عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : جام جم
تمامی این ستایش بر سبیل اشتراک
خسروی طاهر و وزیری پاک
هر دو در دین مبارز و چالاک
آن فلک را کشیده اندر سلک
وین جهان را نظام داده به کلک
آن چو ماهست بر سپهر جلال
وین چو مهرست در جهان کمال
شب دین از فروغ این شده روز
دل کفر از شعاع آن پر سوز
هر چه این گفت او خلاف نکرد
و آنچه این، او جز اعتراف نکرد
تن آن دل شده، دل این جان
جان آن سال و مه بر جانان
زهره در بزم آن کژ آهنگی
ماه با عزم این کهن لنگی
قول آن را به راستی پیوند
عزم این مر مخالفان را بند
دل ز تضعیف این به برگ و نوا
حکم تالیف آن روان و روا
آن به شاهی فلک گزید اورنگ
وین بمیری ز ماه دارد ننگ
آن به بغداد عشق غارت کرد
وین به تبریز دین عمارت کرد
تیغ این منهی رموز ظفر
کلک او محرز کنوز قدر
سر این با خدای و خلق درست
سیر آن در رضای خالق چیست
هر زمان فکر آن به طرزی نو
هر دمی بخت این و ارزی نو
دو جهانند هر تنی به هنر
بل دو جانند در تنی مضمر
سخت نیکند، چشم بدشان دور
باهم این پادشاه و این دستور
هر دو در دین مبارز و چالاک
آن فلک را کشیده اندر سلک
وین جهان را نظام داده به کلک
آن چو ماهست بر سپهر جلال
وین چو مهرست در جهان کمال
شب دین از فروغ این شده روز
دل کفر از شعاع آن پر سوز
هر چه این گفت او خلاف نکرد
و آنچه این، او جز اعتراف نکرد
تن آن دل شده، دل این جان
جان آن سال و مه بر جانان
زهره در بزم آن کژ آهنگی
ماه با عزم این کهن لنگی
قول آن را به راستی پیوند
عزم این مر مخالفان را بند
دل ز تضعیف این به برگ و نوا
حکم تالیف آن روان و روا
آن به شاهی فلک گزید اورنگ
وین بمیری ز ماه دارد ننگ
آن به بغداد عشق غارت کرد
وین به تبریز دین عمارت کرد
تیغ این منهی رموز ظفر
کلک او محرز کنوز قدر
سر این با خدای و خلق درست
سیر آن در رضای خالق چیست
هر زمان فکر آن به طرزی نو
هر دمی بخت این و ارزی نو
دو جهانند هر تنی به هنر
بل دو جانند در تنی مضمر
سخت نیکند، چشم بدشان دور
باهم این پادشاه و این دستور
اوحدی مراغهای : جام جم
در ستایش خواجه غیاثالدین
صاحب ابر دست دریا کف
میر عباد عبد آصف صف
کار فرمای هفت چرخ مشید
بوالمحامد محمد بن رشید
ملجا ملت و ملاذ عباد
زبدهٔ چهار عنصر متضاد
اختری حکم و آسمانی جاه
خاوری شهر و خاورانی شاه
هشتم هفت کوکب معلوم
پنجم چار گوهر معصوم
رای او پشتوان رایت شاه
روی او قبلهٔ امیر و سپاه
دین و دنیا ازو دو «من ذلک»
رقبهٔ او رقاب را مالک
لشکر فضل را مبارز اوست
خلق حشوند، جمله بارز اوست
کف او را دو کون یکشبه خرج
در سر انگشت او دو گیتی درج
دل و دستش بداد داد جهان
در سر او نرفت باد جهان
مال را پایمال دستش کرد
مکر دنیا بدید و پستش کرد
سفرهٔ چرخ و نان شطرنجی
چیست تا در سماط او سنجی؟
پیکر مردی و نکوکاری
کرده از ترک او کله داری
داده بزمش ز راه مستوری
جام می را به سنگ دستوری
عقل کلی گرفته دانش و پند
زان شفا بخش کلک قانون بند
عین معینست صورت ذاتش
عمدهٔ راستی اشاراتش
کرده بر تخت نیک تدبیری
رافت و رحمتش جهانگیری
به عیاری که نقد او سنجند
نقرهٔ ماه و مهر ده پنجند
جمع بستند دخل او با خرج
آسمان و زمین درو شد درج
کشور ظلم و جور غارت کرد
ملک او ازو روی در عمارت کرد
پرده از روی برگرفت هنر
زندگانی ز سر گرفت هنر
دشمنان را فگند در بیشه
هیبت او چو دیو در شیشه
همچو برجبیس در فضای سپهر
ترک ترکش سپرده تارک مهر
زیج مهرست رای رخشانش
رصد ماه در گریبانش
ای به تحریر دفتر و نامه
آزری نقش و مانوی خامه
کار تو سر بسر کراماتست
ذات تو سالک مقاماتست
آسمان چیست؟ عطف دامانت
خواجگی؟ منصب غلامانت
سلطنت سایهٔ صدارت تو
نه فلک مسند وزارت تو
قلمت مشک بیز و غالیه سای
قدمت شهر گیر و قلعه گشای
لوح محفوظ طبع دراکت
عرش ملحوظ خاطر پاکت
اندرین آب خیز نوح تویی
وندرین دامگه فتوح تویی
تا بدین نی کشید چنگ تو دست
عود چون چنگ برکنار نشست
تیر خطی نبشت در سلکی
تا بنان ترا کند کلکی
زیج جاماسب روزنامهٔ تست
افسر مشتری عمامهٔ تست
نافهٔ آهوان سنبل چر
کرده طیب از نسیم خلق توجر
دشمنانت چو برف از آن سردند
که چو یخ جمله سایه پروردند
گر چه ز آتش جوازشان دادی
هم به سردی گدازشان دادی
با ستیزنده کم ستیزی تو
خون دشمن به پینه ریزی تو
بشکنی، گر به حکم بر تابی
محور این دوقطب دولابی
ازطریق سخاوت و حری
هر ندیمت چو کوکب دری
قلمت نقش بند دفتر کن
کرمت ضامن عروج سخن
یزک لشکر تو قطب شمال
پرچم رایت تو جرم هلال
جفت خاک در تو طاق فلک
آستانت به از رواق فلک
عرش بلقیس کرسی حرمت
خاتم جم پشیزهٔ کرمت
داد دنیا تو دادی و دین هم
لاجرم آن ببردی و این هم
کس درین عرصهٔ بلند هوا
به سخن چون تو نیست کام روا
چه شود گر ز راه دلجویی؟
قلمت چون کند سخن گویی
به میان سخن که میسازد
سخن اوحدی در اندازد
ای به حق خاتم اندر انگشتت
راست باد از برادران پشتت
باش جاوید و خرم و خندان
زان فروزنده روی فرزندان
هست جای تو چون سرای سرور
که مباد ایمنی ز جای تو دور
میر عباد عبد آصف صف
کار فرمای هفت چرخ مشید
بوالمحامد محمد بن رشید
ملجا ملت و ملاذ عباد
زبدهٔ چهار عنصر متضاد
اختری حکم و آسمانی جاه
خاوری شهر و خاورانی شاه
هشتم هفت کوکب معلوم
پنجم چار گوهر معصوم
رای او پشتوان رایت شاه
روی او قبلهٔ امیر و سپاه
دین و دنیا ازو دو «من ذلک»
رقبهٔ او رقاب را مالک
لشکر فضل را مبارز اوست
خلق حشوند، جمله بارز اوست
کف او را دو کون یکشبه خرج
در سر انگشت او دو گیتی درج
دل و دستش بداد داد جهان
در سر او نرفت باد جهان
مال را پایمال دستش کرد
مکر دنیا بدید و پستش کرد
سفرهٔ چرخ و نان شطرنجی
چیست تا در سماط او سنجی؟
پیکر مردی و نکوکاری
کرده از ترک او کله داری
داده بزمش ز راه مستوری
جام می را به سنگ دستوری
عقل کلی گرفته دانش و پند
زان شفا بخش کلک قانون بند
عین معینست صورت ذاتش
عمدهٔ راستی اشاراتش
کرده بر تخت نیک تدبیری
رافت و رحمتش جهانگیری
به عیاری که نقد او سنجند
نقرهٔ ماه و مهر ده پنجند
جمع بستند دخل او با خرج
آسمان و زمین درو شد درج
کشور ظلم و جور غارت کرد
ملک او ازو روی در عمارت کرد
پرده از روی برگرفت هنر
زندگانی ز سر گرفت هنر
دشمنان را فگند در بیشه
هیبت او چو دیو در شیشه
همچو برجبیس در فضای سپهر
ترک ترکش سپرده تارک مهر
زیج مهرست رای رخشانش
رصد ماه در گریبانش
ای به تحریر دفتر و نامه
آزری نقش و مانوی خامه
کار تو سر بسر کراماتست
ذات تو سالک مقاماتست
آسمان چیست؟ عطف دامانت
خواجگی؟ منصب غلامانت
سلطنت سایهٔ صدارت تو
نه فلک مسند وزارت تو
قلمت مشک بیز و غالیه سای
قدمت شهر گیر و قلعه گشای
لوح محفوظ طبع دراکت
عرش ملحوظ خاطر پاکت
اندرین آب خیز نوح تویی
وندرین دامگه فتوح تویی
تا بدین نی کشید چنگ تو دست
عود چون چنگ برکنار نشست
تیر خطی نبشت در سلکی
تا بنان ترا کند کلکی
زیج جاماسب روزنامهٔ تست
افسر مشتری عمامهٔ تست
نافهٔ آهوان سنبل چر
کرده طیب از نسیم خلق توجر
دشمنانت چو برف از آن سردند
که چو یخ جمله سایه پروردند
گر چه ز آتش جوازشان دادی
هم به سردی گدازشان دادی
با ستیزنده کم ستیزی تو
خون دشمن به پینه ریزی تو
بشکنی، گر به حکم بر تابی
محور این دوقطب دولابی
ازطریق سخاوت و حری
هر ندیمت چو کوکب دری
قلمت نقش بند دفتر کن
کرمت ضامن عروج سخن
یزک لشکر تو قطب شمال
پرچم رایت تو جرم هلال
جفت خاک در تو طاق فلک
آستانت به از رواق فلک
عرش بلقیس کرسی حرمت
خاتم جم پشیزهٔ کرمت
داد دنیا تو دادی و دین هم
لاجرم آن ببردی و این هم
کس درین عرصهٔ بلند هوا
به سخن چون تو نیست کام روا
چه شود گر ز راه دلجویی؟
قلمت چون کند سخن گویی
به میان سخن که میسازد
سخن اوحدی در اندازد
ای به حق خاتم اندر انگشتت
راست باد از برادران پشتت
باش جاوید و خرم و خندان
زان فروزنده روی فرزندان
هست جای تو چون سرای سرور
که مباد ایمنی ز جای تو دور
اوحدی مراغهای : جام جم
در نصیحت ملوک به عدل
ایکه بر تخت مملکت شاهی
عدل کن، گر ز ایزد آگاهی
عدل چون گشت با خلافت یار
نهلند از خلاف و ظلم آثار
عدل باید خلیفه را، پس حکم
عدل نبود کجا کند کس حکم؟
عدل بیعلم بیخ و بر نکند
حکم بیعدل و علم اثر نکند
تخت را استواری از عدلست
پادشه را سواری از عدلست
دود دلها به دادگر نرسد
عادلان را به جان خطر نرسد
پایداری به عدل و داد بود
ظلم و شاهی چراغ و باد بود
طاق کسری به داد ماند درست
خانه سازی، به داد کوش نخست
عدل و عمر دراز هم زادند
عاقلانم چنین خبر دادند
شاه کو عدل و داد پیشه کند
پادشاهیش بیخ و ریشه کند
سایهٔ کردگار باشد شاه
شاه عادل، نه شاه عادل کاه
سایه آنرا بود که دارد تن
تو بر آن نور رنگ سایه مزن
نور کلی ز سایه دور بود
سایهٔ نور نیز نور بود
خلق ازین سایه در پناه آیند
مردم از فر او به راه آیند
شاه خفته است فتنهٔ بیدار
چشم دولت ز شاه خفته مدار
شاه چون مستعد جنگ بود
دشمنان را مجال تنگ بود
جنگ دشمن به ساز باشد و مرد
این دو پیشی به دست باید کرد
عدل باید طلایهٔ سپهت
تا کند فتح را دلیل رهت
لشکر از عدل بر نشان وز داد
تا کنندت به فتح و نصرت شاد
بتو دادند ملک دست به دست
مده این ملک را به غافل و مست
دشمنانت به هم چو رای زنند
بر فتوح تو دست و پای زنند
هر یکی را به گوشهای انداز
آنکه دفعش نمیتوان، بنواز
بر قوی پنجه دست کین مگشای
بر ضعیف و زبون کمین مگشای
کان یکی گر سگست گرگ شود
وین به قصد تو سر بزرگ شود
فاش کن حیلت بد اندیشان
تا نگویند غافلی زیشان
شاه باید که دارد از سر هوش
بر جهان چشم و بر رعیت گوش
شاه را گر به عدل دست رسست
قاصد او یکی پیاده بسست
مال ده، گر چهار کس باشد
یک سر تازیانه بس باشد
هیچ در وقت تندی و تیزی
میل و رغبت مکن به خونریزی
خون ناحق مکن، چو یابی دست
کز مکافات آن نشاید رست
گر ز قرآن به دل رسیدت فیض
یاد کن سر «کاظمینالغیظ»
اختر و آسمان کمر بستند
به چهار آخشیج پیوستند
تا چنین صورتی هویدا شد
وندران سر صنع پیدا شد
نسخهٔ حرز کردگارست این
بس طلسمی بزرگوارست این
هر که بیموجبش خراب کند
خویش را عرضهٔ عذاب کند
چون نباشد ز شرع حکمی جزم
ظلم باشد به کشتن کس عزم
ظلمت از ظلم دان و نور از عدل
این بدان و مباش دور از عدل
روح خود را به عالم ارواح
انس ده، تا رسی به روح و به راح
چون ملک با تو آشنایی یافت
دلت از غیب روشنایی یافت
اینکه چون سایه سو بسو گردی
سایه برخیزد و تو او گردی
قول و فعل و ضمیر چون شد راست
اختلافی نماند اندر خواست
هر چه خواهی تو ایزد آن خواهد
وین مراد دلت به جان خواهد
آب خواهی تو، ابر آب کشد
ایمنی، فتنه سر به خواب کشد
با تو بیعت کنند جن و ملک
سر به حکمت دهند چرخ و فلک
نامت اسمی شود زداینده
تن طلسمی جهان گشاینده
سخنت را قضا قبول کند
پیش تختت قدر نزول کند
