عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸
ز فَرّ باد فروردین جهان چو خلد رضوان شد
همه‌ حالش دگرگون‌ شد همه‌ رسمش دگرسان شد
توانگر گشت و خوش‌طبع و جوان از عدل فروردین
اگر درویش‌ و ناخوش طبع و پیر از جور آبان شد
حلی بست و حلل پوشید باز اندر مه نیسان
اگر در ماه تشرین از حلی وز حله عریان شد
گل اندر گل مرکب کرد بوی باد نوروزی
چو از گل‌ گل پدید آمد گلستان چون‌ گلستان شد
مگر باد صبا مینا و مرجان داد گلبن را
که برگش جمله مینا گشت و بارش جمله مرجان شد
مگر رشکست‌ پروین‌ را و نسرین‌ را ز یکدیگر
که این بر خاک پیدا شد چو آن بر چرخ پنهان شد
میان باغ و ابر اندر خلافی هست پنداری
که روی باغ خندان شد چو چشم ابر گریان شد
چو از چشمش فرو بارید مروارید عمّانی
زمروارید او هرباغ چون بازار عمّان شد
سرشک ابر چون می‌گشت و گل چون جام یاقوتین
چمن چون بزمگاه شاه و بلبل چون غزلخوان شد
اگر چون موم گشت آهن به روی آب برشاید
که چون داود پیغمبر هزار آوا خوش‌ الحان شد
شقایق بر سر هر کوه چون رخسار دلبر شد
بنفشه بر لب هر جوی چون زلفین جانان شد
نگارینی که تا زلفش چو چوگان شد به عارض بر
دلم در خم آن چوگان به‌ سان‌ گوی گردان شد
کجا بر گوی زخم آید ز چوگان زود بگریزد
چه‌ گوی‌ است‌ اینکه‌ چون‌ زخم‌ آمدش‌ نزدیک چوگان‌ شد
دل من در زنخدانش نگه‌کرد از سر زلفش
بدان مشکین رسن‌، مسکین‌، سوی چاه زنخدان شد
ندانم چون برآرم من دل از چاه زنخدانش
که خالش بر لب آن چاه دلها را نگهبان شد
مگر دانست زلفش حِرز ابراهیم بِن آزر
که چون بنشست بر آتش‌ بر او آتش‌ گلستان شد
مگر باده‌است عشق او که هم دردست و هم‌درمان
کرا یک روز درد افزود دیگر روز درمان شد
دلی بود از همه دنیا مرا همواره فرمانبر
ز فرمانم برون آمد چو عشقش را به‌ فرمان شد
چه‌ نازم زانکه عشقش بر دلم سلطان شد از قدرت
از آن نازم‌ که او بر ملک هفت اقلیم سلطان شد
شهنشاه مظفر بوالمظفرکاو به پیروزی
معز دولت پیروز و رکن دین یزدان شد
بلند اختر شهنشاهی که بر تخت شهنشاهی
امیرالمؤمنین را همچو جد خویش برهان شد
سعادت عهد و پیمان بست با او تا گه محشر
قضای ایزدی در عهدهٔ آن عهد و پیمان شد
مسخر شد هر آن شاهی‌ کجا بشیند نامش را
به تعظیم ایدر آن نامش مگر مهر سلیمان شد
به‌ طلعت هست خورشیدی‌ که او جمشید عالم شد
به بخشش هست دریایی‌که او دارای دوران شد
نبود از پادشاهان چون معزالدین جهانداری
معزالدین اگر بگذشت رکن‌الدین جهانبان شد
چو بنشست او به‌ سلطانی سپاهان بود در عهدش
کنون بنگر که در عهدش همه عالم سپاهان شد
بهر فتحی همی‌کردست با ایزد مناجاتی
که اسبش طور سینا گشت و او موسی عمران شد
اگر معجز ید بیضا و ثعبان بود موسی را
دل او چون ید بیضا و تیغ او چو ثعبان شد
حسودانی کجا کردند در ملکش همی دعوی
بر ایشان تا به روز حشر خاک و آب زندان شد
به خاک اندر یکی همخانهٔ بلعام و قارون شد
به‌ آب اندر یکی همسایهٔ فرعون و هامان شد
ایا شاهی که اقبالت دلیل اهل دولت شد
و یا شیری که شمشیرت امان اهل ایمان شد
رود پیوسته با تدبیر تو تقدیر یزدانی
بدان ماند که تدبیر تو با تقدیر یکسان شد
صواب آید همی پیکان تیر تو چو تدبیرت
مگر جزوی ز تدبیر تو بر تیر تو پیکان شد
سعادت نامه‌ای فرمود در شاهی و سلطانی
همه اَجْرام‌ کُتّاب و همه افلاک دیوان شد
چو بنشستند و بنوشتند دولت مهر کرد آن را
به شاهی و به سلطانی بر او نام تو عنوان شد
بیامد فتح و جولان‌ کرد گرد سُم شبدیزت
چو شبدیز تو روز رزم در ناورد و جولان شد
به نیروکردن لشکر تنت‌گویی همه دل شد
به یاری دادن یزدان دولت‌ گویی همه جان شد
ز گرد لشگرت ابری پدید آمد که بارانش
بر احباب تو رحمت شد بر اعدای تو طوفان شد
عجب ابری‌ که رعد از کوس و برق از تیغ بود او را
که او چون رعد بخروشید و این چون برق رخشان‌ شد
همانکس‌ کامد اندر رزم با پرخاش و با دعوی
از آن پرخاش‌ کیفر برد از آن دعوی پشیمان شد
اگر چون رستم دستان همی مردی نمود اول
به‌دستش باد بُد آخر چو کارش مکر و دستان شد
به‌صف کارزار اندر زبدعهدی و بدمهری
دل از سختی چو سندان ‌کرد و اندر زیر خفتان شد
چنان‌ شد سوخته در تف چنان‌ شد کوفته در صف
که خفتانش همه خَف گشت و سندانش سپندان شد
توآن شاهی‌ که مهر وکین تو بر دوست و بر ‌دشمن
یکی چون سعد برجیس و دگر چون نحسن‌ کیوان شد
چه مشکل بود در گیتی که اقبالت نکرد آسان
به اقبال تو هرکاری که مشکل بود آسان شد
سپه بردی به‌پیروزی ز ایران تا دَرِ توران
بر آن طالع که کیخسرو زتوران سوی ایران شد
ز صد لشکر پناهت داشت در غزنین و در کرمان
هرآن نامه‌ کزین حضرت به غزنین و به‌کرمان شد
فرستادت به خدمت آنچه خاقان داشت از نعمت
به فرمانی و پیغامی‌ کزین درگه به ‌خاقان شد
ز عدل و رحمت تو در خراسان‌ گشت آبادان
هر آن شهری‌که از بیداد و از تاراج ویران شد
فرستاد آسمان باران زیادت زانکه هر سالی
زمین برداد بسیاری و نرخ نعمت ارزان شد
ز بیهق تا در تِرمَذ بهر شهری که بگذشتی
زرای ورایت تو چشمه و چشم خراسان شد
همیشه تا که خواننده ز دفترها همی خواند
که ذوالقرنین در ظلمت ز بهر آب حَیو‌ان شد
می دینارگون چون آب حیوان باد بر دستت
که مجلس‌گاه تو خرم چو نزهتگاه رضوان شد
تو بر تخت جهانداری چو یوسف شادمان بادی
که چون یعقوب بدخوا تو اندر بَیْت اَحْزان شد
امیران آمده خرم به‌ درگاه تو هر روزی
بدان زینت که اول روز کسری سوی ایران شد
شده محکم به‌شمشیر تو بنیاد مسلمانی
که شمشیر تو در ملت پناه هر مسلمان شد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴
آمد آن فصلی ‌کزو طبع جهان دیگر شود
هر زمین از صنعت او آسمان پیکر شود
باغ او مانند صورتخانهٔ مانی شود
باغ ازو مانند لعبت‌خانهٔ آزر شود
کوهسار از چادر سیماب‌گون آید برون
چون عروس باغ در زنگارگون چادَر شود
گاه پرکوکب شود بی‌گنبد اخضر درخت
گاه بی‌کوکب چمن چون‌گنبد اخضر شود
سرو همچون منبری گردد ز مینا ساخته
شاخ‌گل مانندهٔ بیجاده گون چنبر شود
گاه بازیگر شود قمری‌گهی بلبل خطیب
آن جهد بیرون ز چنبر وین سوی منبر شود
ابر چون اندر دهان لاله اندازد سرشک
لولو اندر لاله پنداری همی مضمر شود
نغز باشد لؤلؤ اندر لالهٔ معشوق من
چون بخندد لؤلؤ اندر لاله پر شَکَر شود
نور با ظلمت قرین و فر با ایمان ندیم
مر مرا پیدا همی بر روی آن دلبر شود
گاه ظلمت بر بساط نور رقاصی‌کند
گاه بر اطراف ایمان کفر بازیگر شود
جام باده بر کف من نِهْ‌ که جانان حاضرست
تا مرا بر روی جانان باده جان پرور شود
بس‌که بی او دیدگان من به خواب اندر نشد
بر کنار او مگر یک ره به‌ خواب اندر شود
مجلسی بی‌داوری با او نخواهم ساختن
بیش‌ تا خصمش خبر یابد سوی داور شود
مر مرا از داور و خصمش نباشد هیچ باک
گر نظام دین پیغمبر مرا یاور شود
صاحب عادل مظفر آنکه عدل او همی
حجت قول خدای و قول پیغمبر شود
فتح اگرگفتارگردد کنیتش معنی بود
ور ظفر تصریف‌گردد نام او مصدر شود
گر نسیم جود او برکوه و صحرا بگذرد
سنگ آن یاقوت‌گردد خاک آن عنبر شود
ور به چشم همت اندر آب دریا بنگرد
موج آن دریا برآید اوج‌ کیوانْ تر شود
نه هر آن صاحب‌ که بردارد قلم چون او شود
نه هر آن غازی‌که تیغی برکشد حیدر شود
در صدف بسیار بارد قطرهٔ باران همی
لیکن از صد قطره یک قطره همی‌گوهر شود
بر بساط جنت ابراهیم را باید نشست
تا به‌زیر پایش آتش سوسن و عَبْهر شود
ملک و دین را سید دنیا سزد فخرو نظام
تا بنای ملک و دین هر روز عالی‌تر شود
هرکه اندر سایهٔ اقبال او گیرد پناه
گر زنی دیوار سازد سدّ اسکندر شود
وان که خواهد تا برآرد برخلافش یک نفس
آن نفس در حنجرش بر‌ّان تر از خنجر شود
ای سخاگستر خردمندی که هرکاو ساعتی
با تو بنشیند خردمندی سخاگستر شود
ای جهانداری کز عالی درگهت سوی ملوک
نامه‌ای چندان اثر داردکه صد لشکر شود
گرتورا چون رستم زال آید اندر پیش خصم
از فَزَع موی سرش چون فَرق زال زر شود
از دهن افسارگردد هرکه با تو سرکشد
وانکه سر بر خط نهد شایستهٔ افسر شود
گرزمدح تو بلند اختر شدم نشگفت ازآنک
مادح از ممدوحِ نیک‌اختر بلند اختر شود
هر عَرَض کاندر مدیحت بگذرد بر خاطرم
روی یوسف باشد اندر حسن اگر جوهر شود
پیش تو در نیک عهدی عرضه‌کردم محضری
هرکه این محضر فرو خواند نکومحضر شود
غیبهٔ من بنده از تشریف تو پر جامه شد
کیسه هم بایدکه از اِنعام تو پر زر شود
گفتم این مدحت بدانسانی که گوید عنصری‌:
«‌باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود»
تا همی اشعار زیبا زیور دیوان شود
تا همی الفاظ نیکو زینت دفتر شود
جاو‌ان بادت بقا تا دفتر و دیوان ما
از ثنا و مدح تو پرزینت و زیورشود
هرکه بر مهرت در دل بسته دارد خَسته باد
تا ز درد آواز او همچون صریر در شود
باد بزمت چون سپهری کاندرو هر ساعتی
ماه ساقی‌ گردد و ناهید خنیاگر شود
بر تو فرخ باد سیصد جشن تا در هر یکی
مجلس تو جنت و می اندرو کوثر شود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶
چیست آن آبی‌ که رخ را گونهٔ آذر دهد
تلخی او عیش را شیرینی شکّر دهد
تلخ دیدستی‌ که شیرینی فزاید عیش را
آب دیدستی که رخ را گونهٔ آذر دهد
آفتاب است او که مجلس گرم‌ گرداند همی
خاصه آن ساعت که ساقی ساتَکینی در دهد
جان پاکش خاورست و جام روشن باختر
نورگاه از باختر بخشد گه از خاور دهد
گر چه هست او آب رز دارد فروغ آب زر
وانکه زو خرم شود خواهندگان را زر دهد
خوش خبرهایی دهد چون از خم آید در قدح
وان خبرها از بت و ساقی و رامشگر دهد
کردگار هر دو گیتی بندگان خویش را
گر همی وعده به حور و جنّت و کوثر دهد
جنّتی بیند در او هم‌ کوثر و هم حور عین
هر که مجلس سازد و ساقی به او ساغر دهد
