عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۱ - تاریخ میر دیوانی زینل خان
شاهنشه دین پرور، دارای سلیمان فر
آنکو بودش بر در، پیوسته شهان را رو
گردیده ز بس کوته، دست ستم از بیمش
بر خویش صبا لرزد، از گل چو ستاند بو
جودش ز جهان از بس، آیین طلب افگند
بر گوش غریب آید، از فاخته هم کوکو
از بس که خوش است از وی، هر شش جهت عالم
آیینه از این داغست، از بهر چه شد یکرو؟!
فرمود به «زینل خان »، چون میسری دیوان را
کردند دعا شه را، خلق از دل و جان هر سو
آنکو که ز اندیشه، نیک وبد عالم را
با دیده دل بیند، در آینه زانو
از لطف شهنشاه است، بر خلق روان حکمش
از قوت سرچشمه است، غلتانی آب از جو
چون یار شد این دولت، با دولت دیرینش
هم یار شود یارب، توفیق خدا با او
از فکر معمایی، تاریخ طلب بودم
ناگه پی تاریخش، آورد «دو دولت رو»
آنکو بودش بر در، پیوسته شهان را رو
گردیده ز بس کوته، دست ستم از بیمش
بر خویش صبا لرزد، از گل چو ستاند بو
جودش ز جهان از بس، آیین طلب افگند
بر گوش غریب آید، از فاخته هم کوکو
از بس که خوش است از وی، هر شش جهت عالم
آیینه از این داغست، از بهر چه شد یکرو؟!
فرمود به «زینل خان »، چون میسری دیوان را
کردند دعا شه را، خلق از دل و جان هر سو
آنکو که ز اندیشه، نیک وبد عالم را
با دیده دل بیند، در آینه زانو
از لطف شهنشاه است، بر خلق روان حکمش
از قوت سرچشمه است، غلتانی آب از جو
چون یار شد این دولت، با دولت دیرینش
هم یار شود یارب، توفیق خدا با او
از فکر معمایی، تاریخ طلب بودم
ناگه پی تاریخش، آورد «دو دولت رو»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۵ - تاریخ وفات حاج باقر
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۶ - تاریخ تشریف تاج
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۷ - تاریخ تعمیر بنائی
«سلیمان » زمان، شاه سکندر عدل دارا دل
فروغ آفتاب رحمت حق، ظل سبحانی
شه باداد و دین، آن کو دو دست عدل و احسانش
بآب لطف شست از روی عالم، گرد ویرانی
وفور نعمتش، پر کرده ز آنسان چشم دلها را
که نتواند کسی دیدن دگر، روی پریشانی
بمعدن کرده کسب میمنت، از نسبت نامش
عبث در چشم خاتمها، ندارد جا سلیمانی
زجان، معمار حسن سعی آن دارای دین پرور
نمود این روضه را تعمیر، از توفیق ربانی
مبارک روضه یی پرنور، کز قدر و شرف آنجا
بود از درگهش دائم، ملک را چشم دربانی
براین درگاه، از اخلاص هرکس جبهه سا گردد
عجب دارم ز غم در حشرش افتد چین به پیشانی
مشو شاد از شکست این بنا، ای خارجی دیگر
که تجدید لباسی نیست نقض کعبه، گر دانی
اگر کاهید، چندی همچو ماه این قبه زرین
شد از خورشید رحمت زود دیگر بدر نورانی
دگر گلدسته از یکدگر پاشیده اش، از نو
بحمدالله، بلندی یافت چون بانگ مسلمانی
چو شد دیگر بلند این قبه، تاریخش خرد گفتا:
که:«باز این بارگه برپا شد از حکم سلیمانی »
فروغ آفتاب رحمت حق، ظل سبحانی
شه باداد و دین، آن کو دو دست عدل و احسانش
بآب لطف شست از روی عالم، گرد ویرانی
وفور نعمتش، پر کرده ز آنسان چشم دلها را
که نتواند کسی دیدن دگر، روی پریشانی
بمعدن کرده کسب میمنت، از نسبت نامش
عبث در چشم خاتمها، ندارد جا سلیمانی
زجان، معمار حسن سعی آن دارای دین پرور
نمود این روضه را تعمیر، از توفیق ربانی
مبارک روضه یی پرنور، کز قدر و شرف آنجا
بود از درگهش دائم، ملک را چشم دربانی
براین درگاه، از اخلاص هرکس جبهه سا گردد
عجب دارم ز غم در حشرش افتد چین به پیشانی
مشو شاد از شکست این بنا، ای خارجی دیگر
که تجدید لباسی نیست نقض کعبه، گر دانی
اگر کاهید، چندی همچو ماه این قبه زرین
شد از خورشید رحمت زود دیگر بدر نورانی
دگر گلدسته از یکدگر پاشیده اش، از نو
بحمدالله، بلندی یافت چون بانگ مسلمانی
چو شد دیگر بلند این قبه، تاریخش خرد گفتا:
که:«باز این بارگه برپا شد از حکم سلیمانی »
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۳
فرازنده دست و تیغ زبان
چنین کرده تسخیر ملک بیان
که شاه ملک خیل انجم سپاه
جهانبخش دریا دل دین پناه
ندانم چه در مدح آن شه سزاست
بجر اینکه فرزند شیر خداست
بفرزندیش داده شاه نجف
ز شمشیر، برهان قاطع بکف
شد از تیغ او خانه انقلاب
بسیلاب خون مخالف خراب
ز موج نهیبش دل دشمنان
چو از حمله باد، ریگ روان
بمشاطگی کرد از تیغ کین
ز خون عدو غازه روی دین
زره پیش شمشیر آن نامدار
چو پیش تف شعله موج چنار
سمندش فشردی چو بر کوه نعل
خزیدی چو خون در رگ سنگ لعل
بشمشیر تا بازوش یار شد
رگ کوه انگشت زنهار شد
ز روزی که عدلش بدیوان نشست
فراری است هر بد نهادی که هست
شود تا سبکبار بهر فرار
به هر سال می افگند پوست، مار
در ایم آن شاه فیروز جنگ
نمیبرد ترسیدن از چهره رنگ
ستم را نبود آن قدر دسترس
که پیری ستاند جوانی ز کس
در ایام عدلش کسی را چو حد
که لب از ندامت بدندان گزد؟!
به عهدش چنان روزگار آرمید
که دل از تپیدن نشانی ندید
نه دست سیاست چنان زو قوی
که جرأت کند ناله در شبروی
رود از آن بهر سوی صیقل دوتا
که برده است زنگ از دل آیینه را
ندادیش اگر باغبان اول آب
نیارستی از گل گرفتن گلاب
بشاخی اگر زور کردی ثمر
نهادی بپایش همان لحظه سر
به ترویج مذهب میان را چو بست
به گلگون کشورگشایی نشست
به هرسو علم راست کردی ز کین
شدی راست همچون علم پشت دین
شدی شعله تیغ او چون بلند
سر سرکشان ساختی چون سپند
کمند عزیمت به هر سو فگند
سر مرز و بومی در آمد به بند
چنین کرده تسخیر ملک بیان
که شاه ملک خیل انجم سپاه
جهانبخش دریا دل دین پناه
ندانم چه در مدح آن شه سزاست
بجر اینکه فرزند شیر خداست
بفرزندیش داده شاه نجف
ز شمشیر، برهان قاطع بکف
شد از تیغ او خانه انقلاب
بسیلاب خون مخالف خراب
ز موج نهیبش دل دشمنان
چو از حمله باد، ریگ روان
بمشاطگی کرد از تیغ کین
ز خون عدو غازه روی دین
زره پیش شمشیر آن نامدار
چو پیش تف شعله موج چنار
سمندش فشردی چو بر کوه نعل
خزیدی چو خون در رگ سنگ لعل
بشمشیر تا بازوش یار شد
رگ کوه انگشت زنهار شد
ز روزی که عدلش بدیوان نشست
فراری است هر بد نهادی که هست
شود تا سبکبار بهر فرار
به هر سال می افگند پوست، مار
در ایم آن شاه فیروز جنگ
نمیبرد ترسیدن از چهره رنگ
ستم را نبود آن قدر دسترس
که پیری ستاند جوانی ز کس
در ایام عدلش کسی را چو حد
که لب از ندامت بدندان گزد؟!
به عهدش چنان روزگار آرمید
که دل از تپیدن نشانی ندید
نه دست سیاست چنان زو قوی
که جرأت کند ناله در شبروی
رود از آن بهر سوی صیقل دوتا
که برده است زنگ از دل آیینه را
ندادیش اگر باغبان اول آب
نیارستی از گل گرفتن گلاب
بشاخی اگر زور کردی ثمر
نهادی بپایش همان لحظه سر
به ترویج مذهب میان را چو بست
به گلگون کشورگشایی نشست
به هرسو علم راست کردی ز کین
شدی راست همچون علم پشت دین
شدی شعله تیغ او چون بلند
سر سرکشان ساختی چون سپند
کمند عزیمت به هر سو فگند
سر مرز و بومی در آمد به بند
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۴
چنین تا رسید از خراسان خبر
به درگاه آن عادل دادگر
که شیبانی اوزبک کفر کیش
برون می نهد پای از حد خویش
در آن ملک از غارت آن بلا
نمانده است غیر از خرابی بجا
ز سم ستور غم روزگار
نشسته است بر روی شادی غبار
ز تاراج ترکان به بیچارگان
شده تنگ چون چشم ترکان جهان
ز خونریزی اوزبکان دغا
شده مشهد طوس چون کربلا
چو معروض درگاه شد این خبر
درآمد ز جا خسرو دادگر
چو مظلومی عاجزان کرد گوش
درآمد چو دریای رحمت بجوش
بدل عزم کین خواستن ساز کرد
غضب را بخونخواهی آواز کرد
در این وقت از آن بدرگ روسیاه
یکی نامه آمد بدرگاه شاه
پراز لاف، مکتوب آن بدنهاد
تو گویی که نایی است آن پر زباد
ز حرف ملایم تهی آنچنان
که از مغز خالی بود استخوان
درآن نامه آن ناخردمند دون
نهاده چنین از ادب پا برون
که: داریم با جمله خیل و حشم
در این روزها عزم طوف حرم
بدین لشکر و حشمت بیشمار
ز ایران زمین است ما را گذار
شه از راه باید گریزان شود
مبادا که پامال ترکان شود
چو آن نامه معروض درگاه شد
همه دامن آتش شاه شد
چنان پر شد از زهر قهرش جهان
که شد زندگی تلخ بر دشمنان
بفرمود تا جمع گردد سپاه
پی کینه جویی از آن روسیاه
بفرمان آن خسرو رزم جوی
دلیران ز هر سو نهادند روی
به ایران چنان کرد لشکر هجوم
که شد زنگبار، از سیاهیش روم
چنان لشکر آراست آن شاه دین
که خاقان شد از حیرتش نقش چین
ز بس همچو دریا سپه جوش کرد
گهر را صدف پنبه گوش کرد
خروش آنچنان شد ز اندازه بیش
کز آن بحر نشنیدی آواز خویش
به درگاه آن عادل دادگر
که شیبانی اوزبک کفر کیش
برون می نهد پای از حد خویش
در آن ملک از غارت آن بلا
نمانده است غیر از خرابی بجا
ز سم ستور غم روزگار
نشسته است بر روی شادی غبار
ز تاراج ترکان به بیچارگان
شده تنگ چون چشم ترکان جهان
ز خونریزی اوزبکان دغا
شده مشهد طوس چون کربلا
چو معروض درگاه شد این خبر
درآمد ز جا خسرو دادگر
چو مظلومی عاجزان کرد گوش
درآمد چو دریای رحمت بجوش
بدل عزم کین خواستن ساز کرد
غضب را بخونخواهی آواز کرد
در این وقت از آن بدرگ روسیاه
یکی نامه آمد بدرگاه شاه
پراز لاف، مکتوب آن بدنهاد
تو گویی که نایی است آن پر زباد
ز حرف ملایم تهی آنچنان
که از مغز خالی بود استخوان
درآن نامه آن ناخردمند دون
نهاده چنین از ادب پا برون
که: داریم با جمله خیل و حشم
در این روزها عزم طوف حرم
بدین لشکر و حشمت بیشمار
ز ایران زمین است ما را گذار
شه از راه باید گریزان شود
مبادا که پامال ترکان شود
چو آن نامه معروض درگاه شد
همه دامن آتش شاه شد
چنان پر شد از زهر قهرش جهان
که شد زندگی تلخ بر دشمنان
بفرمود تا جمع گردد سپاه
پی کینه جویی از آن روسیاه
بفرمان آن خسرو رزم جوی
دلیران ز هر سو نهادند روی
به ایران چنان کرد لشکر هجوم
که شد زنگبار، از سیاهیش روم
چنان لشکر آراست آن شاه دین
که خاقان شد از حیرتش نقش چین
ز بس همچو دریا سپه جوش کرد
گهر را صدف پنبه گوش کرد
خروش آنچنان شد ز اندازه بیش
کز آن بحر نشنیدی آواز خویش
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۵
چو آماده شد لشکر کینه خواه
به سوی خراسان روان گشت شاه
به پیشش همه فتح و اقبال بود
دعای ضعیفان دنبال بود
روان گشت چو آن سپه فوج فوج
تو گفتی که دریا درآمد به موج
قطار شترها پی یکدگر
ببستند بر ناوک جاده پر
به هر منزلی بار انداختند
ز نو روزگاری دگر ساختند
ز هر وادییی کوچ کردند باز
نشیبی شد از گرد ایشان فراز
بدینگونه وادی به وادی شدند
به ملک خراسان چو شادی شدند
به تعظیم آن شاه با اقتدار
ز جا خاست ناامنی آن دیار
شدش جامه جان اهل ستم
به سان کتان از مه سر علم
چو افتاد بر سبزوارش گذر
ز خاک رهش کان مس گشت زر
قدومش نشابور را چون نواخت
شرف کان فیروزه را زنده ساخت
چنین رفت تا مشهد طوس شاه
بدل شوق درگاه عرش اشتباه
به سوی خراسان روان گشت شاه
به پیشش همه فتح و اقبال بود
دعای ضعیفان دنبال بود
روان گشت چو آن سپه فوج فوج
تو گفتی که دریا درآمد به موج
قطار شترها پی یکدگر
ببستند بر ناوک جاده پر
به هر منزلی بار انداختند
ز نو روزگاری دگر ساختند
ز هر وادییی کوچ کردند باز
نشیبی شد از گرد ایشان فراز
بدینگونه وادی به وادی شدند
به ملک خراسان چو شادی شدند
به تعظیم آن شاه با اقتدار
ز جا خاست ناامنی آن دیار
شدش جامه جان اهل ستم
به سان کتان از مه سر علم
چو افتاد بر سبزوارش گذر
ز خاک رهش کان مس گشت زر
قدومش نشابور را چون نواخت
شرف کان فیروزه را زنده ساخت
چنین رفت تا مشهد طوس شاه
بدل شوق درگاه عرش اشتباه
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۸
وزآن سو چو شیبانی بدگهر
شنید این خبرهای وحشت اثر
زاندیشه لرزید بر خود چنان
که ویران شدش خانه عمر از آن
چنان بدلش زد قفا آن خبر
که افتاد از آن تاج هوشش زسر
ره مرو بگرفت از ترس، پیش
گریزان شد از بیم چو رنگ خویش
ز اندیشه تیغ خونریز شاه
شدش قلعه مرو، آرامگاه
بلی مهر چون برگشاید لوا
کند سایه در پشت دیوار جا
نمودند القصه مردان کار
زهر جانبی رخنه ها استوار
بسی محکم آن برج و آن باره شد
سپه چون شرر، قلعه چون خاره شد
بدینگونه بودند تا چند روز
خبر شد که آمد شه خصم سوز
دل شاه ترکان از آن گشت ریش
دلیران خود را طلب کرد پیش
زهر سو در گفت و گو باز کرد
ره مصلحت بینی آغاز کرد
که اینک رسید آفت کشت زیست
چه گویید و تدبیر این کار چیست؟!
بگفتند کای خسرو نامدار
چه حاصل دهد بودن این حصار؟!
چو رو آورد پشت ایران زمین
نپاید برش قلعه آهنین
گر این قلعه از محکمی خیبر است
شه از نسل شیرخدا حیدر است
در این قلعه بودن نه ما را رواست
که این قلعه زندان جولان ماست
سپاهی ز ترکان تشنه بخون
از این قلعه باید فرستی برون
که بندند با آب شمشیر کین
سر راه بر شاه ایران زمین
که با دیده جوهر تیغها
به بینیم شاید رخ مدعا
برین یافت چون رای ایشان قرار
سپاهی چو اندوه خود بیشمار
همه نامداران جنگ آزما
همه شیر صولت، همه اژدها
همه تند خویان بیرحم دل
همه جنگ جویان از جان گسل
همه، غره بر زور بازوی خویش
همه، آتش از تندی خوی خویش
ز بس باد نخوت بسر بودشان
حباب است گفتی کله خودشان
از آن قلعه بردشت کین تاختند
علم از رگ گردن افراختند
که ناگاه پیدا شد از گرد غم
صفی صور طبل قیامت علم
ظفر، پرچم رایت عزمشان
اجل، تیزی خنجر رزمشان
ز حشمت، نگهبانشان از ملک
ز عزت، سر گردشان بر فلک
همه تیغ وش، جان ستان، کینه خواه
شده قبضه سان یکسر آهن کلاه
زره، جوهر خویشتن بودشان
ز سرسختی خود، کله خودشان
سپهدار آن لشکر، اقبال شاه
صف آرا، بزرگی و اجلال شاه
به هم چون رسیدند آن هر دو فوج
رساندند نام دلیری به اوج
دو لشکر بهم حمله آور شدند
دو غوغا بهم شور محشر شدند
ز باریدن تیر و تیغ یلان
شد از هر طرف جوی خونی روان
چو شد روشن از برق شمشیر تیز
به ترکان در آن گرد، راه گریز
عنان سوی آن راه بر تافتند
دوان جانب قلعه بشتافتند
گرفتند از تیر بیرحم کیش
سپر بر رخ خویش از پشت خویش
دلیران و گردان ایرانیان
اجل سان زدنبال ایشان دوان
چو ترکان بدان قلعه داخل شدند
از آن بحر پرخون بساحل شدند
برون حصار آن شه کامیاب
فرود آمد از باد پای شتاب
روان چتر و خرگاه آراستند
بخدمت ستونها بپا خاستند
ز اقبال آن شاه فرخ لقا
شدش دامن خیمه بال هما
طنابی ز هرسوی آن بارگاه
چو دست دلیران و دامان شاه
به پا خاست زآن لشکر بی حساب
بسی خیمه ها چون ز دریا حباب
به هرسو طنابی ز خرگاه ها
نمایان چو از کوهها راه ها
گذر کرد چندان طناب از طناب
که ره بست بر تابش آفتاب
در آن خیمه ها لشکر بیشمار
چراغ ته دامن روزگار
ز دامان خرگاه زرین طناب
پراگنده شد آتش آفتاب
شد از سوز تب لرزه آن حصار
لب خندق از خیمه تبخاله زار
چو خورشید تابنده روز دگر
ز بالین کهسار برداشت سر
بنظاره رزم، زال سپهر
گرفت ابرو صبح از چشم مهر
دگر بار ترکان برون تاختند
لوای نگونساری افراختند
بفرمود آن شاه دشمن گداز
سپه را بخونریزی خصم، باز
دگر شعله تیغ ها شد بلند
دگر ره سر خصم شد چون سپند
دگر بار از بیم تیغ یلان
سوی قلعه گشتند ترکان دوان
ز هر سو دلیران آرام سوز
چنین رزم جستند، تا هفت روز
شنید این خبرهای وحشت اثر
زاندیشه لرزید بر خود چنان
که ویران شدش خانه عمر از آن
چنان بدلش زد قفا آن خبر
که افتاد از آن تاج هوشش زسر
ره مرو بگرفت از ترس، پیش
گریزان شد از بیم چو رنگ خویش
ز اندیشه تیغ خونریز شاه
شدش قلعه مرو، آرامگاه
بلی مهر چون برگشاید لوا
کند سایه در پشت دیوار جا
نمودند القصه مردان کار
زهر جانبی رخنه ها استوار
بسی محکم آن برج و آن باره شد
سپه چون شرر، قلعه چون خاره شد
بدینگونه بودند تا چند روز
خبر شد که آمد شه خصم سوز
دل شاه ترکان از آن گشت ریش
دلیران خود را طلب کرد پیش
زهر سو در گفت و گو باز کرد
ره مصلحت بینی آغاز کرد
که اینک رسید آفت کشت زیست
چه گویید و تدبیر این کار چیست؟!