دیدنت حشمت و جلال دهد
التفات تو ملک و مال دهد
آنکه دل در تو بست جان یابد
وآنکه سودت برد زیان یابد
هر که قصد تو کرد خسته شود
دشمنت خود به خود شکسته شود
فر کیخسروی ازینجا خاست
که جهانرا به علم و عدل آراست
روز خلوت گلیم پوشیدی
به نماز و بهروزه کوشیدی
دست بستی، کمر بیفگندی
تاج شاهی ز سر بیفگندی
روی بر ریگ و دل چو دیگ به جوش
دل سخن گستر و زبان خاموش
تا بدیدی دلش به دیدهٔ راز
دیدنیهای این نشیب و فراز
سر جام جهان نما اینست
اثر قربت خدا اینست
روشنانی که این خرد دارند
جام جسم و ضمیر خود دارند
هر کرا این کمان و تیر بود
روح صید و فرشته گیر بود
خطبه اینست و سکه آن باشد
که دو گیتی در آن میان باشد
عادلی، سایهٔ خدا باشی
ورنه از سایه هم جدا باشی
عدل کن، گر ز ایزد آگاهی
عدل چون گشت با خلافت یار
نهلند از خلاف و ظلم آثار
عدل باید خلیفه را، پس حکم
عدل نبود کجا کند کس حکم؟
عدل بیعلم بیخ و بر نکند
حکم بیعدل و علم اثر نکند
تخت را استواری از عدلست
پادشه را سواری از عدلست
دود دلها به دادگر نرسد
عادلان را به جان خطر نرسد
پایداری به عدل و داد بود
ظلم و شاهی چراغ و باد بود
طاق کسری به داد ماند درست
خانه سازی، به داد کوش نخست
عدل و عمر دراز هم زادند
عاقلانم چنین خبر دادند
شاه کو عدل و داد پیشه کند
پادشاهیش بیخ و ریشه کند
سایهٔ کردگار باشد شاه
شاه عادل، نه شاه عادل کاه
سایه آنرا بود که دارد تن
تو بر آن نور رنگ سایه مزن
نور کلی ز سایه دور بود
سایهٔ نور نیز نور بود
خلق ازین سایه در پناه آیند
مردم از فر او به راه آیند
شاه خفته است فتنهٔ بیدار
چشم دولت ز شاه خفته مدار
شاه چون مستعد جنگ بود
دشمنان را مجال تنگ بود
جنگ دشمن به ساز باشد و مرد
این دو پیشی به دست باید کرد
عدل باید طلایهٔ سپهت
تا کند فتح را دلیل رهت
لشکر از عدل بر نشان وز داد
تا کنندت به فتح و نصرت شاد
بتو دادند ملک دست به دست
مده این ملک را به غافل و مست
دشمنانت به هم چو رای زنند
بر فتوح تو دست و پای زنند
هر یکی را به گوشهای انداز
آنکه دفعش نمیتوان، بنواز
بر قوی پنجه دست کین مگشای
بر ضعیف و زبون کمین مگشای
کان یکی گر سگست گرگ شود
وین به قصد تو سر بزرگ شود
فاش کن حیلت بد اندیشان
تا نگویند غافلی زیشان
شاه باید که دارد از سر هوش
بر جهان چشم و بر رعیت گوش
شاه را گر به عدل دست رسست
قاصد او یکی پیاده بسست
مال ده، گر چهار کس باشد
یک سر تازیانه بس باشد
هیچ در وقت تندی و تیزی
میل و رغبت مکن به خونریزی
خون ناحق مکن، چو یابی دست
کز مکافات آن نشاید رست
گر ز قرآن به دل رسیدت فیض
یاد کن سر «کاظمینالغیظ»
اختر و آسمان کمر بستند
به چهار آخشیج پیوستند
تا چنین صورتی هویدا شد
وندران سر صنع پیدا شد
نسخهٔ حرز کردگارست این
بس طلسمی بزرگوارست این
هر که بیموجبش خراب کند
خویش را عرضهٔ عذاب کند
چون نباشد ز شرع حکمی جزم
ظلم باشد به کشتن کس عزم
ظلمت از ظلم دان و نور از عدل
این بدان و مباش دور از عدل
روح خود را به عالم ارواح
انس ده، تا رسی به روح و به راح
چون ملک با تو آشنایی یافت
دلت از غیب روشنایی یافت
اینکه چون سایه سو بسو گردی
سایه برخیزد و تو او گردی
قول و فعل و ضمیر چون شد راست
اختلافی نماند اندر خواست
هر چه خواهی تو ایزد آن خواهد
وین مراد دلت به جان خواهد
آب خواهی تو، ابر آب کشد
ایمنی، فتنه سر به خواب کشد
با تو بیعت کنند جن و ملک
سر به حکمت دهند چرخ و فلک
نامت اسمی شود زداینده
تن طلسمی جهان گشاینده
سخنت را قضا قبول کند
پیش تختت قدر نزول کند
دیدنت حشمت و جلال دهد
التفات تو ملک و مال دهد
آنکه دل در تو بست جان یابد
وآنکه سودت برد زیان یابد
هر که قصد تو کرد خسته شود
دشمنت خود به خود شکسته شود
فر کیخسروی ازینجا خاست
که جهانرا به علم و عدل آراست
روز خلوت گلیم پوشیدی
به نماز و بهروزه کوشیدی
دست بستی، کمر بیفگندی
تاج شاهی ز سر بیفگندی
روی بر ریگ و دل چو دیگ به جوش
دل سخن گستر و زبان خاموش
تا بدیدی دلش به دیدهٔ راز
دیدنیهای این نشیب و فراز
سر جام جهان نما اینست
اثر قربت خدا اینست
روشنانی که این خرد دارند
جام جسم و ضمیر خود دارند
هر کرا این کمان و تیر بود
روح صید و فرشته گیر بود
خطبه اینست و سکه آن باشد
که دو گیتی در آن میان باشد
عادلی، سایهٔ خدا باشی
ورنه از سایه هم جدا باشی
اوحدی مراغهای : جام جم
در شرایط عمارت کردن
تا ندانی که کیست همسایه
به عمارت تلف مکن مایه
مردمی آزموده باید و راد
که به نزدیکشان نهی بنیاد
خانه در کوی بختیاران کن
دوستی با لطیف کاران کن
حق همسایگان بزرگ شمار
باطلی گر کنند یاد میار
خویشتن را مکن ز خویشان دور
میکن آزار خویش ازیشان دور
خویش بد را زبان ببر به سپاس
دشمن خانگیست، زو به هراس
خویش خود را نگر نداری خوار
زانکه با خویش میکنی این کار
کبر با خویش خود مکن به درم
گر چه با او سخا کنی و کرم
خلق محتاج و دیدها بازست
کار مردم بساز، ارت سازست
پی ز رنجور هم دریغ مدار
قرض جوید، درم دریغ مدار
به یتیمان کوچه میکن چشم
بیوگان را سخن مگوی به خشم
باغت ار هست و هیزم و میوه
دور کن قسم مفلس و بیوه
مکن از کس اثاث خانه دریغ
تشنه بینی، برو بباران میغ
دوست گیری، دگر ز دست مده
عهد را عادت شکست مده
با غریبان به لطف خویشی گیر
به دعا و سلام پیشی گیر
گر غریبی غریب ساری کن
ور ز شهری غریب داری کن
کوش تا بر ره سپاس شوی
تا حق اندیش و حق شناس شوی
در ادا کوش چون کنی وامی
منه از وعده پیشتر گامی
آنکه زر داد زور داند کرد
وانکه زر برد هم تواند خورد
با خداوند حق درشت مگوی
زر طلب میکند به مشت مگوی
چون گزافی نگفت ازو مازار
گفت چیزی که بردهای بازار
باز بر دست خویشتن ده و داد
مکن، ارنه زرت رود بر باد
زر بزور اینچنین ز دست مده
خنجر خویشتن بمست مده
باش با کم ز خود برادر و دوست
بیش را مغز دان و خود را پوست
خانهٔ بینماز ویرانست
گر چه آرامگاه شیرانست
خانه از طاعتست و خیر آباد
خیر اگر نیست نام خانه مباد
مسجد از خانه ساز و طاعت کن
نان ده و خانه پر جماعت کن
قدم دوستان به خانه در آر
دشمنان را مجوی نیز آزار
آنکه از دشمنان نسازد دوست
فلک از دوستان دشمن اوست
غرض آنست ازین جماعت شهر
که به مسکین رسد نوازش و بهر
ورنه هر طاعتی نهفته بهست
خیر با دیگران نگفته بهست
خیر باید ز مرد زاینده
تا بود نام و خانه پاینده
بر مکش خانه جز به دین و به داد
ورنه بر آب مینهی بنیاد
به عمارت تلف مکن مایه
مردمی آزموده باید و راد
که به نزدیکشان نهی بنیاد
خانه در کوی بختیاران کن
دوستی با لطیف کاران کن
حق همسایگان بزرگ شمار
باطلی گر کنند یاد میار
خویشتن را مکن ز خویشان دور
میکن آزار خویش ازیشان دور
خویش بد را زبان ببر به سپاس
دشمن خانگیست، زو به هراس
خویش خود را نگر نداری خوار
زانکه با خویش میکنی این کار
کبر با خویش خود مکن به درم
گر چه با او سخا کنی و کرم
خلق محتاج و دیدها بازست
کار مردم بساز، ارت سازست
پی ز رنجور هم دریغ مدار
قرض جوید، درم دریغ مدار
به یتیمان کوچه میکن چشم
بیوگان را سخن مگوی به خشم
باغت ار هست و هیزم و میوه
دور کن قسم مفلس و بیوه
مکن از کس اثاث خانه دریغ
تشنه بینی، برو بباران میغ
دوست گیری، دگر ز دست مده
عهد را عادت شکست مده
با غریبان به لطف خویشی گیر
به دعا و سلام پیشی گیر
گر غریبی غریب ساری کن
ور ز شهری غریب داری کن
کوش تا بر ره سپاس شوی
تا حق اندیش و حق شناس شوی
در ادا کوش چون کنی وامی
منه از وعده پیشتر گامی
آنکه زر داد زور داند کرد
وانکه زر برد هم تواند خورد
با خداوند حق درشت مگوی
زر طلب میکند به مشت مگوی
چون گزافی نگفت ازو مازار
گفت چیزی که بردهای بازار
باز بر دست خویشتن ده و داد
مکن، ارنه زرت رود بر باد
زر بزور اینچنین ز دست مده
خنجر خویشتن بمست مده
باش با کم ز خود برادر و دوست
بیش را مغز دان و خود را پوست
خانهٔ بینماز ویرانست
گر چه آرامگاه شیرانست
خانه از طاعتست و خیر آباد
خیر اگر نیست نام خانه مباد
مسجد از خانه ساز و طاعت کن
نان ده و خانه پر جماعت کن
قدم دوستان به خانه در آر
دشمنان را مجوی نیز آزار
آنکه از دشمنان نسازد دوست
فلک از دوستان دشمن اوست
غرض آنست ازین جماعت شهر
که به مسکین رسد نوازش و بهر
ورنه هر طاعتی نهفته بهست
خیر با دیگران نگفته بهست
خیر باید ز مرد زاینده
تا بود نام و خانه پاینده
بر مکش خانه جز به دین و به داد
ورنه بر آب مینهی بنیاد
اوحدی مراغهای : جام جم
در حال پیشه کاران راست کردار
خنک آن پیشه کار حاجتمند
به کم و بیش ازین جهان خرسند
گشته قانع به رزق و روزی خویش
دست در کار کرده، سر در پیش
کرده بر عجز خویشتن اقرار
بر قصور گذشته استغفار
به دل از یاد حق نباشد دور
حاضرش داند از هدایت و نور
چند سال از برای کار و هنر
خورده سیلی ز اوستاد و پدر
رنج خود بر گرفته از مردم
کرده از دست رنج خود پی گم
دیده دیدار فتح حالت خود
کرده بر لطف حق حوالت خود
دل او دارد از امانت نور
دست او باشد از خیانت دور
بگزارد به وقت پنج نماز
سر نگرداند از خضوع و نیاز
عجب در روی خود رها نکند
طاعت خویش پر بها نکند
شب شود، سر به سوی خانه نهد
هر چه حق داد در میانه نهد
چون ز خورد و خورش بپردازد
شکر رزاق ورد خود سازد
خردهٔ نان به عاجز و درویش
برساند هم از نصیبهٔ خویش
گر چه اهل هنر بسی باشد
رستگار اینچنین کسی باشد
مظهر صنع رای اینانست
جنت عدم جای اینانست
زانکه نظم جهان ز پیشه ورست
هر نظامی که هست در هنرست
مرد را کار به ز بیکاریست
کاربد خبث و مردم آزاریست
خلق را از همست حاجت و خواست
آنکه محتاج خلق نیست خداست
گر چه سرهنگ آلت قهرست
خسته را نوش و جسته را زهرست
ور چه کناس را نجس خوانی
آنچه او میکند تو نتوانی
حرفت خوب داشتست آن مرد
که ازو خاطری نخفت به درد
آنچه آزار نیست عصیان نیست
مردم آزار مرد ایمان نیست
دانش آموز و تخم نیکی کار
تا دهد میوههای خوبت بار
خوب گفت این سخن چو در نگری:
کار علمست و پیشه برزگری
پادشاه و وزیر و لشکر و میر
زاهد و عامی و امام و دبیر
آنکه از بهر دانه میپویند
وانکه آب و علف همی جویند
همه را برزگر جواب دهد
و آن او ابر و آفتاب دهد
آفتابی ز علم روشنتر
نیست، بیعلم روزگار مبر
گر نخواهی تو نور علم افروخت
در تنور اثیر خواهی سوخت
به کم و بیش ازین جهان خرسند
گشته قانع به رزق و روزی خویش
دست در کار کرده، سر در پیش
کرده بر عجز خویشتن اقرار
بر قصور گذشته استغفار
به دل از یاد حق نباشد دور
حاضرش داند از هدایت و نور
چند سال از برای کار و هنر
خورده سیلی ز اوستاد و پدر
رنج خود بر گرفته از مردم
کرده از دست رنج خود پی گم
دیده دیدار فتح حالت خود
کرده بر لطف حق حوالت خود
دل او دارد از امانت نور
دست او باشد از خیانت دور
بگزارد به وقت پنج نماز
سر نگرداند از خضوع و نیاز
