عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
از شست ، شها ، چو ناوکی بگذاری
در تیره شب از دیده سبل برداری
بر کرۀ شبدیز چو ران بفشاری
کیمخت زمین به ماه نو بنگاری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵
آفتاب اندر شرف شد بر جهان فرمانروا
کرد دیگرگون زمین و کرد دیگرسان هوا
داد فرمان تا کند در باغ نقاشی سحاب
کرد یاری تا کند در راغ عَطّاری صبا
گلبن از یاقوت رمّانی نهد بر سر کلاه
یاسمین از پرنیان سبز بر بندد قبا
هرکجا باشد بیابانی ز بی‌آبی چو تیه
ابر نوروزی زند بر سنگ چون موسی عصا
تا کنند از مرکبان در موج فوجی تاختن
تا کنند از آهوان در سیل خیلی آشنا
هست در عالم خلایق راکنون وقت‌نظر
هست در صحرا بهایم را کنون جای چرا
سرخ شد منقار کبک و سبز شد سم ‌گوزن
تا توانگر گشت کوه از لاله و دشت از گیا
شنبلید و لالهٔ نعمان به روی سبزه بر
هست پنداری به مینا در، عقیق و کهربا
خصم سوسن‌ گشت نرگس‌ چشم او زان شد دُژم
عاشق‌ گل شد بنفشه‌ پشت او زان شد دو تا
بلبلان وقت سحر گویی همی دستان زنند
پیش تخت ناصرالدین مطربان خوش نوا
قمریان‌ گویی همی‌گویند شاه شرق را
روز آدینه خطیبان بر سر منبر دعا
شاه روزافروز ابوا‌لحارث ملک ‌سنجر که هست
پادشا گوهر خداوندی‌، عجم را پادشا
آن جهانگیری که هست او بر سریر مملکت
آفتاب خسروی بر آسمان کبریا
بازوی دولت خطاب و افسر ملت لقب
از ملوک عالم او دارد که هست او را سزا
بازوی نصرت به این بازو همی گردد قوی
افسر ملت به این افسر همی‌گیرد بها
بخت عالی چون به درگاهش رسد هر بامداد
خاک درگاهش به ‌چشم اندر کشد چون توتیا
شکر او گویند در خُلد برین با یکدگر
هر زمان جان ملک ‌سلطان و جان مصطفا
آن همی‌گوید که صافی شد به‌ عدلش ملک من
وین همی‌گوید که باقی شد به تیغش دین ما
او سلیمان است و تیغ تیز او انگشتری
وین مبارک پی وزیر‌ش آصف‌ بن‌ برخیا
پهلوانان سپاهش روز بزم و روز رزم
چون پری و دیو در فرمان او فرمانروا
رای هر یک عالم آراید همی چون آفتاب
خشم هر یک دشمن او بارد همی چون اژدها
عز دین جان معزالدین بیفروزد همی
زان ‌کجا کردست با فرزند او عهد و وفا
تیغ تیز نصرت‌الدین نایب است از ذوالفقار
زانکه او در نصرت دین نایب است از مرتضا
از لطافت آسمان تفضیل دارد بر زمین
هست با هر دو به تایید و سعادت آشنا
گر دلیلی باید این را طالع او بس دلیل
ور گواهی باید آن را طینت او بس ‌گوا
شد ز رای این وزیر و دانش این دو امیر
کار این خسرو عجب چون معجزات انبیا
ای فزوده گوهر سلجوق را عز و شرف
داده ملک و دولت مُوروث را نور و نوا
رنجِ قارون است حاسد را ز تو روز نبرد
گنج قارون است سائل را ز تو روز عطا
با عنا باشد کسی ‌کز حکم تو تابد عنان
بی‌هوی باشد کسی کش سوی تو باشد هوا
بادِ عدل تو بگرداند بلا از دوستان
آتش شمشیر تو بر دشمنان بارد بلا
درگه میمون توکعبه است و دستت ز‌مزم است
پایهٔ تخت تو رکن است و رکاب تو صفا
گر به خواب اندر ببیند رایت تو رآی هند
ور نبرد لشکر تو بشنود خان ختا
از فَزَع شوریده‌ گردد رآی را تدبیر و رآی
وز نهیب اندیشهٔ خان ختا گردد خطا
بر سریرِ خسروی بادت بقای سَرمدی
تا بود خاک و هوا و آب و آتش را بقا
دشمنت را باد همچون آسیا پر آب چشم
تا همی‌گردد سپهر آبگون چون آسیا
تهنیت ‌کرده تو را میران به صد جشن چنین
شاعران ‌گفته به هر جشنی تو را مدح و ثنا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸
باز آمد و آورد خزان لشکر سرما
بشکست و هزیمت شد از او لشکر گرما
آری چو فلَک بند خزان را بگشاید
بندد در گرما و گشاید در سرما
گه باد گشاید صفت دیبهٔ زَربَفت
گه ابر گشاید صفتِ لُؤلُؤ لالا
گه سیم بود بر رخ صحرا و گهی زر
بیجاده و مینا نبود بر رخ صحرا
گویی فلک پیر گشاید به تَعَمُّد
سیم از بر بیجاده و زر از بر مینا
چون کرد هوا غالیه‌گون پیرهن خویش
گردد سلب کوه به کافور مطرّا
گلزار شود همچو جهودان عباپوش
کهسار چو موسی بنماید ید بیضا
از هجر سَمَن باز چنان سرو شود تار
کز عشق نگارین صنمی شد نفس ما
تُرکی‌ که چنو کس نه نگارید و نه پرورد
پروردهٔ رضوان و نگاریدهٔ حورا
در پرده حنا بسته همه ساده رخ او
وز مُشک عَلَم ساخته بر پردهٔ دیبا
در صورت زیباش همه خلق نبینند
در پردهٔ دیبا سزد آن صورت زیبا
دیدم ‌گه عشرت خط آن شَمسهٔ خَلُّخ
دیدم ‌گه خلوت بر آن دلبر یغما
آن همچو عبیری به سر سوسن و نسرین
وین همچو حریری سلب آهن و خارا
بنگر تو بر آن روی درخشنده چو فرقد
بنگر تو بدان عارض رخشنده چو جوزا
بر دامن فَرقَد شب تاریک مُعَقّد
پیرامَنِ جَوزا گل صدبرگ مجزّا
بندد کمر و سَجده کند زلف سیاهش
چون از لب و انگشت‌ کند شکل چلیبا
زلفش به صفت چون دل ترسا سیه آمد
در پیش چلیبا نه عجب سجدهٔ ترسا
در دل طرب است آن بت و در دیده بهار است
یک ساعت ازو نیست دل و دیده شکیبا
هر طبع که پژمرده و پیر است ز هجر‌ش
از دوستی خواجه شود تازه و برنا
کافی شَرَفُ‌المُلک که هست او ز کفایت
تا روز قیامت شرف آدم و حوا
بوسعد محمّد، فلک سعد و مَحامِد
تاج همه احرار به آلاء و به نعما
شد حجت عقل از دل صافیش مبیّن
شد صورت جود از کف کافیش مُهیّا
در عقد حساب است یکی امت مفرد
در نقد علوم است یکی عالم تنها
گر مرتبه و فخر بزرگان هنرمند
از دولت عالی بود و همت والا
نقش علم دولت او هست دو پیکر
خاک قدم همت او هست ثریا
ای دین پیمبر ز کمال تو مهنّا
وی ملک شهنشه ز خصال تو مهنا
شایسته چو اقبالی و بایسته چو دولت
رخشنده چو خورشیدی و بخشنده چو دریا
تو جان لطیفی و جهان جسم ‌کثیف است
تو شمع فروزانی و گیتی شب یلدا
هنگام غضب با تو کند دهر تواضع
هنگام جدل با توکند عقل‌، مدارا
چون عیش کنی از تو برد روح لطافت
چون نوش کنی از تو کند عقل تماشا
از هستی بدخواه تو الّا خبری نیست
خود نیست وگر هست بگو هست چو عنقا
گر مرد به نزدیک تو خواهنده بیاید
جود تو کند خواستن از مرد تقاضا
تا محضر از امروز و از آن روز که آید
حقا که دهد عمر تو را مژدهٔ فردا
کلک تو کلید در هر روزهٔ روزی است
از چرخ فرستاده به تو زُهرهٔ زَهرا
سازندهٔ ملک است و طرازندهٔ دولت
نازنده دین است و نگارندهٔ دنیا
هست آگه نیک و بد و آفاق نبیند
حقاکه شگفت است و عجیب است ز بینا
آرد گه انعام و برد گاهِ عَداوت
جان در تن آحباب و روان از تن آعدا
کلکی به جهان در که شنیده است که آن ‌کلک
گاهی ملک الموت بود گاه مسیحا
ای آنکه به مدح تو مرا هست تقرب
وی آنکه به شکر تو مرا هست تولّا
در خدمت تو پشت دوتا دارم لیکن
در مهر و وفای تو دلی دارم یکتا
ور کار به دعوی نشود راست درین شعر
هر بیت دلیل است مرا روشن و پیدا
تا راحت ِ ر‌َیحان بود از قطرهٔ باران
تا غارت غوغا بود ازگنبد خضرا
خوش باد نکوخواه تو در راحت ریحان
بد باد بداندیش تو از غارت غوغا
همواره همی باش سبک طبع و خوش ایام
با مطرب و قوال سبکدست و خوش آوا
بزم تو چو گردون و چمن کرده‌ نگاری
چون ماه به رخساره و چون سرو به بالا
گشته خجل از رنگ لبش بادهٔ سوری
برده حسد از بوی خَطَش عَنبر سارا
رویت سوی خدمتگر و چشمت سوی دلبر
گوشت سوی خُنیاگر و دستت سوی صَهبا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
برآمد ساج‌گون ابری ز روی ساج‌گون دریا
بخار مرکز خاکی نقاب قبّهٔ خضرا
چو پیوندد به هم‌ گویی‌ که در دشت است سیمابی
چو از هم بگسلد گویی مگر کشتی است در دریا
گهی چون‌ خرمن‌ مشک‌ است بر پیروزه‌ گون مَفرَش
گهی چون تودهٔ ریگ است بر زنگارگون صحرا
گهی چون شاخ نیلوفر میان باغ پُر نرگس
گهی چون تلّ خاکستر فراز کوه پر مینا
گهی کافور بار آید چه بر کوه و چه بر هامون
گهی لؤلؤ فشان آید چه بر خار و چه بر خارا
گه لؤلؤ پراگندن بود چون عاملی حایر
گه ‌کافور پاشیدن بود چون عاقلی شیدا
ازو هر ساعتی جیحون شود پر تختهٔ نقره
وزو هر ساعتی دریا شود پر لُؤلُؤ لالا
چو بگراید سوی بالا برآرد گوهر از پستی
چو باز آید سوی پستی فشاند گوهر از بالا
گهی با خاک در بیعت‌ گهی با باد در کشتی
گهی با آب در صحبت، گهی با آتش ا‌َنْدَروا
کجا خورشید رخشان را بپوشد زیر دامن در
بدان ماندکه اهریمن همی پوشد ید بیضا
چو نور چشمهٔ خورشید زیر او برون تابد
تو گویی نور قندیل است زیر جامهٔ ترسا
نماید تیره و‌ گریان ز بیم باد نوروزی
چو چشمِ دشمنِ دولت ز بیم خواجه والا
عمید دولت عالیّ و جمشید قوی دولت
هنرمندی کزو نازند اصل آدم و حوا
سخا بر دست او مفتون چو بر لیلی بود مجنون
سخن بر لفظِ او عاشق چو بر وامق بود عَذرا
نه‌گردون ‌است ‌و در رفعت چو گردون ‌است بی‌آفت
نه یزدان است و در قدرت چو یزدان است بی همتا
چنو اسرار او روشن چنو آثار او نیکو
چنو گفتارِ او شیرین چنو کردارِ او زیبا
نهد تدبیر او ‌دایم قدم بر تارک ‌کیوان
نهد فرمانِ او دایم عَلَم بر عالمِ بالا
به ‌جنب دست او دریا نماید خاک بی‌بخشش
به جنبِ رای او گردون نماید تنگ بی پهنا
ز اعیان برگزید او را به جود و همت عالی