بگفتند کای خسرو نامدار
چه حاصل دهد بودن این حصار؟!
چو رو آورد پشت ایران زمین
نپاید برش قلعه آهنین
گر این قلعه از محکمی خیبر است
شه از نسل شیرخدا حیدر است
در این قلعه بودن نه ما را رواست
که این قلعه زندان جولان ماست
سپاهی ز ترکان تشنه بخون
از این قلعه باید فرستی برون
که بندند با آب شمشیر کین
سر راه بر شاه ایران زمین
که با دیده جوهر تیغها
به بینیم شاید رخ مدعا
برین یافت چون رای ایشان قرار
سپاهی چو اندوه خود بیشمار
همه نامداران جنگ آزما
همه شیر صولت، همه اژدها
همه تند خویان بیرحم دل
همه جنگ جویان از جان گسل
همه، غره بر زور بازوی خویش
همه، آتش از تندی خوی خویش
ز بس باد نخوت بسر بودشان
حباب است گفتی کله خودشان
از آن قلعه بردشت کین تاختند
علم از رگ گردن افراختند
که ناگاه پیدا شد از گرد غم
صفی صور طبل قیامت علم
ظفر، پرچم رایت عزمشان
اجل، تیزی خنجر رزمشان
ز حشمت، نگهبانشان از ملک
ز عزت، سر گردشان بر فلک
همه تیغ وش، جان ستان، کینه خواه
شده قبضه سان یکسر آهن کلاه
زره، جوهر خویشتن بودشان
ز سرسختی خود، کله خودشان
سپهدار آن لشکر، اقبال شاه
صف آرا، بزرگی و اجلال شاه
به هم چون رسیدند آن هر دو فوج
رساندند نام دلیری به اوج
دو لشکر بهم حمله آور شدند
دو غوغا بهم شور محشر شدند
ز باریدن تیر و تیغ یلان
شد از هر طرف جوی خونی روان
چو شد روشن از برق شمشیر تیز
به ترکان در آن گرد، راه گریز
عنان سوی آن راه بر تافتند
دوان جانب قلعه بشتافتند
گرفتند از تیر بیرحم کیش
سپر بر رخ خویش از پشت خویش
دلیران و گردان ایرانیان
اجل سان زدنبال ایشان دوان
چو ترکان بدان قلعه داخل شدند
از آن بحر پرخون بساحل شدند
برون حصار آن شه کامیاب
فرود آمد از باد پای شتاب
روان چتر و خرگاه آراستند
بخدمت ستونها بپا خاستند
ز اقبال آن شاه فرخ لقا
شدش دامن خیمه بال هما
طنابی ز هرسوی آن بارگاه
چو دست دلیران و دامان شاه
به پا خاست زآن لشکر بی حساب
بسی خیمه ها چون ز دریا حباب
به هرسو طنابی ز خرگاه ها
نمایان چو از کوهها راه ها
گذر کرد چندان طناب از طناب
که ره بست بر تابش آفتاب
در آن خیمه ها لشکر بیشمار
چراغ ته دامن روزگار
ز دامان خرگاه زرین طناب
پراگنده شد آتش آفتاب
شد از سوز تب لرزه آن حصار
لب خندق از خیمه تبخاله زار
چو خورشید تابنده روز دگر
ز بالین کهسار برداشت سر
بنظاره رزم، زال سپهر
گرفت ابرو صبح از چشم مهر
دگر بار ترکان برون تاختند
لوای نگونساری افراختند
بفرمود آن شاه دشمن گداز
سپه را بخونریزی خصم، باز
دگر شعله تیغ ها شد بلند
دگر ره سر خصم شد چون سپند
دگر بار از بیم تیغ یلان
سوی قلعه گشتند ترکان دوان
ز هر سو دلیران آرام سوز
چنین رزم جستند، تا هفت روز
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۹
چنین گفت شاه فلک اقتدار
بگردان دانا دل هوشیار
که از بیم شمشیر آیینه گون
از این قلعه شیبک نیاید برون
به تسخیر این قلعه پرداختن
بود کار را دور انداختن
نباشد پی قتل این نابکار
شتاب مرا طاقت انتظار
چنین کرده بر خاطر من خطور
که یک منزل از قلعه گردیم دور
که شاید شود شیبک بدگمان
ز دنبال بهر تعاقب روان
ز برگشتن آنگاه قیدش کنیم
باین تیر قیقاج صیدش کنیم
از این پس نشستن برآریم کام
ز پا پس کشیدن، کند صید دام
از این رفتن و آمدن عار نیست
که بی جزر و مد، بحر ز خار نیست
بفرمود پس خسرو دین پناه
کز آن جای خیزند یکسر سپاه
به فرمان شاه آن سپاه غیور
نشستند یک منزل از قلعه دور
چو آگاه شد شیبک نابکار
گمانش که شه کرده از وی فرار!
امیدش دگر قد کشید از سرور
ببالید ز آماس باد غرور
دمی چون شب غم ازو رخ نهفت
بسان گل صبح کاذب شکفت
شکفتن دل از رفتن آن جناب
چو نیلوفر از دوری آفتاب
ندانست که ناخردمند دون
که خورشید از رفتن آید برون
برون تاخت آن گاه خود با سپاه
ز بهر تعاقب ز دنبال شاه
سمند شتاب اجل زیرران
ربودش ز دست تأمل عنان
نمود از سیه بختی خود شتاب
چو شام سیاه از پی آفتاب
شتابان بدینگونه میرفت راه
که ناگاه برخورد اقبال شاه
روان در رکابش چو فتح و ظفر
سپاهی اجل خوی نصرت اثر
سپاهی کمین گیر و دشمن شکار
نظر عاجز حدشان چون شمار
سپاهی کمین گیر و دشمن شکار
نظر عاجز حدشان چون شمار
ز سر مستی کبر هشیار شد
ز غوغای آن حشر بیدار شد
نبودش در آن کینه دست ستیز
نبودش از آن فتنه پای گریز
ز سستی چو برداشت دست از حیات
بناچار افشرد پای ثبات
وزین سوی فرمود شاه گزین
که سازند نام آوران ساز کین
نقیبان لشکر صف آراستند
علم ها بکین خواستن خاستند
بهر سو صفی راست شد جابجا
چه صف خاست موجی ز بحر بلا
ز بس جوهر مرد بود آشکار
صف جنگ شد تیغ جوهر قطار
صف از نیزه چون شانه دندانه شد
وز آن طره فتنه ها شانه شد
سنان ها به دیوار صف خار بست
به گردان فرو بسته راه شکست
خروش دهل ها برآمد ز جای
به مرگ امان، ناله برداشت نای
ز کوس و دهل گنبذ آبنوس
پرآواز گردید مانند کوس
ز آواز اسبان گردون شتاب
گریزان شد از دیده فتنه خواب
سواران ز بس برهم افشرده تنگ
به خون ریختن گشته دلها چو سنگ
زره مرد کین را در آن تنگنا
بتن کرد چون جوهر تیغ، جا
در آن تنگنای قیامت خروش
ندانم چه سان آمدی خون بجوش
ز جوش سپه بسکه جا تنگ شد
نفس در بدن ها رگ سنگ شد
نه تنگ آنچنان عرصه آن ستیز
که در خاطر مرد، گردد گریز
خزیدند از بسکه در یکدگر
یلان را بکف گرزها شد تبر
زکین جوهر تیغ زهر آبدار
فشرده بهم همچو دندان مار
ز جوشیدن مغز سرها ز قهر
کله خودها، شد قدح های زهر
ز غیرت بسی داشتی مردکار
ز لرزیدن نیزه خویش، عار
چنان راست شد بر تن کینه جوی
که مژگان چشم زره گشت موی
نکردی در آن عرصه از پردلان
به دشمن کسی پشت غیر از کمان
زهر سو مگر نیزه یی گشت راست
جهان را ز کین مو بر اندام خاست
تو گفتی ز صف های مردان کار
که چین بر جبین زد مگر روزگار
ز گرمی در آن دشت پرشور و شر
عرق شست چین از جبین سپر
عجب کاسه بازی است دوران که کرد
سپر کاسه مهره پشت مرد
ز میدان یکی سفره دوران گشود
که سر کاسه اش بود و، سرپوش خود
در این مطبخ از آتش آفتاب
نفس در بدن گشته سیخ کباب
هوا شد چنان گرم از انقلاب
که چون اشک شمع از سنان ریخت آب
نشد آنچنان مضطرب، روزگار
که با خود دهد مرگ را کس قرار
شد از اضطراب آب پیکان مرد
چو اشکی که در چشم گردد ز درد
طلب کرد جوشن شه کامران
سبک شد چو آتش در آهن نهان
زره چون به بر کرد آن رزمساز
بر او دیده ها چون زره ماند باز
چو چار آینه بست در کارزار
به نظاره شد چشم گردون چهار
حمایل نمود اژدها پیکری
به خونریزی، آهن دلی کافری
از او ریختی سر، گه کارزار
به نوعی که از شعله ریزد شرار
به فرمان خونریزی خصم شاه
زهر جوهرش بود چشمی براه
ز تار صف دشمن آن پرهنر
گشودی چو ناخن گره های سر
سراپای بر آتش فتنه، دم
پی کینه جویی قدش گشته خم
به زهری شدی از نیام آشکار
که افگندی از بیم آن پوست مار
چو افعی، ولیکن سراپای، نیش
نهنگی زده غوطه در آب خویش
در او موج جوهر دقیق و جلیل
زده قوم موسی است بر رود نیل
کمانش کز آن خصم بیچاره بود
براو زه ز سختی رگ خاره بود
بزد بر میان آبگون دشنه یی
پر آبی، بخون عدو تشنه یی
نظر کرده شد ناوکش از کمان
کمر بسته شد خنجرش از میان
ز دستش کمان دست و بازو گشاد
ز کتفش سپر پشت بر کوه داد
مسلح چو شد شاه با عدل و داد
طلب کرد پس اسب تازی نژاد
بگردان دانا دل هوشیار
که از بیم شمشیر آیینه گون
از این قلعه شیبک نیاید برون
به تسخیر این قلعه پرداختن
بود کار را دور انداختن
نباشد پی قتل این نابکار
شتاب مرا طاقت انتظار
چنین کرده بر خاطر من خطور
که یک منزل از قلعه گردیم دور
که شاید شود شیبک بدگمان
ز دنبال بهر تعاقب روان
ز برگشتن آنگاه قیدش کنیم
باین تیر قیقاج صیدش کنیم
از این پس نشستن برآریم کام
ز پا پس کشیدن، کند صید دام
از این رفتن و آمدن عار نیست
که بی جزر و مد، بحر ز خار نیست
بفرمود پس خسرو دین پناه
کز آن جای خیزند یکسر سپاه
به فرمان شاه آن سپاه غیور
نشستند یک منزل از قلعه دور
چو آگاه شد شیبک نابکار
گمانش که شه کرده از وی فرار!
امیدش دگر قد کشید از سرور
ببالید ز آماس باد غرور
دمی چون شب غم ازو رخ نهفت
بسان گل صبح کاذب شکفت
شکفتن دل از رفتن آن جناب
چو نیلوفر از دوری آفتاب
ندانست که ناخردمند دون
که خورشید از رفتن آید برون
برون تاخت آن گاه خود با سپاه
ز بهر تعاقب ز دنبال شاه
سمند شتاب اجل زیرران
ربودش ز دست تأمل عنان
نمود از سیه بختی خود شتاب
چو شام سیاه از پی آفتاب
شتابان بدینگونه میرفت راه
که ناگاه برخورد اقبال شاه
روان در رکابش چو فتح و ظفر
سپاهی اجل خوی نصرت اثر
سپاهی کمین گیر و دشمن شکار
نظر عاجز حدشان چون شمار
سپاهی کمین گیر و دشمن شکار
نظر عاجز حدشان چون شمار
ز سر مستی کبر هشیار شد
ز غوغای آن حشر بیدار شد
نبودش در آن کینه دست ستیز
نبودش از آن فتنه پای گریز
ز سستی چو برداشت دست از حیات
بناچار افشرد پای ثبات
وزین سوی فرمود شاه گزین
که سازند نام آوران ساز کین
نقیبان لشکر صف آراستند
علم ها بکین خواستن خاستند
بهر سو صفی راست شد جابجا
چه صف خاست موجی ز بحر بلا
ز بس جوهر مرد بود آشکار
صف جنگ شد تیغ جوهر قطار
صف از نیزه چون شانه دندانه شد
وز آن طره فتنه ها شانه شد
سنان ها به دیوار صف خار بست
به گردان فرو بسته راه شکست
خروش دهل ها برآمد ز جای
به مرگ امان، ناله برداشت نای
ز کوس و دهل گنبذ آبنوس
پرآواز گردید مانند کوس
ز آواز اسبان گردون شتاب
گریزان شد از دیده فتنه خواب
سواران ز بس برهم افشرده تنگ
به خون ریختن گشته دلها چو سنگ
زره مرد کین را در آن تنگنا
بتن کرد چون جوهر تیغ، جا
در آن تنگنای قیامت خروش
ندانم چه سان آمدی خون بجوش
ز جوش سپه بسکه جا تنگ شد
نفس در بدن ها رگ سنگ شد
نه تنگ آنچنان عرصه آن ستیز
که در خاطر مرد، گردد گریز
خزیدند از بسکه در یکدگر
یلان را بکف گرزها شد تبر
زکین جوهر تیغ زهر آبدار
فشرده بهم همچو دندان مار
ز جوشیدن مغز سرها ز قهر
کله خودها، شد قدح های زهر
ز غیرت بسی داشتی مردکار
ز لرزیدن نیزه خویش، عار
چنان راست شد بر تن کینه جوی
که مژگان چشم زره گشت موی
نکردی در آن عرصه از پردلان
به دشمن کسی پشت غیر از کمان
زهر سو مگر نیزه یی گشت راست
جهان را ز کین مو بر اندام خاست
تو گفتی ز صف های مردان کار
که چین بر جبین زد مگر روزگار
ز گرمی در آن دشت پرشور و شر
عرق شست چین از جبین سپر
عجب کاسه بازی است دوران که کرد
سپر کاسه مهره پشت مرد
ز میدان یکی سفره دوران گشود
که سر کاسه اش بود و، سرپوش خود
در این مطبخ از آتش آفتاب
نفس در بدن گشته سیخ کباب
هوا شد چنان گرم از انقلاب
که چون اشک شمع از سنان ریخت آب
نشد آنچنان مضطرب، روزگار
که با خود دهد مرگ را کس قرار
شد از اضطراب آب پیکان مرد
چو اشکی که در چشم گردد ز درد
طلب کرد جوشن شه کامران
سبک شد چو آتش در آهن نهان
زره چون به بر کرد آن رزمساز
بر او دیده ها چون زره ماند باز
چو چار آینه بست در کارزار
به نظاره شد چشم گردون چهار
حمایل نمود اژدها پیکری
به خونریزی، آهن دلی کافری
از او ریختی سر، گه کارزار
به نوعی که از شعله ریزد شرار
به فرمان خونریزی خصم شاه
زهر جوهرش بود چشمی براه
ز تار صف دشمن آن پرهنر
گشودی چو ناخن گره های سر
سراپای بر آتش فتنه، دم
پی کینه جویی قدش گشته خم
به زهری شدی از نیام آشکار
که افگندی از بیم آن پوست مار
چو افعی، ولیکن سراپای، نیش
نهنگی زده غوطه در آب خویش
در او موج جوهر دقیق و جلیل
زده قوم موسی است بر رود نیل
کمانش کز آن خصم بیچاره بود
براو زه ز سختی رگ خاره بود
بزد بر میان آبگون دشنه یی
پر آبی، بخون عدو تشنه یی
نظر کرده شد ناوکش از کمان
کمر بسته شد خنجرش از میان
ز دستش کمان دست و بازو گشاد
ز کتفش سپر پشت بر کوه داد
مسلح چو شد شاه با عدل و داد
طلب کرد پس اسب تازی نژاد
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱
چو دید آن چنان شیبک بدگهر
برون شد شراب غرورش ز سر
سوی کینه خواهی چو راهی ندید
بجز پشت دادن پناهی ندید
گریزان از آن ورطه ناچار شد
خس موج آن بحر ز خار شد
سپاهش هم از پی گریزان شدند
زباد غرورش پریشان شدند
عنان از ره کینه برتافتند
زخود گم شدن، خویش را یافتند
دلیران ایران ز دنبالشان
بسان مکافات اعمالشان
چو تیر از کمان شه کامیاب
براه فنا جمله پا در رکاب
قفا ریش از چنگ شیرانشان
چو دست تأسف ز دندانشان
گریزان ز شمشیر دشمن شکار
بنوعی کز آتش گریزد شرار
گریزان ز آغوش ایرانیان
بهر سوی چون تیر کج از گمان
دوان جانب مرگ از آن کارزار
ز خون های خود جمله گلگون سوار
گریزان چنین شیبک از بیم جان
حصاری بچشم آمدش ناگهان
در آن چار دیوار بنهاد پا
درآمد درآن چار موج فنا
سپاهش هم از پی چو دم خسته مار
خزیدند در رخنه آن حصار
فتادند چندان ببالای هم
که بستند ره بر نفس های هم
ز بس خویش را برهم انداختند
ز تن های خود گور هم ساختند
ندانم ز بس بر هم افتاده تن
که چون یافت جان راه بیرون شدن
ز بدطینتان سیه روی زشت
حصار آنچنان پر، که قالب ز خشت
پس آنگه شهنشاه فیروز بخت
بلندی ده رتبه تاج و تخت
بفرمود، کآرند گردان خبر
که چون گشت شیبانی بدگهر؟
پس از جستجو یافتند آن یلان
تن شیبک از زیر آن کشتگان
سرش را بریدند با تیغ کین
فگندند در پای شاه گزین
که اینست انجام آن رو سیاه
که ننهد سر خویش در پای شاه
بفرمود آنگاه شاه جهان:
کنندش ز سر پوست فرمانبران
بسازند از آن ساغری زرنگار
که نوشند از آن باده اعتبار
برون شد شراب غرورش ز سر
سوی کینه خواهی چو راهی ندید
بجز پشت دادن پناهی ندید
گریزان از آن ورطه ناچار شد
خس موج آن بحر ز خار شد
سپاهش هم از پی گریزان شدند
زباد غرورش پریشان شدند
عنان از ره کینه برتافتند
زخود گم شدن، خویش را یافتند
دلیران ایران ز دنبالشان
بسان مکافات اعمالشان
چو تیر از کمان شه کامیاب
براه فنا جمله پا در رکاب
قفا ریش از چنگ شیرانشان
چو دست تأسف ز دندانشان
گریزان ز شمشیر دشمن شکار
بنوعی کز آتش گریزد شرار
گریزان ز آغوش ایرانیان
بهر سوی چون تیر کج از گمان
دوان جانب مرگ از آن کارزار
ز خون های خود جمله گلگون سوار
گریزان چنین شیبک از بیم جان
حصاری بچشم آمدش ناگهان
در آن چار دیوار بنهاد پا
درآمد درآن چار موج فنا
سپاهش هم از پی چو دم خسته مار
خزیدند در رخنه آن حصار
فتادند چندان ببالای هم
که بستند ره بر نفس های هم
ز بس خویش را برهم انداختند
ز تن های خود گور هم ساختند
ندانم ز بس بر هم افتاده تن
که چون یافت جان راه بیرون شدن
ز بدطینتان سیه روی زشت
حصار آنچنان پر، که قالب ز خشت
پس آنگه شهنشاه فیروز بخت
بلندی ده رتبه تاج و تخت
بفرمود، کآرند گردان خبر
که چون گشت شیبانی بدگهر؟
پس از جستجو یافتند آن یلان
تن شیبک از زیر آن کشتگان
سرش را بریدند با تیغ کین
فگندند در پای شاه گزین
که اینست انجام آن رو سیاه
که ننهد سر خویش در پای شاه
بفرمود آنگاه شاه جهان:
کنندش ز سر پوست فرمانبران
بسازند از آن ساغری زرنگار
که نوشند از آن باده اعتبار
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲
چه عبرت از این خوبتر ای گزین
که شد تاجداری چنان این چنین؟!
چه عبرت از این خوبتر ای فلان
که شد شه نشانی چنین بی نشان؟!
