عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳
ای تن تیره اگر شریفی اگر دون
نبسهٔ گردونی و نبیرهٔ گردون
نیست به نسبت بس افتخار که هرگز
نبسهٔ گردون دون نبود مگر دون
آنکه شریف است همچو دون نه به ترکیب
از رگ و موی است و استخوان و پی و خون؟
گر تو شریفی و بهتری تو ز خویشان
چونکه بری سوی خویش خویش شبیخون؟
بلکه به جان است، نه به تن، شرف مرد
نیست جسدها همه مگر گل مسنون
تن صدف است ای پسر، به دین و به دانش
جانت بپرور درو چو لؤلؤ مکنون
اهرون از علم شد سمر به جهان در
گر تو بیاموزی، ای پسر، تی اهرون
نیک و بد و دیوی و فریشتگی را
سوی خردمند هست مایه و قانون
مادر دیوان یکی فریشته بوده است
فعل بدش کرد زشت و فاسق و ملعون
راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده است
خواهی ایدون گرای و خواهی ایدون
دیو و فرشته به خاک و آب درون شد
دیو مغیلان شد و فریشته زیتون
داد کن ار نام نیک خواهی ازیراک
نامور از داد گشت شهره فریدون
هزل ز کس مشنو و مگوی ازیراک
عقل تو را دشمن است هزل، چو هپیون
چند بنالی که بد شده‌است زمانه؟
عیب تنت بر زمانه برفگنی چون؟
هرگز کی گفت این زمانه که «بد کن»؟
مفتون چونی به قول عامهٔ مفتون؟
تو شده‌ای دیگر، این زمانه همان است،
کی شود ای بی‌خرد زمانه دگرگون؟
دل به یقین ای پسر خزینهٔ دین است
چشم تو چون روزن است و گوش چو پرهون
گوهر دین چون در این خزینه نهادی
روزن و پرهون رو تو سخت کن اکنون
روزن و پرهون چو بسته گشت، خیانت
راه نیابد بسوی گوهر مخزون
منگر سوی حرام و جز حق مشنو
تا نبرد دیو دزد سوی تو آهون
توبه کن از هر بدی به تربیت دین
جانت چو پیراهن است و توبه چو صابون
زنده به آبند زندگان که چنین گفت
ایزد سبحان بی‌چگونه و بی‌چون
هرکه مر این آب را ندید، در این آب
تشنه چو هاروت ماند غرقه چو ذوالنون
زنده نباشد حقیقت آنکه بمیرد
گرچه به خاک اندرون نباشد مدفون
زنده ز ما ای پسر نه این تن خاکی است
سوی پیامبر، نه نیز سوی فلاطون
بلکه ز ما زنده و شریف و سخن گوی
نیست مگر جان بر خجسته و میمون
زنده به آب خدای خواهی گشتن
نه تو به جیحون مرده و نه به سیحون
هر که بدین آب مرده زنده شد، او را
زنده نخواند مگر که جاهل و مجنون
مردم اگر ز آب مرده زنده بماندی
خلق نمردی هگرز برلب جیحون
آب خدای آنکه مرده زنده بدو کرد
آن پسر بی‌پدر برادر شمعون
در دهن پاک خویش داشت مر آن را
وز دهنش جز به دم نیامد بیرون
اصل سخنها دم است سوی خردمند
معنی، باشد سخن به دم شده معجون
گر به فسون زنده کرد مرده مسیحا
جز سخن خوب نیست سوی من، افسون
بنگر نیکو تو، از پی سخن، ادریس
چون به مکان‌العلی رسید ز هامون
گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب
خوار شود پیش تو خزانهٔ قارون
گرچه عزیز است زر زرت ندهد میر
چون سخنت خوب و خوش نیامد و موزون
گفتهٔ دانا چو ماه نو به فزون است
گفتهٔ نادان چنان کهن شده عرجون
فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز
گرچه زدیدن چو سنجد است طبرخون
فضل سخن کی شناسد آنکه نداند
فضل اساس و امام و حجت و ماذون؟
طبع تو ای حجت خراسان در زهد
در همی درکشد به رشته همیدون
چون دلت از بلخ شد به یمگان خرسند
پس چه فریدون به سوی تو چه فریغون
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۵
مر جان مرا روان مسکین
دانی که چه کرد دوش تلقین؟
گفتا چو ستور چند خسپی
بندیش یکی ز روز پیشین
بنگر که چه کرده‌ای به حاصل
زین خوردن شور و تلخ و شیرین؟
بسیار شمرد بر تو گردون
آذارو دی و تموز و تشرین
بنگر که چو شنبلید گشته است
آن لالهٔ آب‌دار رنگین
وان عارض چون حریر چینی
گشته است به فام زرد و پرچین
شاهین زمانه قصد تو کرد
بربایدت این نفایه شاهین
تنین جهان دهان گشاده‌است
پرهیز کن از دهان تنین
جان و تن تو دو گوهر آمد
یکی زبرین دگر فرودین
بر گوهر خانگی مبخشای
بخشای بر آن غریب مسکین
رفتند به جمله یار کانت
بپسیچ تو راه را، و هلا، هین!
زیرا که پل است خر پسین را
در راه سفر خر نخستین
نو گشته کهن شود علی حال
ور، نیست مگر که کوه شروین
آن کودک همچو انگبین شد
آمد پیری ترش چو رخپین
بالین سر از هوس تهی کن
بر بستر دین بهوش بنشین
آئین تنت همه دگر شد
تو نیز به جان دگر کن آئین
زین صورت خوب خویش بندیش
با هفت نجوم همچو پروین
چشم و دهن و دو گوش و بینی
پروین تو است، خود همی بین
این صورت خوب را نگه‌دار
تا نفگنیش به قعر سجین
غافل منشی ز دیو و برخوان
بر صورت خویش سورةالتین
زی حرب تو آمده است دیوی
بدفعل تر از همه شیاطین
آن این تن توست، ازو حذر کن
وز مکر و فریب این به نفرین
زین دیو نکال اگر ستوهی
بر مرکب دینت برفگن زین
از عهد و وفا زه و کمان ساز
از فکرت و هوش تیر و ژوپین
یاری ندهد تو را بر این دیو
جز طاعت و حب آل یاسین
گرد دل خود ز دوستی‌شان
بر دیو حصار ساز و پرچین
در باغ شریعت پیمبر
کس نیست جز آل او دهاقین
زین باغ نداد جز خس و برگ
دهقان هرگز بدین مجانین
زیرا که خرند و خر نداند
مر عنبر و عود را ز سرگین
بشتاب و بجوی راه این باغ
گر نیست مگر به چین و ماچین
تین و زیتون ببین در این باغ
وان شهر امین و طور سینین
ای جان تو را به باغ دهقان
از علم و عمل جمال و تزیین
در باغ شو و کنار پر کن
از دانه و میوه و ریاحین
برگ و خس و خار پیش خر کن
شمشاد و سمن تو را و نسرین
بر «حدثنا» مباش فتنه
بر سخته ستان سخن به شاهین
فرعون لعین بی‌خرد را
بر موسی دور خویش مگزین
مشک تبتی به پشک مفروش
مستان بدل شکر تبرزین
بالینت اگرچه خوب و نرم است
سر خیره منه به زیر بالین
گوئی که فلان فقیه گفته‌است
آن فخر و امام بلخ و بامین
کاین خلق خدای را ببینند
بر عرش به روز حشر همگین
وان کو نه بر این طریق باشد
او کافر و رافضی است و بی‌دین
ای تکیه زده بر این در از جهل
بر خیره شده عصای بالین
من پیش‌رو تو را نگویم
چیزی که فزایدت ز من کین
لیکن رود این مرا همانا
کاشتر بکشم به تیغ چوبین
ای حجت بقعت خراسان
با دیو مکن جدال چندین
در دولت فاطمی بیاگن
دیوانت به شعر حجت آگین
تا نور برآورد ز مغرب
تاویل نماز بامدادین
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹
ز من معزول شد سلطان شیطان
ندارم نیز شیطان را به سلطان
سرم زیرش ندارم، مر مرا چه
اگر بر برد شیطان سر به سرطان؟
همی دانم که گر فربه شود سگ
نه خامم خورد شاید زو نه بریان
نگوید کس که ناکس جز به چاه است
اگرچه برشود ناکس به کیوان
به مهمانیش نایم زانکه ناکس
بخماند به منت پشت مهمان
گر او از در و مرجان گنج دارد
مرا در جان سخن درست و مرجان
ور او را کان و زر بی‌کران است
مرا نیکو سخن زر است و دل کان
وگر ایوانش و تخت از سیم و زر است
مرا از علم و دین تخت است و ایوان
به آب‌روی اگر بی‌نان بمانم
بسی زان به که خواهم نان ز نادان
به نانش چون من آب خویش بدهم
چو آبم شد من آنگه چو خورم نان؟
خطا گفته است زی من هر که گفته‌است
که «مردم بندهٔ مال است و احسان»
که بندهٔ دانش‌اند این هر دو زیراک
ز بهر دانش آباد است گیهان
ز دنیا روی زی دین کردم ایراک
مرا بی‌دین جهان چه بود و زندان
برون کرده‌است از ایران دیو دین را
ز بی‌دینی چنین ویران شد ایران
مرا، پورا، ز دین ملکی است در دل
که آن هرگز نخواهد گشت ویران
جهان‌خواری نورد است ای خردمند
نگه کن تا پدید آیدت برهان
جهان، چون من دژم کردم برو روی،
سوی من کرد روی خویش خندان
به دل در صبر کشتم تا به من بر
چو بر ایوب زر بارید باران
طعام ذل و خواری خورد باید
کسی را کز طمع رسته است دندان
به روی تیز شمشیر طمع بر
ز خرسندیت باید ساخت سوهان
رسن در گردن یوزان طمع کرد
طمع بسته است پای باز پران
کسی را کز طمع جنبید علت
نداند کردنش سقراط درمان
طمع پالان و بار منت آمد
تو ماندی زیر بار و زشت پالان
اگر سهل است و آسان بر تو، بر من
کشیدن بار و پالان نیست آسان
من آن دارم طمع کاین دل طمع را
ندارد در دو عالم جز به یزدان
چو با من دل وفا کرد این طمع را
گرفتم نیک بختی را گریبان
کنم نیکی چو نیکی کرد با من
خداوند جهان دادار سبحان
همی تا در تنم ارکان و جان است
به نیکی کوشد از من جان و ارکان
چرا خوانم چو فرقان کردم از بر
به جای ختم قرآن مدح دهقان
چرا گویم، چو حق و صدق دانم،
گرم هوش است، خیره زور و بهتان؟
چو ره زی شهر دین آموختندم
نتابم راه سوی دشت عصیان
ز دیوان زرق و دستان‌شان نخرم
چو زد بر دست من دستش سلیمان
در آسانی و سود خود نجویم
زیان با فلان و رنج بهمان
بدان را از بدی‌ها باز دارم
وگرنی خود بتابم راه ازیشان
نگویم زشت و بد را خوب و نیکوست
گران نفروشم آنچ آن باشد ارزان
به نیکی کوشم و هرگز نباشم
بجز بر نیک ناکردن پشیمان
لواطت یا زنا کار ستور است
نگه‌بان تنم هم زین و هم زان
ندزدم چیز کس کان کار موش است
زیان کردن مسلمان را ز پنهان
یکی میزان گزیدم بس شگفتی
کزان به نیست میزانی به حران
نگویم آنچه نتوانم شنودن
سر اسلام حق این است و ایمان
مسلمانم چنین بی‌رنج ازانم
چنان دانم چنین باشد مسلمان
تو ای غافل یکی بنگر در این خلق
که می ناخورده گشته‌ستند مستان
گر ایزد عدل فرموده‌است چون است
چو بید از بار، خلق از عدل عریان؟
به دانا گر نکوتر بنگری نیست
به دستش بند بل پند است و دستان
زهی ابلیس، کردی راست سوگند
بر این گاوان و، برتو نیست تاوان
