عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۲
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۵
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۳
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۸
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۰
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۹
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۶
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۱۸
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳۹
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۴۳
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۴۴
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۴۵
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
دلم ای دوست تو داری دانی
جان ببر نیز که میبتوانی
به دلی صحبت تو نیست گران
چه حدیثست به جان ارزانی
گویمت بوسه مرا گویی جان
این بده تا مگر آن بستانی
گویم این نیست بدان دشواری
گویی آن نیست بدین آسانی
نی گرم بوسه دهی جان منی
که گرم جان ببری هم جانی
گاهم از عشورهگری میخوانی
گاهم از طیرهگری میرانی
گرچه در پای تو افتم چه شود
گر سری در سخنم جنبانی
با فلک یار مشو در بد من
ای به هر نیکویی ارزانی
که چو از حد ببری فاش کنم
قصهٔ درد ز بیدرمانی
تا ترا از سر من باز کند
مجد دین بوالحسن عمرانی
آنکه از رای کند خورشیدی
وانکه از قدر کند کیوانی
آنکه لطفش مدد آبادی
وانکه قهرش سبب ویرانی
آنکه در حبس سیاست دارد
فتنه و جور و ستم زندانی
بندهٔ نعمت او هر انسی
بستهٔ طاعت او هر جانی
ابرهای کرمش آذاری
موجهای سخطش طوفانی
صورت مجلس او فردوسی
سیرت حاجب او رضوانی
نز پی منع بود دربانش
کز پی رسم بود دربانی
ای هنرهای تو افریدونی
وی اثرهای تو نوشروانی
تویی آنکس که اگر قصد کنی
خاک بر تارک چرخ افشانی
مایه از جود تو دارد نه ز طبع
نامی و معدنی و حیوانی
تویی آنکس که اگر منع کنی
باد را از حرکت بنشانی
اول فکرتی و آخر فعل
آنی از هرچه توان گفت آنی
نه ز آسیب قضاکوب خوری
نه به اشکال قدر درمانی
به سر کوی کمالت نرسد
پای اندیشه ز سرگردانی
هر کجا نام وقار تو برند
خاک بر خاک نهد پیشانی
هرکجا شرح صفای تو دهند
آب آبی شود از حیرانی
در شکار از پی سائل تازی
در نماز آیت احسان خوانی
آفتابی که رسد منفعتت
به خرابی و به آبادانی
معنی از کلک تو گیرد نه ز عقل
قوت ناطقهٔ انسانی
انتقامت نه ز پاداش و جزا
همه کس داند و تو هم دانی
که نه آزردهٔ یک مکروهی
که نه آلودهٔ یک احسانی
پیشی از دور به تمکین و جواز
گرچه در دایرهٔ دورانی
برتر از نه فلکی در رفعت
گرچه در حیز چار ارکانی
دامن امن تو دارد پنهان
صدهزاران صفت شیطانی
کرم طبع تو دارد پیدا
صد هزاران ملک روحانی
حزم سنگین تو دولت راهست
بارهٔ محکم ناجسمانی
عرض پاک تو جهان ثالث
عزم جزم تو قضای ثانی
ای نمودار حیات باقی
روی بازار جهان فانی
بنده روزی دو گر از خدمت تو
مانده محروم ز بیسامانی
به روانی و نفاذ فرمانت
کان نرفتست ز نافرمانی
حکمها بود که مانع بودند
