عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۲ - قسم سیم مباحات بود
و هیچ عاقل مبادا که غافل وار چون بهایم در مباحات می رود و از نیت نیکو غافل ماند که خسران آن عظیم بود که از همه حرکات سوال خواهند کرد و در همه مباحات حساب خواهد بود. اگر نیت بد بود بر وی بود و اگر نیت نیک بود وی را بود و اگر نه سر به سر بود، ولکن وقت ضایع کرده باشد که بدان صرف کرده باشد و از وی فایده نگرفته و خلاف کرده باشد این آیت را که «ولاتنس نصیبک من الدنیا» یعنی که دنیا گذران است. تو نصیب خود از وی بستان تا با تو بماند.
و رسول (ص) گفت، «بنده را بپرسند از هرچه کرده باشد، تا آن قدر که سرمه در چشم کند یا باری کلوخ به انگشت بمالد یا دست فراجامه برادری کند».
و علم نیت مباحات نیز دراز است، بباید آموخت. و مثال این آن که بوی خوش به کار داشتن مباح است و روا بود که کسی روز آدینه به کار دارد و قصد وی تفاخر بود به توانگری یا ریای خلق یا جای جستن دل زنان بیگانه بر اندیشه فساد. و امانتهای نیکو آن بود که قصد حرمت داشت و تعظیم خانه خدای کند و نیت راحتی کند که به همسایگان وی رسد تا آسوده شوند و آن که بوی ناخوش از خود دور کند تا رنجور نشوند و یا در معصیت غیبت نیفتند. و نیت آن کند که دماغ را قوت دهد تا صافی شود و بر فکر و ذکر قادرتر شود. این و امثال این نیت فراز آید کسی را که قصد خیرات بر وی غالب بود. و از این هریکی قربتی بود.
و بزرگان سلف چنین بوده اند که قصد کرده اند تا ایشان را بر نان خوردن و به طهارت جای شدن و با اهل صحبت کردن در هر یکی نیتی بود که هیچ چیز خالی از آن نیست که نه سبب خیری است، چون آن خیر مقصود خود سازد آن ثواب حاصل آید، چنان که از صحبت اهل نیت فرزند کند که تکثر امت مصطفی (ص) بود. و نیت راحت اهل کند و نگاهداشت ایشان و خویش از معصیت. و سفیان ثوری یک روز جامه باشگونه در پوشیده بود. وی را گفتند. دست فرا کرد تا راست کند، پس بازایستاد و گفت، «این برای خدای درپوشیدم نخواهم که نه برای خدای بگردانم».
و زکریا (ع) جایی مزدور بود. قومی در نزدیک وی شدند و نان می خورد، ایشان را نگفت که بخورید تا تمام بخورید. آنگاه بگفت اگر تمام نخوردمی از کار ایشان عاجز آمدی و تمام نکردمی و از برای سنتی فریضه ای دست بداشتمی. سفیان ثوری نان می خورد. یکی درشد. وی را نگفت بخور تا تمام بخورد. پس گفت، «اگر نه آن بودی که وام کرده بودم تو را گفتمی بخور». و گفت، «هرکه کسی را گوید که بخور و به دل آن را کاره باشد، اگر آن کس نخورد یک بزه بکرد و آن نفاق است و اگر بخورد دو بزه کرد: یکی نفاق و دیگر آن که وی را در خوردن چیزی افگند که اگر دانستی نخوردی، با وی خیانت کرد»
و رسول (ص) گفت، «بنده را بپرسند از هرچه کرده باشد، تا آن قدر که سرمه در چشم کند یا باری کلوخ به انگشت بمالد یا دست فراجامه برادری کند».
و علم نیت مباحات نیز دراز است، بباید آموخت. و مثال این آن که بوی خوش به کار داشتن مباح است و روا بود که کسی روز آدینه به کار دارد و قصد وی تفاخر بود به توانگری یا ریای خلق یا جای جستن دل زنان بیگانه بر اندیشه فساد. و امانتهای نیکو آن بود که قصد حرمت داشت و تعظیم خانه خدای کند و نیت راحتی کند که به همسایگان وی رسد تا آسوده شوند و آن که بوی ناخوش از خود دور کند تا رنجور نشوند و یا در معصیت غیبت نیفتند. و نیت آن کند که دماغ را قوت دهد تا صافی شود و بر فکر و ذکر قادرتر شود. این و امثال این نیت فراز آید کسی را که قصد خیرات بر وی غالب بود. و از این هریکی قربتی بود.
و بزرگان سلف چنین بوده اند که قصد کرده اند تا ایشان را بر نان خوردن و به طهارت جای شدن و با اهل صحبت کردن در هر یکی نیتی بود که هیچ چیز خالی از آن نیست که نه سبب خیری است، چون آن خیر مقصود خود سازد آن ثواب حاصل آید، چنان که از صحبت اهل نیت فرزند کند که تکثر امت مصطفی (ص) بود. و نیت راحت اهل کند و نگاهداشت ایشان و خویش از معصیت. و سفیان ثوری یک روز جامه باشگونه در پوشیده بود. وی را گفتند. دست فرا کرد تا راست کند، پس بازایستاد و گفت، «این برای خدای درپوشیدم نخواهم که نه برای خدای بگردانم».
و زکریا (ع) جایی مزدور بود. قومی در نزدیک وی شدند و نان می خورد، ایشان را نگفت که بخورید تا تمام بخورید. آنگاه بگفت اگر تمام نخوردمی از کار ایشان عاجز آمدی و تمام نکردمی و از برای سنتی فریضه ای دست بداشتمی. سفیان ثوری نان می خورد. یکی درشد. وی را نگفت بخور تا تمام بخورد. پس گفت، «اگر نه آن بودی که وام کرده بودم تو را گفتمی بخور». و گفت، «هرکه کسی را گوید که بخور و به دل آن را کاره باشد، اگر آن کس نخورد یک بزه بکرد و آن نفاق است و اگر بخورد دو بزه کرد: یکی نفاق و دیگر آن که وی را در خوردن چیزی افگند که اگر دانستی نخوردی، با وی خیانت کرد»
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۵ - پیدا کردن آن که دارو ناخوردن در بعضی از احوال فاضلتر و آن مخالفت رسول (ص) نبود
بدان که بسیاری از بزرگان علاج نکردند. و باشد که کسی گوید، «اگر این کمالی بودی رسول (ص) دارو نخوردی». پس این اشکال بدان برخیزد که بدانی که دارو ناخوردن را شش سبب است:
اول آن که مکاشف بود و بدانسته بود که اجل فرا رسیده است. و از این بود که صدیق را گفتند، «طبیبی را بخوانیم؟» گفت، «طبیب مرا دید»، و گفت، «انی افعل ما ارید، من آن کنم که خواهم».
سبب دوم آن که بیمار به خوف آخرت مشغول بود و دل علاج ندارد، چنان که ابوالدردا را گفتند، «از چه می نالی؟» گفت، «از گناهان»، گفتند، «چه آرزو داری؟» گفت، «رحمت خدای تعالی»، گفتند، «طبیب را خوانیم؟» گفت، «مرا طبیب بیمار بکرده است».
و ابوالدردا چشم به درد آمد گفتند، «علاج نکنی؟» گفت، «شغل دارم از این مهمتر». و مثال این چنان بود که کسی را پیش ملکی می برند تا سیاست کنند. کسی وی را گوید، نان نخوردی. گوید چه پروای نان و گرسنگی است؟ این طعن نباشد در کسی که نان خورد و مخالفت وی نبود. و این مستغرقی همچنان است که سهل را گفتند، «قوت چیست؟» گفت، «ذکر حی قیوم است»، گفتند، «تو را از قوام می پرسیم؟» گفت، «قوام علم است»، گفتند، «از غذا می پرسیم؟» گفت، «غذا ذکر است»، گفتند، «از طعام تن می پرسیم؟»، گفت، «دست از تن بدار و به صانع تسلیم کن».
سبب سیم آن که باشد که علت مزمن بود. نزدیک بیمار آن دارو چون افسون بود که منفعت آن نادر بود و کسی که طب نداند باشد که بیشتر داروها چنین نگرد. ربیع بن خثیم گوید که قصد کردم که علاج کنم علت خویش را. لکن اندیشه کردم که عاد و ثمود و گذشتگان با طبیبان بسیار در میان ایشان همه بمردند و طب سود نداشت، ظاهر آن است که وی طب را از اسباب ظاهر نمی شناخته است.
سبب چهارم آن که بیمار نخواهد که بیماری زایل شود تا ثواب بیماری وی را می بود. و خویشتن در صبر بیازماید که در خبر است که خدای تعالی بنده را به بلا بیازماید چنان که زر به آتش بیازمایند. کس بود که از آتش خالص بیرون آید و کس بود که تباه بیرون آید. سهل دیگران را دارو فرمودی و خود علتی داشتی، دارو نکردی. گفت، «بیمار نشسته با رضا به بیماری فاضلتر از بیمار بر پای با تندرستی».
سبب پنجم آن که گناه بسیار دارد و خواهد که بیماری کفارت آن باشد که در خبر است که تب در بنده آویزد تا آنگاه که وی را از گناهان پاک کند که بر وی هیچ گناه نبود چنان که بر تگرگ هیچ گرد نبود. و عیسی (ع) گفت، «عالم نبود هرکه بر بیماری و مصیبت اندر تن و مال شاد نبود و در امید کفارت گناهان». و موسی (ع) در بیماری نگریست و گفت، «بارخدایا! بر وی رحمت نکنی؟» گفت، «چگونه رحمت کنم بر وی در چیزی که رحمت بر وی بدان خواهم کرد که گناه وی را کفارت بدین کنم».
سبب ششم آن که داند که از تندرستی بطر و غفلت خیزد و طغیان. خواهد که بیماری بماند تا بر سر غفلت نیفتد و هرکه به وی خیر خواسته باشند همیشه وی را تنبیه می کنند به بلا و بیماری. و از این گفته اند که مومن خالی نبود از سه چیز: درویشی و بیماری و خواری و در خبر است که خدای تعالی گفت که بیماری بند من است و درویشی زندان من. کسی را در بند و زندان کنم که دوست دارم. پس چون تندرستی به معصیت کشد عافیت در بیماری بود.
امیر المومنین علی بن ابی طالب (ع) قومی را دید آراسته. گفت، «این چیست؟» گفتند، «روز عید ایشان است»، گفت، «آن روز که معصیت نکنم روز عید من است». یکی از بزرگان کسی را پرسید که چگونه ای؟ گفت، «به عافیت»، گفت، «آن روز که معصیت نکنی به عافیت باشی. و اگر کنی آن کدام بیماری است صعب تر از آن».
و گفته اند که فرعون دعوی خدایی از آن کرد که چهارصد سال بزیست وی را هرگز نه تبی آمد و نه دردسری گرفت. و اگر وی را یک ساعت درد شقیقه بگرفتی پروای آن فضولش نبودی. و گفته اند که چون بنده یک دو بار بیمار شود و توبه نکند، ملک الموت گوید یا غافل! چند بار سوال خود فرستادم و سود نداشت؟ و گفته اند نباید که مومن چهل روز خالی باشد از رنجی یا بیماریی یا خوفی یا زیانی. رسول (ص) زنی را نکاح خواست کرد. گفتند، «وی را هرگز بیماری نبوده است پنداشتید که این ثنایی است». گفت، «هرگز نخواهم وی را». و یک روز در پیش رسول (ص) حدیث صداع می رفت. اعرابیی گفت، «صداع چه باشد که مرا هرگز نبوده است؟» گفت، «دور از من، هرکه خواهد که در اهل دوزخ نگرد در وی بنگرد». و عایشه پرسید از رسول (ص) که هیچ کس در درجه شهیدان باشد؟ گفت، «باشد. کسی که در روزی بیست بار از مرگ یاد آورد». و شک نیست که بیماری مرگ را بیش با یاد آورد.
پس بدین اسباب گروهی علاج نکرده اند، و رسول (ص) بدین محتاج نبود، علاج از آن کرد. و در جمله حذر از اسباب ظاهر مخالف توکل نیست. عمر رضی الله عنه به شام می رفت. خبر رسید که آنجا طاعون عظیم است. گروهی گفتند نرویم. گروهی گفتند از قدر حذر نکنیم. عمر گفت، «از قدر خدای به قدر خدای گریزیم». و گفت، «اگر یکی را از شما دو وادی بود یکی پر گیاه و یکی خشک، به هرکدام که گوسفند برد به قدر برده باشد». پس عبدالرحمن بن عوف را طلب کرد تا وی چه گوید. وی گفت که من از رسول (ص) شنیدم که چون بشنوید که جایی وباست آن جا مروید. و چون آنجا باشید هم آنجا مقام کنید و بمگریزید. پس عمر شکر کرد که رای وی موافق خبر بود و صحابه بر این اتفاق کردند، اما نهی از بیرون آمدن آن است که چون تندرستان بیرون آیند، بیماران ضایع مانند و هلاک نشوند و آنگاه چون هوا در باطن اثر کرد بیرون آمدن سود ندارد. و در بعضی از اخبار است که گریختن از این هم چنان است که کسی از مصاف گاه بگریزد، و این به آن است که دلهای بیماران تنگ شود و کس نبود که ایشان را طعام و شراب دهد و به یقین هلاک شوند و خلاص آن کس که بگریزد و در شک باشد.
اول آن که مکاشف بود و بدانسته بود که اجل فرا رسیده است. و از این بود که صدیق را گفتند، «طبیبی را بخوانیم؟» گفت، «طبیب مرا دید»، و گفت، «انی افعل ما ارید، من آن کنم که خواهم».
سبب دوم آن که بیمار به خوف آخرت مشغول بود و دل علاج ندارد، چنان که ابوالدردا را گفتند، «از چه می نالی؟» گفت، «از گناهان»، گفتند، «چه آرزو داری؟» گفت، «رحمت خدای تعالی»، گفتند، «طبیب را خوانیم؟» گفت، «مرا طبیب بیمار بکرده است».
و ابوالدردا چشم به درد آمد گفتند، «علاج نکنی؟» گفت، «شغل دارم از این مهمتر». و مثال این چنان بود که کسی را پیش ملکی می برند تا سیاست کنند. کسی وی را گوید، نان نخوردی. گوید چه پروای نان و گرسنگی است؟ این طعن نباشد در کسی که نان خورد و مخالفت وی نبود. و این مستغرقی همچنان است که سهل را گفتند، «قوت چیست؟» گفت، «ذکر حی قیوم است»، گفتند، «تو را از قوام می پرسیم؟» گفت، «قوام علم است»، گفتند، «از غذا می پرسیم؟» گفت، «غذا ذکر است»، گفتند، «از طعام تن می پرسیم؟»، گفت، «دست از تن بدار و به صانع تسلیم کن».
سبب سیم آن که باشد که علت مزمن بود. نزدیک بیمار آن دارو چون افسون بود که منفعت آن نادر بود و کسی که طب نداند باشد که بیشتر داروها چنین نگرد. ربیع بن خثیم گوید که قصد کردم که علاج کنم علت خویش را. لکن اندیشه کردم که عاد و ثمود و گذشتگان با طبیبان بسیار در میان ایشان همه بمردند و طب سود نداشت، ظاهر آن است که وی طب را از اسباب ظاهر نمی شناخته است.
سبب چهارم آن که بیمار نخواهد که بیماری زایل شود تا ثواب بیماری وی را می بود. و خویشتن در صبر بیازماید که در خبر است که خدای تعالی بنده را به بلا بیازماید چنان که زر به آتش بیازمایند. کس بود که از آتش خالص بیرون آید و کس بود که تباه بیرون آید. سهل دیگران را دارو فرمودی و خود علتی داشتی، دارو نکردی. گفت، «بیمار نشسته با رضا به بیماری فاضلتر از بیمار بر پای با تندرستی».
سبب پنجم آن که گناه بسیار دارد و خواهد که بیماری کفارت آن باشد که در خبر است که تب در بنده آویزد تا آنگاه که وی را از گناهان پاک کند که بر وی هیچ گناه نبود چنان که بر تگرگ هیچ گرد نبود. و عیسی (ع) گفت، «عالم نبود هرکه بر بیماری و مصیبت اندر تن و مال شاد نبود و در امید کفارت گناهان». و موسی (ع) در بیماری نگریست و گفت، «بارخدایا! بر وی رحمت نکنی؟» گفت، «چگونه رحمت کنم بر وی در چیزی که رحمت بر وی بدان خواهم کرد که گناه وی را کفارت بدین کنم».
سبب ششم آن که داند که از تندرستی بطر و غفلت خیزد و طغیان. خواهد که بیماری بماند تا بر سر غفلت نیفتد و هرکه به وی خیر خواسته باشند همیشه وی را تنبیه می کنند به بلا و بیماری. و از این گفته اند که مومن خالی نبود از سه چیز: درویشی و بیماری و خواری و در خبر است که خدای تعالی گفت که بیماری بند من است و درویشی زندان من. کسی را در بند و زندان کنم که دوست دارم. پس چون تندرستی به معصیت کشد عافیت در بیماری بود.
امیر المومنین علی بن ابی طالب (ع) قومی را دید آراسته. گفت، «این چیست؟» گفتند، «روز عید ایشان است»، گفت، «آن روز که معصیت نکنم روز عید من است». یکی از بزرگان کسی را پرسید که چگونه ای؟ گفت، «به عافیت»، گفت، «آن روز که معصیت نکنی به عافیت باشی. و اگر کنی آن کدام بیماری است صعب تر از آن».
و گفته اند که فرعون دعوی خدایی از آن کرد که چهارصد سال بزیست وی را هرگز نه تبی آمد و نه دردسری گرفت. و اگر وی را یک ساعت درد شقیقه بگرفتی پروای آن فضولش نبودی. و گفته اند که چون بنده یک دو بار بیمار شود و توبه نکند، ملک الموت گوید یا غافل! چند بار سوال خود فرستادم و سود نداشت؟ و گفته اند نباید که مومن چهل روز خالی باشد از رنجی یا بیماریی یا خوفی یا زیانی. رسول (ص) زنی را نکاح خواست کرد. گفتند، «وی را هرگز بیماری نبوده است پنداشتید که این ثنایی است». گفت، «هرگز نخواهم وی را». و یک روز در پیش رسول (ص) حدیث صداع می رفت. اعرابیی گفت، «صداع چه باشد که مرا هرگز نبوده است؟» گفت، «دور از من، هرکه خواهد که در اهل دوزخ نگرد در وی بنگرد». و عایشه پرسید از رسول (ص) که هیچ کس در درجه شهیدان باشد؟ گفت، «باشد. کسی که در روزی بیست بار از مرگ یاد آورد». و شک نیست که بیماری مرگ را بیش با یاد آورد.
پس بدین اسباب گروهی علاج نکرده اند، و رسول (ص) بدین محتاج نبود، علاج از آن کرد. و در جمله حذر از اسباب ظاهر مخالف توکل نیست. عمر رضی الله عنه به شام می رفت. خبر رسید که آنجا طاعون عظیم است. گروهی گفتند نرویم. گروهی گفتند از قدر حذر نکنیم. عمر گفت، «از قدر خدای به قدر خدای گریزیم». و گفت، «اگر یکی را از شما دو وادی بود یکی پر گیاه و یکی خشک، به هرکدام که گوسفند برد به قدر برده باشد». پس عبدالرحمن بن عوف را طلب کرد تا وی چه گوید. وی گفت که من از رسول (ص) شنیدم که چون بشنوید که جایی وباست آن جا مروید. و چون آنجا باشید هم آنجا مقام کنید و بمگریزید. پس عمر شکر کرد که رای وی موافق خبر بود و صحابه بر این اتفاق کردند، اما نهی از بیرون آمدن آن است که چون تندرستان بیرون آیند، بیماران ضایع مانند و هلاک نشوند و آنگاه چون هوا در باطن اثر کرد بیرون آمدن سود ندارد. و در بعضی از اخبار است که گریختن از این هم چنان است که کسی از مصاف گاه بگریزد، و این به آن است که دلهای بیماران تنگ شود و کس نبود که ایشان را طعام و شراب دهد و به یقین هلاک شوند و خلاص آن کس که بگریزد و در شک باشد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۹ - پیدا کردن احوال مردگان که مکشوف شده است به طریق خواب
رسول (ص) گفت، «هرکه مرا به خواب بیند مرا بیند که شیطان بر صورت من نتواند آمدن». و عمر رضی الله عنه رسول (ص) را به خواب دید سر بر وی گران. عمر گفت، «چه بوده است؟» گفت، «نتوانی که در روزه اهل خویشتن را بوسه دهی». هرگز نیز عمر آن نکرد هرچند که این حرام نیست ولکن ناکردن اولیتر. و با صدیقان چنین دقایق مسامحت نکنند اگرچه با دیگران کنند.
عباس می گوید مرا با عمر دوستی بود خواستم که پس مرگ وی را به خواب بینم پس از یک سال وی را دیم چشم می سترد. گفت، «اکنون فارغ شدم و کار در خطر بود اگر نه آن بودی که خدای کریم بود». و عباس می گوید، «ابولهب را به خواب دیدم در آتش می سوخت. گفتم: چگونه ای؟ گفت: همیشه در عذابم، مگر شب دوشنبه که رسول (ص) شب دوشنبه بزادند مرا بشارت دادند از شادی بنده ای آزاد کردم. به ثواب آن شب دوشنبه عذاب از من برگرفتند».
و عمر بن عبدالعزیز گوید، «رسول (ص) را به خواب دیدم با ابوبکر و عمر نشسته چون با ایشان بنشستم ناگهان علی علیه السلام درآمد و معاویه را بیاوردند و در خانه فرستادد و در ببستند در وقت علی بیرون آمد و گفت، «قضی الی و رب الکعبه، یعنی که حق مرا نهادند». پس به زودی معاویه بیرون آمد و گفت، «غفرلی و رب الکعبه، مرا نیز عفو کردند و بیامرزیدند».
ابن عباس یک راه از خواب درآمد، پیش از آن که حسین (ع) را بکشتند و گفت، «انا لله و انا الیه راجعون». گفتند، «چه افتاد؟» گفت، «حسین را کشتند»، گفتند، «چرا؟» گفت، «رسول (ص) را دیدم و با وی کوزه ای آبگینه پر از خون گفت بینی که امت من پس از من چه کردند؟ فرزندم حسین را بکشتند و این خون وی و اصحاب وی است به تظلم پیش خدای برم». پس از بیست و چهار روز خبر آمد که حسین را بکشتند. و صدیق را به خواب دیدند وی را گفتند، «تو همیشه اشارت به زبان همی کردی و می گفتی که این کارها در پیش من نهاده است». گفت، «آری. لا اله الا الله که بگفتم بهشت در پیش من بنهادند».
و یوسف ابن الحسین را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «رحمت کرد»، گفتند، «به چه؟» گفت، «بدان که هرگز جد به هزل آمیخته نکردم» و منصور بن اسمعیل گوید، «عبدالله بزاز را به خواب دیدم. گفتم: خدای تعالی با تو چه کرد؟گفت، «هرگناه که بدان اقرار دادم بیامرزیدند، مگر یک گناه شرم داشتم که اقرار دهم. مرا در عرق بر پای بداشتند تا گوشت روی من همه بیفتاد. گفتند: آن چه بود؟ گفت: یک راه در غلامی نگریدم نیکو آمد مرا، شرم داشتم که اقرار دهم.
و ابوجعفر صیدلانی گوید که رسول (ص) را به خواب دیدم و گروهی درویشان یعنی صوفیان با وی نشسته، دو فریشته از آسمان فرود آمدند یکی تشتی و یکی ابریقی داشت رسول (ص) دست بشست و درویشان بشستند پیش من نهادند تا بشویم یکی گفت، «وی را آن مریز که وی از ایشان نیست» گفتم، «یا رسول الله! از تو روا نیست که گفتی هرکه قومی را دوست دارد با ایشان باشد، و من این قوم را دوست دارم» رسول (ص) گفت، «آب بریز که وی از ایشان است». مجمع را به خواب دیدند و گفتند، «کار چون دیدی؟» گفت، خیر آخرت و دنیا زاهدان ببردند».
زراه بن ابی اوفی را به خواب دیدند گفتند، «از اعمال چه فاضلتر؟» گفت، «رضا به حکم خدای تعالی و امل کوتاه». و یزید بن مذعور گوید که اوزاعی را به خواب دیدم گفتم، «مرا خبر ده از علمی که بهتر است تا بدان تقرب کنم». گفت، « هیچ درجه بهتر از درجه علما ندیدم و از آن گذشته درجه اندوهگنان» این یزید مردی پیر بود. پس از آن همیشه می گریستی تا فرمان یافت چشم تاریک شده ابن عیینه می گوید، «برادر را به خواب دیدم. گفتم: خدای با تو چه کرد؟ گفت هر گناه که از آن استغفار کرده بودم بیامرزید و هرچه استغفار نکرده بودم نیامرزید». زبیده را به خواب دیدند گفتند که خدای با تو چه کرد؟ گفت، «بیامرزید و رحمت کرد»، گفتند، «بدان مالها که دراه مکه نفقه کردی؟» گفت، «مزد آن با خداوندان شد، مرا به نیت من بیامرزیدند».
سفیان ثوری را به خواب دیدند گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت، «یک قدم بر صراط نهادم و دیگر در بهشت». احمد بن ابی الحواری می گوید، «زنی را به خواب دیدم که به جمال وی هرگز ندیده بودم و روی وی همچون نور همی تافت گفتم: این روشنی روی از تو چیست؟ گفت: یادداری که فلان شب خدای را یاد کردی و بگریستی؟ گفتم دارم گفت: آب چشم تو در روی خویش مالیدم. این همه نور از آن است». کتانی می گوید، «جنید را به خواب دیدم گفتم: خدای با تو چه کرد؟ گفت: بر من رحمت کرد، و آن همه عبارات و اشارت باد ببرد و هیچ حاصل نیامد، مگر آن دو رکعت نماز که به شب می کردم.
زبیده را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «بر من رحمت کرد بدین چهار کلمه که همی گفتم، لااله الاالله افنی بها عمری، لااله الاالله ادخل بها قبری، لااله الاالله اخلوبها وحدی لااله الاالله القی بها ربی». بشر را به خواب دیدند. گفتند که خدای تعال با تو چه کرد؟ گفت، «رحمت کرد». و گفت، «شرم نداشتی از من به آن سخی از من ترسیدی؟» و ابو سلیمان را به خواب دیدند گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «رحمت کرد و مرا هیچ آن زیان نداشت که اشارت این قوم به من بود، یعنی انگشت نما بودم در میان اهل دین».
و ابو سعید خراز گوید، «ابلیس را به خواب دیدم، عصا برگرفتم تا وی را بزنم. هاتفی آواز داد که وی از عصا نترسد. وی از نوری ترسد که در دل باشد». مسوحی گوید، «ابلیس را به خواب دیدم برهنه. گفتم: شرم نداری از مردمان؟ گفت: اینان مردم نیند. اگر مردم بودندی چنان که کودک با جوز بازی کند من با ایشان بازی نکنمی. مردمان گروهی دیگرند که مرا زار و نزار بکردند». و اشارت به صوفیان کرد.
و ابو سعید خراز گوید به دمشق بودم. رسول (ص) را به خواب دیدم که آمد و تکیه بر ابوبکر و عمر زد. و من بیتی می گفتمی و انگشت بر سینه می زدمی. گفت، «شر این از خیر بیش است». شبلی را به خواب دیدند گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت، «حساب تنگ بر من فرا گرفت تا نومید شدم. چون نومیدی بدید بر من رجمت کرد». سفیان ثوری را به خواب دیدند. گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت، «رحمت کرد»، گفتند، «حال عبدالله مبارک چیست؟» گفت، «وی را هر روزه دو بار دهند تا خدای تعالی را بیند».
و مالک بن انس را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «رحمت کرد به کلمتی که از عثمان عفان شنیده بودم که بگفتی چون جنازه بدیدی، بگو سبحان الحی الذی لا یموت». و در آن شب که حسن بصری فرمان یافت به خواب دیدند که درهای آسمان گشاده بودند و ندا می کردند که حسن خدای را بدید و از وی خشنود بود. و جنید، ابلیس را به خواب دید برهنه. گفت، «شرم نداری از مردمان؟» گفت، «این مردمان نه اند. مردمان آنانند که در مسجد شونیزیه اند که مرا زار و نزار کردند». گفت، «بامداد به مسجد شونیزیه رفتم. چون از در در شدم ایشان را دیدم در تفکر سر به زانو نهاده. آواز دادند که غره مشو به سخن آن پلید ملعون».
عتبه الغلام یکی را از حور بهشت به خواب دید بر صورتی نیکو. گفت، «یا عتبه! بر تو عاشقم. زنهار تا کاری نکنی که به تو نرسم و مرا از تو بازدارند». گفت، «دنیا را سه طلاق دادم و گرد وی نگردم تا به تو رسم». ابو ایوب سجستانی جنازه مردی مفسد را دید. بر بالایی شد تا بر وی نماز نکند. آن مرده را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «رحمت کرد» و گفت، «ابوایوب را بگوی «لو انتم تملکون خزائن رحمه ربی اذا لامسکتم خشیه النفاق، یعنی اگر خزاین رحمت خدای به دست تو بودی از بخیلی هیچ نفقه نکردی».
و آن شب که داوود طایی فرمان یافت، یکی به خواب دید که ملایکه اسمان می آمدند و می رفتند. گفت، «این چه شب است؟» گفتند، «امشب داوود طایی فرمان یافته است. و بهشتها برای وی بیاراسته». و ابو سعید شحام گوید، «سهل صعلوکی را به خواب دیدم. گفتم، «یا خواجه امام. گفت: خواجگی دست بدار که آن همه رفت. گفتم: آن همه کارهای تو و کردارهای تو به کجا رسید؟ گفت: هیچ سود نداشت مگر جواب آن مسائل که پیرزنان می پرسیدندی».
ربیع بن سلیمان گوید، «شافعی را به خواب دیدم. گفتم: خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت: مرا بر کرسی نشاند از زر و مروارید تر بر من همی افشاند». و شافعی گوید، «مرا کاری سخت پیش آمد. در آن درماندم. به خواب دیدم یکی بیامد و گفت: یا محمد بن ادریس بگوی: «اللهم لا املک لنفسی نععا و لا ضرا و لا موتا و لا حیوه و لا نشورا و لا استطیع ان آخذ الا ما اعطیتنی و لا اتقی الا ما وقتنی، اللهم وفقنی لما تحب و ترضی من القول و العمل فی عافیه»، چون برخاستم این دعا بکردم وقت چاشتگاه آن کار بر من منسهل شد، باید که این دعا فراموش نکنی، و یکی گوید، «عتبه الغلام را به خواب دیدم. گفتم که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت: مرا بیامرزید بدان دعا که بر دیوار خانه تو نبشته است»، چون بیدار شدم نگاه کردم به خط عتبه الغلام دیدم بر دیوار نبشته: یا هادی المضلین و یا راحم المذنبین و یا مقیل عثرات الغاثرین، ارحم عبدک ذاالخطر العظیم، و المسلمین کلهم اجمعین و اجعلنا مع الاحیاء المرزقین، الذین انعمت علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین. آمین یا رب العالمین.
کتاب کیمیای سعادت ختم کرده آمد و امید چنان است که هرکه در این کتاب مطالعت کند مصنف را فراموش نکند، وی را آمرزش خواهد تا اگر سهوی و زللی به گفتار راه یافته باشد یا تکلفی و ریایی با اندیشه آمیخته شده باشد حق تعالی درگزارد و از ثواب این کتاب بی نصیب نکند که هیچ عیبی بیش از این نبود که کسی خلق را به خدا دعوت کند آنگاه به سبب نظر به خلق از حق محجوب شود؛ نعوذ بالله من ذلک.
فنقول فی خاتمه الکتاب
اللهم انا نعوذ بعفوک عن عقابک و نعوذ برضاک عن سخطک و نعوذ بک منک، لا تحصی علیک، انت کما اثنیت علی نفسک و الحمدلله وحده.
عباس می گوید مرا با عمر دوستی بود خواستم که پس مرگ وی را به خواب بینم پس از یک سال وی را دیم چشم می سترد. گفت، «اکنون فارغ شدم و کار در خطر بود اگر نه آن بودی که خدای کریم بود». و عباس می گوید، «ابولهب را به خواب دیدم در آتش می سوخت. گفتم: چگونه ای؟ گفت: همیشه در عذابم، مگر شب دوشنبه که رسول (ص) شب دوشنبه بزادند مرا بشارت دادند از شادی بنده ای آزاد کردم. به ثواب آن شب دوشنبه عذاب از من برگرفتند».
و عمر بن عبدالعزیز گوید، «رسول (ص) را به خواب دیدم با ابوبکر و عمر نشسته چون با ایشان بنشستم ناگهان علی علیه السلام درآمد و معاویه را بیاوردند و در خانه فرستادد و در ببستند در وقت علی بیرون آمد و گفت، «قضی الی و رب الکعبه، یعنی که حق مرا نهادند». پس به زودی معاویه بیرون آمد و گفت، «غفرلی و رب الکعبه، مرا نیز عفو کردند و بیامرزیدند».
ابن عباس یک راه از خواب درآمد، پیش از آن که حسین (ع) را بکشتند و گفت، «انا لله و انا الیه راجعون». گفتند، «چه افتاد؟» گفت، «حسین را کشتند»، گفتند، «چرا؟» گفت، «رسول (ص) را دیدم و با وی کوزه ای آبگینه پر از خون گفت بینی که امت من پس از من چه کردند؟ فرزندم حسین را بکشتند و این خون وی و اصحاب وی است به تظلم پیش خدای برم». پس از بیست و چهار روز خبر آمد که حسین را بکشتند. و صدیق را به خواب دیدند وی را گفتند، «تو همیشه اشارت به زبان همی کردی و می گفتی که این کارها در پیش من نهاده است». گفت، «آری. لا اله الا الله که بگفتم بهشت در پیش من بنهادند».
و یوسف ابن الحسین را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «رحمت کرد»، گفتند، «به چه؟» گفت، «بدان که هرگز جد به هزل آمیخته نکردم» و منصور بن اسمعیل گوید، «عبدالله بزاز را به خواب دیدم. گفتم: خدای تعالی با تو چه کرد؟گفت، «هرگناه که بدان اقرار دادم بیامرزیدند، مگر یک گناه شرم داشتم که اقرار دهم. مرا در عرق بر پای بداشتند تا گوشت روی من همه بیفتاد. گفتند: آن چه بود؟ گفت: یک راه در غلامی نگریدم نیکو آمد مرا، شرم داشتم که اقرار دهم.
و ابوجعفر صیدلانی گوید که رسول (ص) را به خواب دیدم و گروهی درویشان یعنی صوفیان با وی نشسته، دو فریشته از آسمان فرود آمدند یکی تشتی و یکی ابریقی داشت رسول (ص) دست بشست و درویشان بشستند پیش من نهادند تا بشویم یکی گفت، «وی را آن مریز که وی از ایشان نیست» گفتم، «یا رسول الله! از تو روا نیست که گفتی هرکه قومی را دوست دارد با ایشان باشد، و من این قوم را دوست دارم» رسول (ص) گفت، «آب بریز که وی از ایشان است». مجمع را به خواب دیدند و گفتند، «کار چون دیدی؟» گفت، خیر آخرت و دنیا زاهدان ببردند».
زراه بن ابی اوفی را به خواب دیدند گفتند، «از اعمال چه فاضلتر؟» گفت، «رضا به حکم خدای تعالی و امل کوتاه». و یزید بن مذعور گوید که اوزاعی را به خواب دیدم گفتم، «مرا خبر ده از علمی که بهتر است تا بدان تقرب کنم». گفت، « هیچ درجه بهتر از درجه علما ندیدم و از آن گذشته درجه اندوهگنان» این یزید مردی پیر بود. پس از آن همیشه می گریستی تا فرمان یافت چشم تاریک شده ابن عیینه می گوید، «برادر را به خواب دیدم. گفتم: خدای با تو چه کرد؟ گفت هر گناه که از آن استغفار کرده بودم بیامرزید و هرچه استغفار نکرده بودم نیامرزید». زبیده را به خواب دیدند گفتند که خدای با تو چه کرد؟ گفت، «بیامرزید و رحمت کرد»، گفتند، «بدان مالها که دراه مکه نفقه کردی؟» گفت، «مزد آن با خداوندان شد، مرا به نیت من بیامرزیدند».
سفیان ثوری را به خواب دیدند گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت، «یک قدم بر صراط نهادم و دیگر در بهشت». احمد بن ابی الحواری می گوید، «زنی را به خواب دیدم که به جمال وی هرگز ندیده بودم و روی وی همچون نور همی تافت گفتم: این روشنی روی از تو چیست؟ گفت: یادداری که فلان شب خدای را یاد کردی و بگریستی؟ گفتم دارم گفت: آب چشم تو در روی خویش مالیدم. این همه نور از آن است». کتانی می گوید، «جنید را به خواب دیدم گفتم: خدای با تو چه کرد؟ گفت: بر من رحمت کرد، و آن همه عبارات و اشارت باد ببرد و هیچ حاصل نیامد، مگر آن دو رکعت نماز که به شب می کردم.
زبیده را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «بر من رحمت کرد بدین چهار کلمه که همی گفتم، لااله الاالله افنی بها عمری، لااله الاالله ادخل بها قبری، لااله الاالله اخلوبها وحدی لااله الاالله القی بها ربی». بشر را به خواب دیدند. گفتند که خدای تعال با تو چه کرد؟ گفت، «رحمت کرد». و گفت، «شرم نداشتی از من به آن سخی از من ترسیدی؟» و ابو سلیمان را به خواب دیدند گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «رحمت کرد و مرا هیچ آن زیان نداشت که اشارت این قوم به من بود، یعنی انگشت نما بودم در میان اهل دین».
