عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲
همی تا بقا ممکن است آسمان را
بقا باد سلطان سلطان نشان را
خداوند عالم که بفزود رتبت
زتختش زمین را ز تاج آسمان را
شهنشاه سنجر که بستد به خنجر
روان ملکشاه و الب ارسلان را
کران تا کران ملک او گشت گیتی
معین شده بنده ای هر کران را
شهان را به گرز گران کرد عاجز
چنین معجزات است گرز گران را
به زنجیر طاعت درآورد گردن
بدان خنجر سرفشان سرکشان را
سرفتح و نصرت همی سجده آرد
به رزم آن سر خنجر سرفشان را
به یک بنده عاجز کند دولت او
هزار اردشیر و هزار اردوان را
شهنشاه گیتی ستان است و شاهان
مسخر شهنشاه گیتی ستان را
زهی پادشاهی که فتح است و حرمت
ز ملکت زمین را ز حکمت زمان را
به بازار عدل تو از بس روایی
روان طیره گشته است نوشین روان را
تویی شاه مشرق تویی شاه مغرب
به حجت چه حاجت بود مر عیان را
ولیکن ببخشی چو زین بی نیازی
گهی مشرق این را گهی مغرب آن را
تو فرموده ای خلعت شهریاری
به گیتی فلان و فلان و فلان را
ز تو ملک و جان (بهر) هر ملک داری
چه غایت بود منت ملک و جان را
بساط تو بوسیدن و بنده بودن
به شاهی رسانید فغفور و خان را
زبان جز تو را شاه شاهان نخواند
به از راست گفتن چه باشد زبان را
دهان تا ثنای تو را ره گذر شد
ثناگوی شد هر دهانی زبان را
جهان را جهان بخش صاحب قرانی
که باشد قرین چون تو صاحب قران را
ظفر با عنان و رکاب تو باشد
هزار آفرین آن رکاب و عنان را
به نامت امان یافت دینار و دنیا
عطای تو چون خوار کرد این و آن را
بقای تو شد پاسبان شریعت
بقای ابد زیبد این پاسبان را
سنان چو نیلوفرت لاله گون شد
چه مایه دهی خون دشمن سنان را
رخ بدسگال تو از بیم تیغت
مدد می دهد زردی زعفران را
سرشک مخالف ز سهم سنانت
حکایت کند سرخی ارغوان را
ز شاهان تو را جاودان است دولت
تو زیبی و بس دولت جاودان را
نیاید تو را نقص در شهریاری
از آن سان که عیب ایزد غیب دان را
جهان را به ملک تو باشد تفاخر
به گوهر تفاخر بود بحر و کان را
به عدل تو خرم بود دین و دنیا
به باران بود خرمی بوستان را
به شعر روان گفت مدحت روانم
روایی فزون است شعر روان را
همی تا بماند جهان جهنده
جهان دار بادی جهان جهان را
به دیوان تو اقتدا داد و دین را
به فرمان تو التجا انس و جان را
بقا باد سلطان سلطان نشان را
خداوند عالم که بفزود رتبت
زتختش زمین را ز تاج آسمان را
شهنشاه سنجر که بستد به خنجر
روان ملکشاه و الب ارسلان را
کران تا کران ملک او گشت گیتی
معین شده بنده ای هر کران را
شهان را به گرز گران کرد عاجز
چنین معجزات است گرز گران را
به زنجیر طاعت درآورد گردن
بدان خنجر سرفشان سرکشان را
سرفتح و نصرت همی سجده آرد
به رزم آن سر خنجر سرفشان را
به یک بنده عاجز کند دولت او
هزار اردشیر و هزار اردوان را
شهنشاه گیتی ستان است و شاهان
مسخر شهنشاه گیتی ستان را
زهی پادشاهی که فتح است و حرمت
ز ملکت زمین را ز حکمت زمان را
به بازار عدل تو از بس روایی
روان طیره گشته است نوشین روان را
تویی شاه مشرق تویی شاه مغرب
به حجت چه حاجت بود مر عیان را
ولیکن ببخشی چو زین بی نیازی
گهی مشرق این را گهی مغرب آن را
تو فرموده ای خلعت شهریاری
به گیتی فلان و فلان و فلان را
ز تو ملک و جان (بهر) هر ملک داری
چه غایت بود منت ملک و جان را
بساط تو بوسیدن و بنده بودن
به شاهی رسانید فغفور و خان را
زبان جز تو را شاه شاهان نخواند
به از راست گفتن چه باشد زبان را
دهان تا ثنای تو را ره گذر شد
ثناگوی شد هر دهانی زبان را
جهان را جهان بخش صاحب قرانی
که باشد قرین چون تو صاحب قران را
ظفر با عنان و رکاب تو باشد
هزار آفرین آن رکاب و عنان را
به نامت امان یافت دینار و دنیا
عطای تو چون خوار کرد این و آن را
بقای تو شد پاسبان شریعت
بقای ابد زیبد این پاسبان را
سنان چو نیلوفرت لاله گون شد
چه مایه دهی خون دشمن سنان را
رخ بدسگال تو از بیم تیغت
مدد می دهد زردی زعفران را
سرشک مخالف ز سهم سنانت
حکایت کند سرخی ارغوان را
ز شاهان تو را جاودان است دولت
تو زیبی و بس دولت جاودان را
نیاید تو را نقص در شهریاری
از آن سان که عیب ایزد غیب دان را
جهان را به ملک تو باشد تفاخر
به گوهر تفاخر بود بحر و کان را
به عدل تو خرم بود دین و دنیا
به باران بود خرمی بوستان را
به شعر روان گفت مدحت روانم
روایی فزون است شعر روان را
همی تا بماند جهان جهنده
جهان دار بادی جهان جهان را
به دیوان تو اقتدا داد و دین را
به فرمان تو التجا انس و جان را
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۶
دولت سلطان ما فرمان یزدان آمده ست
هر چه سلطان خواست زین دولت همه آن آمده ست
هر زمان یزدانش عز نو دهد در مملکت
تا سر تیغش معز دین یزدان آمده ست
از سلاطین جهان هرگز نیامد در وجود
هیچ سلطانی بدین دولت که سلطان آمده ست
شاه شاهان پادشا سنجر که سهم خنجرش
تاج و تخت و دین و دنیا را نگهبان آمده ست
ملک شاهی تا مسلم شد به اسم و رسم او
بر همه شاهان رسوم ملک تاوان آمده ست
روزگارش چون فلک منقاد و فرمانبر شده ست
مغربش چون مشرق اندر عهد و پیمان آمده ست
ز آسمان هر چش مرادست آن همی یابد بدانک
آسمانش چون زمین در زیر فرمان آمده ست
تخت او گشته است از قدر آسمان آسمان
همچنان کان تاج او کیوان کیوان آمده ست
آفتاب پادشاهان است و در تاج او
آسمان ملک را خورشید تابان آمده ست
آفتابش خوانده ام زیرا که در میدان رزم
باره دریا گذارش چرخ جولان آمده ست
چونش در جولان ببیند دیده پندارد مگر
کافتاب از آسمان در صحن میدان آمده ست
تیغ گوهر بار او سبزه است و گوهرها در او
راست پنداری مگر بر سبزه مگر برسبزه باران آمده ست
نیست در بالای رمحش هیچ نقصانی چرا
عمر بدخواهان از او در حد نقصان آمده ست
چون فراق قد جانان جان رباید روز رزم
زانکه در قامت قرین قد جانان آمده ست
میزبان نصرت و فتح و ظفر پیکان اوست
میزبان سیری گرفت از بس که مهمان آمده ست
خوش نیابی یک دل اندر کشور بدخواه شاه
خوش نباشد دل کرا در دیده پیکان آمده ست
عمر نوحش بود خواهد زانکه از شمشیر او
در عذاب عاصیان ملک طوفان آمده ست
تا بکوبد گردن طغیان فرعونان ملک
لشکر او چون عصای پورعمران آمده ست
لشکر او چون سمندر گر به آتش در شود
همچنان آید که خضر از آب حیوان آمده ست
گرچه از ملک سلیمان ملک او افزون تر است
هیبت او بر سر دیوان سلیمان آمده ست
هر کش اندر رزم بیند نیزه خطی به دست
گوید اندر رزمگه موسی و ثعبان آمده ست
هرگز از صرصر نیامد پیش از این بر قوم عاد
کز نهیب تیغ او بر اهل طغیان آمده ست
مایه خذلان ایزد علت عصیان اوست
وای آن سر کاندرو سودای عصیان آمده ست
تا نپنداری که بی خذلان بود عصیان او
کانکه عصیان داشت در سر جفت خذلان آمده ست
گر عزیز مصر خواهد تا بیابد عز عمر
پیش خدمت پیش از آن آید که خاقان آمده ست
شاد باد این پادشا کاندر امان عدل او
پادشاه چین و ماچین در خراسان آمده ست
هیچ خسرو را چنین فتحی نیامد بعد از آنک
رایت کیخسرو از توران به ایران آمده ست
خان اگر در خانه شکر نعمت سلطان نکرد
لاجرم بی خان و مان و تخت و ایوان آمده ست
قیصر رومی کمر بندد به پیش تخت شاه
ورنه بر قیصر همان آید که بر خان آمده ست
نام او توقیع فتح و فر و پیروزی شده ست
ملک او تاریخ عدل و امن و ایمان آمده ست
جز به فتح کشوری نامه نکردست افتتاح
هیچ روزی چون دبیر شه به دیوان آمده ست
با فتوح بندگانش بی خطر گشت آن خبر
کز فتوج آل ساسان و آل سامان آمده ست
این چنین تمکین و نصرت این چنین فتح و ظفر
هیچ خسرو راکی اندر حد امکان آمده ست
تا به هر وقتی که یاد عمرو حکمت کرده اند
در زبان خلق نام نوح و لقمان آمده ست
در جهان داریش صد چون نوح و لقمان باد عمر
زان که در عمرش صلاح هر مسلمان آمده ست
هر چه سلطان خواست زین دولت همه آن آمده ست
هر زمان یزدانش عز نو دهد در مملکت
تا سر تیغش معز دین یزدان آمده ست
از سلاطین جهان هرگز نیامد در وجود
هیچ سلطانی بدین دولت که سلطان آمده ست
شاه شاهان پادشا سنجر که سهم خنجرش
تاج و تخت و دین و دنیا را نگهبان آمده ست
ملک شاهی تا مسلم شد به اسم و رسم او
بر همه شاهان رسوم ملک تاوان آمده ست
روزگارش چون فلک منقاد و فرمانبر شده ست
مغربش چون مشرق اندر عهد و پیمان آمده ست
ز آسمان هر چش مرادست آن همی یابد بدانک
آسمانش چون زمین در زیر فرمان آمده ست
تخت او گشته است از قدر آسمان آسمان
همچنان کان تاج او کیوان کیوان آمده ست
آفتاب پادشاهان است و در تاج او
آسمان ملک را خورشید تابان آمده ست
آفتابش خوانده ام زیرا که در میدان رزم
باره دریا گذارش چرخ جولان آمده ست
چونش در جولان ببیند دیده پندارد مگر
کافتاب از آسمان در صحن میدان آمده ست
تیغ گوهر بار او سبزه است و گوهرها در او
راست پنداری مگر بر سبزه مگر برسبزه باران آمده ست
نیست در بالای رمحش هیچ نقصانی چرا
عمر بدخواهان از او در حد نقصان آمده ست
چون فراق قد جانان جان رباید روز رزم
زانکه در قامت قرین قد جانان آمده ست
میزبان نصرت و فتح و ظفر پیکان اوست
میزبان سیری گرفت از بس که مهمان آمده ست
خوش نیابی یک دل اندر کشور بدخواه شاه
خوش نباشد دل کرا در دیده پیکان آمده ست
عمر نوحش بود خواهد زانکه از شمشیر او
در عذاب عاصیان ملک طوفان آمده ست
تا بکوبد گردن طغیان فرعونان ملک
لشکر او چون عصای پورعمران آمده ست
لشکر او چون سمندر گر به آتش در شود
همچنان آید که خضر از آب حیوان آمده ست
گرچه از ملک سلیمان ملک او افزون تر است
هیبت او بر سر دیوان سلیمان آمده ست
هر کش اندر رزم بیند نیزه خطی به دست
گوید اندر رزمگه موسی و ثعبان آمده ست
هرگز از صرصر نیامد پیش از این بر قوم عاد
کز نهیب تیغ او بر اهل طغیان آمده ست
مایه خذلان ایزد علت عصیان اوست
وای آن سر کاندرو سودای عصیان آمده ست
تا نپنداری که بی خذلان بود عصیان او
کانکه عصیان داشت در سر جفت خذلان آمده ست
گر عزیز مصر خواهد تا بیابد عز عمر
پیش خدمت پیش از آن آید که خاقان آمده ست
شاد باد این پادشا کاندر امان عدل او
پادشاه چین و ماچین در خراسان آمده ست
هیچ خسرو را چنین فتحی نیامد بعد از آنک
رایت کیخسرو از توران به ایران آمده ست
خان اگر در خانه شکر نعمت سلطان نکرد
لاجرم بی خان و مان و تخت و ایوان آمده ست
قیصر رومی کمر بندد به پیش تخت شاه
ورنه بر قیصر همان آید که بر خان آمده ست
نام او توقیع فتح و فر و پیروزی شده ست
ملک او تاریخ عدل و امن و ایمان آمده ست
جز به فتح کشوری نامه نکردست افتتاح
هیچ روزی چون دبیر شه به دیوان آمده ست
با فتوح بندگانش بی خطر گشت آن خبر
کز فتوج آل ساسان و آل سامان آمده ست
این چنین تمکین و نصرت این چنین فتح و ظفر
هیچ خسرو راکی اندر حد امکان آمده ست
تا به هر وقتی که یاد عمرو حکمت کرده اند
در زبان خلق نام نوح و لقمان آمده ست
در جهان داریش صد چون نوح و لقمان باد عمر
زان که در عمرش صلاح هر مسلمان آمده ست
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۵
آزر و مانی که صورتهای دلبر کرده اند
نی رخ چون ماه و نی زلف چو عنبر کرده اند
عنبرین گیسوی و مه دیدار آن دلبر مرا
بی نیاز از صورت مانی و آزر کرده اند
نرگسش چشم است و سروش قد و خوبان نام او
ماه نرگس چشم و سرو ماه منظر کرده اند
وصف آن رخشنده عارض نعت آن تابنده روی
فهم و فکرت را به رتبت روم و ششتر کرده اند
اختیار دل ربودن بر لب شیرین اوست
گویی آن لب را به دل بردن مخیر کرده اند
همچو زنجیر و زره کار مرا در هم زده
حلقه و زنجیر آن زلف زره ور کرده اند
هم سرین فربه او هم میان لاغرش
عشق و صبرم را به تن فربی و لاغر کرده اند
بر دل و جان و تن من جور و بیداد و ستم
پیچ و تاب و چین آن زلف ستمگر کرده اند
رسم غارت نیست اندر لشکر سلطان، چرا
زلف و لفظش غارت خرخیز و عسگر کرده اند
شاه شاهان سنجر آن کز بیم دست و خنجرش
خطبه هر منبری بر نام سنجر کرده اند
از حروف دست و خنجر بیش باشد در جمل
فتحهایی کان مبارک دست و خنجر کرده اند
پادشاه هفت کشور گشت و هفت اختر مدار
بر مراد پادشاه هفت کشور کرده اند
در ازل لوج و قلم وقت قرار کارها
تا ابد ملک جهان بر وی مقرر کرده اند
هیبت او را فنای عمر خاقان داده اند
دولت او را زوال ملک قیصر کرده اند
از برای نسخت فتحش کرام الکاتبین
از شب و روز زمانه نقش دفتر کرده اند
چون دعای رستگاری چون ثنای کردگار
نامه های فتح او را هر دو از بر کرده اند
لطف او و حلم او و عفو او و خشم او
از مزاج باد و خاک و آب و آذر کرده اند
دست و تیغش در هلاک بت پرست و قمع کفر
اقتداگویی به دست و تیغ حیدر کرده اند
تیغ حیدر فتح خیبر کرد و دست و تیغ او
صد هزاران فتح بیش از فتح خیبر کرده اند
جرعه ای از جام او و قطره ای از بحر اوست
آنچ افریدون و دارا و سکندر کرده اند
تاج داران را مسخر کامرانان را ذلیل
او به ذات خود کند ایشان به لشکر کرده اند
پیش از این شاهان ز بهر تخت و افسر در مصاف
سرکشان را از سر شمشیر بی سر کرده اند
دولت و اقبال سلطان بازو و شمشیر او
صد ملک را در جهان با تاج و افسر کرده اند
شرع پیغمبر به ملک او همی نازد بدانک
ملک او را قوت شرع پیمبر کرده اند
اینک اهل شرع تا باقی بماند ملک او
وهم ها در بسته اند و دست ها بر کرده اند
اوست آن سلطان که خیر و شر و نحس و سعد را
اختران در خشم و خشنودیش مضمر کرده اند
بر همه شاهان مظفر شد که تقدیر و قضا
نام او را در ازل شاه مظفر کرده اند
چتر و تاجش چون ببیند دیده را صورت شود
کاسمآن دیگر و خورشید دیگر کرده اند
خانه خورشید برج شیر باشد بر فلک
وین سخن را همگنان نادیده باور کرده اند
از سر منجوق شه تابد همی خورشید فتح
زین قبل میدان او را شیر پیکر کرده اند
صورت ملک است و ملت زانکه نقاشان صنع
ملک و ملت را به ترکیبش مصور کرده اند
از میان دین و دنیا داوری برخاسته است
تا مراو را در میان هر دو داور کرده اند
در پناه دولت او در امان عدل او
آهوان در بیشه با شیران چراخور کرده اند
