عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در مدح شاه طهماسب صفوی
تا بدن دستگاه جان باشد
دست دست خدایگان باشد
پادشاهی که حکم او همه جا
بر سر خسروان روان باشد
شیر حربی کزو لباس حیات
بر تن صفدران دران باشد
شاه طهماسب‌خان که سپهش
همچو سنجر هزار خان باشد
آن که نبود برون ز کشور او
هرکه را در زمین مکان باشد
وانکه زیر نگین بود او را
هرچه در تحت آسمان باشد
گر به رفع قضا نویسد حکم
اهتمام قدر در آن باشد
وز به عزل قدر دهد فرمان
اقتضای قضا چنان باشد
همتش چون به بذل پردازد
کیسه پرداز بحر و کان باشد
کرمش کیسه‌ای که پر سازد
مخزن گنج شایگان باشد
ای به جائی که قصد قدر تو را
پایه بر فرق فرقدان باشد
بام ایوان عرش سای تو را
چرخ نه پایهٔ نردبان باشد
جودت ار نرخها کند تعیین
عمر جاوید را یگان باشد
کان برآرد به زینهار انگشت
چون تو را خامه در بنان باشد
هرچه گیرد ز بحر و کان ایام
دل و دست تواش ضمان باشد
دل چو بحر اندر اضطراب افتد
چون کف تو گوهرفشان باشد
دهر اگر خواهد از تو طول بقا
حشر و نشر اندرین جهان باشد
می‌رسد مطلعی دگر که چه زر
در بلاد سخن روان باشد
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - وله من جواهر المنظوماته فی مدح محمدخان ترکمان گفته
زمانه را دگر آبی به روی کار آمد
که آب روی سلاطین روزگار آمد
صبا به عزم بشارت بگرد شهر سبا
ز پای تخت سلیمان کامکار آمد
عجب اگر دو جهان تن دهد به گنجایش
به این شکوه که آن یکه شهسوار آمد
چو آفتاب که آید ز ابر تیره برون
سمند عزم برون رانده از غبار آمد
تو عیش ساز کن ای جان مضطرب که ز راه
قرار بخش اسیران بی‌قرار آمد
تو دیده باز کن ای بخت منتظر که صبا
به توتیا کشی چشم انتظار آمد
تو ای صبا که زره می‌رسی نوید آلود
ببر به شهر بشارت که شهریار آمد
مهین خدیو سلاطین کامکار رسید
خدایگان خواقین نامدار آمد
قوام ضابطه شش جهت محمدخان
که هفت دایرهٔ چرخ را مدار آمد
چه خان جهان جلالت که از جلالت و شان
ز خسروان جهاندار در شمار آمد
بلند رتبه‌سواری که نعل شبرنگش
سر اکاسره را تاج افتخار آمد
سپهر سده امیری که شرفه قصرش
فراز غرفه این بیستون حصار آمد
ز تنگ ظرفی خود دارد انفعال جهان
ز ذات او که به غایت بزرگوار آمد
ز زیرکی به غلامیش هر که کرد اقرار
ز نیک بختی و اقبال بختیار آمد
به پیش رای جهانگیر او مخالف را
جهان سپار نگویم که جان سپار آمد
طریق شیر شکاری به کائنات نمود
اگرچه پنجه نیالوده از شکار آمد
ایا به عقل گران لنگری که در جنبت
خرد به آن همه دانش سبک عیار آمد
تو آن دقیقه شناسی که حسن تدبیرت
همه موافقت تقدیر کردگار آمد
صلاح رای تو در فتنه بس که صبر نمود
دل مفتون دشمن به زینهار آمد
سحاب تیغ مطر ریزی نکرده هنوز
نهال فتح ز دهقانیت به بار آمد
توقف ارچه گره گشت کار نصرت را
محل کار ولی بیشتر به کار آمد
ز ناز خوی بتان دارد آرزو چه عجب
اگر امید تو را دیر در کنار آمد
عدو چو پنجهٔ قدرت به پنجهٔ تو فکند
چه تا بهاش که در دست اقتدار آمد
به جای ماند دو روزی ولی نرفت از جا
اساس دولت و نصرت که استوار آمد
خوشا سحاب صلاح تو کز ترشح آن
تمام ناشده فصل خزان بهار آمد
برای جان عدو قهرت آتشی افروخت
که کار شعلهٔ دوزخ زهر شرار آمد
ولی چو حلم تواش بر در انابت دید
بر او ز ابر ترحم عطیه بار آمد
جهان فدای شعورت که تا به قوت عقل
جهان ستان ز عدوی ستم شعار آمد
نه در ضمیر کسی فکر کارزار گذشت
نه بر زبان کسی حرف گیر و دار آمد
درین محیط پرآشوب زورق که و مه
ز لنگری که تو را بود بر کنار آمد
اگرچه بود به گردت حصارهای دعا
دعای محتشمت بهترین حصار آمد
پناه جان تو آن حصن سخت بنیان باد
که نام آن کنف آفریدگار آمد
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - وله فی در الفاظه فی مدیحه ایضا
شب دوش از فغانم آن چنان عالم به جان آمد
که هرکس را زبانی بود با من در فغان آمد
چو باد شعلهٔ جنبان زد حریفان را به جان آتش
مرا هر حرف کز سوز دل خود بر زبان آمد
تزلزل بس که برهم زد سراپای وجود را
چو موسیقار صد فریادم از هر استخوان آمد
به زعم بردباری هرکه را از دوستان گفتم
که باری از دلم بردار بر طبعش گران آمد
به خود تا نقش می‌بستم کزین غمخانه بگریزم
سپاه غم به ره بستن جهان اندر جهان آمد
برون جست از حصار استوار سینهٔ مجنون‌وش
دل صابر که قصر پیکرم را پاسبان آمد
گریبان می‌دریدم کز جنون عریان شود ناگه
نوید خلعت خاص از بر نواب خان آمد
سر گردنکشان دارای جم فرمان محمدخان
که خاک پای او تاج سر هفت آسمان آمد
جوانبخت جهان صاحب کز استعداد دانائی
مصاحب با شه دانا دل صاحبقران آمد
امیر آسمان رفعت که خورشید درخشانش
به جاروب زرافشان خاک روب آستان آمد
سجودش واجبست از بهر شکر دفع آفتها
که در عالم وجودش مایهٔ امن و امان آمد
نماند نامسخر هیچ‌جا در مشرق و مغرب
ز عزم او که با حزم سکندر توامان آمد
باستقلال بادا بر سریر سلطنت دایم
که استقرار دوران را زمان او ضمان آمد
به سرداری و سلطانی و خانی کی فرود آید
سر کرسی‌نشینی کز ازل کرسی نشان آمد
مروت با وجود جود حاتم ختم شد به روی
که از کتم عدم بیرون به دست زرفشان آمد
قبای دولت او را نخواهد بود کوتاهی
که ذیلش متصل با دامن آخر زمان آمد
به هر جا شد عنان تاب آن جهانگیر قوی طالع
سپاه نصرتش از پی عنان اندر عنان آمد
ز تعجیل قضا تیر دعا در دفع خصم او
ملاقات کمان ناکرده پران بر نشان آمد
پرید از آشیان چرخ نسر طایر از دهشت
پی صید آن شکار انداز هرگه در کمان آمد
بنا کرد آشیانی برفراز لامکان دوران
که مرغ همتش را عار ازین هفت آشیان آمد
همانا آیت گیتی ستانی و جهانبانی
پس از شاه جهان در شان آن کشورستان آمد
آیا مسندنشین دارای ملک آرای نیکورای
که ملک خوش سوادت خال رخسار جهان آمد
به مسند کامران بنشین ز دولت دادخود بستان
که دوران تو را مدت بقای جاودان آمد
عجب آبیست در جوی تو فرمان قضا جریان
که بر پست و بلند و سفلی و علوی روان آمد
برای دشمنت خوش مژده‌ای از آگهان دارم
که از غیبش به سر اینک بلای ناگهان آمد
عدوی گاو دل کامد بحر بت کیست میدانی
زیان کاری که پیش حملهٔ شیر ژیان آمد
به بال کاغذین شد مرغ جود از هر طرف پران
تو را بهر عطا هرگاه کلک اندر بنان آمد
به بحر آشامی از دنبال لب تر کردن قطره
پس از طوف در حاتم بدین در می‌توان آمد
تو از اهل زمین مدحت طلب شو محتشم حالا
که هرکس مدح خان گفت آسمانش مدح خوان آمد
چه گفتی مدح و سفتی درو زیب گوش جان کردی
دعا را باش آماده که اینک وقت آن آمد
تواند تا سخن از پرتو الهام ربانی
فرو بر خاطر اهل زمین از آسمان آمد
ز دلها هرچه آید بر زبانها مدح خان بادا
که از بدو ازل دقت شناس و نکته‌دان آمد
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - قصیدهٔ در مدح نظام‌شاه پادشاه دکن
چون شاه نطق دست به تیغ زبان کند
فتح سخن به مدح شه کامران کند
چون خسرو سخن ز قلم برکشد علم
اول ستایش شه گیتی ستان کند
چون فارس خیال زند بانگ بر فرس
ورد زبان ثنای خدیو زمان کند
بر ملک شعر تاخت چه آرد شه شعور
نقدش نثار بر ملک نکته‌دان کند
چون شهسوار طبع جهاند سمند فکر
نشر جهان ستانی شاه جهان کند
طغرای فتح‌نامهٔ اندیشه را خرد
نامی ز نام خسرو صاحبقران کند
طوق افکن رقاب سلاطین نظام‌شاه
که ایام بندگیش به از بندگان کند
دانادلی که تربیتش سنگ ریزه را
در بطن روزگار بدر توامان کند
فرماندهی که تمشیتش جسم مرده را
بر مرکب گلین به صبا همعنان کند
عدلش مدققی است که زنجیر اعتراض
در گردن عدالت نوشیروان کند
رایش محققی است که آیندهٔ روزگار
در کتم غیب هرچه نماید عیان کند
گر صعوه‌ای به گوشه بامش کند مقام
