عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - مدح شاهینی
باز شاهینی نکو دیدار
بزم را کرد همچو باغ بهار
شاهش افزوده از شرف جاهی
شادمانه نشسته چون ماهی
ره به سوی نشاط بر بردار
سنگی از هر که هست برخوردار
نه طلا بن بود نه حازه بود
هر زمان زو بساط تازه بود
در طرب همچو گل همی خندد
هر چه او گفت شاه بپسندد
از لطافت قرین جانست او
پاک چون آب آسمانست او
گر چه او را به سالها زین پیش
هوسی کرده بود در سر خویش
هر دو حالی شراب خوردندی
مست گشته نشاط کردندی
پیش از این هیچ کار دیگر بود
که شبی مست پیش او بغنود
دست بر ناف او نهاد بر مهر
بر برش بوسه داد و داد به مهر
ور کنون طیبتی کند گه گه
نیست او را سخن معاذالله
از حکایات آن امیر گزین
نتوان هیچ چیز گفت جز این
حال مردانگیش معلوم است
کآهن او را به دست چون موم است
او نه زین پر دلان اکنونست
که به مردی ز رستم افزونست
چون نهد دست زور میل به میل
نهد انگشت بر میانه کیل
خیزد از جای خویش و هوی کشد
گرنه او را بدید عوی کشد
حمله آرد چو شیر بگرازد
میل خونین ز کف بیندازد
او ز برگ کلم گذاره کند
شلغم پخته را دو پاره کند
آخر او برکشد به مردی سر
نکند کس زیان به مردی بر
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - در حق خویش گوید
من که مسعود سعد سلمانم
کمتر و پستر از ندیمانم
شاه بی موجبی عزیزم کرد
وز همه بندگان پدید آورد
جای من پیش خویشتن فرمود
تا مکان و محل من بفزود
دان که من کس نیم گدایی ام
سست عقل و ضعیف رایی ام
ابلهی ناخوشی گرانی ام
همه ساله چو ناتوانی ام
گه سر از رنج دست می مالم
گه ز درد شکم همی نالم
پیش ساقی همی کنم زاری
تا بکم دادنم کند یاری
از من خام قلتبان گران
خدمتی بایدش به رسم خران
که به حالی بهانه ای جویم
حسب حالی ترانه ای گویم
چه کند این چنین ندیم برش
که ز دیدار او نگردد کش
لاجرم چون چنین گران جانم
ناخوش و ناترنگ و نادانم
رفتم اینک به سوی چالندر
تا کی آیم به شهر بار دگر
رنج بر خویشتن کنم کوتاه
تا ببینم رفیع مجلس شاه
مجلسی باشد آنکه خلد برین
گویی آید ز آسمان به زمین
مطربانی چو باربد زیبا
چنگ و بربط چغانه و عنقا
ارغنون با سماعشان ناخوش
ندما از لقای این شه کش
تا جهان را همی بود بنیاد
باد بر تخت شادمانی شاد
مسند و ملک و حشمت اندر وی
از همه نوع نعمت اندر وی
باده های لطیف نوشگوار
رودهایی به لحن موسیقار
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - صفت محمد نایی
لحن نای محمد نایی
ارغنونی بود به تنهایی
چون به سر نای او درافتد دم
شاد گردد دلی که دارد غم
نغمه او چو جان بیفزاید
گر نثارش کنند جان شاید
راحت آن ساعتست کو از خشم
مهره بازی کند به پلک دو چشم
امر و نهی از امارتش خیزد
زر و در از عبارتش ریزد
مطربان را به جمله گرد آرد
پرده از پیش صفه بردارد
ناصر کل دوان شود هر سو
لت و سیلی روان شود هر سو
آن خر کون دریده بیرو را
بزند . . . خواره بانو را
زین همه زخم و چوب بند و جرس
غرض او بر آش باشد و بس
گر نه زین روسبی و آن گنده
نبود حاصلی مگر خنده
قلتبان چون گرفت خشم و لجاج
زود گردد روان ز هر سو کاج
چون ببیند ز خره دانگانه
جمله دارد فدای او خانه
در همه حال سیم دارد دوست
قلتبانی از آتش عادت و خوست
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
در بزم پادشا نگر این کاروبار گل
وین باده بین شده به طرب دستیار گل
گل چند ماه منتظر بزم شاه بود
وز بهر آن دراز کشید انتظار گل
دیدار گل شده ست همه اختیار خلق
تا بزم شاه ساخت همه اختیار گل