گر خوش آید می حریفان را به هنگام صبوح
خوشتر آید چون نگاری چابک و دلبر دهد
من چو می نوشم چنان خواهم‌ که جام می مرا
ماه زیبا روی مشکین زلف سیمین بر دهد
آن‌که چون بیندکه جانم را به قُوت آمد نیاز
قُوت جان من ز دو یاقوت جان پرور دهد
قامت او سرو ورخ نسرین و خط سیسنبرست
دیده‌ای سروی که بَر نسرین و سیسنبر دهد
عنبرین زلفش که از خم بر مثال چنبرست
قصد آن دارد که پشتم را خم چنبر دهد
تا ندیدم زلف چنبردار عنبر بوی او
می ندانستم که چنبر بوی چون عنبر دهد
عشق او را چشم من‌ گوهر دهد هر ساعتی
او پسندش نیست هر چندش همی‌ گوهر دهد
گوهر شهوار خواهد عشق او از چشم من
آن چنان‌ گوهر مگر جود ملک سنجر دهد
شاه مشرق تاج ملت ناصرِ دینِ خدای
افسر شاهان که شاهان را همی افسر دهد
خسرو عادل که هر روز از نسیم عدل او
باغ دولت تازه‌ گردد شاخ نعمت بر دهد
او دهد دین هدی را روشنایی همچنانک‌
ماه را بر چرخ‌گردون روشنایی خور دهد
گاه میران را به ایران خلعت شاهی دهد
گاه خانان را به توران رایت و لشکر دهد
گرچو اسکندر بگیرد ملک هفت اقلیم را
پادشاهان را ولایت بیش از اسکندر دهد
این جهان بحرست و ما کشتی و عدلش لنگرست
چون بشورد بحر ‌کشتی را سکون لنگر دهد
روز شب‌ گردد بر اعدا چون ملک روز مصاف
تیر را پرتاب بر شبرنگ‌ کُه پیکر دهد
وز دویدن باز مانند آهوان چون روز صید
اسب را ناورد در صحرای پهناور دهد
سال دیگر گر به قصد غزو روی آرد به‌ روم
روم را مالش به تیغ هندوی‌ گوهر دهد
تیغ او پرواز گِرد گردن رُهبان کند
کوس او آواز در بتخانهٔ قیصر دهد
نیلگون تیغش رخ اعدا کند نیلوفری
دیده‌ای نیلی‌ که دل را رنگ نیلوفر دهد
هرکجا بر وصف رزم او روان‌ گردد قلم
وصف رزم او قلم را تیزی خنجر دهد
بخت چون بیند نوشته نام او بر دفتری
بوسه بر دست دبیر و خامه و دفتر دهد
از قضا و از قدر هست این جهان را بام و در
دولتش پیغام‌گاه از بام وگاه از در دهد
حَمل تو آرد همی هر بامدادی آفتاب
تا به دیوانش خراج‌ گنبد اخضر دهد
آرزو بودش که ملک و دولت او را نظام
رای و تدبیر نظام دین پیغمبر دهد
یافت هرچش آرزو بود و چنین باید ملک
کاو ز دانش حق به دست صاحب حقور دهد
گر به‌پیش تخت او در حاجبی‌ گوید سخن
حرمتش نیکو شناسد پاسخش درخور دهد
سر دهد بر باد وز پای اندر آید زین سپس
هرکه پای از خط و از فرمان او بر سر دهد
منظر و مخبر بهم شایسته دارد چون‌ پدر
ملک را زینت همی زان منظر و مخبر دهد
ای خداوندی‌ که دیدار تو را عالم همی
از سعادت هر زمانی مژدهٔ دیگر دهد
داد گردون کام تو امروز نیکوتر زدی
باش تا فردات از امروز نیکوتر دهد
جزبه عدل تو نپرد هیچ مرغ اندر هوا
مرغ را گویی همی عدل تو بال و پر دهد
در صلاح دین ‌و دنیا آفرین ‌و شکر تو
بهتر از پندی که عالم از سر منبر دهد
گر شود مدح تو درخاطر مجسم لعبتی
حور عین باید که او را جامه و زیور دهد
شکر باید کرد شاهی را که او را کردگار
چون پدر بر پادشاهی مخبر و منظر دهد
گر به محشر برد خواهد بی‌نهایت رحمتی
بارگاهِ تو نشان رحمت محشر دهد
ور تواند بود فرزندی ز نسل دشمنت
خون شود شیری که آن فرزند را مادر دهد
ور بود صد عَمْر و عَنْتَر خصم تو در کارزار
قدرت ایزد تو را نیروی صد حیدر دهد
مرد زن ‌گردد چو شمشیر تو بیند در نبرد
تا نهیب تو بجای مِغفَرش مَعجَر دهد
گرچه شمشیر تو از سبزی چو ساق عَبْهر‌ست
زردی روی عدو از دیدهٔ عَبهر دهد
آبدارست و چو خاکستر بود شخص عدو
زانکه عبهر را طروات آب و خاکستر دهد
تاکه ‌کوه و باغ را از پرنیان سرخ و زرد
چرخ در آذار و آذر جامه و چادر دهد
بررخ احباب و اعدای تو پوشاناد چرخ
آن سَلَب‌هایی‌که در آذار و در آذر دهد
باد کار تو به دنیا شاد کردن خلق را
تا جزای تو به عقبی خالق اکبر دهد
دادخواهان را تو بادی داور فریاد رس
تاکه دادِ دادخواهان ایزد داور دهد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶
بردیم ماه روزه به نیک اختری به‌سر
بر یاد عید روزه قدح پرکن ای پسر
زان می‌که چون ز جام رسد بوی او به جان
مردم همه طرب شود از پای تا به سر
قندیل تیره گَشت و قدح روشنی گرفت
اینک قدح ببین و به قندیل در نگر
سازی که با بت است بعید اندرون بیار
چیزی که ماه روزه به‌کار آمدی ببر
بنشین و عاشقانه سرودی همی سرای
برخیز و دوستانه طریقی همی سپر
یکماهه باده در قدح ما همی فکن
سی روزه بوسه بر دو لب ما همی شمر
بودیم در غم سحر و شام مدتی
واکنون ز شام یاد نیاریم وز سحر
گاهی بچینم از رخ رنگین تو سمن
گاهی بریزم از لب شیرین تو شَکَر
ماه دی است و قوت سرما به غایت است
وانگیخته است آب ز هر جانبی حشر
یک ره‌ که شد چو خنجر پولاد آب جوی
بایدکه بیش ما ز دو آتش بود سپر
یک آتش از قنینه زده عکس بر سهیل
یک آتش از تنوره زده نور بر قمر
از آتش قِنینَه‌ زمین‌گشته پر فروغ
وز آتش تنوره هواگشته پر شرر
گویی که زرگری است سیه‌ساز و سرخ‌پوش
در آهنین دری که همه روزن است در
گه شفشه‌های زرکند از هر دری برون
گه بر هوا فشاند گاورسهای زر
حصنی است پر زپنجره واندر میان حِصن‌
قومی مشعبدند علی رغم یکدیگر
در دستها گرفته ز هرگونه لعبتان
هر یک به زعفران و به شنگرف کرده‌تر
هاروت‌وار شعبده سازند هر زمان
تا لعبتان ز پنجره بیرون‌ کنند سر
باغی است درگشاده در آن باغ بی‌عدد
بر هر دری شکفته از آن باغ یک شجر
شاخش همه به‌گونهٔ‌گلنار و زعفران
برگش همه به رنگ طبرخون و مُعصَفَر
زین باغ چون بهار نماید به ماه دی
بزم ظهیر دولت سلطان دادگر
میر اجل موید ملک و شهاب دین
بوبکر کاو بداد و به دین هست چون عمر
دارد ز فر دولت او روزگار نور
دارد ز نور دولت او روزگار فر
شاخی است رسم اوکه معالیش هست بار
باغی است لطف او که معانیش هست بر
از شمع مهر او امل آید همی فروغ
وز ابر کین او اجل آید همی مطر
دستش زمانه نیست وزو هست حَل‌ و عقد
کلکش ستاره نیست وزو هست خیر و شر
گرچه ز چرخ هست بسی بعد تا ثری
ورچه زبحر هست بسی فرق تا شمر
آن را به جنب دولت او چون ثری شناس
وین را به جنب همت او چون شَمَر، شُمَر
ای بر فلک ثنای تو تسبیح هر ملک
وی بر زمین عطای تو تشریف هر بشر
نور محبت تو ثوابی است از بهشت
دود عداوت تو عذابی است از سقر
از بهر خدمت تو سزد گر خدای عرش
ارواح رفته باز رساند سوی صور
گر بر صفر همیشه محرم مقدم است
تو چون محرمی و همه مهتران صفر
از آتش جگر لب بدخواه توست خشک
وز آب دیدگان رخ اعدای توست تر
بر هر زمین که باد خلاف تو بگذرد
هم آب دیده باشد و هم آتش جگر
از فکرت تو عزم معادی شود هَبا
وز قدرت تو حزم مخالف شود هدر
گویی‌ که فکرت تو دلیل است بر قضا
گویی‌ که قدرت تو وکیل است از قدر
تا چون خَضَر به شهر سکندر نشسته‌ای
آن شهر همچو جَنّت مأواست از خضر
اسکندر آن زمان‌ که هَری را نهاد پی
گر داشتی ز دولت و اقبال تو خبر
دروی بجای خاک سرشتی همی عبیر
دروی به‌جای سنگ فشاندی همه گهر
تا درخور قبول تو شد نظم و نثر من
نظمم همه نُکَت شد و نثرم همه غُرَر
از منت تو پشت و دلم هست با‌رکش
وز نعمت تو جان و تنم هست بارور
پست است خاطر من و اقبال تو بلند
زیرست خدمت من و اِنعام تو زبر
آن روز کی بود که من آیم چو بندگان
بر فرش مجلس تو و بر آستان و در
دیده نهم ز مهر چو رُهبان بَرِ صلیب
بوسه دهم ز فخر چو حجّاج بر حَجَر
تا رامش و طرب ز سلامت دهد نشان
تا نصرت و ظفر ز سعادت بود اثر
در مجلس تو باد همه رامش و طرب
بر درگه تو باد همه نصرت و ظفر
فالت همه مبارک وکارت همه به‌کام
روزت همه خجسته و عیدت خجسته‌تر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸
تا ز یاقوت و زبرجد گیتی است و سیم و زر
باغ‌ گویی زرگرست و کوه گویی سیمگر
کوه گویی سر همی پنهان‌ کند در زیر سیم
باغ‌ گویی تن همی پنهان‌ کند در زیر زر
باغ را چون بنگری‌ گویی که زرین است تن
کوه را چون بنگری‌ گویی‌ که سیمین است سر
از بخار آب ابر تیره بینی بر هوا
وز سرشک ابر آب بسته بینی بر شَمَر
ابر گویی بر هوا گشته است چون مشکین زره
آب‌گویی در شمر کشته است چون سیمین سپر
تا که ابر بوستان گردد همی بی‌رنگ و بار
هر شجر گردد همی در گلستان بی‌برگ و بر
دل چه تابم‌ گر همی فاسد شود رنگ چمن
غم چه دارم‌ گر همی‌ کاسِد شود بوی شجر
کز سمن خوشرنگ‌تر رخسار آن زیبا صنم
وز شجر خوشبوی‌تر زلفین آن شیرین پسر
دلبری‌ کز آب رویش آب دارم در دو چشم
لعبتی‌ کز تاب رویش تاب دارم در جگر
گه ‌کمان مالد ز خشم من به‌کافوری قلم
گه شکر بارد ز مهر من به مروارید تر
از کمان مالیدنش من چون به‌تاب اندر کمان
وز شکر باریدنش من چون به آب اندر شکر
تا ندیدم زلف او را من ندانستم که هست
بار تَبَّت حلقه حلقه بر جهاز شوشتر
چون بپیچد صد هزاران عقل باشد مه‌پرست
چون بتابد صدهزاران حلقه باشد گل سپر
ماه پیش او کمر بندد به خدمت همچنانک
بیش تخت نصرت‌الدین مشتری بندد کمر
آفتاب روزگار و فخر ملک شهریار
میرابوالفتح مظفر آیت فتح و ظفر
آن خداوندی که از بختش همی نازد قضا
وآن هنرمندی که از قَد‌رش همی نازد قَدَر
آسمان پست است پنداری و بخت او بلند
مشتری زیرست پنداری و قدر او زبر
وقت مجلس نام او از شعر بِد‌رخشد چنانک‌
زهرهٔ زهرا درخشد زآسمان وقت سحر
اندر آن وقتی که ایزد بوالبشر را آفرید
نامد اندر آفرینش زآن مبارک‌تر بشر
نصرت‌الدین ‌است و فخرالملک اندر اصل ‌خویش
هم نظام‌الملک دارد هم قوام‌الدین پدر
گر به ذکر اندر پدر را از پسر باشد بقا
از پدر باقی بماند کش چو تو باشد پسر
نقطه ی پرگار جودست از کریمی و سخا
نکتهٔ الفاظ عقل است از بزرگی و هنر
روز را ماند کزو هر حضرتی دارد نشان
چرخ را ماند کزو هر بقعتی دارد اثر
طبع او بحرست بحری جاودان با فوج موج
دست او ابرست ابری جاودان زرین مطر
