به کی نوشته و به خط رمز بوده است
حسب الامر حضرت ولی عهد روحی فداه، چند فقره بملک نوشته ام باید جوابش با صواب از شما برسد و طول نکشد که بسیار انتظار دارند. خدمتی مخصوص است که بعد از فضل خدا از شما می خواهند.
قو علی خدمته جوارحک و اشدد علی العزیمه جوانحک.
جلودار سرکار اشرف که اسب بسلطان آباد میبرد، من در کشمکش ملاقات قرائی بودم مجال نشد، حالا دو کلمه نوشتم نزد ملک فرستادم که ان شاءالله تعالی زود برسانید و عذر بخواهید، حق این است که دو رقیمه از ایشان تا حال رسیده و من هیچ جواب ننوشته ام.
والسلام
قو علی خدمته جوارحک و اشدد علی العزیمه جوانحک.
جلودار سرکار اشرف که اسب بسلطان آباد میبرد، من در کشمکش ملاقات قرائی بودم مجال نشد، حالا دو کلمه نوشتم نزد ملک فرستادم که ان شاءالله تعالی زود برسانید و عذر بخواهید، حق این است که دو رقیمه از ایشان تا حال رسیده و من هیچ جواب ننوشته ام.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۳۴ - نامه ای از قائم مقام به وقایع نگار
حضرت ولیعهد روحی فداه می فرماید: ذوالفقار علی ع در نیام و زبان وقایع نگار در کام نشاید، چه واقع شده که دو بار است غلام شاه و چاپار ایلچی آمده و رفته، حکایت احضار ما در میان آمده و از جانب وقایع نگار هیچ واقعه نگاشته نشده، نمی دانیم این تقصیر از میرزا مهدی است که ناخوش بوده و خبر نشده، یا خوش بوده و خبر نکرده، یا خدا نخواسته وجود شریف را نقاهتی عارض بوده، یا رفت و آمد خدمت بندگان خداوندگار را کمتر فرموده اید؟ اگر این طور اسباب و علل نمیبود چگونه امکان داشت که هزار محاسن و قبایح در باب ترک و فعل این سفر انشا و انشاد نفرموده باشند. چنانکه مکرر می فرموده اید و می دیده ایم و معتاد بوده ایم و اکنون که خلاف مشاهده میشود، مستبعد میداریم و مستعجب می دانیم و از روی کمال استعجاب این صفحه کاغذ با این خط جلی تسوید مییابد وآخر اولاهام که در خاطرها خلجانی دارد این است که خامة سرکار هم مثل خامة و صاف صریح و صابونی و صاف حتی متی اجری بلااجر گفته باشد. قلم اینجا رسید و سربشکست.
صاحب بنده اگر از صاحب کار فراهان که محتد رأس بنده است و اول ارض مس جلدی ترابها کم خدمتی اتفاق افتاده باشد، خجلت وشرمندگی با بنده و علی وفی ذمتی که اگر همه از بقیه منافع املاک مرهونه باشد از عهدة بر آیم، ولیکن خراسان و ولایت شما ومن بیگانه و یا آشنا، حضرت ولیعهد روحی فداه، تا زحمت و خرج و نوبت فتق بود تشریف داشتند و اکنون که هنگام رتق و اول بهار و قرار خراج است، احضار شدند و از این جا هم فرصت نشد که مطمئن شوند.
والسلام
صاحب بنده اگر از صاحب کار فراهان که محتد رأس بنده است و اول ارض مس جلدی ترابها کم خدمتی اتفاق افتاده باشد، خجلت وشرمندگی با بنده و علی وفی ذمتی که اگر همه از بقیه منافع املاک مرهونه باشد از عهدة بر آیم، ولیکن خراسان و ولایت شما ومن بیگانه و یا آشنا، حضرت ولیعهد روحی فداه، تا زحمت و خرج و نوبت فتق بود تشریف داشتند و اکنون که هنگام رتق و اول بهار و قرار خراج است، احضار شدند و از این جا هم فرصت نشد که مطمئن شوند.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۳۶ - خطاب به مقرب الخاقان محمدخان امیر نظام
مقرب الخاقان امیر نظام بداند که: تحریرات مرسله آن عالیجاه بنظر رسید بحمدالله تعالی، از کار یزد آسوده شدیم، اخوی شجاع السّلطنه از رفتار خود نادم شد و نصرالله خان را دلجوئی کرد، بعذرخواهی فرستاد و رفت وعبدالرضاخان و فضلا و جمع شریف و وضیع دارالعباده طوری باستقبال شتافتند و دعاگوئی کردند و خورسند ومشعوف شدند که فوقی بر آن متصور نیست.
سلیمان خان سرتیب را با هزار نفر سرباز مأمور بمحافظت قلعه کردیم و توپخانه و قورخانه و جبه خانه را که در نارین قلعه بود کلا باو سپردیم وراه های قوافل و تجار را که از فارس و عراق و خراسان به یزد می آمد و سال هاست ناامن و مغشوش بود، همه را سواره و سرباز و تفنگچی ولایتی تعیین فرمودیم و فراری های رعایا را استمالت دادیم. فوج فوج در زیر سایه همایون شاهنشاهی بر میگردند وعمارات ویران و اراضی بایر است که بعدل و انصاف ظل الله روحنا فداه آباد ودایر می شود.
فانظر الی آثار رحمه الله کیف یحئی الارض بعد موتها.
اولاد و اعقاب مرحوم تقی خان که متجاوز از هفتصد نفر ذکور و اناث صغیر وکبیرند درین دو سه روزه امن و فراغتی یافتند که از کسالت خوف و تزلزل آن دو سه ساله بر آمدند و حمد خدا و شکر شاهنشاه بر ما واجب و لازم است که بفضل الله تعالی وجود فایض الوجود ما موجب این عفو وگذشت خسروانه گردید، اگر صد هزار جان داشته باشیم که در راه خدمت شاهنشاه بدهیم و با صد هزار زبان ستایش و ثنا بگوئیم باعتقاد ما خدا گواه است. که:
هنوز از بی زبانی خفته باشم
ز صد شکرش یکی ناگفته باشم
این عنایتی که امسال نسبت به آذربایجانی فرمودند و نام آنها را بنیکی در صفحات عراق بر آوردند، فوق آن اعانت بود که در ایام تغلب روس همه خلق آن سرزمین را زرخرید کردند وبر عموم خلق آذربایجان فرض است که حق گزاری کنند و تلافی این نوع عاطفت خدیوانه را به خدمات گوناگون و جانثاری های صادقانه بعمل آرند؛ و خاطر جمع دارند که همین که نیت بنده در درگاه خدا و عقیدت نوکر در خدمت پادشاه، صافی و صادق باشد بهر سو رو کنند اقبال و بخت است، سختی و رنج نیست؛ هم چنانکه این سفر را بصفای نیت و شوق خدمت شاهنشاه روحنا فداه کردند و دیدند که اقتضای فصل زمستان اعتدال موسم بهار شد و پس از قحط و غلای راه ها و رنج و بلای منزل ها به هیچ وجه آسیب و ضرری نرسید و یک نفر بیمار نشد و فوت و موتی اتفاق نیفتاد و جاهائی که بهر رونده و آینده بسیار بد و ناخوش می گذشت، بیمن اقبال شاهنشاه روحنا فداه برین خیل و حشر بسیار خوب و خوش گذشت. این ها همه از صدق و خلوص ترکانه خلق آذربایجان است که در خدمتگزاری شاهنشاه والا جاه خودداری ندارند و هر نوکر که این طول خالص و صادق باشد لاشک فضل خدا و رافت شاهنشاه همه جا و در هر حال با او خواهد بود. چگونه شکر این نعمت گزاریم که سه سال قبل از این ساه خراسان بامداد آذربایجان مأمور بود وحاجت نیفتاد و امسال سپاه آذربایجان برفع خودسری های خراسان مأمور است و این گونه تفوق و زبردستی که برای مردم این ولایت بهم رسیده از این رهگذرست که در بندگی آستان شاهنشاهی زیاد کوشیده اند، والا در واقع و نفس الامر، نه شقاقی و شاهسون از افغان و اوزبک در احتشاد و ایلیت بیشترند، نه ارومی وخوی از قندهار و خوارزم بهتر است. باید بعد از وصول این ملفوفه هر چه از توپ های فرمایشی سابق راه نیفتاده باشد و هر چه از فوج های سرباز که خواسته بودیم و هنوز در ولایتند با سوارهائی که با یکی از فرزندان بایست ببارد، در کمال شوق و ذوق و آراستگی و استعداد روانه شوند و اخوی ملک قاسم میرزا و فرزندی محمد حسین میرزا و هر یک از سایر فرزندان که از پذیرفتن نصایح آن عالیجاه و حکومت فریدون میرزا در آذربایجان عار و انکاری داشته باشند؛ یا با همین قشون ها روانه شوند و باردوی ما بیایند؛ یا بی تامل روانه نزد برادر کامکار ظل السلطان باشند و مخارج آنها را ماه بماه آن عالیجاه برساند. کسانی در آن ولایت بمانند که آن عالیجاه خاطر جمع شوند که ابدا از نصایح آن عالیجاه تحلف نمیکنند و بفرزندی فریدون میرزا تمکین مینمایند و اگر غیر این طور باشد محال است که در سفرهای طولانی ما، کار آن ولایت بگذرد، در این باب هر نوع اعانتی که لازم است برادر کامکار ظل السلطان و ارجمندی آصف الدوله به آن عالیجاه خواهند کرد.
انشاالله تعالی شهر شوال المکرم سنه ۱۲۴۶
سلیمان خان سرتیب را با هزار نفر سرباز مأمور بمحافظت قلعه کردیم و توپخانه و قورخانه و جبه خانه را که در نارین قلعه بود کلا باو سپردیم وراه های قوافل و تجار را که از فارس و عراق و خراسان به یزد می آمد و سال هاست ناامن و مغشوش بود، همه را سواره و سرباز و تفنگچی ولایتی تعیین فرمودیم و فراری های رعایا را استمالت دادیم. فوج فوج در زیر سایه همایون شاهنشاهی بر میگردند وعمارات ویران و اراضی بایر است که بعدل و انصاف ظل الله روحنا فداه آباد ودایر می شود.
فانظر الی آثار رحمه الله کیف یحئی الارض بعد موتها.
اولاد و اعقاب مرحوم تقی خان که متجاوز از هفتصد نفر ذکور و اناث صغیر وکبیرند درین دو سه روزه امن و فراغتی یافتند که از کسالت خوف و تزلزل آن دو سه ساله بر آمدند و حمد خدا و شکر شاهنشاه بر ما واجب و لازم است که بفضل الله تعالی وجود فایض الوجود ما موجب این عفو وگذشت خسروانه گردید، اگر صد هزار جان داشته باشیم که در راه خدمت شاهنشاه بدهیم و با صد هزار زبان ستایش و ثنا بگوئیم باعتقاد ما خدا گواه است. که:
هنوز از بی زبانی خفته باشم
ز صد شکرش یکی ناگفته باشم
این عنایتی که امسال نسبت به آذربایجانی فرمودند و نام آنها را بنیکی در صفحات عراق بر آوردند، فوق آن اعانت بود که در ایام تغلب روس همه خلق آن سرزمین را زرخرید کردند وبر عموم خلق آذربایجان فرض است که حق گزاری کنند و تلافی این نوع عاطفت خدیوانه را به خدمات گوناگون و جانثاری های صادقانه بعمل آرند؛ و خاطر جمع دارند که همین که نیت بنده در درگاه خدا و عقیدت نوکر در خدمت پادشاه، صافی و صادق باشد بهر سو رو کنند اقبال و بخت است، سختی و رنج نیست؛ هم چنانکه این سفر را بصفای نیت و شوق خدمت شاهنشاه روحنا فداه کردند و دیدند که اقتضای فصل زمستان اعتدال موسم بهار شد و پس از قحط و غلای راه ها و رنج و بلای منزل ها به هیچ وجه آسیب و ضرری نرسید و یک نفر بیمار نشد و فوت و موتی اتفاق نیفتاد و جاهائی که بهر رونده و آینده بسیار بد و ناخوش می گذشت، بیمن اقبال شاهنشاه روحنا فداه برین خیل و حشر بسیار خوب و خوش گذشت. این ها همه از صدق و خلوص ترکانه خلق آذربایجان است که در خدمتگزاری شاهنشاه والا جاه خودداری ندارند و هر نوکر که این طول خالص و صادق باشد لاشک فضل خدا و رافت شاهنشاه همه جا و در هر حال با او خواهد بود. چگونه شکر این نعمت گزاریم که سه سال قبل از این ساه خراسان بامداد آذربایجان مأمور بود وحاجت نیفتاد و امسال سپاه آذربایجان برفع خودسری های خراسان مأمور است و این گونه تفوق و زبردستی که برای مردم این ولایت بهم رسیده از این رهگذرست که در بندگی آستان شاهنشاهی زیاد کوشیده اند، والا در واقع و نفس الامر، نه شقاقی و شاهسون از افغان و اوزبک در احتشاد و ایلیت بیشترند، نه ارومی وخوی از قندهار و خوارزم بهتر است. باید بعد از وصول این ملفوفه هر چه از توپ های فرمایشی سابق راه نیفتاده باشد و هر چه از فوج های سرباز که خواسته بودیم و هنوز در ولایتند با سوارهائی که با یکی از فرزندان بایست ببارد، در کمال شوق و ذوق و آراستگی و استعداد روانه شوند و اخوی ملک قاسم میرزا و فرزندی محمد حسین میرزا و هر یک از سایر فرزندان که از پذیرفتن نصایح آن عالیجاه و حکومت فریدون میرزا در آذربایجان عار و انکاری داشته باشند؛ یا با همین قشون ها روانه شوند و باردوی ما بیایند؛ یا بی تامل روانه نزد برادر کامکار ظل السلطان باشند و مخارج آنها را ماه بماه آن عالیجاه برساند. کسانی در آن ولایت بمانند که آن عالیجاه خاطر جمع شوند که ابدا از نصایح آن عالیجاه تحلف نمیکنند و بفرزندی فریدون میرزا تمکین مینمایند و اگر غیر این طور باشد محال است که در سفرهای طولانی ما، کار آن ولایت بگذرد، در این باب هر نوع اعانتی که لازم است برادر کامکار ظل السلطان و ارجمندی آصف الدوله به آن عالیجاه خواهند کرد.
انشاالله تعالی شهر شوال المکرم سنه ۱۲۴۶
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۳۷ - نبشته ای است به وقایع نگار
مخدوم مشفق مهربان؛ رقیمه مرسله رسید با بشارات توجه خاطر همایون و اشارات بامر مکتوم وسرمکنون، اگر وجه مژدگانی را از فرط مهربانی بنقد جا بگذرانید جا دارد که حجاب حظایر قدس شروه بثمن بخس گویند.
در دلم بود که جان بر تو فشانم اما
باز در خاطرم آمد که متاعی است حقیر
اگرچه ملک را خبر نکرده بودند و حامل عریضه عجب داشتم که دست خطی از بندگان عظمت نشان خداوندگاری نداشت لکن خطوط مبارکه وقایع نگار، لایغادر صغیره ولاکبیره هر چه می خواستی داشت، فیها ماتشتهی الانفس عرب گوید: کل الصید فی جوف الفرا، بله بگوئید که گوش ها بنوای سروش است الحمدالله و خون بوده و نمی کشیم، ان شاءالله اگر اندک سست نیندازید دغ لللاقاصیص را راست نوشته اید و بفضل خدا بی کم و کاست نه از مقوله اطراب و اطر است و نه تحریض و اغراء. بل قول حق و کلمه صدق، سبحان الله هیچ یک از دوستان ومخادیم اسمی از دوست حقیق و یار قدیم نمیبرند، همه کاغذهای دارالخلافه را که خواندم نام نامی استاد الانامی آقا میرزا محمد سلمه الله را ندیدم.
هر کجا هست خدایا بسلامت دارش. والسلام
در دلم بود که جان بر تو فشانم اما
باز در خاطرم آمد که متاعی است حقیر
اگرچه ملک را خبر نکرده بودند و حامل عریضه عجب داشتم که دست خطی از بندگان عظمت نشان خداوندگاری نداشت لکن خطوط مبارکه وقایع نگار، لایغادر صغیره ولاکبیره هر چه می خواستی داشت، فیها ماتشتهی الانفس عرب گوید: کل الصید فی جوف الفرا، بله بگوئید که گوش ها بنوای سروش است الحمدالله و خون بوده و نمی کشیم، ان شاءالله اگر اندک سست نیندازید دغ لللاقاصیص را راست نوشته اید و بفضل خدا بی کم و کاست نه از مقوله اطراب و اطر است و نه تحریض و اغراء. بل قول حق و کلمه صدق، سبحان الله هیچ یک از دوستان ومخادیم اسمی از دوست حقیق و یار قدیم نمیبرند، همه کاغذهای دارالخلافه را که خواندم نام نامی استاد الانامی آقا میرزا محمد سلمه الله را ندیدم.