گلبن ملونست چو دیبای هفت رنگ
تا لعل سبز گشت شعار و دثار گل
تا با می کهن گل نو سازوار شد
گل پیشوای می شد و می پیشکار گل
در بزم تو گل است در آمیخته به هم
با هم نثار زر بود و هم نثار گل
خیزد گل از نشاط که پر زر ساده شد
همچون کنار سایل خسرو کنار گل
فخر و شرف نبینی جز در شمار شاه
لهو و طرب نبینی جز در شمار گل
شاها همه ز شادی بزم رفیع توست
این سرخ رویی گل و این افتخار گل
از روزگار گل دل و جان شاد و خرمست
یارب چه روزگارست این روزگار گل
مسعود سعد سلمان : ترکیبات و ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح خواجه رشیدالدین
نوبهاری عروس کردارست
سرو بالا و لاله رخسارست
باغ پر پیکران کشمیرست
راغ پر لعبتان فرخارست
کسوت این ز دیبه روم است
زیور آن ز در شهوارست
حله دست باف نیسان را
بسدش پود و زمردش تارست
بخشش باد را به گلها بر
گردش کردگار پرگارست
چمن و برگ را به ذات و به طبع
نقش دیبا و مهر دینارست
آب تیغ زدوده داشت چرا
چهره خاک پر ز رنگارست
عاشق گل هزاردستان شد
پس چرا شب شکوفه بیدارست
زار بلبل چرا همی نالد
که گل زرد زار و بیمارست
باغ پر کار کرد شد شاید
که بهر خاک طبع پرکارست
***
چرخ چون دستبرد بنماید
زینت بوستان بیفزاید
تخت گلبن چو افسر کسری
به جواهر همی بیاراید
ابر بر گل گلابها ریزد
باد بر مل عبیرها ساید
بی فسان ابر تیره صیقل وار
زنگ تیغ درخش بزداید
طبع بی داس هر زمان گویی
سرو آزاد را بپیراید
آهوی مشک نافه گشت نسیم
که ز جستن همی نیاساید
گرد طبعش نگشت عشق چرا
روی لاله به خون بینداید
تا نبندد نقاب بچه بحر
مادر گل نقاب نگشاید
از مه و مهر بارور شد باغ
زهره و مشتری از آن زاید
هر چه جاییست بزم را زیبد
هر چه جامیست باده را شاید
***
بوستان با سپهر همتا شد
که پر ز شعری و ثریا شد
کوه چون تکیه گاه خسرو گشت
دشت چون بزمگاه دارا شد
باد رنگ ابر نقشبندی کرد
خاک بر هفت رنگ دیبا شد
هر دو شاخی صلیب وار و درخت
از شکوفه به شکل جوزا شد
تا هوا در بخار پنهان گشت
راز پنهان سبزه پیدا شد
شاد شد سرو و مورد پنداری
پهلوی سرو مورد بالا شد
آمد از بید در لغز ناژو
بلبل از سرو در معما شد
اشک چشم سبل گرفته ابر
تا روان گشت سوی صحرا شد
زلفهای بنفشه پیچان گشت
چشم های شکوفه بینا شد
چشم بد دور باد ازین عالم
که به دیدار سخت زیبا شد
***
پرده گل همه صبا بدرید
کرد چهره به شرم شرم پدید
ابر پوشید روی ماه وز برق
رایت روی ماه بدرخشید
با صیادوار دست گشاد
ابرآذار دام حلقه کشید
کرد بدرود باغ و راغ ضرور
کاندرو پای بند خویش ندید
قصر و کاخ رشید خاصه نگر
که ز بس کبر بر جهان خندید
تا که بنیاد او به ماهی رفت
سرو بالای او به ماه رسید
طبع پر گرد و مشک بید همه
راست چون عنکبوت پرده تنید
باغش از خرمی بهشتی شد
کوثرش جانفزای جام نبید
صورتش را روان به حرص بخواست
صحبتش را خرد به جان بخرید
خواست گردون شکوفهاش به چشم
دیده هایش همه از آن بکفید
***
طرفه حالا که بوستان دارد
عمر پیر و تن جوان دارد
پاسبان کرد باغ قمری را
که بسی گنج شایگان دارد
از خوی ابر گل صدف کردار
در ناسفته در دهان دارد
چشم ساغر به باده می افروز
که صبا جسم و شاخ جان دارد
بی قرارست ابر و شاید از آنک
باره تند زیر ران دارد
در سخاوت همی بیاساید
خوی خاص خدایگان دارد
عمده مملکت رشید که ملک
مدح او بر سر زبان دارد
نامداری که آفتاب نهاد
همتش سر بر آسمان دارد
پس ازو آرد آنکه چرخ آرد
کم ازو دارد آنچه کان دارد
وصف او را بنان قلم گیرد
شکر او را زبان بیان دارد
***
ای به تو سرفراخته شاهی