سرآنچنان سرکشی تیز چنگ
فلک ساخت جام می لاله رنگ!
کشیدند بر سر گه سرخوشی
شد آن سرکشی آخر این سرکشی
دلا یکدم از خواب بیدار شو
ز سرمستی کبر هشیار شو
نظر روشن از اعتباری بکن
به تاریخ شاهان گذاری بکن
به عبرت نظر کن سوی رفتگان
که فردا شوی عبرت دیگران
بزرگی که سودی به گردون سرش
نظر کن که چو خاک شد پیکرش!
حریصی که صد مطلبش بود بیش
ز عهدش گذشته است صد قرن پیش
حریفی که میخواست آغوش حور
کشید است تنگش در آغوش، گور
شهانی که بودند مالک رقاب
نیاید کنون نامشان در حساب
بسی شه که نامش ز زر داشت عار
که محو است نامش ز سنگ مزار
بسا گرد شیر افگن پیل زور
که سر رفتش آخر بباد غرور
گرفتم خبر از جم و جام او
از ان عاقبت تلخ شد کام او
سکندر که صد سال عالم گرفت
چسان مرگش آخر بیکدم گرفت؟!
کجا رفت پرویز و آیین او؟
کجا رفت آن عیش شیرین او؟!
نه ضحاک خوردی سر مردمان؟
چه سان خورد آخر سرش را جهان؟!
نه کاوس کی سوی افلاک راند؟
نگه کن اجل چون بخاکش نشاند؟!
چه شد شوکت و شان افراسیاب
نشان زو ندارد جهان خراب!
چه شد زال زر آن یل شیر گیر؟
چه سان کرد زال سپهرش اسیر؟!
تهمتن که کردی از او شیر رم
پلنگ اجل چون دریدش ز هم؟!
گر آمد برون بیجن از چاه و بند
اجل باز در چاه گورش فگند!
ز دور زمان نگذرد اندکی
که خواهی تو هم بود از ایشان یکی
چو مرگی چنین هست از پی دوان
خبردار باش از فریب جهان!
چه باشد جهان؟ گلخنی تنگ و تار!
در او مال دنیا چو آتش شمار
مزن بهر این آتش بی ضیا
چو آهن سر خویش بر سنگها
که مانند هیزم در او عمر کاست
که آخر چو دود از سرش برنخاست؟!
چو آتش که را روی گرمی نمود
که از هستیش بر نیاورد دود؟!
اگر چون سپندش کنی جان نثار
بدور افگند آخرت چون شرار
چو ترک است لاله باغ خوشی
ندانم چرا داغ این آتشی؟!
زآتش چه میماند ای عمرکاه
به کف داغ را غیر روی سیاه؟!
زر و سیمت ار حل مشکل کند
بخاک سیاهت مقابل کند
بلی عقده نی ز آتش گشاد
ولی داد چو هستیش را بباد
بهم بسته رنج و زر اندوختن
ز آتش نگردد جدا سوختن
مدان پختگی کسب مال حرام
کزین آتشت کار گردید خام
ترا فکر زر برد و دین شد ز دست
تو آتش پرستی، نیی حق پرست!
مسلمانی از اهل دنیا مجو
بآتش پرستان مسلمان مگو!
نه این آتش افتاده بر جان تو
که افتاده بر دین و ایمان تو!
خنک آنکه همت بترکش گماشت
براین آتش از دور دستی بداشت!
ز دور ار چه رنگین و بس دلکش است
به پیشش مرو، آتش است، آتش است!!
دل چون بهشت توای بی خبر
شده گور پر آتش از فکر زر
چه غم زینکه گورت پر آذر بود؟
ترا کیسه باید که پر زر بود!
چه غم گر ز درگاه دورت فگند؟
ترا طاق درگاه باید بلند!
چه غم دل اگر عاری از دین بود؟
ترا جامه باید که رنگین بود!
ز رنگینی جامه ات، باد ننگ
که طرار دنیات کرده است رنگ!
لباس زرت، گر چه بس دلکش است
برون جامه زر، درون آتش است!
تو گر تن به راحت برآورده یی
به زربفت و دیباش پرورده یی
مهیاست بهرت، مکن دل غمین
قباهای زر تاری آتشین!
مپوش، ارچه دیبای جینت کند
لباسی که عریان ز دینت کند!
بود گر قبا رنگ رنگت هوس
ز فقرت همین دلق صدرنگ بس!
اگر جامه گل گلت آرزوست
ترا دلق صد پاره چون گل نکوست!
مدان از قبای علم باف کم
لباسی که باشد ز چاکش علم!
نباشد بر اندامت ای بی خبر
لباسی ز بخشش برازنده تر!
خوش آنکس که دست کرم بر گشاد
ز خالق گرفت و به مخلوق داد
دل شاد را مایه دادن است
گشاد دل از کیسه بگشادن است
دهش کی رساند به مالت ضرر؟
نگردد کم آتش ز خرج شرر!
چو مردن، عدویی بدنبال تست
پس، از مال، دادن همین مال تست!
ز دست آنچه آید، بسایل بده
اگر زر نباشد ترا، دل بده
محبت بسایل چو زر دادن است
گشاد جبین کیسه بگشادن است
اگر گرم رویی، شوی کامیاب
شد از روی گرم، آفتاب، آفتاب
ترش رویی ای خواجه گر کار تست
گره بر جبین نیست، بر کار تست
زر و مال مانده است از رفتگان
چو آتش که میماند از کاروان!
بهار آمد و، داغ دل تازه شد
به غم تنگ صحرای اندازه شد
جنونم پذیرای تدبیر نیست
گریبانیم کار زنجیر نیست
در این فصل کار جنون مشکل است
که زنجیرم از عقده های دل است
ندانم دل خسته درد کیست؟
که شاخ گل از غنچه من گریست!
دلم داشت چون شاخ گل ز انتظار
زهر غنچه چشمی براه بهار
کنون وقت شد رشک عشرت شوم
روم بلبل باغ جنت شوم
بدل وصف باغی اشارت شده است
که قزوین از آن باب جنت شده است
چه باغی که وصفش کنم چون بیان
گل معنیم بشکفد از زبان
چه سان خامه وصف کمالش کند؟
مگر مصرع از نو نهالش کند!
چه سان در وصفش بسفتن رسد؟
هوا از لطافت بگفتن رسد!
هوایش چو کلک آورد بر زبان
مداد آبکی گردد از وصف آن
در او آن چنان دیده ام ژاله را
که شوید سیاهی ز دل لاله را
هوایش به نوعی که هر دم سحاب
بگردد به گرد سرش چون حباب
ز بس تر بود ز ابر فیضش هوا
بر او افگند کشتی از گل صبا
چنان از رطوبت زمان و زمین
کز آن رنگ گل گشته کشتی نشین
هوا بسکه سرسبز و شاداب ساخت
نهالش ز فواره نتوان شناخت
نباشد غباری در آن آب و گل
به غیر از غباری که خیزد ز دل
غباری چو خیزد ز پیرامنش
زند شبنمی مشت بر گردنش
ز دورش تماشا کند تا غبار
کند گرد بادش به گردن سوار
هوا را چنان داده ابر آب و رنگ
که بندد از آن تیغ خورشید، زنگ
کشیده بر او سایبان از سحاب
بر او چشم حسرت بود آفتاب
ز خاکش چنان میدمد بی غمی
که برمی جهد سبزه از خرمی
ز رنگینی سبزه اش آشکار
که برده است زنگ از دل روزگار
نبیند کس اندوه، آنجا بخواب
که غم را جواب است آواز آب
ز گیرایی دست نظاره، چون
ازو میرود نکهت گل برون
چو بید موله از آن سبزه ها
پشیمان شود هر که خیزد ز جا
ز بوی گلش رفته شبنم ز هوش
از آن میبرد آفتابش بدوش
ز نرمی، چو بر سبزه اش غلتد آب
درست آیدش ز آب بیرون حباب
بود چشم کوثر از آن سوی او
که چشمی دهد آب، از جوی او
به آیینه داده است آبش شکست
ز بس برخود از موج صیقل زده است
ندانم، زبس آب او باصفاست
که چون، از لب جوی او سبزه خاست؟!
شکفته گل و لاله ز اندازه بیش
همه بوسه بر کلک نقاش خویش
چو گلچین آن خوش گلستان شود
نگه، چون رگ چشم مستان شود
از آن، سرو برچیده دامن در او
که آتش نگیرد ز گلهای او
کند میل، نخلش بآن سرکشی
که دامن زند بر گل آتشی
زگل زنبقش بیش خندیده است
بلی زعفران خورده روییده است
ته دامن هر نهال تری
زهر بیخ سوسن بود مجمری
ز نیلوفرش چون عرب زادگان
زده نیل بر خویش سرو روان
بود مد آواز هر بلبلی
ز رنگینی نغمه، شاخ گلی
بهر شاخ گل، عندلیبان باغ
ز شوریدگی چون نمک در چراغ
هوا گر ز فردوس دم میزند
گل از ژاله دندان بهم میزند
خیابان و هر سو نهالی بلند
چنین مسطر نظم کم بسته اند
میان دو نخلش بود جویبار
چو چین در میان دو ابروی یار
نگیرد سر از پای نخلش چو آب
کشد تیغ بر سایه گر آفتاب
نیابد ز سر پنجه شاخسار
رهایی گریبان فصل بهار
عجب از شتاب ترقی در او
که از پی رسد شاخ گل را نمو
درخت چنارش، که طوبی وش است
بر سایه اش همه حسرت کش است
بپا جوشیش هر زمان قد کشد
ز آب بقا نخل عمر ابد
گمانم شد از هفت گردون برش
که بر ساق پیچیده نیلوفرش
وفا کی کند عمر آب روان
که خود را کشد بر سرشاخ آن؟!
زتلخی است دربانش از بس جدا
نباشد ز بادام تلخش عصا
چرا سازم از فکر او سینه ریش
زبانی است هر سر و در وصف خویش
ز خوبی همه چیز او جابجاست
دریغا گل زندگی بی بقاست
در او بشکفد لاله و گل بسی
که ما رابخاطر نیارد کسی
برآید بسی غنچه از پیرهن
که ما را بود سر بجیب کفن
بسی در چمن گردد آب روان
که از هستی ما نیابد نشان
رسد چون بآخر مه و سال ما
زند خنده یی گل ز دنبال ما
اجل چون گل ما بتارک زند
ز دنبال ما برگ، دستک زند
جهان باغبان است و ما چون نهال
ز پروردنش بر خود ای دل مبال
مشو خرم ار خدمتت میکند
که شاخ گل حسرتت میکند
در این باغ چون غنچه هرزه خند
دل خویش را بر گشودن مبند
مبر خویش را بر فلک همچو تاک
که فردا نهی روی بر روی خاک
ز شادی مزن دست بر هم چو برگ
که فردا شوی دست فرسود مرگ
چو نرگس تماشای خود تا بچند؟
ندانی چه در کاسه ات می کنند؟!
همه تن، رگ گردنی همچو تاک!
ندانی که ریزند خونت بخاک؟!
فلک گر دوروزی مجالت دهد
بسی در لحد خاک مالت دهد!
نظر سوی دنیا به حسرت مکن
نگه را رگ خواب غفلت مکن
زدل برگشا دیده عبرتی
بدل نیش زدن از رگ غیرتی
بیا ای دل از اثر بی خبر
هم از غیرت خویش آسوده تر
که چون تاک با دیده خون چکان
بسازیم برگ ره آن جهان
چو برگ حنا ترک خامی کنیم
برون زین چمن شادکامی کنیم
در این گلشن از دیده اعتبار
بگرییم برخود چو ابر بهار
که شد تاجداری چنان این چنین؟!
چه عبرت از این خوبتر ای فلان
که شد شه نشانی چنین بی نشان؟!
سرآنچنان سرکشی تیز چنگ
فلک ساخت جام می لاله رنگ!
کشیدند بر سر گه سرخوشی
شد آن سرکشی آخر این سرکشی
دلا یکدم از خواب بیدار شو
ز سرمستی کبر هشیار شو
نظر روشن از اعتباری بکن
به تاریخ شاهان گذاری بکن
به عبرت نظر کن سوی رفتگان
که فردا شوی عبرت دیگران
بزرگی که سودی به گردون سرش
نظر کن که چو خاک شد پیکرش!
حریصی که صد مطلبش بود بیش
ز عهدش گذشته است صد قرن پیش
حریفی که میخواست آغوش حور
کشید است تنگش در آغوش، گور
شهانی که بودند مالک رقاب
نیاید کنون نامشان در حساب
بسی شه که نامش ز زر داشت عار
که محو است نامش ز سنگ مزار
بسا گرد شیر افگن پیل زور
که سر رفتش آخر بباد غرور
گرفتم خبر از جم و جام او
از ان عاقبت تلخ شد کام او
سکندر که صد سال عالم گرفت
چسان مرگش آخر بیکدم گرفت؟!
کجا رفت پرویز و آیین او؟
کجا رفت آن عیش شیرین او؟!
نه ضحاک خوردی سر مردمان؟
چه سان خورد آخر سرش را جهان؟!
نه کاوس کی سوی افلاک راند؟
نگه کن اجل چون بخاکش نشاند؟!
چه شد شوکت و شان افراسیاب
نشان زو ندارد جهان خراب!
چه شد زال زر آن یل شیر گیر؟
چه سان کرد زال سپهرش اسیر؟!
تهمتن که کردی از او شیر رم
پلنگ اجل چون دریدش ز هم؟!
گر آمد برون بیجن از چاه و بند
اجل باز در چاه گورش فگند!
ز دور زمان نگذرد اندکی
که خواهی تو هم بود از ایشان یکی
چو مرگی چنین هست از پی دوان
خبردار باش از فریب جهان!
چه باشد جهان؟ گلخنی تنگ و تار!
در او مال دنیا چو آتش شمار
مزن بهر این آتش بی ضیا
چو آهن سر خویش بر سنگها
که مانند هیزم در او عمر کاست
که آخر چو دود از سرش برنخاست؟!
چو آتش که را روی گرمی نمود
که از هستیش بر نیاورد دود؟!
اگر چون سپندش کنی جان نثار
بدور افگند آخرت چون شرار
چو ترک است لاله باغ خوشی
ندانم چرا داغ این آتشی؟!
زآتش چه میماند ای عمرکاه
به کف داغ را غیر روی سیاه؟!
زر و سیمت ار حل مشکل کند
بخاک سیاهت مقابل کند
بلی عقده نی ز آتش گشاد
ولی داد چو هستیش را بباد
بهم بسته رنج و زر اندوختن
ز آتش نگردد جدا سوختن
مدان پختگی کسب مال حرام
کزین آتشت کار گردید خام
ترا فکر زر برد و دین شد ز دست
تو آتش پرستی، نیی حق پرست!
مسلمانی از اهل دنیا مجو
بآتش پرستان مسلمان مگو!
نه این آتش افتاده بر جان تو
که افتاده بر دین و ایمان تو!
خنک آنکه همت بترکش گماشت
براین آتش از دور دستی بداشت!
ز دور ار چه رنگین و بس دلکش است
به پیشش مرو، آتش است، آتش است!!
دل چون بهشت توای بی خبر
شده گور پر آتش از فکر زر
چه غم زینکه گورت پر آذر بود؟
ترا کیسه باید که پر زر بود!
چه غم گر ز درگاه دورت فگند؟
ترا طاق درگاه باید بلند!
چه غم دل اگر عاری از دین بود؟
ترا جامه باید که رنگین بود!
ز رنگینی جامه ات، باد ننگ
که طرار دنیات کرده است رنگ!
لباس زرت، گر چه بس دلکش است
برون جامه زر، درون آتش است!
تو گر تن به راحت برآورده یی
به زربفت و دیباش پرورده یی
مهیاست بهرت، مکن دل غمین
قباهای زر تاری آتشین!
مپوش، ارچه دیبای جینت کند
لباسی که عریان ز دینت کند!
بود گر قبا رنگ رنگت هوس
ز فقرت همین دلق صدرنگ بس!
اگر جامه گل گلت آرزوست
ترا دلق صد پاره چون گل نکوست!
مدان از قبای علم باف کم
لباسی که باشد ز چاکش علم!
نباشد بر اندامت ای بی خبر
لباسی ز بخشش برازنده تر!
خوش آنکس که دست کرم بر گشاد
ز خالق گرفت و به مخلوق داد
دل شاد را مایه دادن است
گشاد دل از کیسه بگشادن است
دهش کی رساند به مالت ضرر؟
نگردد کم آتش ز خرج شرر!
چو مردن، عدویی بدنبال تست
پس، از مال، دادن همین مال تست!
ز دست آنچه آید، بسایل بده
اگر زر نباشد ترا، دل بده
محبت بسایل چو زر دادن است
گشاد جبین کیسه بگشادن است
اگر گرم رویی، شوی کامیاب
شد از روی گرم، آفتاب، آفتاب
ترش رویی ای خواجه گر کار تست
گره بر جبین نیست، بر کار تست
زر و مال مانده است از رفتگان
چو آتش که میماند از کاروان!
بهار آمد و، داغ دل تازه شد
به غم تنگ صحرای اندازه شد
جنونم پذیرای تدبیر نیست
گریبانیم کار زنجیر نیست
در این فصل کار جنون مشکل است
که زنجیرم از عقده های دل است
ندانم دل خسته درد کیست؟
که شاخ گل از غنچه من گریست!
دلم داشت چون شاخ گل ز انتظار
زهر غنچه چشمی براه بهار
کنون وقت شد رشک عشرت شوم
روم بلبل باغ جنت شوم
بدل وصف باغی اشارت شده است
که قزوین از آن باب جنت شده است
چه باغی که وصفش کنم چون بیان
گل معنیم بشکفد از زبان
چه سان خامه وصف کمالش کند؟
مگر مصرع از نو نهالش کند!
چه سان در وصفش بسفتن رسد؟
هوا از لطافت بگفتن رسد!
هوایش چو کلک آورد بر زبان
مداد آبکی گردد از وصف آن
در او آن چنان دیده ام ژاله را
که شوید سیاهی ز دل لاله را
هوایش به نوعی که هر دم سحاب
بگردد به گرد سرش چون حباب
ز بس تر بود ز ابر فیضش هوا
بر او افگند کشتی از گل صبا
چنان از رطوبت زمان و زمین
کز آن رنگ گل گشته کشتی نشین
هوا بسکه سرسبز و شاداب ساخت
نهالش ز فواره نتوان شناخت
نباشد غباری در آن آب و گل
به غیر از غباری که خیزد ز دل
غباری چو خیزد ز پیرامنش
زند شبنمی مشت بر گردنش
ز دورش تماشا کند تا غبار
کند گرد بادش به گردن سوار
هوا را چنان داده ابر آب و رنگ
که بندد از آن تیغ خورشید، زنگ
کشیده بر او سایبان از سحاب
بر او چشم حسرت بود آفتاب
ز خاکش چنان میدمد بی غمی
که برمی جهد سبزه از خرمی
ز رنگینی سبزه اش آشکار
که برده است زنگ از دل روزگار
نبیند کس اندوه، آنجا بخواب
که غم را جواب است آواز آب
ز گیرایی دست نظاره، چون
ازو میرود نکهت گل برون
چو بید موله از آن سبزه ها
پشیمان شود هر که خیزد ز جا
ز بوی گلش رفته شبنم ز هوش
از آن میبرد آفتابش بدوش
ز نرمی، چو بر سبزه اش غلتد آب
درست آیدش ز آب بیرون حباب
بود چشم کوثر از آن سوی او
که چشمی دهد آب، از جوی او
به آیینه داده است آبش شکست
ز بس برخود از موج صیقل زده است
ندانم، زبس آب او باصفاست
که چون، از لب جوی او سبزه خاست؟!