گر به هامون بر خیال حلم او یابد گذار
ور به‌ گردون بر نسیم جود او یابد گذر
شکر او گویند بر هامون عناصر یک‌بهٔک
مهر او جویند برگردون کواکب سر به سر
ای یقین در قدرت گردون به نزد تو گمان
وی عیان در رفعت‌ کیوان به نزد تو خبر
علم و دینی وز تو هرکس عالم‌ است و دین ‌شناس
عقل و جانی وز تو هرکس عاقل است و جانور
سقف ایوان را عمادی برج فرمان را نجوم
دَ‌رج د‌انش را نگاری، دُرج بخشش را گهر
باغ حشمت را نهالی‌، گنج دانش را کلید
جسم دولت را حیاتی چشم ملت را بصر
من رهی در دانش و اقبال گشتم بی‌نظیر
تا به چشم همت و احسان به من‌ کردی نظر
شعر من‌ گشته است در بحر سخن همچون صدف
نکته و معنی دُرَفشان از صدف همچون گهر
گرچه در تقصیر کردن عذرها دارم بسی
بهتر از تخفیف نشناسم همی عذر دگر
آمدستم تا به حکم بندگی و دوستی
گیرم از روی تو فال وگیرم از رای تو فر
دیده بر پایت نهم چونانکه ترسا بر صلیب
بوسه بر دستت دهم چونانکه حاجی بر حجر
اندرین معنی مرا با تو زبان و دل یکی است
جون زبان و دل یکی دارم سخن شد مختصر
تاکه اندر خیر و نعمت جانور را هست نفع
تا که اندر شر و محنت آدمی را هست ضر
نیکخواهت باد در نعمت همیشه جفت خیر
بدسگالت باد در محنت همیشه جفت شر
تا همی هر جانور روی زمین را ‌بسپرد
زیر بای دولت اندر گردن گردون سپر
مهرگان بگذار و بگذر تا ببینی در جهان
صد هزاران مهرگان و نوبهار نامور
حال وکام و سادی و نوس از تو دارد هرکسی
ما‌ل بخش و شاد زی و نام‌ جوی و نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱
به فرخی و خوشی بر خدایگان بشر
خجسته باد چنین عید و صدهزار دگر
جلال دولت و دولت بدو فزوده شرف
جمال ملت و ملت بدو نموده هنر
شهی‌ که بر همه روی زمین همی تابد
ز ماه رایت او آفتاب فتح و ظفر
نبود تا که جهان است و هم نخواهد بود
خدایگانی بر خلق از او مبارکتر
همی دهد قلم و تیغ او به بزم و به رزم
نشان نعمت فردوس و هیبت محشر
به رزمگاه چو مریخ‌وار گیرد زور
به بزمگاه چو خورشیدوار گیرد فر
زمین معصفر گردد ز بسکه راند خون
هوا مُزَعْفر گردد ز بسکه بخشد زر
حسام شاه چو نیلوفر است و چهرهٔ خصم
چو شَنْبلید شدست از نهیب نیلوفر
سرش ز چنبر فرمان شاه بیرون است
قدش ز هیبت شاهی است چفته چون چنبر
اگر تنش به مثل سربه سر همه جگر است
سرشک‌وار ببارد ز دیده خون جگر
وگر همی نشناسد که وهم شاه جهان
مؤثرست در آفاق چون قضا و قدر
همی به‌ کوه و کمر نازد و نه آگاه است
که وهم شاه فرود آردش ز کوه و کمر
خدایگانا آ‌ن کس که نعمتش دادی
به شرط خدمت یک‌ چند بسته بود کمر
چو شد مخالف و بر نعمت تو شکر نکرد
به نعمت تو که بدبخت‌ گشت و شومْ‌ اختر
شکسته کرد و پراکنده یک سیاست تو
سپاه او را چون قوم عاد را صَرصَر
ز فعل خویش بنازد همی و در مثل است
کسی‌ که بد کند از بد هم او برد کیفر
مباد آن که خلاف تو دارد اندر دل
که سوخته کندش خشم تو دل اندر بر
مخالفانی کاندر حصار خصم تواند
خلاف و کین‌توزیشان ببرد سمع و بصر
ز ترس خشم تو گشته است چشم ایشان ‌کور
ز بیم کوس تو گشته است‌ گوش ایشان کر
بر آن حصار که ایشان مقام ساخته‌اند
ز آب و خاک ندارند هیچگونه خبر
مگرکه صاعقه بارید چرخ بر سرشان
که آب ایشان خون‌ گشت و خاک خاکستر
شدست خنجر برنده عقلشان در دل
شدست آتش سوزنده مغزشان در سر
چو حال ایشان در زیستن بر این جمله است
چنان شناس‌ که ‌گشت آن حصار زیر و زبر
شهنشها ،ملکا، همچو آفتاب فلک
به شرق و غرب تو را هست سال و ماه سفر
جهان شدست منور ز فر طلعت تو
ز آفتاب منور شود جهان یکسر
به وقت راه سپردن همی وفا نکند
به سیر مرکب تو بر سپهر سیر قمر
حکایت و سَمَر امروز جمله باطل‌ گشت
که رسمهای تو بیش از حکایت است و سمر
اگر قیاس کنم من ز دجله تا جیحون
ز لشکر تو همی‌ نگسلد نفر ز نفر
خدایگان چو تو باید همی‌ که روز نبرد
ز دجله تا لب جیحون ‌کشد صف لشکر
همیشه تا که همی بشکفد ز باد صبا
به باغ در سمن تازه و بنفشهٔ تر
یکی چو عارض خوبان سپید و روشن و پاک
یکی چو زلف بتان برشکسته یک به دگر
شکفته باد ز عدل تو باغ شاهی و ملک
چو بوستان ز نسیم بهار و قَطْرِ مَطَر
تو را زمانه غلام و ملوک خدمتکار
تو را ستاره مطیع و سپهر فرمانبر
خجسته عید تو و پیش تو عدو قربان
شب تو از شب و روزت ز روز خرم‌تر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵
آن شمع چه شمع است که برنامه و دفتر
دودش همه مشک است و فروغش همه‌ گوهر
وان ابر چه ابرست که بر سوسن و نسرین
بارد همه یاقوت و فشاند همه عنبر
وان باز چه بازست که باشد گه پرواز
گیرندهٔ بی‌چنگل و پرَّندهٔ بی پر
وان شاخ چه شاخ است که در باغ کفایت
توفیق بود برگش و توقیر بود بر
وان تیر چه تیرست که بالای عدو را
دارد چو کمان چفته به پیکان مقشر
وان مار چه مارست که چون معجز موسی
ناچیز کند تنبل خصمان فسونگر
وان مارهٔ زر چیست که مردان جهان را
بر فضل و هنرمندی بر سنگ زند زر
وان ماهی بر خشک چه چیزست‌ که دریا
هر دم زدن از قیر کند تارک او تر
گویی که شهابی است مقارن شده با ماه
واندر کف خورشید ز شب ساخته اختر
یا طرفه چراغی است که از نور و دُخانش
ایام مزین شده اسلام منور
یا هست به خوارزم ز تقدیر وکیلی
تا فخر معالی کند ارزاق مقدر
صدری ز محل زین ملوک همه‌ گیتی
بدری ز شرف شمس‌کفات همه کشور
آن خواجه‌ که سعدست و ا‌امینا است و ظهیرست
در دولت و ملک ملک و دین پیمبر
بو سعد که تا طلعت او گشت پدیدار
مسعود شد از طلعت او طالع و اختر
خوب است همه سیرت او درخور صورت
زیباست همه مخبر او درخور منظر
آباد همه ساله بر آن صورت و سیرت
آباد همه ساله بر آن منظر و مخبر
آن روز که ایام ندا کرد که هرگز
کس را نشود چنبر افلاک مسخر
پیروزی او دست برآورد و درآورد
ناگاه سر چنبر افلاک به چنبر
با ناوک تدبیرش و با نیزهٔ عزمش
چون خانهٔ زنبور شود سد سکندر
خوارزم شد اکنون چو یکی دفتر کامل
خیرات و صلاتش طرف و نکتهٔ دفتر
گر زان طرف و نکته یکی نقطه بکاهد
آن دفتر کامل شود اجزای مبتر
در ملک عجم کار دگر کارگزاران
اندوختن نعمت و مال است سراسر
او کارگزاری است که کارش ز کریمی
پروردن بنده است و نوازیدن چاکر
چون بنگرد اندر سیرَش مرد خردمند
عنوان شرف بیند و پیرایهٔ مفخر
خلقش به صبا بوی دهد در مه نوروز
از خار بدان بوی برآید گل احمر
وز همت او سایه برافتد به درختان
گیرند درختان صفت ‌گنبد اخضر
اندر کنف دولت او خسته نگردد
آهو به ره از ناخن و دندان غضنفر
ور سوی‌کبوتر نگرد بخت بلندش
شاهین به عنایت نگرد سوی‌ کبوتر
ای بار خدایی که همی شکر توگویند
شاهنشه و خوارزمشه و خواجه و لشکر
آن شهر عقیم است‌ کزو خاسته‌ای تو
زیرا که از آن شهر نخیزد چو تو دیگر
از روی تو و رای تو اجرام سماوی
گیرند همه فال و پذیرند همه فر
خدمتگر نفس تو و نقش قلم توست
برجیس به ماهی و عطارد به دو پیکر
گر خسته شد از خنجر رستم دل سهراب
ورکنده شد از بازوی حیدر در خیبر
کلک تو گه ‌خشم عدو را بخلد دل
عزم تو گه عدل ستم را بکند در
ای‌ کلک تو در قدرت چون خنجر رستم
وی عزم تو در قوت چون بازوی حیدر
جودی تو اگر جود توان دید مجسم
عقلی تو اگر عقل توان دید مصور
زان است که خورشید تغیر نپذیرد
کاو هست به هیات چو دوات تو مدور
زان است ‌که آفت نرسد قطب سما را
کاو بر صفت کلک تو دارد خط محور
از کلک گهر گستر تو خلق جهان را
شکر است چنان ‌کز نی خوزستان شکر
مشکورتر از تو به جهان کیست ‌که هستند
هم خلق ز تو شاکر و هم خالق اکبر
از فر تو خوارزم چو فردوس برین است
جیحون روان هست در آن چشمهٔ کوثر
گر کوثر و فردوس بر این نسیه به عقبی است
این هر دو ز عدل و نظرت نقد شد ایدر
اقبال سپهرست در الفاظ تو مدغم
ارزاق جهان است در اقلام تو مضمر
درویش که بیند به شب اقبال تو در خواب
او را کند احسان تو شبگیر توانگر
در مجلس تذکیر امامان سخنگوی
در خطبهٔ تحمید خطیبان سخنور
خواهند ثنای تو همی بر سر کرسی
گویند دعای تو همی بر سر منبر
بر مادح تو مدح تو چون حرز براهیم
از آتش سوزنده‌ کند سوسن و عبهر
کر کنگرهٔ خُلد همی حور بهشتی
مداح تو را هدیه دهد جامه و زیور
امروز ثناخر تویی از اهل معالی
وز اهل معانی منم امروز ثناگر
آنجا که بود جمع معالی و معانی
مداح ثناگر به و ممدوح ثنا خر
تا اختر سیار بدین گنبد دوار
هر شب کند از باختر آهنگ به خاور
در خاور و در باختر اقبال و قبولت
تابنده و پاینده همی باد چو اختر
نازنده همی باد به تو دین محمد
تا ملک محمد بود و دولت سنجر
فرخ‌تر و فرخنده‌تر امروز تو از دی
و امسال تو از پار همایون‌تر و خوشتر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲
زین مبارک‌تر به عمر اندر نباشد روزگار
زین همایون‌تر به سال اندر نباشد شهریار
ملک و دولت را کنون تاریخ نو باید گزید
زین همایون اختیار و زین مبارک روزگار
جبرئیل امروز بر بزم وزیر شاه شرق
اختران کرد از بروج چرخ پنداری نثار
تا در ایوان نو آیین پیش خسرو صف زدند
لعبتان چین و کشمیر و بتان قندهار
یا زمین از گوهر و زر هر چه پنهان کرده بود
در سرای فخر ملک امروز بنمود آشکار
پیش‌ خسرو در سجود آمد جهانی‌ در صور
وز عدم سوی وجود آمد بهاری پرنگار
هر کجا اقبال خسرو باشد و رای وزیر
در سجود آید جهان و در وجود آید بهار
دیده‌ام در دولت و ملک ملک سلطان بسی
بزمهای دلفروز و جشنهای شاهوار
بر مثال این ندیدم هیچ بزمی نامور
وز قیاس این ندیدم هیچ جشنی نامدار
ناصرالدین شهریارست و نظام‌الدین وزیر
از معزالدین و از خواجه جهان را یادگار
خواجه آن بهتر که هم باشد ز خواجه گوهرش
شهریار آن به‌که باشد اصل او از شهریار
ای فراوان میزبانان دیده اندر شرق و غرب
میزبانی چون نظام‌الدین کجا دیدی بیار
