عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در مدح سلطان اویس
وصف ماه من چو شعری را منور می‌کند
آفتاب از مطلع آن شعر سر بر می‌کند
لعل را لعل سبک روحش همی دارد گران
قند را لعل شکرریزش مکرر می‌کند
چشم مستش کرد با جانم بدور لعل او
آنچه ساقی با خرد در دور ساغر می‌کند
فصلی از دیباچه حسن تو می‌خواند بهار
لاجرم رخسار گل را از حیا تر می‌کند
چون رخت نقش چین را بر نمی‌خیزد ز دست
صورتی از هرچه او با خود مصور می‌کند
تا نشاند آرزوی نرگس بیمار تو
ناردان اشک رویم را مزعفر می‌کند
دارم از عشق قدت شکل مه نو در درون
زندگانی جان بدان شکل صنوبر می‌کند
خاک پایت می‌کنم بر آب حیوان اختیار
گر میان هر دو گردونم مخیر می‌کند
هندوی گیسو به پشتت شد قوی، وز پشت تو
شیر مردان را به گردن سلسله در می‌کند
من که چون آینه‌ام یکرو و صافی دل چرا
دم به دم آینه‌ام را دم مکدر می‌کند؟
هرکه در کوی هوایت می‌نهد پای هوس
روز اول ترک سر با خود مقرر می‌کند
نیکبخت آن است کو هندوی چشم ترک توست
یا غلامی در دارای صفدر می‌کند
آفتاب سلطنت، سلطان معز الدین اویس
آنکه حکمش منع حکم چرخ و اختر می‌کند
آنکه عدلش گر حمایت می‌کند گوگرد را
ز آتشش ایمن‌تر از یاقوت احمر می‌کند
آب و آتش داوری گر پیش عدلش می‌برند
رای او صلحی میان آب و آذر می‌کند
میش اگر از گرگ پیش از عهد او دل ریش بود
وه چه بز بازی که اکنون با غضنفر می‌کند
تا همای چتر او بال همایون باز کرد
باز بال خویش را چتر کبوتر می‌کند
تا نهد پا بر سر ایوان قدرش آفتاب
دست محکم در کمربند دو پیکر می‌کند
چر حوالت می‌کند بر قلعه هفتم فلک
ماه رایت را به یک ماهش مسخر می‌کند
ای شهنشاهی که قدرت بر سریر سلطنت
تکیه گه زین بالش سبز مدور می‌کند
در هر آن محضر که پیشت می‌نویسد آفتاب
سعد اکبر نام خود را عبد اصغر می‌کند
آفرین بر برق تیغت کو به یکدم خصم را
فرق پیدا در میان ترک و مغفر می‌کند!
شرع را دستی است در عهدت که گر خواهد به حکم
این نه آبا را جدا از چار مادر می‌کند
دیده فتح و ظفر را میل در میل آسمان
از غبار شاهراهت کحل اغبر می‌کند
بوی اخلاقت صبا، اقصا به اقصا می‌برد
صیت احسانت خبر کشور به کشور می‌کند
عود و شکر زاده اندر لطف طبعت زان سبب
روزگار آن هر دو را با هم برادر می‌کند
پهلوی انصاف و دین و عدل تو فربه کرده است
کیسه در یاوکان جود تو لاغر می‌کند
در جبین رایت و روی تو روشن دیده‌اند
آن روایت‌ها که راوی از سکندر می‌کند
می‌رود با سدره قدر تو طوبی را نسب
نامه انساب خود را گر مشجر می‌کند
آفتاب نوربخشی وز طریق تربیت
کیمیای التفاتت خاک را زر می‌کند
هرکه را مستوفی رایت قلم را بر سر کشید
کاتب اوراق نامش حک ز دفتر می‌کند
فکر در مدح تو چون بی‌دست و پا بیگانه است
ز آشنا گو آشنا در بحر اخضر می‌کند
آسمان بربست دست دشمنت، خونش بریز
گرچه خون خود در عروقش فعل نشتر می‌کند
دشمنت را در درون ازحقد رنجی مزمن است
رو جوابش ده که سودای مزور می‌کند
دشمن برگشته بخت توست روباهی که او
پنجه با سر پنجه شیر دلاور می کند
روز خفاش است کور از کوربختی ز آنکه او
دشمنی در خفیه با خورشید خاور می‌کند
شاهد ملک است در عقد کسی کو همچو تو
دست در آغوش با شمشیر و خنجر می‌کند
آنکه او پا بر سر ناز و تنعم می‌نهد
روزگارش در جهان سردار و سرور می‌کند
پادشاهی چمن دادند گل را، زآنکه گل
با وجود نازکی از خار بستر می‌کند
این منم شاها که طبع من ز عقد مدحتت
بر عروس سلطنت صدگونه زیور می‌کند
می‌نویسم از جوانی باز مدحت این زمان
دفتر عیش مرا پیری مبتر می‌کند
بنده را عمری است اندک باقی و آن نیز صرف
در دعای پادشاه بنده پرور می‌کند
در سر من جز هوای دستت بوست هیچ نیست
لیک درد پا و پیری منع چاکر می‌کند
بنده در کنج است چون گنجی لاجرم
همچو گنج از دست طالع خاک بر سر می‌کند
گر نمی‌یابد نصیبی کس ز گنجم طرفه نیست
ز آنکه جست و جوی من ایام کمتر می‌کند
گرچه دور از حضرتم جز فکر مدح حضرتت
تا نپنداری که سلمان کار دیگر می‌کند
گفته‌ام عمری دعای شاه و دور از کار نیست
گر نظر در کار این پیر معمر می‌کند
قوت جور جهان و پیری و ضعف بدن
این سه حالت مرد را به یکباره مضطر می‌کند
قحبه رعنای دنیا بین که با این کهنگی
تا چها در زیر ان پیروزه چادر می‌کند
من دعایت می‌کنم هرجا که هستم بی‌ریا
وآنچه می گویم دلت دانم که باور می‌کند
این سخن را من نمی‌گویم که بر مصداق قول
این حکایت شعر من در بحر و در بر می‌کند
تا چو می‌آید به مشکات حمل، مصباح چرخ
باغ و بستان را به نور خود منور می‌کند
تاج گل را کز زرش گاورسه کاری کرده‌اند
شبنمش آویزهای در و گوهر می‌کند
از کنار نوعروس بوستان هر بامداد
باد برمی‌خیزد و عالم معنبر می‌کند
مغفر لعل شقایق کوه بر سر می‌نهد
جوشن مواج نیلی بحر در بر می‌کند
باغ عمرت تازه بادا تا دماغ ملک را
از نسیم گلبن دولت معطر می‌کند
رایت نصرت قرینت باد تا در شرق و غرب!
رایتت هر روز فتح ملک دیگر می‌کند!
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان اویس
وقت آن آمد که بلبل در چمن گویا شود
بهر گل گوید «خوش آمد» تا دل گل وا شود
غنچه غناج و شاخ شوخ رنگ آمیزی گل
این دم طاووس گردد و آن سر ببغا شود
روی گل برچین شود چون درنیارد چین برو
نازک اندامی که چندان خارش اندر پا شود
با شجر مرغ سحر گوید کلیم آسا کلام
چون ید بیضای صبح از جیب شب پیدا شود
کوه جام لاله گیرد ابر لولو گسترد
باغ چون مینو نماید راغ چون مینا شود
خسرو ملک فلک بهر تماشای بهار
از زمستان خانه‌های زیر بر بالا شود
کوه را کاندر زمستان داشت از قاقم قبا
اطلس گلزیر روی جامه خارا شود
رعد چون دعد از هوا نالد به سودای رباب
باد چون وامق فدای غنچه عذرا شود
بر کشد آواز ابر و در چکاند از دهن
گوشه‌های باغ از آن پر لولوی لالا شود
زال گیتی را که بهمن داشت در آهن داشت به بند
خط سبزش بردمد پیرانه سر برنا شود
روز عیش و عشرت است امروز و محروم آنکه او
عیش امروزی گذارد در پی فردا شود
شکل عین عید پیدا شد ز لوح آسمان
عارفی کوتابه عینی این چنین بینا شود
در بهار آمد صبوحی فرض اگر نه هر صباح
لاله را ساغر چرا پر لاله گون صهبا شود
گل چو درگیرد چراغ از شمع کافوری صبح
بلبل شوریده چون پروانه ناپروا شود
پیکر نرگس دو سر بر هیات میزان بود
گلبن نسرین به شکل گلشن جوزا شود
سوسن آزاد بگشاید زبان را تا چو من
مادح سلطان معز الدین و الدنیا شود
آفتاب سلطنت سلطان اویس آنکه از شکوه
حمله‌اش گر کوه بیند پای کوه از جا شود
آنکه رای خرده دانش گرنماید اهتمام
ذره خرد از بزرگی آسمان آسا شود
گر مزاج نخل و نحل از لطف او یابد مدد
نیش او پر نوش گردد خار آن خرما شود
هرکجا بال همای چتر شاهی باز شد
آشیان باز و شاهین کبک را ماوا شود
تا سر انگشتش از نی ساخت طوطی نزد عقل
نیست مستعبد که چوب خشک اژدرها شود
بر درش جوزا بدان امید می‌بندد کمر
کش عطارد صاحب دیوان استیفا شود
چون براق عزم جزمش زیر زین آرد ملک
ذاکر تسبیح سبحان الذی اسری شود
ملک روی رای او چون دید گفت ار کار من
با سر و سامان شود زین روی ملک آرا شود
گفت ابرویم که با فیض کف فیاض او
این همه ادرار و اجرا از چه خرج ما شود
ای شهنشاهی که گر مهر افکنی بر آفتاب
عاشق دیدار خور خفاش چون حربا شود!
ابر چندان گرید از رشک کف دستت که اشک
آید از چشمش روان در دامن صحرا شود
وصف حکمت گر به گوش صخره صما رسد
ای بسا خارا که در چشم دل خارا شود
می‌نماید دشمن ملکت سودای از سپاه
تا دماغ مملکت شوریده زان سودا شود
زود بهر دفع آن سودا به خون گردنش
روی بیضای حسام خسروی حمرا شود
این همه غوغا که خصمت را ز سودا در سرست
آخر این برگشته طالع گشته غوغا شود
دشمنت خود را به دست خود بدستت می‌دهد
تا مگر دستی بگردد پایه‌اش بالا شود
پس عجب مرغی حریص افتاده است این آدمی
کز برای دانه‌ای صدبار در دریا شود
آخر آن نادان که هرگز دانه‌اش روزی مباد
بسته دام بلا چون مرغک دانا شود
چاکری باید فرستادن به دفع آن عدو
چون تو شاهی کی معارض با چنین اعدا شود
آن کند حقا که رستم کرد در مازندران
بر سر گردان ز خیلت گر پری تنها شود
در ثنای حضرت شاها ز بحر خاطرم
هر گهر کان سر برآرد لولو لالا شود
قرنها ملک سخن باید کشیدن انتظار
تا چو من صاحب قرانی دیگرش پیدا شود
غره می‌باشد به نظم خویش هرکس تا چو من
شهره عالم به نظم دلکش غرا شود
شعر من نگرفت عالم جز به عون دولتت
کی چنین فتحی به سعی خاطر تنها شود
باید اول التفات پادشاهی همچو تو
بعد از آن طبعی چو طبع بنده تا اینها شود
تا نویسد منشی دور فلک منشور عید
بر سر منشور شکل ماه نو طغرا شود
باد نام عالیت طغرای هر منشور کان
نافذ از دیوان حکم کشور خضرا شود
مقدم عیدت مبارک، پایه قدرت چنان
کز علو چرخ گردون صد درج اعلا شود!
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در مدح سلطان اویس
سحرگهی که چمن، شمع لاله در گیرد
سمن به عزم صبوحی پیاله برگیرد
جهان پیر چون نرگس، جوان و تازه شود
هوای جام و نشاط قدح ز سر گیرد
چو مرغ عیسی اگر لعبتی ز گل سازی
ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد
مشابه گل زرد فلک شور گل سرخ
نخست تیغ برآرد، دگر سپر گیرد
نمونه‌ای است ز حراق و آتش و کبریت
چراغ لاله که هر شب زباد درگیرد
بدان چراغ شب تیره تا سحر بلبل
همه لطایف اوراق گل ز بر گیرد
اگر نسیم سحر، بر ختن گذار کند
زرشک مشک، چه خونها که در جگر کند
مسافری عجیب است این گل رسیده که او
چو برگ سفره بسازد، ره سفر گیرد!