عجب در روی خود رها نکند
طاعت خویش پر بها نکند
شب شود، سر به سوی خانه نهد
هر چه حق داد در میانه نهد
چون ز خورد و خورش بپردازد
شکر رزاق ورد خود سازد
خردهٔ نان به عاجز و درویش
برساند هم از نصیبهٔ خویش
گر چه اهل هنر بسی باشد
رستگار اینچنین کسی باشد
مظهر صنع رای اینانست
جنت عدم جای اینانست
زانکه نظم جهان ز پیشه ورست
هر نظامی که هست در هنرست
مرد را کار به ز بیکاریست
کاربد خبث و مردم آزاریست
خلق را از همست حاجت و خواست
آنکه محتاج خلق نیست خداست
گر چه سرهنگ آلت قهرست
خسته را نوش و جسته را زهرست
ور چه کناس را نجس خوانی
آنچه او میکند تو نتوانی
حرفت خوب داشتست آن مرد
که ازو خاطری نخفت به درد
آنچه آزار نیست عصیان نیست
مردم آزار مرد ایمان نیست
دانش آموز و تخم نیکی کار
تا دهد میوههای خوبت بار
خوب گفت این سخن چو در نگری:
کار علمست و پیشه برزگری
پادشاه و وزیر و لشکر و میر
زاهد و عامی و امام و دبیر
آنکه از بهر دانه میپویند
وانکه آب و علف همی جویند
همه را برزگر جواب دهد
و آن او ابر و آفتاب دهد
آفتابی ز علم روشنتر
نیست، بیعلم روزگار مبر
گر نخواهی تو نور علم افروخت
در تنور اثیر خواهی سوخت
اوحدی مراغهای : جام جم
در صفت طلب علم
خنک آن پردلان دین پرور
دل بدین صرف کرده، جان بر سر
همه نزدیک خلق و دور از خویش
به توکل نشسته سر در پیش
خون خود بهر دین فدا کرده
پس به دانستها ندا کرده
چشم بیخوابشان بر آن رخ زرد
کرده از اشک مردمک را مرد
ز علوم گذشتگان ورقی
نزد ایشان به از طلا طبقی
روی در سیر و هیچ زرقی نه
همه در بحر و بیم غرقی نه
گشته قانع به نیم نانی خشک
نفسی خوش زدن چو نافهٔ مشک
سفره بینان و کاسه بیخوردی
پر هنر کرده کیسهٔ مردی
علم جویان عامل ایشانند
رستگاران کامل ایشانند
همره عقل و یار جان علمست
در دو گیتی حصار جان علمست
خفتهای، بر سر تو بیدارست
مردهای، با حقیقتت یارست
طعمه میجویی، اوست راید تو
راه میپویی، اوست قاید تو
جوهر او نپوسد اندر آب
آتش او را نسوزد اندر تاب
میروی، با دل تو همراهست
مینشینی، ز جانت آگاهست
کس نهانش به خاک نتواند
تندبادش هلاک نتواند
شاه و سرهنگ ره به آن نبرد
دزد طرارش از میان نبرد
با تو گنجی چنان روان دایم
تو پی حبهای دوان دایم
دل بدین صرف کرده، جان بر سر
همه نزدیک خلق و دور از خویش
به توکل نشسته سر در پیش
خون خود بهر دین فدا کرده
پس به دانستها ندا کرده
چشم بیخوابشان بر آن رخ زرد
کرده از اشک مردمک را مرد
ز علوم گذشتگان ورقی
نزد ایشان به از طلا طبقی
روی در سیر و هیچ زرقی نه
همه در بحر و بیم غرقی نه
گشته قانع به نیم نانی خشک
نفسی خوش زدن چو نافهٔ مشک
سفره بینان و کاسه بیخوردی
پر هنر کرده کیسهٔ مردی
علم جویان عامل ایشانند
رستگاران کامل ایشانند
همره عقل و یار جان علمست
در دو گیتی حصار جان علمست
خفتهای، بر سر تو بیدارست
مردهای، با حقیقتت یارست
طعمه میجویی، اوست راید تو
راه میپویی، اوست قاید تو
جوهر او نپوسد اندر آب
آتش او را نسوزد اندر تاب
میروی، با دل تو همراهست
مینشینی، ز جانت آگاهست
کس نهانش به خاک نتواند
تندبادش هلاک نتواند
شاه و سرهنگ ره به آن نبرد
دزد طرارش از میان نبرد
با تو گنجی چنان روان دایم
تو پی حبهای دوان دایم
اوحدی مراغهای : جام جم
درنکوهش فقهای دون
ای که گشتی بد آن قدر خرسند
که کسی خواندت به دانشمند
گرد بدعت مگرد و گرد فضول
میکن آنچت خدای گفت و رسول
قول روشن چو هست و نص جلی
پی رخصت چه گردی؟ ای زحلی
در حیل دفتر و کتاب که ساخت؟
یا به تزویر فصل و باب که ساخت؟
سخن راست درنوردیدن
گرد تاویل دور گردیدن
جاهل و عام را فضول کند
خاص را خود به جان ملول کند
روشنی نیستت، فروغ مده
به کسان رخصت دروغ مده
عالمی، بر در امیر مرو
این چه رفتن بود؟ بمیر، مرو
چند گردی چو آب و چون آذر
موزه در پای کرد، سر چادر
چکند مرد چادر و موزه؟
از چنین رزق روزه به، روزه
لشکر ترک و لقمهای حرام
رفته بر پیشگاه خواجه امام
کی موافق بود بر دانا؟
در یکی خیمه بیست مولانا
لاجرم زین فضول و وسوسها
از محصل تهیست مدرسها
مفتیی کشوری نگه دارد
نه به هرزه دری نگه دارد
خیمها پر بتان دلسوزند
مرو آنجا، که دیده میدوزند
پیش آن بت هلاک و مردن چیست؟
دل ز دست فقیه بردن چیست؟
شقهای گر ز خیمه باز کند
سرت از شوق در نماز کند
از رخ آن بتان شنگولی
نتوان بست چشم از گولی
در بر آن چلنگ زر بفته
ای بسا دل که شد به هم رفته
خیمه را صلب کرده عیسی وار
از درونش بت، از برون زنار
بر خیال بتی، که میشنوی
گرد زنار بستهای، چه دوی؟
پرده را داغ بر دل آن بت کرد
خیمه را پای در گل آن بت کرد
داده بر باد هر دو جان ارزان
گشته چون بید بر سرش لرزان
هر که چون خیمه رفت دربندش
روز دیگر ز بیخ برکندش
بت آن خیمه گر چه یک چندم
کرد چون میخ خیمه پابندم
زود بگسیختم طنابش را
کردم از دیده دور خوابش را
چو ز دانش خلاصه آن باشد
که پس از مرگ پیش جان باشد
پس چرا باید این فزونیها؟
وز پی خوردن این زبونیها
ورقی چند فصل حل کردن
با فضولان ده جدل کردن
در خروش آمدن به قوت جهل
تا کسی گوید: اینت مردی اهل
علم را دام مال و جاه مساز
بر ره خود ز حرص چاه مساز
به بسی رنج و زحمت و ده و گیر
صاحب مسند قضا شده گیر
که کسی خواندت به دانشمند
گرد بدعت مگرد و گرد فضول
میکن آنچت خدای گفت و رسول
قول روشن چو هست و نص جلی
پی رخصت چه گردی؟ ای زحلی
در حیل دفتر و کتاب که ساخت؟
یا به تزویر فصل و باب که ساخت؟
سخن راست درنوردیدن
گرد تاویل دور گردیدن
جاهل و عام را فضول کند
خاص را خود به جان ملول کند
روشنی نیستت، فروغ مده
به کسان رخصت دروغ مده
عالمی، بر در امیر مرو
این چه رفتن بود؟ بمیر، مرو
چند گردی چو آب و چون آذر
موزه در پای کرد، سر چادر
چکند مرد چادر و موزه؟
از چنین رزق روزه به، روزه
لشکر ترک و لقمهای حرام
رفته بر پیشگاه خواجه امام
کی موافق بود بر دانا؟
در یکی خیمه بیست مولانا
لاجرم زین فضول و وسوسها
از محصل تهیست مدرسها
مفتیی کشوری نگه دارد
نه به هرزه دری نگه دارد
خیمها پر بتان دلسوزند
مرو آنجا، که دیده میدوزند
پیش آن بت هلاک و مردن چیست؟
دل ز دست فقیه بردن چیست؟
شقهای گر ز خیمه باز کند
سرت از شوق در نماز کند
از رخ آن بتان شنگولی
نتوان بست چشم از گولی
در بر آن چلنگ زر بفته
ای بسا دل که شد به هم رفته
خیمه را صلب کرده عیسی وار
از درونش بت، از برون زنار
بر خیال بتی، که میشنوی
گرد زنار بستهای، چه دوی؟
پرده را داغ بر دل آن بت کرد
خیمه را پای در گل آن بت کرد
داده بر باد هر دو جان ارزان
گشته چون بید بر سرش لرزان
هر که چون خیمه رفت دربندش
روز دیگر ز بیخ برکندش
بت آن خیمه گر چه یک چندم
کرد چون میخ خیمه پابندم
زود بگسیختم طنابش را
کردم از دیده دور خوابش را
چو ز دانش خلاصه آن باشد
که پس از مرگ پیش جان باشد
پس چرا باید این فزونیها؟
وز پی خوردن این زبونیها
ورقی چند فصل حل کردن
با فضولان ده جدل کردن
در خروش آمدن به قوت جهل
تا کسی گوید: اینت مردی اهل
علم را دام مال و جاه مساز
بر ره خود ز حرص چاه مساز
به بسی رنج و زحمت و ده و گیر
صاحب مسند قضا شده گیر
اوحدی مراغهای : جام جم
در حال قضاة و قضا
کوش تا تکیه بر قضا ندهی
به فریب عمل رضا ندهی
زانکه چون خواجه مبتلا گردد
پر بود کان قضا بلا گردد
چون دو کس رفع حال خویش کنند
پیشت اثبات مال خویش کنند
به یکی میل بیگواه مکن
جز به یک چشمشان نگاه مکن
چون نخواهی تو رشوه و پاره
نایبان نیز را بکن چاره
که به نیروی عدل سادهٔ تو
آب ما میبرد پیادهٔ تو
عدلت از راستی عدول کند
عادلی را اگر قبول کند
کارت از رونق ار چو ماه شود
از وکیلان بد تباه شود
چه قدر باشد این قضای تو؟ باش
تا قضای سپهر گردد فاش
پای بر دست شرع و سر پر شور
چه بری جز وبال و وزر به گور؟
جیفه باشد که خواجه میل کند
چو نظر در جحیم و ویل کند
شرع را شارعیست بس باریک
چشمها تیره، کوچها تاریک
حکم قاضی به اعتماد کسان
گر به جایی رسد تو هم برسان
تا نگردی تو مجتهد در دین
ننویسی جواب کس به یقین
نفس مفتی ز خبث باید پاک
فقنا زین مقولهٔ بیباک
زین قضا جز قضای بد بنماند
بد و نیک ار چه هیچ خود بنماند
گر بزی چند ریش شانه زده
چنگ در حجت و بهانه زده
دست پیچیده در میان، لنگان
درهای در برابر آونگان
هم چو کرد کریوه چشم به راه
تا که آید ز بامداد پگاه؟
که زن خویش را طلاق دهد؟
مرگ حلق که را خناق دهد؟
مهتری را نشانده اندر صدر
گشته ایشان ستاره، او شده بدر
هر که رشوت برد، رهش باشد
وانکه پنج آورد، دهش باشد
زر دهی، گوی از میانه بری
ندهی، کیر خر به خانه بری
قاضیی مرد وماند ازو صد باغ
دل پر از درد و اندرون پر داغ
باغها چون برفت و داغ بهشت
با چنان داغ دوزخست بهشت
سرورانی، که پیش ازین بودند
در سلف پیشوای دین بودند
گر بدینگونه زیستند که او
ده سلمان و باغ بوذر کو؟
نرد این درد پاک باید باخت
بیغرض کار خلق باید ساخت
دل آنکس که درد دین دارد
داغ انصاف بر جبین دارد
به فریب عمل رضا ندهی
زانکه چون خواجه مبتلا گردد
پر بود کان قضا بلا گردد
چون دو کس رفع حال خویش کنند
پیشت اثبات مال خویش کنند
به یکی میل بیگواه مکن
جز به یک چشمشان نگاه مکن
چون نخواهی تو رشوه و پاره
نایبان نیز را بکن چاره
که به نیروی عدل سادهٔ تو
آب ما میبرد پیادهٔ تو
عدلت از راستی عدول کند
عادلی را اگر قبول کند
کارت از رونق ار چو ماه شود
از وکیلان بد تباه شود
چه قدر باشد این قضای تو؟ باش
تا قضای سپهر گردد فاش
پای بر دست شرع و سر پر شور
چه بری جز وبال و وزر به گور؟
جیفه باشد که خواجه میل کند
چو نظر در جحیم و ویل کند
شرع را شارعیست بس باریک
چشمها تیره، کوچها تاریک
حکم قاضی به اعتماد کسان
گر به جایی رسد تو هم برسان
تا نگردی تو مجتهد در دین
ننویسی جواب کس به یقین
نفس مفتی ز خبث باید پاک
فقنا زین مقولهٔ بیباک
زین قضا جز قضای بد بنماند
بد و نیک ار چه هیچ خود بنماند
گر بزی چند ریش شانه زده
چنگ در حجت و بهانه زده
دست پیچیده در میان، لنگان
درهای در برابر آونگان
هم چو کرد کریوه چشم به راه
تا که آید ز بامداد پگاه؟
که زن خویش را طلاق دهد؟
مرگ حلق که را خناق دهد؟
مهتری را نشانده اندر صدر
گشته ایشان ستاره، او شده بدر
هر که رشوت برد، رهش باشد
وانکه پنج آورد، دهش باشد
زر دهی، گوی از میانه بری
ندهی، کیر خر به خانه بری
قاضیی مرد وماند ازو صد باغ
دل پر از درد و اندرون پر داغ
باغها چون برفت و داغ بهشت
با چنان داغ دوزخست بهشت
سرورانی، که پیش ازین بودند
در سلف پیشوای دین بودند
گر بدینگونه زیستند که او
ده سلمان و باغ بوذر کو؟
نرد این درد پاک باید باخت
بیغرض کار خلق باید ساخت
دل آنکس که درد دین دارد
داغ انصاف بر جبین دارد
اوحدی مراغهای : جام جم
در آداب وعظ
آه ازین واعظان منبر کوب!