چرخش لقب همای سپهر آشیان کند
ور ذره‌ای به نعل سمندش شود قرین
از سرکشی به نیر اعظم قران کند
باشد نظر به نعمت او قوت لایموت
گر خلق را به نزل بقا میهمان کند
آن قبله است در گه گردون نظیر شه
کش آستان مقابله با کهکشان کند
نگذاشت چون فلک که سر من برابری
با آسمان به سجده آن آستان کند
کردم روان بدرگهش از نظم یک گهر
کارایش خزاین هفت آسمان کند
گفتم مگر به قیمت آن شاه تاج‌بخش
فرق مرا بلندتر از فرقدان کند
هم تابداده پنجهٔ گیرای خانیان
نقد برادرم به سوی من روان کند
هم نقدی از خزانهٔ احسان به جایزه
افزون بر آن ز دست جواهر فشان کند
ناگه پس از دو سال فرستاده فقیر
کایام روزیش اجل ناگهان کند
آورده نقد نقد برادر ولی چه نقد
نقدی که دخل کیسه ز خرجش زیان کند
من مرد کم‌بضاعت و او طفل پرهوس
با این دو وضع مرد معیشت چسان کند
چشمم به اوست باز ولی روز مفلسی
از چشم من به گریه جهان را نهان کند
پشتم به اوست راست ولی وقت بی‌زری
قد من از کشاکش خواهش کمان کند
پایم روان ازوست ولی چون بی‌طلب
گیرد مرا میان روش از من کران کند
آرام بخشم اوست ولی چون برغم زر
دست آردم به جیب دلم را طپان کند
ادبار بین که بی درمی چون من از عراق
نظمی روان به جانب هندوستان کند
کاندر چهار رکن فصیحی که بشنود
وصف فصاحتش به دو صد داستان کند
وآن نظم مدح نکته شناسی بود که او
از بهر نکته‌دان کف و دل بحر و کان کند
وز رای چاره‌ساز به اندک توجهی
قادر بود که در بدن مرده جان کند
ممکن بود که نیم اشارت ز حاجبش
حاجت روائی من بی‌خانمان کند
وان گه کند تغافل و آید رسول من
نوعی که از جفای مقارض فغان کند
خواهد کرایه دو سره یک سر از فقیر
وز بار قرض پشت فقیرم گران کند
حاشا که جنس شعر به بازار جودشاه
آرد کسی به نیت سود و زیان کند
گویا ندیده خسرو عهد آن قصیده را
تا کار من به عهدهٔ یک کاردان کند
یا دیده و نخواهد ز اشغال سلطنت
تا خود رسد به دردم و درمان آن کند
یا خوانده و نکرده تحمل رسول من
تا شه به وقت خود کرم بیکران کند
یا کرده او تحمل و دیگر به یاد شاه
نورده کس که به اصلهٔ او را روان کند
یا شه بیاد داشته و ز کین مصابری
نگذاشته که چاره این ناتوان کند
یا دزد برده جایزهٔ من و گرنه چون
شاهی چنین رعایت مادح چنان کند
عالم مطیع دادگرا چرخ چاکرا
ای کانقیادا امر تو گردون به جان کند
تیر قدر گهی که نهد در کمان قضا
هرجا اشارهٔ تو بود او نشان کند
زخمی اگر ز چرخ مقوس خورد کسی
او را خرد ز لطف تو مرهم رسان کند
تیغ قضا دمی که کشد به هر کس قدر
افشانی آستین که بر او ترک جان کند
پس محتشم که دارد ازو صد هزار زخم
قطع طمع ز مرهم لطفت چسان کند
دستی ز روی مرحمتش گر نهی به دل
غم را به دل به خوشدلی جاودان کند
تا باغبان صنع درین سبز مرغزار
ترتیب کار و بار بهار و خزان کند
لطف تو دست شیخ و صبی گیرد از کرم
خوان تو سازگاری پیر و جوان کند
تا دور بر فراز و شیب بسیط خاک
همواره سایه گستری خسروان کند
ظل تو را ز فرط بلندی هزار سال
بر فرق آفتاب فلک سایبان کند
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - ایضا فی مدح مختارالدوله میرزا شاه ولی
سدهٔ آصفیش بود سلیمان به سجود
میرزا شاه ولی والی اقلیم وجود
آن که از واسطهٔ باس خلایق خالق
قامت دولتش آراست به تشریف خلود
وانکه از بهر نگهبانی ذاتش همه را
کرد پا بست و داد ابدی حی ودود
آن که خاک در کاخش متغیر شده است
بس که رخسارهٔ خود سوده به رو چرخ کبود
کسوت دولت او را ز بقای ابدی
گشته ایام و لیالی همه تار و همه پود
بدر گردید هلال از پی تحصیل کمال
بس که بر نعل سم توسن او ناصیه سود
خط آزادی خود خواسته کیوان از وی
که به این جرم رخش کرده قضا قیراندود
جود شاهانه‌اش آن دم که کند قسمت مال
پشت شاهین ترازو خمد از بار نقود
مادر دهر چو زادش به بزرگی و بهی
برخیا زاده آصف لقب اقرار نمود
بود سرگشته به میدان وزارت گوئی
دولت او ز کنار آمد و آن گوی ربود
ای مه بار گه افروز که هر صبح کند
آفتابت ز کمال ادب از دور سجود
از ضمیر تو چراغ شب و روز افروزند
گر نتابد مه و خورشید نباشد موجود
بود در ناصیه شان تو پیدا که خدا
کارفرمائی دوران به تو خواهد فرمود
بر در قصر وزارت فلک ار ضابطه زد
قفل دشوار گشائی که به نام تو گشود
کار آن نیست که سازند به خواهش ز عباد
کار آنست که بی‌خواست بسازد معبود
نصب و عزل همه تقدیر چو می‌کرد رقم
عزل را از پی نصب تو خطا دید و زدود
نیست ز افسانه موحش غمش از خواب ملال
چشم بخت تو که هرگز نتوانست غنود
صحن درگاه جلالت فلک از مساحی
به خط نامتناهی نتواند پیمود
از اجلای جهان هرچه درین مدت کاست
بعد الحمد که بر شان تو معبود فزود
بود در شان تو ای اشرف اشراف زمین
هر درودی که سروش از فلک آورد فرود
تا نهاده است قضا قاعدهٔ طاعت تو
راستان را همه دم کار قیام است و قعود
قیمت گوهر ذات تو کسی می‌داند
کافریده است وجودت همه از گوهر جود
آن چه بر عظم تو جا کرده درین دایرهٔ تنگ
پای افشردن دیوار جهانست و حدود
ثقل بر روی زمین گر نپسندد رایت
کوه گردد متصاعد به سبک خیزی دود
گر گدائی شود از صدق ستایندهٔ تو
پادشاهان جهانش همه خواهند ستود
محتشم گرچه زد امروز ثنای تو رقم
مدح خود دوش ز سکان سماوات شنود
چه شور گو تو هم از جایزهٔ مدحت خویش
رفعت پایهٔ قدرش بنمائی به حسود
تا کمین ذرهٔ ذرات وجودش گردد
نجم خورشید طلوع و مه برجیس صعود
گرچه دیوان وی آمد دو جهان را زینت
مدحت ای زیب جهان زینت آن خواهد بود
به‌نوازش که شود تا ابدت مدح سرا
رود را چون بنوازی کند آغاز سرود
تا ز تاثیر عدالت که زوالش مرساد
خلق در سایهٔ حکام توانند آسود
بر سر خلق خدا سایهٔ عدل تو بود
تا زمان ابد انجام قیامت ممدود
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - وله ایضا قصیده
بر آصف سخی دل به اذل بود سه عید
چون عهد او مبارک و فرخنده و سعید
عید نخست عید مه روزه که آمده
شکل هلال او در فردوس را کلید
عید دوم حکومت شهری که صاحبش
فتاح خیبر آمده ذوالقدة الشدید
عید سوم وزارت نواب کامیاب
شهزادهٔ بزرگ نسب مرشد رشید
گر خیل آصفان سلیمان وقار داد
کاشان به آن حذیو فریدون فر فرید
یعنی سمی احمد یثرب حرم که هست
از خاک رو به حرمش دیده مستفیذ
بر پیشطاق خویش رقم کرده اسم او
عرش بلند منظرهٔ اعظم مجید
جان‌آفرین که زیب حکومت به عدل داد
یک فرد را به معدلت او نیافرید
بر زد سنان تیرهٔ غیرت سر از زمین
هر جا که داد او سر بیداد را برید
مرغی که بود بیضهٔ ظلمش بزیر پر
منقار عدل بیضه شکن دیده بر پرید
حرف وقار او به قلم چون سپرد عرش
تا خواست نقش لوح کند قامتش خمید
ازشرم حلم او به حجاب عدم گریخت
چون مجرمان عناد دل دشمن عنید
بهر عدوی تو جسد از آتش آورد
جان را به تن چو عود دهد مبدئی معید
از گرمی ملایمت او برون رود
در صلب کان طبیعت صلبیت از حدید
سعی کف کفایت اکسیر سیرتش
از قطره‌ای هزار محیط آورد پدید
ای شام تو چو شام پسین مه صیام
وی صبح تو چو صبح نخستین روز عید
فرش تو عرش رفت و هزار احترام یافت
مدح تو دهر گفت و هزار آفرین شنید
مژگان دشمن از اثر زهر چشم تو
گردید نیش عقرب و در چشم او خلید
یاجوج ظلم را ز ازل گشته سنگ راه
گرد عدالت تو که سدیست بس سدید
بردند بس که دست به دست اهل روزگار
نقش نگین حکم تو چون سکهٔ جدید
بگرفت کار بوسه رواجی که از شفا
افتاد شغل حرف زدن یک جهان بعید
دست تظلم دو جهان کاندرین زمان
دامان هفت پرهین چرخ می‌درید
چون شد زمان حکم قضا منتقل به تو
خود را در آستین به صد آهستگی کشید
ای رای محتشم حشم نامور که هست
هر بنده‌ات یگانه و هر چاکرت فرید
گوئی ز صبح روز ازل صبح فطرتش
هم پیشتر برآمد و هم پیشتر دمید
شد گر چه محتشم ملک خسروان نظم