هر کجا هست خدایا بسلامت دارش. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۴۲ - نامه ای از ولیعهد به امیر نظام
مقرب الخاقان امیرنظام بداند که: عریضه و سایر مسطورات آن عالیجاه بنظر رسید. در باب محمود پاشا و وزیر، بدان تفصیل عرض کرده بود، استمالت نامة را با رقم سردشت نزد آن عالیجاه فرستادیم که ان شاءالله تعالی او را باین دستاویز بیارد و اگر نیاید مختصری که ما به وزیر مرقوم داشته ایم، با مفصلی از خود به ملاعبدالعزیز انفاد بغداد کند و اگر آن هم موثر نشود چاه کلی و تدبیر اصلی این مقوله مهمات همان است که به اقتضای وقت اقدامی مجدد بشود.
فلایومنوا حتی یوالعذاب الالیم. آدمی که نزد وزیر رود باید از همان نوکرها که در آذربایجانند انتخاب شود.
دیگر در باب کرور دهم که عالیجاه میرزا صالح مضمون نامة را مصلحت ندانسته حق است و از روی دولت خواهی است. بلی آن روز که این مضمون نوشته شد با امروز که انصافا دولت و مملکت عثمانی کلا در تحت اقتدار امپراطور است تفاوت کلی دارد و در نظر داریم که محمدحسین خان ایشیک آقاسی را با هدایا بفرستیم و درخواستی برای مهلت بکنیم. محمدحسین خان برای این خدمت از هر که برود بجهات عدیده بهتر و خوب تر است، الا آن که هر وقت بهر کار از آستانه والا مفارقت کند، حرکت او قسری و اضطراری خواهد بود، نه شوقی وطبیعی.
دیگر چون از مضمون مسطورات آن عالیجاه چنین مفهوم میشد که عالیجاه محمدخان سرتیب لاغیر مأمور خدمت سلیمانیه باشد و فی الحقیقه شهرت وبلدیت او را هم سایر نوکرها نداشتند. لهذا اذن و اختیار کلی در این باب به آن عالیجاه دادیم.
در باب مراغه که باز تجدید عرضی از آن عالیجاه شده شایسته نیست که هر روز تجدید حکمی از ما بشود. قضی الامرفیه تستفتیان.
فتحعلی خان قاجار حاکم شد و میرزا مجید عامل و خلعت حکومت را با رقم مصحوب آقاحسین فرستادیم و بعد از این، اوقات آن عالیجاه باید مصروف باشد که پول آنجا نسوزد و بقایا بوصول رسد و رعایا از اوضاعی که در سهند معروض میداشتند آسوده شوند و نفسی بفراغت بکشند.
مرند هم که ببیژن مفوض شده حکمی برخلاف آن صادر نشده، تاکیدی که در باب وصل طلب های مرحوم یوسف خان کردیم ربط بتغییر حکومت و ایالت ندارد. البته بیژن خان در کار خود به دلگرمی مشغول باشد و آن عالیجاه اهتمامی که باید و شاید بکند که طلب مرحوم یوسف خان در مرند نسوزد و گفتگوهای املاک ارونق در محکمه صدرالفضلا بگذرد، قرار اروانق ومهران رود را هم هر طور آن عالیجاه صلاح داند بانجفقلی خان و آقا ابراهیم بدهد.
اما شیشوان و سایر جاها که بملک قاسم میرزا واگذاشته ایم باید حکما باو برسد؛ صدای او بیرون نیاید.
فرزندی طهماسب میرزا هم هر طور رضای خاطرش باشد ما راضی هستیم و آن عالیجاه هم همین قاعده را باید معمول دارد. آقا حسین قلی آدم او یک چند که در دارالخلافه توقف نموده با میرزا تقی سخن داشته که مابین او و حشمت الدوله سازشی بدهد یک دل و یک جا باشند، آن عالیجاه بهتر میداند که این دو نفر هر دو را همیشه ما بچشم فرزندی دیده ایم و زیاده طالب و مایل هستیم که در هر حل یک دل و یک جا باشند. عالیجاه میرزا ابوالقاسم که دو بار در این باب اظهار و اصرار کرد؛ چون بواسطه انکاری که حشمت الدوله از عربستان کرد فرزندی طهماسب میرزا دل گران بود ما ملاحظه رضای او کردیم اما حالا آن عالیجاه مأذون است که این خدمت را ان شاءالله بطوری که مرضی خاطر فرزندان باشد صورت انجام دهد.
دیگر در باب تفنگ های ارمغانی امپراطور که بسیار بموقع و بجا رسید. آن چه بای در رقیمه وزیر مختار اظهار رضامندی نمودیم، آن عالیجاه هم اگر تواند که بطور خوش پانصد قبضه را بگیرد، البته بسیار بسیار خوب است.
احضار میرزا احمد مستوفی را که آن عالیجاه بدان روش مرض کرده بود، باید کاغذی که در این باب باو نوشته ملاحظه کند. حقیقت این است که او استدعای احضار کرده بود و جوابی که باو نوشته شد این است که بعد از تفریغ محاسبات کاغذ پاکی بگیرد و بیاید و این مطلب منافاتی با مضمون عرایض آن عالیجاه ندارد.
و دیگر در باب معاون ستیک خان؛ از قراری که آن عالیجاه صلاح دیده از داکتر کارمیک خواهیم پرسید و باستیک خان گفتگو خواهیم فرمود؛ لکن اصل کار آن است که آن عالیجاه مراقب باشد و اهتمام کند که این کار ان شاءالله تعالی مایة و پایه بهم رساند.
در باب شاطرانلو و خلخال که آن عالیجاه تفصیلی عرض کرده، حکم همان است که سابقا مرقوم داشته ایم، البته یک نفر از اهل نظام که محل اعتماد باشد در میان شاطرانلو و یک تحویل دار که ملاحظه خدمت محمدقلی خان را بکند در میان خلخال بگذارد، حکومت ایل و رعیت با محمدقلی خان و داد و ستد مال دیوان با تحویل دار باشد و بقایای طاعونی و لم یصل که آن عالیجاه بی پا داند بتخفیف مقرر شود.
تحریرا فی شهر ربیع الاول ۱۲۴۹
فلایومنوا حتی یوالعذاب الالیم. آدمی که نزد وزیر رود باید از همان نوکرها که در آذربایجانند انتخاب شود.
دیگر در باب کرور دهم که عالیجاه میرزا صالح مضمون نامة را مصلحت ندانسته حق است و از روی دولت خواهی است. بلی آن روز که این مضمون نوشته شد با امروز که انصافا دولت و مملکت عثمانی کلا در تحت اقتدار امپراطور است تفاوت کلی دارد و در نظر داریم که محمدحسین خان ایشیک آقاسی را با هدایا بفرستیم و درخواستی برای مهلت بکنیم. محمدحسین خان برای این خدمت از هر که برود بجهات عدیده بهتر و خوب تر است، الا آن که هر وقت بهر کار از آستانه والا مفارقت کند، حرکت او قسری و اضطراری خواهد بود، نه شوقی وطبیعی.
دیگر چون از مضمون مسطورات آن عالیجاه چنین مفهوم میشد که عالیجاه محمدخان سرتیب لاغیر مأمور خدمت سلیمانیه باشد و فی الحقیقه شهرت وبلدیت او را هم سایر نوکرها نداشتند. لهذا اذن و اختیار کلی در این باب به آن عالیجاه دادیم.
در باب مراغه که باز تجدید عرضی از آن عالیجاه شده شایسته نیست که هر روز تجدید حکمی از ما بشود. قضی الامرفیه تستفتیان.
فتحعلی خان قاجار حاکم شد و میرزا مجید عامل و خلعت حکومت را با رقم مصحوب آقاحسین فرستادیم و بعد از این، اوقات آن عالیجاه باید مصروف باشد که پول آنجا نسوزد و بقایا بوصول رسد و رعایا از اوضاعی که در سهند معروض میداشتند آسوده شوند و نفسی بفراغت بکشند.
مرند هم که ببیژن مفوض شده حکمی برخلاف آن صادر نشده، تاکیدی که در باب وصل طلب های مرحوم یوسف خان کردیم ربط بتغییر حکومت و ایالت ندارد. البته بیژن خان در کار خود به دلگرمی مشغول باشد و آن عالیجاه اهتمامی که باید و شاید بکند که طلب مرحوم یوسف خان در مرند نسوزد و گفتگوهای املاک ارونق در محکمه صدرالفضلا بگذرد، قرار اروانق ومهران رود را هم هر طور آن عالیجاه صلاح داند بانجفقلی خان و آقا ابراهیم بدهد.
اما شیشوان و سایر جاها که بملک قاسم میرزا واگذاشته ایم باید حکما باو برسد؛ صدای او بیرون نیاید.
فرزندی طهماسب میرزا هم هر طور رضای خاطرش باشد ما راضی هستیم و آن عالیجاه هم همین قاعده را باید معمول دارد. آقا حسین قلی آدم او یک چند که در دارالخلافه توقف نموده با میرزا تقی سخن داشته که مابین او و حشمت الدوله سازشی بدهد یک دل و یک جا باشند، آن عالیجاه بهتر میداند که این دو نفر هر دو را همیشه ما بچشم فرزندی دیده ایم و زیاده طالب و مایل هستیم که در هر حل یک دل و یک جا باشند. عالیجاه میرزا ابوالقاسم که دو بار در این باب اظهار و اصرار کرد؛ چون بواسطه انکاری که حشمت الدوله از عربستان کرد فرزندی طهماسب میرزا دل گران بود ما ملاحظه رضای او کردیم اما حالا آن عالیجاه مأذون است که این خدمت را ان شاءالله بطوری که مرضی خاطر فرزندان باشد صورت انجام دهد.
دیگر در باب تفنگ های ارمغانی امپراطور که بسیار بموقع و بجا رسید. آن چه بای در رقیمه وزیر مختار اظهار رضامندی نمودیم، آن عالیجاه هم اگر تواند که بطور خوش پانصد قبضه را بگیرد، البته بسیار بسیار خوب است.
احضار میرزا احمد مستوفی را که آن عالیجاه بدان روش مرض کرده بود، باید کاغذی که در این باب باو نوشته ملاحظه کند. حقیقت این است که او استدعای احضار کرده بود و جوابی که باو نوشته شد این است که بعد از تفریغ محاسبات کاغذ پاکی بگیرد و بیاید و این مطلب منافاتی با مضمون عرایض آن عالیجاه ندارد.
و دیگر در باب معاون ستیک خان؛ از قراری که آن عالیجاه صلاح دیده از داکتر کارمیک خواهیم پرسید و باستیک خان گفتگو خواهیم فرمود؛ لکن اصل کار آن است که آن عالیجاه مراقب باشد و اهتمام کند که این کار ان شاءالله تعالی مایة و پایه بهم رساند.
در باب شاطرانلو و خلخال که آن عالیجاه تفصیلی عرض کرده، حکم همان است که سابقا مرقوم داشته ایم، البته یک نفر از اهل نظام که محل اعتماد باشد در میان شاطرانلو و یک تحویل دار که ملاحظه خدمت محمدقلی خان را بکند در میان خلخال بگذارد، حکومت ایل و رعیت با محمدقلی خان و داد و ستد مال دیوان با تحویل دار باشد و بقایای طاعونی و لم یصل که آن عالیجاه بی پا داند بتخفیف مقرر شود.
تحریرا فی شهر ربیع الاول ۱۲۴۹
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۴۴ - خطاب به پسر امان الله خان والی سنندج محمدحسن خان
عالیجاه نتیجه الولاه العظام، چاکرزاده ارادت فرجام، محمدحسن خان نایب الایاله کردستان بداند که: چون عالیجاه فدوی بلااشتباه عمده الولاه الفخام امیرالامراء العظام امان الله خان والی از بدایت کار چاکری و خدمتگزاری الی الان در هر حال هیچ دقیقه از دقایق خدمتگزاری و جانثاری غفلت و اهمال نکرده و گاه و بی گاه در طاعت آستان خلافت آنچه در قوة بندگی و ارادت داشت، بفعل اورده است لهذا بر ذمت همت والا نیز واجب است که در هر باب از لوازم مرحمت درباره عالیجاه معزی الیه غافل نبوده جزئی و کلی امورات و اوضاع او را همواره بنظر التفات و اهتمام ملحوظ داریم و هرگاه لازم افتد اصلاح مشفقانه و توجه بی کرانه مبذول سازیم و این مطلب مشهود و معلوم است که امر اولاد و اجفاد او از سایر امور اهم و اقدم و اهتمام در اصلاح آن انسب والزم است و امروز زبده اولاد و عمده اخلاف عالیجاه معزی الیه آن عالیجاه است که هم بحسب سن اکبر است، هم بپایه و منصب برتر، هر چندی از التزام آستان شاهنشاهی کسب سعادت کرده و همه وقت زیاده از دیگران مشغول انجام خدمت و مشمول اقسام تربیت بوده؛ یک دو بار در اردوی سلطانیه و اوجان هم بحضور والا مشرف شده وضع قابلیت و استعداد او در نظر مرحمت گستر مقبول و مستحسن آمده و از روز نخست پرتو التفات و عنایتی کامل بساحت حال او انداخته ایم و او را مستعد خدمت و قابل تربیت شناخته؛ شایسته نمیدانیم که خانه زادی مثل آن عالیجاه که سلفا بعد سلف زاده صلب ارادت و پرورده حجر عبودیت باشد، در عنفوان شباب مانند نهالی نورس که بی تربیت باغبان نشو و نما نماید ببار آید وعاقبت مظهر هیات اعو جاج گردد و بتغییر و تبدل ناچار احتیاج افتد. اگرچه منصب جلیل ایال کردستان از میامن الطاف بالغه سبحانی نظر بمزید خدمت و حقوق قدمت والد آن عالیجاه نسلا بعد نسل و فرعا بعد اصل در دودمان او ثابت وبرقرار خواهد بود و آن عالیجاه بحکم فرمان همایون شاهنشاهی برتبه وراثت و مصب نیابت معزز و مباهی است؛ ولیکن چون اولاد عالیجاه منحصر بفرد است باید آن عالیجاه از این نکتة آگاه باشد که در پیشگاه حضرت همایون مدار قرب و اعزاز و قرار اختصاص و امتیاز بافزودن اسباب کمال است نه افزونی سن و سال و بزور کیاست ملک و ریاست میتوان گرفت که محض وراثت. بهتری پایه برتری است نه مهتری و اکملیت موجب فضیلت خواهد بود نه اکبریت.
بالجمله نواب والا که بمقتضای التفات فطری پیوسته احوال آن عالیجاه را از کسان سرکار و واردین آن حدود پرسیده ایم و کماهی اوضاع و امور او را بسمع دقت و اهتمام شنیده و سنجیده؛ لایق نمیدانیم که با آن که آن عالیجاه بحد رشد و تمیز رسیده و قابل قبول حضرت و رجوع خدمت گردیده، باز بعادت اطفال و شیوه جهال معتادباشد و از جاده ایالت براه بطالت میل کند و مردم دور و نزدیک هنوز او را مانند طفلان نوآموز طالب باز و یوز و عاشق اسب تازی و شیفته قوش و تازی دانند. اگرچه رسم شکار مشقی است که از عهد قدیم معمول ارباب جلادت بوده، اما هر کاری را در روزگار، اندازه و قراری مقرر است که تجاوز از آن مکروه طباع و ناپسند اسماع خواهد بود و غالبا هر چه مکرر ودایم است در نظرها ناملایم. اقدام صید و سواری و مشق دشمن شکاری چندان خوب است که مشقش توان گفت نه عشقش توان خواند.
آن عالیجاه را امروز که اول وقت تحصیل و آغاز تکمیل کار است هزار گونه مشق دیگر در پیش است که مشق سواری در پیش آن بسیار جزئی است و بعد ازین دیگر فرصت این مشق ها که کار طفلان نوآموز است نخواهد داشت. اگر عشقی دارد باید همین عشق خدمت باشد و اگر مشقی میکند مشق صدق و ارادت باید.
