عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
ای دل به جهان به جز خرابی مطلب
سر سبزی ازین کور سرابی مطلب
ور عمر خوش از جهان همی می طلبی
آندم ز جهان نشان نیابی مطلب
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
ای لعل تو پرنکته شیرین غریب
مازار دل خسته غمگین غریب
زانروی که نه غریب و مسکین چو منی
بخشای بر این عاشق مسکین غریب
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
ای قد خوش تو سرو شاداب حیات
لعل لب تو چشمه نایاب حیات
با قد تو باد در کف سرو چمن
با لعل تو خاک بر سر آب حیات
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
دل دوش ز سهم تیر آن نرگس مست
شد در خم آن زلف چو زنجیر و نشست
مژگان تو تیز گشت و با زلفت گفت
کآنجا که زره گر است پیکان گر هست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
ای باغ اگر تو خرمی رخت کجاست
وان دولت تیز و رونق بخت کجاست
گر منزل رستمی پی رخش تو کو
ور تختگه جمی جم و تخت کجاست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
کارم همه جانسپاری و ترک سر است
خوردم همه درد دل و خون جگر است
زین تنگدلی و تنگ عیشی که مراست
ضعف دل و تنگی نفس صعبتر است
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
زین شور و شری که از غمت در سر ماست
در شورش خیل فتنه سرشر سر ماست
در سر دربازم با تو گر سرسر تست
سردرسر تو کند سر ار سر سر ماست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
تا عشق تو همنشین دل ماست
داغ غم عشق بر جبین دل ماست
از ابر دو دیده هردمش آب دهم
تا کشت غم تو بر زمین دل ماست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
دیدار تو شمع عالم افروز من است
رخسار تو نوبهار و نوروز من است
خلقی به بهار و روز نو دلشادند
روی تو بهار طرب اندوز من است
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۱
بی نام تو نقش سکه وارون گردد
بی یاد تو کام خطبه خوان خون گردد
زیبد که زبان خاطب الکن گردد
تا وضع زبان و دل دگرگون گردد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۸
کو جان که ز بیداد فلک خسته نشد
کو تن که از او به خاک پیوسته نشد
کو مرغ دلی کز پی کامی نپرید
کافتاده به دامی ز بلا بسته نشد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۲
جانا رمقی در دل شوریده نماند
در سینه به جز ناله دزدیده نماند
طوفان سرشک هم سرآمد که مرا
خون در رگ و آب در دیده نماند
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۹
زان سیم وزری که در دم گاز آید
زان دانه که سنگ آسیایش ساید
زان کبک که شهباز سرش برباید
عاجزترم و دلت نمی بخشاید
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۳
ابروی ترا ز ماه نو ننگ آید
با قد تو سرو را قبا تنگ آید
فستق صفت آسمان بخندد ز خوشی
چون ناخن فندقیت در چنگ آید
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۲
چشمی دارم چو ابر دی گوهر بار
دستی که چو ریگ سیم و زر بازد یار
با اینهمه نعمت و سخاوت که مراست
دینار به جان می طلبم مفلس وار
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۵
ای دوست در آن شکایتی یانه هنوز
هم بر سر آن حکایتی یا نه هنوز
ما بر سر خدمتیم بنمای که تو
با ما به سر عنایتی یا نه هنوز
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۵
ای چرخ ز گردش تو خرسند نیم
آزاد کنم که لایق بند نیم
گر میل تو بابی هنر نااهل است
من نیز چنان اهل و هنرمند نیم
میرزاده عشقی : قالبهای نو
عید نوروز
در تکاپوی غروب است، ز گردون خورشید
دهر پر بیم شد و رنگ رخ دشت پرید
دل خونین سپهر از افق غرب دمید
چرخ از رحلت خورشید سیه می پوشید
که شب عید حمل، خویش به گردون آراست
سال بگذشته بشد، ظرف زمانش لبریز
ریخت بر ساحت این نامتناهی دهلیز
در کف سال نو، آینده اسرارآمیز
همچو مرغی به نوائی هجن و لحن ستیز
بنشسته است به بام فلک و نغمه سراست
من به بام اندر و گوشم به فغان بومی است
در عجب سخت که امشب چه شب مغمومی است؟
این شب عید مبارک، چه شب مشئومی است
دهر مبهوت، چه آینده نامعلومی است؟
چرخ یک پرده نقاشی، از آثار بلاست!
