عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰ - در مرثیهٔ قدوة الحکما کافی الدین عم خود
گر به قدر سوزش دل چشم من بگریستی
بر دل من مرغ و ماهی تن به تن بگریستی
صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا
تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی
دیدههای بخت من بیدار بایستی کنون
تا بدیدی حال من، بر حال من بگریستی
آنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدی
بر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی
یاسمن خندان و خوش زان است کز من غافل است
یاس من گردیده بودی یاسمن، بگریستی
تنگدل مرغم گرم بر بابزن کردی فلک
بر من آتش رحم کردی، باب زن بگریستی
ای دریغا طبع خاقانی که وا ماند از سخن
کو سخندان مهین تا بر سخن بگریستی
مقتدای حکمت و صدر ز من کز بعد او
گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی
گوهری بود او که گردونش به نادانی شکست
جوهری کو تا بر این گوهر شکن بگریستی
زاد سروی، راد مردی بر چمن پژمرده شد
ابر طوفان بار کو تا بر چمن بگریستی
شعریان از اوج رفعت در حضیض خاک شد
چرخ بایستی که بر شام و یمن بگریستی
کو پیمبر تا همی سوک بحیرا داشتی
کو سکندر تا به مرگ برهمن بگریستی
کو شکر نطقی که از رشک زبانش هر زمان
نحل از آب چشم بر آب دهن بگریستی
کو صبا خلقی که از تشویر جاه و جود او
هم بهشت عدن و هم بحر عدن بگریستی
کو فلک دستی که چون کلکش بهم کردی سخن
دختران نعش یک یک بر پرن بگریستی
هر زمان از بیم نار الله ز نرگس دان چشم
کوثری بر روی و موی چون سمن بگریستی
پیش چشمش مرغ را کشتن که یارستی که او
گر بدیدی شمع در گردن زدن بگریستی
آنت مومین دل که گر پیشش بکشتندی چراغ
طبع مومینش چو موم اندر لکن بگریستی
کاشکی گردون طریق نوحه کردن داندی
تا بر اهل حکمت و ارباب فن بگریستی
کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد
تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی
کاشکی خضر از سر خاکش دمی برخاستی
تا به خون دیده بر فضل و فطن بگریستی
کاشکی آدم به رجعت در جهان باز آمدی
تا به مرگ این خلف بر مرد و زن بگریستی
آتش و آب ار بدانندی که از گیتی که رفت
آتش از غم خون شدی، آب از حزن بگریستی
او همائی بود، بیاو قصر حکمت شد دمن
کو غراب البین کو؟ تا بر دمن بگریستی
اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ
گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی
بر دل من مرغ و ماهی تن به تن بگریستی
صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا
تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی
دیدههای بخت من بیدار بایستی کنون
تا بدیدی حال من، بر حال من بگریستی
آنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدی
بر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی
یاسمن خندان و خوش زان است کز من غافل است
یاس من گردیده بودی یاسمن، بگریستی
تنگدل مرغم گرم بر بابزن کردی فلک
بر من آتش رحم کردی، باب زن بگریستی
ای دریغا طبع خاقانی که وا ماند از سخن
کو سخندان مهین تا بر سخن بگریستی
مقتدای حکمت و صدر ز من کز بعد او
گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی
گوهری بود او که گردونش به نادانی شکست
جوهری کو تا بر این گوهر شکن بگریستی
زاد سروی، راد مردی بر چمن پژمرده شد
ابر طوفان بار کو تا بر چمن بگریستی
شعریان از اوج رفعت در حضیض خاک شد
چرخ بایستی که بر شام و یمن بگریستی
کو پیمبر تا همی سوک بحیرا داشتی
کو سکندر تا به مرگ برهمن بگریستی
کو شکر نطقی که از رشک زبانش هر زمان
نحل از آب چشم بر آب دهن بگریستی
کو صبا خلقی که از تشویر جاه و جود او
هم بهشت عدن و هم بحر عدن بگریستی
کو فلک دستی که چون کلکش بهم کردی سخن
دختران نعش یک یک بر پرن بگریستی
هر زمان از بیم نار الله ز نرگس دان چشم
کوثری بر روی و موی چون سمن بگریستی
پیش چشمش مرغ را کشتن که یارستی که او
گر بدیدی شمع در گردن زدن بگریستی
آنت مومین دل که گر پیشش بکشتندی چراغ
طبع مومینش چو موم اندر لکن بگریستی
کاشکی گردون طریق نوحه کردن داندی
تا بر اهل حکمت و ارباب فن بگریستی
کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد
تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی
کاشکی خضر از سر خاکش دمی برخاستی
تا به خون دیده بر فضل و فطن بگریستی
کاشکی آدم به رجعت در جهان باز آمدی
تا به مرگ این خلف بر مرد و زن بگریستی
آتش و آب ار بدانندی که از گیتی که رفت
آتش از غم خون شدی، آب از حزن بگریستی
او همائی بود، بیاو قصر حکمت شد دمن
کو غراب البین کو؟ تا بر دمن بگریستی
اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ
گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۲ - مطلع دوم
ناگذران دل توئی کز طرب آشناتری