آن عالیجاه سیاق رفتار را از والد خود اقتباس کند نه از زمره عوام الناس و اگر اندک با خود تامل نماید خواهد یافت که او از چه کسب این جاه و مرتبه نموده و بکدام بازی گوی سبقت از همگنان ربوده و بچه سبب مستوجب چندین عنایت شده و بچه تدبیر والی ولایت و حافظ رعیت گشته؟ طبع انسان از اخلاق ملک و حیوان معجون است و امثال آن عالیجاه که هنوز فطرت بر باد نداده و مانند الواح ساده قبول هر نقش را آماده اند، باید با اصحاب حال و ارباب کمال معاشر و مربوط باشند؛ نه با اوباش و اراذل، مجالس و مخلوط، منتهای ستم است که آن عالیجاه با کمال زادگی و آزادگی. باقتضای غرور جوانی با فرقه اسافل و ادانی محشور شود و پایه جلالت را بمایة جهالت از دست دهد و ایام فرصت را با اسباب عطلت بگذراند و این مطلب را بداند که اگر در این اوقات خاطر همایون شاهنشاهی بدین حد شامل است و التفات ما کامل و پدری مثل عالیجاه والی با رافت ابوت شاغل بلوازم تربیت کسب کمالی نکند و ایام قدرت وشباب را بخواب غفلت سپری سازد پس در چه وقت در صدد تکمیل ذات و تلافی مافات تواند آمد؟ نواب والا تا حال که آن عالیجاه را بحال خود گذاشته و در امثال این نواهی و اوامر امری نافذ و حکمی صادر نداشته بودیم، بانتظار آن بوده که شاید آن عالیجاه رفته رفته از عادات و اخلاقی که لازم قرب عهد صبی و ناشی از فرط هوس و هوی است معلول شود و بکاری که کار آید و بر مراتب قدر ورفعت افزاید مشغول گردد و حال که اطوار و افعال آن عالیجاه از قراری که بکرات مذکور و مسموع میشود، هنوز وفق عادات مهد کودکی است نه از روی کمال دانائی و زیرکی.
اولا بترقیم این حکم نصایح آمیز در صدد اصلاح امر آن عالیجاه بر آمدیم و بعد از این العیاذبالله امری برخلاف دلخواه از آن عالیجاه استماع افتد یقین است که کار از نصیحت بفضیحت خواهد کشید و با کمال قابلیت و استعدادی به آن عالیجاه داشته باشیم بالمره مأیوس نشویم. ممکن نیست که در غیبت و حضور آن عالیجاه را از نیش خامة قهر بی بهره داریم یا از ضرب چوب تأدیب بی حظ و نصیب گذاریم و در معنی تربیت آن عالیجاه را نوع خدمتی بدیوان قضا نشان ومرحمت کلی درباره والی والاشان میدانیم و این ملفوفه را از روی نهایت عنایت باخبار آن عالیجاه مرقوم داشته ایم و مترصد می باشیم که ان شاءالله تعالی من بعد هر چه از دیوان تربیت به آن عالیجاه صادر شود، جملگی پروانه رضا و سرخط قبول باشد، نه آیت عذاب و خطاب و عتاب. چرا که آن عالیجاه را هنگام شرفیابی حضور عاقل و قابل بجا آورده ایم نه جاهل و ناقابل و شک نیست که این همه مرقومات ما را در مزاج قابلیت او تاثیری بی نهایت خواهد بود و محتاج به تأدیبی فوق غایت نخواهد شد.
والسلام خیر ختام
بالجمله نواب والا که بمقتضای التفات فطری پیوسته احوال آن عالیجاه را از کسان سرکار و واردین آن حدود پرسیده ایم و کماهی اوضاع و امور او را بسمع دقت و اهتمام شنیده و سنجیده؛ لایق نمیدانیم که با آن که آن عالیجاه بحد رشد و تمیز رسیده و قابل قبول حضرت و رجوع خدمت گردیده، باز بعادت اطفال و شیوه جهال معتادباشد و از جاده ایالت براه بطالت میل کند و مردم دور و نزدیک هنوز او را مانند طفلان نوآموز طالب باز و یوز و عاشق اسب تازی و شیفته قوش و تازی دانند. اگرچه رسم شکار مشقی است که از عهد قدیم معمول ارباب جلادت بوده، اما هر کاری را در روزگار، اندازه و قراری مقرر است که تجاوز از آن مکروه طباع و ناپسند اسماع خواهد بود و غالبا هر چه مکرر ودایم است در نظرها ناملایم. اقدام صید و سواری و مشق دشمن شکاری چندان خوب است که مشقش توان گفت نه عشقش توان خواند.
آن عالیجاه را امروز که اول وقت تحصیل و آغاز تکمیل کار است هزار گونه مشق دیگر در پیش است که مشق سواری در پیش آن بسیار جزئی است و بعد ازین دیگر فرصت این مشق ها که کار طفلان نوآموز است نخواهد داشت. اگر عشقی دارد باید همین عشق خدمت باشد و اگر مشقی میکند مشق صدق و ارادت باید.
آن عالیجاه سیاق رفتار را از والد خود اقتباس کند نه از زمره عوام الناس و اگر اندک با خود تامل نماید خواهد یافت که او از چه کسب این جاه و مرتبه نموده و بکدام بازی گوی سبقت از همگنان ربوده و بچه سبب مستوجب چندین عنایت شده و بچه تدبیر والی ولایت و حافظ رعیت گشته؟ طبع انسان از اخلاق ملک و حیوان معجون است و امثال آن عالیجاه که هنوز فطرت بر باد نداده و مانند الواح ساده قبول هر نقش را آماده اند، باید با اصحاب حال و ارباب کمال معاشر و مربوط باشند؛ نه با اوباش و اراذل، مجالس و مخلوط، منتهای ستم است که آن عالیجاه با کمال زادگی و آزادگی. باقتضای غرور جوانی با فرقه اسافل و ادانی محشور شود و پایه جلالت را بمایة جهالت از دست دهد و ایام فرصت را با اسباب عطلت بگذراند و این مطلب را بداند که اگر در این اوقات خاطر همایون شاهنشاهی بدین حد شامل است و التفات ما کامل و پدری مثل عالیجاه والی با رافت ابوت شاغل بلوازم تربیت کسب کمالی نکند و ایام قدرت وشباب را بخواب غفلت سپری سازد پس در چه وقت در صدد تکمیل ذات و تلافی مافات تواند آمد؟ نواب والا تا حال که آن عالیجاه را بحال خود گذاشته و در امثال این نواهی و اوامر امری نافذ و حکمی صادر نداشته بودیم، بانتظار آن بوده که شاید آن عالیجاه رفته رفته از عادات و اخلاقی که لازم قرب عهد صبی و ناشی از فرط هوس و هوی است معلول شود و بکاری که کار آید و بر مراتب قدر ورفعت افزاید مشغول گردد و حال که اطوار و افعال آن عالیجاه از قراری که بکرات مذکور و مسموع میشود، هنوز وفق عادات مهد کودکی است نه از روی کمال دانائی و زیرکی.
اولا بترقیم این حکم نصایح آمیز در صدد اصلاح امر آن عالیجاه بر آمدیم و بعد از این العیاذبالله امری برخلاف دلخواه از آن عالیجاه استماع افتد یقین است که کار از نصیحت بفضیحت خواهد کشید و با کمال قابلیت و استعدادی به آن عالیجاه داشته باشیم بالمره مأیوس نشویم. ممکن نیست که در غیبت و حضور آن عالیجاه را از نیش خامة قهر بی بهره داریم یا از ضرب چوب تأدیب بی حظ و نصیب گذاریم و در معنی تربیت آن عالیجاه را نوع خدمتی بدیوان قضا نشان ومرحمت کلی درباره والی والاشان میدانیم و این ملفوفه را از روی نهایت عنایت باخبار آن عالیجاه مرقوم داشته ایم و مترصد می باشیم که ان شاءالله تعالی من بعد هر چه از دیوان تربیت به آن عالیجاه صادر شود، جملگی پروانه رضا و سرخط قبول باشد، نه آیت عذاب و خطاب و عتاب. چرا که آن عالیجاه را هنگام شرفیابی حضور عاقل و قابل بجا آورده ایم نه جاهل و ناقابل و شک نیست که این همه مرقومات ما را در مزاج قابلیت او تاثیری بی نهایت خواهد بود و محتاج به تأدیبی فوق غایت نخواهد شد.
والسلام خیر ختام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۴۸ - قائم مقام به منوچهر خان ایچ آقاسی باشی نوشته است
مخدوم مهربان من؛ عالیجاه مقرب الحضرت العلیه آقا لوبیک از حضرت سپهر رفعت نواب ولی النعمی نایب السلطنة العلیه روحی فداه روانه آن حضرت بود و مراسم موالفت و مراودت مقتضی تحریر صحیفه افتاد، در طی نگارش صحیفه عهد صحبت برادرانه دیرینه مرا بیاد آمد و رسم الفت دوستانه ایام وصال.
به خیال که عهد جوانی بود و هنگام کامرانی، فراغت داشتیم، امنیت بود و راحت میکردیم. در حالتی که ازدیاد آن حال ها همه تن نشاط بود و جان همه انبساط. باز بخاطرم افتاد که اکنون از گذشته بجز افسوس وتاسف حاصل و سود ندارم، نوبت جوانی رفته وقت پیری رسیده، امنیت و راحت هیچ نمانده، فرصت و فراغت بکلی از دست رفته.
فیالیت الشباب یعودلنا یوما
فاخبره بما فعل المشیب
خواست تا از شوق باطن بکام دل بسطی دهد و فصلی نگارد. دیگر باره بخاطر رسید که اینک موکب شاهنشاه رسید و نایب السلطنة رفت. لشکر ارس از دو سه سمت ارس رو آورد، عمله شاه سیورسات و جیره میخواهد. قشون شاه، مواجب و راتبه گرانی ولایت را خراب کرده، مالیات از مملکت وصول نمیشود، از شاه پول نمیرسد، قشون بی پول جنگ نمیکند. دشمن بی جنگ از پیش بدر نمیرود و اگر اندک غفلت در این حالت روی دهد نزد خدا وسایه خدا در عذاب و عقاب خواهیم بود.
لابد درد دل را ناگفته گذاشتم و احوالات را محول بتقریر او نمودم، بپرسید آگاه است.
والسلام
به خیال که عهد جوانی بود و هنگام کامرانی، فراغت داشتیم، امنیت بود و راحت میکردیم. در حالتی که ازدیاد آن حال ها همه تن نشاط بود و جان همه انبساط. باز بخاطرم افتاد که اکنون از گذشته بجز افسوس وتاسف حاصل و سود ندارم، نوبت جوانی رفته وقت پیری رسیده، امنیت و راحت هیچ نمانده، فرصت و فراغت بکلی از دست رفته.
فیالیت الشباب یعودلنا یوما
فاخبره بما فعل المشیب
خواست تا از شوق باطن بکام دل بسطی دهد و فصلی نگارد. دیگر باره بخاطر رسید که اینک موکب شاهنشاه رسید و نایب السلطنة رفت. لشکر ارس از دو سه سمت ارس رو آورد، عمله شاه سیورسات و جیره میخواهد. قشون شاه، مواجب و راتبه گرانی ولایت را خراب کرده، مالیات از مملکت وصول نمیشود، از شاه پول نمیرسد، قشون بی پول جنگ نمیکند. دشمن بی جنگ از پیش بدر نمیرود و اگر اندک غفلت در این حالت روی دهد نزد خدا وسایه خدا در عذاب و عقاب خواهیم بود.
لابد درد دل را ناگفته گذاشتم و احوالات را محول بتقریر او نمودم، بپرسید آگاه است.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۵۳ - خطاب به میرزا بزرگ نوری وزیر نواب
ای جفا پیشه یار دیرینه
که فزون باد با منت یاری
رقیمه سرکار را که خواندم گویا درهای بهشت را بر روی این دور افتاده مسکین گشودند و چندان خوشوقت و شادکام شدم که فلک نعوذبالله اگر فکر انتقام کند؛ آنقدر از مراحم و اشفاق نواب شاهزاده نوشته بودید که عالمی را بنده و برده کردید؛ خصوصا من و نواب نایب السلطنة روحی فداه را آنقدر واثق و معتقد ساختید که عالیشان محمدحسین بیک بهتر خبر دارد. بلی حق این است که همت والا نهمت فرمودند و ما همگی را از خاک برداشتند.
خدا عمر و توفیق ببنده و شما بدهد که خدمتی در تلافی این همه مرحمت توانیم کرد. هر چه خواستم وضع رضامندی خودم را از برادر گرامی مهربانم میرزا نبی خان اظهار کنم عبارتی یافتم که از آنچه در ضمیر دارم تعبیر بدان کنم، لابد سکوت اختیار کردم اما سکوتی بیان عنده و تکلم.
که فزون باد با منت یاری
رقیمه سرکار را که خواندم گویا درهای بهشت را بر روی این دور افتاده مسکین گشودند و چندان خوشوقت و شادکام شدم که فلک نعوذبالله اگر فکر انتقام کند؛ آنقدر از مراحم و اشفاق نواب شاهزاده نوشته بودید که عالمی را بنده و برده کردید؛ خصوصا من و نواب نایب السلطنة روحی فداه را آنقدر واثق و معتقد ساختید که عالیشان محمدحسین بیک بهتر خبر دارد. بلی حق این است که همت والا نهمت فرمودند و ما همگی را از خاک برداشتند.
خدا عمر و توفیق ببنده و شما بدهد که خدمتی در تلافی این همه مرحمت توانیم کرد. هر چه خواستم وضع رضامندی خودم را از برادر گرامی مهربانم میرزا نبی خان اظهار کنم عبارتی یافتم که از آنچه در ضمیر دارم تعبیر بدان کنم، لابد سکوت اختیار کردم اما سکوتی بیان عنده و تکلم.
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۵۵ - معلوم نیست به که نبشته است
مخلصان نواز امطاعا: آن شب در باب مقراض داروغه دفتر و چوخای نور چشم عزیز میرزا محمد جعفر حرفی مذکور شد و اکنون که ماهوت ندوخته، بجای چوخای دوخته ارسال میشود، شاید بر این حمل کنند که بالمثل خرج یقه و مزد خیاط را نفع خود کرده، این جزئی را هم نوعی از صرفه دانسته ام. اقرار خودم در رقعه آن شبی هم شاهدک خوبی است و فقره ارحج فلسی، البته در نظر شما هست. الحمدالله شما عارف و واقفید که اقرارالعقلا گفته اند نه سفها و جهلا و بالفرض که آنچه آنجا گفته ام حجت شود، باری حالا که بخل و خساست بنده باقرار خودم بر من ثابت و مدلل شده، چه لازم که حمق و سفاه را هم بکردار خود بر خود لازم و موجه کنم؟
اهدای چوخای مستعمل بعد از مدتی بچنین حضرتی برهان حماقت است؛ هر چند از روی صداقت باشد وماهوت سایه بشان و پایه ایشان سزاوارتر است هر چند بی خرج یقه و زنار ارسال شود.
دیگر استفتائی در باب چاقو فرمودید، صورت فتوی این است که نور چشم عزیز در این خصوص حق دارند برخلاف شما؛ چرا که عمل مکرر حسنی ندارد و ایشان، هم مشتاقند هم مستعد، هم درکسب کمالات مستقل و مستبد و اگرچه با من سابقه عنایت ندرند، من سالفه ارادت دارم و از حق نمیگذرم همان مقراض کذا از شماست.
والسلام
اهدای چوخای مستعمل بعد از مدتی بچنین حضرتی برهان حماقت است؛ هر چند از روی صداقت باشد وماهوت سایه بشان و پایه ایشان سزاوارتر است هر چند بی خرج یقه و زنار ارسال شود.
دیگر استفتائی در باب چاقو فرمودید، صورت فتوی این است که نور چشم عزیز در این خصوص حق دارند برخلاف شما؛ چرا که عمل مکرر حسنی ندارد و ایشان، هم مشتاقند هم مستعد، هم درکسب کمالات مستقل و مستبد و اگرچه با من سابقه عنایت ندرند، من سالفه ارادت دارم و از حق نمیگذرم همان مقراض کذا از شماست.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۶۴ - این مکتوب به فاضل خان گروسی نوشته شده است
الا یا صبا نجدمتی هجت من نجد
لقدزادنی مسراک و جدا علی وجد
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
کتاب مستطاب که مجموعه فضایل و آداب بود، مصحوب پسر اسمعیل بیک گروسی رسید، هر چه خواهش کرد بپاداش این نعمت پذیرفتم و قدوم را بر خلاف سایر آن قوم گرامی داشتم. خورسندی وصول مکتوب شما و خوشوقتی از سلامتی مزاج کثیرالابتهاج و خوشنودی از رجوع مطالب و مهام همه یک طرف بود و این یکی یک طرف ه مسطورات یدبد مرا مرغوب داشته بودید، باین دلیل که گله از نوشتن کاغذ به خط غیر داشتید؛ هر چند میرزا علی نقی فراهانی باشد، یا میرزا محمدتقی آذربایجانی، یا کربلائی محمدتقی ابن کربلائی محمد قربان که بالفعل در مسقو و پطرپورغ از جمله کرسی نشینان است، گوی سبقت از همزه استفهام میرباید، پای تفوق بر فرق لام ابتدا میگذارد، فرقدین را شسع نعلین خود نمیشمارد، سخن در اوج فلک الافلاک دارد، من که گاهی به خط خود در جواب تحریرات شما گستاخی میکنم از آن است که خار بگشن نفرستم و چراغ در بر آفتاب نیارم، والا بخدا هر وقت آدمی بجانب شما روانه شود شوق و ولع چنان است که هر موئی در بدن من بنانی شود و هر یک بر دیگری پیشی و بیشی جویند.
