عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح اسفهسالار
پری دیدار حوری یاسمن خد
دری رفتار کبکی نارون قد
نه نی خدوی اندر یاسمن رنگ
نه بی قد وی اندر نارون حد
برشک از نور رویش ماه و خورشید
بدرد از بوی زلفش عنبر وند
بلای دین بزهر آگین دو نرگس
شفای جای بنوش آگین دو بسد
ز سبلتگاه و دندان و لب او
نشان در و مرجان و زبر جد
چه بویست اندران زلف معنبر
چه رنگست اندران خد مورد
هزاران جان چه جای عشقبازیست
فدائی خواهد آن سرو سمن خد
ولیکن زو کسی را بهره ای نیست
بجز صلوا علی آل محمد
کرا یارای آن باشد که باشد
بر او والی بجز والای صفهد
خداوند خداوندان دولت
سپهسالار منصور مؤید
پناه لشکر خاقان اعظم
بنای عز و جاه اصل سودد
شجاعی در وغا و جنگ بی مثل
جوادی در سخا و جود مفرد
برزم اندر بود آشوب میدان
ببزم اندر فروغ گاه و مسند
چو بیرون شد بمیدان روز هیجا
سر گردنکشان آرد بمقصد
بروز رزم خاک ره نماید
بچشمش گوهر و یاقوت و عسجد
شود مطرود جان از خصم او چون
طرید او بمیدان دید مطرد
اگر زآهن سپر سازد نگردد
سنان و تیغ و تیر از خصم آورد
ور از میدان مردی گاه حمله
جریده لشگری دارد مجرد
بلاد ترک را ز اعدای خاقان
تهی دارد بشمشیر مهند
بیک حمله ز هم بیرون کشاند
بگرد او گر از آهن بود سد
نهایت نیست مردیهای او را
چنان چون مردمیهای ورا حد
سخای او برون از حد و از وهم
عطای او برون از وهم و از حد
شمار بخشش یکروزه او
چو بنویسی بباید صد مجلد
در اخلاق پسندیده بهر باب
برایت باقی است از حیدر و جد
بنازد جد ازو در روز محشر
چنان کاکنون همی نازد بمهتد
همیشه شادمان و کامران باد
بهر کام و مرادی یافته ید
بدان شادی که نوشد تا ابد باد
هزاران شادی دیگر معدد
موفر عز و جاه و دولت او
مباد اندر جهان الا مؤید
دری رفتار کبکی نارون قد
نه نی خدوی اندر یاسمن رنگ
نه بی قد وی اندر نارون حد
برشک از نور رویش ماه و خورشید
بدرد از بوی زلفش عنبر وند
بلای دین بزهر آگین دو نرگس
شفای جای بنوش آگین دو بسد
ز سبلتگاه و دندان و لب او
نشان در و مرجان و زبر جد
چه بویست اندران زلف معنبر
چه رنگست اندران خد مورد
هزاران جان چه جای عشقبازیست
فدائی خواهد آن سرو سمن خد
ولیکن زو کسی را بهره ای نیست
بجز صلوا علی آل محمد
کرا یارای آن باشد که باشد
بر او والی بجز والای صفهد
خداوند خداوندان دولت
سپهسالار منصور مؤید
پناه لشکر خاقان اعظم
بنای عز و جاه اصل سودد
شجاعی در وغا و جنگ بی مثل
جوادی در سخا و جود مفرد
برزم اندر بود آشوب میدان
ببزم اندر فروغ گاه و مسند
چو بیرون شد بمیدان روز هیجا
سر گردنکشان آرد بمقصد
بروز رزم خاک ره نماید
بچشمش گوهر و یاقوت و عسجد
شود مطرود جان از خصم او چون
طرید او بمیدان دید مطرد
اگر زآهن سپر سازد نگردد
سنان و تیغ و تیر از خصم آورد
ور از میدان مردی گاه حمله
جریده لشگری دارد مجرد
بلاد ترک را ز اعدای خاقان
تهی دارد بشمشیر مهند
بیک حمله ز هم بیرون کشاند
بگرد او گر از آهن بود سد
نهایت نیست مردیهای او را
چنان چون مردمیهای ورا حد
سخای او برون از حد و از وهم
عطای او برون از وهم و از حد
شمار بخشش یکروزه او
چو بنویسی بباید صد مجلد
در اخلاق پسندیده بهر باب
برایت باقی است از حیدر و جد
بنازد جد ازو در روز محشر
چنان کاکنون همی نازد بمهتد
همیشه شادمان و کامران باد
بهر کام و مرادی یافته ید
بدان شادی که نوشد تا ابد باد
هزاران شادی دیگر معدد
موفر عز و جاه و دولت او
مباد اندر جهان الا مؤید
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح صاحب ملک الدهاقین
صاحب عادل بنیکی از سفر آمد
رفت به فرخندگی و با ظفر آمد
اینت خجسته سفر کز آمدن او
کشت امید جهانیان ببر آمد
چشمه خورشید بود خواجه و حضرت
باخترش بود و سوی باختر آمد
چشمه خورشید سوی باختر خویش
با شرف و عز و جاه و با خطر آمد
اهل سمرقند راز آمدن او
شد طرب از سر تو و حزن بسر آمد
مژده ور یکدگر شدند خلایق
زآمدن او بشهر چون خبر آمد
موسم عید آمد وز آمدن عید
عید خرامیدنش خجسته تر آمد
گشت بجای سلام تهنیت اینست
خواجه خرامید و عید بر اثر آمد
از پس یک عید چون گذشت بهر سال
مدت هفتاد روز تا دگر آمد
عید خرامیدنش به آمد کز وی
عید دگر تا بهفت روز برآمد
خواجه بخلق نکو بعید نظر کرد
عید همه خلق را نکو نظر آمد
صاحب عادل عمر که بر همه گیتی
از ره انصاف و عدل چون عمر آمد
شهره وزیر آنکه بر سپهر خلافت
همچو مه و آفتاب مشتهر آمد
همت او را قیاس کردم با چرخ
چرخ برین زیر و همتش زبر آمد
دست چو بادش بگاه جود و فتوت
ابر سخا سایه عطا مطر آمد
از کف رادش سخاوت آمد بر خلق
زان بزیارت گواه بر خطر آمد
پر خطر از ابر قطره مطراوی
وز کف او بدره بدره سیم و زر آمد
او چو جهانست معتبر گه بخشش
هر دو جهان یک جهان مختصر آمد
شاد بود چون وزیر عالم عادل
شاه جهان را جهان معتبر آمد
ملک کمربند و تاج دارد و اینش
مصلحت ملک شاه تاجور آمد
تاجورانرا برای صنعت کلکش
از ظفر و فتح بر میان کمر آمد
خسرو چین را بهمت قدم او
نصرت و فیروزی و ظفر بدر آمد
بی جدل و حرب کین بیک نظر او
شاه جهانرا هزار فتح برآمد
بنده نوازیست کز لطایف و احسان
عام و حشم راز حشمت پدر آمد
گشت قوی دین سیدالبشر از وی
زانکه ورا خلق سیدالبشر آمد
باد ورا سید البشر بقیامت
عذر خود جرم چون بحشر درآمد
باد ازو هرچه خیر و خوبی مقبول
هرگز ازو خود کجا بدی بسر آمد
روزه سپر باد پیش او ز بلیات
زانکه در اخبار روزه چون سپر آمد
رفت به فرخندگی و با ظفر آمد
اینت خجسته سفر کز آمدن او
کشت امید جهانیان ببر آمد
چشمه خورشید بود خواجه و حضرت
باخترش بود و سوی باختر آمد
چشمه خورشید سوی باختر خویش
با شرف و عز و جاه و با خطر آمد
اهل سمرقند راز آمدن او
شد طرب از سر تو و حزن بسر آمد
مژده ور یکدگر شدند خلایق
زآمدن او بشهر چون خبر آمد
موسم عید آمد وز آمدن عید
عید خرامیدنش خجسته تر آمد
گشت بجای سلام تهنیت اینست
خواجه خرامید و عید بر اثر آمد
از پس یک عید چون گذشت بهر سال
مدت هفتاد روز تا دگر آمد
عید خرامیدنش به آمد کز وی
عید دگر تا بهفت روز برآمد
خواجه بخلق نکو بعید نظر کرد
عید همه خلق را نکو نظر آمد
صاحب عادل عمر که بر همه گیتی
از ره انصاف و عدل چون عمر آمد
شهره وزیر آنکه بر سپهر خلافت
همچو مه و آفتاب مشتهر آمد
همت او را قیاس کردم با چرخ
چرخ برین زیر و همتش زبر آمد
دست چو بادش بگاه جود و فتوت
ابر سخا سایه عطا مطر آمد
از کف رادش سخاوت آمد بر خلق
زان بزیارت گواه بر خطر آمد
پر خطر از ابر قطره مطراوی
وز کف او بدره بدره سیم و زر آمد
او چو جهانست معتبر گه بخشش
هر دو جهان یک جهان مختصر آمد
شاد بود چون وزیر عالم عادل
شاه جهان را جهان معتبر آمد
ملک کمربند و تاج دارد و اینش
مصلحت ملک شاه تاجور آمد
تاجورانرا برای صنعت کلکش
از ظفر و فتح بر میان کمر آمد
خسرو چین را بهمت قدم او
نصرت و فیروزی و ظفر بدر آمد
بی جدل و حرب کین بیک نظر او
شاه جهانرا هزار فتح برآمد
بنده نوازیست کز لطایف و احسان
عام و حشم راز حشمت پدر آمد
گشت قوی دین سیدالبشر از وی
زانکه ورا خلق سیدالبشر آمد
باد ورا سید البشر بقیامت
عذر خود جرم چون بحشر درآمد
باد ازو هرچه خیر و خوبی مقبول
هرگز ازو خود کجا بدی بسر آمد
روزه سپر باد پیش او ز بلیات
زانکه در اخبار روزه چون سپر آمد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در مدح ثقة الدین
ای سرو سرمایه کرام سمرقند
نام تو مشهورتر ز نام سمرقند
شمس امینان و صائبان ثقة الدین
معتمد شاه و خاص و عام سمرقند
احمد بن الامام آنکه ز رتبت
سرور و سرمایه کرام سمرقند
از تو پسر صاین و امین سمرقند
پور و پدر مفتی و امام سمرقند
گر بسمرقند هیچ نعمت نبود
فر تو بس نعمت تهام سمرقند
از خوشی و خرمی چو دار سلام است
با فر و زیب تو هر مقام سمرقند
خواهد دار السلام تا تو دروئی
کاید هر روز بر سلام سمرقند
هر که درو بنگرد بدیده تعظیم
گردد از جمله عظام سمرقند
بیت حرامست خانه تو ز تعظیم
حامی او اهل احترام سمرقند
خان و در جود او نهاده گشاده
از ره انعام بر عوام سمرقند
هست ز خوان تو ای کریم بسی خلق
بیخبر از عشرت طعام سمرقند
خوان نه و نان ده کریم وار و میندیش
از حسد و طعنه لئام سمرقند
کرد ترا مام و باب راد بدینسان
از شفقت نیک باب و مام سمرقند
بشنوی ارچه زبان ندارد شکرت
از در و دیوار و صحن و بام سمرقند
گر چه سمرقند بی کلام نگوید
گوید مدح تو بی کلام سمرقند
شهری نبود در او همامی نبود
ای تو و فرزند تو همام سمرقند
بر تو و فرزند تست امن و صیانت
بر قلم بوئیان قوام سمرقند
کار شما بر نظام باد و به رونق
ای ز شما رونق و نظام سمرقند
نام تو مشهورتر ز نام سمرقند
شمس امینان و صائبان ثقة الدین
معتمد شاه و خاص و عام سمرقند
احمد بن الامام آنکه ز رتبت
سرور و سرمایه کرام سمرقند
از تو پسر صاین و امین سمرقند
پور و پدر مفتی و امام سمرقند
گر بسمرقند هیچ نعمت نبود
فر تو بس نعمت تهام سمرقند
از خوشی و خرمی چو دار سلام است
با فر و زیب تو هر مقام سمرقند
خواهد دار السلام تا تو دروئی
کاید هر روز بر سلام سمرقند
هر که درو بنگرد بدیده تعظیم
گردد از جمله عظام سمرقند
بیت حرامست خانه تو ز تعظیم
حامی او اهل احترام سمرقند
خان و در جود او نهاده گشاده
از ره انعام بر عوام سمرقند
هست ز خوان تو ای کریم بسی خلق
بیخبر از عشرت طعام سمرقند
خوان نه و نان ده کریم وار و میندیش
از حسد و طعنه لئام سمرقند
کرد ترا مام و باب راد بدینسان
از شفقت نیک باب و مام سمرقند
بشنوی ارچه زبان ندارد شکرت
از در و دیوار و صحن و بام سمرقند
گر چه سمرقند بی کلام نگوید
گوید مدح تو بی کلام سمرقند
شهری نبود در او همامی نبود
ای تو و فرزند تو همام سمرقند
بر تو و فرزند تست امن و صیانت
بر قلم بوئیان قوام سمرقند
کار شما بر نظام باد و به رونق
ای ز شما رونق و نظام سمرقند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح مؤید
ای عامل خراج کفایت نمای راد
دستور خسرو و شرف دست میرزاد
خورشید جاودان مؤید یمین دین
کز سایه یمین تو زفتان شوند راد
رادیست حرفت کف و کلک و بنان تو
خلقی زحرفت کف و کلک و بنانت راد
تا از بنان و کلک و کف تو بمن رسید
تشریف و خلعتی که نشاید گرفت و داد
مادح نماند جز من و ممدوح جز توئی
من مادح از نژاد و تو ممدوح از نژاد
زان مهتران نئی تو که در خدمت و ثنات
بستن میان نشاید و نتوان زبان گشاد
دست و در دل تو گشاد است و طبع نیز
پاینده چون در دل و دستت گشاده باد
شعر مرا هر آینه از هزل چاشنی
ماند بجای بلبل و گشنیز و بغمخواد
تا بر حسود تو برم آن چاشنی بکار
کوبم در اجازه که تا بگذرم چو باد
گر کیقباد و کسری گردد حسود تو
صد . . . در . . . زن کسری و کیقباد
ناگفته خوبتر بتو از حاسدان تو
ایشان کنید خود که از ایشان کنند یاد
از حب خویش یاد کنم وآنچه بایدم
خواهم ز مجلس تو چو شاگرد از اوستاد
ای صدر اهل فضل مرا نان و جامه نیست
در گردنم هم از غله خانه غل فتاد
بر مجلس رفیع تو اطناب قصه را
این بنده رفع کرد و بر ایجاب دل نهاد
ده ساله کدخدائی شاهان بیک زمان
داری و بیش دارد ازین امر تو نفاذ
یک ماهه کدخدائی کردم ز تو سوآل
