عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح منوچهر شروانشاه
دوش چو کرد آسمان افسر زر ز سر یله
ساخت ز ماه و اختران یاره و عقد و مرسله
شکل فلک خراس شد مهر چو دانه آس شد
عقده راس داس شد از پی کشت سنبله
طرف جبین نموده ماه از طرف بساط شاه
آمده با قبول و جاه از قبل مقابله
از پی تیر آسمان ساخته ماه نو کمان
تا ز کمان به بدگمان همچو یلان کند یله
زهره چو شیر شرزه برده ز دهر بهره
آخته شهره دهره داده صقال و مصقله
شاه فلک ز بارگه کرده نشاط خوابگه
بر در بارگه سپه ساخته شور و مشغله
شیر سپهر پنجمین شیر سپهر کرده زین
خیره چو شیر تا به کین با که کند مجادله
از پی فال مشتری انجم سعد مشتری
او ز شراع ششتری با همه در معامله
همچو مهندسان ز حل مشکل چرخ کرده حل
پایه برترین محل از درجات سافله
دهر چو زنگی عجب کرده کلاه بوالعجب
بر کله از پی طرب بسته هزار زنگله
شب ز سپهر و اختران ساخته بحر و گوهران
نعش ز بهر دختران کرده سفینه راحله
از پی انجم و فلک دوخته کسوتی ملک
پشت ز قاقم و فنک روی ز قند زودله
خسرو اختران به کین کرده همانگه از کمین
خنجر شاه پاک دین بر سپه معطله
چرخ و نجوم و مهر و مه بر در بارگاه شه
بوسه زنان به خاک ره چون رهیان یکدله
خسرو آرشی نسب آرش دیگر از حسب
ناصر سنت عرب قاهر بدعت حله
جام و حسامش از شرف برده بگاه بارولف
از رخ دوستان کلف وز سر دشمنان کله
ای ملکان چو بندگان بر تو ثنا کنندگان
مادر جان زندگان از قبل تو حامله
وارث جود و جاه جم، شیر اجم شه عجم
مالک ملت و امم صاحب صولت و صله
عز ولیش را ازل، گربه فکنده از بغل
عمر عدوش را اجل، گرگ فکنده در گله
عقل به فضل شاملش جان خجل از فضایلش
فضله رای فاضلش نکته و رمز و فاضله
ای به وجودت از زمین یافته عقل دوربین
گنج روان ز پارگین در ثمین ز مزبله
هر که رخ از تو تافته قبله جان شکافته
طفل کرم نیافته به ز کف تو قابله
قدر تو را فراز خوان، قرصه آفتاب نان
زیر و زبر به زور تو، بوم عدو به زلزله
باد برت جبابره، قصه گرت قیاصره
کاسه کشت اکاسره، قلبه چشت هراقله
هر که بدید در دغا گاه مقاتله تو را
معجز روی مصطفی دیده گه مباهله
گر تو کنی به امتحان چتر به هندوچین روان
رایت رای و خوان خان زود رود به ولوله
ای بر تو بهر نسق خلق جهان همه خلق
عالم علم را به حق علم تو گشته عاقله
رایت عید شد عیان موکب روزه شد نهان
سنت عید قرض دان فرض صیام نافله
گر چه به صحن گلستان از پی نزهت روان
نیست صفیر بلبلان هست صفیر بلبله
عید و خزان و مهرگان هر سه شدند هم قران
گشت میان هر سه شان بندگی تو واصله
هر سه به شکل صوفیان خرقه نهاده در میان
پیر توئی بکن بیان مشکل این مشاکله
بزم فکن طرب گزین فتنه نشان و خوش نشین
عدت عید کن قرین عادت روزه کن یله
وز پی مدح خود شنو این غزل لطیف تو
لطف کمال او گرو برده ز روح کامله
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح منوچهر بن فریدون شروانشاه
خان و خیل چرخ را شه خیل و خان آراسته
تا بماهی و بره کردست خوان آراسته
ز آسمان تا کرد میل قربت اهل زمین
شه به فر او زمین چون آسمان آراسته
یافت با ماهی چو یونس انس در دریای چرخ
تا شود زین پس به اعجازش جهان آراسته
تا سوی کون و شرف رخ کرد با تمکین و قدر
شد چو کان پر گهر زو هر مکان آراسته
زود گردد زین سپس از بخشش او رایگان
بوم هر کنجی به گنج شایگان آراسته
هر یک از چابک سواران سپاه نوبهار
آلتی بر کینه خیل خزان آراسته
سرو جوشن ساخته لاله سپر انداخته
بید شمشیر آخته غنچه سنان آراسته
پر ز الواح زبرجد کوه و صحرا را صبا
وآن زبرجد را به در و بهرمان آراسته
گل چو کاس کسری و لاله چو جام جم به شبه
لیک نه کسری چنین نه جم چنان آراسته
هر زمان با غنه ارغون و ساز ارغنون
سار سوری بر سر هر ارغوان آراسته
همچو دریای پر از مرجان و در هر صبحدم
هم ز لاله هم ز ژاله بوستان آراسته
از ریاحین صف زده نظارگان بر هر کنار
چون عروسان گلبنان اندر میان آراسته
باغ و بستان را صبا چونان که دین و ملک را
خسرو فرمان ده کشور ستان آراسته
داور اقلیم پنجم هشتم انجم کزوست
هفت کشور چون بهشت هشتگان آراسته
وارث هوشنگ و جم شیر اجم شاه عجم
دیده دولت کزو شد دودمان آراسته
پور افریدون منوچهر آنکه کار ملک ازو
هست چونان کز جم و نوشیران آراسته
آنکه تا فرمان او دامن کشان شد بر زمین
شد زمین در دامن آخر زمان آراسته
چهره سقلابیان گیرند یکسر هندوان
گر به فر او شود هندوستان آراسته
تیر در اوصاف دست و تیغ و شست و تیر او
بر فلک صد نامه و صد داستان آراسته
مجلس او زآن مقدس تر که من گویم درست
عرش فش بزمی بفرش بیکران آراسته
بوم کعبه زآن معظم تر که با چندین جلال
بام او گردد به زرین نردبان آراسته
گر به زر و زیور آرایند خود را خسروان
زیور و زر را بدو کردن توان آراسته
در ثنای مصطفی ناخوش بود گفتن که بود
فرقش از دستار و کتف از طیلسان آراسته
ای جلالت از گمان نقش یقین انگیخته
ای جمالت در خبر شکل عیان آراسته
شوره شروان که جای شور و شر دیو بود
از پری رویان ترک و ترکمان آراسته
هر که بر دست تو آبی کرد روزی تا ابد
از تو کارش هم به آب و هم به نان آراسته
خصم تو برخاسته چون تو نگردد گر چه او
دارد از هر خواسته گنج روان آراسته
ای نجوم و چرخ و دهر و عالم فرتوت را
از دل و طبع خود بخت جوان آراسته
بنده در اشکال مدحت از زمین جان و دل
این چنین شکلی که ناید در گمان آراسته
کرده آرایش عروس نظم را مشاطه وار
وین غزل بر وی بوجه امتحان آراسته
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - از امهات قصاید فلکی
ای از تو نام گوهر شاهان برآمده
اعدات یکسر از سر و سامان برآمده
از مهر خاتم تو به اعجاز در جهان
آوازه نگین سلیمان برآمده
در نامه کفایت و روزی و نام و ننگ
نام عنایت تو ز عنوان برآمده
از سعد طالعت بس چندین هزار سال
آوازه سعادت کیوان برآمده
خصم تو جاودانه به احزان فرو شده
اسم تو در زمانه به احسان برآمده
در جستن تو ملک بدانسان که جوید آب
بی توشه تشنه ز بیابان برآمده
فضل و سخا و صدق و وفا را و حلم را
در دولت تو نام به دیوان برآمده
از بهر خوردن جگر دشمنان تو
طفلان چرخ را همه دندان برآمده
آن خصم را که دید کمان تو جفت تیر
دیده ز سر به دیدن پیمان برآمده
رخش بدخش رنگ تر اسم بروز جنگ
از خون خصم لعل بدخشان برآمده
از بس که دادست تو در و گهر به باد
باد از نهاد قلزم و عمان برآمده
ای از پدر یتیم فرو مانده و بتو
کام جهان و نام نیاکان برآمده
دیدید که در ممالک بیرون چه کام راند
کیخسرو یتیم به توران برآمده
نامت برآمده به شبیخون برای دین
نام دگر شهان به شبستان برآمده
هر جا که هست طایفه شرک را طواف
از طوف مرکبان تو طوفان برآمده
تو مصطفی جلالی و اینک به دور تو
کافر فرو شدست و مسلمان برآمده
نهصد هزار خانه که اندر دیار تو
بانگ بلال و یارب سلمان برآمده
با کفر در پناهت و با شرک در رهت
اسلام چیره گشته و ایمان برآمده
در بزم جام باده به تأثیر دست تو
لاله ز یخ به فصل زمستان برآمده
هر کو ز خوان دانش تو یافت لقمه
از خاطرش نتایج لقمان برآمده
از طبع من به قوت و تمکین مدح تو
نظمی چنین به غایت امکان برآمده
وز بهر سنت شعرا مطلع غزل
از مقطع مدیح بدینسان برآمده
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح منوچهر شروانشاه