بیشتر طالعی و یزدانی
گر بدین عذر نداری معذور
دیگری دارم و آن کم دانی
تا که نقاش فلک ننگارد
روز روشن چو شب ظلمانی
همه عمر از اثر دور فلک
باد چون روز شبت نورانی
مدت عمر تو چون مدت دور
بیکران از مدد نفسانی
جان ببر نیز که میبتوانی
به دلی صحبت تو نیست گران
چه حدیثست به جان ارزانی
گویمت بوسه مرا گویی جان
این بده تا مگر آن بستانی
گویم این نیست بدان دشواری
گویی آن نیست بدین آسانی
نی گرم بوسه دهی جان منی
که گرم جان ببری هم جانی
گاهم از عشورهگری میخوانی
گاهم از طیرهگری میرانی
گرچه در پای تو افتم چه شود
گر سری در سخنم جنبانی
با فلک یار مشو در بد من
ای به هر نیکویی ارزانی
که چو از حد ببری فاش کنم
قصهٔ درد ز بیدرمانی
تا ترا از سر من باز کند
مجد دین بوالحسن عمرانی
آنکه از رای کند خورشیدی
وانکه از قدر کند کیوانی
آنکه لطفش مدد آبادی
وانکه قهرش سبب ویرانی
آنکه در حبس سیاست دارد
فتنه و جور و ستم زندانی
بندهٔ نعمت او هر انسی
بستهٔ طاعت او هر جانی
ابرهای کرمش آذاری
موجهای سخطش طوفانی
صورت مجلس او فردوسی
سیرت حاجب او رضوانی
نز پی منع بود دربانش
کز پی رسم بود دربانی
ای هنرهای تو افریدونی
وی اثرهای تو نوشروانی
تویی آنکس که اگر قصد کنی
خاک بر تارک چرخ افشانی
مایه از جود تو دارد نه ز طبع
نامی و معدنی و حیوانی
تویی آنکس که اگر منع کنی
باد را از حرکت بنشانی
اول فکرتی و آخر فعل
آنی از هرچه توان گفت آنی
نه ز آسیب قضاکوب خوری
نه به اشکال قدر درمانی
به سر کوی کمالت نرسد
پای اندیشه ز سرگردانی
هر کجا نام وقار تو برند
خاک بر خاک نهد پیشانی
هرکجا شرح صفای تو دهند
آب آبی شود از حیرانی
در شکار از پی سائل تازی
در نماز آیت احسان خوانی
آفتابی که رسد منفعتت
به خرابی و به آبادانی
معنی از کلک تو گیرد نه ز عقل
قوت ناطقهٔ انسانی
انتقامت نه ز پاداش و جزا
همه کس داند و تو هم دانی
که نه آزردهٔ یک مکروهی
که نه آلودهٔ یک احسانی
پیشی از دور به تمکین و جواز
گرچه در دایرهٔ دورانی
برتر از نه فلکی در رفعت
گرچه در حیز چار ارکانی
دامن امن تو دارد پنهان
صدهزاران صفت شیطانی
کرم طبع تو دارد پیدا
صد هزاران ملک روحانی
حزم سنگین تو دولت راهست
بارهٔ محکم ناجسمانی
عرض پاک تو جهان ثالث
عزم جزم تو قضای ثانی
ای نمودار حیات باقی
روی بازار جهان فانی
بنده روزی دو گر از خدمت تو
مانده محروم ز بیسامانی
به روانی و نفاذ فرمانت
کان نرفتست ز نافرمانی
حکمها بود که مانع بودند
بیشتر طالعی و یزدانی
گر بدین عذر نداری معذور
دیگری دارم و آن کم دانی
تا که نقاش فلک ننگارد
روز روشن چو شب ظلمانی
همه عمر از اثر دور فلک
باد چون روز شبت نورانی
مدت عمر تو چون مدت دور
بیکران از مدد نفسانی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح صدر کمالالدین عارض
ای عاقلهٔ چرخ به نام تو مباهی
نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی
ای چهرهٔ ملک از قلم کاهربایت
لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی
تا جاه عریض تو بود عارض این ملک
گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی
مسعودی و در دادن اقطاع سعادت
چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی
گر عرصهٔ شطرنج به عرض تو درآید
دانی که پیاده چکند دعوی شاهی
ور نام جنینی مثلا در قلم آری
ای لوح و قلم هر دو به نام تو مباهی
در عرض جهان دور نباشد که ز مادر
با خود خروس آید و با جوشن ماهی
رای تو که از ملک شب فتنه برون برد
با صبح قدر خاسته از روی پگاهی
جاه تو که در دائرهٔ دور نگنجد
ایمن شده از طعنهٔ آسیب تباهی
با کلک تو منشی فلک را سخنی رفت
کلک تو مصیب آمد و او مخطی و ساهی
آن کاهربائیست که خاصیت جذبش
بر چرخ دهد سبنله را صورت کاهی
یک عزم تو از عهدهٔ تایید برون نیست
تایید کند هرچه کند فضل الهی
هر پیک تمنا که روان شد ز در آز
ره سوی تو داند چکند مقصد راهی
قدر تو به اندازهٔ بینایی من نیست
خود دیدن اشیا که توانست کماهی
این دانم اگر صورت جسمیش دهندی
گردونش قبایی کندی مهر کلاهی
ای پشت جهانی قوی از قوت جاهت
یارب که جهان را چه قوی پشت و پناهی
من بنده در این خدمت میمون که به عونش
خضرای دمن کسب کند مهرگیاهی
دارم همه انواع بزرگی و فراغت
خود میدهد این شعر بدین شکر گواهی
آن چیست ز انعام که در حق منت نیست
هر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهی
با کار من آن کرد قبول تو کزین پیش
با چشم پدر پیرهن یوسف چاهی
در تربیت مادح و در مالش دشمن
گویی اثر طاعت و پاداش گناهی
تا کار جهان جمله چنان نیست که خواهند
کارت به جهان در همه آن باد که خواهی
در مرتبت و خاصیت آن باد مدامت
کز سعد بیفزایی وز نحس بکاهی
در خدمت تو تیر ز نواب ملازم
در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی
نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی
ای چهرهٔ ملک از قلم کاهربایت
لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی
تا جاه عریض تو بود عارض این ملک
گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی
مسعودی و در دادن اقطاع سعادت
چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی
گر عرصهٔ شطرنج به عرض تو درآید
دانی که پیاده چکند دعوی شاهی
ور نام جنینی مثلا در قلم آری
ای لوح و قلم هر دو به نام تو مباهی
در عرض جهان دور نباشد که ز مادر
با خود خروس آید و با جوشن ماهی
رای تو که از ملک شب فتنه برون برد
با صبح قدر خاسته از روی پگاهی
جاه تو که در دائرهٔ دور نگنجد
ایمن شده از طعنهٔ آسیب تباهی
با کلک تو منشی فلک را سخنی رفت
کلک تو مصیب آمد و او مخطی و ساهی
آن کاهربائیست که خاصیت جذبش
بر چرخ دهد سبنله را صورت کاهی
یک عزم تو از عهدهٔ تایید برون نیست
تایید کند هرچه کند فضل الهی
هر پیک تمنا که روان شد ز در آز
ره سوی تو داند چکند مقصد راهی
قدر تو به اندازهٔ بینایی من نیست
خود دیدن اشیا که توانست کماهی
این دانم اگر صورت جسمیش دهندی
گردونش قبایی کندی مهر کلاهی
ای پشت جهانی قوی از قوت جاهت
یارب که جهان را چه قوی پشت و پناهی
من بنده در این خدمت میمون که به عونش
خضرای دمن کسب کند مهرگیاهی
دارم همه انواع بزرگی و فراغت
خود میدهد این شعر بدین شکر گواهی
آن چیست ز انعام که در حق منت نیست