هم به‌ کف نعمت نشان و هم به دل منت پذیر
هم به جان خدمت نمای و هم به‌تن طاعت‌گزار
در کدامین خاطری آید چنین تهذیب شغل
از کدامین همتی گنجد چنین ترتیب کار
میزبان باید که باشد در ضیافت کامران
کامران است او به فر پادشاه کامکار
خسرو عادل ملک سنجر خداوند عجم
قبلهٔ شاهان و تاج ملت و فخر تبار
آن جهانداری که تا او بست بر شاهی کمر
بند ملک و دین بدان بند کمر گشت استوار
آن ‌که در شاهی و ‌در مردی به او میراث ماند
از سلیمان و علی انگشتری و ذوالفقار
باد نصرت جست تا شبدیز او شد باد پای
آب بدعت رفت تا شمشیر او شد آبدار
هرکه با او باد ساری کرد در روی زمین
گشت در زیر زمین از خاکساری خاکسار
روز رزمش دست زد گفتی زمین در آسمان
یا زمین را آسمان در بر گرفت از بس غبار
چون میان نار سوزان دم زنند اعدای او
زمهریر سرد بیرون آید از اجزای نار
جان بلرزد در هوای رزمگاهش روز رزم
سر بساید بر زمین بارگاهش روز بار
پیش او رفتن پیاده حشمتی داند بزرگ
هر هنرمندی که بر اسب هنر گردد سوار
چون شود بر بدسگالان خشم او آتش‌فشان
چون شود بر نیکخواهان جود او دینار بار
تیغ عزرائیل دارد در یسار و در یمین
دست میکائیل دارد در یمین و در یسار
مشتری و زهره را از جور بهرام و زحل
تا نه بس مدت دهد عدلش امان و زینهار
ماه مَنجوقش به قدر از ماه گردون بگذرد
شیر شادُروان او شیر فلک ‌گیرد شکار
نعل اسب او هلال است و سِتامش‌ کوکب است
آفتاب است او و اسبش آسمان اندر مدار
آسمانی پرکواکب بر زمین هرگز که دید
کآفتاب او یکی باشد هلال او چهار
ای ز فرّ تو برادر خرم اندر دار ملک
وی ز عدل تو پدر خشنود در دارُالقَرار
آن‌ که هست از تو بلند او را که یارد کرد پست
وان ‌که هست از تو عزیز او را که یارد کرد خوار
تیغ برّان تو چون در کارزار آید پدید
شیرِ غران‌ خویشتن پنهان‌ کند در مرغزار
گر تو خواهی از جهان سازی حصاری بر عدو
ور تو خواهی در جهان باقی نماند یک حصار
شرح‌ مدح‌ تو ز انبوهی نگنجد در ضمیر
شکرِ عدلِ تو ز بسیاری نگنجد در شمار
گرچه‌ آتش را به‌ طبع اندر شرارست و دخان
آتشی خواه از قِنینه بی‌دخان و بی‌شرار
نورش از خورشید و ماه و لطفش از جان و خرد
بویش از مشک و عبیر و رنگش از گلنار و نار
گردد از طبعش دل غمناک بی‌سودای غم
گردد از فعلش سر مخمور بی‌رنج خمار
بر رخ سیب است خون از عشق او در بوستان
بر دل لاله است داغ از رشک او در لاله‌زار
جام ازین آتش بیفروز ای شه‌ گیتی فروز
تا شود رایت نشاط افزای و طبعت شاد‌خوار
دست ‌دست توست‌ گیتی را به‌ پیروزی ستان
روز روز توست، عالم را به بهروزی ‌گذر
تا به فر دولت تو در پناه بخت تو
کدخدای تو چنین مجلس بسازد صدهزار
تا بتابد آفتاب و تا بگردد آسمان
تا بباید روزگار و تا بماند کردگار
آفتابت بنده باد و آسمانت باد رام
روزگارت باد چاکر کردگارت باد یار
در سرای سروری امروز تو خوشتر ز دی
بر سریر خسروی امسال تو بهتر ز پار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶
چون شمردم در سفر یک نیمه از ماه صفر
ساختم ساز رحیل و توشهٔ راه سفر
هرکجا دولت نهد راه سفر در پیش من
کی دهد چندان زمان تا بگذرد ماه صفر
چون سپهر از ماه تابان کرد زرین آیتی
راه من معلوم‌کرد آن ماه روی سیمبر
یافت آگاهی که من ساز سفر سازم همی
دشت و بر یک چند بگزینم همی بر شهر و در
آمد از خانه دوان چون آهوی خسته نوان
لب ز خشکی چون بیابان دیدگان همچون شمر
کوه غم بر دل نهاده جون‌کمرکرده میان
تا چرا من رنج خواهم دید در کوه و کمر
فندق او بر شقایق‌کرده سنبل ساخ شاخ
نرگس او بر سمن باریده مروارید تر
از تاسف چنبری‌کرده قد چون سرو راست
وز تپانچه نیلگون ‌کرده رخ چون معصفر
گفت بشکستی دلم تا عزم را کردی درست
با صبا پیوستن و منزل بریدن چون قمر
جامه و پیرایه ساز از بهر من ‌گر عاشقی
زین و پالان را ا‌فرو هل‌ا از پی‌ اسب و ستر
جند بازی بر بساط آرزو نرد امید
چند کاری در زمین ‌کاشکی تخم اگر
موی سیمین چون‌ کند مرد حکیم از بهر سیم
روی زرین چون‌ کند شخص عزیز از بهر زر
گه چو میشان باشی از دندان ‌گرگان با نهیب
گه چو گوران باشی از چنگال شیران با خطر
گوش بر هر سو نهاده تا چه پیش آرد قضا
چشم بر هر ره نهاده تا چه فرماید قدر
گفتم ای ماه شکرلب آب چشم تو مرا
کرد در حسرت گدازان چون به آب اندر شکر
تا ستوران را نسازم در سفر پالان و زین
جامه و پیرایه چون سازم بتان را در حضر
گر به شست اندر شوم چون ماهیان بی‌هوش و هنگ
ور به دام اندر شوم جون آهوان بی‌خواب و خور
از پی سیمم نباشد هیچ سودا در دماغ
وز غم‌ زرم نباشد هیچ صفرا در جگر
از خطرکردن بزرگی و خطر جویم همی
این مثل نشنید‌ه‌‌ای کاندر خطر باشد خطر
کم بها باشد به بحر خویش دُرّ شاهوار
کم خطر باشد به شهر خویش مرد نامور
در مکان وکان خویش از خواری و بی‌قیمتی
عود باشد چون حطب یاقوت باشد چون حجر
دولتم گوید همی کز شهر بیرون شو به راه
اخترم ‌گوید همی‌ کز خانه بیرون شو به ‌در
هرکه رنجی بیند آخر کار او گردد به کام
هر که تخمی ‌کارد آخر کشت او آید به بر
بر مده خرمن به باد و آتش اندر من مزن
خاک بر تارک مبیز و آب روی من مبر
دوستان و عاشقان را از پس هجرانِ صَعب‌
چرخ ‌گردان شاد گرداند ز وصل یکدگر
تنگم اندر برگرفت و در دل من برفروخت
آتشی‌ کز شب دخانش بود و از پروین شرر
تیره شب دیدم چو شاه زنگ با خیل و حشم
افسری بر سر ز مینا و اندر آن افسر درر
اختران دیدم چو سیماب و فلک چون آینه
سر برآورده دو دیو از خاور و از باختر
آن یکی بر راندن سیماب بگشاده دو دست
و آن دگر بر خوردن سیماب بگشاده زفر
خیره ماندم زان ‌دو دیو مشرقی و مغربی
مشرقی سیماب زای و مغربی سیماب خور
پیش من راهی دراز آهنگ و منزلهای دور
سنگ او بیرون ز حد فرسنگ او بیرون ز مرّ
خامهٔ ریگ اندرو جون موج جیحون و فرات
تودهٔ سنگ اندرو چون ا‌بحرا الان و خزر
در میان بیشهٔ او خوابگاه اژدها
در کنار چشمهٔ او آهوان را آبخور
چون چَهِ دوزخ به تاریکی نشیبش را امسیرا
چون پل محشر ز تاریکی فرازش را ممر
گاه بودم در نشیبش همبر ماهی و گاو
گاه بودم بر فرازش همنشین ماه و خور
همبرم چون موج دریا مرکب هامون‌ گذار
رهبرم چون سیل وادی بارهٔ وادی سپر
تیزچشمی‌ کز غبارش چشم کیوان گشت کور
خردگوشی کز صُهیلش گوش گردون گشت کر
طبع او بشناخت مقصد را همی پیش از ضمیر
گام او دریافت منزل را همی پیش از بصر
چون سبک پا و زمین پیما شود در زیر ران
آن ‌شبه ‌رنک‌ تگاور هم‌ محجّل هم ‌اَغر
راست‌ گفتی شب مجسم گشت و جان دادش خدای
بر جبین و دست و پای او پدید آمد سحر
ماه و ابر و برق و مرغ و باد و تیر و وهم را
گر ز مخلوقات دیگر زودتر باشد گذر
او بدین هر هفت در رفتن همی پیشی‌ گرفت
از نشاط و حرص درگاه وزیر دادگر
صاحب عادل قوام‌الملک صدرالدین که هست
صد جهان کامل اندر یک جهان مختصر
آن‌ که هست او را حیا و علم عثمان و علی
آن که هست او را وقار و عدل بوبکر و عمر
صبح اقبالش دمیدست از ختن تا قیروان
باد افضالش رسیدست از یمن تا کاشغر
مدغم اندر مهر و کینش اتفاق سعد و نحس
مضمر اندر صلح و جنگش اتصال خیر و شر
زیر منشور قبول و رد او ناز و نیاز
زیر توقیع رضا و خشم او نفع و ضرر
سر بر آر و چشم بگشا ای نظام دین حق
تا بینی در خراسان حشمت و جاه پسر
حشمت و جاهش نه تنها در خراسان است و بس
بل‌که مشهور است در اطراف عالم سربه‌سر
آسمان خاطر او ازگهر تابد نجوم
بحر جود او ز دینار و درم بارد مطر
گر شگفت است اینکه دینار و درم بارد ز ابر
این شگفتی تر بسی‌ کز آسمان تابد گهر
خنجر ترکان او را بر ظفر باشد مدار
تا مدار اختر و افلاک باشد بر مدر
گر عجب نبود که‌گردد چنبری گرد نجوم
کی عجب باشد که‌ گردد خنجری‌ گرد ظفر
فرق اعدا بسپرد چون زیر پا آرد رکاب
پشت خصمان بشکند چون پیش رو آرد سپر
معجز نصرت نماید هرکجا پوشد زره
مشکل دولت گشاید هرکجا بندد کمر
بر هوا از حشمت آن شاه مرغان شد عقاب
بر زمین از فخر این شاه ددان شد شیر نر
این یکی افکند ناخن تاکند تعویذ ا‌خصم
وان یکی بگرفت‌ گیسو بر مثال زال زر
آن به‌گاه بردباری چیره بر صلح و صواب
وین به روز کامکاری آگه از حزم و حذر
صورت عفو تو دارد روی رضوان در جنان
پیکر شخص تو دارد شخص مالک در سقر
هرکه او معبود را بر عرش ‌گوید مستوی
مذهب او ارا به برهان سربه‌سر یکسر بخر
شد به تایید تو عالی نسل اسحاق و علی
چون به‌تایید پیمبر نسل عدنان و مُضَر
هست فضل و حق تو بر دودمان فخر ملک
همچو فضل روستم بر دودمان زال زر
کدخدایی بر تو زیبد پادشاهی بر ملک
کین دو منصب هر دو را بودست در اصل و گهر
ذکر اوصاف شما و حسن الطاف شما
گشت باقی تا قیامت در تواریخ و سیر
آفرین بر کلک لؤلؤ بار مشک افشان تو
کز خرد دارد نشان و از هنر دارد اثر
نکته‌های او همه نورست در چشم خرد
لفظهای او همه خال است بر روی هنر
شکل هر حرفی‌ که بنگارد بدیع و نادرست
چون طراز و نقش بر دیبای روم و شوشتر
هست بر مد صریر او مدار ملک شاه
چون مدار شرع پیغمبر بر اخبار و سور
اندر آن ساعت ‌که ارواح از صور گردد جدا
از صریر او به ارواح اندر آویزد صور
ای ز تو جَدّ و پدر خشنود چون دانی روا
کز تو ناخشنود باشد مادح جد و پدر
آن‌که ‌در میدان نظم او را چنین باشد مجال
کی‌کند واجب که در بیغوله‌ای سازد مقر
اندرین یک سال نگشادی به نام او زبان
در حدیث او نبستی یک زمان وهم و فکر
گر قلم در دست تو حرفی نوشتی سوی او
از نشاط آن قلم همچون قلم رفتی به‌ سر
گشت عریان باز او چون ‌در حضر برگی نداشت
حاضر آمد پیش از آن کز برگ عریان شد شجر
تا ز باران قبول و آفتاب رای تو
بر درخت دولت و عمرش پدید آید ثمر
از تو باید یک نظر تا با فلک‌ گوید سخن
وز تو باید یک سخن تا از فلک یابد نظر