شکفته گل و لاله ز اندازه بیش
همه بوسه بر کلک نقاش خویش
چو گلچین آن خوش گلستان شود
نگه، چون رگ چشم مستان شود
از آن، سرو برچیده دامن در او
که آتش نگیرد ز گلهای او
کند میل، نخلش بآن سرکشی
که دامن زند بر گل آتشی
زگل زنبقش بیش خندیده است
بلی زعفران خورده روییده است
ته دامن هر نهال تری
زهر بیخ سوسن بود مجمری
ز نیلوفرش چون عرب زادگان
زده نیل بر خویش سرو روان
بود مد آواز هر بلبلی
ز رنگینی نغمه، شاخ گلی
بهر شاخ گل، عندلیبان باغ
ز شوریدگی چون نمک در چراغ
هوا گر ز فردوس دم میزند
گل از ژاله دندان بهم میزند
خیابان و هر سو نهالی بلند
چنین مسطر نظم کم بسته اند
میان دو نخلش بود جویبار
چو چین در میان دو ابروی یار
نگیرد سر از پای نخلش چو آب
کشد تیغ بر سایه گر آفتاب
نیابد ز سر پنجه شاخسار
رهایی گریبان فصل بهار
عجب از شتاب ترقی در او
که از پی رسد شاخ گل را نمو
درخت چنارش، که طوبی وش است
بر سایه اش همه حسرت کش است
بپا جوشیش هر زمان قد کشد
ز آب بقا نخل عمر ابد
گمانم شد از هفت گردون برش
که بر ساق پیچیده نیلوفرش
وفا کی کند عمر آب روان
که خود را کشد بر سرشاخ آن؟!
زتلخی است دربانش از بس جدا
نباشد ز بادام تلخش عصا
چرا سازم از فکر او سینه ریش
زبانی است هر سر و در وصف خویش
ز خوبی همه چیز او جابجاست
دریغا گل زندگی بی بقاست
در او بشکفد لاله و گل بسی
که ما رابخاطر نیارد کسی
برآید بسی غنچه از پیرهن
که ما را بود سر بجیب کفن
بسی در چمن گردد آب روان
که از هستی ما نیابد نشان
رسد چون بآخر مه و سال ما
زند خنده یی گل ز دنبال ما
اجل چون گل ما بتارک زند
ز دنبال ما برگ، دستک زند
جهان باغبان است و ما چون نهال
ز پروردنش بر خود ای دل مبال
مشو خرم ار خدمتت میکند
که شاخ گل حسرتت میکند
در این باغ چون غنچه هرزه خند
دل خویش را بر گشودن مبند
مبر خویش را بر فلک همچو تاک
که فردا نهی روی بر روی خاک
ز شادی مزن دست بر هم چو برگ
که فردا شوی دست فرسود مرگ
چو نرگس تماشای خود تا بچند؟
ندانی چه در کاسه ات می کنند؟!
همه تن، رگ گردنی همچو تاک!
ندانی که ریزند خونت بخاک؟!
فلک گر دوروزی مجالت دهد
بسی در لحد خاک مالت دهد!
نظر سوی دنیا به حسرت مکن
نگه را رگ خواب غفلت مکن
زدل برگشا دیده عبرتی
بدل نیش زدن از رگ غیرتی
بیا ای دل از اثر بی خبر
هم از غیرت خویش آسوده تر
که چون تاک با دیده خون چکان
بسازیم برگ ره آن جهان
چو برگ حنا ترک خامی کنیم
برون زین چمن شادکامی کنیم
در این گلشن از دیده اعتبار
بگرییم برخود چو ابر بهار
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰۳
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۷ - آمدن سوسن جادو به ایران به گرفتن پهلوانان
زنی بود رامشگر آن جایگاه
چنین گفت در انجمن پیش شاه
ز یک تن فزونی چه آید کنون
چرا دیده کردی چو دریای خون
نگردد ز یک قطره کم رود نیل
چه سنجد همی پشه بر پشت پیل
تو را این همه ناله از یک تن است
همانا نه از روی وز آهن است
کنون گر مرا شاه یاور بود
همی بخت فرخنده چاکر بود
به دیان دادار و تخت و کلاه
به رخشنده خورشید و تابنده ماه
کز ایدر به تنها به ایران شوم
به افسون و نیرنگ شیران شوم
بزرگان ایران همه بیش و کم
چو گرگین و چون طوس و چون گستهم
جهاندار برزوی و دستان شیر
بیارم به نزدیک شاه دلیر
چو دیوانه در بند و بسته چو یوز
بیارم به پیش تو از نیمروز
به پشت هیونان چو باد دمان
بیارم به نزدیک شاه جهان
چو بشنید افراسیاب این سخن
دگرگونه اندیشه افگند بن
بدو گفت بنشین و خاموش باش
نباید که گردد چنین راز فاش
که دیده ست رامشگر جنگ جوی
نباشد بر کس چنین رای و روی
زن ار چند در کار دانا بود
چو مردی کند سخت رسوا بود
تو را کار جز بربط و چنگ نیست
همی چنگ تو در خور جنگ نیست
چو سوسن ز افراسیاب این شنید
به کردار دریا دلش بردمید
چنین گفت کای شاه ماچین و چین
مبیناد کس بی تو تاج و نگین
چنین گفت دانای پیشین زمان
مباشید ایمن ز مکر زنان
چو زن کرد بر دل در چاره باز
شود جان اهریمن اندرگداز
من این گفته خویش آرم به جای
چو فرمان دهد شاه توران خدای
که یاری ز مردان نخواهم به جنگ
به چاره چو من باز کردم دو چنگ
ولیکن یکی مرد باید دلیر
که در جنگ ماننده نره شیر
که هرگز همی روی رستم ندید
نه آوای او را به گیتی شنید
که با من بود اندرین کار یار
به مردی نتابد ز رزم سوار
که فرمان برد مر مرا روز جنگ
چه گویم به آورد بگشا دو چنگ
چو سوسن چنین گفت افراسیاب
ز دیده ببارید از کینه آب
بدو گفت ارین کینه آری به جای
نباشد کسی چون تو با هوش و رای
شوی مهتر بانوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان
به ایران و توران شوی پادشا
بوی بر همه کار فرمانروا
ولیکن برین ره چه چاره کنی
چگونه برین کار آتش زنی
سر نامور پور دستان سام
نیاید به آسانی اندر به دام
بدو گفت سوسن که ای شهریار
دل نامور را به غم در مدار
بگو تا بیاید یکی کینه ور
که با پور دستان ببندد کمر
بفرمود افراسیاب آن زمان
بدان نامداران تورانیان
که آرند پیشش همی پیلسم
زند رای هر گونه بر بیش وکم
بیامد هم اندر زمان جنگ جوی
نگه کرد سوسن به بالای اوی
گوی دید همچون که بیستون
دو بازو به کردار ران هیون
به بالا بلند و به بازو قوی
بر و سینه و تن همه پهلوی
یکی گرزه گاو پیکر به دست
خروشنده بر جای چون پیل مست
بدو گفت سوسن که ای نامدار
توانی که فرزند سام سوار،
ببندی چو آرم به نزد تو مست
خود و نامداران خسرو پرست
بکوشی به کینه چو شیر ژیان
بر آوردگه بر ببندی میان
سپارم به دست تو او را چنان
که آریش ایدر به سان زنان
دگر نامداران چو گودرز و گیو
فریبرز کاوس و رهام نیو
به سوسن چنین گفت فرزانه شیر
که گر بینم این نامدار دلیر
چو بیند مر او را جهان بین من
ببینی به کین جستن آیین من
به پیکان بدوزم تن نامور
که سیمرغ گردد بدو مویه گر
ببند از پی راه رفتن میان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
چنین گفت سوسن به شاه جهان
که آرند پیشم هیون در نهان
به پیران بفرمود افراسیاب
که ای نامور مرد با جاه و آب
بگو تا بیارند اشتر چهار
که باشد همه در خور نامدار
یکی خیمه دیبای چین پر نگار
بیاور بدین نامداران سپار
چنین گفت با سوسن افراسیاب
که آنچت بباید بگو در شتاب
بگو تا سپارند از بیش وکم
بدان تا نمانی ز چاره به غم
بدو گفت سوسن که از بخت تو
به گردون رسانم سر تخت تو
بگو تا ز هر گونه ای خوردنی
بیارند و هر گونه گستردنی
چنان چون بود در خور پهلوان
که گردند از آن شاد و روشن روان
همان سالخورده می چون گلاب
مرا زان فزاید همی جاه و آب
همین بزم و این ساز فرخنده شاه
چنین هم بیاراسته تاج وگاه
یکی پاره از داروی بیهشی
که رستم بتابد سر از سرکشی
بفرمود کارند پیشش فراز
چنان چون ببایست هر گونه ساز
چو سوسن برون آمد از پیش شاه
بیامد دوان تا به ایران سپاه
دو اشتر همه بار از خوردنی
دگر دو ز خرگاه و گستردنی
بیاورد با خود همی نای و چنگ
به ره بر نکرد هیچ گونه درنگ
همه کار سوسن شد آراسته
همی رفت با ساز و با خواسته
چنین گفت با نامور پیلسم
سر آریم برشاه اندوه و غم
به سوسن چنین گفت ارغنده شیر
به ایران نباید که مانیم دیر
به پیران بفرمود افراسیاب
که بشتاب ز ایدر به کردار آب
یکی باره ای از در پهلوان
که باشد به هر جای روشن روان
یکی جوشن و ترگ و زرین سپر
همان گرزه گاو پیکر به زر
بدو گفت افراسیاب دلیر
نباشد چو تو نامبردار شیر
به دارنده دادار و چرخ بلند
به خورشید رخشان و تیغ کمند
که ایران وتوران سراسر تو راست
زمانه چو گردد به دست تو راست
که چون نامور پور دستان سام
بدین چاره آری سرش را به دام
بدو گفت کای نامور شهریار
برآید ز بخت تو هر گونه کار
به فر و به بخت رد افراسیاب
ز ایران برانم به شمشیر آب
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آورد گاهش روان
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آوردگاهش روان
به خم کمندش ربایم ز زین
بیندازمش خوار بر دشت کین
به زاولستان آتش اندر زنم
همه بیخ دستان ز بن بر کنم
بدوزم فرامرز را چشم و دل
ز خونش کنم خاک آورد گل
ز ایران بر آرم به گردون خروش
دل خسرو آرم ز رستم به جوش
بگفت این و از کین میان را ببست
بر آن باره پیل پیکر نشست
بیامد بر سوسن چاره گر
بدو گفت جنگی گو نامور
بدین راه بی ره به ایران شویم
به ره گیری نامداران شویم
همی رفت سوسن به کردار باد
شده جانش از مکر و نیرنگ شاد
ندانست چاره گر نامور
که گردد همی خواست دیان دگر
چو از شهر پیران سر اندر کشید
دهم روز سوسن به ایران رسید
چو آمد دو ره پیش نیرنگ ساز
بدان راه دستان و خسرو فراز
بدان راه خالی یکی چشمه آب
یکی دز به نزدیک لیکن خراب
به نزدیک چشمه بیفکند رخت
بدان ساربان گفت کای نیک بخت
برین چشمه آب خیمه بزن
چنان چون بود در خور انجمن
به خیمه درون بزمگاهی بساز
بیاور ز هر گونه چیزی فراز
یکی سفره ازمرغ بریان و نان
بیاور به نزدیک من تا زنان
بیارای مجلس چو خرم بهار
چنان چون به توران بر شهریار
همان چنگ و طنبور و هم جام می
نباید به ره بر نهادنت پی
دگر بارها پیش خیمه فکن
نباید که آیی به نزدیک من
ز راه اشتران را به بی راه بر
همی باش بر دشت چون کینه ور
چو گویم که ای نامور ساروان
بیاور به نزدیک من کاروان
بیاور به زودی به نزدم فراز
درنگی مباش و به تیزی بتاز
وزان پس چنین گفت با پیلسم
براندیش ازین چاره از بیش و کم
از ایدر برو تا زنان سوی دز
نباید که آیی برین روی دز
ببند اسب و باش اندرو در نهان
چنان چون بود مرد روشن روان
به بر گستوان اسب خود را بپوش
به آواز من بر همی دار گوش
ز جوشن نباید گشادن میان
همی باش بر سان شیر ژیان
هرآنگه که گویم کای نامدار
تو بیرون فکن اسب را از حصار
چنین گفت در انجمن پیش شاه
ز یک تن فزونی چه آید کنون
چرا دیده کردی چو دریای خون
نگردد ز یک قطره کم رود نیل
چه سنجد همی پشه بر پشت پیل
تو را این همه ناله از یک تن است
همانا نه از روی وز آهن است
کنون گر مرا شاه یاور بود
همی بخت فرخنده چاکر بود
به دیان دادار و تخت و کلاه
به رخشنده خورشید و تابنده ماه
کز ایدر به تنها به ایران شوم
به افسون و نیرنگ شیران شوم
بزرگان ایران همه بیش و کم
چو گرگین و چون طوس و چون گستهم
جهاندار برزوی و دستان شیر
بیارم به نزدیک شاه دلیر
چو دیوانه در بند و بسته چو یوز
بیارم به پیش تو از نیمروز
به پشت هیونان چو باد دمان
بیارم به نزدیک شاه جهان
چو بشنید افراسیاب این سخن
دگرگونه اندیشه افگند بن
بدو گفت بنشین و خاموش باش
نباید که گردد چنین راز فاش
که دیده ست رامشگر جنگ جوی
نباشد بر کس چنین رای و روی
زن ار چند در کار دانا بود
چو مردی کند سخت رسوا بود
تو را کار جز بربط و چنگ نیست
همی چنگ تو در خور جنگ نیست
چو سوسن ز افراسیاب این شنید
به کردار دریا دلش بردمید
چنین گفت کای شاه ماچین و چین
مبیناد کس بی تو تاج و نگین
چنین گفت دانای پیشین زمان
مباشید ایمن ز مکر زنان
چو زن کرد بر دل در چاره باز
شود جان اهریمن اندرگداز
من این گفته خویش آرم به جای
چو فرمان دهد شاه توران خدای
که یاری ز مردان نخواهم به جنگ
به چاره چو من باز کردم دو چنگ
ولیکن یکی مرد باید دلیر
که در جنگ ماننده نره شیر
که هرگز همی روی رستم ندید
نه آوای او را به گیتی شنید
که با من بود اندرین کار یار
به مردی نتابد ز رزم سوار
که فرمان برد مر مرا روز جنگ
چه گویم به آورد بگشا دو چنگ
چو سوسن چنین گفت افراسیاب
ز دیده ببارید از کینه آب
بدو گفت ارین کینه آری به جای
نباشد کسی چون تو با هوش و رای
شوی مهتر بانوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان
به ایران و توران شوی پادشا
بوی بر همه کار فرمانروا
ولیکن برین ره چه چاره کنی
چگونه برین کار آتش زنی
سر نامور پور دستان سام
نیاید به آسانی اندر به دام
بدو گفت سوسن که ای شهریار
دل نامور را به غم در مدار
بگو تا بیاید یکی کینه ور
که با پور دستان ببندد کمر
بفرمود افراسیاب آن زمان
بدان نامداران تورانیان
که آرند پیشش همی پیلسم
زند رای هر گونه بر بیش وکم
بیامد هم اندر زمان جنگ جوی
نگه کرد سوسن به بالای اوی
گوی دید همچون که بیستون
دو بازو به کردار ران هیون
به بالا بلند و به بازو قوی
بر و سینه و تن همه پهلوی
یکی گرزه گاو پیکر به دست
خروشنده بر جای چون پیل مست
بدو گفت سوسن که ای نامدار
توانی که فرزند سام سوار،
ببندی چو آرم به نزد تو مست
خود و نامداران خسرو پرست
بکوشی به کینه چو شیر ژیان
بر آوردگه بر ببندی میان
سپارم به دست تو او را چنان
که آریش ایدر به سان زنان
دگر نامداران چو گودرز و گیو
فریبرز کاوس و رهام نیو
به سوسن چنین گفت فرزانه شیر
که گر بینم این نامدار دلیر
چو بیند مر او را جهان بین من
ببینی به کین جستن آیین من
به پیکان بدوزم تن نامور
که سیمرغ گردد بدو مویه گر
ببند از پی راه رفتن میان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
چنین گفت سوسن به شاه جهان
که آرند پیشم هیون در نهان
به پیران بفرمود افراسیاب
که ای نامور مرد با جاه و آب
بگو تا بیارند اشتر چهار
که باشد همه در خور نامدار
یکی خیمه دیبای چین پر نگار
بیاور بدین نامداران سپار
چنین گفت با سوسن افراسیاب
که آنچت بباید بگو در شتاب
بگو تا سپارند از بیش وکم
بدان تا نمانی ز چاره به غم
بدو گفت سوسن که از بخت تو
به گردون رسانم سر تخت تو
بگو تا ز هر گونه ای خوردنی
بیارند و هر گونه گستردنی
چنان چون بود در خور پهلوان
که گردند از آن شاد و روشن روان
همان سالخورده می چون گلاب
مرا زان فزاید همی جاه و آب
همین بزم و این ساز فرخنده شاه
چنین هم بیاراسته تاج وگاه
یکی پاره از داروی بیهشی
که رستم بتابد سر از سرکشی
بفرمود کارند پیشش فراز
چنان چون ببایست هر گونه ساز
چو سوسن برون آمد از پیش شاه
بیامد دوان تا به ایران سپاه
دو اشتر همه بار از خوردنی
دگر دو ز خرگاه و گستردنی
بیاورد با خود همی نای و چنگ
به ره بر نکرد هیچ گونه درنگ
همه کار سوسن شد آراسته
همی رفت با ساز و با خواسته
چنین گفت با نامور پیلسم
سر آریم برشاه اندوه و غم
به سوسن چنین گفت ارغنده شیر
به ایران نباید که مانیم دیر
به پیران بفرمود افراسیاب
که بشتاب ز ایدر به کردار آب
یکی باره ای از در پهلوان
که باشد به هر جای روشن روان
یکی جوشن و ترگ و زرین سپر
همان گرزه گاو پیکر به زر
بدو گفت افراسیاب دلیر
نباشد چو تو نامبردار شیر
به دارنده دادار و چرخ بلند
به خورشید رخشان و تیغ کمند
که ایران وتوران سراسر تو راست
زمانه چو گردد به دست تو راست
که چون نامور پور دستان سام
بدین چاره آری سرش را به دام
بدو گفت کای نامور شهریار
برآید ز بخت تو هر گونه کار
به فر و به بخت رد افراسیاب
ز ایران برانم به شمشیر آب
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آورد گاهش روان
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آوردگاهش روان
به خم کمندش ربایم ز زین
بیندازمش خوار بر دشت کین
به زاولستان آتش اندر زنم
همه بیخ دستان ز بن بر کنم
بدوزم فرامرز را چشم و دل
ز خونش کنم خاک آورد گل
ز ایران بر آرم به گردون خروش
دل خسرو آرم ز رستم به جوش
بگفت این و از کین میان را ببست
بر آن باره پیل پیکر نشست
بیامد بر سوسن چاره گر
بدو گفت جنگی گو نامور
بدین راه بی ره به ایران شویم
به ره گیری نامداران شویم
همی رفت سوسن به کردار باد
شده جانش از مکر و نیرنگ شاد
ندانست چاره گر نامور
که گردد همی خواست دیان دگر
چو از شهر پیران سر اندر کشید
دهم روز سوسن به ایران رسید
چو آمد دو ره پیش نیرنگ ساز
بدان راه دستان و خسرو فراز
بدان راه خالی یکی چشمه آب
یکی دز به نزدیک لیکن خراب
به نزدیک چشمه بیفکند رخت
بدان ساربان گفت کای نیک بخت
برین چشمه آب خیمه بزن
چنان چون بود در خور انجمن
به خیمه درون بزمگاهی بساز
بیاور ز هر گونه چیزی فراز
یکی سفره ازمرغ بریان و نان
بیاور به نزدیک من تا زنان
بیارای مجلس چو خرم بهار
چنان چون به توران بر شهریار
همان چنگ و طنبور و هم جام می
نباید به ره بر نهادنت پی
دگر بارها پیش خیمه فکن
نباید که آیی به نزدیک من
ز راه اشتران را به بی راه بر
همی باش بر دشت چون کینه ور
چو گویم که ای نامور ساروان
بیاور به نزدیک من کاروان
بیاور به زودی به نزدم فراز
درنگی مباش و به تیزی بتاز
وزان پس چنین گفت با پیلسم
براندیش ازین چاره از بیش و کم
از ایدر برو تا زنان سوی دز
نباید که آیی برین روی دز
ببند اسب و باش اندرو در نهان
چنان چون بود مرد روشن روان
به بر گستوان اسب خود را بپوش
به آواز من بر همی دار گوش
ز جوشن نباید گشادن میان
همی باش بر سان شیر ژیان
هرآنگه که گویم کای نامدار
تو بیرون فکن اسب را از حصار
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۳۵ - باب چهارم
بدان که خدای تعالی به احسان فرموده است، چنان که به عدل فرموده است که، «ان الله یامر بالعدل و الاحسان». و آن باب گذشته همه در بیان عدل بود تا از ظلم بگریزد و این باب در احسان است. خدای تعالی می گوید، «ان رحمه الله قریب من المحسنین». و هرکه بر عدل اقتصار کند، سرمایه نگاه داشته باشد در دین، اما سود در احسان بود و عاقل آن بود که سود آخرت فرو نگذارد در هیچ معاملت.