و ابو سعید خراز گوید، «ابلیس را به خواب دیدم، عصا برگرفتم تا وی را بزنم. هاتفی آواز داد که وی از عصا نترسد. وی از نوری ترسد که در دل باشد». مسوحی گوید، «ابلیس را به خواب دیدم برهنه. گفتم: شرم نداری از مردمان؟ گفت: اینان مردم نیند. اگر مردم بودندی چنان که کودک با جوز بازی کند من با ایشان بازی نکنمی. مردمان گروهی دیگرند که مرا زار و نزار بکردند». و اشارت به صوفیان کرد.
و ابو سعید خراز گوید به دمشق بودم. رسول (ص) را به خواب دیدم که آمد و تکیه بر ابوبکر و عمر زد. و من بیتی می گفتمی و انگشت بر سینه می زدمی. گفت، «شر این از خیر بیش است». شبلی را به خواب دیدند گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت، «حساب تنگ بر من فرا گرفت تا نومید شدم. چون نومیدی بدید بر من رجمت کرد». سفیان ثوری را به خواب دیدند. گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت، «رحمت کرد»، گفتند، «حال عبدالله مبارک چیست؟» گفت، «وی را هر روزه دو بار دهند تا خدای تعالی را بیند».
و مالک بن انس را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «رحمت کرد به کلمتی که از عثمان عفان شنیده بودم که بگفتی چون جنازه بدیدی، بگو سبحان الحی الذی لا یموت». و در آن شب که حسن بصری فرمان یافت به خواب دیدند که درهای آسمان گشاده بودند و ندا می کردند که حسن خدای را بدید و از وی خشنود بود. و جنید، ابلیس را به خواب دید برهنه. گفت، «شرم نداری از مردمان؟» گفت، «این مردمان نه اند. مردمان آنانند که در مسجد شونیزیه اند که مرا زار و نزار کردند». گفت، «بامداد به مسجد شونیزیه رفتم. چون از در در شدم ایشان را دیدم در تفکر سر به زانو نهاده. آواز دادند که غره مشو به سخن آن پلید ملعون».
عتبه الغلام یکی را از حور بهشت به خواب دید بر صورتی نیکو. گفت، «یا عتبه! بر تو عاشقم. زنهار تا کاری نکنی که به تو نرسم و مرا از تو بازدارند». گفت، «دنیا را سه طلاق دادم و گرد وی نگردم تا به تو رسم». ابو ایوب سجستانی جنازه مردی مفسد را دید. بر بالایی شد تا بر وی نماز نکند. آن مرده را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «رحمت کرد» و گفت، «ابوایوب را بگوی «لو انتم تملکون خزائن رحمه ربی اذا لامسکتم خشیه النفاق، یعنی اگر خزاین رحمت خدای به دست تو بودی از بخیلی هیچ نفقه نکردی».
و آن شب که داوود طایی فرمان یافت، یکی به خواب دید که ملایکه اسمان می آمدند و می رفتند. گفت، «این چه شب است؟» گفتند، «امشب داوود طایی فرمان یافته است. و بهشتها برای وی بیاراسته». و ابو سعید شحام گوید، «سهل صعلوکی را به خواب دیدم. گفتم، «یا خواجه امام. گفت: خواجگی دست بدار که آن همه رفت. گفتم: آن همه کارهای تو و کردارهای تو به کجا رسید؟ گفت: هیچ سود نداشت مگر جواب آن مسائل که پیرزنان می پرسیدندی».
ربیع بن سلیمان گوید، «شافعی را به خواب دیدم. گفتم: خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت: مرا بر کرسی نشاند از زر و مروارید تر بر من همی افشاند». و شافعی گوید، «مرا کاری سخت پیش آمد. در آن درماندم. به خواب دیدم یکی بیامد و گفت: یا محمد بن ادریس بگوی: «اللهم لا املک لنفسی نععا و لا ضرا و لا موتا و لا حیوه و لا نشورا و لا استطیع ان آخذ الا ما اعطیتنی و لا اتقی الا ما وقتنی، اللهم وفقنی لما تحب و ترضی من القول و العمل فی عافیه»، چون برخاستم این دعا بکردم وقت چاشتگاه آن کار بر من منسهل شد، باید که این دعا فراموش نکنی، و یکی گوید، «عتبه الغلام را به خواب دیدم. گفتم که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت: مرا بیامرزید بدان دعا که بر دیوار خانه تو نبشته است»، چون بیدار شدم نگاه کردم به خط عتبه الغلام دیدم بر دیوار نبشته: یا هادی المضلین و یا راحم المذنبین و یا مقیل عثرات الغاثرین، ارحم عبدک ذاالخطر العظیم، و المسلمین کلهم اجمعین و اجعلنا مع الاحیاء المرزقین، الذین انعمت علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین. آمین یا رب العالمین.
کتاب کیمیای سعادت ختم کرده آمد و امید چنان است که هرکه در این کتاب مطالعت کند مصنف را فراموش نکند، وی را آمرزش خواهد تا اگر سهوی و زللی به گفتار راه یافته باشد یا تکلفی و ریایی با اندیشه آمیخته شده باشد حق تعالی درگزارد و از ثواب این کتاب بی نصیب نکند که هیچ عیبی بیش از این نبود که کسی خلق را به خدا دعوت کند آنگاه به سبب نظر به خلق از حق محجوب شود؛ نعوذ بالله من ذلک.
فنقول فی خاتمه الکتاب
اللهم انا نعوذ بعفوک عن عقابک و نعوذ برضاک عن سخطک و نعوذ بک منک، لا تحصی علیک، انت کما اثنیت علی نفسک و الحمدلله وحده.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقدمه
بخش ۲ - ذکر سببی که باعث شد بر تألیف این کتاب
به وقت مقام قهستان در خدمت حاکم آن بقعه، مجلس عالی ناصرالدین عبدالرحیم ابن ابی منصور، تغمده الله برحمته، در اثنای ذکری که می رفت از کتاب الطهاره که استاد فاضل و حکیم کامل ابوعلی احمد بن محمد بن یعقوب مسکویه خازن رازی، سقی الله ثراه و رضی عنه و أرضاه، در تهذیب اخلاق ساخته است، و سیاقت آن بر ایراد بلیغ ترین اشارتی در فصیح ترین عبارتی پرداخته، چنانکه این سه چهار بیت که پیش از این در قطعه گفته آمده است به وصف آن کتاب ناطق است:
بنفسی کتاب حاز کل فضیلة
و صار لتکمیل البریه ضامنا
مؤلفه قد أبرزالحق خالصا
بتألیفه من بعد ما کان کامنا
و وسمه باسم الطهارة قاضیا
به حق معناه و لم یک ماینا
لقد بذل المجهود لله دره
فما کان فی نصح الخلایق خاینا
با محرر این اوراق فرمود که این کتاب نفیس را به تبدیل کسوت الفاظ و نقل از زبان تازی با زبان پارسی، تجدید ذکری باید کرد، چه اگر اهل روزگار که بیشتر از حلیه ادب خالی اند از مطالعه جواهر معانی چنان تألیفی به زینت فضیلتی حالی شوند احیای خیری بود هر چه تمامتر. محرر این اوراق خواست که آن اشارت را به انقیاد تلقی نماید. معاودت فکر صورتی بکر بر خیال عرضه کرد، گفت: معانی بدان شریفی از الفاظی بدان لطیفی که گویی قبائی است بر بالای آن دوخته، سلخ کردن و در لباس عبارتی واهی نسخ کردن عین مسخ کردن باشد، و هر صاحب طبع که بران وقوف یابد از عیب جویی و غیبت گویی مصون نماند. و دیگر که هر چند آن کتاب مشتمل بر شریفترین بابیست از ابواب حکمت عملی اما از دو قسم دیگر خالی است، یعنی حکمت مدنی و حکمت منزلی، و تجدید مراسم این دو رکن نیز که به امتداد روزگار اندراس یافته است مهمست، و بر مقتضای قضیه گذشته واجب و لازم، پس أولی آنکه ذمت به عهده ترجمه این کتاب مرهون نباشد و تقلد طاعت را به قدر استطاعت مختصری در شرح تمامی اقسام حکمت عملی بر سبیل ابتدا، نه شیوه ملازمت اقتدا، چنانکه مضمون قسمی که بر حکمت خلقی مشتمل خواهد بود خلاصه معانی کتاب استاد ابوعلی مسکویه را شامل بود، مرتب کرده آید، و در قسم دیگر از اقوال و آرای دیگر حکما مناسب فن اول نمطی تقریر داده شود. چون این خاطر در ضمیر مجال یافت، بر او عرضه داشت، پسندیده آمد. پس به این موجب هر چند خویشتن را منزلت و پایه این جرأت نمی دید و بدین عزیمت نیز از طعن طاعن و وقیعت بدگوی خلاصی زیادت صورت نمی بست، اما چون در امضای آن عزم مبالغتی تمام می فرمودند در این معنی شروع پیوست و بتوفیق الله تعالی به اتمام رسید، و چون سبب تألیف اقتراح و اشارت او رحمه الله بود کتاب را اخلاق ناصری نام نهاد. انتظار به کرم عمیم و لطف جسیم بزرگانی که به نظر ایشان بگذرد آنست که چون بر خطائی و سهوی اطلاع یابند شرف اصلاح ارزانی فرمایند و تمهید عذر را به انعام قبول تلقی کنند انشاء الله، تعالی.
بنفسی کتاب حاز کل فضیلة
و صار لتکمیل البریه ضامنا
مؤلفه قد أبرزالحق خالصا
بتألیفه من بعد ما کان کامنا
و وسمه باسم الطهارة قاضیا
به حق معناه و لم یک ماینا
لقد بذل المجهود لله دره
فما کان فی نصح الخلایق خاینا
با محرر این اوراق فرمود که این کتاب نفیس را به تبدیل کسوت الفاظ و نقل از زبان تازی با زبان پارسی، تجدید ذکری باید کرد، چه اگر اهل روزگار که بیشتر از حلیه ادب خالی اند از مطالعه جواهر معانی چنان تألیفی به زینت فضیلتی حالی شوند احیای خیری بود هر چه تمامتر. محرر این اوراق خواست که آن اشارت را به انقیاد تلقی نماید. معاودت فکر صورتی بکر بر خیال عرضه کرد، گفت: معانی بدان شریفی از الفاظی بدان لطیفی که گویی قبائی است بر بالای آن دوخته، سلخ کردن و در لباس عبارتی واهی نسخ کردن عین مسخ کردن باشد، و هر صاحب طبع که بران وقوف یابد از عیب جویی و غیبت گویی مصون نماند. و دیگر که هر چند آن کتاب مشتمل بر شریفترین بابیست از ابواب حکمت عملی اما از دو قسم دیگر خالی است، یعنی حکمت مدنی و حکمت منزلی، و تجدید مراسم این دو رکن نیز که به امتداد روزگار اندراس یافته است مهمست، و بر مقتضای قضیه گذشته واجب و لازم، پس أولی آنکه ذمت به عهده ترجمه این کتاب مرهون نباشد و تقلد طاعت را به قدر استطاعت مختصری در شرح تمامی اقسام حکمت عملی بر سبیل ابتدا، نه شیوه ملازمت اقتدا، چنانکه مضمون قسمی که بر حکمت خلقی مشتمل خواهد بود خلاصه معانی کتاب استاد ابوعلی مسکویه را شامل بود، مرتب کرده آید، و در قسم دیگر از اقوال و آرای دیگر حکما مناسب فن اول نمطی تقریر داده شود. چون این خاطر در ضمیر مجال یافت، بر او عرضه داشت، پسندیده آمد. پس به این موجب هر چند خویشتن را منزلت و پایه این جرأت نمی دید و بدین عزیمت نیز از طعن طاعن و وقیعت بدگوی خلاصی زیادت صورت نمی بست، اما چون در امضای آن عزم مبالغتی تمام می فرمودند در این معنی شروع پیوست و بتوفیق الله تعالی به اتمام رسید، و چون سبب تألیف اقتراح و اشارت او رحمه الله بود کتاب را اخلاق ناصری نام نهاد. انتظار به کرم عمیم و لطف جسیم بزرگانی که به نظر ایشان بگذرد آنست که چون بر خطائی و سهوی اطلاع یابند شرف اصلاح ارزانی فرمایند و تمهید عذر را به انعام قبول تلقی کنند انشاء الله، تعالی.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت دوم در تدبیر منازل
فصل پنجم
بباید دانست که خدم و عبید در منزل به منزلت دست و پای و جوارح دیگر باشند از بدن، چه کسی که به جهت غیری تکفل امری کند که به اعانت دست دران حاجت افتد قائم مقام دست آن غیر بوده باشد، و کسی که سعی کند در کاری که قدم در آن کار رنجه باید کرد مشقت قدم کفایت کرده باشد، و کسی که به چشم نگاه دارد چیزی که نظر دران صرف باید کرد زحمتی از بصر بازداشته بود.
و اگر نه وجود این طایفه بود ابواب راحات مسدود گردد، و به توسط قیام و قعود متواتر و حرکات و سکنات مختلف و اقبال و ادبار متوالی، که مقتضی تعب ابدان و سقوط هیبت و ذهاب وقار باشد، به مهمات قیام توان نمود. پس باید که بر وجود این جماعت شکرگزاری بشرط بجای آرند، و ایشان را ودایع خدای، تعالی، شمرند، و انواع رفق و مدارات و لطف و مواسات در استعمال ایشان بکار دارند، چه این صنف مردم را نیز ملال و کلال و فتور و ماندگی به اعضا و جوارح راه یابد، و دواعی حاجات و ارادات در طبایع ایشان مرکوز بود، پس دقیقه انصاف و عدالت رعایت باید کرد و از تعسف و جور اجتناب نمود، تا سیاست خدای به تقدیم رسانیده باشد و شکر نعمت او گزارده.
و طریق اتخاذ خدم آن بود که بعد از معرفت و تجربت تمام و وقوف بر احوال کسی، او را استخدام کنند، و اگر میسر نشود به فراست و حدس و توهم استعانت نمایند، و از صاحب صور متفاوت و خلقتهای مختلف تحاشی واجب دانند، که در اغلب احوال خلق تابع خلق افتد، و در امثال فرس آمده است که نیکوترین چیزی از زشت صورت او بود. و در خبر آمده است که أطلبوا الخیر عند حسان الوجوه. و از معلولان چون اعور و اعرج و ابرص و مانند ایشان تجنب باید نمود، و بر صاحب کیاست و دها اعتماد کردن از احتیاط دور باشد، چه بسیار بود که گربزی و احتیال و مکر با این دو خصلت مقارن افتد، و حیا و عقل اندک بر شهامت بسیار که با وقاحت بود اختیار باید کرد، چه حیا بهترین خصلتهاست در این باب.
و چون خادم میسر شود او را به صناعتی که به صلاحیت آن موسوم باشد مشغول گردانند، و امور او مکفی کنند، و از کاری به کاری و صناعتی به صناعتی تحویل نفرمایند، بل بر آنچه طبع او بدان مایل بود و آلات آن او را حاصل قناعت کنند، چه هر طبیعتی را با صناعتی خاص خاصیتی بود، و اگر از این قانون مجاوزت کنند مانند آن کس باشند که به اسپ حرث کند و گاو را دویدن فرماید. و چون بر کاری انکار خواهد کرد نشاید که انکار او عین صرف باشد از آن کار، چه این فعل تنگدلان و بی صبران باشد. و هر گاه که صرف کند به بدلی بهتر محتاج گردد و حکم بدل همین حکم بود تا از منفعت خدمت محروم ماند.
و در دل خدم باید که مقرر کرده باشد که ایشان را به مفارقت او طریقی و سبیلی نخواهد بود به هیچ وجه و سبب، تا هم به مروت نزدیک باشد و هم به وفا و کرم لایق، و هم خادم شرط شفقت و هوا داری و مناصحت و احتیاط بجای آرد، چه این افعال آنگاه ازو صادر شود که خود را در نعمت و مال مخدوم شریک و مساهم شناسد و از عزل و صرف ایمن بود و چون صورت کند که صاحب او ضعیف رای و واهی ذمت است، و به هر گناهی او را دور خواهد کرد، خویشتن را در خدمت او عاریتی شمرد و مقام او مانند مقام راهگذریان بود، نه در هیچ کار اندیشه کند و نه شرط شفقت نگاه دارد، بلکه همت بر ادخار و جمع از جهت روز مفارقت و جفای سید مقصور دارد.
و اصل بزرگ در خدمت خدم آن بود که باعث ایشان بران محبت بود نه ضرورت، و رجا نه خوف، تا خدمت ناصحان کنند نه خدمت بدبندگان، و باید که اخلال نکند به امور معاش خدم از مآکل و ملابس و غیر آن به هیچ وجه، بلکه آن را بر مالابد خود مقدم دارد و ازاحت علت ایشان در جملگی مایحتاج به تقدیم رساند، و ایشان را اوقات راحت و آسایش تعیین کند، و چنان سازد که اقدام بر اعمالی که بدیشان مفوض بود از روی نشاط و جد کنند نه از سر ملامت و کسل.
و اصلاح خدم را مراتب نگاه باید داشت و انواع تأدیب و تقویم به حسب اصناف جنایات و جرایم استعمال فرمود، و طریق عفو را بکلی مسدود نباید گردانید، و کسی که بعد از توبه مراجعت گناه کند او را چاشنی عقوبت بباید چشانید، و تشدیدی به تقدیم رسانید، و از رشد او نومیدی ننمود مادام که قید حیا برنگرفته باشد و به اصرار و وقاحت معترف نشده؛ و چون به جنایتی فاحش و گناهی زشت که ابقا بران مذموم بود ملوث گردد، و به تأدیب و تهذیب قابل اصلاح نخواهد بود، صواب آن بود که بزودی او را نفی کنند، و الا به مجاورت او دیگر خدم تباه شوند، و فساد ازو به دیگران تعدی کند.
و بنده از آزاد أولی استخدام را، چه بنده به قبول طاعت سید و تأدب به اخلاق و آداب او مایل تر باشد و از مفارقت نومیدتر، و از بندگان اختیار باید کرد خدمت نفس را آنچه عاقل تر و بخردتر و سخن گوی تر و با حیاتر باشد، و تجارت را آنچه عفیف تر و کافی تر و کسوب تر بود، و عمارت عقار را آنچه قوی تر و جلدتر و کارکن تر بود، و رعی چهارپای را آنچه قویدل تر و بلند آوازتر و کم خواب تر بود.
و اصناف بندگان به حسب طبیعت سه است: یکی حر به طبع، و دیگر عبد به طبع، و سیم عبد شهوت. و اول را به منزلت اولاد باید داشت و بر تعلم ادب صالح تحریض فرمود، و دوم را به منزلت دواب و مواشی استعمال باید کرد و مرتاض گردانید، و سیم را به قدر حاجت به مشتهی می باید رسانید و به استهانت و استخفاف کار می فرمود.
و از اصناف امم، عرب به نطق و فصاحت و دها ممتاز باشند، اما به جفای طبع و قوت شهوت موسوم؛ و عجم به عقل و سیاست و نظافت و زیرکی ممتاز باشند، اما به احتیال و حرص موسوم؛ و روم به وفا و امانت و تودد و کفایت ممتاز باشند، اما به بخل و لؤم موسوم؛ و هند به قوت حدس و حس و وهم ممتاز باشند، اما به عجب و بدنیتی و مکر و افتعال موسوم، و ترک به شجاعت و خدمت شایسته و حسن منظر ممتاز باشند، اما به غدر و قساوت و بی حفاظی موسوم.
اینست تمامی سخن در این باب والله اعلم.
و اگر نه وجود این طایفه بود ابواب راحات مسدود گردد، و به توسط قیام و قعود متواتر و حرکات و سکنات مختلف و اقبال و ادبار متوالی، که مقتضی تعب ابدان و سقوط هیبت و ذهاب وقار باشد، به مهمات قیام توان نمود. پس باید که بر وجود این جماعت شکرگزاری بشرط بجای آرند، و ایشان را ودایع خدای، تعالی، شمرند، و انواع رفق و مدارات و لطف و مواسات در استعمال ایشان بکار دارند، چه این صنف مردم را نیز ملال و کلال و فتور و ماندگی به اعضا و جوارح راه یابد، و دواعی حاجات و ارادات در طبایع ایشان مرکوز بود، پس دقیقه انصاف و عدالت رعایت باید کرد و از تعسف و جور اجتناب نمود، تا سیاست خدای به تقدیم رسانیده باشد و شکر نعمت او گزارده.
و طریق اتخاذ خدم آن بود که بعد از معرفت و تجربت تمام و وقوف بر احوال کسی، او را استخدام کنند، و اگر میسر نشود به فراست و حدس و توهم استعانت نمایند، و از صاحب صور متفاوت و خلقتهای مختلف تحاشی واجب دانند، که در اغلب احوال خلق تابع خلق افتد، و در امثال فرس آمده است که نیکوترین چیزی از زشت صورت او بود. و در خبر آمده است که أطلبوا الخیر عند حسان الوجوه. و از معلولان چون اعور و اعرج و ابرص و مانند ایشان تجنب باید نمود، و بر صاحب کیاست و دها اعتماد کردن از احتیاط دور باشد، چه بسیار بود که گربزی و احتیال و مکر با این دو خصلت مقارن افتد، و حیا و عقل اندک بر شهامت بسیار که با وقاحت بود اختیار باید کرد، چه حیا بهترین خصلتهاست در این باب.
و چون خادم میسر شود او را به صناعتی که به صلاحیت آن موسوم باشد مشغول گردانند، و امور او مکفی کنند، و از کاری به کاری و صناعتی به صناعتی تحویل نفرمایند، بل بر آنچه طبع او بدان مایل بود و آلات آن او را حاصل قناعت کنند، چه هر طبیعتی را با صناعتی خاص خاصیتی بود، و اگر از این قانون مجاوزت کنند مانند آن کس باشند که به اسپ حرث کند و گاو را دویدن فرماید. و چون بر کاری انکار خواهد کرد نشاید که انکار او عین صرف باشد از آن کار، چه این فعل تنگدلان و بی صبران باشد. و هر گاه که صرف کند به بدلی بهتر محتاج گردد و حکم بدل همین حکم بود تا از منفعت خدمت محروم ماند.
و در دل خدم باید که مقرر کرده باشد که ایشان را به مفارقت او طریقی و سبیلی نخواهد بود به هیچ وجه و سبب، تا هم به مروت نزدیک باشد و هم به وفا و کرم لایق، و هم خادم شرط شفقت و هوا داری و مناصحت و احتیاط بجای آرد، چه این افعال آنگاه ازو صادر شود که خود را در نعمت و مال مخدوم شریک و مساهم شناسد و از عزل و صرف ایمن بود و چون صورت کند که صاحب او ضعیف رای و واهی ذمت است، و به هر گناهی او را دور خواهد کرد، خویشتن را در خدمت او عاریتی شمرد و مقام او مانند مقام راهگذریان بود، نه در هیچ کار اندیشه کند و نه شرط شفقت نگاه دارد، بلکه همت بر ادخار و جمع از جهت روز مفارقت و جفای سید مقصور دارد.
و اصل بزرگ در خدمت خدم آن بود که باعث ایشان بران محبت بود نه ضرورت، و رجا نه خوف، تا خدمت ناصحان کنند نه خدمت بدبندگان، و باید که اخلال نکند به امور معاش خدم از مآکل و ملابس و غیر آن به هیچ وجه، بلکه آن را بر مالابد خود مقدم دارد و ازاحت علت ایشان در جملگی مایحتاج به تقدیم رساند، و ایشان را اوقات راحت و آسایش تعیین کند، و چنان سازد که اقدام بر اعمالی که بدیشان مفوض بود از روی نشاط و جد کنند نه از سر ملامت و کسل.
و اصلاح خدم را مراتب نگاه باید داشت و انواع تأدیب و تقویم به حسب اصناف جنایات و جرایم استعمال فرمود، و طریق عفو را بکلی مسدود نباید گردانید، و کسی که بعد از توبه مراجعت گناه کند او را چاشنی عقوبت بباید چشانید، و تشدیدی به تقدیم رسانید، و از رشد او نومیدی ننمود مادام که قید حیا برنگرفته باشد و به اصرار و وقاحت معترف نشده؛ و چون به جنایتی فاحش و گناهی زشت که ابقا بران مذموم بود ملوث گردد، و به تأدیب و تهذیب قابل اصلاح نخواهد بود، صواب آن بود که بزودی او را نفی کنند، و الا به مجاورت او دیگر خدم تباه شوند، و فساد ازو به دیگران تعدی کند.
و بنده از آزاد أولی استخدام را، چه بنده به قبول طاعت سید و تأدب به اخلاق و آداب او مایل تر باشد و از مفارقت نومیدتر، و از بندگان اختیار باید کرد خدمت نفس را آنچه عاقل تر و بخردتر و سخن گوی تر و با حیاتر باشد، و تجارت را آنچه عفیف تر و کافی تر و کسوب تر بود، و عمارت عقار را آنچه قوی تر و جلدتر و کارکن تر بود، و رعی چهارپای را آنچه قویدل تر و بلند آوازتر و کم خواب تر بود.
و اصناف بندگان به حسب طبیعت سه است: یکی حر به طبع، و دیگر عبد به طبع، و سیم عبد شهوت. و اول را به منزلت اولاد باید داشت و بر تعلم ادب صالح تحریض فرمود، و دوم را به منزلت دواب و مواشی استعمال باید کرد و مرتاض گردانید، و سیم را به قدر حاجت به مشتهی می باید رسانید و به استهانت و استخفاف کار می فرمود.
و از اصناف امم، عرب به نطق و فصاحت و دها ممتاز باشند، اما به جفای طبع و قوت شهوت موسوم؛ و عجم به عقل و سیاست و نظافت و زیرکی ممتاز باشند، اما به احتیال و حرص موسوم؛ و روم به وفا و امانت و تودد و کفایت ممتاز باشند، اما به بخل و لؤم موسوم؛ و هند به قوت حدس و حس و وهم ممتاز باشند، اما به عجب و بدنیتی و مکر و افتعال موسوم، و ترک به شجاعت و خدمت شایسته و حسن منظر ممتاز باشند، اما به غدر و قساوت و بی حفاظی موسوم.
اینست تمامی سخن در این باب والله اعلم.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت سیم در سیاست مدن
فصل چهارم
چون از شرح اصناف اجتماعات و ریاستی که به ازای هر جمعیتی باشد فارغ شدیم اولی آنکه به شرح کیفیت معاشرات جزوی که میان خلق باشد مشغول شویم.
و ابتدا به شرح سیرت ملوک کنیم، گوییم: سیاست ملک که ریاست ریاسات باشد بردو گونه بود و هر یکی را غرضی باشد و لازمی. اما اقسام سیاست: یکی سیاست فاضله باشد که آن را امامت خوانند و غرض ازان تکمیل خلق بود و لازمش نیل سعادت؛ و دوم سیاست ناقصه بود که آن را تغلب خوانند و غرض ازان استعباد خلق بود و لازمش نیل شقاوت و مذمت. و سائس اول تمسک به عدالت کند و رعیت را بجای اصدقا دارد و مدینه را از خیرات عامه مملو کند و خویشتن را مالک شهوت دارد، و سایس دوم تمسک به جور کند و رعیت را بجای خول و عبید دارد و مدینه پرشرور عام کند و خویشتن را بنده شهوت دارد. و خیرات عامه: امن بود و سکون و مودت با یکدیگر و عدل و عفاف و لطف و وفا و امثال آن، و شرور عامه: خوف بود و اضطراب و تنازع و جور و حرص و عنف و غدر و خیانت و مسخرگی و غیبت و مانند آن. و مردمان در هر دو حال نظر بر ملوک داشته باشند و اقتدا به سیرت ایشان کنند، و از اینجا گفته اند که الناس علی دین ملوکهم و الناس بزمانهم اشبه منهم بآبائهم، و یکی از ملوک گوید نحن الزمان.
و طالب ملک باید که مستجمع هفت خصلت بود:
یکی ابوت، چه حسب موجب استمالت دلها و افتادن وقع و هیبت در چشمها باشد بآسانی.
و دوم علو همت، و آن بعد از تهذیب قوای نفسانی و تعدیل غضب و قمع شهوت حاصل آید.
و سیم متانت رای، و آن به نظر دقیق و بحث بسیار و فکر و صحیح و تجارب مرضی و اعتبار از حال گذشتگان حاصل آید.
و چهارم عزیمت تمام، که آن را عزم الرجال و عزم الملوک گویند، و این فضیلتی بود که از ترکب رای صحیح و ثبات تام حاصل آید، و اکتساب هیچ فضیلت و اجتناب از هیچ رذیلت بی این فضیلت میسر نشود، و خود اصل باب درنیل خیرات اینست، و ملوک محتاج ترین خلق باشند بدان. چنین گویند که مأمون خلیفه را شهوت گل خوردن پدید آمد و اثر نکایت بر او ظاهر شد. و در ازالت آن با اطبا مشورت کرد. اطبا مجتمع شدند و در علاج آن مرض اصناف مداوات استعمال فرمودند، چیزی ازان به انجاح مقرون نیامد تا روزی که در حضور او اندیشه علاجی می کردند و به احضار کتب و ادویه اشارت رفته بود، یکی از ندما درآمد و آن حال مشاهده کرد، گفت « یا امیرالمومنین، فأین عزمه من عزمات الملوک؟ » مأمون اطبا را گفت « از علاج من فارغ باشید که بعد ازین معاودت آن حال از من محال باشد ».
و پنجم صبر بر مقاسات شداید و ملازمت طلب بی سأمت و ملامت، که مفتاح همه مطالب صبر بود، چنانکه گفته اند:
أخلق بذی الصبر ان یحظی بحاجته
و مدمن القرع للأبواب أن یلجا
و ششم یسار. و هفتم اعوان صالح.
و از این خصال ابوت ضروری نباشد و اگرچه آن را تأثیری عظیم بود. و یسار و اعوان به توسط چهار خصلت دیگر یعنی همت و رای و عزیمت و صبر اکتساب توان کرد.
و بباید دانست که ظفر بعد از تقدیر دو تن را بود: یکی طالب دین، و دیگر طالب ثار؛ و کسی که غرض او در تنازع غیر این دو چیز بود در اکثر احوال مغلوب باشد؛ و از این دو یکی محمود است و آن طالب دین حق بود و دیگر مذموم.
و استحقاق ملک بحقیقت کسی را بود که بر علاج عالم، چون بیمار شود، قادر بود و به حفظ صحت او، چون صحیح بود، قیام تواند نمود، چه ملک طبیب عالم بود، و مرض عالم از دو چیز بود، یکی ملک تغلبی و دیگری تجارب هرجی. اما ملک تغلبی قبیح بود لذاته، و نفوس فاسده را حسن نماید. و اما تجارب هرجی مولم بود لذاته، و نفوس شریره را ملذ نماید. و تغلب اگرچه شبیه بود به ملک ولیکن در حقیقت ضد ملک بود، و باید که مقرر باشد به نزدیک ناظر در امور ملک که مبادی دولتها از اتفاق رایهای جماعتی خیزد که در تعاون و تظاهر یکدیگر به جای اعضای یک شخص باشند، پس اگر آن اتفاق محمود بود دولت حق باشد و الا دولت باطل.
و سبب آنکه مبادی دول اتفاق است آن بود که هر شخصی را از اشخاص انسانی قوتی محدود باشد، و چون اشخاص بسیار جمع آیند قوتهای ایشان اضعاف قوت هر شخصی بود لامحاله، پس چون اشخاص در تألف و اتحاد مانند یک شخص شوند در عالم شخصی برخاسته باشد که قوت او آن قوت بود، و چنانکه یک شخص با چندان اشخاص مقاومت نتواند کرد اشخاص بسیار که مختلف الآرا و متباین الاهوا باشند هم غلبه نتوانند کرد، چه ایشان به منزلت یک یک شخص باشند که به مصارعت کسی که قوت او اضعاف قوت این یک یک شخص بود برخیزد و لامحاله همه مغلوب باشند، مگر که ایشان را نیز نظامی و تألفی بود که قوت جماعت با قوت آن قوم تکافی تواند کرد، و چون جماعتی غالب شوند اگر سیرت ایشان را نظامی بود و اعتبار عدالتی کنند دولت ایشان مدتی بماند و الا بزودی متلاشی شود، چه اختلاف دواعی و اهوا با عدم آنچه مقتضی اتحاد بود مستدعی انحلال باشد.
و اکثر دولتها، مادام که اصحاب آن با عزیمتهای ثابت بوده اند و شرایط اتفاق رعایت می کرده، در تزاید بوده است و سبب وقوف و انحطاط آن رغبت قوم در مقتنیات مانند اموال و کرامات بوده، چه قوت و صولت اقتضای استکثار این دو جنس کند، و چون ملابس آن شوند هراینه ضعفای عقول بدان رغبت نمایند، و از مخالطت سیرت ایشان به دیگران سرایت کند تا سیرت اول بگذراند و به ترفه و نعمت جویی و خوش عیشی مشغول شوند، و اوزار حرب و دفع بنهند، و ملکاتی که در مقاومت اکتساب کرده باشند فراموش کنند و همتها به راحت و آسایش و عطلت میل کنند. پس اگر در اثنای این حال خصمی قاهر قصد ایشان کند استیصال جماعت بر او آسان بود و الا خود کثرت اموال و کرامات ایشان را بر تکبر و تجبر دارد تا تنازع و تخالف ظاهر کنند و یکدیگر را قهر کنند، و همچنان که در مبدأ دولت هر که به مقاومت و مناقشت ایشان برخیزد مغلوب گردد در انحطاط به مقاومت و منازعت هر که برخیزند مغلوب گردند.
و تدبیر حفظ دولت به دو چیز بود: یکی تألف اولیا، و دیگر تنازع اعدا. در آثار حکما آورده اند که چون اسکندر بر مملکت دارا غلبه کرد عجم را با آلتی و عدتی عظیم و مردانی جلد و سلاحهای بسیار و عددی انبوه یافت، دانست که در غیبت او به اندک مدتی ازیشان طالبان ثار دارا برخیزند و ملک روم در سر این کار شود، و استیصال ایشان از قاعده دیانت و معدلت دور بود. در این اندیشه متحیر شد و از حکیم ارسطاطالیس استشارت کرد، حکیم فرمود که آرای ایشان متفرق گردان تا به یکدیگر مشغول شوند و تو از ایشان فراغت یابی. اسکندر ملوک طوایف را بنشاند و از عهد او تا عهد اردشیر بابک دیگر عجم را اتفاق کلمه ای که با آن به طلب ثار مشغول توانند شد اتفاق نیفتاد.
و بر پادشاه واجب بود که در حال رعیت نظر کند و بر حفظ قوانین معدلت توفر نماید، چه قوام مملکت به معدلت بود.
و شرط اول در معدلت آن بود که اصناف خلق را با یکدیگر متکافی دارد، چه همچنان که امزجه معتدل به تکافی چهار عنصر حاصل آید اجتماعات معتدل به تکافی چهار صنف صورت بندد: اول اهل قلم مانند ارباب علوم و معارف و فقها و قضات و کتاب و حساب و مهندسان و منجمان و اطبا و شعرا، که قوام دین و دنیا به وجود ایشان بود و ایشان به مثابت آب اند در طبایع؛ و دوم اهل شمشیر مانند مقاتله و مجاهدان و مطوعه و غازیان و اهل ثغور و اهل بأس و شجاعت و اعوان ملک و حارسان دولت، که نظام عالم به توسط ایشان بود، و ایشان به منزلت آتش اند در طبایع؛ و سیم اهل معامله چون تجار که بضاعات از افقی به افقی برند و چون محترفه و ارباب صناعات و حرفه ها و جبات خراج، که معیشت نوع بی تعاون ایشان ممتنع بود، و ایشان بجای هوااند در طبایع؛ و چهارم اهل مزارعه چون برزگران و دهقانان و اهل حرث و فلاحت، که اقوات همه جماعت مرتب دارند و بقای اشخاص بی مدد ایشان محال بود، و ایشان بجای خاک اند در طبایع.
و چنانکه از غلبه یک عنصر بر دیگر عناصر انحراف مزاج از اعتدال و انحلال ترکیب لازم آید از غلبه یک صنف از این اصناف بر سه صنف دیگر انحراف امور اجتماع از اعتدال و فساد نوع لازم آید. و از الفاظ حکما در این معنی آمده است که: فضیله الفلاحین و هو التعاون بالأعمال، و فضیله التجار هو التعاون بالاموال، و فضیله الملوک هو التعاون بالآراء السیاسیه، و فضیله الالهیین هو التعاون بالحکم الحقیقه، ثم هم جمیعا یتعاونون علی عماره المدن بالخیرات و الفضائل.
و شرط دوم در معدلت آن بود که در احوال و افعال اهل مدینه نظر کند و مرتبه هر یکی بر قدر استحقاق و استعداد تعیین کند. و مردمان پنج صنف باشند: اول کسانی که بطبع خیر باشند و خیر ایشان متعدی بود، و این طایفه خلاصه آفرینش اند و در جوهر مشاکل رئیس اعظم، پس باید که نزدیکترین کسی که به پادشاه بود این جماعت باشند، و در تعظیم و توقیر و اکرام و تبجیل ایشان هیچ دقیقه مهمل نباید گذاشت و ایشان را رؤسای باقی خلق باید شناخت.
و صنف دوم کسانی که به طبع خیر باشند و خیر ایشان متعدی نبود، و این جماعت را عزیز باید داشت و درامور خود مزاح العله گردانید.
و صنف سیم کسانی که به طبع نه خیر باشند و نه شریر، و این طایفه را ایمن باید داشت و بر خیر تحریض فرمود تا به قدر استعداد به کمال برسند.