هر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهی
با کار من آن کرد قبول تو کزین پیش
با چشم پدر پیرهن یوسف چاهی
در تربیت مادح و در مالش دشمن
گویی اثر طاعت و پاداش گناهی
تا کار جهان جمله چنان نیست که خواهند
کارت به جهان در همه آن باد که خواهی
در مرتبت و خاصیت آن باد مدامت
کز سعد بیفزایی وز نحس بکاهی
در خدمت تو تیر ز نواب ملازم
در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲ - در عذر نارفتن عیادت و مدح صدر معظم مجدالدین ابوالحسن عمرانی
ای بر سر کتاب ترا منصب شاهی
منشی فلک داده بر این قول گواهی
جاه تو و اقطاع جهان یوسف و زندان
ذات تو و تجویف فلک یونس و ماهی
ناخورده مسیر قلمت وهن توقف
نادیده نظام سخنت ننگ تناهی
نفس تو نفیس است در آن مرتبه کو هست
بل نسخهٔ ماهیت اشیاست کماهی
زلف خط مشکین تو یک حلقه ندارد
بیرایحهٔ خاصه ز اسرار الهی
با جذبهٔ نوک قلم کاهربایت
پذرفته هیولای سخن صورت کاهی
چون رایت سلطان ضمیر تو بجنبد
تقدیر براند به اثر بر چو سپاهی
خصم ار به کمال تو تبشه نکند به
خضرای دمن میچهکند مهر گیاهی
معلوم شد از عارضهٔ تو که کسی نیست
بر چرخ سراسیمه مگر مخطی و ساهی
خوش باش که سیاره بر احرار نهد بند
یاد آر ز سیاره و از یوسف چاهی
گفتی که مرا رشته چو در جنس تکسر
گم کرد سر رشتهٔ صحبت ز تباهی
بودند بر من همه اصحاب مناصب
وز جنس شما تا که به اصحاب ملاهی
الا تو و دانی که زیانیت نبودی
از پرسش من بنده نه مالی و نه جاهی
بالله که به جان خدمت میمون تو خواهم
وز لطف تو دانم که مرا نیز تو خواهی
لیکن ز وجود و عدم من چه گشاید
گر باشم و گر نه نه فزایی و نه کاهی
ای رای تو آن روز که از غیرت او صبح
هر روز ز نو جامه بدرد ز پگاهی
من چون رسم اندر شب حرمان به تو آخر
تا ضد سپیدی بود ای خواجه سیاهی
تا از ستم انصاف پناهیست چنان باد
حال تو که در عمر به غیری نه پناهی
لایق به کمال تو همین دید که تا حشر
کی بر سر کتاب ترا منصب شاهی
منشی فلک داده بر این قول گواهی
جاه تو و اقطاع جهان یوسف و زندان
ذات تو و تجویف فلک یونس و ماهی
ناخورده مسیر قلمت وهن توقف
نادیده نظام سخنت ننگ تناهی
نفس تو نفیس است در آن مرتبه کو هست
بل نسخهٔ ماهیت اشیاست کماهی
زلف خط مشکین تو یک حلقه ندارد
بیرایحهٔ خاصه ز اسرار الهی
با جذبهٔ نوک قلم کاهربایت
پذرفته هیولای سخن صورت کاهی
چون رایت سلطان ضمیر تو بجنبد
تقدیر براند به اثر بر چو سپاهی
خصم ار به کمال تو تبشه نکند به
خضرای دمن میچهکند مهر گیاهی
معلوم شد از عارضهٔ تو که کسی نیست
بر چرخ سراسیمه مگر مخطی و ساهی
خوش باش که سیاره بر احرار نهد بند
یاد آر ز سیاره و از یوسف چاهی
گفتی که مرا رشته چو در جنس تکسر
گم کرد سر رشتهٔ صحبت ز تباهی
بودند بر من همه اصحاب مناصب
وز جنس شما تا که به اصحاب ملاهی
الا تو و دانی که زیانیت نبودی
از پرسش من بنده نه مالی و نه جاهی
بالله که به جان خدمت میمون تو خواهم
وز لطف تو دانم که مرا نیز تو خواهی
لیکن ز وجود و عدم من چه گشاید
گر باشم و گر نه نه فزایی و نه کاهی
ای رای تو آن روز که از غیرت او صبح