گه در درج درربگشاید اندرمدح شاه
گاه در شکر تو بگشاید در درج غرر
بازگردد شادمان از شهر مرو شا‌هجان
مدح شه‌ گفته به جان‌ و شکر او کرده ز بر
تا شناسد حال هفت اقلیم ا‌راا بر درگهت
با پرستش صدگروه و با ستایش صد نفر
باش تو پیوسته با فر خداوند جهان
در جهانداری تو آصف رای و او جمبثبیذ فر
هر دو را دایم خطاب ازگنبد فیروزه‌گون
صاحب پیروزبخت و خسرو پیروزگر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴
در هر چمن از گردش خورشید منور
دُرّست به پیمانه و مشک است به ساغر
دری که بدو روی زمین گشت موشح
مُشکی که بدو روی هوا گشت معطر
گر زنده نگشتند به‌ گلزار و به‌ کهسار
هم مانی صورتگر و هم آزر بتگر
کهسار چراگشت پر از صورت مانی
گلزار چرا گشت پُر از لعبت آزر
بر طرف چمن هست مگر تخت سلیمان
بر فرق شجر هست مگر تاج سکندر
بس خرم و آراسته شد باغ به نوروز
ما نا که گرفته است ز روی بت من فر
تشبیه بهار ای بت دلبند بلا جوی
هرچ‌ آن نگرم ‌با صفت ‌توست‌ برابر
تا بیچ و خم از زلف تو بر دست بنفشه
تا راستی از قد تو بر دست صنوبر
چون خط تو آمد به صفت سنبل و شمشاد
چون عارض رنگین تو آمد گل احمر
در کوه نگه کردی و در باغ ‌گذشتی
تا چون رخ‌ و چون چشم تو شد لاله و عبهر
نی‌نی‌که صفات تو ز خوبی و ملاحت
صد بار ز تشبیه بهارست نکوتر
هرگز نبود خَمّ بنفشه به سر ماه
واینک به سر ماه شد آن زلف چو چنبر
هرگز ز صنوبر نبود تافته خورشید
وز قدّ تو شد تافته خورشید منور
با سنبل و شمشاد دو پیکر نبود جفت
جفت خط مشکین تو گشته است دو پیکر
برگل نبود سلسله از عنبر سارا
صد سلسله بر عارض تو هست ز عنبر
لاله نکند بستر و بالین ز شب تار
شب را ز رخ ‌توست چه‌ بالین و چه بستر
عبهر نکند غمزه و دل نگسلد از تن
زلف تو کند غمزه و دل بگسلد از بر
چونانکه تو از خوبی و گیتی زبهارست
از مدح خداوند دلم هست توانگر
من بنده‌ام و بندگیم هست مُطَوّق
من دوستم و دوستی‌ام نیست مزور
در بندگی آنجا که تو را حلقه مراگو‌ش
در دوستی آنجا که تو را پای مرا سر
صد بوسه دهم برکف بای تو من امروز
عذرم بپذیری و مرا داری باور
آن لب که کف پای تو امروز ببوسد
فرداش علی بوسه دهد بر لب کوثر
تا خشنودی‌، عفو و رضای تو نباشد
عاطر نشود خاطر من بندهٔ چاکر
تا پیرهن یوسف یعقوب نباشد
روشن نشود دیدهٔ یعقوب پیمبر
تا سعد دهد نفع و کند عیش مُهَنّا
تا نحس‌ کند ضر و کند رنج میسر
تقدیر قدر حکم تو را گشته متابع
تاثیر فلک امر تو را گشته مسخر
باقی به تو تایید چو اجسام به ارواح
قائم به تو اقبال چو اَعراض به جوهر
نوروز تو و عید تو فرخنده و میمون
مستقبلت از ماضی خرم‌تر و خوش‌تر
از سعد نصیب وَلیت باد همه نفع
وز نفع نصیب عدویت‌ باد همه ضرّ
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۰
تا باغ زرد روی شد از گشت روزگار
بر سر نهاد تودهٔ کافور کوهسار
از برف شد بدایع کهسار در حجاب
وز ابر شد صنایع خورشید در حصار
هامون برهنه گشت ز دیبای هفت رنگ
گردون نهفته گشت بَه سنجاب سیل بار
باد صبا به باغ بسوزد همی بخور
باد خزان به چرخ برآرد همی بخار
زاغ سیاه یافت به میراث بوستان
اماغ‌ا سپید داد به تاراج لاله زار
قمری کنون همی نسراید به گلستان
بلبل‌ کنون همی نگراید به مرغزار
اذر به جای لالهٔ کوهی است با فروغ
آذر به جای سوسن جویی است آبدار
هست آبگیر را به رخام اندرون مقام
هست آفتاب را به کمان اندرون قرار
بر دوش دشت هست زکافور طَیْلسان
در گوش باغ هست ز دینار گوشوار
هر روز بر درخت بپوشند جامه‌ای
کش زرّ پخته پود بود سیم اخام‌ا تار
یک چند نوبهار بیاراست روی خویش
آمد خزان و کرد نهان روی نوبهار
زودا که نوبهار برآرد سر از زمین
گردد به دولت ثقه‌الملک آشکار
صدر عراقیان و خداوند رازیان
بومسلم ستوده رئیس بزرگوار
نسل سروشیار پراکنده در جهان
بومسلم است سید نسل سروشیار
گرگاه کودکی پدر از وی کناره شد
بختش به عزّ و ناز بپرورد در کنار
شد بدسگال دولت او پیشکار خلق
و او را همیشه بخت بلندست پیشکار
او روز و شب ز خالق هفت آسمان به شکر
دشمنش دام خدمت مخلوق را شکار
ای درگه بلند تو تا‌لیف احتشام
وی حضرت شریف تو تاریخ افتخار
در حق شناختن ز تو به نیست حق شناس
در حق‌گزاردن ز تو ا‌مه‌ا نیست حق‌گزار
روز درنگ تو نبود خاک را سکون
روز شتاب تو نبود چرخ را مدار
کار هنر به همت تو گیرد استواء
بند خرد به دولت تو گردد استوار
گفتار توست حجت تقدیر لم‌یزل
کردار توست صورت توفیق کردگار
جاه تو وصف را ندهد پیش خویش راه
بخت تو وهم را ندهد پیش خویش بار
سرگشته شد ز جود تو گردون به زیر عرش
فرسوده شد ز حلم تو ماهی به زیر بار
ارکان دین ز جاه تو جویند ایمنی
اعیان ری ز رای تو خواهند زینهار
از عزم خویش بر دل مردان زنی رقم
وز حزم خویش بر سر شیران ‌کنی فسار
آسایش قضا و قدر زیر دست توست
با خامهٔ تو هر دو رفیقند و سازگار
آن ساختی به خامه که هرگز نساختند
موسی به چوب زنده و حیدر به ذوالفقار
تا کی ز جود صاحب عَبّاد و همتش
در خدمت تو هست به همت چنو هزار
نبتی‌ که بر دمد به سپاهان ز خاک او
هر ساعتی ثنای تو گوید هزار بار
ای بخت تو فراشته بر آسمان علم
وی نام تو نگاشته بر مشتری نگار
من ا‌کهترا آمدم ز نشابور سوی ری
وز بهر خدمت تو گذشتم بدین دیار
در مجلس تو بود یکی شاعر عزیز
زان شاعر عزیز معزی است یادگار
از شهریار خلعت و منشور یافتم
مقبل شدم به خلعت و منشور شهریار
دانم که اختیار پدر خدمت تو بود
من نیز چون پدرکنم این خدمت اختیار
ده روز مدح‌گوی بوم بر بساط تو
زان بس شوم به خدمت سلطان روزگار
دریاست خاطر من و گوهر در او سخن
در مجلس شریف توگوهر کنم نثار
شعری که خاطرم به معانی بپرورد
باشد یکی طویله پر از در شاهوار
در نقد و در شناختن شعرهای خویش
بر همّت و کفایت تو کردم اختصار
تا هست در زمانهٔ فانی بلند و پست
تا هست در میانهٔ‌ گیتی عزیز و خوار
بادی بلند و دشمن تو پست و سرنگون
بادی عزیز و حاسد تو خوار و خاکسار
اقبال همنشین تو بالصّیف والشّتاء
توفیق رهنمای تو باللیل والنهار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۱
تا خزان زد خیمهٔ کافورگون در کوهسار
مفرش زنگارگون برداشتند از مرغزار
تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر
زال زر باز آمد و سر برکشید از کوهسار
تا وشق پوشان باغ از یکدیگر گشتند دور
در هوا هست از سیه پوشان قطار اندر قطار
چیست این باد خزان‌ کز باغها و راغها
بسترد آسیب و آشوبش همه رنگ و نگار
گشت دست یاسمین زاسیب او بی‌دستبند
گشت گوش ارغوان زآشوب او بی گوشوار
اندر آمد ماه مهر و در ترازو رفت مهر
تا چو تیر و چون ترازو راست شد لیل و نهار
دانهٔ نارست سرخ و روی آبی هست زرد
ای عجب‌ گویی به عمدا خون آبی خورد نار
در طبایع نیست مروارید را اصل از شَبَه
پس چرا ابر شبه رنگ است مروارید بار
شُست پنداری رخ آبی به آب زعفران
تا چو دست زعفران آلوده شد برگ چنار
باغها بینم همی پر زنگیان پای‌کوب
چهره اندوده به قیر و جامه آلوده به قار
تاکه در رقص آمدند این پای کوبان خزان
سازها کردند پنهان مطربان نوبهار
مهرگان باز آمد و بر دشت لشکرگاه زد
گنج خواه آمد که او هست از فریدون یادگار
خواست افریدون ز شاهان گنج و آنگه مهرگان
گنج فروردین همی خواهد ز باغ‌ و جویبار
بندگان مهربان از بهر جشن مهرگان
تحفه‌ها آرند پیش خسروان روزگار
گرچه دریا عاجزست از آمدن بر دست ابر
رشتهٔ لولو فرستد پیش تخت شهریار
شاه گیتی ارسلان ارغو که چون الب ارسلان
هست بر شاهان‌ گیتی کامران و کامکار
سایهٔ یزدانْشْ خوان او را که کر خوانی سزاست
زآنکه هست او سایهٔ یزدان و خورشید تبار
کیست چون او گاه بزم افروختن خورشیدوش
کیست چون او گاه بزم آراستن جمشیدوار
تخت شاهی را به بزم اندر چنو باید ملک
اسب دولت‌ را به ‌رزم اندر چنو باید سوار
هست از این سرو جوان پیر و جوان را ایمنی
یارب این سرو جوان را داری اندر زینهار
از نژاد و گوهر سلجوقیان پیدا شدست
طلعت او را همی‌ کردست‌ گیتی انتظار
طلعت او از سعادت داد گیتی را نشان
راست پنداری سعادت پروریدش درکنار
کار او عدل است و آشوب از جهان برداشتن
وین دو باید شاه را تا ملک او گیرد قرار
بخت خندد هر زمان بر دشمنان دولتش
دشمنان دولتش زین غم همی‌ گریند زار
عقل و فضل از خدمتش خیزد که مردم را همی
زان بود تهذیب لفظ و زین بود ترتیب‌ کار
دولت او نیست چون جسمانیان صورت پذیر
لیکن اندر شرق و غرب آثار او هست آشکار
گر پذیرد دولت او صورت جسمانیان
شرق‌ گیرد در یمین و غرب ‌گیرد در یسار
ای جهانداری که تا محشر وفادار تواند
هفت ‌کوکب در مسیر و هفت‌ گردون در مدار
با کمر نوشین روانی با کله کیخسروی
با کمان افراسیابی با کمند اسفندیار
بر سرین گور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران گویند معنی‌ها چو در شاهوار
زان شرف‌ کز تیر و از تیغت همی یابند زخم
آهوان بر چشم و گوران بر سرین روزشکار
مار کردارست شمشیرت که زهر جانگزای
در سر شمشیر توست و در بن دندان مار
زیر حکم تو خراسان چون حصاری محکم است
سایهٔ فرمان تو چون خندقی‌ گرد حصار
اصلش از عدل تو و دیوارش از شمشیر توست
اینت‌ دیوار بلند و آنت اصلی استوار
نصرت تو بر دلیران جهان پوشیده نیست
آزمودستند در نصرت تو را سالی سه چار
آنچه دیدند از تو خصمان اعتبار عالم است
وای بر قومی‌ که نگشایند چشم اعتبار
آفتاب ایزد هزار افزون توانست آفرید
چون یکی بس بود عالم را چه معنی از هزار
چون تو بسیاری توانست آفرید اندر جهان
چون تو بس بودی جهانرا بر یکی‌ کرد اقتصار
تا بود ریگ بیابان‌ گرم در ماه تموز
تا بود برگ درختان سبز در فصل بهار
باد چون ریگ بیابان نعمت تو بی‌قیاس