ناگه از خانه همسایه، یکی ناله زار
در فضا بر شد و بر گوش من افتادش گذار
باری این ناله لرزان شده، از باد بهار
باشد از دخترکی، کز همه عالم یک بار
چهره دلبری از چهره او جلوه نماست
رخ سیمین ورا، پنجه غم بفشرده
آنچنان کاین گل نو گل شده را پژمرده
با لباسی سیه و وضعیتی افسرده
اشک ریزان چو یکی دختر مادر مرده
اشک گه پاک کند دستش و گه سوی خداست
گفتم ای دخت مهین مملکت جمشیدی
عید جمشید است امشب ز چه رو نومیدی؟
سرخ پوشند جهان و تو سیه پوشیدی
عید گیرند همه خلق و تو در نوعیدی
پس از این حرف برآشفت و سبک از جا خاست
بر رخش وضعیت حال، دگرگون آمد
گوئی این حرف، خراشیدش و دل خون آمد
چه ز بس آه، از آن سینه محزون آمد
بوی خون زآن دل خونین شده بیرون آمد
گفت: رو عید مگو، عید چه؟ این عید عزاست!
عید بگرفتن امسال در این ویرانه
نبود مورد طعن خودی و بیگانه؟
عید که، عید کجا، عید چه؟ ای دیوانه!
خانه داران را عید است، ترا کو خانه؟
رو مگو عید؛ که این عید که و عید کجاست؟
ملتی را که چنان جرأت و طاقت نبود
که بخس گوید کذب تو صداقت نبود!
پی حفظ وطن خویش، لیاقت نبود!
عید بگرفتن این قوم، حماقت نبود؟!
عید، نی، در خور یک ملت محکوم فناست!
تو کم ای هموطن از موسوی بی وطنی!
او شد آزاد ترا تازه به گردن رسنی!!
هست هان جامه عید چو توئی و چو منی!
بهر من رخت عزا، بهر تو خونین کفنی
هست زیبنده من، این و ترا آن زیباست
بن این خانه رسیدست بر آب! این عید است؟
وندر این خانه خرابی همه خواب، این عید است؟
ناید اعداد خرابی به حساب، این عید است؟
خانه خود نگر! ای خانه خراب، این عید است؟
به عزا صاحب این عید، نک از دست شماست!
هست از دست شما پاک، روانش به عذاب!
خانه تان ویران کردید ورا خانه خراب!
چون بدین جا برسید، از سر برداشت نقاب
گفت اینت بسرو کرد سوی من پرتاب!
تو نه مردی، کله مردی، بر مرد سزاست!
گفتم ای بانو: این ملت قرنیست درست
زیردست است! مرا چیست گنه، گفت: ای سست!
زیردستی و زبردستی تو، در کف تست
دست بسته نشد آن مرد که دست از جان شست
هرگز از دست نرفت آن که زبردستی خواست
آخر ای مردان! از نابسلامت مردید!
این رذالت چه بود بر سر ما آوردید . . . ؟
زین سخن: دیده من تیره جهان را بردید
وین سخن کارگر اندر دل گردون گردید!
منقلب گشت هوا سخت نسیمی برخاست!
بوی این درد دل خسرو، از آن باد آمد
کاین چه بد بر سرت، ای ملک مه آباد آمد؟
من چو از خسروم، این شکوه همی یاد آمد
در و دیوار، در آن خانه، به فریاد آمد!
وین چنین روی سخن جانب خسرو آراست
کای شه از خاک برآ، ملک تو این بود؟ ببین!
حال این ملک، به عهد تو، چنین بود؟ ببین!
خطه پاک تو، ویرانه زمین بود؟ ببین!
قصر شیرین تو، این جغدنشین بود، ببین!
بیستونی ز تو ای شه، فقط اینک برپاست!
همه دار و ندار تو، به تاراج رسید!
کار ملک تو، در این دوره، به حراج رسید!
در خور تاج سرت، از همه جا باج رسید!
سر برآور، چه ببین بر سر آن تاج رسید!
نه سری بر تنی و نی ز تنی سر پیداست
زین همه شکوه چه گویم؟ که دل من خون شد!
ز افق خونین خون دل من افزون شد
نقش دلبر به دل، از خون دلم، گلگون شد!
حاصل این همه خون دلم، این مضمون شد:
عید که، عید کجا، عید چه؟ این عید عزاست!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۹ - پریشانی ایران
ای دوست ببین بی سر و سامانی ایران
بدبختی ایران و پریشانی ایران
از قبر برون آی و ببین ذلت ما را
این ذلت ایرانی و ویرانی ایران
آوخ که لحد، جای تو شد تا به قیامت!