عدل و انصافش که گردانند گرد شرق و غرب
حنظل و زهر جهان را نوش و شکر کرده اند
دولتش چون حکم ایزد نصرتش چون دورچرخ
اهل مشرق را و مغرب را مسخر کرده اند
ملک او را حجت دعوی به معنی داده اند
نام او را حاجت دینار و منبر کرده اند
خسروان کش نایبانند از پی تعظیم او
نام او را نایب الله اکبر کرده اند
گر سخای خسروان را پیش از این اهل سخن
در صفت با ابر و با دریا برابر کرده اند
در سخن نام سخا دست و دل شاه جهان
در جهان بر ابر و بر دریا مزور کرده اند
از پی تقدیر عمر و از پی تقریر کار
چون دبیران قضا اول قلم تر کرده اند
ملک او را ابتدا بنیاد عالم گفته اند
عمر او را انتها تا روز محشر کرده اند
خنجر پر گوهر و پیکان زرینش به رزم
صد هزاران چشم را پر زر و گوهر کرده اند
کوشش و رزمش ز جان گر خصم را مفلس کند
مفلسان را بخشش و بزمش توانگر کرده اند
گر فلک فریاد خصمش نشنود معذور هست
کاسه و کوس شهنشه گوش او کر کرده اند
گر هلاک عادیان از باد صرصر گشته بود
لشکر او بر معادی فعل صرصر کرده اند
گر عدو از بیمشان در آتش سوزان شده ست
خویشتن در آتش سوزان سمندر کرده اند
چون کند آهنگ اعدا خلق پندارد مگر
باز و شاهین قصد دراج و کبوتر کرده اند
از نمایش گرچه روز رزم بحر اخضرند
ای بسا کز خون خصمان بحر احمد کرده اند
بر زمین آنجا که رزم آرد ز عکس موج خون
از ثریا تا ثری گویی معصفر کرده اند
روز بزمش گویی از بس چهره و قد بتان
از زمین تا آسمان کشمیر و کشمر کرده اند
شاه خورشیدست و بزمش چرخ و اندر بزم او
گویی از مریخ می وز زهره ساغر کرده اند
خسروا شاهنشها صورتگران صنع حق
ملک و ملت را به ترکیبت مصور کرده اند
گر سپاه تو به خواری قصد زی قیصر نکرد
هیبت و هول سپاهت قصد قیصر کرده اند
لشکر از فتح و ظفر داری و شاهان را ذلیل
روز کوشش لشکر تو زین دو لشکر کرده اند
باده و بزم تو را وقت صفات و گاه نعت
عاقلان با خلد و با کوثر برابر کرده اند
تا تو را در ملک باقی عمر جاویدان بود
ساقیان در جام زرین آب کوثر کرده اند
تا فلک را زیور اصلی ز اختر داده اند
تا عرض را نسبت کلی به جوهر کرده اند
جوهر تاجش چو اختر ز آسمان تابنده باد
کاسمان ملک را پر زیب و زیور کرده اند
نی رخ چون ماه و نی زلف چو عنبر کرده اند
عنبرین گیسوی و مه دیدار آن دلبر مرا
بی نیاز از صورت مانی و آزر کرده اند
نرگسش چشم است و سروش قد و خوبان نام او
ماه نرگس چشم و سرو ماه منظر کرده اند
وصف آن رخشنده عارض نعت آن تابنده روی
فهم و فکرت را به رتبت روم و ششتر کرده اند
اختیار دل ربودن بر لب شیرین اوست
گویی آن لب را به دل بردن مخیر کرده اند
همچو زنجیر و زره کار مرا در هم زده
حلقه و زنجیر آن زلف زره ور کرده اند
هم سرین فربه او هم میان لاغرش
عشق و صبرم را به تن فربی و لاغر کرده اند
بر دل و جان و تن من جور و بیداد و ستم
پیچ و تاب و چین آن زلف ستمگر کرده اند
رسم غارت نیست اندر لشکر سلطان، چرا
زلف و لفظش غارت خرخیز و عسگر کرده اند
شاه شاهان سنجر آن کز بیم دست و خنجرش
خطبه هر منبری بر نام سنجر کرده اند
از حروف دست و خنجر بیش باشد در جمل
فتحهایی کان مبارک دست و خنجر کرده اند
پادشاه هفت کشور گشت و هفت اختر مدار
بر مراد پادشاه هفت کشور کرده اند
در ازل لوج و قلم وقت قرار کارها
تا ابد ملک جهان بر وی مقرر کرده اند
هیبت او را فنای عمر خاقان داده اند
دولت او را زوال ملک قیصر کرده اند
از برای نسخت فتحش کرام الکاتبین
از شب و روز زمانه نقش دفتر کرده اند
چون دعای رستگاری چون ثنای کردگار
نامه های فتح او را هر دو از بر کرده اند
لطف او و حلم او و عفو او و خشم او
از مزاج باد و خاک و آب و آذر کرده اند
دست و تیغش در هلاک بت پرست و قمع کفر
اقتداگویی به دست و تیغ حیدر کرده اند
تیغ حیدر فتح خیبر کرد و دست و تیغ او
صد هزاران فتح بیش از فتح خیبر کرده اند
جرعه ای از جام او و قطره ای از بحر اوست
آنچ افریدون و دارا و سکندر کرده اند
تاج داران را مسخر کامرانان را ذلیل
او به ذات خود کند ایشان به لشکر کرده اند
پیش از این شاهان ز بهر تخت و افسر در مصاف
سرکشان را از سر شمشیر بی سر کرده اند
دولت و اقبال سلطان بازو و شمشیر او
صد ملک را در جهان با تاج و افسر کرده اند
شرع پیغمبر به ملک او همی نازد بدانک
ملک او را قوت شرع پیمبر کرده اند
اینک اهل شرع تا باقی بماند ملک او
وهم ها در بسته اند و دست ها بر کرده اند
اوست آن سلطان که خیر و شر و نحس و سعد را
اختران در خشم و خشنودیش مضمر کرده اند
بر همه شاهان مظفر شد که تقدیر و قضا
نام او را در ازل شاه مظفر کرده اند
چتر و تاجش چون ببیند دیده را صورت شود
کاسمآن دیگر و خورشید دیگر کرده اند
خانه خورشید برج شیر باشد بر فلک
وین سخن را همگنان نادیده باور کرده اند
از سر منجوق شه تابد همی خورشید فتح
زین قبل میدان او را شیر پیکر کرده اند
صورت ملک است و ملت زانکه نقاشان صنع
ملک و ملت را به ترکیبش مصور کرده اند
از میان دین و دنیا داوری برخاسته است
تا مراو را در میان هر دو داور کرده اند
در پناه دولت او در امان عدل او
آهوان در بیشه با شیران چراخور کرده اند
عدل و انصافش که گردانند گرد شرق و غرب
حنظل و زهر جهان را نوش و شکر کرده اند
دولتش چون حکم ایزد نصرتش چون دورچرخ
اهل مشرق را و مغرب را مسخر کرده اند
ملک او را حجت دعوی به معنی داده اند
نام او را حاجت دینار و منبر کرده اند
خسروان کش نایبانند از پی تعظیم او
نام او را نایب الله اکبر کرده اند
گر سخای خسروان را پیش از این اهل سخن
در صفت با ابر و با دریا برابر کرده اند
در سخن نام سخا دست و دل شاه جهان
در جهان بر ابر و بر دریا مزور کرده اند
از پی تقدیر عمر و از پی تقریر کار
چون دبیران قضا اول قلم تر کرده اند
ملک او را ابتدا بنیاد عالم گفته اند
عمر او را انتها تا روز محشر کرده اند
خنجر پر گوهر و پیکان زرینش به رزم
صد هزاران چشم را پر زر و گوهر کرده اند
کوشش و رزمش ز جان گر خصم را مفلس کند
مفلسان را بخشش و بزمش توانگر کرده اند
گر فلک فریاد خصمش نشنود معذور هست
کاسه و کوس شهنشه گوش او کر کرده اند
گر هلاک عادیان از باد صرصر گشته بود
لشکر او بر معادی فعل صرصر کرده اند
گر عدو از بیمشان در آتش سوزان شده ست
خویشتن در آتش سوزان سمندر کرده اند
چون کند آهنگ اعدا خلق پندارد مگر
باز و شاهین قصد دراج و کبوتر کرده اند
از نمایش گرچه روز رزم بحر اخضرند
ای بسا کز خون خصمان بحر احمد کرده اند
بر زمین آنجا که رزم آرد ز عکس موج خون
از ثریا تا ثری گویی معصفر کرده اند
روز بزمش گویی از بس چهره و قد بتان
از زمین تا آسمان کشمیر و کشمر کرده اند
شاه خورشیدست و بزمش چرخ و اندر بزم او
گویی از مریخ می وز زهره ساغر کرده اند
خسروا شاهنشها صورتگران صنع حق
ملک و ملت را به ترکیبت مصور کرده اند
گر سپاه تو به خواری قصد زی قیصر نکرد
هیبت و هول سپاهت قصد قیصر کرده اند
لشکر از فتح و ظفر داری و شاهان را ذلیل
روز کوشش لشکر تو زین دو لشکر کرده اند
باده و بزم تو را وقت صفات و گاه نعت
عاقلان با خلد و با کوثر برابر کرده اند
تا تو را در ملک باقی عمر جاویدان بود
ساقیان در جام زرین آب کوثر کرده اند
تا فلک را زیور اصلی ز اختر داده اند
تا عرض را نسبت کلی به جوهر کرده اند
جوهر تاجش چو اختر ز آسمان تابنده باد
کاسمان ملک را پر زیب و زیور کرده اند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۱
زلف تو از مشک و مشک پر گره و بند
لب ز عقیق و عقیق پر شکر و قند
فتنه قند تو نیکوان خراسان
بسته بند تو جاودان دماوند
حسن تو روی تو را به نور بپرورد
عشق تو جان مرا به نار بیاکند
پند دهی کز بلای عشق حذر کن
مردم دلداده را چه سود کند پند
صبر مرا فرقت تو دست فروبست
عقل مرا عشق تو ز پای درافکند
بر تن مهجور من بلای تو تا کی
بر دل رنجور من جفای تو تا چند
زلف تو در تیره گی چو روز من آمد
روی تو در روشنی چو رای خداوند
صدر اجل مجد دین رئیس خراسان
آنکه ندارد به دین و داد همانند
سید مشرق علی که همت عالیش
عدل عمر در زمین شرق پراکند
شاکر انعام اوست نفس سخنگوی
داعی ایام اوست جان خردمند
ای پسر آن نبی که بود مر او را
صاحب دلدل وصی و فاطمه فرزند
دست موافق ز اهتمام تو مطلق
پای مخالف ز انتقام تو در بند
زیر دو لفظ گزین تو دو هزارند
زان دو وزیر گزیده آزر و میمند؟
آزکه گیتی نهاد لفظ تو برداشت
ظلم که گردون نشاند عدل تو برکند
نیست جهان را ز جود دست تو چاره
هست فلک را به خاک پای تو سوگند
لفظ نگردد مگر ز وصف تو صافی
طبع نباشد مگر به مدح تو خرسند
بسته گشاید عنایت تو به ترمذ
فتنه نشاند خطاب تو به سمرقند
بذله ای از لفظ توست حکمت یونان
نکته ای از نطق توست نامه پازند
چرخ همی بر پسند رای تو گردد
آنچه تو خواهی پسند و هر چه نه مپسند
تا مژه عاشقان چو ابر بگرید
تو ز نشاط و طرب چو برق همی خند
گه عدد مکرمت به فضل بیفزای
گه عدد محمدت به عمر بپیوند
لب ز عقیق و عقیق پر شکر و قند
فتنه قند تو نیکوان خراسان
بسته بند تو جاودان دماوند
حسن تو روی تو را به نور بپرورد
عشق تو جان مرا به نار بیاکند
پند دهی کز بلای عشق حذر کن
مردم دلداده را چه سود کند پند
صبر مرا فرقت تو دست فروبست
عقل مرا عشق تو ز پای درافکند
بر تن مهجور من بلای تو تا کی
بر دل رنجور من جفای تو تا چند
زلف تو در تیره گی چو روز من آمد
روی تو در روشنی چو رای خداوند
صدر اجل مجد دین رئیس خراسان
آنکه ندارد به دین و داد همانند
سید مشرق علی که همت عالیش
عدل عمر در زمین شرق پراکند
شاکر انعام اوست نفس سخنگوی
داعی ایام اوست جان خردمند
ای پسر آن نبی که بود مر او را
صاحب دلدل وصی و فاطمه فرزند
دست موافق ز اهتمام تو مطلق
پای مخالف ز انتقام تو در بند
زیر دو لفظ گزین تو دو هزارند
زان دو وزیر گزیده آزر و میمند؟
آزکه گیتی نهاد لفظ تو برداشت
ظلم که گردون نشاند عدل تو برکند
نیست جهان را ز جود دست تو چاره
هست فلک را به خاک پای تو سوگند
لفظ نگردد مگر ز وصف تو صافی
طبع نباشد مگر به مدح تو خرسند
بسته گشاید عنایت تو به ترمذ
فتنه نشاند خطاب تو به سمرقند
بذله ای از لفظ توست حکمت یونان
نکته ای از نطق توست نامه پازند
چرخ همی بر پسند رای تو گردد
آنچه تو خواهی پسند و هر چه نه مپسند
تا مژه عاشقان چو ابر بگرید
تو ز نشاط و طرب چو برق همی خند
گه عدد مکرمت به فضل بیفزای
گه عدد محمدت به عمر بپیوند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷
نهاد دولت جاوید در زمانه قدم
کشید رایت اقبال بر ستاره علم
گرفت عرصه عالم مثال روضه خلد
نمود ساحت گیتی جمال باغ ارم
بقا به صحن جهان بر نوشت نامه مهر
فلک ز روی زمین درنوشت جامه غم
ز جویبار سلامت دمید چهره گل
به کشتزار سعادت رسید بهره نم
به فر دولت و تایید بخت و عون فلک
جهان زصدر جهان گشت تازه و خرم
سر سران ملک الساده صدر دولت و دین
که هست دولت و دین را بنا به او محکم
پناه عالم و بنیان ملک و اصل شرف
کمال دانش و فر جهان و فخرامم
ز اصل گوهر پاک پیمبران عرب
ز نسل و نسبت شاهان و خسروان عجم
سرای دولت عالیش را ملک معمار
بنای حضرت والاش را فلک طارم
زهی به دولت و دانش هزار چون آصف
زهی به نصرت و هیبت هزار بار چو جم
کمینه چاکری از حضرت تو ده دارا
کهینه بنده ای از درگه تو صد رستم
خدایگان بزرگان عالمی و خدای
تو را ز حشمت و رفعت سپاه داد و حشم
تو جعفری و عمت هست جعفر طیار
همی ثنای تو گوید به پیش جد تو عم
مقرر است جمال تو را کمال بقا
مسلم است سخای تو را وفای نعم
به عهد دولت تو با نشاط خدمت تو
دلی نماند به درد و رخی نماند دژم
نهاد عدل تو آن قاعده که در گیتی
فغان و ناله نباشد مگر ز زیر و ز بم
به نور رای تو بینا همی شود اعمی
زعشق مدح تو گویا همی شود ابکم
تو آن کسی که مقرند همگنان که توی
به بذل تو همت بر همگنان ولی نعم
به بندگی تو اقرار می کند گردون
به چاکری تو خط باز می دهد عالم
منم به بندگی خاص حضرت تو، مرا
مسلم است که دارند دیگران به سلم؟
به گفت حاسد صاحب غرض که افتادم
ز حضرت تو چون از روضه بهشت آدم
ز خوان حادثه ها می خورم غذای بلا
ز جام واقعه ها می چشم شراب ستم
مراست در دل غمگین ز آه سینه سنان
مراست بر رخ زرین ز خون دیده رقم
دلم ز شرم گناهست و جان زبیم عتاب
به پیش تیغ عنا و به زیر داغ ندم
مرا به نعمت عفوت رسان که می نرسد
به جان خسته من جز به عفو تو مرهم
نه حق خدمت سی ساله ثابت است مرا
نه هست عهد تو در جان بنده مستحکم
اگر ز حضرت تو دور بوده ام، بوده است
دعای دولت تو با دلم همیشه به هم
ز من به صدر تو گر صورتی کند نقاش
بود چو صورت بی جان بی روان مفحم
بدان یکی که هزاران هزار صورت خوب
وجود صنعش پیداکند ز کتم عدم
بدان خدای که هست از صفات لم یزلش
جدا مکان و زمان و بری حدوث و قدم
به حق خاتم پیغمبران و حرمت آن
که بود معجزه کار ملک او خاتم
به طور و نور و مناجات موسی عمران
به مهد و عهد و مقالات عیسی مریم
به قدر و دعوت یعقوب و عزت یوسف
به صبر و محنت ایوب و صفوت آدم
به عرش و کرسی و طوبی و سدره و کوثر
به محشر و عرصات و بهشت و لوح و قلم
به معشر و به مناسک به عمره و احرام
به موقف و به منا و به کعبه و زمزم
به دست و بازو و تیغ مقاتلان جهاد
به صدق توبه و زهد مجاوران حرم
به فضل جد تو بر جمله انبیاء و رسل
به فخر ذات تو بر صدر کبریا و کرم
به راز نیم شب عاشقان به درگه حق
که نیست خلق مران سر و راز را محرم
به حرمت تو که دین را قوی شد از وی پشت
به نعمت تو که پر کرد از اوی زمانه شکم
که من ز اول ایام عمر تا امروز
زخدمت تو مقصر نبوده ام یک دم
به قدر وسع یکی بنده بوده ام پیشت
به وقت خدمت مخلص تر از عبید و خدم
دلم متابع امرت به شدت و به رخا
تنم موافق حکمت به راحت و به الم
چه کرده ام که نکردند بندگان دگر
که جمله در خور مدحند و بنده در خور ذم
گناه را چه خطر پیش عفو کامل تو
ز کام تشنه کجا گردد آب دریا کم