فی کل جارحه هواک دفین دست و بنان را اگر خاصیتی هست همین است که چیزی از شما بشما نگارند، چشم و زبان اگر حاصلی دارند همان است که سطری از شما ببینند یا بخوانند. ور نبیند چه بود فایده بینائی را؟
اگر بدانی که هر بار کاغذی از شما میرسد تا چه حد برای من شادی فزا و غم کاه است، با آن طور مهربانی و غمگساری که داری، دایم خواهی نوشت و منتظر جواب نخواهی شد. من اگر هیچ ننویسم حق دارم همه زشت ها مخدره و مستوره میشوند. ابکار افکار شما را چه افتاده که شاهدی و خودنمائی نکنند؟
خم گشته مگر کمان ابرویش
بشکسته مگر خدنگ مژگانش
زان سبزه فغان که خوابگه بگزید
در سایه سنبل گلستانش
بیت ثانی را باقتضای زمان حال نوشتم نه از مقوله المقال یجرالمقال است، افسوس که اشعراق خیال شما چنانم فریب داد که گویا حالا با هم نشسته ایم و بی واسطه نامة و رسول سخن در پیوسته. هیهات! هیهات!
آن سخن ها که میان من و آن غالیه زلف
به زبان بودی اکنون برسول و پیام
عجبت و الدهر کثیر عجبه که مثل شمائی امروز هرگاه کاغذی بنویسید همه شکایت اوضاع زمان باشد و زمام کارش در دست امثال بنده و میرزا سعید افشار بیفتد. دنیای ما دریائی است که لای و خاشاک را در هر موج هزار اوج میدهد و در مرجان را دائما در حضیض قعر میدارد. حرفت ادب نه امروزی است نه بوالعجب و اگر نه چنین بود بایست شما چنان که در فضل و کمال وحید عصرید در جاه و مال نیز اوحد دهر باشید. نه مثل حالا که مانند سرو، آزاده و تهی دستید و جمع زخارف بقدر مصارف مقدور نمیگردد. اگر در بنده بالمثل وجه معاش و راه انتعاشی مظنون باشد از آن است که من نیز چنان اهل و خردمند نیم، اما امیدوارم که اگر خزاین پرویز و دفاین قارون و حاصلات املاک ربع مسکون از من باشد در پای یک مونس جان و یار هم زبان نثار توانم نمود.
صحبت یوسف باز دراهم معدود چه فایده که دور زمان حضرت یعقوب را در حسرت این صحبت چنان میدارد که: و ابیضت عیناه من الحزن و یوسف صدیق را در حبس عزیزی بی تمیز چنان میگذارد که: لبث فی السجن بضنع سنین.
راست نوشتید من شما را به طهران آوردم، اما برای راحت دل و شادی جان، نه برای طواف درب مختاران و عواف کوچه کبابیان سجن و سجین فاضلان جز این نیست که مجاور جاهلان و معاشر بی حاصلان باشند.
المرء عدولما جهل نستجیر بالله تعالی من قرب الاعادی و بعد الایادی
لعل وگوهر در آخور گاو و خر، چه قدر دارد، گرگ و سگ را گند جیفه مردار مرغوب است، نه بوی کلبه عطار.
اما تغلط الایام فی به آن اری
بغیضا ینائی او حبیبا یقرب
ای بی وفا زمانه و بد عهد روزگار، آخر بغلط یکی وفاکن. عجب تر آن که زاغ نیز از صحبت طوطی بجان بود و لاحول کنان میگفت: سزاوار من آنستی که با زاغی بر سر دیوار باغی همی رفتمی خرامان.
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویله رندان
قدر فرات را تشنه مستسقی میداند، نه سیراب بلغمی. در مذاق قبطیان خون بود نیل. انما یریدالله لیعذ بهم ولکن لایشغرون. اسب و استر برای شما در عزم عیادت احباب قحط است و دیگران را جنایت از مواکب میباشد و حال آن که ابلق چرخ گردون را قابل رکوب شما نمیتوان گفت والا از قول ثنائی حجازی میگفتم:
گر رأی رکوب آری بر خنگ نهم نه زین
نه هم چو مه و خورشید بر اشهب و ادهم باش
خسته شدم از بس بیهوده نگاری کردم و هیچ از جواب مکتوب شما ننوشتم باز به میرزا علی نقی رجوع شد ناچار. والسلام
لقدزادنی مسراک و جدا علی وجد
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
کتاب مستطاب که مجموعه فضایل و آداب بود، مصحوب پسر اسمعیل بیک گروسی رسید، هر چه خواهش کرد بپاداش این نعمت پذیرفتم و قدوم را بر خلاف سایر آن قوم گرامی داشتم. خورسندی وصول مکتوب شما و خوشوقتی از سلامتی مزاج کثیرالابتهاج و خوشنودی از رجوع مطالب و مهام همه یک طرف بود و این یکی یک طرف ه مسطورات یدبد مرا مرغوب داشته بودید، باین دلیل که گله از نوشتن کاغذ به خط غیر داشتید؛ هر چند میرزا علی نقی فراهانی باشد، یا میرزا محمدتقی آذربایجانی، یا کربلائی محمدتقی ابن کربلائی محمد قربان که بالفعل در مسقو و پطرپورغ از جمله کرسی نشینان است، گوی سبقت از همزه استفهام میرباید، پای تفوق بر فرق لام ابتدا میگذارد، فرقدین را شسع نعلین خود نمیشمارد، سخن در اوج فلک الافلاک دارد، من که گاهی به خط خود در جواب تحریرات شما گستاخی میکنم از آن است که خار بگشن نفرستم و چراغ در بر آفتاب نیارم، والا بخدا هر وقت آدمی بجانب شما روانه شود شوق و ولع چنان است که هر موئی در بدن من بنانی شود و هر یک بر دیگری پیشی و بیشی جویند.
فی کل جارحه هواک دفین دست و بنان را اگر خاصیتی هست همین است که چیزی از شما بشما نگارند، چشم و زبان اگر حاصلی دارند همان است که سطری از شما ببینند یا بخوانند. ور نبیند چه بود فایده بینائی را؟
اگر بدانی که هر بار کاغذی از شما میرسد تا چه حد برای من شادی فزا و غم کاه است، با آن طور مهربانی و غمگساری که داری، دایم خواهی نوشت و منتظر جواب نخواهی شد. من اگر هیچ ننویسم حق دارم همه زشت ها مخدره و مستوره میشوند. ابکار افکار شما را چه افتاده که شاهدی و خودنمائی نکنند؟
خم گشته مگر کمان ابرویش
بشکسته مگر خدنگ مژگانش
زان سبزه فغان که خوابگه بگزید
در سایه سنبل گلستانش
بیت ثانی را باقتضای زمان حال نوشتم نه از مقوله المقال یجرالمقال است، افسوس که اشعراق خیال شما چنانم فریب داد که گویا حالا با هم نشسته ایم و بی واسطه نامة و رسول سخن در پیوسته. هیهات! هیهات!
آن سخن ها که میان من و آن غالیه زلف
به زبان بودی اکنون برسول و پیام
عجبت و الدهر کثیر عجبه که مثل شمائی امروز هرگاه کاغذی بنویسید همه شکایت اوضاع زمان باشد و زمام کارش در دست امثال بنده و میرزا سعید افشار بیفتد. دنیای ما دریائی است که لای و خاشاک را در هر موج هزار اوج میدهد و در مرجان را دائما در حضیض قعر میدارد. حرفت ادب نه امروزی است نه بوالعجب و اگر نه چنین بود بایست شما چنان که در فضل و کمال وحید عصرید در جاه و مال نیز اوحد دهر باشید. نه مثل حالا که مانند سرو، آزاده و تهی دستید و جمع زخارف بقدر مصارف مقدور نمیگردد. اگر در بنده بالمثل وجه معاش و راه انتعاشی مظنون باشد از آن است که من نیز چنان اهل و خردمند نیم، اما امیدوارم که اگر خزاین پرویز و دفاین قارون و حاصلات املاک ربع مسکون از من باشد در پای یک مونس جان و یار هم زبان نثار توانم نمود.
صحبت یوسف باز دراهم معدود چه فایده که دور زمان حضرت یعقوب را در حسرت این صحبت چنان میدارد که: و ابیضت عیناه من الحزن و یوسف صدیق را در حبس عزیزی بی تمیز چنان میگذارد که: لبث فی السجن بضنع سنین.
راست نوشتید من شما را به طهران آوردم، اما برای راحت دل و شادی جان، نه برای طواف درب مختاران و عواف کوچه کبابیان سجن و سجین فاضلان جز این نیست که مجاور جاهلان و معاشر بی حاصلان باشند.
المرء عدولما جهل نستجیر بالله تعالی من قرب الاعادی و بعد الایادی
لعل وگوهر در آخور گاو و خر، چه قدر دارد، گرگ و سگ را گند جیفه مردار مرغوب است، نه بوی کلبه عطار.
اما تغلط الایام فی به آن اری
بغیضا ینائی او حبیبا یقرب
ای بی وفا زمانه و بد عهد روزگار، آخر بغلط یکی وفاکن. عجب تر آن که زاغ نیز از صحبت طوطی بجان بود و لاحول کنان میگفت: سزاوار من آنستی که با زاغی بر سر دیوار باغی همی رفتمی خرامان.
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویله رندان
قدر فرات را تشنه مستسقی میداند، نه سیراب بلغمی. در مذاق قبطیان خون بود نیل. انما یریدالله لیعذ بهم ولکن لایشغرون. اسب و استر برای شما در عزم عیادت احباب قحط است و دیگران را جنایت از مواکب میباشد و حال آن که ابلق چرخ گردون را قابل رکوب شما نمیتوان گفت والا از قول ثنائی حجازی میگفتم:
گر رأی رکوب آری بر خنگ نهم نه زین
نه هم چو مه و خورشید بر اشهب و ادهم باش
خسته شدم از بس بیهوده نگاری کردم و هیچ از جواب مکتوب شما ننوشتم باز به میرزا علی نقی رجوع شد ناچار. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷۰ - نامة ای است از قائم مقام به میرزا محمد بروجردی
جاء الکتاب فجائنی روح و ریحان وراحه
مما حوی نکت البلاغه والبراعه والفصاحه
جمعت صحیفتک الشریفه بالکنایه والصراحه
بین اللطافه و النظافه و الظرافه و الملاحه
ما کان فیها سیئی لولم یکن فی الاستماحه
اقصر فان الاستماحه اس بنیان الوقاحه
ماذا یضرک انارحت اخا و نفسک مستراحه
قد وصلت بی رقعه ظریفه فی بقعه شریفه مرسله من اسم النبی الی کنیه موصله قلب الشجی الی منیته واقعه فی العین محل السواد راقعه بالرفق خروق الفواد فو ثبت علیها و نظرت الیها نظر الصب الکئیب علی وجه الجیب اذا کان الوصل بعد الصدود، والصد بعدالعهود، مازلت امتع فکری بها و ارجع ذکری لها و اردد طرفی فیها متفکرا فی کنه معانیها متحیرا فی وجه غوانیها تنتقل عینی فی کل ساعه و دقیقه من حدیقه الی حدیقه و یطیرالقلب من غصن و من شجره الی شجره و یسطعم ثمر ابعد ثمر و ماهی الاریاض ذات ترتع فیه للقلوب و المهج و جنات ذات فواکه و اثمار تستلذ منه الطباع و الافکار و ما اناالاکابی عائل جوعان حضر علی مائده السلطان یعطف من ادام الی ادام و یاکل من طعام بعد طعام جاهلا بما یاکل و یطعم انظر الی خط کانه جنج طاوس اوصدغ عروس فاعطف عن لفظ کانه لحظ غزال ام لیل وصال ثم اتبغی کشف القناع و اهوی الوقوف والاطلاع علی باطن حجله العرایس و حجره النفایس فشغلنی دقاق المعانی عن قاق الالفاظ تاره اشکر سعی اخ العزیز و فضل انعامه و اخری یسکرنی شوق کلامه و ذوق مدامه فاصبح متقلبا بین السکر و الشکر و لاادری فیم اطمع ومم اقنع ابیدیع البیان عن صنیع البنان ام بجلو المطایبه عن حسن المکاتبه او بصریح الروایات عن فصیح الکنایات ام تلمیح الاشارات و تنقیح العبارات.
به چه عضو تو زنم بوسه نداند چه کند
بر سر سفره سلطان چو نیند درویش
کانی رزقت الحج و دخلت البیت فرایت قبلة کل ما رایت اووردت بباب سلطان الملوک و امام الانام فشهدت ملکا و اماما فی کل محل و مقام و اسئل الله التوفیق و اشکره فیما اقدرو اطیق علی ما رزقت خیر الکلام من خیرالکرام.
تا بدینجا آن چه مسطور شد، مستور نیست که خود پسندان را دام دل و کام عقل است. خلاف خردمندان که بحکم خرد، نیک را از بد شناسند و باطراء و اطراب مغرور و مسرور نگردند.
حضرت صاحب رقعه که خود را در فهم و ادراک از اوج افلاک برتر شمارد، همان بکه از کتاب خود بجواب حقیر کفایت کند و مکتوب مرسل، مکتوم و مهمل گذارد تا ارباب نظر از مطالعه آن بمعاتبه برنخیزند و هر دو از لوم لائمان در امان مانیم.
سبان اله اگر این مرد را عقل و تمیزی بود چگونه از چون منی که:
ارجح فلسی علی نفسی و وجهی علی قلبی و صره عینی علی قره عینی و بدره فضتی علی بهجه مهجتی. آمل کرم وسایل درم میگشت. والعجب ثم العجب سئل منی دیباج الصین و نفایس قسطنطین یا فاجرما انا بتاجران حضرک نقد فعلیک بسوق التجاره والا فعلی سنک الحجاره.
و بنده حقیر که در جرک ممالیک محسوبم و در حضرت نیابت بچاکری موصوف و منسوب، عمری است که از دربار معدلت والا بدرگاه اعلی مأمور گشته و مهام چند در عهدة اهتمام دارد که:
بهضنی حملها و تکادنی ثقلها. فرصت کو، مهلت کجا، که مزوری چند را بمزخرفی چند جواب فرستم تا بر رقعه مجهولی صره معلومی فشانم.
