عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
ز بوی باد آزاری ز نقش ابر نیسانی
نه پندارم که با بستان بهشت عدن یاد آری
شده کافور مینائی براغ از صنع یزدانی
شده دینار مرجانی بباغ از فعل داداری
گل و شمشاد دیداری ترنج و نار پنهانی
به و آبی شده پنهان شقایق گشته دیداری
خوش آمد خواب مردم را ز نوشین باد نیسانی
بر آذر باد آزاری بنفشه یافت آزاری
چکیده ژاله بر لاله بکوه از ابر نیسانی
شکفته لاله بر سبزه بدشت از باد آزاری
یکی لؤلؤی عمانی است بر یاقوت رمانی
یکی یاقوت رمانی است بر دیبای زنگاری
ز سبزه دشت مینائی ز لاله کوه مرجانی
ز سوسن مرز کافوری ز خیری باغ دیناری
شکوفه شاخها را بست عقد از در عمانی
بنفشه مرزها را داد فرش از مشگ تاتاری
دمان از خاکها سنبل روان از سنگها خانی
خرامان در چمن طوطی سرایان بر سمن ساری
ز باد تند لرزان است شاخ بید چون جانی
میان گلستان قمری نوا خوانست چون قاری
دو رویه گل بباغ اندر چو غمگینی و شادانی
و یا چون روی دیناری فراز روی گلناری
دمان گشتند بر صحرا همه گلهای قنوانی
دوان گشتند در بستان همه مرغان متواری
درختان را ببین آنگه ببلخی داده کاشانی
چمنها را ببین آنگه بچینی داده عماری
گل سوری برخشانی و سرخی چون بدخشانی
زمین را پیشه بزازی هوا را پیشه عطاری
ز مرغان دشت پر رنگ مطر ز شعر کرکانی
ز سوسن باغ پر و شی مزعفر شهر آزاری؟
کنون باید بدل خوردن می شمعی و ریحانی
کجا بستان ز بس ریحان پر از شمع است پنداری
برافزونست روشن روز چون شبهای هجرانی
گرفته همچو روز وصل نقصانی شب تاری
درخشانست درافشان درخش از ابر نیسانی
ز تیغ و دست شه بوده است گویا هر دو را یاری
شهنشه بوالخلیل آنکو است آرام مسلمانی
ملک جعفر که یزدانش بمیران داده سالاری
گه کین رنج و دشواری گه مهر اصل آسانی
بدست آرامش و رامش بتیغ آشوب و غمخواری
ز دست و تیغ او خیزند افزونی و نقصانی
ز مهر و کین او زایند آسانی و دشواری
بیکسانست طبع او بشادی و پریشانی
بیکسانست هوش او بمستی و بهشیاری
اگر چه داد ایران را بلای مرگ ویرانی
شود از عدلش آبادان چو یزدانش کند یاری
اگر گیتی نزا گردد سراسر هستی ارزانی
که مر بدخواه را خواری و ما را تو خریداری
همت اقبال نعمانی همت فر سلیمانی
همت دعوی است برهانی همت گفتار کرداری
خداوندا ترا بهتر رسد بهر جهانبانی
که چون جمشید بیداری و چون خورشید دیداری
گران گشت آفرین از تو درم داری بارزانی
و گر شاهان روند از پیش بر شاهان تو سرداری
بحزم اندر دل دشمن چو ایزد غیبها دانی
ز فر ایزد اندر جنگ خصم از پیش برداری
نه مرد زر و دیناری که مرد امن ایمانی
دهی دینار مردم را و دلشان سوی دین آری
اگر خواهی بتیغ تیز گیتی باز بستانی
ولیکن از در ساعت بکف راد بگماری؟
جدا کردند جانت را ز جان انسی و جانی
که هم فرخنده دیداری و هم فرخنده گفتاری
فلک جانست و تو عقلی جهان جسمت تو جانی
بطبع اندر چو امیدی بچشم اندر چو دیداری
گر از مور است آزاری و راز ماراست ریحانی
تو ماران را دهی موری و موران را دهی ماری؟
تو سالار دلیرانی تو شاهنشاه ایرانی
هم از دل فضل بی عیبی هم از تن فخر بیعاری
اگر تو بدسگالان را بخصمی دل بگردانی
و گر بر چشم بدخواهان بکینه چشم بگماری
کند مژگانشان بر چشم ز اقبال تو پیکانی
ز بخت تو کندشان موی بر اندام مسماری
کسادی یافته از تو ببخشش گوهر کانی
ثناخوان یافته از تو بدانش گرم بازاری
اگر چه هست کوچک سال با فضل فراوانی
وگر چه داری اندک روز با فرهنگ بسیاری
وفا را معدن کانی و غا را اصل و ارکانی
ببخشش حاتم آسائی بکوشش رسم اطواری
تو گاه جود فریادی تو وقت درد درمانی
تو با داد و دهش جفتی تو با فتح و ظفر یاری
ولی را جان بیفروزی عدو را دل بسوزانی
یکی را نار بی نوری یکی را ورد بی خاری
ز دینار و درم هر روز گنجی را برافشانی
بمدح و آفرین هر روز دیوانی به انباری
الا تا روز شادانی بود اصل تن آسانی
الا تا سختی و زاری بود فعل دلازاری
هواخواهان تو بادند جفت ناز و شادانی
بداندیشان تو بادند یار سختی و زاری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - در مدح ابونصر مملان و تهنیت عید اضحی
مرا بناله و زاری همی بیازاری
جفای تو بکشم زانکه بس سزاواری
تو را بجان و تن خویشتن خریدارم
مرا بقول بداندیش می بیازاری
بجان شیرین مهر ترا خریدارم
بزلف پرچین خون مرا خریداری
نه زان عجب که ترا با جفات بگذارم
کز این عجب که مرا با وفام بگذاری
اسیر عشق تو گشتم بطمع یاری تو
بروی هرکس طمع آورد همی خواری
بطمع مشگ بزلف تو گر در افتد باد
شود برنج و ببند اندرش گرفتاری
بجای روی تو تاری شود مه روشن
بجای موی تو روشن شود شب تاری
بجعد زلف و لب لعل سینه سیمین
بنفشه زاری و گلزاری و سمن زاری
برنگ زرد من و روی سرخ تو ماند
ترنج آذری و ارغوان آزاری
فدای سرو کنم دل که سرو بالائی
فدای ماه کنم جان که ماه رخساری
چرا ز جان و دل من نگه نداری چشم
چنانکه روی و لب از من نگه همیداری
بلای جان من آن نرگس سیه کار است
که داد جان و روان مرا نگونساری
من از دو چشم دو خیری بورد بنگارم
تو آن دو زلف دو سوسن بمشگ بنگاری
بزلف کژ چو عهد و وفای خویشتنی
بقد راست چو وعد شه جهانداری
سر سعادت و سالار فتح ابونصر آن
کزو گرفت سعادت سری و سالاری
هر آنچه خلق بیندیشد او بداند پاک
کلید سر ضمیر است و پشت بیداری
خدایگانا جبارت از جهان بگزید
بفضل بر همه خلق داد جباری
اگر بفضل کسی ملک را سزاوار است
تو ملک هفت جهان را چنان سزاواری
مخالفان را سوزنده نار بی نوری
موافقان را تابنده نور بی ناری
بمستی اندر داناتری ز هشیاران
بیک سخا تو در آز را بینباری
نه با هوای تو گیرد گناه من یزدان
نه با مدیح تو گیرد دروغ من باری
گناههای مرا و دروغهای مرا
کفایتی تو بدان و بدین ستغفاری
ز خلعت تو زمین پیشه کرده بزازی
ز خلقت تو هوا پیشه کرده عطاری
سخا ز دست تو شد در زمانه شیدائی
وغا ز تیغ تو شد در زمانه متواری
کدام خصم که جانش به تیغ نگزائی