ز یک نسیم که در آستین غنچه بکر
دمد شمال چو مریم، به روح بر گیرد
ز بس قراضه که گل کرد در دامن
مجال نیست که دامن به یکدگر گیرد
ز آفتاب چو چرخ خمیده نرگس مست
بیاد خسرو آفاق جام زر گیرد
اگر حمایت او ذره را دهد تمکین
فراز مسند خورشید، مستقر گیرد
ایا سحای نوالی که دست بخشش تو
به گاه فیض عطا بحر را شمر گیرد!
تو آفتاب منیری چو آفتاب سپهر
چهار بالش ملک از تو زیب و فر گیرد
عنایت تو روانی به یک نفس بخشد
کفایت تو جهانی به یک نظر گیرد
به فر داد تو دراج، چشم باز کند
به عون عدل تو روباه شیر نر گیرد
برید فکر تو افلاک زیر پا آرد
همای همت آفاق زیر پر گیرد
چو تیغ تو بدرخشد قضا مفر جوید
چو شصت تو بگشاید قدر حذر گیرد
مهابت تو اگر باد را عنان پیچد
صلابت تو اگر کوه گران را ز جای برگیرد
به قهر باد سبک را به خاک دفن کند
به حکم کوه گران را زجای برگیرد
عدو و حسام تو را چشمه اجل خواند
ولی نیام تو را مطلع ظفر گیرد
چو آفتاب ضمیرت به یک اشارت رای
زحد خاور تا مرز باختر گیرد
شب زمانه به مهر تو گردد آبستن
وگرنه کین تو حالی دم سحر گیرد
ز خاک پایت اگر حور ذره‌ای یابد
به خاک پات که در دامن بصر گیرد
شرار آتش قهرت اگر به کوه رسد
ز خاصیت همه اجزای او شکر گیرد
زبان نطق تو به خامه گر سخن راند
چو نیشکر همه اجزای او شکر گیرد
بهار جاه ز خلق تو رنگ و بو یابد
نهال عدل ز بذل تو بار و بر گیرد
زمانه اطلس گلریز سبز گردون را
ز گرد کحلی خنگ تو استر گیرد
اگر ز نعل سمند تو افسری یابد
سر سپهر به ترک کلاه خور گیرد
اگر نه مدح تو گوید زمانه سوسن را
بنفشه‌وار زبان از قفا بدر گیرد
مرا زمانه فضیلت نهد بر اهل زمین
وگر همین قلم خشک و شعر تر گیرد
همیشه تا که خود این سرای شش سوار
ز بهر آمد و شد خانه دو در گیرد
سرای عمر تو معمور باد تا حدی،
که کارخانه گردونش از تو فر گیرد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در مدح امیر شیخ حسن
دجله عمری است، تر وتازه که خوش می گذرد
ساقیا می گذر عمر به عطلت مگذار!
چند پیچیم چو زلفین تو در دور قمر ؟
چند باشیم چو چشمان تو در عین خمار؟
کار آن است تو را کار ، ورت صد کار است
بر لب دجله رو ودست بشوی از همه کار
کمتر از خارنه ای ، دامن گل بویی گیر
کمتر از سرونه ای ، تازه نگاری به کف آر
جام خورشید از آن پیش که بردارد صبح
جام جمشیدیصبها به صبوحی بردار
جام بر کف نه ودر باده نگر تا زصفا
حور در پرده روحت بنماید دیدار
می گلگون که کند پرتو عکسش به صبوح
صبح را همچو شفق گونه به گلگونه نگار
بخت یار است وفلک تابع وایام به کام
فتنه در خواب وجهان ایمن ودولت بیدار
دور مستی است در این دور نزیبد که بود
بجز از حزم خداوند جهان کس هشیار
نقطه دایره پادشهی ، شیخ حسن
شاه خورشید محل ، خسرو جمشید آثار
آنکه بر شاهسوار فلک ار بانگ زند
که بدار ای فلک او را نبود باز مدار
کف او مقسم ارزاق وضیع است وشریف
در او کعبه آمال صغار است وکبار
بار ها با گهر افشانی دستش زحیا
ابر آب دهن انداخته در روی بحار
قرص خورشید اگر در خور خوانش بودی
عیسی مایده آراش بدی خوان سالار
ای که از نزهت ایوان تو بابی است بهشت
وی که از روضه ی اخلاق تو فصلی است بهار !
فلک آثار سم اسب تو در روز مصاف
همه بر دیده خورشید نویسد به غبار
زحل از قدر تو آموخت بزرگی وشرف
این چنین ها کند آری اثر حسن جوار
شرح رای تو دهد شمع فلک در اصباح
دم زخلق تو زند باد صبا در اسحار
بیلکت چون بنهد چشم بر ابروی کمان
زه به گوش ظفر آید زدهان سوفار
روز بزم تو درم به همه قدر از سبکی
در نیار به جوی هیچکس او را به شمار
گرزند نا میه در دامن انصاف تو چنگ
بر کند لطف تو از پای گل ونسرین خار
باز اگر پای به دست تو مشرف نکند
پای خود را ندهد بوسه به روزی صد بار
هر که بیرون نهد از دایره حکم تو پای
بس که سر گشته رود گرد جهان چون پرگار
خسروا لشگر منصورت اگر رجعت کرد
نیست بر دامن جاه تو ازین هیچ غبار
عقل داند که در ادوار فلک بی رجعت
استقامت نپذیرند نجوم سیار
این یقین است که در عرصه ملک شطرنج
برتر از شاه یکی نیست به تمکین و وقار
دیده باشی که چو رخ برطرف شاه نهد
بیدقی بی هنری کم خطری بی مقدار
وقت باشد که نظر بر سبب مصلحتی
نزد شاپش ویک سو شود از راه گذار
نه ارزان عزم بود پایه بیدق را قدر
نه از این حزم بود منصف شاهی را عار
آخر دست بر آرد اثر دولت شاه
زنهادش به سم اسب وپی پیل دمار
پادشاها منم آن مدح سرایی که نیافت
مثل من باغ سخن طوطی شکر گفتار
بلبلی نیست که در معرضم آید امروز
من تنها وز مرغان خوش آواز هزار
تا جهان را بود از گردش ایام نظام
تا زمین را بود از جنبش افلاک قرار
باد در سایه اقبال تو شهزاده اویس
دایم از عمر وجوانی وجهان بر خوردار!
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در مدح دلشاد خاتون
کجایی ای زنسیمت دماغ باغ معطر ؟
بیا که باغ به شمع شکوفه گشت منور
هوا زعکس شقایق صحیفه ایست ، ملون
زمین زشکل حدایق کتابه ایست مصور
شکوفه چون گل رویت گشاده روی مطرا
بنفشه چون سر زلفت کشیده خط معنبر
دهان غنچه چولعلت ز خنده گشت لبالب
خط بنفشه چو زلفت معنبر است سراسر
صنوبر اربدل راست نیست بنده قدت
چراست این همه دل در هوای قد صنوبر
اگر چو چشم تو عبهر بعینه ننماید
زمانه چشم چرا بر ندارد از عبهر
درخت شد دم طاوس ، وغنچه شد سر طوطی
ز حلق بلبله باید گشود خون کبوتر
صباح کرده صبوحی به لاله زار گذر کن
که لاله داغ صبوحی کشیده است به رخ بر
ببین که بر سر راه نسیم باد بهاری
چه نافه های تتاری نهاده اند بر آذر
بر آذر است مرا جان بیار آب رزانم
که شوق آب رزانم بسوخت جان برادر
بیار از آن می گلگون که گر شعاع وی افتد
بدین حدیقه گل زرد واشود گل احمر
ز سرکش سر نرگس اگر بخواب فروشد
عجب مدار که دارد پیاله ای دو سه در سر
به باد رفت سر لاله در هوا وهنوزش
بدر نمی رود از سر خیال باده وساغر
به تنگ عیشی از آن رو بساخت غنچه که او را
زریست اندک وصدوجه نازک است بر آن زر
نمود صورت بادام در نقاب شکوفه
چنانک دیده خوبان زطرف شقه چادر
بسی نماند که گردد دهان غنچه خندان
چو طوطی از ره تلقین عندلیب سخنور
برون کشید جهان از قفا زبان بنفشه
مگر نکرد چو سوسن به ذکر شاه زبان تر
سر سلاطین دلشاد شاه جم گهر آن کوه
زخسروان به گهر بر سر آمد ست جو افسر
هزار بار به روزی شکسته از سر تمکین
شکوه مقنعه او کلاه گوشه سنجر
زهی زبادیه آز کاروان امل را
انامل تو بسر حد آرزو شده رهبر !
سعادت ازلی، در ولای جاه تو مدغم
شقاوت ابدی ، در خلاف رای تو مضمر
فروغ نعل سمندت هلال غره دولت
مثال سایه چترت سواد دیده ی کشور
ز خاک پای شریفت عیون حور مکحل
ز بوی خلق لطیفت دماغ روح معطر
تو را بود زصباح ورواح رایت وپرچم
ترا سزد زسپهر وستاره خیمه ولشکر
زعصمتت نکشیده شمال کوشه برقع
زعفتت نگرفته خیال دامن معجر
تویی که دور فلک راست ظل چتر تو مرکز
تویی که حکم قضا راست خط رای تو مسطر
بدور عدل تو آهوی ناتوان رمیده
چو چشم مست بتان است شیر گیر ودلاور
فسانه ایست زبزم تو ذکر روضه وجنت
نشانه ایست ز رای تو اوج طارم اخضر
اگر زمانه گشایش نه از ضمیر تو یابد
کلید صبح شود قفل بر دریچه خاور
زهیچ سینه به عهد تو بر نیامده دودی
که دامن تو بگیرد مگر زسینه مجمر
ز رهگذار تو کی بر دلی نشست غباری
مگر غبار رهت کان نشست بر دل اختر
بجز طلیعه کشور گشای صبح به عهدت
زمانه را به شبیخون کسی نیامده بر سر
زمانه مقنعه زان بر سر خطیب فکندست
که در زمان تو با تیغ رفت بر سر منبر
شب شبه صفت آمد شبیه کلک سیاهت
از آن به یک شکم آرد هزار دانه گوهر
حقیقت است که آموخت از بیان شریفت
طبیعت از قلم نی پدید کردن شکر
چو نقش آینه در قید آهن است همیشه
معارض تو شد از روی عکس برابر
منم که ملک سخن را به عون مدح تو کردم
به زخم تیغ زبان سخن تراش مسخر
چو قطره ام به هوایت بدین دیار فتاده
تو بحر اعظمی این قطره را به لطف بپرور
زلال خاطرم آن در هوای مدح تو صافی
روا مدار که گردد زهر غبار مکدر
تو آفتابی ومن کم نیم زذره خاکی
که او زیک نظر آفتاب گشت مشهر
زبان کلک به روی کتاب غیر ثنایت
گر از دهان دوایت آورد حکایت دیگر
زبان خامه ببرم بریزم آب مرکب
لب دوات ببندم سیه کنم رخ دفتر
همیشه تا چو دم صبح زنگ شب بزداید
جمال صورت عالم نماید آینه خور
غبار نعل سمند تو باد از همه رویی
سواد چشم جهان را چو روز آمده در خور
فروغ رای منیرت، نگین خاتم دولت
بقای مدت عمر ت،طراز دامن محشر
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - در مدح شاه دوندی
حور اگر دیده بدین روضه کند روزی باز
کند از شرم در روضه فردوس فراز
ای نهال چمن جا ه در این روضه ببال
وی حریم حرم قدر بدین کعبه بناز
بوستانی است که طاوس ملایک هر دم
از سر سدره نماید به هوایش پرواز
خم طاقش همه با سقف فلک گردد جفت
لب بامش همه در گوش زحل گوید راز
جای ما هست چه جای مه ومهر است که هست
مه فروزان وبه صد پایه زمهر است فراز
زهره را زهره نباشد که به بامش گذرد
تا نباشد زوکیلان درش خط جواز
مشک خاک در او خواست که گردد اقبال
گفت در خانه ما راه ندارد غماز
خشت ایوانش در سدره یگردون خشتک
طرز بنیانش بر دامن آفاق طراز
آن بزرگی وضیا یافت از این خانه عراق
که زارکان حرم کعبه واز کعبه حجاز
خوش بهاری است بساز ای بت چین برگ بهار
خوش مقامی است نوا راست کن ای مایه ناز
تا به کی چرخ مخالف ره عشاق زند ؟
هر دای راست کن ای مطرب عشاق نواز
ساقیا ! برگ طرب ساز که از بلبل وگل
کا روبار چمن امروز به برگ است و به ساز
نرگس از مستی می سر بنهاده است به خواب
سر بر دامن گل پای کشیده ست دراز
غنچه ی شاهد رعنا همه غنج است ودلال
بلبل عاشق شیدا همه شوق است ونیاز
بوستان سفره پر برگ گل از هم بگشود
بلبلان را به سر سفره ی گل داد آواز
باغ را سبزه طرازیده عذارست مگر
خطی آمد به وی از عارض خوبان طراز
افسر لاله ببین بر صفت تاج خروس
چشم نرگس بنگر بر نمط دیده باز
باغ چون مجلس سلطان جهان است امروز
از لطافت شده بر جنت اعلی طناز
شاه وندی جوانبخت جهان بخش که او
از کمال شرف است از همه شاهان ممتاز
آن کریمی که درین گنبد فیروزه صدا
بجز از شکر ایادیش نمی گوید باز
ادب ان است که با حرمت عدلش پس ازین
بر سر جمع نبرند سر شمع به گاز
ای زشرم اثر رای تو خور در تب و تاب
وی زمهر سم شبدیز تو مه در تک و تاز
مه به نعل سم شبدیز تو هرگز نرسد
گو به آم شد ازین بیش تن خود مگذار
چتر انصاف تو چون ظل همای انداز د
کبک در سایه او خنده زند بر شهباز
در کمال شرف و جاه و جلالی اکنون
هست دور ابد انجام تو را این آغاز
هر کجا چتر همایون تو را باز کنند
ادب آن است که خورشید کند دیده فراز
میل آتش بکشندش ز شهاب ار نکند
آسمان دیده انجم به شبستان تو باز
پادشاها چو دل از غیر تو پرداخته ام
لطف کن لطف دمی با من بیدل پرواز
آنکه جز پرده مدحت ننوازد شب و روز
بلبل خاطر او را به نوایی بنواز
نظر انداز بدین گفته که ضایع نشود
گفته اند آنکه نگویی کن و درآب انداز
تا دهد هر سر سالی زپس پرده غیب
عرض خوبان ریاحین فلک لعبت باز
قبله خلق جهان باد سراپرده تو
وز شرف پرده سرای فلکش برده نماز
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - در مدح دلشاد خاتون
خوش بر آمد به چمن با قدح زر نرگس
ساقیا باده که دارد سر ساغر ، نرگس !