استر رقعتک فی ثقبتک و لا تطمع فی مال احد اذاالم تعاونه بلسان اوبید و اعلم اننی بعد ورودی بهذی البلد عرضت مهمی علی امناء السلطان و استعنت الاعوان والاخوان فمازلت متفقا لهم مشفقا علیهم منفقا بهم منقطعا الیهم و افتح راحه تلزم السماحه و تعشق الاستماحه و یبقی الکف و ملقی السجود و تسرف فی صرف الاجناس و النقود و الزم بابهم فی کل باب و اسئل حاجتی بالابتهال حتی وجع رجلی و خرق نعلی و وهبت کل ماکسبت فی عمری و اهلکت کل املکت و بذلت کل ما حصلت و لم یحصل شیء الافرط الندم و جرح القدم و انتبهت من رقدتی ومنامی بعد خوی کیسی و خلوکاسی و علمت ان البخل فی موقعه احسن من البدل فی غیر موضعه مالی و بذل المال علی فئه ذات خصال احسنها الکذب و المطال جربتکم ایها الاخوان و وقفت علی حیلتکم و مکنون مقالتکم خوت الدار خویا خلت من اهلها. والسلام
مما حوی نکت البلاغه والبراعه والفصاحه
جمعت صحیفتک الشریفه بالکنایه والصراحه
بین اللطافه و النظافه و الظرافه و الملاحه
ما کان فیها سیئی لولم یکن فی الاستماحه
اقصر فان الاستماحه اس بنیان الوقاحه
ماذا یضرک انارحت اخا و نفسک مستراحه
قد وصلت بی رقعه ظریفه فی بقعه شریفه مرسله من اسم النبی الی کنیه موصله قلب الشجی الی منیته واقعه فی العین محل السواد راقعه بالرفق خروق الفواد فو ثبت علیها و نظرت الیها نظر الصب الکئیب علی وجه الجیب اذا کان الوصل بعد الصدود، والصد بعدالعهود، مازلت امتع فکری بها و ارجع ذکری لها و اردد طرفی فیها متفکرا فی کنه معانیها متحیرا فی وجه غوانیها تنتقل عینی فی کل ساعه و دقیقه من حدیقه الی حدیقه و یطیرالقلب من غصن و من شجره الی شجره و یسطعم ثمر ابعد ثمر و ماهی الاریاض ذات ترتع فیه للقلوب و المهج و جنات ذات فواکه و اثمار تستلذ منه الطباع و الافکار و ما اناالاکابی عائل جوعان حضر علی مائده السلطان یعطف من ادام الی ادام و یاکل من طعام بعد طعام جاهلا بما یاکل و یطعم انظر الی خط کانه جنج طاوس اوصدغ عروس فاعطف عن لفظ کانه لحظ غزال ام لیل وصال ثم اتبغی کشف القناع و اهوی الوقوف والاطلاع علی باطن حجله العرایس و حجره النفایس فشغلنی دقاق المعانی عن قاق الالفاظ تاره اشکر سعی اخ العزیز و فضل انعامه و اخری یسکرنی شوق کلامه و ذوق مدامه فاصبح متقلبا بین السکر و الشکر و لاادری فیم اطمع ومم اقنع ابیدیع البیان عن صنیع البنان ام بجلو المطایبه عن حسن المکاتبه او بصریح الروایات عن فصیح الکنایات ام تلمیح الاشارات و تنقیح العبارات.
به چه عضو تو زنم بوسه نداند چه کند
بر سر سفره سلطان چو نیند درویش
کانی رزقت الحج و دخلت البیت فرایت قبلة کل ما رایت اووردت بباب سلطان الملوک و امام الانام فشهدت ملکا و اماما فی کل محل و مقام و اسئل الله التوفیق و اشکره فیما اقدرو اطیق علی ما رزقت خیر الکلام من خیرالکرام.
تا بدینجا آن چه مسطور شد، مستور نیست که خود پسندان را دام دل و کام عقل است. خلاف خردمندان که بحکم خرد، نیک را از بد شناسند و باطراء و اطراب مغرور و مسرور نگردند.
حضرت صاحب رقعه که خود را در فهم و ادراک از اوج افلاک برتر شمارد، همان بکه از کتاب خود بجواب حقیر کفایت کند و مکتوب مرسل، مکتوم و مهمل گذارد تا ارباب نظر از مطالعه آن بمعاتبه برنخیزند و هر دو از لوم لائمان در امان مانیم.
سبان اله اگر این مرد را عقل و تمیزی بود چگونه از چون منی که:
ارجح فلسی علی نفسی و وجهی علی قلبی و صره عینی علی قره عینی و بدره فضتی علی بهجه مهجتی. آمل کرم وسایل درم میگشت. والعجب ثم العجب سئل منی دیباج الصین و نفایس قسطنطین یا فاجرما انا بتاجران حضرک نقد فعلیک بسوق التجاره والا فعلی سنک الحجاره.
و بنده حقیر که در جرک ممالیک محسوبم و در حضرت نیابت بچاکری موصوف و منسوب، عمری است که از دربار معدلت والا بدرگاه اعلی مأمور گشته و مهام چند در عهدة اهتمام دارد که:
بهضنی حملها و تکادنی ثقلها. فرصت کو، مهلت کجا، که مزوری چند را بمزخرفی چند جواب فرستم تا بر رقعه مجهولی صره معلومی فشانم.
استر رقعتک فی ثقبتک و لا تطمع فی مال احد اذاالم تعاونه بلسان اوبید و اعلم اننی بعد ورودی بهذی البلد عرضت مهمی علی امناء السلطان و استعنت الاعوان والاخوان فمازلت متفقا لهم مشفقا علیهم منفقا بهم منقطعا الیهم و افتح راحه تلزم السماحه و تعشق الاستماحه و یبقی الکف و ملقی السجود و تسرف فی صرف الاجناس و النقود و الزم بابهم فی کل باب و اسئل حاجتی بالابتهال حتی وجع رجلی و خرق نعلی و وهبت کل ماکسبت فی عمری و اهلکت کل املکت و بذلت کل ما حصلت و لم یحصل شیء الافرط الندم و جرح القدم و انتبهت من رقدتی ومنامی بعد خوی کیسی و خلوکاسی و علمت ان البخل فی موقعه احسن من البدل فی غیر موضعه مالی و بذل المال علی فئه ذات خصال احسنها الکذب و المطال جربتکم ایها الاخوان و وقفت علی حیلتکم و مکنون مقالتکم خوت الدار خویا خلت من اهلها. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷۲ - به دوستی نوشته است
مخدوم مهربان من: از آن زمان که رشته مراودت حضوری گسسته و شیشه شکیبائی از سنگ تفرقه و دوری شکسته، اکنون مدت دو سال افزون است که نه از آن طرف بریدی و سلامی و نه از این جانب قاصدی و پیامی.
طایر مکاتبات را پر بسته و کلیه مراودات را دربسته.
تو بگفتی که بجا آرم، گفتم که نیازی
عهد و پیمان وفاداری و دلداری و یاری
الحمدالله فراغتی داری، نه حضری و نه سفری، نه زحمتی و نه خوابی، نه برهم خوردگی و نه اضطرابی.
مقدری که بگل نکهت و بگل جان داد
به هر که هر چه سزا دید حکمتش آن داد
شما را طرب داد، ما ا تعب. قسمت شما حضر شد و نصیب ما سفر. ما را چشم بر در است و شما را شوخ چشمی در بر.
فرق است میان آن که یارش در برست یا چشمش بر در.
خوشا بحالت که مایة و معاشی از حلال داری و هم انتعاشی در وصال.
نه چون ما دل فگار و در چمن سراب گرفتار. روزها روزه ایم و شب ها بدریوزه. شکر خدای را که طایع نادری و بخت اسکندری داری، نبود نکوئی که در آب و گل تو نیست جز آن که فراموش کاری.
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و آن مجنون بود
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
مخلصان را امشب بزمی نهاده و اسباب عیشی ترتیب داده. دلم پیاله، مطربم ناله، اشکم شراب، جگرم کباب. اگر شما را هوس چنین بزمی و بیاد تماشای بی دلان عزمی است، بی تکلفانه بکلبه ام گذری و بچشم یاری بشهیدان کویت نظری.
مائیم و نوای بی نوائی
بسم الله اگر حریف مائی
والسلام
طایر مکاتبات را پر بسته و کلیه مراودات را دربسته.
تو بگفتی که بجا آرم، گفتم که نیازی
عهد و پیمان وفاداری و دلداری و یاری
الحمدالله فراغتی داری، نه حضری و نه سفری، نه زحمتی و نه خوابی، نه برهم خوردگی و نه اضطرابی.
مقدری که بگل نکهت و بگل جان داد
به هر که هر چه سزا دید حکمتش آن داد
شما را طرب داد، ما ا تعب. قسمت شما حضر شد و نصیب ما سفر. ما را چشم بر در است و شما را شوخ چشمی در بر.
فرق است میان آن که یارش در برست یا چشمش بر در.
خوشا بحالت که مایة و معاشی از حلال داری و هم انتعاشی در وصال.
نه چون ما دل فگار و در چمن سراب گرفتار. روزها روزه ایم و شب ها بدریوزه. شکر خدای را که طایع نادری و بخت اسکندری داری، نبود نکوئی که در آب و گل تو نیست جز آن که فراموش کاری.
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و آن مجنون بود
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
مخلصان را امشب بزمی نهاده و اسباب عیشی ترتیب داده. دلم پیاله، مطربم ناله، اشکم شراب، جگرم کباب. اگر شما را هوس چنین بزمی و بیاد تماشای بی دلان عزمی است، بی تکلفانه بکلبه ام گذری و بچشم یاری بشهیدان کویت نظری.
مائیم و نوای بی نوائی
بسم الله اگر حریف مائی
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷۸ - جواب کاغذ میرزا محمدتقی آشتیانی است که در وزارت نیرالدوله در همدان نوشته
بحث و بدگمانی ها که نسبت بمن کرده بودید؛ این بدگمانی از تو مرا در گمان نبود. در باب کرمانشاه حق داری بیک جهه که من رفتن خودت را تنها واجب میدانستم وباضم و ضمیمه غلط و خودت خلاف این را صلاح میدانستی؛ اما حق نداری باین جهه که ذهنی شما شده، یقین دانسته اید میرزا موسی خان را میخواهم آنجا بفرستم، منشا خیالاتی که درباره من کنید؛ اعم از کاغذ نوشتن بدارالخلافه در منزل علی آباد با افساد در کار نواب طهماسب میرزا و اصرار در باب محمدحسین میرزا همه از آن رهگذر است و اینجا شما خبط کرده اند نه من؛ چرا که شاهنشاه و نایب السلطنة روحی فداه نه باستحقاق بل برعایت حقوق پدرم و حرمت جدم صلوات الله علیه قائم مقامی این دولت را بمن و وزارت ولیعهد را به برادرم مرحمت فرموده اند. از این دو منصب بالاتر منصبی برای ما دو نفر ممکن ومقدور نیست اگر من مرد دنیا باشم این پایه و منصب را از دست نمیدهم مگر بقطع حلقوم و هرگز عوض نمیکنم این وزارت را بر وزارت کل شاهزادگان و امیرزادگان.
شاهنشاه ملفوفه مفصل بسرافرازی من مشعر بر تکلیف برادرم بهمین شغل کرمانشاه و قلمرو صادر فرمود در همدان رسید، خط معتمد بود بالفعل حاضر است، نایب السلطان چندین بار فرمایش و اصرار کرد خصوصا در همان منزل علی آباد؛ نواب طهماسب میرزا بواسطه و بی واسطه ابرام ها فرمود که همان میرزا رحیم مستحضر است، اهل ولایت هم منکر نبودند. شما هم اگر من مایل میشدم خلاف نمیکردید مع هذه المراتب بدو جهه قبول نکردم تجافی واعراض کردم. اول بهمان دلیل که منصب میرزا موسی خان خودش از همه وزارت ها بهتر بود؛ ثانی آن که میرزا موسی خان خودش دخیل این کارها نمیشود براه خدا افتاده است، مثل من خسرالدنیا والآخره نیست با وجود آن احوال اینطور کارها از او ساخته نخواهد شد، جز در خدمت نایب السلطنة هیچ جا نوکری نمیتواند بکند. این جانان حلالی بقدر کفاف بحمدالله دارد، عمری برفاه میگذراند، دنیاش از همه کس بهتر است، آخرتش از ماها همه خوب تر؛ منصبش از عالمی بالاتر، حرمتش هم از هیچ کس در ایران کمتر نیست. بی عقل آدمی نیست؛ خود را بجنجال نمیاندازد. زحمت را براحت؛ بالائی را بزیردستی سودا نخواهد کرد.تا سایه نایب السلطنة روحی فداه بر سر من است هر کس وزیر کرمانشاه باشد بهتر از برادر با من رفتار خواهد کرد. پارسال که من میرزا موسی خان را راضی شدم بکرمانشان رفع، خدا عالم است که بندگان آصف الدوله میخواستند خودم را حکما بفرستند. من او را چندگاهه سپر وجود خود کردم تا نایب السلطنة از ایروان مراجعت کند؛ از نواب نایب السلطنة روحی فداه شاهدی عادل تر در این باب نیست، همین کاغذ هم بنظر مبارکش رسیده، هرگاه طالب بودم که برادرم کرمانشاه برود در همان منزل علی آباد قبول میکردم و میرفت، چه لازم بود که بدارالخلافه بنویسم؟ از برای خدا کار و بار خودت را درست متوجه باش، حواس خودت را باین افسانه ها پریشان مکن؛ یقین بدان هرگاه من مالی یا منصبی یا ملکی از شما باشد و طالب شوم فورا بخودت میگویم نمیتوانی ندهی، یا خود را احمق از من بدانی؛ چه لازم بنایب السلطنة عرض کنم که آقای من و شماست تا چه رسد بدارالخلافه که هنوز با بنده و شما این طور محرمیت ها گمان ندارم باشد. والسلام
شاهنشاه ملفوفه مفصل بسرافرازی من مشعر بر تکلیف برادرم بهمین شغل کرمانشاه و قلمرو صادر فرمود در همدان رسید، خط معتمد بود بالفعل حاضر است، نایب السلطان چندین بار فرمایش و اصرار کرد خصوصا در همان منزل علی آباد؛ نواب طهماسب میرزا بواسطه و بی واسطه ابرام ها فرمود که همان میرزا رحیم مستحضر است، اهل ولایت هم منکر نبودند. شما هم اگر من مایل میشدم خلاف نمیکردید مع هذه المراتب بدو جهه قبول نکردم تجافی واعراض کردم. اول بهمان دلیل که منصب میرزا موسی خان خودش از همه وزارت ها بهتر بود؛ ثانی آن که میرزا موسی خان خودش دخیل این کارها نمیشود براه خدا افتاده است، مثل من خسرالدنیا والآخره نیست با وجود آن احوال اینطور کارها از او ساخته نخواهد شد، جز در خدمت نایب السلطنة هیچ جا نوکری نمیتواند بکند. این جانان حلالی بقدر کفاف بحمدالله دارد، عمری برفاه میگذراند، دنیاش از همه کس بهتر است، آخرتش از ماها همه خوب تر؛ منصبش از عالمی بالاتر، حرمتش هم از هیچ کس در ایران کمتر نیست. بی عقل آدمی نیست؛ خود را بجنجال نمیاندازد. زحمت را براحت؛ بالائی را بزیردستی سودا نخواهد کرد.تا سایه نایب السلطنة روحی فداه بر سر من است هر کس وزیر کرمانشاه باشد بهتر از برادر با من رفتار خواهد کرد. پارسال که من میرزا موسی خان را راضی شدم بکرمانشان رفع، خدا عالم است که بندگان آصف الدوله میخواستند خودم را حکما بفرستند. من او را چندگاهه سپر وجود خود کردم تا نایب السلطنة از ایروان مراجعت کند؛ از نواب نایب السلطنة روحی فداه شاهدی عادل تر در این باب نیست، همین کاغذ هم بنظر مبارکش رسیده، هرگاه طالب بودم که برادرم کرمانشاه برود در همان منزل علی آباد قبول میکردم و میرفت، چه لازم بود که بدارالخلافه بنویسم؟ از برای خدا کار و بار خودت را درست متوجه باش، حواس خودت را باین افسانه ها پریشان مکن؛ یقین بدان هرگاه من مالی یا منصبی یا ملکی از شما باشد و طالب شوم فورا بخودت میگویم نمیتوانی ندهی، یا خود را احمق از من بدانی؛ چه لازم بنایب السلطنة عرض کنم که آقای من و شماست تا چه رسد بدارالخلافه که هنوز با بنده و شما این طور محرمیت ها گمان ندارم باشد. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۸۲ - به یکی از منسوبان خود به فراهان نوشته
ای فراق تو یار دیرینه: کاغذت رسید. ز خواندنش دل من یافت لذتی که فلک نغوذ بالله اگر فکر انتقام کند. لفظ چلی را دیدم که بتشدید تمام نوشته بودی. بر فوت عهد شباب تأسف خوردم و گفتم: سبحان الله!
گفتیم که ما و او بهم پیر شویم
ما پیر شدیم و او جوان است هنوز
ولی الشباب و عبشنااللذید الذی
کنابه زمنا نشر و نجدل
ولت بشاشته و اصبح ذکره
شجنا یعل بالفواد و ینهل
دور جوانی گذشت نوبت پیری رسید
برق یمانی بجست گرد نماند از سوار
قالب های قبا و تشخص های یابو لکاته و یخدان کلاته را نوشته بودی تصدیقت کردم؛ راست میگوئی روزگار جامه نگرست نه مرد شناس و حال آنکه:
مردی که هیچ جامه ندارد باتفاق
بهر ز جامه که در او هیچ مرد نیست
اما به اعتقاد من بی مامه بودن عیب مرد نیست، ولکن بی زیر جامه گشتن عار و درد هست؛ این قدر مرد هم مشو که بی زیر جامعه بگردی. و ما شهدها الابما سمعنا والعهده علی الرواه.