جودت سوآل من باجابت قرین کناد
دستور خسرو و شرف دست میرزاد
خورشید جاودان مؤید یمین دین
کز سایه یمین تو زفتان شوند راد
رادیست حرفت کف و کلک و بنان تو
خلقی زحرفت کف و کلک و بنانت راد
تا از بنان و کلک و کف تو بمن رسید
تشریف و خلعتی که نشاید گرفت و داد
مادح نماند جز من و ممدوح جز توئی
من مادح از نژاد و تو ممدوح از نژاد
زان مهتران نئی تو که در خدمت و ثنات
بستن میان نشاید و نتوان زبان گشاد
دست و در دل تو گشاد است و طبع نیز
پاینده چون در دل و دستت گشاده باد
شعر مرا هر آینه از هزل چاشنی
ماند بجای بلبل و گشنیز و بغمخواد
تا بر حسود تو برم آن چاشنی بکار
کوبم در اجازه که تا بگذرم چو باد
گر کیقباد و کسری گردد حسود تو
صد . . . در . . . زن کسری و کیقباد
ناگفته خوبتر بتو از حاسدان تو
ایشان کنید خود که از ایشان کنند یاد
از حب خویش یاد کنم وآنچه بایدم
خواهم ز مجلس تو چو شاگرد از اوستاد
ای صدر اهل فضل مرا نان و جامه نیست
در گردنم هم از غله خانه غل فتاد
بر مجلس رفیع تو اطناب قصه را
این بنده رفع کرد و بر ایجاب دل نهاد
ده ساله کدخدائی شاهان بیک زمان
داری و بیش دارد ازین امر تو نفاذ
یک ماهه کدخدائی کردم ز تو سوآل
جودت سوآل من باجابت قرین کناد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در مدح قدر خان
سلطان شرق شاه قدرخان ملکدار
ملک پدر گرفت بتأیید کردگار
فیروز کرد و فرخ کرد و خجسته کرد
بر خاص و عام دیدن او روز روزگار
بفزود نور دیده و دلهای شهریان
از گرد نعل مرکب میمون شهریار
شاهی رسید ملک سمرقند را که هست
جمشید صف موکب و خورشید صدر بار
از شرق تا بغرب ببخشد بیک سوآل
ور قاف تا بقاف بگیرد بیک سوار
شاهی که هست روز نبرد و مبارزت
یک تن که حمله آرد در روی صد هزار
رنج موافقان برد از دست گنج بخش
آب مخالفان برد از تیغ آبدار
پیدا کند شجاعت و مردی بتیغ خویش
چونانکه کرد حیدر تازی بذوالفقار
خصمانه چون بجنگ درآید بروز حرب
بر خصم کارزار کند وقت کارزار
میراث خوار خسرو غازی است ملکرا
میراث را نماند میراث خوار خوار
تأثیر عدل او کند آن ملکرا چنان
کز خار ظلم میوه عدل آورد ببار
ای از شهان بگوهر شاهی بزرگتر
ملکی چو تو نبیند شاهی بزرگوار
شاها بزرگوارا از بندگان خویش
خدمت پذیر و جرم و جنایت فرو گذار
بنشین بشادمانی بر تخت مملکت
تا یابد از تو مسند تو عز و افتخار
بفرست بندگان بکنار همه جهان
تا آنکسان کز امر تو باشند بر کنار
گیرند در میان و بنزد تو آورند
بند میان بخدمت تو بسته استوار
عفو و عقوبت تو بود بر همه روان
آنسان که کام تو بود ای شاه کامکار
بادت شراب خون عدو و شکار خصم
یکساعت از شراب میاسای و از شکار
جان عدو شکر که شکاریست بیملال
خون حسود خور که شرابیست بی خمار
جان تو پادشاها در زینهار حق
بر جان خویش دشمن تو خورده زینهار
ملک پدر گرفت بتأیید کردگار
فیروز کرد و فرخ کرد و خجسته کرد
بر خاص و عام دیدن او روز روزگار
بفزود نور دیده و دلهای شهریان
از گرد نعل مرکب میمون شهریار
شاهی رسید ملک سمرقند را که هست
جمشید صف موکب و خورشید صدر بار
از شرق تا بغرب ببخشد بیک سوآل
ور قاف تا بقاف بگیرد بیک سوار
شاهی که هست روز نبرد و مبارزت
یک تن که حمله آرد در روی صد هزار
رنج موافقان برد از دست گنج بخش
آب مخالفان برد از تیغ آبدار
پیدا کند شجاعت و مردی بتیغ خویش
چونانکه کرد حیدر تازی بذوالفقار
خصمانه چون بجنگ درآید بروز حرب
بر خصم کارزار کند وقت کارزار
میراث خوار خسرو غازی است ملکرا
میراث را نماند میراث خوار خوار
تأثیر عدل او کند آن ملکرا چنان
کز خار ظلم میوه عدل آورد ببار
ای از شهان بگوهر شاهی بزرگتر
ملکی چو تو نبیند شاهی بزرگوار
شاها بزرگوارا از بندگان خویش
خدمت پذیر و جرم و جنایت فرو گذار
بنشین بشادمانی بر تخت مملکت
تا یابد از تو مسند تو عز و افتخار
بفرست بندگان بکنار همه جهان
تا آنکسان کز امر تو باشند بر کنار
گیرند در میان و بنزد تو آورند
بند میان بخدمت تو بسته استوار
عفو و عقوبت تو بود بر همه روان
آنسان که کام تو بود ای شاه کامکار
بادت شراب خون عدو و شکار خصم
یکساعت از شراب میاسای و از شکار
جان عدو شکر که شکاریست بیملال
خون حسود خور که شرابیست بی خمار
جان تو پادشاها در زینهار حق
بر جان خویش دشمن تو خورده زینهار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح سلطان مسعود بن حسن
ای شهنشاه فریدون فر دارا دار و گیر
جم نگین نوذر سنان قارن کمان بهرام تیر
خسرو بهرام تیری کز گشاد شست تو
زآفتاب و مه سپر بر سر کشد بهرام تیر
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و خط و نصیب و قسم و بخش و بهر تیر
سال عالم لطف و عنف و مهر کینت مایه کرد
تا زمستان و بهار آورد تابستان و تیر
ظلمت ظلم از جهان برداشت عکس تیغ تو
ظلمت شب را چو عکس شمع خورشید منیر
آفتابی خسروا تیغ تو شمع آفتاب
مرکب کیهان نوردت آسمان مستدیر
شاه توران دار ایران گیر بود افراسیاب
وارث افراسیابی این بدار و آن بگیر
در حسن خلقی و مسعود اختری آن ظن مبر
کز جهانداران کسی اندر جهان داری نظیر
خاطب از نام تو شاهنشاه مسعود حسن
احسن القولست و از سعد فلک تحسین پذیر
در نیام تیغ تو تأیید و نصرت مضمر است
تیغ برکش تا در آرد آنچه دارد در ضمیر
چون مؤید گردی و منصور بر هر دشمنی
منت از نعم المؤید دار و از نعم النصیر
اندر ایام تو برخوان غرور روزگار
ناکسان کس شده خوردند در لوزینه سیر
عدل تو در طینت آدم محمز کرد حق
تا برآری خلق را از ظلم چون مو از خمیر
از زیانکاران روز و شب ز عدلت خوف نیست
کاروانی را و شهریرا ز قطمیر و نقیر
از جهان آوازه عدل تو ظلم آواره کرد
ظلم کو ظالم کجا افسانه گویم خیر خیر
راست آید از من ار گویم ز عدل تو بدشت
بره از پستان گرگ گرسنه شد سیر شیر
در سرای بار تو گر جانشان باز آمدی
حاجب بار تو بودی اردوان و اردشیر
نام پیغمبر بشیر است و نذیر اندر نبی
تو نه پیغمبر ولیکن هم نذیری هم بشیر
بر وفای وعده نیک و جزای خیر کرد
بر وفاداران بشیری بر جفاکاران نذیر
برفرازد چون عبیدان سهم آوازت نوا
رایت آلت چو آتش برفرازد بر اثیر
لشگری کز جنبش ایشان نفیر عام خاست
خاست از اندک غلام خاص تو زایشان نفیر
کوه آهن غله ندهد بس کزان گردنکشان
غل بغل زنجیر در زنجیر پیوستی اسیر
گر کنی بر سد اسکندر . . . را آزمون
بگذرد از سد اسکندر چو سوزن از حریر
سوزنی در سلک مدح خسرو دریادل آر
هرچه در دریای خاطر لؤلؤئی داری خطیر
پادشاها شاعران باشند امیران سخن
من چو مداح تو باشم بر سخن باشم امیر
تا امیرم بر سخن گنج سخن باید نهاد
باید از گنج سخن میر سخن را ناگزیر
نام میری بر چو من پیری کجا لایق بود
بنده مداح پیرم بنده مداح پیر
شاد باش ای دوستان از دولت تو شادمان
دیر زی ای دشمنان از هیبت تو زود میر
شاد باش و دیر زی تا برخوری کاندر حوری
برخور از تیغ و نگین و شاهی و تاج و سریر
جم نگین نوذر سنان قارن کمان بهرام تیر
خسرو بهرام تیری کز گشاد شست تو
زآفتاب و مه سپر بر سر کشد بهرام تیر
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و خط و نصیب و قسم و بخش و بهر تیر
سال عالم لطف و عنف و مهر کینت مایه کرد
تا زمستان و بهار آورد تابستان و تیر
ظلمت ظلم از جهان برداشت عکس تیغ تو
ظلمت شب را چو عکس شمع خورشید منیر
آفتابی خسروا تیغ تو شمع آفتاب
مرکب کیهان نوردت آسمان مستدیر
شاه توران دار ایران گیر بود افراسیاب
وارث افراسیابی این بدار و آن بگیر
در حسن خلقی و مسعود اختری آن ظن مبر
کز جهانداران کسی اندر جهان داری نظیر
خاطب از نام تو شاهنشاه مسعود حسن
احسن القولست و از سعد فلک تحسین پذیر
در نیام تیغ تو تأیید و نصرت مضمر است
تیغ برکش تا در آرد آنچه دارد در ضمیر
چون مؤید گردی و منصور بر هر دشمنی
منت از نعم المؤید دار و از نعم النصیر
اندر ایام تو برخوان غرور روزگار
ناکسان کس شده خوردند در لوزینه سیر
عدل تو در طینت آدم محمز کرد حق
تا برآری خلق را از ظلم چون مو از خمیر
از زیانکاران روز و شب ز عدلت خوف نیست
کاروانی را و شهریرا ز قطمیر و نقیر
از جهان آوازه عدل تو ظلم آواره کرد
ظلم کو ظالم کجا افسانه گویم خیر خیر
راست آید از من ار گویم ز عدل تو بدشت
بره از پستان گرگ گرسنه شد سیر شیر
در سرای بار تو گر جانشان باز آمدی
حاجب بار تو بودی اردوان و اردشیر
نام پیغمبر بشیر است و نذیر اندر نبی
تو نه پیغمبر ولیکن هم نذیری هم بشیر
بر وفای وعده نیک و جزای خیر کرد
بر وفاداران بشیری بر جفاکاران نذیر
برفرازد چون عبیدان سهم آوازت نوا
رایت آلت چو آتش برفرازد بر اثیر
لشگری کز جنبش ایشان نفیر عام خاست
خاست از اندک غلام خاص تو زایشان نفیر
کوه آهن غله ندهد بس کزان گردنکشان
غل بغل زنجیر در زنجیر پیوستی اسیر
گر کنی بر سد اسکندر . . . را آزمون
بگذرد از سد اسکندر چو سوزن از حریر
سوزنی در سلک مدح خسرو دریادل آر
هرچه در دریای خاطر لؤلؤئی داری خطیر
پادشاها شاعران باشند امیران سخن
من چو مداح تو باشم بر سخن باشم امیر
تا امیرم بر سخن گنج سخن باید نهاد
باید از گنج سخن میر سخن را ناگزیر
نام میری بر چو من پیری کجا لایق بود
بنده مداح پیرم بنده مداح پیر
شاد باش ای دوستان از دولت تو شادمان
دیر زی ای دشمنان از هیبت تو زود میر
شاد باش و دیر زی تا برخوری کاندر حوری
برخور از تیغ و نگین و شاهی و تاج و سریر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح رکن الدین
هم ز آفریدگان و هم از آفریدگار
بر شاه باد هر نفسی آفرین شمار
شاهی که اصل و فرع نهال نهاد او
از آفرین بنشو و نما یافت برگ و بار
باشد ملک ملقن هر مالک سخن
در نظم آفرین ملک در سرای تار
بی آفرین شاه نباشد بهیچ وقت
هیچ آفرین سرائی در هیچ روزگار
جایت اگر ندارد هیچ آفریده را
بی آفرین شه ملک آفریده دار
دارای ملک مشرق و چین رکن دین قلج
تمغاج خان فتح یمین و ظفر یسار
شاهی که با عطای یمین و یسار او
دریا و کوه را نبود عدت و یسار
شاهنشه سلاطین مسعود بن حسن
مسعود بخت شاه حسن خلق شهریار
چون شهریار شهر سمرقند را نداشت
از شهرهای روی زمین هیچ شهریار
تا داد ملک شهر سمرقند شد ترا
تو دار ملک داری و اعدات ملک دار
حضرت بهشت روی زمین بود و از تو شد
اندر بهشت روی زمین آسمان نگار
ور ملک تو نشان زبهشت و زآسمان
شهر از بهشت خرم و از آسمان حصار
از منظر حصار چو خورشید از آسمان
تابی ز برج عدل و منور کنی دیار
خورشید ملک و سایه یزدان توئی شها
خورشید و سایه ای که بشبدیز شد سوار
از نور و نار مهر و هوای تو خلق را
دل هست ازان قیاس که باشد زدانه نار
خورشید نور و نار بود نور و نار باش
باشد ز بهر مصلحت خلق نور و نار
در روز کارزار تو زار است کار خصم
خصم از کجا و کی و کدام و چه کارزار
خورشید وار از فلک خسروی بتاب
هم روز بار دادن و هم روز کارزار
تا ذره وار بر تو موالی دهند عرض
تا منهزم شوند معادی ستاره وار
از بیشمار یاغی و طاغی که جمع شد
شمشیر تو کشید قلم دو خط شمار
چون در شکار شیر نمودی یگانگی
گشتند جمله شیر شکاران تراشکار
از هیبت تو شیر شکاران نهان شدند
زانسان که تا بحشر نگردند آشکار
طاقی ز ملکداران باقی بمان بملک
وز تیغ جان طاغی و یاغی ز تن برآر