خاک توام به خشک جان تا به لب آتش تری
خانهٔ دل به چار حد وقف غم تو کردهام
حد وفا همین بود، جور ز حد چه میبری
بر سرآتش هوا دیگ هوس همی پزم
گرچه به کاسهٔ سرم بر سرم آب میخوری
مایهٔ عمر جو به جو با تو دو نیمه میکنم
جوجوم از چه میکنی چیست بهانه بی زری
بر دل من نشان غم ماند چو داغ گاز ران
تا تو ز نیل رنگرز بر گل تر نشان گری
نور تویی و سایه من، چون گل و ابر از آن کنند
چشم تو و سرشک من، رنگرزی و گازری
بر دل خاقانی اگر داغ جفا نهی چه شد
او ز سکان کیست خود تا بردت به داوری
از تو بهر تهی دوی دولت وصل کی رسد
خاصه که چون بقا و عز خاص شه مظفری
خاک توام به خشک جان تا به لب آتش تری
خانهٔ دل به چار حد وقف غم تو کردهام
حد وفا همین بود، جور ز حد چه میبری
بر سرآتش هوا دیگ هوس همی پزم
گرچه به کاسهٔ سرم بر سرم آب میخوری
مایهٔ عمر جو به جو با تو دو نیمه میکنم
جوجوم از چه میکنی چیست بهانه بی زری
بر دل من نشان غم ماند چو داغ گاز ران
تا تو ز نیل رنگرز بر گل تر نشان گری
نور تویی و سایه من، چون گل و ابر از آن کنند
چشم تو و سرشک من، رنگرزی و گازری
بر دل خاقانی اگر داغ جفا نهی چه شد
او ز سکان کیست خود تا بردت به داوری
از تو بهر تهی دوی دولت وصل کی رسد
خاصه که چون بقا و عز خاص شه مظفری
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۷ - در مذمت آب و هوای ری گوید
خاک سیاه بر سر آب و هوای ری
دور از مجاوران مکارم نمای ری
در خون نشستهام که چرا خوش نشستهام
این خواندگان خلد به دوزخ سرای ری
آن را که تن به اب و هوای ری آورند
دل آب و جان هوا شد از آب و هوای ری
ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری
نیک آمدم به ری، بد ری بین به جای من
ایکاش دانمی که چه کردم به جای ری
عقرب نهند طالع ری من ندانم آن
دانم که عقرب تن من شد لقای ری
سرد است زهر عقرب و از بخت من مرا
تبهای گرم زاد ز زهر جفای ری
ای جان ری فدای تن پاک اصفهان
وی خاک اصفهان حسد توتیای ری
از خاص و عام ری همه انصاف دیدهام
جور من است ز آب و گل جان گزای ری
میر منند و صدر منند و پناه من
سادات ری، ائمهٔ ری، اتقیای ری
هم لطف و هم قبول و هم اکرام یافتم
ز احرار ری و افاضل ری و اولیای ری
از بس مکان که داده و تمکین که کردهاند
خشنودم از کیای ری و ازکیای ری
چون نیست رخصه سوی خراسان شدن مرا
هم باز پس شوم نکشم پس بلای ری
گر باز رفتنم سوی تبریز اجازت است
شکرانه گویم از کرم پادشای ری
ری در قفای جان من افتاد و من به جهد
جان میبرم که تیغ اجل در قفای ری
دیدم سحرگهی ملک الموت را که پای
بیکفش میگریخت ز دست و بای ری
گفتم تو نیز؟ گفت چو ری دست برگشاد
بویحیی ضعیف چه باشد به پای ری
دور از مجاوران مکارم نمای ری
در خون نشستهام که چرا خوش نشستهام
این خواندگان خلد به دوزخ سرای ری
آن را که تن به اب و هوای ری آورند
دل آب و جان هوا شد از آب و هوای ری
ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری
نیک آمدم به ری، بد ری بین به جای من
ایکاش دانمی که چه کردم به جای ری
عقرب نهند طالع ری من ندانم آن
دانم که عقرب تن من شد لقای ری
سرد است زهر عقرب و از بخت من مرا
تبهای گرم زاد ز زهر جفای ری
ای جان ری فدای تن پاک اصفهان
وی خاک اصفهان حسد توتیای ری
از خاص و عام ری همه انصاف دیدهام
جور من است ز آب و گل جان گزای ری
میر منند و صدر منند و پناه من
سادات ری، ائمهٔ ری، اتقیای ری
هم لطف و هم قبول و هم اکرام یافتم
ز احرار ری و افاضل ری و اولیای ری
از بس مکان که داده و تمکین که کردهاند
خشنودم از کیای ری و ازکیای ری
چون نیست رخصه سوی خراسان شدن مرا
هم باز پس شوم نکشم پس بلای ری
گر باز رفتنم سوی تبریز اجازت است
شکرانه گویم از کرم پادشای ری
ری در قفای جان من افتاد و من به جهد
جان میبرم که تیغ اجل در قفای ری
دیدم سحرگهی ملک الموت را که پای
بیکفش میگریخت ز دست و بای ری
گفتم تو نیز؟ گفت چو ری دست برگشاد
بویحیی ضعیف چه باشد به پای ری
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۵
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۳
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۰
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۳
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۴
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۵
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۸
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۵
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۷
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۱
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۵
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۷
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۷