شرمشان نیست خود ز منبر و چوب
روی وعظی که در پریشانیست
عین شوخی و محض نادانیست
بر سر منبر و مقاوم رسول
نتوان رفتن از طریق فضول
آن تواند قدم نهاد آنجا
که نیارد ز عشوه یاد آنجا
نفس از شهوت و غضب نزند
دست و پای از سر طرب نزند
مشفق خلق و نیک خواه بود
علم او بر عمل گواه بود
از جهان جز حلال نپسندد
هوس جاه و مال نپسندد
در دم بوتهٔ ریاضت و قهر
متفق گشته سر او با جهر
خلق او بوی مشک ناب دهد
سر او نور آفتاب دهد
هر چه گوید درست گوید و حق
زر نخواهد، که کدیه باشد و دق
علم تفسیر خوانده بر استاد
باشدش اکثر حدیث به یاد
به تکبر برین زمین نرود
بر در خلق جز به دین نرود
آنکه در علمش این مقام بود
شاید ار مرشد و امام بود
آنچه بر عالمان وبال آمد
حب دنیا و جمع مال آمد
زلت خاص آفت عامیست
زله بستن ز غایت خامیست
واعظی، خود کن آنچه میگویی
نکنی، درد سر چه میجویی؟
جای پیغمبر و رسول خدای
چه نشینی؟ بایست بر یک پای
سر فرا پیش و دستها برهم
سینه پرجوش و چشمها پر نم
عرض کن تحفهای بیخوابی
نقدهایی که در سحر یابی
در دل اهل صدق تخم بهشت
زین نم و زین تپش توانی کشت
دو سه افسرده را به گرمی کش
سخت جانی دورا به نرمی کش
عام را از حلال گوی و حرام
خاص را مخلص حدیث و کلام
بس ازین شعرهای بادانگیز
آب قرآن بر آتش تن ریز
منشان پیش یکدگر زن و مرد
ور نشینند منع باید کرد
وعظ زن عفتست و مستوری
مده او را به وعظ دستوری
زن که او شاهد و جوان باشد
نازک و نغز و دلستان باشد
خود به مجلس چرا شود حاضر؟
به جوانان و امردان ناظر؟
شیخ بر منبر و زنان بر لم
بر سر دیگران کشیده قلم
برده خاتون به تخت بر کالا
تا بود مرد زیر و زن بالا
خوب چون روی خود بیاراید
از نماز و ورع چه کار آید؟
دست بیرون کند، ز دست روی
ور نگاهیت کرد، مست روی
واعظ شب شب از سر منبر
چون بدید آن دو زلف چون عنبر
یاد گیرد شب اندران احیا
آیت یا عزیز و یا یحیی
سوی مقری کند به روز نگاه
هم چو یعقوب در تاسف و آه
پس بخوانند مقریان ز نخست
سورهٔ یوسف و زلیخا چست
تا ز قرآن کلاه و جامه کند
همه را محو عشق نامه کند
داند ار ساوجیست ورکاشیست
کین نه وعظست ناز و جماشیست
چه دهی دین و باغ رز چه کنی؟
دم دستار چار گز کنی؟
لاف چندین مزن ز نقل ورق
سخنی کسب کن به کد و عرق
چند باشی عیال فکر کسان؟
چه گشاید ترا ز ذکر کسان؟
ذکر خود را بلند گردانی
اگر از جمع شیرمردانی
فضل و علم تو جز روایت نیست
با تو خود غیر ازین حکایت نیست
مکن از جامهٔ کسان زینت
منمای آنچه نیست در طینت
پیش ازین کاملا که بودستند
معجزات سخن نمودستند
زان معانی که داشتند همه
یادگاری گذاشتندهمه
ایکه مقبول و مقبلی آنجا
از نشانها چه میهلی آنجا؟
راست گویی به راستگاری کوش
این سخن را ز راستان بنیوش
شرمشان نیست خود ز منبر و چوب
روی وعظی که در پریشانیست
عین شوخی و محض نادانیست
بر سر منبر و مقاوم رسول
نتوان رفتن از طریق فضول
آن تواند قدم نهاد آنجا
که نیارد ز عشوه یاد آنجا
نفس از شهوت و غضب نزند
دست و پای از سر طرب نزند
مشفق خلق و نیک خواه بود
علم او بر عمل گواه بود
از جهان جز حلال نپسندد
هوس جاه و مال نپسندد
در دم بوتهٔ ریاضت و قهر
متفق گشته سر او با جهر
خلق او بوی مشک ناب دهد
سر او نور آفتاب دهد
هر چه گوید درست گوید و حق
زر نخواهد، که کدیه باشد و دق
علم تفسیر خوانده بر استاد
باشدش اکثر حدیث به یاد
به تکبر برین زمین نرود
بر در خلق جز به دین نرود
آنکه در علمش این مقام بود
شاید ار مرشد و امام بود
آنچه بر عالمان وبال آمد
حب دنیا و جمع مال آمد
زلت خاص آفت عامیست
زله بستن ز غایت خامیست
واعظی، خود کن آنچه میگویی
نکنی، درد سر چه میجویی؟
جای پیغمبر و رسول خدای
چه نشینی؟ بایست بر یک پای
سر فرا پیش و دستها برهم
سینه پرجوش و چشمها پر نم
عرض کن تحفهای بیخوابی
نقدهایی که در سحر یابی
در دل اهل صدق تخم بهشت
زین نم و زین تپش توانی کشت
دو سه افسرده را به گرمی کش
سخت جانی دورا به نرمی کش
عام را از حلال گوی و حرام
خاص را مخلص حدیث و کلام
بس ازین شعرهای بادانگیز
آب قرآن بر آتش تن ریز
منشان پیش یکدگر زن و مرد
ور نشینند منع باید کرد
وعظ زن عفتست و مستوری
مده او را به وعظ دستوری
زن که او شاهد و جوان باشد
نازک و نغز و دلستان باشد
خود به مجلس چرا شود حاضر؟
به جوانان و امردان ناظر؟
شیخ بر منبر و زنان بر لم
بر سر دیگران کشیده قلم
برده خاتون به تخت بر کالا
تا بود مرد زیر و زن بالا
خوب چون روی خود بیاراید
از نماز و ورع چه کار آید؟
دست بیرون کند، ز دست روی
ور نگاهیت کرد، مست روی
واعظ شب شب از سر منبر
چون بدید آن دو زلف چون عنبر
یاد گیرد شب اندران احیا
آیت یا عزیز و یا یحیی
سوی مقری کند به روز نگاه
هم چو یعقوب در تاسف و آه
پس بخوانند مقریان ز نخست
سورهٔ یوسف و زلیخا چست
تا ز قرآن کلاه و جامه کند
همه را محو عشق نامه کند
داند ار ساوجیست ورکاشیست
کین نه وعظست ناز و جماشیست
چه دهی دین و باغ رز چه کنی؟
دم دستار چار گز کنی؟
لاف چندین مزن ز نقل ورق
سخنی کسب کن به کد و عرق
چند باشی عیال فکر کسان؟
چه گشاید ترا ز ذکر کسان؟
ذکر خود را بلند گردانی
اگر از جمع شیرمردانی
فضل و علم تو جز روایت نیست
با تو خود غیر ازین حکایت نیست
مکن از جامهٔ کسان زینت
منمای آنچه نیست در طینت
پیش ازین کاملا که بودستند
معجزات سخن نمودستند
زان معانی که داشتند همه
یادگاری گذاشتندهمه
ایکه مقبول و مقبلی آنجا
از نشانها چه میهلی آنجا؟
راست گویی به راستگاری کوش
این سخن را ز راستان بنیوش
اوحدی مراغهای : جام جم
در راستی
راستی کن، که راستان رستند
در جهان راستان قوی دستند
راستگاران بلندنام شوند
کجروان نیم پخته خام شوند
یوسف از راستی رسید به تخت
راستی کن، که راست گردد بخت
گر بدی دامنش گرفت چه باک؟
چکند دست بد به دامن پاک؟
راست گوینده راست بیند خواب
خواب یوسف که کج نشد، دریاب
چون درو بود راست کرداری
خواب او گشت قفل بیداری
چون به نیکی درید پیرهنی
شد مسخر چو مصرش انجمنی
پیرهن کین بود مقاماتش
دیده روشن کند کراماتش
گو بدر بر تن نکو رفتار
پوستین گرگ و پیرهن کفتار
دامنی را که در کشی ز هوا
این اثرها کند، رواست، روا
به گزاف آنچنان عزیز نشد
که گرفتار خفت و خیز نشد
چون خیانت نکرد با دل جفت
راست آمد هر آن حدیث که گفت
پاک دل را زیان به تن نرسد
ور رسد جز به پیرهن نرسد
از دو چاه و دو گرگ دیده شکنج
چه عجب گر رسد به جاه و به گنج؟
گرگ اول چو بیگناه آمد
نام او در کتاب شاه آمد
گرگ آخر چو در فضیحت ماند
ایزد او را به نام خویش بخواند
گر غلامی عزیز گردد و شاه
نه عجب، چون بری بود ز گناه
ور شود شاه خواجهٔ جانی
عجب اینست و نیست ارزانی
قول و فعل تو تا نگردد راست
هر چه خواهی نمود جمله هباست
کور و کر گرنهای ز چاه مترس
راست باش و زمیر و شاه مترس
استوار و شجاع باش و دلیر
در نفاذ امور شرع چو شیر
بندهٔ شرع باش و راتب او
مگذر از شرع و از مراتب او
عقل را شرع در کنشت کند
جبن را شرع خوب و زشت کند
صدق چون راست شد روانت را
بیرعونت کند گمانت را
آخرین یار اولیا صدقست
اولین کار انبیا صدقست
هر که زین صدق دم تواند زد
در ولایت قدم تواند زد
تا نگردد درون و بیرون راست
بوی صدق از تو برنخواهد خاست
صدقت از نار خود سقیم کند
صبر در صدق مستقیم کند
صادقان را رجال گفت خدای
خنک آنکو به صدق دارد رای
صدق آیینه ایست حال ترا
روی نفس تو و کمال ترا
تا تو باشی، ز راستی مگذر
مکش از خط راستگاران سر
صدق میزان کردهها باشد
و آنچه در زیر پردهها باشد
گر چو بوبکر صدق کرداری
جز خدا و رسول نگذاری
راستی ورز و رستگاری بین
یار شو خلق را و یاری بین
صادقی، هر چه جز خداست بباز
از بد و نیک با خدا پرداز
ترسکاری، به راست رفتن کوش
ور نداری، تو خود نداری هوش
گر حکیمی دروغ سار مباش
با کژو با دروغ یار مباش
در جهان راستان قوی دستند
راستگاران بلندنام شوند
کجروان نیم پخته خام شوند
یوسف از راستی رسید به تخت
راستی کن، که راست گردد بخت
گر بدی دامنش گرفت چه باک؟
چکند دست بد به دامن پاک؟
راست گوینده راست بیند خواب
خواب یوسف که کج نشد، دریاب
چون درو بود راست کرداری
خواب او گشت قفل بیداری
چون به نیکی درید پیرهنی
شد مسخر چو مصرش انجمنی
پیرهن کین بود مقاماتش
دیده روشن کند کراماتش
گو بدر بر تن نکو رفتار
پوستین گرگ و پیرهن کفتار
دامنی را که در کشی ز هوا
این اثرها کند، رواست، روا
به گزاف آنچنان عزیز نشد
که گرفتار خفت و خیز نشد
چون خیانت نکرد با دل جفت
راست آمد هر آن حدیث که گفت
پاک دل را زیان به تن نرسد
ور رسد جز به پیرهن نرسد
از دو چاه و دو گرگ دیده شکنج
چه عجب گر رسد به جاه و به گنج؟
گرگ اول چو بیگناه آمد
نام او در کتاب شاه آمد
گرگ آخر چو در فضیحت ماند
ایزد او را به نام خویش بخواند
گر غلامی عزیز گردد و شاه
نه عجب، چون بری بود ز گناه
ور شود شاه خواجهٔ جانی
عجب اینست و نیست ارزانی
قول و فعل تو تا نگردد راست
هر چه خواهی نمود جمله هباست
کور و کر گرنهای ز چاه مترس
راست باش و زمیر و شاه مترس
استوار و شجاع باش و دلیر
در نفاذ امور شرع چو شیر
بندهٔ شرع باش و راتب او
مگذر از شرع و از مراتب او
عقل را شرع در کنشت کند
جبن را شرع خوب و زشت کند
صدق چون راست شد روانت را
بیرعونت کند گمانت را
آخرین یار اولیا صدقست
اولین کار انبیا صدقست
هر که زین صدق دم تواند زد
در ولایت قدم تواند زد
تا نگردد درون و بیرون راست
بوی صدق از تو برنخواهد خاست
صدقت از نار خود سقیم کند
صبر در صدق مستقیم کند
صادقان را رجال گفت خدای
خنک آنکو به صدق دارد رای
صدق آیینه ایست حال ترا
روی نفس تو و کمال ترا
تا تو باشی، ز راستی مگذر
مکش از خط راستگاران سر
صدق میزان کردهها باشد
و آنچه در زیر پردهها باشد
گر چو بوبکر صدق کرداری
جز خدا و رسول نگذاری
راستی ورز و رستگاری بین
یار شو خلق را و یاری بین
صادقی، هر چه جز خداست بباز
از بد و نیک با خدا پرداز
ترسکاری، به راست رفتن کوش
ور نداری، تو خود نداری هوش
گر حکیمی دروغ سار مباش
با کژو با دروغ یار مباش
اوحدی مراغهای : جام جم
در حکمت
حکمت از فکر راستبین باشد
در مراعات سر دین باشد
نظر اندر صفات حق کردن
به دل اثبات ذات حق کردن
سخنی کان به دل فرو ناید
دان که از حکمتی نکو ناید
تا نخوانی حکیم دو نان را