ای پسر خوش تو بدین دلبری
حور بهشتی ملکی یا پری
هم نبود حور و پری را به حسن
این همه مردافکنی و دلبری
ماه پری طلعت حورا فشی
دلبر سنگین دل سیمین بری
عشق تو دل را کند از جان جدا
هجر تو جان را کند از دل بری
جزع تو را شعبده جادوئی
لعل تو را معجز پیغمبری
زلف تو بر مشتری از مشک ناب
ساخته صد حلقه انگشتری
مشتری رای چو ماه تواند
روز و شب از چرخ مه و مشتری
گر گل و شکر ببرد درد دل
پس تو به لب اصل گل و شکری
ز آن رخ رخشان تو شب و روز را
ماه و خوری گر چه نه ماه و خوری
در خور تو نیست کس از جان ولیک
نزد همه کس تو چو جان در خوری
زیبدت از غایت حسن و جمال
بر سر خوبان جهان سروری
ای (فلکی) زآن دو لبش بوسه
جوی تو باری ز چه غم می خوری
گو نکند بر تو جفا زانکه تو
شاعر شروانشه نیک اختری
مفخر شاهان جهان فخر دین
شاه معظم ملک گوهری
شاه منوچهر فریدون که هست
کهتری او سبب مهتری
بار خدائی که بداد و دهش
داد جهان را شرف برتری
شهر گشائی که فلک پیش او
بست میان از پی فرمانبری
ای ملکی کز تو و از ملک تو
دور فلک بست در داوری
بر در تو هست ز بهر شرف
کار فلک بندگی و چاکری
مهر تو بر جان رقم بندگی
کین تو در دل اثر کافری
باره تو روز مفاجا به سم
پاره کند باره اسکندری
ای شده نعل سم اسب تو را
مشتری از چرخ به جان مشتری
آن ملکی تو که به جاه و جلال
افسر فرق فلک و محوری
صاحب عز و شرف و دولتی
مالک تخت و کمر و افسری
جان و جهان را سبب راحتی
دولت و دین را شرف و مفخری
خسرو کافی کف دریا دلی
معطی نفع و ضر و خیر و شری
چرخ بلند از اثر رای توست
کو عرض است و تو ورا جوهری
ای ز پی دولت تو خلق را
پیشه ثناگوئی و مدحت گری
وی ز تن خصم تو شمشیر تو
هوش و خرد برده و جان بر سری
خوار شده جعفر و قادر به قدر
پیش تو چه قادری و جعفری
شاهان هستند به عالم بسی
لیک تو در عالم خود دیگری
بهتر خلقی تو آن به که نیست
نزد تو بدرائی و بد محضری
بنده محمد به مدیحت شها
گوی سخن برد به شعر دری
چشم عنا نیز در او ننگرد
گر به عنایت سوی او بنگری
نی، که در او حاجت این لفظ نیست
زانکه تو دانی که تو داناتری
کام وی آنست که گویند، تو
شاعر خاص ملک کشوری
تا چو همی چنبر سیمین هلال
سیر کند بر فلک چنبری
حشمت و تعظیم تو بادا چنانک
فرق فلک را به قدم بسپری
خواهم از ایزد که کنی تا ابد
بر سر شاهان جهان سروری
تا که چنین عید به شادی هزار
بینی و بگذاری و تو نگذری
فلکی شروانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - مطایبه
بادا همه ساله ذخرة الدین
آسوده ز فتنه زمانه
شهزاده شیر دل فریدون
آن چون پدر از جهان یگانه
میری که ز قدر درگهش را
بر شد به فلک بر آستانه
شد ناوک فتنه جهان را
جان و دل دشمنش نشانه
تاب سر تیغ آبدارش
گشت آتش مرگ را زبانه
اقبال و بقا و عز و دولت
داده به تو بخت بی بهانه
در خواسته بودی ای خداوند
زین پیش ز من یکی سمانه
مردانه سمانه که چون او
ناید دگری ز آشیانه
بگذاشتم و نماند در شهر
ناجسته سرای و کوی و خانه
گفتند که هست در فلان کوی
در خانه دختر فلانه
لیکن زنکی است جادو و شوم
در دهر به جادوئی فسانه
زن چون که مرا بدید برجست
بستد می و سیخ و شاخشانه
برداشت برابر من از دور
بر وزن حراره این ترانه
کای ریش و کله زده شانه
وی گه به سبیل و خون به خانه
تا روز حراره باز رستی
من خود شده بودم از میانه
بنگر که به جستجوی مرغی
این واقعه طرفه است یا نه؟
تا دهر بود تو را درد باد
اقبال و بقای جاودانه
فلکی شروانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - ترکیب بند
سوری که حور در وی پیرایه برگشاید
رضوان که نثارش عقد گهر گشاید
بر عزم خدمت او حورا میان ببندد
وز شرم زینت او جوزا کمر گشاید
رضوان اگر جنان را هر هشت در ببندد
زین بزم دست دولت هشتاد در گشاید
هر صبح نزهت از جان زنگی دگر زداید
هر شام عشرت از دل بندی دگر گشاید
گه نافهای تبت باد صبا شکافد
گه عقدهای بحرین ابر سحر گشاید
مطرب به وزن زیبا نقش نشاط بندد
شاعر به نظم شیرین تنگ شکر گشاید
از عکس روی هامون اندر هوای صافی
هر صبحدم تو گوئی سیمرغ پر گشاید
از جرم سنگ خارا تأثیر لطف خسرو
هر ساعتی چو کوثر صد چشمه برگشاید
دوزخ شود بهشتی هر گه زمانه در وی
بگذر اگر ز بزمی این دادگر گشاید
شاهیکه درگهش را، چرخ آستانه زیبد
عقد جلال او را گردون میانه زیبد
دست جهانی اکنون با رطل و جام بینی
در دار ملک خسرو دارالسلام بینی
اسباب ملک و ملت بر اتفاق یابی
احوال دین و دولت بر انتظام بینی
از بس که روی نیکو بینی به هر کناری
عاجز شوی ندانی کاول کدام بینی
در پیش هر که اکنون نرد نشاط بازد
بر رقعه تماشا داد تمام بینی
هر روز خال نزهت بر روی صبح یابی
هر شب شکنج شادی بر روی شام بینی
آن را که بود دایم دعوی پارسائی
اکنون مدام بر کف جام مدام بینی
یعنی که بزم خسرو خلدست بی خلافی
در خلد هر چه یابی بر حسب کام بینی
ای زاهد مزور از خود حلال داری
کاندر چنین بهشتی می را حرام بینی
هر روز بنده مانا بسته کمر شهان را
در پیش تخت خسرو کسری غلام بینی
خاقان دین منوچهر کز یاری سپهرش
در صدر مهر مسند مه پایگانه زیبد
اکنون زمین به خوبی چون آسمان نماید
عالم به وقت پیری خود را جوان نماید
گر صورت بهشت است ناممکنست بنگر
کاکنون همی ز خوبی صحرا جنان نماید
تأثیر چرخ و انجم فرق چنین جهان را
بنماید ار نماید در فر آن نماید
از بس که دست خسرو در و گهر فشاند
اطراف بارگاهش چونه بحر و کان نماید
صحرا ز حله های الوان بهر کناری
طراده از گل و مل از ارغوان نماید
در آفتاب دود عنبر فروغ مجمر
رایت گه از پرند و گه پرنیان نماید
حکمی که راند گردون در امن ملک شروان
اینک همی به خوبی آن را بیان نماید
هامون اگر ز گردون جوید ز حسن پیشی
برهان آن ز مجلس شاه جهان نماید
فرخنده شهریاری دیندار و دادگستر
گو تا زمانه باشد شاه زمانه زیبد
ای بزم شاه شروان چندان جمال داری
کاندر جمال باقی حد کمال داری
شاید که بی خلافت مثل بهشت خوانم
که حسن بی نهایت با خود مثال داری
فتوی که دادت آخر کایدون میان مردم
بازی مباح کردی باده حلال داری
بر چرخ کامکاری بدری شب طرب را
فارغ ز وصل و هجران نقص و کمال داری
گه انجم لطف را سوی شرف رسانی
گه اختر وبا را اندر وبال داری
بر اتفاق گردون نقص کمال یابی
در اختلاف گیتی بیم زوال داری
یزدان به مذهب من شبه و نظیر دارد
گر تو به هیچ مذهب شبه و همال داری
همچون مه دو هفته تائی به حسن لیکن
همچون هلال طلعت فرخنده فال داری
شاید که جمله انجم گردون کند نثارت
چون تو ز بزم خسرو زیب و جمال داری
آن آفتاب شاهان کاندر محل شاهی
شاهین قدر او را چرخ آشیانه زیبد
شاهی که پای شاهان فرسوده شد ز بندش
آزرده حلق شیران از حلقه کمندش
شد توتیای دولت خاک در سرایش
شد گوشواره گردون نعل سم سمندش
خورشید تیره ماند با خاطر منیرش
افلاک پست باشد با همت بلندش
بنگر به بارگاهش تا همچو مستمندان
شاهان نازنین را بینی نیازمندش
نام خدای بادا وآن فرشتگان هم
بر دست شیر گیرش بازوی دیو بندش
زینسان که دولت او آراست مملکت را
از حادثات گردون کمتر رسد گزندش
ایمن شدی ز دوزخ گر سجده بردی او را
آنک از بهشت باقی یزدان برون فکندش
بزمی نهاد و خوانی کز بهر چشم بد را
سازد سپهر و سوزد گه خز و گه سپندش