و احسان نیکوکاری باشد که معامل را در آن منفعتی باشد و بر تو واجب نبود و درجه احسان به شش وجه حاصل آید:
وجه اول
آنکه سود بسیار کردن روا ندارد، اگرچه خریدار بدان راضی باشد به سبب حاجتی که او را بود. سری السقطی دکان داشتی و روا نداشتی که ده نیم بیش سود کردی. یک بار به شصت دینار بادام خرید، بادام گران شد و دلال از وی طلب کرد گفت بفروش به شصت و سه دینار. گفت بهای آن امروز نود دینار است. گفت من دل بدان راست کرده ام که زیادت ده نیم نفروشم، روا ندارم آن عزم نقض کردن. گفت من نیز روا ندارم کالای تو به کم فروختن. نه وی فروخت و نه سری به زیادت رضا داد. درجه احسان چنین بود.
و محمد بن المنکدر از بزرگان بوده است و دکان دار بوده. جام ها داشت، بعضی بها به پنج دینار و بعضی به ده دینار، شاگرد وی در غیبت وی جامه ای به ده دینار به اعرابی فروخت. چون بازآمد بدانست. در طلب اعرابی همه روز بگردید، وی را بازیافت. گفت آن جامه پنج دینار بهتر از نه ارزد. گفت شاید که من رضا دادم. محمد بن المنکدر گفت آری، ولیکن چیزی که به خود نپسندم هیچ کس را نپسندم. یا بیع فسخ کن یا جامه ای نیکوتر بستان یا پنج دینار از من بگیر. اعرابی پنج دینار بازستد. پس از کسی پرسید که این مرد کیست؟ گفت محمد بن المنکدر. وگفت سبحان الله که این مرد است که هرگه که در بادیه باران نیاید ما به استقسا رویم و نام وی بریم، در ساعت باران آید.
و سلف عادت کرده اند که سود اندک کنند و معاملت بسیار و این مبارک تر داشته اند از انتظار سود بسیار.
و علی (ع) در بازار کوفه می گردید و می گفت: « ای مردمان سود اندک را رد می کنید که از بسیار بیفتید ». و عبدالرحمن بن عوف را پرسیدند که توانگری تو از چیست؟ گفت، سود اندک را رد نکنم. و هر که از من حیوانی خواست رد نکردم و بفروختم. در یک روز هزار شتر بفروختم به سرمایه، و بیش از هزار زانوبند نفع نکردم، هر یکی به درمی می ارزید و درمی علف وی از من بیفتاد. دو هزار درم سود بود. »
وجه دوم
آن که کالای درویشان گران تر خرد تا ایشان شاد شوند، چون ریسمان پیرزنی و چون میوه از دست کودکی و درویشی که بازپس آمده باشد که این مسامحه از صدقه فاضلتر. و هر که این کند دعای رسول (ص) به وی رسد. رسول (ص) گفته است، « رحم الله امرا سهل البیع و سهل الشرا. »
اما از توانگر کالا به غبن خریدن، یقین نه مزد بود و نه سپاس و ضایع کردن مال بود. بلکه مکاس کردن و ارزان خریدن اولیتر.
حسن و حسین (ع) جهد آن کردندی که هر چه بخرند ارزان خرند و در آویختندی تا ایشان را گفتندی، « در روزی چندین هزار درم بدهید، در این مقدار چرا چنین مکاس می کنید؟ »، گفتند، « آنچه بدهیم برای خدای تعالی دهیم و بسیار آن اندک بود و اما غبن پذیرفتن در بیع نقصان عقل و مال بود ».
وجه سوم
در بها ستدن از سه گونه احسان بود: یکی بعضی کم کردن، و دیگر شکسته و نقدی که بدتر بود ستدن، و سه دیگر مهلت دادن. و رسول (ص) می گوید، « رحمت خدای بر کسی باد که ستد و داد آسان کند ». و می گوید، « هر که آسان گیرد، خدای تعالی کارهای وی آسان گیرد ». و هیچ احسان بیش از مهلت دادن درویش نیست، اما اگر ندارد، مهلت دادن خود واجب بود و آن از جمله عدل بود، اما اگر کسی دارد، ولیکن تا چیزی به زیان نفروشد یا چیزی که بدان حاجتمند است نفروشد نتواند داد، مهلت دادن وی از احسان بود و از صدقه های بزرگ.
رسول (ص) گفت، « در قیامت مردی را بیارند که بر خویشتن ظلم کرده باشد در دین و در دیوان وی هیچ حسنه نباشد. وی را گویند که هرگز هیچ حسنه نکردی؟ گوید: نکرده ام، مگر آن که شاگردان خویش را گفتمی که هر که مرا بر وی وامی است معسر است مهلت دهید و مسامحه کنید. خدای تعالی گوید، « پس تو امروز معسر و درمانده ای و اولیتر که با تو مسامحت کنیم. و وی را بیامرزد. »
و در خبر است که هر که مر کسی را وامی دهد تا مدتی، هر روزی که می گذرد وی را صدقه ای باشد. و چون مدت بگذرد؛ به هر روزی که پس از آن مهلت دهد، همچنان بود که گویی آن همه مال به صدقه داده باشد. و از سلف کسان بودندی که نخواستندی وام این باز دهند، برای آن که صدقه ای می نویسد هر روزی ایشان را به جمله آن مال.
و رسول (ص) گفت، « بر در بهشت نوشته دیدم که هر درمی به صدقه ده درم است و هر درمی به وام به هجده درم »، و این به سبب آن است که وام نکند مگر حاجتمند اما صدقه باشد که به دست محتاج نیفتد.
وجه چهارم
گزاردن وام و احسان در این آن بود که به تقاضا حاجت نیاورد و شتاب کند و نقد نیکوتر گزارد و به دست برساند و به خانه خداوند حق برد، چنان که وی را کسی نباید فرستاد. و در خبر است که بهترین شما آن است که وام نیکوتر گزارد و در خبر است که هر که وام کند و در دل کند که به نیکویی بگزارد، خدای تعالی چند فرشته فرستد تا او را نگاه می دارند و دعا می کنند او را تا آن وام گزارده شود. اما اگر تواند که بگزارد و تاخیر کند یک ساعت بی رضای خداوند وام، ظالم و عاصی شود. اگر به نماز مشغول شود و اگر به روز و اگر در خواب بود، در میان همه در لعنت خدای بود و این معصیتی باشد که وی خفته با وی به هم رود. و شرط توانایی به آن است که نقد دارد، بلکه چون چیزی بتواند فروخت و نفروشد عاصی شود. و اگر نقدی نبهره دهد یا عرضی دهد و خداوند حق به کراهت گیرد، عاصی شود و تا خشنودی وی طلب نکند از مظلمت نرهد و این از گناهان بزرگ است، خلق آسان گرفته باشند.
وجه پنجم
آن که با هر کسی که معاملتی کرد و آن کس پشیمان شود، اقالت کند. رسول (ص) گفت، « هر که بیعی را فسخ کند و نابرآورده و ناکرده انگارد، خدای تعالی ناکرده انگارد » و این واجب نیست ولیکن مزد وی عظیم است و از جمله احسان است.
وجه ششم
آن که درویشان را به نسیه چیزی می دهد و می فروشد اگر همه اندک باشد بر عزم آن که بازنخواهد و اگر معسر بمیرند در کار ایشان کند. و در سلف کسانی بودند که ایشان دو یادگار داشتندی، یکی نامهای مجهول بودندی که همه درویشان بودندی و نام ننوشتندی تا اگر وی بمیرد کسی از ایشان چیزی باز نخواهد و این قوم از جمله بهترینان نداشتندی، بلکه بهترین آن را داشتندی که خود یادگار نداشتی نام دوریشان را، که اگر بازدادندی بازاستندندی، و اگر نه، طمع از آن گسسته داشتندی. اهل دین در معاملت چنین بودند و درجه مردان دین در معاملت دنیا پدید آید. هر که پای بر یک درم شبهت نهد برای دین را، از جمله مردان دین است.
و احسان نیکوکاری باشد که معامل را در آن منفعتی باشد و بر تو واجب نبود و درجه احسان به شش وجه حاصل آید:
وجه اول
آنکه سود بسیار کردن روا ندارد، اگرچه خریدار بدان راضی باشد به سبب حاجتی که او را بود. سری السقطی دکان داشتی و روا نداشتی که ده نیم بیش سود کردی. یک بار به شصت دینار بادام خرید، بادام گران شد و دلال از وی طلب کرد گفت بفروش به شصت و سه دینار. گفت بهای آن امروز نود دینار است. گفت من دل بدان راست کرده ام که زیادت ده نیم نفروشم، روا ندارم آن عزم نقض کردن. گفت من نیز روا ندارم کالای تو به کم فروختن. نه وی فروخت و نه سری به زیادت رضا داد. درجه احسان چنین بود.
و محمد بن المنکدر از بزرگان بوده است و دکان دار بوده. جام ها داشت، بعضی بها به پنج دینار و بعضی به ده دینار، شاگرد وی در غیبت وی جامه ای به ده دینار به اعرابی فروخت. چون بازآمد بدانست. در طلب اعرابی همه روز بگردید، وی را بازیافت. گفت آن جامه پنج دینار بهتر از نه ارزد. گفت شاید که من رضا دادم. محمد بن المنکدر گفت آری، ولیکن چیزی که به خود نپسندم هیچ کس را نپسندم. یا بیع فسخ کن یا جامه ای نیکوتر بستان یا پنج دینار از من بگیر. اعرابی پنج دینار بازستد. پس از کسی پرسید که این مرد کیست؟ گفت محمد بن المنکدر. وگفت سبحان الله که این مرد است که هرگه که در بادیه باران نیاید ما به استقسا رویم و نام وی بریم، در ساعت باران آید.
و سلف عادت کرده اند که سود اندک کنند و معاملت بسیار و این مبارک تر داشته اند از انتظار سود بسیار.
و علی (ع) در بازار کوفه می گردید و می گفت: « ای مردمان سود اندک را رد می کنید که از بسیار بیفتید ». و عبدالرحمن بن عوف را پرسیدند که توانگری تو از چیست؟ گفت، سود اندک را رد نکنم. و هر که از من حیوانی خواست رد نکردم و بفروختم. در یک روز هزار شتر بفروختم به سرمایه، و بیش از هزار زانوبند نفع نکردم، هر یکی به درمی می ارزید و درمی علف وی از من بیفتاد. دو هزار درم سود بود. »
وجه دوم
آن که کالای درویشان گران تر خرد تا ایشان شاد شوند، چون ریسمان پیرزنی و چون میوه از دست کودکی و درویشی که بازپس آمده باشد که این مسامحه از صدقه فاضلتر. و هر که این کند دعای رسول (ص) به وی رسد. رسول (ص) گفته است، « رحم الله امرا سهل البیع و سهل الشرا. »
اما از توانگر کالا به غبن خریدن، یقین نه مزد بود و نه سپاس و ضایع کردن مال بود. بلکه مکاس کردن و ارزان خریدن اولیتر.
حسن و حسین (ع) جهد آن کردندی که هر چه بخرند ارزان خرند و در آویختندی تا ایشان را گفتندی، « در روزی چندین هزار درم بدهید، در این مقدار چرا چنین مکاس می کنید؟ »، گفتند، « آنچه بدهیم برای خدای تعالی دهیم و بسیار آن اندک بود و اما غبن پذیرفتن در بیع نقصان عقل و مال بود ».
وجه سوم
در بها ستدن از سه گونه احسان بود: یکی بعضی کم کردن، و دیگر شکسته و نقدی که بدتر بود ستدن، و سه دیگر مهلت دادن. و رسول (ص) می گوید، « رحمت خدای بر کسی باد که ستد و داد آسان کند ». و می گوید، « هر که آسان گیرد، خدای تعالی کارهای وی آسان گیرد ». و هیچ احسان بیش از مهلت دادن درویش نیست، اما اگر ندارد، مهلت دادن خود واجب بود و آن از جمله عدل بود، اما اگر کسی دارد، ولیکن تا چیزی به زیان نفروشد یا چیزی که بدان حاجتمند است نفروشد نتواند داد، مهلت دادن وی از احسان بود و از صدقه های بزرگ.
رسول (ص) گفت، « در قیامت مردی را بیارند که بر خویشتن ظلم کرده باشد در دین و در دیوان وی هیچ حسنه نباشد. وی را گویند که هرگز هیچ حسنه نکردی؟ گوید: نکرده ام، مگر آن که شاگردان خویش را گفتمی که هر که مرا بر وی وامی است معسر است مهلت دهید و مسامحه کنید. خدای تعالی گوید، « پس تو امروز معسر و درمانده ای و اولیتر که با تو مسامحت کنیم. و وی را بیامرزد. »
و در خبر است که هر که مر کسی را وامی دهد تا مدتی، هر روزی که می گذرد وی را صدقه ای باشد. و چون مدت بگذرد؛ به هر روزی که پس از آن مهلت دهد، همچنان بود که گویی آن همه مال به صدقه داده باشد. و از سلف کسان بودندی که نخواستندی وام این باز دهند، برای آن که صدقه ای می نویسد هر روزی ایشان را به جمله آن مال.
و رسول (ص) گفت، « بر در بهشت نوشته دیدم که هر درمی به صدقه ده درم است و هر درمی به وام به هجده درم »، و این به سبب آن است که وام نکند مگر حاجتمند اما صدقه باشد که به دست محتاج نیفتد.
وجه چهارم
گزاردن وام و احسان در این آن بود که به تقاضا حاجت نیاورد و شتاب کند و نقد نیکوتر گزارد و به دست برساند و به خانه خداوند حق برد، چنان که وی را کسی نباید فرستاد. و در خبر است که بهترین شما آن است که وام نیکوتر گزارد و در خبر است که هر که وام کند و در دل کند که به نیکویی بگزارد، خدای تعالی چند فرشته فرستد تا او را نگاه می دارند و دعا می کنند او را تا آن وام گزارده شود. اما اگر تواند که بگزارد و تاخیر کند یک ساعت بی رضای خداوند وام، ظالم و عاصی شود. اگر به نماز مشغول شود و اگر به روز و اگر در خواب بود، در میان همه در لعنت خدای بود و این معصیتی باشد که وی خفته با وی به هم رود. و شرط توانایی به آن است که نقد دارد، بلکه چون چیزی بتواند فروخت و نفروشد عاصی شود. و اگر نقدی نبهره دهد یا عرضی دهد و خداوند حق به کراهت گیرد، عاصی شود و تا خشنودی وی طلب نکند از مظلمت نرهد و این از گناهان بزرگ است، خلق آسان گرفته باشند.
وجه پنجم
آن که با هر کسی که معاملتی کرد و آن کس پشیمان شود، اقالت کند. رسول (ص) گفت، « هر که بیعی را فسخ کند و نابرآورده و ناکرده انگارد، خدای تعالی ناکرده انگارد » و این واجب نیست ولیکن مزد وی عظیم است و از جمله احسان است.
وجه ششم
آن که درویشان را به نسیه چیزی می دهد و می فروشد اگر همه اندک باشد بر عزم آن که بازنخواهد و اگر معسر بمیرند در کار ایشان کند. و در سلف کسانی بودند که ایشان دو یادگار داشتندی، یکی نامهای مجهول بودندی که همه درویشان بودندی و نام ننوشتندی تا اگر وی بمیرد کسی از ایشان چیزی باز نخواهد و این قوم از جمله بهترینان نداشتندی، بلکه بهترین آن را داشتندی که خود یادگار نداشتی نام دوریشان را، که اگر بازدادندی بازاستندندی، و اگر نه، طمع از آن گسسته داشتندی. اهل دین در معاملت چنین بودند و درجه مردان دین در معاملت دنیا پدید آید. هر که پای بر یک درم شبهت نهد برای دین را، از جمله مردان دین است.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۲ - فصل (در حالهای مردمان با سلاطین و عمال سلاطین)
بدان که علما را و غیر علما را با سلاطین و عمال سه حال است:
حالت اول آن که نه نزدیک ایشان شوند و نه ایشان به وی نزدیک وی شوند و سلامت دین در این باشد.
حالت دوم آن که به نزدیک سلطان شوند و بر ایشان سلام کنند و این در شریعت مذموم است عظیم، مگر به ضرورتی که بود که رسول(ص) صفت امرای ظالم می گفت، پس گفت، «هرکه از ایشان دوری جوید رم است و هرکه با ایشان به هم در دنیا افتد، وی هم از ایشان است». و گفت، «از پس من سلطانان ظالم باشند، هرکه بر دروغ و ظلم ایشان اغضا کند و راضی باشد از من نیست، وی را به حوض من در قیامت راه نیست». و گفت، «دشمن ترین علما نزد خدای تعالی علمایی اند که به نزدیک امرا شوند». و گفت، «بهترین امرا آنانند که به نزدیک علما شوند و بدترین علما آنانند که به نزدیک امیران شدند». و گفت، «علما امانت داران پیغمبران اند تا با امرا مخالطت نکنند، چون کردند خیانت کردند و در امانت، از ایشان حذر کنید و دور باشید».
و ابوذر گفت مر سلمه را که دور باش از درگاه سلطان که از دنیاوی وی به تو هیچ نرسد الا زیادت از آن که از دین تو بشود. و گفت، «در دوزخ وادی است که هیچ کس در آنجا نشود مگر علمایی که به زیارت سلطانان شوند».
و عباده بن الصامت می گوید، «به دوستی علما و پارسایان امرا را دلیل نفاق بود و دوستی ایشان با توانگران دلیل ریا بود. و ابن مسعود رحمه االله می گوید که مرد باشدکه با دین درست بر سلطان رود و بی دین بیرون آید. گفتند، «چگونه؟» گفت، «رضای ایشان جوید به چیزی که سخط خدای تعالی در آن باشد». فضیل می گوید که به خدای که همچند آن که عالم به سلطان نزدیک می شود، از خدای تعالی دور می شود. و وهب بن منبه می گوید که این علما که به نزدیک سلطان می شوند، ضرر ایشان بر مسلمانان بیش است از ضرر مقامران و محمد بن سلمه می گوید که مگس بر نجاست آدمی نکوتر از آن که عالم بر درگاه سلطان.
حالت اول آن که نه نزدیک ایشان شوند و نه ایشان به وی نزدیک وی شوند و سلامت دین در این باشد.
حالت دوم آن که به نزدیک سلطان شوند و بر ایشان سلام کنند و این در شریعت مذموم است عظیم، مگر به ضرورتی که بود که رسول(ص) صفت امرای ظالم می گفت، پس گفت، «هرکه از ایشان دوری جوید رم است و هرکه با ایشان به هم در دنیا افتد، وی هم از ایشان است». و گفت، «از پس من سلطانان ظالم باشند، هرکه بر دروغ و ظلم ایشان اغضا کند و راضی باشد از من نیست، وی را به حوض من در قیامت راه نیست». و گفت، «دشمن ترین علما نزد خدای تعالی علمایی اند که به نزدیک امرا شوند». و گفت، «بهترین امرا آنانند که به نزدیک علما شوند و بدترین علما آنانند که به نزدیک امیران شدند». و گفت، «علما امانت داران پیغمبران اند تا با امرا مخالطت نکنند، چون کردند خیانت کردند و در امانت، از ایشان حذر کنید و دور باشید».
و ابوذر گفت مر سلمه را که دور باش از درگاه سلطان که از دنیاوی وی به تو هیچ نرسد الا زیادت از آن که از دین تو بشود. و گفت، «در دوزخ وادی است که هیچ کس در آنجا نشود مگر علمایی که به زیارت سلطانان شوند».