چو سر برهنه جرمم تنم به عفو بپوش
که هست جامه عالم به عفو تو معلم
نعوذ بالله اگر جرم من نپوشی تو
به مرگ من همه پوشند جامه ماتم
چو هست بر تن و بر جان بنده حکم تو را
میان جرم من و عفو خود تو باش حکم
گرم به خدمت شغل قدیم راه نماند
همی زنم به ره مدحت و ثنات قدم
شدم زخدمت شغلت به سوی خدمت مدح
که هست خدمت مدح تو خدمتی معظم
نهم به دولت مدح توگنج های سخن
که گنج های سخن به که گنج های درم
همیشه تا که بود پرچم و سنان، بادا
سر مخالف تو بر سر سنان پرچم
خجسته روزه و فرخنده روز و فرخ عید
همیشه قسم معادی ز روزگار ستم
کشید رایت اقبال بر ستاره علم
گرفت عرصه عالم مثال روضه خلد
نمود ساحت گیتی جمال باغ ارم
بقا به صحن جهان بر نوشت نامه مهر
فلک ز روی زمین درنوشت جامه غم
ز جویبار سلامت دمید چهره گل
به کشتزار سعادت رسید بهره نم
به فر دولت و تایید بخت و عون فلک
جهان زصدر جهان گشت تازه و خرم
سر سران ملک الساده صدر دولت و دین
که هست دولت و دین را بنا به او محکم
پناه عالم و بنیان ملک و اصل شرف
کمال دانش و فر جهان و فخرامم
ز اصل گوهر پاک پیمبران عرب
ز نسل و نسبت شاهان و خسروان عجم
سرای دولت عالیش را ملک معمار
بنای حضرت والاش را فلک طارم
زهی به دولت و دانش هزار چون آصف
زهی به نصرت و هیبت هزار بار چو جم
کمینه چاکری از حضرت تو ده دارا
کهینه بنده ای از درگه تو صد رستم
خدایگان بزرگان عالمی و خدای
تو را ز حشمت و رفعت سپاه داد و حشم
تو جعفری و عمت هست جعفر طیار
همی ثنای تو گوید به پیش جد تو عم
مقرر است جمال تو را کمال بقا
مسلم است سخای تو را وفای نعم
به عهد دولت تو با نشاط خدمت تو
دلی نماند به درد و رخی نماند دژم
نهاد عدل تو آن قاعده که در گیتی
فغان و ناله نباشد مگر ز زیر و ز بم
به نور رای تو بینا همی شود اعمی
زعشق مدح تو گویا همی شود ابکم
تو آن کسی که مقرند همگنان که توی
به بذل تو همت بر همگنان ولی نعم
به بندگی تو اقرار می کند گردون
به چاکری تو خط باز می دهد عالم
منم به بندگی خاص حضرت تو، مرا
مسلم است که دارند دیگران به سلم؟
به گفت حاسد صاحب غرض که افتادم
ز حضرت تو چون از روضه بهشت آدم
ز خوان حادثه ها می خورم غذای بلا
ز جام واقعه ها می چشم شراب ستم
مراست در دل غمگین ز آه سینه سنان
مراست بر رخ زرین ز خون دیده رقم
دلم ز شرم گناهست و جان زبیم عتاب
به پیش تیغ عنا و به زیر داغ ندم
مرا به نعمت عفوت رسان که می نرسد
به جان خسته من جز به عفو تو مرهم
نه حق خدمت سی ساله ثابت است مرا
نه هست عهد تو در جان بنده مستحکم
اگر ز حضرت تو دور بوده ام، بوده است
دعای دولت تو با دلم همیشه به هم
ز من به صدر تو گر صورتی کند نقاش
بود چو صورت بی جان بی روان مفحم
بدان یکی که هزاران هزار صورت خوب
وجود صنعش پیداکند ز کتم عدم
بدان خدای که هست از صفات لم یزلش
جدا مکان و زمان و بری حدوث و قدم
به حق خاتم پیغمبران و حرمت آن
که بود معجزه کار ملک او خاتم
به طور و نور و مناجات موسی عمران
به مهد و عهد و مقالات عیسی مریم
به قدر و دعوت یعقوب و عزت یوسف
به صبر و محنت ایوب و صفوت آدم
به عرش و کرسی و طوبی و سدره و کوثر
به محشر و عرصات و بهشت و لوح و قلم
به معشر و به مناسک به عمره و احرام
به موقف و به منا و به کعبه و زمزم
به دست و بازو و تیغ مقاتلان جهاد
به صدق توبه و زهد مجاوران حرم
به فضل جد تو بر جمله انبیاء و رسل
به فخر ذات تو بر صدر کبریا و کرم
به راز نیم شب عاشقان به درگه حق
که نیست خلق مران سر و راز را محرم
به حرمت تو که دین را قوی شد از وی پشت
به نعمت تو که پر کرد از اوی زمانه شکم
که من ز اول ایام عمر تا امروز
زخدمت تو مقصر نبوده ام یک دم
به قدر وسع یکی بنده بوده ام پیشت
به وقت خدمت مخلص تر از عبید و خدم
دلم متابع امرت به شدت و به رخا
تنم موافق حکمت به راحت و به الم
چه کرده ام که نکردند بندگان دگر
که جمله در خور مدحند و بنده در خور ذم
گناه را چه خطر پیش عفو کامل تو
ز کام تشنه کجا گردد آب دریا کم
چو سر برهنه جرمم تنم به عفو بپوش
که هست جامه عالم به عفو تو معلم
نعوذ بالله اگر جرم من نپوشی تو
به مرگ من همه پوشند جامه ماتم
چو هست بر تن و بر جان بنده حکم تو را
میان جرم من و عفو خود تو باش حکم
گرم به خدمت شغل قدیم راه نماند
همی زنم به ره مدحت و ثنات قدم
شدم زخدمت شغلت به سوی خدمت مدح
که هست خدمت مدح تو خدمتی معظم
نهم به دولت مدح توگنج های سخن
که گنج های سخن به که گنج های درم
همیشه تا که بود پرچم و سنان، بادا
سر مخالف تو بر سر سنان پرچم
خجسته روزه و فرخنده روز و فرخ عید
همیشه قسم معادی ز روزگار ستم
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - این قصیده در تعریف سریر ابوالمنصور نورالدین محمد شاهزاده سلیم گفته شده
بر تخت هند والی هندوستان نشست
جان جهان به مردم چشم جهان نشست
اقبال خاندان همایون بلند شد
زین دولتی همای که بر آشیان نشست
تسکین گرفت فتنه و ترتیب یافت ملک
صاحب خرد به مسند صاحبقران نشست
حکمش به هفت گوشه اقلیم تکیه زد
حزمش به چاربالش امن و امان نشست
کار هزار حکمت بوزرجمهر کرد
این قبه را که ساخت که نوشیروان نشست
دست مبارک که برین تخته قرعه زد؟
کاین نقش بر مراد شه کامران نشست
نثر منبطش چو نجوم از سما نمود
نظم مبطنش چو جواهر به کان نشست
زیبنده تر به هم صدف و آبنوس او
از مهر دوستان به دل دوستان نشست
بستانی از بنفشه و نسرین شکفته شد
شه بر سریر برشد و در بوستان نشست
از روم جست برقی و اندر حبش فتاد
از هند خاست گردی و در اصفهان نشست
قصد طواف کعبه نکردند حاجیان
تا کعبه مربع او در میان نشست
بی اکل سیر گردد ازو چشم گرسنه
رضوان نهاد خوان نعیم و بر آن نشست
وجه بهای قایمه او نمی شود
چندان گهر که در علم کاویان نشست
تشبیه او به چشم جهان کردم و خطاست
کز ناخنه به چشم جهان استخوان نشست
گفتم روم به دیده ببوسم جمال او
کز قدر او برو نتواند لبان نشست
چشمم ز بس ملایمت نقش خاتمش
نی بر خشب نشست که بر پرنیان نشست
بسم الله ای ملایکه مجرا که می کند؟
خضر نبی به کشتی نوح زمان نشست
بلقیس ملک غالیه گو بر عذار کش
آصف نهاد تخت و سلیمان بر آن نشست
ناهید رقص کرد چو خسرو برین سریر
بر کف پیاله می چون ارغوان نشست
والا سریر ملک که والی مملکت
سلطان سلیم شاه ولایت ستان نشست
باطل ز پا درآمد و قایم ستاد حق
تا نور دین محمد معجز بیان نشست
بود ازدحام بر سر او رنگ خسروی
این نوجوان به قوت بخت جوان نشست
دستش گرفت دولت و حلمش کشید چرخ
بر تخت سروران نتوان رایگان نشست
بختش به زیر سایه دیهیم خفته بود
بر گوشه سریر ز خواب گران نشست
صیاد باز دولت او چشم بسته داشت
گنجشک باز را ز هوا در دهان نشست
عرش عظیمش از سر افلاک برگذشت
سیاره در مقابله بر نردبان نشست
جوشید آسمان و زمین از نشاط او
بر لامکان خلاصه کون و مکان نشست
تا نرد خسروی نبرد هر حریف ازو
اقبال و بختش از دو طرف پاسبان نشست
شاها فلک به کار تو بی اعتماد بود
حلم تو جان و جاه تو را در ضمان نشست
پرگار وش گرفت کنار و میانه را
چندی اگرچه دایره سان بر کران نشست
اخوان که داد جان به تو بی مصلحت نبود
افروخت شعله دوده این دودمان نشست
شد بیشتر ضیا و بهای جمال ملک
خور بر سما برآمد اگر فرقدان نشست
نتوان نشست جز به خرد بر سریر عدل
آری فراز عدل به کرسی توان نشست
تا زد نوا مغنی عدل تو بر سریر
در بزم تو نخواهد چنگ از فغان نشست
سنجیدت آنکه با جد و آبا جزین نگفت
جمشید عصر بین که به تخت کیان نشست
فردوس تختگاه تو در خاطرم فکند
ادریس ثانی است که بر آسمان نشست
تخت مربع تو و دست جواد تو
کعبه تمام گشت و برو ناودان نشست
از حیرت جمال تو صد سال می توان
در خدمت تو به سر تیغ و سنان نشست
از من نثار تخت تو جستند خسروا
نطقم به بذل بر سر دریا و کان نشست
هر گوهری که طبع به رغبت نمی فروخت
جان در بهاش دادم و بس رایگان نشست
آری به قدر مهر مزین همی کند
چون پیش مهد قابله مهربان نشست
او رنگ شد ز نظم «نظیری » تراز یافت
اگر خود برون ز دایره بندگان نشست
در حسرت نسیم قبولی ز سوی شاه
می بایدش چو غنچه در در دهان نشست
چون قدر شه سپهر نوردست در دعا
در عزلتش اگرچه زبان از بیان نشست
تا بر کنار دایه اورنگ مصلحت
فرزند با پدر نکند توامان نشست
بر تخت جد و باب به شرط مسلمی
بادات تا به آخر آخر زمان نشست
جان جهان به مردم چشم جهان نشست
اقبال خاندان همایون بلند شد
زین دولتی همای که بر آشیان نشست
تسکین گرفت فتنه و ترتیب یافت ملک
صاحب خرد به مسند صاحبقران نشست
حکمش به هفت گوشه اقلیم تکیه زد
حزمش به چاربالش امن و امان نشست
کار هزار حکمت بوزرجمهر کرد
این قبه را که ساخت که نوشیروان نشست
دست مبارک که برین تخته قرعه زد؟
کاین نقش بر مراد شه کامران نشست
نثر منبطش چو نجوم از سما نمود
نظم مبطنش چو جواهر به کان نشست
زیبنده تر به هم صدف و آبنوس او
از مهر دوستان به دل دوستان نشست
بستانی از بنفشه و نسرین شکفته شد
شه بر سریر برشد و در بوستان نشست
از روم جست برقی و اندر حبش فتاد
از هند خاست گردی و در اصفهان نشست
قصد طواف کعبه نکردند حاجیان
تا کعبه مربع او در میان نشست
بی اکل سیر گردد ازو چشم گرسنه
رضوان نهاد خوان نعیم و بر آن نشست
وجه بهای قایمه او نمی شود
چندان گهر که در علم کاویان نشست
تشبیه او به چشم جهان کردم و خطاست
کز ناخنه به چشم جهان استخوان نشست
گفتم روم به دیده ببوسم جمال او
کز قدر او برو نتواند لبان نشست
چشمم ز بس ملایمت نقش خاتمش
نی بر خشب نشست که بر پرنیان نشست
بسم الله ای ملایکه مجرا که می کند؟
خضر نبی به کشتی نوح زمان نشست
بلقیس ملک غالیه گو بر عذار کش
آصف نهاد تخت و سلیمان بر آن نشست
ناهید رقص کرد چو خسرو برین سریر
بر کف پیاله می چون ارغوان نشست
والا سریر ملک که والی مملکت
سلطان سلیم شاه ولایت ستان نشست
باطل ز پا درآمد و قایم ستاد حق
تا نور دین محمد معجز بیان نشست
بود ازدحام بر سر او رنگ خسروی
این نوجوان به قوت بخت جوان نشست
دستش گرفت دولت و حلمش کشید چرخ
بر تخت سروران نتوان رایگان نشست
بختش به زیر سایه دیهیم خفته بود
بر گوشه سریر ز خواب گران نشست
صیاد باز دولت او چشم بسته داشت
گنجشک باز را ز هوا در دهان نشست
عرش عظیمش از سر افلاک برگذشت
سیاره در مقابله بر نردبان نشست
جوشید آسمان و زمین از نشاط او
بر لامکان خلاصه کون و مکان نشست
تا نرد خسروی نبرد هر حریف ازو
اقبال و بختش از دو طرف پاسبان نشست
شاها فلک به کار تو بی اعتماد بود
حلم تو جان و جاه تو را در ضمان نشست
پرگار وش گرفت کنار و میانه را
چندی اگرچه دایره سان بر کران نشست
اخوان که داد جان به تو بی مصلحت نبود
افروخت شعله دوده این دودمان نشست
شد بیشتر ضیا و بهای جمال ملک
خور بر سما برآمد اگر فرقدان نشست
نتوان نشست جز به خرد بر سریر عدل
آری فراز عدل به کرسی توان نشست
تا زد نوا مغنی عدل تو بر سریر
در بزم تو نخواهد چنگ از فغان نشست
سنجیدت آنکه با جد و آبا جزین نگفت
جمشید عصر بین که به تخت کیان نشست
فردوس تختگاه تو در خاطرم فکند
ادریس ثانی است که بر آسمان نشست
تخت مربع تو و دست جواد تو
کعبه تمام گشت و برو ناودان نشست
از حیرت جمال تو صد سال می توان
در خدمت تو به سر تیغ و سنان نشست
از من نثار تخت تو جستند خسروا
نطقم به بذل بر سر دریا و کان نشست
هر گوهری که طبع به رغبت نمی فروخت
جان در بهاش دادم و بس رایگان نشست
آری به قدر مهر مزین همی کند
چون پیش مهد قابله مهربان نشست
او رنگ شد ز نظم «نظیری » تراز یافت
اگر خود برون ز دایره بندگان نشست
در حسرت نسیم قبولی ز سوی شاه
می بایدش چو غنچه در در دهان نشست
چون قدر شه سپهر نوردست در دعا
در عزلتش اگرچه زبان از بیان نشست
تا بر کنار دایه اورنگ مصلحت
فرزند با پدر نکند توامان نشست
بر تخت جد و باب به شرط مسلمی
بادات تا به آخر آخر زمان نشست
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - ایضا این قصیده در مدح ابوالمظفر جلال الدین هنگام فتح قلعه اسیر گفته شده
چو رو به برج شرف کرد آفتاب منیر
دمید فاتحه فتح بر حصار اسیر
مه میر جلالی به فر فروردین
در امن گاه ممالک شد انبساط پذیر
ز لهو بی خردان عز سلطنت می رفت
نگاهداشت ملک حرمت کلاه و سریر
چها ز رحم نمودند بندگانش آزاد
ملوک زاده ز زندان و گنج از زنجیر
به پشته ها زر و تل ها درم برآوردند
به کوه زد نظر شاه گوییا اکسیر
بیان فتح اسیر از قیاس بیرونست
نخست قصه مالی گرت کنم تقریر
چو نردبان عقول و هواس را بستند
که برشوند به دیوار او پی تسخیر
ز بس گرانی اندیشه پایه ها بشکست
قضای رفته بیفتاد بر سر تدبیر
نظر به سلسله ممکنات افکندند
جدار قلعه مهین بود و پای مور قصیر
نمی رسید کمندی هم از سر شب و روز
پی صعود گرفتند طره شبگیر
بدان جدار دویدند چون هوس به دماغ
در آن حصار خزیدند همچو سر به ضمیر
ز پخته کوشی هشیار و خام نوشی مست
ز خلق کشته روان بود خون به رنگ عصیر
کشید قلعه مالی گر از نهیب فغان
که چیست جنگ و عداوت به این ضعیف صغیر
اگر به دعوی تخت و خزینه آمده اید
صغیر را نگرفتست کس به جرم کبیر
ز من گرفته به ناحق نعیم دنیا را
کنون عقوبتش افکنده در بلای سعیر
ز توپ و ضرب زن آتشکده ست مریخش
نشسته بر سر آتشکده چو راهب پیر
دلیر بود به خون ریز خصم و می گفتم
که آخرش به عقوبت شوند دامن گیر
تنور برج به باروت و نفت تافته بود
خبر نداشت که خاکش به خون کنند خمیر
نخست روز که نامش اسیر می کردند
به دل گذشت که این نام می کند تأثیر
ز شرح حال هم آشفته اند سکانش
که مشرفند درو بر صحیفه تقدیر
خدنگ تفرقه از هر طرف به صید آمد
سپه که پره زد و در حصار شد نخبیر
چو این نوید شنیدند پردلان دادند
عنان به جودت عقل و جلادت تدبیر
به یک اشاره عدو را به حضرت آوردند
چنانکه موی نجنبید بر مشار و مشیر
به بارگاه خلافت سر سجودآورد
به رخ غبار خطا بر جبین خوی تقصیر