محبوس بین ز یزدان کز بهر چشم بد را
مشمول بین به شادی شهری به دست بندش
نواب بارگاهش میری گزیده شاید
فراش پیشگاهش شاهی یگانه زیبد
شاها همیشه دستت با جام باده بارا
وین بزم و خوان همیدون دایم نهاده بادا
فرزند پنج داری پنجاه باد و آنگه
از هر یکیت پانصد فرزند زاده بادا
چون تو سوار گردی بر مرکب مبارک
در خدمت رکابت گردون پیاده بادا
چون تو نشسته باشی بر تخت و تاج بر سر
چون بندگان به پیشت بخت ایستاده بادا
در هر چه رای داری وز هر چه کام یابی
از گشت چرخ و انجما داد تو داده بادا
هست آفت فلک را ره بسته زی در تو
بر خلق عالم این در دایم گشاده بادا
سرهای سرکشانی کز تو کشند کینه
در پای مرکبانت پست اوفتاده بادا
درگاهت از بلندی با چرخ باد همسر
بام سرای خصمت با بوم ساده بادا
از رشک این که داری پرباده جام بر کف
پر خون دل حسودت چون جام باده بادا
بعد از ثنات شاها گویم یکی غزل خوش
کز قول بوالفتوحش قول ترانه زیبد
ای زیر زلف پرچین ار تنگ چین نهاده
مه زآسمان به پیشت رخ بر زمین نهاده
یا آنکه نیست بر تو کس مهربان تر از من
با جان من فراقت بنیاد کین نهاده
در خلد کرد رضوان شکرانه بر جمالت
در حسن صد غرامت بر حور عین نهاده
در طاق ابروی تو نرگس کمان کشیده
داند ز خم کمانت جادو کمین نهاده
خوبان پاک دامن مانده بر آستانت
هر یک ز جان نثاری در آستین نهاده
چرخ آنقدر حلاوت از لعل نوشخندت
اندر شکر سرشته در انگبین نهاده
آن خال بر رخ تو گوئی که هست عمدا
از مشک نقطه نور بر یاسمین نهاده
الحق که شکر باشد با چون تو دلنوازی
بر مرکب تماشا ز اقبال زین نهاده
شاهی چنین نشسته وقتی چنین رسیده
بزمی چنین فکنده خوانی چنین نهاده
ای یادگار شاهان در ملک جاودان مان
کآن مملکت تو داری گو جاودانه زیبد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
ای روا بر شهریاران جهان فرمان ترا
هرچه باید خسروانرا داده آن یزدان ترا
هرکجا ماهی است یا ساقیست یا دربان ترا
هرکجا شاهی است یا بندی است یا مهمان ترا
دشت همچون محشر است از خیل گوناگون ترا
شهر همچون جنت است از نعمت الوان ترا
ساقیان ما هروی و چیره بر مردان ترا
مطربان چرب دست و چیره بر دستان ترا
دولت پاینده همچون گنبد گردون ترا
خانه آراسته چون روضه رضوان ترا
هرچه باری صعب تر اندیشه و دشخوارتر
دولت و تأیید تو گرداند آن آسان ترا
آفرین خواند چو در مجلس بوی مجلس ترا
تهنیت گوید چو در میدان بوی میدان ترا
لشگر جنگی ترا یاران فرهنگی ترا
حشمت هنگی ترا فرهنگ با سامان ترا
همچو ار من گشت خواهد نعمت شکی ترا
همچو اران گشت خواهد ملکت شروان ترا
ملک ایران نیاگان ترا بود از نخست
گشت خواهد چون نیاگان ملکت ایران ترا
در نیای تو منوچهر است و نوشروان شها
باز فرزندی منوچهر است و نوشروان ترا
هم نشاط دل بیفزاید بکردار این ترا
هم بقای جان بیفزاید بگفتار آن ترا
باز گودرز آنکه جفت ناز دارد دل ترا
اردشیر آن کو عدیل کام دارد جان ترا
ملک فرزندان بدادی و بباید داد هم
ملک فرزندان فرزندان فزندان ترا
هرچه شاهان را بباید ایزدت داده است پاک
من نخواهم نیز الا عمر جاویدان ترا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح ابوالمظفر فضلون
بهر چیزی بود خرسند هرکش قدر بی بالا
بهفت اقلیم نپسندد کسی کش همتی والا
ز خاک و باد و آب آتش شرف دارد فزون زیرا
که چون باشد سوی پستی بود میلش سوی بالا
ندارد هیچ مخلوقی بعالم قدرت خالق
ندارد هیچ مولایی بگیتی همت مولا
همیشه همت مولا فراز شیب و گل باشد
همیشه همت مولا فراز گنبد اعلا
اگر خسرو فزونی جست و رنجش آمد از جستن
برنج اندر بود راحت بخار اندر بود خرما
نه کاوس از فزون جستن ز چرخ افتاد بر ساحل
نه نمرود از فزون جستن ز ابر افتاد در صحرا
نه باد و دام و دیو و دد بفرمان بد سلیمانرا
بتدبیر از فزونی گشت دور از مسکن و مأوا
بطمع روم شد شاپور زندانی بروم اندر
که بستاند ز قیصر ملک روم و کین دل ز اعدا
پیمبر بود چون خسرو که سختی برد و دین پرورد
بداد ایزد پی سختیش این دنیا و آن دنیا
نه از تابوت مرسل گشت و از صندوق خسرو شد
یکی موسی بن عمران و یکی دارا بن دارا
نه یوسف را نگون در چاه افکندند اخوانش
نه بفروختند سیاره اش میان مصر چون مولا
فراوان بود در زندان بمصر ایزد ببخشیدش
بدو بخشید ملک مصر و ملک شام تا صنعا
شدیم از گریه نابینا چو یعقوب از غم یوسف
زلیخا وار گشته پیرو این خود بود حق ما
کنون گشتیم بینا چشم و برنا جسم باز از پس
که باز آمد بدارالملک شادان خسرو برنا
شهنشه بوالمظفر کاوست یوسف روی و یوسف خو
نکو منظر نکو مخبر نکو پنهان نکوپیدا
ملک فضلون که گسترده است فضل او وجود او
ز جابلقا بجابلسا ز جابلسا به جابلقا
بدستش دسته شمشیر همچون دسته سوسن
بگوشش شیهه اسبان چو دستان هزار آوا
بیفزاید بمهر او روان را راحت و رامش
بیاراید بمدح او سخن را مقطع و مبدا
نگردد در ضمیر او گه کوشش قرین او
نگنجد در زبان او بهنگام سخا فردا
زبان یکتا بهر وعدی و جان پاک از همه عیبی
تنش پاکست همچون جان دلش همچون زبان یکتا
ازیرا قد دو تا دارد بخدمت پیش او هرکس
که با هرکس بود یکتای چون یزدان بیهمتا
عطای او بترک و هند اگر چه ملک او ایدر
نهیب او بروم و سند اگر چه جای او اینجا
سنانش مایه مرگست و کلکش مایه روزی
ز دستش نگسلد رادی ز تیغش نگسلد هیجا
ز روی و خوی او کردند خوبی و خوشی گوئی
ز تیر و تیغ او کردند تأیید و ظفر مانا
چو مهر مهر او خواند شود کانا چو فرزانه
چو کان کین او کاود شود فرزانه چون کانا
عدوی او بود نادان درستست این مثل آری
که باشد مردم نادان عدوی مردم دانا
نه هرگز دوستاران را دهد بالای بی مرکب
نه هرگز خواستاران را دهد دینار بی دیبا
ز شادی بهر خصمانش ز دولت بهر اعدایش
بود چون از سماع و شمع بهر کر و نابینا
ز زر و سیم بخشیدنش روز بزم او بینی
زمین را زرگون زیور سما را سیمگون سیما
بجای مجلس او خلد باشد کنده دوزخ
بجای خاطر او کند باشد خار کندا
بصف دشمنان اسبش چنان تازد گه کوشش
که پنداری که در میدان همی بازی کند عمدا
عدو را پیکر پروین بروز پاک بنماید
ولی را چشمه خورشید بنماید شب یلدا
بدستان خانه آبا جدا کردند وز خصمان
بمردی باز دست آورد رفته خانه آبا
ولی را کرد رخ احمر عدو را کرد رخ اصفر
یکی را کرد گور اخضر یکی را کرد سر خضرا
که را یاری کند یزدان و یار او بود گردون
نباشد هوشیاران را نمودن کین او یارا
نزیبد بخت را هر تن نشاید تاج را هر سر
نه هر سرخی بود مرجان نه هر سبزی بود مینا
نه هر سنگی بود بر که یکی یاقوت رمانی
نه گردد در صدف هر قطره باران لؤلؤ لالا
نباشد قیمت اعراض چون پیدا شود جوهر
کجا کل آمده باشد نباشد پایدا اجزا
یکی شاه و دو صد مهتر دو صد کبک و یکی شاهین
یکی رود و دو صد چشمه دو صد ظرف و یکی دریا
نیابد آفرین آنکس که گردونش کند نفرین
نیابد مرغوا آنکس که یزدانش کند مروا
شه از نسل سلیمانست لیکن از همه فضلی
نظیرش نافرید ایزد ز نسل آدم و حوا
شود هزمان سپهرش تخت و انجم خیل و مهر افسر
شود خنجرش ماه نو کمر شمشیرش از جوزا
نه کیوان را بود بالا ز عالی همتش صد یک
نه صد یک باشد از کافی کف او چرخ را پهنا
بجود اندر دو صد دریابدشت اندر تنی مفرد
بجنگ اندر دو صد تنین بزین اندر تنی تنها
فدای جان و تن بادش تن و جان پرستاران