کدام دوست که حقش بدست نگذاری
زمانه اسب حرون بود و کره توسن
بزیر دولت تو کرده پیشه رهواری
خجسته باد ترا عید گوسپند کشان
که تو همیشه درخت خجسته میکاری
کنون کهان و مهان گاو گوسپند کشند
رضای ایزد جویند از آن نه خونخواری
تو گاو بی گنه و گوسپند بی بزه را
مکش بکش عدوی حضم یا گنه کاری
تو نگذری ز جهان تا بفتح و فیروزی
هزار عید چنین با مراد نگذاری
همیشه تا بود از لاله کوه شنگرفی
همیشه تا بود از سبزه باغ زنگاری
سر تو بادا چون مورد برگ با سبزی
رخ تو بادا چون لاله برگ گلناری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰ - در مدح ابونصر مملان
ندانی درد هجر ای گل مرا زان زار گردانی
دگر زارم نگردانی بداغ هجر گردانی
اگر یکره چو من بیدل بعشق اندر فرو مانی
ز خون عاشقان خوردن بسی یابی پشیمانی
همه رنج دل و جسمی همه درد تن و جانی
بسوزانی و گریانی و رنجانی و پیچانی
از آن چون زر شده رویم که تو سیمین زنخدانی
از آن چون لعل شد اشگم که مروارید دندانی
تو ماهی سرو را مانی تو سروی ماه را مانی
که ماه سرو بالائی و سرو ماه پیشانی
بمهر آن لبم کردی سرشک دیده مرجانی
بروشن روی روز من شب تاریک گردانی
مرا رخسار زرین کرد تف نار هجرانی
که سیمین کرد هامون را دم تیغ زمستانی
شده کهسار کافوری و آب رود سندانی
در آب از بند دیماه است ماهی گشته زندانی
دمنده خلق در خانه فسرده چشمه چون خانی
بسان سونش سیم است برف از باد سوهانی
بیابانها گرفته بلبل خوش بانگ بستانی
ببستان اندر آمد باز آن زاغ بیابانی
چو بر تو برف بارد باد بر تن باده بارانی
که باران زمستان را چو باده نیست بارانی
ز زر خام پیش خویش گوئی بر فروزانی
چو بر بالا دل عاشق بسوزانی و لرزانی
از آن ایوان بیاراید چو مجمرهای گردانی
وزین گردون بیفروزد چو گوهرهای عمانی
گهی زو رودها بینی پر از یاقوت رمانی
گهی زو کوهها بینی پر از لعل بدخشانی
شود باز آسمان یکسر پر از دیبای کاشانی
همه دینارها گردد درمهای سپاهانی
ایا ابر زمستانی نه چون ابر بهارانی
مکن چندین میان کوه و باغ و راغ ویرانی
که نه آثار طوفانی و نه بنیاد سیلانی
نه موج بحر عمانی نه کف میر مملانی
ابو نصر آنکه یزدانش بنصرت داد ارزانی
از او مدحت گرانی یافت وزوی گوهر ارزانی
فکنده فر یزدانی بر او دیدار سلطانی
فری دیدار سلطانی که دارد فر یزدانی
ایا میری که از رادی سر میران ارانی
دلیل سعد گردونی نشان وعد قرآنی
ولی را سعد برجیسی عدو را نحس کیوانی
بمیدان شیر میدانی در ایوان ماه ایوانی
تو درد آز و سختی را بکف راد درمانی
بفرمان تو شد عالم گه یزدان را بفرمانی
اگر شیطان شود یارت دهد یزدانش رضوانی
و گر رضوان شود خصمت دهد یزدانش شیطانی
بقول آسایش جسمی بعقل آرایش جانی
کهان را از تو آرایش مهان را از تو آسانی
اگر نه موج دریایی و گرنه سیل نیسانی
چرا با دوست و با دشمن بگاه جود یکسانی
ایا پوشیده از هر عیب از هر عیب عریانی
چو در مجلس شوی خندان دو صد کان را بگریانی
مگر پیغمبر روزی ز هرکس داد بستانی
که یک سر مظهر تأیید و فر فضل یزدانی
یکی دهقان بدم شاها شدم شاعر بنادانی
مرا از شاعری کردن تو گرداندی بدهقانی
بجای تو که با هر شاه هم صنفی و همخوانی
بسا کس مهترم خوانند تا تو کهترم خوانی
حسودانم فراوانند و بدگویان ز نادانی
ز بس کم خواسته پاشی ز بس کم پیش بنشانی
فراوان دادیم نعمت حسودان شد فراوانی
تو کردی بر من این بیدادگر نه از چه سان دانی
الا تا هست اندر عالم افزونی و نقصانی
الا تا هست شادانی و غمگینی و پژمانی
ترا باد ابر افزونی ترا دل باد شادانی
عدو را باد غمگینی و جان و تن به نقصانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۳ - در مدح شاه ابومنصور
هنری مرد نباشد بر هر کس خطری
چون چنین است ترا چیست کنون زین هنری
ز محل کرد بدین شهر مرا دهر جدا
ز خطر کرد بدینجای مرا چرخ بری
بی محل باشم لیکن نه بدین بی محلی
بی خطر باشم لیکن نه بدین بی خطری
همه اندوه من از کرده من خواست بدانک
همه جائی سفری باشم و آنجا حضری
زین پس اکنون که همه خواری من زین قبل است
همه جائی حضری باشم و آنجا سفری
من چرا نالم خیره که جز آنجا همه جای
بر سران شعرا هست مرا پاک سری
یاد من هست بهر جای که تو یاد کنی
نام من هست بهر شهر که تو نام بری
همه درد من از آنست که کس نیست که او
هنری می ننماید بامید هنری
بروم زی در آن شاه جوان بخت که او
خلق را می کند از تیغ حوادث سپری
سپر دولت ابومنصور آن کو بسخا
بیکی روز کند مال جهان را سپری
او عفو بیش کند تا تو گنه بیش کنی
او عطا بیش دهد تا تو ثنا بیش بری
ای جوادی که گه بزم بلای درمی
وی سواری که گه رزم چراغ گهری
بگه حلم و گه خشم زمانی و زمین
بگه کین و گه مهر شرنگ و شکری
خنک آن کس که گه بزم بتو باز خورد
وای آن کس که گه رزم باو باز خوری
کیست کو رای تو دیده است و نمانده است شگفت
کیست کو روی تو دیده است و نگفته است فری
بگهر گیرد قیمت بهمه جای صدف
این جهان همچو صدف گشت و تو در روی گهری
گر تو از قیصر رومی بستاندی بخراج
رز و بیارند و نیارستم بار گهری کذا
جز بگردون نفرستد بر تو زر ملکی
جز باستر نفرستد بر تو در سطری؟
گر ببزم اندر باشی دل شاهان شکنی
گر برزم اندر باشی دل شیران شکری
رز و آن فرخ گردد که بتو بر گذرد
دل آن خرم گردد که باو بر گذری
درع بر خصم بنالد چو تو شمشیر زنی
بدره بر زر بگرید چو تو بکماز خوری
ای شه گیتی نیکو نظری کن برهی
که ز تو فخر شهانست ز نیکو نظری
من بتو گوش بدان دادم کز بن بکنی
من بتو چشم بدان دادم کز سر بگری
من بر آنم که تو داری خبر از راز فلک
نه بر آنم که تو از راز رهی بیخبری
شاعری را که بسختی سخنی نظم کند
بهمه روی زمین بهتر و برتر نگری
تا ز گفتار جدا باشد همواره نگار
تا ز دیدار بری باشد همواره پری
نیکخواه تو ز گفتار جدا باد جدا
بدسگال تو ز دیدار بری باد بری
قطران تبریزی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