بر اهل بغی و طغیان چون بر گوزن گور
تیری همی گشای و سنانی همی گذار
کام دل از هزار یکی . . . ده ای بران
تا از مخالفانت نماند یک از هزار
دنیا که هست مزرعه حرت در او
از بهر داس فضل ملک تخم عدل کار
عدلست و فضل و مرحمت و بر و مکرمت
کار تو شاه و هر چه جز اینست نیست کار
کار جهان اگر گذرانست باک نیست
مگذر از این جهان و جهانرا همی گذار
ای سوزنی برشته خاطر برشته کن
در مدح شاه عالمیان در شاهوار
بر پادشاه عالمیان باد آفرین
هم ز آفریدگان و هم از آفریدگار
بر شاه باد هر نفسی آفرین شمار
شاهی که اصل و فرع نهال نهاد او
از آفرین بنشو و نما یافت برگ و بار
باشد ملک ملقن هر مالک سخن
در نظم آفرین ملک در سرای تار
بی آفرین شاه نباشد بهیچ وقت
هیچ آفرین سرائی در هیچ روزگار
جایت اگر ندارد هیچ آفریده را
بی آفرین شه ملک آفریده دار
دارای ملک مشرق و چین رکن دین قلج
تمغاج خان فتح یمین و ظفر یسار
شاهی که با عطای یمین و یسار او
دریا و کوه را نبود عدت و یسار
شاهنشه سلاطین مسعود بن حسن
مسعود بخت شاه حسن خلق شهریار
چون شهریار شهر سمرقند را نداشت
از شهرهای روی زمین هیچ شهریار
تا داد ملک شهر سمرقند شد ترا
تو دار ملک داری و اعدات ملک دار
حضرت بهشت روی زمین بود و از تو شد
اندر بهشت روی زمین آسمان نگار
ور ملک تو نشان زبهشت و زآسمان
شهر از بهشت خرم و از آسمان حصار
از منظر حصار چو خورشید از آسمان
تابی ز برج عدل و منور کنی دیار
خورشید ملک و سایه یزدان توئی شها
خورشید و سایه ای که بشبدیز شد سوار
از نور و نار مهر و هوای تو خلق را
دل هست ازان قیاس که باشد زدانه نار
خورشید نور و نار بود نور و نار باش
باشد ز بهر مصلحت خلق نور و نار
در روز کارزار تو زار است کار خصم
خصم از کجا و کی و کدام و چه کارزار
خورشید وار از فلک خسروی بتاب
هم روز بار دادن و هم روز کارزار
تا ذره وار بر تو موالی دهند عرض
تا منهزم شوند معادی ستاره وار
از بیشمار یاغی و طاغی که جمع شد
شمشیر تو کشید قلم دو خط شمار
چون در شکار شیر نمودی یگانگی
گشتند جمله شیر شکاران تراشکار
از هیبت تو شیر شکاران نهان شدند
زانسان که تا بحشر نگردند آشکار
طاقی ز ملکداران باقی بمان بملک
وز تیغ جان طاغی و یاغی ز تن برآر
بر اهل بغی و طغیان چون بر گوزن گور
تیری همی گشای و سنانی همی گذار
کام دل از هزار یکی . . . ده ای بران
تا از مخالفانت نماند یک از هزار
دنیا که هست مزرعه حرت در او
از بهر داس فضل ملک تخم عدل کار
عدلست و فضل و مرحمت و بر و مکرمت
کار تو شاه و هر چه جز اینست نیست کار
کار جهان اگر گذرانست باک نیست
مگذر از این جهان و جهانرا همی گذار
ای سوزنی برشته خاطر برشته کن
در مدح شاه عالمیان در شاهوار
بر پادشاه عالمیان باد آفرین
هم ز آفریدگان و هم از آفریدگار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در مدح افتخار الدین رضا ابن شمس الدین عمر
داستان عشق فرهاد آمد و شیرین بسر
وان من نوشد ز سر در عشق آن شیرین پسر
آن بت شیرین که با یاد لب شیرین او
گردد اندر کام اگر پنداری افسنتین شکر
آنکه رویم چون کمر کرد و سرشکم چون میان
تا که بربست از بر سیمین میان زرین کمر
آذر برزین شرر شد در دل من عشق او
تا سر مژگان من شد ابر فروردین مطر
ز ابر فروردین من هرگز مطر کی کم شود
تا برافزونتر شود زان آذر برزین شرر
پیش او کردم همه راز دل مسکین عیان
راز چون کردم عیان شد از دل مسکین خبر
من چو شاهین ترازو داشتم باری بدل
در شکار جان من زلف وی از شاهین بتر
گوئیا آنکس که داند صورت داد از ستم
وین ستمکاری از آن شاهین ترین شاهین نگر
دادخواهم خواست زان شاهین شکار زاغ رنگ
ز افتخار دین رضا فرزند شمس الدین عمر
نامور میر خراسان آنکه نام نیک اوست
در عراق و شام و هند و روم و ترک چین سمر
آن پیمبر زاده آخر زمان کایزد بحق
از برای جد او را آفرید از طین بشر
صدر و بدر آل یاسین آنکه هر با دانشی
مدح صدر او کند چون سوره یس زبر
ایشه آل علی کز روی عالی همتی
هست پای همتت از فرق علیین زبر
تا شود مولای تو آید بدین جد تو
فیض آمد پیش تخت تو ز قسطنطین خبر
ذات هر کس از هنر تزیین پذیرد در جهان
وز بزرگی تو گرفت از ذات تو تزیین هنر
دیگری از صاحب و سحبان بدانائی و فضل
وز سخا و مردمی از حاتم و افشین دگر
دولتی داری و اقبالی بدانسان کز قیاس
گر بمالی بر حجر دستی شود در حین گهر
همتی داری که گیتی پر زر و گوهر شود
زر را چون خاک ره دانی و گوهر را حجر
منظری داری بدیع آئین که در هر دیده ای
نور بفزاید در آن صنع بدیع آیین نظر
گر خیال فر تو اعمی بدل صورت کند
گردد از نور دلش در وقت روشن بین بصر
ز آرزوی سم و پشت مرکب میمون تو
بر فلک گردد چو نعل و چون حنای زین قمر
هر که از بغض تو سازد باز زاد و راحله
کرد باید چار و ناچارش سوی سجین سفر
هیبت تو چون بنات النعششان بپراکند
گر کند اعدای تو چون بر فلک پروین حشر
از جفا و کین تو هر کو بیندیشد بدل
جز بجان خود نبیند جز جفا و کین اثر
حاسدت را نبت دولت بر نروید تا ابد
ور بروید نابکار آید چو بر سرگین خضر
شربت کین تو غسلین است مراعدات را
چشم باید داشتن زان شربت غسلین ضرر
ای بحق فرزند حیدر در صف اعدای خویش
مینمائی قوت و برهان که در صفین پدر
گندناگون تیغ تو چون گند سر بدرود
حاسدانت را وزان بر تو کند تحسین ظفر
از نهیب رمح طنین پیکر تو دشمنان
همچنان جویند گز تنین زهر آگین حذر
ور بناگه سایه رمح تو بر تنین فتد
از سنان چون زبانش بفکند تنین ز فر
از سر تیغ و سنان رمح خون آشام تو
خون بدخواهان تو بادا علی التعیین هدر
از تن دشمنت کم باد آنچه بر بالین نهد
آستان تو کند بهر امان بالین مگر
تا که از یغما و تکسین از برای رزم و بزم
بندگان آرند شیطان بند حور العین صور
از برای رزم دشمن وز برای بزم دوست
جز بت یغما مخوه جز لعبت تکسین مخر
پیش چشم او تبانی شوخ چون نرگس بچشم
در بر او لعبتانی نرم چون نسرین ببر
از لب و رخسار دلبندان و زلف و جعدشان
برگ گل چین و شکر مز حلقه گیر و چین شمر
آفرین ایزد از احباب تو در مگذراد
خود نداند کردن از اعدای تو نفرین گذر
وان من نوشد ز سر در عشق آن شیرین پسر
آن بت شیرین که با یاد لب شیرین او
گردد اندر کام اگر پنداری افسنتین شکر
آنکه رویم چون کمر کرد و سرشکم چون میان
تا که بربست از بر سیمین میان زرین کمر
آذر برزین شرر شد در دل من عشق او
تا سر مژگان من شد ابر فروردین مطر
ز ابر فروردین من هرگز مطر کی کم شود
تا برافزونتر شود زان آذر برزین شرر
پیش او کردم همه راز دل مسکین عیان
راز چون کردم عیان شد از دل مسکین خبر
من چو شاهین ترازو داشتم باری بدل
در شکار جان من زلف وی از شاهین بتر
گوئیا آنکس که داند صورت داد از ستم
وین ستمکاری از آن شاهین ترین شاهین نگر
دادخواهم خواست زان شاهین شکار زاغ رنگ
ز افتخار دین رضا فرزند شمس الدین عمر
نامور میر خراسان آنکه نام نیک اوست
در عراق و شام و هند و روم و ترک چین سمر
آن پیمبر زاده آخر زمان کایزد بحق
از برای جد او را آفرید از طین بشر
صدر و بدر آل یاسین آنکه هر با دانشی
مدح صدر او کند چون سوره یس زبر
ایشه آل علی کز روی عالی همتی
هست پای همتت از فرق علیین زبر
تا شود مولای تو آید بدین جد تو
فیض آمد پیش تخت تو ز قسطنطین خبر
ذات هر کس از هنر تزیین پذیرد در جهان
وز بزرگی تو گرفت از ذات تو تزیین هنر
دیگری از صاحب و سحبان بدانائی و فضل
وز سخا و مردمی از حاتم و افشین دگر
دولتی داری و اقبالی بدانسان کز قیاس
گر بمالی بر حجر دستی شود در حین گهر
همتی داری که گیتی پر زر و گوهر شود
زر را چون خاک ره دانی و گوهر را حجر
منظری داری بدیع آئین که در هر دیده ای
نور بفزاید در آن صنع بدیع آیین نظر
گر خیال فر تو اعمی بدل صورت کند
گردد از نور دلش در وقت روشن بین بصر
ز آرزوی سم و پشت مرکب میمون تو
بر فلک گردد چو نعل و چون حنای زین قمر
هر که از بغض تو سازد باز زاد و راحله
کرد باید چار و ناچارش سوی سجین سفر
هیبت تو چون بنات النعششان بپراکند
گر کند اعدای تو چون بر فلک پروین حشر
از جفا و کین تو هر کو بیندیشد بدل
جز بجان خود نبیند جز جفا و کین اثر
حاسدت را نبت دولت بر نروید تا ابد
ور بروید نابکار آید چو بر سرگین خضر
شربت کین تو غسلین است مراعدات را
چشم باید داشتن زان شربت غسلین ضرر
ای بحق فرزند حیدر در صف اعدای خویش
مینمائی قوت و برهان که در صفین پدر
گندناگون تیغ تو چون گند سر بدرود
حاسدانت را وزان بر تو کند تحسین ظفر
از نهیب رمح طنین پیکر تو دشمنان
همچنان جویند گز تنین زهر آگین حذر
ور بناگه سایه رمح تو بر تنین فتد
از سنان چون زبانش بفکند تنین ز فر
از سر تیغ و سنان رمح خون آشام تو
خون بدخواهان تو بادا علی التعیین هدر
از تن دشمنت کم باد آنچه بر بالین نهد
آستان تو کند بهر امان بالین مگر
تا که از یغما و تکسین از برای رزم و بزم
بندگان آرند شیطان بند حور العین صور
از برای رزم دشمن وز برای بزم دوست
جز بت یغما مخوه جز لعبت تکسین مخر
پیش چشم او تبانی شوخ چون نرگس بچشم
در بر او لعبتانی نرم چون نسرین ببر
از لب و رخسار دلبندان و زلف و جعدشان
برگ گل چین و شکر مز حلقه گیر و چین شمر
آفرین ایزد از احباب تو در مگذراد
خود نداند کردن از اعدای تو نفرین گذر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح فخر الدین احمد
ای بت گلرنگ روی آن باده گلگون بیار
کز فروغ او شود گلرنگ روی باده خوار
باده ای کز وی خورد بیمار گردد تندرست
باده ای کز وی خورد بیکار بازآید بکار
باده ای کز وی جدا گردد بخیل از رادمرد
باده ای کز وی شود پیدا حکیم از بادسار
باده ای چون گوهر رخشان که اندر نیک و بد
گوهر پنهان مردم گردد از وی آشکار
باده سوری بکف گیر ای بت گلرنگ روی
آن گل سوری که بر سرو روان آید ببار
در میان انجمن بخرام و ساقی باش از آنک
باده سوری زمرد گلرخ آید خوشگوار
ساقی از سرور روان خیزد چو کرد آغاز سور
صاحب اقبالی شهی زاولاد صاحب ذوالفقار
شاه بی معزولی از ملک شرف اشرف که هست
تا ابد این ملک را در خاندان او قرار
کرد خویشی با بزرگی کز بزرگان جهان
خواند بتوان خسرو صاحبقران روزگار
فخر دین احمد که تا با مصطفی خیزد بحشر
خویشتن را ساخت از اولاد او خویش و تبار
هر که او خویش و تبار آل پیغمبر بود
در دو گیتی باشد ایمن از خسار و از تبار
مهتران دین و دنیا بر مراد یکدگر
دین و دنیا را گرفتند این و آن اندر کنار
فخر دین و اشرف از خویشی بیاری آمدند
زین چه به باشد که گرد یار خویش و خویش یار
ای شه آل نبی رایات شادی بر فراز
تا هواخواهان تو دل هدیه آرند و نثار
تیره ماه آمد بخدمت تا کند در باغها
شاخساران را بروز سور تو دینار بار
دست نقاشان چین و کله بندان ساختند
در سرای تو بهاری خرم از نقش و نگار
تاج صاحبدولتی از بهر سورت شد پدید
تیر مه در باغ نو وندر سرایت نوبهار
تا بهار از تیر مه یک فصل بودی در میان
در سر او باغ باشد هر دو در یک فصل یار
ای نکوخواهان تو پیوسته شادان و عزیز
وی بداندیشان تو همواره اندر خار خار
حاصل آمد فخر دینرا و ترا از یکدگر
صد هزاران عز بی ذل فخر هم بی هیچ عار
خاندان پاک ختم انبیا را بی خلاف