مشتری رای و آسمان جاهی
کوه در حلم و ابر در جودی
شیر در رزم و ماه بر گاهی
تا تو چون چرخ بر زمین گشتی
مملکت بازیافت برناهی
تا هژبری کند سیاست تو
ننماید زمانه روباهی
هر درازی که از درازان داشت
یافت از نعمت تو کوتاهی
تا جهان شاد شد به دولت تو
کس ندارد ز انده آگاهی
تا کند خاطر تو راهبری
کی بترسد خرد ز گمراهی
موج زد کفت و نماند همی
مکرمت چون به خشک در ماهی
کند از بهر عمر تو عالم
هر شبی دعوی سحرگاهی
بینی از چرخ هر چه می جویی
یابی از دهر هر چه می خواهی
مسعود سعد سلمان : ترکیبات و ترجیعات
شمارهٔ ۳ - در مدح ملک ارسلان
گشتند با نشاط همه دوستان گل
بس نادر آمد ای عجبی داستان گل
بی ابر گل نخندد و بی باد نشکفد
ابرست و باد گویی جان و روان گل
گل عاشق شه است و چو دیدار او بدید
گشت آشکاره از دل راز نهان گل
بنگر که هر سپیده دم از حرص بزم شاه
تازه رسد همی به چمن کاروان گل
گویی که هست مادح سلطان زرفشان
گل در میان باغ و زر اندر میان گل
ساقی نبید پیرده اکنون که شد جوان
این باغ پیر گشته به عمر جوان گل
گل مدح شاه خواند و پر در همی کند
این ابر درفشان به سحرگه دهان گل
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
باغ ملک ز گل چو بهشت برین شدست
گلبن درو به خوبی چون حورعین شدست
شادی و لهو و رامش شاه زمانه را
سوسن نگر که جفت گل و یاسمین شدست
صاحبقران عالم هرگز قران به حکم
با طالع سعادت گلی قرین شدست
مانا هزار فتح نشسته است و عز و ناز
با همنشین او به جهان همنشین شدست
او را ز هفت کوکب تابان هفت چرخ
از ملک هفت کشور زین نگین شدست
شادان شده زمانه و خرم شده زمین
کو خسرو زمانه و شاه زمین شدست
دانم یقین که او را در دل گمان نماند
کاندر جهان گمانش عین الیقین شدست
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاه جهان به تیغ چو ملک جهان گرفت
دولت رکاب دادش و نصرت عنان گرفت
فالی گرفت چرخ و همی گرفت مملکت
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان گرفت
شاهی که ملک هرگز چون او ملک ندید
خصمش چو دید مملکت او را جهان گرفت
بختش چو روی داد به نیکی همان زمان
دولت به کارهای بزرگش ضمان گرفت
تأثیر حل و عقدش در قبض و بسط ملک
بر آب نقش گشت و بر آتش نشان گرفت
این سعی بنده وار که بخت جوان نمود
امروز ملک عالم شاه جوان گرفت
ساقی بیار باده ای چون گل به رنگ و بوی
کامروز باغ و راغ همه گلستان گرفت
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها به شادکامی گلشن کنی همی
چون آسمان زمین را روشن کنی همی
چون خلق تو معطر گشتست بحر و بر
کامروز در سعادت گلشن کنی همی
رام است بخت تو که به هر وقت حاصلست
حکمی که بر زمانه توسن کنی همی
هر جا همی ز بخشش تخمی پراکنی
وز شکر و مدح هر جا خرمن کنی همی
در دو جهان همی دهدت ایزد کریم
پاداش مکرمات که بر من کنی همی
در سور ملک بادی با دوستان که تو
مر سور دشمنم را شیون کنی همی
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
تا روزگار ملک تو را آشکاره کرد
چشم ملک در او به تعجب نظاره کرد
روزی که ملک جستی چرخ فلک تو را
از فتح تیغ کرد وز اقبال باره کرد
چون روز بزم خواری زد دید پیش تو
یاقوت سرخ معدن در سنگ خاره کرد
در باغ ملک تا گل بختت شکفته شد
بر تن مخالف تو گل جامه پاره کرد
ملک تو را فلک چو بزرگی تو بدید
از عزت و جلالت دیهیم و یاره کرد
خورشید خسروانی و بزم چو چرخ تو
این گلشن تو از گل زیر است پاره کرد
گویی که مست شد گل لعل از نشاط تو
رازی که داشت در دل از آن آشکاره کرد