در باب صادق نوشته بودی که آمدنش را مانع شدم، بلی بسیار خوب کردی اختیار داری برادر من هستی و عموی او. لکن من برخلاف ادعا و اقرار خودت آن برادر عزیز را بسیار بسیار با عقل و تمیز نمیدانم، چلی و ولی که گاهی بتشدید و تاکید بر خود میبندی اگر هست از مقوا جنون بهلولی است، نه از حقایق فنون مجهولی. انصاف بده؛ پارسال که آن طفل را آنجا گذاشتم غیر این که خودش بیهوده وبی سود گرفتار مرارت و خسارت شده؛ من و جمعی عیال بی آن که ممر مداخل یک حبه و یک غاز داشته باشیم بعسرت گذراندیم و بعضی از فرط فلاکت بحد هلاکت رسیدند. دیگر چه حاصلی برای من و او داشت من که گفتم:
سی روز بود روزه بهر سال و درین سال
روز وشب ما جمله چو روز رمضان است
به خدا اغراق شاعرانه چندان نداشت، هرگاه امسال هم مثل پارسال میکردم عیالم از دستم در میرفت؛ آن طفلک هم قرض و خرجش ده برابر میشد. دوازده دینار نخوردن و تهمت دوازده هزار تومان بتن خریدن کار آدم عاقل نبود. لابد شدم مداخل ابابی و تیولی را باجاره دادم. پسر حاجی محمدخان را بهتر از مهندس و جبه خانه دانستم، او هم در حکم فرزند من است و طمع و توقع این که از دهات من بخورد و ببرد ندارد. گرسنه و برهنه و قلفچی و حسرت بدل و بقول کربلائی طمارزو دلارزو نیست و کوچک دل و متعارف و خوش زبان و با سلولک هست. تفاوتی که با بچهای خودم دارد همین است که این از من احتیاط دارد، آنها ندارند و خرج مهمانداری و دشمن داری و دوست نگاهداری از او و بواسطه او بار من نمیشود و از آنها لابد و ناچار است که باید حکما و حتما بشود. سنه الله قد خلت من قبل ولن تجد لسنه الله تبدیلا.
انصاب کن هرگاه پسر حاجی محمدخان در آن ولایت باشد و پسر من خانه نشین چه حسنی دارد؟ ماندن صادق در آنجا امروز مصرفی ندارد، مگر همین که مادر و خواهر او در آن ولایت غریب وبی کس نباشد و من با وصف بودن تو در آنجا بعد از فضل و کرم خدا آنها را نه غریب و بی کس نباشد و من با وصف بودن تو در آنجا بعد از فضل و کرم خدا آنها را نه غریب میدانم و نه بی کس و میرزا طاهر را بچندین جهه لازم و واجب میدانم که متوجه امور آنها باشد. البته تا صادق آنجاست او را دلجوئی کن بدلگرمی بر سر این خدمت باشد و چون آن برادر ساخلو ودایم التوقف مهرآباد نخواهد شد هیچ کس را بهتر از محمدعلی خان نمیبینم که غالب اوقات در مهرآباد بماند. اما تو خاطر جمع باین سخن مشو، رختخوابت را مثل همیشه در شاه زکریا مینداز؛ دایم باید از حال همگی باخبر باشید، هر هفته بنیابت من زیارت عروس مانوس را که جانم فدای جانش باد بروی ودست و روی و سر و سینه و سر و پستان بهتر از بستان او را عوض من ببوسی وهمیشه از سلامتی احوالش ان شاءالله تعالی مرا زنده کنی. خدا میداند که من برای آن دختر آرام و قرار ندارم و اگر چه از او دورم، خودم اینجا ولی جان من آنجاست. دیگر از وضع خویش و قومی و برادری واتفاقی که تمامی اولاد مرحوم حاجی فضل الله حتی ورثه مرحوم خالوئی فتح الله خان با هم کرده اید بسیار بسیار امیدوار شدم، البته البته باید با هم هم یکی باشید و دست از هم ندهید؛ این حرف و سخنی که در میان خودتان با میرزا سیدمحمد دارید از میان بردارید. بمحمدرضا خان نوشتم که فرق و توفیر در خویش و قومی منظور ندارد و همه اگر از من هستید باید با هم باشید و این یک زن و دو سه طفلی که از من در آنجا میماند طوری راه ببرید که ان شاءالله تعالی بهتر از اوقاتی باشد که خودم و برادرهای مرحومم و پسرهائی که مانده اند و الحمدالله پهلوی من هستید و هیچ یک حالا در اینجا نیستید؛ بگذد. بنی آدم اعضای یکدیگرند.
در باب کار ولایت که نوشته بودی چرا املاک موروث را بدست خود بتصرف غیر میدهی؟ این بحث تو بر من وارد است و جز این که من مثل حضرت موسی علی نبینا و علی السلام فعلتها و انا من الضالین بگویم، جوابی ندارم. لکن امیدوارم که آخر و عاقبت آن، فقرات، منهم، و آتانی ربی حکما؛ توانم گفت. چرا که همین آیه استخاره این مطلب بود و چاره کار آن ولایت بعد از اختلالات شتا و صیف پارساله، نه بعدل و حیف میشد نه بصلح و سیف؛ بل که میبایست مثل طلاق رجعی سنی ها پای محلل در میان آید، تا بار دیگر بفضل خدا شاهد مطلوب بر وجه مرغوب درکنار آید و وصل بعد از هجر لذتی دیگر ببخشد. اگر لیلی و مجنون دائم در کنار هم بودند دیری نمیکشید که از هم ملول و منزجر میشدند. بعضی وقت ها لازم است که پای غیر در میان آید تا قدر یاران فزاید. برف و برد زمستان تا نباشد صفا و هوای بهار این قدرها مفرح قلوب و ملایم طبایع نخواهد شد.
باری بالفعل اگر غیرتی در خویش و قوم و نوکر و رعیت آنجا هست من تا شب نوروز اجاره داده ام نوعی نمایید که بعد از نوروز باز ندهم و تو که برادر من و بزرگتر از همه آن سلسله هستی با همه حرف بزن وخاطر جمع شو ومرا خاطر جمع کن که اگر یکی از پسرهام را بفرستم مثل سوابق اوقات نشود و هر چه بهم رسد بمن نرسد و همانجا بمصارف ثلاثه ذیل برسد: مهمانداری، دشمن داری، دوست نگاهداری و حاصلی که مرا از ده داری خودم و پرستاری آنها باشد منحصر بهمین نشود که هر وقت کاغذی از آنجا بیاید ظل وجهه مسودا و هو کظیم باشم و یتواری من القوم من سوء ما بشربه شوم.
از بدایت امر که فتنة معصومی حادث شد تا آخر کار بنظر بازی انجامید.
به غیر که بشد دین و دولت از دستم
بیا بگو که ز عشقش چه طرف بر بستم
البته صادق را روانه کن، همچه روانه کن، که قبل از محرم ان شاءالله تعالی، این دین برادرم را هم ادا کنم و بعد از آن توکل بر خدا کنم و منتظر شما باشم. صد تومانه را بی جا کردی که حالا از من خواستی هر وقت دارم ان شاءالله تعالی میدهم. والسلام
گفتیم که ما و او بهم پیر شویم
ما پیر شدیم و او جوان است هنوز
ولی الشباب و عبشنااللذید الذی
کنابه زمنا نشر و نجدل
ولت بشاشته و اصبح ذکره
شجنا یعل بالفواد و ینهل
دور جوانی گذشت نوبت پیری رسید
برق یمانی بجست گرد نماند از سوار
قالب های قبا و تشخص های یابو لکاته و یخدان کلاته را نوشته بودی تصدیقت کردم؛ راست میگوئی روزگار جامه نگرست نه مرد شناس و حال آنکه:
مردی که هیچ جامه ندارد باتفاق
بهر ز جامه که در او هیچ مرد نیست
اما به اعتقاد من بی مامه بودن عیب مرد نیست، ولکن بی زیر جامه گشتن عار و درد هست؛ این قدر مرد هم مشو که بی زیر جامعه بگردی. و ما شهدها الابما سمعنا والعهده علی الرواه.
در باب صادق نوشته بودی که آمدنش را مانع شدم، بلی بسیار خوب کردی اختیار داری برادر من هستی و عموی او. لکن من برخلاف ادعا و اقرار خودت آن برادر عزیز را بسیار بسیار با عقل و تمیز نمیدانم، چلی و ولی که گاهی بتشدید و تاکید بر خود میبندی اگر هست از مقوا جنون بهلولی است، نه از حقایق فنون مجهولی. انصاف بده؛ پارسال که آن طفل را آنجا گذاشتم غیر این که خودش بیهوده وبی سود گرفتار مرارت و خسارت شده؛ من و جمعی عیال بی آن که ممر مداخل یک حبه و یک غاز داشته باشیم بعسرت گذراندیم و بعضی از فرط فلاکت بحد هلاکت رسیدند. دیگر چه حاصلی برای من و او داشت من که گفتم:
سی روز بود روزه بهر سال و درین سال
روز وشب ما جمله چو روز رمضان است
به خدا اغراق شاعرانه چندان نداشت، هرگاه امسال هم مثل پارسال میکردم عیالم از دستم در میرفت؛ آن طفلک هم قرض و خرجش ده برابر میشد. دوازده دینار نخوردن و تهمت دوازده هزار تومان بتن خریدن کار آدم عاقل نبود. لابد شدم مداخل ابابی و تیولی را باجاره دادم. پسر حاجی محمدخان را بهتر از مهندس و جبه خانه دانستم، او هم در حکم فرزند من است و طمع و توقع این که از دهات من بخورد و ببرد ندارد. گرسنه و برهنه و قلفچی و حسرت بدل و بقول کربلائی طمارزو دلارزو نیست و کوچک دل و متعارف و خوش زبان و با سلولک هست. تفاوتی که با بچهای خودم دارد همین است که این از من احتیاط دارد، آنها ندارند و خرج مهمانداری و دشمن داری و دوست نگاهداری از او و بواسطه او بار من نمیشود و از آنها لابد و ناچار است که باید حکما و حتما بشود. سنه الله قد خلت من قبل ولن تجد لسنه الله تبدیلا.
انصاب کن هرگاه پسر حاجی محمدخان در آن ولایت باشد و پسر من خانه نشین چه حسنی دارد؟ ماندن صادق در آنجا امروز مصرفی ندارد، مگر همین که مادر و خواهر او در آن ولایت غریب وبی کس نباشد و من با وصف بودن تو در آنجا بعد از فضل و کرم خدا آنها را نه غریب و بی کس نباشد و من با وصف بودن تو در آنجا بعد از فضل و کرم خدا آنها را نه غریب میدانم و نه بی کس و میرزا طاهر را بچندین جهه لازم و واجب میدانم که متوجه امور آنها باشد. البته تا صادق آنجاست او را دلجوئی کن بدلگرمی بر سر این خدمت باشد و چون آن برادر ساخلو ودایم التوقف مهرآباد نخواهد شد هیچ کس را بهتر از محمدعلی خان نمیبینم که غالب اوقات در مهرآباد بماند. اما تو خاطر جمع باین سخن مشو، رختخوابت را مثل همیشه در شاه زکریا مینداز؛ دایم باید از حال همگی باخبر باشید، هر هفته بنیابت من زیارت عروس مانوس را که جانم فدای جانش باد بروی ودست و روی و سر و سینه و سر و پستان بهتر از بستان او را عوض من ببوسی وهمیشه از سلامتی احوالش ان شاءالله تعالی مرا زنده کنی. خدا میداند که من برای آن دختر آرام و قرار ندارم و اگر چه از او دورم، خودم اینجا ولی جان من آنجاست. دیگر از وضع خویش و قومی و برادری واتفاقی که تمامی اولاد مرحوم حاجی فضل الله حتی ورثه مرحوم خالوئی فتح الله خان با هم کرده اید بسیار بسیار امیدوار شدم، البته البته باید با هم هم یکی باشید و دست از هم ندهید؛ این حرف و سخنی که در میان خودتان با میرزا سیدمحمد دارید از میان بردارید. بمحمدرضا خان نوشتم که فرق و توفیر در خویش و قومی منظور ندارد و همه اگر از من هستید باید با هم باشید و این یک زن و دو سه طفلی که از من در آنجا میماند طوری راه ببرید که ان شاءالله تعالی بهتر از اوقاتی باشد که خودم و برادرهای مرحومم و پسرهائی که مانده اند و الحمدالله پهلوی من هستید و هیچ یک حالا در اینجا نیستید؛ بگذد. بنی آدم اعضای یکدیگرند.
در باب کار ولایت که نوشته بودی چرا املاک موروث را بدست خود بتصرف غیر میدهی؟ این بحث تو بر من وارد است و جز این که من مثل حضرت موسی علی نبینا و علی السلام فعلتها و انا من الضالین بگویم، جوابی ندارم. لکن امیدوارم که آخر و عاقبت آن، فقرات، منهم، و آتانی ربی حکما؛ توانم گفت. چرا که همین آیه استخاره این مطلب بود و چاره کار آن ولایت بعد از اختلالات شتا و صیف پارساله، نه بعدل و حیف میشد نه بصلح و سیف؛ بل که میبایست مثل طلاق رجعی سنی ها پای محلل در میان آید، تا بار دیگر بفضل خدا شاهد مطلوب بر وجه مرغوب درکنار آید و وصل بعد از هجر لذتی دیگر ببخشد. اگر لیلی و مجنون دائم در کنار هم بودند دیری نمیکشید که از هم ملول و منزجر میشدند. بعضی وقت ها لازم است که پای غیر در میان آید تا قدر یاران فزاید. برف و برد زمستان تا نباشد صفا و هوای بهار این قدرها مفرح قلوب و ملایم طبایع نخواهد شد.
باری بالفعل اگر غیرتی در خویش و قوم و نوکر و رعیت آنجا هست من تا شب نوروز اجاره داده ام نوعی نمایید که بعد از نوروز باز ندهم و تو که برادر من و بزرگتر از همه آن سلسله هستی با همه حرف بزن وخاطر جمع شو ومرا خاطر جمع کن که اگر یکی از پسرهام را بفرستم مثل سوابق اوقات نشود و هر چه بهم رسد بمن نرسد و همانجا بمصارف ثلاثه ذیل برسد: مهمانداری، دشمن داری، دوست نگاهداری و حاصلی که مرا از ده داری خودم و پرستاری آنها باشد منحصر بهمین نشود که هر وقت کاغذی از آنجا بیاید ظل وجهه مسودا و هو کظیم باشم و یتواری من القوم من سوء ما بشربه شوم.
از بدایت امر که فتنة معصومی حادث شد تا آخر کار بنظر بازی انجامید.
به غیر که بشد دین و دولت از دستم
بیا بگو که ز عشقش چه طرف بر بستم
البته صادق را روانه کن، همچه روانه کن، که قبل از محرم ان شاءالله تعالی، این دین برادرم را هم ادا کنم و بعد از آن توکل بر خدا کنم و منتظر شما باشم. صد تومانه را بی جا کردی که حالا از من خواستی هر وقت دارم ان شاءالله تعالی میدهم. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۸۳ - مخاطب نامة معلوم نیست
صاحبا، قبلة گاها: رقیمجات کریمه در اسعد اوقات رسید و کاغذی که در باب طغیان سربازان لازم بود بسرهنگ نوشته شد. اگر سرهنگ با فرهنگ است فتاح علیم است؛ معلوم است که خلاف حکم شما و التماس ما نخواهد شد والا، ان شاءالله تعالی ندامت با بدان است نه طایفه بخردان. همچنان که کافی کوفی از راه کم عقلی و بی خردی گول اشتباه اسمی را خورده و از قراجه داغ بایروان رفته نمیفهمد که: لایستوی البحران هذا عذب فرات سائغ شرابه و هذا ملح اجاج. هر دو سردارند اما این کجا و آن کجا؟ والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۸۷ - خطاب به میرزا صادق مروزی وقایع نگار
مخدوما، مطاعا، مشفقا، مهربانا: رقیمه کریمه در اسعد اوقات رسید و مضامین مرقومه را که: ارق من الوهم وانفذ من الفهم و امضی من السهم، بود همه را بعرض اشرف والا رسانیده کما انرل من السمائو حی الارض بعد موتها. عالمی را از پژمردگی و افسردگی برآورد، بل از ورطه فنا بعالم بقا باز رساند.