که جانشان پاک پاینده ز جود اوست در تن ها
الا تا خوردن انده دهد گوینده را گنگی
الا تا خوردن صهبا کند هر گنگ را گویا
همیشه پیشه خصمانش بادا خوردن انده
همیشه قسمت یارانش بادا خوردن صهبا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابوالخلیل جعفر
تا داد باغ را سمن و گل بنونوا
بلبل همی سراید بر گل بنونوا
رود و سرود ساخته بر سرو فاخته
چون عاشقی که باشد معشوق او نوا
مشک و عبیر بارد بر گلستان شمال
در و عقیق کارد در بوستان هوا
بر نیلگون بنفشه فشاند شکوفه باد
همچون ستارگان زبر نیلگون سما
پیش از همه گلی گل رعنا نمود روی
یکروش از نشاط و دگر روش از عنا
روئی چو روی عاشق و روئی چو روی دوست
این برده رنگ بد و آن لون کهربا
بر سرخ لاله باد دریده نقاب سبز
ابرش کنار کرده پر از در پر بها
چون طفل هندوان نگران اندر آئینه
ماغان همی کنند بحوض اندر آشنا
خیری چو روی عاشق بیچاره از فراق
لاله چو روی دلبر میخواره از حیا
هامون ز سبزه و گل پر طوطی و تذرو
گردون ز میغ دارد پیرایه قطا
تابان چو ناردانه سرخ از بر پرند
بیجا ده رنگ لاله ز پیروزه گون گیا
اکنون که شد هوا خوش و باغ ایستادء کش
دارد هوای هجر مرا زار در هوا
اکنون مرا که خلق خورد بر شقاق می
باید بجام هجران خوردن می شقا
اکنون که جفت در بهائی شود درخت
خواهیم گشت فرد ز یاقوت پربها
بیگانه گشت خواهم از آن چشم نرگسین
اکنون که باغ گردد با نرگس آشنا
اکنون که نوبهار جهان را نوا دهد
من گشته خواهم از دل و دلبند بینوا
اکنون که هرکسی ز جدائی جدا شود
از کام دل بمانم بی کام دل جدا
زان چون گل و بنفشه رخ و زلف بگسلم
چون از گل و بنفشه نسیم آورد صبا
هنگام سنبل و سمن و گل بری شوم
زان گلرخان سنبل زلف و سمن لقا
اکنون که شد درخت دو تا از وصال گل
گردد تنم ز هجر گل روی تو دو تا
روز وصال عشق بلا باشد ای عجب
اندر فراق عشق بتر باشد آن بلا
دوری ز دوست روی نهادن براه دور
از درد و غم چگونه شود جان من رها
این راه جز بکشتی نتوان گذشت از آنک
طوفان همی نماید چشم من از بکا
ترسم کز آب چشم من اندر فراق یار
بانگ آید از سپهر علی الجودی استوا
طوفان لجه کم نتوان کرد از زمین
الا بتف تیغ جهان سوز پادشا
جعفر که زر جعفری از دست وی کساد
چونان که عدل گستری از تیغ او روا
از مردمی ندارد کالای کس حلال
وز راستی ندارد رنج عدو روا
از دست او شکوه برد نیل و هیرمند
وز تیغ او ستوه شود پیل و اژدها
دریا ستاند از کف بخشان او سلف
خورشید خواهد از رخ رخشان او بها
خالی شود ز خیر کسی کش کند خلاف
راضی شود ز بخت کسی کش دهد رضا
بریان شود به نیل در از تیغ او نهنگ
گردان شود ببادیه از دستش آسیا
زرین شود ز خدمت او خوان خادمان
بهتر ز خدمتش مشناس آنچه کیمیا
بر ز ایران چو عاشق بر دوست شیفته
بر سائلان چو مفلس بر مال مبتلا
بس یاد کف رادش بر راست دل دلیل
بس باد روی خویش بر خوی خوش گوا
روی موافقان شود از مهرش ارغوان
مروای حاسدان شود از کینش مرغوا
گردد هزار شاه رهی زو بیک خلاف
گردد هزار گنج تهی زو بیک عطا
داناست بی معلم و داهی است بی دسیس
راد است بی سپاس و کریمست بی ریا
یابد عطا فزونش کسی کش فزون هنر
بیند عفو فزونش کسی کش فزون خطا
یک نقطه نیست بر دل او خالی از کرم
یک موی نیست بر تن او فارغ از صفا
ز آزار او حذر کن و آزرم او بجوی
کآزار او فنا بود آزرم او بقا
ای فخر آل آدم و شاهنشه عجم
چون جان مصطفی دلت آئینه صفا
از سیرت تو تازه شد آئین کیقباد
وز داد تو نواخته شد رسم مصطفا
هم مشتری بطالع و هم مشتری بفال
هم مشتری سعادت و هم مشتری لقا
جوینده ای به در صدف در آفرین
خرنده ای بگوهر کان گوهر ثنا
ایزد کناد ملک ترا ایمن از زوال
یزدان کناد عمر تو را ایمن از فنا
آن را که بر خلاف تو گردن کشی کند
گردون کشد بر آتش تیمار گردنا
بر دشمنان ضیا شود از تیغ تو ظلم
بر دوستان ظلم شود از تیغ تو ضیا
ایزد تو را ز جمع ملوک اختیار کرد
چونانکه مصطفی را از جمع انبیا
دشمن چگونه گردد چون تو بزر عزیز
اعمی چگونه گردد بینا ز توتیا
ناهید پیش همت توپست چون زمین
خورشید پیش طلعت تو خرد چون سها
هر رنج را امیدی و هر ناز را سبب
هر بند را کلیدی و هر درد را دوا
در مدحت تو موی موالی شود زبان
از هیبت تو روی معادی شود قفا
از بسکه داد چرخ ز هر دانشیت بهر
بخری تو نزیبد فرزند برخیا
ترسان اجل ز تو چو امل ترسد از اجل
لرزان قضا ز تو چو قدر لرزد از قضا
تا وصف غرقه گشتن فرعونیان بود
تانعت کربلا بود و آن همه بلا
بادند دشمنانت چو فرعونیان غریق
خصمانت گشته مرده چو کفار کربلا
نوروز بر تو فرخ و گلگون ز باده رخ
امر تو گشته نافذ بر خلخ و ختا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در ستایش استاد قوام الدین ابوالمعالی فخرالملک
تا خلد بباغ داد رونق را
خوش گشت نوا مرغ مطوق را
از ناله بلبل و نسیم گل
بفزود هوی دل مشوق را
در باغ هوا به کمترین نقشی
انگشت گزان کند خورنق را
داده است صبا بفرق کوه از گل
طاوس بدل خروس افرق را؟
مانند بباغ بلبلان از گل
خوبان متوج و مفرطق را؟
در پشته بنفشه نیز مانند است
از دور یکی ستور ابلق را
در باغ دور رویه گل چه آمد وه
یکروی بغازه زد مطبق را؟
وز تازه بنفشه مرزها یکسر
مانند بساطهای ارزق را
ماننده زلف زنگیان آمده
در باغ شکوفه شاخ فندق را؟
از میغ هوا کلنگ را ماند
ماند چمن از سمن ستبرق را
از شاخ شکوفه شاخ سیب و به
مانند عروسان مجنق را؟
با بوی شمال کس نخواند خوش
مشگ و می و نافه مفتق را
از سرخ ورقهای گل افزون شد
بازار می سرخ مروق را
ابر آمد همچو زورق تازان
ماند کف استاد موفق را
عالی دل و رای بوالمعالی کو
خون شیر کند تن مخلق را؟
رادی که کند یکی عطای او
آرام و دو صد دل معلق را
از فضل بیک حدیث او الکن
بگشاید صد در مغلق را
هرگز نکند قرار بد خواهش
تا ننمایدش چاه مطبق را
بد خواهش زیبق است پنداری
در چاه بود قرار زیبق را
فرش بکران کشد بیکساعت
از بحر زمانه مرد مغرق را
ماننده حاتم است مجلس را
ماننده رستم است فیلق را
ضایع نکند ز جود خدمت را
باطل نکند ز راستی حق را
زو برده سپاه شاه قوت را
زو برده سریر میر رونق را
بر هرکس هست دست او مطلق
کس پای نداشت دست مطلق را
نادان چه شناسد ز گفتار او را؟
چه شناسد خر ز عود خربق را
گردد دل دشمنان مشفق زو
بشکافد تیغش آن مشفق را؟
کنده است بگرد ملک شاه اندر
تدبیرش صد هزار خندق را
دارد سخا و فضل صاحب را؟
چونانکه به تک پلنگ خرنق را
شهمات کند به لعب خصمان را
هر گه که فرو کشند بیدق را
تا هرچه بهی بودش چون بنهی
با حشو شفق شعر مطابق را؟
دین است هواش مرد دانا را
کیش است و غاش مرد احمق را
او را که دهد بمردم عالم
گوهر که دهد بدل مرفق را؟
از صدق خود آفرید یزدانش
طعنه نتوان زدن مصدق را
نتواند گفت صد یک از مدحش
گر زنده کند فلک فرزدق را
با بخت جوان زیاد و با شادی
تا بوی بود می معتق را
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح ابوالهیجا منوچهر بن امیر اجل ابو منصور و هسودان
تا فزون شد مهر و بالا رفت مهر اندر هوا
عاشقان را بر بتان بفزود مهر اندر هوا؟
مشک ساید هر زمانی بر هوا باد از زمین
در ببارد بر زمین هر ساعتی ابر از هوا
چون بهم در عقیقین گشته با مینا رفیق
قطره شد بر گل نشسته گل شکفته بر گیا