رفتی و ندیدی تو پریشانی ایران:
از وضع کنونی و ز بدبختی ملت
زین فقر و پریشانی و ویرانی ایران
گردیده جهان تیره و گشته ست دلم تنگ
گوئی که شدم حبسی و زندانی ایران
بگرفته دلم سخت ز اوضاع کنونی
بیچارگی و محنت و حیرانی ایران
(عشقی) بود، از نوحه گر امروز عجب نیست
خون می چکد از دیده ایرانی و ایران
میرزاده عشقی : نمایشنامهٔ ایدآل پیرمرد دهگانی یا سه تابلوی مریم
بخش ۳ - تابلوی دوم: روز مرگ مریم
دو ماه رفته ز پائیز و برگها همه زرد
فضای شمران، از باد مهرگان، پر گرد
هوای «دربند» از قرب ماه آذر سرد
پس از جوانی پیری بود چه باید کرد؟
بهار سبز به پائیز زرد شد منجر
به تازه اول روز است و آفتاب به ناز
فکنده در بن اشجار، سایه های دراز
روان به روی زمین، برگها ز باد ایاز
به جای آن شبی ام، بر فراز سنگی باز
نشسته ام من و از وضع روزگار پکر
شعاع کم اثر آفتاب افسرده
گیاهها همگی خشک و زرد و پژمرده
تمام مرغان، سر به زیر بالها برده
بساط حسن طبیعت، همه به هم خورده
بسان بیرق خم، سرو آیدم به نظر
به جای آنکه نشینند، مرغهای قشنگ
به روی شاخه گل، خفته اند بر سر سنگ
تمام دره دربند، زعفرانی رنگ
ز قال و قیل بسی زاغهای زشت آهنگ
شدست بیشه، پر از بانگ غلغل منکر
نحیف و خشک شده، سبزه های نو رسته
کلاغ روی درختان خشک بنشسته
ز هر درخت، بسی شاخه باد بشکسته
صفا ز خطه ییلاق، رخت بربسته
ز کوهپایه همی خرمی، نموده سفر
بهار هر چه نشاط آور و خوش و زیباست
به عکس پائیز افسرده است و غم افزاست
همین کتیبه یی از بیوفائی دنیاست
از این معامله ناپایداریش پیداست
که هر چه سازد اول کند خراب آخر
به یاد آن شب مه افتی گر در این ایام
گذشته زان شب مهتاب پنج ماه تمام
خبر ز مریم اگر پرسی دختر ناکام
به جای که شبیش اوفتاده است آرام
ولی سراپا پیچیده است آن پیکر
به یک سفید کتانی، ز فرق تا به قدم
چو تازه غنچه به پیچیده پیکرش محکم
بکنده اند یکی گور و قامت مریم
بخفته است در آن تیره خوابگاه عدم
هنوز سنگ ننهشتند، روی آن دلبر
نشسته بر لب آن گور، پیرمردی زار
فشاند اشک همی، روی خاک های مزار
ولی عیان بود از آن دو دیده خونبار
که با زمانه گرفت است کشتی بسیار
جبینش از ستم روزگار، پر ز اثر
به گور، خاک همی ریزد، او ولی کم کم
تو گو که میل ندارد، به زیر گل مریم:
نهان شود، پدر مریم است، این آدم
بعید نیست تو نشناسی اش، اگر من هم!
گرفته ام همی الساعه زین قضیه خبر:
خمیده پشت، زنی پیر، لندلندکنان
دو سه دقیقه پیش آمد و نمود فغان
که صد هزاران لعنت به مردم تهران
سپس نگاهی بر من نمود و گشت روان
بدو بگفتم از من چه دیده ای مادر
ازین سوئال من آن پیرزن به حرف آمد
که من زمردم تهران ندیده ام جز بد
ز فرط خشم همی زد به روی خاک لگد
گهی پیاپی سیلی به روی خود می زد
همی بگفتم آخر بگو چه گشته مگر
جواب داد که: ما مردمان شمرانی
ز دست رفتیم آخر، ز دست تهرانی
از این میان، یکی آن پیرمرد دهقانی
ببین به گور نهد، دخترش به پنهانی
تو مطلع نه ای از ماجرای این دختر!
همین که گفت چنین، من که تا به آن هنگام
خبر نبودم، که آن مردک سیه ایام
به روی خاک، چه کاری همی دهد انجام؟
نظر نمودم و دیدم که دختری ناکام
به زیر خاک سیه می رود به دست پدر!