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها بهانه جویی تا زرفشان کنی
وز سیم و زر زمین چو ره کهکشان کنی
از دوستی بخشش گلشن کنی همی
کز زر و گل زمین را چون گلستان کنی
زین سیم و زر که بخشی شاها شگفت نیست
کز سیم و زر به گیتی جیحون روان کنی
تا بوستان چنین است از گل سزد که تو
گر عشرتی کنی همه در بوستان کنی
بختت جوان و ملک جوانست و تو جوان
ممکن بود که پیر جهان را جوان کنی
ای شاه گل به تهنیت ملکت آمده ست
زیبد که تو کنون همه رامش بر آن کنی
جان را و مغز را ز گل و باده قوتست
شاید کنون که تقویت مغز و جان کنی
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها همیشه فصل خزانت بهار باد
بر روی آن بهار ز دولت نگار باد
تا دور چرخ بر تو سعادت کند همی
از دور چرخ بر تو سعادت نثار باد
تا شاخ و بار باشد و تا باغ و بوستان
بر شاخ دولت تو ز اقبال بار باد
هر تازه گل که بشکفدت در بهار ملک
در دیده مخالف تو تیز خار باد
تا هست شهریاری و شاهی تو را به عز
بر تخت شهریاری و شاهی قرار باد
تا چرخ و کوه باشد ملک و بقای تو
چون چرخ پایدار و چو کوه استوار باد
از روزگار توست همه فخر روزگار
تا هست روزگار همین روزگار باد
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
مسعود سعد سلمان : ترکیبات و ترجیعات
شمارهٔ ۵ - در ستایش بهرامشاه
شد پرنگار ساحت باغ ای نگار من
در نوبهار می بده ای نوبهار من
من در خمار هجر تو نابوده مست وصل
تو می کنی بلب بتر از می خمار من
شد باغ لاله زار و گر نیز کم شود
ای لاله زار باغ تویی لاله زار من
زلف تو بی قرار و دلم گشته بی قرار
زین هر دو بی قرار ببردی قرار من
گویی که سال و ماه به هم عهد کرده اند
آن بی قرار زلف و دل بی قرار من
گل گشت خار گشت مرا هجر و وصل تو
ای وصل تو گل من و هجر تو خار من
می ده میی که غم نخورم هیچ تا تویی
در عمر غمگسار من و میگسار من
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
آمد به سوی باغ درود و سلام می
جام می آر کآمد هنگام خام می
از بهر سور باغ که کرد دست نوبهار
آید همی بلهو نوید و خرام می
در پوست می نگنجد گل تا به گل رسید
بر لفظ باغ وقت صبوحی پیام می
گر پخته ای به عقل می خام خواه از آنک
رامش نخیزدت مگر از ذات جام می
می اصل شادی آمد خیز ای غلام من
می ده مرا به شادی ای من غلام می
کام می آن بود که تو باشی همیشه شاد
باشی همیشه شاد چو باشی به کام می
می را عزیز بدار و به چشم خرد ببین
در بزم شاه عالم عز و مقام می
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
تا تو بتاب کردی زلف سپاه را
در تو بماند چشم به خوبی سیاه را
ای رشک مهر و ماه تو گر نیک بنگری
در مهر و ماه طیره کنی مهر و ماه را
گر هیچ بایدت که شوی مشک بوی تو
یکبار برفشان سر زلف سیاه را
شادی و خرمی کن کامروز در جهان
شادی و خرمیست دل نیکخواه را
گردون به تخت و ملک همی تهنیت کند
سلطان ملک پرور بهرامشاه را
جمشید خسروان شد و خورشید آسمان
بوسد زمین درگه او عز و جاه را
تاج و کلاه سر به فلک بر کشید ازو
کآراست عز و ملکش تاج کلاه را
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
ای آفتاب دولت بر آسمان ملک
وز طلعت تو روشن گشته روان ملک
تا ابروار بارد دست تو بر جهان
خرم چو بوستان شد و تو بوستان ملک
قوت گرفت و قوت او باد بر فزون
از عون و رای پیر تو بخت جوان ملک
چون داستان ملک نهاد این جهان همی
بر نام تو نهاد سر داستان ملک
تا پای تو بسود به دولت رکاب فتح
در دست تو نهاد جلالت عنان ملک
