عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۲ - جهد و کوشش
اهتمام و شوق اگر یاور شود
مرد خامل ذکر نام‌آور شود
شوق را باطل مکن در خویشتن
تا ز نورش خاطرت انور شود
کاتش تابان به خاکستر درون
گر بماند دیر، خاکستر شود
کودکی نقاش بشناسم که داشت
آرزو تا قائد کشور شود
چون که‌قائد گشت‌لشگر گرد کرد
تا به گیتی بر سران سرور شود
پس عجب نی گرز گشت روزگار
مردک نقاش اسکندر شود
دیده‌شدکاندر جهان‌از فیض رب
کودکی نجارپیغمبر شود
تاکه اوضاع جهان بر باطل است
کی تواند حق ضیاگستر شود
تا بود قدر و شرف محکوم زر
هرکه ناکس‌تر، مقدس‌تر شود
علم باید تا جهان گیرد نظام
کار باید تا جهان چون زر شود
فکر دیگر باید و مردی دگر
تاکه اوضاع جهان دیگر شود
خدمت استاد باید دیرگاه
تاکه دانشجوی دانشور شود
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۸ - قطعه‌ در وصف وثوق‌الدوله
شاد باش ای وثوق دولت و دین
که تو را روزگار کرد بزرگ
گر مهمات سخت ییش آید
سهل گیرش که شد نبرد بزرگ
کارهای بزرگ و صعب و درشت
رخ نماید چوگشت مرد بزرگ
کاین مثل یادگار پیشین است
هرکرا سر بزرگ درد بزرگ
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۱ - کار خرد و بزرگ
سینهٔ خویش کن فراخ و سترگ
وندر آن جای ده دلی هنری
باز مانی ز کارهای بزرگ
گر به هر کار خرد درنگری
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۷ - بدبینی
نگرجزخوب صد درصد نبینی
که گر بدبین شوی جز بد نبینی
چو نیکو بنگری در ملک هستی
بغیر از جلوه ایزد نبینی
ز نابخرد جهان را روز تیره است
نگرتا روی نابخرد نبینی
حقایق را ز چشم دیگران بین
که گر خودبین‌شوی جز خود نبینی
مسلم شد مرا کز حسن نیت
بغیر از حسن پیشامد نبینی
دد و دیوند خودبینان مغرور
همان بهتر که دیو و دد نبینی
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
خویش را احیا کنید
ای سفیهان بهر خود هم اندکی غوغا کنید
حال خود را دیده‌، واغوثا و واویلا کنید
کیسه‌های خالی خود را دهید آخر تکان
پس تکانی خورده دزد خوبش را پیدا کنید
تا به کی با این لباس ژنده می‌ریزید اشگ
با جوی غیرت لباس از اطلس و دیبا کنید
کشته شد شاه شهیدان تا شما گیرید پند
پیش ظالم پافشاری یکه و تنها کنید
خانه‌هاتان شد خراب اما صداهاتان گرفت
آخر ای خانه‌خرابان لااقل نجوا کنید
انتظار از مجلس و از شیخ و از ملای شهر
کار بیهوده است خود را حاضر دعوا کنید
خودکشی باشد قمه برسرزدن‌، آن تیغ تیز
بر سر دشمن زنید و خویش را احیا کنید
این دکاکین کساد ای اهل تهران بسته به
دکه بربندید و مشت ظالمان را واکنید
ای جوانان مدارس‌، بی‌سوادان حاکمند
این گروه بینوا و سفله را رسوا کنید
ای رفیقان اداری‌، رفت قانون زبر پای
حفظ قانون را قیامی سخت و پابرجا کنید
ای دیانت‌پیشگان دین رفت و دنیا نیز رفت
جشم‌پوشی بعد از این از دین و از دنیا کنید
چشم‌هاتان روشن ای مشروب خواران قدیم
هم به‌ضد یکدگر هنگامه و غوغا کنید
کشور دارا لگدکوب سمند جور شد
راستی فکری برای کشور دارا کنید