و صنف چهارم کسانی که شریر باشند و شر ایشان متعدی نبود، و این جماعت را تحقیر و اهانت باید فرمود و به مواعظ و زواجر و ترغیبات و ترهیبات بشارت و انذار کرد، تا اگر طبع خود باز گذارند و به خیر گرایند، و الا در هوان و خواری می باشند.
و صنف پنجم کسانی که به طبع شریر باشند و شر ایشان متعدی، و این طایفه خسیس ترین خلایق و رذاله موجودات باشند و طبیعت ایشان ضد طبیعت رئیس اعظم بود، و منافات میان این صنف و صنف اول ذاتی؛ و این قوم را نیز مراتب بود: گروهی را که اصلاح ایشان امیدوار بود به انواع تأدیب و زجر اصلاح باید کرد و الا از شر منع کرد، و گروهی را که اصلاح ایشان امیدوار نبود اگر شر ایشان شامل نبود با ایشان مداراتی رعایت باید کرد، و اگر شر ایشان عام و شامل بود ازالت شر ایشان واجب باید دانست.
و ازالت شر را مراتب بود یکی حبس، و آن منع بود از مخالطت با اهل مدینه؛ و دوم قید، و آن منع بود از تصرفات بدنی؛ و سیم نفی، و آن منع بود از دخول در تمدن. و اگر شر او به افراط بود و مؤدی به افنا و افساد نوع، حکما خلاف کرده اند دران که قتل او جایز بود یا نه، و اظهر رایهای ایشان آنست که بر قطع عضوی از اعضای او که آلت شرارت او بود مانند دست یا پای یا زبان، یا ابطال حسی از حواس او، اقدام باید نمود و بر قتل البته تجاسر نشاید، چه تخریب بنائی که حق، عزوعلا، چندین آثار حکمت دران اظهار کرده باشد بر وجهی که اصلاح و جبران میسر نشود، از عقل بعید بود.
و این ازالت که گفتیم مشروط باشد بدان که شر ازو بالفعل حاصل آید. اما اگر شر در او به قوت بود جز حبس و قید هیچ مکروه دیگر نشاید که بدو رسانند، و قاعده کلی در این باب آنست که نظر در مصلحت عموم کنند به قصد اول، و در مصلحت خاص او به قصد ثانی، مانند طبیب که علاج عضوی معین بحسب مصلحت مزاج همه اعضا کند در نظراول، و اگر چنان بیند که از وجود آن عضو که فاسد باشد فساد مزاج اعضا حادث خواهد شد بر قطع آن عضو اقدام کند و بدو التفات ننماید. و اگر این خلل متوقع نبود غایت همت بر اصلاح حال او مقصور دارند. نظر ملک دراصلاح هر شخص هم بر این منوال باشد.
و شرط سیم در معدلت آن بود که چون از نظر در تکافی اصناف و تعدیل مراتب فارغ شود سویت میان ایشان در قسمت خیرات مشترک نگاه دارد و استحقاق و استعداد را نیز دران اعتبار کند، و خیرات مشترک سلامت بود و اموال و کرامات و آنچه بدان ماند، چه هر شخصی را از این خیرات قسطی باشد که زیادت و نقصان بران اقتضای جور کند. اما نقصان جور باشد بر آن شخص و اما زیادت جور بود بر اهل مدینه، و باشد که نقصان هم جور باشد بر اهل مدینه.
و چون از قسمت خیرات فارغ شود محافظت آن خیرات کند بر ایشان، و آن چنان بود که نگذارد که چیزی از این خیرات از دست کسی بیرون کنند بر وجهی که مؤدی بود به ضرر او یا ضرر مدینه، و اگر بیرون شود عوض با او رساند از آن جهت که بیرون کرده باشند. و خروج حق از دست ارباب یا به ارادت بود مانند بیع و قرض و هبه، یا بی ارادت بود چون غصب و سرقه، هر یکی را شرایطی باشد. فی الجمله باید که بدل با او رسد یا از آن نوع یا از غیر آن نوع تأخیرات محفوظ بماند، و باید که عوض بر وجهی با او رسد که نافع بود مدینه را یا غیرضار، چه آنکه حق خود بازستاند بر وجهی که ضرری به مدینه رسد جائر بود. و منع جور به شرور و عقوبات باید کرد، و باید که عقوبات بر مقادیر جور مقدر بود، چه اگر عقوبت از جور بیشتر بود به مقدار، جور باشد بر جائر، و اگر کمتر بود جور باشد بر مدینه، و باشد که زیادت نیز هم جور بود بر مدینه. و حکما خلاف کرده اند تا هر جوری شخصی جوری بود بر مدینه یا نه. کسانی که گفته اند جور بر یک شخص جور بود بر مدینه گفته اند به عفو آن کس که برو جور کرده باشند عقوبت از جائر ساقط نشود، و کسانی که گفته اند جور برو جور بر مدینه نبود گفته اند به عفو او عقوبت از جائر ساقط شود.
و چون از قوانین عدالت فارغ شود احسان کند با رعایا، که بعد ازعدل هیچ فضیلت در امور ملک بزرگتر از احسان نبود. و اصل در احسان آن بود که خیراتی که ممکن بود، زیادت بر مقدار واجب بدیشان رسد به قدر استحقاق، و باید که مقارن هیبت بود چه فر و بهای ملک از هیبت باشد، و استمالت دلها به احسانی حاصل آید که بعد از هیبت استعمال کنند، و احسان بی هیبت موجب بطر زیردستان و تجاسر ایشان و زیادتی حرص و طمع گردد، و چون طامع و حریص شوند اگر همه ملک به یک تن دهد از او راضی نگردد. و باید که رعیت را به التزام قوانین عدالت و فصلیت تکلیف کند که، چنانکه قوام بدن به طبیعت بود و قوام طبیعت به نفس و قوام نفس به عقل، قوام مدن به ملک بود و قوام ملک به سیاست و قوام سیاست به حکمت. و چون حکمت در مدینه متعارف باشد و ناموس حق مقتدا، نظام حاصل بود و توجه به کمال موجود، اما اگر حکمت مفارقت کند خذلان به ناموس راه یابد، و چون خذلان به ناموس راه یابد زینت ملک برود و فتنه پدید آید و رسوم مروت مندرس شود و نعمت به نقمت بدل گردد.
و باید که اصحاب حاجات را از خود محجوب ندارد، و سعایت ساعیان بی بینه نشنود، و ابواب رجا و خوف بر خلق مسدود نگرداند، و در دفع متعدیان و امن راهها و حفظ ثغور و اکرام اهل بأس و شجاعت تقصیر جایز ندارد، و مجالست و مخالطت با اهل فضل و رای کند، و به لذاتی که خاص به نفس او تعلق دارد التفات ننماید، و طلب کرامات و تغلبات نه باستحقاق نکند، و فکر ازتدبیر امور یک لحظه معطل نگرداند، چه قوت فکر ملک در حراست ملک بلیغ تر از قوت لشکرهای عظیم باشد، و جهل به مبادی موجب وخامت عواقب بود، و اگر به تمتع و التذاذ مشغول گردد و اغفال این امور کند خلل و وهن به کار مدینه راه یابد، و اوضاع در بدل افتد و در شهوات مرخص شوند، و اسباب آن مساعدت کند تا سعادت شقاوت شود و ایتلاف تباغض و، نظام هرج، و اوضاع الهی خلل پذیرد و به استیناف تدبیر و طلب امام حق و ملک عادل احتیاج افتد، و اهل این قرن از اقتنای خیرات معطل مانند؛ و این جمله تبعه سوء تدبیر یک تن باشد.
و بر جمله، باید که با خود اندیشه نکند که چون زمام حل و عقد عالم در دست تصرف من آمده است باید که در ساعات فراغت و راحت من بیفزاید، که این تباه ترین اسباب فساد رای ملوک باشد، بلکه سبیل او آن بود که از ساعات لهو و راحت، بل از ساعات امور ضروری، مانند طعام خوردن و شراب خوردن و خواب کردن و معاشرت اهل و ولد، در ساعات عمل و تعب و فکر و تدبیر افزاید.
و باید که اسرار خود پوشیده دارد تا بر إجالت رای قادر بود و از آفت مناقضت ایمن، و نیز اگر دشمن خبر یابد به تحرز و تحفظ دفع تدبیر او بکند. و طریق محافظت اسرار با احتیاج به مشاورت و استمداد عقول آن بود که مشاورت با اصحاب نبل و همت و عزت نفس و عقل و تدبیر کند که ایشان اذاعت رای نکنند، و با ضعفای عقول مانند زنان و کودکان البته نگوید، و چون رایی مصمم شود افعالی که ضد آن رای اقتضا کند با افعالی که مبادی امضای آن رای بود آمیخته کند، و از میل به یکی از دو طرف، یعنی طرف رای و طرف نقیضش، اجتناب نماید که هر دو فعل مظنه تهمت، و طریق استنباط و استکشاف آن فکر بود.
و باید که دائما منهیان و متجسسان به تفحص از امور پوشیده و خصوصا احوال دشمنان مشغول باشند و از افعال دشمنان و خصوم رایهای ایشان معلوم کند، چه بزرگترین سلاحی در مقاومت اضداد وقوف بود بر تدبیر ایشان؛ و طریق استنباط رای بزرگان آن بود که در احوال ایشان، از اخذ عزم و اعداد عدت و اهبت و جمع مفترقات و تفریق مجتمعات و امساک ازانچه مباشرت آن معهود بوده باشد، مانند احضار غایبان و اشارت به غیبت حاضران و مبالغت در تفحص اخبار و حرص زاید نمودن بر استکشاف امور و استماع احادیث مختلط و احساس تیقظی زاید بر معهود، و بر جمله در تغییر امور ظاهر، نظر کنند و از مصادر و موارد اموری که از بطانه و خواص چون اهل حرم معلوم گردد، و آنچه از افواه کودکان و بندگان و حواشی ایشان، که به قلت عقل و تمییز موصوف باشند، استماع افتد استنباط کنند.
و بهترین بابی کثرت محادثت بود با هر کسی، چه هر کسی را دوستی بود که با او مستأنس بود و احادیث خود جلیل و دقیق با او بگوید، و چون مجارات و محادثت بسیار شود بر منکون ضمایر دلیل ظاهر شود، و باید که تا ادله با هم بازنخواند و به حد تواتر نینجامد بریک طرف حکم نکند. فی الجمله این معانی طریق استخراج اندیشه های ملوک و بزرگان باشد و در معرفت آن فواید بسیار بود، چه به جهت استعمال آن در وقت حاجت و چه به جهت احتراز ازان در وقت احتیاط.
و باید که در استمالت اعدا و طلب موافقت از ایشان با قصی الغایه بکوشد و تا ممکن باشد چنان سازد که به مقاتلت و محاربت محتاج نگردد، و اگر احتیاج افتد حال از دو نوع خالی نبود: یا بادی بود یا دافع؛ اگر بادی بود اول باید که غرض او جز خیر محض و طلب دین نباشد و از التماس تفوق و تغلب احتراز کند، و بعد ازان شرایط حزم و سوءظن به تقدیم رساند، و بر محاربت اقدام نکند الا بعد از وثوق به ظفر، و با حشمی که متفق الکلمه نباشند البته به حرب نشود، چه در میان دو دشمن رفتن مخاطره عظیم بود، و ملک تا تواند به نفس خود محاربت نکند که اگر شکسته آید آن را تدارک نتواند کرد، و اگر ظفر یابد از قصوری که به وقع و هیبت و رونق ملک راه یابد خالی نماند. و در تدبیر کار لشکر کسی را اختیار کند که به سه صفت موسوم بود: اول آنکه شجاع و قویدل باشد و بدان صفت شهرتی تمام یافته و صیتی شایع اکتساب کرده؛ و دوم آنکه به رای صائب و تدبیر تمام متحلی باشد، و انواع حیل و خدایع استعمال تواند کرد؛ وسیم آنکه ممارست حروب کرده باشد و صاحب تجارب شده.
و تا به تدبیر و حیلت تفرق اعدا و استیصال ایشان میسر شود استعمال آلت حرب ازحزم دور بود. و اردشیر بابک گوید: استعمال عصا نباید کرد آنجا که تازیانه کفایت بود و استعمال شمشیر نباید کرد آنجا که دبوس بکار توان داشت، و باید که آخر همه تدبیرها محاربت بود، که آخر الدواء الکی. و در تفرق کلمه اعدا تمسک به انواع حیل و تزویرات و نامه های بدروغ مذموم نیست اما استعمال غدر به هیچ حال جایز نبود. و مهمترین شرایط حرب تیقظ و استعمال جاسوس و طلایه باشد.
و در حرب ربح تجار اعتبار باید کرد. و بر مخاطره آلات و مردان تا توقع سودی فراوان نبود اقدام ننمایند. و در موضع حرب نظر باید کرد و جایگاه مردان چنانکه به حصانت و صلاحیت آن کار نزدیکتر بود اختیار کرد. و حصار و خندق نشاید کرد الا در وقت اضطرار، چه امثال این موجب تسلط دشمن باشد. و کسی که در اثنای حرب به مبارزتی یا شجاعتی ممتاز شود در عطا و صلت و ثنا و محمدت او مبالغت باید فرمود، و ثبات و صبر استعمال کرد و از طیش و تهور حذر نمود، و به دشمن حقیر استهانت کردن و تأهب و عدت تمام استعمال ناکردن از حزم نبود، که کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله. و چون ظفر یابد تدبیر ترک نگیرد و از احتیاط و حزم چیزی با کم نکند، و تا ممکن بود که کسی را زنده اسیر توان گرفت نکشد، چه در أسر منافع بسیار بود مانند سبی کردن و رهینه داشتن و مال فدا کردن و منت برنهادن. و در قتل هیچ فایده نبود. و بعد از ظفر البته قتل نفرماید و عداوت و تعصب استعمال نکند، چه حکم اعدا بعد از ظفر حکم ممالیک و رعایا بود. و در آثار حکما آورده اند که به ارسطاطالیس رسید که اسکندر بعد از ظفر بر شهری شمشیر ازایشان بازنگرفت؛ ارسطاطالیس بدو عتاب نامه ای نبشت و در آنجا یاد کرد که « اگر پیش از ظفر معذور بودی در قتل دشمنان خویش بعد از ظفر چه عذر داری در قتل زیردستان خویش؟ »
و استعمال عفو از ملوک نیکوتر از آنکه از غیر ملوک چه عفو بعد از قدرت محمودتر، و الحق چه نیکو گفته است در باب عفو کسی که گفته است:
سألزم نفسی الصفح عن کل مذنب
و إن کثرت منه علی الجرائم
و ما الناس إلا واحد من ثلثه
شریف و مشروف و مثل مقاوم
فأما الذی فوقی فأعرف قدره
و أتبع فیه الحق و الحق لازم
و اما الذی دونی فان قال، صنت عن
اجابته عرضی و إن لام لائم
و ما الذی مثلی فإن زل او هفا
تفضلت ان الفضل بالحق حاکم
و اما اگر در حرب دافع باشد و قوت مقاومت دارد جهد باید کرد که به نوعی از انواع کمین یا شبیخون به سر دشمنان رود، چه اکثر اهل شهرهایی که محاربت با ایشان در بلاد ایشان اتفاق افتاده باشد مغلوب باشند، و اگر قوت مقاومت ندارد در تدبیر حصون و خندقها احتیاط تمام بجای آرد و در طلب صلح بذل اموال و اصناف حیل و مکاید استعمال کند. اینست سخن در سیاسات ملوک.
و ابتدا به شرح سیرت ملوک کنیم، گوییم: سیاست ملک که ریاست ریاسات باشد بردو گونه بود و هر یکی را غرضی باشد و لازمی. اما اقسام سیاست: یکی سیاست فاضله باشد که آن را امامت خوانند و غرض ازان تکمیل خلق بود و لازمش نیل سعادت؛ و دوم سیاست ناقصه بود که آن را تغلب خوانند و غرض ازان استعباد خلق بود و لازمش نیل شقاوت و مذمت. و سائس اول تمسک به عدالت کند و رعیت را بجای اصدقا دارد و مدینه را از خیرات عامه مملو کند و خویشتن را مالک شهوت دارد، و سایس دوم تمسک به جور کند و رعیت را بجای خول و عبید دارد و مدینه پرشرور عام کند و خویشتن را بنده شهوت دارد. و خیرات عامه: امن بود و سکون و مودت با یکدیگر و عدل و عفاف و لطف و وفا و امثال آن، و شرور عامه: خوف بود و اضطراب و تنازع و جور و حرص و عنف و غدر و خیانت و مسخرگی و غیبت و مانند آن. و مردمان در هر دو حال نظر بر ملوک داشته باشند و اقتدا به سیرت ایشان کنند، و از اینجا گفته اند که الناس علی دین ملوکهم و الناس بزمانهم اشبه منهم بآبائهم، و یکی از ملوک گوید نحن الزمان.
و طالب ملک باید که مستجمع هفت خصلت بود:
یکی ابوت، چه حسب موجب استمالت دلها و افتادن وقع و هیبت در چشمها باشد بآسانی.
و دوم علو همت، و آن بعد از تهذیب قوای نفسانی و تعدیل غضب و قمع شهوت حاصل آید.
و سیم متانت رای، و آن به نظر دقیق و بحث بسیار و فکر و صحیح و تجارب مرضی و اعتبار از حال گذشتگان حاصل آید.
و چهارم عزیمت تمام، که آن را عزم الرجال و عزم الملوک گویند، و این فضیلتی بود که از ترکب رای صحیح و ثبات تام حاصل آید، و اکتساب هیچ فضیلت و اجتناب از هیچ رذیلت بی این فضیلت میسر نشود، و خود اصل باب درنیل خیرات اینست، و ملوک محتاج ترین خلق باشند بدان. چنین گویند که مأمون خلیفه را شهوت گل خوردن پدید آمد و اثر نکایت بر او ظاهر شد. و در ازالت آن با اطبا مشورت کرد. اطبا مجتمع شدند و در علاج آن مرض اصناف مداوات استعمال فرمودند، چیزی ازان به انجاح مقرون نیامد تا روزی که در حضور او اندیشه علاجی می کردند و به احضار کتب و ادویه اشارت رفته بود، یکی از ندما درآمد و آن حال مشاهده کرد، گفت « یا امیرالمومنین، فأین عزمه من عزمات الملوک؟ » مأمون اطبا را گفت « از علاج من فارغ باشید که بعد ازین معاودت آن حال از من محال باشد ».
و پنجم صبر بر مقاسات شداید و ملازمت طلب بی سأمت و ملامت، که مفتاح همه مطالب صبر بود، چنانکه گفته اند:
أخلق بذی الصبر ان یحظی بحاجته
و مدمن القرع للأبواب أن یلجا
و ششم یسار. و هفتم اعوان صالح.
و از این خصال ابوت ضروری نباشد و اگرچه آن را تأثیری عظیم بود. و یسار و اعوان به توسط چهار خصلت دیگر یعنی همت و رای و عزیمت و صبر اکتساب توان کرد.
و بباید دانست که ظفر بعد از تقدیر دو تن را بود: یکی طالب دین، و دیگر طالب ثار؛ و کسی که غرض او در تنازع غیر این دو چیز بود در اکثر احوال مغلوب باشد؛ و از این دو یکی محمود است و آن طالب دین حق بود و دیگر مذموم.
و استحقاق ملک بحقیقت کسی را بود که بر علاج عالم، چون بیمار شود، قادر بود و به حفظ صحت او، چون صحیح بود، قیام تواند نمود، چه ملک طبیب عالم بود، و مرض عالم از دو چیز بود، یکی ملک تغلبی و دیگری تجارب هرجی. اما ملک تغلبی قبیح بود لذاته، و نفوس فاسده را حسن نماید. و اما تجارب هرجی مولم بود لذاته، و نفوس شریره را ملذ نماید. و تغلب اگرچه شبیه بود به ملک ولیکن در حقیقت ضد ملک بود، و باید که مقرر باشد به نزدیک ناظر در امور ملک که مبادی دولتها از اتفاق رایهای جماعتی خیزد که در تعاون و تظاهر یکدیگر به جای اعضای یک شخص باشند، پس اگر آن اتفاق محمود بود دولت حق باشد و الا دولت باطل.
و سبب آنکه مبادی دول اتفاق است آن بود که هر شخصی را از اشخاص انسانی قوتی محدود باشد، و چون اشخاص بسیار جمع آیند قوتهای ایشان اضعاف قوت هر شخصی بود لامحاله، پس چون اشخاص در تألف و اتحاد مانند یک شخص شوند در عالم شخصی برخاسته باشد که قوت او آن قوت بود، و چنانکه یک شخص با چندان اشخاص مقاومت نتواند کرد اشخاص بسیار که مختلف الآرا و متباین الاهوا باشند هم غلبه نتوانند کرد، چه ایشان به منزلت یک یک شخص باشند که به مصارعت کسی که قوت او اضعاف قوت این یک یک شخص بود برخیزد و لامحاله همه مغلوب باشند، مگر که ایشان را نیز نظامی و تألفی بود که قوت جماعت با قوت آن قوم تکافی تواند کرد، و چون جماعتی غالب شوند اگر سیرت ایشان را نظامی بود و اعتبار عدالتی کنند دولت ایشان مدتی بماند و الا بزودی متلاشی شود، چه اختلاف دواعی و اهوا با عدم آنچه مقتضی اتحاد بود مستدعی انحلال باشد.
و اکثر دولتها، مادام که اصحاب آن با عزیمتهای ثابت بوده اند و شرایط اتفاق رعایت می کرده، در تزاید بوده است و سبب وقوف و انحطاط آن رغبت قوم در مقتنیات مانند اموال و کرامات بوده، چه قوت و صولت اقتضای استکثار این دو جنس کند، و چون ملابس آن شوند هراینه ضعفای عقول بدان رغبت نمایند، و از مخالطت سیرت ایشان به دیگران سرایت کند تا سیرت اول بگذراند و به ترفه و نعمت جویی و خوش عیشی مشغول شوند، و اوزار حرب و دفع بنهند، و ملکاتی که در مقاومت اکتساب کرده باشند فراموش کنند و همتها به راحت و آسایش و عطلت میل کنند. پس اگر در اثنای این حال خصمی قاهر قصد ایشان کند استیصال جماعت بر او آسان بود و الا خود کثرت اموال و کرامات ایشان را بر تکبر و تجبر دارد تا تنازع و تخالف ظاهر کنند و یکدیگر را قهر کنند، و همچنان که در مبدأ دولت هر که به مقاومت و مناقشت ایشان برخیزد مغلوب گردد در انحطاط به مقاومت و منازعت هر که برخیزند مغلوب گردند.
و تدبیر حفظ دولت به دو چیز بود: یکی تألف اولیا، و دیگر تنازع اعدا. در آثار حکما آورده اند که چون اسکندر بر مملکت دارا غلبه کرد عجم را با آلتی و عدتی عظیم و مردانی جلد و سلاحهای بسیار و عددی انبوه یافت، دانست که در غیبت او به اندک مدتی ازیشان طالبان ثار دارا برخیزند و ملک روم در سر این کار شود، و استیصال ایشان از قاعده دیانت و معدلت دور بود. در این اندیشه متحیر شد و از حکیم ارسطاطالیس استشارت کرد، حکیم فرمود که آرای ایشان متفرق گردان تا به یکدیگر مشغول شوند و تو از ایشان فراغت یابی. اسکندر ملوک طوایف را بنشاند و از عهد او تا عهد اردشیر بابک دیگر عجم را اتفاق کلمه ای که با آن به طلب ثار مشغول توانند شد اتفاق نیفتاد.
و بر پادشاه واجب بود که در حال رعیت نظر کند و بر حفظ قوانین معدلت توفر نماید، چه قوام مملکت به معدلت بود.
و شرط اول در معدلت آن بود که اصناف خلق را با یکدیگر متکافی دارد، چه همچنان که امزجه معتدل به تکافی چهار عنصر حاصل آید اجتماعات معتدل به تکافی چهار صنف صورت بندد: اول اهل قلم مانند ارباب علوم و معارف و فقها و قضات و کتاب و حساب و مهندسان و منجمان و اطبا و شعرا، که قوام دین و دنیا به وجود ایشان بود و ایشان به مثابت آب اند در طبایع؛ و دوم اهل شمشیر مانند مقاتله و مجاهدان و مطوعه و غازیان و اهل ثغور و اهل بأس و شجاعت و اعوان ملک و حارسان دولت، که نظام عالم به توسط ایشان بود، و ایشان به منزلت آتش اند در طبایع؛ و سیم اهل معامله چون تجار که بضاعات از افقی به افقی برند و چون محترفه و ارباب صناعات و حرفه ها و جبات خراج، که معیشت نوع بی تعاون ایشان ممتنع بود، و ایشان بجای هوااند در طبایع؛ و چهارم اهل مزارعه چون برزگران و دهقانان و اهل حرث و فلاحت، که اقوات همه جماعت مرتب دارند و بقای اشخاص بی مدد ایشان محال بود، و ایشان بجای خاک اند در طبایع.
و چنانکه از غلبه یک عنصر بر دیگر عناصر انحراف مزاج از اعتدال و انحلال ترکیب لازم آید از غلبه یک صنف از این اصناف بر سه صنف دیگر انحراف امور اجتماع از اعتدال و فساد نوع لازم آید. و از الفاظ حکما در این معنی آمده است که: فضیله الفلاحین و هو التعاون بالأعمال، و فضیله التجار هو التعاون بالاموال، و فضیله الملوک هو التعاون بالآراء السیاسیه، و فضیله الالهیین هو التعاون بالحکم الحقیقه، ثم هم جمیعا یتعاونون علی عماره المدن بالخیرات و الفضائل.
و شرط دوم در معدلت آن بود که در احوال و افعال اهل مدینه نظر کند و مرتبه هر یکی بر قدر استحقاق و استعداد تعیین کند. و مردمان پنج صنف باشند: اول کسانی که بطبع خیر باشند و خیر ایشان متعدی بود، و این طایفه خلاصه آفرینش اند و در جوهر مشاکل رئیس اعظم، پس باید که نزدیکترین کسی که به پادشاه بود این جماعت باشند، و در تعظیم و توقیر و اکرام و تبجیل ایشان هیچ دقیقه مهمل نباید گذاشت و ایشان را رؤسای باقی خلق باید شناخت.
و صنف دوم کسانی که به طبع خیر باشند و خیر ایشان متعدی نبود، و این جماعت را عزیز باید داشت و درامور خود مزاح العله گردانید.
و صنف سیم کسانی که به طبع نه خیر باشند و نه شریر، و این طایفه را ایمن باید داشت و بر خیر تحریض فرمود تا به قدر استعداد به کمال برسند.
و صنف چهارم کسانی که شریر باشند و شر ایشان متعدی نبود، و این جماعت را تحقیر و اهانت باید فرمود و به مواعظ و زواجر و ترغیبات و ترهیبات بشارت و انذار کرد، تا اگر طبع خود باز گذارند و به خیر گرایند، و الا در هوان و خواری می باشند.
و صنف پنجم کسانی که به طبع شریر باشند و شر ایشان متعدی، و این طایفه خسیس ترین خلایق و رذاله موجودات باشند و طبیعت ایشان ضد طبیعت رئیس اعظم بود، و منافات میان این صنف و صنف اول ذاتی؛ و این قوم را نیز مراتب بود: گروهی را که اصلاح ایشان امیدوار بود به انواع تأدیب و زجر اصلاح باید کرد و الا از شر منع کرد، و گروهی را که اصلاح ایشان امیدوار نبود اگر شر ایشان شامل نبود با ایشان مداراتی رعایت باید کرد، و اگر شر ایشان عام و شامل بود ازالت شر ایشان واجب باید دانست.
و ازالت شر را مراتب بود یکی حبس، و آن منع بود از مخالطت با اهل مدینه؛ و دوم قید، و آن منع بود از تصرفات بدنی؛ و سیم نفی، و آن منع بود از دخول در تمدن. و اگر شر او به افراط بود و مؤدی به افنا و افساد نوع، حکما خلاف کرده اند دران که قتل او جایز بود یا نه، و اظهر رایهای ایشان آنست که بر قطع عضوی از اعضای او که آلت شرارت او بود مانند دست یا پای یا زبان، یا ابطال حسی از حواس او، اقدام باید نمود و بر قتل البته تجاسر نشاید، چه تخریب بنائی که حق، عزوعلا، چندین آثار حکمت دران اظهار کرده باشد بر وجهی که اصلاح و جبران میسر نشود، از عقل بعید بود.
و این ازالت که گفتیم مشروط باشد بدان که شر ازو بالفعل حاصل آید. اما اگر شر در او به قوت بود جز حبس و قید هیچ مکروه دیگر نشاید که بدو رسانند، و قاعده کلی در این باب آنست که نظر در مصلحت عموم کنند به قصد اول، و در مصلحت خاص او به قصد ثانی، مانند طبیب که علاج عضوی معین بحسب مصلحت مزاج همه اعضا کند در نظراول، و اگر چنان بیند که از وجود آن عضو که فاسد باشد فساد مزاج اعضا حادث خواهد شد بر قطع آن عضو اقدام کند و بدو التفات ننماید. و اگر این خلل متوقع نبود غایت همت بر اصلاح حال او مقصور دارند. نظر ملک دراصلاح هر شخص هم بر این منوال باشد.
و شرط سیم در معدلت آن بود که چون از نظر در تکافی اصناف و تعدیل مراتب فارغ شود سویت میان ایشان در قسمت خیرات مشترک نگاه دارد و استحقاق و استعداد را نیز دران اعتبار کند، و خیرات مشترک سلامت بود و اموال و کرامات و آنچه بدان ماند، چه هر شخصی را از این خیرات قسطی باشد که زیادت و نقصان بران اقتضای جور کند. اما نقصان جور باشد بر آن شخص و اما زیادت جور بود بر اهل مدینه، و باشد که نقصان هم جور باشد بر اهل مدینه.
و چون از قسمت خیرات فارغ شود محافظت آن خیرات کند بر ایشان، و آن چنان بود که نگذارد که چیزی از این خیرات از دست کسی بیرون کنند بر وجهی که مؤدی بود به ضرر او یا ضرر مدینه، و اگر بیرون شود عوض با او رساند از آن جهت که بیرون کرده باشند. و خروج حق از دست ارباب یا به ارادت بود مانند بیع و قرض و هبه، یا بی ارادت بود چون غصب و سرقه، هر یکی را شرایطی باشد. فی الجمله باید که بدل با او رسد یا از آن نوع یا از غیر آن نوع تأخیرات محفوظ بماند، و باید که عوض بر وجهی با او رسد که نافع بود مدینه را یا غیرضار، چه آنکه حق خود بازستاند بر وجهی که ضرری به مدینه رسد جائر بود. و منع جور به شرور و عقوبات باید کرد، و باید که عقوبات بر مقادیر جور مقدر بود، چه اگر عقوبت از جور بیشتر بود به مقدار، جور باشد بر جائر، و اگر کمتر بود جور باشد بر مدینه، و باشد که زیادت نیز هم جور بود بر مدینه. و حکما خلاف کرده اند تا هر جوری شخصی جوری بود بر مدینه یا نه. کسانی که گفته اند جور بر یک شخص جور بود بر مدینه گفته اند به عفو آن کس که برو جور کرده باشند عقوبت از جائر ساقط نشود، و کسانی که گفته اند جور برو جور بر مدینه نبود گفته اند به عفو او عقوبت از جائر ساقط شود.
و چون از قوانین عدالت فارغ شود احسان کند با رعایا، که بعد ازعدل هیچ فضیلت در امور ملک بزرگتر از احسان نبود. و اصل در احسان آن بود که خیراتی که ممکن بود، زیادت بر مقدار واجب بدیشان رسد به قدر استحقاق، و باید که مقارن هیبت بود چه فر و بهای ملک از هیبت باشد، و استمالت دلها به احسانی حاصل آید که بعد از هیبت استعمال کنند، و احسان بی هیبت موجب بطر زیردستان و تجاسر ایشان و زیادتی حرص و طمع گردد، و چون طامع و حریص شوند اگر همه ملک به یک تن دهد از او راضی نگردد. و باید که رعیت را به التزام قوانین عدالت و فصلیت تکلیف کند که، چنانکه قوام بدن به طبیعت بود و قوام طبیعت به نفس و قوام نفس به عقل، قوام مدن به ملک بود و قوام ملک به سیاست و قوام سیاست به حکمت. و چون حکمت در مدینه متعارف باشد و ناموس حق مقتدا، نظام حاصل بود و توجه به کمال موجود، اما اگر حکمت مفارقت کند خذلان به ناموس راه یابد، و چون خذلان به ناموس راه یابد زینت ملک برود و فتنه پدید آید و رسوم مروت مندرس شود و نعمت به نقمت بدل گردد.
و باید که اصحاب حاجات را از خود محجوب ندارد، و سعایت ساعیان بی بینه نشنود، و ابواب رجا و خوف بر خلق مسدود نگرداند، و در دفع متعدیان و امن راهها و حفظ ثغور و اکرام اهل بأس و شجاعت تقصیر جایز ندارد، و مجالست و مخالطت با اهل فضل و رای کند، و به لذاتی که خاص به نفس او تعلق دارد التفات ننماید، و طلب کرامات و تغلبات نه باستحقاق نکند، و فکر ازتدبیر امور یک لحظه معطل نگرداند، چه قوت فکر ملک در حراست ملک بلیغ تر از قوت لشکرهای عظیم باشد، و جهل به مبادی موجب وخامت عواقب بود، و اگر به تمتع و التذاذ مشغول گردد و اغفال این امور کند خلل و وهن به کار مدینه راه یابد، و اوضاع در بدل افتد و در شهوات مرخص شوند، و اسباب آن مساعدت کند تا سعادت شقاوت شود و ایتلاف تباغض و، نظام هرج، و اوضاع الهی خلل پذیرد و به استیناف تدبیر و طلب امام حق و ملک عادل احتیاج افتد، و اهل این قرن از اقتنای خیرات معطل مانند؛ و این جمله تبعه سوء تدبیر یک تن باشد.
و بر جمله، باید که با خود اندیشه نکند که چون زمام حل و عقد عالم در دست تصرف من آمده است باید که در ساعات فراغت و راحت من بیفزاید، که این تباه ترین اسباب فساد رای ملوک باشد، بلکه سبیل او آن بود که از ساعات لهو و راحت، بل از ساعات امور ضروری، مانند طعام خوردن و شراب خوردن و خواب کردن و معاشرت اهل و ولد، در ساعات عمل و تعب و فکر و تدبیر افزاید.
و باید که اسرار خود پوشیده دارد تا بر إجالت رای قادر بود و از آفت مناقضت ایمن، و نیز اگر دشمن خبر یابد به تحرز و تحفظ دفع تدبیر او بکند. و طریق محافظت اسرار با احتیاج به مشاورت و استمداد عقول آن بود که مشاورت با اصحاب نبل و همت و عزت نفس و عقل و تدبیر کند که ایشان اذاعت رای نکنند، و با ضعفای عقول مانند زنان و کودکان البته نگوید، و چون رایی مصمم شود افعالی که ضد آن رای اقتضا کند با افعالی که مبادی امضای آن رای بود آمیخته کند، و از میل به یکی از دو طرف، یعنی طرف رای و طرف نقیضش، اجتناب نماید که هر دو فعل مظنه تهمت، و طریق استنباط و استکشاف آن فکر بود.
و باید که دائما منهیان و متجسسان به تفحص از امور پوشیده و خصوصا احوال دشمنان مشغول باشند و از افعال دشمنان و خصوم رایهای ایشان معلوم کند، چه بزرگترین سلاحی در مقاومت اضداد وقوف بود بر تدبیر ایشان؛ و طریق استنباط رای بزرگان آن بود که در احوال ایشان، از اخذ عزم و اعداد عدت و اهبت و جمع مفترقات و تفریق مجتمعات و امساک ازانچه مباشرت آن معهود بوده باشد، مانند احضار غایبان و اشارت به غیبت حاضران و مبالغت در تفحص اخبار و حرص زاید نمودن بر استکشاف امور و استماع احادیث مختلط و احساس تیقظی زاید بر معهود، و بر جمله در تغییر امور ظاهر، نظر کنند و از مصادر و موارد اموری که از بطانه و خواص چون اهل حرم معلوم گردد، و آنچه از افواه کودکان و بندگان و حواشی ایشان، که به قلت عقل و تمییز موصوف باشند، استماع افتد استنباط کنند.
و بهترین بابی کثرت محادثت بود با هر کسی، چه هر کسی را دوستی بود که با او مستأنس بود و احادیث خود جلیل و دقیق با او بگوید، و چون مجارات و محادثت بسیار شود بر منکون ضمایر دلیل ظاهر شود، و باید که تا ادله با هم بازنخواند و به حد تواتر نینجامد بریک طرف حکم نکند. فی الجمله این معانی طریق استخراج اندیشه های ملوک و بزرگان باشد و در معرفت آن فواید بسیار بود، چه به جهت استعمال آن در وقت حاجت و چه به جهت احتراز ازان در وقت احتیاط.