جام زرده به صبوحی که چو نرگس به صباح
ریخت در جام بلورین می اصفر نرگس
سرش از ساغر می نیست زمانی خالی
همه سیر وزر خود کرد دراین سر نرگس
شمع جمع طرف وچشم وچراغ چمن است
زان چمن را همگی چشم بود بر نرگس
آسمانی است توگویی به سر خویش که کرد
گرد خورشید به دیدار شش اختر نرگس
زان همه روزه به خواب است فرو رفته سرش
که همه شب ننهد دیده به هم بر نرگس
بر ندارد به فلک سر زسر کبر مگر
گشت مغرور بدین تاج مزور نرگس
یک گل از صد گل عمرش نشکفته است چرا
پشت خم کرد چو پیران معمر نر گس
راست شکل الفی دارد وصفری بر سر
شده مرغون بدین تخته ی اغبر نرگس
عشر آیات چمن شد به حسابی که نمود
نقش صفر والف اصفر واخضر نرگس
گه مثالی بود از چتر فریدون لاله
گه نشانی دهد از تاج سکندر نر گس
گوییا پور پشنگ است که برداشته است
بسر نیزه کلاه از سر نوذر نرگس
دیده بر فرق وسر افکنده زشرم است به پیش
چون گنه کار در عرصه محشر نرگس
صبح بخشید درستی زرش اندر کاغذ
سر در آورد در آن وجه محفر نرگس
هر دمش تازه گلی می شکفد پنداری
راست بر طالع من زاد زمادر نرگس
داشت از رنج سهر عارضه ای پنداری
شد به ((حمد الله )) ازان عارضه ، خوشتر نرگس
نقشش از طا سک زر چون همه شش می آید
از چه معنی ست فرومانده به شش در نرگس
سیم وزر های پراکنده دی ماه خزان
گوییا در قلم آورد به یک سر نرگس
هست بر یک قدم استاده به یک جای مقیم
ننهد یک قدم از جای فراتر نرگس
ناتوان شد زهوای دل ودارد زهوا
رخ زرد وقدم کوژ وتن لاغر نرگس
ید بیضا وعصا وشجر اخضر نار
همه در صورت خود کرد مصور نرگس
راست گویی به سر نیزه برون آور دست
دیده دشمن دارای مظفر نرگس
دوش گفتم غزلی در نظر نرگس مست
کرد بر دیده سواد این غزل تر نرگس
داشتی شیوه چشم خوش دلبر نرگس
گر شدی تیغ زن ومست ودلاور نرگس
نسخه چشم سیاهش ، که سوادی ست سقیم
بردگویی به بیاض ورق زر نرگس
در هوای لب وچشمش هوس خمر وخمار
در دماغ ودل خود کرد مخمر نرگس
باد چون در کشدش دامن سنبل زسمن
صبح چون بشکفدش بر گل احمر نرگس
قایلان را چه زبان ها که بود چون سوسن
ناظران را چه نظر ها که بود بر نرگس
تا به چشم تو مگر باز کند دیده خویش
بر سر وچشم خوش خویش نهد زر نرگس
از حسد چشم ندارد که به بالا نگرد
بر سر سرو تو تا دید دو عبهر نرگس
به خیال قد وبالای تو روزی صد بار
سر نهد در قدم سرو وصنوبر نرگس
عالم حسن جهانگیر تو خرم باغی ست
که درو لاله زره دارد وخنجر نرگس
چون دهان تو بود گر بود املح ، پسته
همچو چشم تو بود گر دبود احور ، نرگس
نه فلک راست جز از زلف تو بر مه سنبل
نه جهان راست جز از چشم تو در خور نرگس
حلقه ی لعل تو درج است ، لباب گوهر
خانه چشم تو باغی ست سراسر نرگس
غمزه یترک کماندار تو را دید مگر
که برون کرد خیال کله از سر نرگس
هر زمان چشم تو در دیده یمن خوبتر است
زانک در آب بود تازه وخوشتر نرگس
ساقی مجلس شاه است که با ساغر زر
ایستا دست همه روزه برابر نرگس
شاه دلشاد جوانبخت جهانگیر که هست
کرده از خاک درش دیده منور نرگس
آنک از عهد عفافش نتواند نگریست
در عذار سمن وقامت عرعر نرگس
شب وروز است به نظاره بزمش چو نجوم
سر فرو کرده از این بر شده منظر نرگس
در صبوح چمن از ساغر لطف تو کشد
گر کشد لاله صفت داغ معنبر نرگس
چشم بازی وطریق ادب آن است ، انصاف
که کله کج ننهد پیش تو دیگر نرگس
سر در افکنده به پیش از ورق گل هم شب
صفت خلق خوشت می کند از بر نرگس
تا ببندد کمر خدمت بزم تو چونی
طرف زرین کمری ساخت ز افسر نرگس
گرفتند سایه ابر کرمت بر سر خاک
جز زر و سیم و زمرد ندهد بر نرگس
از زرو نقره دواتی است مرکب کرده
تا کند مدح تو بر دیده محرر نرگس
چه عجب باشد اگر چون گل و بلبل گردد
در هوای چمن بزم تو صد پر نرگس
بشکافند نفس خلق تو دری لاله
بر دماند اثر لطف درآذر نرگس
نور رای تو اگر نامیه را مایه دهد
زهره زاهر سر بر زند از هر نرگس
بوی آن می دهد از عفت ذاتت که دگر
بر نیاید پس از این جز که به چادر نرگس
چشمش از چشمه خورشید شود روشنتر
از غبار در تو گر کشد اغبر نرگس
روز بزم از طرف جود تو طرفی بر بست
لاجرم شد به زرو سیم توانگر نرگس
در سراپرده بزم تو کنیزان باشند
نوبهار و سمن و لاله و دیگر نرگس
گر تو از عین عنایت سوی نرگس نگری
زود بیند بر اعیان شده سرور نرگس
نیست از اهل نظر ورنه نهادی بر چشم
این سواد سخن همچوزرتر نرگس
به زبانها کند آزادی من چون سوسن
به مثل گر شود امروز سخنور نرگس
تا نیاید به کله داری طغرل شاهین
تا بع افسر نشود سنجر نرگس
روضه جاه تو را آنکه سپهرش چمن است
باد تا بنده تر از زهره از هر نرگس
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴ - در مدح سلطان اویس
بسم نبود جفای رخ چو یاسمنش
بنفشه نیز گرفت است جانب سمنش
غزالم از کله تا طوق بست بر گردن
به گردن است بسی خون آهوی ختنش
دل از عقیق لب او حریق گلگون خواست
چو لاله داد در اول پیاله درو دنش
در آن خیال که کردند از وصالش هیچ
نیس نقش به غیر از خیال پیراهنش
به جای خود بود ار سروناز برخیزد
زجای خویش و نشاند خویشتن
دلم در آن رسن زلف عنبرین آویخت
بدان طمع که برون آید از چه ذقنش
هزار بار از آن چاه جان رسید بر لب
که بر نیامد کارم به مویی از رسنش
سرشک من چو درآید ز راه دریا بار
بود همیشه به اطراف روم تاختنش
اگر گرفت جهان را سرشک من چه عجب
جهان بریخت مرا خون گرفت خون منش
که دیده بر سر و سرو تو برگ نسترنت
که بود باز سر و برگ نسترنش
به بوی آنکه دهد رنگ عارض تو به گل
نسیم صبح چه دمها که داد در چمنش
زشرم قند لبت در عرق گداخت نبات
بدین ترانه گرفتند خلق در دهنش
کسی که پیش دهان تو نام پسته برد
حقیقتاست که مغزی ندارد آن سخنش
به دور چشم تو بد گوهری ست جزع یمان
که ترک چشم تو خواند به گوهریمنش
نهاده بوته قلبم غم تو در آتش
مگر خلاص دهد زان خلاصه زمنش
عزیز مصر جهان یوسف سریر وجود
که او چو جان عزیز است و مملکت بدنش
عمر صلابت عثمان حیای حیدر دل
که زنده گشت بدو دین احمدو سننش
نجوم کوکبه شاه جهان اویس که هست
قرین جام دم صاحب ولایت قرنش
روایح کرمش میدمد ز باغ وجود
چنان که بوی اویس از جوانب یمنش
جهان همت او عالمی ست کز عظمت
که مرغزار سپهر است سبزه دمنش
بهر دیار که آب دیار زد دستش
فرو نشاند غبار حوادث وفتنش
اگر نه شمسه ایوان او بدی خورشید
هزار بار شدی عنکبوت پرده تنش
همیشه هست و بود سر افراز گردن کش
سنان صدر نشین و کمند دل شکنش
لالی سخنش گوهری است کز بن گوش
غلام حلقه به گوش است لولوی عدنش
گر آفتاب نه بر سمت طاعت توبود
برون کشند نجوم ازمیان انجمنش
کمند قهرت اگر صبح را گلو گیرد
محال باشد ازین پس مجال دم زدنش
همای چترتو را طالعی است هر روزی
شدن معارض خورشید و بر سرآمدنش
هوای منزلت دست بوس خاتم توست
که برکند دل لعل بدخشی از وطنش
به باغ سبز فلک باد خیلت ارگذرد
ز شاخ ثور بریزد شکوفه پرنش
چنان شود که به عهد تو باز خواهد باغ
زرهزنان خزان برگ بید و یاسمنش
شبان شبان ز ستمگر چنان شود ایمن
که گرگ و میش شود مستشار و موتمنش
من این مثلث عنبر نسیم نفروشم
وگر بهشت مثمن دهند در سمنش
مثلثی ست غبار عبیر درگاهت
که خاک اوست به از خون نافه ختنش
بدین قصیده غرا(ظهیر)وقت منم
زمانه را چو تویی اردشیر بن حسنش
ز غصه بلبل طبعم نداشت برگ و نوا
بهار مدح تو آورد باز در سخنش
دعای شاه جهان واجب است و می گویم
که باد حافظ و ناصر خدای ذوالمننش
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در مدح دلشاد خاتون
زنجیر بند زلفت زد حلقه بر در دل
خیل خیال ماهت در دیده ساخت منزل
ای گل ز حسن رویت گشته خجل به صد رو
وی غنچه بر دهانت عاشق شده به صد دل
زلف و خط تو با هم هندوستان وطوطی
رخسار و خال مشکین کافور و حب فلفل
سودای زلف مشکین دارد دل شکسته
دیوانه گشت مسکین می بایدش سلاسل
غایب شدن به صورت از مامدان که مارا
گه طالعست مانع گه روزگار حایل
لعل حیات بخشد صد بار ریخت خونم
گویی به بخت من شد آب حیات قاتل
یاقوت در چکانت الماس راست حامی
شمشاد خوش خرامت خورشید راست حامل
از عکس گونه هایت در تاب ماه نخشت
وز سحر چشمهایت بی آب چاه بابل
خواهی که یوسف جان از چاه غم برآید
پرتاب کن زبالا مشکین رسن فروهل
از حسن گل به گلزار باد افکند ورق را
گر بر شمال خوانم یک شمه زان شمایل
زان شانه بر سر آمد کو موی می شکافد
در حل و عقد زلفت کان نکته ایست مشکل
زنهار طره ات را مگذار کان پریشان
دارد سر تطاول در عهد شاه عادل
آن کعبه اعالی وان قبله معالی
آن منبع معانی وان مجمع فضایل
دلشاد شاه شاهی کز فر ملک مقنع
بگرفت ملک سنجر بشکست تاج هرقل
نعل سم سمندش تاج سر سلاطین
خاک در سرایش آب رخ افاضل
رایات کام کاری از روی اوست عالی
آیات شهریاری در شان اوست نازل
صیت مکارش را، باد صباست مرکب
حمل مواهبش ، را ، بهار محمل
چون روزگار حکمش ، بر جن وانس نافذ
چون آفتاب عدلش ، بر بحر وبر شامل
تا شاه باز چترش ، بگرفت ملک سنجر
بر کند نسر گردون ، شهبال صیت طغرل
ای خیل حشمتت را نصرت فتاده در پی !