بمهر ماه دیداری سپردم دل بدیداری
همه بیمار و غم دل را ز چشم آید پدیداری
دلم دائم گرفتار است در عشق ستمکاری
نباشد عشق را چون من بعالم در گرفتاری
اگر دل عاشقی نارد بمهر ماه دیداری
من اندر درد و داغ و غم چرا پیچم بخود باری
اگر چون ابر شد چشمم بگریانی روا داری
تن من چون هوا شد ابر دائم در هوا باری
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
چو آن زلف بخم بینم ز غم پشتم بخم گردد
چو آن چشم دژم بینم روان من دژم گردد
چو بر من بگذرد شادان دل من جفت غم گردد
رخ دینار گون من ز دیده پر درم گردد
چو آن زلفین چون سنبل بگرد گل رقم گردد
کنار من ز خون چشم پر آب بقم گردد
خیال او بچین اندر همی نقش صنم گردد
مر او را فرق حورالعین همی خاک قدم گردد
دلی دارم که هر ساعت مر او را کام کم گردد
مرا جا نیست کز عشق تو دائم گرد غم گردد
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
رخی دارد چو ماه نو شود پر لاله باغ از وی
اگر خواهی بیفروزی دو صد شمع و چراغ از وی
ز مویش موکبست او را ز رویش چون چراغ از وی
چو بگشاید سر زلفین خود مشگین دماغ از وی
سپاهی عاریت خواهد همیشه پر زاغ از وی
ز بس بند و شکنج وی نبیند دل فراغ از وی
نگارم چون شود خندان بخندد باغ و راغ از وی
شود از باده لعل لبش پر می ایاغ از وی
تن من زار شد چونان که نشناسد کناغ از وی
نگردد دور یک ساعت دریغ و درد و داغ از وی
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگر گاه انجم لشگری بادا
بتی دارم چو ماه نو بزیر میغ گرد اندر
دلی دارم چو نیلوفر میان لاجورد اندر
ز مهر نیکوان آمد همه عجزی بمرد اندر
هوای آهوان دارد دل شیران بدرد اندر
هوا آرد همه بیشی باشک و روی زرد اندر
جفا آرد همی کاهش بصبر و خواب مرد اندر
دلش ماننده آهن میان آب سرد اندر
رخش ماننده یاقوت زیر سرخ ورد اندر
فراق او همی آرد رخ من زیر گرد اندر
چو جان دشمن خسرو بمیدان نبرد اندر
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
نبرده بوالحسن کافاق آباد است ز احسانش
علی کز همت عالی بزیبد تخت کیوانش
چو اندر بزم بنشیند همی ماه سما دانش
چو اندر صف بخواهد کین همی پیل دمان خوانش
نیاید روز کوشیدن برابر چرخ و کیوانش
نیاید روز بخشیدن برابر ماه تابانش
ز بهر آنکه گاه جود بر دل نیست فرمانش
بفرمانند سالاران و سلطانان کیهانش
اگر دستان گه کوشش بدیدی بند و دستانش
ببوسیدی ز بهر نام دست و پای دستانش
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
زمانه بیشتر داند ز هرکس پیشگاهش را
ستاره نیکتر خواهد ز هرکس نیکخواهش را
گر اهریمن بنام او دعا کردی الهش را
بیفزودی ثوابش را بپالودی گناهش را
وگر آهو بچشم اندر کشیدی گرد راهش را
اگر شیر آمدی پیشش دریدی گرده گاهش را
سپر از آفت کیوان همی ماند سپاهش را
جهان بر گوشه گردون همی پاید کلاهش را
سعادت جایگاه اوست بنگر جایگاهش را
سخاوت رسم و راه اوست بنگر رسم و راهش را
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
که داند جز تو عنبر را طراز مشتری کردن
ز سنبل بر گل حمرا هزار انگشتری کردن
مران انگشتریها را نگین از مشتری کردن
جهانی را بجان و چیز خود را مشتری کردن؟
که داند نعت روی تو به مهر خاوری کردن
که داند وصف قد تو بسرو کشمری کردن
دلی را کو ترا خواهد ز تو نتوان بری کردن
تو خود دانی که دشخوار است بیدل داوری کردن
تو از همزادگان پیشی به بند و دلبری کردن
من از هم پیشگان بیشم بمدح لشگری کردن
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
خداوند سپهر او را خداوند زمین دارد
کجا او را قدم باشد بزرگان را جبین دارد
همیشه مهر و کین او نشان کفر و دین دارد
همیشه دست و تیغ او نشان مهر و کین دارد
قضا زیر عنان دارد قدر زیر نگین دارد
گهی فرمان بر آن راند گهی پیشی برین دارد
مر او را برتر از هرکس همی چرخ برین دارد
ز بهر جان بدخواهانش مرگ اندر کمین دارد
سپهرش خاتمی بخشید کز دولت نگین دارد
جهانش جامه ای بخشید کز بخت آستین دارد
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
خداوند جهان باشد کسی کش تو خداوندی
کند پیوند با بخت آنکه تو با او بپیوندی
خداوندا بتو نازد بهر جائی خداوندی
یکی را حنظل و زهری یکی را شکر و قندی
موالی را همه پندی معادی را همه بندی
که هم شاه جهانگیری و هم شیر عدو بندی
تهی کردی ز گوهر گنج و مدحت را بیاگندی
ازین مرجان چون خورشید جام خود برآگندی
درخت عدل بنشاندی درخت جور برکندی
ازین گیتی و زان گیتی بنام نیک خرسندی
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
امیر نامور بادی چو ما را نامور کردی
همیشه کان زر بادی که ما را کان زر کردی
بدین خلعت فرستادن مرا تاجی بسر کردی
چو تو جفت نظر بودی مرا جفت نظر کردی
مرا این بس که تو یک بیت شعر من زبر کردی
که جان بدسگالان را ز غم زیر و زبر کردی
نبودم نامور اول تو میرم نامور کردی
نبودم پر هنر اول تو شاهم پر هنر کردی
بدین یکره که سوی من بچشم دل نظر کردی
مرا زهر فریب دهر در دل چون شکر کردی
خداوند خداوندان همیشه لشگری بادا
مر او را چرخ لشگرگاه و انجم لشگری بادا
قطران تبریزی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
یافت زی دریا دگر بار ابر گوهر بار بار
باغ و بستان یافت دیگر ز ابر گوهر بار بار
چونکه از باریدنش هر دم زمین خرم شود
بر زمین گوهر ز چشم خویش گوهر بار بار
هرکجا گلزار بود اندر جهان گلزار شد
مرغ نوروزی سرایان بر سر گل زار زار
باد بفشاند همی بر سنبل و عبهر عبیر
ابر بفروزد همی بر لاله و گلنار نار
باغ همچون لعبتی زیبا و دلکش گشت و شد
پیش او از گونه گون گل لعبت فر خار خار
لاله اندر بوستان چون طوطی خفته ستان
بر سر منقار خون و بر بن منقار قار
تا شمر شد از صبا پرچین چو پر باز باز
باغ بفروشد همی چون لعبت طناز ناز
چون بطرف باغ بنماید گل خودروی روی
دست دلبر گیر و جای اندر کنار جوی جوی
برده از مرجان بگونه لاله نعمان سبق