هر روز ز نو جامه بدرد ز پگاهی
من چون رسم اندر شب حرمان به تو آخر
تا ضد سپیدی بود ای خواجه سیاهی
تا از ستم انصاف پناهیست چنان باد
حال تو که در عمر به غیری نه پناهی
لایق به کمال تو همین دید که تا حشر
کی بر سر کتاب ترا منصب شاهی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۶ - در مدح عزیزالدین طغرائی
خرد را دوش میگفتم که ای اکسیر دانایی
همت بیمغز هشیاری همت بیدیده بینایی
چه گویی در وجود آن کیست کو شایستگی دارد
که تو با آب روی خویش خاک پای او شایی
کسی کاندر جهان بیهیچ استکمال از غیری
جهانی کامل آمد خود به استقلال و تنهایی
زمان در امتثال امر و نهی او چنان واله
که ممکن نیست در تعجیل او گنج شکیبایی
زمین در احتمال بار حلم او چنان عاجز
که صد منزل هزیمت شد از آن سوی توانایی
در آمد شد به چین دامن همت فرو رفته
غبار نیستی پذرفتن از گردون مینایی
چنان عالی نهاد آمد ز رفعت پایهٔ قدرش
که گردونیست بیرون از نهم گردون خضرایی
نظام عالم از تایید قدر او پدید آمد
وگرنه غوطه دادستی جهان را موج رسوایی
ز حسن یوسف آرایش به مصر چرخ چارم در
دل خورشید با یک خانمان درد زلیخایی
به جذب همت ار دور زمان را باز گرداند
کند امروز بر عکس توالی باز فردایی
گر از حزمش قضا سدی کشیدی بر جهان شامل
نکردی روزگار اندر حریمش عمر فرسایی
وگر بر آسمان حلمش به حشمت سایه افکندی
زمان را دست بودی بر زمین در پای بر جایی
حریم حرمتش در ایمنی آن خاصیت دارد
که از روی تقرب گر به خاکش رخ بیالایی
به خاک پای او یعنی ردای گردن گردون
که از ننگ تصرف کردن گردون برآسایی
هوا با آب گفتا گرد خیل موکب او شو
اگر خواهی که چون آتش سراندر آسمان سایی
بهار دولت او آن هوای معتدل دارد
که گردون خرف را تازه کرد ایام برنایی
به دست آرد ضمیرش ز آفرینش نسخهٔ روشن
اگر یک لحظه در خلوتسرای فکرتش آیی
نه از موجست قلزم را شبانروزی تب لرزه
ز طبع اوست تا چون میکند کانی و دریایی
ز بس کز غصهٔ طبعش تفکر میکند شبها
شدست اندر عروق لجهٔ او ماده سودایی
ببیند بینظر نرگس بگوید بیلغت سوسن
اگر طبعش بیاموزد صبا را عالمآرایی
اگرنه فضلهٔ طبعش جهان را چاشنی بودی
صبا در نقش بستان کی زدی نیرنگ زیبایی
چو نیسان گر کنار خاک پرگوهر کند شاید
چو سوسن محض آزادی نه چون گل عین رعنایی
زنطقش در خوی خجلت روان صاحب وصابی
ز دستش در طی نسیان رسوم حاتم طایی
قضا هر ساعتی با دست او گوید نه تو گفتی
که در بخشش نه دینی مطلبی دارم نه دنیایی
ولیکن در کرم واجب بود درویش بخشودن
چو کان درویش گشت از تو چرا بر وی نبخشایی
چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم
برین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی
خرد زان طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم
به گز مهتاب پیمایی به گل خورشیداندایی
عجبتر اینکه میدانی و میدانی که میدانم
پسم هر ساعتی گویی نشانی باز ننمایی
گرم باور نمیداری نمایم چون که بنمایم
عزیزالدین طغرایی عزیزالدین طغرایی
الا تا گاه درگاهش بود گاهی در افزایش
ذراغ روز و شب همواره در تاریخ پیمایی
از آن کاهش نصیب دشمنش جان کاستن بادا