وی چتر دولتت را خورشید رفته در ظل !
در معرض عفافت ، آن مکه ی طهارت
در مجلس ثنایت ، آن مصدر دلایل
پوشیده آستین را بر چهرهبنت عمران
بوسیده آستان را ، صد بار این وابل
از رشک حسن خطت ، دست نگار بر سر
وز شرم لطف طبعت ، پای زلال در گل
دارد زحسن خلقت ، باد شمال بویی
شاخ شجر بدان بو ، باشد به باد مایل
در صدر خصم رمحت تا یافت حکم نافذ
رفت از ولایت تن ، جانش زدست عامل
جز در حصار آهن، یا در میان آبی
مثل تویی نیارد،با تو شدن مقابل
دست تو حاصل کان ، در خاک ریخت یکسر
شاید اگر بگیرد زین دست کان معامل
در بخشش از مبادی تا دست بر گشادی
هستند در ایا دی بسته میان انامل
شاخ نهال رمحت ، بر کنده بیخ یاغی
سیل سحاب جودت افزوده آب سایل
با حکم پایدارت کوه گران سبک سر
با عزم تیز تازت ، برق عجول کاهل
هر عضو دشمنت شد ، منزلگه بلایی
تیغ تو تیز گشته ، در قطع آن منازل
چشم وچراغ عالم ، بودی تو پیش از آن دم
کافلاک در گرفتند ، اجرام را مشاعل
هان جام عید اینک ، شاها کز انتظارش
می کف زدست بر سر خم راست پای در گل !
ساقی لاله رخ را ، گو ساغری در افکن
گلگون چو اشک عاشق روشن چو رای عاقل
راحی که گر فشاند بر خاک جرعه ساقی
عظم رمیم گردد ، حالی به روح واصل
مستان جز از معانی ، می های ارغوانی
فارغ کن از عنادل ، بر نغمه ی عنادل
مطرب که دوش گفتی ، در پرده راز بربط
آواز ها فکندست امروز در محافل
چنگ است بسته خود را ، بر دامن مغنی
از دامن مغنی ، زنهار دست مکسل !
ذوقی تمام دارد ، در صبح عید باده
بی جست وجوی شاعر بی گفت وگوی عاذل
راوی اگر نوازد ، این شعر در سپاهان
روح کمال خواند ((للهدر قایل ))!
تا هر صبا روشن ، این آبگون قفس را
از بال زاغ گردد ، حاصل پر حواصل
فرخ صبا عیدت فرخنده باد ومیمون !
طبع ستاره تابع کام زمانه حاصل !
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - در مدح غیاث الدین محمد
راه نجم چو مشرف کند ایوان حمل
عامل نامیه را باز فرستد به عمل
صفر تخت سلطان فلک بر دارد
لاجرم در فلکش نام برآید به حمل
ابر نوروز چو از بحر برآید به هوا
جرم خورشید چو از حوت برآید به حمل
زرده مهر کند قله که را ابلق
اشهب روز کند ادهم شب را ارجل
ابر هر بیضه کافور که در کوه نهاد
کند آن بیضه کافور سراسر صندل
کار مشکل شده از رهگذر یخ بر ما
تا که از لطف هوا مشکل ما گردد حل
حسن گل جلوه دهد باد به وجهی احسن
راز دل خاک کند عرضه به نوعی اجمل
باغ مجموعه انواع لطایف گردد
سبزه اش خط و چمن مسطر و بویش جدول
نرگس شوخ و گل بابلی امروز به باغ
چون دو چشمند یکی اشهل و دیگر احوال
لاله دل سیه و لعل قبادانی کیست
صورت شام و شفق هیات مریخ و زحل
این همه تیغ خلاف از چه کشیدست چمن
گر چمن را نه سرو برگ خلاف است و جدل
جوشن موج چرا باد کند در تن آب
مغفر لاله چرا ابر نهد بر سر تل
ساقیا رطل پیا پی نده الا که به من
کی کند در من مخمور اثر می به رطل
هر که از می نکند تازه دل و مغز و دماغ
در دماغ و دل و طبعش بود البته خلل
خنکا جان و دل غنچه که بر می خیزد
هر صباحیش ترو تازه نگاری ز بغل
تو هر آن قطره باران که فرو می آید
آیتی دان شده از فیض الهی منزل
گل صد برگ بیاراست به صد برگ بساط
سرو آزاد بپوشید به صد دست حلل
در هوای چمن باغ علی رغم غراب
شاخ گلها زدهاند از پر طاوس کلل
خاک ز نگار برآورد خوشا زنگاری
که دهد آینه دیده و دل را صیقل
ابر نوروز به صد گریه و زاری هر روز
بعد تسبیح خداوند جهان جل جلال
سرخ رویی گلو لاله همی خواهد و ما
همه سر سبزی سرو و چمن دین و دول
خواجه شمس الحق و الدین زکریا که ازوست
ضبط ملک و نسق ملت و قانون ملل
وانکه در عهده اسکندر حزمش نکند
رخنه در سد بقا لشکر یاجوج امل
ذات او واسطه عقد لالی نجوم
رای او آینه نقش تصاویر ازل
ای به معیار ضمیر تو دغل سیم سحر
وی به میزان وقار تو سبک سنگ جبل
موکب عزم تو را جرم هلال است رکاب
موکب جاه تو را خنگ سپهرست کفل
هر سر ماه خیال است کج اندر سر ماه
که به نعل سم اسبت کندش چرخ بدل
مه گرین مرتبه می داشت سپهرش صد بار
بر سم اسب تو می بست به مسمار حیل
خورده زنبور عسل فضله رشح قلمت
لاجرم نص شفا آمده در شان عسل
ای که بی مشورت کلک تو در قطع امور
تیغ را نیست به قدر سر سوزن مدخل
اگر آوازه عدل تو به خورشید رسد
بعد از ین بگسلد از تاج گل آویزه طل
لطفت ار در دهن روح نباتی آبی
بچکاند بچکد آب نبات از حنظل
دارای آن دست که از دست سماک رامح
نیزه بستانی و بخشی به سماک اعزل
چرخ را قدر رفیعت ندهد هیچ مجال
بحر را طبع جوادت ندهد هیچ محل
نزد قدر تو غباری بود آن مستعلا
پیش دست تو غدیری بود این مستعمل
خصم را خلق خوشت می کشد و نیست عجب
که شود بوی خوش گل سبب مرگ جعل
سر شوم عدویت کوفته بهتر چون سیر
زانکه پر کنده و حشوست دماغش چو بصل
عقل کل کسب کمال از شرف ذات تو کرد
ای به صد مرتبه از عقل نخستین اکمل
بنده می خواست که بر رای جهان آرایت
غرض خویش کند عرض به تفصیل و جمل
خردم گفت چه حاجت که بر او هیچ سخن
نیست پوشیده الی آخر من اول
خاطر مدرک دستور و جهانبان و حجاب
دیده روشن خورشید و جهانتاب و سبل
چون به سعیت همه اطراف جهان مرعی شد
طرف بنده همانا که نماند مهمل
تاز تصریف زمان هر سر سالی در باغ
گل مضاعف شود و نرگس اجوف معتل
عیش ماضیت که فهرست نشاط و طرب است
باد پیوسته به رشک نعم مستعمل
پایه قدر تو از پایه گردون اعلی
مدت عمر تو از مدت گیتی اطول
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹ - در مدح سلطان اویس
دودر در درج دولت داشت این فیروزه گون طارم
سزای افسر شاهی ، صفای جوهر عالم
سعادت هر دو را باهم ، به عقدی کرد پیوندی
وزان پیوند شد پیدا ، نظام گوهر آدم
جهان را می کند بیدار سوری آسمان آباد
که خواهد بود تا محشر مصون از رخنه ی ماتم
مرصع مهد گردون را کشیدست از ازل دوران
برای این چنین سوری به پشت اشهب وادهم
کشید مهد این مسند معلا را بدوش امشب
گر این هندوی هفتم پرده بودی مقبل و محرم
هزاران شاهد مه رو، گرفته هر یکی شمعی
تما شا را همی گشتند بر این فیروزه گون طارم
شب قدر آمدست امشب ، درو روح ملک منزل
دم صبح آمدست این دم ، درو صدق وصفا مدغم
به خلوت خانه یخورشید ، امشب می رود عیسی
به سوی حجله ی بلقیس ، اینک می خرامد جم
زمین در چرخ می آید ، زمانه عیش می زاید
فلک بی خویش می گردد، به صوت زیرو بانگ بم
در مشاطگی زدمه ، ملک گفتا بده بارش
که هست این کار الحق بس ، به غایت عالی ومعظم
ز عصمت کعبه ی دین را حریمی شد چنان پیدا
که می خواهد زطهر او ، طحارت در حرم زمزم
مبارک بادو میمون باد وفرخنده !
وصول مهد این کوکب به برج نیر اعظم !