و عباده بن الصامت می گوید، «به دوستی علما و پارسایان امرا را دلیل نفاق بود و دوستی ایشان با توانگران دلیل ریا بود. و ابن مسعود رحمه االله می گوید که مرد باشدکه با دین درست بر سلطان رود و بی دین بیرون آید. گفتند، «چگونه؟» گفت، «رضای ایشان جوید به چیزی که سخط خدای تعالی در آن باشد». فضیل می گوید که به خدای که همچند آن که عالم به سلطان نزدیک می شود، از خدای تعالی دور می شود. و وهب بن منبه می گوید که این علما که به نزدیک سلطان می شوند، ضرر ایشان بر مسلمانان بیش است از ضرر مقامران و محمد بن سلمه می گوید که مگس بر نجاست آدمی نکوتر از آن که عالم بر درگاه سلطان.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۳ - فصل (معصیتهای نزدیک شدن به ظالمان)
بدان که سبب این تشدیدها آن است که هرکه به نزدیک سلطان شد، در خطر معصیت افتاد اما در کردار و اما در گفتار و اما در خاموشی و اما در اعتقاد:
اما معصیت کردار آن بود که غالب آن بود که سرای ایشان مغضوب بود و نشاید در آنجا درآمدن و اگر به مثل در صحرا و دشت باشد خیمه و فرش ایشان حرام بود، نشاید درشدن و پای بران نهادن. و اگر به مثل در زمین مباح بود بی فرش و خیمه، اگر خدمت کند و سر فرود آورد ظالمی را تواضع کرده باشد، این نشاید، بلکه در خبر است که هرکه توانگری را تواضع کند، اگرچه ظالم نبود، برای توانگری وی دو بهر از دین وی بشود. پس جز سلام روا نبود؛ اما دست بوسه دادن و پشت دوتاکردن و سر فرود آوردن، این همه نشاید، مگر که سلطان عادل را یا عالم را یا کسی را که به سبب دینی مستحق تواضع بود. و بعضی از سلف مبالغت کرده اند و جواب سلام ظالمان نداده اند تا استخاف کرده باشند بر ایشان به سبب ظلم.
اما معصیت در گفتار بدان بود که وی را دعا کند و گوید مثلا خدای تو را زندگانی دراز دهاد، و به ما ارزانی داراد، و امثال این نشاید که رسول (ص) می گوید، «هرکه ظالم را دعا کند به طول بقا، دوست داشته باشد که همیشه در زمین کسی باشد که خدای را تعالی معصیت می کند»، پس هیچ دعا و ثنا روا نباشد مگر گوید، «اصلحک الله و فقک الله للخیرات، اوطول الله عمرک فی طاعته»، و چون از دعا فارغ شود، غالب آن بود که اشتیاق خویش به خدمت وی بازنماید و گوید که همیشه می خواهم که به خدمت رسم. اگر این اشتیاق در دل ندارد، دروغی گفته باشد و نفاقی کرده بی ضرورتی، و اگر در دل دارد، هر دلی که به دیدار ظالمان مشتاق بود، از نور مسلمانی خالی باشد، بلکه هرکه خدای را تعالی خلاف کند، باید که دیدار وی را همچنان کاره باشی که تو را خلاف کند. و چون از این فارغ شود ثنا گفتن گیرد به عدل و انصاف و کرم و آنچه بدین ماند و این از دروغ و نفاق خالی نبود و کمترین آن باشد که دل ظالمی شاد کرده باشد، و این نشاید و چون از این فارغ شود، غالب آن بود که آن ظالم محال می گوید و وی را سر می باید در جنبانیدن و تصدیق باید کرد و این همه معصیت است.
اما معصیت خاموشی آن باشد که درسرای وی فرش و دیبا بیند و بر دیوار صورت بیند و با وی جامه ابریشمین بیند و انگشتری زرین و کوزه سیمین بیند و باشد که از زبان وی فحش شنود، و دروغ شنود و در این همه حسبت واجب بود و خاموشی نشاید و چون ترسد از حسبت معذور بود، ولیکن در شدن بی ضرورتی معذور نباشد که نشاید بی ضرورتی در جایی شدن که معصیت کنند و حسبت نتوان کرد.
اما معصیت دل و اعتقاد آن بود که به وی میل کند و وی را دوست دارد و تواضع وی اعتقاد کند و در نعمت وی نگرد و رغبت وی در دنیا بجنبد. رسول (ص) می گوید، «یا معشر المهاجرین»، در نزدیک اهل دنیا مشوید که بر روزی که خدای تعالی داده است شما را خشم گیرد». و عیسی (ع) می گوید، «در مال این دنیا منگرید که روشنایی دنیایی ایشان، شیرینی ایمان از دل شما ببرد».
پس از این جمله باید که بدانی که در نزدیک هیچ ظالم شدن رخصت نیست مگر به دو عذر. یکی آن که فرمانی باشد از سلطان به الزام. که اگر فرمان نبری بیم آن باشد که برنجانند یا حشمت سلطان باطل شود و رعیت دلیر گردند، دیگر عذر آن که به تظلم شود در حق خویش یا شفاعت در حق مسلمانی، اندر این رخصت بود، به شرط آن که دروغ نگوید و ثنا نگوید و نصیحت درشت بازنگیرد و اگر ترسد، نصیحت به تلطف بازنگیرد، و اگر دارند که قبول نباشد، باری از ثنا و دروغ گفتن حذر کند. و کس باشد که خود را عشوه دهد که من برای شفاعت می روم و اگر آن به شفاعت دیگری برآید یادگیری را قبول با دیدار آید رنجور شود. و این نشان آن است که به ضرورت نمی شود.
حالت سیم آن که به نزدیک سلاطین نشود، ولیکن سلاطین نزدیک وی آیند و شرط این آن است که اگر سلام کنند جواب دهد و اگر اکرام کند و بر پای خیزد روا باشد که آمدن وی اکرام علم است و بدین نیکویی مستحق اکرام است. چنان که بر ظلم مستحق اهانت است. اما اگر نخیزد و حقارت دنیا بنماید اولیتر بود مگر که ترسد که وی را برنجانند یا حشمت سلطان در میان رعیت باطل شود. و چون بشیند سه نوع نصیحت واجب شود: یکی آن که اگر چیزی می کند که نداند که حرام است تعریف کند و دیگر آن که اگر چیزی می کند که بداند حرام است، چون ظلم و فسق، تخویف کند و پند دهد و بگوید که لذت دنیا بدان نه ارزد که مملکت آخرت بدان به زیان آید. و آنچه بدان ماند، سیم آن که اگر وجهی می داند در مراعات مصلحت خلق که وی از آن غافل است اگر بداند که قبول کند، برآن تنبیه کند. و این هرسه واجب است بر کسی که سلطان به وی نزدیک شود، چون امید قبول بود و چون عالم به شرط بود، سخن وی از قبول خالی نباشد، اما اگر بر دنیای ایشان حریص باشد ورا خاموشی اولیتر که جز از آن که بر وی خندند فایده دیگر نبود.
مقاتل بن صالح گوید که نزدیک حماد بن سلمه بودم و در همه خانه وی مصحفی بود و حصیری و انبانی و مطهره ای. کسی دربزد. گفتند محمد بن سلیمان است. خلیفه روزگار درآمد و بنشست و گفت، «از چه سبب است که هرگه تو را بینم درون من پر هیبت شود؟» گفت، «از آن که رسول (ص) گفته است، «عالم که مقصود وی از علم خدای بود، همه کس از وی بترسد و چون مقصود وی از دنیا بود، وی از همه بترسد». پس چهل هزار درم در پیش او نهاد و گفت، «این در وجهی صرف کن». گفت، «برو و به خداوندان ده». سوگند خورد که این از میراث حلال یافته ام. گفت، «مرا بدین حاجت نیست». گفت، «قسمت کن بر مستحقان». گفت، «باشد که به انصاف قسمت کنم». و کسی گوید انصاف نگاه نداشت و بزهکار گردم، این نیز نخواهم. و آن از وی نستد.»
حال و سخن علما با سلاطین چنین بوده است، و چون در نزدیک ایشان شدندی، چنان شدندی که طاووس شد در نزدیک هشام بن عبدالملک که خلیفه بود. چون هشام به مدینه رسید گفت، «کسی از صحابه نزدیک من آرید»، گفتند، «همه مرده اند». گفت، «از تابعین طلب کنید». طاووس را نزدیک وی آوردند. چون درشد نعلین بیرون کرد و گفت، «السلام علیک یا هشام. چگونه ای یا هشام؟» پس هشام خشمگین شد عظیم و قصد آن کرد که او را هلاک کند. گفتند، «این حرم رسول (ص) است و این مرد از بزرگان علماست. این نتوان کرد.»
پس گفت، «ای طاووس، این به چه دلیری کردی؟» گفت، «چه کردم؟» خشم وی زیاد شد. گفت، «چهار ترک ادب کردی. یکی آن که نعلین بر کنار بساط من بیرون کردی و این نزدیک ایشان زشت بود که پیش ایشان با موزه و نعلین به هم باید نشست و تاکنون در سرای خلفا رسم این بوده و دیگر آن که مرا امیر المومنین نگفتی و دیگر آن که در پیش من بنشستی بی دستوری و دست من بوسه ندادی». طاووس گفت، «اما آن که نعلین بیرون کردم پیش تو، هر روز پنج بار پیش رب الغره که خداوند همه است بیرون کنم و بر من خشم نگیرد و اما آن که امیر المومنین نگفتم، آن بود که همه مردمان به امیری تو راضی نه اند، ترسیدم که دروغی گفته باشم، و اما آن که تو را به نام خواندم به کنیت نخواندم، خدای تعالی دوستان خود را به نام خوانده است. گفت یا داوود و یا یحیی و یا عیسی. و دشمن خود را به کنیت خواند، گفت تبت یدا ابی لهب. اما آن که دست به بوسه ندادم، از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «روا نیست دست هیچ کس را بوسه دادن، مگر دست زن خویش به شهوت و دست فرزند به رحمت»، اما آن که پیش از تو نبشتم، از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «هرکه خواهد که مردی را بیند از اهل دوزخ، در مردی نگرد که نشسته باشد و در پیش وی قومی بر پای ایستاده». هشام را خوش آمد. گفت، «مرا پندی ده. گفت از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «در دوزخ ماران اند، هر یکی چند کوهی و کژدم است، هر یکی چند شتری. منتظر امیری اند که با رعیت خویش عدل نکند». این بگفت و برخاست و برفت.
و سلیمان بن عبدالملک خلیفه بود. چون به مدینه رسید، بوحازم را که از بزرگان علما بود بخواند و با وی گفت، «چه سبب است که ما مرگ را کاره ایم؟» گفت، «ازآن که دنیا آبادان کردید و آخرت خراب. و هرکه را از آبادانی به ویرانی بند به رنج باشد». بگفت، «حال خلق چون خواهد بود پیش خدای تعالی شوند؟» گفت، «نیکوکار چون کسی بود که از سفر بازآید به نزدیک عزیزان خویش رسد، اما بدکار چون بند گریخته باشد که او را بگیرند و به قهر پیش خداوند برند». گفت، «کاشکی بدانستمی که حال من چون خواهد بود؟» گفت، «خود را بر قرآن عرضه کن تا بدانی که در قرآن می گوید ان الابرار لفی نعیم و ان الفجار لفی جحیم». گفت، «پس رحمت خدای کجا شود؟» گفت، «ان رحمه الله قریب من المحسنین. نزدیک بود به نیکوکاران.»
و سخن علمای دین با سلاطین چنین بوده است و علمای دنیا را سخن با ایشان از دعا و ثنا بود. و در طلب آن باشد که چیزی گویند که ایشان را خوش آید و حیلتی و رخصتی جویند تا مراد ایشان حاصل شود و آن که پند دهد مقصود ایشان قبول افتد و نشان آن بود که اگر پند دیگری دهد ایشان را حسد آید.
و به هر صفت که باشد، نادیدن ظالمان اولیتر. با ایشان مخالطت نباید کردن و با کسانی که با ایشان مخالطت کنند هم نباید کردن و اگر کسی قادر نباشد بر آن که با ایشان مخالطت نکند و تا آنگهکه زاویه ای نگیرد و از دیگران نبرد، باید که زاویه ای گیرد و مخالطت با همه در باقی کند. رسول (ص) می گوید، «همیشه این امت در کنف حمایت باری باشند تا آنگه که علمای ایشان با امرا مخالطت نکنند» و در جمله سبب فساد رعیت از فساد ملوک و سلاطین بود و فساد سلاطین از علما بود که ایشان را اصلاح نکنند و بر ایشان انکار نکنند.
اما معصیت کردار آن بود که غالب آن بود که سرای ایشان مغضوب بود و نشاید در آنجا درآمدن و اگر به مثل در صحرا و دشت باشد خیمه و فرش ایشان حرام بود، نشاید درشدن و پای بران نهادن. و اگر به مثل در زمین مباح بود بی فرش و خیمه، اگر خدمت کند و سر فرود آورد ظالمی را تواضع کرده باشد، این نشاید، بلکه در خبر است که هرکه توانگری را تواضع کند، اگرچه ظالم نبود، برای توانگری وی دو بهر از دین وی بشود. پس جز سلام روا نبود؛ اما دست بوسه دادن و پشت دوتاکردن و سر فرود آوردن، این همه نشاید، مگر که سلطان عادل را یا عالم را یا کسی را که به سبب دینی مستحق تواضع بود. و بعضی از سلف مبالغت کرده اند و جواب سلام ظالمان نداده اند تا استخاف کرده باشند بر ایشان به سبب ظلم.
اما معصیت در گفتار بدان بود که وی را دعا کند و گوید مثلا خدای تو را زندگانی دراز دهاد، و به ما ارزانی داراد، و امثال این نشاید که رسول (ص) می گوید، «هرکه ظالم را دعا کند به طول بقا، دوست داشته باشد که همیشه در زمین کسی باشد که خدای را تعالی معصیت می کند»، پس هیچ دعا و ثنا روا نباشد مگر گوید، «اصلحک الله و فقک الله للخیرات، اوطول الله عمرک فی طاعته»، و چون از دعا فارغ شود، غالب آن بود که اشتیاق خویش به خدمت وی بازنماید و گوید که همیشه می خواهم که به خدمت رسم. اگر این اشتیاق در دل ندارد، دروغی گفته باشد و نفاقی کرده بی ضرورتی، و اگر در دل دارد، هر دلی که به دیدار ظالمان مشتاق بود، از نور مسلمانی خالی باشد، بلکه هرکه خدای را تعالی خلاف کند، باید که دیدار وی را همچنان کاره باشی که تو را خلاف کند. و چون از این فارغ شود ثنا گفتن گیرد به عدل و انصاف و کرم و آنچه بدین ماند و این از دروغ و نفاق خالی نبود و کمترین آن باشد که دل ظالمی شاد کرده باشد، و این نشاید و چون از این فارغ شود، غالب آن بود که آن ظالم محال می گوید و وی را سر می باید در جنبانیدن و تصدیق باید کرد و این همه معصیت است.
اما معصیت خاموشی آن باشد که درسرای وی فرش و دیبا بیند و بر دیوار صورت بیند و با وی جامه ابریشمین بیند و انگشتری زرین و کوزه سیمین بیند و باشد که از زبان وی فحش شنود، و دروغ شنود و در این همه حسبت واجب بود و خاموشی نشاید و چون ترسد از حسبت معذور بود، ولیکن در شدن بی ضرورتی معذور نباشد که نشاید بی ضرورتی در جایی شدن که معصیت کنند و حسبت نتوان کرد.
اما معصیت دل و اعتقاد آن بود که به وی میل کند و وی را دوست دارد و تواضع وی اعتقاد کند و در نعمت وی نگرد و رغبت وی در دنیا بجنبد. رسول (ص) می گوید، «یا معشر المهاجرین»، در نزدیک اهل دنیا مشوید که بر روزی که خدای تعالی داده است شما را خشم گیرد». و عیسی (ع) می گوید، «در مال این دنیا منگرید که روشنایی دنیایی ایشان، شیرینی ایمان از دل شما ببرد».
پس از این جمله باید که بدانی که در نزدیک هیچ ظالم شدن رخصت نیست مگر به دو عذر. یکی آن که فرمانی باشد از سلطان به الزام. که اگر فرمان نبری بیم آن باشد که برنجانند یا حشمت سلطان باطل شود و رعیت دلیر گردند، دیگر عذر آن که به تظلم شود در حق خویش یا شفاعت در حق مسلمانی، اندر این رخصت بود، به شرط آن که دروغ نگوید و ثنا نگوید و نصیحت درشت بازنگیرد و اگر ترسد، نصیحت به تلطف بازنگیرد، و اگر دارند که قبول نباشد، باری از ثنا و دروغ گفتن حذر کند. و کس باشد که خود را عشوه دهد که من برای شفاعت می روم و اگر آن به شفاعت دیگری برآید یادگیری را قبول با دیدار آید رنجور شود. و این نشان آن است که به ضرورت نمی شود.
حالت سیم آن که به نزدیک سلاطین نشود، ولیکن سلاطین نزدیک وی آیند و شرط این آن است که اگر سلام کنند جواب دهد و اگر اکرام کند و بر پای خیزد روا باشد که آمدن وی اکرام علم است و بدین نیکویی مستحق اکرام است. چنان که بر ظلم مستحق اهانت است. اما اگر نخیزد و حقارت دنیا بنماید اولیتر بود مگر که ترسد که وی را برنجانند یا حشمت سلطان در میان رعیت باطل شود. و چون بشیند سه نوع نصیحت واجب شود: یکی آن که اگر چیزی می کند که نداند که حرام است تعریف کند و دیگر آن که اگر چیزی می کند که بداند حرام است، چون ظلم و فسق، تخویف کند و پند دهد و بگوید که لذت دنیا بدان نه ارزد که مملکت آخرت بدان به زیان آید. و آنچه بدان ماند، سیم آن که اگر وجهی می داند در مراعات مصلحت خلق که وی از آن غافل است اگر بداند که قبول کند، برآن تنبیه کند. و این هرسه واجب است بر کسی که سلطان به وی نزدیک شود، چون امید قبول بود و چون عالم به شرط بود، سخن وی از قبول خالی نباشد، اما اگر بر دنیای ایشان حریص باشد ورا خاموشی اولیتر که جز از آن که بر وی خندند فایده دیگر نبود.
مقاتل بن صالح گوید که نزدیک حماد بن سلمه بودم و در همه خانه وی مصحفی بود و حصیری و انبانی و مطهره ای. کسی دربزد. گفتند محمد بن سلیمان است. خلیفه روزگار درآمد و بنشست و گفت، «از چه سبب است که هرگه تو را بینم درون من پر هیبت شود؟» گفت، «از آن که رسول (ص) گفته است، «عالم که مقصود وی از علم خدای بود، همه کس از وی بترسد و چون مقصود وی از دنیا بود، وی از همه بترسد». پس چهل هزار درم در پیش او نهاد و گفت، «این در وجهی صرف کن». گفت، «برو و به خداوندان ده». سوگند خورد که این از میراث حلال یافته ام. گفت، «مرا بدین حاجت نیست». گفت، «قسمت کن بر مستحقان». گفت، «باشد که به انصاف قسمت کنم». و کسی گوید انصاف نگاه نداشت و بزهکار گردم، این نیز نخواهم. و آن از وی نستد.»
حال و سخن علما با سلاطین چنین بوده است، و چون در نزدیک ایشان شدندی، چنان شدندی که طاووس شد در نزدیک هشام بن عبدالملک که خلیفه بود. چون هشام به مدینه رسید گفت، «کسی از صحابه نزدیک من آرید»، گفتند، «همه مرده اند». گفت، «از تابعین طلب کنید». طاووس را نزدیک وی آوردند. چون درشد نعلین بیرون کرد و گفت، «السلام علیک یا هشام. چگونه ای یا هشام؟» پس هشام خشمگین شد عظیم و قصد آن کرد که او را هلاک کند. گفتند، «این حرم رسول (ص) است و این مرد از بزرگان علماست. این نتوان کرد.»
پس گفت، «ای طاووس، این به چه دلیری کردی؟» گفت، «چه کردم؟» خشم وی زیاد شد. گفت، «چهار ترک ادب کردی. یکی آن که نعلین بر کنار بساط من بیرون کردی و این نزدیک ایشان زشت بود که پیش ایشان با موزه و نعلین به هم باید نشست و تاکنون در سرای خلفا رسم این بوده و دیگر آن که مرا امیر المومنین نگفتی و دیگر آن که در پیش من بنشستی بی دستوری و دست من بوسه ندادی». طاووس گفت، «اما آن که نعلین بیرون کردم پیش تو، هر روز پنج بار پیش رب الغره که خداوند همه است بیرون کنم و بر من خشم نگیرد و اما آن که امیر المومنین نگفتم، آن بود که همه مردمان به امیری تو راضی نه اند، ترسیدم که دروغی گفته باشم، و اما آن که تو را به نام خواندم به کنیت نخواندم، خدای تعالی دوستان خود را به نام خوانده است. گفت یا داوود و یا یحیی و یا عیسی. و دشمن خود را به کنیت خواند، گفت تبت یدا ابی لهب. اما آن که دست به بوسه ندادم، از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «روا نیست دست هیچ کس را بوسه دادن، مگر دست زن خویش به شهوت و دست فرزند به رحمت»، اما آن که پیش از تو نبشتم، از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «هرکه خواهد که مردی را بیند از اهل دوزخ، در مردی نگرد که نشسته باشد و در پیش وی قومی بر پای ایستاده». هشام را خوش آمد. گفت، «مرا پندی ده. گفت از امیر المومنین علی (ع) شنیدم که گفت، «در دوزخ ماران اند، هر یکی چند کوهی و کژدم است، هر یکی چند شتری. منتظر امیری اند که با رعیت خویش عدل نکند». این بگفت و برخاست و برفت.