خداوند همه شاهان معزّالدّین و الدّنیا
صفاهان گشت ازو خرّم چو باغ از فرّ فروردین
کنون خرمای بی‌خارست و باشد خار با خرما
نه هر والی چو او باشد، به ‌کف کافی، به دل عادل
نه هر بیتی بود کعبه نه هر طوری بود سینا
جوانمردا جوانبختا به تدبیر و خردمندی
همان کردی تو با دشمن که ذُوالقَرنَین با دارا
تویی شایستهٔ دولت چو سر را روح نفسانی
تویی بایستهٔ ملت چو دل را نقطه سودا
مراد جزئی و کلی تویی در سیرت و سامان
وجود عِلوی و سِفلی تویی در صورت و سیما
بداندیشان تو هستند از چنگ قضا خسته
همه پالوده و حیران به بیغوله درون رسوا
به چشم اندر همه سوزن، به‌حلق اندر همه نشتر
به مغز اندر همه ‌گرمی، به قلب اندر همه سرما
الا یا مهتر مقبل عمید مشتری طالع
عطارد پیش تو خواهد که بنشیند به ‌استیفا
حکیم حضرت سلطان چو پیش تو شود حاضر
جواز بخت او باشد فراز فرقد و جوزا
چو ‌دیدار تو را بیند معزی پور برهانی
ز بهر دیدنت خواهد همیشه دیده بینا
مدیح و آفرین تو همی تابد ز دیوانش
چنان کز گنبد گردون بتابد زهرهٔ زهرا
همیشه تا که سیسنبر بود در ساحت بستان
همیشه تاکه ‌کاهر‌با بود در صخرهٔ صمّا
سر مداح تو بادا به سبزی همچو سیسنبر
رخ بدخواه تو بادا به زردی همچو کاهر‌با
ز یزدان عمر تو باقی ز سلطان بخت تو عالی
ز دی امروز تو خوشتر ز امروز توبه فردا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸
گوهری گویا کزو شد دیده پرگوهر مرا
کرد مشکین چنبر او پشت چون چنبر مرا
عشق او سیمین و زرّین ‌کرد روی و موی من
او همی خواهد که بِفریبد به سیم و زر مرا
تا مرا دل آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا
دیدهٔ چون عَبهَرش بسته همه خون در تنم
تا همه تن زرد شد چون دیدهٔ عبهر مرا
از سرشک و از تپانچه چهرهٔ من شد چُنا‌نک
گر ببیند باز نشناسد ز نیلوفر مرا
زاب چشم و آذر دل هر شبی تا بامداد
قطره و شعله است در بالین و در بستر مرا
پیش داور بردم او را فتنه شد داور بر او
تا ز رشکش داوری افتاد با داور مرا
چون ز درد دل بنالیدم مرا باور نداشت
کاشکی دیدی دلم تا داشتی باور مرا
گر طبیبان ازگل و شَکّر علاج دل کنند
او چرا درد دل آورد از گل و شَکّر مرا
هر زمان آرد به عَمد‌ا زلف را نزدیک لب
تا نماید دود دوزخ بر لب کوثر مرا
تاکه او از شب همی زنجیر سازدگرد روز
عشق او چون حلقه دارد روز و شب بر در مرا
گر ز عشقش فتنهٔ یأجوج خیزد در دلم
بس بود جاه سَدیدی سَدّ اسکندر مرا
جاه آن صاحب که او شمس‌الشّرف دارد لقب
وز شرف‌کردست با شمس و فلک همسر مرا
آنکه ایزد همچنانک او را به صُنع لطف خویش
کُنیت صِدّیق داد و نام پیغمبر مرا
جان پاک میر ابوحاتم همی‌گوید به خُلد
کز نشاط اوست ناز و شادی و مَفخَر مرا
گر چه بی‌پیکر مرا در روضهٔ رضوان خوش است
آرزو آید همی از بهر او پیکر مرا
بر سر او باشدی هر ساعتی پرواز من
گر دهندی بر مثال مرغ بال و پر مرا
گفت‌گیتی از مرادش برنگردم تا بود
آب و خاک و باد و آتش عنصر و گوهر مرا
گفت آتش گرچه من رخشنده و سوزنده‌ام
نار خشم او کند انگشت و خاکستر مرا
بادگفت از خلق او من بهره‌ای کردم نهان
تا لقب باشد جهان آرای جان پرور مرا
آب‌گفتا گر مرا بودی صفای طبع او
کس ندیدی تیره در دریا و در فَرغَر مرا
خاک‌گفتا گر مرا بودی ز حلم او نصیب
بر هوا هرگز نبردی جنبش صَرصَر مرا
خسرو مشرق همی‌گوید که از تدبیر اوست
در جهانداری مُسلّم خاتم و افسر مرا
تا سپهدار مرا باشد چو او فرمانبری
شهریاران جهان باشند فرمانبر مرا
تاکه شد مخدوم من در لشکر من پهلوان
جرخ لشکرگَه شد و سَیّارگان لشکر مرا
از نهیب تیغ مخدومم به هند و ترک و روم
طاعت است از رأی و از فَغفُور و از قیصر مرا
یاور من فتح و نصرت باشد اندرکارزار
تا بود در فتح و نصرت تیغ او یاور مرا
صاحب عادل همی‌گوید که از دیدار اوست
روشنایی هر زمان افزون به چشم اندر مرا
تا همه خلق جهان را زندگانی درخورست
هست همچون زندگانی مهر او درخور مرا
عِزّ دین‌گوید همی تا او وزیر من شدست
عز و پیروزی است ازگردون و از اختر مرا
از مبارک رای او هرمه که بر من بگذرد
نصرتی دیگر بود بر دشمن دیگر مرا
گه بود بر نیزه پیش من سرگردنگشان
گه بود بر حنجر گردنکشان خنجر مرا
از نهیب تیغ من چون زرکند رخسار زرد
گر به رزم اندر ببیند پورِ زالِ زر مرا
آنحه بشنیدم به ایام ملوک روزگار
هست صد چندان به ایام ملک سنجر مرا
تا مرا دستور بوبکرست باشد کی عجب
گر بود عزم عُمَر با صولت حیدر مرا
رونق کار من از تدبیر دستور من است
هیچ دستوری نباشد زین مبارکتر مرا
باد فروردین همی گوید که از اقبال اوست
باشد اندر زینت آفاق یاریگر مرا
چون مزین کرد آفاق از نگار و رنگ من
ایمنی باشد ز باد مهر و شهریور مرا
ابرگفتا ازکفش با ناله و با شورشم
گرگوا خواهی ببین با برق و با تندر مرا
کو‌ه گفت از شرم حلمش عاشقم بر ماه دی
زانکه ابر از ماه دی بر سرکشد چادَر مرا
بلبل شیدا همی‌گویدکه اندر باغ او
پیشه شد رامشگری بر سرو و بر عرعر مرا
گفت نرگس می‌بهٔاد او خورم زیراکه او
برکف سیمین نهد برکف همی ساغر مرا
گفت لاله من دل خصمان او سوزم همی
زانکه خشمش بهره داد از دود و از اخگر مرا
کشتی دولت همی‌ گوید که در دریای مُلْک
رای او بس بادبان و حلم او لنگر مرا
بخت‌ گوید گر به ‌نامش خطبه خوانم بر فلک
عرش و کرسی بس نباشد کرسی و منبر مرا
جود او گوید که من بخشنده بحرم زانکه هست
از کف او کشتی و از حِلم او لنگر مرا
اسب اوگویدکه تا بر من سوارست آفتاب
گاه جولان هست دور گنبد اَخضَر مرا
ای همه ساله سخاگسترکف میمون تو
وقف شد بر مدح تو طبع سخن‌ گستر مرا
گر ز یحیی و ز جعفر هست در بخشش مثل
یاد ناید با تو از یحیی و از جعفر مرا
در باک و مشک ناب از بهر سکر و مدح تو
در ضمیر و در قَلَم شد مُدغَم و مُضمَر مرا
من مقیمی چون توانم بود در خدمت‌که نیست
خیمه و خرگاه و اسب و اشتر و استر مرا
در هر آن دولت که من بودم به اقبال کمال
بوده‌ایی مُنکر همه معروف سرتاسر مرا
وندران حضرت زنیرنگ و دروغ این و آن
هست بی‌معروف سرتاسر همه منکر مرا
پیش تو در دوستداری محضری آورده‌ام
تا چو خوانی محضرم خوانی نکو محضر مرا
مقبلی تو دست بر دامان تو مقبل زدم
این وصیت هم پدر کردست هم مادر مرا
تا بود در شعر من ‌نَعتِ نگار آزری
باد نامت حِرز ابراهیم بِن‌ آزر مرا
تا مدایح باشد اندر دفتر و دیوان من
باد پُر مدح تو هم دیوان و هم دفتر مرا
از سعادت باد تا محشر بقای جسم تو
در ثنای تو زبان پُر مدح تا محشر مرا
چون قَهستانی تو را چاکر بسی در مهتری
پیش تو چون فرّخی در شاعری چاکر مرا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴
چو آ‌تش فلکی شد نهفته زیر حجاب
زدود بست فلک بر رخ زمانه نقاب
درآمد از در من برگرفته دلبر من
ز روی خویش نقاب و ز موی خویش حجاب
خبر گرفته‌ که من بر عزیمت سفرم
فرو نهادم و برداشتم دل از اَحباب
عرق‌ گرفته جبینش ز داغ فُرقَتِ من
چو بر چکیده به گلبرگ قطره‌های گلاب
کشیده زلف گره‌ ‌گیر در میان دو لب
چو خوشه عِنَب‌ اندر میانهٔ عَنّاب
به سرو برشده دارد ز مشک تافته خم
به تیر آخته دارد ز شیر تافته تاب
فرو زده به دو بادام صدهزار الماس
برون شده سر الماسها به دُرّ خوشاب
ز های و هوی غریوش هزار دل چو دلم
بر آتش غم و تیمار بیش‌ گشته کباب
دراز کرد زبان عتاب وگفت مرا
که ای به لفظ خطا با فراق‌ کرده خطاب
تورا که گفت که اندر حضر به‌این زودی
ز وصل عزم بگردان‌، ز دوست روی بتاب
شباب و یار مساعد خوشست هر دو به هم
مبر ز یار مساعد به روزگار شباب
بباش و رنجه مکن دست را به‌بند عنان
بپا و رنجه مکن پای را به رنج رکاب
به‌کوه و دشت چه تازی میان ژاله و برق
که وقت طارَم خرگاه و آتش است و شراب
همی نبینی کز باد بهمنی در و دشت
شدست معدن کافور و چشمهٔ سیماب
جواب دادم و گفتم که ای شکر لب من
مکن دراز به خشم اندرون زبان عِتاب
نخست کس نه تویی‌ کز فراق دیدستم
نخست کس نه منم کز سفر کشید عذاب
سفر اگر همه دشت است باشدش پایان
فراق اگر همه بحرست باشدش پایاب
زنم چرا نزنم دست در عِنان صلاح
کنم چرا نکنم پای در رکاب صواب
ز باد و بهمن و سرما چه باک بود مرا
که هست در دل و طبع من از دو آتش آب
یکی ز عشق تو و دیگر از تفکر شعر
شعاع و شعله هر دو رسیده تا به سحاب
من از خدای به شکرم تو صبر کن که دهد
مرا به شکر جزای و تو را به صبر ثواب
بیا و دست در آگوش من حمایل کن
که دیرگشت و بپا ایستاده‌اند اصحاب
دوید تا بر من پشت کرد چون چوگان
دلم ز بیم جدایی چو گوی در طَبطَاب
فرو سِتُرد ز رخسار خون دیده به‌دست
به‌ خون دیده ده انگشت خویش‌کرد خَضاب
وداع کردم و بر جان و دل نگاریدم
حساب وصلش و دیدم شبی چو روز حساب
شبی که بود ز بس تیرگی زمین و هوا
چو ر‌وز بازپسین سر به سر سیاهی ناب
خمیده ماه به شکل‌ کمان زرّین نور
جهنده رَجم شیاطین چو بُسّدین نشاب
خیال نور کواکب میان ظلمت شب
چنانکه پَرّ حواصِل میان پرّ غُراب
بساط پروین‌ گفتی میان نَطع‌ کبود