در انقیاد صد چو خودش بندگی گزید
سودای خدمتت به سویدای خاطرش
شد بیش از آن فرو که به کنهش توان رسید
آمادهٔ خریدن او شو که جنس خوب
ارزان اگر چه نیست گران می‌توان خرید
اما به یک نظر نه به زر کاین متاع راست
قیمت به مخزنی که خدا داردش کلید
صلب جهان پر است ز اقران او ولی
در صد هزار قرن یکی می‌شود پدید
با نور آفتاب بود سایه‌ات قریب
وز جرم آفتاب جهان تا جهان بعید
از آفتاب دولت شاهی مباد بعد
ظل تو را که دید جهان بر خرد مدید
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - ایضا فی مدح شاهزاده مظفرلوا سلطان حمزه میرزا گفته
ز پرگار فلک نقشی به روی کار می‌آید
کزو کاری به یاد دور بی‌پرگار می‌آید
جهان عالی بنائی می‌نهد کز ارتفاع آن
اساس قوت شاهی به پای کار می‌آید
چو نقد مهر اینک می‌دود در مشرق و مغرب
در این دارالعیار آن زر که پر معیار می‌آید
سواری می‌کند زین رخش ناهموار دوران را
که از دهشت بزیر ران او هموار می‌آید
همایون گلبنی سر می‌کشد زین گلستان کزوی
به دست دوست گل در چشم دشمن خار می‌آید
در آیین بندی مصر دل افزائید کز کنعان
نوآئین یوسفی دیگر به این بازار می‌آید
ز باغ پادشاهی صد نهال آمد به بار اما
به بار این بار زرین نخل گوهر بار می‌آید
شه شهزاده‌های دهر سلطان حمزه غازی
که بختش را ز تاج و تخت کسری عار می‌آید
به هر جا می‌نهد پا بر زمین در گوش اقبالش
مبارک باد شاهی از در و دیوار می‌آید
به بام بار گاه او به تقریب کشک داری
قمر هر شب فروزین گنبد دوار می‌آید
به عنوان تقاضا دولت پر صولت شاهی
به پای خویش روزی بردرش صدبار می‌آید
عنان رخش اگر تا بد ز جولانگه سوی بستان
ز شوق اندر رکابش سرو در رفتار می‌آید
سبک وزن است سنگ پادشاهی در ترازویش
که در چشم کیاست بس گران مقدار می‌آید
به ملک خصم حالا می‌رود آوازهٔ تیغش
چوبانگ سیل شهرآشوب کز کوهسار می‌آید
جهان بادا به او نازان که در بدو جهانگیری
زر ز مش بوی رزم حیدر کرار می‌آید
دو پیکر می‌کند در یک نفس صد کوه پیکررا
چو با شمشیر بران بر سر پیکار می‌آید
به سهمی فرد و یکتا می‌شود توسن سوار اکنون
که بر وی آفرین از واحد قهار می‌آید
اگر باشد حصار چار رکن عالم از آهن
به دست فتح آن گیتی‌ستان ناچار می‌آید
امل پای ظهورش در میان آورده کاغذ را
مراد اندر کنار آرزو دشوار می‌آید
در استقبال عهدش وقت را سعیست روزافزون
که از سرعت به دهر امسال بیش از پار می‌آید
ز وی ای دهر ایمن باش در سالاری عالم
کزوالحال کار صد جهان سالار می‌آید
هلالی می‌شود پیدا به زیر دامن گردون
چو با چتر شهنشاهی سلیمان وار می‌آید
ولی تابان هلالی کافتاب اندر جوار آن
به صد ضعف سها در دیدهٔ پندار می‌آید
در آئین جهانداری ازین خرد بزرگ آئین
زیاد از صد جم و دارا و کسری کاری می‌آید
در آفاق آن چه ابر دست او برخلق می‌بارد
حساب آن زدست خالق جبار می‌آید
اگر صد بحر احسان محتشم من بعد از هر سو
به جنبش بهر بیع گوهر اشعار می‌آید
تو از همت باب لطف این شهزاد لب تر کن
کز انهار نوالش بحر در زنهار می‌آید
به مدت گرچه شد سی‌سال کز نزد شهنشاهان
برایت نقد و جنس از اندک و بسیار می‌آید
بشارت باد کایندم روی دربخشنده‌ای داری
که عارش از عطای درهم و دینار می‌آید
زری و خلعتی هربار می‌آمد تماشا کن
که چون با خلعت زر اسب زین انبار می‌آید
به شاهان تا به اولاد جهانبان نوبت شاهی
مدام از اقتضای دولت بسیار می‌آید
همین شهزاده تا روز جزا زیب جهان بادا
که خوش زیبنده در چشم اولوالابصار می‌آید
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - قصیدهٔ در مدح مرتضی نظام شاه بحری
زهی محیط شکوه تو را فلک معبر
سفینهٔ جبروت تو را زمین لنگر
ضمیر خازن رای تو را ز دار قضا
زبان خامهٔ حکم تو هم زبان قدر
ز نعل رخش تو روی زمین پر از خورشید
ز عکس تیغ تو سطح زمین پر از جوهر
ز قبهٔ سپرت لامع آسمان شکوه
ز مهجه علمت طالع آفتاب ظفر
ز خاکروبی کاخ تو کام جو خاقان
ز پاسبانی قصر تو نام جو قیصر
ز آفتاب اگر نیم شب سراغ کنی
به جذبهٔ تو ز تخت الثری برآرد سر
و گر به بزم گه عیش طول شب خواهی
فلک چدار کند دست و پای توسن خور
ز ابر لطف تو گر رشحه‌ای رسد به جماد
هزار گونه ثمر سر بر آورد ز حجر
و گر رسد اثری از صلابتت به نبات
به جای میوه برآید حجر ز شاخ شجر
کند چو ساقی لطفت می کرم در جام
شود به آن همه زردی رخ طمع احمر
نظر به جود تو بخلی ز حد بود بیرون
اگر دهی به گدائی خراج صد کشور
و گر به شورهٔ زمین بگذری ز رهگذرت
سر از سراب برآرند زمزم و کوثر
و گر به چشمهٔ حیوان نهد عدوی تو رو
به غیر خاک سیه هیچ نایدش به نظر
میان مردم و یا جوج ظلم دیواری
کشیده عدل تو مانند سد اسکندر
چو اشبهت گه جولان جهد به شکل شهاب
ز عرصه گرد رساند به هفتمین اختر
تبارک‌الله ازین پیکر پری تمثال
که مثل او نکشیده است دست صورتگر
کجا رسد به عقاب براق پویهٔ تو
اگر گرنک فلک چون ملک برآرد پر
ز گوش تا سردم نازکی و حسن سکون
ز کوهه تا کف سم چابکی و لعب و هنر
بلند کوهه و کوتاه پشت و کوه سرین
کشیده گردن فربه تن میان لاغر
پلنگ مشرب و آهو تک و نهنگ شکوه
جبال گرد و بیابان نورد و بحر سپر
سبک تکی که اگر هم سمند و هم او را
بروی بحر دوانی سمش نگردد تر
گه روش که ملایم رود چو آب روان
نیابد از حرکت کردنش سوار خبر
گه شتاب که چون برق گرم قهر شود
بود میان عرق آتشی جهنده شرر
اگر به دعوی با مهر تازیش دم صبح
رسد به مغرب و بر پیکرش نتابد خور
خلا محال نباشد گه دویدن او
کز التفای هوا سیر اوست چابکتر
به پیش رو فکند راکبش اگر تیری
رسد ز پویه بر نشانه از پی سر
به چشم وهم نماید به سرعتش ساکن
چو وقت پویه سر اندر پیش نهد صرصر
چنان بره رود آزاد کش نلغزد پای
چو آسمان گره گر ببیند از مه و مهر
اگر بسان بشر حشر وحش کردندی
به نیم چشم زدن کردی از صراط گذر
به قدر رتبه اگر خطبه‌ات بلند کنند
بر آسمان فکند سایه پایهٔ منبر
کمیت ناطقه در عرصهٔ ستایش او
بماند از تک و وصفش نگفته ماند اکثر
شهنشها ملکا داورا جهان دارا
زهی ز داوریت در جهان جهان دگر
به صعوهٔ تو بود باز را هزار نیاز
ز روبه تو بود شیر را هزار خطر
چنان شده است جهان فراخ بر من تنگ
که در بدن نفسم را نمانده راه گذر
اگر نیافتی از منهیان عالم غیب
دلم ز لطف تو در عالم مثال خبر
مثال نال شدی در مضیق ناکامی
من گداخته جان را تن بلا پرور
غریب واقعه‌ای بود کز وقوعش شد
دل مرا غرفات نشاط و عیش مقر
قصیده‌ای دگر از بهر شرح آن گویم
که بر ضمیر منیرت سخن شود اظهر
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - تجدید مطلع
شبی به دایتش از روزگار هجر به تر
نهایتش چو زمان وصال فیض اثر
شبی در اول دی شام تیره‌تر ز عشا
ولی در آخر او صبح پیشتر ز سحر
شبی عیان شده از جیب او ره ظلمات
ولی زلال بقا زیر دامنش مضمر
شبی چو غره ماه محرم اول او
ولی ز سلخ مه روزهٔ آخرش خوش‌تر
شبی مشوش و ژولیده موی چون عاشق
ولی به چشم خرد سیم ساق چون دلبر
شبی جواهر فیضش ز افسر افتاده
ولی رسیده به زانویش از زمین گوهر
شبی ز آهن زنگار بسته مغفروار
ولی به پای تحمل کشیده موزهٔ زر
ز شام تا به دو پاس تمام آن شب بود
مرا صحیفهٔ حالات خویش مد نظر
زمان زمان به سرم از وساوس بشری
سپاه غم به صد آشوب می‌کشید حشر
گهی ز وسوسه بی کسی و تنهائی
چو غنچه دست من تنگ دل گریبان در
گهی ز کید اعادی دلم در اندیشه
که منزوی شده بر روی خلق بندد در
گهی ز فوت برادر غمی برابر کوه
دل مرا ز تسلط نموده زیر و زبر
گهی ستاده مجسم به پیش دیده و دل
پسر برادرم آن کودک ندیده پدر
که در ولایت هند از عداوت گردون
فتاده طفل و یتیم و غریب و بی‌مادر