گر چه دانند علم یونان را
حسن فعل حکیم و حالش را
بین و آنگه شنومقالش را
گر زبان حکیم خاموشست
فعل او بین که سربسر هوشست
نه ازین رو رسول با مردم
گفت: «منی خذوا مناسککم»
روی آن حکمتی ندارد نور
کز کتاب و ز سنت افتد دور
هر کرا این متاع در بارست
نطق او در زبان و کردارست
دیدنش حکمتست و فعل امام
صحبتش رحمت خواص و عوام
وقت گفتن حکیم را پیداست
کانچه گوید به قدر گوید و راست
به هوا و مجاز دم نزند
در پی آرزو قدم نزند
بدهد بر خرد هوا را دست
خرد او کند هوا را پست
حفظ ناموس را کمر بندد
راه سالوس و زرق بربندد
آنچه داند نه هشتنی باشد
آنچه گوید نبشتنی باشد
سیرت رفتگان طریق او را
صفت صادقان رفیق او را
با امل انس کمترش باشد
اجل اندر برابرش باشد
نشود وقت او به بازی صرف
ننهد بییقین قلم بر حرف
غم عمر گذشته گیرد پیش
دل ز بهر درم ندارد ریش
شفقت بر جوان و پیر کند
رحم بر منعم و فقیر کند
زو دل هیچ کس نیازارد
چون بیازرد، زود باز آرد
کوشد اندر تمام دانستن
ننگش آید ز خام دانستن
پر به خواب و خورش هوس نکند
بیتواضع نظر به کس نکند
صورت اهل حکمت این باشد
حکما را صفت چنین باشد
گرنه آنی که در گمان افتی
هرخسی را حکیم چون گفتی؟
حکمت آموز و نور حاصل کن
دل خود را به نور واصل کن
گر به حکمت رسی سوار شوی
حکما را سپاسدار شوی
در مراعات سر دین باشد
نظر اندر صفات حق کردن
به دل اثبات ذات حق کردن
سخنی کان به دل فرو ناید
دان که از حکمتی نکو ناید
تا نخوانی حکیم دو نان را
گر چه دانند علم یونان را
حسن فعل حکیم و حالش را
بین و آنگه شنومقالش را
گر زبان حکیم خاموشست
فعل او بین که سربسر هوشست
نه ازین رو رسول با مردم
گفت: «منی خذوا مناسککم»
روی آن حکمتی ندارد نور
کز کتاب و ز سنت افتد دور
هر کرا این متاع در بارست
نطق او در زبان و کردارست
دیدنش حکمتست و فعل امام
صحبتش رحمت خواص و عوام
وقت گفتن حکیم را پیداست
کانچه گوید به قدر گوید و راست
به هوا و مجاز دم نزند
در پی آرزو قدم نزند
بدهد بر خرد هوا را دست
خرد او کند هوا را پست
حفظ ناموس را کمر بندد
راه سالوس و زرق بربندد
آنچه داند نه هشتنی باشد
آنچه گوید نبشتنی باشد
سیرت رفتگان طریق او را
صفت صادقان رفیق او را
با امل انس کمترش باشد
اجل اندر برابرش باشد
نشود وقت او به بازی صرف
ننهد بییقین قلم بر حرف
غم عمر گذشته گیرد پیش
دل ز بهر درم ندارد ریش
شفقت بر جوان و پیر کند
رحم بر منعم و فقیر کند
زو دل هیچ کس نیازارد
چون بیازرد، زود باز آرد
کوشد اندر تمام دانستن
ننگش آید ز خام دانستن
پر به خواب و خورش هوس نکند
بیتواضع نظر به کس نکند
صورت اهل حکمت این باشد
حکما را صفت چنین باشد
گرنه آنی که در گمان افتی
هرخسی را حکیم چون گفتی؟
حکمت آموز و نور حاصل کن
دل خود را به نور واصل کن
گر به حکمت رسی سوار شوی
حکما را سپاسدار شوی
اوحدی مراغهای : جام جم
در سپاس حقوقی چند واجب
چند باشی به این و آن نگران؟
پند گیر از گذشتن دگران
واعظت مرگ هم نشینان بس
اوستادت فراق اینان بس
گر دلت را ز مرگ یاد شود
کی به این ساز و برگ شاد شود
فرصت خویشتن چو کردی فوت
هم تو بر خویشتن بخوان «الموت»
مرگ و مردن برابر دل دار
یاد گور و لحد مقابل دار
گر گدا یا امیر خواهد بود
مردنی ناگزیر خواهد بود
پدرت مرد و با خبر نشدی
مادرت رفت و دیده ور نشدی
داغ فرزند و هجر همسالان
همه دیدی، نمیشوی نالان
این دل و جان آهنین که تراست
نتوان کرد جز به آتش راست
مرگ ازین رنج و غصه به کندت
مرگ بیدار و متنبه کندت
جهد آن کن که زود خاک شوی
تا مگر زین گناه پاک شوی
چه تفاخر کنی به نام پدر؟
چو ندانی نهاد گام پدر
پدرت باغ و بوستانی کرد
تو چنان کن که آن بدانی خورد
گر نسازی تو باغ، معذوری
باغ او را مبر ز معموری
هیچ تخمی مکار و کشت مکن
نام آبای خویش زشت مکن
تو که شب مستی و سحر مخمور
کی کنی خانهٔ پدر معمور؟
چیست میراث او طلب کردن؟
در دو شب خرج یک جلب کردن
خیز و خیری به جای او تو بکن
او نکرد، از برای او تو بکن
او نخورد، ار نه کی همی هشت این؟
گر همیخورد خود نمیکشت این
بتو هشت او، تلف چنین باشد
تو باو ده، خلف چنین باشد
نه بدین غایتت بزرگ او کرد؟
این چنین زیرک و سترگ او کرد؟
به روانش رسان چراغی هم
که ازو دیدهای فراغی هم
واجب آمد بر آدمی شش حق
اولش حق واجب مطلق
بعد از آن حق مادرست و پدر
و آن استاد و شاه و پیغمبر
اگر این چند حق بجای آری
رخت در خانهٔ خدای آری
حق اینها بدان که اربابند
مقبلان این دقیقه در یابند
حب ایشان سرت بر افرازد
بغض ایشان به خاکت اندازد
دمنهٔ رفتگان تست این خاک
سبزهٔ دمنه را چه داری باک؟
دل ز خضرای این دمن برگیر
بکن این جان و دل ز تن برگیر
زیر این قلعهٔ همایون عرض
پارگینیست پر ز سرگین، ارض
جنبشی کن، که نیست جای نشست
مگر آید مراد دل در دست
وگرت نیست قوت و نیرو
به عزیزان خویش « قل سیروا»
پند گیر از گذشتن دگران
واعظت مرگ هم نشینان بس
اوستادت فراق اینان بس
گر دلت را ز مرگ یاد شود
کی به این ساز و برگ شاد شود
فرصت خویشتن چو کردی فوت
هم تو بر خویشتن بخوان «الموت»
مرگ و مردن برابر دل دار
یاد گور و لحد مقابل دار
گر گدا یا امیر خواهد بود
مردنی ناگزیر خواهد بود
پدرت مرد و با خبر نشدی
مادرت رفت و دیده ور نشدی
داغ فرزند و هجر همسالان
همه دیدی، نمیشوی نالان
این دل و جان آهنین که تراست
نتوان کرد جز به آتش راست
مرگ ازین رنج و غصه به کندت
مرگ بیدار و متنبه کندت
جهد آن کن که زود خاک شوی
تا مگر زین گناه پاک شوی
چه تفاخر کنی به نام پدر؟
چو ندانی نهاد گام پدر
پدرت باغ و بوستانی کرد
تو چنان کن که آن بدانی خورد
گر نسازی تو باغ، معذوری
باغ او را مبر ز معموری
هیچ تخمی مکار و کشت مکن
نام آبای خویش زشت مکن
تو که شب مستی و سحر مخمور
کی کنی خانهٔ پدر معمور؟
چیست میراث او طلب کردن؟
در دو شب خرج یک جلب کردن
خیز و خیری به جای او تو بکن
او نکرد، از برای او تو بکن
او نخورد، ار نه کی همی هشت این؟
گر همیخورد خود نمیکشت این
بتو هشت او، تلف چنین باشد
تو باو ده، خلف چنین باشد
نه بدین غایتت بزرگ او کرد؟
این چنین زیرک و سترگ او کرد؟
به روانش رسان چراغی هم
که ازو دیدهای فراغی هم
واجب آمد بر آدمی شش حق
اولش حق واجب مطلق
بعد از آن حق مادرست و پدر
و آن استاد و شاه و پیغمبر
اگر این چند حق بجای آری
رخت در خانهٔ خدای آری
حق اینها بدان که اربابند
مقبلان این دقیقه در یابند
حب ایشان سرت بر افرازد
بغض ایشان به خاکت اندازد
دمنهٔ رفتگان تست این خاک
سبزهٔ دمنه را چه داری باک؟
دل ز خضرای این دمن برگیر
بکن این جان و دل ز تن برگیر
زیر این قلعهٔ همایون عرض
پارگینیست پر ز سرگین، ارض
جنبشی کن، که نیست جای نشست
مگر آید مراد دل در دست
وگرت نیست قوت و نیرو
به عزیزان خویش « قل سیروا»
اوحدی مراغهای : جام جم
در حضور دل و احیای نفس
پر مذبذب مباش و سرگردان
که ثباتست سیرت مردان
خویشتن دار و راست باش و امین
کز یسار تو ناظرند و یمین
قدم اندر زمین منه جز رست
کاسمان را نظر به جانب تست
کوش تا بیحضور دم نزنی
بر زمین خدا قدم نزنی
چون روی نرم باش و آهسته
تا نگردند خاکیان خسته
از تو موری اگر بیزارد
پیشت آنرا به حشر باز آرد
چون صغیر و کبیر نیست معاف
در صغایر قدم منه به گزاف
خرده را کش تو خرد میخوانی
چون به پرسش رسد فرومانی
مکن آزار خلق و گور ببین
با سلیمان چه گفت مور ببین:
که سخن گفت مور دم بسته
که سلیمان شنیدش آهسته
لیک داند که مور بیتابست
هر کسی، جز کسیکه درخوابست
بر ضعیفان روا نباشد زور
چه ملخ باشد آن شعیف، چه مور؟
چون حساب از نقیر خواهد بود
شاید ار مور میر خواهد بود
مرغ را دانه دادن از دینست
منطقالطیر عاقلان اینست
ای جوان، حاضر تو پیرانند
با ادب رو، که خرده گیرانند
هر که او از گذشته یاد کند
با دل خود به شرم داد کند
شرم دل را شکسته دارد و تن
شرم بستاندت ز ما و ز من
شرم با خود ترا به جنگ آرد
شرم رویت به نام و ننگ آرد
هر که را شرم کرد ازو دوری
بدرد پردههای مستوری
شرم باید، لاف نگرایی
به حدیث گزاف نگرایی
مرد را شرم سرخ روی کند
خلق را خوب خلق و خوی کند
یافت عثمان ز شرم و ایمان زین
کاتب وحی گشت و ذوالنورین
هر که داند خدای را حاضر
چشم او از حیا شود ناظر
نکند هر چه عقل نپسندد
در باطل به خود فرو بندد
شرمت از فکر عاقبت زاید
وز دوام مراقبت زاید
مردمی چیست؟ ستر پوشیدن
پهلوانی؟ به خیر کوشیدن
که ثباتست سیرت مردان
خویشتن دار و راست باش و امین
کز یسار تو ناظرند و یمین
قدم اندر زمین منه جز رست
کاسمان را نظر به جانب تست
کوش تا بیحضور دم نزنی
بر زمین خدا قدم نزنی
چون روی نرم باش و آهسته
تا نگردند خاکیان خسته
از تو موری اگر بیزارد
پیشت آنرا به حشر باز آرد
چون صغیر و کبیر نیست معاف
در صغایر قدم منه به گزاف
خرده را کش تو خرد میخوانی
چون به پرسش رسد فرومانی
مکن آزار خلق و گور ببین
با سلیمان چه گفت مور ببین:
که سخن گفت مور دم بسته
که سلیمان شنیدش آهسته
لیک داند که مور بیتابست
هر کسی، جز کسیکه درخوابست
بر ضعیفان روا نباشد زور
چه ملخ باشد آن شعیف، چه مور؟
چون حساب از نقیر خواهد بود
شاید ار مور میر خواهد بود
مرغ را دانه دادن از دینست
منطقالطیر عاقلان اینست
ای جوان، حاضر تو پیرانند
با ادب رو، که خرده گیرانند
هر که او از گذشته یاد کند
با دل خود به شرم داد کند
شرم دل را شکسته دارد و تن
شرم بستاندت ز ما و ز من
شرم با خود ترا به جنگ آرد
شرم رویت به نام و ننگ آرد
هر که را شرم کرد ازو دوری
بدرد پردههای مستوری
شرم باید، لاف نگرایی
به حدیث گزاف نگرایی
مرد را شرم سرخ روی کند
خلق را خوب خلق و خوی کند
یافت عثمان ز شرم و ایمان زین
کاتب وحی گشت و ذوالنورین
هر که داند خدای را حاضر
چشم او از حیا شود ناظر
نکند هر چه عقل نپسندد
در باطل به خود فرو بندد
شرمت از فکر عاقبت زاید
وز دوام مراقبت زاید
مردمی چیست؟ ستر پوشیدن
پهلوانی؟ به خیر کوشیدن
اوحدی مراغهای : جام جم
در صفت شیخ مرشد
شیخ را علم شرع باید و دین
حکمتی کان بود درست و متین
نفسی طیب و دمی مشکی
سرو مغزی منزه از خشکی
خاطری مطمئن و چشمی سیر
در مضای سخن جسور و دلیر
کارها کرده در خلا و ملا
رخ نپیچیده از عذاب و بلا
بوده در حکم مرشدی ز نخست
برده فرمان اوستادی چست
دل خود را به خون بپرورده