پیاله‌های بلورست درکف لعّاب
بَناتِ نَعش پراکنده بر کران سپهر
چو بیضه‌های شترمرغ در میان سراب
نجوم جَوزا همچون حمایل زرّین
فرو گذاشته از روی جامهٔ حُجّاب
مَجرّه همچو رهی کاشکاره شد در بحر
چو زد کلیم پیمبر عصای خویش بر آب
ستور من به چنین شب همی نمود هنر
همی نوشت شَخ و سنگ بر نشیب و عقاب
به نیکویی چو تَذَرو و به فرّخی چو همای
به رهبری چو کلنگ و به‌ سرکشی چو عقاب
دونده‌تر گه رفتن ز باد برگردون
جهندهٔ ترگه جستن ز تیر در پرتاب
دو چشم او چو دو لؤلؤ برآمده ز صدف
دو گوش او چو دو خنجر برآخته ز قِراب
دلیروار به پیش اندرون گرفت رهی
همه نشیمن افعیّ و خوابگاه ذِئاب
گه اندرو زد مه بیم و گه ز باد بلا
گهی زشیر نهیب وگهی ز دزد نهاب
فتاده نالهٔ غولان گمره اندر دشت
چنانکه نعرهٔ شیران شَرزَه اندر غاب
به روی سنگ سیه بر نشسته برف سفید
چو موی قاقم بر روی جامهٔ سنجاب
نموده دیو به چشمم ز دور پیکر خویش
چو در جحیم دل کافران به‌روز عقاب
گذر نکرد به پیش دلم چو دید که هست
دلم سپهر و شهاب اندرو مدیح شهاب
شهابِ دینِ خدا مُقْتَدیٰ مؤیّد ملک
ظهیر دولت و پیرایهٔ اولوالالباب
کریم بار خدایی‌ که اهل حکمت را
به حکم عقل ز درگاه او سزد محراب
کتاب و کِلک همه کاتبان ستوده شود
چو کلک او بنگارد صحیفهٔ به‌کتاب
چو نیزه گیرد و شمشیر ازو بیاموزند
یلان رزم و سران سپه طعان و ضراب
به بخشش کف او ساعتی وفا نکند
اگر ستاره درم‌ گردد و فلک ضراب
بود چو فایده در لفظ اگر نگاه کنی
ز نیکویی لقبش در میانهٔ القاب
بود چو واسطه در عِقد اگر قیاس کنی
ز روشنی نسبش در میانهٔ انساب
ایا ز غایت احسانت‌ گرم‌ گشته قلوب
و یا ز قوّت فرمانت نرم‌ گشته رقاب
شعاع بخت تو تا آدم است بر اسلاف
لباس جاه تو تا محشرست بر أعقاب
به زیر هر هنرت جوهری است از حکمت
به زیر هر سخنت دفتری است از آداب
به طبع جغد شود هر که دشمن تو بود
که جغدوار نجوید مگر دیار خراب
بر ضمیر تو زیبد منجمان تو را
مَجرّه تخته و ماه دو هفته اُسطُرلاب
هزار دانهٔ گوهر بود به بیداری
ز ابر جود تو یک قطره دیدن اندر خواب
اگر سؤال کند سائلی ز رجعت روح
کفِ جواد تو او را کفایت است جواب
اگر تُراب ز دست تو یابدی باران
به جای سبزه زَبَرجَد برون دمد ز تراب
بر آن زمین‌ که تو را آرزوی صید بود
حسود را حسد آید در آن زمین ز کِلاب
ز خیمهٔ ظفرت نقش نسترد گردون
چگونه یارد از دشمنی گسست طناب
مجالسند به لفظ اندرون ولیّ وعدوت
که آن همیشه مُصیب است و این همیشه مُصاب
در آفرین تو ماند به روی حورالعین
قصیده‌های چو آب من از ملاحت و آب
چون من به مدح تو مشکین‌ کنم صحیفهٔ سیم
سبب کند به معانی مُسَبّب الاسباب
ز بهر روی تو فالی گرفتم از مُصحَف
برآمد آیت «طوبی لَهُم و حُسن مآب‌»
به‌ وقت آن‌ که به حج حاجیان شتاب کنند
چو حاجیان سوی درگاهت آمدم به‌ شتاب
اگر قبول‌ کنی خویشتن به موسم حج
کنم ز بهر تو قربان برین مبارک باب
اگرچه هست به چشمت مرا ز تو اعزاز
وگرچه هست به نعمت‌ مرا ز تو اَنجاب
بدین قصیده سزد گر زیادتی یابم
که لفظهاش بدیع است و وصفهاش عِجاب
به وزن وقافیت آن که عَسجُدی گوید:
«‌غلام‌وار میان بسته و گشاده نقاب‌»
همیشه تا که به عشق اندرون خبر گویند
ز حال عُروه و عَفرا و حال دَعد و رُباب
به شش دلیل طرب مجلس تو خرّم باد
به نای و بربط و تنبور و طبل و چنگ و رباب
همیشه تا که به وصف اندرون مجرّه بود
چو جوی شیر و فلک چون زمردین دولاب
سر عدوت چو دولاب باد گرداگرد
دو جوی خون به‌ رخش پر ز درد و حسرت‌ و تاب
بنان تو گه بخشش مُقَسّمُ الارزاق
نهان تو گه کوشش مفتح الابواب
سرای مادح تو چون خزاین مَلِکان
ز بَدره‌های زر سرخ و رزمه‌های ثیاب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶
به فال فرّخ و عزم درست و رأی صواب
سفر گزیدم و کردم سوی رحیل شتاب
نماز شام که از شب نقاب بست هوا
رسید نزد من آن آفتاب مشک نقاب
روان او شده بی‌بند و جَعد او پُربند
میان او شده بی‌تاب و زلف او پُر تاب
به شاخِ سِدره به رغم شکوفهٔ بادام
همی فشاند ز بادام لؤلؤ خوشاب
همی‌کشید و همی‌کند او چو دلشدگان
زگل بنفشه و سنبل به ‌فندق از عنّاب
به مهرگفت مراکای شکسته بیعت من
سفرگزیده به عزم درست ورای صواب
اگر دل تو به تحقیق جایگاه وفاست
دلم متاب و ازین جایگاه روی متاب
هر آن‌کسی که نباشد به‌شهر و خانهٔ خویش
بود غریب وکشد نوحه بر غریب غراب
مشو ز خانه جدا و مجوی رنج سفر
که کس نخواهد و نگریزد از اُ‌ولوالالباب
جواب دادم و گفتم ز بهر رفتن من
تو را بسی سخنان رفت‌، گوش‌دار جواب
تو تشنه‌ای و منم چون سراب و معلوم است
که تشنه را نبود هیچ فایده ز سراب
وداع کن که هم‌اکنون که من بخواهم رفت
گسسته دل ز نشابور و صحبت احباب
مراست شکر و تو را صبر کردگار دهد
مرا به شکر جزا و تو را به صبر ثواب
بگفتم این سخن و در برش ‌گرفتم تنگ
قضا میان من و او ز هجرکرده حجاب
بدان قضا چو رضا دادم اندر آن ساعت
نشستم از بَرِ دیو جهنده همچو شهاب
گه شتاب چو صَر‌صَر ‌گه درنگ چو کوه
گه فراز کبوتر گه نشیب عقاب
تکاور شَبه رنگ و به شب زمین پیمای
شبی‌ که بود ز قطرانش‌ مَعجَر و جُلباب
زمانه توسن هامون ‌گرفته در سنبل
هوا حواصِل‌ گردون نهفته در سنجاب
زمین چو غالیه‌ای بیخته بر او زنگار
فلک چو آینه‌ای ریخته بر او سیماب
چو آهنین سپری چرخ درکف برجیس
بر آن سپر چو یکی‌ کوکبه ز نقرهٔ ناب
به‌جای خانه و آواز عود دشت و جبل
به‌جای نقل و می ناب شوره و شوراب
ستارگان چو درم ها زده ز نقرهٔ سیم
سپید و روشن‌ گردون چو دکّهٔ ضَرّاب
فلک چو آب شمر ایستاده و مریخ
چنانکه شعلهٔ آتش بود میانهٔ آب
بسیط چرخ چو میدان سبز و زهره چو گوی
چگونه گویی کرده به زغفرانش‌ خَضاب
سپهر چون کف قلّاب و اندرو کیوان
بگونهٔ درمی قلب در کف قَلاّب
چو بحر ژرف سپهر و چو لنگری زرین
فتاده در بن بحر آفتاب روشن تاب
ز اوج خویش عَطارُد چنان نمود همی
که از عقیق یکی مهره درکف لعاب
مه چهارده جون آسیای سیمین بود
سپهر گردان همچون زمرّدین دولاب
فلک چو مسجد و ماه دو هفته چون قندیل
بَناتِ نَعش چو منبر، مَجَرّه چون محراب
سپهر گفتی چون لاژورد تقویم است
مَجَّره جدول تقویم و مه چو اُ‌صْطُرلاب
مثال پروین گفتی که شاخ طوبی بود
مثال جوزا مانند سیمگون اَکواب
بهشت بود سپهر و مجرّه جوی بهشت‌
بزرگ و خُرد کواکب کواعبِ اَتراب
ستور من به‌چنین شب همی سپرد رهی
رهی خوش و سبک آهنگ و بی‌بلا و عِقاب
نه بیم ژالهٔ برف و نه ترس باد سموم
نه هول دزد کمین و نه سهم غول و ذِئاب
ز بس‌کَلاب و مزارع ز بس شبان و رمه
پر از خروش خروس و پر از نفیر کلاب
ز لاله گفتی شنگرف‌گون شده است جَبَل
ز سبزه‌گفتی زنگارگون شدست تراب
هزار نافه ز هر بقعه‌ای‌ گشوده صبا
هزار عُقده به هر منزلی‌ گسسته سحاب
مرا شتاب گرفته به‌ حضرت شرفی
چو حاجیان که نمایند سوی کعبه شتاب
به‌ گوش دل ز سعادت همی شنیدم من
که حضرت شرف‌الملک هست حُسن مآب
امین حضرت ابوسعد کز سعادت او
فزوده حشمت اسلاف و دولت اَعقاب
بزرگ بار خدایی که رسم و سیرت اوست
فَذلک خرد اندر جریدهٔ آداب
ستوده خصلت و نیک اخترست در هر فن
بلندهمت و نام‌آورست در هر باب
کجا زبان و بنانش بیان کنند سخن
سخنور اندر باید شدن سوی کُتّاب
حساب دانش او راکرانه پیدا نیست
اگرچه ملک زمین را به دست اوست حساب
ز نقش خامهٔ او هست استواری ملک
چو استواری اعضای مردم از اعصاب
ز بهر خیمهٔ بختش به عالم عِلُوی
هم از فلک فلکه است و هم از نجوم طناب
نشاط خلق جهان از ثیاب و زر باسد
نشاط اوست ز خواهندگان زرّ و ثیاب
اگر قیاس کنی پیش چشم همت او
چه گنج خانهٔ قارون چه نیم پرّ ذباب
اَیا کریمی ‌کاندر حریم دولت تو
ندیم غُرمْ شود شیر شرزه اندر غاب
کسی که با تو به میدان فضل بازد گوی
همی دَوَد دل او همچو گوی در طَبْطاب
بسا کسا که همی لاف زد ز درگه خویش
به درگه تو کنون خَرّ راکعاً وأناب
در آن وطن که ز ارباب عقل انجمن است
تویی به حجت تحقیق سَیّدالالباب
ز توست مَفخرِ احرار و سروران عَجَم
چنان کجا که رسول است مَفخَرُالاعراب
ز کافیان جهان هر که یافته است به حق
هم از خلیفه لقب هم ز شهریار خطاب
ز تاب خشم تو رگهای دشمن اندر تن
ز هم گسسته شود همچو توزی از مهتاب
ثنا و شکر تو دارد همی به بسم‌الله
هم افتتاح کلام و هم ابتدای کتاب
همیشه محتشمان را به رای روشن توست
به نزد شاه و وزیرش قبول و رونق و آب
از آن ‌گروه یکی را چو رای تو نبود
نه از مخاطبه‌اش رونق است و نز القاب
که یار علت ‌کین تو دل ضعیف بود
نه از قَرَنفل سودش بود نه از جلّاب
مخالفان تو را در مصافگاه اجل
همیشه هست به‌ شمشیر مرگ ضرب رقاب
فراق حضرت تو جان من بفرسودست
گواست بر دل من بنده ایزد وهاب
به‌جان تو که درو هیچگه نبود مرا
فراغتی ز شراب و کباب و چنگ و رباب
رباب نالهٔ من بود و چنگ قامت من
سرشک من چو شراب و دلم به سان‌کباب
همه ثنای تو گفتم به وقت بیداری
همه لقای تو دیدم چو بودم اندر خواب