خلاصه آنچه که، آن پیرزن بیان بنمود
که نام این زن ناکام مرده، مریم بود
چنان بسوخت دلم، کز سرم برآمد دود
دهان سپس، پی و دنباله سخن بگشود
که این به گور جوان رفته سیه اختر:
چراغ روشن در بند بود، این مهوش
دلم گرفته ز خاموش گشتنش آتش
به تازه بود جوان مرده، هیجده سالش
قشنگ و باادب و خانه دار و زحمتکش
نصیب خاک شد، آن پنجه های پر ز هنر!
ندانی آنکه به صورت، چقدر بد زیبا؟
ندانی آنکه به قامت، چگونه بد رعنا؟
کنون که مرده و دادست عمر خود به شما
خلاصه امسال از یک جوان خودآرا!
فریب خود و جوان مرگ گشت و خاک بسر!
جوانک فکلی ای، به شیطنت استاد!
دو سال در پی این دختر جوان افتاد
که تو ز خوبی شیرین شدی و من فرهاد
تو کام من بده و من ترا نمایم شاد
فرستم از پی تو خواستگار و انگشتر
عروسی از تو نمایم، به بهترین ترتیب
دو سال طفره زد، آن دختر عفیف و نحیف
ولیک اول امسال از او بخورد فریب
چه چاره داشت که او را بد این بلیه نصیب؟
نشاید آنکه جدل کرد، با قضا و قدر!
قریب شش مه ز آغاز سال نو با هم
بدند گرم همانا همین که شد کم کم،
بزرگ ز اول پائیز، اشکم مریم
بساط عشق دگر، ز آن به بعد خورد به هم
شدند عاشق و معشوق، خصم یکدیگر
چو گفته بود به او مریم: آخر ای آقا
مرا شکم شده پر پس چه شد عروسی ما؟
جواب داد بدو، من ازین عروسی ها،
هزار گونه دهم وعده! کی کنم اجرا؟
ببین چه پند بدو داده بود آن کافر!!
که گر ز من شنوی رو «به شهر نو» بنشین
نما تو چند صباح زندگانی رنگین
(عشقی) تفو به روی جوانان شهری ننگین!
ندانم آنکه خود این گونه مردم بیدین:
چه می دهند جواب خدای در محشر؟
میانشان پس از این گفتگو، دگر ببرید
دو ماه پائیز، این دخترک چها نکشید؟
همی به خویش، بمانند مار پیچید
خلاصه تا پدرش این قضیه را فهمید:
ز شرم قوه طاعت در او نماند دگر!
همین که دید که بر ننگ وی، پدر پی برد:
غروب تریاک آورد خانه و شب خورد!
همی ز اول شب کند جان سحرگه مرد
ز مرگ خود، پدر پیر خویش را آزرد!
ز گریه نصفه شد این پیرمرد خون به جگر!
همی ننالد و بغضش گرفته راه گلو
به زور می کند آنرا درون سینه فرو
خلاصه تا نبرد کس ز اهل شمران بو
بر این قضیه بی عصمتی دختر او
نهان ز خلق مر، او را نهد به خاک اندر!
غرض نکرد خبر، هیچکس نه مرد و نه زن
ز بانگ صبحدم، این پیرمرد با شیون
خودش بداد ورا غسل و هم نمود کفن
خودش برای وی آراست حجله مدفن
مگر به مردم تهران خدا دهد کیفر!
چه ما که زور نداریم و قادرند آنها
هر آنچه میل کنند آورند بر سر ما
دگر ز ناله و نفرین نماند هیچ بجا
که بهر مردم تهران، ورا نکرد ادا
به اختصار نوشتم من اندرین دفتر
غرض تمامی اسرار را بگفت آن زن
پس از شنیدن این جمله هاست کاکنون من
نشسته ام به تماشای آن سیه مدفن
به زیر خاک سیه، خفته آن سپید کفن
چقدر حالت این منظره است حزن آور؟
پدر نشسته و ناخوانده هیچکس بر خویش
نهاده نعش جگرگوشه، در برابر خویش
گهی فشاند یک مشت خاک، بر سر خویش
گهی فشاند مشتی، به روی دختر خویش
ای آسمان بستان، انتقام این منظر!
چو آن سفید کفن خورده، خورده شد پنهان
به زیر خاک سیاه و از او نماند نشان
نهاد پیر، یکی تخته سنگ بر سر آن
سپس به چشم خداحافظی جاویدان
نگاه کرد بر آن گور داغدیده پدر
(پیرمرد):به زیر خاک سیه فام، مریم ای مریم
چه خوب خفته ای، آرام مریم ای مریم!
برستی از غم ایام، مریم ای مریم!
بخواب دختر ناکام، مریم ای مریم!
بخواب تا ابد، ای دختر اندرین بستر!