و سلیمان بن عبدالملک خلیفه بود. چون به مدینه رسید، بوحازم را که از بزرگان علما بود بخواند و با وی گفت، «چه سبب است که ما مرگ را کاره ایم؟» گفت، «ازآن که دنیا آبادان کردید و آخرت خراب. و هرکه را از آبادانی به ویرانی بند به رنج باشد». بگفت، «حال خلق چون خواهد بود پیش خدای تعالی شوند؟» گفت، «نیکوکار چون کسی بود که از سفر بازآید به نزدیک عزیزان خویش رسد، اما بدکار چون بند گریخته باشد که او را بگیرند و به قهر پیش خداوند برند». گفت، «کاشکی بدانستمی که حال من چون خواهد بود؟» گفت، «خود را بر قرآن عرضه کن تا بدانی که در قرآن می گوید ان الابرار لفی نعیم و ان الفجار لفی جحیم». گفت، «پس رحمت خدای کجا شود؟» گفت، «ان رحمه الله قریب من المحسنین. نزدیک بود به نیکوکاران.»
و سخن علمای دین با سلاطین چنین بوده است و علمای دنیا را سخن با ایشان از دعا و ثنا بود. و در طلب آن باشد که چیزی گویند که ایشان را خوش آید و حیلتی و رخصتی جویند تا مراد ایشان حاصل شود و آن که پند دهد مقصود ایشان قبول افتد و نشان آن بود که اگر پند دیگری دهد ایشان را حسد آید.
و به هر صفت که باشد، نادیدن ظالمان اولیتر. با ایشان مخالطت نباید کردن و با کسانی که با ایشان مخالطت کنند هم نباید کردن و اگر کسی قادر نباشد بر آن که با ایشان مخالطت نکند و تا آنگهکه زاویه ای نگیرد و از دیگران نبرد، باید که زاویه ای گیرد و مخالطت با همه در باقی کند. رسول (ص) می گوید، «همیشه این امت در کنف حمایت باری باشند تا آنگه که علمای ایشان با امرا مخالطت نکنند» و در جمله سبب فساد رعیت از فساد ملوک و سلاطین بود و فساد سلاطین از علما بود که ایشان را اصلاح نکنند و بر ایشان انکار نکنند.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۴ - فصل (در شرایط ستدن مال از سلطان)
اگر سلطانی مالی به نزدیک عالمی فرستد تا تفرقه کند بر خیرات، اگر داند که آن را مالکی است معین، نشاید که تفرقه کند البته، بلکه باید گفت تا به خداوند دهد و اگر مالک پدیدار نباشد، گروهی از علما امتناع کرده اند از ستدن و تفرقه کردن و نزدیک ما اولیتر آن بود که از ایشان بستاند و تفرقه کند بر خیرات تا از دست ایشان بیرون شود و آلت ظلم ایشان نگردد و تا درویشان را راحتی بود که حکم این مال آن است که به درویشان باید داد، ولیکن به سه شرط بود:
شرط اول آن که به سبب ستدن وی سلطان اعتقاد نکند که مال وی خود حلال است و اگر نبودی وی نستدی که آن دلیر گردد بر کسب حرام و شر این از خیر تفرقه بیش بود.
شرط دوم آن که این عالم در محل آن نباشد که دیگران در فراستدن وی به وی اقتدا کنند و از تفرقه کردن وی غافل مانند، چنان که گروهی حجت گرفته اند شافعی مال خلفا فراستد و از این غافل باشند که وی آن همه تفرقه کردی. وهب بن منبه و طاووس هردو در نزدیک برادر حجاج شدند. بامدادی سرد بود و طاووس پند می داد وی را. بفرمود تا طیلسانی بر کتف طاووس افکندند و طاووس سخن می گفت و می جنبید تا آن طیلسان از وی بیفتاد. برادر حجاج بدانست. خشمگین شد و چون بیرون آمدند وهب گفت، «یا طاووس، اگر این طیلسان بستدی و به درویشی دادی بهتر از آن بود که او را به خشم آوردی». گفت، «ایمن نبودم بدانکه کس به من اقتدا کند و مال ایشان بستاند و نداند که من به درویشی دادم».
شرط سیم آن که دوستی آن ظالم در دل تو پدید آید و به سبب آن که مال به تو فرستاد تا تفرقه کنی که دوستی ظالمان سبب معصیتها بود که سبب مداهنت بود و سبب آن باشد که بر مرگ و عزل وی اندوهگین شوی و به سبب زیادت حشمت و ولایت وی شاد شوی. و برای این گفت رسول (ص) که بارخدایا هیچ فاجر را دست مده تا با من نیکویی کند که آن گاه دل من به وی میل کند. و این برای این گفت که دل به ضرورت میل کند به هرکه نیکویی کند با تو. خدای تعالی می گوید، «و لا ترکنوا الی الذین ظلموا فتسکم النار» و بعضی از خلفا ده هزار درم به نزدیک مالک دینار فرستاد. همه تفرقه کرد که یک درم بازنگرفت. محمد بن واسع بدید، گفت، «راست بگوی تا دل تو هیچ میلی گرفت به دوستی وی بدین سبب؟» گفت، «گرفت». گفت، «از این می ترسیدم، آخر شومی آن مال کار خویش کرد با تو.»
و یکی از بزرگان بصره مال سلطان بستدی و تفرقه کردی. وی را گفتند، «نترسی که دوستی ایشان در دل تو بجنبد؟» گفت، «اگر کسی دست من بگیرد و در بهشت برد آنگاه که معصیت کند، وی را دشمن دارم و آن کس دشمن دارم که ورا مسخر کرد تا دست من بگرفت و در بهشت برد. چون کسی را این قوت بود، باکی نبود اگر مال ایشان تفرقه کند».
شرط اول آن که به سبب ستدن وی سلطان اعتقاد نکند که مال وی خود حلال است و اگر نبودی وی نستدی که آن دلیر گردد بر کسب حرام و شر این از خیر تفرقه بیش بود.
شرط دوم آن که این عالم در محل آن نباشد که دیگران در فراستدن وی به وی اقتدا کنند و از تفرقه کردن وی غافل مانند، چنان که گروهی حجت گرفته اند شافعی مال خلفا فراستد و از این غافل باشند که وی آن همه تفرقه کردی. وهب بن منبه و طاووس هردو در نزدیک برادر حجاج شدند. بامدادی سرد بود و طاووس پند می داد وی را. بفرمود تا طیلسانی بر کتف طاووس افکندند و طاووس سخن می گفت و می جنبید تا آن طیلسان از وی بیفتاد. برادر حجاج بدانست. خشمگین شد و چون بیرون آمدند وهب گفت، «یا طاووس، اگر این طیلسان بستدی و به درویشی دادی بهتر از آن بود که او را به خشم آوردی». گفت، «ایمن نبودم بدانکه کس به من اقتدا کند و مال ایشان بستاند و نداند که من به درویشی دادم».
شرط سیم آن که دوستی آن ظالم در دل تو پدید آید و به سبب آن که مال به تو فرستاد تا تفرقه کنی که دوستی ظالمان سبب معصیتها بود که سبب مداهنت بود و سبب آن باشد که بر مرگ و عزل وی اندوهگین شوی و به سبب زیادت حشمت و ولایت وی شاد شوی. و برای این گفت رسول (ص) که بارخدایا هیچ فاجر را دست مده تا با من نیکویی کند که آن گاه دل من به وی میل کند. و این برای این گفت که دل به ضرورت میل کند به هرکه نیکویی کند با تو. خدای تعالی می گوید، «و لا ترکنوا الی الذین ظلموا فتسکم النار» و بعضی از خلفا ده هزار درم به نزدیک مالک دینار فرستاد. همه تفرقه کرد که یک درم بازنگرفت. محمد بن واسع بدید، گفت، «راست بگوی تا دل تو هیچ میلی گرفت به دوستی وی بدین سبب؟» گفت، «گرفت». گفت، «از این می ترسیدم، آخر شومی آن مال کار خویش کرد با تو.»
و یکی از بزرگان بصره مال سلطان بستدی و تفرقه کردی. وی را گفتند، «نترسی که دوستی ایشان در دل تو بجنبد؟» گفت، «اگر کسی دست من بگیرد و در بهشت برد آنگاه که معصیت کند، وی را دشمن دارم و آن کس دشمن دارم که ورا مسخر کرد تا دست من بگرفت و در بهشت برد. چون کسی را این قوت بود، باکی نبود اگر مال ایشان تفرقه کند».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۶ - فصل (حیلت پسندیده و ناپسندیده در دروغ گفتن)
بدان که چون بزرگان را حاجت افتاده است به دروغ، حیلت کرده اند و به الفاظ راست طلب کرده اند، چنان که آن کس چیزی دیگر فهم کند که مقصود بود و آن را معاریض گویند چنان که مطرف اندر پیش امیری شد. وی گفت، «چرا کمتر همی آیی؟» گفت، «تا از نزدیک امیر شده ام پهلو از زمین برنگرفته ام، الا آنچه حق تعالی نیرو داده است تا وی پندارد که بیمار بوده است» و آن سخن راست بود. و شعبی را چون کسی طلب کردی بر در سرای، کنیزک را گفتی تا دایره ای بکشیدی و آن کنیزک پای اندر میان نهادی و گفتی که اندر اینجا نیست و یا گفتی که اندر مسجد طلب کن. و معاذ چون از عمل بازآمدی زن وی را گفتی، «چندین همل بکردی، ما را چه آوردی؟» گفتی، «نگاهبانی با من بود. هیچ چیز نتوانستم آوردن» یعنی حق تعالی و زن پنداشتی که با وی عمر مشرفی فرستاده بود. آن زن به خانه عمر شد و عتاب کرد که معاذ امین بود به نزد رسول (ص) و به نزدیک ابوبکر چرا با وی مشرف فرستادی؟ عمر معاذ را بخواند و قصه پرسید. چون بگفت بخندید و چیزی به وی داد تا به آن زن دهد.
و بدان که این نیز آن وقت روا بود که حاجت باشد. چون حاجت نبود مردمان را اندر غلط افکندن روا نبود، اگرچه لفظ راست باشد.
عبدالله بن عتبه رحمه الله علیه همی گوید، با پدر به هم اندر نزدیک عمر عبدالعزیز شدم. چون بیرون آمدم جامه ای نیکو داشتم. مردمان گفتند که خلعت امیرالمومنین است. گفتم حق تعالی امیرالمومنین را جزای خیر دهاد. پدر مرا گفت، «زینهار، ای پسر دروغ مگو مانند دروغ نیز مگو». یعنی این مانند دروغ است، اما به غرض این اندک مباح شود چون طیبت کردن و دل کسی خوش کردن. چنان که رسول(ص) گفت، پیرزن اندر بهشت نشود و تو را بر بچه شتر نشانم و اندر چشم شوهر تو سپیدی است اما اگر اندر وی ضرری باشد روا نبود، چنان که کسی را اندر جوال کند چنان که گوید زنی اندر تو رغبت کرده است تا وی دل بر آن بنهد و امثال آن.
اما اگر ضرری نبود و برای مزاح دروغی بگوید به درجه معصیت نرسد، ولیکن از درجه کمال ایمان بیفتد که رسول(ص) همی گوید، «ایمان مردم را تمام نشود تا آنگاه که خلق را آن پسندد که خود را و از مزاح دروغ دست بدارد»، از این جنس باشد آن که بسیاری گویند برای دلخوشی صدبار تو را طلب کردم و به خانه آمدم. این به درجه حرامی نرسد که داند که از این تقدیر عدد نباشد، اما اگر بسیار طلب نکرده باشد دروغ بود. و این که عادت بود که گویند که چیزی بخور، گوید نمی بایدم. این نشاید چون شهوت اندر وی بود.
و رسول(ص) قدحی شیر با زنان داد شب عروسی عایشه رضی الله عنه گفتند، «ما را همی نباید». گفت، «دروغ و گرسنگی به هم جمع مکنید». گفتند، «یا رسول الله این مقدار دروغ بود و دورغ نویسند؟» گفت، «دروغکی نویسند که دروغکی است».
سعید بن مسیب را درد چشم بود و چیزی در گوشه چشم وی گرد آمده بود. گفتند، «اگر پاک کنی چه باشد؟» گفت، «طبیب را گفته ام که دست فراچشم نکنم. آنگاه دروغ گفته باشم». عیسی (ع) همی گوید، «از کبایر یکی آن است که حق تعالی را خواند به دروغ که خدای داند که چنین است و نه چنان باشد». و رسول(ص) گفته است که هر که بر خواب دروغ گوید وی اندر قیامت تکلیف کنند تا گره بر دانه جو زند و نتواند.
آفت دوازدهم (غیبت است)
و این نیز بر زبان غالب است و هیچ کس الا ماشاالله از این خلاص نیابد و وبال عظیم است. و حق تعالی این را در قرآن مانند همی کند به کسی که گوشت برادر مرده بخورد. و رسول(ص) گفت، «دور باشید از غیبت که غیبت از زنا بدتر است که توبه از زنا بپذیرند و از غیبت فرانپذیرند تا آن کس بحل نکند» و گفت، «شب معراج به قومی بگذشتم که گوشت از روی خویش به ناخن فرود می آوردند. گفتم اینان که اند؟ گفتند، «آنانند که غیبت کنند مردمان را».
سلیمان جابر رحمهم الله می گوید، «رسول را گفتم مرا چیزی بیاموز که مرا دست گیرد. گفت کار خیر حقیر مدار اگر همه آن بود که از دلو خویش آب فراکوزه کسی کنی و یا برادر مسلمان پیشانی گشاده دار و چون از پیش تو برخیزد غیبت مکن». و حق تعالی به موسی (ع) وحی فرستاد که هر که غیبت کرد و توبه نکرد و بمیرد، اولین کسی باشد اندر دوزخ شود و هر که توبه کرد و بمیرد بازپسین کسی باشد که اندر بهشت شود». و جابر همی گوید، «با رسول خدا اندر سفر بودیم. بر دو گور بگذشت. گفت این هر دو اندر عذابند یکی برای غیبت و یکی آن که جامه از بشنج بول نگاه نداشتی آنگاه چوبی تر به دو پاره کرد و به سر گور ایشان به زمین فرو برد و گفت تا این خشک نشود عذاب ایشان سبکتر بود».
و چون مردی اقرار داد به زنا او را سنگسار فرمود. یکی گفت دیگری را که چنان که سنگ را نشانند وی را بنشاندند. پس رسول(ص) به مرداری بگذشت گفت، «بخورید این مردار را». گفتند، «مردار چگونه خوریم؟» گفت،«آنچه از گوشت آن برادر می خورید بتر از این است و گنده تر از این است در معصیت» و صحابه به روی گشاده یکدیگر را دیدند و غیبت یکدیگر نکردندی و این از فاضلترین عبادات دانستندی و خلاف این از نفاق شمردندی.
و قتاده رحمهم الله همی گوید، «عذاب قبر سه قسم است، یک ثلث آن از غیبت است و یم ثلث آن سخن چیدن و یک ثلث جامه از بول نگاه نداشتن» و عیسی (ع) با حواریان بر سگی مردار بگذشت گفتند، «این گنده چیزی است!» عیسی(ع) گفت، «آن سپیدی دندان وی سخت نیکو چیزی است» ایشان را بیاموخت که از هر چه بینند آن گویند که نیکوتر است. خوکی بر عیسی(ع) بگذشت. گفت، «برو به سلامت». گفتند، «یا روح الله! خوک را هم چنین می گویی؟» گفت، «زبان خود را خو فرا نکنم جز فراخیر». و علی بن الحسین رضی الله عنه یکی را دید که غیبت همی کرد. گفت، «خاموش که این نان خورش سگان دوزخ است».
و بدان که این نیز آن وقت روا بود که حاجت باشد. چون حاجت نبود مردمان را اندر غلط افکندن روا نبود، اگرچه لفظ راست باشد.
عبدالله بن عتبه رحمه الله علیه همی گوید، با پدر به هم اندر نزدیک عمر عبدالعزیز شدم. چون بیرون آمدم جامه ای نیکو داشتم. مردمان گفتند که خلعت امیرالمومنین است. گفتم حق تعالی امیرالمومنین را جزای خیر دهاد. پدر مرا گفت، «زینهار، ای پسر دروغ مگو مانند دروغ نیز مگو». یعنی این مانند دروغ است، اما به غرض این اندک مباح شود چون طیبت کردن و دل کسی خوش کردن. چنان که رسول(ص) گفت، پیرزن اندر بهشت نشود و تو را بر بچه شتر نشانم و اندر چشم شوهر تو سپیدی است اما اگر اندر وی ضرری باشد روا نبود، چنان که کسی را اندر جوال کند چنان که گوید زنی اندر تو رغبت کرده است تا وی دل بر آن بنهد و امثال آن.
اما اگر ضرری نبود و برای مزاح دروغی بگوید به درجه معصیت نرسد، ولیکن از درجه کمال ایمان بیفتد که رسول(ص) همی گوید، «ایمان مردم را تمام نشود تا آنگاه که خلق را آن پسندد که خود را و از مزاح دروغ دست بدارد»، از این جنس باشد آن که بسیاری گویند برای دلخوشی صدبار تو را طلب کردم و به خانه آمدم. این به درجه حرامی نرسد که داند که از این تقدیر عدد نباشد، اما اگر بسیار طلب نکرده باشد دروغ بود. و این که عادت بود که گویند که چیزی بخور، گوید نمی بایدم. این نشاید چون شهوت اندر وی بود.
و رسول(ص) قدحی شیر با زنان داد شب عروسی عایشه رضی الله عنه گفتند، «ما را همی نباید». گفت، «دروغ و گرسنگی به هم جمع مکنید». گفتند، «یا رسول الله این مقدار دروغ بود و دورغ نویسند؟» گفت، «دروغکی نویسند که دروغکی است».
سعید بن مسیب را درد چشم بود و چیزی در گوشه چشم وی گرد آمده بود. گفتند، «اگر پاک کنی چه باشد؟» گفت، «طبیب را گفته ام که دست فراچشم نکنم. آنگاه دروغ گفته باشم». عیسی (ع) همی گوید، «از کبایر یکی آن است که حق تعالی را خواند به دروغ که خدای داند که چنین است و نه چنان باشد». و رسول(ص) گفته است که هر که بر خواب دروغ گوید وی اندر قیامت تکلیف کنند تا گره بر دانه جو زند و نتواند.
آفت دوازدهم (غیبت است)
و این نیز بر زبان غالب است و هیچ کس الا ماشاالله از این خلاص نیابد و وبال عظیم است. و حق تعالی این را در قرآن مانند همی کند به کسی که گوشت برادر مرده بخورد. و رسول(ص) گفت، «دور باشید از غیبت که غیبت از زنا بدتر است که توبه از زنا بپذیرند و از غیبت فرانپذیرند تا آن کس بحل نکند» و گفت، «شب معراج به قومی بگذشتم که گوشت از روی خویش به ناخن فرود می آوردند. گفتم اینان که اند؟ گفتند، «آنانند که غیبت کنند مردمان را».
سلیمان جابر رحمهم الله می گوید، «رسول را گفتم مرا چیزی بیاموز که مرا دست گیرد. گفت کار خیر حقیر مدار اگر همه آن بود که از دلو خویش آب فراکوزه کسی کنی و یا برادر مسلمان پیشانی گشاده دار و چون از پیش تو برخیزد غیبت مکن». و حق تعالی به موسی (ع) وحی فرستاد که هر که غیبت کرد و توبه نکرد و بمیرد، اولین کسی باشد اندر دوزخ شود و هر که توبه کرد و بمیرد بازپسین کسی باشد که اندر بهشت شود». و جابر همی گوید، «با رسول خدا اندر سفر بودیم. بر دو گور بگذشت. گفت این هر دو اندر عذابند یکی برای غیبت و یکی آن که جامه از بشنج بول نگاه نداشتی آنگاه چوبی تر به دو پاره کرد و به سر گور ایشان به زمین فرو برد و گفت تا این خشک نشود عذاب ایشان سبکتر بود».