چون که ننهادید بر قانون و بر خویش احترام
مستبدین از شما یک‌یک کشیدند انتقام
رفته حس مردمی از مرد و زن‌، من باکیم
نیست گوشی تا نیوشد این سخن‌، من با کیم؟
بیست سال افزون زدم داد وطن، نشنید کس
تازه از نو می‌زنم داد وطن‌، من با کیم
همچو بلبل گر هزار آوا برآرم‌، چون که هست
گوش‌ها بر نغمهٔ زاغ و زغن‌، من با کیم
هی‌علی و هی‌حسین و هی‌حسن گویم‌،‌چو نیست
نی علی و نی حسین و نی حسن‌، من با کیم
گاه گویم کز مشیری مؤتمن جویم علاج
چون نمی‌بینم‌ مشیری مؤ تمن‌، من با کیم
می‌زنم در انجمن فریاد واوبلا ولیک
پنبه دارد گوش اهل انجمن‌، من با کیم
خلق ایران دسته‌ای دزدند و بی‌دین‌، دسته‌ای
سینه‌زن‌، زنجیرزن‌، قداره‌زن‌، من با کیم
گویم این قداره را بر گردن ظالم بزن
لیک شیطان گویدش بر خود بزن‌، من باکیم
گویم این زنجیر بهر قید دزدانست و او
هی زند زنجیر را بر خویشتن‌، من با کیم
گویم ای نادان به ظلم ظالمان گردن منه
او بخارد گردن و ریش و ذقن‌، من با کیم
گویمش باید بپوشانی کفن بر دشمنان
باز می‌پوشد به عاشورا کفن‌، من با کیم
گویم ای واعظ دهانت را لئیمان دوختند
او همی بلعد ز بیم آب دهان‌، من با کیم
گویم ای‌ آخوند خوردند این شپش‌ها خون تو
او شپش می‌جوید اندر پیرهن‌، من با کیم
گوبمش دین رفت از کف‌، گوید این باشد دلیل
بر ظهور مهدی صاحب زمن‌، من با کیم
گویم ای کلاش‌، آخر این گدایی تا به کی
گوبدم‌: چیزی به نذر پنج تن‌، من با کیم
پس همان بهتر که لب بربندم از گفت و شنید
مستمع چون نیست باری‌، خامشی باید گزید
ملک‌الشعرای بهار : ترجیعات
وقت کا رست
ای دل ز جفای دیده یاد آر
زان اشک به ره چکیده یاد آر
این نکتهٔ ناگزیر بشنو
وین قصهٔ ناشنیده یاد آر
زین ملک ستم کشیده‌، یعنی
ز ایران تعب کشیده یاد آر
ز آن روزکه اشکبار بودی
درگوشهٔ غم خزیده یاد آر
امروزکه زخم یافت مرهم
زان جسم به خون طپیده یاد آر
گرکسوت نو بریده‌ای باز
زان پیرهن دریده یاد آر
امروز که چهر بخت دیدی
زان عارضهٔ ندیده یاد آر
امروزکه شد بهار پیدا
زان باغ خزان رسیده یاد آر
هر وقت که قصد کارکردی
این یک بیت گزیده یاد آر:
غافل منشین که بخت یار است
هشیار نشین که وقت کار است
یک چند شد از جفای اشرار
بنیاد بقای ما نگونسار
یک چند بهر دیار و هر شهر
گشتیم قتیل تیغ اشرار
با اینکه به حق حق نبودیم
در هیچ طریقه‌ای گنه کار
تا آنکه مجاهدین دانا
ما راگشتند ناصر و یار
از خطهٔ مرد خیزتبریز
بر بست میان‌، گزیده ستار
ازکشور رشت نیز برخاست
آوازهٔ حضرت سپهدار
صمصام برآمد از صفاهان
سید عبدالحسین از لار
از شاه حقوق خویشتن را
کردند طلب به جهد بسیار
امروزکه رنج برطرف گشت
ای ملت رنجدیده زنهار
غافل منشین که بخت یار است
هشیار نشین که وقت کار است
در جهل مباش و دانش اندیش
کز جهل نرفت کاری از پیش
زنهار به فکرکار خود باش
بیگانه چنین مباش از خویش
با داوری فکر تا توانی
می کوش به مرهم دل ریش
در فکر وکیل باهنر باش
لیکن نه به طرز دورهٔ‌ پیش
خود شرط وکیل نیست امروز
قطر تنه و درازی ریش