به عجز گفت که اینک من و نگین و کلاه
به رمز گفت که این قلعه و قلیل و کثیر
در آن مقام که آید به جزر و مد دریا
هنر چه مایه تواند نمود موج غدیر
به قابلیت او شاه دید و خندان گفت
که ای مشام بزرگی و سلطنت را سیر
تو تنگ حوصله و ملک را نواله بزرگ
نه در خور سر منقار تست این انجیر
به کوزه بوم و بر ملک سبز نتوان داشت
گذار گلشن و صحرا به بحر و ابر مطیر
بشو به آب شفاعت دل اسیران را
ز لوث ذلتشان ده حصار را تطهیر
زمین حکم ببوسید و بی درنگ نوشت
به آن گروه که اینست امر و نیست گزیر
چو این پیام سوی حارسان قلعه رسید
ز فهم کج همه رفتند در غریو و نفیر
همه به کار خروشان چو مرغ بی هنگام
ولیک مات چو شطرنجیان بی تدبیر
چو بخت بد کند از خانه دور صاحب را
ز پی به نوحه کشد سگ فغان و مرغ صفیر
پس از همه غرض و خواست یافتند امان
به ملک و مال و رعیت به نام و ننگ امیر
اگرچه رحمت شه پیر را جوان می کرد
جوان ز هول بیابان همی رسیدی پیر
نمود کشوری از عالم مثال نشان
ز جان اثر نه و بازار و خانه پر تصویر
بزیر باریکی مانده بود تنگ نفس
ز حمل مال یکی گشته بود شادی میر
ز بس که گشت گران اجرت کشیدن مال
گدای شهر غنی گشت و مالدار فقیر
همه خراب ز کردار خویش و شه به فسون
که چون کند دل ویران این همه تعمیر
همه ز اختر خود در وبال و داور خلق
چو آفتاب بر اوج شرف نهاده سریر
خلیفه به سزا شاه اکبر غازی
بصیر غیب نظر مالک فرشته دبیر
هر آن مثال که طغراش نام او نبود
درست نیست بسان نماز بی تکبیر
کنون به پشت کند مرغ بر هوا پرواز
که پادشاه سلیمان و آصف است وزیر
زهی به سلطنت و عدل بی عدیل و مثال
خهی به مکرمت و رحم بی شبیه و نظیر
محبت تو در اجزای آفرینش دهر
چو روغنست نهان گشته در طبیعت شیر
چگونه مهر تو بیرون رود ز آب و گلی
که کرده است چهل سال رحمتش تخمیر
تو داد معدلت و رحم داده ای به کمال
به کار دولت تو کس نمی کند تقصیر
ز ذوق بوالعجبی های نقش قدرت تو
دمی نمی نهد از دست خامه را تقدیر
قضا تو را ز پی کارنامه می دارد
که همچو نقش تو دیگر نمی شود تصویر
لباس مفلسی از فربهی نعمت تو
چنان پرست که سوزن نمی رود به حریر
ابا نمودن طبع تو از خیال فساد
برون ز قالب شیطان کشید نفس شریر
جهان به حرص و هوا هر بنا که طرح انداخت
کند خراب که تو خوب می کنی تعمیر
قضا نطق نزند هر کجا که فرمان را
به عزل ونصب تو باشد تصرف و تغییر
تو اصل راحت و آسایشی که عالم را
ز هرچه هست گزیرست و از تو نیست گزیر
خیال بد نکند کس که در ره دل و گوش
نشانده حزم تو در هر قدم هزار خبیر
جهان ستان ملکا، شه نشان خداوندا
که عالمست ز امن تو بر فراش حریر
ز هرچه در همه ملکست از تو می خواهم
دهی و کلبه امنی و یک دو پار حصیر
ازین گذشته سر جرأتی دگر دارم
که وقت فرصت خاصان فتاده در تأخیر
من و رفیقی ز ابنای من ز ملک عراق
به گرم و سرد تموز و خزان شدیم مسیر
دو مرغ بودیم آورده سوی هند پناه
ز کید مشتری و دام ماه و آفت تیر
قضای بد سوی کشمیرش از هوا انداخت
مگر کشید در آن بوم بی مقام صفیر
اسیر بند تو گردید و خلق می گویند
به عندلیب چمن درخورست نی زنجیر
به نیکی و به بدی از ازل قلم رفتست
ببخش جرم غنی را به التماس فقیر
گرسنه است به دریوزه شفاعت من
خطای نظم من و جرم او شهابپذیر
ز عرض حال «نظیری » نگاه عفو مپوش
که همچو لطف تواش نیست در زمانه نظیر
چه دست ریس سزای تو روزگار آرد
که رشته ای به سر دوک می تند بر خیر
همیشه تا به مدارا و رفق نیکویان
دل رمیده دشمن کنند صید و اسیر
جمال دولت تو دلفریب صیادی
که هر که چشم بدوزد برو به خیر اخیر
سرش به حلقه امید بند گردانند
عطا و لطف تو آن آهوان آهوگیر
دمید فاتحه فتح بر حصار اسیر
مه میر جلالی به فر فروردین
در امن گاه ممالک شد انبساط پذیر
ز لهو بی خردان عز سلطنت می رفت
نگاهداشت ملک حرمت کلاه و سریر
چها ز رحم نمودند بندگانش آزاد
ملوک زاده ز زندان و گنج از زنجیر
به پشته ها زر و تل ها درم برآوردند
به کوه زد نظر شاه گوییا اکسیر
بیان فتح اسیر از قیاس بیرونست
نخست قصه مالی گرت کنم تقریر
چو نردبان عقول و هواس را بستند
که برشوند به دیوار او پی تسخیر
ز بس گرانی اندیشه پایه ها بشکست
قضای رفته بیفتاد بر سر تدبیر
نظر به سلسله ممکنات افکندند
جدار قلعه مهین بود و پای مور قصیر
نمی رسید کمندی هم از سر شب و روز
پی صعود گرفتند طره شبگیر
بدان جدار دویدند چون هوس به دماغ
در آن حصار خزیدند همچو سر به ضمیر
ز پخته کوشی هشیار و خام نوشی مست
ز خلق کشته روان بود خون به رنگ عصیر
کشید قلعه مالی گر از نهیب فغان
که چیست جنگ و عداوت به این ضعیف صغیر
اگر به دعوی تخت و خزینه آمده اید
صغیر را نگرفتست کس به جرم کبیر
ز من گرفته به ناحق نعیم دنیا را
کنون عقوبتش افکنده در بلای سعیر
ز توپ و ضرب زن آتشکده ست مریخش
نشسته بر سر آتشکده چو راهب پیر
دلیر بود به خون ریز خصم و می گفتم
که آخرش به عقوبت شوند دامن گیر
تنور برج به باروت و نفت تافته بود
خبر نداشت که خاکش به خون کنند خمیر
نخست روز که نامش اسیر می کردند
به دل گذشت که این نام می کند تأثیر
ز شرح حال هم آشفته اند سکانش
که مشرفند درو بر صحیفه تقدیر
خدنگ تفرقه از هر طرف به صید آمد
سپه که پره زد و در حصار شد نخبیر
چو این نوید شنیدند پردلان دادند
عنان به جودت عقل و جلادت تدبیر
به یک اشاره عدو را به حضرت آوردند
چنانکه موی نجنبید بر مشار و مشیر
به بارگاه خلافت سر سجودآورد
به رخ غبار خطا بر جبین خوی تقصیر
به عجز گفت که اینک من و نگین و کلاه
به رمز گفت که این قلعه و قلیل و کثیر
در آن مقام که آید به جزر و مد دریا
هنر چه مایه تواند نمود موج غدیر
به قابلیت او شاه دید و خندان گفت
که ای مشام بزرگی و سلطنت را سیر
تو تنگ حوصله و ملک را نواله بزرگ
نه در خور سر منقار تست این انجیر
به کوزه بوم و بر ملک سبز نتوان داشت
گذار گلشن و صحرا به بحر و ابر مطیر
بشو به آب شفاعت دل اسیران را
ز لوث ذلتشان ده حصار را تطهیر
زمین حکم ببوسید و بی درنگ نوشت
به آن گروه که اینست امر و نیست گزیر
چو این پیام سوی حارسان قلعه رسید
ز فهم کج همه رفتند در غریو و نفیر
همه به کار خروشان چو مرغ بی هنگام
ولیک مات چو شطرنجیان بی تدبیر
چو بخت بد کند از خانه دور صاحب را
ز پی به نوحه کشد سگ فغان و مرغ صفیر
پس از همه غرض و خواست یافتند امان
به ملک و مال و رعیت به نام و ننگ امیر
اگرچه رحمت شه پیر را جوان می کرد
جوان ز هول بیابان همی رسیدی پیر
نمود کشوری از عالم مثال نشان
ز جان اثر نه و بازار و خانه پر تصویر
بزیر باریکی مانده بود تنگ نفس
ز حمل مال یکی گشته بود شادی میر
ز بس که گشت گران اجرت کشیدن مال
گدای شهر غنی گشت و مالدار فقیر
همه خراب ز کردار خویش و شه به فسون
که چون کند دل ویران این همه تعمیر
همه ز اختر خود در وبال و داور خلق
چو آفتاب بر اوج شرف نهاده سریر
خلیفه به سزا شاه اکبر غازی
بصیر غیب نظر مالک فرشته دبیر
هر آن مثال که طغراش نام او نبود
درست نیست بسان نماز بی تکبیر
کنون به پشت کند مرغ بر هوا پرواز
که پادشاه سلیمان و آصف است وزیر
زهی به سلطنت و عدل بی عدیل و مثال
خهی به مکرمت و رحم بی شبیه و نظیر
محبت تو در اجزای آفرینش دهر
چو روغنست نهان گشته در طبیعت شیر
چگونه مهر تو بیرون رود ز آب و گلی
که کرده است چهل سال رحمتش تخمیر
تو داد معدلت و رحم داده ای به کمال
به کار دولت تو کس نمی کند تقصیر
ز ذوق بوالعجبی های نقش قدرت تو
دمی نمی نهد از دست خامه را تقدیر
قضا تو را ز پی کارنامه می دارد
که همچو نقش تو دیگر نمی شود تصویر
لباس مفلسی از فربهی نعمت تو
چنان پرست که سوزن نمی رود به حریر
ابا نمودن طبع تو از خیال فساد
برون ز قالب شیطان کشید نفس شریر
جهان به حرص و هوا هر بنا که طرح انداخت
کند خراب که تو خوب می کنی تعمیر
قضا نطق نزند هر کجا که فرمان را
به عزل ونصب تو باشد تصرف و تغییر
تو اصل راحت و آسایشی که عالم را
ز هرچه هست گزیرست و از تو نیست گزیر
خیال بد نکند کس که در ره دل و گوش
نشانده حزم تو در هر قدم هزار خبیر
جهان ستان ملکا، شه نشان خداوندا
که عالمست ز امن تو بر فراش حریر
ز هرچه در همه ملکست از تو می خواهم
دهی و کلبه امنی و یک دو پار حصیر
ازین گذشته سر جرأتی دگر دارم
که وقت فرصت خاصان فتاده در تأخیر
من و رفیقی ز ابنای من ز ملک عراق
به گرم و سرد تموز و خزان شدیم مسیر
دو مرغ بودیم آورده سوی هند پناه
ز کید مشتری و دام ماه و آفت تیر
قضای بد سوی کشمیرش از هوا انداخت
مگر کشید در آن بوم بی مقام صفیر
اسیر بند تو گردید و خلق می گویند
به عندلیب چمن درخورست نی زنجیر
به نیکی و به بدی از ازل قلم رفتست
ببخش جرم غنی را به التماس فقیر
گرسنه است به دریوزه شفاعت من
خطای نظم من و جرم او شهابپذیر
ز عرض حال «نظیری » نگاه عفو مپوش
که همچو لطف تواش نیست در زمانه نظیر
چه دست ریس سزای تو روزگار آرد
که رشته ای به سر دوک می تند بر خیر
همیشه تا به مدارا و رفق نیکویان
دل رمیده دشمن کنند صید و اسیر
جمال دولت تو دلفریب صیادی
که هر که چشم بدوزد برو به خیر اخیر
سرش به حلقه امید بند گردانند
عطا و لطف تو آن آهوان آهوگیر
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - این قصیده در مرثیه صبیه و برادر دلبند این کمینه گفته شده
خون دشت کربلا می جوشد از مژگان من
داغ زهرا تازه شد در کلبه احزان من
چشم غواصم به ساحل گوهری آورده بود
باز واصل شد به دریا گوهر غلطان من
چرخ را بر گوهر من بس که می لرزید دل
در زمین از جنبش ارکان فرو شد کان من
روشنایی ضمیرم بود از دیدار او
ای دریغا مرد خضر چشمه حیوان من
با صدف مانم که غواصم به دور افکنده است
بی گهر افتاده بر ساحل تن عریان من
نیش پیکان در جگر دارم ز شست روزگار
چون دم سوفار خونین بین لب خندان من
بس که در جانم فراق او سرایت کرده است
گر بنالم جان برآید همره افغان من
وه که کس اشگی درین ماتم به جیب من نریخت
هیچ یار آبی نزد بر سینه عطشان من
دیده ام آتش نمی بارد ازین شیون دریغ
سرد می کوبند آهن بر دل سندان من
ای که دور از دیده ام در عین جان بنشسته ای
سر برآور تا قیامت بنگری در جان من
ناله من چشم بیمار تو را در خواب کرد
درد من بر تو گواراتر شد از درمان من
زاد راه مرگ شد دارو و درمان طبیب
لقمه کرمان شدی از حکمت لقمان من
چشم از احباب پوشم وقت تاریکی رسید
شد فرو در چاه مغرب اختر تابان من
دخلم از خرجم فزونتر بود مردم یافتند
شحنه شه گنج بیرون برد از ویران من
خضر و عیسی را کند بیمار از بیم اجل
خانه ویران و گورستان آبادان من
هرچه هستی بود با اهل و ولد درباختم
«من علیها فان » رقم کردند بر دیوان من
غیرت حق از دلم مهر علایق برگرفت
شاید ار فردا نگیرد چنگ کس دامان من
نعره «انی اناالله » زآتش وادی رسید
مال و زن بگذاشت در ره موسی عمران من
غیرت من گرنه در شکل بشر ظاهر شدی
«لم یکن کفوا احد» نازل شدی در شان من
نوح فرزندی به طوفان داد بس مشکل نمود
غرق شد مال و زن و فرزند در طوفان من
همچو ابراهیم دیدم شکل قربانی به خواب
«شکر لله » بی عوض مقبول شد قربان من
تندباد دی ز باغ هرکسی شاخی شکست
کنده شد از بیخ و بن خشک و تر بستان من
سر به جای گوی ز اول در میان انداختم
تا کسی دیگر نراند رخش در میدان من
نظم و نثر واژگون بر لوح من بنوشته اند
خواب شیطانی ببیند روح با رحمان من
گر به پیش دیده ام مردم گیا روید چه سود؟
نور چشمم شد ز چشم مردمک افشان من
بر امید آنکه کفو خاندان من شوند
فضل سوی دودمان آورده اند اخوان من
یوسف از کنعان پی عقد زلیخا خوانده اند
گو بیا بنگر زلیخا مرده در زندان من
می نهادم نعل در آتش فریدون را به مهر
دزد چرم کاویانی برد از دکان من
ساغر از عهد الستم می دهد ساقی چه غم
بشکند پیمانه ای گر بر سر پیمان من
می شوم چون چنگ خوش چندان که ضربت می خورم
هرچه مطرب بشکند بهتر دهد تاوان من
نخل بستانم که دهقانم طرازش می کند
رفعت من هست درقطع من و نقصان من
قهر اگر مردود سازد لطف اگر بنوازدم
ناقص و زاید نگردد ذره ای ایمان من
گر به چشم همتم دنیا و عقبی برکشند
سر فرو نارد به سوی پله میزان من
در زجا جم نور لاشرقی و غربی دیده اند
هفت افلاکند چون پروانه سرگردان من
با قفس از شوق مرغ خاندانم برپرد
چون برآید نغمه داود خوش الحان من
غربت و بیماری و مردن نصیب کس مباد
داد از مرگ برادر آه از حرمان من
معجزم بی رنگ سحری نیست برهانش نگر
گشت هارون جای هامان طعمه ثعبان من
ابن یامین بازگشت از مصر و در قید اوفتاد
پیر ماتم کرد ماتم تازه در کنعان من
زادراه انبیا امروز در خوان من است
درد گوناگون نگر رنج و غم الوان من
چرخ طالع بر نحوسات فلک می گرددم
محنت از درها گدایی می کند دوران من
گوهر او تا ز سلک دودمان من گسیخت
انتظام نظم برهم خورد در دیوان من
روضه ای بود از لطافت پر که هرگه دم زدی
سنبل معنی چریدی تا ابد مهمان من
لقمه ام را بود لذت جرعه ام را چاشنی
او که رفت از خانه من شد نمک از خوان من
از عزیزی اشرف الاخوانش می خواندم به نام
با شرف چون نام او بودند ازو اخوان من
ای دریغا در سفر مرد ار به نزد من بدی
تا به صبح حشر محکم داشتی دامان من
سخت در چنگ عتاب و ابتلا افتاده ام
شرم دارم مردمان دانند از عصیان من
شکر می گویم که در دعوی یکرنگی بس است
ابتلای خاندان مصطفی برهان من
داغ زهرا تازه شد در کلبه احزان من
چشم غواصم به ساحل گوهری آورده بود
باز واصل شد به دریا گوهر غلطان من
چرخ را بر گوهر من بس که می لرزید دل
در زمین از جنبش ارکان فرو شد کان من
روشنایی ضمیرم بود از دیدار او
ای دریغا مرد خضر چشمه حیوان من
با صدف مانم که غواصم به دور افکنده است
بی گهر افتاده بر ساحل تن عریان من
نیش پیکان در جگر دارم ز شست روزگار
چون دم سوفار خونین بین لب خندان من
بس که در جانم فراق او سرایت کرده است
گر بنالم جان برآید همره افغان من
وه که کس اشگی درین ماتم به جیب من نریخت