برده از مطرب بدستان بلبل خوشگوی گوی
بستد از یاقوت بسد لاله و گلنار رنگ
یافت از کافور و عنبر خیری و شب بوی بوی
از نسیم سنبل و گل گشت چون خر خیز باغ
وز دم زلف بت من گشت چون مشگوی گوی
چشم من چون چشمه آموی گشت از هجر تو
تن بخون در چون میان چشمه آموی موی
بر سر گل مشک تر از زلف عنبر بیز بیز
خون عاشق خیز و از آن غمزه خونریز ریز
ای بخوبی بر بتان کابل و کشمیر میر
مردم از بس آوری بر وعده ها تاخیر خیر
گر کسی در بیر زلفین ترا بیند بخواب
پر عبیر و عنبرش گردد گه تعبیر بیر
لاله از تو یافته سرخی به هنگام بهار
آبی از من یافته زردی بماه تیر تیر
هست مردم را شب و شبگیر روی و موی تو
موی را شب دان مدام و روی را شبگیر گیر
غمزه تو عاشقان را دل بدوزد بر جگر
همچو خسرو بر جگر دوزد بزخم تیر بیر
بوالخلیل آنکو بگیتی زو شده موجود جود
جعفر آن کش چوب گشت از طالع مسعود عود
ای که دست راد تو بخشد بر آمال مال
ای که بر سر گستراندت طایر اقبال بال
ای که یاد تیغت ار بر بحر عمان بگذرد
گردد اندر بحر عمان بی روان ز اهوال وال
زال زر اندر ازل زلزال شمشیر تو دید
در ازل شد خنگسار از هول آن زلزال زال
بدسگال از بیم تو چون نال شد باریک و زرد
از غم تیمار سال و ماه نالان نال نال
گر بشب یاد آورد چیپال هند از کین تو
باز نشناسد بروز از قامت چندال دال
جان خصمانت زیان در غم بطمع سود سود
وز دل یارانت سود خرمی بزدود دود
تا جهان آباد باشد جان و تنت آباد باد
کز همه عیبی تنترا روزگار آزاد زاد
دشمنانت مانده روز و شب میان خار خوار
دوستانت سال و مه بر لاله و شمشاد شاد
باد همچون لاد پیش تیغ تو پولاد نرم
پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد لاد
باده گلگون خور و فریاد ناور یاد هیچ
تا کند بلبل فراز شاخ گل فریاد یاد
داد بستان از بهار و عمر خرم بگذران
کاسمان از خرمی روی زمین را داد داد
باده از گلگون رخان و سیمگون دستان ستان
با بتان بغنو بکام خویش در بستان ستان
کرده از سنبل سپردن شاخ مینا رنگ رنگ
گشته چون مرجان ز گل فرسنگ در فرسنگ سنگ
داده بود اندر خزان نارنگ را شب بوی بوی
شنبلید اندر بهاران بستد از نارنگ رنگ
از صبا پر تنگ های عنبر آگین گشت دشت
آهوان را دشت گشت از عنبر آگین تنک تنک
بلبل اندر باغ دارد گوئی اندر نای نای
صلصل اندر راغ دارد گوئی اندر چنک چنک
ابر نیسانی به باران در چمن پرورد ورد
گشت خیری با فراق نرگسش آزرد زرد
دشمنانش را نگردد ماتم ایج از دور دور
دوستانش را بود گرد سرای از سور سور
وصف فضل او نباشد کردن از سیصد یکی
گر کند چرخ برین از وصف او مسطور طور
فور اگر در هند تیغ تیز او بیند بخواب
باز نشناسد برنگ از غالیه کافور فور
از رضای او شود چون بهرمان سرخ سنگ
وز خلاف او شود چون مردم مسحور حور
آسمان با او ندارد چون زند پرتاب تاب
سرخ کرد از کشتن خصمانش چون عناب ناب
ای به بزم و رزم و داد ودین تو بهرام رام
دشمنان را پر شرنگ از بیم تو ناکام کام
چون شود چنگ تو جفت تیغ خون آشام و تیز
چون شود دست تو یار رطل جان انجام جام
دشمنانت را شود چون دام بر اندام موی
دوستانت را شود چون حله بر اندام دام
از سخا بد نام باشد نام گنجی پیش تو
وز کرم بد نام باشد مدحت تو نام نام
گر بروز روشن اهل شام تیغت بنگرند
روز روشن گردد از بیمت بر اهل شام شام
گر بگرداند ز مهر تو زمانی رأی رای
باشد از غم روز و شب جان وی اندر وای وای
قطران تبریزی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - در مدح امیر ابراهیم بن حسن
آن دلبری که خوبی بسیار یار اوست
دردا که در دلم همه پیکار کار اوست
گرد سرای وصل نگشته است یک نفس
پیش در فراق بصد بار بار اوست
در نار هجر روی چو آبی شدم از آنک
دارنده عاشقان را در نار نار اوست
گر عاشق دو تای ز مشگین او منم
سست و نوان و زار چو بیمار مار اوست
خون شد دلم ز عشقش و گشتم نحیف و زار
دورم از آن دو غمزه خونخوار خوار اوست
از وی همیشه قالب خون خوار خوار به
وانکو ز زخم هست در آزار زار به
تا جان غلام آن بت آزاد زاد شد
دل را مدام صورت فریاد یاد شد
اشکم بموج گشت ز بیداد او چنانک
دریا به پیش دجله بغداد داد شد
غمگین چرا کند دلم آن دلبری کزو
هنگام دلبری دل نوشاد شاد شد
حسنش هزار سینه بیکدم خراب کرد
نزدش حدیث هر دل آباد باد شد
هرگز کجا شود دلم آزاد از غمش
چون جان غلام آن بت آزاد زاد شد
شغل لبش ببوسه اگر داد داد باز
مارش همیشه سنت او زاد زاد باز
ای برده آب از گل خودروی روی او
خوشتر ز قندهار وز مشگوی کوی او
بر بوی این بباغ بخفتم هزار شب
تا بو که یابم از گل شب بوی بوی او
از چشم او همیشه بلاجوی خلق زد
وز جان شدم همان ز بلاجوی جوی او
شخصم چو موی گشت و عجب تر نگر که کرد
اشگم چو چشم چشمه آموی موی او
نالم ببارگاه شه مشرق از غمش
بر من زمانه تنگ تر از روی روی او
آن خسروی که همچو سخن گوی گوی او
راند چنان که سیل بهر سوی سوی او
شاهی که روی او چو به مهتاب تاب داد
در گنبد تن از اسباب باب داد
سیماب فضل او چو بشخص عدو رسید
دشمن ز خون سینه بسیماب آب داد
هر روز رزم خنجر او بی کران بود
بی جام او ببزم چو عناب ناب دارد
از عدل چون پدر ز یتیمان روزگار
گوئی مگر بفضل زهرباب باب داد
ماند بچنگ دشمن پرتاب تاب او
باشد گشاده بر همه ارباب باب او
بر شخص سهم تیرش بی رنگ رنگ شد
صحرا ز خون صید بنیرنگ رنگ شد
شاه فراخ دل بگه کینه حمله کرد
بر خصم دهر چون سپر تنگ تنگ شد
بر جام تیغ مرگ بداندیش ملک او
از بیم تیغ او می چون رنگ رنگ شد
سهمش بسوی چرخ گذر کرد یک شبی
تا روز حشر بین شباهنگ هنگ شد
شاه ستاره جاه براهیم بن حسن
کاندر نبرد خصم چو هوشنگ شنگ شد
او را سزد اگر کند آونگ ونگ را
چون سهم او گداخت بفرسنگ سنگ را
شاها حسام تو همه ناورد ورد کرد
جان عدو چو باد جهان گرد گرد کرد
از خونش کرد سرخ تن خاک تیره را
خون خواست روی آنکه نیازرد زرد کرد
بر جان خویش هرکه نخورده است زینهار