و باید که در استمالت اعدا و طلب موافقت از ایشان با قصی الغایه بکوشد و تا ممکن باشد چنان سازد که به مقاتلت و محاربت محتاج نگردد، و اگر احتیاج افتد حال از دو نوع خالی نبود: یا بادی بود یا دافع؛ اگر بادی بود اول باید که غرض او جز خیر محض و طلب دین نباشد و از التماس تفوق و تغلب احتراز کند، و بعد ازان شرایط حزم و سوءظن به تقدیم رساند، و بر محاربت اقدام نکند الا بعد از وثوق به ظفر، و با حشمی که متفق الکلمه نباشند البته به حرب نشود، چه در میان دو دشمن رفتن مخاطره عظیم بود، و ملک تا تواند به نفس خود محاربت نکند که اگر شکسته آید آن را تدارک نتواند کرد، و اگر ظفر یابد از قصوری که به وقع و هیبت و رونق ملک راه یابد خالی نماند. و در تدبیر کار لشکر کسی را اختیار کند که به سه صفت موسوم بود: اول آنکه شجاع و قویدل باشد و بدان صفت شهرتی تمام یافته و صیتی شایع اکتساب کرده؛ و دوم آنکه به رای صائب و تدبیر تمام متحلی باشد، و انواع حیل و خدایع استعمال تواند کرد؛ وسیم آنکه ممارست حروب کرده باشد و صاحب تجارب شده.
و تا به تدبیر و حیلت تفرق اعدا و استیصال ایشان میسر شود استعمال آلت حرب ازحزم دور بود. و اردشیر بابک گوید: استعمال عصا نباید کرد آنجا که تازیانه کفایت بود و استعمال شمشیر نباید کرد آنجا که دبوس بکار توان داشت، و باید که آخر همه تدبیرها محاربت بود، که آخر الدواء الکی. و در تفرق کلمه اعدا تمسک به انواع حیل و تزویرات و نامه های بدروغ مذموم نیست اما استعمال غدر به هیچ حال جایز نبود. و مهمترین شرایط حرب تیقظ و استعمال جاسوس و طلایه باشد.
و در حرب ربح تجار اعتبار باید کرد. و بر مخاطره آلات و مردان تا توقع سودی فراوان نبود اقدام ننمایند. و در موضع حرب نظر باید کرد و جایگاه مردان چنانکه به حصانت و صلاحیت آن کار نزدیکتر بود اختیار کرد. و حصار و خندق نشاید کرد الا در وقت اضطرار، چه امثال این موجب تسلط دشمن باشد. و کسی که در اثنای حرب به مبارزتی یا شجاعتی ممتاز شود در عطا و صلت و ثنا و محمدت او مبالغت باید فرمود، و ثبات و صبر استعمال کرد و از طیش و تهور حذر نمود، و به دشمن حقیر استهانت کردن و تأهب و عدت تمام استعمال ناکردن از حزم نبود، که کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله. و چون ظفر یابد تدبیر ترک نگیرد و از احتیاط و حزم چیزی با کم نکند، و تا ممکن بود که کسی را زنده اسیر توان گرفت نکشد، چه در أسر منافع بسیار بود مانند سبی کردن و رهینه داشتن و مال فدا کردن و منت برنهادن. و در قتل هیچ فایده نبود. و بعد از ظفر البته قتل نفرماید و عداوت و تعصب استعمال نکند، چه حکم اعدا بعد از ظفر حکم ممالیک و رعایا بود. و در آثار حکما آورده اند که به ارسطاطالیس رسید که اسکندر بعد از ظفر بر شهری شمشیر ازایشان بازنگرفت؛ ارسطاطالیس بدو عتاب نامه ای نبشت و در آنجا یاد کرد که « اگر پیش از ظفر معذور بودی در قتل دشمنان خویش بعد از ظفر چه عذر داری در قتل زیردستان خویش؟ »
و استعمال عفو از ملوک نیکوتر از آنکه از غیر ملوک چه عفو بعد از قدرت محمودتر، و الحق چه نیکو گفته است در باب عفو کسی که گفته است:
سألزم نفسی الصفح عن کل مذنب
و إن کثرت منه علی الجرائم
و ما الناس إلا واحد من ثلثه
شریف و مشروف و مثل مقاوم
فأما الذی فوقی فأعرف قدره
و أتبع فیه الحق و الحق لازم
و اما الذی دونی فان قال، صنت عن
اجابته عرضی و إن لام لائم
و ما الذی مثلی فإن زل او هفا
تفضلت ان الفضل بالحق حاکم
و اما اگر در حرب دافع باشد و قوت مقاومت دارد جهد باید کرد که به نوعی از انواع کمین یا شبیخون به سر دشمنان رود، چه اکثر اهل شهرهایی که محاربت با ایشان در بلاد ایشان اتفاق افتاده باشد مغلوب باشند، و اگر قوت مقاومت ندارد در تدبیر حصون و خندقها احتیاط تمام بجای آرد و در طلب صلح بذل اموال و اصناف حیل و مکاید استعمال کند. اینست سخن در سیاسات ملوک.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت سیم در سیاست مدن
فصل پنجم
و اما معاشرت با ملوک و رؤسا، عموم مردم را چنان بود که در نصیحت و نیکخواهی ایشان به دل و زبان تقصیر نکنند، و در افشای محامد و ستر معایب ایشان غایت جهد مبذول دارند، و در ادای حقوقی که بر ایشان متوجه باشد مانند خراج و غیر آن انشراح صدر و خوشدلی استعمال کنند، و البته کراهت و انقباض به خود راه ندهند، و در امتثال اوامر و نواهی به قدر طاقت ایستادگی نمایند، و در نگاه داشتن احتشام و هیبت ایشان مبالغت بجای آرند، و در اوقات نوائب و مکاره جان و مال در پیش ایشان از روی محافظت دین و ملت و اهل و ولد و شهر بذل کنند، و کسانی که به خدمت ملوک موسوم نباشند باید که بر طلب قربت ایشان اقدام ننمایند، چه صحبت سلطان به دخول در آتش و گستاخی با سباع تشبیه کرده اند، و کسی که به جوار و معرفت ایشان ممتحن بود لذت عیش و تمتع از عمر برو منغص گردد.
و اما کسی که به خدمت ایشان مشغول باشد سبیل او آن بود که ملازمت کاری نماید که به صدد آن کار بود و مواظبت کند بر وظیفه ای که متکفل آن شده باشد، و جهد کند در آنکه نصب العین مخدوم باشد به هر وقت که او را طلب کند، و از مداومت حضور که مؤدی بود به ملالت هم احتراز نماید، چه ملالت از کثرت ازدحام مردم باشد، و چون زحمت خلق بر درگاه رؤسا بیشتر بود ایشان به ملالت اولی باشند، و باید که به هر کار که از مخدوم او صادر شود او را مدح گوید و آن کار را براستی ستایش کند، و چون تأمل کنند هیچ کار نبود در دنیا که آن را دو وجه نبود، یکی جمیل و دیگر قبیح، پس وجه جمیل هر کاری طلب کند و آن را حواله با مخدوم کند و در حضور و غیبت او بر ذکر محامد افعال او توفر نماید.
و اگر تدبیر مخدوم بدو حواله بود، مثلا این شخص وزیر یا مشیر یا معلم او بود و تعریف صلاح کارهای او برو واجب باشد، باید که داند که ملوک و رؤسا مانند سیلی باشند که از سر کوه درآید و کسی که به یک دفعت خواهد که آن را از سمتی به سمتی گرداند هلاک شود، اما اگر به اول مساعدت نماید و به مدارا و تلطف یک جانب او به خاک و خاشه بلند گرداند به جانبی دیگر که خواهد، تواند برد. هم بر این سیاقت در صرف رای مخدوم ازانچه متضمن فسادی بود طریق لطف و تدبیر باید سپرد، و بر وجه امر و نهی او را بر هیچ کار تحریض نفرمود، بل وجه مصلحتی که در خلاف رای او بود با او نماید و او را به وخامت عاقبت آن کار تنبیه دهد و بتدریج در اوقات خلوت و مؤانست به امثال و حکایات گذشتگان و حیل لطیف صورت آن رای را در چشم او نکوهیده کند.
و باید که در کتمان اسرار مخدوم مبالغت نماید، و طریق احتیاط در این باب آن بود که احوال ظاهر او به قدر استطاعت پوشیده می دارد تا چون بدین وجه کتمان ملکه کند سر پوشیده داشتن برو آسان شود، و مخدوم را نیز که این حال ازو معلوم گردد برو در افشای اسرار به تهمت نیفتد چه سر مکتوم از احوال ظاهر بسیار منتشر شود و در اثنای آن رؤسا را به کسانی که در آن سر محل اعتماد بوده باشند گمانهای بد حادث گردد، و علت ظهور اسرار آن بود که امور عالم به یکدیگر متصل است و از بعضی بر بعضی دلالت توان ساخت.
و باید که داند که ملوک و رؤسا را همتهایی بود که بدان منفرد باشند از غیر خویش، و آن همتها آن بود که بدان از همه خلق استخدام و تعبد خواهند، و خود را دران و در هر چه کنند مصیب شمرند، و سبب این سیرت کثرت مدح مردمان بود ایشان را، و تواتر تصویب اعمال و آرایی که از خاص و عام در مسامع ایشان تمکن یافته باشد.
و باید که به هیچ وجه در هیچ کار جرمی با مخدوم حواله نکند و اگرچه با او در غایت مباسطت باشد. و اگر چیزی ازو مستقبح بیند باز نگوید، و اگر بنادر سهوی کند و بازگوید بدان اعتراف نکند و اگرچه خبر آن به مخدوم رسیده باشد، که از اقرار تا اخبار تفاوت بسیار بود. و چون میان او و مخدوم حالی افتد که قبح آن عاید با یکی از هر دو بود حیلت کند در آنچه آن قبح با خود گرداند و براءت ساحت مخدوم ازان ظاهر کند، و چون او بریء الساحه شود آن را سببی اندیشد از خارج که حواله آن از نزدیک او نیز بگردد و عذر او دران واضح شود، و در جملگی آنچه به نزدیک مخدوم محبوب و مکروه بود نظر کند و ایثار محبوب او کند و اگرچه بر مکروه نفس خود مشتمل بیند، و با خود مقرر کند که در عبودیت هیچ چیز با منفعت تر از ترک حظ نفس خود نبود، و چون این معنی مقرر کرده باشد در هر معامله و مجاراتی که میان او و مخدوم افتد و خویشتن را دران حظی بیند ترک آن حظ گیرد و ازان تجنب نماید، و حظ رئیس مستخلص گرداند تا ثمره خیر هم عاید با او باشد، چه اگر در اول به استیفای حق خود مشغول گردد از خلل خالی نماند و ترک امور از افساد آن أولی.
و در جذب منافع از رؤسا تلطف عظیم بکار باید داشت و البته بر سؤال و الحاح دران اقدام ننمود و طمع و شره را مجال نداد، بل قناعت و کوتاه دستی بعادت باید گرفت، که خود دنیا روی به کسی نهد که ازان معرض باشد و از کسی امتناع کند که بران حریص بود، و جهد دران باید کرد که از رؤسا و مخدومان اسباب منافع طلبد نه نفس منافع، مثلا اطلاق ید در آنچه موجب اقتنای منافع و جمع فوائد بود، تا هم از سؤال فارغ باشد و هم بر منفعت بسیار ظفر یابد، و حاصل این سخن آن بود که نفع به مخدوم طلبد نه از مخدوم، که هر که از رؤسا نفع گیرد ازو ملول شوند و هر که بدیشان نفع گیرد او را عزیز شمرند. و خویشتن در چشم مخدوم چنان فرانماید که به کمتر کلمه ای و اندک تر سعیی که مخدوم فرماید جملگی اموال و مقتنیات خود بذل خواهد کرد، چه اگر چنین کند از طمع او به مال خود ایمن شود و اگر مناقشتی بکار دارد حرص او تیز گرداند که الممنوع محروص علیه و المبذول مملول منه؛ و جهد کند دران که از جاه و مالی که کسب کند زینت و جمال مخدوم طلبد نه تجمل نفس خود، چه این نوع به استیفا نزدیکتر و به مروت لایق تر؛ و حذر کند از اتخاذ چیزی که مخدوم بدان منفرد باشد یا لایق رؤسای دیگر بود مانند او، و الا آن چیز را در معرض ذهاب و خود را در معرض هلاک آورده باشد؛ و در هیچ چیز استغنا ننماید از مخدوم و اگرچه چیزی حقیر بود، و در همه احوال قناعت و رضا بدانچه از مخدوم بدو رسد شعار خود سازد، و اگر در مقام سخط و عتاب مخدوم افتد البته ازو شکایت نکند و عداوت و حقد به دل راه ندهد و وجه گناه با خود گرداند، و بعد ازان اجتهاد کند و تلطف نماید تا تجدید حالی که مزیل سخط مخدوم باشد به نوعی که میسر شود حاصل گردد.
و اگر به یکی ازولات که ظالم و بدخوی بود مبتلا گردد باید که داند که او در میان دو خطر افتاده است: یکی آنکه با والی سازد و بر رعیت بود و دران هلاک دین و مروت او باشد، و دیگر آنکه با رعیت سازد و بر والی بود و دران هلاک دنیا و نفس او بود، و وجه خلاص از این دو ورطه به یکی از دو چیز تواند بود، مرگ یا مفارقت کلی؛ و با والی غیرمرضی السیره هم جز محافظت و وفا طریق نباشد تا آنگه که خدای مفارقت و نجات روزی کند.
و در آداب ابن المقفع آمده است که: اگر سلطان ترا برادر گرداند تو او را خداوندگار دان، و اگر در تقریب تو زیادت کند تو در تعظیم او زیادت کن، و چون در خدمت او منزلتی یابی ملق لفظی مانند تضرعات متواتر و دعا در هر لفظی استعمال مکن، که آن علامت وحشت و بیگانگی بود مگر بر سر جمع که آنجا در این باب تقصیر نشاید کرد، و با او تقریر مده که « من به نزدیک تو حقی یا سابقه خدمتی دارم » بل به تجدید نصیحت و لواحق طاعت سوابق حقوق را نزدیک او تازه می دار چنانکه آخر آن اول را احیا کند، چه پادشاه حقی را که آخرش از اول منقطع بود فراموش کند و رحم با همه کس مقطوع دارد.
و هیچ کار سخت تر از وزارت سلطان نبود که به مکان او منافست بسیار کنند و حساد او اولیای سلطان باشند که در منازل و مداخل با او مساهم و مشارک باشند، و پیوسته طامعان منصب او منتهز فرصتی، حبایل باز کشیده و مترصد ایستاده، و هیچ سلاح او را چون صحت و استقامت نبود چه در سر و چه در علانیت؛ و باید که اگر وقوف یابد بر کید حاسدی یا سعایت معاندی بظاهر چنان فرانماید که او را بدان هیچ مبالات نیست، و در حضرت مخدوم خشمی و کینه ای از ایشان اظهار نکند که مؤکد سخن ایشان گردد، و اگر در مقام سؤال و جواب و مناظره و جدال افتد جواب به وقار و حلم و حجت گوید که غلبه همیشه حلیم را بود.
و هم در آداب ابن المقفع آمده است که شرایط خدمت ملوک ریاضت نفس بود بر مکروه و موافقت ایشان در مخالفت رای خود و مقدر کردن امور بر هوای ایشان و کتمان اسرار و بحث ناکردن از چیزی که ترا بران وقوف ندهند و مجاهده کردن در تحری رضای ایشان به همه وجوه و تصدیق اقوال و تزیین آرای ایشان و نشر محاسن و ستر مساوی و تقرب آنچه آن را نزدیک خواهند و تبعید آنچه آن را دور گردانند و تخفیف مؤونت خود بر ایشان و احتمال مؤونت ایشان و بذل مجهود در طاعت بعادت گرفتن.
و کسی را که از عمل سلطان گریز بود باید که ممارست آن اختیار نکند، که سلطان حایلی بود میان مردم و لذت دنیا و عمل آخرت، و اگر به خدمت موسوم گردد باید که شتم سلطان بشتم نشمرد و غلظت ایشان بغلظت ندارد، که باد عزت زبان گشاده گرداند به أعراض مردمان بی سابقه سخطی، پس بدین قدر با ایشان مواسات باید کرد و ازان باک نداشت، و از مسخوط علیه و متهم مخدوم تجنب باید نمود و با او در یک مجلس جمع نباید آمد، و از ثنا و تمهید عذر او امتناع باید کرد چندانکه خشم مخدوم ساکن شود و عاطفت او امیدوار بود، آنگاه اظهار معذرت او را وجهی لطیف استعمال باید کرد تا با سر رضا آید.
و هم در آداب ابن المقفع آمده است که چون والی با تو سخن گوید به دل و گوش و جوارح و اعضا اصغای سخن او را باش، و به هیچ فکر و عمل و نظر به چیزی دیگر و به کسی مشغول مشو، و در مجلس سلطان سر مگوی، که هر که به حضور او دو تن سر گویند آن کس از ایشان کینه گیرد، و در سلطان این معنی به مبالغت تر بود، و چون از کسی سؤالی کند تو جواب مده که آن هم خفت وزن تو اقتضا کند و هم استخفاف سایل و مسؤول، و مع ذلک اگر سائل گوید: « از تو نمی پرسم » چه جواب دهی؟ و اگر از جماعتی پرسد که تو ازیشان باشی بر جواب سبقت مطلب، که دیگران خصم تو شوند و بر سخن تو عیب جویند و بر عثرت تو رحمت نکنند، بل تأخیر کن تا دیگران بگویند و عیب و هنر هر سخنی بدانی پس آنچه داری اگر بهتر بود عرضه می دار.
و اگر سلطان ترا عزیز دارد بر اهل قربت او و خدم قدیم تقدم مجوی، که این خلق از اخلاق سفها بود؛ و بدان که هر مردی را، اگر پادشاه بود و اگر زیردست، با کسی مناسبتی طبیعی بود، و اگرچه آن کس در مرتبه ادنی بود مؤانست و مؤالفت او ایثار کند و هر چند بظاهر ازو دور بود، و سبب آن اتصال روح باشد به روح، و چگونه ایمن توانی بود، اگر بر کسی تفوق و تقدم طلبی، ازانکه آن کس را در باطن با مخدوم تو وسیلتی بود که حق آن ضایع نتوان گذاشت؟ پس هر دو به مناقشت و دفع بیرون آیند.
و اگر پادشاه رائی زند که تو آن را کاره باشی با او موافقت کن و تذلل نمای و حقیقت دان که سلطان اوست نه تو، پس اولی آنکه تو متابعت مراد او کنی نه آنکه ازو مساعدت و مطاوعت التماس کنی و به حسب رای و هوای خویش سخن گویی.
اینست تمامی سخن در این باب.
و اما کسی که به خدمت ایشان مشغول باشد سبیل او آن بود که ملازمت کاری نماید که به صدد آن کار بود و مواظبت کند بر وظیفه ای که متکفل آن شده باشد، و جهد کند در آنکه نصب العین مخدوم باشد به هر وقت که او را طلب کند، و از مداومت حضور که مؤدی بود به ملالت هم احتراز نماید، چه ملالت از کثرت ازدحام مردم باشد، و چون زحمت خلق بر درگاه رؤسا بیشتر بود ایشان به ملالت اولی باشند، و باید که به هر کار که از مخدوم او صادر شود او را مدح گوید و آن کار را براستی ستایش کند، و چون تأمل کنند هیچ کار نبود در دنیا که آن را دو وجه نبود، یکی جمیل و دیگر قبیح، پس وجه جمیل هر کاری طلب کند و آن را حواله با مخدوم کند و در حضور و غیبت او بر ذکر محامد افعال او توفر نماید.
و اگر تدبیر مخدوم بدو حواله بود، مثلا این شخص وزیر یا مشیر یا معلم او بود و تعریف صلاح کارهای او برو واجب باشد، باید که داند که ملوک و رؤسا مانند سیلی باشند که از سر کوه درآید و کسی که به یک دفعت خواهد که آن را از سمتی به سمتی گرداند هلاک شود، اما اگر به اول مساعدت نماید و به مدارا و تلطف یک جانب او به خاک و خاشه بلند گرداند به جانبی دیگر که خواهد، تواند برد. هم بر این سیاقت در صرف رای مخدوم ازانچه متضمن فسادی بود طریق لطف و تدبیر باید سپرد، و بر وجه امر و نهی او را بر هیچ کار تحریض نفرمود، بل وجه مصلحتی که در خلاف رای او بود با او نماید و او را به وخامت عاقبت آن کار تنبیه دهد و بتدریج در اوقات خلوت و مؤانست به امثال و حکایات گذشتگان و حیل لطیف صورت آن رای را در چشم او نکوهیده کند.
و باید که در کتمان اسرار مخدوم مبالغت نماید، و طریق احتیاط در این باب آن بود که احوال ظاهر او به قدر استطاعت پوشیده می دارد تا چون بدین وجه کتمان ملکه کند سر پوشیده داشتن برو آسان شود، و مخدوم را نیز که این حال ازو معلوم گردد برو در افشای اسرار به تهمت نیفتد چه سر مکتوم از احوال ظاهر بسیار منتشر شود و در اثنای آن رؤسا را به کسانی که در آن سر محل اعتماد بوده باشند گمانهای بد حادث گردد، و علت ظهور اسرار آن بود که امور عالم به یکدیگر متصل است و از بعضی بر بعضی دلالت توان ساخت.
و باید که داند که ملوک و رؤسا را همتهایی بود که بدان منفرد باشند از غیر خویش، و آن همتها آن بود که بدان از همه خلق استخدام و تعبد خواهند، و خود را دران و در هر چه کنند مصیب شمرند، و سبب این سیرت کثرت مدح مردمان بود ایشان را، و تواتر تصویب اعمال و آرایی که از خاص و عام در مسامع ایشان تمکن یافته باشد.
و باید که به هیچ وجه در هیچ کار جرمی با مخدوم حواله نکند و اگرچه با او در غایت مباسطت باشد. و اگر چیزی ازو مستقبح بیند باز نگوید، و اگر بنادر سهوی کند و بازگوید بدان اعتراف نکند و اگرچه خبر آن به مخدوم رسیده باشد، که از اقرار تا اخبار تفاوت بسیار بود. و چون میان او و مخدوم حالی افتد که قبح آن عاید با یکی از هر دو بود حیلت کند در آنچه آن قبح با خود گرداند و براءت ساحت مخدوم ازان ظاهر کند، و چون او بریء الساحه شود آن را سببی اندیشد از خارج که حواله آن از نزدیک او نیز بگردد و عذر او دران واضح شود، و در جملگی آنچه به نزدیک مخدوم محبوب و مکروه بود نظر کند و ایثار محبوب او کند و اگرچه بر مکروه نفس خود مشتمل بیند، و با خود مقرر کند که در عبودیت هیچ چیز با منفعت تر از ترک حظ نفس خود نبود، و چون این معنی مقرر کرده باشد در هر معامله و مجاراتی که میان او و مخدوم افتد و خویشتن را دران حظی بیند ترک آن حظ گیرد و ازان تجنب نماید، و حظ رئیس مستخلص گرداند تا ثمره خیر هم عاید با او باشد، چه اگر در اول به استیفای حق خود مشغول گردد از خلل خالی نماند و ترک امور از افساد آن أولی.
و در جذب منافع از رؤسا تلطف عظیم بکار باید داشت و البته بر سؤال و الحاح دران اقدام ننمود و طمع و شره را مجال نداد، بل قناعت و کوتاه دستی بعادت باید گرفت، که خود دنیا روی به کسی نهد که ازان معرض باشد و از کسی امتناع کند که بران حریص بود، و جهد دران باید کرد که از رؤسا و مخدومان اسباب منافع طلبد نه نفس منافع، مثلا اطلاق ید در آنچه موجب اقتنای منافع و جمع فوائد بود، تا هم از سؤال فارغ باشد و هم بر منفعت بسیار ظفر یابد، و حاصل این سخن آن بود که نفع به مخدوم طلبد نه از مخدوم، که هر که از رؤسا نفع گیرد ازو ملول شوند و هر که بدیشان نفع گیرد او را عزیز شمرند. و خویشتن در چشم مخدوم چنان فرانماید که به کمتر کلمه ای و اندک تر سعیی که مخدوم فرماید جملگی اموال و مقتنیات خود بذل خواهد کرد، چه اگر چنین کند از طمع او به مال خود ایمن شود و اگر مناقشتی بکار دارد حرص او تیز گرداند که الممنوع محروص علیه و المبذول مملول منه؛ و جهد کند دران که از جاه و مالی که کسب کند زینت و جمال مخدوم طلبد نه تجمل نفس خود، چه این نوع به استیفا نزدیکتر و به مروت لایق تر؛ و حذر کند از اتخاذ چیزی که مخدوم بدان منفرد باشد یا لایق رؤسای دیگر بود مانند او، و الا آن چیز را در معرض ذهاب و خود را در معرض هلاک آورده باشد؛ و در هیچ چیز استغنا ننماید از مخدوم و اگرچه چیزی حقیر بود، و در همه احوال قناعت و رضا بدانچه از مخدوم بدو رسد شعار خود سازد، و اگر در مقام سخط و عتاب مخدوم افتد البته ازو شکایت نکند و عداوت و حقد به دل راه ندهد و وجه گناه با خود گرداند، و بعد ازان اجتهاد کند و تلطف نماید تا تجدید حالی که مزیل سخط مخدوم باشد به نوعی که میسر شود حاصل گردد.
و اگر به یکی ازولات که ظالم و بدخوی بود مبتلا گردد باید که داند که او در میان دو خطر افتاده است: یکی آنکه با والی سازد و بر رعیت بود و دران هلاک دین و مروت او باشد، و دیگر آنکه با رعیت سازد و بر والی بود و دران هلاک دنیا و نفس او بود، و وجه خلاص از این دو ورطه به یکی از دو چیز تواند بود، مرگ یا مفارقت کلی؛ و با والی غیرمرضی السیره هم جز محافظت و وفا طریق نباشد تا آنگه که خدای مفارقت و نجات روزی کند.
و در آداب ابن المقفع آمده است که: اگر سلطان ترا برادر گرداند تو او را خداوندگار دان، و اگر در تقریب تو زیادت کند تو در تعظیم او زیادت کن، و چون در خدمت او منزلتی یابی ملق لفظی مانند تضرعات متواتر و دعا در هر لفظی استعمال مکن، که آن علامت وحشت و بیگانگی بود مگر بر سر جمع که آنجا در این باب تقصیر نشاید کرد، و با او تقریر مده که « من به نزدیک تو حقی یا سابقه خدمتی دارم » بل به تجدید نصیحت و لواحق طاعت سوابق حقوق را نزدیک او تازه می دار چنانکه آخر آن اول را احیا کند، چه پادشاه حقی را که آخرش از اول منقطع بود فراموش کند و رحم با همه کس مقطوع دارد.
و هیچ کار سخت تر از وزارت سلطان نبود که به مکان او منافست بسیار کنند و حساد او اولیای سلطان باشند که در منازل و مداخل با او مساهم و مشارک باشند، و پیوسته طامعان منصب او منتهز فرصتی، حبایل باز کشیده و مترصد ایستاده، و هیچ سلاح او را چون صحت و استقامت نبود چه در سر و چه در علانیت؛ و باید که اگر وقوف یابد بر کید حاسدی یا سعایت معاندی بظاهر چنان فرانماید که او را بدان هیچ مبالات نیست، و در حضرت مخدوم خشمی و کینه ای از ایشان اظهار نکند که مؤکد سخن ایشان گردد، و اگر در مقام سؤال و جواب و مناظره و جدال افتد جواب به وقار و حلم و حجت گوید که غلبه همیشه حلیم را بود.
و هم در آداب ابن المقفع آمده است که شرایط خدمت ملوک ریاضت نفس بود بر مکروه و موافقت ایشان در مخالفت رای خود و مقدر کردن امور بر هوای ایشان و کتمان اسرار و بحث ناکردن از چیزی که ترا بران وقوف ندهند و مجاهده کردن در تحری رضای ایشان به همه وجوه و تصدیق اقوال و تزیین آرای ایشان و نشر محاسن و ستر مساوی و تقرب آنچه آن را نزدیک خواهند و تبعید آنچه آن را دور گردانند و تخفیف مؤونت خود بر ایشان و احتمال مؤونت ایشان و بذل مجهود در طاعت بعادت گرفتن.
و کسی را که از عمل سلطان گریز بود باید که ممارست آن اختیار نکند، که سلطان حایلی بود میان مردم و لذت دنیا و عمل آخرت، و اگر به خدمت موسوم گردد باید که شتم سلطان بشتم نشمرد و غلظت ایشان بغلظت ندارد، که باد عزت زبان گشاده گرداند به أعراض مردمان بی سابقه سخطی، پس بدین قدر با ایشان مواسات باید کرد و ازان باک نداشت، و از مسخوط علیه و متهم مخدوم تجنب باید نمود و با او در یک مجلس جمع نباید آمد، و از ثنا و تمهید عذر او امتناع باید کرد چندانکه خشم مخدوم ساکن شود و عاطفت او امیدوار بود، آنگاه اظهار معذرت او را وجهی لطیف استعمال باید کرد تا با سر رضا آید.
و هم در آداب ابن المقفع آمده است که چون والی با تو سخن گوید به دل و گوش و جوارح و اعضا اصغای سخن او را باش، و به هیچ فکر و عمل و نظر به چیزی دیگر و به کسی مشغول مشو، و در مجلس سلطان سر مگوی، که هر که به حضور او دو تن سر گویند آن کس از ایشان کینه گیرد، و در سلطان این معنی به مبالغت تر بود، و چون از کسی سؤالی کند تو جواب مده که آن هم خفت وزن تو اقتضا کند و هم استخفاف سایل و مسؤول، و مع ذلک اگر سائل گوید: « از تو نمی پرسم » چه جواب دهی؟ و اگر از جماعتی پرسد که تو ازیشان باشی بر جواب سبقت مطلب، که دیگران خصم تو شوند و بر سخن تو عیب جویند و بر عثرت تو رحمت نکنند، بل تأخیر کن تا دیگران بگویند و عیب و هنر هر سخنی بدانی پس آنچه داری اگر بهتر بود عرضه می دار.
و اگر سلطان ترا عزیز دارد بر اهل قربت او و خدم قدیم تقدم مجوی، که این خلق از اخلاق سفها بود؛ و بدان که هر مردی را، اگر پادشاه بود و اگر زیردست، با کسی مناسبتی طبیعی بود، و اگرچه آن کس در مرتبه ادنی بود مؤانست و مؤالفت او ایثار کند و هر چند بظاهر ازو دور بود، و سبب آن اتصال روح باشد به روح، و چگونه ایمن توانی بود، اگر بر کسی تفوق و تقدم طلبی، ازانکه آن کس را در باطن با مخدوم تو وسیلتی بود که حق آن ضایع نتوان گذاشت؟ پس هر دو به مناقشت و دفع بیرون آیند.
و اگر پادشاه رائی زند که تو آن را کاره باشی با او موافقت کن و تذلل نمای و حقیقت دان که سلطان اوست نه تو، پس اولی آنکه تو متابعت مراد او کنی نه آنکه ازو مساعدت و مطاوعت التماس کنی و به حسب رای و هوای خویش سخن گویی.
اینست تمامی سخن در این باب.
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة التاسعة عشر - فی اوصاف بلدة بلخ
حکایت کرد مرا دوستی که در مروت یگانه دهر بود و در فتوت نشانه شهر که وقتی از اوقات بحکم اغتراب از خطه سنجاب ببلخ افتادم و رخت غربت در آن شهر و تربت نهادم و خواستم که بطریق سفری و راه گذری آن بساط بسپرم و بر آن خطه مبارک بگذرم که از مرکز وثاق بسفر عراق رفته بودم و عزیمت حج اسلام و سفر شام داشتم.
نخواستم که اقامت بلخ قاطع این مراد و حایل آن میعاد آید، اما چون از مفازه بدروازه رسیدم و از رستاق در اسواق آمدم و در متنزهات آن شهر مشهور و خطه معمور نظاره کردم گفتم سبحان الله، اینت هوائی بدین لطیفی و تربتی بدین نظیفی
این بقعه بدین نهاد و سرشت مگر روضه ای است از روضه های بهشت در حیرت و دهشت آن حیاض و ازهار و ریاض و انهار بماندم و پنداشتم که در تصاویر ارژنگ و تماثیل مانی مینگرم و در اغصان شجره طوبی نظاره می کنم.
رأیت ازهارها بالطل ممتزجا
کانها خدخود حف بالعرق
حسبتها جنة فی الحسن طیبة
اغصان اشجارها موشیة الورق
نسیم سحر تها مسک و تربتها
کانها مزجت بالعنبر العبق
از غایت تنزه و خوبی و دلکشی
پنداشتم که جنت عدنست از خوشی
در سر کشیده شاخ شجرهای اوحلل
در بر گرفته خاک چمن های او وشی
بر گلبنان گنبد اخضر نهاد او
گلهای گونه گونه ز خیری و آتشی
گفتی روانهای مرتب همی جهد
بادی کز آن وزیدی در صبح و در عشی
گفتم زهی هوای معطر و فضای معنبر که بخار او همه بخور است و تراب او همه مشک و کافور، خنک آنکه مسکن اصلی در این دیار دارد و مقر درین مزار.
با خود گفتم چون رسیدی بانهار و غدیر و خورنق و سدیر بنشین و آرام گیرد لقد سقطت علی الخبیر پس اندیشیدم که همه این انهار و ازهار ربیعی نصیبه قوت طبیعی است
از عالم جسمانی بعالم روحانی باید افتاد و قدم از منزل بهیمی و شهوانی بیرون باید نهاد و از خانه خاکی بمرحله فلکی باید رفت و از دواعی شیطانی بداعیه ملکی باید خرامید، که این همه رنگ و بوی و جست و جوی از بهیمی طبع زاید نه از سلیمی عقل، که رنگ و بوی فریب مخنثان و آرزوی مونثان است.
مرد صاحب فرهنگ باید که ببوی و رنگ مغرور نشود وبنمایش وآرایش مسرور نگردد، باش تا رجال این طلال را بر سنگ امتحان بیازمائیم و بکأس انفاس هر یکی بیاسائیم.
روزی چند درین جنة المأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست چرم چگونه بیرون آید، اگر قالب با قلب و صورت با معنی و ظاهر بباطن متوازی و متساوی افتد.
خود پای افزار سفر بعزم اقامت در این دیار سلم و سلامت بگشایم و اگر این گلها را با خار آویزشی باشد واین نسیم ها را با سموم آمیزشی، مرکب بمنزل دگر رانم و آیت تحویل برخوانم که عزم جوینده و قدم پوینده مرحله شاد بود جوید، نه منزل زاد و بود.
پایم چو بسته نیست بجائی سفر کنم
کز باد او نسیم بهاری بمن رسد
در تربتی نهم ز کتف بار کاندرو
هر صبح بوی مشک تتاری بمن رسد
در بیشه ای شکار کنم کز فوایدش
روزی هزار گونه شکاری بمن رسد
ساکن چرا سوم بزمینی و خطه ای
کز بود او مذلت و خواری بمن رسد
دانستم که این معنی بتجربه و امتحان حکیمان و اختبار جلیسان راست گردد، پس روی از نظاره اطلال بتجربه رجال آوردم و فرقه فرقه را آزمایش می کردم و متمثل برین معنی.
لا فضل فی بلد فینا علی بلد
الا لمکة بیت الله والحرم
فانها فضلت من بین سائرها
بحرمة الدین والاسلام و القدم
چون با اجناس ناس مجانست و مجالست و استیناس روی نمود، بروشنایی آشنایی مباسطت و مخالطت ظاهر گشت و معلوم شد که پله صورت در ازای پله معنی خفتی دارد تمام و قصوری عام، عروس با جمال را با آرایش خال و خلخال حاجت نبود.
فی الحسن مندوحة عن کل تعلیل
و عن تکلیف ترتیب و ترتیل
احلی الحلی حلی لو ظفرت به
اغناک عن کل تجعید و تکحیل
الحسن اغناک ادناه و ایسره
عن کل وصف و تشبیه و تمثیل
آغاز از مکتب ادباء و مجلس علماء کردم، دانستم که ازدحام عوام اعتباری ندارد و در کفه امتحان سنگی نیارد که: العوام کالانعام از ستوران غرض طلبیدن کار کودکان است.
پس بصف: اخص الخواص و اهل الاختصاص آمدم، هزار ادیب تازی زبان و امام صاحب طیلسان و مفتی مصیب و واعظ مهیب و خطیب لبیب دیدم
هر یک متقلد منصبی و متفاخر منسبی هر یک مقتدای جماعتی و پیشوای صناعتی از پیران متطلس و جوانان متلبس و واعظان شیرین زبان و مناظران نیکو بیان و مدرسان معتبر و فقیهان مشتهر و متبحران دوحه فتوی و متقیان قدم تقوی.
هر یک از غایت ترفع قدر
پیشوای بزرگ و صاحب صدر
صوفیان صاحب مجاهدت و صافیان صاحب مشاهدت و مجردان کوی طریقت و متفر دان راه حقیقت.
همه چون با یزید صافی دم
همچو شبلی همه عزیز قدم
چون بجمع خاندان نبوت و مترقعان ابوت و بنوت نگریستم ساداتی دیدم باسلاف خود مقتدی و بانوار اجداد خود مهتدی هر یک در میراث نبوت صاحب نصاب و نصیب و در میدان فصاحت صاحب جیاد نجیب.
بعضی در مسند ریاست و قومی در محشد سیادت، جمعی از ایشان: اغنیاء من التعفف و فوجی از ایشان اسخیاء بلا تکلف.
هر یکی چون سپهر ثابت رای
هر یکی چون ستاره راهنمای
طبعشان در کرم بهانه طلب
لطفشان در حدیث روح افزای
مایه دار سخا و علم علی
یادگار رسول و بار خدای
چون بخلوتخانه زهاد و آستانه عباد راه یافتم و بخدمت آن خاصگان حضرت بشتافتم در هر کنجی گنجی دیدم آراسته و در هر زاویه خزانه ای یافتم پر خواسته.
حمالان کوه و قار و حلم و سباحان دریای عمل و علم، هستی هر دو عالم در باخته و با سرمایه نیستی ساخته، سفر آخرت را رای زده و حطام دنیا را پشت پای، علم بی نیازی بر فلک افراشته وحدقه تیزبینی بر سماک گماشته.