عز و جاه و فخر و سنگ است از تو تا روز شمار
برخور از فرزند زیبا اظهر اشرف نسب
ای شه سادات اشرف سیرت اظهر شعار
مقتدای مشرق و مغرب بجاه و سروری
اطهر و اشرف بدند از جمع سادات کبار
چون تو باشی اظهر و اشرف بود فرزند تو
نام نیک و نسبت پاک از تو ماند یادگار
تا بود ملک شرف باقی بر آل مصطفی
کاندرین شرکت ندارد هیچ شه در روزگار
خسرو ملک شرف بادی و پیش و پس ترا
لشکری زال نبی فرمانبر و طاعت گذار
امت جد تو پیش تخت تو از طبع خویش
چون غلامان پادشاهان را مطیع و بردبار
کز فروغ او شود گلرنگ روی باده خوار
باده ای کز وی خورد بیمار گردد تندرست
باده ای کز وی خورد بیکار بازآید بکار
باده ای کز وی جدا گردد بخیل از رادمرد
باده ای کز وی شود پیدا حکیم از بادسار
باده ای چون گوهر رخشان که اندر نیک و بد
گوهر پنهان مردم گردد از وی آشکار
باده سوری بکف گیر ای بت گلرنگ روی
آن گل سوری که بر سرو روان آید ببار
در میان انجمن بخرام و ساقی باش از آنک
باده سوری زمرد گلرخ آید خوشگوار
ساقی از سرور روان خیزد چو کرد آغاز سور
صاحب اقبالی شهی زاولاد صاحب ذوالفقار
شاه بی معزولی از ملک شرف اشرف که هست
تا ابد این ملک را در خاندان او قرار
کرد خویشی با بزرگی کز بزرگان جهان
خواند بتوان خسرو صاحبقران روزگار
فخر دین احمد که تا با مصطفی خیزد بحشر
خویشتن را ساخت از اولاد او خویش و تبار
هر که او خویش و تبار آل پیغمبر بود
در دو گیتی باشد ایمن از خسار و از تبار
مهتران دین و دنیا بر مراد یکدگر
دین و دنیا را گرفتند این و آن اندر کنار
فخر دین و اشرف از خویشی بیاری آمدند
زین چه به باشد که گرد یار خویش و خویش یار
ای شه آل نبی رایات شادی بر فراز
تا هواخواهان تو دل هدیه آرند و نثار
تیره ماه آمد بخدمت تا کند در باغها
شاخساران را بروز سور تو دینار بار
دست نقاشان چین و کله بندان ساختند
در سرای تو بهاری خرم از نقش و نگار
تاج صاحبدولتی از بهر سورت شد پدید
تیر مه در باغ نو وندر سرایت نوبهار
تا بهار از تیر مه یک فصل بودی در میان
در سر او باغ باشد هر دو در یک فصل یار
ای نکوخواهان تو پیوسته شادان و عزیز
وی بداندیشان تو همواره اندر خار خار
حاصل آمد فخر دینرا و ترا از یکدگر
صد هزاران عز بی ذل فخر هم بی هیچ عار
خاندان پاک ختم انبیا را بی خلاف
عز و جاه و فخر و سنگ است از تو تا روز شمار
برخور از فرزند زیبا اظهر اشرف نسب
ای شه سادات اشرف سیرت اظهر شعار
مقتدای مشرق و مغرب بجاه و سروری
اطهر و اشرف بدند از جمع سادات کبار
چون تو باشی اظهر و اشرف بود فرزند تو
نام نیک و نسبت پاک از تو ماند یادگار
تا بود ملک شرف باقی بر آل مصطفی
کاندرین شرکت ندارد هیچ شه در روزگار
خسرو ملک شرف بادی و پیش و پس ترا
لشکری زال نبی فرمانبر و طاعت گذار
امت جد تو پیش تخت تو از طبع خویش
چون غلامان پادشاهان را مطیع و بردبار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در مدح تاج الامرا حسن
نوشد بجهان جهان دیگر
چرخ دگر و زمان دیگر
زان نقش شد ارسلان سلیمان
آمد نقش ارسلان دیگر
سالار صف سپاه دین آنک
هست از شرف آسمان دیگر
تاج الامرا حسن کز احسان
بحر دگر است و کان دیگر
آن شیردلی که همچنو نیست
در خلخ پهلوان دیگر
میری که سپهر پیر ناورد
زیباتر از او جوان دیگر
در روز مصاف رایت اوست
چون رایت کاویان دیگر
از مردی او زنند مردان
هر روزی داستان دیگر
میدان صف مبارزت را
پندارد بوستان دیگر
دردی بسر بنفشه گون تیغ
کار و گل و ارغوان دیگر
هر روز کند به نیکنامی
فعل و ره و رسم و سان دیگر
نخشب بجمال او شد امروز
از بعد جنان جنان دیگر
جز سایه عدل او بنخشب
کو جایگه امان دیگر
نام پدر و نیا بنگذاشت
ضایع بکف کسان دیگر
وین حشمت خاندان خود را
نفکند بخاندان دیگر
ای همچو پدر بروز هیجا
شیر یله ژیان دیگر
بعد از ملکی که جان ستاند
شمشیر تو جان ستان دیگر
در ملک شهنشهی که ندهند
در دهر چنو نشان دیگر
تیغ تو بس است پاسبانش
بی منت پاسبان دیگر
صفی که زیک کران بحیله
دیدن نتوان کران دیگر
تنها شکنی چو حمله کردی
بی زحمت همعنان دیگر
رمح تو زبس صواب زخمی
سنبد بسنان سنان دیگر
جز حلق مخالفان نشاید
مرتیغ ترا فسان دیگر
برنده خدنگ تست بیجان
هر روز بقصد جان دیگر
مرغیست که جز دل مخالف
نپسندد آشیان دیگر
دشمن که هوای تو نکوشد
هر لحظه کشد هوان دیگر
آرایش کار ملکرا نیست
جز رأی تو قهرمان دیگر
ای بر حشم و رعیت خویش
خال وعم مهربان دیگر
امروز بعید میزبانی
نبود چو تو میزبان دیگر
مهمان تو هست شاه شاهان
زین بهتر میهمان دیگر
مداح تو صد هزار کس هست
هر سو بیکی زبان دیگر
زیشان چو محمد بن مسعود
نی کهتر و مدح خوان دیگر
هر لحظه فزون خوهد زمدحت
در خاطر خود توان دیگر
وز جود کف تو هر زمانی
یابد صلت گران دیگر
مادام که تا مرین جهانرا
نازند بدل جهان دیگر
در ملک جهان مباد جز تو
کس والی و کامران دیگر
چرخ دگر و زمان دیگر
زان نقش شد ارسلان سلیمان
آمد نقش ارسلان دیگر
سالار صف سپاه دین آنک
هست از شرف آسمان دیگر
تاج الامرا حسن کز احسان
بحر دگر است و کان دیگر
آن شیردلی که همچنو نیست
در خلخ پهلوان دیگر
میری که سپهر پیر ناورد
زیباتر از او جوان دیگر
در روز مصاف رایت اوست
چون رایت کاویان دیگر
از مردی او زنند مردان
هر روزی داستان دیگر
میدان صف مبارزت را
پندارد بوستان دیگر
دردی بسر بنفشه گون تیغ
کار و گل و ارغوان دیگر
هر روز کند به نیکنامی
فعل و ره و رسم و سان دیگر
نخشب بجمال او شد امروز
از بعد جنان جنان دیگر
جز سایه عدل او بنخشب
کو جایگه امان دیگر
نام پدر و نیا بنگذاشت
ضایع بکف کسان دیگر
وین حشمت خاندان خود را
نفکند بخاندان دیگر
ای همچو پدر بروز هیجا
شیر یله ژیان دیگر
بعد از ملکی که جان ستاند
شمشیر تو جان ستان دیگر
در ملک شهنشهی که ندهند
در دهر چنو نشان دیگر
تیغ تو بس است پاسبانش
بی منت پاسبان دیگر
صفی که زیک کران بحیله
دیدن نتوان کران دیگر
تنها شکنی چو حمله کردی
بی زحمت همعنان دیگر
رمح تو زبس صواب زخمی
سنبد بسنان سنان دیگر
جز حلق مخالفان نشاید
مرتیغ ترا فسان دیگر
برنده خدنگ تست بیجان
هر روز بقصد جان دیگر
مرغیست که جز دل مخالف
نپسندد آشیان دیگر
دشمن که هوای تو نکوشد
هر لحظه کشد هوان دیگر
آرایش کار ملکرا نیست
جز رأی تو قهرمان دیگر
ای بر حشم و رعیت خویش
خال وعم مهربان دیگر
امروز بعید میزبانی
نبود چو تو میزبان دیگر
مهمان تو هست شاه شاهان
زین بهتر میهمان دیگر
مداح تو صد هزار کس هست
هر سو بیکی زبان دیگر
زیشان چو محمد بن مسعود
نی کهتر و مدح خوان دیگر
هر لحظه فزون خوهد زمدحت
در خاطر خود توان دیگر
وز جود کف تو هر زمانی
یابد صلت گران دیگر
مادام که تا مرین جهانرا
نازند بدل جهان دیگر
در ملک جهان مباد جز تو
کس والی و کامران دیگر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در مدح ابوالعلا عمربن محمد بن علا
سخن سرای نگوید ثنا سزای سزا بر
بجز بمجلس والای سید الوزرا بر
ابوالعلا عمربن محمد بن علاکو
زرای و همت عالی کشید سر بعلا بر
اجل صاحب کز جاه و حرمت قدم او
کند تکبر و گردنکشی زمین بسما بر
صفی دولت باقی که دولت از دل صافی
دهد سزایش بوسه چو حاجیان بصفا بر
معین ملت باقی که جز بعونش ملت
خطر بود که تبدل کند فنا ببقا بر
جهان پیر کهن راست تکیه بر قلم او
بر آنصفت که بود تکیه پیر را بعصا بر
زمانه را نبود هیچ کام و هیچ هوائی
جز آنکه کام روا داردش به کام و هوا بر
به پیش رایش خورشید بر سپهر چهارم
بود حقیر نماینده چون هبا به هوا بر
نهاد خصمش چون در هوا هباست بر او
خطر ندارد بنیاد در هوا به هبا بر
سپهر و مهر هوای ورا گزید بدانسان
که وقف کرد دل حاسدش برنج و بلا بر
زنیک عهدی او عهد بست مادر گیتی
به نیک عهدی او میرود براه وفا بر
فتاده خصم ورا برکشد بلند ولیکن
بدست ذل و مشقت بدار رنج و عنا بر
نتافت هیچکسی روی راز خدمت صدرش
که صد طپانچه نخورد از فلک بر وی و قفا بر
ز خدمت او بند قبا گشادن باشد
به نزد عقل چو زنار بستن به قفا بر
به باغ قدر سهی سرو قد و حشمت و جاهش
همی فرازد قد را بفر قدین و سها بر
اگر بمهر سها از بر سمای ویستی
سها فسوس گرفتی بنور شمس سما بر
صبا وزید نیارد بروی باغ و بساتین
نخست تا نوزد باد خلق او بصبا بر
گیا نگردد خشک از تف تموز و خزان بر
اگر سرشک مراعات او چکد بگیا بر
بروی عذرا وامق نبود عاشق از انسان
که هست عاشق کف عطا دهش بسخا بر
کف عطاده او را ندید کس که نبیند
دو کف بکف ثریا همان عطا بعطا بر
ازو عطا بعطا در بود بنزد همه کس
بنزد او همه کس را بود ثنا بثنا بر
ایا زمانه مباهی ببنده بودن صدرت
توئی که مصدر مطلق بصدری و ببها بر
کمینه بنده صدر تو گر خوهد بستاند
مصدران جهانرا چو بندگان ببها بر
دو ملک را بیکی کلک همچو تیر تو داری
بدان دو ملک سزا پادشاه کامروا بر
خطا نیامد و نامد زنوک کلک تو هرگز
بپادشاه خراسان ز راه چین و ختا بر
ز سهم کلک تو تیر فلک بشمس گریزد
بسوزدش چو بخواند خط ورا بخطا بر
صلاح ملک بکلک تو اندرست سراسر
توان منادی کرد این حدیث را بعلا بر
ز خلق تو همه خلق خدای شاکر بینم
خدای داند کز وی چه نعمتی تو بما بر
خلایق است که از بهر پایداری جاهت
گشاده اند زیانها و دستها بدعا بر
همیشه تا به بقا بر کسی فنا نگزیند
چنان کجا نپسندد کسی سخط بر ضا بر
بقای تو برضای خدای باد و عدو را
اجل روان سخط کوفته بطبل فنا بر
درین جهان که جهانبان چو تو ندید و نبیند
هزار سال فزونتر ترا بواد بقا بر
بجز بمجلس والای سید الوزرا بر
ابوالعلا عمربن محمد بن علاکو
زرای و همت عالی کشید سر بعلا بر
اجل صاحب کز جاه و حرمت قدم او
کند تکبر و گردنکشی زمین بسما بر
صفی دولت باقی که دولت از دل صافی
دهد سزایش بوسه چو حاجیان بصفا بر
معین ملت باقی که جز بعونش ملت
خطر بود که تبدل کند فنا ببقا بر
جهان پیر کهن راست تکیه بر قلم او
بر آنصفت که بود تکیه پیر را بعصا بر
زمانه را نبود هیچ کام و هیچ هوائی
جز آنکه کام روا داردش به کام و هوا بر
به پیش رایش خورشید بر سپهر چهارم
بود حقیر نماینده چون هبا به هوا بر
نهاد خصمش چون در هوا هباست بر او
خطر ندارد بنیاد در هوا به هبا بر
سپهر و مهر هوای ورا گزید بدانسان
که وقف کرد دل حاسدش برنج و بلا بر
زنیک عهدی او عهد بست مادر گیتی
به نیک عهدی او میرود براه وفا بر
فتاده خصم ورا برکشد بلند ولیکن
بدست ذل و مشقت بدار رنج و عنا بر
نتافت هیچکسی روی راز خدمت صدرش
که صد طپانچه نخورد از فلک بر وی و قفا بر
ز خدمت او بند قبا گشادن باشد
به نزد عقل چو زنار بستن به قفا بر
به باغ قدر سهی سرو قد و حشمت و جاهش
همی فرازد قد را بفر قدین و سها بر
اگر بمهر سها از بر سمای ویستی
سها فسوس گرفتی بنور شمس سما بر
صبا وزید نیارد بروی باغ و بساتین
نخست تا نوزد باد خلق او بصبا بر
گیا نگردد خشک از تف تموز و خزان بر
اگر سرشک مراعات او چکد بگیا بر
بروی عذرا وامق نبود عاشق از انسان
که هست عاشق کف عطا دهش بسخا بر
کف عطاده او را ندید کس که نبیند
دو کف بکف ثریا همان عطا بعطا بر
ازو عطا بعطا در بود بنزد همه کس
بنزد او همه کس را بود ثنا بثنا بر
ایا زمانه مباهی ببنده بودن صدرت
توئی که مصدر مطلق بصدری و ببها بر