گذشت برخی از آن شب برین نمط حاصل
که دل فکار و جگر ریش بود جان مضطر
چو بعد از آن سپه خواب براساس حواس
گشود دست و تنم را فکند در بستر
گذشت اول آن خواب اگرچه در غفلت
ولی در آخر آن فیض بود بی‌حد و مر
چه دید دیدهٔ دل‌افروز عالمی که در آن
گوهر به جای حجر بود و در به جای مدر
ز مشرقش که نجوم بروج دولت را
ز عین نور صفا بود مطلع و مظهر
ستاره‌ای بدرخشید کز اشعهٔ آن
فروغ بخش شد این کهنه تودهٔ اغبر
سهیلی از افق فیض شد بلند کزان
عقیق رنگ شد این کهنه گنبد اخضر
غرض که پادشهی بر سریر عزت و جاه
به من نمود جمالی ز آفتاب انور
من گدا متفکر که این کدام شه است
که آفتاب صفت سوده بر سپهر افسر
ز غیب هاتفی آواز داد که ای غافل
برآوردندهٔ حاجات توست این سرور
پناه ملک و ملل شاه و شاهزادهٔ هند
که خاک روب در اوست خسرو خاور
فلک سریر و عطارد دبیر و مهر ضمیر
ستارهٔ لشگر و کیوان غلام و مه چاکر
نظام بخش خواقین دین نظام‌الملک
کمین بارگه کبریا شه اکبر
نطاق بند خواقین گره گشای ملوک
خدایگان سلاطین جسم جهان داور
بلند رتبه سورای که رخش سرکش او
نهد ز کاسهٔ سم بر سر فلک مغفر
هژبر حملهٔ دلیری که شیر چرخ پلنگ
چنان هراسد ازو کز درندهٔ شیر نفر
مصاف بیشه نهنگی که زورق گردون
ز پیش او گذرانند حاملان به حذر
ز جا بجنبد اگر تند باد صولت او
ز هیبتش گسلد کشتی زمین لنگر
گهی ز دغدغهٔ ناقه کش بر افتد نام
چو فاق تیر مرا کام پر ز خون جگر
گر استعانه کند ماه ازو به وقت خسوف
زمین ز دغدغه از جا رود به این همه فر
و گر مدد طلبد مهر ازو محل کسوف
ز جوز هر جهد از سهم وی چو سر قمر
چو خلق او ره آزار را کنند مسدود
گشاید از بن دندان مار جوی شکر
ز گرمی غضبش سنگ ریزه در ته آب
ز تاب واهمه یابد حرارت اخگر
مهی بتافت که از پرتو تجلی آن
فرود دیدهٔ ایام را جلای دیگر
سپهر مرتبهٔ شاها به رب ارض و سما
به شاه غایب و حاضر خدای جن و بشر
به شاه تخت رسالت محمد عربی
حریف غالب چندین هزار پیغمبر
به جوشن تن خیرالبشر علی ولی
حصار قلعهٔ دین فاتح در خیبر
که نور چشم من آن کودک یتیم غریب
که دامن دکن از آب چشم او شده تر
به لطف سوی منش کن روانکه باقی عمر
مرا به بوی برادر چه جان بود در بر
امید دیگرم اینست و ناامید نیم
که تا جهان بودی خسرو جهان پرور
به اهل بیت محمد که ذیل طاهرشان
بود ز پردهٔ چشم فرشتگان اطهر
به آب چشم یتیمان کربلا که بود
بر او درخت شفاعت از آن خجسته ثمر
به دفتر کرامت نام این گدا بنگار
به حال محتشم ای شاه محتشم بنگر
چنان به کام تو باشد که گر اراده کنی
سفال زر شود و خاک مشک و خار گوهر
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در ستایش جلال‌الدین محمد اکبر پادشاه فرماید
چو از جوزا برون تازد تکاور خسرو خاور
تف نعلش برآرد دود ازین دریای پهناور
فتد در معدنیان آتشی کز گرمی آهن
زره سازی کند آسان‌تر از داود آهنگر
گر افتد مرغی از تاب هوا در آتش سوزان
پی دفع حرارت تنگ گیرد شعله را در بر
سمندر گر برون آید ز آتش دوزخی بیند
که تا برگردد از تف هوا در گیردش پیکر
گنه‌کاران سمندر سان به آتش در روند آسان
نسیمی گر ازین گرما وزد بر عرصهٔ محشر
یخ اندر زیر و آتش بر زبر یابند بالینه
به تخت اخگر و تخت هوا از عجز خاکستر
به جز سطح معقر آن هم از نزدیکی آتش
نماند هیچ جز وی مضحل ناگشته از مجمر
به نوعی مایعات بیضه گردد صلب از گرمی
که هرچندش به جوشانی شود صلبیتش کمتر
نظیر این هوا ظاهر شود اما به شرط آن
که در هر ذره از اجزاش باشد دوزخی مضمر
بود در شدت حدت مساوی هر دو را مدت
ازین گرما اگر یخ در گدازید و اگر مرمر
شود نقش حجر زایل ولی از حفظ یزدانی
نگردد زایل از زر سکهٔ شاه جهان پرور
محیط مرکز دوران طراز سکهٔ شاهی
که می‌گردند گوئی گرد نامش سکه‌ها بر زر
جهان سالار اعظم حارس محروسهٔ عالم
قوام طینت آدم دلیل قدرت داور
جلال‌الدین محمد اکبر آن خاقان جم فرمان
حفیظ عالم امکان عزیز خالق اکبر
جهانبانی که گر طالب شود دربسته ملکی را
فلک صد عالم در بسته را به روی گشاید در
سلیمانی که گر خواهد صبا را ز یرران خود
تکاسف کرده سازد جای یک زین پشت پهناور
قدر امری که گر در قطرهٔ عظم او دمد بادی
کند در شش جهت هفت آسمان را از تخلخل تر
نظیر شام اجلاسش بساط صبح نورانی
عدیل روز اقبالش شب معراج پیغمبر
به یک احسان کند از روی همت کار صد حاتم
به یک سائل دهد در روز بخشش باج صد کشور
برد باد از شکوه صعوهٔ او شوکت عنقا
شود آب از هراس روبه او زهره قصور
زند گر بر زمین رمح دو سر از زورمندیها
رود از ناف گاو و سینهٔ ماهی برون یکسر
صف‌آرای یزک داران خیلش خسرو خاقان
پرستار کشک داران قصرش کسری و قیصر
هنوز اندر دغانا گشته گرد آلود می‌آرد
به جنبش بهر گرد افشاندنش روح‌الامین شهپر
به یک هی بر درد از هم اگر هفتاد صف بیند
در آن مرد آزما میدان و چون حیدر شود صفدر
نچربد یک سر مو راست بر چپ ز اقتدار او
کند چون در کشش تقسیم ترک تارک و مغفر
اگر جنبد ز جا باد قیامت جنبش قهرش
تزلزل بشکند نه کشتی افلاک را لنگر
سم گاو زمین یابد خبر از زور بازویش
زند چون بر سر شیر فلک گر ز جبل پیکر
اگر راند به خاور خیل زور آور شود صدجا
خلل از غلظت گرد سپه در سد اسکندر
به عزم کبریا با خسروان گر سنجدش دروان
ز دیوار آید آواز هوالاعظم هوالاکبر
زهی شاه بزرگ القاب کادنی بندگانت را
به خدمت نیز اعظم نویسد ذرهٔ احقر
اگر خواهی ز دوران رفع ظلمت در رسد فرمان
که در ظلمات از هر ذره خورشیدی برآرد سر
و گر تاریک خواهی دهر را چون روز خصم خود
به جای مشعل بیضا برآید دود از خاور
بروز باد اگر خواهی روان جسم جمادی را
جبل را چون حمل در جنبش آرد جنبش صرصر
به جیب جوشن جیشت سراغ مثل اسب خود
در و دروازه کنکان زند هنگامهٔ محشر
وجودنازکت رونق ده بازار حلاجی
هراس نیزه‌ات غارتگر دکان جوشن گر
ز تاب شعلهٔ رمحت درخت فتنه بار افکن
ز آب چشمه تیغت نهال فتح بارآور
در آن عالم که می‌گنجد شکوهٔ کبریای تو
زمین و آسمان دیگر است و وسعت دیگر
سرایت گر کند در عالم استغنای ذات تو
رضیع از خشک لب سیر و نگیرد شیر از مادر
اگر تبدیل طبع آب و خاک اندر خیال آری
بجنبد کشتی اندر بحر چون صرصر دود دربر
وگر حفظت به حال خویشتن خواهد طبایع را
کبود از سیلی سرما نگردد چهرهٔ اخگر
خورد گر بر زمین و آسمان زور تلاش تو
زمین را بگسلد لنگر فلک را بشکند محور
ز مصباحی که خواهی کلبهٔ احباب از آن روشن
نخیزد دود تا محشر چه قندیل مه انور
وزان آتش که خواهی تیره از وی خانهٔ اعدا
تولد یابد از هر یک شرر صد تودهٔ خاکستر
شها مشتاق خاک هند ایرانی غلام تو
که از توران بر او بار است محنتهای زور آور
اگر می‌داشت تا غایت شفیعی کز رحیق او
کند پر ساقیان بزم شاهنشاه را ساغر
درین ملک از خرابیها نمی‌دیدند چون دریا
لبش خشک و کفش خالی و آهش سرد و چشمش تر
به این بعد مسافت چشم آن دارد که خسرو را
ز مدحت گستری گردد به قرب معنوی چاکر
که چون مرغان بی‌بال و پر از بار دل ویران
ز ایران نیستش جنبش میسر گرد برآرد پر
در اقطار جهان تا ز اقتضای گردش دوران
به نوبت بر سر شاهان نهد ظل هما افسر
نهد بر سر یکایک مستعدان خلافت را
کلاه پادشاهی سایهٔ شاه همایون فر
تو بر روی زمینی آن بلند اقبال کز گردون
رسد در روز هیجا به هر عون عسکرت لشگر
نهد یک دم به نظم این غزل سمع همایون را
که هست از مخزن پرگوهرش کوچکترین گوهر
بگو ای نامه‌بر به یار کای منظور خوش منظر
ملایم خوی زیبا روی مشگین موی سیمین بر
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - وله ایضا
رفتی به حرب باد رفیقت درین سفر
فتح از قفای فتح و ظفر از پی ظفر
باد از حفیظ ایزدیت خاطر خطیر