گرم تازان عرصه تجرید
پاکبازان رسته افلاس
همه هشیار شوق بی خور و خواب
همه مشتاق عشق بی می و کأس
همچو مل رنج کاه و روح افزای
همچون گل تازه روی گرم انفاس
پس گفتم بمرحله نهفتگان و محله خفتگان بگذرم که نقبای این بساط و رقبای این سماک ایشانند، چندان مزار متبرک و ریاض مبارک مشاهده کردم از شهداء و سعداء و اولیاء و اصفیاء و عظماء و علماء و حکماء که ذکر زندگانی بر طاق نسیان نهادم و مدتی در آن تک و پوی افتادم.
روضه های بهشت از آن خاک و خشت مشاهده کردم، چون از فرض و نافله بپرداختم و رایت طاعت بر افراختم خود را برسته عوام انداختم و بمجمع اقوام گذر کردم بهر طرف که رسیدم پنداشتم که واسطه قلاده شهر آنجاست و موضع اجتماع و انتجاع اینجا، از غایت ازدحام اقدام مر اقدام را مطابق بود و اندام مر اندام را معانق همه قدمها از یکدیگر مشتکی و همه سینه ها بر پشتها متکی.
لثام لاحقان قفای سابقان شده و کتف سابقان عصای لاحقان گشته، صوفی وار همه را زاویه در کار یکدیگر و ترکی وار همه دست در شلوار یکدیگر، چون مور و ملخ در هم آمیخته وهر یک در کسب وکار خود آویخته، چون دشت عرفات ومجمع عرصات عابد و عاصی و دانی و قاصی و افاقی وعراقی و ختائی و بطحائی در هم بسته و پیوسته.
بعضی چون قامت سرو قبا پوش و بعضی چون قد صنوبر ردا بر دوش، جمعی چون گلبن در لباس تکلف و برخی چون ارغوان در ثیاب تصلف، بر هر قدمی لاله رخساری و بر هر طرفی مشک عذاری.
شهرشان از خوشی چو خلد برین
رویشان از کشی چو حور العین
تیره از رویشان بدور و نجوم
خیره از زلفشان زمان و زمین
همه آراسته بزیور سنت و جماعت و متحلی بحلیه براعت و بلاغت، حنفیان یکرنگ و متدینان یک سنگ، بوی بدعت را بمشام ایشان ممری نه، و خیال خیانت را در سینه ایشان مقری نه
لوح و توحید را در عهد مهد از بر کرده و دواج اوامر و نواهی را چون قماط طفلی در خود پیچیده، عروس شرع را گوشوار قلب آمده و از مقام صلب، در دین صلب
این خود وصف رجال و نعت اهل مقام و قصه دستار بندان است و فسانه خردمندان که گفته شد، قسم دوم سخن ناگفتنی ونهفتنی است و در آنحدیث ناسفتنی که حکایت مختفیان تتق جمال و وصف کمال ایشان جز بر اجمال نشاید و نعت موی و صفت روی این محجوبان عصمت در زمره نامحرمان خلوت نشاید خواند.
دع ذکر هن ففی التذکار آفات
و للتذکر ازمان و اوقات
فعند هن لمن یدنو مخایبة
و بینهن لمن یهوی مخافات
که اگر وصافی بر نظم این قوافی نشیند نقاد قریحت در صحرای فضیحت افتد که عشق رنگ دیده را از گوش باز نشناسد، هر چه بطریق دیدن اثبات کند، بطریق شنیدن همان اثبات کند، که عندلیب عشق بر درخت سمع و بصر یکسان سراید و بدام سمع و نظر یک لون و یک شکل گرفتار آید، که بادگیر سمع چون آبگیر بصر در قبول فتوح عشق هم صبوح است.
فان العشق اوله حدیث
و آخره ملام او غرام
اگر در این سخن باز شود، ترسم که رشته این حدیث دراز گردد و قامت مقالت بسئامت و ملالت انجامد.
از طبع ملول تو چنان ترسانم
کاین قصه بشرح گفت می نتوانم
گفتم چشم بد از خاک و آب این شهر مکفوف باد و ازین ولایت ملفوف و دست نوائب و مصائب از وی مصروف، چون از نظر اعتبار بحجره اختبار آمدم و در آن اختلاف چهار فصل در کوی هجر و وصل هر یک را امتحان کردم
همه را رفیق طریق ویار غار و دوست یک پوست و صدیق صادق و خلیل موافق یافتم، در اثنای آن حال این مقال بر زبان راندم و این قطعه را از دفتر دل بر خواندم.
یا ارض بلخ و یا روضات جنات
اروضة انت ام ارض المسرات؟
و یا مکرر ذکراها علی طرب
هات الا حادیث عن بطحائیها هات
سکان مربعها رهط مکرمة
لا یبخلون علی العافی باقوات
انی و ان کنت من مرعاک مرتحلا
مشغولة بک ایامی و اوقاتی
و اینما سرت من شام و من یمن
باق علیک مدی الدنیا تحیاتی
در مدتی که در آن دیار میمون و باغ همایون بودم ساعتی بی مضیف تازه روی و دمی بی میزبان خوشخوی نبود، از تنعم و آسایشی که داشتم پنداشتم که در خانه و کاشانه خویشم و نزیل آستانه خویش.
حسبت بلد تهم داری و ساکنها
جیران بیتی و اعمامی و اخوالی
اصبحت فیهم عظیم القدر ذاخطر
و رحت فیهم برحب العیش و البال
چون مدت سالی در چنین حالی بسر آوردم عزم سفر قبله جزم کردم، چون مولودی که از کنار مادر بماند و چون معلولی که از تنعم بستر و بالین جدا شود، عیشی تیره و تلخ و سینه ای پر از عشق دوستان بلخ، غم های دل از شمار بیرون وقامت از بار ندامت سرنگون.
قدی چون کمان زهجر یاران چفته
جانی و دلی بآتش غم تفته
تن رفته ز منزل عزیزان صد میل
وز دیده خیال رویشان نارفته
میرفتم و باز پس می نگریستم و از فراق آنخاک پاک می گریستم، در عقیده آنکه چون از سفر کرخ بمحلات بلخ باز رسم میخ خیمه اقامت آهنین کنم و خلوتخانه لحد در خاک آن زمین.
باقی عمر در آن حضرت بانضرت گذرانم و نص محیای محیاکم و مماتی مماتکم برخوانم، چون بر منوال این عزیمت در مهد منازل بخفتم و خاک مراحل بدیده برفتم.
از دیار قبة الاسلام بقبلة السلام شتافتم و لذات و برکات آنخاک دریافتم، چون موسم حج آمد با رفقه کرام روی بمشعر الحرام نهادم و بر آن حرم گرم و خاک پاک و تربت با رتبت رسیدم و شوط و رمی جمار و تقبیل احجار بجای آوردم.
طواف حرم و غسل زمزم نمودم و از محرمات خورده و کرده استغفار کردم و از صغائر و کبائر اعتذار جستم از آنجا خاک طیب و طیبه را زیارت کردم و خرابیهای خانه عمر را عمارت، خاک روضه مقدسه را کحل دیده ساختم و در فرض و نفل این خدمت بپرداختم
گفتم ببیت المقدس که مرقد و مضجع انبیاست و مبیت و مقیل اصفیاست گذری کنم و بر آنخاک نورانی و تربیت روحانی سفری و نظری بود که لثام آثام از چهره وقاحت من برخیزد و غبار خطیئات از جلد نامدبوغ من فرو ریزد و این بغیت نیز بسیر الأقدام و جر الزمام میسر شد.
در اثنای این قعود و قیام، مسیر و مقام دو سال تمام این چتر منور بزر اندود اخضر و غبر افلاک و خاک را پیمود و در دونوبت خورشید صاحب عقل بنقطه منطقه حمل رسید و آثار سعود و نحوس بواسطه خنوس و کنوس این قاهران مقهور و جباران مجبور در عالم ظاهر شد
گاه غمام خریفی بیغم می گریست و گاه برق ربیعی بیطرف می خندید، گاه بلبل مقبول در وصف گل مداحی می کرد و گاه زاغ ملول در فراق راغ نواحی.
گه شمس در اقامت و گاه بدر در مسیر
که برق در بستم و گاه ابر می گریست
اندر دهان دهر گه این رفت و آن بماند
و اندر زبان خلق گه این مرد و آن بزیست
این را حیات کوته و آنرا امل دراز
این را حساب بیحد و آنرا شمار نیست
اشکال بعلجب همه در یکدیگر زده
کس در جهان ندان که غرض در میانه چیست
گفتم نباید که تا این طول و عرض پیموده شود پیراهن عمر فرسوده گردد، خیال عشقبازی حریفان بلخی بحریفی راه و رفیقی منزل می رسد و پیوسته بسر بالین دل میآیمد.
عنان اغتراب بصوب صواب برتافتم و رفیقی چند در آنطریق بازیافتم، دست مرافقت در گردن موافقت ایشان کردم و روی بصوب خراسان نهادم، چون بسرحد آنولایت رسیدم، از واردان بلخ دیگر گونه حکایت شنیدم.
و من یسئل الرکبان من کل غائب
فلا بد ان یلقی بشیرا و ناعینا
ثقات روات خبر دادند که مشتاب که مقصود و مقصد نه بر نمط و نسق عهد گذشته و ایام نوشته است، آن همه نسیم ها بسموم بدل شده است و آن همه شکرها بسموم عوض گشته، از ریاحین آن بساتین بجز خار نیست و از آن اقداح افراح در سر جز خمار نه.
معشوق را در لباس خواری و جامه سوگواری نشاید دید و مربع یاران در خلقان بیمرادی مشاهده نشاید کرد، امن ام اوفی دمنة لم تکلم، گفتم چشم بد کدام ناظر بر آن ریاض ناضر باز خورد و کدام سؤ اتفاق آن انتظام و انتساق را از هم جدا کرد؟
گفتند که ای جوان، طوارق حدثان و نوازل زمان را جنس این تصرف بسیار است و امثال این دستبرد بیشمار، او ان الدهر ظلام و لیس البیان کالعیان بران تا بدانی و برو تا ببینی که ذکر غایب از جمله معایب است.
پس روی براه نهادم و عنان بقائد قضا دادم، منزل بمنزل در طلب مقصود می آمدم تا بدروازه حرم گرم و خاک پاک آن تربت با رتبت رسیدم.
آنهمه اشجار و اغراس را منکوس دیدم و آنهمه احوال را معکوس یافتم، نسیم سحری نکهت گل طری و رایحه بنفشه طبری نداشت و در لاله صحرائی طراوت رعنایی نبود
نه در چمن ربیعی رایحه طبیعی بود و نه در گل بهاری بوی نافه تتاری، سباع در آن رباع خانه کرده ووحوش در آن بقاع آشیانه ساخته، قصور عالیه آن چون قبور بالیه شده و مرابع پرنگار آن مواضع اعتبار گشته
مساکن معلوم چون اماکن مرسوم منزل ارتحال و انتقال گردیده، گفتم ای بهشت متدبران، دوزخ متحیران چون شدی و ای جنات امیران در کات اسیران چون کشتی.
قد طواک الدهر سرا و جهارا
و اتاک الامر لیلا و نهارا
چون بمزار و دیار و خانه و آشیانه دوستان قدیم و یاران کریم گذر کردم از بسیار اندکی و از هزار یکی باز نیافتم آنرا که دیدم همه رنجوران ضربت قهر و مخموران شربت زهر بودند، بعضی در پنجه ستمکاری و بعضی در شکنجه ناهمواری.
همه متعززان در لباس بینوایی و همه متنعمان در صورت گدائی، مقهوران صدمت نوائب و محبوسان صولت مصائب، تا روزی در آن تک و پوی وجست و جوی بمحلتی از محلات و طرفی از متنزهات آنشهر که ازدحام عوام آنجا بودی رسیدم.
جمعی دیدم چون بنات النعش از یکدیگر دور و رنجور و مخمور گرد آمده، پیری نورانی بر سر آن ویرانی ایستاده در آن اطلال مینگریست و بر آن احوال می گریست و این ابیات روایت می کرد و از آنداستان حکایت.
هی الاراکة و الطرفاء و البان
مخبرات بان القوم قد بانوا
فلست ادری خیر القول اصدقه
خان الزمان علیهم ام هم خانوا
یا ربع کیف احبائی و این هم
فاقراء سلامی علیهم اینما کانوا
پس پیر گفت ای جوان مسافر همانا در قدیم الأیام درین مشعر الحرام عشقی باخته ای و درین میدان اسبی تاخته ای، اگر وقتی درین اماکن خوش خندیده ای امروز درین مساکن زار بگری که مهر یاران در صفا و صفات پدید آید و وفای عهد دوستان بعد از وفات ظاهر گردد.
درین خارستان که مینگری هزار نگارستان بیش بوده است و بر این خاک که قدم همی سپری هزار سرو مستوی قد مورد خد بیش خفته است
در هر قدمی زلف مشکین بوئیست و در هر بدستی خد ماهروئی، هر خرابه ای ازین که می بینی آشیانه سلوتی و خانه خلوتی بوده است، روی بر این خاک نه تا نسیم حسن عهد بمشام تو رسد و بگوش دل استماع کن تا آواز مرحبا بالضیوف و اهلا بالفتوح بسمعت رسد.
از خاک اگر جلاب کنی نیک آیدت
از بسکه خفته اند در آن ساده شکران
در هر گامی ازین خاک جای مائده ای است و در هر قدمی محل فائده ای، سر تا سر این ویرانه موضع و معدن خمر و چغانه است و محل سماع و ترانه، اینهمه خارها از گل رخسارها و بردمیده است و این همه عنکبوت از تار و پود زلفها بر هم تنیده،
بعضی ازین زوایا مساجد متبرک است و بعضی ازین خبایا معابد مبارک، هر جائی که تو پای نهی سجده گاه زاهدانست و بر هر خاکی که تو نظر می افکنی جای شاهدان.
هزار شاهد درین خاک شهید است و هزار عابد درین رسته عبید، ای جوان اگر سر این دید و شنید داری بنشین، تاماتمی بداریم و حقی بگزاریم مر این کرام خفته را مداحی کنیم ومر این اطلال رفته را نواحی وگرنه بی عشق شیدائی مکن و بر خیره رعنایی نه، که غمام صباحی و ظلام رواحی درین ماتم اشکبار و سوگوارند
حی الدیار فانهن قفار
کم اقفرت بعدالأنیس دیار
غدروا نوار و شتتوا ببثینة
قل لی فاین بثینة و نوار
گفتم شیخا این چه زخم است بدین محکمی واین چه جراحت است بدین بیمرهمی گفت از انیاب نوائب چنین مصائب بسیار زاده است و دور گیتی و جور عالم جافی چنین عطیات ناموافق بیشمار آورده است.
فلست آخر موقوف علی دمن
و لست اول معکوف علی طلل
گفتم مر این بام و درو حجر و مدر را که باشی که بس سوخته و افروخته وزار و نزارت می بینم، گفت مراعات عهد یاران خفته و دوستان روی نهفته در شریعت و طریقت مندوب و محبوب است.
هر که را حقوق ممالحت غریم وار دامن نگیرد کریم وار نمیرد، خاک این خطه مکتب و ملعب من بوده و مربع و مرتع این دیار عرصه بازی و میدان اسب تازی من، ارباب کرم و اولیای نعم درین خاک پاک سر در طی کفن وفا کشیده اند و ازجام حوادث شربت فنا چشیده
اگر ایشان غایب اند ذکر ایشان حاضر است و اگر مرده اند نام ایشان زنده، پس این ابیات را با چشم گریان و سینه بریان در تکرار و گفتار آورد.
و کنت صحبتها و العین حق
قبیل مواقع القدر المتاح
رحیب الربع آهلة المعان
نضیر الروض ضاحکة الأقاح
نعمنا فی ظلال العیش دهرا
الی ظل الرواح من الصباح
و قد ودعتها و الطرف باک
و فی الاکباد آثار الجراح
فکم غادرت فیها من حسان
و کم و دعت فیها من ملاح
چون این ابیات لطیف برخواند نعره ای چند براند و در آن اطلال خالی و رسوم بالی چون باد گام برداشت و چون خاک مرا بگذاشت بعد از آن بکرات و مرات بدان مزار رسیدم، از آن پیر مداح ونواح اثر ندیدم و خبر نشنیدم.
معلوم من نشد که بر آن پیر سالخورد
دهر مشعبد و فلک بلعجب چه کرد؟
در کأس روزگار کجا دید زهر و نوش
وزکاسه سپهر کجا خورد گرم و سرد؟
نخواستم که اقامت بلخ قاطع این مراد و حایل آن میعاد آید، اما چون از مفازه بدروازه رسیدم و از رستاق در اسواق آمدم و در متنزهات آن شهر مشهور و خطه معمور نظاره کردم گفتم سبحان الله، اینت هوائی بدین لطیفی و تربتی بدین نظیفی
این بقعه بدین نهاد و سرشت مگر روضه ای است از روضه های بهشت در حیرت و دهشت آن حیاض و ازهار و ریاض و انهار بماندم و پنداشتم که در تصاویر ارژنگ و تماثیل مانی مینگرم و در اغصان شجره طوبی نظاره می کنم.
رأیت ازهارها بالطل ممتزجا
کانها خدخود حف بالعرق
حسبتها جنة فی الحسن طیبة
اغصان اشجارها موشیة الورق
نسیم سحر تها مسک و تربتها
کانها مزجت بالعنبر العبق
از غایت تنزه و خوبی و دلکشی
پنداشتم که جنت عدنست از خوشی
در سر کشیده شاخ شجرهای اوحلل
در بر گرفته خاک چمن های او وشی
بر گلبنان گنبد اخضر نهاد او
گلهای گونه گونه ز خیری و آتشی
گفتی روانهای مرتب همی جهد
بادی کز آن وزیدی در صبح و در عشی
گفتم زهی هوای معطر و فضای معنبر که بخار او همه بخور است و تراب او همه مشک و کافور، خنک آنکه مسکن اصلی در این دیار دارد و مقر درین مزار.
با خود گفتم چون رسیدی بانهار و غدیر و خورنق و سدیر بنشین و آرام گیرد لقد سقطت علی الخبیر پس اندیشیدم که همه این انهار و ازهار ربیعی نصیبه قوت طبیعی است
از عالم جسمانی بعالم روحانی باید افتاد و قدم از منزل بهیمی و شهوانی بیرون باید نهاد و از خانه خاکی بمرحله فلکی باید رفت و از دواعی شیطانی بداعیه ملکی باید خرامید، که این همه رنگ و بوی و جست و جوی از بهیمی طبع زاید نه از سلیمی عقل، که رنگ و بوی فریب مخنثان و آرزوی مونثان است.
مرد صاحب فرهنگ باید که ببوی و رنگ مغرور نشود وبنمایش وآرایش مسرور نگردد، باش تا رجال این طلال را بر سنگ امتحان بیازمائیم و بکأس انفاس هر یکی بیاسائیم.
روزی چند درین جنة المأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست چرم چگونه بیرون آید، اگر قالب با قلب و صورت با معنی و ظاهر بباطن متوازی و متساوی افتد.
خود پای افزار سفر بعزم اقامت در این دیار سلم و سلامت بگشایم و اگر این گلها را با خار آویزشی باشد واین نسیم ها را با سموم آمیزشی، مرکب بمنزل دگر رانم و آیت تحویل برخوانم که عزم جوینده و قدم پوینده مرحله شاد بود جوید، نه منزل زاد و بود.
پایم چو بسته نیست بجائی سفر کنم
کز باد او نسیم بهاری بمن رسد
در تربتی نهم ز کتف بار کاندرو
هر صبح بوی مشک تتاری بمن رسد
در بیشه ای شکار کنم کز فوایدش
روزی هزار گونه شکاری بمن رسد
ساکن چرا سوم بزمینی و خطه ای
کز بود او مذلت و خواری بمن رسد
دانستم که این معنی بتجربه و امتحان حکیمان و اختبار جلیسان راست گردد، پس روی از نظاره اطلال بتجربه رجال آوردم و فرقه فرقه را آزمایش می کردم و متمثل برین معنی.
لا فضل فی بلد فینا علی بلد
الا لمکة بیت الله والحرم
فانها فضلت من بین سائرها
بحرمة الدین والاسلام و القدم
چون با اجناس ناس مجانست و مجالست و استیناس روی نمود، بروشنایی آشنایی مباسطت و مخالطت ظاهر گشت و معلوم شد که پله صورت در ازای پله معنی خفتی دارد تمام و قصوری عام، عروس با جمال را با آرایش خال و خلخال حاجت نبود.
فی الحسن مندوحة عن کل تعلیل
و عن تکلیف ترتیب و ترتیل
احلی الحلی حلی لو ظفرت به
اغناک عن کل تجعید و تکحیل
الحسن اغناک ادناه و ایسره
عن کل وصف و تشبیه و تمثیل
آغاز از مکتب ادباء و مجلس علماء کردم، دانستم که ازدحام عوام اعتباری ندارد و در کفه امتحان سنگی نیارد که: العوام کالانعام از ستوران غرض طلبیدن کار کودکان است.
پس بصف: اخص الخواص و اهل الاختصاص آمدم، هزار ادیب تازی زبان و امام صاحب طیلسان و مفتی مصیب و واعظ مهیب و خطیب لبیب دیدم
هر یک متقلد منصبی و متفاخر منسبی هر یک مقتدای جماعتی و پیشوای صناعتی از پیران متطلس و جوانان متلبس و واعظان شیرین زبان و مناظران نیکو بیان و مدرسان معتبر و فقیهان مشتهر و متبحران دوحه فتوی و متقیان قدم تقوی.
هر یک از غایت ترفع قدر
پیشوای بزرگ و صاحب صدر
صوفیان صاحب مجاهدت و صافیان صاحب مشاهدت و مجردان کوی طریقت و متفر دان راه حقیقت.
همه چون با یزید صافی دم
همچو شبلی همه عزیز قدم
چون بجمع خاندان نبوت و مترقعان ابوت و بنوت نگریستم ساداتی دیدم باسلاف خود مقتدی و بانوار اجداد خود مهتدی هر یک در میراث نبوت صاحب نصاب و نصیب و در میدان فصاحت صاحب جیاد نجیب.
بعضی در مسند ریاست و قومی در محشد سیادت، جمعی از ایشان: اغنیاء من التعفف و فوجی از ایشان اسخیاء بلا تکلف.
هر یکی چون سپهر ثابت رای
هر یکی چون ستاره راهنمای
طبعشان در کرم بهانه طلب
لطفشان در حدیث روح افزای
مایه دار سخا و علم علی
یادگار رسول و بار خدای
چون بخلوتخانه زهاد و آستانه عباد راه یافتم و بخدمت آن خاصگان حضرت بشتافتم در هر کنجی گنجی دیدم آراسته و در هر زاویه خزانه ای یافتم پر خواسته.
حمالان کوه و قار و حلم و سباحان دریای عمل و علم، هستی هر دو عالم در باخته و با سرمایه نیستی ساخته، سفر آخرت را رای زده و حطام دنیا را پشت پای، علم بی نیازی بر فلک افراشته وحدقه تیزبینی بر سماک گماشته.
گرم تازان عرصه تجرید
پاکبازان رسته افلاس
همه هشیار شوق بی خور و خواب
همه مشتاق عشق بی می و کأس
همچو مل رنج کاه و روح افزای
همچون گل تازه روی گرم انفاس
پس گفتم بمرحله نهفتگان و محله خفتگان بگذرم که نقبای این بساط و رقبای این سماک ایشانند، چندان مزار متبرک و ریاض مبارک مشاهده کردم از شهداء و سعداء و اولیاء و اصفیاء و عظماء و علماء و حکماء که ذکر زندگانی بر طاق نسیان نهادم و مدتی در آن تک و پوی افتادم.
روضه های بهشت از آن خاک و خشت مشاهده کردم، چون از فرض و نافله بپرداختم و رایت طاعت بر افراختم خود را برسته عوام انداختم و بمجمع اقوام گذر کردم بهر طرف که رسیدم پنداشتم که واسطه قلاده شهر آنجاست و موضع اجتماع و انتجاع اینجا، از غایت ازدحام اقدام مر اقدام را مطابق بود و اندام مر اندام را معانق همه قدمها از یکدیگر مشتکی و همه سینه ها بر پشتها متکی.
لثام لاحقان قفای سابقان شده و کتف سابقان عصای لاحقان گشته، صوفی وار همه را زاویه در کار یکدیگر و ترکی وار همه دست در شلوار یکدیگر، چون مور و ملخ در هم آمیخته وهر یک در کسب وکار خود آویخته، چون دشت عرفات ومجمع عرصات عابد و عاصی و دانی و قاصی و افاقی وعراقی و ختائی و بطحائی در هم بسته و پیوسته.
بعضی چون قامت سرو قبا پوش و بعضی چون قد صنوبر ردا بر دوش، جمعی چون گلبن در لباس تکلف و برخی چون ارغوان در ثیاب تصلف، بر هر قدمی لاله رخساری و بر هر طرفی مشک عذاری.
شهرشان از خوشی چو خلد برین
رویشان از کشی چو حور العین
تیره از رویشان بدور و نجوم
خیره از زلفشان زمان و زمین
همه آراسته بزیور سنت و جماعت و متحلی بحلیه براعت و بلاغت، حنفیان یکرنگ و متدینان یک سنگ، بوی بدعت را بمشام ایشان ممری نه، و خیال خیانت را در سینه ایشان مقری نه
لوح و توحید را در عهد مهد از بر کرده و دواج اوامر و نواهی را چون قماط طفلی در خود پیچیده، عروس شرع را گوشوار قلب آمده و از مقام صلب، در دین صلب
این خود وصف رجال و نعت اهل مقام و قصه دستار بندان است و فسانه خردمندان که گفته شد، قسم دوم سخن ناگفتنی ونهفتنی است و در آنحدیث ناسفتنی که حکایت مختفیان تتق جمال و وصف کمال ایشان جز بر اجمال نشاید و نعت موی و صفت روی این محجوبان عصمت در زمره نامحرمان خلوت نشاید خواند.
دع ذکر هن ففی التذکار آفات
و للتذکر ازمان و اوقات
فعند هن لمن یدنو مخایبة
و بینهن لمن یهوی مخافات
که اگر وصافی بر نظم این قوافی نشیند نقاد قریحت در صحرای فضیحت افتد که عشق رنگ دیده را از گوش باز نشناسد، هر چه بطریق دیدن اثبات کند، بطریق شنیدن همان اثبات کند، که عندلیب عشق بر درخت سمع و بصر یکسان سراید و بدام سمع و نظر یک لون و یک شکل گرفتار آید، که بادگیر سمع چون آبگیر بصر در قبول فتوح عشق هم صبوح است.
فان العشق اوله حدیث
و آخره ملام او غرام
اگر در این سخن باز شود، ترسم که رشته این حدیث دراز گردد و قامت مقالت بسئامت و ملالت انجامد.
از طبع ملول تو چنان ترسانم
کاین قصه بشرح گفت می نتوانم
گفتم چشم بد از خاک و آب این شهر مکفوف باد و ازین ولایت ملفوف و دست نوائب و مصائب از وی مصروف، چون از نظر اعتبار بحجره اختبار آمدم و در آن اختلاف چهار فصل در کوی هجر و وصل هر یک را امتحان کردم
همه را رفیق طریق ویار غار و دوست یک پوست و صدیق صادق و خلیل موافق یافتم، در اثنای آن حال این مقال بر زبان راندم و این قطعه را از دفتر دل بر خواندم.
یا ارض بلخ و یا روضات جنات
اروضة انت ام ارض المسرات؟
و یا مکرر ذکراها علی طرب
هات الا حادیث عن بطحائیها هات
سکان مربعها رهط مکرمة
لا یبخلون علی العافی باقوات
انی و ان کنت من مرعاک مرتحلا
مشغولة بک ایامی و اوقاتی
و اینما سرت من شام و من یمن
باق علیک مدی الدنیا تحیاتی
در مدتی که در آن دیار میمون و باغ همایون بودم ساعتی بی مضیف تازه روی و دمی بی میزبان خوشخوی نبود، از تنعم و آسایشی که داشتم پنداشتم که در خانه و کاشانه خویشم و نزیل آستانه خویش.
حسبت بلد تهم داری و ساکنها
جیران بیتی و اعمامی و اخوالی
اصبحت فیهم عظیم القدر ذاخطر
و رحت فیهم برحب العیش و البال
چون مدت سالی در چنین حالی بسر آوردم عزم سفر قبله جزم کردم، چون مولودی که از کنار مادر بماند و چون معلولی که از تنعم بستر و بالین جدا شود، عیشی تیره و تلخ و سینه ای پر از عشق دوستان بلخ، غم های دل از شمار بیرون وقامت از بار ندامت سرنگون.
قدی چون کمان زهجر یاران چفته
جانی و دلی بآتش غم تفته
تن رفته ز منزل عزیزان صد میل
وز دیده خیال رویشان نارفته
میرفتم و باز پس می نگریستم و از فراق آنخاک پاک می گریستم، در عقیده آنکه چون از سفر کرخ بمحلات بلخ باز رسم میخ خیمه اقامت آهنین کنم و خلوتخانه لحد در خاک آن زمین.
باقی عمر در آن حضرت بانضرت گذرانم و نص محیای محیاکم و مماتی مماتکم برخوانم، چون بر منوال این عزیمت در مهد منازل بخفتم و خاک مراحل بدیده برفتم.
از دیار قبة الاسلام بقبلة السلام شتافتم و لذات و برکات آنخاک دریافتم، چون موسم حج آمد با رفقه کرام روی بمشعر الحرام نهادم و بر آن حرم گرم و خاک پاک و تربت با رتبت رسیدم و شوط و رمی جمار و تقبیل احجار بجای آوردم.
طواف حرم و غسل زمزم نمودم و از محرمات خورده و کرده استغفار کردم و از صغائر و کبائر اعتذار جستم از آنجا خاک طیب و طیبه را زیارت کردم و خرابیهای خانه عمر را عمارت، خاک روضه مقدسه را کحل دیده ساختم و در فرض و نفل این خدمت بپرداختم
گفتم ببیت المقدس که مرقد و مضجع انبیاست و مبیت و مقیل اصفیاست گذری کنم و بر آنخاک نورانی و تربیت روحانی سفری و نظری بود که لثام آثام از چهره وقاحت من برخیزد و غبار خطیئات از جلد نامدبوغ من فرو ریزد و این بغیت نیز بسیر الأقدام و جر الزمام میسر شد.
در اثنای این قعود و قیام، مسیر و مقام دو سال تمام این چتر منور بزر اندود اخضر و غبر افلاک و خاک را پیمود و در دونوبت خورشید صاحب عقل بنقطه منطقه حمل رسید و آثار سعود و نحوس بواسطه خنوس و کنوس این قاهران مقهور و جباران مجبور در عالم ظاهر شد
گاه غمام خریفی بیغم می گریست و گاه برق ربیعی بیطرف می خندید، گاه بلبل مقبول در وصف گل مداحی می کرد و گاه زاغ ملول در فراق راغ نواحی.
گه شمس در اقامت و گاه بدر در مسیر
که برق در بستم و گاه ابر می گریست
اندر دهان دهر گه این رفت و آن بماند
و اندر زبان خلق گه این مرد و آن بزیست
این را حیات کوته و آنرا امل دراز
این را حساب بیحد و آنرا شمار نیست
اشکال بعلجب همه در یکدیگر زده
کس در جهان ندان که غرض در میانه چیست
گفتم نباید که تا این طول و عرض پیموده شود پیراهن عمر فرسوده گردد، خیال عشقبازی حریفان بلخی بحریفی راه و رفیقی منزل می رسد و پیوسته بسر بالین دل میآیمد.
عنان اغتراب بصوب صواب برتافتم و رفیقی چند در آنطریق بازیافتم، دست مرافقت در گردن موافقت ایشان کردم و روی بصوب خراسان نهادم، چون بسرحد آنولایت رسیدم، از واردان بلخ دیگر گونه حکایت شنیدم.
و من یسئل الرکبان من کل غائب
فلا بد ان یلقی بشیرا و ناعینا
ثقات روات خبر دادند که مشتاب که مقصود و مقصد نه بر نمط و نسق عهد گذشته و ایام نوشته است، آن همه نسیم ها بسموم بدل شده است و آن همه شکرها بسموم عوض گشته، از ریاحین آن بساتین بجز خار نیست و از آن اقداح افراح در سر جز خمار نه.
معشوق را در لباس خواری و جامه سوگواری نشاید دید و مربع یاران در خلقان بیمرادی مشاهده نشاید کرد، امن ام اوفی دمنة لم تکلم، گفتم چشم بد کدام ناظر بر آن ریاض ناضر باز خورد و کدام سؤ اتفاق آن انتظام و انتساق را از هم جدا کرد؟
گفتند که ای جوان، طوارق حدثان و نوازل زمان را جنس این تصرف بسیار است و امثال این دستبرد بیشمار، او ان الدهر ظلام و لیس البیان کالعیان بران تا بدانی و برو تا ببینی که ذکر غایب از جمله معایب است.
پس روی براه نهادم و عنان بقائد قضا دادم، منزل بمنزل در طلب مقصود می آمدم تا بدروازه حرم گرم و خاک پاک آن تربت با رتبت رسیدم.
آنهمه اشجار و اغراس را منکوس دیدم و آنهمه احوال را معکوس یافتم، نسیم سحری نکهت گل طری و رایحه بنفشه طبری نداشت و در لاله صحرائی طراوت رعنایی نبود
نه در چمن ربیعی رایحه طبیعی بود و نه در گل بهاری بوی نافه تتاری، سباع در آن رباع خانه کرده ووحوش در آن بقاع آشیانه ساخته، قصور عالیه آن چون قبور بالیه شده و مرابع پرنگار آن مواضع اعتبار گشته
مساکن معلوم چون اماکن مرسوم منزل ارتحال و انتقال گردیده، گفتم ای بهشت متدبران، دوزخ متحیران چون شدی و ای جنات امیران در کات اسیران چون کشتی.
قد طواک الدهر سرا و جهارا
و اتاک الامر لیلا و نهارا
چون بمزار و دیار و خانه و آشیانه دوستان قدیم و یاران کریم گذر کردم از بسیار اندکی و از هزار یکی باز نیافتم آنرا که دیدم همه رنجوران ضربت قهر و مخموران شربت زهر بودند، بعضی در پنجه ستمکاری و بعضی در شکنجه ناهمواری.
همه متعززان در لباس بینوایی و همه متنعمان در صورت گدائی، مقهوران صدمت نوائب و محبوسان صولت مصائب، تا روزی در آن تک و پوی وجست و جوی بمحلتی از محلات و طرفی از متنزهات آنشهر که ازدحام عوام آنجا بودی رسیدم.
جمعی دیدم چون بنات النعش از یکدیگر دور و رنجور و مخمور گرد آمده، پیری نورانی بر سر آن ویرانی ایستاده در آن اطلال مینگریست و بر آن احوال می گریست و این ابیات روایت می کرد و از آنداستان حکایت.
هی الاراکة و الطرفاء و البان
مخبرات بان القوم قد بانوا
فلست ادری خیر القول اصدقه
خان الزمان علیهم ام هم خانوا
یا ربع کیف احبائی و این هم
فاقراء سلامی علیهم اینما کانوا
پس پیر گفت ای جوان مسافر همانا در قدیم الأیام درین مشعر الحرام عشقی باخته ای و درین میدان اسبی تاخته ای، اگر وقتی درین اماکن خوش خندیده ای امروز درین مساکن زار بگری که مهر یاران در صفا و صفات پدید آید و وفای عهد دوستان بعد از وفات ظاهر گردد.
درین خارستان که مینگری هزار نگارستان بیش بوده است و بر این خاک که قدم همی سپری هزار سرو مستوی قد مورد خد بیش خفته است
در هر قدمی زلف مشکین بوئیست و در هر بدستی خد ماهروئی، هر خرابه ای ازین که می بینی آشیانه سلوتی و خانه خلوتی بوده است، روی بر این خاک نه تا نسیم حسن عهد بمشام تو رسد و بگوش دل استماع کن تا آواز مرحبا بالضیوف و اهلا بالفتوح بسمعت رسد.
از خاک اگر جلاب کنی نیک آیدت
از بسکه خفته اند در آن ساده شکران
در هر گامی ازین خاک جای مائده ای است و در هر قدمی محل فائده ای، سر تا سر این ویرانه موضع و معدن خمر و چغانه است و محل سماع و ترانه، اینهمه خارها از گل رخسارها و بردمیده است و این همه عنکبوت از تار و پود زلفها بر هم تنیده،
بعضی ازین زوایا مساجد متبرک است و بعضی ازین خبایا معابد مبارک، هر جائی که تو پای نهی سجده گاه زاهدانست و بر هر خاکی که تو نظر می افکنی جای شاهدان.
هزار شاهد درین خاک شهید است و هزار عابد درین رسته عبید، ای جوان اگر سر این دید و شنید داری بنشین، تاماتمی بداریم و حقی بگزاریم مر این کرام خفته را مداحی کنیم ومر این اطلال رفته را نواحی وگرنه بی عشق شیدائی مکن و بر خیره رعنایی نه، که غمام صباحی و ظلام رواحی درین ماتم اشکبار و سوگوارند
حی الدیار فانهن قفار
کم اقفرت بعدالأنیس دیار
غدروا نوار و شتتوا ببثینة
قل لی فاین بثینة و نوار
گفتم شیخا این چه زخم است بدین محکمی واین چه جراحت است بدین بیمرهمی گفت از انیاب نوائب چنین مصائب بسیار زاده است و دور گیتی و جور عالم جافی چنین عطیات ناموافق بیشمار آورده است.