هیچ یار آبی نزد بر سینه عطشان من
دیده ام آتش نمی بارد ازین شیون دریغ
سرد می کوبند آهن بر دل سندان من
ای که دور از دیده ام در عین جان بنشسته ای
سر برآور تا قیامت بنگری در جان من
ناله من چشم بیمار تو را در خواب کرد
درد من بر تو گواراتر شد از درمان من
زاد راه مرگ شد دارو و درمان طبیب
لقمه کرمان شدی از حکمت لقمان من
چشم از احباب پوشم وقت تاریکی رسید
شد فرو در چاه مغرب اختر تابان من
دخلم از خرجم فزونتر بود مردم یافتند
شحنه شه گنج بیرون برد از ویران من
خضر و عیسی را کند بیمار از بیم اجل
خانه ویران و گورستان آبادان من
هرچه هستی بود با اهل و ولد درباختم
«من علیها فان » رقم کردند بر دیوان من
غیرت حق از دلم مهر علایق برگرفت
شاید ار فردا نگیرد چنگ کس دامان من
نعره «انی اناالله » زآتش وادی رسید
مال و زن بگذاشت در ره موسی عمران من
غیرت من گرنه در شکل بشر ظاهر شدی
«لم یکن کفوا احد» نازل شدی در شان من
نوح فرزندی به طوفان داد بس مشکل نمود
غرق شد مال و زن و فرزند در طوفان من
همچو ابراهیم دیدم شکل قربانی به خواب
«شکر لله » بی عوض مقبول شد قربان من
تندباد دی ز باغ هرکسی شاخی شکست
کنده شد از بیخ و بن خشک و تر بستان من
سر به جای گوی ز اول در میان انداختم
تا کسی دیگر نراند رخش در میدان من
نظم و نثر واژگون بر لوح من بنوشته اند
خواب شیطانی ببیند روح با رحمان من
گر به پیش دیده ام مردم گیا روید چه سود؟
نور چشمم شد ز چشم مردمک افشان من
بر امید آنکه کفو خاندان من شوند
فضل سوی دودمان آورده اند اخوان من
یوسف از کنعان پی عقد زلیخا خوانده اند
گو بیا بنگر زلیخا مرده در زندان من
می نهادم نعل در آتش فریدون را به مهر
دزد چرم کاویانی برد از دکان من
ساغر از عهد الستم می دهد ساقی چه غم
بشکند پیمانه ای گر بر سر پیمان من
می شوم چون چنگ خوش چندان که ضربت می خورم
هرچه مطرب بشکند بهتر دهد تاوان من
نخل بستانم که دهقانم طرازش می کند
رفعت من هست درقطع من و نقصان من
قهر اگر مردود سازد لطف اگر بنوازدم
ناقص و زاید نگردد ذره ای ایمان من
گر به چشم همتم دنیا و عقبی برکشند
سر فرو نارد به سوی پله میزان من
در زجا جم نور لاشرقی و غربی دیده اند
هفت افلاکند چون پروانه سرگردان من
با قفس از شوق مرغ خاندانم برپرد
چون برآید نغمه داود خوش الحان من
غربت و بیماری و مردن نصیب کس مباد
داد از مرگ برادر آه از حرمان من
معجزم بی رنگ سحری نیست برهانش نگر
گشت هارون جای هامان طعمه ثعبان من
ابن یامین بازگشت از مصر و در قید اوفتاد
پیر ماتم کرد ماتم تازه در کنعان من
زادراه انبیا امروز در خوان من است
درد گوناگون نگر رنج و غم الوان من
چرخ طالع بر نحوسات فلک می گرددم
محنت از درها گدایی می کند دوران من
گوهر او تا ز سلک دودمان من گسیخت
انتظام نظم برهم خورد در دیوان من
روضه ای بود از لطافت پر که هرگه دم زدی
سنبل معنی چریدی تا ابد مهمان من
لقمه ام را بود لذت جرعه ام را چاشنی
او که رفت از خانه من شد نمک از خوان من
از عزیزی اشرف الاخوانش می خواندم به نام
با شرف چون نام او بودند ازو اخوان من
ای دریغا در سفر مرد ار به نزد من بدی
تا به صبح حشر محکم داشتی دامان من
سخت در چنگ عتاب و ابتلا افتاده ام
شرم دارم مردمان دانند از عصیان من
شکر می گویم که در دعوی یکرنگی بس است
ابتلای خاندان مصطفی برهان من
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۲
نبی که معجز ماه دو پیکر آورده
مثال نور خود و نور حیدر آورده
فراز منبر یوم الغدیر این رمزست
که سر ز جیب محمد علی برآورده
حدیث «لحمک لحمی » بیان این معنیست
که بر لسان مبارک پیمبر آورده
خدای از آدمشان تا به آل عبد مناف
به صلب پاک و به بطن مطهر آورده
هم از سرایت این نور آل زهرا را
نبی به زیر عبا با علی درآورده
قوی بذریت خویش دیده ظهر علی
پیمبرش شب هجرت به بستر آورده
به آب زمزم و خاک صفا سرشته گلش
حقش به حکمت و عفت مخمر آورده
نهاده وقت ولادت به خاک کعبه جبین
نیاز و بندگی از بطن مادر آورده
خدیجه نور نبی دیده در جبین علی
به شادمانی داماد دختر آورده
بعرس فاطمه و مرتضی نثار ملک
درخت های جنان حله ها برآورده
درخت طوبی اسناد جنت و انهار
برون به نام محبان حیدر آورده
سزد که خاک کشد آفتاب اندر چشم
ز معدنی که چو سبطین گوهر آورده
درون قبه بیضاست جای ذوالقرنین
ز عرش آل عبا رخت برتر آورده
علی به جای سر است از جسد پیمبر را
که صحتش همه رای منور آورده
برو به سبقت اسلام کس مقدم نیست
به بعثت نبی ایمان برابر آورده
هزار شاهد عادل به مجمع اسلام
به دعوی «انا صدیق اکبر» آورده
نبی به کودکی اسلام کرده تعلیمش
نه همچو غیر به ایمانش کافر آورده
به دوستکانی این باده از لبان حبیب
کرامتیست که ساقی کوثر آورده
ز قول ثابت «لولا علی » برجم نسا
به فضل خویش مثالی مقرر آورده
ندای «بخ بخ لک یا علی مولایی »
گواه نص ولایت به محضر آورده
خلاف مشورت او که کرده ذوالنورین
خروش توبه به بالای منبر آورده
محل شدت نیران فتنه اشرار
علی ز مهلکه اش بارها برآورده
بیان صفدر کرار عسکر فرار
به شرح واقعه حرب خیبر آورده
نبی به وقت مؤاخات عزت و اصحاب
به لفظ و صدق علی را برابر آورده
چو بر ولایت او هر نبی شده مبعوث
زمان ازو که درین کار بهتر آورده؟
وصی کسیست که تجهیز مصطفی کرده
نه آن که میل به محراب و منبر آورده
میان خوف و رجا داده حق نشان نجات
نبی که مندر و والی رهبر آورده
گشایش از در دیگر مجو به حکم خدا
که غیر باب علی را به گل برآورده
کسی ز آتش دوزخ بری نخواهد ماند
مگر کسی که تولا به حیدر آورده
خلاف نیست روا در خلیفه ای که نبیش
«خلیفتی و خلیلی » مکرر آورده
امام اوست که در تن حیات موتا را
چو عیسی از نفس روح پرور آورده
ز بس محبت سکان آسمان ایزد
به شکل او ملکی را مصور آورده
مقام مجد گرفته به عرش علیین
لوای حمد به صحرای محشر آورده
چگونه نور کسی را به گل توان اندود
که آفتاب فرو رفته را برآورده
چگونه قول کسی را توان به خاک انداخت
که سنگ ریزه گرفتست و گوهر آورده
همای همت زوج بتول آن مرغیست
که دولت دو جهان زیر شهپر آورده
بیان نسبت خود کرده با خلیل علی
برون ز کعبه صنم های آزر آورده
ز کوی نخوت و پندار احتسابت او
کلیم مست و براهیم بتگر آورده
خدا دوازده تن را ز عترت اطهار
امام خلق جهان تا به محشر آورده
کسی که پی به امام زمان خود نبرد
رسول صادقش از خیل کافر آورده
تویی امام که اقرار بر امامت تو
صهیب و جابر و سلمان و بوذر آورده
نه والیی که به حقیت ولایت خویش
سجل به مهر رئیس و توانگر آورده
خدا محبت آل تو کرده فرض و تو را
به آیت «الوالارحام » سرور آورده
زبیر و طلحه که از بیعتت برون شده اند
اجل به نزد خداشان مکدر آورده
قضای چرخ بر آن جاهلی زند خنده
که در مشاوره حرف مزور آورده
همان که خسته اشرار کرده عثمان را
عزا نهاده به پاداش و لشکر آورده
سگان دست برو گرد کنند نوحه سزاست
مخدرات رسول از حرم برآورده
سپه که خوانده به جنگ جمل زبیر عوام
کف خسی به سر راه صرصر آورده
معاندان که سبب گشته حرف صفین را
صف غزال به جنگ غضنفر آورده
معاندان تو را نیست مغفرت که رسول
به تو محاربه با خود برابر آورده
مگوی خال که خال نبی به کتف نبی است
نه قرحه ای که سزاوار نشتر آورده
نزاع و صلح تو میزان باطل و حقست
که بهر دوزخ و فردوس داور آورده
دلیر تیغ نرانم به موی استردن
که یار شیفته مو خال بر سر آورده
کدام روز؟ که گفتست ابن ملجم را؟
به مهر فاحشه ای خون حیدر آورده
خوشا علی که چنان در نماز محو شده
که سجده با الم زخم منکر آورده
عجایب این که به شکل خود و لباس نبی
به کفن و دفن خود اعرابیی درآورده
نموده مرده و زنده دو تن به یک صورت
ز یک حقیقت مخفی دو پیکر آورده
میان احمد و حیدر تمیز نتوان کرد
درین مقام بیانی سخنور آورده
همان که گشته پسر را تکاور از سهر مهر
برای نعش پدر هم تکاور آورده
سخن به پرده علی گفته در شب معراج
صباح تهنیه پیش پیمبر آورده
نبی ز زله شب نیم سیب کرده عیان
ز جیب نیمه دیگر علی برآورده
ز فکر بوالعجبی های قادر بیچون
به حیرتم که عجایب دو مظهر آورده
هراس نیست ز فوت و فنا «نظیری » را
که پی به چشمه خضر و سکندر آورده
کدورت از چه جهت رو دهد؟ محبی را
که از ولای علی دل منور آورده
چه کم کند ز جلال کسی زیان جهان؟
که خواجگی ز غلامی قنبر آورده
به نظم آخرت از دست داده دنیا را
فکنده رخت به دریا و گوهر آورده
کسی ز طاعت و خدمت زیان نمی بیند
که هر که تحفه رطب برد شکر آورده
قبول سمع تو کافیست یا علی ولی
زمانه گوش تمیز از ازل کر آورده
ز آستان تو دورم اگر به بیداری
مرا به واقعه نور تو در بر آورده
ازان شبی که به این خواب گشته ام مسرور
خرد به هر نظرم پایه برتر آورده
به مدحت تو بس این عز که همگنان گویند
برات جایزه بر حوض کوثر آورده
صلت که می طلبد بنده ثناگویت
مناقب تو نگویم که در خور آورده
هنر بس است همین کز برای ختم سخن
درود پاک بر آل مطهر آورده
مثال نور خود و نور حیدر آورده
فراز منبر یوم الغدیر این رمزست
که سر ز جیب محمد علی برآورده
حدیث «لحمک لحمی » بیان این معنیست
که بر لسان مبارک پیمبر آورده
خدای از آدمشان تا به آل عبد مناف
به صلب پاک و به بطن مطهر آورده
هم از سرایت این نور آل زهرا را
نبی به زیر عبا با علی درآورده
قوی بذریت خویش دیده ظهر علی
پیمبرش شب هجرت به بستر آورده
به آب زمزم و خاک صفا سرشته گلش
حقش به حکمت و عفت مخمر آورده
نهاده وقت ولادت به خاک کعبه جبین
نیاز و بندگی از بطن مادر آورده
خدیجه نور نبی دیده در جبین علی
به شادمانی داماد دختر آورده
بعرس فاطمه و مرتضی نثار ملک
درخت های جنان حله ها برآورده
درخت طوبی اسناد جنت و انهار
برون به نام محبان حیدر آورده
سزد که خاک کشد آفتاب اندر چشم
ز معدنی که چو سبطین گوهر آورده
درون قبه بیضاست جای ذوالقرنین
ز عرش آل عبا رخت برتر آورده
علی به جای سر است از جسد پیمبر را
که صحتش همه رای منور آورده
برو به سبقت اسلام کس مقدم نیست
به بعثت نبی ایمان برابر آورده
هزار شاهد عادل به مجمع اسلام
به دعوی «انا صدیق اکبر» آورده
نبی به کودکی اسلام کرده تعلیمش
نه همچو غیر به ایمانش کافر آورده
به دوستکانی این باده از لبان حبیب
کرامتیست که ساقی کوثر آورده
ز قول ثابت «لولا علی » برجم نسا
به فضل خویش مثالی مقرر آورده
ندای «بخ بخ لک یا علی مولایی »
گواه نص ولایت به محضر آورده
خلاف مشورت او که کرده ذوالنورین
خروش توبه به بالای منبر آورده
محل شدت نیران فتنه اشرار
علی ز مهلکه اش بارها برآورده
بیان صفدر کرار عسکر فرار
به شرح واقعه حرب خیبر آورده
نبی به وقت مؤاخات عزت و اصحاب
به لفظ و صدق علی را برابر آورده
چو بر ولایت او هر نبی شده مبعوث
زمان ازو که درین کار بهتر آورده؟
وصی کسیست که تجهیز مصطفی کرده
نه آن که میل به محراب و منبر آورده
میان خوف و رجا داده حق نشان نجات
نبی که مندر و والی رهبر آورده
گشایش از در دیگر مجو به حکم خدا
که غیر باب علی را به گل برآورده
کسی ز آتش دوزخ بری نخواهد ماند
مگر کسی که تولا به حیدر آورده
خلاف نیست روا در خلیفه ای که نبیش
«خلیفتی و خلیلی » مکرر آورده
امام اوست که در تن حیات موتا را
چو عیسی از نفس روح پرور آورده
ز بس محبت سکان آسمان ایزد
به شکل او ملکی را مصور آورده
مقام مجد گرفته به عرش علیین
لوای حمد به صحرای محشر آورده
چگونه نور کسی را به گل توان اندود
که آفتاب فرو رفته را برآورده
چگونه قول کسی را توان به خاک انداخت
که سنگ ریزه گرفتست و گوهر آورده
همای همت زوج بتول آن مرغیست
که دولت دو جهان زیر شهپر آورده
بیان نسبت خود کرده با خلیل علی
برون ز کعبه صنم های آزر آورده
ز کوی نخوت و پندار احتسابت او
کلیم مست و براهیم بتگر آورده
خدا دوازده تن را ز عترت اطهار
امام خلق جهان تا به محشر آورده
کسی که پی به امام زمان خود نبرد
رسول صادقش از خیل کافر آورده
تویی امام که اقرار بر امامت تو
صهیب و جابر و سلمان و بوذر آورده
نه والیی که به حقیت ولایت خویش
سجل به مهر رئیس و توانگر آورده
خدا محبت آل تو کرده فرض و تو را
به آیت «الوالارحام » سرور آورده
زبیر و طلحه که از بیعتت برون شده اند
اجل به نزد خداشان مکدر آورده
قضای چرخ بر آن جاهلی زند خنده
که در مشاوره حرف مزور آورده
همان که خسته اشرار کرده عثمان را
عزا نهاده به پاداش و لشکر آورده
سگان دست برو گرد کنند نوحه سزاست
مخدرات رسول از حرم برآورده
سپه که خوانده به جنگ جمل زبیر عوام
کف خسی به سر راه صرصر آورده
معاندان که سبب گشته حرف صفین را
صف غزال به جنگ غضنفر آورده
معاندان تو را نیست مغفرت که رسول
به تو محاربه با خود برابر آورده
مگوی خال که خال نبی به کتف نبی است
نه قرحه ای که سزاوار نشتر آورده
نزاع و صلح تو میزان باطل و حقست
که بهر دوزخ و فردوس داور آورده
دلیر تیغ نرانم به موی استردن
که یار شیفته مو خال بر سر آورده
کدام روز؟ که گفتست ابن ملجم را؟
به مهر فاحشه ای خون حیدر آورده
خوشا علی که چنان در نماز محو شده
که سجده با الم زخم منکر آورده
عجایب این که به شکل خود و لباس نبی
به کفن و دفن خود اعرابیی درآورده
نموده مرده و زنده دو تن به یک صورت
ز یک حقیقت مخفی دو پیکر آورده
میان احمد و حیدر تمیز نتوان کرد
درین مقام بیانی سخنور آورده
همان که گشته پسر را تکاور از سهر مهر
برای نعش پدر هم تکاور آورده
سخن به پرده علی گفته در شب معراج
صباح تهنیه پیش پیمبر آورده
نبی ز زله شب نیم سیب کرده عیان
ز جیب نیمه دیگر علی برآورده
ز فکر بوالعجبی های قادر بیچون
به حیرتم که عجایب دو مظهر آورده
هراس نیست ز فوت و فنا «نظیری » را
که پی به چشمه خضر و سکندر آورده
کدورت از چه جهت رو دهد؟ محبی را
که از ولای علی دل منور آورده
چه کم کند ز جلال کسی زیان جهان؟
که خواجگی ز غلامی قنبر آورده
به نظم آخرت از دست داده دنیا را