سبزه بر صحرا رها گشت از بروز بهمنی
چون حواصل کز کنار او شود طوطی رها؟
از گل بادام پر در بها گشته است باغ
هرکه خواهد زو برد درهای بی مر و بها
آتش سوزان ضیا دارد نهان زیر ظلم
لاله سوزان آتشی کورا ظلم زیر ضیا
شه زمین رنگین چو رومی دیبه از ابر بهار
شد شمر پرچین چو چینی جوشن از باد صبا
رسته لاله چون بمرجان در نهفته غالیه
کفته نرگس چون بلؤلؤ در گرفته کهربا
در فراق دوست شاید گر دو تا گردد کسی
شاخ گل باری چرا شد در وصال گل دو تا
بلبل و قمری بیکجا ساخته آوای خوش
چون دو مطرب ساخته هر دو بهم زیر و دو تا
از سما بارد ستاره هر سحرگه در چمن
وز چمن پرد شکوفه هر شبانگه بر سما
از بنفشه دشت همچون نیلگون کرباس گشت
هر زمان بارد برو از نیلگون کرباس ما
بر بنفشه باد نوروزی شکوفه ریخته
همچو بر دیبای ازریق ریخته در بها
کشت زار از گل ببوی و گونه عود و بقم
می در او خوردن ببانک عود بفزاید بقا
بینوا گلبن چو از بلبل نوا بشنید کرد
زرد می در جام یاقوتین و شاهی بی نوا؟
بی نوا بر کف نگیرد شاخ گلبن جام می
همچو خسرو جام می بر کف نگیرد بی نوا
میر ابوالهیجا منوچهر بن و هسودان که هست
باهش هوشنگ و بافرهنگ و فر مصطفا
داد و دین از وی قوی بی داد و کفر از وی ضعیف
زر و سیم از وی کساد و مدح و شکر از وی روا
بی نیازی دوستان بر خبشش او بس دلیل
چنگ و دست بهمنی بر کوشش او بس گوا
رای او همچون گمان انبیا نبود غلط
تیر او همچون قضای ایزدی نکند خطا
صاعفه بایتر او ریحان بود روز نبرد
آسمان با دست او سائل بود گاه عطا
بر سپهر از طلعت او تیره گردد آفتاب
در مصاف از حمله او خیره ماند اژدها
جمله زهره است از شجاعت جمله حلم است از کرم
جمله دست است از سخاونت جمله چشم است از حپا
بر نتابد هیبت او را قضای آسمان
در نیابد همت او را دعای انبیا
دوست و دشمن را ز مهر کین او دائم بود
رخ ز می جفت شقایق دل ز غم جفت شقا
شاید ار گاه خطب همچون پدر او را لقب
زانکه دارد چون پدر گفتار و کردار و لقا
از بنان و تیغ او خیزد همی رزق و اجل
وز سنان و کلک او زاید همی خوف و رجا
چون هنر جوید چنو لشگر شکن باشد کدام
چون سخن گوید چنو شکر شکن خیزد کجا
روز کوشیدن نداند با عدو کردن فسون
ور هماوردش بود خضر اندرش یابد فنا
نیک خواهش را ببزم اندر سریر اندر سریر
بد سگالش را برزم اندر عنا اندر عنا
چون ملا شد ساغر او گنج از زر شد تهی
چون تهی شد ترکش او دشت از خون شد ملا
نازد از جانش خرد همچون سخندان از خرد
ترسد از خشمش با همچون هنرمند از بلا
از وفا با ناصحان او نیامیزد وفات
بر وفات حاسدان او ندارد کس وفا (کذا)
دست او از دوستان چیزی نجوید جز کنار
چشم او از دشمنان چیزی نبیند جز قفا
در سلام تو سلامت در وغای تو وبال
مهر تو مهر حیات و کین توکان و با
چون فلک گردد بجولان اسب تو از گرد او
دیده ای را آهک است و دیده ای را توتیا
خدمت تو زایران را خانمان زرین کند
من بگیتی در ندانم نیک تر زین کیمیا
آتش تیغ تو جان بیگانه گرداند ز تن
هرکه را یکبار دل با کین تو گشت آشنا
کی توان هرگز سلامت یافتن از کین تو
کی توان دریای عمان را گذشتن باشنا
اندر آمیزد بدیده دیدن تو چون قدر
وندر آویزد بدشمن هیبت تو چون قضا (کذا)
با رضای تو فلک نکند موالی را خلاف
با خلاف تو جهان ندهد معادی را رضا
هرکه از صد جزؤ جیؤی مهر تو در دل گرفت
از جهان پاداش یابد وز جهانداور جزا
شهر خوش میراث تست آنرا تو بایستی ولیک
ناسزا مردم نسازد با مل مرد سزا
هرکجا باشی تو کام خویشتن یابی مدام
هرکجا گوران بوند آنجا بود آب و گیا
بل جزاشان خوش تر آید از وطن این است رسم
باز بخشادت وطن یزدان بی چون و چرا
تا نجوید هیچکس نفرین بجای آفرین
تا نگیرد جای مروا هیچکس را مرغوا
دشمنانت را همیشه نام با نفرین قرین
دوستانت را همیشه حاجت از مروا روا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح ابونصر مملان
مرادی رسول آمد از نزد یارا
که نز یار یادآوری نزد یارا
دیار تو اینجاست لیکن تو گفتی
که دائم دیارم بود نز یارا
خوشا روزگارا که ما را بیک جا
خوشی بود و شادی شب و روز کارا
تو ماننده روزگاری که هرگز
نه پائی بیک حال چون روزگارا
من اندر غم وعده دیدن تو
کنم در دل خویش دائم شما را
تو از مهر من یکزمان یاد ناری
مگر مهربانی نباشد شما را
ز عشق توام عبهری گشت لاله
ز هجر توام چنبری شد چنارا
بچشم اندرون آب دارم چو آبی
بجان اندرون نار دارم چو نارا
چو مجنون ز نادیدن روی لیلی
کنم نوحه از دل بلیل و نهارا
مرا چند داری بدرد جدائی
دل اندر نهیب و تن اندر نهارا
من اینجا بزاری تو آنجا بشادی
منم زار و زار و توئی شاد خوارا
به پیغمبر دلبر خویش گفتم
که با من مکن بیش از این کارزارا
چو ز اندوه من کار او زار بینی
مر نیز ز اندوه او کار زارا
یکی تا رگشتم ز نادیدن تو
تو چندین بلا بر یکی تار ما را
تنم جای درد است و دل جای انده
به تن خوار و زارم بدل تار و مارا
تو او را بگو کای بهار دل من
که چون تو نباشد بت اندر بهارا
مرا بی تو همچون شرنگ است شکر
مرا چون خزانست بی تو بهارا
چو بوس و کنار تو یاد آورم من
کنم زاب دیده چو دریا کنارا
اگر یکدم از آتش دل برآرم
بگردون ردس دود دریا کنارا؟
ز غم جان برفتی ز تن گر نبودی
مرا شادی از خسرو نامدارا
سر شهریاران ابو نصر مملان
که نامش همی گم کند نام دارا
همیدون عدو را گل دولت او
ز محنت نشانده است در دیده خارا
اگر جود و فضل مجسم ندیدی
دو دیده بدیدار او برگما را
نه با دست او مال یابد محابا
نه با تیغ او چرخ دارد مدارا
اگر برگ گل بر خلافش ببویی
بمغز اندر آید ز گلبرگ نارا
مدار جهان آسمانست لیکن
ز فضل وی است آسمان را مدارا
ایا تاجداری که تا بود گردون
نیاورد مانند تو تاجدارا
هر آن سر که بر درگه تو نساید
سزا باشد ار باشدی تاج دارا
کسی کو خورد باده از هیبت تو
مر آن باده را مرگ باشد خمارا
ز جود تو و خوی تو روی گردون
بزرین نقابست و مشکین خمارا
پیاده شود دشمن از اسب دولت
چو باشی بر اسب سعادت سوارا
بر اسب سعادت سواری و داری
بدست اندرون از سعادت سوارا
بجز تخم رادی و نیکی نکاری
همیدون بمان و همیدون بکارا
که چون کار با آفریننده باشد
بجز تخم نیکی نیاید بکارا
چو خشم آوری آسمان را ببندی
ز دود دل بد سگالان بخارا
چو تو مجلس آرائی و جام گیری
ز تبریز زرین کنی تا بخارا
ایا شهریارا که مثلت نیاید
بر ادی و مردی بصد شهریارا
کزین بیش نتوانم اینجا نشستن
بطمع معاش و امید عقا را
که در مجلس طمع بسیار خوردم
بجام امید عقارش عقا را
الا تا بود گل چو رخسار دلبر
الا تا بنالد چو بیدل هزارا
تو مگذر ز گیتی و بگذار خرم
چنین عید میمون و خرم هزارا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح ابونصر مملان
نگار ناردانی لب بهار نارون بالا
میان لاله نعمان نهفته لؤلؤ لالا
دلش یکتائی اندر مهر و بالا چون دلش یکتا
بدان بالای یکتائی مرا درد دو تا بالا
همی غارت کند صبرم بدان دو نرکس شهلا
همی شکر کند زهرم بدان دو زهره زهرا
ز مهر سیم سیمائی مرا دینارگون سیما
همی نالم ز درد او چو سعد اندر غم سما
چو مارا یک هوای اوست او را صد هوای ما
ببارد دیده او خون چو بارد دیده ما ماء
مرا خورشید بنماید وصال او شب یلدا
بروز پاک بنماید فراق او مرا جوزا
اگرچه صورت مردم بدیبا در بود زیبا