سپاس دارم از ایزدْ کنون که شاد شدم
بدین همایون بیت و بدین مبارک باب
گذشته رفت و زین پس مرا نخواهد بود
ز خدمت تو فراق و ز حضرت تو ذِهاب
همیشه تا که مصیب و مصاب در عالم
همی بود ز قضای مُسَبّبُ الاسباب
موافقان تو باشند شادمان و مُصیب
مخالفان تو باشند مستمند و مصاب
تو را مباد تهی از چهار چیز دو دست
ز کِلک و خاتم و زلف نگار و جام شراب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷
شدست باغ پر از رشته‌های در خوشاب
شدست راغ پر از توده‌های عنبر ناب
به باغ و راغ مگر ابر و باد داشته‌اند
به توده عنبر ناب و به رشته درِّ خوشاب
چمن شدست چو محراب و عندلیبب همی
زَبور خواند داود وار در محراب
هوا ز ابر جو پوشید جوشن و خُفتان
ز عکس خویش کمان کرده مهر روشن تاب
سرشک ابر گلاب و شکوفه کافور است
جو صَندل است به جوی و به فَرغَر اندر آب
هنوز ناشده طبع جهان به‌ غایت گرم
معالج است به کافور و صندل است و گلاب
ز غنچهٔ‌ گل و از شاخ بید باد صبا
زُمّردین پیکان کرد و بُسَّدین نشّاب
میان سبزه نگر برگ لالهٔ نُعمان
میان لالهٔ نُعمان نگر سرشک سحاب
یکی چنانکه به زنگار برزنی شنگرف
یکی چنانکه به شنگرف برزنی سیماب
همی شود مَطَر اندر تُراب مروارید
به فعل و طبع نگر چون صدف شدست تراب
همی ز سیل بهاری شود سراب چو بحر
چنانکه بحر شود پیش جود خواجه سراب
غیاث دولت سلطان قوام دین رسول
نظامِ مُلک جهان سَیِّدِ اولوالالباب
وزیر شاه زمن سید زمانه که هست
به داد و دانش و دین چون پیمبر و اصحاب
بزرگوار وزیری که دست همت او
ز روی دولت و اقبال برگرفت -‌اب
حساب ملک جهان‌ گرچه زیر حلقهٔ اوست
برون شدست هنرهای او ز حد حساب
شهاب هست به لون و به شکل چون قلمش
فلک به قوّت آن دیو را زند به شهاب
حوادث فلکی در برابر نظرش
چنان بود که قصب‌ در برابر مهتاب
وزارت از قدم او فزود قیمت و قَدر
کفایت از قلم او گرفت رونق و آب
شتاب چرخ کجا عزم اوست هست درنگ
درنگ خاک کجا عزم اوست هست شتاب
اگرچه پست‌ کند کوه پیل مست به یشک
وگرچه ریزه کند سنگ شیر شرزه به‌ ناب
ایا گزیده چو طاعت به‌ روزگار مُشیب
آیا ستوده چو نعمت به‌ روزگار شباب
ز توست تا گه آدم جلالتِ اَسلاف
ز توست تا گه محشر سعادت اعقاب
دو دست بُخل ز جود تو بر شدست بلند
دو چشم جور ز عدل تو ‌در شدست به خواب
همیشه اسب نشاط تو هست در ناورد
همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب
شود به امن تو آهو به ره ندیم هژبر
شود به فر تو تیهو به چَه‌ْ قرین عقاب
نه کوه حلم تو را دیده هیچکس پایان
نه بحر جود تو را دید هیچ کس پاباب
مگر که مهر تو ایمان شدست و کین تو کفر
که مهر و کین تو بر خلق رحمت‌ است و عذاب
بر آب دیده سر دشمنت همی‌ گردد
بلی چو دیده بود رود سر بود دولاب
ز رای توست صلاح و صواب عالم را
چو رای تو نبود کی بود صلاح و صواب
تویی مجیب و همه خلق سائلان تواند
مباد منقطع از عالم این سوال و جواب
سرای پردهٔ فرمان و ملک خسرو را
به شرق و غرب کشیدست همت تو طناب
به سوی غرب سبک کرده بود پار عنان
همی‌ گران کند امسال سوی شرق رکاب
همی ز جیحون امسال بگذرد بر فتح
چنانکه پار گذشت از فرات و دجله ز آب
چو ژرف درنگریم از ضمیر و فکرت توست
فتوح او به جهان اندرون شگفت و عجاب
مگر جهان فلک است و فتوح شاه نجوم
ضمیر و فکرت توست آفتاب و اصطرلاب
سخن دراز چه باید که دین و دنیا را
دو بیت کرد قضای مسبب‌الاسباب
یکی است بیت که از همت تو دارد وزن
یکی است بیت که از دولت تو دارد باب
ز اهل شعر و ادب هرکجا نکو سخن است
تویی مصنف شعر و مولف آداب
همی کنند ثنای تو افتتاح کلام
همی کنند مدیح تو ابتدای کتاب
مرا مدیح تو تفسیر آیت دین است
چه آیت! آیت طوبی لهم و حسن مآب
ز آفرین تو آراسته است دیوانم
درین جهان به ثناء و در آن جهان به ثواب
همیشه تا که حدیث معاشران جهان
همی ز چنگ و رباب‌ است و از شراب و کباب
دل و سرشک و قد و ناله ی حسود تو باد
همیشه همچو کباب و شراب و چنگ و رباب
ز کردگار به توفیق باد بر تو سلام
ز روزگار به اقبال باد بر تو خطاب
خراب کردهٔ هر کس تو کرده‌ای آباد
مباد تا ابد آباد کردهٔ تو خراب
خجسته بادت و فرخنده جشن نوروزی
موافقانت مصیب و مخالفانت مصاب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲
چون ز بُرج شیر سوی خوشه آمد آفتاب
شد به ابر اندر نهان «حتی توارت بالحجاب»
ابر شد مانند چشم عاشقان اندر سِرشک
مهر شد مانند روی دلبران اندر نقاب
آمد آن خیل بهاری را کنون وقت مَشیب
آمد آن فصل خزانی را کنون روز شباب
ماه مهر آویخت زرّین حلقه در گوش چمن
تا به حنّا کرد گلبن دست زنگاری خضاب
باغ رنگ بی‌نفس دارد ز بیم ماه دی
تودهٔ کافور سوده زان همی ریزد سحاب
کوه را بر تارک اکنون هست ترک از سیمِ خام
باغ را برگردن اکنون عِقد هست از زرّ ناب
آن یکی را داد ابر از رایت مصری ردا
وین دگر را داد باد از مُلحَم رومی ثیاب
هندوی گندا شدست اندر میان باغ ماغ
نقرهٔ خارا شدست اندر میان حوض آب
برق چون بنمود چهره آتش اندر شد به کوه
زاغ چون بگشاد دیده بلبل اندر شد به ‌خواب
گشت پنهان لالهٔ شنگرف‌گون در زیر برف
گشت پنهان سوسن کافورگون اندر رضاب
آن یکی چون بدسگال دولت صاحبقِران
واندگر چون دوستدار خسرو مالک رقاب
خسرو عادل ملک فخرالمعالی بوعلی
داور هوشنگْ هوش و شاه پیغمبر خطاب
آن که کمتر خادم او برتر از اسفندیار
وانکه کمتر چاکر او برتر از افراسیاب
از مبارک نام او دارد معالی اِنشقاق
وز مؤید بخت او دارد سعادت انشعاب
موکب اجلال او را آمد از شعرا لگام
خیمهٔ فرمان او را آمد از طوبی طناب
میش با شمشیر تیزش سر فرازد بر پلنگ
بره با فرمان عزمش چیره گردد بر ذئاب
خاک هامون با وجودش برتر از اوج زُحَل
گنج قارون پیش خودش کمتر از پر ذباب
بر امید ترکش او زودتر بالد خدنگ
بر فراق دشمن او زارتر نالد رباب
دشمنانش را ز غسلین است در دوزخ طعام
دوستانش را ز تَسنیم است در جنت شراب
از سراب آبگون کس را نباشد منفعت
زانکه اندر شاً‌ن بدخواهان او آمد سراب
جاه و حشمت نیست الا در همایون درگهش
همچنان لارَطب و یابس نیست الا در کتاب
گر چون او یزدان به همت آفریدی دیگری
آمدستی بی‌نیازی خلق را از اکتساب
ای خداوندی که هستی جعفری و لنگری
داری از جعفر ظفر تا روز محشر فتح باب
چون تویی باید که دارد حیدر کرار غم
چون تویی باید که دارد جعفر طَیّار باب
پادشاهان نامه و نام تو را بر سر نهند
تا به نام توست شاهی و شرف را انتساب
مرکب تو همچو آب و آتش و خاک است و باد
در نشیب و در فراز و در درنگ و در شتاب
بفکند باد سبک را چون سبک سازی عنان
بشکند کوه گران را چون گران سازی رکاب
چون بپرّانی عقاب و باشه و شاهین و باز
هر یکی را در سر ‌چَنگَل بود صیدی عِجاب
زهره باشد صید باشه تیر باشد صید باز
مهر باشد صید شاهین مه بود صید عقاب
نیزهٔ سندان گذار و تیر خارا خوار تو
هر دو چون تقدیر یزدان است در رفتن صواب
زان یکی روز سیاست سروران را اضطرار
زین دگر روز شجاعت خسروان را اضطراب
هست چوگان تو مانند شهابی تیز ر‌جم
وان مدور گوی تو مانند جرم آفتاب
کی ربایند از تو شاهان ‌گوی هنگام نبرد
تا تو داری روز میدان آفتاب اندر شهاب
ای همیشه پیش تدبیر تو شاهان چون عبید
وی همیشه پیش شمشیر تو شیران چون ‌کلاب
تاکه جود تو به قزوین نیست یک ساکن فقیر
تا که عدل تو به قزوین نیست یک مسکن خراب
با جوال گوهر و صندوق زر بیرون شود
هر که او آید به قزوین با عصا و با جِراب
با پدر بودم به هر بقعت مهنّا و مصیب
بی‌پدر گشتم به هر مجلس معزا و مصاب
خسروا، بودم در این بقعت غریب و نوسفر
بر غریب و نوسفر ناگاه غُرّان شد غراب
پشت چون پشت یتیم بی‌پدر در انکسار
چشم چون چشم غریب نوسفر ‌در انسکاب
بر وفایش بود دعوی از قضا و از قَدَر
نیست ‌کس را با قضا و با قدر جنگ و عِتاب
جندگیرم من حببباب عمر او پنجا و شش
نیست دیدارش مرا روزی الی یو‌م ‌الحساب
گر پسندی پیش تو خدمت‌کنم همچون پدر
کز پدر فرزند را نیکوتر آید انتساب
من رهی را بی‌همایون طلعت تو مدتی
دیده اندر چشم خون‌ گشت و دل اندر بر کباب
گر به خدمت قصد کردم‌ گفت د‌ربان بار نیست
ور فرستادم یکی مدحت ندادندم جواب
رنگ رخسارم به زردی بود مانند ذهب
زانکه جز حرمان ندیدم د‌ر ایاب و در ذهاب
بر امید دیدن تو هر شبی کردم دعا
آن دعا را دوش‌ کرد ایزد تعالی مستجاب
تا که جان دارم خداوندا بدین عالی بساط
بارم از دریای خاطر هر زمان دُرِّ خوشاب
دولت پاینده را گویم که اِسْجد و ا‌قْتَرب
گر بیابم اختصاصی بر بساط اقتراب
تا بود تأثیر گردون گه صلاح و گه فساد
بدسگالان تو را بادا عقاب بی‌ثواب
مهرگان آمد خداوندا به شادی بگذران
آفتاب عالمی بر جملهٔ عالم بتاب
شهر گیر و ‌در گشای و دین پرست و کین ستان
ملک ‌دار و ملک بخش و کام جوی و کام یاب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵
ای زلف و عارض تو به هم ابر و آفتاب
با بوی مشک و رنگ بَقَم ابر و آفتاب
بایسته آفرید و بدیع آفریدگار