باد چون برگ درختان لشگر تو بی‌شمار
بستهٔ پیمان تو لشکرکشان نامور
بندهٔ فرمان تو گردنکشان نامدار
بر تو هم جشن عرب میمون و هم جشن عجم
وز رسومت هم عرب را هم عجم را افتخار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲
مشک و شنگرف است‌ گویی بیخته بر کوهسار
نیل و زنگارست‌ گویی ریخته بر جویبار
طَبلهٔ عطارست‌ گویی در میان‌ گلستان
تخت بزازست‌ گویی در میان لاله زار
از زمین گویی برآوردند گنج شایگان
بر چمن ‌گویی پراکندند دُر شاهوار
از شکوفه باغ شد مانندهٔ رخسار دوست
وز بنفشه راغ شد مانندهٔ زلفین یار
از گوزنان هست در هامون گروه اندر گروه
وز کلنگان هست برگردون قطار اندر قطار
قمریان چون مقریان گشتند بر سرو بلند
بلبلان چون مطربان‌ گشتند بر شاخ چنار
گه ‌کنار سبزه پر عنبر کند باد صبا
گه دهان لاله پر لؤلؤ کند ابر بهار
گر به لاله بنگری دارد پر از لولو دهان
ور به سبزه بگذری دارد پر از عنبر کنار
گر چه پنهان است درگردون بهشت جاودان
کرد یزدان در زمین خرم بهشتی آشکار
تا به پیروزی و شادی اندرین خرم بهشت
خوش ‌گذارد روزگار خویش شاه روزگار
سید شاهان مشرق ارسلان ارغو که هست
آفتاب نسل و تاج دوده و فخر تبار
خسروی‌ کاو را ز تسبیح ‌کرام‌الکاتبین
حرز و تعویذست بسته بر یمین و بر یسار
بند دولت محکم است از عزم چون او پادشاه
چشم ملت روشن است از رای چون او شهریار
شد متابع رایتش را آفتاب اندر مسیر
شد مسخر مرکبش را آسمان اندر مدار
پشت ماهی سوده گردد هر کجا ساید رکاب
روی نصرت تازه گردد هر کجا گیرد قرار
زهره ساقی زیبد اندر مجلس او روز بزم
مشتری حاجب سزد بر درگه او روز بار
مدح او بر خاک خوانی زر برون آید ز خاک
نام او بر خار بندی‌ گل برون آید ز خار
چون سمندش حمله آرد در میان رزمگاه
چون کمندش حلقه گردد در میان کارزار
آب‌ گردد پیش او گر آتشین باشد سلیح
موم گردد پیش او گر آهنین باشد سوار
رایت عالی کشید اندر خراسان از عراق
تا ز جیحون بگذراند لشکر جیحون گذار
بدسگالان را ز بیم آتش شمشیر او
دیده‌ها شد پر دُخان و سینه‌ها شد پر شرار
شد زمانه بر دل خصمان او مانند مور
شد نفس در حلق بدخواهانش چون دندان مار
ای بلند اختر شهنشاهی که حد ملک توست
از حبش تا کاشغر وز قیروان تا قندهار
صد نشان است از سُم شبدیز تو بر هر زمین
صد دلیل است از سر شمشیر تو در هر حصار
میش با عدل تو یابد زینهار از چنگ شیر
شیر بی‌عدل تو از آهو نیابد زینهار
روزگار تو سزد گر بنده باشد هفت چرخ
تا تو اندر پادشاهی پیشه‌داری هشت کار
یا سخایا نوش خوردن یا سواری یا نبرد
یا سفر یا عرض لشکر یا مظالم یا شکار
تا بَنات‌النَّعش را بر قطب گردون گردش است
باد اصل عمر تو چون قطب‌ گردون استوار
تا شمار قطر باران‌ کس نداند در جهان
باد ملک و گنج تو چون قطر باران بیشمار
تا به ‌چین اندر ز صحف مانوی ماند اثر
باد فرخ بزم تو چون صُحف مانی پرنگار
شاد و برخوردار بادی در بهار و در خزان
تا بهاری و خزانی جشن‌ها سازی هزار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵
توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار
شراب و سبزه و آب روان و روی نگار
خوش است خاصه‌کسی راکه بشنود به صبوح
ز چنگ نغمهٔ زیر و ز نای نالهٔ زار
دو چیز را به‌دو هنگام لذت دگرست
سماع را به صبوح و صبوح را به بهار
صبوح ساز و دگرباره عشرت از سرگیر
که باغ تازگی از سرگرفت دیگر بار
گرفت لاله به صد مهر سبزه را دربر
گرفت سبزه به صد عشق لاله را به‌کنار
بر آن صحیفه که یک چند زرگران خزان
به چرب دستی بردند زرّ و سیم به کار
مهندسان بهاری بر آن صحیفه کنون
همی‌کشند خط از لاجورد و از زنگار
به لاله بنگرکاو را چه مایه بهره رسید
ز باد مشک‌فشان و ز ابر لؤلؤ بار
حکایت از رخ معشوق و چشم عاشق کرد
که بهره یافت ز مُشک و ز لؤلؤ شهوار
مگر که کبکان اندر ضیافتِ نوروز
بریده‌اند سرِ زاغ بر سرِ کُهسار
که بسته‌اند پر زاغ بر سر تیریز
که کرده‌اند همه خون زاغ بر منقار
دعا گرند به شاخ چنار مر گل را
تذرو و فاخته و عندلیب و قمری و سار
اگر دعا گر گل بر چنار مرغانند
چرا چو دست دعاگر شدست دست چنار
درست گویی دینارهای بی‌سکه است
چو بنگری به‌گل زرد و سرخ درگلزار
ز بهر مرتبه خواهد نهاد دست سپهر
به نام خسرو دیندار سکه بر دینار
معین دولت شاه مظفر منصور
امینِ ملتِ شرعِ محمدِ مختار
ابوشجاع سرافراز خسروان حَبَش
امیر داد خداوند و سید احرار
بزرگ بار خدایی که آفرینش را
شدست واسطهٔ عِقد و نقطهٔ پرگار
سخن ز هفت و چهارست فیلسوفانرا
که کون عالم ازین کرد عالم‌الاسرار
ز نام و کنیت او جوی سرّ این معنی
که هست‌ کنیت او هفت حرف و نام چهار
ز همتش فلک المستقیم را حدست
که هست همتش از وی بلندتر بسیار
چو وهم قصدکند تا رسد به همت او
به‌خواهش از فلک مستقیم خواهد بار
همی‌کنند به نامش فرشتگان‌ تسبیح
همی‌ کنند مدیحش فرشتگان تکرار
گل موافقتش را غنیمت است نسیم
می مخالفتش را هزیمت است خمار
قضا گشاده کند کار او چو بست کمر
قدر پیاده رود پیش او چو گشت سوار
کند به مجلس و میدان دو پیشهٔ متضاد
به دست‌ گوهر بار و به تیغ‌ گوهر دار
به تیغ اگر ملک‌الموت وار جان ببرد
به دست باز دهد جان رفته عیسی وار
کجا روان شود از دست شست او دو خدنگ
که هر دو را ز پس یکدگر بود رفتار
چو در نشانه نشاند خدنگ پیشین را
کند خدنگ دگر را نشانه از سوفار
ایا ز دولت تو دیده هرکسی معجز
و یا به معجز تو کرده هرکسی اقرار
شود ز رایت و رای تو کار ملک درست
چنانکه حکم شریعت به آیت و اخبار
دَرِ خزانهٔ عقلی به اتفاق‌ْ چنانْک‌ْ
دَرِ مدینهٔ علم است حیدر کَرّار
محاسبانی کاندر ولایت تو همی
ز دخل و خرج به دیوان همی‌کنند نثار
قرار مال و ولایت دهند و نشناسند
که مال را نبود با سخاوت تو قرار
حصار پیش تو صحرا شود چو عزم‌ کنی
وگر چو حزم تو صحرا حَصین‌ کند چو حصار
اگر خدای بدان خواستی که تا باشد
مخالفانت ز تیمارِ مفلسی بیمار
ز بخشش تو ز عالم برون شدی افلاس
ز رامش تو ز گیتی برون شدی تیمار
ز خامهٔ تو سرشکی عجب همی بارد
که خار بی‌گل از او روید و گل بی‌خار
رسیده ازگل بی‌خار و خار بی‌گل تو
ولی به تاج و به تخت و عدو به بند و به دار
زبان فتح و ظفر در دهان جود و سخا
بود حُسام تو در دست تو گَهِ پیکار
سران از او شده زنهار خواه و این نه عجب
مثل زنند که خواهد سر از زبان زنهار
خروش‌ کوس تو چون در مصاف برخیزد
زمین بجنبد و گردون برون شود ز مدار
به بوستان قضا برکنار جوی اجل
بنفشه رنگ حُسام تو لاله آرد بار
ز اشک خسته رسانی به پشت ماهی نم
ز خون‌ کشته رسانی به روی ابر بخار
ظفر پذیره همی آید و همی‌گوید:
«‌چنین نماید شمسیر خسروان آثار»
توراست طالع میمون و اختر مسعود
توراست رایت منصور و لشکر جرار
بدین صفت که تویی هرکجا شوی حاضر
ملوک را به حضور تو باشد اِستِظهار
مَلِک ز دولت بیدار شاکرست و تو را
سزای دولت بیدار او دل هشیار
مخالفان به تفاریق سست و خفته شوند
چو جمع شد دل هشیار و دولت بیدار
بزرگ بختا نیک اخترا، جوانمردا
چه‌ گویمت‌ که به کردار بیشی از گفتار
بلاغت تو فزونتر ز هر مبالغتی
که جملهٔ شعرا کرده‌اند در اشعار
همی ز بهر پرستیدن و ستودن تو
حیات خلق پدید آید از در و دیوار
شنیده‌ای خبر من رهی که چون بودم
به جبرِ محض‌ گرفتار خدمتی دشوار
ثنا و شکر تو همواره بود کار مرا
وگر چه رفت بسی کارهای ناهموار
دلم ز مدح تو از غم تهی شدست چنانک
هوا به قطرهٔ باران تهی شود ز غبار
قوی شدم ز تو امروز و سست بودم دی
جوان شدم ز تو امسال و پیر بودم پار
خلاص یافتم و زر خالص آوردم
به مجلس تو چنین است زر راست عیار
عیار و وزن چنین زر تو دانی از ملکان
که خاطرا‌ت‌ا مَحَکَ است و ا‌عقول‌ا تو عیار
همیشه تا نبود رنگ نار آبی را
چنان‌کجا نبود آب را حرارت نار
عدوت را رخ زرد و دل شکافته باد
ز آب حسرت و نار بلا چو آبی و نار
تو در پناه خدا و خدایگان جهان
ز جاه و عمر و جوانی و بخت برخوردار
رسیده رایت فتح تو بر بروج و نجوم
فتاده سایهٔ عدل تو بر بلاد و دیار
روان شده امرا را به امر تو مرسوم
روان شده شعرا را به جود تو بازار
گرفته جام به دست و نهاده جان بر کف
به رزم و بزم تو خوبان قندهار و تتار
همه شکر لب و بادام چشم و پسته دهان
بنفشه‌ زلف و سمن عارضین و گل رخسار
خجسته بر تو بهار و شکوفه و نوروز
وزین بتان دل افروز بزم تو چو بهار
سپهر طالع عمرت کشیده بر عددی
که عُشر آن عدد آید هزار بار هزار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷
مستی و عاشقی و جوانی و نوبهار
آن را خوش است کز بر او دور نیست یار
مسکین‌ کسی که عاشق و مست و جوان بود
از یار خویش دور بود وقت نوبهار
باد صبا نگارگر بوستان شدست
در بوستان چگونه توان بود بی‌نگار
صد خرمن‌ گل است کنون در میان باغ
آن را بترکه خرمن‌گل نیست درکنار
وقت سحر ز فاخته آمد مرا عجب
تا ناله چون‌ کند ز بر سرو جویبار
وز ابر نیز هم عجب آمد مرا همی
تا چون کند زدیده روان درّ شاهوار
ای فاخته تو باری عاشق نیی چو من
جندین منال برگل و بر سرو زارزار
ای ابر نیستی چو من اندر بلای هجر
چندین سرشک بیهده از دیدگان مبار
کار من است نالهٔ زار وگریستن
کز عشق مستمندم و از هجر سوگوار
نه روی آن‌که دوست بر من‌ گذر کند
نه راه آن‌ که من به بر او کنم‌ گذار
تدبیر کار خویش ندانم که چون کنم
کز دست او ز دست من اندر گذشت کار
امروز بامداد شدم سوی بوستان
تا بوی بوستان ز سرم‌ کم‌ کند خمار
دیدم هزار لعبت دیبا لباس را
در دست پاره کرده و در گوش گوشوار
گفتی که جبرئیل بر آن لعبتان همی
از آسمان ستاره کند هر زمان نثار
نزدیک لاله برد صبا باد سرد من
افسرده گشت چون دل من او به لاله‌زار