بنگر که جانش تیغ تو در خورد خورد کرد
از چرخ پیر آنکه فرو ماند چون زمان
او را سخاوت تو جوانمرد مرد کرد
روی غرور نفس بناورد ورد شد
خویش از نهیب او چو بیفسرد سرد شد
قطران تبریزی : مسمطات
شمارهٔ ۱ - مسمط در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
نگاری لاله رخسار و سمنبر
صبا زو مشگبویست و سمنبر
سهی سرویست کش مشگ و سمنبر
هزارش خوشه سنبل بر سمنبر
ز روی و موی آن سرو سمن بر
پر از عود است بحر و بر سمن بر
بحق سیصد و سی و سه منبر
صبا هست از برش بوی سمنبر
میان همچون کناغ بسته دارد
دهان همچون شکاف پسته دارد
دل حوران بمژگان خسته دارد
دل و جانم ز غمها رسته دارد
پریرا دل بیک مو بسته دارد
مرا دل از جفا بشکسته دارد
بروی و رای او پیوسته دارد
نهاده مهر و کین هفت کشور
ندانم تا زیم زو تافته دل
که هم جان داده ام هم یافته دل
ز من بسته بزلف و تافته دل
که باشد بی رخ او تافته دل
ز نام و جامه دارد بافته دل
ولیکن نیست از من تافته دل
مرا دارد هوا بشتافته دل
بمهر آن نگار ماه پیکر
بعارض هست چون ماه دو هفته
بگرد او گل سوری شکفته
دو زاغ اندر دو سوی ماه خفته
گلی هر یک بچنگ اندر گرفته
دهان چون حلقه مرجان سفته
در او سی در ناسفته نهفته
همانا مست سوی باغ رفته
که شد پر در و مرجان باغ یکسر
جهان پیر برنا شد دگر باز
زمین بی در و دیبا نیست یکباز
در فردوس شد بر بوستان باز
ندانی آسمان از بوستان باز
شد از باد آبدان چون سینه باز
هزار آواز با گل عاشقی باز
کنون گردد روان با ناز انباز
کنون باید سرود رود و ساغر
شقاق و نرگس اندر کوه ساده
بسان سبزپوشان ایستاده
یکی را مهر سیمین جام داده
یکی را تاج مرجان بر نهاده
ببین نرگس دو چشم خود گشاده
بنفشه چون بلشگر در پیاده
یکی زهره است بر پروین فتاده
یکی ناسوخته عنبر بر آذر
همی گردد صبا پیرامن گل
همی درد بتن پیراهن گل
هوا گر نیست عاشق بر تن گل
چرا بندد گهر بر گردن گل
به نیسان گشته بستان معدن گل
نخسبد مرغ جز بر خرمن گل
سرایان زند باف از دامن گل
خروشان عندلیب از شاخ عرعر
ایا ابر سیه بر چرخ نیلی
نه دریائی نه جیحونی نه نیلی
چرا چندین گهر باری نه سیلی
چرا تندی کنی نه ژنده پیلی
بآب اندرا با دریا عدیلی
بتاب از آتش دوزخ بدیلی
گهی چون دست خسرو بوالخلیلی
گهی چون تیغ شاهنشاه جعفر
چنو گیتی نیاورد و نیارد
زمانه کین او جستن نیارد
اگر بر دل خلاف او نگارد
بخار مرگ گردون جان بخارد
ز بس کو دوستان را حق گذارد
ز بس بر دشمنان ذلت گمارد
مر او را دوست و دشمن دوست دارد
که نفع بی ضر است و خیر بی شر
گرش بودی همه گیتی خزینه
ببخشیدی و بنمودی هزینه
جهان چون خاتمست او چون نگینه
بحق بگذار تا مرداد دینه
بسان دوزخ است او گاه کینه
چو سنگ او و عدو چون آبگینه
زمین بحر دمان مردم سفینه
زمان باد مخالف شاه لنگر
چو او در جنگ آرد تیغ در چنگ
ندارد پیل یشک و شیر نر چنگ
بیابان در وغا بر تیغ او تنگ
پلنگ از هیبتش ماننده رنگ
دهد خواهندگان را سیم چون سنگ
فراتر درگهش از هفت اورنگ
نیارد تاب با او پیل در جنگ
هژبران را مسخر کرده چون خر
ز دستش تیغ و کلک و جام نازان
ز رخشش پیل و شیر و ببر تازان
به نعمت نیک خواهان را نوازان
بمحنت بدسگالان را گدازان
مرادی با ولی چون آب سازان
بمردی با عدو آتش فرازان
ز فخر نام او بر چرخ نازان
نگین و خامه و منجوق و منبر
جهان او داند از خصمان گرفتن
دل افروز آمدن پیروز رفتن
از او نارد دل خصمان شگفتن
وزو گیرد گل دولت شکفتن
دل دشمن بتیر درد سفتن
ز روی دوست گرد رنج رفتن
کنون باید بشادی می گرفتن
که شاه آمد بپیروزی بلشگر
بشغل خویشتن شد شاه ایران
همی پیروز شد در جنگ شیران
ز جان خویش شد همچون دلیران
بجای خویش باز آمد هژیران
از او شد خامه بدخواه ویران
نشست اندر سریر او همچو میران
گه تدبیر باشد بر ز پیران
هم از گوهر هم از دانش از او سر
عدو سوز است چون آید بمیدان
ولی ساز است چون آید در ایوان
بمردی نیست کم از پور دستان
سیاست را بود پور نریمان
چو موسی جست آتش در بیابان
بدیدش نور و پس شد غیب تابان
از این خسرو بسی دیدیم برهان
چه گوئی خسرو است او یا پیمبر
یکی گردد بپیروزی دو خانه؟
بمردی باشدش ملک شهانه
سپاهی پیش او شد بی کرانه
همه شیران جنگی و جوانه
جگرشان کرد پیکان را نشانه
کمانشان کرد در گردن کمانه
دو خورشید است روشن در زمانه
ازین گل تازه زان مردم توانگر
یکی خورشید در برج حمل شد
یکی در خانه میر اجل شد
از آن خورشید صحرا پر حلل شد
وزین خورشید دولت بی خلل شد
از آن بستان پر از مشگین کلل شد
وزین ایوان پر از زرین لعل شد
از آن نسرین و نرگس بی محل شد
وزین شد بی خطر دینار و گوهر
نه چونین سور افریدون و جم کرد
نه چونین سور سام و روستم کرد
زمین پر زر و دینار و درم کرد
جهان بر خلق چون خلد ارم کرد
بزرگان را خداوند علم کرد
سترگان را بفرمان و خدم کرد
فزون از آسمان شادی و غم کرد
بقا بادش بشادی خصم غمخور
از این پیوند گیتی شاد گشته
ولی را خار چون شمشاد گشته
همه ویرانه ها آباد گشته
ملک را رنج دل بر باد گشته
برادر نیز بی فریاد گشته
ز بند دشمنان آزاد گشته
شه از روی برادر شاد گشته
چو شد شادان ز روی شه برادر
جهان دائم بکام شاه بادا
سرای دشمنش بیراه بادا
همیشه جفت مهر و ماه بادا
یکی روزش بقا ده ماه بادا
ز رویش چشم بد گمراه بادا
از او دست بدان کوتاه بادا
زر از روزگار آگاه بادا
خدایش یار باد و چرخ یاور
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸
سر و بالائی که دارد بر سر گل مشگ ناب
آفت دلهاست و اندر دیده ام چون آفتاب
روی رنگینش چو ماه تافته بالای سرو
زلف مشگینش چو مشگ تافته بر ماهتاب
صبر از آن خواهم همی تا عشق او پوشم بصبر
خواب از آن خواهم همی تا روی او بینم بخواب
هرکه خواهد صحبت خوبان و پیوند بتان
همچو من دارد دل پر درد و جان پر عذاب
ای سرور افزای دلها چون حیات اندر وصال
وی نشاط افزای جانها چون شراب اندر شباب
تا به اندر باغ آید همچو ناف نیکوان