از ظاهر بی‌درون حذرکن
وز عالم بی‌عمل بیندیش
امروزکه روز نیک‌بختی است
می کوش به نیک‌بختی خویش
امروز درست باید انداخت
تیری که نهفته‌ایم درکیش
گر زانکه خدنگ بر خطا رفت
گردیم نشان تیز تشویش
پندی دهمت ز خیرخواهی
از جان بنیوش پند درویش
غافل منشین که بخت یار است
هشیار نشین که وقت کار است
شد لطف خدا به خلق شامل
افتاد بدست‌، مقصد دل
شد از پس جهدهای بسیار
امروز مراد ملک حاصل
امروزکه روزکاردانی است
چندین منشین زکار عاطل
بی‌حیله و دست کاری و مکر
یک ره بگزین وکیل عامل
نادان چو مواضعت نماید
دانا افتد به دام هایل
کی آنکه به‌قصد جاه و مال است
درکار وکالت است قابل
بایست وکیل ممتحن جست
با خاطر پاک و رای مقبل
ورنه زهجوم طعنهٔ خلق
عاطل گردد وکیل باطل
گفتار بهار خسته دل را
بشنو، بشنو به حس کامل
غافل منشین که بخت یار است
هشیار نشین که وقت کار است
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
هان ای وکلا فضل خدا یار شماست
آسایش ما به حس بیدار شماست
در کار بکوشید خدا را کامروز
چشم‌ودل‌وگوش‌خلق‌درکارشماست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
گر مانده و ناتوان و گر خسته و زار
ما وز طلبش دست کشیدن‌، زنهار
افتان خیزان رسیم تا منزل دوست
پرسان پرسان روبم تا خیمهٔ یار
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
ای ایرانی خفتی و بگذشت بسی
برخیز و به کار خویش بنگر نفسی
ور کشته‌ شوی جز این مبادت هوسی
کاین خانه از آن توست نی زان کسی
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در فضیلت شاگردی کردن
ز اوستادی کهن بگیر سراغ
سی چهل سال خورده دود چراغ
همه کرده به خبرگی‌اش قبول
سخنش حق و کرده‌اش مقبول
یافته اختصاص در هنرش
وبژه گشته ز قوّت نظرش
سر حاجت بسای در پایش
اوستادش بخوان و مولایش
تا ز شاگردیش بگیری یاد
آنچه او یاد دارد از استاد
خویش را آزمون کن از آغاز
که چه علمی به طبعت آید ساز
عاشقانه به کار داخل شو
پی آن علم گیر و کامل شو
هر تنی را شعاری آماده است
هرکسی بهرکاری آماده است
هر دلی را ز نور کل قبسی است
وز نیاکانش ‌مرده ریگ بسی است
وز محیط است دمبدم خورشش
هم اثرها بود ز پرورشش
باشد آغوش مام و پستانش
طفل را اولین دبســتانش
زبن اثرها که برشمردم من
راست گردد مزاج و مغز و بدن
بر تو زین‌ها مدام تلقین است
سرنوشتی که گفته‌اند اینست
گرتو همدوش سرنوشت شوی
مرگ نادیده در بهشت شوی
ور گرفتی ز سرنوشت گریز
در سرت هردمی است رستاخیز
شوی آشفته‌حال و هیچ مدان
همچو آن مرد مرده در همدان
مثل است این که آهنی ناچیز
بی‌مربی نگشت خنجرتیز
این سخن را تفکری باید
تا نگویی که ژاژ می‌خاید
علم در دفتر است و من هشیار
خود بخوانم به اوستاد چه کار
علم از آغاز قطره‌ای بوده است
کش خداوند وحی فرموده است
سال تا سال برده مردم رنج
تا که آن قطره چار گشته و پنج
قرن‌ها باز خلق رنج کشید
تا که آن قطره‌ها به جرعه رسید
هم بر این حال روزگاری گشت
تا که‌ آن‌ جرعه‌ چشمه‌ساری گشت
هرکس‌ آمد بر آن فزود نمی
تا شد آن چشمه بر مثال یمی