فکنده رخت به دریا و گوهر آورده
کسی ز طاعت و خدمت زیان نمی بیند
که هر که تحفه رطب برد شکر آورده
قبول سمع تو کافیست یا علی ولی
زمانه گوش تمیز از ازل کر آورده
ز آستان تو دورم اگر به بیداری
مرا به واقعه نور تو در بر آورده
ازان شبی که به این خواب گشته ام مسرور
خرد به هر نظرم پایه برتر آورده
به مدحت تو بس این عز که همگنان گویند
برات جایزه بر حوض کوثر آورده
صلت که می طلبد بنده ثناگویت
مناقب تو نگویم که در خور آورده
هنر بس است همین کز برای ختم سخن
درود پاک بر آل مطهر آورده
نظیری نیشابوری : قطعات
شمارهٔ ۲ - این قطعه در تاریخ فوت جلال الدین اکبر پادشاه گفته شده
جهاندار فرمان روا شاه اکبر
که ملک از پدر تا به آدم گرفته
دو عالم جگر تشنه سیراب گشته
نگینی کز انگشت از نم گرفته
ز ایثار زر بس عرق کرده دستش
ورق های افلاک بر هم گرفته
چو رفته به مسند به معراج رفته
گرفته جهان را چو خاتم گرفته
قضایای کیوان به ایوان گشوده
عطایای رفرف به سلم گرفته
چنان کرده کار جهان راست عدلش
که دینش مسیحای مریم گرفته
بسیط فلک دلگشاتر نموده
بساط جهان را فراهم گرفته
فرو رفته ز اوج شرف آفتابش
چو یوسف ته چاه مظلم گرفته
پس از مرگ او از کسوف مکرر
یقین شد که خورشید ماتم گرفته
چنان برده مرگش ز ایام شادی
که نوروز رنگ محرم گرفته
ز ویرانی ملکش افسوس خوردم
کسی گفت ملک جهان کم گرفته
چو سال وفاتش به تاریخ دیدم
«به اقبال ایزد دو عالم گرفته »
که ملک از پدر تا به آدم گرفته
دو عالم جگر تشنه سیراب گشته
نگینی کز انگشت از نم گرفته
ز ایثار زر بس عرق کرده دستش
ورق های افلاک بر هم گرفته
چو رفته به مسند به معراج رفته
گرفته جهان را چو خاتم گرفته
قضایای کیوان به ایوان گشوده
عطایای رفرف به سلم گرفته
چنان کرده کار جهان راست عدلش
که دینش مسیحای مریم گرفته
بسیط فلک دلگشاتر نموده
بساط جهان را فراهم گرفته
فرو رفته ز اوج شرف آفتابش
چو یوسف ته چاه مظلم گرفته
پس از مرگ او از کسوف مکرر
یقین شد که خورشید ماتم گرفته
چنان برده مرگش ز ایام شادی
که نوروز رنگ محرم گرفته
ز ویرانی ملکش افسوس خوردم
کسی گفت ملک جهان کم گرفته
چو سال وفاتش به تاریخ دیدم
«به اقبال ایزد دو عالم گرفته »
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - این ترکیب بند دوازده بنده است، هر بند در منقبت یکی از ائمه اثناعشر و بیان این که ولایت از ولاست و ولا به معنی حب ذاتی
وقتی که شکل دایره کن فکان نبود
جز نقطه حقیقت حق در میان نبود
نور ولا ز بطن حقیقت طلوع کرد
چندان که گشت گرد خود آن را کران نبود
پرگار گشت و انجم و افلاک آفرید
کثرت پدید آمد و خود غیر آن نبود
تا آن ولا چراغ هدایت نمی فروخت
از آدم و خلافت آدم نشان نبود
نور علی به کسوت احمد ظهور کرد
ورنه به هم مخالطت جسم و جان نبود
ناطق نگشت تا به علی قلب مصطفی
معراج و وحی منزل و نطق و بیان نبود
قول علی که در شب معراج می شنید
غیری بجز حقیقتشان در میان نبود
روزی که داشت رتبه روح اللهی علی
اخبار عیسی و اثر این و آن نبود
مبعوث بر ولایت او بود هر نبی
سر علی به هیچ پیمبر نهان نبود
شد احمد از وجود علی خاتم الرسل
تا او عیان نگشت حقیقت عیان نبود
از انبیا دوازده اقطاب حق پدید
تا بود بی حمایت قطب زمان نبود
آل نبی ز بعد نبوت وصی شدند
کاین رتبه با ملایکه آسمان نبود
در عرصه الست که کوس بلا زدند
افلاک قرعه بر حسن مجتبی زدند
دیدند چون وجود حسن مورد بلا
بر جان بوالحسن رقم ابتلا زدند
تا ابتلای کون حسن را قبول کرد
بس حلقه بر در علی مرتضی زدند
در انقلاب کون و مکان قالب حسن
مانند قطب بر وسط آسیا زدند
مسدود ساختند در وحی انبیا
احداث کاینات در اولیا زدند
بر دوش ناتوان حسن بار حادثات
از غایت مشابهت مصطفی زدند
بر یاد حسن قامت او از عنا و رنج
بس رقعه بر مرقع ترک و فنا زدند
چون راست شد به قد حسن جامه بلا
گلبانگ تهنیت ز سمک تا سما زدند
اول به اقتدار سریر خلافتش
بر گوش عرش طنطنه استوا زدند
وآخر به احترام مقام شهادتش
در صدر خلد نعره «قد اجتبا» زدند
خستند دل به زهر هلاهل مکررش
الماس سوده بر جگرش بارها زدند
چون او شهید شد علم فتنه و بلا
بردند از مدینه و بر کربلا زدند
زان پس حسین حجت حق در میان نهاد
منکر ز جهل تیر حسد در کمان نهاد
حق ز اولیا مقام ذبیح الهیش داد
در قبضه مشیت خویشش عنان نهاد
حلقی که بوسه گاه نبی بود ظلم عهد
شمشیر زهر داده امت بر آن نهاد
ذبح عظیم اشاره به قتل حسین بود
منت که بر خلیل خدای جهان نهاد
تعبیر کرد ازان به بلای مبین خلیل
کاندوه کربلای حسینش به جان نهاد
گرچه به صدق وعده براهیم را ستود
لیکن حسین شرط وفا در میان نهاد
دادش مقام صبر و رضا تا شهید شد
با نفس مطمئنه قدم درجنان نهاد
می راند در بلا و محن نفس جاهدش
تا روح پای بر زبر آسمان نهاد
شد حاصلش عذوبت روح از عذاب تن
جانش عزیز گشت چو تن در هوان نهاد
حق مشهد حسین محل شهود ساخت
فردوس در مکاره و رنج جهان نهاد
ابن زیاد سک به صلاح یزید شوم
شمشیر جور و کین به صف خاندان نهاد
شط فرات راند ز طوفان کربلا
وآنگه سر حسین به خون روان نهاد
دنیا که عنف اهل ستم تار و مار کرد
سجاد حق علی حسین آشکار کرد
در فکر تشنگان بیابان کربلا
مژگان چو ذوالفقار علی آبدار کرد
گویی که خون دیده آن قطب اولیا
با خون یحیی زکریا قرار کرد
آن مرز و بوم ارض مقدس به خون سرشت
این کوه و دشت مکه و یثرب بکار کرد
آن اعتکاف مسجد اقصی نمود خوش
این انزوای کنج حرم اختیار کرد
آن را نزار گشت تن از خرقه خشن
این را هراس خشیت حق تن نزار کرد
پوشید دلق تقوی و نعلین اجتهاد
در طاعت خدای کمر استوار کرد
چندان گریست پوست ز رخساره اش بریخت
شوراب دیده اش بن دندان فکار کرد
از عقده های ظلمت و از عقبه های تار
سجاد حق به گریه خونین گذار کرد
شد بر امامتش حجر کعبه معترف
با عم خود چو پیش حرم گیر و دار کرد
عبدالملک برو به حقارت نگاه کرد
صحن حرم پر از گهر شاهوار کرد
پنجاه و هفت سال بدین حال زنده بود
آخر ولید شربت زهرش به کار کرد
قطب زمان محمد باقر امام شد
سلک امامت از گهرش بانظام شد
باب السلام علم به رویش گشاده گشت
حبل الورید خلق پی اعتصام شد
صاحبدلی نیافت چو او سر کاینات
از روشنی قلب شعیبی مقام شد
شد عرش نفس ناطقه و عقل مستفاد
معلوم او معانی کلی تمام شد
فیض از سمای روح به ارض جسد رساند
برزخ میان عالم نور و ظلام شد
کس ز اولیا به کشف و کرامات او نبود
در معجزات آیت «یحیی العظام » شد
بر ارض عالم ملکوتش گذر فتاد
هرکس به باطن از پی او یک دو گام شد
می گفت در مواعظه خویش بارها
ماییم آن که کون ز ما با قوام شد
ما راه مستقیم به حقیم و کهف ما
ارض مقدس است که بیت الحرام شد
هرکس ز ما برید فرو برد دوزخش
وآنکو به ما رسید بهشتش مقام شد
تا بود بر طریق هدا بود مقتدا
منهاج خلق و قبله خاص و عوام شد
مسموم شد به زهر براهیم بن ولید
از دار حادثات بدرالسلام شد
بنیاد شرع جعفر صادق بنا نمود
رسم عبادت علی و آل وانمود
در دین ابوحنیفه به او برد التجا
در شرع شافعی سخن او ادا نمود
حنبل نشست پای ازو دید در وضو
مالک نبست دست و به او اقتدا نمود
بر طبع بود معنی تنزیه غالبش
بر قلب نوح دعوت خلق خدا نبود
دل بودش از نزاهت حق فرد و منقطع
اعراض از مخالفت ماسوا نمود
آن نهی شبه و شرک ز معبود پاک کرد
این نفی شرکت از علی مرتضی نمود
آن از پی نجات به کشتی خویش خواند
این ره سوی سفینه آل عبا نمود
هرکس خلاف مذهب او مذهبی نهاد
پوشید اجتهاد صواب و خطا نمود
گردید خیره باصره بوم از آفتاب
در پیش چشم شب پره ظلمت ضیا نمود
احکام رای صادق و شرع محمدی
چون نور آفتاب و خط استوا نمود
قطب جهان و حجت حق در زمانه بود
بس معجزات بر روش انبیا نمود
منصور آن ستمگر شوم دوانقی
او را شهید از سر جهل و جفا نمود
چون صادق آن امام مبین را قضا رسید
عهد امام موسی کاظم فرا رسید
از بس همای همت او تیز سیر بود
تا ذروه فقاهت و زهد و سخا رسید
سلک عباد حق بدو موسی نظام یافت
اول عصا گرفت و به آخر ردا رسید
آن را مثل به قره عینی زد آسیه
وین را خطاب قره عین از خدا رسید
«انی اناالله » از شجر آمد به گوش آن
این را ز عرش «عبدی موسی » ندا رسید
این نقش پرده از پی اعجاز شیر کرد
آن را اگرچه معجزه اژدها رسید
زان شد عطا خطاب کلیم اللهی به آن
کاین موسی فصیح زبان از قفا رسید
فرعون بر کلیم پیمبر جفا نکرد
بر موسی از رشید جفا بر جفا رسید
آن گفت اگر پیمبر مسجون کلیم را
موسی ز سجن این به هزار ابتلا رسید
از شور و گریه ای که به زندان بصره داشت
جوش دلش به خوابگه مصطفی رسید
هرگه پی قرائت قرآن زبان گشود
از مرقد رسول به او مرحبا رسید
هارون به زهر شاهک شومش شهید ساخت
قطبیتش به قبله هشتم رضا رسید
ایمان چو در دیار غریب از وطن فتاد
در مشهد علی رضا بوالحسن فتاد
حب علی که ساکن خاک مدینه بود
آمد به غربت و به بلا و محن فتاد
این حب نازنین چو ازان بوم و بر گذشت
در حرب منکران چو اویس قرن فتاد
شاه رضا که یوسف و یونس مزاج بود
بر یاد حق برون ز دیار و دمن فتاد
از مرقد نبی برو دوش مبارکش
چون از تن عزیز جدار پیرهن فتاد
گم گشت بوی پیرهن از مرز و بوم مصر
آمد به طوس و در حرم بوالحسن فتاد
روشن ز گرد قبر رضا ساخت دیده را
یعقوب وار هرکه به بیت الحزن فتاد
یونس به بطن هوت مقر در حیات کرد
این را به موت چشمه ماهی وطن فتاد
آن قطب از بلای خلایق وطن گذاشت
این قطب بهر خلق به رنج و محن فتاد
انگور زهر کین به دهانش عدو نهاد
عقد درش ز درج عقیق یمن فتاد
حاضر شد از مدینه تقی وقت مردنش
در دست و پای آن شه اعجاز فن فتاد
برداشت سر ز خاک و لبش بر لبان نهاد
وآنگه لعابی از دهنش در دهن فتاد
سلطان دین رضا چو تقی را لعاب داد
بر کونش اطلاع به یک فتح باب داد
در بر محمد ابن علی تقی گشود
سایل ز هرچه کرد سئوالش جواب داد
علمی که داده بود محمد به مرتضی
ایزد به این محمد نایب مناب داد
قطب رجای علم نبی گشت و خلق را
از فضل خویش توشه یوم الحساب داد
بر قلب صالحش دل کاشف فتاده بود
راهش به انکشاف جدا و حجاب داد
در خلوت مدینه شد و سیر طوس کرد
از باب خود برون نشد و غسل باب داد
صالح ستور نفس به ملک کسان چراند
وین نفس را ز روح غذا و شراب داد
آن کرد داغ اسود و احمر جمال قوم
این داغ جهل اسود و احمر به آب داد
گنجور غیب بود دل خلق پرورش
مکنون کن فکان به دم مستجاب داد
در علم و زهد و جود ز انس و ملک گذاشت
حق زان جهت تقی جوادش خطاب داد
درهای بسته بر رخ آفاق می گشود
چرخش عنان عمر به دست شتاب داد
وقت مسام دختر مأمون به دشمنی
دستار زهر کین به کف آن جناب داد
قطب دهم علی نقی راه دین گشاد
بر روی طالبان در علم الیقین گشاد
ادریس وار در پی تطهیر نفس خویش
از لای طبع چشمه ماء معین گشاد
تقدیس از نقایص و اخلاط کون یافت
قادر به خلع تن شد و حصن حصین گشاد
سیار شد به شه ره بیداری معرفت
هر سو به روی دل در خلد برین گشاد
تسبیح گفت همسر روحانیون عرش
آغوش شوق بر بغل حور عین گشاد
بر روی خشمگین قضا خال و خط نهاد
از جعد فتنه بار قدر عقد و چین گشاد
پیش بلا هدف شد و از راه رو نمود
تیر خصومتی که فلک از کمین گشاد
شهباز همتش پی فریاد طالبان
از شاخ سدره بال به سوی زمین گشاد
قلب و لسانش خازن اسرار غیب بود
اقبال او طلسم شکست و دفین گشاد
هرگه ز زیر چشم به بالا نگاه کرد
از سقف خانه تا فلک هفتمین گشاد
قولش بجز اوامر و احکام دین نبود
هرگاه لب گشاد کلام مبین گشاد
بر دست جعفر متوکل شهید شد
باب الخلافتش ولد جانشین گشاد
نور سراج دین حسن عسگری نمود
دل های ضال را به خدا رهبری نمود
در جلوه هویت ذاتی غریق گشت
دل را ز موهبات صفاتی بری نمود
سلب صفات کون و مکانی ز ذات کرد
این قطب با خلیل خدا همسری نمود
در حضرت جمال حق از خویش شد فنا
در حیرت از مهیمنه هم برتری نمود
با جوهر هویت حق گشت متحد
در شعبه های روح اثرگستری نمود
چون حب ذات رفت در اجزای کاینات
ز آثار فیض خویش جهان پروری نمود
تحقیق او به شبه و مثل ملتبس نشد
با نزهتش خلیل خدا آزری نمود
این ماه و مشتری به فروغ خدای دید
آن را خدا به شکل مه و مشتری نمود
این از صفای کعبه دل حق شناس شد
وآن از غرور خانه گل بتگری نمود
صد بت تراش و بتگر دیر وقاع را
راه خدا به یک نظر سرسری نمود
کردند ختم عقد امامت به نسل او
کو در امامت آیت پیغمبر نمود
با این کمال شربت مسموم معتمد
بر حنجر مبارک او خنجری نمود
رخ در نقاب چون حسن عسگری کشید
قطبیتش به قائم آل نبی رسید
برزخ میان کثرت و وحدت نموده شد
گردید در برابر شیث نبی پدید
سر انتهای دایره بر ابتدا نهاد
خور ز استوا فرو شد و از استوا دمید
از نقطه احد دو محمد ظهور کرد
مرآت فوق دایره ماتحت خویش دید
یوم القیامه گشت چو قائم ظهور کرد
«الیوم کل شیئی الی مبداء یعید»
یا صاحب الزمان به درآ از خفا که خلق
تا حد ناف جامه صورت فرو درید
بر راه حق که می نگرم یک حسین نیست
آفاق کربلا شد و مردم هم یزید
باطل شبیه حق شد و انصاف درفتاد
اضلال بیخ عدل زد و ظلم سر کشید
بدعت بنا نهاد و امل باغ و خانه ساخت
غفلت کمر گشاد و خطا فرش گسترید
بنمای دست قدرت و مفتاح باب کن
کافاق مانده بسته درو قفل بی کلید
شاها تو شاهدی که «نظیری » به مهر حق
بفروخت صدر سلطنت و مسکنت خرید
جاه یزدید و قوم یزیدش مراد نیست
حب علی و آل علی باد بر مزید
جز نقطه حقیقت حق در میان نبود
نور ولا ز بطن حقیقت طلوع کرد
چندان که گشت گرد خود آن را کران نبود
پرگار گشت و انجم و افلاک آفرید
کثرت پدید آمد و خود غیر آن نبود
تا آن ولا چراغ هدایت نمی فروخت
از آدم و خلافت آدم نشان نبود
نور علی به کسوت احمد ظهور کرد
ورنه به هم مخالطت جسم و جان نبود
ناطق نگشت تا به علی قلب مصطفی
معراج و وحی منزل و نطق و بیان نبود
قول علی که در شب معراج می شنید
غیری بجز حقیقتشان در میان نبود
روزی که داشت رتبه روح اللهی علی
اخبار عیسی و اثر این و آن نبود
مبعوث بر ولایت او بود هر نبی