هم مطمئن رافت و هم ایمن از خطر
گفتند تیغ بار که هست از ازل تو را
عین فراخ دامن عون خدا سپر
ای تاج بخش فرق سلاطین کامکار
وی نور بخش چشم خوانین نامور
هستم امیدورا که چون باد برگ ریز
بر هر زمین که روز جدال افکنی گذر
رمحت ز صدر زین برباید هزار تن
تیغت به خاک معرکه ریزد هزار سر
عیش تو را زیاد کند عون کردگار
جیش تو را حصار شود حفظ دادگر
تیغت شود مقلد سبابه نبی
خصمت اگر کند سپر از قبهٔ قمر
بر خرمن حیات عدو برگ ریز باد
چون تیغ شعله‌اش ز نیام‌آوری به در
بار زره بر آن تن نازک منه که من
افکنده‌ام ز داعیه صد جوشنت ببر
بر لشگر خود آیت امید خوانکه زود
می‌آید از دعا ز قفا لشگری دگر
دشمن اگر شود به مثل کوهی از حدید
خواهد به خون نشست ز تیغ تو تا کمر
خصمت که کرده است به زر ساز کارزار
از بهر خود خریده همانا بلا بزر
تو می‌روی و گریهٔ این بی‌دل اسیر
در سنگ خاره می‌کند از دوریت اثر
چون استجابت دعوات از ریاضتست
ای قبلهٔ امم چه مطول چه مختصر
با محتشم گرت همهٔ عالم دعا کنند
آیا بود کدام دعا مستجاب‌تر
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - ایضا فی مدح
وقت کم بختی که مرغ دولتم می‌ریخت پر
بهر دفع غم شبی در گلشنی بردم بسر
از قضا در حسب حال من به آواز حزین
بلبلی با بلبلی می‌گفت در وقت سحر
کاندرین خاکی رباط پرملال کم نشاط
وندرین سفلی بساط کم ثبات پرخطر
ذره‌ای را آفتابی بر گرفت از خاک راه
ساختندش حاسدان یکسان به خاک رهگذر
صعوه‌ای را شاهبازی ساخت هم پرواز بخت
واژگون بختان شکستندش ز غیرت بال و پر
تشنه‌ای را کام بخشی شربتی در کام ریخت
مفسدان کردند کامش راز حنظل تلخ تر
بینوائی راسخی طبعی به یک بخشش نواخت
از حسدهای گدا طبعان رسیدش صد ضرر
بر غریبی شهریاری از تفقد در گشود
در به روی خیربندان بر رخش بستند در
صیدی ازنخچیر بندی بود در قید قبول
رشگ مردودان به صحرای هلاکش دادسر
بود ویران کلبه‌ای از لطف گردون رتبه‌ای
در بلندی طاق دوران ساختش زیر و زبر
قصه کوته ماه ایران میر میران کایزدش
کرد ازبس سربلندی سرور جن و بشر
وز طلوع آفتاب دولتش از فرش خاک
سر به سر ذرات عالم را به عرش افراخت سر
از ترشح کردن ابر کف کافیش داشت
محتشم از پیشتر چشم تفقد بیشتر
آن ترشح بی‌خطائی ناگهان باز ایستاد
و آن تفقد بی‌گناهی گشت مسدودالممر
من نمی‌دانم چه واقع شد که کرد از جرم آن
لطف آن سرور ز جیب سر گرانی سر بدر
و اندر اوقات مریدی جز خلوص از وی چه دید
آن سرو سرخیل افراد بشر از خیر و شر
آن خدنگ اندازی از قوس دعا صبح و مسا
یا نه آن بیداری از عین بکا شام و سحر
یا نه آن بی‌عیب مدحت‌ها که از انشای آن
ذیل گردون پر در است و جیب دوران پر گوهر
یا نه آن بی‌ریب یاربها که از دل بر زبان
نارسیده می‌کند از سقف این منظر گذر
یا نه آن اخلاص ورزیها که اخلاص فقیر
با نصیر ملت اندر جنبش آمده مختصر
بلبل افسانه گو چون پرده از مضمون کشید
بلبل مضمون شنو گفت ای رفیق چاره‌بر
خیز و در گوش دل آن بی‌گنه خوان این سرود
کای ز طبعت جلوه گر اشخاص معنی در صور
آن که در دانستن قدر سخن همتاش نیست
کی معطل می‌کند او چون توئی را این قدر
در تو پوشانند اگر از عیب مردم صد لباس
کی شود پوشیده پیش خاطر او این هنر
کز نی خوش جنبش کلک تو در اوصاف او
می‌رود زین شکرستان تا به خوزستان شکر
وز ثنایش طبع مضمون آفرینش می‌کند
در تن شخص فصاحت هر زمان جان دگر
وز مدیحش کاروان سالار فکرت می‌دهد
کاروانهای جواهر را سر اندر بحر و بر
گر نصیحت می‌پذیری خیز و در باغ خیال
از زلال نظم کن نخل قلم را بارور
وز سحاب تربیت هرچند بر کشت دلت
ز اقتضای خشگ سال لطف کم ریزد مطر
آن چنان رو بر سر مدحش کز اعجاز سخن
از حجر دهقانی طبعت برانگیزد شجر
وز شجر بی‌انتظار مدت نشو و نما
دامن آفاق هم پر گل شود هم پر ثمر
من که بر لب داشتم ز افسردگی مهر سکوت
بر گرفتم مهر و بگرفتم ثنا خوانی ز سر
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - تجدید مطلع
ای به فر ذات بی‌همتا دو عالم را مقر
سایهٔ خورشید عونت هفت گردون را سپر
بهر حمل بار حملت کاسمان هم سنگ اوست
کوه می‌بندد خیال اما نمی‌بندد کمر
چرخ کاندر ضبط گیتی نیست رایش را نظیر
نسخهٔ قانون تدبیر تو دارد در نظر
از تو عالم کامرانست ای کریم کامکار
چون زبان از نطق و گوش از سامعهٔ چشم از بصر
آسمان عظم تو سنجید و شکستی شد پدید
در یکی از کفه‌های اعظم شمس و قمر
هیئتت وقت ظفر چون جبنبش آرد در زمین
گوید از دهشت زمین با آسمان این المفر
کاروان سالار فتحت چون رسد از گرد راه
از سپاه خصم بربندد ظفر بار سفر
دولتت نخلی است کز خاصیت فطری مدام
نصرتش شاخ است و فتحش برگ و اقبالش ثمر
گر پناه محرمان گردی نباشد هیچ جا
فتوی آزارشان از هیچ مفتی معتبر
گر کنی استغفرالله قصد تا مجرم کشی
گردد اندر هفت ملت خون معصومان هدر
از کمال افزائی اکسیر حکمت‌های تو
می‌توان نقص جمادیت بدر برد از مدر
ز اقتضای عهد استغنا خواصبت می‌شود
حالت جر زود در ترکیب رفع از حرف جر
دیدهٔ جن و ملک کم دیده در یک آدمی
ای خدیو نامدار نامجوی نامور
این همه فر و جلال و این همه شان و جمال
این همه لطف مقال و این همه حسن سیر
گردد از افراط مالامال نعمت صد جهان
توشمالت بهر یک مهمان چو آرد ماحضر
بر درت کانجا مکرر گنج‌ها را برده باد
نیست در چشم گدا چیزی مکررتر ز زر
وقت زر بخشیدنت گردد زمین هم پر نجوم
بس که شهری را درد دامن سپاهی را سپر
شهریارا سروران عالم مدارا داورا
ای ضمیرت با قضا در کشتی دانش قدر
دارم از کم لطفیت در دل شکایت گونه‌ای
ز اعتماد عفوت اما می‌کنم از دل بدر
در تمام عمر امسال این شکست آمد مرا
کز ممر مسکنت شد خانه‌ام زیر و زبر
وز سموم فاقه در کشت وجود من نماند
یک سر مو نشاهٔ نشو و نما در خشک و تر
وز ضرورت بر درت هرچند کردم عرض حال
از جوابی هم نشد گوش امیدم بهره‌ور
در چه دوران رشک نزدیکان شدند امسال و پار
از درت من دورتر هر سال از سالی دگر
چشم این کی از تو بود ای داور کی اقتدار
کاندرین حالت به خویشم واگذاری این قدر
من نه آخر آن ثناخوانم که در بزم تو بود
مسندمنصوب من از همگنان مرفوع تر
زر برایت در قطار اهل دعوت داشتند
بختیان من به پیش‌آهنگی از گردون گذر
وین زمان هم هر شب از شست دعایم بهر تو
قاب و قوسین است آماج سهام کارگر
دشمن از بی‌مهریت آرد اگر روزم به شام
پشت من گرم است ازین ای آفتاب بحر و بر
کانکه می‌داند که شبها در چه کارم بهر تو
باز شامم می‌تواند کرد از مهرت سحر
هست چون زیب لب اطناب مهر اختصار
بر دعای او کن ای داعی سخن را مختصر
تا ز اخیار است رضوان روضهٔ آرای جنان
تا ز اشرار است مالک آتش افرزو سقر
از سعادت دوستانت را جنان بادا مکان
وز شقاوت دشمنانت را سقر بادا مقر
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - ایضا در مدح شاه‌زاده پریخان خانم فرماید
گشت در مهد گران جنبش دهر آخر کار
خوش خوش از خواب گراندیدهٔ بختم بیدار
ادهم واشهب پدرام شب و روز شدند
زیر ران امل از رایض صبرم رهوار
داروی صبر که بس دیر اثر بود آخر
اثری داد که نگذشت ز دردم آثار
کشتی را که به یک جذبهٔ گرداب تعب
دور می‌برد به ته بخت کشیدش به کنار
دیر شد خسرو بهجت سپه‌انگیز ولی
زود از خیل غم و درد برآورد دمار
آخر آن کلبه که زیبش ز حجر بود اکنون
بدر و گوهرش آراسته شد سقف و جدار
خشک بومی که برو چشم جهان زار گریست
شد به یک چشم زدن رشک هزاران گلزار
این نسیم چه چمن بود که از بوالعجبی
در خزان زد به مشام دل من بوی بهار
این رحیق چه قدح بود که بر لب چو رسید
دگر از ذوق نیابد به زبان نام خمار
منم آن نخل خزان دیده که دارم امروز
به بشارات بهار ابدی استبشار