به حسنی نازک آمد که زد چون باد با اودم
عذار ناز پروردش ، به دم آلود گشت از دم
خدود لاله رویان ، در عقود لولوی لالا
اگر خواهی بیا بنگر ، عذار لاله وشبنم
ستاده نرگس رعنا میان گلشن خضراء
دو سر در یک بدن پیدا ، شده چون توامان توام
قماری از سر سرو از مقام راست در نغمه
زبان سرو در حالت ، نگارین دست ها بر هم
عروس روی پوش گل درون غنچه با بلبل
دهن بگشاده زیر لب ، حدیثی می کند مبهم
فتاده ژاله بر لاله ،درخشان لاله ازژاله
چنان کز چهره ی ساقی ، شفق گون باده یدر غم
بیا ای سرو سوسن بو ، در افکن لاله گون جامی
به شادی گل و نرگس به یاد بید واسپر غم
به صو ت و نغمه ی بلبل قدح کش تا بر آساید
دهان از ذوق ودست از مس وچشم از لون ومغز از شم
به تیغ بید واسپر غم ، غم از دل کن کنون بیرون
که تیغ بید واسپر غم چو دیدانداخت ، اسپر ، غم
ز دنیا هیچ دانی چیست مار را حاصل ای یاران
نشستن یک نفس باهم ، بر آوردن دمی باهم
بهار از نقره یصافی ، در مهای مطلس زد
بنام شاه خواهد زد ، همانا سکه بر درهم
سحر گه باد مشکین دم ، به بویش داد گل را دم
ازان دم شد عروس گل ، چو رویش تازه وخرم
جمالش را زبان چندان که گوید وصف گوید خوش
دهانش را نظر چندان که جوید بیش یابد کم
حدیث زلف او یک سر ، کزو پیچیده می گویم
چه گویم راستی زان زلف پیچا پیچ خم در خم ؟
به غایت غمزه اش مست است و من حیران چشم او
که تا بر هم زند مژگان ، زند صد مست را بر هم
ندانم زان لب شیرین جواب تلخ چون آمد ؟
تو پنداری که شکر شد به بخت وطالع من سم
اگر هر آفتابی جز به مهرش لب گشاید گل
به سوزن های زر خورشید دوزد غنچه را مبسم
درون ما زسودای تو دریایی است تا لب خون
کزان دریا کشد هر دم سحاب دیده یما نم
زدردم بر درت افتاده چون خواهم که بر خیزم
در آید اشک سیل من بغلطاند مرا دردم
اگر رنجی بود در جان ، بود درد توام در مان
ورم ریشی بود در دل ، بود زخم توام مرهم
هزاران لعل چون مل هم بسی هست ونمی گویم
بر سلطان ولی دانی که باشد پادشه ملهم
سکندر عزم دارا را فریدون فر جم فرمان
خضر الهام موسی کف ، محمد خلق عیسی دم
خداوند خداوندان ، معزالدین والد نیا
که هست اخلاق واحسانش ، فزون از کیف بیش وکم
جهان سلطنت سلطان اویس آن شاه دریا دل
که گیتی را به حکم اوست اشهب رام وادهم هم
شهنشاهی که در حل دقایق رای او گوید
به عقل پیر : کای شاگرد نو آموز ((من اعلم))
کفی از بحر دست او کف موسی بن عمران
دم از باد خلق او دم ((عیسی بن مریم ))
گه معراج فکر او کواکب در عروج اعرج
گه تقدیر وصف او عطارد در بیان ابکم
درخت همتش را بین که هست از کمترین برگش
معلق هفت دریا ی فلک چون قطره ی شبنم
چو گردد حزم بر کسر عدو عزم همایونش
شود با عزم جزم او سپاه فتح ونصرت ضم
بود در دور حکم او مدار آسمان مضمر
شود در سیر کلک او مسیر اختران مدغم
زهی ز احکام منشورت قیاس اختران باطل
زهی زاعلام منصورت لباس آسمان معلم
دم کلک تو سنبل بر ، سمن کارد به قلب دی
دل پاک تو در عقل رویاند ز قلب یم
سری کان پخته سودای خلافت کاسه آن سر
میان صحن میدان شد سگان را مشرب و مطعم
سپاه دشمن از عزم درفش اژدها شکلت
هزیمت می کند چون از عزیمت افعی و ارقم
تو جمشید جهانداری مبارک طلعت و طالع
تو خورشید جهانگیری همایون موکب و مقدم
هنوزت صبح اقبال است و هر دم می شود پیدا
هلال غره فتحت ز شام طره پرچم
الا تا ابر نیسان و هوای صبح در بستان
کند آویزه های در به تاج لعل گل منضم
جمال طلعت بخت تو بادا در همه وقتی
چو روی نوعروسان بهاری تازه و خرم
خیام قدر و جاهت را که می زیبد ستون سدره
بهاوتاد ابد بادا طناب عمر مستحکم
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - در مدح دلشاد خاتون
زهی نهال قدرت سرو جویبار روان
طراوت گل رویت بهار عالم جان
رخت ز نسخه باغ ارم نمود مثال
دهانت از لب آب حیات داده نشان
ببوی سنبل زلفت دل نسیم سبک
زرشک سبزه خطت سر بنفشه گران
ترابه گرد نمک تا پدید شد سبزی
به سبزه و نمکت شد هزار جان مهمان
گه حدیث دهانت به نطق تنگ مجال
گه حکایت زلفت قلم شکسته زبان
بجز دهان تو در آفتاب گردش کس
ذره که باشد درو ستاره نهان
چراغ حسن تو را شمع روز پروانه
کمند زلف تو را باد صبح سرگردان
گشاده لشکر شامت به نیم روز کمین
کشیده ابرو ی شوخت برآفتاب کمان
لب و دهان تو را تابدید خاتم لعل
لب نگین ز تحیر گرفت بر دندان
ز عکس آتش لعل تو هر زمان یاقوت
چو جزع چشم من آب اندر آورد به دهان
در آتش لبت اب حیات می بینم
مگر رسید به خاک جناب شاه جهان
سکندر رایت جمشید بزم دارا رای
خضر باقی مسیحا دم کلیم بیان
خدایگان سلاطین بحرو بر دلشاد
ملک نهاد ممالک ستان ملک پناه
زهی ز خوان نوالت نواله فردوس
زهی زرشحه دستت رشاشه عمان
نه آستین کمالت بسوده دست یقین
نه آستان جلالت سپرده پای گمان
فشانده بر رخ افلاک دامنت همت
فکنده بر سر خورشید سایه احسان
نگین رای تو را جن و انس در طاعت
مثال امر تو را وحش و طیر در فرمان
کمینه مطرب بزمت هزار چون ناهید
کمینه بنده قدرت هزار چون کیوان
سوار عزم تو تا پای در رکاب آورد
فلک به دست مراد تو باز داد عنان
به نزد خلق تو باد شمال سرد نفس
زرشک لطف تو آب زلال تیرهروان
اگر نبودی مرات در لباس ذکور
ز عفتت ننمودی جمال چهره عیان
بدان هوس که ببوسد بساط میدانت
ز مهر ماه شود گاه و گوی و گه چوگان
ز قصر رفعت تو قطع یک درج نکند
هزار دور فلک گر بدو کند دوران
وجود غنچه گل در زمان تو سپری
که به خون لعل می کند پیکان
خدایگانا نقلی شنیده ام کان نقل
برون ز مرکز عقل است و قدرت انسان
جماعتی ز سر حقد کرده اند مگر
به بنده نسبت کفران نعت سلطان
بدان خدای هر ذره از خداوندش
ز آفتاب فزون تر نموده صد برهان
به مبدعی که به یک امر کن پدید آورد
هر آن دفینه که بد در خزینه امکان
بدان حکیم که او در طبیعت مگسی
نهند مرارت درد و حلاوت درمان
بدان شمال رضا کوسفان ابرار
برد به جودی امن از مهالک طوفان
بدان نسیم عنایت که در کشد ناگه
ز روی شاهد مقصود برقع حرمان
به پنج نوبت احمد درین سپنج سرای
به چار بالش عیسی برین بلند مکان
به درس آدم تدریس (علم الاسماء)
به علم احمد و تعلیم علم القرآن
به مجد و گلشن ادریس و قدر رفعت او
به کنج خلوت ذوالنون و گنج حکمت آن
به آب روی سرشک ندامت عاصی
که می نشاند گرد جرایم عصیان
بهحرمت نفس پاک عیسی مریم
به عزت قدم صدق موسی عمران
به حسن طلعت طاوس باغ قدس
که هست محل جلوه گهش صدر گلشن ایمان
به بلبل چمن جان که میکند هر دم
ترنم انا افصح به گونه گون دستان
بدان همای سعادت شکار یعنی عقل
که گرد کنگره عرش میکند طیران
به حق نه فلک و هشت خلد و هفت نجوم
به حق شش جهت و پنج حس و چار ارکان
به حسن خلق بهار و به مهر گرم تموز
به آب روی زمستان و روی زرد خزان
به نور باصره ماه در سیاهی شب
به خون منعقد لعل در مشیمه کان
به طیب نفحه باد شمال در شبگیر
به لطف قطره ابر بهار در نیسان
به صدق پاک ابوبکر و عون عدل عمر
به علم و طاعت حیدر به مصحف عثمان
بدان دو در دل افروز شب چراغ علی
که گوشواره یعرشند وشمع جمع جنان
به حق صدق ابیس و به قاسم بن حسن
به روح پاک حسین وبه خیرات حسان
به خاک پای سر سروران روی زمین
که می برد به صفا آب چشمه ی حیوان
بدان همهی همایون چتر سلطانی
که گسترید بر آفاق ظل امن وامان
به ابر دست جوادش که روز بخشش او
کف خجالت بر روی می زند عمان
که تا به خاک جنابت مشرف است سرم
از آنچه در حق من بنده برده اند گمان
به جز ثنای شما در نیامدم به ضمیر
به جز دعای شما در نیامدم به زبان
خلاف مدح وثنای تو خود چه شاید گفت
اگر چنان که بگوید تو را کسی چه از آن
زسنگ حادثه برج سپهر را چه خلل
زباد نامیه شمع ستاره را چه زیان
به حضرت تو حدیثی نهانیست مرا
عیان بگویم اگر با شدم مجال بیان
نماز شام که زرین غزاله در پس کوه
نهفته گشت وهوا کرد عزم مشک افشان
خیال یار ودیارم نشاند در کنجی
در آن میانه سبک شد یرم ز خواب گران
چنان نمود که فرزند نور دیده ی من
چو شمع تافته ودر گرفته وگریان
در آمد از در خلوت سرای من نا گه
چه گفت گفت که ای پیر کلبه ی احزان
زچشم زخم زمان دیده گوش مال فراق
زدست برد هوا گشته پای مال هوان
برو برو که تو داری فراغتی از ما
بیا بیا که مرا نیست طاقت هجران
کجا شد آن همه مهرومحبت وپیوند ؟
کجا شد آن همه سوگند و وعده وپیمان ؟
چه شد چه بود چه افتاد کین چنین ناگه ؟
به اختیار جدا گشته ای زخان وزمان
به مصرت ارچه چو یوسف عزیز می دارند
مدار خوار به یک بار صحبت اخوان
به گریه گفتمش ای شمع ومیوه یدل من
به لابه گفتمش ای نور چشم وراحت جان
مرا فلک شرف بندگی درگاهی
نصیب کرد که شد سعد اکبرش دربان
زحرص مال ومنان وبرای اهل وطن
مفارقت ز چنین حضرتی چگونه توان ؟
دگر که در حق من شه عنایی دارد
مرا به حکم اجازت نمی دهد فرمان
جواب داد : که بابا سخن دراز مکش
مباف لاف وبهانه مجوی وقصه مخوان
هزار ذره اگر کم شود زروی هوا
به ذره ای نرسد آفتاب را نقصان
مرا ترحم شاه زمانه معلوم است
دعای بنده مسکین به خدمتش برسان
بگو به روضه یپاک شریف میر دمشق
بگو به عصمت مهر مطهر ترسان
که یک دو ماه به فرمای بر طریق رضا
اجازت پدر بنده بنده ات سلمان
همیشه تا گره یزرنگار ماه بود
چو گوی در خم چو گان آسمان گردان
مدار دور فلک باد در تصرف تو
چنانکه گردش ودر تصرف چو گان
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲ - در مدح سلطان اویس
طراوتی است جهان را به فر فروردین
که هر زمان خجل است اسمان ز روی زمین
ز لطف خاک صبا گشت بر هوا غالب
چنان که می چکدش از حیا عرق ز جبین
فلک ز قوس و قزح بر هوا کشیده کمان
هوا ز برق جهان بر جهان گشاده کمین
حریر سبز چمن شد شکوفه را بستر
کنار برگ سمن شد بنفشه بالین
مرا عذاب خوش آید که می زند بر رود
ترانه های دل آویز و صوت های حزین
درخت میوه را چون شاخ ثور برگ نداشت
چو برج ثور بر اورد زهره و پروین
چمن به است ز چرخ برین به سهیه بید
خلاف نیست بر ان چرخ پیر است برین
مثل نرگس رعنا بعینه گویی
که در چمن به تماشای لاله و نسرین
گذشته اند سحر گه مخدرات بهشت
بمانده است در و باز چشم حور العین
نهاده لاله کله کج به شیوه خسرو
گشاده غنچه دهن خوش به خنده شیرین
رسیده خسرو انجم به خانه بهرام