سر علی به هیچ پیمبر نهان نبود
شد احمد از وجود علی خاتم الرسل
تا او عیان نگشت حقیقت عیان نبود
از انبیا دوازده اقطاب حق پدید
تا بود بی حمایت قطب زمان نبود
آل نبی ز بعد نبوت وصی شدند
کاین رتبه با ملایکه آسمان نبود
در عرصه الست که کوس بلا زدند
افلاک قرعه بر حسن مجتبی زدند
دیدند چون وجود حسن مورد بلا
بر جان بوالحسن رقم ابتلا زدند
تا ابتلای کون حسن را قبول کرد
بس حلقه بر در علی مرتضی زدند
در انقلاب کون و مکان قالب حسن
مانند قطب بر وسط آسیا زدند
مسدود ساختند در وحی انبیا
احداث کاینات در اولیا زدند
بر دوش ناتوان حسن بار حادثات
از غایت مشابهت مصطفی زدند
بر یاد حسن قامت او از عنا و رنج
بس رقعه بر مرقع ترک و فنا زدند
چون راست شد به قد حسن جامه بلا
گلبانگ تهنیت ز سمک تا سما زدند
اول به اقتدار سریر خلافتش
بر گوش عرش طنطنه استوا زدند
وآخر به احترام مقام شهادتش
در صدر خلد نعره «قد اجتبا» زدند
خستند دل به زهر هلاهل مکررش
الماس سوده بر جگرش بارها زدند
چون او شهید شد علم فتنه و بلا
بردند از مدینه و بر کربلا زدند
زان پس حسین حجت حق در میان نهاد
منکر ز جهل تیر حسد در کمان نهاد
حق ز اولیا مقام ذبیح الهیش داد
در قبضه مشیت خویشش عنان نهاد
حلقی که بوسه گاه نبی بود ظلم عهد
شمشیر زهر داده امت بر آن نهاد
ذبح عظیم اشاره به قتل حسین بود
منت که بر خلیل خدای جهان نهاد
تعبیر کرد ازان به بلای مبین خلیل
کاندوه کربلای حسینش به جان نهاد
گرچه به صدق وعده براهیم را ستود
لیکن حسین شرط وفا در میان نهاد
دادش مقام صبر و رضا تا شهید شد
با نفس مطمئنه قدم درجنان نهاد
می راند در بلا و محن نفس جاهدش
تا روح پای بر زبر آسمان نهاد
شد حاصلش عذوبت روح از عذاب تن
جانش عزیز گشت چو تن در هوان نهاد
حق مشهد حسین محل شهود ساخت
فردوس در مکاره و رنج جهان نهاد
ابن زیاد سک به صلاح یزید شوم
شمشیر جور و کین به صف خاندان نهاد
شط فرات راند ز طوفان کربلا
وآنگه سر حسین به خون روان نهاد
دنیا که عنف اهل ستم تار و مار کرد
سجاد حق علی حسین آشکار کرد
در فکر تشنگان بیابان کربلا
مژگان چو ذوالفقار علی آبدار کرد
گویی که خون دیده آن قطب اولیا
با خون یحیی زکریا قرار کرد
آن مرز و بوم ارض مقدس به خون سرشت
این کوه و دشت مکه و یثرب بکار کرد
آن اعتکاف مسجد اقصی نمود خوش
این انزوای کنج حرم اختیار کرد
آن را نزار گشت تن از خرقه خشن
این را هراس خشیت حق تن نزار کرد
پوشید دلق تقوی و نعلین اجتهاد
در طاعت خدای کمر استوار کرد
چندان گریست پوست ز رخساره اش بریخت
شوراب دیده اش بن دندان فکار کرد
از عقده های ظلمت و از عقبه های تار
سجاد حق به گریه خونین گذار کرد
شد بر امامتش حجر کعبه معترف
با عم خود چو پیش حرم گیر و دار کرد
عبدالملک برو به حقارت نگاه کرد
صحن حرم پر از گهر شاهوار کرد
پنجاه و هفت سال بدین حال زنده بود
آخر ولید شربت زهرش به کار کرد
قطب زمان محمد باقر امام شد
سلک امامت از گهرش بانظام شد
باب السلام علم به رویش گشاده گشت
حبل الورید خلق پی اعتصام شد
صاحبدلی نیافت چو او سر کاینات
از روشنی قلب شعیبی مقام شد
شد عرش نفس ناطقه و عقل مستفاد
معلوم او معانی کلی تمام شد
فیض از سمای روح به ارض جسد رساند
برزخ میان عالم نور و ظلام شد
کس ز اولیا به کشف و کرامات او نبود
در معجزات آیت «یحیی العظام » شد
بر ارض عالم ملکوتش گذر فتاد
هرکس به باطن از پی او یک دو گام شد
می گفت در مواعظه خویش بارها
ماییم آن که کون ز ما با قوام شد
ما راه مستقیم به حقیم و کهف ما
ارض مقدس است که بیت الحرام شد
هرکس ز ما برید فرو برد دوزخش
وآنکو به ما رسید بهشتش مقام شد
تا بود بر طریق هدا بود مقتدا
منهاج خلق و قبله خاص و عوام شد
مسموم شد به زهر براهیم بن ولید
از دار حادثات بدرالسلام شد
بنیاد شرع جعفر صادق بنا نمود
رسم عبادت علی و آل وانمود
در دین ابوحنیفه به او برد التجا
در شرع شافعی سخن او ادا نمود
حنبل نشست پای ازو دید در وضو
مالک نبست دست و به او اقتدا نمود
بر طبع بود معنی تنزیه غالبش
بر قلب نوح دعوت خلق خدا نبود
دل بودش از نزاهت حق فرد و منقطع
اعراض از مخالفت ماسوا نمود
آن نهی شبه و شرک ز معبود پاک کرد
این نفی شرکت از علی مرتضی نمود
آن از پی نجات به کشتی خویش خواند
این ره سوی سفینه آل عبا نمود
هرکس خلاف مذهب او مذهبی نهاد
پوشید اجتهاد صواب و خطا نمود
گردید خیره باصره بوم از آفتاب
در پیش چشم شب پره ظلمت ضیا نمود
احکام رای صادق و شرع محمدی
چون نور آفتاب و خط استوا نمود
قطب جهان و حجت حق در زمانه بود
بس معجزات بر روش انبیا نمود
منصور آن ستمگر شوم دوانقی
او را شهید از سر جهل و جفا نمود
چون صادق آن امام مبین را قضا رسید
عهد امام موسی کاظم فرا رسید
از بس همای همت او تیز سیر بود
تا ذروه فقاهت و زهد و سخا رسید
سلک عباد حق بدو موسی نظام یافت
اول عصا گرفت و به آخر ردا رسید
آن را مثل به قره عینی زد آسیه
وین را خطاب قره عین از خدا رسید
«انی اناالله » از شجر آمد به گوش آن
این را ز عرش «عبدی موسی » ندا رسید
این نقش پرده از پی اعجاز شیر کرد
آن را اگرچه معجزه اژدها رسید
زان شد عطا خطاب کلیم اللهی به آن
کاین موسی فصیح زبان از قفا رسید
فرعون بر کلیم پیمبر جفا نکرد
بر موسی از رشید جفا بر جفا رسید
آن گفت اگر پیمبر مسجون کلیم را
موسی ز سجن این به هزار ابتلا رسید
از شور و گریه ای که به زندان بصره داشت
جوش دلش به خوابگه مصطفی رسید
هرگه پی قرائت قرآن زبان گشود
از مرقد رسول به او مرحبا رسید
هارون به زهر شاهک شومش شهید ساخت
قطبیتش به قبله هشتم رضا رسید
ایمان چو در دیار غریب از وطن فتاد
در مشهد علی رضا بوالحسن فتاد
حب علی که ساکن خاک مدینه بود
آمد به غربت و به بلا و محن فتاد
این حب نازنین چو ازان بوم و بر گذشت
در حرب منکران چو اویس قرن فتاد
شاه رضا که یوسف و یونس مزاج بود
بر یاد حق برون ز دیار و دمن فتاد
از مرقد نبی برو دوش مبارکش
چون از تن عزیز جدار پیرهن فتاد
گم گشت بوی پیرهن از مرز و بوم مصر
آمد به طوس و در حرم بوالحسن فتاد
روشن ز گرد قبر رضا ساخت دیده را
یعقوب وار هرکه به بیت الحزن فتاد
یونس به بطن هوت مقر در حیات کرد
این را به موت چشمه ماهی وطن فتاد
آن قطب از بلای خلایق وطن گذاشت
این قطب بهر خلق به رنج و محن فتاد
انگور زهر کین به دهانش عدو نهاد
عقد درش ز درج عقیق یمن فتاد
حاضر شد از مدینه تقی وقت مردنش
در دست و پای آن شه اعجاز فن فتاد
برداشت سر ز خاک و لبش بر لبان نهاد
وآنگه لعابی از دهنش در دهن فتاد
سلطان دین رضا چو تقی را لعاب داد
بر کونش اطلاع به یک فتح باب داد
در بر محمد ابن علی تقی گشود
سایل ز هرچه کرد سئوالش جواب داد
علمی که داده بود محمد به مرتضی
ایزد به این محمد نایب مناب داد
قطب رجای علم نبی گشت و خلق را
از فضل خویش توشه یوم الحساب داد
بر قلب صالحش دل کاشف فتاده بود
راهش به انکشاف جدا و حجاب داد
در خلوت مدینه شد و سیر طوس کرد
از باب خود برون نشد و غسل باب داد
صالح ستور نفس به ملک کسان چراند
وین نفس را ز روح غذا و شراب داد
آن کرد داغ اسود و احمر جمال قوم
این داغ جهل اسود و احمر به آب داد
گنجور غیب بود دل خلق پرورش
مکنون کن فکان به دم مستجاب داد
در علم و زهد و جود ز انس و ملک گذاشت
حق زان جهت تقی جوادش خطاب داد
درهای بسته بر رخ آفاق می گشود
چرخش عنان عمر به دست شتاب داد
وقت مسام دختر مأمون به دشمنی
دستار زهر کین به کف آن جناب داد
قطب دهم علی نقی راه دین گشاد
بر روی طالبان در علم الیقین گشاد
ادریس وار در پی تطهیر نفس خویش
از لای طبع چشمه ماء معین گشاد
تقدیس از نقایص و اخلاط کون یافت
قادر به خلع تن شد و حصن حصین گشاد
سیار شد به شه ره بیداری معرفت
هر سو به روی دل در خلد برین گشاد
تسبیح گفت همسر روحانیون عرش
آغوش شوق بر بغل حور عین گشاد
بر روی خشمگین قضا خال و خط نهاد
از جعد فتنه بار قدر عقد و چین گشاد
پیش بلا هدف شد و از راه رو نمود
تیر خصومتی که فلک از کمین گشاد
شهباز همتش پی فریاد طالبان
از شاخ سدره بال به سوی زمین گشاد
قلب و لسانش خازن اسرار غیب بود
اقبال او طلسم شکست و دفین گشاد
هرگه ز زیر چشم به بالا نگاه کرد
از سقف خانه تا فلک هفتمین گشاد
قولش بجز اوامر و احکام دین نبود
هرگاه لب گشاد کلام مبین گشاد
بر دست جعفر متوکل شهید شد
باب الخلافتش ولد جانشین گشاد
نور سراج دین حسن عسگری نمود
دل های ضال را به خدا رهبری نمود
در جلوه هویت ذاتی غریق گشت
دل را ز موهبات صفاتی بری نمود
سلب صفات کون و مکانی ز ذات کرد
این قطب با خلیل خدا همسری نمود
در حضرت جمال حق از خویش شد فنا
در حیرت از مهیمنه هم برتری نمود
با جوهر هویت حق گشت متحد
در شعبه های روح اثرگستری نمود
چون حب ذات رفت در اجزای کاینات
ز آثار فیض خویش جهان پروری نمود
تحقیق او به شبه و مثل ملتبس نشد
با نزهتش خلیل خدا آزری نمود
این ماه و مشتری به فروغ خدای دید
آن را خدا به شکل مه و مشتری نمود
این از صفای کعبه دل حق شناس شد
وآن از غرور خانه گل بتگری نمود
صد بت تراش و بتگر دیر وقاع را
راه خدا به یک نظر سرسری نمود
کردند ختم عقد امامت به نسل او
کو در امامت آیت پیغمبر نمود
با این کمال شربت مسموم معتمد
بر حنجر مبارک او خنجری نمود
رخ در نقاب چون حسن عسگری کشید
قطبیتش به قائم آل نبی رسید
برزخ میان کثرت و وحدت نموده شد
گردید در برابر شیث نبی پدید
سر انتهای دایره بر ابتدا نهاد
خور ز استوا فرو شد و از استوا دمید
از نقطه احد دو محمد ظهور کرد
مرآت فوق دایره ماتحت خویش دید
یوم القیامه گشت چو قائم ظهور کرد
«الیوم کل شیئی الی مبداء یعید»
یا صاحب الزمان به درآ از خفا که خلق
تا حد ناف جامه صورت فرو درید
بر راه حق که می نگرم یک حسین نیست
آفاق کربلا شد و مردم هم یزید
باطل شبیه حق شد و انصاف درفتاد
اضلال بیخ عدل زد و ظلم سر کشید
بدعت بنا نهاد و امل باغ و خانه ساخت
غفلت کمر گشاد و خطا فرش گسترید
بنمای دست قدرت و مفتاح باب کن
کافاق مانده بسته درو قفل بی کلید
شاها تو شاهدی که «نظیری » به مهر حق
بفروخت صدر سلطنت و مسکنت خرید
جاه یزدید و قوم یزیدش مراد نیست
حب علی و آل علی باد بر مزید
نظیری نیشابوری : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - این ترجیع بند در آیین بندی اگره گفته شده
زین نگارستان که اهل اگره آیین بسته اند
چینیان درهای صورتخانه چین بسته اند
دست این صنعت نگاران نشکند کز آب و گل
طاق ها چون طاق ابروی نگارین بسته اند
حجله سور است کار باب سعادت را در او
نوعروس کشوری هر گوشه کابین بسته اند
زیر نقش هر قدم آیینه اسکندری
از نشان و جبهه خان و سلاطین بسته اند
بارگاه شاه در وی آستانی دیگرست
که پرند و پرنیانش ماه و پروین بسته اند
پایه عرش مرصع بر ثوابت کرده جا
بر سر عرش آسمانی گوهرآگین بسته اند
خرده کاری های شادروان گردون سای شاه
اختران را پرده بر چشم جهان بین بسته اند
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
شکر این ساقی که از یک جرعه صد جان تازه کرد
هرکه را بشکست از می توبه ایمان تازه کرد
ملکت از حکمت گرفت آثار گردون طرفه یافت
جام بر مسند کشید آیین و دوران تازه کرد
منصب هر مرد بر اندازه مقدار او
در دل مردان مجلس عیش مردان تازه کرد
هیچ شاهی را چنین مسند کسی آیین نبست
فیض قدسی یار شد فردوس و رضوان تازه کرد
خلعتی کایام بر بالای این مجلس برید
صبح وش هر روز از نورش گریبان تازه کرد
بر خود از شادی این آیین ببالد روزگار
همچو دهقانی که بارانش گلستان تازه کرد
چرخ چندان گوهر رخشان نثار شاه ساخت
کز حضیض خاک تا بالای کیوان تازه کرد
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
این جهان را بارگاه تو جهانی دیگرست
سقف قصرت آسمان را آسمانی دیگرست
مایه تجار کنعان این قدر اسباب نیست
زیب این فرخنده مصر از کاروانی دیگرست
با حمل؟ چندین سعادت در جهان هرگز نبود
این شرف با آفتاب از خاندانی دیگرست
تخته ارژنگ و ملک چین و قصر بیستون
کز ورای نه سپهرش آستانی دیگرست
دهر را چندین جواهر حاصل ایام نیست
لعل و مروارید او از بحر و کانی دیگرست
گنج می جوید ز قهر دست شه در وی امان
زانکه هر عقدش به حسنش قهرمانی دیگرست
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
ای درت مجموعه ذرات سرگردان شده
آفتابی دایم از برج شرف تابان شده
نه فلک زیر و زبر هر روز بیرون کرده اند
تا به طراحان بزمت طرح کار آسان شده
اوج سقفش اختر آیین است گویی آسمانست
فرش صحنش گوهرآگین است گویی کان شده
از نوای زهره کو دستان سرای بزم تست
آسمان بر درگهت استاده و حیران شده
خاک را نشر دفاین کرده اینک رستخیز
بحر را کشف ذخاین گشته هین طوفان شده
روضه ای کز شرم او رضوان جنت گشته گم
مجلسی کز رشگ او باغ جنان پنهان شده
شاه چون شمع فروزان در میان انجمن
انجمش در گرد چو پروانه سرگردان شده
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
پادشاها، تا بود ایام ایام تو باد
تا می عشرت بود در جام در جام تو باد
نطق را آسایش از آسایش ایام تست
ملک را آرام از عدل دلارام تو باد
درهمه کارم عدالت رهبر کردار تست
در همه رای سعادت کام بر کام تو باد
چرخ اگر کامی دهد با رای تو بیند صلاح
بخت اگر کاری کند چشمش بر انعام تو باد
نام تو دین محمد را بلندآوازه کرد
تا قیامت خطبه اسلام بر نام تو باد
هر کجا مشکل گشا عقلیست جبریلت رسول
هر کجا فرمان روا وصلیست پیغام تو باد
نام تو بر ماه و بر گردون به خوبی شد علم
این علم تا ماه بر چرخست بر بام تو باد
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
چینیان درهای صورتخانه چین بسته اند
دست این صنعت نگاران نشکند کز آب و گل
طاق ها چون طاق ابروی نگارین بسته اند
حجله سور است کار باب سعادت را در او
نوعروس کشوری هر گوشه کابین بسته اند
زیر نقش هر قدم آیینه اسکندری