گلشن بخت من است آن که ز اقبال درو
زده صد خرمن گل جوش زهر بوتهٔ خار
به زمین دشمن سرکوفته‌ام رفته فرو
ز جهان حاسد کم‌حوصله‌ام کرده فرار
این ازان رشک که الحال از آن حالت پیش
آن ازین غصه که امسال به صد عزت بار
کرده از قوت امداد خودم رتبه بلند
داده در ساحت اعزاز خودم رخصت یار
پایهٔ تقویت زهرهٔ برجیس مقام
سایهٔ تربیت شمسهٔ بلقیس وقار
پادشاه ملک و انس پریخان خانم
که ز شاهنشهی حور و پری دارد عار
مریم فاطمه ناموس که ناموس جهان
دارد از حسن عفافش چو ملک هفت حصار
قسمت آموخته در گه رزاق کبیر
که کفش واسطهٔ رزق صغار است و کبار
آن که با عصمت او رابعهٔ حجلهٔ چرخ
در پس پرده به رسوائی خود کرد اقرار
وانکه با عفت وی کوه گران سنگ نمود
دعوی وزن ولی پیش خرد کرد انکار
تا درین قصر مقرنس نتواند دادن
کش نشان از رخ آن شمسهٔ خورشید عذار
به کسی بخت به خوابش هم اگر بنماید
نگذارد که شود تا به قیامت بیدار
عهد علیای کمین جاریه‌اش بندد اگر
چرخ بر ناقهٔ خود گیردش از بهر مهار
درکشد ناقهٔ مهار از کف او گر نکند
سر تانیث خود اول به ضرورت اظهار
عطر پروردهٔ هوای حرم عالی او
بر زمین مشک فشان چون شود و عالیه بار
جنبش از باد برد حکمت بی چون بیرون
که مبادا به مشامی کند آن نفخه گذار
ماه کز خیل ذکور است ز غم می‌کاهد
که ز نامحرمیش نیست در آن حضرت بار
مهر کز سلک اناث است امیدی دارد
که به آئین کنیزان شودش آینه دار
ماه اگر برقع از آن رخ به غلط بردارد
غضبش حسن بصیرت ببرد از ابصار
نیست بر دامن پاک آنقدرش گرد هوس
که بر آئینهٔ مهر از اثر هیچ غبار
لرزد از نازکی خوی لطیفش چون بید
باد چون بر قدمش گل کند از شاخ بهار
شمع بزمش اگر از باد نشیند مه و مهر
سر بر آرند سراسیمه ز جیب شب تار
سایه را خواهد اگر از حرم اخراج کند
مانع پرتو خورشید نگردد دیوار
ای کهان سپه صف شکنت پیل شکوه
ای سگان حرم محترمت شیر شکار
حکم جزمت همه جا همچون قضا بی‌مهلت
تیغ قهرت همه دم همچون اجل بی زنهار
تقویت جسته ز عونت قدر ذی قدرت
تربیت دیده به دورت فلک بی‌پرگار
صیت انصاف تو چون آبروان در اطراف
ذکر الطاف تو چون باد وزان در اقطار
بر نشان کف پایت رخ صد ماه جبین
بر هلال سم رخشت سر صد شاه سوار
در رکابت همه اصناف ملک غاشیه کش
از صفات همه اوراق فلک غاشیه‌دار
از برای مدد لشکر منصور تو بس
نصرت و فتح که تازان ز یمین‌اند و یسار
گر فتد بر ضعفا پرتوی از تربیتت
ای قدر قضا قدرت گردون مقدار
پشه و مور و ملخ فی‌المثل ار عظم شوند
همه پیل افکن و اژدر در و سیمرغ شکار
من کزین بیشتر از رهگذر پستی بخت
داشتم تکیه که از خار و خس راهگذار
این دم از لطف تو ای شمسهٔ ایوان شرف
این دم از عون تو ای زهرهٔ گردون وقار
پای بر مسند مه می‌نهم از استیلا
تکیه بر بالش خود می‌کنم از استکبار
وین هنوز اول آثار ترقیست که من
تازه باغ شجرانگیزم و تو ابر بهار
بنده پرور ملکا گر چه ز دارائی ملک
داری از هند و حبش تا بدر چین و تتار
جان فشانند غلامان فدائی بی‌حد
مدح خوانند مطیعان ثنائی بسیار
یک غلام است ولیکن ز سیاه و ز سفید
یک مطیع است ولیکن ز کبار و ز صغار
که اگر دست اجل جیب حیاتش بدرد
وندرین بقعه کند نقد بقا بر تو نثار
وز گلستان ثنای تو به حسرت به برد
بلبل نطق وی آن طایر نادر گفتار
جای او هیچ ستاینده نگیرد در دور
گر کند تا باید سعی سپهر دوار
محتشم لاف گزاف این همه سبحان‌الله
خود ستائیست کند به که کنی استغفار
پیش بلقیس و شی کز پیش از حور و پری
فوج فوج‌اند دوان بنده‌وش و چاکروار
تو که باشی که کنی چاکری خود ظاهر
تو که باشی که کنی بندگی خود اظهار
از تو این بس که دهی آینهٔ او ترتیب
از تو این بس که کنی ادعیهٔ او تکرار
آفتابا به خدائی که خداوندی اوست
سبب ظابطه رابطهٔ لیل و نهار
به رسولی که شب طاعت از افراط قیام
خواند مزملش از غایت رافت جبار
به امیری که در احرام نمازش هر شب
بانگ تکبیر ز تکبیر رسیدی به هزار
کاندرین ظلمت شب کز اثر خواب گران
نیست جز چشم من و چشم کواکب بیدار
آن قدر می‌کنم از بهر بقای تو دعا
که مرا می‌رود از کار زبان زان اذکار
آنقدر ذکر تو می‌آورم از دل به زبان
که مرا میفکند کثرت نطق از گفتار
تا شود ظل همای عظمت گسترده
ز خدیوان جهان حارث گیتی سالار
ظل نواب همایون نشود کم ز سرت
وز سر خلق جهان ظل تو تا روز شمار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح شاهزاده پریخان خانم بنت شاه طهماسب صفوی
دارم از گلشن ایام درین فصل بهار
آن قدر داغ که بیرون ز حسابست و شمار
اولین داغ تف آتش و بیداد سپهر
کز تر و خشک من زار برآورده دمار
داغ دیگر روش طالع کج‌رو که شود
کشتی نوحم اگر جای نیفتد به کنار
داغ دیگر نظر دوست به دشمن که از آن
دلم از رشگ فکار است و رخ از اشک نگار
داغ دیگر ستم‌اندیشی اعدا که نیند
راضی الا به هلاک من آزرده زار
داغ دیگر غم افتادگی از پا که مدام
به عصا دست و گریبانم ازو نرگس وار
داغ دیگر اسف و قر خود آن کوه گران
که شدش از سبب فقر سبک قدر و عیار
داغ دیگر سبب انگیختن از بهر طلب
که ازین شغل خسیس‌اند عزیزان همه خوار
اثری مانده ز هر داغ وزین داغ عجب
این اثر مانده که نگذاشته از من آثار
کاش صد داغ دیگر بودی و بر دل نبدی
زخم این داغ کزو جان عزیز است فکار
ای فلک این چه بهارست که از بوالعجبی
می‌نماید به من از هیات گل هیبت خار
غنچه در دیدهٔ من اخگر و گل آتش تیز
ارغوان بر سر آن شعلهٔ ریزنده شرار
لالهٔ پیراهنی آلوده به خونابهٔ داغ
چاک چون جیب شکیب من بی‌صبر و قرار
می‌نماید به نظر سایهٔ سرو و چمنم
روز پرنور چو گیسوی شب صاعقه بار
بر لب آب روان سبزه شبنم شسته
مژه اشک فشانیست به چشم من زار
نیست در گوشه باغم متمیز در گوش
بانگ زاغ و زغن و نغمهٔ قمری و هزار
کرده از سلسله جنبانی سلطان جنون
صبر و آرام و قرار از من دیوانه فرار
از ثریا به ثری برده فرو بخت نگون
مهجه رایت اقبال مرا از ادبار
از ریاض طرب آورده به دشت تعبم
چرخ غدار که بر کینه نهاده‌ست مدار
دهر مشکل که ازین پستیم آرد بیرون
دور هیهات کزین ورطه‌ام آرد به کنار
مگر از زیر و زبر کردن بنیاد غمم
قدرت خویش کند آینهٔ دهر اظهار
مریم ثانیه کز رابعهٔ چرخ اسیر
سجده خواهند کنیزان وی از استکبار
آسمان کوکبه شهزاده پریخان خانم
کاسمان راست به خاک در او استظهار
آفتابی که اگر از تتق آید بیرون
ظلمت اندر پس صد پرده گریزد به کنار
کامیابی که اگر طول بقا در خواهد
بر حیاتش کشد ایزد رقم استمرار
حفظ او گر نبود دست بدارد از هم
چون حباب این کروی قلعه روئینه حصار
حرف تانیث گر از آینه گردد منفک
نیست ممکن که برو عکس فتد زان رخسار
ز جهان راندنش از غیرت هم نامی خود
گر پری همچو بشر جلوه کند در ابصار
از نگارین صور جاریه‌های حرمش
صورتی را که کشد کلک مصور به جدار
ز اقتضای قرق عصمت او شاید اگر
روی برتابد و از شرم کند در دیوار
در ریاض حرم او که دو صد گلزار است
نکند آب و هوا تربیت نرگس زار
که مبادا فتد از هیات نرگس چشمی
به گل عارض آن شمسهٔ خورشید عذار
گر به سیمای وی از روزن جنت حوری
خفته خواب عدم را به نماید دیدار
تا نگوید که چه دیدم فلکش گرچه ز نو
بدهد جان ولی از وی بستاند گفتار
گر زمین حرمش از نظر نامحرم
روز و شب مخفی و مستور ندارد ستار
سایه زان پیکر پر نور بی‌فتد به زمین
نه به اعجاز به میراث رسول مختار
قصد ایثار ذخایر چکند در یک دم
بحر ذخار برآرد ز کف او زنهار
بهر یک تن چو کند قافلهٔ جود روان
نگسلد تا به دم صور قطارش ز قطار
عدل او چون شکند صولت سر پنجهٔ ظلم
خنده بر باز زند کبک دری در کوهسار
سایهٔ بخت سیاه از سر خصمش نرود
گر شود فی‌المثل از مرتبهٔ خورشید سوار
سروراوندی دلشاد که از مرتبه است