تا که چشم عاشقان باشد چو در نیسان سحاب
چون سحاب ماه نیسان باد چشم دشمنت
روی خصمانت چو آبی باد آخر ماه آب
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۰
ماهی دل من بر دو دل خویش بمن داد
من هستم از او خرم و او هست ز من شاد
بی من نکند شادی و بی من نخورد می
همواره چنان بوده و پیوسته چنین باد
با ناله و فریادم و با خواهش و کاهش
از بسکه همی روز جدائیش کنم یاد
من بر بت خویش ایمنم و نیستم ایمن
برگشت زمانه همه زان خواهم فریاد
ای لؤلؤ شهوار بپوشیده بدیبا
وی سوسن آزاد بپوشیده بشمشاد
آنکس که ترا کشت هوای دل من کشت
وانکس که ترا زاد هوای دل من زاد
ترسم که تو از مهر من آزاد کنی دل
وز مهر تو هرگز نشود جان من آزاد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۸
بوصل اندرون یافتم کام خویش
رهاندم ز دام غم اندام خویش
نشستم چنان چون همی خواستم
به آرام دل با دلارام خویش
نمودم بدو روی گلرنگ خویش
نمود او بمن روی گلفام خویش
ایا کام من دیدن روی تو
همی یابم از روی تو کام خویش
دل از دام هجر تو کردم رها
کشیدم ترا شاد در دام خویش
ازین خوبتر چون بود روزگار
که دیدم جهان زیر صمصمام خویش
بزیر زمین برد بدخواه را
برآورد بر آسمان نام خویش
بهنگام خویش آنچه من کرده ام
نکرده است خسرو بهنگام خویش
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۵
بر وی تو بروشنی از مهر و ماه به
زلفین تو ببوی ز مشک سیاه به
تو چون بنفشه ای و دگر نیکوان چو کاه
دانی هر آینه که بنفشه ز کاه به
گر من دل کسی بنوازم مشو ز جای
کاندر جهان مرا همه کس نیکخواه به
هرچند نیکوان جهان با منند پاک
نزدیک من تو از همه جائی و جاه به
هستند بر سپهر فراوان ستارگان
لیکن بمرتبت توئی از مهر و ماه به
هرچند عاشقم دل عاشق نگاه دار
زیرا که داشتن دل عاشق نگاه به
کاین عاشقی چو بازی شطرنج هندویست
گاهی بود بلعب پیاده ز شاه به
آمد رسول آن بت آزاده
آن زلف پر ز چین و پری زاده
ای من سپرده دل بمهر او
او جان و دل بصحبت من داده
گفتم که یاد ناری بیدلی را
همچون تو در بلای غم افتاده
بند خطش گشادم و کرد بر من
از چشم چشمه خون بگشاده
گشتم نوان چو مردم بیچاره
کردم سرشک دیده چو بیجاده
دادم جواب و گفتم هستم من
او را بجان مال و دل ایستاده
زان کار دیر شد که فلک پیشم
هر روز بود شغلی بنهاده
رستم ز شغلهاش بجان رستم
هستم بخواستاریش آماده
ساده کنم دلم ز غمان هزمان
بر من جهان شود بخوشی ساده
گر شعر خوش نیامد معذورم
کم طبع خوش نباشد بی باده
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲
چون بنوازد به پیش من زیر کیا
مدهوش کنم همه دلم زیر کیا
ای تن تو نزار و زار چون زیر کیا
باریک تر از تو در جهان زیر کیا؟
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
خون جگر ما بقمی بیش نبود
وین دوزخ آه ما دمی بیش نبود
آن قطره خونابه که دل می گفتند
از دیده فرو ریخت نمی بیش نبود
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
بیجاده لب و یاسمن اندام منی
شادی و نشاط و راحت و کام منی
آرام دلم بردی و آرام منی
بر جان و دلم دامی و در دام منی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۴ - مدح سلطان ارسلان بن طغرل
خسر و خسرو نشان شاهی که جز بر لفظ او
نیک بختی کم فرستد تحفه و زادی مرا
آن جهان بختی که الا ز آستین فرخش
روی ننمودست در عالم کف رادی مرا
جوشن اقبال او تا پشت من دارد قوی
موم گردون به تواند کرد پولادی مرا
سایه او گر نبودی مدت الله بر سرم
سیلی گردون گژ رور است ننهادی مرا
پشت دستی سخت خورد از جاه او آری بقهر
هم نگشتی آسمان در پای بیدادی مرا
ز ابتدا چون مرغ عیسی قالبی بودم جماد
داد جان از حضرت شاه جهان دادی مرا
در شبستان ضمیرم پر ز شیرین بود لیک
بر در دعوت همی زد حلقه فرهادی مرا
دختر طبعم بمدحش نامزد بود از ازل
ور نبودی ما در ایام کی زادی مرا
من کیم شاها بگویم تا باستحقاق مدح
از در دولت در آمد چون تو دامادی مرا
در جهان جان مسلم شد به تیغ مدح شاه
بر در شهر معانی مفخر آبادی مرا
دوش کلکم در رکاب مدح او بشکسته ی بود
کر صهیلش کوش نگشادی بفریادی مرا
چون منم شبرنک میدان سخن در عهد خود
نیست لایق جز ثنای شاه به، زادی مرا
من چنین محتاج یک شاگرد و در اطراف ملک
عبده هردم خطاب آمد ز استادی مرا
ور جهان را زین خبر کردی کسی از چین وروم
بنده چون خاقان و چون قیصر فرستادی مرا
در غزل کی بشکفد بستان طبعم زان کجا
نیست حاصل سرو قدی زلف شمشادی مرا
در جهان خُرد است انعامت که نیرومند باد
کو کسی کا ز بند این اندیشه بگشادی مرا
شعر نیک آورده ام کا ز بهر ایوان بقا
نیست نیکو تر ز شعر نیک بنیادی مرا
سر بسر عالم بگردشاه لیکن وقت را
مژده نو میدهد عالم به بغدادی مرا
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - مدح خواجه فخرالدین
در تتق ابر شد، باز رخ آفتاب
همچو بناگوش یار در خم زلف بتاب
مهر سیه پیرهن ابر سپید پریش
هندوی کافور موی ترک معنبر نقاب
خانقه صوفیان بر گه ز بس اقحوان
یک رده احمر لباس یک صفه ازرق ثیاب
ساغر یاقوت رنگ، لاله چو بر خاک زد
نرگس مخمور چشم زود در آمد ز خواب
چون سر هر آبگیر، صفحه سیمین نمود
شاخ به تذهیب کرد یک ورق زرناب
در طرب آبادباغ، گشت ز غوغای دی
منظر شمشاد پست، طارم گلبن خراب
سبزه کم عمر را گشت محاسن سفید
هم ز رحیل صبا هم ز نزول ضیاب
نرگس فیروزه تخت تاجی بر سر نهاد
قبه ز زر طلا نیزه ز سیم مذاب
کرده ز پر غراب جامه سیه شاخ را
محنت فصل هرم حسرت عهد شباب
چون زچکا، ارغنون گشت شنیدن محال
باده چون ارغوان هست کشیدن صواب
زمزمه گوی از برش بلبل چون مطربان
رقص کنان بر سرش همچو شکرفان حباب
جان شیاطین غم، سوخته گردد چو او
از افق جام گرد، تاختنی چون شهاب
بر در لطفش زده، روح بدر یوزه چشم
روح که طالب نصب، راح که صاحب نصاب
چون لب جام از صفاش مطلع خورشید شد
نصفی مه زار و زرد، در دهن و در رضاب