نرگس‌گشاد چشم و رخ زرد من بدید
شد چشم او ز عکس رخم شَنبلید وار
گلبن ز خون دیدهٔ من شربتی بخورد
آورد شاخ او همه یاقوت سرخ بار
گفتی بنفشه از جهت داغ و درد من
جامه‌کبودکرد و خمیده شد و نزار
گفتی رفیق‌وار ز بهر دعای من
برداشته است دست سوی آسمان چنار
آری مرا چنار ثناگر سزد چو من
باشم ثناگر شرف‌الملک شهریار
بوسعد پیر دولت و پیرایه بشر
نورِ دلِ سعادت و تاجِ سرِ تَبار
صدری که نیست جز به مراد و هوای او
نه نجم را مسیر و نه افلاک را مدار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
یک در شمار اصل هزارست از آنکه او
هست از شمار یکتن و هست از هنر هزار
توقیع او بدیع‌تر از صورت پری است
از شرم آن پری نشود هرگز آشکار
دست زمانه سرمه‌کند چشم خویش را
چون بر هوا شود ز سُم اسب او غبار
گر ابر بهره یابد زرّین‌ کند سرشک
ور بحر بهره یابد مشکین کند بخار
ماند به نار خشمش و ماند به خاک حلم
اندر یکی تحرک و اندر یکی قرار
جان در تعجب است و خرد در تحیرست
تا خاک را چگونه مسخر شدست نار
گر چه اِرم ز نقش بدیع است نامور
ور چه حرم ز امن تمام است نامدار
نقش ارم ز خامه او هست مسترق
امن حرم ز خانهٔ او هست مستعار
هرچند روزگار دگر گشت زآنکه او
جز خواجه کیست سیّد پیران روزگار
هر مدعی که بیهده دعوی‌ کند همی
کاندر جهان چو خواجه دگر هست حق‌گزار
نپذیر ازو مجرّد دعویّ و گو برو
گردِ جهان بگرد و کریمی چو او بیار
ای همت رفیع تو قانون احتشام
وی سیرت بدیع تو فهرست افتخار
جود تورا لقب ننهم آفتاب و بحر
کز بحر ننگ دارد و از آفتاب عار
ماند به آفتاب و خرد رای روشنت
کاصل همه علوم بدو گردد استوار
در سایهٔ عنایت تو روبه ضعیف
دنبال شیر شرزه بخاید به مرغزار
گردون به زینهار فرستد ستاره را
پیش کسی که پیش تو آید به زینهار
هستی به شفقت‌ پدری اختیار آن
کاورا خدای کرد به سلطانی اختیار
هر روز هست حشمت تو بیشتر ز دی
هر سال هست پایهٔ تو بیشتر ز پار
نور سعادت تو همی زرکند ز خاک
بوی عنایت تو همی‌ گل‌ کند ز خار
از قوتی که دست تو را داد آسمان
وز قدرتی که کِلکِ تو را داد روزگار
وقت ستایش توگمان آیدم که هست
دست تو دستِ حیدر و کلکِ تو ذوالفقار
شُکر تو هست دام و دل من شکار توست
آری چو دام شکر بود دل بود شکار
زرّ سخن به پیش تو پاک آورم همی
زیرا که خاطر تو همی گیردش عیار
گردون ز حُلّه‌های دگر نقش بسترد
وین حُلّه‌ها بماند تا حشر یادگار
تا عالمان ز قصهٔ موسی و حال خضر
گویند نکته‌ها که بود شرع را حصار
کلک تو باد در کف راد تو چون صدف
زانان که بود در کف موسی عصا چو مار
از قوّت سمائی و الهام ایزدی
بادی به عمر و علم چو خضر بزرگوار
رأی شریف تو به همه خیرها مشیر
شخص‌ کریم تو به همه فخرها مشار
در روزنامهٔ قدر و دفتر قضا
عمر تو برگذشته ز اندازهٔ شمار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰
ای جهان را از قوام‌الدین مبارک یادگار
روز نو بر تو مبارک‌باد و جشن نو بهار
در چنین روزی سزد دست تو با جام شراب
در چنین جشنی سزد چشم تو بر روی نگار
ساعتی‌گویی به ساقی جام فرعونی بده
لحظه‌ای گویی به مطرب صوت موسیقی بیار
بوستان از ابر لؤلؤ بار و باد مشک بیز
کرد پر مشک آستین وکرد بر لولوکنار
تاکند در جشن نوروز از کنار و آستین
مشک ناب و لؤلؤ مکنون بدین مجلس نثار
نرگس آنگه جام زرین بر کف سیمین نهاد
تا خورد یاد تو اندر پیش تخت شهریار
گر بنفشه سوگ خصم تو نخواهد داشتن
از چه معنی در لباس نیلگون شد سوگوار
از پی صید غلامانت‌کنون بر دشت وکوه
باشد از مرغان و نخجیران قطار اندر قطار
فاخته بر سر‌و بن هر شب دعاگوید تورا
وافرین‌ گوید تو را هر روز قمری بر چنار
هر زمان از پَرِّ رنگین پیش تو طاوس نر
چتر بو‌قلمون نماید پر کواکب جویبار
او نه آگاه است کز بهر تو گر سازند چتر
ماه زیبد چتر تو عَیوق زیبد چتر دار
گر به هفت اختر نماید دولت تو جای خویش
فخر او جویند وز هفت آسمان دارند عار
گر نیی بر چرخ و هستی بر زمین نشگفت از آنک‌
باشد اندر قعر د‌ریا جای دُرّ ِشاهوار
اشتقاق‌ کنیت و نامت ز فتح است و ظفر
لاجرم عمر تو بر فتح و ظفر دارد مدار
گر نظام‌الدین و فخرالملک خوانندت سزاست
کز هنر هستی نظام‌الملک را فخر تبار
خواستار شغل شاهان نیستی لیکن تو را
از پی امن جهان هستند شاهان خواستار
آمد از غزنین و بغداد اندرین مجلس گواه
کز قوام‌الدین تویی ملک جهان را یادگار
بهره‌ور ما نی از آن مرکب‌که اندر باغ ملک
سی‌ و شش‌ سال‌ است تا هستی بر آن مرکب سوار
گر ز عدل کار فرمایی جهان را چاره نیست
کار د‌ر دست تو نیکوتر که هستی مرد کار
جغد نتواند نمودن صنعتِ بازِ سفید
غرم نتواند گرفتن جای شیر مرغزار
کلی و جزوی همی سرمایه باید چند چیز
تا به استحقاق شغلی بر کسی گیرد قرار
بخت باید بی‌زوال و عقل باید بی‌مجاز
جاه باید بی‌قیاس و مال باید بی‌شمار
تا نباشد بخت دل در بر نباشد شادمان
تا نباشد عقل جان در تن نباشد شادْخوار
تا نباشد جاه در دلها کجا باشد شکوه
تا نباشد ما‌ل دلها چون توان کردن شکار
هست کلی بخت و عقل و هست جزوی جاه و مال
فخر مردم زین چهارست و تو داری هر چهار
در جوانمردان بسی بودند با شمشیر و تیر
«‌لا فتی الّا علی لا سیف الّا ذوا‌لفقار»
دیگران کوشند تا بر دشمنان توزند کین
تو نکوشی زانکه داری نایبی چون روزگار
آید از صبر و سکون و از وقار و حلم تو
خلق‌ گیتی را شگفتی و تعجب چند بار
چون نگه کردند عجز خصم و اعجاز تو بود
اندر آن صبر و سکون‌گر بود حیف و بردبار
هرکه یک جام شراب از کین تو برکف نهد
زود گردد مست لیکن دیر گردد در خمار
تخم‌ کین کشتند و تیر دشمنی انداختند
هست گفتی با تو هر یک را مصاف و کارزار
تیرشان نامَد صواب و تخمشان نامد ببر
عمرشان زیر و زبر شد خان و ما‌نشان تیر و تار
گر هنرمندان بسی هستند باتدبیر و رای
نیست‌ کس را این خداوندی و جاه و اقتدار
جمله بگذشتند و گیتی را به تو بگذاشتند
تو زگیتی مگذر وگیتی به‌شادی میگذار
دو ملک یزدان موکل کرد بر هر آدمی
هر زمان‌ گویند هر یک بر یمین و بر یسار
ای حسود فخر ملک ا‌لاحتراز الاحتراز
وی عدوی فخر ملک الاعتبار الا‌عتبار
گردتو باری‌حصاری ساخته‌است ازحفظ خویش
باره و دیوار او چون قطب گردون استوار
کس نیاردگشت گرد باره و دیوار آن
هر کجا باری بود باقی چنین باشد حصار
انتظار و مهلت از مقصود تو دورست از آنک‌
چرخ با تو یکدل است و بخت با تو سازگار
چرخ نگذارد که در مقصود تو مهلت رود
بخت نپسندد که باشی مدتی در انتظار
گر ز بهر لذت دنیا شوی رامش فزای
گر ز بهر نعمت عقبی شوی پرهیزکار
گر گماری لشکری بر کوهسار از جود خویش
ابر نتواند که از صحرا برانگیزد غبار
زانکه توقیع تو هست از دُرِّ مکنون پاکتر
از سر کلک تو رشک آید صدف را در بحار
تیغ‌ گوهردار تو بی جنگ دارد فعل شیر
کلک عنبر بار تو بی‌زهر دارد شکل مار
خیر یزدان سنگ و آهن را ز حرمت نار داد
تا میان سنگ و آهن نور پیدا شد ز نار
وز پی آرایش بزم تو اندر کان خویش
منعقد گشتند سیم نقره وَ زرِّ عیار
ور برآرند از پی‌ کین تو خصمان تو سر
شیر و مار تو در آرند از سر خصمان دمار
ای چو نور شمس تابان نور تو قایم به ذات
وز تو چون نور قمر جاه خلایق مستعار
اختیار خلق‌ گیتی خدمت درگاه توست
زان که خالق را تویی از خلق‌ گیتی اختیار
با چو تو صدری که از خلق اختیار خالقی
حال من بنده چرا باید به ضعف و اضطر‌ار
چون به نور حشمت توست این دیار افروخته
زشت باشد جای دیگر رحلت من زین دیار
چند ره گفتی که کار او بباید ساختن
تا بود د‌ر مجلس ما روز و شب خدمتگزار
چون به هشیاری نگفتی آنچه‌ گفتی در سراب
با خرد گفتم کلامُ اللیلِ یَمْحُوهُ النّهار
بنگر این ریحان‌ که از نعت تو دارد رنگ و بوی
بنگر این دیبا که از وصف تو دارد پود و تار
مدحهای خویش بین چون کودکان جلوگی
در لباس قیمتی در یاره و در گوشوار
هر یکی را همت تو داده کابین‌ گزاف
گاه د‌ر جشن خزان و گاه در جشن بهار
یک هزار است آن و گر تاخیر باشد در اجل
تا نه بس مدت به اقبال تو باشد صد هزار
تا چو آید آفتاب از حوت در برج حمل
روی ‌در کاهش نهد لیل و بیفزاید نهار
چون نهار اندر زیادت باد بخت عمر تو
بخت عمر دشمنت چون لیل باد اندر بهار
دولت اندر هر مکانی همنشینت باد و جفت
ایزد اندر هر مقامی رهنمایت باد و یار
افتخار عالم از اسحاقیان تا نفخ‌ صور
وز تو تا روز شمار اسحاقیان را افتخار
در دلت نور نشاط و بر سرت تاج شرف
در برت ماه طراز و بر کفت جام عُقار
جشن نوروزت همایون‌ بخت پیروزت ندیم
خوشتر امروزت زدی و بهتر امسالت ز پار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۷
چیست آن‌ کوه زمین‌پیما و باد راهوار
باره‌ای صحرانورد و مرکبی دریاگذار
هیکلی پولادسم آهوتگی غشغاو دم
پیکری پاکیزه‌گوهر راهواری شاهوار
بر حریر و کاغذ و دیبا و سنگ و چوب و گل
خوبتر زو خامهٔ نقاش ننگارد نگار
جلوهٔ طاوس دارد گاه جولان در نبرد
با تگ‌گوران بودگاه دویدن در شکار
خویشتن تازان کند گاه سبق مانند یوز
خویشتن درهم کشد گاه حذر مانند مار
باد صرصر نیست در پیش تگ او تیزرو
سنگ مرمر نیست در زیر سم او استوار
در کفل مضمر نماید پای او گاه نشیب
درکتف مدغم نماید دست او برکوهسار
سم و پشت و ساق و یال او تو پنداری که هست
لنگرکشتی و تیر کشتی و موج بحار
چون بتازندش به میدان باد از او جوید شتاب
چون بخارندش به آخور کوه از او گیرد قرار
بشکند بانگش دل مردان به ‌روز نام و ننگ
بسپرد نعلش سرگردان به‌ روز گیرودار
از نهیب نعرهٔ او یشک و ناخن بفکند
پیل‌ مست و شیر نر در بیشه و در مرغزار
هست‌گردان چون سپهر و آفتاب او یکی است
کوکب او شانزدست و ماه نو دارد چهار