زدند خیمه گل بر منار چوبین
به وصف عارض گل بلبل سخن گو را
معانی کلماتی است نازک و رنگین
سمن چو نظم ثریا و ژاله چون شعری است
که کرده اند در ان نظم دلگشا تضمین
چمان چو من به چمن با چمانه چم بر جوی
اگر معاینه جویی بهشت و ماء معین
چو باد صبح به بوی گل و سمن بر خیز
بیا چو شبنم و خوش بر کنار سبزه نشین
نگر به لاله و نرگس کلاه زر در سر
چنین روند لطیفان به باغ روز چنین
ز داغ طاعت تو سبز خنگ گردون را
ز راه مرتبه بر سر سبق گرفت سرین
در ان زمین که ببارد کفن به جای نبات
بر آورند سر از خاک گنجهای دو فینم
ز هی زلوح ضمیر تو عقل علم آموز
زهی زفیض نوال تو ابر گوهر چین
ز عین نعل براق مواکبت دل قاف
هزار بار شده رخنه رخنه چون سر سیم
چنان به عهد تو میزان عدل شد طیار
که میل سوی کبوتر نمی کند شاهین
از ان گذشت که در روزگار احسانت
برای رزق کسی خون خورد به غیر چنین
به طالع تو مشرف شده است شاه فلک
به طلعت تو منور شده است تاج و نگین
ظفر به بند کمند تو معتصم شد و گفت
که فتح را به ازین نیست هیچ حبل متین
به اب تیغ تو میرود به روز کین خود
بود عدوی توزین پس چو اتش بر زین
اگر سپهر در اید به سایه علمت
بنات پرده نشین فلک شوند بنین
نهد ز ضعف شکم و بر زمین براق فلک
اگر شمار تو بر پشت او ببند زین
اگر ز روضه خلدت غزال بوی برد
سراز چه روی فرود اورد به سنبل چین
زبان سوسن ازاده در حدیث اید
اگر کند به ثنای تو این سخن تلقین
اگر چه طبع روان من است گوهر بخش
ور چه شعر متین من است سحر مبین
طرب سرای خیال من است پرده غیب
خزینه دار ضمیر من است روح امین
مرا تصور مدحت چنان بود که بود
شکسته پر مگسی را هوای الیین
سخن دراز کشیدم کنون زمان دعاست
که جبرئیل امین راست بر زبان آمین
همیشه تا متولد شود اناث وذکور
همیشه تا مترادف بود شهور وسنین
هزار سال جلالی بقای عمر تو باد
شهور آن همه اردیبهشت وفروردین
ملوک ملک وملک داعی ومطیع ورهی
خدای عزو جل حافظ ونصیرو معین
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵ - در مدح سلطان اویس
به گرد چشمه ی نوشت دمی مهر گیاه
تو عین آب حیاطی علیک عین اله
ترا چهی است معلق زچشمهی خورشید
فتاده خال سیاهت چو سایه در بن چاه
زشام زلف خودم وعده می دهی چه کنم
که وعده یتو دراز است وعمر من کوتاه
بدان دو چشم مکحل نظر در آیینه کن
ببین که خانه ی مردم چرا شده است سیاه
ز نیل و قالیه بر قمر زدی رقمی
هزار بار کبود وسیاه بر آمده ماه
چه طرفه گر دل وچشم من اند منزل تو
که ماه راست زقلب وزطرفه منزلگاه
به ناله ی سحری دل گواه حال من است
اگر چه غمزه ی تو چرخ کرده است گواه
جوانب رخ تو نازک است و می دارند
دو زلف از آن دو طرف راز گرد آن نگاه
خمیده قدم وچون چنگ می کنم فریاد
زدست عشق که عشقت زده است بر من راه
به باغ نرگس جماش را صبا بر سر
به عهد اکد ش تو کج نهاده است کلاه
حکایت سر زلفین توست در اطراف
عبارت لب ودندان توست بر افواه
نظر بر آن که تو در چشم ما کنی گذری
نموده ام همه روزه چشم ها بر راه
زتاب مهر جمال تو سوختی گیتی
اگر پناه نجستی به چتر (ظل اله )
معز دولت ودین پادشاه روی زمین
که رای اوست از اسرار آسمان آگاه
محیط سلطنتو بحر جود شاه اویس
که چرخ چنبریش چنبری ست بر خر گاه
نجوم کوکب شاهی که روز رزم کند
زمین سیه به سپا ه و فلک به گرد سیاه
به غیر کاه ربا در زمان معدلتش
کسی که به قصب نیارد ربود بر گی کاه
اگر به سایه کند التفات ممکن نیست
گر آفتاب شود بار وضع سایه پناه
دوای ملک بر آورد کلک او ز دوات
شفای خصم بر انگیخت تیغ او زشفا ه
خیال تیغش اگر بر خیال کوه افتد
زچشمه ها شودش خون روان به جای میاه
زهی سپهر جهان دیده با همه پیری
تو را متابع ومحکوم دولت بر ناه
سپرده خاک جناب تو گرد نان بر دوش
کشیده گرد بساط تو گرد نان به حیاه
زده است دست جواد تو مرحبا ی سوال
شده است عفو کریم تو عذر خواه گناه
ز زخم سییل حکم تو روی کوه کبود
زبار منت جود تو پشت چرخ دوتاه
ستاره بسته یپیمان توست بی اجبار
سپهر بنده ی فرمان توست بی اکراه
زخسروان به سپاه اندرش روان سیصد
چو اردوان به رکاب اندرش روان پنجاه
تو را نجوم فلک لشگر است ولشگر گاه
تو را ملو ک وملک را عیند و دولتخواه
کسی که تابع رای تو گشت چون خورشید
کسی که در او نتواند دلیر کرد نگاه
تو را همیشه تفاخر به گوهر اصلی ست
حسود را به کلاه گوهر نگا روقباه
کلاه زر کش نرگس به نیم جو نخرند
تو آن مبین که بدو داده اند ضر به کلاه
درون دشمنت از موج چون دل بحر است
که نیزه ی تو برون برد جان از او به شناه
به لطف وخلق تو ملک آنقدر منافع یافت
که از ریاح ریاحین واز میاه گیاه
برای خرج عطای کف تو مسکین کان
چه جان بکند ودر آخر نماند طاب ثراه
نزد به عهد تو در رودبار بر بط ره
ولی فاخته را رود چنگ زد صد را
شها بهار جوانی من گذ شت ورسید
خزان پیری انده فضای شادی کاه
بر استخوان چو کمانم نماند جز پی وپوست
زبس که بار جهان می کشم به پشت دوتاه
زمان خلوت وایام انزواست مرا
نه موسم شره مال وحر ص ومنصب وجاه
بر آن سرم که کشم پای فقر در دامن
برم به ملک قناعت زدست آز پناه
پس از قضای حیات به باد رفته مگر
ادام کنم به دعای حقوق نعمت شاه
دل زمانه یجافی نمی دهد مهلت
تو مهلیت زبرای من از زمانه بخواه
همیشه تا گذرد ماه وروز وهفته و سال
سعادت دو جهان باد لازم درگاه
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹ - در مدح سلطان اویس
دمید گرد لب جوی خط زنگاری
بیاد و در قدح افکن شراب گلناری
صبا شراب صفا ریخت در پیاله گل
به یک پیاله مل گشت روی گل ناری
زمان زمان گل است و اوان ساغر می
کی آوری می اگر در زمان گل ناری
بیاد تفرج آیات صنع باری کن
که داده است بر ابر و این همه گهرباری؟
نهاد گنبد گل بین که از مرد و لعل
نهاده‌اند و در او می‌کنند زر کاری
مهندسان هوایی ز نقطه باران
بر آب دایره‌ها می‌کشند پرگاری
چو قرص گرم فلک دید گل دهن بگشود
ندانمش زه چه پیدا شد این شکم‌خواری
شب دراز به تحصیل علم حکمت عین
بسا که نرگس مسکین کشیده بیداری
زرشک چشم ندارد که لاله را بیند
که لاله نیز چرا می‌کند کله داری؟
اصول و حکمت بید و خلافیش بنگر
شنو کلام قماری و منطق ساری
فغان ز درد دل سار و ناله سحرش
که هست در دل سار علتی ساری
اگر زیاد نه بویی شنود چون یعقوب
چرا به قهقه خندید کبک کهساری؟
شکوفه پیش رو لشکر بهار آمد
که پیر به ز برای سپاه سالاری
عجب که دیده نرگس نظر به مردم هیچ
نمی‌کند نظرش بر خود است پنداری
نهاد شاخ شجر تخته‌های بزازی
گشاده باد صبا کلبه‌های عطاری
ز جعد غالیه بوی بنفشه روی زمین
نهاد خال رخ گلرخان فرخاری
نوای بلبل عاشق شنو، نه ناله چنگ
که از محبت گل شد برو هوا تاری
مده به مجلس گل راه چنگ، که گل
عروس پرده نشین است و چنگ بازاری
دل است غنچه به یکباره و سوسن است زبان
بسی است ره زبان آوری به دلداری
ثنای حضرت گل بلبل از چه می‌گوید؟
ببایدش ز من آموخت نغز گفتاری
چو کلک من ثنای و دعای شاه سزد
زبان قمری اگر لاله را شود قاری
معز دولت دین، سایه خدای که هست
به سایه علمش آفتاب ز نهاری
محیط مکرمت و کان جود، شاه اویس
که ابر را ز درش را تبی است ادراری
شهی که گر بفروشند نعل اسبش را
برای تاج کند مشتری خریداری
جناب همت او آن رفیع مملکت است
که کرد هفت سپهری چهار دیواری
اگر درآورد او ظل چاه را به جوار
ز چاه چشمه خورشید را کند جاری
چو دید رایت او گفت آفتاب بلند
که کار توست جهانگیری و جهانداری
کند مطالعه روزنامه فردا
ضمیر او ز سواد شب خط تاری
ز جام بأسش اگر عقل جرعه‌ای بچشد
به خواب نیز نبیند خیال هشیاری
سحاب کیست که لاف سخا زند با او؟
اگر چه می‌کندش دعوی هواداری
کسی که شد چو قلم در زمان او دو زبان
نصیب اوست سیه رویی و نگونساری
ز حمل جان چو نهنگ آمدست دشمن او
چرا بدوش کشد بار سر به سرباری
زهی به قوت شاهین بازویت کرده
به هر دیار ترازوی عقل طیاری
سریر جاه تو را بالشی کند گردون
به گرد بالش او گر تو سر فرود آری
به بوی خلق تو یابد حیات و برخیزد
نسیم صبح که جان می‌دهد ز بیماری
اگر نسیم صبا گردی از درت یابد
بسی که مشک ختن را دهد جگر خواری
برای قدر تو زانکه گنجدش در سر
قبای اطلس گردون کند کله داری
ز زخم تیغ تو خورشید تیغ زن هر شب
پناه برده به کوه است و گشته متواری
که در جهان کمری جز به طاعتت بندد
که آن کمر نکند بر میانش زناری
جهان عدل تو باغی است بارور که در او
جز از درخت نبیند کسی گران باری
به روز جلوه نصرت قبای فیروزی
ز گرد خنک تو پوشد سپهر ز نگاری
هر آن که نام تو بر دل نوشت گشت عزیز
مگر درم که ز دست تو می‌کشد خواری
بسی گنه ز زر آمد پدید و بخشیدی
به لطف خویشتنش گرچه خصم دیناری
اگر شمار درم می‌کنند پادشهان
تو آن شهی که درم را به هیچ نشماری
به غیر مورچه تیغ وقت قصد عدو
روا نداشته هرگز که موری آزاری
بر شکوه وقار تو کوه با همه سنگ
رود به باد چو کاه از چه از سبکساری
شها ببوی ثنایت فلک ز شرق به غرب
همی برد سخنم را چو مشک تاتاری
کواکب سخنم طالعند در آفاق
ولی چو سود که طالع نمی‌دهد یاری
به وصف حال خود از گفته نجیب و کمال
دو بیت کرده خرد بر زبان من جاری
به خاک پای تو کاب حیات از آن بچکد
اگر مسوده شعر من بیفشاری
سزد که خواری حرمان کشد معانی من
بلی کشند غریبان هر آینه خواری
همیشه تا بود این خرقه ملمع دهر
که روز می‌کشندش پودی و شبش تاری
سنین عمر تو را باد روز نوروزی
لیال آن همه قدر شهور آزاری
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - در مدح شاه دوندی
بهار و نگار و شراب و جوانی
کسی را که باشد زهی زندگانی
دو چیزند سرمایه کامگاری
دو ذوقند پیرایه شادمانی
نشاط شراب و شراب صبوحی
صبوح بهار و بهار جوانی
وگر وصل یاری دهد دست با آن
زهی پادشاهی زهی کامرانی
درین وقت یاری سبک روح باید
که بر گل کند چون صبا جانفشانی
بیاد گل و ارغوان می‌ستاند
ز ساقی گلرخ می ارغوانی
صبا هر صباح از سر کوی جانان
همه بار جان آورد ارمغانی
کلاه گلست افسر کیقبادی
بساط چمن دیبه خسروانی
دل غنچه چون خوش نباشد که با گل
بخلوت کند عیشهای نهانی
مشو غافل از عمر و می‌دان غنیمت
حضورش که یار عزیزست و جانی
چو خواهد گذشتن همان به که او را