چون مه ناکاسته، مجلسی آراسته
بر رخ صدر اجل، خواجه جام شراب
از کف ترک چو ماه باده ده باده خواه
چشمه لب بی گناه گوشه خور بی سحاب
آتش رخساره ی کز پی دیدار او
چشم فلک شد سپید، جان ملک شد کباب
منتظر وصل او دیده ی خوارزمشاه
مفتخر از اصل او، دوده افراسیاب
جان بستاند ز دل جزع وی اندر جفا
دل برباید ز جان، لعل وی اندر عتاب
چون سر کلک وزیر، طره ی او بر عذار
پشت حواصل نگار کرده به پرغراب
سرور نیکو سیر خواجه والا گهر
مهتر عالی ثمر صاحب فرخ جناب
گوهر درج لطف اختر برج شرف
بازوی اقبال تیغ خامه دولت کتاب
فخر نظام ملل فرو بهای دول
آن زکفش بی خلل ملک سخا، زاضطراب
ابر کفش چون بدید خشک نهال امید
بر سر بام جهان زد علم فتح باب
از همه ابنای دهر همت او جمع کرد
هم شرف انتساب هم گهر اکتساب
صیقل رایش چو برد، دست بروشنگری
دست قضا برکشید خنجر ملک از قراب
نور وفاقش دهد عارص مه را فروغ
رنک خلافش کند طره شب را خضاب
مسرع عزمش چو کرد مرکب تعجیل کرم
شق نکند گرد او باد بپای شتاب
دشمن خود را بر او، گرچه تشبه کند
نیک شناسد خرد بحر محیط از سراب
ای در، میدان ملک حزم تو آبی زده
کاسب قضا را بر او، مانده خراندر خلاب
عرصه جاه تو را طی نکند نور و ظل
مسرع عزم تو را پی نبرد با دو آب
طینت خاک است و آب ذات شریف تو لیک
خاک نسیم، الحراک باد اثیر التهاب
کین تو در کار دین گر نزند دارعدل
در نفس از شب روی، توبه کند ماهتاب
کام خطا کی نهد ذهن تو در هیچ کوی
راه غلط گم رود فکر تو در هیچ باب
سر نکشد چرخ چون جاه عمر هیبت
ذره تادیب برد بر کتف احتساب
تو گل مل طینتی وز پی قمع عدوت
گل نبود بی دروغ، مل نبود بی خراب
هم گه دیوان توئی، مرد دوات و قلم
هم گه میدان توئی، گرد طعان ضراب
سایر کلک تو را عقل نداند میسر
سایل تیغ تو را، چرخ نداند جواب
مدح تو جمع آورد عاجل و آجل به هم
عاجل دنیا عطا آجل عقبی ثواب
سلک عبارت گسست، جوهر اوصاف تو
قطره که داند شمارد، ذره که گیرد حساب
عرصه مدح تو کی پای فلک کرد طی
چون به فلک در زند، دست تصرف تراب
چند تواند شنید عقل بسمع قبول
مدحت گردون علو، سیرت خورشید تاب
ای خرد هرزه کار لاشه دعوی بدار
ابرش افلاک نیست اهل عنان در رکاب
ای ز دل پاک تو عقل سری پر نهیب
وی ز کف راد تو کنج دلی پر نهاب
راه ز اندیشه بیش مرحله عجز پبش
سست بپا کرده هین پا و سرش انقلاب
تیر عقاب افسرت غرق شود تا به پر
گرچه نشان باشدش چشمه بال عقاب
نیست مرا در جهان از ستم آسمان
جز به حریمت امان جز به جنابت مآب
گشت امیدم که رست از بد و نیک آن توست
ابر عطائی ببار مهر سخائی بتاب
تا چو عروسان باغ چهره گشایند باز
ابر بهاری زند بر رخ هر یک گلاب
در چمن باغ عمر باد لب و طبع تو
کوری حساد را باده کش و لهو یاب
هرکه نباشد چو چنگ با تو بیک پرده در
خورده بسی گوشمال از تو بسان رباب
کرده مقالات من با شرف مدح تو
در دل ناصح سرور بر تن فاضح عذاب
شعر سراید بسی هر کسی اندر بسی
لیک ز بهر آبه سود به زهریر گلاب
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - وصف بزم و مدح اتابک مظفرالدین قزل ارسلان و سلطان ارسلان بن طغرل
الحق این جشن، نه جشن است که باغ ارم است
ارم از لطف مزاجش به وبا متهم است
نقش بند چمنش باد، ز چین لطف است
رنگریز ثمرش ماه ز چرخ کرم است
دامنش پر زر و سیم است که کان امل است
دهنش پر می و میوه است که خلد نعم است
خانه روبی است در این بزم به جاروب نسیم
پشت گردون چو نکو درنگری زو بخم است
طعمه مدخنه اوست، شب مشگین جعد
مشک شب را چه خطر، مجمره ماه کم است
باد او قابله روح، چو باد عیسی است
صحن او حامله امن، چو صحن حرم است
دور اقداح ورا، عکس نباشد زیراک
عکس او جور بود جور به معنی ستم است
بی نسب نامه او، می زتبار حزن است
در طرب خانه او، غم ز جهان عدم است
هم چو، فواره مه دامن او نور فشان
همچو جواله صبح آتش او مشک دم است
نور او جمله فشاندند بر او معدن و بحر
چرخ مانده است، که با آستی پر درم است
حرم حرمت او را، در فردوس و طاست
فلک ساحت او را، مه و انجم حشم است
خاک او افسر خورشید، شده این شرفش
همه از نور حضور دوشه محتشم است
دو جوان و دو جهان بخش، که بر در گهشان
هرچه در حیطه هستی است زخیل خدم است
بر ره پیلک این، سینه شیران هدف است
با سر خنجر آن، نیزه گردان. قلم است
حکم این، بر دهن دیده گردون حکم است
داغ آن، بر کفل ابلق دوران رقم است
خاک بی سایه این، بسته گرد و عطش است
ماه در پرتو آن، خسته دق و درم است
زین قزل، شاه چگل پای بگل مبتذل است
زان نگین، خان تکین، درحدچین، درالم است
طارمی دان شرف این، که سپهرش شرف است
جامه ی دان، علم آن، که فتوحش علم است
نطق، در مدحت این، ملتزم نای کلو است
آز، با نعمت آن، خادم طبل شکم است
الحق این سوره، که در شان دو شه مُنزل شد
زان رقم هاست که بر لوح ازل مرتسم است
خون دل سوخته ام، در طلب این دم خوش
آری آری پدر مشک هم، از اصل دم است
عقل، با ذوق سخن های من انصاف بداد
که فصاحت ز عرب بود، کنون از عجم است
در گلستان دل آید، نفس من چو صبا
که نسیمش کرم شاه معطر شیم است
مالک الملک سخن، کرد مرا پادشهی
که سلاطین جهان را بسر او قسم است
قبضه تیغ بدو داد و سر کلک بمن
قاسم رزق، که مستوفی خیر القسم است
خسروی مکتسب اوست، به شمشیر و سخا
گرچه در خسروی از چار طرف محتشم است
یک طرف بارگه، سام تهمتن نسب است
یک طرف تخت فریدون سکندر علم است
یک طرف هودج قدس است، که بر سایه او
رهنمای نظر بسته چو جذر اصم است
یک طرف نوبر فتح است، که از شاخ سنانش
روضه ملک تر و تازه، چو باغ ارم است
ای بر استاد خرد خواند، هم از طفلی او
صحف بخشایش و بخشش، که بدو محتشم است
چون کمال تو همی بینم و نقصان سخن
حاصل کار من از فرط حیا و ندم است
در بهار صور، این نقش که من ساخته ام
شیر پرده است، که در معرض شیر اجم است
آنکه در پیش دو خورشید، چنین شمع نهد
چون چراغ جدی، الحق خردش کم ز کم است
خجلم سخت از این تحفه، چو در وی نگرم