از نشان و جبهه خان و سلاطین بسته اند
بارگاه شاه در وی آستانی دیگرست
که پرند و پرنیانش ماه و پروین بسته اند
پایه عرش مرصع بر ثوابت کرده جا
بر سر عرش آسمانی گوهرآگین بسته اند
خرده کاری های شادروان گردون سای شاه
اختران را پرده بر چشم جهان بین بسته اند
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
شکر این ساقی که از یک جرعه صد جان تازه کرد
هرکه را بشکست از می توبه ایمان تازه کرد
ملکت از حکمت گرفت آثار گردون طرفه یافت
جام بر مسند کشید آیین و دوران تازه کرد
منصب هر مرد بر اندازه مقدار او
در دل مردان مجلس عیش مردان تازه کرد
هیچ شاهی را چنین مسند کسی آیین نبست
فیض قدسی یار شد فردوس و رضوان تازه کرد
خلعتی کایام بر بالای این مجلس برید
صبح وش هر روز از نورش گریبان تازه کرد
بر خود از شادی این آیین ببالد روزگار
همچو دهقانی که بارانش گلستان تازه کرد
چرخ چندان گوهر رخشان نثار شاه ساخت
کز حضیض خاک تا بالای کیوان تازه کرد
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
این جهان را بارگاه تو جهانی دیگرست
سقف قصرت آسمان را آسمانی دیگرست
مایه تجار کنعان این قدر اسباب نیست
زیب این فرخنده مصر از کاروانی دیگرست
با حمل؟ چندین سعادت در جهان هرگز نبود
این شرف با آفتاب از خاندانی دیگرست
تخته ارژنگ و ملک چین و قصر بیستون
کز ورای نه سپهرش آستانی دیگرست
دهر را چندین جواهر حاصل ایام نیست
لعل و مروارید او از بحر و کانی دیگرست
گنج می جوید ز قهر دست شه در وی امان
زانکه هر عقدش به حسنش قهرمانی دیگرست
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
ای درت مجموعه ذرات سرگردان شده
آفتابی دایم از برج شرف تابان شده
نه فلک زیر و زبر هر روز بیرون کرده اند
تا به طراحان بزمت طرح کار آسان شده
اوج سقفش اختر آیین است گویی آسمانست
فرش صحنش گوهرآگین است گویی کان شده
از نوای زهره کو دستان سرای بزم تست
آسمان بر درگهت استاده و حیران شده
خاک را نشر دفاین کرده اینک رستخیز
بحر را کشف ذخاین گشته هین طوفان شده
روضه ای کز شرم او رضوان جنت گشته گم
مجلسی کز رشگ او باغ جنان پنهان شده
شاه چون شمع فروزان در میان انجمن
انجمش در گرد چو پروانه سرگردان شده
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
پادشاها، تا بود ایام ایام تو باد
تا می عشرت بود در جام در جام تو باد
نطق را آسایش از آسایش ایام تست
ملک را آرام از عدل دلارام تو باد
درهمه کارم عدالت رهبر کردار تست
در همه رای سعادت کام بر کام تو باد
چرخ اگر کامی دهد با رای تو بیند صلاح
بخت اگر کاری کند چشمش بر انعام تو باد
نام تو دین محمد را بلندآوازه کرد
تا قیامت خطبه اسلام بر نام تو باد
هر کجا مشکل گشا عقلیست جبریلت رسول
هر کجا فرمان روا وصلیست پیغام تو باد
نام تو بر ماه و بر گردون به خوبی شد علم
این علم تا ماه بر چرخست بر بام تو باد
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
جمشید کو؟ سکندر گیتی ستان کجاست؟
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست؟
تاج قباد و، تخت فریدون، نگین جم
طبل سکندر و، علم کاویان کجاست؟
هر میل چل منار زبانیست در خروش
گوید، به صد زبان که: جم شه نشان کجاست؟
گردد ز گنبد هرمان، این صدا بلند
آنکو بنا نهاد مرا در جهان، کجاست؟
این بانگ از منار سکندر رسد بگوش:
دارا چه شد؟ سکندر گردون مکان کجاست؟
وا کرده است طاق مدائن دهن مدام
فریاد میکند که: انوشیروان کجاست؟
بر فرد فرد خشت خورنق نوشته است:
نعمان و آن دوریه صف چاکران کجاست؟
ای دل رهت به ملک نیشابور اگر فتد
آن جا سئوال کن، که: الب ارسلان کجاست؟
گر بگذری بدخمه سلجوقیان، بپرس
سنجر چگونه گشت و، ملکشاهتان کجاست؟
فرداست بلبلان چمن هم بعد فغان
خواهند گفت: واعظ شیرین زبان کجاست؟
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست؟
تاج قباد و، تخت فریدون، نگین جم
طبل سکندر و، علم کاویان کجاست؟
هر میل چل منار زبانیست در خروش
گوید، به صد زبان که: جم شه نشان کجاست؟
گردد ز گنبد هرمان، این صدا بلند
آنکو بنا نهاد مرا در جهان، کجاست؟
این بانگ از منار سکندر رسد بگوش:
دارا چه شد؟ سکندر گردون مکان کجاست؟
وا کرده است طاق مدائن دهن مدام
فریاد میکند که: انوشیروان کجاست؟
بر فرد فرد خشت خورنق نوشته است:
نعمان و آن دوریه صف چاکران کجاست؟
ای دل رهت به ملک نیشابور اگر فتد
آن جا سئوال کن، که: الب ارسلان کجاست؟
گر بگذری بدخمه سلجوقیان، بپرس
سنجر چگونه گشت و، ملکشاهتان کجاست؟
فرداست بلبلان چمن هم بعد فغان
خواهند گفت: واعظ شیرین زبان کجاست؟
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۶ - در ستایش صدر اعظم و بث الشکوی و آفرین شاه عباس ثانی
ای فلک قدر که از افسر خاک در شاه
سر اقبال رسیده است ترا بر کیوان
تویی آن آصف دستور که نال قلمت
دفتر جور و ستم را شده خط بطلان
آب یاقوت سراپا عرق خجلت شد
تا ترا گشت گهر بار رگ ابر بنان
شحنه راستیت میزندش بس که به تیر
کجی از بیم نهان گشته پس پشت کمان
ره توصیف تو سر کرد و بانجام نبرد
خلق بیجا نگرفتند سخن را بزبان
عرض حالیست مرا، شاید اگر عرض کنی
حاجت مور ضعیفی که به «سلیمان » زمان
شاه اسکندر و، تو آینه اخلاصی
از تو بر شاه شود صورت احوال عیان
گر چه اظهار غم دل نبود شیوه من
لیکن آورده مرا سختی ایام بجان
سخن از نظم فتاده است مرا همچو سرشک
نگهم خشک فرومانده بجا چون مژگان
نیست نقدی، بجز از نقد حیاتم در دست
نیست جز قرضی مرا جنسی از اسباب جهان
خجلت اهل طلب، در وطنم نگذارد
ز آن بهر سو شده ام چون عرق شرم روان
بند زندان وطن، پای دلم سودی اگر
آمد و رفت طلبگار نگشتی سوهان
نیست قدرت، که کشم ما حضری جز خجلت
گر شود مورچه یی بر سر خوانم مهمان
دستم از چاره بود کوته و، دخلم از خرج
همچو دست سخن از مدح شهنشاه زمان
«شاه عباس » که از واهمه شحنه او
رنگ بیوقت نگردد برخ برگ خزان
روز و شب خلق ز امنیت عهدش چه عجب
که نبندند در خانه خود، همچو کمان؟!
ظالمان بس که ز عدلش همه مظلوم شدند
وقت آن شد که بگرگان بگمارند شبان
نسق او نه بحدیست که با عاشق زار
بیوفایان بتوانند شکستن پیمان
بسته پر گشته از او طلبه صفت زاغ ستم
مانده چون بهله از او دست تعدی پیچان
شرع را پشت ز دین پروری او برکوه
عدل را راست ز سنجیدگی او میزان
باده را بسکه بر انداخته دین پروریش
لعل دلدار ز همرنگی او گشته نهان
ننهند آبله پایان بزمین پای دلیر
رسم افشردن انگور بر افتاده چنان!
بسکه ترسیده ز همرنگی جوشیدن می
خون بجرأت نزند جوش در اندام کسان
همچنان کز رگ تلخی گره افتد بجبین
گر بگیرد چه عجب در سخن تاک زبان؟!
گشته موقوف ز بس دور قدح، میترسم
گردش چشم فراموش نمایند بتان
از پی بولی شاهین ظفر طلبه صفت
سایه بال هما هست بگردش گردان
چرخ هم گر یکی از میر شکارانش نیست
بهله از پنجه خورشید چرا زد بمیان؟!
وقت کین چون غضبش دست بشمشیر کند
قبضه گردد ز فشارش همه فیروزه نشان
تیر خارا گذرش، سرخی سوفار کند
رنگ تا میپرد از روی عدو در میدان
لعل بارد چو رگ ابر سخایش، گویی:
خون خصمش زدم تیغ مگر گشته روان
در عطا بسکه محیط کرمش بیتابست
نیست فرصت کند انگاره گوهر باران
سیر از و چشم طمع، گرسنه زو چشم سخا
پر ازو دامن امید و، تهی کیسه کان
تا برافراشته معمار قضا درگاهش
زده بر درگه شاهان همه طاق نسیان
بسته زنجیر عدالت، همه از جوهر تیغ
شسته نام غم و محنت، همه با آب سنان
در کف عقده گشایش، گره مشکل خلق
همچو شبنم بود و پنجه مهر تابان
واعظ آن به که دگر درد سر از حد نبری
برگ پیوند کنی نخل دعا را بزبان
تا ز بازوی دل و، ناوک آه است اثر
وز کمان فلک و تیر شهابست نشان
سینه دشمنش از گرد غم آماج بود
تا شود تیر جگر دوز شه از وی پران
سر اقبال رسیده است ترا بر کیوان
تویی آن آصف دستور که نال قلمت
دفتر جور و ستم را شده خط بطلان
آب یاقوت سراپا عرق خجلت شد
تا ترا گشت گهر بار رگ ابر بنان
شحنه راستیت میزندش بس که به تیر
کجی از بیم نهان گشته پس پشت کمان
ره توصیف تو سر کرد و بانجام نبرد
خلق بیجا نگرفتند سخن را بزبان
عرض حالیست مرا، شاید اگر عرض کنی
حاجت مور ضعیفی که به «سلیمان » زمان
شاه اسکندر و، تو آینه اخلاصی
از تو بر شاه شود صورت احوال عیان
گر چه اظهار غم دل نبود شیوه من
لیکن آورده مرا سختی ایام بجان
سخن از نظم فتاده است مرا همچو سرشک
نگهم خشک فرومانده بجا چون مژگان
نیست نقدی، بجز از نقد حیاتم در دست
نیست جز قرضی مرا جنسی از اسباب جهان
خجلت اهل طلب، در وطنم نگذارد
ز آن بهر سو شده ام چون عرق شرم روان
بند زندان وطن، پای دلم سودی اگر
آمد و رفت طلبگار نگشتی سوهان
نیست قدرت، که کشم ما حضری جز خجلت
گر شود مورچه یی بر سر خوانم مهمان
دستم از چاره بود کوته و، دخلم از خرج
همچو دست سخن از مدح شهنشاه زمان
«شاه عباس » که از واهمه شحنه او
رنگ بیوقت نگردد برخ برگ خزان
روز و شب خلق ز امنیت عهدش چه عجب
که نبندند در خانه خود، همچو کمان؟!
ظالمان بس که ز عدلش همه مظلوم شدند
وقت آن شد که بگرگان بگمارند شبان
نسق او نه بحدیست که با عاشق زار
بیوفایان بتوانند شکستن پیمان
بسته پر گشته از او طلبه صفت زاغ ستم
مانده چون بهله از او دست تعدی پیچان
شرع را پشت ز دین پروری او برکوه
عدل را راست ز سنجیدگی او میزان
باده را بسکه بر انداخته دین پروریش
لعل دلدار ز همرنگی او گشته نهان
ننهند آبله پایان بزمین پای دلیر
رسم افشردن انگور بر افتاده چنان!
بسکه ترسیده ز همرنگی جوشیدن می
خون بجرأت نزند جوش در اندام کسان
همچنان کز رگ تلخی گره افتد بجبین
گر بگیرد چه عجب در سخن تاک زبان؟!
گشته موقوف ز بس دور قدح، میترسم
گردش چشم فراموش نمایند بتان
از پی بولی شاهین ظفر طلبه صفت
سایه بال هما هست بگردش گردان
چرخ هم گر یکی از میر شکارانش نیست
بهله از پنجه خورشید چرا زد بمیان؟!
وقت کین چون غضبش دست بشمشیر کند
قبضه گردد ز فشارش همه فیروزه نشان
تیر خارا گذرش، سرخی سوفار کند
رنگ تا میپرد از روی عدو در میدان
لعل بارد چو رگ ابر سخایش، گویی:
خون خصمش زدم تیغ مگر گشته روان
در عطا بسکه محیط کرمش بیتابست
نیست فرصت کند انگاره گوهر باران
سیر از و چشم طمع، گرسنه زو چشم سخا
پر ازو دامن امید و، تهی کیسه کان
تا برافراشته معمار قضا درگاهش
زده بر درگه شاهان همه طاق نسیان
بسته زنجیر عدالت، همه از جوهر تیغ
شسته نام غم و محنت، همه با آب سنان
در کف عقده گشایش، گره مشکل خلق
همچو شبنم بود و پنجه مهر تابان
واعظ آن به که دگر درد سر از حد نبری
برگ پیوند کنی نخل دعا را بزبان
تا ز بازوی دل و، ناوک آه است اثر
وز کمان فلک و تیر شهابست نشان
سینه دشمنش از گرد غم آماج بود
تا شود تیر جگر دوز شه از وی پران
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱ - در بنای مدرسه نواب سلطان
در زمان دولت خاقان عهد
آن چراغ افروز شرع مصطفی
شاه دین عباس ثانی، آنکه هست
رایت قانون دین، از وی بپا
از رخ آیینه ایام گشت
صیقل شمشیر او، ظلمت زدا
کرده در گردون دوام دولتش
پنجه خورشید را، دست دعا
شد ز همت، بانی این مدرسه
آن محیط دانش و، کان سخا
پشت دین،«نواب سلطان » آنکه هست
بردرش اهل جهان را التجا
اهتمامش کرد از این محکم اساس
کاخ دانش را، ز رفعت چرخ سا
بهر کسب فیض، توفیقم کشید
دامن دل سوی آن عالی بنا
گفتمش تاریخ جویان کاین کجاست؟
گفت، «درد جهان را دارالشفا»!
آن چراغ افروز شرع مصطفی
شاه دین عباس ثانی، آنکه هست
رایت قانون دین، از وی بپا
از رخ آیینه ایام گشت
صیقل شمشیر او، ظلمت زدا
کرده در گردون دوام دولتش
پنجه خورشید را، دست دعا
شد ز همت، بانی این مدرسه
آن محیط دانش و، کان سخا
پشت دین،«نواب سلطان » آنکه هست
بردرش اهل جهان را التجا
اهتمامش کرد از این محکم اساس
کاخ دانش را، ز رفعت چرخ سا
بهر کسب فیض، توفیقم کشید
دامن دل سوی آن عالی بنا
گفتمش تاریخ جویان کاین کجاست؟
گفت، «درد جهان را دارالشفا»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲ - در رسیدن کسی بشغل قضاوت سرود
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵ - تاریخ ساختمان تالاب رضی آباد
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۸ - تاریخ ساختن پنجره رواقی
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۱ - تاریخ ساختمان طاقی
چون بحکم شاه دین پرور «سلیمان » زمان
آنکه از عدلش جهان امروز رشک جنت است
چشم عقل دور بینش، پاسبان ملک دین
فکرت رای متینش، برج حصن دولت است
هر نظر گرداندن از حزمش، بگرد مملکت
رشته گلدسته آیین ملک و ملت است
ابر جودش، آبیار مزرع امید خلق
برق تیغش باغبان گلشن امنیت است
هم ز سعی بنده درگاه او«ریواس بیگ »
آنکه او را از کرم، تعمیر دلها عادت است
شد تمام این طاق عالی، کز شرف چون طاق دل
روز شب لبریز فیض، از یاد رب العزت است
از زلال فیض خاک این مقام پرصفا
گلشن نخل دعای شاه گردون حشمت است
گشت «باب الجنه »، زین عالی بنا تا سرفراز
بعد از این با صدر جنت از شرف هم رتبت است
دیدمش از دور، گفتم: آسمان است آن؟! خرد
از ره تاریخ گفت: «آن طاق باب الجنة است »!
آنکه از عدلش جهان امروز رشک جنت است
چشم عقل دور بینش، پاسبان ملک دین
فکرت رای متینش، برج حصن دولت است
هر نظر گرداندن از حزمش، بگرد مملکت
رشته گلدسته آیین ملک و ملت است
ابر جودش، آبیار مزرع امید خلق
برق تیغش باغبان گلشن امنیت است
هم ز سعی بنده درگاه او«ریواس بیگ »
آنکه او را از کرم، تعمیر دلها عادت است
شد تمام این طاق عالی، کز شرف چون طاق دل
روز شب لبریز فیض، از یاد رب العزت است
از زلال فیض خاک این مقام پرصفا
گلشن نخل دعای شاه گردون حشمت است
گشت «باب الجنه »، زین عالی بنا تا سرفراز
بعد از این با صدر جنت از شرف هم رتبت است
دیدمش از دور، گفتم: آسمان است آن؟! خرد
از ره تاریخ گفت: «آن طاق باب الجنة است »!