فلست آخر موقوف علی دمن
و لست اول معکوف علی طلل
گفتم مر این بام و درو حجر و مدر را که باشی که بس سوخته و افروخته وزار و نزارت می بینم، گفت مراعات عهد یاران خفته و دوستان روی نهفته در شریعت و طریقت مندوب و محبوب است.
هر که را حقوق ممالحت غریم وار دامن نگیرد کریم وار نمیرد، خاک این خطه مکتب و ملعب من بوده و مربع و مرتع این دیار عرصه بازی و میدان اسب تازی من، ارباب کرم و اولیای نعم درین خاک پاک سر در طی کفن وفا کشیده اند و ازجام حوادث شربت فنا چشیده
اگر ایشان غایب اند ذکر ایشان حاضر است و اگر مرده اند نام ایشان زنده، پس این ابیات را با چشم گریان و سینه بریان در تکرار و گفتار آورد.
و کنت صحبتها و العین حق
قبیل مواقع القدر المتاح
رحیب الربع آهلة المعان
نضیر الروض ضاحکة الأقاح
نعمنا فی ظلال العیش دهرا
الی ظل الرواح من الصباح
و قد ودعتها و الطرف باک
و فی الاکباد آثار الجراح
فکم غادرت فیها من حسان
و کم و دعت فیها من ملاح
چون این ابیات لطیف برخواند نعره ای چند براند و در آن اطلال خالی و رسوم بالی چون باد گام برداشت و چون خاک مرا بگذاشت بعد از آن بکرات و مرات بدان مزار رسیدم، از آن پیر مداح ونواح اثر ندیدم و خبر نشنیدم.
معلوم من نشد که بر آن پیر سالخورد
دهر مشعبد و فلک بلعجب چه کرد؟
در کأس روزگار کجا دید زهر و نوش
وزکاسه سپهر کجا خورد گرم و سرد؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الرابعة و العشرون - فی اسامی الخلفاء
حکایت کرد مرا دوستی که مودت او ثباتی داشت و محبت او حیاتی، که وقتی از اوقات که ریحان جوانی در لباس شباب و رعونت بود و سپاه برنائی را مدد و معونت.
طلیعه جوانی هنوز از لشکر پیری اثری ندیده بود و جاسوس صغر از ناموس کبر خبری نیاورده بود هنوز گلبن عهد شباب نوبر بود و نهال عمر تازه وتر، هنوز حظ عذار چون عهد صبا بصورت و صفت مشکی و معنبری بود.
در چنین وقتی دل را بسفر نشاطی و تن را بحرکت انبساطی پدید آمد و نیز روزی چند با علماء و ادباء اختلاطی داشت و با طوایف هنر روزگار گذاشت، شنیده بودم که در طلب آداب سفر و اغتراب شرط است که مرد طالب جز بوسیله طلب بسر:
سیروا تعلموا و سافروا تصحوا و تغتنموا نرسد که آتش را از خفتن بسیار بر بستر جز ردای خاکشتر حاصل نشود و آب از دویدن بسیار بدر آبدار و گوهر شاهوار برسد.
فالنار تحت رماد الذل من کسل
و الماء ادرک بالتطلاب اصدافا
باد سیاح از گریبان صبا بدامن رواح میتازد و خاک ساکن منبل بالگد ستوران و قدم گواران می سازد.
فالریح فوق روس الخلق منطلق
و الترب تحت نعال الناس حمال
گلیم اغتراب بر دوش نهادم و رخت مسافران در آغوش گرفتم و دل را بر شدائد سفر صبور کردم و رأی حرکت بصوب شهر نیشابور.
دل، مرغ وار در طلب دانه می شتافت
تن باد وار در قدم عشق می دوید
سیری چنانکه باد نیارد بدو گذشت
عزمی چنانکه باد نیارد بدو رسید
تا پس از شمردن منازل و سپردن آب و گل رسیدم بشهر ارمنیه، تربتی یافتم چون طره دلداران دلجوی و هوائی دیدم چون طبله عطاران خوشبوی، چون روی شاهدان آراسته و چون سیرت زاهدان پیراسته.
گفتم آخر این منزل با چندین نمایش و آرایش استراحت و آسایش را شاید، مرکب طلب را زین درجل کشیدم و رخت سفر از آفتاب بسایه گل، دست در دامن پیاله و گریبان نواله زدم
با حریفان لاله رخ صحبت پیوستم و با دوستان پیاله عهد معرفت بستم، گاه پایم چهره چمن سپردی و گاه دستم حلقه چمانه گرفتی و این ابیات در دهان و زبان افتادی.
اکنون که چمن چمانه جوی است
می خور که جهن بهانه جوی است
بلبل چو مغنی چمن شد
هر طبع می مغانه جوی است
بی عقل بود هر آن دلی کو
در فصل بهار خانه جوی است
ای دل بکرانه ای برون شو
زیرا که خرد کرانه جوی است
از دانه ببر که حلقه دام
در گردن مرغ دانه جوی است
کم باش نشانه در هنر زانک
تیر فلکی نشانه جوی است
چون جامه عصمت آلوده گشت و کیسه ثروت پالوده شد، یاران پیاله و قدح سرپوش از طبق اخوت برداشتند وراه و رسم اهل مروت فرو گذاشتند.
چون شراب خورده از ایشان جز خماری در سر و چون گل فرو ریخته از ایشان جز خاری در بر نماند واز آن چندان شراب انگوری جز استفراغ زنبوی حال نیامد و آن سفره صحبت کندوی سربسته و سرپیچیده شد، لاله وار خندان خندان بساط صحبت در نوشتند و سایه وار تمام ناشده درگذشتند.
چون شمع نپایست شبی با ما بیش
چون باد گرفت تا نشسته سر خویش
دانستم که اخوان مجلس اعوان مفلسند و معلوم گشت که آن قدمها که در راه شراب زده بودیم در پی سراب زده بودیم، هیچ یاری دستی بر در و دیوار من ننهاد وحلقه ای بر در حجره من نزد.
کس در آن آماج بر صوب صواب
بر اخوت تیر تدبیری نزد
کس بر آن در از برای حسن عهد
حلقه ای نگرفت و زنجیری نزد
پس ورق استغفار و اعتذار باز کردم و از نسق دیگر بدایت آغاز، با ارباب خرد و فرهنگ و اصحاب سکون و سنگ صحبت پیوستم و دل در صحبت اخوان صفا بستم و دامن از حریفان کأس و کاسه در چیدم و دست از صحبت یاران نفاق درکشیدم.
با خود گفتم که دل ز یاران بر کن
وز بد عهدان و بدشماران برکن
چون با این طایفه اختلاطی پدید آمد و بااین فرقه انبساطی ظاهر شد و حلاوت علم تن را در بار و دل را در کار کشید، معلوم شد که معجون علم پا زهر حیات و افسون نجات است و هر کجا که مرآن طایفه را اجتماعی بود و بفواید علمی استماع.
من از حاضران آن مجلس بودم، تا شبی از شبها که هوا در لباس کبود پوشان بود و زمین در ردای سیاه پوشان، بوثاق یکی از فضلا که موعد جمعی و موقد شمعی بود من نیز عاشق وار در آن جمع گریختم و پروانه وار در آن شمع آویختم.
چون از سم طعم و ادام بپرداختیم و یکدیگر را بنور مجالست بازشناختیم بمفاکهه علمی و مباحثه ادبی رسیدیم، اتفاق را آنشب بعلم انساب و احساب باز افتادیم و در آن سخن بر خود بگشادیم.
ذکر تواریخ قدما و ایام علمای گذشته میرفت، پیری غریب پیش از این بچند روز باما هم مائده و هم فائده شده بود، هر کجا که آن اجتماع میسر شدی پیر منتظم آن سلک بودی و آنشب که سخن در این شیوه افتاد و اتفاق بدین میوه و نفع و رفع این سخن دراز کشید وکار بمقابله و مجادله انجامید.
بعضی این علم را تحسین کردند و گوینده را تمکین، می گفتند قواعد اسلام و قوانین ایام بدین علم تعلق دارد و اخباری را که بنای شریعت و اساس دین است بدان نسبت دارد و پیر نو صحبت در این معنی خوضی میفرمود و در این باب مبالغتی می نمود و می گفت که اهم المهمات فی جمیع الملمات معرفت کلام رب العالمین و اخبار سیدالمرسلین(ص) است واین هر دو دیباچه سعادت و عنوان دولت است که تعلق بدین علم شریف و سرمایه لطیف دارد.
هر حکم که نقلی بود نه عقلی لابد نسبت بشفاه و افواه رجال دارد، و بی این سرمایه پیرایه ای بدست نیاید، که در آن اخبار صریح و اسناد صحیح شرط است.
پس جوانی از میان قوم روی بپیر کرد و سخن را خلاف پیر تقریر و قوانین این علم را باعتراض تعبیر، گفت اگر کسی جهال عرب را نسب نداد و اسامی اطفال عرب را نشناسد و نداند که لبید پسر که بود یا ولید پدر که؟
قیس با اوس از چه روی خویشی داشت و سحبان را با نعمان از چه سبب پیوند، نادانستن این جمله چه نقص تقاضا کند و جهل بدین علم چه خسران واجب آرد گیر که این علم دستگیر است و نادانستن آن سهو و تقصیر
هم از این علم از تو سئوال کنم و بدین طریق استدلال، بگو ای پیر سال پیموده عمر فرسوده که از عهد نبوت تا بدین عهد که محط رحل وجود ماست.
مسند خلافت را صاحب صدر چنین بوده است و تخت امارت را صاحب قدر چند؟ این اسامی را از فاتحت تا خاتمت آر و شرط ترتیب و ترکیب در وی نگهدار تا سمع را از تو فائده بود و جمع را از تو نواله و مائده.
پیر گفت: مرحبا بهذاالسئوال و اهلا لهذا المقال صاحب حاجت گوینده باید و صاحب علت درمان جوینده، فاما اگر بر سبیل رسم و عادت آن اسامی اعادت کرده آید شاید آن مقالت موجب ملالت گردد.
نخست آن شاهدان را چون عروسان در لباس عبارت کرخی ببین پس باز در تاج و دواج لغت بلخی مشاهده کن تا بدانی که نامعلوم تو بیش از معلوم است و نامفهوم تو بیش از مفهوم، و ما منا الا له مقام معلوم.
پس پیر همچون شمع بپای خاست و زبانرا بزیور گفت بیاراست و این نظم بر قوم خواند و این قصده بر زبان راند:
ایا رفقة الفتیان ذی العقل و البصر
فعوا و اسمعوا قولی فقولی معتبر
اعد ذکر من قد حاز صد رخلافة
الی عهدنا من عهد مفتخر البشر
ابوبکر الصدیق ابن قحافة
تولاه زهدا ثم من بعده عمر
و من بعده عثمان ثم اذا مضی
حواه علی صاحب القدر والخطر
و بویع بعد المرتضی الحسن الذی
له الحسنات البیض فیما به اشتهر
و خاطبه لما انزوی متعادیا
معاویة ذوالشیب و الرای و الفکر
فمفضاحه اشقی البریة بعده
یزدی بما قد خان فی الدین او غدر
و لو صح شعر ابن الزبعری و ضربه
قضیبا علی سن الحسین فقد کفر
و احرزه ابن له بعد موته
معاویه بالاسم ثم اذا عبر
تولاه مروان و بعد انطفائه
بعبد الملک قام الخلافة فاستقر
و لما قضی قام ولید ولیه
لأمر الرعایا و الأمانة و النظر
و قام سلیمان اخوه مقامه
و فیه یؤل الأمر حقا الی عمر
و قام هشام بعده ثم بعده
ولید قضی منهاالمآرب ولوطر
و جاء یزید بعد لولایة
و من بعد ابراهیم بوبع وافتخر
و من بعده مروان ثم تصرمت
ولایتهم والله یعطی لمن نصر
و آل الی عم النبی و عمه
و لایة هذا الأمر بالفتح و الظفر
و ان ابا العباس اول قائم
بأمر الرعایا ثم منصور ذوالخطر
و بویع بالمهدی ثم اذا مضی
احاط به الهادی و زاد له الخبر
و من بعده قام الرشید بأمرها
و لما انطفی ام الأمین علی النصر
و من بعده مأمون اصبح راعیا
و معتصم بالله من بعده أمر
و فی واثق بالله بعد وفاته
و ثوق بعهد الله فی سائرالکور
و صار امأما بعده متوکل
و منتصر من بعده فهو منتصر
فان الامام المستعین خلیفة
و من بعده المعتز بالله قد ظهر
و جاء الامام المهتدی بعد فوته
امامة هذا القوم حتی اذا انحدر
و معتمد من بعده قام راعیا
و معتضد من بعد هجرانه بدر
و ان الامام المکتفی قام خلفه
خلیفة رب العرش فی هذه النفر
و مقتدر بالله من بعد حتفه
تحمل اعباء الخلاقة فی الصغر
و من قادر بالله زاد مهابة
خلاقة عهد الله اذ قام او قهر
و من بعده الراضی تولی بزهده
و للمتقی لله من بعده سمر
و مستکفی بالله قام عقیبه
و من بعده دور المطیعی قد بهر
و من بعد الطائع القوم نوبة
و فی قادر بالله قد زاد اذ قدر
و من قائم قام الامور بحقها
و فی المقتدی هدی لمن شاء من بشر
و مستظهر بالله قام مقام مقامهم
و مسترشد بالله أرشد من صبر
و فی راشد رشد البریة کلهم
الی ان عراه القتل و السیف مشتهر
و فی المقتفی بالله والله جاره
امان لخلق الله فی البدو و الحضر
ومستنجد بالله احیی عقیبه
معالمه احیی بذلک من سیر
تلوت علیکم اسم کل خلیفة
الی عهدنا من عهد مفتخر البشر
پس چون پیر غریب این ابیات عجیب بر خواند و این دامن درر و غرر بر قوم افشاند؛ آواز تحسین ببنات و پروین رسید، هر یک پیر را نوای مرحبا گفت.
پس طایفه ای که از نصاب تازی بی نصیب بودند واز فن ادبی و لغت عربی دور، خوستند که آن منظوم بزبان معلوم ومفهوم باسماع و طباع ایشان رسد.
گفتند شیخا این مروت عام نیست و قتوت تمام نه، در بخشش تنقیص و تنقیض مجوز و محمود نیست و در تحصیص تخصیص معهود نه، دامن جمعی بدرر انباشتی و جمعی را فرو دست گذاشتی.
ما را نیز از این خرمن کیلی باید واز این کاهدان ذیلی پیر گفت که بی آتش مجوشید و بی زخم مخروشید که آنچه در جوف پیاله بود بمعده حواله شود، هنوز مدخر صباحی در صراحی هست
از دریایی قطره ای بر شما توان ریخت و از کوهی ذره ای بر مشا توان بیخت، بنوشید از این اقداح صافیه هم بر آن وزن و قافیه.
بر تو بخوانم ای پسر امروز این سمر
تا پند گیری از روش چرخ پر عبر
گردد ترا یقین که چه کرده است روزگار؟
با سروران تخت خلافت زخیر و شر
و اعداد این فرق بودت بر سر زبان
چون خوانی این قصده غر ای پر درر
دل بر کنی ز صحبت ایام بلعجب
تا پندگیری از فلک پیر پر خطر
بشناسی از تفکر عقل صواب جوی
نوش و شرنگ واقعه؛ از شهدو ز شکر
اول که رفت سید عالم ازین سرای
احوال شد ز رفتن او سر بسر دگر
بوبکر شد خلیفه عهد وامام وقت
وز بعد او رسید خلافت بر عمر
عثمان نشست از پی او وانگهی علی
وانگه حسن که قصه او هست مشتهر
پس شد معاویه بامامت بر آن سریر
وانگه یزید گشت بعالم درون سمر
لکن بجور و جهل نه از روی علم و فضل
وین حال مختفی نه و این قصه مختصر
وز بعد او معاویة بن یزید بود
مروان بن حکم سپس او گشاد در
عبدالملک که بد پسر او نشست باز
وانگه ولید و باز سلیمان معتبر
وانگه امام، عمر عبدالعزیز شد
وز بعد او یزید شد آنگه هشام سر
آنگه ولید ابن یزید و آنگهی یزید
ابن ولید باز براهیم تاجور
مروان خلیفه گشت از آن پس میان خلق
آنکو بنزد خلقان معروف چون قمر
بعد از بنی امیه بعباسیان رسید
آن منصب از تداول گردون دادگر
سفاح بود اول و وانگه برادرش
منصور و پس محمد مهدی پر هنر
هارون نشست باز بر آن تخت پرفراز
وانگه محمد آنکه وصی بود از پدر
مامون گرفت تخت پس آنگاه معتصم
هارون و واثق از پس ایشان درود بر
جعفر نشست و باز محمد ز بعد او
باز احمد آنکه خواند ورا مستعین پسر
معتز سرفراز و محمد که مهتدیست
و احمد که بود معتمد و حافظ زمر
پس معتمد نشست و چو بگذشت مکتفی
پس مقتدر گرفت جهان را بتیغ و زر
قاهر گرفت تخت و براضی رسید باز
پس متقی گرفت بشمشیر کر و فر
مستکفی آمد آنگه و از بعد او مطیع
بوبکر طائع از پس او رفته گشت سر
قادر گرفت مسند و قائم ز بعد او
پس مقتدی بیافت همان تخت وکام وفر
آنگه رسید کار بمستظهر کریم
مستر شد آمد از پس رفته بتخت بر
راشد گرفت تخت خلافت ز بعد او
بنشست در میان خلافت بر آن مقر
پس متقی نشست بر آن مسند بلند
احکام شرع صون همیکرد دربدر
وز بعد او سید بمستنجد آن سریر
و امروز هست عالم ازو پر جمال و فر
اینها بدند آنکه گرفتند تاج و تخت
گاهی پسر ز جد و گهی از پدر پسر
آخر وفا نکرد بر آن سروران دین
ایام جور گستر وگردون کینه ور
از جور روزگار کران به بود کران
وز بیم حادثات حذر به بود حذر
پس چون پیر صاحب بلاغت از روایت فراغت یافت از چپ و راست ندای آفرین برخاست و همگنان زبان شکر بگشادند و داد و آفرین بدادند و آن هر دو نظم را بر بیاض دیده سواد کردند و طبع و خاطر را قوت و زاد بساختند.
چون صبح صادق بخندید و نسیم سحر از شاخ شجر بوزید، پیر رهگذر را باد سحری همساز شد و چون شب رفته بطی عدم باز شد.
وز بعد آن زمانه ندانم کجاش باخت؟
نراد روزگار مر او را چه نرد باخت؟
ادبار خانه زاد ازو رفت یا نرفت؟
و افلاک پر فریب بدو ساخت یا نساخت؟
طلیعه جوانی هنوز از لشکر پیری اثری ندیده بود و جاسوس صغر از ناموس کبر خبری نیاورده بود هنوز گلبن عهد شباب نوبر بود و نهال عمر تازه وتر، هنوز حظ عذار چون عهد صبا بصورت و صفت مشکی و معنبری بود.
در چنین وقتی دل را بسفر نشاطی و تن را بحرکت انبساطی پدید آمد و نیز روزی چند با علماء و ادباء اختلاطی داشت و با طوایف هنر روزگار گذاشت، شنیده بودم که در طلب آداب سفر و اغتراب شرط است که مرد طالب جز بوسیله طلب بسر:
سیروا تعلموا و سافروا تصحوا و تغتنموا نرسد که آتش را از خفتن بسیار بر بستر جز ردای خاکشتر حاصل نشود و آب از دویدن بسیار بدر آبدار و گوهر شاهوار برسد.
فالنار تحت رماد الذل من کسل
و الماء ادرک بالتطلاب اصدافا
باد سیاح از گریبان صبا بدامن رواح میتازد و خاک ساکن منبل بالگد ستوران و قدم گواران می سازد.
فالریح فوق روس الخلق منطلق
و الترب تحت نعال الناس حمال
گلیم اغتراب بر دوش نهادم و رخت مسافران در آغوش گرفتم و دل را بر شدائد سفر صبور کردم و رأی حرکت بصوب شهر نیشابور.
دل، مرغ وار در طلب دانه می شتافت
تن باد وار در قدم عشق می دوید
سیری چنانکه باد نیارد بدو گذشت
عزمی چنانکه باد نیارد بدو رسید
تا پس از شمردن منازل و سپردن آب و گل رسیدم بشهر ارمنیه، تربتی یافتم چون طره دلداران دلجوی و هوائی دیدم چون طبله عطاران خوشبوی، چون روی شاهدان آراسته و چون سیرت زاهدان پیراسته.
گفتم آخر این منزل با چندین نمایش و آرایش استراحت و آسایش را شاید، مرکب طلب را زین درجل کشیدم و رخت سفر از آفتاب بسایه گل، دست در دامن پیاله و گریبان نواله زدم
با حریفان لاله رخ صحبت پیوستم و با دوستان پیاله عهد معرفت بستم، گاه پایم چهره چمن سپردی و گاه دستم حلقه چمانه گرفتی و این ابیات در دهان و زبان افتادی.
اکنون که چمن چمانه جوی است
می خور که جهن بهانه جوی است
بلبل چو مغنی چمن شد
هر طبع می مغانه جوی است
بی عقل بود هر آن دلی کو
در فصل بهار خانه جوی است
ای دل بکرانه ای برون شو
زیرا که خرد کرانه جوی است
از دانه ببر که حلقه دام
در گردن مرغ دانه جوی است
کم باش نشانه در هنر زانک
تیر فلکی نشانه جوی است
چون جامه عصمت آلوده گشت و کیسه ثروت پالوده شد، یاران پیاله و قدح سرپوش از طبق اخوت برداشتند وراه و رسم اهل مروت فرو گذاشتند.
چون شراب خورده از ایشان جز خماری در سر و چون گل فرو ریخته از ایشان جز خاری در بر نماند واز آن چندان شراب انگوری جز استفراغ زنبوی حال نیامد و آن سفره صحبت کندوی سربسته و سرپیچیده شد، لاله وار خندان خندان بساط صحبت در نوشتند و سایه وار تمام ناشده درگذشتند.
چون شمع نپایست شبی با ما بیش
چون باد گرفت تا نشسته سر خویش
دانستم که اخوان مجلس اعوان مفلسند و معلوم گشت که آن قدمها که در راه شراب زده بودیم در پی سراب زده بودیم، هیچ یاری دستی بر در و دیوار من ننهاد وحلقه ای بر در حجره من نزد.
کس در آن آماج بر صوب صواب
بر اخوت تیر تدبیری نزد
کس بر آن در از برای حسن عهد
حلقه ای نگرفت و زنجیری نزد
پس ورق استغفار و اعتذار باز کردم و از نسق دیگر بدایت آغاز، با ارباب خرد و فرهنگ و اصحاب سکون و سنگ صحبت پیوستم و دل در صحبت اخوان صفا بستم و دامن از حریفان کأس و کاسه در چیدم و دست از صحبت یاران نفاق درکشیدم.
با خود گفتم که دل ز یاران بر کن
وز بد عهدان و بدشماران برکن
چون با این طایفه اختلاطی پدید آمد و بااین فرقه انبساطی ظاهر شد و حلاوت علم تن را در بار و دل را در کار کشید، معلوم شد که معجون علم پا زهر حیات و افسون نجات است و هر کجا که مرآن طایفه را اجتماعی بود و بفواید علمی استماع.
من از حاضران آن مجلس بودم، تا شبی از شبها که هوا در لباس کبود پوشان بود و زمین در ردای سیاه پوشان، بوثاق یکی از فضلا که موعد جمعی و موقد شمعی بود من نیز عاشق وار در آن جمع گریختم و پروانه وار در آن شمع آویختم.
چون از سم طعم و ادام بپرداختیم و یکدیگر را بنور مجالست بازشناختیم بمفاکهه علمی و مباحثه ادبی رسیدیم، اتفاق را آنشب بعلم انساب و احساب باز افتادیم و در آن سخن بر خود بگشادیم.
ذکر تواریخ قدما و ایام علمای گذشته میرفت، پیری غریب پیش از این بچند روز باما هم مائده و هم فائده شده بود، هر کجا که آن اجتماع میسر شدی پیر منتظم آن سلک بودی و آنشب که سخن در این شیوه افتاد و اتفاق بدین میوه و نفع و رفع این سخن دراز کشید وکار بمقابله و مجادله انجامید.
بعضی این علم را تحسین کردند و گوینده را تمکین، می گفتند قواعد اسلام و قوانین ایام بدین علم تعلق دارد و اخباری را که بنای شریعت و اساس دین است بدان نسبت دارد و پیر نو صحبت در این معنی خوضی میفرمود و در این باب مبالغتی می نمود و می گفت که اهم المهمات فی جمیع الملمات معرفت کلام رب العالمین و اخبار سیدالمرسلین(ص) است واین هر دو دیباچه سعادت و عنوان دولت است که تعلق بدین علم شریف و سرمایه لطیف دارد.
هر حکم که نقلی بود نه عقلی لابد نسبت بشفاه و افواه رجال دارد، و بی این سرمایه پیرایه ای بدست نیاید، که در آن اخبار صریح و اسناد صحیح شرط است.
پس جوانی از میان قوم روی بپیر کرد و سخن را خلاف پیر تقریر و قوانین این علم را باعتراض تعبیر، گفت اگر کسی جهال عرب را نسب نداد و اسامی اطفال عرب را نشناسد و نداند که لبید پسر که بود یا ولید پدر که؟
قیس با اوس از چه روی خویشی داشت و سحبان را با نعمان از چه سبب پیوند، نادانستن این جمله چه نقص تقاضا کند و جهل بدین علم چه خسران واجب آرد گیر که این علم دستگیر است و نادانستن آن سهو و تقصیر
هم از این علم از تو سئوال کنم و بدین طریق استدلال، بگو ای پیر سال پیموده عمر فرسوده که از عهد نبوت تا بدین عهد که محط رحل وجود ماست.
مسند خلافت را صاحب صدر چنین بوده است و تخت امارت را صاحب قدر چند؟ این اسامی را از فاتحت تا خاتمت آر و شرط ترتیب و ترکیب در وی نگهدار تا سمع را از تو فائده بود و جمع را از تو نواله و مائده.
پیر گفت: مرحبا بهذاالسئوال و اهلا لهذا المقال صاحب حاجت گوینده باید و صاحب علت درمان جوینده، فاما اگر بر سبیل رسم و عادت آن اسامی اعادت کرده آید شاید آن مقالت موجب ملالت گردد.
نخست آن شاهدان را چون عروسان در لباس عبارت کرخی ببین پس باز در تاج و دواج لغت بلخی مشاهده کن تا بدانی که نامعلوم تو بیش از معلوم است و نامفهوم تو بیش از مفهوم، و ما منا الا له مقام معلوم.
پس پیر همچون شمع بپای خاست و زبانرا بزیور گفت بیاراست و این نظم بر قوم خواند و این قصده بر زبان راند:
ایا رفقة الفتیان ذی العقل و البصر
فعوا و اسمعوا قولی فقولی معتبر
اعد ذکر من قد حاز صد رخلافة
الی عهدنا من عهد مفتخر البشر
ابوبکر الصدیق ابن قحافة
تولاه زهدا ثم من بعده عمر
و من بعده عثمان ثم اذا مضی
حواه علی صاحب القدر والخطر
و بویع بعد المرتضی الحسن الذی
له الحسنات البیض فیما به اشتهر
و خاطبه لما انزوی متعادیا
معاویة ذوالشیب و الرای و الفکر
فمفضاحه اشقی البریة بعده
یزدی بما قد خان فی الدین او غدر
و لو صح شعر ابن الزبعری و ضربه
قضیبا علی سن الحسین فقد کفر
و احرزه ابن له بعد موته
معاویه بالاسم ثم اذا عبر
تولاه مروان و بعد انطفائه
بعبد الملک قام الخلافة فاستقر
و لما قضی قام ولید ولیه
لأمر الرعایا و الأمانة و النظر
و قام سلیمان اخوه مقامه
و فیه یؤل الأمر حقا الی عمر
و قام هشام بعده ثم بعده
ولید قضی منهاالمآرب ولوطر
و جاء یزید بعد لولایة
و من بعد ابراهیم بوبع وافتخر
و من بعده مروان ثم تصرمت
ولایتهم والله یعطی لمن نصر
و آل الی عم النبی و عمه
و لایة هذا الأمر بالفتح و الظفر
و ان ابا العباس اول قائم
بأمر الرعایا ثم منصور ذوالخطر
و بویع بالمهدی ثم اذا مضی
احاط به الهادی و زاد له الخبر
و من بعده قام الرشید بأمرها
و لما انطفی ام الأمین علی النصر
و من بعده مأمون اصبح راعیا
و معتصم بالله من بعده أمر
و فی واثق بالله بعد وفاته
و ثوق بعهد الله فی سائرالکور
و صار امأما بعده متوکل
و منتصر من بعده فهو منتصر
فان الامام المستعین خلیفة
و من بعده المعتز بالله قد ظهر
و جاء الامام المهتدی بعد فوته
امامة هذا القوم حتی اذا انحدر
و معتمد من بعده قام راعیا
و معتضد من بعد هجرانه بدر
و ان الامام المکتفی قام خلفه
خلیفة رب العرش فی هذه النفر
و مقتدر بالله من بعد حتفه
تحمل اعباء الخلاقة فی الصغر
و من قادر بالله زاد مهابة
خلاقة عهد الله اذ قام او قهر
و من بعده الراضی تولی بزهده
و للمتقی لله من بعده سمر
و مستکفی بالله قام عقیبه
و من بعده دور المطیعی قد بهر
و من بعد الطائع القوم نوبة
و فی قادر بالله قد زاد اذ قدر
و من قائم قام الامور بحقها
و فی المقتدی هدی لمن شاء من بشر
و مستظهر بالله قام مقام مقامهم
و مسترشد بالله أرشد من صبر
و فی راشد رشد البریة کلهم
الی ان عراه القتل و السیف مشتهر
و فی المقتفی بالله والله جاره
امان لخلق الله فی البدو و الحضر
ومستنجد بالله احیی عقیبه
معالمه احیی بذلک من سیر
تلوت علیکم اسم کل خلیفة
الی عهدنا من عهد مفتخر البشر
پس چون پیر غریب این ابیات عجیب بر خواند و این دامن درر و غرر بر قوم افشاند؛ آواز تحسین ببنات و پروین رسید، هر یک پیر را نوای مرحبا گفت.
پس طایفه ای که از نصاب تازی بی نصیب بودند واز فن ادبی و لغت عربی دور، خوستند که آن منظوم بزبان معلوم ومفهوم باسماع و طباع ایشان رسد.
گفتند شیخا این مروت عام نیست و قتوت تمام نه، در بخشش تنقیص و تنقیض مجوز و محمود نیست و در تحصیص تخصیص معهود نه، دامن جمعی بدرر انباشتی و جمعی را فرو دست گذاشتی.
ما را نیز از این خرمن کیلی باید واز این کاهدان ذیلی پیر گفت که بی آتش مجوشید و بی زخم مخروشید که آنچه در جوف پیاله بود بمعده حواله شود، هنوز مدخر صباحی در صراحی هست
از دریایی قطره ای بر شما توان ریخت و از کوهی ذره ای بر مشا توان بیخت، بنوشید از این اقداح صافیه هم بر آن وزن و قافیه.
بر تو بخوانم ای پسر امروز این سمر
تا پند گیری از روش چرخ پر عبر
گردد ترا یقین که چه کرده است روزگار؟
با سروران تخت خلافت زخیر و شر
و اعداد این فرق بودت بر سر زبان
چون خوانی این قصده غر ای پر درر
دل بر کنی ز صحبت ایام بلعجب
تا پندگیری از فلک پیر پر خطر
بشناسی از تفکر عقل صواب جوی
نوش و شرنگ واقعه؛ از شهدو ز شکر
اول که رفت سید عالم ازین سرای
احوال شد ز رفتن او سر بسر دگر
بوبکر شد خلیفه عهد وامام وقت
وز بعد او رسید خلافت بر عمر
عثمان نشست از پی او وانگهی علی
وانگه حسن که قصه او هست مشتهر
پس شد معاویه بامامت بر آن سریر
وانگه یزید گشت بعالم درون سمر
لکن بجور و جهل نه از روی علم و فضل
وین حال مختفی نه و این قصه مختصر
وز بعد او معاویة بن یزید بود
مروان بن حکم سپس او گشاد در
عبدالملک که بد پسر او نشست باز
وانگه ولید و باز سلیمان معتبر
وانگه امام، عمر عبدالعزیز شد
وز بعد او یزید شد آنگه هشام سر
آنگه ولید ابن یزید و آنگهی یزید
ابن ولید باز براهیم تاجور
مروان خلیفه گشت از آن پس میان خلق
آنکو بنزد خلقان معروف چون قمر
بعد از بنی امیه بعباسیان رسید
آن منصب از تداول گردون دادگر
سفاح بود اول و وانگه برادرش
منصور و پس محمد مهدی پر هنر
هارون نشست باز بر آن تخت پرفراز
وانگه محمد آنکه وصی بود از پدر
مامون گرفت تخت پس آنگاه معتصم
هارون و واثق از پس ایشان درود بر
جعفر نشست و باز محمد ز بعد او
باز احمد آنکه خواند ورا مستعین پسر
معتز سرفراز و محمد که مهتدیست
و احمد که بود معتمد و حافظ زمر
پس معتمد نشست و چو بگذشت مکتفی
پس مقتدر گرفت جهان را بتیغ و زر
قاهر گرفت تخت و براضی رسید باز
پس متقی گرفت بشمشیر کر و فر
مستکفی آمد آنگه و از بعد او مطیع
بوبکر طائع از پس او رفته گشت سر
قادر گرفت مسند و قائم ز بعد او
پس مقتدی بیافت همان تخت وکام وفر
آنگه رسید کار بمستظهر کریم
مستر شد آمد از پس رفته بتخت بر
راشد گرفت تخت خلافت ز بعد او
بنشست در میان خلافت بر آن مقر
پس متقی نشست بر آن مسند بلند
احکام شرع صون همیکرد دربدر
وز بعد او سید بمستنجد آن سریر
و امروز هست عالم ازو پر جمال و فر
اینها بدند آنکه گرفتند تاج و تخت
گاهی پسر ز جد و گهی از پدر پسر
آخر وفا نکرد بر آن سروران دین
ایام جور گستر وگردون کینه ور
از جور روزگار کران به بود کران
وز بیم حادثات حذر به بود حذر
پس چون پیر صاحب بلاغت از روایت فراغت یافت از چپ و راست ندای آفرین برخاست و همگنان زبان شکر بگشادند و داد و آفرین بدادند و آن هر دو نظم را بر بیاض دیده سواد کردند و طبع و خاطر را قوت و زاد بساختند.
چون صبح صادق بخندید و نسیم سحر از شاخ شجر بوزید، پیر رهگذر را باد سحری همساز شد و چون شب رفته بطی عدم باز شد.
وز بعد آن زمانه ندانم کجاش باخت؟
نراد روزگار مر او را چه نرد باخت؟
ادبار خانه زاد ازو رفت یا نرفت؟
و افلاک پر فریب بدو ساخت یا نساخت؟
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۱
این مثنوی به بحر هزج مسدس مقصور سروده شده و واقعه آن در کاشان اتفاق افتاده است و بطور خلاصه چنین است که چند نفر شبی در کاشان به شاهد بازی ومیخوارگی مشغول شدند، در این میان زنی مکاره بر این راز آگاه شد و با چند نفر که خود را به «نیم سوز» مسلح کرده بودند بر آنها تاخت و مجبور به فرارشان کرد اما سر دسته شاهد بازان و میخواران به دست «نیم سوز بدستان» افتاد و کتک مفصلی خورد، بقیه این حکایت شیرین را باید در کتاب خواند.