فرش روبندهٔ کنیزان تو را ز آنها عار
وز دل و دست تو بر دست و دل با ذلشان
بیش از آنست تفاوت که زیم بر انهار
یافت از جایزه مدحت ایشان سلمان
آن قدر رتبه که گردید سلیمان مقدار
من که سلیمان زمان توام از طبع سلیم
وز در مدح تو بر بحر و برم گوهربار
وز سخنهای قوی خلعت پر زور مدام
بختیانم به قطارند و روان در اقطار
وز جواهر کشی بار دواوین منست
حاملان را همه‌جا گرم‌تر از من بازار
با چنین قدر رفیعی که درین قصر وسیع
بر دل تنگ حسود آمده آشوب گمار
آن چنانم که اگر حال مرا عرض کند
به جناب تو خبیری به سبیل اخبار
دهی انصاف که اعجاز بود ناکردن
با چنین خاطر افکار خطا در افکار
طرفه حالی است که گر خاک مرا باد برد
از تبرک به خطا و ختن و چین و تتار
دور نبود که ز انصاف سپهر کحلی
توتیا وار عزیزش کند اندر انظار
وندرین ملک اگر راه کنم در بزمی
یا به راهی ابدالدهر نشینم چو غبار
به سخط کس نکند با من بیچاره سخن
به غلط کس نکند بر من افتاده گذار
گرچه از بی‌بدلی مرکز نه دایره‌ام
نیست دیار به من یار درین طرفه دیار
قصد کوته ملکا بلبل خوش لهجهٔ تو
محتشم نادره اندیشهٔ شیرین گفتار
دارد آزرده درونی ز وضیع و ز شریف
دارد اشفته دماغی ز صغار و ز کبار
حال خود عرض نمی‌دارد از آن رو که مباد
طبع علیا کشد از رهگذر آن آزار
یک دعا می‌کند اما و دعا این که ز غیب
فکند در دل الهام پذیرت جبار
که ز افراد بشر پیش ز فوق بشری
کیست مشغول دعایت به عشی و ابکار
وز غلامان تو آن بندهٔ بی‌همتا کیست
که مباهیست به او دور سپهر دوار
وز کدامین فدوی چاکر کار آمدنی
خواهد آمد به زبان تو ز یاد از همه کار
وز کجا نظم که خواهد به میان باقی ماند
نام نواب معلی تو تا روز شمار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - این قصیدهٔ را به جهت محمد نامی گفته
به ساحل خواهد افتادن دگر بار
دری از جنبش دریای اسرار
بنان در کشف رازی خواهد آورد
زبان کلک را دیگر به گفتار
حدیث لطف و بی‌لطفی مولی
لب تقریر خواهد کرد اظهار
چه مولی آن که در بازار معنی است
سخن را بهترین میزان و معیار
بلیغی کاندر اوصاف کمالش
به عجز خود بلاغت راست اقرار
مهین دستور اعظم رای اکبر
کز اخلاصند شاهانش پرستار
سمی نیر اوج رسالت
محمد مهرانور نور انوار
که بر روی زمینش خالق‌الارض
ز آفات زمان بادا نگهدار
به بازارش سه در برد از من ایام
یکی فرد و دو از نسبت بهم یار
چه درها گنج‌های خسروانه
ز حمل هر یکی گیتی گران بار
ولی از همت آن فرزانه گنجور
چو از من آن در را شد خریدار
دو در را ثلث یک در داد قیمت
وزین خاطر نشینم شد که این بار
در این بازار از بخت بد من
از آن سودا به غایت بود بیزار
خدا را ای صبا در گوش آصف
بگو آهسته کای دانای اسرار
شناسای دم و نطق گهر ریز
خداوند دل و دست درم بار
شنیدم از بسی مردم که داری
به مروارید و گوهر میل بسیار
و گر گاهی به دست در فروشی
به کف می‌آیدت یک در شهوار
چو باد گل‌فشان می‌ریزی از دست
زر سرخش بپا خروار خروار
بفرما کز گهرها چیست حالی
تو را در مخزن ای دریای ذخار
که می‌نازد به آنها گوش شاهان
جز آنها کت من آوردم به بازار
به تخصیص آن چنان کز بهر شهرت
بر آن نام خوشت کندم نگین‌وار
خموش ای محتشم کز بالغان است
به غایت خود ستائی ناسزاوار
درین سان سرزمینی تخم دعوی
نمی‌آرد به جز شرمندگی بار
در نظم تو را با این زبونی
بهائی داد آن رای جهاندار
که در چشم دل از صد گنج بیش است
به قیمت نه به عظم و قدر و مقدار
سراسر تحفه‌های برگزیده
علم از بی‌نظیری‌ها در انظار
اگر دیگر دری داری بیاور
کزین به نیست در عالم خریدار
شروع اندر ثنایش کن که چون او
کریمی نیست در بازار اشعار
زهی برگرد قصرت پاسبان‌وار
بسر تا روز گردان چرخ دوار
زهی اعظم وزیری کز شکوهت
وزارت راست از شاهنشهی عار
زهی گردون سریری کز سرورت
ابد سیر است چنگ زهره بر تار
تو آن مسند نشینی کایستاده
ز تعظیمت به خدمت چرخ سیار
تو آن آصف نشانی کاوفتاده
ز توصیف سلیمانی در اقطار
اگر بالفرض باشد رای امرت
برون آید چو تیغ از جلد خودمار
و گر در جنبش آید باد نهیت
بره سیل نگون ماند ز رفتار
کنی گر منع وحشت از طبایع
به شهر آیند یک سر وحش کوهسار
چراغ دین چو گردد از تو ذوالنور
بسوزد کافر صد ساله زنار
اگر جازم شود دهقان سعیت
دماند در جبل ز احجار اشجار
نیابد در پناه حفظت آسیب
حریر برگ گل از سوزن خار
و گر ماه از تو پوشد کسوت نور
شود از روز روشن‌تر شب تار
اگر یکبار خواهی رفع ظلمت
برآرد خور سر از ظلمات ناچار
گر از حکمت زنی دم در زمانت
چه عنقا و چه اکسیر و چه بیمار
اگر حیز طلب گردد جلالت
برون تازد فرس زین چار دیوار
دو عالم بر در و گوهر شود تنگ
شوی غواص چون در بحر افکار
ز گل گر پیکری سازی و در وی
دمی یک نفخه گردد مرغ طیار
جهان را سر به سر این قابلیت
نبود ای قیصر اسکندر آثار
که گرد خوب و زشتش باشد از حفظ
حفیظی چون تو گردانندهٔ پرگار
اگر کس از سر ملکت گزینی
جرون را حالیا تالار سالار
و گرنه گر بدی در بسته از تو
همهٔ انصار بی‌اعوان و انصار
چنان حفظش نمودی کز دل مور
ضمیر انورت بودی خبردار
سرای جغد هم گشت از تو معمور
چو گردیدی درین ویرانه معمار
گر از مرغان این گلشن مرا نیز
که جز شکر نمی‌ریزم ز منقار
دهی زین بیش ره در گلشن خویش
شود شکرستان این طرفه گلزار
وز اوصافت چنان عالم شود پر
که بر امسال صد حسرت برد پار
غرض کز بهر ترتیب ثنایت
من از بحر ضمیر معجز آثار
کشم در رشتهٔ فکرت لالی
ز آغاز لیالی تا به اسحار
خموش ای دل که از بسیارگوئی
دل نازک دلان می‌یابد آزار
عنان تاب از ره افکار شو هان
که شد ز اطناب پای خامهٔ افکار
به تنگ آمد ثنا از دست نطقت
دعا نوبت طلب شد دست بردار
درین سطح از پی رسم دوایر
بود تا گردش پرگار در کار
ز امرت هر که در دوران کشد سر
چو پرگارش فلک سازد نگون‌سار
بود تا ملک جسم از خسرو روح
بود تاسر بر آن اقلیم سردار
تو سردار جهان باشی و دایم
بود جای سر خصمت سر دار
به کینت هر که بر بالین نهد سر
نگردد تابه صبح حشر بیدار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - ایضا من نتایج طبعه فی مدح سلطان الافهم محمد امین سلطان ترکمان
بیماریی به پای حضورم شکسته خار
کز رهگذار عافیتم برده بر کنار
بر تافتست ضعف چنان دست قوتم
کز سر نهادنم به زمین هم گذشته کار
جسمم که گرد راه عیادت نقاب اوست
پامال عالمی شده چون خاک رهگذار
نیلوفر ریاض ریاضت رخ من است
از سیلی که می‌خورم از دست روزگار
هرگز ز هم نمی‌گسلد کاروان لعل
زان قطره‌ها که بر رخ من می‌شود قطار
دست فلک ز رشتهٔ تدبیر تافتن
دامان من به جیب زمین بسته استوار
تدبیر این که پیش عزیزان مصر جود
خود را نسازم از سبکیها ذلیل و خوار
واندر فضای عالم علوی به طعمه‌ای
شهباز همتم نکند پستی اختیار
با آن کزین سکون قوی لنگرم ز کوه
سنگین‌تر است کفه میزان اعتبار
غبنی است بس گرانم از این رهگذر که نیست
پایم روان به درگه نواب نامدار
سلطان کامکار محمد امین که هست
نازان به آفریدن او آفریدگار
آن قبلهٔ امم که به تنگ است سده‌اش
از اختلاط ناصیهٔ شاه و شهریار
وان قلزم کرم که کشیده ز ساحلش
تا سقف عرش بر سر هم در شاه‌وار
گشت از صلای موهبتش گوشها گران
وز حمل بار مکرمتش دوشها فکار
در کلک صنع صانع او عز شانه
هر دقتی که بوده در او گشته آشکار
دارم گمان که خالق مخلوق آفرین
کرده در آفریدنش اظهار اقتدار
عکس جمال او به جمادات اگر فتد
بر دلبری مدار نهد صورت جدار
ذرات خاک پاش شمارند اگر به فرض
مه در حساب ناید و خورشید در شمار
آهو شکاری از سگ آن نامجو مجو
کز مردمی سگان ویند آدمی شکار
امرش به سیر گوی زمین حکم اگر کند
بی دست و پا فتد بره از روی اضطرار