نفس خود کشته خون خود خورده
چارهٔ نفس خود توانسته
سر نص و دلیل دانسته
فارغ از حجت و قیاس شده
در نهان آدمی شناس شده
کرده دوری ز راه معنی، دور
گشته نزدیک با معالم نور
در ولایت به مسند شاهی
بر نشسته ز روی آگاهی
نه ز رد خسی دلش رنجه
نز قبول کسی قوی پنجه
گفته جانش به صبر ایوبی
سخت راسست و زشت را خوبی
نه کسی را گرفت بر کارش
نه شکن در فنون گفتارش
گشته یار از کتاب و از سنت
طالبان را به سعی بیمنت
وقتشان بر سر زبان راند
که: خدا خواهد و خدا داند
بر تو هر مشکلی که گیرد عقد
کندش کشف بر تو دردم نقد
روح در عرش و جسم در زندان
چهرهٔ او گشاده، لب خندان
اگرش مال کم شود شادست
و گر افزون شودبرش بادست
دنیی او ز بهر دین باشد
خرمنش بهر خوشهچین باشد
شهرهٔ شهرها به پاک روی
بازوی او به عقل و شرع قوی
دل او از ریا بپرهیزد
نورش از نور کبریا خیزد
هر چه خواهد فلک فراخور او
دمبدم حاضر آورد بر او
شغل او بهجت و سرور بود
کارش ارشاد یا حضور بود
از پی جمع ساز و آلت او
کرده ایزد به خود کفالت او
مظهر حق و مظهر تحقیق
بر خلایق دلش رحیم و شفیق
دیدن و داد او مبارک فال
خبر و یاد او همایون حال
روی او هیبت و وقار دهد
خوی او لطف خلق بار دهد
مس به بویش ز دور زر گردد
خس به یادش به از گهر گردد
هر که با او نشست شاهی شد
وانکش آمد به دست ماهی شد
گر مرید کسی شوی این کس
این طلب کن، که در جهان این بس
این کسان باز دست سلطانند
وآن دگرها مگس همی رانند
به چنین پیر دست شاید داد
که جوان را کند ز بند آزاد
حکمتی کان بود درست و متین
نفسی طیب و دمی مشکی
سرو مغزی منزه از خشکی
خاطری مطمئن و چشمی سیر
در مضای سخن جسور و دلیر
کارها کرده در خلا و ملا
رخ نپیچیده از عذاب و بلا
بوده در حکم مرشدی ز نخست
برده فرمان اوستادی چست
دل خود را به خون بپرورده
نفس خود کشته خون خود خورده
چارهٔ نفس خود توانسته
سر نص و دلیل دانسته
فارغ از حجت و قیاس شده
در نهان آدمی شناس شده
کرده دوری ز راه معنی، دور
گشته نزدیک با معالم نور
در ولایت به مسند شاهی
بر نشسته ز روی آگاهی
نه ز رد خسی دلش رنجه
نز قبول کسی قوی پنجه
گفته جانش به صبر ایوبی
سخت راسست و زشت را خوبی
نه کسی را گرفت بر کارش
نه شکن در فنون گفتارش
گشته یار از کتاب و از سنت
طالبان را به سعی بیمنت
وقتشان بر سر زبان راند
که: خدا خواهد و خدا داند
بر تو هر مشکلی که گیرد عقد
کندش کشف بر تو دردم نقد
روح در عرش و جسم در زندان
چهرهٔ او گشاده، لب خندان
اگرش مال کم شود شادست
و گر افزون شودبرش بادست
دنیی او ز بهر دین باشد
خرمنش بهر خوشهچین باشد
شهرهٔ شهرها به پاک روی
بازوی او به عقل و شرع قوی
دل او از ریا بپرهیزد
نورش از نور کبریا خیزد
هر چه خواهد فلک فراخور او
دمبدم حاضر آورد بر او
شغل او بهجت و سرور بود
کارش ارشاد یا حضور بود
از پی جمع ساز و آلت او
کرده ایزد به خود کفالت او
مظهر حق و مظهر تحقیق
بر خلایق دلش رحیم و شفیق
دیدن و داد او مبارک فال
خبر و یاد او همایون حال
روی او هیبت و وقار دهد
خوی او لطف خلق بار دهد
مس به بویش ز دور زر گردد
خس به یادش به از گهر گردد
هر که با او نشست شاهی شد
وانکش آمد به دست ماهی شد
گر مرید کسی شوی این کس
این طلب کن، که در جهان این بس
این کسان باز دست سلطانند
وآن دگرها مگس همی رانند
به چنین پیر دست شاید داد
که جوان را کند ز بند آزاد
اوحدی مراغهای : جام جم
در باب توبه
تا ترا شهوت و غضب یارست
هر زمان توبهایت در کارست
شستن جان و تن ز ظلمت عار
نتوان جز به آب استغفار
تو به صابون جامهٔ جانست
توبه زیت چراغ ایمانست
دست وقتی به توبه دانی برد
که ز اوصاف بد توانی مرد
تا دلت را زغیر اورنگیست
پیش راهت ز شرک خرسنگیست
دست دادی که: توبه کردم زود
دست دادی و دل نداد چه سود؟
توبه کان تن کند نمازی نیست
کار بیدل مکن، که بازی نیست
آتش توبه پاک سوز بود
تا که باقیست شب چه روز بود؟
هر که در توبه پایدار آمد
در دگر رکنها سوار آمد
عادت خواجه ترک عادت نیست
هوسی دارد، این ارادت نیست
تا که در لذتی، بده دادش
چو گذشتی، دگر مکن یادش
گر بهشتی، چراش میمانی؟
کودکی باشد این پشیمانی
برکند بیخ جمله کاشتها
التفات تو با گذاشتها
از گنه چون به توبه گردی دور
ظاهر و باطنت بگیرد نور
زهد بیتوبه کی قرار کند؟
نفس بیتصفیت چکار کند؟
توبه تا خود کنی تو، خام آید
توبه کایزد دهد تمام آید
از گنه توبه کن، ز طاعت هم
طاعتی کز ریا شود محکم
توبه چون باشد از خللها دور
از محبت به دل در آید نور
توبه اول مقام این راهست
آخرینش محبت شاهست
در مقامی چو مرد رست آید
در مقام دگر درست آید
توبه را با سلوک این هنجار
همچو پرهیزدان و داروی کار
گرنه پرهیز بر نظام بود
ماده ناپخته، خلط خام بود
در چنین حالت ار خوری دارو
راست کن گور در پس بارو
خانه چون تیره و سیاه شود
نفش بروی کنی، تباه شود
در زمین آنکه خار و خس بگذاشت
تخم در وی کجا تواند کاشت؟
توبه چون راست شد ز بینش غیر
بتوان راست رفتن اندر سیر
حق پرستی، نظر به غیر مکن
کعبه دیدی، گذر به دیر مکن
خرقهپوشی، به ترک عادت کوش
ورنه خمار باش و خرقه مپوش
ترک این توبه کن، که میخوردن
به ز قی کردنست و قی خوردن
تو مرید برنج و بریانی
به چنین توبه ره کجا دانی؟
رخ چو در توبه آوری ز گناه
توشه از درد ساز و گریه و آه
باز گرد از در هوی و هوس
به طریقی که ننگری از پس
نه که چون توبه از گناه کنی
باد پندار در کلاه کنی
که: چو دادم به توبه خود را دست
تنم از آتس جهنم رست
برنهی میزر و گلوته به سر
دل پی سیم و چشم در پی زر
تا تو بر آرزو سوار شوی
نپسندم که توبه کار شوی
از سر اینهات تا بدر نرود
در منه پای، تات سر نرود
دست پیمان بده به این مردان
دست دادی، مباش سرگردان
در میاور به عهد ایشان دست
کان که این عهد را شکست شکست
شیخ شیرست، نزد شیر مرو
چون نداری سپر دلیر مرو
سپرست این که میدهد پیرت
چون بینداختی، زند تیرت
پیر راه، ار چه پیر زن باشد
بر دل تیره تیر زن باشد
دست شیخ ارچه از فتوح ملاست
بر تن بیثبات دست بلاست
خود نباید به کوی توبه گذشت
آنکه یکروز باز خواهد گشت
شیخ کو را ز دل خبر نبود
دادن توبه را اثر نبود
توبه آنرا بده که دل دارد
ورنه فردا ترا خجل دارد
مستان از مرید بیدل دست
که قلم دور شد ز بیدل و مست
دست بیمار در مگیر به مشت
که نه بر نبض مینهی انگشت
پر به تقلید توبه کار شدند
که همان رند و باده خوار شدند
بکشی صد کس اندر این گرما
که به محرور میدهی خرما
هر زمان توبهایت در کارست
شستن جان و تن ز ظلمت عار
نتوان جز به آب استغفار
تو به صابون جامهٔ جانست
توبه زیت چراغ ایمانست
دست وقتی به توبه دانی برد
که ز اوصاف بد توانی مرد
تا دلت را زغیر اورنگیست
پیش راهت ز شرک خرسنگیست
دست دادی که: توبه کردم زود
دست دادی و دل نداد چه سود؟
توبه کان تن کند نمازی نیست
کار بیدل مکن، که بازی نیست
آتش توبه پاک سوز بود
تا که باقیست شب چه روز بود؟
هر که در توبه پایدار آمد
در دگر رکنها سوار آمد
عادت خواجه ترک عادت نیست
هوسی دارد، این ارادت نیست
تا که در لذتی، بده دادش
چو گذشتی، دگر مکن یادش
گر بهشتی، چراش میمانی؟
کودکی باشد این پشیمانی
برکند بیخ جمله کاشتها
التفات تو با گذاشتها
از گنه چون به توبه گردی دور
ظاهر و باطنت بگیرد نور
زهد بیتوبه کی قرار کند؟
نفس بیتصفیت چکار کند؟
توبه تا خود کنی تو، خام آید
توبه کایزد دهد تمام آید
از گنه توبه کن، ز طاعت هم
طاعتی کز ریا شود محکم
توبه چون باشد از خللها دور
از محبت به دل در آید نور
توبه اول مقام این راهست
آخرینش محبت شاهست
در مقامی چو مرد رست آید
در مقام دگر درست آید
توبه را با سلوک این هنجار
همچو پرهیزدان و داروی کار
گرنه پرهیز بر نظام بود
ماده ناپخته، خلط خام بود
در چنین حالت ار خوری دارو
راست کن گور در پس بارو
خانه چون تیره و سیاه شود
نفش بروی کنی، تباه شود
در زمین آنکه خار و خس بگذاشت
تخم در وی کجا تواند کاشت؟
توبه چون راست شد ز بینش غیر
بتوان راست رفتن اندر سیر
حق پرستی، نظر به غیر مکن
کعبه دیدی، گذر به دیر مکن
خرقهپوشی، به ترک عادت کوش
ورنه خمار باش و خرقه مپوش
ترک این توبه کن، که میخوردن
به ز قی کردنست و قی خوردن
تو مرید برنج و بریانی
به چنین توبه ره کجا دانی؟
رخ چو در توبه آوری ز گناه
توشه از درد ساز و گریه و آه
باز گرد از در هوی و هوس
به طریقی که ننگری از پس
نه که چون توبه از گناه کنی
باد پندار در کلاه کنی
که: چو دادم به توبه خود را دست
تنم از آتس جهنم رست
برنهی میزر و گلوته به سر
دل پی سیم و چشم در پی زر
تا تو بر آرزو سوار شوی
نپسندم که توبه کار شوی
از سر اینهات تا بدر نرود
در منه پای، تات سر نرود
دست پیمان بده به این مردان
دست دادی، مباش سرگردان
در میاور به عهد ایشان دست
کان که این عهد را شکست شکست
شیخ شیرست، نزد شیر مرو
چون نداری سپر دلیر مرو
سپرست این که میدهد پیرت
چون بینداختی، زند تیرت
پیر راه، ار چه پیر زن باشد
بر دل تیره تیر زن باشد
دست شیخ ارچه از فتوح ملاست
بر تن بیثبات دست بلاست
خود نباید به کوی توبه گذشت
آنکه یکروز باز خواهد گشت
شیخ کو را ز دل خبر نبود
دادن توبه را اثر نبود
توبه آنرا بده که دل دارد
ورنه فردا ترا خجل دارد
مستان از مرید بیدل دست
که قلم دور شد ز بیدل و مست
دست بیمار در مگیر به مشت
که نه بر نبض مینهی انگشت
پر به تقلید توبه کار شدند
که همان رند و باده خوار شدند
بکشی صد کس اندر این گرما
که به محرور میدهی خرما
اوحدی مراغهای : جام جم
در آداب مریدی
طلبت چون درست باشد و راست
خود در اول قدم مراد تراست
حق چو خواهد که بنده راه برد
از بدیهایش در پناه برد
بنده توفیق را چو اهل شود
گر چه سختست کار، سهل شود
اولین پایهٔ ارادت تو
ترک خوی به دست و عادت تو
شیخ چون نزد خویش دادت بار
اختیار خود از میان بردار
تا مرید از مراد نفس نمرد
ره به آب حیات عشق نبرد
سر مرد آنگهی شود زنده
که شود نفس او سرافگنده
گر نهی قدر دوست را نامی
قدر خود را مهل، بزن گامی
چون حدث در قدیم پیوندد
در هستی به خویش دربندد
مرشدی کو به عجب راه نمود
نزد عاقل چه او چه عاد و ثمود؟
عجب گبری کند مسلمان را
عجب دیوی کند سلیمان را
ببر از عجب، تا شوی منظور
که کند عجبت از نظرها دور
دیو چون عجب داشت سجده نکرد
عجب، یکسونه، ای فرشته نورد