سر در کشید فتنه و روی جهان ندید
تا شد زدوده خنجر تو پاسبان ملک
صاحبقران تو باشی و هستی و هیچ وقت
جز با تو چشم ملک نبیند قران ملک
چون بر فلک دعای تو گوید همی ملک
اندر جهان ثنای تو گوید زبان ملک
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
ای پادشاه دولت دین را یمین تویی
ای شهریار ملت حق را امین تویی
آباد و خرم است ز جاه تو ملک و دین
زیرا که این و آن را پشت و معین تویی
روی زمین چو خلد برین شد ز نیکویی
از فخر آنکه خسرو روی زمین تویی
نیک و بعد عدو و ولی مهر و کین توست
چون نیک بنگریم سپهر برین تویی
ایزد تو را به ملک جهان برگزید از آنک
اندر جهان ملک ز شاهان گزین تویی
دولت بدان مسلط گشته ست بر جهان
کاندر عزیز خاتم ملکت نگین تویی
گویند هفت کشور زیر نگین کند
شاهی ز اصل و نسل یمینی و این تویی
اندر جهان نخواهد بودن پس از تو شاه
ای شاه تا قیامت شاه پسین تویی
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
چون در کف تو کشت کشیده حسام تو
آمد به گوش دولت عالی پیام تو
هنگام حمله خواست که ناگه به ذات خویش
بی دست تو برآید تیغ از نیام تو
از خون سرکشان ویلان شد عقیق رنگ
اندر کف تو خنجر الماس فام تو
اقبال دست ملک روان کرد هر سویی
منشورها نوشت جهان را به نام تو
در بارگاه ملک میان بست و ایستاد
بر طاعت تو دولت پدرام رام تو
در دهر داد دین ز تو آسوده شد که هست
از بهر دین و داد قعود و قیام تو
اندر زمانه حاصل گشته ز جود توست
هر کام دل که باد زمانه به کام تو
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
شاها همیشه مهر سپهر افسر تو باد
ماه دو هفته چتر شده بر سر تو باد
از خدمت تو حاجت شاهان روا شود
تا هست کعبه کعبه شاهان در تو باد
اندر جهان چو خنجر برهان ملک توست
برهان ملک در کف تو خنجر تو باد
یاری گری تو خلق جهان را با من و عدل
ایزد بهر چه خواهی یاری گر تو باد
اقبال آسمانی و تأیید ایزدی
هر سو که قصد و عزم کنی رهبر تو باد
تا بر سپهر اختر باشد همه سعود
سرمایه سعود سپهر اختر تو باد
فخر سخا ز دست سخا کستر تو خاست
عز هنر ز رای هنر پرور تو باد
گردون به امر و نهی کهین بنده تو شد
گیتی به حل و عقد کمین چاکر تو باد
گشته ست تخت و ملک ز بهرامشاه شاد
تا تخت و ملک باشد بهرام شاه باد
مسعود سعد سلمان : مسمطات
شمارهٔ ۳ - مدح ملک ارسلان
روی بهار تازه همه پرنگار بین
خیز ای نگار و می ده و روی نگار بین
در مرغزار خوبی هر لاله زار بین
وز لاله زار رتبت هر مرغزار بین
بالیدن و نویدن سرو و چنار بین
کاین پیر کشته گیتی طبع جوان گرفت
بگریست ابر و باز بخندید بوستان
چون نالهای بلبل بشنید بوستان
کز می لباس خود را بخرید بوستان
بر سر ز نوبهار بپوشید بوستان
زد کله های دیبا چون دید بوستان
کز خانه باز دوست ره بوستان گرفت
بر گل مل آر خیز که وقت گل و مل است
گل عاشق مل است که مل قصه گل است
اکنون چرای آهو در دشت سنبل است
بر شاخ ها ز بلبل پیوسته غلغل است
کو بلبله که وقت نواهای بلبل است
بگریخت زاغ و بلبلش اندر زمان گرفت
بین ای مه آسمان و مبین آسمانه را
وآهنگ باغها کن بگذار خانه را
کامروز هم نخواهد مرغ آشیانه را
خندید باغ ملک به خندان چمانه را
و آراست مهر شاه زمانه زمانه را
تا این زمانه حسن بت مهربان گرفت
آمد فراهم از همه جانب سپاه ملک
واندر سرای عدل گشاده ست راه ملک
چرخ کمال برد به عیوق جاه ملک
شد شادمان ز ملک دل نیکخواه ملک
شد قدر ملک عالی چون پیشگاه ملک
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان گرفت