هم زلف و عارض تو به ‌هم ابر و آفتاب
گه‌گه ز رَشک زلف تو و شرم عارضت
باشند جفت حسرت و غم ابر و آفتاب
از غم بود که گاه نهار و گه کسوف
دارند روی خویش دژم ابر و افتاب
در چهرهٔ بدایع اگر خصل ‌بشمرند
در پیش خط و خد تو کم ابر و افتاب
پس چون کنند گاه بدایع برابری
با خَط و خَدّ چون تو صنم ابر و آفتاب
در دست تو چو باغ اِرم ‌گشت و شهر عاد
چون شهر عاد و باغ ارم ابرو آفتاب
ساحر شدی مگر که نمایی همی به سِحْر
از رنگ و نقش عُقْده و خَم ابرو آفتاب
از برف و شَنْبلید کشیدند در غمت
بر موی و روی خلق رقم ابرو آفتاب
هرچند نادرست به هم برف و شَنْبَلید
آور‌ه‌اند هر دو به هم ابر و آفتاب
تو همچو آفتابی و اسب تو همچو ابر
دلها سپرده زیر قدم ابر و آفتاب
چون تو شوی سوار به‌خدمت همی شوند
اندر رکاب صدر عجم ابر و آفتاب
فرخ مجیر دولت عالی علی که هست
دست و دلش ز جود و کرم ابر و آفتاب
صَدْ‌ری که پیش هِمّت و احسان او شدند
از جملهٔ عبید و خدم ابر و آفتاب
بخت و قضا روند همی بر مراد او
چون بر مراد موسی و جم ابر و آفتاب
درگاه او حَرَم شد و هستند در طواف
چون حاجیان به گِرد حرم ابر و آفتاب
دارند بر فلک ز یمین و ضمیر او
رادیّ و روشنی به سَلَم ابر و آفتاب
با او به‌گاه بخشش اگر همسری‌ کنند
بر خویشتن کنند ستم ابر و آفتاب
آرند فوج‌ فوج به جنگ مخالفانش
از زنگ و ترک خیل و حشم ابر و آفتاب
خشک است و تیره شهر بداندیش او مگر
زان شهر باز شد به عدم ابر و آفتاب
وز بهر تخت تو ز پرند بنفش و زرد
بر آسمان زنند خِیَم ابر و آفتاب
با عدل او دریغ ندارند ظل و نور
در مرغزارها به غنم ابر و آفتاب
بی‌عدل او نه سایه دهند و نه روشنی
اندر اجم به شیر اجم ابرو آفتاب
ای زیر امر و نهی تو قومی که از شرف
دارند زیر قدر و همم ابر و آفتاب
هرگز به روزگار تو از سیل و از سموم
ننموده‌اند رنج و الم ابر و آفتاب
مولع‌ترند تا که وجود تو دیده‌اند
بر قطع قحط و منع ظُلَمْ ابر و آفتاب
گر دهر بی‌رضای تو روزی به‌کس دهد
زان ‌مکرمت خورند ندم ابر و آفتاب
باریدنی به شرط و شعاعی به‌ اعتدال
کردند قسم تو ز قسم ابر و آفتاب
اندر ازل به مصلحت روزگار تو
گویی که خورده‌اند قسم ابر و آفتاب
دارند روز بزم تو و روز رزم تو
بر دست و دیده آتش و نم ابر و آفتاب
چون در زمین معرکه دیدند ز آسمان
در موکب تو کوس و علم ابر و آفتاب
تیغ تو ابر بود و سپر آفتاب بود
کردند جنگیان تو خم ابر و آفتاب
گفتی عذاب صاعقه بار است و خصم سوز
از بلخ تا به‌کالف زم ابر و آفتاب
در باغ عمر خصم تو جستند مدتی
نه لون یافتند و نه شم ابر و آفتاب
در آب و در نبات به‌تاثیر فعل خویش
کردند نوش خصم تو سم ابر و آفتاب
ای ملک پروری که نیارند زد همی
بیش سخاو رای تو دم ابر و آفتاب
گر طبع و خاطر تو بدیدی طبایعی
نشناختی به وصف قدم ابر و آفتاب
در باغها به جود تو در تیر و در بهار
دینارگسترند و درم ابر و آفتاب
وز بهر بخشش تو کند آب و خاک را
بر در وزر دهان و شکم ابر و آفتاب
فرخ دوات و دست تو هست آفتاب و ابر
طرفه است جایگاه و قلم ابر و آفتاب
وین طرفه تر،‌که جان و دلم راگسسته‌اند
در زیر بار شُکر و نِعَم ابر و آفتاب
بردی به جود تیرگی از طبع من چنانک
از طبع روزگار هرم ابر و آفتاب
سودای مال هم تو بری از دماغ من
جون از مزاج دهر سقم ابر و آفتاب
بارنده شد زبانم و رخشنده خاطرم
گویی مراست در دل و فَمْ‌ ابر و آفتاب
تا آرزوی مرد کشاورز و گازرست
همواره ازپی تف و نم ابر و آفتاب
تا در خورند تربیت و نفع خلق را
از راه عقل و روی حکم ابر و آفتاب
شخص مبارک تو حکم باد درکرم
راضی شده به حکم حکم ابر و آفتاب
گفته تورا بشیر بشر چرخ و مشتری
خوانده تورا امام اُ‌مم ابر و آفتاب
مجلس‌گه شراب وکف ساغر تورا
خال آسمان و زهره و عم ابر و آفتاب
زایوان تو شنیده به‌شادی هزار عید
آوای زیر و نالهٔ بم ابر و آفتاب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰
چه سنت است‌ که در شهر زینت زَمَنَ است
رسول شادی و جشن رسول ذوالمِنَن است
خجسته موسم عیدست کاندرین موسم
بر آسمان سعادت ز انجُم انجمن است
اگرچه تهنیت از دیگران به نثر نکوست
ز من به نظم نکوتر که نظم‌ کار من است
سزای تهنیت اندر جهان به نظم و به نثر
نظام دین پیمبر مظفر حسن است
قوام ملت یزدان و یادگار قوام
که فخر ملک زمین است و سید زَمَنَ است
یکی مبارک سروست باغ دولت را
که صدر ملک و بساط وزارتش چمن است
به فال‌ گیر و غنیمت شمر شمایل او
که در شمایل او بوی سوسن و سمن است
مثال او ز نوائب امان مظلوم است
حدیث او ز حوادث نجات مُمتَحَنَ است
وفای او مدد اجتماع ‌دین و دل است
رضای او سبب اتصال جان و تن است
ز طَعن و ضرب فلک دولتش ندارد باک
که عصمت مَلَک‌ُالعرش پیش او مِجَن است
جمال طلعت اوگرچه در نشابورست
حجاب عزّت او در حجاز و در یمن است
نسیم حضرت او گرچه در خراسان است
طراز دولت او در طراز و در خُتَنَ است
اگر نوشتهٔ او بر سپهر عرضه کنند
سپهر محو کند هر چه بر زمین مِحَنَ است
اگرچه نیست‌ کنون در میان شغل ملوک
نشسته شاد به‌حکم و مراد خویشتن است
به روزگار به اندیشه‌ای به دولت او
تقرّب ملک ملک بخش تیغ زن است
سبک شکست به اقبال او سپاه گران
درست‌ گشت که اقبال او سپه شکنست
چو حشمت‌ گهر خواجهٔ بزرگ بدوست
به مهر اول دل خرد و بزرگ مُرتَهَنَ است
همه به طُوع خداوند خویش خوانندش
مگر سه شاه‌ که شاهی بهر سه مُقتَرنَ است
نگر گمان نبری کاو به جود و حشمت و جاه
ز جنس حاتم و نُعمان و سیف ذوالیَزنَ است
که روح هر یک از ایشان به عالم ارواح
ز بهر خدمت او در تأسف بدن است
بلند بختا، بیدار دل خداوندا
دو چشم خلق ز بیداری تو دروسن است
ز بس‌ که در دل تو فطنت است‌ گوناگون
گمان برم که مگر فطرت تو از فِطَنَ است
شده به عدل تو پرورده ملک تاجوران
که ملک کودک و خُر‌دست و عدل تو لَبَنَ است
بِحار همت و شمشیر احتشام تو را
زآفتاب و مَجرّه سفینه و سفن است
مگرکه بخت تو نیرو دهندهٔ ضعفاست
که در حمایت او صَعوه‌ همچو کرگدن است
مگر فلک صنم خویش‌ کرد بخت تو را
که پیش او به‌عبادت خمیده چون شَمَنَ است
به خاک پای ستور تو ماه مشتاق است
به آب دست تو بر عاشق است و مُفتَتَنَ است
ز بهر دوستی هر دو در منازل خویش
به‌ شکل‌ گاه چو نعل‌ است و گاه چون لگن‌ است
گه وقار چوکوه است حلم تو لیکن
گه نَوال دل تو چو بحر موج‌زن است
منافع همه‌ گیتی در آفرینش توست
که‌ کوه و بحر تو را در میان پیرهن است
د‌لی ‌که نیست به دام محبت تو شکار
به صیدگاه اجل صیدگیر اهرمن است
مُعَلََّقَ است وگرفتار و عاجز و گردان
دل عدوت‌ ز بس‌کاندرو فریب و فن است
گهی چو مرغ هوا و گهی چو مرغ به‌دام
گهی چو مرغ قفس گه چو مرغ بابزن است
کرا خلاف تو افکند برنخیزد نیز
که دستبرد خلاف تو جمله را رسن است
چه زنده‌ای که مخالف شود تو را یک روز
چه مرده‌ای که ز صد سال باز در کفن است
به دست لطف نهادست در دل تو خدای
خزینه‌ای که درو گنج عقل مُختَزن است
به هیچ حادثه نقصان نگیرد از پی آنک
بر او قضا و قدر پاسبان و مُؤتَمَن است
چو نیست دست فِتَن را به روزگار تو راه
چه باک داری اگر روزگار پرفِتَنَ است
فرایض و سُنَن آراسته به‌ طاعت توست
که طاعت تو طراز فرایض و سُنَن است
نسیم طاعت تو گر رسد به هند و به‌ روم
شود خدای‌پرست آن که عابدالوثَن است
مدیحت از صدف و نافه زاد و پنداری
که درّ و مشک مرا در ضمیر و در دهن است
ز شعر مدح تو هر بیت‌ گوهری است ثَمین
که مشتریش سپهرست ومشتری ثَمَن است
چنین‌ گهر نه به دریا به‌ دست غوّاص است
چنین‌ گهر نه به‌ خشکی به‌دست کوهکن است
رسید عید بیفروز جام از آن‌گهری
که نافع همه اعضا و رافعُ الحَزَن است
میی‌ برنگ عقیق یَمَن‌ که چون ز قدح
دهد فروغ توگویی ستارهٔ یمن است
سماع توبه شکن‌خواه وزین گهر بستان
ز دست آنکه خداوند زلف پرشکن است
مهی چون یوسف چاهی که از پی دل خلق
چهی چو سیم سپیدش میانهٔ ذَقَن است
بتی‌که چون به رخ و قامتش نگاه‌کنند
گمان کنند که گلنار بار ناروَن است
بهار چین کن از روز بزم خانهٔ خویش
وگرچه خانهٔ تو چون بهار بَرهَمَن است
همیشه تا که بود جای عندلیب چمن
همیشه تا که زغن را مقام مرزغن است
تو در چمن همه آواز عندلیب شنو
به مَرزَغَن‌ تن اعدات طعمهٔ زغن است
همیشه تا ز قضا و قدر بهر وطنی
بقای پیر و جوان و فنای مرد و زن است
به هر وطن‌که تو باشی عزیز باش و شریف
که با تو عزّ و شرف همنشین و هموطن است
هزار عید بمان‌ کز پی نشاط تو عید
هزار سال دگر بر امید آمدن است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴
ایام و‌َرد و موسم عید پیمبرست
گیتی ز بوی هر دو سراسر معطرست
گلزارها به آمدن آن مزین است
محراب‌ها به آمدن این منوّر ست
آن مونس و حریف می و نَقل مجلس است
وین همره خطیب و مُصّلی و منبرست
آن با عقیق و بُسّد و یاقوت وکهرباست
وین با گلاب و غالیه و عود و عنبرست
در بزم آب انگور آن را مسلم است
در شرع خون قربان این را میسرست