نهیش به روی سیل نگون دست اگر نهد
پس خم زنان رود به عقب تا به کوهسار
بر رخش گرم جوش ببین گر ندیده‌ای
کانسان ز اقتدار بود اژدها سوار
از هم بپاشد و تل خاکستری شود
بیند اگر به قهر درین نیلگون حصار
هست از برای سوختن خرمن عدو
کافی ز آتش غضبش گرمی شرار
ای مالک رقاب ملوک سخن که هست
بر مدحت تو سلسلهٔ نظم را مدار
هرکس به مدعای دگر از سحاب نظم
بر کشت دولت تو ز شعر است رشحه بار
مقصود ومدعای من اما ز مدح تو
اینست این که نام تو سلطان نامدار
زیب کلام و زینت دیوان من شود
گوش قوای مدرکه را نیز گوشوار
هر نقطه هم شود ز سوادش به هند و روم
داغ دل هزار خدیو بزرگوار
زین لاف و دعوی احسن و اولاست محتشم
خاموش گشتن و به دعا کردن اختصار
تا نام داوران به دواوین شود رقم
وز خوش کلامی شعرا یابد اشتهار
از نام آن سپهر امارت کلام من
مشهور شرق و غرب بود آفتاب‌وار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - وله ایضا فی مدح بنت شاه دین پناه شاه طهماسب انارالله برهانه
بر دوش حاملان فلک باد پایدار
برجیس وار هودج بلقیس کامکار
مریم عفاف فاطمه ناموس کش سپهر
خواندست پادشاه خوانین روزگار
مخدومهٔ جهان که اگر ننهد آسمان
بر رای او مدار نیابد جهان قرار
تاج سر زمان که زمین حریم او
فرسوده شد ز ناصیهٔ شاه و شهریار
تا کار آفتاب بود سایه گستری
گسترده باد بر سر او ظل کردگار
ای شمسهٔ جهان که جهان آفرین تو را
بر هرچه اختیار کنی داده اختیار
دارم طویل عرضه‌ای اما به خدمتت
خواهم نمود عرض به عنوان اختصار
شش سال شد که راتبه من شدست هشت
در دفتر عنایت نواب نامدار
اما نداده‌ام من زار از دو سال پیش
دردسر سگان در آن جهان مدار
از بس که بوده‌ام ز عطاهاش منفعل
از بس که بوده‌ام ز کرم‌هاش شرمسار
حاصل که از تکاهل من بوده این فتور
نی از درنگ بخشش آن حاتم اشتهار
حقا که گر چنین بشدی جان گداز من
این فقر خانه سوز کزو مرد راست عار
جنبش نکردی از پی خواهش زبان من
گر آتشم زبانه زدی از دل فکار
حالا که ناامیدم ازین بخت بی‌هنر
وز لطف پروندهٔ خویشم امیدوار
آن زهرهٔ سپهر شرف گر مدد کند
گردون کند خزاین زر بر سرم نثار
تا پایهٔ سپهر بود زیر طاق عرش
بادا بنای جاه تو را پایهٔ استوار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در مدح فرهاد بیک غلام حاکم دارالسلطنه اصفهان
در نسبت است خسرو شاهان نامدار
فرهاد بیک معتمد شاه کامکار
خورشید رای ماه لوای فلک شکوه
نصرت شعار فتح دثار ظفر مدار
زور آور بلند سنان قوی کمند
شیرافکن نهنگ کش اژدها شکار
رستم شجاعتی که چو دست آورد به حرب
صد دست از نظارهٔ حربش رود به کار
دریا سخاوتی که چو گرم سخا شود
بحر از کفش برآورد انگشت زینهار
کوه وجود خصم ز باد عمود او
چون بیستون ز تیشهٔ فرهاد شد غبار
در گوی باختن نبود دور اگر کند
گوی زمین ز هیبت چوگان او فرار
گر در مقام تربیت ذره‌ای شود
در دم رساندش به فلک آفتاب‌وار
ور التفات تقویت پشه‌ای کند
خوش خوش برآرد از دم پیل دمان دمار
بر مرد عرصه تنگ کند وقت دارو گیر
بر خصم کارزار کند روزگار زار
ای شهسوار عرصهٔ قدرت که ایزدت
بر هرچه اختیار کنی داده اختیار
دارم حکایتی به تو از دور آسمان
دارم شکایتی به تو از جور روزگار
سی سال شد که از پی هم می‌کنم روان
از نظم تحفه‌ها بدر شاه شهریار
وز بهر من ز خلعت و زر آن چه می‌رسد
بیش از دو ماه یا سه نمی‌آیدم به کار
وز بیع سست مشتریانم همیشه هست
ز افکار خویش نفرت وز اشعار خویش عار
حالا که بی‌هدایت تدبیر همرهان
یعنی به همعنانی تقدیر کردگار
فرهاد شد دلیل و به خسرو رهم نمود
وز بیستون زحمتم آورد بر کنار
دارم امید آن که بود ز التفات او
در یک رهم تردد و بر یک درم قرار
وز بهر یک کریم مطاع سخن نهم
بر تازه بختیان ز یکی تا ز صد هزار
وانعام اولین که بامداد او بود
ممتاز باشد از همه در چشم اعتبار
وان لاف‌ها که من زده‌ام از حمایتش
بر مرد و زن نتیجه آن گردد آشکار
وین پا که من برای امیدش نهاده‌ام
دست مرا به سر ننهد ناامیدوار
وان نرد غائبانه که با من فکند طرح
کم نقش اگر شود ننهد بر عقب مدار
حاصل که همعنانی همت نموده چست
بر توسن مراد به لطفم کند سوار
ای هادی طریق مراد از قضا شبی
بودم ز نامرادی خود سخت سوگوار
کانروز گرد راه پیام آوری برون
وز غائبانه لطف توام ساخت شرمسار
کای خوش کلام طوطی بستان معرفت
وی شوخ لهجه بلبل گلزار روزگار
شعر تو کسوتیست شهانش در آرزو
نظم تو گوهریست سرانش در انتظار
هر دوش نیست قابل این نازنین وشق
هر گوش نیست لایق این طرفه گوشوار
گر صاحب بصارت هوشی متاع خویش
در بیع آن فکن که دهد در خورش نثار
یعنی ولیعهد شهنشاه تاج بخش
شهزادهٔ قدر خطر صاحب اقتدار
امید محتشم که بماند مدار دهر
بر ذات این یگانه جهانگیر کامکار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - وله ایضا من لطف انفاسه فی مدح اعتمادالدوله میرزا سلمان جابری
در وثاق خاص خود گرد یساق افشاند باز
آصف کرسی نشین مسند فراز سرفراز
باشکوه دور باش صولت هیبت لزوم
با فروغ آفتاب دولت حاسد گداز
وه چه آصف آن که در حصر صفاتش لازم است
با علو فطرت و طی لسان عمر دراز
اصل قانون بزرگی میرزا سلمان که هست
بینوایان را ز کوچک پروری‌ها دلنواز
از دعای او به آهنگ اجابت در عراق
راست جوش کاروانست از صفاهان تا حجاز
ترک و تازی از مخالف تا مؤالف نسپرند
راه ایوان همایون گر ازو نبود جواز
رای ملک آرا که کرد از دانش عالم فروز
بی‌مشقت بر رخ دشمن در عالم فروز
گر نبودی سد او بودی چو سیلاب نگون
ظلم را بر ملک عیش ترک و تازی ترکنار
هست نازش بر نیاز پادشاهان دور نیست
گر به ایجاد چنین ذاتی بنازد بی‌نیاز
کارسازیهای او در سازگار سلطنت
هست نقش منتخب از نقش دان کارساز
محض اعجاز است در اثنای حکم دار و گیر
از تعدی اجتناب و از تطاول احتراز
بر خلاف رای او گر آسمان را از کمان
تیر تدبیری جهد گرداندش تقدیر باز
خوانده خوان نوال از همت او جن و انس
رانده ملک وجود از بخشش او حرص و آز
ای صبا در گوش شه گو کای سلیمان زمان
بر سلیمان ناز کن اما به این آصف بناز
می‌شود ز آهنگ دور اما محل نفخ صور
بهر دفع ظلم قانونی که عدلش کرده ساز
در حقیقت آن قدرها از مزاج اوست فرق
بر مزاج پادشاهان کز حقیقت بر مجاز
ای مهین آصف که بر گرد سرت در گردشست
مرغ روح آصف‌بن برخیا از اهتزاز
برخی از اوصاف ذاتت طبع ازین طرز جدید
تا نکرد تا انشا به کام دل نشد دیوان طراز
نیست روزی کز برای ضبط گیتی نشنود
گوش تقدیر از زبان شخص تدبیر تو راز
آستانت را خرد با آسمان سنجید و یافت
عرش آن را در نشیب وفرش این را برفراز
گر کنی در ایلغاری حکم بی‌مهلت روند
بختیان آسمان در زیر بارت بی‌جهاز
هست در چنگال عصفور تو عنقای فلک
راست چون پر کنده گنجشکی به چنگ شاهباز
مصر دولت را عزیزی و به منت می‌کشند
یوسفان با آن همه نازک دلیها از تو ناز
بس که با یک یک ز مملوکان خویشی مهربان
کار عشق افتاده یک محمود را با صد ایاز
خصم کج بنیاد اگر زد با تو لاف همسری
راستان را در میان باز است چشم امتیاز
در مشام جان خیال عطر نرگس پختهٔ عشق
گو علم برمیفراز از خامی سودا پیاز
ناتوان بازار رشک از بهر خصم ناتوان
گرم می ساز و بهر وجهش که خواهی می‌گداز
دشمن آهن دلت از سختی اندر بغض و کین
کام خواهد یافتن آخر ولی در کام گاز
داری اندر جمله معنی هزاران پردگی
همچو من شیدای هر یک صد هزاران عشقباز
نظم لعب آیین ما نسبت به آن لفظ متین
چون معلق‌های طفلانست در جنب نماز
تا ره خواهش به دست آز پوید پای فقر
تا در دلها ز تاب فقر کوبد دست آز
چون در رزق خدا بر روی درویش و غنی
بر گدا و محتشم بادا در لطف تو باز