دمی خوش برآری و خوش بگذرانی
شبی بلبلی گفت با من به باغی
که ای عندلیب ریاض معانی
همیشه از این بیش دلشاد بودت
چه بودت که غمگین شدی ناگهانی
تو را مدتی بود خرم بهاری
برانداختش تند باد خزانی
هوای کدامین چمن داری امروز؟
ندیم کدامین گل و گلستانی؟
بدو گفتم آری چنین است و برکس
نماند نعیم جهان جاودانی
کنون می‌دمد باز بوی بهاری
به سر سبزی و می‌دهد شادمانی
فلک می‌رود در پی عذرخواهی
جهان می‌رود بر سر مهربانی
در آن باغ خرم که خوش باد خاکش
اگر بلبلی کردم و مدح خوانی
چو هدهد کنون می‌کنم سرفرازی
به خاک کف پای بلقیس ثانی
چو بلقیس جمشید تخت معالی
چو جمشید خورشید چرخ معانی
سپهر کرم شاه‌وندی که هست او
سزاوار دیهیم و تاج کیانی
سرای جهان را به تدبیر بانو
بنای کرم را به تحقیق بانی
اگر نه زحل بر فلک شب همه شب
کند بام قصر تو را پاسبانی
فرود آری از قلعه هفتمین‌اش
غلامی سیه را بجایش نشانی
خرد چون قلم در صفات کمالت
فرو ماند از بی سری و زبانی
اساس سرای بزرگی به همت
نهادی وزودش به جایی رسانی
که در بارگاه تو از فرط حشمت
زنند آسمانها در آستانی
ایا شهریاری که از ابر و دریا
کفت بر سر آمد به گوهر فشانی
شده بر خلایق چو اوقات خمسه
دعای تو واجب چو سبع المثانی
سحابی است چتر تو بالای گردون
که خورشید را می‌کند سایه بانی
به عهدت صبا شرم دارد گشادن
نقاب از عذار گل بوستانی
الا تا نسیم صبا هر بهاری
زمین را دهد کسوت آسمانی
بهار بقای سرت سبز بادا
چنان کآسمانش کند بوستانی
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - مدح و ثنای راستین
جام صبوح می‌دهد نور و صفای صبحدم
گویی آفتاب وش نور فزای صبحدم
صبح رسید و می‌رود یکدمه‌ای که حاضر است
از می و چنگ ساز کن برگ و نوای صبحدم
خاست هوای صبحدم جان به تن پیاله ده
هان که پیاله می‌دهد جان به هوای صبحدم
جلوه کنان عروس صبح آمد و می دمد افق
از زر مغربی خور روی نمای صبحدم
صبح سفید اطلسی ساخت قبای آسمان
ساز چو من به عکس می لعل قبای صبحدم
پیش که آهوی فلک سنبل شب چرا کند
زلف غزال ما نگر نافه گشای صبحدم
آن می خور شعاع ده در دل شب که این نفس
صبح رسید و می‌رسد خود ز قفای صبحدم
باد فدای مهوشی جان و دلم که دل درو
دید صفای صبح را یافت وفای صبحدم
بس که ز شرم عارضت چهره صبح ریخت خون
دامن خاک پر ز خوی کرد حیای صبحدم
صبح نمود نلع مه نعل بهاش در دل است
از زر و جان لعل ده نعل بهای صبحدم
صبح به صدق و روشنی هست چو رای پادشه
لاجرم آفتاب شد تابع رای صبحدم
شاه معز دین حق ملک خدای راستین
شیخ اویس کان کرم بحر عطای راستین
در دل من زمان زمان مهر و وفای تازه بین
هر نفسم چو صبحدم صدق و صفای تازه بین
در دل تنگ عاشقان هر نفس از هوای او
ز آمد و شد که می‌کند باد هوای تازه بین
تازه شدست زخم من باورت ار نمی‌کند
بر دل ریش من بیا زخم جفای تازه بین
می‌گذرد خیال او روز و شبم به چشم دل
بر طبقات چشم و دل هان پی بای تازه بین
قصه عیسوی کهن گشن کنون به تازگی
عارض نازکش نگر روح فزای تازه بین
از قبل لبش دهد دیده گهر به دامنم
دامن من زمان زمان پر ز عطای تازه بین
ماه چو دید عارضش چشمه مهر خواندش
بر لب چشمه‌اش دمان مهر گیای تازه بین
ساقی بزم در خزان جام بلور باده را
ز اطلس لعل دم به دم داده قبای تازه بین
بلبل اگر نمی‌کند ناله به روی گلرخی
نغمه نو سماع کن نغمه سرای تازه بین
مدح و ثنای شاه شد ورد و زبان خاطرم
روضه خاطر مرا ورد و ثنای تازه بین
دامن آخر الزمان وصل قبای دولتش
آستی قبای او بحر نمای راستین
صبح چو مطرب مغان راه و نوای نوزند
گوشه‌نشین ز راه خود گردد و رای نوزند
کسوت عکس مه کهن شد ز جمال نوبتم
نوبت حسن بعد ازین مه ز برای نوزند
روزه نمی‌گشاید ار زاهد روزه‌دار را
بر سر کاسه‌های می چنگ صلای نوزند
چرخ دوتاست بس کهن نیست نوایی اندرو
کو صنمی که بهر ما ساز سه تاز نوزند
تازه کند زمان زمان عیش کهن میان جان
نای که هر نفس چو نی دم ز هوای نوزند
آن دف دستیار کو حلقه بگوش مطرب است
مطرب بزم هر نفس از چه قفای نوزند
زهره ز رشک عود را بر سر آتش افکند
عودی شکرین سخن چونکه نوای نوزند
باده به یاد حضرتی نوش که قدر همتش
زان سوی خیمه فلک پرده‌سرای نوزند
آنکه برون ازین کهن طاق سما به صد درج
همتش ار علو خود طاق نمای نوزند
مطرب بزم عیشش از جمع بتان خوش سرا
زهره سزد که می‌زند ساز و نوای راستین
خیز و کلید صبح بین قفل گشای زندگی
جرعه می به خاکیان داده صفای زندگی
پیش که خشت زر زند روز ز جرعه خاک را
گل کن ز آنکه می‌نهد صبح بنای زندگی
روز و شب آب زندگی جوی ز چشمه قدح
هیچت اگر به فضل دی هست هوای زندگی
آتش دی مهی بدم همچو مسیح زنده کن
ز آب حیات چون خضر جوی بقای زندگی
واسطه‌ای است ساقیه جلوه ده عروس زر
آیینه‌ای است جام می روی نمای زندگی
آتش زود میر را خاک سیاه بر سر است
آتش آب رز طلب عمر فزای زندگی
شمع حیات می‌کشد باد خزان و می‌زند
بر دل و بر دماغ جان باد هوای زندگی
عشرت و عیش روح را برگ و نواست چنگ و نی
بر دل و بر هوای جان باد و هوای زندگی
یاد سکندر زمان می‌خور و زنده‌مان که خضر
آب حیات در جهان خورد برای زندگی
کسری اردشیر فر بهمن اردوان محل
شاه سکندر آستان خضر برای بقای راستین
آینه جمال جان چیست لقای روی تو
آینه‌ای ندیده‌ام من به صفای روی تو
برگ گل است در جهان کو به رخ تو اندکی
ماند و گر نماند او باد بقای روی تو
می‌رود آفتاب وش خلق چو سایه در قفا
رخ بنمای تا خورد خلق قفای روی تو
ز آب و هوای روی تو یافته‌اند زندگی
جان و دل من ای خوشا آب و هوای روی تو
در دو جهان به جان تو را خلق همی خرند و من
هر دو جهان نهاده‌ام نیم بهای روی تو
دید مشاطه روی تو آینه داد رونما
آینه کیست تا بود روی نمای روی تو
روی مبارک تو تا در دل من گرفت جا
درد و جهان مرا کسی نیست بجای روی تو
روی تو دید چشم من در پی دیده رفت دل
هست گناه چشم من نیست خطای روی تو
حد گدایی درت نیست مرا که روز و شب
ماه و خورند بر فلک هر دو گدای روی تو
تا نرسد به روی تو چشم حسود دم به دم
فاتحه خواند و می دمد صبح برای روی تو
چون به ربیع روی ابر از کف پادشاه ما
در عرق است دم به دم گل ز حیای روی تو
کسری و جم به درگهت هر دو شه دروغیند
حاتم و معن بر درت هر دو گدای راستین
من چه شود اگر شوم کشته برای چون تویی
صد من از فنا شود باد بقای چون تویی
جور تو هست دولتی کان نرسد به چون منی
کی به کسی چو من رسد جور و جفای چون تویی
عشق همان قدس دان قله سر نشیمنش
تا به سر که درفتد ظل همای چون تویی
نیست سری که نیست آن منزل سر عشق تو
قطع منازل چنین هست به پای جون تویی
بر سر کوی عاشقی کوی و گدا یکی بود
پادشهی کند کسی کوست گدای چون تویی
چشم خوشت به یک نظر بیش هزارجان دهد
چون کم ازین قدر بود فیض عطای چون تویی
از گل روی نازکت پرده چرا کشد صبا
کیست که تا بود صبا پرده گشای چون تویی
گر ندهم به عشق تو جان نه ز قدر جان بود
زان ندهم که دانمش نیست سزای چون تویی
ای که چو عمر در خوری خون مرا چه می‌خوری
خون نخورم که خون من نیست خواری چون تویی
خود نبود جفا روا خاصه بر آنکه او بود
بنده شاه می‌زند لاف هوای چون تویی
هست ز آب روی تو بر لب جوی سلطنت
سر و جلال و جاه را نشو و نمای راستین
چند کشند اهل دل بار بلای آسمان
خود به کران نمی‌رسد جور و جفای آسمان
ژنده خویش را به از اطلس آسمان نهم
تا ز طمع نبایدم گشت گدای آسمان
پوشش من مبین ببین نفس مجردم که من
می نخرم به نیم جو سبز قبای آسمان
من که گلیم فقر را ساخته‌ام ردای فقر
گردن من چرا کشد بار ردای آسمان
ملک قناعتم اگر زانچه مدد دهد به نقد
باز دهم به آسمان جنس عطای آسمان
دل به سرای آسمان هیچ فرو نیایدم
کاش که آمدی فرو کهنه سرای آسمان
بانی دهر ز آسمان خانه فقر به نهد
گر چه ز خشت سیم و زر ساخت بنای آسمان
نقد کمال می‌کند بر در خاکیان طلب
راست از آن نمی‌شود پشت دو تای آسمان
اشک من است هر دمی غسل ده تن زمین
آه من است هر شبی قلعه گشای آسمان
قاضی چرخ می‌زند بی‌گنهم ز خود برون
من چه کنم نهاده‌ام تن به قضای آسمان
من ز جفای آسمان بر در شاه می‌روم
کاهل زمانه را درش هست بجای آسمان
تخت و وقار و قدر او مملکت شکوه را
عرش حقیقی آمده ارض و سمای راستین
اوست خدایگان دین خانه خدای مملکت
حسن طراز مملکت عدل فزای مملکت
ملک چه قیمت آورد در نظر جلال او
نعل سم سمند او هست بهای مملکت
منصب و عزت شهان مملکت است و شاه را
عزت و منصبی دگر هست ورای مملکت
حضرت کبریای او ملک دوام سلطنت
ذات ملک لقای او اصل بقای مملکت
آنکه به دور حکم او دید مهندس فلک
زان روی ملک آسمان حد سرای مملکت
شام منیر پرچمش صبح نمای سلطنت
شمع ضمیر روشنش راهنمای مملکت
ای که ز حفظ عدل تو مملکت است در امان
ور نکند دمی مدد عدل تو وای مملکت
بست عروس ملک را با تو نکاح سر مدی
با تو قضای او بود هم به رضای مملکت
مملکت است بر دعا داشته دست بهر تو
زانکه دعای جان تو هست دعای مملکت
از همه رنج مملکت برد پناه بر درت
راستی آنکه بیش ازین نیست دوای مملکت
هر سخن تو را خرد مملکتی بها دهد
حاصل هفت کشورش نیست بهای راستین
ای لمعات خنجرت صاعقه رای معرکه
نیزه دل شکاف تو قلب گشای معرکه
خصم تو را سر شغب هست و لیک نیستش
دستگه معارضه با تو و پای معرکه
خانه عمر دشمنان گشت خراب هر کجا
شاه به خشت آهنین ساخت سرای معرکه
تیر تو بر عدوت گشت همچو که بوم شوم پی
در صف دوستان تو هست همای معرکه
داد به کاسه‌های سر تیغ تو طعمه‌ای و دان
کوس تو هر کجا که زد بانگ صلای معرکه
بیخ عدو به تیغ زن زانکه بود مجامله
در همه جا به جای خود جز که به جای معرکه
برق شعاع خنجرت کوه شکاف روز کین
موج سواد لشکرت بحر نمای معرکه
گشته صریر کلک تو فتنه نشان مملکت
بوده خروش کوس تو هوش ربای معرکه
جام طرب به دوست ده تیغ به خورد دشمنان
کان ز برای مجلس است وین ز برای معرکه
خاسته گرد لشکرت معرکه را سما شده
فوق سمای اختران رفته همان معرکه
پیش تو در دلاوری روز محاربت بود
شیر سپهر کمتر از شیر لوای معرکه
رای تو گشت عدل را مستر خط راستی
رایت توست فتح را راهنمای راستین
موج ز گوهر و زرست بحر عطای شاه را
سایه فتاد بر فلک چتر علای شاه را
بر قد قدر او قدر گر به مثل قبا برد