منظومه خلاصه الافتضاح منظوم داستانی است که در ضمن یکی از مکتوبات یغما که از قول میرزا آقاخان محلاتی به برادرش نوشته شده آمده است.(رک به مجموعه آثار یغما، جلد دوم مکتوب شماره ۲)
شبی غیرت ده روز بهاران
نشاط افزای صبح با ده خواران
من و فرخ حریفی چند دمساز
همه همدست و هم پیمانه هم راز
ز دریای لطافت گوهری را
ز برج ماه روئی اختری را
ز بس شیرینی او را مهربان مام
ستوده نام شیرینش در ایام
شکر در تنگ از شیرین دهانش
خجل طوطی ز شکرخا زبانش
لبش در بذله شیرین شکر جوش
دهانش گاه گفتن چشمه نوش
بقا در چشمه نوشش ممثل
به شیرین مشربی شیرین اول
اگر فرهادش اندر خواب دیدی
قلم بر دفتر شیرین کشیدی
تبسم لب دهان گفتار شیرین
بدن اندام قد رفتار شیرین
زدیمش قور به صد نیرنگ و افسون
سپاس اختر آوردیم و گردون
روان پس شیشه ای چند از می ناب
که بردی عکس از آن مهر جهان تاب
بدست آمد ز جهد پیشکاران
که بی می نیست خوش عهد بهاران
دگر کاشانه ای ز اغیار خالی
وسط احوال نی پست و نه عالی
گل و ریحان و نقل و هر چه باید
که مستان را گریز از آن نشاید
دف و مزمار و چنگ و بربط و عود
به سعی پیشکاران گشت موجود
در عشرت گشاده باب بستیم
روان در حلقه ساغر نشستیم
شب و روزی دو با هم کام را ندیم
مقرر پای کوبان جام را ندیم
نگویم دور زد پیمانه ای چند
شد از صهبا تهی میخانه ای چند
ز ملزومات کام و عشرت و نوش
نشد الحق سر موئی فراموش
سیم شب کاین سپهر آئینه فام
به مغرب باز برد این بسدین جام
دگر ره جام و ساغر بر گرفتیم
زمانی بوسه گه ساغر گرفتیم
زشب بگذشت چون پاسی دو یا بیش
من و یاری به دستور شب پیش
به ایمای خرد زان عیش خانه
که ایمن باد ز آسیب زمانه
پس از برخی مزاح و لهو و تقبیل
سوی آرامگه کردیم تحویل
مقرر شد بر آن پیمان و میثاق
که هنگامی که این هندوی زراق
نهد بر طاق خاور جام خورشید
جهان فرخ شود چون کاخ جمشید
فرو شوئیم چشم از سرمه خواب
زنیم از چشمه هش بر جبین آب
خزان زی محفل معهود گردیم
حریف چنگ و جام و عود گردیم
به روی شاهد شیرین شمایل
فرو شوئیم زنگ انده از دل
به دوران شراب ارغوانی
ز سر گیریم دور زندگانی
از این غافل که اختر در کمین است
زمانه خصم و مهر و مه به کین است
فلک در فکر کار انتقام است
به جای باده خون دل به جام است
جهان چون غمزه ساقی است خونریز
زمان چون چشم شاهد فتنه انگیز
بنابر پاس پیمان شب دوش
طلوع صبح گاهان مست و مدهوش
دل از انده تهی لب پر ترانه
نهادم پا به راه از سطح خانه
حریف مهربان بوالقاسم راد
که کس چون او ندارد مهربان یاد
به بزم اندر حریف جام و باده
نمرده هر که را او جام داده
کسی کز دست او کرده قدح نوش
رسد ز ایوان چرخش نغمه نوش
در آن محفل که او را می به جام است
نگوید هر که عاقل می حرام است
چو یازد دست سوی آب گلگون
کند زاهد به جامی خرقه مرهون
کند گر در حرم از دیر تحویل
حرم میخانه گردد جام قندیل
روان در عرض راه آمد مرا پیش
دمی سرد ولبی خشک و دلی ریش
ذلیل و خسته و منکوب و مخذول
شکسته دل تر از حکام معزول
بدو گفتم که ای مقصود یاران
به رویت شاد جان دل فگاران
چنین روزی که اختر کار ساز است
به روی ما در اقبال باز است
می اندر جام و شاهد در کنار است
طرب همدست و عشرت پیشکار است
سرود چنگ و نای و بربط و عود
جهان را داده یاد از عهد داود
نوای مطربان ساری آواز
دل آویز و روان بخش و طرب ساز
چه جای انده و وقت ملال است
به حال عیش باز آی این چه حال است
چو در گوش آمد از من این سرودش
سیه شد چهره گردون ز دودش
که ای یغما خموش این داستان چیست
سیه اختر از ما در جهان کیست
دگرگون کرد رفتاری زمانه
پریشان گشت آن عیش شبانه
عدوئی را بدان خلوت پی افتاد
تو خود گفتی که آتش در نی افتاد
کنیزان سیه چون کینه توزی
به کف هر یک گرفته نیم سوزی
دمی زان پیش کز میدان خاور
کشد آن ترک عالم گیر خنجر
ز ره موزنگیان آهنین چنگ
به خشت و مشت و چوب و آجر و سنگ
ز یکره نه دو ره نه بل زهرسوی
غلو کردند بر بام و در و کوی
چه گویم آه بیلک بر شکستند
به ضرب سنگ اول در شکستند
به دالان پای رسوائی نهادند
به یاران باب فضاحی گشادند
حریفان از خمار باده دوش
همه چون چشم ساقی مست و مدهوش
یکی از پا شده بر سر فتاده
یکی چون چنگ سر در بر فتاده
صبوحی را یکی پیمانه بر کف
به چنگ اندر یکی نای آن دگر دف
«رجب» آن ناتوان شیرخواره
که بودش زان میان از ما کناره
چو در گوش آمدش بانگ شبیخون
نهاد از محفل ما پای بیرون
که بیند آن هیاهوی و فغان چیست
بساط آرای این شور و فغان کیست
دو اسبه گام زن شد سوی دالان
فغان برداشت کی برگشته حالان
خمش باشید کز تاب می ناب
غنوده خواجه«شیرین» رفته در خواب
همانگر شود آن مست هشیار
شود بس فتنه خوابیده بیدار
«قدم خیر» آن سیاه سخت بازو
که زیتون باز نشناسد ز مازو
چنان بر فرق او زد نیم سوزی
که مسکین را نه پک ماند و نه پوزی
کنیزان دگر از پی قوی کوب
به سنگ دمشت وحشت و آجر و چوب
بر او از چار جانب راه بستند
سرا پا عضو عضو او شکستند
سرش صد جا ز زخم سنگ خسته
تنش چون کهنه تابوتی شکسته
ندانم نیم جانی برده باشد
و یا در زیر پاها مرده باشد
اگر زنده است گو فالش نکو باد
و گر مرده«لمر قدتیزه» باد
دو ساعت گوش دادم در پس پی
نمی آمد صدای فس فس وی
چو از پیکار او آسوده گشتند
چو برق لامع از دالان گذشتند
کنار زیره عبدالباقی گوز
به بخت فرخ و اقبال فیروز
به ساغر باده گلرنگ می ریخت
اساس رقص و سازدنگ می ریخت
سیاهی ز آن حکایت آگه افتاد
سوی آن مست مسکینش ره افتاد
چنانش نیم سوزی آتش اندود
به سرزد کش بر آمد بر فلک دود
به کام وی به جای آب گلگون
دوید از کاسه سر در قدح خون
از آن می کز نوش در ساغر افتاد
بشد کز پای خیزد بر سر افتاد
ز ضرب نیم سوز آن کنیزان
به فرقش برق آتش گشت ریزان
وزآن آتش چنان شد تیره روزش
که نشناسند باز از نیم سوزش
زدندش آنقدر تیپا و سیلی
که چون زنگی سرا پا گشت نیلی
بر او شد بزم ماتم محفل سور
به ناکامی فزرتش گشت قمصور
نکشتش لیک خواهد داد جان را
خدا رحمت کند آن نوجوان را
چو اختر بسپرد دور سعادت
شود مینای می جام شهادت
ز حال«قاسم» مسکین چه پرسی
مبادت غم از آن غمگین چه پرسی
چو شد از گردش دوران به باقی
قدح آب شهادت مرگ ساقی
هیاهای سیاهان بیشتر شد
ز سر ماجرا قاسم خبر شد
ز بیم نیم سوز آن کنیزان
به توی زیره ای درشد گریزان
میان زیره سنگی پیش ره بود
به پایش خورد چون بختش سیه بود
ز بالا سرنگون افتاد در زیر
قضا گفتش که خیلی کرد توفیر
بر آن مفلوک مسکین درگه سیر
فتاد از گوشه ای چشم قدم خیر
نخست از فحش قدری پف و پف کرد
زکین بر نیم سوز آنگاه تف کرد
چو مصر و عان روان شد سوی زیره
عدو غالب حریف و بخت تیره
دو اسبه چنگ زد در ریش قاسم
یکی هفتاد شد تشویش قاسم
به ضرب ناخن و دندان و نشگون
کشیدش تن بسان لاله در خون
به کار کشتی او را بر زمین زد
به قصد کشتن او را بر جبین زد
بنای کوب بر مشت و لگد شد
به قاسم زیره سرداب لحد شد
چو کردش چون گل فخارگان خوب
غبار تن به پای کین لگدکوب
به بالا زد روانی آستین را
کشید آن نیم سوز آتشین را
چه گویم با تو من زان سخت کینی
الهی روز بد هرگز نبینی
برون آورد مسکین تن زدلقش
نهاد از کاردانی پا به حلقش
پس آنگه نیم سوز عافیت سوز
ببالا برد نامرد ستم توز
چنان کوبید بر فرق سر او
که گفت از کوی ضیغن مادر او
عروسیت عزا گردید قاسم
رخت چون کهربا گردید قاسم
به زیره روزت ای مادر سیه شد
به قول بچه ها گوزت گره شد
به زیره کشت گردون بی گناهت
شده سکوی زیره حجله گاهت
تو مادر از کجا و جنده بازی
نباشد جنده بازی بچه بازی
حریف سفله میخواری نداند
کجا بوزینه نجاری تواند
ترا شغل نیاکان شعر بافی است
چه کارت با سرود و جام صافی است
بیا بیرون ببین آقای خود را
حریف کاردان مولای خود را
که تا گردنده مینای سپهر است
به چرخ افتاده جام ماه ومهر است
بهر عهدی نه اکنون چشم سیار
ندیده همچو او رند قدح خوار
چه گویم کوچه کوچه دهنه دهنه
چو دزدان می گریزد پا برهنه
به جائی کو چنین دارد تحاشی
تو گوز دسته نقاشی که باشی
بگو مادر که عبدالباقیم کو
خمار غم قوی شد ساقیم کو
نبستم حجله دامادی وی
نرقصیدم به بزم شادی وی
کجا در خرمن وی گاو بستند
کجا یارب سر او را شکستند
کدامین خصم دارد قصد خونش
که تیپا می زند بر توی کونش
شهیدار گشت قاسم هیچ غم نیست
ندانم قصه آن لاتجم چیست
شنیدم باقی آن سرخیل مستان
حریف حجره خدمتکار بستان
هنوزش نیم جانی در بدن بود
شعورش بود و یارای سخن بود
گهی آهسته و گاهی به فریاد
جواب مام مذبوحانه می داد
که ای مادر مپرس احوال باقی
نصیب سگ نگردد حال باقی
کنیزان سنگ و خشت و چوب بر کف
کشیده گرد من از چارسو صف
یکی مالد لگد بر پوزه من
یکی آجر زند بر غوزه من
طنابم این یکی بندد به بازو
گذارد آن یکم آجر به زانو
سمنبر دسته سرکو گرفته
سمن سیما در پستو گرفته
زند این دسته گاه از پس گه از پیش
کند آن کاکلم گاهی، گهی ریش
به من دیگر پس و پیشی نمانده
به باقی کاکل و ریشی نمانده
نخوردم جز دو ته پیمانه درد
ندانم تا بکی خون بایدم خورد
دو هفته بیش بر درها دویدم
به بزم اندر شبی جامی کشیدم
کنون از صدمه جانم بر سر آمد
گه ناپخته از حلقم بر آمد
به زیر سنگ و خشت و چوب مردم
خداوندا چه گه بود این که خوردم
زکف مغزی که خود هرگز نبینی
فرو ریزد مخم از راه بینی
برو مادر که روز من چو شام است
برو مادر که کار من تمام است
برو ای مادر فرخنده روزم
نبینی تا به زیر نیم سوزم
مرا دولاب پستو کاخ سور است
سرود حجله گاهم عر و عور است
وصیت می کنم ای مهربان مام
زصهبای شهادت چون کشم جام
نخستم در خم صهبا فرو کن
به آب باده پاکم شست و شو کن
بیار از خاک دیرم سدر و کافور
حنوطم ساز ده از ساس انگور
رسید اینجا چو گفت و گوی باقی
سمنبر شاه ملک قولچماقی
چنان بنواخت بر سر نیم سوزش
که بگذشت از ثریا بانگ گوزش
حکایت در دهانش خرد بشکست
از آن ره روح پاک او برون جست
نگوئی کز چه باقی را به یک گوز
سیه شد ز آسمان نیلگون روز
یکی ز آن نیم سوز ارزانکه مردی
بخور تو گر نریدی اهل دردی
به مردی جد رستم بود باقی
که خود جان داد از گوز چماقی
تو گر ضرب سمنبر دیده بودی
چه جای گوز، بر خود ریده بودی
حریف جام باده آقا بابا
حریفان را همه بابا و ماما
زغفلت خورده می در چار محفل
خود از بدمستی ایام غافل
به چرخ اندر سرش گه همچو دولاب
گهی مانند بخت خویش درخواب
چنان بالا کشیده خرخر وی
که نشنیدی چمانی شرشر وی
به زانو کله می خورده او
بهم بر چشم صاحب مرده او
ز بانگ شیون باقی نالان
به خود باز آمد آن کج گشته پالان
گمانش آنکه بانگ چنگ و رود است
زمان رامش و گاه سرود است
روان آسیمه سر برخاست از جای
بلی مستان ندانندی سر از پای
چه داند بانگ نی یا صوت گوز است
چراغ این یا شعاع نیم سوز است
به چرخ افتاد همچون چرخ دولاب
همی لرزاند خود را هم چو سیماب
گهی خواند و گهی بشکست تنگل
خراس آساگهش در چرخ قنبل
که از در«گل بدن» چون سرزده مار
چماقی چون دم عقرب گره دار
به کف داخل شد و بر شمع پف کرد
روان بر گاو سر خصمانه تف کرد
شرقی زد بر وی غوزک وی
یکی دیگر یکی دیگر پیاپی
روان بزغاله قندی وش به دیوار
فرو می جست و بر می جست ناچار
چنین جاها نپاید هر که مرداست
کجا بزم طرب جای نبرد است
عدو چست و قدم سست و خرد دنگ
بلا نزدیک و شب تاریک و جا تنگ
ز روی مصلحت رای دگر زد
برهنه پا هزیمت را به در زد
نخستین پی بهم پیچید لنگش
به سر غلطید و بیرون شد تلنگش
تلنگی آن چنان گوئی که توب است
نرید از ضرب صدمه باز خوب است
سیاهان دور او چنبر کشیدند
به کوبش نیم سوزان بر کشیدند
چنان می کوفتندی بر به فرقش
که می شد بر ثریا شرق شرقش
ز چوب و سنگ کورا بر دل آمد
ز قاسم هم ز باقی فاضل آمد
در آن ساعت که کوبش مغز می سفت
به خود در زیر لب بامویه می گفت:
منظومه خلاصه الافتضاح منظوم داستانی است که در ضمن یکی از مکتوبات یغما که از قول میرزا آقاخان محلاتی به برادرش نوشته شده آمده است.(رک به مجموعه آثار یغما، جلد دوم مکتوب شماره ۲)
شبی غیرت ده روز بهاران
نشاط افزای صبح با ده خواران
من و فرخ حریفی چند دمساز
همه همدست و هم پیمانه هم راز
ز دریای لطافت گوهری را
ز برج ماه روئی اختری را
ز بس شیرینی او را مهربان مام
ستوده نام شیرینش در ایام
شکر در تنگ از شیرین دهانش
خجل طوطی ز شکرخا زبانش
لبش در بذله شیرین شکر جوش
دهانش گاه گفتن چشمه نوش
بقا در چشمه نوشش ممثل
به شیرین مشربی شیرین اول
اگر فرهادش اندر خواب دیدی
قلم بر دفتر شیرین کشیدی
تبسم لب دهان گفتار شیرین
بدن اندام قد رفتار شیرین
زدیمش قور به صد نیرنگ و افسون
سپاس اختر آوردیم و گردون
روان پس شیشه ای چند از می ناب
که بردی عکس از آن مهر جهان تاب
بدست آمد ز جهد پیشکاران
که بی می نیست خوش عهد بهاران
دگر کاشانه ای ز اغیار خالی
وسط احوال نی پست و نه عالی
گل و ریحان و نقل و هر چه باید
که مستان را گریز از آن نشاید
دف و مزمار و چنگ و بربط و عود
به سعی پیشکاران گشت موجود
در عشرت گشاده باب بستیم
روان در حلقه ساغر نشستیم
شب و روزی دو با هم کام را ندیم
مقرر پای کوبان جام را ندیم
نگویم دور زد پیمانه ای چند
شد از صهبا تهی میخانه ای چند
ز ملزومات کام و عشرت و نوش
نشد الحق سر موئی فراموش
سیم شب کاین سپهر آئینه فام
به مغرب باز برد این بسدین جام
دگر ره جام و ساغر بر گرفتیم
زمانی بوسه گه ساغر گرفتیم
زشب بگذشت چون پاسی دو یا بیش
من و یاری به دستور شب پیش
به ایمای خرد زان عیش خانه
که ایمن باد ز آسیب زمانه
پس از برخی مزاح و لهو و تقبیل
سوی آرامگه کردیم تحویل
مقرر شد بر آن پیمان و میثاق
که هنگامی که این هندوی زراق
نهد بر طاق خاور جام خورشید
جهان فرخ شود چون کاخ جمشید
فرو شوئیم چشم از سرمه خواب
زنیم از چشمه هش بر جبین آب
خزان زی محفل معهود گردیم
حریف چنگ و جام و عود گردیم
به روی شاهد شیرین شمایل
فرو شوئیم زنگ انده از دل
به دوران شراب ارغوانی
ز سر گیریم دور زندگانی
از این غافل که اختر در کمین است
زمانه خصم و مهر و مه به کین است
فلک در فکر کار انتقام است
به جای باده خون دل به جام است
جهان چون غمزه ساقی است خونریز
زمان چون چشم شاهد فتنه انگیز
بنابر پاس پیمان شب دوش
طلوع صبح گاهان مست و مدهوش
دل از انده تهی لب پر ترانه
نهادم پا به راه از سطح خانه
حریف مهربان بوالقاسم راد
که کس چون او ندارد مهربان یاد
به بزم اندر حریف جام و باده
نمرده هر که را او جام داده
کسی کز دست او کرده قدح نوش
رسد ز ایوان چرخش نغمه نوش
در آن محفل که او را می به جام است
نگوید هر که عاقل می حرام است
چو یازد دست سوی آب گلگون
کند زاهد به جامی خرقه مرهون
کند گر در حرم از دیر تحویل
حرم میخانه گردد جام قندیل
روان در عرض راه آمد مرا پیش
دمی سرد ولبی خشک و دلی ریش
ذلیل و خسته و منکوب و مخذول
شکسته دل تر از حکام معزول
بدو گفتم که ای مقصود یاران
به رویت شاد جان دل فگاران
چنین روزی که اختر کار ساز است
به روی ما در اقبال باز است
می اندر جام و شاهد در کنار است
طرب همدست و عشرت پیشکار است
سرود چنگ و نای و بربط و عود
جهان را داده یاد از عهد داود
نوای مطربان ساری آواز
دل آویز و روان بخش و طرب ساز
چه جای انده و وقت ملال است
به حال عیش باز آی این چه حال است
چو در گوش آمد از من این سرودش
سیه شد چهره گردون ز دودش
که ای یغما خموش این داستان چیست
سیه اختر از ما در جهان کیست
دگرگون کرد رفتاری زمانه
پریشان گشت آن عیش شبانه
عدوئی را بدان خلوت پی افتاد
تو خود گفتی که آتش در نی افتاد
کنیزان سیه چون کینه توزی
به کف هر یک گرفته نیم سوزی
دمی زان پیش کز میدان خاور
کشد آن ترک عالم گیر خنجر
ز ره موزنگیان آهنین چنگ
به خشت و مشت و چوب و آجر و سنگ
ز یکره نه دو ره نه بل زهرسوی
غلو کردند بر بام و در و کوی
چه گویم آه بیلک بر شکستند
به ضرب سنگ اول در شکستند
به دالان پای رسوائی نهادند
به یاران باب فضاحی گشادند
حریفان از خمار باده دوش
همه چون چشم ساقی مست و مدهوش
یکی از پا شده بر سر فتاده
یکی چون چنگ سر در بر فتاده
صبوحی را یکی پیمانه بر کف
به چنگ اندر یکی نای آن دگر دف
«رجب» آن ناتوان شیرخواره
که بودش زان میان از ما کناره
چو در گوش آمدش بانگ شبیخون
نهاد از محفل ما پای بیرون
که بیند آن هیاهوی و فغان چیست
بساط آرای این شور و فغان کیست
دو اسبه گام زن شد سوی دالان
فغان برداشت کی برگشته حالان
خمش باشید کز تاب می ناب
غنوده خواجه«شیرین» رفته در خواب
همانگر شود آن مست هشیار
شود بس فتنه خوابیده بیدار
«قدم خیر» آن سیاه سخت بازو
که زیتون باز نشناسد ز مازو
چنان بر فرق او زد نیم سوزی
که مسکین را نه پک ماند و نه پوزی
کنیزان دگر از پی قوی کوب
به سنگ دمشت وحشت و آجر و چوب
بر او از چار جانب راه بستند
سرا پا عضو عضو او شکستند
سرش صد جا ز زخم سنگ خسته
تنش چون کهنه تابوتی شکسته
ندانم نیم جانی برده باشد
و یا در زیر پاها مرده باشد
اگر زنده است گو فالش نکو باد
و گر مرده«لمر قدتیزه» باد
دو ساعت گوش دادم در پس پی
نمی آمد صدای فس فس وی
چو از پیکار او آسوده گشتند
چو برق لامع از دالان گذشتند
کنار زیره عبدالباقی گوز
به بخت فرخ و اقبال فیروز
به ساغر باده گلرنگ می ریخت
اساس رقص و سازدنگ می ریخت
سیاهی ز آن حکایت آگه افتاد
سوی آن مست مسکینش ره افتاد
چنانش نیم سوزی آتش اندود
به سرزد کش بر آمد بر فلک دود
به کام وی به جای آب گلگون
دوید از کاسه سر در قدح خون
از آن می کز نوش در ساغر افتاد
بشد کز پای خیزد بر سر افتاد
ز ضرب نیم سوز آن کنیزان
به فرقش برق آتش گشت ریزان
وزآن آتش چنان شد تیره روزش
که نشناسند باز از نیم سوزش
زدندش آنقدر تیپا و سیلی
که چون زنگی سرا پا گشت نیلی
بر او شد بزم ماتم محفل سور
به ناکامی فزرتش گشت قمصور
نکشتش لیک خواهد داد جان را
خدا رحمت کند آن نوجوان را
چو اختر بسپرد دور سعادت
شود مینای می جام شهادت
ز حال«قاسم» مسکین چه پرسی
مبادت غم از آن غمگین چه پرسی
چو شد از گردش دوران به باقی
قدح آب شهادت مرگ ساقی
هیاهای سیاهان بیشتر شد
ز سر ماجرا قاسم خبر شد
ز بیم نیم سوز آن کنیزان
به توی زیره ای درشد گریزان
میان زیره سنگی پیش ره بود
به پایش خورد چون بختش سیه بود
ز بالا سرنگون افتاد در زیر
قضا گفتش که خیلی کرد توفیر
بر آن مفلوک مسکین درگه سیر
فتاد از گوشه ای چشم قدم خیر
نخست از فحش قدری پف و پف کرد
زکین بر نیم سوز آنگاه تف کرد
چو مصر و عان روان شد سوی زیره
عدو غالب حریف و بخت تیره
دو اسبه چنگ زد در ریش قاسم
یکی هفتاد شد تشویش قاسم
به ضرب ناخن و دندان و نشگون
کشیدش تن بسان لاله در خون
به کار کشتی او را بر زمین زد
به قصد کشتن او را بر جبین زد
بنای کوب بر مشت و لگد شد
به قاسم زیره سرداب لحد شد
چو کردش چون گل فخارگان خوب
غبار تن به پای کین لگدکوب
به بالا زد روانی آستین را
کشید آن نیم سوز آتشین را
چه گویم با تو من زان سخت کینی
الهی روز بد هرگز نبینی
برون آورد مسکین تن زدلقش
نهاد از کاردانی پا به حلقش
پس آنگه نیم سوز عافیت سوز
ببالا برد نامرد ستم توز
چنان کوبید بر فرق سر او
که گفت از کوی ضیغن مادر او
عروسیت عزا گردید قاسم
رخت چون کهربا گردید قاسم
به زیره روزت ای مادر سیه شد
به قول بچه ها گوزت گره شد
به زیره کشت گردون بی گناهت
شده سکوی زیره حجله گاهت
تو مادر از کجا و جنده بازی
نباشد جنده بازی بچه بازی
حریف سفله میخواری نداند
کجا بوزینه نجاری تواند
ترا شغل نیاکان شعر بافی است
چه کارت با سرود و جام صافی است
بیا بیرون ببین آقای خود را
حریف کاردان مولای خود را
که تا گردنده مینای سپهر است
به چرخ افتاده جام ماه ومهر است
بهر عهدی نه اکنون چشم سیار
ندیده همچو او رند قدح خوار
چه گویم کوچه کوچه دهنه دهنه
چو دزدان می گریزد پا برهنه
به جائی کو چنین دارد تحاشی
تو گوز دسته نقاشی که باشی
بگو مادر که عبدالباقیم کو
خمار غم قوی شد ساقیم کو
نبستم حجله دامادی وی
نرقصیدم به بزم شادی وی
کجا در خرمن وی گاو بستند
کجا یارب سر او را شکستند
کدامین خصم دارد قصد خونش
که تیپا می زند بر توی کونش
شهیدار گشت قاسم هیچ غم نیست
ندانم قصه آن لاتجم چیست
شنیدم باقی آن سرخیل مستان
حریف حجره خدمتکار بستان
هنوزش نیم جانی در بدن بود
شعورش بود و یارای سخن بود
گهی آهسته و گاهی به فریاد
جواب مام مذبوحانه می داد
که ای مادر مپرس احوال باقی
نصیب سگ نگردد حال باقی
کنیزان سنگ و خشت و چوب بر کف
کشیده گرد من از چارسو صف
یکی مالد لگد بر پوزه من
یکی آجر زند بر غوزه من
طنابم این یکی بندد به بازو
گذارد آن یکم آجر به زانو
سمنبر دسته سرکو گرفته
سمن سیما در پستو گرفته
زند این دسته گاه از پس گه از پیش
کند آن کاکلم گاهی، گهی ریش
به من دیگر پس و پیشی نمانده
به باقی کاکل و ریشی نمانده
نخوردم جز دو ته پیمانه درد
ندانم تا بکی خون بایدم خورد
دو هفته بیش بر درها دویدم
به بزم اندر شبی جامی کشیدم
کنون از صدمه جانم بر سر آمد
گه ناپخته از حلقم بر آمد
به زیر سنگ و خشت و چوب مردم
خداوندا چه گه بود این که خوردم
زکف مغزی که خود هرگز نبینی
فرو ریزد مخم از راه بینی
برو مادر که روز من چو شام است
برو مادر که کار من تمام است
برو ای مادر فرخنده روزم
نبینی تا به زیر نیم سوزم
مرا دولاب پستو کاخ سور است
سرود حجله گاهم عر و عور است
وصیت می کنم ای مهربان مام
زصهبای شهادت چون کشم جام
نخستم در خم صهبا فرو کن
به آب باده پاکم شست و شو کن
بیار از خاک دیرم سدر و کافور
حنوطم ساز ده از ساس انگور
رسید اینجا چو گفت و گوی باقی
سمنبر شاه ملک قولچماقی
چنان بنواخت بر سر نیم سوزش
که بگذشت از ثریا بانگ گوزش
حکایت در دهانش خرد بشکست
از آن ره روح پاک او برون جست
نگوئی کز چه باقی را به یک گوز
سیه شد ز آسمان نیلگون روز
یکی ز آن نیم سوز ارزانکه مردی
بخور تو گر نریدی اهل دردی
به مردی جد رستم بود باقی
که خود جان داد از گوز چماقی
تو گر ضرب سمنبر دیده بودی
چه جای گوز، بر خود ریده بودی
حریف جام باده آقا بابا
حریفان را همه بابا و ماما
زغفلت خورده می در چار محفل
خود از بدمستی ایام غافل
به چرخ اندر سرش گه همچو دولاب
گهی مانند بخت خویش درخواب
چنان بالا کشیده خرخر وی
که نشنیدی چمانی شرشر وی
به زانو کله می خورده او
بهم بر چشم صاحب مرده او
ز بانگ شیون باقی نالان
به خود باز آمد آن کج گشته پالان
گمانش آنکه بانگ چنگ و رود است
زمان رامش و گاه سرود است
روان آسیمه سر برخاست از جای
بلی مستان ندانندی سر از پای
چه داند بانگ نی یا صوت گوز است
چراغ این یا شعاع نیم سوز است
به چرخ افتاد همچون چرخ دولاب
همی لرزاند خود را هم چو سیماب
گهی خواند و گهی بشکست تنگل
خراس آساگهش در چرخ قنبل
که از در«گل بدن» چون سرزده مار
چماقی چون دم عقرب گره دار
به کف داخل شد و بر شمع پف کرد
روان بر گاو سر خصمانه تف کرد
شرقی زد بر وی غوزک وی
یکی دیگر یکی دیگر پیاپی
روان بزغاله قندی وش به دیوار
فرو می جست و بر می جست ناچار
چنین جاها نپاید هر که مرداست
کجا بزم طرب جای نبرد است
عدو چست و قدم سست و خرد دنگ
بلا نزدیک و شب تاریک و جا تنگ
ز روی مصلحت رای دگر زد
برهنه پا هزیمت را به در زد
نخستین پی بهم پیچید لنگش
به سر غلطید و بیرون شد تلنگش
تلنگی آن چنان گوئی که توب است
نرید از ضرب صدمه باز خوب است
سیاهان دور او چنبر کشیدند
به کوبش نیم سوزان بر کشیدند
چنان می کوفتندی بر به فرقش
که می شد بر ثریا شرق شرقش
ز چوب و سنگ کورا بر دل آمد
ز قاسم هم ز باقی فاضل آمد
در آن ساعت که کوبش مغز می سفت
به خود در زیر لب بامویه می گفت:
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱ - شأن نزول
مثنوی صکوک الدلیل به بحر متقارب مثمن مقصور ساخته شده و یغما آنرا در شش روز به نظم در آورده است چنانچه خود گوید:
ز روح بزرگان مدد خواستم
به شش روز این دفتر آراستم
به زیباترین وجهی انجام یافت
صکوک الدلیل از خرد نام یافت
نه یک نکته خام تبدیل شد
نه یک حرف از او جرح و تعدیل شد
صکوک الدلیل برای سید قنبر روضه خوان خواری که برادر زن میرزا بزرگ نوری وزیر ذوالفقار خان سردار سمنانی بوده ساخته شده. میرزا بزرگ نوری در اواخر کار، وزیر بهاء الدوله بهمن میرزا قاجار بود.سبب سرائیدن این کتاب آن بود که یغما کتابی به جهت میرزا بزرگ توسط سید قنبر فرستاد. سید این کتاب و همچنین قلمدانی از اموال یغما را ربود. پس شاعر را دیگ خشم به جوش آمده وی را رستم السادات لقب داد و این مثنوی را که علی الظاهر مدح است در هجو وی بسرود.
ز روح بزرگان مدد خواستم
به شش روز این دفتر آراستم
به زیباترین وجهی انجام یافت
صکوک الدلیل از خرد نام یافت
نه یک نکته خام تبدیل شد
نه یک حرف از او جرح و تعدیل شد
صکوک الدلیل برای سید قنبر روضه خوان خواری که برادر زن میرزا بزرگ نوری وزیر ذوالفقار خان سردار سمنانی بوده ساخته شده. میرزا بزرگ نوری در اواخر کار، وزیر بهاء الدوله بهمن میرزا قاجار بود.سبب سرائیدن این کتاب آن بود که یغما کتابی به جهت میرزا بزرگ توسط سید قنبر فرستاد. سید این کتاب و همچنین قلمدانی از اموال یغما را ربود. پس شاعر را دیگ خشم به جوش آمده وی را رستم السادات لقب داد و این مثنوی را که علی الظاهر مدح است در هجو وی بسرود.