تو شاگردان بسی داری در این دور
به قدر از خویشتن برتر فراوان
نهال شومی و تخم دروغت
نروید جز که در خاک خراسان
تو را این جای ملعون غلتگاه است
بغلت آسان درو و گرد بفشان
زمن وز اهل دین میدانت خالی است
بیفگن گوی و پس بگزار چوگان
به ده دینار طنبوری بخرند
به دانگی کی نخرد جمع فرقان
خراسان زال سامان چون تهی شد
همه دیگر شدش احوال و سامان
ز بس دنیا زبردستان بماندند
به زیر دست قومی زیردستان
به صورت‌های نیکو مردمانند
به سیرت‌های بد گرگ بیابان
به یمگان من غریب و خوار و تنها
ازینم مانده بر زانو زنخدان
گریزان روزگار و من به طاعت
همی پیچم درو افتان و خیزان
به طاعت بست شاید روز و شب را
به طاعت بندمش ساران و پایان
به طاعت برد باید این جهان را
که گوید کاین جهان را برد نتوان؟
به فرمان‌های یزدان تا نکوشی
نیابد مر تو را گیتی به فرمان
به جسم از بهر نان و خان و مان کوش
به روح از بهر خلد و روح و ریحان
حدیث کوشش سلمان شنودی
توی سلمان اگر کوشی تو چندان
بجای آنچه من دیده‌ستم امروز
سلیم است آنچه دی دیده است سلمان
به یمگان لاجرم در دین و دنیا
مکانت یافته‌ستم بیش از امکان
مرا گر قوم بی‌رحمان براندند
به جود و رحمت و اقبال و رحمان
به دنیا در نه درویشم نه چاکر
به دین اندر نه گمراهم نه حیران
خداوند زمان و قبلهٔ خلق
مرا پشت است و حصن از شر شیطان
به جود و عدل او کوتاه گشته‌است
به بد کرداری از من دست دوران
مرا حسان او خوانند ایراک
من از احسان او گشتم چو حسان
مرامرغی سیه سار است گل‌خوار
گهربار و سخن‌دان در قلم‌دان
مرا دیوان چو درج در از آن است
بخوان دیوان من بر جمع دیوان
که آیات قران و شعر حجت
دل دیوان بسنبد همچو پیکان
چو شعر من بخوانی دوست و دشمن
تو را سجده کند خندان و گریان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲
بشنو که چه گوید همیت دوران
پیغام ازین چرخ گرد گردان
زین قبهٔ پر چشمهای بیدار
زین طارم پر شمع‌های رخشان
این سبز بیابان که چون شب آید
پر لاله شود همچو باغ نیسان
وین بحر بی‌آرامش نگون‌سار
آراسته قعرش به در و مرجان
زین کلهٔ نیلی کزو نمایند
رخشنده رخان دختران ریان
پیغام فلک بر زبان دوران
آن است به سوی نبات و حیوان
کای نو شدگانی که می‌فزائید
یک روز بکاهید هم بر این سان
چونان که همی بامداد روشن
تاریک شود وقت شام‌گاهان
نابوده که بوده شود نپاید
زین است جهان در زوال و سیلان
جنبنده همه جمله بودگانند
برهانت بس است بر فنای گیهان
اولاد جهان چون همی نپایند
پاینده نباشد همان پدرشان
تو عالم خردی ضعیف و دانا
وین عالم مردی بزرگ و نادان
عمر تو چو تو خرد و، عمر عالم
مانند کلان شخص او فراوان
آن عمر که آخر فنا پذیرد
پیوسته بود به ابتداش پایان
فرسودن اشخاص بودشی را
ایام بسنده است تیز سوهان
هرچ آن به زمان باقی است بودش
سوهان زمانش بساید آسان
پس عالم گر بی‌زمانه بوده است
نابود شود بی‌زمان به فرمان
آباد که کرده‌است این جهان را؟
ناچار همان کس کندش ویران
از بهر که کرد آنکه کرد، گوئی،
این پر ز نعیم و فراخ بستان؟
از بهر چه کرد آنکه کرد پنهان
در خاک سیه زر و، سیم در کان؟
زندان تو است این اگرت باغ است
بستان نشناسی همی ز زندان؟
بر خویشتن این بندهای بسته
بنگر به رسن‌های سخت و الوان
بنگر که بدین بند بسته در، چیست
در بند چرا بسته گشت پنهان؟
در بند بود مستمند بندی
تو شاد چرائی به بند و خندان؟
بندی که شنوده است مانده هموار
بر هر که رها شد ز بند گریان؟
این قفل که داند گشادن از خلق؟
آن کیست که بگشاد قفل یزدان؟
چون باز نجوئی که اندر این باب
تازیت چه گفت و چه گفت دهقان؟
یا از طلب این چنین معانی
مشغول شده‌ستی به فرج و دندان؟
وان را که همی جوید این چنین‌ها
می چیز نبخشند ترکمانان
گویدت فلان ک «ز چنین سخن‌ها
مانده است به زندان فلان به یمگان
منگر به سخن‌های او ازیرا
ترکانش براندند از خراسان
نه میر خراسان پسندد او را
نه شاه کرکان نه میر جیلان
گر مذهب او حق و راست بودی
در بلخ بدی به اتفاق اعیان
این بیهده‌ها را اگر ندانی
در کار نیایدت هیچ نقصان»
ای کرده تو را فتنه اهل باطل
بر حدثنا عن فلان و بهمان
گر جهل تو را درد کردی، از تو
بر گنبد کیوان رسیدی افغان
مغز است تو را ریم گرچه شوئی
دستار به صابون و تن به اشنان
طعنه چه زنی مر مرا بدان که‌م
از خانه براندند اهل عصیان؟
زیرا که براندند مصطفی را
ذریت شیطان از اهل و اوطان
بر نوح همی سرزنش نیامد
کو رفت به کوه از میان طوفان
من بستهٔ آداب و فضل خویشم
در تنگ زمینی زجور دیوان
از لحن فراوان و خوش بماند
در تنگ قفس‌ها هزاردستان
وز بهر هنر گوز را به خردی
بیرون فگنند از میان اغصان
چون من به بیان بر زبان گشادم
لرزان شود آفاق و لولو ارزان
خورشید به آواز خاطرم را
گوید که فگندی مرا ز سرطان
در دین به خراسان که شست جز من
رخسارهٔ دعوی به آب برهان
پیغام فلک مر تو را نمایم
بر خاک نبشته به خط رحمان
چشمیت گشایم کزو ببینی
بنوشته به خط خدای فرقان
لیکن ننمایت راه هارون
تا باز نگردی ز راه هامان
دیوان برمیدند چون بدیدند
در دست من انگشتری‌ی سلیمان
زین است که ایدون خران دین را
از من بفشرده است سخت پالان
من شیعت اولاد مصطفی‌ام
در دین نروم جز به راه ایشان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۶
ای دننده همچو دن کرده رخان از خون دن
خون دن خونت بخواهد ریخت گرد دن مدن
همچو نخچیران دنیدی، سوی دانش دن کنون
نیک دان باید همیت اکنون شدن ای نیک دن
راه زد بر تو جهان و برد فر و زیب تو
چند خواهی گفت مطرب را: فلان راهک بزن؟
چون سمن شد بر دو عارض مشک شم شمشاد تو
چند بوئی زلف چون شمشاد و روی چون سمن؟
بانگ مطرب را فراوان کمتری از ده ستیر
بانگ مؤذن را فزونی از صد و پنجاه من
تو چرانی گوروار و شیر گیتی در کمین
شیر گیتی را همی فربه کنی چون گور تن
گورگیرد شیر دشتی لیکن از بهر تو را
گور سازد شیر گیتی خویشتن را بی‌دهن
تن چرای گور خواهد شد، به تن تا کی چری؟
جانت عریان است و تو برگرد تن کرباس تن
چهره و جامهٔ نکو زیب و جمال مرد نیست
ننگ آید مرد را ننگ از جمال و زیب زن
عیب تو جامه‌ت نپوشد، تیغ پوشد یا قلم
گر نه‌ای زن یا قلم‌زن باش یا شمشیرزن
از قلم برنگذرد مر هیچ مردم را شرف
ور کسی را ظن جزین افتد خطا افتدش ظن
تیغ تخت توست و تاج تو قلم، شو هر دو دست
آن درین زن وین دران زن پادشا کن خویشتن
دست را چون مرکب تیغ و قلم هر دو بگیر
وانگهی اسپت به میدان شرف بیرون فگن
گر یکی زین دو شرف را بیش ناوردی به دست
نیم مردی، زانکه تو یک دسته ماندی سوی من
عدل و احسان پیشه کن، تا چند گوئی بیهده
نام جد من معدل بود و نام من حسن؟
خوب روی از فعل خوب است، ای برادر، جبرئیل
زشت سوی مردمان از فعل زشت است اهرمن
بی‌هنر گر گنج یابد ممتحن بایدش بود
با هنر بی‌چیز اگر ماند نباشد ممتحن
گر هنر باشد ملک نعمت نباشد جز رهی
ور صنم گردد هنر نعمت نباشد جز شمن
از هنر مر خویشتن را شو یکی چنبر طلب
تا بیاید صد هزار بیشت از نعمت رسن
تخم بد نیک، پورا، نیست چیزی جز هنر
بار بخت نیکت از شاخ هنر باید چدن
بی‌هنر با مال و با شاهی نباشد نیکبخت
با هنر هرگز به محنت در نماند مر تهن
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر،
ای برادر، همچو نور از نار و نار از نارون
مرد دانا را چو بر دلها سخن خواهد نبشت
خود قلم باشد زبان اندر میان انجمن
چون شد آبستن به حکمت‌ها زبان مرد علم
تیغ باید تا بیارد زادن آبستن سخن
از زبان بهترین خلق بهتر دین نزاد،
چون شنیدی، جز بیاری‌ی تیغ تیز بوالحسن
از سخن وز تیغ زاد این دین، ازان آمد قوی
دین طلب، گر می هنر جوئی، رها کن مکر و فن
بی‌هنر دان، نزد بی‌دین، هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
برهمن در هند بر چندال ناکس فضل داشت
بندهٔ دین و هنر نشگفت اگر شد برهمن
مادر و مایهٔ هنر دین است نشگفت ار هنر
جز به زیر مایه و مادر نمی‌گیرد وطن
دین گرامی شد به دانا و، به نادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن
همچو کرباسی که از یک نیمه زو مرشاه را
قرطه آید وز دگر نیمه جهودی را کفن
مرد بی‌دین گاو باشد تا نداری بانکش
مر تو را، پورا، همی مردم به دین باید شدن
آن سخن باشد سخن نزدیک من کز دین بود
آن سخن کز دین برون باشد چه باشد؟ هین و هن
گر به دل بینا شده‌ستی راه دینی پیش توست
گاه از این سو گاه از آن سو چونت باید تاختن؟
دین یکی جامه است چون داناش پوشد پاک و نو
باز چون نادانش پوشد چو گلیمی پر درن
چون که بینا شد به بوی جامهٔ یوسف پدرش
زان سپس که‌ش چشم نابینا ببود از بس محن؟
وز چه ماندی تو به هر دو چشم نابینا کنون
گر فرستاده است سوی تو محمد پیرهن؟
یا تو را از پیرهن خود نیست، ای جاهل، خبر
روز و شب زان مانده‌ای با هایهای و مفتتن
دین ز فعل بد نماند پاک جز در پاک دل
شیر پاکیزه کجا باشد در آلوده لگن؟
راست گوی و طاعت آر و پاک باش و علم جوی
فوج دیوان را بدین معروف لشکرها شکن
گر دلت بر نیک همسایه ز حسد کینه گرفت
کینه‌ت از بد فعل جان خویش باید آختن
ای منافق، یا مسلمان باش یا کافر به دل
چونت باید با خداوند این دوالک باختن؟
از دل همسایه گر می‌کند خواهی کین خویش
از دل خویش این زمانه کین همسایه بکن
همچنان باشم تو را من چون تو باشی مر مرا