وزان افزایش او را تا قیامت زینت افزایی
به هر کاری که روی آورده خصمش گفته نومیدی
ترا این کار برناید تو با این کار برنایی
همت بیمغز هشیاری همت بیدیده بینایی
چه گویی در وجود آن کیست کو شایستگی دارد
که تو با آب روی خویش خاک پای او شایی
کسی کاندر جهان بیهیچ استکمال از غیری
جهانی کامل آمد خود به استقلال و تنهایی
زمان در امتثال امر و نهی او چنان واله
که ممکن نیست در تعجیل او گنج شکیبایی
زمین در احتمال بار حلم او چنان عاجز
که صد منزل هزیمت شد از آن سوی توانایی
در آمد شد به چین دامن همت فرو رفته
غبار نیستی پذرفتن از گردون مینایی
چنان عالی نهاد آمد ز رفعت پایهٔ قدرش
که گردونیست بیرون از نهم گردون خضرایی
نظام عالم از تایید قدر او پدید آمد
وگرنه غوطه دادستی جهان را موج رسوایی
ز حسن یوسف آرایش به مصر چرخ چارم در
دل خورشید با یک خانمان درد زلیخایی
به جذب همت ار دور زمان را باز گرداند
کند امروز بر عکس توالی باز فردایی
گر از حزمش قضا سدی کشیدی بر جهان شامل
نکردی روزگار اندر حریمش عمر فرسایی
وگر بر آسمان حلمش به حشمت سایه افکندی
زمان را دست بودی بر زمین در پای بر جایی
حریم حرمتش در ایمنی آن خاصیت دارد
که از روی تقرب گر به خاکش رخ بیالایی
به خاک پای او یعنی ردای گردن گردون
که از ننگ تصرف کردن گردون برآسایی
هوا با آب گفتا گرد خیل موکب او شو
اگر خواهی که چون آتش سراندر آسمان سایی
بهار دولت او آن هوای معتدل دارد
که گردون خرف را تازه کرد ایام برنایی
به دست آرد ضمیرش ز آفرینش نسخهٔ روشن
اگر یک لحظه در خلوتسرای فکرتش آیی
نه از موجست قلزم را شبانروزی تب لرزه
ز طبع اوست تا چون میکند کانی و دریایی
ز بس کز غصهٔ طبعش تفکر میکند شبها
شدست اندر عروق لجهٔ او ماده سودایی
ببیند بینظر نرگس بگوید بیلغت سوسن
اگر طبعش بیاموزد صبا را عالمآرایی
اگرنه فضلهٔ طبعش جهان را چاشنی بودی
صبا در نقش بستان کی زدی نیرنگ زیبایی
چو نیسان گر کنار خاک پرگوهر کند شاید
چو سوسن محض آزادی نه چون گل عین رعنایی
زنطقش در خوی خجلت روان صاحب وصابی
ز دستش در طی نسیان رسوم حاتم طایی
قضا هر ساعتی با دست او گوید نه تو گفتی
که در بخشش نه دینی مطلبی دارم نه دنیایی
ولیکن در کرم واجب بود درویش بخشودن
چو کان درویش گشت از تو چرا بر وی نبخشایی
چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم
برین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی
خرد زان طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم
به گز مهتاب پیمایی به گل خورشیداندایی
عجبتر اینکه میدانی و میدانی که میدانم
پسم هر ساعتی گویی نشانی باز ننمایی
گرم باور نمیداری نمایم چون که بنمایم
عزیزالدین طغرایی عزیزالدین طغرایی
الا تا گاه درگاهش بود گاهی در افزایش
ذراغ روز و شب همواره در تاریخ پیمایی
از آن کاهش نصیب دشمنش جان کاستن بادا
وزان افزایش او را تا قیامت زینت افزایی
به هر کاری که روی آورده خصمش گفته نومیدی
ترا این کار برناید تو با این کار برنایی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱ - در تعریف علم و شان آن