کمینه بنده صدر تو گر خوهد بستاند
مصدران جهانرا چو بندگان ببها بر
دو ملک را بیکی کلک همچو تیر تو داری
بدان دو ملک سزا پادشاه کامروا بر
خطا نیامد و نامد زنوک کلک تو هرگز
بپادشاه خراسان ز راه چین و ختا بر
ز سهم کلک تو تیر فلک بشمس گریزد
بسوزدش چو بخواند خط ورا بخطا بر
صلاح ملک بکلک تو اندرست سراسر
توان منادی کرد این حدیث را بعلا بر
ز خلق تو همه خلق خدای شاکر بینم
خدای داند کز وی چه نعمتی تو بما بر
خلایق است که از بهر پایداری جاهت
گشاده اند زیانها و دستها بدعا بر
همیشه تا به بقا بر کسی فنا نگزیند
چنان کجا نپسندد کسی سخط بر ضا بر
بقای تو برضای خدای باد و عدو را
اجل روان سخط کوفته بطبل فنا بر
درین جهان که جهانبان چو تو ندید و نبیند
هزار سال فزونتر ترا بواد بقا بر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مدح صاحب عادل ضیاء الدین
بکام دل رسید از بخت شاه کامران سنجر
بصدر صاحب عادل ضیاء دین پیغمبر
بشد بر طالع میمون بفرخ فال باز آمد
بدان طالع شدن لایق بدین فال آمدن در خور
بزرگان خراسانرا زیادت شد بفر او
جمال و رونق و زینت فروغ و آب و زیب و فر
ورا از طاعت سلطان سلطانان زیادت شد
شکوه و حشمت و دولت نعیم و نار و کام و کر
بزرگانرا صلت فرمود و خلعت یافت از سلطان
رهی باشند سلطانان را بزرگان رهی پرور
رهی باشند و سلطان رهی پرور کند زینسان
جهان خدمت کند آنرا که شد زی شاه خدمتگر
بخدمت پیش سلطان رفت و مخدوم خراسان شد
چو خدمتگر سلطان سزد مخدوم صد کشور
چو شد فرمانبر صاحب اگر بر خاک خشک افتد
چو گردون سبز گردد شاخ و برگ و گل چنو اختر
چو شد فرمانبر صاحب بطاعت کردن سلطان
بجز سلطان و صاحب شد ورا مطواع و فرمانبر
بباغ همت سلطان نهالی چون ضیاء الدین
که جز وی باشد از صاحب چه آرد جز سعادت بر
ز بخت صاحب عادل بهر کاری که رو آرد
بجز معجز همه چیزی بباید داشتن باور
بکار دین یزدانی و شغل ملک سلطانی
کسی کاقبال صاحب را شود منکر بود منکر
ایا فرزانه فرزندی که اندر دولت صاحب
برادروار با اقبال یک بابی و یک مادر
بدیدار همایون تو ای فرزند شایسته
کریم عادل و عالم جوانی یافت باز از سر
دل و پشتی تو صاحب را و صاحب خلق عالم را
نه صاحب را پسر چون تو نه عالم را چنو مهتر
توئی آن گوهری مهتر که پیش کف راد تو
خجالت دارد آن ابری که باران دارد از گوهر
فلک همت خداوندی و رای عالم آرایت
چو خورشید فلک عالی و رخشان و ضیا گستر
ز رأی تو منور عالم و خلق همه عالم
شده بر رأی تو فتنه چو بر خورشید نیلوفر
چو نیلوفر هر آن سایل که کف پیش تو بگشاید
چو نیلوفر نهد بر کف ز احسان تو طشت زر
نه بیند روز روشن حاسد جاه تو زان معنی
که از رأی تو بی بهره است چون شب پر زنور خور
نباشد چشم بدخواه تو روشن تا بدانگاهی
که اندر چشمه خورشید نبود خانه شبپر
ملک خلق و فلک قدری و از شرم تو بگشاید
ملک را بازو از بازو فلکرا چنبر از چنبر
بچشم همت خویش ار بخواهی دید کیوان را
بجز در میخ نعل مرکب میمون خون منگر
فلک بر تارک کیوان کند مسند مر آن را کاو
سنات را کند بالین و از خاک درت مسند
کسی کو نیک بختی را نداند تا کجا جوید
ندا آید ز درگاه تو کاینجا جوی و درمگذر
جهان فری ندارد بی تو خاصه حضرت صدرت
گر از من باورت ناید بپرس از عام و از لشکر
گر انسان بنده احسان بود بر هر که چشم افتد
تو آنرا بی گمان جز بنده احسان خود مشمر
چو دوزخ بود حضرت بی تو و مالک فراق تو
شراب هجر تو غسلین و سوز شوق تو آذر
کنون حضرت چو جنت گشت و شد رضوان وصال تو
نسیم خلد تو غلمان و کف راد تو کوثر
شوند اکنون بجاه تو رعیت در پناه تو
چو اهل جنت آسوده ز گوناگون بلا و شر
بقای عمر تو خواهند و جاه و دولت صاحب
که هر دو جاودان بادند برخوردار یکدیگر
الا تا در دل هر باب حرمت جوی در گیتی
بود فرزند حرمت دار و انده زای و عیش آور
دل باب تو بادا از تو با شادی و بی انده
تو آن فرزند با شادی و بی اندوه تا محشر
بصدر صاحب عادل ضیاء دین پیغمبر
بشد بر طالع میمون بفرخ فال باز آمد
بدان طالع شدن لایق بدین فال آمدن در خور
بزرگان خراسانرا زیادت شد بفر او
جمال و رونق و زینت فروغ و آب و زیب و فر
ورا از طاعت سلطان سلطانان زیادت شد
شکوه و حشمت و دولت نعیم و نار و کام و کر
بزرگانرا صلت فرمود و خلعت یافت از سلطان
رهی باشند سلطانان را بزرگان رهی پرور
رهی باشند و سلطان رهی پرور کند زینسان
جهان خدمت کند آنرا که شد زی شاه خدمتگر
بخدمت پیش سلطان رفت و مخدوم خراسان شد
چو خدمتگر سلطان سزد مخدوم صد کشور
چو شد فرمانبر صاحب اگر بر خاک خشک افتد
چو گردون سبز گردد شاخ و برگ و گل چنو اختر
چو شد فرمانبر صاحب بطاعت کردن سلطان
بجز سلطان و صاحب شد ورا مطواع و فرمانبر
بباغ همت سلطان نهالی چون ضیاء الدین
که جز وی باشد از صاحب چه آرد جز سعادت بر
ز بخت صاحب عادل بهر کاری که رو آرد
بجز معجز همه چیزی بباید داشتن باور
بکار دین یزدانی و شغل ملک سلطانی
کسی کاقبال صاحب را شود منکر بود منکر
ایا فرزانه فرزندی که اندر دولت صاحب
برادروار با اقبال یک بابی و یک مادر
بدیدار همایون تو ای فرزند شایسته
کریم عادل و عالم جوانی یافت باز از سر
دل و پشتی تو صاحب را و صاحب خلق عالم را
نه صاحب را پسر چون تو نه عالم را چنو مهتر
توئی آن گوهری مهتر که پیش کف راد تو
خجالت دارد آن ابری که باران دارد از گوهر
فلک همت خداوندی و رای عالم آرایت
چو خورشید فلک عالی و رخشان و ضیا گستر
ز رأی تو منور عالم و خلق همه عالم
شده بر رأی تو فتنه چو بر خورشید نیلوفر
چو نیلوفر هر آن سایل که کف پیش تو بگشاید
چو نیلوفر نهد بر کف ز احسان تو طشت زر
نه بیند روز روشن حاسد جاه تو زان معنی
که از رأی تو بی بهره است چون شب پر زنور خور
نباشد چشم بدخواه تو روشن تا بدانگاهی
که اندر چشمه خورشید نبود خانه شبپر
ملک خلق و فلک قدری و از شرم تو بگشاید
ملک را بازو از بازو فلکرا چنبر از چنبر
بچشم همت خویش ار بخواهی دید کیوان را
بجز در میخ نعل مرکب میمون خون منگر
فلک بر تارک کیوان کند مسند مر آن را کاو
سنات را کند بالین و از خاک درت مسند
کسی کو نیک بختی را نداند تا کجا جوید
ندا آید ز درگاه تو کاینجا جوی و درمگذر
جهان فری ندارد بی تو خاصه حضرت صدرت
گر از من باورت ناید بپرس از عام و از لشکر
گر انسان بنده احسان بود بر هر که چشم افتد
تو آنرا بی گمان جز بنده احسان خود مشمر
چو دوزخ بود حضرت بی تو و مالک فراق تو
شراب هجر تو غسلین و سوز شوق تو آذر
کنون حضرت چو جنت گشت و شد رضوان وصال تو
نسیم خلد تو غلمان و کف راد تو کوثر
شوند اکنون بجاه تو رعیت در پناه تو
چو اهل جنت آسوده ز گوناگون بلا و شر
بقای عمر تو خواهند و جاه و دولت صاحب
که هر دو جاودان بادند برخوردار یکدیگر
الا تا در دل هر باب حرمت جوی در گیتی
بود فرزند حرمت دار و انده زای و عیش آور
دل باب تو بادا از تو با شادی و بی انده
تو آن فرزند با شادی و بی اندوه تا محشر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - در مدح صاحب عادل عمر
عشق سیمین لعبت من کیمیا دارد مگر
روشن و زرین کند کان بت هوا دارد بزر
لعبت سیمین من دارد بزر میل و هوا
ور ندارد بر میان زرین چرا دارد کمر
تا بدیدم شکرین یاقوت پر لؤلؤی او
لؤلؤ از دو جزع من بر کهربا دارد گذر
جان بها دادم بیک بوس لب شیرین او
گفت یاقوتم ازین بهتر بها دارد مگر
عنبرین زلفین او از اژدها دارد نشان
عارض رخشانش از ماه سما دارد اثر
پس مقر اژدها چون شد همیشه عارضش
گه گه از ماه سما بر اژدها دارد مقر
در سر من هست مالیخولیای عشق او
آن نه عاشق کو نه مالیخولیا دارد بسر
هرکه بردارد نصیب از گنج حسن و زیب او
سرور عالی گهر کز بوالعلا دارد گهر
نور چشم صاحب عادل ضیاء الدین که دین
بی ضیاء فر و رایش نه ضیا دارد نه فر
آنکه بر ملک هنرمندی و دانش پادشاست
پادشاهی کو وزیر پادشا دارد پدر
صاحب عادل عمر کو را بنام داد و دین
روز محشر ثانی اثنین اذهما دارد عمر
شاد و برخوردار بادا جاودان از عمر و ملک
صاحب عادل عمر کو چون ضیا دارد پسر
آن هنرمندی که اندر مهتری و سروری
باغ جود و خلق او برو عطا دارد ثمر
آن خداوندی کز آب مهر و نار و کین او
تازه و تر دوست دل دشمن شوا دارد جگر
مهر و کینش آماده مراحباب و مراعداش را
این جزا دارد جنان و آن سزا دارد سقر
از کریمی بر متابع او دهد نفع و منال
وز حلیمی بر منازع نار او دارد ضرر
گر کرم جوئی ازو بی انتها دارد کرم
ور هنر جوئی ازو بی منتها دارد هنر
خوش لقا و خوب سیرت نیست در گیتی کسی
اوست در گیتی که در خورد لقا دارد هنر
توتیای چشم مردم را ز خاک پای اوست
بی بصر باد آنکه بی آن توتیا دارد بصر
مهر او اصل صواب و کین او عین خطاست
حاسد خاطیش در راه خطا دارد خطر
شمه خلق ورا مشک ختا خواندن خطاست
والله ار با خلق او مشک ختا دارد خطر
کف رادش آستین سائلان زرین کند
جود او چون عشق یارم کیمیا دارد مگر
طبع او بحریست کابش هست برو مکرمت
دست او ابریست کاحسان و سخا دار مطر
سال و ماه و روز و شب باران آن و موج آن
بهر هر بیگانه و هر آشنا دارد درر
نیکخواهش باد هر بیگانه و هر آشنا
تا بخدمت بر در خود هر دو را دارد بسر
در خوشی و خرمی بادا بقای عمر او
تا بدین گیتی در امکان بقا دارد بشر
در مثل تا هر کسی گوید که فال نیک و بد
رسته دارد چون گیا را بر گیا دارد ممر
فال کردم دست بدخواهانش زیر سنگ باد
راست چون دستی که سنگ آسیا دارد زبر
تا دعا رد بلا باشد بگفتار نبی
ور دعا سازد سپر هر کز بلا دارد حذر
بر تنش تیر بلای دهر کاریگر مباد
خود نباشد کز دعای اولیا دارد سپر
روشن و زرین کند کان بت هوا دارد بزر
لعبت سیمین من دارد بزر میل و هوا
ور ندارد بر میان زرین چرا دارد کمر
تا بدیدم شکرین یاقوت پر لؤلؤی او
لؤلؤ از دو جزع من بر کهربا دارد گذر
جان بها دادم بیک بوس لب شیرین او
گفت یاقوتم ازین بهتر بها دارد مگر
عنبرین زلفین او از اژدها دارد نشان
عارض رخشانش از ماه سما دارد اثر
پس مقر اژدها چون شد همیشه عارضش
گه گه از ماه سما بر اژدها دارد مقر
در سر من هست مالیخولیای عشق او
آن نه عاشق کو نه مالیخولیا دارد بسر
هرکه بردارد نصیب از گنج حسن و زیب او
سرور عالی گهر کز بوالعلا دارد گهر
نور چشم صاحب عادل ضیاء الدین که دین
بی ضیاء فر و رایش نه ضیا دارد نه فر
آنکه بر ملک هنرمندی و دانش پادشاست
پادشاهی کو وزیر پادشا دارد پدر
صاحب عادل عمر کو را بنام داد و دین
روز محشر ثانی اثنین اذهما دارد عمر
شاد و برخوردار بادا جاودان از عمر و ملک
صاحب عادل عمر کو چون ضیا دارد پسر
آن هنرمندی که اندر مهتری و سروری
باغ جود و خلق او برو عطا دارد ثمر
آن خداوندی کز آب مهر و نار و کین او
تازه و تر دوست دل دشمن شوا دارد جگر
مهر و کینش آماده مراحباب و مراعداش را
این جزا دارد جنان و آن سزا دارد سقر
از کریمی بر متابع او دهد نفع و منال
وز حلیمی بر منازع نار او دارد ضرر
گر کرم جوئی ازو بی انتها دارد کرم
ور هنر جوئی ازو بی منتها دارد هنر
خوش لقا و خوب سیرت نیست در گیتی کسی
اوست در گیتی که در خورد لقا دارد هنر
توتیای چشم مردم را ز خاک پای اوست
بی بصر باد آنکه بی آن توتیا دارد بصر