گر همی دیبات باید جز که ابریشم متن
شعر حجت را بخوان، ای هوشیار، و یاد گیر
شعر او در دل تو را شهد است و اندر لب لبن
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۷
در دلم تا به سحرگاه شب دوشین
هیچ نارامید این خاطر روشن بین
گفت: بنگر که چرا می‌نگرد گردون
به دو صد چشم در این تیره زمین چندین
خاک را قرصهٔ خورشید همی درزد
روز تا شام به زر آب زده ژوپین
وز گه شام بپوشد به سیه چادر
تا به هنگام سحر روی خود این مسکین
روز رخشان سپس تیره شبان، گوئی
آفرین است روان بر اثر نفرین
خاک را شوی همین دوست که می‌زاید
شور و تلخ و خوب و زشت و ترش و شیرین
گم ازین شد ره مانی که زیک گوهر
به یکی صانع ناید شکر و رخپین
از دو شو نه زین بجه بچه برون ناید
این جنین ناید، پورا، و نه آن جنین
میوه زین است یکی تلخ و دگر شیرین
خلق از این است یکی شاد و دگر غمگین
طین اگر شوی نباشدش به روز و شب
کی پدید اید زیتون و نه تین از طین
نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه
نه شود دشت چو زنگار به فروردین
کس ندیده است چنین طرفه زناشوئی
نه زنی هرگز زاده است بدین آئین
وین خردمند و سخن گوی بهشتی جان
از چه مانده است چنین بسته در این سجین؟
زن جان است تن تیره‌ت، با زندان
چند خسپی؟ بنگر نیک و نکو بنشین
عمر خود خواب جهان است، چرا خسپی؟
بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین
بی‌گمان گردی اگر نیک بیندیشی
که بدل خفته است این خلق همه همگین
گر کسی غسلین خورده است به مستی در
تو که هشیاری بر خیره مخور غسلین
بلبل و هدهد و مرغند، بلی، لیکن
گل همی جوید یکی و یکی سرگین
طبع تشرین به چه ماند به مه نیسان؟
گرچه در سال بود نیسان با تشرین
از نبشته است نه ز اواز و نه از معنی
سوی هشیار دلان سیرین چو نسرین
تا سحرگه ز بس اندیشه نجست از من
سر من جز که سر زانوی من بالین
ای برادر، به چنین راه درون مرکب
فکرتت باید و از عقل بدو بر زین
جز بر این مرکب و زین، زین چه زشت و ژرف
جان دانا نشود بر فلک پروین
دهر تنین خورنده است بر این مرکب
بایدت جست به صد حیلت از این تنین
ای پسر، جان و تنت هر دو زناشوی‌اند
شوی جان است و زنش تنت و خرد کابین
زین زن و شوی بدین کابین، فرزندی
چه همی باید، دانی، که بزاید؟ دین
گر بترسی ز بلا بر تن خویش و جان
هر دو را باید کردنت ز دین پرچین
کیمیای زر دین است بدو زر شو
کیمیا نیست چنین نیز به قسطنطین
نرهد ز آتش نه سیم و نه مس جز زر
برهی زاتش دوزخ چو شدی زرین
تن بیچاره‌ت از این شوی همی یابد
این همه زینت و آرایش و این تحسین
جفت جان حورالعین هم اندر جان
زانش برطاعت وعده است به حورالعین
آنک ازو خاک سیه حورالعین گشته است
حور ازو یابد در خلد برین تزیین
جان تو گوهر علم است چنینش ایزد
در تو می از قبل علم کند تسکین
مر تو را دین محمد چو دبستان است
دین کند جان تو را زنده و علم آگین
طلب علمت فرمود رسول حق
گر سفر باید کردن به مثل تا چین
سوی چین دین من راه بیاموزم
مر تو را گر نکنی روی چنین پرچین
آل یاسین مر چین را دومین چین است
تو به چین دومین شو نه بدان پیشین
چین تو ظاهر و ماچین به مثل باطن
تو به چین بودی و مانده‌است تو را ماچین
جانت خاک است و خرد تخم گل و لاله
خاک را تخم گل و لاله کند رنگین
چون نمودم که تن و جانت زن و شوی‌اند
عمل و علم پدید آمده زان و زین
گر همی آرزو آیدت عروسی نو
دین عروست بس و دل خانه و علم آئین
راه ظاهر، پسرا، راه ستوران است
ناصبی از من ازین است جگر پر کین
ز آل یاسین خبرش نی و به تقلیدش
بر سر سوره همی خواند یا و سین
هان و هینش کنم از حکمت ازیرا خر
باز گردد ز ره کژ به هان و هین
آب دریا را خورشید بجوشاند
تا برآردش سوی چرخ و شود نوشین
پند میتین و، دل نادان چون سنگ است
بر دل سنگین از پند سزد میتین
جز که بر سخته نگویم سخنی، زیرا
سخن حکمت زر است و خرد شاهین
جز به تلقین نرهد بی‌خرد از تقلید
که چراغ است به تقلید درون تلقین
هر که را آتش تقلید بجوشاند
مرد داناش به تاویل دهد تسکین
ای پسر، گفت در این شعر تو را حجت
آنچه دل گفت مر او را به شب دوشین
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲
این گنبد پیروزهٔ بی‌روزن گردان
چون است چو بستان گه و گاهی چو بیابان؟
من خانه نه دیدم نه شنیدم به جز این نیز
یک نیمه بیابان و دگر نیمه گلستان
ناگاه گلستانش پدید آرد گلها
چون گشت بیابانش ز دیدار تو پنهان
این گوی سیه را به میان خانه که آویخت
نه بسته طنابی نه ستونی زده زین‌سان؟
این گوی گران را به هوا بر که نهاده است؟
تا کی به شگفتی بوی از تخت سلیمان؟
این گوی به کردار یکی خوان عظیم است
بنهاده در ایوان پر از نعمت الوان
این خوان در ایوان چو نمودندت بندیش
تا کیست سزاوار بدین خانه و این خوان
زین خوان و از این خانه سوی تو خبری هست؟
ای گشته بر این گوی تو را پشت چو چوگان!
تاچند در این گوی بخواهد نگرستن
این چرخ بدین چشم فروزندهٔ رخشان؟
چشم فلک است این که بدو تیره زمین را
همواره همی بیند این گنبد گردان
کانی است در این گوی پر از گوهر و دانه
زین چشم بر این گوهر مانده است در این کان
جویندهٔ این جوهر را دست چهار است
از تیر و زمستان و ز نیسان و حزیران
این گوهر از این کان چو به یک پایه برآید
کانی دگرش سازند آنگاه ز ارکان
آن کان نخستینت نمودم که زمین است
وین کان دوم نیست مگر هیکل انسان
ای گوهر بی‌رنگ، بدین کان دوم در
رنگی شو و سنگی و ممان عاجز و حیران
چون قیمت یاقوت به آب است تو دانی
کابت سخن است، ای سره یاقوت سخن‌دان
هیکل به تو گشته‌است گرانمایه ازیراک
هیکل صدف توست و درو جان تو مرجان
مرجان تو مرجان خدای است ازیراک
از حکمت و علم آمد مرجان تو را جان
زنهار که مر جان را بی‌جان نگذاری
زیرا که به بیجان نرسد رحمت رحمان
روزی بشکافند مر این تیره صدف را
هان تا نبوی غافل و خفته نروی هان
زنهار چنان کامده‌ای اول، از اینجا
خیره نروی گرسنه و تشنه و عریان
جز سخته و پیموده مخر چیز که نیکوست
کردن ستد و داد به پیمانه و میزان
چیزی به گران هیچ خردمند نخرد
هر گه که بیابد به از آن چیز به ارزان
بستان خدای است، چنان دان که، شریعت
پر غله و پر کشته درختان فراوان
بسیار در این بستان هر گونه درخت است
هم کشتهٔ رحمان و هم از کشتهٔ شیطان
ای ره‌گذری مرد، گرت رغبت باشد
در نعمت و در میوهٔ این نادره بستان
دهقانش یکی فاضل و معروف بزرگ است
در باغ مشو جز که به دستوری دهقان
گر میوه‌ت باید به سوی سیو و بهی شو
منگر سوی بی‌میوه و پر خار مغیلان
چون نخل بلند است سپیدار ولیکن
بسیار فزون دارد در بار برین آن
مرغ است همان طوطی و هم جغد ولیکن
این از در قصر آمد و آن از در ویران
چون ابر بلند است سیه دود ولیکن
از دود جدا گشت سیه ابر به باران
هرچند که در قرطه بود هردو به یک جا
از دامن برتر بود، ای پور، گریبان
هر کس که پدر نام نهد نوح مر او را
کشتیش نباشد که رود بر سر طوفان
چونان که خرد را به میان دو محمد
فرق است به پیغمبری و وحی به فرقان
دهقان و خداوندهٔ این خانه رسول است
سرهنگ بنی آدم و پیغمبر یزدان
هرچند ستمگاران بسیار شده‌ستند
فرزند رسول است بر این باغ نگهبان
گرچه نبود میوهٔ خوش بی‌پشه و کرم
دهقان ندهد باغ به پشه نه به کرمان
هرچند که در خانهٔ تو خانه کند موش
خانه نسپاری تو همی خیره به موشان
در خانهٔ تو موش به سوراخ درون است
او را چه بکار آید کاشانه و ایوان؟
گر موش ندارد خبر از گنبد و ایوان
نادان چه خبر دارد از دین و ز ایمان؟
هرچند که بر منبر نادان بنشیند
هرگز نشود همبر با دانا نادان
گر زاغ سیه باغ ز بلبل بستاند
دستان نتواند زدن و ناورد الحان
از مرد پدید آید حکمت نه ز منبر
خورشید کند عالم پر نور نه سرطان
میدان خدای است قران، هر که سوار است
گو خیز و فراز آی و برون آی به میدان
تا کیست که بر پشتهٔ حرف متشابه
آورد کند اسپش با پویه و جولان
دشوار طلب کردن تاویل کتاب است
کاری است فرو خواندن این نامه بس آسان
با کاه مخور دانه چنین گر نه ستوری
با بوذر گفت این که تو را گفتم سلمان
آن گوز که با پوست خوردندش نبود نفع
با پوست مخور گوز و تن خویش مرنجان
معنی‌ی سخن ایزد پیغمبر داند
بهتان بود ار تو به جز این گوئی، بهتان
بر مشکل این معجزه جز آل نبی را
کس را نبود قوت و نه قدرت و سلطان
چونان که عصا هرگز از آن سان که شنودی
ثعبان نشدی جز به کف موسی عمران
هرچند سخن گوید طوطی نشناسد
آن را که همی گوید هرگز سر و سامان
ای خوانده به صد حیلت و تقلید قران را
مانندهٔ مرغی که بیاموزد دستان
همچو سخن مرغ است این خواندن ناراست
بی‌حاصل و بی‌معنی و بی‌حجت و برهان
از خواندن چیزی که بخوانیش و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان
تشنه‌ت نشود هرگز تا آب نخوردی
هرچند که آب آب همی گوئی هزمان
چون باز نگردی بسوی موسی و هارون
یک‌ره نشوی سیر ز فرعون و ز هامان
گویند که پیغمبر ما امت و دین را
چون رفت ز عالم به فلان داد و به بهمان
پیغمبری ای بی‌خردان ملک الهی است
از ملکت قیصر به و از ملکت خاقان
هرگز ملکی ملک به بیگانه نداده است
شو نامهٔ شاهان جهان پاک فروخوان
با دختر و داماد و نبیره به جهان در
میراث به همسایه دهد هیچ مسلمان؟
یا سوی شما کار نکرده‌است پیمبر
بر قول خداوند جهان داور سبحان!