راست چون تحفه ران ملخ و خوان جم است
شعر من، مدح شه حضرت عالی فلکی است
که بر او، از سپه روح خیم در خیم است
من سخن را بفلک میدهم و تر بیتم
ز آفتاب کرم خسرو کیوان همم است
تا رخ و زلف صنم قبله روح شمن است
تا دل و چشم شمن بسته نقش صنم است
باد خرم دل شاهان برخ یکدیگر
که بدین خرمی امروز مخالف دژم است
هرگز این دولت افزون به تمامی مرساد
زانکه هرجا که تمامی است اذا قیل تم است
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - مدح ابوالبرکات هبة الدین علی طبیب
مرا دلی است زصد گه نهاده بر ره حاج
بباجشان شده لکن طمع نداشته باج
شکر شکسته ز مقلان غنچه بویا
سپر فکنده ز پیکان غنچه غناج
به پرده دار صبا داده جان که باز افکن
جلال هودج آن ناقه ضعیف مزاج
مگر بیک نظر این گشته، باز یابد روح
مگر بیک نفس این ناتوان رسد بعلاج
ز اشک خونین او بر نشان پای حبیب
بآفتاب مجرد نهفته روی فجاج
دهانه رنگی کز چشم های چرغ کند
کنار من به عقیق آب قلزم مواج
برای عرق سلامت محیط دامن من
کشان بزورق زنگار کون سر امواج
طمع بشمع فلک باز بسته تا گشته
بحال سوخته پروانه در فروغ سراج
زو صف عاج بناگوش شاهدان همه سال
شده صحیفه دیوان او سطیحه ساج
بخوانده آیت لن تفلحوا اذن ابدا
ز خط دل گسلان بر کنار تخته عاج
نصیحتش نکنم زان کجا برسته او
کس از متاع نصیحت نبرد بوی رواج
ز عشق سنبل مفتول نیکوان همه روز
چو گل شکفته از آن بر بنفشه شب داج
وگر کزیر نباشد ز ناصحی آیم
بصدر دفتر القاب افتخار الحاج
جهان خدیو کریمان خجسته بو البرکات
کجا ز برکت و یمنش نطاق بندد پاج
اجل ز درگه او طاق طارم گردان
خجل ز طلعت او، روی کوکب و هاج
صفای خاطر او منهی مسالک غیب
چنانکه منهی دیوان من صفای ز جاج
چو چاکری است فلک در رکاب او تازان
چو سائلی است جهان در جناب او محتاج
کمینه کینه او در دل حسود چنان
که زقه سر شمشیر با خم او داج
اگر ز صحن تواضع ببام قدر رود
نه نُه فلک که نودهم نیایدش معراج
سرای عالم یک سده از معالی اوست
مسطح است فلک در میانه ابراج
هنر به حضرت او تحفه کی توان بردن
که علم بیدق و فرزین برد بر لجلاج
گه، فراست او منهی قضا ملحم
گه، کیاست او ابلق زمان هم، لاج
زهی، سپار ده دوران به نهمت تو عنان
خهی، گذارده کیوان بهمت تو خراج
زرشک نقش تو در هفت شقه پرده سبز
بکار و مایه فزونند صد هزار ازواج
سرای ملک چنان شد بکدخدائی تو
که شام و چاشت بدربان همی رود سکباج
بگاهد از عدد دشمنت جهان ارچه
زیادتی دهد انعام را بوجه نتاج
مزین است بنامت صحایف و اقلام
موشح است بذکرت دفاتر و اوراج
بهم نشانی تو یافت عز سمع و بصر
مزاج نطفه ز دل در بدایت امشاج
عراق صدرا، امسال سم مرکب تو
از این سواد به بطحا و مکه راند افواج
بموسمی که عروق زمین ز جوشش خور
همی به پوست برافکند و نژدهای مزاج
هوای مطبخه میکرد در مسام سحاب
هر آن عرق که همی زاد قطره ی لجاج
زمین سوخته دل در سراب مار شکنج
چو مهر خرده زر حقه برسیه دیباج
خدای عز و جل در رکاب فرخ تو
لطیفه های کرامات کرده بود ادراج
که با قبول تو فردوس شد زمین سراب
که با نزول تو سلسال گشت آب اجاج
هزار باغ خورنق شگفت در منزل
هزار چشمه حیوان گشوده بر منهاج
بساط رُفت چو فراش باد مجمره سوز
بسیط ماند چو بستر جبال ابر دواج
ز عکس بوقلمون زمین خلعت پوش
هوای فاخته کون شد چو شهپر دراج
برفتی و بسزا فرض و نفل حج بگذارد
چنانکه پاک و مبرا بد، از فسون و لجاج
مساعی تو امان برگرفت از زوار
مآثر تو مناسک فزود بر حجاج
کنون اوان جدا بودن آمد از تادیب
کنون زمان بر آسودن آمد از ادلاج
به بختیاری در مرکز شرف به نشین
دل و دو دیده بپای فتن چو عود بساج
خلاص بارکشان نه ز غصه ایغاف
نجات راهنوردان نه از کف مهراج
بناز در کنف عز سرمدی چندان
که دورچرخ رساند سماک را به دجاج
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - مدح بهاءالدین محمد وزیر
ملک را فال ز اقبال بقا می یابد
آز را علت افلاس دوا می یابد
بدل و دست بهاء الدین تاج الوزراء
آنکه ایام از او فرو بها می یابد
حامدی اصلی فرخنده محمد نامی
که عطا میدهد و حمد و ثنا می یابد
روی او دید شب تیره لقا گفت این است
آنکه زو چهره خورشید ضیا می یابد
با کله داری آن فکرت روشن هر شب
آسمان پیرهن صبح قبا می یابد
قدر عالیش فلک را به نیابت بنشاند
لاجرم منصب او قدر و علا می یابد
چه عجب زانکه گرم باز دهد وام نیاز
دست او را چو چنین نیک ادا می یابد
ور بدین گونه که می بارد ابر کف او
ابر سرمایه ندانم، ز کجا می یابد
پیش قدرش که بدو پشت فلک راست شده است
آسمان خود را با پشت دو تا می یابد
عهد او نامه ی اقبال چو بر میخواند
همه خطش هو حسبی و خطا می یابد
دیده دولت چندانکه در او می نگرد
همه شرم و کرم وجود و وفا می یابد
هرکه را دست طبیب کرمش بردبه نبض
حالی از علت افلاس شفا می یابد
ای کف و طبع تو ابری و نسیمی که ثنات
چون نهالی ابدالدهر دوا می یابد
گوش گیتی بمثال تو همی حلقه کشد
دوش گردون ز جلال تو ردا می یابد
مرغزاری است جناب تو که بی منت ابر
نشو، در ساحت او عمر گیا می یابد
مد کلک تو مگر آب حیات است کزو
چون مدد یافت سخن وصف بقا می یابد
پرتو مهر ضمیر تو بجائی است که چرخ
زیر او خود را چون ذره هبا می یابد
صاحبا، بنده ز شست فلک سخت کمان
بر جگر بی کهنی تیر عنا می یابد
کام را کم زده بر نطع ستم می تازد
صبر را کم شده در راه بلا می یابد
سینه را خسته ز شمشیر قدر می بیند
دیده را سفته ز پیگان قضا می یابد
نظر دیده عنف تو بگردون آخر
چین ابرو بنماید که چرا می یابد
صیقل فرّ تو می یابد مصقل او
صحفه آینه فکر جلا می یابد
گر به تشریف عطای تو رسم، در نازم
که سخن پایه ز تشریف عطا می باید
نقش گرمی نهدم باز نهال کرمی
کاین محال او نه بصنعت بدعا می یابد
تا بود باقی بدنامی و نیکو اثری
چون به شمشیر اجل عمر فنا می یابد
خواهم از صدق دعا جمله بقای تو همه
آرزو های دل از صدق دعا می باید