مهر او اصل صواب و کین او عین خطاست
حاسد خاطیش در راه خطا دارد خطر
شمه خلق ورا مشک ختا خواندن خطاست
والله ار با خلق او مشک ختا دارد خطر
کف رادش آستین سائلان زرین کند
جود او چون عشق یارم کیمیا دارد مگر
طبع او بحریست کابش هست برو مکرمت
دست او ابریست کاحسان و سخا دار مطر
سال و ماه و روز و شب باران آن و موج آن
بهر هر بیگانه و هر آشنا دارد درر
نیکخواهش باد هر بیگانه و هر آشنا
تا بخدمت بر در خود هر دو را دارد بسر
در خوشی و خرمی بادا بقای عمر او
تا بدین گیتی در امکان بقا دارد بشر
در مثل تا هر کسی گوید که فال نیک و بد
رسته دارد چون گیا را بر گیا دارد ممر
فال کردم دست بدخواهانش زیر سنگ باد
راست چون دستی که سنگ آسیا دارد زبر
تا دعا رد بلا باشد بگفتار نبی
ور دعا سازد سپر هر کز بلا دارد حذر
بر تنش تیر بلای دهر کاریگر مباد
خود نباشد کز دعای اولیا دارد سپر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح سعدالملک
ای ز سعدالملک فخر دین جهانرا یادگار
بر جهانداری مهیا باش سعدالملک وار
بخت مسعود قلج تمغاج خان مسعود کرد
نام مسعود ترا القاب سعدالملک یار
تا بنام خسرو سعد اختر مسعود بخت
بر تو سعدالملکی و ملک سعادت برقرار
در سعاداتی و القاب به سعدالملک را
وارث حقی بنیکی نام هر یک زنده دار
خاندان سعد ملک از سر باقبال تو صدر
گشت سعد آباد آبادان بسعی شهریار
روزگار ار آب جوئی را بجوئی باز برد
هم بجوی خویش باز آمد ز گشت روزگار
بر هوای شاه ترکستان چو شهباز و همای
ز آشیان منشاء ار پرواز کردی اختیار
پر و بال تو شد از شه باز گشتی و فکند
با فراغ سایه بر سر خویش و تبار
سایه پروردان پر جاه و اقبال تواند
آل سعدالملک ماضی از صغار و از کبار
کلک ملک آرای تو توقیع نکند جز بعدل
ظلم نپسندد دلت در هیچ شغل و هیچ کار
آسمان همت خداوندی و بر گرد زمین
آسمانرا بر مراد تو دهد بودن مدار
از دوات و کاغذ تو چون ز دور آسمان
ظلمت لیل آشکارا گردد و نور نهار
تا شود روی نهار از زلف لیل آراسته
کلک تو مشاطه گردد زین بران بندد نگار
از مدار آسمان پنهان شود از روز و شب
وز سر کلک تو شب بر روز گردد آشکار
شب ز روز و روز از شب از مدار آسمان
این همی جوید گریز و آن همی گیرد کنار
هر خطی از کلک تو بر کاغذی باشد ز قدر
چون شب قدری که گیرد روز عیدی در کنار
خلق را دیدار تو عید است بی خوف وعید
مهر تو در هر دلی خمر است بی رنج خمار
قبله ابنای ایامست صدر بار تو
زانکه در ایام تو در هیچ صدری نیست بار
از جمال طلعت خورشید رخشان آسمان
هرگز آن زینت بیابد کز تو مسند روز بار
چون بصدر بار بنشینی چنان کز ابر سیل
کف راد تو شود بر سائلان دینار بار
بنده پروردگاری و قلم رانده شده
کز تو پرورده شود هر بنده پروردگار
سوزنی پرورده انعام عم و باب تست
نعمت اینرا و آنرا شکر گوی و حق گذار
گر بحکم یادگاری مدحتی زو بشنوی
بر براق سنت عم و پدر باشی سوار
تا بکس ناظر خوهد بود اختر سعد فلک
تا بود کس نظرت سعد فلک را خواستار
باب سعد اکبر و اصغر شده ناظر بتو
هم بر احباب تو ناظر از صغار و از کبار
بخت مسعود تو خوانده بر سرای بار تو
خیر دار حل فیها خیر ارباب الدیار
هر که باشد دوستدار تو شکار غم مباد
زان که هستی دوستدار خسرو دشمن شکار
بر جهانداری مهیا باش سعدالملک وار
بخت مسعود قلج تمغاج خان مسعود کرد
نام مسعود ترا القاب سعدالملک یار
تا بنام خسرو سعد اختر مسعود بخت
بر تو سعدالملکی و ملک سعادت برقرار
در سعاداتی و القاب به سعدالملک را
وارث حقی بنیکی نام هر یک زنده دار
خاندان سعد ملک از سر باقبال تو صدر
گشت سعد آباد آبادان بسعی شهریار
روزگار ار آب جوئی را بجوئی باز برد
هم بجوی خویش باز آمد ز گشت روزگار
بر هوای شاه ترکستان چو شهباز و همای
ز آشیان منشاء ار پرواز کردی اختیار
پر و بال تو شد از شه باز گشتی و فکند
با فراغ سایه بر سر خویش و تبار
سایه پروردان پر جاه و اقبال تواند
آل سعدالملک ماضی از صغار و از کبار
کلک ملک آرای تو توقیع نکند جز بعدل
ظلم نپسندد دلت در هیچ شغل و هیچ کار
آسمان همت خداوندی و بر گرد زمین
آسمانرا بر مراد تو دهد بودن مدار
از دوات و کاغذ تو چون ز دور آسمان
ظلمت لیل آشکارا گردد و نور نهار
تا شود روی نهار از زلف لیل آراسته
کلک تو مشاطه گردد زین بران بندد نگار
از مدار آسمان پنهان شود از روز و شب
وز سر کلک تو شب بر روز گردد آشکار
شب ز روز و روز از شب از مدار آسمان
این همی جوید گریز و آن همی گیرد کنار
هر خطی از کلک تو بر کاغذی باشد ز قدر
چون شب قدری که گیرد روز عیدی در کنار
خلق را دیدار تو عید است بی خوف وعید
مهر تو در هر دلی خمر است بی رنج خمار
قبله ابنای ایامست صدر بار تو
زانکه در ایام تو در هیچ صدری نیست بار
از جمال طلعت خورشید رخشان آسمان
هرگز آن زینت بیابد کز تو مسند روز بار
چون بصدر بار بنشینی چنان کز ابر سیل
کف راد تو شود بر سائلان دینار بار
بنده پروردگاری و قلم رانده شده
کز تو پرورده شود هر بنده پروردگار
سوزنی پرورده انعام عم و باب تست
نعمت اینرا و آنرا شکر گوی و حق گذار
گر بحکم یادگاری مدحتی زو بشنوی
بر براق سنت عم و پدر باشی سوار
تا بکس ناظر خوهد بود اختر سعد فلک
تا بود کس نظرت سعد فلک را خواستار
باب سعد اکبر و اصغر شده ناظر بتو
هم بر احباب تو ناظر از صغار و از کبار
بخت مسعود تو خوانده بر سرای بار تو
خیر دار حل فیها خیر ارباب الدیار
هر که باشد دوستدار تو شکار غم مباد
زان که هستی دوستدار خسرو دشمن شکار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - در مدح بهاء الدین بن سعدالدوله
آمد چنانکه کرد ستاره شمر شمار
شاه ستارگان بحمل شهریار وار
تا بوستان بتابش شاه ستارگان
بر شاخ آسمان گون آرد ستار بار
بستان شود چنانکه ندانیش ز آسمان
چون ابر گشت بر رخ بستان ستاره بار
بر شاخسار بستان بلبل نوازند
نوی است خوش نوائی بلبل ز شاخسار
در جویبار سرو ببالد ز بهر آن
تا فاخته بنالد بر سرو جویبار
بی آب دیده بر طرف جویبار گل
قمری غریو دارد بر جستجوی یار
هنگام را محابا نبود مثل زنند
تا آن مثل زدند شد از عاشقان قرار
هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی
بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار
خوش بر کنار گیر و نشان در کنار خویش
مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار
از خاک و خار و خاره باردیبهشت ماه
روید بنفشه زار و سمن زار و لاله زار
اردیبهشت ماه بساقی کند ندا
خیز ای بت بهشتی وان جام می بیار
تا شهریار وار بدستوری خرد
جام می از تو گیرد دستور شهریار
صدر کبیر عالم عادل بهاء دین
آن هر حدیث او ببها در شاهوار
دستور دادگستر و سلطان دادگر
مسعود سعد ملکت و مسعود کامکار
فرزند سعد دولت و فرزند سعد ملک
چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار
از دوده و تبار وی افکنده دور چرخ
در دوده و تبار بداندیش او تبار
ای صدر روزگار که در روزگار خویش
نور دل گرامی و تاج سر کبار
پیروزه گون سپهر بزیر نگین تست
از دولت شهنشه پیروز روزگار
داری دو کف دو کفه شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار
اندر یمین تو بسخا بیعت و یمین
خلق از یسار تو شده با عدت و یسار
در چشم تو که چشم بدان دور ازو سخن
چون زر عزیز باشد و زر عزیز خوار
آید بحاصل اهل سخن را بمدح تو
آنرا که شعر باشد رسم و ره و شعار
نامی چنانکه در پس آن نام نیست ننگ
فخری چنانکه در پس آن فخر نیست عار
در باغ عمر سوزنی ای صدر روز به
هفتاد شد تموز و خزان و دی و بهار
چون هفده سالگان نتواند نگاشتن
بر روی کار نامه خود لعبت بهار
بسیار منت است ترا بر من از قیاس
کانرا بعمرها نتوان بود حق گذار
از شکر نعمت تو ز پیری مقصرم
کرد است باز بر تو شکر مرا شکار
تا در شکارگاه بتان عاشقی بلب
باشد شکر شکار چه پنهان چه آشکار
از بوسه گاه خوبان شکر شکار باش
تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار
تا در زبان تازی بستان بود بهشت
نام هزار دستان در بوستان هزار
شاعر هزار بار ببستان مدح تو
تا چون هزار دستان دستان زند هزار
سال بقای عمر تو پیش از ستاره باد
صد بار زانکه کرد ستاره شمر شمار
شاه ستارگان بحمل شهریار وار
تا بوستان بتابش شاه ستارگان
بر شاخ آسمان گون آرد ستار بار
بستان شود چنانکه ندانیش ز آسمان
چون ابر گشت بر رخ بستان ستاره بار
بر شاخسار بستان بلبل نوازند
نوی است خوش نوائی بلبل ز شاخسار
در جویبار سرو ببالد ز بهر آن
تا فاخته بنالد بر سرو جویبار
بی آب دیده بر طرف جویبار گل
قمری غریو دارد بر جستجوی یار
هنگام را محابا نبود مثل زنند
تا آن مثل زدند شد از عاشقان قرار
هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی
بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار
خوش بر کنار گیر و نشان در کنار خویش
مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار
از خاک و خار و خاره باردیبهشت ماه
روید بنفشه زار و سمن زار و لاله زار
اردیبهشت ماه بساقی کند ندا
خیز ای بت بهشتی وان جام می بیار
تا شهریار وار بدستوری خرد
جام می از تو گیرد دستور شهریار
صدر کبیر عالم عادل بهاء دین
آن هر حدیث او ببها در شاهوار
دستور دادگستر و سلطان دادگر
مسعود سعد ملکت و مسعود کامکار
فرزند سعد دولت و فرزند سعد ملک
چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار
از دوده و تبار وی افکنده دور چرخ
در دوده و تبار بداندیش او تبار
ای صدر روزگار که در روزگار خویش
نور دل گرامی و تاج سر کبار
پیروزه گون سپهر بزیر نگین تست
از دولت شهنشه پیروز روزگار
داری دو کف دو کفه شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار
اندر یمین تو بسخا بیعت و یمین
خلق از یسار تو شده با عدت و یسار
در چشم تو که چشم بدان دور ازو سخن
چون زر عزیز باشد و زر عزیز خوار
آید بحاصل اهل سخن را بمدح تو
آنرا که شعر باشد رسم و ره و شعار
نامی چنانکه در پس آن نام نیست ننگ
فخری چنانکه در پس آن فخر نیست عار
در باغ عمر سوزنی ای صدر روز به
هفتاد شد تموز و خزان و دی و بهار
چون هفده سالگان نتواند نگاشتن
بر روی کار نامه خود لعبت بهار
بسیار منت است ترا بر من از قیاس
کانرا بعمرها نتوان بود حق گذار
از شکر نعمت تو ز پیری مقصرم
کرد است باز بر تو شکر مرا شکار
تا در شکارگاه بتان عاشقی بلب
باشد شکر شکار چه پنهان چه آشکار
از بوسه گاه خوبان شکر شکار باش
تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار
تا در زبان تازی بستان بود بهشت
نام هزار دستان در بوستان هزار
شاعر هزار بار ببستان مدح تو
تا چون هزار دستان دستان زند هزار
سال بقای عمر تو پیش از ستاره باد
صد بار زانکه کرد ستاره شمر شمار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح صدر الوزراء
سرو سیمین طرف ماه منیر
تیره کرد از خط شبرنگ چو قیر
هست شبرنگ خط تیره او
رخ رخشنده او ماه منیر
بنفیر آید عالم هرگاه
که رخ ماه بگیرد شبگیر
رخ آنماه گرفت اینک و من
بنفیر آمده ام زو بنفیر
کرد دیوانه دلم راز نخست
وانگهی بست بمشگین زنجیر
چنگ را در سر زنجیر زدم
شد کنارم همه پر مشک و عبیر