هرجند خرمند ز هر دو جهانیان
مقصود هر دو خرّمی شاه سنجرست
شاه و خدایگان همهٔ خسروان شرق
آن خسروی که ناصر دین پیمبر است
او تاج ملت و عَضُد دولت است از آنْکْ
بر دشمنان ملت و دولت مظفرست
از عدل و از سخاوت او بهره یاب شد
چندانکه بر بسیط زمین شهر و کشور است
ملک جهان رسید ز جدّ و پدر به او
زین روی همچو جد و پدر ملک‌پرورست
هم در جهان ز جدّ و پدر هست یادگار
هم در صلاح ملک سهیم برادرست
گر آفتاب نور همی‌گسترد به روز
دیدار او به روز و به شب نورگسترست
لشکر بود میانهٔ صف پشت سروران
او از هنر میانهٔ صف پشت لشکرست
هرگز زگرد لشکر او روی برمتاب
کان توتیای دیدهٔ گردون و اختر است
اسبی که هست خسرو عالم برو سوار
گویی ‌که باد زیر سلیمان مسخر است
خسرو براو نشسته به ناورد تاختن
دریای اخضرست‌که بر چرخ اخضرست
تیغی‌که برکشد ملک شرق از نیام
گویی ‌که صاعقه است نه شمشیر و خنجرست
اندر نیام خویش کبودست چون سپهر
و اندر میان معرکه مریخ پیکر است
تیری که مرغ‌وار بپرد ز شست شاه
شاهین نصرت است و مخالف کبوترست
در کارزار طعمهٔ او نقطهٔ دل است
در صید آشیانهٔ او دیدهٔ سرست
رفتار او صواب بود هرکجا رود
کاورا قضا همیشه ره آموز و رهبرست
ای خسروی‌ که‌ گفتن نام تو در مدیح
چون در نمازگفتن الله اکبرست
گویی ز بهر نصرت اسلام و قهر کفر
تو حیدریّ و تیغ تو شمشیر حیدرست
واندر زمانه قصه و اخبار فتح تو
معروف‌تر ز قصه و اخبار خیبرست
همواره دوستان تو را چهره چون‌ گل است
پیوسته دشمنان تو را روی چون زرست
بر چهره آن جماعت و بر روی این‌ گروه
گوی رضا و خشم تو گلکار و زرگرست
هرچند در بلاد خراسان مقام توست
سهم تو در ولایت فَغْفُور و قیصرست
پرنقش آزر است ز گل باغ و بوستان
در موسمی‌که جشن براهیم آزر است
ایوان تو به بزم بهاری منقش است
میدان تو به رزم سپهری مصور ست
عیشی خوش است با گل و با عید خلق را
می ‌نوش ‌کن ‌که می به چنین وقت خوشتر است
از چنبر وفای تو بیرون مباد بخت
تا آسمان آینه‌گون همچو چنبر است
زیر نگین و زیر رکاب تو باد ملک
تا خاک زیر آب و هوا زیر آذر است
چون روز عید باد همه روزگار تو
که ایام دشمنان تو چون روز محشر است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵
ایام نشاط است که عید است و بهار است
گیتی همه پربوی‌ گل و رنگ و نگار است
در هر وطنی خرمی از موکب عیدست
در هر چمنی تازگی از باد بهارست
تا باد بهاری به سوی باغ گذر کرد
بر شاخ درختان‌ گل و نسرین که به‌ بار است
بر طرف چمن شاخ درختان ز شکوفه
مانند بت سیمبر مُشک عِذارست
گشته است بنفشه چو یکی عاشق مهجور
کز هجر سرافکنده و از عشق نزار است
نرگس قدح باده نهادست به ‌کف بر
زان است که در دیدهٔ او خواب و خمارست
بر سبزه و لاله به لب جوی و سر کوه
از مرغ جغانه است و ز نخجیر قطار است
گرد آمدن مرغ و به هم رفتن نخجیر
از بهرشکار مَلِک شیر شکار ست
سنجر که به خنجر دل بدخواه بسوزد
زیرا که تف خنجر او صاعقه بار است
آن شاه جهانگیر که از تاختن او
بر قیصر و فغفور جهان همچو حصار است
از موکب او تا به در هند نهیب است
و ز لشکر او تا به حد روم غبار است
بر اسب ‌گه رزم همه مردی و زورست
بر تخت‌گه بار همه حلم و وقارست
بحری است‌ گهربخش‌ که بر تخت نشسته است
شیری است عدو سوز که بر اسب سوار است
در خدمت او شخص ادب راست مزاج است
در مد‌حت او زرّ سخن پاک عیار است
تاجند تبارش ز شرف بر سر شاهان
او از هنر و روزبهی تاج تبارست
تا کرد عیان دولت او صورت دولت
‌چرخ آینه گون است و قضا آینه‌دارست
همواره بود تعبیهٔ دولت او راست
کان تعبیه را قاعده تا روز شمارست
ای شاه ز تو تخت همی شکرگزارد
هرچند کزو هر ملکی شکرگزارست
بر نام تو از تاجوران خطبه و سکه است
هرجا که در اسلام بلادست و دیارست
هر خیل ز ترکان تو چون سیل جبال است
هر فوج ز گردان تو چون موج بحارست
از روضهٔ عدل تو در آفاق نسیم است
وز آتش خشم تو در اقطار شرارست
مانندهٔ آب است حُسام تو ولیکن
این است که از خون اعادیش بخارست
ز اندیشهٔ روزی ننهد بار به دل بر
هر بنده‌که او را سوی درگاه تو بارست
آن کس که برفت از در تو بیهده روزی
تا از در تو دور شدست از دردارست
ای ناصر دین نبی و یار شریعت
ایزد به همه کار تو را ناصر و یار است
اَجرام فلک را به هوای تو مسیر است
زیرا که فلک را به مدار تو مدارست
با حد وکنار است همه چیز به‌ گیتی
فیروزی و اقبال تو بی‌حدّ و کنارست
تا نصرت و یمن است تو را سوی یمین است
تا راحت و یسر است تو را سوی یسار است
دمساز موالیت می و نالهٔ زیرست
همراه مَعادیت غم و نالهٔ زار است
عید آمد و بگذشت همه روز به شادی
وقت طرب و خرمی و جام عقار است
تا یازده مه اهل طرب را به سعادت
در مجلس تو با می و مطرب سر و کارست
اقرار دهد هر که حریف است در این کار
کز مجلس عا‌لیت بر این جمله قرار است
تا روز رونده است و شب اندر پی روزست
تا خار خَلنده است وگل اندر بی خارست
از دولت تو جان ولی تازه چو گل باد
کز هیبت تو روز عدو چون شب تارست
خوش باد همه روز تو چون عید و چو نوروز
کز فرّ تو هر روز گل بزم به بارست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۸
خداوندی که تاج دین و دنیاست
به‌دولت دین و دنیا را بیاراست
از آن تاجی است در دنیا و در دین
که انعل‌ا مرکب او تاج جوزاست
دلیل دولتش چون روز روشن
به‌هفت اقلیم گیتی آشکار است
ز فر بخت آن سلطان عالم
به از کسری و ذوالقر‌نین و داراست
تو گویی دولت او آفتاب است
که نور او به ‌شرق و غرب پیداست
ز اقبال دعا و همت اوست
که سلطان بر همه خصمان تواناست
ضمیر روشن و اندیشهٔ او
کف موسی و افسون مسیحاست
ز تدبیرش میان پادشاهان
وفا و بیعت و صلح و مداراست
سزاوار نثار مجلس اوست
هر آن‌ گوهرکه اندر کوه و دریاست
همه اقبال و دولت بهرهٔ اوست
همه ادبار و محنت بهر اعداست
برو هر روز خواهد بود خوشتر
که ایزد کار او دارد همی راست
ز دی بودش اشارتهای امروز
در امروزش سعادتهای فرداست
ز فرّ طلعت او طبع‌ گیتی
اگر دی پیر بود امروز برناست
زمین از موکب او جون سپهرست
ثَری از حشمت او چون ثُریّاست
کنون در جامهٔ سبزست هر شاخ
بر آن صورت که در فردوس حوراست
لباس جویبار و فرض کهسار
به زنگار و بقم گویی مطراست
به‌هر دشتی کنون جای نظاره است
به‌هر باغی کنون جای تماشاست
از آن صحرا چنین سبزست و خرم
که عالی بارگاه او به صحراست
بهاری فرخ و عیدی خجسته است
به هر دو روزگار او مهناست
مهنا باد دایم روزگارش
که اسباب مراد او مُهیّاست
همیشه تا که بر گردون ستاره
چو سیم ریخته بر روی میناست
به خاتون باد فرخ روز سلطان
که خاتون مادر بی‌‌مِثل و همتاست
به سلطان باد روشن چشم خاتون
که سلطان خسروی دانا و زیباست
جهان خالی مباد از شاه سنجر
که تخت خسروی را در یکتاست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۳
روی آن تُرک جهان آرای ماه روشن است
زلف او در تیره شب بر ماه روشن جوشن است
تاکه او را جوشن است از تیره شب بر طرف ماه
راز من در عشق او پیدا چو روز روشن است
تا گلی نو بشکفد هر ساعتی بر روی او
کوی ازو حون‌گلبببتان و خانه زو چون‌کلسن است
همچو فَرخارست مجلس تا که او در مجلس است
همچو کشمیرست برزن تا که او در برزن است
چون ببینی چشم او گویی شکفته نرگس است
چون ببینی روی او گویی دمیده سوسن است
سوسنی دیدی که گردش شاخه‌های سنبل است
نرگسی دیدی که گردش نوکهای سوزن است
سنگ بر دل بندم اندر عشق آن زرین‌کمر
زانکه همواره به زیر سنگ او دست من است
او ز من منت ندارد گرچه او را شاهوار
طوق زرین هر شبی از د‌ست من در گردن است
هر کسی را رشک باشد بر بت معشو‌ق خویش
رشک من دایم بر آن سنگین دل سیمین تن است
دشمنی جویم همی با آنکه او را هست دوست
دوستی‌ گیرم همی با آنکه او را دشمن است
حور دیدارست لیکن بر سر دیدار او
سِحر هاروت است و کَید و فتنهٔ اهریمن است
تیر مژگانش همی ناگاه بر د‌ل بگذرد
راست‌ گویی نیزهٔ اسپهبد شیر اوژن است
در جهان اسپهبد شیر اوژن از روی هنر
خسرو عالی اعلی شهریار قارن است
رکن اسلام و علاء دولت و شمس ملوک
آن ‌که د‌ر مردی فزون از رستم و از بیژن است
نامور قطب‌المعالی آن که اندر صلح و جنگ
مهربان چون اردشیر وکینه ‌‌کش چون بهمن است
گاه بخشش هر که بیند شخص او گوید مگر
آفتاب اندر قبا و بحر ‌در پیراهن است
قاصد فتح و ظفر را موکب او مقصد است
گوهر عز و شرف را مجلس او معدن است
نرم شد با او فلک گر با همه ‌کس سرکش است
رام شد با او جهان‌گر با همه‌کس توسن است
سیرت او گردن ایام را چون زیور است
همت او تارک اَجرام را چون ‌گرزن است
کرد نتوانم برابر کوه را با حلم او
زانکه در میزان حلمش ‌کوه سنگ یک من است
در جحیم از بهر بدخواهان او بادافره است
د‌ر بهشت از بهر مداحان او پاداشن است
چون‌ کمان گیرد اجل با تیر او در معرکه است
چون‌ کمین سازد ظفر با تیغ او در مکمن است
جوشن‌گردان چو غربال است از زوبین او
مِغْفَر جنگ‌آوران با گرز او چون هاون است