از بهر چه گوئید چنین خام سخن‌ها؟
ای مغز شما دود زده ز آتش عصیان!
آنگاه شوید آگه از این بیهده گفتار
کز حسرت و غم سنگ بخائید به دندان
آن روز پشیمانی و حسرت نکند سود
آن را که نشد بر بدی امروز پشیمان
حسرت نکند کودک را سود به پیری
هر گه که به خردی بگریزد ز دبستان
هر کس که به تابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شب‌های زمستان
سودی نکند حسرت و تیمار چو افتاد
بیمار به سامره و درمان به بدخشان
از دزد فرومایه نه سلطان و نه حاکم
توبه نپذیرند چو افتاد به زندان
فرزند نبی جای جد خویش گرفته است
وز فخر رسانیده سر تاج به کیوان
آن است گزیده، که خدایش بگزیند
بیهوده چه گوئی سخن بی‌سر و سامان؟
آنجا که به فرمانش پیمبر بنشستی
فرزند وی امروز نشسته است به فرمان
آن را که گزیدی تو خدایش نگزیده‌است
در خلق، ندانی تو به از خالق دیان
ای پیر، خداوند سگی را نپذیرد
هرچند که فریبش کنی، از تو به قربان
قربان تو فرزند رسول است، ره خویش
از حکمت او جوی سوی روضهٔ رضوان
زی درگه او شو که سلیمان زمان است
تا باز رهد جان تو از محنت دیوان
ای بار خدای همه ذریت آدم
با ملک سلیمانی و با حکمت لقمان
آنی که پدید آمد در باغ شریعت
از عدل تو آذار و ز احسان تو نیسان
دین از تو مزین شد و دنیا به تو زیبا
حکمت به تو تازه شد و بدعت به تو خلقان
چون خطبه به نام تو رسانم به سخن بر
از برکت و اقبال تو گل روید و ریحان
چون بنده‌ت «مستنصر بالله» بگوید
پر مشتری و زهره شود بقعت یمگان
از نام تو بگدازد بدخواه تو، گوئی
ماه است مگر نامت و بدخواه تو کتان
گر جمله یکی نامه شود عدل و سعادت
آن نامه نیابد مگر از دست تو عنوان
مر بنده‌ت را دشمن و بدگوی بسی هست
زان بیش کجا هست به درگاه تو مهمان
ای حجت بنشسته به یمگان و سخنهات
در جان و دل ناصبیان گشته چو پیکان
گر خاک خراسانت نپذیرفت مخور غم
خشنودی ایزدت به از خاک خراسان
بر حکمت و بر مدحت اولاد پیمبر
اشعار همی گوی به هر وقت چو حسان
پژمرد بدین شعر تو آن شعر کسائی
«این گنبد گردان که بر آورد بدین سان؟»
بر بحر هزج گفتی و تقطیعش کردی
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۵
بر جانور و نبات و ارکان
سالار که کردت ای سخن‌دان؟
وز خاک سیه برون که آورد
این نعمت بی‌کران و الوان؟
خوانی است زمین پر ز نعمت
تو خاک مخوانش نیز خوان‌خوان
خویشان تو اند جانور پاک
زیرا که تو زنده‌ای چو ایشان
پس چونکه رهی و بنده گشتند،
ای خویش، تو را بجمله خویشان؟
تو در خز و بز به زیر طارم
خویشانت برهنه و پریشان
ایشان ز تو جمله بی‌نیازند
وز بیم تو مانده در بیابان
تو مهتری و نیازمندی
نشنود کسی مهی بر این سان
گر شیر قوی‌تر است از تو
چون است ز بانگ تو گریزان؟
ور پیل ز تو به تن فزون است
بر پیل تو را که داد سلطان؟
بیگار تو چون همی کند آب
تا غله دهدت سنگ گردان؟
آتش به مراد توست زنده
در آهن و سنگ خاره پنهان
فرمان تو را چرا مطیع است
تا پخته خوری بدو و بریان؟
در آهن و سنگ چون نشسته است
این گوهر بی‌قرار عریان؟
بیرون نجهد مگر بفرمانت
این گوهر صعب ازین دو زندان
جز تو ز هوا همی که سازد
چندین سخن چو در و مرجان؟
دهقانی توست خاک ازیرا
خویشانت نیند چون تو دهقان
ارکان همه مر تو را مطیع‌اند
هرچند خدای راست ارکان
نیکو بنگر که: کیستی خود
وز بهر چه‌ای رئیس حیوان
وین کار که کرد و خود چرا کرد
آن کس که بکرد با تو احسان
از جانوران به جملگی نیست
جز جان تو را خرد نگه‌بان
بر جانورت خرد فزون است
وز نور خرد گرد شرف جان
وز نور خرد شده است ما را
این جانور دگر به فرمان
آزاد شود به عقل بنده
واباد شود به عقل ویران
آباد به عقل گشت گردون
وازاد به عقل گشت لقمان
معروف به دیدن است چشمت
دندانت موکل است بر نان
گوشت بشنود و دست بگرفت
بینیت بیافت بوی ریحان
بنگر: به خرد چه کرده‌ای کار
صد سال در این فراخ میدان
بی‌کار چراست عقل در تو
بر کار همیشه تیز دندان
چیزیت نداد کان نبایست
دارندهٔ روزگار، یزدان
کار خرد است باز جستن
از حاصل خلق و چرخ و دوران
کار خرد است دردها را
آورد پدید روی درمان
از مرگ بتر ندید کس درد
داناش نخواست همچو نادان
ای آمده زان سرای و مانده
یک چند در این سرای مهمان
دانا نکشد سر از مکافات
بد کرده بدی کشد به پایان
یک چند تو خورده‌ای جهان را
اکنون بخوردت باز گیهان
«چون تو بزنی بخورد بایدت»
این خود مثل است در خراسان
بر خوردن جسم هر خورنده
دندان زمانه مرگ را دان
بنگر که خرد رهی نماید
زی رستن از این عظیم ثعبان
حق است چنین که گفتمت مرگ
بر حق مشو بخیره گریان
تن خورد در این جهان و او مرد
بر جان نبود ز مرگ نقصان
جان را نکند جهان عقوبت
کو را ز تن آمده است عصیان
چون گشت یقین که جان نمیرد
آسان برهی ز مرگ آسان
آسان به خرد شود تو را مرگ
زین به که کند بیان و برهان؟
مشغول تنی که دیو توست او
بل دیو توی و او سلیمان
خندانت همی برد سوی جر
دشمن بتر آن بود که خندان
ای بندهٔ تن، تو را چه بوده‌است
با خاطر تیره روی رخشان؟
افتاده به چاه در، چه بایدت
بر برده به چرخ طاق و ایوان؟
تن جلد و سوار و جان پیاده
بالینت چو خز و سر چو سندان
جان را به نکو سخن بپرور
زین بیش مگر گرد دیوان
بنگر که قوی نگشت عقلت
تا تنت نگشت سست و خلقان
چون جانش عزیزدار دایم
مفروش گران خریده ارزان
آن کن که خرد کند اشارت
تا برشوی از ثری به کیوان
بگزار به شکر حق آن کس
کو کرد دل تو عقل را کان
از پاک‌دل، ای پسر، همی گوی
«سبحانک یا اله سبحان»
بنگر به چه فضل و علم گشته‌است
یعقوب جهود و تو مسلمان
آن خوان که مسیح را بیامد
آراسته از رحیم رحمان
تو چون به شکی که زی محمد
نامد به ازان بسی یکی خوان؟
خوان پیش توست لیکن از جهل
تو گرسنه‌ای برو و عطشان
از نامه خبر نداری ایراک
برخوانده نه‌ای مگر که عنوان
گوئی که «فلان مرا چنین گفت
و آورد مرا خبر ز بهمان
کز مذهب‌ها درست و حق نیست
جز مذهب بوحنیفه نعمان»
هارون زمانه را ندیدی
ای غره شده به مکر هامان
ریحان که دهدت چون همی تو
ریحان نشناسی از مغیلان؟
آگاه نه‌ای که ریگ بارید
بر سرت به جای خرد باران
گمراه شدی چو بر تو بگذشت
در جامهٔ جبرئیل شیطان
از شیر و ز می خبر نداری
ای سرکه خریده و سپندان
آگاه شوی چو باز پرسد
دانات ز مشکلات فرقان
چون خیره شود سرت در آن راه
رهبر نبوی تو بلکه حیران
چون برف بود بجای سبزه
دی ماه بود نه ماه نیسان
ای حجت دین به دست حکمت
گرد از سر ناصبی بیفشان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳
ای مر تورا گرفته بت خوش زبان زبون،
تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون
اندر حریم می نکند جان تو قرار
تا ناوری دل از حرم دلبران برون
برگیر دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دین
چون من غریب و زار به مازندران درون
زیرا که عیب و علت کندی کاردار
سوهان علاج داند کرد و فسان فسون
دنیا ز من بجست، چون من دین بیافتم
طاعت همیم دارد دندان کنان کنون
گر بر سر برآوری ز گریبان دین حق
با ناکسان کله زن و با خاسران سرون
با اهل خویش گوهر دین تو روشن است
اینجاست مانده در کف بیگانگان نگون
با اهل علم و مرد خردمند کن، مکن
با مردمان خس به مثل با سگان سکون
ناید ز چوب کژ ستون، گر تو راستی
دین را به جز تو نیست سوی راستان ستون
هشیار باش و راست رو و هر سوی متاز
در جوی و جر جهل چو این ماهیان هیون
مغزت تهی ز علم و معده‌ت از طعام پر
هل تا چو خر کنند پر این خربطان بطون
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۵
فریاد به لااله الا هو
زین بی‌معنی زمانهٔ بدخو
زین دهر، چو من، تو چون نمی‌ترسی؟
بی‌باک منم، چه ظن بری، یا تو؟
زین قبه که خواهران انباغی
هستند درو چهار هم زانو
زین فاحشه گنده‌پیر زاینده
بنشسته میان نیلگون کندو
زین دیو وفا طمع چه می‌داری؟
هرگز جوید کس از عدو دارو؟
همواره حذر کن ار خرد داری
تو همچو من از طبیب باباهو
در دست زمان سپید شد زاغت
کس زاغ سپید کرد جز جادو؟
جادوی زمانه را یکی پر است
زین سوش سیه، سپید دیگر سو
زین سوی پرش بدان همی گردی
وز حرص رطب همی خوری مازو
هرچند مهار خلق بگرفتند
امروز تگین و ایللک و یپغو
نومید مشو ز رحمت یزدان
سبحانک لا اله الا هو
بر شو ز هنر به عالم علوی
زین عالم پر عوار پر آهو
بنگر که صدف ز قطرهٔ باران
در بحر چگونه می‌کند لولو
از دیو کند فریشته نفسی
که‌ش عقل همی قوی کند بازو
نشنوده‌ستی که خاک زر گردد
از ساخته کدخدا و کدبانو؟
وان خوار و درشت خار بی‌معنی
مشک تبتی همی کندش آهو
نیکی بگزین و بد به نادان ده
روغن به خرد جدا کن از پینو
کز خاک دو تخم می پدید آرد
این خوش خرما و آن ترش لیمو
از مرد کمال جوی و خوی خوش
منگر به جمال و صورت نیکو
کابرو و مژه عزیزتر باشد
هرچند ازو فزون‌تر است گیسو
وز خلق به علم و جاه برتر شو
هرچند بوند با تو هم زانو
کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند ازو فروتر است ابرو
سوی تو نویدگر فرستادند
بردست زمانه ز افرینش دو
یکی سوی دوزخت همی خواند
یکی سوی عز و نعمت مینو
هریک به رهیت می‌کشد لیکن
بر شخص پدید ناورد نیرو
این با خوی نیک و نعمت و حکمت
اندر راه راست می‌کشد سازو
وان جان تو را همی کند تلقین
با کوشش مور گر بزی‌ی راسو
برگیر ره بهشت و کوشش کن
کاین نیست رهی محال و نامرجو
بنشان زسرت خمار و خود منشین
حیران چو به چنگ باز در تیهو
جز پند حکیم و علم کی راند
صفرای جهالت از سرت آلو
بی‌حکمت نیست برتر و بهتر
ترک از حبشی و تازی از هندو
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۳
گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی
پشت پیش این و آن پس چون همی چون نون کنی؟
دلت خانهٔ آرزو گشتست و زهر است آرزو
زهر قاتل را چرا با دل همی معجون کنی؟
خم ز نون پشت تو هم در زمان بیرون شود
گر تو خم آرزو را از شکم بیرون کنی
ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود
چون تن آزاد خود را بندهٔ خاتون کنی؟
ده تن از تو زرد روی و بی نوا خسپد همی
تا به گلگون می همی تو روی خود گلگون کنی
گر تو مجنونی از این بی‌دانشی پس خویشتن
چون به می خوردن دگرباره همی مجنون کنی؟
زر همی خواهی که پاشی می خوری با حوریان
سر ز رعنائی گهی ایدون و گاه ایدون کنی
گر نه دیوانه شده‌ستی چون سر هشیار خویش
از بخار گند می طبلی پر از هپیون کنی؟
خوش بخندی بر سرود مطرب و آواز رود
ور توانی دامنش پر لؤلؤ مکنون کنی
ور به درویشی زکاتت داد باید یک درم
طبع را از ناخوشی چون مار و مازریون کنی
گاه بی‌شادی بخندی خیره چون دیوانگان
گاه بی‌انده به خیره خویشتن محزون کنی
آن کنی از بی‌هشی کز شرم آن گر بررسی
وقت هشیاری از انده روی چون طاعون کنی
درد نادانی برنجاند تو را ترسم همی
درد نادانیت را چون نه به علم افسون کنی؟
خانه‌ای کرده‌ستی اندر دل ز جهل و هر زمان
آن همی خواهی که در وی نقش گوناگون کنی
خانهٔ هوش تو سر بر گنبد گردون کشد
گر تو خانهٔ بی‌هشی را بر زمین هامون کنی
دل خزینهٔ توست شاید کاندرو از بهر دین
بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی
موش و مار اندر خزینهٔ خویش مفگن خیر خیر
گر نداری در و گوهر کاندرو مخزون کنی
دست بر پرهیزدار و خوب گوی و علم جوی
تا به اندک روزگاری خویشتن قارون کنی
گرد دانا گرد و گردن قول او را نرم‌دار
گر همی خواهی که جای خویش بر گردون کنی
گر شرف یابد ز دانش جانت بر گردون شود
لیکن اندر چاه ماند دون، گر او را دون کنی
خویشتن را چون به راه داد و عدل و دین روی
گرچه افریدون نه‌ای برگاه افریدون کنی
گر همی دانی که خانه است این گل مسنون تو را
چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی؟
جان به صابون خرد بایدت شستن، کین جسد
تیره ماند گر مرو را جمله در صابون کنی
آرزو داری که در باغ پدر نو خانه‌ای
برفرازی وانگهی آن را به زر مدهون کنی
از گلاب و مشک سازی خشت او را آب و خاک
در ز عود و، فرش او رومی و بوقلمون کنی
من گرفتم کین مراد آید به حاصل مر تو را
ور بخواهی صد چنین و نیز ازین افزون کنی
گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو
تا به فردا نفگنی این کار بل اکنون کنی
ور نخواهد ماند با تو باغ و خانه، خیر خیر
خویشتن را رنجه چون داری و چون شمعون کنی؟
گر کسی گویدت «بس نیکو جوانی، شادباش!»
شادمان گردی و رخ همرنگ آذریون کنی
چونت گوید «دیر زی!» پس دیر باید زیستن
گر همی کار ای هنر پیشه بر این قانون کنی
زندگی و شادی اندر علم دین است، ای پسر
خویشتن را، گر نه مستی، مست و مجنون چون کنی؟
گر به شارستان علم اندر بگیری خانه‌ای
روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی
روز تو هرگز به ایمان سعد و میمون کی شود
چون تو بر ابلیس ملعون خویشتن مفتون کنی؟
دست هامان ستمگار از تو کوته کی شود
چون تو اندر شهر ایمان خطبه بر هارون کنی؟
بید بی‌باری ز نادانی، ولیکن زین سپس
گر به دانش رنج بینی بید را زیتون کنی
بخت تو گر چه ز نادانی قرین ماهی است
چون بیاموزیش با ماه سما مقرون کنی
شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی
گر همی خواهی که جان و دل به دین مرهون کنی
چون گشایش‌های دینی تو ز لفظش بشنوی
سخره زان پس بر گشایش‌های افلاطون کنی
ور ز نور آفتابش بهر گیرد خاطرت
پیش روشن خاطرت مر ماه را عرجون کنی
از تو خواهند آب ازان پس کاروان تشنگان
خوار و تشنه گر ازینان روی زی جیحون کنی
فخر جوید بر حکیمان جان سقراط بزرگ
گر تو ای حجت مرو را پیش خود ماذون کنی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۶
ای آنکه به تن ز ارزوی مال چو نالی
از من چو ستم خود کنی از بهر چه نالی؟
در آرزوی خویش بمالید تو را مال
چون گوش دل ای سوختنی سخت نمالی؟
بدخواه تو مال است که مالیدهٔ اوئی
بدخواه تو مال است تو چون فتنهٔ مالی؟
دام است تو را قال مقال از قبل مال
زان است که همواره تو با قال و مقالی
ای زهد فروشنده، تو از قال و مقالی
با مرکب و با ضیعت و با سندس و قالی
گر زهد همی جوئی، چندین به در میر
چون می‌دوی ای بیهده چون اسپ دوالی؟
آز تو نهنگ است همانا، که نپرسد
از گرسنگی خود ز حرامی و حلالی
در مزرعهٔ معصیت و شر چو ابلیس
تخم بزه و، بار بدو، برگ وبالی
از عدل خداوند بیابی چو بیائی
با بار بزه روز قضا مزد حمالی
ای کرده تو را گردون دون همت و بی‌دین
زایل شده دین از تو به دنیای زوالی
بنگر که کجا می‌روی و بیهده منگر
سوی خدم و بنده و آزاد و موالی
با لشکر و مالی قوی امروز، ولیکن
فردا نروی جز تهی و مفلس و خالی
کوه از غم بی‌باکی و طغیان تو نالد
بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی؟
خرسند چرا شد دلت اندر بن این چاه
با جاه بلند و حشم و همت عالی؟
ای میر اجل، چون اجل آیدت بمیری
هرچند که با عز و جلالی و جمالی
زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت
زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی
بار خرد و حکمت و برگ هنر و فضل
برگیر، که تو این همه را تخم و نهالی
ای خوب نهال ار ز خرد بار نگیری
با بید و سپیدار همانند و همالی
ای سفله تو را جام بلورین به چه کار است
گر تو به تن خویش فرومایه سفالی
باکی نبود زانکه تنت سفله سفالی است
گر تو به دل پاک چو پاک آب زلالی
دریاست جهان و، تن تو کشتی و، عمرت
بادی است صبائی و جنوبی و شمالی
این باد همی هیچ شب و روز نهالد
شاید که تو ز اندوه سفر هیچ نهالی
اندر خرد امروز بوال ای پسر ایراک
سی‌سال برآمد که همی هیچ نوالی
امسال بیفزود تو را دامن پیشین
زیرا که الف بودی و امسال چو دالی
ای سرو بن، از گشتن این بر شده دولاب
خمیده و بی‌تاب چو فرسوده دوالی
دانی که همی برتو جهان درد سگالد
او در سگالید، تو درمان نسگالی؟
درمان تو آن است که تا با تو زمانه
شیری بسگالد نسگالی تو شگالی
مکر و حسد و کبر و خرافات و طمع را
مپذیر و مده ره به در خویش و حوالی
خواری مکش و کبر مکن بر ره دین رو
مؤمن نه مقصر بود ای پیر نه غالی
بر خلق جهان فضل به دین جوی ازیراک
دین است سر سروری و اصل معالی
دین مفخر توست و، ادب و خط و دبیری
پیشه است چو حلاجی و درزی و کلالی
شعر و ادب و نحو خس و سنگ و سفالند
وایات قران زرو عقیق است و لی
معنی قران روشن و رخشان چو نجوم است
امثال بر تیره و تاری چو لیالی
بر ظاهر امثال مرو، که‌ت نفزاید
نزد عقلا جز همه خواری و نکالی
راهی است به دین اندر مر شیعت حق را
جز راه حروری و کرامی و کیالی
راهی که درو رهبر زی شهر کمال است
زین راه مشو یک سو گر مرد کمالی
بر راه حقیقت رو و منگر به چپ و راست
با باد مچم زین سو و زان سو که نه نالی
از حجت مستنصر بشنو سخن حق
روشن چو شباهنگ سحرگاه مجالی
حق است سخنهاش، اگر زی تو محال است
بی‌شک تو خریدار خرافات و محالی
ای آنکه همی جوئی ره سوی حقیقت
وز «اخبرنا» سیری و با رنج و ملالی
من دی چو تو بوده‌ستم، دانم که تو امروز
از رنج محالات شنودن به چه حالی
از حجت حق جوی جواب سخن ایراک
مفلس کندت بی‌شک اگر گنج سالی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۸
ای عورت کفر و عیب نادانی
پوشیده به جامهٔ مسلمانی
ترسم که نه مردمی به جان هر چند
از شخص همی به مردمان مانی
چندین مفشان ردا، چرا جان را
یک‌بار ز گرد جهل نفشانی؟
تا گرد به جامه بر همی بینی
آگاه نه ای ز گرد نفسانی
این جامه و جامه پوش خاک آمد
تو خاک نه‌ای که نور یزدانی
بارانی تنت گر گلیم آمد
مر جان تو را تن است بارانی
این چیست که زنده کرد مر تن را
نزدیک خرد؟ تو بی گمان آنی
ای زنده شده به تو تن مردم
مانا که تو پور دخت عمرانی
ترسا پسر خدای گفت او را
از بی‌خردی خویش و نادانی
زیرا که خبر نبود ترسا را
از قدر بلند نفس انسانی
چون گوهر خویش را ندانستی
مر خالق خویش را کجا دانی؟
این خانهٔ پنج در بدین خوبی
بنگر که، که داشته‌ستت ارزانی
من خانه ندیده‌ام جز این هرگز
گردنده و پیشکار و فرمانی
تا با تو چو بندگان همی گردد
هر گونه که تو همیش گردانی
هرچند تورا خوش آمد این‌خانه
باقی نشوی تو اندر این فانی
بیرون کندت خدای ازو گرچه
بیرون نشوی تو زو به آسانی
آباد به توست خانه، چون رفتی
او روی نهاد سوی ویرانی
در خانهٔ مرده، دل چرا بستی؟
کو خاک گران و تو سبک جانی
قیمت به تو یافت این صدف زیرا
ای جان، تو درو لطیف مرجانی
هر کار که بر مراد او کردی
بسیار خوری ازو پشیمانی
امروز به کار در نکو بنگر
بشنو که چه گفت مرد یونانی
گفتا که: به زیر نردبان بنشین
بندیش ز پایهای سارانی
بردست مگیر چون سبکساران
کاری که بسرش برد نتوانی
در مسجد جای سجده را بنگر
تا بر ننهی به خار پیشانی
آن دان به یقین که هرچه کرده‌ستی
امروز، به محشر آن فروخوانی
زان روز بترس کاندرو پیدا
آید، همه کارهای پنهانی
زان روز که جز خدای سبحان را
بر کس نرود ز خلق، سلطانی
زان روز که هول او بریزاند
نور از مه و زافتاب رخشانی
وز چرخ ستارگان فرو ریزند
چون برگ‌رزان به باد آبانی
وز هول درآید از بیابان‌ها
نخچیر رمندهٔ بیابانی
عریان همه خلق و ز بسی سختی
کس را نبود خبر ز عریانی
چون پشم زده شده که و، مردم
همچون ملخان ز بس پریشانی
آنگه ز میان خلق برخیزد
خویشی و برادری و خسرانی
پوشیده نماند آن زمان کاری
کان را تو همی کنون بپوشانی
آن روز به عذر گفت نتوانی
«می‌خورد فلان و من سپندانی»
وانجا نرود تو را چنین کاری
کامروز در این جهان همی رانی
بربائی ازان بدین براندازی
گرگی به مثل ز نابسامانی
زید از تو لباچه‌ای نمی‌یابد
تا پیرهنی ز عمرو نستانی
گرگی تو نه میر خراسان را
سلطان نبود چنین، تو شیطانی
دیو است سپاه تو یکی لیکن
تا ظن نبری که تو سلیمانی
امروز همی به مطربان بخشی
شرب شطوی و شعر گرگانی
وز دست چو سنگ تو نمی‌یابد
مؤذن به مثل یکی گریبانی
فردا بروی تهی و بگذاری
اینجا همه مال و ملک و دهقانی
ای گشته تو را دل و جگر بریان
بر آتش آرزو چو بورانی
لعنت چه کنی بخیره بر دیوان؟
کز فعل تو نیز همچو ایشانی
در قصد و نیت همه بدی داری
لیکن چه کنی که سخت خلقانی؟
نان از دگری چگونه بربائی
گر تو به مثل به نان گروگانی؟
از بد نیتی و ناتوانائی
پر مشغله و تهی چو پنگانی
وز حیلت و مکر زی خردمندان
مر زوبعه را دلیل و برهانی
با تو نکند کنون کسی احسان
زیرا که نه اهل بر و احسانی
لیکن فردا به خوردن غسلین
مر مالک را بزرگ مهمانی
درمان تو آن بود که برگردی
زین راه وگرنه سخت درمانی
حجت به نصیحت مسلمانی
گفتت سخنی درست و تابانی
ای حجت، علم و حکمت لقمان
بگزار به لفظ خوب حسانی
دلتنگ مشو بدانکه در یمگان
ماندی تنها وگشته زندانی
از خانه عمر براند سلمان را
امروز بدین زمین تو سلمانی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۰
سفله جهانا چو گرد گرد بنائی
هم بسر آئی اگر چه دیر بپائی
گرچه سرای بهایمی، حکما را
تو نه سرائی چو بی‌گمان بسر آئی
شهره سرائی و استوار ولیکن
چون بسر آئی همی نه شهره سرائی
جود خدای است علت تو و، ما را
سوی حکیمان تو از خدای عطائی
گرچه تورا نیست علم و، نیز بقا نیست
سوی من الفنج گاه علم و بقائی
آنکه بداند چگونگیت بداند
شهره سرایا که تو ز بهر چرائی
وانکه نیابد طریق سوی چرائیت
از تو چرا جوید آن ستور چرائی
دور فنائی و سوی عالم باقی
معدن و الفنج‌گاه توشهٔ مائی
راست رجائی و نغز کار ولیکن
راست بخواهی پر از فریب و رجائی
صحبت تو نیستم به کار ازیراک
صحبت آن را که‌ت او شناخت نشائی
دانا ما را پیسکان تو خواند
گرچه تو ما را به بیسه‌خوار نشائی
دنیا، پورا، تو را عطای خدای است
گر تو خریدار مذهب حکمائی
چون بروی تو عطاش با تو نیاید
پس تو چه بردی از این عطای خدائی؟
گرنه همی ساید این عطای مبارک
تو که عطا یافتی ز بهر چه سائی؟
آنکه عطا و عطا پذیر مر او راست
معدن فضل است و اصل بار خدائی
نیک نگه کن در این عطا و بیندیش
تا که تو، این عطا تو راست، کرائی
سر چه کشی در گلیم، خیز نگه کن
تا که همی خود کجا روی و کجائی
دهر تو را می به یشک مرگ بخاید
چارهٔ جان ساز، خیره ژاژ چه خائی؟
چاره ندانم تو را جز آنکه به طاعت
خویشتن از مرگ و یشک او بربائی
گر چه‌ت یکباره زاده‌اند نیابی
عالم دیگر اگر دوباره نزائی
هیچ میندیش اگر ز کالبد تو
خاک به خاکی شود هوا به هوائی
بند تو است این جسد، چرا خوری اندوه
گرت بباید ز تنگ و بند رهائی؟
جز که جسد را همی ندانی ترسم
زنگ جهالت ز جانت چو بزدائی؟
مادر تو خاک و آسمان پدر توست
در تن خاکی نهفته جان سمائی
نیک بیندیش تا همی که کند جفت
با سبک باقی این گران فنائی
جفت چرا کردشان به حکمت و صنعت
چون به میانشان فگند خواست جدائی؟
آنکه تو را زنده کرد چون بمراند؟
وانکه بمیراندت چراش ستائی؟
گر بتوانست زنده داشت چرا کشت؟
گر نه ازین بارنامه جست و روائی
ور نتوانست زنده داشت چرا کرد؟
عقل چه دارد در این حدیث گوائی؟
رای تو را راه نیست در سخن من
گر تو به راه قیاس و مذهب رائی
جز که مرا و لجاج نیست تو را علم
شرم نداری ازین مری و مرائی؟
بند خدای است مشکلات و توزین بند
روز و شب اندر بلا و رنج و عنائی
دست خداوند خویش را چو ندانی
بستهٔ او را تو پس چگونه گشائی؟
اینکه قران است گنج علم خدای است
چونکه سوی گنج‌بان او نگرائی؟
هرچه جز از خازن خدای ستانی
جمله سؤال است و خواری است و گدائی
هرکه سوی جوی و چشمه راه نداند
بیهده باشدش کرد قصد سقائی
گر تو سوی گنج‌بانش راه ندانی
من بکنم سوی اوت راه‌نمائی
زیر لوای خدای جای بیابی
گر بنمائی مرا کز اهل لوائی
اهل عبا یکسره لوای خدایند
سوی تو، گر دوستدار اهل عبائی
حیدر زی ما عصای موسی دور است
موسی ما را جز او که کرد عصائی؟
آنچه علی داد در رکوع فزون بود
زانکه به عمری بداد حاتم طائی
گر تو جز او را به جای او بنشاندی
والله والله که بر طریق خطائی
جغدک را چون همای نام نهادی
ناید هرگز ز جغد شوم همائی
لاجرم ار گمرهی دلیل تو گشته است
روز و شب از گمرهی به رنج و بلائی
آل رسول خدای خبل خدایند
چونش گرفتی زچاه جهل برآئی
بر دل و جان تو نور عقل بتابد
چون تو ز دل زنگ جهل را بمحائی
نور هگرز اندر آینه نفزاید
تا تو ز دانش همی درو نفزائی
کان و مکان شفا قران کریم است
چونکه تو بیمار از این مکان شفائی؟
زانکه نجوئی همی نه علم و نه دین بل
در طلب اسپ و طیلسان و ردائی
مرد به حکمت بها و قیمت گیرد
زیب زنان است ششتری و بهائی
ور تو حکیمی بیار حجت و معقول
زرد مکن سوی من رخان لکائی
پند ده ای حجت زمین خراسان
مر عقلا را که قبلهٔ عقلائی
قبلهٔ علمی و در زمین خراسان
زهد به جای است و علم تا تو بجائی
تا تو به دل بندهٔ امام زمانی
بندهٔ اشعار توست شعر کسائی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۴
ایا دیده تا روز شب‌های تاری
بر این تخت سخت این مدور عماری
بیندیش نیکو که چون بی‌گناهی
به بند گران بسته اندر حصاری
تو را شست هفتاد من بند بینم
اگرچه تو او را سبک می‌شماری
تو اندر حصار بلندی و بی‌در
ولیکن نه‌ای آگه از باد ساری
بدین بی‌قراری حصاری ندیدم
نه بندی شنیدم بدین استواری
در این بند و زندان به کار و به دانش
بیلفغد باید همی نامداری
در این بند و زندان سلیمان بدین دو
نبوت بهم کرد با شهریاری
ز بی‌دانشی صعبتر نیست عاری
تو چون کاهلی سر به سر نیز عاری
چرا برنبندی ز دانش ازاری؟
نداری همی شرم ازین بی‌ازاری!
بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی‌علمی آید هم بی‌فساری
تو را جان دانا و این کار کن تن
عطا داد یزدان دادار باری
ز بهر چه؟ تا تن به دنیا و دین در
دهد جان و دل را رهی‌وار یاری
خرد یافتی تا مرین هردوان را
به علم و عمل در به ایدر بداری
ز جهل تو اکنون همی جان دانا
کند پیشکار تو را پیشکاری
ازین است جانت ز دانش پیاده
وزین تو به تن جلد و چابک سواری
به دانش مر این پیشکار تنت را
رها کن از این پیشکاری و خواری
عجب نیست گر جانت خوار است و حیران
چو تن مست خفته است از بیش خواری
جز از بهر علمت نبستند لیکن
تو از نابکاریت مشغول کاری
تو را بند کردند تا دیو بر تو
نیابد مگر قدرت و کامگاری
چه سود است از این بند چون دیو را تو
به جان و تن خویش می برگماری؟
به تعویذ بازو چه مشغول گشتی؟
که دیوی است بازوت خود سخت کاری
من از دیو ملعون گذشتن نیارم
تو از طاعت او گذشتن نیاری
گذاره شدت عمر و تو چون ستوران
جهان را بر امیدها می‌گذاری
بهاران به امید میوهٔ خزانی
زمستان بر امید سبزهٔ بهاری
جهانا دو روئی اگر راست خواهی
که فرزند زائی و فرزند خواری
چو می‌خورد خواهی بخیره چه زائی؟
وگر می فرود آوری چون برآری؟
ربودی ازین و بدادی مر آن را
چو بازی شکاری و آز شکاری
به فرزند شادی ز پیری پر انده
تو را هم غم الفنج و هم غمگساری
درختی بدیعی ولیکن مرین را
درخت ترنج و مر آن را چناری
یکی را به گردون همی برفرازی
یکی را به چاهی فرو می‌فشاری
نمانی مگر گلبنی را، ازیرا
گهی تر و خوش گل گهی خشک خاری
چو دندان مار است خارت، برآرد
دمار از کسی که‌ش به خارت بخاری
اگر جاهل اندر تو بدبخت شد، من
بدین از تو الفغده‌ام بختیاری
تو بی‌علت عمر جاویدی از چه
همی خواهی از خلق عمر شماری؟
گنه‌کار را سوی آتش دلیلی
کم‌آزار را سوی جنت مهاری
به دانش حق جانت بگزار، پورا
چنان چون حق تن به خور می‌گزاری
ز مار و ز طاووس و ابلیس قصه
ز بلخی شنودی و نیز از بخاری
تو ماری و طاووس و ابلیس هر سه
سزد کاین سخن را به جان برنگاری
چو طاووس خوبی اگر دین بیابی
وگر تنت بفریبد آن زشت ماری
تو را عقل طاووس و، مار است جهلت
تن ابلیس، بندیش اگر هوشیاری
حقیقت بجوی از سخن‌های علمی
فسانه چو دیوانه چون گوش داری؟
به چشمت همی مار ماهی نماید
ازیرا تو از جهل سر پر خماری
چو از شیر و از انگبین و خورش‌ها
سخن بشنوی خوش بگریی به زاری
امیدت به باغ بهشت است ازیرا
که در آرزوی ضیاع و عقاری
بیندیش از آن خر که بر چوب منبر
همی پای کوبد بر الحان قاری
بدان رقص و الحان همی بر تو خندد
تو از رقص آن خر چرا سوکواری؟
چرا نسپری راه علم حقیقت؟
به بیهوده‌ها جان و دل چون سپاری؟
به راه ستوران روی می به دین در
به چاه اندر افتادی از بس عیاری
سخن بشنو از حجت و باز ره‌شو
بیندیش اگر چند ازو دل فگاری
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۳
پیشهٔ این چرخ چیست؟ مفتعلی
نایدش از خلق شرم و نه خجلی
یک هنرستش که عیب او ببرد
آنکه زوالی است فعلش و بدلی
صبر کنم با جهان ازانکه همی
کار نیاید نکو به تنگ دلی
از تو جهان رنج خویش چون گسلد
چون تو ازو طمع خود نمی‌گسلی؟
از پی نان آب‌روی خویش مبر
آب بکار آیدت کز آب و گلی
گرچه گلی تو چو آب‌روی بود
تو نه گلی بل طری و تازه گلی
گرت نباید بد و بلا و خلل
عادت کن بی بدی و بی خللی
گرت مراد است کز عدول بوی
دست بکش از دروغ و مفتعلی
فعل علی و محمد ار نکنی
خیره چه گوئی محمدی و علی؟
جلدی و مردی همی پدید کنی
تنگ دل و غمگنی و بی‌عملی
تا چو شبه گیسوان فرو نهلد
کی‌رهد ای خواجه کل ز ننگ کلی
چونکه نه مشغول کار خویش بوی؟
باد عمل چون ز سر برون نهلی؟
غافلی اندر نماز و چشم به در،
پیش شه از بیم دست در بغلی
پست نشستی تو و ز بی‌خردی
نیستی آگه که در ره اجلی
آتش و چیز حرام هر دو یکی است
خالد گفت از محمد النحلی
آتش بی‌شک به جانت در نشلد
چون تو به چیز حرام در نشلی
از قبل خشک ریش با همگان
روز و شب اندر خصومت و جدلی
سیم نباشدت اگر برون نکنی
مال یتیم از کف وصی و ولی
بی‌عسل و روغن است نانت و خوان
تا نستانی جهود را عسلی
بانگ به ابر اندرون و خانه تهی
تو به مثل مردمی نه‌ای، دهلی
نه ز خداوند توبه جوئی و نه
هیچ بخواهی ز بندگان بحلی
وای تو گر وعدهٔ خدای حق است،
ای عصی، و نیست این جهان ازلی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۴
جهان بازی گری داند مکن با این جهان بازی
که در مانی به دام او اگرچه تیز پر بازی
برآوردم چو کاخی خوب و اکنون می‌فرود آرد
برآورده فرود آری نباشد کار جز بازی
چه باشد بازی آن باشد که ناید هیچ حاصل زو
تو پس، پورا، به روز و شب پس بازی همی تازی؟
به چنگ باز گیتی در چو بازت گشت سر پیسه
کنونت باز یابد گشت از این بازی و طنازی
نشیبی بود برنائی سرافرازان همی رفتی
فراز پیری آمد پیشت اکنون سر نیفرازی
جوانی چون نشیبت بود ازان تازان همی رفتی
کنون پیری فراز توست ازان خوش خوش همی یازی
همی لافی که من هنگام برنائی چنین کردم
چه چیزستت کنون حاصل؟ نبوده چیز چون نازی؟
چرا هنگام چیز و ناز پس چیزی نیلفغدی
که بگرفتیت دستی وقت بی‌چیزی و بی‌نازی
همه احوال دنیائی چنان ماهی است در دریا
به دریا در تو را ملکی نباشد ماهی، ای غازی
چو روی دهر زی بازی طرازیدن همی بینی
سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی
نپردازد به کار تو تن و جان فریبنده
اگر مر علم و طاعت را تو جان و تن نپردازی
همی این چرخ بی‌انجام عمرت را بینجامد
پس اکنون گر تو کار دین نیاغازی کی آغازی؟
زنا و مسخره و جور و محال و غیبت و دزدی
دروغ و مکر و غش و کبر و طراری و غمازی
ز سیرت‌های دیوان است، اندر نارت اندازد
اگر زینها برون ناری سر و یک‌سوش نندازی
تورا دانش به تکلیف است و نادانی طبیعی، زین
همی با تو بسازد جهل چون با جهل درسازی
چو دل با جهل یکی شد جدائی‌شان ز یکدیگر
بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی
چرا در جستن دانش نگیرد آزت، ای نادان،
اگر در جستن چیزی که آنت نیست با آزی؟
همی تازی به مجلس‌ها که من تازی نکو دانم
ز بهر علم فرقان است عزیز، ای بی‌خرد، تازی
خزینهٔ علم فرقان است، اگر نه بر هوائی تو
که بردت پس هوازی جز هوا زی شعر اهوازی؟
خزینهٔ راز یزدان اینکه فرقان است ازان خوار است
به سوی تو که تو با دیو حیلت‌ساز در رازی
گر انبازی به دین اندر ز حیلت گر جدا گردی
وگر نه مر مرا با تو به دین در نیست انبازی
تو حیلت ساز کی سازی به دل با من به دین اندر؟
که من چون چاه سربازم و تو چون چاه صد بازی
از این لافندگان واواز جویان بگسل ای حجت
که تو مرد حق و زهدی نه مرد لاف و آوازی
تو را زین جاهلان آن بس که رنجی نایدت زیشان
سخن کوتاه کن زیشان نه از چاچی نه از رازی
ترا دیبای عنبر بوی گلرنگ است در خاطر
همی کن عرضه بر دانا که عطاری و بزازی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۹
چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی؟
سپاه نی ملکی نی ضیاع نی رمه نی
سخن شریف‌تر و بهتر است سوی حکیم
ز هرچه هست در این ره گذار بی‌معنی
بدین سخن شده‌ای تو رئیس جانوران
بدین فتادند ایشان به زیر بیع و شری
سخن که بانگ توست او جدا نگر به چه شد
ز بانگ آن دگران جز به حرف‌های هجی
نگاه کن که بدین حرف‌ها چگونه خبر
به جان زید رساند زبان عمرو همی
وز این حدیث خبر نیست سوی جانوران
خرد گوای من است اندر این قوی دعوی
سخن زجملهٔ حیوان به ما رسید، چنانک
ز ما به جمله به جان نبی رسید نبی
سخن نهان ز ستوران به ما رسید، چو وحی
نهان رسید ز ما زی نبی به کوه حری
دو وحی خوب نمودم ضمیر بینا را
ببین تو گر چه نبیندش خاطر اعمی
ستور و مردم و پیغمبر، این سه مرتبت است
بدین دو وحی جدا مانده هر یک از دگری
اگر گزیده به وحی است زی خدای رسول
تو گزیده و حیوان به جملگی پژوی
به دل ببین که نه دیدن همه به چشم بود
به دست بیند قصاب لاغر از فربی
به لوح محفوظ‌اندر نگر که پیش تست
درو همی نگرد جبرئیل و بویحیی
به پیش توست ولیکن خط فریشتگان
همی ندانی خواندن گزافه بی‌املی
مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت
به خط خویش الف را مگر بجهد از بی
خط فریشتگان را همی بخواهی خواند
چنین به بی‌ادبی کردن و لجاج و مری
به چشم قول خدای از جهان او بشنو
که نه سخن نشنوده است کس مگر به ندی
به راه چشم شنو قول این جهان که حکیم
به راه چشم شنوده است گفتهٔ دنیی
به راه چشم شنود از درخت قول خدای
که «من خدای جهانم» به طور بر موسی
سخن نگوید جز با زبان و کام شکر
نگفت نیز مگر با کفت سخن حنی
به نزد شکر رازی است کز جهان آن را
شکر همی نکند جز به سوی کام انهی
روا بود که نیابد ز خلق راز خدای
مگر که سوی یکی بهتر از همه مجری
شنود قول الهی و کار کرد بران
جهان به جمله ز چرخ بروج تا به ثری
ندارد این زمی و آب هیچ کار جز آنک
به جهد روح‌نما را همی دهند اجری
زحل همی چکند؟ آنچه هست کار زحل
سهی همی چکند؟ آنچه هست کار سهی
همیت گوید هریک که کار خویش بکن
اگرت چشم درست است درنگر باری
خدای ما سوی ما نامه‌ای نوشت شگفت
نوشته‌هاش موالید و آسمانش سحی
شریفتر سخنی مردم است، کاین نامه
ز بهر این سخنان کرد کردگار انشی