نفخ صور است صریر قلمت
نفخ صوری نه که در قرآن است
کان نشوری دهد آن را که تنش
بر سر کوی اجل قربان است
وین حیاتی دهد آن را که دلش
خسته حادثه دوران است
راست نوشته بودید وقت سوگواری نیست، هنگام کارگذاری است و آن گاه در آن حالت کثیرالملالت که متی مات ابدی ذوالضیغنه ضغعه و سد الی الطرق العیون لکواشح. پنج روز نگذاشتند فاصله شود، خدا بهتر آگاه است که شب و روز من بچه سیاق میگذرد.
و لوانی استزد تک فوق مابی
من البلوی لاعوزک المزید
ولو عرضت علی الموتی حیوه
بعیش مثل عیشی لم یریدوا
بعد از این وقت هوا و هوش من نیست، خدا را بشهادت میطلبم که حقوق مرحمت های ولیعهد مغفور مبرور، وفور عنایت های شاهزاده اعظم روحی فداه مرا پای بست کرده، والا باین شکسته دلی و پریشان حالی و بی کسی و تنهائی هیچ دیوانه در این کار خطیر پا نمیگذارد نه عمر و معدیکربم که بگویم: اعددت للحدثان سابغه و عداء علندا نه سمول بن عادیا که گفت: بنی لی عادیا حصنا حصینا نه طریف عنبری که میگوید حولی اسید والبحیم و مازن نه نابغه ذبیانی که گفته است: حولی بنودودان لیعصوننی سید ضعیفی فقیر بی طایفه و قبیله بی واسطه و وسیله در مقابل جمعی دشمن و بدخواه خودم و ولیعهد و شاهنشاه ایستاده از نقد و غله و رمه و گله و هر چه شیئی بر او صادق آید بالمره صفرالوطاب هستم و معهذا رضیت من الغنیمه بلایاب نشدم؛ بل اگر ان شاءالله از آن در خانه خاطر جمعی بهم رسد، امیدوارم که حسب الفرمایش شما وقت کارگذاری باشد، والا هنگام سوگواری است. ذهب الذین احبهم و بقیت مثل السیف فردا. والسلام
نفخ صور است صریر قلمت
نفخ صوری نه که در قرآن است
کان نشوری دهد آن را که تنش
بر سر کوی اجل قربان است
وین حیاتی دهد آن را که دلش
خسته حادثه دوران است
راست نوشته بودید وقت سوگواری نیست، هنگام کارگذاری است و آن گاه در آن حالت کثیرالملالت که متی مات ابدی ذوالضیغنه ضغعه و سد الی الطرق العیون لکواشح. پنج روز نگذاشتند فاصله شود، خدا بهتر آگاه است که شب و روز من بچه سیاق میگذرد.
و لوانی استزد تک فوق مابی
من البلوی لاعوزک المزید
ولو عرضت علی الموتی حیوه
بعیش مثل عیشی لم یریدوا
بعد از این وقت هوا و هوش من نیست، خدا را بشهادت میطلبم که حقوق مرحمت های ولیعهد مغفور مبرور، وفور عنایت های شاهزاده اعظم روحی فداه مرا پای بست کرده، والا باین شکسته دلی و پریشان حالی و بی کسی و تنهائی هیچ دیوانه در این کار خطیر پا نمیگذارد نه عمر و معدیکربم که بگویم: اعددت للحدثان سابغه و عداء علندا نه سمول بن عادیا که گفت: بنی لی عادیا حصنا حصینا نه طریف عنبری که میگوید حولی اسید والبحیم و مازن نه نابغه ذبیانی که گفته است: حولی بنودودان لیعصوننی سید ضعیفی فقیر بی طایفه و قبیله بی واسطه و وسیله در مقابل جمعی دشمن و بدخواه خودم و ولیعهد و شاهنشاه ایستاده از نقد و غله و رمه و گله و هر چه شیئی بر او صادق آید بالمره صفرالوطاب هستم و معهذا رضیت من الغنیمه بلایاب نشدم؛ بل اگر ان شاءالله از آن در خانه خاطر جمعی بهم رسد، امیدوارم که حسب الفرمایش شما وقت کارگذاری باشد، والا هنگام سوگواری است. ذهب الذین احبهم و بقیت مثل السیف فردا. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۸۸ - خطاب به وقایع نگار که بعد از فوت ولیعهد
ای از بهشت جزوی و از زحمت آیتی: آیت عنایتی که از ملاء اعلی بنام این گمنام نازل بود، نافه روح و ریحان در محفل خاطر گشوده، جبرئیل از آسمان آمد همی. التفات حضرت خداوندگار مدظله السامی را که در حق این بی وجود مرقوم فرموده بودند مزید امیدواری گردید. من خود فی نفسه داخل جمع و خرج نیستم، حق سبحانه و تعالی وجود مسعود ایشان را برای شاهزاده اعظم روحی فداه محافظت کند.
طوری که پروسکی آمد و این طور که چاپار سمنان آمده سبحان الله ببین تفاوت ره از کجاست تا بکجا؟ خدا بهتر آگاه است که شب ۲۳ چگونه احیا داشتیم و الحمدالله تعالی که صبح عید سعید با ورود بشیر مقارن افتاد و فرجی بعد از شدت و فرحی بعد از کربت حاصل آمد.
تحریرات دارالخلافه را که بحضور بردیم از بیم رمز و سنگلاخ بپاکت های مختوم بلاک که تالی اجل محتوم و هلاک بود نزدیک نرفتند، فتح مغلقات و حل معضلات آن را موقوف بفرط دقت و کمال مشقت دیده لن تنالوه الا بشق الانفس گفتند و معرضا عنها و معرضا بنا، سراغی از خطوط شما گرفتند؛ فرمودند: الفاظ و عبارات وقایع نگار مثل آب زلال صافی است که حاجب ماوراء نیست و مضامین و معانی بسان حبائب غوانی، روی گشاده و حاضر و آماده، بی پرده و حجاب مانند ماه و آفتاب، همچون زشتان شهر و پلشتان دهر که مهموس و مجدر باشند و محبوس و مخدر مانند، بهانه عفاف آرند و بآرزوی زفاف میرند.
پنهان کاری دلیل عیب است و حرب بسوس از حمی کلیب سرهای کچل و روهای پچل را روبند و کلاه در کار است؛ زلف و کاکال همان بکه چون سوسن و سنبل در دست صبا و پیوست شمال باشد.
الغرض موجب این تفصیل و شرح همین است که شاهزاده اعظم روحی فداه همه وقت طالب و راغبند که بواسطه خطوط شما کشف اسرار فرمایند و حفظ اخبار. درین صورت طرز ارادت های شما مقتضی آن است که هر که آید بارسال ذرایع و اعلام وقایع پردازید. اگر ملک مثل الف هیچ ندارد مخلصان دیگر دارید که مانند شین هم نقطه دارند و هم دندانه و هم مد و هم دایره.
من چه در پای تو ریزم که سزای تو بود
سر نه چیزی است که شایسته پای تو بود
اما زر هست بفضل الله تعالی والسلام
طوری که پروسکی آمد و این طور که چاپار سمنان آمده سبحان الله ببین تفاوت ره از کجاست تا بکجا؟ خدا بهتر آگاه است که شب ۲۳ چگونه احیا داشتیم و الحمدالله تعالی که صبح عید سعید با ورود بشیر مقارن افتاد و فرجی بعد از شدت و فرحی بعد از کربت حاصل آمد.
تحریرات دارالخلافه را که بحضور بردیم از بیم رمز و سنگلاخ بپاکت های مختوم بلاک که تالی اجل محتوم و هلاک بود نزدیک نرفتند، فتح مغلقات و حل معضلات آن را موقوف بفرط دقت و کمال مشقت دیده لن تنالوه الا بشق الانفس گفتند و معرضا عنها و معرضا بنا، سراغی از خطوط شما گرفتند؛ فرمودند: الفاظ و عبارات وقایع نگار مثل آب زلال صافی است که حاجب ماوراء نیست و مضامین و معانی بسان حبائب غوانی، روی گشاده و حاضر و آماده، بی پرده و حجاب مانند ماه و آفتاب، همچون زشتان شهر و پلشتان دهر که مهموس و مجدر باشند و محبوس و مخدر مانند، بهانه عفاف آرند و بآرزوی زفاف میرند.
پنهان کاری دلیل عیب است و حرب بسوس از حمی کلیب سرهای کچل و روهای پچل را روبند و کلاه در کار است؛ زلف و کاکال همان بکه چون سوسن و سنبل در دست صبا و پیوست شمال باشد.
الغرض موجب این تفصیل و شرح همین است که شاهزاده اعظم روحی فداه همه وقت طالب و راغبند که بواسطه خطوط شما کشف اسرار فرمایند و حفظ اخبار. درین صورت طرز ارادت های شما مقتضی آن است که هر که آید بارسال ذرایع و اعلام وقایع پردازید. اگر ملک مثل الف هیچ ندارد مخلصان دیگر دارید که مانند شین هم نقطه دارند و هم دندانه و هم مد و هم دایره.
من چه در پای تو ریزم که سزای تو بود
سر نه چیزی است که شایسته پای تو بود
اما زر هست بفضل الله تعالی والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۹۰ - خطاب به میرزا فضل الله علی آبادی مستوفی خاقان
در حینی که در رکاب نواب مستطاب شاهزاده والاتبار به طهران میآمد
مکتوب مرغوب شما بعد از هزار یاس و حرمان، دانی چه ذوق دارد؟ ابری که در بیابان بر تشنه ببارد.
این که نوشته بودید که خوب پر کرده اید تا چطور خالی کنید؛ جواب این است که: ما بسیار از این خوب ها پر کرده ایم و باقتضای آنجا هر طور خالی شود خواه توب مهلک باشد و یا تیر مضحک، خالی از شعف دوستان و تلف دشمنان نخواهد بود. تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید.
دیگر نوشته بودید زود بیا که اگر زود بیائی دیر است. جوابی در این باب جز شعر عنتره عبسی ندارم.
و لقد شفی نفسی و ابرء سقمها
قیل الفوارس و یک عنتر اقدم
یدعون عنتر و الرماح کانها
اشطان بئرفی لبان الادهم
چون زمان ملاقات نزدیک است زیاده زحمتی نمیتوان داد. والسلام
مکتوب مرغوب شما بعد از هزار یاس و حرمان، دانی چه ذوق دارد؟ ابری که در بیابان بر تشنه ببارد.
این که نوشته بودید که خوب پر کرده اید تا چطور خالی کنید؛ جواب این است که: ما بسیار از این خوب ها پر کرده ایم و باقتضای آنجا هر طور خالی شود خواه توب مهلک باشد و یا تیر مضحک، خالی از شعف دوستان و تلف دشمنان نخواهد بود. تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید.
دیگر نوشته بودید زود بیا که اگر زود بیائی دیر است. جوابی در این باب جز شعر عنتره عبسی ندارم.
و لقد شفی نفسی و ابرء سقمها
قیل الفوارس و یک عنتر اقدم
یدعون عنتر و الرماح کانها
اشطان بئرفی لبان الادهم
چون زمان ملاقات نزدیک است زیاده زحمتی نمیتوان داد. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۹۱ - خطاب به نواب شعاع السلطنة فتح الله میرزا
تصدقت شوم: همه وقت الطاف حضرت والا افزون از عد ستاره بود و خجلت چاکر قدیمی زیاده از حد شماره؛ تا این بار که فیض حضور بر سیبل عبور مقدور شد، پایه بخت فدوی اوجی گرفت و دریای فضل و کرم والا موجی زد که بیک جزر و مد خجلت های بیش از حصر و حد را کلا و طرا محو منسی ساخت و هم رکابی امام ویردی بیک که با خلعت و ارمغان در منزل ارمغانی رسید پیر غلام را در محنت شرمساری در کمال سبک باری دید. اما از راه یگانگی و رسم خواجه تاشی دور نیست که بر خود فرض کند و صریحا عرض نماید که: اگر بار دیگر نیز این موج احسان اوج گیرد بیم آن است که وجود نابود پیر غلام را نحو و معدوم سازد. چرا که تا حال شرمندگی و خجلت های فراوان و انبوه مثل پشته و کوه، موجود بود که سیبه و سنگری قوی برای وجود ضعیف میشد، حالا که سیبه و بدنه نیست، هر چه بزنند بسینه و بدن میخورد.
آخر لطف و عنایت حدی دارد، احسان و مکرمت را اندازه هست. ریزش سحاب در تابستان چنان نیست که بهار؛ تابش آفتاب در صبح و شام نیست که نصف النهار. جود و کرم والا با این گونه علو همم چه گونه سحابی است و چطور آفتابی که یک آن و یک دم از بارش و تابش گریز ندارد و دست هیچ حمد و شکر بدامان این طور نعمت و رحمت نمیرسد. شکر و تلافی بامتناع علی رسید، جز مردن و خود را از این عجز و قصور فارغ کردن چه چاره خواهد بود؟
پس ای ملک که من اندر تو آن همی شنوم
که در مسیح شنیدم ز فرقه جهال
رخت سلسله و شعر سلسله دار و معانی مسلسل و الفاظ اعذب من الرحیق السلسل را یک جا و یک بار با هم فرستادن خود انصاف فرمائید چگونه مجال شکر میدهد و قدرت نطق باقی میگذارد؛ مگر آن همه طوق مرحمت و زنجیر التفات بر پای دل و گردن جان نهاده اید بس نیست که باز تاکید و تجدید لازم میدانید؟
قربانت شوم؛ عاجزم در ثنای تو عاجز. راه دور است و آفتاب تند و امام ویردی بیک عازم شرفیابی، پیر غلام در قصد آن که بقدر توان از سلسله بخلخال گریزد؛ حاشا و کلا من از کمند تو تا زنده ام نخواهم رست. استدعا آنچه که چاکر فدوی را گاه بگاه به خطوط مبارکه سرفراز و محظوظ فرمایند و همواره حلاوت التفات بمذاق جان بخشند. والسلام
آخر لطف و عنایت حدی دارد، احسان و مکرمت را اندازه هست. ریزش سحاب در تابستان چنان نیست که بهار؛ تابش آفتاب در صبح و شام نیست که نصف النهار. جود و کرم والا با این گونه علو همم چه گونه سحابی است و چطور آفتابی که یک آن و یک دم از بارش و تابش گریز ندارد و دست هیچ حمد و شکر بدامان این طور نعمت و رحمت نمیرسد. شکر و تلافی بامتناع علی رسید، جز مردن و خود را از این عجز و قصور فارغ کردن چه چاره خواهد بود؟
پس ای ملک که من اندر تو آن همی شنوم
که در مسیح شنیدم ز فرقه جهال
رخت سلسله و شعر سلسله دار و معانی مسلسل و الفاظ اعذب من الرحیق السلسل را یک جا و یک بار با هم فرستادن خود انصاف فرمائید چگونه مجال شکر میدهد و قدرت نطق باقی میگذارد؛ مگر آن همه طوق مرحمت و زنجیر التفات بر پای دل و گردن جان نهاده اید بس نیست که باز تاکید و تجدید لازم میدانید؟
قربانت شوم؛ عاجزم در ثنای تو عاجز. راه دور است و آفتاب تند و امام ویردی بیک عازم شرفیابی، پیر غلام در قصد آن که بقدر توان از سلسله بخلخال گریزد؛ حاشا و کلا من از کمند تو تا زنده ام نخواهم رست. استدعا آنچه که چاکر فدوی را گاه بگاه به خطوط مبارکه سرفراز و محظوظ فرمایند و همواره حلاوت التفات بمذاق جان بخشند. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۹۴ - نامه ای به نواب اردشیر میرزا
قربانت شوم: دستخط شما رسید، تامل کردم تا از کردستان هم میرزا رفیع آمد و کاغذهای والده رضا قلی خان و میرزا فرج الله را آورد. حضرت ولیعهدروحی فداه مصلحت در این دانستند که چون والی وفات کرده، شما بطورهای دیگر در صدد مطالبه مال کردستانی برنیایند؛ کردستان و گروس هر دو را بی تفاوت بدانید.
میرزا فرج الله نوکر قدیمی ولیعهد مرحوم است؛ طفلی بود پدر مرحومش او را بغلامی و چاکری این آستان داد، تا در چنین روزی بکار اولاد واحفادش بیاید. باور نمیتوان کرد که میرزا فرج الله از اوجاق گردون رواق ولیعهد مرحوم تخلف کند، یا العیاذ بالله پیرامون خیانت. سابقا عرض کرده بودم که او را در دست داشته باشند و با او مشفق و ملتفت شوید، حالا هم همان عرض کرده بودم که او را در دست داشته باشند و با او مشفق و ملتفت شوید حالاهم همان عرض را میکنم هر چند والی سابق حقوق مراحم ولیعهد مرحوم را درباره خودش و پدرش فراموش کرد و تا سفر خراسان طول کشید بهزار جا غیر اینجا دست زد؛ حتی طلب حسابی را نداد و تاخت و تاز را مثل اوزک و ترکمان شایع داشت، لکن حالا که از دنیا رفته بدو سه جهت کم فرصتی کردن و بکردستانی پرداختن شایسته نیست.