پیش زوبین سپاه او سر اعدای او
راست‌ گویی پیش مرغان دانه‌های ارزن است
اسب او را باد خوان وکوه دان از بهر آنک
کوه شکلی بادپای و بادپایی‌ کُه‌کَن است
فتح زاید روز رزم از تیغ‌ گوهر دار او
تیغ ‌گوهردار او گویی به‌ فتح آبستن است
هست ‌در آهن به ‌صنع ایزدی باس شدید
زآنکه زوبین و رکاب و تیغ او از آهن است
ای بلند اختر سپهداری که پیش شهریار
نام تو اسپهبد شیر اوژن وگرد افگن است
دشمنت را چون توانم ‌گفت خرمن سوخته
کز نیاز و تنگدستی دشمنت بی‌خرمن است
از وفاقت در وثاق نیکخواهان هست سور
وز خلافت در سرای بدسگالان شیون است
در سر خصم تو مغفر معجرست از بهر آنک
در صفت مردست لیکن در هنر همچون زن است
هست واجب مدح تو کز جملهٔ اسپهبدان
سیرت تو مُستَفاد و رسم تو ‌مُستَحسَن است
روشنی باشد همی از مدح تو روح مرا
روح من ‌گویی چراغ و مدح تو چون روغن است
عیب نتوان کرد بر مدحی‌ که من ‌گویم تو را
کانچه در مدح تو گویم خالی از زرق و فن است
می ستان از ماه دیبا روی‌ کاندر بوستان
نه چمن دیبا لباس و نه هوا دیبا تن است
گر زمین و کوه پرکافور شد نشگفت از آنک
برف چون ‌کافور سوده ابر چون پرویزن است
نیست اکنون وقت صحرا و شکار و تاختن
موسم کاشانه و آسودن و می خوردن است
آتشی ‌باید که پوشاند هوا را عکس او
جامه‌ای کان را گریبان ماه و ماهی دامن است
آن‌که شاه‌ گوهران است و جزای کافران
تحفهٔ ماه دی و ریحان ماه بهمن است
لون او گه زرد و همچون زعفران و شنبلید
رنگ او گه سرخ و همچون ارغوان و روین است
اخگر او زیر خاکستر تو گویی از قیاس
مبرم و شعر خلوقی زیر شعر ادکن است
تا همی هر شب چو بینی لون و شکل اختران
چرخ را گویی به روز اندر هزاران روزن است
تا همیشه اهرمن را هست ماوا در سقر
تا که در خُلد برین روح‌الامین را مسکن است
اهرمن روز و شب از پیرامن تو دور باد
زانکه سال و مه تو را روح‌الامین پیرامن است
از نوای چنگ و بربط بزم تو خالی مباد
تا خروش چنگ ساز و غلغل بربط زن است
باعث‌ کار صبوحت باد وقت صبحدم
بانگ آن مرغی که او میخوارگان را مُؤذن است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۸
چه گوهرست که کانش خُم دَهاقین است
به رنگ لالهٔ نَعمان و بوی نسرین است
به مجلس ملکان همنشین زیر و بم است
به بزم ناموران مونس ریاحین است
نه آینه است ولیکن درو به‌دست بتان
خیال زلف گرهگیر و جَعد پرچین است
ز روی هزل و‌ کنایت عصای پیران است
ز روی جدّ و حقیقت نشاط غمگین است
بدین صفت نبود در همه جهان گهری
مگر شراب که پروردهٔ دهاقین است
چنانکه هست ز فعل شراب قوّت روح
ز تیغ ناصر اسلام نصرت دین است
یمین دولت عالی علاء ملک ملوک
حُسام دین که پسندیدهٔ سلاطین است
ابوالمظفر شمس‌المعالی اسمعیل
که خاک پای معالیش ماه و پروین است
خدایگان صفتی ‌کز خدایگان و خدای
نصیب او همه اقبال و عِزّ و تمکین است
به نور و صَفوَ‌ت خاطر چو مرد مِعر‌اج است
به‌زور و قوت بازو چو مرد صفّین است
نجات مُمتَحَنان است تاکه در بزم است
هلاک اهرمنان است تاکه در زین است
غریق نعمت او شهریار کرمان است
رهین منت او پادشاه غزنین است
رسید همت او از عُلوّ به‌جایگهی
که هفتمین فلکش پایهٔ نخستین است
هر آن رکاب که از پای او شرف یابد
سر فریشته را آن رکاب بالین است
نگار نامهٔ او کارساز محتاج است
صریر خامهٔ او دستگیر مسکین است
ستاره نیست ولیکن ستاره آثارست
فرشته نیست ولیکن فرشته آیین است
ازوست رونق ملک خدایگان جهان
که ملک چهره و او دیدهٔ جهان‌بین است
عروس مدح و ثنا را سَخاش دامادست
وفاش جلوه‌گرست و رضاش کابین است
عدوش را ز مساکین همی شمارد چرخ
که در مساکن تیمار چون مساکین است
روا بود که ز خصمان کیش کین نکشد
که روزگار ز خصمش کشنده‌ ی کین است
ایا بزرگ امیری که نقش اَعلامت
طراز مملکت شاه مشرق و چین است
به باغ مملکت از دشمنان خلل نرسد
که رای و حَز‌م تو آن باغ را چو پروین است
مخالف تو به دنیا و آخرت تَبَه است
که در عقوبت سِجن‌ و عذاب سِجّین است
ز طین پاک‌سرشت است جوهر تو خدای
زرشک جوهر تو نار دشمن طین است
ز بهر آنکه همه لفظ تو شکربارست
دوگوش مستمع از لفظ تو شکرچین است
گشاده‌طبع تو همواره همچو دریایی است
که موج او ز طبس تا در فلسطین است
به حسب قدرت اگر بخششی کنی یک روز
نصیب یابد ازو هر که در نصیبین است
به‌نیزهٔ تو شود سفته گوهر مردان
که بازوی تو چو میزان و او چو شاهین است
عجب مدارکه تشبیه اوکنم به شهاب
که در یمین تو سوزندهٔ شیاطین است
اگر نه خامهٔ تو در بنان تو صدف است
چرا همیشه صدف‌وار گوهرآگین است
به ‌شکل هست چو زوبین و تیر در کف تو
به عقل در دل دشمن چو تیر و زوبین است
به وقت جود فزون است یک فذلک او
زهر حساب که در جملهٔ فرامین است
اگر ز عقل همه راستی بود تلقین
مرا ثنا و مدیحت ز عقل تلقین است
نکوترست به نام تو یک قصیدهٔ من
ز صد قصیدهٔ غرّا که در دواوین است
وگرچه تضمین خوب است در میانهٔ مدح
بَنات فِکرت من خوبتر ز تضمین است
قبول شعر من اندر جهان از آن قِبَل است
که از تو شعر مرا اهتزاز و تحسین است
گر آفرین تو چون جان و دل نداشته‌ام
من آن‌کسم‌که تن من سزای نفرین است
به حکم فرمان رفتم به حضرت ملکی
که در پرستش او شاه چین و ماچین است
ز اشتیاق تو ایوان عیش شیرینم
خراب گشته چو ایوان قصر شیرین است
همیشه تا که مه آب پیش ایلول است
همیشه تا بس ایلول ماه تِشرین است
مه سعادت تو از مَحاق خالی باد
وزان حساب که در عقده‌های تِنّین است
تهی مباد زرای تو ملک و دولت و دین
که رای تو سبب امن و عدل و تسکین است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۲
یاد باد آن شب‌ که یارم دل ز منزل برگرفت
بار در بست و ره منزلگه دیگرگرفت
تا کشیده رنج داغِ هجر بر جانم نهاد
ناچشیده می خمار مستی اندر سرگرفت
چنبر زلفش ز من بربود چرخ چنبری
تا ز هجرش قامت من پیکر چنبر گرفت
گفتم ای شَکَّر لبا نزدیک من باز آی زود
چشم برهم زد به لؤلؤ لاله در شکّرگرفت
شد جهان برچشم من همچون دلم‌تاریک و تنگ
چون کشید او تنگِ اسب و تنگم اندر برگرفت
بر امید آنکه بازم صحبت اوکی بود
من همی طالع گرفتم او همی دفترگرفت
جان من شد رفتنی از رفتن جانان من
من دل از جان برگرفتم او دل از من برگرفت
دیدم آن شب‌گنبد اخضر چو دریای محیط
پیکر دریای اخضر گنبد اخضرگرفت
از سوی خاور برآمد باد و دریا موج زد
روی آن دریای اخضر سربه‌سر گوهر گرفت
شب چو کشتی بود و موجش لنگر و ملاح ماه
گفتی آن کشتی سکون از جنبش لنگرگرفت
آسمان چون بوالعجب بود وز مهرش مهره بود
بوالعجب گفتی که مهره زیر پای اندرگرفت
تا زمین چون مادری بود و مهش فرزند بود
گفتی آن فرزند رفت و دامن مادرگرفت
باختر شد همچو صیاد و ز صبح آورد دام
هر زمان‌ گفتی به دام اندر همی اختر گرفت
صبحدم‌ گفتی فلک چهره به نیلابه بشست
رنگ شمشیر جمال‌الدین ابوجعفر گرفت
آفتاب دین پیغمبر محمد بن حسن
آن خداوندی که در دین رسم پیغمبرگرفت
خسرو اسلام فال از طلعش گیرد همی
همچو پیغمبرکه فال از طلعت حیدرگرفت
فر جعفر دارد او لیکن همای همتش
زیر َپر هفت آسمان مانندهٔ جعفرگرفت
مصر تشریف امیران مجلس میمون اوست
هرکسی تشریف را تصریف ازین مصدر گرفت
هرکه باشد طالب مهرش بماند چون خضر
زانکه مهرش لذت مطلوب اسکندر گرفت
وان که بگذارد قدم در راه کین او اجل
بندی‌اش برپا نهد کش کس نیارد برگرفت
از نهیب نعل اسب و مِخلَب شاهین او
مه به ماهی رفت و ماهی ماه را پیکر گرفت
پای شبدیزش تو گویی پویه از آهو گرفت
پَرّ شاهینش تو گویی قوّت از صرصر گرفت
آن به منزل درهمی پی در دگر منزل نهاد
وین به‌ کشور درهمی صید از دگر کشور گرفت
آن یکی گفتی که هامون را به زیر ران گرفت
وین دگر گفتی که‌ گردون را به زیر پر گرفت
خور ز رنگ تیغ گوهربار او گیرد شعاع
گر چه هرگوهر به‌کان رنگ از شعاع خورگرفت
تیغ او پوشید گویی جامهٔ رهبان روم
روی بدخواهش به‌جای سیم خور در زر گرفت
وز نهیب تیغ او دشمن به روم اندر گریخت
جای خویش اندر چلیپا خانهٔ قیصر گرفت
ای جهانگیری که بر تو گوید و گفت آفرین
هرکه اندر دست خنجر گیرد و خنجر گرفت
شاه چین را داد حکم آسمانی گوشمال
تا چرا بی‌حکم تو بر سر همی افسر گرفت
گر ضیافت کرد ابراهیم بن‌ آزر مدام
تا غریبان را به‌حکم خویشتن چاکرگرفت
شاه چین در این ضیافت چاکر درگاه توست
در ضیافت رسم ابراهیم بن‌ آزرگرفت
تا معزی یافت از ابر قبول تو سرشک
بر زمین حکمت از تخم معانی برگرفت
شعرهای او گرفت از یُمن مدح تو شرف
وان شرف گر بنگری امروز تا محشرگرفت
مدتی چون ذبح اسمعیل بن هاجر نمود
زانکه او را دست هِجر تو همی حنجرگرفت
تا ز مدح و آفرینت چشمهٔ خاطر گشاد
زنده گشت و فَرّ اسمعیل بن‌ هاجرگرفت
چشم کابین دارد از جود تو ای صدر جهان
کز مدیح تو عروس خاطرش گوهر گرفت
گرچه شعر و شاعری در عهد ما با قیمت است
از کمال خاطر تو قیمت دیگر گرفت
تا زمین در روز گیرد روشنی از باختر
همچو اندر شب فلک تاریکی از خاور گرفت
با رضای ایزدی بادی که عالی دولتی است