عجب ورزی پلنگ و ببر شوی
بهل این عجب اگر نه گبر شوی
عجب بلعام را چو شد در پوست
سگ اصحاب کهف بهتر ازوست
با جوی عجب در ترازوی راز
هیچ باشد هزار ساله نماز
دیدم و نیست در جهان باری
بهتر از عجز و نیستی کاری
خود در اول قدم مراد تراست
حق چو خواهد که بنده راه برد
از بدیهایش در پناه برد
بنده توفیق را چو اهل شود
گر چه سختست کار، سهل شود
اولین پایهٔ ارادت تو
ترک خوی به دست و عادت تو
شیخ چون نزد خویش دادت بار
اختیار خود از میان بردار
تا مرید از مراد نفس نمرد
ره به آب حیات عشق نبرد
سر مرد آنگهی شود زنده
که شود نفس او سرافگنده
گر نهی قدر دوست را نامی
قدر خود را مهل، بزن گامی
چون حدث در قدیم پیوندد
در هستی به خویش دربندد
مرشدی کو به عجب راه نمود
نزد عاقل چه او چه عاد و ثمود؟
عجب گبری کند مسلمان را
عجب دیوی کند سلیمان را
ببر از عجب، تا شوی منظور
که کند عجبت از نظرها دور
دیو چون عجب داشت سجده نکرد
عجب، یکسونه، ای فرشته نورد
عجب ورزی پلنگ و ببر شوی
بهل این عجب اگر نه گبر شوی
عجب بلعام را چو شد در پوست
سگ اصحاب کهف بهتر ازوست
با جوی عجب در ترازوی راز
هیچ باشد هزار ساله نماز
دیدم و نیست در جهان باری
بهتر از عجز و نیستی کاری
اوحدی مراغهای : جام جم
در اخلاص
به ریا روی در خدای مکن
پیش یزدان به زرق جای مکن
هر نمازی و و طاعتی که تراست
بوریایی نیرزد، ار بریاست
دیگری خواه باش و خواه مباش
خصم چون دید گو: گواه مباش
کردهٔ خویش را منه سنگی
وندرو از ریا مهل رنگی
بر تو زیبا نمود کردهٔ تو
چون ندیدی که چیست پردهٔ تو
آنچه یاقوت گفتیش میناست
چه فروشی؟ که جوهری بیناست
بر تو پوشیده جوهری چندست
که از آنجمله کار در بندست
زآن غلطها چو پا کشد راهت
نبرد دیو فتنه در چاهت
طاعت خود ز چشم خلق بپوش
زان مکن یاد و در فزونی کوش
چون به طاعت نگه کنی گنهست
عاشق خویش بین چه مرد رهست؟
غیر در دل مهل، که راه کند
که چو ایزد درو نگاه کند
اگر از دیگری اثر یابد
روی صلح از دل تو برتابد
نیست اخلاص جز خدا دیدن
کردن کار و کار نادیدن
تن به طاعت چو خوپذیر شود
در دل اخلاص جایگیر شود
چون شد اخلاص را نشانه پدید
نور صدق آید از میانه پدید
نفسی جز به یاد حق نزند
جز به فرمان حق نطق نزند
هر چه در کون و مکان بیند
از ازل قدرتی در آن بیند
چون به حق جمله را حوالت کرد
بینش غیر او اقالت کرد
از خود و دیگری خلاص شود
در ره از بندگان خاص شود
در محل صفا قدم راند
هر چه غیر از وفا عدم داند
هر کسی مرد این مشاهده نیست
شکر این فتح جز مجاهده نیست
آنکه خود را بدین نبرد زند
لاف « هل من مزید» درد زند
طاعتی را که با ریا بنیاد
بنهی، جمله باد باشد، باد
تا سر مویی از ریا باقیست
هر چه گویی تو محض زراقیست
پیش یزدان به زرق جای مکن
هر نمازی و و طاعتی که تراست
بوریایی نیرزد، ار بریاست
دیگری خواه باش و خواه مباش
خصم چون دید گو: گواه مباش
کردهٔ خویش را منه سنگی
وندرو از ریا مهل رنگی
بر تو زیبا نمود کردهٔ تو
چون ندیدی که چیست پردهٔ تو
آنچه یاقوت گفتیش میناست
چه فروشی؟ که جوهری بیناست
بر تو پوشیده جوهری چندست
که از آنجمله کار در بندست
زآن غلطها چو پا کشد راهت
نبرد دیو فتنه در چاهت
طاعت خود ز چشم خلق بپوش
زان مکن یاد و در فزونی کوش
چون به طاعت نگه کنی گنهست
عاشق خویش بین چه مرد رهست؟
غیر در دل مهل، که راه کند
که چو ایزد درو نگاه کند
اگر از دیگری اثر یابد
روی صلح از دل تو برتابد
نیست اخلاص جز خدا دیدن
کردن کار و کار نادیدن
تن به طاعت چو خوپذیر شود
در دل اخلاص جایگیر شود
چون شد اخلاص را نشانه پدید
نور صدق آید از میانه پدید
نفسی جز به یاد حق نزند
جز به فرمان حق نطق نزند
هر چه در کون و مکان بیند
از ازل قدرتی در آن بیند
چون به حق جمله را حوالت کرد
بینش غیر او اقالت کرد
از خود و دیگری خلاص شود
در ره از بندگان خاص شود
در محل صفا قدم راند
هر چه غیر از وفا عدم داند
هر کسی مرد این مشاهده نیست
شکر این فتح جز مجاهده نیست
آنکه خود را بدین نبرد زند
لاف « هل من مزید» درد زند
طاعتی را که با ریا بنیاد
بنهی، جمله باد باشد، باد
تا سر مویی از ریا باقیست
هر چه گویی تو محض زراقیست
اوحدی مراغهای : جام جم
در صفت زرق و ریا و ارباب آن
سخنی کز سر معامله نیست
عقل را اندرو مجامله نیست
بیرعونت قدم نخواهی زد
بیریا هیچ دم نخواهی زد
آن نماز دراز کردن تو
وز حرام احتراز کردن تو
روز بر سفره نان نخوردن سیر
پیش بیگانه شب نخفتن دیر
گاهی از چل تنان خبر گفتن
گاه از ابدال قصه برگفتن
چیست؟ این چیست؟ گر نه زرق و ریاست
راست روراست، گر ز بهر خداست
هیچ دانی که کیستند ابدال؟
گر ندانی چرا نمیری لال؟
مرد غیب از کجا تواند دید؟
آنکه عیب و هجا تواند دید
به ز ابدال بوده باشی تو
زانکه ابدال میتراشی تو
دیو تست آنکه دیدهای از دور
چه کنی دیو خویش را مشهور؟
تو که کاچی ز رشته نشناسی
دیو نیز از فرشته نشناسی
گر بگویی که: چیست در دستم؟
بر نپیچم سر از تو تا هستم
بر چنین آتشی چه دود کنی؟
بگریز از میان، که سود کنی
بر سر راه پادشاه و امیر
مینهی دام و دانه از تزویر
بنشینی خود و دو باز آری
علما را ز خود بیازاری
بر زمین طعنه: کین گرفتاریست
بر فلک بذله: کان نگونساریست
اختر و چرخ چیست؟ مجبوری
غنصر و طبع چیست؟ مزدوری
نه به دانش دل تو گردد نرم
نه سرت را ز خلق و خالق شرم
چیست این ترهات بیهوده؟
نقرهای بر سر مس اندوده
تاجر از سود و از زیان گوید
کاتب از خط و از بنان گوید
وزرا رای نیک و قربت شاه
امرا شوکت و سلاح و سپاه
پیر سالوس را بپرسیدم
گفت: من بارها خدا دیدم
آتشم درفتاد از آن نادان
گفتم: ای دل، تو نیکتر وادان
اینکه پیغمبرست باری دید
وانکه موسیست نور و ناری دید
شیخکی روز و شب چو خر به چرا
از دو مرسل زیادتست چرا؟
هر که حال به خویش در بندد
که ندارد، به خویشتن خندد
به تکبر مریز بر کس زهر
گر امام دهی شوی، یا شهر
تا به چند از مقام رابعه لاف؟
ای کم ارزن، زنخ مزن به گزاف
او زنی بود و گوی مردان برد
هر کسی آن عمل که کرد آن برد
تو درم بر سر درم بسته
ما به رخ راه بیش و کم بسته
تو ندانسته سال و مه به خروش
ما بدانسته روز و شب خاموش
اینکه داری تو ما گذاشتهایم
زآنچه داری تو شرم داشتهایم
ما به گم کردن نشان قدم
تو به نقاشی رواق و حرم
گر چه چون ما تو پیر میگردی
همچنان گرد میر میگردی
پیش والی ولی چکار کند؟
باشه چون پشه را شکار کند؟
اعتماد تو بر چماق امیر
بیش بینم که بر خدای کبیر
شیخ کو از امیر گیرد پشت
از خمیرش سبک بر آور مشت
تیغ درویش تیغ یزدانیست
تیغ سلطان به شحنه ارزانیست
نفس گولست، سر به راهش کن
کل فضولست، بیکلاهش کن
دره، کز دست بیگناه افتد
سر قیصر چنان به چاه افتد
تا عصای تو اژدها نشود
به دعای تو کس رها نشود
آنکه عون خدای رایت اوست
علم شاه در حمایت اوست
آه ازین ابلهان دیوپرست!
همه از جام دیو ساری مست
گر چه داری تو راز خویش نهفت
من درین شهرم و بخواهم گفت
اینکه خود را خموش میدارم
گوشهٔعرصه گوش میدارم
گر کسی دیگر این غلط بگذاشت
من بگویم، نگه ندانم داشت
تا تو ریش و سری چو ما باشی
جان و دل گرد، تا خدا باشی
گرگ در دشت و شیر در بیشه
همه هم حرفتند و هم پیشه
نه تو دینار داری و من دانگ
به رخ من چرا برآری بانگ؟
دو الف یک جهت به بینقطی
این سقط چو نشد؟ آن سری سقطی؟
تو به ریش و به جبه معتبری
اگر آن ریش و اهلی چه بری؟
گفت بگذار، گردمی باید
در غم عشق مردمی باید
زان چنین در بلا و در بندی
که به تقدیر حق نه خرسندی
بندهای، خیز و رخ به طاعت کن
زآنچه او میدهد قناعت کن
چیست این زرق و شید و حیله و مکر؟
تا دو نان برکنی ز خالد و بکر
زان بر میر و خواجه جای کنی
که توکل نه بر خدای کنی
عقل را اندرو مجامله نیست
بیرعونت قدم نخواهی زد
بیریا هیچ دم نخواهی زد
آن نماز دراز کردن تو
وز حرام احتراز کردن تو
روز بر سفره نان نخوردن سیر
پیش بیگانه شب نخفتن دیر
گاهی از چل تنان خبر گفتن
گاه از ابدال قصه برگفتن
چیست؟ این چیست؟ گر نه زرق و ریاست
راست روراست، گر ز بهر خداست
هیچ دانی که کیستند ابدال؟
گر ندانی چرا نمیری لال؟
مرد غیب از کجا تواند دید؟
آنکه عیب و هجا تواند دید
به ز ابدال بوده باشی تو
زانکه ابدال میتراشی تو
دیو تست آنکه دیدهای از دور
چه کنی دیو خویش را مشهور؟
تو که کاچی ز رشته نشناسی
دیو نیز از فرشته نشناسی
گر بگویی که: چیست در دستم؟
بر نپیچم سر از تو تا هستم
بر چنین آتشی چه دود کنی؟
بگریز از میان، که سود کنی
بر سر راه پادشاه و امیر
مینهی دام و دانه از تزویر
بنشینی خود و دو باز آری
علما را ز خود بیازاری
بر زمین طعنه: کین گرفتاریست
بر فلک بذله: کان نگونساریست
اختر و چرخ چیست؟ مجبوری
غنصر و طبع چیست؟ مزدوری
نه به دانش دل تو گردد نرم
نه سرت را ز خلق و خالق شرم
چیست این ترهات بیهوده؟
نقرهای بر سر مس اندوده
تاجر از سود و از زیان گوید
کاتب از خط و از بنان گوید
وزرا رای نیک و قربت شاه
امرا شوکت و سلاح و سپاه
پیر سالوس را بپرسیدم
گفت: من بارها خدا دیدم
آتشم درفتاد از آن نادان
گفتم: ای دل، تو نیکتر وادان
اینکه پیغمبرست باری دید
وانکه موسیست نور و ناری دید
شیخکی روز و شب چو خر به چرا
از دو مرسل زیادتست چرا؟
هر که حال به خویش در بندد
که ندارد، به خویشتن خندد
به تکبر مریز بر کس زهر
گر امام دهی شوی، یا شهر
تا به چند از مقام رابعه لاف؟
ای کم ارزن، زنخ مزن به گزاف
او زنی بود و گوی مردان برد
هر کسی آن عمل که کرد آن برد
تو درم بر سر درم بسته
ما به رخ راه بیش و کم بسته
تو ندانسته سال و مه به خروش
ما بدانسته روز و شب خاموش
اینکه داری تو ما گذاشتهایم
زآنچه داری تو شرم داشتهایم
ما به گم کردن نشان قدم
تو به نقاشی رواق و حرم
گر چه چون ما تو پیر میگردی
همچنان گرد میر میگردی
پیش والی ولی چکار کند؟
باشه چون پشه را شکار کند؟
اعتماد تو بر چماق امیر
بیش بینم که بر خدای کبیر
شیخ کو از امیر گیرد پشت
از خمیرش سبک بر آور مشت
تیغ درویش تیغ یزدانیست
تیغ سلطان به شحنه ارزانیست
نفس گولست، سر به راهش کن
کل فضولست، بیکلاهش کن
دره، کز دست بیگناه افتد
سر قیصر چنان به چاه افتد
تا عصای تو اژدها نشود
به دعای تو کس رها نشود
آنکه عون خدای رایت اوست
علم شاه در حمایت اوست
آه ازین ابلهان دیوپرست!