لب لعلش بمزیدم بخوشی
یافتم زو مزه شکر و شیر
شیر ازان لعل مزیدم که ز سر
باز کودک شدم ار بودم پیر
کودکی نو بحدیث آمده ام
سخنم نی بجز از مدح وزیر
صاحب عادل صدرالوزرا
صدر فرخ پی فرخنده ضمیر
بنسب فخر امیران بزرگ
بلقب صدر وزیران کبیر
مسند آرای بفر و بشکوه
ملک آرای برأی و تدبیر
آن امیری و وزیری که چنو
نه وزیر است بعالم نه امیر
در امارت بده بی کفو و شبیه
در وزارت شده بی مثل و نظیر
بسر کلک وی آراسته ملک
خسرو مشرق شه کشور گیر
ای وزیری که سر کلک تو کرد
صورت عدل کرم را تصویر
هر چه تصویر کند خامه تو
نبود خام و نباشد تزویر
دست عدل تو ستم یافته را
راست چون موی برآرد زخمیر
در تنور کرم تو همه وقت
آز را مایه نبودست فطیر
پشت عمال بعون تو قویست
دیده شاه بروی تو قریر
وزرا و امرا را ای صدر
نیست از خدمت صدر تو گزیر
نیست در عالم یک نوع هنر
که ترا نیست ازان بهره و تیر
روز روشن شود از هیبت تو
بر دل حاسد تو چون شب قیر
تا فلک بر دل خصم تو زند
تیر در برج کمان گردد تیر
حاسد جاه تو از آتش دل
بادم گرم بود در مه تیر
نیست همتای تو در گیتی مرد
نیست همسان تو در گردون تیر
تیر از سهم سر خامه تو
گم کند بر فلک خویش مسیر
با سخا و کرم تو به جهان
هست نایاب چو سیمرغ فقیر
کرمت میت را چون دم صور
زنده گرداند کلکت بصریر
سائل از زر تو گردد قارون
اگر از مدح تو سازد اکسیر
نیست آیات کرامات ترا
بجز احسان و ایادی تفسیر
هرکه مدح تو فرو خواند بخواب
بخت تعبیر برآمد تعبیر
کوه بر کوه شود همچو پیاز
از برت مادح یک پوست چو سیر
تا چنین است ره و سیرت تو
نبود دولت تو عزل پذیر
تا که باشد فلک بر شده را
از بر خاک مسطح تدویر
باد بر کام تدویر فلک
همچنین باد ملک را تقدیر
تو همه ساله بشادی و طرب
مانده بدخواه تو در کرم و زحیر
تیره کرد از خط شبرنگ چو قیر
هست شبرنگ خط تیره او
رخ رخشنده او ماه منیر
بنفیر آید عالم هرگاه
که رخ ماه بگیرد شبگیر
رخ آنماه گرفت اینک و من
بنفیر آمده ام زو بنفیر
کرد دیوانه دلم راز نخست
وانگهی بست بمشگین زنجیر
چنگ را در سر زنجیر زدم
شد کنارم همه پر مشک و عبیر
لب لعلش بمزیدم بخوشی
یافتم زو مزه شکر و شیر
شیر ازان لعل مزیدم که ز سر
باز کودک شدم ار بودم پیر
کودکی نو بحدیث آمده ام
سخنم نی بجز از مدح وزیر
صاحب عادل صدرالوزرا
صدر فرخ پی فرخنده ضمیر
بنسب فخر امیران بزرگ
بلقب صدر وزیران کبیر
مسند آرای بفر و بشکوه
ملک آرای برأی و تدبیر
آن امیری و وزیری که چنو
نه وزیر است بعالم نه امیر
در امارت بده بی کفو و شبیه
در وزارت شده بی مثل و نظیر
بسر کلک وی آراسته ملک
خسرو مشرق شه کشور گیر
ای وزیری که سر کلک تو کرد
صورت عدل کرم را تصویر
هر چه تصویر کند خامه تو
نبود خام و نباشد تزویر
دست عدل تو ستم یافته را
راست چون موی برآرد زخمیر
در تنور کرم تو همه وقت
آز را مایه نبودست فطیر
پشت عمال بعون تو قویست
دیده شاه بروی تو قریر
وزرا و امرا را ای صدر
نیست از خدمت صدر تو گزیر
نیست در عالم یک نوع هنر
که ترا نیست ازان بهره و تیر
روز روشن شود از هیبت تو
بر دل حاسد تو چون شب قیر
تا فلک بر دل خصم تو زند
تیر در برج کمان گردد تیر
حاسد جاه تو از آتش دل
بادم گرم بود در مه تیر
نیست همتای تو در گیتی مرد
نیست همسان تو در گردون تیر
تیر از سهم سر خامه تو
گم کند بر فلک خویش مسیر
با سخا و کرم تو به جهان
هست نایاب چو سیمرغ فقیر
کرمت میت را چون دم صور
زنده گرداند کلکت بصریر
سائل از زر تو گردد قارون
اگر از مدح تو سازد اکسیر
نیست آیات کرامات ترا
بجز احسان و ایادی تفسیر
هرکه مدح تو فرو خواند بخواب
بخت تعبیر برآمد تعبیر
کوه بر کوه شود همچو پیاز
از برت مادح یک پوست چو سیر
تا چنین است ره و سیرت تو
نبود دولت تو عزل پذیر
تا که باشد فلک بر شده را
از بر خاک مسطح تدویر
باد بر کام تدویر فلک
همچنین باد ملک را تقدیر
تو همه ساله بشادی و طرب
مانده بدخواه تو در کرم و زحیر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - در مدح نظام الدین محمد بن علی
خورشید ببرج حمل آمد چو رخ یار
هم نور بحاصل شود از تابش و هم نار
نور از پی روشن شدن عالم تاریک
نار از جهت پختن هر خام بر اشجار
تا باز جهان از تبش و تابش خورشید
برنا شود اشجار پدید آرد اثمار
برگ گل از اشجار برون آرد بستان
الوان بدایع شود از خاک پدیدار
از رنگ چمن گردد چون زرمه بزاز
وز بوی هوا گردد چون کلبه عطار
دستان زن بستان بسحرگاهان گردد
بر سرو سراینده سرود غزل یار
هنگام تماشای خداوندان گردد
کز طارم و کاشانه خرامند بگلزار
بلبل بشود از دل راوی و بخواند
بیت و غزل رودکی اندر حق عیار
رازل نه همانا که بدی همچو نظامی
در صدر نظام الدین برخواندن اشعار
صدری که نظام الملک ارزنده شود باز
از خدمت صدرش نه همانا که کند عار
مستوفی ملک ملک شرق محمد
فرزند علی بن امیر آن شه ابرار
میری که امیران سخن رایگه نظم
از مدحت او به نبود فکرت گفتار
در شغل شه شرق قلم وار میان بست
تا اهل قلم پیش وی آیند قلم وار
آن صدر سرافراز که ارباب قلم را
بر روی زمین نیست چنو صدر سزاوار
هرکس که سزاواری او را نپسندد
گردد بسر تیغ شه از نیش سزاوار
لطف و کرم او بهمه خلق رسایست
با اندک و بسیار ویند اندک و بسیار
ای اندک منت کش بسیار مروت
کس را بمروت نخوهی منت بردار
آثار تو در عالم خواهی که نماند
نی نی تو خوهی ماندن در عالم آثار
هنگام بهار است درین موسم فرخ
از خاک پدیدار شود لعبت فرخار
با لعبت فر خار نشاط و طرب انگیز
وز خار تعب چشم بداندیش همی خار
در عقد بنانت قلم سحر نمایست
چون زرین طیری که ورا مشکین منقار
چون طیر شود فرخ بمنقار خط او
ارزاق رسانیده بسوآل و بزوار
نو گشت سر سال و باقبال شه غرب
تا سال دگر در دل و جان تخم طرب کار
تا چشمه خورشید نشاط دل خود باش
هر جای که دل خواهد برج حمل انگار
در نور رخ یار نگه میکن و میگوی
خورشید ببرج حمل آمد چو رخ یار
گر سوزنی پیر دعاگوی ترا طبع
چون بحر عدن گردد پر لؤلؤ شهوار
بی در ثنای تو مبادا که همه عمر
در سوزن نظام کشد رشته بسوفار
از دست فنا نامه عمر تو مبادا
طی تا نشود دنیا طی گشته چو طومار
هم نور بحاصل شود از تابش و هم نار
نور از پی روشن شدن عالم تاریک
نار از جهت پختن هر خام بر اشجار
تا باز جهان از تبش و تابش خورشید
برنا شود اشجار پدید آرد اثمار
برگ گل از اشجار برون آرد بستان
الوان بدایع شود از خاک پدیدار
از رنگ چمن گردد چون زرمه بزاز
وز بوی هوا گردد چون کلبه عطار
دستان زن بستان بسحرگاهان گردد
بر سرو سراینده سرود غزل یار
هنگام تماشای خداوندان گردد
کز طارم و کاشانه خرامند بگلزار
بلبل بشود از دل راوی و بخواند
بیت و غزل رودکی اندر حق عیار
رازل نه همانا که بدی همچو نظامی
در صدر نظام الدین برخواندن اشعار
صدری که نظام الملک ارزنده شود باز
از خدمت صدرش نه همانا که کند عار
مستوفی ملک ملک شرق محمد
فرزند علی بن امیر آن شه ابرار
میری که امیران سخن رایگه نظم
از مدحت او به نبود فکرت گفتار
در شغل شه شرق قلم وار میان بست
تا اهل قلم پیش وی آیند قلم وار
آن صدر سرافراز که ارباب قلم را
بر روی زمین نیست چنو صدر سزاوار
هرکس که سزاواری او را نپسندد
گردد بسر تیغ شه از نیش سزاوار
لطف و کرم او بهمه خلق رسایست
با اندک و بسیار ویند اندک و بسیار
ای اندک منت کش بسیار مروت
کس را بمروت نخوهی منت بردار
آثار تو در عالم خواهی که نماند
نی نی تو خوهی ماندن در عالم آثار
هنگام بهار است درین موسم فرخ
از خاک پدیدار شود لعبت فرخار
با لعبت فر خار نشاط و طرب انگیز
وز خار تعب چشم بداندیش همی خار
در عقد بنانت قلم سحر نمایست
چون زرین طیری که ورا مشکین منقار
چون طیر شود فرخ بمنقار خط او
ارزاق رسانیده بسوآل و بزوار
نو گشت سر سال و باقبال شه غرب
تا سال دگر در دل و جان تخم طرب کار
تا چشمه خورشید نشاط دل خود باش
هر جای که دل خواهد برج حمل انگار
در نور رخ یار نگه میکن و میگوی
خورشید ببرج حمل آمد چو رخ یار
گر سوزنی پیر دعاگوی ترا طبع
چون بحر عدن گردد پر لؤلؤ شهوار
بی در ثنای تو مبادا که همه عمر
در سوزن نظام کشد رشته بسوفار
از دست فنا نامه عمر تو مبادا
طی تا نشود دنیا طی گشته چو طومار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - در مدح دهقان علی بن احمد
هلال روزه نمود از سپهر دایره وار
بشکل و گونه چنان نیم دایره دینار
تمام دایره گردد چو مه بنیمه رسد
تمام نیمه بحرمت بدان برین پرگار
فلک نموده چو زنگار یافته لگنی
بر او هلال چو یک گوشه تا زده رنگار
ویا چو زرین ماهی در آبگون دانی
که از میانه فرو خواهد آمدن بکنار
ز روزه داران کس ناشده نزار و نحیف
هلال روزه برای چه شد نحیف و نزار
خمیده قامت و زرین عذار چون عاشق
شدست گوئی بر آفتاب عاشق زار
هلال و چشمه خورشید ناخج و سپرند
یکی ز سیم حلال و یکی ز زر عیار
میان آخر شعبان و اول رمضان
سبب چه بد که شب و روز هر دو گشت سوار
چو کرد شعبان سیمین سپر در آب نهان
سپهر ناخج زرین روزه کر اظهار
هوای مغرب گشت از شفق چو معرکه گاه
چو روز آن و شب این شدند در پیکار
هلال روزه بدین وصفها که دادم شرح
ز روی قبله فروشد ببحر لؤلؤ وار
بطبع بنده فرستاد لؤلؤ منثور
بنظم کردم در مدح سید احرار
سر مفاخر فرزند فخر دین احمد
ابوالمعالی دهقان علی سپهسالار
سپهر مردی وجود افتخار دین که بدوست
همه مفاخرت دین احمد مختار
ز هر که او بهتر فخر کرد در عالم
به است چون هنر از عیب و همچو فخر از عار
جمال گوهر خاک آنکه از نکو خلقی
رخ خرد را خال است و چشم بد را خار
مصدری که چو بر صدر بار بنشیند
چو آفتاب کند خیره دیده نظار
بر آسمان هنرمندی و شجاعت وجود
چو آفتاب ندارد قرین و همسر و یار
کمر بخدمت او سال و ماه بسته کرام
زبان بمدحت او روز و شب گشاده کبار
بزرگواری کز مدح و از مناقب او
بر آنچه دانا واجب نیاید استغفار
بدانسبب که رهی پرورست و بنده نواز
ز بندگیش ندیدم کسی شود بیزار
به بر و احسان زابرار برتری دارد
ببرگ و بار بدانسان که طوبی از اشجار
کف عطاده او بی سخا و احسان نیست
درخت طوبی بی برگ نبود و بی بار
ایا کسی که نماید بچشم خلق جهان
جهان ز نیکی کردار تو چنان کردار
سرای بار تو از فر تو چنان صفت است
صفت همان که چنانست بی خلاف و غبار
بروزنامه عمر تو بی سخا و کرم
دمی کرام نرانند خامه بر طومار
شمار جود و سخای ترا فذلک نیست
ز عقد کردن مستوفیان بروز شمار
چه میزبان کریمی که آید از حضرت
مهی عزیز و مکرم بر تو مهمان وار
خجسته ماهی آمد بمهمانی تو
که برترست زهر ماه مرو را مقدار
ز کردگار که جانها فدای نامش باد
همیرساندت مهمان بگونه گونه نثار
نثار اول رحمت بسی بود بر تو
از آنکه بر ضعفا رحم کرده ای بسیار
دوم نثار بود مغفرت که جرم و خطا
فرو گذاشتی از کهتران خدمتکار
از آنکه مهمان باشد ز تو بآزادی
نثار آخر از اویت بود برات از نار
شبی ازین مه میمون به از هزار مه است
چنین شب آمده بادا بعمر تو دو هزار
همیشه تا ز خداوند روزه داران را
بود دو شادی چونانکه هست در اخبار
یکی بدنیا وقت گشادن روزه
دوم بعقبی وقت نمودن دیدار
از آنکه نبود در وعده خدای خلاف
ز هر دو شادی چونانکه هست برخوردار