علم‌، دریای ژرف گوهر زاست
دل استاد ظرف آن دریاست
هست دفتر، نگاری از دریا
نقشهٔ نیمه کاری از دریا
تو که در نقشه بحر را نگری
دان کز اعماق بحر بیخبری
تو چه دانی جزایر او را
جای مرجان و کان و لولو را
تجربت‌ها که ناخدا دارد
نقشه از آن خبر کجا دارد
تو چه دانی کجا گذرگاهست
یا کدامین طریق کوتاهست
همه را اوســتاد دارد یاد
زآن که او هم شنیده از استاد
یک ز دیگر گرفته علم و عمل
همچنین تا معلم اول
آنچه خودگیری‌اش به سالی‌ یاد
در دمی یادگیری از استاد
زان که گنجینهٔ هنر سینه است
وین زبان چون کلید گنجینه است
از شنیدن به شهر علم درآی
قفل گنجینه با کلید گشای
کز دهان و لب شکرخایان
دانش آموختند دانایان
علم از استاد یادگیر نخـست
پس وٍرٍستاد و تجربت با تست
تجربت کن تو نیز چون دگران
فصل‌هایی دگر فزای بران
دانش‌ آموز تا بلند شوی
سود یابی و سودمند شوی
هر که یک فن به نیکویی داند
در جهان هیچ درنمی‌ماند
وان که او جملهٔ فنون آموخت
عمر خود را به رایگان فروخت
که یک آلوچهٔ رسیده تمام
به ز صد سیب نارسیدهٔ خام
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۳
آن گذشته فراموش کن‌، و ان ناامده را بیش (‌و) تیمار مبر.
فراموش کن چیزهای شده
مبر بیش و تیمار ناامده
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷
خویشتن به بندگی کس مسپار.
مشو خویشتن بنده در زندگی
مکن پیش همچون خودی بندگی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹
باستان (‌آغاز و همواره‌) و همه گاه امید بر یزدان دار و دوست آن گیر که ترا سودمندتر بود.
امیدت به دادار دارنده بند
گزین دوستی کت بود سودمند
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰
به چیز یزدان و امهرسپندان توخشا (‌توزنده - عمل کننده‌) و جان‌سپار باش.
به گیتی ره ایزدی توختن
بود مینوی توشه اندوختن
به راه خدا و امهرآسپند
به جان کوش تا وارهی ازگزند
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۳۲
به نبرد بسیار بیندیش که بار گران با تو نباشد.
شوی چون به پیکار جنگاوران
نگر تا نباشدت بار گران
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۶
بخواسته چند که توان رادی کن‌.
گرت‌ خواسته ‌هست‌ از آن ‌خواسته
رخ رادمردی کن آراسته
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۷
بر هیچ کس فریفتاری (‌فریبندگی‌) مکن‌، که تو نیز بسیار دردمند نشوی.
مزن گام با کس به راه فریب
که این راه دارد سر اندر نشیب
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۶۲، ۶۳، ۶۴
سخن چرب گوش‌، گوش چرب دار، منش فرارون (‌والا) دارد.
ستوده گوش باش و والامنش
خجسته نهاد و فرارون کنش
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۶۵
خویشتن مستای تا فرارون کنش باشی‌.
مکن خودستایی که وارون شوی
به وارونگی کی فرارون شوی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۱
خوش فرمان باش که خوش بهر باشی
به فرمانبری راه نیکی سپار
که خوش بهره یابی ز پروردگار