ماه او نعل است وکوکب میخهای نعل او
آفتاب اوست شاه کامران و کامکار
شاه اسبان خوانم او را تا به‌ پیروزی و فتح
شاه شاهان جهان بر پشت او باشد سوار
ناصر دین خسرو مشرق ملک سنجرکه هست
از جهانداران و سلطانان جهان را یادگار
دیدهٔ گردون ندید از دودهٔ سلجوقیان
زو مبارکتر به ایرانشهر شاه و شهریار
جز جوانمردی و مردی نیست رسم و کار او
کز جوانمردی و مردی آفریدش‌ کردگار
نیست بحر بیکران وکوه بی‌پایان بهم
گر ببینی شکل هفت اقلیم‌ گیتی آشکار
شخص او اقلیم عقل است و در آن اقلیم هست
حلم و طبعش کوه بی‌پایان و بحر بی‌کنار
آن کجا لشکر سوی صحرای ترکستان کشید
کرد صحرا بر همه خانان ترکستان حصار
گر ز ابر عفو او رحمت نباریدی سرشک
زآتش خشمش هلاک عالمی بودی شرار
پای فغفوران و خاقانان درآوردی ببند
از سر گُردان و جباران برآوردی دمار
خواست گردون تا بود درگردن و گوش ملوک
حکم او مانند طوق و امر او چون ‌گوشوار
زیر عفوش هست گنج و زیر خشمش هست رنج
زیر مهرش هست نور و زیر کینش هست نار
آبگون شمشیر او نارست و اعدا را از اوست
روی زرد و دل‌کفیده راست چون آبی و نار
نیزهٔ او بر زمین دوزد یلان را روز رزم
هیبت او در زمین آرد سران را روز بار
پادشاها تو نتابی از هزاران خصم روی
شهریارا تو نداری در هزاران شهریار
در جهان تو جهانداری نخواهد بود نیز
حق‌پذیر و حق‌پسند و حق‌شناس و حق‌گزار
حق‌گزاری با سخاوت حق‌شناسی با کَرَم
حق‌پسندی با لطافت حق‌پذیری با وقار
بخت فرخ چون تو را کاری مهم پیش آورد
کام تو حاصل کند بی‌وعده و بی‌انتظار
آنچه‌ گستردی نیارد در نوشتن آسمان
و انچه بفکندی نیارد برگرفتن روزگار
تا ز شادی بلبل سر مست دستانها زند
چون بخند روی ‌گل در باغها وقت بهار
از طرف بادند همچون بلبل وگل پیش تو
مطربان رود ساز و ساقیان میگسار
خرم از اقبال تو جان ملوک کامران
روشن از دیدار تو چشم وزیر نامدار
تو خداوند جَهان و دشمنان از تو جِهان
خواجه از تو شاد خوار و حاسدت ناشاد و خوار
روز بخشش نیکخواهان پیش جاهت جانفشان
روزکوشش بدسگالان پیش‌ تیغت جان‌سپار
تو سر دشمن به ‌گرز شیرپیکر کوفته
چو سر ضحاک افریدون به ‌گرز گاوسار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۴
حَبَّذا این باغ خرم وین همایون روزگار
مرحبا این بزم فرخ وین مبارک شهریار
شهریاری جانفزای و روزگاری دلگشای
آ‌نت‌ زیبا شهریار و اینت‌ زیبا روزگار
شاه خورشید است و تختش چون سپهر هفتمین
شاه رضوان است و باغش چون بهشت‌ کردگار
جبرئیل از جنت آوردست‌ گویی این عجب
هر نسیمش را نبات و هر درختش را ثمار
راست گویی روی حوران است و قد نیکوان
هرکجا بینی‌گل‌ گلزار و سرو جویبار
گر ندارد نسبت از کافور و عنبر پس‌ چراست
باد او عنبرفشان و شاخ او کافور بار
خرم است آن باغ‌ و سلطان اندرو خرم دل است
یُمن دارد بر یمین و یُسر دارد بر یسار
همچنان کاو اختیار است از ملوک شرق و غرب
روزگار او ز ایام ملوک است اختیار
نوبهار و مهرگان در سال یک بارست و بس
شاه را هر روز باشد مهرگان و نوبهار
رحمت ایزد بر آن شاهی‌که از شمشیر او
بند شاهی محکم است و اصل دولت استوار
تاکه باشد کوکب وگردون نباشد هر دو را
بی‌ رضای او مسیر و بی‌مراد او مدار
افتخار خسروان باشد به‌دنیا و به‌دین
ا‌عزت افزای جهان باشد امیر نامدار
شرق و غرب او راست از بهر صلاح ملک و دین
گه ز شرق آرد اسیر و گه ز غرب آرد شکار
هرکه با فرمان و پیمانش نماید سرکشی
بر زمین آرد سرش‌ گر بر فلک دارد حصار
ای جهانداری‌که هستی قبلهٔ هر تاجور
وی شهنشاهی که هستی خسرو هر تاجدار
در جهانداری تویی بر هر چه خواهی کامران
در شهنشاهی تویی بر هرکه خواهی‌ کامکار
هیبت تو نام‌ گمراهان دولت کرد ننگ
دولت تو فخر بدخواهان ملت کرد عار
مهر تو گویی‌ که نیسان است کز ریحان اُ‌نس
دل کند خوشبوی و بر رخ بشکفاند لاله‌زار
بر کفت‌ گویی‌ که باران است از ابر سخا
نفع او اندر جهان پیدا و ناپیدا شمار
امر تو گویی که ایمان است کز ارباب عقل
هرکه از امرت برون آید شود مقهور و خوار
خشم تو گویی که خذ‌لان است کز اعدای ملک
هرکه را دریابد آنکس زو گردد خاکسار
تا بود گردون گردان هفت و سیارات هفت
تا بود عنصر چهار و طبع ‌گیتی بر چهار
حال و مال و سال و فال و اصل و نسل و تخت و بخت
بر مرادت باد هر هشت ای سرافراز تبار
حال نیکو مال افزون سال فرخ فال سعد
اصل قایم نسل باقی تخت عالی بخت یار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۵
تا گه از جم یادگارست این همایون روزگار
این جهان هرگز مباد از شاه عالم یادگار
باد میمون و مبارک صدهزاران جشن جم
بر خداوندی که چون جم بنده دارد صدهزار
سایهٔ یزدان ملک سلطان که از تأیید بخت
پیش از آدم کرد عالم عدل او را اختیار
همتش کرده است ناز نیکخواهان را چو نور
رفعتش کردست نور بدسگالان را چو نار
پادشاهی را کند رای بلندش تربیت
پادشاهان را دهد عدل تمامش زینهار
گر نه خورشیدست و رضوان است در شاهی چرا
او زمین گردون نهادست و جهان فردوس وار
خلق را آسایش خلد و نهیب محشرست
بزمگاهش روز بزم و بارگاهش روز بار
تیغ‌گوهردار او از آسمان آمد مگر
زانکه زخمش بر مخالف هست زخم ذوالفقار
دوستان را جان فزاید روز مهر و خرمی
دشمنان را جان گزاید روز کین و کارزار
قاف تا قاف جهان را ‌داور است و پادشاه
شرق تا غرب زمین را خسروست و شهریار
زان همایون تر نباشد ملک را صاحبقران
زو مبارکتر نباشد خلق را پروردگار
شهریارا برخور و شادی کن و رامش‌فزای
زین همایون نوبهار و زین مبار‌ک روزگار
عالم از عدل تو همچون نوبهاری بشکفید
روزگار تو همه خرم سزد چون نوبهار
وقت آن آمد که فرمایی‌کشیدن بامداد
تخت زیرگلستان و رخت زیر لاله‌زار
چهرهٔ جانان شناسی لاله را در بوستان
قامت دلبر شماری سرو را بر جویبار
بر شکوفه باده‌نوشی کاو بود چون روی دوست
وز بنفشه شاد باشی ‌‌کاو بود چون زلف یار
روز نوروزست و هر بنده نثار آرد همی
بنده ی شاعر همی خواهد که جان آرد نثار
تا شمارست و قیاس از آسمان و آفتاب
ملک بادت بی‌قیاس و عمر بادت بی‌شمار
با نشاط و رامش و پیروزی و نیک‌اختری
همچنین نوروز صد نوروز دیگر برگذار
شادی و شاهی و کام و می همه در دست توست
شاد باش و شاه باش و کام جوی و می‌گسار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۸
تا باد خزان حُلّه برون کرد ز گلزار
ابر آمد و پیچید قَصَب بر سر کُهسار
تا ریخته شد پنجهٔ زرین ز چناران
در هر شمری جام بلورست به خروار
ازکوه بشستند همه سرخی شنگرف
وز باغ ستردند همه سبزی زنگار
چینی صنمان دور شدند از چمن باغ
زنگی بَچگانند به باغ آمده بسیار
زر آب طَلی‌ کرده نگر بر رخ آبی
بیجاده ناسفته نگر در شکم نار
و آن حوض نگرریخته از شاخ تر و برگ
گسترده کسی‌ گویی بر آینه دینار
روز از در بزم است و شراب از در خوردن
هرچند چمن نیست کنون از در دیدار
با دوست به خرگاه طرب کردن عشاق
خوشتر بود اکنون ز طلب کردن‌ گلزار
بس دوست که اندر جهد اکنون به لب دوست
بس یار که اندر خزد اکنون به بریار
خرگاه به اکنون و می روشن و آتش
ساقی صنم خَلُخ و مطرب بت فَرخار
جادو شده بر زیر سر زخمهٔ مطرب
زیر آمده از جادو بر زخمه به‌ گفتار
بر ابر شده آتش سوزنده درفشان
بر آتش سوزنده شده ابر گهر بار
با چرخ برابر شده آتش زبلندی
چون در صف موکب علم شاه جهاندار
شاه همه شاهان ملک ارغو که شرف یافت
از دولت او ملت پیغمبر مختار
شاهی‌ که به جای پدر و جد و برادر
بنشست و چنین جای بدو هست سزاوار
عِقد آمد و پرگار همه گوهرِ سلجوق
او واسطهٔ عِقد شد و نقطهٔ پرگار
آورد دل خلق به رغبت نه به اکراه
در دایرهٔ بیعت او گنبد دوار
گر بیعت او از در و دیوار بخواهی
با بیعت او در سخن آید در و دیوار
هر سال زیادت بود این دولت و این ملک
وامسال دلیل است به از پار و زپیرار
معلوم شدست این خبر از دفتر احکام
مفهوم شدست این سخن از نامهٔ اسرار
دیری است‌ که در چرخ همین تعبیه سازند
هفت اختر سیار در این شغل و درین‌کار
این دولت و این ملک به بازی نتوان یافت
بازی نبود تعبیهٔ اختر سیار
ای بار خدایی که همه بار خدایان
دادند به پیروزی و اقبال تو اقرار
کردار تو در شرح زگفتار فزون است
چند که گفتار فزون است زکردار
احرار جهان روی به درگاه تو دارند
درگاه توگشته است مگر قبلهٔ احرار
تو بر صفت بحری و اصل تو چو لؤلؤ
باک است و عزیز است و شریف است به مقدار
لولو همه از بحر پدید آید لیکن
بحر تو پدید آمد از لولو شهوار
مرغی است خدنگ تو که چون طیر ابابیل
دارد اجل بد کنشان‌ در سر منقار
پیکانش نشیند ز ره شست زره در
هرگه که جهد بیرون از شست تو سوفار
شمشیر تو کردست خراسان همه خالی
از دشمن بیدادگر و خصم ستمکار
عدل تو چنان است‌که گر مرد مسافر
بارگهر و زر به بیابان کند انبار
کس را نبود زهره که اندر شب تاریک
آهنگ بدان مرد کند دست در آن بار
در صحت شخص تو صلاح است جهان را
آن روز مبادا که بود شخص تو بیمار
در عافیت توست صلاح همه عالم
شکرست بدین عافیت از خالق جبار
رخسار تو افروخته باید ز می لعل
میران همه پیش تو زمین رفته به رخسار
هر روز یکی میر دگر در همه آذر
آراسته بزمی چو چمن در مه آزار
زانسان که بیاراست کنون میر قلاطی
آن میر خردمند نکوخواه وفادار
در عهد تو چون تیردلی دارد لیکن
در خدمت تو قامت او هست کمان‌وار
تا ملک بیفزاید و آراسته گردد
چون دولت بیدار بود با دل هشیار
افزایش و آرایش این ملک مُهیّا
باد از دل هشیارت و از دولت بیدار
در مشرق و در مغرب از اقبال تو تا‌ثیر
واندر عرب و در عجم از عدلِ تو آثار
نام و لقب تو به جهانداری و شاهی
در خطبه و در سکه و در نامه و اشعار
سالت همه فرخنده و روزت همه فرخ
امروز تو از دی به و امسال تو از پار