هر که او راه رضای ایزد داور گرفت
روی بدخواه تو بادا روز و شب نیلوفری
کز خلاف تو دل او رنگ نیلوفر گرفت
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۴
به گل یاسمن دوش پیغام داد
که از ابر خشنودم از باد شاد
که در باغها روی و موی مرا
بیاراست ابرو، بپیراست باد
نوشتم به صدر جهان قصه‌ای
وزین حال کردم در آن قصه یاد
چو آگه شد از قصه و حال من
به‌گفتار نیکو زبان برگشاد
به مجلس‌گه اندر مرا جای ساخت
به خلوتگه اندر مرا بار داد
از آن پس که با طاعت و توبه بود
ز بهر مرا جام بر کف نهاد
به دیدار من شادی از سرگرفت
قدح بستَد از تُرک حورا نژاد
من از خلق آن خواجه خرم شدم
که آن خواجه جاوید و خرّم زیاد
چو بشنید گل ‌گفتهٔ یاسمن
فرستاد پاسخ بدو بامداد
که‌ گر حق تو خواجه نیکو شناخت
حدیث تو اندر زبانها فتاد
نیابت به‌من ده‌که من پیش او
بخواهم به‌ خدمت همی ایستاد
سزد نامه او را که هرگز چنو
زمانه ندید و ز مادر نزاد
جز اوکیست اندر جهان فخر ملک
جز او کیست بر خلق گسترده داد
چو مهر زرافشان دلش روشن است
چو ابر دُر افشان کَفَش هست راد
از این خواجه هستند خرسند خلق
خداوند از این خواجه خرسند باد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵
چیست آن‌گوهرکه ارکان دست خمّار آورد
گوهری کان گوهر مردم پدیدار آورد
لطف آب و رنگ آتش دارد و تا‌ثیر او
آب سوی جان و آتش سوی رخسار آورد
گر به‌دی مه بگذرد بر مجلس آزادگان
بوی نیسان و نسیم باغ و گلزار آورد
فعل او در دل نماید صنعت باد صبا
تا درخت شادی اندر باغ دل بار آورد
گونهٔ‌گلنار گیرد روی چون دینار او
واو همی‌ آزاده را در بذل دینار آورد
خار بی‌وردست بی‌او مجلس ما روز عید
کاو همی بر چهرهٔ ما ورد بی‌خار آورد
راست‌گویی نجم سیارست بر چرخ طرب
زانکه در مجلس فروغ نجم سیار آورد
مغزرا ترّی دهد تا آرد اندر چشم خواب
مغز چون تَرّی ندارد خواب دشوار آورد
اندکی از جوهر او چون به تارک بردود
از طبیعت روز باقی را پدیدار آورد
ور درآویزد به عقل و رای پیران کهن
هر یکی‌ را چون جوان تازه در کار آورد
اعتدالش خاطر گوینده را دریا کند
تا ز دریا هر زمانی دُرّ شهوار آورد
چون ز گفتن باز دارد مرد را افراط آن
مرد را جود نظام‌الدین به‌گفتار آورد
صاحب عادل ‌که بخت از کُنیت و نامش همی
صورت فتح و ظفر در نام احرار آورد
رای او پرگار قدرت بر فلک خواهد ‌کشید
تا همه سیارگان را زیر پرگار آورد
قطره‌ای باشد ز دریای ضمیر همتش
هر چه استظهار زیر چرخ دوار آورد
کِلْک او مرغی است زرین‌پر که در صحرای سیم
از سر منقار هر ساعت همی قار آورد
دوده همچون قار باشد بر سر منقار او
لؤلؤی مکنون شود چون زیر منقار آورد
بیش شاهان تحفه آرد از بدایع چند بار
از بدایع تحفه آن تحفه است‌ کاین بار آورد
ناصرالدین گفت دستورم نظام‌الدین سزد
تا ز عدل اندر جهان آیین و آثار آورد
آنچه گفت اول بکرد آخر چنین باید ملک
تا که همت در خور گفتار و کردار آورد
هرکجا سِرّ و ضمیر موسی عمران بود
در شب تاریک نور از شعلهٔ نار آورد
گاه بی‌دستان ید بیضا برون آرد ز جیب
گاه بی‌افسون عصا بر صورت مار آورد
هرکجا تایید و اقبال نظام‌الدین بود
پیش خدمت تاجداران را رهی‌وار آورد
گه ز حَزْم اندرکشد دیوار گرد مملکت
گه ز نصرت پاسبان بر برج و دیوار آورد
ای بلند اختر جوان بختی که هر ساعت سپهر
اختران را پیش تخت تو به‌ زنهار آورد
گر به‌رای روشن و تدبیر تو شاه عجم
از خراسان روی‌ سوی غزو کفار آورد
بر میان بند کمر بندد به‌خدمت پیش شاه
هرکه اندر روم فخر از بند زنار آورد
چون تو درگیتی نباشد ور بود اندک بود
کی شود ممکن که‌گردون چون تو بسیار آورد
هرکه صلح آورد با تو روز بختش بر دمید
تیره‌ گردد پیکر آنکس که پیکار آورد
هرکه را یکبار غَدْر تو به‌ خاطر بگذرد
ای بسا غَدری‌که بر او چرخ غَدّار آورد
اندر آن دریا که از کین تو برخیزد بخار
باد محنت کشتی اعدا نگونسار آورد
گر مرکب مرکبی‌ گردد خیال عقل تو
جبرئیل از گیسوی حورانش افسار آورد
ور قضا تومار دیوان سازد اندر مدح تو
لوح محفوظ اندر آن دیوان و تومار آورد
ور به تاریکی برافتد روشنایی دلت
عین آب زندگانی باز دیدار آورد
ای خداوندی که‌ گر فرمان دهی خورشید را
از فلک پیش دلت قانون اسرار آورد
چون معزی باید اندر باغ مدح تو درخت
تا چو بار آرد همه لفظ گهربار آورد
گر بود مدح مرا قدری و مقداری پدید
مدح تو خواهدکه فرق از حد و مقدار آورد
بست باید همت اندر کار مداحی که او
در شعار و رسم تو زین‌گونه اشعار آورد
گر تو تیمارش نداری تا نماند تنگدست
تنگدستی پای او در دام تیمار آورد
خواب امن عالم اندر بخت بیدار تو باد
تاکه خواب و امن عالم بخت بیدار آورد
بر تو میمون و همایون باد عید مومنان
تا به یزدان هرکه ایمان دارد اقرار آورد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶
بر گل از سنبل نگارم دام مادام آورد
تا چو صیادان دلم را پای در دام آورد
سرو سیم اندام چون دعوی صیادی کند
دام دلها برگل از سنبل به‌ اندام آورد
هرکجا خواهد به زرق و حیله و رنگ و فریب
از دلم بیرون برد آرام و آرام آورد
نقشهای مانوی را بر دو گلنار آورد
سحرهای سامری را بر دو بادام آورد
چون مرا بی می همیشه مست دارد عشق او
حاجتم ناید که پیش من می و جام آورد
روی من زرین تو را از هر جام‌ کو گیرد به ‌دست
اشک من رنگین‌تر از هر می‌ که در جام آورد
مادر او را گر به ‌گاه شام آرد سوی در
دایه او را گر به‌ وقت بام بر بام آورد
عشق او هر روز شوری در دل خاص افکند
هجر او هر شب بلایی بر سر عام آورد
هرکه خواهد تا سلامت ماند از شور بلا
دل ز عشق او به مدح زین اسلام آورد
سید حکام دنیا کز پی احکام دین
از امام حق همی منشور و احکام آورد
نامور بوسعد بن نصربن منصور آن که او
سعد و حمد اندر جهان از کنیت و نام آورد
سهل گردد با عنایتهای او هم در زمان
هر چه از محنت به‌ روی مرد ایام آورد
با قبول او تذرو اندر هوا گیرد عقاب
در پناه او گوزن از بیشه ضَرغام آورد
واندر آن صحرا که باد حشمت او بگذرد
گرگ نتواند که روی از سوی اَغنام آورد
کار دین و ملک رونق‌گیرد از تدبیر او
کز صواب و از صلاح آغاز و انجام آورد
حکم سال و حکم فال او به‌پیروزی کند
هر منجم کو حدیت از علم احکام آورد
غاشیه بر دوش‌ گیرد بخت پیش او سبک
چون مبارک پای بر پشت سبک‌ گام آورد
سِحر صرف و مشک ناب و لؤلؤ مکنون به هم
هر سه هنگام‌ کتابت زیر اقلام آورد
آن رسول است او که هر سال از پی تجدید عهد
از خلیفه سوی شاهنشاه پیغام آورد
شاه و لشکر را ز به هر نصرت اسلام و دین
از امیرالمومنین تشریف و اِنعام آورد
وز جوانمردی بهر شهری زخاص مال خویش
دوستان را تحفهٔ احسان و اکرام آورد
سام را فرمود باید رزم اژدرها به‌طوس
تا بر اژدرها شبیخون ناچَخ سام آورد
گاه مردی کرد باید نامزد بهرام را
تا کمین بر شیر و کین بر تیر و بهرام آورد
قاهر اعدای دولت ناصر ملت سزد
تا به‌ دولت فرق اعدا زیر اَقدام آورد
عهد شاهان را سبب باید رضی‌ّ الحَضرتین
تا ز حضرت مهد خاتونی به‌هنگام آورد
کی بود هنگام از این خوشتر که نقاش قضا
در جهان هر روز رنگ نقش اصنام آورد
در هوا هر ساعتی گردون ز رعد و ابر و برق
ژنده پیلان شگرف وکوس و صمصام آورد
گل به زیر قطرهٔ باران تو گویی لعبتی است
کز خجالت خُوی همی بر روی‌گلفام آورد
بر شود هر روز گویی بر فلک باد صبا
وز فلک بر شاخ‌ گلبن هر شب اجرام آورد
ای نکو عهدی که از گردون بیابد کام خویش
هرکه سر در چنبر عهدت به ناکام آورد
نقص تو گفتن عدو را نیش در حلق آورد
شکر توگفتن ولی را نوش درکام آورد
آن یکی‌ گویی دلیل از سعد برجیس آورد
وین دگر گویی نشان از نحس بهرام آورد
از دل و جان هرکه با تو دل ندارد چون الف
از بن دندان به خدمت پشت چون لام آورد
هر شجر کز کینه و خشم تو دارد بیخ و شاخ
تا قیامت برگ و بر نفرین و دشنام آورد
با رسالت های تو نشگفت اگر شاه جهان
بر نشاط و غزو روی از جانب شام آورد
بر زمین شام در چشم فرنگان لعین
تیغ صبح آسای تو تاریکی شام آورد
چون از این فارغ شود رایت سوی مغرب برد
عالمی از سوی مغرب زیر اَعلام آورد
گرچه آرد مرد بسیاری بدایع در سخن
هر چه آرد در بر فضل تو سرسام آورد
اندرین مجلس معزی گرچه دارد انبساط
شرم دارد گاه‌گاه از بس که ابرام آورد
نوک اقلامش چو دَرجی را بیاراید به نظم
قیمتی دُرجی بود کز دَرج اوهام آورد
ور شود ممکن که اِفضال تو را آرد عدد
آن عدد بیش از ضمیر و نطق و افهام آورد
گر بود بایسته هر مدحی‌ که مداح آورد
ور بود شایسته هر نظمی‌که نَظّام آورد
کان یکی‌گویی همی وحی سماوی آورد
وین دگر گویی همی اَضغاث اَحلام آورد
تا چو صُنع ایزدی اجسام را آرد پدید
لطف او ارواح صافی را به اجسام آورد
قدر و جاه تو چنان بادا که اندر خدمتت
چرخ‌ آیین عبید و رسم خدّام آورد
باد عزمت رایض ایام تو پیش ملوک
توسن آشفته را آهسته و رام آورد
روزگارت باد فرخ تا به میمون مجلست
مژده هر ساعت به سعدی بخت پدرام آورد