اطلس آسمان سزد وصله قبای شاه را
هیچ تو دانی آسمان بهر چه کرد پشت خم
خواست که بوسه‌ای دهد مسند و پای شاه را
ماه ز آفتاب ضو خواهد و خور زرای تو
خواست که تا گدا بود مایه گدای شاه را
شاه گرفت قاف تا قاف جهان که در جهان
ماهچه آفتاب شد نایب رای شاه را
ساخت همای همتت زان سوی سدره آستان
باد همیشه در جهان سایه رای شاه را
فسحت ملک توست در مرتبه‌ای که آسمان
بر نتواند آمدن گرد سرای شاه را
مدح تو من نکرده‌ام ورد زبان که کرده است
حرز وجود خود ملک ورد دعای شاه را
من ز ثنای حضرتت عاجز و قاصر آمدم
زانکه نیافتم کران بحر ثنای شاه را
صورت طالعت خرد می‌نگریست در ازل
یافت به حشر متصل دور بقای شاه را
مدح تو آنچنانکه هست ار به مثل کسی کند
ناطقه عاجز آید از مدح و ثنای راستین
بر قدت از بقا قبا دوخت عطای ایزدی
تا به ابد مبارکت باد قبای ایزدی
از عدوی تو تا به تو هست تفاوت این قدر
از ظلمات کفر تا نور و ضیای ایزدی
باد قضای ایزدی متفق رضای تو
رای تو خود نمی‌رود جز به رضای ایزدی
حکم قضای ایزدی متفق رضای تو
منع نکرد و چون کند امر قضای ایزدی
در خلوات آسمان ذکر زبان قدسیان
باد دعای جان تو بعد ثنای ایزدی
پشت و پناه لم یزل باد تو را که در ازل
یافت جمال خلقتت فر و بهای ایزدی
ملک بقایت از فنا باد مصون که از خدا
ذات ملک لقای تو یافت بقای ایزدی
باد همیشه در نظر فکر مبارک تو را
حجره غیب کامد آن پرده‌سرای ایزدی
خوان عطای مملکت لطف تو گستریده است
بر سر خوان مرحمت داده صلای ایزدی
باد فلک غلام تو و آنکه شعارش این بود
نوبت سلطنت تو را در دو سرای ایزدی
بنده دعای دولتت می‌کند و هر آن دعا
کان بود از خلوص دل هست دعای راستین
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۷ - غزل
گفتم خیال وصلت گفتا به خواب بینی
گفتم مثال رویت گفتا در آب بینی
گفتم به خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟
گفتا که خویشتن را در پیچ و تاب بینی
گفتم که روی و مویت بنمای تا ببینم
گفتا که در دل شب چون آفتاب بینی
خروشش چون پرستاران شنیدند
یکایک سر به سر پیشش دویدند
که شاها چیست حالت ناله از چیست؟
جهان محکوم تست این نالش از کیست؟
چه کم داری که هیچت کم مبادا
چه غم داری که هیچت غم مبادا
به دل گفت این همی باید نهفتن
خیالست این نشاید باز گفتن
من این حال دل خود با که گویم
دوای درد پنهان از که جویم
چه گویم من که سودای که دارم
خیال سرو بالای که دارم
دهانی را کزو قطعا نشان نیست،
میانی را که هیچش در میان نیست،
ندیده من بدو چون دل نهادم؟
چرا دل را به هیچ از دست دادم؟
پدر گر صورت حالم بداند
مرا بی هیچ شک دیوانه خواند
همان بهتر که راز دل بپوشم
شکیبائی کنم، در صبر کوشم
سرشک خود چو آب جو خرابم
یقین دانم که خواهد بردن آبم
همی گفتند و او خاموش می‌بود
به پاسخ قفل درج لعل نگشود
یکی می‌گفت: این سودای یارست
دگر می‌گفت این رنج خمارست
ز نو بزم صبوحی ساز دادند
حریفان را به بزم آواز دادند
نوای ارغنونی بر کشیدند
شراب ارغوانی در کشیدند
صبا برخاست گرد باغ گردید
ز گلرویان بستان هر که را دید
یکایک را درین مجلس دلالت
همی کرد از پی رفع ملالت
نخست آمد گل صد برگ در پیش
زر آورد و می گوینده با خویش
زر افشان کرد و از می مجلس آراست
به صد رو از شهنشه عذرها خواست
به زیر لب دعایش گفت صد راه
رخ اندر پاش می‌مالید کای شاه
ز دلتنگی دمی خود را برون آر
به می خوردن نشاطی در درون آر
من از غم داشتم در دل بسی خون
ز دل کردم به جام باده بیرون
شما را زندگانی جاودان باد
که ما خواهیم رفتن زود بر باد
در آمد بلبل صاحب فصاحت
که بادا خسروا فرخ صباحت
دمی با دوستان خوش باش و خندان
که دنیا را بقایی نیست چندان
تو این صورت که بینی بسته بر هم
چو گل از هم فرو ریزد به یک دم
درآمد لاله ناگه با پیاله
تو گفتی از زمین بر رست لاله
که شاها لاله دردی کش آورد
مئینی و آنگه نه ز آن می کان توان خورد
از آن می ساقیان را گرچه ننگست
که نیمی صاف و نیمی تیره رنگست
نشاید ریخت می گر درد باشد
که دردی نیز هم در خورد باشد
فرود آورد سر غمگین بنفشه
که کمتر کس شها مسکین بنفشه
چو گل بهر نثار ار زر ندارم
همینم بس که درد سر ندارم
در آمد نرگس سرمست مخمور
که باد از حضرتت چشم بدان دور
من مخمور دارم یک دو ساغر
فدایت کردم اینک دیده بر سر
درآمد سرو دست افشان و آزاد
که شاها جاودان سر سبزیت باد
چرا بهر جهان دل رنجه داری
دلی نازک همچون غنچه داری؟
بیا از کار من گیر اعتباری
که آزادم ز هر کاری و باری
نیاید هیچ کس اندر بر من
نمی‌بیند برهنه کس تن من
تهی دست و مقل‌الحال باشم
ولیکن مستقیم احوال باشم
درخت میوه را بین کان همه بار
کشد از بهر روزی آخر کار
برش غیری خورد بادش برد برگ
بماند در میان عریان و بی برگ
زبان کرد از ثنای شاه سوسن
به فصلی خوش چو فصل گل مزین
که من آزاد کرد پادشاهم
چو سنبل از غلامان سپاهم
به آزادیت شاها صد زبانم
غلام همت آزادگانم
چو گل می‌بینمت امشب پریشان
ز ما چون غنچه در هم چیده دامان
هوس گر تخت و تاج و شهرداری
چو گل هم تا جور هم شهریاری
به هر کنجی گرت صد گونه گنج است
به هر گنجی از آن صد گونه رنج است
چه برد از گنج افریدون و هوشنج؟
که دایم باد ویران خانه گنج
بسی سوسن ملک را داشت رنجه
زبانش در دهن بگرفت غنچه
تو ای سوسن ز سر تا پا زبانی
حدیث کار و بار دل چه دانی؟
تو از نو رستگانی آب و گل را
من از پیوستگانم جان و دل را
نه من صاحب دلم کار دل است این
تو دم درکش که نه کار گل است این
ملک می‌کرد چون گل پیرهن چاک
سخن در زیر لب می‌گفت حاشاک
گهی با سرو رعنا رقص می‌کرد
گهی بر یاد نرگس باده می‌خورد
که این چون چشم مست یار او بود
که آن چون قامت دلدار او بود
چو از چوگان زلف او شدی مست
به جعد سنبل چین در زدی دست
چو با اندیشه لعلش فتادی
لب نوشین ساغر بوسه دادی
چو گشتی باغ و گلشن بر دلش تنگ
شدی در دامن صحرا زدی چنگ
دمی چون شمع پیش باد می‌مرد
که باد از کوی او بویی همی برد
کنیزی داشت شکر نام جمشید
که بود از صوت او در پرده ناهید
لب شکر چو گشتی هم لب عود
بر آوردی به سوز از حاضران دود
چو نی بستی کمر در مجلس شاه
به شیرینی زدی بر نیشکر راه
در آن مجلس نوائی آنچنان ساخت
که بلبل نعره زد گل خرقه انداخت
ملک زاده سرشک از دیده می‌راند
روان چون آب بیتی چند می‌خواند
نوائی کرد شیرین شکر آغاز
ز قول شاه می‌داد این غزل ساز
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۳۶ - غزل
ای صبا خیز و دمی دامن خرگه بردار
گوشه ابر نقاب از رخ آن مه بردار
آن سمن رخ به وثاق دل ما می‌آید
خار این راه منم خار من از ره بردار
صد رهت جان به فدا رفت و نیفتاد قبول
سر نهم بر سر کویت سرم از ره بردار
می‌برد باد سحر پی به سر کوی حبیب
ای دل خسته پی باد سحرگه بردار
نقل کن نقل از آن لب، نه به وجهی که شود
آگه آن نرگس سودا زده، ناگه بردار
به فراشی صبا ناگاه برخاست
به صنعت دامن خرگه برانداخت
ز خرگه بر ملک نظاره می‌کرد
چو غنچه در درون دل پاره می‌کرد
بتان نظاره دیبا و کالا
بت چین فتنه آن قد و بالا
نوایی داد از آن هر مطربی را
قصب بخشید هر شکر لبی را
به جوش آمد درون جان مشتاق
ز طاقت شد دلش یکبارگی طاق
ملک جمشید را چون دید بیتاب،
ز مهرویان اجازت خواست مهراب
که امشب سوی خان خود گراییم
اگر عمری بود فردا بیاییم
ملک سرباز پس چون زلف پیچان
جدا گشت از بر خورشید تابان
همین کز طلعت خورشید شد دور
چو سایه بر زمین افتاد چون نور
دمی آهش رسیدی نزد ناهید
گهی اشکش دویدی سوی خورشید
چو مروارید شد بر خاک غلتان
بر او حلقه شده جمعی غلامان
چو شمع از عشق خورشید دل افروز
به سوز و گریه آنشب کرد تا روز
در آن ساعت چو پر شد شمع گردون
چو چشم عاشقان از اشک و از خون
تو گفتی بخت گردون چهره برداشت
و یا از روی گیتی غیر در بست
به پیش خویشتن شمعی بر افروخت
حدیث اندر گرفت و شمع می‌سوخت
چو شمعش بود ریزان دمع بر دمع
ز سوزش گریه می‌افتاد بر شمع
چو شمع از روشنایی اشک می‌راند
به سوز این قطعه را با شمع می‌خواند:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۳۹ - غزل
چه منزل است که خاکش نسیم جان دارد
هوای روح و شش راحت روان دارد
حدیقه ای ز بهشت ست و منزلی ز فلک
که حور بر طرف و ماه در میان دارد
فراغ دل به چنین منزلست کاین منزل
فروغی از رخ آن ماه دلستان دارد
دل گرفته هوایم درین سرا بستان
کبوتریست که به سرو آشیان دارد
به هر کنار و به هر گوشه ای که می نگرم
ز آب دیده ما چشمه ای روان دارد
گمان مبر که کسی جان برد ز منزل عشق
اگر به جای یکی جان هزار جان دارد
برای وصل تو ترک همه جهان گفتم
که هر که وصل تو دارد، همه جهان دارد
بجو نشان دل من ز تیر غمزه خویش
که تیر غمزه تو از دلم نشان دارد
شکر نیز از زبان میر مشتاق
ادا کرد این غزل بر قول عشاق:
گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی
روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی
سایه را گو با رخ من در قفای خود مرو
سرو را با قد من گو بر کنار جو مروی
بلبل ار گل را تقاضا می کند عیبش مکن
اینچنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت و گوی؟
دامن افشان، ای گل خندان، چمان شو در چمن
تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی
ظاهر ار گردیده بودی گوی سیمین غبغبت
کم زدی گوی بلاغت بلبل بسیار گوی
شانه سانم در سر سودای زلفت کرده سر
نیستم آیینه آیین کو کند خدمت به روی
به دست افشان درآمد سرو آزاد
ز مرغان چمن برخاست فریاد
شراب عشق و نار حسن در سر
قدح در دست و شاهد در برابر
سر خورشید شد گرم از حراره
چو مه جیب قصب را کرد پاره
نشاط و کامرانی کرد خورشید
بر ایشان زر فشانی کرد جمشید
غنی گشت ارغنون ساز از نواها
بپوشید از قصب شکر قباها
نشاط انگیز را گفت: «ای شکر خیز
تو نیز آغاز کن شعری دلاویز
از آن شعری که وصف الحال باشد
نه زان قولی که قیل و قال باشد
حدیثی کان بیارد آشنایی
ببخشد جان و دل را روشنایی
نشاط انگیز گوش عود برتافت
گهر در جامه ابریشمین بافت
نبات از پسته شیرین روان کرد
به روی چنگ بر فندق فشان کرد
به چنگ این مطلع موزون در آموخت
رخ خورشید از آن مطلع بر افروخت: