عبارات مورد جستجو در ۸۹۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۶۰
توجه نیست با دلهای سنگین عشق سرکش را
نمی باشد به هم آمیزشی یاقوت و آتش را
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۸۱
جز یتیمی چه بر این داشت در گوش ترا
کآب در شیر کند صبح بناگوش ترا
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۸۷
چرخ خونخوار دلیرست به خونریزی ما
شش جهت پنجه شیرست به خونریزی ما
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۹۷
کم کم کن آشنا به لب زخم دشنه را
سیراب می کنند به تدریج تشنه را
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۰۳
شانه با صد دست از بست و گشادش درهم است
قفل وسواسی که می گویند، زلف پر خم است؟
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۳۴
تا چمن را قد و رخسار تو آراسته است
سرو دودی است که از خرمن گل خاسته است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۵۰
پلنگ اگر چه ز خشم آتش فروخته ای است
نظر به گرمی خویت ستاره سوخته ای است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۸۱
دانه خال تو خون از چشم صیاد آورد
این سپند شوخ آتش را به فریاد آورد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۹۷
در بساط آسمان خشک، همت کم بود
آفتابش کاسه دریوزه شبنم بود
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۱۱
به جز دندان کز آب زندگی چون آسیا گردد
کدامین آسیا دیدی که از آب بقا گردد؟
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۶۰
ز ماه روزه حسن آن پری پیکر دو چندان شد
ازان مهر خدایی ماه من خورشید تابان شد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۶۶
مزن ای سرو با شمشاد او لاف از خرام خود
که رسوایی ندارد تیغ چوبین در نیام خود
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۷۴
سر ما گرم ز زور می بی غش گردد
آسیای پر پروانه به آتش گردد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۹۷
ز آفتاب شود خشک خط چو تر باشد
خط عذار تو هر روز تازه تر باشد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۶۹
دل خونین چنان آمیخت با فولاد پیکانش
که با جوهر یکی شد پیچ و تاب رشته جانش
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۴۶
غم به آه از سینه افگار برمی آوریم
ما به نیش عقرب از دل خار برمی آوریم
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۷۸
می کند آتش زبان دفع گزند خویشتن
مصرع برجسته خود باشد سپند خویشتن
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۱
سالم از سنگلاخ تن به کنار
با همه شیشه جانی آمده ام
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۷
گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد
خنده سوفار گردد غنچه پیکان او
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
دوش در خواب مرا بابت خودکاری بود
بت پرستی را در خدمت بت یاری بود
کفر زلفش به رگ و پوست چنانم در رفت
که از او هر رگ من رشته زناری بود
گفتمش، بود غم مات گهی، آن بدمهر
از برای دل ما نیز بگفت، آری بود
دل گمگشته همی جستم در هر مویش
خنده می کرد به شوخی که دلت باری بود
سرگذشت دل خود گفتم در پیش خیال
محرم راز شب تیره و دیواری بود
زلف بنمودش آلوده به خون، گفت، آری
یادمی آیدم آنجا که گرفتاری بود
می تراوید از چشم ترم اندک اندک
هر کجا در جگر سوخته آزاری بود
شمع بگریست زمانی و زهر سوز بمرد
سوزم از گریه همی مرد که بسیاری بود
هر که خسرو را دید از تو جدا، گفت به درد
وقتی این بلبل شوریده به گلزاری بود