اول آن که لاشک در نظر مبارک شاهنشاه خوش آیند نخواهد بود؛ ثانی آن که با وضعی که حضرت ولیعهد به نواب شعاع السلطنة و فخرالدوله اظهار موافقت میفرمایند نمیسازد و از جانب خمسه خلافی نسبت بشما روی نداده است. ثالث آن که بالفعل والی از میان رفته و والده رضاقلی خان زنی است دراندرون و رضاقلی خان خودش طفلی است در دبستان؛ در واقع و نفس الامر کار کل کردستان بکفایت میرزا فرج الله پیوسته و بسته شده و باو تخلفی و خیانتی گمان نمیرود و انتقام خسروخان را از میرزا فرج الله کشیدن شرعا عرفا شایسته نباید دانست.
مرا بزهر گهی کش گز انگبین نتوانی. شما را بحمدالله تعالی همه وقت این قدرت و شوکت در زیر سایه شاهنشاه و ولیعهد روحی فداه باقی هست و کسی نیست که سلب این اقتدار شما کند، صاین قلعه گروس از شما بگیرد، در این صورت سبب تعجیل چیست؟ اگر فرضا میرزا فرج الله طلب ولیعهد مرحوم را انکار کرد و با آن که مهر خودش درتمسکات است حاشا نمود و مال مهربانی و گروسی و صاین قلعه را نداد و العیاذ بالله بمخالفت ایستاد؛ آن وقت من خود را چاکران شما در انتقام از او شریک میشوم. اما اگر ان شاءالله بی جنگ و غوغا از عهدة این خدمت برآمد هرگز باین گونه رفتارها درمملکت شاهنشاه شریک نمیباشم.
قربانت شوم. حضرت ولیعهد روحی فداه بملاحظه همین دلایل ثلاثه شما را از تعرض کردستان ممنوع داشتند؛ رقم والا را زیارت خواهید کرد، میرزا رفیع و میرزا لطف الله را پس فردا ان شاءالله تعالی روانه خواهند فرمود خدمت شما برسند و قرار بر این دادند که جناب آقا سعید همدانی ایده الله بفضله الصمدانی را تا آن سرحد زحمت دهند برای خیر و صلاح مسلمانان بیارند. آن بزرگوار چنان است که نه گروس و مهربان از او انکار دارند، نه کردستانی میتواند اطاعت نکند و حسن کار این است که اکثر این نهب و غارت ها را خود بهتر از همه کس خبر دارد و قول او نزد علمای دین و امنای دولت هر دو حجت است. در صورتی که کردستانی بسخن او گوش نکند ان شاءالله از شاهنشاه اذن میتوان گرفت همین کاری که شما حالا بی اذن میخواهید بکنید، بخاطر جمعی با اذن بفضل خدا و حکم پادشاه میتوان کرد. میرزا رفیع که آمد از جانب میرزا فرج الله تعهدات بسیار در باب رفع این فتنة فسادها کرد، آنقدر تامل عیب ندارد که راست و دروغ ظاهر شود.
قربانت شوم. زین العابدین خان شاهسون را که مردود دانسته و عباسقلی خان را مقبول میدارید کاش قبل از زحماتی بود که ولیعهد روحی فداه در برقراری زین العابدین خان تحمل فرمود؛ حالا که ممنون اولیای دولت همایون شده و او را بسرکردگی منصوب ساخته اند، جز این که شما پهلوی اورا بگیرید چاره ندارد؛ او هم ان شاءالله خوب خدمت میکند. این روزها حکم فرمودند که از مراغه با آی دوقمیش و قراکونی نقل و تحویل کند، از ایلات دویرن دور نباشد، آنجا که آمد بخدمت شما خیلی نزدیک میشود و بفضل خدا بسیار بسیار خوب خدمت خواهد کرد. سالهاست که چاکران ولیعهد روحی فداه او را نان دادند، پول دادند، قشلان و ییلاق مفت دادند، پرستاری کردند، بسفر بردند، جنگی و درنگی کردند، تا امروز الحمدالله صاحب تیب و علم و ایل و حشم شده و شاهنشاه عالم پناه عرض ولیعهد روحی فداه را درباره او مقبول داشته والحق بسیار خوب رشید و کارآمد از میان در آمده، بالفعل هشت نوکر از شاهسون آذربایجان را سر کرده است و هفت از شاهسون عراق و همه سرکردهای شاهسون کارشان خراب است و این آباد و همه از خدمت خارجند غیر او که الان صد سوارش در خراسان است.
آخر سخن این است که سرکرده دویرین باید از صاحب کار صاین قلعه و گروس واوریاد متخلف نباشد بل که خدمتکار و فرمانبر والا باشد. پیرغلام قدیمی قابل هستم که بعد از آن که زین العابدین خان خدمت شما برسد اگر خدا نخواسته خوب ندانید و نامرغوب دانید، تابع رأی مبارک شما بشوم؛ در حضرت ولیعهد روحی فداه هر طور خواهش شماست عرضه چی باشم، اما هرگاه ان شاءالله خوب دانستید بسیار شکرگزار میشوم از درگاه خدا و چاکران شما که زحمت و خدمت چندین ساله او را در غزوات روس و روم و محاربات گرمسیر و سفرهای یزد و کرمان و هرات و خراسان دیدیم، کمتر سفری بود که ولیعهد مرحوم بروند او ملتزم رکاب نباشد و همیشه طوری دلسوزی و خدمت میکرد که از او راضی میشدند. ولیعهد روحی فداه هم پارسال از جنگهای هزاره و اویماقات از این راضی بودند و از حضرت قلی خان مرحوم شاکی. علی ای حال حاصل وجود چاکران پیر و امثال این حقیر همین است که خدمت و زحمت این گونه نوکرها را بشما و سایر آقازادگان خود عرض کنم باخبر باشید و هر که در راه والد بزرگوارتان جعل الله مثواه زحمتی کشیده پاداش آن را در نظر داشته باشید هباء منثورا نشود اشهد بالله که هر عرضی در باب اولاد نجفقلی خان کرده باشم از آن رهگذر بوده جهه دیگر نداشته. پسرهاش که اینجا هستند عرضی جز استدعای قلیل تفاوت از مقرری و مستمری خود ندارند، ان شاءالله بعد از ورود شهر روانه خواهم نمود. آقابیگ هرگاه میگوید دعواهائی که دارم بعداز ولیعهد مرحوم بهم رسیده، البته عرض او را باید پذیرفت، اما هرگاه همان دعواها باشد که هزار بار بشاهنشاه روح العالمین فداه عرض شده و ولیعهد طاب ثراه در میان بوده و مکرر در تبریز و کنار حوض باغ شمال اجمال گروسی و کرانی شده و اجلاس فضلا و علما بعمل آمده، دوباره از سر گرفتن لازم نیست، عارف و عامی و شاه و گدا معترفند که از ولیعهد مرحوم عادل تری در این عهود و ازمان بوجود نیامده. هرگاه آقابیگ بگوید که عرض خودم را در حیات آن بزرگوار نکرده ام، دروغ بدانید و اگر بگوید بتوسط فلانی حق مرا پامال فرمودند، این تهمت را بوالد مغفور خود نپسندید. بخدا که برای خاطر هیچ آفریده حتی برادر و فرزند خود چشم از یک پوش بی حساب نمیپوشید، از امثال پیرغلام عرض کردن است قبول و انکار با خدام سرکار است، امر کم مطاع.
تصدقت شوم بروات که از دفتر تبریز بشما حواله شده همه را حتی یک هشتصد تومان که دو چهارصد تومان است البته البته بدهید و زود سیاهه بفرستید تا دستورالعمل بمهر مبارک ولیعهد روحی فداه برای شما بیاید، بعد از آن قرار معمول دارید. والسلام
میرزا فرج الله نوکر قدیمی ولیعهد مرحوم است؛ طفلی بود پدر مرحومش او را بغلامی و چاکری این آستان داد، تا در چنین روزی بکار اولاد واحفادش بیاید. باور نمیتوان کرد که میرزا فرج الله از اوجاق گردون رواق ولیعهد مرحوم تخلف کند، یا العیاذ بالله پیرامون خیانت. سابقا عرض کرده بودم که او را در دست داشته باشند و با او مشفق و ملتفت شوید، حالا هم همان عرض کرده بودم که او را در دست داشته باشند و با او مشفق و ملتفت شوید حالاهم همان عرض را میکنم هر چند والی سابق حقوق مراحم ولیعهد مرحوم را درباره خودش و پدرش فراموش کرد و تا سفر خراسان طول کشید بهزار جا غیر اینجا دست زد؛ حتی طلب حسابی را نداد و تاخت و تاز را مثل اوزک و ترکمان شایع داشت، لکن حالا که از دنیا رفته بدو سه جهت کم فرصتی کردن و بکردستانی پرداختن شایسته نیست.
اول آن که لاشک در نظر مبارک شاهنشاه خوش آیند نخواهد بود؛ ثانی آن که با وضعی که حضرت ولیعهد به نواب شعاع السلطنة و فخرالدوله اظهار موافقت میفرمایند نمیسازد و از جانب خمسه خلافی نسبت بشما روی نداده است. ثالث آن که بالفعل والی از میان رفته و والده رضاقلی خان زنی است دراندرون و رضاقلی خان خودش طفلی است در دبستان؛ در واقع و نفس الامر کار کل کردستان بکفایت میرزا فرج الله پیوسته و بسته شده و باو تخلفی و خیانتی گمان نمیرود و انتقام خسروخان را از میرزا فرج الله کشیدن شرعا عرفا شایسته نباید دانست.
مرا بزهر گهی کش گز انگبین نتوانی. شما را بحمدالله تعالی همه وقت این قدرت و شوکت در زیر سایه شاهنشاه و ولیعهد روحی فداه باقی هست و کسی نیست که سلب این اقتدار شما کند، صاین قلعه گروس از شما بگیرد، در این صورت سبب تعجیل چیست؟ اگر فرضا میرزا فرج الله طلب ولیعهد مرحوم را انکار کرد و با آن که مهر خودش درتمسکات است حاشا نمود و مال مهربانی و گروسی و صاین قلعه را نداد و العیاذ بالله بمخالفت ایستاد؛ آن وقت من خود را چاکران شما در انتقام از او شریک میشوم. اما اگر ان شاءالله بی جنگ و غوغا از عهدة این خدمت برآمد هرگز باین گونه رفتارها درمملکت شاهنشاه شریک نمیباشم.
قربانت شوم. حضرت ولیعهد روحی فداه بملاحظه همین دلایل ثلاثه شما را از تعرض کردستان ممنوع داشتند؛ رقم والا را زیارت خواهید کرد، میرزا رفیع و میرزا لطف الله را پس فردا ان شاءالله تعالی روانه خواهند فرمود خدمت شما برسند و قرار بر این دادند که جناب آقا سعید همدانی ایده الله بفضله الصمدانی را تا آن سرحد زحمت دهند برای خیر و صلاح مسلمانان بیارند. آن بزرگوار چنان است که نه گروس و مهربان از او انکار دارند، نه کردستانی میتواند اطاعت نکند و حسن کار این است که اکثر این نهب و غارت ها را خود بهتر از همه کس خبر دارد و قول او نزد علمای دین و امنای دولت هر دو حجت است. در صورتی که کردستانی بسخن او گوش نکند ان شاءالله از شاهنشاه اذن میتوان گرفت همین کاری که شما حالا بی اذن میخواهید بکنید، بخاطر جمعی با اذن بفضل خدا و حکم پادشاه میتوان کرد. میرزا رفیع که آمد از جانب میرزا فرج الله تعهدات بسیار در باب رفع این فتنة فسادها کرد، آنقدر تامل عیب ندارد که راست و دروغ ظاهر شود.
قربانت شوم. زین العابدین خان شاهسون را که مردود دانسته و عباسقلی خان را مقبول میدارید کاش قبل از زحماتی بود که ولیعهد روحی فداه در برقراری زین العابدین خان تحمل فرمود؛ حالا که ممنون اولیای دولت همایون شده و او را بسرکردگی منصوب ساخته اند، جز این که شما پهلوی اورا بگیرید چاره ندارد؛ او هم ان شاءالله خوب خدمت میکند. این روزها حکم فرمودند که از مراغه با آی دوقمیش و قراکونی نقل و تحویل کند، از ایلات دویرن دور نباشد، آنجا که آمد بخدمت شما خیلی نزدیک میشود و بفضل خدا بسیار بسیار خوب خدمت خواهد کرد. سالهاست که چاکران ولیعهد روحی فداه او را نان دادند، پول دادند، قشلان و ییلاق مفت دادند، پرستاری کردند، بسفر بردند، جنگی و درنگی کردند، تا امروز الحمدالله صاحب تیب و علم و ایل و حشم شده و شاهنشاه عالم پناه عرض ولیعهد روحی فداه را درباره او مقبول داشته والحق بسیار خوب رشید و کارآمد از میان در آمده، بالفعل هشت نوکر از شاهسون آذربایجان را سر کرده است و هفت از شاهسون عراق و همه سرکردهای شاهسون کارشان خراب است و این آباد و همه از خدمت خارجند غیر او که الان صد سوارش در خراسان است.
آخر سخن این است که سرکرده دویرین باید از صاحب کار صاین قلعه و گروس واوریاد متخلف نباشد بل که خدمتکار و فرمانبر والا باشد. پیرغلام قدیمی قابل هستم که بعد از آن که زین العابدین خان خدمت شما برسد اگر خدا نخواسته خوب ندانید و نامرغوب دانید، تابع رأی مبارک شما بشوم؛ در حضرت ولیعهد روحی فداه هر طور خواهش شماست عرضه چی باشم، اما هرگاه ان شاءالله خوب دانستید بسیار شکرگزار میشوم از درگاه خدا و چاکران شما که زحمت و خدمت چندین ساله او را در غزوات روس و روم و محاربات گرمسیر و سفرهای یزد و کرمان و هرات و خراسان دیدیم، کمتر سفری بود که ولیعهد مرحوم بروند او ملتزم رکاب نباشد و همیشه طوری دلسوزی و خدمت میکرد که از او راضی میشدند. ولیعهد روحی فداه هم پارسال از جنگهای هزاره و اویماقات از این راضی بودند و از حضرت قلی خان مرحوم شاکی. علی ای حال حاصل وجود چاکران پیر و امثال این حقیر همین است که خدمت و زحمت این گونه نوکرها را بشما و سایر آقازادگان خود عرض کنم باخبر باشید و هر که در راه والد بزرگوارتان جعل الله مثواه زحمتی کشیده پاداش آن را در نظر داشته باشید هباء منثورا نشود اشهد بالله که هر عرضی در باب اولاد نجفقلی خان کرده باشم از آن رهگذر بوده جهه دیگر نداشته. پسرهاش که اینجا هستند عرضی جز استدعای قلیل تفاوت از مقرری و مستمری خود ندارند، ان شاءالله بعد از ورود شهر روانه خواهم نمود. آقابیگ هرگاه میگوید دعواهائی که دارم بعداز ولیعهد مرحوم بهم رسیده، البته عرض او را باید پذیرفت، اما هرگاه همان دعواها باشد که هزار بار بشاهنشاه روح العالمین فداه عرض شده و ولیعهد طاب ثراه در میان بوده و مکرر در تبریز و کنار حوض باغ شمال اجمال گروسی و کرانی شده و اجلاس فضلا و علما بعمل آمده، دوباره از سر گرفتن لازم نیست، عارف و عامی و شاه و گدا معترفند که از ولیعهد مرحوم عادل تری در این عهود و ازمان بوجود نیامده. هرگاه آقابیگ بگوید که عرض خودم را در حیات آن بزرگوار نکرده ام، دروغ بدانید و اگر بگوید بتوسط فلانی حق مرا پامال فرمودند، این تهمت را بوالد مغفور خود نپسندید. بخدا که برای خاطر هیچ آفریده حتی برادر و فرزند خود چشم از یک پوش بی حساب نمیپوشید، از امثال پیرغلام عرض کردن است قبول و انکار با خدام سرکار است، امر کم مطاع.
تصدقت شوم بروات که از دفتر تبریز بشما حواله شده همه را حتی یک هشتصد تومان که دو چهارصد تومان است البته البته بدهید و زود سیاهه بفرستید تا دستورالعمل بمهر مبارک ولیعهد روحی فداه برای شما بیاید، بعد از آن قرار معمول دارید. والسلام