ای شاه جان دهد به نکوخواه بزم تو
چونان که جان برد ز بداندیش رزم تو
وقت ثبات ثابت کوهست حزم تو
گاه مراد قادر بادست عزم تو
بگذشت ز آب و آتش فرمان جزم تو
بر آب نقش ماند وز آتش نشان گرفت
روزی که چرخ برد همی سر بر آسمان
می ساخت از برای تو را افسر آسمان
روح الامین دعای تو گویان بر آسمان
گفتی همی که پاره شود از سر آسمان
می گفت راز ملک تو بر اختر آسمان
تا تو جهان گرفتی دشمن جهان گرفت
ترکان چو بانگ حمله شنیدند پیش تو
بر دست جان نهاده رسیدند پیش تو
چون بارگیر فتح کشیدند پیش تو
چون آن مصاف هایل دیدند پیش تو
بسته کمر چو شیر دویدند پیش تو
دولت رکاب دادت و نصرت عنان گرفت
بزدود فتح خنجر شیر اوژن تو را
عیبه نهاد دست ظفر جوشن تو را
می خواست چرخ گردان پاداشن تو را
تعلیم کرد ملک دل روشن تو را
یک لشکر تو بود ولیکن تن تو را
ده لشکر از فریشتگان در میان گرفت
این سرکشان که شیر شکارند روز جنگ
با چرخ در وفای تو یارند روز جنگ
آن عزم و آن عزیمت دارند روز جنگ
تا حق نعمت تو گزارند روز جنگ
وز دشمنان دمار برآرند روز جنگ
از مرگ هیچ مرد نخواهد کران گرفت
گردون ز دولت تو زند داستان همه
وز نعمت تو گردد گیتی جوان همه
شاهان برند بندگی تو به جان همه
دارند شاد و خرم جانها بدان همه
مردی و داد زود بگیرد جهان همه
آری جهان به داد و به مردی توان گرفت
ای رای روشن تو شده داستان به عدل
هرگز نبود مثل تو صاحبقران به عدل
ملک تو کرد پیر جهان را جوان به عدل
آراسته شد از تو زمین و زمان به عدل
ای شاه عدل ورز بگیری جهان به عدل
کاین طالع مبارک تو آسمان گرفت
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
گفتم رخ تو بهار خندان منست
گفت آن تو نیز باغ و بستان منست
گفتم لب شکرین تو آن منست
گفت از تو دریغ نیست گرجان منست
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
ای گلبن نو رسیده در باغ بهار
گلهای ترا ز بیم خار بسیار
زین کار که با تو کردم اندیشه مدار
ایمن کردم گل ترا از غم خار
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳
ماه منیر صورت ماه درفش تست
روز سپید سایه چتر بنفش تست
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶
صحرای سنگ روی و که سنگلاخ را
از سم آهوان و گو زنان شیار کرد
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹
در ایوانی که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
چو ایوان مداین مر ترا ایوان و خم سازد
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳
از حسن رای تست که گیتی سرای تست
گیتی سرای تست ز کیماک تا خزر
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۶
زسر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
به صید گاه ز بهر زه کمان تو رنگ
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۷
کوس تو کرده ست بر هر دامن کوهی غریو
اسب تو کرده ست بر هر خامه ریگی صهیل
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۸
خیز تا گل چنیم و لاله چنیم
پیش خسرو بریم و توده کنیم
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۸
تا مورد سبز باشد چون زمرد
تالا سرخ باشد چون مرجان
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۲
ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزمساز و گرد نستوه
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۴
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زردبود چون رخ مهجوران آبی