چو دیبا پوشد آن دلبر ازو زیبا شود دیبا
مگر بگذشت بر صحرا نگارین روی من عمدا
که گشت از لاله و سنبل چو روی و موی او صحرا
گل اندر باغ پیدا گشت و شد بلبل بر او شیدا
ز مهر گل نهان دل کند در شاعری پیدا
هوا چون پشت شاهین شد زمین چون سینه ببغا
ز صلصل درد من غلغل ز بلبل در چمن غوغا
هزار آوا میان گل گرفته مسکن و مأوا
فزوده بر هزار آواز مهر گل هزار آوا
زمین از سنبل و سوسن شده پر عنبر سارا
ز گلنار و گل و خیری شده یاقوت گون خارا
شکفته لاله در سبزه چو مرجان رسته در مینا
نشسته ژاله بر لاله چو کفک افتاده بر صهبا
چمن چون مذبح عیسی هوا چون چادر ترسا
زمین گشته فلک پیکر هوا گشته زمین آسا
می بویا فراز آور که مرغ گنگ شد گویا
ببانگ مرغ گویا خور بباغ اندر می بویا
زمین تیره روشن شد چو طبع خسرو والا
جهان پیر برنا شد چو بخت خسرو برنا
ابونصر آنکه با نصرت گرفته تیغ او دنیا
بپای همت عالی سپرده گنبد مینا
سخارا اول و آخر و غا را مقطع و مبداء
نشاط اولیا دستش سنانش آفت اعدا
بهمت چون فلک عالی بصورت چون قمر رخشا
فلک چون او بود هرگز قمر چون او بود حاشا
وعد را آتش تیغش ز تن بیرون کند گرما
شنیدی آتشی کورا بود سرمایه از سرما
چنو رادی ز جابلقا نباشد تا بجابلسا
چنو مردی ز جابلسا نباشد تا به جابلقا
چو ابر آمد گه بخشش چو ببر آمد گه هیجا
برومش هول و او ایدر بچینش بیم و او اینجا
اگرچه مهتر معطی و گرچه مهتر دانا
ز جودش کمترین سائل ز فضلش کمترین مولا
چو عالی همت او نیست هفتم چرخ را والا
چو کف کافی او نیست هفت اقلیم را پهنا
بمردی صد هزاران تن بهمت یک تن تنها
برویش بنگر و بنگر که یزدانست بی همتا
ز ابر جود او پیدا شود ماننده دریا
ز تف تیغ او دریا شود ماننده بیدا
اگر او را دهد یزدان به یک روز این همه دنیا
ببخشد یکسر امروز و نباید یادش از فردا
ایا شاهی کجا هرگز نگردد بر زبانت لا
تو مولائی بهر شاهی و شاهان دگر مولا
کسی را کو هنر بسیار و دل پاک و منش والا
محال روزگار آید بر او پیدا کند همتا
ولیکن صبر مردان را یکی کیش است بی همتا
بیابد آرزوی دل بصبر آزاده در دنیا
می حمرا بشادی خور و زو کن روی را حمرا
که صفرای رخ من بس نباید روی تو صفرا
مبین اندیشه امروز و بنگر شادی فردا
که رنج است اول شادی و خار است اول خرما
الا تا قصه دارا و اسکندر کند دانا
تو باشی همچو اسکندر معادی باد چون دارا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح امیر اجل ابومنصور گوید
بنفشه زلفی و سیمین برو عقیقی لب
بروی مایه روز و بموی مایه شب
سلبش سرخ و می سرخ در فکنده بجام
لبش برنگ می و عارضش برنگ سلب
بلای تن بدو زلف و جفای جان بدو رخ
هلاک دین بدو چشم و نشاط دل بدو لب
مرا بطمع لبانش بخست مژگانش
چنانکه خرا خلد مرد را بطمع رطب
سیاه زلفش بر سرخ رخ فتاده مدام
هم آنچنان که بناب در فتاده عنب
بنور روی دل ریش من فکنده بتاب
بتاب زلف تن زار من فکنده بتب
اگر ببندد زلفش دلم مدار شگفت
وگر خلد جگرم جعد او مدار عجب
ز بهر آنکه عجب نیست بستن از زنجیر
برای آنکه عجب نیست خستن از عقرب
اگر کند طلب روی او دلم نه شگفت
که روی او را حور و پری کنند طلب
دلم بدوست بجای و تنم بدوست بپای
مرا از اوست نشاط و مرا از اوست طرب
خدای ما سبب عشق گردد و رخ او
چو جود راد و کف شهریار کرد سبب
مکان نصرت میر اجل ابومنصور
که کردخلق جهان را رها ز رنج و تعب
ز مهر و کینش غمگین عدو و شاد ولی
ز دست و تیغش بیدار جود و خفته چلب
بتیره شب بنماید بدوستان خورشید
بروز پاک نماید بدشمنان کوکب
ز بهر آنکه نسب زی عجم کند سوی ام
ز بهر آنکه گهر زی عرب کشد سوی اب
ستوده اند بفرزانگی ملوک عجم
گزیده اند بمردانگی ملوک عرب
بجز رعیت او هرچه آدمی بعذاب
بجز ولایت او هرچه آدمی بشغب
اگر بدیدی حاتم یکی عطیه او
بساعت اندر گشتی بطبع چون اشعب
برون ز خدمت او نیست در زمانه شرف
برون ز مدحت او نیست در جهان مکسب
بامر او بکند میش گر گرا چنگال
بفر او بکند کبک باز را مخلب
بابر ماند و خورشید گاه مهر و رضا
بشیر ماند و تنین گاه خشم و غضب
همه بمژده او سوی خسروانش خطاب
بنام او بود اندر جهان همیشه خطب
در افکند بسر دوستان عصابه فخر
برون کند ز تن دشمنان بنیزه عصب
چو زر پخته شود با رضاش خام رخام
چو عود تر بشود با رضاش خشک خشب
بقای خلق بکام از بقای اوست مدام
ز بهر خلق بماناد جاودان یارب
ایا ولی ز تو نازان چو زافتاب نبات
عدو گد ازان همچون ز ماهتاب قصب
خدای عرش گزیده است مر ترا ز ملوک
هم آنچنانکه ستوده است مر ترا بنسب
ز تف تیغ برانی بدجله بر گردون
بآب جود برانی بریک بر ربرب
هم آفتاب سخائی هم آفتاب سخن
هم آفتاب لقائی هم آفتاب لقب
بطبع رادی قلزم بدست چشمه زم
بدل چو رود فراتی بکف چو رود فرب
زمین ز لفظ تو پر نظم لؤلؤ شهوار
هوا ز خوی تو پر بوی عنبر اشهب
همیشه تا رخها همچو گل ز ناز و ز نوش
همیشه تا چو ذهب رویها ز تاب و ز تب
رخ موافق تو باد سال و ماه چو گل
رخ منافق تو باد روز و شب چو ذهب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابومنصور
دارد آن وشی رخ و وشی برو وشی سلب
رادگاه غمزه چشم و زفت گاه بوسه لب
لؤلؤ لالا شرا از لاله نعمان صدف
لاله نعمانش را از عنبر سارا سلب
چشم او مخمور و من خوردم بجام مهر می
زلف او لرزان و من دارم ز داغ هجر تب
زلف شبرنگش مرا ناهید بنماید بروز
روی رخشانش مرا خورشید بنماید بشب
مهر من بروی همه زان نرگسان مهره باز
عجب او بر من همه زان کژدمان بوالعجب
از دل و چشمم همی خیزند جیحون و جحیم
وز لب و زلفش همی خیزند عناب و عنب
بس مرا از عاشقی کز عاشقی خیزد بلا
بس مرا از نیکوان کز نیکوان آید شغب
تاکنون کردم طلب پیوند مهر نیکوان
تا توانم خدمت صاحب کنم زین پس طلب
آفتاب مهتران دهر ابومنصور کاوست
از کریمان اختیار و از سواران منتخب
گر نسب دارد عرب را فخر دارد بر عجم
گر سخن گوید عجم را فخر باشد بر عرب
روز کوشش آسمان از تیغ او دارد شگفت
روز بخشش آفتاب از دست او دارد عجب
آن یکی بارد بجان دشمنان اندر بلا
واین یکی کآرد بطبع دوستان اندر طرب
پادشاهی را نظام و پادشاهی را قوام
نیک نامی را دلیل و شادکامی را سبب
ای که مهرت ابر فروردین و احبابت چمن
ای که خشمت آتش سوزنده و اعدا حطب
دست تو چون آفتاب است و موالی چون نبات
تیغ تو چون ماهتابست و معادی چون قصب
زان که زیر سایه کلک تو خلق ایمن زیند
ایمنی را شیر دارد جایگاه اندر قصب
آنکه بر دارد تعب در خدمت تو یک زمان
جاودانه رسته باشد جانش از رنج و تعب
جان دشمن دائم از تیغ تو باشد پرخروش
گنج گوهر دائم از دست تو باشد پر شعب
آنچه تو کردی بجان من ز جود و مردمی
نیست هرگز کرده با من خال و عم و ام و اب
تا پدید آرد فلک سنگ و عقیق از یک زمین
تا پدید آرد جهان خار و رطب از یک خشب
بهره دشمنت بأدا سنگ و آن تو عقیق
قسمت دشمنت بادا خار و آن تو رطب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح امیر جستان و ابوالمعالی در عید قربان
فراز ماه بتا زلف مشگبوی متاب
متاب زلف و دل ما بداغ مهر متاب
و گر بتابی زلف و دلم بتابد روی
بجای دل تن و جانم بتاب و زلف متاب
رخت بگونه عناب خورده آن عنب
دهانت پرده عناب کرده عنبر ناب؟
بپیش عارض تو روی من چنان باشد
که پیش چشمه خورشید داری اسطرلاب
لبت برنگ می و بوسه خوشتر از مستی