خجسته باد مه روزه چونکه عید رسید
خجسته تر ز مه روزه عید تو صد بار
بشکل و گونه چنان نیم دایره دینار
تمام دایره گردد چو مه بنیمه رسد
تمام نیمه بحرمت بدان برین پرگار
فلک نموده چو زنگار یافته لگنی
بر او هلال چو یک گوشه تا زده رنگار
ویا چو زرین ماهی در آبگون دانی
که از میانه فرو خواهد آمدن بکنار
ز روزه داران کس ناشده نزار و نحیف
هلال روزه برای چه شد نحیف و نزار
خمیده قامت و زرین عذار چون عاشق
شدست گوئی بر آفتاب عاشق زار
هلال و چشمه خورشید ناخج و سپرند
یکی ز سیم حلال و یکی ز زر عیار
میان آخر شعبان و اول رمضان
سبب چه بد که شب و روز هر دو گشت سوار
چو کرد شعبان سیمین سپر در آب نهان
سپهر ناخج زرین روزه کر اظهار
هوای مغرب گشت از شفق چو معرکه گاه
چو روز آن و شب این شدند در پیکار
هلال روزه بدین وصفها که دادم شرح
ز روی قبله فروشد ببحر لؤلؤ وار
بطبع بنده فرستاد لؤلؤ منثور
بنظم کردم در مدح سید احرار
سر مفاخر فرزند فخر دین احمد
ابوالمعالی دهقان علی سپهسالار
سپهر مردی وجود افتخار دین که بدوست
همه مفاخرت دین احمد مختار
ز هر که او بهتر فخر کرد در عالم
به است چون هنر از عیب و همچو فخر از عار
جمال گوهر خاک آنکه از نکو خلقی
رخ خرد را خال است و چشم بد را خار
مصدری که چو بر صدر بار بنشیند
چو آفتاب کند خیره دیده نظار
بر آسمان هنرمندی و شجاعت وجود
چو آفتاب ندارد قرین و همسر و یار
کمر بخدمت او سال و ماه بسته کرام
زبان بمدحت او روز و شب گشاده کبار
بزرگواری کز مدح و از مناقب او
بر آنچه دانا واجب نیاید استغفار
بدانسبب که رهی پرورست و بنده نواز
ز بندگیش ندیدم کسی شود بیزار
به بر و احسان زابرار برتری دارد
ببرگ و بار بدانسان که طوبی از اشجار
کف عطاده او بی سخا و احسان نیست
درخت طوبی بی برگ نبود و بی بار
ایا کسی که نماید بچشم خلق جهان
جهان ز نیکی کردار تو چنان کردار
سرای بار تو از فر تو چنان صفت است
صفت همان که چنانست بی خلاف و غبار
بروزنامه عمر تو بی سخا و کرم
دمی کرام نرانند خامه بر طومار
شمار جود و سخای ترا فذلک نیست
ز عقد کردن مستوفیان بروز شمار
چه میزبان کریمی که آید از حضرت
مهی عزیز و مکرم بر تو مهمان وار
خجسته ماهی آمد بمهمانی تو
که برترست زهر ماه مرو را مقدار
ز کردگار که جانها فدای نامش باد
همیرساندت مهمان بگونه گونه نثار
نثار اول رحمت بسی بود بر تو
از آنکه بر ضعفا رحم کرده ای بسیار
دوم نثار بود مغفرت که جرم و خطا
فرو گذاشتی از کهتران خدمتکار
از آنکه مهمان باشد ز تو بآزادی
نثار آخر از اویت بود برات از نار
شبی ازین مه میمون به از هزار مه است
چنین شب آمده بادا بعمر تو دو هزار
همیشه تا ز خداوند روزه داران را
بود دو شادی چونانکه هست در اخبار
یکی بدنیا وقت گشادن روزه
دوم بعقبی وقت نمودن دیدار
از آنکه نبود در وعده خدای خلاف
ز هر دو شادی چونانکه هست برخوردار
خجسته باد مه روزه چونکه عید رسید
خجسته تر ز مه روزه عید تو صد بار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح دهقان اجل احمد سمسار
شاید بسرو دیده شدن پیشرو کار
کاندر سفر باد خدای همه احرار
خورشید معالی فلک فضل و محامد
دهقان اجل اصل جلال احمد سمسار
فرخنده نصیرالدین صدری که زدادش
بردوخته شد دیده بیداد بمسمار
مخدوم جهان عین دهاقین که بگیتی
بی چهره او عین خرد ندهد دیدار
آن بنده نوازی که همه عمر مراو را
جز بنده نوازی بجهان نیست دگر کار
برده بتواضع سبق از مردم خاکی
وز همت عالی شده در نیکی کردار
زانروی که تا در کف او دیر عناند
اسپیدی روی درم و زردی دینار
خورشید و کف را دو را بر زر و بر سیم
دو کار عجیب است برین گونه و کردار
از خاک زر و سیم برآرد تف خورشید
او خاک برآرد ز زر و سیم بخروار
از تابش بسیار کند سیم و زر آن خاک
وین خاک کند سیم و زر از بخشش بسیار
ای سید احرار که احرار ندارند
از بنده بدان خاک کف پای ترا عار
جان تو که تا تو بسفر بودی بودم
اندر حضر آشفته و سرگشته چو پرگار
بی مجلس تو سوز نئی بودم ضایع
چون سوزن سر ریخته و کفته بسوفار
سوفار نه تا رشته درآرند و بدوزند
سر نیز نه کز پای بیارند برون خار
تا تو بشدی نیز نرفتم بدر کس
در زاویه ای مانده بدم روی بدیوار
تیمار تو و تربیت تو شده از من
من مانده میان غم و اندیشه و تیمار
غم خوردم و تیمار کشیدم بشب و روز
ای خورده غم من رهی و داشته تیمار
تیمار کشد هر که تو تیمار نداریش
غمخوار نبود آنکه نباشیش تو غمخوار
ببریده مرا هوش و خرد از هوس شعر
خاطر شده از کار و فرمانده زاشعار
خاطر شود از کار فرمانده و از شعر
آنرا که نیابد چو تو ممدوح سزاوار
زان بار گرانتر نبدی بر دل و جانم
کم خواسته بایستی جز بر در تو بار
از خدمت تو دور نباشم بهمه حال
خواهی بحضر خوه بسفر این بار آن بار
گر در حضری بنده ترا هست ثنا خوان
ور در سفری بنده ترا هست دعا کار
من چون تو خداوند سرافراز ندیدم
تو نیز چو من بنده مطواع مپندار
تا گنبد زنگاری گرد کره خاک
آرد مه و خورشید شب و روز پدیدار
از گردش او باد مه و سال و شب و روز
در دیده اعدات فرو ریخته زنگار
بادا علم و جاه تو پیوسته سرافراز
اعدای ترا بخت نگون باد و نگونسار
کاندر سفر باد خدای همه احرار
خورشید معالی فلک فضل و محامد
دهقان اجل اصل جلال احمد سمسار
فرخنده نصیرالدین صدری که زدادش
بردوخته شد دیده بیداد بمسمار
مخدوم جهان عین دهاقین که بگیتی
بی چهره او عین خرد ندهد دیدار
آن بنده نوازی که همه عمر مراو را
جز بنده نوازی بجهان نیست دگر کار
برده بتواضع سبق از مردم خاکی
وز همت عالی شده در نیکی کردار
زانروی که تا در کف او دیر عناند
اسپیدی روی درم و زردی دینار
خورشید و کف را دو را بر زر و بر سیم
دو کار عجیب است برین گونه و کردار
از خاک زر و سیم برآرد تف خورشید
او خاک برآرد ز زر و سیم بخروار
از تابش بسیار کند سیم و زر آن خاک
وین خاک کند سیم و زر از بخشش بسیار
ای سید احرار که احرار ندارند
از بنده بدان خاک کف پای ترا عار
جان تو که تا تو بسفر بودی بودم
اندر حضر آشفته و سرگشته چو پرگار
بی مجلس تو سوز نئی بودم ضایع
چون سوزن سر ریخته و کفته بسوفار
سوفار نه تا رشته درآرند و بدوزند
سر نیز نه کز پای بیارند برون خار
تا تو بشدی نیز نرفتم بدر کس
در زاویه ای مانده بدم روی بدیوار
تیمار تو و تربیت تو شده از من
من مانده میان غم و اندیشه و تیمار
غم خوردم و تیمار کشیدم بشب و روز
ای خورده غم من رهی و داشته تیمار
تیمار کشد هر که تو تیمار نداریش
غمخوار نبود آنکه نباشیش تو غمخوار
ببریده مرا هوش و خرد از هوس شعر
خاطر شده از کار و فرمانده زاشعار
خاطر شود از کار فرمانده و از شعر
آنرا که نیابد چو تو ممدوح سزاوار
زان بار گرانتر نبدی بر دل و جانم
کم خواسته بایستی جز بر در تو بار
از خدمت تو دور نباشم بهمه حال
خواهی بحضر خوه بسفر این بار آن بار
گر در حضری بنده ترا هست ثنا خوان
ور در سفری بنده ترا هست دعا کار
من چون تو خداوند سرافراز ندیدم
تو نیز چو من بنده مطواع مپندار
تا گنبد زنگاری گرد کره خاک
آرد مه و خورشید شب و روز پدیدار
از گردش او باد مه و سال و شب و روز
در دیده اعدات فرو ریخته زنگار
بادا علم و جاه تو پیوسته سرافراز
اعدای ترا بخت نگون باد و نگونسار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح سعدالدین عمر
سیم بر یارم شد از من سیم بر
سیم یارم نی و یارم سیمبر
عاشق سیم ار بخواند وی مرا
من ورا معشوق دانم سیم بر
زان نگار سیمبر با من نماند
جز نگاری کان بروی سیم بر
کرد زرین روی من وانگاه گفت
منت از من دان که زر از سیم بر
لعبتی سیمین صنوبر قامتی
بر سر سیمین صنوبر سیم بر
سیم پنهانی که ماه و مشک و گل
نرگس و شمشاد و مرجان و درر
نرگس او بر کمان پیوست تیر
تیر او را زهر کش پیکان و پر
تا شود زان شکرین مرجان او
ز هر تیر نرگس او بی ضرر
ناردان مرجان در آگین او
گر بخندد یا سخن گوید شکر
مشک و شمشادش کشیده گرد گل
دایره چون طوق قمری پر قمر
خط و زلف است آن نه شمشاد و نه مشک
برده شم از مشک و از شمشاد فر
بر رخ رخشان آن میر بتان
تیره و مرغول و سر در یکدیگر
راست مانند خط میر عمید
سیدالکتاب سعد دین عمر
آنکه تشبیه دوات و کاغذش
هست چون از مشک بحر از سیم بر
از کمال عدل شاه بحر و بر
تا شود این بر ازان بحر آبخور
از بنان او به بحر و بر شود
ماهئی از سیم تن از مشک سر
ای سر اهل هنر در خط تو
خط تو تاج سر اهل هنر
چون دواتت تاجور گردد هر آنک
چون قلم در خدمتت بندد کمر
خدمت صدر تو از جان واجبست
بر کمر بندان شاه تاجور
تا عمید ملکتی بر کلک تست
اعتماد داد خواه دادگر
آستین سایلان و زایران
زآستان تو شود پر سیم و زر
بارگاه خسرو مشرق بتست
زان مزین تر که چرخ از ماه و خور
حکمت آرایان بمدح صدر تو
دفتر آرایند از الفاظ و صور
دفتر بی مدح تو دف تر است
در طرب نارد کسی را دف تر
سوزنی را در ثنا و مدح تو
گشت از سوزن سخن باریکتر
رشته فکرت بسوزن برکشید
تا برشته درکشد در و گهر
گر قبولی یابد از اقبال تو
بشکند از سوزن فکرت تبر
تا خداوند سخن را در جهان
از خداوند سخا نبود گذر
باد ارباب سخن را سال و ماه
آستان درگه تو مستقر
نور خورشید سخای تو بلطف
تافته بر هر یکی از بام و در
در جهان همچون سخن باد و سخا
نام تو باقی و محمود الاثر
سیم یارم نی و یارم سیمبر
عاشق سیم ار بخواند وی مرا
من ورا معشوق دانم سیم بر
زان نگار سیمبر با من نماند
جز نگاری کان بروی سیم بر
کرد زرین روی من وانگاه گفت
منت از من دان که زر از سیم بر
لعبتی سیمین صنوبر قامتی
بر سر سیمین صنوبر سیم بر
سیم پنهانی که ماه و مشک و گل
نرگس و شمشاد و مرجان و درر
نرگس او بر کمان پیوست تیر
تیر او را زهر کش پیکان و پر
تا شود زان شکرین مرجان او
ز هر تیر نرگس او بی ضرر
ناردان مرجان در آگین او
گر بخندد یا سخن گوید شکر
مشک و شمشادش کشیده گرد گل
دایره چون طوق قمری پر قمر
خط و زلف است آن نه شمشاد و نه مشک
برده شم از مشک و از شمشاد فر
بر رخ رخشان آن میر بتان
تیره و مرغول و سر در یکدیگر
راست مانند خط میر عمید
سیدالکتاب سعد دین عمر
آنکه تشبیه دوات و کاغذش
هست چون از مشک بحر از سیم بر
از کمال عدل شاه بحر و بر
تا شود این بر ازان بحر آبخور
از بنان او به بحر و بر شود
ماهئی از سیم تن از مشک سر
ای سر اهل هنر در خط تو
خط تو تاج سر اهل هنر
چون دواتت تاجور گردد هر آنک
چون قلم در خدمتت بندد کمر
خدمت صدر تو از جان واجبست
بر کمر بندان شاه تاجور
تا عمید ملکتی بر کلک تست
اعتماد داد خواه دادگر
آستین سایلان و زایران
زآستان تو شود پر سیم و زر
بارگاه خسرو مشرق بتست
زان مزین تر که چرخ از ماه و خور
حکمت آرایان بمدح صدر تو
دفتر آرایند از الفاظ و صور
دفتر بی مدح تو دف تر است
در طرب نارد کسی را دف تر
سوزنی را در ثنا و مدح تو
گشت از سوزن سخن باریکتر
رشته فکرت بسوزن برکشید
تا برشته درکشد در و گهر
گر قبولی یابد از اقبال تو
بشکند از سوزن فکرت تبر
تا خداوند سخن را در جهان
از خداوند سخا نبود گذر
باد ارباب سخن را سال و ماه
آستان درگه تو مستقر
نور خورشید سخای تو بلطف
تافته بر هر یکی از بام و در
در جهان همچون سخن باد و سخا
نام تو باقی و محمود الاثر