سخن که دید سخن گوی و عالم و زنده؟
چنین سزد سخن کردگار خلق، بلی
رسول خود سخنی باشد از خدای به خلق
چنانکه گفت خداوند خلق در عیسی
تو را سخن نه بدان داده‌اند تا تو زبان
برافگنی به خرافات خندناک جحی
سخن به منزلت مرکب است جان تو را
برو توانی رفتن به سوی شهر هدی
در هدی بگشاید مگر کلید سخن
همو گشاید درهای آفت و بلوی
گهی سخن حسک و زهر و خنجر است و سنان
گهی سخن شکر و قند و مرهم است و طلی
زبان به کام در افعی است مرد نادان را
حذرت باید کردن همی از آن افعی
سخن سپارد بی‌هوش را به بند و بلا
سخن رساند هشیار را به عهد و لوی
مباش بر سخن خویش فتنه چون طوطی
سخن نخست بیاموز و پس بده فتوی
به اسپ و جامهٔ نیکو چرا شدی مشغول؟
سخنت نیکو باید نه طیلسان و ردی
سخن مجوی فزون زانکه حق توست از من
که آن ربی بود و نیست‌مان حلال ربی
روا بود که ز بهر سخن به مصر شوی
وگر همه به مثل جان و دل همی به کری
که کیمیای سعادت در این جهان سخن است
بزرجمهر چنین گفته بود با کسری
دریغ‌دار ز نادان سخن که نیست صواب
به پیش خوگ نهادن نه من و نه سلوی
زنا بود که سخن را به اهل جهل دهی
زنا مکن که نه خوب است زی خدای زنی
سخن ز دانا بشنو زبون خویش مباش
مگیر خیره چو مجنون سخنت را لیلی
رها شد از شکم ماهی و شب و دریا
به یک سخن چو شنودیم یونس بن متی
اگر نخواهی تا خیره و خجل مانی
مگوی خیره سخن جز که براساس و بنی
برادرند به یک‌جا دروغ و رسوائی
جدا ندید مرین را ازان هگرز کسی
دروغ سوی هنرپیشگان روا نشود
وگرچه روی و ریا را همی کند آری
دروغ‌گوی به آخر نکال و شهره شود
چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی
بگیر هدیه ز حجت به وصف‌های سخن
بر از معانی شعری به روشنی شعری
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۱
آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی
خود سوده می‌نگردی ما را همی بسائی
ما را همی فریبد گشت دمادم تو
من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟
بس بی‌وفا و مهری کز دوستان یکدل
نور جمال و رونق خوش خوش همی ربائی
هر کو همیت جوید تو زو همی گریزی
این است رسم زشتی و آثار بی‌وفائی
بسیار گشت دورت تا مرد بی‌تفکر
گوید همی قدیمی بی‌حد و منتهائی
ایام بر دو قسم است آینده و گذشته
وان را به وقت حاضر باشد ازین جدائی
پس تو به وقت حاضر نزدیک مرد دانا
زان رفته انتهائی ز آینده ابتدائی
پس تو که روزگارت با اول است و آخر
هرچند دیر مانی میرنده همچو مائی
وان را که بی‌بصارت یافه همی در آید
بر محدثیت بس باد از گشتنت گوائی
هرگز قدیم باشد جنبدهٔ مکانی؟
زین قول می‌بخندد شهری و روستائی
پرگرد باغ و بی‌بر شاخ و خلنده خاری
تاریک چاه و ناخوش زشت و درشت جائی
جز زاد ساختن را از بهر راه عقبی
هشیار و پیش بین را هرگز بکار نائی
آن را که دست و رویت چون دوستان ببوسد
چون گرگ روی و دستش بشخاری و بخائی
صیاد بی‌محابا هرگز چو تو ندیدم
غدار گنده پیری پر مکر و با روائی
هرکس پس تو آید از مکر وز مرائی
گوئی که من تو راام چونان که تو مرائی
ای داده دل به دنیا، از پیش و پس نگه کن
بندیش تا چه کردی بنگر که تا کجائی
از بس خطا و زلت ناخوب‌ها که کردی
در چنگل عقابی در کام اژدهائی
گر هوش یار داری امروز بایدت جست
ای هوشیار مردم، زین اژدها رهائی
زین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن
ای پر خطا و زلت، جز رحمت خدائی
با خویشتن بیندیش، ای دوست، تابدانی
کز فعل خویش هر بد هر زشت را سزائی
رفتند همرهانت منشین بساز توشه
مر معدن بقا را زین منزل فنائی
جز خواب و خور نبینم کارت، مگر ستوری؟
بر سیرت ستوران گر مردمی چرائی؟
بس سالها برآمد تا تو همی بپوئی
زین پوی پوی حاصل پررنج و درد پائی
مر هر که را بینی یا هر کجا نشینی
گاهی ز درد نالی گاهی ز بی‌نوائی
کشت خدای بودی اکنون تو زرد گشتی
گاه درودن آمد بیهوده چون درائی؟
گر تو ز بهر خدمت رفتن به پیش میران
اندر غم قبائی تو از در قفائی
از بس که بر تو بگذشت این آسیای گیتی
چون مرد آسیابان پر گرد آسیائی
اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده
آن به که مهر او را از دل فرو زدائی
ترسم به دل فروشد از سرت آن سیاهی
وز دل به سر برآمد زان بیم روشنائی
ورنه به کار دنیا چون جلد و سخت کوشی
وانگه به کار دین در بی‌توش و سست رائی
چندین چرا خرامی آراسته بگشی
در جبهٔ بهائی گر نیستی بهائی؟
تن زیر زیب و زینت جان بی‌جمال و رونق
با صورت رجالی بر سیرت نسائی
طاووس خواستندت می‌آفرید از اول
طاووس مردمی تو ایدون همی نمائی
از دوستی دنیا بندهٔ امیر و شاهی
وز آرزوی مرکب خمیده چون حنائی
کی بازگشت خواهی زی خالق، ای برادر
آنگه که نیز خدمت مخلوق را نشائی؟
گر توبه کرد خواهی زان پیش باید این کار
کز تنت باز خواهند این گوهر عطائی
چون نیز هیچ طاقت بر کردنت نماند
آنگاه کرد خواهی پرهیز و پارسائی
گر همت تو این است، ای بی‌تمیز، پس تو
با کردگار عالم در مکر و کیمیائی
ور سوی تو صواب است این کار سوی دانا
والله که بر خطائی حقا که بر خطائی
چون آشنات باشد ابلیس مکر پیشه
با زرق و مکر یابی ناچاره آشنائی
نشگفت اگر نداند جز مکر خلق ایراک
چیزی نماند جز نام از دین مصطفائی
دجال را نبینی بر امت محمد
گسترده در خراسان سلطان و پادشائی؟
یارانش تشنه یکسر و ز دوستی‌ی ریاست
هریک همی به حیلت دعوی کند سقائی
بازار زهد کاسد، سوق فسوق رایج
افگنده خوار دانش، گشته روان مرائی
ترکان به پیش مردان زین پیش در خراسان
بودند خوار و عاجز همچون زنان سرائی
امروز شرم ناید آزاده زادگان را
کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتائی
آب طمع ببرده‌است از خلق شرم یارب
ما را توی نگهبان زین آفت سمائی
تو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت
برخوان اگر کهن گشت آن گفتهٔ کسائی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۲
این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان ئوی
ما کهن گشتیم و او نو اینت زیبا جادوی!
مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز
چون کهن مادرش را بسیار باز آید نوی؟
هرکه را نو گشت مادر او کهن گردد، بلی
همچنین آید به معکوس از قیاس مستوی
کی شوی غره بدین رنگین مزور جامه‌هاش
چون ز فعل زشت این بد گنده پیر آگه شوی؟
کدخدائی کرد نتوانی بر این ناکس عروس
زانکه کس را نامده است از خلق ازو کدبانوی
تا نخوانیش او به صد لابه همی خواند تو را
راست چون رفتی پس او پیشت آرد بدخوی
اژدهائی پیشه دارد روز و شب با عاقلان
باز با جهال پیشه‌ش گربگی و راسوی
حال او چون رنگ بوقلمون نباشد یک نهاد
گاه یار توست و گه دشمن چو تیغ هندوی
سایهٔ توست این جهان دایم دوان در پیش تو
در نیابد سایه را کس، بر پیش تا کی دوی؟
بر امید آنکه ترکی مر تو را خدمت کند
بندهٔ خانی و خاک زیر پای یپغوی
ای کهن گیتی کهن کرده تو را، چون بیهشی
بر زمان تازگی و بر نوی تا کی نوی؟
آنچه زیر روز و شب باشد نباشد یک نهاد
راه از اینجا گم شده‌است، ای عاقلان، بر مانوی
چون گمان آید که گشته است او یگانه مر تو را
آنگهی بایدت ترسیدن که پیش آرد دوی
گر همی دانی به حق آن را که هرگز نغنود
گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی
راه طاعت گیر و گوش هوش سوی علم دار
چند داری گوش سوی نوش خورد و راهوی؟
ای هنر پیشه، به دین اندر همیشه پیشه کن
نیکوی، تا نیکوی یابی جزای نیکوی
شاد گردی چون حدیث از داد نوشروان کنند
دادگر باش و حقیقت کن که نوشروان توی
گر همی خواهی که نیکوگوی باشی گوش‌دار
کی توانی گفت نیکو تا نخستین نشنوی؟
هر که او پیش خردمندان به زانو نامده است
بر خردمندان نشاید کردنش هم زانوی
دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را
ایمنی، ایمن، چو شد دامنت پاک و دل قوی
نیک خو گشتی چو کوته کردی از هر کس طمع
پیش رو گشتی چو کردی عاقلان را پس روی
کشتمند توست عمرو تو به غفلت برزگر
هرچه کشتی بی‌گمان، امروز، فردا بدروی
گندمت باید شدن تا در خور مردم شوی
کی خورد جز خر تو را تا تو به سردی چون جوی؟
نیست مردم جز که اهل دین حق ایزدی
تو از اهل دین به نادانی شده‌ستی منزوی
از پس شیران نیاری رفتن از بس بد دلی
از پس شیران برو، بگذار خوی آهوی
طبع خرماگیر تا مردم به تو رغبت کنند
کی خورد مردم تو را تا بی‌مزه چون مازوی؟
تا نیاموزی، اگر پهلو نخواهی خسته کرد،
با خردمندان نشاید جستنت هم پهلوی
زانکه سنگ گرد را هر چند چون لولو بود
گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لولوی
خویشتن را ز اهل بیت مصطفی گردان به دین
دل مکن مشغول اگر با دینی، از بی گیسوی
قصهٔ سلمان شنوده‌ستی و قول مصطفی
کو از اهل‌البیت چون شد با زبان پهلوی
گر بیاموزی به گردون بر رسانی فرق خویش
گرچه با بند گران و اندر این تاری گوی
سست کردت جهل و بد دل تا نیارد جانت هیچ
گرد مردان به نیرو گشتن از بی‌نیروی
داروت علم است، علم حق به سوی من، ولیک
تو گریزنده و رمنده روز و شب زین داروی
هر که بوی داروی من یابد از تو بی‌گمان
گویدت تو بر طریق ناصربن خسروی
شعر حجت بایدت خواندن همی گرت آرزوست
نظم خوب و وزن عذب و لفظ خوش و معنوی