همه از جام دیو ساری مست
گر چه داری تو راز خویش نهفت
من درین شهرم و بخواهم گفت
اینکه خود را خموش میدارم
گوشهٔعرصه گوش میدارم
گر کسی دیگر این غلط بگذاشت
من بگویم، نگه ندانم داشت
تا تو ریش و سری چو ما باشی
جان و دل گرد، تا خدا باشی
گرگ در دشت و شیر در بیشه
همه هم حرفتند و هم پیشه
نه تو دینار داری و من دانگ
به رخ من چرا برآری بانگ؟
دو الف یک جهت به بینقطی
این سقط چو نشد؟ آن سری سقطی؟
تو به ریش و به جبه معتبری
اگر آن ریش و اهلی چه بری؟
گفت بگذار، گردمی باید
در غم عشق مردمی باید
زان چنین در بلا و در بندی
که به تقدیر حق نه خرسندی
بندهای، خیز و رخ به طاعت کن
زآنچه او میدهد قناعت کن
چیست این زرق و شید و حیله و مکر؟
تا دو نان برکنی ز خالد و بکر
زان بر میر و خواجه جای کنی
که توکل نه بر خدای کنی
اوحدی مراغهای : جام جم
در توکل
یاری از غیر حق نه از دینست
حق «ایاک نستعین» اینست
گر تو این نکته را نمیدانی
هر دم «الحمد» را چه میخوانی؟
عاشق دوست یاد نان نکند
کز چنین دوست کس زیان نکند
چون توکل کنی، مگو از غیر
رخ درو کن، بتاب رو از غیر
زمرهای از توکلند به رنج
فرقهای از کفایت اندر گنج
هر چه او داد غایت آن باشد
شکر میکن، کفایت آن باشد
از توکل شوی ریاضت بین
وز کفایت شوی ریاض نشین
آنکه ز اسباب در غرور افتد
از توکل عظیم دور افتد
متوکل سبب یکی بیند
متفرق در آن شکی بیند
ز تفرق مباش سرگردان
به توکل بناز چون مردان
به اعتابش بساز و شور مکن
سر او پیش غیر عور مکن
بکشی سر، پسنده کی باشی؟
نکشی بار، بنده کی باشی؟
خواجگی سر بسر جمال و خوشیست
بندگی ابتهال و بار کشیست
تو چه دانی که سودت اندر چیست؟
نیکی و نیک بودت اندر چیست؟
گر چه دردت ز خشم و کینهٔ اوست
نه دوا نیزت از خزینهٔ اوست؟
همه کس ره به کار خویش برد
یار باید که یار خویش برد
تکیه بر خنجر و سپاه مکن
جز به ایزد به کس پناه مکن
یارت او بس، به هر چه درمانی
این سخن بشنو، ار مسلمانی
جز توکل مبر به راه دلیل
از هدایت رفیق جوی و خلیل
از طهارت سلاح و مرکب ساز
خود و جوشن ز طاعت و ز نماز
هیکل از عصمت و کمر ز وفا
مشعل و شمع و روشنی ز صفا
دور باشی ز «آیةالکرسی»
پیش خود میدوان، چه میترسی؟
میفرست از برای حاجب خاص
نامهٔ صدق و قاصد اخلاص
اهل این داوری صبورانند
وآن دگر عاجزان و کورانند
سر تسلیمشان فرو رفته
ذوق معنی به جان فرو رفته
حق «ایاک نستعین» اینست
گر تو این نکته را نمیدانی
هر دم «الحمد» را چه میخوانی؟
عاشق دوست یاد نان نکند
کز چنین دوست کس زیان نکند
چون توکل کنی، مگو از غیر
رخ درو کن، بتاب رو از غیر
زمرهای از توکلند به رنج
فرقهای از کفایت اندر گنج
هر چه او داد غایت آن باشد
شکر میکن، کفایت آن باشد
از توکل شوی ریاضت بین
وز کفایت شوی ریاض نشین
آنکه ز اسباب در غرور افتد
از توکل عظیم دور افتد
متوکل سبب یکی بیند
متفرق در آن شکی بیند
ز تفرق مباش سرگردان
به توکل بناز چون مردان
به اعتابش بساز و شور مکن
سر او پیش غیر عور مکن
بکشی سر، پسنده کی باشی؟
نکشی بار، بنده کی باشی؟
خواجگی سر بسر جمال و خوشیست
بندگی ابتهال و بار کشیست
تو چه دانی که سودت اندر چیست؟
نیکی و نیک بودت اندر چیست؟
گر چه دردت ز خشم و کینهٔ اوست
نه دوا نیزت از خزینهٔ اوست؟
همه کس ره به کار خویش برد
یار باید که یار خویش برد
تکیه بر خنجر و سپاه مکن
جز به ایزد به کس پناه مکن
یارت او بس، به هر چه درمانی
این سخن بشنو، ار مسلمانی
جز توکل مبر به راه دلیل
از هدایت رفیق جوی و خلیل
از طهارت سلاح و مرکب ساز
خود و جوشن ز طاعت و ز نماز
هیکل از عصمت و کمر ز وفا
مشعل و شمع و روشنی ز صفا
دور باشی ز «آیةالکرسی»
پیش خود میدوان، چه میترسی؟
میفرست از برای حاجب خاص
نامهٔ صدق و قاصد اخلاص
اهل این داوری صبورانند
وآن دگر عاجزان و کورانند
سر تسلیمشان فرو رفته
ذوق معنی به جان فرو رفته
اوحدی مراغهای : جام جم
در تحقیق دل و نفس به مذهب اهل سلوک
عقل را دل گزیده فرزندیست
روح را هم یگانه دلبندیست
نفس نطقی و روح انسانی
دل تست، این رواست گردانی
علت آن دو چیست؟ حضرت هو
سبب این دو دل، ولی دل کو؟
زان دو زاد و ز هر دو آزادست
کو یکی و آن یکیش بر بادست
دل کند ناز و خود چنین باشد
خانه پرورد و نازنین باشد
حافظ راز و محرم پرده است
دل از آن رو، که خانه پرورده است
قلب در قلب لشکر ابوین
صالح البنیتست و مصلح بین
واحد اینست و ثالث و ثانی
تو بدان، آنچنانکه میدانی
همچو ترسا مباش سرگردان
رخ ز ثالث ثلاثه برگردان
روح قدسی مدان به جز دل خود
پدر و مادرش روان و خرد
قلبت از جان و از خرد زادست
باز در قلب هر دو استادست
نفس تا از کژی خلاص نیافت
جای در بارگاه خاص نیافت
در وجود تو بر، صلیب دلست
وندرین باغ عندلیب دلست
دل به طفلی سخن سرای آید
دل چو عیسی بر خدای آید
خر عیسی تنست و دل عیسی
این سخن را مدان به تلبیسی
دل عیسی بر آسمان زد چنگ
خر عیسی به ریسمان آونگ
مریم از آسمان بنگریزد
عیسی از آسمان نپرهیزد
ملکی را بر آسمان هشتند
مریمی را به ریسمان رشتند
اندر آن دل کسی ندارد راه
جز کلام خدای و ذکر اله
وگر این دل رها کنی در حال
گربه او را بدرد از چنگال
این چنین دل به سگ دهی، نخورد
برچنان دل فرشته رشک برد
«بیت لحم» تو نیست گر دانی
بجز این هیکل هیولانی
بر مسیح دل تو «بیتاللحم»
لایق آتشست و بابت فحم
معنی دار و صورت بندش
چار طبع مسیح و پیوندش
آنکه بر دار شد مسیح گلست
وآنکه بر آسمان مسیح دلست
تیر سیرش چو بر گشاد آمد
ملکوت سماش یاد آمد
نه بپرورد مریم از پاکی
روح حق در مشیمهٔ خاکی؟
مهر دوشیزگی تمیمهٔ او
مهر تابنده در مشیمهٔ او
هر که بر فرج ازین حصار کند
با ملک دست در کنار کند
فکرتش چون نشد بغیری خرج
نفخ روحش دمیده شد در فرج
تن، کزان آستان فتوح کند
آستینش قبول روح کند
چون نگشت از مقابلی هدفش
قابل نفخ روح شد صدفش
نفس را دل دلیل فرزندی
کرد ثابت به حکم مانندی
نیست جز دل عصای این بنده
که کند خاک مرده را زنده
دهد آنرا که امر حق شد جفت
ز رحم بچه و ز پستان گفت
آب اصلست و فرعها بیمر
امر حق نیز را چنین بنگر
نفس او چون که شد به عصمت فاش
صدف روح گشت سرتاپاش
قطره کز حق نزول داند کرد
صدف دل قبول داند کرد
مکن، ای مرده دل، به زجر و به زور
خویشتن را به زندگی در گور
تا دل و حق دل ندانی تو
حکمت این سجل نخوانی تو
نظر دل چو بر کمال بود
عشق خوانند و عشق حال بود
روح را هم یگانه دلبندیست
نفس نطقی و روح انسانی
دل تست، این رواست گردانی
علت آن دو چیست؟ حضرت هو
سبب این دو دل، ولی دل کو؟
زان دو زاد و ز هر دو آزادست
کو یکی و آن یکیش بر بادست
دل کند ناز و خود چنین باشد
خانه پرورد و نازنین باشد
حافظ راز و محرم پرده است
دل از آن رو، که خانه پرورده است
قلب در قلب لشکر ابوین
صالح البنیتست و مصلح بین
واحد اینست و ثالث و ثانی
تو بدان، آنچنانکه میدانی
همچو ترسا مباش سرگردان
رخ ز ثالث ثلاثه برگردان
روح قدسی مدان به جز دل خود
پدر و مادرش روان و خرد
قلبت از جان و از خرد زادست
باز در قلب هر دو استادست
نفس تا از کژی خلاص نیافت
جای در بارگاه خاص نیافت
در وجود تو بر، صلیب دلست
وندرین باغ عندلیب دلست
دل به طفلی سخن سرای آید
دل چو عیسی بر خدای آید
خر عیسی تنست و دل عیسی
این سخن را مدان به تلبیسی
دل عیسی بر آسمان زد چنگ
خر عیسی به ریسمان آونگ
مریم از آسمان بنگریزد
عیسی از آسمان نپرهیزد
ملکی را بر آسمان هشتند
مریمی را به ریسمان رشتند
اندر آن دل کسی ندارد راه
جز کلام خدای و ذکر اله
وگر این دل رها کنی در حال
گربه او را بدرد از چنگال
این چنین دل به سگ دهی، نخورد
برچنان دل فرشته رشک برد
«بیت لحم» تو نیست گر دانی
بجز این هیکل هیولانی
بر مسیح دل تو «بیتاللحم»
لایق آتشست و بابت فحم
معنی دار و صورت بندش
چار طبع مسیح و پیوندش
آنکه بر دار شد مسیح گلست
وآنکه بر آسمان مسیح دلست
تیر سیرش چو بر گشاد آمد
ملکوت سماش یاد آمد
نه بپرورد مریم از پاکی
روح حق در مشیمهٔ خاکی؟
مهر دوشیزگی تمیمهٔ او
مهر تابنده در مشیمهٔ او
هر که بر فرج ازین حصار کند
با ملک دست در کنار کند
فکرتش چون نشد بغیری خرج
نفخ روحش دمیده شد در فرج
تن، کزان آستان فتوح کند
آستینش قبول روح کند
چون نگشت از مقابلی هدفش
قابل نفخ روح شد صدفش
نفس را دل دلیل فرزندی
کرد ثابت به حکم مانندی
نیست جز دل عصای این بنده
که کند خاک مرده را زنده
دهد آنرا که امر حق شد جفت
ز رحم بچه و ز پستان گفت
آب اصلست و فرعها بیمر
امر حق نیز را چنین بنگر
نفس او چون که شد به عصمت فاش
صدف روح گشت سرتاپاش
قطره کز حق نزول داند کرد
صدف دل قبول داند کرد
مکن، ای مرده دل، به زجر و به زور
خویشتن را به زندگی در گور
تا دل و حق دل ندانی تو
حکمت این سجل نخوانی تو
نظر دل چو بر کمال بود
عشق خوانند و عشق حال بود