و چون مردی اقرار داد به زنا او را سنگسار فرمود. یکی گفت دیگری را که چنان که سنگ را نشانند وی را بنشاندند. پس رسول(ص) به مرداری بگذشت گفت، «بخورید این مردار را». گفتند، «مردار چگونه خوریم؟» گفت،«آنچه از گوشت آن برادر می خورید بتر از این است و گنده تر از این است در معصیت» و صحابه به روی گشاده یکدیگر را دیدند و غیبت یکدیگر نکردندی و این از فاضلترین عبادات دانستندی و خلاف این از نفاق شمردندی.
و قتاده رحمهم الله همی گوید، «عذاب قبر سه قسم است، یک ثلث آن از غیبت است و یم ثلث آن سخن چیدن و یک ثلث جامه از بول نگاه نداشتن» و عیسی (ع) با حواریان بر سگی مردار بگذشت گفتند، «این گنده چیزی است!» عیسی(ع) گفت، «آن سپیدی دندان وی سخت نیکو چیزی است» ایشان را بیاموخت که از هر چه بینند آن گویند که نیکوتر است. خوکی بر عیسی(ع) بگذشت. گفت، «برو به سلامت». گفتند، «یا روح الله! خوک را هم چنین می گویی؟» گفت، «زبان خود را خو فرا نکنم جز فراخیر». و علی بن الحسین رضی الله عنه یکی را دید که غیبت همی کرد. گفت، «خاموش که این نان خورش سگان دوزخ است».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۹ - حکایات پیغامبران و ملایکه
روایت است که چون ابلیس ملعون شد، جبرئیل و میکائیل دایم می گریستند. خدای تعالی به ایشان وحی فرستاد، «چرا می گریید؟» گفتند، «از مکر تو ایمن نه ایم!» گفت، «چنین باید، ایمن مباشید». و محمد بن المنکدر می گوید، «چون دوزخ بیافرید همه فریشتگان به گریستن ایستادند. چون آدمیان را بیافرید آنگاه خاموش شدند، دانستند که نه برای ایشان آفرید».
و رسول (ص) گفت، «هرگز جبرئیل بر من نیامد الا لرزه بر وی از بیم خدای تعالی». انس گوید که رسول (ص) گفت، «از جبرئیل پرسیدم که چرا میکائیل را هرگز خندان نبینم؟» گفت، «تا آتش را بیافریده است وی هرگز نخندیده است».
و چون خلیل (ع) در نماز ایستادی، جوش دل وی از دو میل بشنیدندی. مجاهد گوید که داوود (ع) چهل روز می گریست سر بر سجود تا گیاه از اشک وی برست. ندا آمد که یا داوود! چرا می گریی؟ اگر گرسنه ای نانت دهم و اگر برهنه ای تا جامه ات فرستم. یک نالیدنی بنالید که آتش نفس وی چوب را بسوخت. پس خدای تعالی توبه وی بپذیرفت. گفت، «بارخدایا! گناه من بر کف دست من نقش کن تا گناه فراموش نکنم». اجابت کرد. دست به هیچ طعام و شراب نکردی که نه آن به اول بدیدی و بگریستی. و گاه بودی که قدح آب به وی دادندی، پر نبودی از اشک وی پر شد.
و روایت است که داوود (ع) چنان بگریست که طاقتش نماند. گفت، «بارخدایا! بر گریستن من رحمت نکنی؟» وحی آمد که حدیث گریستن می کنی؟ مگر گناه فراموش کردی؟ گفت، «بارخدایا چگونه فراموش کنم که پیش از گناه چون زبور خواندمی آب روان در جوی بایستادی و مرغان بر سر من آمدندی و وحوش صحرا به محراب آمدندی، اکنون از این همه هیچ چیز نیست. بارخدایا! این چه وحشت است؟» گفت، «آن از انس طاعت بود و این از وحشت معصیت است. یا داوود! آدم بنده من بود وی را به قدرت خود بیافریدم و روح خود در وی دمیدم و ملایکه را سجود وی فرمودم و خلعت کرامت در وی پوشیدم و تاج وقار بر سرش نهادم. از تنهایی خود گله کرد. حوا را بیافریدم و هردو را در بهشت فرود آوردم. یک گناه کرد خوار و برهنه از حضرت خود براندم. یا داوود! بشنو و به حق بشنو. طاعت ما داشتی. طاعت تو داشتیم و از آنچه خواستی بدادیم. گناه کردی، مهلت دادیم. اکنون به این همه به ما بازگردی قبول کنیم».
یحیی بن ابی کثیر گوید که روایت است که داوود (ع) چون خواستی که بر گناه خویش نوحه کند هفت روز هیچ نخوردی و گرد زنان نگشتی. پس به صحرا آمدی و سلیمان را بفرمودی تا منادی کردی تا خلق خدای هرکه خواهد که نوحه داوود شنود بیاید. پس آدمیان از شهرها و مرغان از آشیانه ها و وحوش از بیابانها و کوهها روی بدانجا نهادندی، وی ابتدا کردی به ثنای خدای تعالی و خلق فریاد همی کردندی. آنگاه صفت بهشت و دوزخ بگفتی. آنگاه نوحه گناه خویش بکردی تا خلق بسیار بمردندی از خوف و هراس. آنگاه سلیمان بر سر وی بایستادی و گفتی یا پدر! بس که خلق بسیار هلاک شدند. و منادی فرمودندی تا جنازه ها بیاوردندی و هرکس مرده خویش برگرفتی تا یک روز چهل هزار مرد در مجلس بود سی هزار مرده بودند. و وی را دو کنیزک بود، کار ایشان آن بودی که در وقت خوف وی را فرو گرفتندی و نگاه داشتندی تا اعضای وی از هم نشود.
و یحیی بن زکریا (ع) در بیت المقدس عبادت کردی و کودک بود. چون کودکان وی را به بازی خواندندی، گفتی مرا برای بازی نیافریده اند. چون پانزده ساله شد به صحرا رفت و از میان خلق دور شد. یک روز پدرش از پس وی برفت. وی را دید پای در آب نهاده و از تشنگی هلاک می شد و می گفت به عزت تو که آب نخورم تا ندانم که جای من به نزدیک تو چیست. و چندان گریسته بود که بر روی وی گوشت نمانده بود و دندانها پیدا آمده و پاره ای نمد بر روی نشاندی تا خلق نبینند. و امثال این احوال در حکایات پیغامبران بسیار است.
و رسول (ص) گفت، «هرگز جبرئیل بر من نیامد الا لرزه بر وی از بیم خدای تعالی». انس گوید که رسول (ص) گفت، «از جبرئیل پرسیدم که چرا میکائیل را هرگز خندان نبینم؟» گفت، «تا آتش را بیافریده است وی هرگز نخندیده است».
و چون خلیل (ع) در نماز ایستادی، جوش دل وی از دو میل بشنیدندی. مجاهد گوید که داوود (ع) چهل روز می گریست سر بر سجود تا گیاه از اشک وی برست. ندا آمد که یا داوود! چرا می گریی؟ اگر گرسنه ای نانت دهم و اگر برهنه ای تا جامه ات فرستم. یک نالیدنی بنالید که آتش نفس وی چوب را بسوخت. پس خدای تعالی توبه وی بپذیرفت. گفت، «بارخدایا! گناه من بر کف دست من نقش کن تا گناه فراموش نکنم». اجابت کرد. دست به هیچ طعام و شراب نکردی که نه آن به اول بدیدی و بگریستی. و گاه بودی که قدح آب به وی دادندی، پر نبودی از اشک وی پر شد.
و روایت است که داوود (ع) چنان بگریست که طاقتش نماند. گفت، «بارخدایا! بر گریستن من رحمت نکنی؟» وحی آمد که حدیث گریستن می کنی؟ مگر گناه فراموش کردی؟ گفت، «بارخدایا چگونه فراموش کنم که پیش از گناه چون زبور خواندمی آب روان در جوی بایستادی و مرغان بر سر من آمدندی و وحوش صحرا به محراب آمدندی، اکنون از این همه هیچ چیز نیست. بارخدایا! این چه وحشت است؟» گفت، «آن از انس طاعت بود و این از وحشت معصیت است. یا داوود! آدم بنده من بود وی را به قدرت خود بیافریدم و روح خود در وی دمیدم و ملایکه را سجود وی فرمودم و خلعت کرامت در وی پوشیدم و تاج وقار بر سرش نهادم. از تنهایی خود گله کرد. حوا را بیافریدم و هردو را در بهشت فرود آوردم. یک گناه کرد خوار و برهنه از حضرت خود براندم. یا داوود! بشنو و به حق بشنو. طاعت ما داشتی. طاعت تو داشتیم و از آنچه خواستی بدادیم. گناه کردی، مهلت دادیم. اکنون به این همه به ما بازگردی قبول کنیم».
یحیی بن ابی کثیر گوید که روایت است که داوود (ع) چون خواستی که بر گناه خویش نوحه کند هفت روز هیچ نخوردی و گرد زنان نگشتی. پس به صحرا آمدی و سلیمان را بفرمودی تا منادی کردی تا خلق خدای هرکه خواهد که نوحه داوود شنود بیاید. پس آدمیان از شهرها و مرغان از آشیانه ها و وحوش از بیابانها و کوهها روی بدانجا نهادندی، وی ابتدا کردی به ثنای خدای تعالی و خلق فریاد همی کردندی. آنگاه صفت بهشت و دوزخ بگفتی. آنگاه نوحه گناه خویش بکردی تا خلق بسیار بمردندی از خوف و هراس. آنگاه سلیمان بر سر وی بایستادی و گفتی یا پدر! بس که خلق بسیار هلاک شدند. و منادی فرمودندی تا جنازه ها بیاوردندی و هرکس مرده خویش برگرفتی تا یک روز چهل هزار مرد در مجلس بود سی هزار مرده بودند. و وی را دو کنیزک بود، کار ایشان آن بودی که در وقت خوف وی را فرو گرفتندی و نگاه داشتندی تا اعضای وی از هم نشود.
و یحیی بن زکریا (ع) در بیت المقدس عبادت کردی و کودک بود. چون کودکان وی را به بازی خواندندی، گفتی مرا برای بازی نیافریده اند. چون پانزده ساله شد به صحرا رفت و از میان خلق دور شد. یک روز پدرش از پس وی برفت. وی را دید پای در آب نهاده و از تشنگی هلاک می شد و می گفت به عزت تو که آب نخورم تا ندانم که جای من به نزدیک تو چیست. و چندان گریسته بود که بر روی وی گوشت نمانده بود و دندانها پیدا آمده و پاره ای نمد بر روی نشاندی تا خلق نبینند. و امثال این احوال در حکایات پیغامبران بسیار است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۰ - حکایات صحابه و سلف
بدان که چون صدیق با بزرگی وی مرغی را دیدی گفتی کاشکی تو من بودمی و بوذر گفت کاشکی من درختی بودمی. و عایشه گفتی کاشکی مرا نام و نشان نبودی و عمر گاه بودی که آیت قرآن بشنیدی بیفتادی و از هوش بشدی و چند روز مردمان به عیادت وی رفتندی. و بر روی او دو خط سیاه بودی از گریستن و گفتی کاشکی هرگز عمر را مادر نزادی. و یک راه به در سرایی بگذشت. یکی قرآن همی خواند در نماز. اینجا رسیده بود، «ان عذاب ربک لواقع» از ستور خویش درافکند از بی طاقتی و وی را به خانه بردند. یک ماه بیمار بود که کسی سبب بیماری وی ندانست.
و علی بن حسین زین العابدین (ع) چون طهارت کردی روی وی زرد شدی، گفتندی این چیست؟ گفت، «نمی دانید که پیش که خواهم رفت». و مسور بن مخربه طاقت قرآن شنیدن نداشتی. یک روز مردی غریب ندانست. این آیت را برخواند، «یوم نحشر المتقین الی الرحمن وفدا و نسوق المجرمین الی جهنم وردا» گفت من از مجرمانم نه از متقیان، یک را دیگر برخوان. برخواند. بانگی بکرد و جان بداد.
حاتم اصم گوید، «به جایگاه نیک غره مشو که هیچ جای بهتر از بهشت نیست. دانی که آدم چه دید؟ و به بسیاری عبادت غرن مشو که دانی که ابلیس چه دید که چندین هزار سال عبادت کرده بود؟ و به علم بسیار غره مشو که بعلم با عور در علم به جایی بود که نام مهین خدا دانست و در حق وی چنین آمد، «کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث» و به یار نیک مردمان غره مشو که خویشاوند رسول (ص) وی را بسیار بدیدند و صحبت کردند و مسلمان نشدند».
سری سقطی گوید، «هر روز چند بار در بینی خویش نگاه کنم. گویم مگر رویم سیاه شده است». و عطا سلمی از خایفان بود. چهل سال نخندید و به آسمان بر ننگرید. یک راه بر آسمان نگرید از بیم نیفتاد. و هر شب چند بار دست به خویشتن فرود آوردی تا مسخ شده است یا نه و چون قحطی و بلائی به خلق رسیدی گفتی همه از شومی نیست. اگر من بمردمی خلق پرستندی. احمد بن حنبل گوید، «دعا کردم تا یک باب از خوف بر من گشاده کند. اجابت افتاد. بترسیدم و از عقل جدا خواستم شد و گفتم بارخدایا به قدر طاقت، پس ساکن شدم». و یکی را دیدند از عباد که می گریست. گفتند، «چرا می گریی؟» گفت، «از بیم آن ساعت که منادی کنند که خلق را عرض خواهند داد در قیامت». یکی از حسن بصری پرسید که چگونه ای؟ گفت، «چگونه بود حال کسی که با قومی در کشتی باشد و کشتی بشکند و هرکسی بر تخته ای بماند؟» گفت، «صعب»، گفت، «حال من چنان است».
و هم او گفته که در خبر است که یکی از دوزخ بیرون آوردند پس از هزار سال. و کاشکی من آن کس بودمی. و این از آن گفت که از بیم سوء خاتمت از دوزخ جاوید می ترسید و کنیزکی بود عمر عبدالعزیز را. یک روز از خواب برخاست. گفت، «یا امیرالمومنین! خوابی عجیب دیدم»، گفت، «هین بگوی»، گفت، «دیدم که دوزخ بتافتندی و صراط بر سر وی بردندی و خلفا را بیاوردند. اول عبدالملک مروان را دیدم که بیاوردند و گفتند برو. پس نرفت که در دوزخ افتاد. گفت: هین. گفت: پس پسر وی را ولید بن عبدالملک بیاوردند. و هم چنین برفت و در حال بیفتاد. گفت: هین! گفت: سلیمان بن عبدالملک را بیاوردند و هم چنین بیفتاد. گفت: هین. گفت پس تو را یا امیرالمومنین بیاوردند». و این بگفت و عمر یک نعره بزد از هوش بشد و بیفتاد. کنیزک فریاد همی کرد که به خدای تو را دیدم که به سلامت بگذشتی. کنیزک بانگ همی کرد و وی افتاده بود و دست و پای همی زد.
حسن بصری سالهای بسیار نخندید و چون اسیری بود که آورده باشند تا گردن بزنند. وی را گفتندی چرا چنین سوخته ای با این همه عبادت و جهد؟ گفتی ایمن نیم که حق تعالی از من کاری دیده باشد که مرا دشمن گرفته باشد. گوید هرچه خواهی بکن که بر تو رحمت نخواهم کرد. من جان بی فایده می کنم.
این و امثال این حکایت بسیار است. اکنون نگاه کن که ایشان می ترسیدند و تو ایمنی. یا از آن است که ایشان را معصیت بسیار بود و تو را نیست. یا از آن که ایشان را معرفت بسیار بود و تو را نیست و تو به حکم ابلهی و غافلی ایمنی با معصیت بسیار و ایشان به حکم بصیرت و معرفت هراسان بودند به اطاعت بسیار.
و علی بن حسین زین العابدین (ع) چون طهارت کردی روی وی زرد شدی، گفتندی این چیست؟ گفت، «نمی دانید که پیش که خواهم رفت». و مسور بن مخربه طاقت قرآن شنیدن نداشتی. یک روز مردی غریب ندانست. این آیت را برخواند، «یوم نحشر المتقین الی الرحمن وفدا و نسوق المجرمین الی جهنم وردا» گفت من از مجرمانم نه از متقیان، یک را دیگر برخوان. برخواند. بانگی بکرد و جان بداد.
حاتم اصم گوید، «به جایگاه نیک غره مشو که هیچ جای بهتر از بهشت نیست. دانی که آدم چه دید؟ و به بسیاری عبادت غرن مشو که دانی که ابلیس چه دید که چندین هزار سال عبادت کرده بود؟ و به علم بسیار غره مشو که بعلم با عور در علم به جایی بود که نام مهین خدا دانست و در حق وی چنین آمد، «کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث» و به یار نیک مردمان غره مشو که خویشاوند رسول (ص) وی را بسیار بدیدند و صحبت کردند و مسلمان نشدند».
سری سقطی گوید، «هر روز چند بار در بینی خویش نگاه کنم. گویم مگر رویم سیاه شده است». و عطا سلمی از خایفان بود. چهل سال نخندید و به آسمان بر ننگرید. یک راه بر آسمان نگرید از بیم نیفتاد. و هر شب چند بار دست به خویشتن فرود آوردی تا مسخ شده است یا نه و چون قحطی و بلائی به خلق رسیدی گفتی همه از شومی نیست. اگر من بمردمی خلق پرستندی. احمد بن حنبل گوید، «دعا کردم تا یک باب از خوف بر من گشاده کند. اجابت افتاد. بترسیدم و از عقل جدا خواستم شد و گفتم بارخدایا به قدر طاقت، پس ساکن شدم». و یکی را دیدند از عباد که می گریست. گفتند، «چرا می گریی؟» گفت، «از بیم آن ساعت که منادی کنند که خلق را عرض خواهند داد در قیامت». یکی از حسن بصری پرسید که چگونه ای؟ گفت، «چگونه بود حال کسی که با قومی در کشتی باشد و کشتی بشکند و هرکسی بر تخته ای بماند؟» گفت، «صعب»، گفت، «حال من چنان است».
و هم او گفته که در خبر است که یکی از دوزخ بیرون آوردند پس از هزار سال. و کاشکی من آن کس بودمی. و این از آن گفت که از بیم سوء خاتمت از دوزخ جاوید می ترسید و کنیزکی بود عمر عبدالعزیز را. یک روز از خواب برخاست. گفت، «یا امیرالمومنین! خوابی عجیب دیدم»، گفت، «هین بگوی»، گفت، «دیدم که دوزخ بتافتندی و صراط بر سر وی بردندی و خلفا را بیاوردند. اول عبدالملک مروان را دیدم که بیاوردند و گفتند برو. پس نرفت که در دوزخ افتاد. گفت: هین. گفت: پس پسر وی را ولید بن عبدالملک بیاوردند. و هم چنین برفت و در حال بیفتاد. گفت: هین! گفت: سلیمان بن عبدالملک را بیاوردند و هم چنین بیفتاد. گفت: هین. گفت پس تو را یا امیرالمومنین بیاوردند». و این بگفت و عمر یک نعره بزد از هوش بشد و بیفتاد. کنیزک فریاد همی کرد که به خدای تو را دیدم که به سلامت بگذشتی. کنیزک بانگ همی کرد و وی افتاده بود و دست و پای همی زد.
حسن بصری سالهای بسیار نخندید و چون اسیری بود که آورده باشند تا گردن بزنند. وی را گفتندی چرا چنین سوخته ای با این همه عبادت و جهد؟ گفتی ایمن نیم که حق تعالی از من کاری دیده باشد که مرا دشمن گرفته باشد. گوید هرچه خواهی بکن که بر تو رحمت نخواهم کرد. من جان بی فایده می کنم.
این و امثال این حکایت بسیار است. اکنون نگاه کن که ایشان می ترسیدند و تو ایمنی. یا از آن است که ایشان را معصیت بسیار بود و تو را نیست. یا از آن که ایشان را معرفت بسیار بود و تو را نیست و تو به حکم ابلهی و غافلی ایمنی با معصیت بسیار و ایشان به حکم بصیرت و معرفت هراسان بودند به اطاعت بسیار.