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۳ - برهان سوم
تهمتن اگر حسرت ملک تور
پس از رنج ها برد آخر به گور
تو بی زحمت جنگ و ننگ شتاب
ز آغاز شب تا سر آفتاب
به تمهید تسخیر ایوان کیف
فرو برده دندان برآورده سیف
تکاور سمندت به زین اندراست
جهان را قضائی عجب بر سر است
بدین برز و بالا و بازو و نام
نزاده است از تخمه آل سام
ترا فتح تهران نه در این شک است
که موقوف بر فتح ایوانک است
ولی ترسم ار فتح تهران کنی
همی دعوی ملک ایران کنی
مدد بخشدت اختر فرهی
نشینی بر اورنگ شاهنشهی
ز خون رنگ مرجان دهی خاک را
کنی تازه آئین ضحاک را
سرت گردم ای رستم عهد خویش
چو اورنگ دولت کنی مهد خویش
دراندازی از کوس کیخسروی
طنین در نهم طارم مینوی
فرامش مکن از نمک خواره ای
ز بیداد اخیاش آواره ای
سر دست بر عالم افشانده ای
ز دنیا و از آخرت مانده ای
ز اندیشه بیرون مبر یاد او
طلب کن ز اعدای او داد او
کنون وارث تخت دارا توئی
سزاوار اورنگ کسری توئی
به گیتی جلال و جمال و کمال
که را قرعه هر سه آمد به فال
به جز ذات فرخنده اقبال تو
که نازد به پار تو امسال تو
گرت ذوق اورنگ فرماندهی است
وگر خواهش چتر شاهنشهی است
زمن بنده این یک سخن گوش کن
دگر آنچه گفتم فراموش کن
نخستین به تهذیب اخلاق کوش
چو کسری می از ساغر دادنوش
به تلبیس تاراج مردم مکن
نکونامی سلطنت گم مکن
ز فیروزکوه آنچه نزدیک و دور
گرفتی به زاری و بردی به زور
ز خاک دماوند و آن بوم و بر
که شد مال ها نهب و خون ها هدر
دگر آنچه بردی ز ایوان کیف
کزآنت بساز است ایوان کیف
زشلتوک ریگان که خروارها
گرفتی به مکر و فسون بارها
دگر آن کتاب و قلمدان نیو
که بردی به دستان و خوردی به ریو
بفرمای تا لطف بی حد کنند
یکایک به بیچارگان رد کنند
فکندن در اقلیم بیهوده شور
معاش رعیت گرفتن به زور
پسندیده نبود ز هر مهتری
خصوص از تو کاولاد پیغمبری
کسی کز نژاد پیمبر بود
اگر عدل ورزد نکوتر بود
بر آن شاه آسوده کامی حرام
که نبود از او خلق آسوده کام
همه گفتم اما ترا چاره نیست
مشیر تو جز نفس اماره نیست
هوای سریر و سر تاج کو
بجز ذوق یغما و تاراج کو
فلک در مزاج تو این خوسرشت
قضا برجبین تو این خط نوشت
نگویم برو دعوی تاج کن
سمندت روان است تاراج کن
سیه کوه مشتاق جولان تست
سر کاروان گوی چوگان تست
عنان ریز خورشیدوش یک تنه
سحرگه برابر سر گردنه
به روشندلی داستانی بزن
پس آنگه ره کاروانی بزن
به تمکین چه کوشی زمان ها گذشت
تو در خوابی و کاروان ها گذشت
زبان ها خموش است هوئی بزن
کسی نیست در عرصه گوئی بزن
بحمدالله ازیال و برز و توان
همالت نبینم ز نام آوران
مبر ظن که همسنگ رستم نه ای
از او گر فزون نیستی کم نه ای
پس از رنج ها برد آخر به گور
تو بی زحمت جنگ و ننگ شتاب
ز آغاز شب تا سر آفتاب
به تمهید تسخیر ایوان کیف
فرو برده دندان برآورده سیف
تکاور سمندت به زین اندراست
جهان را قضائی عجب بر سر است
بدین برز و بالا و بازو و نام
نزاده است از تخمه آل سام
ترا فتح تهران نه در این شک است
که موقوف بر فتح ایوانک است
ولی ترسم ار فتح تهران کنی
همی دعوی ملک ایران کنی
مدد بخشدت اختر فرهی
نشینی بر اورنگ شاهنشهی
ز خون رنگ مرجان دهی خاک را
کنی تازه آئین ضحاک را
سرت گردم ای رستم عهد خویش
چو اورنگ دولت کنی مهد خویش
دراندازی از کوس کیخسروی
طنین در نهم طارم مینوی
فرامش مکن از نمک خواره ای
ز بیداد اخیاش آواره ای
سر دست بر عالم افشانده ای
ز دنیا و از آخرت مانده ای
ز اندیشه بیرون مبر یاد او
طلب کن ز اعدای او داد او
کنون وارث تخت دارا توئی
سزاوار اورنگ کسری توئی
به گیتی جلال و جمال و کمال
که را قرعه هر سه آمد به فال
به جز ذات فرخنده اقبال تو
که نازد به پار تو امسال تو
گرت ذوق اورنگ فرماندهی است
وگر خواهش چتر شاهنشهی است
زمن بنده این یک سخن گوش کن
دگر آنچه گفتم فراموش کن
نخستین به تهذیب اخلاق کوش
چو کسری می از ساغر دادنوش
به تلبیس تاراج مردم مکن
نکونامی سلطنت گم مکن
ز فیروزکوه آنچه نزدیک و دور
گرفتی به زاری و بردی به زور
ز خاک دماوند و آن بوم و بر
که شد مال ها نهب و خون ها هدر
دگر آنچه بردی ز ایوان کیف
کزآنت بساز است ایوان کیف
زشلتوک ریگان که خروارها
گرفتی به مکر و فسون بارها
دگر آن کتاب و قلمدان نیو
که بردی به دستان و خوردی به ریو
بفرمای تا لطف بی حد کنند
یکایک به بیچارگان رد کنند
فکندن در اقلیم بیهوده شور
معاش رعیت گرفتن به زور
پسندیده نبود ز هر مهتری
خصوص از تو کاولاد پیغمبری
کسی کز نژاد پیمبر بود
اگر عدل ورزد نکوتر بود
بر آن شاه آسوده کامی حرام
که نبود از او خلق آسوده کام
همه گفتم اما ترا چاره نیست
مشیر تو جز نفس اماره نیست
هوای سریر و سر تاج کو
بجز ذوق یغما و تاراج کو
فلک در مزاج تو این خوسرشت
قضا برجبین تو این خط نوشت
نگویم برو دعوی تاج کن
سمندت روان است تاراج کن
سیه کوه مشتاق جولان تست
سر کاروان گوی چوگان تست
عنان ریز خورشیدوش یک تنه
سحرگه برابر سر گردنه
به روشندلی داستانی بزن
پس آنگه ره کاروانی بزن
به تمکین چه کوشی زمان ها گذشت
تو در خوابی و کاروان ها گذشت
زبان ها خموش است هوئی بزن
کسی نیست در عرصه گوئی بزن
بحمدالله ازیال و برز و توان
همالت نبینم ز نام آوران
مبر ظن که همسنگ رستم نه ای
از او گر فزون نیستی کم نه ای
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۳
ماه مدینه از حرم کرد چو راه کربلا
گشت طلایه اجل قاید شاه کربلا
راهنمای قتل شد پیش خرام خیل غم
دید مباشر قدر سان سپاه کربلا
عرصه دار و گیر شد دامن ودشت ماریه
رسته تیغ و تیر شد سنگ و گیاه کربلا
با همه پستی از زمین سر ز قدوم شاه دین
سود به عرش و فرقدان تخت و کلاه کربلا
چند زمن مپرس و چون راست نکرده چرخ دون
ساخت به خاک سرنگون خیمه شاه کربلا
حمله گرگ شام زد چنگ در آهوی حرم
گشت عزیز مصر دین یوسف چاه کربلا
زرد ز روی تشنگان سبز ریاض آسمان
سرخ ز خون کشتگان خاک سیاه کربلا
با دل و چهره دمبدم ماهی و ماه زد بهم
سیل سرشک ماریه آتش آه کربلا
تا ز گزند خیل کین رفت پناه و پشت دین
حسرت ودرد و داغ شد پشت و پناه کربلا
روزن سور ماریه رخنه مخوان که منتظر
مانده به راه زایران بازنگاه کربلا
خسته بجو ز کربلا آنچه مراد بایدت
گر تو مسامحت کنی چیست گناه کربلا
گشت طلایه اجل قاید شاه کربلا
راهنمای قتل شد پیش خرام خیل غم
دید مباشر قدر سان سپاه کربلا
عرصه دار و گیر شد دامن ودشت ماریه
رسته تیغ و تیر شد سنگ و گیاه کربلا
با همه پستی از زمین سر ز قدوم شاه دین
سود به عرش و فرقدان تخت و کلاه کربلا
چند زمن مپرس و چون راست نکرده چرخ دون
ساخت به خاک سرنگون خیمه شاه کربلا
حمله گرگ شام زد چنگ در آهوی حرم
گشت عزیز مصر دین یوسف چاه کربلا
زرد ز روی تشنگان سبز ریاض آسمان
سرخ ز خون کشتگان خاک سیاه کربلا
با دل و چهره دمبدم ماهی و ماه زد بهم
سیل سرشک ماریه آتش آه کربلا
تا ز گزند خیل کین رفت پناه و پشت دین
حسرت ودرد و داغ شد پشت و پناه کربلا
روزن سور ماریه رخنه مخوان که منتظر
مانده به راه زایران بازنگاه کربلا
خسته بجو ز کربلا آنچه مراد بایدت
گر تو مسامحت کنی چیست گناه کربلا
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۰
در شبت پوشیده بینم روز محشر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
وز صباحت آشکارا شام دیگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
سست از این سخت ابتلا ذرات را بالا و پست
هر چه هست پاز راه از کاردست
شرم کن آخر نه ای از ذره کمتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
زین دمیدن خاست خواهد جاودان بر خاص و عام
صبح و شام صد قیامت را قیام
در هراس از آفتاب روز محشر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
آفتاب چرخ دین را لشکری ز اختر فزون
آبگون تیغ ها در قصد خون
بر مکش هان از نیام صبح خنجر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
زهرگان برج زهرا را بس این روز تباه
آه آه خود چه گردانی سیاه
کوکب یک آسمان برگشته اختر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
پهلوی دارا همی بینم به دیده راست بین
راستین سینه سلطان دین
دشنه خونریز تو تیغ سکندر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نگردد کشتی اقبال دریای همم
از ستم غرقه در غرقاب غم
بر مکش زین نیل طوفان خیز لنگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
خیل یثرب بین ز رعب این سحر کز شامش راز
مانده باز سوی خورشید حجاز
قطره زن چشمی و چشمی سوی خاور آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نبینی بسته قمری سار از طوق ستم
بر بهم نای کبکان حرم
بال عنقا بازجو مگشا زهم پر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
برق حسرت کشت این غم حاصلان را برگ و بر
خشک و تر سوخت اندر یکدگر
خود تو دیگر شان مزن در خرمن آذر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نسازی بر به شهبازان شاهین پر و بال
خسته بال آشیانه فر و فال
از احاطه کرکسان برج کبوتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
گر به خون من ز قتل شاه دین ور خود دمی
ارهمی باز مانی رستمی
آن تو و این بهمن و آن تیغ و این سر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
وز صباحت آشکارا شام دیگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
سست از این سخت ابتلا ذرات را بالا و پست
هر چه هست پاز راه از کاردست
شرم کن آخر نه ای از ذره کمتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
زین دمیدن خاست خواهد جاودان بر خاص و عام
صبح و شام صد قیامت را قیام
در هراس از آفتاب روز محشر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
آفتاب چرخ دین را لشکری ز اختر فزون
آبگون تیغ ها در قصد خون
بر مکش هان از نیام صبح خنجر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
زهرگان برج زهرا را بس این روز تباه
آه آه خود چه گردانی سیاه
کوکب یک آسمان برگشته اختر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
پهلوی دارا همی بینم به دیده راست بین
راستین سینه سلطان دین
دشنه خونریز تو تیغ سکندر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نگردد کشتی اقبال دریای همم
از ستم غرقه در غرقاب غم
بر مکش زین نیل طوفان خیز لنگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
خیل یثرب بین ز رعب این سحر کز شامش راز
مانده باز سوی خورشید حجاز
قطره زن چشمی و چشمی سوی خاور آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نبینی بسته قمری سار از طوق ستم
بر بهم نای کبکان حرم
بال عنقا بازجو مگشا زهم پر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
برق حسرت کشت این غم حاصلان را برگ و بر
خشک و تر سوخت اندر یکدگر
خود تو دیگر شان مزن در خرمن آذر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نسازی بر به شهبازان شاهین پر و بال
خسته بال آشیانه فر و فال
از احاطه کرکسان برج کبوتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
گر به خون من ز قتل شاه دین ور خود دمی
ارهمی باز مانی رستمی
آن تو و این بهمن و آن تیغ و این سر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۴
هفته کین مه شر سال دغل قرن دغاست
خون هدر مال هباست
شب غم روز ستم شام الم صبح عزاست
خون هدر مال هباست
فتنه بیدار و امان خفته وخصم از در کین
ترک تازان به کمین
رسته بی شحنه و خوان چیده و فرمان یغماست
خون هدر مال هباست
عصر عصر خطر و روز همی روز جدال
وقت خود وقت قتال
دور دور ستم و عهد همی عهد جفاست
خون هدر مال هباست
پای پای زمین و دست همی دست سپهر
کار کار مه و مهر
حکم حکم قدر و امر همی امر قضاست
خون هدر مال هباست
حکم خون جهد جدل امر جفا نهی ندم
کوش کین سعی ستم
نشر خط بسط خطر فقد ادب قحط حیاست
خون هدر مال هباست
چه شبی ای شب برگشته سحر کت ز افق
آن به خون غرقه تتق
سر نیاورده برون روز قیامت برپاست
خون هدر مال هباست
اشک و آه ارچه سپر پیش سهام مه و تیر
لیک در این زد و گیر
اشک آب شمر و آه همی باد هواست
خون هدر مال هباست
باز ناید به زمین گر چه همی نیم زمان
از فلک خط امان
وز زمین بر به فلک گر همه خود تیر دعاست
خون هدر مال هباست
گر همی ساخته ای بوالحسن از روی گهر
چه نبیره چه پسر
ورهمی توخته ای فاطمه چه افزود و چه کاست
خون هدر مال هباست
شوق مرکب شهدا قافله مضمار سبیل
قاید قتل دلیل
مرگ در پیش اجل از پی غم و رنج از چپ و راست
خون هدر مال هباست
گر به سروقت شهیدی زند از مهر قدم
نیست جز تیغ ستم
پیکی ار سوی غریبی گذرد تیر بلاست
خون هدر مال هباست
خنجر کج همی ار منحرف از رای سکون
جنبش آرا پی خون
داوری خواست نشاید مگر از نیزه راست
خون هدر مال هباست
خسته ای را که فلک خاک و خورش خوان کرم
از حرامی به حرم
آب خون لقمه جگر فرش زمین درد دواست
خون هدر مال هباست
خلق را خون خطا آمد و عمد این دو ستم
جمع کشنید بهم
مگر این قتل که مستجمع عمد است و خطاست
خون هدر مال هباست
پر گشا از قبل زاغ کمان کرکس تیر
سوی سیمرغ دلیر
نامه امن و امان دوخته بر بال هماست
خون هدر مال هباست
هرکرا خوانی و جانی نه به جور از در داد
چه همی کم چه زیاد
نه نثار از پی آن خون نه بر آن مال فداست
خون هدر مال هباست
نقض کرد از در روبه روشی عهد ادب
گرگ سگهای عرب
شیرمردان عجم روز هژبری و وفاست
خون هدر مال هباست
همه دم از پس اندیشه قتل شه دین
در دل لشکر کین
گر خیالی گذرد خطره نهب اسراست
خون هدر مال هباست
والی ار سر نکند در قدم جان و تنش
جاودان بی سخنش
خیر شر سود ضرر امن خطر صدق ریاست
خون هدر مال هباست
خون هدر مال هباست
شب غم روز ستم شام الم صبح عزاست
خون هدر مال هباست
فتنه بیدار و امان خفته وخصم از در کین
ترک تازان به کمین
رسته بی شحنه و خوان چیده و فرمان یغماست
خون هدر مال هباست
عصر عصر خطر و روز همی روز جدال
وقت خود وقت قتال
دور دور ستم و عهد همی عهد جفاست
خون هدر مال هباست
پای پای زمین و دست همی دست سپهر
کار کار مه و مهر
حکم حکم قدر و امر همی امر قضاست
خون هدر مال هباست
حکم خون جهد جدل امر جفا نهی ندم
کوش کین سعی ستم
نشر خط بسط خطر فقد ادب قحط حیاست
خون هدر مال هباست
چه شبی ای شب برگشته سحر کت ز افق
آن به خون غرقه تتق
سر نیاورده برون روز قیامت برپاست
خون هدر مال هباست
اشک و آه ارچه سپر پیش سهام مه و تیر
لیک در این زد و گیر
اشک آب شمر و آه همی باد هواست
خون هدر مال هباست
باز ناید به زمین گر چه همی نیم زمان
از فلک خط امان
وز زمین بر به فلک گر همه خود تیر دعاست
خون هدر مال هباست
گر همی ساخته ای بوالحسن از روی گهر
چه نبیره چه پسر
ورهمی توخته ای فاطمه چه افزود و چه کاست
خون هدر مال هباست
شوق مرکب شهدا قافله مضمار سبیل
قاید قتل دلیل
مرگ در پیش اجل از پی غم و رنج از چپ و راست
خون هدر مال هباست
گر به سروقت شهیدی زند از مهر قدم
نیست جز تیغ ستم
پیکی ار سوی غریبی گذرد تیر بلاست
خون هدر مال هباست
خنجر کج همی ار منحرف از رای سکون
جنبش آرا پی خون
داوری خواست نشاید مگر از نیزه راست
خون هدر مال هباست
خسته ای را که فلک خاک و خورش خوان کرم
از حرامی به حرم
آب خون لقمه جگر فرش زمین درد دواست
خون هدر مال هباست
خلق را خون خطا آمد و عمد این دو ستم
جمع کشنید بهم
مگر این قتل که مستجمع عمد است و خطاست
خون هدر مال هباست
پر گشا از قبل زاغ کمان کرکس تیر
سوی سیمرغ دلیر
نامه امن و امان دوخته بر بال هماست
خون هدر مال هباست
هرکرا خوانی و جانی نه به جور از در داد
چه همی کم چه زیاد
نه نثار از پی آن خون نه بر آن مال فداست
خون هدر مال هباست
نقض کرد از در روبه روشی عهد ادب
گرگ سگهای عرب
شیرمردان عجم روز هژبری و وفاست
خون هدر مال هباست
همه دم از پس اندیشه قتل شه دین
در دل لشکر کین
گر خیالی گذرد خطره نهب اسراست
خون هدر مال هباست
والی ار سر نکند در قدم جان و تنش
جاودان بی سخنش
خیر شر سود ضرر امن خطر صدق ریاست
خون هدر مال هباست
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۵
خود کجا آن جسم نغز آن جان پاک ای ذوالجناح
جای جست از پشت زین بر روی خاک ای ذوالجناح
وقت جان دادن به بالین اندرش مادر نبود
چهر و چشم از خاک و خون گردش که پاک ای ذوالجناح
خورد دلسوزی غم تجهیز او یا آمدش
آب خون پیکان کفن کافور خاک ای ذوالجناح
تن کجا در خاک و خون غلطیدش از زوبین و تیغ
بعد از آن کز تیر و نی شد چاک چاک ای ذوالجناح
هیچ خاطر را بر او رحمت نیامد یا دلی
از خدا شرم از پیغمبر داشت باک ای ذوالجناح
چون فدا شد روح پاک آن کش سرود از جان و دل
آدم و جن و ملک روحی فداک ای ذوالجناح
یافت آن کو داشت در آغوش زهرا پرورش
سر به دامان که هنگام هلاک ای ذوالجناح
آن تن صد پاره در چشم که آمد یا که دارد
گوش بر آن ناله های دردناک ای ذوالجناح
صرف شد خون حرام او به حرمت یا نداشت
امتیاز آن خون پاک از خون تاک ای ذوالجناح
تا چرا یا رب به گوش دادخواهی ره نجست
ناله او کز سمک شد بر سماک ای ذوالجناح
غیر زخم خنجر و زوبین و تیغ و نی که کرد
بر تن صد پاره او سینه چاک ای ذوالجناح
بر اسیران حجازی وعده امن و امان
یا وعید از شامیان بیم است و باک ای ذوالجناح
تشنه لب تفسیده دل گردید مدفون یا بر او
خود لحدداری دریغ آمد مغاک ای ذوالجناح
از پس تمکین قتل او جز از اشرار چیست
بی تکلف بازگو خیرا جزاک ای ذوالجناح
کاش گردد خاک او در پای تو چون شد ز دست
خسته را با سرسپاران اشتراک ای ذوالجناح
جای جست از پشت زین بر روی خاک ای ذوالجناح
وقت جان دادن به بالین اندرش مادر نبود
چهر و چشم از خاک و خون گردش که پاک ای ذوالجناح
خورد دلسوزی غم تجهیز او یا آمدش
آب خون پیکان کفن کافور خاک ای ذوالجناح
تن کجا در خاک و خون غلطیدش از زوبین و تیغ
بعد از آن کز تیر و نی شد چاک چاک ای ذوالجناح
هیچ خاطر را بر او رحمت نیامد یا دلی
از خدا شرم از پیغمبر داشت باک ای ذوالجناح
چون فدا شد روح پاک آن کش سرود از جان و دل
آدم و جن و ملک روحی فداک ای ذوالجناح
یافت آن کو داشت در آغوش زهرا پرورش
سر به دامان که هنگام هلاک ای ذوالجناح
آن تن صد پاره در چشم که آمد یا که دارد
گوش بر آن ناله های دردناک ای ذوالجناح
صرف شد خون حرام او به حرمت یا نداشت
امتیاز آن خون پاک از خون تاک ای ذوالجناح
تا چرا یا رب به گوش دادخواهی ره نجست
ناله او کز سمک شد بر سماک ای ذوالجناح
غیر زخم خنجر و زوبین و تیغ و نی که کرد
بر تن صد پاره او سینه چاک ای ذوالجناح
بر اسیران حجازی وعده امن و امان
یا وعید از شامیان بیم است و باک ای ذوالجناح
تشنه لب تفسیده دل گردید مدفون یا بر او
خود لحدداری دریغ آمد مغاک ای ذوالجناح
از پس تمکین قتل او جز از اشرار چیست
بی تکلف بازگو خیرا جزاک ای ذوالجناح
کاش گردد خاک او در پای تو چون شد ز دست
خسته را با سرسپاران اشتراک ای ذوالجناح
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۶
خود ندانم تا چه خواهد کرد یزدان با یزید
روز محشر در قصاص خون یک عالم شهید
چرخ محشر زار زافغان یتیم اندر یتیم
خاک دریا بار از خون شهید اندر شهید
جز بر آن رخسار و قامت و آن قیامت زخم ها
کز گزند خنجر و پیکان و تیغ و نی رسید
بر یکی گلبن کجا صد بوستان سوری شکفت
بر یکی خورشید کی هفتاد چرخ اختر دمید
کیست تا خونی کش آمد سر ثارالله خطاب
داد ومحشروارها خون گنه کاران خرید
صد قیامت رستخیز افزون بهرخون اندراست
رستخیز این قیامت تا کجا خواهد کشید
حشر هفتاد و دو تن می نگذرد گیرم خدای
هر قدم هفتاد رستاخیز کبری آفرید
جز گرفتی عام و خشمی خاص تا چه بود جزا
ز آن تظلم ها که او می کرد و یزدان می شنید
شد ز شرم حشر و نشر نینوا از چشم خلق
شور رستاخیز محشر تا قیامت ناپدید
آن تطاول ها که دیدند آل ایمان زاهل کفر
کافرم گر زاهل ایمان اشقیا داند شنید
آسمان ها مهر و مه گلزارها شمشاد و سرو
از فراز زین به خاک افتاد و در خون آرمید
از خط و چهر جوانان جاودان جای گیاه
آهوی این روضه خواهد سوری و سنبل چرید
گشت اگر آراست جشنی خون دل حنای عیش
آمد ار پرداخت عیشی شام ماتم صبح عید
چاره رنجور خون آشام او را گرم وسرد
پاره دل دسته گل تیغ خنجر برگ بید
فوج ها بر خون طفلی متفق آنگه چه طفل
مهدباره شیرخواره نورسیده نا رسید
جز به دود درد روزی نسپری الا سیاه
جز به اشک سرخ چشمی ننگری الا سفید
از گزند تیغ وحش اندر زمین نارد گذشت
وز گذار تیر مرغ اندر هوا نارد پرید
با چنین خواری که آن پاکیزه تن و آن پاک سر
کی سری از تن جدا شد یا تنی در خون طپید
دستی آمد تیغ سود از حرص یک خاتم که بود
راست چون دست خدا درهای رحمت را کلید
چار گوهر را درست از تاب و پیچ ارکان شکست
نه فلک را راست از بار الم بالا خمید
احتشام شاه دین را کمترین شرط عزاست
چاک زد صبح ار گریبان شام اگر گیسو برید
ابر نیسان آب اگر گیرد ز خاک کربلا
جای لولو جاودان بیجاده خواهد پرورید
از شکست و بست و ضرب و شتم و قتل و اسر و تاخت
گوش اعدا نشنود چشم احبا آنچه دید
گرگ گردون کیفر سگ بچگان شام را
انتقام از شیر بطحا تا بکی خواهد کشید
رازدار سر ثارالله داند بی گزاف
کار این خون رفته رفته تا کجا خواهد رسید
این سرشک شور و کم و آن اجر شیرین و فره
خود که خواهد دید کزیک قطره صد دریا دمید
خود ندانم تا چه می پرداخت یغما دانم آنک
دود جای دوده بر جای سخن خون می چکید
روز محشر در قصاص خون یک عالم شهید
چرخ محشر زار زافغان یتیم اندر یتیم
خاک دریا بار از خون شهید اندر شهید
جز بر آن رخسار و قامت و آن قیامت زخم ها
کز گزند خنجر و پیکان و تیغ و نی رسید
بر یکی گلبن کجا صد بوستان سوری شکفت
بر یکی خورشید کی هفتاد چرخ اختر دمید
کیست تا خونی کش آمد سر ثارالله خطاب
داد ومحشروارها خون گنه کاران خرید
صد قیامت رستخیز افزون بهرخون اندراست
رستخیز این قیامت تا کجا خواهد کشید
حشر هفتاد و دو تن می نگذرد گیرم خدای
هر قدم هفتاد رستاخیز کبری آفرید
جز گرفتی عام و خشمی خاص تا چه بود جزا
ز آن تظلم ها که او می کرد و یزدان می شنید
شد ز شرم حشر و نشر نینوا از چشم خلق
شور رستاخیز محشر تا قیامت ناپدید
آن تطاول ها که دیدند آل ایمان زاهل کفر
کافرم گر زاهل ایمان اشقیا داند شنید
آسمان ها مهر و مه گلزارها شمشاد و سرو
از فراز زین به خاک افتاد و در خون آرمید
از خط و چهر جوانان جاودان جای گیاه
آهوی این روضه خواهد سوری و سنبل چرید
گشت اگر آراست جشنی خون دل حنای عیش
آمد ار پرداخت عیشی شام ماتم صبح عید
چاره رنجور خون آشام او را گرم وسرد
پاره دل دسته گل تیغ خنجر برگ بید
فوج ها بر خون طفلی متفق آنگه چه طفل
مهدباره شیرخواره نورسیده نا رسید
جز به دود درد روزی نسپری الا سیاه
جز به اشک سرخ چشمی ننگری الا سفید
از گزند تیغ وحش اندر زمین نارد گذشت
وز گذار تیر مرغ اندر هوا نارد پرید
با چنین خواری که آن پاکیزه تن و آن پاک سر
کی سری از تن جدا شد یا تنی در خون طپید
دستی آمد تیغ سود از حرص یک خاتم که بود
راست چون دست خدا درهای رحمت را کلید
چار گوهر را درست از تاب و پیچ ارکان شکست
نه فلک را راست از بار الم بالا خمید
احتشام شاه دین را کمترین شرط عزاست
چاک زد صبح ار گریبان شام اگر گیسو برید
ابر نیسان آب اگر گیرد ز خاک کربلا
جای لولو جاودان بیجاده خواهد پرورید
از شکست و بست و ضرب و شتم و قتل و اسر و تاخت
گوش اعدا نشنود چشم احبا آنچه دید
گرگ گردون کیفر سگ بچگان شام را
انتقام از شیر بطحا تا بکی خواهد کشید
رازدار سر ثارالله داند بی گزاف
کار این خون رفته رفته تا کجا خواهد رسید
این سرشک شور و کم و آن اجر شیرین و فره
خود که خواهد دید کزیک قطره صد دریا دمید
خود ندانم تا چه می پرداخت یغما دانم آنک
دود جای دوده بر جای سخن خون می چکید
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۷
زین عجب نشگفت اگر آمد شگفتی ها پدید
گوهر هستی هلاک و معنی کوثر شهید
تشنه کام از خون یک میدان شهید اندر شهید
بر زمین آورد گردون محشر کبری پدید
اندر آن معرض که دیوان سیاه است و سفید
فضل مغلوب عدالت و عد مقهور وعید
قهر استغنا زبان ها بسته از گفت و شنید
صد شهادت ز احتمال یک شفاعت ناامید
خیز اگر خواهی به فریاد گنه کاران رسید
ای فدای خاک راهت خون صد محشر شهید
آنچه اولاد علی ز ابنای بوسفیان کشید
کافرم در کار کافر کافر ار داند شنید
آن قیامت ها که نفس از وقعه کبری شنید
متفق از رستخیز کربلا آمد پدید
خود گرفتم در گرفت خیل دشمن خشم دوست
جاودان در هر قدم هفتاد نیران آفرید
بر یکی کف خاک کمتر کشتگان است آشکار
غبن یزدان در قصاص خون صد عالم یزید
برقع از کف دوختی بر چهر زینب ای شگفت
بی حیا تا چند خواهی پرده بر زهرا درید
تا چه سوک است این که هر شام و سحر خورشید و چرخ
ساز ماتم را به خاک افتاد و در خون آرمید
میر شام از خون هفتاد و دو تن در کربلا
رستخیزی فتنه هفتاد محشر آفرید
عرش رحمن بر به خاک تیره پامال سمند
برفراز نی نشان تیر قرآن مجید
موج اشک عرشیان است آنکه خوانند اختران
کاندرین ماتم سرا در دامن گردون چکید
شد ز عرشه زین نگون ماهی که هر شب در غمش
آفتاب افتاد بر خاک آسمان در خون طپید
گوهر هستی هلاک و معنی کوثر شهید
تشنه کام از خون یک میدان شهید اندر شهید
بر زمین آورد گردون محشر کبری پدید
اندر آن معرض که دیوان سیاه است و سفید
فضل مغلوب عدالت و عد مقهور وعید
قهر استغنا زبان ها بسته از گفت و شنید
صد شهادت ز احتمال یک شفاعت ناامید
خیز اگر خواهی به فریاد گنه کاران رسید
ای فدای خاک راهت خون صد محشر شهید
آنچه اولاد علی ز ابنای بوسفیان کشید
کافرم در کار کافر کافر ار داند شنید
آن قیامت ها که نفس از وقعه کبری شنید
متفق از رستخیز کربلا آمد پدید
خود گرفتم در گرفت خیل دشمن خشم دوست
جاودان در هر قدم هفتاد نیران آفرید
بر یکی کف خاک کمتر کشتگان است آشکار
غبن یزدان در قصاص خون صد عالم یزید
برقع از کف دوختی بر چهر زینب ای شگفت
بی حیا تا چند خواهی پرده بر زهرا درید
تا چه سوک است این که هر شام و سحر خورشید و چرخ
ساز ماتم را به خاک افتاد و در خون آرمید
میر شام از خون هفتاد و دو تن در کربلا
رستخیزی فتنه هفتاد محشر آفرید
عرش رحمن بر به خاک تیره پامال سمند
برفراز نی نشان تیر قرآن مجید
موج اشک عرشیان است آنکه خوانند اختران
کاندرین ماتم سرا در دامن گردون چکید
شد ز عرشه زین نگون ماهی که هر شب در غمش
آفتاب افتاد بر خاک آسمان در خون طپید
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۸
رزم شامی و حجازی کم تر از محشر نباشد
یک نظر در نینوا کن گر ترا باور نباشد
گرنه ثارالله آمد خون شاه نینوائی
جاودانی این مصیبت را چرا آخر نباشد
از سگی چند آهو آسا شرزه شیری نیم بسمل
بینم اندر خاک و خون یارب علی اکبر نباشد
سوخت خواهد دل کجا بر تیره روز ام لیلی
هرکرا روشن چراغی در ره صرصر نباشد
تشنه لب بی شیر کودک بی گنه آغشته در خون
وقعه کبری اجل از ماتم اصغر نباشد
این به خون حلق غلطان آن طپان بر خاک ماتم
کس به روز و سوز این فرزند و آن مادر نباشد
بر تن شمشیر زن تیر آزما زوبین گذاران
کو سر موئی که خنجر بر سر خنجر نباشد
خاک داند باد سنجد آب سوز تشنه کامان
فارغ است از تاب اسپند آنکه در آذر نباشد
یک تن و چندان جراحت حاش لله کاینقدرها
بوستان را گل نروید چرخ را اختر نباشد
پای تا سر طرف هامون پشت وادی روی صحرا
خار خشکی نیست کز خون شهیدی تر نباشد
خود چه داند حال آن کش خاربستر خشت بالین
تا کسی را جایگه برخشت و خاکستر نباشد
یا در آئین حرمت ذریه احمد هبا شد
یا مگر اولاد زهرا آل پیغمبر نباشد
سرو بالای علی دان یا مه رخسار قاسم
گر سری را تن نبینی یا تنی را سر نباشد
بند بر پا روی در شام است مسکین دختران را
تا کجا یارد پریدن طایری کش پر نباشد
عقل خواهد گشت شیدا شرع خواهد خفت در خون
این تحکم را اگر خشم خدا داور نباشد
دیده ها نشگفت اگر آمد ز دل پهلوی دارا
آخر این یک قطره خون خود سد اسکندر نباشد
باده پیمائی و دردی ریختن بر جام لعلی
کاوست نیکوتر به دل جاوید اگر کوثر نباشد
وای اگر یاسای احمد خون این مینا نریزد
آه اگر عدل الهی سنگ این ساغر نباشد
جز به ذکر تشنه کامان هر که راند رای یغما
جاودانش طبع و نطق و خامه ودفتر نباشد
یک نظر در نینوا کن گر ترا باور نباشد
گرنه ثارالله آمد خون شاه نینوائی
جاودانی این مصیبت را چرا آخر نباشد
از سگی چند آهو آسا شرزه شیری نیم بسمل
بینم اندر خاک و خون یارب علی اکبر نباشد
سوخت خواهد دل کجا بر تیره روز ام لیلی
هرکرا روشن چراغی در ره صرصر نباشد
تشنه لب بی شیر کودک بی گنه آغشته در خون
وقعه کبری اجل از ماتم اصغر نباشد
این به خون حلق غلطان آن طپان بر خاک ماتم
کس به روز و سوز این فرزند و آن مادر نباشد
بر تن شمشیر زن تیر آزما زوبین گذاران
کو سر موئی که خنجر بر سر خنجر نباشد
خاک داند باد سنجد آب سوز تشنه کامان
فارغ است از تاب اسپند آنکه در آذر نباشد
یک تن و چندان جراحت حاش لله کاینقدرها
بوستان را گل نروید چرخ را اختر نباشد
پای تا سر طرف هامون پشت وادی روی صحرا
خار خشکی نیست کز خون شهیدی تر نباشد
خود چه داند حال آن کش خاربستر خشت بالین
تا کسی را جایگه برخشت و خاکستر نباشد
یا در آئین حرمت ذریه احمد هبا شد
یا مگر اولاد زهرا آل پیغمبر نباشد
سرو بالای علی دان یا مه رخسار قاسم
گر سری را تن نبینی یا تنی را سر نباشد
بند بر پا روی در شام است مسکین دختران را
تا کجا یارد پریدن طایری کش پر نباشد
عقل خواهد گشت شیدا شرع خواهد خفت در خون
این تحکم را اگر خشم خدا داور نباشد
دیده ها نشگفت اگر آمد ز دل پهلوی دارا
آخر این یک قطره خون خود سد اسکندر نباشد
باده پیمائی و دردی ریختن بر جام لعلی
کاوست نیکوتر به دل جاوید اگر کوثر نباشد
وای اگر یاسای احمد خون این مینا نریزد
آه اگر عدل الهی سنگ این ساغر نباشد
جز به ذکر تشنه کامان هر که راند رای یغما
جاودانش طبع و نطق و خامه ودفتر نباشد
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۶
از مه نو باز در دست فلک خنجر نگر
درنگر کینه اختر نگر
آسمان را در کمین آل پیغمبر نگر
درنگر کینه اختر نگر
فارس افلاک را در قصد شاه کم سپاه
آه آه رزم جوی و کینه خواه
خود ز اکلیل و ثریا جوشن و مغفر نگر
در نگر کینه اختر نگر
قوس و جوزابسته و بگشاده چون جنگ آوران
این میان وان دگر تیراز کمان
رایض بهرام را زرین زره در بر نگر
در نگر کینه اختر نگر
دارد آهنگ شبیخون خسرو سیارگان
کرد از آن روی در مغرب نهان
اینک از خیل نجومش در قفا لشکر نگر
در نگر کینه اختر نگر
گوئیا دارند عزم کربلای شاه دین
خیل کین بهر نصر مشرکین
کینه افلاک بین بدمهری اختر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آفتاب طلعت خورشید بطحا و عراق
از نفاق تیره در ابر محاق
و از فروغ فرهی چهر ذنب انور نگر
در نگر کینه اختر نگر
در به خرم بوستانی کش همی با باک و بیم
در حریم جنبش آوردی نسیم
از دم باد مخالف فتنه صرصر نگر
در نگر کینه اختر نگر
بر سر دل خستگان و اندر دل سردادگان
بی امان گر همی دیدن توان
تیغ کین تا قبضه بین تیر ستم تا پر نگر
در نگر کینه اختر نگر
نوجوانان را ز عکس خون خط نیلوفری
احمری همچو گلبرگ طری
کودکان را از طپانچه لاله نیلوفر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آن یکی را دجله ها جاری ز حلق از خون ناب
بهر آب وان دگر را زالتهاب
شیر خشک از جوی پستان طفل بی مادر نگر
در نگر کینه اختر نگر
جرعه پیمایان بزم قرب را پا تا به سر
دیده تر خشک لب خونین جگر
باده از خوناب دل وز دیدگان ساغر نگر
در نگر کینه اختر نگر
از پی خونخواری میناکش بزم رضا
از جفا مست عاری از حیا
پیر گردون را زشکل ماه نو ساغر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آن سر و پیکر کش ازآغوش سلطان حجاز
بود ناز در مصاف ترکتاز
تن طپان در لجه خون بر سنانش سر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آل مروان را که سر چون خاک زیبد پایمال
ماه و سال بر سر اکلیل جلال
تاج فرق فرقدان را فرق بی افسر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آنکه برد از درد جامش صفوه آدم حیات
در فلات مانده ممنوع از فرات
آب جو به ز آبروی ساقی کوثر نگر
در نگر کینه اختر نگر
رنگ از خون چاک از پیکان پریشان برسنان
خون چکان از جفای آسمان
دست قاسم حلق اصغر کاکل اکبر نگر
در نگر کینه اختر نگر
عاکفان ستر عصمت را ز بی آزرم چند
صد گزند با وجود ذل بند
گوش پاره سرشکسته روی بی معجر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آنکه گر گشتی پیمبر از دهان آرزو
بوسه جو رنجه می گشتش گلو
راست از کج گوهرانش تیغ بر حنجر نگر
در نگر کینه اختر نگر
ز آشیان چرخ بهر صید مرغان حرم
دمبدم بال بگشاده ز هم
کرکسان نسر را آوازه شهپر نگر
در نگر کینه اختر نگر
از کفن پوشان حسرت و از اسیران بلا
بر ملا در زمین کربلا
فتنه روز جزا هنگامه محشر نگر
در نگر کینه اختر نگر
ماند زاشک و نظم یغما منفعل دریا و کان
جاودان از غم لب تشنگان
باورت گر نیست اینک لعل بین گوهر نگر
در نگر کینه اختر نگر
درنگر کینه اختر نگر
آسمان را در کمین آل پیغمبر نگر
درنگر کینه اختر نگر
فارس افلاک را در قصد شاه کم سپاه
آه آه رزم جوی و کینه خواه
خود ز اکلیل و ثریا جوشن و مغفر نگر
در نگر کینه اختر نگر
قوس و جوزابسته و بگشاده چون جنگ آوران
این میان وان دگر تیراز کمان
رایض بهرام را زرین زره در بر نگر
در نگر کینه اختر نگر
دارد آهنگ شبیخون خسرو سیارگان
کرد از آن روی در مغرب نهان
اینک از خیل نجومش در قفا لشکر نگر
در نگر کینه اختر نگر
گوئیا دارند عزم کربلای شاه دین
خیل کین بهر نصر مشرکین
کینه افلاک بین بدمهری اختر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آفتاب طلعت خورشید بطحا و عراق
از نفاق تیره در ابر محاق
و از فروغ فرهی چهر ذنب انور نگر
در نگر کینه اختر نگر
در به خرم بوستانی کش همی با باک و بیم
در حریم جنبش آوردی نسیم
از دم باد مخالف فتنه صرصر نگر
در نگر کینه اختر نگر
بر سر دل خستگان و اندر دل سردادگان
بی امان گر همی دیدن توان
تیغ کین تا قبضه بین تیر ستم تا پر نگر
در نگر کینه اختر نگر
نوجوانان را ز عکس خون خط نیلوفری
احمری همچو گلبرگ طری
کودکان را از طپانچه لاله نیلوفر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آن یکی را دجله ها جاری ز حلق از خون ناب
بهر آب وان دگر را زالتهاب
شیر خشک از جوی پستان طفل بی مادر نگر
در نگر کینه اختر نگر
جرعه پیمایان بزم قرب را پا تا به سر
دیده تر خشک لب خونین جگر
باده از خوناب دل وز دیدگان ساغر نگر
در نگر کینه اختر نگر
از پی خونخواری میناکش بزم رضا
از جفا مست عاری از حیا
پیر گردون را زشکل ماه نو ساغر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آن سر و پیکر کش ازآغوش سلطان حجاز
بود ناز در مصاف ترکتاز
تن طپان در لجه خون بر سنانش سر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آل مروان را که سر چون خاک زیبد پایمال
ماه و سال بر سر اکلیل جلال
تاج فرق فرقدان را فرق بی افسر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آنکه برد از درد جامش صفوه آدم حیات
در فلات مانده ممنوع از فرات
آب جو به ز آبروی ساقی کوثر نگر
در نگر کینه اختر نگر
رنگ از خون چاک از پیکان پریشان برسنان
خون چکان از جفای آسمان
دست قاسم حلق اصغر کاکل اکبر نگر
در نگر کینه اختر نگر
عاکفان ستر عصمت را ز بی آزرم چند
صد گزند با وجود ذل بند
گوش پاره سرشکسته روی بی معجر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آنکه گر گشتی پیمبر از دهان آرزو
بوسه جو رنجه می گشتش گلو
راست از کج گوهرانش تیغ بر حنجر نگر
در نگر کینه اختر نگر
ز آشیان چرخ بهر صید مرغان حرم
دمبدم بال بگشاده ز هم
کرکسان نسر را آوازه شهپر نگر
در نگر کینه اختر نگر
از کفن پوشان حسرت و از اسیران بلا
بر ملا در زمین کربلا
فتنه روز جزا هنگامه محشر نگر
در نگر کینه اختر نگر
ماند زاشک و نظم یغما منفعل دریا و کان
جاودان از غم لب تشنگان
باورت گر نیست اینک لعل بین گوهر نگر
در نگر کینه اختر نگر