رخت بلون گل و خوی در او بسان گلاب
می لبان تو پرورده ام میان روان
گل رخان ترا داده ام ز خون دل آب
شود بلور ز عکس رخت بلون عقیق
چو او فتد ز قدح بر رخت شعاع شراب
در سرای تو محراب من شده است چنان
که هست در گه جستان ملوک را محراب
ملک مسدد بو نصر سید الامرا
گه گشت عمران از عمر او جهان خراب
سر مخالف ملک اندر آورد بنشیب
چو او نبرد کند با مخالفان بنشاب
ز خوی خوبش جزؤیست عنبر سارا
ز لفظ پاکش بهریست لؤلؤ خوشاب
دو گام ناز ده باشد بپیش او زوار
عطاش رفته بود پیششان دو صد پرتاب
رخ معادی گردد ز بیم او پرچین
دل مخالف باشد ز کین او پرتاب
چنان دهد به ثناگوهر او کجا ندهد
بزر سرخ درمهای تیره گون ضراب
ز طعن و ضربش جان عدو چنان ترسان
که مرغ جسته ز مضراب ترسد از مضراب
کند صواب معادیش روزگار خطا
کند خطای موالیش کردگار صواب
بدشمنان همه پیکان دهد بجای سلام
بسائلان همه گوهر دهد بجای جواب
نهیب خلق ز میران نهیب میران زو
بلای کبکان بازو بلای باز عقاب
ز مهر و کین وی ایزد کند بروز شمار
عقاب دوست ثواب و ثواب خصم عقاب
چو میش باشد با تیر و با حسامش شیر
چو آب باشد با خشت و با سنانش باب
اگر ببندد حساب بارنامه جنگ
بساعتی ببرد شصت بار بار حساب
مخالفانش اگر چه بهیبت فلکند
ز بیم و هیبت او شان بشب نیاید خواب
امر جستان گیتی گشا چو کاوس است
ابوالمعالی رستم مخالفان سهراب
قوام دولت و دین شهریار شمس الدین
کزو نبیند دشمن مکر عنا و مصاب
لقب خرند بدینار خسروان دگر
ز دانش و هنر خویش یافت او القاب
اجلش زیر سنان و املش زیر قلم
بقاش زیر نگین و فلکش زیر رکاب
ایا سپهبد شاه جهان و میر جهان
روان خصمان شیطان و هیبت تو شهاب
بگیتی اندر هول و هوان هیبت تو
چو آفتاب بگسترد ایزد وهاب
مخالف تو نیاید بروزگار خلاص
دلش ز درد بلا و تنش ز رنج عذاب
اگر سداب بکارند وز تو یاد کنند
سداب مردی در تن فزون شود ز سداب
کسی که جنگ تو جوید کشد عذاب و عنا
کسی که کین تو ورزد خورد عنا و عذاب
یکی نهاده بود گوش بر امید سرود
یکی چشیده بود داغ بر امید کباب
بنزد مردم دانا پرستش تو بود
ز عشق خوشتر و شیرین تر از شراب شباب
بناز باد ترا در جهان درنگ دراز
که جز تو خرد نداند مر این جهان بشتاب کذا
چنان کنی همه کاری که کس نداند کرد
ز روزگار نیابی بهیچگونه عتاب
سئوال سائل گوش ترا بسی خوشتر
که گوش عاشق سرمسترا خروش رباب
ببانگ کوس دلت روز جنگ شاد شود
جنانکه شاد شود دعد از سرود رباب
بحار پیش دلت چون چمانه پیش بحار
سحاب پیش گفت چون سراب پیش سحاب
تو مهتری و همه مهتران ترا کهتر
تو صاحبی و همه صاحبان ترا اصحاب
سپاه خصمان با خیل تو بروز نبرد
ندارد ای ملک خسروان عالم تاب
بروز کین بتن دشمنت در آویزد
کمند تو چو بتاک رز اندرون لبلاب
همیشه تا قصب از تاب مه بفرساید
چو ز آب باران گل شاد گردد و شاداب
ولی بگونه گل باد و مهرتان باران
عدو بسان قصب باد و کین تان مهتاب
خجسته باد شما را خجسته عید خلیل
زهر دو ایزد خشنود تا بروز حساب
چنان که هست ز قربان خضاب مکه بخون
ز خون دشمن تان باد دشت و کوه خضاب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح فضل بن قاورد
کنون که شد حضری بلبل و غراب غریب
بعید شد گل نار و گل بنفشه قریب
هزار دیبا در باغ گسترید صبا
نگارهاش بدیع و طرازهاش غریب
شده چو مذبح عیسی ز بلبل و گل باغ
درخت گل چو بپیروزه و عقیق صلیب
جهان پیر صبی وار پر حلی و حلل
هواش دایه و پستانش ابر و غیث حلیب
رقیب لشگر گلها شده است سرو سهی
فکنده بر سر گلها نقاب سبز رقیب
نقیب وار بیاید میان باغ شمال
فرو کشد ز رخ هر گلی نقاب نقیب
ز بوی گلها در بوستان هزار نسیم
ز بانگ مرغان در گلستان هزار نسیب
هزار دستان در پیش گل خروش کنان
چو لابه کردن عاشق بپیشگاه حبیب
گشوده سوی چمن نیم خفته نرگس چشم
چنان محب که دزدیده بنگرد بحبیب
خروش قمری چون راست کرده چنک و رباب
نسیم نسرین چون می بمشگ کرده ربیب
دمیده نرگس و بویش دمان چنانکه کسی
میان مجمر سیمین نهد بر آتش طیب
نوای بلبل بر شاخ گل چنانکه کند
فراز منبر خطبه بنام میر خطیب
ابوالمظفر پر فضل فضل بن قاورد
که بر معادی با رد قضای بد بقضیب
نواخته دل خواهنده جود او بنشاط
گداخته تن بدخواه خشم او چو قصیب
منجمان بدو صد سال کرد نتوانند
قیاص جود و حساب سخای میر حسیب
بگوش عاشق گرچه نسیب خوش باشد
سئوال سائل خوش تر بگوش او ز نسیب
بمهر چهرش کرده ملوک فتنه قلوب
مخالفانش مقلوب در فتان بقلیب
کسی که خدمت او کرد نام و نان اندوخت
چو خادمش نبود کس در این زمانه کسیب
بسان محتشمان یافته ولیش مراد
بسان ممتحنان حاسدش نشسته مریب
کسی که صلب ندارد بمهرش اندر دل
شودش موی بر اندامهاش مار صلیب؟
تمام گفت که داند مدیح او بجهان
تهی که داند کردن شعاب راز شعیب کذا
ایا بصورت و سیرت چو آن کجا کردند
برادرانش منسوب ذنب خویش بذیب
کسی که مهر تو جوید گهر برد بجوال
کسی که مدح تو گوید درم برد بجریب
مخالفان تو خوارند چون لباس لبس
منافقان تو خوارند چون سلیم نشیب کذا
نجیب ابن نجیب ار عجیب باشد سخت
چو بنگری بملوک دگر بود نه عجیب
ولیک بر سر تو این مثل دروغ شده است
کنون نجیبی ماند نخست جد بحسیب؟
مخالفان تو رفتند جمله زیر تراب
رمیده جان و شکسته دل و شکسته تریب
ز جود دست تو آموخته است ضرب ضراب
بطعن و ضرب کنی برعد و چو زر ضریب
ز آفرین و ثنای تو میر خالی نیست
زبان مرد زکی و دهان مرد لبیب
کسی که خسته تیغ تو گشت به نشود
اگرش خضر بود خادم و مسیح طبیب
به پیش همت والای تو سپهر برین
چنان نماید چون پیش کوه قاف کتیب
کسی که خورده بود شربتی شراب هوات
بر او شرنگ شود خوشتر از شراب شریب
بهر اشارت کرده ترا زمانه مصاب
بهر مراد ترا کرده روزگار مصیب
سلب چو پوشی روز بلای شیر دلان
بجای مغفر و درع آرزو کنند سلیب
چو تو جهان ایادی نپرویده جهان
چو تو خدای مهیمن نیافریده مهیب
ایا مهیب ملوک کیان و فر کیان
ز هیبت تو همه سال بد سگال کئیب
زبانت سائل پرسنده، را بفضل جواب
بیانت دعوت خواهنده را بجود مجیب
بود بفضل و ادب بر جهانیانت فخر
چو تو بشاهی فاضل نیامده است و ادیب
همیشه مدح توام بر زبان چو ذکر خدای
همیشه مهر توام در بدن چو باده زبیب
بطبع خواهم ز ایزد که پیش تو شب و روز
بپای باشم چون بو نواس پیش خصیب
عزیز داری شعر رهی و نیست عجب
ادب عزیز نباشد مگر بپیش ادیب
همیشه تا بود از ناز پیش خلق غزل
همیشه تا بود از غم نصیب خلق نجیب
مخالفان ترا باد غم ز گیتی بهر
موافقان ترا ناز از زمانه نصیب
همیشه شادان بادی بروی میر اجل
کتاب شادی با طبع هر دو شاه کتیب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح شاه ابوالمظفر سرخاب
لاله داری شکفته بر مهتاب
مشگ داری گرفته بر مه تاب
مشگ چون موی تو ندارد بوی
ماه چون روی تو ندارد تاب
پیل با عشق تو ندارد پای
شیر با هجر تو ندارد تاب
گر بهجر اندرون درنگ آری
جانم از تن برون شود بشتاب
صنمان را رخ تو محراب است
چون شمن را صنم بود محراب
زی لبت زلف رفته چون طوطی
کرده منقار جفت پر غراب
رخ تو پر ز خوی ز کشی و شرم
دل من پر ز خون ز درد و عذاب
این چو در کهر با نشانده عقیق
آن چو بر سرخ گل فشانده گلاب
چشم تو جای خواب و معدن سحر
چشم من جای خون و معدن آب
پر ز مشکم بود بروز کنار
گر بشب بینم آن دو زلف بخواب
گرچه زرد است ز آرزوت رخم
چون رخ دعد ز آرزوی رباب
سرخ گرد اندش بدیدن روی
بوالمظفر شه جهان سرخاب
زین میران دهر امیر خطیر
که کنندش ملک ملوک خطاب
دشمنان را کند به تیغ سؤال
سائلان را دهد ببدره جواب
خلق خوشنود از او درم بگله
عالم آباد از او خزانه خراب
هر که یکروز جست کینه او
نکند زندگی بعمر حساب
گوش داده بود بطمع سرود
داغ خورده بود بطمع کباب
رود و دریاست بر سحاب عیال
دست او را شده عیال سحاب
طاقت دست او ندارد اگر
سیم گردد که و فلک ضراب
شود از خشم او شراب شرنگ
شود از یاد او شرنگ شراب
تیره با رأی پاک او خورشید
خشگ با دست راد او دریاب
هم سخندان و هم سخن یاب است
خدمتشرا بجان دل دریاب
گر شیاطین شوند خصمانش
تیر او بس بود بجای شهاب
اصل زر از تراب خیزد و باز
زر از او خوارتر بسی ز تراب
تازه گردد ز بانگ سائل جانش
همچو عاشق ز بانگ چنگ و رباب
صلح و جنگ و رضا و خشمش هست
شادی و انده و ثواب و عقاب
او شده مالک رقاب ملوک
داده فرمانش را ملوک رقاب
میر نامان بسند چون تو ولی
تو چو بحری و دیگران چو سراب
چون تو والا کجا بوند بنام
پیر برنا کجا شود بخضاب
هرکه را مهر تو بسنجد دل
خار سنجد شود بر او سنجاب
بخشش اخترانت زیر نگین
کوشش آسمانت زیر رکاب
شیر چون تیر تو ندارد یشک
پیل چون تیغ تو ندارد ناب
تیغ تن سوز تو چو آتش تیز
خوی جان تو ز تو چو عنبر ناب
چه بچشم تو خیل شیر ژیان
چه بچشم هژبر خیل کلاب
بر سر تو نهاده دولت تاج
بر دل تو کشاده دانش باب
دوست داری مدیح کویانرا
همچو فرزند روزبه را باب
زائران را درم دهی بجریب
شاعران را گهر دهی بجراب
نکند چون اجل سنانت خطا
تیر تو چون قضا شود بصواب
از تو آمد پدید مردی وجود
چون بعنوان بود پدید کتاب
بخردان را ثنا و مدحت تو
خوشتر از عیش روزگار شباب
شد حقیر از تو زر همچو زریر
خوار گشت از تو سیم چون سیماب
گر بنامت سداب کارندی
آب مردی فزون شدی ز سداب
تا ز عناب زینت مه مهر
تا ز شمشاد رونق مه آب
سر تو سبز باد چون شمشاد
رخ تو سرخ باد چون عناب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح ابونصر مملان
ز پی آفت هر چیز پدید است سبب
سبب آفت من فرقت آن سیم غبب
گر سوی دیده من خواب نیاید نه شگفت
ور طرب سوی دل من نگراید نه عجب
کاندر آن بستد اندوه و غمش معدن خواب
وندرین در برگرفت انده او جای طرب
دل من غافل بی آنگه مرا گیرد خواب
تن من لرزان بی آنکه مرا گیرد تب
من ز نادیدن آن ماه بر آن کوبم سر
من در اندیشه آن حور بدان خایم لب
که یکی بار دل او طلب من نکند
که دلم باشد صد بار ورا کرده طلب
ای بناکام من و خویشتن از من شده دور
خویشتن را و مرا کرده گرفتار تعب
سبب شادی و غم چشم و لب تست چو هست
مرگ و روزیرا شمشیر و کف میر سبب
میر ابو نصر محمد که خداوند جهان
بگزیدش ز جهان هم بحسب هم بنسب
نسبش از عجم و قدوه شاهان عجم
حسبش از عرب و قبله میران عرب
دل او بحری موجش همه دینار و درم
کف او ابری سیلش همه دیبا و قصب
آفت و راحت خلق است به شمشیر و قلم
که ز پولاد بود آفت و راحت ز قصب
کف او ابر گهر بار بود وقت سخا
تیغ او شیر روان خوار بود گاه غضب
از پی آنکه ذهب خوار بود بر دل او
روی خصمانش بود زرد همیشه چو ذهب
مهر او مهر درخشنده و خواهنده نهال
کین او آتش سوزنده و بدخواه حطب
ای بشیرینی چون جان و بخوشی چو جهان
وی پسندیده چو تدبیر و ستوده چو ادب
گر کند بولهب از مهر تو در دوزخ یاد
برهد جان و تن بولهب از نار لهب
ور بکوه اندر عاصی شود اندر تو پلنگ
میش با فر تو بیرون برد از تنش عصب
لقب و نام یکی دارد هر میر و ترا
بکریمی و وفا هست دو صد نام و لقب
خلق در امن تو همواره تو در امن خدا
خلق در طاعت تو پاک و تو در طاعت رب
بنشین خرم و خندان و مهان را بنشان
بستان از کف عناب لبان آب عنب
تا شب و روز همی آید پیدا ز فلک
تا گل و خار همی آید پیدا ز خشب
باد بر ناصح تو خار ببویائی گل
باد بر حاسد تو روز بتاریکی شب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح ابونصر مملان
اگرچه جانان کسرا عزیز چون جان نیست
مرا جهان و سرو جان بجای جانان نیست
نباشد انده جانان چو آمد انده جان
مراست انده جانان و انده جان نیست
شفا و راحت جان من آن دو مرجان بود
چگونه باشد جانم کش آن دو مرجان نیست
در ابر زلف نهان بوده ماه عارض دوست
کنون بگردوی آن ابر هیچ گردان نیست
نهان نبود ز من تا در ابر پنهان بود
نهان شده است ز من تا در ابر پنهان نیست
بگلستانی ماند نگاهبانش دو مار
رخان او که چنو در جهان گلستان نیست
همی چدیم گل آنگه که با نگهبان بود
کنون همی نتوان چد که با نگهبان نیست
رخان جانان بستان سنبلشان بود
اگرچه کس را بستان سنبلستان نیست
ز بیم طمع کسان کردمش تهی و اکنون
فراق سنبل هست و وصال بستان نیست
برفت و راه بیابان گرفت دلبر من
وزاب دیده من در جهان بیابان نیست
ز هجر آن لب و دندان بدست رویم نیست
بسان موی که بی زخم دست و دندان نیست
ز درد هجران نالم همی و معذورم
که هیچ درد بسختی درد هجران نیست
ز آب دیده من بیم سیل و طوفانست
وز آتش دل من بیم سیل و طوفان نیست
بدین که کرد بتا عاشقت پشیمانست
مباد شاد بروی تو گر پشیمان نیست
ز بهر کاستن خویش در تو نقصان خواست
فزود مهر تو و در تو هیچ نقصان نیست
بگرد جانم جولان عشق بیشتر است
کنون که زلف ترا گرد روی جولان نیست
نبود گوی دلم تا ترا دو چوگان بود
چو گوی گشت دلم تا ترا دو چوگان نیست
بدان زیم بفراق تو درهمی که مرا
فراق خدمت میمون میر مملان نیست
خدایگان جهان آفتاب جان داران
که شغل او بجز از رزم و بزم و میدان نیست
ز جود او درم ارزان شد و مدیح گران
اگر بجان بخری خدمت وی ارزان نیست
بحکم یزدان ماند بلند همت او
که هیچ چیزی برتر ز حکم یزدان نیست
کدام فضل شنیدی که وی نداند آن
کدام دانش دیدی که نزد وی آن نیست
بهیچ چیز من او را صفت ندانم کرد
که او را بدان صفت اندر هزار چندان نیست
هزار بهتان در مدح او بگوی رواست
که گر نگاه کنی فضلش هیچ بهتان نیست
هر آن دلی که بدو در نشان کینه اوست
بدان درست که در وی نشان ایمان نیست
چه ز آن شگفت که فرهنگ او فراوانست
چه زان شگفت که سالش بسی فراوان نیست
چنانش میلان بینم همی بسائل مال
که سفله را و دنی را بمال میلان نیست
سپهر گرد جهانا بکام او گردی
که جز بدولت او هیچگونه سامان نیست
ایا شهی که چو از فضل تو قیاس کنم
سخا و جود کفت را قیاس و پایان نیست
ز نحس کیوان کیهان چنان تهی کردی
که ظن برند که بر چرخ هیچ کیوان نیست
اگر تو دعوی پیغمبری کنی بمثل
ز تیغ و دست تو بهتر دلیل و برهان نیست
کسی که کین تو جوید بدانکه دانا نیست
کسی که مهر تو ورزد بدانکه نادان نیست
بنام نیک فکندی ز جود بنیانی
چگونه بنیان کش بیم ز ابر و باران نیست
بهر دیاری زر و درم بزندانست
کجا تو باشی زر و درم بزندان نیست
کدام منعم کو مر ترا بطاعت نیست
کدام مفلس کو مر ترا بفرمان نیست
همه بزرگان در خانه تو مهمانند
درم یکی شب در خانه تو مهمان نیست
بدانکه نیست گرو کان بدست تو در می
دلی نماند که در دست تو گرو کان نیست
کدام شاعر در مدحت تو خرم نیست
کدام زائر از نعمت تو شادان نیست
کدام کس که بر او مر هزار فضلت نیست
کدام کس که بدو مر هزارت احسان نیست
همیشه ملک سلیمان و عمر نوحت باد
که هیچ مردی چون نوح و چون سلیمان نیست